خاطره هاي آموزنده

مشخصات كتاب

سرشناسه : محمدي ري شهري، محمد، 1325 -

عنوان و نام پديدآور : خاطره هاي آموزنده/ محمدي ري شهري.

مشخصات نشر : قم : موسسه علمي فرهنگي دارالحديث، سازمان چاپ و نشر، 1391.

مشخصات ظاهري : 371 ص.

شابك : 100000 ريال: 978-964-493-651-7

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

موضوع : محمدي ري شهري، محمد، 1325 - -- خاطرات

رده بندي كنگره : DSR1670 /م3آ3 1391

رده بندي ديويي : 955/084092

شماره كتابشناسي ملي : 3000956

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

درآمد

اشاره

درآمدخاطرات آموزنده، تجربه هاي گران بهايي از حوادث مختلف زندگي است كه مي تواند براي ديگران هم، مفيد و سازنده باشد. از اين رو كساني كه با مسائل مهمي در زمينه هاي فرهنگي، سياسي، اجتماعي و امثال آن، سر و كار دارند، شايسته است كه خاطرات و تجربه هاي خود را ثبت و ضبط كنند، تا ديگران نيز از آن ها بهره مند شوند.اين جانب، به تناسب مسؤوليت هايي كه داشته ام، خاطره هاي فراواني دارم كه بخشي از آن ها منتشر شده و اميدوارم بخش هاي ديگر هم به تدريج آماده انتشار گردد.افزون بر خاطره هايي كه تجربه شخصي اين جانب محسوب مي شود، ديگران نيز، مكرر، خاطراتي را براي من نقل كرده اند كه بسياري از آن ها مفيد و آموزنده است. در ميان اين دسته از خاطرات، آنچه به گونه اي با مسائل اعتقادي و اخلاقي مرتبط مي شد، از آموزندگي بيشتري برخوردار بود، و بدين جهت، از گوينده آن تقاضا مي كردم تا خاطره خود را به صورت مكتوب در اختيارم قرار دهد. گاهي هم گفته او ضبط مي شد و پس از پياده شدن و ويراستاري در اختيارم قرار مي گرفت، و گاه شخصاً خلاصه شنيده ها را يادداشت مي كردم.مجموعه اي كه هم اكنون با نام «خاطرات آموزنده» آماده انتشار گرديده است، بيشتر به اين دسته از خاطره ها اختصاص دارد كه در پنج فصل تقديم علاقه مندان مي گردد:

.

ص: 6

توجه به جنبه هاي آموزندگي خاطرات

فصل يكم: خاطراتي از كرامات و عنايات اهل بيت عليهم السلامفصل دوم: خاطراتي از انقلاب اسلامي ايرانفصل سوم: خاطراتي از شهدا و جانبازانفصل چهارم: خاطراتي از حجفصل پنجم: خاطرات متنوع.پيش از ورود به متنِ اين خاطره ها، لازم است به دو مسئله مهم اشاره شود: نخست شناخت جنبه هاي آموزندگي و درس هايي است كه مي توان از اين خاطرات آموخت و دوم توجه به خطر افراط و تفريط در نقل كرامات اهل بيت عليهم السلام.

توجه به جنبه هاي آموزندگي خاطراتخاطرات اين مجموعه اغلب اعتقادي و يا اخلاقي است. بنا بر اين، مطالعه اين كتاب، مي تواند به طور غير مستقيم، در تحكيم عقايد ديني و ارزش هاي اخلاقي و عملي، مؤثر باشد. افزون بر اين، گاهي از نظر سياسي نيز آموزه هايي را به مخاطب القا مي كند. مثلاً وقتي مي خوانيم كه توسل به حضرت فاطمه عليها السلام در پيروزي حزب الله در جنگ 33 روزه، بر اسرائيل، مؤثر بوده، درس هاي مختلفي مي توان از اين خاطره آموخت، مانند اين كه: 1. وعده الهي كه فرموده است: (وَلَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ؛(1) خدا كسي را كه [دين] او را ياري كند، ياري مي دهد) حق است.2. مقاومت گروهي اندك، در سايه ايمان و توكّل، پيروزي آفرين است: (كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ؛(2) چه بسا گروهي اندك به فرمان خدا بر گروهي بسيار پيروز شدند) .3. پيامبر صلي الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام و به خصوص حضرت فاطمه عليها السلام مي توانند به اذن خداوند سبحان، در حوادث جهان نقش ايفا كنند.

.


1- .. حج: آيۀ 40.
2- .. بقره: آيۀ 249.

ص: 7

خطر افراط و تفريط

4. توسل به پيامبر صلي الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام در كنار تلاش، در حل مشكلات سياسي و نظامي مؤثر است.5. جريان سياسي حزب الله، مورد تأييد خداوند و خاندان رسالت است.همچنين ساير خاطره هايي كه در اين كتاب آمده، اغلب نكات آموزنده اي را در زمينه هاي اعتقادي و اخلاقي به مخاطب القا مي كند كه با اندكي تأمل مي توان آن ها را دريافت.

خطر افراط و تفريطنكته ديگري كه پيش از مطالعه كتاب، توجه به آن ضروري است، خطر افراط و تفريط در نقل كرامات اهل بيت عليهم السلام و يا استناد به كرامات و ساير امور خارق العاده اي است كه براي توده مردم جاذبه دارد و چه بسا به تحريف ارزش هاي ديني مي انجامد!عدّه اي به دليل جهل، و يا با انگيزه هاي غير الهي، از علاقه مردم به پيامبر صلي الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام و تمايل طبيعي آنان به حل مشكلات زندگي خود از راه هاي خارق العاده، سوء استفاده مي كنند و در انتساب اين گونه امور به آنان، بدون در نظر گرفتن صحت و سقم مستندات آن، به قدري افراط مي كنند كه به تحريف جايگاه واقعي آن بزرگواران مي انجامد؛ زيرا چنين وانمود مي شود كه: اولاً: آن بزرگواران، موجوداتي هستند فوق انسان و غير قابل الگوگيري، نه انسان هايي فوق ديگران، كه زندگي آنان مي تواند سرمشق انسان هاي طالب كمال باشد!ثانياً: آنان، جز حل مشكلات و گرفتاري هاي شخصي مردم، كار ديگري در جهان ندارند!هر كس كه كمترين شناختي از سيره رسول اكرم صلي الله عليه و آله و خاندان رسالت داشته باشد، مي داند كه چنين تصويري، تحريف شخصيت والاي آنهاست.در مقابل، گروهي ديگر، مقامات و كرامات اولياي الهي را با خرافات، يكسان مي پندارند و تفاوتي ميان گزارش هاي درست و نادرست قائل نيستند.

.

ص: 8

هر چند در جامعه ما خطر انكار، به اندازه خطر خرافه گرايي نيست، ولي به هر حال، انكار مقامات اهل بيت عليهم السلام و پيروان راستين آن ها (از اهل معرفت) نيز يك آسيب جدّي براي شناخت حقيقت و حركت در جهت رسيدن به مقصد انسانيت است. خطر اين آفت، به حدّي است كه امام خميني رحمه الله در نامه عرفاني خود به فرزند عزيزش مرحوم حاج احمد آقا، مُنكِران مقامات اهل معرفت را «قُطّاع طريق حق»(1) ناميده است: پسرم! آنچه در درجه اوّل به تو وصيّت مي كنم، آن است كه انكار مقامات اهل معرفت نكني، كه اين، شيوه جُهّال است، و از مُنكِرين مقامات اوليا بپرهيزي كه اينان، قُطّاعِ طريقِ حق هستند.(2)همچنين در توصيه به همسر فرزند بزرگوارش مي نويسد: من نمي خواهم تطهير مدّعيان را بكنم، كه «اي بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد!». من مي خواهم اصل معنا و معنويّت را انكار نكني؛ همان معنويّتي كه كتاب و سنّت از آن ياد كرده اند... . در هر صورت، با روح انكار، نتوان راهي به سوي معرفت يافت. آنان كه انكار مقامات عارفان و منازل سالكان كنند، چون خودخواه و خودپسند هستند، هر چه را ندانستند، حمل به جهل خود نكنند، و انكار آنان كنند(3) تا به خودخواهي و خودبيني شان خدشه وارد نشود. (4)

.


1- .. قُطّاع طريق: راهزنان.
2- .. صحيفۀ امام: ج20، ص154.
3- .. گويا اين توصيۀ امام خميني، از مواعظ حيات بخش جدّ بزرگوارش امير المؤمنين عليه السلام به فرزندش امام مجتبي عليه السلام اقتباس شده، كه در توصيف انسان هاي جاهل مي فرمايد: «به راستي، نادان، كسي است كه خود را در آنچه نمي داند، دانا شمرد... و هر چيزي را كه نمي شناسد، گمراه كننده معرّفي نمايد. هر زمان بر او چيزي عرضه شود كه آن را نمي شناسد، انكار كند و دروغ شمارد و از روي ناداني بگويد: اين را نمي شناسم و گمان نكنم در گذشته وجود داشته يا در آينده محقّق گردد. اين همه، بر پايۀ اعتماد به انديشه هاي خود و شناختِ اندك از ناداني خويش است» (دانش نامۀ عقايد اسلامي: ج2، ص106، ح1122).
4- .. صحيفۀ امام: ج18، ص454 (نامه به خانم فاطمه طباطبايي سلطاني).

ص: 9

معيارهاي تشخيص خرافات و كرامات

يك. صحّت سند

دو. انطباق با موازين عقلي و علمي

بنا بر اين، افراط گرايي، چه در نقل كرامات اوليا و چه در انكار مقامات آنان، نكوهيده و خطرناك است؛ چرا كه بدون دليل قاطع، نه مي توان آنچه را به اوليا نسبت داده شده، انكار كرد و نه مي توان آن را پذيرفت و در گفتار و نوشتار، بدان استناد نمود؛ بلكه براي پيشگيري از افراط گرايي از هر سو، ارزيابي دقيق گزارش هاي ياد شده جهت جداسازي خرافه از حقيقت، سَره از ناسَره و صحيح از سقيم، ضروري است.البتّه اين مهم كار هر كسي نيست؛ بلكه نيازمند تخصّص است. چه بسا كساني كه با انگيزه خرافه زدايي به ميدان مي آيند؛ ولي به دليل نداشتن آگاهي و تخصّص لازم، ندانسته، مرتكب ظلمي فاحش و نابخشودني در حقّ اولياي الهي مي گردند و در دامِ «افراط گري در انكار مقامات» مي افتند و به گفته امام خميني، مصداق «قُطّاع طريق حق» مي شوند.

معيارهاي تشخيص خرافات و كراماتبراي ارزيابي گزارش هايي كه درباره كرامات اهل بيت عليهم السلام و اولياي الهي نقل مي شوند، چند معيار مي توان ارائه كرد. اين معيارها، عبارت اند از:

يك. صحّت سندنخستين چيزي كه بايد در ارزيابي كراماتِ نقل شده به آن توجه كرد، سند آن هاست. تجربه نشان مي دهد كه بطلان بسياري از گزارش هاي نادرست، در همين مرحله آشكار مي شود.

دو. انطباق با موازين عقلي و علميدومين ميزان ارزيابي گزارش كرامات، انطباق آن ها با موازين عقلي و علمي است. در حديثي از امام صادق عليه السلام آمده: إذا أرَدتَ أن تَختَبِرَ عَقلَ الرَّجُلِ في مَجلِسٍ واحِدٍ فَحَدِّثهُ في خِلالِ حَديثِكَ بِما لا يَكونُ، فَإِن أنكَرَهُ فَهُوَ عاقِلٌ، وَ إن صَدَّقَهُ فَهُوَ أحمَقُ. (1)

.


1- .. دانش نامۀ عقايد اسلامي: ج1، ص400، ح514.

ص: 10

سه. انطباق با كتاب و سنّت

هر گاه خواستي خِرد كسي را در يك نشستْ بيازمايي، در لا به لاي سخنت به امري مُحال، اشاره كن، اگر انكار كرد، خردمند است و اگر تصديق كرد، احمق است.هر چند كرامات اولياي الهي، خَرق عادت است، امّا خَرق عادت نمي تواند بر خلاف موازين عقلي و منطقي باشد. بر اين اساس، گزارش هاي نامعقولي كه سند آن ها صحيح است، حاكي از اشتباه و كج فهمي گزارش دهنده اند. همچنين ادّعاهايي كه با موازين عقلي و علمي، ناسازگارند، هر چند مدّعي آن ها ظاهر الصلاح باشد، قابل قبول نيستند و كساني كه اين گزارش ها و ادّعاها را مي پذيرند، ساده لوح و به تعبير حديث بالا، احمق اند.آية الله بهجت در توصيف نمونه اين حماقت ها فرمود: مي گويد: «نوشته اي گذاشتم در ضريح كه: از من راضي هستيد يا نه؟» و فردا مي آيد و مي بيند جواب آمده كه: «از تو راضي هستم!».چه نياز به اين حرف ها هست؟! يكي مي آيد آن نامه را بر مي دارد و جوابي مي نويسد! (1)

سه. انطباق با كتاب و سنّتسومين معيار جداسازي كرامات از خرافات، انطباق و يا عدم انطباق كشف و كرامات نقل شده، با محكماتِ كتاب و سنّت است. آية الله بهجت در اين باره فرمودند: ما معيار داريم: قرآن، معيار است: ما خالَفَ القُرآنَ فَاضْرِبُوهُ عَلَي الْجِدارِ! (2) آقاي [سيّد زين العابدين] مقيمي، يكي از نمايندگان مجلس زمان رضا شاه _ كه اهل محلّ ما(3) بود _ [در ارتباط با مسئله اي] در مجلس گفته

.


1- .. زمزم عرفان، محمّد محمّدي ري شهري، يادداشت شمارۀ 32، بند 6.
2- .. يعني: «هر چه را كه با قرآنْ سازگار نيست، به ديوار بكوبيد».
3- .. فومن، زادگاه آية الله بهجت.

ص: 11

بود: آقايي ديد كسي مسجد را نجس مي كند. دستور داد او را بيرون كردند. خواب ديد كه: اين شخص را بيرون نكن! فردا دوباره دستور داد او را بيرون كردند. مجدّداً خواب ديد كه: او را بيرون نكن! بار سوم هم دستور داد او را بيرون كنيد. اين بار، آن شخص در خواب به او گفت: مگر نگفتم او را بيرون نكن؟! به وي گفت: مگر تو كه هستي؟ گفت: من صاحب الزمانم. گفت: پدرْ فلان شده! تو شيطاني.(1)بنا بر اين، براي پيشگيري از خطر افراط گرايي در نقل كرامات، در نظر گرفتن معيارهاي ياد شده، ضروري است.سخن آخر اين كه كرامات پيامبر صلي الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام و خوارق عاداتي كه از پيروان راستين آن ها در دوران غيبت امام عصرعجل الله تعالي فرجه صادر مي شود، روزنه اي است به عالم غيب، كه ثبت و ضبط و نقل آن ها، در كنار براهين عقلي، مي تواند نقش مؤثري در تحكيم باورهاي ديني و گسترش ارزش هاي اخلاقي و عملي ايفا نمايد، مشروط به در نظر گرفتن معيارهاي ياد شده و اجتناب از افراط و تفريط.اميدوارم، اين مجموعه، گام كوچكي در راه اين هدف بزرگ باشد.ربّنا تقبل منا انك أنت السميع العليممحمّد محمّدي ري شهري25/12/139022 ربيع الثاني 1433مكّه مكرّمه

.


1- .. زمزم عرفان، يادداشت شمارۀ 32، بند 6.

ص: 12

. .

ص: 13

فصل يكم: خاطراتي از كرامات و عنايات اهل بيت عليهم السلام

اشاره

فصل يكم : خاطراتي از كرامات و عنايات اهل بيت عليهم السلام

.

ص: 14

. .

ص: 15

1 / 1پيروزي حزب الله لبنان با عنايت حضرت فاطمه عليها السلام

1 / 1پيروزي حزب الله لبنان با عنايت حضرت فاطمه عليها السلامدو ماه پس از پيروزي بزرگ حزب الله لبنان در جنگ 33 روزه بر صهيونيست ها، در تاريخ 23/7/1385 (21 رمضان 1428) آقاي سيد حسن نصرالله رهبر حزب الله در ضيافت افطاري در تهران حضور يافت. اين جانب كه در جلسه حضور داشتم از ايشان عامل پايان يافتن جنگ 33 روزه را پرسيدم؟ ايشان پاسخ داد: جنگ را حضرت فاطمه عليها السلام پايان داد.اين پاسخ براي ما شگفت انگيز بود. البته من پيش از اين به صورت اجمال عنايت حضرت فاطمه عليها السلام را در اين باره شنيده بودم.باري، ايشان در تبيين چگونگي آتش بس در جنگ، فرمود: اسرائيل در جنگ زميني پيشرفتي نداشت، هزار نفر در برار چهل هزار نفر مقاومت مي كردند، اما در روزهاي پاياني جنگ، با هلي برد(1) شبانه، پشت نيروهاي ما نيرو پياده مي كرد، و اين اقدام براي ما بسيار خطرناك بود؛ چون در آن زمان براي ما زدن هليكوپترهاي آن ها در شب امكان پذير نبود.سپس ماجراي عنايت حضرت فاطمه عليها السلام را به نقل از فرمانده عمليات جنوب چنين نقل كرد:

.


1- .. هِلي بُرد: جابه جايي نيرو به وسيلۀ هلي كوپتر، به ويژه به پشت مواضع دشمن.

ص: 16

فرمانده جنوب آقاي حاجي ابوالفضل گفت: پس از نماز مغرب و عشا براي رفع خستگي قدري استراحت كردم، در عالم رؤيا به محضر حضرت زينب مشرف شدم و از ايشان خواستم كه براي حمايت از نيروهاي حزب الله كاري انجام دهد.ايشان فرمود: «از من كاري ساخته نيست» و اشاره كرد به مادرش حضرت فاطمه عليها السلام كه مشكل را با ايشان مطرح كن.با خود گفتم: حضرت زينب ماجراي كربلا را ديده و لذا مشكلات ما براي او اهميت زيادي ندارد... .خدمت حضرت فاطمه عليها السلام رفتم، و به ايشان شكايت كردم. ايشان فرمود: «خدا با شماست، ما هم براي شما دعا مي كنيم».مجدداً اصرار كردم، فرمود: «ببينم...».بار سوم، ضمن اصرار پيشنهاد كردم كه لااقل يكي از هليكوپترهاي دشمن را كه با آن ها نيرو هلي برد مي كند، ساقط كنيد!ايشان در پاسخ اين پيشنهاد فرمود: «بسيار خوب!»در اين حال، حضرتش دستمالي را از زير چادر بيرون آورد و به طرف بالا پرتاب كرد و فرمود: «خواسته شما انجام شد».از خواب بيدار شدم، به اتاق ديگري كه جمعي از فرماندهان حضور داشتند آمدم و ماجرا را توضيح دادم. همان موقع تلفن زنگ زد، يكي از حاضران تلفن را برداشت، چند كلمه اي صحبت كرد كه حالش دگرگون شد و به سجده افتاد، سپس گفت: هليكوپتر دشمن ساقط شد!بعد معلوم شد كه در همان لحظه اي كه حضرت فاطمه عليها السلام دستمال را به آسمان پرتاب كرده، يكي از هليكوپترهاي دشمن به وسيله يكي از نيروهاي حزب الله به گونه اي معجزه آسا هدف قرار گرفته است.شخصي كه هليكوپتر را سرنگون كرده بود، در توضيح اين اقدام مي گويد: در اتاق بودم و به دلم القا شد كه موشكي بردارم و بيرون بروم. بيرون رفتم، احساس كردم كه

.

ص: 17

موشك علامت مي دهد، ولي در آسمان چيزي پيدا نيست، شليك كردم، ناگاه ديدم چيزي در آسمان آتش گرفت، و با سرنشين ها سقوط كرد!(1) اين جانب مايل بودم كه اين كرامت بزرگ را از زبان آقاي حاج ابوالفضل فرمانده عمليات جنوب بشنوم، تا اين كه در تاريخ 4/1/1388 (26 ربيع الأول 1430) در بازگشت از بازديدي كه از مناطق عملياتي جنگ 33 روزه لبنان داشتم، موفق شدم در شهر «صور» با ايشان ديدار كوتاهي داشته باشم. وي از طريق مطالعه كتاب ميزان الحكمة با نام من آشنا بود. ضمن گفتگو او را شخصي آگاه و دوست داشتني يافتم. به ايشان عرض كردم از موقعي كه جريان رؤياي شما را در ارتباط با چگونگي پايان يافتن جنگ تحميلي 33 روزه از آقاي سيد حسن نصرالله شنيدم، مترصد بودم شما را زيارت كنم و اين ماجرا را از زبان شما بشنوم. ايشان به تفصيل ماجرا را به زبان عربي تعريف كرد كه ترجمه آن چنين است: شب جمعه بود (پنجشنبه شب 19/5/1385 _ 15 رجب 1427، سه روز مانده به پايان جنگ) از اتاقم به اتاق ديگري رفتم تا نماز مغرب و عشا را بخوانم. برادرانم (فرماندهان جبهه) روزه مستحبي گرفته بودند و در اتاق ديگر بودند. من روزه نبودم با خود گفتم چند دقيقه استراحت كنم تا در افطار از آن ها عقب نمانم. در همان مصلا دراز كشيدم. نفهميدم خوابم برد يا بيدار بودم، چون فرصتي براي خوابيدن نبود. در همين حال بين خواب و بيداري متوسل به خانم زهرا عليها السلام شدم و درخواست شفاعت كردم.ديدم حضرت زهرا عليها السلام در قسمت راست اتاق، در حدود دو متر فاصله از من ايستاده و خانم زينب عليها السلام هم در سمت راست ايشان ايستاده است. با خود گفتم: ديدن خانم زينب عليها السلام غم ها را برطرف مي كند.

.


1- .. آنچه در متن آمده نقل به معناي ماجراست كه اين جانب پس از جلسه اي كه در محضر آقاي سيد حسن نصر الله بوديم، يادداشت كرده ام.

ص: 18

به حضرت زهرا عليها السلام سلام كردم و عرض كردم: ما شيعيان در سختي جانفرسايي هستيم، و همه مشكل ما با ديگران هم به خاطر شما و دوستي شماست.فرمود: «مي دانم، رهايتان نمي كنم و همواره برايتان دعا مي كنم».عرض كردم: ما همين الآن طاقتمان سر آمده.فرمود: «نترس».حضرت زينب عليها السلام بسيار مهربان و دلسوز بود، اما چهره اش گرفته و غمگين بود. احساس كردم صدها سال از عمرش گذشته، با خودم گفتم: اين خانم غم هاي ماتم حسين عليه السلام را در كربلا تحمل كرده، و به مصيبت ها عادت كرده، شايسته است كه من از ايشان بيشتر بخواهم. همين طور دودل بودم كه از ايشان خواستم بيشتر مساعدت و عنايت بفرمايد.[ايشان اشاره كردند به حضرت فاطمه عليها السلام. خدمت ايشان رفتم و مشكلات جنگ را توضيح دادم.](1) ايشان كه ملاحظه كرد كه من در وضعيت ناگواري هستم، از زير يقه چادرش دستمال نازك زرد رنگي را بيرون آورد و فرمود: «تمام شد. تو آرام باش من در مورد پرواز [هليكوپترها] اقدام مي كنم.»در اين حال ايشان متوجه آسمان شد و فرمود: «بسم الله الرحمن الرحيم» و با دستش كاري انجام داد [دستمال را به آسمان پرتاب كرد] و مجدداً باز گرداند و به من فرمود: «شما ان شاء الله در امان هستيد».پس از چند لحظه، ديگر ايشان را در اتاق نديدم و شروع كردم به گريه كردن و از خداي پاك و والا سپاسگزاري كردم. سپس وارد اتاق ديگر شدم كه چهار نفر از مسئولان آنجا بودند.

.


1- .. اين قسمت از گفتگو، ضبط نشده بود، ليكن آنچه حذف شده در نقل رهبر حزب الله پيش از اين ملاحظه شد.

ص: 19

حاج مالك، سيد علاء بن سيد ابراهيم و ابو محمد نشسته بودند و مي خواستند غذا بخورند. آنچه ديده بودم را براي آنان تعريف كردم. پس از پانزده دقيقه از منطقه عمليات تماس گرفتند و گفتند: همين الآن هواپيماي اسكورسي اسرائيل، به نام «پرنده يعصور»، سقوط كرد. آن ها گفتند اين هواپيما، پنجاه نفر خدمه پرواز داشت.برادر مالك مسئول «قوّات نصر» تلفن را گرفت و الله اكبر سر داد و سجده شكر به جا آورد و گفت: اين از بركات اهل بيت عليهم السلام است كه به دعاهاي شما و رهبري به دست آمد.آن برادر _ كه موشك شليك كرد _ در روستايي نزديك روستاي «ياطر» و روستاي «بيت ليف» بود، كه هواپيماهاي اسرائيلي آنجا در حال پرواز بودند.

.

ص: 20

1 / 2 تشرّف آقاي عبد الرحيم بلورساز

1 / 2تشرّف آقاي عبد الرحيم بلورسازدر تاريخ 21/10/1390 توفيق يافتم با فقيه عالي قدر حضرت آية الله لطف الله صافي گلپايگاني ديداري داشته باشم. ضمن گفتگو با اشاره به دانش نامه اي كه درباره حضرت مهديعجل الله تعالي فرجه در دست تأليف داريم، عرض كردم: در مورد تشرّف به محضر امام عصر _ ارواحنا فداه _ در عصر حاضر، اگر خبري داريد كه صحت آن براي جناب عالي قطعي است، بفرماييد تا در اين دانش نامه مورد استفاده قرار گيرد.ايشان فرمودند: ادعاها زياد است كه بسياري از آنها را نمي توان باور كرد؛ ولي يك مورد هست كه براي من قطعي است و ترديدي در آن نيست، و آن ديدار آقاي بلورساز مشهدي است كه هنوز هم زنده است و جريان ديدارش با آن حضرت را يك بار در حرم حضرت رضا عليه السلام براي من بيان كرد و يك بار هم به پيشنهاد من آمد منزل [محلّ اقامت مرحوم آية الله] آقاي گلپايگاني [در مشهد] و اين جريان را مفصّل گفت و من شكي در آن ندارم.در اين ديدار، آية الله صافي خلاصه ماجراي تشرف آقاي بلورساز را مطرح فرمود؛ اما من درصدد برآمدم آقاي بلورساز را پيدا كنم و بدون واسطه، اين موضوع را از خود ايشان بشنوم، تا اين كه در تاريخ 8/1/1391، در مشهد، ديداري داشتم با آية الله سيد جعفر سيّدان و سراغ آقاي بلورساز را گرفتم. ايشان تصور مي كرد آقاي بلورساز از

.

ص: 21

دنيا رفته؛ ولي داستان تشرف وي را كه از خودش شنيده بود، بازگو كرد كه با آنچه از آية الله صافي شنيده بودم، اندكي تفاوت داشت.باري، پس از پي گيري هاي زياد، از طريق آقاي حكيم باشي توانستيم شماره تلفن آقاي بلورساز را پيدا كنيم و حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاي الهي خراساني ملاقاتي را ترتيب داد كه در حرم مطهر رضوي، در شبستان شيخ بهايي، به همراه ايشان، ديداري با جناب آقاي بلورساز داشته باشيم.روز پنج شنبه 10/1/1391 ساعت 30/9 صبح پس از زيارت ثامن الحجج عليه السلام و دعا، وارد شبستان شيخ بهايي شدم. آقاي بلورساز به دليل اين كه توان راه رفتن نداشت،(1) روي صندلي چرخدار، در كنار پسرش منتظر ما بود كه به محض ورود به شبستان، مرا شناخت. پس از سلام و حال و احوال، چشم هايش را بوسيدم. اندكي بعد، آقاي الهي خراساني هم رسيد، و پس از مشورت، براي گفتگو با آقاي بلورساز، راهيِ دفتر آقاي الهي در پژوهشگاه آستان قدس رضوي شديم. ما جلو رفتيم و آقاي بلورساز هم با كمك فرزندش به دنبال ما آمدند.در دفتر آقاي الهي، قبل از اين كه ايشان ماجراي تشرّف خود را بيان كند، اين جانب به نقل اين ماجرا توسط آقايان صافي و سيّدان اشاره كردم و اظهار تمايل كردم كه داستان را از زبان خود ايشان بشنويم.ايشان پرسيد، چه قدر وقت براي صحبت كردن دارم؟ عرض كرديم: هر قدر طول بكشد، مانعي ندارد. سپس ايشان به تفصيل، ماجراي بيماري و شفا يافتن خود را بدين سان بيان كرد: بسم الله الرحمن الرحيماسم: عبد الرحيم. فاميل: بلورساز مشهدي. اسم پدر: محمد تقي. ساكن خراسان رضوي. بنده [در سال 1355 شمسي] مبتلا شدم به ناراحتي دندان. به چند پزشك

.


1- .. ظاهراً به علت كهولت سن و سكته يك دست و يك پاي او از كار افتاده بود.

ص: 22

مراجعه كردم. همه محوّل كردند به دانشگاه علوم پزشكي مشهد. از شدّت ناراحتي مجبور شدم به دانشگاه علوم پزشكي مشهد _ كه در پارك ملت مشهد است _ مراجعه كردم.نشستم تا نوبتم شد. مأموري آمد مرا برد و رسيدگي كردند. گفتند: بايد دو آمپول تزريق شود تا آماده گردد. دو آمپول تزريق كردند. پس از نيم ساعت آمدند و دست به صورتم زدند. گفت: حالا آماده است. لباس تنم كردند و بردند زير دست يك پزشك و او دندان را كشيد. بنده زاده هم پزشك است به نام محمود بلورساز. ربع ساعت بعد، آقاي پزشك به پسرم گفت: كيستي در دهان ايشان پيدا شده است كه خطرناك است. با ايشان صحبت كنيد كه اگر صلاح مي دانيد، الآن كه در اتاق عمل است، آن كيست را هم برداريم. بنده اشاره كردم كه بلامانع است. آقاي دكتر دستور داد چيزهايي كه لازم بود، گرفتند و آوردند. مرا روي تخت خواباندند و [با جرّاحي،] كيست را برداشتند. من از هوش رفتم، به گونه اي كه متوجه نشدم چه زماني مرا به اتاق بردند. پس از يك ساعت، مرا به منزل منتقل كردند. خيلي ناراحت بودم [و درد داشتم]. قبل از اين عمل [جرّاحي]، آرامش بيشتري داشتم. [خانواده ام] به پزشك مراجعه كردند كه ايشان خيلي درد مي كشد. وي گفته بود كه عمل او سنگين بود. درد او برطرف مي شود. چند روز گذشت؛ اما من قدرت گويايي نداشتم.حدود دو سه ماه، اين وضع ادامه داشت. به پزشك مراجعه كردم. گفت: چيزي نيست. شوكه شده ايد و تا دفع نشود، قدرت گويايي شما به صورت اول بر نمي گردد.به همين منوال ماندم. قدرت تكلم نداشتم. اگر كسي چيزي مي پرسيد، پاسخ او را با نوشته مي دادم.مدتي گذشت. خانمم به ناراحتي دندان مبتلا شد. به دكتر شمس مراجعه كرد. موقع كشيدن دندان، بدنش به لرزه درآمده بود دكتر به او مي گويد: خانم! كشيدن دندان، ناراحتي ندارد. چرا ناراحتي؟!

.

ص: 23

وي پاسخ مي دهد كه براي همسرم چنين اتفاقي افتاده و او نزديك سه ماه است نمي تواند صحبت كند. پزشك به همسرم مي گويد: من دندان شما را نمي كشم... .خانمم پس از اين ماجرا رفتارش با من عوض شد. خيلي به من اظهار محبت مي كرد. اربعين سيد الشهدا پيش آمد. ايشان مشغول زيارت شد. من او را قسم دادم كه بگويد چه اتفاقي افتاده كه اين گونه نسبت به من اظهار محبت مي نمايد؟او در پاسخ، شروع كرد به گريه كردن و گفت كه دكتر شمس به او گفته كه عَصَب گويايي شما قطع شده و ديگر به هيچ وجه، خوب نخواهي شد.به پزشك هاي ديگري در تهران، اصفهان و شيراز مراجعه كردم كه نتيجه اي نداشت، تا اين كه روزي به تهران آمده بودم. در مسجد امام، نمازم را فُرادا [با حديث نفس] خواندم. پس از نماز، انقلابي در من پيدا شد. مشغول اعمال خود بودم كه ديدم سيّدي [با لباس روحاني] دست هاي خود را روي پشت من گذاشت و صورت مرا بوسيد و گفت: «چه شده؟ چه مشكلي داري؟ بگو! من مشكلت را حل مي كنم».من كه قدرت سخن گفتن نداشتم، دو سه بار اشاره كردم كه نمي توانم صحبت كنم. آخر، ناچار شدم كاغذ و قلم درآوردم و نوشتم: بنده مطلقاً قدرت گويايي ندارم. مشكل من اين است كه نمي توانم صحبت كنم. چه فرمايشي داريد؟وي گفت: من سيد جلال علوي تهراني هستم. آيا شما اين جا، منتظر كسي هستيد؟ عرض كردم: بله. قرار است ساعت 2 برادرم بيايد دنبالم، هنوز ساعتِ 2 نشده.ساعت 2 شد. برادرم آمد مرا ببرد. آقاي علوي هم حضور داشت. وي گفت: آقاي بلورساز! من نمي گذارم ايشان تنها باشد. بايد حتماً بيايد منزل ما. منزل آقاي علوي در قلهك بود. بالأخره آقاي علوي ما را براي صرف نهار به منزل خود برد. پاسخ هاي من به سؤال هاي ايشان، همه كتبي بود.پس از صرف ناهار، آقاي علوي به برادرم گفت: اگر شما مي خواهيد تشريف ببريد، برويد. ايشان امشب مهمان ماست. منتظر نباشيد. آدرس منزل و شماره تلفن خودش را هم به او داد.

.

ص: 24

من نوشتم: اجازه رفع زحمت بدهيد. ولي ايشان موافقت نكرد. شب منزل ايشان بودم. پس از تهجّد، به من فرمودند: من تا طلوع آفتاب، بيدار هستم و بعد از نماز صبح، به خواندن قرآن و اعمال مستحبّي مي پردازم. شما اگر مايل هستيد، استراحت كنيد.نوشتم: خير! تا اول آفتاب، در خدمت شما هستم. پس از صرف صبحانه، ايشان فرمود: با قرآن استخاره كردم كه اگر خوب آمد، شما را براي درمان، راهنمايي كنم. اين آيه آمد: (ما هُوَ شِفاءٌ و رَحمَة) . سپس به مطلبي كه آقا شيخ عباس قمي در مفاتيح در مورد مسجد جمكران نقل كرده، اشاره كرد و به من گفت: عهد كن چهل شب چهارشنبه به جمكران مشرّف شويد. تو كه هركجا رفتي، خوب نشدي. يك كاري من گويم، انجام بده. اگر نتيجه نداد كه ثواب مي بَري و اگر نتيجه داد، خدا را شكر كن، و آن اين است كه چهل شب چهارشنبه برو مسجد جمكران و متوسل شو»(1) اگر خداوند صلاح بداند، شفا عنايت مي فرمايد.من راهنمايي ايشان را پذيرفتم و برنامه خود را طوري تنظيم كردم كه چهل هفته مرتب از مشهد به جمكران بروم. به همين جهت، هميشه بليط هواپيما و اتوبوس براي چند هفته داشتم، كه اگر از طريق هواپيما امكان پذير نبود، با اتوبوس مشرّف شوم و برنامه رفتنم تا چهل هفته ادامه داشته باشد، و اگر قطع شد، از نو شروع كنم.در هفته سي و ششم، يا سي و هفتم، شب چهارشنبه مشغول اعمال مسجد جمكران بودم. سر به سجده گذاشتم براي صد صلوات. يك مرتبه ديدم هياهويي بلند شد كه «آقا [امام زمانعجل الله تعالي فرجه] مشرّف شدند». من در حال سجده نمي دانستم وظيفه من چيست؟ نذر خود را رها كنم و درك فيض محضر آقا را بنمايم، يا برنامه خود را ادامه دهم؟با خود گفتم: وظيفه من اين است كه به عهد و نذر خود عمل كنم كه آن، واجب تر است. صلوات من تمام شد. بلند شدم در نماز آقا شركت كردم و به تشهّد

.


1- .. قسمتي كه ميان گيومه است، از نقل آية الله صافي _ كه مورد تأييد آقاي بلورساز قرار گرفت _ افزوده شد.

ص: 25

ايشان رسيدم. وقتي كه خواستند تشريف ببرند، جمعيت هجوم آوردند. من توانايي نداشتم. بلند شدم و تكيه به ديوار دادم. وقتي به من رسيدند، حالم منقلب بود. وقتي چشمشان به من افتاد، با شدّتي عجيب و غريب فرمودند: «حاجت تو برآورده شد. بلند سلام كن!». سلام كردم و تمام شد. اما آن هيبت و شدّتِ بيان، مرا از حال برد. به زمين افتادم. ديگر هيچ چيز متوجه نشدم. اطرافيان، خيال كردند حالت غشوه بر من مستولي شده و شروع كردند به آب پاشيدن. به حال آمدم. آن جا نشستم تا آرامش پيدا كردم. تا طلوع آفتاب، حدود يك ساعت طول كشيد. و بعد، از مسجد خارج شدم؛ ولي برنامه آمدن به مسجد جمكران را تا كامل شدن چهل شب چهارشنبه، ادامه دادم.با عنايت و توجهات مولا، قدرت سخن گفتن به من بازگشت. به همين جهت، وقتي به مشهد بازگشتم، عهد كردم آنچه را دارم، تقديم كنم. محلّي داشتم در مقابل بازار رضا به نام پاساژ موسي (فعلي) كه داراي ده هزار متر بناي ساختمان و يكصد و هشتاد مهمانپذير بود. اين بنا را كه در پنج طبقه و دو طبقه همكف آن تجاري با يكصد و هشتاد باب مغازه، به انضمام كليه نيازمندي هاي زائران و مستأجران احداث شده بود، به خيريه انصار الحجه به مديريت آقاي سميعي واگذار نمودم.خدا را سپاس گزارم كه هم نعمت «قدرت تكلم» به من بازگشت و هم اين رحمت و سعادت نصيب من شد» [كه به زيارت مولايم نايل شدم].سؤال: قيافه ايشان چگونه بود؟آقاي بلورساز: قد بلند، موها گندمگون، شانه ها پهن، محاسن بلند و گندمگون، ابروها پيوسته، پيشاني بسيار باز و برافروخته، بدن تنومند و معمّم.سؤال: سنّ ايشان چه قدر بود؟آقاي بلورساز: حدود 45 _ 50 سال، از نظر من.

.

ص: 26

1 / 3حوالۀ پيامبر صلي الله عليه و آله

1 / 3حواله پيامبر صلي الله عليه و آلهآقاي حاج رضا سلطاني شيرازي(1) نقل كرد: در نوجواني كه در قم سكونت داشتم، با فردي وارسته كه حدود هشتاد سال از عمرش گذشته بود به نام ميرزا يحيي زرگر كه شغلش نقره سازي و انگشترسازي بود آشنا بودم و از نصايح او كه بسيار سودمند بود بهره مي بردم. ايشان نقل كرد كه با يكي دو نفر از دوستان شب هاي چهارشنبه مستمراً به مسجد جمكران مي رفتيم.مسجد جمكران در آن زمان محوطه اي كوچك بود كه حياطي محصور با دري بزرگ داشت. ساختمان مسجد به صورت مربع مستطيل و به مساحت حدود چهل متر مربع در سمت راست حياط واقع شده بود و در دو طرف مسجد دو اطاق وجود داشت. اين مجموعه (مسجد و دو اطاق) از سه طرف داراي ايوان بود. در كنار در ورودي هم يك اطاق ساخته بودند، كه اين محوطه در مجموع شامل ساختمان مسجد، سه اطاق، سه ايوان و يك حياط بود. من در زمان طفوليت و نوجواني بارها همراه پدرم به زيارت مسجد رفته بودم.

.


1- .. ايشان از افراد متدين و باتجربه در امور حج است كه به عنوان مشاور ابن جانب در امور اجرايي حج در بعثۀ مقام معظم رهبري همكاري داشت. وي اين ماجرا را در تاريخ 7/5/1383 به درخواست ابن جانب مكتوب كرد.

ص: 27

آقاي ميرزا يحيي نقل كرد كه در يكي از شب هاي چهارشنبه كه شب سرد زمستاني بود و برف سنگيني هم آمده بود، تصميم گرفتيم كه برنامه خودمان را به هم نزنيم و با تحمل مشكل به مسجد برويم. وقتي وارد مسجد شديم، ديديم اطاق دم در و اطاق آخر بعد از مسجد روشن است. معمولاً هر وقت جناب حاج شيخ ابوالقاسم كبير قمي شب هاي چهارشنبه به مسجد مي آمدند اطاق كنار درب ورودي و جناب حاج شيخ عبدالكريم حائري هم اطاق آخر بعد از مسجد را انتخاب مي كردند. با كمال تعجب مشاهده كرديم كه اين دو بزرگوار هم در اين شب سرد زمستاني به مسجد آمده اند. ما هم طبق معمول همه هفته در اطاق طرف راست مسجد بيتوته كرديم.نيمه هاي شب من برخاستم و براي رفتن به داخل مسجد آماده شدم،همين كه آهسته از اطاق بيرون آمدم، متوجه شدم كه جناب حاج شيخ ابوالقاسم از حجره خود خارج شده و به طرف حجره حاج شيخ عبدالكريم مي رود. كمي كنار ستون ايستادم. حاج شيخ درب اطاق آقاي حائري رفته و گفت: شيخ عبدالكريم شما فردا درس داري، مراجعه داري، كمي استراحت كن.ايشان در جواب گفت: چگونه استراحت كنم، مبالغي مقروضم و شهريه طلبه ها هم دو ماه عقب افتاده.شيخ در جواب مطلبي مانند اين گفت كه «خدا كريم است» و برگشت.من نيز با شنيدن مشكلات اين بزرگان منقلب شده، داخل مسجد رفتم و مشغول عبادت شدم. چون تا وقت نماز صبح فاصله بود خواستم به اطاق برگردم، ديدم دوباره حاج شيخ ابوالقاسم از اطاق بيرون آمده و به طرف اطاق آقاي حائري مي رود. كمي مكث كردم، ايشان درب اطاق رفته و بدون اين كه داخل شود به آقاي حائري گفتند: بلند شو بخواب، پيغمبر صلي الله عليه و آله حواله فرمودند، و به طرف اطاق خود برگشتند.

.

ص: 28

آقاي ميرزا يحيي اضافه كردند كه فرداي آن روز اوّل ماه بود و ما در منزل روضه داشتيم و آقايي به نام شيخ قوام وشنوه اي(1) براي خواندن روضه به منزل ما مي آمد. ايشان از روحانيوني بود كه به منزل جناب حاج شيخ عبدالكريم حائري رفت و آمد داشت. از ايشان پرسيدم حاج شيخ شهريه دادند؟ ايشان سؤال كرد چطور مگر؟ از ماجراي شب قبل چيزي به او نگفتم و فقط گفتم: مي خواستم بدانم. ايشان گفت: بله. چند گوني پول براي آقا رسيده بود كه شهريه را دادند و بدهي ها را پرداخت كردند، براي شهريه ماه بعد هم پول به اندازه كافي باقي مانده است.

.


1- .. آية الله شيخ قوام الدين وِشْنَوي قمي (م 1364 ش).

ص: 29

1 / 4يافتن كتابي ناياب با عنايت اميرمؤمنان عليه السلام

1 / 4يافتن كتابي ناياب با عنايت اميرمؤمنان عليه السلامحجة الاسلام و المسلمين جناب آقاي سيد جواد شهرستاني از حجة الاسلام و المسلمين سيد عبد العزيز طباطبايي، از مرحوم علامه اميني، مؤلف گرانقدر كتاب الغدير، نقل كردند كه فرمود: در ارتباط با تأليف كتاب الغدير نياز به ملاحظه كتاب ربيع الأبرار زمخشري پيدا كردم. پس از مدت ها جستجو اطلاع يافتم كه نسخه اي از آن نزد شيخ محمد سماوي است. به او مراجعه كردم، از دادن نسخه امتناع كرد. مرحوم سيد ابوالحسن اصفهاني و پس از او مرحوم كاشف الغطا را واسطه كردم، آن ها هم نتوانستند او را قانع كنند و من از گرفتن كتاب از او نااميد شدم.روزي در حرم مطهر اميرالمؤمنين عليه السلام نشسته بودم، ديدم عربي روستايي آمد و فرزند بيمار خود را به ضريح قبر مطهر بست و خطاب به امام گفت: «من شفاي فرزندم را از تو مي خواهم»، سپس براي انجام كاري بيرون رفت.من كه مشغول دعا و نماز بودم، منتظر ماندم ببينم كار اين روستايي به كجا مي كشد. چيزي نگذشته بود كه ديدم بچه شفا گرفت و در حالي كه كاملاً سالم بود از جا برخاست. به فاصله اندكي عرب آمد و پس از مشاهده فرزند سالم خود گفت: «شكراً يا علي» و رفت!

.

ص: 30

من وقتي ديدم يك عرب روستايي به اين سادگي حاجت خود را از مولا مي گيرد، ولي من نمي توانم براي كتابي كه درباره مولا مي نويسم، به حاجت خود كه تهيه يك نسخه كتاب است، برسم، متأثر شدم و خيلي به من برخورد، با خود گفتم: «مگر من براي كه كار مي كنم؟! من براي شما كار مي كنم! چرا...» با ناراحتي به خانه رفتم و با تأثّر خوابيدم. در عالم رؤيا مولا را ديدم كه با ملاطفت فرمود: «تو با او خيلي فرق داري، برو كربلا آنچه مي خواهي از فرزندم بگير»!نزديك اذان صبح بود، از خواب برخاستم وضو گرفتم و عازم كربلا شدم. ابتدا به زيارت سيّدالشهداء عليه السلام رفتم، پس از زيارت مدتي هم نشستم اما خبري نشد، فكر كردم شايد مقصود حضرت از «فرزندم» حضرت ابو الفضل عليه السلام باشد، به زيارت او رفتم آنجا هم خبري نشد، با خود گفتم: «شايد بايد از طريق باب الحسين عليه السلام به زيارت او مي رفتم»، مجدداً به حرم سيّدالشهداء آمدم باز هم خبري نشد، خيلي ناراحت شدم كه اين چه وضعي است؟!...در اين حال يكي از منبري هاي كربلا به نام شيخ محسن ابوالحبّ را ديدم، از من پرسيد چرا اينجا نشسته ايد؟ ماجرا را نگفتم. از من خواست به منزلش بروم، قبول نكردم، بالاخره با اصرار ايشان پذيرفتم و به منزلش رفتم.وقتي وارد منزل شديم از من پرسيد مي خواهيد به كتابخانه برويد يا... گفتم: به كتابخانه مي روم. او متوجه شد كه صبحانه نخورده ام، رفت براي تهيه صبحانه. من وارد كتابخانه او شدم، دست بردم كتابي را براي مطالعه برداشتم، با شگفتي ديدم كتاب ربيع الأبرار زمخشري است! تا آن موقع نمي دانستم از آن كتاب نسخه اي ديگر هم وجود دارد كه نزد ايشان است.در اين حال صاحبخانه ناگاه صداي گريه و شيون مرا شنيد، آمد ببيند چه خبر است، ديد كتابي در دست من است و به شدت مي گريم.(1) تصور كرد كه مشكلي

.


1- .. گفته مي شود كه ايشان در حال گريه شانه هايش تكان مي خورد.

ص: 31

براي من پيش آمده، پرسيد: چه شده؟ بعد از مدتي گريستن، جريان كتاب و خواب را براي او تعريف كردم، و اضافه كردم كه الآن فهميدم اين كتاب حواله امام عليه السلام است.شيخ محسن گفت: عجب! اين حواله امام است؟! مدتي قبل يكي از كتابفروش هاي مهم بغداد به نام قاسم رجب، وقتي فهميد من چنين كتابي را دارم از من خواست آن را به قيمت هزار دينار بخرد!(1) من ندادم، و اكنون آن را به شما هديه مي كنم. من نپذيرفتم و گفتم: فقط مي خواهم آن را مطالعه كنم، اما بالاخره شيخ محسن با اصرار كتاب را به من هديه داد.

.


1- .. با اين مبلغ در آن وقت دو خانه قابل خريداري بود (راوي).

ص: 32

1 / 5شفاي بيمار با عنايت اميرمؤمنان عليه السلام

1 / 5شفاي بيمار با عنايت اميرمؤمنان عليه السلامحجة الاسلام و المسلمين حسينعلي نيّري در تاريخ 5/4/1380 بنا به تقاضاي اين جانب دو خاطره از توسلات مرحوم علامه اميني را به صورت مكتوب ارسال كرد. خاطره اوّل چنين است: در تابستان 1345 مرحوم علاّمه بزرگوار اميني _ قدس سرّه الشريف _ براي گذراندن تابستان به جابان از روستاهاي دماوند تشريف آورده بودند. اين جانب با توفيق خداوند متعال چند بار به زيارت ايشان نائل شدم. جريانات زير از بركات آن زمان است كه در ذهنم باقي مانده است.علامه اميني نقل كردند: شخصي بود به نام ملّا حبيب كه از عشاير چادرنشين اطراف نجف اشرف بود. گاهي كه براي انجام كارهايش به نجف مي آمد، به ديدن من هم مي آمد. يك بار آمد و گفت: آمده ام كه ديگر در نجف مجاور باشم. منزلي در نجف اشرف تهيه كرد، و ارتباطش هم با من برقرار بود.روزي پيشخدمتش به منزل ما آمد و گفت: ملّا حبيب سخت مريض است و من را فرستاده كه از شما خواهش كنم در حرم اميرالمؤمنين عليه السلام برايش دعا كنيد كه خداوند شفايش دهد.من بيشتر، شب ها مشرّف مي شدم و روز به حرم نمي رفتم. ولي براي گرفتاري و تقاضاي اين بنده خدا كه با من دوستي داشت، تصميم گرفتم كه به حرم بروم. لباس

.

ص: 33

پوشيدم و به حرم مطهّر اميرالمؤمنين عليه السلام مشرّف شدم، و بعد از زيارت و دعا بيرون آمدم. پيش خود گفتم حالا كه از منزل بيرون آمده ام، سري هم به منزل ملّا حبيب بروم و عيادتي كنم.وقتي به منزلش رفتم، ديدم از درد مي نالد و حالش به گونه اي است كه حتّي نمي تواند قدري بلند شود و بنشيند.كنار بستر او نشستم و شال كمر او را باز كردم. دستم را به كمرش گذاشتم و چيزي خواندم، و بعد به او گفتم دعايي از امام صادق عليه السلام است، من آن را كلمه كلمه مي خوانم، شما هم با من بخوانيد. دعا كه به آخر رسيد، گويي ايشان اصلاً بيمار نبود و دردي نداشت. بلند شد، شال كمر خود را بست و كنار اطاق نشست. من هم كنار اطاق نشستم و شروع كرديم حال و احوال كردن و صحبت كردن. پيش خدمت رفته بود شربت بياورد، وقتي وارد اطاق شد و اين حالت را ديد همان طور كه سيني شربت دستش بود، بهت زده به ما نگاه مي كرد. ملا حبيب متوجّه حالت او شد كه بهت زده شده، به او گفت: چيه؟ تعجّب كرده اي؟ از دستي كه بيست و پنج سال در ولايت نوشته است تعجّب ندارد.

.

ص: 34

1 / 6يافتن مطلب مورد نظر با توسّل به پيامبر صلي الله عليه و آله

1 / 6يافتن مطلب مورد نظر با توسّل به پيامبر صلي الله عليه و آلهخاطره دومي كه حجة الاسلام و المسلمين حسينعلي نيّري به نقل از مرحوم علامه اميني نقل كرده اند، به اين شرح است: در اوائل كارم، قبل از آن كه مشغول نوشتن الغدير شوم، مطلبي را ديده بودم، آن موقع در فكر جمع آوري اين گونه مطالب نبودم. بعد كه مشغول نوشتن الغدير شدم، ياد آن مطلب افتادم، ولي هر چه فكر كردم كه آن را در كدام كتاب ديده ام، يادم نيامد. به كتاب هايي كه احتمال مي دادم مراجعه كردم، چيزي نديدم. متوسّل به رسول اكرم صلي الله عليه و آله شدم، سه روز حالت توسّل داشتم كه حضرت عنايتي كند كه من مدرك مطلب را پيدا كنم.يك روز صبح يكي از آقايان عشاير، كه از چادرنشين هاي اطراف نجف بود و با من رفت و آمد داشت، به منزل ما آمد و گفت: در منطقه چادرنشين ما، يك پير زني هم هست كه در چادري تنها زندگي مي كند، او پيش من آمده و كتابي را برايم آورده و گفته است اين كتاب از قديم در ميان اثاثيه ما بوده و من سه شب است كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله را خواب مي بينم كه حضرت مي فرمايد: «اين كتاب را به نجف ببر. من خودم كه نجف نمي روم و آنجا كسي را نمي شناسم. شما كه به نجف مي رويد و آقايان را مي شناسيد اين كتاب را ببريد نجف». من هم آورده ام خدمت شما. من كتاب را گرفتم ديدم همان كتابي است كه مطلب مورد نظرم در آن است!

.

ص: 35

1 / 7سلام دادن بر اهل بيت عليهم السلام در آخرين لحظۀ زندگي

1 / 7سلام دادن بر اهل بيت عليهم السلام در آخرين لحظه زندگيدوست عزيز و بزرگوارم، سيّد آزادگان مرحوم حجة الاسلام و المسلمين سيد علي اكبر ابوترابي در تاريخ 29/1/1379 در ديداري كه با ايشان در دفتر آستان مقدس حضرت عبدالعظيم عليه السلام داشتم، خاطره جالب زير را به نقل از شهيد اندرزگو تعريف كرد: در جريان ترور حسنعلي منصور (نخست وزير شاه) تحت تعقيب ساواك بودم. مرحوم آقاي فومني(1) در بيمارستان فيروزآبادي شهرري بستري بود. من نزد ايشان آمدم و ايشان را در جريان اين موضوع قرار دادم، خوشحال شد.گفتم: ترتيبي دهيد كه من همين جا پيش شما بمانم، ايشان پذيرفت و از مسؤلان بيمارستان خواست كه براي پرستاري از او نزد ايشان بمانم.من نزد ايشان بودم تا آن كه قبل از وفاتش يك روز به من گفت: نزديكانم را خبر كن مي خواهم با آن ها خداحافظي كنم، زيرا كه من خواهم مرد!

.


1- .. گفتني است كه مرقد ايشان در حرم مطهر حضرت عبدالعظيم عليه السلام در رواق شهيد حاج اسماعيل رضايي قرار دارد و در لوح قبر ايشان آمده: «عالم مجاهد حاج شيخ محمدجواد فومني حائري كه عمري را در راه مبارزه با رژيم ستم شاهي و تحمّل مشقات و زندان ها سپري نمود و سرانجام در شب 23 ماه مبارك رمضان 1374ﻫ .ق مطابق با 6/11/1343 ﻫ .ش، دار فاني را وداع گفت».

ص: 36

گفتم: آن ها را خبر مي كنم، ولي شما زنده مي مانيد. چون حالش از روزهاي قبل بهتر بود و هيچ نشانه اي از مرگ در وي ديده نمي شد.خانواده ايشان را خبر كردم، آن ها آمدند و رفتند، اما سخني از مرگ خود با آن ها مطرح نكرد.پس از رفتن آن ها به من گفت: وقتي نماز و دعاي من تمام شد و در جاي خود قرار گرفتم، درب اتاق را ببند و ديگر براي پزشكان و پرستاران هم باز نكن.وي پس از نماز و دعا به تخت خواب رفت و منتظر چيزي بود، ناگهان حالش به هم خورد، در يك لحظه نگاهي كرد و گفت: السلام عليك يا رسول الله، السلام عليك يا اميرالمؤمنين... تا پنج تن عليه السلام و بلافاصله جان داد.در ادامه آقاي ابوترابي از فرد صالحي كه نامش را فراموش كردم، جريان مشابهي را نقل كرد: هنگامي كه وي در حال احتضار بوده، شخصي كه در آنجا حضور داشته مي گويد: مي خواستم براي او سوره يس تلاوت كنم، محتضر ساعتش را درآورد و نگاهي كرد و گفت: نخوان! تعجب كردم كه چرا مانع از خواندن قرآن مي شود.اما پس از چند بار نگاه كردن به ساعت، گفت: حالا بخوان. شروع به خواندن سوره يس كردم، محتضر هم جلوتر از من مي خواند، تا به جايي رسيدم كه اشاره كرد بس است، در اينجا گفت: «السلام عليك يا رسول الله، السلام عليك يا امير المؤمنين...» تا پنج تن را سلام داد و جان به جان آفرين تسليم كرد.(1)

.


1- .. گفتني است وقتي اين خاطره ها را در تقويم روزانه ثبت كردم، ذيل آن نوشتم: «ان شاء الله اين داستان ها و چند داستان جالب ديگر كه ايشان نقل كرده اند، بايد با ضبط صوت ضبط شود»، اما با كمال تأسف كمتر از دو هفتۀ بعد، يعني در تاريخ 12/3/1379 خبر جانگداز درگذشت ايشان را در اثر تصادف اتومبيل در راه مشهد، شنيدم. اللهم بلّغ روحه روحاً و رضواناً واحشرنا و اياه مع النبي و اهل بيته عليهم السلام .

ص: 37

1 / 8پيروزي بر شيطان و عنايت اميرمؤمنان عليه السلام

1 / 8پيروزي بر شيطان و عنايت اميرمؤمنان عليه السلامدر ايام حج، حجة الاسلام و المسلمين سيد جواد گلپايگاني از آقاي مستنبط(1) فرزند مرحوم آقا سيّد رضي تبريزي كه از علماي بزرگ نجف بوده، نقل كرد كه در نجف بيماري وبا آمد و در آن زمان امكان معالجه اين بيماري وجود نداشت. شرايط به گونه اي بود كه هر كس مبتلا به اين بيماري مي شد از بين مي رفت.مرحوم آقا سيد رضي مبتلا به اين بيماري شد و به حال احتضار افتاد. دوستان وقتي مي ديدند كار ايشان تمام است، براي آن كه جنازه وي زياد روي زمين نماند و اين بيماري به ديگران سرايت نكند، رفتند دنبال تهيه تابوت و امكانات كفن و دفن. اما ناگهان با شگفتي ديدند ايشان بلند شد و نشست و گفت: من گرسنه ام چيزي بياوريد بخورم؟گفتند: آقا شما مريض بوديد!گفت: حالا چيزي بياوريد بخورم!پس از خوردن غذا گفت: من خوب شدم شما برويد!گفتند: چه شد؟

.


1- .. مرحوم آية الله سيد نصر الله مستنبط از علماي بزرگ نجف و داماد آية الله سيّد ابوالقاسم خويي و ابوالزوجۀ آقاي سيد جواد گلپايگاني است.

ص: 38

گفت: وقتي به حال احتضار درآمدم، ديدم شياطين آمدند و درباره اعتقاداتم با من وارد بحث شدند و گفتند: دين تو باطل است و بايد از آن دست برداري، من پاسخ آن ها را دادم و گفتم از دينم دست برنمي دارم، مدتي اين مباحثه طول كشيد، تا اين كه آن ها از نظرم ناپديد شدند.در اين حال ديدم آقا اميرالمؤمنين عليه السلام تشريف آوردند و فرمودند: «آقا سيد رضي! خداوند تبارك و تعالي از مباحثه تو با شياطين خوشش آمد و سي سال به عمر تو افزود.»اين ماجرا گذشت، آقا سيد رضي به تبريز آمد و با توجه به نفوذي كه در ميان مردم داشت، در تبريز حدود الهي را اجرا مي كرد، تا اين كه در زمان اشغال ايران توسط متفقين دستگير شد. مي خواستند او و چند تن ديگر را اعدام كنند، آن ها را به چوبه دار بستند، اما آقا سيد رضي آن قدر به مكاشفه اي كه براي وي پيش آمده بود اطمينان داشت كه به مأمورِ چوبه دار مي گويد: اين شَتَب(1) را از جيب من بيرون بياور و آن را چاق كن مي خواهم بكشم!مأمور مي گويد: تو عجب سيّد لوده اي هستي! مي خواهيم تو را بكشيم مي گويي شَتَب را چاق كن!آقا سيد رضي مي گويد: من كشته نمي شوم!شَتَبِ خود را پاي چوبه دار كشيد، كه دستور آمد وي را اعدام نكنند! و تا همان مدتي كه اميرالمؤمنين عليه السلام به او فرموده بود زندگي كرد.(2)

.


1- .. شَتَب: چُپُق.
2- .. گفتني است كه اين خاطره پس از پياده شدن از نوار، ويراستاري شده و به صورت نوشتاري درآمد و به تأييد حجّة الإسلام و المسلمين سيدجواد گلپايگاني رسيد.

ص: 39

1 / 9دستيابي به علم تعبير رؤيا

1 / 9دستيابي به علم تعبير رؤيايكي از ائمه جماعات محترم و متعهد تهران كه با تعبير رؤيا آشناست در رابطه با راز دستيابي به علم تعبير خواب، داستاني را براي اين جانب نقل كرد كه حاكي از موفقيت بزرگ او در آزمودن مخالفت با هواي نفس در عنفوان جواني است. متن ماجرا به اين شرح(1) است: در سال 1338 شمسي حدوداً به سنّ پانزده سالگي رسيده بودم. تقريباً اوائل بهار بود، معمولاً در شمال ماه اوّل بهار كار كشاورزي به اوج خودش مي رسد؛ زيرا از يك طرف كشت نشاء برنج، از طرفي كندن برگ سبز چاي، و از طرف ديگر نوغان داري (پرورش كرم ابريشم)، اين سه كار مهم و طاقت فرسا همه در فصل بهار گُل مي كند، به طوري كه به زبان محلي يك بيت شعر مي خوانند، كه: مسلمانان سه غم آمد به يك باربيجاركار و چائي كار و تِلِمب_ار(2) در چنين شرايطي كارگر كم و كار زياد است و معمولاً كارخانه هاي چاي سازي با كمبود كارگر مواجه اند. از آنجايي كه عموي من مسئول قسمت خشك كردن چاي در

.


1- .. گفتني است كه ايشان اين ماجرا را حضوري براي اين جانب بيان كرد، و پس از آن به درخواست من آن را مكتوب نمود. آنچه در متن آمد، متن نوشتۀ ايشان پس از ويراستاري و قدري تلخيص است.
2- .. تِلِمبار: محل پرورش كرم ابريشم.

ص: 40

كارخانه بود، از من درخواست كرد كه در كارخانه مشغول كار شوم و با درآمد اين دو سه ماه، كمك خرج تحصيلي ام باشم. من هم با رضايت پدرم قبول كردم و مشغول فعاليت شدم. چون كار زياد بود از ما خواستند كه اضافه كاري كنيم، خيلي از كارگران پذيرفتند، من هم پذيرفتم و شب ها تا ساعت ده و گاهي تا ساعت يازده كار مي كردم و بسيار خسته مي شدم. دايي پدرم كه در منزل مجاور كارخانه ساكن بود از من خواست شب هايي كه اضافه كاري دارم، ديگر به منزل نروم و همان جا بخوابم تا صبح هم زودتر به سر كار برسم، ولي با اين كه از محل كار تا منزل ما حدود هفت _ هشت كيلومتر بود، من اغلب شب ها به منزل مي رفتم. در يكي از اين شب ها كه كارم تا ساعت يازده طول كشيده بود، دايي پدرم نگذاشت به منزل بروم و گفت شام را بخور و همين جا بخواب. من هم پس از صرف شام به اطاق جنب اطاق دايي رفتم. دو دختر يكي در حدود هيجده، نوزده ساله و ديگر در حدود پانزده، شانزده ساله كه در آن منزل كار مي كردند هم،در همان اتاق خوابيدند. من كه خيلي خسته بودم، بعد از خاموش كردن چراغ خوابم برد.در حالي كه خواب آلود بودم متوجه شدم كه كسي در بستر من است و مرا در بر مي گيرد، خيلي برايم تعجب آور بود، ديدم دختر بزرگي است. گفتم: چه كار مي كني، ديوانه اي؟! او با خنده و تمسخر گفت: بي عُرضه! صدا زدم دايي فلاني نمي گذارد بخوابم، دايي به زبان محلي يك تشري رفت گفت: «لاكو بخُوس»؛ يعني دختر بخواب. بعد از نيم ساعتي همان صحنه تكرار شد. اين بار از جا برخاستم و لباسم را به تن كردم و بدون اين كه از دايي اذن بگيرم و او بفهمد دوچرخه اش را برداشتم و روانه منزل شدم. ساعت حدود دوازده و نيم شب بود، جاده سنگلاخ و هوا بسيار تاريك بود. با چراغ دوچرخه خودم را به منزل رساندم. در بين راه گاهي با شغال برخورد مي كردم، امّا آنچه در بين راه برايم لذت بخش بود، اين بود كه به ياد امامان و نصايح پدرم و وعظ و خطابه مرحوم [آقا شيخ جعفر] شمس لنگرودي مي افتادم و گريه مي كردم.

.

ص: 41

از فرداي آن روز ديگر سر كار نرفتم و در امور كشاورزي به پدرم كمك مي كردم، علت را از من جويا شدند، گفتم: كارش خيلي سخت است و من توان ندارم. مدتي گذشت تا اين كه شب عاشورا شد. پدرم گفت: امشب بايد شما خانه بماني تا من مادرت و اعضاي خانواده را ببرم بالا محله. همه رفتند و من تنها ماندم. صداي عزاداران حسيني از محله هاي مجاور به گوشم مي رسيد، كلافه شده بودم و ديگر نتوانستم خودم را نگهدارم. از منزل تا بالا محله حدود دو الي سه كيلومتر بود. به تنهايي راه افتادم، از وسط مزارع برنج ميانبُر زدم، نه فكر حمله خوك هاي وحشي بودم و نه حيوانات ديگر. خودم را به مسجد بالا محله رساندم. پس از پايان ذكر مصيبت به سمت خانه راه افتادم، به مزارع برنج رسيدم، ديدم جلوي راه من نوري به رنگ مهتاب به صورت كله قندي روشن شد. اوّل خيال كردم دوچرخه است كه از پشت سرم مي آيد، برگشتم كسي را نديدم و اين در حالي بود كه من روضه را زمزمه مي كردم و گريه مي كردم و اين نور تا منزل همراهم بود. عزاداري آن شب به پايان رسيد، منتظر ماندم تا پدرم با اعضاي خانواده از مسجد آمدند. ديگر موقع خواب بود، خوابيدم. در عالم خواب ديدم كتابي در دست دارم كه در آن ذكر مصيبت امام حسين عليه السلام نوشته شده بود. مشغول خواندن شدم و حال خوشي داشتم، ناگاه ديدم روبروي من آقايي جليل القدر همراه با دو نفر هستند كه يكي سمت راست و ديگري در سمت چپ آن آقا بودند كه هاتفي از بالاي سرم با اشاره به نفر وسط به من گفت: اين آقا را مي شناسي؟ گفتم: نه. گفت: اين آقا اميرالمؤمنين است آن هم امام حسن عليه السلام و آن ديگري آقا امام حسين عليه السلام.در اين بين اميرالمؤمنين عليه السلام مقابل من ايستاد و لبه آستين خود را بالا زد و به من فرمود: هر كسي اين فرزندانم را ياري كند من او را ياري خواهم كرد.

.

ص: 42

چنان صدايم به گريه بلند شد كه از شدّت گريه ام مادرم از خواب بيدار شد و مرا صدا زد كه چه شده؟ از خواب بيدار شدم گفتم: چيزي نيست خواب ديدم! گفت: تو كه ما را كُشتي با اين خوابت.صبح شد بعد از نماز صبح موقع صبحانه پدرم پرسيد: ديشب چه خوابي ديدي كه همه را از خواب بيداري كردي؟ خواستم ماجراي شب گذشته را تعريف كنم كه من ديشب از منزل زدم بيرون، ترسيدم كتك بخورم، از طرفي دلم هم مي خواست كل ماجرا را براي پدر تعريف كنم. خلاصه دل به دريا زدم و كل ماجرا را براي پدرم تعريف كردم. پدر در حالي كه لقمه در دهانش بود بُغض گلويش را گرفت، با كمي مكث گفت: دوست داري بروي طلبه بشي؟من سري تكان دادم و اظهار موافقت كردم. پس از مدتي وارد حوزه علميه شهرستان رودسر شدم و كم كم با علما و مدرسين و طلّاب آشنايي بيشتري پيدا كردم.در دوران تحصيلي رفقا گاهي خواب هايي را مي ديدند و براي هم تعريف مي كردند، در بسياري از موارد قبل از اظهارنظر كردن ديگران، من تعبير آن را مي گفتم و اين براي دوستان و حتي مدرسين تعجب آور بود كه يك طلبه مبتدي امثله خوان بتواند اين گونه خواب تعبير كند. واقعيت آن بود كه خودم هم متوجه اين نكته نبودم كه چرا تعبير خواب ها را مي فهمم تا اين كه يك روز يكي از اساتيد لمعه، تعريف از رؤياهاي صادقه و غيرصادقه به ميان آورد و قصه ابن سيرين كه من تا آن روز نشنيده بودم را تعريف كرد، تازه متوجه شدم كه تعبير رؤيا مي دانم. وقتي به حوزه علميه قم آمدم (به احتمال قوي سال 1347)، با مرحوم حجة الاسلام و المسلمين حاج [شيخ محمّد] فكور يزدي در حجره شيخ فضل الله نوري واقع در صحن مطهر حضرت معصومه عليها السلام آشنا شدم و با جنابشان اُنس گرفتم و

.

ص: 43

قضاياي شب عاشورا و كارخانه را برايش تعريف كردم. ايشان فرمودند: همه اين ها را از آن دو شب به دست آوردي، مراقب باش كه از دست ندهي.در پايان مايلم يكي از رؤياهايي كه در محضر ايشان تعبير كردم را براي حضرت عالي تعريف كنم: در يكي از روزها كه جناب حاج فكور درسش تمام شد _ ايشان در مقبره حاج شيخ فضل الله رحمه الله رسائل تدريس مي فرمودند _ ، شخصي وارد حجره شد، سلام كرد و عرض كرد آقا من ديشب خوابي ديدم كه مرا پريشان كرده، لطفاً برايم تعبير كنيد. آقاي حاج فكور با اشاره به من فرمودند: خوابت را به اين سيّد بزرگوار صحيح النسب بگو، ان شاء الله خير است، شايد مي خواست كيفيت تعبيرم را ببيند. آن شخص اين گونه خوابش را تعريف كرد: ديشب در عالم خواب ديدم يك درياچه نسبتاً بزرگ كه در ساحل آن درياچه پرندگان هوائي؛ مانند غاز، قو، مرغابي و چنگر مشغول آب بازي و دانه جمع كردن اند و در جنب اين درياچه، صحرائي بسيار وسيع و سبز و خرم، با درختان زيباست. به من گفتند اين ها مال شماست، من از خوشحالي مي خواستم بال درآورم، در اين بين ديدم آب درياچه رو به نقصان گذاشت و آب آن به صورت گازوئيل و قير سياه در آمد و قُلقُل مي كرد و فرو مي رفت. تمام پرندگان مردند. نگاه به صحرا كردم ديدم تمام چمن ها و درخت ها زرد شده و طراوت خود را از دست داده اند. در حالي كه خيلي متأثر بودم از شدت ناراحتي از خواب بيدار شدم، من نگرانم كه نكند به اموالم صدمه اي بخورد!من گفتم: شما گناهي مرتكب شدي كه تمام حسناتت را نابود كردي. يك مرتبه مرحوم آقاي حاج فكور برآشفت و رو به آن مرد گفت: چه گناه بزرگي، از خدا نترسيدي؟ و دو بار گفت: زناي محصنه كردي، زناي محصنه كردي! آن مرد در حالي كه پريشان بود گفت: آقا خود زن از من خواست! آيا راهي هست من توبه كنم؟ خدا مرا مي بخشد؟

.

ص: 44

آقا فرمودند: برو غسل توبه كن و دو ركعت نماز بخوان و از خداوند بخواه كه تو را بيامرزد و از گناهت درگذرد. نكته قابل توجه اين كه مرحوم حاج فكور نوع گناه را فهميد، ولي حقير تنها مي دانستم كه او گناهي مرتكب شده، اما نوع گناه چيست و چه بود نفهميده بودم.همچنين رؤيايي كه جناب حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاي سيّدعلي قاضي عسكر _ زيدَ عِزُّه _ ديده بودند بسيار درخور توجه است: ايشان براي اين جانب (نگارنده خاطره) تعريف فرمودند: خواب ديدم كه حاج آقاي ري شهري بين دو كوه، سقف زدند؛ سقفي كه بسيار جالب و درخور توجه بود؛ ولي سقف تكميل نشد و مقداري را هنوز سقف نزده بودند. من تعبير كردم: مراد از دو كوه شهر مكه و مدينه و مسقف نمودن آن به دست شما (جناب آقاي ري شهري) پوشش سياسي و اداره كردن حجاج در فضاي مكه و مدينه است، و امّا آن مقداري كه هنوز به اتمام نرسيده بود، از خواب بعدي ايشان تعبيرش واضح است؛ زيرا ايشان فرمودند در خواب ديدند حضرت عالي در كنار دريا مشغول نرمش و ورزش هستيد نه در خود دريا. اين به معني رها كردن مسئوليت است، ان شاءالله جناب قاضي عسكر _ كه بعد از شما سرپرست حجّاج شدند _ تتمه سقف دو كوه را به اتمام مي رسانند؛ زيرا فرمودند من از سقفي كه حاج آقا ري شهري زده بودند، خيلي خوشم آمد و اين مي رساند كه راه و روش حضرت عالي را پيگيري خواهد كرد. در پايان از خداوند منان براي شما عزيزان كه جهت اعتلاي اسلام و انقلاب زحمت مي كشيد آرزوي توفيقات بيشتر و سعادت دارم.

.

ص: 45

1 / 10ثبت نام ذاكران سيد الشهداء عليه السلام

1 / 10ثبت نام ذاكران سيد الشهداء عليه السلامدر يكي از ديدارهايي كه با يكي از مراجع تقليد معاصر _ كه شاگرد مرحوم آية الله سيد عبدالهادي شيرازي است _ داشتم، از ايشان پرسيدم: آيا از آية الله سيد عبدالهادي، كرامتي ديده ايد؟فرمودند: آقا سيد عبدالهادي خيلي مرد بزرگي بود، من خود از او كرامتي نديدم، اما واجد مطالبي بود، درسش از نظر كيفي نظير نداشت، پنج مجتهد مسلّم پاي درسش بودند، مانند: سيد علي بهشتي و شيخ عباس رُميثي، كه بعد از آل ياسين عرب ها به او رجوع كردند كه رساله بدهد، ولي او به سيد عبدالهادي ارجاع داد. مرحوم آقاي ميلاني هم همه بيت اش را بعد از سيد ابوالحسن به سيد عبدالهادي رجوع داد. هيچ هوسي در او نبود.ايشان وقتي نابينا شد، مرحوم آقا سيد جعفر شيرازي(1) فرعي از روي عروه مي خواند و ايشان بحث مي كرد _ مثل روزهاي بينائي _ من هم هميشه پهلويش مي نشستم. آقا سيد جعفر شيرازي در تقوا و سكوت نمونه بود، آمد تهران و در تهران فوت كرد. خبر فوتش كه به آقا سيد عبدالهادي رسيد، سر در گوش من گذاشت و فرمود: اين قضيه را اكنون كه آقا سيد جعفر فوت شده مي گويم، تا بود نگفتم!

.


1- .. ايشان برادر آقا ميرزا مهدي شيرازي، و هر دو، برادر خانم هاي آية الله سيد عبدالهادي بودند.

ص: 46

يك شب خواب ديدم كه دو تا كرسي گذاشتند در بيروني منزل (همان بيروني كه درس مي گفت)، حضرت سيد الشهداء عليه السلام و حضرت عباس عليه السلام وارد شدند و روي اين دو كرسي نشستند، دفتري را حضرت عباس عليه السلام باز كرد و من اين دفتر را مي ديدم. حضرت سيد الشهداء عليه السلام با اشاره به يكي از اسم هايي كه در آن دفتر بود، فرمود: «اين اسم را قلم بزن!» حضرت عباس عليه السلام هم آن نام را قلم زد. سپس فرمود: «جاي اين اسم، اسم آقا سيد جعفر را بنويس!» حضرت عباس هم نام آقا سيد جعفر را نوشت، دفتر را بست و رفتند.من از عظمت اين خواب تا صبح نخوابيدم، فردا وقتي آقا سيد جعفر آمد گفتم: آقا سيد جعفر، من ديشب خوابي ديدم و از عظمت آن تا صبح نخوابيدم، زود قضيه را بگو و خواب را براي ايشان بيان كردم.آقا سيد جعفر منقلب شد و گفت: من ديشب در حرم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بودم، پس از بيرون آمدن به اين فكر افتادم كه من يك عمر براي امام حسين عليه السلام گريه كردم، ولي كسي را نگرياندم و اين اجر نصيب من نشده، اين فكر مرا مشغول كرد، ديشب هم شب اوّل محرم بود، رفتم گشتم و كتاب جلاء العيون مجلسي قدس سره را پيدا كردم، آمدم خانه زن و بچه ام را دور هم جمع كردم و گفتم از امشب من روضه مي خوانم، شما هم گريه كنيد.اين خواب را آقا سيد عبدالهادي همان شب ديده بود!(1)

.


1- .. گفتني است آية الله سيد جعفر شيرازي در حرم مطهر حضرت عبدالعظيم عليه السلام نزديك مرقد ابوالفتوح رازي دفن شده است.

ص: 47

1 / 11 بازديد امام رضا عليه السلام از زائر مخلص و متّقي

1 / 11بازديد امام رضا عليه السلام از زائر مخلص و متّقيحجة الاسلام و المسلمين جناب آقاي محسن قرائتي در سخنراني روز يكشنبه مورخ 20/10/1383 كه در جمع زائران حرم نبوي در بعثه مقام معظم رهبري ايراد كرد، به نقل خاطره اي از شهيد حاج شيخ حسن بهشتي نژاد، امام جمعه موقت اصفهان، پرداخت و چنين گفت: اوايل انقلاب و در روز بيست و يكم ماه مبارك رمضان، منافقين در خانه حاج حسن بهشتي نژاد امام جمعه موقت اصفهان را زدند و ايشان و يك بچه دو سه ساله را در يك لحظه كشتند. من حدود هفده سال همشاگردي حاج آقا حسن بودم و از اوّل طلبگي مان با هم بوديم. پدر ايشان به نام حاج آقا مصطفي بهشتي، پدر شوهر همشيره دكتر بهشتي، از اولياي خدا و از جمله علماي اصفهان محسوب مي شد.حاج آقا حسن نقل مي كرد كه پدرشان همراه يك گروه براي زيارت بارگاه امام حسين عليه السلام عازم كربلا مي شود. در لب مرز رئيس گمرك مي گويد كه: مي خواهم خانمت را ببينم تا او را با عكسش تطبيق دهم. اين حرف به حاج آقا مصطفي بهشتي برمي خورد و مي گويد: يك خانم بيايد و اين تطبيق را بدهد. اما مسؤول گمرك مي گويد: نه! خودم مي خواهم اين كار را بكنم.اين مسئله باعث ناراحتي شديد اين عالم متقي مي شود و مي گويد: من اجازه نخواهم داد شما خانم مرا ببيني.

.

ص: 48

او هم مي گويد: من هم نمي گذارم كربلا بروي.بقيه افراد، خانمشان را نشان گمركچي دادند و ايشان هم به مدت سه روز صبر مي كند و سرانجام لب مرز «السلام عليك يا ابا عبدالله» مي گويد و به منزل آية الله اشرفي اصفهاني در كرمانشاه برمي گردد. ايشان از او مي پرسد كه چرا نرفتي و او پاسخ مي دهد كه لب مرز به چنين مسئله اي برخورديم و ديديم كه اين زيارت همراه با گناه است، لذا از خير زيارت گذشتيم.او بعداً عازم اصفهان مي شود و آنجا هم از او سؤال مي كنند و او قصه را تعريف مي كند.آقازاده او (شهيد حاج حسن بهشتي) مي گويد: آقاياني كه رفتند كربلا، دسته جمعي برگشتند و به منزل پدرمان آمدند. من نمي دانم كربلا چه صحنه اي بوده، خصوصياتش را براي ما نگفتند كه چه بوده است، اما همه شان آمدند منزل پدرم و گفتند كه ما به كربلا مشرف شديم و حاضريم ثواب كربلايمان را به شما بدهيم و شما ثواب كربلاي نرفته تان را به ما بدهيد.اين آدم باتقوا (حاج آقا مصطفي بهشتي) بعداً موفق به سفر مشهد مي شود و برمي گردد و مدتي زندگي مي كند و سپس بيمار مي شود و از دنيا مي رود.شهيد حاج حسن آقا بهشتي امام جمعه موقت اصفهان به من (قرائتي) مي گفت: لحظه اي كه پدرم جان مي داد من بر بالين او تنها بودم. نفس آخر را كه كشيد به ساعت نگاه كردم و روي يك كاغذ نوشتم مثلاً دوشنبه ساعت دو و بيست دقيقه بعد از نيمه شب و آن را توي جيبم گذاشتم و فاميل ها را از خواب بيدار نكردم. مقداري گريه كردم و قرآن خواندم و پارچه اي را روي او كشيدم. فردا فاميل جمع شدند و چون از محبوبين اصفهان بود، مراسم تشييع جنازه و دفن و كفن و ختم را با شكوه برگزار كرديم.حاج حسن آقا بهشتي به من گفت: بعد از مدت ها يك جواني به من رسيد و گفت كه پدر شما يك چنين شبي و چنين ساعتي و چنين دقيقه اي جان داده است. من

.

ص: 49

بلافاصله مچ او را گرفتم و گفتم كه: شما كي هستي و اين ساعت و دقيقه را از كجا مي گويي؟آن جوان در برابر اصرار و پافشاري من گفت: واقعش من در عالم خواب رفتم زيارت امام رضا عليه السلام، وقتي كه داشتم وارد حرم مي شدم امام رضا عليه السلام از ضريح بيرون آمد و رفت. من گفتم آقا كجا داريد مي رويد؟ ما زوار شما هستيم. حضرت فرمود: «هر فرد بااخلاص و باتقوايي كه زائر ما باشد، در دقيقه آخر حيات، ما به بازديد او مي رويم. حاج آقا مصطفي بهشتي از علماي اصفهان است و الآن دقيقه آخر عمر اوست. مي روم اصفهان و برمي گردم».اين جوان اضافه كرد: من هم نمي دانستم كه حاج آقا مصطفي بهشتي كيست. بعد از خواب پريدم و چراغ را روشن كردم و سخناني كه از امام رضا عليه السلام شنيده بودم روي كاغذ نوشتم و ساعت را هم ثبت كردم، مثلاً دوشنبه ساعت دو و بيست دقيقه بعد از نيمه شب. حاج حسن آقا بهشتي گفت كه من هم نوشته ام را درآوردم و ديدم كه مو نمي زند!

.

ص: 50

1 / 12 مسلمان شدن زائر مسيحي امام رضا عليه السلام

1 / 12مسلمان شدن زائر مسيحي امام رضا عليه السلامآقاي صديق زاده كه براي انجام كاري از طرف سردار افشار(1) به اين جانب معرفي شده بود، ضمن مطالبي داستان مسلمان شدن همسر مسيحي خود را _ كه از كرامت امام رضا عليه السلام بود _ نقل كرد، من از او خواستم اين جريان را بنويسد. متن نوشته او اين است: بنده در سال 1962 ميلادي بعد از سه سال زندگي، كار و تحصيل در دانشكده فني آلمان در شهر آخن، جهت ادامه تحصيل و كار، به سوئد، كشوري كه در آن زمان فقط سي نفر ايراني در كل آن زندگي مي كردند (در حال حاضر 100 هزار نفر)، مهاجرت كردم. بعد از چندي در يك موقعيت استثنايي با خانم گرتا هايستر آشنا شدم. پس از مدتي كه شناخت كامل از همديگر پيدا كرديم، تصميم به ازدواج گرفتيم و طبق مراسم رسمي به عقد هم درآمديم. حدود يك سال و اندي بعد، ايشان كه خيلي كنجكاو و حسّاس با من سفر مي كرد، مرا وادار كرد به اتفاق هم به ايران سفر كنيم. پس از مدتي با ماشين عازم ايران شديم. در طول مسافت هشت هزار كيلومتري و عبور از نه كشور، گاهي براي وي از

.


1- .. سردار عليرضا افشار، فرمانده اسبق بسيج. ظاهراً در آن تاريخ، ايشان معاون فرهنگي و تبليغات دفاعي ستاد كلّ نيروهاي مسلّح بود.

ص: 51

مباني و شريعت دين مبين اسلام سخن مي گفتم. كم كم وي به روش و منش و سيره پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله و امامان عليه السلام علاقه مند شد و از روي كنجكاوي و روشنفكري خاص خودش سؤالاتي مي كرد، تا جايي كه بعد از ورود به تهران از من خواست كه يك كتاب به زبان انگليسي يا آلماني در خصوص زندگاني حضرت محمّد صلي الله عليه و آله تهيه كنم. تهيه چنين كتابي در آن زمان كار ساده اي نبود، اما بالاخره تهيه شد و او تمام كتاب را در مدّت كوتاهي با اشتياق مطالعه كرد. بعد از من خواست كه به مشهد مقدّس سفر كنيم. من هم منتظر چنين پيشنهادي از طرف وي بودم. اتومبيل را جهت فروش گذاشتم تهران و با هواپيما عازم زادگاهم مشهد مقدّس شديم. در مشهد استقبال خيلي خوبي از ما شد، به خصوص كه يك خانم اروپايي به مشهد مقدس آمده، كه كمتر در 42 سال قبل سابقه داشت.با اين كه منزل پدري ما خيلي معمولي بود، ولي به قدري اين خانم متموّل و روشنفكر بي ريا و بي آلايش بود كه گويي ساليان دراز اين ساده زيستي جزو فرهنگ اوست. او چنان در مدّت كوتاه خودش را با محيط و موقعيت و جوّ خانواده ما وفق داد كه همه اعضاي خانواده ام وي را دوست مي داشتند، مثلاً هر وقت غذا مي خورد، با اتيكت(1) ما رفتار و به معيارهاي ما توجه مي كرد و بشقاب خودش را مي شست، ولي مادرم ناراحت بود و معتقد بود كه ظروف نجس مي شود. خانم گرتا چنان تحت تأثير قرار گرفته بود كه روز به روز به يكايك اعضاي خانواده ما مأنوس تر مي شد.روزي خانم گرتا به من پيشنهاد كرد كه علاقه مندم حضرت رضا عليه السلام را زيارت كنم، من كه منتظر چنين پيشنهادي بودم قبول كردم كه فردا صبح بعد از نماز به حرم حضرت رضا عليه السلام مشرف بشويم، روز قبل همه خانم هاي خانواده ما سعي كردند كه پوشش اسلامي را به وي بياموزند.

.


1- .. اتيكت: ادب و شعور اجتماعي.

ص: 52

از در ورودي جنوب صحن سقاخانه وارد حرم شديم. خانم گرتا به قدري تحت تأثير جو و فضاي روحاني و ملكوتي رواق ها قرار گرفته بود كه وقتي بالاسر حضرت پشت پنجره فولاد مشغول خواندن كتاب دعا بودم، متوجه شدم كه اشك هايش از زير عينكش جاري شده است. به من گفت: تا اين سن، اين قدر منقلب نشده بودم و اشكم جاري نشده بود. بعد از طواف از طريق مسجد گوهرشاد، از درب جنوب، وارد فلكه دور حرم شديم. در اين موقع متوجه شدم كه خانم گرتا خم شد و از روي زمين چيزي را برداشت، از وي پرسيدم: چي پيدا كردي؟ جواب داد: اين يك انگشتر است كه امام به من هديه كرده. گرفتم و نگاه كردم، يك انگشتر نقره بود با نگين عقيق ارزشمند يماني. انگشتر را از من گرفت و گفت: ببين كاملاً اندازه انگشت من است، امام اندازه انگشت مرا مي دانسته.رسيديم منزل، سر صبحانه جريان انگشتر را براي اعضاي خانواده شرح دادم، همگي از ايمان و صفاي وي سخن گفتند. فردا صبح كه از خواب بيدار شد، مرا صدا كرد و گفت: ديشب خواب ديدم كه يك مرد بلند قامت خوش اندام با يك عمامه سبز و چهره بشاش در حالي كه نور از سر و صورت ايشان ساطع مي شد به من سلام كردند و من جواب دادم، ايشان به من گفتند: «بانو شما از راه خيلي دور به زيارت ما آمدي، بر ما نيز طبق سنت و مباني اسلامي وظيفه و تكليف است كه بازديد پس بدهيم. حال ما به بازديد آمده ايم، از ما چه حاجتي داري بگو ما برآورده كنيم.» من هم حاجتم را بيان كردم و ايشان حاجتم را برآورده كردند، ولي هر چه اصرار كردم كه چه حاجتي، جواب داد اين موضوع سرّي است بين من و امام.آن روز پدرم از حضرت آية الله سيّد هادي ميلاني وقت گرفت، به اتفاق رفتيم خدمت ايشان و مراسم تشرّف به اسلام انجام شد. اسم گرتا شد فاطمه، سپس

.

ص: 53

كتاب هاي متعددي به زبان انگليسي و آلماني براي ايشان تهيه كردم و بعد از يك هفته رفتيم تهران و ايشان عازم سوئد شد. بعد از مدّت چند ماه من هم عازم سوئد شدم. پيش از رفتن تمام پولي را كه گرتا به ايران آورده بود، برايش مال التجاره خريدم و فرستادم، اين مال التجاره سه برابر سود كرد.خانم گرتا (فاطمه) از اين كه به دين اسلام درآمد، هميشه مباهات مي كرد. در يك سفر تجاري كه به شانگهاي چين رفته بودم، موقع مراجعه شنيدم كه گرتا در اثر عارضه قلبي در بيمارستان بستري شده و متأسفانه بعد از چند روزي فوت كرد. عارضه قلبي در خانواده ايشان ارثي بود.

.

ص: 54

1 / 13 شفا يافتن بيمار سرطاني با عنايت امام رضا عليه السلام

1 / 13شفا يافتن بيمار سرطاني با عنايت امام رضا عليه السلامدر ديداري كه با آقاي دكتر محمد اسماعيل اكبري(1) در ايام حج داشتم، ايشان دو خاطره بسيار آموزنده از دو بيمار نقل كرد. من از ايشان خواستم كه آن ها را مكتوب كند. متن نوشته ايشان در مورد شفاي يك بيمار سرطاني چنين است: اگر چه در طول عمر سي و چند ساله طبابت خود موارد عديده اي از بهبودي بيمار، خارج از عرف علمي پزشكي ديده ام، اما دو مورد(2) كه مستندات علمي كافي داشت را بيان مي كنم و از اين كه اين مستندات به موقع ضبط و ثبت نشده اند متأسفم.در زمستان سال 1356، بنده دستيار رشته جراحي بودم. يك روز صبح كه با اتومبيل شخصي وارد بيمارستان فيض اصفهان مي شدم، در دهانه درب ورودي پيرمردي را ديدم كه با خانم جواني مضطرب ايستاده است. نگهبان با تندي او را از مسير دور كرد تا بنده وارد شوم، پس از پارك ماشين به سوي او آمدم و متوجه شدم كه دخترش بيمار است.

.


1- .. متخصص جرّاحي عمومي و فوق تخصص غدد سرطاني، رئيس مركز تحقيقات سرطان دانشگاه علوم پزشكي شهيد بهشتي (تهران).
2- .. مورد دوم در فصل سوم (خاطراتي از شهدا، جانبازان و آزادگان) خواهد آمد (ر.ك: ص152 «روشن بيني مجروح جنگي»).

ص: 55

بيمار را به داخل بخش هدايت كردم تا معاينه شود، معلوم شد خانمي است حدود سي ساله، داراي دو فرزند كه دچار تومور بدخيمي در مثانه بوده، يك بار تحت عمل جراحي قرار گرفته، ولي بهبودي نيافته است و امروز با عود تومور در ديواره شكم به صورت گل كلمي (Vegetation) مراجعه كرده است كه مورد پذيرش واقع نشده است. اين بيماري موجب مطلقه شدن ايشان از سوي همسرش شده است، و پدر سالمندش از او و فرزندانش نگهداري مي كرد.بيمار را با كمك آقاي دكتر سيد مهدي ابطحي _ كه دستيار اورولوژي بود _ معاينه كرديم و معلوم شد كه واقعاً اقدام جراحي ديگري نمي توان براي بيمار انجام داد، وقتي پيرمرد اين بيان را شنيد، باز هم گريه كرد و مستأصل مي پرسيد: من چه كنم؟ نهايتاً گفت اگر مي توانستم به مشهد بروم، او خوب مي شد. اقدامات لازم براي سفر ايشان و دخترشان به مشهد مقدس انجام شد و به او قول دادم كه پس از بازگشت از مشهد براي او وقت راديوتراپي بگيرم، شايد انشاءالله نتيجه بخش باشد. لازم به ذكر است كه حدود بيست سال قبل امكانات شيمي درماني و حتي راديوگرافي براي معاينه سرطان كمتر از امروز بود، اما در تكنيك هاي جراحي تفاوت هاي محسوسي وجود ندارد.مدتي (شايد دو هفته) بعد، روزي در بخش جراحي همان بيمارستان، پيرمرد را ديدم كه به دنبال من مي گشت. از او حال دخترش را پرسيدم، گفت: بحمدالله بهتر است و زخمش خوب شده است. بيمار را معاينه كردم. در كمال ناباوري، اثري از توده زخمي داخل شكاف جراحي روي شكم نبود و در معاينه هم توده ديگري به دست نمي خورد. از آقاي دكتر ابطحي خواهش كردم بيمار را معاينه كرد، او هم جز تعجب نكته اي به زبان نياورد. در بررسي هاي راديولوژيك بعدي هم نكته مرضيِ واضحي پيدا نكرديم.براي ما يقين بود كه قلب پاك پيرمرد و استيصال خانواده، كار خودش را كرده است و مولايمان امام رضا عليه السلام گوشه چشمي به بيمار داشته است.

.

ص: 56

1 / 14دلجويي از زائر معترض

1 / 14دلجويي از زائر معترضبرادر عزيز و بزرگوارم حجة الاسلام و المسلمين محمدي گلپايگاني رئيس دفتر مقام معظم رهبري خاطره اي را از حجة الاسلام سيد علي ميرلوحي درباره كرامتي از حرم مطهر عسكريَّين نقل كرد و بعد، لوح فشرده (CD) آن را براي اين جانب فرستاد كه حاوي متن سخنان آقاي ميرلوحي بود بدين شرح: (1) روز پنجشنبه صبح رفتيم سامرا. يك حجره توي مدرسه علميه گرفتيم كه چند روز هم سامرا بمانيم. بعد رفتيم زيارت. قبل از ظهر رسيديم به صحن مطهر امام حسن عسكري و امام علي النقي عليهما السلام و زيارت خوانديم. حرم اين قدر خلوت بود كه فقط چند تا گنجشك لب ضريح اين امامان نشسته بودند و حتي يك نفر هم از ايران نبود. بعد از زيارت هم نهار صرف كرديم و كمي استراحت كرديم.براي شب جمعه قدري گوشت تهيه كرديم و عصر، گوشت ها را بار گذاشتيم و گفتيم مي رويم حرم از حرم كه برگشتيم نان هم مي گيريم و مي رويم براي صرف شام.

.


1- .. حجة الاسلام آقاي ميرلوحي متولد سال 1304 شمسي ساكن جوي آباد از توابع خميني شهر اصفهان است. گفتني است كه متن سخنان ايشان ويراستاري شده است، ضمناً تاريخ اين كرامت مشخص نشده، ولي از متن سخنان ايشان معلوم مي شود كه اين حادثه مربوط به قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در ايران و پيش از تخريب مدرسۀ علميه شيرازي در سامرا بوده است.

ص: 57

رفتيم حرم چند مرد، زن و بچه عرب در چند جاي اطراف صحن مطهّر نان مي فروشند. در آنجا دكان نانوايي نبود، نان را بسته اي آورده بودند و هر كسي مي خواست از اين ها مي گرفت. من به رفيقم گفتم: قبل از اين كه برويم حرم مقداري نان تهيه كنيم. گفت: نه، حالا برويم حرم، نان تا هر موقع بخواهيم هست. اوّل مغرب بود و نماز جماعتي هم تشكيل نمي شد، ما بوديم و حرم؛ ما دو نفر. وارد حرم شديم و آداب زيارتي و نماز را به جا آورديم. به رفيقم گفتم: فلاني، در السنه عوام مصطلح است مي گن سي سال به سي سال، يك مرتبه شنبه به نوروز مي افتد، اين حرم توفيق الهي بوده كه نصيب ما شده، موقعي آمديم كه اين قدر خلوت است، والاّ از كثرت جمعيت نه انسان حضور قلب پيدا مي كرد و نه دستش به ضريح مي رسيد يا ضريح را مي بوسيد، من به اين آساني از اين حرم بيرون نمي آيم، تا رمق دارم و زبان در دهانم نخشكيده است، امشب مي خواهم اينجا بمانم و دعا بخوانم.رفيقم گفت: خيلي خوب اختيار با شماست. ما آن طور كه برايمان ميسّر بود زيارت عاشورا، زيارت جامعه كبيره، دعاي عاليةُ المضامين و زيارت خود امامان را انجام داديم و در سرداب مقدّس امام زمان هم نماز و اعمالمان را انجام داديم، طوري كه واقعاً خسته شديم، دوستم گفت كه من خسته شدم بلند شو برويم، گفتم حالا برويم.وقتي آمديم بيرون از صحن، ديديم كه نه دكاني باز است، نه آدمي ديده مي شود و نه ناني وجود دارد، فهميديم دير شده، دكّان ها را بسته اند و رفته اند. عجب! چه كار كنيم؟ اين طرف و آن طرف هم كسي نبود ازش بپرسيم. مانده بوديم كه نان را از كجا تهيه كنيم.آمديم به طرف مدرسه، در حدود 80، 90، 100 متر فاصله، ديديم يك دكان باز است و آدم تنومند و قوي هيكلي كه يك چوب بزرگ دستش بود، روي يك چارپايه جلوي دكان نشسته و صاحب دكان هم در مغازه است. از دكان دار پرسيدم: اينجا نان گير نمي آيد؟

.

ص: 58

گفت: نه اينجا دكّان نانوايي ندارد، نان همان مغرب، خلاص مي شود.ما مأيوس شديم و برگشتيم كه برويم، چند قدم كه رفتيم يك وقت ديديم آن مرد تنومند گفت: بيا بيا.ايستاديم. گفت: نان مي خواهيد؟گفتيم: بله.گفت: دنبال من بياييد.گفتيم شايد دكاني، خانه اي، جايي دارد، ما دنبالش راه افتاديم، از كوچه اصلي ما را داخل يك كوچه فرعي برد، از آن كوچه فرعي دوباره بردمان توي يك كوچه ديگر، از آن كوچه ما را برد داخل يك كوچه ديگر كه ديديم برق هم نيست، يك وقت ديديم دارد ما را به طرف شط مي برد. به سيد گفتم: اين داره ما را كجا مي بره، ما دو تا غريب، اينجا هم نه چراغ است، نه دكان، نه خانه، نه ساختمان؟! نبرد ما را بزند، بكشد و بيندازد توي شط؟! او گفت: من هم همين را مي خواستم بگويم.گفتم: برگرد تا برويم.ما برگشتيم كه برويم، يك چند متر كه فاصله گرفتيم، آن مرد عقب سرش را نگاه كرد ديد ما نيستيم، رو كرد به طرف ما و به عربي گفت: نترسيد، نترسيد كجا مي رويد، بايستيد. ما بنا كرديم دويدن، او هم پشت سر ما مي دويد، توسل به امامان پيدا كرديم و بدنمان هم مي لرزيد، غرق عرق از ترس، مي ترسيديم برويم داخل كوچه اي كه بن بست باشد، آمديم تا رسيديم به يك كوچه اصلي كه مصادف بود با صحن مطهر امامان. از ترس گويا نيمه جان شده بوديم. يك وقت ديدم سيد بزرگواري كه رفيق ما بود عصايش را برداشت و مقابل صحن با صدايي بلند خطاب به امام حسن عسكري و امام علي النقي عليهما السلام گفت:

.

ص: 59

آهاي امام حسن عسكري! آهاي امام علي النقي! آهاي امام زمان! اين رقم مهمان نوازي مي كنيد؟ مي خواستيد ما را به كشتن بدهيد؟! ما از چهارصد فرسخ راه آمديم، خواستيد ما را به كشتن بدهيد؟ اگر رسيدم به نجف، شكايتتان را به جدّتان علي بن ابي طالب مي كنم. اگر رفتم كربلا چه مي كنم و... .من درِ دهن ايشان را گرفتم و گفتم: اي مرد خداشناس! مگر با بچه صحبت مي كني؟! چي چي مي گي؟ براي چه مي گي؟ براي نان مي گي كه نان، امشب نيست؟! گفت: نه، من دو روز و سه شب نخورم، گرسنه نمي شوم، اما ميهمان سه امام باشيم، سر بي شام زمين بگذاريم كه هيچ، ما را براي كشتن ببرند؟! من از اين امام ها گله دارم. به هر وسيله اي بود، او را ساكت كردم و به زور كشيدم و بردم مدرسه. در زديم، باز كردند، رفتيم داخل اطاق. به رفيقم گفتم: اي مرد بزرگوار! مگر خبر نداري كه امام، زنده و مرده ندارد؟ چرا اينجور با امام صحبت كردي؟ من بدنم دارد مي لرزد!گفت: من عيب مي دانم، من بايد بميرم كه مهمان سه امام باشيم و اين قدر وحشت كنيم!گفتم: خدا كريم است. درِ قابلمه را باز كرديم ديديم كه گوشت ها سوخته و جزغاله شده. چاي را آماده كرديم و خورديم. يك وقت ديديم كسي در اطاق را مي زند: حاج آقا، حاج آقا! در چوبي بود، كُلوني داشت من بلند شدم در را باز كردم. تا در را باز كردم ديدم حاج شيخ عبدالرسول، اهل اصفهان است. ما ايشان را مي شناختيم، مردي بزرگوار و اهل علم و تقوا بود و در زهد و ورع، شهره آفاق و در اصفهان به نيكي معروف بود.در را باز كرديم و گفتيم: بسم الله، بفرمائيد. تشريف آوردند. مصافحه كرديم و نشستند. براي شيخ عبدالرسول، مشكلات راه و آنچه امشب پيش آمده بود را توضيح داديم. او گفت: اينجا افراد متعصبي دارد، بعضي هايشان ثواب مي دانند شيعه را

.

ص: 60

بكشند. عمر شما دو نفر باقي بوده است وگرنه آن شخص درباره شما سوء نيت داشته. مي آمديد مدرسه نان پيدا مي شد.گفتيم: نمي دانستيم در مدرسه نان هست. براي ايشان چاي ريختيم، گفت: نمي خواهم. رفيق ما سيگار مي كشيد، يك بسته پنجاه تايي باز كرد جلو گذاشت، گفت: من اهل دود نيستم. گفتيم: شما كجا تشريف داريد؟ كجا بوديد؟گفت: من گاهي در همين مدرسه هستم، گاهي توي صحن هستم، گاهي توي حرم، [خلاصه] همين جا هستم.قدري از اين صحبت ها كردند، نه چاي خوردند نه سيگار كشيدند.گفتيم: ان شاءالله فردا خدمت شما خواهيم رسيد، خداحافظي كردند و رفتند. وقتي ايشان از حجره بيرون رفتند، شايد به اندازه نيم دقيقه هم طول نكشيد، ديديم دو مرتبه در زده شد، كلون در را انداخته و نشسته بوديم، دوباره در را باز كرديم ديديم شيخ عبدالرسول سفره اي كرباسي دستش است. گفت: اين هم نان، من گفته بودم توي مدرسه نان پيدا مي شود، بستانيد كه سر بي شام زمين نگذاريد، شما ميهمان امام بوديد.گفتم: دست شما درد نكند. ما كه نگفتيم نان مي خواهيم.گفت: نه، بستانيد. بعد، خداحافظي كرد و رفت.ما سفره را باز كرديم ديديم يك دسته نان بود. شمرديم چهارده تا بود و به هر كدام كه دست مي زدي آن قدر داغ بود كه دست را مي گزيد، گويي الآن از توي تنور درآورده بودند. ما متوجه نشديم كه اين نان كجا بوده، در داخل مدرسه كه نانوايي نيست، بر فرض كه تنور نانوايي باشد، چطور چهارده نان با اين سرعت تهيه شد! از آن نان شام خورديم، ولي متوجه اين معنا نشديم.

.

ص: 61

قبل از صبحانه رفتيم حرم و برگشتيم. بعد از ناشتايي به رفيقم گفتم: برخيز برويم به سراغ شيخ عبدالرسول ببينيم حجره اش كجاست.از طلبه هاي مدرسه پرسيديم كه حجره شيخ عبدالرسول كدام است؟ گفتند: كدام شيخ عبدالرسول؟ مدرسه علميه سامرا دو طبقه بود، از هر كس پرسيديم گفتند اصلاً كسي كه طلبه باشد و اهل ايران و اصفهان هم باشد اينجا نداريم. ابداً متوجه واقع مطلب نبوديم. بالاخره پس از چند روز آمديم ايران. از آنجا كه شيخ عبدالرسول را مي شناختيم گفتيم مي رويم به سراغ آقا شيخ عبدالرسول تا از خود ايشان جريان را بپرسيم. رفتيم خانه ايشان، در زديم، ايشان با يك تا پيراهن از منزل بيرون آمدند، سلام و تعارف و مصافحه و معانقه كرد و گفت: بفرمائيد. گفتيم: شما كي تشريف آورديد؟گفتند: از كجا؟گفتيم: از عراق.گفت: من عراق نبودم.گفتيم: مگر شما نبوديد سامرا آن شب براي ما نان آورديد؟وي با تعجب پرسيد: من؟! جريان چيست؟! من هشت يا ده سال قبل از اين، سفري رفتم عراق براي زيارت، پس از آن اصلاً عراق نرفته ام. نه! من نبودم.ما جريان را براي ايشان توضيح داديم.ايشان با گريه گفت: «من بودم براي شما نان آوردم؟ من آوردم؟ من بودم؟ بنا كرد زارزار گريه كردن، كه: من چنين لياقتي داشتم كه آن كه براي شما نان آورده است به صورت من خودش را به شما نشان داده؟ من و چنان لياقتي؟! من بايد تا پايان عمرم بروم آنجا و تا آخر عمر آنجا باشم و همان جا دفن بشوم» و همين كار را هم كرد. ما تازه بيدار شديم كه اي داد بي داد... ما هنوز نفهميد ه ايم آن شخص كه بود؟!به هر حال، ما سفره اي كه نان ها در آن بود را نصف كرديم، نصف آن را رفيقم برداشت و نصف آن را من برداشتم تا در كفنم بگذارند، اما در نقل مكاني كه براي

.

ص: 62

رفتن به منزل جديد داشتيم، متوجه نشدم آن سفره چه شد. اين جريان را براي [مرحوم] آية الله سيد اسماعيل هاشمي نماينده اصفهان در مجلس خبرگان گفتم. ايشان از من خواست قدري از آن سفره را براي ايشان ببرم، ولي هر چه جستجو كردم آن را نيافتم.»

.

ص: 63

1 / 15 بركت توبۀ حقيقي

اشاره

1 / 15بركت توبه حقيقييكي از خطباي معروف ضمن سخنراني در حسينيه كوثر،(1) كرامتي از امام عصرعجل الله تعالي فرجه در مورد طلبه اي نقل كرد، از ايشان پرسيدم منبع اين داستان كيست؟ ايشان خطيب ديگري را معرفي نمود. از او هم منبع خبر را پرسيدم، گفت: اين ماجرا را از يكي از مراجع تقليد معاصر، در زماني كه ايشان در مشهد منبر مي رفت شنيدم. به دليل اهميت موضوع، خدمت آن مرجع عاليقدر رسيدم،(2) و خبر منسوب به ايشان را نقل كردم. ايشان منكر مطلب شد و فرمود: آنچه من نقل كرده ام چيز ديگري است كه شايد آنان اشتباه نقل كرده اند، سپس ايشان جريان ديگري را نقل كردند كه خلاصه آن اين است: اين قضيه را من بلاواسطه از آقاي خويي(3) نقل مي كنم و ايشان هم بي واسطه از آقاي شيخ محمد حسين اصفهاني و ايشان هم از صاحب اصلي ماجرا.قضيه چنين بوده كه يكي از دهات شاهرود ملّايي داشته كه فوت مي كند، پس از او پسرش آخوند آن محل مي شود. وي با اين كه بي سواد بوده، همه امور ديني آن محل را اداره مي كرد و تنها چيزي كه از پدر برايش مانده بود، اين بود كه روزهاي جمعه غسل جمعه مي كرد!

.


1- .. واقع در تهران، شهرك قائم، كوي كوثر.
2- .. ايشان در حال حاضر يكي از مراجع تقليد در قم است.
3- .. مرحوم آية الله سيد ابوالقاسم خويي رحمه الله از مراجع تقليد گذشته.

ص: 64

يك روز به آينه نگاه مي كند مي بيند موي سفيد در ريشش پيدا شده، متنبّه مي شود كه مردم در اين مدت هر مسئله اي از من پرسيدند، هر چه به نظرم آمد، گفتم، در هر امري دخالت كردم، الآن وقت مرگ است، چه كنم؟! آنجا بيچاره مي شوم، آينه از دستش مي افتد.پس از اين ماجرا، براي جبران مافات، مردم محل را جمع مي كند و منبر مي رود و مي گويد: ايها الناس! داستان من چنين بوده. هر چه گفتم بي خود گفتم. هر مسئله اي كه پرسيديد و من جواب گفتم، اساسي نداشت. هر چه از شما گرفتم به ناحق بود! اين من و اين شما! هر كاري مي خواهيد بكنيد!مردم به او هجوم بردند، آب دهن به او افكندند، زدند و مجلس به هم خورد.او آمد به منزل، به زن و بچه اش گفت ديگر من نمي توانم اينجا بمانم، من مي روم و شما را به خدا مي سپارم.سر به بيابان گذاشت، گرسنه و تشنه، هر جا مي رسيد، نان خشكي پيدا مي كرد، مي خورد تا رسيد به تهران. خود او نقل مي كند كه وقتي به تهران رسيدم، همه غم هاي عالم به دلم هجوم آورد، با خود گفتم آن گذشته ام، اين هم آخرتم و اين دنيا! وقتي بيچاره شدم، ديدم يك نفر كنارم راه مي رود، نگاهي به من كرد و گفت: غصه نخور! ديدم ديگر هيچ غصه اي ندارم، بعد به من فرمود: مي روي فلان مدرسه (نشاني داد) به خادم مي گويي كه به تو اتاق بدهد، مي دهد! بعد مي روي پيش فلاني _ كه اوّل فقيه شهر بود _ مي گويي برايت شرايع تدريس كند، بعد مي روي پيش فلان حكيم _ كه او هم اوّل حكيم شهر بود _ مي گويي كه منطق برايت بگويد، هر وقت هم دلت گرفت من حاضرم.وي نزد خادم مدرسه رفت، فوري حجره اي در اختيارش گذاشت. پيش فقيه و حكيم رفت و درس را نزد آن ها شروع كرد (گويا خود حاج شيخ محمد حسين اصفهاني هم نزد آن حكيم، حكمت خوانده بود). روزي به استاد مي گويد شما همسر

.

ص: 65

گزارشي ديگر از اين ماجرا

صيغه اي گرفته اي و او هم كتاب را گذاشته در دولابچه(1) و شما بي مطالعه براي من درس مي گويي.استاد، بهت زده مي شود، كه اين شخص كيست كه اسرار زندگي مرا مي داند. از وي مي پرسد كه: شما كي هستيد؟ وي ماجراي خود را مي گويد، استاد دست وي را مي بوسد و براي وي خضوع مي كند، شاگرد، متحير مي شود كه اين يعني چه؟!استاد مي گويد: من از تو فقط يك درخواست دارم، فقط پنج دقيقه از آن آقا براي من وقت بگير كه من خدمتش برسم. وي مي گويد: اين كه مشكل نيست، من هر وقت بخواهم او وقت مي دهد، هر چه بگويم گوش مي دهد.استاد گريه مي كند و التماس مي كند كه براي من وقت بگير، ولي او متوجه اهميت موضوع نمي شود... . بار ديگر كه او را مي بيند، مي پرسد چه شد؟ پاسخ مي دهد: از اينجا كه رفتم، خواستم، آقا حاضر شد، من هنوز چيزي نگفته بودم كه ايشان فرمود كه به ايشان بگو: آن كاري (توبه اي) كه تو كردي، اگر او انجام دهد، ما خودمان مي آييم. نمي خواهد وقت بگيرد.در ادامه، استاد مي گويد: درس را شروع كنيم؟ مي گويد: آقا فرمود: درس لازم نيست و خداحافظي مي كند و مي رود و ديگر ديده نمي شود.پس از اين ماجرا براي آن استاد هم انقلابي روحي پيدا شد و اعتزال پيشه كرد.

گزارشي ديگر از اين ماجرانگارنده (ري شهري) مي گويد: اين داستان، شباهت فراواني دارد به ماجرايي كه در كتاب شرح احوال حضرت آية الله اراكي از ايشان نقل شده؛ بلكه ظاهراً دو گزارشِ

.


1- .. دوُلا بْچه: گنجۀ كوچك.

ص: 66

متفاوت از يك واقعه است. متن گزارشي كه آية الله حاج شيخ محمد علي اراكي _ رضوان الله عليه _ نقل كرده اين است: «نقل كرد جناب مستطاب شريعت مآب آقاي حاج شيخ محمّد باقر(1) سلّمه الله، نجل نبيل مرحوم خلد آشيان حاج محمّد ابراهيم خونساري طاب ثراه از جناب مستطاب علّام فهّام آخوند ملّا محمّد علي سلّمه الله، ساكن در قريه بازنه، بعد از آن كه تعريف از فضل ايشان در معقول و خصوص تقواي ايشان نمودند و گفتند كه در نجف اشرف درس مي خوانده در محضر مرحوم آخوند [خراساني] و مرحوم آميرزا محمّد باقر اصطهباناتي، منقول را و نقل كرد كه ايشان ترجيح [استاد] ثاني بر اوّل داده اند و از خواصّ [شاگردان] ثاني بوده اند، حتّي آن كه در زمان فوت وصيّت كرده بود كه ايشان بر جنازه اش نماز بخوانند.الحاصل اين آخوند _ دام بقاءه _ نقل كرده از استاد خودش مرحوم آميرزا محمّد باقر كه ايشان گفته من قريب بيست سال قبل در تهران بودم و هم درس مي خواندم و هم تدريس مي كردم، تا آن كه وقتي آخوندي آمد و اظهار داشت كه كتاب شفاء الصدور را كه در اصول دين بود بر نهج موافق شرع برايش درس بگويم. پس من گفتم وقت ندارم. او مصر شد تا بالاخره راضي شدم. پس من هم بايد آن كتاب را داشته باشم و ندارم. آن آخوند گفت: نسخه كه من دارم شب ها پيش شما و روزها پيش من باشد.پس از چندي به اين طريق گذشت تا آن كه يك روز صبح كه آمد هر چه گرديديم پي كتاب، نيافتيم و در خانه ما آن كتاب گم شد. پس آن آخوند گفت: اين طور نمي شود، بي كتاب امر من نمي گذرد. پس رفت و روز ديگر يا دو روز ديگر آمد و سه بقچه كه در اطاق بود، بقچه سِيّمي را دست كرد باز كرد و كتاب را از ميان آن بيرون آورد. پس من تعجّب بسيار كردم و گفتم: تو از كجا اين را دانستي كه در اين بقچه است و من آنچه كردم نيافتم و تو به اين زودي آن را پيدا كردي؟

.


1- .. برادر همسر آية الله اراكي.

ص: 67

گفت: حال من تفصيلي دارد و آن اين است كه من تحصيل فقه و اصول را در عتبات عاليات نمودم و به درجه اجتهاد نائل شده و به وطن مألوف عودت نموده، مرجع امور شرعيّه گرديدم، تا آن كه يك وقت پيش خود به اين فكر افتادم كه من در اصول دين ناقصم و تحصيلاتم در اين خصوص ناقص است، پس عزم جزم كردم كه مسافرت اختيار كنم براي تحصيل آن. پس مردم و اقوام كه از اين خيال مطّلع شدند، از در ايراد داخل شدند كه تو مردي هستي ملّا، من گفتم هنوز ملّا نشده ام و هشت سال ديگر بايد بروم و تحصيل كنم. زوجه ام نيز راضي نبود. پس او را طلاق داده، اثاثيه را فروختم روانه شهر تهران شدم. تا چند وقتي هم با كسي مأنوس نبودم و در دهن زخم بدي داشتم و دستمالي بر دهن بسته بودم، تا آن كه يك روز از ميان خيابان عبور مي كردم، شخصي به من برخورد، بدون سابقه آشنايي از من پرسيد: فلاني چرا دهن خود را بسته اي و چرا فلان دوا را استعمال نمي كني كه خوب شود؟ چون به منزل آمدم گفتم ضرر ندارد اين دوا را استعمال كنم. پس استعمال نمودم. فوراً اثر كرده، دهن خوب شد. پس دانستم كه از اثر نفس آن شخص بوده و اين كه او شخص جليل القدري است، تا دفعه ديگر كه ملاقات با او حاصل شد با او طرح رفاقت انداختم تا آن كه معلوم شد اين شخص شب ها در بيرون دروازه تهران، در خرابه اي كه آنجاست منزل دارد و روزها داخل شهر مي شود و از اين نحو شغل ها دارد. پس كم كم معلوم شد از نوّاب حضرت حجّتعجل الله تعالي فرجه است كه مأمور شهر تهران از جانب آن حضرت شده است.پس آن شخص مرا دلالت كرد سوي كتاب مذكور و درس شما و يك شخص ديگر، ولي آن شخص ديگر را سپرد كه داخل حجره اش نشوم، بلكه از در حجره كلماتش را استماع نمايم؛ زيرا كه بد عمل است.پس نقل كتاب را كه به او گفتم، گفت: آقا ميرزا محمّد باقر را منقطعه اي(1) است، و وقتش مضيّق است، و به آن منقطعه نمي رسد، فقط همين وقتي كه تو درس داري

.


1- .. منقطعه: زوجه در عقد ازدواج موقت.

ص: 68

وقت داشته كه آن را هم تو گرفته اي فلهذا كتاب را برداشته، در ميان بقچه فلاني گذاشته است.پس جناب ميرزا مي گويد: ما را به خدمت او مشرّف ساز. پس چون دستور مي طلبد، مي گويد: خير! اگر بنا شد ما خود به منزل ميرزا مي آييم.پس ميرزا به توسط آن آخوند سه مسئله استفسار مي نمايد: اوّل آن كه تسبيحات اربع در نماز يك دفعه واجب است يا سه دفعه؟ جواب مي آورد: يك دفعه.دويم آن كه عمل اُمّ داوود بر همان نحو است كه مرحوم مجلسي نقل كرده است يا نه؟ جواب آورده كه خير و نسخه صحيح آن را نيز تحصيل مي كند. پس آخوند ملا محمّد علي گفته بوده است كه هر چه ميرزا در شيراز از پي آن نسخه گرديد، گم شده بود و پيدا نشد.امّا مسئله سِيُّم را ناقل فراموش نموده بود.پس ميرزا مي گويد: پس از چندي آن آخوند نيز مفقود شد و معلوم نشد به كجا شد.»(1)

.


1- .. شرح احوال حضرت آية الله العظمي اراكي رحمه الله، رضا استادي، ص543 _ 545.

ص: 69

1 / 16هشداري به مبلّغان

1 / 16هشداري به مبلّغانفاضل ارجمند حجة الاسلام و المسلمين سيد موسي موسوي(1) فرمود: بنده به لحاظ شرايط مساعدي كه از نظر تحصيلي داشتم، در كمتر از شش سال، مقدمات و سطح يك و سطح عالي را طي كرده و حدود پنج سال هم درس هاي خارج فقه و اصول را نزد اساتيدي همچون آيات عظام داماد و حائري و اراكي قدس سره بهره برده بودم و در شرايط بسيار اميدواركننده اي از نظر آينده علمي قرار داشتم و در حوزه، رسائل و مكاسب و كفايه تدريس مي كردم و در ضمن از اساتيد مدرسه حقّاني هم بودم. در اين موقعيت بود كه در تابستان 1350 شمسي مرحوم شهيد قدوسي رحمه الله به بنده فرمودند: با نظر مساعد حضرت امام، حجج اسلام حاج آخوند و زرندي و كريميان مدرسه اي در كرمانشاه تأسيس كرده اند و بنا دارند كه به سبك جديد، نظير مدرسه حقاني، برنامه ريزي كنند، شما كه به مجموعه برنامه هاي ما آشنايي كامل داريد، تابستان سال جاري را به كرمانشاه برويد و اين مدرسه را راه اندازي كنيد.

.


1- .. حجة الاسلام و المسلمين سيد موسي موسوي نمايندۀ سابق ولي فقيه در كردستان بودند. ايشان در سفري كه اين جانب به كردستان داشتم، اين خاطره و چند خاطرۀ ديگر _ كه در فصل هاي بعدي بيان خواهد شد _ را برايم تعريف كردند. سپس بنا بر تقاضاي من آن ها را به صورت كتبي در اختيارم گذاشتند.

ص: 70

بنده هم آن سال به جاي اصفهان به كرمانشاه رفتم. در آنجا وضعيتي پيش آمد كه مجبور شدم سال تحصيلي بعد هم آنجا بمانم. بعد از آن هم به لحاظ اوج گيري انقلاب و نياز جدّي كرمانشاه به روحاني مرتبط با جوانان و مراكز علمي و دانشگاهي و نفوذ گسترده انجمن حجتيّه و جريانات ماركسيستي در بين جوانان، با مشورتي كه با برخي از اساتيد بزرگوار، از جمله حضرت آية الله مشكيني (دام ظله)(1) داشتم، و اكثر آنان با مجموعه شرايط موجود، مصلحت را در ماندن بنده در كرمانشاه ديدند، گرچه سروراني هم نظير مرحوم آية الله العظمي [حاج شيخ مرتضي] حائري به شدت ابراز مخالفت كرده و حتي در غياب بنده فرموده بودند: فلاني خود را ذبح كرده است.بالاخره به هر گونه بود چند سالي با نگراني شديد فكري و تحيّر در كرمانشاه ماندم. بحمدالله با توفيق الهي و با برنامه هايي كه با كمك دوستان، در مسجد و مراكز فرهنگي داشتيم، عرصه را هم بر ماركسيست ها و هم انجمن حجتيه تنگ كرديم، به طوري كه آن ها كاملاً به حاشيه رفتند و حتي برنامه اي براي قتل بنده ريختند كه به صورتي معجزه آسا نجات يافتم. سال حدود 54 يا 56 بود كه به رغم همه موفقيت ها بسيار منقلب شدم و تصميم گرفتم استخاره كنم و اگر خوب آمد همان وسط سال به قم بازگردم. در ساعت و حال مناسبي استخاره كردم، آيه «زحف»(2) آمد، ولي باز به جهت شدت تأثر با اين كه هم معتقد و هم عامل به استخاره هستم به تصميم خود باقي مانده و مشغول جمع اثاثيه براي انتقال به قم شدم. در شب همان روز خواب عجيبي ديدم كه مهم ترين و شيرين ترين فراز زندگي ام را رقم زد. در عالم رؤيا ديدم در خيابان، جلوي مدرسه خان(3) اتوبوس هايي بسيار زيبا و

.


1- .. اين متن در حال حيات آية الله مشكيني رحمه الله تنظيم شده بود.
2- .. آيات 15 _ 16 از سورۀ انفال. در اين آيات پشت كردن به جبهۀ جنگ موجب خشم الهي و گرفتار شدن به عذاب جهنم دانسته شده است.
3- .. مدرسۀ علميّۀ «خان» يا «مهدي قُلي خان»، در خيابان «اِرَم» قم، نزديك حرم مطهّر و در مجاورت گذرِ خان قرار دارد. بناي فعلي مدرسه، به دستور مرحوم آية الله بروجردي ساخته شده است.

ص: 71

غيرقابل وصف ايستاده و جمع خاصي را از انبوه متقاضيان انتخاب كرده و سوار مي كنند، همه مي دانند كه مقصد سفر بسيار مهم است، ولي به هيچ كس از چگونگي آن خبر نمي دادند. بالاخره جمع محدودي از جمعيت عظيم حاضر را سوار و حركت كردند. در نزديكي هاي مقصد، بوي عطر عجيبي به مشام رسيد كه همه را مدهوش كرد. بعد فهميديم همه اين عطر از فضاي باغ غيرقابل وصفي متصاعد است. دم باغ همه را پياده كردند. باز هيچ كس نمي دانست در داخل باغ چه خبر است. آنجا هم از همين جمعيت محدود، اكثر افراد را راه ندادند. فردي بود از بستگان بنده، هر چه اصرار كردم [كه به او اجازه ورود بدهند]، سه عيب از او گفتند _ كه دقيقاً نقص هاي مهم معنوي اوست _ و فرمودند به جهت اين عيب ها نمي تواند وارد شود. سپس افراد منتخب را گروه گروه وارد باغ مي كردند. بنده و جناب حجة الاسلام اوسطي و جناب حجة الاسلام حاج شيخ محمود عبداللهي و مرحوم حاج شيخ معصومي را با هم وارد باغ كردند. بعد از ورود فهميديم كه مولايمان مولي الكونين حضرت بقية الله _ ارواحنا فداه _ داخل باغ هستند. حضرت در خيمه اي وسط باغ بودند. به محضر مقدس شان رفتيم، شيريني و عظمت محضر قابل وصف نيست. بنده ناگهان به يادم افتاد كه اين بهترين فرصت است كه با كسب نظر مستقيم از حضرت [در باره ماندنم در كرمانشاه] تصميم بگيرم. پس از سؤال بنده، حضرت _ روحي فداه _ آنچنان روي در هم كشيدند كه هنوز پس از سال ها تلخي آن در ذائقه بنده مانده است و فرمودند: «دل من از دست روحانيون خون است كه يا در قم و حوزه هاي مشابه آن به بهانه هاي مختلف مي مانند يا به جاهاي خوش آب و هوا و همراه با اقبال مردم مي روند. پس اين گونه مناطق را _ كه بسيارند _ چه كساني تأمين نياز كنند!»

.

ص: 72

1 / 17 دو كرامت از حضرت عبدالعظيم حسني عليه السلام

1 / 17دو كرامت از حضرت عبدالعظيم حسني عليه السلامآية الله سيد عبدالجواد عَلَم الهُدي، در ضمن سخنراني اي در تالار شيخ صدوقِآستان مقدس حضرت عبدالعظيم عليه السلام، دو كرامت از آن حضرت نقل كردند. من از ايشان تقاضا كردم كه آن ها را مكتوب كنند. ايشان در تاريخ 25/7/1376 متن ذيل را ارسال فرمود: مرحوم مغفور سيّد عبدالمهدي سِلمي نجفي، پسر دايي پدرم، كه در زمان رضاخان پهلوي در تهران تبليغ مي كرد، به دستور طاغوت وقت دستگير مي شود. ايشان بعد از آزادي به ما فرمود: بعد از يك سال زندان به شهر بيرجند تبعيد شدم. يكي از شب ها كه بسيار دلتنگ بودم،به حضرت عبدالعظيم متوسّل شدم و با چشم گريان به خواب رفتم. در رؤيا ديدم وارد مجلسي شدم كه جالسين همه روحاني بودند، و صدر مجلس، سيّد عبدالعظيم با صورتي نوراني و مجلّل نشسته است. جلو رفتم و بعد از سلام شكايت حالم را به عرض رساندم. فرمودند: «وقتي در تهران بودي نزد ما نمي آمدي؛ ولي بعد از اين به ديدار ما بيا.» از خواب بيدار شدم و تا صبح فكر مي كردم. بعد از اذان صبح مأمور شهرباني در منزل آمد و گفت: عبدالمهدي سِلمي اينجاست؟در منزل رفتم و خود را معرّفي كردم، گفت: مرخّص شدي، هر كجا مي خواهي برو!

.

ص: 73

بدون هيچ تعرّض و تعقيب و تعهّد به تهران آمدم و با خود عهد كردم تا آخر عمر زيارت آن حضرت را شب هاي جمعه ترك نكنم.كرامت دوم آن بود كه حقير يكي دو سال قبل از پيروزي انقلاب اسلامي شب هاي جمعه در مجلس توسّلي شركت مي كردم كه جمع خاصّي در آن بودند و تا صبح طول مي كشيد. در آن مجلس بزرگاني بودند كه در مسأله احضار ارواح اوليا نصيبي داشتند. يكي از آنان شبي از قول شخصي كه راضي نبود با وضع اختناق و سلطه ساواك معرّفي شود، اين ماجرا را نقل كرد: يكي از مشاورين محمد رضا پهلوي كه تا حدّي ايمان داشت و از عاقبت طغيان طاغوت ناراحت بود از من خواست اگر ممكن است به حضرت عبدالعظيم عليه السلام متوسّل شوم و عاقبت اين سلطنت را از روح آن حضرت بپرسم. مدّتي بعد با مقدمات زياد توفيق يافتم تا به روح مطهّر آن جناب نزديك شوم. گويا آن حضرت مي دانست حاجت من چيست، با خطابي تند فرمود: «به اين مرد(1) بگوئيد بايد اين هرزگي ها را كنار بگذاري. من از خداي متعال خواسته ام ريشه تو و اهلت را براي هميشه قطع نمايد.» آنجا ديگر اجازه نداشتم سؤال ديگري بكنم، ولي اصل مطلب را گرفتم. بعد نديم شاه را ديدم و مطلب را به او گفتم، او سخت مضطرب شد و گفت چگونه اين خطاب تند را به شاه برسانم. چندي بعد نديم شاه گفت: به هر طوري بود خودم را آماده كردم و روزي به شاه عين جريان را بدون نقل واسطه بيان كردم. شاه معني كلمه هرز گي را نفهميد. حسين علا _ كه نخست وزير وقت بود _ را به حضور خواست و گفت مي گويند در مملكت هرز گي هست؟ حسين علا گفت: خاطر شهرياري آسوده باشد، هيچ گونه هرز گي در مملكت وجود ندارد!

.


1- .. مقصود، شخص شاه بوده است.

ص: 74

1 / 18گزارشي از عالم برزخ

1 / 18گزارشي از عالم برزخ!در تاريخ 23/6/1386 يكي از دوستان، ماجراي عجيبي را نقل كرد كه براي يكي از قاريان قرآن به نام آقاي محمد رضا خُرّميان(1) در حال سكته پيش آمده و لحظاتي را در عالم برزخ گذرانده بود. من مايل بودم شخصاً ايشان را ببينم و داستان را از زبان خودش بشنوم. چندي بعد به درخواست اين جانب ايشان به دفتر آستان حضرت عبدالعظيم عليه السلام تشريف آورد و آن ماجرا را همراه با چند خاطره جالب ديگر تعريف كرد. از ايشان خواهش كردم كه خاطرات خود را به صورت مكتوب ارائه نمايد، ايشان به درخواست اين جانب پاسخ مثبت داد. خاطره نخست ايشان كه مربوط به جريان سكته اي است كه برايشان رخ داد، به اين شرح است: در 22/9/1384 كه روز شنبه بسيار سردي بود و فرداي آن مصادف با شهادت امام جعفر صادق عليه السلام بود، مشغول كار در دفتر امور مجلس وزارت امور خارجه بودم. ساعت يازده صبح جهت انجام كاري و براي رفتن به طبقه پنجم داخل آسانسور شدم. من در آسانسور تنها بودم. در حين حركت به طرف بالا احساس كردم گويا شخصي يك مشت محكم به شكمم زد. به اطاق خودم برگشتم و از دل درد به خود مي پيچيدم. فكر كردم كه شايد مسموم شده ام، لذا دو سه مرتبه آب خوردم، اما اثر

.


1- .. آقاي محمد رضا خُرميان، قاري بين المللي قرآن و كارمند وزارت امور خارجه جمهوري اسلامي ايران، براساس تقاضاي اين جانب در تاريخ 23/2/1388 خاطرات موردنظر را مكتوب و ارسال كرد.

ص: 75

نكرد. پس از نيم ساعتي متوجه شدم دست چپم از مچ تا آرنج درد شديدي گرفته و انگار كسي دارد آن را با ارّه مي بُرد. سپس چانه ام هم مثل سنگ شد و درد تقريباً همه بدنم را گرفت. دوستان همكار، مرا به بيمارستان سينا بردند. پس از سؤال و جواب هاي پزشكي، دكتر گفت: بايد از شما نوار قلب بگيريم، ظاهراً مشكل مهمي پيش آمده است. پس از اين كه نوار قلب را گرفتند و آن را دقيق بررسي كردند اعلام كردند كه سكته وسيعي كرده ام، و حدود يك ساعت هم دير به بيمارستان آمده ام.مرا با برانكار به اطاق ديگري بردند. تا وسايل پزشكي را بياورند و آماده كنند، شايد به اندازه يك دقيقه اطاق خلوت شد و من توانستم در همين فرصت كوتاه، به حضرت فاطمه زهراء عليها السلام توسل پيدا كنم. با چشماني اشك آلود به آن حضرت سلام دادم و عرض كردم: يا فاطمه زهراء! من عمري است كه از كودكي تا به امروز، قاري و تالي كتاب و قرآني هستم كه بر پدر بزرگوارت، پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله نازل شده، به بسياري از شهرهاي ايران و كشورهاي جهان مسافرت كردم و با افتخار براي مردم دنيا اين آيات الهي را تلاوت كردم، ضمن اين كه در انجمن خيريه اي به نام خودتان (موسسه خيريه حضرت زهراي اطهر عليها السلام كه توسط عده اي از بانوان متديّنه به ثبت رسيده) افتخار خادمي دارم؛ خودتان دست مرا بگيريد و عنايت ويژه اي بفرمائيد.پس از اين توسل كوتاه، به همكارم كه كنارم ايستاده بود گفتم با موبايلش به خانواده ام خبر بدهد. ايشان به منزل ما تلفن زد و داستان مريضي مرا به همسرم اطلاع داد و گفت هر چه سريع تر خود را به بيمارستان برساند.بلافاصله همسرم به قصّاب موسسه خيريه تلفن مي زند و از او مي خواهد كه فوراً چهارده گوسفند به نيّت چهارده معصوم ذبح كند و گوشت آنها را براي افراد بي بضاعتي كه تحت پوشش موسسه خيريه هستند بفرستد.بالاخره عمليات پزشكي شروع شد. طبق معمول رشته سيم هايي كه به بدنم متصل شده بود را به صفحه مانيتور وصل كردند. پزشك معالجي كه بالاي سرم بود،

.

ص: 76

آقايي بود به نام دكتر مولائي كه فرد متديني به نظر مي رسيد و به سرعت مشغول تزريق و عمليات پزشكي بود. در يك لحظه با «ايست قلبي» مواجه شدم و قلبم از كار افتاد.در اين لحظه ديدم صحنه بيمارستان عوض شد، چنان كه گويي در يك دنياي ديگري وارد شدم. ديدم كه در مقابل من هزاران نفر نشسته اند و هر كسي حرفي مي زند. در عين حالي كه همگي به من نگاه مي كردند و من با تعجب به خود مي گفتم: من تا چند دقيقه قبل كجا بودم؟ الآن كجا هستم؟ اين آدم ها كي هستند؟ چه مي گويند؟ با كه حرف مي زنند؟ اصلاً چرا مرا به اينجا آوردند؟در همين اثنا متوجه شدم شخصي در كنارم ايستاده كه انگار فكر مرا مي خواند. آن شخص به من گفت: مي خواهند شما را به طرف آسمان ببرند. يك دفعه ديدم همين تختي كه روي آن خوابيده بودم، مانند آسانسور، به طرف بالا حركت كرد و از طبقات مختلفي گذشت. از هر طبقه اي كه مي گذشتم، آدم هاي زيادي با لباس هاي سفيد نشسته بودند و بعضي مانند كساني كه مشغول ذكر گفتن هستند و بدن خود را جلو و عقب مي برند، خود را تكان مي دادند.در يك طبقه اي كه چند لحظه اي در آنجا توقف كردم، آدم هاي بسيار بلند قد با لباس هاي سفيد را ديدم كه روي نوك انگشتان پايشان، مانند كساني كه رژه مي روند، راه مي رفتند و در همان حال مرا نگاه مي كردند.من خيلي از ديدن اين منظره ترسيدم و فكر كردم كه اين ها از اجنّه هستند. جيغ زدم. آن شخص كه همراهم بود به من گفت: نترس، اين ها انسان هستند، اما دليلي دارد كه بايد روي نوك پاهايشان راه بروند. همراهم كمي به من آرامش داد و گفت اين طبقه كه الآن مي رويم آخرين طبقه آسمان است و تو در آنجا مشكلت حل خواهد شد. خواستم از او سؤال كنم كه اينجا كجاست و براي چه مرا به اينجا آورده اند، كه با چشم و ابرو به من اشاره كرد كه حرف نزن!

.

ص: 77

وقتي به طبقه آخر رسيديم، ديدم كه صحراي بسيار بسيار عظيم و بزرگي است كه شايد ميليون ها انسان به صورت كفن پوش در آن نشسته اند و تا آنجا كه چشم كار مي كند مملو از جمعيت است.برخي از آن ها چهره هاي بسيار شاد و خندان داشتند و برخي ديگر بسيار بسيار غبارآلود و غمناك و چهره در هم كشيده و ناراحت، گويي مي خواهند گريه و زاري كنند. بسياري از آن ها زانوان غم در بغل گرفته بودند و به صورت انسان هاي متحير و بهت زده نشسته بودند و همه آن ها در حال نگاه كردن به من بودند و انگار كه منتظر بودند كه من براي آن ها قرآن بخوانم. يك دفعه متوجه شدم كه صداي تلاوت قرآن مي آيد، خوب كه دقت كردم متوجه شدم صداي خودم است كه با صداي بلند اين آيه را تلاوت مي كردم: (ونُنَزّلُ مِن القُرآن ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحمَة لِلمؤمِنان وَلا يَزيدُ الظالِمينَ اِلا خَسارا).(1)در همين اثنا كه اين آيات الهي پخش مي شد، متوجه شدم كه سيد بزرگواري با لباس روحاني و يك شال سبز دور كمر، بسيار بسيار زيبا و با جبروت، آهسته آهسته، قدم زنان، به طرف من مي آيد. جلوتر كه آمد ديدم در عمرم، انساني به اين زيبايي و نورانيت و با اين هيبت و جبروت نديده بودم؛ پيشاني اي بلند، چشماني درشت با ابرواني پيوسته و مشكي و محاسني سياه و تقريباً بلند، با قد و قواره اي بسيار مناسب و كمي سمين. سيّد آمد و گوشه تختي كه من روي آن خوابيده بودم، ايستاد و همچنان به من نگاه مي كرد. خيز برداشتم كه به جمال پرفروغ و نورانيش سلام كنم، اما متوجه شدم كه زبانم قفل شده است. مجدداً خواستم عرض ارادت كنم، تا سه مرتبه، اما ديدم كه دهانم قفل شده، و نمي توانم صحبت كنم. شايد كه تصرف كرده بودند، نمي دانم، اما هم چشمم مي ديد و هم گوشم صداها را مي شنيد.در همين اثنا كه جمعيت همچنان مرا نگاه مي كردند و آيات قرآن همچنان پخش مي شد و من و آن آقاي بزرگوار، همزمان به همديگر نگاه مي كرديم، ايشان به آن آقايي

.


1- .. اِسرا: 82.

ص: 78

كه از اوّل كنار بنده بود، با پشت دستشان اشاره فرمودند و به يك حالت تشر، و فوق العاده پر جاذبه فرمودند: «اين آقا را به دنيا برگردانيد!»پس از شنيدن اين سخنان، صحنه عوض شد و من خودم را بر روي تخت بيمارستان ديدم و يك دفعه بلند شدم روي تخت نشستم. ديدم كساني كه دور من جمع شده بودند با صداي بلند گفتند: صلوات بفرستيد، مرده زنده شد، مرده زنده شد!برخي بلند بلند صلوات مي فرستادند و بعضي از نزديكان _ از جمله همسرم كه در اين فاصله آمده بود _ مشغول گريه كردن بودند و مرتب خدا را شكر مي كردند.در اين فاصله كه قلب من ايستاده بود، دكتري كه بالاي سرم بود، از آن دو نفر همراهم كه مرا از اداره به بيمارستان برده بودند، پرسيده بود كه اين آقا كيست؟ آن ها در جواب گفته بودند كه ايشان همكار ما در وزارت امور خارجه است و ضمناً قاري قرآن هم هست.وقتي كه پس از چند ثانيه من تازه متوجه شدم كه قضيه چي بوده و فهميدم كه از اين دنيا رفته بودم و به لطف و عنايت خداوند متعال و محبت اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام، دوباره به اين دنيا برگشتم، شروع كردم به گريه كردن و با صداي بلند چند مرتبه گفتم: يا فاطمه زهراء، يا فاطمه زهراء!سپس آن آقاي دكتري كه ظاهري آراسته داشت و به نظر متدين مي رسيد، به من گفت: برو خداي را شكر كن، زيرا خدا به احترام همين قرآني كه تلاوت مي كني، شما را مجدداً به دنيا بازگرداند.گفتم: مگر چطور شده؟ گفت: وقتي انسان ايست قلبي پيدا مي كند، حدّاكثر در پانزده تا بيست ثانيه مي توان قلب را به وسيله شوك به كار انداخت، در حالي كه قلب شما نزديك به دو دقيقه از كار افتاد و هر چه تلاش كرديم، نتوانستيم كاري بكنيم تا احيا شود. آن دو خانم پرستاري هم كه مشغول كارهاي اوّليه براي برگرداندن قلبتان بودند، مأيوس شدند و گفتند كار ايشان تمام شده و روي برگه بيمارستان نوشتند كه او را به

.

ص: 79

سردخانه منتقل كنيد و خودشان هم رفتند. اما من وقتي شنيدم كه شما قاري قرآن هستيد، گويا شخصي در گوشم گفت كه نرو، اين آقا برمي گردد و من به احترام قرآن، اينجا در كنار شما ايستادم تا اين كه شما مجدداً به اين دنيا برگشتيد. قدر و منزلت خودت را بدان، چون زنده شدن شما به طور قطع و يقين، معجزه خداوند بوده است كه شامل حالت شده. هر لحظه خدا را شكر كن و در نمازهايت مرا هم دعا كن.پس از اين قضايا، به بخش C.C.U بيمارستان قلب شهيد رجائي منتقل شدم و حدود پانزده روز در آن بيمارستان بستري بودم. در اين مدت برخي از بزرگان و علما و رؤساي هيأت هاي مذهبي، از جمله وزير خارجه و معاونين و مديران كل و ديگر همكاران وزارت خانه و اكثر طبقات قاريان قرآن به ديدنم آمدند. وقتي جناب شهريار پرهيزگار تشريف آوردند و ماجرا را برايش تعريف كردم، فرمودند: از شنيدن اين اتفاقي كه براي شما افتاده، ما به خودمان اميدوار شديم كه همين آيات قرآني كه همه روزه تلاوت مي كنيم، يقيناً يك روزي دست ما را خواهد گرفت كه تاكنون هم گرفته و ما را از خيلي خطرات نجات داده است.پس از مرخص شدن از بيمارستان، حدود دو ماه در منزل استراحت كردم. يك روز به اتفاق سفرا و كارداران نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران كه براي سمينار به تهران آمده بودند، خدمت مقام معظم رهبري رسيدم. پس از اتمام برنامه، در موقع صرف شام، جناب آقاي دكتر خرازي داستان بيماري بنده را به حضرت آقا فرمودند و مقام معظم رهبري با تعجب به بنده فرمودند: خودت از زبان خودت داستان بيماري را شرح بده. من هم داستان را از لحظه اي كه از اين دنيا رفتم تا لحظه اي كه برگشتم، به طوركامل براي حضرت آقا نقل كردم. ايشان خيلي تعجب كردند و فرمودند: اگر ممكن است يك بار ديگر از اوّل تا آخر برايم شرح بده. مجدداً داستان را از اوّل تا آخر شرح دادم. در پايان، مقام معظم رهبري فرمودند: اين داستان و قضيه عجيبي كه براي شما اتفاق افتاده، اوّلاً شبيه به يك معجزه است كه در اين عصر و زمانه، خيلي كم براي كسي اتفاق مي افتد. ثانياً تمامي اين

.

ص: 80

حوادث، مطابق با روايات و اعتقادات ماست كه از لحظه ورود به عالم برزخ نوعاً براي كساني كه در مسير صراط مستقيم الهي و در مسير اهل بيت عليهم السلام هستند اتفاق مي افتد و آن سيد بزرگواري كه قدرت تصرف داشته و توانسته شما را از آن نشئه به اين نشئه دنيا برگرداند، مسلماً يكي از ذوات محترم اهل بيت عليهم السلام بوده است و چون اين قضيه در شب شهادت امام جعفر صادق عليه السلام اتفاق افتاده است، و با آن نشانه هايي كه بيان داشتيد، احتمالاً يا حضرت امير عليه السلام و يا امام جعفر صادق عليه السلام بوده است.بعد فرمودند: شما قدر خودت را بدان و از اين پس صداي هر اذاني را كه مي شنوي، همان لحظه خدا را شكر كن و بگو كه خدايا سپاس مي گويم تو را كه به من عمر طولاني مرحمت فرمودي تا يك بار ديگر صداي اذان دين تو را بشنوم.سپس دستور فرمودند: به صدا و سيما بفرمائيد كه از اين قضيه گزارش يا فيلمي تهيه شود تا مردم ببينند و در جريان قرار گيرند، شايد موجب عبرت مردم قرار گيرد.

.

ص: 81

1 / 19مسلمان شدن مسيحي با توسل به اهل بيت عليهم السلام

1 / 19مسلمان شدن مسيحي با توسل به اهل بيت عليهم السلامخاطره دومي كه جناب آقاي محمدرضا خُرّميان(1) براي اين جانب مكتوب كردند، بدين شرح است: در سال 1372 جهت برنامه هاي ماه مبارك رمضان به ايتاليا سفر كردم. پس از اجراي چندين برنامه قرآني در مسجد بزرگ رُم و در نمازخانه دفتر نمايندگي ايران، براي ديدن آثار تاريخي شهر پُمپِي، به شهر بزرگ ناپولي مسافرت كردم. برادري كه از سفارت جهت راهنمايي و ترجمه زبان همراه ما بود، گفت: اخيراً در اين شهر يك خانم مسيحي شيعه شده، اگر تمايل داريد به ديدن ايشان برويم.به منزل ايشان وارد شديم. به نامبرده عرض كردم اگر داستان مسلمان شدن خود را براي ما بازگو كنيد بسيار خوب است، ما در ايران و يا خارج از كشور براي دوستان نقل مي كنيم كه مفيد خواهد بود.همسر آن خانم، ماجرا را اين گونه شرح داد: من در يك خانواده مسيحي بزرگ شدم. پس از گذراندن مقاطع مختلف تحصيلي براي اخذ مدرك دكتري، رشته علم الاديان را انتخاب كردم. يكي از ادياني كه در اين رشته بررسي مي كرديم، دين مبين اسلام بود. پس از مطالعه فراوان پيرامون قرآن و

.


1- .. ر.ك: ص74 (پانوشت).

ص: 82

كتب اسلامي به اسلام علاقه مند شدم و با تحقيق و تفحص و ملاقات با علماي اهل سنت. بالاخره مسلمان شدم، البته مسلمان اهل سنت. وقتي مسلمان شدم، ديگر پدر و مادرم مرا به خانه شان راه ندادند و حتي برادرم مرا كتك زد، اما من مقاومت كردم، چون به اسلام اعتقاد پيدا كرده بودم.پس از مدتي متوجه شدم كه مذهب اهل تسنن، پاسخگوي بعضي از سؤالات و شبهات من نيست. بالاخره با مطالعه كتب شيعه و رفت و آمد با سفارت جمهوري اسلامي ايران در رُم، به مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ارادت پيدا كردم و شيعه شدم.مشكل اصلي من، همسر مسيحي ام بود كه حاضر نبود مسلمان شود. ما دو فرزند هم داشتمي و من نمي خواستم مادر فرزندانم مسيحي باشد. هر چه به او كتاب هاي مذهبي و ديني و شيعي دادم، مطالعه كرد اما مسلمان نشد و مي گفت: من دين اسلام را دوست ندارم.در يك روز تابستاني كه هوا هم بسيار گرم بود، همسرم را داخل اطاق آوردم و در اطاق را بستم و خيلي صريح به او گفتم: تو بايد مسلمان شوي، اگر مسلمان نشوي من نمي توانم با تو زندگي كنم و علي رغم اين كه تو را دوست دارم و مادر بچه هايم هستي، به طور قطع و يقين از تو جدا خواهم شد.همسرم گفت: من هم علي رغم اين كه تو را خيلي دوست دارم و پدر بچه هاي من هستي، اما بدان كه من مسلمان نمي شوم و من مسيحيت را دوست دارم و من هم از تو جدا خواهم شد.در آن شرايط، قلب و فكر و ذهنم متوجه اهل بيت عليهم السلام شد و با خود گفتم: يا رسول الله! يا علي بن ابي طالب! يا فاطمه زهرا! يا حسين! مرا كمك كنيد. مرا راهنمايي كنيد. يك لحظه گويا برقي در ذهن من زد و گفتم: خانم اگر در اين هواي گرم، من دعا كنم و از آن بزرگواران (اهل بيت عليهم السلام) بخواهم كه باران ببارد، آيا تو قبول مي كني كه اين دين بر حق است؟ آيا مسلمان مي شوي؟

.

ص: 83

همسرم گفت: اگر در اين هواي گرم و سوزنده باران ببارد، معلوم است كه دين اسلام حق است و من مسلمان خواهم شد؛ زيرا كه اين يك معجزه است.وقتي جواب مساعد را از همسرم گرفتم به اطاق مجاور رفتم، در اتاق را بستم و گوشه فرش را كنار زدم، به حالت سجده سرم را روي خاك گذاشتم و شروع كردم به گريه كردن. گفتم: يا علي! تو همسرت زهرا را دوست داشتي، من هم همسرم را دوست دارم. سيلي به صورت همسرت زدند براي خدا صبر كردي و تحمل كردي و چيزي نگفتي و دندان به جگر گذاشتي. يا فاطمه زهرا! تو را به آن عشق و ارادتي كه به علي داشتي، تو را به آن پهلوي شكسته ات، تو را به آن محسن سقط شده ات قسم مي دهم بزرگواري كنيد چند دقيقه اي باران ببارد. اگر باران ببارد اين زنِ من مسلمان مي شود و اگر او مسلمان و شيعه شود، يقيناً در دانشگاه چندين نفر را مسلمان مي كند.آن قدر گفتم و اشك ريختم و از اين ذوات محترم درخواست كردم و به آن ها التجا كردم كه وقتي سر از روي زمين برداشتم ديدم دور تا دور جاي سجده من خيس شده است. از اتاق بيرون آمدم، به ايوان كه رسيدم ديدم هوا ابري شده، فهميدم كه خبري خواهد شد. بعد از مدتي هوا باراني شد و علي رغم شرايط خاص جوّي و منطقه اي باران آمد! شب ده ها كانال تلويزيون اعلام كردند كه باريدن باران در اين هواي گرم ايتاليا شبيه معجزه است.همسرم از اتاق بيرون آمد و با ديدن و لمس كردن باران از من پرسيد: تو به كي توسل جُستي كه اين قدر قدرت داشته كه توانسته اين عظمت را بيافريند؟ گفتم: به علي عليه السلام و فاطمه زهرا عليها السلام. همسرم بعد از اين ماجرا مسلمان و شيعه شد و نام خود را فاطمه زهرا گذاشت.بعد، به همسرش كه با مانتو و مقنعه كاملاً پوشيده نشسته بود، اشاره كرد و گفت: همسرم از روزي كه مسلمان و شيعه شده بيش از هشتاد نفر را در دانشگاه يا از مسيحيت به تشيّع آورده و يا سُنّي بودند و آن ها را شيعه كرده است.

.

ص: 84

1 / 20محجّبه شدن يك خانم بي حجاب در زوريخ

1 / 20محجّبه شدن يك خانم بي حجاب در زوريخخاطره سوم جناب آقاي محمدرضا خُرّميان(1) اين چنين است: سال 1385 و 1386 دو مرتبه به شهر زوريخ كه از شهرهاي بزرگ كشور سوئيس است، دعوت شدم. در آنجا مسجدي هست به نام «امام علي عليه السلام» كه متعلق به ايرانيان مقيم زوريخ است. البته شيعيان افغاني و عراقي هم در آنجا حضور مي يابند.هر دو دعوت در ماه محرم الحرام بود. بنده هر شب نماز جماعت مغرب و عشاء را اقامه مي كردم و سپس چند دقيقه اي قرآن تلاوت كرده، بعد از آن حدود يك ساعت پيرامون علل قيام امام حسين عليه السلام و بعضاً احاديث اخلاقي سخنراني مي كردم. پس از آن عزاداري و توسل و سينه زني مفصل و روضه خواني سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام شروع مي شد كه خودم همه را مي خواندم. پس از دعا و اتمام مراسم نيز، شام داده مي شد.در چندين شب متوالي وسط روضه خواندن متوجه شدم كه در قسمت خانم ها كه پشت پرده بودند، خانمي با صداي بلند گريه مي كند و بعضاً جيغ مي كشد و نعره مي زند. از آقاي خياباني كه مسئول و گرداننده مسجد بود پرسيدم: آيا اين خانم مشكلي دارد و يا مثلاً اولادش فوت شده كه اين طور گريه و ناله مي كند؟

.


1- .. ر.ك: ص74 (پانوشت).

ص: 85

آقاي خياباني گفت: اين خانم داستاني دارد كه مي گويم بيايد در دفتر مسجد تا خودش براي شما تعريف نمايد.آن خانم به دفتر مسجد تشريف آوردند. به او گفتم: شنيده ام كه حال خوشي داريد، مي خواستم ببينم اگر داستاني داريد برايم نقل كنيد تا استفاده كنيم.آن خانم گفت: من و شوهرم با دختر و پسرم حدود پانزده سال قبل براي زندگي به شهر زوريخ آمديم. از روز اوّلي هم كه آمديم متأسفانه دينمان را كنار گذاشتيم. من حجابم را كنار گذاشتم و نماز و روزه و عبادات را هم ديگر به جا نياورديم. مادرم وقتي فهميد كه من بي حجاب شده ام، مرتّب از تهران تلفن مي زد و مرا نصيحت مي كرد. مادرم با گريه مي گفت: پدرت از وقتي كه فهميده تو بي حجاب شدي، نماز نمي خواني و عبادت نمي كني، دائماً گريه مي كند و سر نمازها برايت دعا مي كند كه هر چه زودتر با خدا آشتي كني.پس از گذشت پانزده سال، امسال دو ماه به محرم مانده، شبي در عالم رؤيا ديدم كه در سالني هستم كه مردها و زن هاي زيادي در آن جمع بودند. يك دفعه در سالن باز شد، آقايي آمد و با صداي بلند اعلام كرد: آقايان و خانم ها آماده باشيد، الآن آقا امام حسين عليه السلام تشريف مي آورند. طولي نكشيد كه در سالن باز شد و آقا امام حسين عليه السلام با جبروت و چهره اي بسيار زيبا و نوراني كه من در عمرم شخصي به آن شُكوه و زيبايي نديده بودم، تشريف فرما شدند. جمعيت، كوچه باز كردند، آقا آمدند و شروع به سلام و عليك با حاضران كردند. من در عالم خواب با خودم گفتم: اي واي بر من! من كه حجاب ندارم، چطور با آقا روبرو شوم؟ حضرت كه نزديك من شدند، من دو دستم را روي سرم گذاشتم كه جلوي آقا خجالت نكشم. وقتي حضرت نزديك من رسيدند، من به ايشان سلام كردم. تا سلام كردم آقا روي مباركشان را از من برگرداندند. يك لحظه ساكت شدم و نفس در سينه ام حبس شد. بعد، امام حسين عليه السلام فرمودند: دخترم! ما به تو چه بدي كرديم كه شما با ما قهر كرديد؟

.

ص: 86

من ديدم هيچ جوابي ندارم؛ زيرا راست مي گفت. آن ها كه به ما بدي نكرده بودند. ما خودمان به خودمان بدي كرديم و با اين بزرگواران و با مكتب انسان ساز آن ها قهر كرديم.در اينجا شروع كردم به گريه كردن. جيغ مي زدم و مرتب مي گفتم: آقا! غلط كردم، اشتباه كردم، جبران مي كنم. سپس آقا امام حسين عليه السلام فرمودند: دخترم! اگر مي خواهي عاقبت به خير شوي و اگر مي خواهي ما از شماها راضي شويم اين گوشه عباي مرا بگير. تا خم شدم و گوشه عباي آقا را گرفتم از خواب پريدم.بعد از اين ماجراي خواب، دو ماه است كه باحجاب شد ه ام. دخترم هم باحجاب شده است. خودم و شوهرم نماز مي خوانيم و با خدا و قرآن و پيامبر صلي الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام آشتي كرده ايم. گريه ها و آه و سوزهاي من از گذشته ام است كه چطور پانزده سال در جهل و ناداني بوديم و چقدر مردها موي سرم را ديدند. گريه مي كنم تا گناهانم پاك شود. به او گفتم: اين كه امام حسين عليه السلام شما را از ضلالت و گمراهي نجات داد، همه از دعاهاي پدر و مادرت بوده، هميشه آن ها را دعا كن و مواظب خود و بچه هايت باش.

.

ص: 87

1 / 21خاطره اي از زادگاه بلال حبشي

1 / 21خاطره اي از زادگاه بلال حبشيچهارمين خاطره آقاي محمدرضا خُرّميان،(1) قاري بين المللي قرآن كريم، به اين شرح است: در سال 1374 جهت اجراي برنامه هاي قرآني در ايام هفته وحدت و ميلاد النبي صلي الله عليه و آله به كشور اتيوپي _ كه از كشورهاي قاره آفريقاست _ مسافرت كردم.در نزديكي هاي آديس آبابا (پايتخت)، شهري است كه زادگاه حضرت بلال حبشي است. براي اجراي برنامه به آن شهر رفتم. در زادگاه او يك مسجد بسيار عظيم به نام مسجد بلال حبشي ساخته اند. در بالاي سردر مسجد نوشته كه در اوّلين ديدار بلال حبشي با پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله، بلال، اين شعر را به زبان آفريقايي خوانده است: اَرَب_َ_رَ كَن_گَ__رَهكَري كَري مَندَرَهكه اين شعر را به عربي ترجمه كرده اند كه اين جمله شده است: اِذِالمكارمُ في آفاقِنا ذُكِرَتفانّما بكَ فينا يُضربُ المَثلُظاهراً اين عبارت فارسي، ترجمه همان شعر بالاست: آنچه خوبان همه دارند تو تنها داري.

.


1- .. ر.ك: ص74 (پانوشت).

ص: 88

نكته جالبي كه در آنجا مشاهده كردم اين بود كه قبل از من يك قاري قرآني كه اهل همان قريه بلال حبشي بود تلاوت قرآن كرد. او هم مخرج «ش» نداشت و به جاي آن «س» تلفظ مي كرد. مثلاً مي گفت: «إذا السَّمسُ كُوّرَت». مي گفت كه ما از نسل بلال حبشي هستيم. آن ها پس از گذشت چهارده قرن هنوز هم مخرج «ش» ندارند.اكثر مردم اتيوپي (حبشه) مسلمان اهل تسنن هستند و اكثر مساجد آن ها به نام هاي خلفاي راشدين و عايشه و حفصه است كه بنده در خيلي از اين مساجد تلاوت قرآن داشتم.روزي به ما خبر دادند كه مسجدي به تازگي يافته اند، به نام «فاطمه الزهراء». گفتم: حتماً براي قرائت قرآن به اين مسجد برويم.شبي را وقت گرفتند و ما براي قرائت قرآن به آن مسجد رفتيم. ديدم كه جلوي در ورودي مسجد با يك سنگ مرمر بسيار بزرگ نوشته: «مسجد فاطمة الزهراء». پس از تلاوت كلام الله مجيد از صاحب مسجد كه يك مسلمان سُنّي اهل يمن بود سؤال كردم كه: چطور شد مسجد را به اين نام نهاديد؟گفت من تصميم داشتم نام اين مسجد را «مسجد عايشه» بگذارم و حتي سنگ آن را هم تهيه كرده بودم؛ اما شبي در عالم رؤيا پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله را ديدم كه فرمودند: فلاني! از اين كه مي خواهي نام اين مسجد را به نام همسرم عايشه بگذاري از تو ممنونم، اما در اين شهر مسجد به نام عايشه زياد است. شما اين مسجد را به نام دخترم قرار بده كه اين نام براي تو بركت دارد.صبح كه از خواب بيدار شدم از هر كه سؤال كردم كه نام دختر پيامبر چه بوده، هيچ كس جواب صريحي به من نداد تا اين كه به سفارت جمهوري اسلامي ايران در آديس آبابا مراجعه كردم و گفتم كه: نام دختر پيامبر اسلام چيست؟ آن ها گفتند: «فاطمة الزهراء». من هم اين نام زيبا را بر روي مسجد گذاشتم.

.

ص: 89

بنده (خرّميان) احاديثي راجع به حضرت فاطمه زهرا عليها السلام از لسان پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله براي ايشان نقل كردم و او را براي اين كار تشويق كردم. در پايان خودش هم اذعان داشت كه يقيناً نام فاطمه زهرا در روز قيامت موجب آبروي من و دستگيري ام خواهد شد و اميد دارم كه فاطمه عليها السلام از من شفاعت كند. حتي گفت چندين مرتبه سنّي هاي وهّابي، با سنگ، شيشه هاي اين مسجد را شكستند و از من خواستند تا نام اين مسجد را تغيير دهم؛ اما من مقاومت كردم.

.

ص: 90

1 / 22تأثير غذا در كاهش لذّت عبادت

1 / 22تأثير غذا در كاهش لذت عبادتدر سفري كه در تاريخ 12/5/1389 به كشور تركمنستان داشتم، آقاي سيّد محمّد موسي هاشمي گلپايگاني،(1) سفير جمهوري اسلامي ايران در آنجا، به نقل پدرشان از جدّش فقيه بصير و عالِم وارسته آية الله سيد جمال گلپايگاني نقل كرد كه ايشان در سن 24 يا 25 سالگي با اين انگيزه از اصفهان به نجف مي رود كه از بركات جوار مرقد امام علي عليه السلام بهره ببرد و نيز از درس بزرگان علماي نجف استفاده كند.پس از مدتي كه در نجف ماند احساس مي كند كه ديگر از عبادات خوب لذت نمي برد، حتي حالاتي كه در اصفهان داشت نيز براي او پديد نمي آيد، و لذا سه بار در زيارت اميرالمؤمنين عليه السلام خطاب به آن حضرت مي گويد: آقا! من آمدم اينجا از بركات همجواري شما استفاده كنم، اما فكر مي كنم آنچه در اصفهان داشته ام نيز كمتر شده.در بار سوم مي گويد: اگر درست نكني برمي گردم!بعد از بار سوم، به مدرسه بر مي گردد و وسايل خود را مي بندد و آماده بازگشت مي شود. براي گرفتن وضو، سر حوض مدرسه مي رود. پس از وضو وقتي مي خواهد وارد

.


1- .. نوۀ عارف سالك آية الله سيد جمال گلپايگاني (م 1377 ق).

ص: 91

حجره شود، شخصي را مي بيند كه روي سكّوي حجره نشسته است (وي احتمالاً سيد احمد كربلايي يا سيد علي قاضي بوده).(1) آن شخص به ايشان مي گويد: سيد جمال! چرا ناراحتي؟ احساس لذّت نكردن شما از عبادت مثل گذشته به دليل آن است كه گوشتي را كه از قصابي مي خري تطهير نمي كني. احتياطاً آن را آب بكش. در اصفهان قصاب ها پس از ذبح گوسفند، گردن آن را شستشو مي دهند و آن را تطهير مي كنند، ولي در نجف گردن گوسفند را تطهير نمي كنند. اين است كه ذائقه عبادت شما مثل سابق نيست.

.


1- .. ترديد از راوي است.

ص: 92

1 / 23تشرّف حجة الاسلام و المسلمين آقاي سيّد حسن دُر افشان

1 / 23تشرّف حجة الاسلام و المسلمين آقاي سيّد حسن دُر افشاندر تاريخ 8/1/1391 ديداري داشتم با آية الله سيّد جعفر سيّدان. از ايشان تقاضا كردم كه داستان تشرف مرحوم حجّة الاسلام و المسلمين سيّد حسن دُرافشان، ساكن مشهد و عموزاده حضرت آية الله سيد علي سيستاني _ حفظه الله _ را تعريف كنند.آية الله سيّدان فرمود: داستان شيريني است. آقاي دُرافشان، مرد بسيار فوق العاده اي بود. از نظر زهد، نمونه بود. منبر مي رفت، منبرهاي يكي _ دو ساعته! يكصد و پنج سال عمر كرد، و تا همان روزهاي آخر، منبرش را مي رفت. الغدير تدريس مي كرد. تأليفي در علم تجويد دارد. در علوم غريبه هم قوي بود. جلسه تفسيري داشت شب هاي سه شنبه. جلسه اش در منزل همشيره زاده بنده، آقاي حسين پور، بود. قبل از يكي از جلسات، به همشيره زاده گفتم: به آقاي درافشان بگو امشب تفسير نگويد و به جاي آن، كراماتي را كه او از جدّشان مرحوم [آية الله] سيد علي سيستاني(1) ديده بگويد و مطالب ايشان را ضبط كن. حيف است.در آن شب، خودم و يكي دو نفر ديگر از رفقا در جلسه شركت كرديم. به ايشان گفتم: تقاضا دارم شما امشب تفسير نگوييد و اين داستان ها را بگوييد. چهار _ پنج داستان شنيدني بود.

.


1- .. آية الله سيّد علي بن محمّدرضا سيستاني (م 1340 ق)، جدّ آية الله سيد علي حسيني سيستاني كه هم اكنون مرجع تقليد و ساكن نجف است (ر.ك: نقباء البشر: ج4، ص1434).

ص: 93

آقاي حسين پور گفت: حاج آقاي درافشان، خودشان هم داستاني دارند. گفتم: خوب، بفرماييد.آقاي در افشان با اشاره به سفري كه حدود شصت سال قبل به مكه داشت فرمود: شخصي ششصد تومان به من و رفيقم داد كه مكه برويم. ما راه افتاديم. به جدّه كه رسيديم، رفيقمان مريض شد. سيصد تومانِ آن، خرج شد. من در فكر بودم كه سيصد تومان باقي مانده براي هزينه هايي كه در پيش داريم، كم است. ناراحت بودم كه با سيصد تومان چه كار كنيم!رفيقم از اتاق بيرون رفته بود. آقايي در زيِّ خيلي گيرا وارد اتاق شد و پهلوي من نشست و گفت: سلام عليكم.گفتم: عليكم السلام.به زبان عربي گفت: ثَلاثُمِئةْ تَكفيكْ (سيصد تومان براي شما بس است)!گفتم: براي عمّه ات بس است!وي تبسّمي كرد و به زبان فارسي گفت: «سيصد تومان، بس است! هر كس هر چه خواست، به او بده».اين جمله را گفت و بلند شد و رفت.جمله دوم، مرا تكان داد. بلند شدم و دنبال او رفتم كه ببينم كيست؛ ولي او را پيدا نكردم. برگشتم و شروع كردم به گريه كردن. رفيقمان آمد و گفت: چه شده؟ چرا گريه مي كني؟گفتم: مكّه است. آدم گريه مي كند.رفتيم مكه. خواستيم خانه اجاره كنيم، صاحب خانه، پول اجاره را پيش از تحويل منزل خواست. براي هر نفر، صد تومان. دويست تومان به او داديم.شخصي كه در تهران حصيربافي داشت، آمد. ديدم ناراحت است.گفتم: چه شده؟گفت: پولم را در حرم دزديدند.

.

ص: 94

گفتم: چه قدر بود؟گفت: صد تومان.صد تومان هم به او دادم.پيرزني به نام بي بي فاطمه آمد، گريه مي كرد. پول او را هم زده بودند. به او هم يكصد تومان دادم.آن سال براي رفتن به عراق هم اجازه دادند؛ امّا گفتند هر كس مي خواهد عراق برود، بايد صد تومان بدهد. دويست تومان هم براي خودم و رفيقم براي رفتن به عراق دادم!اين شد ششصد تومان، علاوه بر همه مخارج ديگري كه در مكه و مدينه و عراق داشتيم.در نجف، به ديدن آقاي سيستاني(1) رفتم. پس از احوال پرسي، از او پرسيدم: پول مي خواهي؟ چيزي نمي گفت. با اصرار من معلوم شد كه ايشان سيصد تومان مقروض است. سيصد تومان هم به ايشان دادم!برگشتيم مشهد. حسين آقا [پسرم] گفت: آقاجان! پول ها [يي كه گذاشته بودي] تمام شد و چهل تومان كم داشتيم، قرض كردم.گفتم: از صندوق امام زمان عليه السلام، اين هم چهل تومان! در اين جا، آن پول، تمام شد!

.


1- .. آية الله سيدعلي [بن محمّد باقر] سيستاني (متولّد 1309 ش)، از مراجع تقليد فعلي كه آن سال ها براي تحصيل، از مشهد به نجف رفته بود و آقاي درافشان، عموزادۀ ايشان مي شود.

ص: 95

1 / 24توسّل به امام عصر عليه السلام

1 / 24توسّل به امام عصر عليه السلامدر ديداري كه در تاريخ 8/1/1391 با آية الله سيّد جعفر سيّدان در مشهد داشتم، چند خاطره تعريف كردند، از جمله اين كه فرمودند: در سال دومي كه براي منبر به تهران رفته بودم _ يعني قاعدتاً پنجاه و سه سال قبل _ ، شايد آن وقت بيست و پنج سال داشتم، هوسم اين شده بود كه منبرم مفيد، مؤثر، حكيمانه، متناسب با مقتضاي حال باشد. براي پير، جوان، دانشجو و ... و از طرفي بدون مطالعه قبلي! نه اين كه مطالعه نكنم، ولي آن منبر مطالعه خاص لازم نداشته باشد.عصر جمعه اي بود. رفتم مسجد ارك، درب مسجد باز بود و مسجد، خلوت. تنها يك نفر در آن حضور داشت. دو ركعت نماز امام زمان عليه السلام خواندم (همان نمازي كه يكصد بار اياك نعبد و اياك نستعين دارد) بعد، گفتم: آقا! مي خواهم منبرم مفيد باشد (با همان خصوصيات).در آن وقت، من و آقاي آقا شيخ علي اصغر مرواريد با هم در قُلهك در مسجد آقاي سيد عباس مشكوري كه عرب بود، منبر مي رفتيم. پاي منبر نشسته بودم، استكان چاي دستم بود كه چاي بخورم، مردم هم نشسته بودند، شخصي، تقريباً 45 ساله، عبا بر دوش، عرق چين بر سر، آمد كنار من در دست چپم نشست و گفت: آقاي سيّدان! دوست داريد منبرت مفيد، مؤثر، حكيمانه و هر كجا متناسب آن جا باشد، مثل برقي كه هر جا متناسبِ آن جا، كار مي كند ... و بي مطالعه؟!

.

ص: 96

گفتم: بفرماييد. (خيلي بي اعتنا، اصلاً توجه نداشتم كه لحظاتي قبل، همين خواسته را از امام زمان عليه السلام داشتم!).گفت: پنج چيز را رعايت كن: اول: شب ها سعي كن قبل از اذان، نيم ساعت، يك ساعت، بيدار باشي. دوم: هميشه با وضو باش. سوم: سعي كن كم حرف بزني. چهارم: كم بخور. و پنجم: كم معاشرت كن.رفتم منبر و آقاي مرواريد هم بعد از من رفت منبر، پس از اين كه منبرش تمام شد از مجلس بيرون آمديم. چند نفر بلند شدند. آن شخص هم بلند شد. هنگام خروج از مسجد يادم آمد كه: عجب! آنچه اين شخص گفت، همان چيزهايي بود كه من درخواست كرده بودم.گفتم: چي فرموديد؟وي با دستش اشاره كرد به طرف مسجد ارك و گفت: «اگر آن كار را نكرده بودي، به ما نمي گفتند كه اينها را به تو بگويم».من هم در فكر منبر بعدي بودم كه دير نشود (و لذا توجه زيادي به حرف هاي او نكردم). بيست و پنج شب، آن جا منبر رفتم؛ ولي ديگر او را نديدم. من مطمئن هستم كه او از طرف امام زمان عليه السلام اين مطلب را مطرح كرد.يك هفته اين دستور العمل را انجام دادم. به خاطر دارم كه در جلسه اي كه آقاي [آية الله حاج سيد احمد] خوانساري حضور داشت، حتّي تا وقتي كه لام «عزّوجلّ» از «قال الله عزّوجلّ» را مي گفتم، نمي دانستم چه بايد بگويم؛ ولي بلا فاصله يك آيه به ذهنم مي زد، و يك ساعت حرف مي زدم!

.

ص: 97

فصل دوم: خاطراتي از انقلاب اسلامي در ايران

اشاره

فصل دوم: خاطراتي از انقلاب اسلامي در ايران

.

ص: 98

. .

ص: 99

2 / 1پيشگويي در بارۀ پيروزي انقلاب اسلامي

2 / 1پيشگويي در باره پيروزي انقلاب اسلاميحجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ علي بهجت (فرزند مرحوم آية الله محمدتقي بهجت)، براي اين جانب تعريف كردند كه: قبل از پيروزى انقلاب، دانشجويى _ كه الآن فيزيوتراب است _ به من گفت: اگر مى توانى، از آقا (پدرت) بپرس بالأخره شاه پيروز مى شود، يا امام خمينى؟من منتظر فرصت بودم. يك روز ظهر ديدم كه آقا در حال وضو گرفتن، خيلى بشّاش است و در اين عالم نيست، به گونه اى كه متوجّه رفت و آمد ما نمى شود. در اين گونه مواقع بود كه مى شد چيزى از ايشان پرسيد و جواب گرفت؛ يعنى تا مى خواست از آن عوالمْ بيرون بيايد و به اينجا توجّه كند، در اين بين، مى شد از او پاسخى دريافت كرد، و گر نه وقتى به اين عالم مى رسيد، رازدار بود.ايشان در حال شستن صورت بود كه به ايشان گفتم: آقا! بالأخره در اين زد و خورد، شاه پيروز مى شود يا آقاى خمينى؟ايشان فرمود: بله؟سؤالم را تكرار كردم.

.

ص: 100

فرمود: بله! آن آقاى سِدِهى(1) هم گفت كه بار دوم، آقاى خمينى پيروز مى شود، و... .(2) گفتنى است كه آقا اين طور مسائل را به خود، نسبت نمى داد.(3)

.


1- .. احتمالاً مقصود، مير سيّدعلي آقاسِدِهي (م1358ق) يا حاج آقا رحيم ارباب (م1396ق) است.
2- .. چنين نقلي، از شهيد مطهري نيز رسيده است (ر.ك: استاد شهيد مطهري از نگاه خانواده: ص91) كه ممكن است آن را مرحوم بحر العلوم بن سيّد اسد الله سدهي ميردامادي (م1369ش) يا ملّا رمضانعلي املايي سدهي (م1385ق) براي ايشان روايت كرده باشند.
3- .. زمزم عرفان، ويرايش دوم، ص267.

ص: 101

2 / 2رؤياي پيروزي

2 / 2رؤياي پيروزيدر ديداري كه در تاريخ 23/12/1375 با حضرت آية الله بهجت رحمه الله داشتم، فرمودند: قبل از پيروزى انقلاب، خواب ديدم كه شاه به سيّد جوانى، خيلى احترام مى كرد. در عالم رؤيا فهميدم كه پس از شاه، او خواهد بود. پس از پيروزى انقلاب، ديدم كه همان طور شد؛ ولى قيافه آقاى خمينى با آن جوان، تطبيق نمى كرد؛ امّا وقتى عكس جوانى ايشان را آوردند، ديدم عيناً همان است.در عالم رؤيا، آن جوان، چيزى گفت كه از آنچه مى گويم، معلوم مى شود. پس از انقلاب، آقاى خمينى گفت: «هر كس در برابر اين انقلاب بايستد، هلاك مى شود» و به اين ترتيب آنچه در خواب ديده بودم، تعبير شد.(1)

.


1- .. زمزم عرفان، يادداشت شمارۀ 12 بند 2.

ص: 102

2 / 3پيروزي و تداوم انقلاب

2 / 3پيروزي و تداوم انقلابفاضل ارجمند جناب حجة الاسلام و المسلمين سيد موسي موسوي(1) نقل كرد: در اواخر سال 1342 و يا اوايل 1343 شمسي و اوان تبعيد حضرت امام قدس سره به نجف اشرف و اوج دستگيري هاي گسترده شاگردان و ياران اوليّه حضرت امام توسط رژيم منحوس بود كه خفقان حاكم بر جوّ عمومي كشور همه را نگران ساخته بود و بسياري حتي بر جان امام هم بيمناك بودند و سرنوشت نهضت، بسيار مبهم به نظر مي رسيد.مرحوم آية الله حاج شيخ عباس تهراني _ كه از اصحاب مرحوم آية السالكين عارف ربّاني ميرزا جواد آقاي ملكي تبريزي و از دوستان امام بودند و همان روزها در بين خواص مطرح بود كه ايشان مكرّر توفيق محضر قدسي حضرت بقية الله (أرواحنا فداه) را يافته اند _ روزهاي جمعه بعد از دعاي ندبه درس اخلاقي در مدرسه حجتيه داشتند كه عموم بزرگان اهل معرفت امروز حوزه، در آن شركت مي كردند. يك روز جمعه در سال مزبور جمعي از دوستان اهل معني از جمله دو نفر از دوستان مهذّب بنده: حجج اسلام ميرشمسي و معتمدي، كه هر دو اهل سلوك و مقامات بالاي عرفاني هستند، پس از مراسم دعا و درس اخلاق به منزل مرحوم حاج

.


1- .. ر.ك: ص69 (پانوشت).

ص: 103

شيخ عباس تهراني قدس سره [در محلّه عشقعلي] رفتند كه بنده متأسفانه با اين كه مصمّم به رفتن بودم، محروم شدم. وقتي دوستان برگشتند گفتند: به جهت نگراني شديدي كه از آينده امام و انقلاب بود، از ايشان راجع به وضعيت آينده سؤال كرديم.ايشان با اطمينان خاصي لبخند زدند و فرمودند: نگران نباشيد. خداوند منّان اراده فرموده حاج آقا روح الله سالم به ايران برگردد؛ ولي نه به اين نزديكي. اين هجرت حدود پانزده سال طول مي كشد و ايشان در شرايطي با عزّت به ايران برمي گردد كه شاه را قبلاً بيرون رانده و خدا اراده كرده به دست ايشان _ كه از نسل حضرت فاطمه عليها السلام است _ پس از قرن ها تشكيل حكومت اسلامي بدهد و اين پرچم در دست نسل حضرت فاطمه عليها السلام مي ماند تا تحويل صاحب اصلي اش حضرت بقية الله _ ارواحنا فداه _ شود.

.

ص: 104

2 / 4 گلستان آتش

2 / 4گلستان آتشدر سفري كه نوزدهم ديماه 1368 به اصفهان داشتم، در ديدارم با مرحوم آية الله [سيّد اسماعيل] هاشمي _ نماينده اسبق مردم اصفهان در مجلس خبرگان رهبري _ ايشان از آية الله [سيّد عبد الحسين] طيّب نقل كرد: وقتي امام خميني قدس سره از پاريس به تهران آمد، نگران بودم چه مي شود. در حال مكاشفه ديدم كه در فضا اين شعر را مي خواندند: خميني بت شكنآم_ده ان_در وط_نآتش نم_رودي_انزمقدمش گلسِتان.

.

ص: 105

2 / 5 جانشين حضرت امام خميني رحمه الله

2 / 5جانشين حضرت امام خميني رحمه اللهفاضل ارجمند جناب حجة الاسلام و المسلمين سيد موسي موسوي(1) نقل كرد: «مرحوم ماموستا عبدالرحمان سعيدي عالم بزرگواري بود كه در يكي از روستاهاي اطراف بانه زندگي مي كرد. ايشان از معدود روحانيون اهل سنّت منطقه (كردستان) بود كه هم اهل سلوك بود و هم به بعضي از علوم غريبه تسلّط داشت؛ بسيار هم زاهد بود؛ خودش در مزرعه اي كار مي كرد و از آن طريق تأمين معاش مي كرد. به زحمت، ايشان را راضي كرديم مدتي در شهر بانه سكونت كند و مدت كوتاهي هم امامت جمعه شهرستان سردشت را متقبل شد؛ ولي پس از مدتي با اصرار شديد كناره گيري كرد. دليل عمده اش هم اين بود كه گفت: از مدتي كه زندگي ام با بيت المال عجين شده، احساس اُفت معنوي در خودم و فرزندانم مي كنم. ايشان چندين سال قبل از عزل آية الله منتظري به من فرمودند: من متحيّرم! شما آقاي منتظري را جانشين امام مي دانيد؛ ولي با حساب هايي كه من دارم، بايد جانشين امام، فردي سيّد و از اولاد فاطمه عليها السلام باشد.

.


1- .. ر.ك: ص69 (پانوشت).

ص: 106

2 / 6صاحب اصلي پرچم

2 / 6صاحب اصلي پرچمآقاي علي محمد بشارتي وزير اسبق كشور نقل كرد: در تابستان 1358 هنگامي كه مسئول اطلاعات سپاه بودم، گزارشي داشتيم كه آقاي شريعتمداري در مشهد گفته است: من بالأخره عليه آقاي خميني اعلام جنگ مي كنم.آن هنگام امام خميني قدس سره هنوز در قم بود. من خدمت امام رسيدم و ضمن ارائه گزارش هاي ديگر، خبر ياد شده را نيز مطرح كردم. ايشان موقع صحبت هاي من سرش پايين بود و گوش مي داد، ولي همين كه گزارش مربوط به سخن آقاي شريعتمداري را گفتم، سر بلند كرده، فرمود: «اين ها چه مي گويند؟! پيروزي ما را خدا تضمين كرده است. ما موفق مي شويم، در اينجا حكومت اسلامي تشكيل مي دهيم و پرچم را به صاحب پرچم مي سپاريم».پرسيدم: خودتان؟امام قدس سره سكوت كردند و پاسخ ندادند.

.

ص: 107

2 / 7آيندۀ انقلاب اسلامي

2 / 7آينده انقلاب اسلاميدر تاريخ 6/2/1387 در ديداري كه همراه جمعي از دوستان در تهران با آقاي سيّد حسن نصر الله رهبر حزب الله لبنان داشتيم، ايشان فرمود: دو سه سال پيش از رحلت حضرت امام خميني رحمه الله، شخصي به نام «الحارس» كه از نيروهاي استشهادي حزب الله بود، گفت: با اتومبيل شخصي از بيروت خارج مي شدم. شخصي را با لباس و هيئت عربي ديدم كه حدود شصت سال سن داشت. از او خوشم آمد و او را سوار كردم. در راه با روشن شدن ضبط صوت اتومبيل، صداي شعار مردي شنيده شد كه مي گفت: «حتي ظهور المهدي اِحفظ لنا الخميني» و در ادامه آن مي گفتند: «اِحفظ لنا المنتظري خليفة الخميني».آن شخص وقتي شعار نخست را شنيد، گفت: شما تصور مي كنيد كه پرچم جمهوري اسلامي به دست امام خميني تحويل حضرت مهديعجل الله تعالي فرجه مي شود؛ ولي اشتباه مي كنيد... .در مورد شعار دوم هم گفت: منتظري خليفه خميني نخواهد شد؛ اما انقلاب ايران مشكلي پيدا نمي كند، به جاي امام خميني سيّدي خواهد آمد.همچنين اضافه كرد: شما فكر مي كنيد جنگ ادامه پيدا مي كند و سپاه ايران براي فتح قدس به لبنان خواهد آمد؛ اما اشتباه مي كنيد. جنگ ايران و عراق پايان مي يابد و ميان سربازان آن ها گُل رد و بدل مي شود.

.

ص: 108

وي افزود: سه جنگ ميان حزب الله و اسرائيل پيش مي آيد كه در دو جنگ حزب الله پيروز مي شود؛ ولي در جنگ سوم، پيروزي حزب الله خيلي گسترده است!او گفت: در عراق، حكومت اسلامي برپا نمي شود؛ ولي حكومتي روي كار مي آيد كه گويا عراق، جزئي از ايران است... .نگارنده اين سطور از آقاي نصرالله پرسيد: شما در چه تاريخي اين مطالب را از «الحارس» شنيديد؟ ايشان پاسخ داد: من دو سه سال پس از آن پيشگويي؛ ولي ديگران، همان موقع، اين مطالب را از وي شنيده بودند.وي افزود: به استثناي دو مورد، همه پيشگويي هاي وي تحقق يافته است.

.

ص: 109

2 / 8نويد پيروزي ايران در جنگ تحميلي

2 / 8نويد پيروزي ايران در جنگ تحميليدر ايامي كه مقام معظم رهبري حضرت آية الله خامنه اي براي ديدار با اقشار مختلف مردم قم در اين استان بودند، شبي (28/7/1389) به ديدار ايشان رفتم. جمعي از علما حضور داشتند، از جمله آية الله حاج آقا نصرالله شاه آبادي _ فرزند استاد بزرگِ امام خميني رحمه الله _ كه در كنار من نشسته بود. فرصت را غنيمت شمردم و ضمن اشاره به خاطره اي كه از ايشان در كتاب عارف كامل آمده، عرض كردم: آيا آن مطلب را تأييد مي كنيد؟ آقاي شاه آبادي ضمن تأييد اصل مطلب، برخي از آنچه را در آن كتاب از ايشان نقل شده، نادرست خواند. من از ايشان خواستم آنچه را صحيح است، بفرمايند. ايشان شروع به نقل خاطره خود كرد. به ذهنم رسيد كه مقام معظم رهبري هم بي ميل نيست اين خاطره را بشنود. با توجه به اين كه با ايشان قدري فاصله داشتيم و لازم بود سكوت در مجلس رعايت شود، من به مقام معظم رهبري عرض كردم: آقاي شاه آبادي خاطره جالبي از امام دارند. اگر اجازه دهيد، تعريف كنند. ايشان از اين پيشنهاد، استقبال كردند و جلسه را سكوت فرا گرفت و آقاي شاه آبادي به تفصيل، خاطره خود را بازگو كرد؛ خاطره اي كه براي حاضران جلسه شگفت آور بود. بعد از اين كه از دفتر رهبري بيرون رفتيم، من از آقاي شاه آبادي تقاضا كردم كه ترتيبي دهيم كه خاطره ياد شده را ضبط كنيم. ايشان اجابت كرد و در تاريخ

.

ص: 110

11/9/1389 در منزل آية الله علي اكبر مسعودي مجدداً خاطره خود را بدين شرح، بازگو فرمود: زماني كه مرحوم امام _ رضوان الله عليه _ در تركيه (شهر بورسا) تبعيد بودند، من در نجف خوابي ديدم. خواب ديدم كه آمدم ايران و در خوزستان هستم. جنگي بين ايران و دشمناني واقع شده. معيّن هم نبود كه چه كساني هستند. حضرت سيد الشهداء عليه السلام هم در همان ميدان جنگ، منزل داشتند و اين جنگ، زير نظر ايشان بود. جنگ خيلي طولاني شد، خيلي ها كشته شدند، حتي يكي از دايي زاده هاي من به اسم حبيب الله هم شهيد شد. همه درخت ها سوخت، نخل ها هم شكست و سوخت، تا بالأخره ما پيروز شديم. ما كه پيروز شديم، من زود دويدم بروم به حضرت سيد الشهداء عليه السلام تبريك بگويم. در عالم رؤيا ديدم كه حضرت، منزلي چوبي داشتند، مانند منزل ما در مازندران، و من مي دانستم اينجا دو تا اتاق دارد و اتاق دست راست براي حضرت سيد الشهداء عليه السلام است. من فوراً دويدم و از پله ها بالا رفتم و رفتم خدمت حضرت. ديدم حضرت چهار زانو نشسته اند، يك متّكايي هم روي دامنشان هست كه به آن تكيه داده اند. حضرت، قيافه اي نوراني داشتند، اما عمامه سرشان نديدم؛ ولي خيلي زيبا و خوشگل بودند. به ايشان تبريك گفتم: كه الحمد لله ما غالب شديم. ايشان تبسم و خنده مختصري كردند كه برخلاف توقع من بود. من توقعم اين بود كه آقا خيلي خوشحال و شادمان مي شوند. عرض كردم: آقا! آن طوري كه انتظار داشتم شاد نشديد. ناراحتي تان چيست؟حضرت فرمود: از دست اين دو. گفتم: آن ها كجايند؟ فرمودند: در آن اتاق. من رفتم آن اتاق، بنا كردم به آن ها تشر زدن و فحاشي كردن، و در اين دعواها از خواب پريدم.

.

ص: 111

اين خواب گذشت. يادم رفت تا امام رحمه الله مشرّف شدند نجف. مدتي طول كشيد. بعد از ديد و بازديدها كه ظاهراً يك سال از تشريف فرمايي ايشان گذشته بود، روزي همين آقا عبد العلي(1) آمد منزل ما و گفت: آقا شما را كار دارند. رفتم خدمت ايشان. در ديدارها رويه اوليه ايشان سكوت بود. حرفي نمي زدند تا ديگري شروع كند. من سلام عليك و احوال پرسي كردم و گفتم: امري داشتيد؟ ايشان مطالبي گفتند و من هم جواب دادم. نمي دانم چه مناسبتي داشت كه دفعتاً اين خواب به ذهنم آمد. به ايشان عرض كردم: آقا شما كه در بورسا بوديد، من خوابي ديدم، و خواب را عيناً نقل كردم. وقتي نقل كردم، ايشان دست هايشان را به هم ماليد و گفت: «لا حول ولا قوّة الا بالله»، بعد هم گفت: جنگ مي شود. براي من خيلي اعجاب آور بود. آن موقع اصلاً صحبت اين چيزها نبود، اصلاً احتمال اين كه ايشان به ايران برگردد نبود، چه برسد... .من اصرار كردم كه: آقا به چه مناسبتي در اين موقعيت و با اين وضعيت، چنين مطلبي مي فرماييد؟ من خيلي كنجكاوي كردم و فشار آوردم؛ ولي ايشان از گفتن استنكاف كردند. وقتي اصرارم زياد شد، ايشان تصميم گرفت كه بلند شود و از اتاق برود و با من صحبت نكند. بالأخره به اصرار من فرمودند: يك شرط دارد: به شرط اين كه تا وقتي من زنده هستم، اين را به كسي نگويي!من گفتم: خدا مي داند اين خواب دفعتاً يادم افتاد. فرمودند: اين، تخطيطي(2) است كه پدرت براي ما كشيده و اين برنامه، مي شود و ما هم بايد برويم و جنگ هم مي شود و ما هم پيروز خواهيم شد.

.


1- .. اشاره به حجة الاسلام و المسلمين آقا عبد العلي قرهي كه در بيت حضرت امام فعاليت مي كرد و در جلسۀ آن شب هم حضور داشت.
2- .. تخطيط: نقشه؛ نقشه كشي؛ تعيين حد و مرز.

ص: 112

اين را فرمودند. ما هم گفتيم: چشم! و ديگر دنبال نكرديم. اين مسئله را فراموش كردم، تا اين كه در سال 1349 كه به تهران آمده بودم، ممنوع الخروج شدم. بالأخره انقلاب پيروز شد و آخر شهريور جنگ شروع شد. آبادان محاصره شد. اعلام شد كه به آبادان كمك كنيد. ما يك كاميون ارتشي جنس بار كرديم براي آبادان و برديم اهواز. روز آخر مهرماه پنجاه و نه رسيديم آنجا. رفتيم استانداري، آقاي مهندس غرضي استاندار بود. آقاي خامنه اي _ حفظه الله _ هم تشريف داشتند. دكتر چمران و چند نفر ديگر هم بودند، ما هم رفتيم آنجا. ناهار آبگوشتي داشتند كه خورديم.به ايشان گفتيم: آقا جنس آورديم به كي بدهيم؟ ايشان گفتند: حاجي شوشتري زينبيه را مهيا كرده و به من گفته كه زينبيه براي كمك رساني به مردم آماده است. رفتيم آنجا،حاجي شوشتري سلام عليكي با ما كرد و سربازي را صدا زد. گفت: اين سرباز الان از آبادان آمده و جنس ها را تحويل مي گيرد. صورت جنس ها را نگاه كرد و ديد تمام اجناس را آورديم، الّا بيل و كلنگ. حاجي شوشتري گفت: ما بيل و كلنگ داريم. ديدم حاجي شوشتري دارد از آنجا مي رود. به سرباز گفتم: كجا مي رود؟ گفت: بندر امام. گفتم: ما هم مي توانيم برويم؟ گفت: بله. ما هم راه اتفاديم به سمت بندر امام، اسكله سي و پنج يا سي و شش. وقتي مي رفتيم بندر، از نخلستان ها كه رد مي شديم، همين كه نگاهم به نخل هاي شكسته افتاد، ياد آن خواب و تعبيري كه امام فرمودند، افتادم... .

.

ص: 113

2 / 9درخواست امام خميني در آغاز قيام، از حضرت رضا عليه السلام

2 / 9درخواست امام خميني در آغاز قيام، از حضرت رضا عليه السلامآية الله سيّد جواد علم الهدي فرمودند: امام خميني در آغاز نهضت، در سال 1342 مرا خواستند و دَه نامه اي را كه براي شماري از علماي بزرگ شهرهاي: سمنان، شاهرود، مشهد، بيرجند، تربت و زاهدان، نوشته بودند، به من دادند كه براي آنها ببرم. ضمناً فرمودند: «به خانواده ات هدف مسافرتت را نگو. بگو: زود بر مي گردم».همچنين فرمودند: «وقتي به مشهد رسيدي، منزل پدرت نرو؛ بلكه به محض رسيدن به مشهد، وضو بگير و به محضر حضرت رضا عليه السلام مشرف شو و از جانب من خدمت ايشان عرض كن: آقا! من امر بسيار خطيري را در نظر گرفته ام و اين منوط به تأييد اهل بيت عليهم السلام است. اگر شما اين حركت را تأييد مي فرماييد و اين اقدام صحيح است، عنايت كنيد كمك بدهيد و اگر مصلحت نيست، همين الآن جلوي مرا بگيريد». من هم طبق فرمايش ايشان عمل كردم و عين عبارت ايشان را خدمت حضرت، عرض كردم.خدمت آية الله سيّد هادي ميلاني رسيدم كه نامه امام را به ايشان بدهم، عرض كردم امانتي است كه بايد خصوصي تقديم شود. اجازه فرمودند به اندرون بروم. نامه را باز كردند و بلند خواندند. مضمون آن اين بود: «قصد كرده ايم ان شاء الله اين نظام

.

ص: 114

طاغوتي را منهدم كنيم و نظام صالحي را جايگزين آن نماييم و اگر آمريكا از او حمايت كرد، با او هم مبارزه خواهيم كرد...».آية الله ميلاني پس از قرائت نامه امام فرمودند: «جواب نامه را بعداً مي نويسم. من همه جا همراه ايشان خواهم بود. اگر به تهران بيايند، من هم خواهم آمد؛ اما مقابله با آمريكا به نظرم مشكل است».يكي ديگر از مخاطبان نامه هاي امام، آية الله حاج شيخ احمد كفايي بود. وقتي نامه را خواند، گفت: «اين نامه بوي خون مي دهد. من در جريان مشروطه بوده ام. مي دانم چه مي شود؛ اما بسيار خوب! چَشم! من آن را به اطرافيان خواهم داد».يكي ديگر از مخاطبان نامه ها، امام جمعه زاهدان آقاي كفعمي بود. از نامه امام، خيلي استقبال كرد. آن را به چشم خود كشيد و فرمود: «چه وقت خوبي آمدي! ما با اهل سنّت زاهدان قرار گذاشته ايم كه يك هفته آنها به نماز جمعه ما مي آيند و يك هفته ما به نماز جمعه آنها مي رويم. فردا جمعه است و نوبت آنهاست كه به نماز جمعه ما بيايند. من نامه ايشان را در نماز جمعه براي همه خواهم خواند!»فرداي آن روز، ايشان در حالي كه كفن پوشيده بود و شمشير در دست داشت، در خطبه هاي نماز جمعه، متن نامه امام را به عنوان نامه مرجع تقليد براي مردم نمازگزار قرائت كرد. همچنين دستور داد موضوع نامه را در پارچه سفيدي نوشتند و از مردمي كه به نماز آمده بودند، خواست كه آن را امضا كردند.به من فرمود: اين طومار را به وسيله ديگري براي آية الله خميني مي فرستم. مصلحت نيست شما آن را ببريد.

.

ص: 115

فصل سوم: خاطراتي از شهدا، جانبازان و آزادگان

اشاره

فصل سوم : خاطراتي از شهدا، جانبازان و آزادگان

.

ص: 116

. .

ص: 117

3 / 1رؤياي شهادت آية الله بهشتي

3 / 1رؤياي شهادت آية الله بهشتييكي از خاطرات جالب و شنيدني در ارتباط با شهادت آية الله بهشتي (هفتم تيرماه 1360) اين است كه يكي از اساتيد مدرسه عالي شهيد مطهري اين حادثه را از طريق رؤيا پيشگويي كرده بود و راه پيشگيري از آن را نيز گفته بود.من جريان اين رؤيا را شنيده بودم. در تاريخ 14/8/1379 در جلسه «مجمع تشخيص مصلحت نظام»، آية الله امامي كاشاني در كنارم نشسته بود. از ايشان خواستم آن را براي من بنويسند و ايشان چنين نوشتند: مرحوم آقاي محقّق رفسنجاني، از اساتيد مدرسه عالي شهيد مطهري در ادبيات بود. ايشان اهل منبر هم بودند. روزهاي آخر سال 1359 خوابي را براي اين جانب به طور مجمل نقل كردند به اين عبارت: بچه هاي من(1) خواب ديده اند كه شما و آقاي دكتر بهشتي و آقاي مهدوي كني ترور خواهيد شد (يا شهيد خواهيد شد)؛ ولي اگر نماز امام زمان _ صلوات الله عليه _ را بخوانيد،(2) از اين حادثه جلوگيري مي كند.گفتم: خواب، چه بوده است؟ايشان مايل نبودند نقل كنند.

.


1- .. ظاهراً منظور، همسرشان بوده است.
2- .. اين نماز، دو ركعت است و در هر ركعت، صدبار (إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ) تكرار مي شود.

ص: 118

هفته بعد آمدند و گفتند: دوباره خواب ديده اند... . آيا شما به آقاي دكتر بهشتي و آقاي مهدوي كني اطلاع داديد؟ و خود شما نماز را خوانديد؟به ايشان گفتم: خودم خواندم و به آقايان هم گفتم. در دفتر نشستند و گفتند: دوباره به آقايان تلفن كنيد. من همان ساعت با آقاي مهدوي صحبت كردم. ايشان گفتند: فلاني! مي داني كه من در اين امور، عوام هستم. از همان وقت كه گفتي، تا كنون، دو بار خوانده ام.به آقاي دكتر بهشتي رحمه الله تلفن زدم و گفتم: آقاي محقق اينجا نشسته اند و تأكيد مي كنند كه نماز را بخوانيد. ايشان فرمودند: جناب آقاي امامي! ما از صبح كه از خواب بيدار مي شويم تا آخر شب كه مي خوابيم، همه كارهايمان براي امام زمان عليه السلام است.به ايشان گفتم: درست است؛ ولي اين نماز، نقش ديگري دارد. آقاي دكتر بهشتي فرمودند: بسيار خوب! خيلي متشكرم. و خداحافظي كردند.جناب آقاي امامي اضافه كردند كه در جريان انفجار دفتر نخست وزيري و شهادت شهيد رجايي (هشتم شهريور 1360)، آقاي مهدوي كني هم قرار بود در آن جلسه حضور داشته باشند؛ اما ايشان گفتند: آن روز، سرم درد مي كرد و مقداري استراحت كردم. به همين جهت، دير راه افتادم. وقتي نزديك نخست وزيري رسيديم، صداي انفجار را شنيدم.همچنين آقاي امامي، طرح ترور خودشان را تعريف كردند كه چگونه آقاي مرتضي الويري به ايشان اطلاع داده و خنثي گرديده است.

.

ص: 119

3 / 2مكاشفۀ مادر شهيد

3 / 2مكاشفه مادر شهيددر ديداري كه در تاريخ 18/8/1379 در شهر ري، با خانواده شهيد هاشم كلهر داشتم، از مادر ايشان پرسيدم: تاكنون آن شهيد را در خواب ديده؟ ايشان پاسخ داد: در بيداري ديده ام! يك بار در آشپزخانه مشغول كار بودم. ديدم وي با لباس سياه در حالي كه دست بر كمر زده بود به سوي من آمد و گفت: مادر! ببين من هم دست دارم و هم سر. ديگر گريه نكن و نگو پسرم نه سر داشت و نه دست!(1) جلو رفتم تا او را در بغل بگيرم؛ اما او از پله ها(2) پايين رفت. بعد، دوباره آمد و همان جملات را گفت و از نظرم ناپديد شد.همچنين وقتي خبر شهادتش را شنيدم، خيلي بي تابي مي كردم. امام را ديدم كه به شدت مرا از بي تابي كردن منع كرد و يك استكان آب به من داد، خوردم. به محض فرو بردن آب، وجودم آرام گرفت و ديگر گريه نكردم! ديگران براي پسرم گريه مي كردند؛ اما من گريه نمي كردم و حتي تنها قطعه باقي مانده از بدنش را خودم در قبر گذاشتم!

.


1- .. توضيح مطلب، اين است كه اين شهيد، قبل از عملياتي كه به شهادتش انجاميد، در عمليات ديگري دست هاي خود را در راه خدا داده بود.
2- .. آشپزخانه آن ها در طبقه دوم بود.

ص: 120

دوست هم رزمش كه در مجلس مذكور حاضر بود نيز گفت: روزي در جبهه صحبت درباره اين بود كه هر كس مي گفت دوست دارم چگونه شهيد شوم. من از هاشم پرسيدم كه دوست داري چگونه شهيد شوي؟ وي گفت: «من شهيد بشوم، هر جور كه شد، شد! من به ملاقات خدا بروم، به هر شكلي كه او مي خواهد، شهادت باشد يا غير شهادت، حتي اگر او مي خواهد، در مستراح بيفتم!» و اين جمله آخر را آهسته گفت.

.

ص: 121

3 / 3ديدار خدا با بدن زخمي!

3 / 3ديدار خدا با بدن زخمي!فاضل ارجمند جناب حجة الاسلام و المسلمين سيد موسي موسوي(1) سه خاطره هم از شهدا نقل كرد كه ملاحظه مي فرماييد: سال آخر عمر بابركت عارف ناسك شهيد آية الله سيد عبدالحسين دستغيب بود. بنده به لحاظ معضلات خاصّي كه در كردستان پيش آمده بود _ از جمله استانداري وابسته به حزب جمهوري منصوب شده بود كه در منطقه با جمع ما و نيروهاي نظامي و انتظامي ناهماهنگ بود و هر چه هم به بالا منتقل مي كرديم، مؤثر واقع نمي شد و همچنان برخي از بزرگان كشور از ايشان حمايت مي كردند _ ، تصميم گرفتم مطلب را به حضرت امام رحمه الله منتقل كنم. وقتي هماهنگ شد و خدمت حضرت امام رسيدم، هم حيا كردم و هم در محضر ايشان از طرح اين مسائل پشيمان شدم. لذا مصمّم شدم حل مشكلات را از راه هاي ديگري پيگيري كنم.چون از نظر روحي به شدت متأثر شده بودم، به نظرم رسيد با ارادت و ارتباط ويژه اي كه با آية الله دستغيب داشتم، به شيراز رفته و به محضر قدسي ايشان برسم، شايد مقداري آرام بگيرم.

.


1- .. ر.ك: ص69 (پانوشت).

ص: 122

از بس ناراحت بودم، در شرايط اوج ترورهاي منافقين و خطراتي كه وجود داشت، تنها و بدون محافظ به شيراز رفتم. بعد از نيمه شب به شيراز رسيدم. براي استراحت به هتلي رفتم و صبح اوّل وقت بدون اطلاع قبلي به دفتر آن شهيد بزرگوار رفتم. وقتي وارد شدم، مسئول دفتر ايشان پرسيدند: شما فلاني هستيد؟ گفتم: از كجا شناختيد يا مطلع شديد؟ گفتند: آقا بعد از نماز صبح به من فرمودند امروز اوّل صبح، فلاني مي آيد. براي من ملاقات ديگري نگذاريد! عجيب تر از اين اطلاعِ غيبيِ آن بزرگوار، گشودن گره قلبي من قبل از طرح مشكل بود. ايشان در همان ابتداي صحبت و قبل از اين كه بنده مشكلات خاصّ خود و منطقه را شرح دهم، به من فرمودند: فلاني! به نظر شما عالي ترين نعمتي كه در اين دنيا خداوند عزوجل نصيب بعضي انسان ها مي كند، كه رنگي بهشتي دارد و بالاتر از آن نيست، چيست؟ عرض كردم: خود حضرت عالي بفرماييد.فرمودند: بالاترين نعمت براي انسان هاي عادي كه خود مظهر ولايت الهي نيستند، اين است كه خداوند، زندگي عادي دنيوي آن ها را با شكل دادن حكومت ولايي در زمانشان تحت ولايت خود قرار دهد كه خواب و خوراك، تلاش و عبادت و همه چيز آن ها تحت ولايت، سامان داده شود. اين نعمت در مقطع هاي محدود و كمتري [از تاريخ] براي انسان ها شكل گرفته است. امروز با ولايت امام خميني كه با تشكيل حكومت، سايه اش بر همه زندگي ما گسترده شده، خداوند، اين نعمت را به كلّ جامعه ما عطا فرموده است. ايشان به گريه افتادند و بعد فرمودند: من مثل روشني اين روز و آفتاب، ولايت اين امام بزرگوار را ولايت ائمه معصومين عليهم السلام و ولايت معصومين عليهم السلام را ولايت خدا مي دانم.بعد ادامه دادند: ماها كه نماينده امام هستيم، در مركز اين نعمت قرار داريم و از هيچ چيزي نبايد گله اي داشته باشيم. از نارحتي روحي اي كه داري استغفار كن! در

.

ص: 123

برابر اين نعمت اصلي و بزرگي كه خداوند به خصوص نصيب ماها كرده، اين گرفتاري ها، هَوْن و ناچيز است.اين ملاقات شايد حدود دو هفته اي قبل از شهادت ايشان بود. بعد از صحبت با بنده جمعي از عزيزان بسيجي كه در عملياتي زخمي شده بودند، پس از گذارندن معالجه و ترخيص از بيمارستان، خدمت ايشان رسيدند.اين شهيد بزرگوار به آنان فرمود: جاي زخم هاي بدن شما، هم نور قيامت است، و هم شافع ديگران در روز جزا.سپس ايشان در حالي كه اشك مي ريختند فرمودند: چون خداوند، نعمت اين زخم ها را نصيبتان كرده، به شكرانه اين نعمت، در شب جمعه اين هفته براي من دعا كنيد تا خداوند، مرا كه توفيق رفتن به جبهه و آن گونه شهادت ها را ندارم، لااقل با چند زخم در بدنم، كه در راه او به وجود آمده باشد، بپذيرد.

.

ص: 124

3 / 4پيشگويي در بارۀ لحظۀ شهادت

3 / 4پيشگويي در باره لحظه شهادتخاطره ديگري كه حجة الاسلام و المسلمين سيد موسي موسوي(1) نقل كردند، به اين شرح است: شهيد حاج حسين روح الأمين را شايد بتوان با مجموعه خصوصيت هاي فكري، اخلاقي و سهم بالايي كه در موفقيت هاي نظام در كردستان داشت، سيّد شهداي كردستان ناميد. او از اوّلين سربازان مخلص امام و انقلاب بود كه وارد كردستان شد. در كمتر نبرد سرنوشت ساز و دشواري بود كه نام، تدبير، توان و شجاعتش سر زبان ها نباشد. ويژگي هاي اخلاقي او بي نظير بود. ايشان علاوه بر اين كه از مهم ترين فرماندهان عمليات در بيشتر محورهاي پاك سازي شده در كردستان بود، از فرماندهاني بود كه نظير دو همراه ديرينه اش، سردار شهيد كاظمي و سردار شهيد [حاج حسين] خرّازي، در اغلب نبردها، در عين حالي كه فرمانده بود، سرباز خط شكن مقدم جبهه هم بود و به قدري مجروح شده بود كه ديگر به حقيقت جاي سالمي در بدنش پيدا نمي شد.حاج حسين روح الأمين با همه تأثير و حضوري كه در كردستان داشت، به جهت دوستي عميقي كه با شهيد خرّازي داشت، هر بار كه عمليات مهمي در جنوب و

.


1- .. ر.ك: ص69 (پانوشت).

ص: 125

غرب شكل مي گرفت، هر گونه بود خود را به طور جدي در آنجا سهيم مي ساخت و به صورت فرمانده موفقي مي درخشيد. در عمليات والفجر نُه سردار عزيز جناب آقاي ايزدي به بنده تلفن زدند و گفتند كه فلان روز آماده باشيد، شما را جهت حضور در قرارگاه در شب عمليات به مريوان مي برند. همان شب بنده در عالم رؤيا ديدم كه شهيد محمدرضا افيوني و چند نفر ديگر از شهدا كه از فرماندهان كردستان و از دوستان شهيد روح الأمين بودند، آمدند پيش بنده و فرمودند: ما هم فردا همراه شما به منطقه عمليات مي آييم و شركت مي كنيم و مطلع باشيد در بازگشت، حاج حسين روح الأمين را هم همراه خود مي بريم! بنده صبح بسيار نگران بودم و تا شب كه در خاك عراق به منطقه عمليات و قرارگاه عملياتي رسيدم، همچنان نگران بودم. در اوّلين فرصت كه به قرارگاه رسيدم، از روح الأمين جويا شدم. گفتند ايشان جنوب است. خوشحال شدم.شب عمليات گذشت و عمليات شروع شد. چون درگيري شديد بود، به ما اصرار كردند به مريوان برگرديم. در بين راه كه هنوز در خاك كردستان عراق بوديم، ديديم ماشيني چراغ مي زند. نگه داشتيم. ديديم حاج حسين است؛ شنيده عمليات است، سريع از جنوب برگشته است. من دوبار به زبانم آمد كه بگويم «حاجي! شهيد مي شوي»؛ دلم نيامد. ايشان لبخندي زد و فرمود: يك چيزي مي خواستي بگويي، مي خواستي بگويي شهيد مي شوم، خودم مي دانم. پس حلالم كنيد! روز بعد در منطقه عمليات، از تپه اي بالا مي رفته اند، به دوست صميمي اش سردار مقيمان _ كه اكنون فرمانده سپاه بيت المقدس كردستان است _ گفته بود: «از عمر من فقط بالا رفتن از اين تپه باقي مانده» و لحظاتي بعد، روي همان تپّه به شهادت مي رسد.

.

ص: 126

3 / 5پيشگويي در بارۀ روز شهادت

3 / 5پيشگويي در باره روز شهادتسومين خاطره اي كه جناب حجة السلام و المسلمين سيد موسي موسوي(1) در باره شهدا نقل كردند، اين است: در سال هاي اوليّه پاك سازي كردستان از لوث ضدّ انقلاب (حدوداً اواخر سال 1358 و يا اوايل سال 1359 شمسي) بود كه جواني به نام مصطفي طيّاره از محله حسين آباد شهر اصفهان _ كه در دوران ستم شاهي پايگاه اصلي انقلابيون اصفهان بود _ با شنيدن نداي ملكوتي حضرت امام رحمه الله به صورت بسيجي ساده به سوي كردستان شتافت و در اوّلين نبردهاي خونين و حماسي كردستان، حضوري جدّي و مؤثر داشت. ايشان در شكل گيري و تربيت و ساماندهي «سازمان پيش مرگان مسلمان» كه نقش حياتي در پاك سازي كردستان داشتند، نقش محوري داشت. هنوز خاطره كارهاي فكري و تفسير و تبيين شيرين او از عبارات قرآن و نهج البلاغه براي پيش مرگان مسلمان كُرد، در كام آن ها باقي مانده است. شهيد مصطفي طيّاره كه برادر كوچك تر و تنها برادرش هم در كردستان به شهادت رسيد، پس از مدتي به فرماندهي سپاه سقّز كه از حساس ترين شهرها بود،

.


1- .. ر.ك: ص69 (پانوشت).

ص: 127

منصوب گرديد. او در پاك سازي سقّز، به ويژه روستاهاي آن كه به مرز منتهي مي شد و بسيار آلوده به ضد انقلاب بود، نقش عمده داشت. در اين موقعيت، شهرستان سردشت، كه شهري مرزي در آذربايجان غربي است، از همه طرف در محاصره ضد انقلاب بود و همه محورهاي زميني آن به دست ضد انقلاب افتاده بود. نيروهاي نظامي سپاه و ارتش هم كه در آن شهر مستقر بودند، فقط از طريق هوا، و با هلي كوپتر و مشابه آن پشتيباني مي شدند و لذا به شدّت دچار مضيقه بودند. روزي شهيد بزرگوار محمّد بروجردي، كه در آن زمان فرماندهي قرارگاه حمزه سيد الشهداء را به عهده داشت، با بنده تماس گرفت و فرمود: برنامه ريزي كرده ايم كه محور سردشت به بانه را پاك سازي كنيم و اين عمليات از سخت ترين عمليات هاي جاري ما خواهد بود و ممكن است تلفات سنگيني داشته باشيم. من خودم از طريق بانه به سردشت، رزمندگان را همراهي مي كنم، شما هم براي تقويت روحيه رزمندگان به سقّز برويد و با آقاي طيّاره و به وسيله هلي كوپتر به سردشت برويد و روزهاي اوّل عمليات را در سردشت باشيد. بنده رفتم سقّز. شبي كه فردايش عازم سردشت بوديم، دو نفري با شهيد طيّاره نشسته بوديم. تلفن زنگ زد. شهيد ناصر كاظمي فرمانده وقت سپاه كردستان بود. من صداي كاظمي را مي شنيدم كه به شهيد طيّاره برنامه هاي سردشت را توضيح مي داد. شهيد طيّاره با جدّيت خاصّي گفت: من همراه موسوي به سردشت مي روم و تا روز هفتم عمليات، آنجا هستم. شهيد كاظمي با لحني مزاح گونه فرمودند: طيّاره! توي اين موقعيت حساس، هوس اصفهان كرده اي؟ گفت: نه! اصفهان نمي روم. شهيد مي شوم. آن موقع، نه بنده و نه شهيد كاظمي گفته ايشان را جدّي نگرفتيم. فرداي آن شب همراه ايشان به سردشت رفتم. عمليات شروع شد و دقيقاً شهيد طيّاره صبح روز

.

ص: 128

هفتم، روي پل «ربط» كه بخش حساسي اطراف سردشت است، با گلوله اي كه به قلبش اصابت كرد، به شهادت رسيد! چند روز بعد از اين حادثه بنده خدمت حضرت امام رحمه الله شرفياب شدم و در آن ملاقات، ماجراي آن شهيد بزرگوار را براي امام تعريف كردم.امام فرمودند: همه مراحل را خودت از نزديك ناظر بودي؟ عرض كردم: بله. فرمودند: باز تكرار كنيد.وقتي شرح مي دادم، اشك، اطراف چشم مبارك امام حلقه زده بود.

.

ص: 129

3 / 6شفاي معجزه آساي مادر شهيد

3 / 6شفاي معجزه آساي مادر شهيددر تاريخ 2/6/1378 در قم به ديدار خانواده شهيد محمد معماري رفتم. مادر شهيد، جريان شفا يافتن پاي شكسته خود را با توسل به امام حسين عليه السلام توسط فرزند شهيدش بيان كرد. تفصيل ماجرا كه بعداً به صورت مكتوب ارائه گرديد چنين است: سال 1368 شمسي بود. روز اوّل محرّم من با حاجي (پدر شهيد) و دو تا از دامادهايم براي گردش به روستاي كِرمِجِگان رفته بوديم. ساعت پنج بعد از ظهر به منزل يكي از دوستان رسيديم. نوه من دست هايش را نجس كرده بود، من دست هاي نوه ام را آب كشيدم و گفتم: دست به پله نگذار و بالا برو، بچّه همين كار را انجام داد، به پلّه آخر كه رسيد، ديدم دارد مي افتد. دويدم كه بچّه را بگيرم، چون يكي از ميله هاي پله كنده شده بود، پايم در پله فرو رفت و به عقب برگشتم و با پشت سر به نهر سيماني كه آنجا بود خوردم. حاجي و دامادهايم مرا بلند كردند و به اتاق آوردند. در اين حادثه هم پايم شكست و هم سرم ضربه سختي خورد.در اتاق، ديگر متوجه چيزي نبودم. از درمانگاه برايم دكتر آوردند. دكتر گفت: اينجا نمي شود كاري كرد، بايد سريع به قم برويد، چون ممكن است خونريزي مغزي كرده باشد، و فقط يك آمپول فشار به من زد.بين راه من بچه هايم را مي ديدم، ولي براي من مشخص نبود كدامشان هستند. بعد كه كمي حالم بهتر شد گفتم: مرا بيمارستان نبريد، ببريد پيش حاج محمد شكسته بند تا پايم را درست كند.

.

ص: 130

مرا نزد حاج محمّد شكسته بند بردند و او قاپك پايم را جا انداخت و بعد، مرا به منزل آوردند. من شب تا صبح از فشار درد در سر و پا خواب نداشتم. صبح به دامادم گفتم: مرا به درمانگاه علي بن ابي طالب (زنبيل آباد) ببريد تا عكسي از پايم بگيرم.وقتي كه مرا به آنجا بردند دكتر عكس را ديد و گفت: پايت شكستگي دارد، به بيمارستان نيكويي برويد. دامادم به من گفت: چه كار كنم؟گفتم: به منزل برويم ان شاء الله خودش خوب مي شود.صبح همان روز مجداً نزد حاج محمّد شكسته بند رفتيم و عكس را نشان حاج محمّد دادم. ايشان گفتند: پاي شما شكستگي دارد و بايد استراحت كني، حتي اگر گچ هم بگيري بايد استراحت كني تا پايت جوش بخورد. پايم را بست و به منزل آمدم. صبح روز هفتم محرم خون دماغ كردم، به صورتي كه خون لخته شده از بيني ام مي آمد و اگر مي خوابيدم خون به صورت لخته در گلويم جمع مي شد. اين خون ها آمد تا تبديل به خونابه شد و از آن وقت سر دردم سبك شد. روز هشتم محرم از مسجد المهدي در بلوار امين براي بردن ديگ و ظروف آمدند. به آن ها گفتم: از مسجد چه خبر؟ گفتند: كارها عقب مانده است، نيروي كمكي نداريم. گفتم: من مي توانم بيايم؟گفتند: اگر بياييد خانم هاي مسجد خيلي خوشحال مي شوند. با عصا سوار ماشين شدم و به مسجد رفتم. در آنجا كارهايي مثل نخود و لوبيا پاك كردن را انجام دادم. شب مرا به خانه آوردند، به حاجي گفتم كه من به مسجد رفته بودم.صبح روز نهم، يعني روز تاسوعا، حاجي مرا به مسجد برد. با عصا به آشپزخانه مسجد رفتم و كارهايي را كه مي توانستم انجام دادم. بعد از ظهر بود كه يك گوسفند [ذبح شده] آوردند تا آن را خُرد كنيم. من با ديگر خانم ها گوشت هاي گوسفند را خرد

.

ص: 131

كرديم. هنگام پاك كردن گوسفند چندين مرتبه حالم بد شد كه شربت قند به من دادند. وقت نماز شد. من نشسته نماز را با حاج آقاي حسيني پيش نماز مسجد به جماعت خواندم. بعد از نماز سينه زني شروع شد. در آن هنگام حالم خيلي منقلب شد، متوسل به سيدالشهداء و حضرت فاطمه زهرا شدم و خواستم كه مرا تا فردا صبح، كه روز عاشوراست، شفا دهند و گفتم كه يا امام حسين! اگر اين يك مقدار كار من قابل قبول شماست، شما از خدا بخواهيد مرا شفا دهد، و نذر كردم كه اگر من تا فردا صبح پايم به زمين برسد، ديگ هاي مسجد المهدي و ديگ هاي منزل عمه ام را بشورم. بعد از مراسم همه براي صرف شام به زيرزمين مسجد رفتند. به من گفتند شما را ببريم؟ در جوابشان گفتم: من شام نمي خواهم. شب به منزل آمديم و خوابيدم. هنگام سحر حاجي مرا براي خواندن نماز صبح بيدار كرد. در آن هنگام اذان مسجد زينبيه تمام شده بود، نماز صبح را خواندم و گفتم: يا امام حسين عليه السلام صبح عاشورا شد، ولي خبري از شفاي پاي من نشد! هنوز هوا تاريك بود، خوابيدم. خواب ديدم كه در مسجد المهدي هستم و مي گويند يك هيئت عزاداري به مسجد مي آيد. با خودم گفتم بروم و ببينم چه كساني هستند.ديدم هيئتي فوق العاده منظّم، با لباس هاي سفيد و روبان هاي مشكي هستند كه در گردن آن ها يك كفن به صورت خون آلود بود. سيد محمّد سعيد آل طه هم برايشان نوحه خواني مي كرد و بقيه سينه مي زدند. با خود گفتم سيد محمّد سعيد آل طه كه شهيد شده است! يك مرتبه ديدم محمّد، پسرم كه شهيد شده، در جلو هيئت قرار دارد و بقيه از دوستان محمد هستند. برايم مسلّم شد كه اين ها همه شهدا هستند.وارد مسجد شدند و مقابل محراب ايستادند. من از طرف زنانه آمدم و كنار پرده ايستادم و به آن ها نگاه مي كردم. آن ها نوحه خواني مي كردند و شهدا جواب مي دادند

.

ص: 132

و بعد از اين كه نوحه خواني كردند ديدم محمد، جمعيت را دور زد و به طرف من آمد. من او را در آغوش كشيدم و گفتم: محمد! خيلي وقت است كه تو را نديده ام. چه قدر بزرگ شده اي! محمد به من خنديد و گفت: بله. من از روزي كه به اينجا آمده ام خيلي بزرگ شده ام. شهيد حسن آزاديان نزد من آمد و گفت: سلام حاج خانم! خدا بد ندهد! چه شده؟محمّد گفت: نه! مادر من مريض نيست. بعد با اشاره به باندهاي پايم گفت: مادر! اين ها چي است؟ من گفتم: چيزي نيست. چند روزي است پايم درد مي كند و با عصا راه مي روم. اِن شاء الله خوب مي شود. محمد گفت: مادر! ما چند روزي است كه با دوستان رفته ايم كربلا، از ضريح امام حسين عليه السلام يك شال سبزي براي شما آورده ام،مي خواستم به ديدن شما بيايم، ولي دوستان گفتند صبر كن با هم برويم. ما هم امشب كه شب عاشورا بوده آمديم به زيارت حضرت امام خميني و صبح آمده ايم زيارت عاشورا را با آقا سيد جعفر حسيني بخوانيم و شما را ببينيم و برگرديم.دست هايش را باز كرد و از روي سر من كشيد تا روي پايم و باندها و پارچه هايي كه حاج محمد شكسته بند روي پاي من بسته بود را باز كرد و شال سبزي را كه برايم آورده بود به پايم بست و گفت: مادر! پايت خوب شده است و اگر كمي درد دارد، عضله آن است. اين شال را باز نكن، عضله آن هم خوب مي شود. بعد ديدم كه يكي از شهدا به طرف در مسجد رفت. سؤال كردم: اين چه كسي بود كه به طرف در مسجد رفت. گفت: اين شهيد ابوالفضل رئيسيان است. پدرش جلوي در مسجد است، مي رود پدرش را ببيند.

.

ص: 133

بار ديگر دو شهيد به طرف انتهاي مسجد رفتند، سؤال كردم: اين ها چه كساني هستند؟ گفت: اين ها بچه هاي... هستند، مادرهايشان در آشپزخانه مسجد كمك مي كنند، رفته اند مادرشان را ببينند. در همين حال از خواب بيدار شدم. حال آشوب و اضطرابي در من بود كه قدرت تكلم نداشتم. به خودم گفتم: ببينم خواب ديده ام يا واقعيت است؟ همين كه نگاه كردم ديدم آن باندهايي كه روي پاي من بسته شد بود در كنار تشك بود و شالي كه محمّد آورده بود روي پاي من بسته شده بود! گفتم بگذار بلند شوم و ببينم پاي من خوب شده است؟ بلند شدم ديدم پايم درد نمي كند. تمام باندها را جمع كرده و در سطل ريختم و گفتم: من لياقت دست امام حسين عليه السلام را نداشتم، اما با شال امام حسين و به دست پسرم محمّد شفا گرفتم.اين شال بوي عطر خاصي داشت كه از چند متري متوجه مي شديم. صبح آن روز غسل زيارت امام حسين عليه السلام را كردم و به مسجد رفتم تا ديگ هاي مسجد را بشويم. همين كه وارد مسجد شدم خانم هايي كه روز قبل مرا ديده بودند همه تعجب كردند و گفتند: حاج خانم! شما كه نمي توانستي راه بروي؟ گفتم: من امروز صبح شفا گرفتم و ماجرا را تعريف كردم. خانم ها شال را گرفتند و بوسيدند. يك خانمي كه سردرد سختي داشت گفت: يا امام حسين! من اين شال را به سرم مي بندم كه اِن شاءالله سرم خوب شود، همان لحظه سر آن خانم هم خوب شد!اين خبر در سطح شهر پيچيد، از طرف بيت حضرت آية الله گلپايگاني قدس سره آقازاده ايشان آقا سيد باقر و دو روحاني ديگر به منزل ما آمدند و پس از مشاهده اين شال و اين شفا به من گفتند: بيائيد خدمت حضرت آية الله گلپايگاني. ما دسته جمعي روز دوازدهم محرم به منزل آية الله گلپايگاني رفتيم و خدمت ايشان رسيديم. من ماجراي خواب و شفا را براي آقا عرض كردم. همين كه شال را به

.

ص: 134

دست آقا داديم، آقا بوسيدند و فرمودند: بوي جدّم حسين عليه السلام را مي دهد. چند بار بوسيدند و گريه كردند و فرمودند: شما قدر اين شال را بدانيد و كمي از اين شال را براي سند بودن به من بدهيد كه اين اثري از مقام شهداست. چنين اتفاقي در تاريخ خيلي نادر و كم نظير بوده است.من به آقا گفتم: مردم زياد پيش ما مي آيند و مريض مي آورند، شما دعا بفرماييد خدا مريض ها را شفا بدهد.آقا فرمودند: كار ما دعا كردن است. سپس حضرت آية الله گلپايگاني دستور دادند تا تربت مخصوصي را كه از قبل علما براي ايشان آورده اند، بياورند. ايشان فرمودند: يك مقدار از اين تربت را به شما مي دهم، شما كمي از اين شال و از اين تربت را در شيشه اي بريزيد و به مريض هايي كه دكترها جواب كرده اند بدهيد، ان شاء الله امام حسين عليه السلام عنايت مي فرمايند.

.

ص: 135

3 / 7آموزش شهيد در عالم برزخ!

3 / 7آموزش شهيد در عالم برزخ!در يكي از ديدارهايي كه در شهر ري از خانواده شهدا داشتم، آقاي مرادعلي تقوي نيا كه پدر دو شهيد بود، ماجراي رؤياي شگفت خود از فرزندانش را بيان كرد كه اجمال آن چنين است: بنده بازنشسته ام و 77 سال سن دارم و شش پسر و يك دختر داشتم: دخترم شوهر كرده است. پسر بزرگم علي تراشكاري دارد، دومي كارمند راه آهن است، سومي دكتر است. محمد و حميد كه شهيد شدند، چهارمين و پنجمين پسران من بودند و آخرين پسرم كارمند مخابرات است.من روزگار را با كارهاي سخت سپري كردم تا به بچه هايم نان حلال بدهم، كارهايي كردم كه خدا مي داند اگر اين پيراهن را روزي چند بار فشار مي دادي، از آن عرق مي چكيد. بحمدالله خدا را سپاسگزارم كه با نان حلالي كه در دامن فرزندانم گذاشتم، آن دو تا كه شهيد شدند به جاي خودش، اين ها هم كه هستند سربار جامعه نشدند، هر كدام شغلي براي خودشان دارند كه زندگي خودشان را تأمين مي كنند. طوري كار مي كردم كه وقتي سيمان داغ خالي مي كردم، گاهي از انگشت هايم خون مي آمد! يك روز حميد زانو زده بود و داشت مشق مي نوشت. اين انگشتم را بسته بودم. حميد گفت: آقا! گفتم: بله.

.

ص: 136

گفت: چرا تو اين طور سخت براي ما نان درمي آوري؟ گفتم: بابا جان اين وظيفه هر پدري است، كه كار كند تا اولادش بزرگ شوند. آمد دو تا دست من را زد به هم و بوسيد و زد سر چشمش. حميد روزي دو يا پنج ريال مي گرفت مي رفت مدرسه _ از پنج ريال زيادتر نبود و از دو ريال هم كمتر نبود _ از فردا ديگر اين پول را نگرفت. من شب آمدم خانه مادرش گفت كه حميد پول نگرفته رفته مدرسه. حميد را صدا كردم، گفتم: حميد جان چرا پول نگرفتي بروي مدرسه؟ گفت: آقا! تو آن طور پول دربياوري آن وقت من بي خودي ببرم مصرفش كنم. من ظهرها مي آيم ناهار مي خورم، صبح هم كه صبحانه مي خورم مي روم مدرسه. خرجي ندارم.محمد بيست و دو ساله بود كه شهيد شد. موقعي كه ما داشتيم محمّد را دفن مي كرديم حميد جبهه بود، چه جور خبر شد و آمد نمي دانم. ديديم براي دفن آمد. يك عكس از محمد گرفت. آمد پهلوي من و گفت: آقا بيا تا محمد را دفن مي كنند ما برويم دفتر بهشت زهرا، قبر بغل دست او را رزرو كنيم، نگذاريم از دست برود. گفتم: براي چه؟ گفت: يعني زحمت خودتان زياد نشود. ما گوش نكرديم، الآن محمد افتاده اين قطعه و حميد افتاده آن قطعه. موقعي كه مي رويم بهشت زهرا مادرش اگر وسط پاركينگ پياده شود همان آنجا مي ماند، ديگر بلد نيست كجا برود، اگر خودم با او نباشم نمي داند كجا برود.حميد به ما مي گفت: مي خواهيد برويد بهشت زهرا چيز خوبي ببريد، ميوه پَست نبريد. اگر شيريني مي خواهيد ببريد نان و شيريني خوبي ببريد، چيز پست براي شهدا نبريد.در سالگرد محمد، حميد مداحي كرد. نمي دانستيم كه او مداح است. سالگرد محمد كه تمام شد، فردايش حميد رفت جبهه، بعد از هفده روز ديگر ديديم جنازه حميد را آوردند. حميد خيلي ايمانش قوي بود.

.

ص: 137

موقعي كه حميد شهيد شد روز تاسوعا بود. چهلمش هنوز نشده بود، رفتم سر خاك حميد، هنوز روي قبرش سنگ نينداخته بوديم. پائين پايش نشستم، صورتم را گذاشتم روي خاك، گفتم: حميد تو را به جان آن كسي كه به عشق او جان خودت را فدا كردي، امشب بيا به خواب من.آمدم خانه و شب خوابيدم. در عالم خواب ديدم از خياباني خاكي عبور مي كردم، دري باز شد، گويا باغ خودم است. در باغ كه باز شد، رفتم داخل باغ. منظره آن باغ را اصلاً نمي توان توصيف كرد! از بس درخت داشت، آفتاب داخل آن نمي شد! به تمام درختان ميوه اي آويزان شده، قناري ها خواندني مي كنند! من هر چه نگاه كردم، نديدم قناري ها كجا هستند. در خيابانش يك نهر آب زلال از آن طرف و يك نهر آب زلال از اين طرف جريان داشت. من همان طور كه نگاه مي كردم ديدم حميد و يك آقايي كه عبا به دوشش است، پشتشان طرف من است. حميد دستش كتاب بود و آن را مي خواند و نگاه مي كرد به صورت آن آقا كه عبا داشت، آقا هم سرش را تكان مي داد.(1) يك مرتبه ديدم حميد عقب را نگاه كرد و من را ديد. كتاب را تا كرد و داد دست آقا و آقا رفت. حميد مثل پرنده اي كه بال درآورد همان طور بال درآورد، چهار پنج متر با من فاصله داشت، بغلش را باز كرد و آمد بغل من. مرا بغل زد، اما احساس نمي كردم كه چيزي به بدن من مي خورد، احساس سنگيني نمي كردم. خلاصه من را بغل زد و بوسيد و گفت: آقا! آمدي اينجا، چكار كني؟گفتم: خوب آمدم، مگر بدكاري كردم؟گفت: بد كاري نكردي، ولي چرا من را به جان آن آقا قسم دادي؟

.


1- .. روايات متعددي بيان مي كنند كه در عالم برزخ قرآن را به شيعياني كه آن را خوب نياموخته اند، آموزش مي دهند؛ از جمله از امام صادق عليه السلام روايت است كه: هر كس از دوستان و شيعيان ما بميرد و قرآن را خوب بلد نباشد، در قبرش قرآن به او آموخته مي شود تا خداوند به سبب آن درجه اش را بالا ببرد؛ زيرا درجات بهشت به اندازۀ شمار آيات قرآن است، پس به قرآن خوان گفته مي شود: بخوان و بالا برو (ميزان الحكمه، ج10، ص4815، ح16460).

ص: 138

گفتم: كدام آقا؟گفت: همان آقايي كه با من بود.گفتم: كي بود؟گفت: مگر نشناختي؟گفتم: نه.گفت: او امام حسين عليه السلام بود! من درسم تمام نشده، دارم پيش او درس مي خوانم. آن ساختمان امام حسين عليه السلام است و اين هم ساختمان من است. با همديگر همسايه هستيم، بيا برويم.دست انداخت گردن من، در حالي كه مي رفتيم دستش را دراز كرد و يكي از آن ميوه ها را چيد و داد به من، گفت: آقا بخور، ببين چقدر خوشمزه است؟!من خم شدم كه با آب كنار خيابان بشويمش، من را بلند كرد و گفت: اين ها شستني نيست، بخور، تميز است.من آن را خوردم، ديدم دو تا كليد زرد رنگ كوچك از جيبش درآورد و به من نشان داد، گفت: يكي اش براي توست، يكي اش براي مامان.گفتم: بده به من، من كليد مامانت را مي دهم.گفت: حالا نمي دهم، به موقع اش مي دهم، حالا موقع اش نيست، آن ها را گذاشت جيبش و راه افتاديم. من ايستادم، ببينم اين قناري ها كجا هستند كه اين طور قشنگ مي خوانند.گفت: آقا! به چي نگاه مي كني؟گفتم: مي خواهم ببينم كه اين قناري ها كجا هستند؟گفت: اين ها قناري نيستند، اين برگ درختان هستند كه مي خوانند، برويم. ما هم رفتيم. رسيديم به يك ساختماني كه شش _ هفت پله مي خورد، رو به بالكن، بعد مي رفت داخل ساختمان، همين طور كه داشتيم مي رفتيم بالا، اصلاً بالاي ساختمان و اين طرف و آن طرفش معلوم نبود.

.

ص: 139

گفتم: حميد، اين ساختمان براي كيست؟گفت: همه اش براي من است.گفتم: مستأجر هم داري؟گفت: نه.گفتم: پس اين همه ساختمان را مي خواهي چكار كني؟گفت: اين باغ را به من داده اند، تا چشمت كار مي كند براي من است.از پله بالا مي رفتيم روي بالكن، ديديم دختري از اتاق بيرون آمد، و تكيه داد به ديوار. من همين طور كه روي سينه دختر را نگاه كردم، ديدم مثل شيشه است، سينه را كه نگاه مي كنم ديوار معلوم است. رفتيم داخل، آن دختر به من سلام كرد و من جواب سلام را دادم. مثل اين كه تعارف كند، دستش را گذاشت پشت شانه من، تعارف كرد، رفتم داخل. داخل اتاق اصلاً نمي دانم چطور زيبا بود! اين مبل و صندلي هايش چه جور بود! روي مبل كه نشستم، در قسمت بالا يك قبه زرد اين طرف و يك قبه زرد آن طرف بود. به ديوارها نگاه مي كردم، عكسمان روي ديوارها مي افتاد! دخترخانم يك طبق ميوه گذاشت جلوي من، دست انداخت به گردن من و اين ور و آن ور صورت مرا بوسيد، من غرق خجالت شدم، اين ديگر كيست كه نديده و نشناخته دست به گردن من انداخته است! طبق ميوه را گذاشت و پرسيد: مادر چطور است؟گفتم: الحمد لله.گفت: خدا را شكر.وقتي دختر رفت به پسرم گفتم: حميد! اين چه كسي بود؟حميد خنديد و گفت: آقا! غريبه نبود، عروست بود.هنوز چهلمش نشده بود حميد آنجا كار خودش را كرده بود!از آن ميوه ها به من تعارف كردند و از آن ها خوردم. بلند شديم كه بيايم، حميد يك دستمال پهن كرد، هفت هشت تا ده تا از اين ميوه ها چيد، گذاشت توي

.

ص: 140

دستمال و آن را گره زد و داد به من و گفت: آقا اين را ببر، بده به مامانم، داداش هايم و به سكينه، به علي آقا شوهرش هم بده.گره دستمال را انداختم به انگشتم و راه افتادم. يك پايم داخل ساختمان، يك پا بيرون بود كه با صداي «الله اكبر» اذان مسجد علي بن ابي طالب عليه السلام در «چشمه علي» چشمانم را باز كردم، ديدم نه دستمال ميوه اي در دستم هست، نه حميدي و نه باغي!به پدر شهيد گفته شد: در مورد شهيد، محمد آقا، جريان ديگري را از شما نقل مي كنند، كه جالب است، لطفاً براي ما بفرماييد.ايشان پاسخ داد: هر دو برادر را من خواب ديدم. در مورد شهيد محمد آقا در عالم خواب ديدم كه من را داشتند مي بردند دفن كنند. در اين حال، هر كس كه پشت سرم بود را مي ديدم و مي شناختم. آوردند و من را دفن كردند و تمام شد. در اين موقع قبر فشاري به من داد _ كه وقتي بيدار شدم مجبور شدم، زير پيراهنيم را عوض كنم، همسرم گفت: چرا زير پيراهنت را عوض مي كني؟ گفتم: نمي دانم چرا خيس خيس شده است _ وقتي كه فشار قبر تمام شد، و نفسي گرفتم، ديدم محمد و حميد آمدند. گفتند: بابا بلند شو برويم، ما آمديم تو را ببريم. يكي از آن ها يك دستم را گرفت و آن ديگري، دست ديگر را و راه افتاديم، اين از يك طرف دست انداخت گردن من و آن هم از طرف ديگر دست انداخت گردنم، صحبت مي كرديم و مي رفتيم. حميد گفت: برويم منزل ما. محمد گفت: آخه با معرفت، من بزرگ تر هستم، برويم منزل من.حميد گفت: باشه برويم. رفتيم همان ساختمان، همان باغ، همان بساط و همان ميز مبلمان، اما آقا محمد و خانمش. رفتيم داخل اتاق نشستيم. اين مي گفت و آن مي خنديد و آن مي گفت و اين مي خنديد؛ با قهقهه مي خنديدند. يكي مي زد سر شانه من مي گفت: آقا ببين چه جايي داريم، چه باغي داريم.

.

ص: 141

گفتم: چه خوب! شما باغتان خيلي بزرگ است، اما ما باغ نداريم. گفت: شما هم باغ دار مي شويد، غصه اش را نخور، ناراحت نباش. خانمش يك طبقي ميوه آورد، گذاشت جلوي ما. او هم احوال پرسي كرد و گفت: مادر چطور است؟ گفتم: الحمدلله خوب است. بلند شدم بيايم او هم ميوه داد به من كه بدهم به مادرشان... .

.

ص: 142

3 / 8مجلس درس شهدا

3 / 8مجلس درس شهداحجة الاسلام جناب آقا سيد محمد باقر بني سعيد لنگرودي فرمود: (1) حدود چهل شب قبل از شهادت فرزند شهيدم (شهيد سيد محمّد حسين) در عالم رؤيا ديدم وارد بازاري شدم كه بسيار بزرگ بود. مقداري كه راه رفتم متوجه شدم كه در زيرزمين اين بازار، بازار ديگري است. به طرف بازار زيرزمين رفتم. در انتهاي خيابان كه دو طرف آن مغازه بود، مسجد مجلّلي نظرم را جلب كرد. به طرف مسجد روانه شدم. خواستم وارد مسجد شوم، ديدم در مسجد قفل است، ولي از پنجره هاي در، داخل مسجد ديده مي شد. ديدم سيد جليل القدري بالاي منبر مشغول تدريس است و در پاي درس ايشان شهيد مرحوم آية الله دكتر بهشتي، شهيد مفتح، شهيد دستغيب، شهيد اشرفي اصفهاني و علماي معدود ديگري كه هنوز به شهادت نرسيده بودند، نشسته اند. خواستم وارد شوم شخص مكلّايي پشت در آمد و اظهار داشت كه ممنوع است. در اين بين چشمم به حضرت عالي (حاج آقاي ري شهري) افتاد كه در بيرون در سمت راست ايستاده ايد، گويا انتظار كسي را داريد. به آن آقاي مكلّا فرموديد در را باز

.


1- .. گفتني است كه پس از نقل اين خاطره به درخواست ابن جانب (ري شهري)، متن آن به صورت مكتوب در اختيارم قرار داده شده كه تاريخ كتابت آن 8/8/1388 است.

ص: 143

كنيد ايشان از خودمان است. صداي شما را آقاي دكتر بهشتي شنيد، متوجه ما شد و فرمود: در را باز كن. من داخل مسجد شدم. ديگر پايان درس بود، ولي آن چنان فضاي مسجد برايم لذت بخش بود كه توصيف آن برايم مقدور نيست. در اين حال من از آية الله شهيد بهشتي سئوال كردم كه: چرا آقاي ري شهري بيرون ايستاده اند؟ ايشان فرمودند: جهت حفاظت آقايان مأمورند. از خواب بيدار شدم.اوّل تصورم اين بود كه من هم شهيد خواهم شد، ولي حدوداً بعد از چهل روز از اين رؤيا خبر شهادت فرزندم رسيد. دانستم كه سبب راه ندادنم به مسجد، اين است كه شهادت نصيب من نمي شود، اما حقير را در محفل شهدا حظّي هست.امّا در مورد سؤالم از آية الله بهشتي و جواب ايشان به حقير، تعبير من اين است كه حضرت عالي شهيد نمي شوي و از خيانت بد خواهان در پناه خدا در اماني. اما اين كه فرمودند: «ايشان جهت حفاظت مأمورند»، به نظر مي رسد كه حفاظت از شهدا، پاسداري از راه آن ها به وسيله تأسيس «دار الحديث» است... .

.

ص: 144

3 / 9مهلت گرفتن از عزرائيل

3 / 9مهلت گرفتن از عزرائيلفاضل ارجمند، جناب حجة الاسلام و المسلمين سيد علي اكبر اُجاق نژاد(1) در تاريخ 7/12/1379 در مكه خاطره شگفت انگيزي از مادر شهيد سهراب (اِلتفات) برنجي نقل و بعداً متن مكتوب آن را ارائه كرد: اين جانب در فاصله سال هاي 1359 تا 1361 به مدت سه سال به عنوان امام جمعه در شهرستان آستارا اقامت داشتم. در سال 1360 و در بحبوحه جنگ تحميلي و روزهاي سنگين دفاع مقدس يكي از اهالي بخش لوندويل (پانزده كيلومتري شهرستان آستارا) به نام سهراب (التفات) برنجي كه به دليل ديانت و اعتقاد قلبي اش با بنده نيز مراوده داشت، به اين جانب مراجعه كرد و اظهار داشت كه مي خواهد به جبهه هاي دفاع مقدس اعزام شود.او متأهل بود و پنج فرزند داشت (چهار دختر و يك پسر). افزون بر آن سرپرستي مادر پير خود را نيز عهده دار بود. وقتي از جزئيات زندگي او سؤال كردم، معلوم شد كه فرزند ارشد او دختري دوازده ساله است و فرزند كوچكش تنها بيست روز عمر دارد. كشاورز بود و پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عنوان راننده در جهاد سازندگي آستارا مشغول فعاليت شده بود و وضعيت مادي نابساماني داشت.

.


1- .. نمايندۀ مقام معظّم رهبري در جمهوري آذربايجان.

ص: 145

با آگاهي از وضعيت خانوادگي او با خود انديشيدم كه اي كاش اين مرد با اين وضعيت سنگين از رفتن به جبهه صرف نظر مي كرد، ليكن مسئوليت امامت جمعه ايجاب مي كرد برخلاف باورم با او سخن بگويم، چرا كه بيم آن مي رفت برداشت هاي سوء از سوي مغرضان و كوته نظران مشكلاتي ايجاد كند. بر اين اساس تنها به دعا اكتفا و نامبرده را به سوي جبهه هاي حق عليه باطل بدرقه كرديم.دو ماه بعد خبر شهادت او و يكي از هم رزمانش (شهيد نقيب زاده) در آستارا واصل شد. عصر چهارشنبه اي جنازه مطهّر دو شهيد وارد آستارا شد. مطابق معمول يكي از افراد مطلع دفتر را فرستادم تا وضعيت شهدا را بررسي كند، تا اگر در معركه نبرد به شهادت رسيده اند به استناد موازين شرعي با لباس جنگ دفن شوند و الاّ مقدمات غسل و كفن فراهم آيد. آقاي حاج آصف خنداني، مسئول دفتر كه براي بررسي وضعيت شهدا رفته بود، اطلاع داد كه شهيد در كردستان به دست عوامل ضد انقلاب به شهادت رسيده است. آن ها با قساوت هر چه تمام تر پوست بدن شهيد برنجي را كنده بودند!گرچه شهدا آماده تشييع بودند، تصميم گرفتم مراسم با يك روز تأخير انجام گيرد، چرا كه مي خواستم براي اين شهيد مظلوم مراسم تشييع باشكوهي در آستارا برگزار شود. از سوي ديگر چون او نخستين شهيد روستاي لوندويل بود مراسم تشييع درخوري نيز در زادگاهش انجام گيرد.صبح روز جمعه پيكرهاي پاك دو شهيد در ميان اندوه انبوه مردم تشييع و به مصلاي محل برگزاري نماز جمعه منتقل شدند، تا پس از اقامه نماز جمعه و نماز ميّت براي اين دو شهيد، شهيد نقيب زاده در مزار شهداي آستارا دفن شود و شهيد برنجي به زادگاه خود حمل و پس از تشييع مردم لوندويل به خاك سپرده شود.پس از انتقال شهيد برنجي به زادگاهش، انبوه مردم در مقابل مسجد فاطمة الزهراي لوندويل اجتماع كرده بودند و پيكرِ پاك شهيد در داخل آمبولانس و در ميان انبوه تشييع كنندگان قرار داشت. من در حالي كه پيام شهيد را به هموطنان او

.

ص: 146

مي رساندم و مشغول سخنراني بودم، ديدم سه چهار نفر به سوي آمبولانس روانند. به يقين مي دانستم اگر جنازه را ببينند با ناله و شيون خود نظم و آرامش جمع را به هم خواهند زد و جوّ آرامي كه بر حاضرين حاكم است آشفته خواهد شد. به اشاره از آقاي خنداني خواستم به طرف آنان برود و تا پايان سخنراني مانع زيارت آن ها بشود. نامبرده پس از مذاكره با آن جمع و در فاصله تكبيرهاي مردم به من اطلاع داد كه يكي از خانم ها مادر شهيد است و مي گويد: آمده ام فرزندم را زيارت كنم، مانع من نشويد، چرا كه فرصتي اندك دارم، سه روز پيش عزرائيل عليه السلام به سراغ من آمده بود تا مرا ببرد از او مهلت خواستم پس از زيارت فرزندم بميرم!موضوع را جدي نگرفته، گمان كردم پيرزن ساده اي است كه عطوفت مادري او را در مصيبت فرزندش وادار به بيان چنين سخني كرده است، لذا گفتم: در چنين شرايط روحي نمي توان او را متوجه كرد كه براي حفظ آرامش اجتماع دقايقي صبر كند. اجازه دهيد داخل آمبولانس بشود و در را ببنديد تا صداي ناله هايش نظم را آشفته نكند.دقايقي بعد آقاي خنداني بازگشت و اطلاع داد كه مادر شهيد پس از ورود به داخل آمبولانس، خود را روي جنازه فرزند شهيدش انداخت و در همان حال دعوت حق را لبيك گفت! در عين تحير و ناباوري موضوع را با مقدمه اي كوتاه به مردم رساندم، شور و غوغاي بي نظيري برخاست و ناله و شيوني كه هرگز نظير آن را نديده بودم و تصور مي كنم هرگز نتوانم ببينم.توصيه كردم هر دو جنازه را به امامزاده آستارا منتقل كنند و پس از غسل مادر داغديده (كوچك خانم گنبدي مقدم)، هر دو را در كنار هم و در صحن امامزاده به خاك بسپارند كه (مِنْهَا خَلَقْنَاكُمْ وَفِيهَا نُعِيدُكُمْ)(1)، «والسلام عليهما يوم يبعثان حياً».

.


1- .. طه: آيۀ 55.

ص: 147

شهيد سهراب برنجي مشهور به التفات در تاريخ 25 فروردين ماه 1324 در لوندويل متولد مي شود. در تاريخ 25 مرداد ماه 1343 ازدواج مي كند و حاصل اين وصلت چهار دختر و يك پسر بوده است. كشاورزي مشغله او بوده است، ليكن پس از انقلاب اسلامي ايران به عنوان راننده به استخدام جهاد سازندگي درمي آيد. در زمستان 1360 پس از گذراندن يك دوره نظامي يك ماهه به كردستان اعزام و در شهرهاي سقز و بانه به خدمت مي پردازد و روز 29 بهمن ماه 1360 به دست مزدوران ضد انقلاب به مقام رفيع شهادت نائل مي آيد.به هنگام وداع با خانواده اش، مادر شصت ساله اش، كوچك خانم گنبدي مقدم، خطاب به فرزندش مي گويد: پسرم! تو اولاد صغير داري، وضع مالي چندان مناسبي هم نداري، اگر منِ مريض هم بعد از تو مُردم، اين بچه هاي خردسال چه مي شوند؟التفات در پاسخ مادر مي گويد: من هر جا بروم و حتي اگر شهيد شوم، برمي گردم و دست تو را مي گيرم با هم وارد بهشت شويم! بعد به شوخي مي افزايد: آنجا تو چايي دم مي كني و من مي خورم. آنگاه رو به همسر خود مي گويد: اي دختر حبيب الله! من وصيت كرده ام و سهم تو را نيز تعيين نموده ام. پس از من در ازدواج، مخيّر هستي.همسر شهيد مي گويد: وقتي اين سخن را شنيدم بغضم تركيد و گريان اتاق را ترك گفتم. مادر شهيد در خصوص مهلت گرفتن از عزرائيل سه بار سخن به ميان آورده بود. مَلك ناز، دختر بزرگ شهيد كه به هنگام شهادت پدرش دوازده سال داشته مي گويد: در سوگ پدر مي گريستم، مادربزرگ از من پرسيد: چرا مردم جمع شده اند؟ پاسخ دادم: پدر شهيد شده است، جنازه اش را مي آورند. گفت: من از عزارئيل اجازه گرفته بودم پس از زيارت فرزندم از دنيا بروم، مطمئن بودم او را زيارت خواهم كرد!

.

ص: 148

همسر شهيد مي گفت: مي خواستم عكس التفات را كه بر ديوار نصب شده بود بردارم تا در مراسم تشييع استفاده شود، مادر شهيد گفت: «چرا عكس التفات را برمي داري؟» پاسخي ندادم، او افزود: «عروسم! چرا نمي خواهي به من بگويي فرزندم شهيد شده است؟» و پس از مكثي گفت: «من از عزارئيل اجازه گرفته ام پيش از زيارت فرزندم مرا از اين دنيا نبرد!»آقاي فرض الله حيائي داماد عموي شهيد مي گويد: آنگاه كه جنازه را مي آوردند، با همسرم آمديم تا كوچك خانم را به زيارت فرزند شهيدش ببريم. آمديم خانه، دست مادر پير را گرفتيم و به سوي مسجد روان شديم. وقتي از در حياط مسجد داخل شديم و چشم او به انبوه جمعيت تشييع كننده افتاد، خطاب به فرزندش گفت: فرزندم من از عزرائيل مهلت گرفته بودم كه پس از ديدار تو از اين دنيا بروم. نزديك آمبولانس رسيده بودم، مادر نتوانست كنترل خود را حفظ كند. نزديك بود به زمين بيفتد. او را بغل گرفتم. درِ آمبولانس را باز كردند، به او كمك كردم داخل شود. دستش را بر روي تابوت گذاشت، دست ديگرش در دست من بود، با ناله گفت: «التفات! تويي؟» لحظه اي بعد دستم فشرده شد و او آرام بر روي جنازه فرزندش تسليم حق شد. اطمينان يافتم مرده است. چشمانش را بستم و از ماشين پياده شدم.

.

ص: 149

3 / 10نمادي از زندگي شهدا

3 / 10نمادي از زندگي شهداخاطره ديگري كه حجّة الاسلام و المسلمين آقاي اجاق نژاد(1) نقل كرد به اين شرح است: در سال هايي كه امامت جمعه آستارا را به عهده داشتم، ضمن انجام وظايف اجتماعي و تبليغي محوله، فرصت را مغتنم شمرده، با قصد همكاري با آموزش و پرورش و براساس نياز و تقاضاي مسئولين مربوط، تدريس كتاب بينش ديني را در سطح دبيرستان پذيرفتم. به خاطر انجام اين رسالت، تعدادي از دوستان فاضل و محترم را جهت همكاري دعوت كرده بودم كه از آن جمله مرحوم شهيد ابوالفضل پيرزاده _ رضوان الله تعالي عليه _ بود. ابوالفضل پيرزاده اردبيلي از طلاب بسيار فاضل، متفكر، متعهد و پرتلاش بود كه در سال تحصيلي 1359 _ 1360 با دعوت اين جانب جهت تدريس معارف اسلامي در دبيرستان هاي آستارا به اين شهر آمد و كار خود را شروع كرد.ايشان پس از يك هفته تدريس به خاطر عذري موجّه، آستارا را ترك و به شهرستان اردبيل سفر كرد و در آنجا خدمات شايسته اي در سپاه پاسداران و مركز صدا و سيماي اردبيل انجام داد.

.


1- .. ر.ك: ص 144 (پانوشت).

ص: 150

پيرزاده پس از رفتن از آستارا و در مدت اقامتش در اردبيل هر وقت مرا مي ديد به شوخي مي گفت: شنيده ام غذايي به نام «لونگي ماهي» در ميان مردم آستارا معروف است. خوشحال مي شوم مرا با جمعي از دوستان مشتركمان جهت صرف «لونگي» دعوت كنيد. به خاطر خوردن لونگي بياييم و شما را هم زيارت كنيم.من هم در مقابل اين خواسته ايشان مي گفتم: شما را به مركز لونگي دعوت كرده بودم، ما را در ميدان كار تنها گذاشتيد و رفتيد اردبيل. حالا از من لونگي مي خواهيد؟ در عين حال، مايلم به خاطر لونگي بياييد و ما هم شما را مي گيريم و نمي گذاريم برگرديد.مدتي بر اين منوال گذشت تا اين كه ايشان به تاريخ 7/9/1360 توسط منافقين به درجه شهادت نائل شد. يادش گرامي و راهش پررهرو باد! شهادت اين شهيد بزرگوار جداً ضايعه جبران ناپذيري بود. چند ماه بعد از شهادت پيرزاده، به داماد آنها و دوست مشتركمان آقاي حاج جواد صبور گفتم: برادر خانم شما جهت اطعام لونگي از سوي اين جانب در آستارا پيوسته درخواست و اصرار مي كردند و من به شوخي از دادن سور، امتناع مي كردم. اكنون بسيار ناراحت هستم كه چرا به خواسته ايشان جواب مثبت ندادم. حال كه او شهيد شده است، از جناب عالي و تعدادي از دوستان (اسامي دوستان مورد نظر را ذكر كردم) دعوت مي كنم كه جمعه آينده به آستارا تشريف بياوريد. مي خواهم به ياد آن شهيد عزيز، با غذاي لونگي از شما پذيرايي كنم. آقاي صبور در معيّت جمعي از دوستان گرامي در تاريخ مقرر، دعوت اين جانب را اجابت فرمودند. حقير، طبق وعده، سفره اي باز كرده و از دوستان عالي مقدارم با غذاي لونگي پذيرايي كردم. آن روز با دوستان، بر سر سفره ذكر، گرد آمده بوديم و اوصاف و كلمات قصار آن شهيد عزيز را يادآوري كرده، گاهي مي خنديديم و گاهي اشك حسرت بر رخسار خود جاري مي كرديم. نهايتاً وقت به سر آمد و عزيزان را به سوي اردبيل بدرقه كردم.

.

ص: 151

چند روز بعد از اين ميهماني، من به مناسبتي به اردبيل رفتم. جناب آقاي صبور در ديداري كه با ايشان داشتم به من فرمودند: جمعه گذشته كه به اتفاق دوستان به آستارا آمدم، قبل از انجام سفر به كسي اطلاع ندادم و حتي به خانمم (خواهر شهيد پيرزاده) نگفته بودم. لذا ايشان نه از داستان لونگي اطلاع داشت و نه از سفر من به آستارا. پس از مراجعتم از سفر، وارد خانه كه شدم، خانمم گفت: به آستارا رفته بوديد؟ گفتم چطور؟ گفت: لونگي خورديد؟ با تعجب گفتم: كي به شما خبر داده است؟! گفت: بعد از ظهر امروز خوابيده بودم. برادرم را در خواب ديدم. وارد منزل شد و سلام كرد. بعد از رد جواب، با تصور اين كه به دنبال شما آمده است، قبل از آن كه چيزي از من بپرسد، من به او گفتم: جواد منزل نيست. با يك نگاه معني دار گفت: مي دانم. جواد با دوستان با هم رفته اند به آستارا لونگي بخورند. آنگاه از خواب بيدار شدم.آقاي صبور افزودند: با توجه به اين كه من از شنيدن ماجراي خواب شگفت زده شده بودم، علت سفر به آستارا و داستان لونگي را براي خانمم تعريف كردم و فهميدم كه حقيقتاً شهيدان زنده اند و پيوسته بر احوال ما نظارت مي كنند.

.

ص: 152

3 / 11روشن بيني مجروح جنگي

3 / 11روشن بيني مجروح جنگيجناب آقاي دكتر محمد اسماعيل اكبري(1) در ايام حج، خاطره ديگري از يك مجروح جنگي، بدين شرح نقل كرد: در زمان جنگ تحميلي عراق عليه ايران (احتمالاً سال 1365 شمسي) بنده مسئوليت دانشگاه علوم پزشكي اصفهان را داشتم. قريب 75 درصد از تخت هاي بستري اصفهان در اختيار مجروحان جنگ بود. در يكي از بازديدهاي خود متوجه شدم كه مجروح عزيزي در بخش ويژه بيمارستان آية الله كاشاني بستري است كه دچار «هيدرو نِفروز» شديد كليه چپ است و بايد عمل شود؛ ولي مجروح، اجازه انجام عمل جراحي نمي دهد. در ويزيت ايشان معلوم شد كه حدود سه هفته قبل مورد اصابت گلوله كلاشينكف قرار گرفته است. گلوله در لگنچه كليه چپ، جا خوش كرده و منجر به انسداد مجراي خروجي ادرار و بزرگي غير متعارف كليه شده است كه خطر نارسايي را براي بيمار در بر دارد. به او توضيح دادم كه انجام عمل جراحي به نفع اوست، گفت مي دانم؛ ولي مطمئن هستم كه اين گلوله به زودي دفع مي شود و نيازي به عمل جراحي نيست.

.


1- .. ر.ك: ص54 (پانوشت 1).

ص: 153

عرض كردم: بسيار بعيد است راه پر پيچ و خم خروج ادرار، اجازه دفع گلوله را بدهد. ايشان فرصتي 24 ساعته خواست. در كمتر از 24 ساعت و در كمال ناباوري پزشكان، گلوله به داخل مثانه رها شد و كليه نجات پيدا كرد و روز بعد با سيستوسكوپي خارج شد! بعدها مجروح عزيز توضيح داده بود كه اين اتفاق را به وضوح ديده است و از پيش آمدن آن اطمينان داشته است. او به دعا و استجابت آن، اطمينان كافي داشت.

.

ص: 154

3 / 12درخت باكرامت

3 / 12درخت باكرامتدر تاريخ 6/2/1387 (18 ربيع الثاني 1429) در ديداري كه با آقاي سيد حسن نصرالله رهبر حزب الله لبنان داشتيم، ايشان چند مطلب جالب و شنيدني تعريف كرد. يكي از آن ها اين بود كه در نمايشگاه مربوط به شهداي جنگ 33 روزه در «بنت جُبَيل»، تنه درخت خشك شده اي به صورت معجزه آسايي سبز گرديده و به تعداد شهداي آن منطقه برگ سبز بر آن روئيده است. اين ماجرا در حال حاضر (6/2/87) نيز ادامه دارد و تاكنون جمع كثيري از مردم از آن بازديد كرده اند.در سفري كه در تاريخ 10/1/1388 به لبنان داشتم، هنگام بازديد از منطقه جنوبي لبنان در ديدار آقاي شيخ نبيل فرمانده حزب الله در جنوب لبنان، به اين داستان اشاره كردم و از ايشان خواستم در اين باره توضيح دهد. ايشان ضمن تأئيد قطعي اين ماجرا و توضيح آن گفت: اين نمايشگاه اكنون جمع شده است. درخت مزبور نيز تا مدت ها سبز بود و سپس خشكيد، اما توضيح كامل آن در سي دي (لوح فشرده) ضبط شده است. من سي دي مربوط را توسط ايشان تهيه كردم. آنچه اينك ملاحظه مي فرمائيد ترجمه متن گفتار آن [فيلم مستند] تحت عنوان «درخت باكرامت» است: درختي كه عقل ها را به شگفتي واداشت، يا بگو: تعدادي شاخه خشكيده كه حاج ابو محمد سليمان داوود با صدها درخت ديگر آن ها را بيش از يك سال پيش از

.

ص: 155

حور بريده بود، تا با آن ها لوح و جعبه مصحف درست كند و نام امامان را در آن ها حك نمايد. برادران از او خواستند كه با شاخه هاي خشك، لوح هاي گردي فراهم آورد تا به مناسبت يادبود اولين سالگرد نبرد تموز 2006 (جنگ 33 روزه لبنان)، نام شهيداني را كه در رويارويي با دشمن صهيونيستي به شهادت رسيده بودند، بر روي آن ها حك كند و بر درخت بياويزد. حاج سليمان داوود درخت خشكيده اي درست كرد، با شاخه هايي كه گويي لفظ جلاله الله را نشان مي دادند و آن ها را پس از اين كه با ماده فرنيش عايق كاري كرد، بر روي آسفالت گذاشت.هاتفي در عالم خواب به حاج سليمان داود گفته بود كه او درختي خواهد ساخت كه در ميان مردم شهره خواهد شد. آن روز كه كار او تمام شد، ماشيني به كارگاهش آمد و مردي با هيبت و وقار از آن پياده شد و به سوي او آمد و از حاجي درخواست كرد كه 43 فاتحه قرائت كند و برگشت. حاج سليمان نفهميد او كه بود، اما درخت بايد با ماده قطران قهوه اي به رنگ خاك بنت جبيل مقاوم، به اضافه عايق حرارتي عايق بندي مي شد.درخت همواره در طول آئين هاي مختلف در بنت جبيل از اين سو به آن سو برده مي شد و سپس به جايگاه اصليش (سالن شهيدان) در برابر سمبُل «بهار آزادي و مقاومت»، بازگردانده مي شد. و هر شهيدي كه از مقاومت بنت جبيل پر مي كشيد، نامش بر لوح هاي آويزان بر درخت شهيدان بنت جبيل افزوده مي شد. پس از جنگ تَمّوز، شهيدان «الوعد الصادق» زياد شدند و در مجموع نام هاي آويخته شده به درخت به 43 شهيد رسيد. شب شنبه 28 تَمّوز (ژولاي) سال 2007 و پيش از همايشي كه قرار بود سيد مقاومت در آن سخنراني كند و مردم در سالن شهيدان به انتظار سخنراني دبير كل نشسته بودند، ناگهان جواني براي انجام كاري وارد سالن درخت حاوي نام هاي شهيدان شد، و ديد كه شاخه هاي پيش تر بريده شده، برگ داده اند و برگ هاي سبزي

.

ص: 156

بر آن ها روئيده است. شگفت تر اين كه تعداد برگ هاي سبز شده، 43 برگ به تعداد نام هاي آويخته شهيدان بود. به علاوه در تنه اصلي درخت، تَرَك بزرگي ايجاد شده بود و از آن بوي عطري همانند مشك مي تراويد كه سالن را معطر كرده بود.اكنون چند شاخه بريده و خشك، بيدار شده و از نو سر برآورده بودند و در برابر ديدگان شركت كنندگان در مراسم سالگرد پيروزي و آزادي و در برابر شهيدان مقاومت كه درخت را براي آن ها ساخته بودند، به خود مي باليدند و به اين نيكان افتخار مي كردند كه حامل تصاوير آن ها هستند كه روحشان در اين شاخه خشك، حيات دميده تا شاخه هايش به تعداد نام شهيدان، برگ سبز بروياند. پس از آن كه درخت اين كرامت را از خود بروز داد، در وسط سالن شهيدان شهر در كنار نماد آزادي قرار داده شد، تا زيارت گاهي باشد براي هزاران نفر كه هر روزه از گوشه و كنار و از جاهاي گوناگون به ديدن آن مي آيند؛ از نمايندگان، وزيران، قضات، رئيسان شوراهاي شهر، عالمان دين، دانشمندان كشاورزي و گياه شناسي و خاك شناسي، آكادميسين ها و روزنامه نگاران محلي و بين المللي. اين خبر بزرگ وقتي به دو زبان عربي و انگليسي در 681 پايگاه مختلف اينترنتي منتشر شد، ميليون ها نفر آن را ديدند. اكنون كرامت شهيدان بر شاخه هاي درخت خشك كه نامشان را بر خود داشت، آشكار شده بود؛ پس از آن كه پژواك پيروزيشان با جهادشان پيچيد، چشمان دشمن بر شكست خود باز شد. اينجا پيروزي، همانند كوه هاي بلند، سرافراز است و بار ديگر اين برگ هاي سبز نشان از نصرت الهي دارد.(1)

.


1- .. اين گزارش مستند را بخش «تبليغات جنوب لبنان»، وابسته به جنبش حزب الله تهيه كرده است.

ص: 157

3 / 13خاطرۀ يك خلبان آزاده

3 / 13خاطره يك خلبان آزادهسرهنگ دوم خلبان آزاده ارسلان شريفي در سال 1378 براي انجام مناسك حج در مكه بود. ايشان خاطره جالبي از دوران اسارت داشت كه بنا به تقاضاي اين جانب آن را نوشت. مكتوب ايشان كه در تاريخ 12/1/1378 به روابط عمومي بعثه مقام معظم رهبري واصل گرديد، بدين شرح است: بعد از اين كه هواپيماي من و فرمانده ام در هنگام مأموريت مورد اصابت قرار گرفت و سرنگون شد، ما نيز به دست مزدوران ارتش بعث عراق به اسارت درآمديم. بعد از گذراندن مراحل بازجوئي در اداره اطلاعات و امنيت عراق، سرانجام به يكي از اردوگاه هاي كمپ رُماديه به نام اردوگاه شماره نُه منتقل شديم. چندي بعد از ورود به اردوگاه متوجه شديم كه 62 نفر ديگر از اسراي ايراني نيز در همان اردوگاه هستند كه از تماس آن ها با ما جلوگيري مي شد و ما دو نفر را در يك سلول به صورت انفرادي نگهداري مي كردند. از آنجايي كه هم عشق و محبت هموطنانمان در دلمان بود و هم از تنهايي و بيكاري و دوري از عزيزانمان بسيار رنج مي برديم، در هر ملاقات با فرمانده اردوگاه تقاضاي ديدار و ملاقات ساير اسرا را داشتيم. سرانجام بعد از اصرار فراوان موفق شديم در هفته يك يا دو ملاقات يك ساعته با اسراي آن اردوگاه داشته باشيم.

.

ص: 158

ساير اسرا نيز به ما بسيار لطف داشتند و هنگام ورود ما براي روبوسي و احوال پرسي صف مي كشيدند و ما را همچون نگين انگشتري در ميان مي گرفتند، به طوري كه اين استقبال مورد توجه و تعجب نگهبانان شده و به اطلاع فرمانده اردوگاه نيز رسيده بود و بارها خود به شخصه از زبان نگهبانان شنيدم كه: آيا در ايران همه اقشار مردم اين همه به خلبانانشان علاقه دارند؟مدتي بعد در اردوگاه جمعي از اسرا در مقابل زورگويي برخي از نگهبانان مقاومت كردند و همين مسئله منجر به درگيري بين آنان شد. وقتي فرمانده اردوگاه از ماجرا خبردار مي شود در پايان صحبت هايي كه براي اسرا مي كند، براي تنبيه آنان و اين كه اين گونه موارد تكرار نشود، مي گويد: تا اطلاع ثانوي ديگر اجازه ملاقات خلبانانتان را نمي دهيم و آن طور كه خبر دارم اين بدترين تنبيه براي شماست. بدين طريق سه ماه از ملاقات ما با اين عزيزان جلوگيري شد. روشن است كه در اين سه ماه ما دو نفر از لحاظ روحي چه فشار و زجري را متحمل شديم. در اين مدت هميشه در دعاهايمان از خداوند مي خواستيم تا فرج و گشايشي در حل مشكلمان بفرستد. بعد از سه ماه روزي در اردوگاه باز شد و فرمانده اردوگاه مستقيماً به سراغ ما آمد و بعد از سلام و احوال پرسي بسيار گرم و صميمانه به اتاقمان آمد و پيش ما نشست و گفت: امروز آمده ام تا مطلبي را برايتان تعريف كنم و آن جريان خوابي است كه ديشب ديده ام. من شب گذشته در عالم خواب پدرم _ كه سال ها از فوتش مي گذرد _ را ديدم. پدرم از من بسيار عصباني بود. وقتي علت را جويا شدم، گفت: تو پسر من نيستي و آدم بي غيرتي هستي چون به دو زنداني خود، اجازه ملاقات دوستانشان را نمي دهي. سراسيمه از خواب پريدم، طوري كه همسرم هم از خواب بيدار شد و علت امر را پرسيد. وقتي ماجراي خواب را برايش گفتم او از صحت موضوع پرسيد. من گفتم:

.

ص: 159

بله. يك چنين افرادي هستند و من چند ماه است كه به آن ها اجازه ملاقات دوستانشان را نمي دهم. او نيز از من روي برگرداند و گفت: تو خيلي ظالمي.من امروز آمده ام تا در مورد گذشته از شما پوزش بخواهم. از امروز هر وقت كه خواستيد مي توانيد به ملاقات دوستانتان برويد. بدين گونه خداوند در گوشه اسارت و بي كسي و غربت كمك هايش را براي ما به اين روشني مي فرستاد تا از برايمان حجتي باشد بر آيه شريفه (اُدعوني اَستَجِب لَكُم).(1) شكر و سپاس مي گويم چنين پروردگار مهرباني را كه فريادرس فريادخواهان است و كَسِ بي كسان در غربت. به آستان كبريايي و ملكوتي اش پيشاني بندگي بر خاك مي رسانم، آن هم در جوار كعبه اش كه مولود گاه مولاي متقيان است و كعبه دل هاي عاشق، آن هم درست در سال روز آزادي و روز پرشكوه جمهوري اسلامي ايران، دوازدهم فروردين ماه.

.


1- .. غافر: آيۀ 60.

ص: 160

. .

ص: 161

فصل چهارم: خاطراتي از حج

اشاره

فصل چهارم: خاطراتي از حج

.

ص: 162

. .

ص: 163

4 / 1نخستين خاطرۀ عبرت آموز در مسئوليت سرپرستي حجّاج

4 / 1نخستين خاطره عبرت آموز در مسئوليت سرپرستي حجّاجسه سال پس از حجّ خونين سال 1366 كه در جريان برگزاري مراسم برائت از مشركين در مكه، حدود چهارصد زائر ايراني به خاك و خون كشيده شدند، مقام معظم رهبري حضرت آية الله خامنه اي در تاريخ 17/1/1370 (20 رمضان 1411) حجة الاسلام و المسلمين حاج سيد احمد خميني را به نمايندگي خود و سرپرستي حجاج منصوب فرمود. چند روز پس از اين انتصاب، در تاريخ 23/1/1370 ايشان با اعتذار از عدم رضايت والده ماجده خود، از اين مسئوليت استعفا داد، و يك روز پس از اين ماجرا، اين مسئوليت به اين جانب پيشنهاد گرديد.اين پيشنهاد غيرمنتظره، در شرايط سياسي آن روز و مشكلاتي كه برگزاري حجّي توأم با عزّت و اقتدار در پيش داشت، پرسش هاي مختلفي را در برابرم قرار مي داد: اوّلين سؤال اين بود كه چرا فرزند حضرت امام رحمه الله از اين مسئوليت استعفا داد؟ آيا علت، فقط همان است كه بدان اشاره شد يا دلايل ديگري هم در ميان است كه بازگو كردن آنها مصلحت نيست؟آيا در شرايطي كه ايشان استعفا داده، پذيرفتن من درست است؟از اين كه بگذريم اصلي ترين دغدغه من اين بود كه آيا پس از حادثه خونين حجّ 1366 و توقف سه ساله اعزام زائران ايراني، امكان برگزاري حجي آبرومند و با ويژگي هايي كه امام و مقام معظم رهبري مي خواهند امكان پذير است؟

.

ص: 164

آيا در حالي كه تنها چهل و چهار روز به اعزام زائران باقي مانده، مي توان تشكيلات مربوط به حج را سازماندهي و برنامه ريزي هاي لازم را انجام داد؟ آيا مي توان امكاناتي كه در سال 1366 از بين رفته را جايگزين كرد؟ و... .باري، شرايط به گونه اي بود كه آقاي موسوي خوئيني ها _ كه در دوران رهبري حضرت امام قدس سره مدتي مسئوليت نمايندگي امام و سرپرستي حجاج را به عهده داشت _ در ملاقاتي كه پيش از سفر داشتم، برگزاري آبرومندانه حج در وضعيت آن روز را تنها در صورت وقوع يك معجزه امكان پذير مي دانست.به هر حال در روزهاي نخستي كه اين مسئوليت به من واگذار گرديد مسائل ياد شده، ذهن مرا به خود مشغول كرده بود، اما اصلي ترين نگراني من برگزاري آبرومندانه و آرام مراسم برائت از مشركين بود. شايد روز دوم و يا سومِ پذيرفتن اين مسئوليت، هنگامي كه بعدازظهر مي خواستم استراحت كنم، در نخستين لحظاتي كه سر بر بالش نهادم، صداي هاتفي را شنيدم كه گفت: امسال در مكه هر چه مي خواهيد بگوييد، فقط به فهد (شاه آن روز عربستان) چيزي نگوييد(1) هيچ اتفاقي هم نخواهد افتاد!اين پيام آرامش بخش كه به روشني نشان مي داد كه مراسم برائت در مكه بدون حادثه برگزار خواهد شد، در آن تاريخ براي من بسيار اميدوار كننده بود. به فضل خداوند متعال و به رغم توطئه دشمنان و نااميدي دوستان، حماسه حجّ ابراهيمي در اين سال به گونه اي اعجازآميز و اعجاب انگيز، همان طور كه امام خميني قدس سره در آغاز پيام حجّ 1367 بدان اشارت كرده و بشارت داده بودند،(2) در فضايي آرام، امّا شورانگيز و پرشكوه برگزار شد كه اجمالي از آن در كتاب سيماي حجّ سال 1370 آمده و تفصيل آن در كتاب خاطره ها (بخش مربوط به خاطره هاي حج) خواهد آمد، ان شاء الله.

.


1- .. پس از بازگشت از حج هنگامي كه اين مطلب را با آقاي خوئيني ها در ميان گذاشتم ايشان گفت: امام نيز همين مطلب را به ما توصيه مي فرمود.
2- .. پيام امام خميني رحمه الله در رابطه با حج 1367 كه برگزار نشد، با آيۀ 27 سورۀ فتح آغاز شده است: (لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ إِن شَاء اللَّهُ آمِنِينَ).

ص: 165

جالب توجه اين كه بامداد روز چهارشنبه 12/4/1370 پس از اداي فريضه صبح در روضه نوراني نبوي صلي الله عليه و آله و بازگشت به محلّ اقامت، خواستم استراحت كنم. مجدّداً هنگامي كه سر بر بالين نهادم، شنيدم هاتفي جمله اي بدين مضمون گفت: مراسم سال آينده فوق العاده و كم نظير خواهد بود.اين بشارت نيز براي كساني كه در متن ماجراهاي سياسي حج بودند قابل پيش بيني نبود.اين پيشگويي نيز به فضل خداوند متعال و عنايت بقية الله الاعظم تحقّق يافت و شكوه و عظمت مراسم حجّ زائران ايراني در سال 1371، به ويژه برگزاري «مراسم برائت از مشركين»، در طول بيست سال كه اين جانب مسئوليت برگزاري حج را داشتم، بي نظير بود.(1)

.


1- .. شرح ويژگي هاي حج سال 1371 در كتابِ با كاروان ابراهيم در سال 1371 آمده است.

ص: 166

4 / 2امداد غيبي به گمشده در راه جمرات

4 / 2امداد غيبي به گمشده در راه جمراتدر سال 1370 هجري شمسي كه براي نخستين بار به عنوان نماينده رهبري و سرپرست حجاج ايراني به حج مشرف شدم، پس از انجام مناسك مِنا، آگاهي يافتم كه شخصي در بازگشت از رمي جمرات، مورد عنايت الهي قرار گرفته است.در تاريخ 7/4/1370 مطابق چهاردهم ذي حجه 1411 ترتيب ملاقات با وي در دفتر بِعثه داده شد تا آنچه رخ داده را از زبان خودش بشنوم. او پيرمردي بود به نام حاج عباس قاسمي اهل نيشابور. ماجراي خود را به تفصيل گفت و سخنانش ضبط شد كه خلاصه آن چنين است: روز دهم ذي حجه پس از رمي جمره عقبه، همراهانم را نديدم. به جمره دوم رفتم، آنجا هم نبودند يا من نديدم. به جمره سوم رفتم، در آنجا هم آنان را نيافتم. پيرامون جمره از جمعيت، خالي و خلوت بود. از بالاي پل رد مي شدم كه در آن حال، صداي اذان عصر را شنيدم. به خود گفتم: عباس! نماز نخوانده اي! نمازم را خواندم و از مسجد، دور شدم. كنار جاده ماشين قرمز رنگي ايستاده بود؛ سه عرب يك طرف ماشين، دو خانم هم در طرف ديگر بودند و ميوه مي خوردند. از آنجا كه حدود هفت سال در نجف كار مي كردم و تا حدّي به زبان عربي آشنايي دارم، گفتم: حاجي! سوار شوم؟

.

ص: 167

گفتند: سوار شو.وقتي خواستم بنشينم، گفتم: يا الله، يا محمّد، يا علي! تا اين جملات را گفتم، يكي از آن ها كه پيرمردي بود، چشمانش را سرخ كرد و به عربي گفت: محمد نيست، علي نيست. آنان مرده اند!با خود گفتم: خدايا! چرا چنين گفتم؟ پس از لحظاتي گفتم: حاجي! عيبي ندارد. كمي آب به من بدهيد. تشنه ام.گفت: بلند شو برو، آب نيست!و پرسيد: تو شيعه هستي؟گفتم: بله.ديدم چهره اش بيشتر به سرخي گراييد. پسر كوچكش كه در كنارش بود گفت: برو بيرون ماشين بِايست برايت آب بياورم تا پدرم مرا نزند.آن سوي ماشين ايستادم. آب آورد، خوردم. گفت: برو... رفتم. قلبم شكست و شروع كردم به گريه كردن. گفتم: خدايا! كجا افتاده ام؟ چادري نمي بينم! رفتم و رفتم تا اين كه به دو راهي رسيدم. گفتم: خدايا! به اميد تو، از دست راست مي روم. به راهم ادامه دادم. ناگاه به پشت سرم نگاه كردم. ديدم هيچ چيز معلوم نيست و آفتاب سر كوه است. به خود گفتم: عباسِ ديوانه! كجا مي روي؟!... اي خدا! اي امام زمان، مرا درياب! خدايا! من در برابر تو از يك پشه كوچك ترم. خودت مي داني كار من كشاورزي بوده، نه مال كسي را دزديده ام، نه سينما رفته ام و... .در آن حال خستگي و تحيّر، در حالي كه با خدا و امام زمان سخن مي گفتم، ناگهان صدايي از پشت سر شنيدم كه گفت: حاج عباس قاسمي! كجا مي روي؟ عقل از سرم پريد. از ترس آن عرب، به او هم سلام كردم. دستمال سفيدي روي سرش بود و پيراهنش دكمه نداشت.

.

ص: 168

فرمود: تو در دو كيلومتري عرفاتي. گفتم: حاج آقا! من نمي دانم. سواد ندارم. مرا ببخشيد.پرسيد: رئيس قافله ات كيست؟گفتم: رئيس قافله ما حاج آقاي خزاعي است.گفت: ميل داري به قافله برسي؟گفتم: دنبال همان مي گردم.از من خواست دستش را بگيرم. دستش را گرفته، بوسيدم. بوي خوشي داشت و بسيار معطّر بود. در دلم گفتم: عباس! تو تنگي نفس سختي داري و عطر برايت مضر است. اين سخن كه از دلم گذشت. نگاهي به سينه ام كرد؛ اما چيزي نگفت.در اين حال از فاصله دور، به شُرطه اي اشاره كرد و پرسيد: او را مي بيني؟ گفتم: آري.اشاره به «بالون قرمزي» كه بالاي خيمه هاي ايراني ها بود كرد و فرمود: آن را مي بيني؟گفتم: آري.فرمود: آنجا چادرهاي شماست. دست مرا رها كن و برو. دستش را رها كردم. فرمود: حالا دوباره نگاه كن! ناگهان متوجه شدم كه در كنار خيمه خودمان هستم؛ اما ديگر او را نديدم. چندين بار بر سرم كوفتم كه چه نعمت بزرگي را از دست دادم. چرا نامش را نپرسيدم؟... .آقاي حاج عباس قاسمي افزود: پس از اين واقعه، ديگر دارو براي سينه ام مصرف نكرده ام و ناراحتي ندارم.

.

ص: 169

4 / 3چگونگي آشنايي يك نيجريايي با مكتب اهل بيت عليهم السلام

4 / 3چگونگي آشنايي يك نيجريايي با مكتب اهل بيت عليهم السلامخانم اكرم علي فرد، از مبلّغان بعثه مقام معظم رهبري، گفت: در سال 1381، در شهر مكه و در مسجدالحرام، روزي با يك خانم نيجريايي آشنا شدم كه در كنار دوستانش در صف نماز نشسته بود. اسمش خديجه بود. آغاز صحبتم با ايشان بحث سياسي بود و در ادامه بحث را به سمت و سوي ديني و مذهبي سوق دادم. صحبت از ولايت و امامت شد و اين كه در واقع، تفاوت شيعه و سنّي همين است. هر چه من مي گفتم، گويي كه برايش توضيح واضحات بود؛ زيرا با سر تأييد مي كرد و من هم ادامه مي دادم.به يكباره مرا متوقف ساخت و گفت: لازم نيست توضيح بيشتري بدهيد. هر چه شما بگويي من قبول دارم! فقط بگو اكنون چه بايد بكنم كه راه درست را رفته باشم؟گفتم: آخر اين طور كه نمي شود كه انسان هر چه را مي شنود، بي هيچ منطق و بحثي قبول كند. اين عاقلانه نيست!خديجه در جواب گفت: چند شب قبل، خوابي ديدم. خواب ديدم كه حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله به مسجدالحرام آمده اند و در جاي خود نشسته اند. همه مسلمين حاضر در مسجدالحرام به سمت پيامبر صلي الله عليه و آله دويدند و پيامبر صلي الله عليه و آله گويي نوري بود كه

.

ص: 170

هر كس تلاش مي كرد تا سرانگشتي به سويش دراز كند و از او نوري بگيرد و فيضي ببرد. در جايي كه پيامبر نشسته بود، در پشت سر، پارتيشن و نرده هاي مخصوصي بود كه گروهي از مردم را از سايرين جدا مي كرد و افراد خاص و برتري در داخل آن حصار بودند. من به سرعت به آن قسمت نزديك شدم تا دستي به سوي منبع نور رسالت دراز كنم و بهره اي بيابم كه ديدم مانع من شدند و گفتند: اين قسمت، مخصوص افراد خاصّي است و شما نبايد نزديك پيامبر صلي الله عليه و آله شويد.گفتم: امّا من عاشق وصال رسول الله صلي الله عليه و آله هستم. مگر من چه كاري نكرده ام كه اين ها كرده اند؟صدايي از سمتِ نورِ رسالت به گوشم رسيد كه مي گفت: خانم سفيدپوشي در چند روز آينده به نزد تو مي آيد و راه رسيدن به ما و گذشتن از اين حصار را به تو نشان مي دهد. تا آن زمان، منتظر باش!من اكنون چندين روز است كه حال عجيبي دارم و گويا مدّت هاست منتظرم كه تو را بيابم و تو برايم همين سخنان را بگويي و من اكنون دانستم كه آن حصار، ولايت بود كه نمي دانستم و نمي شناختمش و رمز رسيدن به پيامبر صلي الله عليه و آله همين بوده است و من مي خواهم به هر ترتيب كه شده خود را به حضرت رسول صلي الله عليه و آله نزديك تر كنم. حال بگو چه كنم؟خديجه با حال عجيبي سخن مي گفت. اوّلين بار بود كه كسي اين گونه مشتاق پذيرش حرف هايم بود. او را به بعثه دعوت كردم. با يكي از علماي عضو هيئت علمي ديدار كرد. بحث ادامه يافت تا اين كه شهادت بر ولايت امام علي عليه السلام را بر زبان جاري كرد و رسماً تشيّع را پذيرفت و قرار شد كه پس از بازگشت از حج برايش رساله اي جهت شروع به تقليد بفرستم كه همين كار را هم كردم.خديجه گفت: روزي كه من با آن صدا صحبت مي كردم با چند نفر از دوستانِ هم كارواني ام بودم و در رؤيايم آن ها هم حضور داشتند و جالب تر اين كه امروز هم به

.

ص: 171

راستي با همان ها نشسته ام و سخنان شما را مي شنوم. اكنون بحمد الله راه حق و حقيقت را يافته ام و خدا را بر اين نعمت شاكر هستم.قابل ذكر است كه چند روز پس از اين واقعه خديجه خانم و همان دوستانش را جهت شركت در مراسم ازدواج آقاي حسين رضا زاده _ قهرمان جهاني وزنه برداري _ دعوت كرديم و آن ها در اين جشن شركت كردند.(1)

.


1- .. گفتني است كه اين متن، توسط خانم نفيسه بلنديان بازنويسي شده است.

ص: 172

4 / 4معرفت جويي يك مالزيايي در عرفات

4 / 4معرفت جويي يك مالزيايي در عرفاتيكي ديگر از همكاران بعثه مقام معظم رهبري گزارش كرد: روز چهارشنبه اي كه تولّد امام هادي عليه السلام بود، پس از نماز ظهر به حرم رفتيم. در مسيري كه مي رفتم متوسل به حضرت موسي بن جعفر، امام رضا، حضرت جواد الائمه و امام هادي عليهم السلام شدم و به طور خاص به امام هادي عليه السلام عرض كردم: مولاي من! توفيقي نصيب فرماييد تا امروز با كارم دل مادرم فاطمه زهرا عليها السلام را شاد كنم، و كار آن روز خود را هديه به آن بزرگواران كردم.خود را به خداوند سپردم تا خود مرا هدايت نمايد كه به سويي كه بروم، با كه سخن بگويم، چه بگويم و... .به طبقه دوم رفتم. برخلاف هر روز كه كنار پاكستاني ها مي نشستم آن روز كنار يك مالزيايي نشستم. گويي ندايي در درونم مي گفت با ايشان سخن بگو. پس از معارفه ابتدايي، از رشته تحصيلي و شغلم پرسيد. گفتم: دكتري اديان و عرفان دارم و استاديار دانشگاه هستم. پرسيد: آيا در مورد طريقت تحقيق داشته ايد؟ گفتم: بله. گفت: نظر شما در باره طريقت چيست؟

.

ص: 173

گفتم بسياري از فرق صوفيه به انحراف رفته و مي روند. مهم ترين خطاي ايشان اين است كه به شريعت توجه نمي كنند. امكان ندارد كه انسان بدون توجه دقيق به شريعت الهي به قرب پروردگار نائل شود. در تأئيد صحبت من گفت: دوستم مرا به جلسات فرقه نقشبنديه در مالزي برد، در آنجا ديدم شيخ اين فرقه با خانم هاي مريد، دست مي دهد. اين كار حرام است. مريد، حقّ سؤال و جواب از مراد خود ندارد. به ايشان گفته مي شود ايمان بياوريد و چيزي نپرسيد و يا اين كه صاحب خانه براي ايشان در ظرف نقره اي غذا آورد و ايشان خوردند. مگر اين كار حرام نيست؟گفتم: بله، اين همان نكته ظريفي است كه به شما گفتم.از حرف هاي ايشان متوجه شدم كه دغدغه هاي معنوي دارند و طالب حقيقت اند. مشغول قرآن خواندن شد. نيرويي مرا در كنار او نگه مي داشت.در فرصت مناسب به او گفتم: سراسر حج، معنويت است. فيض و رحمت الهي همه جا را دربر گرفته است. ما بايد موانع را از درون خود برداريم تا بتوانيم اين معنويت و رحمت الهي را دريافت كنيم، و يكي از مهم ترين موانعي كه مانع دريافت فيض و رحمت الهي مي شود، بدگماني و بدبيني به مسلمانان است. خوب است اگر انسان نكته اي را نمي داند، بپرسد و تحقيق كند و سپس داوري كند.نگاه عميقي كرد و به فكر فرو رفت و سپس گفت: من سؤالاتي درباره شيعه دارم. و سپس سؤالات خود را درباره: تحريف قرآن، جانشيني پيامبر، جايگاه صحابه نزد شيعه و... پرسيد.بسيار روشن و تيز بود و اگر پاسخي موجه و قابل دفاع بود، مي پذيرفت و در نهايت از پاسخ ها اظهار رضايت كرد و گفت: من مي دانم بسيار مضحك است كه مي گويند شيعيان، علي عليه السلام را نبي مي دانند يا مي گويند شيعيان معتقدند كه جبرئيل، اشتباه كرده است.با اين كه حدوداً چهار ساعت از گفتگويِ ما مي گذشت، مشتاق شنيدن بيشتر بود.

.

ص: 174

به او گفتم: به نظر مي رسد شما خيلي دغدغه معرفت پروردگار را داريد و حتماً از او طلب كرده ايد تا شما را به خود نزديك كند؟ اشك مي ريخت و مي گفت: همين طور است كه شما مي گوييد و يادداشت هاي خود را كه در روز عرفه نوشته بود بيرون آورد و به من نشان داد كه چگونه عاجزانه از خداوند، طلب معرفت كرده است!گفتم: مي خواهي راه ميان بر را به شما نشان بدهم؟مشتاقانه گفت: بله.گفتم: راه معرفت پروردگار، معرفت اهل بيت عليهم السلام و ولايت ايشان است.گفت: ولايت يعني چه؟آيه ولايت(1) را بيان كردم. ولايت مطلقه الهي را برايش توضيح دادم. معناي واژه «وليّ» و اين كه ولايت رسول خدا صلي الله عليه و آله چه ارتباطي با ولايت «الله» دارد و در مرتبه بعد «والذين آمنوا...» را توضيح دادم، كه با توجه به قيودي كه آيه بيان مي فرمايد قضيه عمومي نيست و شخصيه است. بعد پرسيدم: خوب، مصداق اين قضيه شخصيه، كدام شخص است كه اين آيه در حقّش نازل شده است و ولايتش در طول ولايت رسول خدا و خداوند است و به بيان ديگر، همه اين ولايت ها مراتب يك حقيقت است؟گفت: نمي دانم.منتخب تفسير الطبري همراهم بود. ذيل آيه 55 از سوره مائده را نشانش دادم كه مي گويد: برخي گفته اند «اُنزِلَت في عَليِّ بنِ أبي طالِبٍ، مَرَّ بِهِ سائِلٌ في رُكوعٍ، فَنَبَذَ إلَيهِ خاتَمَهُ...».(2) در ادامه گفتم پيامبر صلي الله عليه و آله خود فرمودند: «أنَا مَدينَةُ العِلمِ وعَليٌّ بابُها»،(3) بايد از در وارد شد و الّا نمي توان به حقيقت دست يافت.

.


1- .. مائده، آيۀ 55. (إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ) .
2- .. «اين آيه دربارۀ علي بن ابي طالب نازل شد كه گدايي از كنارش گذشت و او در حال ركوع، انگشترش را به وي بخشيد».
3- .. من شهر علم هستم و علي دروازۀ آن.

ص: 175

چهره اش باز شده بود و اشك در چشمانش حلقه زده بود. مشتاق شنيدن بيشتر بود، بسيار خوب مرا همراهي كرد و با سؤال هاي دقيق خودش مرا به توضيح بيشتر تشويق مي كرد. گفتم: قرآن كريم مي فرمايد: (لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى)(1)؛ و در جاي ديگر مي فرمايد: (مَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَّا مَن شَاء أَن يَتَّخِذَ إِلَى رَبِّهِ سَبِيلًا)(2). از كنار هم گذاشتن اين دو آيه چه مي فهميد؟ قسمت اوّل دو آيه مشترك است، پس قسمت دوم آيه (مستثني) هم تباين ذاتي ندارد و بيان يك حقيقت است، و مثال هايي از رياضيات براي فهم اين مسئله زدم. خود نتيجه گرفت و گفت: پس راه رسيدن به خدا مودّت قُربيٰ است... . مصاديق «اهل بيت» را با توجه به آيه مباهله برايش گفتم و نام ائمه را پرسيد و يادداشت كرد. به امام دوازدهم كه رسيد، گفتم: ايشان، امام حيّ و حاضر است. بيشتر مي خواست بداند. گفتم: ايشان از فرزندان فاطمهƒƒƒ€ƒƒƒƒ عليها السلام است و پيامبر صلي الله عليه و آله فرموده اند: «المهدي منّا أهل البيت» ايشان به حال ما مطلع اند و امام معصوم اند... در مكتب اهل بيت عليهم السلام زمين هيچ گاه از حجت، خالي نيست. هيچ دوره اي را نمي بيني كه امام _ كه هادي امت است و معصوم است _ در ميان امت نباشد. در حال حاضر نيز چنين است. اما در مكاتب ديگر اسلامي پس از مرگ پيامبر صلي الله عليه و آله تا دوره اي اين فترت و خلأ مشهود است.پرسيدم: تا پيش از شكل گيري اوّلين مكتب فقهي (از مذاهب چهارگانه اهل سنّت)، مسلمانان چه مي كردند؟گفت: نمي دانم. اين، جاي تأمّل است.گفت: ارتباط شما با ائمه عليهم السلام و امام زمانعجل الله تعالي فرجه چگونه است؟

.


1- .. شورا: آيۀ 23.
2- .. فرقان: آيۀ 57.

ص: 176

برايش از توسّل بيشتر گفتم و نقش «وسيله بودن» اهل بيت عليهم السلام را بيشتر توضيح دادم و گفتم: شيعه اظهار ادب و ارادت مي كند و خدمت امام سلام مي كند... نسبت به امام حي و زنده نيز چنين است.گفت: چگونه؟ بايد چه گفت؟گفتم: «السلام عليك يا صاحب الزمان يا بقية الله...» يادداشت كرد و تكرار كرد، معني اش را پرسيد و نوشت.روز جمعه(1) پس از نماز صبح قرار داشتيم، به بعثه آمد. مي گفت: سه روز است كه از خواب كه بلند مي شوم اوّل مي گويم: السلام عليك يا بقية الله يا مهدي... .در بعثه دعاي ندبه برقرار بود. برايش از جمعه و انتظار و دعاي ندبه و مفهوم ندبه گفتم. خيلي مشتاق به شركت بود. او را بردم. مجلس بسيار معنوي اي بود، روز عيد غدير، جمعه و ندبه. برايش از غدير گفتم و از حديث نبوي«مَن كُنتُ مَولاه فهذا عليٌ مولاه». صداي يا علي يا عليِ شيعيان منتظر، فضاي مجلس را پر كرده بود. دعا را تا حدّي برايش ترجمه كردم و مضمون اشعاري را كه مدّاح مي خواند، برايش گفتم.به پهناي صورتش اشك مي ريخت و مي گفت: زماني كه(2) شهادت جديدم را دادم (منظورش «اَشهد اَنّ علياً وليّ الله» بود)، از خداوند خواستم اگر راهم درست است خداوند به من علامت نشان دهد تا قلبم آرام گيرد، از آن روز تا كنون سه علامت خداوند به من داده است: اوّلين علامت، شب اوّل اتفاق افتاد، با اين كه كم خوابيده بودم، انرژي كافي را براي تهجّد داشتم و هنگام اذان براي اوّلين بار در عمرم گريه كردم.علامت بعد در نماز بعدي اتفاق افتاد كه هنگام ركوع، از محبت خداوند در نماز گريستم. تاكنون چنين تجربه اي نداشتم.

.


1- .. سه روز بعد از تولد امام هادي عليه السلام، و در روز عيد سعيد غدير.
2- .. روز تولد امام هادي عليه السلام، قبل از نماز مغرب.

ص: 177

و علامت سوم، امروز در دعاي ندبه رخ داد، با اين كه زبان ايشان را نمي فهميدم، در حال دعا و مناجات با خدا مي گريستم.عمري است كه دعا خوانده ام، اما اثر معنوي بر من نگذاشته است. اصلاً نمي دانستم كه مي توان دعا كرد و به خدا نزديك شد و گريست و در نماز، چنين حالي داشت. آنچه تا حال انجام داده ام پوسته اي بي محتوا بوده است... .گفتم: روح عبادت، ولايت اهل بيت عليهم السلام است كه شما آن را يافته ايد، گنجي باارزش كه امام هادي عليه السلام به شما عنايت كردند و در غدير خم محكم شد.(1)

.


1- .. ايشان جمعه ساعت 9:20 با اين جانب (ري شهري) ملاقات داشت و خود، اين نكات معنوي را بازگو كرد.

ص: 178

4 / 5مهمان امير مؤمنان عليه السلام در حج

4 / 5مهمان امير مؤمنان عليه السلام در حجدر سفري كه در تاريخ 22/9/1379 (16 شوال 1421) به باكو داشتم، فاضل ارجمند، جناب حجة الاسلام و المسلمين سيد علي اكبر اجاق نژاد، نماينده ولي فقيه در جمهوري آذربايجان، از اين جانب خواست تا سه نفر از شخصيت هاي علمي و ديني اين كشور را به عنوان ميهمان به بعثه مقام معظم رهبري _ دامت بركاته _ دعوت نمايد. ايشان، بعدها، جريان اين دعوت را چنين بازگو و سپس به صورت مكتوب ارائه كرد: پس از كسب اجازه دعوت سه نفر ميهمان براي حج از جناب عالي، حقير نسبت به انتخاب افراد اقدام كردم. در انتخاب نفر سوم بين چند نفر مردّد بودم. پس از بررسي بيشتر و ملاحظه اولويت ها بالأخره آقاي علي عظيم زاده را در نظر گرفتم. ايشان در دانشگاه خزر باكو در رشته زبان انگليسي و عربي تحصيل مي كند و در جهت تكميل كردن ادبيات و مكالمه عربي تمام جهد خود را مصروف مي دارد.آقاي عظيم زاده دانشجويي باهوش، متديّن و فعّال است كه به فراگيري علوم اسلامي علاقه شديد دارد و بيشتر اوقاتش را با فراگيري علوم اسلامي و كارهاي علمي مي گذراند. ايشان در ميدان مبارزه با وهّابيون هم حضور فعّال دارد و با مهارت كامل با آن ها بحث مي كند و با بيان دلائل نقضي و حَلّي، واهي بودن ادعاهاي آن ها را با سهولت به اثبات مي رساند.

.

ص: 179

پس از آن كه تصميم اين جانب نسبت به دعوت از ايشان به عنوان ميهمان بعثه قطعي شد، سفارش كردم تا به دفتر نمايندگي ولي فقيه در باكو تشريف بياورد. بعد از احوال پرسي و انجام تعارفات معمول گفتم: من از بدو آشنايي ام، با شما ديدارهاي متعدد و صميمي داشته ام و بارها بيان كرده ام كه از ملاقات و مصاحبت با شما احساس مسرّت مي كنم؛ اما دعوت امروز من از شما يك دعوت ويژه و مباركي است و آن اين است كه مي خواهم در مراسم حجّ امسال حضور يابيد و شما را از طرف نماينده حضرت آية الله العظمي خامنه اي _ دامت بركاته _ در امور حج، به بعثه معظّم له به عنوان ميهمان دعوت كنم.ايشان بلافاصله پس از شنيدن اين جمله سرشان را پايين انداختند و با حالت حُزن انگيزي گريه كردند. لحظاتي گذشت. سرشان را بلند كرده، در حالي كه به سختي مي توانستند خودشان را كنترل كنند با تمام احترام و محبت به من نگاه كرده و گفتند: حضرت علي عليه السلام در شب پانزدهم ماه مبارك رمضان، شب ولادت امام حسن عليه السلام، خودشان مرا به مراسم حج امسال دعوت كردند.گريه ايشان شديدتر شد، به طوري كه قدرت حرف زدن را از او سلب كرد. با توجه به اين كه روح باصفا و منكسر ايشان بنده را هم بسيار منقلب كرده بود، لحظاتي ساكت ماندم و مهلت دادم تا بتوانند خودشان را كنترل كنند. بعد از گذشت مدتي كوتاه گفتم: خوب، قضيه چيست؟ چگونه حضرت، شما را دعوت فرموده است؟ تعريف كنيد.گفت: روز چهاردهم ماه مبارك رمضان در دانشگاه بودم. بعد از نماز ظهر با عده اي از وهّابيون، بحثمان شد. طبق روال قبلي من به سؤالات آن ها جواب گفتم و مقداري هم از فضائل حضرت علي عليه السلام سخن گفتم. يكي از آن ها كه خيلي عصباني شده بود، گفت: تو كه اين همه از غيرت علي مي گويي، پس چگونه بود كه زنش را در مقابل چشمش كتك زدند و نتوانست دفاع كند؟

.

ص: 180

من اين جمله را كه شنيدم، خيلي ناراحت شدم، چنان كه گويي آب داغ به سرم ريختند و در عين اين كه جواب او را گفتم، ناخودآگاه عقب عقب رفته و از شدت ناراحتي سرم را به ديوار تكيه دادم و اين جمله را گفتم: شما هر چه مي خواهيد بگوييد. او تا آخرين نَفَس، مولاي من است. از دانشگاه خارج شدم. ساعتي در خيابان ها گشتم تا حالم مساعد شود؛ اما نشد. به خانه رفتم و خودم را سرگرم كردم. باز حالم درست نشد. سر سفره افطار حاضر شدم؛ اما نتوانستم غذا صرف كنم. نهايتاً نماز مغرب و عشا را خواندم و با همان شكستگي دل و انكسار روح خوابيدم. در خواب ديدم پنجره اي به روي من باز شد. دو نفر كه موي سرشان بلند و مجعّد بود، به من گفتند: بيا برويم. گفتم: كجا؟ من نمي توانم بيايم. با صداي آرام و دلنشين گفتند: نه، بيا برويم. من كه در روح خودم نسبت به آن ها احساس تبعيت مي كردم، يك قدم برداشتم. يك مرتبه تصور كردم در نجف اشرف هستم. آنگاه ديدم يك نفر ايستاده كه گويي كوهي از وقار است و به من فرمود: ناراحت نباش! همه چيز درست خواهد شد. قرآن زياد بخوان. من فهميدم در حضور مولاي خودم امير مؤمنان علي عليه السلام هستم. به جمال مباركشان خيره شده بودم. سپس مولا به من نگاه كرده فرمودند: در حجّ امسال، ميهمان من هستي. از خواب پريدم. از آن زمان، منتظر اين لحظه بودم.

.

ص: 181

4 / 6اجابت دعا در خانۀ خدا

4 / 6اجابت دعا در خانه خداآقاي سيد محمد علي هاشمي، از آزادگان دفاع مقدّس كه در سال 1375 توفيق تشرّف به حج يافته بود، چند سال بعد، ضمن نامه اي به اين جانب نوشت: من در حوزه نمايندگي ولي فقيه در سپاه رفسنجان خدمت مي كنم و آزاده هستم. در سال 1375 توسط بعثه مقام معظم رهبري جهت تشرف به مكه آمدم. هنگام حركت حضرت عالي از مدينه به مكه، در كنار ماشين، از شما التماس دعا خواستم. حضرت عالي فرموديد: من فراموش مي كنم. بنده عرض كردم: من دعا مي كنم كه شما فراموش نكنيد. شما رفتيد و من با آقاي خانه مسجدي در مدينه مانديم. بعد از اتمام اعمال حج من و آقاي خانه مسجدي به مكه آمديم، حضرت عالي فرموديد: فلاني پيش من بيايد. من خدمت رسيدم، فرموديد: من دعوت به غبارروبي كعبه شدم، همين كه وارد كعبه شدم، شما در نظرم آمديد _ كه گفتيد من دعا مي كنم كه فراموش نكنيد _ و اوّلين دعاي من براي تو بود.

.

ص: 182

من كه بعد از بيست و سه سال ازدواج فرزندي نداشتم، به الطاف خداوند و توجهات ائمه و آن دعاي خالص حضرت عالي صاحب دو فرزند به نام سيد طاها و فاطمه سادات شده ام و فرزند سوم هم، به نام سيد ياسين، در راه است. اميد است كه مرا از دعاي خير خود فراموش نفرماييد.

.

ص: 183

4 / 7ديداري شگفت انگيز در مسجد الحرام

4 / 7ديداري شگفت انگيز در مسجد الحرامخانم اقبال حسيني كه با بعثه مقام معظم رهبري در حج همكاري دارد، مي گويد: عصر مورخه 22/9/1386 از بالاي پشت بام مسجدالحرام به كعبه خيره شده بودم كه ناگهان دستي با مهرباني بر شانه ام زد. به سمت او برگشتم. خانمي بود كه از من پرسيد: ايراني هستي؟گفتم بله.گفت: دوستي ايراني دارم كه چهار سال پيش در روضة النبي با او آشنا شدم و مدتي از طريق نامه و تلفن با او ارتباط داشتم. او اهل قم است.گفتم: من هم قمي هستم. اسمش چيست؟گفت: خانم اقبال حسيني.به او گفتم: اين اسم من است. چگونه مرا مي شناسي؟با بهت و حيرت گفت: من زبيده بوشايش اهل الجزاير هستم. از لحظه اي كه براي آمدن به حج، سوار هواپيما شدم، از خدا خواستم كه با تو ملاقات كنم و گفتم: خدايا! آيا مي شود بار ديگر او را كنار كعبه ببينم؟! ناگهان، او را به ياد آوردم و همديگر را در آغوش گرفتيم و اشك شوق در چشمانمان حلقه زد. حُجّاجي كه در اطراف ما بودند و صحنه را مشاهده كردند

.

ص: 184

مي گفتند: اين معجزه است كه در بين اين همه جمعيت، شما توانستيد همديگر را پيدا كنيد. حدود سه ساعت با همديگر صحبت كرديم. او از مشكلات خانوادگي اش گفت و از من درخواست كرد به او كمك كنم. هيچ كدام از ما باور نمي كرديم كه با هم صحبت كرده باشيم، هر دو خيال مي كرديم در رؤيا و خواب به سر مي بريم. در پايان با خداحافظي گرمي از يكديگر جدا شديم

.

ص: 185

4 / 8نامه اي تاريخي به وزير حج عربستان

4 / 8نامه اي تاريخي به وزير حج عربستانهمه ساله در ايام حج، دولت عربستان، در يازدهم ذي حجه، از رؤساي بِعثه هاي حج و شخصيت هاي سياسي و مذهبي كشورهاي مختلفي كه براي انجام مناسك حج به آن كشور آمده اند، دعوت مي كند تا در مراسم ضيافتي كه با حضور پادشاه و مقامات عربستان برگزار مي شود، شركت كنند.من تا سال 1379 در اين مراسم شركت نمي كردم؛ ولي از آن سال تا دو سه سال مانده به پايان مسئوليتم در حج، به دليل مصالح سياسي شركت كردم.در اين مراسم، پس از قرائت قرآن، گزارش كوتاهي از حج ارائه مي شد و بعد، يكي از حضار به نمايندگي از ساير بعثه ها از دولت عربستان تشكر مي كرد. پايان بخش مراسم طبق برنامه، سخنراني پادشاه بود، امّا آقاي فهد به دليل شدت بيماري قادر به سخن گفتن نبود. پس از اين كه آقاي عبدالله جانشين او شد، وي چند كلمه اي از روي نوشته مي خواند، و پس از آن، حاضران با شام يا ناهار پذيرايي مي شدند.سومين باري كه اين جانب در اين مراسم شركت كردم (يازدهم ذي حجه 1423 مصادف با 23/11/1381) وزير حجّ عربستان آقاي دكتر اياد مدني(1) استثنائاً سخنراني خوبي داشت. اين سبك سخنراني در آن مراسم تازگي داشت و در سال هاي

.


1- .. وي تحصيل كرده آمريكا و از علاقه مندان به دكتر علي شريعتي بود. خاطراتم در اين باره را، در كتاب خاطرات حج خواهم آورد، ان شاء الله.

ص: 186

بعد هم تكرار نشد. احتمالاً به وي تذكر داده شد كه در محضر پادشاه، جاي اين گونه حرف ها نيست. اينجا، تنها جاي ارائه آمار خدمات انجام شده و تقدير و تشكر است و بس!باري، نكته اصلي در سخنراني وزير حجّ عربستان، راز عقب ماندگي جهان اسلام بود كه ضمن آن، به چند حديث، از جمله حديث ثقلين، استناد كرد؛ اما در نقل اين حديث، جاي «عترت» را به «سنّت» داد، و متن حديث ياد شده را چنين قرائت كرد: «إني تارك فيكم الثقلين كتاب الله و سنّتي».پس از اين سخنراني، تصميم گرفتم كه با بهره گيري از اين فرصت، نامه اي به وزير حجّ عربستان بنويسم و ضمن تشكر از وي به خاطر سخنراني او در مراسم ياد شده، يادآور شوم كه متن صحيح حديث ثقلين، «كتاب الله وعترتي» است و عبارت «كتاب الله و سنّتي» كه در برخي منابع آمده، سند معتبري ندارد.موضوع را با برخي از محققان مؤسسه دار الحديث در ميان گذاشتم و نامه اي براي ايشان تنظيم شد كه ترجمه آن در پي خواهد آمد. پس از ارسال اين نامه بارها با واسطه از وي پاسخ خواستم. بالأخره پس از حدود يك سال پيگيري، در چند سطر كوتاه پاسخ داد كه اين حديثِ مُرسَل، چون در كتاب مُوَطّأ مالك آمده، از نظر ما معتبر است. البته ما متن «كتاب الله و عترتي» را هم قبول داريم.(1) و اينك ترجمه نامه اين جانب خطاب به وي: جناب آقاي دكتر اياد بن امين مدنيوزير محترم حجّ كشور عربستان سعوديالسلام عليكم و رحمة الله و بركاتهسخنان جناب عالي در گردهمايي مديران بعثه هاي حج و جمعي از مسئولان عالي رتبه كشورهاي اسلامي، از جنس گفته هايي كه معمولاً در چنين نشست هايي

.


1- .. متأسفانه متن پاسخ ايشان در ميان اسناد يافت نشد.

ص: 187

گفته مي شود، نبود؛ بلكه داراي محتوايي خوب و حاوي مباحثي ارزشمند بود كه شايسته توجه است، به ويژه آنچه به اين حديث شريف نبوي مربوط است: پيامبر خدا صلي الله عليه و آله فرمود: زود باشد كه امت ها بر شما يورش آورند، همانند يورش آوردن گرسنگان به ظرف غذا.يكي از آن ميان گفت: آيا به خاطر اندكي جمعيت ماست؟فرمود: نه! بلكه شما زياديد؛ اما چونان كف و خاشاك روي سيلاب هستيد. خداوند، هيبت و شكوه شما را از دل هاي دشمنانتان مي برد، و در دل شما وهن ايجاد مي كند.يكي از آن ميان گفت: اي رسول خدا! وهن چيست؟فرمود: دنيا دوستي و ناخشنودي از مرگ.(1)اين رهنمود پيامبر صلي الله عليه و آله، در حقيقت، اشاره به راز عقب ماندگي جوامع اسلامي و دليل سلطه بيگانگان بر آن ها در دوران ماست.به هر حال، گفتار شما در آن شب، دليل ديگري است بر شايستگي هايي كه شما بِحَمدِ الله به آن ها آراسته ايد؛ شخصيت اصيل فرهنگي با نگاهي نو و روشن! و همين، به من انگيزه داد كه نكته هايي را درباره حديث ديگري از پيامبر صلي الله عليه و آله كه در سخنان شما بود، ابراز نمايم، و آن، حديث ثقلين است: من در ميان شما دو چيز گران بها مي گذارم: كتاب خدا و سنّتم.پيش از هر چيز، بايسته يادآوري است كه تمسّك به سنّت رسول خدا، از واجباتي است كه قرآن كريم، بارها در آياتي مورد تأكيد قرار داده و فرموده است: هر كس از رسول، تبعيت كند، از خدا تبعيت كرده است (نساء / 80). هر چه رسول خدا به شما داد، بگيريد، و از هر چه نهيتان كرد، خودداري كنيد (حشر / 7).

.


1- .. سنن أبي داوود، ج4، ص111، ح4279؛ مسند ابن حنبل، ج8، ص327، ح2246، هر دو به نقل از ثوبان غلام رسول خد صلي الله عليه و آله.

ص: 188

اگر در چيزي بگومگويتان شد، به خدا و رسول خدا ارجاعش دهيد (نساء / 59).پس، وجوب تمسّك به سنّت نبوي، نيازي به حديث ياد شده ندارد؛(1) اما نكته هايي كه درباره حديث ثقلين به آن ها مي پردازم، به اين شرح اند: متن حديث ثقلين در كتاب هاي «صحاح» و «سنن» و «مسانيد» اهل سنّت، اين گونه آمده است: مسلم در صحيح خود با سندش از زيد بن ارقم _ در يادكرد سخنراني رسول خدا صلي الله عليه و آله در آبگير خُم _ اين چنين آورده است: اما بعد! اي مردمان! من هم بشري هستم، كه نزديك است فرشته پروردگارم [براي گرفتن جانم] بيايد و من پاسخش گويم. من در ميان شما دو چيز گران بها مي گذارم: يكي كتاب خدا كه در آن، هدايت و نور است. پس كتاب خدا را برگيريد و به آن، چنگ بزنيد.آن گاه پيامبر، به كتاب خدا تشويق و ترغيب كرد، و سپس فرمود: و ديگري اهل بيتم. در حقّ اهل بيتم خدا را به يادتان مي آورم. در حقّ اهل بيتم، خدا را به يادتان مي آورم. در حقّ اهل بيتم خدا را به يادتان مي آورم.(2)تِرمِذي با سند صحيح، از جابر بن عبدالله انصاري، سخنراني رسول خدا صلي الله عليه و آله را در عرفه اين گونه نقل كرده است: هلا اي مردمان! من در ميان شما چيزي را به جا مي گذارم كه اگر آن را بگيريد، هرگز گمراه نمي شويد: كتاب خدا و عترتم؛ اهل بيتم.(3)

.


1- .. بحث دربارۀ منع كتابت حديث پس از پيامبر صلي الله عليه و آله _ كه تا عصر عمر بن عبد العزيز در سال 100 هجري ادامه يافت _ و آنچه در اين مدّت بر سر «سنّت» آمد، مجال ديگري مي طلبد.
2- .. صحيح مسلم، ج4، ص1873، ح2408؛ سنن الدارمي، ج2، ص889، ح3198.
3- .. سنن الترمذي، ج5، ص622، ح3786؛ ترمذي پس از نقل حديث، نوشته است: اين حديث، حسن و در عين حال از جهت اوّلين راوي غريب است. شيخ ناصر الدين آلباني، اين حديث را صحيح دانسته است (سلسلة الاحاديث الصحيحة، ج4، ص356، ح1761).

ص: 189

نيز ترمذي از زيد بن ارقم و ابو سعيد، حديث ثقلين را به اين گونه آورده است: كتاب خدا، كه ريسمان كشيده شده از آسمان به سوي زمين است، و عترتم؛ اهل بيتم. اين دو هرگز از هم جدا نمي شوند تا در كنار حوض، بر من وارد شوند. پس بنگريد كه چگونه در نبود من، حقّم را درباره اين دو، ادا مي كنيد.(1)در روايت زيد بن ارقم از سخنراني رسول خدا صلي الله عليه و آله در كنار بركه خُم، عبارت: «كتاب خدا و عترت من» آمده و منابع حديثي گوناگون، آن را نقل و به صحت آن، اذعان كرده اند.(2)عبارت «كتاب خدا و عترت من» در روايت زيد بن ثابت نيز آمده، كه احمد بن حنبل، آن را در مسند خود، ابن ابي عاصم در كتابش السنة، هيثمي در مجمع الزوائد و سيوطي در الجامع الصغير، آورده اند. بايد توجه داشت كه اين ها از كتاب هاي معتبر به شمار مي آيند.3از امام علي عليه السلام روايت شده كه پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود:

.


1- .. سنن الترمذي، ج5، ص663، ح3788. و در ادامه گفته است: اين حديث حسن غريب است. شيخ ناصر الدين آلباني سند اين حديث را صحيح شمرده است (ر.ك: الجامع الصغير، ج1، ص482، ح2458).
2- .. المستدرك علي الصحيحين، ج3، ص118، ح4576، و ص148. حاكم در دو جا گفته است: اين حديث بر اساس مباني شيخين دربارۀ حديث، صحيح است. ذهبي هم نظر حاكم را در حاشيه مستدرك تأييد كرده است.

ص: 190

من در ميان شما چيزي را بر جاي مي گذارم كه اگر آن را بگيريد، هرگز گمراه نمي شويد: كتاب خدا _ كه يك سر آن در دست خدا و سر ديگرش در دست شماست _ و اهل بيتم.(1)عبارت «كتاب خدا و عترتم» در كتاب هاي ديگر مثل: سنن الدرامي، السنن الكبري (بيهقي)، فضائل الصحابة (ابن حنبل)، السنن الكبري (نَسايي) و نيز ديگر منابع حديثي آمده است.بر اساس آنچه گفته شد، مي بينيم كه حديث «كتاب الله و عترتي» از جمعي از صحابه، از طرق گوناگون، و با اسناد صحيح، روايت شده است. پس مي توان گفت كه: الف. رسول خدا صلي الله عليه و آله در اين حديث، بنا داشته كه اهل بيتش را به اعتبار اين كه حافظ سنّت و مُجري آن هستند، معرفي كند؛ چرا كه حتي قانون خوب نيز اگر مجري صالح قابل اعتماد و مطمئن نداشته باشد، امكان تطبيق و اجراي دقيق ندارد.ب. عبارت «كتاب خدا و سنّتم» به دلايلي كه در پي مي آيند، قابل اعتماد نيست. پس نمي تواند بر روايت «كتاب خدا و عترتم» ترجيح داشته باشد و يا جايگزين آن شود. شواهد ضعف آن عبارت، به اين شرح است: 1. مالك بن انس در كتاب الموطّأ، آن را به صورت مُرسَل، اين گونه آورده است: رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: در ميان شما دو چيز را باقي گذاردم كه اگر آن دو را نگه داريد، هرگز گمراه نشويد: كتاب خدا و سنت پيامبر خدا.(2)در المستدرك علي الصحيحين و السنن الكبري به نقل از ابن عباس و ابوهريره

.


1- .. المطالب العالية، ج4، ص65، ح3972. ابن حجر گفته است: اسناد اين روايت صحيح است. مختصر إتحاف السادة المهرة، ج9، ص194، ح7483. بوصيري گفته است: اسحاق، آن را با سند صحيح نقل كرده است (مشكل الآثار، ج2، ص307).
2- .. الموطأ، ج2، ص899، ح3.

ص: 191

آمده است: كتاب خدا و سنّت نبي خدا. كتاب خدا و سنّت من.(1) 2. عبارت كتاب الموطأ، مرسل است، و از اين رو، امكان احتجاج با آن وجود ندارد، و بحث از وثاقت و عدم وثاقت آن، راه به جايي نمي برد.3. هيچ يك از مؤلفان صحاح ششگانه، اين متن را روايت نكرده اند، در حالي كه عبارت «كتاب خدا و عترتم»، در كتاب هايي مانند: صحيح مسلم، و سنن ترمذي و نسايي و دارمي و مسند احمد بن حنبل آمده است.4. مؤلف كتاب المستدرك علي الصحيحين، اين عبارت را به دو شكل آورده است: روايت اوّلي را از ابن عباس و دومي را از ابوهريره، و دومي را گواه اوّلي آورده است؛ چرا كه سند حديث دومي بر اساس ديدگاه هاي بخاري درست و صحيح نيست، به همين رو آن را شاهد روايت اوّل آورده است. در اين سند، از صالح بن موسي طلحي ياد شده، كه از رجال بخاري و مسلم نيست، و رجال شناسان اهل سنّت، او را تضعيف كرده اند و در باره اش _ همان طور كه در تهذيب التهذيب آمده _ گفته اند: او شخص قابل اعتماد و ثقه اي نيست. به رغم خوب بودن خودش، احاديثش ضعيف اند. اخبار مُنكَر از افراد ثقه زياد نقل كرده است. حديث وي غير قابل نوشتن است، ضعيف است، مورد اعتنا نيست، به احاديث وي عمل نمي شود، و روايات مُنكَر را نقل مي كند... .(2) در سند اين روايت، همچنين اسماعيل بن ابي اويس است كه در ضعف، مثل صالح بن موسي است؛ چون اكثر رجال شناسان، او را تضعيف كرده اند.(3) ابن معين گفته است: او و پدرش ضعيف و دزد حديث اند. و نيز گفته: او آدم پريشان عقل و دروغ گويي است و قابل اعتنا نيست. نَسايي گفته: او ضعيف است و ثقه نيست.

.


1- .. المستدرك علي الصحيحين، ج1، ص171 و 172، ح319؛ السنن الكبري، ج10، ص195، ح20336؛ سنن الدار قطني، ج4، ص159.
2- .. تهذيب التهذيب، ج1، ص257.
3- .. تنها مسلم در صحيحش از او روايت كرده است.

ص: 192

نصر بن سلمه مروزي، او را دروغ زن شمرده است. سيف بن محمد گفته: ابن ابي اويس، حديث مي ساخت. سلمة بن شبيب گفته: از اسماعيل بن ابي اويس شنيدم كه مي گفت: وقتي اهل مدينه درباره موضوعي اختلافشان مي شد، من براي ايشان حديث مي ساختم.(1) منابع ديگر، مانند سنن بيهقي و دارقطني، كه اين روايت را آورده اند، همين مشكل سند روايت المستدرك علي الصحيحين را دارند. در سلسله سند اين حديث، در دو كتاب ياد شده نيز، صالح بن موسي و اسماعيل بن ابي اويس آمده اند. با اين حساب، اين نقل، ظاهراً هيچ سند معتبري ندارد.از همين جا روشن مي شود كه نبايد از حديث صحيح مشهور قابل قبول «كتاب خدا و عترتم» چشم پوشي كرد و به روايت غير قابل اعتماد «كتاب خدا و سنّتم» چنگ زد.ج. انگيزه هاي پنهان احتمالي پشت پرده روايت ياد شده: سلطه طولاني دو دولت اموي و عباسي، و مواضع خصمانه آن ها نسبت به اهل بيت عليهم السلام، ياد كردن از اهل بيت عليهم السلام را با ترس و وحشت، همراه كرده بود و در چنين فضاي رعب آوري، طبيعي بود كه برخي از راويان، بر حسب تصوراتشان، در نقل حديث، به نقل به معناي حديث، روي آورند و براي حفظ جانشان، كلمه «عترتي» را به «سنّتي» بدل سازند.اما خلاف اين عمل، يعني بدل كردن «سنّتي» به «عترتي» يا «اهل بيتي» محتمل نيست؛ چرا كه در بسياري از مصادر، مانند صحيح مسلم _ كه در آن با تأكيد، سه بار آمده: «أذكّركم الله في أهل بيتي» _ تغيير عبارت به اين شكل، امكان ندارد. در چنين فضايي كه فشار سياسي زياد است، عاقلانه نيست كه كسي زندگي اش را به خاطر تبديل «سنّتي» به «عترتي» به مخاطره بيندازد.

.


1- .. تهذيب التهذيب، ج1، ص257.

ص: 193

برخي راويان در اسناد روايت «كتاب الله و سنّتي» به دشمني با اهل بيت عليهم السلام مشهورند؛ بلكه متمايل به خوارج اند، و اين نكته، احتمال تحريف و دستكاري شدن روايت صحيح «كتاب الله و عترتي» را توسط آن ها، تقويت مي كند.بنا به آنچه گذشت، عبارت «كتاب الله و سنّتي» نمي تواند با عبارت «كتاب الله و عترتي» معارضه كند، چون از جهت سند و اشتهار و صحّت، اين دو، همسان نيستند.*در پايان، بار ديگر، ناگزيرم تأكيد كنم كه تمسّك به سنت رسول خدا صلي الله عليه و آله، بي ترديد، بر ادله قرآني استوار است، و براي اثبات آن، نيازي به پناه بردن به متون روايي ضعيف و مخدوش نيست و نپذيرفتن روايت «كتاب الله و سنّتي» نيز هرگز به معناي نپذيرفتن حُجّيت سنّت يا بسنده كردن به قرآن كريم نيست.با تقديم احترامات فائقهمحمد محمدي ري شهري14/10/1382 هجري شمسي

.

ص: 194

4 / 9خاطره اي از حج آية الله اراكي€ قدس سره

4 / 9خاطره اي از حج آية الله اراكي€ قدس سرهجناب آقاي حاج ابوالقاسم جواديان _ كه سال هاست مديريت اجرايي كاروان بعثه مقام معظّم رهبري را به عهده دارد _ در سفر حج نقل كرد: (1) در سال 1351 معاون كاروان حاج محمد روحاني نژاد بودم. روزي حاج غلامرضا قديري، شناسنامه آية الله محمد علي اراكي رحمه الله _ از مراجع بزرگ تقليد معاصر _ را آورد و گفت: ايشان استخاره كرده كه با گروه شما به حج بيايد، خوب آمده است.خدمت آية الله اراكي رسيدم و خود را معرفي كردم. فرمود: ما با شما به مكه خواهيم آمد.گفتم: شرمنده ام كه پذيرايي ما آن گونه كه شايسته شما باشد، نيست.فرمود: من آمادگي دارم.روز موعود فرا رسيد و از تكيه عشقعلي (محلّه معروف قم) حركت كرديم. روحاني كاروان، حاج احمد آقا تهراني، فرزند مرحوم حاج شيخ عباس تهراني بود. آية الله اراكي به ايشان فرمود: ما از الآن در خدمت شما هستيم. هر كجا بگوييد، مي خوابيم، هر كجا بگوييد، مي نشينيم!

.


1- .. اين خاطره را ايشان در روز چهارشنبه 17/12/1379، در مكه مكرمه، در جلسه اي كه فرزند آية الله اراكي رحمه الله (مرحوم حجة الإسلام و المسلمين حاج شيخ ابو الحسن مصلحي) نيز حضور داشت، نقل كرد.

ص: 195

حاج احمد آقا خيلي خجالت كشيد و عرض كرد: اختيار داريد! ما در خدمت شما هستيم.در مدينه در يك خانه قديمي كه در شارع حج بود اقامت كرديم، دو اتاق جلو را در اختيار آية الله اراكي و فرزندانشان گذاشتيم. در همين خانه، نماز جماعت به امامت ايشان برگزار مي شد و آية الله حاج آقا مرتضي حائري هم شركت مي كردند.يك روز به ديدن ايشان رفتم. ديدم خيلي گريه مي كند و اشك از محاسنش مي ريزد. ناراحت شدم. من هم به گريه افتادم. گفتم: آقا! چرا گريه مي كنيد؟!فرمود: پس فردا، عازم مكه هستيم؛ ولي اعمالي را كه بايد در كنار ضريح انجام دهم، بر اثر ازدحام جمعيت، هيچ يك را انجام نداده ام!خيلي ناراحت شدم و بيرون آمدم. مدّتي بعد، در خانه را زدند. در را باز كردم. ديدم آقاي [عباس] مهاجراني _ نماينده شاه در حج _ است و اين پيام را با خود دارد كه ساعت ده شب، حرم را براي آية الله اراكي قُرق كرده اند!خيلي خوشحال شديم كه زمينه زيارت دلخواه ايشان فراهم شد. ساعت ده شب، مشرف شدند و خوشحال برگشتند.يك روز بعد با يك ماشين سواري روباز، ايشان را به مكه برديم. ايشان در مكه اصرار داشت حجر الأسود را ببوسد. گفتم: فرهنگ اين ها خيلي پايين است، روي سر هم مي روند!فرمود: نه، من حَجَر را مي بوسم.بعد، فرزند ايشان آقاي مصلحي گفت: آقا رفتند حجرالأسود را بوسيدند!گفتم: مگر مي شود؟!گفت: شُد! شُرطه ها كوچه گرفتند، آقا جلو رفت و حَجَر را بوسيد، و الآن هم دارد نماز مي خواند!پس از وقوف در عرفات و مشعر، هنگام رَميِ جَمَرات، به ايشان گفتم: حاج آقا! وكالت بدهيد از طرف شما رمي كنيم.

.

ص: 196

فرمود: من خودم مي زنم.گفتم: خيلي شلوغ است!فرمود: نه!ديدم صداي حيواني (اُلاغي) از كنار چادر بلند شد. رفتم پيش صاحبش و گفتم: اين را از اينجا ببر.گفت: من آمده ام براي لقمه ناني خدمتي بكنم و پولي به دست آورم.چيزي نگفتم. با مشورت حاج آقا محمد روحاني نژاد، تصميم گرفتيم حيوان را براي بردن آية الله اراكي به جمرات، اجاره كنيم.حيوان را اجاره كرديم و پتويي روي آن انداختيم. فردي را هم آورديم تا با يك بلندگوي كوچك، آقا را معرفي كند تا جمعيت راه بدهند، پاي جمره كه رسيديم، شُرطه ها جلو آمدند و كوچه باز كردند. ايشان هم جلو رفت و جمره عقبه را رمي كرد و برگشت.روز دوم و سوم نيز به همين منوال، ايشان جمرات را رمي كرد. پس از پايان رمي جمرات، ديگر صاحب آن حيوان را نديديم و ظاهراً پولي هم به او پرداخت نشد!(1)

.


1- .. گفتني است كه اين خاطره توسط نگارنده از صورت گفتاري به نوشتاري تبديل گرديده است.

ص: 197

4 / 10دعا جهت تداوم تشرّف به حج

4 / 10دعا جهت تداوم تشرف به حججناب حجة الاسلام سيد يحيي حسيني(1) چند خاطره جالب از حج دارد كه بنا به درخواست اين جانب به صورت مكتوب ارائه شده است. خاطره نخست به اين شرح است: در سال 1346 هجري شمسي براي بار نخست با كارواني از تهران توفيق تشرف به مكه مكرمه را پيدا كردم. در فرودگاه جدّه، كه جنب شهر جدّه قرار داشت، مكاني بود معروف به «مدينة الحاج» داراي سه طبقه كه طبقه تحتاني آن، آشپزخانه كاروان ها بود. چون وسيله نقليه براي مدينه و يا جُحفه كم بود، مي بايست زائران دو روز يا بيشتر در مدينة الحاج مي ماندند تا نوبت وسيله به آن ها برسد.در طبقه اوّل و دوم مدينة الحاج اطاق هاي بزرگ و زيادي بود كه زائران اسكان مي يافتند تا نوبت حركتشان برسد. اطاقي كه به كاروان ما اختصاص يافت 36 تخت سه طبقه داشت كه براي كل كاروان كافي بود. هر يك از زائران تختي را گرفتند، من صبر كردم همه جاي دلخواه خود را بگيرند، هر تختي خالي ماند، آن را بگيرم. هر كس جاي خود را گرفت و طبقه سوم يك تخت در گوشه اطاق خالي ماند، كه من هم آن را گرفتم.

.


1- .. بر اساس گزارش هاي ناظران بعثۀ مقام معظم رهبري، آقاي سيد يحيي حسيني يكي از روحانيون موفق كاروان هاي حج است كه ساليان متمادي در خدمت زائران خانۀ خدا بوده است.

ص: 198

زائران هر يك مشغول كاري بودند؛ يكي تخمه مي شكست، جمعي با هم حرف مي زدند و خلاصه هر يك به كاري مشغول بودند. همان طوري كه نشسته بودم ديدم آقايي با موهاي خيلي مشكي برّاق و محاسن مشكي ولي سربرهنه وارد اطاق شد و به زائران نگاه مي كرد، مانند كسي كه گم شده اي دارد و به دنبال او مي گردد؛ تخت به تخت و نفر به نفر. هيچ يك از زائران هم متوجه ايشان نبودند و هر كسي مشغول كار خودش بود.من فكر كردم ايشان دنبال كسي مي گردد، از تخت پائين آمدم، جلو رفتم و به ايشان سلام كردم، او هم جواب داد. با اين كه مي خواستم بپرسم كه دنبال كي مي گرديد؟ ناخواسته پرسيدم: آقا شما امسال براي حجّ آمده ايد يا هر سال مي آييد؟فرمود: من هر سال مي آيم. سؤال كردم: هر سال براي خودتان مي آييد يا به نيابت كسي و به خرج كسي مي آييد؟فرمود: هر سال براي خودم و با خرج خودم مي آيم.گفتم: حال كه شما هر سال مي آييد دعا كنيد من هم هر سال بيايم.لبخندي زد و فرمود: تو هم اِن شاء الله مي آيي!بعد فرمود: آن دفترچه سُربي توي جيبت را بيرون بياور، يك ختم مي گويم، بنويس.دفترچه كوچكي كه جلد سُربي داشت و در جيب بغلم بود را بيرون آوردم. دقيق يادم نيست كه ختم را خودم نوشتم يا ايشان نوشتند، هر چه بود دفترچه مفقود شد، ولي دستور اين بود: در زمان واحد (هر وقت از شبانه روز، مثلاً دو بعد از ظهر يا دو نيمه شب) و در مكان واحد؛ طوري كه كسي نبيند و متوجه نشود و خود هم به كسي نگويي، اين عمل را چهارده روز يا شب، پياپي تكرار كن، نتيجه آن در خواب بر تو آشكار مي شود.جلسه اوّل دو ركعت نماز و بعد از نماز يك هزار صلوات تقديم به حضرت رسول، جلسه دوم تقديم به حضرت علي بن ابي طالب و همين كيفيت تا جلسه چهاردهم

.

ص: 199

به نام مقدّس حضرت مهدي عليه السلام. تسبيح گِلي سياه كه با آن صلوات مي فرستي را هم به ديوار رو به قبله آويزان كن كه كسي آن را نبيند و فقط خود برداري و صلوات را بشمري و به جاي اوّلش آويزان كني.اين دستور را نوشتند يا نوشتم و ايشان از اطاق خارج شدند. من از زائري كه در تخت خواب نزديك مكان ايستادن ايشان بود، پرسيدم: اين آقا كجايي بودند و دنبال چه كسي مي گشتند؟زائر گفت: من كسي را نديدم.به او گفتم: همين آقايي كه الآن كنار من ايستاده بود و خيلي وقت هم ايستاده بود.گفت: من كسي را نديدم كه با شما صحبت كند.از ديگري پرسيدم، او هم گفت من كسي را نديدم!بحمدالله به دعاي آن آقا تا كنون غير از سال هايي كه سفر حج تعطيل شد، همه سال ها مشرف بودم؛ يا به عنوان خدمه يا به عنوان معاون مدير و يا به عنوان روحاني، و اميدوارم خداوند اين توفيق را تا وقت مرگ از من نگيرد. البته من هم به اميد بيت الله الحرام و مدينه منوره زنده ام.ناگفته نماند من دستور را سال اوّل عمل كردم، شايد يك هفته بيشتر نگذشت كه خواب ديدم كاروان حج از ايران عازم است. رفتم جلو كه سوار هواپيما شوم، شخصي بازويم را گرفت و گفت: سيد يحيي! تو با اين كاروان ها نخواهي رفت؛ ولي مي روي. من تعبير خوابم را اين طور تشخيص دادم كه به من گفتند امسال صلاح نيست و نمي روي، ولي غير از اين بود. همان سال و بدون مدرك از طريق عراق به حج مشرف شدم كه 110 روز هم طول كشيد و بدون اختيار همه جا مرا مي بردند كه اين خود اعجازي عجيب و باورنكردني است. اين دومين تشرفم به مكه بود. از سال سوم به بعد ديگر تشرفم روي روال قرار گرفت و توفيق مستمر حاصل شد.

.

ص: 200

4 / 11عنايت امام عصرعجل الله تعالي فرجه به مادر شهيد

4 / 11عنايت امام عصرعجل الله تعالي فرجه به مادر شهيدخاطره ديگر حجة الاسلام سيد يحيي حسيني(1) درباره عنايت امام عصرعجل الله تعالي فرجه به مادر شهيد است: در سال 1361 هجري شمسي برابر با سال 1402 هجري قمري با كاروان 1904 يزد به مديريت مرحوم حاج محمد تقوي رحمه الله عازم حجّ تمتّع شدم. روحاني كاروان مرحوم حاج سيد كاظم رضوي بود. مادر اوّلين شهيد انقلاب در يزد (شهيد حسين زنبق) به نام فاطمه هم زائر كاروان بود كه شوهر و دامادش خاصه سفارش او را كردند. من همه جا در خدمت كليه زائران، خاصه اين خانم بودم. روز عرفه در عرفات نزديك غروب آفتاب، چادرها را كارگران مطوّفين جمع مي كردند و به مني مي بردند تا براي ورود زائران آماده كنند.بعد از دعاي عرفه و زيارت مولانا سيّدالشهداء به زائرين اين نكته را تذكر داديم كه چنانچه براي تجديد وضو از خيمه بيرون رفتيد، تنها نرويد، ممكن است در همين فرصت خيام را بخوابانند و نتوانيد ما را پيدا كنيد. در اين شرايط امكان گم شدن زياد است.

.


1- .. ر.ك: ص197 (پانوشت).

ص: 201

آفتاب روز عرفه غروب كرد، كم كم اذان و نماز مغرب و عشا خوانده شد. ابتدا زن ها را براي سوار شدن و سرشماري به صف كرديم، يكي از خانم ها كم بود و او هم مادر شهيد زنبق بود. جستجو با صدا زدن با بلندگو شروع شد. هر چه اطراف را گشتيم و صدا زديم، فايده اي نداشت. تقريباً يك ساعت به اين كيفيت گذشت.زن ها را سوار اتوبوس كرديم و بعد مردها را به صف كرده و سوار كرديم و همچنان تجسس جهت پيدا كردن خانم زنبق ادامه داشت، ولي بي ثمر. راننده هم به فرياد آمد كه چرا معطليد؟ خلاصه يك ساعت ديگر حركت را تأخير انداختيم. اطراف ما از جمعيت خالي شد و هوا هم كاملاً تاريك. آن زمان وضع روشنايي مثل حالا نبود و تاريكي هوا و خالي شدن آن سرزمين از زائر ترسناك بود. كم كم زائرين هم به صدا درآمدند كه خودش نبايد مي رفت، يك نفر بماند او را بياورد ما به مزدلفه نمي رسيم، حجّ مان خراب مي شود و... .در آن شرايط چاره اي جز حركت نبود. حركت كرديم ولي من در ركاب ماشين ايستادم و دائماً او را صدا مي زدم و به حضرت صاحب الزمان _ اَرواحُنا لِتُراب مَقدَمِهِ الفداء _ متوسل مي شدم.سكوت غمباري زائران را در برگرفته بود. به هر تقدير در مُزدَلَفه نزول كرديم، ضمن جمع آوري سنگ براي فرداي مِنا، من جستجوي خود را براي پيدا كردن گم شده ام ادامه دادم. در اجتماعات زائران با بلندگوي دستي قسمت هايي از وادي را دور زده و صدا زدم، اما فايده نداشت.در آن زمان زائران در وادي نيت وقوف كرده، هر كس مشغول سنگ جمع كردن و يا استراحت مي شد و شب را آنجا مي ماندند، با اعلان اذان صبح زائران را جمع كرديم و نيت وقوف تذكر داده شد. كم كم زن ها را سوار اتوبوس كرده، حركت داديم. مردها هم سوار و آماده حركت به سوي منا شدند و به طلوع خورشيد كم مانده بود. وارد وادي مشعر شديم، آفتاب هم طالع گرديد. به طرف خيام راه افتاديم.

.

ص: 202

من پرچم در دست داشتم و مردها را به سوي خيمه اوّل هدايت مي كردم. چون زن ها زودتر حركت كرده بودند، فكر مي كردم مدير آن ها به خيمه آورده است. وارد خيمه شدم. تنها كسي كه در خيمه نشسته بود فاطمه زنبق بود! با گريه شوق به سويش دويدم و گفتم حاجي فاطمه كجا رفتي؟ كجا بودي؟ چطور شد كه گم شدي؟با حالتي متعجب گفت: آقاي حسيني! شوخي ات گرفته، چه كسي گم شده، شما خودت مرا آوردي و برايم سنگ جمع كردي و نشاندي و دعا خواندي و نيت را گفتي و بعد هم مرا آوردي اينجا و گفتي اينجا خيام ماست، بنشين الآن سايرين مي آيند و بيرون رفتي و الآن به من مي گويي كي آمدي؟! كجا بودي؟!

.

ص: 203

4 / 12عنايت امام عصرعجل الله تعالي فرجه به زائر بيمار

4 / 12عنايت امام عصرعجل الله تعالي فرجه به زائر بيمارسومين خاطره جناب حجة الاسلام سيّد يحيي حسيني(1) از عنايت به يكي از زائرين بيمار به اين شرح است: در حج تمتع سال 1363 هجري شمسي برابر با 1404 هجري قمري به عنوان معاون مدير كاروان 1904 يزد به مديريت مرحوم حاج محمد تقوي بافقي رحمه الله در خدمت زائران بيت الله الحرام و رسول اكرم صلي الله عليه و آله اسلام بودم. در آن سفر مرحوم حاج سيّد كاظم رضوي بحرمردي روحاني كاروان بودند.برنامه هميشگي اين جانب در سال هايي كه مسئوليتي (معاون، مدير يا روحاني) عهده دار بودم، اين بود كه بعد از فراغت از اعمال حج، اتوبوسي كرايه مي كردم و زائريني كه توانايي جسمي خوبي داشتند را با كرايه خودشان به زيارت دوره مي بردم.در آن سال نيز اتوبوسي كرايه و از توانمندان ثبت نام كرديم. برنامه طوري تنظيم شده بود كه بعد از نماز صبح حركت كنيم. بعد از نماز راه افتاديم، طوري كه وقتي طلوع كرد، قسمتي از جبل النور را بالا رفته بوديم. زائران با شوقي زايدالوصف به طرف غار حرا در حركت بودند. بالاي كوه مقداري از تاريخ مرتبط با آنجا را براي زائرين بيان كردم. بعد از مدتي به طرف پائين حركت كرديم و خودم پشت سر همه به سمت پايين كوه مي آمدم.

.


1- .. ر.ك: ص197 (پانوشت).

ص: 204

همه كنار ماشين جمع شدند و بعد از سوار شدن، عازم عرفات شديم. زائران را طبق صورت سرشماري، اسامي آن ها را خواندم همه حاضر و سوار بودند و بعد هم صدا زدم: آقايان و خانم ها كسي از بغل دستي هايتان نمانده باشد. از عقب ماشين خانمي گفت: آقاي حسيني! بي بي زهرا كه كنار من نشسته بود را نخواندي و نيامده.بي بي زهرا صبيّه مرحوم سيّد اشرف فقيهي بافقي، زوجه حاج كاظم عامري، دختر عموي آقايان سليماني بافقي، مادر عيال امام جمعه بافق و از سادات بسيار بزرگوار بود.چون ايشان هم مسن و هم مريض احوال بودند، قبلاً به خانم ها گفته بوديم كه بي بي زهرا را خبر نكنيد، اگر خبر شود مي خواهد بيايد، هم براي خودش زحمت است و هم براي ديگران. من گمان مي كردم كه ايشان را خبر نكردند و ايشان نيامده، اما وقتي آن خانم گفت كه بي بي زهرا كنار من نشسته بود، تازه فهميدم كه همراهمان بوده است.مقداري اطراف را گشته و با بلندگو صدا زدم، حتي مقداري به طرف بالاي كوه رفتم و صدا زدم، اما خبري نشد. هوا كم كم گرم شده بود و هنوز مي بايست به عرفات، مسجد نَمِرَه، جبل الرحمة، مسجد مَشعر و محل غار ثور برويم. زائران با مرحوم رضوي حركت كردند و بنده براي پيدا كردن بي بي زهرا ماندم.مقداري نمك و شكر در يك بطري آب حل كردم و با چند شيشه آب و يك نوشابه به طرف غار حركت كردم. مقداري از كوه را كه بالا رفتم دو نفر زن كه از بالا به پايين مي آمدند به من گفتند: شما از كاروان يزد كسي را مي شناسيد؟گفتم: من از كاروان يزد هستم. چه امري داريد؟گفتند: يك خانم يزدي كه روي چادرش نوشته از كاروان يزد است، بالاي كوه غش كرده و افتاده و ما هيچ كمكي نتوانستيم انجام دهيم؛ زيرا ما پروازمان ساعت دوازده شب است و بايد برويم تهران، اگر تا نيم ساعت ديگر به اين خانم نرسيد مي ميرد.

.

ص: 205

من از آن ها تشكر كردم و به سرعت به طرف بالاي كوه حركت كردم. البته بسيار خسته بودم، چون يك مرتبه با زائران رفته بودم و براي مرتبه دوم تا نيمه كوه را رفته و برگشته بودم. اين دفعه هم با دلهره و آخرين توان به طرف بالا رفتم.وقتي رسيدم ديدم سيّده افتاده و صورتش سياه شده است. وضع بسيار بدي داشت، اوّل يك شيشه آب سرد را روي سر و صورت و بدنش خالي كردم و از حضرت صاحب الزمانعجل الله تعالي فرجه استمداد كردم. يك وقت چشم باز كرد و گفت: چه كسي هستي؟گفتم: بي بي زهرا! حسيني هستم.گفت: آقا ببخشيد هم خودم را به زحمت انداختم و هم شما را. بلند شد و نشست، آب توي دستش ريختم، گفتم به صورت بزن. مقداري محلول قند و نمك به او دادم و خورد و چادر و روسري را با آب خنك خيس كرد و بلند شد. يك چوب پيدا كردم و به دستش دادم كه عصا قرار دهد و خودم وسط چوب را گرفتم و او قدم به قدم پايين مي آمد و من هم قدم به قدم قهقرا به پايين مي آمدم.شايد دويست متر پايين آمده بوديم كه مجدداً غش كرد. با مقوّا روي او را سايه كردم و با آب به سر و صورت او پاشيدم. صدايش زدم، مجدّد به هوش آمد و مقداري نوشابه به او دادم و به همان كيفيت به طرف پايين حركت كرديم. مقداري پايين آمديم، شايد دويست متر، دوباره خود را به كنار سنگي كشيد و از حال رفت.من كه ديگر طاقتي نداشتم رو به كعبه كردم و حضرت صاحب الزمانعجل الله تعالي فرجه را با آخرين نفس صدا زدم: يا صاحب الزمان ادركني! يا ابا صالح المهدي ادركني! يا ابا القاسم ادركني! نعره مي زدم.ساعت حدود يازده شده بود و هوا به شدت گرم بود. كم كم ترددها تمام مي شد و فقط برخي از هندي ها، پاكستاني ها و افغاني ها از بالا به پايين مي آمدند، آن هم خيلي كم، ولي من فقط متوجه بي بي زهرا بودم و گريه مي كردم.

.

ص: 206

يك وقت آقايي با لباس و شال هندي _ كه برخلاف هندي ها كه صورتي تيره و گندمگون داشتند، ايشان صورت سرخ و سفيد داشت _ از بالا آمد، به من كه رسيد، دستي بر شانه من گذاشت و فرمود: آسيد يحيي! چرا فرياد مي زني؟ چرا ناراحتي؟من اصلاً متوجه نشدم كه اسم مرا بردند، فقط به بي بي زهرا اشاره كردم و گفتم: اين خانم چند مرتبه غش كرده و نمي دانم چه كنم.لبخندي زد، متوجه بي بي زهرا شد و فرمود: آسيد يحيي! خيلي زحمت كشيدي، خدا اجرت را زياد كند، غصه نخور، الآن دعايي مي خوانم خوب مي شود. زير لب زمزمه اي كرد و به طرف بي بي زهرا دميد و به طرف پايين حركت كرد. من فقط نگاهم به بي بي زهرا بود، يك وقت بلند شد و گفت: آقا امروز شما را اذيت كردم، برويم.گفتم: بي بي چوب را بگير.گفت: لازم ندارم، من مشكلي ندارم و به طرف پايين حركت كرد. هر چه داد زدم: بي بي نيفتي! آرام به من گفت: مواظب باش خودت نيفتي و به سرعت به طرف پايين مي رفت و التماس من فايده اي نداشت. آمديم تا ميدان مَوقِف سيّارات،(1) پايين كوه.به فكرم افتاد كه اي كاش آن دعا را ياد گرفته بودم، شروع كردم دنبال آن آقا گشتن تا دعا را از او بپرسم، هر چه گشتم فايده اي نداشت و آقا را نديدم. يك مرتبه يادم آمد كه آن آقا اسم مرا برد! افسوس خوردم و فهميدم كه او را نخواهم يافت. تاكسي گرفتم و با بي بي زهرا به هتل برگشتيم. هم زمان با برگشتن ما آقاي رضوي هم با زائران برگشتند.

.


1- .. توقّفگاه خودروها.

ص: 207

4 / 13قبولي حج

4 / 13قبولي حجيكي از دوستان اهل علم كه مايل نيست نام او را ببرم، خاطره جالبي از يكي از سفرهاي خود براي اين جانب تعريف كرد كه به تقاضاي من آن را مكتوب كرد. متن نوشته ايشان چنين است: قبل از پيروزي انقلاب و در سال هاي اقامت در كرمانشاه چندين بار زمينه انجام حج تمتّع برايم پيش آمد. يك سال به جهت موقعيت خاص انقلاب و نيازي كه به بنده در منطقه بود و بعد از آن هم چون تحت تعقيب و فراري بودم، از اين عبادت جامع البركات محروم شدم. پس از پيروزي هم در سال هاي اوّليه انقلاب به جهت شرايط حساس منطقه، به رغم اين كه دعوت مي شدم، باز محروم ماندم.يك سال در روز بيست و هشتم صفر در حالي كه زيارت حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله را مي خواندم، به شدت از اين كه تا به حال از زيارت قبر مطهّر آن حضرت محروم مانده ام منقلب شدم و آتشي بي سابقه و غيرقابل وصف، همه وجودم را فرا گرفت و ساعاتي بي اختيار فقط گريه كردم. بعد از همين ماه و در زمان مسئوليت جناب حجة الاسلام و المسلمين موسوي خوئيني ها در امور حجاج، به شكلي غيرمنتظره به بعثه دعوت شدم. پس از آن هم با عنايت ربّ متعال و توجهات رسول اكرم صلي الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام در بيشتر سال ها با لطف و محبت نمايندگان مقام معظم رهبري در حج حضور داشته ام.

.

ص: 208

چند سال پيش، قبل از اين كه رابطين تقسيم بندي شوند و يك سال در ميان مشرّف شوند، بنده از ابتداي مهيّا شدن جهت حج احساس عجيبي بر همه وجودم حاكم شد كه چرا برخي از مردم كه فقط يك بار در عمرشان توفيق حج پيدا مي كنند، همه بار سنگين سفر آخرت خود را با آن مي بندند، اما افرادي مثل من كه اين همه با عنايت خداوند مشرف مي شوند، شايد با نقايصي كه حج شان دارد محروم مي مانند؟ در آن سال حال عجيبي داشتم؛ در هنگام احرام، در طواف، در سعي و به ويژه در عرفات و مشعر و مِنا، الحاح و التماس عميقي به درگاه خداوند منّان داشتم و به خصوص در مركز بركات حج (مشعر)، همه دعايم در آن شب مقدّس اين بود كه: خدايا! من كه مي دانم لياقت ارتباط هاي قدسي را ندارم، ولي افراد لايقِ اين گونه لياقت ها فراوانند، اگر به لطف تو در سالي حج من قبول شده، براي آرامش دل مضطربم توسط يكي از بندگان خوب خودت مطّلعم گردان.برگشتيم. شايد شانزده روز يا كمتر از بازگشتم از همين سفر حج نگذشته بود كه جناب حجة الاسلام و المسلمين ابراهيم فاضل فردوسي(1) _ كه بحمد الله از اهل معرفت و عرفان است و بنده توفيق داشته ام تا چندين سال در حج، مصاحب ايشان باشم _ از بوشهر زنگ زدند و فرمودند: فلاني! من نمي دانم قضيه چيست، ولي امروز صبح پيرمردي از فلان روستاي دور افتاده بوشهر به دفتر من آمده، مي گويد پيامي دارم. وقتي وارد اطاقم شد، اوّل، همه خصوصيات دقيق شما را؛ از جمله اين كه سيد هستيد و وضع جسمي و بسياري خصوصيات ديگر شما را بيان كرد و حتي گفت ايشان در بعثه هم اطاقي شماست، سپس گفت: سلام مرا به او برسانيد و بگوييد حجّ امسالش مورد قبول خداوند قرار گرفته است!در ضمن جناب آقاي فاضل فرمودند: من فقط شنيده بودم كه در آن روستا پيرمردي اهل دل هست؛ ولي او را نديده بودم.

.


1- .. نمايندۀ پيشين مقام معظّم رهبري در استان بوشهر و امام جمعۀ پيشين اين شهر.

ص: 209

4 / 14حادثه اي آموزنده در آتش سوزي مِنا

4 / 14حادثه اي آموزنده در آتش سوزي مِناگاه انسان تصوّر مي كند كه چيزي به صلاح اوست امّا خداوند متعال، كار ديگري را مصلحت او مي داند. در اين باره حاج آقا رضا سلطاني(1) خاطره اي را نقل كرد كه جالب و آموزنده است: در سال 1354 هجري شمسي قرار بود با زائراني از استان چهار محال و بختياري به حج مشرف شويم. در آن زمان، نيازهاي حاجيان از قبيل: مسكن، حمل و نقل، خيمه و چادر در عرفات، منا و... توسط حمله داران(2) تهيه و تدارك مي شد. من در اين راستا براي آماده سازي و فراهم آوردن امكانات، به عربستان رفته، منازل مورد نظر را در مكه و مدينه اجاره كردم. سپس براي مشخص نمودن خيمه هاي عرفات و منا، به آقاي محمدعلي غَنّام _ كه هم اكنون رئيس مؤسّسه مطوّفين(3) است _ مراجعه كرده، از وي خواستم خيمه هاي ما را در قطعه زميني بزرگ تر در نظر بگيرد، چون او در دو منطقه از منا زمين داشت كه در زمين بزرگ تر، كاروان هاي قم (همشهري هاي من) و تعدادي از دوستان كاروان دار من نيز اسكان داده شده بودند.

.


1- .. ر.ك: ص26 (پانوشت).
2- .. حمله دار: كاروان دار؛ مدير كاروان حج.
3- .. مُطَوِّف: كسي كه دفتر خدمات حج دارد و امكانات و وسايل لازم را به مدير كاروان ها اجاره و كرايه مي دهد.

ص: 210

غنّام،قول مساعد داد و من خداحافظي كرده، رفتم. امّا بعد كه به مكه آمدم و براي تحويل گرفتن خيمه ها مراجعه كردم، معلوم شد كه براي خيمه هاي ما در زمين كوچك جا نگه داشته است. ناراحت شدم و به شدت به وي اعتراض كردم.او گفت: اشكالي ندارد، تعدادي چادر به خيمه هاي شما اضافه مي كنم تا مشكلتان برطرف شود. همين كار را هم كرد و من ناگزير پذيرفتم.روز عيد قربان، پس از رمي جمرات، مشغول گرفتن وكالت از حُجّاج براي قرباني و آماده سازي غذا براي ظهر آنان بودم كه ناگهان متوجه شدم در منا آتش سوزي رخ داده است.با يك بررسي سريع معلوم شد كه آتش از خيمه هاي ما فاصله دارد. اما به دليل انفجار كپسول هاي گاز و باك بنزينِ اتومبيل ها و وزيدنِ باد، آتش به سرعت گسترش يافت و در كمتر از يك ساعت منطقه وسيعي از منا را در بر گرفت. در اين حال حاجيان را به سرعت به سمت كوه هدايت كردم. حجّاج ديگر، از كشورهاي مختلف نيز كه تلفاتي نداشتند، به كوه ها پناه مي بردند.همه امور از كنترل خارج شده بود و از وسايل اطفاي حريق و فعّاليّت دو فروند هلي كوپتر، به خاطر گستردگي آتش، كاري ساخته نبود. با نگراني در مقابل خيمه هاي خالي از زائر دست به دعا برداشته بودم كه ناگهان با فرياد يكي از حمله دارها متوجّه رسيدن آتش شدم و به طرف كوه حركت كردم. در دامنه كوه به هر يك از زائران كه برمي خوردم، توصيه مي كردم در ارتفاعات بنشيند.سرانجام پس از ساعاتي، همه چيز در آن منطقه سوخت و آتش خاموش شد و ما بازگشتيم و با كمال تعجّب ديديم كه چادرهاي ما با همه وسايلش بدون كمترين خسارتي سرپاست! و اين در حالي بود كه چادرهاي فراواني كه از آتش در امان مانده بودند، در رفت و آمد ماشين ها و ازدحام جمعيّتِ در حال گريز، نابود شده بودند.

.

ص: 211

براي پيدا كردن زائرانِ خود به طرف كوه بازگشتم و در حالي كه از تشنگي خود غافل بودم، به جستجو پرداختم. با اضطراب و نگراني در قسمت هاي صعب العبور كوه در جستجو بودم كه شخصي از پشتِ سر، كتفم را گرفت و قدحي چيني پر از آب خنك بر دهانم گذاشت. پس از خوردن آب، از او تشكر كردم و به راه افتادم. لحظاتي بعد كه متوجّه تشنگي خود شده بودم، به ياد لحظه اي افتادم كه شخصي با آب خنك سيرابم كرد، ولي من به علت اضطراب و عجله اي كه داشتم، هنگام ملاقات با آن شخص، دقت كافي براي شناختش نكردم!نكته جالب توجه اين بود كه محلي را كه من براي برپايي چادرهاي زائران خود درنظر داشتم و بر آن اصرار مي كردم، در اين آتش سوزي به كلي سوخته و از بين رفته بود!ذكر چند نكته را در اينجا مفيد مي دانم: 1. در زميني كه چادرهاي گروه ما برپا شده بود، غير از چادرهاي زائران همراه من و تعداد ديگري از زائران اصفهاني، متأسفانه بقيه چادرها با همه وسايل سوخت و از ميان رفت.2. وسايل و آذوقه فراواني كه به مقدار بيش از نياز برداشته بودم، در اين وضعيّت، نياز حجاج فراواني را برآورده ساخت. بدين وسيله توفيق جمع آوري و پذيرايي از تعداد زيادي از زائران را پيدا كرديم.سرانجام متوجه شدم كه در خصوص برپايي چادرها در زميني به غير از آن كه من اصرار مي كردم، آيه شريفه (وَعَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ)(1) به خوبي صادق است.

.


1- .. بقره: آيۀ 215: چه بسا چيزي را خوش نداشته باشيد، حال آن كه خير شما در آن است و يا چيزي را دوست داشته باشيد در حالي كه شرّي براي شما در آن است و خدا مي داند و شما نمي دانيد.

ص: 212

4 / 15حادثۀ آموزنده اي ديگر در آتش سوزي مِنا

4 / 15حادثه آموزنده اي ديگر در آتش سوزي مِناحاج آقا رضا سلطاني،(1) كه پيش از اين نيز خاطراتي را از او نقل كردم، از هم سفرش كه در حادثه آتش سوزي منا (در سال 1354ش) حضور داشته چنين نقل كرد: هم اتاقي من پيرمرد زمين گيري بود كه به زحمت راه مي رفت. زماني كه در منا آتش سوزي رخ داد و نزديك بود آتش به چادر ما برسد، همگي فرار كرديم و در حال خود نبوديم تا به وسط كوه رسيديم. ناگهان متوجه شديم كه آن پيرمرد در خيمه مانده و آتش، منطقه را فرا گرفته است.مطمئن شديم كه وي در آتش سوخته است؛ امّا وقتي كمي جلوتر رفتيم و به بالاي كوه رسيديم، پيرمرد را در حالي كه ظرف آبي در كنارش بود يافتيم! از او پرسيدم: چگونه به اينجا آمدي؟گفت: وقتي شما مرا تنها گذاشتيد، آقايي آمد و دستم را گرفت و به كنار اين چادر آورد و گفت: همين جا بنشين تا رفقايت بيايند. اين هم آب است. هرگاه تشنه شدي بنوش.

.


1- .. ر.ك: ص26 (پانوشت).

ص: 213

4 / 16اجابت دعا در حِجر اسماعيل

4 / 16اجابت دعا در حِجر اسماعيلاز فاضل ارجمندي در حوزه علميه قم كه به وي ارادت دارم خواستم كه خاطره زيبايش از بركات بيت الله الحرام را برايم بنگارد. او چنين كرد، امّا راضي نشد نامش در اينجا بيايد: اولين بار بود كه توفيق رفيق مي شد كه اين بنده در حرم نبوي و وادي امن الهي در هنگامه عظيم حجّ تمتّع در ميان انبوه دل دادگان به حق، چونان خَسي در ميعادگاه بزرگ عاشقان الله حضور يابم.آنان را كه توفيق اين نعمت فخيم فراهم آمده است مي دانند كه سفر آغازين حالي ديگر دارد و شور و هيجان و شوريدگي ديگر.در اين سفر ابتدا به مدينه رفتيم، شهر پيامبر، ديار آل الله، شهري كه «بقيع» در دل آن، انبوه انبوه خاطره را بر سينه دارد و اكنون نمادِ شگرف مظلوميتِ آل الله است و... .روزها يكي پس از ديگري گذشت و ما به لحظه هاي كوچ نزديك مي شديم. حال و هوايي را كه روز خروج از مدينه داشتم هرگز نمي توانم به خامه بياورم. در آخرين لحظات بارها و بارها بر بام شدم و با چشماني اشك بار بر قبّه سبز نگريستم و غم انباشته از جدايي را فرياد كردم... .به مكّه وارد شديم، وادي قدس، حريم حق... كه كعبه در درون آن، نمادِ برترين جلوه هاي توحيد و ديرپاي ترين خانه خدا و مردم، همچنان باشكوه و ديده گشا، سپيده باوران را به دل دادگي و شيدايي فرا مي خواند.

.

ص: 214

روزها مي گذشت و من همراه راهيان نور در حدّ توان از زيبايي ها، والايي ها، ارجمندي ها و... بهره مي گرفتم.آن سال در محضر عالمي بودم، كامل مرد و به اصطلاح پاي به سن نهاده و سرد و گرم دنيا چشيده كه براي بيست و يكمين بار، توفيق يارش بود.آن نيك مرد، بي آن كه در ظاهر بنماياند، اهل دل بود و حرمت حريم حق را به خوبي مي شناخت و پاس مي داشت.روزي كه با هم از اينجا و آنجا سخن داشتيم، گفت: براي بچه ها چه خريده اي؟هيچ نگفتم.دوباره تكرار كرد، با لحني آميخته به مزاح و جملاتي شيرين.به آرامي سرم را فرو آوردم و گفتم: بچه ندارم.پيرمرد از اين كه شايد مرا آزرده باشد، نگران شد، و پس از جملاتي گفت: چند سال است ازدواج كرده اي؟گفتم: بيش از هفت سال.گفت: خدا بزرگ است و شما جوان! دير نشده است. آن روز گذشت و من با آن پير خردمند هيچ نگفتم. از زندگي و چه چه هاي آن گله نداشتم. در سال هايي كه بر زندگاني مشتركِ خوب و سرشار از محبّت و صفاي ما (من و همسرم) گذشته بود، ما براي حلّ مشكل گاه به پزشكان متخصص مراجعه كرده بوديم و نتايج را با جملاتي اميدواركننده اما با آهنگي كه در پسِ آن مي شد يأس را خواند شنيده بوديم.با راهنمايي و پايمرديِ دوستي بزرگوار، آخرين بار به پزشكي مراجعه كرديم كه در آن سال ها گفته مي شد در رشته خود بي نظير است و سخنش از سر دقّت و استواري؛ كارهاي شگفت او نيز زبان زد خاص و عام بود.در يكي از مراجعه ها و از پسِ آزمايش ها و... متأسفانه آن بزرگوار با لحني به دور از خُلق و خوي پزشكي به من گفت: فايده اي ندارد. همسر شما هرگز باردار نخواهد شد. مي تواني زندگاني را ادامه دهي و يا... .

.

ص: 215

من فقط گفتم: دكتر! از نوع سخن گفتن شما متأسفم. زندگي وراي فرزند داشتن هم مي تواند زيبايي و شكوه و... را به همراه داشته باشد.اظهارنظر او را متأسفانه همسر نيك نهاد و وارسته ام شنيد، و آن شب، بسي اشك ريخت و گاه گفت: هر چه مي خواهد بگويد و بگويند. دلم روشن است و به فضل خداوند، اميدوار.من از اين همه، با همسفر ارجمندم هيچ نگفتم.فرداي آن روز، آن همسفر خردمند به من گفت: مي داني كجايي؟! مي داني ميهماني؟! توجه داري كه ميزبانت كيست؟! چرا از خدا نمي خواهي؟ حاشا كه اگر مصلحت باشد، خداوند، نياز برآمده از سوز دلت را پاسخ نگويد. سپس گفت: مي خواهم قصه اي بگويم و آنگاه توصيه اي: «سالي در محضر زائران تهراني بودم. در ميان كاروان ما زائري بود بي قرار و ملتهب. روزي او را بسيار نگران ديدم. گفتم: چه شده است؟ گفت: حاج آقا! دعا كن. همسرم مريض است. «سِل» دارد و حالش بسيار وخيم است. امروز صبح به خانه تلفن زدم. پسري دارم به نام كريم. گفتم: بابا! چه مي خواهي برايت بگيرم؟ گفت: من هيچ چيز نمي خواهم. من مادرم را مي خواهم. از خدا شفاي مادرم را بگير.ديگر طاقتم تمام شده است. بي قرارم. اگر حادثه اي پيش آيد، جواب كريم را چه بدهم؟!گفتم: مأيوس نباش. امشب برو و در «حِجر اسماعيل» بنشين و با سوز و اخلاص، با خدا زمزمه كن و فقط بگو: اي خداي كريم! كريم از تو مادر مي خواهد.گفت: همين؟!گفتم: همين!گويا برق اميد در چشمانش درخشيد و رفت. فراد نزديك ظهر آمد. شگفتا! چهره دگرگون، شاد و سرحال. گفتم چه شد؟!

.

ص: 216

گفت: حاج آقا! خداوندِ كريم، به كريم، مادر داد! دستور شما را عمل كردم و يك ساعت پيش با دلهره به خانه تلفن زدم. خانه ما غوغايي بود. گفتند: اكنون همسرت به پا خاسته است و خود، خانه را تميز مي كند و... .»آنگاه روي كرد به من و با لحني بسيار صميمي گفت: ببين! با خدا خيلي خودماني حرف بزن! در حِجر اسماعيل بنشين و زمزمه كن و بگو: خداوندا! تو به ابراهيم در كهنسالي اسماعيل دادي. من جوانم. آيا سزاوار است انتظار مرا برآورده نكني؟ اي خداي ابراهيم! اي خداي اسماعيل! به من ابراهيم بده، اسماعيل بده و... .مرد، لحني بس گدازنده داشت، گويا خود با خدا زمزمه مي كرد و نتيجه زمزمه را مي ديد. نمي دانم اين را هم گفت و يا من تصميم گرفتم كه اگر خداوند لطف كرد و پسر داد، برايش يكي از سه نام ابراهيم، محمّد يا اسماعيل را برگزينم و اگر دختري عطا كرد فاطمه و يا هاجر را.با قلبي اميدوار، امّا سياه، زباني گويا امّا آلوده، آن شب را به توصيه آن بزرگوار عمل كردم و در ادامه سفر هم بسيار اين درخواست را بر زبان آوردم. از حج بازگشتم. چندان طول نكشيد كه لطف خداوند، شامل اين بنده روسياه گرديد و كاشانه كوچك ما با حضور پسري روشن شد! براي نامش آهنگ قرعه كردم. دوستانم مي گفتند اسماعيل نگذار، با توجيه هايي بي ربط و يَخ. شگفتا! سه بار قرعه زديم، هر سه بار اسماعيل بود.اميدوارم من و اسماعيل و خانواده ام بندگان شايسته اي براي خداوند باشيم و اين موهبت را پاس بداريم و حرمت حريم حق را نشكنيم.

.

ص: 217

4 / 17 اجابت دعايِ دل شكسته اي ديگر

4 / 17اجابت دعايِ دل شكسته اي ديگرشبيه خاطره اي كه گذشت، خاطره شيرين و عبرت آموزِ دوست ديرين، فاضل پرتلاش و خدمت گزار جناب حجة الاسلام و المسلمين محسن قرائتي از تولّد خويش است. او نقل كرد: پدرم تا چهل و چند سالگي صاحب فرزند نشده بود. دو همسر گرفت اما از هيچ يك صاحب فرزند نشد.يكي از همسايگان ما، فرزندان و نيز گربه هاي بسيار داشت. روزي گربه ها را در يك گوني مي اندازد و به در خانه ما مي آيد و به پدر مي گويد: ما، هم بچه زياد داريم و هم گربه؛ ولي شما نه بچه داريد و نه گربه! حال كه خدا فرزندي به شما نداده، اين گربه ها را براي شما آوردم! سپس گوني گربه ها را روي دستان پدرم رها مي كند و مي رود.پدرم به خانه برمي گردد و بسيار منقلب مي شود و به شدّت گريه مي كند و مي گويد: خدايا! آن قدر به من بچه ندادي كه همسايه ها احساس دلسوزي كرده، برايم گربه مي آورند.بعد از آن برمي خيزد و چند قالي كاشان را كه همه دارايي اش بوده، مي فروشد و (حدود شصت سال قبل) عازم سفر حج مي شود.

.

ص: 218

وقتي به كعبه مي رسد، پشت مقام ابراهيم، ايستاده، عرض مي كند: خدايا! به ابراهيم در سن صد سالگي بچه دادي. من هم بچه مي خواهم. سپس دعا و توسل و مناجات مي كند و ادامه مي دهد: خدايا! مي خواهم فرزندم مروّج دين تو باشد.پس از آن، خداوند، دوازده فرزند به وي عطا مي كند؛ يازده فرزند از مادر من و يك فرزند از همسر ديگرش!گاهي به شوخي مي گويم: شايد در آن گوني، دوازده بچه گربه بوده است.من بزرگ شدم و مبلّغ دين شدم. بسياري از من مي پرسند: چطور شد كه پس از بيست سال،(1) مردم از حرف هاي تو خسته نشده اند و كهنه نشده اي؟مي گويم: اشك هاي پدرم پشت مقام ابراهيم عليه السلام كارساز بوده و من خودم را مولود كعبه مي دانم.

.


1- .. اين تاريخ مربوط به وقتي است كه آقاي قرائتي خاطره را نقل كرد، احتمالاً سال 1380 ش.

ص: 219

4 / 18شفاي بيمار، در راه مكه

4 / 18شفاي بيمار، در راه مكهدر سال 1377 شمسي، در مكّه برايم خبر آوردند كه خانمي مبتلا به بيماري صعب العلاج در راه مكّه شفا يافته است. ترتيبي داده شد كه ضمن تحقيقات لازم از همراهان ايشان، از نزديك اظهارات وي را بشنوم.در تاريخ 15/1/1377 خانم زاهدي همراه همسرش به دفتر بعثه مقام معظّم رهبري آمدند، ابتدا شوهر خانم زاهدي گفت: خانم من به علت ابتلا به تشنج، از سال ها پيش فكّش قفل شده بود و باز نمي شد و به همين دليل نمي توانست حرف بزند. در ايران به چند پزشك مراجعه كرديم. بالاخره پزشكي به نام آقاي دكتر شمشاد ايشان را عمل كرد، ولي نتيجه نداد. گفتند: بايد پلاتين تهيه كنيد.با ايتاليا و آلمان تماس گرفتيم و نتوانستيم پلاتين مورد نظر دكتر را پيدا كنيم، ولي در آمريكا اين پلاتين را به بهاي سه ميليون تومان داشتند كه پرداخت اين پول براي ما آسان نبود و نتوانستم آن را تهيه كنم. امسال كه اسممان براي حج درآمده، بسيار خوشحال شديم و تصميم گرفتيم شفايش را در اين سفر بگيريم.سپس خانم زاهدي داستان شفا يافتن خود را چنين تعريف كرد: من از اين بيماري به شدّت رنج مي بردم و پزشكان ايراني مرا جواب كرده بودند. دكتر شمشاد هم گفته بود كه اگر پلاتين پيدا كني، براي شما پلاتين مي گذارم، ولي

.

ص: 220

عمل آن بسيار مشكل است و معلوم نيست صد در صد نتيجه داشته باشد. ايشان دو بار مرا عمل كرد و نتيجه نگرفت. بار سوم هم فكّم به طور كلي بسته شد و غذا خوردن برايم خيلي مشكل بود. دندان كرسي ام را كشيده بودم و غذاهاي مايع را كم كم به دهانم مي ريختم. وقتي اسمم براي حج درآمد، به دكتر مراجعه كردم. ايشان گفت: مشكلي براي سفر نداري و ان شاء الله خداوند در اين راه، شما را كمك خواهد كرد. بعد از بازگشت بياييد تا ببينيم كه چه كاري مي توان انجام داد.زماني كه وارد مدينه شدم، يكسره به حرم پيامبر و قبرستان بقيع رفتم. موقع حركت به مكه ديگر نااميد شده بودم، ولي چاره اي نبود و بايد به مكه مي آمديم. در مسجد شجره با دلي شكسته محرم شدم، به هنگام غسل كردن خيلي ناراحت بودم. گفتم: خدايا! در اين راه مرا شفا بده، من با اين وضع چگونه به ايران برگردم. نه آن پول لازم را براي خريد پلاتين دارم و نه نتيجه عمل معلوم است چه خواهد شد.در اتوبوس كه مي آمديم يكي از آقايان كه همراه ما بود، گفت: دو نفر از خانم ها بلند شوند و شام را بين زائران پخش كنند. من بلند شدم و شام را توزيع و آب و ميوه ها را تقسيم كردم. بعد كه ظرف هاي غذا را جمع كردم، خسته شدم. فردِ همراهم گفت: شما با اين حالتان بياييد و استراحت كنيد. همين كه آمدم استراحت كنم، ديدم آقايي با لباس معمولي و آقاي ديگري با عباي سبز و عمامه مشكي و صورت جوگندمي آمدند. اين آقا، دو بار به سمت چپم زد و به من گفت: دخترم چرا پريشان و ناراحتي؟ گفتم: من به خانه ائمه آمدم ولي نتيجه نگرفتم، كجا مي توانم با اين مشكلي كه دارم، نتيجه بگيرم؟او گفت: نااميد نباش، خداوند كمكت مي كند.گفتم: آقا! سر به سرم نگذار، ديگر از كجا كمك بگيرم؟

.

ص: 221

دستش را كنار چانه ام آورد و دو بار به چانه ام كشيد و گفت: دخترم دهانت را باز كن.گفتم: آقا! اذيتم نكن، دهانم باز نمي شود.براي بار دوم گفت: دهانت را باز كن.گفتم: دهانم باز نمي شود.بار سوم گفت: بگو يا محمد!گفتم: آقا! مي خواهم بگويم ولي دهانم باز نمي شود.گفت: بله، ولي سرت را بلند كن.سرم را بلند كردم، و در همين حال گفتم: آقا! تو كيستي كه با اين جلال آمده اي؟گفت: همان كسي كه خواستي، منم. با لحن خاص عربي سخن مي گفت.بعد سه بار به صورتم دست كشيد و گفت: بگو محمدٌ رسول الله.من در انتهاي اتوبوس بودم، به من گفت: دهانت باز مي شود، ولي آرام و بي صدا باش. من كه سرم را بلند كردم تا صورتش را ببينم، آن قدر نوراني و درخشان بود كه نتوانستم تشخيص دهم، مثل نوري كه چشم انسان را مي زند. نورش در اتوبوس پخش مي شد و او دستش را تكان مي داد و مي گفت: آهسته.يكباره به خود آمدم و ديدم دهانم باز است! خواستم فرياد بزنم، يادم آمد كه گفته بود: صدا نكنم. از خود بيخود شده بودم. مدت يك ربعي با خود ذكر خدا و استغفر الله والحمدلله مي گفتم. بعد از آن كه توانستم خود را كنترل كنم، به شخص همراهم _ كه زن باايماني است و براي ائمه قرآن مي خواند _ گفتم: من شفا يافتم.گفت: چه مي گويي خانم؟ تو دهانت بسته بود. دهانم را باز كردم و به او نشان دادم. گفت: چه طوري شفا گرفتي؟ كه بود؟ چه كرد؟گفتم: حضرت رسول الله آمد.

.

ص: 222

مي خواست فرياد بزند. گفتم: فرياد نزن، حضرت فرمودند كه بي صدا باشم.ولي همراهان فهميده بودند، ماشين را كناري نگه داشتند. گفتم پايين بروم و سجده شكر بگزارم.سينه سمت چپم نيز ناراحتي داشت و مي خواستند سينه ام را هم بردارند. وقتي از ماشين پياده شدم و بر سينه ام دست كشيدم، غده اي كه در سينه ام بود، محو شده و همه جاي بدنم شفا گرفته بود. نمي دانم چه چيزي باعث شد؟ خواست خدا بود يا دعاي دوستان؟ چگونه شفا يافتم؟الآن دهانم باز شده و غذايم را مي خورم.(1)

.


1- .. گفتني است كه نوار صحبت هاي خانم زاهدي عصر روز عرفه در عرفات پيش از دعا پخش شد و شور و حالي به حاضران داد.

ص: 223

4 / 19امداد غيبي در عرفات

4 / 19امداد غيبي در عرفاتشخصي به نام آقاي علي اصغر بلاغي گزارش كرد: در سال 1356 شمسي، در مسير حركت به عرفات، در كاميوني، با يك مرد و يك راهنما با گروه خواهران، همراه بودم و مدير گروه، همراه ماشين مردها رفت. در برخورد با يك چراغ قرمز، ميان ما و مدير گروه، جدايي افتاد. در كف ماشين فرشي پهن كرده بودند تا خواهران بنشينند. و من با آن مرد، در بالاي اتاق راننده روي باربند نشستيم. راهنما هم كه مردي از لبنان بود، در كنار راننده بود.از ساعتي كه وارد عرفات شديم، در هر مرحله، با پليسي رو به رو مي شديم كه اعلام مي كرد جاده يك طرفه است و با عبارت «روح اِلي مِنا» به سمت منا هدايتمان مي كرد. به هر حال براي ورود به عرفات، به منا رفتيم.وقتي رسيديم، راهنما پياده شد تا چادرها را پيدا كند؛ امّا رفت و برنگشت. راننده هم هر چه از پليس راهنمايي مي خواست، جواب درستي نمي دادند. سرانجام پسر نوجواني با عنوان «كشّاف» را همراهم كردند، ولي او هم نتوانست چادرهاي ما را پيدا كند و رفت و نيامد. به نظرم رسيد كه بايد به امام زمانعجل الله تعالي فرجه متوسل شوم. به خواهران كه همگي آماده توسل بودند و خود را مضطر مي ديدند، توصيه كردم با قرائت آيه كريمه (أَمَّن يُجِيبُ...) به حضرت زهرا عليها السلام متوسل شوند و امام زمان را بخوانند. با خواندن دعاي فرج، دل ها شكست و حالي پيدا شد و نسيم فرجي وزيدن گرفت.

.

ص: 224

با مشورت راننده و شخص همراه به خيابان اصلي رفتيم و توقف كرديم تا روز فرا برسد. چون عرفات در آن زمان، روشنايي كافي نداشت، جدا شدن از كاروان، هم براي ما جدّي و نگران كننده بود و هم براي گروه برادران، و از همه بيشتر براي مدير.همين طور كه در بالاي باربند در خيابان اصلي حركت مي كرديم، شخص شريفي كه آثار عظمت بر جبينش هويدا بود، مقابل ماشين آشكار شد و به راننده فرمان داد «إلي هُنا (به اين طرف)» يا «مِن هُنا حَرِّك (از اين طرف حركت كن)» و مانع ما از حركت به مسيري شد كه تصميم داشتيم برويم. راننده پياده شد و اصرار كرد كه او مانع حركت ما نشود، ولي او با صورتي باز و تبسّم بر لب جمله «مِن هُنا (از اين طرف)» را تكرار مي كرد. من پياده شدم و خود را به عنوان هادي جمعيت معرفي كردم و دستش را گرفتم تا ببوسم. ضمن اين كه اجازه نداد، فرمود: «إلي هُنا حَرِّكُوا» و چند بار تكرار كرد. مجبور شديم به سمتي كه ايشان هدايت مي كرد، ادامه مسير بدهيم. با عوض كردن يك دنده و طي كردن مسافت كوتاهي، خود را مقابل خيمه هايمان ديديم، و من در حالي كه مي گريستم، با مدير گروه _ كه فرياد مي زد _ روبه رو شدم. پس از چند لحظه به خودم آمدم و نگاهي به پشت سرم انداختم؛ اما كسي را نديدم!

.

ص: 225

4 / 20تشرّف به محضر وليّ عصرعجل الله تعالي فرجه در عرفات

4 / 20تشرّف به محضر وليّ عصرعجل الله تعالي فرجه در عرفاتجناب حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ حسين انصاريان نقل كرد: فردي بود به نام محمدعلي اربابي تهراني كه با آقاي شيخ رجبعلي خيّاط، بسيار نزديك بود. درباره سفرش به مكه مي گفت: شب نهم به عرفات رسيدم. در آن زمان، عرفات بسيار تاريك بود و از چراغ دستي استفاده مي شد. ساعت ده شب بود كه پيوسته متذكّر حضرت امام عصرعجل الله تعالي فرجه بودم، البته نه براي زيارتشان؛ چرا كه خود را لايق زيارت ايشان نمي دانستم. بيرون چادر، متذكّر بودم در حالي كه هيچ كس حضور نداشت، صدايي به زبان فارسي روان شنيدم كه گفت: آقاي حاج محمد علي!برگشتم و با يك چهره منوّر، روحاني و آسماني مواجه شدم.گفت: بيا كنار دست من.گفتم: چشم! و در حقيقت به سوي ايشان كشيده شدم. كنارش نشستم. فرمود: امشب شب عرفه است، زيارت حضرت سيدالشهداء وارد است، دلت مي خواهد من يك زيارت بخوانم؟من از كودكي زيارت هاي معروف را شنيده بودم و با آن ها آشنايي داشتم و مضامين و كلمات آن ها را مي دانستم. به ايشان گفتم: خيلي دوست دارم. حدود يك ساعت زيارتي را خواند كه من تا آن زمان نشنيده بودم. كلمه به كلمه كه مي خواند، من حفظ مي كردم و تا آخر به حافظه ام سپرده شد. گريه كردن آن

.

ص: 226

شخص هم غيرقابل توصيف بود. پس از زيارت خداحافظي كرد و رفت، هر قدر از من دور مي شد، زيارت هم از خاطرم مي رفت تا اين كه به كلي آن را فراموش كردم.از مكه به كاظمين رفتم. كنار راه آهن ايستاده بودم، ناگاه همان شخص را ديدم. نزديك آمد، سلام كرد و گفت: به تهران كه رفتي، سلام مرا به آقا شيخ محمد حسن طالقاني برسان.(1) وقتي به تهران آمدم، نزد آقا شيخ محمد حسن رفتم و قضيه را نقل كردم. ايشان بسيار گريست و مرا متوجه كرد كه آن شخص امام عصرعجل الله تعالي فرجه بوده است. در حالي كه من نه در عرفات و نه در كاظمين، آن بزرگوار را نشناخته بودم.

.


1- .. آقا شيخ محمد حسن، پدر آقا شيخ يحيي عبادي طالقاني (داماد مرحوم آية الله سيد صدر الدين صدر) بود؛ ايشان از علماي بزرگ تهران و در امر به معروف و نهي از منكر فوق العاده بود.

ص: 227

4 / 21اللّهم أرِنيِ الطَّلعَةَ الرَّشيدة

4 / 21اللّهم أرِنِي الطَّلعَةَ الرَّشيدةدوست عزيزم حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ هادي مروي رحمه الله در مكه نقل كرد: مرحوم آية الله شيخ راضي نجفي تبريزي، ابوالزوجه شهيد حاج شيخ عباس شيرازي،(1) از شنيدن خبر شهادت ايشان، بسيار ناراحت شد و تا مدت ها گريه مي كرد و مي گفت: نمي توانم شهادت حاج شيخ عباس شيرازي را باور كنم. زمينه اي فراهم شد كه ايشان به حج مشرف شد. پس از بازگشت، داستاني را نقل كرد كه در مجلس ترحيم وي نقل كردم. او گفت: خداوند عنايت كرد و در كارواني كه نزديك حرم مستقر بود، قرار گرفتم (چون پايش ناراحت بود و با عصا راه مي رفت). بين ساعت نُه تا ده كه وقت خلوتي است، به مسجدالحرام مي رفتم. روزهاي هفتم و هشتم ذي حجّه بود و همه زائران به مكه آمده بودند و خيابان ها شلوغ بود. يك بار كه به طرف حرم مي رفتم، ديدم هيچ كس در خيابان نيست. ماشين

.


1- .. شهيد حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ عباس شيرازي، در 1323 شمسي، در كشكوئيۀ رفسنجان به دنيا آمد. در رفسنجان و قم به تحصيلات حوزوي پرداخت. در قم به جريان مبارزه با سلطنت پهلوي پيوست و به زندان افتاد. پس از پيروزي انقلاب، مسئوليت هاي مهمّي از جمله: قائم مقام رئيس سازمان تبليغات و نيز فرماندهي كلّ تبليغات جبهه ها (در ستاد تبليغات جنگ) را به عهده داشت و هم زمان، امام مسجد نارمك (تهران) بود وي در هفدهم خرداد 1364 در سانحه اي در منطقۀ جنگي در نزديكي دزفول به شهادت رسيد و پيكرش در حرم حضرت معصومه عليها السلام؟ (در كنار مزار شهيد محمد منتظري) دفن گرديد (ر.ك: خطيب فرمانده).

ص: 228

ديده مي شود، ولي كسي در داخل آن ها نيست. از اين كه چرا اين خيابان هاي شلوغ، امروز خلوت است، تعجّب كردم. در همين فكر بودم كه ناگاه ديدم فردي از روبه رو مي آيد، نعلين مردانه اي در پا و نقابي بر چهره داشت. به محض اين كه خواستم سؤالي بكنم، مثل كسي كه برق او را گرفته باشد، خشكم زد.در مقابلم ايستاد و هيچ حركتي نتوانستم بكنم. نقاب را تا بالاي ابرو بالا زد و وقتي چشمم به آن صورت زيبا افتاد، مكرر گفتم: ماشاءَ الله، لا حَولَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِالله. اين جمله را چند بار تكرار كردم و مبهوت جمال ايشان شدم. سپس نقاب را انداخت و من دوباره غوغاي جمعيت را ديدم.يكي از منسوبين ما از ايشان پرسيد: چه درخواستي از خدا كرده بودي كه اين ماجرا برايت رخ داد؟ گفت: وقتي چشمم به كعبه افتاد، بي اختيار اين جمله بر زبانم جاري شد كه اَللّهُمَّ أَرِنِي الطَّلعَةَ الرَّشيدَةَ، والغُرَّةَ الحَميدة... .آنگاه افزود: خيلي غصه خوردم كه اي كاش غير از «رؤيت»، «تكلّم» را هم خواسته بودم؛ چون در مرتبه اوّل كه چشم انسان به خانه كعبه مي افتد، هر آرزويي كه داشته باشد، اجابت مي شود.(1)

.


1- .. معروف است كه در اوّلين تشرف به حج، وقتي كه چشم به خانۀ كعبه مي افتد، هر چه انسان از خداوند متعال بخواهد به او عنايت مي كند، اما سندي براي اين معنا يافت نشده است، البته در روايتي آمده كه يكي از مواطن اجابت دعا هنگام ديدن كعبه است (ر.ك: نهج الدعاء، ج1، ص355، ح580).

ص: 229

4 / 22امداد غيبي در راه جُحفه در اثر توسّل به امام عصرعجل الله تعالي فرجه

4 / 22امداد غيبي در راه جُحفه در اثر توسّل به امام عصرعجل الله تعالي فرجهآية الله سيد جواد علم الهدي، در مكه، در جلسه اي فرمودند: در گذشته معمولاً، چهار پنج نفري به جدّه مي آمديم و چون كارواني وجود نداشت، صبر مي كرديم كه تعدادمان به سي چهل نفر برسد تا كاميوني را اجاره كنيم و به جُحفه برويم. در سفري بين سال هاي 1335 تا 1340 شمسي، با گروهي حركت كرديم. شب هنگام به «رابغ» رسيديم و از آنجا به طرف جحفه حركت كرديم. راننده ادعا مي كرد كه راه را بلد است. جاده ها خاكي بود، احساس كرديم كه به طور غير متعارف جلو مي رود، پس از قدري كه رفت، يك مرتبه ايستاد و با رنگ پريده گفت: راه را گم كرده ايم!تعدادي از مسافران، خواب و تعدادي هم بيدار بودند. چاره اي جز اين كه به حضرت ولي عصرعجل الله تعالي فرجه متوسل شويم، نداشتيم. هيچ چراغ و نشاني جز ستاره ها پيدا نبود. وقتي همگي سه مرتبه تكرار كرديم «يا صاحب الزمان أدرِكني»، جوان عربي را ديديم كه از ركاب ماشين، بالا آمد و گفت: «أنا دليلُكم» و ماشين حركت كرد. پس از چند دقيقه كه تپه ها را دور زد، ما را به مقصد رساند و به مجرّد رسيدن، از ماشين پياده و غايب شد.حجة الاسلام آقاي محمد حسين مؤمن پور نيز داستاني نقل كرد شبيه به آنچه ذكر شد. وي گفت:

.

ص: 230

در سالي كه مدير كاروان بودم به همراه دو كاروان ديگر _ كه مدير يكي از آن ها آقاي كاشاني بود _ از قم براي زيارت خانه خدا، راهي ديار وحي شديم. چون ابتدا به مكه مي رفتيم، لذا بايد در جحفه مُحْرم مي شديم. كساني كه سابقه بيشتري دارند، مي دانند كه در گذشته راه جحفه شني بود و حركت از اين مسير به ويژه شب ها خطر بسيار داشت. به هر حال، از مديران دو كاروان ديگر تقاضا كردم كه همگي با هم حركت كنيم تا اگر حادثه اي رخ داد، يكديگر را ياري كنيم. نُه ماشين بوديم كه بايد نُه كيلومتر راه را طي مي كرديم و در بعضي از جاها، زير جاده به ارتفاع حدود پنج متر شن بود؛ نه از برق خبري بود و نه از امكانات ديگر. پس از طي دو كيلومتر، يكي از ماشين ها كه خانم ها را سوار كرده بود، در شن فرو رفت. مجبور شديم مسافران آن را به ماشين هاي ديگر منتقل كنيم. پس از طي دو كيلومتر ديگر، ماشين ديگري هم در شن فرو رفت و چاره اي جز آمدن جرثقيل و خارج كردن ماشين از لابه لاي شن ها نبود. ما سه مدير كاروان نگران و مضطرب بوديم و امكان سوار كردن صد نفر با يك ماشين هم وجود نداشت.در همين حال، ناگهان نور چراغ وانتي ما را متوجه خود كرد. وانت، نزديك آمد و راننده آن گفت: راهي كه مي رويد، اشتباه است. به دنبال من حركت كنيد تا راه را نشان دهم.به دنبال او راه افتاديم و به جاده اي رسيديم كه گويا از قبل سنگ چين شده و آماده براي حركت ماشين بود. به راحتي به نزديك مسجد رسيديم و نفهميديم كه آن شخص كه بود و چگونه در وسط بيابان، ما را يافت و هدايت كرد.بي شك حالت اضطراري كه پيدا كرده بوديم و دل ها همگي متوجه آقا امام زمانعجل الله تعالي فرجه شده بود، در خلاصي از اين گرفتاري مؤثر بود.(1)

.


1- .. در اين گونه موارد، ممكن است مُنجي، از ياران امام عصر عجل الله تعالي فرجه باشد.

ص: 231

4 / 23امداد غيبي در راه عرفات با توسل به امام عصر عجل الله تعالي فرجه

4 / 23امداد غيبي در راه عرفات با توسل به امام عصر عجل الله تعالي فرجهحجة الاسلام آقاي محمد حسين مؤمن پور گفت: حدود سال 1351 شمسي، به عنوان روحاني كاروان به حج مشرف شده بودم. در آن دوران كاروان ها سازماندهي امروز را نداشتند و برخي از مديران كاروان ها، هر طور كه مي خواستند عمل مي كردند و خيلي مقيد به رعايتِ دقيق مسائل شرعي نبودند.نزديك ظهر روز هشتم ذي حجه بود كه زائران را جمع كرده، كيفيت احرام حج تمتع و مسائل مربوط به آن را برايشان توضيح دادم و گفتم: اگرچه احرام بستن در تمام شهر مكه جايز است، ولي به لحاظ رعايت احتياط و براي درك ثواب بيشتر، ان¬ شاء الله دسته جمعي به مسجدالحرام مي رويم و پشت مقام ابراهيم نيت كرده، محرم مي شويم. وقتي سخنانم به آخر رسيد همراه زائران براي صرف نهار رفتيم. مدير كاروان با حالتي عصباني آمد و خطاب به من گفت: چرا اين سخنان را به زائران گفتيد؟ پرسيدم: چطور؟گفت: مگر ممكن است در اين وضعيت شلوغي حاجيان را به مسجدالحرام ببريم؟ امكان ندارد، حتماً بايد همين جا محرم شويم و به عرفات برويم!در پاسخش گفتم: من فقط مسائل شرعي حاجيان را گفتم، اگر نگراني، زمان حركت را به من بگو، من زائران را مي برم و به موقع نيز برمي گردانم.

.

ص: 232

سپس به زائران گفتم: سريع نهار را صرف كرده، آماده رفتن به مسجدالحرام شوند. آنان نيز به سرعت آماده شده، پياده از محل ساختمان كه در حجون بود، به طرف مسجدالحرام حركت كرديم. وارد مسجد كه شديم آن ها را نزديك مقام ابراهيم آوردم و ده نفر ده نفر مُحرم كردم و از آنان خواستم بي درنگ به هتل برگردند. وقتي خود تنها شدم، دو ركعت نماز خواندم، سپس نيت كرده محرم شدم و به طرف هتل راه افتادم. به هتل كه رسيدم ديدم مدير كاروان با حالتي عصباني آمد و گفت: به شما نگفتم نمي شود زائران را در اين وضعيت به مسجدالحرام برد؟ يك نفر از حاجيان ساوه اي گم شده و شما بايد بماني و او را پيدا كني و با هم به عرفات بياييد!گفتم: بسيار خوب، حرفي ندارم.زائران با ناراحتي و تأثر به من نگريستند و من هم نگاه حسرت آميزي به آنان كردم و بيرون آمدم. اما اطميناني در قلبم وجود داشت كه گويا گمشده را به زودي خواهم يافت. ابتدا به طرف قبرستان ابوطالب آمدم. سوره حمدي خواندم و ثوابش را به رسول خدا صلي الله عليه و آله هديه كردم. آنگاه به طرف مسجدالحرام رو كرده، به آقا امام زمانعجل الله تعالي فرجه عرض كردم: يابن رسول الله، به يقين شما اين روزها در اين سرزمين حضور داريد، عنايت كنيد زوتر گمشده خود را پيدا كنم. اين را گفتم و راهي مسجدالحرام شدم.آن سال ها، وسيله نقليه بسيار كم بود، بيشتر حاجيان لبيك گويان و پياده به سوي مِنا و عرفات در حركت بودند. من از سويي حاجي گمشده را دقيق نمي شناختم و از سوي ديگر همه مردم محرم شده بودند، لباس ها همه سفيد بود و يافتن او بسيار دشوار.در آن زمان ستادي براي گمشدگان تشكيل شده بود. به آنان مراجعه كرده قضيه را گفتم. آن ها با برخورد بدي به من گفتند: بايد به ستاد گمشدگان در منا بروي و من مأيوس بيرون آمدم.از طريق بازار ابوسفيان به سمت مسجدالحرام مي رفتم و گاهي هم زير لب لبيك مي گفتم. كمي كه جلوتر آمدم، ديدم دو نفر مي آيند؛ يكي نسبتاً قدي رشيد دارد و

.

ص: 233

بسيار خوش چهره است و فردي هم همراه اوست. كمي دقيق تر كه شدم نود درصد احتمال دادم يكي از آنان همان حاجي گمشده ساوه اي است! به سرعت به طرف آن ها رفتم و ديدم حدسم درست است. خواستم با پرخاش با او سخن بگويم كه ديدم آن آقا به من اشاره كرد كه آرام باشم؛ يعني هشدار داد كه تو در حال احرامي پس مراقب باش. آنگاه از من پرسيد: اين حاجي شماست؟گفتم: آري. سپس از حاجي ساوه اي پرسيدم: پس شما كجا رفتيد؟گفت: كفش هايم را گم كردم، مقداري دنبال آن ها گشتم آخر هم پيدا نكردم و هم اكنون با پاي بي كفش آمده ام.از اين كه اين مشكل به راحتي حل شد خدا را سپاس گفتم، ولي مشكل دوم آن بود كه كاروان حركت كرده و من بايد همراه اين زائر به عرفات بروم، آن هم با كمبود وسيله نقليه و شلوغي راه و ندانستن محل خيمه ها. به هرحال از خدا استمداد جستيم و سرانجام وسيله اي پيدا شد و هر دو نفر سوار شديم.مسافران معمولاً محل سكونت و خيام خود را در عرفات مي دانستند و به موقع پياده مي شدند، اما من نمي دانستم، راننده هم نمي دانست. يكي دو مرتبه از راننده خواستم تا قدري جلوتر برود، او هم مقداري جلو رفت ولي به محلي رسيد كه گفت ديگر از اينجا جلوتر نمي روم و ما به ناچار پياده شديم. در اين حال ناگهان به ذهنم خطور كرد كه مطوّف ايرانيان محمد علي غَنّام است، خوب است سراغ او را بگيرم و از اين طريق خيمه ها را پيدا كنم. مشغول نگاه كردن به تابلو راهنما بودم كه ديدم آقاي عسكري، يكي از مديران سابقه دار با حالتي مضطرب و خسته دنبال خيمه هاي خود مي گردد، به ما كه رسيد، پرسيد: خيمه هاي ما كجاست؟

.

ص: 234

ديدم او كه مدير است خيمه خود را گم كرده، چه رسد به من! ليكن نقطه اميد آن بود كه فهميدم خيمه هاي ايراني ها در همين حدود است. مقداري كه جلوتر آمديم و به خيمه هاي ايراني ها رسيديم متوجّه شديم كه خيمه سوم خيمه كاروان ماست. وقتي من و حاجي ساوه اي وارد خيمه شديم، ديديم كه كاروان ما هم تازه از راه رسيده اند، و هنوز كامل مستقر نشده اند! شادي و شعف، وجودم را فرا گرفت و با تمام وجود از عنايتي كه آقا امام زمانعجل الله تعالي فرجه كردند، خوشحال و سپاس گزار شدم.

.

ص: 235

4 / 24امداد غيبي در مِنا

4 / 24امداد غيبي در مِناامام جمعه سابق طُرقبه مشهد، مرحوم حجّة الاسلام و المسلمين علي اصغر عطايي خراساني گفت: در سال 1371 شمسي با كاروان حاج تقي اميدوار با عنوان روحاني، توفيق برگزاري حج داشتم. تعدادي از مسافران كاروان از روستاي «گرو» كه در چند فرسنگي «راتكانِ» مشهد است، ثبت نام كرده بودند و بقيه از مشهد مقدس بودند. در ميان روستائيان، فردي بود كه حافظه اش را از دست داده بود، به طوري كه به زحمت اسم خودش به يادش مي آمد.به بستگانش كه همراهش بودند، گفتم: او با اين وضع نمي تواند حج انجام بدهد. ليكن فرزندان برادرش گفتند: ما از او محافظت مي كنيم و مواظبش هستيم.با زحمت، نيّت احرام و لبيّك را به او تلقين دادم. عمره تمتّع را انجام داد. به عرفات آمديم و آنگاه به مشعر. او را در ماشين زن ها كه بعد از نيمه شب عازم مِنا بودند، با تعدادي از معذورين و يك نفر از خدمه به منا فرستادم.صبح كه وارد خيمه هاي مِنا شديم، خبر دادند او از ديشب در جمرات گم شده است. تلاش ها آغاز شد؛ زيرا او نه اسم خودش را مي دانست و نه كارتي به همراه داشت. هر چه كوشيدند، نتيجه نگرفتند.

.

ص: 236

شب شد، نماز مغرب را كه به جماعت خواندم يكي از زائران نزد من آمد و گفت: حاج آقا! نگران نباشيد. او آمد. خوشحال شدم. بعد از انجام فريضه عشا و سخنراني، او را خواستم. گفتم: كجا بودي؟ چه كسي تو را آورد؟گفت: همان نزديكي هاي جمرات بي حال افتاده بودم. همين چند دقيقه قبل يك نفر آمد كه اسم مرا مي دانست. به من گفت: بلند شو تا تو را به چادرت برسانم. تا حركت كردم ديدم اينجا هستم. به من گفت: برو توي چادرت! آري، چهره او نوراني شده بود. همه مي خواستند به صورت نوراني او نگاه كنند. همه فهميدند او مشمول عنايات خاصّ حضرت بقيّة الله شده است و احترام خاصّي در بين كاروان پيدا كرد. يكي از نزديكانش مي گفت: از خصوصيات اين مرد، آن است كه نمي داند گناه چيست. تا به حال، خلاف و گناهي از او ديده نشده و با همه بي حواسي كه دارد، اذان را كه مي شنود، براي نماز به مسجد مي رود و گاهي در مسجد، تنها كسي است كه نماز اوّل وقت مي گزارد. او اكنون زنده است و در روستاي گرو در منطقه راتكانِ مشهد به سر مي برد. تمام زائران كاروان تا آخر سفر، حال خوشي داشتند و توسلشان به وليّ عصرعجل الله تعالي فرجه زياد بود. يقين كردم كسي كه او را به چادرها راهنمايي كرد، يا شخص بقيّة اللهعجل الله تعالي فرجه بوده و يا از اعوان و ياران آن حضرت. اَللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلعَةَ الرَّشيدَةَ وَ الغُرَّةَ الحميَدة.

.

ص: 237

4 / 25شفاي بيمار ساوه اي در مِنا

4 / 25شفاي بيمار ساوه اي در مِنانگارنده (ري شهري) در سال 1358 شمسي براي نخستين بار به حج مشرّف شدم. در اين سفر، روحاني كاروان نيز بودم. كاروان ما از ساوه بود. پيرمردي در كاروان داشتيم، حدود شصت ساله كه مبتلا به بيماري شديد آسم بود.پس از وقوف در عرفات با سختي به مشعر آمديم. بعد از نماز صبح بايد تا محلّ خيمه هاي ايراني ها در مِنا پياده مي رفتيم. هر كس وسايل شخصي خود را همراه داشت. آن شخص نيز با كسالت و بار همراه ما پياده آمد. با زحمت خود را به مِنا رسانديم، امّا خيمه هاي ايراني ها را پيدا نكرديم، و در شدّت گرما تا نزديك ظهر سرگردان بوديم. سرانجام حدود ظهر خيمه خود را يافتيم. پس از خوردن قدري آب خنك و خاكشير، براي رمي جمره عقبه به مِنا رفتيم.آن مرد در بازگشت راه را گم كرده بود، پس از چند روز داستان خود را براي من چنين تعريف كرد: پس از گم شدن، بسيار گريه كردم، حالم بد شد. بالاخره راه را پيدا كردم و به خيمه آمدم. بر اثر خستگي زياد به خواب رفتم. در عالم رؤيا سيّد بزرگواري را ديدم كه وارد خيمه شد. يك استكان شير در دست داشت و به من داد. گرفتم و قدري از آن نوشيدم. از خواب پريدم. همه بدنم خيس عرق بود. حالت تهوّع به من دست داد. به دستشويي رفتم. مرتّب چيزهايي مانند چرك از گلويم خارج مي شد. از آن روز به بعد، حالم خوب شد.تا آنجا كه به ياد دارم تا زماني كه با ما بود، دارو مصرف نمي كرد.

.

ص: 238

4 / 26اجابت دعا در كنار كعبه

4 / 26اجابت دعا در كنار كعبهآية الله حاج سيّد جواد عَلَم الهُدي نقل كرد: عمويم مرحوم حاج اكبر آقا نجفي _ رضوان الله عليه _ به همراه پدر به زاهدان و از آنجا به كويته [در پاكستان] و بمبئي [هند] رفته بودند و يك ماه هم معطّل شدند تا با يك كشتي، با هزار و پانصد مسافر و در مدت ده روز سفر دريايي، به جَدّه رسيدند.ايشان مي گفتند: در مكه پولم تمام شد و چون هر كسي فقط مقداري پول براي خود آورده بود و كسي نمي توانست به ديگري كمك كند، لذا به كنار خانه كعبه مشرّف شدم و عرض كردم: پولم تمام شده! يا مرا پيش خودتان نگه داريد يا اگر مصلحت است كه برگردم، به من پول بدهيد.در آن زمان، مُطوِّف، محمّدعلي غَنّام بود و ما نيز مسافر بوديم. به من گفت: اگر داخل گرم است و پشه دارد، در بيرون تخت مي زنم، بخوابيد.همگي خوابيديم. نمي دانم در حال خواب بودم يا بيداري، چراغ ها خاموش بود، هيچ كس هم در اطراف من نبود، كيسه اي در زير عبايم احساس كردم، ولي از آنجا كه در حال بيداريِ كامل نبودم، چندان توجهي نكردم.وقتي بيدار شدم، يازده عدد سكه طلاي عثماني در كيسه ديدم و مشكلم برطرف شد!

.

ص: 239

4 / 27پيشگويي يك زائر جوان

4 / 27پيشگويي يك زائر جوانآية الله سيد جواد علم الهدي نقل كرد: آقاي محقق رفسنجاني،(1) از اساتيد مدرسه عالي شهيد مطهري، داستاني از سفر حج نقل مي كرد. اين داستان مربوط به سال هايي است كه حجّاج در مدينه، در باغ صفا بودند. او مي گفت: وارد باغ صفا شدم. ديدم خانم ها پيرامون پيرزني كه گرمازده شده بود، حلقه زده اند و به او خاكشير مي دهند و به سر و صورتش يخ مي مالند. در آن زمان، مثل امروز، پزشك نبود و ايراني هم در حج، زياد نبود.پسر پيرزن كه از حرم برمي گشت، به چهره مادر خيره شد و گفت: مادر! تو [خوب مي شوي و] به مَشعر الحرام مي روي. به من وعده داده اند.همه كمك كردند و حال پيرزن خوب شد؛ ولي من مراقب آن پسر بودم كه چه مي كند.حالت خاصّي داشت. تا صبح مشعر در گروه ما بود. شبي كه در مشعر بوديم، تسبيح به دست گرفته بود و پيوسته قدم مي زد و در ميان مردم نبود.

.


1- .. آية الله امامي كاشاني، خاطرۀ ديگري از ايشان نقل كردند كه در صفحۀ 117 گذشت.

ص: 240

پس از نماز صبح _ كه به طور معمول و با عجله همه را سوار ماشين مي كرديم تا زودتر راه بيفتيم و پيش از طلوع آفتاب وارد مشعر شويم _ لحظه اي از ديدن او غافل شدم. وقتي حاجيان را سوار كرديم، از ماشين پياده شدم. اثري از او نيافتم. پس از جستجو به پشت اتومبيل رفتم. او را در جوي هايي كه براي جاده سازي كنده بودند، ديدم كه رو به قبله و تسبيح به دست، جان به جان آفرين تسليم كرده است!

.

ص: 241

4 / 28اجابت دعا در حرم پيامبر صلي الله عليه و آله

4 / 28اجابت دعا در حرم پيامبر صلي الله عليه و آلهآية الله سيد عبدالكريم موسوي اردبيلي(1) فرمود: پيش از انقلاب شكوهمند اسلامي، چند سالي پشت سر هم موفّق شدم به مكّه بروم؛ گاهي به عنوان حج و گاهي به عنوان عمره.در يكي از سال ها كه مي خواستم به عمره بروم، در ايران مريض شدم به مرض كليه، كليه من سنگ ساز بود. رفتم پيش آقاي دكتر عطريان، ايشان عكس گرفتند و گفتند: كليه ات مقداري سنگ ساخته كه از كليه هم حركت كرده و مشكل ساز است، عمل كنيد بهتر است.چند روزي طول كشيد، درد كليه ام شديد شد. رفتم بيمارستان پارس، تا نگاه كردند، گفتند: بايد الآن عمل كنيد، اگر الآن عمل نكنيد ممكن است مثلاً به فاصله يك ساعت تا دو ساعت حال بدي پيدا كنيد و برگرديد همين جا.من كه با ماشين يكي از دوستان به بيمارستان رفته بودم، گفتم: فعلاً آمادگي ندارم، اجازه بدهيد بروم منزل بعد ببينم چه مي شود. منزل دردم شديد شد. يك مُسكني به من معرفي كردند، قطره خوراكي به نام ظاهراً «پارلُفين»، اين قطره را مي ريختم در آب و سر مي كشيدم، بعد دو سه ساعتي حالم خوب مي شد، مجدداً درد آغاز مي شد.

.


1- .. رياست ديوان عالي كشور در دوران رهبري حضرت امام خميني رحمه الله.

ص: 242

در همان ايام حدود پنج نفر از رفقا كه قبلاً قرار گذاشته بوديم با هم به مكه برويم، عازم عمره بودند، اما اين بيماري مي توانست مانع رفتن من شود. چون به دوستان قول داده بودم و آمادگي عمل جراحي را هم نداشتم، لذا قطره دارويي را برداشتم و با وسايل مورد نياز عازم سفر عمره شدم. درد كليه ام ادامه داشت تا مدينه منوّره. اين وضع دو يا سه يا پنج روز ادامه داشت و به تدريج درد شديدتر مي شد. يك روز براي من صبحانه آوردند، من از درد افتاده بودم و به تعبير دوستان چنگ مي زدم. وقتي مرا با اين حال ديدند، رفقا دو سه دكتر ايراني كه براي سفر عمره آمده بودند را به بالين من آوردند. دكترها بعد از معاينه گفتند: حال شما اصلاً خوب نيست و بايد فوراً عمل كنيد؛ يا در مدينه و يا برويد ايران.من جرأت نكردم در مدينه عمل كنم؛ زيرا آن وقت در مدينه امكانات كافي فراهم نبود. گفتم: مي روم ايران. دوستان براي من بليط گرفتند و مقدمات سفر به ايران را فراهم كردند و خودشان نيز در حال تدارك رفتن به مسجد شجره براي عمره بودند.به نظرم رسيد بروم و يك زيارت خداحافظي و وداع با پيغمبر صلي الله عليه و آله انجام بدهم. مابين ظهر و عصر، زمان خلوتي مسجد، به مسجد النّبي رفتم. بالاي سر پيغمبر رفتم و مقابل ايشان _ دقيقاً از شبكه هاي بالاي سر پيامبر صلي الله عليه و آله نگاه كردم _ با حالت درد دو ركعت نماز خواندم، البته نمازم هم خيلي باحضور قلب نبود. بعد از نماز مقداري دعا كردم و به حضرتش عرض كردم: به من گفتند بايد بروم، آمدم زيارت وداع انجام دهم و دو ساعت ديگر از اينجا مي روم، امّا با اين وضعيت برگشتن من، براي من خوب نيست، دشمن پي بهانه است. ممكن است بگويند: تا مدينه رفتي خدا به شما توفيق مكّه نداد، حتّي اجازه نداد به مسجد شجره بروي و احرام ببندي. براي شما هم خوب نيست، اينجا جزء محل هايي است كه دعا مستجاب مي شود، شايد عدّه اي كه ايمان درستي ندارند

.

ص: 243

بگويند: ديدي مطالبي كه درباره شما مي گفتيم دروغ است، و يا بگويند: اين بنده خدا هم درد مي كشد، و هم زائر است! و... در هر صورت خداحافظ.بلند شدم و از مسجد بيرون آمدم. در راه احساس كردم دردم مقداري تخفيف پيدا كرده است. رسيدم به هتل، تا دوستان بيايند و براي رفتن به مسجد شجره آماده شوند يكي دو ساعت طول كشيد. من حالم كم كم خوب شد. وقتي دوستان سوار خودرو مي شدند، من حالم خوب بود و درد نداشتم. به نظرم رسيد فعلاً با اين ها به مسجد شجره بروم و احرام ببندم، بعداً چند ساعت فاصله دارم بروم مكّه عمره به جا بياورم، اگر درد داشتم از همان جا هم مي توانم برگردم. اما دوستان به من گفتند: برگرد ايران.گفتم: نمي روم.گفتند: ما بليط گرفتيم!گفتم: مي روم مسجد شجره. من با دوستان رفتم مسجد شجره و احرام بستيم. سپس سوار يك وانت روباز شديم، و به سمت مكّه راه افتاديم. نزديك مكّه يك مقدار احساس درد كردم، ولي شديد نبود، به دوستان گفتم: برويد هتل بگيريد، من عمره را به جا بياورم و بيايم.رفتم مدخل ورودي مسجد وضو گرفتم و آماده انجام اعمال شدم. طواف كردم، نماز طواف را خواندم و اعمال را انجام دادم. بعد از اعمال ديگر حوصله نداشتم ببينم دوستان كجا اتاق گرفته اند و همان جا خوابيدم. دردم كم شده بود، وقتي از خواب بيدار شدم آفتاب زده بود، نزد رفقا رفتم در حالي كه بيماري برطرف شده بود و ديگر سراغم نيامد. تا در مكّه بودم نيز حالم خوب بود.در ايران هم اصلاً بيماري نداشتم، متوجه نشدم سنگ كليه ام دفع شد؟ آب شد؟ خُرد شد؟ با توجه به اين كه كليه من سنگ ساز بود، در اين مدّت الحمدلله تاكنون درد كليه نديدم.

.

ص: 244

بعد از انقلاب نيز تا اين ساعت كه در خدمت شما هستم، درد كليه نداشته ام. من اين كرامت را از پيغمبر اكرم مي دانم و آن را به حساب خوبي خودم نمي گذارم، به حساب عظمت رسول الله صلي الله عليه و آله مي گذارم.(1)

.


1- .. اين كرامت را ايشان در يكي از ديدارهايي كه اين جانب معمولاً با ايشان قبل از حج داشتم، بيان كرد. آنچه در بالا آمد، متن ويراستاري شدۀ سخنان ايشان است.

ص: 245

4 / 29شفاي بيمار با توسل به اُمّ البنين

4 / 29شفاي بيمار با توسل به اُمّ البنينحجّة الاسلام حاج شيخ حبيب الله يوسفي _ روحاني كاروان _ طي يادداشتي كه برايم فرستاد، نوشت: گرفتار بيماري سختي شدم؛ به طوري كه از شدّت درد و ناراحتي، در ماشيني كه ما را به مدينه مي برد به خود مي پيچيدم.وقتي به مدينه رسيديم، در «دار السمّان» اسكان يافتيم. بي درنگ، به درمانگاهي كه در همين ساختمان بود مراجعه كردم و با تزريق آمپول مُسكن مقداري آرام شدم.تشخيص پزشك اين بود كه علّت درد، وجود سنگ مثانه است و جز عمل جراحي راه ديگري ندارد و بايد تا ايران همچنان تحمّل كنم چون در مدينه و مكّه امكانات موجود نيست.با اين حال مرا به بيمارستان ايران معرفي كرد. روز بعد به بيمارستان رفتم، تشخيص همان بود و من مجبور بودم تحمّل كنم و كم كم به درد عادت كردم و با مسكن خود را آرام مي كردم. راه رفتن برايم بسيار سخت بود، امّا گاهي به زحمت تا حرم مي رفتم.يك شب حدود ساعت ده از حرم بيرون آمدم و تا حدود دوازده پشت بقيع به زيارت جامعه و استماع مداحي مدّاحان مشغول شدم. آخر شب بود و خلوت و من آرام آرام كنار قبر ام البنين عليها السلام آمدم و به آن خانم متوسّل شدم. سرم را بر نرده هاي بقيع

.

ص: 246

گذاشته گريه مي كردم. بعد از ربع ساعتي به طرف قبر پيامبر صلي الله عليه و آله برگشتم و پاي ديوار نشستم و به درد و ناراحتي خود بسيار گريستم. گفتم: يا رسول الله! خوب مي داني كه من براي خدمت به زائران شما آمده ام، حال چگونه مي پسنديد كه اين بيماري را از مدينه سوغاتي ببرم.بعد از ساعتي از جا برخواستم و به طرف منزل رفتم. همان شب در عالم خواب ديدم كه روضه امام حسين عليه السلام را مي خوانم و مستعمين زيادي گريه مي كنند و خودم نيز زياد گريه مي كردم. با صداي اذان از خواب بيدار شدم، وضو گرفتم و نماز خواندم و دوباره خوابيدم. ساعت هشت از خواب بيدار شدم و پس از صبحانه به اتفاق حاج آقاي روحاني كه در خدمت ايشان بودم به بعثه رهبري (قصر الدَّخيل) رفتيم و از آنجا به حرم و بعد از نماز ظهر از حرم به منزل آمديم. وقتي به خانه رسيديم، متوجّه شدم كه امروز با اين كه راه زيادي را پيمودم، اما هيچ دردي احساس نكرده ام! خداوند را شاهد مي گيرم كه از آن روز اثري از آن بيماري در خود نديده ام و ديگر به پزشك مراجعه نكرده ام.

.

ص: 247

4 / 30درخواست بيست بار حج بر كوه صفا

4 / 30درخواست بيست بار حج بر كوه صفاحجّة الاسلام حاج شيخ حبيب الله يوسفي خاطره ديگري را نيز بدين شرح نقل كرد: در سال 1360 به عنوان خدمه كاروان به حجّ مشرف شدم. در آن دوران هنوز لباس روحانيت نپوشيده بودم. چون زبان عربي بلد بودم مدير كاروان، حقير را با چند نفر پيش پرواز فرستاد كه اوّل به مدينه و از آنجا به مكّه رفتيم. اوّلين بار كه مُحرم شدم و به طرف مكّه حركت كرديم، از مسجد شجره تا مكّه مشغول ذكر بودم و لحظه شماري مي كردم كعبه و مسجدالحرام را ببينم.وقتي از باب ابراهيم وارد شديم و چشمم به كعبه افتاد، حدود ده دقيقه ايستاده بودم و در حالي كه به كعبه نگاه مي كردم اشك مي ريختم.بعد از آن به طواف پرداختيم و پس از نماز طواف براي سعي به جانب كوه صفا رفتيم.با دوستان بر كوه صفا نشستيم و همگي به خواندن دعا پرداختيم. در آن حال و در آن مكان عرض كردم: خدايا! اين حرم و كعبه را خيلي دوست دارم. از تو مي خواهم كه حداقل بيست مرتبه مشرّف شوم و اين در حالي بود كه اصلاً اميد نداشتم كه بتوانم بعد از آن سفر مشرف شوم و پولي هم نداشتم.امّا فكر مي كنم اين دعا مستجاب شد، چون سال بعد يكي از اقوام به من گفت: مي خواهم شما را به نيابت از پدرم به حجّ بفرستم، قبول مي كنيد؟

.

ص: 248

گفتم: البته. او پول ثبت نام مرا داد و در سال 1362 به عنوان زائر آمدم و در سال 1363 به عنوان مسئول تبليغات گروه جانبازان از طريق بنياد شهيد مشرف شدم. در سال هاي 1365 و 1366 به عنوان معين و تا به حال (سال 1377) حدود 10 مرتبه مشرّف شده ام و معتقدم كه ان شاء الله خداوند سفرهاي بعدي را هم (تا بيست سفر) قسمت خواهد كرد.حال مي ترسم كه بعد از بيست سفر، ديگر موفق نشوم و لذا مرتّب التماس مي كنم كه خدايا! من گفتم حدّ اقل بيست مرتبه، اما حدّ اكثر آن به كرم و لطف شما بستگي دارد!

.

ص: 249

4 / 31نعمتِ غيرمترقبه در مِنا

4 / 31نعمتِ غيرمترقبه در مِناجناب حجّة الاسلام و المسلمين محسن قرائتي نقل كرد: زماني كه در مِنا و عرفات لوله كشي نشده بود و آب را در بشكه ها مي ريختند و داغ مي كردند، سالي به سفر حج مشرّف شدم. در مِنا خيمه هايمان را گم كرده بودم. هوا بسيار گرم بود و من هم تشنه بودم. شخصي مرا ديد و پس از احوال پرسي گفت: دنبال چه مي گردي؟ چه مي خواهي؟گفتم: گم شده ام، هر چه جستجو مي كنم محل اسكان را نمي يابم.دوباره پرسيد: خوب، چه مي خواهي؟به شوخي گفتم: دوش آب سرد و يك انار يزدي!دستم را گرفت و به خيمه اي برد كه بعد فهميدم مربوط به آقاي مهندس [سيّد محمّدعلي] شهرستاني(1) است. به گوش آقاي مهندس چيزي گفت. او هم تعارف كرد. او در خيمه اش دوشي درست كرده بود. با آن دوش، آب سردي روي تنم ريختم كه جگرم حال آمد. وقتي خواستم خداحافظي كنم، يك انار در مقابلم گذاشت و قسم خورد كه انار يزد است. اين خاطره برايم حادثه اي غيرمنتظره و بسيار شيرين بود.

.


1- .. معمار برجستۀ ايران و جهان اسلام كه در كربلا در يكي از خاندان هاي مرجعيّت شيعه به دنيا آمد، مهندسي خود را از دانشگاه تهران و دكتري خود را از دانشگاه لندن گرفت و در نوسازي حرم هاي امام رضا عليه السلام و حضرت معصومه عليها السلام؟ پيش از پيروزي انقلاب و حرم امام حسين عليه السلام بعد از سقوط صدّام، نقش محوري و مؤثّر داشت و نخستين طرّاح راه هاي مواصلاتي مِنا و شبكۀ آب رساني مِنا و عرفات بود. وي در اسفند 1390 در هشتاد سالگي در تهران درگذشت.

ص: 250

4 / 32 امدادِ غيبي در مِنا

4 / 32امدادِ غيبي در مِناجناب حجّة الاسلام و المسلمين محمّد كاظم راشد يزدي نقل كرد: در سال 1348 شمسي كه به سفر حج مشرف شده بودم، آمدن از مسير مشعر تا مِنا و نيز رمي جمرات بسيار سخت بود. بسياري از آفريقايي ها به هنگام اذان صبح براي رمي مي رفتند، سپس به مسلخ مي آمدند كه در مسير پايين (مسير مشعر به مِنا) قرار داشت. در اين مسير باريك، به ويژه در منطقه «سوق الحرب» در ازدحام اتوبوس ها گير كرده و مانديم.هر سال در اين محلّ تصادفي پيش مي آمد كه در آن سال هم پيش آمد. جمعيت از دو طرف آمده و فشار مي آوردند. افراد زيادي كه براي رمي مي رفتند، سبب ازدحام مي شدند؛ به هر صورت ما مانديم.معمولاً از مشعر كه به مِنا مي آمديم به خيمه ها نمي رفتيم، بلكه مستقيماً براي رمي جمرات مي رفتيم.در آن زمان من روحاني كاروان بودم، همسر حاج اسدالله نانوا اهل يزد، كه پيرزني وارسته و از نظر عبادت و اخلاق و تقوا نمونه بود، همراه من بود. چشمش هم كم سو بود، به طوري كه بايد كسي دستش را مي گرفت و راه مي برد و معمولاً همسرش حاج اسد الله اين كار را مي كرد.

.

ص: 251

از محل توقف اتوبوس ها كه گذشتيم، پس از طي مسافت حدود پنج دقيقه، در آن ازدحام جمعيت، اين خانم را گم كرديم.در آن سال، هشت نفر زير دست و پا تلف شدند. من و يكي از دوستانم مجبور شديم تا به كوه زده و از پشت خيمه هاي مصري ها كه بالاي محل استقرار چادر ايراني ها بود خود را به محل چادرها برسانيم. پس از چهار پنج ساعت و در حالي كه زخمي شده بوديم، خود را به خيمه ها رسانديم، ولي احدي از اعضاي كاروان ما نرسيده بود. وقت ظهر بود، كه با كمال تعجب ديديم آن پيرزن در كنار خيمه با آرامش و سلامت كامل نشسته است. وقتي سؤال كردم: كجا بودي؟ گفت: وقتي نگاه كردم و شما را نديدم، كسي آمد و گفت: ناراحت نشو، بيا تا راهنمايي ات كنم. همين طور كه دستم را گرفته بود و بدون آن كه مسافت زيادي را طي كنيم، به اينجا رسيديم. چون پايم درد مي كرد، خوشبختانه راه زيادي هم نبود.نكته تعجب آور آن كه چشمش هم بهبود يافته بود و تا سال هاي بعد هم كه حالش را مي پرسيديم، مي گفت: چشمم خوب است.برايمان شگفت آور بود كه چطور شد در آن روز حتي كه تعداد زيادي از مردان گم شدند، اين خانم به راحتي و با سلامتي كامل به چادرها رسيد. جز اين كه بگوييم عنايت حضرت بقية الله بود كه اين زن پارسا را نجات داد، چيز ديگري نمي توان گفت.

.

ص: 252

4 / 33شفاي درد چشم با توسّل به امام مجتبي عليه السلام

4 / 33شفاي درد چشم با توسّل به امام مجتبي عليه السلامحجة الإسلام و المسلمين محمّد اشرفي اصفهاني، فرزند شهيد محراب آية الله عطاء الله اشرفي اصفهاني نقل كرد: پدرم تا روز شهادت احتياجي به استفاده از عينك نداشت و مي فرمود: در سفري به مدينه، به چشم درد شديدي مبتلا شدم به طوري كه در قبرستان بقيع كه آفتاب مي تابيد، عبايم را بر سرم مي كشيدم كه از اذيت آفتاب در امان باشم و چون دكتري هم براي معالجه نبود، به ناچار هر روز صبح چشم هايم را با چاي مي شستم. به آقا امام مجتبي عليه السلام عرض كردم: آقا! ما طلبه ايم، بايد درس بخوانيم و مطالعه كنيم... .ايشان معتقد بودند كه ائمه بقيع را فقط به مادرشان حضرت فاطمه عليها السلام قسم بدهيد، چون به مادرشان زهرا خيلي حساسيت دارند. به مظلوميت زهرا قسم بدهيد، و خود، اين كار را كردند. مي گفت: به منزل برگشتم. صبح كه از خواب بيدار شدم، گويا اصلاً دردي در چشم هايم وجود ندارد. بعد از اين ماجرا ايشان به مدت شصت سال به عينك احتياج پيدا نكردند تا يك ماه قبل از شهادتشان كه به علت بي خوابي و مشكلات ناشي از جنگ، چشم هايشان دوباره درد گرفته بود. روزي خدمت حضرت امام قدس سره رسيدند و به ايشان گفتند: امام مجتبي عليه السلام مدت شصت سال چشم هايم را بيمه كرده است، از شما خواهش مي كنم دستتان را روي چشم من بگذاريد كه تا آخر عمر بيمه شوم.

.

ص: 253

حضرت امام، ابتدا مقداري استنكاف كردند، ولي با اصرار ايشان، عينك ايشان را برداشتند و دست خود را بر چشم هاي ايشان كشيدند و اين آيه را خواندند: (وَنُنَزِّلُ مِن القُرآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحمَةٌ لِلمُؤمِنينَ)(1) و به چشمان ايشان دميدند و ايشان از همان جا عينك را در جيب خود گذاشتند و در اين مدت تا زمان شهادت احتياجي به آن پيدا نكردند. ايشان تا زمان شهادتشان مكرر مي فرمودند: اين سيّد فرزند پيامبر، از زماني كه دست خود را به چشم من كشيد، اصلاً ناراحتي چشم ندارم.

.


1- .. اسرا: آيۀ 82.

ص: 254

4 / 34شفاي بيماري در مدينه با عنايت حضرت فاطمه عليها السلام

4 / 34شفاي بيماري در مدينه با عنايت حضرت فاطمه عليها السلامحجة الإسلام و المسلمين محمد اشرفي اصفهاني، فرزند شهيد آية الله عطاء الله اشرفي اصفهاني خاطره ديگري نقل كرد كه به اين شرح است: همسر من علوي و از سادات است. او مدت شش هفت سال به آرتروز شديد مبتلا بود و خيلي از بيماري خود رنج مي برد. علي رغم معالجه زياد، پزشكان اعلام كردند كه اين بيماري علاج پذير نيست و تا آخر عمر با ايشان همراه است. يك سال در ماه رجب و در روز ميلاد حضرت علي عليه السلام به مشهد مشرف شديم. شب جمعه را در حرم حضرت رضا عليه السلام مانديم و از آقا خواستيم تا توفيق تشرّف به عمره را در ماه رمضان عنايت فرمايد تا آغاز سال نو را در مدينه باشيم. ايشان هم از حضرت شفاي بيماري و ناراحتي پايشان را درخواست كردند. پس از اذان صبح به هتل برگشتيم. پس از صرف صبحانه ايشان استراحتي كردند و من به حرم رفتم. وقتي ساعت 11 صبح برگشتم. ديدم منقلب است و گريه مي كند. پرسيدم: چه شده است؟ گفت: خانم محجبه اي را در خواب ديدم كه صورت جواني داشت، به من فرمود: آنچه از فرزندم حضرت رضا خواستيد، اجابت شد. عرض كردم: پايم درد مي كند و شما عنايتي كنيد. فرمود: بايد به مدينه بياييد و حاجت خود را در آنجا بگيريد.

.

ص: 255

ايشان در عالم خواب التماس مي كنند كه: شما كي هستيد؟ مگر با من نسبتي داريد؟ مي فرمايند: من فاطمه هستم.بعد از اين خواب ايشان از من خواست كه هر طور شده بايد امسال به حج برويم. روز 23 شعبان به معاونت امور روحانيون بعثه مقام معظم رهبري تلفن كردم و با مسئول اعزام روحانيون عمره صحبت كردم. وقتي حضوري خدمتشان رسيدم، هنوز صحبت نكرده بودم كه ايشان گفت: آقاي اشرفي! مايليد در ماه رمضان [به عنوان روحاني كاروان] به مكه برويد؟ پاسخ مثبت دادم و بلافاصله دستور داد اسم بنده را براي حج همان سال بنويسند. سفر ايشان هم به طور معجزه آسايي درست شد.وقتي مشرّف شديم، در مدينه منوّره، با حرم، فاصله چنداني نداشتيم، اما درد پاي ايشان بيشتر شد، به طوري كه هر ده قدمي كه راه مي رفتند، روي صندلي اي كه تهيه شده بود، مي نشستند و مجدداً حركت مي كرديم.شب اوّل خيلي مشكل بود. اما شب دوم كه مشرف شديم، وقتي برگشتيم، خدا شاهد است كه ايشان اصلاً پادردي نداشت! از ايشان پرسيدم: چه شد؟ گفت: به مادرم زهرا عليها السلام گفتم كه حاجتم را برآورده سازد. سؤال كردم: آيا در قبرستان بقيع گفتي؟ گفت: سمت باب جبرئيل، جا نمازم را پهن كردم و نماز خواندم و پس از نماز، سرم را به ديوار گذاشتم و عرض كردم: شما مرا دعوت كرديد و من اجابت كردم. بايد شفايم بدهيد. بعد دستمالم را به باب جبرئيل كشيدم و به پايم ماليدم.از آن زمان، پا درد ايشان به طور كامل خوب شد و صندلي را كنار گذاشت. وقتي به ايران برگشتيم فرزندانمان تعجب كرده بودند و پرسيدند: چه كار كرديد؟گفت: شفايم را از مادرم، حضرت زهرا عليها السلام گرفتم و آمدم. بعد از آن هر عكسي كه از پاي ايشان گرفتند، گفتند: هيچ اثري از آرتروز مشاهده نمي شود. در حالي كه عكس هاي قبلي بر بيماري ايشان صحّه گذاشته بود.

.

ص: 256

4 / 35شفاي بيماري در مدينه با توسل به حضرت فاطمه عليها السلام

4 / 35شفاي بيماري در مدينه با توسل به حضرت فاطمه عليها السلامكرامتي ديگر از حضرت زهرا عليها السلام براي مادرِ يكي از همكاران اتفاق افتاد كه او ماجرا را چنين تعريف كرد: در سال 1365 به اتفاق پدر و مادرم به حج مشرّف شديم. من در ستاد حج در خدمت حُجّاج بودم و پدر و مادرم در كاروان. چند روزي از آمدنشان به مدينه نگذشته بود كه مادرم دچار سكته مغزي شد و نيمي از بدنش فلج گرديد و زبانش از تكلّم باز ماند. مادر را در بيمارستان هيئت پزشكي حج، بستري كرديم و دكتر متكلّم (رئيس وقت بيمارستان قلب شهيد رجايي تهران) دكتر معالج ايشان بود.دو روز از بستري شدن مادر گذشته بود كه دكتر متكلّم، مرا خواست و گفت: مادر شما سكته كامل كرده و حدّ اقل شش ماه به صورت فلج باقي خواهد ماند. بعد از آن هم ممكن است با فيزيوتراپي و تست هاي ورزشي بهبود يابد و ممكن است كه سكته مجدّد كند و تمام بدنش فلج شود.فرداي آن روز، بعد از نماز مغرب و عشا كه از مسجد شريف نبوي خارج شدم، بسيار گريه كردم و از حضرت صديقه طاهره شفاي مادرم را خواستم و تا ساعت سه بعد از ظهر در كوچه هاي مدينه سرگردان بودم و توان رفتن به بيمارستان را نداشتم. بالاخره به بيمارستان رفتم و به محض ورود به اتاق، مادرم را در حالي كه روي تخت

.

ص: 257

نشسته بود و دست و پاي خود را تكان مي داد، مشاهده كردم. با ديدن من به گريه افتاد و فرياد زد: شفا گرفتم، شفا گرفتم!من كه متحيّر شده بودم، گريه كردم و به دنبال دكترها دويدم. آقاي دكتر متكلّم و چند نفر ديگر به اتاق ايشان آمدند و با ديدن وي، در حالي كه نمي توانستند باور كنند، در پاسخ سؤال من كه پرسيدم: آقاي دكتر! آيا معجزه شده است؟ گفتند: نمي دانيم، ولي بسيار غيرطبيعي است.پس از آن كه بر اعصاب خود مسلّط شدم، از مادرم پرسيدم: چه اتفاقي رخ داد؟ قضيه چيست؟گفت: وقتي كه حرف هاي ديروز دكتر را شنيدم، از اين كه تا آخر عمر بايد سربار شما شوم، خيلي ناراحت شدم و با حضرت فاطمه عليها السلام درد دل كردم كه: اي خانم! فرزندم را تقديم كرده ام،(1) راضي نشويد كه در بازگشت، مورد تمسخر معاندان و مخالفان انقلاب قرار بگيرم. در همين حال خوابم برد، در خواب خانم با جلال و عظمتي را ديدم كه به كنار تختم آمد و فرمود: دخترم! چرا اين قدر ناراحتي؟عرض كردم: خانم! به خاطر مشكلي كه برايم پيش آمده، ناراحتم. حالت فلج من همه اطرافيان را به زحمت مي اندازد و من از خدا خواسته ام كه تا آخر عمر زمين گير نشوم.فرمود: دخترم! پايت را تكان بده.عرض كردم: خانم! من فلج شده ام، حتي نمي توانم حرف بزنم.مجدداً فرمود: دست و پايت را تكان بده.در عالم خواب شروع كردم به تكان دادن دست و پايم، يك مرتبه از خواب بيدار شدم و مشاهده كردم كه دست ها و پاهايم خوب شده و حركت مي كند.

.


1- .. ايشان مادر شهيد بود.

ص: 258

مادرم تا سال 1376 در قيد حيات بود. چهار مرتبه سكته كرد و فقط دستش از كار افتاد و هيچ گاه از پا نيافتاد و زمين گير نشد، حتي روزي كه از دنيا رفت، شب قبل از آن، ساك خود را براي سفر به مشهد مقدّس آماده كرده بود.گاهي با خنده مي گفت: چه اشتباهي كردم كه آن روز در مدينه، فقط شفاي پايم را از حضرت زهرا خواستم، اي كاش سلامت كامل خود را مي خواستم.

.

ص: 259

4 / 36شفاي بيماري در مكه با عنايت حضرت فاطمه عليها السلام

4 / 36شفاي بيماري در مكه با عنايت حضرت فاطمه عليها السلاميازدهم ذي حجّه 1420 (27/12/1378) در مِنا شخصي را ديدم كه گفت: در كاروان ما خانمي فلج شده بود و به اعجاز حضرت فاطمه عليها السلام شفا يافت. پس از ايام تشريق،(1) موضوع را پيگيري كردم و دو روز بعد (29/12/1378) پس از نماز مغرب و عشا و ديدار از كاروان جانبازان براي اين كه از نزديك موضوع را تحقيق كنم به محلّ سكونت آن خانم رفتم. پزشكي كه در صحنه حضور داشت، گفت: هنگامي كه مي خواستيم از عرفات به مشعر بياييم، ايشان سكته مغزي كرد و معاينات، سكته او را تأييد مي كرد، بدين جهت او را به بيمارستان سعودي بردند.خانمي كه شفا يافته بود، ماجراي شفا يافتن خود را براي جمع حاضر تعريف كرد كه خلاصه آن چنين است: هنگامي كه مرا به بيمارستان بردند، ضمن دعا از خدا خواستم كه اگر بناست من به حال فلج به ايران برگردم، همين جا بميرم. در اين حال اطراف خود چهره هايي را ديدم. نمي دانم امامان بودند؟ فرشته بودند؟ نمي دانم. يكي از آنان _ گويا حضرت فاطمه عليها السلام(2) _ دست به بدنم كشيد. ديدم بدنم گرم شد و خوب شدم. پزشك ها آمدند و گفتند: خدا تو را شفا داد... .جالب اين كه به من (ري شهري) خبر دادند كه هم سفرهاي او در مِنا براي شفاي وي مجلس دعايي ترتيب داده بودند كه ناگاه با تعجب مي بينند ايشان وارد مجلس شد، با سابقه اي كه آنان از بيماري وي داشتند وقتي متوجّه شفا يافتن او مي شوند همگي منقلب مي شوند و مجلس شور و حالي پيدا مي كند... .

.


1- .. ايام تشريق: در ايام حج به سه روز بعد از عيد قربان (يازدهم، دوازدهم و سيزدهم ذي حجّه)، ايام تشريق مي گويند.
2- .. آن طور كه در خاطر دارم تصريح به نام حضرت فاطمه عليها السلام؟ نكرد.

ص: 260

. .

ص: 261

4 / 37اجابت دعا در حِجر اسماعيل

4 / 37اجابت دعا در حِجر اسماعيلآقاي اسماعيل اِكرامي كه در كاروان آقاي حاج ابوالقاسم جواديان (مدير اجرايي كاروان بعثه) در خدمت بعثه مقام معظّم رهبري بود مي گويد: سال 1357 خداوند فرزند پسري به من عطا كرد. هر وقت او را قنداق مي كرديم، بسيار ناراحتي مي كرد، ولي بدون قنداق مشكل نداشت. او را نزد پزشك برديم. دكتر پس از معاينات به ما گفت: فرزند شما از ناحيه پا به صورت مادرزادي فلج است و بايد پابند مخصوص افراد فلج را ببندد.سال 1358 براي اوّلين بار و به عنوان خدمه به حج مشرّف شدم. در مكه كه بودم، يكي از بستگان _ كه تازه از تهران آمده بود _ نامه اي از همسرم به همراه يك عكس هم از فرزندم برايم آورد. آن روز به مدير كاروان گفتم: من امروز كار نمي كنم و مي خواهم به حرم بروم. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود كه به حرم رفتم و در حجر اسماعيل، خود را به خانه كعبه چسباندم و گفتم: خدايا! همان طور كه به فاطمه بنت اسد، علي را دادي، سلامت علي مرا نيز به من برگردان.به نظر خودم پنج دقيقه گذشته بود، ولي نگاه كردم ديدم آسمان تاريك و چراغ هاي مسجدالحرام روشن شده است. خدا را شاهد مي گيرم كه اصلاً گذشت زمان را حس نكردم و فكر مي كردم فقط پنج دقيقه است كه در آنجا ايستاده ام.

.

ص: 262

اين ماجرا گذشت و من به تهران برگشتم. در آمد و شدهاي معمول فراموش كردم وضعيت علي را بپرسم، اما بعد از مدتي ناگهان چشمم به او افتاد كه دست هايش را به ديوار گرفته و دارد راه مي رود. با تعجّب موضوع را از همسرم پرسيدم و او كه تازه متوجّه شده بود، برايم تعريف كرد كه چند روز است علي دست خود را به ديوار مي گيرد و راه مي رود. خدا را شكر كردم و در همان حال نذر كردم كه همه ساله براي خدمت به زائران خانه خدا به حج بيايم و از آن سال تا كنون همه ساله آمده ام يا حجّ واجب يا عمره. و پسرم هم ديگر مشكلي ندارد و در حال حاضر، دوره پيش دانشگاهي را تمام كرده و خود را براي رفتن به دانشگاه آماده مي كند.

.

ص: 263

4 / 38خاطره اي از رهبر شيعيان مدينه

4 / 38خاطره اي از رهبر شيعيان مدينهيكي از خاطرات بسيار آموزنده، خاطره اي است كه در سفر حج، مكرّر از مرحوم حجة الاسلام و المسلمين شيخ محمّدعلي العَمْري(1) رهبر شيعيان مدينه شنيدم. ايشان مي فرمود: در سال 1372 هجري قمري در شهر مدينه ميان جوانان شيعه و سنّي درگيري شد و سنّي ها مغلوب شدند. اهل تسنّن، به خصوص حاكم مدينه، اين ماجرا را به گونه ديگري به اطلاع ملك سعود رساندند؛ به اين صورت كه ادعا كردند شيعيان، جوانان ما را از خانه هايشان بيرون كرده اند، بدون آن كه به اين آيات قرآن توجه كنند كه خداوند فرموده است: (لَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَلَمْ يُخْرِجُوكُم مِّن دِيَارِكُمْ)(2) و (إِنَّمَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَأَخْرَجُوكُم مِّن دِيَارِكُمْ).(3)هيئت بزرگي شامل نظاميان، مديران و قضات به مدينه آمدند و تصميم گرفتند كه شيعيان را تنبيه كنند و برخي را اعدام كنند. آن ها از بزرگان و ريش سفيدان شيعه، كه من هم يكي از آنان بودم، به بهانه اين كه بين دو طرف آشتي برقرار كنيم، خواستند به آنجا برويم؛ اما وقتي به آنجا رسيديم، ما را زنداني كردند و يك شب را در زندان آل سعود به صبح رسانديم.

.


1- .. در املاي عربي: العَمروْيّ.
2- .. ممتحنه: آيۀ 8.
3- .. ممتحنه: آيۀ 9.

ص: 264

صبح، ما را به ميدان حرم، بين باب السلام و باب الرحمه بردند. آنجا فضاي بازي دارد و سايه بان هايي در آن درست كرده اند. زير سايه بان ها قطعه سنگ هايي وجود داشت و عده اي هم آنجا مشغول ساختن و تعمير مسجد بودند.وقتي ما را از باب الرحمه به سوي باب السلام مي بردند، صدها جوان را به صف كرده بودند و ما را از مقابلشان عبور دادند. قضات، مأموران و افسران هم در كنار آن ها ايستاده و چوب درخت خرما هم براي تنبيه آورده بودند.بعد از مدتي جوان شيعه اي را آوردند كه نامش «عباس شلش» بود. يك مأمور در سمت راست و مأمور ديگري در سمت چپش ايستاده بود. مأموران، او را به شدت روي زمين انداختند تا كتكش بزنند. از طرف ديگر، مأموران، جوان ديگري را به نام «صالح الحريري» آوردند و آن قدر او را با چوب هاي خرما تازيانه زدند تا اين كه مظلومانه جان سپرد.ناگهان در همان اوضاع، سايه بان هايي كه داشتند زيرش كار مي كردند، بر سرشان سقوط كرد و خراب شد. علتش اين بود كه بعضي از مردم براي تفريح [و تماشا]، روي آن سايه بان ها رفته بودند. وقتي چنين شد، اوضاع به هم ريخت و مأموران به آنجا رفتند. وقتي برگشتند، دستور دادند كه ما را به زندان برگردانند.اين ماجرا از امدادهاي غيبي الهي بود و خداي سبحان، ما و جوان هاي شيعه را نجات داد. بعد از آن كه ما را به زندان برگرداندند، دعا كرديم كه خدا به حقّ محمد صلي الله عليه و آله، ما را از دست آن ها نجات دهد. همچنين به رسول خدا صلي الله عليه و آله و حضرت زهرا عليها السلام متوسل شديم كه خداوند تبارك و تعالي، ما را از دست آن ها خلاص كند. بعد از اين ماجرا وقتي مأموران سعودي مي خواستند جوانان شيعه را با چوب خرما بزنند، آهسته مي زدند.آن شب را هم ما در زندان مانديم. صبح پنج شنبه ما را به خانه فردي به نام خريجي آوردند و آن هيئت نيز در آنجا جمع بودند. قضات، حكم صادر كردند كه جوانان و پيران از زندان آزاد شوند و ما سه نفر بمانيم؛ من، شيخ عابد و عبد علي.

.

ص: 265

آن ها حكم كردند كه ما را تقاص كنند؛ يعني ما را اعدام كنند. اعدام ها را در مكه و قبل از نماز جمعه انجام مي دادند.عصر پنج شنبه به دست هاي ما دستبند زدند و ما را سوار ماشين كردند. سپس به سوي جدّه راه افتاديم و پيش از ظهر جمعه به جدّه رسيديم. ما را در پاسگاه پليس، زنداني كردند. منتظر بوديم كه بيايند و ما را براي اعدام ببرند؛ اما خبري نشد تا اين كه نيمه شب به ما گفتند كه اعدام نمي شويد؛ بلكه بايد تبعيد شويد.صبح شنبه، ما را به داخل شهر جدّه بردند. سه روز در جدّه نگه داشتند و بعد به جزيره جِزان بردند. شش ماه در آنجا مانديم. سپس خبر رسيد كه بخشيده شديم.وقتي مي خواستند ما را با كشتي به جزيره جِزان ببرند، فرمانده پليس به ما گفت: به شما مژده بدهم كه خداوند، از كسي كه با شما اين كار را كرد، انتقام گرفت. پسر امير مدينه ماشينش چپ كرد و آتش گرفت و او نتوانست خود را نجات بدهد و در آتش سوخت.الحمدلله ما سالم برگشتيم و امير مدينه با مرض سرطان مرد. پسر، در آتش سوخت و پدر با سرطان مرد. بسياري از كساني كه ما را اذيت كردند، خداوند از آن ها انتقام گرفت؛ الحمدلله.روزي وزير كشور يا وزير اقتصاد به برخي از برادران ما _ كه در رياض پيش او كار مي كردند _ گفته بود كه من مردم نَخاوِ لِه(1) را اذيت كرده ام و از ما مي خواست كه از او بگذريم و عفوش كنيم؛ چون دستور داده بود همه محله نَخاوله خراب شود. مهندسي مي گفت: مي گفتند كه محله نَخاوله شيعه اند، به همين دليل، برخي خانه ها را خراب كردند و خيابان كشيدند.شخصي به نام حمزه عباس كه يكي از نيكان روزگار بود. خانه اش، مدام محل رفت و آمد شيعيان بود و در آن، جلسات آموزش، وعظ و ارشاد برگزار مي شد. نقل

.


1- .. محلّۀ شيعه نشين مدينه.

ص: 266

مي كرد كه وقتي مي خواستند خانه اش را خراب كنند، به مأمورها گفته بود اجازه بدهيد نماز شبم را در خانه ام بخوانم و صبح، اثاث خانه را ببرم. اما وقتي صبح شد و مأمورها آمدند خانه را خراب كنند، ادواتشان را برداشتند و بردند و گفتند: تو معاف شدي.عبدالرحمان رفه، يك قطعه باغ داشت كه ملك شخصي اش بود. تصميم گرفته بود كه آن را بين مردم نخاوله تقسيم كند، و گفته بود هر كه مي خواهد، من زمين مي دهم و تنها خواستم اين است كه ما را ببخشيد.به هر حال، باقي ماندن شيعيان در آن محله يك معجزه از پيامبر صلي الله عليه و آله . و ائمه عليهم السلام است. آن ها كه مي گفتند اينجا محله شيعه است و بايد خراب شود، رفتند، اما شيعيان ماندگار شدند.

.

ص: 267

فصل پنجم: خاطرات متنوّع

اشاره

فصل پنجم : خاطرات متنوّع

.

ص: 268

. .

ص: 269

5 / 1خاطره اي از سفر به اسپانيا «مسلمان شدن يك استاد... »

5 / 1خاطره اي از سفر به اسپانيا«مسلمان شدن يك استاد مسيحي دانشگاه»در سال 1380 شمسي سفري به اسپانيا داشتم. در تاريخ 1/10/1380 به شهر كوردوبا (قُرطُبه) رفتم. شخصي به نام بلال(1) در اين شهر راهنماي ما بود. وي استاد دانشگاه بود و 28 سال قبل، مسلمان شده بود. وي داستان اسلام آوردنش را براي ما تعريف كرد؛ داستاني بسيار جالب و آموزنده. از ايشان خواهش كردم اين داستان را برايم بنويسد. آنچه در پي مي آيد، متن نوشته او در پاسخ به اين سؤال است كه: چرا اسلام را پذيرفتيد؟من در درون خود احساس ناآرامي مي كردم و نمي توانستم هيچ فلسفه يا جنبش فلسفي يا سياسي را بپذيرم. اين نكته را هم بگويم كه چند سال بعد از مسلمان شدنم، همزمان با سفر امام خميني به پاريس، به اتفاق چند تن از دوستانم گروهي را براي سفر به پاريس و ديدار با امام تشكيل دادم، امّا به دلايل كاري موفق نشدم با آن ها بروم و بار بعد كه رفتم موفق به ديدار امام نشدم.من كه به كار طراحي ساختمان (آرشيتكت) مشغول بودم؛ با طراحي ساختمان به شيوه آندلسي نيز آشنا شدم. ساختمان «الحمراء» در گرانادا (قَرناطه)، ساختمان «مدينة الزهرا»(2) در كوردوبا (قرطبه) و «القصر» (الكازار) در شهر سِويل را مطالعه كردم. از سازمان ميراث فرهنگي اسپانيا درخواست كردم تا مداركي را براي مطالعه طراحي ساختمان در الحمراء، مدينة الزهراء و القصر در اختيارم قرار دهند؛ امّا اين اسناد مرا اقناع نكرد.از اسپانيا به بروكسل (پايتخت بلژيك) رفتم و در آنجا نيز به كار طراحي ساختمان مشغول شدم. در بروكسل به من «مورو» (مسلمان تحقيرشده) مي گفتند. اصولاً در اروپا، اسپانيايي ها را مورو خطاب مي كنند. اروپايي ها معتقدند كه اروپا در كوه هاي «پيرنه» Pirineo (واقع در جنوب فرانسه و شمال اسپانيا) تمام مي شود و شبه جزيره ايبريا را كه شامل اسپانيا و پرتغال است در بر نمي گيرد.من هميشه كتاب هاي قديمي را مي خريدم و در تلاش بودم تا به اطلاعاتي درباره هنر اسلامي دست پيدا كنم كه فراتر از عكس و پوستر و اين چيزها باشد. روزي در سال 1974 ميلادي از يك كتاب فروشي قديمي در بروكسل از احتمال وجود رساله دكتري درباره هنر اسلامي يا قواعد و ضوابط طراحي اسلامي، كه نويسنده آن يك شهروند عرب يا مسلمان باشد، سؤال كردم. او گفت كه وقت خودم را از دست ندهم؛ زيرا در اروپا هيچ علاقه اي نسبت به هنر اسلامي وجود ندارد و افزود: تمام تمدّن اسلامي از كتابي به نام قرآن استخراج شده و كليد رمز هنر و علوم اسلامي در همين كتاب است.من به خانه آمدم و به يكي از دوستانم به نام داريو فرناندز آلوارزDario Fernandeza Alvarez كه در شهر آلمريا در جنوب اسپانيا به كار وكالت اشتغال داشت، تلفن كردم و از او خواهش كردم تا يك نسخه قرآن برايم ارسال كند. او يك جلد قرآن براي من فرستاد. وقتي قرآن را باز كردم، اولين مطلبي كه خواندم، اين بود: «اين كتاب را فقط افراد پاك و مؤمن مي توانند لمس كنند.»(3) اين جمله مرا تكان داد و به فكر وا داشت. به مدّت يك هفته با خودم فكر مي كردم كه اين جمله حامل چه پيامي براي من است. مي دانستم كه قرآن كتابي مقدس است كه بر پيامبر اسلام نازل شده است و در آن هيچ تناقضي وجود ندارد و برخلاف انجيل كه نُسَخ متفاوت و گوناگوني از آن وجود دارد، قرآن در همه جاي دنيا يكي است. پس از يك هفته تفكر به اين نتيجه رسيدم كه جمله مزبور به مفهوم آن است كه بايد هرگونه پيش ذهنيّتي را در باره اسلام فراموش كنم، هرگونه تفكر مادي گرايي مبتني بر طبيعت را كنار بگذارم و با صداقت و راستي جملات و آيات قرآن را مطالعه كنم. براي همين، تصميم گرفتم با اين نيّت قرآن را بخوانم. قبل از باز كردن قرآن، يك برنامه تلويزيوني تماشا مي كردم كه دكتر كوستو Costo (محقق فرانسوي) آن را تهيه كرده بود. به موجب تحقيقات وي يك موجود زنده دريايي به نام مامي فِرو Mamifero (ماموت ها) كه شش پا بوده، در طول ميليون ها سال، مسير تبديل شدن به ماهي را طي كرده است. پس از ديدن اين برنامه، قرآن را باز كردم و با اين جمله مواجه شدم: «حيات از آب پديد آمد.»(4) من شروع به خواندن قرآن كردم و هويت خود را بازيافتم؛ زيرا هر آنچه در قرآن مي خواندم مبتني بر عقايد و باورهايم بود و چيز عجيبي برايم نبود. لذا شروع به برقراري تماس با مسلمانان كردم و به اين ترتيب با يك جوان مراكشي آشنا شدم كه به تعميق هر چه بيشتر من در آشنايي با قرآن كمك زيادي كرد.من در مقطعي از زمان در مركز «هنرهاي زيبا» در پاريس تدريس مي كردم. در آن هنگام اكثر كساني كه در آنجا بودند آنارشيست يا كمونيست بودند، امّا من با عينك كاملاً متفاوتي به زندگي نگاه مي كردم و هنگامي كه با قرآن آشنا شدم آن را منبعي براي تعميق هر چه بيشتر يافتم. دليل آن هم اين بود كه تمامي تئوري هاي سياسي و مكاتب فلسفي از جهل افراد براي تسلّط فكري بر آن ها سوء استفاده مي كنند، امّا قرآن اين طور نيست و فرد را دگرگون و متحوّل مي سازد و متناسب با آن نظم اجتماعي را نيز تغيير مي دهد. من مي ديدم كه مسلمانان زندگي ساده اي دارند و با جامعه مصرفي همراهي نمي كنند، بنا بر اين شروع به حضور در مساجد كردم. در بروكسل به مسجد نور مي رفتم. امام مسجد از شهر «طَنجه» در مراكش بود. او به من گفت كه بايد شهادتين را بگويم و ازدواجم را به صورت اسلامي انجام دهم. من در آن هنگام با يك زن هلندي زندگي مي كردم و از او صاحب دو فرزند بودم. امام مسجد نور به من گفت كه بهتر است يك نام اسلامي هم داشته باشم، آن ها نام «بلال» را بر من گذاشتند. به تدريج شناخت بيشتري از اسلام به دست آوردم. با همسرم به اسپانيا آمديم و من او را به مسلمان شدن تشويق كردم؛ امّا او نپذيرفت و به هلند بازگشت و گفت كه ديگر به اسپانيا نخواهد آمد. من هم به او گفتم: من مسلمان شده ام و مسئوليت و مأموريتي را در آندُلُس براي خود قائل هستم و بايد به وظيفه خود در سرزمين مادري ام عمل كنم. من با همسر هلند ي ام هيچ مشكلي نداشتم؛ اما او از اين كه شوهرش مسلمان شده بود، نزد دوستان و آشنايانش خجالت مي كشيد؛ زيرا آن ها او را سرزنش مي كردند. در ذهنيت آن ها، مسلمان شدن به معني پذيرش يك تفكّر جهان سومي بود و تحمل آن برايشان سخت است. اين نكته را بايد گوشزد كنم كه اگر من پيش از مسلمان شدنم با دنياي عرب آشنا مي شدم، هرگز مسلمان نمي شدم؛ زيرا جاذبه هاي مسلمان شدن را در من از بين مي برد؛ امّا من مسلمان شدم و دريافتم كه اسلام، هيچ ارتباطي با اعراب و سران ستمگر و دست نشانده عربي ندارد و فهميدم كه بيشتر آن ها منافقيني هستند كه از نام اسلام سوء استفاده مي كنند.در حقيقت، امت اسلامي وجود ندارد؛ بلكه طوايف جديدي در دنياي اسلام وجود دارند كه فاقد ايمان هستند. آن ها مايلند غربي باشند؛ امّا نمي توانند، هر چند كه در نهايت، مانند غربي ها زندگي مي كنند. آن ها به لحاظ اقتصادي مانند يهوديان رفتار مي كنند، هر چند كه يهودي نباشند. آنچه كه به صهيونيسم بين الملل توان و نيرو مي بخشد، همين رفتار يهودي مآبانه است.پس از جدايي همسرم، به مراكش رفتم تا همسر مسلماني اختيار كنم. در آنجا نشاني چند دختر را به من دادند. آن ها دختراني بودند كه مي خواستند در غرب زندگي كنند و هدف ديگري نداشتند؛ امّا من در جستجوي يك زن مؤمن و مذهبي بودم. در يك دهكده دورافتاده مراكش، يك دختر مذهبي را به من معرفي كردند و من او را به همراه مادرش ديدم. اين دختر _ كه اكنون همسر من و مادر دو فرزند من است _ فقط زبان عربي مي دانست و با زبان فرانسه و اسپانيولي آشنايي نداشت. خواهر اين دختر به من گفته بود كه او خواب ديده است مرد بيگانه اي براي ازدواج با او به اين دهكده مي آيد و خواب او تعبير شده است و به اين ترتيب، من با او ازدواج كردم. من اكنون از اين زن داراي يك پسر به نام «علي حمزه» و يك دختر به نام «فاطمه زهرا» هستم.از بلال پرسيدم: چرا نام پسرت را «علي حمزه» گذاشتي؟او گفت: من فكر مي كنم كه بايد تاريخ و گذشته خود را زنده نگه داريم. من هميشه گفته ام كه من به اسلام نگرويده ام، بلكه هويّت اسلامي خود را بازيافته ام. اجداد من مسلمان بودند و تحت فشار و زور، ناچار از اذعان مسيحيّت شده اند. بنا بر اين، من از خاكستر «تصفيه نژادي» به دنيا آمده ام. بر همين اساس من به اسلام نگرويده ام، بلكه به اسلام بازگشته ام؛ زيرا اين سرزمين، متعلق به اسلام است.

.


1- .. بلال، نام اسلامي اميليو كيلس Emilio Quiles، مسلمان اسپانيايي مقيم شهر سِويل (اِشبيليه) مركز ايالت آندُلُس در جنوب اسپانياست. وي در هنگام ديدارمان بيش از 70 سال سن داشت. همسرش به نام «توريا» مراكشي است و دو فرزندش علي و فاطمه نام داشتند.
2- .. مدينة الزهرا شهري است باستاني از روزگار خلافت اسلامي كه طي دهه هاي اخير از زير خاك خارج شده و كارشناسان در حال بازسازي آن هستند.
3- .. آيۀ 79 از سورۀ واقعه: (لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ).
4- .. اشاره به آيۀ: (وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاء كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ). (انبيا: 30).

ص: 270

نام «علي حمزه» را براي پسرم بر اين اساس برگزيدم كه فكر مي كردم دو سردار بزرگ در صدر اسلام وجود دارد: يكي داماد پيامبر صلي الله عليه و آله و ديگري عموي پيامبر صلي الله عليه و آله و بر همين اساس، نام آن دو را بر فرزندم نهادم. اين سرزمين متعلّق به اسلام است و سرانجام به دامان اسلام نيز باز خواهد گشت، چه در دوره حيات پسرم باشد يا فرزندان او. هنوز بوي «الأندَلُس» (نام عربي اين منطقه) در اين سرزمين باقي است. بزرگ ترين مشكل آندُلُس در وضعيت كنوني، جهل تاريخي است كه مردم نسبت به ريشه هاي خود دارند و هويت عظيمي كه آندُلُس از خود برجاي گذاشته است، قابل فراموش كردن نيست.

.

ص: 271

. .

ص: 272

. .

ص: 273

. .

ص: 274

. .

ص: 275

5 / 2خاطره اي از سفر به آفريقاي جنوبي «ديدار با احمد ديدات»

5 / 2خاطره اي از سفر به آفريقاي جنوبي«ديدار با احمد ديدات»در سفري كه به آفريقاي جنوبي داشتم، در تاريخ 21/7/1383 (26 شعبان 1425) همراه حجة الاسلام و المسلمين مرحوم محمدْ شريفِ مهدوي و حجة الاسلام و المسلمين سيد علي قاضي عسكر، در شهر دوربان، به ديدار آقاي احمد ديدات1 رفتيم.وي يكي از چهره هاي سرشناس مسلمان اين منطقه و متخصص در مناظره در موضوع مسيحيت بود. جلسات مناظره وي گاه در استاديوم هاي بزرگ ورزشي با حضور انبوهي از مسلمانان و مسيحيان برگزار مي شد. بدين سان، او سال ها از اسلام در برابر مسيحيت دفاع كرد. هم اكنون نيز نوارهاي ويدئويي مناظرات وي ديدني است.هنگامي كه ما به ديدار او رفتيم، حدود هشت سال از بيماري او در اثر سكته مغزي مي گذشت و او در بستر بيماري بود.اين ديدار براي من فوق العاده جالب و آموزنده بود. به نظر من ارزش داشت كه انسان ساعت ها طيّ طريق كند و به دوربان بيايد و از او درس مقاومت در زندگي بياموزد.پسرش مي گفت: «پدرم حدود هشت سال پيش سكته كرد و تمام بدنش از صورت به پايين فلج شد. ليكن بدن او احساس دارد، و اگر با دست، قسمتي از پا و بدن را فشار دهيم، متوجه مي شود. تمام علامت ها از پايين بدن به مغز انعكاس دارد؛ ولي از مغز به بدن فرماني صادر نمي شود. او در اين مدت غذا و آب نخورده، امّا بوي غذا را احساس مي كند. مواد غذايي خاصي از راه لوله اي ويژه، به معده اش منتقل

.

ص: 276

مي شود، معده آن قدر قدرت دارد كه سرِ لوله پلاستيكي كه غذا را به آن منتقل مي كند هضم مي شود و هر ماه بايد لوله را عوض كنيم».هنگامي كه مشغول گفتگو بوديم، لحظاتي «حوّا» همسر سالخورده و فداكارش وارد اتاق شد. آقاي احمد ديدات تا چشمش به همسر باوفايش افتاد، حالش منقلب شد و اشك در چشم هايش حلقه زد. آرامش آموزنده اي بر احمد و همسرش حاكم بود.فرزندش در ادامه اين ديدار گفت: «مادرم هشت سال است كه به خاطر پرستاري از پدر، از خانه بيرون نرفته! او خواندن و نوشتن نمي داند، ولي شبانه روز سه چهار بار به پدرم آمپول تزريق مي كند و روزي دو بار، او را ماساژ مي دهد. همين مراقبت ها موجب شده كه بدن پدر زخم نشود. خوشبختانه درد هم ندارد و ما از اين جهت، خداوند را شاكر و سپاس گزاريم.با همه اين احوال، پدرم از همه اخبار دنيا آگاهي دارد، حتي آخرين اظهارات وزير خارجه ايران درباره موضوع هسته اي را شنيده است و دشواري هايي كه مردم ايران با آن روبه رو هستند را مي داند. روزنامه ها را جلوي صورت ايشان مي گيريم، مي خواند، كتاب هم مطالعه مي كند».جالب توجه اين كه او با پلك هاي چشمش سخن مي گفت. بدين سان كه فرزندش اعداد را با سرعت مي شمرد تا به حرف مورد نظر پدر (طبق جدولي كه در اتاق نصب شده بود) برسد. وقتي به آن حرف مي رسيد، پدرش پلك چشم خود را حركت مي داد. او مجدداً اعداد را مي شمرد، تا به دومين حرف مورد نظر برسد، و همچنين تا حروف يك كلمه و بعد كلمات يك جمله تكميل گردد. طبيعي است كه اين گونه سخن گفتن، بسيار دشوار و طولاني است.نكته فوق العاده مهم، اين كه او با اين حال و با همه مشكلاتي كه با آن روبه رو بود، باز هم از اسلام در برابر مسيحيت دفاع مي كرد. مبلّغان مسيحي با او ديدار داشتند و با او گفتگو مي كردند!فرزندش مي گفت: «پدرم با همين شرايط سختي كه دارد باز از اسلام دفاع مي كند. شب گذشته يك كشيش مسيحي كه سابقه مناظره با ايشان را داشت به اينجا آمد و به خيال خود مي خواست او را تحت تأثير قرار دهد و تبليغ مسيحيت كند. در ماه اكتبر نيز كشيش ديگري آمد و به پدرم گفت: ببين محمد با تو چه كرده است؟ قرآن نمي تواند تو را نجات دهد؛ امّا اگر عيسي را خدا بداني، تو را نجات خواهد داد!پدرم بدون اين كه عصباني شود به وي گفت: كتابت را بخوان (نگفت: كتاب مقدّس را بخوان، بلكه گفت: كتابت را بخوان) باب نوزده، آيه سي از «سِفْرِ تكوين» تورات را بخوان. كتاب مقدّس، اينجا بود. دست او داديم و او آيات مورد اشاره را خواند كه: لوط، شراب نوشيد و سپس در حال مستي با دخترانش زنا كرد. دختران نيز از اين زنا حامله شدند و هر كدام پسري به دنيا آوردند كه نَسَب بعضي از انبيا، مانند: داوود و سليمان و عيسي، به آنان مي رسد.(1) كشيش پس از خواندن آيات ياد شده، آن چنان شوكه شد كه با عصبانيت از جا برخاست و به پدرم گفت: تو شيطاني! و سپس منزل را ترك كرد».باري، آرامش، وقار، ايمان و صلابت اين مرد واقعاً شگفت انگيز بود. من در برابر تحمّل، مقاومت و بزرگي او احساس كوچكي كردم، در يك جمله ديدار احمد ديدات در بستر بيماري، درس پايداري، مقاومت، رضا و سپاس گزاري خداي سبحان، و درس تلاش تا آخرين رمق براي ترويج اسلام بود.هنگام خداحافظي يكي از تأليفات خود را به من اهدا كرد و با اشاره پسرش و با كمك او با سر انگشت آن را امضا كرد، من نيز ترجمه كتاب اهل بيت در قرآن و حديث و كتاب كيمياي محبت به زبان انگليسي را به او اهدا كردم.در پايانِ اين ديدار، دست بر بازويش گذاشتم و هفت بار سوره حمد را تلاوت كردم و با حال خاصّي كه پيدا كرده بودم از خداوند متعال خواستم كه به او توفيق دهد با عقيده به مذهب اهل بيت عليهم السلام از دنيا برود، و با لطفي، زخم زبان مبلغ مسيحي را درمان كند.بعد خداحافظي كرديم و از منزل آقاي ديدات بيرون آمديم؛ ولي من تحت تأثير اين ديدار تا لحظاتي منقلب بودم و بي اختيار اشك مي ريختم.گفتني است آقاي محمد علي قانع زاده _ كه در آن تاريخ سفير ايران در پرتوريا بود _ از دعايي كه اين جانب در دل براي احمد ديدات كردم، خبر نداشت. ايشان را حدود يك سال بعد در بعثه مقام معظّم رهبري، در تهران ديدم. بدون مقدمه ماجراي عجيبي از ديدارش با احمد ديدات كه يك ماه قبل از وفاتش اتفاق افتاده بود را تعريف كرد. آقاي قانع زاده به تقاضاي اين جانب آن ماجرا را مكتوب كرد. متن نوشته ايشان خطاب به اين جانب چنين است: احتراماً به استحضار مي رساند در سال 1384 هنگامي كه براي اولين بار به ديدار آقاي شيخ احمد ديدات مبلّغ بزرگ اسلامي در شهر دوربان آفريقاي جنوبي رفتم بسيار متأثر شدم، به گونه اي كه متحيّر بودم كه چگونه است كه يك عالم بزرگ اسلامي با اين همه درد و رنج، روبه رو شده و مدت هشت سال است كه روي تخت خوابيده و تنها گوش، چشم و مغز وي فعال است. آرزو كردم كه هرچه زوتر شفا يابد.شيخ احمد در همان حال از من جوياي احوال آقاي سيد عبدالله حسيني (روحاني مقيم آفريقاي جنوبي) شد. من خبر سلامتي وي را به آقاي ديدات دادم و همان جا به آقاي حسيني تلفن زدم و گفتم آقاي ديدات جوياي احوالات شما هستند و مي گويند مدت زيادي است از شما خبري ندارند. وي گفت: سلام مرا ابلاغ كنيد و بگوييد من هم اكنون در يمن هستم؛ ولي پس از بازگشت از يمن به ديدار ايشان خواهم رفت. مدتي پس از اين ديدار به آقاي سيد عبدالله حسيني گفتم كه بهتر است شما هر چه زودتر به ديدار ايشان برويد. من هم مايلم مجدداً به ديدار ايشان بروم و موضوعي را كه به ذهنم رسيده با ايشان مطرح كنم. آن موضوع اين است كه من فكر مي كنم چون

.


1- .. اين جملۀ آخر، مربوط به سلسلۀ نسب پدران عيسي عليه السلام است كه در انجيل (متّي: باب 1؛ لوقا: باب3) آمده است!

ص: 277

آقاي شيخ احمد ديدات براي اسلام زحمت كشيده، خداوند مي خواهد او را پاك از دنيا ببرد و احتمالاً سرّ اين كه در اين سال ها به اين شكل افتاده شده است به خاطر اين است كه با وجود تبليغ براي اسلام، به اهل بيت عصمت و طهارت توجهي نداشته است و در صورتي كه اين مطلب به او گفته شود و وي تشيّع را اختيار كند، به زودي از دنيا خواهد رفت.آقاي سيد عبدالله حسيني اين فكر را پسنديد و در يكي از روزهاي سال 1384 به اتفاق هم و با آقاي قربانعلي پورمرجان، وابسته فرهنگي سفارت، به سمت شهر دوربان حركت كرديم. همان روز ضمن حضور در منزل آقاي شيخ احمد ديدات به او گفتم كه مطلب مهمي هست كه بايد به شما بگويم و بهتر است تنها باشيم. در بين راه قرار شد اين مطلب را آقاي سيد عبدالله حسيني به او منتقل كند. پس از اين كه ديگران، از جمله آقاي پورمرجان اتاق را ترك كردند، آقاي سيد عبدالله حسيني مطلب را به طور تلويحي بيان كرد؛ ولي اين جانب با مداخله به صراحت به آقاي شيخ عبدالله ديدات گفتم: شما براي اسلام زحمت زيادي كشيده ايد؛ ولي فكر مي كنم در طي اين سال ها به اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله كم توجهي كرده ايد و احتمالاً چون خدا مايل است شما را پاك از اين جهان برده و به بهشت ببرد، بهتر است اين موضوع را قبول كنيد و براي اين تغيير عقيده هم شاهد بگيريد. در اينجا بود كه خودم به گريه افتادم و با تأكيد بر موضوع فوق كه با صراحت بيشتري عنوان كردم، به ايشان گفتم: اگر چنين كنيد، احتمالاً به زودي از رنج بيماري راحت شده، از دنيا خواهيد رفت.وي با حالتي تأثرآميز گريه كرد. البته اين حالت را مي توانستيم در چشم هاي وي ببينيم؛ زيرا از نظر فيزيكي قادر به گريه كردن نبود. پس از اين پسرش را صدا زد و از طريق چشم و با رديف نمودن حروف اين جمله را به انگليسي به پسرش منتقل كرد: Thank you for your advaise؛ يعني از نصيحت شما متشكرم.

.

ص: 278

پس از اجراي اين وظيفه كه ناخودآگاه به ذهنم رسيده بود، همان روز دوربان را به مقصد پرتوريا ترك كرديم. حدود يك ماه بعد آقاي شيخ احمد ديدات دار فاني را وداع گفت. تصوّر اين جانب اين است كه آقاي ديدات شيعه شده بود و اين فيض را به همراه خود برد. شايد هم در طي اين سال ها در درون خود در مبارزه بوده است و چون هزينه هاي درمان وي، كه ماهيانه بيش از پانزده هزار دلار بود، توسط ديگران تأمين مي شد، نمي توانست و يا نمي خواست اين موضوع را اعلام كند و يا هم چنان كه گفتم در درون خود در مبارزه بود و احتياج به وسيله اي براي اين تغيير عقيده داشت. اِن شاء الله كه ما وسيله اي شده باشيم.محمد علي قانع زادهسفير جمهوري اسلامي ايران _ پرتوريا11/5/1385

.

ص: 279

. .

ص: 280

. .

ص: 281

. .

ص: 282

5 / 3خاطره اي ديگر از آفريقاي جنوبي «مسلمان شدن... »

5 / 3خاطره اي ديگر از آفريقاي جنوبي«مسلمان شدن يك كمونيست»در سفر به شهر دوربان، كه در تاريخ 20 و 21 مهر 1383 انجام شد، راهنما و راننده ما يكي از تجّار مذهبي و پرنشاط اين شهر به نام آقاي آزاد بود. او قبلاً كمونيست بوده و حدود 23 سال قبل مسلمان شده بود. داستان مسلمان شدن وي و گرايش او به اهل بيت عليهم السلام شنيدني است كه او در هنگام رانندگي براي ما نقل كرد: من در جواني عضو «كميته جوانان كمونيست» افريقاي جنوبي بودم. پدر و مادرم نيز از مبارزين دوره آپارتايد (تبعيض نژادي) بودند كه در آن زمان دستگير و زنداني شدند. (در منزل آقاي آزاد، عكس پدر و مادرشان را كه يكي هنگام آزادي از زندان و ديگري هنگام دستگيري و انتقال به زندان گرفته شده بود، مشاهده كرديم).اما شعارهاي جديدي كه امام خميني در ايران مطرح كردند، مانند شعار «نه شرقي، نه غربي، جمهوري اسلامي» يا اظهاراتي از اين قبيل كه «اسلام بهترين دين است و بهترين قوانين را براي اداره زندگي بشر به جهانيان ارائه داده است» مرا به فكر وا مي داشت و آنگاه كه مشاهده كردم امام خميني در برابر دو قدرت شرق و غرب به تنهايي ايستاده و مقاومت مي كند و روز به روز راه براي او بيشتر باز مي شود، فهميدم جايگزيني بهتر از كمونيسم پيدا كرده ام. در اوايل سال هاي 1980 ميلادي آنچه بيشتر در جهان مطرح بود، از يك سو امپرياليسم، و از سوي ديگر كمونيسم بود. ولي از زماني كه انقلاب اسلامي ايران اوج گرفت، تفكر و انديشه جديدي در كنار آن دو پيدا شد كه راه را براي بسياري از حقيقت جويان روشن ساخت.البته در آن زمان امكانات مطالعه براي تحقيق در مورد تشيّع و اسلام بسيار كم بود و من به ناچار در ابتدا به سوي وهّابي ها گرايش پيدا كردم؛ چون در آفريقاي جنوبي كساني كه مدّعي اسلام و مسلماني بودند و در اين زمينه ها نيز فعاليت داشتند همين ها بودند. از اين رو در سال هاي 1979 تا 1981 ميلادي من با گروهي از وهّابي دوست شدم و رفت و آمد پيدا كردم؛ امّا وقتي از انقلاب اسلامي و ايران از آن ها سؤال مي كردم به من مي گفتند كه دنبال ايراني ها نرو كه تو را گمراه مي كنند. همين نهي آن ها نيز مرا بيشتر ترغيب مي كرد تا درباره انقلاب اسلامي تحقيق كنم. از اين رو با دفتر حفاظت منافع ايران در آفريقاي جنوبي صحبت كردم و تعدادي كتاب و مجلّه را كه از ايران ارسال شده بود، دريافت و مطالعه كردم. پس از مدتي تحقيق و مطالعه به حقانيت شيعه پي بردم و تشيّع را برگزيدم. از آقاي آزاد پرسيدم: آيا در عالم رؤيا هم در اين باره چيزي ديدي؟ پاسخ داد: آري. شبي در عالم خواب ديدم در سميناري كه وهّابي ها تشكيل داده اند شركت كرده و در كنار مولانا وَهْبي و جمعي از وهّابي ها نشسته ام. ناگهان امام خميني آمد و مرا صدا زد و فرمود: پيش من بيا و ديگر نزد مولانا وهبي نرو! من نيز برخاستم و نزد امام رفتم و به دنبال آن ارتباط خود را با وهّابي ها قطع كردم.امام بارها به خواب من آمده اند و نوعي پيوند روحي و معنوي ميان من و ايشان وجود دارد. در روز سوم ژوئن، وقتي به اتاق غذاخوري منزل رفتم تا غذا بخورم، ناگهان عكسي از امام خميني كه در آنجا روي ديوار زده بودم از ديوار جدا شد و روي زمين افتاد و من به شدت تعجّب كردم؛ امّا متأسفانه پس از چند ساعت از اخبار شنيدم كه امام خميني از دنيا رفته اند.من خود را خدمت گزار اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله مي دانم و به كمك خداوند در اين راه پافشاري خواهم كرد.

.

ص: 283

. .

ص: 284

5 / 4خاطره اي از سفر به فيليپين «سرگذشت يك مبلّغ توانمند...»

5 / 4خاطره اي از سفر به فيليپين«سرگذشت يك مبلّغ توانمند مسيحي كه مسلمان شد»در تاريخ 4/5/1390 براي شركت در همايش حج فيليپين، عازم اين كشور شدم. پس از برگزاري همايش، روز شنبه 8/5/1390 با هواپيما به شهر سيبو رفتيم. به دليل تأخير، هواپيما قدري از ظهر گذشته بود كه وارد سيبور شد. براي اداي نماز به مسجدي راهنمايي شديم، گفتند: دو ساعت قبل جمعيتي در مسجد منتظر ما بودند كه به علت تأخير هواپيما، ما نتوانسته بوديم در وقت مقرّر در مسجد حاضر شويم. در ميان جواناني كه به استقبال آمده بودند، چهره شخصي به نام استاد نجيب محمد رسول، جلب توجه مي كرد. او يكي از مبلّغين مسيحي بود كه پس از تحقيقات فراوان، اسلام را پذيرفته بود و در آن تاريخ، مسئول و مجري برنامه راديويي صوت الاسلام در شهر سيبور بود. وي حدود ده سال قبل ترور شده و چشم هاي او آسيب ديده و قسمتي از دست هايش نيز قطع شده است. او را فردي فوق العاده تيزهوش و سخنوري توانا يافتم كه سرگذشتي بسيار شنيدني دارد. پس از اداي نماز ظهر و عصر به جماعت، همراه ايشان به رستوراني رفتيم. قبل از نماز، حدود يك ساعت با وي درباره علت مسلمان شدن او صحبت كردم، پاسخ هاي او بسيار جالب و شنيدني بود. جالب ترين قسمت سخنان او اين جملات بود: در مسيحيت كسي نبود كه بتواند به سؤال هاي من پاسخ دهد. وقتي با قرآن آشنا شدم، پاسخ سؤال هايم را در قرآن يافتم. پس از مسلمان شدن، منابع اهل سنّت را نيز پاسخگوي پرسش هاي خود نديدم و بدين جهت، مذهب اهل بيت عليهم السلام را اختيار كردم.سخنان او در بازگو كردن جاذبه هاي قرآن بسيار جالب و هيجان انگيز بود. اين ديدار براي من آن قدر جالب بود كه به دوستان مي گفتم اگر سفر به فيليپين، جز ديدن آقاي نجيب محمد رسول و شنيدن سرگذشت او، ثمري نداشته باشد، سفرِ ارزشمندي است.گفتگوي اين جانب با ايشان ضبط شد. من از رايزن فرهنگي جمهوري اسلامي ايران در فيليپين، آقاي حسين ديوسالار، خواستم كه متن آن به فارسي ترجمه شود. اين كار صورت گرفت. البته مواردي كه ابهام داشت و نيازمند توضيح و تكميل بود مجدداً به ايشان بازگشت و تكميل گرديد. متن كامل گفتگوي صورت گرفته با استاد نجيب محمد رسول به اين شرح است: نام اين جانب، نجيب محمد رسول است و در خانواده اي مسيحي با احساسات عميق مذهبي متولد شدم. خانواده من ارتباط بسيار نزديكي با كليسا داشتند و جايگاه ويژه اي را براي آن قائل بودند. مادرم نيز يكي از خادمين كليسا بود. البته مادر، پدر و يكي از خواهرانم، به لطف خداوند و قبل از مرگ، به دين اسلام گرويدند.قبل از تشرف به اسلام گرايش ما به گروهي با عنوان ساباتيست Sabbathist بود كه در واقع، اشتراكي از عقايد مسيحيت و يهوديت را با ديدگاه هايي از مذهب مسيحي پروتستان داشتند. من هفتمين فرزند خانواده اي بودم كه به طور جدي در امور كليسا فعاليت داشتند و تلاش مي كردند تا من از همان كودكي اصول مذهبي، معنوي، اخلاقي و ارزش هاي كليسا در جامعه فيليپيني را آموزش ببينم. آنان به من به عنوان يكي از فرزنداني كه مي تواند تعليمات ديني و مذهبي را به خوبي بياموزد نگاه مي كردند و شايد دليل اصلي اين موضوع اشتياقي بود كه در كودكي ام نسبت به دين و موضوعات مرتبط با آن داشتم. بنا بر اين زمان زيادي را براي آموزش مسائل مذهبي براي من صرف كردند تا مرا به يك رهبر ديني كليسا در آينده تبديل كنند. خانواده ام اين مهم را به انجام رساند. پدرم مرا به مدارس مذهبي مسيحي فرستاد، جايي كه مي توانستم خود را با تعليمات ديني آموزش بدهم. من يك دوره پنج ساله را گذراندم و مبلغ مسيحي شدم تا با كليسا همكاري كنم، در واقع آرزوي والدين و اطرافيان من تا حدودي به تحقق پيوست. كار تبليغي من ادامه يافت و با گذشت ساليان ديگر و با مطالعات بيشتر، ديدگاه ها و انديشه هاي من نسبت به موضوعات مختلف مذهبي بيشتر شد.• درباره جايگاه خود در كليسا در دوره اي كه به عنوان مبلّغ فعاليت مي كرديد، توضيح بدهيد.زماني كه مسيحي بودم به دليل اختلافات و تفرقه جدي كه در كليسا وجود داشت به احياي جنبش ساباتيست پرداختم و به اين ترتيب به يكي از مبلّغان فعّال مسيحي و تقريباً كامل در اين زمينه تبديل شدم و تمام وقت خود را به كار تبليغات كليسايي از طريق راديوي كليسا و نوشتن مطالبي پيرامون عبادات دسته جمعي اختصاص دادم. اجراي مراسم مذهبي ازدواج، غسل تعميد و ديگر وظايف يك مبلّغ مذهبي را بر عهده گرفتم و اين كارها تا زماني ادامه يافت كه همه چيز با هدف خاصّي تغيير كرد.• به اين ترتيب بايد دانسته هاي شما از مسيحيت و الهيات آن به لحاظ علمي در سطح خوب و مطلوبي باشد؟ من نوعي از الهيات مسيحيت را فرا گرفتم كه بر روي مطالعات با محوريّت شناخت مسيحيت متمركز بود و مرور كتاب مقدّس براي اين منظور در اولويت قرار داشت و مجموعه اي از آموزه ها و مطالعات پيرامون خداوند، جوامع مسيحي و ديگر تعليمات معنوي و اخلاقي از زاويه نگاه انجيلي و آنچه بايد در عبادات جمعي مورد توجه قرار مي گرفت را شامل مي شد. لذا دانش من تا آنجا كه به الهيات مربوط مي شود، بيشتر بر روي مطالعات شناخت مسيحيت و برخي احكام اخلاقي و معنوي آن متمركز بود و به عبارت ديگر در اين زمينه مطالعات كافي انجام داده و به يكي از فعالان مذهبي مبدل شده بودم. • به عنوان يك مبلّغ مسيحي چه فعاليت هايي را انجام مي داديد؟در آن زمان فعاليت اصلي من به عنوان يك مبلغ مسيحي بر چند محور متمركز بود: وعظ و سخنراني در راديو، چاپ برخي نشريات و جزوات آموزشي، تعليم خانه به خانه و آموزش عملي تعاليم كليسا، تربيت و سازمان دهي فعالان مذهبي و به طور خاص جوانان و ... . البته بايد اشاره كنم كه موضوع چاپ و توزيع انجيل در ميان گروه هاي مختلف و حتي غير مسيحيان نيز از جمله اقداماتي بود كه به انجام مي رسيد، ضمن آن كه اقدامات جنبي ديگري همچون برنامه هاي بهداشتي و پزشكي، دندان پزشكي و رفاه نيازمندان نيز در دستور كار ما قرار داشت. • از چه زماني از مسيحيت جدا شديد؟ چه فراز و نشيبي در اين مسير وجود داشت؟ و به چه ترتيبي اين اتفاق افتاد؟آخرين مأموريتي كه در مسيحيت به اين جانب واگذار شد در اوايل سال 1977 ميلادي بود كه تا حدود 1979 به طول انجاميد. در آن زمان برنامه هاي راديويي كليسا در بحث با گروه هاي مختلف ديني به اين جانب واگذار شد. براي انجام اين بحث ها مشكلي براي ارتباط با ديگران نداشتم، همين نقطه آغازين جدايي من از مسيحيت بود، چرا كه زمينه آشنايي من با اسلام را فراهم كرد.در اواخر سال 1978 ميلادي تحقيقات خود درباره اسلام را به منظور تبليغ بهتر مسيحيت در بين مسلمانان، به طور جدي آغاز كردم و به بسياري از حقايق اسلام دست يافتم. براي تكميل اين اطلاعات از منابع مختلف درخواست كتاب و منشورات كردم تا يافته هاي بيشتري را به دست بياورم. در اين مقطع زماني هنوز تصميم و نيتي براي مسلمان شدن نداشتم، بلكه به دنبال اطلاعات بيشتر و تكميلي در اين زمينه بودم تا بهتر در مسير تبليغ به ويژه براي مسيحي نمودن مسلمانان در جامعه فيليپين اقدام كنم. نكته بسيار جالب در اين دوره اين بود كه در مدت دو سالي كه در زامبوانگا بودم بيشترين تأمل و توجه من بر اين مهم متمركز شده بود كه چرا در اين مدت حتي يك نفر مسلمان، مسيحي نشده است. بعد به خود پاسخ مي دادم: ممكن است تعليمات ما فاقد نكته و مطلبي باشد كه مسلمانان براي گرويدن به مسيحيت به آن ها تمايل دارند و براي همين اين تبليغات اثر نمي كند و در نهايت مسيحي نمي شوند. براي رفع اين مشكل به دنبال اين بودم كه نوع نگاه و تفكر مسلمانان را بشناسم تا نقطه قوتي براي تبليغ بهتر دين مسيحيت بيابم. براي اين منظور بايد پايه هاي ذهني، فكري و تحليلي آن ها را مي يافتم تا برداشت ها و نقطه نظرات آن ها را بهتر تحليل مي كردم و به اموري كه ممكن است در فكر يا ذهن چنين افرادي باشد آشنا مي شدم. در مجموع بايد مي فهميدم كه اسلام چيست تا بتوانم راهي براي دعوت مسلمانان به مسيحيت بيابم. به همين منظور به مطالعه متون اسلامي گرايش پيدا كردم. از جزوات و كتب مختلف آغاز كردم تا به قرآن كريم رسيدم. پس از مطالعه قرآن زندگي من دگرگون شد؛ زيرا آنچه در قرآن يافتم كاملاً با آنچه از كتاب مقدس آيين مسيحيت و آموزه هاي آن مي دانستم متفاوت و بسيار شگفت انگيز بود. • با توجه به اين توضيحات مي توان چارچوب كلّي دليل تشرّف شما به اسلام را فهميد، اما به طور دقيق تر در اين زمينه توضيح بدهيد.در درجه اوّل من در مسيحيت سر در گم بودم؛ زيرا در اين آيين، شعبات و زيرمجموعه هاي متعددي وجود دارد. تعداد ديدگاه ها و شعبات مختلف آن ها در فيليپين، چه در ميان كليساي كاتوليك و چه در پروتستان، نزديك ششصد نوع است، هر چند كه به چهار گروه عمده (يعني كليساي مستقل فيليپين، مسيحيان مارانوييد، كاتوليك كوپتيك و مسيحيت اورتدكس _ كه به تازگي به آن ها پيوسته است _) تقسيم مي شوند و خود را متعلّق به مسيحيّت كاتوليك جهاني محسوب مي كنند. با توجه به آنچه در مورد اسلام و تفكرات موجود به دست آوردم به مرور نياز به تفكر اسلامي در مغز من خطور كرد و به اين نتيجه رسيدم كه بايد در مورد اين دين مطالعاتي انجام دهم. احساس كردم بايد در مورد فلسفه اسلام، الهيات و نگاه مسلمانان در زمينه هاي مختلف اجتماعي، فردي، ارزش ها و بسياري از موضوعاتي كه در رابطه با اسلام است مطالعه كنم. در همين زمان ها و به تدريج تفاوت هاي عمده اي را ميان آنچه از گذشته درباره اسلام در ذهن داشتم با آنچه به مرور به دست آوردم، مشاهده كردم. در واقع آنچه در زمان تحصيل در ارتباط با اسلام به ما ارائه مي گرديد با آنچه كه در اين مداقه و مطالعه ياد گرفته بودم، تفاوت هاي زيادي داشت. به تعبير ديگر، در آموزش هايي كه ما در كليسا ديديم، اسلام در شكل واقعي آن ارائه نمي شد. نكته مهمي كه در آموزش هاي ارائه شده از سوي كليسا اهميت داشت اين بود كه حتي به ما كه محصلان علوم كاتوليكي بوديم چهره واقعي اسلام ارائه نمي شد، چه رسد به ديگر جوانان مسيحي كه بخواهند در باره اسلام به طور گذرا اطلاعاتي داشته باشند. به هر حال بر اساس تحقيقات مختلف و متنوعي كه در باره اسلام داشتم، به اين نتيجه رسيدم كه سه مطالب اساسي در تعليمات اسلامي گنجانده شده، كه به نظر من پايه اوليّه و نخستين دين محسوب مي شود: اوّل: تعليم يگانگي محض خدا در اسلام: زماني كه سرگرم تحصيل الهيات مسيحيت بودم مجاب نمي شدم كه سه وجود در يك نفر باشد؛ يعني همان تثليث. با اين كه در آن زمان هم باور اين موضوع برايم مشكل بود، اما بايد آنچه استادان به ما ياد مي دادند را به گونه اي هضم مي كرديم، حتي اگر منطق محكمي نداشت و در باطن هم با آن مخالف بوديم. زماني كه شروع به مطالعه اسلام كردم متوجه شدم كه آنچه در اسلام «خدا» ناميده مي شود، واقعاً يگانه مطلق است، لذا اين همان ديني بود كه به دنبال آن بودم؛ يعني يگانگي مطلق، تنها يك خدا كه بدون آغاز و بدون پايان است و اوست كه خدا ناميده مي شود و اوست كه تنهاست و همه مخلوقات آفريده اويند؛ اين همان خدايي بود كه من به دنبال آن بودم و او را در اسلام يافتم.دوم: جهاني بودن تعليمات اسلام: يعني اسلام دين توأم با تبعيض نژادي و يا طايفه اي نيست. زماني كه در گروه ساباتيست كاتوليك بودم، عقيده ما بر اين بود كه ما تنها مردم منتخب خداوند هستيم و خداوند نيز مال ماست، لذا خدا براي نژادي خاص و دين نيز ويژه نژادي خاص بود، كه من به چنين برداشتي عقيده نداشتم؛ چرا كه دين بايد جهاني باشد و نبايد به گروه يا نژادي خاص تعلق داشته باشد. شما وقتي سوره فاتحه را قرائت مي كنيد، مي بينيد كه بر سپاس از خداي عالميان، خداي همه، نه خداي قبيله اي خاص بلكه خداي تمامي مخلوقات تأكيد دارد. به خود گفتم: اين همان چيزي است كه من به دنبال آن بودم؛ يعني خداي همگان، نه خداي قبيله، نژاد و مليت خاص و او رب همه مخلوقات است. آنچه برايم مشخص شده، اين است كه وقتي سخن از عالميان مي شود تنها به مخلوقات در كره زمين محدود نمي شود، بلكه عالم ما مي تواند يكي از ميليون ها عالمي باشد كه در جهان موجود است. اين جملات در قرآن شگفت انگيز و بي نظير است و اين همان بود كه به دنبالش بودم. لذا من به وحدانيت خداوند و جهاني بودن دين او معتقدم. سوم: جامع و كامل بودن اسلام: به اين معني كه آنچه انسان نياز دارد در اين دين هست. در دين مسيحيت ما تعليماتي پيرامون كليسا داريم و همچنين تعليماتي در باره سياست هاي «قيصر» كه در واقع همان جدايي دين از سياست و دولت است. امّا وقتي به اسلام مي نگريم آن را كامل مي يابيم و من اين دين را كامل يافتم؛ چون هر آنچه در حوزه هاي مختلف بخواهيد، در آن وجود دارد؛ جامعه شناسي بخواهيد در آن يافت مي شود، اقتصاد بخواهيد وجود دارد، از فقه بخواهيد بدانيد مي توانيد بيابيد، علم در آن هست، سياست به روشني وجود دارد، فرا روان شناسي بخواهيد اينجاست و در مجموع هر چه نياز داشته باشيد در آن هست.به اين مهم زماني يقين كردم كه در قرآن جمله اي با اين مضمون خواندم كه: «دين كامل نزد خدا اسلام است»(1) و يا در آيه ديگري مي گويد: «اگر ديني به جز اسلام طلب كنند، هرگز توسط او در جهان ديگر پذيرفته نيست و جزء خاسران خواهيد بود»(2) و خداوند سبحان در آيه ديگري مي فرمايد: «امروز دين شما را كامل كردم و اسلام را براي شما برگزيدم»(3) لذا چنين ديني جامع و كامل است و هيچ چيز ديگري نبايد به آن افزود. به توجه به اين سه اصل اساسي، باور كردم كه اسلام دين بر حق است؛ يعني دين يكتاپرستي، جهاني و فراگير. البته توجه كنيد اين تنها سه مورد از اصول اساسي اسلام است كه برشمردم نه همه آنچه در اين دين بزرگ و بي نظير يافت مي شود. آنجا بود كه اسلام را پذيرفتم و به اين ديدگاه ايمان دارم كه ديني راستين است. • شايد كمي براي شما بيان آن سخت باشد، اما لطفا براي ما از تأثيرات قرآن بر خود بگوييد؟قرآن بر من اثرات بسيار زيبايي داشته است. اوّلين باري كه با قرآن آشنا شدم هنوز زبان عربي را نمي دانستم و تنها متن انگليسي آن را خواندم. هنگامي كه قرآن را كلمه به كلمه، جمله به جمله، آيه به آيه، متن به متن و مفهوم به مفهوم به دقت بخوانيد آن وقت جاذبه هاي قرآن خود را نشان مي دهد و مانند اين است كه قرآن با شما سخن مي گويد و ذهن و قلب شما را شيفته خود مي كند. گويي قرآن شما را مي شناسد و فكر شما را مي خواند. هنگامي كه شروع به مطالعه عميق قرآن كردم حقيقتاً مجذوب آن شدم. وقتي مطلب به مطالب پيش رفتم، احساس كردم ذهنم روشن تر و قلبم فراخ تر مي شود. در چنين زمان هايي نمي توانستم جلوي جاري شدن اشك هاي خود را بگيرم. آن زمان فهميدم كه قرآن كتابي است كه قوياً مرا جذب مي كند و از طريق قلب با من سخن

.


1- .. آل عمران، آيۀ 19: (إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ).
2- .. آل عمران، آيۀ 85: (وَمَن يَبْتَغِ غَيْرَ الإِسْلاَمِ دِينًا فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِي الآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ).
3- .. مائده، آيۀ 3: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِينًا).

ص: 285

مي گويد. دانستم كه اين كلمات، كلمات انسان نيست، حتي متن انگليسي قرآن كريم نيز مرا جذب مي كرد.آيات قرآن همگي درس است. وقتي كه در باره بهشت مي فرمايد و شما را به اعمال نيك فرا مي خواند تا به بهشت برين دست يابيد، يتيمان را پناه دهيد، آن ها را اطعام كنيد، نماز به جاي آوريد و به نيازمندان كمك كنيد، همگي از امور اساسي در دين محسوب مي شوند كه شنيدن آن اشك را بر چشمان من جاري مي كند؛ زيرا اين ها همان مفاهيمي هستند كه من به دنبال آن ها بوده ام. در قرآن به آيات ديگري هم مي رسيم كه از تاريخ مردمي مي گويد كه عذاب الهي بر آنها نازل شد. صحبت از قوم عاد، ثمود، نوح، فرعون و ديگر اقوام مطرح مي شود كه همگي آنان عبرت آموز است و درس هايي از گذشته برايمان دارد تا بفهميم كه چه كارهايي بايد انجام دهيم يا ندهيم؛ زيرا آن ها تمدن هاي گذشته بودند، مردمي بزرگ در گذشته كه نه تنها ايمان نداشتند، بلكه عليه پيامبران خود گام بر داشتند، آن ها حتي تا آنجا پيش رفتند كه پيامبران را مثله كردند. لذا به خاطر آنچه انجام دادند به شدت مجازات شدند. بر من عيان شد كه انسان ها بايد عمل صالح انجام دهند. بايد به اين حقيقت ايمان كامل داشته باشيم كه زندگي اين جهان، زندگي ابدي نيست، موقتي است و ما در اين جهان براي مدتي طولاني باقي نمي مانيم. قرآن به ما آموخته است كه اين زندگي موقتي است. خداوند توصيه مي فرمايد كه مؤمنان بايد كارهاي نيك هر چند كوچك را انجام دهند كه براي آن ها پاداشي است و در مقابل از هر كار بدي بپرهيزند، هر چقدر هم كه كوچك باشد، براي آن تنبيهي هست. اين جملات براي اثبات عدالت پروردگار كفايت مي كند. در واقع اين بيان قرآن توصيه اي كامل است كه ذهنيت مرا از الهياتي كه در مسيحيت به عنوان مبلغ مسيحي آموخته بودم تغيير داد. براي من قرآن بسيار جذاب است و ديد، ذهن و نگاه مرا تغيير داده است.در گذشته بر اين عقيده بودم كه خداوند مساوي تثليث و تثليث برابر وحدانيت است و اين در حالي است كه قرآن مي فرمايد: «هيچ چيز قابل مقايسه با او نيست». اين گفتار به ويژه در سوره اخلاص بيان مي شود كه: «بگو او خداي يكتاست، آن خدايي كه از همه بي نياز و همه عالم به او نيازمند است، نه زاده است و نه زاييده شده و نه هيچ كس مثل و همتاي اوست»(1) . لذا ديدگاه هايي كه خداوند را صاحب فرزند مي دانند و براي او پدر يا فرزند در نظر دارند، همه مردود هستند.در باور و فلسفه يونانيان عقيده بر خدايان و اله هاي مختلفي است؛ خداياني كه به زمين مي آيند. من به اين مطلب عقيده ندارم؛ زيرا با قرآني مأنوس شدم كه همه ذهنيات، ديدگاه ها، تحليل ها و هر چيز ديگري در باره دين و خداوند را در من تغيير داد. • شما در ابتدا به اهل سنت گرايش پيدا كرديد و سپس به مكتب اهل بيت عليهم السلام مشرف شديد. چگونگي و زمان اين تغيير را توضيح بدهيد.در فيليپين اكثريت مسلمانان سُنّي هستند. لذا آشنايي اوّليه من با اسلام از طريق اهل سنّت بود. زماني پيش آمد كه من سفرهاي متعددي به ليبي، امارات متحده عربي، عربستان و بسياري از كشورهاي اسلامي داشتم و به تبادل نظر با ديگران پرداختم. وقتي متوجه شدم مذاهب ديگر اسلامي نيز وجود دارند، شروع به تحقيق عميق در اين زمينه كردم. البته قبل از آن هم مايل بودم در باره برادران مسلمان ديگر بدانم، امّا اشتياقي نداشتم تا در مورد اهل البيت عليهم السلام بدانم. تقريباً بيشتر مذاهب اسلامي؛ از جمله مالكي، حنبلي، شافعي، جعفري و... را مورد مطالعه قرار دادم. زماني كه به مذهب جعفري رسيدم به نظرم رسيد كه مذهبي منطقي تر است. بعدها دريافتم اين مهم مديون تعاليم اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله است و معناي امامت را در آنجا دريافتم؛ مقوله اي كه نمي توان آن را از تعليمات اسلام و جهان اسلام جدا كرد و لذا جهان اسلام بدون آن با مشكلات عديده اي روبروست و

.


1- .. سورۀ توحيد: (بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ * اللَّهُ الصَّمَدُ * لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ * وَلَمْ يَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ).

ص: 286

تنها مكتب تشيّع است كه آن را به اين گونه در خود دارد و به راستي اين راه درستي است.مسئله ديگر اين كه به اعتقاد من باب اجتهاد بسته نيست. زماني كه با اهل سنت صحبت مي كني مي گويند: تنها مذهب، مذهب امام مالك است. در اين ارتباط بايد اين سؤال را مطرح كرد كه او صدها سال پيش از دنيا رفته، امّا برداشت هاي او از مذهب، هنوز توسط اهل سنت پيروي مي شود. براي خود من اين سؤال مطرح است كه: آيا آن عقايد كهنه نشده اند؟ ما بايد امام و مرجع حاضر داشته باشيم تا قرآن را براي ما تفسير كند و من اين را فقط در مكتب جعفري يافتم و از آن زمان به بعد از اهل سنت به سوي مكتب جعفري كه همان اهل البيت عليهم السلام است گرويدم. آن زمان، مصادف با جنگ ايران و عراق در حدود دهه 80 ميلادي بود. زمان دقيق آن را به خاطر ندارم ولي به نظرم مي رسد كه بين سال هاي 1987 و 1988 ميلادي باشد.• چه عامل و يا عواملي موجب گرديد كه از مذهب اهل سنت به مذهب اهل بيت عليهم السلام گرايش پيدا كنيد؟مذهب خويش را به اين دليل به مذهب اهل البيت عليهم السلام تغيير دادم كه به آن اعتقاد پيدا كرده بودم و همان گونه كه گفتم امامت و رهبري در اسلام را بسيار مهم مي دانستم. قرآن نيز در اين باره به ما دستوراتي را مي فرمايد. موضوع داشتن «امير» در مكاتب مختلف داراي اهميت است و كدام مكتب اين گونه مي تواند بيش از هزار و چهارصد سال عقايدي را داشته باشد و براي موضوعات مختلف و متنوع متناسب با زمان راهكار ارائه نمايد. در زمينه باب اجتهاد نيز اگر به كشورهاي قاره افريقا، خاورميانه، كشورهاي حوزه خليج فارس و آسياي مركزي بنگريم، تنها يك كشور است كه خالصانه بر امر امامت استوار مانده است. وقتي به خاورميانه مي نگريم حكومت هاي سلطنتي مي بينيم، همان سيستمي كه صلاح الدين داشت يا برخي ديكتاتورها را مي يابيم كه يا به روش سوسياليست ها عمل مي كنند و يا عقايد دمكراتيك يونان و يا جمهوري ايتاليايي دارند. برخي از آنان حتي عقايد ماركس و انگلس را دارند و برخي نيز بر عقايد آدام اسميت هستند كه به نظر من نبايد مسلمانان از آن ها پيروي كنند؛ زيرا اين عقايد پرورده دست بشر است و مانند دين ومذهب ما كامل نيست، آنچه توسط خداوند سبحان بيان شده بر اساس فطرت بشر است نه آفريده و زائيده افكار بشر است. لذا، مذهب خود را از اهل سنت به اهل البيت عليهم السلام تغيير دادم.• از تجربيات معنوي و احساسات روحاني خود در اين مدت بگوييد. نمي دانم آيا فردي را مي شناسيد كه تجربيات معنوي زيادي داشته باشد و برخي از موضوعات را در مسير تكامل بينش با تمام وجود احساس كرده باشد؟ من خود اين تجربه را كرده ام. وقتي نماز مي خوانم به خصوص نماز در شب تجربيات عجيبي را حس مي كنم. وقتي در برابر خداوند متعال به نماز مي ايستيم نه تنها جسم و جانم به لرزه مي افتد، بلكه احساس ويژه اي به من دست مي دهد، مانند آن كه چيز بسيار شگفت انگيزي مي بينم. زماني مي رسد كه وقتي نماز مي خوانم، نورهايي را در برابر خود مي بينم. گاهي احساس مي كنم كسي مرا لمس مي كند و آن وقت است كه بدنم به لرزه مي افتد. تجربيات قابل توجهي نيز در رؤياهاي خود داشته ام. شايد بنده جزء افرادي باشم كه رؤياهاي زيادي را تجربه كرده اند. در برخي موارد تنها به رؤيا ختم نشده، بلكه چيزهايي را به چشم ديده ام كه در آينده محقق شده اند. من چنين تجربياتي را در زندگي خود زياد داشته ام و اينان عواملي هستند كه به من اشتياق نماز و دعا در نيمه هاي شب تا طلوع فجر را مي دهد. زماني كه خيلي خسته هستم اعمال عبادي را انجام نمي دهم، بلكه وقتي خسته نيستم نماز، دعا و ديگر اعمال را براي توكل و عبادت خداوند انجام مي دهم. در بيست سال گذشته اين گونه تجربيات مرا به سوي معنويت بيشتر سوق داده است، البته تمام اين ها در من به عنوان يك فرد عادي تجلي يافته است.• برخي از اين تجربيات را مي توانيد بيان نماييد؟اين تجربيات غالبا در عالم رؤيا اتفاق افتاده و يا زماني كه نگاه من بر روي موضوعي گشوده شده است. به خاطر مي آورم روزي در رؤيا، خود را در يك خط ساحلي ديدم كه صدايي از من خواست جلوتر بيايم. در طرف ديگر دريا كوهي شيشه اي ديدم كه بسيار زيبا و كريستال مانند بود، امّا به خاطر آب دريا نمي توانستم عبور كنم. صدا به من فرمان داد بيا و روي آب راه برو. به خودم گفتم چرا رفتن روي آب را آزمون نكنم و اگر هم كار به شنا كردن برسد كه به هر حال به آنجا خواهم رسيد. لذا حركت كردم و وقتي اولين قدم را با نام (بسم الله الرحمن الرحيم) برداشتم با تعجب ديدم آب ديگر مايع نيست، بلكه جامد است. به راه رفتن ادامه دادم در حالي كه سنگ هاي كف آب را مي ديدم كه از كريستال بودند و تمام دريا هم كريستال بود. من توانستم به آنجا كه كوه كريستال بسيار درخشاني بود برسم. شور و شوق عجيبي در من ايجاد شد و زماني كه از خواب بيدار شدم چشمانم پر از اشك بود. در رؤياي ديگري، روزي آفتابي و بسيار گرم در تابستان را ديدم كه به ناگاه باران شديدي آغاز شد. در اين شرايط بايد براي موضوعي از خانه خارج مي شدم. مسيري را كه آب باران در آن روان بود دنبال كردم و وقتي به ميانه راه رسيدم، كوزه اي را ديدم كه به جاي آب مملو از الماس هاي درخشان بود. آن را برداشتم و همه آناني كه در اطراف من بودند فرياد شادي سر دادند. من از آن ها خواستم تا در صف بايستند و به همه آن ها الماس دادم. هر بار كه يك نفر براي گرفتن الماس به من نزديك مي شد، من در چهره او انعكاس نور و درخشش ويژه اي مي ديدم. از خواب بيدار شدم. در عالم واقع هنوز اين صف و الماس دادن را به روشني مي بينم؛ علاقه مندان، به من نزديك مي شوند تا من گوهر هاي ارزشمند تعاليم اهل بيت عليهم السلام را به آنان بياموزم. بار ديگر در رؤيا مردي را ديدم كه لباس هاي خاص جواهر نشان شبيه به جُبه پادشاهان پوشيده بود، مانند لباس هايي كه سلاطين گذشته مي پوشيدند. به من نزديك شد و دست خود را روي شانه راست من قرارداد و با من به اتاقي وارد شد. اتاق بسيار بزرگ و وسيعي بود. او مرا به داخل اتاق برد و به جايي رسيدم كه پرده هايي در آن آويزان بودند. به من گفت: روي صندلي بنشين. صندلي بسيار زيبا و ويژه اي بود. همان طور كه نشسته بودم، با تعجب به چهره او نگاه مي كردم. مردي آراسته، قدي بلند، قوي هيكل و نيرومند، با محاسني پر پشت و نوعي دستار بر سر بسته بود كه قبل از آن در هيچ كجا نديده بودم. همان گونه كه با تعجب نگاه مي كردم به نظرم رسيد كه ممكن است رسول خدا صلي الله عليه و آله باشند، امّا بعد گفتم نه ممكن است نباشند و خود ايشان به من خواهند گفت. ايشان همچنان حرفي با من نمي زدند تا اين كه دست راست خود را بالا برد و من مشاهده كردم كه پرده ها باز شدند و نوري از آنجا به اطراف درخشيد. افرادي كه آنجا بودند خطاب به من گفتند: برخيز، برخيز. من بلند شدم و شادمانه به آن ها كه دورتر از من بودند نگاه كردم. صدايم زدند كه به سوي آنان بروم و من نزديك تر رفتم. پله هايي در آن طرف وجود داشت كه از من خواستند بر روي آن پله ها بروم و من اولين پله را رفتم. باز اشاره كردند بعدي و من گام دوم را برداشتم و همين طور ادامه پيدا كرد تا بر روي پله دوازدهم ايستادم و از من خواستند كه سخن بگويم. گفتم: چه بايد بگويم؟ اشاره كردند كه صحبت كن و من شروع به صحبت با اين جملات كردم كه: اَشهدُ اَنْ لا اله الا الله، اَشهدُ اَنَّ مُحمداً رسول الله... .به ناگاه نورهايي شروع به درخشيدن كردند و من احساس كردم كه تمام وجودم در نور فرو رفته و اشك مي ريختم و از خواب برخاستم. در بيداري باز هم از آنچه در عالم رؤيا ديده بودم گريه كردم.• در مورد حادثه ترور و موضوعات مرتبط با آن و انگيزه هاي آن توضيح بدهيد.حادثه ترور اين جانب در شهر داوائو در 29 اكتبر سال 2001، كمي بعد از واقعه مركز تجارت جهاني در يازده سپتامبر رخ داد. بعد از انفجار برج هاي دوقلوي شهر نيويورك، در يكي از برنامه هاي راديويي خود كه به طور زنده پخش مي شد، سؤالات مختلفي را در زمينه علت هاي به وجود آمدن اين حادثه مطرح كردم؛ از جمله مرخصي دسته جمعي كليه كارمندان يهودي مركز جهاني در روز حادثه. همچنين اقدامات حساب شده آمريكا در اين حادثه را، پيش زمينه حمله به افغانستان براي تنگ تر كردن حلقه محاصره جمهوري اسلامي ايران تحليل كردم. به فاصله كوتاهي اين سخنان در محافل و مجامع مختلف شهر سيبو مطرح شد. همين سخنان را در گردهم آيي ديگري بيان كردم و بعد از آن در اتاق هتل محل جلسه استراحت كوتاهي كردم. فرد ناشناسي مراجعه كرد و گفت: استاد! گروه ما تصيم گرفته هديه اي را به پاس خدمات و سخنراني هاي شما به جناب عالي اهدا كند. بعد از آن تنها به ياد مي آورم كه هديه را باز كرده و با نور و صداي مهيبي مواجه شدم و هنگامي كه به هوش آمدم روي تخت بيمارستان بودم. در اين حادثه انگشتان دست راست و بينايي دو چشم خود را از دست دادم.البته اين براي اولين بار نبود كه تهديد و يا مورد سوء قصد قرار گرفته بودم و تا آن روز تقريباً از پنج سوء قصد جان سالم به در برده بودم. به طور مثال يك بار ديگر هم هنگام اجراي برنامه راديويي از پنجره استوديو مورد سوء قصد قرار گرفتم و فردي با طپانچه مرا مورد هدف قرار داد كه به خواست خداوند، ضارب _ كه بعدها مشخص شد متعلق به نيروهاي مسلح فيليپين است _ ناكام ماند. همين واقعه محبويت مرا در ميان شنوندگان دو چندان كرد و در عين حال بر تهديدات مداوم تلفني و نامه اي نسبت به من افزود كه هيچ يك نتوانست بر فعاليت هاي من اثر بگذارد.در باره انگيزه هاي ترور برخي معتقدند كه افراد و گروه هايي هستند كه علاقه مندند صداي مرا خاموش كنند. به هر حال در آن زمان و بعد از بحث ها و گفتگوهاي گسترده اي كه با برخي از برادران مسلمان در شهر كاگايان داشتم، كه بسيار موفقيت آميز هم بود، به داوائو آمدم و آن حادثه رخ داد. البته مي دانم كه جان من در دست انسان ها نيست، بلكه در دست خداوند تبارك و تعالي است. وقتي او بخواهد و پيمانه سر آيد، چه كسي مي تواند بگويد نه؟ و هنگامي كه بخواهد زندگي طولاني تري داشته باشي، چه كسي مي تواند بگويد نه؟ هيچ كس! لذا به درگاه خداوند سبحان نيايش مي كنم كه اگر آنچه بر عهده من گذاشته شده را انجام داده ام، آماده هستم كه بروم و اگر خداوند مي خواهد كه من هنوز براي دين و اسلام تلاش كنم، با تمام توان كار و تلاش خواهم كرد. فعاليت و تلاش در راه خدا را بايد تا زماني كه زنده هستيم ادامه دهيم و آن وقتي هم كه مشيت خداوند برمرگ باشد گريزي از آن نيست. • در باره فعاليت هاي ديني خود بفرماييد.در حال حاضر، به طور معمول به كار «دعوت» اشتغال دارم، ضمن آن كه ما يك برنامه راديويي داريم كه هر شب از ساعت 6: 45 الي 7: 20 پخش مي شود. تجربيات سال هاي متمادي در اين زمينه مرا بر آن داشت كه بنياد صوت الاسلام را با هدف تهيه برنامه هاي پر بار اسلامي براي پخش در راديو D.Z.R.M. شهر سيبو (دومين شهر بزرگ فيليپين) تأسيس نمايم كه برنامه مذكور نيز به خاطر ارتباط دوجانبه و تنگاتنگ با شنوندگان با موفقيت روبرو گرديد. برنامه هاي سخنراني عمومي در يكي از ميادين شهر سيبو هم داريم. در بسياري از نقاط سيبو و مراكز علمي از جمله دانشگاه ساوت وسترن، دانشگاه سان كارلوس و يا به عنوان ميهمان برنامه هاي تلويزيوني پرسش و پاسخ و برنامه هاي ديگر دعوت به اسلام شركت مي كنم، ضمن آن كه در زمينه ترجمه و چاپ قرآن و برخي كتب مذهبي فعاليت كرده ام كه ادامه دارد. براي تبليغ اسلام و اهل بيت عليهم السلام به شهرهاي ديگر هم سفر مي كنم.• شما قرآن كريم را به زبان «سيبوانا» نيز ترجمه كرده ايد. در اين باره توضيح بفرماييد.همان گونه كه مي دانيد گرايش به اسلام به ويژه در منطقه سيبو براي افرادي كه به زبان سيبوانا در منطقه ويساياس صحبت مي كنند، زياد بوده است و تعداد مسلمانان رو به افزايش است. مهم ترين نياز آنان، امكان مطالعه قرآن و درك و فهم آن است كه خوشبختانه به ياري خداوند موفق به ارائه تفسير مفاهيم و معاني قرآن كريم به اين زبان گرديديم كه زبان بومي مردم اين مناطق است. ترجمه قرآن كريم به زبان سيبوانا اولين بار در سال 2000 ميلادي و سپس در سال 2007 ميلادي به چاپ رسيد و ان شاء الله در سال جاري نيز در آستانه چاپ مجدد آن به ميزان 1600 نسخه هستيم. اين ترجمه به همراه تفسير، حدود بيست سال به طول انجاميد. اين قرآن در حال حاضر داراي تفسير، كشف الآيات، فرهنگنامه اسطوره شناسي و ترجمه است و در چاپ هاي بعدي ان شاء الله تلفظ كلمات نيز در نظر گرفته مي شود تا به آن هايي كه قادر به خواندن كلمات عربي نيستند امكان تلفظ لغات را بدهد تا بتوانند آياتي را حفظ كنند و حفظ اين آيات خود به خود به حفظ ديگر آيات كمك خواهد كرد.البته جزوات متعدد ديگري را، علاوه بر قرآن كريم، به زبان بومي مردم و ويساياس ترجمه و چاپ كرده ام كه مي توان به موارد ذيل اشاره كرد: اسلام به عنوان قلمرو حكمراني پروردگار بر روي زمينكيش مقايسه اي سوفسطائيان بابل مدرن تعليم نماز براي تازه مسلمانان اسلام راه حل نهايي كتاب راستين خداوند، كتاب مقدس(عهد عتيق و جديد) و يا قرآن؟من بسيار خوشحالم كه به لطف خداوند توانستم اين خدمات را انجام دهم، به ويژه در ارتباط با قرآن. احساس مي كنم كه به تدريج در حال ضعيف شدن هستم و چشمانم هر روز تارتر مي شود و عمرم رو به اتمام است، لذا بايد تا قبل از رفتن اثري از خود باقي بگذارم و چنين آثاري مي تواند به نسل هاي آينده برسد.• ظاهراً براي شركت در نمايشگاه بين المللي قران به ايران سفر خواهيد داشت؟من براي حضور در نمايشگاه بين المللي قران كريم و به دليل ترجمه قرآن به زبان سيبوانا و شركت در چند نشست تخصصي به دعوت رايزني فرهنگي ايران در فيليپين به جمهوري اسلامي ايران سفر خواهم كرد. به نظرم اين گونه نشست ها و گردهمايي ها با حضور برادران مسلمان بسيار مهم است. مرارت ها و رنج هاي مسلمانان بايد خاتمه يابد و واقعاً جاي تأسف است كه حدود 59 كشور اسلامي با نزديك به يك و نيم ميليارد جمعيت مسلمان در جهان وجود دارد و ما شاهد كشته شدن و زورگويي از سوي كشورهاي استعماري بر آنان هستيم و متأسفانه بايد براي حل مشكلات به آمريكا، اروپا و سازمان ملل مراجعه كنيم.بايد در درون خود وحدت داشته باشيم تا اين همه مصيبت در كشورهاي مسلمان، مانند: عراق، افغانستان، پاكستان، سوريه، بحرين، مصر و... را نظاره گر نباشيم و در صدد پايان آن برآييم. لذا اين ما هستيم كه بايد گردهم آييم و متحد شويم و اگر اين كار را انجام دهيم ان شاء الله خواهيم توانست منافع خود را تأمين كنيم، نيروهاي خود را يكي كنيم و آن وقت ما قدرتمندترين امّت در جهان خواهيم شد. خداوند تبارك و تعالي به مسلمانان منابع غني اعطا فرموده و پندهاي عالي و جذاب در تعاليم اسلامي وجود دارد و همه چيز را براي رسيدن به اتحاد در اختيار داريم. ما نياز به يك پيكر واحدي داريم كه مسلمانان را رهبري كند و دست متجاوزان را كوتاه نمايد و به آمريكا و ديگران بگويد كه از عراق و افغانستان خارج شوند.ما نياز به كسي داريم كه چنين سخناني را بگويد، در غير اين صورت افرادي ساده و فريب خورده خواهيم بود كه ستم كشيده، بي نام و نشان، بدنام و مستعمره خواهيم بود و حتي كشته مي شويم. ما در سراسر جهان برادران مسلماني داريم كه مظلوم و ستمديده هستند. برادران مسلماني كه در فرانسه با آن ها بد رفتار مي شود. همين موضوع در سوئيس، دانمارك و بسياري از نقاط ديگر جهان نيز وجود دارد. مسلمانان در آمريكا و هر جاي ديگر بايد با هم متحد شوند، مانند آنچه امروز در انگلستان شاهد هستيم كه با بيش از هفتصد مركز اسلامي در تلاش هستند. بايد همه براي امت واحد اسلامي تلاش كنيم تا اين موج گرايش به اسلام در مسير درست خود گام بردارد.بايد اشاره كنم كه واتيكان در گزارش سال گذشته خود اذعان كرده است كه 29 درصد از جمعيت كل جهان را مسلمانان در اختيار دارند، موضوعي كه كسي نمي تواند آن را ناديده بگيرد. به هر حال من عازم گردهمايي و نمايشگاه قرآن در تهران هستم و تلاش مي كنم نقشي را در اين راستا ايفا كنم.

.

ص: 287

. .

ص: 288

. .

ص: 289

. .

ص: 290

. .

ص: 291

. .

ص: 292

. .

ص: 293

. .

ص: 294

. .

ص: 295

. .

ص: 296

. .

ص: 297

. .

ص: 298

. .

ص: 299

. .

ص: 300

. .

ص: 301

. .

ص: 302

. .

ص: 303

5 / 5آموزه هايي از عارف كامل ملا حسينقلي همداني

اشاره

ارتباط شيخ مرتضي انصاري با مرحوم سيدعلي شوشتري

5 / 5آموزه هايي از عارف كامل ملا حسينقلي هداني(1)ارتباط شيخ مرتضي انصاري با مرحوم سيدعلي شوشتري(2)مرحوم آخوند ملاعلي معصومي همداني نقل فرمود كه: آخوند ملا حسينقلي همداني از همدان به نجف مي رود و در درس شيخ مرتضي انصاري شركت مي كند. وي مي بيند كه شيخ هر هفته در زمان معيّني به منزل آقا سيدعلي شوشتري مي رود.در يكي از همين اوقات كه شيخ انصاري در منزل آقا سيدعلي بوده، ملا حسينقلي از روي كنجكاوي به در منزل آقا سيدعلي رفته و به خادم او مي گويد: مي خواهم خدمت آقا رسيده و استخاره اي طلب كنم.خادم رفته و به آقا مي گويد و ايشان مي فرمايد: بگو بيايند داخل.وي وارد منزل شده، مي بيند آقا سيدعلي دارد شيخ انصاري را موعظه مي كند و شيخ، متّعظ(3) است. با ديدن اين حالت، انقلابي دروني به وي دست مي دهد.شيخ كه تشريف مي برد، مرحوم آقا سيدعلي وي را بدرقه كرده و برمي گردد. آخوند از ايشان خواهش مي كند كه در جلسه وعظ شركت كند.آقا سيدعلي مي گويد: آقا رئيس هستند و غير از اين ساعت وقت ندارند؛ ولي شما هر ساعتي بياييد مسئله اي نيست.بعد كه به مرحوم سيد متصل مي شود، مي بيند كه وي اصحابي دارد و پس از آن ايشان جزو اصحاب سيد مي شود.

.


1- .. گفتني است كه اين خاطرات را نگارنده از حضرت آية الله حاج سيد موسي شبيري زنجاني شنيدم، ولي متن فعلي برگرفته از مقاله اي است با عنوان «ديدار دوست، جلوه هايي از حيات عارف كامل مرحوم آخوند ملا حسينقلي همداني» كه توسط فرزند ايشان آقاي سيد علي شبيري تنظيم گرديده و با اين جملات آغاز شده: «مقالۀ حاضر چند برگ از زندگاني عارف كامل مرحوم آخوند ملا حسينقلي همداني مي باشد. اين مجموعه، مطالبي است مستند كه اين جانب شفاهي و به صورت پراكنده از والد گرامي حضرت آية الله حاج سيد موسي شبيري زنجاني در مجالس مختلف استفاده نموده و آن را بدين صورت تنظيم نموده ام.
2- .. مرحوم آية الله آقا سيد علي شوشتري شاگرد شيخ انصاري و مربي اخلاق وي بوده است. شيخ انصاري به شاگردان خود توصيه كرده بود كه پس از مرگش در درس وي حاضر شوند.
3- .. مُتَّعِظ: پذيراي پند؛ پندگيرنده.

ص: 304

تشرف به حضور حضرت ولي عصر عجل الله تعالي فرجه

تأثير سخن شيخ

تشرف به حضور حضرت ولي عصر عجل الله تعالي فرجهمرحوم آخوند ملاعلي معصومي همداني نقل فرمود: روزي از آخوند ملا حسينقلي همداني سؤال كردم كه: آيا حضرت ولي عصرعجل الله تعالي فرجه را زيارت كرده ايد يا خير؟ايشان فرمود: خيلي تلاش كردم كه ايشان را زيارت كنم ولي تا كنون براي من توفيق حاصل نشده است و فقط يك بار در مسجد كوفه به من گفتند كه حضرت در مسجد سهله در حجره سيدعلي شوشتري تشريف دارند و من دويدم كه حضرت را زيارت كنم، مقداري به حجره مانده بود كه صدايي از آقا سيدعلي شنيدم كه جلو نيا و من جلو نرفتم؛ ولي همهمه اي مي شنيدم. بعد از مدتي آقا سيدعلي شوشتري گفت: بيا، رفتم و كسي را نديدم، ولي ايشان به من وعده ها داد.

تأثير سخن شيخآقاي سيد مصطفي سرابي نقل مي كرد كه يكي از الواط، غرق اسلحه بوده و آخوند ملا حسينقلي به وي برخورد مي كند و مي گويد: «ما تُريدُ تَموت؟» (آيا قصد مردن نداري؟).با اين كلام، انقلابي دروني، در وي ايجاد شده و توبه مي كند و يكي دو روز بعد، از دنيا مي رود.

.

ص: 305

تأثير نوشتۀ شيخ

تأثير نوشته شيخآقا سيد علي خلخالي از شيخ جواد جواهري(1) نقل كرد كه عموي آقاي جواهري مقروض مي شود و به فكر مي افتد كه براي تأمين نيازهاي خود، جهت تشرّف به آستان قدس رضوي سفري به ايران كند و علماي نجف، توصيه هايي به افرادي كه با آن ها در تماس اند بنويسند و ايشان با اين توصيه ها به ايران بيايد و نياز وي برطرف گردد.جهت اين امر، آقا شيخ جواد جواهري نزد علما و مراجع مي رود و توصيه هاي مختلف جهت افراد را مي گيرد تا به عموي خود بدهد. چون در مسير مشهد بايد از شهر همدان رد شود، مي پرسد كه: شخصيت معروف همدان كيست؟ امير افخم را معرفي مي كنند. تحقيق مي كند كه وي با كدام يك از علماي نجف در تماس است؟ مي گويند: شايد با آخوند ملا حسينقلي همداني مرتبط باشد.آقاي جواهري به منزل آخوند ملا حسينقلي مي رود. ايشان كه بر روي تخته پوستي نشسته بوده، به آقا شيخ جواد احترام مي كند و مي پرسد كه چه باعث شده كه ايشان تشريف آورده اند.جريان را شرح داده، مي گويد براي گرفتن توصيه اي جهت امير افخم خدمت شما رسيديم، چون شما همداني هستيد.ايشان مي فرمايد: او امير است و ما رعيّت جزء هستيم و وضع سلطنتي او با ما كاملاً متفاوت است.آقا شيخ جواد اصرار كرده، مي گويد: نوشتن توصيه كه ضرري ندارد.آخوند، زبانه سيگاري را برداشته و بر روي آن چند كلمه مي نويسد و لوله كرده به ايشان مي دهد.آقا شيخ جواد ابتدا فكر مي كند كه توصيه شيخ را دور بيندازد، ليكن منصرف شده، آن را داخل توصيه ها مي گذارد و همه توصيه ها را به عمويش مي دهد.عموي آقا شيخ جواد با ديدن توصيه ملا حسينقلي اوقاتش تلخ شده، مي گويد: ايراني ها مي گويند عرب ها... هستند، اما اين توصيه نشان مي دهد كه خودشان اين چنين هستند.آقا شيخ جواد مي گويد: شما اين توصيه را داشته باشيد؛ چرا كه امير افخم، اگر فحش هم بدهد به آخوند همداني مي دهد نه به شما. لذا عموي ايشان توصيه آخوند را به همراه مي برد.بعد از مدتي عموي آقا شيخ جواد وارد همدان مي شود و مي بيند كه بين مردم همه جا صحبت از امير افخم است. به ياد توصيه آخوند افتاده، از محل امير سراغ مي گيرد. مي گويند: امير در محله شَورَين زندگي مي كند.وي به آنجا مي رود، مي بيند كاخي در آنجاست و چه دستگاه سلطنتي و چه خدم و حشمي و از ديدن آن ها مبهوت مي شود. سؤال مي كنند: چه فرمايشي داريد؟مي گويد: توصيه اي از آخوند ملا حسينقلي به امير دارم.مي روند و خبر مي دهند. پس از مدتي مي بيند وضع مجلس تغيير كرده و خدمه در جاي خاصي قرار گرفته اند. مي فهمد كه امير مي آيد. امير وارد مي شود و سلام مي كند. ايشان هم جواب مي دهد.امير مي گويد: شما از آخوند توصيه اي داريد؟وي زبانه سيگار را درآورده به امير افخم مي دهد.امير توصيه را گرفته، صلوات فرستاده و بر چشم خويش مي كشد و اين عمل را سه بار تكرار مي كند و بعد زبانه سيگار را باز كرده، بلند مي خواند: «امير جُند جهنم! براي نجات از عذاب جهنم، با جناب شيخ مساعدتي بنما، بلكه وسيله غفران تو در روز قيامت فراهم شود.»اين توصيه را مي خوانَد و شروع به گريه كردن مي كند و حضار هم به گريه مي افتند.سپس امير مي گويد: بفرماييد برويم داخل. وي را پيش انداخته و اطاق به اطاق تا اطاق امير مي روند.آنگاه مي گويد: چون شما عازم ارض اقدس هستيد من شما را منصرف نمي كنم و الاّ از همين جا امكانات مراجعت شما را فراهم مي كردم. سپس از مقدار ديون و قيمت منزل، سراغ مي گيرد و دستور مي دهد يك كيسه اشرفي مي آورند و در جلو او مي گذارند و به اندازه قرض و مخارج رفتن و برگشتن را همراه با اسب و يك همراه به وي داده، او را عازم مشهد مي نمايد. وي پس از زيارت امام رضا عليه السلام به نجف مراجعت مي كند و بقيه توصيه ها را دور مي ريزد.آقا شيخ جواد مي گويد: با خبر مراجعت عمو به استقبال وي در وادي السلام رفتم. ديدم لباس مرتب و وضع مرفهي دارد. علت را سؤال كردم. گفت: اجمال قضيه را اكنون مي گويم و تفصيل را در منزل، اما اجمال قضيه آن كه تمام اين وضع مربوط به آن زبانه سيگار بود!

.


1- .. مرحوم شيخ جواد جواهري نوۀ پسري صاحب جواهر الكلام و از افرادي بوده كه حل و عقد روحانيت عراق با وي بوده است.

ص: 306

. .

ص: 307

. .

ص: 308

5 / 6آموزه هايي از شيخ مرتضي طالقاني

اشاره

تحوّل روحي با شنيدن صوت قرآن

5 / 6آموزه هايي از شيخ مرتضي طالقانيتحوّل روحي با شنيدن صوت قرآن(1)مرحوم آية الله شيخ مرتضي طالقاني را «شيخ الثمانين» نام نهاده اند، چرا كه عمر پربركت ايشان، هشتاد سال و اندي بوده است. ايشان در روستاي ريزان (يكي از روستاهاي منطقه طالقان) متولد شده و تا سنّ جواني همانند افراد عادي در روستا زندگي ساده اي داشته و از طريق چوپاني امرار معاش مي كرده است.طبق فرمايش مرحوم پدرم (آية الله سيد هادي تبريزي الحسيني) ايشان در جواني عاشق دختري مي شوند و قصد ازدواج مي كنند، امّا به دلايلي به خواسته خويش نمي رسند و اين پديده تحولي عظيم در زندگي ايشان ايجاد مي كند. «من أحبّ و عفّ و مات، مات شهيداً»(2) و پس از آن كم كم متوجه عظمت خداوند متعال و مسائل عرفاني و روحاني مي گردد.در يكي از روزها كه گله گوسفندان خود را براي چَرا به اطراف ده برده بود، هنگام برگشت به سمت منزل، در وقت غروب، صوت قرآني به گوشش مي رسد و مجذوب آن مي شود. خودشان نقل كرده اند كه تأثير اين صوت قرآن برايشان به قدري بوده كه گويا اوّل بار است كه صوت قرآن را مي شنوند؛ و به خود مي آيند كه: چرا من تا به حال از يادگيري علوم قرآن غافل بوده ام و با سخنان خداوند متعال آشنا نشده ام؟!در پي اين انقلاب دروني تصميم به كسب فيض در زمينه علوم فلسفي و عرفاني مي گيرند و فرادي همان روز با صاحبان آن احشام _ كه آن ها را مراقبت مي نموده اند _ تسويه حساب مي كنند و مي گويند: من ديگر از فردا سر كار نمي آيم.چارپاداران مي پندارند كه به ميان آوردن اين مطلب بدان سبب است كه ايشان طلب مزد بيشتري دارند و بهانه جويي مي كنند و چون ايشان مشهور به اخلاص و صفاي ظاهر و باطن بوده اند، با افزايش مستمرّي ايشان موافقت مي كنند، ولي مرحوم طالقاني در مقابل مي فرمايند: نه، تصميم گرفته ام. تمام شد.!از فرداي همان روز عزمشان را جزم مي كنند و در پي كسب علم و فضيلت مي كوشند. به دليل فقر فرهنگي و اجتماعي طالقان براي تحصيل در باب مسائل ديني، عرفاني و فلسفي به اصفهان عزيمت مي كنند و مدّت حدود ده سال در اصفهان _ كه مهد ايمان و علم و فرهنگ بود _ كسب فضيلت مي كنند و قبل از آن مدتي كم در تهران توقف داشتند. گفته مي شود با آن كه عمر ايشان هنگام شروع تحصيل سي و اندي بوده، ولي نسبت به طلبه هاي جوان و نوجوان، مطالب را بهتر و سريع تر درك مي كرده است و بدين سبب لقب شيخ نابغه(3) را به ايشان داده بودند.ديري نمي پايد كه به سبب استعدادهاي فراوان ايشان در مسائل عرفاني و فلسفي در ميان طلبه هاي مدارس حوزوي شهرت خاصي پيدا مي كنند. البته ايشان به سبب رجحاني كه براي عرفان و فلسفه قائل بودند، در زمينه اين علوم، طلاب را آموزش مي دادند. از اساتيد برجسته ايشان مي توان ميرزا جهانگيرخان [قشقايي]، ملا احمد كاشاني، ابو المعالي كلباسي، و تني چند از علماي معروف را نام برد. طبق فرمايش مرحوم پدرم، آية الله العظمي سيد حسين بروجردي نيز در آن برهه از زمان در زمينه مسائل عرفاني و اخلاقي از محضر آية الله شيخ مرتضي طالقاني استفاده مي كرده است.مرحوم پدرم نقل مي فرمودند: بعدها هر وقت به قم مي رفتم و با آقاي بروجردي ملاقات مي كردم، احوالات آية الله شيخ مرتضي طالقاني مورد بحث ما بود. آية الله بروجردي نيز مي فرمودند: خداي تعالي رحمت كند شيخ ما، آقاي شيخ مرتضي طالقاني استاد اخلاقمان را كه درس هايي برجسته به ما دادند.مرحوم آية الله آقا شيخ مرتضي طالقاني شيخي ساده مسلك بود و همچون پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام ساده مي خورد، ساده مي آشاميد، ساده مي پوشيد و ساده مي زيست. آية الله بروجردي به منظور زيارت اميرالمؤمنين علي عليه السلام و شيخ بزرگوار(4) به نجف اشرف مشرّف مي شوند و قصد زيارت آية الله طالقاني را مي كنند، با علم به اين كه آقاي طالقاني در مدرسه اقامت گزيده بودند.هنگام ورود آية الله بروجردي به مدرسه سيد كاظم يزدي، اطرافيان شيخ، متوجّه شده، خطاب به شيخ بزرگوار مي فرمايند: اي شيخ! بلند شو عمامه بگذار و عبا بپوش و قبا بپوش كه آية الله آقا سيد حسين بروجردي آمده اند. ايشان مرجع عظيم الشأن هستند و اين عمل شما (نرفتنتان به ديدن وي) اهانت به محضر ايشان است. امّا شيخ طالقاني در جواب آنان مي فرمايند: «حالم مقتضي نيست و اين عمل هم اهانت نيست».سپس در حجره را مي بندد. در واقع ايشان مي خواسته اند در همان حالت نشسته و بدون هيچ گونه تقيّدي با آية الله بروجردي ملاقات داشته باشد. البته آقاي بروجردي نه تنها از بار نيافتن(5) به محضر شيخ متأثر نشدند، بلكه درس اخلاقي و پندآموزي از شيخ گرفتند كه هيچ گاه از خاطرشان محو نشد.يكي از برنامه هاي ايشان التزام به اذان گفتن بود كه اين امر را لازمه انسان سازي مي دانستند و مقيّد بودند كه در هر سه نوبت، روي پشت بام مدرسه بروند و اذان بگويند. ايشان حتّي در شب وفاتشان نيز روي پشت بام رفتند و اذان صبح را گفتند و پس از اقامه نماز با پدرمان خداحافظي نمودند و گفتند: آقا سيد هادي! من كاري كردم كه نانت توي روغن است. نگران آينده مباش؛ اگر من فرزندي داشتم، بهتر از تو به من خدمت نمي كرد _ گفتني است كه شيخ تا آخر عمر مجرّد ماند _ . من از تو راضي هستم و تو را فراموش نمي كنم، تو هم مرا فراموش نكن.مرحوم پدرمان به ايشان مي گويند: شيخَنا! شما پدر روحي شادرواني ما هستي و من شما را هيچ گاه فراموش نمي كنم؛ امّا شما چگونه پس از مرگ مرا فراموش نمي كنيد؟! ايشان در جواب مي گويند: «لا إله إلاّ الله» و دست راستشان را روي زانوي راستشان مي زنند و مي گويند: آقا سيد هادي! ممالك، مال يك مالك است و عوالم، مرتبط هستند؛ من مي آيم و شما را دعا مي كنم.

.


1- .. اين خاطره به تقاضاي اين جانب توسط فاضل ارجمند دكتر سيدمحمدعلي الحسيني، فرزند آية الله سيدهادي تبريزي الحسيني (وصي آية الله شيخ مرتضي طالقاني) نگارش يافته است.
2- .. پيامبر صلي الله عليه و آله: هر كس عاشق شود و عفّت بوَرزد و بميرد، «شهيد» مُرده است (مرگش شهادت نوشته مي شود) ( الفردوس: ح4266).
3- .. شيخ در زبان عربي به معناي بزرگ است.
4- .. منظور از شيخ بزرگوار مرحوم آية الله شيخ مرتضي طالقاني هستند.
5- .. بار نيافتن به معني ملاقات ننمودن است. در اينجا يعني مشرف نشدن به محضر شيخ طالقاني، و گويا اين ملاقات در روز چهارشنبه بوده كه در اين روز شيخ با كسي ملاقات نمي كردند و به خودسازي مشغول بودند.

ص: 309

. .

ص: 310

. .

ص: 311

حالات شيخ، دو روز قبل از وفات

حالات شيخ، دو روز قبل از وفاتاين جانب (ري شهري) در تاريخ 11/8/1376 به محضر استاد فرزانه مرحوم علامه محمدتقي جعفري رسيدم. اين ديدار در كتابخانه شخصي آن عالم ربّاني _ رضوان الله تعالي عليه _ انجام گرفت. در بالاي قفسه كتاب ها شعري نغز و پر محتوا درباره نقش كار و كوشش در موفقيت _ كه با خطي زيبا نوشته شده بود _ جلب توجه مي كرد: تا رسد دستت، به خود، ش_و كارگ_رچون فُتي از كار، خواهي زد به سر(1)استاد ضمن بيان خاطراتي شيرين و آموزنده داستان اين شعر را براي نگارنده نقل فرمود كه براي حفظ امانت و دقت در نقل، متن آن را از نوشته استاد مي آوريم: استاد بسيار وارسته از علائق مادّه و مادّيات، و حكيم و عارف بزرگ مرحوم آقا شيخ مرتضي طالقاني _ قَدَّسَ اللهُ سِرَّه _ كه در حوزه علميّه نجف اشرف در حدود يك سال و نيم خداوند متعال توفيق حضور در افاضاتش را به من عنايت فرموده بود، دو روز به مسافرت ابدي اش مانده بود كه مانند هر روز به حضورش رسيدم. وقتي كه سلام عرض كردم و نشستم، فرمودند: براي چه آمدي آقا؟ عرض كردم: آمده ام كه درس را بفرماييد. شيخ فرمود: برخيز و برو، آقا جان! برو! درس تمام شد.چون آن روز، دو روز مانده به ايّام محرّم بود، خيال كردم كه ايشان گمان كرده است كه محرّم وارد شده است _ و درس هاي حوزه نجف هم براي چهارده روز به احترام سرور شهيدان امام حسين عليه السلام تعطيل مي شد _ و لذا درس ها هم تعطيل شده است. عرض كردم: دو روز به محرّم مانده است و درس ها دائر است. شيخ در حالي كه كمترين كسالت و بيماري نداشت و همه طلبه هاي مدرسه مرحوم آية الله العظمي آقا سيّد محمّد كاظم يزدي _ كه شيخ تا آخر عمر در آنجا تدريس مي كرد _ از سلامت كامل شيخ مطّلع بودند، فرمودند: آقا جان! به شما مي گويم درس تمام شد! من مسافرم. خر طالقان رفته، پالانش مانده! روح رفته، جسدش مانده! اين جمله را فرمود و بلافاصله گفت: «لا إله إلا الله» و در اين حال، اشك از چشمانش سرازير شد و من در اين موقع متوجّه شدم كه شيخ از آغاز شدن مسافرت ابدي اش خبر مي دهد با اين كه هيچ گونه علامت بيماري در وي وجود نداشت و طرز صحبت و حركات جسماني و نگاه هايش كمترين اختلاف مزاجي را نشان نمي داد. عرض كردم: حالا يك چيزي بفرماييد تا بروم. فرمود: آقا جان فهميدي؟ متوجه شدي؟ بشنو: تا رسد دستت، به خود، ش_و كارگ_رچون فُتي از كار، خواهي زد به سربار ديگر كلمه «لا إله إلا الله» را گفت و دوباره اشك از چشمان وي به صورت و محاسنش سرازير شد... .پس فرداي آن روز، ما در مدرسه مرحوم صدر اصفهاني... اولين جلسه روضه سرور شهيدان امام حسين عليه السلام را برگزار كرده بوديم. مرحوم شيخ محمد علي خراساني كه از پارساترين وعّاظ نجف بودند، آمدند و روي صندلي نشستند، و پس از حمد و ثناي خداوند و درود فرستادن بر محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله گفتند: اِنّا لله و انّا إليه راجعون. شيخ مرتضي طالقاني از دنيا رفت.(2)

.


1- .. مثنوي مولوي.
2- .. ترجمه و تفسير نهج البلاغه: ج13، ص247 _ 248.

ص: 312

. .

ص: 313

تدريس در خواب!

لحظات پاياني عمر شيخ

تدريس در خواب!حجة الاسلام آقاي حاج شيخ علي بهجت از پدر بزرگوارش حضرت آية الله محمّدتقي بهجت نقل كرد: يكي از خصوصيات شيخ مرتضي اين بوده كه در حال خواب، تدريس كرده است. پدرم مي فرمود: ايشان، يك درس را به قاعده و به صورت كامل، در خواب ارائه مي كرد! فقط هنگامي كه مي خواست از خواب بيدار شود، كمي جملاتش نامفهوم بود.(1)

لحظات پاياني عمر شيخحاج شيخ علي آقا بهجت، همچنين از پدرشان نقل كردند كه: شبي كه فرداي آن روز ايشان (شيخ مرتضي طالقاني) وفات كرد، من نزد او بودم. مطالب عجيبي مي گفت. يكي از جملات ايشان در آن شب، اين بود كه: «الصبحَ يُنادي بأنَّ الشَّيخَ قَد ماتَ؛ فراد صبح، فرياد زده مي شود كه: شيخ [طالقاني]، از دنيا رفته است»... .روز قبل، درس را تعطيل كرده بود. به علّامه محمّد تقي جعفري _ كه جوياي علّت بود _ گفته بود: خر طالقان رفته، پالانش مانده!همچنين آقا ضياء آملي _ كه تا لحظه مرگ، نزد شيخ مرتضي بوده _ براي پدرم مطالب عجيبي از او و اِخبارات او در آخرين لحظات زندگي، نقل مي كرد. يكي از نكاتي كه آقا ضياء الدين آملي براي آقا مي گفت، اين بود كه: من در مدرسه سيّد (سيّد محمّد كاظم يزدي) دو مرگ را در دو قطب متباين ديدم: يكي مرگ شخصي كه عاشق دختر يا زني بود كه هر چه تلاش كرديم «شهادتين» را بگويد، نگفت و به جاي شهادتين، كلماتي كه حاكي از عشق آن زن بود، بر زبان جاري مي كرد، و يكي هم مرگ شيخ مرتضي طالقاني با آن اِخبارات و حرف هاي عجيب و غريب!از مطالبي كه آقا (پدرم) شب وفات شيخ از ايشان شنيده بود، ايمان آوردن يكي از فرزندان شيطان بود.(2)

.


1- .. زمزم عرفان: ص239.
2- .. زمزم عرفان، ص240.

ص: 314

. .

ص: 315

5 / 7 خاطراتي از آية الله بهاءالديني

اشاره

معرفت شهودي

5 / 7خاطراتي از آية الله بهاءالدينييكي از برجسته ترين علماي ربّاني كه طي سال هاي متمادي بارها توفيق ديدارش را داشتم و از بركات انس با او بهره مي بردم، فقيه عارف، حضرت آية الله سيد رضا بهاءالدّيني _ رضوان الله تعالي عليه _ بود.در نخستين ديدارهايي كه در قم با آن بزرگوار داشتم، ايشان بدون مقدمه خطاب به اين جانب، فرمود: «آقا! استعداد [ويژه اي] داريد...» و بدين سان از اين حقير خواستند كه براي شكوفايي استعداد خود تلاش كنم كه از خداوند منّان مي خواهم به بركت آن حكيم فرزانه، در باقي مانده زندگي توفيق خودسازي عنايت فرمايد و در قيامت مرا نزد اولياي خود شرمسار نگرداند.باري، كمتر توفيق يافتم كه خاطرات ديدارهاي با ايشان را ثبت كنم؛ اما اجمالاً مي توانم به نكاتي آموزنده درباره آن بزرگوار اشاره نمايم:

معرفت شهوديمهم ترين ويژگي حضرت آية الله بهاءالديني اين بود كه آن بزرگوار به معرفت شهودي حق تعالي دست يافته بود. در ديداري فرمود: در معرفت خدا به جايي رسيده ايم «كالشمس في رابعة النهار»(1) اگر بخواهيم او را انكار كنيم، وجدان خود را انكار كرده ايم!در ديدار ديگري فرمودند: معرفت من به خداوند متعال همان است كه «وجوده من أظهر الأشياء»(2) اين معنا را من احساس مي كنم، معرفتِ من سمعي نيست، اگر مردم همه دنيا بگويند تو خيال مي كني، مي گويم شماها خيال مي كنيد!

.


1- .. همچون [ديدن] خورشيد در ميانۀ روز.
2- .. وجود او، از آشكارترينْ چيزهاست.

ص: 316

تشرّف به محضر امام عصر _ ارواحنا فداه _

شنيدن پاسخ سلام، از امام رضا عليه السلام

تشرّف به محضر امام عصر _ ارواحنا فداه _اوايل سال 1371 شمسي شنيدم آية الله بهاء الديني بيمار است. ضمناً خبرهايي داشتم مبني بر تشرّف ايشان خدمت امام عصر _ ارواحنا فداه _ . موضوع را با مرحوم آية الله مشكيني مطرح كردم. قرار شد همراه ايشان به عيادت آية الله بهاءالديني برويم تا ضمن احوال پرسي اين خبر را نيز از خودشان سؤال كنيم.شب جمعه 27/1/1371 (12 شوال 1412) خدمت ايشان رسيديم. پس از سلام و احوال پرسي، و پيش از آن كه سؤالي را درباره تشرّف ايشان مطرح كنيم، فرمود: چند شب قبل، آقا امام زمانعجل الله تعالي فرجه از همين در (اشاره به سمت چپ اتاقي كه در آن بوديم) آمدند و سلام پرمحتوايي كردند؛ سلامي كه تاكنون با اين محتوا نشنيده بودم، و از آن در (اشاره به در ديگر اطاق) رفتند و من چيزي نفهميدم.سپس به دو نكته اشاره كردند: من شصت سال است در انتظار اين معنا بودم.احوالات كساني كه به محضر امام عصرعجل الله تعالي فرجه تشرف يافته اند را از كتاب بحارالأنوار مي خواندم، ديدم هر كسي كه آن حضرت را ديده، در ارتباط با مسائل مادي بوده. متوجه شدم كه مردم ما هنوز لياقت حكومت امام زمان عليه السلام را ندارند.

شنيدن پاسخ سلام، از امام رضا عليه السلامآية الله علي اكبر مسعودي گفت: شنيدم كه آية الله بهاءالديني براي زيارت امام رضا عليه السلام به مشهد مشرف شده و از طرف مسجد گوهرشاد تا نزديك در حرم مطهر رفته و پس از عرض سلام از همان جا برگشته، بدون آن كه داخل حرم شود. از ايشان پرسيدم: چرا داخل حرم نشديد؟فرمود: مي رويم دَمِ در، سلام مي كنيم، جواب مي دهند، برمي گرديم!

.

ص: 317

ارادت ويژه به حضرت زهرا عليها السلام

ارتباط با ارواح

آموزندگي رفتار

ارادت ويژه به حضرت زهرا عليها السلامايشان مي فرمودند: در اوايل طلبگي، هنگامي كه در مدرسه فيضيه زندگي مي كردم به بيماري ... مبتلا شدم كه نياز به عمل جراحي داشت، اما با توسل به حضرت زهرا عليها السلام شفا يافتم.اين جانب (ري شهري) در عالم رؤيا آية الله بهاءالديني را ديدم كه مرا توصيه به توسل به حضرت زهرا عليها السلام مي فرمايند. اين رؤيا را با ايشان درميان گذاشتم. ايشان ضمن تصديق موضوع، فرمودند: توصيه اي كه ما به همه داريم، توسّل به آن حضرت است.

ارتباط با ارواحفرمودند: بيش از پنجاه سال قبل(1) ، [به خاطر شرايط جسمي ام] آقاي خميني به من گفت: «روزه نگير»؛ ولي من معتقد بودم كه اگر انسان براي خدا انتحار هم كند، خداوند او را حفظ مي كند. تا سال [...](2) روزه گرفتم تا اين كه ارواح(3) ... به من گفتند: ديگر نگير، تا شب نوزدهم [همين] ماه رمضان آمدند و گفتند: بگير. چند روز گرفتم؛ ولي نتوانستم ادامه دهم.

آموزندگي رفتاررفتار حضرت آية الله بهاءالديني بيش از گفتارش آموزنده بود؛ حُسن معاشرت، ساده زيستي، بي اعتنايي به دنيا و رعايت نهايت ادب در برخوردهاي ايشان كاملاً مشهود بود. با كهولت سن و ضعف مزاج تا موقعي كه مي توانست به هر زحمتي بود به احترام ميهمان از جا برمي خاست. ياد دارم يك بار هنگامي كه با اصرار از ايشان خواستم از جاي خود بلند نشود، فرمود: شكر اين كه مي توانم از جا برخيزم، برخيزم.مكرر اتفاق مي افتاد وقتي خدمتشان شرفياب مي شدم، مي فرمود: به پاسداران همراه هم بگو بيايند، و هنگامي كه عرض مي كردم آن ها بيرون مي مانند، دستور مي دادند كه از آن ها پذيرايي كنند.

.


1- .. تاريخ ديداري كه اين مطلب را فرمودند 3/1/1370 است.
2- .. تاريخ را فراموش كردم.
3- .. شماري از بزرگان را نام بردند، اما من فراموش كردم.

ص: 318

حالات ويژۀ معنوي

تواضع آية الله شيخ عبدالكريم حائري

تواضع آية الله ميرزا ابوالقاسم كبير قمي

حالات ويژه معنويفرمودند: حالي داشتيم كه وقتي مي گفتيم: «اللّهمّ أذهِب عَنّي الوَجَع؛ خدايا درد را از من دور كن» درد مي رفت. وقتي بود كه سرم گيج مي رفت. گويا اتاق مي چرخيد. گفتم: «اُسكُن». آرام شد.

تواضع آية الله شيخ عبدالكريم حائريدر ديداري كه همراه با آية الله مشكيني با آن بزرگوار داشتم، آقاي مشكيني در مورد آية الله حائري از ايشان پرسيد: آية الله بهاءالديني خاطره اي از تواضع ايشان نقل كرد و فرمود: خادم آقاي حائري شبي به ايشان گفت: همسايه وضع خوبي ندارد.شيخ فرمود: تو تكاليف ما را سنگين مي كني.خادم پاسخ داد: مگر وقتي از يزد آمدي چه داشتي؟!شيخ فرمود: با اين كه بي سوادي، درست گفتي!

تواضع آية الله ميرزا ابوالقاسم كبير قميفرمودند: در مجلسي ميرزا ابوالقاسم قمي را «آية الله» خطاب كردند. ايشان با اشاره به حاج شيخ عبدالكريم حائري، فرمود: او آية الله است.1

.

ص: 319

سخنراني نكردن بدون مطالعه

سخنراني نكردن بدون مطالعهآية الله بهاء الديني، از حاج شيخ علي محدّث زاده، فرزند محدّث قمي _ رضوان الله عليه _ نقل كردند كه حديثي را در منبر خواندم. شخصي از من پرسيد: اين حديث در كجاست؟ يادم نبود. پدرم را شب در خواب ديدم كه به من گفت: اين حديث در فلان كتاب است؛ اما تو چرا بي مطالعه منبر مي روي؟!1

.

ص: 320

ناراحت نشدن محدّث قمي از تمسخر اوباش

نظر آية الله بهاءالديني دربارۀ مسجد جمكران

ناراحت نشدن محدّث قمي از تمسخر اوباشفرمودند: محدّث قمي وقتي كه خسته مي شد مي آمد در پاركي كه فعلاً مدرسه حجتيه شده قدم مي زد، اراذل و اوباش او را مسخره مي كردند، اما او هيچ ناراحت نمي شد.

نظر آية الله بهاءالديني درباره مسجد جمكراندر پاسخ اين جانب كه نظر شما درباره مسجد جمكران چيست، فرمود: چيزي كه من خود ديده ام اين است كه قريب ده بار در مُحاذات(1) آن، حال من تغيير كرده و ناراحتي ها برطرف شده است.

.


1- .. محاذات: رو به رو.

ص: 321

تلمّذ آقايان مطهري، منتظري و مشكيني نزد آية الله بهاءالديني

ارتباط علمي آية الله بهاءالديني و امام خميني

علت رها كردن تدريس در حوزه

ماجراي حسين خاله

تلمّذ آقايان مطهري، منتظري و مشكيني نزد آية الله بهاءالدينيدر پاسخ سؤال اين جانب راجع به تلمّذ آقايان مطهري، منتظري و مشكيني نزد ايشان فرمودند: آقايان مطهري و منتظري نزد من رسائل و مكاسب خواندند و آقاي مشكيني پيش من قوانين خوانده است.

ارتباط علمي آية الله بهاءالديني و امام خمينيدر پاسخ اين جانب در رابطه با ارتباط علمي با امام خميني _ رضوان الله تعالي عليه_ فرمود: هنگامي كه امام درس رسائل و مكاسب مي گفت من هم همين درس ها را تدريس مي كردم. مواردي با ايشان بحث پيش مي آمد؛ اما من درس ايشان نرفته ام.

علت رها كردن تدريس در حوزهدر پاسخ سؤال اين جانب كه چرا تدريس در حوزه را رها كرديد؟ فرمود: ديدم طلبه ها خيلي جاهل اند. برخي از آن ها، از عوام هم جاهل ترند. ملاحظه كردم كه هدف آنان از درس خواندن مسائل اقتصادي خودشان است و من كاري براي آنان نمي توانم انجام دهم، البته يك مقدار هم حق دارند چون اداره نمي شوند... .

ماجراي حسين خالهراجع به حسين خاله(1) شكسته بند فرمود: شايد صد بار او را ديده ام، در گذرِ جَدّا بود. او كارش در شكسته بندي غيرعادي بود.

.


1- .. حاج حسين الماسي، معروف به «حسينِ خاله»، از پهلوان هاي قم و جامع صفات جوان مردي بود كه زير گذر جدّا، مغازۀ بقّالي داشت و در مغازه اش و در مطبّ دكتر بني فاطمي، شكسته بندي مي كرد و براي شكسته بندي _ كه در آن، مهارت فوق العاده داشت _ ، دست مزدي طلب نمي كرد. از ايمان و اخلاص و درستكاري و مردم دوستي اش، حكايات فراواني بر سر زبان هاست. وي فرزند نداشت و در سوم رمضان 1398 ق (17/5/1357ش)، در آستانۀ پيروزيِ انقلاب، درگذشت و پيكرش در جوار امام زاده احمد بن قاسم، دفن گرديد.

ص: 322

برخورد تند امام خميني با اهانت كننده به مؤسس حوزه

نماز باران آية الله خوانساري

دعا و نصيحت

برخورد تند امام خميني با اهانت كننده به مؤسس حوزهامام در مدرسه فيضيه در حجره آقاي ابن الشيخ بود. يك روز آمدم بيرون ديدم فردي را مي زند. چنان با كشيده به پيشاني او زد كه عينك فلزي او چهار تكه شد. او وابسته به توليت بود و علت برخورد امام با او اهانت او به حاج شيخ عبدالكريم يا به روحانيت بود.

نماز باران آية الله خوانساريدر مورد نماز استسقايي كه آية الله سيد محمد تقي خوانساري [در سال 1324ش] در قم خوانده و باران باريده بود، پرسيدم.فرمود: در نماز دوم كه باران باريد، من نبودم. براي اجراي صيغه عقد ازدواجي رفته بودم. ولي از مسلّمات است. عدّه اي از علما به ايشان گفته بودند شايد خداوند متعال مصلحت نداند. در اين صورت چه خواهد شد؟ولي با اين وصف، ايشان نماز را خواند و باراني شديد و به مقداري زياد باريد.قبل از ايشان حدود يك صد سال قبل نيز يكي از علما(1) در قم نماز استقا خوانده بود كه با هر تكبير، مقداري باران و بعد از تكبيرات، باران مفصّلي آمده بود.

دعا و نصيحتدر تاريخ 24/6/1373 همراه فرزندم سعيد _ كه تقريباً شانزده سال داشت _ خدمت آية الله بهاءالديني رسيدم و از ايشان خواستم برايم دعا كند. فرمود: خداوند عاقبت شما را به خير ختم كند!(2)عرض كردم اعصابم ناراحت است، دست روي قلبم بگذاريد و دعا كنيد. ايشان دست روي قلبم گذاشت و پس از ذكر صلوات فرمود: «بسم الله الرحمن الرحيم».از ايشان تقاضا كردم سعيد را موعظه كنند، قدري درباره اهميت نماز برايش صحبت كرد و در ادامه فرمود: كسي كه نماز مي خواند دروغ نمي گويد، تهمت نمي زند و همچنين ساير كارهاي ناشايسته را انجام نمي دهد.

.


1- .. مقصود، آية الله آخوند ملّا محمّد صادق قمي (م 1298 ق) است كه مدرسۀ وي در محلّۀ الونديه (خيابان عمّار ياسر فعلي، مقابل مسجد اهل بيت)، مشهور است. در بارۀ نماز باران وي، ر.ك: تحفة الفاطمييّن: ج2، ص89؛ تاريخ قم يا مختار البلاد: ص274؛ اختران قم: ص20.
2- .. در تاريخ 12/2/1371 نيز كه در بيمارستان شهيد رجايي به عيادت آن مرد الهي رفته بودم، ايشان دعاهايي فرمود كه سابقه نداشت، از جمله: خداوند خستگي شما را با ظهور حضرت (عج) براي شما رفع كند.

ص: 323

تاريخ تولد آية الله بهاءالديني

تاريخ تولد آية الله بهاءالدينيدر ديدار ياد شده تاريخ تولد ايشان را پرسيدم. فرمود: متولد ذي حجّه 1327 قمري هستم.(1)

.


1- .. ايشان در 1376 ش (1418 ق) در گذشت.

ص: 324

5 / 8خاطراتي از آية الله اراكي

اشاره

حكم آية الله فشاركي براي پيشگيري از وبا

5 / 8خاطراتي از آية الله اراكيدر تاريخ 12/4/1371 و 4/4/1373 همراه با توليت وقت آستان حضرت معصومه، آية الله علي اكبر مسعودي، به ديدار فقيه عالي قدر حضرت آية الله محمد علي اراكي رفتيم. برخي از نكاتي كه در اين دو ديدار مطرح شد عبارت اند از: (1)

حكم آية الله فشاركي براي پيشگيري از وباآية الله شيخ عبدالكريم حائري از مرحوم آية الله سيد محمد فشاركي نقل كردند كه: در سامرا بيماري وَبا (يا طاعون) آمده بود و مرتّب افرادي كه به اين بيماري مبتلا مي شدند، مي مردند.ايشان (آية الله فشاركي) در جلسه اي كه آية الله ميرزا محمّد تقي شيرازي و... حضور داشتند مي گويند: مرا مجتهد مي دانيد؟در پاسخ وي، آقاي شيرازي مي گويد: آري.مجدداً سؤال مي كنند: اطاعت از حكم مجتهد را لازم مي دانيد؟پاسخ مي دهند: آري.آية الله فشاركي مي گويند: من حكم مي كنم كه بر هر زن و مرد شيعه واجب است براي پيشگيري از ابتلاء به وبا به نيابت از نرجس خاتون مادر ولي عصرعجل الله تعالي فرجه زيارت عاشورا بخوانند.باري بر مبناي اين حكم، شيعيان، زيارت عاشورا خواندند و هيچ كس مبتلا به اين بيماري نشد.مرحوم حاج شيخ عبدالكريم مي گفتند: من در عمرم يك بار زيارت عاشورا خواندم و آن همين دفعه بود!امداد غيبي در حل يك مسئلههمچنان مرحوم حاج شيخ عبدالكريم از آية الله سيد محمد فشاركي نقل كرد: در مسئله اي گير كرده بودم. از شهر سامرا بيرون رفتم تا شايد در فضايي آرام بتوانم آن را حل كنم. در گودالي مشغول فكر شدم. ناگاه ديدم عربي بالاي گودال پيدا شد. ناراحت شدم و با خود گفتم: اينجا هم نمي گذارند!...مرد عرب گفت: چه مي كني؟گفتم: به تو مربوط نيست.اصرار كرد. گفتم: درباره مسئله اي فكر مي كنم.گفت: كدام مسئله؟گفتم: به تو مربوط نيست.بالاخره با اصرار او گويا مقدّمات مسئله را با انگشت مي شمردم. همين كه به يكي از مقدّمات رسيدم، گفت: مشكل، اينجاست!به اين ترتيب مشكل حل شد؛ اما آن شخص از نظرم ناپديد گرديد.

.


1- .. سه خاطرۀ نخست، مربوط به ديدار اول و سه خاطرۀ بعدي مربوط به ديدار دوم است. گفتني است كه آية الله اراكي، در سال 1373 به رحمت حق پيوستند.

ص: 325

امداد غيبي در حل يك مسئله

خوشحالي از تعطيلي درس

سه كس، شهيدِ سه چيز !

خوشحالي از تعطيلي درسدر اصفهان به درس آقاي شهشهاني مي رفتم. روزي هوا باراني بود و با مشكلات فراوان خود را به محل درس رساندم. به آنجا كه رسيدم، گفتند درس تعطيل است. خوشحال شدم.

سه كس، شهيدِ سه چيز !در ديدار 4/4/1373 با آية الله اراكي، پس از احوال پرسي، آية الله مسعودي مرا به عنوان توليت آستان حضرت عبدالعظيم معرفي كرد. آية الله اراكي مطلبي را به عنوان مزاح مطرح كرد كه: مي گويند: سه كس، شهيدِ سه چيز شدند. آن سه عبارت اند از: حضرت عبدالعظيم عليه السلام، سيّدِ مرتضي و حاج محسن عراقي!و در ادامه توضيح دادند كه: حضرت عبدالعظيم عليه السلام با اين كه از كبار محدّثين است، ولي امام زاده بودنش، محدّث بودن او را شهيد كرده و معمولاً حضرت عبدالعظيم را به عنوان يك عالم و محدّث نمي شناسند، بلكه او را يكي از امام زادگان تلقّي مي كنند.سيد مرتضي، به عكس، امام زاده بودنش شهيد فقاهتش شده، با اين كه او مانند حضرت عبدالعظيم عليه السلام چهار واسطه بيشتر تا امام معصوم ندارد، ولي كسي او را به عنوان امام زاده نمي شناسد!و سوم، حاج محسن عراقي. با اين كه وي از فقهاي بزرگ بود و از نظر علمي در حدّي بود كه در جلسه اي در نجف كه آقا ضياء عراقي هم حضور داشته يك نيم روز با آخوند خراساني در رابطه با «جواز اجتماع امر و نهي» بحث كردند و هيچ يك قدرت مُجاب كردن ديگري را نداشتند، ولي چون ثروتمند بود، ثروتش فقاهتش را شهيد كرد و مردم، او را به عنوان يك ثروتمند مي شناسند و نه يك عالم و فقيه!آية الله اراكي در ادامه افزودند: شأن نزول اين ماجرا قسمت اخير آن است.

.

ص: 326

تازه ماندن بدن شيخ صدوق

تازه ماندن بدن شيخ صدوقضمن اشاره به جلالت شأن نويسنده كتاب سبيل الرشاد في اثبات المعاد، فرمودند كه وي شخصاً بدن مبارك شيخ صدوق را پس از هزار سال ديده كه هنوز تازه است.1

.

ص: 327

حالت بكاء آية الله اراكي

حالت بكاء آية الله اراكيدر اين ديدار ايشان مطالب ديگري نيز نقل كرد، مانند: كرامتي از حضرت معصومه عليها السلام درباره مرحوم احتشام، و نيز مرد فلجي كه با عنايت حضرت رضا عليه السلام شفا يافته، همچنين به دنيا آمدن شيخ صدوق به دعاي امام عصرعجل الله تعالي فرجه. جالب توجه اين كه ايشان، در نقل اين داستان ها به نكات مهمي كه مي رسيد منقلب مي شد و اشك مي ريخت.

.

ص: 328

5 / 9خاطراتي از آية الله سيّد احمد فهري زنجاني

اشاره

مجازات شهادت دروغ در برزخ

5 / 9خاطراتي از آية الله سيّد احمد فِهري زنجانيدر سفر سوريه، روز شنبه 25/8/1370 همراه مرحوم آية الله سيّد احمد فهري زنجاني (م 1385 ش)، نماينده مقام معظم رهبري در دمشق، بازديدي از شهر باستاني بُصرا داشتيم. آية الله فهري در راه، چند خاطره از مرحوم آية الله آقا سيد علي قاضي نقل كرد (ايشان پنج سال محضر آية الله قاضي را درك كرده بود) كه عبارت اند از: (1)

مجازات شهادت دروغ در برزخدر مجلس لَغوي شركت كردم و شايد غيبتي در آن مجلس از كسي صورت گرفت. خيلي احساس سنگيني مي كردم. پيش خود گفتم بروم خدمت آقاي قاضي. وقتي خدمت ايشان رسيدم، ارتجالاً (2) فرمود: كسي مي گفت رفتم وادي السلام قصر مجلّلي ديدم كه در آن فردي با هيئتي نيكو بر تختي نشسته بود. به حالش غبطه خوردم. همين كه اين معنا از خاطرم گذشت، نيتم را فهميد و گفت: افسوس.گفتم: چرا؟!اشاره كرد كه صبر كن، خواهي فهميد. ايستاده بودم كه ماري آمد تا چشمش به آن مار افتاد رنگش پريد و حالش متغير شد، گويا مي دانست چه بايد بكند، زبانش را درآورد، مار زبانش را گزيد و رفت!آن مرد كه بر تخت نشسته بود، از تخت افتاد و حالش بهم خورد. وقتي از جا برخاست گويا همه گوشت هايش ريخته بود...سپس گفت: برنامه هر روز من تا قيامت اين است! و سبب اين مجازات اين است كه در جلسه دادگاه، مدّعي رو به من كرد و گفت: اين آقا هم شاهد است. من فرصت فكر كردن و تصميم درست نداشتم. بلافاصله گفتم... .3

.


1- .. گفتني است كه دو خاطرۀ اوّل و دوم را ايشان در تاريخ 25/8/1370، و خاطرات چهارم و پنجم را در تاريخ 28/8/1370 نقل كرد.
2- .. بي مقدّمه.

ص: 329

. .

ص: 330

. .

ص: 331

. .

ص: 332

نقش نماز در زوال اندوه

لذت نماز !

راز سجده هاي طولاني

نقش نماز در زوال اندوهآية الله خويي نقل كرد كه فرزند آية الله قاضي از دنيا رفته بود، براي تسليت رفته بوديم، ايشان فرمود: همه هَمّ و غمّ ما در دنيا تا تكبيرة الاحرام است!

لذت نماز !از آية الله قاضي شنيدم كه فرمود: دو سه روز است فكر مي كنم اگر در بهشت نگذارند ما نماز بخوانيم، چه كنيم!ايشان (آقاي قاضي) اين جمله را با لهجه شيرين تركي ادا مي فرمود.

راز سجده هاي طولانيسيد علي اكبر اَعميٰ(1) مي گفت: مدت ده روز براي من حالي دست داد كه هر مشكلي داشتم حل مي شد. شبهه اي در حال نماز برايم پيش آمد و آن اين بود كه چگونه ممكن است افرادي مانند اُويس قَرَن و... يك شب تا صبح سجده كنند.با اين ذهنيت به ركوع رفتم و گفتم: «سُبحانَ رَبِّيَ العظيمِ وبِحَمدِهِ». خيلي لذت بردم. دوباره گفتم. لذتم بيشتر شد. همچنان هر چه بيشتر اين ذكر را مي گفتم بيشتر لذت مي بردم... .بدين سان شبهه من برطرف شد كه اهل معرفت كه از انس با خدا خسته نمي شوند به دليل لذّتي است كه از نظر معنوي احساس مي نمايند.(2) آقاي فهري افزود: كه اين ماجرا را با حاج ملا آقاجان [زنجاني] در ميان گذاشتم. ايشان گفت: به او رحم كرده اند. اين حالت در سجده به من دست داد، هر كاري كردند بلند نشدم تا مرا گرفتند و به پشت انداختند!

.


1- .. ايشان را اين جانب (ري شهري) در اوايل طلبگي در مدرسه رضويۀ قم ديده بودم. طلبه اي بود باتقوا كه تا آخر عمر در حجره مجرد زندگي كرد.
2- .. اين جملۀ توضيحي، از نگارنده (ري شهري) است.

ص: 333

به پيشاني ات «منبري» نوشته!

اين بچه مي ميرد!

به پيشاني ات «منبري» نوشته!آقاي محقّقي(1) مي گفت: خدمت شيخ رجبعلي خياط رفتم. ايشان گفت: در ضميرت كُره اي مي بينم (ايشان براي امرار معاش در منزل كره جغرافيايي تهيه مي كرده و مي فروخته و كسي از آن مطلع نبوده است) و چند قلم مو و رنگ؟!آقاي محقّقي افزوده، كه مهم تر اين كه شيخ فرمود: مي بينم كه به پيشانيت منبر نوشته. اين مطلب برايم خيلي تعجب آور بود؛ زيرا من منبري نبودم تا اين كه پدرخانمم در يزد فوت كرد. آنجا مرا در مسجدش نگه داشتند و گفتند: بايد اينجا بماني و به جاي ايشان منبر بروي. گفتم: نمي توانم!كتاب آوردند و گفتند: از روي كتاب بخوان. مدتي از روي كتاب مي خواندم تا بالأخره منبري شدم.(2)

اين بچه مي ميرد!حاج آقا مصطفي خميني از آية الله سيد حسن بجنوردي (پدر اخوان سيد محمد و سيد كاظم موسوي بجنوردي) نقل كرد و او از مرحوم شريعت كه ايشان مي فرمود: ما هر چه بچه دار مي شديم مي مُرد، تا اين كه خداوند، فرزندي به ما عطا كرد. گفتند: اگر او را به سيّدي هديه كني و او برگرداند، زنده مي ماند. به اين نيّت، بچه را _ كه چند ماهه بود _ بيرون بردم. اتفاقاً به مرحوم قاضي برخورد كردم. بچه را گرفت، نگاهي كرد و گفت: «ولي اين بچه مي ميرد!» و همان هم شد.

.


1- .. حجة الاسلام دكتر محمد محققي استاد دانشگاه و نمايندۀ آية الله بروجردي در اروپا. ضمناً تفصيل اين ماجرا در كتاب كيمياي محبت (ص 86 _ 87) به نقل از دكتر حميد فرزام آمده است. البته در نقل آقاي فهري نكته اي در آخر هست كه در آنجا نيست.
2- .. مرحوم آقاي فهري دو خاطرۀ اخير را با چند كرامت ديگر كه از شيخ رجبعلي خياط ديده بود، در تاريخ 28/8/1370 در سفر اين جانب به سوريه نقل كرد.

ص: 334

5 / 10خاطراتي از آية الله حاج آقا مرتضي تهراني

اشاره

تشرّف سيّد كريم پينه دوز، به محضر امام عصرعجل الله تعالي فرجه

5 / 10خاطراتي از آية الله حاج آقا مرتضي تهرانيتشرّف سيّد كريم پينه دوز، به محضر امام عصرعجل الله تعالي فرجهآية الله حاج آقا مرتضي تهراني در پاسخ اين جانب كه پرسيدم: آيا كسي را ديده ايد كه مطمئن، باشد محضر ولي عصرعجل الله تعالي فرجه را درك كرده است؟فرمود: دو مورد دارم: يكي سيد كريم پينه دوز است. من در كودكي همراه پدرم(1) به مغازه ايشان رفتيم، _ مغازه وي در بازاري بود كه يك سرش به سه راه كوچه غريبان و يك سرش به بازار سيد اسماعيل متصل مي شد، عرض اين مغازه حدود يك متر و نيم و طولش دو سه متر بود، و كف آن حدود پنجاه سانت از كف بازار بالاتر بود _ پيرمردي در اين مغازه حضور داشت كه جعبه اي را برعكس كرده و روي آن ابزار تعمير كفش گذاشته و مشغول كار بود، پدرم سلام كرد و لب مغازه نشست.من كه ناظر صحنه گفتگوي آن ها بودم احساس مي كردم كه گويا از نظر معنوي تعادلي ميان آن ها برقرار است.پيرمرد، در حالي كه مشغول كار بود نگاهي به پدرم كرد و گفت: ديروز آقا لطف كردند، چند دقيقه اي تشريف آوردند و آنجا (اشاره به نقطه اي از مغازه) نشستند و از من احوالي پرسيدند.

.


1- .. آية الله حاج ميرزا عبد العلي تهراني از علماي بزرگ تهران (ر.ك: ص351).

ص: 335

تأييد سند يك روايت

پيرمرد ضمن اشاره به يك قوطي حلبي شبيه قوطي هاي سوهان كه در آن چند حبّه نبات زرد رنگ به اندازه نخود پخته بود، گفت: آقا اين را مرحمت كردند من مي دهم به شما.حدود ده دقيقه تا يك ربع ساعت آنجا مانديم و بعد حركت كرديم. پنج شش قدم كه آمديم، پدرم به من گفت: اين آقا اسمش آقا سيد كريم پينه دوز است. اين مرد از اولياي الهي است. فهميدي مقصودش از اين جمله كه گفت: آقا تشريف آوردند و از من احوال پرسي كردند چه كسي بود؟ گفتم: نه.فرمود: مقصودش امام زمان _ صلوات الله عليه _ بود.بعد نبات را به من داد و من آن را ميل كردم.

تأييد سند يك روايتمورد دوم، جرياني است كه حيدر آقا معجزه (فرزند مُرشد چِلويي) برايم نقل كرد. وي گفت: من درباره صحت اين روايت: «نَزِّهونا عن الربوبية وقولوا فينا ما شئتم»1 كه درباره مقام اهل بيت عليهم السلام وارد شده، ترديد داشتم. مضمون اين روايت به من نچسبيده بود. نمي دانستم اين روايت از اهل بيت عليهم السلام صادر شده يا نه. در سفري كه به عتبات داشتم، در زيارت سامرا هنگامي كه به سردابي كه امام زمانعجل الله تعالي فرجه در آنجا غايب شده است رفتم، اين سؤال از ذهنم گذشت كه اين حديث از خاندان شما صادر شده يا نه؟

.

ص: 336

كرامتي از حضرت ابوالفضل عليه السلام

كرامتي از سيد الشهدا عليه السلام

آقا فرمودند: بر مي گردي تهران مي روي پيش ميرزا عبدالعلي تهراني، سؤالت را از او مي پرسي، زيرا او از زبان ما سخن مي گويد!من آقا ميرزا عبدالعلي را نمي شناختم، وقتي به تهران برگشتم، آدرس منزل ايشان را گرفتم و خدمت ايشان رسيدم. پس از سلام و احترام نشستم، خواستم مسئله خود را بگويم، ايشان فرمود: مي دانم كدام روايت را مي گويي!از جا برخاست، رفت از كتابخانه كتابي را آورد و باز كرد، روايت را آورد و خواند و فرمود: اين روايت از اهل بيت عليهم السلام صادر شده است!من جريان سرداب را براي ايشان تعريف كردم و گفتم: پاسخ سؤالم را حواله كردند به اينجا!ايشان پس از شنيدن سخن من خيلي گريه كرد. هِق هِق مي كرد و اشك از ريشش پايين مي آمد.من پس از اين جريان ايشان را رها نكردم، چون در سرداب به خودم گفته شده بود: او از زبان ما سخن مي گويد!

كرامتي از حضرت ابوالفضل عليه السلامپدرم نقل كرد كه در حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام بودم، جنازه جواني را آوردند كه روي آن را طناب پيچ كرده بودند، يكي از آن ها خطاب به آن حضرت كرد و گفت: اين جوان، كه از دوستان ماست، همراه ما بود و در راه مُرد، ما از والدينش اجازه او را گرفتيم و حالا كه مرده جوابي براي والدينش نداريم. اين را گفت وايستاد. پس از لحظاتي ديديم جنازه حركت مي كند، با خنجر طناب ها را پاره كرد و از حضرت تشكر كرد و رفتند و مردم اظهار مسرت كردند.

كرامتي از سيد الشهدا عليه السلامحاج اكبر آقا شالچي از پدرش كه از شاگردان شيخ جواد انصاري بود و عينك فروشي داشت، نقل كرد كه:

.

ص: 337

كرامتي از حضرت عبدالعظيم عليه السلام

سال پيش از انقلاب با دوستم عازم عتبات بوديم. در گمرك مُنذريّه (مرز خسروي)، يكي از مأموران گمرك كه سُنّي متعصبي بود، وقتي متوجه شد كه ما شيعه هستيم، براي اين كه ما را اذيت كند، اثاثيه ما را در هواي گرم بارها تفتيش كرد و از صبح تا ظهر ما را معطل كرد.دوستم به مأمور گفت: شكايت تو را به مولايم مي كنم، اما او اعتنايي نكرد. وقتي به حرم امام حسين عليه السلام مشرف شديم، دوستم، در حرم دو زانو نشسته بود. در يك لحظه احساس كردم چُرت مي زند، ولي ديدم لبخندي زد و گفت: شكايت آن مرد را به آقا كردم و از ايشان خواستم كه وي را گوشمالي دهد. آقا فرمود: نمي توانيم كاري بكنيم. او بر ما حقي دارد!گفتم: ما از شيعيان و محبّان شما هستيم، و او ما را اذيت كرده!آقا فرمود: هفده سال پيش، اين شخص در كربلا شبگرد بود. در شبي مهتابي، چشمش به آب فرات افتاد. با خود گفت: «چه مي شد كه به طفل شيرخوار حسين عليه السلام آبي مي دادند، زنده مي مانْد يا نمي ماند؟!». چشمش تر شد، و حقي بر ما پيدا كرد!در بازگشت از سفر، مجدداً همان مأمور، ما را در گمرك ديد و خطاب به دوستم گفت: شكايت كردي؟! مي بيني كه چيزي نشد و من سالمم!دوستم به وي گفت: بيا برويم در كناري بنشين تا بگويم. كنارش نشست و گفت: من شكايت تو را كردم؛ ولي آقا چنين فرمود... .آن مرد به محض شنيدن اين سخن حالش منقلب شد و شروع كرد به اشك ريختن و در ادامه گفت: «درست مي گويي. آن شب هيچ كس با من نبود و اين ماجرا را جز من و خدا كسي نمي داند. حق با آقاي شماست» و همان جا مذهب خود را تغيير داد و شيعه شد و مسير زندگي او تغيير كرد.

كرامتي از حضرت عبدالعظيم عليه السلامشخصي بود به نام استاد محمد بنّا؛ اما بنّايي بلد نبود. بعد از فوت مرحوم پدرم نقل كرد كه در ايام حيات ايشان، روزي در راه، ايشان را ديدم. عرض كردم: 320 تومان قرض كرده ام براي نان و ... بچه هايم، بدهكارم!ايشان به من يك تومان داد و فرمود: از اينجا برو حضرت عبدالعظيم عليه السلام. خدمت حضرت كه رسيدي به ايشان بگو: عبدالعلي، نگو حاج آقا، بگو عبدالعلي، سلام رساند و عرض كرد كه قرض مرا ادا كنيد. رفتم، اين كار را كردم. از ايوان حرم بيرون آمدم، در صحن، كسي با من مصافحه كرد و 320 تومان در دست من گذاشت. درست همان مقدار كه بدهكار بودم.

.

ص: 338

كرامتي از امير مؤمنان عليه السلام

كرامتي از امير مؤمنان عليه السلامشيخ محمد حسين تهراني از شاگردان خوب مرحوم آخوند خراساني بود. وي مي گفت وقتي به نجف رفتم درس آخوند چيز تازه اي برايم نداشت. ايشان در سنّ حدود پنجاه سالگي برايم نقل كرد كه: در سنّ دوازده سالگي در نجف بيمار شدم، بيماري اي بسيار سخت كه گويا مشرف به موت شدم. مادرم متوسل به اميرالمؤمنين عليه السلام شد. در آن حال در بستر بيماري بزرگواري را ديدم كه فرمود: مادرت آمده و شفاي تو را از ما خواسته، اما اگر بماني از دنيا هيچ حظ و بهره اي نخواهي داشت. مي خواهي بماني؟گفتم: چون مادرم من يكي را دارد و دوست دارد بمانم شفا بدهيد.فرمود: بلند شو، خوب شدي.خيس عرق شدم، و حالم خوب شد. مادرم رسيد مرا بغل كرد، خوشحال شد. به حرم اميرالمؤمنين عليه السلام بازگشت و تشكر كرد.مرحوم شيخ محمد حسين، سال ها بعد، برايم گفت: تا الآن (در سن 85 سالگي) هيچ حظ و بهره اي از دنيا نداشته ام.حاج آقا مرتضي تهراني فرمودند: وي با آن مقام علمي به قدري در فقر بود كه تا آقاي بروجردي زنده بود، زندگي او را آقاي بروجردي اداره مي كرد. بعد امام خميني كه نجف رفت، هزينه زندگي او را ايشان مي داد. كسي به او زن نداد، تا اين كه كنيز سياهي آوردند و به ازدواج او درآوردند. از او دو دختر پيدا كرد. دختر بزرگش خاله صغري نام دارد و ديگري طوبي كه ديوانه است. اين يكي ديگري را پرستاري مي كند.

.

ص: 339

يافتن قبري با كمك صاحب قبر !

حكمت شفا نيافتن جوان بيمار

آن ها در حال حاضر حدود صد سال دارند و در تهران زندگي مي كنند، و اداره زندگي آن ها توسط اين جانب است.(1)

يافتن قبري با كمك صاحب قبر !مرحوم هاشم عبداللهي يكي از شاگردان درس جامع السعاداتِ پدرم در مسجد جامع [در بازار تهران] بود. پدرم در مسجد جامع، شبستان چهل ستون، سه ساعت بعد از مغرب نماز عشا را مي خواند و بعد جامع السعادات مي گفت. ده دوازده نفر از متدينين در اين جلسه حضور داشتند.ايشان مي گفت: وقتي درس پدرت آمدم ديدم هيچ چيز غير از خدا براي من ارزشي ندارد.پس از فوت آقاي عبداللهي جنازه او را به مشهد بردند و در بهشت رضا _ صلوات الله عليه _ دفن كردند. من آمدم مشهد به نيابت از ايشان زيارت كردم، تاكسي گرفتم رفتم بهشت رضا، آدرس قبر او را نداشتم، ايستادم گفتم: هاشم آقا من آمدم زيارت قبر شما، مرا راهنمايي كنيد، بلد نيستم.ديدم گويا كسي دو تا كتف مرا گرفت از چپ و راست مرا اين طرف و آن طرف برد، يك جا بدون جهت ايستادم، ديدم روي يك قبر در فاصله يك متري من نوشته: «هاشم عبداللهي تهراني».

حكمت شفا نيافتن جوان بيمارصبح هاي جمعه با پدرم به زيارت حضرت عبدالعظيم عليه السلام مي رفتيم، يك روز در بازگشت از حرم مغازه اي را در بازار قديم شهر ري _ كه نزديك چهار سو بود _ نشان داد و فرمود: در اينجا سيدي بود كه هر وقت از اين مغازه عبور مي كردم قدري كنار او مي نشستم. الآن نظير آن مرد وجود ندارد. وي عطار بود، يك روز تعريف كرد كه پسري

.


1- .. گفتني است كه آية الله تهراني اين مطلب را در تاريخ 7 / 1 / 1384 براي نگارنده نقل كرد.

ص: 340

شهادت ميرزا غلامحسين به دست عوامل محمد علي شاه

داشت هفده هيجده ساله، مريض شد، هر چه كرد درمان نشد. به من گفت: متوسل شدم به امام زمان _ صلوات الله عليه _ آقا را شب در خواب ديدم، فرمود: اگر فرزند تو بماند شقي مي شود، مي خواهي بچه شقي داشته باشي، يا نمي خواهي؟گفتم: نه، بچه شقي نمي خواهم.فردا صبح، جنازه وي را از منزل بيرون بردند.

شهادت ميرزا غلامحسين به دست عوامل محمد علي شاهجدّ [پدري] ما مرحوم ميرزا غلامحسين، از روحانيون متقي، شجاع، فاضل و موجّه تهران بود. وي در بازار تهران مسجد بزازها اقامه جماعت مي كردند. پدرم (آية الله حاج ميرزا عبد العلي تهراني) نقل مي كرد وقتي به نماز مي ايستاد، حتي در غير ماه رمضان، شبستان مسجد و حياط آن به طور كامل پر مي شد.ايشان از مخالفان سلطنت و محمدعلي شاه بود، و به همين جهت، هنگامي كه شب جمعه براي زيارت حضرت عبد العظيم عليه السلام به شهر ري رفته بود، در سن 33 سالگي، همراه چند نفر از دوستانش به دست عوامل محمد علي شاه به شهادت رسيدند و در مقبره آية الله [ميرزا محمد حسن] آشتياني در جوار حرم مطهر حضرت عبدالعظيم به خاك سپرده شدند.ماجرا بدين سان بوده كه آقا ميرزا غلامحسين و همراهان، پس از زيارت حضرت عبد العظيم عليه السلام به منزل آقاي آشتياني(1) در شهر ري مي روند و تصميم داشتند كه در آخر شب به تهران بازگردند. تابستان بوده و درهاي اتاق، باز . آقاي آشتياني مي بيند كه چند نفر مسلّح، روي بام منزل و روبه روي اتاقش آمده اند. وي با ديدن اين صحنه تكان مي خورد. نزد آنها مي رود و با التماس، آنها را قسم مي دهد كه اينها مهمان من

.


1- .. مقصود، ميرزا مصطفي بن محمد حسن آشتياني (افتخار العلماء) (1284 _ 1327 ق) است كه بر اساس منابع تاريخي، شيخ غلامحسين پيشنماز، شب چهارشنبه دوم ربيع الأوّل 1327، در خانۀ او به شهادت رسيد (ر.ك: شميم روحاني در احوال و آثار و خاندان ميرزا محمدحسن آشتياني، ص183؛ تاريخ مشروطۀ ايران، ص209).

ص: 341

خليل طهماسبي، قاتل رزم آرا نبود

تحليلي متفاوت دربارۀ شهادت شيخ فضل الله

هستند. اگر با من كار داريد، من حاضرم؛ ولي اينها مهمان هستند و تا نيم ساعت ديگر مي روند. ولي آنها اعتنايي نمي كنند و همه آنها را مي كشند.

خليل طهماسبي، قاتل رزم آرا نبودامام خميني قدس سره؟ فرمودند: من پيش آقاي كاشاني(1) بودم. آقاي كاشاني گفتند: «ما مي دانيم كه رزم آرا را، استاد خليل نجّار طهماسبي نكشت. او به سوي رزم آرا شليك كرد، ولي تير او به وي اصابت نكرد. يكي از دو محافظي كه پشت سرش بودند، او را كشتند؛ چون تير از پشت سرش به او اصابت كرده بود. اگر تير خليل طهماسبي به رزم آرا اصابت كرده بود بايد از جلو مورد اصابت قرار مي گرفت؛ چون خليل طهماسبي از روي بلنديِ وسط مسجد، و از روبه رو، به او شليك كرده بود».(2) آقاي كاشاني مي گفت: «ما براي اين كه رُعبي در دل شاه ايجاد كنيم، مصلحت ديديم كه اين قتل را به خودمان _ يعني به فدائيان اسلام _ نسبت بدهيم و بگوييم ما خليل طهماسبي را فرستاديم رزم آرا را ترور كند».

تحليلي متفاوت درباره شهادت شيخ فضل اللهآية الله حاج آقا مرتضي تهراني تعريف كردند كه: پدرم (آية الله حاج ميرزا عبدالعلي تهراني) از كوچه اي كه منزل سيد عبدالله بهبهاني در آن قرار داشت، عبور نمي كرد! زيرا مواضع او و سيد محمد طباطبايي را موجب شهادت شيخ فضل الله نوري مي دانست.شيخ فضل الله تا شش ماه با جريان مشروطيت همراه بود؛ ولي پس از آن كه متوجه شد كه طرفداران مشروطيت مي خواهند با سوء استفاده از اين نام، نقشه هاي خود را پياده كنند، به مخالفت با آن برخاست و اصرار داشت كه بايد كلمه «مشروعه» به آن افزوده شود.

.


1- .. آية الله سيد ابوالقاسم كاشاني.
2- .. نيز، ر.ك: ناگفته ها، [شهيد] مهدي عراقي: ص148.

ص: 342

سيد عبدالله بهبهاني و سيد محمد طباطبايي با او همراهي نكردند؛ بلكه به مخالفت با او برخاستند، تا اين كه شيخ به اتهام «شقّ عصاي مسلمين»(1) محكوم به اعدام شد.جمله «شَقّ عصاي مسلمين» يك تعبير آخوندي است كه از بازاري ها نبوده، از اين دوتا بوده!از اين جا، حدس من است كه اين دو تا مي گويند: اعدام شيخ باعث بي آبرويي ما مي شود. آنها در جواب مي گويند: كاري مي كنيم كه اين مشكل پيش نيايد. شما را دستگير مي كنيم، چند روزي در زندان نگه مي داريم، كار را تمام مي كنيم، بعد شما را رها مي كنيم.همين كار را هم كردند.2

.


1- .. از بين بردن وحدت و قدرت مسلمان ها؛ ايجاد شكاف در بين امّت.

ص: 343

نكاتي دربارۀ آية الله حاج ميرزا عبد العلي تهراني

يك. تدريس اخلاق در مشهد
دو. مراجعت به تهران

اگر آنها، در كنار شيخ قرار مي گرفتند و با او مخالفت نمي كردند، اين اتفاق نمي افتاد و شيخ فضل الله به شهادت نمي رسيد.واقع مطلب، اين است و غير از اين، تحريف تاريخ.

نكاتي درباره آية الله حاج ميرزا عبد العلي تهرانيآية الله حاج آقا مرتضي تهراني در ديدارهاي مختلف، نكاتي را درباره پدر بزرگوارشان حضرت آية الله حاج ميرزا عبدالعلي تهراني (1318 _ 1387ق) نقل كردند كه شماري از آن ها از اين قرار است:

يك. تدريس اخلاق در مشهددر درس اخلاق آميرزا عبدالعلي در مشهد مراجع تقليدي مانند آية الله ميرزا احمد كفايي، آية الله سبزواري و ... شركت مي كردند.

دو. مراجعت به تهرانآية الله احمد آشتياني در مراجعت پدرم به تهران به ديدن ايشان آمد و فرمود: مرا مجتهد مي داني؟ پدرم پاسخ داد: آري.فرمود: عادل مي داني.پدر فرمود: آري.فرمود: حكم مي كنم در تهران بماني. لذا پدرم پس از سه سال اقامت در مشهد به تهران بازگشت.

.

ص: 344

سه. اهميت خداباوري
چهار. آموزش مخالفت با نفس
پنج. ترس از سوء خاتمه
شش. تكرار برخي از جملات در نماز
هفت. تكرار مراسم شب هاي قدر

سه. اهميت خداباوريپدرم مي فرمود: برخي از روحانيون، عادل، عالم، مجتهد و زنديق اند!و توضيح مي داد كه مقصودش اين است كه گناه هاي متعارف را انجام نمي دهند، فروع را به اصول، خوب رَد مي كنند، اما خدا را باور نكرده اند!

چهار. آموزش مخالفت با نفساز پدرم پرسيدم: چرا شما اين قدر به آقاي شيخ مرتضي زاهد احترام مي كنيد؟فرمود: ايشان تا رسائل و مكاسب بيشتر نخوانده بود، ولي به تور يك مربي مي خورد و مسيرش عوض مي شود. پدرم مي فرمود: ايشان استاد من در تعليم مخالفت با هواي نفس بود، ولي مسائل فقهي را از من سؤال مي كرد. شيخ مرتضي به طور خيلي عادي مسائل «غيبي» را مي گفت.

پنج. ترس از سوء خاتمهپدرم فرمود: من به شيخ مرتضي زاهد گفتم: من از عاقبت خود مي ترسم. ايشان فرمود: آميرزا! تو عاقبت به خيري، چون شب ها قبل از خواب به خداوند متعال مي گويي: خدايا! من بنده مطيع تو نيستم. من يك زنديقم. به من رحم كن!و درست مي گفت!

شش. تكرار برخي از جملات در نمازپدرم موقع نماز برخي از جملات قرائت را تكرار مي كرد. از ايشان پرسيدم: چرا تكرار مي كنيد؟ آيا شك مي كنيد؟فرمود: نه، احساس مي كنم حضور قلبم قطع شد.

هفت. تكرار مراسم شب هاي قدرايشان شب هاي احيا در ماه رمضان، مجدداً تنهايي مراسم احيا را تكرار مي كرد.

.

ص: 345

هشت. مداومت بر اين اعمال
نُه. بهترين زيارتنامۀ اميرمؤمنان عليه السلام
ده. دنبال كشف و كرامت نباش!

هشت. مداومت بر اين اعمالايشان، زيارت جامعه و زيارت چهارم از زيارت مطلقه اميرالمؤمنين عليه السلام را هر روز مي خواند. زيارت اميرالمؤمنين را در فاصله بيست سانتي ديوار مي خواند، وقتي مي گفت «أنت وسيلتي ...»، حالي به او دست مي داد كه گويا امام را از نزديك مي ديد.

نُه. بهترين زيارتنامه اميرمؤمنان عليه السلامپدرم مي گفت: زيارت جامعه كبيره خوب است؛ ولي براي اميرالمؤمنين عليه السلام كم است. پرسيدم كدام زيارت براي ايشان خوب است، فرمود: اَلسَّلامُ عَلي أبِي الأئمَّةِ، و خليل النبوّة، و المَخصُوصِ بِالأُخوَّةِ... .(1)

ده. دنبال كشف و كرامت نباش!حدود شصت سال پيش، نسخه خطي دعاي سيفي كبير(2) را كه نسخه منحصر به فردي بود و ناقل آن حاج ميرزا حسين خليلي تهراني است را از حاج آقا حسن فريد گرفتم و در آن وقت، صد و بيست تومان دادم به يك خطاط كه آن را استنساخ كرد. به پدرم گفتم كه سند آن صحيح است، و با اشاره به خواص آن پرسيدم: اجازه مي دهيد آن را انجام دهم؟(3) ايشان سخنان مرا گوش كرد، و فرمود: نه بابا جان! انسان براي كرامت خلق نشده! كرامت، «حيض الرجال»(4) است!عرض كردم: انسان براي چه خلق شده؟!فرمود: براي بندگي!اين نسخه پيش من است؛ ولي پس از فرمايش ايشان تا كنون آن را نگاه نكرده ام!

.


1- .. اين زيارت، در مفاتيح الجنان، قبل از زيارت امين الله، زير عنوان «زيارت مطلقۀ امير المؤمنين» آمده است.
2- .. دو دعا به نام هاي «دعاي سيفي كبير» و «دعاي سيفي صغير» معروف است. دعاي سيفي صغير، در مفاتيح الجنان آمده است. گفتني است كه ظاهراً هيچ يك از اين دو دعا سند معتبري ندارند.
3- .. در اينجا اشاره كرد كه در آن وقت برنامه ها داشتم كه مي توانستم در زمستان روي پشت بام، چهار _ پنج ساعت مشغول باشم.
4- .. يعني اهل عرفان، در وقت ظهور كرامات از ايشان، از خدا منقطع مي شوند.

ص: 346

يازده. طي الأرض دادن ديگري

يازده. طي الأرض دادن ديگريپدرم در تابستان ها معمولاً يكي دو ماه در لار (در اطراف تهران) تنهايي در چادر زندگي مي كرد و به عبادت مي پرداخت. شخصي به نام حاج حيدر علي فتاحي، كه مردي متعبد بود، از يكي از اقوام خودشان، كه پيرتر از او بود پس از مرگ وي نقل كرد كه به او گفته: سرّي دارم براي تو مي گويم، ولي تا زنده ام براي كسي نقل نكن. در يكي از تابستان هاي گذشته (قبل از پنجاه سال پيش) مرحوم حاج ميرزا عبدالعلي تهراني بدون عائله رفته بود لار و در يك چادر نزديك ساير دامداران براي مدتي موقت (يكي دو ماه) سكونت كرده بود. من به پيشنهاد حاج آقا چند شبي در چادر ايشان مي خوابيدم. روزي به ايشان گفتم: من فردا دادگاه دارم و به همين جهت بايد امروز بروم تهران. ايشان فرمود: امشب نزد من بمان من فردا تو را مي فرستم. در آن زمان چهار پنج ساعت طول مي كشيد تا با وسايل آن موقع از لار تا ميدان ارك و دادگستري بروم. فكر كردم ايشان بيخود نمي گويد و اطاعت كردم. روز بعد تقريباً يك ساعت قبل از موعدي كه بايد در دادگاه حاضر شوم، ايشان دست مرا گرفت و از چادرهايي كه آنجا زده بودند گذشتيم تا رسيدم پشت تپه اي، فرمود: تا من صلوات مي فرستم تو هم صلوات بفرست، هر وقت ساكت شدم تو هم ساكت شو.من هم همين كار را كردم وقتي ساكت شدم و چشمم را باز كردم خود را در ميدان ارك جلوي دادگستري ديدم!ضمناً فرمود: تا زنده ام اين ماجرا را براي كسي تعريف نكن.

.

ص: 347

5 / 11پاي او مي دانست و سر من نمي دانست!

5 / 11پاي او مي دانست و سر من نمي دانست!در اين فصل نيز چند خاطره ديگر از جناب حجة الاسلام و المسلمين سيدعلي اكبر اجاق نژاد(1) نقل مي كنيم: يكي از علماي بزرگ قفقاز به نام آية الله ميرزا ابوتراب آخوندزاده(2) در ديداري كه با حاج زين العابدين تقي اف(3) يكي از ثروت مندان بزرگ جمهوري آذربايجان داشته، به وي مي گويد: شما مرد محترم و نيكوكاري هستي و از آنچه خداوند به شما داده است

.


1- .. نمايندۀ وليّ فقيه در جمهوري آذربايجان (ر.ك: ص152).
2- .. وي در سال 1817 م /1332ق، در بادكوبه (باكو) ديده به جهان گشود و پس از فرا گرفتن علوم مقدماتي و سطوح عاليۀ حوزوي، به نجف رفت و از محضر آية الله شيخ محمدحسن نجفي (صاحب جواهر) و ديگر اعاظم نجف بهره برد و پس از تكميل تحصيلات به زادگاه خود بازگشت. ايشان يكي از برجسته ترين علماي منطقه قفقاز در قرن سيزدهم هجري بوده و كراماتي نيز به وي نسبت داده شده است. وي در تاريخ 1910 م/1328 ق، وفات كرد و در باغ شخصي خودش در قصبه «مردكان» به خاك سپرده شد و قبرش هم اكنون زيارتگاه است (ر.ك: مفاخر آذربايجان: عقيقي بخشايشي: ج5 ص2899).
3- .. حاج زين العابدين تقي اُف از سرمايه داران خوش نام و نيكوكار قفقاز بود كه در سال 1838 ميلادي (1254 قمري) در شهر بادكوبه (باكو) ديده به جهان گشود و در سال 1924 ميلادي (1343 قمري) وفات يافت. تقي اف، مالك چندين حلقه چاه نفت در بادكوبه بوده و املاك و مستغلات فراواني داشته است. وي بخشي از ثروت خود را به فعاليت فرهنگي، مانند: تأسيس مدارس، ساختن مساجد، موزه، كتابخانه و نيز مساعدت به فقرا اختصاص داده بود، به گونه اي كه هنوز در آذربايجان از وي به نيكي ياد مي شود.

ص: 348

در خدمت به مردم و امور خير، دريغ نمي داريد و ان شاء الله مأجوريد، ولي بايد بدانيد كه اداي حقوق الهي ضوابط خاصي دارد، تصوّر نكن كه اين گونه كارها موجب سقوط تكليف واجبات مالي شما مي شود، شما بايد خمس مال خود را بدهيد وگرنه اين انفاق ها هر چند ثواب دارد، ولي جايگزين پرداخت حقوق واجب نمي گردد.آقاي حاج زين العابدين كه مي دانسته خمس ثروت او بسيار زياد است و پرداخت آن برايش سنگين، ضمن حفظ ادب در پاسخ مي گويد: آقا جان! ما آنچه از دستمان برمي آيد انجام مي دهيم، ديگر چه نيازي به امور ديگر است، چه فرقي مي كند كه خيرات به چه صورتي باشد!ميرزا ابوتراب مي گويد: آنچه از خير و خوبي توسط ما انجام مي شود، اموري است كه خواست و ميل و سليقه ها در آن دخيل است و شايد در مواردي غير لازم باشد، اما آنچه خداوند متعال از ما خواسته، دستور و امر خداست، انجام آن واجب است و تركش جايز نيست... .مجدداً حاج زين العابدين پاسخ مي دهد كه: آقا! من فرقي ميان اين دو صورت نمي بينم.ميرزا ابوتراب كه نصيحت را بي اثر ديد به عنوان اتمام حجت خطاب به وي مي گويد: حاج زين العابدين! روزي مي رسد كه يك شبه همه ثروت و اموال و دارايي ات را از تو مي گيرند، آن وقت تو پشيمان مي شوي كه چرا به وظيفه شرعي خود عمل نكردي، كه البته پشيماني برايت سودي نخواهد داشت. ممكن است روزي برسد كه اين ثروت از دستت برود به طوري كه حتي براي شام شبت محتاج شوي!حاج زين العابدين كه باور نمي كرد چنين روزي فرا رسد، به طنز مي گويد: چه كسي مي تواند اين همه ثروت را از من بگيرد، آن هم يك شبه!1917 ميلادي (حدود هشت سال بعد از وفات آية الله ميرزا ابوتراب) انقلاب بُلشِويكي در روسيه به پيروزي مي رسد و كمونيست ها روي كار مي آيند. چهار سال بعد در يكي

.

ص: 349

از شب هاي سال 1922 ميلادي حاج زين العابدين تقي اف احضار و همه اموالش در همان شب مصادره مي شود و در باغ شخصي خودش محبوس مي گردد و براي او شرايطي پيش مي آيد كه به نان شب هم محتاج مي شود و بايد به سربازها التماس كند تا برايش نان بياورند!در اين شرايط، نصايح آن پير روشن ضمير را به ياد مي آورد، كه چنين روزي را براي او پيش بيني كرده بود، فرزندان خود را خواسته و به آن ها وصيت مي كند: پس از مرگ، جنازه ام را به باغ «كردكان» ببريد و مرا زير پاي ميرزا ابوتراب دفن كنيد، تا ديگران بدانند آنچه پاي آن عالم رباني مي دانست، سر من نمي دانست!حاج زين العابدين در سال 1924 ميلادي (اول صفر 1343) از دنيا رفت و بنا به وصيت او در پايين پاي آية الله ميرزا ابوتراب به خاك سپرده شد!(1)

.


1- .. اين داستان را ابتدا حجة الاسلام والمسلمين سيد علي اكبر اجاق نژاد، براي من تعريف كرد. پس از آن جناب حجة الاسلام و المسلمين عادل مولايي نيز آن را به تفصيل و به صورت مكتوب ارائه كرد. آنچه در متن آمده، برگرفته از گفته و نوشتۀ آن دو بزرگوار است. توضيحات پاورقي نيز از متن آقاي مولايي اخذ شده است.

ص: 350

5 / 12گريۀ استاد در پاسخ يك سؤال

5 / 12گريه استاد در پاسخ يك سؤالخاطره ديگر جناب حجة الاسلام و المسلمين سيد علي اكبر اجاق نژاد(1) از دوران تحصيل خود به اين شرح است: در سال هاي اول طلبگي يك شب بعد از نماز مغرب و عشا ديدم آية الله حائري(2) در صحن بزرگ حضرت معصومه عليها السلام، جلوي يكي از حجره ها نشسته. خدمت ايشان رسيدم و عرض كردم حاج آقا اجازه مي دهيد يك سؤال بپرسم؟ايشان با لحني كه به نظرم تند بود، گفت: بگو.گفتم: من نمي دانم چه كنم كه در نماز حضور قلب داشته باشم؟به محض اين كه سؤال تمام شد، ايشان شروع به گريه كرد، خيلي جدي اشك مي ريخت! من شگفت زده اين منظره را نگاه مي كردم، و با خود مي گفتم: من كه چيزي نگفتم، من تنها يك سؤال كردم!لحظاتي گذشت، ايشان خيره نگاه مي كرد و اشك مي ريخت.پس از لحظاتي ايشان ضمن اشاره با دست، خيلي تند به من گفت: بچه پاشو برو! اگر من راهي بلد بودم خود از آن بهره مي بردم!

.


1- .. ر.ك: ص144 (پانوشت).
2- .. آية الله حاج آقا مرتضي حائري (م 1364 ش)، از اساتيد برجسته فقه و اصول و فرزند آية الله شيخ عبدالكريم حائري مؤسسه حوزه علميۀ قم.

ص: 351

من چنان هيجان زده شدم، مثل كسي كه او را برق گرفته باشد، در يك لحظه راه بازگشت به منزل را فراموش كردم، لحظه اي ايستادم تا متوجه شدم كه از سمت راست صحن بايد خارج شوم يا از سمت چپ!

.

ص: 352

5 / 13تعليم نماز در عالم رؤيا

5 / 13تعليم نماز در عالم رؤياخاطره ديگري از جناب حجة الاسلام و المسلمين سيد علي اكبر اجاق نژاد: (1) در حدّ فاصل سال هاي 1359 تا 1361 حدود سه سال در شهرستان مرزي آستارا اقامت داشتم. در آستارا مسجد بزرگ يا جاي مناسبي كه بتوان در آنجا نماز جمعه را اقامه كرد وجود نداشت و به خاطر باراني بودن هواي منطقه اقامه نماز در فضاهاي آزاد مانند حياط استاديوم نيز مقدور نبود. لذا حقير به عنوان امام جمعه وظيفه داشتم جهت اجراي اين فريضه الهي نسبت به تأسيس مصلاي مناسب شهر اقدام نمايم. براي همين منظور با همكاري معتمدين محل و مسئولين مربوط و مردم عزيز، نسبت به تأسيس مصلا در حياط مسجد جامع شهر _ كه از وسعت خوبي برخوردار بود _ اقدام كردم. در تابستان سال 1360 زيلوي بزرگي به گوشه اي از حياط انداخته و اين جانب قسمتي از روز را جهت نظارت بر امور تأسيساتي مسجد در آنجا حضور مي يافتم. به خاطر حضور حقير عده اي از مؤمنين خصوصاً جوانان جمع مي شدند و ضمن استفاده متقابل و طرح مسائل شرعي و معارف اسلامي مجلس انس و محفل الفتي تشكيل مي شد.

.


1- .. ر.ك: ص144 (پانوشت).

ص: 353

روزي با حضور عده اي از جوانان طبق معمول هر روز مشغول مذاكره و گفتگو بوديم. نوجواني كه در كنار ديوار و به فاصله حدود پنج شش متري ايستاده و به جمع ما خيره شده بود، توجه من را به خود جلب كرد. به كساني كه در نزديك نشسته بودند گفتم: برويد و آن نوجوان را بياوريد اينجا، از نحوه نگاه و توجه اش به سوي ما احساس مي كنم كه اشتياق دارد در اين جمع حضور داشته باشد. جوان كم سن و سالي كه در كنار من نشسته بود، گفت: آقا! دو شب پيش براي او اتفاقي افتاده است و اكنون بسيار مايل است پيش شما بيايد و در اين محفل شركت كند، ليكن خجالت مي كشد.من پرسيدم: چه اتفاقي افتاده است، اگر قابل نقل است تعريف كنيد. گفت: شما را در خواب ديده است و داستان خواب خيلي شيرين و شگفت آور است، اجازه بدهيد خودش بيايد تعريف كند. آن عزيز خوش اقبال را آوردند و تعدادي از حضار كه با ايشان سابقه آشنايي نداشتند با نظر موافق اين حقير مجلس را ترك كردند تا بالأخره شرايطي ايجاد شد كه او بتواند ماجراي خواب را بدون ابا و با آرامش روحي بيان كند.اسم او علي بود. در سطح راهنمايي مشغول تحصيل و خانه پدري شان در نزديكي مسجد جامع بود و از بچه هاي آن محله محسوب مي شد. علي كه فرزند ارشد خانواده و نوجواني محجوب و باحيا بود، پس از تعارفات اوليّه و رفع اضطراب در حالي كه بسيار واضح و آرام صحبت مي كرد، گفت: مدت دو سه ماه بود كه عصرها مي آمدم و از دور به مجلس گرم و باصفاي شما نگاه مي كردم. به صميميت و گرمي محفل تان فريفته شده بودم. هنگام نماز (مغرب و عشا) به صفوف معنوي و روحاني تان دلبسته شده بودم، اما آداب نماز جماعت را نمي دانستم و خواندن نماز فُرادي و حتي قرائت حمد و سوره را بلد نبودم. محيط خانواده و افكار پدر و مادرم براي آموختن مسائل ديني مساعد نبود و حتي با حضور من در ميان جوانان مسجد و شركت در مراسم ديني و تردد به اين گونه

.

ص: 354

محافل و مساجد مخالف بودند. در ميان دوستان و بچه هاي هم محلي خود احساس حقارت مي كردم و به خاطر همين براي ياد گرفتن وظائف شرعي خصوصاً سوره هاي حمد و توحيد جرأت نمي كردم و پيوسته از اين وضع نابسامان خودم ناراحت و از نظر رواني در رنج و عذاب بودم، تا اين كه دو شب پيش خواب ديدم، خواب معنوي و تاريخي، در خواب ديدم: من و پدر و مادرم و ساير بچه ها، همه در خانه هستيم، ناگهان در خانه كوبيده شد. من كه در حياط بودم رفتم در را باز كردم، آنگاه چشمم به جمال شما افتاد با تبسم و گشاده رويي به من گفتيد: اجازه هست بيايم؟ مهمان مي پذيريد؟من خيلي خوشحال شدم بلادرنگ دويدم به طرف داخل خانه با صداي بلند گفتم: بابا در اتاق را باز كنيد، آقاي اجاق نژاد آمده، امام جمعه آمده است (در اينجا صداي ايشان مي لرزيد و گريه مي كرد، ما هم درعين اين كه به سخنان ايشان گوش مي داديم تحت تأثير قرار گرفته بوديم). علي رغم اين كه پدرم با انقلاب مخالف بود و با روحانيون ميانه خوبي نداشت بلافاصله از جاي خود برخاست و در اتاق پذيرايي را باز كرد و از شما استقبال گرمي كرد و شما را به داخل اتاق برد. همه ما دور شما را گرفته بوديم، حتي مادرم با رعايت شئون مجلس روحاني در ميان ما حضور داشت. شما مانند عضو محترمي از اعضاي خانواده، ما را مورد لطف و تفقد قرار داده و حال يكايك ما را پرسيديد. پس از اظهار محبت به طرف من نگاه كرديد و گفتيد: نماز مي خواني؟گفتم: خيلي دلم مي خواهد بخوانم.گفتيد: قرائت سوره حمد و توحيد را بلدي؟سرم را پايين انداختم و با خجالت گفتم: نه. گفتيد: پاشو بيا دستت را بده به دست من. بلافاصله من دستم را دادم به دست شما، آنگاه شما گفتيد: هر چه من مي گويم شما هم بگوييد.

.

ص: 355

بعد سوره حمد و سوره توحيد را به ترتيب، جمله به جمله خوانديد، من هم تكرار كردم. پس از تكرار آخرين جمله سوره توحيد از خواب پريدم. شيريني خواب به من حال داده بود. مسرور بودم، تمامي جملاتي را كه شما در خواب به من تلقين كرده بوديد را در ياد داشتم. براي آزمايش، يك بار ديگر سوره حمد و توحيد را با آن لحني كه شما در خواب ياد داده بوديد قرائت كردم. از شدت خوشحالي خواب از سرم پريد و تا صبح نخوابيدم و از صبح همان شب نماز را شروع كردم و بر خداي خود سجده شكر كردم كه از روي لطف و مرحمت نماز را در عالم خواب به من آموخت. جاي تأمّل و شگفت اينجاست كه ايشان پس از تعريف كردن ماجراي خواب، با تقاضاي اين جانب سوره هاي حمد و توحيد را قرائت كرد و در الحان قرائت ايشان، لحن و لهجه خودم را كاملاً احساس مي كردم.

.

ص: 356

5 / 14خاطره اي از وصيت آية الله ميرزا جواد تهراني...

5 / 14خاطره اي از وصيت آية الله ميرزا جواد تهراني درباره محلّ دفن خوددر تاريخ 6/4/1383 در ديداري كه با جناب حجة الاسلام و المسلمين علي اكبر الهي خراساني داشتيم، ايشان خاطره جالبي از وصيت آية الله حاج ميرزا جواد آقا تهراني (از علماي مشهد) درباره محل دفن خود نقل كرد. در آن جلسه جناب حجّة الاسلام و المسلمين سيّد علي قاضي عسكر هم حضور داشت و مطالب آقاي الهي را يادداشت كرد. متن نوشته ايشان چنين است: مدتي بود كه برخي از آقايان از من خواسته بودند تا به حضور حاج ميرزا جواد آقا تهراني بروم و سؤال كنم كه آيا درست است كه شما وصيت كرده ايد در حرم مطهر علي بن موسي الرضا عليه السلام مدفون نشويد؟ در صورت صحّت از ايشان بخواهم تا از اين وصيت چشم پوشي كنند.من از پذيرفتن اين درخواست، خودداري كردم و پس از چند بار پيگيري آقايان، به ايشان عرض كردم: بهتر است اين موضوع را به آية الله مرواريد (پدر خانمم) بگوييد و از ايشان بخواهيد تا با ميرزا صحبت كنند.وقتي موضوع به آقاي مرواريد منتقل مي شود، ايشان مي فرمايند كه: به آقاي الهي بگوييد.

.

ص: 357

جناب آقاي حلبي هم به من پيغام دادند كه شما اين كار را بكنيد.آن زمان، آية الله العظمي گلپايگاني به مشهد مشرّف شده بودند و من به ذهنم رسيد موضوع را با ايشان در ميان بگذارم تا توسط معظّم له براي ميرزا پيغام فرستاده شود. از اين رو خدمت ايشان رسيدم و مسئله را درميان گذاشتم. حضرت آية الله گلپايگاني سري تكان داده، فرمودند: شما چه مي گوييد و ايشان چه مي گويند! سپس ادامه دادند: من در چند روز گذشته تصميم داشتم از ايشان عيادت كنم. ايشان راضي نشدند و گفتند: آقاي حاج سيد جواد، آقازاده محترم، را بفرستيد. من براي شما پيغامي دارم. حاج آقا جواد را به عيادت ايشان فرستادم. ميرزا به ايشان گفته بودند كه من از مال دنيا چيزي ندارم. خانه موجود را آقاي حاج كاظم طرخاني براي خانواده من خريده و اثاثيه منزل هم مربوط به ايشان است. من تنها تعدادي كتاب از مِلك شخصي خود تهيه كرده ام كه دوست دارم والد محترم شما، آن ها را قبول كنند و به هر مصرفي كه مي خواهند، برسانند.آية الله گلپايگاني در پاسخ فرموده بودند: خوب است كتاب ها را به فرزنداني كه طلبه هستند بدهيد تا ايشان استفاده كنند. ايشان پاسخ داده بودند: من مي خواهم جناب عالي آن ها را قبول بفرماييد.اين ايّام گذشت. مدّتي بعد شنيدم ميرزا جواد آقا بيمار هستند. به عيادت ايشان رفتم. آن روز با اين كه بيمار بودند، ولي از من خواستند تا بيشتر نزدشان بمانم. فرزندان ايشان هم مرتّب اشاره مي كردند كه من برخيزم؛ ولي ايشان نمي گذاشتند.من فرصت را مغتنم دانسته و با احتياط، خدمت ايشان عرض كردم: دوستان، چنين توقّعي از جناب عالي دارند كه شما منع خود را برداريد تا در هر كجاي حرم

.

ص: 358

مطهّر بتوانند شما را دفن كنند. جناب آقاي واعظ طبسي (توليت حرم مطهر رضوي) هم بر اين مسئله اصرار دارند.ميرزا در همان حال بيماري كمي برآشفتند و فرمودند: من مقلّد كسي نيستم. خودم درك دارم و مي فهمم. به همين شكلي كه گفته ام عمل شود.من وقتي برآشفته شدن ميرزا را ديدم، از گفته خود پشيمان شدم.موقع خداحافظي به ميرزا عرض كردم: من تاكنون به دليل اين كه اجازه نمي داديد، دست شما را نبوسيده ام. دوست دارم هم اكنون به من اين اجازه را بدهيد! ايشان با لبخند مليحي فرمودند: اين بار هم اجازه نمي دهم.من هم گفتم چشم! و خداحافظي كردم.چند روز بعد، ميرزا جواد آقا به رحمت ايزدي پيوستند. مردم مشهد، علما و بزرگان، همه براي تجليل و تشييع، گرد هم آمدند. در جلسه اي با حضور حضرات آيات: فلسفي، مرواريد و فرزند آن مرحوم (به نام حاج اكبر آقا)، آقاي مرواريد فرمودند: با توجه به وصيت ايشان خوب است در قبرستان كوه سنگي دفن شوند.حاج اكبرآقا گفتند: قبرستان كوه سنگي، قبرستاني خصوصي است و آنجا نبايد دفن شوند. [چون بر خلاف روش و خواست ايشان است].بالاخره قرار بر اين شد كه ايشان را در بهشت رضا دفن كنند.يكي از علاقه مندان به مرحوم ميرزا رفته بود يك عِماري(1) دست كرده بود تا ميرزا را داخل آن گذاشته و تشييع كنند. پسر مرحوم ميرزا مخالفت مي كرد و مي گفت: تابوت هم بايد مثل تابوتي باشد كه عموم مردم را در آن حمل مي كنند.سازنده تابوت هم به شدت اصرار مي كرد و حاج اكبرآقا هم اجازه نمي داد. قرار شد موضوع را از آقاي [آية الله ميرزا علي آقا] فلسفي بپرسيم و هر چه ايشان فرمودند عمل كنيم. به اتفاق، خدمت آقاي فلسفي مطلب را مطرح كرديم. ايشان از حاج اكبرآقا پرسيدند: آيا مرحوم ميرزا در وصيت نامه خود، چيزي در اين باره نوشته اند؟ پاسخ داد: نه. فرمودند: آيا به شما به صورت خصوصي وصيت كرده اند؟ گفت: نه.فرمودند: پس شما تكليف نداريد.بنا بر اين، مشكل، مرتفع شد و با همان عماري تشييع شدند.از نكات ديگري كه فرزندان مرحوم ميرزا به من مي گفتند، اين بود كه ميرزا فرموده بود: اگر من در جبهه شهيد شدم، همان جا براي من قبري بكَنيد و مرا در آن دفن كنيد. براي من يك جلسه فاتحه هم بيشتر نگيريد و... .

.


1- .. عِماري: كجاوه؛ تابوت مخصوص تشييع علما و بزرگان كه شبيه كجاوه است.

ص: 359

. .

ص: 360

5 / 15كرامتي از علامۀ اميني رحمه الله

5 / 15كرامتي از علامه اميني رحمه اللهدر تاريخ 27/11/1378 همراه با حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاي علي اكبر الهي خراساني، مدير عامل بنياد پژوهش هاي اسلامي آستان قدس رضوي، طبق قرار قبلي، به ديدار حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاي سيد حسن دُرافشان رفتيم. وي در خانه اي بسيار قديمي زندگي مي كرد. ديوار اتاقي كه ما با ايشان در آن ديدار كرديم، مانند ديوارهاي حياط، آجري بود. ايشان چهره اي نوراني و حاكي از باطني باصفا و معنوي داشت.پس از احوال پرسي، از وي تقاضا كردم شماري از خاطرات آموزنده خود را براي ما تعريف كند. داستان هاي جالب و بسيار آموزنده اي را تعريف كرد.(1) يكي از آن داستان ها، خاطره اي بود از علامه عبد الحسين اميني، مؤلف كتاب الغدير.ايشان فرمود: در سفر به نجف، به ديدار علامه اميني رفتم. وي به من گفت: چرا خواندن كتاب الغدير(2) را براي مردم، ترك كردي؟

.


1- .. احتمالاً داستان تشرف ايشان به محضر امام عصر عجل الله تعالي فرجه _ كه در صفحۀ 92 آمده _ نيز يكي از آن داستان ها بود كه چون آن را بلافاصله يادداشت نكردم، جزئياتش از خاطرم رفت و لذا از آية الله سيّد جعفر سيدان خواستم آن را برايم نقل كرد.
2- .. ر.ك: ص29.

ص: 361

گفتم: از موقعي كه مبتلا به سردرد شده ام، نمي توانم.ايشان دست خود را روي گردنم گذاشت و حدود يك ساعت، دعا خواند. سپس از اشك هاي چشمش به گردنم ماليد و گفت: شفاي تو را گرفتم. ديگر تا آخر عمر سرت درد نخواهد گرفت! و همان شد.

.

ص: 362

5 / 16خاطره اي از آية الله سيستاني رحمه الله

5 / 16خاطره اي از آية الله سيستاني رحمه اللهحجة الاسلام و المسلمين آقاي سيد حسن دُرافشان(1) نقل كرد: منزل [آية الله] مرحوم سيد علي سيستاني(م1340ق)(2) بودم كه معتمد الدوله با كفش، وارد اتاق ايشان شد. آقا مشغول مطالعه بود، سرش را بلند كرد و گفت: خجالت نمي كشي روي فرش نبوّتي با كفش وارد مي شوي؟!معتمد الدوله بيرون رفت، كفش خود را درآورد و وارد اتاق ايشان شد، اسلحه خود را كشيد و خطاب به ايشان گفت: سيّد! با حكم قتل تو آمده ام. زبانت را جمع مي كني، يا بزنم؟!آقاي سيستاني سينه خود را باز كرد و گفت: بزن ... بزن!معتمد الدوله گريه اش گرفت و گفت: من حرامزاده نيستم ... و رفت.بعد، پسرشان آقا سيد محمد باقر(3) سيستاني وارد اتاق شد و به ايشان ايراد گرفت كه: چرا تقيّه نمي كني؟!مطالبي ميان آنها ردّ و بدل شد و در آخر، آقا سيّد علي گفت: ... خواب ديدم در خرابه شام هستم و مادرم فاطمه عليها السلام فرمود: بگو و نترس! ما نگهدار تو ايم. بنا بر اين، از چه تقيّه كنم؟!

.


1- .. ر.ك: ص92.
2- .. سيّد علي بن محمدرضا سيستاني، جدّ آية الله سيدعلي حسيني سيستاني (از مراجع تقليد عصر حاضر).
3- .. اين نام درست در خاطرم نماند؛ امّا به نظرم همان «سيد محمد باقر» در نقل ايشان بود كه پدر آية الله سيستانيِ امروز است.

ص: 363

فهرست مطالب .

ص: 364

. .

ص: 365

. .

ص: 366

. .

ص: 367

. .

ص: 368

. .

ص: 369

. .

ص: 370

. .

ص: 371

. .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109