تجلي ايمان در رفتار فردي و اجتماعي جوانان

مشخصات كتاب

سرشناسه : پورفلاحتی، محمدرضا، 1348 -

عنوان و نام پديدآور : تجلی ایمان در رفتار جوانان/ محمدرضا پورفلاحتی؛[تهیه کننده مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما].

مشخصات نشر : قم: صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، مرکز پژوهشهای اسلامی، 1390.

مشخصات ظاهری : 119ص.

فروست : مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما؛1683.

شابک : 23000 ریال 978-964-514-212-2:

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : کتابنامه: ص. [117] - 119؛ همچنین به صورت زیرنویس.

موضوع : جوانان مسلمان

موضوع : ایمان (اسلام)

شناسه افزوده : صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران. مرکز پژوهشهای اسلامی

رده بندی کنگره : BP230/165/پ94ت3 1390

رده بندی دیویی : 297/483

شماره کتابشناسی ملی : 2517473

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ديباچه

ديباچه

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ امَنُواْ آمِنُواْ بِاللّهِ وَرَسُولِهِ... . (نساء: 136)

اي كساني كه ايمان آورده ايد، به خدا و پيامبر او بگرويد... .

ايمان به عنوان هدف تمامي اديان آسماني، ركن اساسي در رساندن انسان به سعادت است. بنابراين، يكي از مهم ترين مسائل در آموزه هاي ديني مسئله ايمان است. گرچه نهال ايمان به زندگي رنگ و رويي زيبا مي بخشد، آفت هاي روزگار مانع رشد آن مي شود و تنها، حقيقت ايمان است كه مي تواند آن را از آسيب ها دور نگه دارد و زمينه شكوفايي آن را فراهم آورد، آري، حقيقت ايمان گوهري است كه هر مؤمني بايد قدر و منزلت آن را بداند و همواره ايمان را با عمل همراه كند، چنان كه ايمان بي عمل، مثل درخت بي ثمر است.

در آيات فراواني خداوند از آدمي خواسته كه خود را به زيور ايمان بيارايد تا به وادي نور و سرور درآيد. در راستاي تقويت ايمان بود كه مقام معظم رهبري يكي از وظايف رسانه ملي صدا و سيما را «ايمان روشن بينانه» مطرح كرد. ايمان، تنها وسيله نجات بشر و مايه زندگي معنوي است كه محور مسائل سياسي، اجتماعي و فرهنگي نيز قرار مي گيرد و امروزه جامعه

ص: 6

بشري، بسيار نيازمند آن است. در كنار كتاب ها و مقاله هاي فراواني كه درباره ايمان نظري نگاشته شده، جناب آقاي پورفلاحتي پژوهشگر ارجمند مركز پژوهش هاي اسلامي صدا و سيما نيز داستان هايي از تجلي ايمان در رفتار جوانان، در اين اثر ارائه مي كند كه اميد است براي برنامه سازان و تهيه كنندگان و پژوهشگران صدا و سيما سودمند باشد.

انه ولي التوفيق

مركز پژوهش هاي اسلامي صدا و سيما

اداره كل پژوهش

ص: 7

پيش گفتار

پيش گفتار

ايمان، نهالي است كه در زمين دل آدمي مي رويد و اگر از چشمه اعمال صالح آبياري شود، درختي تنومند خواهد شد كه بر تمام زواياي جان آدمي سايه مي گسترد.

انسان دغدغه اي ديرپاتر از دست يابي به سعادت ندارد و ايمان، راه دست يابي به آن است. ازاين رو، در حيات انسان نقشي تعيين كننده دارد. ترديدي نيست كه تاريخ انسان، با ايمان گره مي خورد. هرچند وجود كساني را كه جانشان، بستر رويش نهال ايمان نيست، نمي توان ناديده گرفت، انسان ها به طور كلي، حرمت ايمان را پاس داشته اند. پيمودن مسير سعادت، در گرو تجربه ايمان و حيات ايماني است، نه سخن گفتن طرف و گفت وگو از ايمان. بحث و گفت وگو از مقولاتي همچون ايمان، گشودن راهي براي آناني است كه از تجربه ايمان محرومند و نيز تعالي دادن تجربه ايماني كساني است كه واجد آنند.

شناسايي بيشتر و دقيق تر حقيقت ايمان، ما را در پرورش و شكوفا كردن بهتر آن و نيز پيش گيري از آسيب هاي ويرانگري كه ممكن است به آن وارد شود، ياري مي دهد.

ص: 8

ايمان، گوهري است كه نفس وجود آن در دستان آدمي، مايه مباهات و ارزشمند است. با اين حال، اگر صاحب گوهر، بيشتر آن را بشناسد، ارج و منزلت آن و نيز احساس تعلق آدمي به آن افزون تر خواهد شد.

از همين روست كه اندكي از شيريني و بخشي از جاذبه حيات ايماني را در آهنگ كلمات يا نقش داستان ها و حكاياتي درباره ايمان مي توان يافت.

اين داستان ها علاوه بر آنكه مي تواند راهنماي عملي اخلاقي و اجتماعي سودمندي باشد، معرفي كننده روح آموزه هاي اسلامي نيز هست. خواننده از اين رهگذر با حقيقت و روح آموزه هاي اسلامي آشنا مي شود و مي تواند خود يا محيط و جامعه اش را با اين مقياس ها اندازه بگيرد و ببيند در جامعه اي كه او در آن زندگي مي كند و همه طبقات، خود را مسلمان مي دانند و احياناً بعضي از آن طبقات، سنگ اسلام را نيز به سينه مي زنند، چه اندازه از معني و حقيقت اسلام دورند.

ص: 9

بخش اول: تجلي ايمان در رفتارهاي فردي

اشاره

بخش اول: تجلي ايمان در رفتارهاي فردي

زير فصل ها

آزادگي

احسان

احسان به حيوانات

امانت داري

استجابت دعا

ايمان

بلندهمتي

بزرگ منشي

تحصيل علم

تهذيب نفس

تجربه

توكل

حسن تدبير (سياست)

خردمندي

درستكاري

دين داري

سخاوت

شجاعت

صبر در مصيبت

صبر در معصيت

راست گويي

عقيده

عفاف و پاك دامني

عشق راستين

عبرت گيري

گناه گريزي

مناعت طبع

هواي نفس و هواپرستي

ص: 10

ص: 11

آزادگي

آزادگي

امام صادق(ع) فرمود:

اِنَّ الحُرَّ حُرٌّ علي جميع أحْوالِهِ: اِنْ نابَتْهُ نائبَةٌ صَبَر لَها، و اِنْ تَداكَّتْ عَلَيْهِ الْمَصائِبُ لَم تَكْسِرْهُ وَ إِنْ اُسِرَ و قُهِرَ و استُبدِلَ بِاليُسْرِ عُسراً.(1)

آزاده، در همه حال آزاده است. اگر بلا و سختي به او رسد، شكيبايي ورزد و اگر مصيبت ها بر سرش فرو ريزند، او را نشكنند، هرچند به اسيري افتد و مقهور شود و آسايش را از دست نهد و به سختي و تنگ دستي افتد.

سيد رضي، مؤلف كتاب عظيم نهج البلاغه و از اديبان بي نظير تاريخ اسلام است. او و برادرش، سيد مرتضي، از شاگردان برازنده شيخ مفيد رحمه الله بودند. سيد رضي در سال 359 ه_ .ق در بغداد متولد شد و در ششم محرم الحرام 406 ه_ .ق، در 47 سالگي، در بغداد از دنيا رفت. پيكر شريفش در كاظمين دفن شد. سپس همراه جسد پاك برادرش، سيد مرتضي، به كربلا انتقال يافت و در آنجا دفن گرديد.(2)


1- محمد محمدي ري شهري، منتخب ميزان الحكمه، ح 1487.
2- دكتر محمود دامغاني، شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 1، ص 31.

ص: 12

گفته اند وقتي خداوند فرزندي به سيد رضي عطا كرد، وزير آل بويه، هزار دينار در طبقي گذاشت و به عنوان چشم روشني تولد پسرش، براي او فرستاد. سيد رضي آن پول را رد كرد و پيغام داد: «وزير مي داند كه من از هيچ كس هديه نمي پذيرم.» وزير، بار ديگر آن طبَق را نزد سيد رضي فرستاد و پيغام داد: «اين وجه براي نوزاد شماست، نه براي خود شما.» سيد باز پول را رد كرد و پيغام داد: «كودكان ما نيز چيزي از كسي نمي پذيرند.» وزير، بار سوم طبق را فرستاد و گفت: «اين پول را به قابله اين خانواده بدهيد.» سيد رضي باز آن را پس فرستاد و گفت: «وزير مي داند كه زنان ما، از زنان بيگانه قابله نمي آورند، بلكه قابله ايشان، از همان زنان خودي هستند».

وزير براي بار چهارم، آن پول را فرستاد و پيغام داد: «اين پول را به طلابي بدهيد كه در محضر شما درس مي خوانند.» سيد رضي، طلاب را حاضر كرد و طبق پول را جلوي آنها گذاشت و فرمود: «هركس هرچه مي خواهد، از اين پول بردارد».

در ميان آن همه طلبه، تنها يكي از آنها، يك دينار از آن پول ها را برداشت. وقتي سيد رضي از او علت اين كار را پرسيد، او در پاسخ گفت: «ديشب به روغن چراغ احتياج پيدا كردم و كليد در خزانه شما كه وقف بر طلاب است، نبود. ازاين رو، از بقال، مقداري روغن چراغ نسيه گرفتم. اكنون اين مقدار پول را براي اداي قرض خود برداشتم.» پس از اين ماجرا، طلاب طَبَق دينارها را نپذيرفتند و به وزير برگرداندند.(1)

به گفته حافظ:

عاشقان را گر در آتش مي پسندد لطف دوست

تنگ چشمم، گر نظر بر چشمه كوثر كنم


1- محمدرضا حكيمي، بيدارگران اقاليم قبله، ص 85 .

ص: 13

احسان

احسان

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود:

اِنَّ اللهَ تَعالي جَعَلَ لِلْمَعْروُفِ وُجُوهاً مِنْ خَلقِهِ حَبَّبَ اِلَيهِمُ الْمَعْرُوفَ و حَبَّبَ اِلَيْهِمْ فِعالَهُ وَ وَجَّهُ طُلّابَ الْمَعْرُوفِ اِلَيْهِمْ و يسَّرَ عَلَيْهِمْ اِعْطاءَهُ.(1)

خداوند، كساني از خلق خود را براي نيكوكاري قرار داده و نيكي را محبوب آنها ساخته است و ميل انجام آن را در دلشان انداخته و طالبان نيكي را به سويشان روان كرده و انجام نيكي را براي آنها آسان كرده است.

يكي از تاجران تهران، به نام آقا سيد حسين ورشوچي، در بازار تهران، ورشوفروشي(2) داشت. زماني سرمايه اش را از دست مي دهد و مقدار زيادي بدهكار مي شود. روزي دختري وارد مغازه اش مي شود و مي گويد: «من يهودي ام و پدر ندارم. مبلغ 120 تومان پول دارم و مي خواهم شوهر كنم. شنيده ام تو شخص درست كاري هستي. اين مبلغ را بگير و معادل آن، اجناسي كه در اين ورقه نوشته شده است، براي جهيزيه من آماده كن».

ايشان مي گويد: «من قبول كردم و آنچه در مغازه داشتم دادم و بقيه را از مغازه هاي ديگر تدارك كردم. قيمت همه اجناس 150 تومان شد. دختر يهودي گفت: جز آنچه دادم، ندارم. گفتم: من هم نمي خواهم. دختر سر بالا كرد و به من دعا كرد و رفت. سپس اجناس را در گاري گذاردم و چون كرايه نداشت كه پرداخت كند، من خودم پرداخت كردم و به خانه اش رفت.


1- مرتضي فريد تنكابني، رهنماي انسانيت، ص 641.
2- نوعي فلز.

ص: 14

روزي با خود گفتم كه به رفيقم، حاج علي آقا علاقه بند _ كه از ثروتمندان تهران است _ حالم را بگويم و مقداري پول بگيرم. صبح زود به شميران رفتم و مقداري سيب به عنوان هديه خريدم. در نزديكي امام زاده قاسم، به در باغ او رسيده و در زدم. باغبان آمد، هديه ها را به او دادم و گفتم: به حاجي بگوييد حسين ورشوچي آمده است.

زماني كه باغبان آنها را گرفت و به داخل باغ رفت، به خود آمدم و خود را ملامت كردم كه چرا رو به خانه مخلوقي آوردي و به اميد غير او حركت كردي؟ فوري پشيمان شدم و فرار كردم. به صحرا رفتم و در خاك ها به سجده و گريه مشغول شدم و از كار خود توبه كردم و از پروردگار خود، آمرزش خواستم.

چون خواستم به شهر برگردم، از راهي كه احتمال نمي رفت گماشتگان حاجي مرا ببينند، برگشتم و چون مي دانستم دنبال من خواهد فرستاد، تا نزديك ظهر به مغازه نرفتم. وقتي كه مطمئن شدم ديگر كسي از گماشتگان حاجي را نمي بينم، به مغازه آمدم.

شاگردان گفتند: تاكنون چند مرتبه، گماشتگان حاجي علي آقا آمدند و دنبال شما مي گشتند. بلافاصله نوكر او آمد و گفت: شما كه صبح آمديد، چرا برگشتيد؟ از آن زمان تا به حال، حاجي منتظر شماست. گفتم: اشتباه شده است. سپس او رفت و پس از مدتي، پسر حاجي آمد و گفت: پدرم منتظر شماست. گفتم: من با ايشان كاري ندارم. بالاخره رفت. پس از ساعتي ديدم خود حاجي با عصا، بيمارگونه آمد و گفت: چرا صبح برگشتي؟ حتماً كاري داشتي. بگو ببينم حاجت تو چيست؟ من سخت منكر شدم و گفتم: اشتباه شده است. خلاصه، حاجي با قهر و ناراحتي برگشت. چند روز بعد، هنگام ظهر در خانه نان و انگور مي خوردم. يكي از تاجران كه با من رفاقت داشت،

ص: 15

وارد خانه شد و گفت: جنسي دارم كه به كار تو مي خورد و مدتي است انبار منزل را اشغال كرده و آن، خشت لعاب ورشو است. گفتم: نمي خواهم. بالاخره به همان مبلغي كه خريده بود _ از قرار خشتي، هفده تومان _ به صورت نسيه به من فروخت. همان روز آنها را كه بيش از هزار تا بود، آورد و در انبار مغازه ام گذاشت. فرداي آن روز، يك خشت را براي نمونه به كارخانه ورشوسازي بردم. گفتند: مدتي است اين جنس ناياب شده و هر كدام را 50 تومان خريدند و من تمامي بدهي خود را پرداختم و سرمايه را نو كردم و شكر خداي را به جا آوردم».(1)

كار خود گر به خدا باز گذاري حافظ

اي بسا عيش كه با بخت خدا داده كني

احسان به حيوانات

احسان به حيوانات

رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:

ألْمَعْرُوفُ بابُ من أَبْوابِ الجَنَّةِ و هُوَ يدْفَعُ مَصارعَ السُّوءِ.(2)

نيكي، دري از درهاي بهشت است و از مرگ بد، جلوگيري مي كند.

آثار احسان به مخلوقات خداوند عالم _ هرچند حيواني مانند سگ باشد _ در روايات بسيار است و گاه آن احسان سبب عاقبت به خيري مي شود.

در روزگار ناصرالدين شاه، در سالي كه نان در تهران به سختي به دست مي آمد، روزي ميرغضب باشيِ ناصرالدين شاه، به طاق آب انباري مي رسد و صداي ناله سگ هايي را مي شنود. پس از تحقيق، مي بيند سگي زاييده است و بچه هايش به او چسبيده اند و چون به دليل گرسنگي، پستان هايش شير ندارند، بچه هايش ناله و فرياد مي كنند.


1- برگرفته از: آيت الله سيد عبدالحسين دستغيب، داستان هاي شگفت، ص 124.
2- رهنماي انسانيت، ص 640.

ص: 16

ميرغضب باشي سخت متأثر مي شود. از دكان نانوايي كه در نزديكي آن محل بود، مقداري نان مي خرد و جلو سگ مي اندازد. همان جا مي ايستد تا سگ نان را مي خورد و پستان هايش شير مي آورد و بچه هايش آرام مي گيرند و سرگرم خوردن شير از پستان هاي مادر مي شوند.

آن جوان، مقدار خوراك يك ماه آن سگ را از آن نانوايي مي خرد و پولش را نقدي مي پردازد و مي گويد: هر روز بايد شاگردت اين مقدار نان را به اين سگ برساند و اگر يك روز مسامحه شود، از تو انتقام مي گيرم.

در آن اوقات، وي با جمعي از رفقايش مهماني دوره اي داشتند؛ به اين صورت كه هر روز عصر به گردش مي رفتند و تفريح مي كردند و براي شام در منزل يكي، با هم شام مي خوردند. شبي نوبت ميرغضب باشي شد. او زني داشت كه در وسط شهر تهران خانه اش بود و وسايل پذيرايي در خانه اش موجود بود. زني هم تازه گرفته بود و نزديك دروازه شهر، منزلش بود.

به زن اول خود پول مي دهد و مي گويد: امشب فلان عدد ميهمان دارم و براي صرف شام مي آييم و بايد كاملاً تدارك كني. زن قبول مي كند. وي نزديكي هاي عصر، با رفقايش بيرون شهر مي رود و تفريح مي كنند.

از روي اتفاق، تفريح آن روز طول مي كشد و مقدار زيادي از شب مي گذرد. هنگام مراجعت، رفقايش مي گويند: دير شده است و سخت خسته شده ايم. همين نزديك دروازه كه منزل ديگر توست برويم، بهتر است.

ميرغضب باشي مي گويد كه اينجا چيزي نيست و در خانه وسط شهر كاملاً تدارك ديده اند. پس بايد آنجا برويم. رفقا راضي نمي شوند و مي گويند: ما امشب در اينجا مي مانيم و به مختصري غذا قناعت مي كنيم و آنچه در آن

ص: 17

خانه تدارك كرده اي، براي فردا باشد. ميرغضب باشي ناچار قبول مي كند و مقداري نان و كباب مي خرد و آنها مي خورند و همان جا مي خوابند.

هنگام سحر، از صداي ناله و گريه بي اختيار ميرغضب باشي، همه بيدار مي شوند و از او سبب گريه اش را مي پرسند. مي گويد: در خواب، امام چهارم حضرت سجاد(ع) را ديدم. به من فرمود: «احساني كه به آن سگ كردي، مورد قبول خداوند عالم قرار گرفت و خداوند در مقابل آ ن احسان، امشب جان تو و رفقايت را از مرگ حفظ كرد؛ زيرا زن اول تو از ناراحتي و خشمي كه به تو داشت، سمي تدارك ديده بود و در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود تا داخل خوراك شما كند. فردا مي روي و آن سم را برمي داري. مبادا آن زن را اذيت كني. اگر خواست، او را به خوشي رها كن. ديگر آنكه خداوند تو را توفيق توبه خواهد داد و چهل روز ديگر به كربلا، سر قبر پدرم، حسين(ع) مشرف مي شوي.» پس صبح به رفقا مي گويد: براي تحقيق صدق خوابم، بياييد به خانه وسط شهر برويم. همه با هم مي آيند. چون وارد مي شوند، زن اعتراض مي كند كه چرا ديشب نيامدي؟ به او اعتنايي نمي كند و با رفقايش به آشپزخانه مي روند و به همان نشانه اي كه امام فرموده بود، سم را برمي دارد و به زن مي گويد: ديشب چه خيالي درباره ما داشتي؟ اگر امر امام نبود، تلافي مي كردم، ولي به امر مولايم، با تو احسان خواهم كرد. اگر مايلي در همين خانه باش و من با تو، مثل اينكه چنين كاري نكرده بودي، رفتار خواهم كرد و اگر مايل هستي، تو را طلاق مي دهم و هرچه بخواهي، به تو مي دهم.

زن كه مي بيند رسوا شده است و ديگر نمي تواند با او زندگي كند، طلاق مي خواهد. او هم با كمال خوشي، او را طلاق مي دهد و خشنودش مي سازد و رهايش مي كند.

ص: 18

ميرغضب باشي، از شغل خود هم استعفا مي دهد و استعفايش قبول مي شود. آن گاه مشغول توبه و اداي حقوق و مظالم مي گردد و پس از چهل روز، به كربلا مي رود و همان جا مي ماند تا به رحمت حق واصل گردد.(1)

تو نيكي مي كن و در دجله انداز

كه ايزد در بيابانت دهد باز

امانت داري

امانت داري

خداوند تبارك و تعالي مي فرمايد:

إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤدُّواْ الأَمَانَاتِ إِلَي أَهْلِهَا. (نساء: 58)

خداوند به شما فرمان مي دهد كه امانت ها را به صاحبانش بدهيد.

همچنين پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله مي فرمايد:

الأمانَةُ تَجْلِبُ الرِّزْقَ و الْخيانَةُ تَجْلِبُ الْفَقْرَ.(2)

امانت موجب رزق است و خيانت مايه فقر.

در زمان حكومت عبدالملك مروان، مرد بازرگاني بود كه همگان وي را به امانت داري و درست كاري مي شناختند. او در بازار دمشق به قدري حُسن شهرت داشت و مورد اعتماد مردم بود كه تاجران، متاع خود را نزد وي به امانت مي گذاردند تا به هر قيمتي صلاح مي داند، بفروشد.

از روي اتفاق، در يكي از معاملات خود، از مسير درستي و امانت منحرف شد و خيانت كرد. اين خبر به گوش مردم رسيد و از آن روز اعتبار و شخصيت تاجر متزلزل گشت و اعتماد مردم از وي سلب شد. از آن به بعد، به او جنس امانت ندادند و اوضاع كسب و كارش رو به خرابي نهاد.


1- داستان هاي شگفت، ص 78.
2- رهنماي انسانيت، ص 48.

ص: 19

فرزند آن بازرگان كه جوان باايمان و فهميده اي بود، از سرگذشت تلخ پدر درس عبرت گرفت و از آن واقعه دردناك، تجربه آموخت. او دريافت كه تنها يك خيانت ممكن است همه آبرو و شرف آدمي را بر باد دهد و زندگي باعزت را به بدنامي و ذلت تبديل كند. ازاين رو، تصميم گرفت هرگز پيرامون خيانت و گناه نگردد و همواره پاكي و تقوا را پيشه خود سازد.

همين رفتار پسنديده جوان، موجب شهرت و عزتش گرديد.

در همسايگي جوان، فرمانده ارشد عبدالملك مي زيست كه چندي بعد مأموريت يافت همراه سربازان مسلمان، به جبهه جنگ روم برود. وي پيش از حركت، آن جوان را طلبيد و تمام سرمايه نقد خود را كه ده هزار دينار طلا بود، به او سپرد و گفت: اين طلاها نزد تو امانت باشد. من به جبهه جنگ مي روم. اگر زنده بازگشتم، خودم آنها را دريافت مي كنم و پاداش امانت داري تو را مي پردازم و اگر كشته شدم، مراقب آنها باش. هرگاه ديدي زن و فرزندان من در فشار زندگي قرار گرفتند، يك دهم آن را براي خود بردار و بقيه را در اختيار آنها بگذار كه آ برومندانه زندگي كنند.

آن فرمانده در جنگ كشته شد. پدر آن جوان، يعني همان تاجر شكست خورده، وقتي از كشته شدن همسايه خود آگاه شد، به پسر خود گفت: هيچ كس از طلاهايي كه پيش تو امانت است، خبر ندارد. من اكنون در فشار و تنگ دستي هستم. از تو مي خواهم كه مقداري از آن را به من بدهي. هر وقت در زندگي ام گشايشي پيدا شد، به تو برمي گردانم. جوان امانت دار گفت: پدر! تو از خيانت و نادرستي به اين روزگار سياه گرفتار شده اي. به خدا سوگند، اگر اعضاي بدنم را تكه تكه كنند، من در امانت، خيانت نخواهم كرد و زمينه بدبختي خود را فراهم نمي آورم.

ص: 20

مدتي گذشت و بازماندگان فرمانده مقتول، پريشان و تنگ دست شدند. پيش اين جوان آمدند و از وي خواستند كه نامه اي از جانب آنان براي عبدالملك بنويسد و فقر و تهي دستي آنها را به اطلاع خليفه برساند تا شايد كمكي به آنها بشود. جوان نامه را نوشت و تسليم آنان كرد. اين كار نتيجه اي نداشت؛ زيرا عبدالملك پاسخ داده بود كه هركس كشته شود، نامش از ديوان بيت المال حذف مي شود.

وقتي جوان امانت دار از جواب عبدالملك و نااميدي و بيچارگي بازماندگان فرمانده مقتول آگاه شد، با خود گفت: اكنون زمان آن رسيده است كه طلاها را در اختيار آنان بگذارم و از فقر و تنگ دستي رهايشان سازم.

از اين رو، فرزندان آن فرمانده را به منزل خود فراخواند و گفت: پدر شما نزد من مقداري پول و طلا به امانت گذارده و سفارش كرده است كه در روز تنگ دستي آن را در اختيارتان بگذارم و يك دهمش را براي خودم بردارم. فرزندان از شنيدن اين خبر، بسيار خوش حال شدند و گفتند: ما دو برابر وصيت پدر را به شما خواهيم داد.

جوان، پول ها را آورد. آنها دو هزار دينار به وي دادند و هشت هزار دينار را با خود بردند. چند روزي از اين قضيه گذشت. عبدالملك، در تعقيب نامه اي كه بازماندگان نوشته بودند، بازماندگان فرمانده مقتول را به دربار خود احضار كرد و از وضع زندگي آنان پرسيد. آنان جريان امانت داري جوان را به آگاهي خليفه رساندند.

عبدالملك خيلي تعجب كرد. پس بي درنگ، جوان را فراخواند و از مراتب درست كاري و امانت داري وي بسيار قدرداني كرد. آنگاه پست

ص: 21

خزانه داري كشور را به او سپرد و گفت: من هيچ كس را نمي شناسم كه مانند تو شرط درستي و امانت را به جاي آ ورده باشد.(1)

مولوي مي گويد:

گفت پيغمبر كه دستت هرچه بود

بايدش در عاقبت واپس سپرد

استجابت دعا

استجابت دعا

رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:

افضَلُ العِبادَةِ الدُّعاءُ، فإذا أذِنَ اللهُ لِلْعَبدِ في الدُّعاءِ فَتَحَ لَهُ بابَ الرَّحمَةِ انَّهُ لَنْ يَهلِكَ مع الدعاء احَدٌ.(2)

برترين عبادت دعاست. هرگاه خداوند به بنده اذن [و توفيق] دعا دهد، در رحمت را به روي او بگشايد. بي گمان، هيچ كس با دعا كردن هلاك نمي شود.

در يكي از جنگ ها، لشكريان اسلام قلعه اي را محاصره كردند تا با نيروي نظامي آن را بگشايند و بر دشمن پيروز شوند. قلعه، بسيار مستحكم بود و ايام محاصره به درازا كشيد و سربازان مسلمان با وجود تلاش زياد موفق نشدند قلعه را فتح كنند. روحيه سربازان، رفته رفته ضعيف تر مي شد و به سستي مي گراييد. فرمانده لشكر كه در شرايط موجود، پيروزي سربازان خود را بعيد مي دانست، به خدا پناه برد. چند روزي روزه گرفت و از صميم قلب درباره سپاهيان اسلام دعا كرد و از خداوند غلبه آنان را درخواست كرد. دعاي فرمانده، زود به اجابت رسيد.

روزي در نقطه اي نشسته بود كه مشاهده كرد سگ سياهي در لشكرگاه مي دود. توجه فرمانده به آن حيوان جلب شد و در خصوصياتش دقت كرد.


1- محمد عوفي، جوامع الحكايات، ص 242.
2- منتخب ميزان الحكمه، ص 2092.

ص: 22

چند ساعت بعد ديد همان سگ بالاي ديوار قلعه است. دانست كه قلعه راهي به خارج دارد و اين سگ براي آنكه طعمه اي به دست آورد، از آن راه به قلعه مي رود و دوباره برمي گردد. محرمانه به افرادي مأموريت داد جست وجو كنند و آن راه را بيابند. با اين حال، آنان موفق نشدند. پس دستور داد انباني را با روغن چرب كنند تا طعمه مطبوعي براي سگ باشد. مقداري ارزن نيز در آن بريزند و انبان را سوراخ سوراخ كنند تا وقتي سگ آن را با خود مي برد، با حركت حيوان، به تدريج، ارزن ها به زمين بريزد. مأموران چنين كردند. انبان را در لشكرگاه انداختند. فرداي آن روز، سگ از قلعه بيرون آمد و در جست وجوي غذا به انبان رسيد. آن را به دندان گرفت و راهي قلعه شد. دانه هاي ارزن كم كم روي زمين مي ريخت. ساعتي بعد، مأموران با علامت گذاري ارزن، خط حركت سگ را دنبال كردند. در پايان، به نقب بزرگي رسيدند كه به داخل قلعه راه داشت. به دستور فرمانده، سربازان مسلمان در ساعت مقرر، از آن راه زيرزميني گذشتند و وارد قلعه شدند. دشمن نيز ناچار تسليم شد و جنگ با پيروزي مسلمانان پايان يافت.(1)

آن سگ، همه روزه به لشكرگاه مسلمان ها رفت وآمد مي كرد و افسران و سربازان توجهي نداشتند. اگر به فرض، كسي هم متوجه سگ مي شد، هرگز تصور نمي كرد اين حيوان، رمز پيروزي لشكر اسلام و كليد گشودن آن قلعه مستحكم باشد. با اين حال، خداوند براي آ نكه دعاي فرمانده مسلمان را مستجاب كند، توجه او را به سگ معطوف كرد و با سبب سازي، راه پيروزي را به روي مسلمانان گشود و از خطر ذلت و شكست محافظت فرمود.

حافظ مي فرمايد:

دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند

نياز نيمه شبي، دفع صد بلا بكند


1- جوامع الحكايات، ص 157.

ص: 23

ايمان

ايمان

امام علي(ع) فرمود:

اَلْاِيمانُ صَبْرٌ فِي الْبَلاءِ، وَ شُكْرٌ فِي الرَّخاءِ.(1)

ايمان، صبوري در سختي و گرفتاري است و شكرگزاري در آسايش و نعمت.

روزي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله رو به جواني فقير و كوتاه قد و سياه پوست كرد و فرمود: جُوَيبر! چقدر خوب بود زن مي گرفتي و خانواده تشكيل مي دادي و به اين زندگي انفرادي خاتمه مي دادي؛ تا هم حاجتت به زن برآورده شود و و هم آن زن، در كار دنيا و آخرت كمك تو باشد.

_ جويبر گفت: يا رسول الله! نه مال دارم و نه جمال، نه حَسَب دارم و نه نَسَب. چه كسي به من زن مي دهد و كدام زن رغبت مي كند كه همسر فردي مانند من بشود؟

_ اي جويبر! خداوند به وسيله اسلام، ارزش افراد و اشخاص را عوض كرد. بسياري از اشخاص، در دوره جاهليت، محترم بودند و اسلام، آنها را پايين آورد و بسياري، خوار و بي مقدار بودند و اسلام، قدر و منزلت آنها را بالا برد. خداوند به وسيله اسلام، افتخار به نسب و فاميل جاهليت را منسوخ كرد و اكنون همه مردم از سفيد و سياه، عرب و عجم، در يك درجه اند. هيچ كس بر ديگري برتري ندارد، مگر با تقوا و طاعت. من در ميان مسلمانان، فقط كسي را از تو بالاتر مي دانم كه تقوا و عملش از تو بهتر باشد. اكنون به آنچه دستور مي دهم، عمل كن.

جويبر اهل يمامه بود. در همان جا بود كه شهرت و آوازه اسلام و ظهور پيامبر خاتم صلي الله عليه و آله را شنيد. او تنگ دست و سياه و كوتاه قد بود، ولي باهوش و


1- منتخب ميزان الحكمه، ح 592.

ص: 24

حق طلب و بااراده بود. بعد از شنيدن آوازه اسلام، به مدينه آمد تا از نزديك، جريان را ببيند.

طولي نكشيد كه اسلام آورد، ولي چون نه پولي داشت و نه منزلي و نه آ شنايي، به دستور رسول اكرم صلي الله عليه و آله ، در مسجد به سر مي برد. به تدريج، در ميان كسان ديگري كه مسلمان مي شدند و در مدينه مي ماندند، افرادي هم يافت شدند كه آنها نيز مانند جويبر، فقير و تنگ دست بودند و به دستور پيامبر در مسجد زندگي مي كردند.

پس از چندي به پيامبر وحي شد كه مسجد، جاي سكونت نيست. مردم بايد در خارج از مسجد منزل كنند. رسول خدا صلي الله عليه و آله نقطه اي در خارج از مسجد در نظر گرفت و سايه باني در آنجا ساخت و آن عده را به آنجا منتقل كرد. آنجا را «صفه» مي ناميدند و ساكنان آنجا كه هم فقير بودند و هم غريب، «اصحاب صفه» خوانده مي شدند. رسول خدا صلي الله عليه و آله و اصحابش، به احوال و زندگي آنها رسيدگي مي كردند.

يك روز رسول خدا صلي الله عليه و آله به سراغ اين دسته آمده بود. در آن ميان، چشمش به جويبر افتاد. فكر كرد كه جويبر را از اين وضع خارج كند و به زندگي او سر و ساماني بدهد. هرگز به خاطر جويبر نمي گذشت كه روزي سر و سامان بگيرد و صاحب زن و خانه بشود. اين بود كه تا رسول خدا صلي الله عليه و آله به او پيشنهاد ازدواج كرد، با تعجب جواب داد: مگر ممكن است كسي به ازدواج با من تن بدهد؟ رسول خدا صلي الله عليه و آله ، تغيير وضع اجتماعي اش را با ظهور اسلام به او گوشزد فرمود.

پس از آنكه جويبر را از اشتباه بيرون آورد و او را به زندگي، مطمئن و اميدوار ساخت، دستور داد به خانه زياد بن لبيد انصاري برود و دخترش، ذلفا را براي خود خواستگاري كند.

ص: 25

زياد بن لبيد، يكي از ثروتمندان و بزرگان اهل مدينه بود. افراد قبيله وي، احترام زيادي برايش قائل بودند. هنگامي كه جويبر وارد خانه زياد شد، گروهي از بستگان و افراد قبيله لبيد، در آنجا جمع بودند.

جويبر پس از نشستن، مكثي كرد و سپس سر را بلند كرد و به زياد گفت: من از طرف پيامبر پيامي براي تو دارم؛ محرمانه بگويم يا علني؟

_ پيام پيغمبر براي من افتخار است؛ البته علني بگو.

_ پيامبر مرا فرستاده است كه دخترت، ذلفا را براي خودم خواستگاري كنم.

_ پيامبر خودش اين موضوع را به تو فرمود؟!

_ من كه از پيش خود حرفي نمي زنم؛ همه مرا مي شناسند، اهل دروغ نيستم.

_ عجيب است! رسم ما نيست دختر خود را جز به هم شأن هاي خود، از قبيله خودمان بدهيم. تو برو، من خودم به حضور پيامبر خواهم آمد و در اين موضوع، با خود ايشان مذاكره خواهم كرد.

جويبر از خانه بيرون رفت، ولي همان طور كه مي رفت، با خودش مي گفت: به خدا قسم، آنچه قرآن تعليم داده و نبوت محمد صلي الله عليه و آله براي آن است، غير از اين چيزي است كه زياد مي گويد.

هركس نزديك جويبر بود، سخنان زير لب او را مي شنيد. ذلفا، دختر زيباي لبيد _ كه به جمال و زيبايي معروف بود _ سخنان جويبر را شنيد. پيش پدر آمد تا از ماجرا آگاه شود.

_ بابا! اين مرد كه همين الان از خانه بيرون رفت، با خودش چه زمزمه مي كرد و مقصودش چه بود؟

_ اين مرد، به خواستگاري تو آمده بود و ادعا مي كرد پيامبر او را فرستاده است.

_ نكند به حقيقت، پيامبر، او را فرستاده باشد و رد كردن تو، سرپيچي از امر پيامبر محسوب گردد!

ص: 26

_ به عقيده تو، من چه كنم؟

_ به عقيده من، او را قبل از آنكه به حضور پيامبر برسد، به خانه برگردان و خودت به حضور پيغمبر صلي الله عليه و آله برو و تحقيق كن قضيه چه بوده است.

_ زياد، جويبر را با احترام به خانه برگردانيد و خودش به حضور پيامبر شتافت. همين كه آ ن حضرت را ديد، عرض كرد: يارسول الله! جويبر به خانه ما آمد و چنين پيغامي از طرف شما آورد. مي خواهم عرض كنم، رسم و عادت جاري ما اين است كه دختران خود را فقط به هم شأن هاي خودمان از اهل قبيله _ كه همه انصار و ياران شما هستند _ بدهيم.

پيامبر فرمود: اي زياد! جويبر، مؤمن است. آن شأنيت ها كه تو گمان مي كني، امروز از ميان رفته است. مرد مؤمن، هم شأن زن مؤمنه است.

زياد به خانه برگشت و يك سره به سراغ دخترش، ذلفا رفت و ماجرا را نقل كرد.

_ به عقيده من، پيشنهاد رسول خدا را رد نكن.

مطلب، مربوط به من است؛ جويبر هر چه هست، من بايد راضي باشم. چون رسول خدا صلي الله عليه و آله به اين امر راضي است، من هم راضي هستم.

زياد، ذلفا را به عقد جويبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعيين كرد. جهاز خوبي نيز براي عروس تهيه كرد. از جويبر پرسيدند: آيا خانه اي در نظر گرفته اي كه عروس را به آن خانه ببري؟

من چيزي كه فكر نمي كردم اين بود كه روزي داراي زن و زندگي بشوم. پيامبر ناگهان آمد و به من چنين و چنان گفت و مرا به خانه زياد فرستاد.

زياد، از مال خود، خانه و اثاث كامل فراهم و دو جامه مناسب نيز براي داماد آماده كرد. آن گاه عروس را با آرايش و عطر و زيور كامل، به آن خانه منتقل كردند.

شب فرا رسيد. جويبر نمي دانست خانه اي كه براي او در نظر گرفته

ص: 27

شده، كجاست. جويبر به آن خانه و حجله راهنمايي شد. همين كه چشمش به آن خانه و آن همه لوازم و عروس آن چنان زيبا افتاد، گذشته به يادش آمد. با خود انديشيد كه من مردي فقير و غريب، وارد اين شهر شدم. هيچ چيز نداشتم؛ نه مال و نه جمال، نه نسب و نه فاميل. خداوند به وسيله اسلام، اين همه نعمت برايم فراهم كرد. اين اسلام است كه اين چنين تحولي در مردم به وجود مي آورد كه فكرش را هم نمي توان كرد؛ من چقدر بايد خدا را شكر كنم!

همان وقت، حالت رضايت و شكرگزاري به درگاه ايزد متعال در وي پيدا شد. به گوشه اي از اتاق رفت و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت. زماني به خود آمد كه نداي اذان صبح به گوشش رسيد. آن روز را به شكرانه آن نعمت، نيت روزه كرد.

زنان، دوري جويبر از ذلفا را از زياد پنهان نگاه داشتند. دو شبانه روز ديگر، به همين منوال گذشت. جويبر، روزها روزه مي گرفت و شب ها به عبادت و تلاوت مي پرداخت. كم كم اين فكر براي خانواده عروس پيدا شد كه شايد جويبر، ناتواني جنسي دارد و تمايل به زن در او نيست. ناچار، مطلب را با زياد در ميان گذاشتند. زياد، قضيه را به اطلاع پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله رسانيد. آن حضرت، جويبر را طلبيد و به او فرمود:

_ مگر در تو ميل به زن وجود ندارد؟!

_ از قضا اين ميل، در من شديد است.

_ پس چرا تاكنون نزد عروس نرفته اي؟

_ يا رسول الله! وقتي كه وارد آن خانه شدم و خود را در ميان آن همه نعمت ديدم، در انديشه فرو رفتم كه خداوند به اين بنده ناقابل، چقدر

ص: 28

عنايت فرموده است. پس حالت شكر و عبادت در من پيدا شد. لازم دانستم قبل از هر چيزي به شكرانه نعمت، خداي خود را عبادت كنم. از امشب نزد همسرم خواهم رفت. رسول خدا صلي الله عليه و آله عين جريان را به اطلاع زياد بن لبيد رسانيد.

جويبر و ذلفا با هم عروسي كردند و با هم به خوشي به سر مي بردند تا اينكه جنگي پيش آمد و جويبر، با همان نشاطي كه مخصوص مردان باايمان است، در آن جنگ شركت كرد و شهيد شد. بعد از شهادت جويبر، هيچ زني به اندازه ذلفا خواستگار نداشت و مردان براي هيچ زني به اندازه ذلفا، حاضر نبودند هزينه كنند.(1)

بلندهمتي

بلندهمتي

امام محمد باقر(ع) فرمود:

لا شَرَفَ كَبُعِد الْهِمَّةِ.(2)

هيچ شرافت و افتخاري، چون بلندهمتي نيست.

در يكي از قبايل عرب، جواني، عاشق دختر يكي از بزرگان قبيله شد. پس كسي را براي خواستگاري فرستاد. پدر دختر كه به اين وصلت راضي نبود، گفت: مهريه دختر من، اسب گران بهاي يكي از بزرگان و شيوخ مهم عرب است. اگر آن اسب را آوردي، دخترم را به ازدواج تو درمي آورم وگرنه، ازدواج ممكن نيست. او فكر مي كرد كه محال است جوان، به آن اسب دست يابد. جوان عاشق وقتي اين قضيه را شنيد، براي به دست آوردن آن اسب، حيله اي انديشيد. رفت و سر راه آن شيخ ايستاد. هنگامي كه شيخ با اسبش عبور مي كرد، جوان اظهار درماندگي كرد و از او كمك خواست.


1- محمد بن يعقوب كليني، كافي، گردآورنده: محمد محمدي اشتهاردي، ج 5، ص 34.
2- بحارالانوار، ج 78، ص 65، ح 1.

ص: 29

شيخ، از روي ترحم و شفقت خواست او را بر پشت اسب خود سوار كند. جوان گفت: اي بزرگوار! پايم درد مي كند و با اين حال نمي توانم سوار اسب شوم.

شيخ، از اسبش پياده شد كه اول او را سوار كند، بعد خودش سوار شود. وقتي جوان روي اسب قرار گرفت، پا به شكم اسب زد و فرار كرد. مرد عرب صدا زد: اي جوان! اسب را بردي، ولي باعث سدّ راه خير شدي! جوان عاشق با خود انديشيد كه اين كار، ارزش سدّ راه خير را ندارد و از كار خود پشيمان شد. بازگشت و اسب را تسليم كرد. شيخ تعجب كرد و سبب آن كار را پرسيد. گفت: من به اين اسب طمعي نداشتم، ولي موضوع ازدواج، مرا مجبور كرد و قضيه پدر دختر و شرط او را گفت.

آن بزرگ مرد، دست جوان را گرفت و با همان اسب، به در خانه پدر عروس آمدند و در زدند. پدر دختر آمد. به او گفت: شنيده ام كه اسب مرا، كابين دختر خود قرار داده اي. اكنون اسب را تقديم مي كنم!

پدر دختر تعجب كرد. علت را پرسيد. شيخ هم تمام قضيه را شرح داد و افزود: من به پاس مردانگي و همت بلند اين جوان، از اسب خود گذشتم. پدر عروس گفت: اين جوان، يك مردانگي از خود نشان داده كه بعد از دست يافتن به مقصود، براي آنكه «راه خير» بسته نشود، از هدف خود چشم پوشي كرده است؛ شما هم يك همت بزرگ انجام داده اي كه از چنين اسب باارزشي با همه علاقه اي كه به آن داري، صرف نظر كرده اي. يك همت هم لازم است من انجام بدهم. پس اسب را به تو و دختر را به اين جوان بخشيدم!(1)


1- احمد زنجاني، الكلام يجر الكلام، ج 1، ص 41.

ص: 30

عطار مي گويد:

همت بلند دار كه مردان روزگار

از همت بلند به جايي رسيد ه اند

بزرگ منشي

بزرگ منشي

حضرت علي(ع) فرمود:

الْمُبادِرَةُ الي الْعَفْوِ مِن اَخْلاقِ الْكِرامِ، الْمُبادَرَةُ اِلَي الْإِنْتِقامِ مِنْ سِيَمِ اللَّئامِ.(1)

شتاب در عفو و گذشت از خوبي هاي بزرگواران است و شتاب در انتقام گيري از خصلت هاي فرومايگان است.

هنگامي كه خلافت از بني اميه به بني عباس رسيد، گروهي از مردان بني اميه كشته شدند و عده اي نيز خود را پنهان كردند. يكي از كساني كه در نهان مي زيست، ابراهيم بن سليمان بن عبدالملك بود. بعضي از بزرگان و نزديكان دستگاه خلافت بني عباس، از عبدالله سفاح، سرسلسله خاندان عباسي، تقاضاي عفو و امان براي ابراهيم بن سليمان كردند. سفاح، اين تقاضا را پذيرفت و ابراهيم را بخشيد و او را چون مرد خوش مشرب و بااطلاعي بود، اكرام و احترام كرد.

ابراهيم رفته رفته، در دربار سفاح، موقعيت و مقامي پيدا كرد. روزي سفاح به ابراهيم گفت: دلم مي خواهد عجيب ترين حادثه اي را كه در روزگار زندگي پنهاني برايت رخ داده است، تعريف كني! ابراهيم گفت: زماني كه در شهر حيره در منزلي كه مشرف به صحرا بود، مخفي بودم، بيشتر وقت ها به پشت بام مي رفتم و به اطراف نگاه مي كردم كه اگر در تعقيب من باشند، فرار كنم.


1- محمد محمدي ري شهري، منتخب ميزان الحكمه، ح 5500.

ص: 31

يك روز كه در پشت بام آن خانه بودم، ديدم پرچم هاي سياهي از اطراف كوفه نمايان شد. چون اين پرچم ها نشانه سپاه عباسيان بود، وحشت زيادي به دل من راه يافت. فوري از آن منزل خارج شدم و با سرعت هر چه بيشتر راه كوفه را در پيش گرفتم.

وقتي وارد كوفه شدم، در كوچه ها سرگردان و متحير بودم و نمي دانستم كجا بروم. همين طور كه مي رفتم، چشمم به خانه بزرگي افتاد. داخل آن شدم. در حياط آن منزل، جوان خوش لباسي ديدم كه آثار عظمت و بزرگي از چهره اش نمايان بود. تا مرا ديد، روي به من آورد و پرسيد: كيستي؟ گفتم: مردي هستم كه بر جان خود مي ترسم و به اينجا، پناه آورده ام. آن مرد با كمال مهرباني، مرا به يكي از اتاق هاي منزل راهنمايي كرد و محرمانه از من پذيرايي مي كرد. او بدون اينكه از نام و نسب و شغلم پرسش كند، تمام لوازم آسايش مرا آماده مي ساخت.

ميزبان من، روزي يك بار هنگام طلوع آفتاب، بر اسبش سوار مي شد و از منزل بيرون مي رفت و نزديك ظهر بازمي گشت. پس از مدتي، روزي به او گفتم: شما هر روز، اول صبح از منزل خارج مي شويد و هنگام ظهر به خانه بازمي گرديد. آيا ممكن است بفرماييد كه شغل شما چيست و براي چه منظوري، مرتب بر اسب خود سوار مي شويد و از منزل بيرون مي رويد؟ گفت: ابراهيم بن سليمان، پدرم را كشته است و به من خبر رسيده كه او در شهر حيره است. من هر روز، وي را جست وجو مي كنم؛ شايد پيدايش كنم و انتقام خون پدرم را از او بگيرم!

وقتي اين كلمات را شنيدم، بر خود لرزيدم؛ دنيا در نظرم تيره و تار شد و ترس و وحشت عجيبي به من دست داد. با خود گفتم: گويا با پاي خود، به قتلگاه خويش قدم نهاده ام! از نام و نَسَب آن جوان پرسيدم. چون نام خود و

ص: 32

پدرش را به من گفت، ديدم راست مي گويد؛ من پدرش را كشته ام. گفتم: اي ميزبان بزرگوار! تو حق زيادي به گردن من داري، آيا اجازه مي دهيد كه قاتل پدرتان را به شما معرفي كنم؟ پرسيد: او كجاست؟ گفتم: ابراهيم بن سليمان، قاتل پدر شما، من هستم و اكنون در حضور شما نشسته و آماده ام كه اگر بخواهيد، انتقام خون پدرتان را بگيريد! گفت: آيا در خانه من، آن قدر بر تو سخت گذشته است كه مرگ را بر زندگي ترجيح مي دهي و خود را قاتل پدر من معرفي مي كني؟ گفتم: نه، دروغ نمي گويم. حقيقت همين است كه گفتم. من، ابراهيم بن سليمان هستم. آن جوان مهمان نواز وقتي يقين پيدا كرد كه من ابراهيم بن سليمان هستم، پس از تأمل كوتاهي گفت: من چون تو را پناه داده ام و مهمان من بوده اي، ديگر دست به سوي تو دراز نمي كنم و براي انتقام خون پدرم، به روي تو شمشير نمي كشم. علاوه بر آن، هزار دينار هم به عنوان خرج مسافرت به من داد و هنگام حركت، مرا با گرمي بدرقه كرد. اين جوان، بزرگوارترين مردي بود كه در عمرم ديده ام.(1)

فغاني خوارزمي مي گويد:

مردي نَبُوَد فتاده را پاي زدن

گر دست فتاده اي بگيري، مردي

تحصيل علم

تحصيل علم

پيامبر خدا صلي الله عليه و آله فرمود:

اَكْثَرُ النّاسِ قِيمَةً اَكْثَرُهُم عِلْماً، وَ اَقلُّ النّاسِ قِيمَةً اقَلُّهُم عِلْماً.(2)

با ارزش ترين مردم، كساني هستند كه از دانش بيشتري برخوردارند و كم ارزش ترين مردم كساني هستند كه از دانش كمتري بهره مندند.


1- مكتب اسلام، سال ششم، ش 4، ص 67؛ قصص العرب، ج 1، ص 246.
2- منتخب ميزان الحكمه، ح 4448.

ص: 33

كسايي كه از دانشمندان مشهور ادبيات عرب است و در زمان هارون الرشيد مي زيست، در خاطرات ايام تحصيل خود آورده است: «در دوران جواني، روزگار را به فقر و تنگ دستي مي گذراندم. هر بامداد، هنگام اذان صبح، لباس مي پوشيدم و به مدرسه مي رفتم. در رهگذر من، مرد بقال فضولي بود. هر روز، همين كه چشمش به من مي افتاد، مي گفت: اي جوان نادان! كجا مي روي؟! اين شغل بيهوده را رها كن و به كاري بپرداز كه يك لقمه ناني از آن به دست آيد؛ درس خواندن چه فايده اي دارد!

روز ديگر از روي طعنه مي گفت: اي جوان! آيا هنوز وقت آن نرسيده كه اين كاغذپاره ها را در چاله اي بريزي و آب بر آن ببندي تا سبز شود؟!

من با سرزنش هاي مرد بقال، از درس خواندن دل سرد نشدم و به آ زار او صبر كردم. پس از چند سال در رشته هاي مختلف علوم، به درجه بلندي رسيدم، ولي از نظر مادي همچنان تهي دست بودم. چنان پريشان بودم كه حتي قدرت تهيه يك لباس را نداشتم.

در همسايگي خانه ما نيز مردي بود كه او هم مرا آزار مي داد و مسخره مي كرد. روزي از خانه بيرون آمدم، ديدم بر سر كوچه، كوشكي [اتاق بلند بر روي كوچه] ساخته و راه را تنگ كرده است، به طوري كه شخص سواره از آنجا نمي توانست عبور كند. گفتم: آخر من هم در اين راه حق دارم. چرا اين كوشك را ساخته اي؟

گفت: هر وقت كجاوه تو خواست از اينجا عبور كند، بگو تا آن را خراب كنم! و من به اين طعنه ها صبر مي كردم و با پشتكار و تلاش فراوان، به درس ادامه مي دادم.

ص: 34

يك روز در منزل بودم. پيش خدمت فرماندار بصره آمد و گفت: امير با شما كار دارد. گفتم: با اين لباس، از حضور در مجلس امير پوزش مي خواهم. او رفت و پس از ساعتي بازگشت. جامه اي گران بها با هزار دينار طلا آورد و گفت: اين را بپوش و زودتر به مجلس فرماندار بيا! من هم لباس را پوشيدم و به قصر فرماندار رفتم. همين كه چشم امير به من افتاد، گفت: خليفه هارون الرشيد دستور داده است براي تعليم فرزندانش، امين و مأمون، تو را به بغداد بفرستم.

همان روز، وسايل حركت را آماده كردند و به بغداد آمدم. وقتي به بارگاه هارون وارد شدم. امين و مأمون را براي آموزش آوردند و به من سپردند. هنگام شروع تعليم، اطرافيان خليفه، طَبَق هاي زر افشاندند و در آن روز، چندان طلا جمع كردم كه هرگز تصورش را نمي كردم. ماهي، ده هزار دينار برايم حقوق مقرر داشتند.

پس از چندي، يك روز هارون گفت: ميل دارم امين و مأمون به منبر بروند و خطبه بخوانند. گفتم: در اين فن، آنها را يگانه روزگار كرده ام. روز جمعه، امين به منبر رفت و خطبه زيبايي انشا كرد. همه مرا تحسين كردند. در آن روز، اميران لشكر و بزرگان دولت، طبق هاي زر افشاندند و ثروت زيادي نصيب من شد. هارون نيز جايزه بزرگي به من داد و گفت: حالا هر آرزويي داري، بخواه. گفتم: از توجه دولت و خليفه، ديگر آرزويي در دل ندارم، ولي اگر اجازه فرماييد مي خواهم به بصره بروم و بستگانم را زيارت كنم. هارون اجازه داد و به فرماندار بصره نوشت كه با تمام بزرگان بصره از من استقبال كنند و هفته اي دو بار، با اعيان شهر به ديدنم بيايند.

همين كه به بصره رسيدم، گروه زيادي به استقبال آمده بودند. با همان جمعيت كه پياده بودند، به طرف خانه خود رفتم. كجاوه اي زرنگار برايم

ص: 35

ترتيب داده بودند. چون به كوشك آن همسايه رسيدم، كجاوه رد نشد. دستور دادم كوشك را خراب كنند. پس از اينكه به خانه وارد شدم، تمام مردم شهر به ديدنم آمدند. از جمله همان مرد بقال، با گروهي از همسايگان آمدند. هديه اي هم آورده بودند. تا چشمم به او افتاد، گفتم: ديدي آن كاغذپاره ها چه درخت سبزي شد و چه ثمره اي به بار آورد؟ بقال پوزش خواست و به ناداني خود اعتراف كرد و گفت: آري، من ارزش علم را نمي دانستم، ولي اكنون فهميدم كه هيچ گنجي به پاي دانش نمي رسد!»(1)

آن را كه فضل و دانش و تقوا مسلّم است

هر جا قدم نهد، قدمش خير مقدم است

حافظ

تهذيب نفس

تهذيب نفس

پيامبر اعظم صلي الله عليه و آله فرمود:

أفْضَلُ الْجِهادِ أن يُجاهِدَ الرَّجُلُ نَفسَهُ وَ هَواهُ.(2)

بهترين جهاد آن است كه انسان با نفس و هوس خود پيكار كند.

آورده اند كه شبي در قصر شاه عباس، نزاعي زنانه روي داد و بين يكي از زنان شاه و دخترش كدورتي پيش آمد. ازاين رو، دختر شاه قهر كرد و مخفيانه از حرم سرا بيرون رفت. چون در پشت حرم سرا، مدرسه ديني بود، وقتي از در قصر خارج شد، به مدرسه رفت و به اتاق يكي از طلاب علوم ديني كه چراغش روشن بود، وارد شد.

صاحب اتاق، طلبه جوان فقيري بود به نام محمدباقر كه در آن موقع، شام مختصري تهيه كرده بود. همچنين رخت خواب مندرس خود را روي زيلويي


1- ملا احمد نراقي، خزائن نراقي، ص 379 [با ويرايش و اندكي تغيير].
2- رهنماي انسانيت، ص 627.

ص: 36

در كنج اتاق پهن كرده و در برابر شمعي، مشغول مطالعه بود. همين كه دختر وارد اتاق شد، در را بست و با انگشت، به محمدباقر اشاره كرد كه ساكت باشد. طلبه بيچاره چون يك مرتبه و بدون مقدمه، چنان ماه رويي با هيبت شاهزادگي وارد اتاقش شده بود، در بهت عجيبي فرو رفت و اراد ه اش سلب گرديد و نتوانست چيزي بگويد.

دختر وارد شد و نشست و گفت: شام چه داري؟ طلبه جوان آنچه حاضر بود، آورد. دختر شام را خورد و سپس پرسيد: رخت خواب كجاست؟ محمدباقر به كنج اتاق اشاره كرد. دختر به طرف رخت خواب رفت و خوابيد و گفت: نبايد در را باز كني و به كسي، وجود مرا اطلاع بدهي، وگرنه تو را به جلاد خواهم سپرد. محمدباقر اطاعت كرد. او خفت و طلبه در بهت و حيرت مشغول مطالعه شد.

از آن طرف، چون به شاه خبر دادند كه شاهزاده خانم از حرم سرا خارج شده است، دستور داد مأموران و خدمه و فراشان، تمام شهر را جست وجو كنند و او را بيابند. مبادا شب هنگام، شاهزاده خانم به جاي نامناسبي برود. مأموران هر چه جست وجو كردند، از آن دختر گم شده، اثري نيافتند و به فكر هيچ كس هم خطور نكرد كه ممكن است شاهزاده خانم، به اتاق طلبه اي برود.

صبحگاهان، دختر از خواب برخاست و از اتاق خارج شد. در اين هنگام، مأموران او را ديدند. دختر و آن طلبه جوان را كه از ترس، نزديك بود قالب تهي كند، گرفتند و به حضور شاه عباس بردند و گزارش دادند كه شاهزاده خانم، شب تا صبح، در اتاق اين جوان بوده است.

شاه عباس بسيار خشمگين شد و از جوان پرسيد: چرا شاهزاده خانم را تا صبح در اتاق نگه داشتي و به ما خبر ندادي؟ گفت: قربان! او مرا تهديد كرد كه اگر به كسي اطلاع دهم، مرا به دست جلاد خواهد سپرد!

ص: 37

پس از اينكه شاه عباس مطمئن شد آن طلبه به دخترش تعدي نكرده است، از آن جوان پرسيد: تو كه مرد عزب و بي زني هستي، چه طور توانستي از اين دختر ماه رويي كه بي دغدغه به اتاق تو آمد و در رخت خواب بود، چشم پوشي كني؟ مگر تو شهوت نداري؟!

محمدباقر، در پاسخ او، ده انگشت خود را به شاه عباس نشان داد. شاه ديد تمام انگشتانش سوخته و گوشت هايش ريخته است. پرسيد: اين چيست؟ جوان گفت: چون شاهزاده خانم در رخت خواب من خوابيد، نفس اماره مرا وسوسه كرد كه خانه از اغيار خالي است و چنين فرشته زيبايي نصيب تو شده است؛ معطل چه هستي؟ چنين فرصتي، كمتر دست مي دهد. بااين حال، هر دفعه كه نفس اماره مرا وسوسه كرد و تصميم به گناه مي گرفتم، يكي از انگشتانم را روي شعله شمع مي نهادم تا عذاب جهنم را به ياد آورم و گناه نكنم! از سر شب تا صبح، با نفس خود در مبارزه بودم و به لطف خدا _ اگر چه همه انگشتانم سوخت _ ولي شيطان نفس نتوانست مرا از راه راست منحرف سازد.

شاه عباس، از پرهيزكاري آن طلبه جوان خيلي خوشش آمد و دستور داد تا همان دختر را به عقد جوان طلبه درآوردند و او را به لقب «ميرداماد» مفتخر كرد و فوق العاده وي را گرامي داشت. آن طلبه علوم دين، به بركت مبارزه با نفس اماره، يك شبه به مقام والايي نايل آمد و معروف خاص و عام گشت.(1)

از تشنگي بسوز و مريز آبروي خويش

صائب

گردن منه ار خصم بود رستم زال

منت مكش ار دوست بود حاتم طي

خاقاني


1- محمدجواد اهري، دانستني هاي تاريخي، ص 8.

ص: 38

تجربه

تجربه

اميرالمؤمنين علي(ع) فرمود:

مَنْ اَحْكَمَ التَّجارِبَ سَلِمَ مِنَ الْمَعاطِبِ، مَن غَنِيَ عَنِ التَّجارِبِ عَمِيَ عَنِ الْعَواقِبِ.(1)

هركس به درستي، تجربه آموزد، از هلاكت ها جان سالم به در برد و هركس از تجربه ها بي نيازي جويد، عواقب امور را نبيند.

لشكر روم، به شهرهاي مرزي اسلام حمله كردند و به مال و جان مسلمانان آسيب رساندند. يكي از مسلمانان كه از نزديك ناظر حملات دشمن بود، با سرعت، خود را به بغداد، مركز خلافت رساند و به دربار معتصم آمد. اجازه شرف يابي گرفت و با ناراحتي گفت: من در قلعه عموريه بودم و ديدم يكي از سربازان رومي، زن مسلماني را به اسيري گرفت و به صورتش سيلي زد. زن مسلمان با صداي بلند فرياد زد: «وا معتصما» و خليفه وقت را به ياري طلبيد. سرباز رومي با تمسخر به وي گفت: بلي، اكنون معتصم بر اسب ابلق سوار مي شود و به ياري تو مي آيد و دوباره او را سيلي زد.

معتصم از شنيدن اين خبر، سخت ناراحت شد و به مرد گفت: عموريه در كدام جهت واقع شده است؟ مرد به طرف عموريه اشاره كرد و جهت را نشان داد. معتصم صورت خود را به آن طرف گرداند و با صداي بلند گفت: «لبيك»، اي زن مظلوم! به خدا قسم، معتصم دعوت تو را اجابت مي كند و به ياري ات مي شتابد.

معتصم به ارتش دستور آمادگي فوري براي حركت داد. لشكري عظيم و كم نظير، مهياي حركت شد. سلاح و مركب، خواربار و لوازم فني و ساز و


1- ميزان الحكمه، ح 1058.

ص: 39

برگ كامل نظامي، براي سپاه آماده شد و در روز مقرر، معتصم به همراه سربازان و فرماندهانش، به طرف قلعه عموريه حركت كردند و پس از مدتي، به قلعه رسيدند.

قلعه عموريه، بسيار مستحكم بود. سپاه عظيم معتصم، براي فتح قلعه مدتي كوشش كردند و نتيجه اي به دست نياوردند و مشاوره فرماندهان نيز به نتيجه نرسيد. سربازان رفته رفته روحيه خود را از دست مي دادند و آثار نااميدي و شكست، در قيافه آنان هويدا مي شد. در اين ميان، ستاره شناسان _ كه همراه معتصم آمده بودند _ پس از محاسبه نجومي، به اين نتيجه رسيدند كه قلعه عموريه موقعي فتح مي شود كه انجيرها و انگورها برسند. با اين حساب، سربازان بايد چند ماه معطل بمانند تا فصل تابستان بيايد. معتصم از اين پيش آمد بسيار ناراحت و نگران بود؛ زيرا شكست وي در اين جبهه، به قيمت از دست رفتن شخصيت و قدرت او تمام مي شد.

در يكي از شب ها، معتصم در كمال پريشان فكري، با لباس مبدل از خيمه سلطنتي خارج شد تا بين سربازان برود و از نزديك، سخنان آ نها را بشنود و از روحيه و طرز فكر آنان آگاه شود. براي مراقبت نيز چند مأمور با لباس عادي، دورادور و با فاصله از او حركت مي كردند. ضمن گردش، عبورش به قسمت فني سپاه افتاد. آهنگري را ديد كه در آن وقت شب، مشغول كار است و نعل اسب مي سازد. شاگرد جواني دارد كه سرش طاس و صورتش بدمنظر است. با كمال تعجب ديد هر دفعه شاگرد آهنگر چكش خود را روي آهن سرخ مي كوبد، با خود مي گويد: اين چكش، به كله معتصم. چندين بار اين جمله را تكرار كرد. استاد آهنگر كه از شنيدن اين سخن ناراحت شده بود، به شاگردش گفت: پسر، تو با اين سخنانت، ما را گرفتار خواهي كرد. تو

ص: 40

را با معتصم چه كار است؟ براي چه اين حرف را مي زني؟ شاگرد آهنگر گفت: معتصم، مرد بي تدبيري است؛ اين همه نيرو و قدرت در اختيار دارد، ولي نمي تواند قلعه عموريه را فتح كند. اگر فرماندهي لشكر را به من بسپارد، فردا قبل از غروب، در قلعه خواهم بود.

معتصم از شنيدن سخنان شاگرد آهنگر تعجب كرد. به خيمه خود بازگشت و چند مأمور گماشت كه تمام شب مراقب شاگرد آهنگر باشند و صبح، او را به خيمه معتصم بياورند. صبح شد و او را به حضور خليفه آوردند. معتصم پرسيد: اين چه سخناني است كه از تو به من رسيده است؟ شاگرد آهنگر گفت: تمام آنچه را كه خبر داده اند، صحيح است، ولي خارج از محيط خيمه سلطنتي. اكنون كه در محضر خليفه شرف يابم، مژده مي دهم كه به فضل خداوند، قلعه عموريه به دست مسلمانان فتح خواهد شد. معتصم فرماندهي لشكر را به او سپرد و خلعتش داد و گفت: جنگ را آغاز كن. شاگرد آهنگر آماده كار شد. ابتدا تمام تيراندازان سپاه را احضار كرد و جمعي را كه در فن تيراندازي و هدف گيري قوي تر بودند، از بين آنان برگزيد و همه آنها را در پشت ديوار يك طرف قلعه جمع كرد. ديوار اين قسمت قلعه، وضع مخصوصي داشت؛ در وسط ديوار از الوار درخت هاي ساج به طول تمام ديوار قلعه و به عرض سه وجب، چوب كشي كرده بودند. آن چوب ها به صورت نوار سياهي در سراسر ديوار نمايان بود. خاصيت چوب ساج اين است كه در مقابل آتش زود مشتعل مي شود.

شاگرد آهنگر دستور داد تمام كوره هاي آهنگري را در سراسر اين قسمت از ديوار قلعه مستقر و نيش تيرها را در آتش سرخ كنند. به تيراندازان نيز

ص: 41

گفت: بايد اين خط چوب سرتاسري را نشانه تيرهاي گداخته خود قرار دهيد و هركس در اين كار سستي كند و در نتيجه تيرش به خطا برود، مجازاتش مرگ است.

تيراندازان به دستور فرمانده نشانه رفتند و تيرهاي گداخته، پي در پي در چوب ها نشست. طولي نكشيد كه الوارهاي ساج مشتعل شد و ديوارهايي كه بر آن چوب ها ساخته شده بود، فروريخت. به اين ترتيب، راه براي ورود سربازان مسلمان به داخل قلعه باز شد. آنان تكبيرگويان وارد قلعه شدند و پيروزي به دست آوردند.

معتصم از خوش حالي، در پوست خود نمي گنجيد. بر اسب ابلقي سوار شد. آن كسي را كه خبر سيلي خوردن زن مسلمان را به وي داده بود، با خود به داخل قلعه آورد و گفت: آن نقطه اي كه زن ستم ديده به صداي بلند فرياد زد «وا معتصما» كجاست؟ معتصم، سوار در همان نقطه توقف كرد و زن سيلي خورده را به حضور طلبيد. به او گفت: اي بانوي مسلمان! آيا معتصم نداي تو را لبيك گفت: آيا دعوت تو را اجابت كرد؟ آن گاه سربازي را كه زن مسلمان را زده بود، احضار كرد، ولي او را نكشت و به غلامي آن زن در آورد. همچنين مردي را كه زن مسلمان را به كنيزي گرفته بود، با تمام ثروتش، در اختيار آن بانوي مسلمان نهاد. لشكر اسلام پنجاه و پنج روز در آن قلعه ماندند و امور داخلي آن را منظم كردند. سپس به طرطوس و از آ نجا به پايتخت برگشتند.(1)

شاگرد آهنگر جوان، سرمايه علمي نداشت، ولي از مكتب آموزنده زندگي، سرمشق هايي گرفته بود. او قسمتي از عمرش را در شغل آهنگري


1- رنو ژوزف توسن، الفتوحات الاسلاميه، ج 1، ص 286.

ص: 42

گذاشته و از مشاهدات روزمره خود، درس هايي فراگرفته بود؛ كوره آهنگري، فلز گداخته، جرقه هاي آتش، سوختن چوب، اشتعال سريع چوب ساج و مطالبي نظير اينها، در ذهن آهنگر جوان، خاطره هايي باقي گذارده و در ضمير وي تجربه هايي به وجود آورده بود. زماني كه فرماندهان باتجربه درماندند در فتح قلعه عموريه و آثار نااميدي در آنها پديد آمد، شاگرد آهنگر جوان قدم به ميدان گذارد و از تجربه هاي خود در دوران كوتاه آهنگري بهره برد و مشكل آن را به آساني حل كرد.(1)

توكل

توكل

اميرالمؤمنين علي(ع) فرمود:

مَنْ تَوَكَّلَ عَلَي الله ذَلَّتْ لَهُ الصَّعابُ وَ تَسَهَّلَتْ عَلَيْهِ الْاَسْبابُ.(2)

هر كه به خدا توكل كند، دشواري ها براي او آسان شود و اسباب برايش فراهم گردد.

جوان هيزم شكني از ايران، به قصد اقامت هميشگي، به نجف اشرف رفت و در آن جا ساكن شد. او بسيار فقير و درمانده بود و هر چه دعا مي كرد و از خدا گشايشي براي خود مي خواست، دعايش مستجاب نمي شد.

شبي بر اثر فقر و تنگ دستي، به حرم اميرالمؤمنين علي(ع) آمد و تا صبح با خدا مشغول راز و نياز شد. مرتب دعا مي كرد و مي گفت: خدايا! تو را به حق علي(ع) قسم مي دهم كه قدري قلم تقدير را براي من كج كني و مرا از اين گرفتاري هيزم شكني و فقر نجات بدهي. در آخر دعايش، به زبان ساده ايراني مي گفت: خدايا! كجش كن؛ خدايا! كجش كن!


1- عبدالرضا ابراهيمي، داستان ها و حكايت هاي پندآموز، ص 122.
2- ميزان الحكمه، ح 6708.

ص: 43

خلاصه، شب به پايان رسيد و نماز صبح را در حرم به جا آورد و بيرون آمد. تبر هيزم شكني را به دوش گذاشت و با توكل بر خدا، با كمال خستگي به بازار نجف رفت و صدا مي زد: هيزم شكن، هيزم شكن.

يكي از تاجران مهم نجف، در مغازه اش نشسته بود كه نامه اي به دستش رسيد. آن را باز كرد و ديد تاجر ايراني طرف حساب او، از كربلا برايش چنين نوشته بود: ما ده روز است كه به كربلا مشرف شده ايم و امروز عصر، به طرف نجف حركت مي كنيم و ده روز هم قصد داريم در خانه شما بمانيم و زيارت برويم.

تاجر فوري مغازه اش را بست و به طرف خانه آمد كه دستور تهيه غذا را بدهد. در اين بين، به فكرش رسيد كه در منزل، هيزم شكسته نداريم. بهتر است كه اين جوان هيزم شكن را به خانه ببرم تا هيزم ها را بشكند. ازاين رو، هيزم شكن را صدا زد و او را به منزل آورد و دستور داد مشغول شكستن هيزم بشود. خودش نيز با همسر و دختر بزرگش، در آشپزخانه مشغول آماده كردن غذا شدند.

وقتي كارها مرتب شد، همسرش گفت: ما وقتي در ايران به منزل اين بازرگان رفته بوديم، ديدم كه خودش پيش تو نشسته بود و پسرش براي ما غذا و چايي مي آورد؛ خوب نيست كه صاحب خانه، خودش از مهمان پذيرايي كند و ما چون پسر نداريم، بايد در اين چند روز، يك نفر را به عنوان داماد داشته باشيم تا در اين مدت از مهمانان خوب پذيرايي كند.

شوهر گفت: اين فكر بسيار خوبي است، اما چه بايد كرد؟ زن گفت: وقت، تنگ است. به نظر من، همين هيزم شكن، جوان برازنده اي است. ما كه در منزل حمام داريم؛ او را به حمام بفرست تا خود را بشويد. يك دست

ص: 44

لباس تميز هم به او مي دهيم كه بپوشد تا در اين چند روزه مشغول خدمت گزاري به مهمان ها باشد.

تاجر گفت: مانعي ندارد. همان وقت، نزد هيزم شكن آمد و براي مدت ده روز با او قرار گذاشت كه در آن جا كار كند. سپس او را به حمام فرستاد و لباس تميزي به او داد. وقتي مهمان ها از راه رسيدند، جوان با ظاهري تميز و آراسته، مشغول پذيرايي شد. در اين موقع، بازرگان ايراني از ميزبان پرسيد: اين جوان زيبا، پسر شماست كه در اينجا خدمت مي كند؟

صاحب خانه شرم داشت كه بگويد كه او هيزم شكن است؛ گفت: خير، من پسر ندارم؛ اين جوان، داماد ماست!

_ آيا عروسي كرده است؟

_ خير، تازه نامزد شده اند. پس من از شما خواهش مي كنم در اين ده روز كه اينجا هستيم، بساط عروسي را برپا كنيد تا ما نيز در جشن شما شركت كنيم.

_ چشم اطاعت مي كنم.

ميزبان در اين هنگام از جا برخاست و نزد زنش آمد و گفت: تو مرا وادار كردي كه دروغ بگويم و اكنون، تاجر ايراني اصرار مي كند كه همين چند روزه براي اين جوان، جشن عروسي راه بيندازيم. اگر به او بگويم كه دروغ گفته ام، آبرويم مي رود و روابط تجاري ما بر هم مي خورد؛ نمي دانم چه كنم؟

زن گفت: فعلاً كاري است كه شده و ما هم كه ثروت زيادي داريم و داماد پول دار نمي خواهيم چه بهتر كه دختر خود را به همين جوان بدهيم كه در خانه خودمان زندگي كند و دخترمان را از ما جدا نسازد. تازه اين جوان، هيچ عيبي هم ندارد، جز آنكه فقير است. آن هم چاره اش آسان است،

ص: 45

مقداري از ثروت خود را به او مي دهيم تا به تجارت و كسب و كار بپردازد و با دختر ما زندگي كند.

شوهر نيز پذيرفت. روز بعد، تاجر ايراني دوباره پرسيد: قضيه عروسي چه شد؟

ميزبان گفت: در اين چند روز _ ان شاء الله _ مراسم عروسي را برپا مي كنيم.

فوري بنّا و نقاش آورد و يكي از اتاق هاي منزل را مزين و مرتب كرد و تمام لوازم عروسي را خريد. سه شب بعد، جشن باشكوهي ترتيب دادند و دختر را به عقد جوان درآوردند و او را به حجله عروسي فرستادند. جوان هيزم شكن وقتي خواست وارد حجله شود، از خوش حالي رو به آسمان كرد و گفت: خدايا! كجش كردي، خوب هم كجش كردي! و سپس قدم به حجله عروسي گذاشت.(1)

تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار

كه رحم اگر نكند مدعي، خدا بكند

حافظ

حسن تدبير (سياست)

حسن تدبير (سياست)

حضرت علي(ع) مي فرمايد:

حُسنُ التَّدبيرِ و تَجَنَّبُ التََبذيرِ مِن حُسنِ السِّياسةِ.(2)

حسن تدبير و پرهيز از حيف و ميل، از حُسن سياست است.

در دوره خلافت امويان، تنها نژادي كه بر سراسر سرزمين پهناور اسلامي آن روز حكومت مي كرد و قدرت را در دست داشت، نژاد عرب بود. در زمان خلفاي عباسي، ايرانيان به تدريج قدرت را قبضه كردند و پست ها و منصب ها را در اختيار خود گرفتند.


1- علي گلپايگاني، منهاج السرور، ج 2، ص 163، با ويرايش.
2- منتخب ميزان الحكمه، ح 3162.

ص: 46

خلفاي عباسي با آنكه عرب بودند، از مردم عرب دل خوشي نداشتند. سياست آنها بر اين بود كه اعراب را كنار بزنند و ايرانيان را به قدرت برسانند؛ حتي از اشاعه زبان عربي در بعضي از بلاد ايران جلوگيري مي كردند. اين سياست، تا زمان مأمون ادامه داشت. پس از مرگ مأمون، برادرش، معتصم بر مسند خلافت نشست. مأمون و معتصم از دو مادر بودند. مادر مأمون، ايراني بود و مادر معتصم از نژاد ترك. به همين سبب، ايرانيان مايل بودند عباس، پسر مأمون را به خلافت برسانند. معتصم اين مطلب را درك كرده بود و همواره بيم داشت برادرزاده اش، عباس بن مأمون، به كمك ايرانيان قيام كند. ازاين رو، به فكر افتاد هم خود عباس را از بين ببرد و هم جلو نفوذ ايرانيان را _ كه طرف دار عباس بودند _ بگيرد. عباس را به زندان انداخت و او در همان زندان مرد. براي جلوگيري از نفوذ ايرانيان، تصميم گرفت پاي قدرت كسان ديگري را در كارها باز كند تا جانشين ايرانيان شوند. براي اين منظور، گروه زيادي از مردم تركستان و ماوراء النهر را _ كه هم نژاد مادرش بودند _ به بغداد و مركز خلافت كوچ داد و كارها را به آنان سپرد. طولي نكشيد كه ترك ها، زمام كارها را در دست گرفتند و قدرتشان بر ايرانيان و اعراب فزوني يافت.

معتصم از آن نظر كه به ترك ها نسبت به خود اعتماد و اطمينان داشت، روز به روز ميدان را براي آنان بازتر مي كرد. ازاين رو، در مدت كمي، يكه تاز حكومت شدند. ترك ها، همه مسلمان بودند و زبان عربي آموخته بودند و نسبت به اسلام وفادار بودند. بااين حال، چون از آغاز ورودشان به تمدن اسلامي تا قدرت يافتنشان فاصله زيادي نبود، به معارف، آداب و تمدن اسلامي آشنايي زيادي نداشتند و خلق و خوي اسلامي نيافته بودند. ايرانيان

ص: 47

هم سابقه تمدن داشتند و هم علاقه مندانه، معارف، اخلاق و آداب اسلامي را آموخته بودند و خلق و خوي اسلامي داشتند و خود، پيش قدم خدمت گزاران اسلامي به شمار مي رفتند. در مدتي كه ايرانيان زمام امور را در دست داشتند، بيشتر مسلمانان راضي بودند. در مقابل، ترك ها در مدت نفوذ و در دست گرفتن قدرت، چنان وحشيانه رفتار كردند كه بيشتر مردم را ناراضي و خشمگين ساختند.

سربازان ترك، هنگامي كه بر اسب هاي خود سوار مي شدند و در خيابان ها و كوچه هاي بغداد به جولان مي پرداختند، ملاحظه نمي كردند كه انساني هم جلو راه آنها هست. ازاين رو، بسيار اتفاق مي افتاد كه زنان و كودكان و پيران سال خورده و افراد عاجز، زير پاي اسب هاي آنها لگدمال مي شدند.

مردم چنان به ستوه آمدند كه از معتصم تقاضا كردند پايتخت را از بغداد به جاي ديگر منتقل كند. مردم در تقاضاي خود يادآوري كردند كه اگر مركز را منتقل نكند، با او خواهند جنگيد. معتصم گفت: با چه نيرويي مي توانند با من بجنگند؟ من هشتاد هزار سرباز مسلح آماده دارم. گفتند: با تيرهاي شب؛ يعني با نفرين هاي نيمه شب به جنگ تو خواهيم آمد.

معتصم پس از اين گفت وگو، با تقاضاي مردم موافقت كرد و مركز را از بغداد به سامرا منتقل كرد.

پس از معتصم، در دوره واثق، متوكل، منتصر و چند خليفه ديگر نيز ترك ها زمام امور را در دست داشتند و خليفه، دست نشانده آنها بود. بعضي از خلفاي عباسي درصدد كوتاه كردن دست ترك ها برآمدند، ولي شكست خوردند. يكي از خلفاي عباسي كه به كارها سر و ساماني داد و تا حدي از نفوذ ترك ها كاست، المعتضد بالله بود.

ص: 48

در زمان معتضد، بازرگان پيري، از يكي از سران سپاهش، مبلغ زيادي طلب كار بود و نمي توانست آن را وصول كند. به ناچار تصميم گرفت به خود خليفه متوسل شود. بااين حال، هر وقت به دربار مي آمد، دستش به دامان خليفه نمي رسيد؛ زيرا دربانان و درباريان، به او راه نمي دادند.

بازرگان بيچاره، از همه جا نااميد شد و راه چاره اي به نظرش نرسيد، تا اينكه شخصي او را به يك نفر خياط در «سه شنبه بازار» راهنمايي كرد و گفت: اين خياط مي تواند گره از كار تو باز كند.

بازرگان پير نزد خياط رفت. خياط نيز به آن مرد سپاهي دستور داد كه دَين خود را بپردازد و او هم بدون معطلي پرداخت. اين جريان، بازرگان پير را سخت در شگفتي فرو برد. با اصرار زياد، از خياط پرسيد: چرا اينها كه به هيچ كس اعتنا ندارند، از فرمان تو اطاعت مي كنند؟

خياط گفت: من داستاني دارم كه بايد براي تو حكايت كنم. «روزي از خيابان عبور مي كردم. در همان موقع، زني زيبا نيز از خيابان مي گذشت. اتفاقاً يكي از فرماندهان ترك _ درحالي كه مست باده بود _ از خانه خود بيرون آمده، جلو در خانه ايستاده بود و مردم را تماشا مي كرد. تا چشمش به آن زن افتاد، ديوانه وار در مقابل چشم مردم، او را بغل كرد و به طرف خانه خود كشيد. فرياد استغاثه زن بيچاره بلند شد. داد مي كشيد: اي مردم! به فريادم برسيد؛ من اين كاره نيستم؛ آبرو دارم؛ شوهرم قسم خورده اگر يك شب خارج از خانه به سر برم، مرا طلاق دهد؛ خانه خراب مي شوم.

با اين حال، هيچ كس از ترس، جرئت نمي كرد جلو بيايد. من جلو رفتم و با نرمي و التماس، از آن فرمانده سپاهي خواهش كردم كه اين زن را رها كند. او با چماقي كه در دست داشت، محكم به سرم كوبيد و سرم شكست و زن را به

ص: 49

داخل خانه برد. من رفتم عده اي را جمع كردم و در خانه آن فرمانده سپاهي رفتيم و آزادي زن را تقاضا كرديم. ناگهان، خودش با گروهي از خدمت كاران و نوكران، از خانه بيرون آمدند و بر سر ما ريختند و همه ما را كتك زدند. جمعيت متفرق شدند. من هم به خانه خود رفتم؛ ولي لحظه اي از فكر زن بيچاره بيرون نمي رفتم. با خود مي انديشيدم اگر اين زن تا صبح، پيش اين مرد بماند، زندگي اش تا آخر عمر تباه خواهد شد و ديگر به خانه و آشيانه خود راه نخواهد داشت. تا نيمه شب بيدار نشستم و فكر كردم. ناگهان نقشه اي به ذهنم رسيد. با خود گفتم: اين مرد، امشب مست است و متوجه وقت نيست؛ اگر الان آواز اذان را بشنود، خيال مي كند صبح است و زن را رها خواهد كرد و زن قبل از آنكه شب به آخر برسد، مي تواند به خانه خود برگردد.

به سرعت به مسجد رفتم و از بالاي مناره، نداي اذان را سر دادم. در ضمن، مراقب كوچه و خيابان بودم تا ببينم آن زن آزاد مي شود يا نه. ناگهان ديدم فوج سربازهاي سواره و پياده به خيابان ها ريختند. همه مي پرسيدند: اين كسي كه در اين وقت شب اذان گفت، كيست؟ من ضمن اينكه سخت وحشت كردم، خودم را معرفي كردم و گفتم: من بودم كه اذان گفتم. گفتند: زود بيا پايين كه معتضد خليفه تو را خواسته است. مرا نزد خليفه بردند. ديدم خليفه، منتظر من است. از من پرسيد: چرا اين وقت شب، اذان گفتي؟ جريان را از اول تا آخر برايش نقل كردم. همان جا دستور داد آن فرمانده را با آن زن حاضر كنند. آنها را حاضر كردند. پس از بازپرسي مختصري، دستور قتل آن فرمانده را داد. آن زن را هم به خانه نزد شوهرش فرستاد و تأكيد كرد كه او را بازخواست نكند و از او به خوبي نگه داري كند؛ زيرا نزد خليفه مسلّم شده كه زن بي تقصير بوده است.

ص: 50

آنگاه معتضد به من دستور داد هرگاه به چنين مظالمي برخوردم، همين برنامه ابتكاري را اجرا كنم تا او رسيدگي كند. اين خبر در ميان مردم منتشر شد. از آن به بعد، اينها از من كاملاً حساب مي برند. اين بود كه تا من به اين فرمانده مديون فرمان دادم، فوري اطاعت كرد».(1)

طريقت به جز خدمت خلق نيست

به تسبيح و سجاده و دلق نيست

ره نيك مردان آزاده گير

چو استاد ه اي، دست افتاده گير

كسي نيك بيند به هر دو سراي

كه نيكي رساند به خلق خداي

سعدي

خردمندي

خردمندي

امام علي(ع) فرمود:

اِنَّ اَغْنَي الْغِني اَلْعَقلُ.(2)

بهترين توانگري، خردمندي است.

ابوعلي سينا يكي از چهره هاي درخشان تاريخ ايران است. وي در سال 370 هجري شمسي چشم به جهان گشود. از چهار سالگي خواندن و نوشتن را آغاز كرد و با اشتياق فراوان، به آموختن زبان فارسي و عربي پرداخت. سپس به فراگرفتن رياضيات، طبيعيات و ادبيات مشغول شد و تا شانزده سالگي، با كوشش بي مانندش، به تحصيل ادامه داد. استادان او در اين مدت، يكي پس از ديگري، به عجز خود در تعليم او اعتراف مي كردند. آنها پس از مدت كوتاهي تدريس، به پدر بوعلي مي گفتند كه پسر او، نه تنها درس هايش را از استادانش بهتر مي فهمد و مي داند، بلكه كمتر استادي قادر به پاسخ گويي پرسش هاي عميق اوست.


1- احمد امين، ظهر الاسلام، ج 1، صص 32 و 33.
2- منتخب ميزان الحكمه، ح 4370.

ص: 51

اين جوان شانزده ساله، در مطالعه كتاب ها و اندوختن دانش، چنان حريص و تشنه بود كه در شبانه روز، بيش از دو ساعت خواب و آسايش نداشت. لذت تحصيل، او را به فراگيري دانش پزشكي علاقه مند كرد و در اين رشته، تا آنجا پيش رفت كه در هفده سالگي، به معالجه بيماران پرداخت.

در تاريخ زندگاني اطباي جهان، هيچ كس را سراغ نداريم كه از هفده سالگي، به درمان رسمي بيماران بپردازد. در آن ايام، اتفاقي افتاد كه اين پزشك جوان را نه تنها در سراسر كشور سامانيان، بلكه در قلمرو خلفاي اسلام، مشهور ساخت. داستان از اين قرار بود كه نوح، پادشاه ساساني، به بيماري سختي دچار شد. پزشكان بخارا، بعد از مدت ها تلاش، از درمان پادشاه عاجز ماندند. روزي كه برادر و نزديكان شاه بر بالينش بودند، ملكه از معالجه هاي معجزه آساي پزشك جواني به نام ابوعلي سينا سخن به ميان آورد. امير از درد شديد سينه و پهلوها رنج مي برد و ناله مي كرد. وقتي كه عبارت «پزشك جوان» را شنيد، خشمگين شد و گفت: عجيب است؛ وقتي كه پزشكان سال خورده و مجرب، قادر به تشخيص و درمان اين بيماري نيستند، از نوجواني خام و بي تجربه كه هنوز دهانش بوي شير مي دهد، چه كاري ساخته است؟ آيا مي خواهيد جان مرا وسيله آزمايش طفلي قرار دهيد؟!

ملكه گفت: شهريارا! شهرت و مهارت اين جوان در علاج بيماري هاي سخت، سراسر پايتخت را فراگرفته است. همه جا سخن از تشخيص هاي درست و مداواي ماهرانه اوست. شنيده ام كه با نگاه به چشمان بيماران، نوع مرضشان را تميز مي دهد. او در هفده سالگي، از استادان و انجمن

ص: 52

پزشكان بخارا، اجازه رسمي طبابت گرفته است و همه روزه به درمان بيماران اشتغال دارد. همه استاداني كه اين جوان را آزمايش كرده اند، مي گويند با نابغه اي روبه رو شده اند كه به اندازه پزشكان موسپيد و سال خورده، معلومات پزشكي دارد. مردم معتقدند كه او هم در مداواي بيماران معجزه مي كند و هم قدم مباركي دارد. مي گويند بسيار خوش رو و خوش قيافه است. هنگام معاينه بيماران، مدام لبخند مي زند. عجيب تر آنكه از بيماران و افراد تنگ دست هيچ وجهي نمي پذيرد. با اين كيفيت، چه زياني دارد كه او را براي عيادت امير دعوت كنيم ؟ شايد مشيّت الهي چنين باشد كه درمان امير به دست همين پزشك جوان انجام پذيرد. امير گفت: بسيار خوب، حال كه اصرار داريد، دعوتش كنيد، ولي من شخصاً اميدي ندارم و باور نمي كنم كه اين جوان هفده ساله بتواند مرا از اين درد جانكاه برهاند و در هر صورت، در موقع معاينه او، پزشكان مشاور دربار بايد حاضر و ناظر باشند.

بدين ترتيب، ابن سيناي جوان، براي عيادت امير نوح ساساني، به كاخ سلطنتي احضار شد. در تالار، برجسته ترين پزشكان بخارا جمع بودند. امير از ابن سينا، درباره درجه تحصيل و نام استادانش پرسيد. ابن سينا هم پاسخ هاي كوتاه و روشني به امير داد.

در اين موقع، يكي از پزشكان، با تمسخر، درباره انواع بيماري هاي داخلي كه از نظر عوارض با يكديگر شباهت دارند، سؤال كرد. ابن سينا، با توجه به اصول علمي، پاسخ لازم را داد و سپس در اين زمينه، اطلاعات بسيار دقيقي، بيش از معلومات پزشكان حاضر، به عرض شاه رسانيد. امير كه از وسعت دانش پزشكي ابن سينا مبهوت مانده بود، از او خواست تا معاينه اش كند.

پزشك جوان، ابتدا حالت چشم و زبان و سپس تنفس و نبض امير را آزمايش كرد. آنگاه با سر انگشتان، نقطه هاي مختلف بدن، سينه، شكم، پهلوها و پشت بيمار را با اندك فشاري لمس كرد. وقتي مركز اصلي درد را يافت، لبخندي بر لبانش نقش بست. امير علت خنده او را جويا شد.

ص: 53

پزشك جوان با لحن قاطع و اطمينان بخشي به امير وعده داد كه پس از مصرف كردن شربتي كه هم اكنون خواهد ساخت، درد سينه و پهلويش، اندك اندك از بين خواهد رفت و پس از يك هفته، همه آثار بيماري برطرف خواهد شد. آنگاه مقداري درباره آثار سينه پهلو و راه درمان آن سخن گفت كه امير و پزشكان دربار را به شگفتي واداشت.

بوعلي، از همان لحظه، مداواي امير را به عهده گرفت. داروها و شربت هايي را كه به دست خود مي ساخت، به امير خورانيد. تا شبانگاه روز بعد، درد سينه امير از بين رفت و در پايان هفته نيز _ چنان كه پزشك جوان پيش بيني كرده بود _ بيمار از بستر برخاست.

وقتي امير سلامت خود را بازيافت، دستور داد انجمني با حضور سران و بزرگان كشور ترتيب دادند. در اين انجمن، امير ساساني، بوعلي را مورد عنايت خاص خويش قرار داد و علاوه بر دادن پاداش شايسته، با صدور فرماني، او را به سمت پزشك مخصوص خود تعيين كرد.

در ضمن، بنا به تقاضاي بوعلي، به وي اجازه داد كه از كتاب هاي بسيار نفيس كتاب خانه سلطنتي، براي مطالعه استفاده كند.(1)

ميان عالم و جاهل تفاوت اين قدر است

كه اين كشيده عنان باشد و آن گسسته مهار

ظهير فاريابي


1- نور الله لارودي، استاد استادان، ص 17.

ص: 54

درستكاري

درستكاري

امام باقر(ع) فرمود:

درستكار باش، خداوند روزي تو را مي رساند و امر زندگي ات را آسان مي كند.(1)

يكي از تجار بصره هر سال اموالي را به وسيله كشتي به كشور چين حمل ونقل مي كرد. در يكي از سال ها پيرمردي از اهالي بصره به او گفت: مقدار زيادي فلز قلع به تو مي دهم و تقاضا مي كنم هنگامي كه دريا توفاني مي شود آن را به دريا بريزي. تاجر با تعجب پذيرفت.

از قضا، تاجر اين موضوع را فراموش كرد. وقتي به مقصد رسيد، جواني آمد و از او پرسيد: آيا هيچ قلع به همراه داري تا بخرم؟ تاجر ناگهان سفارش پيرمرد به خاطرش آمد. با خود گفت: اكنون كه وصيت پيرمرد را فراموش كردم، خوب است آن قلع ها را بفروشم و براي او كالايي كه سود داشته باشد خريداري كنم.

ازاين رو، قلع ها را به آن جوان فروخت و با پول آن، جنسي براي پيرمرد خريد. چون به بصره رسيد، احوال پيرمرد را پرسيد. گفتند او از دنيا رفته و وارثي هم ندارد مگر يك برادرزاده كه چون در حال حياتش با او مخالف بوده وي را از خود رانده، جوان هم به ديار غربت سفر كرده است. مرد بازرگان، جنس او را در كيسه اي گذاشت و مُهر كرد و نام آن پيرمرد را بر آن نوشت تا آن را به وارثش برساند.

روزي در دكان نشسته بود، ديد جواني آمد و گفت: اي مرد! آيا مرا مي شناسي؟ گفت: نه! جوان گفت: من همان جواني هستم كه در كشور چين،


1- مسعود باقريون محمدي، معلم نفس خويش باش، ص 82.

ص: 55

از تو مقدار زيادي قلع خريدم در ميان آن قلع ها طلاي بسياري پنهان كرده بودند. با خود گفتم: من قلع خريده ام و تصرف در اين طلاها بر من حرام است. آدرس شما را گرفتم تا آن را به شما تحويل دهم.

تاجر بصري گفت: آن قلع ها از من نبود، از پيرمردي از اهل بصره بود به نام فلان، كه در فلان محله زندگي مي كرد. جوان لبخندي زد و خداي را سپاس گزاري كرد و گفت: آن پيرمرد عموي من بود و مقصود او از غرق اموال، اين بود كه مرا از ارث محروم كند. وليكن خداوند خواست كه آن اموال به من برسد و پس از آنكه ادعاي خود را اثبات نمود، آن اموال را نيز به عنوان ميراث از آن بازرگان دريافت كرد.(1)

حلقه صدق و صفا بر در دين مي زن

تا كه در باز كند بهر تو دربانش

پروين

دين داري

دين داري

اميرالمؤمنين علي(ع) فرمود:

مَن دَقَّ فِي الدِّينِ نَظَرُهُ جَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ خَطَرُهُ.(2)

هركه در دين [و دين داري]، ريزبين و دقيق باشد، در روز قيامت، مقام بلندي يابد.

مردي بود در مرو كه او را نوح بن مريم مي گفتند و قاضي و رئيس مرو بود و ثروتي بسيار داشت. او را دختري بود باكمال و جمال كه بسياري از بزرگان، وي را خواستگاري كردند و پدر، در كار دختر سخت متحير بود و نمي دانست او را به كه بدهد. مي گفت: اگر دختر را به يكي دهم، ديگران آزرده مي شوند و فرومانده بود.


1- محمود استعلامي، ابواب الجنة، ص 27.
2- عبدالواحد آمدي تميمي، غررالحكم و دررالكلم، تحقيق: مهدي الرجاني، ح 8807 .

ص: 56

قاضي، خدمت كاري جوان داشت بسيار پارسا و دين دار؛ نامش مبارك بود و باغي داشت بسيار آباد و پرميوه. روزي به او گفت: امسال به تاكستان [باغ انگور] برو و از آنها نگه داري كن. خدمت كار برفت و دو ماه در آن باغ به كار پرداخت.

روزي قاضي به باغ آمد و گفت: اي مبارك! خوشه اي انگور بياور. جوان، انگوري بياورد؛ ترش بود. قاضي گفت: برو خوشه اي ديگر بياور. آورد، باز هم ترش بود. قاضي گفت: نمي دانم باغ به اين بزرگي، چرا انگور ترش پيش من مي آوري و انگور شيرين نمي آوري؟!

مبارك گفت: من نمي دانم كدام انگور شيرين است و كدام ترش.

قاضي گفت: سبحان الله! تو امروز دو ماه است كه انگور مي خوري و هنوز نمي داني كدام شيرين است؟

گفت: اي قاضي! به نعمت تو سوگند كه من هنوز از اين انگور نخورده ام و مزه اش را ندانم كه ترش است يا شيرين!

پرسيد: چرا نخوردي؟

گفت: تو به من گفتي كه انگور نگاه دار. نگفتي كه انگور بخور و من چگونه مي توانستم خيانت كنم!

قاضي بسيار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدين امانت نگه دارد. قاضي چون دانست كه اين جوان، بسيار عاقل و دين دار است، گفت: اي مبارك! مرا در تو رغبت افتاد، آنچه مي گويم، بايد انجام بدهي!

گفت: اطاعت مي كنم.

قاضي گفت: اي جوان! مرا دختري است بسيار زيبا كه بسياري از بزرگان او را خواستگاري كرده اند، نمي دانم به كه دهم. تو چه صلاح مي داني؟ مبارك گفت:

ص: 57

كافران در جاهليت، در پي نَسَب بودند و يهوديان و مسيحيان، در طلب روي زيبا و در زمان پيامبر ما، دين مي جستند و امروزه مردم ثروت طلب مي كنند. تو هر كدام را خواهي اختيار كن. قاضي گفت: من دين را انتخاب مي كنم و دخترم را به تو خواهم داد كه دين دار و باامانتي. مبارك گفت: اي قاضي! آخر من يك خدمت كارم. دخترت را چگونه به من مي دهي چه بسا مرا نخواهد؟!

قاضي گفت: برخيز و با من به منزل بيا تا چاره كنم. چون به خانه آمدند، قاضي به مادر دختر گفت: اي زن! اين خدمت كار، جواني بسيار پارسا و شايسته است. مرا رغبت افتاد كه دخترم را به او بدهم. تو چه مي گويي؟

زن گفت: هرچه تو بگويي، اما بگذار بروم و داستان را براي دختر بگويم؛ ببينم نظر او چيست. مادر بيامد و پيغام پدر به او رسانيد. دختر گفت: چون اين جوان، دين دار و امين است، مي پذيرم و آنچه شما فرماييد، من همان كنم و از حكم خدا و شما بيرون نيايم و نافرماني نكنم.

قاضي دخترش را به مبارك داد، با ثروتي بسيار. پس از چندي، خداي تعالي به آنان پسري داد كه نامش را عبدالله بن مبارك گذاشتند و تا جهان هست، حديث او كنند به زهد و علم و پارسايي.(1)

زهد، با نيت پاك است، نه با جامه پاك

اي بس آلوده كه پاكيزه ردايي دارد

پروين اعتصامي

سخاوت

سخاوت

خداوند تبارك و تعالي مي فرمايد:

آمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا مِمّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفينَ فيهِ فَالّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ أَنْفَقُوا لَهُمْ أَجْرٌ كَبيرٌٰ. (حديد: 7)


1- محمد غزالي، نصيحة الملوك، به تصحيح: جلال الدين همايي، ص 263، با اندكي تغيير.

ص: 58

به خدا و رسولش ايمان آورديد و از آنچه شما را جانشين و نماينده خود در آن قرار داده است، انفاق كنيد؛ زيرا از شما، كساني كه ايمان آ ورند و انفاق كنند، پاداش بزرگي دارند.

از مرحوم ميرزا خليل _ از پزشكان معروف دوره قاجاريه _ نقل شده است كه مي گفت: من در علم طب، چندان درسي نخوانده و استادي نديده بودم و همه اين مهارت و بصيرت از بركت، انفاق يك نان حاصل شد.

ماجرا چنين بود كه روزي در ايام جواني، به قصد زيارت حضرت معصومه(س)، به قم مشرف شدم. در آن سال ها در شهر قم و جاهاي ديگر، گراني سختي بود و نان با زحمت به دست مي آمد. چون بين ايران و روسيه تزاري، جنگ بود، اسيران جنگي را هم آورده و در شهرها پراكنده بودند.

من در يكي از حجره هاي دارالشفاء _ كه عمارتي است نزديك صحن شريف و غريبان و مسافران در آنجا منزل مي كردند _ سكونت داشتم. روزي به بازار رفتم و پس از رنج فراوان، ناني به دست آوردم و به طرف منزل مي آمدم. در بين راه، به زني از اسيران مسيحي رسيدم كه طفلي را در بغل داشت و چهره اش از گرسنگي زرد شده بود.

زن اسير وقتي مرا ديد، گفت: شما مسلمانان رحم نداريد كه خلق را اسير مي كنيد و گرسنه نگه مي داريد. دلم سوخت و وظيفه خود دانستم كه بر او رقّت كنم. آن نان را به وي دادم و گذشتم. آن روز غذايي نخوردم. شب هم چيزي نداشتم. تنها در حجره نشسته بودم كه ناگهان مردي داخل اتاق شد و گفت: همسرم دردي پيدا كرده و بي طاقت شده است. آيا طبيبي را مي شناسيد تا درمانش را از او بپرسم؟

من همين طور بر زبانم جاري شد كه فلان چيز خوب است. او گمان كرد كه من پزشك هستم. رفت و آن دوا را به همسرش داد و فوري بهبود يافت.

ص: 59

ساعتي نگذشت كه همان مرد، يك طَبَق از غذاهاي رنگارنگ و يك عدد اشرفي طلا براي من آورد و بسيار سپاس گزاري كرد و رفت. روز بعد، آن زن حكايت بيماري و درمان معجزه آساي خودش را براي آشنايان و همسايگان تعريف كرده و گفته بود تاكنون چنين پزشك حاذقي نديده بودم. يكي از آنها كه مرض ديگري داشت، آدرس مرا پرسيده بود و به سراغم آمد. من نيز به همان نحو، بدون هيچ گونه آشنايي به اصل و طبيعت داروها، چيزي گفتم. رفت و خورد و شفا يافت!

اين خبر، به سرعت در شهر قم منتشر شد و مردم بر من هجوم آوردند. من هم به همان شكل، چيزي مي گفتم و خوب مي شدند و از اين طريق، ثروت زيادي پيدا كردم. سپس كتاب تحفه حكيم مؤمن _ كه در طب قديم است _ را پيدا كردم كه حداقل اسامي داروهاي گياهي و خواص آنها را ياد بگيرم. چندي در قم ماندم. آ نگاه به تهران بازگشتم و به مطالعه كتاب هاي طبي و دارويي پرداختم. در اندك زماني، معروف و مشهور شدم و نامم در رديف استادان پزشكي ثبت شد. بايد بگويم كه همه اينها، از بركت سخاوت و ايثار آن قرص نان بود.(1)

با خلق، كرم كن كه خدا با تو كرم كرد.

سعدي

شجاعت

شجاعت

مولي الموحدين علي(ع) فرمود:

جُبِلَتِ الشَّجاعَةُ علي ثَلاثِ طَبائِعَ، لِكُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ فَضِيلةٌ لَيْسَتْ لِلاُخري: السَّخاءُ بالنَّفسِ، وَ الْأنَفَةُ مِنَ الذُّلِّ و طَلَبُ الذِّكرِ، فَاِنْ تَكامَلَتْ فِي الشَُّجاعِ كانَ الْبَطَل الَّذي لا يُقامُ لِسَبيلِهِ ، و الْمُوسُومَ بِالْاَقْدامِ في


1- شيخ عباس قمي، فوائد الرضويه، ص 293، با ويرايش.

ص: 60

عَصْرِهِ، وَ إن تَفاضَلَتْ فِيه بَعضُها علي بَعْضٍ كانَتْ شَجاعَتُهُ فِي ذَلِكَ الَّذي تَفاضَلَت فيه اَكْثَرَ و اَشَدَّ إقْداماً.(1)

شجاعت بر سه خصلت سرشته شده كه هر يك از آنها را فضيلت و ارزشي است كه ديگري آن را ندارد: از خودگذشتگي، تن ندادن به ذلت و نام جويي. اگر اين سه خصلت، در آدم شجاع به طور يكسان و كامل وجود داشته باشند، پهلواني است كه حريف ندارد و در روزگار خود، دلاوري نامور باشد و اگر يكي از اين خصلت ها در او فزون تر از ديگري باشد، شجاعت او در آن خصلت بيشتر و بي باكي او در آن، شديدتر است.

روزي جواني زيبارو كه دو گيسويش از هر سو تا بازوانش آويخته بود و كمتر از بيست سال بر نهال عمرش گذشته بود، به جرم دوستي علي بن ابي طالب(ع) دستگير و به كاخ حجاج كشانيده شد.

وقتي پا به دربار حجاج نهاد و كاخ زيبا و اشياي گران بهاي آ ن را كه _ از غارت اموال مردمان و اشك يتيمان و خون مظلومان حكايت ها داشت _ به چشم ديد، اين آيات را خواند:

أَتَبْنُونَ بِكُلِّ ريعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ وَ تَتّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلّكُمْ تَخْلُدُونَ. (شعرا: 128 و 129)

آيا شما بر هر مكان مرتفع، نشانه اي از روي هوا و هوس مي سازيد و قصرها و قلعه هاي زيبا و محكم بنا مي كنيد، آن چنان كه گويي در دنيا جاودانه خواهيد ماند؟

اطرافيان حجاج، از شنيدن اين آيات پر كنايه، براي آن جوان ترسيدند و با دهان نيمه باز و ديدگان مبهوت خويش، بر چهره جواني كه به استقبال مرگ مي رفت، خيره شدند.


1- بحارالانوار، ج 75، ص 235.

ص: 61

حجاج كه در مسندش خود را جابه جا مي كرد، با خشم فرياد زد: چرا بر ما درود نفرستادي؟

جوان گفت: درود بر كساني كه به راه هدايت مي روند.

حجاج كه زيركي و هوشياري فراواني را در سيماي آن جوان مي خواند، با او به گفت وگو پرداخت و گفت: مي بينم كه تو را عقل و فراستي است. آيا قرآن را حفظ كرده اي؟

آن جوان گفت: مگر بر نابودي قرآن بيمناكي كه من آن را حفظ كنم و حال آنكه خداوند، محفوظش داشته است.

_ آيا قرآن را گرد آورده اي؟

_ مگر قرآن پراكنده بود كه من جمع كنم!

_ آيا به قرآن استظهار جسته و به پشت خويش قرار داده اي؟

_ حاشا كه من قرآن را در پشت افكنم.

حجاج برآشفت و فريادكنان گفت: خدا تو را بكشد. مرا به بازي گرفته اي؟ واي بر تو و بر قبيله و تبارت باد!

_ از من بپرس كه آيا قرآن را در سينه نگاه داشته اي؟

حجاج كه زيبايي پرسش را پسنديد، از خشمش كاسته شد و گفت: از قرآن چيزي بخوان!

جوان آهي كشيد و گفت: بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمَ إِذَا جَاء نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَخرجون فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا؛ به نام خداوند بخشنده و مهربان، به ياد آور وقتي را كه ياري خدا و زمان پيروزي رسيد، مردم را خواهي ديد كه گروه گروه از دين خدا خارج مي شوند!

حجاج با لحني تحقيرآميز گفت: آيه را غلط خواندي، درستش اين است: «وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا؛ مردم را مي بيني كه گروه گروه به دين خدا وارد مي شوند.» (فتح: 2) نه اينكه از دين خارج گردند!

ص: 62

_ تا تو زمامدار ستمگر نبودي، مردم دسته دسته به دين خدا وارد مي گشتند، اما امروز كه جنايت كاري مثل تو، زمام حكومت مسلمانان را به دست گرفته است، مردم گروه گروه از دين خارج مي شوند.

_ مي داني با چه كسي سخن مي گويي؟

_ آري، با شيطان قبيله ثقيف حرف مي زنم!

حجاج كه خشم، گلويش را مي فشرد، گفت: چه كسي تو را چنين تربيت كرده است؟

_ همان كس كه تو را كاشته و درويده است!

اين سخن كنايه آ ميز كه حجاج را حرام زاده معرفي مي كند، خشم او را صد چندان كرد و پرسيد: مادرت كيست؟

_ كسي كه مرا زاييده است!

_ در كجا به دنيا آمده اي؟

_ در بيابان ها!

_ در كجا رشد كرده و بزرگ شده اي؟

_ در همان بيابان هايي كه به دنيا آمده ام!

_ مگر ديوانه اي؟

_ اگر ديوانه بودم، مرا پيش تو نمي آوردند و در حضورت به پاي نمي داشتند.

_ در حق اميرالمؤمنين چه مي گويي؟

_ خداوند، ابوالحسن علي(ع) را رحمت فرمايد.

_ منظورم، علي بن ابي طالب نيست؛ بلكه نظرت را درباره عبدالملك بن مروان پرسيدم.

_ بر اين فاسق فاجر كه فرمانداري چون تو دارد، لعنت باد!

ص: 63

حجاج كه كاسه صبرش لبريز شده بود، رو به حاضران كرد و گفت: درباره اين پسر چه بايد كرد؟

اطرافيان حجاج به رسم هميشگي، براي خوشايند او، به قتل جوان شجاع رأي دادند. جوان با خون سردي به حجاج گفت: هم نشينان برادرت فرعون، از مصاحبان تو بهتر بودند؛ زيرا آنان گفتند: موسي و برادرش را از مصر بيرون كن، اما ياران تو مي گويند: خون اين جوان را بريز!

حجاج بر سر محبت آمد و براي نصيحت گفت: اي جوان! سخن نيكو بگو و زبانت را كوتاه كن؛ چه از اين بيم دارم كه به قتل برسي. اكنون چهار هزار درهم به تو مي دهم، برگير و برو.

پول ها حاضر شد. جوان آنها را برگرفت و بدون خداحافظي و سپاس گزاري، راه خروج از كاخ را در پيش گرفت. يكي از حاضران گفت: اي امير! اين جوان، شايسته احسان نباشد؛ زيرا با وجودي كه ناسزا گفت و ثروت يافت، از امير سپاس گزاري نكرد.

حجاج بر اثر اين سخن، دستور داد جوان دلير را بازگردانند. وقتي با هم روبه رو شدند، حجاج پرسيد: چرا ما را سپاس نگفتي و شكر نعمت به جاي نياوردي؟

_ پولي كه به من دادي، اگر از بيت المال است، من و مادر پيرم، در آن سهيم هستيم. ازاين رو، كسي كه مال خود را دريافت مي دارد، بدهكار، حق منّت گذاردن بر او را ندارد و اگر اين پول را از مال خودت بخشيدي، به شرطي كه تو را سپاس گزاري كنم، احسان به حساب نمي آيد؛ به اين جهت تشكر نكردم!

_ به هر حال، اخلاق و ادب، بر سپاس گزاري حكم مي كند.

_ بَيَّضَ اللهُ وَجْهَكَ وَ اَعْلي كَعْبَكَ؛ خداوند، رويت را سفيد و جايگاهت را بلند گرداند!

ص: 64

حجاج، رو به حاضران كرد و درحالي كه به زيركي خود مي خنديد، گفت: آيا فهميديد منظور اين جوان از سفيدرويي و بلندي جايگاه چيست؟

همه گفتند: خير.

خودش پاسخ داد: منظورش از سفيدروي، بيماري بَرَص و هدفش از بلندي جايگاه، سرازير از دارآويختن است!

جوان كه از تيزهوشي حجاج به شگفت آمده بود، گفت: خدا تو را بكشد كه چه منافق زيركي هستي!

در اين هنگام، حجاج، دژخيم را فراخواند و دستور داد كه گردن جوان را بزند. رقاشي كه در مجلس حاضر بود، برخاست و با التماس از حجاج خواست كه او را به وي ببخشد. حجاج گفت: او را به تو بخشيدم، اما اميدوارم خداوند تو را در وي بركت ندهد.

جوان خنديد و گفت: به خدا سوگند، نمي دانم كدام يك از شما نادان تر است؛ آيا آن كس كه عمر به پايان نرسيده را مي بخشد يا آنكه اجل رسيده را در طلب بخشيدن است!

رقاشي گفت: اي پسر! من تو را از مرگ مي رهانم و تو چنين درشت سخن مي گويي؟

_ مادري دارم پير و زمين گير كه دور از آبادي، زير خيمه اي فرسوده زندگي مي كند و به اين اميد است كه من هسته هاي خرما را از كوچه ها جمع و خمير كنم و با خوراكي كه نه نان است و نه خورشتي، او را سير سازم. به خدا سوگند، شهادت در راه خدا، گواراتر از اين زندگي است كه زمامداري مثل حجاج، براي ما و ديگران فراهم آورده است. حجاج كه بر سر ترحم آمده بود، فرمان داد صد هزار درهم به او بدهند و آزادش كنند. آنگاه به

ص: 65

جوان گفت: اي پسر! آخرين سخن من اين است كه از اميران روزگار بپرهيز؛ چه ممكن است كه بر تو نبخشايند.

جوان شيردل كه كيسه سيم را برگرفته بود و مي رفت، گفت: عفو به دست خداست، نه به دست تو و سپاس براي اوست، نه لايق تو. از خداوند مي خواهم كه مرا هرگز با تو روبه رو نكند.

مأموران كه اين سخنان را از جوان شنيدند، بر او تاختند و از رفتن بازش داشتند. حجاج گفت: او را واگذاريد كه به خدا سوگند، تاكنون كسي را به اين شجاعت و فصاحت نديده ام و شايد او نيز مانند من، كسي را پرگذشت نديده باشد!(1)

صبر در مصيبت

صبر در مصيبت

خداوند تبارك و تعالي مي فرمايد:

وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لِلصّابِرينَ. (نحل:126)

اگر مورد عقاب واقع شديد، پس به مثل آنچه عقاب شده و مورد ناراحتي قرار گرفته ايد، عقاب كنيد و انتقام گيريد، ولي اگر صبر كنيد، براي صابران بهتر است.

شيخ محمدتقي بهلول خراساني، رهبر قيام مسجد گوهر شاد، از خاطرات زندانش در افغانستان، چنين تعريف مي كند:

«در ايام زندان، بنده علاوه بر نگه داشتن بچه و پرداختن به بيماران، به دستور استاندار، تدريس هم مي كردم؛ سي تا چهل نفر زنداني، پيش من درس مي خواندند. بعضي از بزرگان شهر جلال آباد كه با استاندار يا رئيس،


1- عباسعلي محمودي، داستان شجاعان، ص 89 .

ص: 66

دوستي داشتند، با اجازه آنان، فرزندان خود را براي درس خواندن به زندان، پيش بنده مي فرستادند. اما بعضي از افراد متعصب، از اين وضعيت ناراحت شدند و درصدد كشتن من برآمدند.

يك جوان بقال در زندان بود كه خودش نيز زنداني بود، ولي با ضامن معتبر به او اجازه داده بودند كه با سرباز، از زندان خارج شود و از بازار، ماست و ديگر نيازهاي زندانيان را بخرد و به زندان آورده، به آنان بفروشد. اين كار در زندان هاي افغانستان معمول است. در هر زندان، چند دكان از طرف دولت ساخته شده و آنها را به زندانياني كه ضامن معتبر دارند، اجاره مي دهند.

اين زندانيان، هر روز يك مرتبه با سرباز، از زندان بيرون مي رفتند. البته زندانياني كه اين كار را به عهده داشتند، غير از اجاره ماهانه، بايد حق و حساب ديگري هم به مدير و مأمور زندان مي دادند. بنده هر روز از دكان دار زندان، ماست مي خريدم.

دشمنان بنده، جوان بقال را تحريك كردند كه مرا مسموم و مقتول سازد و در عوض، بيست هزار تومان به او وعده دادند.

يك روز كه بنده براي خريدن ماست به دكانش رفتم، جوان از ظرف بزرگي كه هر روز به من ماست مي فروخت، ماست نداد و گفت: اين ماست ها كه هر روز به شما مي دهم، خامه اش گرفته شده و هيچ قوت ندارد. امروز، يك كاسه، مخصوص شما از شير خالص آماده كرده ام كه بخوريد و مرا دعا كنيد.

اين را گفت و رفت و از عقب دكان، يك كاسه ماست خامه دار _ كه زهر در آن ريخته بود _ برايم آورد. بنده هم كه خيلي گرسنه بودم، تمام آن

ص: 67

ماست را با يك نان خوردم و كاسه را ليسيدم. يك دقيقه بعد، قي و اسهال شديد به من دست داد. شاگردان من به دكان دار حمله كردند كه او را بزنند و مغازه اش را خراب كنند و كاسه و كوزه اش را بشكنند. بنده آنها را منع كردم و گفتم: شايد او خيانتي نكرده باشد و مرض وبا مرا گرفته باشد. اين احتمال هم وجود داشت؛ چون در آن ايام، بيماري وبا در آن منطقه، بروز كرده بود.

دكان دار هم به همين فكر بود كه اگر بنده بميرم، بگويد وبا او را كشته است. خلاصه، دوستان من متعرض دكان دار نشدند و برايم دكتر آوردند. دكتر، ماست قي شده را معاينه كرد و گفت: در اين ماست، مرگ موش انداخته شده است. مدير زندان از من خواست كه از جوان بقال، شكايت رسمي كنم تا او را تعقيب كنند. گفتم: امامان ما(ع)، اين دستور را نداده اند. امام حسن(ع) را هفت مرتبه زهر دادند و هيچ يك از عاملين را تعقيب نفرمود. به فرض، من اگر از او شكايت كنم، شما با وي چه خواهيد كرد؟ من نمرده ام كه او را بكشيد. و اگر هم بميرم، در مملكت شما قاتل را اعدام نمي كنند و من هم وارثي ندارم كه تقاضاي قصاص كند. آخرين كاري كه مي كنيد، اين است كه چند سال بر مدت حبس او اضافه مي كنيد. او، خودش اكنون به پانزده سال زندان محكوم است. هرچه زندانش زيادتر شود، به ضرر زن و بچه اش تمام مي شود و من به اين كار راضي نيستم. خلاصه من از او شكايتي ندارم!

مأمورين زندان، مبلغ سنگيني از جوان بقال رشوه گرفتند و رقيبان من هم پولي را كه به او وعده كرده بودند، ندادند. گفتند: ما در صورتي به تو پول مي داديم كه زهر تو اثر كند و اين آخوند كافر بميرد. حالا كه نمرده، خاك هم به تو نمي دهيم. خلاصه آن جوان، در زندان به مرض سل گرفتار شد و بعد از دو سال، درحالي كه تمام ثروتش را خرج مداوا كرد، مرد. بعد از

ص: 68

مرگش، زن و چهار دختر كوچكش، به قدري محتاج و تنگ دست بودند كه بنده از داخل زندان براي آنها، پول و نان مي فرستادم».(1)

صبر، تلخ آمد و ليكن عاقبت

ميوه شيرين دهد پر منفعت

مولوي

صبر در معصيت

صبر در معصيت

امام علي(ع) مي فرمايد:

اَلصَّبْرُ مِفْتاحُ الدَّرَكِ و النُّجْحُ عُقْبي مَن صَبَر.(2)

صبر، كليد رسيدن [به هدف] است و موفقيت، عاقبت كسي است كه صبوري كند.

اميرمحمد شجاع الدين شيرازي كه در زمان ملك كامل، والي قاهره بود. در سال 630 هجري حكايت مي كرد كه شبي در صعيد مصر، وارد خانه مرد بزرگواري شديم و او پذيرايي شاياني از ما كرد. در آن شب ديديم فرزندان وي _ به عكس خود او _ همه سفيدپوست و خوش سيما بودند.

ما پرسيديم: اينان، فرزندان خودت هستند؟

گفت: آري. سپس افزود: گويا شما تعجب مي كنيد كه چگونه اينها فرزندان منند؛ زيرا مي بينيد آنها سفيدپوست هستند و من سياه چهره!

گفتيم: آري، اختلاف رنگ و شكل شما موجب شگفتي ماست.

ميزبان، علت آن را توضيح داد و گفت: مادر اين بچه ها، اهل فرنگ است. من او را در زمان ملك ناصر، پادشاه سوريه، به عقد همسري خود درآوردم.

پرسيد: چه طور شد كه با اين زن مسيحي ازدواج كردي؟


1- محمدتقي بهلول، خاطرات سياسي بهلول، به كوشش: م. حيدريان، ص 268.
2- ميزان الحكمه، ح 10077.

ص: 69

گفت: داستان ما بسيار شگفت انگيز و شنيدني است.

گفتيم: خواهش مي كنيم كه ماجرا را براي ما نقل كني!

ميزبان گفت: من در جواني، در اينجا كتان مي كاشتم. يك سال، محصول خود را كه پانصد دينار خرج آن كرده بودم، آماده ساختم و به فروش گذاشتم. هنگام فروش، بيش از پانصد دينار كه خرج آن كرده بودم، خريداري پيدا نكرد. ناگزير، كتان ها را به قاهره بردم. در آنجا هم، بيشتر از آن مبلغ خريداري نداشت. در قاهره، شخصي به من گفت: محصول خود را به شام ببر كه بازار خوبي دارد. من نيز كالا را به شام بردم، ولي در آنجا هم همان قيمت مي خريدند. سرانجام به عكا رفتم و قسمتي را به نسيه فروختم. آنگاه مغازه اي اجاره كردم و كالاي خود را در آن گذاشتم، تا در فرصت مناسب، بقيه آن را بفروشم.

در يكي از روزها كه در مغازه خود نشسته بودم، ناگاه يك زن جوان فرنگي آمد و از جلوي مغازه ام گذشت و با يك نگاه، مرا فريفته خود كرد. زنان فرنگي در عكا، با سر برهنه در كوچه و بازار مي گردند. زن جوان، براي خريد كتان، به مغازه من آمد. ديدم زني زيباست و رخساري خيره كننده دارد. من مقداري كتان، ارزان تر از قيمت معمول، كشيده و به وي فروختم.

چند روز بعد، دوباره آمد و مقداري ديگر خريد. اين بار نيز بيش از دفعه اول با وي مسامحه كردم. يك روز ديگر، براي سومين بار آمد و من هم، مانند آن دو نوبت، با وي معامله كردم. در اين بين، احساس كردم كه او را از صميم قلب دوست مي دارم. ناچار، روزي به پيرزني كه همراه او بود، گفتم: من دل باخته اين زن هستم. آيا ممكن است وسيله ملاقات ما را فراهم كني؟

ص: 70

پيرزن رفت و راز دل مرا به او گفت. سپس برگشت و اعلام آمادگي كرد. به پيرزن گفتم: من پيش تر، هنگام معامله، به وي تخفيف داده ام. اكنون هم پنجاه دينار طلا در اختيارش مي گذارم. پيرزن آن مبلغ را از من گرفت و گفت: ما امشب نزد تو خواهيم بود. من هم رفتم و آنچه شايسته بزم آن شب بود، تهيه كردم. در موعد مقرر، زن جوان و پيرزن آمدند و هر سه، مجلس عيشي ترتيب داديم و به خوش گذراني پرداختيم.

بعد از صرف شام _ كه پاسي از شب گذشته بود _ ناگهان در انديشه عميقي فرورفتم. با خود گفتم: از خدا شرم نمي كني؟ مرد مسلمان و گناه؟ آن هم با زن نصراني؟!

سپس گفتم: خدايا! گواه باش كه مجلس عيش خود را بر هم مي زنم و از اين زن و گناهي كه دامنم را آلوده مي سازد، دست مي كشم. آنگاه رفتم و تا سپيده دم خوابيدم. زن هم سحرگاهان برخاست و درحالي كه آثار خشم از چهره اش آشكار بود، بيرون رفت.

صبحگاهان به مغازه خود رفتم. آن روز هم، باز هر دو نفر آمدند و خشمگين از جلو مغازه ام گذشتند. آن روز، زن زيبا، بيش از پيش در نظرم جلوه كرد. به طوري كه با ديدن او، دل از دست دادم. با خود گفتم: اي بدبخت! تو هم آدمي كه چنين زن زيبايي را مفت از كف دادي؟

فوري از جا برخاستم و خود را به آن پيرزن رساندم و گفتم: برگرد! او سوگند ياد كرد كه تا صد دينار ندهي، برنمي گردم. گفتم: مي دهم، بيا بگير. سپس به مغازه ام آمدم و صد دينار به وي دادم و بنا گذاشتيم شب، دوباره با هم باشيم.

شب بعد، زن دل فريب آمد و مجلس را آراستيم. باز، همان فكر شب اول برايم پيش آمد، از ترس عذاب الهي، از آن گناه خودداري كردم و به او نزديك نشدم و همان جا كه نشسته بودم، خوابيدم.

ص: 71

سحرگاه شب دوم نيز زن فرنگي كه سخت ناراحت بود، برخاست و با حالت خشم و قهر بيرون رفت. من نيز صبح سر كار خود رفتم.

فرداي آن شب نيز آمد و از جلوي مغازه ام عبور كرد و مرا در حسرت و ناراحتي مخصوصي قرار داد. ناچار، او را صدا زدم. زن فرنگي گفت: به عيسي مسيح سوگند، برنمي گردم؛ مگر اينكه پانصد دينار به من تسليم كني، از اين پيشنهاد، به وحشت افتادم، اما چون فوق العاده به وي دل بسته بودم، قصد كردم تمام پول كتان را، در راه وصال او خرج كنم.

در اين انديشه بودم كه ناگهان جارچي مسيحيان جار زد و گفت: مدت آتش بس جنگ كه ميان ما و شما بود، به پايان رسيده است. از امروز تا جمعه آينده مهلت داريد كه به كار خود رسيدگي كنيد و در موعد مقرر از عكا خارج شويد. در آن لحظه، زن زيبا ميان جمعيت ناپديد شد. من هم سعي كردم كتان هاي باقي مانده را به هر قيمت كه شده، بفروشم و هرچه زودتر از آنجا بيرون بروم، ولي باز فكر آن زن دل فريب، مرا مشغول داشت.

خلاصه به دمشق بازگشتم و كالايي كه از عكا آورده بودم. به بهترين قيمت فروختم و سود زيادي بردم. با آن پول، شروع به خريد و فروش كنيز كردم. سه سال بدين منوال گذشت تا اينكه ملك ناصر در كشاكش جنگ هاي صليبي، پادشاه نصارا را شكست داد و شهرهاي ساحلي و از جمله عكا را فتح كرد.

روزي گماشتگان ملك ناصر، كنيزي براي شاه از من خواستند. من هم كنيز زيبايي براي او بردم و او را به صد دينار خريد. نود دينار آن را به من دادند و ده دينارش باقي ماند. آن روز بيش از آن مبلغ در خزانه نيافتند؛ زيرا ملك ناصر تمام موجودي خزانه را صرف لشكركشي و سربازان خود كرده بود.

ص: 72

وقتي غنايم جنگ را براي او آوردند، به شاه گفتند: فلاني ده دينار طلب دارد. ملك ناصر هم گفت: او را به خيمه اي كه اسيران فرنگي و كنيزان در آن هستند، ببريد و آزادش بگذاريد تا يكي از آنان را در مقابل طلب خود بردارد. به دستور سلطان، مرا به خيمه اسيران بردند. با كمال شگفتي، همان زن جوان فرنگي را در ميان اسيران ديدم. او نيز اسير شده بود. به مأموران شاه گفتم: من اين زن را مي خواهم. آ نها نيز او را به من سپردند. هنگامي كه به خيمه خود آمديم، به زن اسير گفتم: مرا مي شناسي؟ گفت: نه!

گفتم: من همان بازرگان و دوست تو هستم كه در عكا از من كتان خريدي و آن ماجرا بين ما واقع شد. تو آن پول ها را از من گرفتي و در آخر گفتي تا پانصد دينار ندهي، نخواهم آمد. امروز من تو را به ده دينار خريده ام و اينك در اختيار من هستي!

زن وقتي مرا شناخت، از اين تصادف عجيب، بسيار شگفت زده شد و گفت: به يگانگي خدا و رسالت محمد صلي الله عليه و آله گواهي مي دهم و مسلمان مي شوم.(1) او مسلمان شد و سپس نزد ابن شداد، قاضي شهر رفتيم و من سرگذشت خود را نقل كردم و موجب تعجب فراوان وي گرديد.

در آ ن مجلس، ابن شداد، اين زن را براي من عقد بست و همان شب عروسي كرديم. پس از آنكه لشكر كوچ كرد و به دمشق آمديم، به دستور ملك ناصر، اسيران را جمع آوري كردند؛ زيرا پادشاه مسيحيان با مسلمانان صلح كرده بود و اسيران را برمي گردانيدند.

تنها زن من باقي مانده بود. ملك ناصر مرا نزد خود خواست. من نيز همراه وي نزد ملك ناصر رفتم و گفتم: اين زن، مسلمان شده و اكنون از من حامله است. ملك ناصر چون اين را شنيد، در حضور نماينده پادشاه نصارا، زن را


1- نك: ابراهيم رفاعه، داستان هاي ما، ترجمه: موسوي گرمارودي، ج 3، ص 90.

ص: 73

مخاطب ساخت و گفت: مي خواهي به شهر خودت بازگردي يا پيش شوهرت مي ماني؟ زن گفت: اي پادشاه! من مسلمان شده ام و اينك از اين مرد باردارم و ميل ندارم به شهر و ديار خود برگردم. من جز به آيين اسلام و شوهر مسلمانم به چيزي نظر ندارم!

در اين موقع، نماينده مسيحيان، بقيه اسيران فرنگي را مخاطب ساخت و گفت: سخن اين زن را بشنويد و به موقع گواهي بدهيد كه او حاضر به مراجعت نشد. آنگاه به من گفت: دست همسرت را بگير و برو! چند روز بعد، ملك ناصر مرا خواست و گفت: چون مادر اين زن از بازگشت دخترش نااميد شده، اين بقچه لباس را براي او فرستاده است. من هم بقچه را گرفتم و به خانه آوردم و در حضور زنم آن را گشودم. ديدم همان لباسي است كه چند سال پيش، همسرم را در آن لباس ديده بودم.

جالب تر اينكه دو كيسه پول در بقچه بود. همين كه آن را باز كردم، با نهايت شگفتي ديدم در يك كيسه پنجاه دينار و در كيسه ديگر صد دينار طلاست كه من در آن ايام، براي رسيدن به اين زن، به وي داده بودم و تا آن زمان، همچنان دست نخورده باقي مانده بود!

اين بچه ها نيز ثمره زندگي چندين ساله ما هستند و اين غذا را همان زن براي شما پخته است.(1)

صبر و ظفر، دوستان قديمند

بر اثر صبر، نوبت ظفر آيد

حافظ

راست گويي

راست گويي

خداوند متعال در قرآن كريم مي فرمايد:

وَ الّذي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ أُولئِكَ هُمُ الْمُتّقُونَ. (زمر: 33)


1- نك: ابراهيم رفاعه، داستان هاي ما، ترجمه: موسوي گرمارودي، ج 3، ص 90.

ص: 74

كسي كه حقيقت و صداقت را با خود آورد و كسي كه حقيقت و صداقت را باور كرد، آنان پرهيزكاران [واقعي] هستند.

يكي از فضيلت هاي اخلاقي كه نقش بسزايي در سازندگي جوانان باايمان دارد، صداقت در گفتار، رفتار و پندار است. شيخ عبدالقادر گيلاني مي گويد: «من از همان دوران كودكي، به راست گويي تربيت شدم. براي طلب علم و دانش، از مكه مكرمه به بغداد عازم شدم. مادرم، به من چهل دينار داد تا خرج راه و سفرم بسازم و از من تعهد گرفت كه راست گويي را هميشه پيشه بگيرم. همين كه به سرزمين [همدان] رسيديم، گروهي از دزدان، جلوي ما را گرفتند و اجناس و وسايل كاروان را تصاحب كردند. دزدي از كنارم گذشت و گفت: چه همراه داري؟ گفتم: چهل دينار دارم. او فكر كرد كه شوخي مي كنم و مرا رها كرد. فرد ديگري آمد و همان سؤال را از من پرسيد. من نيز حقيقت را به او گفتم. او مرا پيش رئيس دزدان برد. سرگروه دزدان از من پرسيد: چه چيزي تو را به راست گويي وادار كرده است؟ گفتم: مادرم از من تعهد گرفته است كه هميشه راست بگويم؛ ترسيدم كه مبادا به عهد خويش خيانت كرده باشم. ترس و وحشت، همه وجود رييس دزدان را فراگرفت. همان وقت، فرياد برآورد و گريبان چاك كرد و گفت: عجب! تو مي ترسي از اينكه مبادا پيمان مادر را بشكني، پس من چگونه نترسم كه عهد خداوند را بشكنم؟ سپس دستور داد همه كالاهاي كاروان را برگردانند. آنگاه به من گفت: من ديگر به دست تو توبه مي كنم. دزدان ديگر گفتند: شما در دزدي، سرگروه ما بوده ايد. چه خوب است كه امروز در توبه كردن هم، سرگروه ما باشيد. ما همگي توبه مي كنيم. بدين ترتيب، به بركت ايمان و راست گويي، همگي توبه كردند.(1)


1- محمدعلي خالدي، رياض السالكين در شرح بستان العارفين، ص 62.

ص: 75

شيخ اجل، سعدي، چه زيبا سروده است:

سعديا راست روان، گوي سعادت بردند

راستي كن كه به منزل نرسد كج رفتار

و نيز گفته:

طاعت آن نيست كه بر خاك نهي چهره خويش

صدق پيش آر كه اخلاص به پيشاني نيست

عقيده

عقيده

امام صادق(ع) مي فرمايد:

اِنَّ مِن حَقِيقةِ الْإيمانِ أَنْ تُؤْثِرَ الْحَقَّ وَ اِنْ ضَرَّكَ عَلَي الْباطِلِ وَ اِنْ نَفعَكَ.(1)

از نشانه هاي ايمان حقيقي اين است كه حق را، هرچند به زيان تو باشد، بر باطل، هرچند به سود تو باشد، ترجيح دهي.

دهه اول قرن دوم هجري بود و اوج قدرت حكومت اموي. هشام بن عبدالملك، با آنكه مقام ولايت عهدي داشت،(2) هرچه خواست بعد از طواف كعبه، خود را به حجرالاسود برساند و با دست خود آن را لمس كند، ميسر نشد. مردم همه، يك نوع جامه ساده احرام پوشيده بودند؛ يك نوع سخن كه ذكر خدا بود، به زبان داشتند؛ يك نوع عمل مي كردند. چنان در احساسات پاك خود غرق بودند كه نمي توانستند درباره شخصيت دنيايي هشام و مقام اجتماعي او بينديشند. افراد و اشخاصي كه او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ كنند، در مقابل ابهت و عظمت معنوي عمل حج، ناچيز به نظر مي رسيدند.


1- منتخب ميزان الحكمه، ح 432.
2- نك: بحارالانوار، ترجمه: موسي خسروي، ج 11، ص 36.

ص: 76

هشام، هرچه كوشيد خود را به حجرالاسود برساند و آن را لمس كند، به علت كثرت و ازدحام مردم، ميسر نشد. ناچار برگشت و در جاي بلندي برايش كرسي گذاشتند. او از بالاي آن كرسي، به تماشاي جمعيت پرداخت. شامياني كه همراهش آمده بودند، دورش را گرفتند. آنها نيز به تماشاي منظره پرازدحام جمعيت پرداختند. در اين ميان، مردي در سيماي پرهيزگاران ظاهر شد. او نيز مانند همه، يك جامه ساده بيشتر به تن نداشت. آثار عبادت و بندگي خدا بر چهره اش نمودار بود. ابتدا به دور كعبه طواف كرد. بعد با هيبتي آرام و قدم هايي مطمئن، به طرف حجرالاسود آمد. جمعيت _ با همه ازدحامي كه داشت _ همين كه او را ديدند، به سرعت راه دادند و او خود را به حجرالاسود نزديك ساخت. شاميان كه قبلاً ديده بودند ولي عهد، با آن اهميت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجرالاسود نزديك كند، وقتي اين منظره را ديدند، چشم هاشان خيره شد. يكي از آنها، از هشام پرسيد: اين شخص كيست؟ هشام با آنكه مي دانست كه اين شخص، علي بن الحسين، زين العابدين است، خود را به ناشناسي زد و گفت: نمي شناسم.

در اين هنگام، چه كسي جرئت داشت در برابر هشامي كه از شمشيرش خون مي چكيد، او را معرفي كند، ولي در همين زمان، همام بن غالب معروف به فرزدق، شاعر زبردست و تواناي عرب _ با آنكه به واسطه كار و شغل و هنر مخصوصش، بيش از هركس ديگر مي بايست حرمت و حشمت هشام را حفظ كند _ چنان وجدانش تحريك شد و احساساتش به جوش آمد كه گفت: من او را مي شناسم. پس به معرفي ساده قناعت نكرد. بر روي بلندي ايستاد و قصيده اي غرّا _ كه از شاهكارهاي ادبيات عرب است و فقط در مواقع حساس

ص: 77

پر از هيجان، كه روح شاعر مثل دريا موج بزند، مي تواند چنان سخني ابداع شود _ بالبداهه سرود و انشا كرد. در ضمن اشعارش چنين گفت:

اين شخص، كسي است كه تمام سنگ ريزه هاي سرزمين بطحا او را مي شناسند. اين كعبه او را مي شناسد. زمين حرم و زمين خارج حرم او را مي شناسند. اين فرزند بهترين بندگان خداست. اين است آن پرهيزگار پاك و پاكيزه مشهور.

اينكه تو مي گويي او را نمي شناسم، زياني به او نمي رساند؛ اگر تو يك نفر _ به فرض _ نشناسي، عرب و عجم او را مي شناسند.

هشام از شنيدن اين قصيده و اين منطق و اين بيان، از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمري فرزدق را از بيت المال قطع كنند و او را در «عسفان»، بين مكه و مدينه زنداني كنند.

فرزدق هيچ اهميتي به اين حوادث _ كه در نتيجه شجاعت در اظهار عقيده برايش پيش آمده بود _ نداد و در همان زندان نيز با انشا اشعار آبدار، از هجو و انتقاد هشام خودداري نمي كرد.

علي بن الحسين(ع) مبلغي پول براي فرزدق _ كه راه درآمدش بسته شده بود _ به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع كرد و گفت: «من آن قصيده را فقط در راه عقيده و ايمان و براي خدا انشا كردم و ميل ندارم در مقابل آن پولي دريافت دارم.» بار دوم علي بن الحسين(ع) آن پول را براي فرزدق فرستاد و به او پيغام داد: «خداوند خودش از نيت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نيت و قصدت، پاداش نيك خواهد داد. تو اگر اين كمك را بپذيري، به پاداش تو نزد خدا زيان نمي رساند.» و فرزدق را قسم داد كه حتماً آن كمك را بپذيرد. فرزدق هم پذيرفت.(1)


1- بحارالانوار، ج 11، ص 36.

ص: 78

عفاف و پاك دامني

عفاف و پاك دامني

امام علي(ع):

اَلْعَفافُ يَصُونُ النَّفْسَ وَ يُنَزِّهُهَا عَنِ الدَّنايا.(1)

عفت، نفس را در امان مي دارد و آن را از پستي ها دور نگه مي دارد.

هنگامي كه در شهر بصره، ستم كاري به نام برقعي خروج كرد، گروه زنگيان و اوباش گرد او جمع آمدند. روزي دختري علوي تبار را گرفتند و آوردند تا دامن عفتش را لكه دار كنند. دختر چون خطر پستي و تباهي ديد، به برقعي گفت: مرا نجات ده تا دعايي به تو بياموزم كه شمشير، بر تو كارگر نيفتد! برقعي گفت: بياموز.

دختر گفت: تو چه داني كه دعا مستجاب مي شود يا نه؟ پس نخست بر من امتحان كن. آنگاه دعايي خواند و بر خود دميد. سپس برقعي با ضربتي سخت، شمشيري بر دختر نواخت كه در جا كشته شد! برقعي دانست كه هدف دختر، حفظ عفت و پاك دامني اش بوده است.(2)

گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض

ورنه هر سنگ و گلي، لؤلؤ و مرجان نشود

حافظ

عشق راستين

عشق راستين

رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:

خداوند مي فرمايد: هرگاه اشتغال به من، بر جان بنده غالب آيد، خواهش و لذت او را در ياد خودم قرار دهم و چون خواهش و لذتش را در ياد خودم قرار دهم، عاشق من گردد و من نيز عاشق او. و چون عاشق يكديگر شديم،


1- غررالحكم و دررالكلم، ح 1989.
2- گزيده جامع الحكايات، ص 62.

ص: 79

پرده ميان خود و او را بالا زنم و آن [مشاهده جلال و جمال خود] را بر جان او مسلط گردانم؛ به طوري كه وقتي مردم دچار سهو و اشتباه مي شوند، او دستخوش سهو نمي شود.(1)

آرايشگر دختر فرعون، خداپرست بود. روزي درحالي كه سر دختر فرعون را شانه مي كرد، شانه از دستش افتاد. هنگام برداشتن شانه، نام خدا را بر زبان آورد.

دختر فرعون گفت: آيا جز پدر من، خداي ديگري داري؟

آرايشگر گفت: خداي من، خداي پدر تو خداي آسمان ها و زمين، خداي يگانه است كه شريكي ندارد.

دختر برخاست و گريه كنان نزد پدر رفت.

فرعون گفت: چرا گريه مي كني؟

دختر گفت: آرايشگر گفته است كه خداي من، خداي تو و خداي آسمان ها و زمين يكي است.

فرعون، آرايشگر را احضار كرد و گفت: اگر از اين گفتار باز نگردي، تو را هلاك مي كنم!

آرايشگر از توحيد بازنگشت. فرعون دستور داد او را چهار ميخ كردند و با ميخ ها بر زمين دوختند و مار و عقرب بر سينه اش گذاشتند.

فرعون گفت: از دينت بازگرد، ولي او نپذيرفت. فرعون دستور داد دختر بزرگ او را روي سينه اش سر بريدند، ولي او از توحيد بازنگشت. دختر شيرخواره اي داشت. او را نيز آوردند و روي سينه اش سر بريدند، ولي دست از دين خود برنداشت و سپس خود آن زن باايمان را به قتل رساندند.(2)


1- متقي هندي، كنز العمال، ح 1872.
2- محبوبه جامعي، داستان هاي كشف الاسرار، ص 495.

ص: 80

عاشقان، كُشتگان معشوقند

بر نيايد ز كشتگان آواز

سعدي

عبرت گيري

عبرت گيري

اميرالمؤمنين علي(ع) فرمود:

اَلْإِعْتِبارُ مُنْذِرٌ ناصِحٌ، مَن تَفَكَّر إِعْتَبَرَ وَ مَنِ اعْتَبَرَ اِعْتَزَلَ وَ مَنِ اعْتَزَلَ سَلِمَ.(1)

عبرت گرفتن، هشداردهنده اي صادق است. كسي كه بينديشد، عبرت گيرد و كسي كه عبرت گيرد [از گناهان و عوامل مهلك] كناره گيرد و كسي كه كناره گيرد، سالم ماند.

ابوالحسن علي بن عيسي بغدادي، در زمان مقتدر و قادر عباسي سمت وزارت داشت. مردي نيكوكار و دانشمند بود و از اشخاص خدمت گزار به شمار مي رفت. درآمد املاك شخصي او در سال، هفتصد هزار دينار بود كه ششصد و شصت هزار آ ن را در امور خيريه و كمك به مستمندان صرف مي نمود، چهل هزار دينار ديگر را به اطرافيان خود مي داد. در مدت هفتاد سال اشتغال به كارهاي سلطنتي، هيچ كس را نيازرد و سبب قتل كسي نشد و درباره كسي سخن چيني نكرد. بر انگشتر خود اين كلمات را نقش كرده بود «للهِ صُنعٌ خَفِيٌّ في كُلِّ ما يخَافُ؛ از هرچه انسان ترس دارد، خداي را قدرتي عظيم و پنهاني در چاره كردن آن است».

وزير اخلاق نيكويي داشت. روزي سواره با عده زيادي از همراهان مي گذشت. موكب باشكوه وزير، در نظر عابران جلوه خاصي مي نمود. مردم با ديده جلال و ابهّت به او خيره شده بودند. آنهايي كه وي را نمي شناختند، از شخصيت او پرسيدند.


1- منتخب ميزان الحكمه، ح 3969.

ص: 81

در اين ميان، وزير متوجه شد دو زن با يكديگر صحبت مي كنند. يكي از ديگري پرسيد: اين كيست با چنين عظمتي مي گذرد؟

زن مخاطب جواب داد: بنده اي است كه از چشم خدا افتاده است. ازاين رو، او را به چنين دستگاهي مبتلا كرده است. به قول شيخ بهايي در كشكول، «هذا رجل طرده الله عن خدمته و شغل بخدمة ابعد خلقه عنه؛ مردي است كه خدا او را از در خانه خود رانده، اينك خدمت گزار پست ترين بندگان خدا شده است».

وزير هوشيار از اين گفت وگو پند شايسته اي برد. همان دم، تصميم به ترك وزارت گرفت و به منزل بازگشت. از مقام وزارت استعفا داد و عازم مكه معظمه گرديد و مجاور آنجا شد(1) تا اينكه در سال 334 هجري از دنيا رفت. اين داستان را جامي به شعر درآورده است:

مي شد اندر حشم و حشمت و جاه

پادشه وار وزيري در راه

هر كه آن دولت و حشمت نگريست

بانگ برداشت كه اين كيست، اين كيست

بود چابك زني آنجا حاضر

گفت: تا چند كه اين كيست آخر؟

رانده اي از حرم قرب خدا

كرده در كوكبه دوران جا

خورده از شعبده دهر فريب

مبتلا گشته به اين زينت و زيب

آمد آن زمزمه در گوش وزير

داشت در سينه دلي پندپذير

همه اسباب وزارت بگذاشت

به حرم، راه زيارت برداشت

اي خوش آن جذبه كه ناگاه رسد

ناگهان بر دل آگاه رسد

صاحب جذبه به خود باز دهد

وز به دو نيكي خود باز دهد

جامي در كعبه اميد كند

روي در قبله جاويد كند


1- شيخ عباس قمي، كني و الالقاب، ج 2، ص 14؛ محدث قمي رحمه الله _ چنانچه نوشتيم _ اين داستان را به علي بن عيسي بغدادي نسبت مي دهد و مي نويسد: كساني كه اين قضيه را به علي بن عيسي اربلي، صاحب كشف الغمه نسبت داده اند، اشتباه نموده اند. شيخ بهايي در جلد دوم كشكول، ص 184، چاپ شركت طبع، اين داستان را به علي بن عيسي اربلي نسبت داده و اشعار را نيز ايشان نقل مي كند.

ص: 82

گناه گريزي

گناه گريزي

اميرالمؤمنين علي(ع) مي فرمايد:

غَالِبُوا اَنْفُسَكُم عَلي تَرْكِ الْمَعاصي تَسْهَل عَلَيْكُم مَقادَتُها اِلَي الطّاعاتِ. (1)

در ترك گناه، با نفس خويش دست و پنجه نرم كنيد تا كشاندن آن به سوي طاعات و عبادات، بر شما آسان شود.

قماربازان ماهر و كهنه كار را به ليلاج تشبيه مي كنند. ليلاج، جواني بود كه در اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم مي زيست. وي در بازي هاي «شطرنج» و «نرد» و «سه قاپ» استاد مسلّم بود.

پدرش، صفة بن داهر از حكماي هند و از نديمان خلفاي بني عباس بود كه به آنان آيين جهان داري و رموز كشورداري مي آموخت. چون حكيمي وارسته بود، مال و منالي نيندوخت و پس از مرگش، جز پلاسي مستعمل و چند جلد كتاب، چيزي از خود باقي نگذاشت.

ليلاج پس از مرگ پدر، عهده دار خانواده شد، ولي نه هنري داشت و نه ميراثي از پدر مانده بود تا برادران و خواهران صغير را كفالت كند. از روي ناچاري، در همان اوان طفوليت، بچه هاي همسايه را كه دينار و درمي داشتند، به قمار تشويق مي كرد و از آنان مي برد.

اتفاقاً سرداري در همسايگي ليلاج سكونت داشت كه چون ليلاج را در قماربازي، محتاج و مستعد ديد، تمام فوت و فن و نيرنگ هاي قمار را به وي آموخت. ليلاج هوشمند و بااستعداد نيز در عنفوان جواني به دقايق و حقه بازي هاي قمار چنان دست يافت كه نكته ابهام و تاريكي از نيرنگ هاي تاس و برگ و سه قاپ، بر او پوشيده نماند و تا آنجا پيش رفت كه مي گويند بعدها، شطرنج را اختراع كرد.


1- مهدي تبريزي، جامع احاديث شيعه، ج 3، ص 326.

ص: 83

ليلاج با اين ويژگي ها، در جواني از شيراز به همدان آمد و آوازه شهرتش در تمام اطراف و اكناف پيچيد. قماربازان ماهر و كهنه كار همدان و ديگر مناطق غربي ايران را به سوي خود جلب كرد و هر چه داشتند، از كفشان ربود و آنان را بر خاك سياه نشاند. كار به جايي كشيد كه عده زيادي از قماربازان، كه ثروت و حيثيت و حتي همسران و دختران خود را در بازي قمار به ليلاج باخته بودند، از فرط غصه و كدورت، خودكشي كردند.

ديري نگذشت كه بزرگان و ثروتمندان آن سامان _ از جمله قاضي همدان _ كه فرزندانشان را ليلاج از راه به در برده بود، كمر به قتلش بستند و او را به اتهام جنايتي، در بند كردند. اين زمان، با سلطنت شمس الدوله ديلمي در همدان و اصفهان هم زمان بود كه ابوعلي سينا در دربارش سمت وزارت داشت.

ليلاج از ابوعلي سينا استمداد كرد و متعهد شد كه ديگر قمار نكند. فيلسوف شهير ايران، تنها كاري كه توانست بكند، اين بود كه او را از كشته شدن نجات بخشد، ولي به فرمان شمس الدوله دست چپش را به جرم تصرف مال مردم از طريق قمار كه خود نوعي سرقت تلقي مي شود، قطع كردند.

جوان قمارباز چند سالي ترك قمار كرد و با اندوخته اي كه داشت، زندگي مي كرد. تا اينكه سه نفر قمارباز كه از او كهنه كارتر بودند، به خانه اش آمدند و با لطايف الحيل و شمش هاي طلايي كه همراه آورده بودند، او را فريب دادند. ديدگان ليلاج از مشاهده شمش هاي طلا خيره شد و توبه را از ياد برد و با آنان به قماربازي مشغول شد. آن سه قمارباز، با تاس هاي تقلبي و برگ هاي شناخته شده و هزار دوز و كلك ديگر _ كه ليلاج از آنها بي اطلاع بود _ تمام ثروت و اندوخته ليلاج و حتي لباس هايش را بردند و سپس او را بي هوش كردند و از منزل خارج شدند. ليلاج هنگامي به خود آمد كه مال و ثروت «باد آورده»، همه بر باد رفته و سرمايه اي جز يك عده دشمنان سرسخت و كينه توز در همدان،

ص: 84

برايش باقي نمانده بود. او بار ديگر از ابوعلي سينا چاره جويي كرد و به دستور و راهنمايي او، راه شيراز را در پيش گرفت و يك سره به گلخن(1) يكي از حمام هاي كهنه و قديمي رفت و در آن جا ساكن شد.

با وجود آنكه ناشناخته داخل شهر شد و سعي داشت كه او را نشناسند، با اين حال، قماربازان شيراز از ورودش مطلع شدند و دسته دسته به سراغش شتافتند. اين بار، توبه ليلاج بر اثر پندهاي حكيمانه ابوعلي سينا، به منزله «توبه نصوح» بود و هيچ تشويق و تهديدي، او را از تصميم راسخ و اراده آهنينش باز نداشت. همه را جواب كرد و به كفاره گناهان گذشته، بقيه عمر را در گلخن حمام به طاعت و عبادت پرداخت.

امير فارس كه مردي صالح و شايسته بود، فرزندي داشت كه بر اثر هم نشيني با افراد ناباب و فاسد، به كلي منحرف شده بود؛ قمار بازي مي كرد؛ شراب مي نوشيد و آخر شب، به محله هاي معروف و فاسد مي رفت.

امير هر چه فرزندش را پند و اندرز داد، سودي نبخشيد. وقتي از ماجرا و فرجام زندگي ليلاج آگاهي يافت، دست توسل و استمداد به جانب وي دراز كرد تا با تجربه هاي تلخ و ناگواري كه از اين رهگذر تحصيل كرده است، فرزندش را از منجلابي كه در آن غوطه ور است، نجات بخشد.

ليلاج، خواهش امير را پذيرفت و فرزندش را به محل سكونت خويش _ يعني گلخن حمام _ دعوت كرد. فرزند امير، دعوت ليلاج را به جان پذيرفت و به عشق و سوداي قمار، به جانب گلخن شتافت. ليلاج، مقدمش را گرامي داشت و مانند بعضي ناصحان و واعظان ناپخته _ كه بدون مقدمه، در مقام نهي و نكوهش و سرزنش بر مي آيند _ عمل نكرد، بلكه با ملايمت و خوش رويي، به فرزند امير فارس گفت: چه نوع قمار مي داني؟ جواب داد: همه نوع!


1- تون گرمابه، اجاق حمام.

ص: 85

ليلاج ابتدا با او به شطرنج پرداخت و با چند حركت او را مات كرد؛ زيرا ليلاج در بازي شطرنج به قدري استاد بود كه نظير نداشت. سپس تخته نرد را جلو كشيد و در يك چشم به هم زدن، با گشاده بازي و تاس هايي مساعد انداختن _ كه شيوه نردبازان كهنه كار است _ او را در شش در انداخت.

آنگاه سه قاپ را در دست گرفت و گفت: «نقش» يا «سه پلشت»، كدام را مي خواهي تا همان را بيندازم؟ فرزند امير گفت: «نقش» مي خواهم!

ليلاج گفت: من اين سه قاپ را در مقابل چشمان تو از سوراخ سقف اين گلخن به هوا مي اندازم، تو برو روي پشت بام و آن سه را ببين! فرزند امير قبول كرد و ليلاج با سر انگشت سحرانگيزش، قاب ها را از سوراخ سقف، به پشت بام انداخت. چون فرزند امير فارس به روي بام حمام رفت و قاب ها را ديد، از فرط تعجب و حيرت، دهانش باز ماند؛ زيرا همان طوري كه خواسته بود، سه قاپ به صورت «نقش» بر روي بام گرمابه جاي گرفته بود. فرزند امير طاقت نياورد و پرسيد: استاد ليلاج! تو كه در همه نوع قمار تا اين اندازه استادانه بازي مي كني، پس چرا ثروت و اندوخته اي نداري و بر اثر فقر و مسكنت، در گلخن حمام كهنه شيراز جاي گرفته اي؟!

ليلاج گفت: اي پسر! من همه چيز داشتم و با اين بازي هاي لعنتي، خانواده هاي بسياري را به خاك سياه نشاندم. بايد بداني، عاقبت قماربازي همين است كه مي بيني. وقتي كه ليلاج چيره دست، پس از سال ها بازي، در تون حمام مسكن گزيند، فرجام زندگي رقت بار تو و امثال تو _ كه هنوز الفباي قمار را نياموخته ايد _ معلوم است كه به كجا منتهي خواهد شد.

قمار، برد ندارد، چراكه از ازل

«قمار بازي» گفتند، ني «قمار بري»

ص: 86

آنگاه، فرزند امير را در نيمه شب به ميخانه برد و حركات ناهنجار و الفاظ ركيك و زشت افراد مست و لايعقل را _ كه مانند ديوانگان سر از پا نشناخته ، به جان يكديگر افتاده بودند _ از نظرش گذرانيد.

بامدادان نيز كه هنوز هوا گرگ و ميش نشده بود، او را به يكي از معروف خانه ها راهنمايي كرد و قيافه هاي كريه و بدمنظر و چشمان قي كرده زنان بدكاره را كه اوايل شب، به زور وسايل آرايش، خويشتن را حوريه بهشتي و لعبت طناز جلوه مي دهند، به فرزند امير نشان داد و آن جوان ناآگاه از ديدن آن صحنه هاي تهوع آور چنان دگرگون شد كه از فرط ناراحتي و پشيماني، اشك از ديدگانش جاري گرديد.

ليلاج چون مقصود خويش را به هدف اجابت مقرون ديد، سر برداشت و گفت: پسرجان! اين صحنه هاي جاندار را از آن جهت در مقابل ديدگانت مجسم كردم تا بداني كه در چه ورطه هولناكي دست و پا مي زني و آرزوها و خواهش هاي نفساني را با چه سموم جان گزايي برآورده مي كني!

افراد عاقل و انديشمند، هرگز در چنين جاهايي گام برنمي دارند و خواهش نفس را جز در تفريحات سالم و درك لذت معنوي، ارضا نمي كنند. تا دير نشده است، برگرد و راه عاقلان را در پيش گير؛ وگرنه بعيد نيست به سرنوشت من دچار شوي و به اين روز افتي كه مي بيني!

فرزند جوان امير _ كه اين كلمات آموزنده، چون پتكي بر مغز و اعصابش فرود مي آمد _ در مقابل ليلاج رنجيده گلخن نشين، متعهد شد كه ديگر گرد اين كارها نگردد و براي امير فارس، فرزندي صالح و شايسته باشد. (1)

گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض

ورنه هر سنگ و گلي، لؤلؤ و مرجان نشود

حافظ


1- مهدي پرتوي آملي، ريشه هاي تاريخي امثال و حكم، ج 2، ص 1123، به نقل از: ليلاج.

ص: 87

مناعت طبع

مناعت طبع

من كَرُمَت عَلَيْهِ نَفْسُهُ هانَت علَيهِ شَهوَتُهُ.(1)

هر كه براي خود كرامت قائل باشد، خواهش هاي نفساني اش در نظر او خوار آيد.

ناصرالدين شاه، در سفر خراسان به هر شهري كه وارد مي شد، تمام اقشار به استقبال و ديدنش مي رفتند و هنگام حركت از آن شهر نيز او را مشايعت مي كردند.

در سبزوار نيز مردم از او استقبال و ديدن كردند. تنها كسي كه به بهانه انزوا و گوشه نشيني از استقبال و ديدن شاه خودداري كرد، حكيم، فيلسوف و عارف معروف، حاج ملا هادي سبزواري بود. از قضا، تنها شخصيتي كه شاه در نظر داشت در سفر به خراسان، او را از نزديك ببيند، همين مرد بود كه به تدريج، شهرت عمومي در سراسر ايران پيدا كرده بود و طلاب از اطراف كشور، به محضرش شتافته بودند و حوزه علميه عظيمي در سبزوار تشكيل شده بود.

شاه كه از آن همه استقبال ها و ديدن ها و كرنش ها و تملق ها خسته شده بود، تصميم گرفت خودش به ديدن حكيم برود. به شاه گفتند: حكيم، شاه و وزير نمي شناسد. شاه گفت: ولي شاه، حكيم را مي شناسد. جريان را به حكيم اطلاع دادند. وقت تعيين شد و يك روز حدود ظهر، شاه فقط به اتفاق يك نفر پيش خدمت، به خانه حكيم رفت. خانه اي بود محقر، با اسباب و لوازمي بسيار ساده.

شاه ضمن صحبت ها گفت: هر نعمتي شكري دارد؛ شكر نعمت علم، تدريس و ارشاد است. شكر نعمت مال، اعانت و دستگيري است. شكر


1- منتخب ميزان الحكمه، ح 5488.

ص: 88

نعمت سلطنت هم البته انجام حوايج است. من ميل دارم شما از من چيزي بخواهيد تا توفيق انجام آن را پيدا كنم.

_ من حاجتي ندارم، چيزي هم نمي خواهم.

_ شنيده ام شما يك زمين زراعتي داريد. اجازه بدهيد دستور دهم آن زمين، از ماليات معاف باشد.

_ دفتر ماليات دولت مضبوط است كه از هر شهري چقدر وصول شود. اساس آن با تغييرات جزئي به هم نمي خورد. اگر از من ماليات نگيرند، همان مبلغ را از ديگران زيادتر خواهند گرفت تا مجموعي كه از سبزوار بايد وصول شود، تكميل گردد. شاه راضي نشوند كه تخفيف دادن به من يا معاف شدن من از ماليات، سبب تحميلي بر يتيمان و بيوه زنان گردد. به علاوه، دولت كه وظيفه دارد حافظ جان و مال مردم باشد، هزينه هم دارد و بايد تأمين شود. ما با رضا و رغبت خودمان اين ماليات را مي دهيم.

شاه گفت: ميل دارم امروز در خدمت شما غذا صرف كنم و از همان غذاي هر روز شما بخورم. دستور بفرماييد ناهار شما را بياورند.

حكيم بدون آنكه از جا حركت كند، فرياد كرد: غذاي مرا بياوريد. فوري غذا آوردند. طبقي چوبين كه روي آن چند قرص نان و چند قاشق و يك ظرف دوغ و مقداري نمك ديده مي شد، جلو شاه و حكيم گذاشتند. حكيم به شاه گفت: بخور كه نان حلال است. زراعت و دسترنج خودم است. شاه يك قاشق خورد، اما ديد به چنين غذايي عادت ندارد و از نظر او خوردني نيست. از حكيم اجازه خواست كه مقداري از آن نان ها را به دستمال ببندد و براي تيمّن و تبرك، همراه خود ببرد. پس از چند لحظه شاه با يك دنيا بهت و حيرت، خانه حكيم را ترك كرد.(1)


1- محمدعلي مدرس تبريزي، ريحانة الادب، ج 2، صص 157 و 158، ذيل عنوان «سبزواري».

ص: 89

قلندران، حقيقت به نيم جو نخرند

قباي اطلس آن كس كه از هنر عاري است

حافظ

هواي نفس و هواپرستي

هواي نفس و هواپرستي

امام صادق(ع) فرمود:

نفس خود را، از تمايلات مضرش باز دار، پيش از آنكه مرگت فرا رسد و جان از تنت مفارقت نمايد و در راه آزادي نفس خويش، كوشش كن. همان طور كه در طلب معاش خود مجاهده مي كني، كه نفس تو در گرو اعمال تو خواهد بود.(1)

مفضل بن بشر مي گويد: با قافله اي به سفر حج مي رفتيم. در بين راه به قبيله اي از اعراب چادرنشين رسيديم. ضمن بحث و گفت وگو درباره آنان، كسي گفت: در ميان اين قبيله، زني است در نهايت زيبايي و جمال كه در معالجه و درمان مارگزيدگي تخصص و مهارتي عجيب دارد.

ما به فكر افتاديم كه آن زن را از نزديك ببينيم. براي ديدن آن زن زيبا، بهانه اي جز عنوان معالجه مارگزيدگي در كار نبود. جواني از همراهي ما، كه از شنيدن اوصاف آن زن، فريفته جمال وي شده بود، تكه چوبي از روي زمين برداشت و قلم پاي خود را با آن چوب به اندازه اي خراشيد كه خون آلود شد. سپس به عنوان درمان زخم مار، به خانه آن زن رفتيم. او را چون خورشيد درخشان يافتيم و بالاتر از آنچه درباره زيبايي او شنيده بوديم، از نزديك مشاهده نموديم.

آن جوان، خراش پاي خود را نشان داد و گفت: اين اثر زخم مار است كه ساعتي پيش مرا گزيده است و اينك مي خواهم كه آن را مداوا كني.


1- مرتضي فريد، الحديث، ج 1، ص 17.

ص: 90

زن زيباچهره نگاهي به خراش پاي جوان انداخت و پس از معاينه كوتاهي گفت: اين زخم مار نيست ولي از چيزي كه آلوده به ادرار مار بوده خراش برداشته و آن آلودگي، بدن را مسموم كرده است و علاج پذير نيست و من چنان مي بينم كه چند ساعت ديگر خواهي مُرد.

جوان هوس ران كه از ديدن طبيب ماهرو، خود را باخته و همه چيز را فراموش كرده بود، ناگهان به خود آمد و تازه متوجه شد كه در راه يك فكر شيطاني، چگونه جان خويش را در معرض خطر مرگ قرار داده است اما ديگر كار از كار گذشته بود.

سرانجام، موقعي كه آفتاب به ميان آسمان رسيد، جوان بلهوس بر اثر مسموميتي كه از ناحيه آن چوب آلوده پيدا كرده بود، ديده از جهان فرو بست و قرباني نگاه هوس آلود به يك زن بيگانه شد.(1)

هواي نفس رها كن بپوي راه شرف

كه تير چون ز هوا بگذرد رسد به هدف(2)

جلال بقايي نائيني

كار مده نفس تبه كار را

در صف گل جا مده اين خار را(3)

كِشته نكودار كه موش هوي

خورده بسي خوشه و خروار را

پروين


1- كشكول شيخ بهايي، ج 3، ص 178.
2- معلم نفس خويش باش، ص 199.
3- معلم نفس خويش باش، ص 199.

ص: 91

بخش دوم: تجلي ايمان در رفتارهاي اجتماعي جوانان

اشاره

بخش دوم: تجلي ايمان در رفتارهاي اجتماعي جوانان

زير فصل ها

احترام به همسر

تعليم و تربيت فرزند

راستي و درستي

زيركي

عيب پوشي

كار و تلاش

مشورت

نيكوكاري

وفاي به عهد

همسايه داري

يتيم نوازي

ص: 92

ص: 93

احترام به همسر

احترام به همسر

امام صادق(ع) مي فرمايد:

مَلْعونةٌ ملعونةٌ امراةٌ توذي زَوجَها وَ تُغِمُّهُ و سَعيدةٌ سعيدةٌ امراةٌ تُكرِمُ زَوجَها و لا تُؤذيهِ و تُطِيعُهُ في جَميعِ اَحْوالِهِ.(1)

ملعون است ملعون، آن زني كه شوهر خود را بيازارد و غمگين كند وخوشبخت است خوشبخت، آن زني كه شوهر خود را احترام نهد و آزارش ندهد و در همه حال از وي فرمان برد.

اگر در ميان زن و شوهر، تقوا و محبت و صداقت حاكم باشد، همين سيره در ميان فرزندان هم جاري خواهد بود؛ زيرا زن و شوهر، دو ركن خانواده اند و بقيه فرع آنهايند.

روزي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله به خانه دخترش، فاطمه زهرا(س) رفت. او را ديد كه پاي ديگ نشسته است و حضرت علي(ع) برايش عدس پاك مي كند. از صفا و صميميت اين زن و شوهر خوشش آمد و فرمود: «مردي كه به زن و فرزندش از روي محبت و وفا خدمت كند، خدا برايش دنيا و آخرت خواسته است».


1- منتخب ميزان الحكمه، ح 2811.

ص: 94

از مادر يكي از مردان بزرگ _ كه در تاريخ به جوانمردي مشهور است _ پرسيدند: تو چه كردي كه فرزندت چنين رادمرد و بزرگوار گشت؟ مادر گفت: هنگامي كه او را در شكم داشتم، دلداده مردي شدم، اما هنوز دامنم آلوده نگشته بود. عاقبت بازوي عشق بر من چيره شد. روزي به عزم ديدار او از خانه بيرون رفتم. در بين راه شوهرم را از دور ديدم كه در زير آفتاب گرم، عرق ريزان زحمت مي كشد تا براي آسايش من و فرزند در شكمم، ناني تهيه كند. متأثر گشتم و با خود انديشيدم كه اين كار من دور از تقواي الهي است و سزاوار نيست كه شوهرم براي من چنين رنج بكشد و من با دگري خوش باشم. به منزل برگشتم و سرپوش صبر بر روي آتش افروخته عشق نهادم تا به تدريج خاموش گشت. در نتيجه آن انديشه پاك و تقوا، فرزندم چنين برگزيده و رادمرد شده است.(1)

مردانگي ز لذت دنيا گذشتن است

نامرد و مرد را به همين مي توان شناخت

واهب فال اسيري

تعليم و تربيت فرزند

تعليم و تربيت فرزند

حضرت علي(ع) مي فرمايد:

مُرُوا أَوْلادكَم بِطَلَبِ العِلمِ.(2)

فرزندان خود را به آموختن دانش واداريد.

ربيعة الرأي، فقيه و دانشمند مدينه بود. بسياري از صحابه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله را ديده و از دانش آنها بهره برده بود. وي در سخنوري نيز مهارت داشت و هنگام سخن گفتن، شنونده را مجذوب مي كرد. با اينكه جواني نورس بود، در مسجد پيامبر مي نشست و براي انبوه شاگرداني كه پيرامونش را گرفته


1- سيد كاظم صدرالسادات دزفولي، صله رحم و اخلاق در خانواده، ص 97.
2- كنز العمال، ح 45953.

ص: 95

بودند، درس مي گفت. يكي از شاگردان معروف او، مالك بن انس، فقيه مشهور اهل تسنن و رئيس فرقه مالكي است.

پدر ربيعه، عبدالرحمان فروخ، در زمان حكومت بني اميه، با لشكري به خراسان رفت و ساليان دراز در آن حدود ماند. هنگام رفتن او، همسرش حامله بود و چون پسري آورد، نامش را ربيعه گذاشت. زن كه از عقل و درايت برخوردار بود، در غياب شوهر، باكمال دقت به پرورش و تعليم و تربيت كودك خود پرداخت. در سايه توجه مادر هوشمند، فرزند لايق هم به تدريج، مراحل كمال را پيمود و در ايام جواني، از دانشمندان نامي عصر به شمار آمد.

زماني كه فروخ مي خواست ره سپار خراسان شود، سي هزار دينار طلاي موجودي خود را به زنش سپرد تا نگه داري كند و در مراجعت به وي برگرداند. توقف فروخ در خراسان، بيست و هفت سال طول كشيد. بعد از اين مدت طولاني، روزي درحالي كه سوار اسب بود و نيزه اي در دست داشت، وارد مدينه شد. وقتي به در خانه اش رسيد، با نيزه در را گشود. همين كه خواست وارد خانه شود، ربيعه _ كه جواني برومند بود و با مادرش زندگي مي كرد _ جلوي او را گرفت و گفت: اي دشمن خدا! چرا به خانه من هجوم مي آوري؟

فروخ گفت: دشمن خدا تو هستي كه داخل خانه من شده اي و به حريم خانواده ام تجاوز كرده اي!

بگومگوي آنها بالا گرفت. اندكي بعد با هم گلاويز شدند و يكديگر را زير ضربات مشت و لگد گرفتند. از سر و صداي آنها همسايگان بيرون ريختند و به تماشاي زد و خورد آنها پرداختند.

خبر به مالك بن انس و بزرگان شهر رسيد. آنها با شتاب به محل آمدند. در آن ميان، گروهي به طرفداري ربيعه برخاستند و بقيه نيز به جدا ساختن

ص: 96

آنها از يكديگر پرداختند. در اين هنگام، ربيعه با خشم گفت: من اين مزاحم را رها نمي كنم؛ بايد او را نزد حاكم ببرم. فروخ هم گفت: به خدا، تا تو را پيش قاضي نبرم، دست بر نخواهم داشت؛ زيرا تو مرد بيگانه را در خانه خود با همسرم ديده ام!

در اين موقع، زن فروخ كه در خانه خود ايستاده بود، از گفته مرد ناشناس كه مي گفت: «خانه ام» و «همسرم» به فكر افتاد. سپس نزديك آمد و اندكي در چهره وي خيره شد و او را شناخت. آنگاه فريادي كشيد و گفت: اي مردم! اين مرد، شوهر من است و اين جوان هم فرزند من است كه زمان رفتن شوهرم، به او حامله بودم. همين كه پدر و پسر، يكديگر را شناختند، دست در گردن هم انداختند و گريه سر دادند. فروخ وارد خانه شد و پس از لحظه اي كه استراحت كرد، از همسرش پرسيد: راستي، اين فرزند من است؟ زن گفت: آري! مرد گفت: بسيار خوب، حالا كه اين امانت را به خوبي حفظ كرده اي، سي هزار ديناري را كه موقع رفتن به تو سپردم، بياور. اين هم چهار هزار دينار ديگر است كه با خود آورده ام. زن گفت: پول ها را از هنگامي كه به سفر رفتي، در جاي مناسبي دفن كرده ام و هم اكنون بعد از ساليان دراز، آن را مي آورم و تسليم مي كنم.

در اين لحظه، ربيعه از خانه بيرون رفت و به مسجد پيامبر آمد و طبق معمول، در حوزه درسي نشست. شاگردانش، مالك بن انس، حسن بن زيد، ابن ابي لهبي مساحقي و اشراف مدينه، پيرامونش را گرفته بودند و از بيان نافذ و علم سرشارش استفاده مي كردند.

بعد از بيرون رفتن ربيعه، زن به شوهر گفت: خوب، چون از راه رسيده اي، برخيز و به مسجد پيامبر برو و نماز بگزار؛ سپس برگرد و استراحت كن.

ص: 97

وقتي فروخ وارد مسجدالنبي شد، مجلس درس باشكوهي ديد كه جماعت زيادي در اطراف جواني حلقه زده و نشسته اند. جوان نيز عرقچيني بر سر نهاده بود و با وقار مخصوصي براي آنان درس مي گفت.

فروخ جلو آمد و پشت سر جمعيت ايستاد و به تماشاي مردم پرداخت. ربيعه با ديدن پدر، سر به زير انداخت. به همين علت، فروخ هم پسرش را نشناخت، ولي از اينكه جواني با اين سن و سال به چنين مقام والايي نايل گشته بود، سخت در شگفت ماند. سپس از آنها كه نزديك وي بودند، پرسيد: اين جوان كيست؟ گفتند: او، ربيعه پسر عبدالرحمان فروخ است!

فروخ، از شنيدن اين سخن بي نهايت شاد شد و با خود گفت: خداوند چقدر مقام فرزندم را بالا برده است. سپس ذوق زده به خانه برگشت و به زنش گفت: فرزندم را در حالي ديدم كه هيچ يك از علما و فقها را بدان حال نديده ام و تصور نمي كنم كه امروز كسي به پاي او برسد. زن كه منتظر شنيدن اين سخن بود، فوري گفت: بسيار خوب! اكنون بگو بدانم آن سي هزار دينار طلا نزد تو عزيزتر است يا اين پسر خوب، با اين مقام و موقعيت كه پيدا كرده است؟ فروخ گفت: به خدا فرزندم را با داشتن اين مقام بزرگ، عزيزتر دارم.

همين كه زن اين سخن را از وي شنيد، گفت: پس بدان كه من در غياب تو، تمام آن سي هزار دينار را در راه تحصيل و پرورش اين پسر مصرف كردم تا توانستم او را به اين مقام برسانم. فروخ گفت: به خدا پول ها را خوب جايي صرف كرده اي و هرگز آن را تلف نكرده اي! (1)

مادر دانا كند فرزند دانا تربيت

هر كه به هر جا رسد، از اهتمام مادر است

تا تواني از پي تكريم او كن جدّ و جهد

احترام هر كسي از احترام مادر است

خسرو


1- علي دواني، داستان هاي ما، ج 2، ص 125، به نقل از: وفيات الاعيان.

ص: 98

راستي و درستي

راستي و درستي

اميرالمؤمنين علي(ع) مي فرمايد:

الصِّدقُ يُنْجِيكَ وَ إنْ خِفْتَهُ، اَلْكِذْبُ يُرديكَ وَ إنْ أمِنْتَهُ. (1)

راستي تو را نجات مي دهد، هر چند از آن بيمناك باشي و دروغ تو را نابود مي كند، گرچه از آ ن خطري براي خود حس نكني.

يكي از تاجران بصره، هر سال، اموالي را به وسيله كشتي به كشور چين حمل و نقل مي كرد. در يكي از سال ها، پيرمردي از اهالي بصره به او گفت: يك خروار قلع به تو مي دهم و تقاضا مي كنم هنگامي كه دريا توفاني مي شود، آن را به دريا اندازي. تاجر هم پذيرفت.

از قضا، تاجر اين موضوع را فراموش كرد. وقتي به مقصد رسيد، جواني آمد و از او پرسيد: آيا هيچ قلع همراه داري تا بخرم؟ تاجر، ناگهان سفارش پيرمرد به خاطرش آمد. با خود گفت: اكنون كه وصيت پيرمرد را فراموش كردم، خوب است آن را بفروشم و براي او كالايي كه صرف داشته باشد، خريداري كنم. ازاين رو، آن مقدار قلع را به جوان فروخت و با پول آن، جنسي براي پيرمرد خريد.

چون به بصره رسيد، احوال پيرمرد را پرسيد. گفتند: وي از دنيا رفته است و وارثي هم ندارد، مگر يك برادرزاده كه چون در حال حياتش با او مخالف بوده، وي را از خود رانده است و جوان هم به ديار غربت سفر كرده است. مرد بازرگان، جنس او را در كيسه اي گذاشت و مُهر كرد و نام آن پيرمرد را بر آن نوشت تا آن را به وارثش برساند.

روزي در دكان نشسته بود، ديد جواني آمد و گفت: اي مرد! آيا مرا مي شناسي؟


1- غررالحكم و دررالكلم، صص 1118 و 1119.

ص: 99

_ نه!

_ من همان جواني هستم كه در كشور چين، از تو يك خروار قلع خريدم. در ميان آن قلع، طلاي بسياري پنهان كرده بودند. با خود گفتم: من قلع خريده ام و تصرف در اين طلاها بر من حرام است. نشاني تو را گرفتم تا آن را به تو تحويل دهم.

تاجر بصري گفت: آن قلع ها از من نبود؛ از پيرمردي از اهل بصره بود به نام فلان، كه در فلان محله زندگي مي كرد. و جريان را برايش گفت. جوان لبخندي زد و خداي را سپاس گزاري كرد و گفت: آن پيرمرد، عموي من بود و مقصود او از غرق اموال، اين بود كه مرا از ارث محروم كند، ولي خداوند خواست كه آن اموال به من برسد.

پس از آن كه ادعاي خود را اثبات كرد، آن اموال را نيز به عنوان ميراث، از آن بازرگان دريافت كرد. (1)

راست رو از همه ره راحت و ايمن گذرد

نخ اگر راست شد، از ديده سوزن گذرد

خوشدل تهراني

زيركي

زيركي

پيامبر خدا صلي الله عليه و آله فرمود:

اَلْكَيِّسُ مَن دَانَ نَفْسَة وَ عَمِلَ لِما بَعْدَ الْمَوْتِ. (2)

زيرك كسي است كه نفس خود را محكوم سازد و براي پس از مرگ كار كند.

روزي زن عفيفه خوش صورتي، از منزل خود در آمد كه به حمام معروف منجاب برود. راه حمام را پيدا نكرد و از راه رفتن خسته شد. مردي را بر در


1- محمود استعلامي، ابواب الجنة، ص 27.
2- حسن بن فضل طبرسي، مكارم الاخلاق، ج 2، ص 368، ح 2661.

ص: 100

منزلي ديد. از او پرسيد كه حمام منجاب كجاست؟ او به منزل خود اشاره كرد و گفت: حمام اين است. آن زن به خيال حمام، داخل خانه آن مرد شد.

آن مرد به سرعت در را بر روي او بست و عزم كرد كه با او زنا كند. آن زن بيچاره دانست كه گرفتار شده است و چاره ندارد، جز آنكه به تدبير، خود را از چنگ او خلاص كند. پس كمال رغبت خود را به اين كار اظهار كرد و گفت: من چون بدنم كثيف و بدبوست، مي خواستم به جهت آن به حمام بروم. خوب است كه يك مقدار عطر و بوي خوش براي من بگيري كه من خود را براي تو خوش بو كنم و قدري هم طعام حاضر كني كه با هم طعام بخوريم و زود بيايي كه من مشتاق تو هستم. آن مرد چون كثرت رغبت آن زن را به خود ديد، مطمئن شد. او را در خانه گذاشت و براي گرفتن عطر و طعام بيرون شد. چون آن مرد، پا از خانه بيرون گذاشت، آن زن از خانه بيرون رفت و خود را خلاص كرد. چون مرد برگشت، زن را نديد و به جز حسرت، چيزي عايد او نشد. (1)

ز منزلات هوس گر برون نهي قدمي

نزول در حرم كبريا تواني كرد

مرغي كه زيرك است در اين بوستان سرا

بيند به يك نظر گره دام و دانه را

صائب

عيب پوشي

عيب پوشي

رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:

مَن عَلِمَ مِن اَخيهِ سَيِّئَةً فَسَتَرها، سَتَرَ اللهُ عَلَيهِ يَوْمَ القِيامَةِ. (2)

هر كه از گناه برادرش آگاه شود و آن را بپوشاند، خدا هم در قيامت گناهان او را خواهد پوشاند.


1- شيخ بهايي، كشكول، ج 1، ص 232.
2- ميزان الحكمه، ح 14377.

ص: 101

ابوسعيد ابوالخير، روزي به حمام رفته بود. دلاك هاي حمام براي اينكه انعامي از مردم بگيرند، چرك پشت مشتري را به مقابل سينه او مي آوردند تا نشان دهند خوب كيسه كشيده اند. ابوسعيد، زير دست كارگر حمام نشست. پس از گذشت دقايقي، دلاك، چرك پشت بوسعيد را با كيسه، جابه جا كرد و روي بازوي او قرار داد.

ابوسعيد نگاهي به چرك ها انداخت و چيزي نگفت. كارگر حمام خواست سرصحبت را باز كند. بنابراين گفت: اي شيخ! از جوانمردان برايم حرف بزن و بگو كه جوانمردي چگونه است. شيخ گفت: جوانمردي اين است كه عيب و آلودگي مردم را در مقابل چشم آنها ظاهر نكني! كارگر حمام از شنيدن پاسخ شيخ، چنان خجلت زده و پشيمان گرديد كه يك باره به دست و پاي ابوسعيد افتاد و گفت: سال هاست كه اشتباه مي كردم و اكنون از كار خود پشيمان هستم و ديگر بر غفلت و ناداني خويش باقي نمي مانم. شيخ خوش حال شد و انعام شايسته اي به كارگر حمام پرداخت كرد.(1)

تو تا زنده اي، پرده كس مدر

بدرد خدا پرده پرده در

اديب پيشابوري

كار و تلاش

كار و تلاش

و اَن لَيسَ لِلإنسانِ الّا ما سِعي. (نجم: 39)

و [نمي داند اينكه] براي آدمي، جز آنكه به سعي [و عمل] خود انجام داده، [ثواب و جزايي] نخواهد بود.

آورده اند كه در روزگار قديم، حاكمي در بصره زندگي مي كرد و پسري عاقل و دانا داشت كه پيوسته با دانشمندان، هم نشين و همراه بود. روزي به


1- منتخب ميزان الحكمه، ج 4928.

ص: 102

پدرش عرض كرد: اي پدر بزرگوار! مرا از خدمت عالمان و دانشمندان باز مدار كه نيكوترين چيزها در دنيا، دانش است و به وسيله علم، سعادت دو جهان را توان خريد.

حاكم از اين سخن خشنود شد و شكر خداي تعالي به جاي آورد كه چنان پسري دارد. پس بفرمود كه فرزندش هميشه در مجالس علما حضور يابد و از خرمن فضل و دانش آنان، خوشه هاي ادب و معرفت برچيند.

روزي، آن پسر جوان از استادش پرسيد: اي استاد عزيز! حلال ترين چيزهاي دنيا را از چه راهي مي توان به دست آورد؟ فرمود: هر چه كه از راه كسب و كار به دست آيد، حلال ترين و بهترين چيزهاي عالم است. كسب و كار، ثروتي است بي زوال، كه مرد را از ورطه نيستي و پستي نگاه مي دارد و از خلق جهان، بي نيازش مي سازد. كار و پيشه، سنت پيامبران خداست. پيامبر اسلام نيز تجارت مي كرد؛ كالاهايي از مكه به شام مي برد و مي فروخت و نيازهاي مردم مكه را از شام مي خريد و به مكه مي آورد. آن حضرت بعد از تجارت، خلعت نبوت پوشيد. سخنان استاد روشن ضمير، در دل جوان پاك طينت نقش بست و تصميم گرفت دنبال شغل و حرفه اي برود و آن را بياموزد. پس به خدمت پدر آمد و او را از قصه خويش آگاه ساخت.

پدر چون اين سخن را بشنيد، از روي تعجب گفت: عزيزم! تو فرزند حاكم بصره اي و چند صباح ديگر، جانشين من خواهي شد. هر چه اراده كني، در اختيار توست؛ ديگر چه نيازي به آموختن حرفه و شغل داري؟

گفت: اي پدر! ياد گرفتن حرفه، ثروتي است ماندني و پايدار، ولي تخت و تاج پادشاهي و كار حكومت را اعتباري نيست و آب دولت، هميشه جاري نيست. حاكم چون عشق فرزندش را به آموختن حرفه و شغل بدانست، با

ص: 103

خواسته منطقي او موافقت كرد. سپس از وي پرسيد: اكنون در پي چه شغلي خواهي رفت؟ پسر گفت: من شغل حصيربافي را دوست دارم. پس از همان روز، پيش استاد حصيربافي رفت و در مدتي كوتاه، طرز بافتن فرش هاي حصيري را به خوبي ياد گرفت و حتي توانست طرح ها و نقشه هاي مختلف را با رنگ هاي گوناگون ببافد و مدتي اين پيشه را ادامه داد. چون سالي چند بر اين داستان بگذشت، روزي پسر حاكم براي سياحت به بغداد رفت و در كوچه ها و خيابان هاي آن شهر به گردش پرداخت. در اين هنگام، دكان تميز بريان پزي ديد و چون موقع ظهر بود، براي صرف غذا داخل آن مغازه شد و در محيط مطبوع و خنك آن، پشت ميزي نشست.

از قضا، اين محل متعلق به گروهي از دزدان و آدم ربايان بود. از پشت سر، عده اي بر سرش ريختند و او را به داخل زنداني تاريك و وحشتناك بردند.

پسر حاكم در آن سردابه مخوف، گروهي از بزرگان سرشناس شهر را كه در آن روزها ناپديد شده بودند، به حال اسارت ديد. دزدان، هر روز يكي از زندانيان را شكنجه و آزار مي كردند و براي آزادي آنان، پول زيادي مي خواستند. پسر حاكم نيز از كساني بود كه مي بايست پول هنگفتي براي آزادي خود بپردازد، اما كسي نمي دانست كه او فرزند حاكم بصره است. روزي آن جوان، براي دزدان پيغام فرستاد كه من كار و كسبي دارم و شما مي توانيد از هنر من، سود سرشاري به دست آوريد. من مي توانم فرش هاي حصيري ببافم. اگر وسايل كار در اختيارم بگذاريد، فرش هاي رنگي زيبايي برايتان خواهم بافت و از اين راه، پول زيادي به شما خواهد رسيد.

دزدان، مقداري ني و اسباب حصيربافي برايش آوردند. جوان در مدت سه روز، چند فرش خوش رنگ بافت كه زيبايي آن، چشم راهزنان را خيره كرد.

ص: 104

پسرك به آنها گفت: حاكم بصره، از اين نوع حصير خيلي خوشش مي آيد. اگر اينها را پيش او ببريد، براي هر كدام، پنجاه سكه طلا به شما خواهد داد.

دزدان با شوق فراوان، فرش هاي حصيري را به كاخ حاكم بصره رساندند. حاكم وقتي آن صنعت و ابتكار را ديد، فهميد كه اين فرش ها، كار پسر گم شده اوست و چون در نقش و نگارهاي آن دقت نمود، ديد كه فرزندش با مهارت عجيبي، داستان گرفتاري و محل زندان خود را در لابه لاي آن گل و بوته ها نوشته است. پس بي درنگ، گروهي سرباز به محل زندان فرستاد.

آنان، همه دزدان را كشتند و زندانيان را آزاد كردند. پسر حاكم نيز پس از مدت ها رنج اسارت، به خانه اش بازگشت. وقتي به خدمت پدر رسيد، گفت: پدرجان! همه اينها، از بركت كسب و كار است. اگر من آن روز، حرفه حصيربافي را نياموخته بودم، امروز از اين ورطه هولناك رهايي نمي يافتم. (1)

چه در كار و چه در كار آزمودن

نبايد جز به خود محتاج بودن

پروين اعتصامي

مشورت

مشورت

حضرت علي(ع) مي فرمايد:

اَلْاِسْتِشارَةُ عَينُ الْهِدايَةِ، وَ قَدْ خاطَرَ مَنِ استَغْني بِرَأْيِهِ. (2)

مشورت كردن، ديده راه يابي است و كسي كه به رأي و نظر خويش اكتفا كند، خود را به خطر افكنده است.


1- محمدعلي حبل رودي، جامع التمثيل، ص 132 [با تغيير و ويرايش].
2- منتخب ميزان الحكمه، ح 3397.

ص: 105

منصور بن ابي عامر، لشكر عظيمي را براي جنگ با رومي ها تجهيز كرد. صحرا پر از سرباز بود. منصور براي تماشاي سپاه، به نقطه مرتفعي رفت و ابن مضجعي، فرمانده لشكر در كنارش ايستاده بود. به او گفت: سپاه را چگونه مي بيني؟ جواب داد: جمعيتي بي حساب و لشكري عظيم. گفت: بين اين درياي لشكر، آيا هزار نفر مرد شجاع و مبارز مي بيني؟ ابن مضجعي سكوت كرد. منصور گفت: چرا ساكتي؟ آيا هزار نفر مرد رزم و شجاع در اين لشكر نيست؟

جواب داد: نه. منصور تعجب كرد و گفت: آيا پانصد نفر شجاع و جنگ جو در اين لشكر هست؟ گفت: نه. عقده گلوي منصور را فشرد و با ناراحتي پرسيد: آيا صد نفر سرباز شجاع در اين جمعيت هست؟ گفت: نه. فرياد زد: آيا پنجاه نفر مرد در اين لشكر هست؟ گفت: نه. منصور خشمگين شد و به فرمانده لشكر ناسزا گفت. امر كرد او را از پيش چشمش دور كنند و بيرونش ببرند. مأموران با خواري و ذلت، فرمانده را از حضور منصور بردند.

سربازان به جبهه جنگ رفتند. نبرد شروع شد. سرباز نيرومندي از لشكر روم به ميدان آ مد و مبارز طلبيد. يكي از سربازان مسلمان قدم پيش گذارد. پس از زد و خورد كوتاهي، رومي، سرباز مسلمان را كشت. مسلمانان نگران شدند و مشركان خوش حال. سرباز رومي به جانب راست و چپ ميدان مي تاخت و مغرورانه مبارزه مي طلبيد؛ فرياد مي زد: دو نفر به يك نفر.

سرباز مسلماني به ميدان رفت. پس از زد و خورد، او نيز كشته شد. مسلمانان روحيه خود را باختند. سرباز رومي با غرور بيشتري فرياد زد:

ص: 106

سه نفر به يك نفر. براي مرتبه سوم باز سرباز مسلماني به ميدان رفت و كشته شد. مشركان به پيروزي خود و ذلت مسلمانان شعارها دادند و شادي ها كردند. منصور كه با چند نفر از افسران خود، ناظر اين صحنه ننگين و ذلت بار بود، ناراحت شد. بنابراين با بزرگان لشكر مشورت كرد. افسران به او گفتند: تنها مرد اين كار، ابن مضجعي است؛ بايد از او استمداد كني.

دستور داد او را به حضورش آوردند. گفت: ديدي چه شد؟ ابن مضجعي عرض كرد: بلي، گفت: مي تواني مسلمانان را از شر اين سرباز مغرور رومي خلاص كني؟ گفت: به خواست خداوند، بلي و بي درنگ، سر وقت چند سرباز شجاعي كه مي شناخت رفت. يكي از آنها را ديد كه بر اسب لاغري سوار است و مشكي را آب كرده است و مي برد. به او گفت: وضع ميدان جنگ و رفتار مغرورانه اين سرباز رومي را مي بيني؟ گفت: بلي. گفت: مي خواهم مسلمانان را از شرِ او برهاني. جواب داد: اطاعت مي كنم. مشك را بر زمين گذارد و در كمال چابكي و با اطمينان خاطر به ميدان رفت و با مختصر نبردي، سرباز رومي را كشت و سر بريده او را آورد و در برابر منصور به زمين انداخت. ابن مضجعي گفت: اگر عرض كردم پنجاه نفر مرد شجاع در اين لشكر نيست، مرادم اين قبيل سربازان بود. ابن مضجعي دوباره در پست فرماندهي مشغول كار شد و سرانجام، مسلمانان در آن جنگ پيروز شدند. (1)

سياهي لشكر نيايد به كار

يكي مرد جنگي به از صد هزار

فردوسي


1- عبدالرضا ابراهيمي، داستان ها و حكايت هاي پندآموز، ص 91.

ص: 107

نيكوكاري

نيكوكاري

خداوند در قرآن كريم مي فرمايد:

وَ تَعاوَنُوا عَلَي الْبِرِّ وَ التّقْوي وَ لا تَعاوَنُوا عَلَي اْلإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ اتّقُوا اللّهَ إِنّ اللّهَ شَديدُ الْعِقابِ. (مائده: 2)

در نيكوكاري و پرهيزكاري همكاري كنيد، نه در گناه و تجاوز و از خدا بترسيد كه او به سختي كيفر مي دهد.

عصر رسول اكرم صلي الله عليه و آله بود. در مدينه، شخصي درخت خرمايي در خانه اش داشت كه قسمتي از شاخه هاي آن درخت، به خانه همسايه عيالمند و فقير او سرازير بود. او وقتي مي آمد تا از خرماي درخت خود بچيند، به بالاي درخت مي رفت و خوشه هاي خرما را مي چيد و در ظرفي مي گذاشت. هنگام چيدن خرما، گاهي چند دانه از خرما، به خانه همسايه مي افتاد. كودكان همسايه، آن خرماها را برمي داشتند و مي خوردند.

صاحب درخت، آنها را از برداشتن آن خرماها برحذر مي داشت و از درخت پايين مي آمد و خرماها را از كودكان فقير همسايه مي گرفت و حتي اگر در دهانشان بود، آنها را با انگشتانش بيرون مي آورد.

همسايه فقير از اين وضع ناراحت شد. به محضر رسول اكرم صلي الله عليه و آله رفت و براي شكايت، جريان را به آن حضرت عرض كرد. رسول اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: صاحب درخت خرما را مي بينم، بلكه اين مشكل شما حل شود. تو برو. پيامبر صاحب درخت را ديد و جريان را به او گفت و سپس فرمود: آن نخل را كه شاخه هايش به خانه همسايه فقيرت سرازير است، به من بده كه ضامن مي شوم عوض آن را در بهشت به تو بدهند. صاحب درخت گفت: من نخل هاي بسيار دارم، ولي هيچ يك از آنها مانند اين نخله، پربار

ص: 108

نيست و حاضر به اين معامله نيستم. اين را گفت و از محضر رسول اكرم صلي الله عليه و آله مرخص شد.

در اين ميان، شخصي (كه نقل مي كنند ابوالدحداح نام داشت) گفت وگوي پيامبر و صاحب درخت خرما را از نزديك شنيد. پس از رفتن صاحب درخت، به محضر پيامبر آمد و عرض كرد: اگر من آن نخل را از صاحب درخت خريداري كنم و به شما واگذارم، آيا نخله اي در بهشت براي من ضامن مي شوي؟ رسول اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: آري.

ابوالدَحاح فرصت شناس نزد صاحب درخت رفت و درباره خريد آن نخله با او صحبت كرد و آن نخله را به چهل نخله ديگر خريد. به درخواست صاحب درخت، نزد جمعي نيز شهادت داد كه من فلان درخت را از صاحبش، در مقابل چهل درخت خرما خريدم. سپس مرد نيكوكار نزد رسول اكرم صلي الله عليه و آله آمد و جريان را به عرض رساند و گفت: اكنون درخت مال من است و آن را به شما واگذار كردم.

رسول اكرم صلي الله عليه و آله نزد همسايه فقير رفت و آن نخله را به او بخشيد و فرمود: از اين درخت، تو و همسر و فرزندانت بهره مند شويد.

در اين هنگام، خداوند سوره مباركه ليل (نود و دومين سوره قرآن) را نازل كرد كه آيات پنجم تا هفتم اين سوره، ناظر به ستايش آن مرد نيكوكار (ابوالدحداح) است و منظور از آيات هشتم تا يازدهم اين سوره، سرزنش صاحب بخيل درخت.(1) به اين ترتيب، يكي مثل صاحب درخت، بخل و دنياپرستي خود را عرضه كرد و دل رسول خدا صلي الله عليه و آله را شاد نكرد و از مواهب الهي محروم شد و ديگري مثل ابوالدحداح با شاد كردن دل رسول خدا صلي الله عليه و آله ،


1- شيخ طبرسي، مجمع البيان، ج 10، ص 501.

ص: 109

بهشت برين را براي خود خريداري كرد. در ضمن از عمل و سيره رسول خدا صلي الله عليه و آله اين درس را آموختيم كه واسطه خير شويم. و نسبت به احوال محرومان جامعه، بي اعتنا نباشيم.

تا تواني به جهان خدمت محتاجان كن

به دمي يا درمي يا قلمي يا قدمي

پورياي ولي

وفاي به عهد

وفاي به عهد

امام علي(ع) فرمود:

اَفْضَلُ الْأَمانَةِ اَلْوَفاءُ بِالْعَهدِ. (1)

برترين امانت داري، پاي بندي به عهد است.

آورده اند كه روزي عده اي از اسيران گردن كش را با حالتي رقت بار، پيش حجاج بن يوسف آوردند. حجاج فرمان داد همه را گردن زدند. فقط يك نفر از آنها باقي ماند؛ زيرا وقت نماز مغرب فرا رسيد و حجاج به نماز برخاست و به پيشكار خود قتيبه گفت: اين جوان اسير را با خودت ببر و بامدادان پيش من آور! قتيبه گويد: من آن جوان را با خود بردم. در بين راه گفت: آيا ممكن است به من اجازه دهي پيش زن و فرزندانم بروم و براي كودكان صغير خود، سرپرستي معيّن كنم و امانت مردم را به آنان بازگردانم و با قبيله خود وداع كنم و آنگاه به سوي شما باز گردم؟

من از اين پيشنهاد در شگفت شدم و خنديدم و چندي راه سپرديم. دگرباره سخن خود را تكرار كرد و گفت: اي قتيبه! من با خدا پيمان مي بندم و عهد مي كنم كه نزد تو باز آيم. چرا مرا رها نمي كني؟


1- منتخب ميزان الحكمه، ح 6634.

ص: 110

[قتيبه مي گويد:] از اين گفتار جوان چنان خود را باختم و حالم دگرگون گرديد كه بي اختيار گفتم: «برو به عهد خدا!» وقتي از پيش من رفت، ناگهان به خود آ مدم و بسيار ناراحت و پشيمان شدم و با حالتي پريشان و نگران وارد خانه گشتم. از حالم پرسيدند. داستان را براي اهل منزل گفتم. گويي خبر مرگم در خانه اعلام شده است؛ غوغايي برپا گرديد. گفتند: آن جوان هرگز برنمي گردد و حجاج تو را خواهد كشت. خدا مي داند كه آن شب را چگونه صبح كرديم!

همين كه صبح شد، ناگهان در خانه را بكوفتند. بيرون آمدم. آن جوان را ديدم ايستاده است! تعجب كردم و گفتم: آيا بازگشتي و خود را به چنگال مرگ تسليم كردي؟!

گفت: سبحان الله! من با تو پيمان بستم و با خدا عهد و ميثاق به جا آوردم. آيا مي توانستم خيانت كنم؟ گفتم: اي جوان! با كمك و ياري خدا، تا قدرت دارم، تو را به كام ديو مرگ نخواهم داد. حيف است مرداني چون تو تسليم دژخيم گردند.

جوان را با خود به بارگاه حجاج بردم. او را در بيرون قصر گذاشتم و خود داخل شدم. امير گفت: كجاست؟ پاسخ دادم: اي امير! مرا با وي داستاني عجيب رخ داده است و قصه را بازگفتم.

حجاج دستور داد جوان را بياورند. بعد به من گفت: آيا دوست داري او را به تو ببخشم؟ گفتم: آري، نعمت بزرگي است!

حجاج، آن جوان را به من واگذاشت. پس او را بيرون آوردم و گفتم: آزاد هستي؛ به هر جا كه خواهي برو. جوان در همان ساعت سر به آسمان كرد و گفت: «وَ لَكَ الْحَمْدُ يَا رَبِّ؛ خدايا از تو سپاس گزارم.» و سپس راه خود را گرفت و رفت، بدون آنكه از من تشكر و خداحافظي كند!

ص: 111

با خود گفتم: حتماً مردي ديوانه است. پس از سه روز نزد من آمد و گفت: خدايت جزاي خير عطا كند و سوگند خورد كه به قدر [و ارزش] احسان و بزرگواري تو جاهل نبودم و من خود را آزادشده تو مي دانم و تو ولي نعمت من هستي، ولي كراهت داشتم پيش از شكرانه پروردگار، از مخلوق تشكر كنم و اين سه روز را به سپاس گزاري خداوند مشغول بودم. (1)

مكن وعده و گر كردي وفا كن

طريق بي وفايي را رها كن

جامي

همسايه داري

همسايه داري

مولاي متقيان، علي(ع) در بستر شهادتش فرمود:

اَلله اَللهَ فِي جِيرانِكُم فَأنَّهُم وَصيَّةُ نَبيِّكُم، مَازَال يُوصِي بِهِم حتَّي ظَنَنّا اَنَّهُ سَيوَرِّثَهُم. (2)

خدا را، خدا را درباره همسايگانتان، كه آنان سفارش شده پيامبر شمايند. آن حضرت پيوسته درباره همسايگان سفارش مي كرد، چندان كه گمان برديم به آنها ارث خواهد داد.

سيدجواد عاملي، فقيه معروف، صاحب كتاب مفتاح الكرامة، شب مشغول صرف شام بود كه صداي در را شنيد. وقتي كه فهميد پيش خدمت استادش، سيدمهدي بحرالعلوم، دم در است، با عجله به طرف در دويد. پيش خدمت گفت: حضرت استاد، شما را الآن احضار كرده است. شام جلو ايشان حاضر است، ولي دست به سفره نخواهند برد، تا شما برويد.

جاي معطلي نبود. سيد جواد بدون آنكه غذا را به آخر برساند، با شتاب تمام، به خانه سيد بحرالعلوم رفت. تا چشم استاد به سيد جواد


1- ستارگان فضيلت، ج 3، ص 385، به نقل از: محمدتقي سپهر، ناسخ التواريخ امام باقر(ع)، ج 1، ص 48.
2- نهج البلاغه، خطبه 47.

ص: 112

افتاد، با خشم و تغيُّر بي سابقه اي گفت: سيدجواد! از خدا نمي ترسي، از خدا شرم نمي كني؟!

سيد جواد غرق حيرت شد كه چه شده و چه حادثه اي رخ داده است؛ چون تاكنون سابقه نداشت چنين مورد عتاب قرار گيرد. هر چه به مغز خود فشار آورد تا علت را بفهمد، ممكن نشد. ناچار پرسيد: ممكن است حضرت استاد بفرمايند، تقصير اين جانب چه بوده است؟

_ هفت شبانه روز است فلان شخص همسايه ات و عائله اش، گندم و برنج گيرشان نيامده، در اين مدت، از بقال سر كوچه، خرما نسيه كرده و با آن به سر برده اند. امروز كه رفته است تا باز خرما بگيرد، قبل از آنكه افطار كند، بقال گفته: نسيه شما زياد شده است. او هم بعد از شنيدن اين جمله، خجالت كشيده تقاضاي نسيه كند؛ دست خالي به خانه برگشته است و امشب خودش و عائله اش بي شام مانده اند.

_ به خدا قسم، من از اين جريان بي خبر بودم. اگر مي دانستم به احوالش رسيدگي مي كردم.

_ همه داد و فريادهاي من براي اين است كه تو چرا از احوال همسايه ات بي خبر مانده اي. چرا هفت شبانه روز آنها به اين صورت بگذرانند و تو نفهمي؟ اگر باخبر بودي و اقدام نمي كردي، كه تو اصلاً مسلمان نبودي؛ يهودي بودي.

_ مي فرماييد چه كنم؟

_ پيش خدمت من اين مجمعه غذا را برمي دارد؛ همراه هم تا دم در منزل آن مرد برويد. دم در، پيش خدمت برمي گردد و تو در بزن و از او خواهش كن كه امشب با هم شام صرف كنيد. اين پول را هم بگير و زير

ص: 113

فرش يا بورياي خانه اش بگذار و از اينكه درباره او كه همسايه توست، كوتاهي كرده اي، معذرت بخواه. سيني را هم آنجا بگذار و برگرد. من اينجا نشسته ام و شام نخواهم خورد، تا تو برگردي و خبر آن مرد مؤمن را براي من بياوري.

پيش خدمت، سيني بزرگ غذا را كه انواع غذاهاي مطبوع در آن بود، برداشت و همراه سيدجواد، روانه شد. دم در، پيش خدمت برگشت و سيدجواد پس از كسب اجازه وارد شد. صاحب خانه پس از استماع معذرت خواهي سيدجواد و خواهش او، دست به سفره برد. لقمه اي خورد و غذا را مطبوع يافت. حس كرد كه اين غذا، دست پخت خانه سيدجواد كه عرب بود، نيست. فوري از غذا دست كشيد و گفت: اين غذا دست پخت عرب نيست. بنابراين، از خانه شما نيامده. تا نگويي اين غذا از كجاست، من دست دراز نخواهم كرد. آن مرد خوب حدس زده بود. غذا در خانه بحرالعلوم ترتيب داده شده بود. آنها ايراني الاصل و اهل بروجرد بودند و غذا، غذاي عرب نبود. سيدجواد هر چه اصرار كرد كه تو غذا بخور، چه كار داري كه اين غذا در خانه چه كسي ترتيب داده شده است، آن مرد قبول نكرد و گفت: تا نگويي، دست دراز نخواهم كرد.

سيدجواد چاره اي نديد؛ ماجرا را از اول تا آخر نقل كرد. آن مرد بعد از شنيدن ماجرا، غذا را تناول كرد، ولي سخت در شگفت مانده بود. مي گفت: من راز خودم را به احدي نگفتم. از نزديك ترين همسايگانم پنهان داشته ام، نمي دانم سيد از كجا مطلع شده است.(1)

سرّ خدا كه عارف سالك به كس نگفت

در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد

حافظ


1- الكني و الالقاب، ج 2، ص 62.

ص: 114

يتيم نوازي

يتيم نوازي

امام علي(ع) در وصيت پيش از شهادت خود فرمود:

اَللهَ اَللهَ في الْأيتامِ، فَلا تُغِبُّوا اَفْواهَهُم و لا يُضَيِّعُوا بِحَضْرتِكْم، فَقَدْ سَمِعْتُ رسولَ الله صلي الله عليه و آله يَقولُ؛ مَن عالَ يَتيماً حَتّي يَستَغنِي أَوْجَبَ الله عَزَّوَجَلَّ لَهُ بِذلِكَ الْجنَّةَ كَما أوْجَبَ لِآكِلِ مال الْيَتِيم النّار.(1)

درباره يتيمان از خدا بترسيد و مبادا يك روز سيرشان كنيد و يك روز گرسنه بمانند و مبادا كه با حضور شما، آنان از بين بروند؛ زيرا از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدم كه مي فرمايد: «هر كس يتيمي را سرپرستي كند تا آنكه بي نياز شود، خداوند عزوجل با اين كار، بهشت را بر او واجب گرداند، همچنان كه آتش دوزخ را بر خورانده مال يتيم واجب ساخته است».

آورده اند كه «جواني از بزرگان، به سفر حج مي رفت. نامش عبدالجبار بود و هزار دينار طلا در كمر داشت. چون به كوفه رسيد، قافله دو سه روزي توقف كرد. عبدالجبار به رسم تفرج و سياحت، گرد محله هاي كوفه برآمد. از قضا، به خرابه اي رسيد. زني را ديد كه در خرابه مي گشت و چيزي مي جست. در گوشه اي، مرغي افتاده بود؛ آن را زير چادر كشيد و روان شد.

عبدالجبار با خود گفت: همانا كه اين زن، درويش است و نياز خود پنهان مي دارد. از عقبش بيامد تا از حال او باخبر گردد. چون آن زن به خانه خويش داخل شد، كودكان گرد وي درآمدند كه اي مادر! از براي ما چه آورده اي كه از گرسنگي هلاك شديم!

مادر گفت: عزيزان من! غم مخوريد كه برايتان مرغكي آورده ام و هم اكنون آن را بريان خواهم كرد. عبدالجبار كه اين بشنيد، بگريست و از


1- ميزان الحكمه، ح 6814.

ص: 115

همسايگان احوال وي را بازپرسيد. گفتند: سيده اي است؛ زن عبدالله بن زيد علوي، كه شوهرش را حجاج كشت. او كودكاني يتيم دارد و بزرگواري خاندان رسالت نمي گذارد كه از كسي چيزي طلب نمايد.

عبدالجبار با خود گفت: اگر حج مي خواهي، اينجاست. پس آن هزار دينار از ميان باز كرد و به آن زن داد و آن سال در كوفه بماند و به سقايي مشغول شد. زماني كه حاجيان از مكه بازگشتند، وي به استقبال آنان بيرون رفت. مردي در پيش قافله بر شتري نشسته بود و مي آمد. چون چشمش بر عبدالجبار افتاد، خود را از شتر بينداخت و گفت: اي خواجه! از آن روزي كه در عرفات، ده هزار دينار به من قرض داده اي، تو را مي جويم. اكنون بيا و ده هزار دينارت را بستان.

عبدالجبار، دينارها را بگرفت و حيران بماند و خواست كه از آن شخص حقيقت حال را باز پرسد كه وي از نظرش غايب شد. در اين هنگام، آوازي شنيد كه: اي عبدالجبار! هزار دينارت را ده هزار داديم و فرشته اي به صورت تو آفريديم كه برايت حج گزارد و تا زنده باشي، هر سال حجي مقبول در پرونده عملت مي نويسيم، تا بداني كه رنج هيچ نيكوكار بر درگاه ما ضايع نمي گردد كه «اِنّا لا نُضيعُ أَجْرَ مَن أحسَن عَمَلاً».

از اينجاست كه گفته اند:

دلي به دست آور كه حج الاكبر است

از هزاران كعبه، يك دل بهتر است(1)


1- محمدعلي حبله رودي، جامع التمثيل، بازنگاري: محمدعلي كريمي نيا، ص 176 [با ويرايش و تغيير].

ص: 116

ص: 117

كتاب نامه

كتاب نامه

٭ قرآن مجيد.

آمدي تميمي، عبدالواحد، غررالحكم و دررالكلم، تحقيق: مهدي الرجاني، قم، دارالكتاب الاسلامي، 1383.

ابراهيمي، عبدالرضا، داستان ها و حكايت هاي پندآموز، تهران، مؤسسه فرهنگي و انتشاراتي رحيق، 1375.

استعلامي، محمود، ابواب الجنة، بي جا، بي نا، بي تا.

اهري، محمدجواد، دانستني هاي تاريخي، تهران، قلم فردا، 1382.

بهلول، محمدتقي، خاطرات سياسي بهلول، م. حيدريان، مشهد، نشر نوند، 1378.

حكيمي، محمدرضا، بيدارگران اقاليم قبله، قم، دليل ما، 1382.

حيدري نراقي، علي محمد، گنج هاي بهشتي (چهل حديث اخلاقي و اجتماعي)، قم انتشارات مهدي نراقي، 1386.

خالدي، محمدعلي، رياض السالكين در شرح بستان العارفين، تهران، احسان، 1382.

ص: 118

دامغاني، محمود، شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد (جلد 1)، نشر ني، اسفند 1367.

دانايي، فريده، ديوان پروين اعتصامي، تهران، انتشارات نگاه، چاپ اول، 1371.

دستغيب، سيد عبدالحسين، داستان هاي شگفت، قم، انتشارات جامعه مدرسين قم، چاپ سيزدهم، 1388.

رفاعه، ابراهيم، داستان هاي ما، ترجمه: مرتضي موسوي گرمارودي، قم، دليل ما، 1385.

صدرالسادات دزفولي، سيدكاظم، صله رحم و اخلاق در خانواده، تهران، انتشارات صدر، 1369.

عوفي، محمد، جوامع الحكايات، تصحيح و توضيح: جعفر شعار، تهران، سخن، 1374.

غزالي، محمد، نصيحة الملوك، به تصحيح: جلال الدين همايي، تهران، هما، 1367.

فروغي، محمدعلي، حكمت سقراط، تهران، بي نا، 1321.

فريد تنكابني، مرتضي، رهنماي انسانيت، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، چاپ نهم، 1381.

قمي، شيخ عباس، سفينة البحار، مشهد، كتابفروشي جعفري، 1358.

________________ ، كني و الالقاب، تهران، مكتبة الصدر، 1368.

كريمي نيا، محمدعلي، دنياي جوانان، قم، چاپ خانه نهضت، 1376.

كليني، محمد بن يعقوب، كافي (جلد 5)، گردآورنده: محمد محمدي اشتهاردي، تهران، سياست، 1364.

لارودي، نورالله، استاد استادان، تهران، بي تا، 1382.

ص: 119

مجلسي، محمدباقر، بحارالانوار (جلد 11)، ترجمه: موسي خسروي، تهران، اسلاميه، 1377.

محمدي ري شهري، محمد، منتخب ميزان الحكمه، قم، مؤسسه فرهنگي دارالحديث، 1380.

محمودي، عباس علي، داستان شجاعان، تهران، انتشارات بعثت، 1364.

معتضد، خسرو، فوزيه؛ حكايات تلخكامي، تهران، نشر البرز، 1373.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109