شهادت اميرالمومنين علي عليه السلام،صاحب غدير

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تخصصي غديرستان كوثر نبي (ص)

عنوان و نام پديدآور:شهادت اميرالمومنين علي عليه السلام،صاحب غدير/محمدرضا شريفي

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه

موضوع: غدير - امام علي ع

ص: 1

علل شهادت امير المومنين عليه السلام

غصب منصب هاي صاحب غدير

منصب تشريع

پيامبر صلي الله عليه وآله منصب تشريع را در غدير خم براي اميرالمومنين عليه السلام قرار دادوفرمود:

ألا إن الحلال والحرام أكثر من أن أحصيهما وأعرفهما فآمر بالحلال وأنهي عن الحرام في مقام واحد، فأمرت أن آخذ البيعة منكم والصفقة لكم بقبول ما جئت به عن الله عز وجل في علي أميرالمؤمنين والأوصياء من بعده الذين هم مني ومنه إمامة فيهم قائمة، خاتمها المهدي إلي يوم يلقي الله الذي يقدر ويقضي.

معاشر الناس، وكل حلال دللتكم عليه وكل حرام نهيتكم عنه فإني لم أرجع عن ذلك ولم أبدل. ألا فاذكروا ذلك واحفظوه وتواصوا به، ولاتبدلوه ولاتغيروه.

ألا وإني أجدد القول: ألا فأقيموا الصلاة وآتوا الزكاة وأمروا بالمعروف وانهوا عن المنكر.

ألا وإن رأس الأمر بالمعروف أن تنتهوا إلي قولي وتبلغوه من لم يحضر وتأمروه بقبوله عني وتنهوه عن مخالفته، فإنه أمر من الله عز وجل ومني. ولا أمر بمعروف ولا نهي عن منكر إلا مع إمام معصوم.

بدانيد كه حلال و حرام بيش از آن است كه من همه ي آنها را بشمارم و معرفي كنم و بتوانم در يك مجلس به همه ي حلالها دستور دهم و از همه ي حرامها نهي كنم. پس مأمورم كه از شما بيعت بگيرم و با شما دست بدهم بر اينكه قبول كنيد آنچه از طرف خداوند عزوجل درباره ي اميرالمؤمنين علي و جانشينان بعد از او آورده ام كه آنان از نسل من و اويند، (و آن موضوع) امامتي است كه فقط در آنها بپا خواهد بود، و آخر ايشان مهدي است تا روزي كه خداي مدبر قضا و قدر را ملاقات كند.

اي مردم، هر حلالي كه شما را بدان راهنمايي كردم و هر حرامي كه شما را از آن نهي نمودم، هرگز از آنها بر نگشته ام و تغيير نداده ام. اين مطلب را داشته باشيد و آن را حفظ كنيد و به يكديگر سفارش كنيد، و آن را تبديل نكنيد و تغيير ندهيد.

من سخن خود را تكرار مي كنم: نماز را بپا داريد و زكات را بپردازيد و به كار نيك امر كنيد و از منكرات نهي نمائيد.

بدانيد كه بالاترين امر به معروف آنست كه سخن مرا بفهميد و آن را به كساني كه حاضر نيستند برسانيد و او را از طرف من به قبولش امر كنيد و از مخالفتش نهي نمائيد، چرا كه اين دستوري از جانب خداوند عزوجل و از نزد من است،و هيچ امر به معروف و نهي از منكري نمي شود مگر با امام معصوم. (1)

سقيفه نشينان از كلام پيامبر تخلف كردند تا اينكه بعد از بيست و پنج سال اميرالمومنين عليه السلام بدعت هاي آنها را بر مي شمارند:

سليم بن قيس هلالى گويد: امير مؤمنان عليه السّلام خطبه اى ايراد فرمود بدين ترتيب كه پس از حمد و ثناى الهى درود بر پيغمبر صلي الله عليه وآله فرستاد سپس فرمود:

آگاه باشيد كه آنچه بيشتر از آن بر شما بيمناكم دو خصلت است: پيروى از هواى نفس و آرزوى دراز، اما پيروى از هواى نفس شخص را از حق باز دارد، و اما آرزوى دراز آخرت را بدست فراموشى سپارد، آگاه باشيد كه همانا دنيا پشت كنان كوچ كرده، و آخرت روى كنان (بسوى شما) روى نموده، و براى هر يك از اين دو فرزندان (و علاقه مندانى) است، شما از فرزندان (و علاقه مندان) آخرت باشيد و از فرزندان دنيا نباشيد، زيرا كه امروزه روز عمل است و حسابى در كار نيست، و فرداى قيامت روز حساب است و عملى در كار نيست، و جز اين نيست كه آغاز وقوع فتنه ها و آشوبها از هواهاى نفسانى پيروى شده و احكامى است كه بدعتگزارى شده و در آنها با حكم خدا مخالفت شود و مردانى در آنها بجاى مردان ديگر سرپرستى آن احكام را بعهده گيرند.

ص: 2

آگاه باشيد كه اگر حق خالص و پاك (از باطل در ميان مردم) بود هيچ اختلافى در كار نبود، و اگر باطل خالص (از حق) نيز ميبود بر هيچ خردمندى پوشيده نمى ماند، ولى از هر كدام آنها مشتى

برگرفته شده و آنها را با هم آميخته اند، و در اينجاست كه شيطان بر دوستان خود استيلا يابد و آنان كه از جانب خدا برايشان سرانجام نيك پيش بينى شده نجات يابند، من خود شنيدم از رسول خدا صلي الله عليه وآله كه ميفرمود چگونه ايد در آن وقتى كه شما را در بر گيرد فتنه (و گمراهى) آنچنانى كه كودك خردسال در آن پرورش يابد و مرد بزرگسال در آن پير شود، مردم بدان طريقه كج بروند و آن را براى خود روش و سنّتى قرار دهند كه چون چيزى از آن روش كج بروش حق تبديل يابد بگويند: سنت تغيير يافته و كار زشتى بنظر مردم بيايد، سپس بلا و گرفتارى سخت شود و ذريّه و نژاد (مسلمانان) باسارت افتند. و فتنه و آشوب آنان را درهم بكوبد چنانچه آتش هيزم را بكوبد و آسيا دانه گندم را.

آنان براى غير خدا مسأله آموزند، و براى غير عمل دانش جويند، و با كارهاى آخرت دنيا طلبند سپس رو باطرافيان خود كه جمعى از خانواده و خاصان آن حضرت و شيعيانش بودند كرد و فرمود:

حكمرانان پيش از من كارهائى انجام دادند كه در آنها با رسول خدا صلي الله عليه وآله مخالفت كردند و از روى تعمد راه خلاف پيمودند، و پيمانش را شكستند، و سنت و روشش را تغيير دادند، و اگر من بخواهم مردم را بترك آنها وادارم و بجاى اصلى آنها بازگردانم و بهمان ترتيب كه در زمان رسول خدا صلي الله عليه وآله بود مقرر دارم لشكر از دور من پراكنده شوند تا جز خودم تك و تنها بجاى نمانم و يا اندكى از شيعيان من كه برترى مرا شناخته و وجوب اطاعت و امامت مرا از روى كتاب خداى عز و جل و سنت رسول خدا صلي الله عليه وآله دانسته اند بجاى مانند.

ص: 3

(در اينجا امير المؤمنين عليه السّلام براى نمونه بچند موضوع كه رسول خدا صلي الله عليه وآله آنها را بطورى مقرر فرموده بود و أبو بكر و عمر و ديگران و بخصوص عمر آنها را تغيير داده اشاره ميفرمايد:)

اگر ميديديد كه من دستور ميدادم تا مقام حضرت ابراهيم عليه السّلام را بجاى اصلى آن كه رسول خدا صلي الله عليه وآله آن را در آنجا نهاده بود (و عمر آن را بجاى كنونى آورد) برميگرداندم.

و فدك را (كه ابو بكر بغصب از فاطمه عليها السّلام گرفت) بورثه فاطمه عليها السّلام برميگرداندم.

و صاع رسول خدا صلي الله عليه وآله را بهمان نحو كه بود برميگرداندم (صاع مقدار آبى بود كه رسول خدا صلي الله عليه وآله با آن غسل ميكرد و مقدار آن شش رطل بود و پس از آن حضرت اين مقدار را كم دانستند و خود آن حضرت نيز فرمود: مردمى بيايند كه آن را كم دانند).

و زمينهائى را كه رسول خدا صلي الله عليه وآله بمردمى واگذار كرد ولى حكم آن حضرت اجرا نگشت من آنها را بصاحبانش بدهم و حكم آن حضرت را اجرا كنم.

و خانه جعفر را (كه داخل در مسجد الحرام كرده اند) بورثه اش بازگردانم و آن قسمت را از مسجد خراب كنم.

و احكامى را كه از روى ستم و زور بدانها حكم شده (مانند تحريم متعه حج و متعه نساء و قانون عول و غير آن از بدعتهاى مشهور عمر و جواز سه طلاق در يك مجلس) بازگردانم.

و زنانى را كه بناحق در تحت اختيار مردانى هستند بسوى شوهران (مشروع و حقيقى) خود باز ميگرداندم (مانند زنانى را كه بدون حضور عدلين يا در غير حال طهر طلاق ميدادند و پس از انقضاء عده بزنى ميگرفتند) و در باره آنها با حكم خدا در باره فروج و احكام روبرو ميشدم.

ص: 4

و فرزندان بنى ثعلب را باسارت ميگرفتم (كه عمر بدون جهت جزيه را از آنان برداشت و بجاى آن دو برابر زكاة بر آنها مقرر داشت، چنانچه در تواريخ است).

و آنچه از سرزمين خيبر (ميان متنفذين زمان عمر) تقسيم شده بود برميگرداندم.

(مترجم گويد: جريان تقسيم اراضى خيبر كه حضرت بدان اشاره فرمايد بدين نحو بود كه در زمان عمر عبد اللَّه پسرش كه سهمى در خيبر داشت هنگامى براى سركشى اموال خود بخيبر رفت و شبانه مورد حمله يهود خيبر- كه بدستور رسول خدا صلي الله عليه وآله در آنجا سكونت داشتند- قرار گرفت، اين جريان كه بگوش عمر بن خطاب رسيد يهود مزبور را- با اينكه رسول خدا صلي الله عليه وآله آنها را در آنجا مسكن داده بود و زمينهاى خيبر را بآنها واگذار كرده و در مقابل سهمى از محصولات از آنها ميگرفت- يكسره از خيبر بيرون كرد و املاك آنجا را ميان جمعى خاص تقسيم نمود كه از آن جمله پسرش عبد اللَّه بن عمر و عثمان و زبير و عبد الرحمن و غيره بودند- و براى اطلاع از تفصيل داستان بسيره ابن هشام ج 2 ص 356 به بعد مراجعه فرمائيد-).

و دفاتر حقوق و عطايا را (كه بدستور عمر روى سوابق اشخاص و نفوذ و ساير جهات باختلاف تعيين شده بود) از بين ميبردم، و مانند رسول خدا صلي الله عليه وآله آن را بالسوية تقسيم ميكردم و آن را در دست (جمع مخصوصى از) توانگران قرار نميدادم.

و مساحت را در گرفتن خراج ملغى ميكردم (چنانچه عمر اين كار را كرد و بر خلاف دستور رسول خدا صلي الله عليه وآله كه در مانند سرزمينهاى شام و عراق ماليات را از روى درآمد زراعت معين فرموده بود او روى مساحت زمين قرار داد).

ص: 5

و در موضوع ازدواج بطور برابرى و مساوات رفتار ميكردم (چون عمر بر خلاف دستور رسول خدا صلي الله عليه وآله كه فرموده بود هر مرد مسلمانى كفو زن مسلمان است و سياهى و سفيدى و عرب و عجم و قرشى و غير قرشى را ملغى كرده بود او دستور داد غير قرشى نبايد از قرشى زن بگيرد و غير عرب نبايد از عرب زن بگيرد).

و خمس پيغمبر صلي الله عليه وآله را بهمان نحو كه خداى عز و جل نازل فرمود و واجب كرده بود مقرر ميداشتم (اشاره بخلافى است كه عمر در باره خمس مرتكب شد و آن را از خاندان رسول خدا صلي الله عليه وآله منع كرده و ميان عموم مسلمانان تقسيم ميكرد چنانچه بيان آن در پايان خطبه آمده).

و مسجد رسول خدا صلي الله عليه وآله را بهمان وضعى كه بود برميگرداندم و درهائى را كه در آن گشوده اند مى بستم و آنها را كه بسته اند باز ميكردم.

و مسح بر روى كفش را (كه عمر در مواردى اجازه داده بود) حرام ميكردم.

و بر نوشيدن نبيذ (شراب خرما كه پس از رسول خدا صلي الله عليه وآله حلالش كردند) حدّ ميزدم.

و دستور بحلال بودن متعه حج و صيغه زنان ميدادم (كه طبق روايتى كه ميان شيعه و سنى معروف است عمر خود گفت: اين دو در زمان رسول خدا صلي الله عليه وآله حلال بود و من آن دو را حرام كردم).

و براى نماز ميت گفتن پنج تكبير را دستور ميدادم (كه عمر روى سليقه خود يكى از پنج تكبير را كسر كرد و چهار تكبير مقرر داشت).

ص: 6

و مردم را مجبور ميكردم تا «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» را در نماز بلند بگويند (چنانچه مخالفين يا آن را نميخوانند يا در تمام نمازها آهسته ميخوانند).

و بيرون مى آوردم كسانى را كه بهمراه رسول خدا صلي الله عليه وآله در مسجد درآوردند با اينكه رسول خدا صلي الله عليه وآله آنها را بيرون كرد، و در مى آوردم در مسجد رسول خدا صلي الله عليه وآله آنكه را اينان بيرون كردند و رسول خدا صلي الله عليه وآله او را وارد كرد.

(فيض (ره) گويد: محتمل است مراد از جمله اولى ابو بكر و عمر باشند كه بدون اجازه آن دو را در مسجد رسول خدا صلي الله عليه وآله دفن كردند با اينكه رسول خدا صلي الله عليه وآله حتى اجازه نداد آن دو در بمسجد باز كنند، و مراد از جمله دوم خود آن حضرت باشد كه رسول خدا صلي الله عليه وآله دستور فرمود همه درهائى كه اصحاب بمسجد باز كرده اند ببندند جز درى كه بخانه على عليه السّلام باز ميشد و اينان پس از آن حضرت بر خلاف آن رفتار كردند).

و مردم را بحكم قرآن واميداشتم. و طلاق را روى سنت قرآن قرار ميدادم (چون قرآن دستور ميدهد در مورد طلاق كه بايد در حضور دو شاهد عدل باشد و در نكاح وجود شاهد را شرط نميكند و اينان بعكس رفتار كردند).

و زكاة را (فقط) از اصناف (نه گانه) آن طبق مقررات و حدودش ميگرفتم (نه مانند اينها كه بر چيزهاى ديگرى نيز زكاة بسته اند).

و باز ميگرداندم وضو و غسل و نماز را به اوقات و قوانين و جاهاى خودشان. (چون در تمام اينها دست بردند و بدعت يا بدعتهائى گذاردند مانند مسح بر گوشها و شستن پاها و امثال آن در وضوء و وجوب وضوء با غسل، و اسقاط غسل در مورد التقاء ختانين بدون انزال، و برداشتن جمله «حى على خير العمل» از اذان و نهادن جمله «الصلاة خير من النوم» بجاى آن، و تكتف و آمين و خواندن نماز نافله را بجماعت و امثال اينها كه در كتب تواريخ و غيره مانند كتاب شافى سيد مرتضى رحمه اللَّه مضبوط است).

ص: 7

و اهل نجران را بجاهاى خودشان برميگرداندم (كه عمر آنها را از يمن كه سرزمين آنها بود بسرزمين عراق كوچ داد بتفصيلى كه در فتوح البلدان بلاذرى ص 72- 73 ط مصر مذكور است).

و اسيران فارس و ملتهاى ديگر را از روى كتاب خدا و سنت پيامبرش صلي الله عليه وآله باز ميگرداندم.

در اين صورت (و با اجراى اين كارها و بازگرداندن آنها از مسير منحرفى كه اكنون در آن است بمسير حقيقى آن) مردم از دورم پراكنده ميشدند.

بخدا سوگند اگر بمردم دستور ميدادم كه در ماه رمضان جز نماز فريضه را بجماعت نخوانند (و از خواندن نوافل شبهاى ماه رمضان بجماعت كه عمر دستور داده جلوگيرى ميكردم) و بآنها اعلام ميكردم كه نوافل بجماعت خواندن بدعت است، برخى از همين لشكريانم كه اكنون بهمراه من جنگ ميكنند فرياد ميزدند: اى مسلمانان سنت عمر دگرگون شد، على ما را از نماز نافله در ماه رمضان باز ميدارد، و ترس آن را دارم كه از يك سوى لشكر (بر من) شورش كنند.

من چه كشيدم از دست اين امت! از اختلافشان، و از پيروى كردنشان از پيشوايان گمراه و خوانندگان بسوى دوزخ. (در اينجا دوباره سخن امام عليه السّلام بدنبال سخنان پيشين باز گردد و فرمايد):

و اگر از خمس بهره خويشاوندان را ميپرداختم كه خداى عز و جل (در باره آن) فرمايد: «اگر بخدا و آنچه روز تميز حق و باطل روزى كه دو گروه تلاقى كردند ايمان آورده ايد»، (سوره انفال آيه 41، و اين قسمت كه امام عليه السّلام استشهاد فرموده دنباله آيه خمس است، و برخى گفته اند ذكر قسمت اخير براى اين است كه عقيده بخمس آل پيغمبر صلي الله عليه وآله شرط ايمان بخدا و قرآنست).

ص: 8

پس مائيم بخدا سوگند مقصود از خويشاوندان كه خدا ما را بخود و رسول خود صلي الله عليه وآله مقرون ساخته و فرموده: «از آن خدا و رسول و خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و در راه ماندگان» (در باره مابالخصوص است) تا دستگردان ميان توانگران شما نباشد، و آنچه را پيغمبر براى شما آورد بگيريد و آنچه را از آن نهى فرمود خوددارى كنيد و از خدا بترسيد (در ستم كردن بخاندان محمد) كه براستى خدا سخت كيفر است» نسبت بكسى كه بدانها ستم كند.

و اين گفتار را خداى تعالى از روى مهرى كه بما داشته فرموده و ثروتى است كه خدا ما را بدان بى نياز كرده و پيامبرش صلي الله عليه وآله را بدان سفارش فرموده، و در سهم صدقه براى ما بهره اى مقرر نفرموده، و خدا گرامى داشته رسولش صلي الله عليه وآله و ما خاندان را از اينكه از چركى دست مردم بما خوراك بدهد، و اينان خدا را تكذيب كرده و رسولش را نيز تكذيب كردند، و كتاب خدا را كه گوياى بحق ما است انكار كردند، و آن فرضى را كه خدا براى ما فرض كرده بود از ما بازداشتند، هيچ خانواده پيغمبرى از امت پيغمبرش نديد آنچه را ما پس از پيغمبر صلي الله عليه وآله ديديم، و خدا كمك كار ما است بر هر كس كه بما ستم كرده و جنبش و نيروئى نيست جز بخداى والاى بزرگ.(2)

لذا براي اميرالمومنين عليه السلام جايگاهي در حكم الهي قائل نبودند تا آنكه در زمان حضرت اميرالمؤمنين اراده فرمودند كه بدعت عمر را در نماز تراويح كه در جميع صحاح ايشان هست كه عمر گذاشته است برطرف كند و حضرت امام حسن را فرستاد كه بدعتست ترك كنيد همگى فرياد بر آوردند كه وا عمراه حضرت فرمودند كه هر چه خواهند بكنند.

ص: 9

واللَّه كه امر كردم مردم را كه نافله ماه رمضان را به جماعت نگزارند (چنانچه عمر مقرّر كرده و آن را تراويح نام كرده اند) و ايشان را اعلام نمودم كه اجتماع در نوافل، بدعت است. پس، از لشكريان من، جمعى كه در جنگ ها با من مى بودند و با دشمنان مقاتله مى نمودند، يكديگر را ندا كرده، گفتند: يا اهلَ الإسلام! سنّت و طريقه عمر از دست رفت و ما را نهى مى كند از نماز سنّت در ماه رمضان! و ترسيدم كه در طرفى از اطراف لشكر من، فتنه برانگيزند.

بعد از آن فرمود كه: چه كشيدم از اين امّت در اطاعت نكردن [از] من و پيروى نمودن [از] جمعى كه ايشان را به ضلالت مى انداختند و به آتش جهنّم، دعوت مى نمودند و ايشان، آنها راامام مى دانستند! و از اين حديث، تقيّه آن حضرت در بسيارى از امور مبتدعه، ظاهر شد.

از حريز از بعضى رجال شيعه از يكى از دو امام يعنى باقر و صادق (عليهما السلام) روايت آمده كه فرمود: آن روزها كه امير المؤمنين عليه السلام در كوفه بود، مردمى به حضورش آمدند و عرضه داشتند! براى ما پيشنمازى معين كن كه در ماه مبارك رمضان به او اقتداء كنيم، حضرت فرمود: لازم نيست و آنان را نهى كرد از اينكه در ماه رمضان جمع شوند، مردم نامبرده عصر آن روز دور هم جمع شدند و براى ماه رمضان، مجلس بر پا كردند و مرثيه خوانى كردند، وا رمضانا گفتند، حارث اعور با جمعى نزد امير المؤمنين آمده، عرضه داشتند: مردم به گريه و شيون در آمدند و سخن تو سخت آنان را ناخوش آمده، حضرت فرمود:

ص: 10

حال كه چنين است به حال خود واگذارشان كنيد، هر كس را كه خواستند خود امام جماعت خودشان كنند، آن گاه استشهاد كرد به آيه شريفه:" وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلَّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً"(3)

در زندگى خوارج درموردتشريع تضادهاى عجيب و نكات عبرت انگيزى ديده مى شود كه مانند آن در باره گروههاى ديگر بسيار كم ديده شده است از جمله:

عبد اللّه بن خبّاب- كه فرزند خبّاب بن ارت، صحابى معروف پيامبر بود در حالى كه قرآنى بر گردن خود آويخته و همراه همسرش- كه باردار بود- سوار بر مركبى از نزديكى مركز خوارج مى گذشت، خوارج، جلوى او را گرفتند و گفتند: «همين قرآنى كه بر گردن تو است ما را به كشتن تو فرمان مى دهد». عبد اللّه به آنان گفت: «آنچه را قرآن زنده كرده است، زنده كنيد و آن چه را قرآن از بين برده است، بميراند». خوارج كمترين اعتنايى به گفتار حكيمانه او نكردند. در اين هنگام يكى از خوارج دانه خرمايى را كه از درخت نخلى بر زمين افتاده بود برداشت و بر دهان گذاشت. دوستانش بر سرش فرياد كشيدند كه «چرا به حق ديگران تجاوز كردى و مال غصبي خوردى» و او خرما را از دهان بيرون افكند يكى ديگر از آنها خوكى را كه راه بر او بسته بود كشت، ديگران بر او اعتراض كردند كه اين عمل نادرستى بود و اين در واقع مصداق فساد در ارض است سپس رو به عبد اللّه بن خبّاب كرده گفتند: «براى ما حديثى از قول پدرت نقل كن» او گفت: «از پدرم شنيدم كه از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل كرد: «به زودى بعد از من فتنه اى خواهد بود كه در آن دل مردم مى ميرد، آن گونه كه بدن مى ميرد. بعضى روز مؤمنند و شب كافر».

ص: 11

سپس گفتگوهاى زيادى با او كردند، تا به اينجا رسيدند كه به او گفتند: «در باره على عليه السّلام پس از پذيرش حكميت چه مى گويى» او گفت: «على عليه السّلام به (حكم) خدا داناتر است و نسبت به حفظ دين خود از همه استوارتر و آگاه تر».

خوارج گفتند: «تو پيرو هدايت نيستى». او را به كنار نهر آوردند و خواباندند و (همانند گوسفند) سرش را بريدند سپس رو به سوى زنش كردند، او هر چه فرياد زد كه من زنى (باردار) هستم، گوش ندادند و شكمش را پاره كردند و خودش و جنينش را كشتند.(4)

(1)خطابه غدير

(2)الروضة من الكافي / ترجمه رسولى محلاتى، ج 1، ص: 85-90

(3) ترجمه الميزان، ج 5، ص: 153

(4)پيام امام شرح تازه وجامعى برنهج البلاغه، ج 2 ، صفحة 377

كوچك كردن منزلت امير المومنين عليه السلام

اميرالمومنين عليه السلام ازحوادث بعد از پيامبر صلي الله عليه وآله وترورشخصيت خود به دست خلفاء چنين مي فرمايد:

فإنهم قطعوا رحمي وأضاعوا أيامي وصغروا عظيم منزلتي

بار خدايا از تو در برابر قريش يارى مى خواهم. آنها پيوند خويشاوندى من بريدند و سهم من به هدر دادند و منزلت عظيم مرا خرد شمردند .(1)

وبعد ازبيست وپنج سال در تركيب شوري او راهم رديف عثمان و عبدالرحمن ابن عوف وطلحه وزبير وسعد بن ابي وقاص قرار داد كه خود حضرت على(عليه السلام) اين معنى را به صورت ظريفى بيان مى فرمايد: «حتى اذا مضى لسبيله جَعَلَها فى جماعة زَعَمَ اَنّى اَحَدُهُمْ فياللهِ وَ لِلشُورى»; تا اين كه عمر بن خطاب هم به راه خود رفت و زندگى او سپرى شد. او خلافت را به جماعتى وانهاد كه مرا هم يكى از آنها قرار داد. بار خدايا! از تو يارى مى خواهم براى شورايى كه تشكيل شد.

ص: 12

حضرت جملاتى را بيان مى كنند و سپس ادامه مى دهند: «فَصَغى رجل منهم لِضغْنِهِ و مالَ الآخرُ لِصهْره مع هَن و هَن»; يكى از افراد شورا به خاطر كينه و حسدى كه داشت از من روى برتافت و راه باطل را در پيش گرفت _ مقصود حضرت، سعد بن ابي وقاص است كه حتى بعد از به خلافت رسيدن اميرمؤمنان(عليه السلام)با آن حضرت بيعت نكرد _ و مرد ديگر به خاطر دامادى و خويشى خود با عثمان از من اعراض كرد _ مراد عبدالرحمان بن عوف است كه شوهر خواهر مادرى عثمان بود _ هم چنين اعراض ديگران _ طلحه و زبير دلايلى دارد كه ذكر آن خوشايند نيست. واقعيت اين است كه اين شورا معايب فراوانى داشته كه از ديد اهل نظر دور نمانده است و كسانى مانند قاضى افندى صاحب كتاب تشريح و محاكمه در تاريخ آل محمد(صلى الله عليه وآله) به آن پرداخته اند. به طور مثال خليفه دوم مى گويد: اگر پنج نفر متحد و متفق شدند و يكى مخالفت كرد، او را بكشيد، اگر سه نفر موافق بودند و سه نفر مخالف، آن جمعى كه عبدالرحمان بن عوف در ميان آنهاست برگزينيد و سه نفر ديگر را بكشيد. در اين مورد مورخ معروف و شارح نهج البلاغه ابن ابى الحديد مى نويسد: «ثم قال _ اى عمر _ اُدْعُوا اِلىَّ اباطلحة الانصارى فدعوه له فقال: أنظر يا ابا طلحة اذا عُدْتُمْ مِنْ حُفرتى فكن فى خمسين رجلا من الانصار حاملى سُيُوفَكم فخذ هولاء النفر بامضاء الامر و تعجيله، و اَجْمِعهُمْ فى بيت، و قِفْ باصحابك على باب البيت لِيَتَشاوَروا ويختاروا واحداً منهم، فان اتفق خمسةٌ و اَبى واحدٌ فاضرب عنقه، و ان اتفق اربعة، و اَبى اثنان فاضرب اَعْناقَهُما، و ان اتفق ثلاثةٌ و خالف ثلاثةً فانظر الثلاثة التى فيها عبدالرحمن فارجع الى ما قد اتفقتْ عليه، فان اَصرّتِ الثلاثة الاُخْرى على خلافها فاضرب اعناقها، و ان مضتْ ثلاثة ايام و لم يتفقوا على امر فاضرب اعناق الستة وَدَع المسلمين يَخْتاروُا لانفسهم»; عمر، ابوطلحه انصارى را به حضور طلبيد و گفت: وقتى از نزد من رفتيد همراه پنجاه نفر از انصار، با شمشيرهاى آماده مراقب آن شش نفر باشيد تا به سرعت كار خود را انجام دهند و يك نفر را برگزينند. اگر پنج نفر آنان متفق شدند و يك نفر مخالفت كرد او را بكش; اگر چهار نفر موافق بودند و دو نفر مخالفت كردند، آن دو نفر را به قتل برسان و اگر سه نفر با هم موافقت كرده و سه نفر ديگر مخالفت كردند، رأى آن جمعى را كه عبدالرحمان بن عوف در ميان آنان است برگزين و اگر آن جمع ديگر بر مخالفت خود اصرار ورزيدند گردن آنها را بزن و اگر سه روز گذشت و هيچ تصميمى نگرفتند همه آنان را بكش و كار را به خود مسلمانان واگذار.(2)

ص: 13

ودر نامه 9 به معاويه نوشت: (شگفتا از روزگار، كه كسى را همتاى من دانند كه چون من گام برنداشته وسابقه درخشانى مانند من ندارد سابقه اى كه احدى نيز مدعى آن نيست مگر آن مدعى كه من نمى شناسمش ونپندارم كه خدا هم او را بشناسد ! سپاس خدا را بر همه حال).آرى، شگفتا از مردمى كه على مظلوم عليه السلام را كه جان پيامبر صلى الله عليه واله وسلم وهمتاى قرآن است با گروهى از مردم بى سر وپا و اوباش قياس كردند ! گويى گوششان سنگين بود واين سخن پيامبر صلى الله عليه واله وسلم را نشنيدند كه فرمود: (على بن ابى طالب از من است ومن از على، هر كه او را با ديگرى قياس كند به من جفا كرده، وهر كه به من جفا كند مرا آزرده است. اى عبد الرحمن، خداوند كتاب روشنى را بر من فروفرستاد ومرا فرمود كه آنچه براى مردم نازل شده برايشان بيان دارم جز براى على بن ابى طالب كه نيازمند به بيان وتوضيح نيست، زيرا خداى متعال فصاحت او را چون فصاحت من ساخته وفهم او را مانند فهم من قرار داده است، واگر حلم مجسم مى شد به صورت على در مى آمد، واگر عقل مجسم مى شد به صورت حسن مى شد، واگر جود وسخا مجسم مى شد به شكل حسين مى گشت، واگر زيبايى مجسم مى شد صورت فاطمه را به خود مى گرفت بلكه باز هم فاطمه بزرگتر است، همانا دخترم فاطمه در نژاد وشرف وكرامت بهترين مردم روى زمين است).(3)

(1)الغارات / ترجمه آيتى، ص: 111

(2)نهج البلاغه، خطبه 3، بخش 8.

ص: 14

(3)نهج البلاغه نامه 9

بيت المال

فدك ملك زهراي مرضيه سلام الله عليها

در حديثى كه از منابع اهل تسنن از «ابو سعيد خدرى» صحابه معروف پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلّم نقل شده، آمده است كه:

«لمّا نزل قوله تعالى وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ اعطى رسول اللَّه فاطمة فدكا»

(هنگامى كه آيه وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ نازل شد، پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلّم فاطمه را صدا زد و فدك را به او بخشيد.

پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلّم دهكده فدك را به دخترش فاطمه بخشيد و تا پايان زندگى پيامبر فدك در دست فاطمه بود، فاطمه در آمد اين ملك را كه سالانه بالغ بر هفتاد هزار دينار بوده بين بينوايان و فقرا تقسيم مى كرد.(1)

پس از شهادت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلّم همين كه ابو بكر بر خلافت تسلط يافت، عمال فاطمه را از فدك بيرون كرد و فدك را از دست فاطمه گرفت و آن را جزء بيت المال نمود. (2)

بخارى در صحيح خود از عايشه نقل مى كند، فاطمه (عليها السلام) چند نفر را نزد ابو بكر فرستاد و شكايت از عمّال او كرد و پيغام داد فدك ميراث من است و آنچه از خمس خيبر باقى مانده سهم ما مى باشد و دستور ده فدك را برگردانند.

ابو بكر به نمايندگان دختر پيغمبر گفت: من از پيغمبر شنيدم كه فرمود:

«نحن معاشر الأنبياء لا نورّث ما تركناه صدقة».

(يعنى ما جماعت پيامبران نمى گذاريم و ما ترك ما،صدقه ست).(3)

حضرت زهرا سلام الله عليها در بخشي از خطبه فدكيه مي فرمايد:

ص: 15

اى پسر ابو قحافه چگونه است كه خداوند مقرر فرموده است تو از پدرت ارث ببرى ولى من از پدرم ارث نبرم!؟(4)

(1)الطرائف-ترجمه داود الهامى، ص: 391

(2)الطرائف-ترجمه داود الهامى، ص: 393

(3)الطرائف-ترجمه داود الهامى، ص: 393

(4) جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7 ، صفحة 91

سرنوشت اموال بيت المال در زمان عثمان

در ايام عثمان بسيارى از صحابه ملكها و خانه ها فراهم كردند از جمله زبير بن عوام خانه اى در بصره ساخت كه تاكنون يعنى بسال سيصد و سى و دو معروف است و تجار و مالداران و كشتيبانان بحرين و ديگران آنجا فرود ميايند در مصر و كوفه و اسكندريه نيز خانه هائى بساخت آنچه درباره خانه ها و املاك وى گفتيم هنوز هم معروف است و پوشيده نيست.

موجودى زبير پس از مرگ پنجاه هزار دينار بود و هزار اسب و هزار غلام و كنيز داشت و در ولاياتى كه گفتيم املاكى بجاگذاشت.

طلحة ابن عبيد الله تيمى در كوفه خانه اى ساخت كه هم اكنون در محله كناسه بنام دار الطلحيين معروف است از املاك عراق روزانه هزار دينار درآمد داشت و بيشتر از اين نيز گفته اند. در ناحيه سراة بيش از اين درآمد داشت. در مدينه نيز خانه اى بساخت و آجر و گچ و ساج در آن بكار برد.

عبد الرحمن بن عوف زهرى نيز خانه وسيعى بساخت. در طويله او يكصد اسب بود هزار شتر و ده هزار گوسفند داشت و پس از وفاتش يك چهارم يك هشتم مالش هشتاد و چهار هزار دينار بود.

سعد بن ابى وقاص نيز در عقيق خانه اى مرتفع و وسيع بنا كرد و بالاى آن بالكن ها ساخت. سعيد بن مسيب گويد وقتى زيد بن ثابت بمرد چندان طلا و نقره بجا گذاشته بود كه آنرا با تبر مى شكستند بجز اموال و املاك ديگر كه قيمت آن يكصد هزار دينار بود.

ص: 16

مقداد در محل معروف به جرف در چند ميلى مدينه خانه اى بنا كرد و بالاى آن بالكنها ساخت و از درون و برون گچ كشيد. يعلى بن منيه وقتى بمرد پانصد هزار دينار نقد بجا گذاشت مبالغى هم از مردم بستانكار بود و اموال و تركه ديگر او سيصد هزار دينار قيمت داشت.

و اين بابى مفصل است و وصف كسانى كه در ايام عثمان تمول يافتند بدرازا ميكشد.

در زمان عمر بن خطاب چنين نبود راهى روشن و طريقى معين بود.

عمر بحج رفت و در رفتن و برگشتن شانزده دينار خرج كرد و بپسرش عبد الله گفت «در مخارج اين سفر اسراف كرديم» در سال بيست و يكم مردم كوفه از اميرشان سعد بن ابى وقاص شكايت كردند عمر محمد بن مسلمه انصارى را كه هم پيمان بنى عبد الاشهل بود بفرستاد تا در قصر كوفه را آتش زد و سعد را در مسجد كوفه با مردم روبرو كرد و درباره وى از ايشان پرسيد كه بعضى او را ثنا گفتند و بعضى شكايت كردند كه عمر او را عزل كرد و عمار بن ياسر را حاكم و عثمان بن حنيف را خراج گير و عبد الله بن مسعود را عهده دار بيت المال كوفه كرد و بعبد الله بن مسعود گفت مردم را قرآن و مسائل دين آموزد. براى آنها روزى يك گوسفند مقرر كرد كه يك نيمه با سر و پوست از عمار باشد و يك نيمه ديگر را عبد الله بن مسعود و عثمان بن حنيف قسمت كنند عمر كجا و اينها كه گفتيم كجا؟

عثمان عموى خود حكم بن ابى العاص و پسرش مروان و ديگر بنى اميه را بمدينه آورد. حكم مطرود رسول الله صلى الله عليه و سلم بود كه او را از مدينه برون رانده و از جوار خود تبعيد كرده بود. از جمله عمال وى وليد بن عقبة بن ابى معيط عامل كوفه بود كه پيمبر صلى الله عليه و سلم خبر داده بود كه اهل جهنم است. عبد الله بن ابى سرح حاكم مصر و معاوية بن ابى سفيان حاكم شام و عبد الله بن عامر حاكم بصره بودند ولى وليد بن عقبه را از كوفه برداشت و سعيد بن عاص را حاكم كوفه كرد.

ص: 17

مروج الذهب/ترجمه،ج 1،ص:690

سقيفه و زمينه سازي سقيفه نشينان

بنيانگذاران سقيفه

بنيانگذاران سقيفه مقارن ماجراى غدير، پيمان نامه ى نظامى، سياسى، اجتماعى، اقتصادى امضا كردند و به كار نظام دادن لشكر خود پرداختند.ازجمله نوشتن صحيفه ملعونه اول، صحيفه ملعونه دوم، قصد ترور پيامبرصلى الله عليه وآله در گردنه هرشى، نافرمانى از جيش اسامه، تمرّد از آوردن كاغذ و دوات براى نوشتن وصيت آخر پيامبرصلى الله عليه وآله؛ و بسيارى از اقدامات ديگر.

آنها چنان در اين كار سرعت عمل به خرج دادند كه در يك چشم به هم زدن هفتاد روزه، با لشكر عظيمى بر در خانه ى صاحب غدير ريختند و آن را به آتش كشيدند. آنان با ضرب و شتم وارد خانه شدند، و پيشگامان دفاع از غدير يعنى فاطمه و محسن عليهماالسلام را به شهادت رساندند و طناب برگردن صاحب غدير افكندند.

ودشمني را در دل مردم نهادينه كردند تا جايي كه در دعاي ندبه مي خوانيم فَأَضَبَّتْ عَلَى عَدَاوَتِهِ وَ أَكَبَّتْ عَلَى مُنَابَذَتِهِ حَتَّى قَتَلَ النَّاكِثِينَ وَ الْقَاسِطِينَ وَ الْمَارِقِينَ وَ لَمَّا قَضَى نَحْبَهُ وَ قَتَلَهُ أَشْقَى الْآخِرِينَ يَتْبَعُ أَشْقَى الْأَوَّلِينَ.... پس دشمنى او را در نهاد خود جا دادند و به جنگ با او رو آوردند،تا پيمان شكنان و جفا پيشگان و خارج شدگان از دايره دين را كشت،و هنگامى كه درگذشت و او را بدبخت ترين پسينيان،كه از بدبخت ترين پيشينيان كرد،به قتل رساند.

زنده كردن تعصبات جاهليت در اقوم و قبائل

با ظهور اسلام و دعوت به سوى نظم و وحدت الهى، در سايه هدايتگرى هاى خاتم الانبياءصلى الله عليه وآله، قبائل و احزاب يكى پس از ديگرى به دين اسلام رو آوردند. خدا در قرآن مى فرمايد: «وَ رَأَيتَ النّاسَ يَدخُلونَ فى دينِ اللَّهِ اَفواجاً»: «مردم را مى بينى كه گروه گروه در دين خدا وارد مى شوند». اين گونه پيكره امت اسلامى شكل گرفته و با تدبير و حسن خلق رسول خداصلى الله عليه وآله اين دين جهانى گشت.

ص: 18

متأسفانه پس از شهادت آن حضرت، گردانندگان سقيفه و احزاب آن دوره از تعصبات قبيله اى و حزبى ياران پيامبرصلى الله عليه وآله بهره برده و ساختار نظام اجتماعى امت اسلامى را بر هم زدند. با كنار زدن حقيقت غدير و روى كار آمدن باطل، بزرگترين خيانت اهل سقيفه به بشريت آشكار گرديد، كه ثمره آن جلوگيرى از تداوم نظم و وحدت الهى بود. در سقيفه ملاك براى تعيين خليفه، دين خدا و وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و لياقت و كاردانى افراد نبود، بلكه بحث ها بر محور قبيله گرايى يا عصبيّتِ حزبى بود.

در اينجا اشاره اى خواهيم داشت به گروه هايى كه در آن شرايط حضور داشتند. عرب بر اساس محيط قبيلگى زندگى مى كرد و اين محيط و مناسبات آن بود كه زمينه را براى شكل گرفتن احزاب گوناگون آماده مى كرد. اين احزاب عبارت بودند از: حزب ثلاثه، حزب تيم و عَدىّ، حزب امويان و طُلَقاء، حزب انصار خَزرَج كه شامل دو جناح مخالفِ هم بود: جناحِ سعد بن عباده و جناحِ بشير بن سعد، و حزب انصارِ اَوس.

بعد از شهادت پيامبرصلى الله عليه وآله بعضى افراد پيشِ روى جامعه آن زمان اهداف و فعاليت هاى خود را در قالب گروه و حزبِ خاص انجام مى دادند، و با ديد حزبى و قبيله اى در جريانات گام برداشته و اقدام نمودند، و باعث تفرقه و بى نظمى در امت اسلام مى شدند.

و اين تفرقه و جدايي از غدير،عاقبت كار را به شهادت اميرالمومنين،بدست ابن ملجم يكي از جدا شدگان از خط ولايت منجر كرد.

ناكثين ،قاسطين ،مارقين مولود سقيفه

سقيفه در طول بيست وپنج سال مردم را برعليه دشمني براميرالمومنين عليه السلام سوق داد چنانچه در

ص: 19

بار اول همسر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله در ميدان جنگ در برابر على عليه السلام ظاهر شد، در حالى كه طلحه و زبير دو صحابى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله نيز در كنار او بودند. حضور زن در ميدان جنگ از يك سو و همسر پيامبر بودن از سوى ديگر براى عوام فريبى راه شكننده اى بود و تأثير به سزائى هم داشت، ولى دختر مؤسس سقيفه بودن و سابقه هاى شومى كه از جاسوسى براى پدر در حيات و پس از رحلت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله در پرونده داشت معرف خوبى براى نمايندگى او از سقيفه در مقابل غدير بود.

بار دوم به بهانه ى قتل عثمان، آخرين نماينده ى تام الاختيار سقيفه كه با نقشه ى صاحب سقيفه انتخاب شد. معاويه و بقاياى سقيفه حزب واحدى تشكيل دادند و به عنوان خونخواهى خليفه ى مقتولِ سقيفه پرچم برافراشتند. پيراهن سقيفه را بر منبر دمشق كه پايه هاى سقيفه در آن محكم شده بود آويختند و عناوينى از قبيل خال المؤمنين و كاتب وحى را هم زيور آن نمودند و به جنگ غدير آمدند.

غديريان نيز آنچنان كه بايد خود را نشان دادند و به دست نيروهاى فداكار و ريشه دار خود چون عمار و اويس قرنى و مالك اشتر چنان حماسه هايى آفريدند كه نقش طلايى غدير را بر آسمان تاريخ حك نمودند.

بار سوم كج فكران نهروانى كه در واقع مولود سقيفه بودند و آرمان خودرأيى وعدم اطاعت از امام معصومِ منصوب از جانب پروردگار را همچون اهل سقيفه بر دوش مى كشيدند به ميدان غدير آمدند.

ص: 20

پس از آن، شهادت صاحب غدير با شمشيرى كه آب طلائى از اسم اسلام بر آن داده بودند و زهرى از ناب سقيفه بر تيغ آن كشيده بودند، براى سقيفيان آغاز راهى براى ذبح غدير به نظر مى آمد.

اسرار غدير،محمد باقر انصاري،صفحه 306

حرمت شكني

اشاره

دشمنان غديرطبق تعهد نامه اي كه امضاءكردند با زور و ضرب باب كشت وكشتار غديريان را باز كردند وازهيچ كوششي دريغ نكردند كه نمونه هاي آن را بيان مي كنيم:

ترور حضرت اميرالمومنين عليه السلام

حمله به بيت وحي

تبعيد اباذر

زدن عبدالله بن مسعود

مشت ولگد كردن عمار ياسر

سعدبن عباده

ترور حضرت

امام على عليه السلام: خداوندا! قريش را از طرف من مجازات كن! آنان پيوند خويشاوندى ام را بريدند، مرا از حقّم دور ساختند، كم خِردان را بر من جَرى ساختند و بر خون من تشنه گشتند.(1)

...حَمَلُوا النَّاسَ عَلى أَكْتافِ آلِ مُحَمَّد (2)

سقيفه نشينان مردم را بر شانه هاي آل محمد سوار كردند.

تاجايي كه خالدبن وليد دشمن خدا و پيامبر را تحريك كردند كه حضرت را ترور نمايد.

امام صادق عليه السّلام فرمودند: مردم گريسته و متفرّق شده و محزون گشتند، وقتى ابو بكر به منزلش بازگشت شخصى را نزد عمر فرستاد و پيغام داد: واى بر تو اى پسر خطّاب، ديدى على با ما چه كرد به خدا سوگند اگر يك جلسه ديگر با ما چنين برخوردى داشته باشد خلافت را از ما مى گيرد و تا وقتى كه او حيات دارد آب خوش از گلوى ما پائين نمى رود.

ص: 21

عمر گفت: كسى غير از خالد بن وليد او را نمى تواند كفايت كند، پس دنبال خالد فرستاده او را خواستند، ابو بكر به او گفت: مى خواهيم تو را براى امر خطير و بزرگى مأمور سازيم.

خالد گفت: هر كارى كه مى خواهى به من واگذار اگر چه كشتن على باشد.

ابو بكر گفت: اتّفاقا اين كار كشتن على است.

خالد گفت: مرا به طرف او بفرست فرمانبردارم با شمشير گردنش را خواهم زد.

اسماء بنت عميس كه والده ماجده محمّد بن ابى بكر بود خادمه خود را خواست و به او گفت خدمت بانوى دو عالم فاطمه سلام اللَّه عليها مى روى سلام محضر مباركش عرض مى كنى و وقتى از درب داخل شدى اين آيه را بخوان: إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ، فَاخْرُجْ، إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ (رجال در باره تو شور مى كنند كه به قتلت برسانند بزودى از شهر بگريز و بدان كه من در باره تو نصيحت مى كنم) اگر متوجّه شد كه هيچ و الّا بار ديگر آن را تكرار كن.

خادمه محضر بانوى اسلام سلام اللَّه عليها رسيد و عرض كرد: خانم من عرضه مى دارد: اى دختر رسول خدا چطور هستيد و سپس آيه را خواند و هنگامى كه خواست خارج شود دوباره آيه را خواند.

امير المؤمنين عليه السّلام به آن خادمه فرمودند: از من به خانم خود سلام برسان و به او بگو خداى عزّ و جلّ بين ايشان و مقاصدشان مانع مى شود ان شاء اللَّه.

بارى خالد بن وليد در جنب امير المؤمنين عليه السّلام ايستاد و وقتى خواست آن حضرت را تسليم كند، حضرت تسليمش نشد، ابو بكر گفت: اى خالد آنچه را به تو امر كرده بودم انجام مده و سپس به امير المؤمنين سلام نمود امير المؤمنين عليه السّلام به خالد فرمود: امرى كه تو را به آن مأمور ساخت و سپس پيش از تسليم نمودن تو را از آن نهى كرد چيست؟خالد گفت: مرا امر كرد گردن تو را با شمشير بزنم، البته بعد از آن كه تسليم شدى.

ص: 22

حضرت فرمودند: آيا اين كار را مى كردى؟

خالد گفت: به خدا سوگند آرى، اگر مرا نهى نمى كرد انجام داده بودم.

امام صادق عليه السّلام فرمودند: امير المؤمنين عليه السّلام از جا برخاست يقه پيراهن خالد را گرفتند سپس او را به ديوار كوبيده و به عمر فرمودند: اى پسر صهاك به خدا قسم اگر عهد و پيمانم با رسول خدا نبود و از ناحيه حقّ تعالى اين حكم (صبر كردن) قبلا ابلاغ نشده بود آنگاه مى دانستى كه كدام يك از ما از نظر ياور كمتر و از حيث عدد كمتر هستيم.(3)

وابوبكر باگفتن اقيلوني ولست بخيركم وعلي فيكم مردم را به كشتن اميرالمومنين عليه السلام مي شوراند.واگرابن ملجم برحضرت شمشير مي كشد خلفاءاين باب رابازكردند.

(1)تاريخ الطبرى: (4 / 567، 568) و (4 / 569، 571، 572) و (4 / 574، 5 / 12).

(2)عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج 2، ص: 270

(3)علل الشرائع / ترجمه ذهنى تهرانى، ج 1، ص: 625

حمله به بيت وحي
هجوم و آتش زدن در خانه امير المؤمنين عليه السّلام

قنفذ رفت و به ابو بكر خبر داد. عمر غضبناك از جا جست و خالد بن وليد و قنفذ را صدا زد و به آنان دستور داد تا هيزم و آتش با خود بياورند.

سپس براه افتاد تا به در خانه على عليه السّلام رسيد در حالى كه حضرت فاطمه عليها السّلام پشت در نشسته بود و سر مبارك را بسته و در رحلت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله جسمش نحيف شده بود.

عمر پيش آمد و در را زد، و بعد صدا زد: «اى پسر ابى طالب، در را باز كن»! حضرت زهرا عليها السّلام فرمود: «اى عمر، ما را با تو چه كار است؟ ما را به حال خودمان رها نمى كنى»

ص: 23

عمر گفت: «در را باز كن و گر نه خانه را بر سر شما آتش مى زنيم»! فرمود: «اى عمر، از خداى عز و جل نمى ترسى، كه داخل خانه ام مى شوى و بر منزل من هجوم مى آورى» ؟

ولى عمر تصميم بر بازگشت نگرفت، و آتش طلب كرد و آن را كنار در شعله ور ساخت بطورى كه در آتش گرفت. سپس در را فشار داد (و در باز شد).

أسرار آل محمد عليهم السلام / ترجمه كتاب سليم، ص: 560

زدن حضرت زهرا عليها السّلام

حضرت زهرا عليها السّلام روبروى عمر در آمد و ناله زد: «يا ابتاه! يا رسول اللَّه»! عمر شمشير را- همچنان كه در غلافش بود- بلند كرد و بر پهلوى حضرت زد. فاطمه عليها السّلام فرياد زد.

عمر تازيانه را بلند كرد و بر بازوى آن حضرت زد. فاطمه عليها السّلام ناله زد: «يا ابتاه»!

أسرار آل محمد عليهم السلام / ترجمه كتاب سليم، ص: 560

شهادت حضرت محسن عليه السلام

ابو جعفر طبرى امامى در دلائل الامامة از امام صادق عليه السّلام روايت كرده است:

حضرت فاطمه عليها السّلام روز سه شنبه، سوم ماه جمادى الثانى سال يازدهم هجرى از دنيا رحلت نمود. علّت شهادت آن حضرت همان ضربه اى بود كه قنفذ غلام عمر به امر او وارد كرده بود.حضرت زهرا به علت آن ضربه محسن را سقط نمود.

ص: 24

زندگانى حضرت زهرا عليها السلام ( ترجمه جلد 43 بحار الأنوار) ترجمه روحانى، ص: 593

تبعيد اباذر

ابو جعفر خثعمى مى گويد: هنگامى كه عثمان ابو ذر را به ربذه تبعيد كرد امير مؤمنان و عقيل و حسن و حسين عليهما السّلام و عمار بن ياسر رضى اللَّه عنه او را بدرقه كردند. امير مؤمنان عليه السّلام فرمود: اى ابا ذر! براستى تو تنها براى خداوند سبحان خشم گرفتى پس از همان كسى اميد بر كه براى او خشم گرفته اى. اين مردم از تو براى دنياى خويش هراسيدند ولى تو از كارهاى ايشان بر دين خود هراسناك شدى و از اين رو آنها تو را از پيرامون خويش راندند و به بلايت گرفتار آوردند. بخدا سوگند اگر همه آسمانها و زمين به روى بنده اش بسته باشد و آن بنده تقواى خدا را پيشه كند خداوند براى او گشايشى مقرر فرمايد، پس مباد چيزى جز حق و راستى تو را به انس و همدمى گيرد و جز باطل و نادرستى به هراست افكند.

آن گاه عقيل به سخن آمد و گفت: اى ابا ذر! تو مى دانى كه ما تو را دوست داريم و ما مى دانيم كه تو ما را دوست دارى و تو در حق ما امورى را مراعات كرده اى كه ديگران جز اندكى، آن را ضايع كردند، پاداش تو بر خداى عزّ و جلّ خواهد بود، و از همين روى اين جماعت تو را بيرون راندند و از وطن آواره ات ساختند، پس پاداشت بر خداى باد. تقوى خداى را در پيش گير و بدان كه شانه خالى كردن از بلا، برخاسته از بى تابى است و دير پنداشتن تندرستى و رفع بلا، از نوميدى است، پس نوميدى و بى تابى را وارهان و بگوى:خدا مرا بس و چه نيكو وكيل و تكيه گاهى است.

ص: 25

سپس حسن بن على عليه السّلام چنين فرمود: عموجان! اين مردم با تو آن كردند كه ديدى و همانا خداوند سبحان از والاترين ديدگاه وضع تو را مى نگرد، پس ياد دنيا با ذكر مرگ و جدايى از آن از سر بنه و سختى آنچه را بر تو مى رسد به خاطر آسودگى و سعادت سرانجامش بر خود هموار كن و شكيبا باش، تا پيامبرت را ديدار كنى در حالى كه او از تو خوشنود است، إن شاء اللَّه.

سپس حسين عليه السّلام چنين فرمود: عموجان! همانا خداوند تبارك و تعالى مى تواند آنچه را ديدى دگرگون سازد و او هر روز در كارى است. همانا اين جماعت، تو را از دنيايشان بازداشتند و تو هم در برابر، آنها را از دين خود بازداشتى، و تو چه بى نيازى از آنچه ايشان تو را از آن بازداشتند و آنها چه نيازمندند به آنچه تو از ايشان بازداشتى، پس بر تو باد شكيبايى كه خير از شكيبايى برمى خيزد و شكيبايى از كرامت، و بى تابى را وارهان كه بى تابى بى نيازت نسازد.

سپس عمّار رضى اللَّه عنه چنين گفت: اى ابا ذر! خداوند به هراس افكند، آنكه تو را به هراس افكند و بترساند، آنكه تو را ترساند. براستى سوگند بخدا كه چيزى مردم را از گفتن حق باز نداشت، مگر دل بستن به دنيا و دوست داشتن آن. بدان كه طاعت و فرمانبرى با جماعت است و حكومت از آن كسى است كه بر آن چيرگى يابد. همانا اين جماعت، مردم را به دنيايشان فرا خواندند و مردم بديشان پاسخ گفتند و دينشان را بديشان بخشيدند، پس دنيا و آخرت را زيان دادند و اين است همان زيان آشكار.

ص: 26

سپس ابو ذر رضى اللَّه عنه چنين گفت: سلام و رحمت و بركات خداى بر شما باد و پدر و مادرم فداى اين چهره هايى باد كه هر گاه ايشان را مى بينم به ياد پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مى افتم.

دلخوشى من از بودن در مدينه تنها شما بوديد، ولى بودنم در مدينه بر عثمان گران بودچنان كه در شام بر معاويه، و از همين رو تصميم گرفت مرا به شهر ديگرى تبعيد كند. من از او خواستم مرا به كوفه تبعيد كند ولى او به خيال خود ترسيد كه اگر من به كوفه روم آن شهر را عليه برادرش [وليد بن عقبه] بشورانم، و بخدا سوگند خورد كه مرا به شهرى تبعيد كند كه در آن نه همنشينى داشته باشم و نه آوازى بشنوم، و بخدا سوگند كه من نمى خواهم مگر آنكه خداى را به يارى و ياورى گيرم و من در پناه او هراس و وحشتى ندارم. بس است مرا خدا و معبودى جز او نيست. بر او توكل مى كنم و اوست پروردگار عرش عظيم و درود خدا بر آقاى ما محمّد و خاندان پاكش.

بهشت كافى / ترجمه روضه كافى، ص: 252-253

كشتن عبدالله بن مسعود

عبدالله مسعود قاري قرآن را كه از اكابر صحابه بود عثمان او را كشت وحكايت چنان بود كه چون كار خلافت برعثمان مستحكم شد اراده كرد كه قرائت قرآن را به روش زيد بن ثابت قرا دهد،ومنادي ندا كرد كه صحايف قرآني نزد هر كه باشد بياورد واگر كسي ابا كند جبرا وقهرا بگيرندوعبدالله مسعود مصحفي داشت ومكروه مي داشت كه طريق خودر را تغيير دهد وتصرف در آن كند واز آن ترتيب بيندازد چون مي دانست كه مدعاي عثمان تبديل ترتيب قرآن است چنان كه در قرآن او به فعل مي آمدچون عثمان كس فرستاد ومصحف او را طلب نمود او مصحف خود را نداد.پس عثمان خود به خانه او رفت وعبدالله عذر گفت،عثمان مصحف او را به جبر از خانه او بيرون آورد وبه قول ديگر آيات از آنجا اخراج نمود ونسخه اي از آن برداشت آن مصحف را نيز چون مصحف ها بسوخت وخبر به او دادند كه ابن مسعود اين افعال را بدعت وضلالت مي داند ودر مسجد نشسته احاديث نقل مي كند ونسبت به تو كنايه مي گويد اين سخن را بهانه ساخته فرمود كه ابن مسعود را چنان زدند كه بعد از سه روز از اين جهان بدرود كرد...

ص: 27

حديقه الشيعه ص294

لگد مال كردن عمارياسر

اصحاب رسول- صلّى اللّه عليه و آله- جمع شدند و احداثى كه نهاده بود بر ورقى ثبت كردند از ابتداى روز خلافتش تا آخر آن روز، تقريرش زياده از سيصد بود، آن را نزد وى فرستادند و چنين پيغام دادند كه اگر ترك احداث مى كنى تو را فرمان مى بريم و الّا لباس امارت كه به مكر و حيله بر خود كرده اى از بر تو به عنف مى كشيم.

راوى گويد كه چون عمار آن ورق را بخواند و بعد از آن پيغام اصحاب رسانيد عثمان بعد از استماع اين سخنان بغايت تيره گرديد و چون خشم و غضب بر وى مستولى شد ديده بصيرتش از اين سخنان بى نهايت خيره گرديده گفت: اى عمار! اين مردمان از من شرم نمى دارند و از خلافت و امارت من حسابى بر نمى دارند؟! اين گروه به مجرد خيال فاسد مغرور گشته اند و از روش عقل بيرون رفته از حسن معاشرت دور افتاده اند، به ايشان آزار رسانم و به صد قهر و غضب آواره عالم كنم! عمار گفت: اى عثمان! من تو را از طريق دوستى و از راه نصيحت مى گويم كه اين مردمان از خود ميازار و به اقبال و دولت چنين ستيزه فروگذار. آخر الامر عثمان، عمار را دشنام داد و به غلامان مرصّع كمر امر كرد تا عمار را در زمين كشيدند و چندان مشت و لگد بر وى زدند كه بى هوش شد، گفتند: اى خليفه! عمار مرد! اما بعد از نيم شب به خود آمد، از اين جهت مردمان به هم برآمدند و قوم بنى مخزوم مجتمع شدند و سوگند ياد كردند كه ما انتقام عمار از عثمان بكشيم، اگر عمار بميرد و اگر نميرد.

ص: 28

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:411

سعد بن عبادة
شخصيت سعد بن عباده

سعد بن عبادة بن دليم بن حارثة الخزرجى الأنصارى،

سيّد انصار، و كريم روزگار، و نقيب رسول مختار صلّى اللّه عليه و آله و سلم بوده، در عقبه و بدر حاضر شده، و در روز فتح مكّه رايت مبارك حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم به دست او بوده. و او مردى بزرگ بوده، وجودى به كمال داشت. و پسرش قيس و پدر جدّش نيز جواد بودند، و در اطعام مهمان و واردين خوددارى نمى فرمودند چنانچه در زمان دليم جدّش منادى ندا در مى داد هر روز در اطراف دار ضيافت او: من اراد الشّحم و اللّحم فليأت دار دليم.

بعد از دليم پسرش عباده نيز به همين طريق بود، و از پس او سعد نيز بدين قانون مى رفت.

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 301

حمله به سعد بن عباده در سقيفه

سعدبن عباده را در روز سقيفه آورده بودند در حالتى كه مريض بود و خوابانيده بودند و خزرجيان مى خواستند با او بيعت كنند و مردم را نيزبه بيعت او مى خواندند، لكن بيعت از براى أبو بكر شد. و چون مردم جمع شدند كه با أبو بكر بيعت كنند بيم مى رفت كه سعد در زير قدمها جان سپارد، لاجرم فرياد برداشت كه اى مردم مرا كشتيد، عمر گفت: اقتلوا سعد قتله اللّه

ص: 29

بكشيد او را، كه خدايش بكشد.

قيس بن سعد كه چنين شنيد بر جست و ريش عمر را بگرفت و بگفت: اى پسر صهّاك حبشيّه! و اى ترسنده گريزنده در ميدان! و شير شرزه امن و امان! اگر يك موى سعد بن عباده جنبش كند، از اين بيهوده گويى يك دندان در دهان تو به جاى نماند از بس دهانت با مشت بكوبند.

و سعد بن عباده به سخن آمد و گفت: اى پسر صهّاك! اگر مرا نيروى حركت بود در كيفر اين جسارت كه تو را رفت هرآينه تو و أبو بكر در بازار مدينه از من نعره شيرى مى شنيديد كه با اصحاب خود از مدينه بيرون مى شديد و شما را ملحق مى كردم به جماعتى كه در ميان ايشان بوديد ذليل و ناكس تر مردم به شمار مى شديد. آنگاه گفت: يا آل خزرج! احملونى من مكان الفتنة. او را به سراى خويش حمل كردند. و بعد هم هر چه خواستند كه از وى بيعت بگيرند بيعت نكرد و گفت:

سوگند با خداى كه هرگز با شما بيعت نكنم تا هر چه تير در تركش دارم بر شما بيندازم، و سنان نيزه ام را از خون شما خضاب كنم، و تا شمشير در دستم است بر شما شمشير زنم و با اهل بيت و عشيره ام با شما مقاتلت كنم، و به خدا سوگند كه اگر تمام جنّ و انس با شما جمع شوند من با شما دو عاصى بيعت نكنم تا خداى خود را ملاقات كنم و آخر الأمر بيعت نكرد تا در زمان عمر از مدينه به شام رفت.

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 301

ص: 30

در سقيفه يكى بعد از ديگرى با «ابوبكر» بيعت كردند و چيزى نمانده بود كه «سعد بن عباده» زير دست و پا، پايمال شود. «عمر» صدا زد: «او را بكشيد» و خودش به سراغ «سعد بن عباده» آمد و به او گفت: «تصميم داشتم با پاى خود تو را از هم متلاشى كنم». «سعد» ريش «عمر» را گرفت. «عمر» گفت: اگر يك تار موى آن جدا شود، تمام دندان هايت را خرد مى كنم. «ابوبكر» صدا زد: «اى عمر مدارا كن مدارا در اينجا بهتر است». «عمر»، «سعد» را رها كرد و از هم جدا شدند.

پيام امام شرح تازه وجامعى برنهج البلاغه،(آيت الله مكارم شيرازي) ج 3 ، صفحة 116

عاقبت سعد بن عباده

سعد در سقيفه با ابوبكر بيعت نكرد از آن به بعد هم «سعد بن عباده» در نماز آنها و همچنين در حجّ و اجتماعاتشان شركت نمى كرد و بر اين حال بود تا ابوبكر از دنيا رفت»«» گردانندگان «سقيفه» بعد از اين ماجرا، اصرار داشتند كه ديگران هم با ميل و رغبت، يا به زور و اجبار به جمع بيعت كنندگان با ابوبكر بپيوندند. لذا گروهى را با تشويق و گروهى را با تهديد، فرار خواندند و كسانى را كه از بيعت كردن، سرباز زدند در فشار قرار دادند.

از جمله كسانى كه معروف است او را به خاطر مقاومتش كشتند «سعد بن عباده» بود.

«ابن ابى الحديد» از بعضى از مورّخان معروف، نقل مى كند كه «سعد» در خلافت «ابوبكر» تن به بيعت نداد و پيوسته كناره گيرى مى كرد، تا ابوبكر از دنيا رفت سپس در حكومت «عمر» ميان او و «عمر» درگيرى لفظى به وجود آمد و «سعد» به «عمر» گفت: «زندگى با تو در يك شهر براى من بسيار ناگوار است و تو مبغوض ترين افراد نزد من در اين محيط هستى «عمر» گفت: «كسى كه همزيستى با كسى را خوش نداشته باشد، مى تواند جاى ديگرى برود»، «سعد» گفت: «من هم بزودى همين كار را خواهم كرد» و چيزى نگذشت كه به «شام» منتقل شد و مدتى در آنجا بود، سپس دارفانى را وداع گفت، در حالى كه نه با ابوبكر بيعت كرد و نه با عمر.«»

ص: 31

در اينكه سبب مرگ «سعد» چه بود مشهور آن است كه او را ترور كردند و گفته مى شود: قاتل او «خالد بن وليد» بود و نيز گفته مى شود: اين كار به فرمان «عمر» صورت گرفت، و عجب اينكه «خالد» و يك نفر ديگر، شبانه در تاريكى براى كشتن او كمين كردند و با دو تير، كار او را ساختند، سپس جسد او را در چاهى افكندند و در ميان عوام شايع كردند كه جنّيان «سعد بن عباده» را كشتند و بعد كه بدن او را در آن چاه پيدا كردند- در حاليكه رنگ او به سبزى گراييده بود- گفتند: «اين هم نشانه كشتن جنّيان است».

جالب اينكه مى گويند: كسى به «مؤمن طاق» (محمّد بن نعمان احول)- كه از شيعيان مبارز و مجاهد بود و داستان هاى او در دفاع از مكتب اهل بيت عليهم السّلام معروف است- گفت: «چرا على عليه السّلام به مبارزه با ابوبكر در امر خلافت برنخاست» او در جواب گفت: «فرزند برادر مى ترسيد جنّيان او را بكشند»«».

مرحوم «علّامه امينى» نيز با تعبير كنايى زيبايش مى گويد: «بيعت ابوبكر با تهديد و زير برق شمشيرها صورت گرفت و مردانى از جنّ نيز با آنها همراهى مى كردند همانها كه «سعد بن عباده» را ترور كردند و كان من حشدهم اللّهام رجال من الجنّ رموا سعد بن عبادة، أمير الخزرج.

جالب اينكه بسيارى از مطالب بالا كه در «تاريخ طبرى» آمده است در «صحيح بخارى» نيز از قول عمر بن خطّاب نقل شده است.

پيام امام شرح تازه وجامعى برنهج البلاغه، ج 3، صفحة 116

اساس فجور را پايه گذاري نمودند

ص: 32

امام عليه السلام در جايى ديگر از نهج البلاغه بدون آن كه به فرد خاصى تصريح نمايند، رفتار سقيفه نشينان را به افشاندن بذر گناه تشبيه مى كنند و مى فرمايند: «زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثبور»;(1) كسانى كه تخم گناه افشاندند و با آب فريب، آبيارى كردند و محصول آن را كه جز عذاب و بدبختى نبود، برداشتند.

اين بذر گناه افشاندن كار را به جايي رساند كه مولا امير المومنين عليه السلام با لحني شكوه آميز از فضاى اجتماعى و سياسى دوران خلافت خود كه متأثر از دوران گذشته است چنين انتقاد مى كنند: «واعلموا _ رحمكم الله _ انكم فى زمان القائل فيه بالحق قليل و اللّسان عن الصدق كليل و اللازم للحق ذليل. اهله معتكفون على العصيان، مصطلحون على الادهان»;(2) خدا شما را رحمت كند، بدانيد كه شما در روزگارى هستيد كه گوينده حق اندك، زبان از راستگويى عاجز و حق طلبان بى ارزشند و مردم گرفتار گناه و به سازشكارى هم داستان شده اند.

(1) نهج البلاغه، خطبه 2، بخش 12.

(2) نهج البلاغه، خطبه 233، بخش 2.

آوردن منافقين برسر كار

يكى ديگر از انتقادهاى كلى امام اين است كه آنها، منافقان را با آن كه مى شناختند، به حكومت و ولايت مى گمارشتند: «ثم بقوا بعده، فتقربوا الى ائمة الضلالة و الدعاة الى النار بالزور و البهتان، فولّوهم الاعمال و جعلوهم حكاماً على رقاب الناس، فأكلوا بهم الدنيا» آنان _ منافقان _ پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) باقى ماندند و به پيشوايان گمراهى و دعوت كنندگان به آتش با دروغ و تهمت نزديك شده، پس به آنان ولايت و حكومت بخشيدند و بر گردن مردم سوار گرديدند و به وسيله آنان به دنيا رسيدند.

ص: 33

نهج البلاغه، خطبه 210، بخش 6 _ 7.

ايجاد حرص دنيا

پرسشگرى از امام على عليه السلام پرسيد: اى امير مؤمنان! به نظر شما، اگر پيامبر خدا فرزند پسرى داشت كه به سنّ رشد رسيده بود، عرب، امورش را به او واگذار مى كرد؟

فرمود: «خير؛ بلكه او را مى كشت، اگر چه آنچه من انجام دادم، انجام نمى داد. عرب، از كار محمّدصلى الله عليه وآله ناخرسند بود و به آنچه خداوند از فضل خويش به وى بخشيده بود، حسادت مى ورزيد. روزگار وى سخت گذشت، تا آن جا كه به همسرش تهمت زدند و شترش را رم دادند، با اين كه نيكى هاى بسيارى به آنان كرده و نعمت هاى بزرگى به آنان ارزانى داشته بود.

پس از رحلتش نيز براى اين كه رهبرى را از خاندانش باز ستانند، [با هم] همراه شدند و اگر قريش، نام وى را وسيله اى براى رياستْ و نردبانى براى عزّت و حكومت نمى يافت، پس از رحلت او هرگز يك روز هم خدا را عبادت نمى كرد و به خوى هاى پيشين خود برمى گشت، شتران باردار، چهارساله مى شدند و هشت ساله هايش باكره مى گشتند. (1)

خداوند، كشورهاى بسيارى را به دست آنان فتح كرد [و آنان] پس از سختى و مشقّت، ثروتمند شدند. سپس آنچه از اسلام در ديدگانشان زشت مى نمود، زيبا جلوه كرد و در قلب هاى بسيارى از ايشان كه نسبت به دستورهاى دينى ترديد داشتند، ثبات برقرار شد و گفتند: چنانچه آن [دين] حق نبود، اين گونه نمى شد.

آن گاه، اين كشورگشايى ها را به انديشه هاى سردَمداران و حُسن تدبير فرماندهانى كه بر آن كار گمارده بودند، نسبت دادند و نزد مردم، قومشان را بلندپايه و ديگران را دون پايه معرّفى كردند و ما را از فراموش شدگان برشمردند.

ص: 34

التهابشان خاموش گشت و صدا و آوازه شان بريده شد و روزگار، عليه ما خورد و نوشيد. سال ها به همين منوال گذشت و بسيارى از بلندپايگانِ مُردند و افرادى كه شناخته شده نبودند، پا به عرصه نهادند.

اگر [پيامبرصلى الله عليه وآله را] فرزندى بود، چه مى شد؟! شما آگاهيد كه پيامبرصلى الله عليه وآله مرا به خاطر نژاد و خويشاوندى، به خود نزديك نكرد؛ بلكه به خاطر جهاد و خيرخواهى [من] چنين كرد. آيا فكر مى كنيد كه اگر او پسرى داشت، آنچه را من انجام داده ام، انجام مى داد؟! يقيناً به اندازه اى كه من نزديك شدم، نزديك نمى شد. افزون بر آن، اين نزديكى، نزد قريش، دليلى براى برخوردارى از شأن و مقام نبود؛ بلكه خود، وسيله اى بود براى محروميّت و مظلوميّت.

بار الها! تو آگاهى كه نه خواهان حكومت بودم و نه خواهان بهره مندى از جاه و مقام. به درستى كه خواهان برپايى فرمان هاى تو، اجراى دستورهايت، قرار دادن امور در جايگاهش، باز گرداندن حق به صاحبانش، گام نهادن بر روش پيامبرت، و راهنمايى گمگشتگان بر راه هاى رستگارى ات بوده ام». (2)

طلحه وزبير به خاطر منع حضرت از دنيا طلبي برعليه حضرت قيام نمودند.

(1)- مَثَلى است كه در بازگشتن كارها به وضع سابق خود، زده مى شود. (م)

(2)- شرح نهج البلاغة: 20/298/414.

انگيزه هاي دشمني

دين را به بازيچه گرفتند

اميرالمومنين عليه السلام هنگامى كه مالك اشتر را به فرماندارى مصر منصوب نمودند، در نامه اى خطاب به وى، آشفتگى دوران پيش از حكومت خود را چنين توصيف كردند: «فان هذا الدين قد كان اسيراً فى ايدى الاشرار، يعمل فيه بالهوى و تطلب به الدنيا» همانا اين دين در دست بدكاران اسير گشته بود، با نام دين به هواپرستى پرداخته و دنياى خود را به دست مى آوردند.

ص: 35

نهج البلاغه، نامه 53، بخش 70 _ 71.

حسادت

شرح نهج البلاغة: در تفسير اين سخنِ خداوند متعال: «آيا مگر به آنچه خداوند از لطف خويش [به بعضى از] مردمان بخشيده، رشك مى برند؟»، آمده است كه اين آيه، درباره على عليه السلام و علم و دانشى كه به وى اختصاص يافته، نازل شده است. (1)

امام على عليه السلام: ما را با قريش، چه كار؟ قريش، [حق] ما را انكار نمى كنند، جز به خاطر اين كه خداوند بنيان ايشان را بر بنياد ما بر افراشته و افراد ما را بر افراد آنان برترى داده و ما را بر آنان برگزيده است. از اين كه خداوندْ ما را بر آنان برگزيده است، از او خشمگين اند و با آنچه خداوند مى پسندد و دوست دارد، دشمنى مى ورزند.

هنگامى كه خداوندْ ما را بر آنان برگزيد، آنان را در حرمت (احترام) با ما شريك گردانْد. كتاب و نبوّت را به آنان شناسانديم و از واجبات و آيين اسلام، آگاهشان ساختيم و صحف (نوشته ها) و زبور (نامه ها) را برايشان حفظ كرديم و آنان را به دين و آيين اسلام، پايبند ساختيم. آن گاه در برابر ما ايستادند و برترى هايمان را انكار كردند و حقّمان را از ما گرفتند و اعمال و نشان هاى ما را كوچك شمردند.

بار الها! از تو بر ضدّ قريش، يارى مى طلبم. حقّم را از ايشان بگير و آنان را به خاطر ظلمى كه بر من روا داشته اند، رها مساز. پروردگارا! حقّم را از ايشان باز ستان، كه تو حاكمى عادلى. (2)

ص: 36

امام على عليه السلام - بخشى از سخنرانى ايشان به هنگام بيرون رفتن براى جنگ بصره ايراد نمود و در آن، شورشيانى را كه عليه وى برخاسته بودند، مذمّت كرد -:

مرا چه با قريش؟ به خدا سوگند، آن روز كه كافر بودند، با آنان پيكار نمودم و اكنون كه فريب خورده اند [نيز] آماده كارزار با آنانم. ديروزْ من هماورد آنان بودم و امروزْ نيز پاى پس نمى گذارم.

به خدا سوگند، قريش از ما كينه به دل نگرفتند، مگر براى آن كه خدا ما را بر آنان برگزيد. ما آنان را در زمره خود در آورديم، در حالى كه آنان چنان بودند كه شاعر گفته است:

به جانم سوگند، بامدادان، پيوسته شير بى آميغ مى نوشيدى /

و سرشير و خرماى بى هسته مى خوردى.

ما، اين رتبه را به تو داديم، وگرنه تو شايسته اين مرتبه بلند نبودى /

و ما بوديم كه اسبان كوتاه مو و نيزه ها را گرداگرد تو فراهم آورديم. (3)

شرح نهج البلاغة - به نقل از ابن عبّاس، در گفتگويش با عثمان -: امّا علّت اين كه قوم ما حكومت را از ما دور ساخت، حسدى است - كه به خدا سوگند - آن را مى دانى و ظلمى است كه -به خدا سوگند - از آن، آگاه بودى. خداوند، ميان ما و ايشان قضاوت كند. (4)

1. شرح نهج البلاغة: 7/220.

2. العدد القويّة: 189/19، مناقب آل أبى طالب: 2/201، الصراط المستقيم: 3/42.

3. نهج البلاغة: خطبه 33، الإرشاد: 1/248. نيز، ر. ك: ج 5 (ح 2025).

4. شرح نهج البلاغة: 9/9.

كينه

بدر،خيبر،حنين

ص: 37

در فرازي از دعاي ندبه مي فرمايد:

وَ يُقَاتِلُ عَلَى التَّأْوِيلِ وَ لا تَأْخُذُهُ فِي اللَّهِ لَوْمَةُ لائِمٍ قَدْ وَتَرَ فِيهِ صَنَادِيدَ الْعَرَبِ وَ قَتَلَ أَبْطَالَهُمْ وَ نَاوَشَ ذُؤْبَانَهُمْ فَأَوْدَعَ قُلُوبَهُمْ أَحْقَادا بَدْرِيَّةً وَ خَيْبَرِيَّةً وَ حُنَيْنِيَّةً وَ غَيْرَهُنَّ فَأَضَبَّتْ عَلَى عَدَاوَتِهِ وَ أَكَبَّتْ عَلَى مُنَابَذَتِهِ حَتَّى قَتَلَ النَّاكِثِينَ وَ الْقَاسِطِينَ وَ الْمَارِقِينَ وَ لَمَّا قَضَى نَحْبَهُ وَ قَتَلَهُ أَشْقَى الْآخِرِينَ يَتْبَعُ أَشْقَى الْأَوَّلِينَ....

كار پيامبر(درود خدا بر او خاندانش)را پى گرفت،و براساس تأويل قران جنگ مى كرد،و درباره خدا سرزنش هيچ سرزنش كننده اى را به خود نمى گرفت،خون شجاعان عرب را،در راه خدا به زمين ريخت،و دلاورانشان را از دم تيغ گذراند و با گرگانشان در افتاد،پس به دلهايشان كينه سپرد،كينه جنگ بدر و خيبر و حنين و غير آنها را،پس دشمنى او را در نهاد خود جا دادند و به جنگ با او رو آوردند،تا پيمان شكنان و جفا پيشگان و خارج شدگان از دايره دين را كشت،و هنگامى كه درگذشت و او را بدبخت ترين پسينيان،كه از بدبخت ترين پيشينيان كرد،به قتل رساند.

مفاتيح الجنان،دعاي ندبه

بر جبينهاشون اگر چه پينه بود زير هر پينه هزاران كينه بود.

خبر دادن پيامبرصلي الله عليه وآله از كينه

ابو عثمان نهدى از على بن ابى طالب (عليه السلام )روايت كرده كه فرموده : با رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از باغى مى گذشتيم كه من گفتم :اى رسول خدا،اين باغ چه زيباست!

فرمود: تو را در بهشت بهتر از آن است ؛ تا به هفت باغ و به روايت احمد بن زهير نه باغ گذشتيم و من همان سخن را تكرار كردم و پيامبر هم مى فرمود: تو را در بهشت بهتر از آن است . آن گاه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مرا در آغوش كشيد و گريست .

ص: 38

گفتم ،اى رسول خدا، علت گريه شما چيست ؟

فرمود: كينه هايى كه براى حكومت پس از من ، از تو در سينه هايى مردانى نهفته است كه بر تو آشكار نمى كنند.

گفتم : آيا در آن هنگام دين من در سلامت است ؟

فرمود: آرى تو در سلامت است .

إمام علي (عليه السلام)- آيت الله رحماني همداني صفحه 881

به نقل از تاريخ بغداد،398/12

كلام حضرت زهرا سلام الله عليها در مورد كينه

اندوه فاطمه بر على (عليه السلام):

ام سلمه داخل منزل فاطمه (سلام الله عليها) وارد شد و گفت : اى دختر رسول خدا، شب را چگونه به صبح آوردى ؟

فرمود: شب را ميان غم و اندوه به صبح آوردم به خاطر از دست دادن پيامبر و مظلوميت وصى ، به خدا سوگند پرده حرمت او را دريدند،آرى اين ها همه از روى كينه هاى جنگ بدر و انتقام خون هاى ريخته شده در احد به دست او بود كه دل هاى پرنفاق در خود نهفته بود.

بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج 43، ص: 156

از زبان امام سجاد عليه السلام

امام صادق عليه السلام: مردى به على بن حسين عليهما السلام گفت: شدّت كينه توزى قريش نسبت به پدرت چه قدر زياد است! فرمود: «بدان جهت است كه نخستين ايشان را به جهنّم فرستاد و آخرين ايشان را به ننگ، مبتلا ساخت».

كشف الغمّة: 2/319

از زبان امام هشتم عليه السلام

ص: 39

حسن بن على بن فضّال، در گفتگو با امام رضاعليه السلام درباره امير مؤمنان پرسيدم كه: چگونه مردم از وى روى گرداندند و به سوى ديگران رفتند، با وجود آن كه از برترى، سبقت در مسلمانى، و جايگاه وى در نزد پيامبر خدا باخبر بودند؟

فرمود: «آنان به اين جهت از على عليه السلام روى گرداندند و به سوى ديگران رفتند - و حال آن كه از برترى وى آگاه بودند - كه على عليه السلام بسيارى از پدران، بزرگان، برادران، عموها، دايى ها و نزديكان ايشان را - كه دشمن خدا و پيامبرش بودند - كشته بود.

آنان كينه على عليه السلام را در دل داشتند و مايل نبودند كه على عليه السلام بر ايشان حكومت كند. چنين كينه اى از ديگران در دل هايشان نبود؛ براى اين كه [ديگران] در جهاد، مانند وى پيشاپيش پيامبر خدا نبودند. به همين دليل، از وى روى گرداندند و به ديگرانْ روى آوردند».

علل الشرائع: 146/3

خبر دادن جبرييل

در خبرى طولانى رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم به آن حضرت فرمود: بترس از كينه هايى كه از تو در سينه هاى كسانى هست كه تنها پس از مرگ من آشكارمى كنند، آنان ملعون خدا وهمه لعنت كنندگانند. آن گاه پيامبر صلى الله عليه واله وسلم گريست، گفته شد:اى رسول خدا،از چه مى گرييد؟ فرمود: جبرئيل عليه السلام به من خبر داد كه امت به او ستم مى كنند واو را از حقش بازمى دارند وبا او ميجنگند و فرزندانش را به قتل مى رسانند.

بحار الانوار 28 / 45

ص: 40

كينه از زبان ابن ابي الحديد(دشمن اميرالمومنين عليه السلام)

تمامى قريش از دشمنان سرسخت على عليه السلام بودند. اگر على عليه السلام عمر نوح مى داشت و انواع روش ها[ى رسيدن به حكومت] (نظير: رويگردانى از حكومت، توجّه دادن به برترى هاى خويش، توجّه دادن به آنچه در آغاز كار انجام داد و همسر و بچه هايش را شبانه به در خانه هاى انصار برد، و ديگر روش هايى كه انتخاب كرد، از قبيل: خانه نشينى و بيان اين كه براى جمع آورى قرآن، خانه نشين شده است، و نيز ديگر چاره جويى هايى كه كرد) را به كار مى برد، برايش نتيجه اى حاصل نمى شد، مگر با برهنه كردن شمشير، همان گونه كه در آخر كار، اين كار را انجام داد.

من، عرب و بويژه قريش را به خاطر دشمنى شان با على عليه السلام و رويگردانى از وى سرزنش نمى كنم؛ چرا كه على عليه السلام به آنان ضربه زد و خون هايشان را ريخت و پرده از حيله هايشان برداشت؛ و مى دانى كه جان و دل عرب، چگونه است!

اسلام، مانع وجود كينه در دل ها نيست، چنان كه امروز آشكارا مى بينيم، مردمْ همان مردم اوّل اند و نيز طينت ها يك سان. تصوّر كن كه در سال دوم يا سوم جاهلى يا در روم باستان و يكى از مسلمانان، پسر يا برادرت را كشته است. سپس تو مسلمان مى شوى. آيا اسلامِ تو، كينه ات را نسبت به قاتل و دشمنى اى را كه با او دارى، از دلت پاك مى كند؟ چنين نيست. كينه، از بين رفتنى نيست. تازه، اين هنگامى است كه اسلام و عقيده و ايمانَت استوار و درست باشد، نه به سان اسلام آوردن بسيارى از عرب ها كه برخى به خاطر پيروىِ كوركورانه، اسلام آوردند و برخى از روى آز و مال دوستى و برخى از ترس كشته شدن و برخى به خاطر غيرت و [پيمان] يارى و برخى به دليل دشمنى با اقوامى كه با اسلام، دشمن بودند.

ص: 41

بدان كه عرب، تمام خون هايى را كه پيامبر خدا با شمشير على عليه السلام و غير او روان ساخت، پس از وفات پيامبر خدا، به تمامى به على عليه السلام نسبت داد؛ چون در گروه مردانشان كسى كه بر طبق روش، آداب و سننشان سزاوار باشد كه اين خون ها را به گردن او بيندازند، يافت نمى شد، مگر على عليه السلام. و اين، سيره عرب بود كه وقتى فردى از آنان كشته مى شد، خون بهاى او را از قاتل، طلب مى كردند و چنانچه قاتل مى مرد يا خونخواهى از او ناممكن مى شد، از فردى از خاندانش كه نزديك تر از همه به وى بود، طلب مى نمودند.

به نقيب، ابو جعفر يحيى بن ابى زيد - كه رحمت خدا بر او باد - گفتم: در شگفتم كه چگونه على عليه السلام پس از پيامبر خدا مدّتى طولانى دوام آورد و چگونه با افروخته بودن كينه ها عليه او، در درون خانه اش ترور نشد!

او پاسخ داد: چنانچه على عليه السلام تواضع نشان نمى داد و گونه اش را بر روى خاك نمى نهاد، حتماً كشته مى شد؛ امّا او خود را پنهان داشت و به عبادت و نماز و تدبّر در قرآن مشغول شد و از آن روش و شعار نخستين، فاصله گرفت. شمشير را كنار نهاد و چون عيّارانى گشت كه توبه مى كنند و به سياحت مى پردازند و يا در كوه ها رهبانيّت را در پيش مى گيرند.

چون از كسانى كه زمام حكومت را به دست گرفتند، اطاعت كرد و در برابرشان فروتنى و تواضع نشان داد، رهايش كردند و از وى دست شستند. عرب به او روى نياورد، مگر با موافقت سردَمداران و يا به طور مخفيانه. و بدين ترتيب، زمانى كه حاكمان، انگيزه و دليلى براى كشتن وى نداشتند، از اين كار، دست كشيده شد. اگر چنين نبود، حتماً على عليه السلام كشته مى شد.

ص: 42

شرح نهج البلاغة: 13/299

كينه از زبان يزيد ملعون

كينه هاي بدر وحنين ادامه داشت تا وقتي يزيد روى كار آمد، و به خونخواهى مشركين برخاست،

....مأمورين به موجب فرموده ابن زياد ملعون،اهل بيت را متوجّه شام نمودند. پس از آنكه به دمشق رسيدند، رؤوس شهدا و على بن الحسين (عليه السلام) و مخدّرات اهل بيت را نزد يزيد بردند. آن لعين اشارت كرد تا سر سرخيل آل خير البشر را در طشتى زرّين نهادند و كيفيّت حال را از فرستادگان ابن زياد سؤال كرد.

شمر ذى الجوشن تفصيل واقعه را تقرير نمود و گفت:

اى امير، حسين بن على (عليه السلام) با هجده نفر از اهل بيت و شصت نفر از اصحاب خويش به كربلا رسيد و ما با لشكرى گران متوجّه حرب او شديم. به او گفتيم يا به حكم عبيد اللّه رضا ده يا جنگ را ساخته باش. او قتال را اختيار كرد و ما مانند بلايا بر آنها فرود آمديم و به اندك فرصتى دمار از روزگار ايشان برآورديم. اكنون اجساد آن قوم در صحرا افتاده و به خون آغشته آفتاب ايشان را مى گدازد. باد خاك را بر آن قوم مى افشاند و پرستار ايشان كركس و عقاب است.

يزيد چون اين سخن بشنيد، ساعتى سر در پيش افكند و بعد از آن سر برآورد و اين اشعار بخواند:

ليت اشياخى ببدر شهدوا جزع الخرزج من وقع الاسل

ص: 43

قد قتلنا القوم من ساداتهم وعدلنا ميل بدر فاعتدل

فاهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا يا يزيد لا تشل

لست من خندف ان لم انتقم من بنى احمد ما كان فعل

لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل

ترجمه:

كاش بزرگان قبيله من در جنگ بدر (كه شكست خوردند)، بى قرارى مسلمانان خزرجى را از ضربات نيزه ما مى نگريستند (كه در احد چگونه شكست خوردند).

ما بزرگانشان را كشتيم، و انحرافى را كه در جنگ بدر پديد آمد تعديل كرديم.

آنگاه، همه از روى خوشى و شادكامى، آفرين گفته مى گفتند: يزيد دستت درد نكند. (اين شعر تلفيق از خود يزيد است).

من از نسل پدرانم (خندف) نيستم اگر از آل احمد آنچه را بر ما كردند انتقام نگيرم.

بنى هاشم، با ملك و قدرت بازى كردند، پس بايد دانست نه خبرى آمده و نه وحيى نازل گرديده است.

ترجمه الفتوح ،متن،ص:915

ص: 44

برحذر داشتن از دشمنى با اميرالمومنين عليه السلام

اشاره

پيامبراكرم صلي الله عليه وآله با آنكه دشمني با اميرالمومنين عليه السلام دشمني با خدا وخشم گرفتن بر حضرت را خشم گرفتن برخدا و رسول وآزردن او را آزردن خود معرفي كرده سقيفه نشينان بدتر ازآنچه با حضرت كردند نبود كه انجام دهند .

دشمنى با على دشمنى خدا و پيامبر او است

مجمع الزوائد - به نقل از ابو رافع -: پيامبر خدا على عليه السلام را به يمن فرستاد. مردى از قبيله اَسلَم كه به وى عمرو بن شاسِ اسلمى گفته مى شد، همراه وى رفت. اين مرد برگشت، در حالى كه از على عليه السلام بدگويى و شِكوه مى كرد.

پيامبر خدا به دنبال وى فرستاد و آن گاه به وى فرمود: «دور شو، اى عمرو! آيا از على ستمى در داورى ديدى، يا ديدى كه او خود را در تقسيم بيت المال بر ديگران ترجيح دهد؟».

گفت: به خدا، خير.

فرمود: «پس براى چه اين چيزهايى را كه به من خبر داده اند، مى گويى؟».

گفت: نمى توانم از دشمنى با او خوددارى كنم.

پيامبر خدا چنان خشمناك شد كه خشم از چهره اش هويدا بود. آن گاه فرمود: «كسى كه او را دشمن بدارد، مرا دشمن داشته است و كسى كه مرا دشمن بدارد، خداوند را دشمن داشته است؛ و دوستدار او دوستدار من است و دوستدار من دوستدار خداوند است. (1)

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله: هر كس مرا دوست دارد، بايد على را دوست داشته باشد. كسى كه على را دشمن بدارد، با من دشمنى كرده است و دشمن من دشمن خداى است و هر كس با خدا دشمنى ورزد، خداوندْ او را وارد جهنّم مى سازد. (2)

ص: 45

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله - در وصف على عليه السلام -: خداوند مى فرمايد: «كسى كه با على دشمنى ورزد، با من دشمنى كرده است؛ و كسى كه دوستدار على باشد، دوستدار من است و كسى كه او را ناسزا گويد، مرا ناسزا گفته و كسى كه با او به مخالفت برخيزد، با من مخالفت كرده و كسى كه نافرمانى او كند، نافرمانى من كرده و كسى كه او را بيازارد، مرا آزار داده و كسى كه دشمن اوست، دشمن من است و كسى كه او را دوست بدارد، مرا دوست داشته است و كسى كه بر او بتازد، بر من تاخته است و كسى كه با او حيله كند، با من حيله كرده است و كسى كه او را يارى دهد، مرا يارى كرده است. (3)

-كنز العمّال - به نقل از ابن عبّاس -: روزى پيامبر خدا دست على عليه السلام را گرفته، خارج شد و فرمود: «بدانيد! كسى كه با اين [شخص] دشمنى ورزد، با خدا و پيامبرش دشمنى ورزيده است؛ و كسى كه اين [شخص] را دوست بدارد، خدا و پيامبرش را دوست داشته است». (4)

-تاريخ دمشق - به نقل از ابن عبّاس -: پيامبرصلى الله عليه وآله به على بن ابى طالب عليه السلام نظر افكند و فرمود: «تو در دنيا سَرور و در آخرت سَرور هستى. دوستدار تو دوستدار من است و دوستت دوست خدا؛ و دشمن تو دشمن من است و دشمنت

دشمن خدا. پس، واى بر كسى كه پس از [درگذشت] من، با تو دشمنى كند». (5)

1. مجمع الزوائد: 9/174/14737، شرح الأخبار: 1/153/98.

ص: 46

2. تاريخ بغداد: 13/32/6988.

3. الأمالى، طوسى: 118/185، بشارة المصطفى: 65 و 111.

4. كنز العمّال: 13/109/36358.

5. تاريخ دمشق: 42 / 292 / 8822، المناقب: 327 / 337، مناقب على بن أبى طالب: 382 / 430.

دشمنى با على، دشمنى با خدا و پيامبرش است

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله: اى على! تو در دنيا و آخرت، سَرورى! دوست تو دوست من است و دوست من دوست خدا؛ و دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خدا. پس، واى بر كسى كه پس از [درگذشت] من، با تو دشمنى ورزد. (1)

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله - درباره على عليه السلام -: دوستدار تو دوستدار من است و دوستدار من دوستدار خدا؛ و دشمن تو دشمن من است ودشمن من دشمن خدا. (2)

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله: اى مردم! على سَرور (بزرگِ) جانشينان، رهبر سپيدرويان، و سرپرست مؤمنان است. دوستدار او دوستدار من است و دوستدار من دوستدار خدا؛ و دشمن او دشمن من است و دشمن من، دشمن خدا. (3)

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله - درباره على عليه السلام -: او برادر، وارث و جانشين من در ميان امّتم است. ولايت او واجب است و پيروى از او مايه برترى است و دوست داشتن او وسيله نزديكى به خداست. حزب او و طرفداران او حزب خدايند و شيعيان او ياران خدا. دوستان او دوستان خدا و دشمنان او دشمنان خدايند. (4)

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله: دوست على دوست خداست و دشمن على دشمن خدا. (5)

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله: به درستى كه على بن ابى طالب، جانشين خدا و جانشين من است.... دوستدار او دوستدار من و دشمن او دشمن من است؛ و دوستى با او دوستى با من و دشمنى با او دشمنى با من است. (6)

ص: 47

1. المستدرك على الصحيحين: 3/138/4640، فضائل الصحابة، ابن حنبل: 2/642/1092.

2. الخصال: 652/53 و 430/9 و 429/6 و 7، بشارة المصطفى: 77 و 128.

3. معانى الأخبار: 373/1.

4. الأمالى، صدوق: 678/924. نيز، ر.ك: بشارة المصطفى: 16 و 153.

5. الخصال: 496/5، الأمالى، صدوق: 149/146، بشارة المصطفى: 20.

6. الأمالى، صدوق: 271/299، بشارة المصطفى: 31، كنز الفوائد: 2/13، مائة منقبة: 58/14.

بَدا به حال دشمنان على!

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله: اى على! خوشا به حال كسانى كه تو را دوست دارند و تأييدت مى كنند؛ و بَدا به حال كسانى كه با تو دشمنى مى ورزند و تكذيبت مى نمايند! (1)

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله - خطاب به على عليه السلام -: خوشا به حال كسانى كه تو را دوست دارند و تصديقت مى كنند؛ و واى بر كسانى كه با تو دشمنى مى نمايند و بر تو دروغ مى بندند!

اى على! تو راهنما و پرچم هدايت اين امّتى. هر كه تو را دوست بدارد، رستگار مى شود و هر كه تو را دشمن بدارد، نابود مى گردد. (2)

1. المستدرك على الصحيحين: 3/145/4657، فضائل الصحابة، ابن حنبل: 2/680/1162.

2. الأمالى، صدوق: 655/891، بشارة المصطفى: 180، شرح الأخبار: 2/396/745.

خشم گرفتن خدا بر دشمنان على

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله: جبرئيل عليه السلام به من از خداوند خبر داد... كه او مى فرمايد:

«هر كه با على دشمنى ورزد و از وى پيروى نكند، نفرين و خشم من بر اوست». (1)

-كنز الفوائد - به نقل از ابو هُرَيره -: نزد پيامبرصلى الله عليه وآله بودم كه على بن ابى طالب عليه السلام وارد شد. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «آيا اين شخص را مى شناسى؟».

ص: 48

گفتم: اين، على بن ابى طالب است.

پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «اين، درياى عميق و خورشيد نورافشان است. دستانش بخشنده تر از فُرات و قلبش گسترده تر از دنياست. پس، هر كه با وى دشمنى ورزد، نفرين خدا بر او خواهد بود». (2)

1. الاحتجاج: 1/146/32.

2. كنز الفوائد: 1/148، مائة منقبة: 55/12، بحار الأنوار: 27/228/29.

خشم گرفتن پيامبر بر دشمنان على

-خصائص أمير المؤمنين - به نقل از سعد بن ابى وقّاص -: شنيدم پيامبر خدا، در روزى كه در جُحفه بود، دست على عليه السلام را گرفت و سخنرانى كرد. خداوند را حمد و ثنا گفت و سپس افزود: «اى مردم! من ولىّ شما هستم».

گفتند: راست گفتى، اى پيامبر خدا! تو ولىّ ما هستى.

سپس [پيامبرصلى الله عليه وآله] دست على عليه السلام را گرفت و بالا برد و گفت: «اين، ولىّ من است، و امانت ها (ديون) مرا ادا مى كند، و من دوستدار كسى هستم كه او را دوست بدارد و دشمن كسى هستم كه با او دشمنى ورزد». (1)

-مناقب على بن أبى طالب - به نقل از عبد اللَّه بن مسعود -: پيامبرصلى الله عليه وآله را ديدم كه دست على عليه السلام را گرفته، مى گويد: «خدا ولىّ من است و من ولىّ تواَم. با دشمنان تو دشمنم و با دوستان تو در صلح و دوستى اَم». (2)

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله: اى مردم! كسى كه على را دوست بدارد، دوستش مى دارم؛ كسى كه او را دشمن بدارد، دشمنش مى دارم؛ و به كسى كه به على بپيوندد، مى پيوندم؛ و از كسى كه از او ببُرد، مى بُرم؛ و به كسى كه به على جفا روا دارد، جفا روا مى دارم؛ و كسى كه از على حمايت كند، حمايتش مى كنم؛ و با كسى كه دشمن على باشد، دشمنى مى ورزم. (3)

ص: 49

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله: سه چيز است كه در هر كس يافت شود، نه او از من است و نه من از وى هستم: كينه على بن ابى طالب، دشمنى با اهل بيت، و اين كه كسى كه بگويد: ايمان، كلامى بيش نيست. (4)

-تاريخ دمشق - به نقل از عبد اللَّه بن عطاء، از عبد اللَّه بن بُرَيده، از پدرش -: پيامبر خدا هر يك از على بن ابى طالب عليه السلام و خالد بن وليد را به تنهايى [به جايى] فرستاد و [قبل از رفتن،] هر دوى آنان را جمع كرد و فرمود: «هر گاه گرد هم آمديد، از على پيروى كنيد».

هر يك به جانبى رفتيم. على دورتر رفت و زنى را به اسيرى گرفت و كنيزى را به عنوان خمس برداشت.من از دشمنان سرسخت على عليه السلام بودم و خالد بن وليد از اين دشمنى باخبر بود. مردى نزد خالد آمد و به او خبر داد كه على كنيزى را به عنوان خمس گرفته است. خالد گفت: اين چيست [كه مى گوييد]؟ سپس خبر اين ماجرا توسط افراد ديگر، پى در پى به خالد رسيد. خالد، مرا فرا خواند و گفت: اى بريده! فهميدى كه چه كار كرده است. نامه مرا نزد پيامبر خدا ببر و اين خبر را به ايشان برسان.

با نامه خالد رفتم و بر پيامبر خدا وارد شدم. پيامبرصلى الله عليه وآله نامه را در دست چپ گرفت و او - همان گونه كه خداوند فرموده است - نمى خوانْد و نمى نوشت. من طبق عادت، سرم را پايين انداختم و ماجراى على را براى ايشان توضيح دادم و بدگويى كردم. وقتى سخنم تمام شد، سرم را بالا آوردم. متوجّه شدم كه پيامبر خدا چنان خشمگين است كه هرگز چنين خشمى را در او، جز در نبرد با بنى قُرَيظه و بنى نضير نديده بودم.

ص: 50

[پيامبرصلى الله عليه وآله] به من نظر انداخت و فرمود: «اى بُرَيده! به درستى كه على پس از من، ولىّ شماست. پس، على را دوست بدار. او آنچه را به او امر شده، انجام مى دهد».

من (عبد اللَّه بن عطاء)، اين روايت را براى ابو جرب بن سُوَيد بن غَفله نقل كردم. وى گفت: عبد اللَّه بن بريده، قسمتى از اين حديث را از تو پنهان داشته است؛ زيرا پيامبر خدا به بريده فرمود: «آيا مى خواهى پس از من، منافق شوى؟». (5)

-المعجم الأوسط - به نقل از عبد اللَّه بن بُرَيده، از پدرش -: پيامبر خدا على عليه السلام را به حكومت يمن و خالد بن وليد را به حكومت جَبَل فرستاد و [قبل از رفتن آن دو] فرمود: «اگر شما دو نفر گِرد هم آمديد، از على پيروى كنيد».

دو گروه به هم رسيدند و غنايم بسيارى به دست آوردند كه همانند آن را پيش تر به دست نياورده بودند و على عليه السلام كنيزى را به عنوان خمس ستاند. خالد بن وليد، مرا فرا خواند و گفت: فرصت را غنيمت شمار و آنچه را على انجام داده است، به پيامبرصلى الله عليه وآله خبر بده».

به مدينه رفتم و وارد مسجد شدم. پيامبر خدا در منزلش بود و جمعى از يارانش بر درِ منزل ايشان ايستاده بودند. گفتند: اى بريده! چه خبر است؟ پاسخ دادم: خير است؛ خداوندْ مسلمانان را پيروز كرد. پرسيدند: چرا به مدينه برگشتى؟ پاسخ دادم:

-على كنيزى را به عنوان خمس برداشته است. آمده ام تا اين خبر را به پيامبر برسانم. مردم گفتند: به پيامبر خبر بده؛ زيرا اين خبر، على را از چشم پيامبرصلى الله عليه وآله مى اندازد.

ص: 51

پيامبر خدا اين سخنان را مى شنيد. خشمناكْ بيرون آمد و فرمود: «چرا بعضى ها بر على خُرده گيرى مى كنند؟ كسى كه از على بدگويى كند، از من بدگويى كرده است؛ و كسى كه از على جدا شود، از من فاصله گرفته است. على از من است و من از على هستم. على از سرشت من آفريده شده است و من از سرشت ابراهيم عليه السلام هستم و البته من از ابراهيم، برترم.

"ذُرِّيَّةَ بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ؛ (6) نسلى كه بعض از آنان از [نسل] برخى ديگرند؛ و خداوندْ شنواى داناست"».

سپس فرمود: «اى بريده! آيا نمى دانى كه حقِ ّ على بيش از كنيزى است كه به عنوان [سمهش از] خمس براى خود برداشته است؟ و على پس از من، ولىّ شماست؟».

گفتم: اى پيامبر خدا! به حقّ هم صحبتى، دستت را بگشا تا دوباره با تو بر اسلام، بيعت كنم.

پيامبر خدا فرمود: «از اسلام، جدا نشده اى كه دوباره بيعت كنى». (7)

-مسند ابن حنبل - به نقل از عبد اللَّه بن بُرَيده -: پدرم بُرَيده، به من خبر داد و گفت: چنان با على عليه السلام دشمن بودم كه كسى چنين با او دشمن نبود. مردى از قريش را فقط به خاطر دشمنى اش با على دوست مى داشتم. اين مرد با جمعى از سواركارانْ فرستاده شد و من همراه آنان بودم، و با آنان همراه نشدم، مگر به خاطر عداوتى كه با على عليه السلام داشتند. اسيرانى گرفتيم و آن مرد، نامه اى براى پيامبر خدا نوشت و درخواست كرد كه براى گرفتن خُمس، كسى را نزد ما بفرستد. [پيامبرصلى الله عليه وآله] على را به نزد ما فرستاد.

ص: 52

در بين اسيران، دخترى نوجوان بود. على، غنايم را تخميس كرد و قسمت نمود.

آن گاه، سرپوشيده بيرون آمد. به وى گفتيم: اى ابو الحسن! چه شده است؟ گفت: «آيا متوجّه نشديد كه در بين اسيران، دخترى نوجوان بود؟ [غنايم را] تقسيم و تخميس كردم و آن دختر، جزء خمس شد و در [سهم] اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآله قرار گرفت و آن گاه به [سهم] آل على انتقال يافت و با وى نزديكى كردم».

آن مرد، نامه اى به پيامبرصلى الله عليه وآله نوشت. گفتم: مرا همراه نامه بفرست. او هم مرا به عنوان گواه فرستاد. [نامه را نزد پيامبرصلى الله عليه وآله بردم و] شروع كردم به خواندن نامه و [هر بار] مى گفتم: راست گفته است.

پيامبرصلى الله عليه وآله نامه و دست مرا گرفت و فرمود: «آيا با على دشمنى مى ورزى؟». گفتم: بله.

فرمود: «با على دشمنى نكن، و اگر او را دوست دارى، دوست داشتنت را اضافه كن. سوگند به كسى كه جان محمّد در دست اوست، بهره آل على از خمس، بيش از آن دختر نوجوان است».

[پدرم مى]گفت: پس از شنيدن اين سخنِ پيامبر خدا، كسى محبوب تر از على عليه السلام نزد من نبود.

سوگند به كسى كه غير از او خدايى نيست، در روايت اين ماجرا، ميان من و پيامبر خدا كسى ديگر جز پدرم (بُرَيده)، واسطه نيست. (8)

-الإرشاد - درباره اسير كردن على عليه السلام زنانى از قوم عمرو بن مَعْديْكَرِب را و اختصاص دادن كنيزى به خويش -: بريده گفت: اى پيامبر خدا! اگر به مردم در چنين كارهايى اجازه دهيد، بيت المال مردم از بين مى رود!

ص: 53

پيامبرصلى الله عليه وآله به وى گفت: «واى بر تو، اى بريده! آيا نفاق را ترويج مى كنى؟ آنچه از غنايم براى من حلال است، براى على نيز حلال است. على بن ابى طالب، بهترينِ مردم براى تو و قومت است و بهترين كسى است كه پس از خودم در ميان همه امّتم جانشين كرده ام.

اى بريده! بپرهيز از اين كه با على دشمنى كنى؛ چرا كه خدا با تو دشمنى مى كند».

بريده گفت: آرزو كردم كه: اى كاش زمين برايم شكافته شود و من به درونش فرو روم؛ و گفتم: از خشم خدا و پيامبرش به خدا پناه مى برم. اى پيامبر خدا! از خدا برايم آمرزش بخواه. پس از اين، هرگز با على دشمنى نخواهم كرد و درباره اش چيزى جز خير نخواهم گفت.

آن گاه پيامبرصلى الله عليه وآله براى او آمرزش خواست. (9)

1. خصائص أمير المؤمنين، نسايى: 42 / 8، البداية والنهاية: 5 / 212.

2. مناقب على بن أبى طالب: 431/9 و 277/323، شرح نهج البلاغة: 4/107.

3. الأمالى، صدوق: 188/197، بشارة المصطفى: 24، التحصين، ابن طاووس: 550/12.

4. تاريخ دمشق: 42/284/8816، الفردوس: 2/85/2459، مناقب الامام أمير المؤمنين: 2/473/969.

5. تاريخ دمشق: 42/191/8646 و 8647؛ الأمالى، طوسى: 249/443.

6. آل عمران، آيه 34.

7. المعجم الأوسط: 6/162/6085. نيز، ر.ك: كشف المحجّة: 244.

8. مسند ابن حنبل: 9 / 13 / 23028، فضائل الصحابة، ابن حنبل: 2 / 691 / 1180، خصائص أمير المؤمنين، نَسايى: 178 / 98.

9. الإرشاد: 1/161، كشف الغمّة: 1/230، إعلام الورى: 1/253.

نفرين پيامبر بر دشمنى ورزان به على

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله - درباره على عليه السلام -: خداوندا! دوستش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار. (1)

ص: 54

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله - درباره على عليه السلام -: خداوندا! دوستش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار، و يارى كننده اش را يارى كن و خواركننده اش را خوار گردان. (2)

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله: هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خداوندا! با هر كه با على دوستى مى كند، دوستى كن و با هر كه با على دشمنى مى كند، دشمنى كن؛ و هر كه او را دوست مى دارد، دوستش بدار و با هر كه با او كينه مى ورزد، كينه بوَرز؛ و هر كه او را يارى مى كند، يارى اش كن و هر كه او را خوار مى كند، خوارش گردان. (3)

-امام حسن عليه السلام: [پيامبر خدا] بر منبر بود كه على عليه السلام را خواست و دست وى را گرفت و فرمود: «خداوندا! دوستش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار. خداوندا! براى دشمن على، بر روى زمين، نشيمنگاهى و در آسمان، راه عروجى قرار مده و او را در اعماق آتش، جاى ده». (4)

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله: هر كه با على دشمنى كند، با خدا دشمنى كرده است. (5)

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله - در حَجّة الوداع، در حالى كه بر شترش نشسته و دستش بر شانه على عليه السلام بود: خداوندا! آيا ابلاغ كردم؟ خداوندا! آيا ابلاغ كردم؟ اين، پسر عموى من و پدر فرزندان من است. خداوندا! دشمنانش را در آتش، واژگون ساز. (6)

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله - خطاب به على عليه السلام -: خداوند دشمن تو را بكُشد و با دشمنت دشمن باشد! (7)

ص: 55

-الإصابة - به نقل از ابن زبير -: معاويه حج مى گزارْد كه داخل مسجد شد. پيرمردى را ديد كه دو گيس بافته شده داشت و خوش چهره ترين و پاكيزه لباس ترينِ پيرمردها بود. معاويه نام او را پرسيد. به وى گفتند كه او پسر عُرَيض است.

معاويه، پيرمرد را فرا خواند و او آمد. معاويه به وى گفت: زمينى را كه در تَيماء (8) داشتى، چه كردى؟

پيرمرد گفت: هست.

معاويه گفت: آن را به من مى فروشى؟

پيرمرد گفت: بله، [كه] اگر [به پول آن] نياز نداشتم، آن را نمى فروختم.

معاويه از او خواست كه مرثيه اى را كه براى پسرش سروده بود، بخواند. او مرثيه اى خواند. ميان آن دو، سخنْ بالا گرفت تا اين كه از على عليه السلام سخن به ميان آمد. ابن عُرَيض از معاويه خشمگين شد. معاويه گفت: خِرِفت شده است. پيرمرد را بلند كردند. گفت: من ديوانه نيستم؛ امّا اى معاويه! تو را به خدا سوگند، آيا آن زمان را به ياد نمى آورى كه نزد پيامبر خدا نشسته بوديم و على عليه السلام وارد شد.

پيامبرصلى الله عليه وآله از وى استقبال كرد و فرمود: «خداوند آن را كه با تو مى جنگد، بكُشد و دشمنت را دشمن بدارد!»؟ (9)

1. سنن ابن ماجة: 1/43/116، مسند ابن حنبل: 6/401/18506.

2. الجمل: 81، فضائل الصحابة، ابن حنبل: 2/599/1022، تاريخ دمشق: 42/228/8727.

3. تاريخ دمشق: 42/219/8713.

4. الاحتجاج: 2/27/150، بحار الأنوار: 44/75/1.

5. الإصابة: 2/373/2560، اُسد الغابة: 2/238/1589، كنز العمّال: 11/601/32899.

6. المعجم الأوسط: 6/300/6468، كنز العمّال: 5/291/12914 و 11/609/32947.

7. الجمل: 81، الفصول المختارة: 245، بشارة المصطفى: 166، مائة منقبة: 99/43.

ص: 56

8. تَيماء، جايى نزديك كوفه از سمت شام است. (معجم البلدان: 5 / 345)

9. الإصابة: 3/82/3254.

هشدار خداوند درباره آزردن على

وَالَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُواْ فَقَدِ احْتَمَلُواْ بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُّبِينًا ؛ (1) و كسانى كه مردان و زنان مؤمن را، بدون آن كه مرتكب عملى [ناروا] شده باشند، آزار مى رسانند، زير بار بُهتان و گناهى آشكار رفته اند.

-كشف الغمّة - به نقل از مُقاتل بن سليمان، درباره اين سخن خداوند متعال كه فرمود: «و كسانى كه مردان و زنان مؤمن را، بدون آن كه مرتكب عملى [ناروا] شده باشند، آزار مى رسانند» -: اين [آيه]، درباره على بن ابى طالب عليه السلام نازل شده است، كه گروهى از قريش، وى را اذيّت مى كردند و بر او دروغ مى بستند. (2)

-تفسير القرطبى - در تفسير اين سخن خداوند متعال: «و كسانى كه مردان و زنان مؤمن را، بدون آن كه مرتكب عملى [ناروا] شده باشند، آزار مى رسانند، زير بار بُهتان و گناهى آشكار رفته اند» -: گفته شده است كه اين [آيه]، درباره على عليه السلام نازل شده است؛ زيرا منافقانْ وى را آزار مى دادند و بر او دروغ مى بستند. (3)

1. احزاب، آيه 58.

2. كشف الغمّة: 1/322. ر.ك: مخالفان دشنامگويى / ابن عبّاس.

3. تفسير القرطبى: 14/240، الكشّاف: 3/246، أسباب نزول القرآن: 377/717.

حسادت به على، حسادت به پيامبر است

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله: هر كس به على حسادت كند، به من حسادت كرده است و كسى كه به من حسادت كند، داخل آتش مى شود. (1)

-پيامبر خداصلى الله عليه وآله: هر كس به على حسد ورزد، به من حسد ورزيده است و كسى كه به من حسد ورزد، كافر شده است. (2)

ص: 57

-الأمالى - به نقل از انس بن مالك -: خدمتگزار پيامبرصلى الله عليه وآله بودم. هر گاه او از على عليه السلام ياد مى كرد، شادى را در چهره اش مى ديدم.

روزى، مردى از فرزندان عبد المطّلب بر او وارد شد و نشست و از على عليه السلام سخن به ميان آورد و شروع به بدگويى از وى كرد. چهره پيامبرصلى الله عليه وآله دگرگون شد. طولى نكشيد كه على عليه السلام وارد شد و سلام كرد. پيامبرصلى الله عليه وآله جواب سلامش را داد. آن گاه فرمود: «على و حق، چنين همراه هم اند» و با دو انگشتش همراهى را نشان داد [و در ادامه فرمود:] «هرگز از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض بر من وارد شوند. اى على! هر كس به تو حسادت كند، به من حسادت كرده و حسادت كننده به من به خدا حسادت كرده و حسادت كننده به خدا در آتش است». (3)

-امام على عليه السلام: نزد پيامبر خدا شِكوه كردم كه مردم به من حسادت مى كنند. فرمود: «آيا راضى نيستى كه از نخستين چهار نفرى باشى كه وارد بهشت مى شوند؟ من، تو، حسن و حسين، و همسرانمان از سمت چپ و راستمان، و فرزندانمان از پشت همسرانمان، و شيعيانمان در پى ما مى آيند». (4)

1. الأمالى، طوسى: 623 / 1287. در اين كتاب، شعر عُرَنى نيز آمده است كه مى گويد:

من مورد حسادت واقع شدم و خداوند نيز در اين حسادت افزود / كسى كه يك روزْ مورد حسادت واقع نشد، زندگى نكرد.

انسان، جز به خاطر فضايلش (مانند: علم، انديشه، نيرو و بخشش)، مورد حسادت قرار نمى گيرد.

ص: 58

2. الأمالى، طوسى: 623/1286، مناقب آل أبى طالب: 3/213.

3. الأمالى، طوسى: 624/1288، بحار الأنوار: 38/30/4.

4. فضائل الصحابة، ابن حنبل: 2/624/1068، تفسير القُرطُبى: 16/22.

دشمنان حضرت

حفصه

چون به عايشه خبر رسيد كه امير المؤمنين (عليه السلام) در ذو قار فرود آمده است، به حفصه،دختر عمر چنين نوشت:

اما بعد، اكنون ما در بصره فرود آمده ايم و على در ذو قار است و گردنش چنان شكسته شده است كه گويى تخم مرغى را به كوه صفا كوبيده باشند و چون شتر سرخ- موى محاصره شده است كه اگر قدمى پيش گذارد دشنه به گلويش فرو مى برند و اگر قدمى به عقب رود از پشت پاهايش را قطع مى كنند.

چون اين نامه به حفصه رسيد، شاد شد و كودكان خاندان تيم و عدى را دعوت كرد و به دست كنيزكان خود دايره و دف داد و گفت بزنيد و اين ترانه را بخوانيد:

«خبر تازه چيست؟ خبر تازه چيست؟ على چون شتر سرخ موى محاصره شده در ذو قار است. اگر جلو رود دشنه به گلويش مى زنند و اگر عقب رود پاهايش را قطع مى كنند.»

نبرد جمل / ترجمه الجمل و النصرة لسيد العترة في حرب البصرة، ص: 169

عايشه

پيامبر صلي الله عليه وآله در بستر بيمارى به حضرت امير عليه السلام خطاب كرده و گفت: يا على ! عايشه و حفصه با تو جدال و نزاع و عداوت خواهند كرد بعد از من ، و عايشه با لشكريانش بر تو خروج خواهد كرد، و حفصه را خواهد گذاشت كه براى او لشكر جمع كند، و هر دو آنها در عداوت با تو مثل يكديگر خواهند بود، يا على در آن وقت چه خواهى كرد؟

ص: 59

حضرت امير عليه السلام گفت : يا رسول الله ! اگر چنين كنند اول از كتاب خدا حجت بر ايشان تمام كنم ، اگر قبول نكنند سنت تو را و آن چه در بيان وجوب اطاعت من و لزوم حق من فرموده اى بر ايشان حجت خواهم كرد، اگر قبول نكنند خدا را و تو را بر ايشان گواه خواهم گرفت و با ايشان قتال خواهم كرد. حضرت فرمود: يا على ! قتال كن و شتر عايشه را پى كن و پروا مكن ، پس گفت : خداوندا تو گواه باش .پس فرمود: يا على ! چون چنين كنند، ايشان را طلاق بگو و از من بيگانه گردان كه هر دو بيگانه اند از من در دنيا و عقبى ، و پدرهاى ايشان شريكند با ايشان در عمل ايشان . پس گفت : يا على ! صبر كن بر ستم ظالمان ، به درستى كه كفر و ارتداد و نفاق رو خواهد آورد به سوى مردم با خلافت ابوبكر، و عمر از او بدتر و ستمكارتر خواهد بود، و همچنين سوم ايشان عثمان ، چون او كشته شود براى تو جمع خواهند شد گروهى از شيعيان كه با ايشان جهاد خواهى كرد با ناكثان و قاسطان و مارقان ، نفرين و لعنت كن بر ايشان كه ايشان و شيعيان و دوستان ايشان احزاب كفر و نفاقند.

بحارالانوار، 22/488.

ص: 60

قربش

پيامبر خداصلى الله عليه وآله - در وصيّتش به امير مؤمنان عليه السلام -: اى برادرم! قريش، همديگر را عليه تو يارى خواهند كرد و در ستم كردن بر تو و كوبيدنت، هم داستان خواهند گشت. اگر ياورانى يافتى، با آنان درگير شو؛ و اگر ياورانى نيافتى، دست نگه دار و خونت را حفظ كن، كه شهادت در پى توست. (1)

امام على عليه السلام - در سخنى كه در دادخواهى و شِكوه از قريش داشت -: خداوندا! از تو عليه قريش و كسانى كه آنان را يارى مى كنند، كمك مى خواهم؛ زيرا كه آنان پيوند خويشاوندى ام را بريدند، حقّم را ضايع نمودند و در منازعه با من بر سر حقّى گرد آمدند كه من از ديگران به آن، سزاوارتر بودم و گفتند: «حق، آن است كه بگيرى و حق، آن است كه نگهش دارى. به غم، صبر كن و يا از تأسّف بمير!».

نگريستم و ديدم هيچ كمكْ كارى ندارم؛ نه مدافعى و نه ياورى، جز خانواده ام. پس دريغم آمد (نخواستم) كه آنان بميرند. خار به چشم، صبر كردم و غُصّه در گلو،چشيدم و خويشتندارانه بر چيزى كه تلخ تر از حنظل و براى دل، درد آورتر از تيغ شمشير بود، شكيبايى كردم. (2)

امام على عليه السلام: خداوندا! از تو عليه قريش و كسانى كه آنان را يارى مى كنند، يارى مى جويم؛ چرا كه آنان پيوند خويشاوندى ام را بريدند، منزلت والايم را كوچك شمردند و بر سر حاكميّتى كه از آنِ من بود، عليه من گرد آمدند و گفتند: «حق را مى توانى بگيرى و مى توانى وا گذارى». (3)

ص: 61

امام على عليه السلام: خداوندا! قريش را از طرف من مجازات كن! آنان پيوند خويشاوندى ام را بريدند، مرا از حقّم دور ساختند، كم خِردان را بر من جَرى ساختند و بر خون من تشنه گشتند. (4)

امام على عليه السلام: خداوندا! قريش را از طرف من مجازات كن! آنان در حقّم ستم ورزيدند، منزلت مرا كوچك شمردند و مرا از ميراثم بازداشتند. (5)

امام على عليه السلام: خدايا! من از تو عليه قريش، يارى مى جويم؛ چرا كه آنان در حقّم ستم ورزيدند، مرا از ميراثم بازداشتند و عليه من گرد آمدند. (6)

امام على عليه السلام: ما را با قريش، چه كار؟ آنان به نام ما دنيا را مى بلعند و بر گُرده ما گام مى نهند. به خدا كه شگفت آور است: نامى بزرگ بر نام گيرنده اى خوار! (7)

امام على عليه السلام - در نامه اى به برادرش عقيل -: قريش را در تاختنشان در گم راهى و جولانشان در دشمنى و غرق شدنشان در سرگردانى رها كن، كه آنان بر

جنگ با من گرد آمده اند، همان گونه كه پيش از من، بر جنگ با پيامبر خدا گرد آمده بودند. خداوند، قريش را از طرف من مجازات كند! آنان پيوند خويشاوندى ام را بريدند و حاكميّت پسر مادرم را از من گرفتند. (8)

ابن ابى الحديد مى گويد:كلام آن حضرت كه: «قريش را در تاختنشان در گم راهى و جولانشان در دشمنى و غرق شدنشان در سرگردانى رها كن» تا آن جا كه فرمود: «بر جنگ با پيامبر خدا گرد آمده بودند»، سخن درستى است؛ چرا كه از روزى كه با على عليه السلام بيعت شد، قريش به خاطر بغض، حسد و كينه اش نسبت به وى، بر جنگ با او گرد آمدند و همه، دست به دست هم، به مخالفت و جنگ با وى پرداختند، همان گونه كه در آغاز اسلام با پيامبر خدا چنين كردند؛ و [از اين لحاظ،] هيچ فرقى بين وى و پيامبر خدا نبود، جز آن كه خداوندْ پيامبر خدا را از كشته شدن، نگه داشت و او به مرگ طبيعى در گذشت؛ ولى بر على عليه السلام شخصى كمين كرد و وى را كشت.

ص: 62

[امّا ادامه] كلام آن حضرت، كه مى گويد: «فجزت قريشاً عنّى الجوازى...؛ خداوند، قريش را از طرف من مجازات كند! آنان پيوند خويشاوندى ام را بريدند و حاكميّت پسر مادرم را از من گرفتند»، جمله نخست آن، در شكل مَثَل به كار مى رود، [بدين صورت كه] به كسى كه به تو بدى كرده است، نفرين مى كنى و مى گويى: «خداوند، تو را از طرف من مجازات كند!».

همچنان كه گفته مى شود: «جزاه اللَّه بما صنع؛ خداوند، او را به خاطر آنچه انجام داده، جزا دهد» و «جازاه اللَّه بما صنع؛ خداوند به خاطر آنچه انجام داده، با وى برخورد كند». مصدر اوّلى «جزاء» است و مصدر دومى «مجازاة».

كلمه «جوازى»، جمع «جازيَة» است؛ مثل: «جوارى» كه جمع «جاريَة» است.

گويى [على عليه السلام در اين قسمت از كلامش] گفته است: قريش به خاطر هر چه بدى، تُندى، مصيبت و سختى كه در حقّ من روا داشته است، جزا ببيند! يعنى خداوند، همه اين بدبختى ها را جزاى قريش - به خاطر آنچه عليه من انجام داده است - قرار دهد!

[و امّا جمله:] «سلطانُ ابنِ اُمّى؛ حكومت پسر مادرم». [«سلطان»] يعنى «حاكميّت»؛ و [مقصود از] پسر مادرش، پيامبر خداست؛ چون آن دو، پسران فاطمه (دختر عمرو بن عمران بن عائذ بن مخزوم) مادر عبد اللَّه و ابو طالب عليهما السلام هستند.

[حضرت عليه السلام] نفرمود: «حاكميّت پسر پدرم»؛ چون برادران ابو طالب در رسيدن نسبشان به عبد المطّلب با وى شريك بودند. (9)

1. الأخبار الطوال: 167، تاريخ الطبرى: 4 / 566، مروج الذهب: 2 / 385.

2. تاريخ الطبرى: (4 / 567، 568) و (4 / 569، 571، 572) و (4 / 574، 5 / 12).

ص: 63

3. تاريخ الطبرى: (4 / 567، 568) و (4 / 569، 571، 572) و (4 / 574، 5 / 12).

4. تاريخ الطبرى: (4 / 567، 568) و (4 / 569، 571، 572) و (4 / 574، 5 / 12).

5. تاريخ دمشق: 46/51، الأخبار الطوال: 172، وقعة صفّين: 206.

6. تاريخ الطبرى: 5/71، الكامل فى التاريخ: 2/397، اُسد الغابة: 6/14/5692.

7. اُسد الغابة: 6/13/5692، الاستيعاب: 4/162/2878.

8. تاريخ الطبرى: 5/71، الكامل فى التاريخ: 2/397، الأمالى، طوسى: 725/1525.

9. تاريخ دمشق: 10/149/872، الأخبار الطوال: 167 و 172، شرح نهج البلاغة: 3/215.

بني اميه

امام على عليه السلام: بنى اميّه، ميراث محمّدصلى الله عليه وآله را جرعه جرعه به من مى دهند. به خدا، اگر زنده بمانم، آن سان كه قصّابْ شكنبه خاك آلوده را دور مى افكند، آنها را دور مى افكنم (پراكنده مى سازم). (1)

امام على عليه السلام - هنگامى كه اتّهام بنى اميّه به او (يعنى مشاركت داشتن در [ريختن] خون عثمان) به گوشش رسيد -: آيا شناخت بنى اميّه از من آنان را از عيبجويى از من باز نمى دارد؟ آيا سابقه ام در اسلام، نادانان را از تهمت زنى به من باز نمى دارد؟ البتّه پندى كه خداوند به آنان داده، از بيان من رساتر است.

من مغلوب كننده از دين خارج شدگان، و محكوم كننده پيمان شكنانِ در شبهه غلتيده ام. كارها بر كتاب خدا عرضه مى شوند و بندگان بر اساس آنچه در دل دارند، پاداش داده مى شوند. (2)

الأغانى - به نقل از حارث بن حُبَيش -: سعيد بن عاص، مرا با هديه هايى به مدينه اعزام كرد و مرا پيش على عليه السلام فرستاد و به وى چنين نوشت: «من آن قدر كه براى تو مى فرستم، براى هيچ كس، جز امير مؤمنان، نمى فرستم».

ص: 64

پيش على عليه السلام آمدم و به وى خبر دادم. فرمود: چه قدر بنى اميّه، ميراث محمّدصلى الله عليه وآله را تاراج مى كنند! سوگند به خدا، اگر قدرت را به دست گيرم، آنها را چون قصّابى كه شكنبه خاك آلوده را دور مى افكند، دور مى افكنم (پراكنده مى سازم). (3)

الكامل فى التاريخ - به نقل از ابو زَناد -: هشام بن عبد الملك [، خليفه اُموى] را ديدم. و من در كاروان او [در مكّه] بودم كه سعيد بن عبد اللَّه بن وليد بن عثمان بن عفّان به ديدارش آمد و به كنارش رفت. شنيدم كه سعيد مى گفت: اى امير مؤمنان! خداوند، همواره بر اهل بيتِ امير مؤمنانْ نعمت داده و خليفه مظلومش را يارى كرده است. در اين جاها، مردم، همواره ابو تراب را نفرين مى كنند. اين جاها، جاهايى خوب [براى مستجاب شدن دعا] است، و سزاوار است كه امير مؤمنان هم ابو تراب را نفرين كند.

اين سخن بر هشام، سنگين آمد و گفت: ما براى بدگويى كردن و نفرين فرستادن به كسى اين جا نيامده ايم. ما براى حج آمده ايم. (4)

1. شرح نهج البلاغة: 6/316، وقعة صفّين: 461.

2. أنساب الأشراب: (3 / 211) و (3 / 213) و (3 / 212).

3. أنساب الأشراب: (3 / 211) و (3 / 213) و (3 / 212).

4. أنساب الأشراب: (3 / 211) و (3 / 213) و (3 / 212).

غني

امام على عليه السلام: قبيله هاى غنى (1) و باهله و... (2) را صدا كنيد تا سهمشان رابگيرند. سوگند به آن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، آنان را در اسلام، نصيبى نيست.

ص: 65

و من در جايگاهم در كنار حوض [كوثر] و در جايگاه شايسته، شهادت خواهم داد كه آنان در دنيا و آخرت، دشمن من اند. اگر جاى پايم محكم شود، هر قبيله را به قبيله اى برمى گردانم (قبايل نوظهور را به قبايل مادر، پيوند مى زنم) و شصت قبيله را كه سهمى در اسلام ندارند، باطل خواهم ساخت. (3)

امام صادق عليه السلام: امير مؤمنان على عليه السلام فرمود: «پيش من نوشته اى با مُهر پيامبر خداست كه در آن، نام شصت قبيله باطل وجود دارد كه سهمى در اسلام ندارند و از جمله آنان، دو قبيله غنى و باهله هستند».

و فرمود: «اى افراد قبايل باهله و غنى! فردا بياييد و سهمتان را بگيريد، تا [آن روز كه] در جايگاه شايسته گواهى دهم كه شما مرا دوست نمى داريد و من هم هرگز شما را دوست نمى دارم».

و فرمود: «انتقامى از قبيله غنى خواهم گرفت كه قبيله باهله از آن به لرزه بيفتد».

در بيت المال، مالى از مَهر (كابين) زناكاران بود. فرمود: «آن را بين دو قبيله غنى و باهله تقسيم كنيد». (4)

1. الفتوح: 4/233 - 236.

2. اُسد الغابة: 1/375/406، الاستيعاب: 1/243/175.

3. اُسد الغابة: 1/374/406، الاستيعاب: 1/242/175. نيز، ر.ك: التاريخ، ابن معين: 2/58.

4. الغارات: 2/640، شرح نهج البلاغة: 2/18. نيز، ر.ك: الإرشاد: 1/321.

بني اود

بنى اَوْد، اعرابى از شاخه قحطانى (يمنى) بودند كه به پستى و پلشتى شناخته مى شدند و دشمن امام على عليه السلام و فرزندانش بودند.

آنان در جنگ صِفّين، در كنار معاويه (1) بودند و همواره با بنى اميّه و عليه اهل بيت عليهم السلام بودند. (2)

ص: 66

فَرحةُ الغَرىّ - به نقل از هشام بن سائب كلبى، از پدرش -: بنى اود را ديدم كه بدگويى به على بن ابى طالب عليه السلام را به فرزندان و خدمتكارانشان آموزش مى دادند.

در بين آنان، مردى از ياران عبد اللَّه بن ادريس بن هانى بود كه روزى بر حَجّاج بن يوسفْ وارد شد و سخنى گفت و حَجّاج به وى جواب درشتى داد.

وى به حَجّاج گفت: اى امير! چنين نگو؛ زيرا در بين قريش و ثَقيف، فضيلتى متداول نيست، مگر آن كه در بين ما نيز همانند آن، وجود دارد.

حَجّاج گفت: فضيلت هاى شما چيست؟

پاسخ داد: هيچ گاه عثمان در جمع هاى ما بدگويى نمى شود و به بدى ياد نمى گردد.

حَجّاج گفت: اين، فضيلت است.

مرد گفت: هيچ گاه در بين ما، خارجى ديده نشده است.

حَجّاج گفت: اين، فضيلت است.

مرد گفت: در جنگ ها از ما، جز يك نفر همراه ابو تراب شركت نكرده است كه اين كارش، او را از چشم ما انداخته و مُنزوى ساخته است و وى هيچ ارزش و منزلتى نزد ما ندارد.

حَجّاج گفت: اين، فضيلت است.

مرد گفت: هر كس از ما كه بخواهد با زنى ازدواج كند، درباره او مى پرسد كه: «آيا وى ابو تراب را دوست داشته و يا او را به نيكى ياد كرده است؟». اگر گفته شود كه اين زن، چنين كرده است، از او دورى مى گزيند و با او ازدواج نمى كند.

حَجّاج گفت: اين، فضيلت است.

مرد گفت: در بين ما پسرى به دنيا نيامده كه على يا حسن يا حسين ناميده شود و نيز دخترى به دنيا نيامده كه فاطمه ناميده شود.

ص: 67

حَجّاج گفت: اين، فضيلت است.

مرد گفت: روزى كه حسين به سوى عراق آمد، زنى از قبيله ما نذر كرد كه اگر خدا حسين را بكشد، ده نفر شتر قربانى كند و هنگامى كه او كشته شد، به نذرش وفا كرد.

حَجّاج گفت: اين، فضيلت است.

مرد گفت: از يك نفر از ما خواسته شد كه از على برائت بجويد و او را نفرين كند. وى گفت: باشد؛ حسن و حسين را هم مى افزايم.

حَجّاج گفت: سوگند به خدا كه اين، فضيلت است.

مرد گفت: امير مؤمنان، عبد الملك، به ما گفت: شما لباس زير بالاپوش و ياران بعد از انصار هستيد. (3)

حَجّاج گفت: اين، فضيلت است.

مرد گفت: در كوفه، جز قبيله بنى اود، نمكين نيستند.

حَجّاج، خنده اش گرفت.

پدرم به من گفت: خداوند، ملاحت (نمكين بودن) را از آنان گرفت. (4)

1. سير أعلام النبلاء: 3/410/65، اُسد الغابة: 1/375/406، الاستيعاب: 1/243/175.

2. الغارات: 2/640، شرح نهج البلاغة: 4/79 و 15/98.

3. مروج الذهب: 3/172، تاريخ بغداد: 1/211/49، اُسد الغابة: 1/375/406، الغارات: 2/640. ر.ك: ص 95 (پذيرفته شدن نفرين وى درباره بسر بن ارطات).

4. سير أعلام النبلاء: 3/411/65.

باهله

باهِله، قبيله اى از بنى قيس بن عيلان (عدنانى ها/ اعراب غير يمنى) (1) هستند كه دشمن امام على عليه السلام بودند و در جمل، با وى جنگيدند. (2) درباره اين قبيله، گفته شده است كه: بى نهايت، پست و پلشت و فرومايه بودند. (3)

امام على عليه السلام: اى باهله! فردا بياييد و با [بقيّه] مردم، حقّتان را بگيريد! خداوند، گواه است كه شما مرا دشمن مى داريد و من هم شما را دشمن مى دارم. (4)

ص: 68

وقعة صِفّين - به نقل از ليث بن سُلَيم -: على عليه السلام قبيله باهله را فرا خواند و گفت: اى جمع باهله! خداوند را گواه مى گيرم كه شما مرا دشمن مى داريد و من هم شما را دشمن مى دارم. سهم خود را بگيريد و به سمت ديلم برويد.

آنان از اين كه همراه وى به صفّين بروند، ناراضى بودند. (5)

الغارات - به نقل از سعيد اشعرى -: هنگامى كه على عليه السلام به سوى نهروان حركت كرد، شخصى را از قبيله نَخَع، به نام هانى بن هوذه، به جاى خود گذاشت.

وى به على عليه السلام نوشت: «دو قبيله غنى و باهله فتنه كرده اند و از خدا مى خواهند كه دشمنت را بر تو پيروز گرداند».

على عليه السلام به وى نوشت: «از كوفه اخراجشان كن و هيچ كس از آنان را رها نكن». (6)

تاريخ بغداد - به نقل از ابو محمّد سعيد بن سَلَم بن قُتَيبه باهلى -: به قصد حج، به راه افتادم و همراه من، هودج ها و كجاوه هاى بسيار بود. به باديه رسيدم، در حالى كه من بر پشت الاغم سوار و جلودار قافله بودم. باديه نشينى را ديدم كه در جلوى خيمه اش چمباتمه زده بود و با نگاهش كاروان را دنبال مى كرد. به وى سلام كردم.

گفت: اين هودج ها و كجاوه ها از آنِ كيست؟

گفتم: از آنِ يك مرد باهلى.

گفت: سوگند به خدا كه فكر نمى كنم خداوند به يك فردِ باهلى، چنين ببخشد.

وقتى تحقير او را نسبت به باهلى ها ديدم، نزديكش رفتم و گفتم: اى باديه نشين! دوست دارى كه اين كجاوه ها و هودج ها از آنِ تو باشد و تو مردى باهلى باشى؟

ص: 69

گفت: خدا نكند!

گفتم: دوست دارى كه امير مؤمنان باشى و در عين حال، مردى باهلى باشى؟

گفت: خدا نكند!

گفتم: دوست دارى كه باهلى باشى و اهل بهشت باشى؟

گفت: به يك شرط.

گفتم: به چه شرط؟

پاسخ داد: به شرط اين كه بهشتيان نفهمند من باهلى هستم.

همراهم يك كيسه درهم بود. آن را به وى دادم. آن را گرفت و گفت: نياز مرا برآورده ساختى.

وقتى آن [كيسه] را به خود چسباند، گفتم: من مردى باهلى هستم.

كيسه را به سويم پرت كرد و گفت: به آن، نياز ندارم.

گفتم: اى بينوا! بردار. خودت گفتى كه نيازمند هستى.

گفت: دوست ندارم خدا را، در حالى كه ببينم شخصى باهلى بر من منّت دارد.

پيش مأمون آمدم و داستان باديه نشين را نقل كردم. آن قدر خنديد كه به پشت افتاد. به من گفت: اى ابو محمّد! چه قدر شكيبايى! و آن گاه، صدهزار دِرهم جايزه به من داد. (7)

الكُنى و الألقاب: باهلى، منسوب به قبيله باهله را گويند و عرب ها از منسوب شدن به اين قبيله اِبا داشتند، تا جايى كه شاعر مى گويد:

اگر روح باهلى داشته باشى /

نژاد هاشمى داشتن، سودى ندارد!

و ديگرى گفته است:

اگر به سگى گفته شود: «اى باهلى!» /

از زشتىِ اين انتساب، به عو عو مى افتد. (8)

1. الاستيعاب: 1/245/175.

2. جَوْف يا جَوْف المحوّرة، جايى است در سرزمين هَمْدان. (معجم البلدان: 2 / 188)

3. تاريخ دمشق: 10/152/872. نيز، ر.ك: أنساب الأشراف: 3/211.

4. چاه ميمون، چاهى است در منطقه مكّه، منسوب به ميمون بن عامر. (معجم البلدان: 1 / 302)

ص: 70

5. نجران، سومين شهر بزرگ يمن (پس از صنعاء و عدن) است. در آن جا، نخل هاى خرما وجود دارد. فاصله آن از صنعاء، ده منزل است. پس از فتح، ساكنانش نخست درخواست مباهله كردند؛ ولى بعد از مدّتى از آن دست كشيدند و جزيه دادن را قبول كردند. (تقويم البلدان: 92)

6. جَيشان، سرزمينى در يمن است كه چون جيشان بن غيدان در آن منزل گزيد، به اين اسم، نامبردار شد. (معجم البلدان: 2 / 200)

7. صنعاء (پايتخت يمن)، در جنوب حجاز و شمال شهر عدن قرار دارد و از گذشته دور، از مهم ترين شهرهاى يمن و حجاز، به شمار مى رفته است.

8. حضرموت، ناحيه اى وسيع در شرق عدن و در نزديكى درياست. سرزمين شنىِ پس از آن با نام «احقاف» شناخته مى شود و در آن، مقبره هود پيامبرعليه السلام و در نزديكى آن، چاه بَرَهوت قرار دارد. از جمله مناطقِ يمن شرقى و بزرگ ترين آنهاست و نامش در تورات، «حاضرميت» است. (معجم البلدان: 2 / 270)

از بين بردن ثقلين

زمزمه «حسبنا كتاب اللَّه»

ماجرائى است كه تحت تأثير انگيزه هاى دنيائى، هدفش بازگرداندن نظام شكل يافته اسلام به نظام فروپاشيده قومى و اصول باطل پيش از اسلام بود، و همه محدّثين و سيره نويسان در صحّت آن اتفاق دارند. و ماجراى آن چنين بود كه به گفته ابن عباس وقتى پيغمبر اسلام احساس كرد آخرين شريانهاى حيات پربركتش از هم مى گسلد، سر از بالين برداشته فرمودند: «برايم قلم و دواتى بياوريد تا با آن چيزى بنويسم كه بعد از من گمراه نشويد». شخصى از ميان جمعيّت گفت: بيمارى بدو غلبه نمود و اينك هذيان مى گويد، كتاب خدا ما را بس است

ص: 71

او مى دانست پيغمبر در نظر دارد با مدرك كتبى امر امامت بعد از خود را، كه قرآن آن را مكمّل دينش دانسته با تعيين اسم رهبرى به مردم اعلام كند، لذا گفت:

«حَسبُنا كتابَ اللَّه» و تراوش اين جملات از دو لب مشكوك آن فرد نشان مى داد كودتاى خزنده اى در حال شكل گرفتن است.

معاني الأخبار / ترجمه محمدى، مقدمه، ص: 6

منع از تفسير قرآن

معاويه به ابن عبّاس گفت: ما به همه جا نامه نوشته ايم و از ذكر فضايل على و خانواده اش منع كرده ايم. تو هم زبانت را نگه دار.

ابن عبّاس گفت: اى معاويه! آيا ما را از خواندن قرآن، نهى مى كنى؟

گفت: نه.

ابن عبّاس گفت: آيا ما را از تفسير كردن قرآن، نهى مى كنى؟

گفت: آرى.

ابن عبّاس گفت: پس، قرآن را بخوانيم و از مقصود خداوند در قرآن نپرسيم! آن گاه گفت: كدام يك بر ما واجب است: خواندن قرآن، يا عمل كردن به آن؟

معاويه گفت: عمل كردن به آن.

ابن عبّاس گفت: چگونه به قرآن عمل كنيم، در حالى كه نمى دانيم منظور خداوند چيست؟

[معاويه] گفت: از كسى بپرس كه آن را به غير آنچه تو و خاندانت تفسير مى كنيد، تفسير مى كند.

ابن عبّاس گفت: خداوند، قرآن را بر خاندان من نازل كرده است. از آل ابو سفيان درباره آن بپرسم؟! اى معاويه! آيا ما را از اين كه خداوند را با حلال و حرام قرآن پرستش كنيم، باز مى دارى؟ اگر امّت اسلامى درباره آن نپرسند تا بدانند، هلاك خواهند شد و اختلاف خواهند كرد.

معاويه گفت: قرآن را بخوانيد و تفسير كنيد؛ ولى از آنچه خداوند درباره شما نازل كرده است، چيزى نقل نكنيد و جز آن را نقل كنيد.

ص: 72

ابن عبّاس گفت: خداوند در قرآن مى فرمايد: «يُرِيدُونَ أَن يُطْفِئُواْ نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلآَّ أَن يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ ؛ مى خواهند نور خدا را با سخنان خويش خاموش كنند؛ ولى خداوند نمى گذارد، تا نور خود را كامل كند، هر چند كافران را خوش نيايد».

شرح نهج البلاغة: 4/58

ممانعت از نقل حديث

نخستين كسى كه از نقل حديث و روايت ممانعت كرد و گفت: «حسبنا كتاب الله» خليفه دوم عمر بن خطاب بود، هنگامى كه رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و اله در بستر بيمارى بودند فرمودند: كاغذ و دواتى بياوريد تا براى شما وصيتى بنويسم كه بعد از من گمراه نگرديد، خليفه دوم در مجلس حاضر بود و گفت:

اين مرد حواسش جمع نيست كتاب خدا ما را كفايت مى كند، بار ديگر حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و اله سخنان خود را تكرار كردند، عمر نيز سخن خود را تكرار نمود، در اين هنگام در مجلس سر و صدا شد، پيامبر هم ناراحت گرديد و از وصيتى كه مى خواست انجام دهد منصرف شد.

بطور كلى نقل حديث و روايت از رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و اله در زمان ابو بكر و عمر ممنوع بود، ذهبى در تذكرة الحفاظ گويد: ابو بكر پانصد حديث از رسول اكرم را نوشته بود ولى بعد آن ها را آتش زد، عروة بن زبير گويد: عمر بن خطاب گفت: من اجازه نمى دهم كسى احاديث و روايات را جمع و تدوين كند، زيرا با كتاب خدا مخلوط مى گردد.

در حالات ابو هريره صحابى معروف آمده كه وى اخبار و روايات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و اله را در ميان مردم نقل مى كرد، خليفه دوم از اين جريان مطلع شد، او را احضار كرد و گفت: چرا حديث پيامبر را نقل مى كنى، بعد از اين او را تازيانه زد و گفت:

ص: 73

حق ندارى بعد از اين روايت هاى رسول الله را نقل نمائى؟! اين ها نمونه هائى بود كه ما در اين مورد آورديم، در كتب رجال و حديث از اين گونه مطالب فراوان است، جلوگيرى از نقل احاديث رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و اله علل و جهاتى داشت كه شرح و تفصيل آن در اين مقدمه مناسب نيست و موجب اطاله سخن مى گردد جويندگان مى توانند به كتب رجال حديث مراجعه كنند. (1)

اين عمل بحدّى رسيده بود كه بخارى مى گويد: 7275 حديث كتاب خود را از ميان ششصد هزار حديث انتخاب كردم، و مرحوم علّامه امينى در مجلّد پنجم الغدير، 122 صفحه را به دروغگويان و وضّاعين و جاعلين حديث اختصاص داده، و 42 تن را نام برده كه چهار صد و هشتاد هزار و سيصد و بيست و چهار حديث دروغ و بى اصل و مقلوب در فضيلت ابو بكر و عمر و عثمان و معاويه و ابو عبيده جرّاح و ابو حنيفه، ساخته و منتشر كرده اند. در اثر از ميان رفتن احاديث صحيح و انتشار اين حديثهاى ساختگى مى بينيم چگونه در نزديك ترين عصر به عصر پيغمبر اكرم، مكتبهاى انحرافى رائج شد و اصل يگانگى و بى همتائى خدا را مخدوش و مكتب مجسّمه و مشبّه پديد آمد، و ذهن عوام النّاس را نسبت به شريف ترين عنصر فضيلت و الگوى شرافت علىّ عليه السلام در جهل مركّب قرار داد، كه اين دو قضيه را كه جرجى زيدان نوشته، مشتى است از خروار كه هر خواننده مى تواند حديث مفصل را از اين مجمل فراگيرد وى گويد*:

مورد اوّل: در بغداد مردى نزد والى آمد و راجع به يكى از علماى علم كلام سعايت كرده گفت: اين مرد زنديق است! والى پرسيد مگر چه مذهبى دارد؟

ص: 74

مردك گفت: او مرجئى، قدرى، أباضى، رافضى است، از معاوية بن خطّاب بدش مى آيد، از همان معاويه اى كه با علىّ بن عاص جنگ كرد.

والى كه اين ياوه ها را از آن مرد شنيد گفت: واقعا كه هم تاريخ مى دانى، و هم از مذاهب مختلف اسلام با خبرى!! مورد دوم: در آن ايّام معمولا دانشمندان گرد هم مى نشستند و راجع به على و معاويه و ابو بكر و غيره مناظره مى كردند و مردم عوام هم اطراف آنان را گرفته به حرفهايشان گوش مى دادند تا آنكه روزى مرد قد بلندى از ميان طبقه عوام برخاسته گفت: تا كى راجع به علىّ و معاويه و فلان و فلان سخن مى گوئيد؟! از وى پرسيدند تو ميدانى علىّ كيست؟

گفت: آرى ميدانم او پدر فاطمه بود.

گفتند: فاطمه را مى شناسى؟

گفت: آرى فاطمه زوجه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله مادر عايشه و خواهر معاويه است.

گفتند: از على چه ميدانى؟

گفت: علىّ در جنگ حنين با پيغمبر بود، و در آن جنگ كشته شد، پسرش عبد اللَّه بن علىّ به شام رفت و مروان را در شام كشت، سپس پيرمردانى را از شام نزد ابو العبّاس سفّاح فرستاد، آنان آمدند و با ابو العبّاس سفّاح بيعت كردند و خدا را گواه گرفتند كه در تمام مدّت حكومت بنى اميّه كسى را جز بنى اميّه وارث خاندان پيغمبر ندانند!! (نقل از صفحه 914 كتاب تاريخ تمدّن اسلام) جاى ترديد نيست كه جلوگيرى از ثبت و نگارش احاديث صحيح كه مبيّن قانون اساسى اسلام (قرآن) بود و نشر احاديث جعلى، دو عامل قوى در انحراف قسمتى از مبانى اسلام از مسير اصلى اش بود.

ص: 75

زمامداران خودسر كه خويشتن را متولّيان دين ميدانستند، و هر يك مكتب خاصّى از نيرنگ و تزوير و خيانت داشتند، براى انحراف مردم از معنويّت و حقيقت و راستى و درستى همواره از همان منبع آلوده به اغراض و شهوات «تحريف واقعيّتها و جلوگيرى از انتشار سنّت اصيل نبوىّ» استفاده مى كردند.(2)

(1)ايمان و كفر ( ترجمه كتاب الإيمان و الكفر بحار الأنوار جلد 64 / ترجمه عطاردى)، ج 1، ص: 6

(2)معاني الأخبار / ترجمه محمدى، مقدمه، ص: 9

منع فضائل مولا

ابو الحسن على بن محمد بن ابى يوسف مدائنى در كتاب الاحداث نقل مى- كند كه معاويه سال پس از سال «جماعت» بخشنامه يى براى همه كارگزاران خود صادر كرد كه در آن آمده بود ذمه من از هر كس كه چيزى از فضائل ابو تراب و اهل بيت او را نقل كند برداشته است. و سخنوران در هر منطقه بر منابر على (عليه السلام) را لعنت ميكردند و از او تبرى ميجستند و به او و افراد خاندانش دشنام ميدادند.

در آن هنگام گرفتارترين مردم كوفيان بودند كه در آن شهر شيعيان از همه جا بيشتر ساكن بودند. معاويه زياد بن سميه را به حكومت كوفه گماشت و بصره را هم ضميمه آن كرد و او كه به شيعيان آشنا بود و به روزگار حكومت على عليه السلام خود از آنان شمرده ميشد ايشان را به سختى تعقيب كرد و آنان را زير هر سنگ و كلوخ كه يافت كشت و شيعيان را به بيم انداخت دستها و پاها را ميبريد و بر ديده ها ميل ميكشيد و آنان را بر تنه هاى درختان خرما بردار ميكشيد تا جايى كه ايشان را از عراق بيرون راند و پراكنده ساخت و در عراق هيچ شيعه نام آور باقى نماند.

ص: 76

جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5 ، صفحة 142

در بيان مظلوميّت امير مؤمنان -: زمامدارانِ ستمكار، كسانى را كه از آن حضرت به نيكى ياد مى كردند، به زير شلّاق مى گرفتند و حتّى به خاطر آن، گردنشان را مى زدند و مردم را به اعلام بيزارى از وى وا مى داشتند.

رسم بر آن شده بود كه به هيچ شكل از على عليه السلام به خوبى ياد نشود، چه رسد به اين كه از فضايل (برترى ها) او ياد شود، يا مناقب (بزرگوارى هاى) او گزارش گردد و يا درباره حقّانيت او استدلالى صورت گيرد.

شرح نهج البلاغة: 13/231

تحريف فضائل مولا

معاويه» چهار صد هزار درهم از بيت المال به «سمرة بن جندب» داد، تا در ميان مردم شام سخنرانى كند و ضمن آن بگويد كه آيه: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يُشْهِدُ اللَّهَ عَلى ما فِي قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ وَ إِذا تَوَلَّى سَعى فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيها وَ يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الْفَسادَ

يعنى: «از مردم كسى هست كه گفتارش در زندگانى دنيا بر تو خوش و شگفت آيد و بر آنچه در دلش است خداى را گواه مى گيرد و او سخت ترين دشمنان است. و هرگاه روى برتابد، در زمين مى كوشد تا فساد برانگيزد و كشت و نژاد را نابود كند، و خدا فساد را خوش ندارد»، درباره على ابن ابيطالب عليه السّلام است.

و همچنين بگويد كه آيه: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ

يعنى:

ص: 77

«از مردم كسى هست كه جان خود را در راه كسب خشنودى خدا مى فروشد و از خودش در مى گذرد» درباره «ابن ملجم» شقى ترين فرد مرادى نازل شده است».

ترجمه الغدير فى الكتاب و السنه و الادب، ج 21، ص: 45

جعل مناقب در فضيلت عثمان

معاويه به همه كارگزاران خويش در سراسر منطقه حكومت خود نوشت: گواهى هيچ يك از شيعيان على و اهل بيت او را مپذيريد و نوشت: بنگريد كه شيعيان و دوستان و هواداران عثمان را در منطقه حكومت خود و كسانى را كه فضايل و مناقب او را نقل ميكنند گرامى داريد و به خود نزديك سازيد و جايگاه نشستن آنان را به خود نزديك تر قرار دهيد و آنچه را كه هر يك از ايشان روايت ميكند همراه نام خود و پدر و عشيره اش براى من بنويسيد. آنان چنان كردند. چون معاويه براى آنان نقدينه و جامه و پاداش و زمين ميداد در بيان فضايل و مناقب عثمان زياده روى كردند و از ايشان ميان عرب و موالى شايع شد و به سبب چشم و هم چشمى براى رسيدن به دنيا و منزلت در هر شهر و ديار اين موضوع رايج شد، آن چنان كه هيچ گمنام و فرومايه يى كه در فضيلت و منقبت عثمان روايتى نقل ميكرد و پيش يكى از كارگزاران عثمان ميآمد نبود مگر اينكه نامش را در ديوان مينوشت و او را به خود نزديك ميساخت و شفاعتش را ميپذيرفت و مدتها چنين بودند.

جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5 ، صفحة 143

جعل مناقب در فضيلت صحابه

معاويه سپس به كارگزاران خود نوشت كه حديث درباره عثمان فراوان و در هر شهر و هر سو پراكنده شده است اينك چون اين نامه من به شما رسيد مردم را به جعل روايت در مورد فضايل صحابه و خلفاى اولى فراخوانيد و هيچ خبرى را كه هر كس از مسلمانان درباره على عليه السلام نقل ميكند رها مكنيد مگر اينكه نظير آن را براى صحابه بسازيد و پيش من آوريد كه اين كار براى من خوشتر و مايه چشم روشنى بيشتر است و حجت و برهان ابو تراب و شيعيان او را بيشتر درهم ميشكند تا آنكه مناقب و فضيلت عثمان را روايت كنيد.

ص: 78

چون اين نامه او براى مردم خوانده شد، اخبار بسيارى كه ساخته و پرداخته و خالى از حقيقت بود در مناقب صحابه منتشر شد و مردم در اين مورد چندان كوشش كردند كه اندك اندك روى منابر گفته شد و به مكتب داران القاء مى شد كه بسيارى از رواياتى از اين دست را به كودكان و پسر بچه ها آموزش دهند. آنان نيز چنان كردند و همان گونه كه قرآن را به آنان ميآموختند آن روايات را هم آموزش دادند. سپس كار به آنجا كشيد كه به دختركان و زنان و خدمتگزاران و وابستگان خود نيز آموزش دادند و سالها بدين گونه گذشت.

جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5 ، صفحة 143

شدت عمل نسبت به شيعيان

معاويه بخشنامه يى به همه كارگزاران خويش در همه شهرها نوشت: بنگريد، در مورد هر كس كه با دليل ثابت شد على و اهل بيت او را دوست ميدارد نامش را از ديوان حذف كنيد و مقررى ساليانه و عطاى او را ببريد.

همراه اين بخشنامه نامه ديگرى هم بود كه هر كه را به دوستى اين قوم متهم ميدانيد شكنجه دهيد و خانه اش را ويران سازيد.

بلا و گرفتارى در هيچ جا بيشتر و دشوارتر از عراق نبود، بويژه كوفه و چنان شد كه مردى از شيعيان على (عليه السلام) اگر كسى پيش ميآمد كه به او اعتماد داشت او را به خانه و حجره خود ميبرد و در خانه پس از آنكه او را سوگندهاى استوار ميداد در حالى كه از خدمتگزار و برده خود ميترسيد راز و حديث خود را به او ميگفت. بدين گونه بسيارى از احاديث مجعول و بهتان رايج و منتشر شد و فقيهان و قاضيان و واليان بر اين روش بودند و از همه مردم گرفتارتر به اين بدبختى قاريان رياكار و سست بنيادهاى فريبكارى بودند كه خود را زاهد و خاشع نشان ميدادند و براى بهره گيرى از واليان احاديثى جعل ميكردند.

ص: 79

واليان هم جايگاه نشستن آنان را به محل خود نزديك ميساختند و به منزلت و اموال و املاك ميرسيدند، تا آنكه اين احاديث و اخبار به دست دين دارانى رسيد كه هرگز دروغ و بهتان را حلال نمى شمردند ولى چون گمان ميكردند كه آنها بر حق و صحيح هستند پذيرفتند و روايت كردند و اگر ميدانستند آن احاديث باطل است هرگز روايت نمى كردند و به آن معتقد نمى شدند. كار همين گونه بود.

جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5 ، صفحة 144

«بسر بن ارطاة» يك فرد سنگدل و درشت خو و خونخوار بود. از رحمت و مهربانى بوئى نبرده بود. بدستور معاويه تمام راه حجاز و مدينه و مكه را گرفت، تا به يمن رسيد. معاويه دستور داده بود: بر هر جايى كه مردمش از على عليه السّلام پيروى مى كنند رسيدى، زبان خشونت و ناسزاگويى را بر آنها بگشاى، آنگونه كه هيچ گريزى پيدا نكنند، و تو بر مال و جان آنها مسلطى. سپس همه را به بيعت دعوت كن، و هر كس مخالفت كرد، به قتل برسان. شيعيان على را هر جا ديدى به قتل برسان.

ترجمه الغدير فى الكتاب و السنه و الادب، ج 21، ص: 33

تاريخ شهادت

مشهور ميان علماى شيعه آن است كه در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان سنه چهلم از هجرت، در وقت طلوع صبح، حضرت سيّد اوصياء على مرتضى- صلوات اللّه عليه- از دست شقى ترين امّت، ابن ملجم مرادى لعين ضربت خورد، و چون ثلثى از شب بيست و يكم آن ماه گذشت روح مقدّسش به رياض جنان پرواز كرد.

ص: 80

و مدّت عمر شريفش شصت و سه سال بوده، ده ساله بود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم به پيغمبرى مبعوث گرديد و به آن حضرت ايمان آورد.

و بعد از بعثت، سيزده سال با آن حضرت در مكّه ماند و بعد از هجرت به مدينه با آن حضرت ده سال در مدينه بود، و پس از آن به مصيبت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مبتلا شد، و بعد از آن حضرت سى سال زندگانى فرمود، دو سال و چهار ماه در خلافت أبو بكر، و يازده سال در خلافت عمر و دوازده سال در خلافت عثمان به سر برد. و خلافت ظاهريّه آن حضرت قريب به پنج سال كشيد و در اكثر آن مدت با منافقان مشغول قتال و جدال بود....

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 411

وكلينى و شيخ طوسى به سندهاى صحيح روايت كرده اند كه در شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان، غسل مستحبّ است، و آن شبى است كه اوصياء جميع پيغمبران در آن شب به عالم بقا رحلت كرده اند، در آن شب عيسى به آسمان بالا رفت و موسى در آن شب به رحمت حق واصل گرديد.

جلاء العيون، ص: 321

مظلوميت

كينه و عداوت به حضرت ،حتي بعد از شهادت

از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است كه امير المؤمنين عليه السّلام امام حسن را فرمود: از براى من چهار قبر در چهار موضع حفر كن، يكى در مسجد كوفه، دوّم در ميان رحبه، سيّم در نجف، چهارم در خانه جعدة بن هبيره تا كس در قبر من راه نبرد.

ص: 81

مؤلّف گويد كه: اين اخفاء قبر براى آن بود كه مبادا ملاعين خوارج و بنى اميّه كه در نهايت دشمنى و عداوت آن حضرت بودند بر قبر مطلع شوند و اراده كنند جسد مطهر آن حضرت را از قبر بيرون آورند.»

و پيوسته آن قبر مخفى بود تا زمان حضرت صادق عليه السّلام كه بعضى از اصحاب و شيعيان به توسّط زيارت كردن آن حضرت جدّ خود را ،قبر را دانستند، و در زمان هارون الرشيد بر همه ظاهرشد.

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 437

خبر دادن پيامبر از مظلوميت مولا

در معراج

ابن قولويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به معراج بردند، حق تعالى به او وحى كرد كه: من تو را امتحان مى نمايم در سه چيز تا نظر كنم كه صبر تو چگونه است، حضرت فرمود: تسليم مى كنم پروردگارا امر تو را و مرا حولى و قوّتى نيست مگر به تو. پرسيد كه: آن سه چيز كدام است؟

حق تعالى ندا فرمود كه:

اوّل آن است كه خود و عيال و اهل خود را گرسنه بدارى و فقيران و محتاجان امّت را بر خود و ايشان اختيار نمائى، حضرت فرمود كه: قبول كردم اى پروردگار من و راضى شدم و تسليم كردم، از تو مى طلبم توفيق و صبر را.

امّا دوّم آن است كه صبر نمائى بر تكذيب امّت، و ترس و بيم بسيار از ايشان، و آنكه جان خود را در راه رضاى من بذل كنى، و با كافران محاربه نمائى به جان و مال خود و صبر نمائى بر آنچه از ايشان به تو مى رسد از آزار و اذيّت از اهل نفاق، و بر المها و جراحتهائى كه در جنگ به تو رسد. حضرت گفت: پروردگارا قبول كردم، و راضى شدم و انقياد نمودم، از تو مى طلبم توفيق و صبر را. پس حق تعالى فرمود كه:

ص: 82

امّا سوّم آن است كه به اهل بيت تو خواهد رسيد بعد از تو كشته شدن، امّا علىّ بن أبي طالب برادر تو پس خواهد يافت از امّت تو دشنام و درشتى و سرزنش، و محروم خواهند كرد او را از حقّ خود، و به مشقّت و تعب خواهند افكند او را، و ستم بر او خواهند كرد، و در آخر كار او را شهيد خواهند كرد. حضرت فرمود: پروردگارا قبول كردم و انقياد نمودم، از تو توفيق و صبر مى طلبم....

جلاء العيون، ص: 236

آخرين لحظات عمر

جابربن عبد الله انصارى گويد: رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم در سكرات مرگ بود كه فاطمه عليها السلام بر آن حضرت وارد شد، خود را به روى حضرتش افكند و مى گريست، پيامبر چشم خود را گشود وبه هوش آمد وفرمود: دختركم، تو پس از من ستم خواهى ديد وتو پس از من به استضعاف كشيده خواهى شد، هر كه تو را بيازارد مرا آزرده، هر كه تو را به خشم آرد مرا به خشم آورده، هر كه تو را شادمان كند مرا شادمان نموده، هر كه به تو نيكى كند به من نيكى كرده، هر كه به تو جفا كند به من جفاكرده وهر كه به تو ستم كند به من ستم روا داشته است، زيرا تو از منى ومن از تو، وتو پاره تن منى وهمان روح من هستى كه ميان دو پهلوى من است. سپس فرمود: من به پيشگاه پروردگار از ستمكاران امت خود به تو، شكايت مى برم. سپس حسن وحسين عليهما السلام وارد شدند وخود را بر روى بدن مبارك رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم انداخته مى گريستند ومى گفتند: فداى تو شويم اى رسول خدا على عليه السلام خواست آنها را دور سازد پيامبر صلى الله عليه واله وسلم سربرداشت وفرمود: برادرم،رهاشان كن تا مرا ببويند ومن هم آنان را ببويم، آنان از من توشه گيرند ومن از آنان، زيرا آن دو پس از من به ظلم وستم كشته خواهند شد ولعنت خدا بر قاتلان آنها. سپس فرمود: اى على، تو پس از من مظلوم قرارخواهى گرفت ومن در روز قيامت خصم كسى هستم كه تو خصم او باشى.

ص: 83

بحار الانوار 28 / 76

عهد گرفتن از علي عليه السلام

پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله ) هنگام وصيت كردن موارد وصيت را يكى به على (عليه السلام) مى گفت و از او مى خواست تا عمل به وصيت را - با همه سختى كه در پى دارد- بپذيرد. و افراد كه اينك شاهدانى از الهى بر اقرار و پذيرش تو گواهند؛ مبادا در انجام آن سستى ورزى .

وصى گرامى كه سراپا گوش بود، در پايان هر بند، اطاعت و آمادگى خود را اعلام مى نمود. تا آن كه شمار وصايا به فرازى رسيد كه شنيدن آن ، بند از بند على

(عليه السلام ) جدا كرد و آن جلوه عظمت و ناموس الهى را به لرزه در آورد و نقش بر زمين كرد. اين بخش را از خود على مى شنويم :

... قسم به آن كه دانه را شكافت و به جانداران حيات بخشيد، گفتار جبرييل را شنيدم كه به حبيب خدا چنين مى گفت :

(اى محمد، به على بگو كه حرمتت ، كه حرمت خدا و رسول است ، هتك خواهد شد و محاسنت با خون سرت خضاب خواهد شد).

از شنيدن اين سخن ، فريادى كشيدم و بيهوش بر زمين افتادم پس (از آن كه به هوش آمدم ) گفتم : يا رسول الله اين وصيت را هم مى پذيرم . و بر تلخى هاى آن صبر مى كنم اگر چه حرمتم هتك شود و سنت هاى الهى ترك شود و كتاب خدا پاره پاره گردد و اركان كعبه از هم فرو پاشد و محاسنم از خون سرم رنگين شود. در برابر همه اين ها شكيبا خواهم بود و به حساب خدا خواهم گذاشت و از او اميد اجر و پاداش دارم و تا پيوستن به شما، در انجام دادن آن تلاش خواهم كرد.

ص: 84

مشاهدات اميرالمؤ منان (عليه السلام)، ج 2، (ص ) 44.

در بستر بيمارى

پيامبر (صلي الله عليه و آله) در بستر بيمارى به حضرت امير (عليه السلام) خطاب كرده و گفت : يا على ! عايشه و حفصه با تو جدال و نزاع و عداوت خواهند كرد بعد از من ، و عايشه با لشكريانش بر تو خروج خواهد كرد، و حفصه را خواهد گذاشت كه براى او لشكر جمع كند، و هر دو آنها در عداوت با تو مثل يكديگر خواهند بود، يا على در آن وقت چه خواهى كرد؟

حضرت امير (عليه السلام) گفت : يا رسول الله ! اگر چنين كنند اول از كتاب خدا حجت بر ايشان تمام كنم ، اگر قبول نكنند سنت تو را و آن چه در بيان وجوب اطاعت من و لزوم حق من فرموده اى بر ايشان حجت خواهم كرد، اگر قبول نكنند خدا را و تو را بر ايشان گواه خواهم گرفت و با ايشان قتال خواهم كرد. حضرت فرمود: يا على ! قتال كن و شتر عايشه را پى كن و پروا مكن ،پس گفت: خداوندا تو گواه باش.پس فرمود: يا على ! چون چنين كنند، ايشان را طلاق بگو و از من بيگانه گردان كه هر دو بيگانه اند از من در دنيا و عقبى ، و پدرهاى ايشان شريكند با ايشان در عمل ايشان . پس گفت : يا على ! صبر كن بر ستم ظالمان ، به درستى كه كفر و ارتداد و نفاق رو خواهد آورد به سوى مردم با خلافت ابوبكر، و عمر از او بدتر و ستمكارتر خواهد بود، و همچنين سوم ايشان عثمان ، چون او كشته شود براى تو جمع خواهند شد گروهى از شيعيان كه با ايشان جهاد خواهى كرد با ناكثان و قاسطان و مارقان ، نفرين و لعنت كن بر ايشان كه ايشان و شيعيان و دوستان ايشان احزاب كفر و نفاقند.

ص: 85

بحارالانوار، 22/488.

شكوه هاي حضرت

شكوه از قريش

امام على عليه السلام: ما را با قريش، چه كار؟ قريش، [حق] ما را انكار نمى كنند، جز به خاطر اين كه خداوند بنيان ايشان را بر بنياد ما بر افراشته و افراد ما را بر افراد آنان برترى داده و ما را بر آنان برگزيده است. از اين كه خداوند ما را بر آنان برگزيده است، از او خشمگين اند و با آنچه خداوند مى پسندد و دوست دارد، دشمنى مى ورزند.

هنگامى كه خداوندْ ما را بر آنان برگزيد، آنان را در حرمت (احترام) با ما شريك گرداند. كتاب و نبوّت را به آنان شناسانديم و از واجبات و آيين اسلام، آگاهشان ساختيم و صحف (نوشته ها) و زبور (نامه ها) را برايشان حفظ كرديم و آنان را به دين و آيين اسلام، پايبند ساختيم. آن گاه در برابر ما ايستادند و برترى هايمان را انكار كردند و حقّمان را از ما گرفتند و اعمال و نشان هاى ما را كوچك شمردند.

بار الها! از تو بر ضدّ قريش، يارى مى طلبم. حقّم را از ايشان بگير و آنان را به خاطر ظلمى كه بر من روا داشته اند، رها مساز. پروردگارا! حقّم را از ايشان باز ستان، كه تو حاكمى عادلى.

مناقب آل أبى طالب: 2/201

ص: 86

مظلوميت در بين ياران

ابان از سليم نقل مى كند كه گفت : در اطراف اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نشسته بودم و گروهى از اصحاب نزد آن حضرت بودند. يك نفر عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ، چه خوب است مردم را براى رفتن به جنگ ترغيب فرمايى .

حضرت برخاست و خطبه اى ايراد كرد و طى آن فرمود: من شما را براى رفتن به جنگ ترغيب نمودم ولى شما نرفتيد، و خيرخواهى شما را نمودم ولى شما نپذيرفتيد، و شما را فرا خواندم ولى گوش نكرديد. شما حاضران همچون غايب و زنده هاى همچون مرده و كرانى صاحب گوش هستيد. بر شما حكمت تلاوت مى كنم و شما را به موعظه اى شفا بخش و كفايت كننده نصيحت مى كنم و به جهاد با اهل ظلم و جور ترغيب مى نمايم ، ولى به آخر سخنم نرسيده شما را مى بينم كه در حلقه هاى پراكنده متفرق شده ايد و براى يكديگر شعر مى گوييد و ضرب المثل مى آوريد و از قيمت خرما و شير مى پرسيد.

دستتان بريده باد! از جنگ و آمادگى براى آن خستگى نشان داده ايد، و قلبهايتان را از ياد آن آسوده كرده ايد، و خود را با اباطيل و مطالب گمراه كننده و عذرهاى واهى مشغول كرده ايد.

واى بر شما! با آنان بجنگيد قبل از آن كه با شما بجنگند. به خدا قسم ، هرگز قومى در وسط خانه خود مورد حمله قرار نمى گيرند مگر آنكه ذليل مى شوند. قسم به خدا گمان ندارم شما گفته هايم را عملى كنيد تا دشمنانتان كار خود را بكنند، و من هم دوست داشتم كه آنان را مى ديدم و با بصيرت و يقينم خدا را ملاقات مى كردم و از چشيدن درد گرفتاريهاى به شما و از همنشينى با شما راحت مى شدم .

ص: 87

شما همچون گله شترى هستيد كه چوپان آن گم شده باشد. هر چه از يك طرف جمع آورى شوند از سوى ديگر پراكنده مى شوند.

اسرار آل محمد، ص 316 -314.

شكوه از مردم

اى كسانى كه به مردان مى مانيد ولى مرد نيستيد! اى كودك صفتان بى خرد! و اى عروسان حجله نشين ! (كه جز عيش و نوش به چيزى نمى انديشيد) چقدر دوست داشتم كه هرگز شما را نمى ديدم و نمى شناختم . به خدا كه آشنايى با شما، نتيجه اش ندامت و پشيمانى و سرانجامش اندوه و حسرت است . خدا شما را بكشد كه اين همه خون به دل من كرديد، و سينه ام را مملو از خشم ساختيد، و كاسه اى غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشانديد. با سرپيچى از فرمان و عدم يارى من،طرح هاى مرا (براى سركوبى دشمن و ساختن يك جامعه آباد اسلامى ) تباه كرديد، تا آن جا كه قريش گفتند: پسر ابوطالب مردى است شجاع ، ولى از فنون جنگ آگاه نيست ! خدا پدرانشان را خير دهد آيا هيچ يك از آنها، با سابقه تر و پيشگام تر از من در ميدان ها بوده اند؟ آن روز كه من پاى به ميدان نبرد گذاشتم ، هنوز بيست سال نداشتم و هم اكنون بيش از شصت سال از عمرم گذشته است.

الكافي (ط - الإسلامية)، ج 5، ص: 6

شكوه به مردي در مدينه

ص: 88

مردى در مدينه عبور مى كرد و با كمال ناراحتى فرياد مى زد: انا مظلوم : (من ستم ديده ام ، به من ظلم شده است ).

امام على (عليه السلام) وقتى او را ديد و فرياد او را شنيد، به ياد مظلوميت خودش افتاد كه غاصبان ، حقّش را غصب كردند و او را خانه نشين نمودند، به او فرمود: (هلم فلنصرخ معا فانّى مازلت مظلوما) (بيا با هم فرياد بزنيم ، من نيز همواره مظلوم بوده ام ).

شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 307

دعاى آن حضرت در شكايت ايشان از قومش، قبل از شهادتش

عن ابن ابي رافع قال: سمعته يقول:

اَللَّهُمَّ اَرِحْني مِنْهُمْ، فَرَّقَ اللَّهُ بَيْني وَ بَيْنَكُمْ، اَبْدَلَنِيَ اللَّهُ بِهِمْ خَيْراً مِنْهُمْ وَ اَبْدَلَهُمْ شَرّاً مِنّي.فما كان الاّ يومه، حتى قتل.

دعاى آن حضرت در شكايت ايشان از قومش، قبل از شهادتش

عبدالله بن ابى رافع گويد: شنيدم آن حضرت مى فرمود:

خدايا! مرا از آنان راحت نما، بين من و آنان جدائى بينداز، و بهتر از آنان را نصيبم گردان، و بدتر از مرا بر آنان مسلط كنى.

بعد از اين سخن يك روز بيشتر زنده نبود كه به شهادت رسيد.

بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج 41، ص: 208

دعاى آن حضرت در شكايت ايشان از قومش، در شب شهادتش

اَللَّهُمَّ اِنّي سِرْتُ فيهِمْ بِما اَمَرَني رَسُولُكَ وَ صَفِيُّكَ، فَظَلَمُوني، وَ قَتَلْتُ الْمُنافِقينَ كَما اَمَرْتَني فَجَهِلُوني، وَ قَدْ مَلِلْتُهُمْ وَ مَلُّوني، وَ اَبْغَضْتُهُمْ وَ اَبْغَضُوني وَ لَمْ تَبْقَ خَلَّةٌ اَنْتَظِرُها اِلاَّ الْمُرادِيِّ.

اَللَّهُمَّ فَعَجِّلْ لَهُ الشَّقاءَ، وَ تَغَمَّدْني بِالسَّعادَةِ، اَللَّهُمَّ قَدْ وَعَدَني نَبِيُّكَ اَنْ تَتَوَفَّاني اِلَيْكَ اِذا سَأَلْتُكَ، اَللَّهُمَّ وَ قَدْ رَغِبْتُ اِلَيْكَ في ذلِكَ.

ص: 89

دعاى آن حضرت در شكايت ايشان از قومش، در شب شهادتش

خداوندا! من در ميان اين گروه به آنچه پيامبر و برگزيده ات امر كرد انجام وظيفه نمودم، اما بمن ستم كردند، و همچنانكه امر كردى منافقين را كشتم اما قدرم را نشناختند، و از آنان ملولم و آنان نيز از من ملول شده اند، و آنان را دشمن داشته و آنان نيز مرا دشمن مى دارند، و تنها در انتظار "ابن ملجم" مرادى هستم.

خدايا! شقاوت او را نزديك ساز و مرا سعادتمند گردان، خدايا پيامبرت بمن وعده داد كه هر گاه از تو بخواهم مرا نزد خود مى برى، خدايا به آمدن نزد تو راغب شده ام.

بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج 42، ص: 253

شباهت درمظلوميت به انبياء

بعد از بيعت اجبارى على (عليه السلام) به خانه خود رفت و از مردم كناره گرفت ، و بعد به پيروان خود فرمود: من به پنج پيغمبر در پنج مورد، اقتدا كرده ام (كار من شبيه كار آنها است):

1:از حضرت نوح (عليه السلام) آن جا كه به خدا عرض كرد:

رب انى مغلوب فانتصر: (پروردگارا من مغلوب اين قوم (طغيانگر) شده ام ، انقام مرا از آنها بگير (قمر 10).

2:از حضرت ابراهيم (عليه السلام) آن جا كه به مشركان فرمود: و اعتزلكم و ما تدعون من دون الله : (و از شما و آنچه غير از خدا مى خوانيد كناره گيرى مى كنم ) (مريم 48).

3:از حضرت لوط (عليه السلام) آن جا كه به قوم سركش خود فرمود: لو ان لى بكم قوة او آوى الى ركن شديد:

ص: 90

(اى كاش در برابر شما، قدرتى داشتم ، تا تكيه گاه و پشتيبان محكمى در اختيار من بود) (هود 80).

4:از موسى (عليه السلام) كه به فرعونيان گفت : ففرت منكم لما خفتكم : (پس از شما فرار كردم هنگامى كه از شما ترسيدم ) (شعرا 21).

5:و هارون (برادر موسى (عليه السلام) كه به موسى (عليه السلام) گفت : ان القوم استضعفونى و كادو يقتلوننى : (مردم مرا تضعيف كردند و نزديك بود كه مرا به قتل رسانند) (اعراف 150).

سپس به جمع آورى و تنظيم قرآن پرداخت و آن را در جامه اى پيچيد و آن را بسته و مهر نمود و به مردم فرمود: (اين كتاب خدا است كه آن را طبق امر و وصيت پيامبر(ص ) همان گونه كه نازل شده است جمع آورى نموده ام .

بعضى از حاضران گفتند: (قرآن را بگذار و برو).

فرمود: رسول خدا(صلي الله عليه و آله) به شما فرمود: (من در ميان شما دو يادگار گرانمايه مى گذارم ، كتاب خدا و عترت من ، و اين دو از هم جدا نمى شوند تا اين كه در كنار حوض كوثر بر من وارد گردند) پس اگر سخن پيامبر(صلي الله عليه و آله) را قبول داريد، مرا با قرآن بپذيريد، كه بر اساس دستورات قرآن بين شما حكم مى كنم .

قوم گفتند: (ما نيازى به تو و قرآن تو نداريم ، اكنون آن قرآن را بردار و ببر و از آن جدا نشو).

حضرت على (عليه السلام) از قوم ، روى گردانيد و به خانه اش رفت ، و شيعيان او نيز خانه نشين شدند، زيرا رسول خدا(صلي الله عليه و آله) از آنها پيمان گرفته بود كه چنين كنند.

ص: 91

ولى آن قوم ، دست نكشيدند، به خانه على (عليه السلام) هجوم آوردند و در خانه اش را سوزاندند و آن حضرت را با اجبار به سوى مسجد بردند، و فاطمه

(سلام الله عليها) را در كنار در خانه ، در فشار قرار دادند به طورى كه فرزندش محسن ، سقط گرديد.

به على (عليه السلام) گفتند: بيعت كن ، او بيعت نكرد و گفت : بيعت نمى كنم ، گفتند: اگر بيعت نكنى تو را مى كشيم .

فرمود: اگر مرا بكشيد، من بنده خدا و برادر رسول خدا(صلي الله عليه و آله) هستم ،در حالى كه دستش بسته بود، (دست ابوبكر را) بر دست او ماليدند.

اثبات الوصية، ص: 146

ظلمهاي وارده بر مولا

مظلوميت در كلام معصومين

از زبان خود حضرت

مسيب بن نجبه گويد: على (عليه السلام) مشغول سخنرانى بود كه مرد عربى فرياد مظلوميت برداشت ، آن حضرت به او فرمود: نزديك بيا. امام فرمود:به اندازه ريگ هاى بيابان و موهاى بدن حيوانات ، به من ستم شده است.

بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج 28، ص: 373

نامه سرزنش آميز معاويه

معاويه در نامه سرزنش آميز خود به على (عليه السلام) نوشت كه : ياد دارى كه ترا چون شترى مهار كرده و به مسجد مى بردند كه بيعت كنى ؟ و امام در جوابش نوشت : براى مرد با ايمان ننگ نيست كه در طريق انجام وظيفه دينى خود مظلوم واقع شود (ما على المسلم من غضاضة فى ان يكون مظلوما...).

ص: 92

نامه 28 نهج البلاغه

عدم جريمه از قنفذ

ابان از قول سليم گويد كه گفت: به گروهى در مسجد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و اله و سلّم پيوستم كه تنها غير هاشميان در آن گروه عبارت بودند از: سلمان، ابو ذر، مقداد، محمّد بن ابى بكر، عمر بن ابى سلمه و قيس بن سعد بن عباده.

عباس به على عليه السّلام گفت: به نظر شما چرا عمر آن گونه كه همه كارگزارانش را جريمه كرد، قنفذ را جريمه نكرد؟

على عليه السّلام به كسانى كه پيرامونش بودند نگريست و چشمانش پر اشك شد و گفت: در سپاس از او به خاطر ضربه اى كه با تازيانه بر فاطمه عليها السّلام نواخت كه بر اثر آن درگذشت و بر بازويش كبودى تازيانه باقى مانده بود.

تاريخ سياسى صدر اسلام / ترجمه كتاب سليم، ص: 287

از زبان امام باقر عليه السلام

محدث بزرگ ثقه الاسلام كلينى از سدير نقل مى كندكه گفت : در محضر امام باقر(عليه السلام) بوديم ، سخن از جريانات بعد از رحلت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و پريشانى و غربت حضرت على (عليه السلام) به پيش آمد، مردى از حاضران به امام باقر(عليه السلام) عرض كرد: (خدا كار تو را سامان دهد، عزت و شوكت بنى هاشم و بسيارى جمعيت آنها چه شد؟)

امام باقر (عليه السلام) فرمود: (از بنى هاشم كسى باقى نمانده بود! (شوكت ) بنى هاشم با بودن جعفر طيار و حمزه (عليهما السلام)، موجوديت داشت ، وقتى كه جعفر و حمزه در گذشتند عموى پيامبر (صلي الله عليه و آله) و عقيل (برادر على (عليه السلام) باقى ماندند، كه از آزاد شدگان (در فتح مكه ) بودند.

ص: 93

اما والله لو ان حمزة و جعفر كانا بحضرتهما، ما وصلا الى ما وصلا اليه ، و لو كانا شاهديهما لاتبقا نفسيهما.

آگاه باش ، سوگند به خدا اگر حمزه و جعفر (عليهما السلام) زنده و حاضر بودند، آن دو نفر (خليفه ) به آن مقام كه رسيدند، نمى رسيدند، و اگر حمزه و جعفر (عليهما السلام) شاهد و ناظر بودند، آن دو نفر جان سالمى از ميان بيرون نمى بردند و خود را به هلاكت مى رساندند).

طرف من الأنباء و المناقب، ص: 238

و به خاطر همين تنهايى و مظلوميت است كه نقل شده حضرت على (عليه السلام) وقتى كه به منبر مى رفت ، هميشه آخرين سخنش قبل از پايين آمدن از منبر، اين بود ما زلت مظلوما منذ قبض الله نبيه (از آن هنگام كه خداوند، پيامبرش را قبض روح كرد، همواره و هميشه مظلوم شدم ).

مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب)، ج 2، ص: 115

در بيان حضرت رضا عليه السلام

حضرت رضا عليه السلام فرمود كه رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم به على عليه السلام فرمود: اى على، تو حجت خدايى، تو باب خدايى، تو راه به سوى خدايى، تو آن خبر بزرگى، تو راه راستى، تو مثل اعلايى، تو امام مسلمانانى، وامير مؤمنان وبهترين اوصيا وسرور صديقانى. اى على، تو فاروق اعظم وصديق اكبرى. اى على، تو جانشين من بر امت منى، تو اداكننده دين منى، تو انجام دهنده وعده هاى منى. اى على، پس از من مظلومى، اى على، تو پس از من تنها مى مانى. اى على، پس از من از تو دورى مى گزينند، من خدا وهمه حاضران امتم را گواه مى گيرم كه حزب تو حزب من است وحزب من حزب خداست، وحزب دشمنانت حزب شيطان است.

ص: 94

عيون اخبار الرضا عليه السلام 2 / 6

در بيان امام هادي عليه السلام

امام هادى عليه السلام بر سر قبر امير مؤمنان - صلوات الله عليه - چنين زيارت مى خواند: سلام بر تو اى ولى خدا، گواهى مى دهم كه تو اولين مظلوم هستى، واولين كسى هستى كه حقش را غصب نمودند، تو صبر كردى وبه حساب خدا گذاشتى تا مرگت فرارسيد، وگواهى مى دهم كه تو با شهادت خدا را ديدار نمودى، خداوند قاتل تو را به انواع عذاب كيفر دهد، وآن به آن عذاب او را تجديد كند، من با شناخت تو وآگاهى از مقام تو ودشمنى با دشمنانت وكسانى كه به تو ستم كردند به زيارتت آمده ام، وبه خواست خدا با همين اعتقاد خدا را ديدار خواهم كرد. اى ولى خدا، من گناهان فراوانى دارم پس براى من به درگاه خدايت شفاعت نما اى مولاى من، زيرا تو در نزد خدا مقامى معلوم دارى ونزد خداوند از آبرو وشفاعت برخوردارى، وخداوند متعال فرموده است: (وشفاعت نكنند مگر براى كسى كه خداوند پسنديده باشد (دين او را).

الكافي (ط - دارالحديث)، ج 9، ص: 295

مظلوميت مضاعف

رافع بن سلمه مى گويد: در جنگ نهروان با على(عليه السلام ) بودم و هنگامى كه آن حضرت نشسته بود، سوارى آمد و عرض كرد السلام عليك يا على ! حضرت فرمود: و عليك السلام ، چرا مرا به اسم اميرالمؤ منين سلام نكردى ؟ گفت : آرى اينك تو را از آن خبر مى دهم . در جنگ صفين تا قبل از تعيين حكم بر حق بودي، و هنگامى كه آن دو حكم (ابوموسى اشعرى و عمر و بن عاص ) را تعيين كردى ، از تو بيزار شدم و مشرك ناميدم ، و آنگاه متحير شدم كه ولايت و فرمانروايى چه كسى را اختيار كنم ؟! به خدا سوگند! معرفت و علم من به هدايت و گمراهى تو (كه بفهمم تو بر حقى يا بر باطل ) براى من از دنيا و مافيها محبوب تر است ! حضرت فرمود: مادرت به عزايت نشيند، نزديك من بايست تا علامات هدايت و گمراهى را به تو بنمايانم . آن مرد نزديك حضرت ايستاد، و در اين اثناء ناگاه سوارى اسب تازان نزد على (عليه السلام ) آمد و گفت :

ص: 95

يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بشارت باد تو را به فتح و پيروزى ، چشمت روشن باشد، به خدا قسم ! همه خوارج كشته شدند، حضرت در پاسخ او فرمود: جلو نهر يا پشت نهر؟ عرض كرد: جلوى نهر. حضرت فرمود: دروغ گفتى ، به آن خدايى كه دانه را شكافت و بشر را آفريد از نهر عبور نكنند تا كشته شوند، آن مرد گفت : پس بصيرتم در حق او زياد شده سپس سوار ديگرى آمد و مثل اولى خبر داد، حضرت هم مثل جواب اولى را به او داد. آن مرد شكاك گفت : همت گماشتم تا بر على حمله كنم و سرش را با شمشير بشكافم . سپس دو سوار ديگر آمدند به طورى كه اسبانشان را به عرق آورده بودند و گفتند: يا اميرالمؤ منين ! خدا چشمت را روشن كند، بشارت بادت به فتح و پيروزى . به خدا سوگند! همه خوارج كشته شدند، حضرت فرمود: پشت نهر يا جلوى آن ؟ گفتند: بلكه پشت نهر، و هنگامى كه اسبانشان را در نهروان فرو بردند و آب بر سينه اسبها مى زد، برگشتند و كشته شدند، فرمود: شما راست گفتيد. آن مرد از اسبش پياده شد و دست و پاى اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) را گرفت و بوسيد،

اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) فرمود: اين نشانه اى است براى تو (كه با آن حق را بشناسى ) .

أصول الكافي / ترجمه كمره اى، ج 2، ص: 595

ص: 96

علي،وسيله آزمايش مردم

امام مجتبى عليه السلام از پدرش على عليه السلام روايت كرده كه فرمود: چون آيات اول سوره عنكبوت: الم، احسب الناس... (آيا مردم پنداشته اند كه آنان را رها ساخته اند كه بگويند ايمان آورديم، وامتحان نشوند) ؟ نازل شد من گفتم: اى رسول خدا، اين فتنه وآزمايش چيست ؟ فرمود: اى على، تو آزموده مى شوى وديگران هم به تو مورد آزمايش قرار مى گيرند، وتو (در پيشگاه خدا) از گروهى دادخواهى خواهى نمود پس براى دادخواهى آماده باش.

سيماى امام على عليه السلام در قرآن / ترجمه شواهد التنزيل، ص: 233

مظلوميت به نقل از تاريخ

چهره هاى سقيفه در برابر غدير

اهل سقيفه كه روز اول يك چهره بيشتر نداشتند اينك به سه چهره ى شاخص و صدها چهره كه تحت همان سه چهره خلاصه مى شد به جنگ غديريان آمده بودند. اينان كه در روز اول باطن خود را كتمان مى كردند و فقط پشت سر غاصبان به نفع آنان شعار مى دادند، اكنون جهت گيرى هم نمودند و نشان دادند كه براى چه به نفع اصحاب سقيفه شعار مى دادند.

گروهى بودند كه پيشانى ها از عبادت پينه بسته و ظاهر زاهدانه اى داشتند ولى با اين همه در مقابل على عليه السلام بودند. گروهى اشخاص رياست طلب بودند كه در مقابل على عليه السلام قرار گرفته بودند. گروهى مال پرست بودند و به جنگ على عليه السلام آمده بودند. گروهى عياش بودند و در برابر اميرالمؤمنين عليه السلام قرار گرفته بودند. گروهى اظهار محبت شديد نسبت به اسلام و پيامبر صلى اللَّه عليه و آله مى كردند و با اين همه در مقابل صاحب غدير ايستاده بودند!! گروهى بغض و عناد خود را نسبت به پيامبر صلى اللَّه عليه و آله نيز كتمان نمى كردند. عده اى مبانى تازه كه صراحت در ضديت با قرآن و پيامبر صلى اللَّه عليه و آله داشت مطرح مى كردند و در عين حال خود را وفادار به اسلام مى دانستند و از همان ديدگاه به جنگ اميرالمؤمنين عليه السلام آمده بودند.

ص: 97

اسرار غدير،محمد باقر انصاري،صفحه 307

مظلوميت آن حضرت هنگام دفن فاطمه عليها السلام

امام حسين عليه السلام فرمود: چون فاطمه از دنيا رفت اميرمؤمنان عليه السلام مخفيانه او را به خاك سپرد وجاى قبر او را با خاك يكسان نمود، سپس برخاست ورو به قبر رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم كرد وگفت: سلام من بر تو باد اى رسول خدا، وسلام بر تو از سوى دخترت وزائرت وهمو كه در بقعه تو زير خاك آرميده وخداوند براى او چنان خواست كه هر چه زودتر به تو ملحق شود. اى رسول خدا، صبرم از فراق دختر برگزيده ات كاهش يافته وشكيبايى ام از سرور زنان جهان از دست رفته، جز آن كه همان گونه كه در مصيبت جانگداز تو صبر كردم در اينجا نيز جاى صبر باقى است، چرا كه من با دست خود تو را در قبر نهادم و (در هنگام جان دادن سر در آغوش من داشتى به طورى كه) جان تو از ميان سينه وگلوى من گذشت، آرى در كتاب خدا براى من بهترين پذيرش وجود دارد كه فرموده: (ما همه از خداييم وهمه به سوى او بازمى گرديم). امانت باز گردانده وگروگان تحويل داده شد وزهرا از دستم ربوده شد، اىرسول خدا، چه اندازه اين آسمان نيلگون وزمين تيره در نظرم زشت جلوه مى كند، اندوهم هميشگى است وشبم به بيدارى مى گذرد، وغم از دلم رخت نمى بندد تا خداوند خانه اى را كه تو در آن اقامت دارى برايم برگزيند، غصه اى دارم جگر سوز واندوهى شورانگيز، چه زود ميان ما جدايى افتاد، وتنها به خدا شكايت مى برم. به همين زودى دخترت از همدست شدن امتت بر پايمال كردن او تو را خبر مى دهد، پس به اصرار از او بپرس واحوال را از او جويا شو، كه چه بساسوزها داشت كه درسينه اش مى جوشيد وراهى براى شرح وبسط آن نداشت واكنون خواهد گفت، وخدا داورى خواهد كرد واو بهترين داوران است. سلام بر شما سلام وداع كننده اى كه نه خشمگين است ونه دلتنگ، پس اگر بازگردم از روى دلتنگى نيست واگر بمانم از بدگمانى به آنچه خدا به صابران وعده داده نمى باشد. آه آه، باز هم شكيبايى مبارك تر وزيباتر است، واگر بيم غلبه چيره شوندگان نبود براى هميشه در اينجا مى ماندم ودرنگ مى نمودم وبر اين مصيبت بزرگ چون زنان عزيزمرده شيون مى كردم، در برابر چشم خدا دخترت پنهانى به خاك سپرده مى شود و (اما آشكارا) حقش پايمال واز ارثش ممنوع مى گردد با آن كه دير زمانى نگذشته وياد تو كهنه نگشته است. اى رسول خدا، شكايت به خداست وبهترين صبر ودلدارى در باره توست، درود خدا بر تو وسلام ورضوان خدا بر او باد.

ص: 98

اصول كافي،جلد1 صفحه 381

هجوم به خانه مولا

ابن قتيبه دينورى پس از ذكر بيعت نكردن على عليه السلام گويد: پس دومى نزد اولى آمده، گفت: آيا اين مرد را كه از بيعت با تو سرباززده به بيعت وانمى دارى ؟ وى به غلام خود قنفذ گفت: برو على را نزد من فراخوان. وى نزد على رفت، على به او فرمود: كارت چيست ؟ گفت: خليفه رسول خدا تو را فرامى خواند. على فرمود: چه زود بر رسول خدا دروغ بستيد ! قنفذ بازگشت وپيام را رساند. وى مدتى گريست، اما دومى بار دوم گفت: به اين مردى كه از بيعت با تو سر باز زده مهلت نده واو را به بيعت وادار. اولى به قنفذ گفت: نزد او بازگرد وبگو: خليفه رسول خدا تو را براى بيعت فرامى خواند. قنفذ بازگشت ومأموريت خود را اجرا كرد، على عليه السلام فرياد زد: سبحان الله ! او مدعى مقامى شده كه حق او نيست. قنفذ بازگشت وپيام را رساند. باز اولى مدتى گريست، سپس دومى برخاست وبه همراه گروهى به در خانه فاطمه رفتند، در زدند، چون فاطمه صداى آنان را شنيد با صداى بلند گفت: اى پدر، اى رسول خدا، ما چه رنجها كه پس از تو از دومى واولى ديديم !

مردم چون صدا وگريه فاطمه را شنيدند گريه كنان بازگشتند ونزديك بود دلهاشان بتركد وجگرهاشان بشكافد، اما دومى با گروهى از همراهان على را از خانه بيرون آورده نزد اولى بردند وبه او گفتند: بيعت كن. فرمود: اگر نكنم چه ؟ گفتند: آن گاه به خداى يگانه سوگند كه گردنت را مى زنيم. فرمود: در اين صورت بنده خدا وبرادر رسول خدا را كشته ايد. دومى گفت: بنده خدا آرى، اما برادر رسول خدا نه ! اولى هم ساكت بود وهيچ سخن نمى گفت. دومى به اولى گفت: آيا دستور خود را در باره او صادر نمى كنى ؟ گفت: تا فاطمه در كنار او است او را بر كارى مجبور نمى سازم. آن گاه على به قبر رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم چسبيد وبا ناله و گريه صدا مى زد: اى پسر مادرم، اين قوم مرا به استضعاف كشاندند ونزديك بود مرا بكشند.

ص: 99

الامامة والسياسة 1 / 19

احراق بيت

علامه فيض كاشانى رحمه الله گويد: سپس دومى گروهى از آزادشدگان و منافقان را جمع كرد وبه منزل امير مؤمنان عليه السلام آورد، با در بسته مواجه شدند، صدا زدند: اى على، در را باز كن كه خليفه رسول خدا تو را مى خواند. آن حضرت در را باز نكرد، آنان هيزم آورده جلو در خانه نهادند وآتش آوردند تا آتش زنند، دومى فرياد زد: به خدا اگر در را باز نكنيد آن را آتش مى زنيم. فاطمه عليها السلام كه ديد آنها منزل را آتش مى زنند برخاست ودر را گشود وپيش از آن كه خود را پنهان كند آن گروه حمله كردند واو را كنار زدند، فاطمه عليها السلام ميان در وديوار پنهان شد، آنان بر اميرمؤمنان عليه السلام كه روى فراش خود نشسته بود حمله بردند وبه يارى هم حضرتش را كشان كشان از خانه بيرون بردند وگريبان او را گرفته وبه سوى مسجد مى كشاندند. فاطمه عليها السلام مانع شد وفرمود: به خدا سوگند كه نمى گذارم پسرعمويم را به ستم (به مسجد) كشانيد، شما چه زود به خدا ورسول در باره ما خاندان خيانت كرديد در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم شما را به پيروى ودوستى و چنگ زدن به دامان ما سفارش كرده بود ! وخداوند فرموده: (بگو: من از شما مزدى نمى خواهم جز آن كه خاندان مرا دوست بداريد). آن گاه بيشتر مردم به احترام زهرا عليها السلام على عليه السلام را رها ساختند... اما بالاخره آن حضرت را كشيدند وبه مسجد بردند تا او را در برابر ابو بكر به پا داشتند، فاطمه عليها السلام به مسجد آمد تا حضرتش را از دست آنان رها سازد ولى نتوانست، پس رو كرد به قبر پدرش وبا آه وناله به قبر اشاره كرد وگفت:

ص: 100

نفسي على زفراتها محبوسة * ياليتها خرجت مع الزفرات لاخير بعدك في الحياة وإنما * أبكي مخافة أن تطول حياتي (جانم روى نفسهايم حبس شده، اى كاش با نفسهايم بيرون مى آمد). (ديگر خيرى پس از تو در زندگى نيست وگريه من از آن است كه مبادا پس از تو عمرم در از باشد). سپس گفت: اى اندوه بر تو اى پدر، واى از مصيبت حبيبت ابو الحسن كه مورد اعتماد تو وپدر دو سبط تو حسن وحسين است، همو كه او را در كودكى پروريدى ودر بزرگى به برادرى برگزيدى وبزرگترين دوستان ومحبوبترين ياران در نظر توست، سابقه دارترين آنها در اسلام وهجرت به سوى تو اى بهترين مردمان ! اينك او را اسير نموده وريسمان به گردن او بسته وچون شتر به جلو مى كشند !... آن گاه اميرمؤمنان عليه السلام را در برابر اولى نگاه داشته وگفتند: دست بيعت در از كن ! فرمود: به خدا سوگند كه بيعت نمى كنم زيرا بيعت من به گردن شماست.

عدى بن حاتم گويد: به خدا سوگند هيچ گاه دلم به حال كسى به اندازه على بن ابى طالب عليه السلام نسوخت آن گاه كه گريبان او را گرفته به سوى اولى برده وبه او گفتند: بيعت كن. فرمود: اگر نكنم ؟ گفتند: گردنت را مى زنيم، وآن حضرت سر به آسمان برداشت وگفت: (خداوندا، تو را گواه مى گيرم كه اينان آمده اند مرا بكشند در حالى كه من بنده خدا وبرادر رسول خدايم). باز گفتند: دست بيعت در از كن، حضرت امتناع كرد وآنان به زور دست او را در از كردند، حضرت دست خود را مشت كرد وهمگى خواستند آن را باز كنند ونتوانستند، واولى روى همان دست بسته دست كشيد، وآن حضرت در حالى كه به قبر رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم مى نگريست مى گفت: (اى پسر مادرم، اين قوم مرا به استضعاف كشاندند ونزديك بود مرا بكشند). آن گاه با اين دو بيت با اولى سخن گفت:

ص: 101

فإن كنت بالشورى ملكت امورهم * فكيف بهذا والمشيرون غيب وإن كنت بالقربى حججت خصيمهم * فغيرك أولى بالنبى وأقرب (اگر به دليل شورا حكومت مردم را به دست گرفته اى، اين چه شورايى است كه اهل شورا غايب بودند) ؟ ! (واگر به دليل خويشاوندى با رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم بر خصم حجت آوردى، غير تو كه به پيامبر صلى الله عليه واله وسلم سزاوارتر ونزديكتر بود) ! وآن حضرت بارها مى فرمود: شگفتا ! آيا خلافت به امتياز صحابى بودن صورت مى گيرد ولى به امتياز صحابى وخويشاوند بودن صورت نمى گيرد ؟ !

عوالم العلوم و المعارف والأحوال من الآيات و الأخبار و الأقوال ج 11-قسم-2-ص: 571

مظلوميت در مجالس انصار

ابن قتيبه دينورى گويد: على - كرم الله وجهه - فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم را

شبها بر چهارپايى مى نشاند ودر مجالس انصار مى برد وفاطمه از آنان يارى مى طلبيد وآنان مى گفتند: اى دختر رسول خدا، بيعت ما با اين مرد انجام گرفته است واگر همسر و پسر عموى تو پيش از ابو بكر سبقت مى جست واز ما بيعت مى خواست ما از او رويگردان نبوديم، وعلى - كرم الله وجهه - مى فرمود: آيا مى بايست رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم را در خانه مى نهادم ودفن نكرده بيرون مى آمدم وبا مردم بر سر قدرت او نزاع مى كردم ؟ وفاطمه مى گفت: ابو الحسن كارى نكرده مگر همان را كه شايسته او بوده است وامت هم كارى كردند كه خداوند حسابگر وباز خواست كننده آنهاست.

ص: 102

الامامة والسياسة 1 / 19

دربيان ابوذر

معاوية بن ثعلبه گويد: ابوذر رحمه الله در مسجد نشسته بود وعلى عليه السلام در جلو او نماز مى خواند، مردى بر او وارد شد وگفت: اى اباذر، آيا مرا از محبوبترين مردم در نزد خود خبر نمى دهى ؟ به خدا سوگند كه مى دانم كه محبوبترين مردم نزد تو محبوبترين آنها نزد رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم است. ابوذر گفت: چرا، سوگند به خدايى كه جانم در دست او است محبوبترين مردم نزد من محبوبترين آنها نزد رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم است واو همين شيخ مظلوم وستمديده اى است كه حقش را غصب كرده اند.

بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج 28، ص: 373

ماجراي شوري

ابن ابى الحديد گويد: عمر گفت: ابوطلحه انصارى را فراخوانيد، وى را فرا خواندند وآمد، عمر گفت: اى ابوطلحه چون از دفن من بازگشتيد با پنجاه مردمسلح از انصار آماده شو واين چند نفر را وادار تا هر چه زودتر كار را تمام كنند،(يعنى على عليه السلام، عثمان،طلحه، زبير، سعد وقاص وعبد الرحمن بن عوف اصحاب) وآنان را در خانه اى جمع كن ويارانت را بر در خانه بگمار تا آنان به مشورت پردازند ويك نفر از خود را برگزينند، اگر پنج نفر يك رأى دادند و يك نفر ديگر مخالفت كرد گردنش را بزن. واگر چهار نفر يك رأى دادند ودو تن ديگر مخالفت كردند گردن آن دو را بزن، واگر سه نفر يك رأى وسه نفر ديگر رأى ديگر دادند رأى آن سه نفرى كه عبد الرحمن در آنهاست برگزين، و اگر آن سه نفر ديگر برخلاف آن اصرار كردند گردن آنها را بزن، واگر سه روز گذشت وبر امرى اتفاق نظر نيافتند گردن هر شش نفر را بزن ومسلمانان را به حال خودشان رها كن تا كسى را براى خود برگزينند.چون عمر دفن شد، ابوطلحه آنها را جمع كرد وخود با پنجاه مرد مسلح از انصار بر در خانه ايستاد. اهل شورا شروع به سخن گفتن كردند ودعوا وستيزه برخاست. نخستين كارى كه طلحه كرد اين بود كه آنان را گواه گرفت كه حق خود را به عثمان بخشيد وبه نفع او كنار رفت، زيرا مى دانست كه مردم او را با على و عثمان برابر نمى دانند وبا وجود آنها خلافت براى او پا نمى گيرد، از اين رو خواست با بخشش امرى كه خود از آن بهره اى نداشت ونمى توانست بدان دست يابد جانب عثمان را تقويت وجانب على عليه السلام را تضعيف كند.

ص: 103

زبير در معارضه خود گفت: من هم شما را گواه مى گيرم كه من حق خود را از شورا به على بخشيدم، واو از آن رو چنين كرد كه ديد با بخشيدن طلحه حق خود را به عثمان، على عليه السلام تضعيف شد وتنها ماند وتعصب خويشاوندى به او دست داد، زيرا وى پسر عمه اميرمؤمنان عليه السلام يعنى فرزند صفيه دختر عبد المطلب بود و ابو طالب دايى وى به شمار مى رفت. ودليل اين كه طلحه جانب عثمان را گرفت آن بود كه ميانه خوبى با على عليه السلام نداشت، زيرا او از قبيله بنى تيم وپسر عموى ابو بكر بود ودر دلهاى بنى هاشم از بنى تيم بر سر خلافت كينه شديدى وجود داشت وهمين كينه را نيز بنى تيم از بنى هاشم داشتند، واين مسأله ريشه در طبيعت بشر دارد به ويژه در سرشت وطبيعت مردم عرب، وتجربه تا به امروز نشان داده است.با شرايط فوق چهار تن باقى ماندند، سعدبن ابى وقاص گفت: من سهم خودم را از شورا به پسر عمويم عبد الرحمن بخشيدم، زيرا هر دو از بنى زهره بودند ونيز سعد مى دانست كه رأى نمى آورد وحكومت به چنگ وى نمى آيد. چون سه تن بيشتر نماند، عبد الرحمن به على وعثمان گفت: كدام يك از شما خود را از خلافت بيرون مى كند وبه يكى از دو نفر باقى مانده رأى مى دهد ؟ هيچ كدام پاسخ ندادند. عبد الرحمن گفت: من هم شما را گواه مى گيرم كه خود را از خلافت بيرون كردم تا يكى از شما دو نفر را انتخاب كنم. باز آن دو ساكت ماندند. عبد الرحمن رو به على عليه السلام كرد وگفت: با تو بيعت مى كنم به شرط آن كه

ص: 104

به كتاب خدا وسنت رسول خدا وسيره شيخين ابو بكر وعمر رفتار كنى.على عليه السلام فرمود: بلكه به كتاب خدا وسنت رسول خدا ونظر خود رفتار مى كنم. عبد الرحمن رو به عثمان نمود وهمين پيشنهاد را به وى كرد وعثمان پذيرفت. دوباره پيشنهاد را به على عليه السلام تكرار كرد وآن حضرت همان پاسخ داد، عبد الرحمن سه بار اين پيشنهاد را تكرار كرد وچون ديد كه على عليه السلام از رأى خود بازنمى گردد وعثمان پاسخ مثبت مى دهد با عثمان دست بيعت داد وگفت: سلام بر تو اى اميرمؤمنان. گويند: على عليه السلام به عبد الرحمن گفت: به خدا سوگند، تنها بدين دليل چنين كردى كه همان اميدى را به وى بسته اى كه رفيقتان به دوست خود داشت، خداوند ميان شما اختلاف افكند گويند: چندى بعد ميان عثمان وعبدالرحمن اختلاف افتاد وتا دم مرگ با يكديگر سخن نگفتند.

شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج 1، ص: 187

براى روشن شدن بيشتر مظلوميت ودردمندى وتأثر على عليه السلام از اين شورا به سخن حضرتش در همين زمينه بنگريد كه فرمود: (من بر اين مدت طولاني و محنت جانكاه صبر كردم تا دومى هم درگذشت ودر وقت مرگ خلافت را در گروهى قرار داد كه مرا يكى از آنان پنداشت، خدا به فرياد رسد از اين شورا ! كى در نابرابرى من با اولى آنان ترديدى وجود داشت كه اينك در كنار اين گونه افرادقرار گيرم ؟ ولى با آنان به پرواز درآمدم ودر فرود وفراز با آنان همراهى نمودم، اما يكى از آنها به جهت كينه اى كه با من داشت ميل به ديگرى كرد وديگرى به جهت رابطه دامادى، وانگيزه ها وحوادث ديگر (كه جاى گفتنش نيست).(1)

ص: 105

ونيز فرمود: (من در روزگار رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم به سان عضوى از او بودم، مردم به من مانند ستاره اى در افق آسمان مى نگريستند، ولى روزگار چندان از قدر من كاست كه همتاى فلان وفلان شدم، وسپس در كنار پنج نفرى قرار گرفتم كه بهترينشان عثمان بود، وگفتم: اى افسوس ! وروزگار به اين هم بسنده نكرد وتا آنجا مرا فرود آورد كه نظير پسر هند(معاويه) وپسر نابغه (عمروعاص) قرار داد ! راستى كه كودكان هم دندان در آورده اند حتى شير خوارگان). (2)

(1)نهج البلاغه خطبه 3

(2)شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج 20، ص: 326

مظلوميت در كلام محدث قمى رحمه الله

محدث قمى رحمه الله پس از ذكر جسارت آن قوم به فاطمه عليها السلام گويد: از آنچه گفتيم شدت مصيبت اميرمؤمنان عليه السلام وصبر عظيم او آشكار مى شود، بلكه مى توان گفت: برخى از مصائب آن حضرت از مصيبت فرزندش حسين عليه السلام كه همه مصائب در برابر مصيبت او ناچيز است بزرگتر است، زيرا در كتاب (نفس المهموم) در وقايع عاشورا از قول طبرى آورده ام كه شمربن ذى الجوشن به خيام حرم حمله كرد وبا نيزه به خيمه امام حسين عليه السلام زد وفرياد زد: آتش بياوريد تا اين خيمه را بر اهلش آتش زنم. زنان وكودكان فرياد زدند واز خيمه بيرون ريختند، امام حسين عليه السلام او را با صداى بلند صدا زد وفرمود: اى پسر ذى الجوشن تو آتش مى طلبى تا خيمه را بر سر خانواده من آتش زنى ؟ خداوند به آتشت بسوزاند ! ابومخنف از سليمان بن ابى را شد از حميدبن مسلم نقل كرده كه گفت: به شمر گفتم: سبحان الله ! اين ديگر سزاوار تو نيست، آيا مى خواهى دو صفت را در خود جمع كنى ؟ هم به عذاب خدا (عذاب آتش) عذاب كنى وهم كودكان وزنان را بكشى ؟ همين كه مردان را كشتى موجبات رضايت امير خود را فراهم آورده اى. شمر گفت: تو كيستى ؟ گفتم: خود را به تو معرفى نمى كنم - وبه خدا ترسيدم كه پدر ومادرم فداى آن آقايى كه در شرايطى قرار داشت كه بايد براى سخن گفتن ملاحظه كند وبه اطراف بنگرد تا بيگانه اى نباشد. واين بارزترين نشانه مظلوميت واستضعاف است.

ص: 106

اگر مرا بشناسد نزد سلطان موجب آزار من شود -، شبث بن ربعى كه بيش از من از او حرف شنوايى داشت پيش آمد وگفت: سخنى بدتر از اين سخن تو و موقعيتى زشت تر از موقعيت تو نديدم، كارت به جايى رسيده كه زنان را مى ترسانى ؟ ! من گواهى مى دهم كه شمر با شنيدن اين سخن شرم كرد وبازگشت. من گويم: اين شمر با آن كه مردى سختدل وبى شرم بود از شبث شرم كرد و بازگشت اما آن كس كه به در خانه اميرمؤمنان وخاندانش عليهم السلام آمد وآنان را تهديد به آتش زدن كرد وگفت: سوگند به خدايى كه جانم به دست او است يا بايد خارج شوند يا خانه را با هر چه در آن است مى سوزانم، وگفتند: فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم وفرزندان وآثار رسول خدا صلى الله عليه واله وسلم در آن است، من گواهى مى دهم كه او شرم نكرد وبازنگشت بلكه كرد آنچه كرد، و اميرمؤمنان عليه السلام را يك ياور ومدافع نبود وتنها زبير بود كه روايت شده: چون ديد گريبان على عليه السلام را گرفته واز خانه خارج كردند شمشير بركشيد وجلو آمد و گفت: اى گروه فرزندان عبد المطلب، آيا شما زنده ايد وبا على چنين مى كنند ؟ ! و با شمشير بر دومى حمله كرد، خالدبن وليد با تخته سنگى بر پشت او زد واو زمين خورد وشمشير از دستش افتاد ودومى شمشير را برداشت وبر سنگ كوفت تا شكست. شيخ كلينى از سدير روايت كرده كه گفت: خدمت امام باقرعليه السلام بوديم كه سخن از حوادثى كه مردم پس از پيامبر خود آفريدند واميرمؤمنان عليه السلام را خوار نمودند پيش آمد، مردى گفت: امام به سلامت باد، پس عزت بنى هاشم ونفرات آنها چه شد ؟ فرمود: مگر چه كسى از بنى هاشم باقى مانده بود ؟ جعفر وحمزه كه به شهادت رسيده بودند، ودو نفر ضعيف وذليل تازه مسلمان با حضرتش بودند: عباس وعقيل كه هر دو از طلقا بودند آن دو را از پا در مى آوردند. از همين رو از اميرمؤمنان عليه السلام روايت شده كه هيچ گاه منبر نرفت جز آن كه در آخر سخن پيش از فرودآمدن مى فرمود: من از روزى كه خداوند پيامبر خود را قبض روح نمود پيوسته مظلوم بوده ام... آرى اين سخن برخاسته از سينه اى دردمند وبرخى از مصائبى است كه سنگها را آب مى كند.

ص: 107

بيت الاحزان / 102

مظلوميت در كلام شعرا

سيد رضا هندى گويد:

قاسوك أباحسن بسواك وهل بالطود يقاس الذر أنى ساووك بمن ناووك وهل ساووا نعلي قنبر

(اى على، تو را با ديگران مقايسه كردند، ولى مگر ذره را با كوه مى سنجند) ؟ (چگونه تو را با دشمنانت برابر داشتند ؟ مگر آنان را با كفش قنبر هم قياس است) ؟(1)

ابن حمادگويد:

ليس من جوهره جوهرة مثل من جوهره من خزف

(كسى كه جوهره وجودش از گوهر است با كسى كه جوهره اش از خزف است قابل قياس نيست).(2)

ابو القاسم زاهى مي گويد:

ما أحد قايسكم بغيركم ومازج السلسل بالشرب اللمط

إلا كمن ضاحى الجبال بالحصى أو قايس الأبحر جهلا بالنقط

(كسى كه شما را با ديگران ودر واقع آب گوارا را با آب كدر آلوده قياس كند.)(3)

(1):شرح الأخبار في فضائل الأئمة الأطهار عليهم السلام، ج 2، ص: 423

(2):مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب)، ج 3، ص: 89

(3):مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب)، ج 4، ص: 49

وقايع شهادت

خبر دادن از شهادت

خبر پيامبر به شهادت مولا در خطبه شعبانيه

ص: 108

ابن بابويه و سيّد ابن طاووس و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت رضا عليه السّلام روايت كرده اند كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جمعه آخر ماه شعبان خطبه اى در فضيلت ماه مبارك رمضان ادا كرد، و چون خطبه را تمام كرد من برخاستم و گفتم: يا رسول اللّه بهترين عملها در اين ماه مبارك چيست؟ فرمود: اى ابو الحسن بهترين عملها در اين ماه پرهيزكارى از محرّمات الهى است، پس قطرات اشك از ديده مبارك فرو ريخت، گفتم: يا رسول اللّه سبب گريه تو چيست؟ فرمود: يا على گريه مى كنم بر آنچه بر تو واقع خواهد شد در اين ماه، گويا مى بينم كه تو مشغول نمازى براى پروردگار خود، برانگيخته شود بدبخت ترين اوّلين و آخرين، جفت پى كننده ناقه صالح، پس ضربتى بر سر تو زند كه ريش مباركت را از خون سرت رنگين كند.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد: آيا آن حالت با سلامتى دين من خواهد بود؟ فرمود:

بلى دين تو به سلامت خواهد بود. پس حضرت فرمود: يا على هر كه تو را بكشد مرا كشته است، و هر كه تو را دشمن دارد مرا دشمن داشته است، و هر كه تو را ناسزا گويد مرا ناسزا گفته است زيرا كه تو از من به منزله جان منى و روح تو از روح من است و طينت تو از طينت من است، به درستى كه حق تعالى مرا و تو را با هم آفريد و از ساير خلق برگزيد، و مرا براى پيغمبرى و تو را براى امامت اختيار نمود، پس هر كه انكار كند امامت تو را چنان است كه انكار پيغمبرى من كرده، يا على تو وصىّ منى و پدر فرزندان منى و شوهر دختر منى و خليفه منى در امّت من در حال حيات و بعد از وفات من، امر تو امر من است و نهى تو نهى من است، سوگند ياد مى كنم به خداوندى كه مرا به پيغمبرى فرستاده است و مرا بهترين خلايق گردانيده است، كه تو حجّت خدائى بر جميع خلق، و امين خدائى بر اسرار او، و خليفه خدائى بر بندگان.

ص: 109

جلاء العيون، ص: 311

خبر دادن مولا از شهادت خود

خبر دادن به عالم يهودي

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى از علماى يهود خدمت على عليه السّلام آمد و از مسئله اى چند سؤال نمود، از جمله پرسيد: وصىّ پيغمبر شما بعد از او چند سال خواهد زيست؟ فرمود: سى سال، گفت: بگو در آخر خواهد مرد يا كشته خواهد شد؟ فرمود: بلكه كشته خواهد شد، و ضربتى بر سر او خواهند زد كه ريش او از خون او خضاب شود، يهودى گفت: به خدا سوگند راست گفتى، من چنين خوانده ام در كتابى كه موسى املاء كرده است و هارون نوشته است.

جلاء العيون، ص: 312

در روز 13 ماه رمضان

پيوسته بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مظلوم بود و اظهار مظلوميّت خويش مى فرمود، و از كثرت نافرمانى و نفاق مردم خويش دلتنگ بود، و طلب مرگ از خدا مى نمود، و كرّة بعد كرّة از شهادت خود به دست ابن ملجم خبر مى داد و گاهى مى فرمود كه: چه مانع شده است بدبخت ترين امّت را كه محاسن مرا از خون سرم خضاب كند. و در آن ماه رمضانى كه واقعه شهادت آن جناب در آن ماه اتّفاق افتاد بر منبر اصحاب خويش را اعلام فرمود كه امسال به حج خواهيد رفت و من در ميان شما نخواهم بود. و در آن ماه يك شب در خانه امام حسن عليه السّلام، و يك شب در خانه امام حسين عليه السّلام، و يك شب در خانه جناب زينب عليها السّلام دختر خود كه در خانه عبد اللّه بن جعفر بود افطار مى فرمود و زياده از سه لقمه تناول نمى فرمود، از سبب آن حالت مى پرسيدند، مى فرمود: امر خدا نزديك شده است مى خواهم خدا را ملاقات كنم و شكم من از طعام پر نباشد. و بعضى نگاشته اند كه يك روز از بالاى منبر به جانب فرزندش امام حسن عليه السّلام نظرى افكند و فرمود: اى ابا محمّد، از اين ماه رمضان چند روز گذشته است؟

ص: 110

عرض كرد: سيزده روز، پس به جانب امام حسين عليه السّلام نظرى كرد و فرمود: اى ابا عبد الله! از اين ماه رمضان چند روز باقى مانده؟ عرض كرد: هفده روز، پس حضرت دست بر محاسن شريف خود زد و در آن روز لحيه آن جناب سفيد بود فرمود:

و اللّه ليخضبها بدمها اذ انبعث أشقاها.

به خدا قسم كه اشقاى امّت، اين موى سفيد را با خون سر خضاب خواهد كرد.

پس اين شعر را انشاد فرمود:

اريد حياته و يريد قتلى عذيرك من خليلك من مراد

ترجمه: من زندگى او را طالبم، اما او كشتن مرا، عذر خود را نسبت به دوست مرادى بياور

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 412

در شب 19 ماه رمضان

نقل شده كه: آن حضرت در شب نوزدهم ، بسيار از بيت خود بيرون مى رفت و داخل مى شد و به اطراف آسمان نظر مى كرد و اضطراب مى نمود و تضرّع و زارى مى كرد و سوره يس را تلاوت فرمود و مى گفت: اللّهمّ بارك لى فى الموت. يعنى:

خداوندا مبارك گردان براى من مرگ را، و بسيار مى گفت: انّا للّه و انّا اليه راجعون. و كلمه مباركه لا حول و لا قوّة الّا باللّه العلىّ العظيم را بسيار مكرّر مى كرد و بسيار صلوات مى فرستاد و استغفار مى نمود. و ابن شهر آشوب و غيره روايت كرده اند كه: حضرت در تمام آن شب بيدار بود و براى نماز شب بيرون نرفت به خلاف عادت هميشه خويش.

امّ كلثوم»عرض كرد: اى پدر، اين بيدارى و اضطراب شما در اين شب براى چيست؟ فرمود: در صبح اين شب من شهيد خواهم شد، عرض كرد: بفرماييد جعده به مسجد رود و با مردم نماز گزارد، (جعده فرزند هبيره است، و مادرش امّ هانى خواهر امير المؤمنين عليه السّلام است) فرمود: بگوييد جعده به مسجد رود و با مردم نماز گزارد، پس بى توانى فرمود كه: از قضاى الهى نمى توان گريخت و خود آهنگ رفتن به مسجد نمود. و روايت شده كه در آن شب آن حضرت بيدار بود و بسيار بيرون مى رفت و به آسمان نظر مى افكند، و مى فرمود: به خدا قسم كه دروغ نمى گويم، و دروغ به من گفته نشده. اين است آن شبى كه مرا وعده شهادت داده اند. پس به مضجع خويش بر مى گشت.

ص: 111

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 418

وقائع قبل از شهادت

ابن ملجم وارد كوفه مي شود

عبد الرحمن بن ملجم به قصد قتل امير المؤمنين عليه السّلام به كوفه آمد و در محلّه بنى كنده كه قاعدين خوارج در آنجا جاى داشتند فرود شد و لكن از خوارج قصد خويش را مخفى مى داشت كه مبادا منتشر شود در اين ايّام كه به انتظار كشتن امير المؤمنين عليه السّلام روز به سر مى برد، وقتى به زيارت يكى از اصحاب خويش رفت در آنجا قطام بنت اخضر تيميّه را ملاقات كرد، و او سخت نيكو روى و مشگين موى بود، و پدر و برادر او را كه از جمله خوارج بود امير المؤمنين عليه السّلام در نهروان كشته بود از اين جهت او را با على عليه السّلام خصومت بى نهايت بود. ابن ملجم را چون نظر به جمال دل آراى او فتاد يك باره دل از دست بداد. لا جرم از در خواستگارى قطام بيرون شد.

قطام گفت كه: چه مهر من خواهى كرد؟

گفت: هر چه بگويى.

گفت: صداق من: سه هزار درهم، و كنيزكى، و غلامى، و كشتن على بن ابى طالب است! ابن ملجم گفت كه: تمام آنچه گفتى ممكن است جز قتل على كه چگونه از براى من ميسّر شود؟

قطام گفت: وقتى كه على مشغول به امرى باشد از تو غافل باشد ناگهان بر او شمشير مى زنى و او را مى كشى، پس اگر كشتى قلب مرا شفا دادى و عيش خود را با من مهيا ساختى و اگر تو كشته شوى پس آنچه در آخرت به تو مى رسد از ثوابها بهتر است براى تو از آنچه در دنيا به تو مى رسد!ابن ملجم دانست كه آن ملعونه با او در مذهب موافقت دارد، گفت: به خدا سوگند كه من نيز به اين شهر نيامده ام مگر براى اين كار.

ص: 112

قطام گفت كه: من از قبيله خود جمعى را با تو همراه مى كنم كه تو را در اين امر معاونت كنند.

و ابن ملجم نيز در اين اوقات كه مصمّم قتل على عليه السّلام بود وقتى شبيب بن بجره را كه از قبيله اشجع بود، و مذهب خوارج داشت ديدار كرد گفت: اى شبيب! هيچ توانى كه كسب شرف دنيا و آخرت كنى؟! گفت: چه كنم؟

ابن ملجم ملعون گفت كه: در قتل على مرا اعانت كنى.

شبيب گفت: يا ابن ملجم! مادر به عزاى تو بگريد. انديشه امر هولناك كرده اى چگونه بدين آرزو دست توان يافت؟

ابن ملجم گفت: چندين ترسان و بد دل مباش در مسجد جامع كمين مى سازيم و هنگام نماز فجر بر وى مى تازيم و كار او را با شمشير مى سازيم و دل خود را شفا مى بخشيم و خون خود را بازمى جوييم. چندان از اين گونه سخن كرد كه شبيب را قوى دل ساخت و با خود هم دست و هم داستان نمود، و او را با خود به نزد قطام برد و در اين هنگام آن ملعونه در مسجد اعظم بود و قبّه و خيمه از براى او برپا كرده بودند، و به اعتكاف مشغول بود، پس ابن ملجم از اتفاق شبيب با خود قطام را آگهى داد.

آن ملعونه گفت: هرگاه كه خواستيد او را به قتل آريد، در اينجا به نزد من آييد، پس آن دو ملعون از مسجد بيرون شدند و چند روزى به سر بردند تا شب چهارشنبه نوزدهم رسيد، پس ابن ملجم با شبيب و وردان به نزد قطام در مسجد حاضر شدند، آن ملعونه بافته چند از حرير طلبيد و بر سينه هاى ايشان محكم ببست و شمشيرهاى زهر آبداده را بداد تا حمايل كردند و گفت: چون مردان مرد انتهاز فرصت بريد، و چون هنگام رسيد وقت را از دست ندهيد.

ص: 113

آن سه تن از نزد آن ملعون بيرون شدند و در مقابل آن درى كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از آن داخل مسجد مى شد بنشستند و انتظار حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را مى بردند.

و در اين ايّام كه اين سه ملعون به اين خيال بودند، وقتى اشعث بن قيس را ديدار كرده بودند و او را از عزم خويشتن آگهى داده بودند، اشعث نيز اعانت ايشان را بر ذمّه نهاده بود تا در اين شب كه ليله نوزدهم بود، او نيز حسب الوعده خويش به نزد ايشان آمد. و حجر بن عدى رحمه اللّه كه از بزرگان شيعيان بود آن شب را در مسجد به سر مى برد ناگهان به گوش او رسيد كه اشعث مى گويد: يا ابن ملجم! در كار خويش بشتاب و سرعت كن در انجاح حاجت خويش كه صبح دميد و رسوا خواهى گرديد. حجر از اين سخن غرض ايشان را فهميد و به اشعث گفت: اى اعور! اراده قتل على عليه السّلام را دارى؟ پس به جانب خانه امير المؤمنين عليه السّلام مبادرت كرد تا آن حضرت را از عزيمت ايشان آگهى دهد. از قضا حضرت از راه ديگر به مسجد رفته بود تا حجر به خانه آن جناب رفت و برگشت كار از كار گذشته، چون به مسجد رسيد صداى مردم را شنيد كه به قتل آن حضرت خبر مى دهند.

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 415

وقائع قبل از شهادت از زبان ام كلثوم

از امّ كلثوم نقل شده كه فرمود: چون شب نوزدهم ماه رمضان رسيد پدرم به خانه آمد به نماز ايستاد. من براى افطار آن جناب طبقى حاضر گذاشتم كه دو قرصه نان جو با كاسه اى از لبن و مقدارى از نمك سوده در آن بود.

ص: 114

چون از نماز فارغ شد، چون آن طبق را نگريست بگريست و فرمود: اى دختر، براى من در يك طبق دو نان خورش حاضر كرده اى؟ مگر نمى دانى كه من متابعت برادر و پسر عمّ خود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى كنم، اى دختر، هر كه خوراك و پوشاك او در دنيا نيكوتر است ايستادن او در قيامت نزد حقّ تعالى بيشتر است، اى دختر، در حلال دنيا حساب است و در حرام دنيا عذاب. پس برخى از زهد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم تذكر فرمود، آنگاه فرمود: به خدا سوگند افطار نكنم تا از اين دو خورش يكى را بردارى، پس من كاسه لبن را برداشتم و آن حضرت اندكى از نان جو با نمك تناول فرمود و حمد و ثناى الهى به جا آورد و برخاست و به نماز ايستاد، پيوسته مشغول ركوع و سجود بود و تضرّع و ابتهال به درگاه خالق متعالى مى نمود.

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 418

وقائع از خانه تا مسجد

پس زمانى كه فجر طالع شد ابن نبّاح مؤذّن آن حضرت درآمد و نداى نماز در داد، حضرت به آهنگ مسجد برخاست، چون به صحن خانه آمد، مرغابيان چند كه در خانه بودند به خلاف عادت از پيش روى آن حضرت درآمدند و پر مى زدند و فرياد و صيحه همى كردند، بعضى خواستند كه ايشان را برانند حضرت فرمود: دعوهنّ فانّهنّ صوائح تتبعها نوائح.

يعنى: بگذاريد ايشان را به حال خود، همانا ايشان صيحه زنندگانند كه از پى نوحه كنندگان دارند.

ص: 115

و به روايتى: امّ كلثوم يا امام حسن عليه السّلام عرض كرد: اى پدر! چرا فال بد مى زنى؟

فرمود: فال بد نمى زنم، و لكن دل شهادت مى دهد كه كشته مى شوم.

يا آن كه فرمود: اين سخن حقّى بود كه به زبانم جارى شد، آنگاه سفارش مرغابيان را به امّ كلثوم نمود، و فرمود: اى دخترك من! به حق من بر تو كه اين ها را رها كنى زيرا كه محبوس داشتى چيزى را كه زبان ندارد و قادر نيست بر سخن گفتن، هرگاه گرسنه يا تشنه شود، پس آن ها را غذا ده و سيراب كن، و اگر نه رها كن بروند و از گياههاى زمين بخورند.

و چون به در خانه رسيد، قلّاب در كمر بند آن حضرت بند شد و از كمر مباركش بازشد، حضرت كمر را محكم بست و اشعارى چند انشاد كرد كه از جمله اين دو بيت است:

(مورّخ امين مسعودى گفته در خانه آن حضرت از تنه درخت خرما بود و در باز نمى شد و مشكل شده بود فتح، آن حضرت در را از جا كند و كنارى نهاد و از را خود بگشود و محكم بست و اين دو شعر را انشاد فرمود: اشدد (الخ)

اشدد حيازيمك للموت فانّ الموت لاقيكا

و لا تجزع عن الموت اذا حلّ بناديكا

و لا تغرّ بالدّهر و ان كان يوافيكا

كما اضحكك الدّهر كذاك الدّهر يبكيكا

مضمون اشعار آن كه: اى على! ببند ميان خود را براى مرگ، پس همانا مرگ تو را ملاقات خواهد نمود، و جزع مكن از مرگ وقتى كه نازل شود به منزل تو، و مغرور مشو به دنيا هر چند با تو موافقت نمايد، هم چنان كه دهر تو را خندان گردانيده است هم چنين تو را به گريه خواهد در آورد.

ص: 116

پس گفت: الهى، مرگ را بر من مبارك كن و لقاى خود را بر من خجسته فرماى.

امّ كلثوم از شنيدن اين كلمات فرياد وا أبتاه و وا غوثاه برداشت، و امام حسن عليه السّلام از قفاى پدر بيرون رفت، چون به آن حضرت رسيد عرض كرد: همى خواهم با شما باشم، حضرت فرمود كه: تو را سوگند مى دهم به حقّى كه از براى من است بر تو كه برگردى. امام حسن عليه السّلام به خانه بازشد و با امّ كلثوم محزون و غمگين نشستند و بر احوال و اقوالى كه از پدر بزرگوار مشاهده كرده بودند مى گريستند.

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 419

وقائع داخل مسجد

ورود امام حسن عليه السلام به مسجد

چون امّ كلثوم نداي جبرئيل مبني بر شهادت مولا را شنيد، سيلي بروى خود زد و گريبان چاك زد، و فرياد برداشت! وا أبتاه، وا عليّاه، وا محمّداه، پس حسنين عليهما السّلام از خانه به سوى مسجد دويدند، ديدند كه مردم نوحه و فرياد مى كنند و مى گويند: وا اماماه و وا امير المؤمنيناه، به خدا سوگند كه شهيد شد امام عابد مجاهد كه هرگز اصنام و اوثان را سجده نكرد، و اشبه مردم بود به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم.

پس چون داخل مسجد شدند، فرياد وا أبتاه، و وا علياه بر آوردند و مى گفتند:

كاش مرده بوديم و اين روز را نمى ديدم. چون به نزديك محراب آمدند پدر بزرگوار خويش را ديدند كه در ميان محراب در افتاده. و ابو جعده و جماعتى از اصحاب و انصار آن حضرت حاضرند و مى خواهند تا آن حضرت را برپا دارند تا با مردم نماز گزارد، و او توانايى ندارد، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام امام حسن عليه السّلام را به جاى خود بازداشت كه با مردم نماز گزارد و آن حضرت نماز خويشتن را نشسته تمام كرد، و از زحمت زهر و شدّت زخم به جانب يمين و شمال متمايل مى گشت، چون امام حسن عليه السّلام از نماز فارغ شد سر پدر را در كنار گرفت، و همى گفت: اى پدر! پشت مرا شكستى، چگونه تو را به اين حال توانم ديد.

ص: 117

امير المؤمنين عليه السّلام چشم گشود و فرمود: اى فرزند! از پس امروز پدر تو را رنجى و المى نيست، اينك جدّ تو محمّد مصطفى- صلوات اللّه عليه- و جدّه تو خديجه كبرى، و مادر تو فاطمه زهرا عليهما السّلام و حوريان بهشت حاضرند و انتظار پدر تو را دارند تو شاد باش و دست از گريستن بدار كه گريه تو ملائكه آسمان را به گريه در آورده است.

پس با رداى امير المؤمنين عليه السّلام جراحت سر را محكم ببستند و آن حضرت را از محراب به ميان مسجد آوردند و از آن سوى خبر شهادت امير المؤمنين عليه السّلام در شهر كوفه پراكنده شد زن و مرد آن بلده به سوى مسجد شتاب كردند، امير المؤمنين عليه السّلام را ديدند كه سرش در دامن امام حسن عليه السّلام است. و با آن كه جاى ضربت را محكم بسته اند خون از آن مى ريزد و گلگونه مباركش از زردى به سفيدى مايل شده است به اطراف آسمان نظر مى كند و زبان مباركش از زردى به سفيدى مايل شده است.

به اطراف آسمان نظر مى كند و زبان مباركش به تسبيح و تقديس الهى مشغول است و مى گويد:

الهى اسألك مرافقة الأنبياء و الاوصياء و اعلى درجات جنّة المأوى.

پس زمانى مدهوش شد، و امام حسين عليه السّلام بگريست و از قطرات عبرات آن حضرت كه بر روى پدر بزرگوارش ريخت آن حضرت به هوش آمد، و چشم بگشود و فرمود: اى فرزند! چرا مى گريى و جزع مى كنى، همانا تو بعد از من به زهر ستم شهيد مى شوى، و برادرت حسين به تيغ، و هر دو تن به جدّ و پدر و مادر خود ملحق خواهيد شد.

ص: 118

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 425

اذان آخر مولا

امير المؤمنين عليه السّلام وارد مسجد گشت، و قنديل هاى مسجد خاموش بود، آن حضرت در تاريكى ركعتى چند نماز بگذاشت، و لختى مشغول تعقيب گشت آنگاه بر بام مسجد آمد و انگشتان مبارك بر گوش نهاد، و بانگ اذان در داد و چون آن حضرت اذان مى گفت، هيچ خانه در كوفه نبود مگر آن كه صداى اذانش به آنجا مى رسيد. آنگاه از مأذنه به زير آمد و خداى را تقديس و تهليل مى گفت و صلوات مى فرستاد، آنگاه از بام به زير آمد و اين چند بيت را قرائت فرمود:

خلّوا سبيل المؤمن المجاهد فى اللّه لا يعبد غير الواحد

و يوقظ النّاس الى المساجد

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 421

بيدار نمودن ابن ملجم

پس به صحن مسجد درآمد و همى گفت: الصّلاة، الصّلاة و خفتگان را براى نماز از خواب بر مى انگيخت، و ابن ملجم ملعون در تمام آن شب بيدار بود و در آن امر عظيم كه اراده داشت تفكّر مى كرد. اين هنگام كه امير المؤمنين عليه السّلام خفتگان را براى نماز بيدار مى كرد او نيز در ميان خفتگان به روى در افتاده بود و شمشير مسموم خود را در زير جامه داشت، چون امير المؤمنين عليه السّلام بدو رسيد فرمود: برخيز براى نماز و چنين مخواب كه اين خواب شياطين است، بر دست راست بخواب كه خواب مؤمنان است، يا به طرف چپ بخواب كه خواب حكماء است و بر پشت بخواب كه خواب پيغمبران است.

ص: 119

آنگاه فرمود: قصدى در خاطر دارى كه نزديك است از آن آسمانها فرو ريزد و زمين چاك شود و كوهسارها نگون گردد، و اگر بخواهم مى توانم خبر داد كه در زيرجامه چه دارى، و از كنار او عبور نمود و به محراب رفت و به نماز ايستاد.

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 421

ضربه بر فرق مولا

ابن ملجم با اين كه كرّة بعد كرّة گوشزد او گشته بود كه امير المؤمنين عليه السّلام را اشقياى امّت شهيد مى كند، و گاهى قطام را مى گفت مى ترسم من آن كس باشم و بر آرزو نيز دست نيابم. و آن شب تا بامداد در انديشه اين امر عظيم بود عاقبت سيلاب شقاوت او اين خيالات گوناگون را چون خس و خاشاك به طوفان فنا داد و عزم خويش را در قتل امير المؤمنين عليه السّلام درست كرد و بيامد در پهلوى آن استوانه كه در پهلوى محراب بود جاى گرفت، وردان و شبيب نيز در گوشه اى خزيدند، چون امير المؤمنين عليه السّلام در ركعت اوّل سر از سجده برداشت شبيب اوّل آهنگ قتل آن حضرت كرد، و بانگ زد كه: للّه الحكم يا علىّ، لا لك و لا لأصحابك. يعنى:

حكم خاصّ خداوند است تو نتوانى از خويشتن حكم كنى و كار دين را به حكومت حكمين بازگذارى. اين بگفت و تيغ را براند، شمشير او بر طاق آمد و خطا كرد. از پس او ابن ملجم آمد شمشير خود را حركتى داد، اين كلمات بگفت و شمشير بر فرق آن حضرت فرود آورد، و از قضا ضربت او به جاى زخم عمرو بن عبد ودّ آمد و تا موضع سجده را شكافت. آن حضرت فرمود:بسم اللّه و باللّه و على ملّة رسول اللّه فزت و ربّ الكعبة.

ص: 120

سوگند به خداى كعبه كه رستگار شدم.

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 422

گفتار حضرت بعد از ضربت خوردن

فزت و ربّ الكعبة

ابن ملجم شمشير را بر فرق آن حضرت فرود آورد، و از قضا ضربت او به جاى زخم عمرو بن عبد ودّ آمد و تا موضع سجده را شكافت. آن حضرت فرمود:

بسم اللّه و باللّه و على ملّة رسول اللّه فزت و ربّ الكعبة.

سوگند به خداى كعبه كه رستگار شدم.

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 422

معرفي قاتل

صداي حضرت اميرعليه السلام بلند شد كه فرزند يهوديّه ،ابن ملجم مرا كشت، او را مأخوذ داريد.

اهل مسجد چون صداى آن حضرت شنيدند، در طلب آن ملعون شدند و صداها بلند شد و حال مردم دگرگون شده بود، پس همه به سوى محراب دويدند ديدند كه آن حضرت در محراب افتاده و فرق مباركش شكافته شده و خاك بر مى گيرد و بر مواضع جراحت مى ريزد و اين آيه مباركه مى خواند:

مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فِيها نُعِيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْرى.

يعنى: از زمين خلق كرديم شما را، و در زمين بر مى گردانيم شما را، و از زمين بيرون مى آوريم شما را بار ديگر.

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 422

محقق شدن وعده خدا و رسول خدا

اميرالمومنين عليه السلام فرمود كه: آمد امر خدا، و راست شد گفته رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم.

مردمان ديدند كه خون سرش بر روى و محاسن شريفش جارى است و ريش مباركش به خو ن خضاب شده و مى فرمايد:

ص: 121

هذا ما وعدنا اللّه و رسوله.

اين همان وعده است كه خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم به من داده اند.

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 424

وقائع در عالم، هنگام ضربت خوردن مولا

در زمين و دريا و آسمان

هنگام ضربت ابن ملجم بر فرق آن حضرت، زمين بلرزيد و درياها به موج آمد و آسمانها متزلزل گشت و درهاى مسجد به هم خورد و خروش از ملائكه آسمانها بلند شد، و باد سياهى سخت بوزيد كه جهان را تاريك ساخت.

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 424

نداي جبرئيل

جبرئيل در ميان آسمان و زمين ندا در داد چنان كه مردمان بشنيدند و گفت:

تهدّمت و اللّه اركان الهدى، و انطمست اعلام التقى، و انفصمت العروة الوثقى، قتل ابن عمّ المصطفى، قتل الوصىّ المجتبى، قتل علىّ المرتضى، قتله اشقى الاشقياء.

به خدا سوگند كه در هم شكست اركان هدايت، و تاريك شد ستاره هاى علم نبوّت، و برطرف شد نشانهاى پرهيزكارى، و گسيخته شد عروة الوثقاى الهى، و كشته شد پسر عمّ محمّد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم، و شهيد شد سيّد اوصياء علىّ مرتضى، شهيد كرد او را بدبخت ترين اشقياء.

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 424

وصاياي حضرت

وصيت به امام حسن عليه السلام در مورد دفن

چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام وصيّت هاى خود را به امام حسن عليه السّلام نمود پس فرمود: اى حسن، چون من از دنيا بروم مرا غسل ده و كفن مى كن و حنوط كن به بقيّه حنوط جدّت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه از كافور بهشت است و جبرئيل آن را آورده بود براى آن حضرت. و چون مرا بر روى سرير گذاريد پيش روى سرير را حمل نكنيد بلكه دنبال او را بگيريد و به هر سو كه سريرم مى رود متابعت كنيد و به هر موضع كه بايستد بدانيد قبر من آنجا است، پس جنازه مرا بر زمين گذاريد، و تو اى حسن بر من نماز كن و هفت تكبير بگوى، و بدان كه هفت تكبير جز بر من حلال نباشد الّا بر فرزند برادرت حسين كه او قائم آل محمّد و مهدى اين امّت است، و ناراحتى هاى خلق را او درست خواهد كرد، و چون از نمازبر من فارغ شدى جنازه را از موضع خود بردار و خاك آنجا را حفر كن، قبر كنده و لحدى ساخته و تخته چوبى منقّر خواهى يافت كه پدرم حضرت نوح براى من ساخته، پس مرا بر روى آن تخته بگذار، و هفت خشت ساخته بزرگ آنجا خواهى يافت، آن ها را بر روى من بچين، پس اندكى صبر كن آنگاه يك خشت را بردار و به قبر نظر كن خواهى يافت كه من در قبر نيستم.زيرا كه به جدّ تو رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم ملحق خواهم شد. چون اگر پيغمبرى را در مشرق به خاك سپرند و وصى او را در مغرب مدفون سازند البتّه حقّ تعالى روح و جسد پيغمبر را با روح و جسد وصىّ او جمع نمايد و پس از زمانى از هم جدا شوند و به قبرهاى خويش بر مى گردند، پس آنگاه قبر مرا با خاك انباشته كن و آن موضع را از مردم پنهان كن و چون روز روشن شود، نعشى بر ناقه حمل كن و بده به كسى كه به جانب مدينه كشد تا مردمان ندانند كه من در كجا مدفونم.

ص: 122

و از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است كه امير المؤمنين عليه السّلام امام حسن را فرمود: از براى من چهار قبر در چهار موضع حفر كن، يكى در مسجد كوفه، دوّم در ميان رحبه، سيّم در نجف، چهارم در خانه جعدة بن هبيره تا كس در قبر من راه نبرد.

مؤلّف گويد كه: اين اخفاء قبر براى آن بود كه مبادا ملاعين خوارج و بنى اميّه كه در نهايت دشمنى و عداوت آن حضرت بودند بر قبر مطلع شوند و اراده كنند جسد مطهر آن حضرت را از قبر بيرون آورند.»

و پيوسته آن قبر مخفى بود تا زمان حضرت صادق عليه السّلام كه بعضى از اصحاب و شيعيان به توسّط زيارت كردن آن حضرت جدّ خود را ،قبر را دانستند، و در زمان هارون الرشيد بر همه ظاهرشد.

منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 437

آخرين وصايا

وصيّت امير المؤمنين عليه السّلام و شاهدان

سليم مى گويد: در وصيّت امير المؤمنين عليه السّلام هنگامى كه به پسرش امام حسن عليه السّلام وصيّت مى فرمود حاضر بودم.

حضرت بر وصيّتش امام حسين عليه السّلام و محمّد و همه فرزندانش و اهل بيت و رؤساى شيعيانش را شاهد گرفت.

أسرار آل محمد عليهم السلام / ترجمه كتاب سليم، ص: 638

معرفى ائمه عليهم السّلام و سپردن ودايع امامت

امير المؤمنين عليه السّلام كتابهاو اسلحه را به امام حسن عليه السّلام سپرد و فرمود: پسرم، پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به من دستور داده به تو وصيّت كنم و كتابها و اسلحه ام را به تو بسپارم همان گونه كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به من وصيّت فرمود و كتابها و اسلحه اش را به من سپرد. آن حضرت به من دستور داده تا به تو امر كنم كه وقتى مرگت فرا رسيد آنها را به برادرت حسين بسپار.

ص: 123

سپس حضرت رو به امام حسين عليه السّلام كرد و فرمود: پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به تو دستور داده كه آنها را به اين پسرت بسپارى - و در اين حال حضرت دست نوه اش حضرت على بن الحسين عليه السّلام را كه در سنّ كودكى بود گرفت و او را به خود نزديك كرد و فرمود: «پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به تو دستور داده كه آنها را به پسرت محمّد بسپارى. از قول پيامبر و از قول من به او سلام برسان».

أسرار آل محمد عليهم السلام / ترجمه كتاب سليم، ص: 639

كلام امير المؤمنين عليه السّلام در باره ابن ملجم

حضرت رو به پسرش امام حسن عليه السّلام كرد و فرمود: پسرم، تو بعد از من صاحب اختيار مردم و صاحب اختيار خون من هستى. اگر بخشيدى حق توست، و اگر كشتى يك ضربت بجاى يك ضربت (كه او به من زده است) بزن و او را قطعه قطعه مكن».

أسرار آل محمد عليهم السلام / ترجمه كتاب سليم، ص: 640

متن وصيّتنامه امير المؤمنين عليه السّلام

سپس فرمود: بنويس:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم اين است آنچه على بن ابى طالب به آن وصيّت نموده است:

وصيّت مى كند كه شهادت مى دهد به اينكه خدايى جز اللَّه نيست، يكى است و شريكى ندارد. و محمّد بنده خدا و پيامبر اوست كه او را به هدايت و دين حق فرستاده تا بر همه اديان غالب كند اگر چه مشركين را خوش نيايد.

ص: 124

نمازم و عبادتم و زندگى و مرگم براى خداى رب العالمين است كه شريكى ندارد.

به اين مطلب دستور داده شده ام و من از تسليم شدگانم....

أسرار آل محمد عليهم السلام / ترجمه كتاب سليم، ص: 640

تقوى، اسلام، اتحاد بر حق، اصلاح

سپس اى حسن تو را و همه فرزندان و اهل بيتم را و هر كس از مؤمنين را كه اين نوشته من به او مى رسد به تقواى خداوند پروردگارتان وصيّت مى كنم. از اين دنيا نرويد مگر آنكه اسلام را پذيرفته باشيد. همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد و متفرق نشويد.

من از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: «اصلاح بين افراد بهتر از نماز و روزه بسيار است، و كينه و فساد بين افراد زايل كننده دين است»، و قوّتى جز با كمك خداوند نيست.

أسرار آل محمد عليهم السلام / ترجمه كتاب سليم، ص: 640

صله رحم، ايتام، قرآن، همسايگان

به فاميل خود توجه كنيد و با آنها ارتباط داشته باشيد، تا خداوند حساب را بر شما آسان كند.

خدا را خدا را در باره ايتام در نظر بگيريد، دهان آنان را تغيير ندهيد و آن عده از يتيمان كه نزد شما هستند ضايع نشوند. از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: «هر كس مخارج يتيمى را بر عهده بگيرد تا او مستغنى شود خداوند در مقابل آن بهشت را بر او واجب مى كند همان طور كه به خورنده مال يتيم آتش را واجب مى نمايد».

خدا را خدا را در باره قرآن در نظر بگيريد. در عمل به آن ديگران از شما سبقت نگيرند.

ص: 125

خدا را خدا را در باره همسايگانتان در نظر بگيريد. كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله در باره آنان سفارش كرده است.

أسرار آل محمد عليهم السلام / ترجمه كتاب سليم، ص: 640

حج، نماز، زكات، روزه، فقراء، جهاد

خدا را خدا را در باره خانه پروردگارتان در نظر بگيريد. تا زنده هستيد از شما خالى نماند، كه اگر خانه خدا ترك شود به شما مهلت داده نمى شود. و كمترين چيزى كه قاصد بيت اللَّه با آن بر مى گردد آن است كه گناهان گذشته او آمرزيده مى شود.

خدا را خدا را در نظر بگيريد در باره نماز، كه بهترين عمل و ستون دين شماست.

خدا را خدا را در نظر بگيريد در باره زكات، كه غضب پروردگارتان را خاموش مى كند.

خدا را خدا را در نظر بگيريد در باره ماه رمضان، كه روزه آن سپرى از آتش است.

خدا را خدا را در نظر بگيريد در باره فقرا و بيچارگان، با آنان در زندگى خود شريك شويد.

خدا را خدا را در نظر بگيريد در باره جهاد در راه او با اموال و جانهايتان. در راه خدا دو نفر جهاد مى كنند: امام هدايت، و مطيع او كه به هدايت او اقتدا مى كند.

أسرار آل محمد عليهم السلام / ترجمه كتاب سليم، ص: 641

فرزندان پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و اصحاب آن حضرت

خدا را خدا را در نظر بگيريد در باره فرزندان پيامبرتان. در بين شما مورد ظلم قرار نگيرند در حالى كه قدرت بر دفاع از آنان داشته باشيد.

ص: 126

خدا را خدا را در نظر بگيريد در باره آن دسته از اصحاب پيامبرتان كه بدعتى ايجاد نكرده اند و بدعت گذارى را پناه نداده اند. پيامبر صلى اللَّه عليه و آله در باره آنان سفارش كرده، و

بدعت گذار از آنان و از غير آنان و پناه دهنده بدعتگزار را لعنت كرده است.

أسرار آل محمد عليهم السلام / ترجمه كتاب سليم، ص: 641

زنان، امر به معروف، نيكى به يك ديگر

خدا را خدا را در باره زنان و غلامان و كنيزانتان در نظر بگيريد. در راه خدا از ملامت سرزنش كننده اى نترسيد تا خدا شما را كفايت كند، و با مردم سخن نيك بگوئيد همان طور كه خدا به شما دستور داده است.

امر به معروف و نهى از منكر را ترك نكنيد، تا در نتيجه ترك آنها خداوند امور را به دست اشرارتان بسپارد، و دعا كنيد ولى خدا شما را اجابت نكند.

پسرانم، بر شما باد بر ارتباط و بخشش و نيكى نسبت به يك ديگر. از نفاق و قطع ارتباط و قهر با يك ديگر و تفرقه بپرهيزيد. در نيكى و تقوى يك ديگر را كمك كنيد و بر گناه و دشمنى، يك ديگر را يارى ندهيد. تقواى خدا را پيشه كنيد كه عذاب خداوند شديد است.

أسرار آل محمد عليهم السلام / ترجمه كتاب سليم، ص: 642

خداحافظى امير المؤمنين عليه السّلام

خداوند شما اهل بيت را حفظ كند، و پيامبرتانرا در ميان شما حفظ نمايد. شما را به خدا مى سپارم و با شما خداحافظى مى كنم.

ص: 127

سپس امير المؤمنين عليه السّلام همچنان «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» مى فرمود تا از دنيا رفت. و اين در اوّلين شب از دهه آخر ماه رمضان يعنى شب بيست و يكم، شب جمعه از سال چهلم هجرت بود.

أسرار آل محمد عليهم السلام / ترجمه كتاب سليم، ص: 642

سوگواري خضر نبي در شهادت مولا علي عليه السلام

كلينى و ابن بابويه و ديگران به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه در روز شهادت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام صداى شيون از مردم بلند شد، مردم را دهشت عظيم عارض شد، مانند روزى كه حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا مفارقت نمود، در آن حال حضرت خضر عليه السّلام به صورت مرد پيرى تند آمد مى گريست و مى گفت: انّا للّه و انّا اليه راجعون، گفت: امروز منقطع شد خلافت پيغمبر، پس ايستاد بر در خانه اى كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در آن خانه بود گفت: خدا رحمت كند شما را اى ابو الحسن، تو بودى كه اسلام تو از همه پيشتر بود و ايمان تو از همه خالص تر بود و ترس تو از خدا از همه بيشتر بود و مشقّت تو در راه خدا از همه عظيم تر بود، محافظت حضرت رسالت از همه بيشتر كردى، امانت تو بر اصحاب آن حضرت بيشتر بود، مناقب تو از همه فاضلتر بود، سوابق تو از همه گرامى تر بود، درجه تو از همه بلندتر و قرابت تو با حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از همه بيشتر و شبيه ترين مردم بودى به آن حضرت در سيرت و طريقه و اطوار و گفتار و كردار، و منزلت تو نزد آن حضرت از همه شريفتر بود، گرامى ترين مردم بودى نزد او، پس خدا تو را جزاى خير دهد از اسلام و از رسول خدا و از مسلمانان، قوى بودى در وقتى كه اصحاب او ضعيف شدند، مردانه به جهاد رفتى در وقتى كه ايشان ترسيدند، قيام به حق نمودى در هنگامى كه ايشان سستى ورزيدند، از طريقه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به در نرفتى وقتى كه هر يك از اصحاب او به راهى رفتند، خليفه حق آن حضرت بودى بى منازعه، و تذلّل ننمودى به رغم انف منافقان و خشم كافران و نخواستن حسدبران و كينه منافقان، پس قيام به حق نمودى بعد از آن حضرت در وقتى كه ديگران ترسيدند، و حق را بيان كردى در وقتى كه ديگران عاجز شدند، به نور خدا در راه دين راه رفتى در هنگامى كه ديگران به نادانى ايستادند، و اگر متابعت تو مى نمودند هدايت مى يافتند، صداى تو از همه پس تر بود و در پيشى گرفتن در خيرات از همه بلندتر بودى، كلام تو از همه كمتر بود، سخن تو از همه راست تر بود، رأى تو از همه بزرگتر بود، دل تو از دلهاى ديگر شجاع تر بود، يقين تو از همه سخت تر بود، عمل تو از همه نيكوتر بود، به همه امور از همه كس داناتر بودى، به خدا سوگند كه از براى دين پادشاهى بودى، از براى مؤمنان پدر مهربان بودى در وقتى كه عيال تو گرديدند.

ص: 128

پس برداشتى از دوشهاى ايشان بارهاى گران را كه تاب برداشتن آن نداشتند، حفظ كردى هر چه را ضايع گذاشتند و رعايت كردى هر چه را مهمل گذاشتند، بلند شدى در وقتى كه ايشان پست شدند، صبر كردى در وقتى كه ايشان جزع كردند، دريافتى هر چه را ايشان تخلّف از آن ورزيدند، از بركت تو يافتند آنچه را گمان نداشتند، بودى بر كافران عذابى ريزنده، براى مؤمنان بودى باران رحمت و فراوانى نعمت، پس پرواز كردى به رياض جنّت با آزارها كه به تو رسيد از منافقان، و فايز شدى به عطاها و بركتهاى اين امّت. سوابق ايشان را تو ضبط كردى، فضايل ايشان را تو بردى، تندى تو در دين خدا به كندى بدل نشد و دل تو هرگز بسوى باطل ميل نكرد، بينائى تو ضعيف نشد و جبن در نفس تو راه نيافت، هرگز خيانت نكردى، در شدّت ايمان و يقين مانند كوه كه بادهاى تند آن را به حركت نمى آورد، هيچ چيز آن را برنمى كند از جا.

بودى چنانچه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حقّ تو گفت كه: ضعيف بودى در بدن خود و قوى بودى در امر خدا، متواضع بودى در نفس خود، عظيم بودى نزد خداى تعالى، كسى را در تو راه عيبى نبود، كسى از تو اميد جانبدارى نداشت، تواناى عزيز نزد تو ضعيف و ذليل بود تا آنكه حق را از او مى گرفتى، در احقاق حق دور و نزديك نزد تو مساوى بودند، كار تو حق و مدارا و دوستى بود، گفتار تو حكم و حتم بود، امر تو بردبارى بود، و دورانديشى و رأى تو علم و عزم بود، پس وقتى از دنيا كنده شدى كه راه حق را ظاهر كرده بودى و كارهاى دشوار را بر مردم آسان كرده بودى، آتشهاى فتنه را فرونشانده بودى و امور دين به تو معتدل شده بود، ايمان به تو قوّت يافته بود، مؤمنان به تو ثابت گرديده بودند، پس پيش رفتى پيشى دور و دراز، به تعب انداختى آنها را كه بعد از خود گذاشتى به تعبى شديد، پس مصيبت تو از آن بزرگتر است كه گريه تدارك كند آن را، عظيم شدمصيبت تو در آسمان، در هم شكست مردم را، پس مى گويم: انّا للّه و انّا اليه راجعون، راضى شديم از خدا به قضاى او و تسليم كرديم از براى خدا امر او را.

ص: 129

پس به خدا سوگند كه بعد از تو مصيبتى مثل مصيبت تو نخواهد رسيد، براى مؤمنان كهفى و پناهى بودى، براى كافران غلظت و خشم بودى، پس خدا تو را به پيغمبر خود ملحق گرداند و ما را از اجر مصيبت تو محروم نگرداند، و بعد از تو گمراه نگرداند، پس مردم ساكت شدند، گوش دادند سخن او را و او مى گريست و اصحاب رسول خدا به گريه او مى گريستند. چون سخن او تمام شد، هر چند او را طلب كردند نيافتند.

جلاء العيون، ص: 368

قاتل

اشقي الاخرين

وَ قَتَلَهُ أَشْقَى الْآخِرِينَ يَتْبَعُ أَشْقَى الْأَوَّلِينَ

قاتل اميرالمومنين عليه السلام،بدبخت ترين آخرين است ،كه از بدبخت ترين اولين تبعيت كرد،و او را قتل رساند.

مفاتيح الجنان،دعاي ندبه

برخورد با قاتل

در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در شبى كه شربت شهادت چشيد، از خانه به مسجد آمد و مردم را براى نماز صبح بيدار مى كرد، ناگاه ابن ملجم ضربتى بر سرش زد كه به زانو درافتاد، پس آن ملعون را گرفت و نگاه داشت تا مردم رسيدند و آن ملعون را گرفتند و حضرت را به خانه آوردند، پس حضرت امير حسن و حسين عليهم السّلام را گفت كه: اسير را حبس كنيد و او را طعام و آب بدهيد و او را نيكو رعايت كنيد، اگر من زنده بمانم اگر خواهم قصاص خواهم كرد و اگر خواهم عفو خواهم كرد، و اگر از دنيا بروم اختيار با شماست، و اگر عزم كشتن او نمائيد بيش از يك ضربت به او نزنيد، و گوش و بينى و اعضاء او را مبريد.(1)

ص: 130

ودرنقل ديگرآمده كه:امير المؤمنين عليه السّلام براى آن ملعون به امام حسن عليه السّلام سفارش كرد فرمود:

او را طعام و آب بده و دست و پاى او را در زنجير مكن، و با او رفق و مدارا كن. چون من از دنيا بروم او را به يك ضربت قصاص كن و جسد او را به آتش مسوزان و مثله مكن او را كه دست و پا و گوش و ساير اعضاى او را نبرى، كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: زنهار مثله مكنيد اگر چه سگ درنده باشد.(2)

(1)جلاء العيون، ص: 325

(2)جلاء العيون، ص: 346

قصاص قاتل

در بيان قتل ابن ملجم لعين به دست حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام

چون حضرت امام حسن عليه السّلام جسد مبارك پدر را در ارض نجف به خاك سپرد و به كوفه مراجعت كرد، در ميان شيعيان على عليه السّلام بر منبر صعود فرمود و خواست كه خطبه قرائت فرمايد، اشك چشم و طغيان بكاء گلوى مباركش را فشار كرد و نگذاشت آغاز سخن كند، پس ساعتى بر فراز منبر نشست تا لختى آسايش گرفت، پس برخاست و خطبه اى در كمال فصاحت و بلاغت قرائت فرمود كه خلاصه آن كلمات بعد از ستايش يزدان پاك چنين مى آيد، فرمود:

حمد خداوند را كه خلافت را بر ما اهل بيت نيكو گردانيد ، مصيبت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و مصيبت امير المؤمنين عليه السّلام در شرق و غرب عالم اثر كرد، و به خدا قسم كه امير المؤمنين عليه السّلام دينار و درهمى بعد از خود نگذاشت مگر چهار صد درهم كه اراده داشت به آن مبلغ خادمى از براى اهل خويش ابتياع فرمايد.

ص: 131

و همانا حديث كرد مرا جدّم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه دوازده تن از اهل بيت و صفوت او مالك امّت و خلافت باشند، و هيچ يك از ما نخواهد بود الّا آن كه مقتول يا مسموم شود.

و چون اين كلمات را به پاىان برد فرمان داد تا ابن ملجم را حاضر كردند، فرمود:

چه چيز تو را بر اين داشت كه امير المؤمنين عليه السّلام را شهيد ساختى و ثلمه بدين شگرفى در دين انداختى؟ گفت: من با خدا عهد كردم و بر ذمّت نهادم كه پدر تو را به قتل رسانم و لا جرم وفا به عهد خويش نمودم، اكنون اگر مى خواهى مرا امان ده تا به جانب شام روم و معاويه را به قتل رسانم و تو را از شر او آسوده كنم، و باز به نزد تو برگردم، آن گاه اگر خواهى مرا مى كشى و اگر خواهى مى بخشى، امام حسن عليه السّلام فرمود:

هيهات به خدا قسم كه آب سرد نياشامى تا روح تو به آتش دوزخ ملحق گردد.

و موافق روايت فرحة الغريّ ابن ملجم گفت: مرا سرّى است كه مى خواهم در گوش تو گويم. حضرت اباء نمود و فرمود كه: اراده كرده از شدّت عداوت گوش مرا به دندان بركند. گفت: به خدا قسم اگر مرا رخصت مى داد كه نزديك او شوم گوش او را از بيخ مى كندم.

پس آن حضرت موافق وصيّت امير المؤمنين عليه السّلام ابن ملجم ملعون را به يك ضربت به جهنّم فرستاد.(1)

كشف الغمّه روايت كرده است كه چون آن ملعون حضرت را ضربت زد، او را به نزد آن حضرت حاضر كردند، به آن ملعون گفت كه: تو را چه باعث شد كه چنين فتنه اى در دين كردى؟ آن ملعون گفت كه: شمشير خود را چهل صباح تند كردم و به زهر آب دادم، از خدا سؤال كردم كه بدترين خلق را به آن بكشم، حضرت در جواب آن ملعون فرمود كه:

ص: 132

دعاى تو مستجاب شده است و تو كه بدترين خلقى به همين شمشير كشته خواهى شد، پس به حضرت امام حسن عليه السّلام فرمود كه: چون من از دنيا بروم، آن ملعون را به شمشير او قصاص كن.(2)

(1)منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج 1، ص: 445

(2)جلاء العيون، ص: 374

عذاب دنيوي قاتل

قطب راوندى و ابن شهر آشوب و على بن عيسى اربلى از ابن وفا روايت كرده اند كه گفت: روزى من در مسجد الحرام بودم، مردم را ديدم كه بر دور مقام ابراهيم جمع شده بودند، از سبب اجتماع ايشان پرسيدم، گفتند كه: راهبى مسلمان شده است. چون به نزديك آمدم، مرد پيرى ديدم با جثّه عظيم، جبّه پشمينه پوشيده بود، كلاه پشمينه بر سر داشت و در برابر مقام ابراهيم عليه السّلام نشسته. شنيدم كه مى گفت: من در كنار دريا صومعه اى داشتم، روزى از صومعه خود به دريا نظر مى كردم ناگاه ديدم كه مرغى مانند كركس از هوا به زير آمد، بر سنگى نشست كه از ميان دريا بلند شده بود و قى كرد، پس ربع انسانى از گلوى او افتاد، آنگاه پرواز كرد ناپيدا شد، و بعد از ساعتى برگشت باز ربع انسانى قى كرد، چون چهار مرتبه چنين كرد، قى كرده هاى او به يكديگر پيوست مردى شد ايستاد، من از آن حالت تعجّب بسيار كردم، بعد از ساعتى آن مرغ باز برگشت ربع او را جدا كرده فرو برد پرواز كرد، پس برگشت باز ربع ديگر برداشت باز پرواز كرد، تا آنكه چهار مرتبه چنين كرد همه آن مرد را فرو برد و پرواز كرد.

ص: 133

پس تعجّب من زياده شد، پشيمان شدم كه چرا از آن مرد نپرسيدم كه تو كيستى، به حيرت در آن سنگ نظر مى كردم ناگاه ديدم آن مرغ برگشت و ربع بدن آدمى قى كرد،

تا آنكه در مرتبه چهارم مردى شد ايستاد، پس من به كنار دريا رفتم او را ندا كردم كه: تو كيستى؟ مرا جواب نگفت، پس گفتم: به حقّ خداوندى كه تو را خلق كرده است بگو كه تو كيستى؟ گفت: منم ابن ملجم، گفتم: بگو كه عمل تو چه بوده است كه به اين عذاب مبتلا شده اى؟ گفت: على بن أبي طالب را كشته ام، حق تعالى اين مرغ را بر من موكل كرده است مرا چنين عذاب مى كند تا روز قيامت.

ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه چون استخوانهاى پليد آن ملعون را در گودالى انداختند، پيوسته اهل كوفه صداى فرياد و ناله از آن گودال مى شنيدند.

جلاء العيون، ص: 374

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109