پيام هاي صبحگاهي «ويژه فصل زمستان»

مشخصات كتاب

سرشناسه: سقلاطوني، مريم، 1354 -

عنوان و نام پديدآور: پيام هاي صبحگاهي «ويژه فصل زمستان»/به كوشش: مريم سقلاطوني؛ كارشناسان علي رضا رنجبر، سيدمحمود طاهري.

مشخصات نشر: قم: صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران، مركز پژوهش هاي اسلامي، 1391.

مشخصات ظاهري: 184 ص.

شابك: 978-964-514-262-7

وضعيت فهرست نويسي: فيپا

موضوع: تلويزيون -- پخش برنامه هاي مذهبي -- اسلام

موضوع: راديو -- پخش برنامه هاي مذهبي-- اسلام

شناسه افزوده: رنجبر، علي رضا، 1351 -

شناسه افزوده: طاهري، سيدمحمود، 1348 -

شناسه افزوده: صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران. مركز پژوهش هاي اسلامي

رده بندي كنگره: 1391 96پ7س/6/1992 PN

رده بندي ديويي: 302/2345

شماره كتابشناسي ملي: 2991353

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ديباچه

ديباچه

زمستان در نگاه رخوت بار بيشتر مردمان شهرهاي دودزده امروز، نماد بيش از پيش زمين گير شدن در آلونك هاي كبريتي است؛ زيرا زندگي بي روح آپارتماني، سلطه خويش را چنان بر ذهن و جسم آنها گسترانده است كه از تماشاي زيبايي هاي زمستان بي بهره مي مانند. در اين ميان، تلويزيون، دريچه اي است كه مي تواند تصوير زيبايي هاي زمستان را با باران و برف دل انگيزش براي بينندگان خود به ارمغان بياورد. زيبايي حضور در خانه اي گرم از مهر و محبت خانوادگي و تماشاي لحظه هاي ناب بارش برف در كوي و برزن از گذرگاه قاب جادويي، نعمتي است كه در همين زمان سُربي نصيب انسان ها خواهد شد.

صبح در بهار باشد يا تابستان، در پاييز باشد يا زمستان، آغازي دوباره است. غلبه سپيدي بر سياهي است و رسانه نمي تواند اين ظرفيت را نايده بگيرد. برنامه هاي صبحگاهي زمستان در فضاي استوديو براي مخاطبان اجرا مي شود، اما محتواي متناسب با فطرت انسان مي تواند نشاط را به كالبد مخاطباني بدمد كه زندگي آپارتماني، فرصت شادابي را از آنان مي گيرد.

ص: 6

مركز پژوهش هاي اسلامي با هدف پيوند دادن ميان برنامه هاي رسانه ملي با آموزه هاي ديني كوشيده است در اثر حاضر نيز محتوايي متناسب با نياز فطري مخاطبان توليد كند و همراه با برنامه سازان رسانه در ايجاد نشاط دروني براي آنان، شريك باشد.

اداره كل پژوهش

مركز پژوهش هاي اسلامي صدا و سيما

ص: 7

مقدمه

مقدمه

در دنياي امروز، رسانه ها جايگاه ويژه اي در بين افراد جامعه پيدا كرده اند و توانسته اند ساعت هاي بسياري را با مردم همراه شوند. در اين ميان رسانه ملي با گسترش تكنولوژي هاي روز و افرايش شبكه هاي راديويي و تلويزيوني، نقش بسزايي در جريان تبادل رسانه اي دارد. از اين رو همواره يكي از دغدغه هاي برنامه سازان، توليد محتواي خام و استفاده از آنها در خلال برنامه سازي بوده است. يكي از برنامه هاي پر مخاطب و به ويژه حساس شبكه هاي مختلف صدا و سيما، اعم از سراسري يا استاني، برنامه هاي صبحگاهي است كه رويكردي متفاوت با ديگر برنامه هاي راديويي و تلويزيوني دارد؛ زيرا مي تواند تأثير بسياري در شكل دهي يك روز با نشاط و معنوي براي مخاطبان داشته باشد.

برنامه هاي صبحگاهي، همواره نقطه آغاز برنامه هاي پر مخاطب يك روز رسانه بوده اند و از اين رو هيچ وقت در زمان پخش آنها خللي ايجاد نشده است. بنابراين مي توان گفت؛ برنامه هاي صبحگاهي فصل جدا نشدني برنامه هاي سازمان صدا و سيماست كه مخاطبان آن را تمام قشرهاي جامعه تشكيل مي دهند.

ص: 8

اين برنامه ها هر صبح و در فصل هاي گوناگون سال بر روي آنتن شبكه ها مي روند و جريان و سيري ثابت دارند. مركز پژوهش هاي اسلامي صدا و سيما با توجه به اهميت فصل هاي سال در صدد برآمده است تا محتواي خام نويسندگان و برنامه سازان هر يك از فصل ها را با توجه به موضوع هاي هر فصل تهيه و توليد كند.

اثر حاضر كه با عنوان ويژه نامه فصل زمستان تهيه و توليد شده است، با رويكردهاي موضوعي مختلفي كه با اين فصل در ارتباط هستند تنظيم شده است. موضوعاتي از قبيل: سلام هاي زمستاني، مناجات هاي صبح زمستان. زمستان، نماد كهن سالي، تأملي بر نشانه هاي زمستاني، زمستان و آمادگي براي تولد دوباره، رنگ سفيد و روانشناسي آن در متون اسلامي و ... ساختار كلي محتوايي اين مجلد را در بر مي گيرد.

همچنين استفاده از كلام بزرگان به ويژه ائمه معصومين عليهم السلام و بهره گيري از آيات و احاديث مرتبط با فصل زمستان ديگر بخش هاي اثر حاضر است. از ديگر مواردي كه در اين مجموعه به آن توجه شده است فصل زمستان در شعر شاعران پارسي است كه با توجه به نوع نگاه هر يك از شاعران درآمد بر اشعارشان نوشته شده و سپس از شعر آنها استفاده شده است.

سعي شده است رويكرد پيام هاي ويژه فصل زمستان، رويكردي معنوي و ديني باشد تا رسانه بتواند دقايق خوب و اميد بخشي را براي مخاطبان در فصل زمستان ايجاد كند.

ص: 9

نشانه هاي زمستاني در آيات و روايات

اشاره

نشانه هاي زمستاني در آيات و روايات

 «وَكَأَين مِّن آيةٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ يمُرُّونَ عَلَيهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ؛ و اين مردم چه بسيار بر آيات و نشانه هاي قدرت حق در آسمان ها و زمين مي گذرند و از آنها روي بر مي گردانند». (يوسف: 105)

در محيط اطراف مان به هر سو كه مي نگريم، با اشيا و پديده هايي روبه رو مي شويم كه نشان از آفرينشي منظم دارند. كتاب طبيعت و آفاق همانند كتاب نفس، قابل مطالعه است. البته با كمي حوصله و دقت به آنچه مي شنويم يا با چشمان مان مشاهده مي كنيم، در لابراتوار انديشه، تشريح و تحقيق كنيم تا به منشأ آفرينش اشيا و نفس پي ببريم. اگر با دقت و حوصله به اشيا بنگريم و به فرمايش قرآن كريم، از آنها دوري نكنيم و بدون تأمل از كنارشان عبور نكنيم، آفريننده پديده ها را به چشم دل خواهيم ديد. براي نمونه به فصل زمستان، خوب نگاه كنيم. آيا عظمت آفرينش طبيعت براي بيداري انسان تماشاگر، كافي نيست؟

 انسان بارها از كنار درختان مي گذرد و چه بسا از سايه آن بهره مند مي شود و برگ ها و شاخه هاي درخت را در دست مي گيرد. يا از درختان در زمستان،

ص: 10

براي گرم شدن بهره مي گيرد، ولي اگر اين نوع نگريستن و بهره گرفتن، همراه با تدبر نباشد و تنها براي بهره هاي فيزيكي باشد، چه بسا انسان سود نكند و متضرر شود. ازاين رو، بياييم كلام نوراني قرآن را به گوشِ جان بشنويم و از نشانه هاي طبيعت در زمستان نگذريم، مگر آنكه درس خداشناسي بگيريم.

 قدر و منزلت نعمت هاي الهي، زماني به معناي واقعي كلمه شناخته مي شود كه از دست صاحب نعمت خارج شود. ازاين رو، انسان يا هر موجود زنده ديگري، از نباتات و حيوانات، تا هنگامي كه در نعمات خداوندي غرق است، قدر آنها را نمي داند. وقتي نعمت را از كف بدهد، تازه به عظمت آن نعمت پي مي برد.

اگر انسان، سرما را نمي ديد و هميشه در دل نور و گرما و سرسبزي غرق بود، جايگاه نور و سرسبزي براي او شناخته نمي شد و اگر به انسان گفته مي شد شما غرق در نور و سرسبزي هستيد، با تعجب مي گفت: نور چيست؟! سرسبزي كدام است؟ ولي اگر اين نور و طراوت از او گرفته شود و در سرما و سختي قرار بگيرد، تازه درمي يابد، نعمتي به نام نور و بهار نيز وجود دارد كه چون از آن برخوردار بوده، به آن توجهي نداشته است. همانند ماهي، تا زماني كه در آب است، قدر آب را نمي داند، ولي همين كه از آب بيرون مي افتد، تازه درمي يابد، نعمت عظيمي را از دست داده است.

 «وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاءَ وَالأرْضَ وَمَا بَينَهُمَا لاعِبِينَ؛ و ما آسمان و زمين و آنچه در بين آنهاست، به بازيچه نيافريديم». (انبيا: 16)

تفكر و تدبر در آسمان ها و زمين و تغيير شرايط جوي و آنچه خداوند در بين اين دو آفريده است، انسان را بيدار مي كند تا به عظمت وجود ذات حق پي ببرد و اين باعث شناخت خويشتن خويش مي شود و در نهايت، خالق خود را مي شناسد و به خالقيت او ايمان، و در برابر او سر تسليم فرود مي آورد.

ص: 11

 «الَمْ تَرَوْاْ أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُم مَّا في السَّمَاوَاتِ وَ مَا في الْأَرْضِ وَ أَسْبَغَ عَلَيكُمْ نِعَمَهُ ظَاهِرَةً وَ بَاطِنَةً؛ آيا نديده ايد كه خداوند آنچه را كه در آسمان ها و در زمين است، مسخر شما كرده است. » (لقمان: 20) اي كاش انسان سر به زير، حال كه چشم به آسمان نمي دوزد و به خلقت آسمان ها نمي انديشد، دست كم به زمين و آنچه زير پايش است و از آن مي گذرد، بينديشد. بيشتر مردم به آسمان و آنچه در آن آفريده شده، مانند برف و باران و تگرگ، توجهي ندارند. آسمان ها و زمين و همه آنچه در آنها به چشم مي آيند، زير سلطه انسان است. وقتي انسان از كنار پديده ها مي گذرد، با كمي تعمق و تدبر مي تواند به راز و اسرار آفرينش پي ببرد.

زمستان، نماد رنگ باختن جاذبههاي دنيوي

زمستان، نماد رنگ باختن جاذبههاي دنيوي

 زمستان ميآيد تا رنگ باختن جاذبههاي مادي و اعتمادناپذير بودن آنها را به نمايش بگذارد و به ما بياموزد همانگونه كه سرسبزي بهار با زيباييهاي رنگارنگش، به دشتي رنگ باخته و سرد و بيروح تبديل شده است، جاذبه هاي دنيوي و شادابيهاي نفساني و شهواني نيز زينتهاي زودگذري هستند كه به زودي رنگ مي بازند و شخص را با انبوهي از غصههاي برآمده از فروكش كردن ميلها و خواستههاي دلپذير، تنها ميگذارند. خداوند در قرآن كريم، در اين باره در آيههاي 6 و 7 سوره مباركه كهف چنين مي فرمايد:

إِنّا جَعَلْنا ما عَلَي اْلاَرْضِ زينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً، وَ إِنّا لَجاعِلُونَ ما عَلَيها صَعيدًا جُرُزًا؛ در حقيقت، ما آنچه را كه بر زمين است، زيوري براي آن قرار داديم، تا آنان را بيازماييم كه كداميك از ايشان نيكوكارترند و ما آنچه بر آن است، قطعاً بياباني بيگياه خواهيم كرد.

علامه طباطبايي رحمه الله در تفسير اين دو آيه شريفه نيز مينويسد:

ص: 12

عنايت خداوند تبارك و تعالي چنين تقدير كرد كه كمال و سعادت جاودانه انسان از راه اعتقادِ حق و عملِ حق تأمين گردد، به همين جهت تقدير خود را از اين راه به كار بست كه او را در موقف اعتقاد و عمل نهاده در محك تصفيه و تطهيرش قرار دهد، يعني تا مدتي مقدر در زمينش اسكان داده، ميانه او و آنچه كه در زمين هست علقه و جذبهاي برقرار كند و دلش به سوي مال و اولاد و جاه و مقام، شيفته گردد. آن گاه وقتي آن مدت معين كه خدا براي سكونتشان در زمين مقرر كرده به سر آمد، خداوند آن علاقه را كه ميان آنها و جاذبه ها و زينت هاي مادي بود از بين برده، آن جمال و زيبايي كه زمين داشت از آن ميگيرد و زمين به صورت خاكي خشك و بيگياه درمي آيد و آن شادابي و طراوت از آن سلب ميشود، و نداي رحيل و كوچ را براي اهلش به صدا درميآورد.(1)

نزول كوههاي يخ و برف در زمستان

نزول كوههاي يخ و برف در زمستان

 يكي از نشانههاي خداوند كه معمولاً در زمستان بيشتر رخ ميدهد و خداوند در قرآن كريم از آن ياد كرده، نازل شدن كوههايي از يخ و برف از آسمان است. در اين باره در قرآن كريم چنين آمده است: «وَ ينَزِّلُ مِنَ السّماءِ مِنْ جِبالٍ فيها مِنْ بَرَدٍ؛ و اوست كسي كه از آسمان، از كوههايي كه در آنها از تگرگ يا نوعي از يخ (باران يا برف و تگرگ) نازل ميكند». (نور: 43)

در اين آيه شريفه از كوه هاي يخي ياد شده است كه منشأ نزول برف و باران در زمستان است. پيشترها، قبل از آنكه دانش بشر، رشد چشم گيري داشته باشد، بشر از وجود كوه هاي يخ و برف در فضاي بالا بي خبر بود، اما پس از ساخت هواپيما و امكان پروازهاي بلند، بشر كوه هاي يخي و برفي را ديد و دريافت همانگونه كه قرآن كريم قرن ها قبل خبر داده بود، اين كوه ها


1- سيد محمدحسين طباطبايي، تفسير الميزان، ج 13، صص 401 و 402.

ص: 13

بزرگ هستند و زمين را با برف ميپوشانند و سرچشمه ريزش باران و تگرگ ميشوند. اين نكته يكي ديگر از دانشهاي قرآني بود كه دانش بشري، پس از قرنها موفق شد از آن پرده بردارد.(1)

مردن بابركت

مردن بابركت

 برخي مردنها بابركت و زمينهساز شكوفايياند و به دنبال خود، سرسبزي را در پي دارند. زمستان نيز اينگونه است. طبيعت در آن ميميرد تا حياتي نو را تجربه كند و شكوفايي تازه را فراچنگ آورد. خداوند در قرآن كريم به اين گونه مردن بابركت كه در زمستان رخ ميدهد و شادابي و حيات دوباره كه در پي آن پديد ميآيد، اشاره ميكند و مي فرمايد: «... وَ ما أَنْزَلَ اللّهُ مِنَ السّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْيا بِهِ اْلأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها... لاياتٍ لِقَوْمٍ يعْقِلُونَ؛ و در آنچه خداوند از آسمان آب نازل كرده است، پس به وسيله آن، زمين را پس از مردنش زنده مي كند... همانا نشانههايي براي خردمندان است». (بقره: 164)

«در اين آيه شريفه، مقصود آن نيست كه زميني كه ]در فصل زمستان[ به خواب رفته، ]در فصل بهار[، بيدار ميشود، بلكه منظور آن است كه زمين مرده زنده ميشود؛ يعني خداوند حقيقتاً، زمين مرده را زنده كرده، خاك بي روح را روح داده و خاك و زمينِ بيروح را به درخت و برگ و گياه سرسبز تبديل ميكند. برگ سبزي كه تن درختي را ميپوشاند و گياهي كه از بذري ميرويد، خاك مرده است كه روح يافته و سرسبز شده است. پس زمين مي ميرد تا زندگي دوبارهاي را تجربه كند و از حياتي نو برخوردار شود. اين، مردني است كه همراه با بركت است».(2)


1- مهدي بازرگان، مجموعه آثار، ج 7، صص 374 و 375.
2- آيت الله جوادي آملي، تفسير تسنيم، ج 8، ص 197.

ص: 14

مردن را از زمستان بياموز، حيات را از بهار

مردن را از زمستان بياموز، حيات را از بهار

 هيچگاه مردنها يكسان نيستند. برخي ميميرند و براي هميشه ميميرند؛ يعني پس از مردن، خود را با انبوهي از عذاب ها تنها ميبينند، اما مردني هم وجود دارد كه تا رُخ ندهد، شخص از جام حيات نخواهد نوشيد، همانند مردن اولياي الهي و مردان بزرگ. آنها به گونهاي ميميرند كه به حيات دست يابند. زمستان با زبان بيزباني به ما ميآموزد كه به گونهاي بميريد كه چون چشم باز ميكنيد، بهار را پيش روي خود ببينيد، يعني همانند زمستان بميريد تا همانند بهار زنده شويد.

خداوند در قرآن كريم به اين گونه از مردن و زنده شدن، چنين اشاره ميكند:

«وَ يُنَزِّلُ مِنَ السّماءِ ماءً فَيحْيي بِهِ اْلأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها؛ و از آسمان، آبي فرو مي فرستد، كه به وسيله آن زمين را پس از مرگش زنده ميگرداند». (روم: 24)

زمستان، نماد زمين تشنه عدالت

زمستان، نماد زمين تشنه عدالت

 قرآن كريم در مواردي سخن از مرگ و حيات زمين دارد. براي نمونه مي فرمايد: «اعْلَمُوا أَنّ اللّهَ يحْي اْلأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها؛ بدانيد كه خداي سبحان، زمين را پس از مرگ زنده مي سازد». (حديد: 17) ظاهر اين گونه آيات، از شكوفايي طبيعت در بهار، پس از پاييز و زمستان حكايت دارد. بر اين اساس، در پندهاي اخلاقي، مؤمنان را نصيحت مي كنند و بهار را براي آنان به مثابه هشدار و يادآوري قيامت مي انگارند كه: «إذا رَأيْتُمُ الْرَّبيع فَاذْكُرُوا ذِكْرَاً الْنُشُور»، اما ذيل آيه هفدهم سوره حديد، رواياتي است كه زندگي زمين را پس از مرگ، بر ظهور مقدّس ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف تطبيق مي كند و آيه را بيانگر عدالتي مي داند كه به دست حجت آخرين، حاكم

ص: 15

مي شود و زمين ستم زده را از عدل و داد، سرشار مي سازد. بنا بر اين معنا، حقيقتي در وراي هستي نهفته است كه مرگ و زندگي را به گونه ديگري مطرح مي كند و زمستان و بهار ديگري را رقم مي زند.

 راستي! چگونه است كه عارف بزرگواري چون شيخ بهايي در آستانه رحلت و هنگام عبور از قبرستان، اين هشدار را مي شنود: «به فكر خود باش»! آيا اگر چيزي را نشنيديم، آن چيز شنيدني نيست يا شنوايي ما با مشكل روبه روست؟!

پس روشن شد كه زمين، داراي شعور و ادراك و انديشه است. و مانند انسان حيات و مرگ حقيقي و معنوي دارد. ازاين رو، با توجه به آياتي چون «اعْلَمُوا أَنّ اللّهَ يُحْي اْلأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها» كه از زنده ساختن زمين پس از مرگ آن سخن دارد، مي توان مرگ زمين را دوران ستم زدگي و جهل و كفر و نفاق بشر در سطح بين المللي دانست و هنگامه پربركت ظهور و قيام نوراني آخرين امام معصوم عليه السلام را حيات معنوي و بهار حقيقي زمين ناميد كه با آمدنش ستم ها و ظلمت ها برچيده مي شود و نفس مسيحايي او جهان خفته در كفر و شرك را بيدار و زمين لبريز از بيداد را از عدل و داد، سرشار مي سازد.

 اميرمؤمنان، علي عليه السلام او را يازدهمين فرزند خويش مي داند و اين حقيقت را چنين بيان مي فرمايد: «هُوَ المَهدي اَلَذَّي يَمْلَاءُ الأرْضَ عَدْلاً وَ قِسْطاً بَعْدَ ما مُلِئَتْ جَورَاً وَ ظُلْمَاً». اين همان بهار دل انگيزي است كه هستي به دنبال زمستاني طولاني، هماره به انتظارش نشسته است و اگر تاريخ تاريك بشر به مدار روشنايي بازگردد و اين شب هجران به سرآيد، پرچم ها و نشان هاي كفر كه نماد مرگ معنوي زمين است، به زير كشيده مي شود و آيات نشاط و زندگي و جواني، چهره مي نمايد و چه پرشكوه است آن زمان كه برق دولت خدايي

ص: 16

و فجر صادق خليفةاللهي، وحشت و ظلمت هجران را از حريم سرمستان باده حضور به هزيمت فرستد و تلخي پيرانه سر عاشقان را به شيريني جواني و از سرگيري زندگي، بدل سازد.

در پس پرده مرگ زمين در زمستان

در پس پرده مرگ زمين در زمستان

 مسئله زنده شدن زمين يكي از نمونه هايي است كه قرآن كريم آن را به عنوان زنده شدن مردگان مطرح مي كند؛ چرا كه مي خواهد از اين راه منكران را راهنمايي كند. خداوند در سوره مباركه حج در آيه 100 چنين مي گويد: «وَ تَرَي اْلأَرْضَ هامِدَةً فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلّ ِ زَوْجٍ بَهيجٍ وَ أَنّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فيها وَ أَنّ اللّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ».

ذات اقدس حق، مثالي عيني مي زند و نمونه اي را مطرح مي كند كه انسان دست كم در هر سال يك بار مي بيند كه چگونه مرده، زنده مي شود. مي گويد با چشم خودت مي بيني. اين ديگر انديشيدني نيست كه بگويي فكرم ضعيف و انديشه ام، قاصر است، بلكه اين ديدني است و آدم با چشمش مي بيند و به رأي العين، مشاهده مي كند. در فصل زمستان، پيش از رسيدن بهاران، زمين را مي بيني كه «هامده» است. زمين «هامده» يعني زمين خاموش، سرد و بي روح. زمين خشك و بدون نبات و گياه و بدون سبزه و چمن و بدون گل هاي رنگارنگ؛ يعني زمين يخ زده و افسرده كه حالت انقباض و گرفتگي و جمع شدن و انجماد دارد. مي گويند: «همدت النار». نار هامده يعني آتشي كه خاموش و فسرده شده و شعله آن فروكش كرده است.

 قرآن مي گويد: «اين را كه با چشمت مي بيني». درست است كه قيامت را با چشمِ سر نمي تواني ببيني، درست است كه الان توان نداري معاد و روز رستاخيز

ص: 17

را با چشمِ سر ببيني، اما اين مورد زير پايت است. زمين هست و مركب توست و تو سوار بر اين مركب هستي. اين يكي گهواره ات است، چون زمين مهد و گهواره اي است كه انسان ها در اين گهواره پرورش مي يابند و زندگي مي كنند. اين در منظر و چشم انداز تو قرار داده شده است. مي بيني وقتي زمستان مي شود، هامده است؛ يعني مانند چاهي است كه آب جوشانش بخشكد و جوشش و رويش و حيات و توليد و زايايي ندارد يا مانند كارخانه اي است كه موقتاً موتورش كار نمي كند، تا توليد حرارت و گرما كند كه رويش ها و جوشش ها آغاز شود. «وَ تَرَي اْلأَرْضَ هامِدَةً فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلّ ِ زَوْجٍ بَهيجٍ». اين آيه خيلي لطيف، دقيق، ظريف و زيبا مي گويد و سرشار از نكات و لطايف است. زمين در زمستان مانند آدمي است كه غش مي كند و ضعف دارد و بي حس و بي حال، و بدنش نقش زمين مي شود، ولي در عمق و كمون ذاتش، رمق و جان است و نفس به آرامي و سختي مي آيد و مي رود. يك مقدار آب سرد روي صورت انسان غش كرده و بي حال شده، مي پاشيد و كم كم تكان مي خورد و چشمش را باز مي كند و از آن حالت بيرون مي آيد.

 «اهتزت، اهتزاز»، يعني به سختي تكان خوردن. ديده ايد وقتي به آدم بي حال و از حال رفته، آب مي پاشيد، تكان مي خورد، دست و پايي مي زند، كم كم چشمانش را باز مي كند و حالتش عادي مي شود. خدا مي گويد: ما باران را از آسمان، روي چهره و صورت زمين ريختيم و اين زمين مرده، غش كرده و افسرده و بي رمق، يك باره تكان شديدي خورد. آب باران، بهاري، مانند همان آب خنك پاشيده روي صورت انسانِ غش كرده است. اين زمين هم غش مي كند. اين زمين هم از حال مي رود، چون مرتب در تلاش و تكاپو و فعاليت و حركت است. ازاين رو، پير مي شود و زمستان

ص: 18

مي آيد كه ديگر مي ميرد. مرگ يقه اش را مي گيرد و بي حال مي ماند. آن وقت دست قدرت و توانمند باري تعالي، آب باران را روي او مي پاشد و يك باره زمين تكان مي خورد.

 شنيده ايد مردم مي گويند، از زمستان چهل و پنج روز كه بگذرد، زمين نفس مي كشد يا مي گويند درختان تا موعد مقرري خوابند كه اگر آن را بكني و جايي بكاري، ريشه مي گيرند، ولي بعدها اگر همين درختان خوابيده كه بيدار مي شوند، بكني و بكاري، به سختي در مكان جديد ريشه مي گيرند. زمين تكان شديد مي خورد و بيدار مي شود، گويا شوكه مي شود. همان گونه كه زلزله آن را تكان مي دهد كه البته آن تكان شايد ويرانگر و كوبنده است، اما تكاني كه باران بهاران مي دهد، سازنده است، نه سوزنده و ويران كننده. پس بينديشيم و عبرت بگيريم!

 رواياتي داريم كه حيات مجدد زمين پس از زمستان و مرگ را بر ظهور مقدس وليّ عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف تطبيق مي كند و اين آيه را بيانگر عدالتي مي داند كه به دست آخرين حجت الهي عجل الله تعالي فرجه الشريف حاكم مي شود و زمين ستم زده را از عدل و داد آكنده مي كند و آن را زندگي دوباره مي بخشد. بر اين اساس، هستي در وراي نمود ظاهري خويش حقيقتي نهفته دارد كه مرگ و زندگي در آن به گونه اي ديگر مطرح مي شود و زمستان و بهار ديگري را محقق مي سازد.

 رسول خدا صلي الله عليه و آله زمستان را بهارِ شب زنده داري مي داند و اين اوقات را به سبب طولاني بودن براي شب زنده داري مناسب تر مي بيند؛ زيرا به شخص فرصت بيشتري مي دهد تا تهجد داشته باشد. آن حضرت مي فرمايد: «الشِتاءُ رَبيعُ المْومِنِ يَطُولُ فيهِ لَيْلَةَ فَيَسْتَعينَ بِه عَلَي قيامِهِ وَ يَقْصُرُ فيهِ نَهارُهُ فَيَسْتَعينُ بِه عَلَي صيامِهِ؛ زمستان بهار مؤمن است، از شب هاي طولاني اش براي شب زنده داري و از روزهاي كوتاهش براي روزه داري بهره مي گيرد». (1)


1- 1.وسائل الشيعه، ج 7، ص 302، ح 3.

ص: 19

نيايش هاي زمستاني

نيايش هاي زمستاني

 خدايا، اي آن كه زبان صبح را به گويايي تابش و روشنايي اش برآوردي و شب تار را با تيرگي هاي شديد به هم پيچيده اش به اطراف جهان فرستادي و ساختمان سپهر گردون را در اندازه هاي زيبايش محكم كردي و پرتوي خورشيد را به روشنايي شعله ورش در همه جا برافروختي، (1) صبح سرد زمستان ما را با نور محبت و رحمتت گرم كن!

 خديا! در اين صبح زيباي زمستان كه زمين براي تغييري بزرگ آماده است، به حرمت دعاي بهترين بندگانت، درهاي روز را با كليدهاي رحمت و رستگاري به روي ما بگشا و بر من بهترين لباس هاي هدايت و صلاح را بپوشان و به عظمتت در آبشخور قلبم چشمه هاي فروتني را بجوشان و در برابر هيبتت از گوشه هاي ديدگانم رودهاي اشك سوزان جاري ساز و مرا از بي پروايي و ناداني به مهارهاي قناعت و خواري، ادب فرما. (2)


1- برداشتي آزاد از دعاي صباح.
2- برداشتي آزاد از دعاي صباح.

ص: 20

 خدايا، اي كسي كه شب را در روز درمي آوري، و روز را در شب، زنده را از مرده بيرون مي آوري و مرده را از زنده و هر كه را بخواهي، بي حساب روزي مي دهي. معبودي جز تو نيست. بار خدايا! تنها تو را منزه مي دارم و سپاس و ستايش مي گويم، كيست كه قدر تو را بشناسد و از مقام تو نترسد؟ روز ما را با ذكرت معطر كن!(1)

 خداي من، سپاس بي كران تو را كه با مهربانيت سپيده دم را شكافتي و با كَرم خود، تاريكي هاي شب را روشن ساختي! سپاس تو را كه روزي ديگر به زندگي من افزودي و چشمان مرا به زيبايي هاي فصلي ديگر، روشن كردي. (2)

 «إِلَهِي أَ تَرَانِي مَا أَتَيتُكَ إِلا مِنْ حيثُ الْآمَالُ، خدايا، مي بيني به پيشگاهت نيامدم، مگر از جهتي كه نسبت به رحمتت آرزوها داشتم.»(3) در اين روز زيبا كه حال و هواي كوچه ها، رنگ و بوي زمستان گرفته است، به زندگي و عمر من، رنگ و بوي يادت را مرحمت فرما!

 اي آن كه در گاهواره أمن و امان مرا خوابانيد و به جانب آنچه از نعمت ها و احسانش، بي دريغ بود، به من بخشيد و بيدارم كرد و دست هاي حوادث و آفات را با دست لطف و قدرتش از من بازداشت، (4) به من توفيق دستگيري بندگان ناتوان و افتاده حالت را در اين فصل سرد، عطا فرما!

 صبح ها نگاه مهربان تو چون خورشيد مي تابد به دفتر سپيد زندگي و خوش بختي آغاز مي شود از سر سطر و من مي دانم، خوش بختي همين لحظه هايي است كه در كنار تو براي ما ارزشمند مي شوند، به نام تو اي بزرگ! اي مهربان.


1- برداشتي آزاد از دعاي صباح.
2- برداشتي آزاد از دعاي صباح.
3- برداشتي آزاد از دعاي صباح.
4- برداشتي آزاد از دعاي صباح.

ص: 21

 نام تو گره گشاي قلب من است. نامت را كه مي برم، زندگي جان تازه اي مي گيرد. نام تو آغاز مهرباني هاست. تو را مي ستايم، اي عزيز! اي بخشنده كه با نام تو مهرباني، لحظه هايم را فرا مي گيرد.

 پروردگارا، اين صبح زيبا را به نام تو آغاز مي كنم و مي دانم همه امور به دست توست. خدايا، اي عزيزي كه كائنات به فرمان تو هستند، ياري ام فرما كه در اين صبح زمستاني، با اميد و نشاط كارهايم را به انجام برسانم و از نشاطي كه به من عطا مي فرمايي، دل هاي بندگانت را نيز شاد سازم.

 تمام لحظه هاي زندگي ام را به دنبال تو مي گردم، فرقي نمي كند هوا صاف باشد يا باراني. گرم باشد يا مثل همين زمستان، سرد. مهم اين است كه من ياد تو را هميشه و همواره در دلم زنده نگه مي دارم كه ياد تو آفتاب قلب من است.

 هر صبح در مه صبحگاهي، با نام بلند تو بال مي گشايم تا بي كران يك آغاز. تو را مي خوانم كه هر صبح به من رو مي كني با جهاني پر از خوش بختي. نام تو گرمابخش وجود من است و مرا شوق زيستني دوباره مي بخشد، حتي اگر زمستان بي مهري، باغ شكوفاي وجودم را بي برگ وبار كرده باشد. نام تو بهار مي شود و مژده رويشي دوباره. من به نام تو شروع مي كنم، اي خداي شكفتن ها.

 به هرجا مي نگرم، تنها تو را مي بينم. تو در شش گوشه جهان من جاي گرفته اي. صبحم را با نام تو آغاز مي كنم و تو را مي خوانم، اي خداي سپيدي ها كه طبيعت تمام زيبايي اش را از تو وام گرفته است.

 هرشاخه اي كه زير برف فرو مي رود، عظمت تو در نظرم تجلي مي يابد و ياد تو نقش مي بندد در نظرم. ياد تو، عطر حضورت را مي پراكند. به نام تو روز را آغاز مي كنم: «بسم الله خير الاسماء».

ص: 22

 همه هستي، درس است. قرآن توجه به طبيعت را كلاس خداشناسي مي داند. خدايا، طبيعت را ديديم و نسبت به آن غافل بوديم. غفلت گذشته ما را ببخش و بيامرز و به ما توفيق ده، هم خودمان و هم استعدادهايمان را كشف كنيم و از كنار بارش برف و سوز و سرماي طبيعت ساده نگذريم!

 وقتي رودخانه به دريا وصل مي شود، آرام مي گردد. آرام كه شد، تازه بخار مي شود. سپس ابر پديد مي آيد و باران مي بارد. انسان نيز بايد بداند، در مسير وصل شدن به درياي بي نهايت الهي قرار دارد. خدايا، در اين صبح زيباي زمستان، به ما توفيق توجه و تدبر در آيات و نشانه هاي معرفتت را عطا فرما!

 در لحظه هاي زمستاني من، وقتي كائنات تسبيح گوي نام تو هستند، به نام تو، اي كه مهرباني ات بي انتهاست، اي خالق پاك!

 خدايا! در اين صبح كه قدرت و عظمتِ تو در تمام جهان هستي هويداست و سپيدي برفِ زمستان، پاكي ذاتِ مقدس تو را يادآور مي شود، از اعماق وجودم از درگاهت مي خواهم كه قلبِ مرا از لطف و مهرباني خويش گرم كني و حتي به اندازه ثانيه اي، مرا از ياد خويش غافل نسازي.

 پروردگارا! هر بار كه خورشيدِ فروزان، دامان نورش را بر آسمانِ بي كرانه ات مي گستراند، دلم با تماشاي روز نو شاد مي شود. خدايا، در اين لحظاتِ سردِ زمستاني كه برف، آرام آرام از آغوش آسمان به دامان زمين مي نشيند، ياري ام كن به شكرانه فرصت دوباره زيستن، دلم را از هر چه غير از ياد تو و رضايتِ توست، پاك سازم و براي آغاز روزي جديد، با تمام وجود آماده باشم.

 الهي! بادِ سرد زمستان مي وزد و با اراده توست كه شاخه خشكيده درختان را تكان مي دهد. آسمان را ابري تيره فرا مي گيرد و به اذن تو، ذرات بلورين

ص: 23

برف مي بارند و همه جا را سپيدپوش مي كنند و ما را به تفكر وا مي دارند. همه آنچه مي بينم به من يادآور مي شود كه تو بزرگي و قدرتي بالاتر از تو وجود ندارد.

 خدايا! حال كه از قاب پنجره، طبيعت پوشيده از برف را تماشا مي كنم، چنان لذتي وجودم را فرا مي گيرد كه قادر به وصف آن نيستم. از تو مي خواهم امروزم را از ياد و عشق زيبايت لبريز گرداني، چنان كه سرماي زمستان را فراموش كنم.

 باز هم صبحي ديگر از صفحه روزگار ورق خورد؛ صبحي زمستاني آغاز شد و ثانيه ها از اميد و آرزو سرشارند. پروردگارا! دلم را همواره اميدوار كن و هرگز مرا به دو راهي ترديد نرسان. سرماي كينه را از دلم برهان و عشق را جاي گزين آن گردان.

 الهي! تازگي و طراوت، زيباست و دلنشين. خدايا! اكنون كه لايقم دانستي تا در روزي ديگر به زمينت پاي بگذارم و رد پايم را بر خيابان برف زده ات نظاره گر باشم، مرا ياري كن تا كارهايم نو باشد و تكرار از لحظات گريزانم، بيرون رود.

 خدايا! هر نفسي كه مي كشم، وجودم به عشق تو زنده مي شود، تو كه پروردگار جهاني و به من و همه مخلوقاتت، نهايت زيبايي ها را بخشيدي، تو كه چهار فصل زيبايت را به ما ارزاني داشتي. زمستاني پُربار عنايت فرما و به من نيز توفيق ده تا همه روزهايم لبريز از كارهاي نيك باشد. من شيفته پاكي و سفيدي برفم، قلبم را چون برف سفيد و پاكيزه گردان.

 زمستان كه از راه مي رسد، زمين كه سفيد مي پوشد، پرنده كه آرام آرام پرواز مي كند، دلم شادمانه به كوي تو بال مي گشايد و عاشقانه فرياد مي زند.

ص: 24

خدايا، در اين صبحگاه كه خواب از چشمان دنيايم پر كشيده، هرگز مرا به عذاب غفلت نبر.

 خدايا! باران و برفِ رحمت تو نشانه آن است كه در همه حال دوستم مي داري و پذيراي دلم هستي. همواره مي كوشم در اين سرماي زمستان، دلم را از گرمي مهر و عاطفه لبريز كنم تا بتوانم چون تو بخشنده و مهربان باشم.

 در روزي سرد، وجودي دلگرم و خدايي مهربان دارم. زمستان است و من در تمام ثانيه هايش به امر پروردگارم نفس مي كشم و زندگي مي كنم، باشد كه روزگارم به رضايت خدايم ختم شود و هر صبحم با دنياي بي نهايت تازگي آغاز شود. من با تمام ذرات وجودم از پروردگارم مي خواهم، شايسته انسان بودن باشم.

 شاخه هاي پريشان و خشكيده درختان كه در همه حال رو به آسمان است، مرا به ياد قنوتِ نمازم مي اندازد. خدايا، طبيعت صبح و شام نمي شناسد. همواره تو را عبادت مي كنم. مرا از بندگان خالصت قرار ده تا روزم را تا شامگاه به ياد تو سپري كنم.

 خداي من! گاه با نگاه اول گمان مي كنم وقتي سبزي و طراوت از دامانِ طبيعت كوچ مي كند، زيبايي هم مي رود، اما زماني كه به خواست و اراده تو برف مي بارد، به قدرت لايزال تو پي مي برم و اين كه چه قدر بي نهايت است، لطفِ تو و چه قدر شيرين است يادت، زماني كه با هر نشانه اي بر دلم سايه مي اندازد.

 پروردگارا! روزي نو آغاز شده و من نيز با خورشيد آسمان در اين صبح زيباي زمستاني چشم گشوده ام تا در سايه بي نهايت تو تازگي را تجربه كنم، هر چند هر بار كه نام زيبايت را به زبان مي آورم، يادت در دلم زنده مي شود و من جاني دوباره مي گيرم. ياري ام كن تا با تماشاي نعمت هايت به ياد آورم كه همه را به من بخشيده اي، بي آنكه ذره اي در برابر اين همه لطفت از من انتظار داشته باشي.

ص: 25

 خداي من، هرگاه كه شب به پايان مي رسد، زماني كه مي روم تا در لحظاتي كه تو براي آرامشم قرار داده اي بياسايم، با خود مي انديشم، روزم را چگونه گذرانده ام؟! آيا آن گونه بوده كه رضايت خاطرِ تو را جلب كرده باشم؟ حال كه دوباره به روز رسيده ام و در اين لحظات سرد زمستاني نفس مي كشم، اميد آن دارم كه هر دم و بازدم من، لبريز از عشق تو باشد و با گرمي يادت، يخ هاي دلم آب شود.

 الهي! اميدم را از خلق جدا كرده ام؛ زيرا مي دانم تنها تويي كه اميد دلِ همه نااميداني، مي دانم و خوب مي داني، زندگانت با ديدن برف و بارانِ رحمتت شاد مي شوند. پس شادشان مي كني و آن ها را هر لحظه اميدوار مي سازي.

 خداي من! زمستانت را عاشقانه دوست دارم؛ چرا كه از جانب توست. از صبح تا شام و از شام تا صبح، ثانيه ها به فرمان توست. روزم را با نام تو آغاز مي كنم، تا هميشه نگه دارم باشي.

 اي بزرگ ترين مهربان و اي مهربان ترين بزرگ! براي من كه آفريده ات هستم، نيازهايم را برآورده ساخته و مرا تا نهايت مهرباني نواخته اي. از تو مي خواهم با آغاز روزي تازه و لحظه هايي نو ياري ام كني تا در كوچك ترين نعمت تو انديشه كنم و در ذرات ريز برف، بزرگي تو را دريابم.

 نسيم خنك، آرام آرام مي وزد و ذرات ريز برف را كه از آسمان به سوي زمين در حركتند، به اين سو و آن سو مي برد. خورشيد هر از گاهي از لابه لاي ابرهاي برفي اين شگفتي ها را تماشا مي كند و من مانده ام، چگونه خدايم را سپاس گويم.

 اميدوار و آرزومند برخاسته ام. روزم را با نام و ياد تو آغاز كرده ام، تو كه بزرگ ترين خالق هستي و بخشنده ترين قائم به ذاتي. خداي من! زمستان،

ص: 26

برف و سرما، همه و همه ثناگوي تو هستند، تو كه هر بار با نشانه اي مرا به سوي خويش مي كشاني و بر جايگاه لطف و كرمت مي نشاني.

 خورشيد بتاب! همراه ذرات ريز برف، نورافشاني كن تا من در ميان اين همه زيبايي، اميدوارتر گام بردارم و با توكل به خدايم، براي رسيدن به آرزوهايم بكوشم و زمستان ها و تابستان ها را ببينم و پاييزان و بهار را با سرخوشي پشت سر بگذارم. خورشيد بتاب و با انوار طلايي ات، دل مرا شاد كن.

 آسمان را بنگر. ببين چگونه با خورشيدي كه در آغوش گرفته، شادمانه به ما مي خندد و در روزهاي يخ زده زمستان نيز با مهر پُرفروغش، قلب ما را از مهرباني و عشق لبريز مي كند. آسمان را در آينه چشمانت به خاطر بسپار؛ چرا كه مهر زمستاني اش نيز پُر از محبت و اميد است.

 آسمانِ آبي، خورشيد طلايي و برفِ سفيد، تنها گوشه اي از نعمت هاي زيباي خداست كه برايمان آفريده؛ براي ما كه شادمانه زندگي كنيم و در اين دنيا كه هر گوشه اش با ياد پروردگارمان تزيين شده است، از خويش نامي نيك به يادگار بگذاريم. خدايا، من تو را بيش از همه بي نهايت ها، دوست مي دارم، پس ياري ام كن تا برايت بنده اي صادق باشم.

 من از اين صبح دل انگيز قشنگ، من از اين روز پُر شوق و اميد، دل شادم كه خدايي دارم، پُر از عشق و صفا، پُر از مهر و وفا. من از اين برفِ سفيد مي فهمم كه خدايم همه دنيايم خواهد بود. از او مي خواهم، به من لبخندي سبز، لحظه اي سفيد و زيستني زيبا عنايت كند، تا سرماي زمستان را با گرماي محبتش فراموش كنم.

 الهي! من از تو زيباترين سرمايه ها را هديه دارم، من از تو بهترين هاي دنيا را دارم. خدايا! من چه قدر خوش بختم كه مي توانم شادمانه بر همه غصه هايم

ص: 27

لبخند بزنم و با گرماي همين لبخند پُر اميد، برفِ غم را در سراسر زندگي ام شاد كنم. خدايا، روزم را پُر فروزان گردان تا دلم را با دانه هاي برفِ زمستان، يك دل كنم و عاشقانه روي زمين گام بردارم.

 چشم مي گشايم و آسمان را مي بينم كه چگونه بر من برف مي بارد و با هر ذره اي از برف، دنياي عشق و صفا را به من هديه مي دهد. چشم مي گشايم و همراه با آفتابِ عالم تاب همه ديدني ها را مي بينم. خدايا، چه قدر زيباست آنچه تو آفريدي و چه قدر بي نهايت است، عشقي كه تو در تمام فصول سال به من بخشيدي. من تو را در تمام لحظه هاي شيرينم مي بينم و صادقانه براي عبادت در درگاهت، مي نشينم. سپس مرا بنواز تا در اين روز زيبا و زمستاني، وجودم به سجود درآيد.

 اي صبح، اي خورشيد، اي نور، چه بي نهايت زيباييد شما كه از طرف خدايم به دنيايم قدم گذاشته ايد. اي زمستان! اي برف، چه بي اندازه شيرينيد. شما از جانب پروردگار عالميان مي آييد. خدايا! من چگونه سپاس گويم اين همه لطف و كرم تو را! خدايا مرا شايسته اين بي نهايت مهرباني ات قرار بده.

 خداوندا! امروز كه با نوازش نور خورشيد، پلك هايم را باز كردم و نگاهم روي دنياي زيبايي غلتيد، با خودم فكر كردم تو چه قدر مرا دوست داري و چه بي اندازه مهرباني! خدايا هرگاه كه روي زمين مي ايستم و با اشتياق به خاكِ برف زده ات مي نگرم، حس مي كنم نور تو در تمام وجودم خودنمايي مي كند و در اين زمستانِ سرد، گرماي مهرباني ات، سرماي كينه را از دلم مي زدايد.

 الهي! روزي ديگر، در تاريخ زندگي ام ورق مي خورد. زمستان است و هر سال زيبايي هايش تكرار مي شود، اما من چند صباحي بيش نيستم و خواهم

ص: 28

رفت. ياري ام كن تا بودنم زيباترين خاطرات را بر صفحه هستي به يادگار بگذارد، ياري ام كن تا در هر روزم، تا در هر فصل از زندگي ام، پُر از طراوت، اميد و تازگي باشم و لحظه لحظه نفس كشيدنم را از يادت سرشار كنم.

 خدايا! من با يادت دل خوشم، با نامت شادم و با نعمت هايت، زندگي مي كنم و از اعماق وجودم، مي ستايمت. شب پر كشيده و روشني روز، دوباره آمد تا من در سايه الطافِ تو و در ميان ذرات سردِ برف زده زمستاني، تو را همواره ياد كنم و همه تلاشم اين باشد كه امروز، ديروز و فردايم، يكي نباشد.

 دانه هاي رقصان برف چه شادمانه از بلنداي آسمان به زمين مي نشينند. نسيم خنك زمستآنچه مشتاقانه مي وزد و من چه عاشقانه اين زيبايي ها را در آغوش مي گيرم. دلم از يك دنيا عشق لبريز است. پروردگارا! امروز نيز ياري ام كن تا براي ثانيه هايي نو آماده باشم.

 صبحي ديگر از دريچه زمستان آغاز شده است. خورشيد، بي تاب و بي رمق سر از افق بيرون كشيده است. زبان ها بر اسماي كبريايي ات درنگ كرده اند. ياد توست كه قلب ها را آرام و چشم ها را خروشان مي كند، به نام تو يا سبوح يا قدوس!

 خدايا! در اين لحظات سرشار كه همه چيز بوي برف گرفته است، موج لطف تو، روحم را مي نوازد. با اولين گام هاي عبورم، راهي دريچه گشوده مهرباني تو شده ام، مرا از تدبركنندگان در خلقت زيباي برف و بارانت قرار بده!

 صبح، چون خوني تازه در رگ هاي زمين دويده است و من سرشارم از اين طراوت. هواي سوزناك سحرگاه در پنجره ها پيچيده است. خدايا! در اين صبح لبريز، مرا ياري كن تا با ديده جان، نشانه هايت را بنگرم.

ص: 29

 پروردگارا! با اولين قدم هايم بر جاده هاي صبح زمستان، نامت را عاشقانه زمزمه مي كنم. كوله بار تمنايم خالي است و موج سخاوت تو، همچنان جاري. نمي ايستم از حركت تا باران مهرباني ات نايستد. سپاس و ستايش از آنِ توست كه با چنگ خورشيد، در پرده شب زده اي و صبح را چون جلوه جبروت خويش، بر عالم گسترده اي.

 اي خالق صبح! زمين، پلك گشوده و هوا سرشار از نسيم پرستش است. امروزم را چون هر روز، با نام تو آغاز مي كنم؛ صبحي تازه از چشمه هاي جان آفرينِ جبروت. خدايا! اي تنها معبود! چشم دلم را در اين روز سرد و زمستاني بگشا. مي خواهم از بادهاي خنك صبحگاهان سبك تر باشم.

 خدايا! بر پيمان تو صبح كرده و به وعده اي كه با تو داشته ام، ايمان دارم. «أَصْبَحْتُ عَلي عَهْدِكَ وَ وَعْدِكَ وَ أُومِنُ بِوَعْدِكَ وَ أَوْفي بِعَهْدِكَ.» در اين صبح زمستاني، نام مرا در شمار آن دسته از دوستانت قرار بده كه آني از ياد تو غافل نمي ما نند.

 خدايا، به ما توفيق بده تا با تماشاي برف، به ياد بياوريم خالقي بزرگ و مهربان و زيباآفرين، مثل تو را از ياد نبريم!

 اي خداي گل هاي هميشه بهار، هر صبح زمستاني، وقتي به گل هايي فكر مي كنم كه حرارت حيات، آنها را در ميان جامه اي از برف پوشانده اي و ساقه بلورين آنها را در كولاك زمستان، با گرماي مهر خود حفاظت كرده اي؛ گل هميشه بهار ايمان را در زمستان دلم با آفتاب عشق به تو بازپروري مي كنم و اميدوارم گل ايمان به تو، روزي تمام وجودم را معطر به عشق تو كند.

 خداي من! روزهاي برفي، فرصت تماشاي معجزه ديگر توست. اين فرصت زيبا را از ما و طبيعت مگير تا هر چه بيشتر بتوانيم قدرت تو را در هستي بشناسيم.

ص: 30

 صداي پاي پاييز، روزنه هاي زمان را مي بندد و به سمت عدم مي رود و لحظه هاي قيمتي ما را با خود مي برد. خدايا، به حق فصل سپيدپوشي كه آمدنش روزگار را سپيد مي كند، از گذر لحظه ها، روسفيدي را نصيب ما بگردان.

 زمستان سرماي خود را بر جان هاي خسته مي نشاند و گناه هميشه بر جان هاي نااميد مستولي مي شود.

 اي خداوندگار جان ها! به ما چنان نيرويي عنايت كن كه اميد را در كوچه باغ هاي زندگي مان بپرورانيم و چنان توانايي مان ده تا نااميدي را از خانه دل هامان دور كنيم و بانشاط به سمت عبادت تو بياييم.

 مرور مي كنم با تو آرامش را، تو كه هر ذكرت زمستان را از دلم مي گيرد و شوق دوباره زيستن به من مي دهد، تو كه در هر نامت تولدي تازه نهفته است و صدايت مي زنم اي بزرگ در بخشش، اي آرامش. از تو مي خواهم دلم را به لطافت قطره هاي باران و به طراوت زمين مرده پس از باران كني.

 خداوندا، خانه ام سرد و دلم گرم است، به رحمت بي نهايتي كه هر لحظه شامل حالم مي كني. مهرت را گرم تر از آفتاب تابستان، بر صبح هاي زمستاني ام بتابان.

 خداي مهرباني ها، در اين صبح زمستان با تو عهد مي بندم سرماي كلامم دل هيچ كدام از بندگانت را نلرزاند و گرماي مهرم، بر سر تمام دوستانم مستدام باشد.

 خداي لحظه هاي سبز، صبح زمستاني ام را با ياد تو مي پوشانم تا حرارت عشقت هوايم را مطبوع كند و تمام طول روز دلم به حضور تو گرم باشد و لحظه هايم شيرين. بر من منت بنما و بهار يادت را در لحظه هاي زمستاني ام جاري كن.

ص: 31

 زمستان شكوهي دارد كه مي تواند نخوت پاييز هزار رنگ را با يك رنگي خود در هم بشكند. خداوندگارا، كمك كن تا در اين صبح زمستاني، از هزار رنگ نفاق بپرهيزيم و به رنگ خدايي تو درآييم و به شكوه وصال تو برسيم.

 اي خداي شقايق ها، زمستاني شده ايم. دل هايمان از سرماي گناه و غرور يخ زده است. شقايق عشق خود را در دل ما بكار. بگذار دل هاي ما هم با حضور شقايق ها، تولد دوباره اي داشته باشند.

 صبحم را به نام تو آغاز مي كنم، اي خدايي كه در آسمان و زمين چيزي از تو مخفي نيست و چگونه از تو مخفي باشد، چيزي كه تو خود خلق كرده و چگونه نتواني به شمارش درآوري، چيزهايي را كه خود ساخته اي؟

 اموري كه تدبيرش به دست توست، چگونه از چشم تو غايب مي ماند؟ خداوندگار من، در اين صبح سرد در اين انديشه ام كه وقتي جز به رزق تو حيات ندارم و جز در زميني كه تو آفريده اي، راه نتوانم پيمود، چگونه مي توانم از سلطنت تو بگريزم و از تو جز به تو پناه به كه مي توانم برد؟

 اي قادر متعال، هر كس بيشتر تو را شناخت در مقابل تو خاشع تر شد و خشوع است كه انسان را به اطاعت از تو وادار مي كند.

 چه قدر زمستاني و دلگير است حال و هواي كسي كه لباس تقوا را از تن آورده و سرماي گناه را به جان خريده است.

 اي خداي شب هاي تيره، اي خداي صبح هاي روشن، در اين صبح هاي سفيد و روشن كمكم كن كه با طاعت تو، چراغي براي شب هاي تيره و خاموشم بيفروزم و از بار دانشي كه تو به من عنايت مي كني، خضوع قلبم را بيشتر كنم.

 يكتا خداي من، در آن هنگامي كه فجر را از دل شب بيرون مي كشي، و آن هنگام كه تن پوش برف بر تن درختان عريان مي كني، تو را مي ستايم و روزم را با افتخار به ذكر تو آذين مي كنم.

ص: 32

 خدايا، شاهكار تغيير فصل هايت را به تماشا نشسته ام، در حالي كه زبانم از توصيف آن عاجز است، چه برسد به وصف تويي كه آفريننده اين همه زيبايي هستي. كمك كن تا قدردان تمام مخلوقات زيبايت باشم.

 ستايش از آنِ توست، اي خداوندگاري كه شب را مخصوص آرامش و روز را براي نشاط ما آماده ساختي. اين آرامش زمستاني را براي اطاعت فرمان خودت در وجودم ذخيره كن و نشاط صبحگاهي اش را براي اينكه بهتر عبادتت كنم، به من ارزاني دار.

 سپاس خدايي را كه تاريكي شب را با قدرت خويش پنهان كرد و روشنايي روز را با رحمتش پديدار ساخت. و مرا با نور صبح پوشاند و نعمت هاي روز را بر ما ارزاني كرد.

پس اي خداي فصل ها و روزها و شب ها، در اين لحظه هاي شروع يك روز زمستاني ديگر، از روزهاي خوبت، از بهترين خيري كه در امروز نهفته اي، ما را بهره مند ساز و از هر شري كه در امروز و روزهاي بعد نهفته، ما را دور بدار.

 صبحي ديگر از فصلي سرد شروع شده. به زمين دلم كه بنگرم، نگران مي شوم. چه قدر از خورشيد حضورت فاصله گرفته است. به ياد تو مي افتم، اي كسي كه يادكننده خود را فراموش نمي كني و از اين بابت تو را سپاس، اي كسي كه شاكر خود را نعمت مي افزايي.

 خدايا! اميدوارم اين فصل سرد را با مدد تو به سلامتي بگذرانم و از كرانه هاي لطف تو برخوردار باشم. صبح فضلت طلوع كرده. دل هاي ما را با آفتاب ذكرت، گرم كن!

 اي خدايي كه مرا بين خوف و رجا نگه داشته اي، خورشيد مهرباني ات را بر سر من بتابان و ياري ام كن، تن پوشي از تقوا به تن كنم. اميدوارم صبح سردتان، گرم از حضور اميد باشد.

ص: 33

 اي خداوند مهربان! اين روزها كه برف، اين نشانه روشن خداوندي ات بر ما مي بارد و دل و جانمان را سرشار از اميد به زندگي و رويش مي كند، از تو مي خواهم نور بندگي ات را بيش از پيش بر دل هامان بتاباني و ما را به حقيقت زندگي و آفرينش نزديك تر گرداني.

 پروردگارا! زمستان، فصل سرد و زيباي زمين از راه رسيده و كوه ها با دامنه هايي پر از برف هر صبح به ما سلام مي گويند. دشت بر اين همه بركت لبخند مي زند و خيابان، هواي سالم زيستن را تنفس مي كند. كمك كن در اين زمستان زيبا، به قله هاي بلند انسانيت ره سپار شويم.

 اي آفريدگار زمستان! فصل ها از پي هم مي آيند و زمين با تغيير مداومش ما را به پويايي و نشاط فرا مي خواند. زمستان آمده است و با سروش برف و بارانش، خاك را به رويشي زيبا مژده مي هد. يا ارحم الراحمين! دل هاي ما را نيز به سرنوشتي سبز متمايل گردان.

 پروردگارا! در اين سرماي زخم زننده، لحظههاي كاشانهام به عشق تو دلگرم است! اجاق سجاده نيايشم با شعلههاي نگاه مهر تو فروزنده باد.

 پروردگارا! در اين روزها كه آلودگيها را به سپيدي پايان دادي، ياريم كن تا دوران زندگيام را با آمرزش پايان دهم و راهها را براي رسيدن به خشنوديات آسان ساز و همه حالات و علم و عملم را زيبا و خوب گردان!(1)

 با تأمل كه بر اين دشت زمستانه مي نگري، گويا زمين سجاده اي يك دست سپيد است و درختان نمازگزاران اين مصلاي سفيد كه در اوج سرما، فرصت نيايش و ستايش را از دست نداده و شاخه هايشان را به سوي تو دراز كردهاند تا با استعانت از لطف بيپايانت، شاهد بهاري ديگر باشند.


1- صحيفه سجاديه، ترجمه: محمد رسولي، صص 145 _ 163.

ص: 34

 خداوندا! در اين صبحگاه زمستاني، عاجزانه از تو ميخواهم ببخشي بر من، گناهان نابود كننده ام را و بپوشي بر من، كارهاي پنهاني رسواكنندهام را و مرا در بازار قيامت، از نسيم جان بخش آمرزشت، محروم نفرمايي!

 اي مهربان! اين سپيد دامن كه از براي خاك رنگارنگ پسنديدهاي، اين فصل بي غنچه را در چشمانم، عجيب دل فريب كرده است، بر اين همه زيبايي از تو سپاسگزارم!

 من خدا را در سپيدي برف، در زلالي باران، در عمق لبخند، در پروانهاي در آسمان، من خدا را در وزن دوبيتي هاي عاشقانه شكستن بلور چشمه ميبينم!

 پروردگارا! ياريمان كن تا چشمان بصيرتمان، هيچ گاه به خواب نروند و هميشه چشم به روي نيكيها و پاكيها بگشاييم.

 خدايا! خطاها و گناهان لباس خواري بر تنم كرده و دوري از تو جامه بيچارگي بر تنم افكنده است. پس تو زنده اش كن، به بازگشت خودت، اي آرزو و مقصودم و اي خواسته و آرمانم! به عزتت سوگند، براي گناهانم جز تو آمرزنده اي نمييابم.

 خداوندا! بارش برف و باران، اميد رويش و بهار را به خانه هايمان آورده است. هواي دل انگيز برفي، طراوت زندگي را در جانمان تكثير مي كند. اين صبح زمستاني را با توكل بر ذات اقدست، آغاز مي كنيم و براي روزي سراسر خير و بركت، از تو ياري مي طلبيم.

 اي خداوندگار مهربان! زمين را برف زمستاني پوشانده و سرما، طبيعت را به انجمادي ظاهري كشانده، اما در عمق خاك، زندگي همچنان ادامه دارد. ما را كه سرشار از اميدواري، به لطف تو دل بسته ايم، ياري كن تا در اين روزهاي سرد با پشتكار و تلاش، مفهوم واقعي زيستن را تجربه كنيم و گرم تر از هميشه، لحظه هايمان را زندگي كنيم. آمين يا رب العالمين!

ص: 35

 پروردگارا! زندگي در جريان است و زمستان، سپيدي و روشني را با برف و بارانش به ما هديه مي كند. تو را شكر مي گوييم كه رحمت بي دريغت را بر ما نازل كرده و زمستاني اين چنين پربركت برايمان مقدر ساخته اي. با اين لحظه هاي سپيد، بهاري پربار در انتظارمان است، تو را سپاس، اي خداوند!

 خداوندا! زمستان با كوله باري از برف و باران از راه رسيده و ما را به نشاط و سرزندگي فرا مي خواند. هر دانه برفش، آيه اي محكم از وجود تو و لطف و رحمت توست؛ نشانه اي كه ما را به زندگي اميدوارتر مي كند تا جاده هاي بندگي ات را مصمم تر بپيماييم.

 پروردگارا! طبيعت، خواب زمستاني خود را آغاز كرده تا در بهاري خجسته، دوباره به جوانه بنشيند. ياريمان كن مانند درختان به شكوفايي بينديشيم و روح و جانمان را از سبزي ياد تو سرشار گردانيم. ما را كه بي قرار رسيدن به نور و روشني هستيم، بيش از پيش درياب، آمين يا رب العالمين!

 اي پروردگار زيبايي ها! برف، اين نعمت زيباي الهي، بر كوچه و خيابان نشسته و منظره شهر را دگرگون كرده است. دانه هاي برف، موسيقي حيات را زمزمه گرند و ما را نيز به هم خواني دعوت مي كنند. ياري مان كن تا روزهاي زمستان را با تكرار نام تو پر از بركت و شور گردانيم، آمين يا رب العالمين.

 خداوند زيباييها! من در حضور تو، درختي بي بارم. تو بار و شكوهم ده. خدايا، من در پيشگاه تو، يك پرنده ام بدون بال و پر، تو پر پروازم بده.

 خدايا، تو را سپاس، به عدد همه دانه هاي برف كه بر شانه زمين نشسته است. تو را سپاس به زيبايي اين صبح دل انگيز برفي. خدايا، به لحظه لحظه روزم رنگ محبت و مهرباني ات را ببخش.

ص: 36

 الهي! ذكر تو مرا دين است و مهر تو مرا آيين و نظر تو عين اليقين. من تو را جويم در اين صبحگاه سپيدپوش كه در ملكوت تو كمتر از تار مويم. الهي! بي ياد تو باغي پر از حسرتم، به مهر و رحمتت، اي مهربان ترين مهربانان اميدوارم.

 خداوندا! در آغوش اين آينه بندان بهشتي زمين، دلم را آينه كن! دلم را بشكن و از نو بيافرين تا همچون فراواني جشن اين سرزمين، رو به سوي ازدياد نور قدم بردارم، رو به سوي آبروي ابدي.

 پرودگارا! در روزهاي بيبرگي زمين و زمان، اين روزگاران تشنه عدالت و يخ زده از ظلمت ستمگران شيطان صفت، لباس ايمان را بر قامتم بپوشان.

 خداوندا! درخت به برگهايش چشم اميد داشت، اما آن را در زمستان و پاييز از خود راند. معبودا! ما را مران از درگاهت كه پاسخ تمام نيازها در شكوه ناز تو نهفته است، يا رب العالمين.

 پروردگارا! در اين روزهاي يك دست سپيد، مرا از نعمت بخشش و لطفت بهرهمند گردان تا به ريسمان محبتت چنگ زنم و از فرياد اقرار گناهانم نهراسم.

 خدايا، در اين روزهاي بيبرگ و بي گنجشك، چشمهايم را به زيبا ديدن و بصيرت توانا كن.

 خداوندا، در اين روزهاي سرد مرا پناهي ده، نه به بهانه فرار از سرما، بلكه من به حمايت و ولايت و مهر شما سخت نيازمندم و جز تو هيچ مهر و پناهي را نميجويم، جز تو هيچ انساني به كار من و به كار دل دردمند و آرزومندم نخواهد آمد.

 الهي! تويي كه زمستان را فروتن آفريدي، تويي كه ظهورت، بسيط؛ حضورت، لطيف؛ صفاتت، اصيل و جناب ذاتت، عظيم است! نسيم جان بخش آمرزشت را نصيب ما گردان.

ص: 37

 پروردگارا! زمين به واسطه درياي رحمت تو پاك و سپيد شده است. اينك به يمن اين طهارت از تو ميخواهم پاكم كني، چون روز ازل، از هر چه آلودگي و تعلقات باطل.

 اي ذات مقدسي كه از پرتوي صفات متعالي ات، زندگي آموختيم، به يمن اين سپيدي، سپيدترين روزها را در روزگارمان قرار ده.

 سرو به قيام و موج به قنوت، تو را ميخواند؛ روزهاي بلورين رود تو را ميخواند. پرودگارا، در اين روزهاي سرد، شبنم عرفانت را بر چشمانم بنشان.

 اين روزها سراسر نور است و بلور، اي روشني بخش ديدهها! عنايتي كن و با مهر خداونديات، نوري فرا راه اين چشمان خيره بيفشان تا نظاره تو را بر تمام كائنات و اشراق نورت را بر ديدگانم درك كنم.

 اي پروردگار مهربان، زمين اين روزها، سردترين لحظههايش را سپري ميكند تا ميزبان روزهاي بهاري پرسخاوت تو باشد. لحظه هاي بارداري زمين، سنگين و سرد ميگذرد. در اين روزها از تو ميخواهم، پرونده اعمالم را از گناهان مبرا سازي.

 اي خداوند مهربان از تو سپاس گزارم، به خاطر اين همه يك دستي كه بر پيشاني زمين حك كرده اي. زمستان را آفريدي تا در بارش مداومش، آلودگي از همه جا پاك شود. از تو سپاس گزارم و عاجزانه از تو ميخواهم، مرا مدد دهي تا به شكرانه اين همه پاكي به تذهيب درون و پالايش جانم بپردازم.

 معبودم، در اين ساعت هاي بي برگي باغ ها و درختان، تو را سپاس مي گويم كه به يادمان آوردي كه مرگ طبيعت، مقدمه رستاخيز ديگري است براي زمين.

ص: 38

 در اين روزهاي سرد سال، دستان سردمان محتاج سخاوت و گرماي لطف و رحمت توست تا با حلم نفسهاي رحمت تو دلگرم باشيم!

 در اين روزهاي سرد، چشمان ما را از اين ثانيههاي خوابآور زمستانه دور ساز و به آفتاب پرمهرت دعوت كن تا پرشورتر از روزهاي تابستانت، در كوچه باغهاي تلاش و مسئوليت گام برداريم.

 الهي در اين روزها كه به يمن سخاوت دستان پرمهر تو، جهان تطهير شده است، مرا نيز در زلال مهرباني ات تطهير كن!

 اي آفريدگار فصل ها! تو را سپاس كه زمستان را با بارش زيباي برف پر از شور و روشني كرده و روح اميد و پويايي را در كالبد روزهايمان دميده اي. تو را سپاس كه جان هاي مشتاقمان را با ريزش برف و باران به آسمان بندگي ات نزديك تر كرده اي!

 خداوندا! در اين روزهاي برفي زمستان، كه شهر از پاك ترين نويدها لبريز شده و برف و باران به زيبايي و شست وشوي زمين كمر بسته اند، ياري مان كن تا به پالايش روح خويش برخيزيم و شوق زندگي و زيبا زيستن را هر چه بيشتر در خود بيدار سازيم. ما را كه ريزه خوار لطف توايم، به حال خويش مگذار، آمين يا رب العالمين!

 خداوندا! در اين روزهاي برفيات، لحظهها ساكت و آرامند. اين سكوت را سرآغازي بر تأمل بر قدرت بيمثالت قرار ده!

 اي خالق زمستان! روزها سرد است، اما هر صبح در ترنم آواي مهربان تو آغاز ميشود. در اين روزهاي سرد، رخوت و سستي را از ما دور كن و گام هايمان را استوار گردان!

ص: 39

 اي آفريدگار مهربانيها! زمين آهسته آهسته، چشمانش را بر هم مي گذارد. بر ما توان و قدرت ده كه رو به نيكيها و احسان و بخشش بي كرانه تو چشمانمان را آسان بر هم مگذاريم.

 زمين به خواب زمستاني ميرود، پرودگارا! ياريمان كن تا چشمان بصيرتمان، هيچ گاه به خواب نروند و هميشه چشم به روي نيكيها و پاكيها بگشاييم.

 خداوندا! در روزهايي كه زمين آينه دار بلورهاي آسماني توست، من در آرزوي گوهرهاي كمال درياي نعمت تو هستم. دستان نيازمند مرا بي نصيب مگذار!

 خداوندا! برف، سجاده خوبي است براي ستايش پاكي تو. لحظات نيايش هايت، استجابتم را به شيرينترين شكل آذين بند.

 پروردگارا! در اين روزهاي زيبا كه گويي جهان نه به خواب، بلكه پيشاني بر سجده گذاشته است، دستان ما را هم به دستان پرسخاوت سفيددلانت بگذار و جادههاي نوراني معرفت را فرا روي ما قرار ده!

 در محاصره غفلت و غنودگي اين فضا، اي زنده! اي معناي حيات، اي آن كه با خوبي و احسانش خود را به من نشان ميدهد، اي يار مهربان من، هميشه همراهم باش.

 اي مهربان در اين پاكي و سپيدي زمين و زمان، در بارش بيوقفه باران از تو ميخواهم زندگانيام را پاكيزه و بيغل وغش و مرگم را مرگي نيكو و سفرم را به آخرت، بزرگوارانه قرار دهي.

 خداوندا! در اين لحظههاي زلال و سپيد به حرمت دانههاي مهربانيات، خاطر ما را لحظهاي از خاطره زلال خودت دور مگردان!

 پروردگارا! با آن كه همچون اجاقهاي زمستاني سخت رو سياهم، اما اميدوار به مهرباني تو هستم كه اگر نمي خواستي، با اين همه شرمساري، درهاي توبه را به سويم نميگشودي تا باز پناهنده درگاهت باشم.

ص: 40

 پروردگارا! اي خداي سپيدي، اي خداي هستي بخش كه به حق، رحمتش، گسترده و حكمتش، بي سابقه و بي نظير است، ما را لحظهاي از تابش نقره ايِ ماه هدايت خويش محروم مگردان.

 الهي! در اين دنياي باعظمت و پرشكوه زمستانه، در هوايي كه سرشار از نسيم پرستش توست، شكوهي جز تو نميشناسم. اكنون بر دامنههاي بندگي ايستادهام، مرا به درههاي مهآلود گناه و وهم، ملغزان.

 خداوندا! در اين زمستان كه پرواز پرستو از ياد همه رفته است، ياري ام كن تا تلاش در راه به تو رسيدن را از ياد نبرم.

 الهي! زمين و زمان به يمن دستان پرسخاوت تو آينه بندان شده است، گويي صحن تمام خانهها را شايسته درك حضور تو كردهاند.

 پروردگارا! مرا بر سفره بي انتهاي لطف خويش، ميهمان كن و بگذار اين جذبه استخوان سوز را با تمام ياختههايم نفس بكشم.

 الهي! در اين لحظات كه اجاق همه محفلها روشن است، در وجود من هزارهزار فانوس مغفرت روشن كن!

 خداي من! زلال بخشايشت را از من دريغ مدار. در اين لحظههاي سپيد، سپيدترين قلبها را نصيب من گردان.

 يخ است و برف است و تگرگ است و باران، الهي ميخواهم بجوشم و سردي درون را با گرماي پرستشت از بين ببرم.

 معبود من! اي مأمن نگاه من و اي يگانه خالق من! در اين روزهاي سرد، سپاسهاي گرمم نثارت باد كه مرا از دنياي وهم آلود خواب بازگرداندي و نسيم صبحگاهان را بر دل و جانم افشاندي تا در مصلاي صبحي ديگر، به حمد و ثناي تو بپردازم.

 معبود من! در اين سرد لحظههاي زمستاني، دستان پرسخاوتت را بگشا تا وجودم لبريز از زمزم زلال ذكر تو گردد.

ص: 41

 مهربانا! آسمان و زمين و هر آنچه در آنهاست، در اين روزهاي سپيد يك دست در مصلاي عشق سر به سجده آوردهاند و من، اين بنده ناسپاس، آن چنان غرق تماشاي آفريدههايت هستم كه از سجود و شكر تو غافل مانده ام.

 اي بلند مرتبه! در اين روزهاي سرد، دستهاي ناتوانم را گرمايي از محبت بي دريغ خود عطا كن و نگاه بي قرارم را روشنايي از نور بي انتهاي خود.

 الهي! همان گونه كه باران رحمتت مرهمي است بر دل خشكيده زمين، در اين شوره زارهاي گناه و آلودگي، مرا درياب.

 برخاستن از خواب شيرين در دل شب و انديشيدن در ملكوت آسمان ها و زمين، خدا و قدرت او و نيز روزه گرفتن در روزهاي كوتاه زمستاني، بهترين و خالص ترين عبادت خداي تعالي است.

 در شب هاي زمستان، امام علي عليه السلام مي فرمود: «خداي پاك! چه عظيم و پرشكوه است، آنچه از آفرينش تو مي بينيم و چه خرد است، هر بزرگي در برابر قدرت تو و چه حقير است، آنچه ما مي بينيم در برابر قدرت ناپيداي تو از ديدگان ما».

 خداوندا! در اين صبح دلپذير زمستاني كه برف، اين نعمت مبارك خداوندي ات بر زمين مي نشيند، مرا كه همواره در جاده هاي بندگي ات ثابت قدم بوده ام، كمك كن تا رخوت و سستي را از خود دور كنم و به اميد رحمت تو روزي ديگر را با شادي و همت و تلاش آغاز كنم.

 پروردگارا! اميد زيبا زيستن را تو در دلم گذاشته اي كه اين چنين بي قرار و پويا به كوشش مي انديشم. قدم بر برف ها كه مي گذارم، گويي ندايي در جانم از اميدواري و نشاط مي گويد. ياري ام كن تا در اين روز زيباي زمستاني، براي خويش و ديگران عامل بركت و شادكامي باشم.

ص: 42

 خدايا! در اين روز فرح بخش و زيباي زمستاني كه دانه هاي برف، نور و روشني را به قلبم هديه مي دهند، از تو كه منبع روشني و بركت هستي مي خواهم كه ترانه اميد را در جانم، مكرر سازي و شانه هاي همتم را براي بهتر زيستن استوار گرداني.

 پروردگارا! زمستان آمده و برف مي بارد و زمين شكل تازه اي از قدرت تو را پيش رويمان به تماشا گذاشته است. در اين روزهاي سپيد زمستاني، از تو مي خواهم روشن تر از هميشه و اميدوارتر از پيش به زندگي بينديشيم و روحمان با ياد تو لحظه هاي نوراني و صيقل خورده اي را تجربه كند. آمين يا رب العالمين!

 اي خداوند برف و باران! روزهاي سرد زمستان را با تكرار نامت به گرمي و درخشندگي خورشيد پيوند مي زنم و با ديدن دانه هاي سپيد برف به جاني پاكيزه از آلودگي ها مي انديشم و از تو مي خواهم كه دستم را بگيري تا افسردگي و نااميدي را از خود دور كنم و با توكل بر ذات مقدست، روزهاي روشني را براي خود ترسيم كنم.

 صبح آمد. روز آغاز شد و نام تو خداي بزرگ بر زبان دلم جاري گشت. اي خداي مهربان، نام تو بر زبانم است، تو كه اولين انگيزه و اشتياق من براي برخاستني در اين صبح زمستاني.

 آفتاب با اسم تو نور مي گيرد. آسمان ابري با نام تو چارقت برفي اش را بر سر مي كند و كوه از تكيه بر نام توست كه استوار مي ماند، اي بزرگ!

 خدايا! كنار پنجره اميد به تو چشم دوخته ايم كه كارساز و بنده نوازي و پشت پرچين هاي دعا، دست هايمان را سوي تو دراز كرد ه ايم در اين روز زمستاني كه بندگان خوبت قلبشان را با ذكر تو گرم مي كنند، يا نور!

 يا عظيم! تو آفريننده همه مخلوقاتي! تو وسعت دل هاي مشتاقي! تو پاداش دست هاي نيكوكاري در اين لحظه هاي پوشيده از ابر سخاوت و صبح سكوتي است، در فضاي ميان من و تو در صحنه بندگي.

ص: 43

 صبح، لحظه اي است در عظمت خداوندگاري تو. با كوچكي من در پرده هاي حجابم در نورافشاني و درخشش نيايش صبحگاهي، وسعت بي انتهاي مهرباني تو پيداست.

 اي خداي خالق خوبي ها! همه عظمت تو، همه نورانيت تو و همه عطا هاي تو، در پرده صبح سرد زمستاني آشكار است، يا عظيم!

 خدايا! تو مطمئن ترين، تواناترين و قدرتمند ترين پايگاه مني، در اين لحظه سوزناك صبح. بر دامان گسترده پروردگاري ات، سر نياز نهاده و زير نورافشاني آفتاب رحمتت نشسته ايم تا همچون رود در بستر زندگي جاري شويم.

 خدايا! مرا در اين روز زمستاني، در اين صبح سرد كه لحظه هاي آغازين روز تازه اي است در تقويم عمرم، مقيم درگاه با عظمتت گردان. مي دانم كوه با عظمت تو جرئت ايستادگي يافت و رود از پاكي تو سرچشمه گرفت و درخت از نور تو سرافراز شد. مرا جرئت ايستادگي ببخش!

 خدايا! لحظه هاي پر از شبنم تازگي صبح، روزي ام شده است؛ لحظه هايي كه از عظمت تو سرشار است؛ لحظه هايي كه با گردش افلاك و با جوشش چشمه ها، عظمت تو را فرياد مي كند. چشم بينا، تاب ديدن اين همه بزرگي را ندارد، يا عظيم!

 خدايا! در سكوت طلايي صبح، بر عظمت تو قامت بندگي بسته و در كنار سجاده نيازم، پر از شكوه بزرگي تو شده ام، چه دلپذير لحظه اي است اين لحظه، لحظه اي كه بزرگواري، كوچكي را در آغوش مهر قرار دهد و با همه عظمت و اقتدار، بنده حقيرش را بپذيرد. مرا رستگار كن، يا اول يا عظيم!

 خداي من! تو هر روز در وجود من شوق شروعي دوباره را ندا مي دهي و من هر شب به يمن همين آغاز ها مي پرم، تا آن سوي خيال تا دوردست هاي انديشه، به اميد آغازي دوباره، درست مثل زمستان كه وجودش پرشده از آواي رسيدن بهار.

ص: 44

 زمستان ترانه خوان بهار است. مي آيد و با خود اميد مي آورد كه به دنبالش فصلي زيبا در راه است. فصل نو شدن، فصل شروع هايي كه قرار است با تو رنگ ديگري بگيرند. من اين آغاز ها را دوست دارم و در هر آغاز نام تو را مي برم كه تويي آغاز و انجام.

 پروردگارا! زمستاني ديگر، كوچه و خيابان هايمان را سفيدپوش كرده است. از تو مي خواهم در اين روزهاي سپيد و سرد، گرمابخش دل هايمان باشي تا سوز و سرماي زمستان را به گرماي رسيدن به قله هاي كمال و انسانيت بدل كنيم و پوياتر از پيش زندگي را ادامه دهيم.

 اي خداوند پاكي ها! دانه هاي سپيد برف چون فرشتگانت بر زمين فرود مي آيند و ما را به دوري از آلودگي ها فرا مي خوانند. ياريمان كن تا همچون روزهاي برفي و سرد زمستان، روح خويش را بپالاييم و اميدوار و مصمم در جاده هاي موفقيت، گام برداريم.

 خدايا! اي آفريننده زمستان پس از پاييز؛ اي كه مي ميراني و زنده مي كني؛ اي كه پير مي كني و جوان مي سازي؛ دلم را در گروي مهرت نگه دار كه دلم تنها به ياد تو از سردترين نقطه مي گذرد.

فصل هاي پريشاني را كنار مي زند، تا برسد به بهاري كه پر است، از ياد تو؛ و خوشا بهاري كه با نام تو آغاز شود، پس از زمستان دلواپسي ها

از پشت پنجره ها به پرندگان پر از صبح خيره مي شوم.

ص: 45

سلام هاي زمستاني

سلام هاي زمستاني

 امروز روز سفيدي است كه با نقاشي تو، دل انگيز و چشم نواز مي شود؛ روزي براي نشاط، صبح سرد زمستانيتان، گرم و پرطراوت!

 تلفيق تگرگ و سوسوي كم رنگ آفتاب، صحنهاي زيبا را به نمايش گذاشته كه گويي دنيا صبح را آينه كاري كرده است. سلامي نو بر اين شكوفههاي زيباي يخي!

 هوا سرد مي شود، برف مي بارد و مي بارد. اينجا زمستان است، به اندازه دانه هاي برف، به زيبايي لطف خدا، به شكوفه هاي سفيدِ سلام كه نشسته بر لب هايتان.

 برخيز كه زمستان فصل بندگي مستان است و باده در سبوي پرتوان نور، برخيز و بر اين صبح سپيد، سلام كن.

 دست سپيد صبح، درِ بيداري به روي زمين گشوده است. بر اين صبح سپيد، هزاران درود.

 سلام... سلام نويدبخش، سلامتي است و يكي از نام هاي پُربركت خداوندِ بزرگ. به همديگر سلام كنيم، چون برف كه با رطوبت بي نظيرش سلاممان مي كند و ما را به زيبايي بي نظيري رهنمون مي شود.

ص: 46

 چه زيبا در اين صبح زمستاني سطرهاي سپيد و يكرنگي در كتاب پرتيراژ صبح، انسان را سرمست مي كند. سلام بر اين صبح سپيد!

 صبح، چادر سفيد يك دستش را سر مي كند و با چهره شاد و زيبايش، به روي دنيا ميخنديد. كوچه ها و خيابان هاي شهر من، پر از سلام و ديدار شدهاند. اين لباس سپيد بر اندام زمين عجيب طنازي ميكند. رخت زمستاني ات مبارك!

 سلام گرم ما در اين صبح، به همه خوباني كه جوانه هاي اميد رو با دست هاي گرمشون توي دلاشون، زنده نگه داشتن، سلام به همه اونايي كه هيچ سرمايي نمي تونه اونا را از پا در بياره و با گرماي محبت، هميشه گرم گرمن.

 سلام به همه مهرباناني كه صبح و عصر و شب، مهر خود را نثار قلب عزيزانشان مي كنند و براي ابراز محبت خود منتظر زمان يا بهانه اي نيستند؛ چرا كه بهانه ها سخت به دست مي آيند و زمان ها براي ابراز محبت، همه مثل هم هستند. در همين صبح سرد بي بهانه، دل هاي پدر و مادر خود را با كلامي محبت آميز، گرم كنيم.

 سلام بر زمستان كه نويد آمدن بهار است. دانه هاي برفش پيام آور شكوه زيستن است و به ما مي آموزد، هيچ نشانه اي در دستگاه آفرينش، بي هدف آفريده نشده است. درخت و كوه و دشت و خيابان، اگر چه با سرما عجين مي شوند، اما جزءجزء آفرينش در تكاپو هستند و ما را به سوي كمال فرا مي خوانند. زمستان، فصل برف و سپيدي را با مهرباني و تلاش، به خاطره اي سبز بدل كنيم.

 سلام بر زمستان، سلام بر آسمان برفي و زمين سراسر سپيدش! قله ها تن پوشي از برف به تن كرده اند و شاخه هاي درختان از يخ و برف، بلورآجين

ص: 47

شده است. زمستان آمده و روزهايمان را هياهوي بازي كودكان در آغوش برف پر كرده است. سلام بر زمستان كه با بارش برفش، لحظه هاي تيره را از تقويم خاك مي زدايد.

 حتي لحظه هاي سرد صبح هم نويدي از رسيدن خورشيد عالم تاب هستند. اين لحظه هاي سرد را با اميد به رسيدن به خورشيد بگذران؛ چرا كه اميد، خورشيدي گرمابخش براي سرماي روزگار توست. سلام.

 صبح هاي زمستان، ساده و يك دست هستند، اما با خود رمز و رازي دارند و راز آنها همين يك دستي آنهاست. سلام.

 بياييد مثل زمستان با هم ساده و يكرنگ باشيم و بر رابطه هايي كه سرد و يخ زده شده، خورشيد سلام را بتابانيم و دل ها را گرم كنيم.

 بياييم در اين صبح زيباي زمستاني، زيبايي هاي زندگي را با ديگران قسمت كنيم تا چند برابر شدن آن را به چشم ببينيم. سلام.

 وقتي دوستت رو به يه لقمه لبخند مهمون كني، مهربوني توي چشماش موج مي زنه و اون وقت اين تويي كه غرق لذت و شادي مي شي. بياييد در اين صبح سرد از لبخنداي گرم مون پناهگاهي براي ديگران بسازيم. سلام!

 سلام بر زمستان و سلام بر اين برف كه سخاوتمندانه مي بارد تا لحظه اي رويش و شكفتن از حركت بازنماند. زمستان چادر سپيدش را بر دشت و كوه و خيابان پهن كرده است و ما را به حركت و نشاط فرا مي خواند و سوز سرمايش، مژده بهاري پربار را با خود دارد. سلام بر زمستان و آسمان هميشه برفي اش كه پيغام آور نور و روشني است.

 سلام بر زمستان، فصل بارش نزولات خداوندي؛ فصلي كه اگر نباشد، بهاري در پي نخواهد بود؛ چرا كه بدون باران و برف، شاخه هاي هيچ درختي

ص: 48

جوانه زدن را تجربه نخواهد كرد. سلام بر زمستان كه برفش خون حيات را در رگ هاي خاك جاري مي كند و بدون دست هاي سخاوتمند آسمانش، زمين، كويري عطشناك خواهد شد.

 سلام بر زمستان و روزهاي سرد و برفي اش كه قنديل بر تن درختان پوشانده است. آسمان هواي باريدن دارد و زمين براي دانه هاي درخشان برف آغوش گشوده. خداوند، طرح ديگري از زيبايي نقش كرده و با چشم اندازهاي شگفت ديگري، ما را ميهمان كرده است. سلام بر زمستان و كوچه هاي سپيدش!

 سلام بر زمستان، فصل برف و يخبندان و سرما؛ فصلي كه بشارت پاكي و روشني است. درختان لباس سفيد برف بر تن، به خوابي خوش فرو رفته اند تا در بهار با رويشي تازه به دنيا سلام بگويند و زمين، در كار پرستاري از دانه ها، در دلِ گرمِ خاك است. سلام بر زمستان كه پلي است، براي رويش و جوانه زدن.

 سلام بر زمستان كه بر كوچه و خيابان برف مي باراند و سروش مهر و سپيدي است. زمستان به ما مي آموزد، با يكديگر رفتاري نداشته باشيم سرد و گرماي محبت را از يكديگر دريغ نكنيم. از دانه هاي سپيد برفش دوري از سياهي ها را مي آموزيم و براي رسيدن به بهار كه همان روشني، كمال و انسانيت است، به تلاشي تازه دست مي زنيم.

 سلام بر زمستان، فصل سرد و رؤيايي زمين؛ فصلي كه به ما مي آموزد سخاوت و بخشيدن را همان گونه كه آسمان مي باراند و مي بخشد. روزهاي كوتاه و شب هاي بلندش، هر كدام به ما يادآوري مي كنند كه فرصت ها را از دست ندهيم و براي رسيدن به جاني پاك و روشن، چون برف، پرتلاش و پويا باشيم.

ص: 49

 سلام بر زمستان، آخرين فصل خداوند، سلام بر دي و بهمن و اسفندش، سلام بر دانه هاي سپيد برفش كه زندگي را بر روح و جانمان مي باراند. زمستان، فصل شگرف طبيعت و آيه بلندي از رحمت خداوندي است. زمستان، فصل سپيدانديشي را با تلاش و همت خويش پربركت تر سازيم.

 دوباره زمستان، دوباره زمين پر از حجم دلتنگي؛ دلتنگ چشمه ساران و طراوت درختان. دوباره شاخه ها دلتنگ پرندگان و پرندگان كوچ كرده اند تا دوردست ها. از اينجا از اين نقطه اي كه انگار مي رسد به فصل رويش و ترانه، مي توان دل به افق هاي روشن بست و گرم ترين شعر را تقديم شما كرد، با يك سلام گرم.

 سلام بر زمستان كه آمده است تا به ما بگويد، مي توان پاكيزه بود و روشن؛ مي شود كدورت ها را به كنار نهاد و با قلبي مملو از روشني، به ديار مهرباني ها كوچيد. طبيعت يك بار ديگر با نشانه هاي خويش، دوستي را به ما گوشزد مي كند و زمستان با دانه هاي آسماني برفش، رفتن به سوي زيبايي ها و سپيدي ها و مهرباني ها را به ما مي آموزد. سلام بر فصل سپيد و شگفت انگيز زمستان!

 هوا عجيب سرد است، اما تو دست هاي اميد و طراوت را گرم بفشار. در آسمانت خورشيد انديشههاي نو را بنشان و به افق هاي بهتر بودنت سلام كن.

 پنجره را باز كن و به نورس ترين باريكه نور كه هزار لايه آسمان به شوق ديدار زمينيان ميپيمايد، سلامي دوباره كن.

 صداي مناجات فرشته ميآيد. صبح شده است، برخيز كه آفتاب نو، رسول تازگي و سلام هاي پرشور بامدادست! برخيز و تازه شو!

 صبح، يك باغ پر از گل هاي خوش آب ورنگ است. پاي درخت صبح و زندگي، روزي ديگر از زمستان را نفس تازه ميكنيم و به رقص زيباي برگ و باد، سلامي دوباره ميفرستيم.

ص: 50

 صبح، با آن صورت سپيدش، وقتي كه از راه مي رسد، همه را شيفته خود مي كند. بر رخ زيباي صبح زمستان، سلام!

 پگاه، حس زيباي جواني در رگ هاي زندگي است. بي صبح، زندگي پيش نمي رود. جهت حيات و بودن را بايد با صبح تنظيم كرد. صبح نو مبارك.

 گويي زمستان هم اثري بر باغچه صبح نداشته. اين باغچه هميشه بيدار است و با بانگ خوش رويش همه را به سرمستي فرا مي خواند. درود بر دستان ما، كه با گرماي «سلام»، يخ كينهها را آب خواهيم كرد!

 حتي در زمستان هم ميشود از شاخه هاي تلاش، سيب همت چيد و از كوه ها، استقامت و از آسمانِ زلالِ صبح، اميد!

 سلامي سپيد، بر قامت صبحي كه با دانه هاي الماس گونه اش، سلامي سپيد را به تو ارزاني داشت!

 يك برگ ديگر، سفيد و تميز از سال نامه زندگي زمستانه آغاز شده است، صبح سپيدتان مبارك باد!

 در اين صبح زمستاني، آسمان را غباري از مه صبحگاهي فرا گرفته، اما تو باز هم ميتواني بلند فرياد بزني، صبح به خير آسمان! صبح به خير آفتاب!

 سپيدي برف ها را بر دلم ببخش، گرچه زمستان هم به نام تو زيباست! صبح به خير برف! صبح به خير آسمان سپيد!

 مطمئن باش آفتاب از پشت كوه ها سر بر نمي آورد. خورشيد در نگاه پرمهر تو جاري است! ديده را بگشا، در اين دل سرما هم ميتوان به مقام آفتاب سفر كرد!

 آيه هاي روشن صبح، پنجره ياد را بيدار مي كند. همه يك دستِ سپيدِ سپيد! چه زيباست پاسخ سلامي كه از لبخند بلور پوشيده بر سطح رود مي شنوي.

ص: 51

 منتظر خورشيد نباش، پنجره را بگشا. درخشندگي، لب تاقچه آمده است تا لبخند گلدان را در آينه صبح تكثير كند. اين بار مهر را به مهر جاي گزين كن! با سلامي چو بوي خوش دوستي.

 صبح روي لحظههاي سپيد مي بارد. كتاب زرين پگاه گشوده شده، به كوري دو چشم دشمن صبح. دوباره آفتابي شد، تن صبح! زيباترين پيام در روزهاي منجمد و سرد، يك سلام آتشين و گرم است. سلام!

 زمستان با تابلويي رؤيايي از برف و باران و تگرگ، ما را به تماشا فرا مي خواند. شانه به شانه اش به ديدن مناظر شگفت انگيز برمي خيزيم و با روحي لبريز از اميد و نشاط براي به دست آوردن روزي خويش، بسيار مي كوشيم و با همدلي و مهرباني، براي ساختن ايراني آباد، راهي جاده هاي جهاد و پويايي مي شويم. سلام!

 كوه ها از برف پوشيده شده اند و دشت ها بكرترين چشم اندازها را نشانمان مي دهند. زمين در پوششي سپيد فرو مي رود و درختان، رؤياي بهارِ پيش رو را مرور مي كنند. زمستان، تصوير ديگري است از رحمت و قدرت خداوند كه ما را به تأمل فرا مي خواند و موسيقي نشاط و شادابي را در گوشمان زمزمه مي كند. روزهاي زيباي زمستان را با انديشه بهاري خود زيباتر كنيم. سلام!

 سلام بر زمستان كه خداوندِ من، او را براي خلسه گياهان و آرميدن ريشه هاي خسته فرستاده است.

 يك صبح زيباي زمستاني ديگر آغاز شده است و طبيعت با آرايشي سپيد، روح آرامش را در جانمان مي دمد. بايد با همدلي و نشاط براي ساختن جامعه اي پويا بكوشيم و هر روز با توكل به خداي مهرباني ها، براي به دست آوردن روزي حلال بكوشيم. سلام!

ص: 52

 تا چشم كار مي كند، سپيدي و روشني است كه مي بارد. زمستان با بارش رحمت خداوند _ با سروش برف _ زندگي را براي ما زيباتر كرده است و در چشم هاي كودكان، برق شادي است كه مي درخشد و پيغام نشاط است كه با گلوله هاي برفي مبادله مي شود. فصل سرد زمستان را با گرماي لبخند و سلام، پرشورتر سازيم.

 برف، زيباترين پيغام خداوند است براي زمين و زمستان با اين مناظر بديع، زيستني پاكيزه و پر از شادي را به ما گوشزد مي كند. بياييد در اين صبح زيباي زمستاني به تماشاي برف بايستيم و از خداي خوبي ها، روزي همراه بانشاط و بركت و موفقيت بخواهيم و مهرباني و همدلي را از يكديگر دريغ نكنيم.

 سلام به همه مشعل داران محبت، در صبح هاي سرد زمستان. آنهايي كه محبتي در دلشان دارند كه هم خودشان را گرم مي كنند و هم اطرافيان و عزيزانشان را. بياييد هميشه با محبت، خانه دل مان را روشن و گرم نگه داريم تا روزهايمان، زنده و پويا بماند. سلام، روزتان سرشار از ياد خدا!

 صبح قشنگيه، اما قشنگ تر از اون اينه كه دل هامون شايسته پذيرش تمام زيبايي هاي دنيا باشه و اين موضوع باعث مي شه، حتي از سرماي زمستون هم زيبايي و گرمي ببينيم. صبح زمستوني تون، گرم و قشنگ. سلام.

 صبح ها وقت بيدار شدن، خورشيد دوباره مرا به وجد مي آورد و گنجشكان، سرود همياري برايم مي خوانند و من به ياد مردمي مي افتم كه طلوع خورشيد، سرزمين دل هاشان را گرم كرده است. به ياد مردم مؤمن سرزمينم، به ياد سلام هاي تازه اي كه صبح ها متولد مي شود.

 به هياهوي گنجشك ها مي پيوندم و براي تمام مستمندان، بركت و روزي تمنا مي كنم. چشم مي گشايم و به ياري تمام افتادگان دست مي يازم تا خدا در زمان ناتواني، دستگيرم باشد. سلام ها و لبخند هايمان را از هم دريغ نكنيم!

ص: 53

 صبح كه مي شه، انگار خدا تمام انرژي هاي دنيا رو يه جا جمع مي كنه و به دست خورشيد مي سپاره تا به مردم تقديم كنه. صبح سرد زمستون، با يك ليوان چاي تازه دم محبت، نوش جان شما! سلام!

 تو با سدي از سكوت آمدي و من با آبشاري از سلام به استقبالت ميآيم. بيا امروز مان را با نگاهي نو ورق بزنيم!

 سلام بر برف كه زندگي را به خانه مي فرستد، به هم آغوشي شعله هاي اجاق تا نفس هاي دور مانده از هم بيشتر در جوار يكديگر مكث كنند و با هم بودن را زير سقفي مختصر از ياد نبرند.

 صبح، باز ميكنم پنجره را. من تو را ميبينم. سلام من بر تو باد. امپراتوري پروسعت برف تو تا لب پنجره خانه من هم پيوست. كودك خانه من ذوق آراستگي به برفت دارد.

 باز آسمان آبي، از بغض ابر تيره پر است، اما ما به رقص دانه هاي سپيد برفش مي انديشيم. سلام!

 صبح سر از بالش خوابت بردار. كاروانهاي خواب را از چشمت بيرون كن. شُست باران، شيشه پنجرهات را. باز كن پنجره را. صبح سلامت ميكند. باران صدايت ميكند.

 سلام اي صبح زمستانيام. سلام، من از صداي سكوت تو بيدار شده ام. چه آرام بر پلكهاي زمين نشستهاي، سنگين، اما متين.

 در اين صبح كه بر زمين ميباري، طنين سلامهاي پياپي تو سقف خانهام را برداشت. كدام شوق تو را اين چنين عجولانه به دامن زمين فرو مي غلتاند. تو ميباري و نگاه چشمان مردم اين زمين را در زلال سپيدي خود غرق مي كني.

ص: 54

 تو به شكل زمستان در آمدي، اما من در زمستان تو بهار را ميجويم. خورشيد طلايي را در آسمانت به آغوش ميكشم. در زمستان تو، من عاشق بهار ميشوم و از اين عشق، خانهاي ميسازم تا بادهايي را كه بر تو چنگ ميزنند، حبس كنم و زمستانت را به پايان برسانم. سلام!

 صبحدم، وقتي موج بي قرار، مشتاقانه به سوي ساحل مي دود و عاشقانه گونه اش را بوسه باران مي كند، من از اين عشق جان مي گيرم. شور پرواز در من زنده مي شود. آن وقت مي توانم مرجان هاي عمق دريا را هم لمس كنم! دلِ دريايي اش، همواره سرشار از عشق و اميد است.

 صبح زيبايي است. دوباره دلم مي خواهد برف ببارد و من با حال و هواي كودكي ام، چكمه هايم را بپوشم، روي برف دست نخورده راه بروم، آن وقت رد پاهايم را بشمرم و بلند بخندم. واي كه چه حس قشنگي به جانم مي دود! راستي خاطرات كودكي ات را كجاي قلبت پنهان كرده اي؟ سلام!

 زمستان كه مي آيد، طبيعت، رنگ عوض مي كند. همه باغ به يك باره زرد مي شود. جنگل تن پوشي قهوه اي مي پوشد. برف مي بارد و گاه هرجا را كه مي نگري، سفيد است، اما به ياد ندارم رنگ دريا در زمستان هم تغيير كند. هميشه هماني است كه مي بيني اش. آبي، طوسي، خاكستري يا حتي سفيد، رنگي كه نمي داني چيست، اما دوستش داري. از همين امروز، دريايي باش؛ بزرگ، بخشنده، پاك، بي نهايت و يك رنگ. سلام!

 صبح است، نسيم خنكي از لاي پنجره نيمه باز اتاقم، خود را به درون مي كشد. سرما زير پوستم مي دود. از قاب پنجره به بيرون نگاه مي كنم، خداي من! همه جا سفيد است. طبيعت، حريري از برف تن كرده، حس ساختن آدم برفي در من تازه مي شود. كاش امروز آفتاب نيايد! كاش آدم برفي هوس رفتن نكند و كاش لحظه ها كمي آهسته تر قدم بردارند. سلام!

ص: 55

 كاش باور مي كرديم زمستان كه مي آيد، طبيعت به اميد رؤياي بهار به خواب مي رود و هزاران بار تمرين مي كند كه چگونه محبتش را به او ابراز كند، چون وقتي بهار از راه مي رسد، به هرم نفس هايش، همه طبيعت به يك باره جان مي گيرد! من بهار نيستم، اما آرزو مي كنم بهاران همواره ميهمان وجود نازنينت باشد. سلام!

 هوا كه سرد مي شود، بيشتر دلتنگ خدا مي شوم؛ چرا كه با حضور يادش، گرمايي دلنشين تمام وجودم را فرا مي گيرد. هر روزتان لبريز از ياد خدا و خداوند همراه تان. سلام!

 زمستان كه مي آيد، در ميان بلورهاي برف به دنبال آدم برفي سال پيش مي گردم. پيدايش مي كنم! چه قدر جوان مانده است، با چشمان زغالي اش نگاهم مي كند. تار مويي سپيد از ميان موهايم پيداست. آدم برفي لبخند مي زند و من به ياد مي آورم، چه قدر زود مي گذرد! در پس هر بهار سبزي، زمستان سفيدي در راه است. بهار جواني ات همنشين لحظه هاي شيرين! سلام!

 خورشيد از لابه لاي ابرهاي برفي سَرَك مي كشد. مي خواهد بيايد تا با گرمايش يخ ها را آب كند و حس لطيفي روي برگ ها ايجاد كند، اما تو مي ترسي مبادا آدم برفي ات را آب كند. به همين خاطر دست هايت را رو به آسمان بلند مي كني و از خدا مي خواهي چند دقيقه ديگر اجازه دهد تا آدم برفي ات كنارت بماند. لحظه ها را درياب! سلام!

 روزي ديگر از جاده زمان گذشته تا به تو رسيده، روزي با يك دنيا اميد و آرزو، روزي با يك آسمان عشق تا برايت از محبت بگويد و تو را با خدايت پيوند دهد. روز زمستاني ات، لبريز از سلامتي و شادي. سلام!

 شكوه و قدرت پروردگارت تو را به انديشه وا مي دارد و تو هر چه بيشتر فكر مي كني، كمتر مي تواني بفهمي چرا تو اشرف مخلوقات شدي و چگونه

ص: 56

بايد شكر يك از هزار نعمت خدا را به جا آوري. صبح كه با طلوع خورشيد و آواز پرندگان آغاز مي شود، انديشه ات را به لامتناهي مهرباني خدايت پرواز ده، شايد در اين لحظات عرفاني، بيشتر به خداوند نزديك شوي. سلام!

 امروز، زيباست. امروز زيباترين روز است و تو چه قدر خوش حالي كه در اين صبح زمستاني، با قلبي لبريز از عشق به پيشواز روزي سرشار از بركت و سلامتي بروي؛ چرا كه هميشه در كنج قلبت اميدواري! سلام!

 چشمانت را كه باز مي كني، خدا را شاكري، چرا كه فرصت زيستنت باقي ا ست و مي تواني نفس بكشي. به ضربان قلبت گوش دهي و از هرچه در اطرافت هست، لذت ببري. پس خوب نگاه كن. زمستاني ديگر با هزاران زيبايي از راه رسيده است؛ زمستاني كه با سرماي دلنشين و برف سفيدش باز هم به تو يادآور مي شود كه خداوند بزرگ، چهار فصل را متفاوت از هم آفريد. براي تو، براي تو كه بارها به تو سفارش شده، بكوش تا دو روزت مانند هم نباشد. پس با همين انديشه و با توكل به پروردگارت، روزي زيبا و سرشار از عشق آغاز كن. سلام!

 با طلوع خورشيد، روزي نو متولد مي شود؛ روزي كه هديه خداوند و زاده انديشه من است. اگر قلبم و روحم زيبا و سرشار از اميد و آرزوهاي زيبا باشد، مي توانم منتظر باشم تا لحظه هايي بي نظير به سراغم بيايند؛ لحظه هايي سرشار از زيبايي و گرما، حتي اگر حال و هواي طبيعت، سرد و زمستاني باشد. صبح زمستاني ات دلنشين و سرافراز. سلام!

 برخيز و نفس بكش و دوباره زندگي را تجربه كن. امروز، روزي ديگر است و تو چه مي داني كه در كوله بار لحظه هايت چيست. تو مي تواني اين ره توشه را باز كني و براي خودت بهترين ها را جدا كني. تو نيز مانند اين

ص: 57

هواي سرد دلنشين، در گذر زمان جريان داشته باش تا شوق را در وجود زمستان جاري كني. لبخند، ميهمان چهره مهربانت! سلام!

 اينك كه دختر زمستان با لباس سپيدش در كوچه هاي برفي شهرمان قدم مي زند و با انگشتان بلورينش، به شيشه بخارگرفته خانه هايمان مي كوبد و تو را به ميهماني عروسي اش فرا مي خواند، با قلبي به گرماي خورشيد به استقبالش برو تا در اين ضيافت عروسي، ميهمان ويژه اش باشي. محبت و مهرباني، پيشكش قلب پاكت. سلام!

 اي برف ببار و با بلورهاي بي نظيرت، قدرت خداي مرا به همه جهانيان نمايان كن. ببار تا روز و شبِ مرا رنگي و سپيد و پاك سازي تا باورم شود، مي توان سياه ترين لحظه ها و ثانيه ها را نيز سپيد كرد، مي توان در همه روزها، لحظه هاي روشن را انتظار كشيد. من امروزِ زمستاني ام را با ايمان به لطف پروردگارم آغاز مي كنم. سلام!

 امروز باد كه مي وزد، گويي زير لبش چيزي زمزمه مي كند. او از اينكه روي كوهي از برف به پرواز در آمده، به خود مي بالد، چون مي تواند ذراتِ برف را به راحتي جابه جا كند. او حتي مي تواند ردپاي تو را محو كند، اما يادت باشد، هرگز نخواهي توانست خاطراتِ خوب يا بد را حتي از حافظه زمان پاك كني. آرزو مي كنم در همه روزهاي خوب خدا، در سرماي زمستان و در گرماي بهار، نام نيكت به واسطه اعمال نيكت پايدار باشد. سلام!

 خورشيد از پشت كوه هاي بلند مشرق، از نردبان طلايي اش بالا آمده تا چادر نور خود را بر تمام هر آنچه به واسطه بارش برف زمستان، سفيد شد، باز كند و با تابش گرماي بي مثالش، رودي زيبا در سراسر طبيعت جاري سازد؛ رودي كه در مسيرش به هر آنچه خشك و فرسوده است، زندگي

ص: 58

ببخشد. تو نيز چون رود باش، جاري، بخشنده و مهربان. تمام لحظه هايت آغشته با سرسبزي و زيبايي و زمستانت پُربار و قلبت هميشه بهار. سلام!

 از قالب پنجره اتاقت به بيرون كه نگاه مي كني، بلورهاي ريز برف را مي بيني كه آرام آرام از آسمان به زمين مي افتند و چه احساس زيبايي به تو دست مي دهد. آرزو مي كني كاش پَر پرواز داشتي و مي توانستي در قالب پرنده اي در لابه لاي همين كريستال هاي زيبا بپري و آواز زيباي روز زمستاني را سر دهي؛ روزي كه توكل به خدا و اميد به لطفش هميشه پيداست. سلام!

 زمستان است كه باشد! هرگاه كه به ديدار دستان پرسخاوتت ميآيم، بر روي لبانت گل لبخند ميرويد! سلام.

ص: 59

تماشاي زمستان از پنجره كلمات

تماشاي زمستان از پنجره كلمات

 هوهوي باد شيشه نيم بند پنجره چوبي را مي لرزاند. پشت پنجره كه مي رفتي تا چشم كار مي كرد، سپيدي ديده مي شد. حتي رد پاي عابران هم از دست برد برف در امان نبود و گاه و بي گاه از ديد پنهان مي شد. باد آرامش برف ها را از بين مي برد و با كشيدن خطوط مايل، جهت بارش برف را تغيير مي داد. زمين با تمام وسعتش غرق در سپيدي برف شده بود و برف هاي شفاف سرگردان، سنگ فرش كوچه ها و محله ها را زيباتر جلوه مي دادند.

 درختان كاج در زير برگ هاي سوزني خود مخفي شده بودند و نمي گذاشتند برف به عمق جان آنها نفوذ كند. اگر بر روي شاخه اي برفي ديده مي شد، جهش گنجشك يا كلاغي آن را از روي تن درخت مي زدود. براي همين نمي شود بدون در نظر گرفتن همه جوانب، زير شاخه كاج ايستاد، چون ممكن است هر لحظه انباشته اي از برف روي سرت آوار شود. البته بچه ها اين را دوست دارند و سعي مي كنند با تلنگر زدن به تنه درخت، خودشان اسباب فرو ريختن برف از شاخه ها را فراهم كنند. هر چه باشد، اين هم جزيي از زيبايي هاي زمستان است.

ص: 60

 چه برفي؟ چه قدر زيباست! همه جا سفيدِ سفيد است، تو چه قدر خوشحال مي خندي. حس يك برف بازي جانانه در تو زنده مي شود. لباست را مي پوشي، به بيرون مي دوي. گنجشك كوچكي بالاي سرت پرواز مي كند. تو در تن پوشي گرم، گلوله هاي برفي را روي هم سوار مي كني. گنجشك دوباره پَر مي زند و چيزي زمزمه مي كند. هنوز آدم برفي ات كامل نشده كه نيم نگاهي به گنجشك مي اندازي. روي شاخه خشك درخت كه حالا با برف پوشيده شده، نشسته و با چشمان ريزش به تو نگاه مي كند. ندايي در قلبت آرام مي گويد: «شايد او گرسنه است». برف ها را روي زمين رها مي كني و مي روي.

 سرد است و تو كنار بخاري نشسته اي و كتاب شعري را ورق مي زني. گاهي جرعه اي چاي مي نوشي و از برف و سرما و زمستان لذت مي بري. هر ازگاهي از قاب پنجره بيرون را تماشا مي كني. چه قدر زيباست! انگار همه خوش بختي ها براي توست، اما تو در همين خيابان، در همين كوچه، مي داني همسايه ات هم نزديك به تو احساس خوش بختي مي كند؟! مي داني آيا او محتاج گرما نيست؟ كاش مي شد همه خانه ها در اين سرماي زمستان، گرم باشد و همه دل ها، شاد.

 دانه برمي چيند، اما نه، دانه اي نمي بيند. فقط براي اينكه احساس خوردن و دانه برچيدن را بر دل كوچكش تداعي كند، به زمين يخ زده نوك مي زد. تو مي شناسي اش. همان پرنده را مي گويم كه به وقت بهار با آوازه خواني اش از خواب بيدار مي شوي و از پشت شيشه برايش دست تكان مي دادي. اكنون دنبال دانه اي كوچك است. تو به پاس صداي زيبايش، كمي دانه ميهمانش كن.

ص: 61

 اين جا زمستان است. ساعت با هيجان و شتاب مي دود و در هر ثانيه برفي، بيش از پيش از آسمان مي بارد. هوا سرد و سردتر مي شود. قطرات آب يخ مي زند و تو با لذت، قنديل ها را تماشا مي كني. چه بسا از آن ها عكس مي گيري و در آلبوم خاطراتت نگه مي داري. كاش يادت نرود كه پرنده اي يا شايد هم انساني در چند قدمي تو باشد كه نيازمند مهرباني توست.

 صبح كه چشم مي گشايي، همه جا زير برفي منظم و زيبا رفته است. تو هراسان برمي خيزي و به اتاق فرزندت مي روي، مبادا رواندازش كنار رفته باشد و سرما تن لطيفش را بيازارد. مبادا دل كوچكش برنجد. تو تلاش مي كني خانه ات گرم و جايت نرم باشد. پرنده گرسنه پرواز مي كند و مي نشيند و برمي خيزد و دوباره به اميد ارزني به زمين نوك مي زند. پشت پنجره ات جاي خالي خُرده هاي نان پيداست.

 تمام ثانيه هاي يخ زدهِ زمستان را به من بسپار. تكه ناني دارم كه آن را با همه همسايگانم قسمت خواهم كرد. شعله اي دارم كه گرمايش را به همه مي بخشم. زمستان را دوست خواهيم داشت. اين جا كسي گرسنه نيست؟ كسي دنبال جايي گرم نيست؟ خدايا! ما را در پناه خويش بدار.

 سرد است و خشك است و بي روح. تلخ است و سخت است و دشوار. زمستان مي ترسد. از نداشتن سقفي براي كودكان، مي لرزد از گرسنگي قلبِ گنجشك كوچكي كه به دنبال ذره اي كوچك از غذا به هر سو مي پرد. دلم كمي مهرباني مي خواهد. همه انسان ها را خبر كنيد. غفلت نزديك است. گرم مي شود همه دل هاي سرمازده با محبتِ ما.

 در اين هواي سرد، كنار بخاري نشستن و چاي داغ نوشيدن، لذت بخش است مي چسبد، اما از خانه بيرون زدن و ديدن طبيعت زيباي زمستان هم

ص: 62

خالي از لطف نيست. زمستان با تمام سوزوسرمايش آمده تا پاكي و روشنايي را تقديم ساكنان زمين كند و اين را مي شود در برف هاي آبدار آن به خوبي مشاهده كرد. زمستان گاه ِدرنگ ابر است كه گاه وبي گاه، بام خانه مان را برفي مي كند و بچه را سرگرم آدم برفي ساختن مي سازد؛ زمستان تلاشي براي سپيد و زيبا زيستن است.

 صبح يك روز تعطيل، در حالي كه برف همه جا را سفيدپوش كرده است، قدم به دامان طبيعت مي گذارم تا كمي تنش هاي وجودم در بستر طبيعت آرام گيرد. به به! چه زيباست چشم انداز دشت در قاب چشم هايم. دشت با دانه هاي سفيد برف براي خود لباسي زيبا بافته است. برف هاي نشسته بر چهره دشت، نسيمي مي شود و صورتم را نوازش مي دهد و طراوت در وجودم شعله مي كشد. چه باشكوه، دانه هاي برف در آغوش دشت آرام گرفته است. اين خلق بي نظير بر بوم روزگار، زيبايي طبيعت را در زمستان دو چندان كرده است.

 صبحي ديگر از راه رسيده است. آرام آرام بر روي برف قدم مي گذارم و از خيابان هاي شهر عبور مي كنم تا به محل كارم برسم. چهره شهر سفيدپوش شده است و درختان جامه سفيد بر تن كرده اند. مردم شهر زير چترهاي خويش، راهي روزي ديگر شده اند، براي زندگي دوباره. دست در دست روزهاي برفي گذاشته اند تا مثل هميشه، پرشور و بانشاط به صبح، به اميد لبخند بزنند. جنب وجوش مردم در كنار درختان برفي و آدم برفي هايي كه بچه ها درست كرده اند، زيبايي طبيعت را در زمستان چه دلنشين و ديدني كرده است.

 لبخند آفتاب بر گستره صبحِ يك روز زمستاني، ديدني است. زمستان، فرصت توجه به آفتاب است. شايد تنها چيزي كه در زمستان مورد توجه قرار مي گيرد، حضور خورشيد در آسمان است. اين را مي شود در چشمان

ص: 63

بچه هايي كه هر صبح به مدرسه مي روند، مشاهده كرد؛ بچه هايي كه از سوز و سرما دستان خود را در جيب هايشان پنهان مي كنند و مي كوشند از گذرگاهي بگذرند كه نور گرمابخش خورشيد در آنجا حضور دارد. زمستان با تمام سرما و يخ بندانش براي خورشيد فصل رونق دوباره است، چون همه منتظر طلوع آن هستند تا از گرماي مهربانش انرژي بگيرند.

 مي شود نگاه پاك زمستان را روي چشمان ترك خورده ديوار جست. ديواري كه تا فرو ريختنش چيزي نمانده است، اما همچنان استوار ايستاده و به باغچه سرما زده خيره شده است. زمستان اين بار نيز بساطش را در حياط خانه پهن كرده است. از رنگ هاي گوناگوني كه تا چند وقت پيش در حياط مي شد يافت، فقط سپيد و خاكستري باقي مانده است. همه چيز در تسخير زمستان در آمده و اين زمستان است كه بر طبيعت حكمراني مي كند. زمستان نمود شكوه و صلابت رنگ سپيد بر قله هاي دوردست است كه حتي از دور ترين نقطه هم قابل تماشاست.

 زمستان، يعني آسمان پس از آن همه سرخ و سياه شدن، به آهنگي دلنشين و ملايم، سپيدي را به زمين هديه دهد.

 تازه از راه رسيده بود و هنوز گرد و غبار راه را به تن داشت. هركس او را مي ديد، متوجه تازه وارد بودنش مي شد. البته اين براي او حُسن بود، چون اول كه باشي، تازه وارد بودنت زياد مهم نيست و همه تحسينت مي كنند. بيچاره، اما قدري پريشان بود؛ چرا كه شنيده بود پشت سرش حرف زده و گفته اند: «نخوت باد دي و شوكت خار...». طفلي واقعاً دلش مي سوخت.

 دلش كه سوخت، لحاف تيره اي را روي سرش كشيد و هاي هاي گريه كرد. نخستين قطره اشك كه لغزيد، ماهيانِ سرخِ حوضِ مرمري، دهانشان را

ص: 64

باز كردند و براي ربايش آن، مسابقه گذاشتند. آخر بين خودشان شنيده بودند كه اين كار شگون دارد و آنها را براي شب عيد زيباتر مي كند!

 دختر دي، از بس باريد سردش شد. پس سعي كرد، سرما را از خود دور كند. براي همين رفت و كنار خورشيد ايستاد. خورشيد كه از اين كار دختر دي، سخت شگفت زده شده بود، پشت تكه ابري پنهان شد. آن وقت بود كه دي از شدت سرما، نخستين نازدانه هاي برف را روي پوست عطشناك زمين باريد.

 همه جا سپيد شده بود، درست مثل لباس بلند بانوي دي. نوعروس دي، هر روز زيباتر مي شد و خود را در آينه زمين، نگاه مي كرد. چه شكوهي داشت، وقتي روي سبزه هاي ديروز مي چرخيد و برف شادماني مي باريد. اكنون او نوباوه خانه ساكنانِ مشرقِ عشق است، با دردانه هايي به زيبايي پولك هاي براق و چيدني. نازدانه دي آمده تا دردانه هديه دهد. خوابِ آرام زمين، زير پرهاي سپيدش پيداست. دل من هم شيداست.

 هر روز پشت پنجره اتاق بخارگرفته اي كه پدربزرگ بساط كرسي را در آن برپا كرده بود، مي نشست و به كنجكاوي ياكريم ها و گنجشك ها خيره مي شد كه در پي خرده ناني، خاك را زير و رو مي كردند. سردي هوا، خون را در رگ هايش منجمد كرده بود. توان هيچ حركتي نداشت و هيچ كاري نمي توانست بكند. كارش اين شده بود كه هر روز كنار پنجره اي كه شيشه اش غرق بخار بود، مي نشست و تماشاچي پرندگان مي شد. گاهي هم دفتر سپيد نقاشي اش را مي آورد و با مداد سياه، نقش سياه و سپيدي از حال و روز باغچه مي كشيد، اما باز دلش قرار نداشت و دوست داشت زودتر، از اين انجماد بيرون بيايد. خواهر بزرگ ترش درِ گوشش زمزمه مي كرد كه اين قدر اسپند روي آتش نباش، هنوز زود است، مگر هفت ماهه به دنيا آمده اي؟ اما

ص: 65

بانوي بهمن، گوشش بدهكار نبود. دوست داشت زودتر برود؛ خيلي زودتر از آنچه برايش مقدر شده بود. دوست داشت برود تا كوچولوي ته تغاري، ماه ها ميهمان خانه ننه سرما شود.

 هنوز ابتداي راه بود كه قصد داشت همه چيز را دگرگون كند. سوار قطار شد و راه افتاد تا برود سمت دشت هاي جنوب. نشستن در كوپه برايش كسل كننده بود، براي همين بيشتر زمان را در راهروي تنگ و طولاني واگن مي گذراند و از پنجره هاي هم شكل و يك اندازه واگن، بيرون را تماشا مي كرد. در نگاه اول تغيير را دريافت. انگار اسفند با باران هاي گاه به گاهش، زمين را از خواب طولاني بيدار كرده است. تصوير علف ها و گل هاي ريز زرد تازه روييده از گذرگاه چشمانش رد مي شد و او وقتي نفس مي كشيد، ديگر از سوز سرماي چند روز پيش نشاني نمي يافت. ريه اش را پر كرد، از هواي ملسي كه اين روزها تازه متولد شده است. دوست داشت قطار همين جور برود به سمت دشتستان و تنگستان، تا او با لنج نشين هاي درياي بهار، سر يك سفره سال را تحويل كند.

 هر صبح، وقتي از نانوايي برمي گشت، بوي نان تازه در كوچه مي پيچيد. حاج رضا، پيرمرد پنبه زن محل، مرد خوش قلب و مهربوني بود كه هر صبح، اهالي محل با ديدنش روحيه مي گرفتن. پيرمرد هم از نان هاي داغي كه در دست داشت، به رهگذران تعارف مي كرد. خود من بارها وسوسه شدم تا دست پيرمرد رو رد نكنم و تكه اي از نان گرمش بردارم. آخه توي سرماي زمستون، واقعاً مي چسبه سر صبحي يه تكه نان داغ، تو دست بگيري و اون رو آروم آروم در دهان بذاري. هميشه فكر مي كردم چرا معلم انشاي دوران مدرسه ما مي گفت: «درباره زيبايي هاي طبيعت در فصل زمستان انشا بنويسيد» و حتي يك بار هم نگفت، درباره زيبايي كه در فصل زمستان مي بينيد، انشايي بنويسيد.

ص: 66

 سپيدي برف، نماي زيبايي به پياده روهاي شهر داده بود. هرجا كه برف ها هنوز دست نخورده بودند و كسي از روي آنها عبور نكرده بود، اين زيبايي چند برابر نشان داده مي شد. دلم مي خواست بدون توجه به نگاه ديگران از اتوبوس پياده شوم و مثل زمان كودكي بر روي برف هاي نرم و سپيد بدوم و از صداي خرد شدن برف ها در زير پا، لذت ببرم. آن وقت بايستم و به پشت سرم نگاه كنم و نقش كفش هايم را بر روي برف ها شمارش كنم. زمستان و برف هايش براي من مرور تكرارنشدني خاطره هايي است كه آنها را در فصل كودكي جا گذاشته ام و اكنون دوست دارم تنها يك بار بدون حضور نگاه هايي كه مرا سرزنش مي كند، بار ديگر در آغوش زمستان و برف هاي سپيدش آرام گيرم و قدري به دنياي برفي و لطيف كودكي بازگردم.

 زمستان، يعني بر همه رنگ ها و پستي ها و كاستي ها و ناراستي هاي زمين پرده اي از يكرنگي، آن هم رنگ سپيد كشيدن.

 زمستان، يعني رقص دانه هاي سبك بار برف، ما را با همه سنگيني حالمان، به خاطرات خوب گذشته ببرد.

 زمستان، يعني بارش برف بر بلنداي بام و بستر باغ، بعد از بازي بي تابانه برگ وباد، بوي باد بهاري و بامداد باراني را به بار آورد.

 باز آسمان آبي از بغض ابر تيره پر است، اما ما به رقص دانه هاي سپيد برفش مي انديشم.

 برف سفيد از حوصله ابر سياه خارج بود، چرخيد و چرخيد تا بر زمين نشست و همه حساب و هندسه زمين را بر هم زد.

ص: 67

از زمستان بياموزيم

اشاره

از زمستان بياموزيم

زير فصل ها

درس خوب زيستن

درس انتظار براي رسيدن بهار و تولد دوباره زندگي

درس پاك سيرتي

درس تحمل سردي هاي زندگي

درس عبور از سختي

درس مبارزه با سختي

درس مرور كارنامه زندگي

درس حفظ تعادل و توازن

درس بيم و اميد

درس باورپذيري مرگ و زندگي

درس تأمل در آفرينش برف

درس بيم و اميد

زمستان، نماد كهن سالي

درس خوب زيستن

درس خوب زيستن

 زمستون از راه رسيده و پيراهن سپيدش رو بر تن شهر كرده. شايد توي هيچ فصلي، انسان ها اين قدر توجه شون به اطرافشون جلب نشه. شايد بپرسيد متوجه منظور من نشديد، مگه مي شه چنين چيزي؟ بگذاريد پاسخ بدم، بله. ما انسان ها زمستون كه از راه مي رسه، قدري حواسمون به اطرافمون بيشتر جمع مي شه، مخصوصاً به پرنده هاي نازك نارنجي كه دنبال قدري غذا، خاك هاي باغچه رو با نوكشون، جابه جا مي كنن و گاهي وقت ها چيزي براي خوردن پيدا نمي كنن. زمستون كه مي شه، سرماش گرماي محبت رو در ما شلعه ور مي كنه و اون وقته كه ياكريم ها و گنجشك ها به محبت زمستوني ما عادت مي كنن.

 زمستان هر چه قدر هم كه سرد و بي روح باشد، باز هم در نگاه آفتاب رنگ و رو رفته اش، محبت موج مي زند؛ محبتي كه درخت آن را براي روزهاي برفي اش ذخيره مي كند. زمستان رواج بازار آفتاب است و اين يعني آغاز گسترش محبت؛ محبتي كه انسان ها را به يكديگر نزديك و نزديك تر

ص: 68

مي كند. اوج شكوفايي نور را مي شود بر روي شاخه اي يخ زده ديد كه چگونه دست بر سر يخ هاي شفاف مي كشد و آنها را از انجماد زمستاني مي رهاند. زمستان، فرصت طلايي فكر كردن به تبلور روشنايي و نور است كه در پشت شب هاي سرد برفي اش پنهان شده است و صبح كه مي شود، خورشيد با تلنگر نگاه سرمازده ماهي هاي درون حوض بيدار مي شود.

 دست يخ زده شاخه نحيف و لاغر درخت براي گنجشك هنوز هم كه هنوز است، جاي دنجي براي سرك كشيدن به خيابان است. عبور ماشين هايي كه شيشه هايشان را غبار گرفته و از اگزوزشان رد پاي دود مشاهده مي شود، سرگرمي خوبي براي گنجشك هاي پف كرده از سرماي زمستان است. گاهي وقت ها كه از كرختي و سرماي بسيار، حوصله ندارد، روي شاخه برود، پشت پنجره اي مشرف به بخاري جاي مناسبي براي آنها به نظر مي رسد. اين روزها زمستان، بسيار سرد و يخ زده است، اما قلب مردم آكنده از مهرباني است و نشانه هاي محبت را مي شود در ميان نفس هايشان پيدا كرد. زمستان رسم خوشايندي براي نوازش گنجشك هاي بي پناه است كه اسير سرما شده اند و تنها به گرماي مهر مي انديشند.

 كفش هاي فرسوده و گِل گرفته پسرك در لاي برف ها گم مي شد. سرما به مغز استخوانش مي رسيد، ولي او از زمستان فقط اينها را به دوش نمي كشيد. هميشه دوست داشت در آفتاب دل چسب صبحگاه اين روزها، همراه هم كلاسي هايش گام در كوچه بگذارد و تا مدرسه يك نفس بدود. وقتي نفسش گرفت، پشت ديوار مدرسه قدري بايستد و باز با تكاپو وارد حياط مدرسه شود، اما او اكنون دغدغه اي داشت كه از همه دغدغه هايش بزرگ تر بود. او بايد تمام آنچه را كه برايش به ارث گذاشته بودند، بر دوش مي كشيد

ص: 69

تا آب در دل خواهرها و برادرهاي كوچكش، تكان نخورد. زمستان براي او فقط مرور خيال هاي هميشه اش بود؛ خيال هايي كه شايد روزي به واقعيت نزديك شود.

 زمستان با تمام سرماي روزافزونش، آرامشي ستودني و وصف ناشدني دارد. برف هاي نشسته بر بلندي هاي اطراف شهرها و روستاها شكوه و آرامش زمستاني كوه ها را به خوبي تصوير مي كنند. زمستان براي ساكنان زمين تمام دارايي اش را خرج مي كند و نمي گذارد كسي از او آزرده خاطر شود. حتي پرنده ها هم كه از زور سرما توان جست وخيز ندارند، به اميد يافتن دانه اي از لابه لاي برف ها، دنبال كنان همديگر را بدرقه مي كنند. در عمق سرماي صبحگاهي زمستان محبت نهان است و با گرماي نان داغي كه پدر به خانه مي آورد، آشكار مي شود. دل مردم شهر من، در زمستان، آفتابي تر مي شود و اين را مي شود از پيشاني بلندشان خواند.

 زمستان آمده است و برف، اين سروش آسماني، كوچه و خيابان و پشت بام را به سفيدي كشانده. مي بارد و روشني و پاكي را به پنجره هايمان مي تاباند. برف، منشوري زيبا از رحمت خداوند است كه با خود پيغام سپيد دوستي و مهر را مي آورد. نگاهش كه مي كني، تو گويي تلألؤ مهرباني است كه چشم ها را روشن مي كند. بارش برف، بارش شادي و يكرنگي است.

 برف، نويد رويش و سرسبزي است براي دهقان پير كه در انتظار بارش نزولات آسماني، چشم از پنجره برنمي دارد و پيغام آشتي و مهرورزي است براي زمين و عابران خسته اش كه از دود و ترافيك شهر به تنگ آمده اند. برف، شكوفه سپيدي است كه از درختان آسمان بر سر ما مي ريزد و ما را به نيكي و راستي دعوت مي كند. زمستان بدون دانه هاي بلورين برف، معنايي نخواهد داشت.

ص: 70

 صبح كه از خواب بر مي خيزم، از پشت شيشه هاي مه گرفته اتاقم، به حياط كوچك خانه مي نگرم. آسمان مي بارد و دانه هاي برف مي آيند و بر زمين جاي خوش مي كنند. گنجشك ها در لابه لاي برف هاي باغچه به دنبال قوتي مي گردند. كلاغ ها با صداي قار قار خود بخشي ديگر از سمفوني طبيعت را مي نوازند. برف هاي سفيد و يك دست حياط چه چشم نوازند! اي كاش ما هم مثل دانه هاي سفيدي برف، يك رنگ و بي ريا بر باغچه دل هم مي نشستيم.

 امروز صبح كه از خواب برخاستم، از پشت پنجره به درختان حياط نگاه كردم، ديدم چه عميق به خواب زمستاني فرورفته اند و دانه هاي برف چه آرام بر شاخه هايشان نشسته است. در اين روزهاي برفي، زمستان آرام آرام است، حتي صداي گنجشكي هم به گوش نمي رسد. با خودم گفتم، هوا سرد است و طبيعت در آغوش خواب زمستاني آرام گرفته است، اما همچنان براي ما آدم ها زندگي ادامه دارد. با كمي ورزش كردن و با خوردن يك فنجان چاي داغ، بايد پرانرژي و بانشاط راهي جاده زندگي شد.

 در اين صبح زمستاني، هواي سرد چنان در تاروپود استخوانم نفوذ كرده كه سستي چون حصاري تمام وجودم را در برگرفته است، اما وقتي نگاهم به مردم شهر مي افتد كه در خيابان ها بي خيال روزهاي سرد زمستان به زندگي سلام مي كنند و پرشور و بانشاط روز گرمي را براي خود رقم مي زنند و حس بودن در وجودم شكوفا مي شود و خودم را براي روزي نو و زندگي دوباره آماده مي كنم.

 صبح روزي برفي با ياد حضرت دوست، قدم هايم را نثار خيابان هاي برفي شهر مي كنم تا خود را براي روزي ديگر به ثانيه هاي تلاش و همت بسپارم، در حالي كه در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاده ام، مردي را مي بينم كه خيره بر

ص: 71

برف هاي آرميده بر سطح خيابان است. نگاهمان به نگاه هم گره مي خورد. لبخندي آرام مي زند و مي گويد: اين برف ها چه قدر زيبا و يك دست بر زمين نشسته اند! رنگ سفيدشآنچه انعكاسي دارد. چشم هاي آدم را خيره مي كند. چرا ما آدم ها مثل سفيدي برف ها يكرنگ و شفاف نباشيم تا صميميت مان انعكاسي باشد، در دل هاي يكديگر.

 از زمستان بياموزيم، همان طور كه دانههاي متين و صبور برف كه از اوج ميآيد و در زمين آرام و آهسته مينشيند، هر چه قدر هم كه در اوج بوديم، مناعت خود را حفظ كنيم.

 از زمستان بياموزيم، بعد از رفتن، بهاري برجا گذاريم كه همه را غرق در زيبايي، طراوت كند.

 از زمستان بياموزيم تمام صبح ها، نماد روشنايي و زندگي است. سپيدي درختان هم زيباست. گاهي بي برگي هم هزاران حرف با خود دارد.

 از زمستان بياموزيم، همانگونه كه زمين، سرشار از جنب وجوش، چشم به دستان پرسخاوت آسمان مي دوزد؛ چشماني را كه شايد به دستان ما دوخته شده، بي نصيب مگذاريم.

 از زمستان بياموزيم، ديدبان عمر خويش باشيم. از بام بلند روز، بالا برويم و هر سحرگاه، زندگاني خويش را ديدباني كنيم. حتي در روزهاي سرما، پست خويش را ترك نگوييم.

 برايمان مهم نباشد تگرگ است و باد سرد ميوزد. بياييد دشتهاي دلمان را لبريز از قاصدك هاي اميد كنيم.

 از زمستان بياموزيم و تبسم هاي زيبايمان را همچون پولكهاي سپيد برف تكثير كنيم.

ص: 72

 از زمستان بياموزيم، همانطور كه شبهاي سرد و طولاني، صبور و متين، كوتاه و كوتاه تر مي شوند، لحظههاي كوتاه عمر، همچون پرواز پروانه اي خواهند گذشت، پس قدر لحظهها را بدانيم.

 از زمستان بياموزيم، سياهي غمها، افكار منفي، كدورتها و غرور و گاه خودخواهيها را چون زمستان با دانه هاي سفيدِ آرزو بپوشانيم و از دلمان پاك كنيم.

 از زمستان بياموزيم، همان طور كه سرماي زمستان ميزبان مرغك عشقي و شاخه پربار بيد مجنون نيست، ظواهر را از خود بپالاييم!

 از زمستان بياموزيم، تكبر و رخوت و خودخواهيها را با نم نم باران از چهره دلهايمان بشوييم و با جريان مهربان رود، آرام آرام همصدا شويم كه زندگي، يعني جريان مداوم لحظه هاي خوب و زيبا.

 از زمستان بياموزيم، وقتي دانههاي پرسخاوت برف از آسمان فقط براي ديدن زمين، اين مسير طولاني را طي ميكنند و به محض رسيدن به زمين غرق در مهرباني و سخاوت زمين مي شوند. سپاسگزار خوبي ديگران باشيم.

 از زمستان بياموزيم و همه در محضر نشاط، به وجد بياييم و تا سرانجام لبخند بشتابيم و ببينيم امروز آسمان ابري، چه حرف تازه اي براي گفتن دارد! بايد پيش رفت و همت داشت! اينكه بنشيني و دست روي دست بگذاري، نمي شود.

 برف باريد و خدا پاكي اش را به زمين هديه كرد. زمين مغرور شد كه سفيد است، پاك است، چون دلِ خدا و خدا با آفتاب، اشتباه زمين را به وي گوشزد كرد. از زمستان بياموزيم كه غره به عباداتمان نشويم.

 از زمستان بياموزيم، قلبها را با عطوفتي سپيد هم نوا سازيم و در لحظه لحظه زندگي، پروردگاري را كه زيباييها را براي ما عاشقانه خلق كرد، نيايش كنيم.

ص: 73

 از زمستان بياموزيم با باريدن هر ابر و غرّش هر صاعقه، شكوه و عظمت پروردگاري را به ياد آوريم كه كوتاهي موجودات در عبادت و فرمان برداري را نميبينيم: «كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِيحَه». (نور: 41)

درس انتظار براي رسيدن بهار و تولد دوباره زندگي

درس انتظار براي رسيدن بهار و تولد دوباره زندگي

( چشم هايت را كه بر هم بزني، روزت تمام ميشود و در اين شبهاي تا سحر طولاني، هرگاه چشم بازكني، سجادهات منتظر است؛ براي اينكه تو را وصل كند، به خداي آسمان ابري و برفي. گويي بهار، با باد و برف و باران درون دل عزيزان خدا طلوع كرده است.

همان طور كه امام صادق عليه السلام فرمودند: «الشّتاء ربيع المؤمن؛ زمستان، بهار مؤمن است».(1)

اين چنين گفت خواجه مختار جج

كه زمستان مؤمن است بهار

( درخت پر است از اميد زنده بودن و زمين پر از حس ياري رساندن. آسمان هر چه مي خواهد، غرش كند. باز هم درخت از ستم برف پلي مي سازد، براي رسيدن به تنفس دوباره بهار.

( جادوي حادثه هاي سرد، گاه مي تواند افكار مرا به زانو در آورد، اما بايد بياموزيم، هر جادويي قابل انديشيدن نيست. فكر خود را آزاد بگذاريم تا با سلام دوباره، خورشيد گرم شود و با برف هاي زمستاني سرگرم نشود.

( زمستان، فصل ارزش گذاري داشته هاست. وقتي نتيجه تلاش مورچه در تابستان؛ براي او حكم حيات را دارد، وقتي مقاومت ريشه ها در مقابل سرما درخت را به آينده اميدوار مي كند، وقتي هجرت پرنده اي سبب قرار و آرامش اوست، مي توانم در كنار همه سختي هايم اميد را بپرورانم تا با رسيدن به بهاري زيبا، هر آنچه خوب است، به دست آورم.


1- قاضي قضاعي، شهاب الاخبار، ص49.

ص: 74

( گنجشك ها خسته اند، از جست وجوي دانه اي از آنچه در دستان توست. ساعت ها و ساعت ها زمين يخ زده را گشته و جز خاشاك هيچ نديده اند. دستانت را به مهر بگشا. لب تاقچه دلت دانه محبت بپاش. بگذار به خانه دل تو بيايند و محبتي كه در حسرت آن بودند در نگاه تو بيابند.

( امروز منم و يك روز سرد زمستاني و فردا منم و روزهايي كه پر از تنفس بهار است. امروز را مي گذرانم، براي رسيدن به فرداهاي بهتر.

( ناز چشمانت را مي كشم تا يك بار به صبح من لبخند بزني. اي خورشيد جاويدان، لبخند بي كرانه تو تمام زمستان هاي مرا بهار مي كند. پس در من طلوع كن تا با دعاي فرجي ديگر ميهمان عصر ظهور تو شويم.

( زمستان روزهايي كوتاه دارد، اما نه به كوتاهي روزهاي غم؛ و شب هايي طولاني دارد، اما نه طولاني تر از شب هاي عشق؛ دست هاي زمستان هر چند سرد است اما پنبه هاي سپيد آسمان را چنان با مهارت به هم مي بافد تا فرش سپيدي براي زمين بسازد. دل زمين گرم است به محبت زمستان.

( زمستان تن پوش سپيد خود را همه جا گسترانده و انگار زمين در سكوتي برفي فرو رفته است. تنها صدايي كه شنيده مي شود صداي خرد شدن برف ها در زير گام هاست. طبيعت در خواب است؛ خوابي عميق با رؤياهاي برفي. هر شب ماه از پشت ابرها براي تصوير يخ زده اش كه در حوض جلوه گر شده است، داستان هزار و يك شب مي گويد و هر صبح، خورشيد طلسم يخ هاي نازك را با ستيغ اشعه هاي گرمابخش خود ويران مي كند. با اين حال، گويا مرگ زمستاني طبيعت، بر گستره زمين نمايان شده و تنها اميد به آمدن بهار و رويش دوباره است كه گنجشك ها را روي شاخه ها، منتظر نشانده است.

ص: 75

( هوهوي باد در ذهن درخت مي نشيند و آخرين حجم سپيد برف را از روي شاخه هايش بر زمين مي افكند. درخت تمام وجودش محو زمستان شده است، گويا به خواب عميقي رفته و تنها باد است كه گاهي در پيچ و تاب خشك شاخه ها جولان مي دهد. زمستان همه چيز را در سستي سرد برف گونه اش ذوب كرده است، اما خاك باورش به رسيدن بهار را از دست نداده و هر روز كه مي گذرد، اميدوارتر مي شود. باور خاك به بهار، يعني باور زمين به زندگي و اين باور با رونق بازار خورشيد و آب شدن برف ها حقيقت مي يابد.

( باد پاييزي، آخرين برگ ها را كه از سر شاخه بر زمين افكند، درخت دانست كه بايد دير زماني را در خاك بياسايد و تن پوش برف را بر تن كند. زمستان در انحناي شاخه ها جاي مي گرفت و هر لحظه گسترده تر مي شد. گويا زمين مرگ خود را در تلاطم گاه و بي گاه برف ها به نظاره مي نشست. تن پوش سپيد برف، زمين را در آرامش مرگ گونه اي غوطه ور كرده بود. با وجود اين، تمام ذرات خاك با همكاري خورشيد هر روز از زير پوسته برفي خود بيرون مي آمدند و نشان مي دادند كه براي آمدن بهار در تلاشند و مي كوشند تا باز بهار را به خانه زمين بياورند.

( اي آفتاب شرقي، زمستاني ترين روزهاي ما به يك اشارت تو بهار مي شود. مرحمت كن و جام هاي خالي ما را از گرماي طلايي چشمانت پر كن و زمستان سرد جدايي را به بهار وصال متصل كن.

( نبض زمين متوقف مي شود و سرود مردگي مي خواند، اما قابل تحمل است. وقتي هنوز به خط ممتد حيات درخت نرسيده ايم، يك روز باز هم جوانه اي بر شاخه اي متولد مي شود و سر انگشتان باغ را مي بوسد. به انتظار رويش دوباره جوانه ها، دانه هاي برف را بر ريشه ام تحمل مي كنم.

ص: 76

( زمستان رؤيايي است كه از حضور تو نقش مي گيرد و پاكي ها را جاودانه مي كند، مثل برف، سپيد و يك دست و پاك. خداوندا! معرفت خود را چون برف بر انديشه ما بباران تا ذهن هاي ما نيز با حضور تو نقش پاكي به خود بگيرد.

( چلچله ها پريشانند. درخت ها زير آواري از سرما مدفون شده اند و تنفس زمين، يخ زده است. گريه كن اي آسمان؛ ببار و بگذار اشك هايت غبار غم را از چهره دنيا بشويد. همچون چشم هاي باراني من كه زمستان دلم را با بارش گرم خود شست و بهار را به لحظه هايم فرا خواند. ببار اي آسمان؛ بگذار رنج هاي روزگار هم به دست بهار پاك شود.

( سراسر زمستان شده ام، فقط به اميد آنكه چشمان تو، بهار را به سرزمين دلم باز گرداند و دست هاي شفا بخش تو افكار زخمي و روح سردم را التيام ببخشد. زمستاني ام، اما به انتظار ظهور تو اَم آقا.

( مثل يك رؤياست جوانه تازه اي كه بر شاخه اي يخ زده سر بر مي آورد. ناظر تمام زيبايي هاي دنيا مي شود، اگر آن قدر مقاومت كند تا به شكوفه نشستن درخت را ببيند. جوانه اميد رنگ بهار مي پاشد، بر دستان خشكيده دل زمستاني ما.

( تلنگر كوچكي است، باران و برف؛ وقتي فراموش مي كنيم آسمان كجاست، وقتي يادمان مي رود بهار آمدني است.

( زمستان فصل آرامش است، فصل استراحتي طولاني براي تجديد قواي طبيعت و جان گرفتن دوباره زمين. درست مثل آرزوهاي قشنگي كه در دل پنهان مي كنيم و در بهارِ تلاش، شاهد شكوفايي دوباره اش مي شويم. بهار آرزوها، بالاخره از راه خواهد رسيد. دل به بهار بسپار.

ص: 77

( نوازش هاي لطيف برف، هنگام بارش شايد براي سر انگشتان درخت خوشايند باشد، اما خيلي زود ريشه ها اعلام خطر خواهند كرد. شيريني گناه بر چشم و سر انگشتان و زبان ما، در ابتدا خوشايند است، اما خيلي زود دل هاي پاك اعلام خطر مي كنند. بكوشيم دل هايمان مثل ريشه درختان زنده و پايدار باشد و ايمني و سلامت جان ما را با رساندن معنويت حفظ كند.

( شب است، اما همه جا حتي آسمان سياه سفيد شده است. خانهها هم گويي لباسي سفيد پوشيدهاند تا همه با هم متحد باشند. چراغهاي روشن ده، خانهها را شبيه شمعهاي سفيد روشن كرده است كه شعلههاي كوچك آن آرام در درياچه كوچك شناورند. زمستآنچه زيبايي تو و چه زيبا به من درس انتظار براي رسيدن بهار را مي آموزي!

( زمين يخ كرده و پتويش شده است، برگهاي زرد پاييزي كه گاهي باد آنها را نيز ميدزدد، اما زمين منتظر ميماند؛ منتظر آفتابي حتي رنگ و رو پريده كه اندكي در آن پناه بگيرد و باز هم منتظر بماند، منتظر بهاري كه باز او را زنده خواهد كرد.

( باغچه كوچك خانه مادر بزرگ پر از برف شده بود و هيچ نشاني از باغچه نداشت. اگر كسي نمي دانست قبلاً آنجا باغچه بوده، با تصوير برف هايي مواجه مي شد كه روي هم انباشته شده بود و گمان مي كرد آن قسمت از حياط را براي ذخيره و جمع كردن برف در نظر گرفتند، اما كساني كه به خانه عزيز رفت وآمد داشتند، خوب مي دانستد آنجا باغچه است؛ باغچه اي كه اگر به آمدن بهار و آب شدن برف ها در دل خاك اميد نداشت، هيچ وقت اين گونه به ساكنان خانه لبخند نمي زد.

ص: 78

( درخت چتري وسط حياط، خيلي وقته كه خشك شده و ديگه از گنجشك هاي كوچيك و بزرگ پذيرايي نمي كنه. هر سال زمستون، همين وقت ها كه مي شه، مشهدي حسن با اره برقيش مي آد خونه ما و شاخه هاي اضافه درخت رو هرس مي كنه. امسال كه مشهدي حسن اومده بود تا درخت رو هرس كنه، چشمم افتاد به لونه كوچيكي كه در لابه لاي شاخه ها ساخته شده بود. مشهدي حسن آماده بود تا اره اش رو به جون درخت بندازه، اما من به سرعت از پشت پنجره كنار رفتم و خودم رو به حياط رسوندم و گفتم: اوستا صبر كن! صبر كن! مگه نمي بيني يه لونه بالاي درخته! حتماً پرنده اي اومده و اينجا خونه ساخته! مشهدي حسن نگاه معناداري به من كرد و گفت: پسر جون، اين درخت پير شده. هر سال بايد از شاخه هاي اضافه اش زد تا شاخه هايي كه توانايي دارن پا بر جا بمونن. من كه ديدم مشهدي حسن توي كارش مصممه، گفتم: حتماً اون پرنده اي كه روي اون شاخه لونه ساخته، اميد داشته كه اون شاخه دوباره سبز مي شه. پس ما هم باور كنيم كه تا بهار اون شاخه سبز مي شه!

( پسر ماهي فروش كنار خيابون بساط كرده بود و ماهي هاي كوچك قرمز رو براي شب عيد مي فروخت. از روي كنجكاوي و البته لذتي كه ديدن ماهي هاي سرخ از توي تنگ دارن، رفتم كنار دستش ايستادم. پسرك گفت: آقا ماهي بدم بهتون؟ ماهي سفره هفت سينه! شگون داره! لبخندي زدم و گفتم: هنوز كه دو _ سه هفته اي به عيد مونده مي ترسم بخرم و ماهي ها تا اون موقع زنده نمونن. پسرك ساكت شد. من كه از حرفم پشيمون شده بودم، براي اينكه دوباره سر صحبت رو باز كنم و از دل پسرك در بيارم، به پسر ماهي فروش گفتم: راستي سردت نيست؟ چه طوري اين سرما رو تحمل

ص: 79

مي كني؟ پسرك جواب داد: آقا من مثل شما فكر نمي كنم. گفتم: يعني چي؟ گفت: شما مي ترسيد اگه از من ماهي بخريد، اين ماهي ها تا شب عيد زنده نمون، اما من و ماهي هام اميدواريم كه بهار رو ببينيم و همين اميد داشتن به ديدن بهاره كه سرما رو براي من بي معني كرده.

( قدري اين طرف تر، درست يك وجب از روي نقشه كه به سمت بالا بيايي، هنوز سرما را مي تواني حس كني. اين را دستان رعشه دار پيرزني كه صبح از خانه بيرون زده تا نان سنگكي بگيرد، به خوبي نشان مي دهد. پسر بچه هاي دبستاني هم هنوز شال و كلاه به سر در كوچه ها پرسه مي زنند، اما پدربزرگ مي گويد: «اين آخرين زور سرماست. اگر سردتر هم بشود ديگر خيالي نيست، چون اسفند، ماه خداحافظي است.» يواش يواش سبزه هاي شب عيد، سر از گل فروشي ها درمي آورند، اما سبزه هايي كه مادربزرگ توي سيني مي كارد، بيشتر به دل مي نشيند. انگار واقعاً دستش خوب است و شگون دارد.

( وقتي پاييز رسيد و بوته گل سرخ توي حياط خشك شد، خيلي غصه ام گرفت. با اومدن زمستون و بارش برف، ديگه هيچ اميدي به زنده بودن بوته گل سرخ نداشتم. آخه وقتي نگاش مي كردي، چيزي جز افسردگي و خشكي در شاخه هاش ديده نمي شد. يه روز وقتي تازه از مدرسه اومده بودم، ديدم پدرم با يه بيلچه، خاك هاي پاي بوته گل رو جابه جا مي كنه. كنجكاوي ام گل كرد. براي همين رفتم سراغ پدر و گفتم: بابا مي شه بپرسم داريد چه كار مي كنيد؟ بابام با پشت دست، عرق پيشونيش رو پاك كرد و گفت: دارم خاك باغچه رو عوض مي كنم. آخه بهار نزديكه و اگه وقتش بگذره، ديگه نمي شه اين كار رو كرد. با تعجب پرسيدم: مگه اين بوته باز

ص: 80

هم سبز مي شه؟ پدرم نگاه عميقي به من كرد و گفت: معلومه كه سبز مي شه. اين بوته روزها و هفته هاست كه داره براي روييدن و سبز شدن دوباره، لحظه شماري مي كنه.

( چرا اينجا نشستهاي؟ آن هم تنها؟ پس دوستانت كجايند كه روي شاخه ها با هم دعوايتان ميشد؟ يادت ميآيد آن قدر سر و صدا راه مي انداختيد كه محله از دستتان امان نداشت؟ اين طور كه تو كز كردهاي، انگار دنيا به آخر رسيده است. صبر داشته باش! گنجشك كوچك! اين درخت كه شاخ و برگهايش پيدا شود، دوباره دور هم جشن خواهيد گرفت.

( دلم نميخواهد حتي فكرش را بكنم. آخر جز ناراحتي كاري از دست من بر نميآيد. وقتي مي بينم درست سر اين كوچه هميشگي جلوي همين ايستگاه اتوبوس، منتظر ايستاده و خيره شدهاي به چرخدستي ات و منتظر ماندهاي تا لبوهاي سرخت را بفروشي و دستانت از سرخي سرما درآيند و با اندكي پول شايد اين صورتت سرخ شود. آن موقع نمي دانم براي تو و شايد بچههاي درون خانه، چه آرزويي كنم؟ شايد اين خوب باشد كه كاش زودتر سختي زندگيات رو به خوشي تمام شود.

( هيچ گاه بهار نتوانست رويت را ببيند، اما هميشه به يادت گل ميكارد و ميداند هر چه دارد، از زحمت دستان برف و باران توست كه اين چنين شكوفا ميشود. آري، زمستان، بهار هميشه تو را دوست دارد و از عشق توست كه باغباني ميكند.

( قطره هاي كوچك باران آرام خود را مي رسانند به شيشه مه گرفته پنجره، تا از روي آن سُر بخورند و بازي كنند، اما نمي دانند تنها دل خوشي پنجره تميز ماندن شيشههاي رنگياش براي نگاه كردن زيبايي هاي زمستان است.

ص: 81

( وقتي اشك هاي پنجره در زمستان سرازير ميشود، مادر به دستان پنجره براي پاك كردن اشك هايش دستمال مي دهد تا به چشم انتظاري اش پايان بدهد.

( از دالان هاي سرد زمستان، از ميان برف هاي سفيد عبور مي كنم، براي رسيدن به فصل رستاخيز گل ها. صبح هاي سرد زمستان را پرشور و بانشاط آغاز مي كنم، به اميد تولدي دوباره. چه زيباست پس از اينكه درختان خود را به دست خواب زمستاني سپرده اند و دوباره با نغمه پرندگان و صداي دل انگيز جويباران به حس شكفتن برسند. چه خوب است ما هم مثل زمستان از خواب غفلت برخيزيم تا وجودمان به بهار شكفتن برسد. زمستان با همه بي برگي و عرياني اش، به ما مي گويد وقتي به بهار بينديشي، هيچ وقت براي تولدي دوباره دير نيست.

( صبح كه از خواب برمي خيزم، يك فنجان چاي داغ مي ريزم و مي نوشم، در حالي كه از داغي چاي وجودم گرم مي شود، از پشت پنجره به برف هاي نشسته بر شاخه هاي درختان نگاه مي كنم؛ درختاني كه به خواب زمستاني فرو رفته اند، اما نه براي هميشه، بلكه دل به روزهايي بسته اند كه دوباره شكوفا شدن را حس خواهند كرد و باز سبز خواهند شد. در بهار، درختان و گل ها دوباره تولد خود را جشن خواهند گرفت. چه زيباست، اگر ما هم درخت وجود خود را بعد از زمستاني خواب آلود به دست بهار بسپاريم براي تازه شدن، براي شكفتن، براي تولدي دوباره.

( ريشههاي كوير كه درون باغچه ميدود، باغچه آرام مي خوابد. اين خواب هر روز سنگين مي شود و خستگي را كم كم از جان باغچه فراري مي دهد. شيپور بهار كه به صدا درميآيد، باغچه دوباره دشت ميشود و اينبار ريشه هاي درخت، جان باغچه را به او پس خواهد داد.

ص: 82

( بهار در راه است و چيزي به آمدنش نمانده. او كه بيايد، بلبل با ترانه هاي نابش، در ضيافتِ گل ها مي نشيند و با آوازه خواني آنها را مي رقصاند و پروانه ها را در آسمانِ رنگين كمان به پرواز درمي آورد. پس بيا ما نيز براي ظهور بهاري جاويد، مهيا شويم و با دعايي از صميم قلب، دوره انتظار را كوتاه تر كنيم.

( طبيعت به انتظار آمدن بهار به جاده زمان چشم دوخته و با تمام وجود، ضيافتي براي قدوم مباركش فراهم كرده است. بيا ما نيز ميهمان اين ضيافت شويم و خانه دل هايمان را از هر آنچه نبايد، پاك سازيم و در چشمه توحيد، آينه دار كسي باشيم كه جهان عمري است در انتظارش لحظه ها را مي شمارد.

( فصل زمستان، ايستگاهي است كه مسافران بهار در آن به انتظار ايستاده اند. منتظرند تا برف ها آب شوند و فصل رويش از راه برسد. ما نيز كه منتظران موعود خويش هستيم، بايد براي ظهور حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف آماده شويم و با گسترش نيكي، زمينه تحقق پيوستن اين امر را مهيا سازيم. منتظران واقعي، انسان هاي روشن ضميري هستند كه براي رواج عدالت از هيچ كوششي فروگذاري نمي كنند و ياور مظلومان عالمند. منتظران بهار، زمستان نيز از تلاش باز نمي مانند.

( انتظار فرج، انتظار رسيدن بهار است و مؤمنان منتظر، دوران غيبت را فرصتي براي تعميم عدالت و دستگيري از مظلومان و مستمندان مي دانند. مبارزه با ستم از وظايف منتظران ظهور است. بهار مي آيد اگر زمستان را به رخوت و سهل انگاري نگذرانيم و براي رسيدن به شكوفايي و جوانه زدن بكوشيم. دوران غيبت، دوران امتحان است و شيعيان واقعي و منتظر، همواره در معرض امتحان خداوندي هستند. زمستان غيبت، پل رسيدن به بهار ظهور است.

ص: 83

( در اين روز كه دختر زمستان با لباس سفيد عروسي اش، براي خداحافظي آمده و با انگشتانِ بلوريش به شيشه خانه هايمان مي كوبد، دل هايمان را از گرمي عشق و عاطفه لبريز كنيم و با طراوت مهر، سردي كينه را نابود سازيم تا به خودمان ثابت كنيم كه ما منتظران واقعي هستيم.

( كاش بتوانيم در لحظه هاي پاياني زمستان، همه گونه سبز باشيم و پاك، مهربان باشيم و بخشنده و چون رود جاري، تا رسيدن به لحظه موعود كه همانا پايان انتظار است، برايمان نزديك و نزديك تر شود. همه ما در انتظارِ بهاري هميشگي هستيم.

( تا چشم كار مي كند، همه جا سفيد است. زمستان آرام و بي صدا طبيعت را به تسخير خويش درآورده؛ گويي قلبِ همه آفرينش پاكِ پاك است. گويي مي خواهد با آب شدن برف ها همه زشتي ها شسته شود تا زمان آمدنِ بهار نزديك و نزديك تر شود. كاش ما نيز با كارهايي شايسته، جهان را براي ظهور زيبايش مهيا كنيم.

( شاخه خشكيده درخت سيب را ببين. عجب حكايتي است. او زير تلّي از برف خموده است، اما نگاه كن... ببين چه جوانه اي زيبا روي تنِ نحيفش خودنمايي مي كند. چه زيبا معني انتظار را مي فهمد. او عاشقِ آمدنِ بهاري جاويد است.

( سرما... برف... سكوت و در نهايت خوابِ طبيعت! كيست كه مي گويد: در اين حال كسي از خانه بيرون نمي آيد و براي ديدنِ بهار دست به آسمان بلند نمي كند! ما همه آماده ايم تا از صميم قلب از خدايمان بخواهيم تا ما را به طلوع بهار نزديك كند و به انتظار فرجِ آقاي مان نزديك مان گرداند.

ص: 84

( بهار را مي شناسم، زيباييِ بي نظيرش آشناي نگاهم است. چشمانِ روشنش، قامت رنگينِ طبيعت را آينه دارد و دست پرمهرش، گل هاي محبت را به گلدان خالي دلم هديه مي كند. كاش بهار فرج زودتر بيايد؛ چرا كه انتظار بر تمام وجودم سايه دارد.

( دنيا! تو را چه شده؟ اگر سفيدي برف پنهانت كرده و سرما خانه نشينت كرده!، اما تو هماني كه هميشه به دنبال واژه اي بودي كه جاي گزين فاصله اش كني. پس برگرد و ببين چه قدر منتظر آمده تا تو را براي سبزي و روشني همراهي كند.

( اينك كه دانه هاي سفيد برف، رقص كنان و آرام، همراه با موسيقي ملايم باد به زمين مي افتد، دست هايم را به آسمان بلند مي كنم و از خدا مي خواهم چون برف هميشه پاك باشم و آسماني، تا لايق باشم آن لحظه كه زمستانِ انتظار پايان مي گيرد و بهارِ عدالت از راه مي رسد. من نيز باشم و نظاره كنم كه چگونه فاصله ها كوتاه مي شود.

( معمولاً انسان در همه شرايط گله مي كند. گرما آزارش مي دهد، سرما خسته اش مي كند، خستگي امانش را مي بُرد و در نهايت دعا مي كند و از خداوند مي خواهد تا شرايطش را تغيير دهد. پس دعا كنيم تا بهاري جاويدان از راه برسد و بهترين حال نصيبان شود.

( دعا مي كنيم تا خدا بهترين حال و روز را برايمان رقم بزند. از خدا مي خواهيم، دل هايمان نيز بهاري باشد و ما خودمان را منتظران امام عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف مي دانيم و هميشه و هر لحظه دعا مي كنيم تا خداوندِ مهربان، ظهورش را نزديك كند تا زمستانِ ستم پايان گيرد و بهار مهرباني و طراوت از راه برسد.

ص: 85

( تمام كوچه باغِ دلم در سكوتي وصف ناشدني فرو رفته، گويي كافي بود كه زمستان يك قدم بردارد. زيباست، اما انگار بهار نزديك است؛ بهاري كه در تابلوي زيبايش هفتاد رنگ را در هفتاد طرح به تصوير كشيده، بهاري كه اجابت دعاي منتظرانش بوده است.

( سفيد چون برف، صبور چون زمستان و منتظر چون دريا، پشت كوچه زمان، انتهاي بن بست اميد ايستاده ايم تا به لطف خدا نظاره گر قدم هاي سبزش باشيم. دعايمان هميشگي است؛ چرا كه سفارش خداوند براي دست يابي به بهار هميشگي، همين بوده است.

( بهار را مي شناسيم، همو كه آمدنش لبريز از عشق است و حضورش سرشار از عطر نياز، همو كه گام هايش استوار است و انتظارش پديدار. من و همه كساني كه طعم انتظار را در تمام ثانيه هاي زندگي چشيده ايم، منتظريم تا نويد آمدنش، اولين ره آورد دعاهايمان باشد. زمستان را دوست داريم؛ زيرا بهارِ فرج آرزويمان است.

( پرنده هاي مهاجر! آگاه باشيد فصل كوچ نزديك است. بياييد و در ميانِ باغ نيايش، دعاي فرج زمزمه كنيد و بال گشاييد و ميان فاصله پل بزنيد. ما در پسِ انتظار، بهاري جاويد را مي طلبيم.

( مهرباني را از خورشيد، صبر را از درخت، استواري را از كوه و عظمت و غرور را از دريا آموختيم، تا حالا كه ميزبان زمستانيم و چشم انتظار بهار. خدا در همه لحظه هايمان كنارمان است. ما به دور از گناه قدم برمي داريم تا شايسته اجابت شدنِ دعايمان باشيم. انتظار، اولين واژه اي است كه به قلب مان جاري مي شود و فرجِ امام مان، تنها آرزوي قبلي ما.

ص: 86

( شهر در سكوت فرو رفته و برفِ زمستاني در سراسر كوچه هايمان خودنمايي مي كند. من پنجره اتاقم را رو به جاده انتظار باز كرده ام و همراه قلبم آرزو مي كنم كه بهار نزديك باشد؛ بهاري كه پايان بخش انتظار است.

( قنوت بي وقفه و هميشگي درختان، حتي در اوج زمستان مرا شرمنده مي كند. بدون هيچ تأمل و بي هيچ اعتراضي، تمام هستي شان را كه برگ هاي سبز است، به باد زمستاني مي سپارند و چه زيباست كه چشم انتظار بهارند. آنها استوار و اميدوار به استقبال سبزي و طراوت مي روند. ما نيز بايد با توكل به خدا، منتظران واقعي باشيم تا با تمام وجود، بهار را در آغوش گيريم.

( عجب حكايت غريبي است، قصه ريشه و خاك، برگ و درخت و داستان زمستان و بهار. من خواهان بهاري ام كه خدايم مقدر كند و مرا شايسته اش بداند. همه آرزويم اين است كه منتظر واقعي باشم.

درس پاك سيرتي

درس پاك سيرتي

( دوستي مي گفت: «چشم ها دريچه قلبِ آدم هاست و قلب، دريچه روحِ آنها، وقتي قلبي پاك داشته باشي از همان نگاهت پيداست». وقتي خوب فكر مي كنم، مي بينم زمستان وقتي مي آيد، خالصانه وارد مي شود و همه جا را پاك و سفيد مي كند تا آرامش ميهمان دلِ بينندگان شود؛ چرا كه خودش صاحب سيرتي پاك و لطيف است.

( خوب ببين، تا چشم كار مي كند، برف است و سفيدي و تا نگاه مي رود، جز پاكي به جايي نمي رسد. كاش ما هم از جمله افرادي باشيم كه قلب مان به پاكي و سفيدي برفِ زمستان باشد.

( زمستان! چه قدر دلت پاك است، چه قدر نيت تو زيباست و چه قدر آمدنت بي نظير، درست مثل آدم هايي كه فقط كافي است اراده كنند، آن وقت

ص: 87

چنان انديشه شان عملي مي شود كه تعجب مي كني، آن وقت مي فهمي چه قدر ذات آنها و سيرت شان پاك و سفيد است.

( صبح كه برمي خيزي و نسيم خنكي كه از لاي پنجره نيمه باز اتاق به صورتت مي خورد، يادآوري مي كند كه زمستان است. از پشت شيشه كه بيرون را تماشا مي كني، به يك باره قلبت مي لرزد؛ چرا كه همه جا را سفيد مي بيني؛ سفيد و پاك و براي لحظه اي نيم نگاهي به دلت مي اندازي. مي خواهي ببيني او هم مثل برف زمستان، سفيد و پاك است؟! مي خواهي مطمئن شوي كه حتي به اندازه نقطه اي، سياهي روي قلبت وجود نداشته باشد. اميدوارم دلت چون بلورهاي زيباي برفِ زمستان، سرشار از لطافت و پاكي باشد.

( كاش ميان تو و پاكي فاصله اي كمتر از يك نفس باشد؛ چرا كه با آمدنِ زمستان و بارش برف، خداوند بزرگ تمام پاكي ها را به يك باره به قلب مهربانت هديه مي كند و اين تويي كه بايد مراقب باشي كه همه لحظه هايت لبريز از عشق و سرشار از پاكي باشد... چون برف، سفيد... شاد و پاك باشي!

( تو مثل برف باش تا وقتي مي آيي، با آمدنت شادي در دل همه آنهايي كه تو را مي بينند، ميهمان شود و وقتي كه مي خواهي خداحافظي كني و بروي، به خاطر پاكي و زيبايي وجودت، هر كسي كه شاهد رفتنت است، ناراحت شود و به اميد دوباره ديدنت، دلگرم باشد.

( قلب مهربانت، ميهمان يك دنيا مهرباني و پاكي و وجود نازنينت هم نشين يك آسمان زيبايي است! تماشاي سفيدي و پاكي برف، تقديم نگاه مهربانت كه از اعماق قلبِ پاكت برخاسته و تو را تا نهايت عشق، راهنمايي مي كند. هميشه پاك و با سيرتي زيبا بمان؛ چرا كه خداوند نيز تو را اين گونه بيشتر دوست دارد.

ص: 88

( زمستان كه مي شود، برف كه مي بارد، گوشه حياط مي نشينم و به برف هاي دست نخورده گوشه باغچه نگاه مي كنم. واي كه چه قدر زيباست و چه قدر پاك! كاش قلب ما هم آن قدر پاك و زيبا باشد كه دلمان نيايد حتي به اندازه ذره اي سياهي به آن بنشيند.

( به آينه نگاه كن. اگر پاك و تميز باشد، صورت تو را هم پاك و زيبا نشان مي دهد، اما اگر به اندازه ذره اي سياهي روي آن باشد، صورت تو را هم با همان سياهي نشان خواهد داد. پس مراقب باش روي قلبت حتي به اندازه نقطه اي، سياهي پيدا نشود، مثل برف كه وقتي پاك و تميز و زيباست، از تماشاي آن لذت مي بري.

( گاهي دلت مي خواهد كاش مي توانستي قلبت را يا بهتر بگويم، سيرت و درونِ خودت را مي ديدي، اما وقتي يادت مي آيد كه نمي تواني، فقط كافي است در تمام لحظه هاي سرد و گرم روزگار، به اطرافت بنگري و ببيني مي تواني مثل برف باشي، پاك، سفيد و زيبا. آن قدر زيبا كه دوست داشته باشي هميشه تماشايش كني. اميدوارم دلت چون آينه پاك و روشن باشد.

( روزهاي اولِ دي ماه، همه جا خشك بود و بي روح، اما برف كه باريد، حالا همه طبيعت با تو حرف مي زند، حتي آنجا كه زير برف پنهان شده؛ چرا كه همه قلب و ذاتش را به تماشا گذاشته تا به پاكي و صداقتش پي ببري، مثل انسان هاي پاكي كه هرگز اهل ريا و تظاهر نيستند.

( در صبح زيباي زمستاني، در حالي كه نسيم سردي صورتم را مي نوازد، از ميان كوچه ها و خيابان هاي شهر عبور مي كنم. تا به محل كار برسم. چند روزي است كه برف بر كف خيابان ها و كوچه هاي شهر آرام گرفته و با سفيدي خود، زيبايي شهر را دو چندان كرده است. برف اين نعمت

ص: 89

خداوندي، نشاني از نشانه هاي پروردگار است كه با سفيدي و يك رنگي اش ما را به پاك سيرتي فرا مي خواند.

( زمستان از راه مي رسد، با پيراهني به سفيدي برف هايش، به پاك سيرتي همه لحظه هاي معطر با ياد خدا بودن. زمستان، فصل اميد است و اميدواري، فصلي كه مژده رسيدن بهار را دارد. به راستي چه زيباست اين اميدها كه انسان تنها با اميد زنده است.

( رفته رفته روزگار، خزان خود را پشت سر مي گذارد و جاي خود را به زمستان مي سپارد. زمستان با كوله باري از برف و سرما از راه مي رسد. روزهاي زندگي ما با فصل سرد زمستان عجين شده است، اما زندگي همچنان مثل خون در شريان روزگار جريان دارد. هر روز صبح، به روزهاي برفي زمستان سلام و زندگي را با توكل به خدايي كه در همين نزديكي هاست، آغاز مي كنيم. بسياري از ما ياد گرفته ايم، مثل برف هاي سفيد زمستان در اوج پاك سيرتي و يك رنگي در راه خدمت به خلق خدا، قدم بگذاريم تا وقتي زمستان برود و روسياهي به ذغال بماند و بس.

( قلبت را از هرچه كينه و بدي، پاك كن و مثل زمستان، فقط سفيدي و پاكي را پيشه كن.

( وقتي برف مي بارد، دوست دارم دست هايم را باز كنم و همه آنچه از آسمان به زمين مي بارد را در آغوش گيرم، اما نمي شود؛ چرا كه برف اگر روي زمين يا جاي ثابتي قرار بگيرد، پاك و سفيدتر است. پس من هم از دلم مراقبت مي كنم كه پاكي و سفيديش را هميشه حفظ كند.

( سفيد چون برف، پاك چون چشمه و صبور چون برگ، قدم بردار و دلت را از ياد خدا خالي نكن و مراقب باش تا خانه شيطان نشود.

ص: 90

( طبيعت زيبا، سفيد پوشيده، درست مثل تكه اي از نور. به اين فصل سفيدپوش به ديده اي زيبا بنگريم! به راستي، زمستان جلوه اي از پاكي و مهرباني ست.

( به سفيدي برف نگاه كن! به پاكي دامن همه دشت ها و دره ها، به سيرت روشن همه رودخانه هاي يخ زده. پاكي را از طبيعت زمستان بياموزيم.

( ذاتِ همه انسان ها زماني كه متولد مي شوند، پاك است و سفيد، اما زماني كه دل شان خانه بُخل و حسد و كبر و صفاتِ كاذبِ ديگري مي شود، گرد و خاك همه جاي آن را فرا مي گيرد و روز به روز، سياه و سياه تر مي شود. مراقب باشيم همواره سيرتمان پاك بماند.

( واژه زمستان را كه مي شنوي، در ذهنت، برف تداعي مي شود؛ برفي زيبا و پاك. پاكي را كه زمزمه مي كني، شايد ياد چشمه بيفتي كه از ميان سنگ ها مي جوشد و زيباتر از هر چه زيبايي است، جريان مي گيرد. دلت را كه ياد مي كني، خدا را احساس مي كني كه در خانه دلت نشسته و مراقب است تا گزندي به پاكيِ نهادِ تو وارد نشود.

( دلت مانند برف پاك و وجودت چون زمستان آرام باشد. در اين صورت، خدا همراه تو خواهد بود.

درس تحمل سردي هاي زندگي

درس تحمل سردي هاي زندگي

( زمستان آمده است تا به من و شما بگويد: هر كه لطف بهار را مي خواهد، بايد تاب سردي و سوز زمستان را داشته باشد.

( گل هاي نوشكفته در بهار، در فصل زمستان، زير آواري از برف گرفتار شده اند، اما با همه وجود مقاومت مي كنند تا ثابت كنند ارزش طراوتشان را مديون تحمل رنج و صبوري شان هستند.

ص: 91

( گنجشك كوچكي روي شاخه خشكيده اي نشسته بود و به وزش باد كه از لابه لاي پرهايش عبور مي كرد، فكر مي كرد. اگر مي خواست پرهايش را به باد بسپارد، بايد دنبال تقدير، همراه با باد مي رفت و در آسمان گم مي شد، اما گنجشك كوچك خاكستري، مصمم و اميدوار روي شاخه اي كه زمستان او را عبوس و خشك كرده بود، نشسته بود و رنج ها را به اميد روييدن دوباره شكوفه هاي بهاري تحمل مي كرد.

( درختچه ياس باغچه، در زير برف ها آرام خوابيده بود. مثل اينكه برف ها او را از سرماي زمستان محافظت مي كردند. با وجود اين، ياس كوچك توانايي تحمل اين همه سختي را نداشت. او كوچك و ظريف بود و شاخه هاي نازكش از وزش بادهاي گاه و بي گاه و سنگيني برف هاي درشت و آبدار سنگين شده بود و حتي چند شاخه خود را از دست داده بود، اما هيچ گاه اميد خود را از دست نداد؛ زيرا خوب مي دانست كه پس از تحمل سختي هاي زمستان، نوبت بهار است تا چتر سبز خود را بگسترد و ياس را غرق در گل هاي سپيد و عطرآگين كند.

( شايد زمستون در ذهن هر كس نماد خاصي باشه. مثل برخي افراد كه تا اسم زمستون مي آد، ياد سختي هاي همراه با اون مي افتن. خود من وقتي دانش آموز بودم، هميشه وقتي زمستون مي شد از اينكه صبح زود بايد رخت خواب گرم و نرم رو ترك كنم و به مدرسه برم، غصه دار بودم. براي همين هفته هايي رو كه صبح بايد به مدرسه مي رفتم، دوست نداشتم، چون تازه ساعت 9 و 10 كه مي شد، يخ بچه ها باز مي شد و از كرختي بيرون مي اومدن، اما هميشه اين رو تو ذهنم تكرار مي كردم كه با تحمل سختي هاي زمستونه كه بهار دانش به شكوفه مي نشينه و در خرداد مي شه، محصولات نيكو و پررونقي رو برداشت كرد. پس زمستون و تمام سختي هاش رو با جون و دل تحمل مي كردم تا به بهار و تابستون زيبا برسم.

ص: 92

( ماهي كوچولو زير يخ هاي شيشه اي حوض داشت تكون مي خورد و اين طرف و اون طرف مي رفت. دلم براش سوخت. آخه اصلاً نمي تونست بيرون رو تماشا كنه. بنابراين، با انگشت بخشي از يخ هاي روي حوض رو شكستم تا ماهي كوچولوي تو حوض هم بتونه زمستون رو تماشا كنه. زمستوني كه تمام حياط رو تسخير كرده و درختان و گياهان باغچه رو در رؤياهاي برفي محو كرده بود. ماهي قرمز توي حوض، اگر چه اين روزها بهش سخت مي گذشت، اما در تكاپوي زندگي و رسيدن به خوش بختي، هر روز چند بار، حوض آبي رنگ رو كه حالا سطحي از يخ اون رو پوشانده بود، طي مي كرد و در انتظار طلوع خورشيد گرمابخش بهار بود تا بار ديگه زندگي را به همراه درختان و گل هاي درون باغچه جشن بگيره و هر صبح در تبلور طلايي خورشيد غرق بشه.

( هميشه تحمل سختي ها، دريچه اي به سوي آسايش و راحتي را به دنبال دارد. اين نكته را به آساني مي شود از طبيعت آموخت. بله! طبيعت در پاييز و زمستان، به سختي ها و دشواري هايي دچار مي شود و اگر بردباري درختان در تحمل وزش بادها و بارش برف و تگرگ نباشد، قطعاً آنها براي بهاري كه در پي هر زمستان خواهد آمد، سبز نخواهند شد. بنابراين، طبيعت در زمستان درس بردباري و تحمل را به انسان ها مي آموزد؛ درسي كه شايد تكراري باشد، اما ما نيز آن را فراموش مي كنيم و طبيعت مجبور است آن را هر سال پيش چشمان ما تكرار كند. بارش برف زمستاني در باور درخت، رسيدن به بهار خوش بختي است و ريزش باران بهاري را در پي دارد.

( چرا اين همه سخت مي گيري؟! دست كم به آينه نگاه كن و به خودت لبخند بزن. بله... چرا كه نه تنها تو، روح و جسمت نيز به به لبخند نياز داريد. بخنديد تا بين شما و دنياي اطراف فاصله نيفتد و همه پل ها برقرار و استوار باشد. مثل سرماي زمستاني كه مي آيد و همه جا را سكوت فرا مي گيرد،

ص: 93

نباش؛ چرا كه بسياري تحمل اين سرما را ندارند و تو مي ماني و يك طبيعت خشك كه تا چشم كار مي كند، بي برگي است و خشكي!

( گرماي محبت در سرماي زمستان، دلنشين و زيباست و تو مهرباني ات را در طَبَق اخلاص بگذار و به دوستانت تعارف كن تا گرماي وجودشان، شادابي و شادي را به وجودت هديه كند.

( تمام واژه هايم با حرارتي بي نظير از جنس عاطفه بر قلب سپيد كاغذ نقش مي بندد و من يخ هاي كينه و دشمني را با همين گرما از بين مي برم و با رودي كه ايجاد مي شود، دلِ دريايي ام را شاد مي كنم.

( تو بي نهايت مهرباني و من نيازمند محبت تو؛ چرا كه از تو مي آموزم تا مهربان باشم، از تو مي آموزم تا عشق بورزم و هرگز خسته و نااميد نشوم، چون پروانه اي كه با بال هاي رنگارنگ و زيبايش، زينت بخش محفل شمع است و گرماي وجود شمع، آرزوي بال هايش است تا مبادا اسير سردي روح در زندگي كوتاهش شود، حتي اگر تا عمق دلش بسوزد!

( برخيز از خانه بيرون بيا و در ميان مردم، خود را به تلاطم روزهاي زندگي بسپار تا با سوار شدن بر روي موج هاي موفقيت به اوج برسي. زمستان است و هوا سرد، اما همچنان قلب زندگي در حال تپيدن است و مردم اين ديار با توكل بر خدا، در صبحي ديگر به زندگي سلام كرده اند. تو هم بگو «يا علي» و قدم در كوچه هاي صبح بگذار. زندگي از آنِ توست.

( زمستان است و سرما در كوچه ها و خيابان هاي شهر جولان مي دهد، اما روز ديگري از راه رسيده است و صبح به ما سلام مي كند. براي شروعي دوباره با نفس هاي گرمت سرماي زمستان را به دست فراموشي بسپار و پرشور و بااشتياق، دست در دست زندگي بگذار تا به حس شكفتن برسي.

ص: 94

در زمستان هم با آنكه هوا سرد است، مي توان نخفت و مي توان شكفت. به گلدان گوشه اتاقت نگاه كن، هنوز سبز است.

( زمستان با تمام سردياش در كنار گرماي شوفاژ و بخاري، كنار اندكي مهر و محبت، زير كرسي گرمِ مادربزرگ، زيباست. قصههاي كهنه و پرمعناي عزيز خانه، با تمام خستگيهايش، سرماي زمستان را در خودش گم ميكند.

( بيمهري زمستان در اندك زماني، به گرمي و صفاي بهار تبديل ميشود، به شرطي كه بتوانيم اين دوره را با عشق و وفا سپري كنيم.

( پرستوها منتظرند، خش خش برگها هشدار ميدهند. بايد رفت، فصلي ديگر بايد منتظر ماند، بهار آمدني است.

( زمستان با بارش برف و ترنم باران بر ما لبخند مي زند و حضور سپيدش را اعلام مي كند. با طبيعت هم قدم شويم و از حركت و پويايي اش، هدف مندي و نشاط را بياموزيم. از مناظر بديعش، رحمت خداوند را دريابيم و به آرامش برسيم. زمستان، مژده رسيدن به بهار است.

( در آخرين فصل سال كه درخت و كوه و دشت، لباسي سپيد از برف پوشيده اند، همراه با زمين كه مدام در حال تحول و دگرگوني است، به تغيير و تلاش بينديشيم و براي كسب روزي حلال از خداوند پاكي ها مدد بخواهيم. زمستان، فرصتي است براي ذخيره نيكي ها و روشني ها و پيوستن به بهار و جوانه زدن.

( سپيدي دانههاي رقصان بر صورت مترسكهاي مزرعه، آرامش را براي كلاغها به ارمغان ميآورد، اما حيف و صد حيف كه ديگر دانه سبزي نيست تا كلاغ سياه بدون ترس از مترسك برچيند.

ص: 95

درس عبور از سختي

درس عبور از سختي

( برف مي بارد و تن پوش سپيدش را بر زمين مي گسترد. مي شود با انگشت روي دانه هاي برفي كه همانند پنبه روي هم انباشته شده اند، تصويري از محبت را نقاشي كرد؛ محبتي كه به نرمي و لطافت ريزدانه هاي برف است.

( دانه هاي گاه ريز و گاه درشت برف، به گونه هاي سرد سارا مي خورد، اما او همچنان مصمم بود تا باقي مانده راه را برود. مادر بزرگ منتظر بود تا سارا داروهايش را برايش ببرد. شدت برف هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شد، ولي چيزي از اراده ساراي كوچك كم نمي شد. سارا با دستان كودكانه و معصومش، پاكت داروها را نگه داشته بود و همين باعث شده بود تا دستانش بي حس شود. برف، حضورش را پررنگ تر مي كرد، اما سارا مي دانست فقط رفتن است كه او را به هدفش مي رساند. مادر بزرگ، اميدوار به رسيدن داروهايش بود و سارا براي آنكه باز هم هنگام بهار مادر بزرگ را در كنار خود داشته باشد، برف ها را زير پا له مي كرد و پيش مي رفت.

( گنجشك زير چهار طاقي قديمي، نشسته بود و آرام بارش برف را تماشا مي كرد. خوب كه به او نگاه مي كردي، انگار چند برابر سنگين تر شده بود، اما حقيقت چيز ديگري است و او به خاطر سرما در پرهاي پف كرده اش، كز كرده بود. درست نمي دانم در چشمان ماتش چه چيز پنهان شده بود، اما اين را به خوبي مي دانم كه گنجشك نيز در پشت بارش دانه هاي برف در پي بهار مي گشت تا بار ديگر شادي را بسرايد.

( دانه هاي گياهان، با آرامشي وصف ناشدني، در زير خاك پنهان شده اند. درست مانند ماهي سرخ كوچك كه در زير يخ هاي حوض به دنبال حباب ها

ص: 96

شنا مي كند. زمستان، چتر سپيدش را همه جا گسترده و طبيعت به خواب فرورفته است. با وجود اين، همه مي دانند عبور از سرما براي رسيدن به بهار است و زمستان با تمام زيبايي ها و سختي هايش گرماي زندگي بخش بهار را به دنبال دارد. سختي ها و برف هاي زمستاني، در همان قله كوه باقي خواهد ماند و اين دامنه است كه از گياهان رنگارنگ و گردش پروانه هاي شيشه اي زندگي دوباره خواهد يافت.

( زمستان آرام براي درخت ها قصه مي گويد و بالش برفي اش را زير سر سارها و كبوترها مي گستراند. زمستان آمده است تا همه دارايي اش را صرف اهالي آن كند. شايد مردمان ساكن در زمستان گمان كنند كه او با توفان هاي سهمناكش قدري خشن است، اما در حقيقت اين گونه نيست. زمستان دستانش به لطافت برف و مهرباني اش به گستردگي ابرهاست. زمستان شايد فصل سرد و تاريك سال باشد، اما در دلش شعله هاي اميد را مي توان مشاهده كرد. زمستان فصل خودباوري گنجشك براي رها شدن از دانه هاي سرد و آبدار برف است.

( برف سپيدتر از سپيد است و زيباتر از زيبا. مي بارد براي جلوه گري خورشيد تا ستيغ هاي مهجور خورشيد را در زلال رنگ خود جلا دهد. برف، سكون سنگين كوير را به تلاطم فرياد كوه، گره مي زند و در دشت شوريده گون طبيعت، به تماشاي گوزناني مي نشيند كه در پي گياه خشكي، زمين را مي كاوند. برف مي بارد آرام، آرام، آرام؛ تا رؤياي گرگ ها را در انجماد زوزه هاي گاه و بي گاهشان سپيد كند. برف مي بارد سپيد، سپيد، سپيد؛ تا هنگام بهار، پاكي را به چشمان چشمه هديه دهد.

( زمستان كه مي آيد، وقتي به طبيعت خشك نگاه مي كني، با خودت مي گويي، چه قدر سخت مي گذرد به درختي كه تا چند وقت پيش پُربار و

ص: 97

سبز بود و حالا جز خشكي و بي برگي نصيبش نشده، اما باز يادت مي آيد كه پس از هر زمستاني، پس از هر سختي، بهاري سبز خواهد بود كه باز لبخند را به دلت ميهمان خواهد كرد. در روزهاي پُرفراز و نشيب زندگي نيز پس از هر سختي و مشكلي، به اميد خدا گشايش و آرامشي خواهد بود.

( به دلت ترس و نااميدي راه نده و طبيعت زمستان زده و بي برگ را تماشا كن. درخت سيبِ خانه مادربزرگ كه تا چند وقت پيش به واسطه سيب هاي درشت و خوشمزه اش همه را دور خودش جمع كرده بود، حالا آرام و بي صدا به اطراف نگاه مي كند. او مي داند چند صباحي ديگر، دوباره سبز خواهد شد و به زندگي اش لبخند خواهد زد.

( تمام روزهايت را دوست داشته باش، حتي آن ها كه لحظه هايش تلخ و سنگين و سخت است، حتي آن ها كه تو را از همه چيز و همه جا نااميد مي كند. قدر زندگي ات را بدان، چون بوته گل سرخ، كه در زمستان هم، برف و سرما و سختي هايش را دوست مي دارد، چون خوب مي داند بهار در انتظارش خواهد بود.

( اين همه درد و سختي و زحمت را به جان مي خرد و سنگيني برف را روي شانه هايش تحمل مي كند، درخت چناري كه خوب مي داند روزي بهار او را ميهمان زيبايي هايش خواهد كرد. همه لحظه هاي زمستاني ات، زيبا و بهاري!

( اين جا زمستان است، اين جا سرد است و دل همه انسان هاي مهربان، گرم. اين جا لحظه ها به اميد ديدن بهار شتاب مي كنند، اين جا هيچ كاري سخت نيست؛ چراكه اميد، همه لحظه ها را آسان مي سازد و عشق همه چيز را زيبا نشان مي دهد.

ص: 98

( تو از چه نگراني؟! تو به چه مي انديشي؟! زندگي زود مي گذرد و آن وقت تو مي ماني و همين لحظه هاي سختي كه گاهي فكر مي كني چه قدر يخ زده و سرد است! گاهي فكر مي كني شايد اين ها با بهار بيگانه اند، اما زمستآنچه سرد و چه سخت، زندگي چه سخت و چه آسان خواهد گذشت. پس همه لحظه ها را درياب.

( هر صبح كه بيدار مي شوي، آرزو مي كني همه لحظه هايت شاد باشد و همه شادي هايت به رسيدن آرزوهايت منتهي شود. گاهي دلت مي گيرد از هجوم سختي ها، اما باز دلگرم آرامشي، مثل طبيعت كه در اوج سرما هم به گرماي تابستان دلگرم است و دوستش مي دارد.

( زمين يخ زده، برف در سراسر كوچه ديده مي شود و تو آرام و بااحتياط قدم برمي داري كه مبادا بلغزي و بيفتي. وقتي مي گذري از هرچه سختي است، آرام مي شوي. زمستانِ طبيعت با همه سردي مي رود و بهار با دنيايي از زيبايي مي آيد. شايد زندگي گاه با فراز و نشيب بي حدش آزارت دهد، اما هميشه مراقب باش تا پايت نلغزد و نيفتي؛ چرا كه بهار زندگي هميشه زيباست.

( صبح از راه رسيده است. آفتاب زمستاني، آرام آرام نور خود را بر زمين مي گستراند. برف ها از چند روز قبل، انباشته شده و حرارت آفتاب را به يغما مي برد و سرما از گرما پيشي مي گيرد، اما سردي هوا براي مردمي كه با زندگي دست آشتي داده اند، معنا و مفهومي ندارد. آنها با نفس هاي گرم خويش، شوري عجيب به روزهاي زمستاني بخشيده اند. پرشور و باتلاطم مي روند تا روزي ديگر را آغاز كنند. به سختي روزگار دل نبسته اند كه بخواهند از سختي روزهاي سرد زمستان بهراسند. مردم، صبحي را بانشاط

ص: 99

قدم در كوچه هاي زندگي گذاشته اند و مي دانند، عاقبت روزهاي سرد زمستان در ميان روزهاي سبز بهار گم خواهد شد.

( صبح كه از خانه بيرون زدم، پيرمردي را ديدم عصا به دست، از ميان برف هاي آرام گرفته بر كف خيابان عبور مي كرد. قد خميده اش، گوياي هزاران حرف بود كه خبر از روزهاي دور مي داد. روزهاي تلاش و كار و روزهاي جواني كه از دست رفته بود. با خودم گفتم، اين پيرمرد هنوز كه هنوز است، با اين قد خميده، بدون هيچ هراسي قدم در كوچه هاي برفي و سرد زمستان گذاشته است و مي رود تا در ميان جنب وجوش يك شهر، خود را به دست روزي ديگر بسپارد. از آن پيرمرد آموختم كه زندگي، زمستان و تابستان نمي شناسد. بايد از روزها و ثانيه ها عبور كرد تا به مقصد رسيد. به راستي زندگي چيزي نيست، جز حركت به سمت جلو.

( اول صبح، مردي دست فروش را ديدم كه در يكي از خيابان هاي برفي شهر، بساط پهن كرده بود. رفتم جلو از او چيزي خريدم. نگاهم به دست هاي پرچروكش افتاد كه از سرما ترك خورده بود. به او گفتم:«پدر جان، مگر روزهاي آفتابي را ازت گرفتن كه در اين روز برفي و سرد، بساط پهن كردي». بر خلاف بدن سرد و رنگ پريده اش، لبخند گرمي زد و گفت: «عزيز من! هوا چه سرد چه گرم، بايد چرخ زندگي رو چرخوند. چرخ زندگي هم جز با تلاش به حركت در نمي آد. مگه نشنيدي مي گن از تو حركت، از خدا بركت». من كه براي حرف حساب دست فروش جوابي نداشتم، لبخندي زدم و به راهم ادامه دادم.

( صبح سرد و زمستان است، اما مي توان به بهار انديشيد و در باغ زندگي سبز شد و روييد. زمستان با تمام روزهاي سردِ استخوان سوزش، به ما

ص: 100

مي گويد به بهار نمي توان رسيد، جز با عبور از روزهاي سخت سرما. درختان سرماي زمستان را به جان مي خرند؛ چرا كه ايمان دارند دوباره سبز خواهند شد. پرندگان به خواب زمستاني فرو مي روند؛ چرا كه مي دانند روزي دوباره همراه با آهنگ جويباران، به بهار سلام خواهند كرد. ما هم از درختان و پرندگان ياد گرفته ايم كه زمستان پلي است براي رسيدن به بهار.

( به روزهاي سرد زمستان نگاه كن. هوا سرد است، اما هر صبح مي توان تلاطم زندگي را در ميان مردم شهر احساس كرد. براي خيلي ها زمستان آموزگار است و از اين فصل سرد مي آموزند كه در برابر سختي ها قد خم نكنند. مثل درختان كه زير تازيانه سرما خم به ابرو نمي آورند؛ چرا كه به آغاز فصل بهار و رويش دوباره ايمان دارند. ما هم در اين روزهاي سرد، زندگي را مثل يك فنجان چاي داغ مي نوشيم تا به شيريني روزهاي بهار برسيم.

درس مبارزه با سختي

درس مبارزه با سختي

( خشكيده و تنها در گوشه حياط ايستاده و در نهايت سكوت به اطراف نگاه مي كند. بي هيچ اعتراضي اجازه مي دهد برف آرام آرام روي شانه هايش بنشيند. او در دلش يك دنيا لبخند دارد؛ چرا كه مي داند به بهار خواهد رسيد و دوباره سبز خواهد شد. تك درخت حياطِ خانه ما هميشه به آينده اميدوار است.

( روي شاخه هاي بلند و كشيده اش هيچ برگي نيست. برف روي شانه هايش سنگيني نمي كند. سردش نيست و از اينكه شاخه هاي عريانش در مسير باد سرد زمستان قرار دارد، شكايت نمي كند. درخت زمستان زده خوب مي داند كه بعد از اين همه سختي، روزي آرامش فرا خواهد رسيد كه دنيايش سبز و زيباتر خواهد شد. درخت هرگز نااميد نخواهد شد؛ چرا كه او ايمان دارد خدايش نگه دار اوست و خواهد بود.

ص: 101

( زندگي اش را در زمستان هم دوست دارد، هر چند حالا از آن بوته شاد، چيزي جز چند شاخه نازك نمانده است. همه جا پُر از برف است و سرما بيداد مي كند. چه قدر سخت است كه تا ديروز شادمانه و سرسبز باشي و حالا خشكيده و رنجور. در آغوش طبيعت، از سرما بلرزي و هيچ كس نگاهي به تو نيندازد، اما چه قدر لذت دارد، زماني كه مي داني بعد از سرما و يخبندان، گرماي بهار نوازشت مي كند و سختي خواهد گذشت و آرامش در راه است.

( زمستان كه مي آيد، به يك باره انگار تمام دنيا به خواب فرو مي رود، بي هيچ لالايي و بي هيچ خستگي، و چند صباحي بعد دوباره همه آنچه خوابيده، بيدار مي شود. همه آنچه خشكيده تازه مي شود و همه آنچه مُرده به حياتي نو و تازه برمي گردد. زندگي دوباره شروع مي شود و من و دنياي اطرافم، دوباره به اين همه زيبايي مي خنديم.

( بخواب... بخواب و آرام باش... شمرده شمرده نفس بكش... زندگي را در رؤياهاي شيرين تجربه كن... از اين دنيا جدا شو و برو... برو به آن جا كه دلت با بي نهايت عشق و محبت پيوند مي خورد... نترس، با زمستان گام بردار و جاده زمان را پشت سر بگذار... خواهي رسيد... به آن جا كه تو و بهار هم خانه شويد و به يك دنيا تازگي و طراوات خواهي رسيد.

( كوچه باغ دلم، با برف و زمستان مأنوس شده. همه دنياي اطرافم در خوابي عميق فرو رفته و من منتظرم كه با آمدن بهار كه روز رستاخيز و زندگي دوباره را يادآور مي شود، دوباره بدانم تازگي و زندگي جديد چه قدر نزديك خواهد بود. وقتي ايمان داري كه خدايت تو را نيز روزي زندگي دوباره خواهد بخشيد.

ص: 102

( نفس به سختي مي آيد و مي رود. تمام تنش درد مي كند. وجودش به يك باره سُست مي شود و باز به ياد مي آورد كه اين نيز بگذرد، به ياد مي آورد دوباره به زندگي تازه اي خواهد رسيد. خورشيد كه مي تابد، كمي از برف هايش، كم و بارش آن سبك تر مي شود. چه قدر آرام مي گيرد، وقتي به خاطر مي آورد همه تلخي ها به شيريني خواهد رسيد.

( به كوچه كه مي رسي، مي ترسي قدم برداري. تو كه تا چندي پيش همين مسير را مي دويدي، حالا دلت مي لرزد مبادا روي اين همه يخ سُر بخوري و خداي نخواسته دچار مشكل شوي. كمي مي ايستي و خوب نگاه مي كني تا بهترين راه را انتخاب كني. چشمانت را مي بندي و به ياد بهار مي افتي، همان موقع كه اين باغچه پُر بود از سبزي و طراوات. آن وقت با توكل به خدا، روي همين يخ ها قدم مي گذاري و با آرامش، سختي ها را سپري مي كني.

( خيلي شنيدم كه مي گن: به هر دري كه زديم، بسته بود. تازه بعضيا مي گن اصلاًٌ دري نبود. باورم شد آخه خودم هم اين راه رو رفتم. مي دونم كه يا دري نيست يا اگرم هست، بسته اس؛ ولي مطمئنم همون دور و برها يه پنجره رو به آسمون هست كه با كليد دعا باز مي شه. اين رو مي شه از زمستون به خوبي آموخت كه سختي ها رو براي رسيدن به بهار تحمل مي كنه و با قطره هاي بارون و برف، دست از دعا براي اومدن بهار برنمي داره.

( همه ما روزي كه به دنيا مي آييم، با صداي بلند گريه مي كنيم، طوري كه همه از گريه كردن ما خنده شون مي گيره. عوض اون روز، مي خوام يه طوري زندگي كنم كه همه با ديدن صبر و سكوتم، تحسينم كنن و با چنان قلب مطمئني بار سفر ببندم كه حتي كوه هم باورش نشه! درست همانند زمستون كه با سكوت برفي خودش، همه جا رو تسخير مي كنه و وقتي مي خواد بره،

ص: 103

هيچ كس رفتشن رو باور نداره. حتي گاهي وقت ها سختي هاي زمستوني هم با رفتن زمستون فراموش مي شه و كسي حتي اون سختي ها رو هم به ياد نمي آره.

( همه مي گن مثل كوه باش؛ صبور و پايدار. من مي گم: مثل خودت باش. مثل خودِ خودت. آخه ديدم پاي بعضي كوه ها مي نويسن: احتياط! خطر ريزش كوه. اين ها رو گفتم تا بگم، نه تنها كوه نماد پايداري در برابر سختي هاس، بلكه زمستون هم مي تونه نماد پايداري و تحمل سختي ها شناخته بشه. آخه طبيعت و عناصري كه به صورت آشكار و پنهان در اون زندگي مي كنن، در فصل زمستون، برا آستانه تحملشون، امتحان مي دن. انگار زمستون شده ملاك ارزيابي تحمل افراد. حتماً مي پرسيد با چي؟ با برف و سرماش ديگه! بله با سرما و برفي كه هر لحظه و گاه چند روز پشت سرهم مي باره. اين طوري آستانه تحمل ما آدم ها سنجيده مي شه. مي گيد نه! كافيه يه روز برفي رو در كنار خيابون منتظر تاكسي سر كنيد. اون وقت متوجه منظورم مي شيد.

( اگه يه كاغذ سفيد برداري و اون قدر سختي ها و غم هاتو توش بنويسي كه سياه بشه، اگه توي كاغذ دنبال گوشه و كناري باشي كه راه چاره ها رو بنويسي، اما پيدا نكني؛ اشكالي نداره. فقط كافيه زير لب زمزمه كني: «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يسْرًا». درست مانند زمستان كه با وجود رنج ها و سختي هايي كه داره به دنبالش بهاري زيبا و دلپذير هست.

( هميشه پاك كردن صورت مسئله، خيلي ام بد نيست. وقتي زير بار مشكلات كمرت خم شد، وقتي اميد قهر كرد و گذاشت و رفت. وقتي تو موندي و يه دل شكسته. مي دوني وقتي خدا صورت مسئله رو پاك كنه، چي

ص: 104

مي شه؟! يه كمي از زمستون ياد بگيريم. زمستون هم گاهي وقت ها رد پاي عابران رو از روي برف ها پاك مي كنه و به جاي اون، برف نو مي باره. من فكر مي كنم زمستون با اين كارش مي خواد بگه من رد پاي رهگذر قبلي رو پاك كردم تا نفر بعدي كه مي خواد از اين مسير عبور كنه، يه وقت ترس برش نداره و با خيال آسوده بگه حتماً مي تونم مسير رو برم و مي تونم نخستين نفر باشم. اين هم از كلك هاي زمستونه تا سختي هاش رو به زور براي افراد قابل تحمل كنه.

درس مرور كارنامه زندگي

درس مرور كارنامه زندگي

( زمستان به ما مي آموزد، از كنار لحظه هايمان ساده نگذريم و نگاهي به برگ هاي كنده شده تقويمان بيندازيم و به جاي دريغ و افسوس خوردن، فكري به حال روزهاي پيش رو كنيم.

( زمستان كه از راه مي رسد، افراد در انتظار سپري شدن آن و رسيدن بهار و آغاز سال جديد هستند. شايد مهم ترين چيزي كه بايد در زمستان به آن توجه كنيم، بررسي ماه ها و فصل هايي است كه گذرانده ايم تا به فصل زمستان رسيده ايم. زمستان، فرصت مغتنمي است براي بررسي سالي كه در حال سپري شدن است و برنامه ريزي براي هدف ها و كارهايي كه قرار است در سال جديد انجام دهيم.

( اين ضرب المثل را كم و بيش شنيديم كه جوجه رو آخر پاييز مي شمرن. بله درسته كه جوجه رو آخر پاييز مي شمرن، اما شايد با نگاهي عميق و دقيق به زمستون، اين فصل هم زمان مناسبي براي ارزيابي عملكرد افراد در سالي باشه كه سه فصل از اون سپري شده. بنابراين، زمستون هم مي تونه فصلي

ص: 105

براي سنجش عملكرد يك سال از عمر ما باشه. پس تا دير نشده، روزها، هفته ها، ماه ها و فصل هاي سالي رو كه داريم، پشت سر مي ذاريم و ارزيابي مي كنيم.

( زمستان با كوله باري از برف و سرما از راه رسيده و زمين، تن پوش برفي اش را به تن كرده است. سخن از كوله بار برفي زمستان شد، ياد كوله بار امسال خودم افتادم. كوله باري كه در بهار، تابستان و پاييز، از عملكردها و رفتارهاي گوناگوني پر شده تا به زمستان رسيده است و گويا اكنون وقت آن رسيده است تا اين كوله بار چند ماهه، باز و بررسي و ارزيابي شود. زمستان و به ويژه ماه پاياني آن، براي ارزش يابي عملكرد يك سال فرصت مناسبي است. بنابراين، از كوله بار يك ساله مان در فصل زمستان رونمايي كنيم و اگر كاستي داشت، بكوشيم در سال پيش رو آن را بر طرف كنيم.

( زمستون سپري مي شه و به قول قديمي ها رو سياهيش به زغال مي مونه، اما اميدوارم زمستوني كه در اون هستيم، براي ما رو سياهي نداشته باشه. شايد بپرسيد منظورم از اين حرف چيه؟ توضيح مي دم خدمت تون! زمستون براي بررسي عملكرد يك سال از زندگي فرصت خوبيه، سالي كه با بهار آغاز شده و در تابستون و پاييز جريان داشته و اكنون به زمستون رسيده. اگر تلاش هاي ما در سه فصل گذشته، براي رسيدن به هدفي بوده باشه، قطعاً زمستوني كه در اون هستيم، براي ما لذت بخش خواهد بود، اما اگر كارهاي عقب افتاده بسياري براي زمستون در نظر گرفته باشيم، نمي تونيم زياد اميدوار باشيم كه عملكرد مؤثر و مفيدي در فصل هاي گذشته داشتيم. بنابراين، زمستون، بزنگاه ساليه كه داره به پايان مي رسه و همين روزهاست كه كارنامه اون رو بايد در ذهن و وجدان مون، ارزيابي كنيم.

ص: 106

( براي نتيجه گيري از سالي كه در اون هستيم. زياد فرصت نداريم. زمستون از راه رسيده و پرونده سالي كه در اون هستيم، كم كم بسته مي شه. واقعاً كلاه خودمون رو قاضي كنيم و پيش از تمام شدن زمستون و آغاز فصل بهار، تمام فصل هاي اين سال رو دقيق بررسي كنيم، يعني يه جورايي چرتكه بندازيم و همون طور كه در كارهاي مالي، حساب و كتاب سالانه داريم، رفتار فردي و اجتماعي مون رو بررسي كنيم و اگر ميزان دقيق و مناسبي براي مقايسه دم دستمون داريم، بررسي هامون رو با اون ابزار بسنجيم تا به نتيجه مطلوب و آرماني دست پيدا كنيم. شايد بعضي ها بپرسن، ممكنه به نتيجه مطلوب نرسيم! بله، شايد بررسي هامون اگر واقعاً منصفانه بررسي كرده باشيم، به نتيجه دلخواه منجر نشه، اما خودش ملاكي مي شه تا سال آينده رو با برنامه ريزي بهتري آغاز كنيم و اگر در رفتارهاي فردي و اجتماعي مون لغزشي داشتيم، اون ها رو به بهترين شكل جبران كنيم.

( اسفند، ماه خاطره هاست؛ خاطره هايي كه يك سال در آن جريان دارد. اسفند، ايستگاه آخر است. درست گذرگاه عبور از زمستان و رسيدن به بهار. ثبت خاطرات تلخ و شيرين يك سال. تولد دوباره هستي. اسفند با تمام شيريني اش كه براي كودكان و خستگي كه براي بزرگسالان دارد، آمده تا آخرين برگ سفرنامه اين سال را ورق بزند. تا رويش نخستين جوانه، مجالي نمانده است؛ مجالي كه مي تواند سرفصل تازه اي در زندگي ما باشد. اگر به خوبي از آن استفاده كنيم و فرصت هايش را پاس بداريم.

( جوجه هايم را آخر پاييز مي شمارم و لحظه هاي سرد بي تو بودن را آخر زمستان. چندين هزار لحظه را بي حضور تو با گناه پركرده ام؟ چندين هزار لحظه اي كه مي شد پله اي براي قدم هاي بهار وصل تو باشد. اكنون چاهي

ص: 107

است كه مرا در خود كشيده و از رسيدن به تو بازداشته است. خداي من، خداي زنبق ها و نيلوفرها، بگذار تا اين لحظات آخر زمستان را از ياد تو پر كنم و بانشاط و معنويت، سالم را با حضور تو آغاز كنم.

( روبه روي آينه ايستاده ام و رشته هاي سپيد برف را ميان شاخسار موهايم جست وجو مي كنم. برف هم دانه دانه روي شانه هايم كوهي مي سازد. سنگين شده ام و عمرم به زمستان رسيده است. پس كي مي رسد، روزي كه براي رسيدن به بهار وصل الهي خانه دل را از غبار گناه بتكانيم؟

( زمستان به آخر راه رسيده است. نگاهي به ديروزهايت بينداز. به بهار و تابستان و پاييزي كه گذشت. ببين چند لبخند بر لب هم نوعانت كاشته اي؟ چند گره گشوده اي؟ برف ها را از روي شانه ها پاك كن و سبك بار به استقبال بهار برو.

( دفتر را مي بندم و از پنجره به بيرون نگاه مي كنم. پنجره هيجان رويش جوانه اي تازه رسيده را قاب گرفته است. جوانه چه قدر آگاهانه، تلاش و نيروي خودش را تنظيم كرده و چه هوشيارانه، خود را به نور گرم خورشيد رسانده است. برف ها را كنار زده و از وراي تاريكي و سرما به لبخند خورشيد سلام كرده است. دفتر را مي گشايم و براي رسيدنم به زيبايي بهار، برنامه منظمي مي نويسم.

( تيغ مي كشم بر پرده اي كه تصويري از زمستان بود و از وراي روح سرد آن، چشمه اي از بهار متولد مي شود. با انرژي تازه و همتي نو، لحظه هايم را در بهار خواهم تكاند و دوده هاي زمستاني زغال را در چشمه بهار مي شويم و مقابل خورشيد چشمان خدا، پهن خواهم كرد. لحظه هايم صاف و آبي مثل آسمان بهار و در دل خود گرماي نگاه خدا را جاي مي دهند و آب مي كنند تمام برف هاي زمستاني وجودم را.

ص: 108

( پر از نشانه هاي بهارم، اگر چه روزهايي از تقويم عمرم را به بطالت گذراندم. در زمستاني كه در وجودم هوهو مي كند و مرا به هزار تكه ابر سردرگم، بدل مي كند. هزار تكه ابر مي شوم، اما بر سر روزگار خويش مي بارم و جان مي گيرم و به درخت آرزوهايم جاني دوباره مي بخشم تا به شكوفه بنشيند و خطي بكشد بر سرماي طولاني زمستان.

( ابرها خسته و نااميدند، اما فقط به هواي نفس هاي تو مي بارند و بهار دور و نيامدني است، اما به اصرار مهر تو در لحظه هاي من طلوع مي كند. بگذار به يمن حضور دوباره تو، در سرزمين دلم غبار گناه از چهره بشويم و رو سپيد به ديدارت بيايم و هر چه جز تو در دلم نگه داشته ام، در صندوقچه قديمي زمستان بگذارم و به رود بسپارم.

( فصل شمردن جوجه ها تمام شده و در اين فصل _ فصل سپيد و سرد _ شمردني هاي ديگري دارم. بايد بشمارم تعداد لبخند هايي كه بر لباني كاشته ام. تعداد اشك هايي كه از چشمي سترده ام. تعداد دستان نيازمندي كه گرفته ام و تعداد لبخندهايي كه بر چهره ديگران پاشيده ام. اين زمستان، فصل شمردن نيكي هاست. خدا كند نمره ام صفر نشود.

( من و اسب سركش اميالم؛ من و جاده لغزنده آرزوها! اگر در اين تاريكي وانفساي روزگار دور از تو، به پرتگاه گناه سقوط كردم، چه كنم؟ برف مي بارد و جاده لغزنده تر مي شود و اسب اميالم، سركش تر. من از انتهاي زمستان بيم دارم اگر آسمانش خورشيد بهاري ياد تو را در خود قاب نگيرد. خدايا، حساب مرا پاك كن! مي خواهم از نو آغاز كنم.

درس حفظ تعادل و توازن

درس حفظ تعادل و توازن

(

يادمان باشد ما جزيي از جهان هستيم و زندگي مان تحت تأثير همان قوانيني است كه بر اجزاي

ص: 109

ديگر جهان هستي حكم فرماست. بايد همانند ديگر اجزاي طبيعت، به حفظ تعادل و توازن بپردازيم. ما براي رشد و تكامل و بهبود يافتن، وقت صرف مي كنيم.

( طبيعت، همواره وقت صرف مي كند. درختان بلوط عظيم و بزرگ، سريع و ناگهاني بزرگ نمي شوند. آنها نيز برگ ها، شاخه ها و پوست خود را از دست مي دهند. الماس ها نيز در طول يك هفته تشكيل نمي شوند. هر چيز ارزشمند، زيبا و باشكوه در كائنات، براي اين چنين شدن، به زمان نياز داره.

( طبيعت زمستان، كلاس درس يادگيري تعادل در زندگي است. بياموزيم بايد زماني كه به ارزيابي پيشرفت هاي خود مي پردازيم، با خود مهربان تر باشيم. ايجاد اعتماد به نفس، ساخت بدني سالم و تندرست يا طرز فكر و نگرشي مثبت، زمان مي برد. ايجاد يك تجارت و كسب وكار ارزشمند يا رسيدن به استقلال مالي، به زمان نياز دارد. در جهان واقعي، موفقيت هاي لحظه اي و ناگهاني، بسيار كم پديد مي آيند.

( آيا تا به حال متعجب شده و از خود پرسيده ايد كه چرا نوزادان را بسيار دوست داريم، ما نوزادان را دوست داريم، چون آنها بي غل وغش و ضعيف و حساس هستند. هنگامي كه آنها آغوششان را باز مي كنند و به چشمان ما نگاه مي كنند، به ما مي گويند: «ما را دوست داشته باشيد. ما به شما نياز داريم و نمي توانيم اين عشق و محبت را به تنهايي به وجود آوريم». بسياري از دانه ها نيز در زمستان زير برف رفته اند تا به دوره نوزادي خود برسند. زمستان به ما مي آموزد كه با حفظ توازن روح مان همه موجودات را دوست بداريم. آنها نيازمند عشق و دوستي مايند.

( طبيعت، گاهي در استراحت به سر مي برد. خاك به استراحت نياز دارد. خرس ها و مارها به خواب زمستاني فرو مي روند، حتي ماهي ها با چشمان باز

ص: 110

به خواب مي روند. ما مي توانيم از اين شيوه و رويكرد، درس بگيريم. ما به زماني براي استراحت و تنفس، تجديد قوا، بررسي و بازنگري مجدد، تفكر و تعمق نياز داريم.

( اگر تصور مي كنيد بايد هميشه سخت كار كنيد، در اين صورت مي توانيد به همان شيوه زندگي كنيد. باور شما به اينكه هرگز نمي توانيد استراحت كنيد، حقيقت وجودي شما خواهد بود، مگر تا زماني كه به گونه اي ديگر و متفاوت تصميم بگيريد. زندگي را بر اساس توازن در رفتارهايمان نظم ببخشيم!

هنگامي كه استراحت را بخشي از شيوه زندگي مان قرار دهيم، در اين صورت مانند خاك، در زمان كار كردن، بسيار مفيدتر خواهيم شد. اين عبارت را بگوييد و تكرار كنيد: «من باور دارم كه ما همه به عنوان انسان، براي كار و عمل و فعاليت ساخته شده ايم».

( همان طور كه زمين به دور خورشيد مي چرخد و فصل ها مي آيند، زندگي ما نيز بايد در چرخش باشد. پس همواره اوقات آرام و راحت و دوران سخت و دشوار وجود دارد، همان طور كه فصلي به دنبال فصلي ديگر مي آيد. يكي از مبارزه هاي بزرگ در زندگي، برخورد كردن با زمستان و از پس آن برآمدن در زماني است كه شما انتظار بهتر شدن را داريد.

همه چيز بهتر خواهد شد و همواره بهتر مي شود. مسئله اين است كه بسياري از افراد، صحنه را ترك مي كنند و تحمل گذشت زمان را ندارند و بسيار زود نااميد مي شوند.

درس بيم و اميد

درس بيم و اميد

( زمستان كه مي آيد، چهره درختان كبود مي شود، برگ هايش شروع به ريختن مي كند ولي باز هم اين درختان از پا نيفتاده و در برابر حوادث

ص: 111

همچنان استوار ايستاده اند. از روند قضا نااميد نمي شوند و باز منتظرند و با بردباري، در حالي كه برگ هايشان فرو مي ريزد و بر شاخه هايشان برف ها سنگيني مي كنند. درختان هرگز تسليم سرما نمي شوند و اميدي براي رسيدن بهاري زيبا دارند. انسان نيز با مشابهت هاي دوره هاي زندگي، كه با درختان و نباتات دارد، از روند خشن طبيعت گاه گاهي در مقابل وي از پا نمي افتد و همواره پايدار، با پيشاني باز به سوي مشكل ها مي رود و با آنها مقابله مي كند؛ زيرا آرام در برابر مشكلات، مشكلات را جسورتر مي كند و انسان را ضعيف تر. بايد دانست انسان همواره در خوف و رجاست.

( همان طور كه درختان در فصل سرد زمستان، با كوله باري از برف و يخ بر شانه هايشان اميدوارانه در مقابل همه مشكلات مي ايستند و با آنها دست و پنجه نرم مي كنند و طلوع خورشيد زندگي را در آخر شب انتظار مي كشند، گذر روزهاي زندگي آنها را بر اثر مبارزه با مشكلات، چون درختي تنومند استوار مي كند، به گونه اي كه در برابر هيچ تندبادي سر خم نمي كنند و هيچ توفاني آنها را از جا نمي تواند بكند و براي همين است كه فصل پيري، فصل استواري و پايداري است، نه فصل سرنگوني و نوميدي.

( درختان سپيد پوش، با همه وحشتي كه از سوز و سرماي زمستان دارند، اميد بهاران را انتظار مي كشند و رؤياي بهار را در زمستان سرد مي بيند و با خود مي گويند، روزي بهار خواهد آمد و اين فصل سرد را به گرما تبديل خواهد كرد و غبار ها را خواهد شست و فضا را عطرآگين خواهد كرد. زمستان نيز فصلي است براي آغازي ديگر و يادآور اميدي ديگر.

( من از اين جاده بيم دارم، اگر دشت سرسبز معرفت به تو نرسد. من از اميالم بيم دارم، اگر مرا به دره نااميدي بيندازد. اي خداي من، جاده زير قدم هايم تمام شده است، با بهاري نو آن را بياغاز.

ص: 112

( برف هاي يخ شده زير پايم له مي شوند و صدا مي دهند. صداي باد سرد زمستاني، در گوشم مي پيچد و من در اين ميان آرزويي به جز رسيدن به طراوت بهار ندارم. چند قدم ديگر را بايد بدون تو طي كنم؟ چند بار ديگر بي تو به رؤياي گرم تو لبخند بزنم و ماه چشمانت را در آسمان بركه ام جست وجو كنم؟

يخ را از روي آب هاي حوض كنار مي زنم. دست مي برم و مهتاب چشمانت را از خاطره حوض مي گيرم و تا رسيدن به بهار خرم در حافظه خود نگه مي دارم.

( از زندگي چه مي خواهم، جز تو؟ به آرزوهايم نگاه مي كنم. اگر در زندگي عشق بخواهم، تو عشق واقعي هستي اگر پناه بخواهم، پناهم مي دهي. به قدر نياز من فرود مي آيي. هرچند متعال و بلندمرتبه اي، به قدر آرزوي من، گسترده و به قدر ايمان من كارگشا مي شود. پس اي خدايي كه از من فقط طهارت باطن مي خواهي، ستم زمستان را از من دور كن و محبت بهاري ات را بر افكار من بتابان.

( اينجا، آخر خط است. در مرداب جسم و جانم محبوس شده ام. عاصي و سرگشته و مأيوس از بازگشت بهار جواني. اينجا زمستان است، پايان تلاش ها و دوندگي ها براي گذراندن زندگي. دفتر عمرم را ورق مي زنم و فقط صفحاتي كه از حضور يار رنگين است، خوش دلم مي كند. اينجا آخر خط من است. قلم بر مي دارم. نقطه اي در صفحه آخر مي گذارم و قلم از دستم بر زمين مي افتد. اينجا زمستان است.

( نگاهم كن، اي مهر جاودان تا دوباره سبز شود رؤياهايم، تا خاطرات در تو مانده ام، دوباره جان بگيرند. تا بوي اقاقي ها فضا را پر كند، حتي در اين

ص: 113

هواي زمستاني. نگاهم كن تا از نگاهت پلي بسازم براي رسيدن به شهر سبزي كه آن سوي رودهاي يخ زده ساخته اي. نگاهم كن تا خيالم با بهار ياد تو، زمستان را ناديده بگيرد.

( از زمستان مترس، هنوز هم پنجره ها رو به بهار باز مي شوند، هنوز هم زمستان مي رود و رو سياهي فقط به چهره زغال مي ماند. هنوز هم با اعجازي شگرف، دستان شفابخش بهار، زخم هاي زمستاني درخت را التيام مي بخشد و با لطافت جوانه را از دل دانه بيرون مي كشد. بيم مدار و به تيك تاك ساعت خوش بين باش. اشتباه نمي كنم، نويد صداي گام هاي باطراوت بهار است.

درس باورپذيري مرگ و زندگي

درس باورپذيري مرگ و زندگي

( همه فكر مي كنن اين مصراع از حافظه كه: «خيال خال تو با خود به خاك خواهم برد». هيچ كس نمي دونه جناب حافظ اين حرف ها رو از كس ديگه گرفته و به اسم خودش ثبت كرده! بله، از كسي ديگه، از ساق و برگ هاي نازك و تازه رسته بهار، كه با زبون بي زبوني، بهش گفتن: اين پايين، زير خاك، پر از زندگيه.

( بارها از خودم پرسيدم: مي شه كسي تولدش رو باور نكنه. بعد خنديدم و به خودم گفتم: اگه كسي تولدش رو باور نكنه، بايد به بودنش هم شك كنه. تو اين دنيا، هيچ كس حادثه به دنيا اومدن رو از ياد نمي بره. پس چرا بيشتر وقت ها حادثه رفتن از دنيا رو فراموش مي كنيم؟

( مدام به بچه ها مي گيم: درس بخونيد. ياد بگيريد، اما خودمون چي؟ درس مي گيريم؟ از اومدن يه فصل و رفتن فصل ديگه، از جووني و پيري طبيعت، از شكفتن و پژمردن، از آموزگار فصل ها تا به حال چي ياد گرفتيم؟ بعضي ها

ص: 114

همه چيز رو سفيد مي بينن. بعضي ها سياه، بعضي ها خاكستري. فصل ها به من ياد دادن همه رو با هم ببينم: شكفتن، زندگي، پژمردن و مرگ. مثل بهار، تابستان، پاييز و زمستان.

( وقتي انساني به دنيا مي آيد، واژه هايي مانند بودن، زيستن، تولد و زندگي تداعي مي شود و وقتي انساني از دنيا مي رود، ديگران با چشيدن طعم خرمايي، سري تكان مي دهند و واژه سفر ابدي را مرور مي كنند. چه اندكند كساني كه با ديدن تولدي به فكر مرگ و با مرگي به فكر تولدي دوباره مي افتند و اين ديدن را هر لحظه مي شود با يادآوري فصل ها مرور كرد. بهار زندگي، در زمستان مرگ پايان مي پذيرد و انتهاي زمستان نيستي و مرگ، آغاز بهاري به يادماندني و سرشار از زنده شدن و زندگي است.

( بهار كه آمده بود، ديدم درخت بلندِ تبريزي باغ پدربزرگ، چه سرفراز و مغرور، قد عَلَم كرده و روي شاخه هايش، برگ هاي سبز ريز و درشت خودنمايي مي كرد، اما حالا مي بينم زمستان چگونه آن غرور را شكسته و هر كدام از برگ هاي درخت را به گوشه اي فرستاده و مرگ را به آن ارزاني داشته. پس انسان هم با همه عظمت خود مي ميرد و روزي به فرمان خدا، دوباره زندگي را از سر مي گيرد.

( فصل خوابيدن طبيعت فرا رسيده است. درختان چنان به خواب فرو رفته اند كه حتي سنگيني برف را روي شاخه هاي تنومندشان حس نمي كنند، گويي مرگ را در آغوش كشيده اند. آنها به اميد روزي هستند كه دوباره زندگي به آنها سلام كند و تازگي را تجربه كنند.

( زمستان نشانه اي براي مرگ است. طبيعت در فصل زمستان در خوابي فرو مي رود كه بسيار به مرگ شباهت دارد و اين تلنگري براي انسان هاست تا

ص: 115

باور كنند در حوالي كوچه سبز زندگي، مرگ با بالاپوشي سپيد نشسته است تا جان زندگي را تسخير كند. در آن سوي مرگ، فصلي از زندگي نيز انتظار مي كشد تا بار ديگر به جسم بي جان طبيعت بازگردد و بهار نشانه خوبي براي باور زندگي پس از مرگ است. بهار تكرار مي شود، درست در انتهاي فصل سرد زمستان كه بي شباهت به مرگ نيست تا به ما بياموزد:

اين بهار نو ز بعد برگ ريز

هست برهان، بر وجود رستخيز

(مولوي)

( دست كه روي خاك مي گذاشتي، سرد سرد بود. هيچ نشاني از زندگي در ذره ذره خاك ديده نمي شد. برگ هاي طلايي و خشك درختان نيز در زير برف هاي انبوه پنهان شده بودند. همه چيز نشان از سكون و آرامش طبيعت داشت؛ سكون و آرامشي كه در ذهن، مرگ را تصوير مي كرد. مرگِ طبيعت به دست زمستان سرد و افسون گر، اما در همين حوالي بودند سنجاب هايي كه در لانه هاي درختي شان به دنبال بهار مي گشتند و ايمان داشتند، زندگي بار ديگر به طبيعت بازخواهد گشت و تا آن هنگام دير زماني نمانده است؛ زماني كه رويش جوانه ها دل زمستان را خالي كند و انديشدن به بهار و زندگي را دوباره يادآور شود.

( وقتي مي بينم كه چگونه باغ بزرگ خانه مان، سبزي و طراوتِ خويش را از دست مي دهد و برگ هاي زرد و نارنجي، جاي علف هاي تازه روي زمين مي نشيند، دلم مي گيرد، اما وقتي به ياد مي آورم كه اين مرگ پس از زماني، پايان مي پذيرد، از صميم قلب خوش حال مي شوم.

( چه بزرگ است، خداي مهرباني كه طبيعت را به آني خشك مي كند و با رسيدن زمستان، آنها را مي ميراند. سپس بهار را فرا مي خواند تا پس از مرگ به آنها زندگي بخشد و چه زيباست ايمانِ ما به زندگي پس از مرگ.

ص: 116

( زمستان، نماد سرماست و خوابي عميق كه به مرگ مي ماند، خوابي كه طولاني است، اما در روز رستاخيز، مرگ و نيستي پايان مي پذيرد و همه چيز تولدي دوباره دارد.

( روي برف قدم مي گذارم و رد پايم را مي نگرم كه چه زيبا پشت سرم مي آيد و فرياد مي زند كه من نشاني از تو هستم و اي كاش پس از مرگم تمام نشاني هايم زيبا باشند، چنان كه هر كس آنها را مي بيند، زمستان، رستاخيز، مرگ و نام نيك را به خاطر بياورد.

( شاخه هاي شكسته زير سنگيني برف، نفس هاي آخرشان را مي كشند و نسيم سردي كه آرام از كنارشان مي گذرد، زمزمه مي كند كه آسوده باشيد، بهار نزديك است و در رستاخيز طبيعت، دوباره تازه خواهيد شد.

( سوز سردي مي وزد و من تكيه به درخت مي دهم و خودم را گرم مي كنم. ناگهان ريشه هايش مي لرزد و برگ هايش به زمين مي افتند، يكي پس از ديگري و من در مي يابم او نيز چون من سرما به تنش نفوذ كرده، با اين تفاوت كه شايد مرده باشد. وقتي نگاهم روي برگ هاي سبزي كه انگشت شمار مانده، مي لغزد، مطمئن مي شوم روزي دوباره سبز خواهد شد.

( روز رستاخيز را در تابلوي رنگين طبيعت مي بينم، آنجا كه زمستان مي شود، برف مي بارد، درخت و گل و باغچه مي ميرند و دوباره چند صباحي بعد زنده مي شوند.

درس تأمل در آفرينش برف

درس تأمل در آفرينش برف

( زمستان، آموزگار درس تأمل و تفكر است. او آمده است تا در كلاس معرفت آفرينش، به من و شما بگويد: هر دانه از برف كه بر زمين مي بارد،

ص: 117

يادآور ياد خداست؛ خدايي كه در هر فصل از آفرينش، به نوعي قدرت خود را به نمايش مي گذارد و از بندگانش مي خواهد درباره آفرينش بينديشند.

( زمستان شايد براي خيلي از افراد فصل خمودگي و دلمردگي باشه، ولي در حقيقت زمينه ساز رويش بهاره. زمستان فصل شكوفايي نهفته طبيعت و آمادگي تجديد حيات دوباره اونه و زندگي ما نيز جز چرخ طبيعت و نظم قانونمند الهي نيست. اي كاش در اين فصل برفي، دگرگوني هاي دروني لازم رو در نهادمون ايجاد كنيم تا بهار شكوفاتري رو پيش رو داشته باشيم.

( طبيعت، در فصل تازه اش درس هاي نويي براي گفتن دارد. بارش برف در زمستان يادآور درسي ديگر از خداشناسي است. از بارش برف و سوز هوا و پيراهن سفيد درختان، درس هاي بزرگي مي توان گرفت.

( در اين شكي نيست كه طبيعت زيباست و در آن مناظري وجود دارد كه ما را هميشه شگفت زده كرده و موجب شده است تا هيچ گاه از ديدن آن سير نشويم، اما در زمستان، در هر روز مي توان مناظري جديد را با ديده تفكر و تأمل ديد، در فصلي كه گروهي اعتقاد دارند فصل كسل كننده اي، است مي توانيم تصاوير زيبايي را از قدرت خداوند ببينيم و اين كسل بودن را خنثي كنيم.

( بدون ترديد فصل زمستان هم داراي جاذبه هاي فراواني است كه تنها ويژه همين فصل است. در اين فصل شايد از طراوت بهار و سرسبزي تابستان خبري نباشد، ولي هنوز نشانه هايي از پاييز و شاخه هاي عريان درختاني كه در خواب زمستاني دست خوش وزش بادهاي سرد، بارندگي هاي گاه تند و گاه آرام هستند، مناظري بديع را براي ما به جا مي گذارند. ما آدما به جاي دقت كردن و لذت بردن از منظره هاي زيباي زمستان، سعي داريم هر چه

ص: 118

زودتر به مكاني گرم پناه ببريم، ولي به اين معنا نيست كه طبيعت رو دوست نداريم، بلكه مي ترسيم سرما بخوريم! هر چه هست، نبايد از شگفتي هاي منحصر به فرد اين فصل از فصول خدا غافل شد كه اين چنين هنرمندانه ما را به تماشا دعوت مي كند.

( طبيعت زيباست، آن قدر زيباست كه ما هيچ گاه از ديدن آن خسته نخواهيم شد. طبيعت در هر فصلش زيبايي هاي وصف ناپذيري دارد. زمستان هم يكي از زيباترين فصل ها براي انديشيدن در قدرت لايزال خداوند است.

( زمستان يكي از زيباترين تابلوهاي نقاشي خداوند است. بومي سفيد، سرشار از احساس ناب حضرت دوست. به نشانه هاي خداوند در اين فصل زيبا بينديشيم!

( چهار فصل سال را ديده اي؟ بهار، تابستان، پاييز، زمستان. هر فصل معنايي دارد و دوره اي از زندگي است. بهار فصل نشان دادن زيبايي هاي خويش به ديگران است، اينكه تا چه اندازه مي توانم زيبا باشم و اين زيبايي ذره اي است از آنچه او در من نهاده تا قطره اي از درياي بيكران وجودش باشم؛ تابستان فصل نمايش توانايي هاست، هر كس تلاش خود در طول سال را در اين دوره بر همگان آشكار مي سازد. پاييز فصل فناست و بيان گر اين اصل است كه چندان مهم نيست كه ظاهراً زيبايي، مهم اين است كه اين زيبايي اگر ناشي از درون زيبايت باشد، همواره چون كاج سبز خواهي ماند، وگرنه روزي تمام زيبايي ات را از دست خواهي داد و زمستان فصل رشد كردن و زيبا شدن دروني است، تا در بهاري ديگر، جلوه اي نو و زيباتر از گذشته بر همگان نمايان سازيم و اين است چهار فصل زندگي و اكنون ما در فصل انتظاريم.

ص: 119

( زمستان از راه مي رسد با كوله باري از نعمت هاي زيبا كه شادي آفرين است. هر قدم كه برمي داري، سرما بيشتر و بيشتر مي شود. ابر به خود مي لرزد و برف مي بارد و تو مبهوت قدرتي مي شوي كه اين همه شگفتي مي آفريند. از ابري كه تو از زمين پنبه اي بيش نمي بيني اش، برفي مي بارد كه با نشستنش روي زمين شادي به قلبت چنگ مي زند. گاه به ذرات كوچكش دل مي بندي و گاه با گلوله هاي محكمش، شادمانه برمي خيزي.

( گاه تند، گاه كُند، گاه ريز و گاه درشت؛ گاه يخ زده و محكم و گاه نمناك و ملايم، بر سرت مي ريزد و تو چه قدر دوست داري بدون چتر خود را به آغوش برف زده فضا بسپاري و دستانت را باز كني تا برف سفيدپوشت كند و تو را با انديشه در اين زيبايي بي نظير، به خدايت نزديك تر سازد.

( برخيز... برخيز كه ميهمانِ كوچكي پشت قاب شيشه اي پنجره ات نشسته و تو را انتظار مي كشد. او همه جا را به دنبال دانه اي و ارزني زير و رو كرده است، اما غذايش زير خروارها برف پنهان شده. او تو را مي خواهد تا با دستان مهربانت او را به خوردن مشتي گندم ميهمان كني. برخيز، پرنده هم برف را دوست دارد، اما حال كه گرسنگي بر وجود كوچكش سايه افكنده، تو را مي خواهد. پرنده از جاده يخ زده زمستان گذشته و به بهار دستانِ تو دل خوش كرده است. مي بيني؟! برف، گل محبت و مهرباني را در قلب ها مي نشاند.

( از خانه كه بيرون مي آيم، همه جا سفيد است. برف باريده، پايت را كه روي زمين مي گذاري با صداي آرامي كه بسيار برايت دل نشين است، پايين مي رود و تو چه حس زيبايي داري، وقتي سرما صورتت را نوازش مي كند. با خودت مي گويي، سوز برف چه قدر دل نشين است، چه قدر زيباست كه

ص: 120

ذرات برف روي موهاي سياهت بنشيند و به تو يادآوري كند كه چند صباحي ديگر برف پيري، موهايت را مي آرايد. تو چه قدر اين همه آرامش را دوست داري.

( بچه كه بودم، يك روز زمستاني، آدم برفي ساختم. چند ساعتي از او دور بودم و وقتي برگشتم، هيچ اثري از او نديدم. گريه كنان پيش مادرم رفتم و گفتم: «آدم برفي ام فرار كرده و مرا دوست ندارد». مادر نوازشم كرد و گفت: «خداي بزرگ، همه ما را دوست دارد و برف نيز يكي از نعمت هاي زيباي اوست كه گرماي خورشيد آن را به آب تبديل مي كند». بعد با خودم فكر كردم عجب خداي توانايي داريم.

( چه قدر شگفت انگيز است، دانه هاي كوچك و بزرگ برف كه مي گويند هيچ كدام شبيه به هم نيستند و چه زيباست، زيبايي و سفيدي آنها. مثالي براي حرف هاي ما آدم هاست.

( صبح يك روز برفي، قدم در كوچه هاي شهر مي گذارم تا با عبور از ميان برف هاي سفيد بر طراوت لحظه هايم بيفزايم. به دانه هاي سفيد برف كه از آسمان مي بارد، خيره مي شوم و آهسته آهسته سنگ فرش هاي پياده رو را پشت سرم جا مي گذارم. سفيدي برف ها چه چشم نوازند و چه آرامشي به آدم مي بخشند. با خود مي گويم، اگر برف نبود حال و روز زمين و اهالي آنچه مي شد؟ مخصوصاً اين روزها كه حال زمين زياد خوب نيست و در حصار آلودگي ها مجالي براي نفس كشيدن ندارد. خدا را شكر كه زمستان است و برف مي بارد تا زمين بتواند چهره خسته و غبار گرفته خود را بشُويد و نفسي تازه كند.

( اين روزها، صبح هاي زمستان با بارش برف حال و هوايي ديگر پيدا كرده است. مي توان زير چتر برف قدم زد و با كشيدن نفسي عميق، ريه ها را سرشار از

ص: 121

طراوت و تازگي كرد. برف مي بارد و مي بارد و زمين نفسي تازه مي كند تا بهاري سبز را به ارمغان آورد. دانه هاي سفيد برف روي كوه ها مي نشيند تا در روزهاي بهاري، آبي زلال در ميان چشمه ساران شود. برف مي بارد تا پاكيزگي را نثار لحظه هاي اهالي زمين كند. چه خوب است چشم هايمان را بشوييم تا جور ديگري به برف نگاه كنيم. برف چيزي نيست كه از ياد من و تو برود. برف، يعني طراوت و پاكيزگي. برف، يعني شادابي و تازگي.

( گاه ريز و پنبه اي و گاه درشت و سخت، چون سنگ مي بارد و در هر دو حالت، عظمت خدا را گوشزد مي شود. گاه روي كوه جاري مي شود و گاهي قله كوه را تصاحب مي كند.

( بياييد اي دانه هاي بلورين، بياييد زمين در انتظار بوسيدن روي شماست و من چشم انتظار ديدن پاكي و زيبايي شما. چه زيبا آفريده اي هستيد شما كه مي باريد و دلِ انسان ها را شاد مي كنيد.

( مرواريدها را دريابيد و در دانه دانه هاي آنها فكر كنيد كه چه بزرگ پروردگاري است، خداي آسمان و زمين كه چنين نعمت زيبايي به ما ارزاني مي كند.

درس بيم و اميد

درس بيم و اميد

( فصل زمستان، فصل بيم و اميد است. بيم از تاريكي و ظلمت و سرما و اميد از ريزش نعمت براي رويش و زايشي دگربار در بهار. فصلي براي اميد بستن به رستاخيزي دگربار در طبيعت.

( صبح كه از خواب برمي خيزم، روبه روي پنجره به آسمان نگاه مي كنم. آفتاب زمستان بي رمق تر از هميشه نور خود را بر زمين پهن كرده است و درختان با لالايي نسيم زمستاني، خوابشان عميق و عميق تر مي شود. سرما بر

ص: 122

زمين خانه كرده است. سكوت عجيبي بر حياط كوچك خانه مان حكم فرماست. از خانه بيرون مي زنم. در بيرون از خانه زندگي چه قدر هياهو دارد. مردي را مي بينم كه نان داغ سنگك به دست دارد و پيرزني كه زنبيل به دست از كنارم عبور مي كند. سر خيابان ايستگاه اتوبوس پر از آدم هاي منتظري است كه بي صبرانه آمدن اتوبوس را انتظار مي كشند. در زمستان سرد چه زيبا زندگي در بين مردم جريان دارد. تمام اين مردم با اميد قدم در كوچه هاي صبح مي گذارند تا به آنچه مي خواهند برسند. مثل درختان كه زمستان را به اميد رسيدن به بهار سپري مي كنند.

( جهان در حركت است. روزها در پي هم مي آيند و مي روند و هر صبح تلنگري است براي ما كه روزي ديگر از راه رسيده است. ما هر روز به صبح سلام مي كنيم و با توكل بر خدا دست به دست زندگي مي دهيم و با كار و تلاش چرخ روزگار را ركاب مي زنيم تا به افق هاي طلايي برسيم. در پس هر صبح به حس شكفتن مي رسيم و سرشار از شوق زندگي به اميد رسيدن به بهار از جاده اي سرد و برفي زمستان عبور مي كنيم تا دوباره سبز شويم.

( اگه قرار بود كسي از اومدن بهار نااميد بشه، اون كس حتماً گنجشك تنها و سرمازده اي بود كه به اميد يافتن چند تا دونه، همه جا رفته و آخرش هم با دستِ خالي به لونه برگشته. باور كن بهار مي آد، مثل هر سال. آخه گنجشك ها با تمام وجود دارن براش مي خونن.

( هر كسي درخت بي رمق پاييزي رو ببينه كه تك برگ زردي رو شاخه اش مونده، يه آه مي كشه و مي گه: همين روزاس كه بيفته، ولي هيچ كس خبر نداره تو فكر اون برگ چي مي گذره. تك برگ درخت به اين فكر مي كنه كه با افتادنش دنيا يه قدم به بهار نزديك تر مي شه.

ص: 123

( دوستي بهم مي گه: هنر نيست وقتي نوروز شد و رفتي عيد ديدني واسه اومدن بهار به به و چه چه كني، هنر اينه كه از پشت شكل هاي هندسي و جور واجور دونه هاي برف، مژده بهاري سرسبز رو بشنوي.

( نكند حالا كه زمستان است، از هواي دلپذير صبح غافل شوي و زندگي را به دست فراموشي بسپاري و بگويي هوا سرد است. اگر كمي چشم ها را بشويي، خواهي ديد تنها با درك زيبايي هاي زمستان است كه مي توان بهار را به تمام وجود احساس كرد. در باغ زندگي به شكفتن نمي رسي، مگر اينكه روزهاي سخت را پشت سر گذاشته باشي. با پر و بالي به وسعت پرواز از قفس خانه بيرون بزن و رها شو در ميان كوچه و خيابان هاي برفي شهر به زيبايي و سفيدي برف ها بينديش كه ما را به صفا و يك دلي دعوت مي كند. از خواب درختان به هشياري برس. برخيز و از زيبايي هاي زمستان بگذر تا به روزهاي سبز بهار برسي.

( نفس هايم را با نسيم حيات بخش صبح آغشته مي كنم تا سرشار از انرژي به روزي ديگر لبخند بزنم. شكوفا مي شوم در هياهوي صبحي زمستاني در ميان مردم شهر. مي روم تا شكوه زندگي را بيشتر دريابم. زمستان است، اما در بين اهالي پرتكاپوي شهر مي توان سبزي بهار زندگي را احساس كرد. مي توان شكفت در هواي جاري زندگي. مي توان اميدوار بود براي رسيدن به بهار. چه حس خوبي است، وقتي مي توان از جوشش مردم سرزميني به بهار، انديشيد و سبزتر از هر روز زيست.

( اهالي بهار هر جا كه باشند، چشم انتظار روزهاي سبز بهارند. زمستان را پاس مي دارند، به حرمت روزهاي بهاري كه در راه است. صبح هاي زمستان را به اميد رسيدن به بهار آغاز مي كنند. اهالي بهار زمستان را برفي برفي

ص: 124

مي خواهند؛ چرا كه از بارش زمستان است كه سبزي بهار رونق مي گيرد. بهاردلان روزهاي برفي زمستان را به روزهاي سبز بهار گره مي زنند تا آهنگ دلنشين جويباران را دل انگيز بشنوند. آنها خوب مي دانند، بهار سرسبزي خود را وام دار زمستان است. در زمستان هم هر صبح پر انرژي به زندگي لبخند مي زنند تا از پس بارش برف هاي زمستاني به روزهاي سبز بهار برسند.

زمستان، نماد كهن سالي

زمستان، نماد كهن سالي

( هر كدام از فصل هاي سال، نماد دوره اي از زندگي انسان است. بهار، دوره كودكي؛ تابستان، دوره جواني؛ پاييز، نماد دوره ميان سالي و اينك به زمستان رسيده ايم، زمستان هم نماد دوره كهن سالي است؛ دوره اي كه نشانه تجربه و دانايي است. سالمندان را دريابيم!

( در اسلام افرادي كه به زمستان عمر مي رسند، وجودشان نشانه تجربه و دانايي است. از نگاه اسلام، سالخوردگان مقام اجتماعي شگفتي دارند؛ زيرا آنها گنجينه دانش ها، تجربه ها و انديشه ها به شمار مي آيند. از اين رو، بايد به آن ها محبت شود و شخصيت شان را گرامي داشت.

( صبح روزي برفي است. دانه هاي برفي چه زيبا چهره شهر را سفيدپوش كرده اند، گويي گرد پيري بر چهره شهر نشسته است. پيرمردي چتر به دست، آهسته از كنار خيابان مي رود. نگاهي به گيسوان پيرمرد مي اندازم، مثل برف سفيد سفيد است. سفيدي موهاي پيرمرد برف نيست كه لحظه اي بر زمين بنشيند و بعد هم آب شود. سفيدي گيسوان پيرمرد غبار سال ها تجربه است كه مي تواند راه گشاي من و تو باشد براي رسيدن به افق هاي دور.

( يك صبح زمستاني سرد است. از آفتاب خبري نيست. آسمان چتر برفي اش را بر سر زمين گسترانده است. مردم از كوچه ها و خيابان هاي برفي

ص: 125

شهر مي گذرند تا لحظه هايشان را به دست روزي نو، براي زندگي نو بسپارند. همين طور كه دارم قدم مي زنم، نگاهم به درختان پوشيده از برف مي افتد؛ درختاني كه سرسبزي و طراوت خود را پس از عبور از ثانيه هاي بهار و تابستان به دست پاييز برگ ريز و زمستان خشك و سرد سپرده اند. دانه هاي برفي كه به جاي برگ هاي سبز بر روي شاخه ها نشسته اند، مرا ناخودآگاه به ياد پدربزرگ ها و مادر بزرگ هايي مي اندازد كه بر اثر گذشت زمان، جواني و طراوت شان پيشكش روزهاي پيري كرده اند. چه قدر موهايشان مثل برف هاي زمستان سفيد شده است.

( شب هاي بلند زمستان فرصتي دوباره براي شب نشيني و به سراغ بزرگ ترهاي فاميل رفتن است، به ويژه پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها كه برف پيري بر سرشان نشسته و اين روزها بيشتر از ما توقع دارند تا جوياي احوالشان باشيم. امروزه با وجود امكانات، ديگر از كرسي خبري نيست، اما زمستان هست و ياد زمستان مي تواند ما را با آنچه در گذشته بينمان رواج داشته است، پيوند بزند. يكي از رسم هاي خوب زمستاني، تكريم سالمندان و توجه به آنهاست؛ سالمنداني كه در فصل زمستان عمر به سر مي برند و توقع دارند با آنها بهاري رفتار كنيم.

( پيرمرد آهسته از كوچه منتهي به بوستان نزديك منزلش گذشت. برف ها زير هرم آفتاب عرق مي ريختند و صداي جيك جيك گنجشكان از لابه لاي شاخه هاي برف گرفته شنيده مي شد. پيرمرد اكنون وسط پارك ايستاده بود و داشت رد پاي جا مانده عابران را تماشا مي كرد. نفس عميقي كشيد و وقتي نفس را بيرون داد، استوانه اي ابري پيش رويش ايجاد شد و شيشه هاي عينكش را مات كرد. عينكش را درآورد و با گوشه شالش آن را تميز كرد و

ص: 126

دوباره به چشم زد. حالا بهتر مي توانست اطراف را نگاه كند. دنبال نيمكتي گشت تا روي آن بنشيند، اما همه نيمكت ها پر از برف بودند و نمي شد از آنها استفاده كرد. پيرمرد باز آه سردي كشيد و غرق روزهاي زمستان و كهن سالي و تنهايي اش شد.

( سالمندان، محور وحدت در خانواده و جامعه هستند و اسلام به عنوان آخرين و كامل ترين دين آسماني، درباره احترام به بزرگ سالان نيز كامل ترين دستورها و رهنمودهايي را ارائه كرده است. از كنار روزهاي برفي عمر اين عزيزان ساده نگذريم!

( رعايت ادب و مقتضاي حق شناسي نسبت به يك عمر تلاش صادقانه و ايثار، گذشت، دلسوزي و سوختن و ساختن ها كه بزرگان از خود نشان داده اند، آن است كه در خانواده ها تكريم شوند، عزيز و محترم باشند، به آنان بي مهري نشود، خاطرشان آزرده نگردد و به توصيه ها و راهنمايي هايي كه از سر دلسوزي و تجربه مي دهند، بي اعتنايي نشود.

( بچه مدرسه اي ها با شوق فراوان در كوچه مي دويدند و گلوله هاي برفي را به سمت يكديگر پرتاب مي كردند. گاه پيش مي آمد كه تيرشان به خطا مي خورد و گلوله ها نثار رهگذران مي شد. عابران به فراخور حوصله اي كه داشتند، گاه از اين كار بچه ها عصباني و دلخور مي شدند. با وجود اين، بچه ها كه گويا فرصتي بهتر از اين پيدا نمي كردند باز از برف ها گلوله مي ساختند و به سمت يكديگر پرتاب مي كردند. يكي از بچه ها كه شيطان تر از بقيه بود، گلوله اي بزرگ در دست گرفت و ناگهان به سمت پيرمردي كه از آن طرف كوچه مي گذشت، پرتاب كرد. گلوله برفي به صورت پيرمرد خورد و صورت چروكيده و سرمازده او را كرخت و افسرده كرد. پسرك دست پاچه شد.

ص: 127

گمان مي كرد الان است كه پيرمرد به حسابش برسد. پيرمرد با گوشه شالش صورتش را پاك كرد و سمت پسري رفت كه آن گلوله را پرتاب كرده بود. پسرك گيج شده بود. مي خواست فرار كند، اما انگار يك چيزي او را بر زمين ميخ كوب كرده بود. پيرمرد به يك قدمي پسربچه رسيد و آهسته به او گفت: مي دانم برف بازي را دوست داري، اما سني از من گذشته و نمي توانم هم پاي تو برف بازي كنم. بهتر است همراه با دوستانت به جاي خلوت تري برويد تا براي ديگران مزاحمت ايجاد نكنيد. مطمئن باش به سن و سال من كه برسي، تو نيز حوصله برف بازي نداري.

( خنده هاي برف روي شاخه هاي درختان، لباسي از حرير دوخته بود و فقط نگاه خورشيد مي توانست اين خنده ها را تحمل كند. پيرزني كه تا ديروز بساط چاي عصرگاهي اش را روي تخت كنار حوض پهن مي كرد، اكنون از پشت شيشه هاي بخار گرفته اتاق قديمي اش به در حياط خيره شده بود. او ساعت ها پشت پنجره مي نشست و بارش برف را تماشا مي كرد، اما برف براي او بهانه بود. او دنبال گمشده اش مي گشت. گمشده او تنها فرزندش بود كه هفته ها از او خبري نداشت. شايد پيرزن نشاني فرزندش را از دانه هاي سرآسيمه برف مي گرفت كه بي محابا زمين را سپيدپوش مي كردند و مجالي براي رد پاي رهگذران نمي گذاشتند.

( شاخه هاي اضافه، حسابي روي درخت خودنمايي مي كردند و كسي نبود تا درخت پير و كهن سال خانه را هرس كند. انگار با آمدن زمستان همه يادشان رفته بود كه به خانه مادر بزرگ سر بزنند و جوياي احوالش شوند. مادر بزرگ كه عمري را در اين محله و خانه قديمي سپري كرده بود، هميشه با رسيدن فصل زمستان به ياد مشكلاتي مي افتاد كه به سراغش مي آمد، ولي

ص: 128

هميشه روزنه اميدي در دلش وجود داشت و آن حضور گرم فرزندان و نوه هايش بود، اما انگار امسال زمستان همه فراموش كرده اند مادر بزرگ چشم به راهشان است و انتظار گام ها و لبخندهاي مهربان آنان را مي كشد. هرس درخت، بهانه اي بود تا او گوشي تلفن را بردارد و به تك تك فرزندان و نوه هايش زنگ بزند و آنها را به خانه اش دعوت كند.

( مادر، اي زيباترين فرشته انُس و اي كسي كه مهرباني ات خورشيد را شرمنده مي كند، بنگر كه همانند فصل زمستان، در بهار جواني من، زمستانِ عمر تو سر رسيده و من نمي دانم چگونه از تو تشكر كنم. آيا مي توانم برفي را كه روي موهايت نشسته، آب كنم تا باز سياهي اش پديدار شود يا از لرزش دستانت بكاهم يا در لابه لايِ ثانيه هاي گذشته زمان جوانيِ گم شده ات را بيابم و به تو هديه كنم؟

( مادر مهربانم! هميشه از خداوندِ بزرگ مي خواهم كه لايقم كند تا عاشقانه نگاهت كنم و خالصانه بر دستانت بوسه زنم تا در روزهاي كهن سالي ات كه زمستان نمادي زيبا از آن است، بهاري از جنس محبت و احترام به وجودِ نازنينت هديه كنم.

( پدرم! اي كه سايه ات بر سر من زيباترين و بهترين هديه الهي است، مي بينم دستانِ پينه بسته ات چگونه در تلاش است تا آسايش فرزندانت را مهيا كند، مي بينم تو را كه در زمستانِ عمرت نيز لبخند مي زني و خوب مي دانم، من بايد طراوت و شادابي را به تو هديه كنم تا هرگز سرديِ هوايِ محبت به دلِ مهربانت خطور نكند.

( اي برف ببار! اي زمستان در نهايت سرما و در اوجِ احساس لطيفم را به آدم برفي زمستاني تبديل كن، اما هرگز دلِ مهربانِ پدر، مادر، پدربزرگ و

ص: 129

مادربزرگ مان را سرد و يخ زده نكن؛ چرا كه آن ها بي توجه من، افسرده دل و غمگين خواهند بود و من به حضورشان بي نهايت نيازمندم.

( او به شاخه گلِ يخي مي خندد و من به لمس دانه هاي برف در هواي دلنشين زمستان شادم. او از سرماي زمستان نمي هراسد، اما من در نهايت جواني ام، پوست لطيفم را از سرما و برف پنهان مي كنم. او به من دل خوش است و من به او محتاج... او را به خانه سالمندان نمي برم و هرگز نخواهم برد... چرا كه او در سرماي زير صفر درجه هم بهار من خواهد بود.

( ميان من و او، نسل ها فاصله است، اما دل هايمان بسيار نزديك است، مي داني چرا؟ چون درختانِ كهن سال باغش به جواني دلش غبطه مي خورند و من هرگز اجازه نداده ام، احساس پيري و كهن سالي كند. من ملتمسانه رضايت خدايم و مادرم را جويا هستم و عاشقانه به پدرم كه اينك پيشاني بلندش، خانه چين هاي عميق است، عشق مي ورزم.

( مادربزرگم روي ايوانِ بزرگش نشسته و از پشتِ نرده هاي چوبي به دانه هاي رقصانِ برف نگاه مي كند و هر از گاه، قطره اي اشك از گوشه چشمش مي چكد، اما دوباره لبخند مي زند، چون من گلداني از گل هاي هميشه بهار برايش برده ام.

( زمستان است، اما بوي بهار، بوي خوب گندم، بوي چشمههاي زلال پاكي را ميتوان از پينههاي دستان پدربزرگ با تمام وجود حس كرد.

( پدربزرگ زمستان است كه باشد! هرگاه كه به ديدار دستان پرسخاوتت ميآيم، بر روي لبانت گل لبخند ميرويد!

ص: 130

ص: 131

ردپاي زمستان در ادبيات فارسي

اشاره

ردپاي زمستان در ادبيات فارسي

زير فصل ها

برف زمستاني و حق حيات بر گردن بهار

شاعران و استعاره سوز زمستان در بيمهريها و جفاهاي روزگار

ذخيره زمستاني

زمستان، شاعران و غم بينوايان

برف زمستاني و حق حيات بر گردن بهار

برف زمستاني و حق حيات بر گردن بهار

( برف، يار غار و همدم ديرينه زمستان است، با زمستان ميآيد و با زمستان ميرود. برف مايه روسفيدي زمستان است، به او آبرو ميبخشد و چهرهاش را به زيبايي ميآرايد، اما اين «موهبت سفيد آسماني»، به بهار رونقي ويژه ميبخشد. اگر نميبود و اگر نميباريد، بهار جلوه چنداني نداشت و آن همه دلبري نميكرد. برف با آمدنش شاخههايي از درختان را نيز در هم ميشكند و گل و گياهاني را نيز از بين ميبرد. نبايد از ياد ببريم كه اينها همه پيش شرط هايي براي روييدنهايي تازه و انبوه است كه بهار، به هزاران باغ و بستان و صدها گل و گياه ميبخشد و اگر برف نبود، بهار رونقي نداشت و آن همه جلوه را به تماشا نمي گذاشت. پس برف، حق حيات بر گردن بهار دارد. اين حقيقتي است كه بانو پروين اعتصامي، اين گونه آن را به نظم درآورده است:

به ماه دي، گلستان گفت با برف

كه ما را چند حيران ميگذاري

بسي باريد، اي بر گلشن و راغ

چه خواهد بود گر زين پس نباري؟

ص: 132

هزاران غنچه نشكفته بُردي

نويد برگ سبزي هم نيازي

چو گستردي بساط دشمني را

هزاران دوست را كردي فراري

بگفت: اي دوست! مهر از كينه بشناس

ز ما نايد به جز تيمار خواري

هزاران راز بود اندر دل خاك

چه كردستيم ما جز راز داري؟

به هر بيتوشه ساز و برگ دادم

نكردم هيچ گه ناسازگاري

بهار از دكه من حلّه گيرد

شكوفه باشد از من يادگاري

من آموزم درختان كهن را

گهي سرسبزي و گه ميوه داري

عروس هستي از من يافت زيور ج

تو اكنون از منش كن خواستگاري

خبر ده بر خداوندان نعمت

كه ما كرديم اين خدمتگزاري(1)

شاعران و استعاره سوز زمستان در بيمهريها و جفاهاي روزگار

شاعران و استعاره سوز زمستان در بيمهريها و جفاهاي روزگار

( گاهي شاعران از سوز و سرماي زمستان به عنوان نماد بيمهريها و استعاره اي براي افول گرماي محبتها و رنگ باختن فروغ صميمتها ياد مي كردند. آنها با چنين تشبيه و استعارهاي، دستكم دو هدف را دنبال مي كردند؛ نخست آنكه سوز طاقتفرساي بيمهريها و نبودِ محبتها را به يك موضوع محسوس و ملموس _ كه همان سرماي جانسوز زمستان باشد _ مانند مي كردند تا بدين گونه ژرفاي فاجعه تلخ بيمهريها و نبود صميميتها و انس و الفتها، بهتر براي مردمان قابل درك باشد. ديگر آنكه بازگويي غيرمستقيم اين دست از رخدادهاي شوم اجتماعي _ كه در ساختار استعاره بيان ميشود _ شخص را از تعرض همه آناني كه بازگويي چنين حقايقي را برنميتابند، ايمن ميدارد. در اين باره، شعري از مهدي اخوان ثالث، به نام «زمستان» را مرور مي كنيم:


1- پروين اعتصامي، ديوان اشعار، صص 201_ 203.

ص: 133

سلامت را نميخواهند پاسخ گفت،

سرها در گريبان است.

كسي سر بر نيارد پاسخ گفتن و ديدار ياران را.

نگه جز پيش پا را ديد، نتواند،

كه ره تاريك و لغزان است.

و گر دست محبت سوي كس يازي،

به اكراه آورد دست از بغل بيرون؛

كه سرما سخت سوزان است.

نفس، كز گرمگاه سينه ميآيد برون، ابري شود تاريك.

چو ديوار ايستد در پيش چشمانت.

نفس كاينست، پس ديگر چه داري چشم،

ز چشم دوستان دور يا نزديك؟

مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين!

هوا بس ناجوانمردانه سردست... آي...

دَمت گرم و سرت خوش باد!

سلامم را تو پاسخ گوي، در بگشاي!

ذخيره زمستاني

ذخيره زمستاني

( آيندهنگري، لازمه عقلانيت است و ذخيره اندوختن براي روز «مبادا» و روزگار «تنگ دستي»، مصداقي از آيندهنگري است. انسان آيندهنگر، افزون بر زمان حال، آينده را نيز در محاسبات خويش ميگنجاند و هميشه براي زماني كه ممكن است دست خوش غارت حوادث شود، از پيش توشه

ص: 134

مي اندوزد. پيشترها كه مردمان امكانات كافي در زمستان نداشتند، زمستان، نماد «آينده نگري» بود و كساني كه زمستان را در پيش روي خود مي ديدند، براي اين فصل سوز و سرما ذخيره مياندوختند تا نابود نشوند و زمستان را به سلامت طي كنند. داستان زير گفت وگويي نمادين ميان بلبل و مور است؛ اولي سرمست از خوش گذرانيهاي زودگذر و غافل از پي آمدهاي آن و زمستان پيش رو، و دومي عاقل و آيندهنگر و كاملاً مراقب زمستانِ پيش رو. نتيجه آنكه بلبل كه خوش گذراني زمان حال او را از آيندهنگري و تدبير براي آينده بازداشت، در زمستان حوادث، تهي دست و نيازمند ميشود و پيش مور مي رود و اظهار حاجت ميكند، اما مور كه در عين بهره بردن از زمان حال، آينده را و سوز زمستان را هم ميبيند، تدبير به كار ميبرد، ذخيره مياندوزد و در نتيجه، زمستان را با سلامت و آبرومندي پشت سر ميگذارد. اين داستان را از زبان پروين اعتصامي ميشنويم:

بلبلي از جلوه گل بي قرار

گشت طبناك به فصل بهار

در چمن آمد غزلي نغز خواند

رقص كنان بال و پري برفشاند

بيخود از اين سوي بدان سو پريد

تا كه به شاخ گل سرخ آرميد

پهلوي جانان چو بيفكند رخت

مورچه اي ديد به پاي درخت

با همه هيچي، همه تدبير كار

با همه خردي قدمش استوار

مرغك دلداده به عجب و غرور

كرد يكي لحظه تماشاي مور

خنده كنان گفت كه اي بي خبر!

مور نديدم چو تو كوته نظر

روز نشاط است، گه كار نيست

وقت غم و توشه انبار نيست

ص: 135

همرهي طالع فيروز بين

دولت جان پرور نوروز بين

مور بدو گفت بدين سان جواب

غافلي اي عاشق بي صبر و تاب!

نغمه مرغ سحري هفته اي است

قهقهه كبك دري هفته اي است

روز تو يك روز به پايان رسد

نوبت سرماي زمستان رسد

همچو من اي دوست! سرايي بساز

جايگه توش و نوايي بساز

ساخته ام بام و در و خانه اي

تا نروم بر در بيگانه اي

مرحمتي مي كن و جاييم ده

گرسنه ام، برگ و نواييم ده

گفت كه در خانه مرا سور نيست

ريزه خور مور به جز مور نيست

رو، كه درِ خانه خود بسته ايم

نيست گهِ كار، بسي خسته ايم

دانه و قوتي كه در انبان ماست

توشه سرماي زمستان ماست

رو بنشين تا كه بهار آيدت

شاهد دولت به كنار آيدت

( ملك الشعراي بهار نيز در ستايش از برف زمستاني و فايده هاي آن براي فصل بهار، در قصيده «برفيه» چنين ميسرايد:

برف آمد و سر كرد به برزن و هر كو

امسال گراميست بسي آمدن او

مردم همه بگريخته از برزن و بازار

پنهان شده در خانه چو زنبور به كندو

آن شاخ پر از برف تو گويي كه به عمدا

كرده ست عيان سيمبري ساعد و بازو

بس گوهر ارزنده و بس لؤلؤ شهوار

كز برف بوَد در زبر تارك تيهو

از برف، گرانمايه شده خوابگه رنگ

كو راست كنون بستر و بالش ز پر قو

منقار چو در برف زند زاغ، تو گويي

كز شير بيالوده دو لب، بچه هندو

از سبزه نوخيز برآيد گل و سنبل

بر سبزه نو نيز برآييم من و تو(1)


1- محمدتقي بهار، ديوان اشعار، صص 596 و 597.

ص: 136

زمستان، شاعران و غم بينوايان

زمستان، شاعران و غم بينوايان

( شاعران بيدار دل، همواره غم بينوايان را در دل دارند و به ويژه هنگام آسايش به ياد آنند. آنان همدردي با بينوايان و بازتاب دادن اندوه و عجز آنان در اشعار خويش را بخشي از رسالت خويش ميدانند و در اين باره هيچگاه بيتفاوت و بياحساس از كنار آن همه تيرهبختي و بيچارگي نميگذرند. نمونهاي از اين همدردي با بينوايان را در اشعار ملك الشعراي بهار ميبينيم، آن گاه كه زمستاني سرد و سوزان از راه ميرسد، و او كلبه بينوايان را ماتم كدهاي سرد ميبيند كه در آن بينوايان ميبايد همه زمستان سرد و يخ بندان را بيآنكه نه لباس گرمي داشته باشند، و نه هيچ گونه وسيله گرمايشي، بگذرانند، در حالي كه در همان هنگام توانگران، بيهيچ دغدغهاي، زمستاني گرم و دلپذير را ميگذرانند، بي آنكه به ياد آن بينوايان باشند و دستكم شبي را در اندوه آنان به روز برسانند. در اين باره اين مسمّط شيوا از مرحوم ملك الشعراي بهار شنيدني است:

شب شد و باد خنك از جانب شمران وزيد

ابر فرش برفريزه بر سر يخ گستريد

لشكر تاريكي و سرما به شهر اندر دويد

در عزاگاه يتيمان، پرده ماتم كشيد

خاك، يخ بست و عزا كردند سر

خاك بر سر طفلكان بيپدر

ماه بر چهر عبوس از ابر بيرون آمده

بهر تفتيش سيهروزي اين ماتمكده

در خيابان منعكس گشته به سطح يخزده

زير ديواري يتيمي گرسنه چنگل زده

ص: 137

هم به پهلويش سگي زار و نزار

خفته در آغوش هم، همچون دو يار

گشته خالي كوچه و بازار از آيند و روند

بر گدا كرده نگاه استارگان با زهرخند

باد هردم داده دشنامش به آواز بلند

جاي خاكش برف افشانده به فرق مستمند

ليك زنگ نيمشب با صد خروش

بر توانگر گفته هر دم نوش نوش

اي توانگر در غم بيچارگان بودن، خوشت

در جهان بر بينوايان مهربان بودن، خوشت

در پي جلب قلوب اين و آن بودن، خوشت

چند بيرحمي؟ به فكر مردمان بودن، خوشت

چند روزي ترك عادت بهتر است

اين عمل از هر عبادت بهتر است

در زمستان سالخورده سائلي زار و حزين

بر در دولت سرايت سوده زانو بر زمين ج

چند طفل يخ زده با مادري اندوهگين

دستههاي سردشان در خاكروبه ريزه چين

تو به عشرت خفته در مشكوي خويش

از تو برگرداند ايزد روي خويش

كاين زمستان اندرين شهر قديم

سر به سر مردند اطفال يتيم(1)


1- ديوان اشعار، صص 352 و 353.

ص: 138

( همواره طبيعت و كائنات در ستايش و حمد خداي مهربان هستند. اين آموزه اي است كه خداوند در قرآن كريم نيز به آن اشاره فرموده است، اما اگر از ميان شاعران بخواهيم به نمونه اي اشاره كنيم، اين بيت مولوي شاهد خوبي است. مولوي در غزليات شمس، در زمينه ثناي طبيعت در فصل زمستان و نيز بهار، چنين سروده است:

اياك نعبد است زمستان دعاي باغ

در نوبهار گويد اياك نستعين

( زمستان مظهر پاكي و نماد سپيدپوشي طبيعت است. با بارش برف زمستاني و سپيدپوش شدن طبيعت، احساس آرامش و سكون به دل ها راه مي يابد، اما مولوي در مصراعي تفكر برانگيز، نفس انسان را به زمستان و جسم را به برف تشبيه مي كند و چنين مي سرايد:

ما ز زمستان نفس، برف تن آورده ايم

مولوي در اين مصراع اشاره كرده است كه ما از زمستان نفس، كالايي جز برفِ تن نياورده ايم و اين برف، جز با پذيرش و قبول پروردگار آب نخواهد شد. از نظر مولوي، نفس همچون زمستان است كه جز سردي و خمودگي در آن چيزي يافت نمي شود. پس بايد منتظر آفتاب مهرباني و لطف خدا باشد تا برف هاي زمستاني اش از هم گسسته و آب شود.

( سهراب سپهري با نگاهي توصيفي، به حال و هواي برفي و انتظار زمين براي رسيدن بهار مي نگرد.

مانده تا برف زمين آب شود/ مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر/ ناتمام است درخت/ زير برف است تمناي شنا كردن كاغذ در باد/ و فروغ تر چشم حشرات/ و طلوع سر غوك از افق درك حيات/ مانده تا سيني ما پرشود از صحبت سمبوسه و عيد... .

ص: 139

( بعضي ها تا زمستون مي شه و ابرها تو آسمون پيداشون مي شه، دست بر سر مي زنن و مي گن واي بازم مي خواد بارون بياد، اما برخي افراد با اومدن فصل سرما و بارش نعمت بي كران الهي، خنده مهمون لب هاشون مي شه و با دل و زبون، خدا رو شكر مي كنن.

مولوي در بيتي سرماي زمستان و البته باران بهاري را علتي براي خنديدن جهان و طبيعت عنوان كرده است. اين عارف شاعر، به زيبايي هر چه تمام تر، نتيجه سرماي زمستان را خنده طبيعت عنوان مي كند:

دم سرد زمستاني، سرشك ابر نيساني

پي اين بود، مي داني، كه عالم را بخنداند

( آخرهاي زمستون كه مي شه، فقط يه چيز به ذهن ما مي رسه و اون اومدن بهار و نو شدن درختان از برگ هاي تازه و با طراوته. نظامي گنجوي، شاعر داستان سراي ايران كه منظومه هاي ليلي و مجنون و خسرو شيرين او جزو خواندني ترين داستان هاي منظوم در ادبيات فارسي است، رفتن زمستان و رسيدن بهار رو اين گونه به تصوير كشيده است.

زمستان برون رفت و آمد بهار

برآورده سبزه سر از جويبار

دگر باره سرسبز شد، خاك خشك

بنفشه برآميخت، عنبر به مشك

( زمستان كه بر طبيعت غلبه پيدا كند، همه چيز رنگ و بوي زمستاني مي گيرد. به گفته نظامي گنجوي:

زمستان چو پيدا كند دستبرد

فرو بارد از ابر باران خرد

( پاييز با كوله بار رنگارنگش از دل طبيعت رخت بر بست و جاي خود را به فصل سپيدپوش زمستان داد. اكنون زمستان با تمام زيبايي هاي خود جلوه گر شده است. زيبايي هايي كه در نگاه اول شايد كمتر به چشم بيايند، اما

ص: 140

وقتي خوب مي نگريم، به اين زيبايي ها بيشتر پي مي بريم. زمستان آمده است تا باز هم ميهمان زيبايي هاي او شويم.

خزان رفت و زمستان جلوه گر شد ج

طبيعت صاحب رنگي دگر شد

فرو افت__اده جم__له ب__رگ زرّين ج

درخت و شاخه هم بي برگ و بر شد

زمس___تان ب_ا ص__فايي ديگ_ر آمد

اگر چ_ه ب_اغ و جن_گل بي ثمر شد

بب__ارد ب_رف رحمت ب__ر در و دشت

ز برقش نيمه شب همچون سحر شد

بهروز قاسمي«رها»

( هر يك از ما فصلي از سال را بيشتر دوست دارد. براي همين وقتي به آن فصل مي رسيم، انرژي بيشتري صرف مي كنيم تا بتوانيم از زيبايي هاي آن فصل لذت ببريم. زمستان هم با همه دغدغه هايي كه براي ما ممكن است ايجاد كند، زيبايي هاي خودش را دارد. همين مسئله موجب مي شود بيشتر به آن توجه كنيم. شايد براي همين است كه برخي طبع لطيفي دارند و شعرهاي زيبايي در وصف زمستان سروده اند.

خداوندا زمستانت چه زيباست

و گاه برف ريزانت چه زيباست

گرفته برف جاي برگ ها را

به بي برگي، درختانت چه زيباست

گهي باران ببارد گاه برفي

خدايا هر دو بارانت چه زيباست

ببارد برف و هر جايي سپيد است

خيابان و بيابانت چه زيباست

( شايد بهترين رنگي كه مي توان براي زمستان در نظر گرفت سپيد، باشد. سپيد، رنگ بي رنگي و مظهر پاكي و بي آلايشي است و اين رنگ به خوبي در فصل زمستان نمود پيدا كرده است. براي همين شايد بتوانيم زمستان را فصل بي رياي طبيعت نام گذاري كنيم؛ فصلي كه همه چيز يك دست و يك رنگ است. گويا طبيعت مي خواهد به ما درس يك رنگي بدهد. با وجود اين

ص: 141

زمستان قدري در بين ما مظلوم مانده و كسي آن طور كه شايسته اين فصل زيباي خداوند است، به او توجه نمي كند.

ديدي كه چه بي رنگ و ريا بود زمستان

مظلوم ترين فصل خدا بود زمستان

ديديم فقط سردي او را و نديديم

از هرچه دو رنگي است رها بود زمستان جج

بود هرچه، فقط بود سپيدي و سپيدي

اسمي كه به او بود، سزا بود زمستان ج

گرماي هر آغوش تب عشق و دم گرم ج

يك بار نگفتند چرا بود زمستان

بي معرفتي بود كه هر بار ز ما ديد

با اين همه باز اهل وفا بود زمستان ج

غرق گل و بلبل اگر شد بهاران

بوي گل يخ هم به هوا بود زمستان ج

با برف بپوشاند تن لخت درختان

لبريز پر از شرم و حيا بود زمستان

در فصل خودش، شهر خودش، بود غريبه

مظلوم ترين فصل خدا بود زمستان

(مجتبي حيدري)

( در ادبيات در نمونه هاي بسياري به برف، اشاره شده و معمولاً به معناي ظلمت و تاريكي يا به معناي پاكي و معصوميت به كار رفته است. داستان

از جمله داستان هايي است كه در آن از برف براي نشان دادن پاكي (سفيدبرفي) استفاده شده است. فريدون مشيري نيز نگاهي ديگر به اين پديده زيباي طبيعت دارد. نگاه او تصويرگر خفقان در رژيم طاغوت است:

بي صدا شب تا سحر ياران خود را خواند و گرد آورد/ جا به جا/ در راه ها/ بر شاخه ها/ بر بام گسترد صبحگاهان/ شهر سرتا پا سياه از تيرگي هاي گنه كاران/ ناگهان چون نوعروسي در پرندين پوشش پاك سپيد تازه/ سر بر كرد/ شهر اينك دست نيروهاي نوراني است/ در پس اين چهره تابنده/ باطني تاريك دودآلود ظلمت/ گر بخواهد خويشتن را زين پليدي هم بپيرايد/ همتي بي حرف همچون برف مي بايد.

ص: 142

( زمستان هر چه قدر سرد و سوزناك باشد، در حال گذر است و ما از انتهاي آن به ابتداي كوچه بهار مي رسيم. اين ذات فصل هاست كه پيوسته در حال عبورند و هيچ كدام در جاي خود توقف نمي كنند. زمستان نيز با شتاب هر چه تمام تر از كوچه زمان مي گذرد. آن وقت نوبت بهار مي شود تا در ايستگاه نوروز پياده شود و به ايجاز و معجزه گري خود بپردازد.

از كوچه زمستان/ با پاي برهنه عبور مي كنم/ ديگر نمي خواهم/دلم سرد زمستان باشد/ ديگر نمي خواهم با بوي پاييز/ در حوالي پاييز پرسه بزنم/ در انتظار بهارم.

(بهروز قاسمي«رها»)

( زمستان در نگاه هر كدام از ما جلوه اي ويژه دارد. گاه برف و سرما و گاه باد و توفان چيزهايي است كه ما از زمستان به خاطر مي آوريم و اين سبب مي شود همان طور كه در خيال خود تصوير ذهني ايجاد كرده ايم، به بيان نگاه خودمان نسبت به آن بپردازيم. مهدي اخوان ثالث نيز جلوه اي را كه از زمستان دارد، با هواي سرد و برف آلود آن آميخته و اين گونه سروده است:

هوا سرد است و برف آهسته بارد

ز ابري ساكت و خاكستري رنگ

زمين را بارش مثقال، مثقال

فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ

سرود كلبه بي روزن شب

سرود برف و باران است امشب

ولي از زوزه هاي باد پيداست

كه شب مهمان توفان است امشب

دوان بر پرده هاي برف ها،

باد روان بر بال هاي باد، باران

درون كلبه بي روزن شب

شب توفاني سرد زمستان

(مهدي اخوان ثالث)

ص: 143

( شمس لنگرودي در توصيف فصل زمستان، نگاهي ويژه به برف دارد:

1. سخني بگو برف!

آنكه پس از تو از تو سخن مي گويد

آب نام اوست

2. برف

كلامي

كه فقط

بر زبان سكوت جاري مي شود

سفيدخواني آسمان است

در فصل آخر سال نامه بي برگ.

3. آنچه سبك مي آيد

برف

آنچه سنگين مي گذرد

برف برف.

( شايد هنوز به اين باور نرسيده ايم كه زمستان نيز زيباست و در كنار سوز و سرمايي كه دارد، زيبايي هاي بي شماري براي ديدن و بر شمردن مي توان در آن يافت. زمستان فصل سادگي و يك رنگي است و اين را مي شود در سپيد و يك دست شدن طبيعت ديد. زمستان اوج انتظار بهار است در تجلي گاه خورشيد، وقتي در بكرترين طلوع ظهور مي كند.

زمستان/ فصل باطراوت و زيبايي است/ كمتر از بهار نيست/ فصل سرد و ساده با چهره اي گشاده/ فصل مهرباني/ با انگيزه اي سرشار/ ما سردي هاي زمستان را/ با نفس هاي گرم تو/ بهار خواهيم كرد/ زمستان فصل خواهش است/ فصل جوشش است/ كمتر از بهار نيست.

ص: 144

( بهار در راه است و زمستان رخت بر خواهد بست. فرصتي نمانده است هر چه زودتر و پر شتاب تر بايد به استقبال بهار برويم. سرماي زمستان به احتضار رسيده و اكنون نوبت بهار است كه متجلي شود و جاني دوباره به زمين بخشد.

زمستان با همه سوزي كه دارد

بهاران چون رسد آلاله كارد

بيا با هم زمستان را بسوزيم

كه فردا صد بهار ديگر آرَد

( باز هم زمستان آمده است تا بار ديگر سرما را بر زمين بگسترد و زمين مشتاقانه پذيراي او شده است. اين را مي شود در جزء جزء طبيعت ديد كه چگونه براي آمدن زمستان مهيا شده اند.

باز سرما كوله بارش بر دوش/ ديدگانش نمناك/ كوله بارش پر يخ/ بيدها لرزانند/ بادها سرگردان/ هوس يخ زدگي كرده درخت/ و نگاهش را ابر/ به تماشاي نفس هاي بخاري برده است.

( گاهي وقت ها پندها و حكمت گويي هاي بزرگان، راهگشا و چاره ساز زندگي ماست. ازاين رو، براي رسيدن به پيروزي ضرب المثل ها و سروده هاي بسياري در نزد مردم رواج يافته است. شايد بارها شنيده باشيم كه شكست پلي براي رسيدن به پيروزي است. سعدي در بيتي تصريح كرده كه ناكامي جزء كام يابي و پيروزي است. همان طور كه زمستان مقدمه اي براي رسيدن به نوروز و بهار است.

كامجويان را ز ناكامي چشيدن چاره نيست

بر زمستان صبر بايد طالب نوروز را

(سعدي)

ص: 145

( اين روزها همه ما منتظر بهار و رسيدن فصل باطراوات گل و شكوفه هستيم. همان طور كه سعدي در قرن هفتم در بيتي اين آرزو را به زبان آورده كه:

زمستان ست و بي برگي بيا اي باد نوروزم

بيابان ست و تاريكي بيا اي قرص مهتابم

(سعدي)

( يواش يواش خونه تكاني ها آغاز شده و خانم هاي خونه دار دارن خونه رو براي آمدن بهار مهيا مي كنن. تكاپو و شور و هيجان در همه جاي خونه موج مي زنه. اصلاً انگار نه انگار كه زمستونه. همه چيز مهياي استقبال از بهاره. بله تا چند روز ديگه بهار از راه مي رسه و فرش رنگارنگش رو روي زمين پهن مي كنه. سعدي براي حال و هواي اين روزها اين گونه سروده است:

برخيز كه مي رود زمستان

بگشاي در سراي بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه

منقل بگذار در شبستان

وين پرده بگوي تا به يك بار

زحمت ببرد ز پيش ايوان

(سعدي)

( گاهي وقت ها به اين فكر مي كنيم كه اگر دقت مي كردم يا حواسم جمع بود، مي توانستم كاري را كه به عهده ام گذاشته شده است به بهترين شكل انجام دهم يا نه با خود مي گوييم اگر يك بار ديگر فرصت نصيبم شود، حتماً آن كار را درست انجام مي دهم. براي وقت هايي كه ما اين گونه فكر مي كنيم، سعدي بيتي سروده است كه در آن افراد را به صبر، تشويق مي كند و يادآور مي شود، هيچ بهاري بدون رفتن زمستان ميسر نخواهد شد.

زمان رفته باز آيد، وليكن صبر مي بايد

كه مستخلص نمي گردد، بهاري بي زمستاني

(سعدي)

ص: 146

( زمستان مانند ديگر فصل هاي سال فرصتي براي تلاش و رسيدن به خواسته ها و آرزوهاست. گاهي وقت ها تغيير فصل و دگرگون شدن آب و هوا در ميزان تلاش برخي افراد اثرگذار است، اما بايد همواره به اين نكته توجه كرد كه آنچه سبب پيروزي و رسيدن به هدف مي شود، برنامه ريزي، تلاش و جديت است. سعدي در بيتي سروده است:

هر كه دانه نفشانَد به زمستان در خاك

نااميدي بُوَد از دخل، به تابستانش

(سعدي)

سعدي با بيان اين بيت، اين نتيجه اخلاقي را مي گيرد كه هر فصلي حتي اگر زمستان هم باشد، باز مقدمه اي براي رسيدن به پيروزي و هدف در فصل هاي بعدي زندگي است.

( تابستان عمر يا همان جواني، وقت ذخيره كردن توشه هاي معنوي براي زمستان پيري است. كساني كه از روزگار جواني و توانايي خود بهره كافي و لازم را مي برند، همانند كساني هستند كه در تابستان مايحتاج فصل زمستان خود را ذخيره مي كنند تا در گاه سرما به سختي مبتلا نشوند. سعدي در بيتي زيبا كه در ادامه آن را براي شما خواهم خواند، انسان ها را متوجه اين نكته مي كند كه چرا براي زمستان طبيعت از جو و گندم فصل تابستان ذخيره مي كنيد، اما براي زمستان آخرت و مرگي كه هر لحظه پيش رو داريد، توشه اي نمي اندوزيد و به آن هيچ توجهي نمي كنيد؟

خانه پرگندم و يك جو نفرستاده به گور

برگ مرگت چو غم برگ زمستاني نيست؟

ص: 147

( لحظه هاي عمر در شتابند و با سرعت هر چه تمام تر ثانيه ها را پشت سر مي گذارند و دقيقه ها به ساعت ها تبديل مي شوند. همان طور كه بهار جاي خود را به تابستان و پاييز جاي گزين تابستان مي شود، زمستان نيز ايستگاه پاياني فصل هاست. درست مانند عمر ما كه از بهار نوجواني و جواني به زمستان كهن سالي مي رسد. بنابراين، بهترين كار ممكن در ثانيه هايي كه شتاب ناك تر از هر چيز عبور مي كنند، لذت بردن از زندگي و هدفمند كردن دقيقه ها و ساعت هاست. به گفته عطار:

گلگون جمال در جهان تاز

وز عمر رونده داد بستان

كين گلبن نوبهار عمرت

در هم ريزد به يك زمستان

( شايد سرماي زمستان براي گروهي، دردسرساز و ملال آور باشد، اما اين نكته را هميشه بايد به خاطر داشته باشيم كه بدون عبور از سختي ها، آساني و خوشي به دست نخواهد آمد و با وجود سختي هاست كه آسايش معنا مي گيرد. درست مثل زمستان و بهار كه اگر زمستان نباشد، بهار و شكوفه هاي بهاري معنا ندارد. شاخه سرمازده اي كه از ديوار خانه همسايه سرك مي كشد و از داخل كوچه خودنمايي مي كند تا رنج و مشقت سرماي زمستان را تحمل نكند، ميزبان گل هاي رنگارنگ بهاري نخواهد شد. به گفته ابوسعيد ابوالخير:

تا زحمت سرماي زمستان نكشد

پر گل نشود دامن هر خار كه هست

( همه دارن آماده مي شن تا به استقبال از بهار برن؛ بهاري كه با خود نشاط، جواني و سرسبزي را همراه خواهد آورد. زمستان نيز در جاي خود عزيز و محترم است، اما همگان باور داريم، بهار در بين فصل ها چيز ديگري است. به قول شاعري پارسي گوي هند، امير خسرو دهلوي:

زمستان مي رود، ايام شادي پيش مي آيد

ص: 148

( در فصل بهار و تابستان شاخه هاي سرسبز درختان كه رو به آسمان گسترده شده اند، يادآور دستان گشوده افراد به سمت آسمان براي نيايش است، اما در زمستان باز هم درختان اين تصوير را در ذهن نقش مي بندند كه گويا با شاخه هاي خشك خود در حال نيايش و عبادت پروردگار هستند. فيض كاشاني در بيتي درختان را در فصل زمستان به عبادت پنهاني خداوند مشغول دانسته است كه شنيدن آن خالي از لطف نيست:

در زمستان مي كند پنهان عبادت را درخت

از برون گر خشك بيني، از درون سبز و ترست

( الان رو نمي دونم بچه ها با داشتن سرويس مدرسه و همراهي پدرها و مادرها چه حسي نسبت به آفتاب سر صبح زمستون دارن، اما چند سال پيش وقتي صبح هاي زمستون مي خواستيم بريم مدرسه، سعي مي كرديم از تو آفتاب رد بشيم يا وقتي به حياط مدرسه وارد مي شديم، مي رفتيم همون جا كه آفتاب چتر گرم و طلايي رنگش رو گسترده بود. آخه هواي سرِ صبحِ زمستون، فقط و فقط با گرماي طلايي رنگ خورشيد قابل تحمله. چه كيفي مي داد اون آفتاب! واقعاً اون روزها كنار ديوار مدرسه ايستادن و گرم شدن در آفتاب زمستاني، براي خودش لذتي داشت. اينها رو گفتم تا برسم به اين بيت از قاآني شيرازي كه گويا در قرن 13 هجري او نيز آفتاب زمستان را بسيار دوست داشته است:

در زمستان همه ز آن منتظر خورشيدند

كه بسي دير طلوع است و بسي زودگذر

( هيچ چيزي زيباتر از توصيف بارش برف در فصل زمستان نيست. براي همين شاعران بسياري باريدن اين نعمت الهي را در شعرشان وصف كرده اند.

ص: 149

از بيت هاي معروفي كه بسيار هم نزد مردم رايج است، بيتي است كه گوينده آن به درستي مشخص نيست، اما مضمون و محتواي بسيار جالبي دارد. آن بيت چنين اين است:

بر لحاف فلك افتاده شكاف

پنبه مي بارد از اين كهنه لحاف

شاعر به زيبايي هر چه تمام تر بارش برف را به دانه هاي پنبه تشبيه كرده كه گويا از آسمان كه همانند لحافي است، باريدن گرفته است.

( زمستان در نگاه شاعران جلوه هاي مختلفي دارد. برخي از آنها به سرما و سوز آن پرداخته و برخي ديگر، به بارش برف و باران و تگرگ در فصل زمستان اشاره كرده اند. نظامي از جمله شاعراني است كه در شعرش به بارش برف توجه داشته و زمستان را فصل بارش گاه و بي گاه برف دانسته است. او در بيتي سروده است:

چون كه هوا سرد شود يك دو ماه

برف سپيد آورد ابر سياه

ص: 150

ص: 151

روان شناسي رنگ سفيد در متون اسلامي

روان شناسي رنگ سفيد در متون اسلامي

شايد بتوان در نگاهي كلي فصل ها را به چند رنگ متمايز كنيم. بله! رنگ. رنگ ها هم در معرفي فصل ها نقش مهمي دارند. اينك زمستان آمده است. زمين بالاپوشي سفيد بر تن كرده است. فرصتي فراهم آمده تا درباره رنگ سفيد كه يكي از ويژگي هاي زيباي اين فصل است، متون اسلامي را بررسي كنيم.

( سفيد، روشن ترين رنگ است و از تركيب هفت پرتو نوراني به وجود مي آيد. (ابوطالبي، 24) اين رنگ نماد پاك دامني، بي گناهي، پاكي و صلح است (شي.جي.وا؛ 28) و در خيال پردازي هاي شاعرانه و تنوع در تصوير سازي كاربرد دارد. (ابوطالبي؛ 25) اين تحليل ها جنبه هاي مثبت اين رنگ را نشان مي دهد، اما مفاهيم متضاد نيز در رنگ سفيد بروز پيدا كرده است. براي نمونه، سفيد مي تواند بيانگر تجمل و اشرافيت نيز باشد. (هانت؛ 130)

( سفيد مظهر بي رنگي است؛ يعني نماد دنيايي است كه هيچ رنگي در آن نيست و رنگ هاي ديگر تحت تأثير رنگ سفيد ناپديد شده اند. (كانديسكي؛ 115) اين رنگ از جهت ديگر، مظهر تولد و زايشي نوست؛ چرا كه پس از

ص: 152

زمستان و باريدن برف، بهار متولد مي شود. (ابوطالبي؛ 25) سفيد معاني خير، خوبي، خجستگي، روشنايي، شادي، اميد، بهروزي، زهد، تقوا، تجربه و پختگي (پيري)، روح، پيروزي و موفقيت را نيز در بر مي گيرد. (ابوطالبي؛ 28)

( از مجموع رنگ هاي مختلفي كه در قرآن به آنها اشاره شده، سفيد كاربرد بيشتري دارد و به صورت «ابيض»، «بيضا» و «بيض» مطرح شده است. گاهي نيز با واژه اي مثل شيب(1) كه به معناي موي سپيد شده از پيري است، بيان شده است.

( رنگ سفيد در داستان حضرت موسي عليه السلام كاربرد بيشتري دارد.

_ «وَنَزَعَ يَدَهُ فَإِذَا هِيَ بَيْضَاء لِلنَّاظِرِينَ». (اعراف : 108 و شعرا: 33)

_ «وَ اضْمُمْ يدَكَ إِلَي جَنَاحِكَ تَخْرُجْ بَيضَآءَ مِنْ غَيرِ سُوءٍ ءَايةً أُخْرَي؛ دست خود را به پهلويت ببر، سپيد بي گزند بر مي آيد. اين معجزه اي ديگر است». (طه: 22)

_ «وَ أَدْخِلْ يدَكَ فِي جَيبِكَ تَخْرُجْ بَيضَآءَ مِنْ غَيرِ سُوءٍ.» (نمل: 12)

_ «اسْلُكْ يدَكَ فِي جَيبِكَ تَخْرُجْ بَيضَآءَ مِنْ غَيرِ سُوءٍ». (قصص: 32)

( در تفسير نمونه، درباره آياتي كه اشاره به سفيد بيرون آمدن دست موسي عليه السلام از گريبان دارد، چنين آمده است: «گفته اند كه سفيد و روشن شدن دست موسي مظهر اميد بود در برابر معجزه عصاي موسي كه مظهر بيم است».(2) و نيز منظور از بي عيبي آن دور بودن از بيماري برص است كه در آن پوست رنگ سفيد به خود مي گيرد.

( در آيه 187 سوره بقره، مراد از «ابيض»، روشنايي روز است كه به شكل استعاره اي بيان شده و در آيه 46 سوره صافات، واژه «بيضا» براي توصيف


1- قَالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْبًا وَلَمْ أَكُن بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيًّا. (مريم: 4)
2- ناصر مكارم شيرازي، تفسير نمونه، ج 15، تفسير آيه 12 سوره نمل.

ص: 153

رنگ شراب بهشتي به كار رفته است. ابوالفتوح رازي درباره تفسير اين آيه چنين مي گويد: «خمري سفيد باشد و سفيد شريف ترين لون هاست».(1)

در آيه 49 همين سوره، زنان بهشتي به تخم مرغ هاي دور از دسترس تشبيه شده اند و دليل اين تشبيه آن است كه نزد عرب، «بيض مكنون» رنگي است كه براي زنان حُسن به شمار مي آيد.

( در آيات 106 و 107 سوره آل عمران، سفيد براي معرفي چهره بهشتيان به كار رفته است كه همواره در رحمت پروردگار مستغرقند.

( آنچه در اين كاربردها از رنگ سفيد نمود يافته است، دلالت بر استحسان و نيك و پسنديده بودن آن دارد. به همين دليل است كه در جنبه هاي ديگر دين نيز به استفاده از اين رنگ سفارش شده است،(2) اما در دو آيه مراد از ذكر سفيدي، بيان نقص و زوال است. در آيه 4 سوره مريم به شكل غيرمستقيم به سفيدي موي سر كه نشانه پيري است، اشاره شده است: «وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيبًا» و نيز در آيه 84 سوره يوسف، نابينا شدن يعقوب با واژه ابيض بيان شده است: « وَ ابْيضَّتْ عَينَاهُ مِنَ الْحُزْنِ».


1- بررسي مفاهيم نمادين رنگ ها: ص 45.
2- سفيد برترين رنگ به شمار مي آيد و رنگ لباس نمازگزاران است. در حج نيز لباس احرام است و مردگان را نيز با آن مي پوشانند، گويي لباسي است كه نشانه بي تعلقي به دنيا و تقرب و نزديكي به خداوند است. همچنين نزد عرفا، سفيد رنگ بي تعلقي و به گونه اي رنگ يك رنگي است. (نك: بررسي مفاهيم نمادين رنگ ها، ص 44)

ص: 154

ص: 155

يادداشت هاي روزانه

يادداشت هاي روزانه

( «هيچ زمستاني نميتواند آمدن بهار را به تأخير بيندازد». خورشيدِ گرمابخش، از سينه كوه بالا ميآيد. تيزي گرمايش قلب يخ زده زمين را مي شكافد و عشق روييدن، در دل دانه گندم بيدار ميشود.

( برگها چون پر و بال طاووس، گل ها چون شمع بيحجاب فانوس، رودها همچو اژدري پرخروش به ميدان زمين پا مينهند و من و تو به عمر دوباره زمين لبخند ميزنيم.

( زمستان است، زمستان. تا چشم كار ميكند، سرماست و تازيانه برف بر زمين. انگار زمين زنگار سكون گرفته است. آسمان ابرهايش را ريش ريش ميكند. زمين در زير سُم ابرهايش، ترك برميدارد. زمستان است. قامت درختان خميده. چشم، چشم را نمي بيند. هيچ صدايي جز زوزه باد زخمي شنيده نميشود.

( صبحي ديگر از راه رسيده و زمين، پنجره هايش را به سمت نشاط و اميد گشوده است، برف مي بارد و پيغام شادي را برايمان به ارمغان مي آورد؛ نويد

ص: 156

رويش و بهاري سرشار از بركت. شانه به شانه طبيعت برخيزيم و در اين جشنواره زيبايي به صميميت بينديشيم و سرود كار و تلاش را با يكديگر زمزمه كنيم.

( اين روز زيباي زمستاني را با ياد او كه خالق زيبايي هاست، آغاز كنيم و با اميد به رحمت واسعه اش براي ساختن ساعاتي پر از موفقيت و نشاط آماده شويم. با روحيه اي سرشار از همدلي و تلاش، صبح زيباي زمستاني مان را به روزي به ياد ماندني بدل كنيم.

( به خواب رفته بودم، آن چنان عميق كه گويي زمان تعطيل است و همه با هم با زماني يكسان به انتها رفتيم در اين خواب قطرهاي از آب بودم كه از سينه پهناور زمين به آسمان رفتم. و همچون منشوري از برف به زمين پيوستم. تن من سرد بود و زمين از تن يخ زده من لرزيد و به يادش آمد، زمستان در راه است.

( تقويم عمرم را بر ترمهاي بنفش و آبي ميگذارم و در زير اين سقف بلند آسمان كبود، هر سالم را به سال ديگر ميسپارم. هر زمستان كه ميآيد، به انتظار بهار بر ديوار زمان تكيه ميدهم تا بهار ديگر از راه برسد و تولد ديگري را برايم رقم بزند. تولد من در بهار بود مثل زمين كه تولدش در بهار است. هر دو جشن تولدمان را در كنار دشت سرسبز، در كنار رود خروشان و در زير آسمان نيلگون بساط ميكنيم و خداوند را از اين همه زيبايي و فرصت دوباره زيستن، شكر ميكنيم.

( چهره خورشيد در اين سمت و ديار، كمرنگتر شده. حادثه زمستان نزديكتر است. شمشاد من، باشد كه زمستان تا حوالي برگهايت، خفه كند و تو را در اندوه مچاله شدن نگينهاي رنگينت در اين دشت لخت و عريان رها كند. شاخهها با گلوي خشكيده از محنت زمستان برايت ميگويند، ولي بدان تو در تولد ديگر زمين، سبز خواهي شد. اميد سبز شدن را از خود مگير.

ص: 157

( نميتواني درخت باشي، ولي بار زمستان بر شانههايت نريزد. باز اين شانههاي توست كه فرو ميريزد. اينجا زير اين ابرهاي سياه.

( چه قرار عجيبي است، بين بهار و زمستان. زمستان، زمين را ميخواباند و بهار، زمين را بيدار ميكند.

( بهار، بالهاي پرندگانند، آن گاه كه خداوند در زمستان حكم پرواز را به آنها بدهد.

( زمستان، فانوسهايي دارد براي روشن ديدن چهره ديگري از زيستن.

( زمستان؛ يعني آسمان پس از آن همه سرخ و سياه شدن به آهنگي دلنشين و ملايم، سپيدي را به زمين هديه دهد.

( بيمهري زمستان با اندك زماني به گرمي و صفاي بهار تبديل ميشود، به شرطي كه بتوانيم اين دوره را با عشق و وفا سپري كنيم.

( پرستوها منتظرند، خش خش برگها هشدار ميدهند. بايد رفت، فصلي ديگر بايد منتظر ماند، بهار آمدني است.

( سپيدي دانههاي رقصان بر صورت مترسكهاي مزرعه، آرامش را براي كلاغها به ارمغان ميآورد، اما حيف و صد حيف كه ديگر دانه سبزي نيست تا كلاغ سياه بدون ترس از مترسك برچيند.

( بهار را ديديم. تابستان، پاييز. همه آمدند و رفتند و حالا زمستان و سردي و خشكي و خواب طبيعت، گويا كه زمستان مرگي كوتاه است تا رسيدن بهارِ دوباره و چه پيام زيبايي است! اين چرخه عاشقانه، پيامي از جانب خداوند براي آدمي. زمستان از راه مي رسد با كوله باري لبريز از خاطره؛ همان خاطره هايي كه بوي بچگي مان را مي دهند.

( زمستان است و سُر خوردن روي برف، آدم برفي با بيني هويجياش، برف بازي همراه با يار قديميات، چسبيدن به بخاري، رفتن زير كرسي و خوردن چاي داغ لبسوز. ما نيز به زندگي لبخند بزنيم.

ص: 158

( رطوبت باقيمانده از بقاياي آدم برفي تنومند، نظاره گر بيداري درختان، خميازه كشيدن گل ها و شاخههاي جوانه زده بود و بهار خرامان خرامان دامن بلند گلدارش را روي زمين ميكشيد و نشانههاي زمستان را ميبرد.

( بايد شالي ببافم از رنگ هاي گرم، بيچاره آدم برفي پارسال سرما خورده بود.

( رد پايي مانده، جاي پاي كودكي ذوق زده در تكاپوي دويدن. به دنبالش ميدوم، اما پيدايش نيست. گويا سبكبالي دانههاي سپيد او را هم با خود برده است. بايد پيدايش كنم. ماه وسط آسمان آمده است.

( اين روزها گوش به هر آوايي كه ميدهيم، نجواي باد زمستاني را هم خواهيم شنيد كه خبر از سردي ايام ميدهد. هر چند زمستان نيامد و هنوز پاييز نقشهاي خود را ميكشد، ولي من صداي ناله تن خسته درختان سرد را ميشنوم. كه در زير تبر هيزمكشان پير به فرياد درآمدند هر چند هنوز اندكي به زمستان مانده، ولي من از ريزش هر دانه برگ پاييزي معناي فصل ديگر را احساس ميكنم و از خيسي بال پرنده مهاجر، هجرت به سرزمين ديگر را توصيف ميكنم. آري، زمستان دوباره از سفر برخواهد گشت، با چمداني از شور و شوق كودكان و شادي آدم برفيها.

( يادم از شبهاي زمستان، آن شبنشينيهاي دوستان و آشنايان؛ آن وقت ها كه شب محفلي صميمي از خويشان به پا ميشد. آنجا كه شعلههاي تنه درخت كهن سال در ميان بخاري هيزمي مان ميرقصيد. شبچره گردو و سنجد و بادام در وسط اتاق ميانه ميكرد و صداي صحبت و قهقهه در فضاي خانه گيسو تاب ميداد. يادم ميآيد آن سماور مسواري بلند، كنج اتاقكمان كه مدام ميجوشيد و استكان كمر باريك كه پياپي پر از چاي صفا و يك دلي ميشد كه گرمي نگاه دوستان را دوچندان ميكرد. راستي يادش به خير چه رسم زيبايي بود، آن شبنشيني هاي شبهاي زمستانيمان.

ص: 159

( تو ميتواني در زمستان به فصل ديگري بينديشي، به بهاري كه در پي آن خواهد آمد، در همان لحظهاي كه سرماي زمستان در هواي تو پرسه ميزند.

( تو به بهاري ديگر بينديش. هيچ چيز مثل نااميدي تو را در حصار زمستان گرفتار نخواهد كرد.

( از ميان شكاف در و پنجره اتاقم، آهنگ قدمهايش شنيده ميشود. نه آنهايي كه در طول روز و شب ميشنوم. اين گامهاي مردي هميشه خانه به دوش است كه هرگز پير نميشود، استراحت نميكند و نميخوابد. نام او باد است.

( هنوز موفق نشدم زمين را قانع كنم براي رسيدن به آبادي بهار. بايد از خرابههاي زمستان هم گذشت.

( براي سفر در سرماي زمستان، هيچ رواندازي جز زبان پر محبت وجود ندارد.

( اي باد وحشي! زمستان را در تخيل بلوط بتراش يا بر شكوه درخت چنار، آويزانش كن يا همچو سنجاقكي منعطف بر شاخههاي درخت بيد، پر و بال بزن و باراني از برگ به پا كن تو پادشاه دشت ها هستي. جاي پاي تو ديگر بذري نخواهد روييد.

( زمستان كفشهايي به پا دارد، از برف. برف به رنگ سپيدي دل هاي كودكان بازيگوش در دشت پر از مترسكهاي برفي.

( زيباست يا غمانگيز، نميدانم كدام درست تر است، ولي براي من زيباست، وقتي كنار پنجره اتاق نظارهگر سرماي حياط خانه هستم. برف، باد، سرما و برهنگي درختان حياط خانه، رخوتي را در وجودم زنده ميكند. سكوتي بيپايان همه فضا را گرفته. صداي سوزناك بادها از روزنه پنجرهها، خيالي سرد به ذهنم رسوخ ميدهد: «آيا شكوفههاي درختان باغ را تگرگ خواهد زد؟»

ص: 160

( باد خزان بر گلشن اين دشت و ديار ميوزد. شكوفه گل ها از شاخسار صحرا و دشت برچيده ميشود. پروانهها از پر زدن واميمانند. خزان، گل نواي بلبلان را در گلو ميبندد. نالههاي باد زمستان دل هر باغباني را به فصل خزان گره ميزند. ديگر هيچ گياهي ميل به روييدن ندارد. دانه گياه در زير پوسته سخت زمين، پنهان ميماند. آسمان ابرهاي سياه چرده خود را به غرش واميدارد و اين تيزي غرش رعدآساي ابرهاست كه قلب يخ زده زمين را صيقل ميدهد. آري، زمستان با سرود برگريزانش عالم را به خواب زمستاني عميق دعوت ميكند.

( دستت را ميگيرم، زمستان. همبازي تنها آدم برفي حياط خانهات ميشوم. سكوت سخت و هراسانگيزت را در هم ميشكنم. به رخوت تن درختانت شكوه ميكنم. شَتم برف را از شانه يشان ميتكانم. دانهاي براي پرنده گرسنه بيرمق مانده ميپاشم. باشد كه زودتر با بهار آَشتيت دهم.

( بهار! دعاگوي تو باد زمين، آن سان كه شماتت زمستان را بر پهناي سينهات تحمل ميكني. وقتي تير تيز تگرگها بر استخوان درختان فرو ميرود، صبر پيشه ميكني. رنگها از بوم نقشهاي رنگينت به تاراج ميروند و دم نمي زني و باز تويي كه در وسعت دلت جاي آمدن بهار را خالي ميكني. بهار، دعاگوي تو باد.

( وقتي كوچه از صداي بهار تهي ميشود، زمستان با گامهاي استوارتر پا بر زمين مينهد تا فصل ديگر را رقم بزند. خورشيد ديگر در اين فصل خيره نگاهمان نميكند. آواز گنجشكها در صندوقچه سكوت جا ميماند. طبيعت زمين، با سردي زمستان دگرگون ميشود، ولي چه خوب ميشود، ما به عشق ساختن آدم برفي در حياط خانه مان هراس رفتن بهار را از دل بيرون كنيم.

ص: 161

( ميدانم خداوند زمستان را آفريد تا فرصتي باشد كه آسمان اشك هايش را در غم فراقت بر زمين جاري كند.

( گاه ميپندارم بهانه هق هق آسمان، تو هستي و رفتن خورشيد در سرماي زمستان قهر نبودن توست.

( امشب يلداترين شب سال است. باران، تندر سوار ميبارد، حتي ماه پلك هايش را بسته. سردي شب و شيشه، وحشيترين گل هاي دشت را مي خشكاند. نميدانم، شايد پيرهن صبح براي اين شب يلدايي من تنگ است.

( امروز آسمان شعرش را با مركب سفيد نوشت و آن را برف ناميد و به زمين تقديم كرد.

( چهره زمين سفيد شده، به سفيدي احساس پاك در قلب پاكترين آدم هاي روي آن.

( زمستان از راه رسيد. سلام باد فرش زمين را ميگستراند تا زمستان دراز بكشد. روي اندامهاي درختان لانه كند. براي آزادي باران دستش را تا ابرهاي سياه دراز كند. گل سرخ تازه رسيده را به رختخوابش ببرد. اندام باد را انباشته از سرماي زمستان بكند.

( زمستان! خورشيد را دوست ندارد. چشمي به رويت باز كند، آن گاه كه تو همان زمين هستي، اما باد با اين لذت سرمست ميشود، وقتي ابرها را رشته رشته كند و با رشتهها پيرهني از برف بر تنت بپوشاند و اين تنها پيرهن توست در اين ميهماني زمين.

( برف در زمستان نه آرواره دارد، نه دشنه. او جز سپيدي و پاكي هيچ چيز ندارد. وقتي برف به زمين برسد، هر دانه به آب روان تبديل خواهد شد. از بلندترين قله كوه هم جريان خواهد يافت و باز رود را تكرار خواهد كرد. من به آنچه كه درختان و گياهان روايت ميكنند و آنچه را كه كشت زارها درباره برف ميگويند، ايمان دارم. «آب هست كه هيمه آتش را فراهم ميكند».

ص: 162

( پشت هر زمستان بهار پنهان است. اين همان غنچه است كه بعد از تو گشوده ميشود. حيف است تو بماني و فرصت شكفتن را از گل بگيري.

( بيتابتر از آن است كه ميپنداشتم، مانند اسب افسارگسيخته، هيچ سو بيردپا نيست. انگار در حصار نامرئي زمين زنداني است. لذت تاختن در درونش شعله ميكشد و در هر قدمش، اوج بيپروايي مرزشكني شراره مي زند. باد را ميگويم، او كه نشاني از زمستان دارد.

( فضاي شهر من زمستاني است، اما خوشحالم آدمهاي شهر من هنوز بهارياند.

( متولد زمستانم و فرزند آسمانم. ابرها قنداقهام هستند. وزش باد در گوشم اذان ميگويد. من شروع به روييدن ميكنم. روييدنم از جنس باريدن است، گويي از خاك ميبارم. در پستي و بلندي آن رخنه ميكنم. جنس تنم از سرماست، اما رنگ رخم سپيد است. در ذهنم نيتي پاك دارم. اگر خورشيد بر من بتابد، در آن زلال ميشوم، مانند آب روان ميشوم. در رگ زمين جريان مييابم. به عمق ريشههايش نفوذ ميكنم. اگر او بخواهد، فصل ديگر برايش رقم ميزنم. بهار را ميگويم. اگر چه متولد زمستانم.

( مي آيد و براي گل ها و غنچه ها، لحاف سپيد پهن مي كند و لالايي رخوت مي خواند. مي آيد و غزل هاي سپيد خود را در گوش زمان زمزمه مي كند. مي آيد، اما با آمدنش طراوت از زمين رخت بر مي بندد، همچون كهولت كه آمدنش زمزمه شعر سپيد است. غنچه هاي قلبمان را در گلخانه محبت پرورش دهيم تا با رسيدن زمستان عمر، دچار سرماي بي كسي نشود.

( نسيم از لابهلاي برگهاي پاييزي كل ميكشد. چه طربانگيز است آفتاب پاييزي. چه روحافزاست هلهله ممتد پرندههاي به صف كشيده شاخه ساران. آسمان با لهجه باراني به زمين سلام ميگويد. كوه اين پادشاه بيتاج و تخت

ص: 163

زمين، لباس پر از رنگ به تن كرده، پرندگان همچو طواف كنان دور و برش پر ميزنند. انعكاس نور در رنگهاي درختان، زيبايي زمين را دوچندان مي كند. كاش من و تو زنبيلهاي دلمان را پر از رنگهاي پاييز كنيم تا غنيمتي باشد براي روزهاي بيرنگي زندگي مان.

( زمين! صداي باد در ايوان خاطرهات ميپيچد. خبر آوردهاند كه زمستان از خم كوچهها به تو ميرسد. يكي ميگويد تو را ديگر با رنگها نسبتي نيست. خواه ناخواه لباس رنگين از تنت بيرون ميكشند. نفس به نفست نميرسد. نميدانم تو را تاب اين هجران باشد. زمين! بايد از خاطرات رنگي گذشت. بگذار پاييز هم خاطره روزهاي زمستانيت باشد.

( زمستان، همواره زيباست؛ چرا كه پر است از اميد و اميد هميشه زيباست. اميد به آمدن بهار، اميد به اينكه سرسبزي طبيعت در راه است.

( زمستان سرشار است از نويد و مژده. امروز چه قدر خودت را براي گرفتن مژده از زمستان آماده كرده اي تا با اميد آمدن بهار، تصميم هاي تازه اي براي زندگي ات بگيري و زندگي ات را آن گونه كه دوست داري بسازي.

( زمستان سرد است، اما مهرباني اش فراگير است.

( زمستان كه مي شود، حس مي كني قلب ها به هم نزديك تر مي شوند؛ چرا كه همه دنبال كانوني گرم مي گردند تا در آن پناه گيرند و خود را از سرما حفظ كنند.

( زمستان همه را در جايي امن و گرم دور هم جمع مي كند و اين يعني زمستان انزوا را دوست ندارد. دوست دارد همه با هم باشند و دور هم و شادي و خوشي شان را با هم قسمت كنند. حال با قلب مهرباني كه زمستان دارد، آيا قابل دوست داشتن نيست؟

( دانه هاي برف آروم آروم روي زمين مي نشينن و زمين رو سپيدپوش آمدن شون مي كنن. هر دانه برف كه روي زمين مي نشينه، تجلي قدرت خداونده.

ص: 164

( امروز كه رحمت الهي از آسمان بر ما نازل و قدرت الهي را به ما يادآور شده، بياين شكرگزار نعمت هاي الهي باشيم.

( در بارش بي امان رحمت الهي مي تواني يك بار ديگر همه داشته هاي زندگي ات را مرور كني و براي همه داشته ها او را سپاس گويي و بداني آنچه مي خواستي داشته باشي و اينك نداري، حكمت خداست.

( زمستان پايان نيست، نويد آغازي دوباره است. اومده تا از ته دلش بهت بگه زندگي همواره ادامه داره و به آينده اميد داشته باش.

( مثل زمستون كه مي ره و يه فصل زيبا مي آد، اينو بدون كه شكست ها و غم هاي زندگي هم مي گذرن و پيروزي ها و شادي ها در انتظارتن.

( زمستون بايد باشه تا بهار از راه برسه و ناملايمات زندگي بايد باشن تا تو از اون ها بگذري و به آرامش برسي.

( اگه سنگ در مسير رود نباشه، رود هيچ وقت آواي خروشي نداره. همون طور كه زمستان بايد باشه تا بهار از راه برسه.

خيلي ها مي گن بهار عروس فصل هاست، ولي من مي گم زمستان عروس فصل هاست و برف هايي كه گويي لباس سفيد بر تن طبيعت كردند، گواه اين حرفه.

( ابتداي زندگي مشترك ما هم شايد اون جوري كه دوست داريم نباشه، ولي بالاخره مي گذره و زيبايي هاي زندگي بر ما آشكار مي شه. البته ما هم بايد گذشت داشته باشيم. مثل زمستون كه عبور مي كنه و از خودش مي گذره تا جايي براي بهار باز كنه.

( از زمستان بياموزيم. هر صبحش كه دست رد بر سينه خواب نوشين مي زني، مركب رهوار رحيل مي بخشندت كه عالم، محل گذر است؛ مبادا روزي بگذرد و تو در خواب باشي!

ص: 165

( از زمستان بياموزيم، در لحظه اي كه زمين به خواب زمستاني ميرود، ما از خواب غفلت بيدار شويم.

( از زمستان بياموزيم، سترون و نازايي زمين، حاصلي جز بيبرگي ندارد. پس هميشه كوشا باشيم كه از كسالت هيچ نزايد. روز و روزگارتان به سبزي سرو!

( جهان پر از طنين كاشي سپيد شده است. بياييد بياموزيم از اين پهن دشت، يك دستي و يك رويي را!

( از زمستان بياموزيم كه چشمان بصيرتمان را هيچ گاه به سوي زيبايي هاي زمين مبنديم و هميشه چشم به روي نيكيها و پاكيها بگشاييم. چشم تان به نور دوستي روشن باد!

( از زمستان بياموزيم به يمن سپيدي زمين، سپيدترين روزها را در روزگارمان بسازيم. لحظه هايتان سپيدبخت !

( از زمستان بياموزيم، در اوج صدرنگي، يك رنگي زيباترين رنگهاست. با اميد روزي خوب براي همه هموطنان عزيز.

ص: 166

ص: 167

سطر آخر...

اشاره

سطر آخر...

زير فصل ها

بوي بهار مي آيد...

بوي بهار مي آيد...

بوي بهار مي آيد...

( پشت درهاي برفي زمستان، دوباره بهار ايستاده و پابه پا مي كند براي آمدن. دوباره باغچه منتظر معجزه روييدن است و جوانه سرك مي كشد از زير دستان سپيد زمستان!

( باز جاني تازه مي دمند در رگ هاي هستي و زمستان، غزل خداحافظي مي خواند. تو نيز هم پاي تكاپوي هستي شو! دستي بكش بر سر و روي دلت و لباس نو بر قامت احساست بپوشان كه معجزه رويش در راه است.

( روزهاي سال، روزشمار مهرند و فقط تقويم عاشق بودن و عاشق زيستن را ورق مي زنند. زمستان با همه شكوه و سپيدي به پايان راه مي رسد، اما لطف هميشگي پروردگار از قاب زمستاني در مي آيد و در تابلوي پرشكوه بهاري جلوه مي نمايد. كاش عمر ما هم با محبت و مهر به ديگران چنان بپيوندد كه حتي صفحه اي از تقويم آن را با كدورت و نامهرباني خط خطي نكنيم!

( زمستان كم كَمَك گوشه دامن پر برفش را از سر درختان برمي گيرد و آهسته آهسته بار و بُنه رفتنش را در بقچه سپيدش مي پيچد. روز هاي نشستن

ص: 168

پشت پنجره برف گرفته و نوشيدن چاي گرم در ميان جمع صميميانه اهل خانه، رو به آخر است، اما مهم اين است كه طعم اين صميميت از زير زبانمان نمي رود و نقل شيرين عاطفه، در جيب احساسمان مي ماند.

( بهار، تابستان، پاييز، زمستان... طبيعت يك سال بالغ تر شد و زندگي باز آهنگ مداوم رفتن را ساز مي كند. روزهاي ما هم چه سرد و برفي، چه آفتابي و گرم در گذرند؛ درست عين اين چهار فصل! كاش هميشه پابند يك حال نمانيم و خودمان را به حال هاي بهتر و روز هاي بهتر بودن بياراييم.

( دوباره پايان روزهاي كوتاه زمستاني و آغاز سبزينگي بهار است، اما گمان نكن كه اينها يعني تكرار، هر رويشي فقط يك بار اتفاق مي افتد و بهار جديد، برگ هاي جديد مي روياند. ما هم در فرداي پيش رو، با معجزه اي تازه از سوي خدا، چشم مي گشاييم. پس بايد تلاش مان نو باشد، نگاه مان نو باشد، تفكر و احساسمان همه تازه و بكر باشد تا در اين جهان بي تكرار، تكراري نشويم.

( جوانه را ببين كه در اين روزهاي آخر زمستان، چگونه براي هستي اش مي جنگد و چه اندازه تلاش مي كند تا سر از زير برف ها در بياورد و بگويد من هستم! جوان هم بايد مثل جوانه باشد؛ پر اميد و پر تحرك! تا شانه از بار سختي ها بيرون بكشد و به گوش دنيا برساند كه من هستم!

( آخرين برگ هاي تقويم، خبر از كهنه شدن سال و بوي نو شدن و تازگي را ارمغان مي دهند. اين روزهاي آخر سالي، كمتر كسي است كه از لابه لاي شاخه هاي درختان و سر و صداي گنجشك ها، عطر بهار را حس نكرده باشد. بهار نزديك است.

( هوا بوي بهار را با خود دارد. بويش آرام آرام به مشام مي آيد. صداي پاي بهار را مي شنوم. صداي پرندگان صبحگاهان گوش هايم را مي نوازند. به قول امير خسرو دهلوي: «زمستان مي رود، ايام گل ها پيش مي آيد»

ص: 169

( ديروز وقتي از كنار درخت زمستان زده مي گذشتم، بوي شكوفه مي داد. بوي شكوفه را دوست دارم. بهار را دوست دارم. بهاري را دوست دارم كه بساط سرما را جمع مي كند و بوي خوش گل ها را به ارمغان مي آورد. احساس مي كنم بهار امسال زيباتر از معمول خواهد بود. بهار با دست و دامني پر خواهد آمد و زمين، اين تازگي را جشن مي گيرد و دل هاي تازه اي در ما خواهد روييد. آري، بهار خواهد شد.

( زمستان خواهد رفت و بهار خواهد آمد، با چمداني پر از شكوفه و لبخند. چشم هايش، آميزه خورشيد و ابر. دلش آينه بندان سبزه و باران. بهار مي آيد و از رد گام هايش، رودهايي زلال، زمين چرك را به شست وشو فرامي خوانند. نوروز از راه مي رسد و خاك، در رستاخيزي شگفت، رستن آغاز مي كند. مردمان شهر، دست در دست مهرباني، با گل و آينه به شادباش هم مي روند. از قلب ها پنجره هايي بي شمار به سمت هم گشوده مي شوند و اين گونه، جشنواره انسان و طبيعت افتتاح مي شود.

( بوي بهار مي آيد؛ تجديد خاطره اي ديگر از خويشاوندي طبيعت و انسان، با ردايي سبز براي حضور در جشن شكوفه ها. بهار مي آيد؛ با چشمه و كوه و دشت، با باغ و گلزار و پروانه ها، با بلبل و گل، با اميد و آرزو. بهار مي آيد؛ سرشار از عطر سپيده و عطر طبيعت. بهار مي آيد؛ با آيينه اي در دست از حكمت و معرفت، از آيات و بركات. بهار مي آيد با قامتي خجسته و سبزپوش، با آواز قمريان بيدار و عاشق. بهار مي آيد؛ براي ستيز با سردي و سستي.

( نسيم خوش بهاري، طبيعتي تازه را نويد مي دهد. جوانه را صدا بزن! دوباره سرسبزي بر زمين حكومت خواهد كرد. برگ ها جان مي گيرند و چشم اندازي سبز، از پس پنجره هاي گشوده، جلوه گر مي شود. سفره هاي سخاوت و يك رنگي، پهن مي شوند. بوي سبزه در فضاي رنگارنگ سفره

ص: 170

مي پيچد. چيزي به ثانيه هاي آغازين سال نو نمانده است. بوي گل مي آيد. بوي يا مقلب القلوب و الابصار، يا مدبر الليل و النهار، يا محول الحول و الاحوال، حوّل حالنا الي أحسن الحال.

( پايان انتظار نزديك است. آخرين لحظه ها را مشتاقانه مي گذرانيم. دل هامان پرشور و گاه درگير تشويقي گنگ است. همه ذرات وجود سرشار از انتظار است. سالي مي گذرد و سالي نو پيش روست. چشم به راه ميهماني عزيز و كهن ساليم، تا از ره برسد. لحظه شورانگيز تحولي تازه و لحظه تكرار آفرينش است. طبيعت و انسان را حيات و تولدي ديگر است.

( برف ها دارند آب مي شوند. گل ها دارند اندك اندك شكفته مي شوند. صداي بلبلكان به گوش مي رسد. روشني و گرما بر سردي و تاريكي چيره مي گردد. همه چيز نويدبخش ورود بهار است. پنجره را باز كني، بوي نوروز مي آيد، بوي نوروز مي آيد.

( نسيم شوخ به نرمي كناره پنجره گفت: / بهار نزديك است/ يكي _ دو روز دگر باغ سبز خواهد شد/ و شاخه هاي اقاقي جوانه خواهد زد.

( زمستان چمدانش را بسته. دوباره مسافران بهاري ساكن زمين مي شوند. به قول فريدون مشيري: صداي پاي بهار/ صداي شادي گنجشك ها/ صداي بهار/ نگاه و ناز بنفشه/ تبسم خورشيد/ ترانه خواندن باد/ جوانه كردن بيد/ صداي بوسه باران/ صداي خنده/ گل صداي كف زدن لحظه ها براي بهار/ دوباره معجزه آب و آفتاب و زمين/ شكوه جادوي رنگين كمان فروردين.

( نشاني مرا از گل هاي آفتابگردان كنار جاده ها بپرسيد! ديگر نفسي و راهي ديگر نمانده. دوباره به پايان مي رسيم و دوباره آغاز يك شروع! مسافر زمستان بار سفر را بسته و طراوت بهار جايش را مي گيرد. به همين سادگي و

ص: 171

پشت سرمان جز آهي و افسوسي نمي بينيم. هر روزمان بايد بهتر از ديروزمان مي بود. بود؟ باور كنيم تنها لبخند است كه مي ماند و ياد خويشان و دوستان. دريغ نكنيم لبخند را تا دل هامان هميشه بهاري بماند.

( در اين روزها كه زمستان تمام تلاشش را مي كند كه آخرين برف را بر شانه هاي زمين بگذارد، روزنه هاي اميد اندك اندك خبر از بهاري سبز و دلنشين مي دهند. زمستان كه به سر مي آيد نوبت بهار است؛ بهاري كه پر است از بوي فاميل، بوي ديد و بازديد بوي مهرباني و آشتي.

( به پشت سر نگاه مي كنم و چشم انداز روزهاي رفته را از نظر مي گذرانم. بايد با بهار و تابستان و پاييز و زمستان، خداحافظي كرد و به استقبال بهار پيش رو، گرد و غبار را از دل و ديده شست. بايد آينده را دريافت و در گذر زمان، نيكوترين لحظات را رقم زد. ساعت ها گذشتند، چون ابرها كه باد به هر سو مي بردشان. ثانيه ها گذشتند، نيمي به آگاهي و نيمي به غفلت. از اين پس را دريابيم كه نوروز با روزهايي نو برايمان دست تكان مي دهد.

( خداحافظ فصول رنگارنگ و ساعات دلپذير؛ خداحافظ بهار، تابستان، پاييز، زمستان؛ خداحافظ روزهاي پاياني سال و سلام بهار نورس، شكوفه هاي سپيد و سرخ و صورتي، سلام جوانه ها! واپسين روزهاي اسفند است و رايحه شكوه مند بهار در كوچه ها پيچيده است. بنفشه ها سر از خاك بيرون مي آورند و عيد، شوقي كودكانه به رگ هايمان مي دواند. سلام بر بهار پيش رو و روزهاي خجسته اش!

( چشم مي چرخانم بر صفحات تقويم و روزهاي گذشته را به خاطر مي آورم. چه روزها كه به بي ثمري گذشته اند و چه روزها كه سرشار از اميد و آگاهي، شور زندگي را تجربه كرده ام. زمستان دارد خداحافظي مي كند و به

ص: 172

دنبالش فصلي لبالب از جوانه و باران، پا به عرصه طبيعت مي گذارد؛ بهاري كه بايد با شوق به استقبالش برويم و از فرصت هاي سبزش براي بهتر زيستن وام گيريم.

( به پايان سال كه مي رسيم، هر برگ كتابش درسي است براي آغاز سال نو. بايد صفحات سياهش را با آفتاب تلاش و آگاهي به روشناي اميد و پيشرفت پيوند بزنيم و صفحات سپيدش را در سال جديد، مضاعف سازيم. زمستان مي رود و بهار با زنبيلي سرشار از ترانه و اميدواري به خانه هامان مي آيد. لحظه لحظه اش را غنيمت شماريم و براي ورود به سالي پويا، گام هاي همتمان را استوارتر سازيم.

( تقويم ورق مي خورد و روزها به سرعت باد سپري مي شوند. سال رو به پايان است. كاش به عقب كه برمي گرديم، لبخند رضايت بر چهره مان بنشيند يا اگر فرصتي را از دست داده ايم اگر دلي را شكسته ايم و باعث رنجش كسي شده ايم، به تأمين كاستي ها و ترميم قلب هاي يكديگر برخيزيم. بهار در راه است و مي خواهد ما با آيينه هاي روحمان، به پيشوازش برويم. پس بياييد با صيقل جانمان، گرد كدورت از پنجره هاي روح بشوييم و زلال تر از هميشه صدايش كنيم.

( زمان در گذر است و سال رو به پايان. نگاهي به پرونده يك ساله خويش بيندازيم و ساعات رفته را مرور كنيم. روزهاي پر از توفيقش را سرمايه سال آينده بدانيم و از لحظات غفلت بارش درس بگيريم. زمستان مي رود، چونان فصل هاي ديگر سال، و بهار با مژده سبز زندگي، بر درهاي خانه ها مي كوبد. خوش آمدي اي آيه نيكوي خداوند كه روح و جسممان را به شادي مي خواني، خوش آمدي اي بهار!

ص: 173

( در بهار سالي كه گذشت، نو شديم با تابستانش و سبزترين ها را تجربه كرديم. پاييزش با برگ هاي سرخ و زرد و نارنجي به شورمان فراخواند و زمستاني كه در حال اتمام است، ما را به آمدن بهاري تازه تر مژده مي دهد. فصل ها گذشتند و ما را با تجربه هايي تازه آشنا كردند. زندگي، تلفيق لحظات خوب و بد است و اين نقاشي رنگارنگ ما را به عبرت آموزي فرامي خواند. به ما مي آموزد، لحظه ها را درك كنيم و از هر ثانيه براي شكوفايي خويش بهره بگيريم. سلام ساعات نو، سلام روزهاي تلاش و شكوفايي!

( برف ها آب مي شوند. آفتاب لحظات بيشتري را ميهمان آسمان است. پرونده امسال در حال بسته شدن است و روزهاي پاياني سال ما را به تأمل در عملكرد يك ساله مان فرامي خوانند. زمين چرخيده است و فصل ها پي درپي در حال عوض شدنند. زمستان مي رود و بهار در راه است. به روزهاي گذشته نظري بيندازيم و با ارزيابي يك ساله خويشتن به ساختن فردايي روشن تر بينديشيم. خداحافظ غفلت و سستي، سلام پويايي و تلاش! خداحافظ فصل هاي گذشته، سلام بهار نو!

( چه ساده و چه زود، فصل ها گذشتند و سال دارد به روزهاي پاياني اش نزديك مي شود. دوباره داريم دست تكان مي دهيم براي بهار و تابستان و پاييز و زمستان و به سالي تازه و بهاري نو سلام مي گوييم. يك سال ديگر در حال بايگاني است، با تمام خوبي ها و بدي هايش، رنج ها و شادي هايش و ما از اين همه فراز و نشيب، از اين مدرسه پرهياهو بايد به آموختن و تجربه، به ساختن و ادامه دادن بينديشيم. زمستان مي رود و بهار، خوش يمن ترين روزهايش را برايمان به ارمغان خواهد آورد.

وقت را غنيمت دان، آن قدر كه بتواني

حاصل از حيات اي جان! اين دم است تا داني

ص: 174

( نگاه كن كه روزها چه شتاب ناك مي گذرند و عمر، چه ساده سپري مي شود! روزها و فصل ها گذشتند. امسال نيز رو به پايان است و زمستان آخرين نفس هاي اسفندي اش را در هوا مي پراكند. روزهاي رفته را به چشم عبرت بنگريم و بهار آينده را فرصتي براي رويش و كوششي بيشتر بدانيم. اكنون را دريابيم تا آينده را از كف ندهيم و با لحظه هاي بهاري پيش رو به گفت وگويي صميمانه بنشينيم تا با اميد و تلاش و شكوفايي به تفاهم برسيم.

( صداي پاي رفتن زمستان مي آيد و صداي گام هاي درخشان بهار طربناك و پرشور به گوش مي رسد. طبيعت، فصل هاي زيبايش را يك بار ديگر پشت سر مي گذارد. زمستان به آخر مي رسد و بهار، شوق انگيزتر از هميشه در جاده هاي آمدنش راه مي سپرد. تقويم را ورق بزنيم و با لحظه هاي شاد و غم انگيزش همراه شويم. از گذشته بياموزيم تا برايمان آينده اي زيبا رقم بخورد. به نشاط بينديشيم تا ثانيه هاي پيش رو، به شادي بدل شود و بهار را با رويي گشاده ديدار كنيم.

( خداحافظ بهار پرباران، تابستان گرم، پاييز برگ ريز. خداحافظ زمستان سپيد و سرد. خداحافظ سال پر از هياهو، سال پر از سكوت. خداحافظ روزهاي بلند و كوتاه، شب هاي تاريك و مهتابي و سلام بهار در راه!

( سال به پايان مي رسد و زودتر از آنكه فكر كني، زمستان واپسين روزهايش را نشانمان مي دهد و كمي بعد بوي سبزه و درخت و آواز پرنده است كه خيابان ها و كوچه ها را پر مي كند. زمستان مي رود و بهار مي آيد، باشد كه روزهاي تازه طبيعت را با تأملي تازه درك كنيم و زمان را بيشتر دريابيم.

( زمستان مي رود با پيراهن يك دست سپيدش و بهار با دامني رنگارنگ از شكوفه، شهر را مي آرايد. سالي ديگر تمام مي شود و ما صفحه صفحه تقويم را به خاطره بدل مي كنيم.

ص: 175

( خداحافظي مي كنيم با فروردين و تير و مهر و دي و بار ديگر به فرورديني تازه سلام مي گوييم. برمي گرديم و از خلال آن همه روز. نيكوترين شان را بدرقه راه زمستان مي كنيم و با چشماني لبريز از اميد و زندگي، به تهنيت بهار مي رويم. دقيقه ها سپري مي شوند، بي اراده ما، اما مي شود با نگاهي تازه به زندگي، زيباترين دقايق را براي خويش رقم زد.

( بدرود روزهاي پايان سال، بدرود زمستان زيبا! چه سپيد و مهربان، تركمان مي گويي و ما را با خاطرات روشنت تنها مي گذاري. يادتان به خير روزهاي برگ ريز پاييزي، درختان سرسبز تابستان! يادت به خير ارديبهشتي كه گذشتي و دوباره خواهي آمد. در اين روزهاي واپسين سال از خداوند بخواهيم كه چشمانمان را به روي بهترين اعمال باز كند و قدم هايمان را به سوي نيكوترين جاده ها رهسپار سازد. از او بخواهيم كه بهار پيش رو را برايمان به پنجره هاي نيك بختي و عاقبت به خيري پيوند زند و ياري مان كند كه هيچ فرصتي را براي انجام امور خير و روشن از دست ندهيم.

( شاخه هاي درختان از برف سبك مي شود و كم كم بوي طراوت بهار، مشام طبيعت را پر خواهد كرد. سالي پر از شور و نشاط و پويايي، سپري مي شود و ما پشت سر را كه نگاه مي كنيم جز تلاش براي رسيدن به بهترين مقاصد كاري نكرده ايم؛ چرا كه توكل كرده ايم و تلاش!

( زمستان مي رود و بهار مي آيد. نگاه كن كه پنجره هاي توفيق، باز است و تو را به سوي خويش فرا مي خواند. برخيز و چشم به راه بهار به استقبال سالي جديد برو كه آفتاب و درخت و پرنده و رود، ترانه اميد بر لب قدم هاي جست وجوگرت را به تحرير آمده اند!

( دست بجنبان و بلند شو كه روزها سپري شدند و امسال، چمدان سفرش را بسته و مي رود. زمستان، دقايق آخرش را در دفتر زمان مي نويسد و بهار

ص: 176

چيزي نمانده است كه با كاسه هاي شبنم و باران از راه برسد. شوق جوانه زدن، خاك را دگرگون مي كند و درختان، مقدم بهار را چشم در راهند. زمستان مي رود و خورشيد دوباره، وسعت آسمان را روشن تر از پيش قدم مي زند. نگاهمان را به گذشته دقيق تر كه كنيم روزهاي از دست رفته را مي بينيم و فرصت هاي هدر داده را، اما با توكل و اميد بايد برخاست و روزهاي آينده را درك كرد و ساخت.

( عقربه ها چرخيدند و زمين چرخيد و روزها سپري شدند. بهار و تابستان و پاييز و زمستان، هر كدام تصويرها ساختند و گذشتند. اكنون كه زمستان مي رود تا بهاري نو جايش را بگيرد، برگشته ايم و از لابه لاي آن همه تصوير و نور و رنگ، زمان رفته را جست وجو مي كنيم، خنده ها و گريه ها و خاطراتمان را. در آستانه آمدن بهار، بهتر زيستن را بينديشيم و راه هاي روشن انسانيت را در دفتر فردايمان ترسيم كنيم. مهرباني را رواج دهيم و بگذاريم بهار، آيين سبز زندگي را مكرر كند.

( روزهاي پربرف و هياهوي كودكان بازيگوش و گلوله هاي برفي، يعني زمستان پربركتي كه اين روزها كم كم دارد بار سفر مي بندد و در انديشه رفتن است. با اين همه بهار مي رسد، پرباران و پربركت تر از پيش و چشمان مهربانش را به روي طبيعت مي گشايد. سال ها مي روند و مي آيند و انسان، فرصت پويايي خويش را بايد با عزمي پولادين به دست آورد و زندگي را بسازد. زمستان مي رود، همان گونه كه بهار، تابستان و پاييز و دوباره بهاري ديگر از راه مي رسد و زمين، لبريز از جوانه و شور و ترانه، نفس مي كشد و مي بالد.

( زمستون كه از راه مي رسه، همه چيز رنگ و بوي ديگه اي مي گيره، و هر چي از زمستون فاصله بگيريم، بوي بهار بيشتر حس مي شه. بهار در دل

ص: 177

برف هاي زمستاني پنهان شده است و گنجشك ها هر روز صبح آن را در لابه لاي برف ها جست وجو مي كنند. خورشيد اگر حوصله تابيدن داشته باشد و اشعه هاي گرمابخش خود را به زمين هديه كند، برف ها زودتر آب خواهند شد و بهار زودتر به اهالي زمين سلام خواهد كرد.

( صبحي زمستاني است، اما هوا بوي بهار گرفته است. خورشيد گيسوان خويش را بر شانه هاي زمين رها كرده است. نفسي عميق بكش تا جام وجودت لبريز از اين هواي پاك شود. ريه هاي خويش را پر از اكسيژن كن تا رهاتر از هميشه در آسمان زندگي به اوج برسي. يك صبح زمستاني است، اما اگر كمي متفاوت تر نگاه كني، بهار را كه در چند قدمي ات است، احساس خواهي كرد. بوي بهار مي آيد.

( زمستان، كوله بار خود را بسته است. طبيعت به پيشواز بهار رفته است. بوي بهار در هوا پيچيده و نفس اشتياق كشيدن گرفته است. صبح ها، چكاوكان بر شانه درختان نغمه سرايي مي كنند و مي گويند بوي بهار مي آيد. نفس هايم در ميان نسيمي كه عطر و بوي بهار گرفته است، گم مي شود. زمين قرار است دوباره در حجم سبز بهار نفس بكشد. شوق شكفتن در وجود خشكيده درختان زبانه مي كشد. بوي بهار مي آيد. قرار است دوباره بر چهره هستي، گيسوان سبز بهار تاب بخورد. كمي عاشقانه تر قدم در كوچه زندگي بگذار، بوي بهار مي آيد.

( در صبحي آفتابي، فارغ از روزهاي سرد زمستاني، قدم در كوچه ها و خيابان هاي شهر بگذار. شهر حال و هواي عجيبي دارد. مردم به شوق روزهاي بهار كه در راه است، آمده اند تا مثل طبيعت كه جامه نو بر تن مي كند، لباس نو بخرند. چه قدر بازار شلوغ است. كودكان از خوش حالي در

ص: 178

شلوغي بازار گم مي شوند. مردم بوي بهار را احساس مي كنند. حس شكفتن را مي توان در بين اهالي شهر احساس كرد.

( زمين نفسي دوباره خواهد كشيد و زمستان با تمام خميازه هاي كسل كننده اش، روزهايش را به بهاري سرشار از طراوت و بالندگي خواهد سپرد. مردم شهر و روستا هم احساس كرده اند كه بوي بهار مي آيد.

( برخيز و زير چتر آسمان، همراه با دست هاي نوازشگر خورشيد، چون كبوتري رها شو در وسعت بي انتهاي زمين. مگر خبر نداري؟ نفس هاي صبح، تو را دارد به روزهايي سبز بهار دعوت مي كند. شكفتن در چند قدمي توست. شكوفا شو در روزهايي كه به بهار نزديك است. درختان رفته رفته از خواب زمستاني برمي خيزند. دوباره در آغوش برگ هاي سبز خود خواهند غلتيد. كمي عميق تر نفس بكش. بوي بهار مي آيد.

( يك زمستان در انتظار روييدن نشستيم و هر صبح را به اميد بهاري دوباره آغاز كرديم. از دالان هاي برفي و سرد زمستان عبور كرديم تا در خيابان بهار به حس شكفتن برسيم. پر انرژي هر روز صبح به روزهاي زمستان سلام كرديم تا سبزي بهار دل انگيزتر در تار و پود وجودمان جان گيرد. اينك كه بوي بهار مي آيد، سر از پا نمي شناسيم و خود را در كوچه هاي زمان رها مي كنيم تا به روزهاي هميشه سبز بهار برسيم. بوي بهار مي آيد و اينك پس از روزهاي سخت زمستان، مژدگاني بهارست.

( بهار در چند قدمي زمستان ايستاده و منتظر است تا برف هاي نيم بند زمستاني قدري پايشان بلغزد و آن گاه جاي آنان را بگيرد. بهار درست پشت چراغ قرمز زمستان، منتظر سبز شدن است و تا ظهور نخستين سبزينه ها روي شاخه، چند روزي بيشتر نمانده است. حس آمدن بهار را مي شود در تمام

ص: 179

طبيعت استشمام كرد و با وزش نسيم صبحگاهي كه ديگر آن سوز روزهاي نخست زمستان را ندارد، منتظر رويش اولين جوانه هاي گندم سفره هفت سين شد.

( قطار زمستان به ايستگاه آخر نزديك مي شود و هر روز بايد منتظر طلوع خورشيد بهاري باشيم. زمستان، فصل سرد زمين است، با وجود اين وقتي به گذر از زمستان و رسيدن فصل بهار فكر كنيم، زمستان نيز زيبا جلوه مي كند. اصلاً اگر زمستان نباشد، بهاري وجود ندارد و اگر سرماي زمستاني را حس نكنيم، هواي دلپذير بهار را قدر نخواهيم دانست. بهار در عبور ثانيه هاي زمستان نشسته است و با آب شدن برف هاي زمستاني مي توان اين نويد را به درختان داد كه بهار نزديك است و رويش، دوباره از سر گرفته خواهد شد.

( تمام فكرم را كارهاي روزانه اي كه بايد سر وقت انجام مي شد، مشغول كرده بود. به هيچ چيز و هيچ كس توجه نداشتم. آرام از گوشه پياده رو قدم برمي داشتم و برف هاي تقريباً شلي را كه چند روز پيش باريده بود، در زير پا له مي كردم. چند هفته اي بود كه به كارهايم سر و سامان نداده بودم. همين طور كه قدم مي زدم، ناگاه پسر بچه اي كه كلاه كاموايي بر سر داشت، توجه مرا به خودش جلب كرد. او آرام آرام به من نزديك مي شد. خوب كه دقت كردم، ديدم سبزه اي در دست دارد و با خون سردي در حال عبور است. قدري به اطرافم نگاه كردم. من هنوز سرگرم برف هاي زمستاني بودم كه دور و بر خودم ريخته بودم، اما پسرك، بوي بهار را زودتر از من شنيده و به استقبال آن رفته بود. بهار در چند قدمي من بود، اما من اسير يخ هاي آب شدني زمستان شده بودم.

( عزيز، ديروز با من تماس گرفت و گفت: پسرم اگر زحمتي نيست فردا بعد از اينكه كارت تمام شد، بيا خانه ما. مي خواهم خانه تكاني كنم. همين كه

ص: 180

عزيز داشت اين حرف ها را تكرار مي كرد، من هم داشتم با خودكار سرم را مي خاراندم و به اين فكر مي كردم كه اگر به عزيز بگويم باشد خواهم آمد، تمام كارهايم عقب مي افتد و باز بايد بدقولي كنم. با وجود اين، در يك لحظه تصميم گرفتم كه تمام كارهايم را همين امروز انجام دهم و پس از آن به كمك عزيز بروم. نمي دانم چه شد كه اين تصميم ناگهاني را گرفتم، اما فكر مي كنم نگاهي كه عزيز به بهار داشت، باعث شد من متحول شوم و بوي بهار را زودتر از آنكه در زمين گسترده شود، حس كنم.

( گاهي حواس آدم ها پرت مي شه و سر به هوا مي شن. شايدم دلشون مي خواد پا تو كفش هم كنن، مثل وقتايي كه صدايي رو مي شنوي، اما انگار چهره اي رو مي بيني يا مثل وقت هايي كه طعمي رو مي چشيم، اما انگار بوي پيراهن مادربزرگ رو استشمام مي كنيم. من با اين حواس سر به هوا و پرتت، تو رو خوب مي شناسم. شكوفه هات رو! گرمي ات رو! بو ي خوش ياس ها رو. كيه كه بهار رو نشناسه!؟

( وقتي از كوچه عبور مي كنيم، ممكنه از بوي نون داغ هيجان زده بشيم يا اينكه كمي بريم جلوتر و بوي چوب نيم سوز مغازه نجاري، چند قدمي سرگرم مون كنه يا نه كمي جلوتر، بوي دود كباب، گرسنه مون كنه. راستشو بخواي، از سراسر كوچه ما، فقط بوي بهار مي آد. اينو شكوفه هايي كه چند روزه از ديوار سرك مي كشن، گفتن.

( گاهي فكر مي كنم نبايد براي پيدا كردن چيزاي خيلي بزرگ، دنبال فرصت هاي خيلي بزرگ گشت. باور كن خيلي وقت ها مي شه بوي بهار رو از لونه گنجشك هايي استشمام كرد كه روي درخت هاي بي برگ درخت ها سردشونه.

ص: 181

( مي گن عطرها و بوها، آدم رو مي برن تو دنياي خاطرات، ولي من با خاطراتم كاشف سرزمين عطرها و بوها مي شم! چه طور؟ چشم هامو مي بندم و شكوفه هاي سفيد سيب، بارون هاي تند و دونه درشت، عطر ياس و هزار تا خاطره ديگه رو به ياد مي آرم. به همين سادگي با مرور خاطرات بهار، بوي بهار رو استشمام مي كنم.

( انگار همين ديروز بود كه به برف نو سلام گفتيم و زمستان با دانه هاي درخشان برف، كوچه ها را سپيدپوش كرد و اكنون پس از روزها و ماه ها، برف ها آب مي شود و اسفند به پايان خود نزديك مي شود. زمستان مي رود و خاطرات سپيدش را برايمان به يادگار مي گذارد و بهار با بنفشه و باران در راه آمدن است. لحظه ها مي روند و ما دست در دست تلاش و اميدواري، هر روز را بهتر از پيش مي سازيم. سال تمام مي شود، زمستان خداحافظي مي كند و بهار، باطراوت تر از هميشه، زمين را بيدار مي كند و ما را به بهره برداري از زمان فرا مي خواند.

( كم كم بايد با زمستان خداحافظي كرد، با برف و خاطره هاي پرهياهويش. زمستان لبخندزنان دور مي شود و كارت پستال بهار، كوچه ها و خيابان ها را مي پوشاند. زمين دعوت مي شود به جشنواره باران و بنفشه و ترانه و انسان به تجربه هاي ديگري دست مي زند و به اغتنام فرصت ها مي انديشد و دفتر زندگي اش را از نو مي نويسد. خداحافظ آخرين روزهاي زمستان و سلام بهار! آينه هاي رويش و سرسبزي ات را مقابلمان بگير و روزهايمان را تازه كن!

ص: 182

ص: 183

كتاب نامه

كتاب نامه

٭ قرآن كريم.

1. ابوطالبي، الهه، بررسي مفاهيم نمادين رنگ ها، تهران، اداره كل پژوهش هاي سيما، 1382.

2. شي، جي. وا، هيداكي، همنشيني رنگ ها، ترجمه: فريال دهدشتي و ناصر پورپيرار، تهران، كارنگ، 1377.

3. كانديسكي، واسيلي، معنويت در هنر، ترجمه: اعظم نورالله خاني، تهران، اسرار دانش، 1379.

4. مكارم شيرازي، ناصر، تفسير نمونه، قم، مؤسسه دارالكتب الاسلاميه،1353.

5. هانت، رولاند، هفت كليد رنگ درماني، ترجمه: ناهيد ايران نژاد، جمال الحق، تهران، 1377.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109