حيات نيكان (29) آيت الله محمد امامي كاشاني

مشخصات كتاب

سرشناسه: باباجاني، علي، 1353 -

عنوان و نام پديدآور: آيت الله محمد امامي كاشاني/ علي باباجاني.

مشخصات نشر: قم: صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران، مركز پژوهش هاي اسلامي، 1391.

مشخصات ظاهري: 60 ص.: مصور.

فروست: حيات نيكان؛ 29.

شابك: 978-964-514-251-1

وضعيت فهرست نويسي: فيپا

موضوع: امامي كاشاني، محمد، 1310-

موضوع: مجتهدان و علما -- ايران -- سرگذشت نامه

شناسه افزوده: صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران. مركز پژوهش هاي اسلامي

رده بندي كنگره: 1391 2ب744الف/3/55BP

رده بندي ديويي: 297/998

شماره كتاب شناسي ملي: 2901071

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

گاه شمار

گاه شمار

نام : محمد امامي كاشاني

سال تولد: 1310 خورشيدي

محل تولد: كاشان

محل تحصيل: تهران _ قم

دوره: معاصر

محل زندگي: تهران

ص: 6

ص: 7

مقدمه

مقدمه

مجموعه اي كه به عنوان «حيات نيكان» پيش روي شماست؛ به طور اجمالي حيات پربار فرزانگان شيعه اين پهن دشت اسلامي را مرور مي كند. در اين مختصر تلاش شده است با ترسيم چهره علمي و معنوي اين بزرگان، الگوهاي درستي از كردار و سلوك علمي و عملي انسان هاي موفق و متعالي در اختيار جوانان و علاقه مندان قرار گيرد و نسل كنوني هرچند به اختصار، با خدمات عالمان بزرگ شيعه آشنا شود.

مجموعه حاضر حاصل تلاش جمعي است كه با مديريت اطلاعات انديشمندان و كارشناسان مركز پژوهش هاي اسلامي به انجام رسيده و اينك به صورت كتاب در اختيار خوانندگان قرار گرفته است.

در پايان، ضمن ارج نهادن به تلاش نويسنده، از همكاران مديريت انديشمندان و نيز چاپ و نشر مركز قدرداني مي شود.

اداره كل خدمات رسانه اي

مركز پژوهش هاي اسلامي صدا و سيما

ص: 8

ص: 9

پاي روضه پدر

پاي روضه پدر

سر و صدا و شلوغي روز جاي خود را به آرامش شب داده بود. سفره شام كه جمع شد، ميرزا ابوتراب شكر خدا كرد و از جا برخاست. تجديد وضويي كرد و سروقت كتابهايش رفت. به رسم عادت گذشته مطالعه شبانهاش را ادامه داد. بچهها هم مشغول بازي خودشان بودند.

پاسي از شب گذشته بود. ميرزا كتابش را بست و قرآن را برداشت و بوسيد. قرآن را با احترام باز كرد و با صدايي دل نشين شروع كرد به تلاوت سوره نباء. صداي زيبا و خوش پدر در اتاق پيچيد. همسرش كه شستن ظروف و كارهاي خانه را تمام كرده بودآمد و كنارمادر ميرزانشست و دو نفري با شوق گوش به قرائت قرآن ميرزا دادند.

ص: 10

بچه ها اما نمي توانستند آرام بنشينند. به سر و كول هم مي پريدند. ديگر وقت بازي نبود. اما انرژي بچهها تمامي نداشت. همچنان مشغول بازي بودند. ميرزا با ديدن شلوغ بازيهاي بچه ها، خواندن قرآن را قطع كرد و گفت: «لااله الاالله. استغفرالله. بچهها بس است ديگر. الان وقت بازي نيست».

مادر رو به بچه ها كرد و گفت: «بياييد بنشينيد. به احترام قرآن بايد ساكت باشيد».

بچه ها دست از بازي كشيدند و هركدام گوشه اي نشستند. محمد كنار مادر بزرگ آرام گرفت. تكيه به پهلوي مادربزرگ زد و به چهره پدر چشم دوخت. پدر سينه اي صاف كرد و گفت: «بچه هاي عزيزم، ساكت باشيد. بعد از قرآن خواندن مي خواهم قصه كربلا را بگويم. محرم است. بايد خانه بوي كربلا بگيرد».

خواندن قرآن كه تمام شد، ميرزا قرآن را بوسيد و روي تاقچه گذاشت. نشست و از ميان كتابهايش، كتابي برداشت و ورق زد. به صفحه اي كه مي خواست، رسيد. چشم دواند به سطرهاي كتاب. سري تكان داد و آهي سوزناك كشيد و گفت: «السلام عليك يا اباعبدالله». و بعد شروع كرد به روايت قصه كربلا. آن قدر با جان و دل ماجرا را براي اهل خانه تعريف مي كرد كه اشك مهمان چشمهاي مادر و مادر بزرگ شد.

پدر در ميان ماجراي كربلا گريزي هم به اوضاع زمانه

ص: 11

خود ميزد. روزگاري كه سايه سنگين خفقان وبگيروببند رضاخاني، مردم را عاصي كرده بود.

روزگار خوبي نبود. رضاخان، مأموران خود را چماق سر مردم كرده بود تا كلاه را به زور بر سر مردها بگذارند و چادر و روسري را از سر زن ها بردارند. فرقي نمي كرد چه كسي و كجا باشد؛ تهران يا دوردست ترين شهر ايران. زن ها از ترس، پا بيرون از خانه نمي گذاشتند، چون نمي خواستند زير دست و پاي مأموران رضاخان حجابشان لكه دار شود.

زندگي محمد، فرزند ميرزاابوتراب در اين روزگار مي گذشت. محمد در مهر سال 1310، در كاشان و درخانوادهاي مذهبي به دنيا آمد. ميرزا ابوتراب خانه را كلاس درس كرده بود و سعي مي كرد فرزندانش با معارف قرآني و مفاهيم اهل بيت آشنا شوند. وضع مالي آنها هم خوب نبود، ولي تا چشم كار مي كرد، دور و برش پر از كتاب بود؛ كتاب هايي كه يك دنيا ارزش داشت. محمد كوچك ترين فرزند اين خانواده، تحصيلات ابتدايي اش را در دبستاني كه مدير آن فردي روحاني به نام سيد محمد سليمي بود، تا سال ششم ادامه داد و تصديق ششم ابتدايي را گرفت. اين ابتداي راه براي رسيدن به قله بود.

گذشته روشن

گذشته روشن

مطالعه پدر كه تمام شد، محمد رفت كنار پدر نشست و درباره اصل و نسب خودش پرسيد. پدر با اشتياق گفت:

ص: 12

«بنشين پسرم تا برايت بگويم». و شروع كرد به حرف زدن از گذشته:

_ اولين جد ما كه به كاشان آمد، مرحوم شيخ منصور بوده. ايشان سال ها پيش در لبنان زندگي مي كرد. بعد تصميم مي گيرد با دوستانش به ايران بيايند. شيخ منصور با ميرالدين و زين الدين آمدند كاشان و اينجا را براي زندگي انتخاب كردند. شيخ منصور، عالمي به تمام معنا بود و وضع مالي خوبي هم داشت.

محمد كه با شوق دل داده بود به حرف هاي پدر. او حالا دوازده ساله شده بود و ذهنش پر از سوال. پدر هم از علاقه محمد به يادگيري لذت ميبرد. محمد پرسيد: «اين ماجرا مال چند سال پيش است؟»

پدر گفت: «برمي گردد به شش صد سال پيش. شيخ منصور پس از مدتي كه در كاشان بود، توانست اعتماد مردم را جلب كند. امام جمعه كاشان شد، چون فتواي ايشان اين بوده كه نماز جمعه در عصر غيبت واجب است. همين مسجد قديمي ميرعماد را ايشان ساخته و در آن جا نماز جمعه و جماعت به پا مي كرد. بعد از او شيخ عبدالفتور بود تا اين كه رسيد به من، ميرزا ابوتراب كه پدر توام. اين را هم بگويم كه شجره نامه ما به عبدالله بن جندب مي رسد. عبدالله بن جندب، از اصحاب موسي بن جعفر7 و امام رضا7 و از صلحا بود.

ص: 13

وقتي محمد اينها را از پدرش شنيد، به خودش افتخار كرد و به گذشته روشن و معنوي خاندان خود انديشيد. او قدر خود را بيشتر دانست. هر چه پدر بيشتر از گذشته تعريف ميكرد، علاقه محمد به كسب علوم ديني بيشتر ميشد. محمد نفسي تازه كرد و گفت: «پدر جان من هم مي خواهم درس طلبگي بخوانم».

پدر دستي به شانه پسرش زد و به چشم هاي آرام و متينش نگاه كرد و گفت: «آفرين پسرم. از رفتار و سكناتت معلوم است كه به طلبگي علاقهمندي. به تو افتخار ميكنم. اگر مايل بودي، ميتوانم همينجا آموختههايم را به تو ياد بدهم».

محمد سر پايين انداخت و گفت: «مي خواهم پيش شما تفسير بخوانم».

پدر سري تكان داد و گفت: «خوب است. از همين امشب كار را شروع مي كنيم».

محمد وضو گرفت و نزد پدر رفت. پدر كتاب تفسير صافي را كه تأليف فيض كاشاني بود، جلو روي خود گرفت و شروع كرد به درس دادن. از آن شب محمد شاگرد پدرش ميرزا ابوتراب شد. و اينگونه تحصيلات حوزوي محمد صورت جديتري به خود گرفت. جامع المقدمات را خواند و در كنار پدرش، تفسير صافي و مهجة البيضاء را هم پي گرفت، اما اينها

ص: 14

برايش كافي نبود. رفت به مدرسه اي كه نامش مسجد گذر باباولي بود. شيخ جعفر صدوقي، از قم به كاشان مي آمد و در آن مسجد اقامه نماز مي كرد. در آن مسجد حجره هايي بود و طلبه هاي جواني هم آنجا درس مي خواندند. محمد به جمع آنها پيوست و ادامه درس را پي گرفت. هم زمان به مدرسه حبيب بن موسي كاشاني هم رفت كه صاحب مدرسه، آيت الله يثربي بود. دو درس را در مسجد گذر باباولي و يك درس را در مدرسه حبيب بن موسي گرفت و با جديت شروع به تحصيل كرد. سيوطي و ادبيات عرب را آنجا گذراند و در مسجد باباولي، نحو، صرف و منطق را ادامه داد تااين كه به مطول و معاني و بيان رسيد و اين گونه تحصيلات را در كاشان به پايان رساند.

روضه صبحگاهي

روضه صبحگاهي

محمد... محمد جان...

صداي آرام و مهربان پدر بود كه گوش محمد را نوازش مي كرد.

محمد چشمهايش را باز كرد. از جا بلند شد و سلام كرد. پدر در حالي كه زير لب زمزمه مي كرد، گفت: «بلند شو پسرم وقتش است».

ستاره ها در آسمان صبح گاهي سوسو مي زدند. نسيم

ص: 15

سردي به صورت محمد خورد. وضو را كه گرفت، فوري به اتاق آمد و نمازش را خواند. پدر فانوس را از روي تاقچه برداشت و به محمد داد. ديشب كه در مسجد بودند، شيخ محمداسماعيل از ميرزا ابوتراب، پدر محمد، كه امام جماعت مسجد هم بود، دعوت كرد صبح به خانه آنها بروند. اولين روز محرم بود و شور محرم دل ها را راهي مسجد و مراسم روضه ها مي كرد. محمد فتيله فانوس را بالا كشيد و با هم به طرف حياط رفتند. پدر پشت در ايستاد و گوش خواباند. صدايي نيامد. آرام در را باز كرد و به بيرون سرك كشيد. به اين طرف و آن طرف كوچه نگاه كرد. كوچه خلوت خلوت بود و پاسبانها هنوز كارشان را شروع نكرده بودند. ميرزا خيالش كه راحت شد، رو به محمد كرد و آرام گفت: «بيا».

محمد بيرون رفت و در را آرام پشت سرش بست. كمي قدم تند كرد تا به پدر برسد. پا به پاي پدر راه افتاد و فانوس را طوري در دست گرفته كه پدر جلو پايش را راحت ببيند. هوا سرد بود، اما آنها تندتند گام برمي داشتند كه سرما را كمتر احساس كنند. محمد خميازه اي كشيد و گفت: «چرا اين وقت صبح. آن هم با اين وضع؟»

پدر آرام گفت: «مگر نمي بيني خفقان است. رضاخان نمي گذارد روضه براي امام حسين عليه السلام بگيرند».

ص: 16

به در خانه شيخ محمداسماعيل كه رسيدند، پدر نفس راحتي كشيد و گفت: «خدا را شكر».

در نيمه باز بود. پدر در را به جلو فشار داد. صداي جيرجير لولاي در، در كوچه صبح پيچيد. محمد هم با پدر رفت و در را پشت سر خودشان به همان صورت نيمه باز گذاشتند. وارد راهروي تنگ كه شدند، پدر گفت: «يا الله». صداي قدمهاي شيخ محمداسماعيل آمد. به سرعت خود را به آنها رساند و گفت: «بفرماييد، مشرف فرموديد». و آنها را به طرف سرداب راهنمايي كرد. شيخ محمد گفت: «ديگر بايد ببخشيد. جايي بهتر از اينجا پيدا نكردم. مي خواستم روضه را در اتاق بگيرم، اما صدا بيرون مي رود و اگر مأموران بشنوند، مي آيند و مراسم را به هم مي ريزند».

وارد سرداب شدند. چند نفر از اهالي محل هم آن جا بودند. آنها با ديدن شيخ ابوتراب از جا برخاستند و بالاي سرداب را براي او خالي كردند. محمد فانوس را روي تاقچه گذاشت و گوشه اي نشست و با خود انديشيد: «مگر نه اينكه روضه براي مبارزه با ظلم است، چرا بايد اين طور مخفيانه باشد؟»

در ذهنش اين سؤال را مرور مي كرد و با خود كلنجار مي رفت. شايد به جوابي مي رسيد. حالا ديگر سرداب پر شده بود از آدم هاي دلباخته امام حسين كه به سينه مي زدند. محمد به عزاداران نگاه مي كرد. بيشتر آنها را مي شناخت. چند نفرشان روحاني و معمم بودند، اما عمامه بر سرنداشتند. آنها وقتي به روضه مي آمدند،

ص: 17

بدون عمامه مي آمدند تا از دست مأموران در امان باشند. نوبت يكي از آنها شد كه روضه بخواند. با صداي آرام گفت: «آقايان! زمان، زمانه خفقان است. بايد تقيه كرد. من مجبورم آرام صحبت كنم تا صدايم بيرون نرود و مأموران به جان مان نيفتند. دوست ندارم براي صاحبخانه دردسر درست شود».

محمد داشت به جواب سوألش ميرسيد. اگر روضه هاي مخفيانه هم علني ميشد و مأموران رضا شاه ميفهميدند، جلو آنها را ميگرفتند. فعلاً زمانه اقتضا مي كرد كه روضهها مخفيانه برگزار شود.

شيخ محمداسماعيل با صدايي بلند گفت: «خيالت راحت باشد. صدا از اينجا بيرون نمي رود. كمي بلندتر روضه بخواني بد نيست».

محمد به پدرش نگاه كرد. تسبيح در دست گرفته بود و با همان لباس روحانيت به روضه گوش مي داد. هرچه باشد، پدرش امام جماعت مسجد بود و اجازه اجتهاد را از آقا سيد ابوالحسن اصفهاني گرفته بود. به همين دليل، اجازه داشت كه با لباس روحانيت رفت و آمد كند.

به دادم برسيد

به دادم برسيد

صداي جيغ و فرياد زني در كوچه پيچيد. محمد كتابش را روي زمين گذاشت و سراسيمه به طرف كوچه دويد. صداي مادر آمد: «كجا مي روي محمد؟»

ص: 18

بچه هاي ديگر هم با محمد همراه شدند. در حياط را باز كرد و دم در ايستاد. از خانهها در و پنجره باز شده بود و نگاههاي كنجكاو به دنبال سروصداي زن بود. مأموري چماق به دست دنبال زني كه تنها و بيكس بود ميدويد. زن، چادرش را محكم گرفته بود و با سختي فراوان ميخواست خود را از چنگ مأمور نجات دهد. مأمور تندتر دويد و خودش را به زن رساند. چادر زن را گرفت و كشيد. صداي جيغ و فريادش بيشتر شد. زن با بقچه اي كه در دست داشت، روي زمين افتاد و مأمور شروع كرد به ناسزا گفتن به زن. با باتوم به جان زن افتاد: «چرا حرف حالي تان نيست؟ مگر دستور نرسيده كه نبايد چادر بر سر كنيد؟ داريد از دستور رضاخان سرپيچي مي كنيد. مي كشمت».

زن با خواهش و تمنا به پاي مأمور افتاده بود: « تو را به خدا كاري نداشته باش. بگذار بروم».

محمد شاهد ماجرا بود. بغض گلويش را ميفشرد. خون جلو چشمانش را گرفته بود. اشك از چشم هايش جاري شد. در دلش احساس نفرتي نسبت به مأمور پيدا كرده بود. رفت توي اتاق و گفت: «پدر جان...». پدر عبا بر دوش انداخته بود، گفت: «چي شده؟»

_ مأمور دارد آن زن را مي زند.

ميرزا خود را به مأمور رساند و به كتف مأمور چسبيد و او را به طرف خودش كشاند. گفت: «چه كار مي كني

ص: 19

نامسلمان. دست بردار از سر اين ضعيفه». مأمور وقتي ميرزا ابوتراب را ديد، گفت: «حاج آقا، دارد از دستور شاه مملكت سرپيچي مي كند».

ميرزا گفت: «مگر خودت خواهر و مادر نداري. دوست داري آنها هم با سر و وضع ناجور بيرون بيايند. برو... برو...».

مأمور غرولندكنان دور شد و ميرزا ابوتراب رو به محمد گفت: «بدو به مادرت بگو بيايد به اين خواهرمان كمك كند».

غمي كه در دلش بود

غمي كه در دلش بود

با شنيدن صداي مادر، كتابش را بست و به آشپزخانه رفت.

_ بله مادر.

مادر آخرين استكان را پر از چاي كرد و روي سيني گذاشت. سيني پر از چاي را برداشت و به طرف محمد گرفت: «بيا پسرم». محمد آهي كشيد و سيني به دست به طرف اتاق پدرش رفت. پرده را كنار زد. چند نفر به مهمان هاي قبلي پدر اضافه شده بودند. سلام كرد و چاي را جلوي آنها گرفت.

يكي از مهمان ها كه از حوالي كاشان آمده بود، در حالي كه چاي را برمي داشت، گفت: «دست شما درد نكند». و رو به شيخ ابوتراب كرد و گفت: «آقازاده اند؟».

ص: 20

شيخ ابوتراب سري تكان داد و گفت: «عصاي دستم است ديگر. اين محمد ما نسبت به ديگر اولاد ذكورم، علاقه مندي بيشتري به علم و معارف اسلامي نشان مي دهد».

محمد در دلش گفت: «پس پدرجان، اجازه بده به درسم برسم».

رفت و آمد در خانه شيخ ابوتراب، امام جمعه كاشان زياد بود. بيشتر كارهاي پدر را محمد انجام مي داد. از پذيرايي و چاي دادن به مهمان ها تا خواندن نامه و رسيدگي به كارهاي پدر. پسران ديگر ميرزا ابوتراب هر كدام دنبال كار و رشته ديگري رفته بودند. تنها محمد بود كه به خاطر طلبه بودنش، پدر به او احساس نزديكتري داشت و مي توانست كمك خوبي براي پدر باشد. اما با اين همه كاري كه پدر داشت، ديگر براي محمد فرصتي نمي ماند كه درسش را بخواند. محمد يك طوري مي خواست اين مسئله را به پدرش بگويد، اما نمي توانست.

يكي ديگر از مهمان ها گفت: «ان شاء الله مؤيد باشد. با وجود پدري چون شما، چنين فرزندي مي تواند مدارج عاليه را طي كند».

آخرين چاي را جلو مردي گرفت كه كارگر بود. مرد با تواضع چاي را برداشت و براي محمد، صلوات فرستاد. محمد با سيني خالي، از اتاق بيرون رفت. احساس خوبي نداشت. بايد يك طوري اين مشكل را

ص: 21

حل مي كرد. برادرهاي ديگر هم بودند كه مي توانستند همين كار معمولي را انجام دهند. سيني را تحويل مادر داد. وقتي مادر چهره گرفته محمد را ديد، گفت: «چيزي شده پسرم».

محمد سكوت كرد. مادر دست روي سر پسرش كشيد و ادامه داد: «خيلي گرفته و غمگيني! اتفاقي افتاده؟»

گفتنش براي محمد سخت بود. آهي كشيد و گفت: «هيچي». و به سرعت از مادر دور شد و سراغ كتاب هايش رفت. نشست و كتابش را برداشت تا به خواندن ادامه بدهد، اما مادر آمد و كنارش نشست.

_ پسرم، نمي دانم چرا ناراحتي. وقتي ناراحتي ات را مي بينم، بي قرار مي شوم. بگو و مرا راحت كن.

محمد به ديوار تكيه داد. آهي كشيد و گفت: »مي داني مادر جان، نمي خواهم پدرم از حرف هايم ناراحت شود، ولي هرچه مي خواهم بگويم نمي توانم. غير از من چهار برادر ديگر هستند كه مي توانند كمك پدر باشند، اما همه اش من بايد براي مهمان ها چاي ببرم و از آنها پذيرايي كنم. خُب از درس و مطالعه مي افتم. تا مي خواهم صفحه اي را بخوانم، مهمان مي آيد و بايد بروم پذيرايي».

مادر به فكر فرو رفت و گفت: «پس ناراحتي ات اين است. ايرادي ندارد. خودم درستش مي كنم». تا محمد خواست لب به سخن باز كند، مادر گفت: «نگران نباش.

ص: 22

طوري مي گويم كه پدرت ناراحت نشود. حق داري تو بايد به درس و كتاب هايت برسي».

در مسير تهران

در مسير تهران

ديگر از فضاي آرام كاشان خبري نبود. خيابان شلوغ و پر از رفت و آمد بود. آدم هاي جور واجور با شكل و قيافه هاي مختلف. دختران جوان با سرو وضعي زننده در بهارستان جولان مي دادند. صداي فروشندهها در فضاي پياده رو مي پيچيد. جواني جديدترين آهنگ از خواننده معروفي را به مردم معرفي ميكرد. چيزي كه محمد را آزار مي داد، رفت و آمد بعضي از جوانان و دختراني بود كه با سر و ضع نامناسب در پيادهرو جولان ميدادند. ديگر كاشان براي ادامه تحصيل كوچك بود. اوچارهاي نداشت و اين راه را بايد ادامه مي داد. جوان بود و هجده بهار از عمرش مي گذشت. از خانواده رخصت گرفت و روانه تهران شد.

تا چشمش به سر در مدرسه سپه سالار افتاد، گام هايش را تند كرد و خود را به مدرسه رساند. وارد مدرسه شد. بوي سبزه و گل هاي محمدي به مشامش خورد. آرامش عجيبي در فضاي مدرسه حكم فرما بود. احساس كرد وارد شهر خودش شده است. ياد روزي افتاد كه جلو پدر دو زانو نشسته بود. پدر در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گفت: «پسرم، خدا را شكر مي كنم كه تو علاقه مند به مطالعه و درسي. برادران ديگر كه هر كدام سراغ كاري

ص: 23

رفتند، ولي تو ماندي و راه مرا ادامه مي دهي. وقتي كه جديت كارت را از مادرت شنيدم، خوش حال شدم. به همين خاطر با آقا سيد علي يثربي مشورت كردم و گفتم كه تو مي خواهي براي ادامه مطالعه به قم بروي. ايشان هم قبول كرد و گفت فكر خوبي است».

قند توي دل محمد آب شد. انگار بهترين خبر را شنيده بود. شانه هايش را بالا داد و گفت: «ممنونم پدر جان، با اين حال دوست دارم در خدمت شما باشم».

پدر ادامه داد: «اما من دلم نمي آيد تو تنها قم بروي. به اين جهت كه آنجا كسي را نداري».

شادي محمد به غم تبديل شد. وقتي پدر صورت گرفته محمد را ديد، گفت: «نگران نباش، من به آقاي يثربي گفتم كه دوست دارم به تهران بروي. هرچه باشد دو برادرت در تهران هستند و خانه دارند. آنجا خيالم راحت است. آقاي يثربي هم پيشنهاد داد كه بروي به مدرسه سپه سالار».

پدر از زير قالي، نامه اي را بيرون آورد و به محمد داد و گفت: «بيا پسرم. با توكل به خدا برو و اين نامه را به مدير مدرسه بده. شنيدم آقايان سيد كاظم عصار و لواساني و فريد هم آنجا هستند. مدرسه خوبي است».

محمد رفت كنار حوض مدرسه و آبي به دست و صورتش زد. روي سكو و زير سايه خنك نشست. چند جوان روي سكو نشسته بودند و با تحقير به محمد نگاه مي كردند.

ص: 24

قيافهشان اصلاً به طلبهها نميخورد. انگار براي تفريح به مدرسه آمده بودند. محمد سر به زير، به آنها چشم دوخت. از جا بلند شد. گوشه عبايش را گرفت و از كنارشان سريع رد شد. رفت طرف دفتر مدرسه تا نامه پدر را به مدير بدهد.

صداي خنده آنها حياط مدرسه را پر كرد. از خودش پرسيد: «اينها اينجا چه كار مي كنند؟ مگر فضاي اينجا حوزوي نيست».

روز اول بود. ديگر وقت را تلف نكرد و به سر درس مطول آشيخ محمد لواساني رفت. دفتر و كتاب را جلويش گذاشت و مشغول گوش دادن درس شد. بحث استاد برايش شيرين بود. گاهي به اطراف نگاه مي كرد و طلبه ها را مي ديد كه به دقت به درس گوش مي دادند. درس كه تمام شد، طلبه اي كه كنارش نشسته بود، از او پرسيد: «تازه آمده اي؟»

محمد به چشم هاي تيزبين او نگاه كرد و گفت: «بله، اولين روزم است. از كاشان آمده ام».

طلبه سري تكان داد و از جا بلند شد. محمد هم برخاست و پرسيد: «شما چي؟»

_ من... من سال هاست ساكن تهرانم. ولي توصيه اي به شما دارم. اينجا نمان. برو قم. مي داني، اينجا جاي ترقي براي شما نيست.

وارد حياط شدند. طلبه آهي كشيد و گفت: «ببين، هر روز اين جوان ها مي آيند اينجا و مزاحمت ايجاد مي كنند.

ص: 25

اينهايي كه اين طور با اين وضع ناجور و لاابالي وارد مدرسه مي شوند، ما طلبه ها را ارتجاعي مي دانند».

احساس بدي به محمد دست داد. دلش براي فضاي آرام و متين كاشان تنگ شده بود. وارد حجره اش شد. كتاب را گوشه اي گذاشت و به فكر فرو رفت. سر و صداي بيرون تمركزش را به هم ريخته بود. پنجره را بست تا دست كم صداي قهقهه و آهنگ هاي مبتذل خيابان بهارستان را نشنود. بيرون هم كه مي خواست برود، عذاب مي كشيد و نمي توانست وضع بيرون را تحمل كند.

سرش را بالا گرفت و گفت: «خدايا من از كاشان آمده ام درس بخوانم، اما با اين وضع نمي توانم».

روزها همين طور مي گذشت. شلوغي فضاي مدرسه او را ناآرام كرده بود. آن روز سر كلاس استادش، آقاي راشد بود؛ كسي كه منظومه فلسفه را تدريس مي كرد. كلاس كه تمام شد، از جا برخاست و همراه استاد بيرون رفت.

_ استاد ببخشيد! عرض كوچكي داشتم.

استاد نعلينش را پوشيد و گفت: «بفرماييد».

كنار باغچه ايستاد. محمد گفت: «استاد چند وقتي است كه اينجا آمده ام تا درس بخوانم، اما اوضاع بر وفق مراد نيست. براي من تحصيل در اينجا معضلي شده. نمي دانم اينجا بمانم يا به قم بروم درس بخوانم. از طرفي، اين فكر به ذهنم خطور مي كند كه لباس طلبگي را دربياورم و به دانشگاه بروم. مانده ام چه كار كنم».

ص: 26

استاد روي لبه باغچه نشست و گفت: «بنشين پسرم». بعد با زبان شيوايش حكايتي را از مثنوي براي او تعريف كرد. حكايت كه تمام شد، ادامه داد: «پسرم، از دلت بپرس، ديگران هرچه مي خواهند بگويند، بگويند».

دستي به شانه محمد زد و گفت: «ببين قلب تو به چه تمايل دارد. ببين ميل تو به قم رفتن است يا در تهران ماندن. از قلبت بپرس چه رشته اي را بايد بخواني».

آقاي راشد اين را گفت و به طرف اتاقش راه افتاد.

غم غربت

غم غربت

در خلوت و تنهايي ايوان نشسته بود و به حياط مدرسه نگاه مي كرد. هر كسي سرگرم كاري بود. بعضي ها دو به دو، در حياط قدم مي زدند و با هم صحبت مي كردند. چند طلبه هم گوشهاي نشسته بودند و كتاب ميخواندند. در قسمت ديگري از حياط چند طلبه ديگر دور هم جمع شده بودند و ميگفتند و ميخنديدند. خب طبيعي بود. آنها سالها در كنار هم بودند و با هم مانوس شده بودند، ولي محمد تنها و دل گرفته، در هواي عصر گاهي مدرسه، غمگين نشسته بود. فكرش هزار راه مي رفت. به كاشان و خانواده فكر كرد. به روزهاي گذشته در مدرسه سپه سالار و به تنهايي خود. نه همدلي پيدا مي كرد و نه هم زباني داشت. برادران محمد هم در تهران بودند. هرازچند گاهي به آنها سر ميزد. گاهي

ص: 27

هم آنها ميآمدند و با هم درد دل ميكردند. اما محمد دلش ميخواست كسي را در مدرسه داشته باشد كه به گروه خونياش بخورد. هم حجره اي او ساكن تهران بود. گاهي در حجره مي ماند و بيشتر وقتها به خانه مي رفت. همين تنهايي محمد را بيشتر ميكرد. سخت ميتوانست با ديگران ارتباط برقرار كند.

محمد سرش را بالا گرفت و چشم دوخت به تكه ابري كه در پيشاني آسمان نقش بسته بود. احساس كرد دل او هم مثل اين تكه از آسمان ابري است. با خودش گفت: «چرا چنين سرنوشتي نصيب من شده؟ چرا غربت اين طور برايم تلخ و گزنده است؟ نه ياري، نه دوستي و نه هم درسي كه بتوانم از اين رخوت و تنهايي در بيايم. خدايا مشكل كجاست؟ چرا نمي توانم آن طور كه بايد با ديگران ارتباط برقرار كنم؟ چرا كسي پيدا نمي شود حرف هاي دلم را بفهمد؟ مانده ام...».

نه... با اين فكرها به جايي نمي رسيد. از جا بلند شد و به اتاق رفت. چشمش به كتاب هاي تلنبار شده و دفتر و قلمش افتاد. هرچه بود، كتاب مي توانست هم سخن خوبي براي او باشد. خواست يكي از كتاب ها را بردارد و تنهايي اش را با آن كتاب قسمت كند كه مفاتيح الجنان، توجه اش را جلب كرد. لازم بود دعايي پيدا مي كرد كه از اين وضعيت رهايي پيدا كند.

مفاتيح را برداشت و با احترام بوسه اي بر آن زد.

ص: 28

بي اختيار يكي از صفحاتش را باز كرد و اين عبارت به چشمش خورد: «نماز امام زمان[». مطالب آن صفحه را پي گرفت. نوشته شده بود اگر كسي حاجتي داشت، بايد شب جمعه غسل كند و نماز امام زمان[ را بخواند و بعد به طرف راست بخوابد. در خواب مسئله برايش حل مي شود.

عصر پنج شنبه بود و بهترين وقت براي اين كار، اما مدرسه حمام نداشت. با اين وضع، محمد اصرار داشت كه، اين اعمال را انجام دهد. دوباره به ايوان رفت. آفتاب كم كم داشت رنگ ميباخت و يك شب بهاري را به ارمغان مي آورد. محمد به حوض بزرگ حياط كه پر از آب بود، نگاه كرد. فكري به خاطرش رسيد: «شب كه همه خوابيدند، در همين حوض غسل مي كنم».

حياط خلوت و آرام بود. پاسي از شب گذشته بود و همه به خواب رفته بودند. لباس هايش را درآورد و وارد حوض شد. با آب خنك حوض تنش را جلا داد. كارش كه تمام شد، از حوض بيرون آمد. با گام هايي سريع وارد حجره اش شد. نفسي تازه كرد و سجاده را از روي تاقچه برداشت و روي زمين پهن كرد. نماز امام زمان[ را خواند و با ذكر و ياد خدا خوابيد.

ايستاده بود. در باز شد و هم زمان با آن، نوري راهرو را فرا گرفت. چند بار چشمهايش را بست و باز كرد تا دقيق تر ببيند. در ميان نور، سيدي پا به راهرو

ص: 29

گذاشت و رو به محمد كرد و گفت: «به طرف پيامبر مي روي».

محمد غرق در نور و بوي دلانگيز و فضاي زيبايي شده بود. صدا چند بار در گوشش تكرار شد و چه صداي آرام بخش و دل نشيني بود. چه خواب خوبي بود كه نمي خواست بيدار شود. دوست داشت باز هم آن فضا را ببيند؛اما چشم هايش باز شد و خود را داخل حجره ديد كه رو به قبله خوابيده. نمي خواست از آن خواب خوش بيرون بيايد. دوباره چشم هايش را بست، اما نه راهرويي بود و نه نوري و نه سيدي. سعي كرد آنچه را در خواب ديده بود، به ياد بياورد. نفس عميقي كشيد و چند بار خواب خوش خود را مرور كرد. با خودش گفت: «حتماً خبري خواهد شد».

دوباره كاشان

دوباره كاشان

وسايلش را جمع كرد و آماده رفتن شد. سه ماه بود كه در مدرسه سپه سالار درس مي خواند، انگار برايش يك عمر بود. مدرسه هيچ جاذبه اي برايش نداشت. نه درس خواندنش لذت بخش بود و نه قدم زدن در آنجا و نه هم صحبتي با ديگران. پدرش پيغام داده بود كه به كاشان برگردد. محمد هم خوش حال از اين پيام، عزم خود را براي رفتن جزم كرد. با خودش گفت: «اين حتماً تعبير خوابي است كه چند وقت پيش ديده ام».

ص: 30

دوباره بوي كاشان و فضاي دل نشين و ساده خانه، محمد را به وجد آورد. با شوق به اتاق پدر رفت. پدر، محمد را در آغوش گرفت و مهمان لحظههاي مهربانش كرد. محمد روبه روي پدر نشست و از تهران و شلوغي و بي روحي اش گفت. پدر سري تكان داد و گفت: «بله، پسرم. فضاي تهران با روحيات ما سازگار نيست. چند وقت پيش با حاج آقا اعتمادي صحبت مي كردم. ايشان گفت كه پسرم سيد عباس را فرستادم قم. تو هم محمد آقا را بفرست آنجا. حالا مي خواهم كه بروي قم و با آسيد عباس هم درس شوي».

محمد گفت: «پدر جان، قم رفتن براي من مشكل است. مي دانيد كه آقاي بروجردي به زير بيست سال حجره نمي دهند. تازه بايد رسائل و مكاسب را هم امتحان بدهم تا شهريه بدهند. من كه حالا مطول را مي خوانم. بايد سه _ چهار سال بخوانم تا به اين مرحله برسم».

پدر گفت: « از كم و كيفش من بي خبرم. مي خواهي خودت برو و با سيد صحبت كن. به هر حال راهي بايد باشد».

محمد دوست داشت كه به قم برود و آنجا ادامه تحصيل بدهد. به همين خاطر فرصت را از دست نداد و نزد حاج آقا اعتمادي رفت.

حاج آقا اعتمادي، محمد جوان را در آغوش گرفت و به او خوشآمد گفت.

_ خُب از تهران چه خبر؟

محمد گفت: «تهران بد نبود. حجره هايش تميز و

ص: 31

مدرسه اش خوب بود. شهريه هم به اندازه كافي مي دادند، اما با روحيات من سازگار نبود».

حرف ها ادامه پيدا كرد و محمد مشكلات خود را گفت. اينكه كاشان براي تحصيل او كوچك بود و دوست دارد به قم برود. حاج آقا اعتمادي وقتي حرفها و درددل هاي محمد را شنيد، گفت: «مشكلي نيست. به پدر بگو نامه اي به آقاي بروجردي بنويسد. ايشان به علماي شهرستان ها احترام مي گذارد. شما اين كار را انجام بده. مشكل حل مي شود».

رفت و آمد به قم و ديدار با آيت الله بروجردي، گره از كار شيخ محمد گشود و توانست بالاخره وارد حوزه علميه قم شود. وقتي كه موافقت آيتالله بروجردي را براي ادامه تحصيل در قم گرفت،به حرم رفت. نماز شكر به جا آورد. ناخودآگاه ياد خواب شيريني كه در مدرسه سپه سالارديده بود، افتاد و گفت: «خدايا، شكر».

شهرِ بانوي كرامت

شهرِ بانوي كرامت

زندگي در قم حال و هواي ديگري داشت. عطر دل انگيز بانوي كرامت در فيضيه شوق او را به مطالعه بيشتر مي كرد. هم حجره ايهاي خوبي داشت. چهار نفر بودند در يك حجره، كه يكي از آنها آقاي مهدوي كني بود. روزها به خوشي و در فضاي معنوي تحصيل مي گذشت. محمد ديگر آن دغدغه مدرسه سپه سالار را نداشت.

ص: 32

پس از سالها تحصيل در سطوح مختلف دروس حوزوي، حضور در درس آيت الله بروجردي، امام خميني، آيت الله سيد محمد داماد و آيت الله گلپايگاني و شيخ عباس شاهرودي را تجربه كرد. تحصيل در كلاس اين بزرگان، برايش دل انگيز و روح افزا بود.

بيشتر درس خود را در محضر امام خميني بود، چون امام استادي كامل بود. درس را به خوبي ارائه مي كرد و در ذهن هر شاگردي جاي مي گرفت. نظم و اخلاق را در اين كلاس ها به خوبي فرا مي گرفت. خيلي ها بودند كه ساعت خود را با آمدن و رفتن امام تنظيم مي كردند.

سال ها حضور در قم برايش بركات زيادي داشت. آشنايي با بزرگاني مثل شهيد مطهري، آيت الله مهدوي كني، آيت الله خزعلي و بهره بردن از بزرگ ترين استادان حوزوي، راه او را هموار كرد. شيخ محمد تنها به اينها اكتفا نمي كرد. يك ماه مانده به تعطيلات، با تعدادي از دوستانش به قزوين مي رفتند و در مدرسه التقاتيه قزوين حجره مي گرفتند و تا مهر، در محضر آيت الله حاج ميرزا ابوالحسن رفعتي قزويني، درس اسفار را مي خواندند. سيزده سال از حضور شيخ محمد در قم گذشت و حالا مي توانست آموخته هايش را به ديگران ارائه كند.

سال 1339 بود. بار ديگر پايش به تهران باز شد؛

ص: 33

شهري كه سال ها پيش تجربه حضور در آنجا را داشت. ديگر شيخ محمد، استادي به تمام معنا شده بود و شاگردان زيادي از محضر او استفاده مي كردند. براي تحصيل و تدريس در تهران به يك جا اكتفا نمي كرد. تلاشش اين بود كه به مدارس مختلف برود. تهران ديگر آن غربت سال ها پيش را نداشت. دوستانش هم همراه او بودند. در مدرسه مروي با آيت الله مهدوي كني و حاج سيد رضي شيرازي مباحثه مي كرد؛ فلسفه و اسفار و فقه. در مدرسه حاج ابوالفتح هم تدريس مي كرد و بعد از آن به حرم حضرت عبدالعظيم مي رفت و گرم تدريس منظومه و رسائل و مكاسب مي شد. از بيشتر جاها براي تدريس دعوت داشت. سيد هادي خسروشاهي او را به مدرسه حاج شيخ عبدالحسين در بازار دعوت كرد.

شوق زيارت

شوق زيارت

اشك، مهمان چشم هاي كم سويش شده بود. عينكش را برداشت و كنار پايش گذاشت. انگار دلش پرنده شده بود و در حال و هواي خوش زيارت، پر و بال مي زد. خلوت و سكوت شبانگاهي، حسابي هوايي اش كرده بود. زيارت عاشورا را كه تمام كرد، سر به سجده گذاشت. عصر در مراسمي، روضه كربلا خوانده بود و مردم را غرق در اشك و ماتم كرده بود. با خودش گفت: «تو كه اين گونه مردم را به گريه دعوت مي كني، چرا خودت كم تر اين حال خوش را داري؟»

ص: 34

ذهنش را پر و بال داد و به كربلا رفت، به عاشورا، عطش، ظهر داغ و مظلوميت حسين و يارانش. از صبح تا شب چند جا رفته بود و بي آن كه احساس خستگي از تدريس و درس و بحث داشته باشد، به كربلا فكر مي كرد. سال ها بود كه در راه امام حسين عليه السلام گام برمي داشت. ولي كربلا را نديده بود. زير لب زمزمه كرد: «السلام عليك يا ابا عبدالله». و گريه امانش را بريد. شانه هايش لرزيد و باز براي مظلوميت كربلا گريه كرد. آرزو كرد كنار ضريح شش گوشه بود و آنجا را بوسه باران مي كرد.

باز به سجده رفت و سر بر مهري گذاشت كه از تربت كربلا بود، و باز هم گريه و گريه. خيلي از دوستانش بودند كه در نجف و كربلا درس مي خواندند و از حضور معنوي آن ديار خود را سيراب مي كردند، ولي او هنوز چشم هايش به عتبات عاليات روشن نشده بود. لب به دعا گشود: «خدايا، همتم را عالي كن و توفيق بده تا در ادامه راه به مقصد كربلا و نجف برسم. خدايا توفيق تحصيل در آن مكان مقدس را به من عنايت كن».

كمي آرام شد. از جا برخاست و براي مظلوم كربلا و شهيد نجف نماز خواند. تصميم گرفت راهي عتبات شود.

طولي نكشيد كه به آرزوي ديرينه اش رسيد. بار سفر بست و راهي عراق شد. در هواي خوش كربلا و نجف، پاي درس آيت الله خويي، آيت الله حكيم و آيت الله

ص: 35

شاهرودي نشست، كساني كه دريايي از علم و تقوا و فقاهت بودند. ماندنش در عراق سه ماه بيشتر طول نكشيد. با كوله باري از تجربه و دانش، دوباره به ايران برگشت.

عبور ممنوع

عبور ممنوع

رييس دايره شهرباني به صندلي اش تكيه داد و گفت: «بفرماييد».

شيخ محمد عينكش را روي چشم هاش جابه جا كرد و گفت: «عرض به حضورتان كه آمده ام درخواست پاسپورت كنم». دست رئيس به طرف شيخ محمد دراز شد: «مدارك».

شيخ محمد، شناسنامه را روي ميز گذاشت. رييس، شناسنامه را باز كرد. تا نگاهش به اسم محمد افتاد، سرش را بلند كرد و گفت: «حاج آقا امامي، شما كه بايد گنبد باشي. اينجا چه كار مي كني؟»

شيخ محمد با تعجب پرسيد: «بله؟ متوجه نشدم».

رئيس شهرباني گفت: «بر اساس اسناد و مداركي كه از شما داريم، شما مدت هاست كه به گنبد تبعيد شده بوديد، ولي حالا در تهران هستيد. من كه نمي فهمم».

از جا بلند شد و به اتاق ديگري رفت. گوشي را برداشت و تلفن زد.

شيخ محمد به گذشته برگشت. مدتي بود كه ساواك زياد سراغ او مي آمد. جلسات مختلفي با دانشجويان و

ص: 36

طلبه ها برگزار مي كرد و از ستم طاغوت مي گفت، طوري كه ساواك چند بار او را بازداشت كرد. پس از آن تصميم گرفت كارش را مخفيانه ادامه دهد. آخرين باري را كه ساواك او را تهديد كرد، به ياد آورد. سال 56 بود. شنيده بود كه آقاي مهدوي كني از سوي ساواك به جاي دوردستي تبعيد شده است. در خانه مشغول مطالعه بود كه زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشي را برداشت. صداي نخراشيده اي به گوشش خورد: «حاج آقا، ديگر داريد زياده روي مي كنيد. اگر يك بار ديگر چنين جلساتي را تشكيل بدهيد و جوانان را عليه اعلي حضرت بشورانيد، ديگر از بازداشت موقت خبري نيست و به بدترين نقطه آب و هوايي تبعيد مي شويد».

هميشه از اين تهديدها بود، اما او از پا نمينشست. سعي كرد آرام و مخفيانه به مبارزاتش ادامه بدهد.

ماندن در اتاق رئيس شهرباني داشت طول مي كشيد. صداي گذاشتن گوشي كه آمد، خيالش راحت شد. رئيس شهرباني، شناسنامه را به شيخ محمد داد. پرسيد: «اتفاقي افتاده؟»

_ بله. سوابق شما زياد خوب نيست. من تعجب مي كنم چطور حكم تبعيد براي شما زدند و هنوز در تهرانيد.

شيخ محمد پرسيد: «حالا چه كار كنم؟ مي خواهم بروم پاريس خدمت امام».

اخم در چهره رئيس شهرباني نشست: «حاج آقا،

ص: 37

پرونده تان به اندازه كافي مورددار است. فعلاً كه اوضاع مناسب نيست. برويد. خودمان خبرتان مي كنيم».

غمي غريب در دلش نشست. دلتنگ امام خميني شده بود. ياران امام در پاريس همراهش بودند، اما او بايد در تهران ميماند.

سالها از اين ماجرا گذشت. انقلاب كه پيروز شد، سراغ مسئول اسناد انقلاب رفت و فهميد كه سال 56 ساواك به شهرباني دستور توقيف او را مي دهد و شهرباني هم به ژاندارمري مأموريت مي دهد كه پس از دستگيري آيت الله امامي كاشاني، او را به گنبد تبعيد كند، اما ژاندارمري به خيال اين كه شهرباني خودش دست به اين كار مي زند، به فكر تبعيد او نمي افتد. همين باعث شد كه در اين سال، آيت الله امامي كاشاني بتواند در راه پيمايي ها و سخنراني ها، شركت كند، هر چند سعي ميكرد احتياط كند و بيگدار به آب نزند.

جهاد علمي

جهاد علمي

گويي سرنوشتش با مدرسه سپه سالار گره خورده بود. قبل از انقلاب دوبار به همان مدرسه رفته بود و با دوستان هم فكر خود مثل شهيد مطهري و شهيد بهشتي، بساط تبليغ و آموزش را به راه انداخته بودند. دانشجويان و طلبه هاي زيادي براي يادگيري معارف اسلامي، به مدرسه سپه سالار ميرفتند و آيت الله امامي كاشاني با تمام انگيزه و تلاش،

ص: 38

سعي مي كرد مفاهيم ناب انقلاب و اسلام را به آنها ارائه كند. انقلاب كه شد، براي بار سوم به سپه سالار يا همان مدرسه ناصريه رفت. اين بار با حكم امام. حكم امام را روي چشم گذاشت و با شوق راهي مدرسه شد. در حكم آمده بود كه شما به عنوان توليت مدرسه سپه سالار انتخاب شديد.

اوايل انقلاب بود و اوضاع همه جا ، مخصوصاً مراكز آموزشي بحراني بود. آيت الله امامي كاشاني با كمك دكتر بهشتي، دفتر تبليغات را در مدرسه سپه سالار تشكيل دادند و به تمام كارخانه ها و مراكز مختلف، مبلّغ مي فرستادند. كساني كه مردم را به آينده ايران و انقلاب اميدوار مي كردند. اوضاع كه آرام شد، اين وظيفه را به سازمان تبليغات دادند و مدرسه سپه سالار شد مركز تحصيل علوم اسلامي و دانشگاهي. كار زياد بود و او خستگي ناپذير. شبانه روز كارش را در مدرسه ادامه مي داد و به نقاط مختلف سفر مي كرد، سفرهاي علمي كه پربار و پرنتيجه بود.

زمزمه انتخابات دوره اول مجلس به گوش مي خورد. در آن شرايط نياز بود كه مردان انقلابي به مجلس راه پيدا كنند تا مسير براي ادامه راه هموار شود. يكي از كانديداها، آيت الله امامي كاشاني بود. جمعيت هاي زيادي او را كانديد كردند و در دوره اول، نماينده مردم كاشان در مجلس شد، مجلسي كه در آن شخصيت هاي برجسته اي مثل رهبر انقلاب، شهيد رجايي و باهنر و آيت الله هاشمي رفسنجاني حضور داشتند. اواخر دوره مجلس بود كه از سوي شوراي

ص: 39

عالي قضايي به ديوان عدالت اداري دعوت شد و همين كار باعث شد كه از نمايندگي مجلس استعفا بدهد و به ديوان عدالت اداري برود.

اين پايان كار نبود. امامت جمعه تهران و عضويت در شوراي نگهبان هم از جمله تلاش هايي بود كه در ادامه راه انجام داد.

خستگي ناپذير

خستگي ناپذير

در نيمه باز بود و جلسه هنوز ادامه داشت. سيد داود به چهره آيت الله امامي كاشاني نگاه كرد. خسته بود، اما با شوق به حرف هاي كساني كه در جلسه بودند، گوش مي داد. سيد داود به ساعتش نگاه كرد. ساعت از دوازده شب گذشته بود. آن شب جمعي از علما و بزرگان در دفتر آيت الله امامي كاشاني جلسه داشتند و جلسه تا دير وقت، طول كشيده بود. سيد داود دعا مي كرد جلسه زودتر تمام شود تا زودتر به خانه اش برسد، اما معلوم نبود اين جلسه تا كي ادامه پيدا مي كرد. به اتاقش رفت و گوشي را برداشت. شماره خانه را گرفت و به همسرش گفت: «نگرانم نباشيد. ممكن است ديرتر بيايم. شما بخوابيد».

گوشي را كه گذاشت، صداي صلوات از اتاق جلسات به گوشش خورد. نفس راحتي كشيد. فوري رفت اتاق جلسات. مهمانان يكي يكي داشتند خداحافظي مي كردند.

ص: 40

به طرف ميزبان رفت. آيت الله امامي رو كرد به سيد داود و پرسيد: «جلسه فردا به قوت خودش باقي است؟»

سيد داود گفت: «بله، حاج آقا تأكيد هم كردند. آقايان اوقاف ظهر هم زنگ زده بودند و گفتند سر ساعت به اينجا مي آيند».

آيت الله امامي سري تكان داد و مهربانانه گفت: «خيلي خُب. خسته نباشي».

از اين كارها در مدرسه عالي شهيد مطهري زياد بود. آيت الله امامي از هفت صبح كه مي آمد تا آخر شب، مشغول كار بود و سعي مي كرد به همه امور مدرسه رسيدگي كند. كمتر كسي پيدا مي شد كه به ايشان مراجعه كند و دست خالي برگردد.

سيد داود در دل خود به روحيه شكست ناپذير و پايدار آيت الله امامي، احسنت گفت و به طرف خانه راه افتاد تا خود را براي فردا صبح آماده كند. ساعت هفت صبح، جلسه اي ديگر بايد تشكيل مي شد. به خانه كه رسيد، از خستگي افتاد و به اين فكر كرد كه آيت الله امامي چقدر محكم و استوار است كه با آن سن و سال، خم به ابرو نمي آورد. پلك هايش سنگين شد و خوابش برد. صبح شده بود و با عجله خود را به مدرسه رساند. ساعت شش و نيم بود. به موقع رسيده بود. رفت تا همه چيز را براي جلسه ساعت هفت آماده كند. وقتي وارد اتاق جلسات شد، آيت الله امامي را ديد كه دارد صبحانه

ص: 41

را آماده مي كند. يكه خورد. پرسيد: «سلام حاج آقا. مگر ديشب اينجا تشريف داشتيد؟»

آيت الله امامي لبخندي زد و گفت: «نه، من هم تازه آمدم. ساعت شش اينجا بودم».

هديه خدا

هديه خدا

غمي عجيب در دل هدي نشسته بود. به برادر معلولش نگاه كرد و به طرفش رفت. دستمالي برداشت و دور دهان برادرش را تميز كرد. مادر آمد كنار هدي و گفت: «هدي جان، دستت درد نكند. برو به كارهايت برس»، اما هدي حس و حال كاري نداشت. فكر برادر كوچكش، او را مشغول كرده بود. نه تنها او، بلكه همه اعضاي خانه درگير بودند. تر و خشك كردن كودكي كه از ناتواني جسمي و ذهني رنج ميبرد خيلي سخت بود.

هدي رفت سراغ كتاب هايش، اما حس و حال مطالعه هم نداشت. همه اش به اين فكر مي كرد كه خدايا چه حكمتي است كه اين كودك معلول در خانواده ي ما به دنيا آمده است.

از جا بلند شد و به اتاق پدرش رفت. در را زد و با صداي پدرش كه مي گفت بيا تو، وارد اتاق شد. اتاق پر از قفسه كتاب بود و پدر پشت ميز كار خود نشسته بود و مطالعه مي كرد. اين هفته نوبت او بود كه به نماز جمعه برود.

_ سلام.

ص: 42

_ سلام هدي خانم. خوبي؟ چه خبر؟

هدي آهي سوزناك كشيد و گفت: «سلامتي».

پدر سر از روي كتاب برداشت و به هدي نگاه كرد. ناراحت بود. پدر خودكار را روي ميز گذاشت و گفت: «بيان اينجا ببينم، چي شده؟»

هدي كنار پدر نشست. بغض راه گلويش را بسته بود. آرام گفت: «پدر جان، شما كه خيلي داري زحمت مي كشي. گرفتاري ات كم نيست. همه كارت براي جامعه است و خيرخواه مردمي. من وقتي به اين چيزها فكر مي كنم و بعد ياد برادرم مي افتم، مي بينم با هم نمي خوانند. آخه چرا بايد برادرم مشكل ذهني داشته باشد. چرا؟»

پدر به آرامي به دخترش نگاه مي كرد: «هدي جان، دارم چه مي شنوم دخترم. نبينم ناشكري كني. اين هم هديه خداست».

هدي گفت: «آخه...».

پدر دستش را بالا برد و ادامه داد: «نه، نشد هدي جان. بايد خدا را شكر كنيم. هر چه باشد خداوند متعال اين بچه را براي من مقدر فرموده تا اين كه بيشتر به اين مقوله و اين مسئله بپردازم و از امكاناتي كه در اختيار دارم، بتوانم قدمي در اين راه بردارم».

هدي گفت: «ناشكر نيستم پدر جان، ولي چرا در خانه ما بايد چنين اتفاقي بيفتد؟»

ص: 43

پدر دستي به محاسن جو گندمي اش كشيد و گفت: «داشتن بچه معلول كه فقط مخصوص قشر خاصي نيست. ممكن است كسي در بالاترين مقام باشد و اين مشكلات گريبان گيرش شود».

حرف هاي پدر، هدي را آرام كرد. از جا بلند شد برود كه پدر گفت: «دارم مقدمات ايجاد مركز توان بخشي را آماده مي كنم. با چند نفر هم صحبت كردم. اعلام آمادگي كردند، ولي بايد دور و برم را خلوت كنم تا به اين كار هم برسم».

مدتي از اين ماجرا گذشت. آن روز پدر با لبخند به خانه آمد و خبر آماده شدن مركز توانبخشي را به اهل خانه داد. هدي خوشحال شد.

حالا بعد از گذشت سال ها در تهران، سه مركز توان بخشي با مديريت آيت الله امامي كاشاني مشغول كار است. در كاشان و مشهد هم يك مركز ايجاد شده است. اينها همه به خاطر اين نگاه انساني اين مرد بزرگ است: «خداوند اين بچه را براي من مقدر فرموده تا اين كه بيشتر به اين مقوله و اين مسئله بپردازم و از امكاناتي كه در اختيار دارم، بتوانم قدمي در اين راه بردارم».

مهمان عزيز

مهمان عزيز

طلبه هاي سال اول، دست به كار شدند. نشستند و با هم درباره افطاري صحبت كردند. قرار بود، آيت الله امامي

ص: 44

كاشاني را به مهماني شان دعوت كنند. يكي از بچه ها گفت: «بهتر است پول مان را روي هم بگذاريم و افطاري جوجه كباب بدهيم».

ديگري گفت: «نه، هرچه افطاري مختصرتر باشد بهتر است».

_ آخه مهمان امشب ما ويژه است.

_ فوقش خودمان غذا را درست مي كنيم. مي خواهيد خودم قيمه درست مي كنم.

_ مگر بارها از ايشان نشنيدي كه زندگي طلبگي بايد ساده باشد.

_ بله، يادم است كه ايشان مي گفت موقع طلبگي روزي 7 تا 8 ساعت مباحثه و درس داشتم. با يك پياله ماست و دو قرص نان زندگي مان مي گذشت.

هر كسي چيزي مي گفت و نظري مي داد و بالاخره به اين نتيجه رسيدند كه افطاري، غذاي مختصري با سوپ درست كنند. هر كسي گوشه اي از كار را گرفت. هر چه ظرف داشتند آوردند و آماده افطار كردند. غروب، نزديك اذان كه شد، يكي از بچه ها آمد و گفت: «آماده باشيد، آقا دارند مي آيند».

دو نفر از طلبهها براي استقبال از آيت الله امامي پايين رفتند و با استادشان همراه شدند.

با ورود آيت الله امامي، طلبهها با احترام ايستادند. ديگر همه چيز براي مهماني آن شب آماده بود. اما قبل از آن بايد نماز خوانده مي شد. همه پشت سر آيت الله امامي به

ص: 45

نماز ايستادند. بعد از نماز آيت الله امامي صميمانه نشست. با همه خوش و بش كرد. بعد رو به طلبهاي كه ايستاده بود، گفت: «بي زحمت يك ظرف براي من بياوريد».

طلبه جوان هر چه گشت، ظرف خالي پيدا نكرد. همه ظرف ها پر از غذا بود.

طلبهاي كه روبهرو نشسته بود گفت: «حاج آقا كم و زياد ما را ببخشيد. بسم الله. بفرماييد». آيت الله امامي به سفره صميمانه نگاه كرد و گفت: «الحمدلله، ايرادي ندارد». بعد از جيبش مشتي گردو درآورد و وسط سفره ريخت.

_ بفرماييد. از اين گردوها هم بخوريد.

يكي از بچه ها گفت: «حاج آقا ببخشيد. دوست داشتيم بهتر از اينها از شما پذيرايي مي كرديم».

آيت الله امامي خرمايي در دهان گذاشت و به آرامي خورد. لبخندي زد و مهربانانه گفت: «ناراحت نباشيد. زندگي طلبگي همين است. بايد مختصر و مفيد زندگي كرد. رمز موفقيت در همين است».

آن شب با حضور آيت الله امامي، مراسم احيا برگزار شد و بچه ها خوش حال بودند از اين كه مرد بزرگي مهمان جمع كوچك آنهاست.

نامه اي كه ديده شد

نامه اي كه ديده شد

خانم جوان بين ديگر دانشجويان و طلبه هاي مدرسه عالي شهيد مطهري نشسته بود و به صحبت هاي آيت الله امامي

ص: 46

كاشاني گوش مي داد. مدت ها بود كه مي خواست مشكل خود را با ايشان در ميان بگذارد، ولي موفق نمي شد. آيت الله امامي گاهي در نماز جماعت مدرسه شركت مي كرد. بعد از نماز دانشجوها و طلبه ها مي رفتند و حرف هايشان را مي زدند. آيت الله امامي هم آنها را راهنمايي مي كرد. خانم جوان بعد از مدت ها كلنجار رفتن با خودش، تصميم گرفت مشكلاتش را در نامه اي بنويسد و به دست آيت الله امامي برساند.

پاكت نامه را از كيفش درآورد و باز كرد. نامه را بيرون آورد و دوباره خواند تا كم و كاستي نداشته باشد. خوش حال بود كه حالا اين فرصت را داشت تا نامه را به آيت الله امامي بدهد. مي خواست نامه را مستقيم دست خود ايشان برساند، چون اين طور زودتر به جواب مي رسيد.

بالاخره انتظار به سر رسيد و با صلوات حاضران، جلسه تمام شد. آيت الله امامي از جا برخاست و به طرف در خروجي رفت. محافظان پشت سر ايشان، سريع حركت كردند. خانم جوان فوري كيفش را برداشت و از بين حضار عبور كرد. خيلي تلاش كرد خودش را به آيت الله امامي برساند. اما آنقدر ازدحام بود كه جلو رفتن را سخت و كند ميكرد. بالاخره به هر جان كندني بود، به در خروجي نزديك شد و با عجله كفش خود را پوشيد. آيت الله امامي با محافظانش به طرف ماشين حركت مي كردند. خانم جوان سريع دويد تا به حاج آقا رسيد. چند تا خانم هم پشت سر آيت الله

ص: 47

امامي مي رفتند و سؤال داشتند، اما آيت الله امامي عجله داشت و بايد خود را به جلسه اي مي رساند. جلوتر رفت و گفت: «ببخشيد حاج آقا».

يكي از محافظان جلو خانم را گرفت و نگذاشت خودش را به آيت الله امامي برساند. آيت الله امامي سوار ماشين شد و از توي ماشين براي دانشجوياني كه به بدرقه اش آمده بودند، دست تكان داد. خانم جوان آهي از سر ناراحتي كشيد. با عصبانيت داد زد: «اين چه وضعي است. ما كه از خودتان هستيم. چرا اين طور برخورد مي كنيد؟» محافظي كه مانع او شده بود، بي تفاوت به حرف خانم جوان، سوار ماشين شد و ماشين راه خود را رفت.

نااميد و دلشكسته نامه را توي كيفش گذاشت و به رفتن ماشين چشم دوخت. دوستش كه كنارش ايستاده بود، گفت: «كاش نامه را به محافظ مي دادي. هر چه بود، او نامه را به حاج آقا مي رساند».

جواب داد: «خودت ديدي كه، آن قدر برخورد محافظ بد بود كه اجازه نداد كاري بكنم».

دوست صميمي اش، دستش را گرفت و گفت: «بيا برويم. الان نشد بعداً نامه را مي رساني».

دو نفري به طرف كلاس به راه افتادند. بي حوصله روي صندلي نشست و با خود گفت: «كاش اصلاً نامه را نمي نوشتم».

ص: 48

فرداي آن روز سر كلاس نشسته بود. مردي وارد كلاس شد و گفت: «ديروز كسي با حاج آقا كار داشت؟»

خانم جوان ترسيد. با خودش گفت: «نكند اعتراض ديروزم باعث دردسر شده؟» به دوستانش نگاه كرد. سكوت، كلاس را فرا گرفت. از جا بلند شد و گفت: «بله، من... من بودم...».

مرد دستش را بلند كرد و گفت: «يك لحظه بياييد بيرون».

نگاه بچه ها پر از سوال بود. هر كسي چيزي مي گفت.

_ برخورد ديروزش خيلي بد بود.

_ حتماً آن آقاي محافظ به حاج آقا كلي حر ف زده و بدگويي كرده.

يكي از بچه ها به بيرون سرك كشيد، ولي خبري نشد. استاد كه به كلاس آمد، همه ساكت شدند. كمي بعد خانم جوان با خوش حالي وارد كلاس شد. دوستش آرام از او پرسيد: «چي شده؟ آن آقا چه كارت داشت؟»

خانم جوان نفس راحتي كشيد و گفت: «هيچي،رفتيم دفتر. حاج آقا به خاطر ديروز عذرخواهي كرد و گفت عجله داشته. نامه را به او دادم و قرار شد يك وقت ديگر بروم و مفصل صحبت كنم».

آن صداي دل نشين

آن صداي دل نشين

هدي هر روز صبح با صداي قرآن خواندن پدر بيدار مي شد و شب ها هم وقتي مي خوابيد، صداي تلاوت قرآن

ص: 49

پدر بود كه آرامش مي كرد. انگار تاريخ داشت تكرار مي شد. تكرار خوب و زيبا. آيت الله امامي وقتي كه كودك بود با صداي قرآن خواندن پدرش، به خواب ميرفت و بيدار ميشد.

برخورد پدر با اعضاي خانه صميمانه بود. هيچ وقت پدر كسي را مجبور به كاري نمي كرد. هدي مي خواست كلاس اول راهنمايي برود. مدرسه اش عوض شده بود و داشت فضاي جديدي را تجربه مي كرد. چند روزي به مدرسه رفت، ولي آن مدرسه برايش دل نشين نبود. احساس غريبي داشت.

پدر آمد بالاي سر هدي و گفت: «دخترم، مدرسه ات دير نشود».

هدي خواب آلود گفت: «من ديگر نمي خواهم بروم مدرسه»، و پتو را روي سرش كشيد. خواب صبح گاهي مي چسبيد. صداي رفت و آمد پدر را مي شنيد. لحظه اي بعد پدر باز هم آمد و گفت: «چه كار مي كني؟ مي روي مدرسه يا نه؟»

هدي با خستگي تمام گفت: «نه».

فكر هدي مشغول بود. همه اش با خودش مي گفت: «اگر به پدرم بگويم ديگر نمي خواهم بروم مدرسه، چه مي شود؟ نكند با من برخورد بدي كند.»فكرش هزار راه رفت و صبح با خودش گفت: «هرچه باداباد! مي گويم من آن مدرسه را دوست ندارم».

صداي پدر به گوشش رسيد: «خب بابا جان،

ص: 50

نمي خواهي بروي، نرو، ولي بيدار شو بيا تا صبحانه را كنار هم باشيم. صبحانه بي تو نميچسبد».

سر سفره نشست. زير چشمي پدرش را نگاه كرد. انگار نه انگار اتفاقي افتاده بود. پدر همان قيافه مهربان هميشگي را داشت. هدي نمي توانست لب به چيزي بزند. نگران بود. آخر سر پدر گفت: «هدي جان، صبحانه ات را كه خوردي، بيا اتاقم كارت دارم. با خيال راحت صبحانه ات را بخور».

كنار پدر نشست. پدر آهي كشيد و گفت: «احساس ميكنم زندگي تكرار كارهاي گذشته ماست. اما شكلش فرق دارد. وقتي جوان بودم همين حس را داشتم. از كاشان آمدم همين مدرسه عالي شهيد مطهري درس بخوانم. آن وقتها اسمش سپه سالار بود. چند ماه بيشتر نتوانستم اينجا دوام بياورم و برگشتم به كاشان. حالا هم تو چنين احساسي داري. درك ميكنم. شايد نتواني با بچه هاي اين مدرسه ارتباط برقرار كني. اولش است. حالا ميخواهي چند وقتي برو. اگر نتوانستي، مدرسهات را عوض ميكنم».

هدي سرش را پايين انداخته بود و چيزي نميگفت. پدر رو كرد به دخترش و ادامه داد: «امروز را نميخواهد به مدرسه بروي. بنشين و فكرهايت را بكن. بعد تصميمت را بگير».

شب شد و موقع خواب، پدر نشست و قرآن را باز كرد و با صدايي كه ديگران هم بشنوند، مشغول تلاوت

ص: 51

شد. هدي هميشه با صداي قرآن پدر به خواب مي رفت. حرف هاي پدر برايش دل نشين بود. مشكل او را درك كرده بود و با حرف زدن سعي كرد مشكل او را حل كند. آرام پتو را روي سرش كشيد و به مادرش گفت: «صبح مرا به موقع بيدار كنيد. مي خواهم بروم مدرسه».

پلك هايش سنگين شد و با صداي قرآن پدر به خواب رفت.

ص: 52

ص: 53

ص: 54

ص: 55

تصاوير

ص: 56

تصاوير

ص: 57

تصاوير

ص: 58

تصاوير

ص: 59

بانك اطلاعات انديشمندان مركز پژوهش هاي اسلامي صدا و سيما درباره آيت الله محمد امامي كاشاني علاوه بر چاپ نوشته حاضر، در آرشيو خود 817 دقيقه مصاحبه به صورت راش، و نيز در بانك عكس، تعدادي عكس و سند از اين شخصيت را دارا مي باشد و هرگونه تقاضا از طرف پژوهشگران، برنامه سازان و علاقه مندان را پاسخگو و آماده دريافت اطلاعات در اين خصوص است.

تلفن تماس: 2933830 _ 0251

آدرس پايگاه و پست الكترونيكي:

www. irc.ir

farzanegan@irc.ir

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109