كاوشي در اصول عقايد

مشخصات كتاب

سرشناسه : طباطبائي حكيم ، محمد سعيد، 1935- م .

عنوان قراردادي : اصول العقيده .فارسي

عنوان و نام پديدآور : كاوشي در اصول عقايد : ترجمه اصول العقيده/تاليف سيدمحمدسعيد طباطبايي حكيم؛ ترجمه محمدمهدي رضايي.

مشخصات نشر : تهران: نشر مشعر ‫، ‫1391.

مشخصات ظاهري : ‫420 ص.

شابك : ‫ 978-964-540-379-7

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت : كتابنامه: ص. [403] - 420؛ همچنين به صورت زيرنويس.

عنوان ديگر : ترجمه اصول العقيده.

موضوع : فقه جعفري -- رساله عمليه

موضوع : اسلام -- عقايد

موضوع : اصول فقه شيعه

موضوع : شيعه -- اصول دين

شناسه افزوده : رضايي ، محمدمهدي ‫، 1351 - ، مترجم

رده بندي كنگره : ‫ BP183/9 ‫ /ط15‮الف 6041 1391

رده بندي ديويي : ‫ 297/3422

شماره كتابشناسي ملي : 2747995

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

ص: 15

ص: 16

ص: 17

ديباچه

الحمدلله رب العالمين و صلى الله على محمد و آله الطاهرين

افتخار شيعه آن است كه همواره در طول تاريخ اسلام به كلام رسول خاتم (ص) تمسك نموده؛ آنجا كه آن حضرت تنها راه نجات از گمراهى را تمسك به كتاب و عترت دانسته و فرمود:

يا ايها الناس انى قد تركت فيكم ما، ان اخذتم به لن تضلوا: كتاب الله و عترتى اهل بيتى. (1)

اى مردم! در ميان شما دو چيز مى گذارم كه اگر به آن اخذ نماييد هرگز گمراه نخواهيد شد آن دو چيز كتاب خدا و عترتم، اهل بيتم مى باشد.

بدين جهت، شيعه تنها وارث علوم نبوى از طريق اهل بيت (عليهم السلام) بوده و اصول اعتقادى خود را بر اساس استدلال هاى عقلى و برهان هاى دقيق كلامى و طبق مقتضاى حكم عقل صريح و فطرى به دست آورده، اما مسائل فقهى و سلوك عملى خود را از اهل بيت پيامبر (ص) اخذ نموده است. نوشتار حاضر كه توسط مترجم فاضل جناب آقاى رضايى از عربى به فارسى برگردان شده است، بحث و بررسى اصول عقايد بر اساس


1- سنن ترمذى، ج 5، ص 66٢.

ص: 18

اين ديدگاه مى باشد كه توسط آيت الله محمد سعيد حكيم از مراجع معظم تقليد در كشور عراق به رشته تحرير درآمده است. مؤلف گرانقدر اثر كوشيده است با قلمى ساده و روان اما متين و با دلايلى محكم و مستدل به بحث و بررسى عقايد اماميه پرداخته و شبهات مخالفان را با حكمت و برهان پاسخ گويد و نظر به اهميت موضوع و محتواى كتاب، اين پژوهشكده آن را ترجمه و اينك در اختيار خوانندگان محترم قرار مى گيرد.

پژوهشكده حج و زيارت از خداوند براى مؤلف و مترجم طول عمر با عزت در راستاى خدمت به مكتب اهل بيت (عليهم السلام) را مى طلبد و از حضرت حق مى خواهد تا اين اثر را چراغى فراروى حق جويان قرار دهد.

انه ولى التوفيق

پژوهشكده حج و زيارت

گروه كلام و معارف

ص: 19

مقدمه

ستايش خدايى را سزاست كه آيين آسمانى اش را برنامۀ زندگى آدميان قرار داد و حجتش را بر آنها تمام و راه مستقيم خويش را آشكار كرد. نيز درود و سلام بى پايان بر مولا و سرورمان حضرت محمد (ص) ، خاتم پيامبران الهى و سيد رسولان آسمانى باد كه به حق دعوت كرد و بندگان را دلالت فرمود؛ همچنين بر خاندان پاك و مطهرش درود و سلام باد؛ چراغ هاى شكافندۀ تاريكى و هدايت كنندگان مردم. و نفرين خدا بر دشمنان ستمكار ايشان باد كه دين را منحرف ساختند و حدودش را نگاه نداشتند و راه حق را بستند، و بندگان را گمراه كردند و در سراسر گيتى عَلَم طغيان برافراشتند و فساد را به نهايت رساندند.

پيش از اين، جمعى از برادران مؤمن، كه خدا موفقشان بدارد، از ما درخواست كردند رسالۀ عمليه خود را در فقه، با مقدمه اى در اصول دين و عقايد ضرورى و بايستۀ مردم كه با استدلال و برهان مايۀ نجات آنان مى باشد، عرضه نماييم تا مؤمنان آگاهانه و با بصيرت دينى و عذر موجه نزد پروردگارشان ديندارى و خداپرستى نمايند.

در آن هنگام، به دليل تنگى مجال و فراوانى اشتغالات دينى، علمى و اجتماعى، نتوانستيم خواسته ايشان را پاسخ گوييم؛ اما با گذشت زمان، افكار و ادعاهاى مطرح شده در بستر عقايد شيعه و مشاهدۀ فشارها و سخت گيرى هاى وارد بر اين گروه،

ص: 20

شدت نياز به طرح و بررسى اين گونه مسائل و ضرورت آن، نمايان تر شد.

اگرچه، به راستى يقين داريم، آن هنگام كه خداوند دين خود را مقرر ساخت، آن را برنامۀ زندگى آدمى دانست و بندگان خود را بدان ملزم و متعبد گرداند و براى اقرار به آن و تبعيتِ صادقانه از آن ثوابى بزرگ قرار داد و براى كسانى كه از آن روى بگردانند و آن را انكار نمايند، عذابى دردناك مقرر ساخت و نيز، بى ترديد حجت خويش را بر پيروان و منكران، كامل ساخت، و آموزه هاى آن را مشخص و روشن كرد، به گونه اى كه جز افراطكاران و معاندان، كسى از دين روى گردان نمى شود و به گمراهى نمى افتد.

با اين همه، آشكارا مى بينيم كه گروه هاى كفر و گمراهى با اتحاد و همپشتى خويش عليه آيين اسلام و موجوديتِ آن، توطئه گرى هاى فراوانى انجام داده اند؛ از آن جمله: سعى در خاموش كردن نور تابناك آن، انكار حقايق و كم سو كردن نشانه هاى آن، سرپوش نهادن بر حقايق والاى آن. اينان تمام تلاش هاى خود را از روى عناد و مخالفت، و براى دست يافتن به منافع مادى، و نيز گاه از سر تقليد و خشك انديشى انجام داده اند. بارى، اين معاندان با طرح شبهاتى درباره حقانيت و حقيقت اسلام، كوشيده اند روشنى و آشكارى مبانى و آموزه هايش را در فضايى مه آلود و مبهم قرار دهند و عامۀ مردم را از پذيرشِ واقعيت و رسيدن به ديدگاه و عقيدۀ درست و روشن بازدارند؛ به ويژه مردمى كه از مراكز علمى و فرهنگى و دينى به دورند، يا موانعى چون ترس، دل نگرانى، دلسردى، انزجار و مانند اينها، بين آنان و حقانيت اسلام فاصله افكنده است.

ديگر اينكه روشنى اين آموزه هاى حق و بيان كامل دلايل آنها، به سعى و تلاش بى دريغ عالمان گذشتۀ ما - رضوان الله تعالى عليهم - چنان بوده كه امروزه اين حقايق از امور مسلم به شمار مى آيد و مدت هاست به گونه اى با آنها رفتار مى شود كه از شمار امورِ بى شبهه و مسلّم به حساب مى آيد و ادلۀ آنها به اشاره و اجمال و به طور گذرا و به دور از تفصيل طرح مى شوند؛ بى آنكه بر درستى آنها تمركز بيشترى شود و

ص: 21

روشن گرى آشكارترى صورت گيرد. بنابراين، نياز زيادى وجود دارد كه ادلۀ عقايد، پس از دوران طولانى اهمال گرى و بى توجهى، با ساختارى جديد و امروزى ارائه شود. اين مهم در روزگار كنونى و پس از حملات تند و آشكار و تشكيك و تحريف و تغيير پردامنه اى كه به صورت چشم گيرى، شاهد آن هستيم، ملموس تر و ضرورى تر است. حمله آشكار عليه دين، موجب مى شود كه به انسان هاى مؤمن تعرض شود و آشفته و منفعل و در كارشان سرگشته و حيران شوند، و حتى حقايق و نشانه هاى دينى شان را در معرض تباهى و خطر ببينند.

به اين دليل كه گفته شد و به دلايل ديگر، وظيفۀ خود ديديم كه اين كار مهم و بايسته را به سامان رسانيم.

پيش تر، در دوران طولانى حصر و زندان رژيم بعثى صدام، با بعضى از هم بندى هاى نزديك خود، بحث هاى كوتاه و پراكنده اى درباره برخى مسائل اعتقادى ارائه كرده بوديم. البته اين كار، به سبب اوضاع پيچيدۀ آن روز، و موقعيت سخت و بى رحم موجود، با پنهان كارى و نظارت و دقت فراوان انجام مى گرفت. هرچند در آن هنگام، نه تنها كتابى براى مراجعه نبود، بلكه قلم و كاغذ هم براى يادداشت بحث ها و انديشه هاى خود نداشتيم؛ بحث هايى كه خاستگاه مباحث اين كتاب است و سعى داريم با يارى خداى متعال، در حد توان آنها را گسترش و توضيح بيشتر دهيم. اميدواريم كه خداوند در احقاق حق و روشن نمودن و پرداختن درست به نشانه هاى آن، ما را توفيق عنايت كند.

بهتر ديديم كه در اين بحث ها از راه هاى پيچيده و استدلال هاى گره افكن - گرچه استوار و متين - بپرهيزيم و هدفمان، تنها ارائۀ حقيقت و واضح كردن آن براى خواننده و سازگار كردن وجدان او با حقيقت باشد. همچنين خود را به استفاده از اصطلاحات مرسوم نزد عالمان كلام ملزم نكرده ايم؛ چون غرض اصلى ما رساندن اين حقايق، بدون زحمت و تكلف، به عموم مردم است.

ص: 22

براى رسيدن به اين هدف، به فراوانى از آيات قرآن و احاديث ائمه (عليهم السلام) بهره برده ايم كه در بيشتر موارد، براى استدلال نيست؛ زيرا استدلال به آيات و روايات در صورتى صحيح است كه نخست، حقانيت قرآن و حجيت احاديث ائمه (عليهم السلام) اثبات شود. پس ذكر آيات و روايات بايد در فصولى متأخر از اين بحث ها صورت گيرد. غرض ما مأنوس شدن خوانندگان با آيات و روايات و تأثير و تأثر در قبال مضامين آنهاست كه اين سخنان، بياناتى شكوهمند، با مضامين محكم و استوار هستند كه ما را به نداى فطرت آگاه مى كنند و اين خود، حقانيت آنها و صدورشان از منابع صاف و ناآلودۀ معرفت را مؤكد مى سازد. ازاين رو در روشنگرى و جلا بخشيدن به حقيقت و نفوذ دادن آن به قلب و روح آدمى مؤثرند.

از خداى تعالى مى خواهيم كه بر ما منت نهد و نيتمان را خالص گرداند و به سبب سعى و تلاش ما در اين كتاب، بر سرمان تاج رستگارى و رسيدن به هدف گذارد و با پذيرش نيكوى خود، آن را از ما بپذيرد كه او ارحم الراحمين و سرپرست مؤمنان است. او ما را بس و بهترين ياور و حامى است.

ص: 23

مباحث مقدماتى

اشاره

ص: 24

ص: 25

نقش عقل در شكل گيرى هويت و ارزش گذارى شخصيت انسان و جهت دادن به رفتار او و رقم زدن آينده و سرنوشت او بسيار مهم است. عقل، عامل تمايز انسان از ساير جانداران و دليل برترى او بر آنهاست؛ هرچند حيوانات نيز ادراك غريزى دارند، اما اين ادراك بسيار محدود است. در مقابل، انسان با كمك عقل خود مى تواند اشياء را از هم بازشناسد، كنار هم گذارد، يكى را بر ديگرى برترى دهد و از مقدمات به نتايج دلخواهش برسد؛ آن گاه قوانين و اصولى را وضع كند كه براى اجرا كارآمد و مؤثر است. البته اين همه را بايد با نگاهى فراگير، واقع بينانه و به دور از هرگونه تعصب انجام داد. با كمك عقل و خرد است كه انسانِ بلند همت، در مسير پيشرفت خود گام هاى بزرگ برداشته و به مراتبِ والاى ترقى و كمال دست مى يابد.

جايگاه عقل در قرآن و حديث

بنابر آنچه گفته شد، مى بينيم كه قرآن مجيد در آيات فراوانى، بر عقل و اهميت آن تأكيد كرده و مى فرمايد: وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ ؛ «و جز خردمندان [اين حقايق را درك نمى كنند، و] متذكر نمى گردند» . (بقره: ٢6٩)

نيز مى فرمايد: قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الْآياتِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ ؛ «ما آيات [و راه هاى پيش گيرى از شر آنها] را براى شما بيان كرديم، اگر انديشه كنيد» . (آل عمران: ١١٨)

و در جاى ديگر نيز تصريح مى كند:

ص: 26

إِنَّ فِى خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِى الْأَلْبابِ (آل عمران: ١٩٠)

مسلّماً در آفرينش آسمان ها و زمين، و آمد و رفت شب و روز، نشانه هاى [روشنى] براى خردمندان است.

و مى فرمايد: إِنَّ فِى ذلِكَ لَآياتٍ لِأُولِى النُّهى ؛ «مسلّماً در اينها نشانه هاى روشنى براى خردمندان است» . (طه: 54)

در سخنان معصومان (عليهم السلام) نيز، آموزه ها و نكات فراوانى، به شكل هاى مختلف روايت شده كه بر جايگاه و اهميت و نقش عقل تأكيد مى كند. از رسول خدا (ص) روايت شده است كه فرمود: «هستى انسان به عقل اوست. كسى كه عقل ندارد، دين ندارد» . (1)

نيز فرموده است:

خداى تعالى، برتر و والاتر از عقل، بين بندگان خود چيزى را تقسيم نكرده است. . . و تا عقل را به كمال نرسانيد، پيامبرى نفرستاد و عقل هر پيامبرى، از تمامى عقل هاى امّتش بيشتر و برتر است. (2)

در حديثى از اميرمؤمنان (ع) چنين آمده است: «هيچ بى نيازى اى چون عقل و هيچ تنگدستى اى چون نادانى نيست» . (3)

ايشان در حديث ديگر فرمود: «هر كه عقلش كامل شود، كردارش نيكو مى گردد» . (4)

در روايت هشام بن حكم نيز چنين آمده است:

روزى امام موسى بن جعفر (ع) به من فرمود: اى هشام، خداى تعالى عاقلان و انسان هاى فهميده را در كتابش مژده داده و فرموده است: فَبَشِّرْ عِبادِ * الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا


1- بحارالانوار، ج ١، ص ٩4.
2- بحارالانوار، ج ١، ص ٩١.
3- بحارالانوار، ج ١، ص ٩5.
4- بحارالانوار، ج ١، ص ٨٧.

ص: 27

الْأَلْبابِ ؛ «پس بندگان مرا بشارت ده، همان كسانى كه سخنان را مى شنوند و از نيكوترين آنها پيروى مى كنند؛ آنان كسانى هستند كه خدا هدايتشان كرده و آنها خردمندانند» . (زمر: ١٧و١٨)

اى هشام، خداى تعالى حجت هاى خويش را به وسيلۀ عقل ها براى انسان ها كامل كرد و پيامبرانش را با سخن روشن يارى داد و با دلايل آشكار، به ربوبيت خويش رهنمون ساخت. (1)

بن بست عقل در انجام وظيفه

اين واقعيتى آشكار است كه گاه عقل، با همۀ ارزش و اعتبارى كه دارد، كارآيى خود را از دست مى دهد و در انجام دادن وظيفه دچار لغزش مى شود. علت اين امر نيز، خود انسان است كه يا به دليل كوتاهى در پذيرش مسئوليت، به سهل انگارى و مسامحه گرى افتاده، يا با عواملى چون تنبلى، پريشان حالى، شهوت، غضب، خشك سرى، تقليد و مانند آنها، عقل را تحت تأثير قرار داده و او را از انجام دادن وظيفه اش باز مى دارد.

براى مثال، سلامت جسمانى از امور مهم دنيايى، و مورد توجه و اهتمام آدمى است كه حيات و ماندگارى اش را در اين دنيا، تأمين و حفظ مى كند. با اين همه، مى بينيم كه هرچند همۀ مردم در اهميت دادن به سلامت جسمانى، همداستانند، در حفظ و مراعات آن، به يك اندازه كوشا و متعهد نيستند.

عده اى در اين مسير، نهايت تلاش خود را مى كنند و از ابزار عقلايى و ممكن بهره مى برند؛ هرچند متحمل درد و رنج و قيدوبندهاى گوناگون شوند؛ پس به سراغ بهترين و خُبره ترين پزشك مى روند و سختى درمان، توصيه هاى پزشك و برنامۀ درمانى اش را مى پذيرند و به آن عمل مى كنند؛ زيرا براى تندرستى خويش اهميت بسيارى قائلند و


1- كافى، ج ١، ص ١٣.

ص: 28

سالم زيستن را دوست مى دارند.

در همين حال، عده اى اين امور را رعايت نمى كنند. ولى نه بدان جهت كه براى سلامتى خود ارزشى قائل نيستند، بلكه به خاطر روح اهمال كارى و بى مبالاتى و داشتن تعصب به شيوه هاى قديمى و موروثى درمان است كه در يافتن طبيب حاذق تر كوتاهى مى كنند؛ چنان كه عقل را كنار گذاشته و در گزينش طبيب معالج و چگونگى درمان خود، آن طور كه شايسته است، نمى كوشند؛ با پزشكى كه ماهرتر است مخالفت كرده، نمى خواهند با مراجعه به او، به فضيلت و برترى اش اعتراف كنند. در خوردن داروها، وعده هاى مصرف و تعهدات ديگر پزشكى چندان پاى بند نيستند. نمى توانند از خوردنى ها و نوشيدنى هاى مضر يا ديگر امورى كه عقل سليم آنها را نمى پذيرد، پرهيز كنند.

البته اينها بدان معنا نيست كه اين افراد از نعمت عقل بى بهره اند، بلكه عقلشان، در اثر رفتار نادرست، كارايى خود را از دست داده و خشك و بى روح شده، يا بر شخص چيره گرديده است. اين گروه، سرانجام شوم رفتارهاى خود را مى دانند، اما وانمود مى كنند كه نمى دانند؛ عقل و شعور دارند، اما گويى فاقد آنند.

عقل، منشأ مسئوليت دائم

بهره اى كه اين عده از عقل خود مى برند، از احساس مسئوليت و ملامت و سرزنش عقل ناشى نمى شود و چون به پايان راه مى رسند، جز پشيمانى سهمى نمى يابند، و البته پشيمانى سودى به حالشان ندارد. در اين راستا، هر چه پيامد اَعمال نابخردانه بزرگ تر باشد، توبيخ و ملامت، سخت تر و فزون تر خواهد بود. اين اشخاص اگر عقل نداشتند، پذيرفتن ناكامى ها برايشان راحت تر مى بود؛ زيرا در اين صورت، ديگر نه مسئوليتى وجود داشت و نه پشيمانى و ملامت و نكوهشى.

از پيامبر خدا (ص) روايت شده كه فرمود: «از عقل خود راهنمايى بخواهيد كه راه

ص: 29

خواهيد يافت و نافرمانى اش نكنيد كه پشيمان خواهيد شد» . (1)

در حديث حُمران، از امام رضا (ع) آمده است: «رفيق راستين هركس، عقل اوست و دشمنش نادانى او» . (2)

عبدالله بن سِنان گويد:

به امام جعفر صادق (ع) عرض كردم: «فرشتگان برترند يا آدميان؟» امام (ع) فرمود: «اميرمؤمنان على (ع) در پاسخ به چنين سؤالى فرمود: خداى تعالى در وجود فرشتگان عقل را بدون شهوت قرار داد و در چهارپايان شهوتِ بدون عقل، و در وجود آدميان هر دو را نهاد. هر كه عقلش بر شهوتش چيره شود، از فرشتگان برتر است و هر كه شهوتش بر عقلش غلبه كند، از حيوانات بدتر و پست تر است» . (3)

تأييد اين سخنان در كلام خداى تعالى آنجاست كه مى فرمايد: إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ ؛ «بدترين جنبندگان نزد خدا، افراد كر و لالى هستند كه انديشه نمى كنند» . (انفال: ٢٢)

و مى فرمايد:

وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لايُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ (اعراف: ١٧٩)

به يقين، گروه بسيارى از جن و انس را براى دوزخ آفريديم؛ آنها دل ها (عقل ها) يى دارند كه با آن [انديشه نمى كنند و] نمى فهمند و چشمانى كه با آن نمى بينند و گوش هايى كه با آن نمى شنوند؛ آنان همچون چهارپايانند؛ بلكه گمراه تر. اينان همان غافلانند.


1- بحارالانوار، ج ١، ص ٩6.
2- بحارالانوار، ج ١، ص ٨٧.
3- وسايل الشيعه، ج ١١، ص ١64.

ص: 30

ضرورت به كارگيرى عقل

انسان بايد عظمت نعمت عقل را كه سبب برترى او و رهايى اش از حضيض حيوانيت به قله بلند انسانيت است، بشناسد و آن را براى صلاح و سعادت خويش، در تمام امورى كه به سعادت و شقاوت و خير و شر او بستگى دارد، به كار گيرد و چنين نباشد كه با استفاده نكردن از عقل خود و سقوط به مرتبه حيوانيت و حتى پايين تر از آن، خود را ذليل و خوار كند و سرانجام نيز به پيامدهاى ملامت بار و ندامتى بى نتيجه گرفتار گردد.

به كار بستن عقل در امور دينى

پس از روشن شدن اهميت و اعتبارِ عقل، اكنون بايد گفت: از آنجا كه دين، يكى از مهم ترين شئون زندگى انسان است و سرنوشت او را از نظر خير و شر و سعادت و شقاوت در دنيا و آخرت، رقم مى زند، بهترين حامى وى در سامان دهى اين امر حياتى، عقل اوست. در دين و ديندارى، عقل نخستين طريق است كه حجت دينى را برپا مى دارد و ما را به گسترۀ دين وارد مى كند. ازاين رو، در قرآن مجيد و سنّت شريف، بر ارج گزارى عقل تأكيد فراوان شده است كه ذكر آن گذشت.

در حديث هشام بن حكم، از امام كاظم (ع) مى خوانيم: «اى هشام، خدا را بر مردم دو حجت است: حجت آشكار، و حجت نهان. حجت آشكارِ خدا رسولان و پيامبران و ائمّه اند، اما حجت نهان الهى، عقل هايند» . (1)

و در حديث عبدالله بن سنان از امام صادق (ع) آمده است: «حجت خدا بر بندگان، پيامبر است و حجت بين بندگان و خدا، عقل است» . (2)

ظاهراً منظور امام (ع) اين است كه حجت بودن پيامبران (عليهم السلام) در محدودۀ وظيفۀ آنها،


1- كافى، ج ١، ص ١6.
2- كافى، ج ١، ص ٢5.

ص: 31

در تبليغ رسالت الهى است، اما در امور ديگر، عقل حجت است؛ امورى چون اثبات وجود خدا، حاكميت و وجوب اطاعت حق، فرستادن پيامبران، راستگويى ايشان در ادعاى رسالت از سوى پروردگار و مواردى از اين قبيل كه رابطۀ بين خداوند و بندگان را تشكيل مى دهد، خاستگاه محاسبه و مسئوليت است.

پس عقل، اساس زندگى انسان و محورى است كه همۀ امور پيرامون آن گشته و بدان باز مى گردد. پيش از اين گفتيم كه پيامبر (ص) فرمود: «كسى كه عقل ندارد دين ندارد» .

سرّ اين مطلب، در بيان حقيقى يا تمثيلىِ حديث محمد بن مسلم از امام باقر (ع) ، اين گونه تجلى يافته است كه حضرت (ص) فرمود:

آن گاه كه خداى تعالى عقل را آفريد، او را به سخن آورد و فرمود: «پيش آى، و عقل پيش رفت» . سپس فرمود: «برگرد، و عقل پشت كرد» . پس فرمود: «به عزت و جلالم سوگند كه محبوب تر از تو نزد خويش چيزى نيافريدم و تو را جز در وجود كسى كه دوستش مى دارم، به كمال نمى رسانم. اما من تنها تو را فرمان مى دهم و تو را باز مى دارم و در نهايت، تنها تو را عذاب مى كنم و به پاداش مى رسانم» . (1)

از اَصبغ بن نُباته نقل شده است كه اميرمؤمنان (ع) فرمود:

جبرئيل بر آدم فرود آمد و گفت: «اى آدم! من مأموريت يافته ام كه تو را در پذيرش يكى از اين سه چيز مخير سازم. يكى را برگزين و دو تاى ديگر را واگذار» . آدم گفت: «اى جبرئيل، آن سه چيز كدامند؟» گفت: «عقل، حيا و دين» . آدم گفت: «من عقل را انتخاب مى كنم» . جبرئيل به حيا و دين گفت: «برگرديد و آدم را به حال خود رها كنيد» . گفتند: «اى جبرئيل! ما مأموريم كه پيوسته با عقل همراه باشيم، هرجا كه باشد» . جبرئيل گفت: «پس بمانيد، و خود به تنهايى بالا رفت» . (2)


1- كافى، ج ١، ص ١٠.
2- كافى، ج ١، ص ١٠.

ص: 32

چيستى عقل

منظور ما از عقل، استدلال هاى عقلى پيچيده اى نيست كه بر مقدماتِ برهانى دقيق مبتنى است و به توانايى و استعداد فوق العاده نياز دارد و بيشتر مردم فاقد آنند، بلكه عقل عبارت است از: رجوع به اصول وجدانى اى كه خداوند فطرتاً در وجود انسان به وديعت نهاده و مشخص كنندۀ حق از باطل، معلوم كنندۀ معناى كلام و مقتضيات مقام تكلم است؛ همان كه نزد عموم عقلا، اساس معذور بودن و مسئوليت داشتن به شمار مى آيد و خارج شدن از حدود آن، طبق آنچه انسان به خودى خود درك مى كند، يعنى مخالفت با وجدان؛ زيرا هر انسان با شعور كامل كه خواهان دسترسى به حق باشد، مى تواند به يارى اين عقل، حقيقت را آشكار سازد و از كوتاه ترين و آسان ترين راه ها و در عين حال دورترين شان از خطا، شايسته ترين ادّله براى استدلال را مشخص كند و ارائه دهد.

اين معنا از عقل، وقتى درستى خود را نشان مى دهد كه مى بينيم خداى تعالى هنگامى كه دين خود را تشريع فرمود، پيروى از آن را بر همۀ مردم واجب كرد و همگان را ملزم ساخت كه بدان پايبند باشند. پس حجت هاى اين دين بايد چنان روشن باشد كه همگان بتوانند آنها را درك كنند و اين ممكن نيست مگر با به كارگيرى روشى كه پيش تر گفته شد و همه از آن برخوردارند و مى توانند با رجوع و استعانت از آن، حقيقت را بشناسند و درك كنند.

اين، غير از استدلال هاى پيچيدۀ عقلى است كه تنها عده اى اندك، آن هم پس از كوشش هاى فراوان مى توانند بدان دست يابند. پيمودن راه اين استدلال ها گاه، با توفيق و هدايت همراه است و گاه به علت اشتباه بودن مقدماتِ مورد اعتماد، يا ناتوانى آنها در رسيدن به نتايج دلخواه و مورد نظر، به خطا و گمراهى منجر مى شود.

آرى، مى توان براى شناخت حقيقت و تأكيد كردن بر دليل هاى روشن آن، از استدلال هاى عقلى پيچيده اى استفاده كرد كه جز بلندپايگانِ وادى معرفت و تحقيق از

ص: 33

عهدۀ آن برنمى آيند. اما بايد اين استدلال ها را بررسى كرد و آزمود تا مبادا با اصول و قوانين وجدان درگير شده و از دايرۀ آن بيرون افتند. كسانى كه معمولاً بر استدلال هاى عقلى محض تكيه مى كنند و با آنها مأنوس اند، حتى اگر اين دليل ها، با وجدان و اصول عامه اى كه خداوند در وجود انسان ها نهاده و با آنها بر او احتجاج مى كند، مخالف باشند، باز هم آنها را مى پذيرند و به كار مى گيرند و اين البته خطايى سنگين است و در چشم فطرت سليمى كه در استحقاقِ مدح و ثواب و سرزنش و عقاب، يك اصل به شمار مى آيد، براى آن عذر و بهانه اى نيست.

حقيقت آن است كه بايد بين عقل وجدانى و برهان عقلى سازگارى باشد. اما اگر برهان با وجدان برخورد كند و از مقتضاى آن خارج شود، چاره اى جز همسو كردن آنها با يكديگر نيست و اين كار، در بيشتر موارد، از يك منتقد ژرف انديش ساخته است. اما اگر توافق ممكن نگرديد، بايد از برهان دست كشيد و آن را به كنار زد؛ زيرا شبهه اى است در مقابل امرى بديهى و روشن. اين عدم توافق به طور اجمال، نشان مى دهد كه چنين استدلالى معيوب بوده و مقدمات آن نيز ناتمام است؛ هرچند نتوان آن عيوب را به طور تفصيل مشخص كرد.

روشن بودن حجت الهى بر دين حق

به هر صورت، ما اصرار و تأكيد مى كنيم كه حجت خداى متعال همان حجّتِ آشكار، يعنى «عقل وجدانى» است و خداوند دين خود را بر بندگان فرض قرار نداد، مگر هنگامى كه آن را با دليل هاى كافى به ايشان رسانيد؛ دليل هايى كه در نهايت به امورى بديهى و وجدانيات فطرى منتهى مى شود كه هركس در آنها بينديشد و به كارشان گيرد، به حقيقت خواهد رسيد. پس انسانى كه داراى ادراك كامل است و با وجود اين حجت ها، همچنان حقيقت را درنيافته، اين نشان از كوتاهى، سهل انگارى و خودپسندى او دارد؛ به گونه اى كه عقل سليم آن را نمى پذيرد و ناپسند مى شمارد و

ص: 34

براى او عذر موجهى نمى بيند. ازاين روست كه ما پيش از اين، دربارۀ نقش مهم عقل در دين و لزوم پيروى از آن در اين امر حياتى، نكته هايى را برشمرديم.

علل اختلاف مردم در اديان

پرسش: در اينجا ممكن است اين سؤال پيش آيد كه راز اختلاف بزرگ انسان ها در اديان مختلف چيست و چگونه مى توان با وجود اين تفاوت، از قوت و برترى حجت هاى دينِ حق و روشنى برهان هاى آن سخن گفت؟

بى شك برخى از مردم از سر لجاجت يا مصالح دنيوى، با حق مخالفت مى ورزند. اما بيشتر مردم اين گونه نيستند و هر كدام دين و عقيدۀ خود را از سر اخلاص و باور يقينى مى پذيرند و طبق برنامه ها و آموزه هاى آن عمل مى كنند و در ترويج آن مى كوشند و آن چنان در دفاع از آن پا مى فشارند كه حاضرند در اين راه از تمام دلبستگى هاى خود، حتى جان خويش، بگذرند و دليل آن نيز مخفى بودن دين حق بر آنهاست.

ازاين روست كه برخى مى گويند: حق آن گونه كه مى گويند، روشن و برملا نيست و هركسى با هر عقيده و دينى، در آن معذور و بى گناه است، مگر آنكه با وجود روشن بودن حجت ها براى وى، روى گردانى اش از دين حق، از روى دشمنى، تأمين منافع دنيوى و مانند آن باشد. خداى متعال در كتابش به همين مطلب اشاره مى كند و مى فرمايد:

وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ (بقره:٢١٣)

تنها [گروهى از] كسانى كه كتاب را دريافت داشته بودند و نشانه هاى روشن به آنها رسيده بود، به خاطر انحراف از حق و ستمگرى، در آن اختلاف كردند.

و اين عدّه، بسيار اندك اند.

پاسخ: بالا بودن اختلاف و درگيرى در دين حق، با وضوح آن منافاتى ندارد؛ زيرا

ص: 35

منظور از وضوح، روشن بودن در نظر مخالف نيست، بلكه به اين معناست كه دين حق به خودى خود مشكلى ندارد و مثل روز روشن است؛ به گونه اى كه اگر كسى بخواهد از راه هاى عقلانى و استدلالى يا وجدانى آن را جست وجو كند، به آن خواهد رسيد. اما آن كه در پى وضوح و آشكارى دين حق نيست، سهل انگارى مى كند و در پى بررسى و جست وجو نيست يا موانعى چون مصالح مادى، تعصب، تقليد كوركورانه و. . . مانع از آن مى شوند كه شخص دلايل حقانيت دين حق را بپذيرد. بى شك اين موانع جلوى تكامل انسان را مى گيرد و عقل او را معطل مى گذارد و به همين دليل آدمى در امور زندگى از شيوه هاى عقلانى مورد اعتماد همۀ عقلا، كناره مى گيرد و كارش به آنجا مى كشد كه ديگر بين خود و خدايش - كه پيروى از حق را لازم نموده و حجت خويش را آشكار ساخته - معذور نمى باشد و هيچ بهانه اى ندارد.

بت پرستى عصر جديد

اين مطلب وقتى روشن تر مى شود كه به وضعيت انسان امروز، در سرزمين هاى مختلف نگاهى بيندازيم. گروهى از مردم به دين هاى باطل و مخالف با فطرت بشرى همچون بت پرستى معتقدند و بت ها را، با اينكه چيزى جز اجسام بى روح و ساختۀ دست بشر نيست، صاحب ادراك، توان و قدرت مى دانند. قرآن، در اين باره مى فرمايد:

إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ عِبادٌ أَمْثالُكُمْ فَادْعُوهُمْ فَلْيَسْتَجِيبُوا لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ * أَ لَهُمْ أَرْجُلٌ يَمْشُونَ بِها أَمْ لَهُمْ أَيْدٍ يَبْطِشُونَ بِها أَمْ لَهُمْ أَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِها أَمْ لَهُمْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها قُلِ ادْعُوا شُرَكاءَكُمْ ثُمَّ كِيدُونِ فَلا تُنْظِرُونِ (اعراف: ١٩4 و١٩5)

آنهايى را كه غير از خدا مى خوانيد [و پرستش مى كنيد]، بندگانى همچون خود شما هستند؛ آنها را بخوانيد و اگر راست مى گوييد بايد به شما پاسخ دهند [و

ص: 36

تقاضاى تان را برآورند!] آيا [آنها حداقل همانند خود شما] پاهايى دارند كه با آن راه بروند؟ ! يا دست هايى دارند كه با آن چيزى را بگيرند [و كارى انجام دهند]؟ ! يا چشمانى دارند كه با آن ببينند؟ ! يا گوش هايى دارند كه با آن بشنوند؟ ! [نه، هرگز، هيچ كدام.] بگو: [اكنون كه چنين است] بت هاى خويش را كه شريك خدا قرار داده ايد [بر ضد من] بخوانيد و براى من نقشه بكشيد و لحظه اى مهلت ندهيد، [تا بدانيد كارى از آنها ساخته نيست]!

همچنين شاهد هستيم كه اين گروه، از سر ناآگاهى يا وانمود كردن به آن، در مقابل واقعيتِ قبيح و نفرت انگيز اين باورهاى پوچ و بى اساس، سخت به عقايد خود پايبند هستند، طبق آن عمل مى كنند، در دفاع از آن مى كوشند و بدان تعصب مى ورزند.

يكى از دوستان مؤمن بنده چنين نقل مى كرد:

مدتى از سوى دولت، براى ديدارى رسمى به ژاپن رفته بوديم. در طول سفر، مهمان دارى رسمى از سوى دولت، كار راهنمايى ما و نشان دادن آثار باستانى و ملى ژاپن را بر عهده داشت. يك روز عصر، نزديك غروب در حال قدم زدن در خيابان، ناگهان راه بسته شد و ماشين ها ايستادند تا راه براى عبور «خداى معبود» ايشان گشوده شود. در اين هنگام، دو پسر و دو دختر از برابر ما عبور كردند كه بر شانه هاى شان سكويى حامل مجسمۀ انسانى تنومند قرار داشت. از راهنماى خود جوياى ماجرا شدم، پاسخ داد: هنگام غروب، اين معبود غمگين مى شود و با فرا رسيدن شب، احساس دلتنگى مى كند. پس او را به خيابان ها مى آورند تا به تفريح و شادى و نشاط بپردازد.

روزى ديگر، راهنما ما را به معبدى برد كه در آن معبودى انسان نما، با شانزده دست قرار داشت؛ آنها بدين باور بودند كه هر دستى، نيازى از نيازهاى زندگى، همچون روزى، سلامتى، عشق و. . . را تدبير مى كند. پيش روى مجسمه، رو به خيابان، شكافى بود كه گويا وى از آن، بيرون را مى نگريست. راهنما

ص: 37

توضيح داد: «كسانى كه هنگام صبح از اين خيابان مى گذرند، اگر پيش تر عملى نيك از آنها سرزده باشد، آن معبود با ديدنش خوشحال مى شود و به عكس، اگر عملى ناپسند انجام داده باشد، محزون و غصه دار مى گردد» . به ايشان گفتم: «آيا اين مطلب واقعيت دارد؟» پاسخ داد: «از نظر روانشناختى، امر مؤثرى است» .

بدون ترديد، اين واقعيت نابهنجار، نه از آن روست كه عقل اين مردم منحط و پست گرديده يا سطح فكرى و فرهنگى شان تنزل يافته، بلكه چون در رسيدن به حقيقت اهتمام لازم را نداشته اند و از سر جمود و خشك سرى بر آداب و رسوم گذشتگان و به آيين موروثى خويش بسنده كرده و بدان راضى شده اند، اين گونه رفتار مى كنند. لذا هرگاه همت و تلاش خود را متوجه جوانب مختلف امور مادى كنند، هرگز به آنچه گذشتگان انجام داده اند، بسنده نمى كنند. بلكه خود را از آن ميراث ها رها مى سازند و مى كوشند به منافع و بهره هاى مادى بيشترى دست يابند تا آنجا كه به بالاترين مراتب رشد اقتصادى، پزشكى و ديگر جوانب دنيوى زندگى نائل آيند. اگر ايشان به همين اندازه، در امور دينى و عقيدتى از خود همت نشان مى دادند، دست يابى به حقيقت براى شان مشكل نمى گرديد و روشنى آن را درمى يافتند.

همچنان كه انسان از سر تقليد، خشك سرى و مسامحه كارى در طلب حقيقت، به دين باطل متمايل و از بطلان آشكار آن غافل مى شود، مى تواند به خاطر همان تقليد و تعصب و تسامح، حق را منكر شده و درستى آشكار آن را ناديده بگيرد.

مخالفت با دينِ حق، خروج از عرصه مسلّمات

هنگامى كه آن برادر مؤمن، خاطرات خود را از ژاپن برايم نقل مى كرد و در نهايت ناباورى، عمل مردم آنجا را زشت و نفرت انگيز مى خواند، به او گفتم: «برادرِ من، اين امور چندان شگفت نيست و تنها به بت پرستان اختصاص ندارد. بلكه هر كه به حقيقت

ص: 38

تام دست نيابد و با آن مخالفت ورزد، ناچار است در بعضى مراحل زندگى خود، با امور مسلّم و بديهى درگير شود و به شكلى ناپسند با وجدان خود، ناسازگارى پيشه كند» . پس نمونه ها و مثال هايى در اين باره، برايش آوردم كه اكنون جاى ذكر آنها نيست.

صعوبت واقع گرايى در بحث، عذر موجهى نيست

بله، ما مى پذيريم كه واقع گرايى در بحث، خالى شدن از امور مسلّم و انباشته موروثى و رهايى از آداب و رسومِ آباء و اجدادى، بسيار مشكل است؛ آداب و رسومى كه مهم ترين علل تعصبات و پيامدهاى ابهام انگيز است و انسان را از پذيرش ديدگاه درست و دست يافتن به حقيقت و اعتراف به آن، بازمى دارد. به ويژه اينكه حقيقتِ مقرر و واجبِ الهى، در طول تاريخ خود، همواره با نوعى ممانعت و سركوب همراه بوده و از سوى نيروهاى شر و بدى كه آن حقيقت را تهديدى عليه مصالح و منافع دنيوى خود و مانعى در اجراى برنامه هاى نادرست خويش مى ديدند، مورد سانسور و تهمت و افترا قرار گرفته است.

اما اينها نمى تواند بهانه اى موجه براى خارج شدن از دايرۀ دليل هاى روشن و برهان هاى قاطع و مسلّم حقيقت الهى باشد؛ ادله اى كه عقل سليم و وجدان، به پيروى و اقرار به آنها حكم مى كند و اصول و مبانى فطرى كه خداوند در وجود آدمى نهاده است و به وسيلۀ آنها بر او احتجاج مى كند، اين دليل ها را مسلّم و پذيرفتنى مى داند. ازاين روست كه مى گوييم هركسى خواهان در امان بودن و جان سالم به در بردن از خطرها و مهلكه هاست، بايد به جست وجوى حقيقت برآمده، در رسيدن به آن بكوشد، با واقع گرايى كامل و بى شائبه در ادلۀ آن بينديشد و در اين راستا، عقل خود را كه از سوى خداوند، حجت باطنى او قرار داده شده، حاكم سازد؛ زيرا در مسئلۀ ثواب و عقاب و سعادت و شقاوت، محور اساسى، عقلِ انسان است.

ص: 39

واقع گرايى در بررسى دينِ حق

اشاره

كسى كه مى خواهد با واقع نگرى كامل، به دور از مسلّمات و پيش فرض هاى موروثى خويش، به حقيقت دست يابد و در ادله و حجت هاى آن با تعمق بينديشد، بايد امورى اين چنين را در نظر داشته باشد:

١. احتمال خطا و اشتباه از هركس

انسان بايد از همان ابتداى كار، بر اين باشد كه در هر عقيده و مرامى - هر اندازه كه پيرو داشته باشد - احتمال خطا وجود دارد؛ زيرا وجود عقايد گوناگون در ميان مردم، به خاطر اختلاف و گوناگونى سطح نژادى، فكرى و فرهنگى آنها نيست، بلكه عقايد و آيين هاى ناسازگار و متناقض بسيارى هستند كه افرادى از اقشار مردم با سطح بالاى معرفتى و فرهنگى، از قوميت ها و سرزمين هاى مختلف را جذب كرده اند و اين نشان مى دهد كه خطاى در عقيده، از هركسى و در هر سطحى ممكن است.

علاوه بر اين، نبايد حسن ظن به پيروان يك عقيده و آيين، با هر شأن و مقامى، ما را بر آن دارد كه عقايد دينى ايشان را درست دانسته و دربارۀ آنها احتمال خطا ندهيم. بلكه نخست بايد با واقع گرايى كامل، در اصول عقايد و دليل هاى ايشان بينديشيم تا درستى آنها بر ما معلوم شود. سپس دربارۀ پيروان آن آيين، به درست انديشى يا خطاكارى و هدايت يا گمراهى شان حكم دهيم؛ همچنان كه اميرمؤمنان على (ع) فرمود: «حق را بشناس، اهلش را مى شناسى» . (1)

حارث بن حوط به اميرمؤمنان على (ع) عرض كرد: «آيا فكر مى كنى كه من گمان دارم برپاكنندگان جنگ جمل، بر گمراهى اند» . حضرت (ص) فرمود: «اى حارث! تو حق را نشناخته اى تا اهلش را بشناسى و باطل را نشناخته اى تا اهلش را بشناسى» . (2)


1- انساب الاشراف، ج ١، صص ٣5 و 64؛ تفسير قرطبى، ج ١، ص ٣4٠؛ فيض القدير شرح الجامع الصغير، ج ١، ص٢١٠ و ج 4، ص ١٧؛ تاريخ يعقوبى، ج ٢، ص٢١٠؛ ابجد العلوم، ج ١، ص ١٢6.
2- نهج البلاغه، حكمت ٢6٣؛ تاريخ يعقوبى، ج ٢، ص ٢١٠.

ص: 40

٢. تعيين حدود دلالت دليل

هرگاه محقق به دليلى برسد كه بر يك مسئلۀ حساس دينى مورد قبول و يا غير مقبول، اقامه شود، بايد فرض كند كه مانند همين دليل بر مسئله اى ديگر كه چندان حساس نيست، يا در رويكرد مخالف با ديدگاه او از حساسيت برخوردار بوده، آورده شده است. حال اگر اين دليل را براى اثبات آن مسئله ديگر شايسته ديد، مى تواند با آن، بر مسئله مورد نظر خود استدلال كند، وگرنه اين دليل شايستگى اثبات حقيقت مورد ادعاى وى را نيز ندارد؛ زيرا اختلاف مسائلى كه مى خواهيم آنها را اثبات كنيم، هيچ اثرى در قوت و ضعف دليل نمى گذارد. نهايت اينكه اين دليل در بعضى موارد و حالات با معارض مواجه مى شود كه امرى است جدا و بحث از مشكل تعارض را مى طلبد، اما هيچ اثرى در صلاحيت يا عدم صلاحيت خودِ دليل براى استدلال ندارد.

براى نمونه، هرگاه از رسول خدا (ص) حديثى در مدح يا ذم يكى از صحابه - كه درباره اش بين مسلمانان اختلاف است - وارد شده باشد و كسى بخواهد ميزان دلالت اين حديث را روشن سازد، بايد فرض كند كه نظير اين حديث از حضرت موسى (ع) دربارۀ بعضى از اصحابش كه با آنها كارى نداريم، وارد شده، يا خود پيامبر (ص) دربارۀ شخص ديگرى كه گروهى از مسلمانانِ مخالف يا موافق صحابى مذكور در حديث نخست، او را پذيرفته اند، سخنى و روايتى فرموده است. در اين صورت، مشخص كردن حدود دلالت آن روايت، با واقع گرايى كامل و بدون تعصب و خودرأيى، براى شخص پژوهشگر آسان و ممكن خواهد شد.

٣. مهم، واضح بودن دليل است، نه قانع كردن خصم

شخص حق جو، هنگام غور در ادله، بيش از آنكه به فكر اقناع و ساكت كردن خصم باشد، بايد تلاش كند كه چگونه حجّت خود را در پيشگاه خداى تعالى بيان و از آن دفاع كند:

ص: 41

يَوْمَ تَأْتِى كُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها وَ تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ (نحل: ١١١)

[به ياد آوريد] روزى را كه هركس [در فكر خويشتن است و تنها] به دفاع از خود برمى خيزد و نتيجۀ اعمال هركسى، بى كم و كاست، به او داده مى شود و به آنها ظلم نخواهد شد.

در آن هنگام كه تنها در برابر خداوند مى ايستد، بى آنكه بتواند نفعى به خويش برساند يا ضررى را از خود دور كند، جز دليل و حجتِ كار خويش، وسيله اى براى رهايى و سلامت يافتن، ندارد. اين در حالى است كه خداى آگاه، هيچ گاه انسان را از تمييز دليل درست از نادرست، ناتوان نساخته و با وجود اين مطلب، مخالفت ها و مناقشه گرى ها سودى به حال انسان ندارد. در روز قيامت، خداوند است كه چيرگى دارد، حكم مى كند و به عدالت، آدمى را بهترين ثواب عطا كرده يا او را به بدترين عذاب مبتلا مى سازد.

اينها، شخص جست وجوگر را بر آن مى دارد كه كار خويش را استوار سازد و با عقل و وجدان خود، در دليل ها و حجت ها بنگرد و خود را از هر شائبه اى دور كند تا دليلى كه اختيار مى كند، مايۀ اعتماد او شود و در روز عرضۀ اعمال بر خداوند، سبب اطمينان خاطر او گردد.

اما كسى كه هرگز به وجود خداوند و وعده هاى او به قيامت و حساب و ثواب و عِقاب، اقرار نكرده، دست كم مى تواند احتمال چنين وجود عزيزى را بدهد و بدون نظر به ادله، جاى انكارى براى او نيست. بلكه عقل چنين كسى، فطرتاً او را به احتياط فرامى خواند و ادلۀ وجود خداوند و وعده هاى اخروى او را، با واقع گرايى كامل و به دور از لجاجت و دشمنى مطالعه مى كند، تا از هلاكت و خسران ابدى، در امان ماند.

امام صادق (ع) در گفت وگو با يكى از زنادقه در اين باره مى فرمايد:

اگر حقيقت آن گونه باشد كه تو مى گويى - درحالى كه چنين نيست - ما و شما

ص: 42

نجات مى يابيم و اگر كار آن گونه كه ما مى گوييم، پيش آيد - كه چنين هم خواهد شد - ما رستگار مى شويم و شما هلاك مى شويد. (1)

اما تلاش براى اقناع و ساكت كردن خصم، باعث رسيدنِ به حقيقت و برداشته شدن بار مسئوليت نمى شود؛ زيرا گاه طرف مقابل ما، انسانى است ساده كه حتى با ضعيف ترين دليل قانع مى شود وگاه چنان لجوج و سرسخت، كه قوى ترين حجت ها نيز او را قانع نمى كند و اگر در خصومت و جدال آزموده و با تجربه باشد، ممكن است سعى كند آن دليل را برنتابد و به آن تن ندهد.

آرى، پس از رسيدن به حقيقت از طريق استدلال هاى درست و حجت هاى روشن و روى كردن خصم به آن، تلاش براى اقناع وى و هدايت بيشتر، يا ساكت كردن او و جلوگيرى از فتنه انگيزى و هرج ومرج گرى اش، كار خوبى است.

اين بود توصيۀ ما به پژوهشگرانِ حقائق دينى، بلكه هر پژوهشگر ديگر و اميدواريم كه ايشان، آن را در تعامل با مطالب اين كتاب، در مراحل مختلف، مراعات كنند.

نيز به درگاه خداى متعال استغاثه مى كنيم كه ما را در اين كار و راه هدايت فرمايد تا حقيقت را براى حقيقت جويان روشن سازيم و در دسترس همگان قرار دهيم. ما را از مغالطه گرى و ستيزه جويى دور كند كه او بهترين ياور و راهنماست و هماره به راه راست هدايت مى كند.


1- بحارالانوار، ج ٣، ص 4٧.

ص: 43

كليات

اشاره

ص: 44

ص: 45

در ابتداى سخن، بجاست پيش از ورود به بحث اصلى، به امورى بپردازيم كه هرچند از بحث ما خارج اند، اما تذكرشان بى فايده نخواهد بود كه شامل چند مطلب است:

گفتار نخست: لزوم تفحص كردن از دين

اشاره

هر انسان يا حيوانِ باشعور، فطرتاً خود را دوست مى دارد و به اين احساس وابسته است. از اين رو سعى مى كند منافع و خوبى ها را براى خويشتن فراهم نمايد، مگر آنكه اين تلاش، ضررى به او برساند؛ هرچند آن ضرر، رنج و خستگى اى باشد كه انسان تنبل را درمانده سازد و او را به ستوه آورد.

وجوب دفع كردن ضرر از خود

همچنين هر موجود با شعورى مى كوشد ضرر و زيان و خطراتى كه بر او هجوم مى آورد را از خود دور كند و از آنان بگريزد؛ هرگز به استقبال ضررى نمى رود، مگر آنكه بخواهد بدان وسيله آسيب بزرگ ترى را از خود دور كند. در اين ميان هر چه ضرر وارده سخت تر و خطرناك تر باشد، پرداختن به آن و دفع كردنش لازم تر و مهم تر است.

پس انسان هيچ گاه از جلب منفعت و دور كردن ضرر و زيان، باز نمى ماند و در اين كار سستى نمى ورزد، مگر آنكه نااميد و ناتوان شود؛ به گونه اى كه خود را در معرض زوال و نابودى ببيند و توازن عقلى اش را از دست بدهد.

ص: 46

آنچه گفتيم حقيقتى است ثابت و روشن كه جز اهل جدل و خصم، آن را منكر نمى شوند و ما را با آنها سخنى نيست.

وجوب پرهيز از ضرر احتمالى

حقيقتِ مسلّم ديگرى كه از مطلب پيشين به دست مى آيد، اين است كه شخص عاقل به هنگام احتمالِ ضرر، بى آنكه به آن يقين داشته باشد، سزاوار نيست از آن چشم بپوشد و دربارۀ آن مسامحه نمايد و احتمال عدمِ آن را بدهد. بلكه بايد احتمال ضرر را در نظر گيرد و به دنبال دفع آن باشد؛ به گونه اى كه خاطرش از سوى آن آسوده گردد. اين كار، با آنچه در فطرت او، يعنى «حب نفس» ، نهاده شده سازگارتر است و در صورت سهل انگارى و ضرر ديدن، مورد سرزنش قرار مى گيرد و پيامدى جز پشيمانى نخواهد داشت.

هر چه ضرر احتمالى بيشتر باشد، احتياط آن هم ضرورت بيشترى مى يابد و اين از امور مسلّم و انكارناپذير است.

تمركز اديان بر ثواب و عِقاب آخرتى

اساس دعوت اديان مختلف، بر همين دو حقيقتِ مسلّمِ فطرى نهاده شده است. اين اديان از عامۀ مردم مى خواهند با در نظر گرفتن ثواب و عقاب در آخرت، دعوت ايشان را بپذيرند و در دليل هاى آنها نظر كنند و سپس از ثبوت و وضوح ادله، به آن آيين گرويده و به تعاليم و برنامه هايش گردن نهند.

اين امر، پس از تأكيد اديان بر اين واقعيت است كه انسان پس از مرگ، دوباره زنده مى شود و در ازاى التزام به تعاليم دينى، پاداش مى بيند و در صورت مسامحه كارى و كوتاهى در كار دين و ايمان خويش، به عذابى شديد كيفر مى شود.

در قرآن كريم، مضامينى بلند دربارۀ وعده ها و بشارت هاى خداوند و برانگيختن و ترساندن انسان ها وجود دارد كه در هر انسانِ عاقلى، سبب شوق به ثواب پروردگار و دورى از عذاب او مى شود.

ص: 47

نمونه هايى از بيانات قرآن دربارۀ ثواب و عقاب اُخروى

خداى تعالى مى فرمايد:

إِنَّ فِى ذلِكَ لَآيَةً لِمَنْ خافَ عَذابَ الْآخِرَةِ ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ وَ ذلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ * وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلَّا لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ * يَوْمَ يَأْتِ لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ فَمِنْهُمْ شَقِىٌّ وَ سَعِيدٌ * فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا فَفِى النَّارِ لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ وَ شَهِيقٌ * خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ * وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِى الْجَنَّةِ خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ (هود: ١٠٣ - ١٠٨)

در اين نشانه اى است براى كسى كه از عذاب آخرت مى ترسد. همان روزى است كه مردم در آن جمع مى شوند و روزى كه همه آن را مشاهده مى كنند و ما آن را، جز تا زمان محدودى، تأخير نمى اندازيم. آن روز كه فرا رسد، هيچ كس جز به اجازه او سخن نمى گويد؛ گروهى بدبختند و گروهى خوشبخت. اما آنها كه بدبخت شدند در آتش اند و براى آنها در آنجا، زفير و شهيق (ناله هاى طولانى دم و بازدم) است، تا آسمان ها و زمين برپا است، جاودانه در آن خواهند ماند. مگر آنچه پروردگارت بخواهد. پروردگارت هرچه را بخواهد كند، انجام دهد. اما آنها كه خوشبخت و سعادتمند شدند جاودانه در بهشت خواهند ماند تا آسمان ها و زمين برپا است. مگر آنچه پروردگارت بخواهد، و اين بخششى است قطع نشدنى.

نيز در جاى ديگر مى فرمايد:

هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِى رَبِّهِمْ فَالَّذِينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نارٍ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمُ الْحَمِيمُ * يُصْهَرُ بِهِ ما فِى بُطُونِهِمْ وَ الْجُلُودُ * وَ لَهُمْ مَقامِعُ مِنْ حَدِيدٍ * كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها مِنْ غَمٍّ أُعِيدُوا فِيها وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِيقِ * إِنَّ اللهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِى مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ يُحَلَّوْنَ

ص: 48

فِيها مِنْ أَساوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَ لُؤْلُؤاً وَ لِباسُهُمْ فِيها حَرِيرٌ * وَ هُدُوا إِلَى الطَّيِّبِ مِنَ الْقَوْلِ وَ هُدُوا إِلى صِراطِ الْحَمِيدِ (حج: ١٩ - ٢4)

اينان دو گروهند كه دربارۀ پروردگارشان به ستيز و جدال پرداختند. جامه هايى از آتش بر قامت كافران بريده شده و مايع جوشان بر سرشان ريخته مى شود. آن چنان كه پوست و اعضاى درون شكمشان گداخته شود. و گرزهاى آهنين براى شان مهياست. هرگاه بخواهند از شدت اندوه از دوزخ بگريزند، به آن بازگردانده مى شوند [و به آنان گفته مى شود] كه: بچشيد عذاب سوزان را. خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند و كارهاى نيك كرده اند در باغ هايى از بهشت داخل مى كند كه جويباران در آنها جارى است، در آنجا با دستبندهاى زرين و مرواريد آراسته شوند و تن پوششان از حرير است و به گفتار پاكيزه و راه پسنديده راهنمايى شوند.

در سورۀ زخرف مى خوانيم:

الَّذِينَ آمَنُوا بِآياتِنا وَ كانُوا مُسْلِمِينَ * ادْخُلُوا الْجَنَّةَ أَنْتُمْ وَ أَزْواجُكُمْ تُحْبَرُونَ * يُطافُ عَلَيْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَكْوابٍ وَ فِيها ما تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ وَ أَنْتُمْ فِيها خالِدُونَ * وَ تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتِى أُورِثْتُمُوها بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ * لَكُمْ فِيها فاكِهَةٌ كَثِيرَةٌ مِنْها تَأْكُلُونَ * إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِى عَذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ * لَايُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ * وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ كانُوا هُمُ الظَّالِمِينَ * وَ نادَوْا يا مالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنا رَبُّكَ قالَ إِنَّكُمْ ماكِثُونَ * لَقَدْ جِئْناكُمْ بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ (زخرف: 6٩ - ٧٨)

همان كسانى كه به آيات ما ايمان آوردند و تسليم شدند [به آنان خطاب مى شود،] شما و همسرانتان در نهايت شادمانى وارد بهشت شويد. [اين در حالى است كه براى پذيرايى آنها] ظرف هاى طلايى و جام هاى [شراب طهور] را گرداگرد آنها مى گردانند و در آنجا هر چه دل ها مى خواهد و چشم ها از آن لذت

ص: 49

مى برد، آماده است و شما جاودانه در آن خواهيد ماند. اين بهشتى است كه شما وارث آن مى شويد به خاطر اعمالى كه انجام مى داديد. و در آن براى شما ميوه هاى فراوان است كه از آن مى خوريد. ولى مجرمان در عذاب دوزخ جاودانه مى مانند. هرگز عذاب آنان كاسته نمى شود و در آنجا مأيوسند. و ما به آنها ستم نكرديم. آنان خود ستمكار بودند. آنها فرياد مى كشند: «اى مالك دوزخ [اى كاش] پروردگارت ما را بميراند» مى گويد: «شما [در آنجا] ماندگار هستيد. ما حق را براى شما آورديم، ولى بيشتر شما از حق ناخشنود بوديد» .

نيز خداى عزوجل مى فرمايد:

وَ لَوْ يَرَى الَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ الْعَذابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً وَ أَنَّ اللهَ شَدِيدُ الْعَذابِ * إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا وَ رَأَوُا الْعَذابَ وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبابُ * وَ قالَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا لَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً فَنَتَبَرَّأَ مِنْهُمْ كَما تَبَرَّؤُا مِنَّا كَذلِكَ يُرِيهِمُ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَيْهِمْ وَ ما هُمْ بِخارِجِينَ مِنَ النَّارِ (بقره: ١65 - ١6٧)

اگرچه ستمكاران به هنگام ديدار عذاب دريابند كه همۀ قدرت ها از آنِ خداست و عذاب خدا بسيار سهمگين است. در حال پديد آمدن عذاب، رهبران [گمراه و گمراه كننده] از پيروان خود بيزارى جويند و پيوندها گسسته شود. پيروان خواهند گفت: كاش بار ديگر به دنيا برمى گشتيم و از پيشوايان گمراه بيزارى مى جستيم؛ همان گونه كه آنها [امروز] از ما بيزارى جستند. [آرى] خداوند بدين گونه، اعمالشان را همچون مايۀ حسرت پيش چشمانشان مى آورد و هرگز از آتش [دوزخ] رهايى نخواهند يافت.

و مى فرمايد:

وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِى اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلاً * يا وَيْلَتى لَيْتَنِى لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلاً * لَقَدْ أَضَلَّنِى عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِى وَ كانَ الشَّيْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولاً (فرقان: ٢6- ٢٩)

ص: 50

در آن روز سلطنت به حق از آن خداوند رحمان است و روزى سخت بر كافران خواهد بود. روزى كه ستمكار از حسرت، دست به دندان مى گزد و مى گويد: كاش راه رسول خدا را پيش گرفته بودم. واى بر من، كاش فلانى را دوست نمى گرفتم. او پس از آمدن قرآن مرا گمراه ساخت؛ شيطان هميشه انسان را به گاه نياز خوار و محروم مى گذارد.

و آيات ديگرى در اين باره كه مجال ذكرشان نيست.

وجوب بررسى ادلۀ دين بر هر كه دعوت آن را شنيده

از آنچه تاكنون گفته شد، اين نتيجه به دست مى آيد، كه جست وجوى دينِ حق و نظر در ادلۀ آن، براى كسب معرفت و رسيدن به حقيقت، امرى است واجب و در صورت وجود دليل كافى و اكتفا نكردن به ديده ها و شنيده هاى خود دربارۀ دين حق، خود را از ضرر و زيانِ مخالفت با آن دور نگه مى داريم. مگر آنكه با ادله اى كه در دست داريم، مطمئن باشيم كه ضررى به ما نمى رسد؛ زيرا به اندازۀ كافى دلايل و حجت هاى دين حق را با بصيرت كامل جست وجو و بررسى نموده ايم و نزد خداى خويش عذر موجّه خواهيم داشت. در اين صورت وجوب فحص از دليل، بين كسى كه به خداوند و رسولانش و به روز قيامت و ثواب و عقاب ايمان آورده و كسى كه به هيچ يك از آنها مؤمن نمى باشد، فرقى نيست.

به راستى آن كه به اين امور ايمان ندارد، چگونه مى تواند بدون جست وجو و بررسى، به عدمِ وجود آنها يقين كند و عقلاً خود را معذور بداند. درحالى كه عده اى ديگر مدعى وجود آن امور شده و دليل ها و حجت هاى گوناگون بر آن اقامه كرده اند؟

به بيان ديگر: اگر انسان كاملاً غافل باشد و كسى او را از حقيقت امر آگاه نكند، در آغاز باورش بر اين خواهد بود كه جز اشياءِ محسوس و مادى، چيز ديگرى وجود ندارد و پشت ديوارِ زندگى دنيايى، دنياى ديگرى نيست. اما اگر از غفلت خويش بيرون

ص: 51

آيد و نداى دعوتِ دعوت گران الهى را بشنود و ببيند كه پيرامون او بسيارند كسانى كه ادعاى وجود امور غيرمحسوس و داراى اهميت و ارزشِ والا را دارند و در اثبات و استدلال بر آن كوشش مى نمايند، در اين صورت، ديگر نمى تواند بدون بررسى ادله، به عدمِ آن امور يقين كند؛ زيرا يقينِ به عدم، همچون يقين به وجود، نيازمند دليل و برهان است. به خصوص كه عده اى از مدعيان امور غيرمحسوس و معنوى، از جهت عقل، هوشمندى و شناخت، از مراتب والايى برخوردار بوده اند؛ همچون پيامبران و اوصياء -صلوات الله و سلامه عليهم - و بسيارى از پيروان ايشان.

پس كسى كه يقين به عدم اين امور را، بدون توجه به ادله و حجّت ها ادعا مى كند، مناقشه گر و مغالطه كارى بيش نيست كه هرچه بر ادعاى خويش پافشارى كند، بهره اى نمى برد و عقلاً نيز معذور نيست. بنابراين از ضررى كه پيش تر وجوبِ دوركردنش را بيان كرديم، در امان نخواهد بود.

اما اگر گفته شود كه شك در وجود امور غيرمحسوس، براى معذور بودن كافى است و به بررسى دعوت و جست وجوى ادلۀ آن براى رسيدن به حقيقت و تحمّل مسئوليت آن نيازى نيست، چون عذاب كردن بدون بيان حقيقت و ارائۀ آن، قبيح و ناپسند است.

در جواب مى گوييم: از ديدگاه عقل، صِرف شك، دليل معذور بودن نيست، مگر آنكه انسان، نهايت سعى و تلاش خود را در تحقيق از امر مشكوك به كار برد. در بيان حقيقت نيز، همان مقدار متعارف بيان، كه مردم با جست وجو و بررسى از آن آگاهى پيدا كنند يا احتمال آن را دهند كافى است؛ زيرا جست وجو تا حصولِ يقين يا لااقل احتمال، امرى است مسلّم و مورد اتفاق در ادلّۀ مسئله.

در حديث مسعدة بن زياد مى خوانيم:

از امام جعفر صادق (ع) شنيدم كه چون دربارۀ آيۀ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ (1)؛ «دليل


1- انعام: ١4٩.

ص: 52

و حجت رسا، براى خداست» . از او پرسيدند، فرمود: «در روز قيامت خداى تعالى به بنده اش گويد: آيا تو مى دانستى؟ اگر بگويد: آرى، مى فرمايد: چرا به آنچه مى دانستى عمل نكردى؟ و اگر بگويد: نه، مى فرمايد: چرا ندانستى و با او دشمنى مى كنى؟ حجت رساى خداوند در قبال بندگانش، اين است» . (1)

بنابراين، براى دفعِ ضرر احتمالى، جست وجو و بررسى حقيقت لازم است.

حال اگر آدمى تمام اين امور را ناديده بگيرد، بر نادانى خود پاى فشارد، از عاقبت خود بيم نداشته باشد و مسامحه و عناد بورزد، ديگر تنها اوست و آنچه خود خواسته است و به زودى، در آن روز كه پرده ها فرو مى افتند و حقيقت نمايان مى شود، به فرجام بى بازگشت خويش مى رسد، و اين باطل گرايانند كه خسارت و زيان مى بينند:

هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِىَ رَبُّكَ أَوْ يَأْتِىَ بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ يَوْمَ يَأْتِى بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ لا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِى إِيمانِها خَيْراً قُلِ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ (انعام: ١5٨)

و ايمان افرادى كه قبلاً مؤمن نبوده اند، يا در مدت ايمان خويش كار خيرى نكرده اند، سودى به حالشان نخواهد داشت. بگو: انتظار بكشيد، ما هم انتظار [كيفر شما را] مى كشيم.

در حديث عيص بن قاسم است كه مى گويد:

از امام صادق (ع) شنيدم كه مى فرمود: «خداى را در نظر بگيريد و از خويشتن مراقبت نماييد كه شما سزاوارترين افراد براى اين كار هستيد. اگر هر يك از شما دو جان داشته باشد كه يكى را پيش فرستد و با آن تجربه كسب كند و با ديگرى به استقبال توبه رود، مشكلى نيست. اما شما را يك جان بيشتر نداده اند كه اگر شما را رها كند، به خدا سوگند كه ديگر به توبه موفق نخواهيد شد» . (2)


1- امالى مفيد، ص ٢٩٢؛ به نقل از بحارالانوار، ج ٢، ص ٢٩.
2- وسائل الشيعه، ج ١١، ح١٠.

ص: 53

گفتار دوم: وجوب پذيرفتن حق

اشاره

بجاست كه اين مسئله از امور مسلّم و واضح به شمار آيد، چون هر دليلى براى رسيدن به حقيقت و نشان دادن آن، به مسئله «لزوم پذيرش حق» نيازمند است تا عذرى براى شخص مكلف باقى نماند و در برابر خداى متعال، براى او حجتى نباشد و اين حكم مى كند كه ما به هر دليل و حجتى كه حقيقت را برساند و آن را اثبات نمايد، اكتفا كنيم. پس هرگاه حقيقت، به هر وسيله و از هر طريقى به مكلف ارائه شود، در اين صورت خداوند حجت خويش را بر او اقامه كرده، مسئوليت را در حق او به انجام رسانده، و برايش عذرى باقى نگذارده است و مكلف جز تسليم و اقرار به حقيقت، چاره اى ندارد.

از اين پس، ديگر سزاوار نيست كه وى سرسختى، دشمنى و لجاجت از خود نشان دهد و دلايل ديگرى را مطرح كند. خداوند نيز وظيفه ندارد كه خواست او را برآورده سازد، كه خداى متعال از آن شخص و ايمانش بى نياز، بر او چيره و بر عذاب كردنش تواناست.

در قرآن كريم، بارها به زورگويى و سرسختى و عناد عده اى در برابر حق، و رد و تحقير و تهديد ايشان اشاره شده است.

ديدگاه قرآن دربارۀ مستبدان و عنادورزان

خداى متعال مى فرمايد:

وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آياتٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّمَا الْآياتُ عِنْدَ اللهِ وَ إِنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ (عنكبوت: 5٠)

مى گويند: چه مى شد اگر آياتى از سوى پروردگارش بر او نازل مى شد. بگو: آيات و نشانه ها همه نزد خداست و من تنها، بيم دهنده اى آشكارم.

و مى فرمايد:

وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنَا ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هذا أَوْ

ص: 54

بَدِّلْهُ قُلْ ما يَكُونُ لِى أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِى إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما يُوحى إِلَىَّ إِنِّى أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّى عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ (يونس: ١5)

و هنگامى كه آيات روشن ما بر آنها خوانده مى شود، كسانى كه به ديدار ما باور ندارند، مى گويند: قرآنى جز اين بياور يا آن را دگرگون ساز. بگو: من نمى توانم از پيش خود قرآن را تغيير دهم. من فقط از آنچه به سويم وحى مى شود، پيروى مى كنم. من اگر پروردگارم را نافرمانى كنم، از عذاب روز بزرگ قيامت مى ترسم.

نيز مى فرمايد:

وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ * أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ (زخرف: ٣١ و ٣٢)

گفتند: چرا اين قرآن بر مرد بزرگى از اين دو شهر (مكه و طائف) نازل نشده است؟ مگر آنها تقسيم كنندۀ رحمت پروردگارت هستند؟ حال كه معيشت آنها در زندگى دنيا را ما ميانشان قسمت كرده ايم و بعضى را مرتبه اى بالاتر از ديگرى عطا نموده ايم.

همچنين مى فرمايد:

وَ إِذا جاءَتْهُمْ آيَةٌ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّى نُؤْتى مِثْلَ ما أُوتِىَ رُسُلُ اللهِ اللهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ سَيُصِيبُ الَّذِينَ أَجْرَمُوا صَغارٌ عِنْدَ اللَهِ وَ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما كانُوا يَمْكُرُونَ (انعام: ١٢4)

چون نشانه اى براى شان بيايد، گويند كه ما ايمان نمى آوريم، مگر همانند آنچه به رسولان خدا داده شده، به ما نيز داده شود. خداوند بهتر مى داند كه رسالت خويش را كجا قرار دهد و دير نخواهد بود كه گنهكاران در پيشگاه خدا خوار شوند و مكرشان را عذاب سختى است.

ص: 55

لزوم تحقيق در درستى دليل

بجاست، بلكه واجب است انسان، ادله را با دقت بررسى كند و صلاحيت آنها را براى استدلال و اثبات مدعا، طبق ضوابط عقلى و نقلى، با دقت و وسواس، ارزيابى نمايد و البته، در اين كار شتاب نكند و با بصيرت تمام كارش را به انجام رساند تا نزد پروردگارش معذور باشد. علاوه بر آن، شايسته است در صورت امكان، بيش از آنچه گفتيم، تحقيق و بررسى كند تا حقيقت روشن تر گردد و بصيرت افزون ترى حاصل شود؛ زيرا هرگاه ادلۀ شخص بر آنچه مى داند و بدانچه باور دارد قوى تر باشد، پاى بندى او به آنها بيشتر خواهد بود.

اين امر در تحقيق از دين حق، لزوم و سزاوارى بيشترى مى طلبد؛ زيرا انسان همواره با شبهاتى روبه روست كه از سوى شيطان القا مى شود و گمراهان بدان دامن مى زنند و در ديندارى خود، به فتنه ها و آزمون هاى سختى دچار مى شود. حال اگر دليل هاى دينى انسان مؤمن، پرشمار و قدرتمند باشد و بصيرت دينى اش نيز افزون، بدون شك دينش از دستبرد انحراف، گمراهى، ارتداد و انحراف از صراط مستقيم مصون خواهد بود.

گاه نيز آزمون ها و بلاها، اسباب قوت در دين مى شود؛ زيرا انسان مؤمن به اين ابتلائات وعده داده شده است. پس هرگاه بلايى به او رو مى كند، درمى يابد خدايى كه دين را برنامۀ زندگى او قرار داده، در وعده هايش صادق است و دروغ نمى گويد.

اما كسى كه در ايمانش سستى كند و در دينش بصيرت كافى و لازم نداشته باشد، نمى تواند در مقابل بلاها و مصيبت ها تاب آورد. بلكه قامت خم مى كند و نابود مى شود.

خداى متعال در كلامى نورانى چنين مى فرمايد:

وَ لَمَّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزابَ قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ ما زادَهُمْ إِلَّا إِيماناً وَ تَسْلِيماً (احزاب: ٢٢)

مؤمنان با ديدن لشكر احزاب گفتند: اين همان است كه خدا و رسولش به ما

ص: 56

وعده داده اند و خدا و رسولش راست گفته اند. و اين امر، جز بر ايمان و تسليمشان نيفزود.

نيز مى فرمايد:

وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللهَ عَلى حَرْفٍ فَإِنْ أَصابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلى وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ (حج:١١)

بعضى از مردم خداوند را با زبان مى پرستند [و ايمان قلبى شان بسيار ضعيف است]. همين كه [دنيا به آنان رو كند و] خيرى به آنها برسد، آسوده خاطر مى شوند و اگر مصيبتى براى امتحان به آنان رسد، روى مى گردانند. چنين كسانى هم دنيا را از دست داده اند و هم آخرت را و اين همان خسران و زيان آشكار است.

پوشيده نيست كه فهم ادله و فهميدن آنها، غير از سرسختى كردن و استبداد ورزيدن در پذيرفتن يا نپذيرفتن آنهاست كه ما با آن مشكل داريم و مخالفان، در موارد بسيارى، از روى لجاجت، عناد، حقيقت گريزى و تحقير كردن حق، از آن استفاده مى كنند و با اين كار، در مقابل خدايى قرار مى گيرند كه حقيقت را واجب ساخته و حجتِ خويش را بر آن تمام گردانيده و مسئوليت را در قبال آن بر عهده شان گذارده است.

گفتار سوم: عام بودن حجيت عقل

خداى متعال همان گونه كه در تشخيص حق و اعتراف به آن، همچون تصديق كسى كه به خاطر راستگويى و امانت دارى، لياقت تصديق يافته عقلِ انسان را ملاك قرار مى دهد، به همان صورت، در روى گردانى از امرى كه بطلان آن با دليل ثابت شده و در عدم اعتماد به كسى كه بنابر شواهدى شايستگى تصديق را ندارد، باز عقل را دستاويز مى سازد و با آن بر آدمى احتجاج مى كند. براى نمونه خداوند در دين خود مقرر فرموده كه «دين» حقيقتى مقدس و واجب از سوى آفريدگار و تدبيركنندۀ امور هستى باشد.

ص: 57

همچنين خداوند مقدر داشته كسى كه مردم، دين را به واسطۀ او دريافت و تصديقش مى كنند، كامل ترين و متعالى ترين نمونه و الگو در امانت دارى، صداقت و واقع گرايى باشد؛ زيرا امانتى كه براى ارائه به مردم، نزد وى است، بسيار مهم و گران بهاست. اين امر را عقل انسان به خودى خود درك مى كند.

بنابراين بى معناست كه انسان، به دينى گردن بنهد كه خود مى داند برخى تعاليم آن خرافه و غيرقابل پذيرش و برخى ديگر دربردارندۀ ظلم و ستم است كه نمى تواند در برنامۀ زندگى به كار گيرد يا شاهد تناقضات در تعاليم و معتقدات اين دين است.

در اين صورت، سزاوار است كه انسان با درك اين ناهماهنگى ها، به دنبال دينى كامل تر، به جست وجو برخيزد؛ دينى كه در تعاليمش هيچ گونه ناهماهنگى، تناقض و ناسازگارى نداشته باشد. همچنان كه بى معناست كسى را كه در امور دنيايى مورد تصديق و اعتماد نيست، در امور دينى و اخروى تصديق كنيم؛ زيرا چنين كسى يا فرصت طلب است، يا دروغگو يا متهم. در اين صورت محقق بايد به سنجش ديگر دعوت گرانى برآيد كه لياقت تصديق را دارند و سيره و رفتارشان، سبب آرامش و مصونيت است.

هر كارى جز آنچه گفته شد، بدين معناست كه انسان در وظيفۀ خود، سستى و كوتاهى ورزيده و بايد مسئوليت اشتباهِ خود و پيامدهاى ناگوار ناشى از آن را متحمل شود.

اينها، حقايقى است كه در مسير شناخت دينِ حق و دست يافتن به آن، انسان را يارى داده و به او بهرۀ بسيارى خواهد رساند. شگفت تر اينكه اساس برخى از اديان بر اين است كه از پيروان خود انتظار دارند آنها و آموزه هاى شان را چون امورى غيبى كه از دسترس عقل بيرونند، پذيرفته و در آنها چون و چرا نكنند.

روشن است دينى كه چنين اساسى براى خود قائل شود، براى انسان داراى عقل و شعور، پسنديده نيست كه به اين آيين گراييده و به آن مؤمن شود؛ مگر بعد از اقامۀ دلايل كافى و حجت هاى محكم بر صحت و درستى آن؛ به گونه اى كه عقل سليم چاره اى از تصديق و اقرار به آن دين نداشته باشد و آن گاه آموزه هاى آن را، هر قدر

ص: 58

پيچيده و غريب باشد، بپذيرد.

پس گردن نهادن به يك دين و تعاليم آن، بدون دليلى بر صحت و حقانيت آن، كارى است بى معنا و باطل.

گفتار چهارم: مسائل دينى اى كه بايد آموخت

اشاره

رسول خدا (ص) مى فرمايد: «ايمان عبارت است از التزام قلبى، اقرار به زبان و عمل كردن با اعضا و جوارح» . (1)

اميرمؤمنان على (ع) نيز مى فرمايد: «ايمان، يعنى شناختِ قلبى، اقرار زبانى و عمل با اعضا و جوارح» . (2)

روايات بسيارى بدين مضمون و با الفاظى مشابه، از پيامبر (ص) و ديگر ائمه (عليهم السلام) نقل شده است. (3)

عمل با اعضا و جوارح عبارت است از: انجام امورى كه خداى متعال بر انسان واجب كرده و علم فقه عهده دار بيان آن است و تقليد در آن كفايت مى كند، با شروطى كه براى انسانِ ناآگاه از ادلۀ تفصيليۀ احكام، در محل خود ذكر شده است.

آنچه ما در اينجا دربارۀ آن بحث خواهيم كرد، «شناخت قلبى» و «اقرار به زبان» است. توضيح مطلب اينكه همۀ مسلمانان اتفاق دارند كه اعتقاد به اين سه امر، از واجبات است و محور اساسى در اسلام و كفر بندگان به شمار مى آيد.

[اصول دين]

اول: توحيد و يكتاپرستى: يعنى اعتقاد به وجود خداى عزوجل و يگانگى او در آفرينش و تدبير و سامان دهى عالم و شايسته دانستن او براى عبادت و بندگى اش.


1- بحارالانوار، ج 6٩، ص ٧١.
2- نهج البلاغه، حكمت 5٠.
3- بحارالانوار، ج6٩، صص ١٨ و ٧٣.

ص: 59

دوم: نبوت: يعنى پيامبرى آقاى ما، محمد بن عبدالله (ص) و رسالت او از جانب خداى متعال به سوى مردم، براى تبليغ امور اعتقادى و عملى دين پروردگار.

سوم: معاد و رستاخيز پس از مرگ: يعنى باور به اينكه خداوند انسان ها را پس از مرگشان زنده و دربارۀ عقايد و اعمالشان، از آنان بازخواست مى كند. سپس در ازاى طاعت و اعمال نيك به آنها پاداش مى دهد و در قبال بدى ها و معاصى، عذابشان مى كند.

دربارۀ وجوب اعتقاد به اين امور سه گانه، ادلۀ فراوانى در قرآن و متن روايات بيان شده است كه مؤيد يكديگرند. سيرۀ پيامبر (ص) نيز نشان مى دهد كه ايشان مردم را به اقرار به اين سه موضوع فرا خوانده و بر سر آنان با منكران، جهاد كرده است. اعتقاد به توحيد، نبوت و معاد، سبب حفظ خونِ انسان ها و تثبيتِ حرمتِ اسلام و مسلمانان و جداكنندۀ مسلمان از نامسلمان است.

طبيعى است كه استدلال كردن به قرآن و سنت و سيرۀ نبوى، بر وجوب اين سه امر، كافى نخواهد بود، مگر اينكه ابتدا وجود خداى متعال و نبوت پيامبر (ص) را ثابت كنيم. بنابراين، بحث از قرآن و سيرۀ پيامبر (ص) در اينجا، براى آن است كه محتمل بودن وجوبِ اين امور را تذكر دهيم تا روشن شود كه احتياط در اين باره و بررسى آن ضرورت دارد؛ زيرا مانند ديگر حقايق دينى نيستند كه با وجود ثابت بودنشان در دين، براى اعتقاد به آنها، جست وجو و تحقيق واجب نباشد. توضيح اين مطلب، خواهد آمد.

اما شيعۀ اماميه - كه خداوند دعوتشان را بلند گرداند و بر مقامشان بيفزايد - دو امر ديگر را بر آن سه افزوده و اعتقاد به آنها را لازم شمرده اند. اين دو امر نزد شيعه، از جمله شرايط ايمان و مايۀ نجات از آتش به شمار مى آيند.

[اصول مذهبِ حق]

اول: امامت: يعنى امامتِ پيشوايان دوازه گانه از اهل بيت - صلوات الله عليهم - از پى هم پس از پيامبر (ص) و به تصريح خداى متعال در قرآن كريم.

ص: 60

نخستينِ اين پيشوايان، اميرمؤمنان، على بن ابى طالب است. پس از ايشان حسن بن على (ع) و سپس حسين بن على (ع) ؛ آن گاه نُه تن از سلالۀ حسين (ع) ، پسر از پى پدر، قرار دارند كه آخرينِ آنها، حجّت منتظر (عجل) است.

امامانِ از سلالۀ حسين (ع) به ترتيب عبارتند از: على بن حسين زين العابدين، محمدبن على الباقر، جعفر بن محمد الصادق، موسى بن جعفر الكاظم، على بن موسى الرضا، محمد بن على الجواد، على بن محمد الهادى، حسن بن على الزكى العسكرى و خاتم پيشوايان، محمد بن حسن قائم المهدى المنتظَر (عجل) .

دوم: عدل: بدين معنا كه خداى عزوجل عادل است و امكان ندارد به بندگانش ظلم كند. توضيح اين مطلب، ان شاء الله، در جاى خود خواهد آمد.

از آنجا كه اعتقاد به امرى، بايد با اقامۀ دلايل قانع كننده بر آن همراه باشد تا باور داشتن به آن امر، با اقناع و بصيرت كامل صورت گيرد (1)، ناچاريم براى اثبات امور پنج گانه اى كه ذكر شد، نگاهى به ادله و براهين بيندازيم. مطالب اين كتاب، ان شاء الله، عهده دارِ بيان و توضيح اين امور خواهد بود.

جز اين موارد، در اعتقاد به ديگر باورهاى دينى، جست وجو و بررسى ادله واجب نيست؛ زيرا دليلى بر اين امر وجود ندارد و ظاهراً، كسى به وجوب آن قائل نشده است.

اقرار اجمالى يا تفصيلى به هر حقيقت دينى اى واجب است

بله، اگر بر حقيقتى دينى دليل اقامه شد، به گونه اى كه دانستيم اين حقيقت از سوى خداوند جعل شده و پيامبران آن را تبليغ كرده اند، در اين صورت، اعتقاد به آن با همان شكلى كه آشكار گرديده، واجب است. همچنان كه بايد به هر امر و هر حقيقت دينى كه خداوند وضع كرده و بر رسولش نازل فرموده، اجمالاً باور داشته باشيم و در صورت


1- خواهد آمد كه سخن گفتن از سر نادانى و بى علمى حرام است و عقل به فطرت خود، اعتقادِ بدون دليل را نادرست مى داند.

ص: 61

ندانستن شرح و تفصيل آنها به طور اجمال به آنها اقرار و اعتراف نماييم.

دليل سخن اينكه هرگاه با دليل متقن ثابت كرديم و دانستيم كه خداى تعالى وجود دارد، مقتضاى بندگى و عبوديت در برابر آن حضرت، تسليم شدن به هر حكم و امرِ مورد نظر اوست و تصديق همۀ آنچه به ما رسانيده و بيان فرموده و اذعان به تمام اين امور، آن گونه كه رسيده اند، اجمالاً يا تفصيلاً. كنار گذاشتن و انكار هر يك از اين موارد، جبهه گيرى در مقابل خداى متعال، و منافى عبوديت و سرسپردگى به آن حضرت است. حتى تسليم نشدنِ بدون رد كردن نيز، با حقيقتِ بندگى نمى سازد.

در قرآن كريم و سنت شريف، آيات فراوان و روايات متعددى از معصومين بر اين مطلب تأكيد كرده اند و آن را تذكر داده اند.

تأكيد قرآن و حديث بر اقرار به حقايق دينى

خداى تعالى مى فرمايد:

قُولُوا آمَنَّا بِاللهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ إِلى إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ وَ ما أُوتِىَ مُوسى وَ عِيسى وَ ما أُوتِىَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ * فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما هُمْ فِى شِقاقٍ فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللهُ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (بقره: ١٣6 و ١٣٧)

بگوييد: ما به خدا ايمان آورده ايم و به آنچه بر ما نازل شده و آنچه بر ابراهيم و اسحاق و يعقوب و نوادگان از او نازل شده و نيز آنچه به موسى و عيسى و بر پيامبران ديگر از طرف پروردگارشان داده شده، ايمان آورده ايم و ميان هيچ يك از پيامبران فرق نمى گذاريم و تسليم امر خدا هستيم. اگر آنها نيز همچون شما ايمان بياورند، هدايت شده اند و اگر سرپيچى نمايند، از حق جدا افتاده اند و خدا شرّ آنها را از شما دفع مى كند و او شنواى بيناست.

و در جاى ديگر مى فرمايد:

آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ

ص: 62

رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ (بقره: ٢٨5)

پيامبر به نازل شده هاى از سوى پروردگارش ايمان آورده و مؤمنان نيز همگى به خدا و فرشتگان و كتاب ها و فرستادگانش ايمان آورده اند [و مى گويند:] ما بين پيامبران او فرق نمى گذاريم. و گفتند: شنيديم و گردن نهاديم. پروردگارا، آمرزش تو را مى خواهيم و بازگشت به سوى توست.

نيز مى فرمايد:

إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلاً * أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ عَذاباً مُهِيناً (نساء: ١5٠ و ١5١)

كسانى كه خدا و پيامبران او را انكار مى كنند و مى خواهند بين آنها جدايى بيندازند، مى گويند: به بعضى ايمان مى آوريم و بعضى را انكار مى كنيم. و مى خواهند در ميان اين دو، راهى برگزينند. آنها در حقيقت كافرند و براى كافران عذابى خواركننده مهيا كرده ايم.

در اين باره آيات ديگرى نيز وجود دارد.

از چند طريق، از اميرمؤمنان (ع) نقل شده است كه فرمود: «اسلام يعنى تسليم بودن در برابر پروردگار. . .» . (1)

در صحيح باهلى آمده است:

امام صادق (ع) فرمود: «هرگاه عده اى خداى متعال را از سر يگانگى و بى شريكى عبادت كنند، نماز برپاى دارند، زكات بدهند، حج به جاى آورند، ماه رمضان را روزه بگيرند و آن گاه چيزى را كه خدا يا رسولش قرار داده اند، منكر شوند يا در دل خود اين انكار را بيابند، بدين امور شرك ورزيده اند» . سپس امام (ع) اين آيه


1- كافى، ج ٢، ص 45؛ بحارالانوار، ج 6٧، صص ٣٠٩ و ٣١٣.

ص: 63

را تلاوت كرد: «چنين نيست، به پروردگارت سوگند كه آنها ايمان نمى آورند مگر كه در اختلافات خود تو را به داورى بخوانند و از قضاوت تو دلگير نشوند و كاملاً تسليم باشند» (1)و آن گاه فرمود: «پيوسته تسليم امر پروردگارتان باشيد» . (2)

درحالى كه نپذيرفتن آنچه خداى تعالى وضع كرده و رضايت ندادن به آن، با ايمان منافات دارد؛ چه رسد به انكار آن از اساس و اعتقاد نورزيدن به آن.

در حديث كامل تمار آمده است:

امام باقر (ع) آيۀ قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ ؛ «بى شك مؤمنان رستگار شدند» (مؤمنون:١) را خواند و فرمود: «مى دانى مؤمنان كيانند؟» گفتم: «شما داناتريد» . فرمود: «يعنى مؤمنان تسليم در برابر خدا رستگار شدند. تسليم شوندگان، همان برگزيدگانند. انسان مؤمن غريب است. پس خوشا به حال غريبان» . (3)

در حديث يحيى بن زكرياى انصارى آمده كه گفت:

شنيدم امام صادق (ع) مى فرمود: «هركه مى خواهد ايمان خود را كامل كند، بگويد: سخن من در همۀ امور، سخن خاندان محمد (ص) است در آنچه پنهان داشته اند و آشكار نموده اند و در آنچه از آنها به من رسيده يا نرسيده است» . (4)

بدون ترديد، از آنجا كه تمام آنچه از سوى خداوند نازل شده، نزد ائمه (عليهم السلام) است، تسليم شدن در برابر آنها، يعنى گردن نهادن به تمام آن امور.

جز آنچه آورديم، روايات ديگرى نيز هست كه بر وجوب تسليم بودن در برابر خدا، پيامبر (ص) و ائمه (عليهم السلام) دلالت مى كند.

پس لازم است هرگاه وجودِ امرى از سوى خداوند، به طرق علمى ثابت گرديد، آن


1- نساء: 65.
2- كافى، ج ١، ص ٣٩٠.
3- كافى، ج ١، ص ٣٩١.
4- كافى، ج ١، ص ٣٩١.

ص: 64

را انكار نكنيم و به دليل غريب بودن يا از سر استحسان، اجتهاد، ادعاهاى واهى و مانند آن، از آن روى نگردانيم.

در عقايد، دليل كافى بايد داشت

در اعتقاد و التزام به امرى، بايد دليل اقامه و علم حاصل نمود و نبايد خود را به دامن ظن و ادعاهاى بدون گواه و بصيرت انداخت كه اين، حرام است و به ضرورت دين، افترا بستن به خداى متعال، بلكه قبيح ترين افترا و حرام ترين گناه به شمار مى آيد.

خداوند مى فرمايد:

وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً (اسراء: ٣6)

پيرو چيزى مباش كه بدان آگاهى ندارى؛ زيرا گوش و چشم و دل - هم - بازخواست خواهند شد.

نيز مى فرمايد:

وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ * لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمِينِ * ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ * فَما مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حاجِزِينَ (حاقه:44 - 4٧)

اگر او سخنى دروغ بر ما مى بست، ما هم با قدرت او را مى گرفتيم و شاهرگش را قطع مى كرديم و كسى از شما نمى تواند [از مجازات او] در اين ميان، مانع شود.

همچنين مى فرمايد:

قُلْ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللهِ الْكَذِبَ لا يُفْلِحُونَ * مَتاعٌ فِى الدُّنْيا ثُمَّ إِلَيْنا مَرْجِعُهُمْ ثُمَّ نُذِيقُهُمُ الْعَذابَ الشَّدِيدَ بِما كانُوا يَكْفُرُونَ (يونس: 6٩ و ٧٠)

بگو: كسانى كه به خدا دروغ مى بندند، [هرگز] رستگار نمى شوند. آنها بهره اى [ناچيز] از دنيا دارند و پس از آن، بازگشتشان به سوى ماست، و عذابى سخت به جزاى كفر ورزيدنشان، به آنها مى چشانيم.

ص: 65

وضوح مطلب، ما را از آوردن دلايل بيشتر بى نياز مى كند.

همچنان كه اعتقاد به چيزى، بدون دليل نارواست، اعتقاد به عدم آن نيز بدون دليل، حرام است؛ زيرا افترا و سخنى از سر نادانى است. همچنان كه اثبات امرى، نياز به دليل دارد، نفى آن نيز دليل مى خواهد و نيافتن دليلى بر وجود در نفى شىء كافى نيست. بلكه بايد صبر كرد تا بود و نبود آن شىء با دليل كافى و برهان يقينى آشكار گردد؛ دليلى كه بتوان در روز عرضه اعمال و رسيدگى به حساب بندگان، آن را به عنوان عذر موجه، در پيشگاه خداى متعال عرضه كرد.

اما در صورت ترديد، لازم است توقف كنيم و به ايمان اجمالى و اعتقاد به آنچه خداوند مقرر فرموده بسنده نماييم كه در اين حالت، ندانستن عذر است و ما را در اعتقاد تفصيلى به امور، به توقف وامى دارد.

گفتيم كه در اعتقاد قلبى و اقرار زبانى به حقيقت، كاوش و بررسى سرسختانه براى شناخت تفصيلى آن حقيقت لازم نيست، مگر در اصول دين كه مورد بحث ماست و اعتقاد اجمالى در آن كفايت نمى كند. براى اعتقاد تفصيلى نيز، بايد به جست وجو و بررسى دقيق و همه جانبه پرداخت.

ص: 66

ص: 67

بخش اول: توحيد

اشاره

ص: 68

ص: 69

درآمد

اشاره

منظور از توحيد، يكتايى و شريك نداشتن خداى متعال در الوهيت و آفرينش و تدبير عالم هستى است و سزاوارى حضرتِ حق براى عبادت و اختصاص عبوديت به آن ذات مقدس، از نتايج آن به شمار مى آيد.

توحيد، امرى فطرى و اساسى

باور به يكتايى خداوند در وجود انسان نهاده شده، هرچند انسان اين امر را انكار كند و دربارۀ آن مغالطه بورزد. نداى توحيد همواره از اعماق وجود بشر بلند است و روح و روان او بى هيچ تكلفى، با حقيقت اين معنا در هم پيچيده شده و احتياج به آوردن استدلال و برهان نيست.

آن گاه كه مشكلات و مخاطرات زندگى، شخص منكر و ستيزه گر را در برابر واقعيت ها به تنگ مى آورد، پس خود را در برابر آن مى بازد، تسلط بر خويش را از دست مى دهد و چون نمى تواند حقيقتِ موجود در وجودِ خويش را پنهان دارد، جحد و انكارش را فراموش و بى اختيار به خداى تدبيرگر و توانا روى مى آورد و در اين گرفتارى هاى كمرشكن و تحمل ناپذير به او پناه مى برد، با او سخن مى گويد و نياز خويش را مى طلبد آن چنان كه نزد وى حاضر است و او را به چشم سر مى نگرد.

ص: 70

در اين باره در قرآن كريم مى خوانيم:

وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللهِ ثُمَّ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ * ثُمَّ إِذا كَشَفَ الضُّرَّ عَنْكُمْ إِذا فَرِيقٌ مِنْكُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ (نحل:5٣ و 54)

هر نعمتى كه داريد، از سوى خداست. آن گاه چون زيانى متوجه شما شود، به او پناه مى بريد. [اما] هنگامى كه سختى ها را از شما بردارد، عده اى از شما به پروردگار خود شرك مى ورزند.

نيز مى فرمايد:

وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَنْ لَمْ يَدْعُنا إِلى ضُرٍّ مَسَّهُ كَذلِكَ زُيِّنَ لِلْمُسْرِفِينَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (يونس:٢٢)

چون زيان [و ناراحتى] به انسان برسد و در هر حالت كه باشد - به پهلو خفته يا نشسته و يا ايستاده - ما را به دعا مى خواند، اما هنگامى كه رنج او را برطرف كرديم، چنان مى رود كه گويى هرگز براى رفع مشكل خود، ما را نخوانده است. بدين گونه، كردار فاسقان در نظرشان زينت داده شده است.

در جاى ديگر مى فرمايد:

هُوَ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها لِيَسْكُنَ إِلَيْها فَلَمَّا تَغَشَّاها حَمَلَتْ حَمْلاً خَفِيفاً فَمَرَّتْ بِهِ فَلَمَّا أَثْقَلَتْ دَعَوَا اللَّهَ رَبَّهُما لَئِنْ آتَيْتَنا صالِحاً لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ * فَلَمَّا آتاهُما صالِحاً جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ فِيما آتاهُما فَتَعالَى اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ (اعراف:١٨٩ و ١٩٠)

اوست كه [همۀ] شما را از يك تن آفريد و همسرش را نيز از جنس خودش پديد آورد، تا به او آرام گيرد و هنگامى كه با او آميزش كرد، حملى سبك برداشت و با آن بار چندى زيست تا سنگين شد. آن گاه هر دو، خدايى را كه پروردگارشان بود، خواندند كه اگر فرزندى صالح به ما عطا كنى، از شاكران خواهيم بود. چون خدا به آنها فرزندى صالح عطا كرد، براى او شريك هايى از ميان آنچه به آنها داده بود، قرار دادند. خداوند برتر است از آنچه همتاى او قرار مى دهند.

ص: 71

همچنين مى فرمايد:

هُوَ الَّذِى يُسَيِّرُكُمْ فِى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ حَتَّى إِذا كُنْتُمْ فِى الْفُلْكِ وَ جَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ وَ فَرِحُوا بِها جاءَتْها رِيحٌ عاصِفٌ وَ جاءَهُمُ الْمَوْجُ مِنْ كُلِّ مَكانٍ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوُا اللهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ لَئِنْ أَنْجَيْتَنا مِنْ هذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ (يونس:٢٢)

اوست كه شما را در خشكى و دريا به حركت درآورد، تا آن گاه كه در كشتى قرار گيريد و باد ملايمى به حركتشان درآورد، شادمان مى شوند، ناگاه بادى شديد مى وزد و امواج از هرسو به آنها هجوم مى آورد و در آن لحظه كه يقين مى كنند، هلاك خواهند شد، خدا را از روى اخلاص مى خوانند كه اگر ما را از اين گرفتارى نجات دهى، حتماً از سپاس گزاران خواهيم بود.

در حديث است كه شخصى به امام صادق (ع) عرض كرد: «اى فرزند رسول خدا، به من بگوييد خدا كيست؟ زيرا عدۀ فراوانى با من مجادله كرده اند و در اين باره مرا به حيرت افكنده اند» . امام (ع) فرمود: «اى بندۀ خدا، آيا سوار كشتى شده اى؟» گفت: «آرى» . فرمود: «آيا شده است كه كشتى ات بشكند و نجات دهنده اى نباشد و شنا هم بلد نباشى؟» گفت: «آرى» . فرمود: «آيا در آن لحظات، در دل خود نياورده اى كه كسى هست كه مى تواند تو را از آن مهلكه خلاصى دهد؟» گفت: «بله» . فرمود: «آن كس، همان خداوند قادرى است كه چون هيچ نجات دهنده اى نباشد، او نجات بخش است و به هنگام نبود دستگيران، به فرياد مى رسد» . (1)

صداقتِ پيامبر (ص) در ادعاى نبوت، دليلى بر توحيد

علاوه بر اين، بايد گفت كه دين بزرگ اسلام با رسالت پيامبر امين ما (ص) ، به اصرار، مسئلۀ توحيد را مقرر ساخته و بر آن تأكيد كرده است. هر دليلى بر صداقت پيامبر (ص)


1- بحارالانوار، ج ٣، ص 4١.

ص: 72

در نبوت و تبليغ دلالت نمايد، همچنان كه در جاى خود به آن خواهيم پرداخت، بى شك بر توحيد نيز دلالت خواهد كرد؛ زيرا اين امر در دين اسلام، اصلى مهم به شمار مى آيد و نخستين چيزى است كه رسول خدا (ص) ادعا فرمود و مردمان را به اعتراف بدان فراخواند و قرآن مجيد كه معجزۀ ماندگار اوست، نيز بر آن تأكيد كرده است. بلكه همۀ دين هاى الهى و برخى اديان غيرالهى نيز انديشۀ توحيد و يگانگى خداوند را پذيرفته و بدان گردن نهاده اند.

اما اعتقاد به تثليث كه برخى از پيروان آيين مسيح بدان باور دارند، بعيد است كه به تعدد آفريدگار و تدبيركنندۀ هستى بازگردد. ظاهراً بر اساس اين عقيده، خالق يكى است و با اقانيم (1)و اصول سه گانه متحد شده است. ازاين رو، همه استحقاق عبادت و پرستش دارند. البته مرزبندى مقصود و منظور ايشان از تثليث، بسيار مشكل و قابل تأمل است. افزون بر اينكه باور به تثليث، از خود مسيحيت نبوده و بر آن عارض شده است و اين امر، پس از توجيهى كه كرديم، چندان مهم نخواهد بود.

با اين همه بجاست كه براى مؤكد نمودن دليل و رفع بهانه ها و سد كردن راه بر منكران و معاندان، بر يگانگى و توحيد الهى استدلال كنيم كه بنابر گفته هاى پيشين، تنها دليل در اين باره، عقل است. همان طور كه در مقدمه اهميت آن را ذكر كرديم و گفتيم كه ملاك در تشخيص حق و باطل، عقل است و بنابر مضمون روايات، حجتِ باطنى انسان به شمار مى آيد.

روشن است كه توحيد به دو مسئله برمى گردد: اثبات آفريدگار، و يكتايى و شريك نداشتن او. بنابراين، در دو فصل آينده به اين دو مقوله خواهيم پرداخت.


1- [جمع اُقنوم؛ در مسيحيت، هر يك از اَب، ابن و روح القدس را گويند].

ص: 73

فصل اول: اثبات آفريدگار عالم

اشاره

در مقدمۀ استدلال بر اين مطلب مى گوييم:

اشياء يا ممتنع اند، يا ممكن، يا واجب

اشاره

هرگاه پديده اى را در نظر بگيريم و آن را به پيشگاه عقل ببريم، عقل به سرشت خود وجود آن را به خودى خود، بدون دخالت امرى ديگر، كه بخواهد مانع از وجود آن پديده شود، يا آن را ممتنع و ناشدنى مى بيند، يا وجود آن پديده را به خودى خود ممتنع نمى يابد و احتمال مى دهد به سبب علت عارضى، وجودش ممتنع شود.

براى صورت نخست، اجتماع دو امر متناقض را به عنوان مثال ذكر مى كنيم؛ يعنى بود و نبود يا وجود و عدم. همچنان كه برداشتن وجود و عدم از يك چيز در يك زمان، نيز امتناع دارد؛ زيرا هر چيزى بالاخره يا هست يا نيست، و عاقلانه نيست كه يك شىء، در يك زمان هم باشد و هم نباشد. همچنان كه نمى توان پذيرفت كه يك شىء، نه باشد و نه نباشد.

نيز دو امر متضاد، مثل سياهى و سفيدى و حركت و سكون، در محل و زمان واحد، با هم جمع نمى شوند و اجتماعشان غيرممكن است. همچنين، فَرْد شدن عدد چهار و زوج شدن پنج، به اين معنا كه چهار به دو عدد متساوى بدون كسر منقسم نشود، و پنج

ص: 74

به دو عدد متساوى بدون كسر تقسيم پذير باشد، نيز امر ممتنعى است.

اين موارد و ساير موارد مشابه، وقتى بر عقل عرضه شود، عقل فطرتاً تحقق آنها را منع و قاطعانه حكم مى كند كه به خودى خود، ناشدنى و ممتنع اند. اين حكم عقل روشن است و انسان به فطرت خود، بدون زور استدلال، به آسانى آن را درك مى كند و هر كه زورگويانه آن را منكر شود، سزاوار بحث و گفت وگو نيست. بلكه بايد او را با آنچه اختيار كرده، وابگذاريم تا اگر توفيق با او يار بود، از خطاى خود بازگردد. اما در صورت دوم كه عقل وجود شىء را ممتنع نداند، به دو شكل مى توان آن را فرض كرد:

واجب الوجود بى آغاز و جاودانه است

اول آنكه شىء ذاتاً و خودبه خود با وجود همراه باشد و از آن منفك نگردد؛ يعنى ذات شىء وجود را لازم داشته باشد. از چنين وجودى به «واجب الوجود» تعبير مى كنيم. اين تعبير در برابر نوع اول كه به آن «ممتنع الوجود» مى گوييم، طرح مى شود.

بر اساس اين آموزه لازم است كه اولاً: در وجود خود از ديگران بى نياز باشد و به علت وجوددهنده نيازمند نباشد. ثانياً: وجودش قديم و بى آغاز و بدون منشأ، و نيز ماندگار و بى زوال و جاودانه باشد و هيچ انتهايى براى او نباشد؛ چون اگر قديم و ازلى، يا جاودانه و بى زوال نباشد، عدم آن ذات، ممكن، بلكه در آينده حاصل يا تحقق شونده خواهد بود و اين خلاف فرض ماست كه آن را واجب الوجود دانستيم.

عكس اين دو امر با هم، دربارۀ نوع نخست، يعنى «ممتنع الوجود» صادق است؛ زيرا ممتنع و ناشدنى بودنِ وجودِ آن لازم دارد كه عدم آن، ازلى و هميشگى باشد و اين امرى است كاملاً آشكار.

وجود اشياى ممكن، علتِ وجوددهنده مى خواهد

دوم آنكه شىء به خودى خود، وجود را لازم نداشته باشد، بلكه همچنان كه وجودش ممكن است، عدم و نبودش نيز امكان داشته باشد.

ص: 75

چنين وجودى بى شك، بايد حادث و در وجود خود، نيازمندِ غير باشد؛ يعنى وجودش مستند به غير باشد و از آن گرفته شده باشد و آن غير، علّت و سبب وجودِ آن به شمار آيد. وجود اين شىء، بدون علت غير ممكن است؛ زيرا در اين صورت چيزى كه وجود آن را بر عدمش ترجيح دهد، وجود ندارد و هر يك از وجود و عدم، به تساوى براى ذات آن ممكن، قابل تحقق است.

به همين معناست سخن مشهورى كه مى گويد: هر اثرى مؤثّرى مى خواهد و به وجود آمدن پديده اى بدون علت، محال است. منظور اين گفته، آن پديده اى است كه هر يك از وجود و عدم در حقش امكان دارد، نه وجودى كه به خودى خود واجب است و نه وجودى كه به خودى خود ممتنع است.

ضرورت احتياجِ اثر به مؤثّر

اينكه هر امر حادثى به علتِ حدوث نياز دارد و به خودى خود و بدون علت پديد نمى آيد، مسئله اى بديهى است كه انسان فطرتاً آن را درك، با دل و زبان به آن اقرار و طبق آن عمل مى كند. اين واقعيت، در وضع و حال هر انسانِ باشعورى درباره پديده هاى بزرگ و كوچك و باارزش و كم ارزش قابل مشاهده است.

مى بينيم كه عالمان و اهل معرفت، با وجود اختلاف در معارف - همچون طب، شيمى، فيزيك و مانند آن - وقتى پديده اى را مشاهده مى كنند كه با علومشان ارتباط دارد، از اسباب و علل و خاستگاه آن تحقيق مى كنند و به شناخت و ضبط و پى گيرى علل اين اسباب مى پردازند و از اين راه بر دانش خود مى افزايند و سطح علمى خويش را در فنون مختلف تعالى مى بخشند و اين فرضيه را كه پديده اى بدون علت، حاصل شده باشد، هرگز بدان توجه نكرده و اهميتى نمى دهند.

ايشان در اين موارد، همچون عامۀ مردم عمل مى كنند كه هنگام درك پديده ها از طريق آثار - حال اين پديده ها بزرگ و مهم باشد، همچون آتش گرفتن خانه و

ص: 76

جوشيدن جويبارها، يا كوچك و ناچيز مانند پلك زدن چشم ها و شكستن ظروف - به علل و اسبابى آشكار و نهانى كه پشت همۀ اين امور وجود دارد، شك نمى كنند و مى دانند هيچ پديده اى به خودى خود به وجود نمى آيد يا معدوم نمى شود. هركس لجاجت بورزد و علّيت در اين امور را منكر شود، در موارد ديگرى كه به عنوان انسانى عادى، يا انسانى داراى ويژگى معرفتى خاص با آنها برخورد مى كند، خود را متهم و تكذيب كرده است. اين خود گواهى است بر اينكه اين مسئله، از جمله ضرورياتِ بديهى عقلى است كه خداوند به واسطۀ آن بر بندگانش احتجاج مى كند و جز انسان هاى عنود و لجباز آن را منكر نمى شوند. بحث و گفت وگو با چنين كسانى نيكو نيست و انكار ايشان پس از قيام و وضوح ادلّه و حجت الهى، بى فايده خواهد بود.

وجود عالَم بايد بر علّتِ علّت ها استوار باشد

حال كه مطالب پيش را دانستى، مى گوييم: دنيايى كه ما مى شناسيم، با تمام اختلافات در مقدار و مراتب اين شناخت، با حركات مداوم و رويدادهاى پياپى همچون روز و شب، بادها، باران ها، بيمارى، شفا، آسايش، رنج، تولد، مرگ و ديگر پديده هايى همراه است كه از كثرت، قابل شمارش نيستند و عامۀ مردم يا عده اى خاص از دانشمندان، آنها را درك مى كنند.

اين عالم با همۀ حوادث و رويدادهايش، نمى تواند از مؤثر و علّتِ ايجادكننده بى نياز باشد؛ زيرا گفتيم كه اين ويژگى خاص «واجب الوجود» ى است كه اگر باشد، ازلى و ابدى خواهد بود، درحالى كه حوادث مذكور اين گونه نيستند. پس بايد آنها را از ممكنات به شمار آورد؛ ممكناتى كه به علّتِ ايجادكننده نياز دارند، بلكه آنچه به وجدان درمى يابيم اين است كه اين امور، به اسباب و عللى كه درك مى كنيم مستند هستند. مثلاً سوزندگى و نور از آتش برمى خيزد و باران از برخورد ابرها در جوِّ آسمان پديد مى آيد و فرزند از پدر و مادر شكل مى گيرد و. . . .

ص: 77

اينك به اين اسباب و علل مى پردازيم كه خود نيز جزو پديده ها و رويدادها و تابع اسباب و علل خويش اند، و به همين ترتيب از نردبان بلند اسباب و علل بالا مى رويم و اين صعود، در نهايت بايد علّتى ازلى كه علّت بى آغاز و به خودى خود بى نياز از علت و سبب است منتهى گردد؛ زيرا اين علت، ذاتاً واجب الوجود است و او كسى نيست جز خداى متعال و آفريدگار و تدبيركنندۀ اين هستى. بنابراين، اگر وجود خداوند نامعلوم و مخفى باشد، اين گونه مى توان بر آن وجود، به صورت تمام استدلال كرد.

آرى، در اينجا دو ادعا وجود دارد كه ممكن است شخص منكر به يكى از آنها تمسك جويد. خوب است اين دو ادعا و پاسخ آنها را براى تتميم فايده و شمول استدلال، بيان كنيم.

ادعاى تسلسل علل تا بى نهايت

ادعاى نخست: زنجيرۀ علل و اسباب حوادث و ممكنات را مى توان تا بى نهايتِ در ازل به عقب برگرداند، بى آنكه به علت و سببى ازلى و واجب منتهى گردد.

بى شك چنين ادعايى، باطل كنندۀ خويش است؛ زيرا باز مى گردد به اينكه هر پديده اى را ممكن و حادث بدانيم و چون هر حادثى مسبوق به عدم است، لازم مى آيد هر پديده اى در اين سلسله مسبوق به عدم باشد؛ يعنى زمان هاى خالى و بدون پديده، در اين سلسله بتوان يافت، و اين، با پيوستگى و تسلسل حوادث و علل از آغاز، ناسازگار و متناقض است.

سخن فلاسفه هم اشاره به همين مطلب دارد اينكه بارها گفته اند و از بديهيات شمرده شده اند كه «تسلسل و به هم پيوستگى علل، ممتنع و ناشدنى است» ، بلكه حوادث بايد از صفر و هيچ شروع شده باشد، كه در اين صورت آغاز و مبدأ حوادث به علت و سببى ازلى و واجب الوجود نيازمند خواهد بود، همچنان كه گفته شد.

ص: 78

ادعاى قديم بودن ماده در اين عالم

اشاره

ادعاى دوم: اين عالم از جهت اصل و ماده، قديم و بى آغاز و واجب الوجود است، و بى آنكه ابتدايى داشته باشد، پيوسته در حركت و دگرگونى و تغيير و تبدّل بوده است.

به بيان ديگر: حوادث و رويدادهاى نوبه نو كه مى بينيم، در حقيقت دگرگونى هاى صورت و شكل ماده اند و ماده، خود، ذاتاً، ازلى و واجب الوجود است و غير حادث.

در اين باره مثالى مى زنيم: پس از اينكه آب بخار مى شود، به صورت ابر درمى آيد و در جوّ، با فعل و انفعالاتى كه روى آن صورت مى گيرد، به شكل قطرات باران فرو مى ريزد. گاه نيز بالاى كوه ها يخ مى زند و پس از مدتى ذوب مى شود و جويبارها را پديد مى آورد تا مايۀ حيات انسان و حيوان و گياه باشد. سپس مقدارى از آن در زمين فرو مى رود تا به دريا باز گردد يا طى فرايندى شيميايى، به عناصر خود تجزيه شود و آن گاه در اثر واكنش هاى شيميايى دوباره به آب تبديل گردد و وارد دور دوم خود شود و پس از آن، دور سوم و اين روند تا بى نهايت ادامه دارد.

اين ادعا را به دو صورت مى توان پاسخ گفت:

ادعاى ازلى بودن ماده باطل است

اگر توضيح و تفسير هستى به «حركت ماده و دگرگونى آن بدون از بين رفتن ماده و جايگزين شدن چيزى ديگر به جاى آن» كامل و صحيح باشد، بى شك براى مبنا قرار دادن «ازليت ماده» و بى نيازى آن از علت و مؤثر، مجال و زمينه اى وجود ندارد؛ زيرا ماده اى كه ازلى و واجب الوجود فرض مى شود، اگر داراى شكل و صورت است، جدايى ماده از اين صورت و به دنبال آن، آمدن صورت هاى ديگر بر آن محال خواهد بود؛ چرا كه هيئت و صورت نخست، همچون خود ماده، ازلى و واجب است و گفتيم كه شىء ازلى و واجب، هميشگى است و از بين نمى رود.

اما اگر اين ماده هيئت و صورت ندارد، لازمه اش امرى محال است؛ زيرا اولاً: ماده

ص: 79

هيچ گاه از صورت منفك و مجرد نمى شود و اين مطلبى است روشن. ثانياً: در صورتى كه بتوان ماده را از صورت جدا و مجرد كرد، اين جدايى مثل خود ماده، واجب خواهد بود و در اين هنگام، تخلف از اين امر، و تصور ماده پس از تجرد از صورت اوليه به صورت هاى مختلفۀ ديگر محال است؛ زيرا امر ازلى واجب الوجود، دائمى و ابدى است.

عروض صورت بر ماده علت مى خواهد

اگر بتوان تصور كرد كه ماده از ازل هيچ هيئت و صورتى نداشته و پس از آن، صورت ها بر آن عارض شده است، تصور صورت هاى پى درپى بر ماده، نياز به علت و سبب تأثيرگذار دارد كه ماده را به قبول آن هيئت ها و صورت ها و تبادل آنها واداشته است. در اين صورت مى گوييم اين سبب مؤثر چيست؟ آيا ازلى و واجب الوجود است يا حادث و ممكن. اگر بى آغاز و واجب الوجود باشد، همان خالق و تدبيركنندۀ عالم است و مدعا تمام و كامل مى گردد. اما اگر آن مؤثر، ممكن و از جملۀ حوادث باشد، سخن را دربارۀ اين ممكن از سر مى گيريم كه اين نيز نياز به علت دارد و بدون شك، زنجيرۀ علت ها نمى تواند تا بى نهايت ادامه پيدا كند، بلكه بايد به علتى واجب الوجود منتهى گردد؛ چنان كه گذشت.

اگر كسى ادعا كند كه ماده در ازل عارى از صورت است و آن گاه صورت ها بر آن عارض مى شود، پس اين خود ماده است كه براى خويش صورت مى آفريند، بى آنكه در اين كار به وجودى تأثيرگذار خارجى نيازمند باشد. اين ادعا چنان باطل است كه بى گمان هيچ عاقلى به آن رضايت نمى دهد؛ زيرا ماده اى كه مسلماً كور و كر و بى عقل است، چگونه مى تواند آن صورت ها را از خود بروز دهد و آثارى چنان پديد آورد؟ ! اگر انسانى عاقل مشاهده كند كه تكه اى گِل به پيكرى بى روح تبديل شده، يا پاره اى خشت، صورتى خاص پذيرفته، آيا خواهد پذيرفت كه بگويد: اين گِل به خودى خود تبديل به پيكر شده و اين پاره خشت بدون كارِ يك خشت زن، بدين شكل درآمده

ص: 80

است؟ ! هرگز!

اساس سخنِ گزيدۀ فلاسفه در استدلال به حدوثِ عالم، در همين مطالب است كه مى گويند: هستى متغير است و هر متغيرى حادث؛ پس هستى حادث است.

خلاصه سخن اينكه: مسئلۀ حدوث و خلقت عالم و احتياجش به علت تأثيرگذار و واجب الوجود و بى نياز از علت، از مسائل اساسى عقلى است كه انسان ها، با فطرت خود آن را درمى يابند و نمى توانند از آن رهايى يابند؛ هرچند آدم هاى لجوج آن را انكار كنند و عنادورزان، برضد آن تعصب بورزند. و هرگاه وجه استدلال بر اين حقيقت، بر مردم كاملاً روشن نباشد، مى توانند در اين باره بر عقل فطرى خود اعتماد نمايند.

سير حركتى هستى، در فيلمى سينمايى

در روزگارى كه الحاد و خداناباورى آوازه اى داشت، چون از سوى يكى از قدرت هاى بزرگ جهانى حمايت مى شد، يكى از ماركسيست ها مصاحبه اى كرده بود. اين شخص در گفته هاى خود اعتراف مى كرد كه نظريۀ ماركسيسم در تفسير هستى و وجود آن دست خالى است و حرفى براى ارائه ندارد. وى در توضيح سخن خود، به اين مثال تقريبى تمسك جست كه اگر سير حركت نظام هستى را در فيلمى سينمايى به تصوير كشيم، سپس آن را از آخر به اول تماشا كنيم و در جست وجوى ابتداى هستى، از اكنون به گذشته بازگرديم، به كجا خواهيم رسيد؟

اين سخن و مثال، پيامى رسا دارد و عبرتى است براى عاقلان تا دربارۀ آغاز هستى و وجود آن انديشه كنند.

وحدت نظام هستى، و ظرافت و شكوه آن

آنچه اين حقيقت بزرگ را بيش از پيش متجلّى مى سازد، ظرافت و استحكام و هماهنگى آفرينش، شكوه و وحدت نظامِ هستى و عجايب و شگفتى هاى آن است؛ به گونه اى كه ديدۀ عقول را خيره و عاقلان را متحير مى سازد و فرد را نه تنها در برابر

ص: 81

وجود آفريدگارِ مدبر، بلكه در مقابل عظمت، حكمت و قدرت بى نهايت و احاطۀ همه جانبۀ او، به فروتنى و اقرار وامى دارد.

در ملاحظۀ هستى و تدبر در آن، نخست به انسان بنگر از آن روز كه پديد مى آيد تا زمانى كه زندگى اش به پايان مى رسد و بينديش در ظرافت هاى پيكرش و در ادراك و سخن گفتنش و عواطف و احساس ها و غرائز و عقلش، و در بيمارى، و درمانِ او و. . . . سپس به همين شيوه، در حيوانات، گياهان، آب و هوا، رودها، درياها، كوه ها، دره ها و لايه هاى جوى، ستارگان و سيارات شناور در فضا بينديش و در ديگر نشانه هاى خيره كننده و شگفتى هاى شكوهمند خلقت كه زبان معاندان را بند مى آورد و براى هيچ كس جاى خرده گيرى و عذرى نمى گذارد.

در هر پديده اى براى او نشانه اى است كه نشان مى دهد او خداوند يگانه اى است

نمونه اى از بيانات قرآنى، درباره آيات الهى

خداى تعالى مى فرمايد:

ذلِكَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ * الَّذِى أَحْسَنَ كُلَّ شَىْءٍ خَلَقَهُ وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ * ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ (سجده:5-٧)

او داناى پنهان و آشكار، و شكست ناپذير و مهربان است. آن كه هر چيز را نيكو آفريد و آفرينش انسان را از گل آغازيد. سپس نسل او را از عصاره اى از آب ناچيز به وجود آورد.

نيز مى فرمايد:

وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ * ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِى قَرارٍ مَكِينٍ * ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ (مؤمنون: ١٢ - ١4)

ما انسان را از گِل خالص آفريديم. سپس او را به صورت نطفه اى در قرارگاهى

ص: 82

مطئمن (رحم) قرار داديم. سپس نطفه را به علقه (خون بسته) تبديل كرديم، و علقه را به مضغه (چيزى شبيه گوشت جويده شده) ، آن گاه مضغه را استخوان هايى گردانيديم، و بر استخوان ها پردۀ گوشت پوشانديم و با آفرينشى ديگر به آن موجوديت داديم. پس بزرگ است خدايى كه نيكوترين آفرينندگان است.

در جاى ديگر مى فرمايد:

إِنَّ فِى خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ الْفُلْكِ الَّتِى تَجْرِى فِى الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ النَّاسَ وَ ما أَنْزَلَ اللهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ بَثَّ فِيها مِنْ كُلِّ دَابَّةٍ وَ تَصْرِيفِ الرِّياحِ وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (بقره: ١64)

بى شك در آفرينش آسمان ها و زمين و گردش شب و روز، و كشتى هايى كه در دريا به سود مردم در حركتند، و آبى كه خداوند از آسمان فرو مى فرستد تا زمين مرده را بدان زنده سازد و انواع جنبندگان را در آن بپراكند، و [همچنين] در تغيير مسير بادها و ابرهايى كه ميان زمين و آسمان مسخرند، عبرتى است براى خردمندان.

نيز مى فرمايد:

أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللهَ يُزْجِى سَحاباً ثُمَّ يُؤَلِّفُ بَيْنَهُ ثُمَّ يَجْعَلُهُ رُكاماً فَتَرَى الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ مِنْ جِبالٍ فِيها مِنْ بَرَدٍ فَيُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَصْرِفُهُ عَنْ مَنْ يَشاءُ يَكادُ سَنا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصارِ * يُقَلِّبُ اللهُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ إِنَّ فِى ذلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِى الْأَبْصارِ (نور: 4٣ و 44)

آيا نديدى كه خداوند ابرها را مى پراكند و با هم مى آميزد و سپس آنها را متراكم مى سازد؟ ! آن گاه مى بينى قطرات باران را كه از ميان ابر فرو مى ريزد و از آسمان - از كوه هايى كه در آن است [ابرهايى كه همچون كوه ها انباشته

ص: 83

شده اند] - دانه هاى تگرگ نازل مى كند و با آن، هر كه را بخواهد زيان مى رساند و از هر كه بخواهد، اين زيان را برمى دارد، نزديك است درخشندگى برق آن، حس بينايى را ببرد. خداوند شب و روز را دگرگون مى سازد. در اين عبرتى است براى صاحبان بصيرت.

نيز مى فرمايد:

خَلَقَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها وَ أَلْقى فِى الْأَرْضِ رَواسِىَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَ بَثَّ فِيها مِنْ كُلِّ دابَّةٍ وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَرِيمٍ (لقمان:١٠)

آسمان ها را بدون ستونى كه ببينيد، آفريد و بر روى زمين كوه هايى افكند تا شما را نلرزاند [و جايگاه شما آرام باشد] و از هر جنبنده اى در آن منتشر ساخت و از آسمان آبى نازل كرديم و به وسيلۀ آن گياهان نيكوى گوناگون در آن رويانيديم.

همچنين مى فرمايد:

وَ إِنَّ لَكُمْ فِى الْأَنْعامِ لَعِبْرَةً نُسْقِيكُمْ مِمَّا فِى بُطُونِهِ مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ لَبَناً خالِصاً سائِغاً لِلشَّارِبِينَ * وَ مِنْ ثَمَراتِ النَّخِيلِ وَ الْأَعْنابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً إِنَّ فِى ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ * وَ أَوْحى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِى مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا يَعْرِشُونَ * ثُمَّ كُلِى مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ فَاسْلُكِى سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلاً يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ فِيهِ شِفاءٌ لِلنَّاسِ إِنَّ فِى ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (نحل: 66 - 6٩)

در وجود چهارپايان براى شما عبرتى است؛ از درون شكم آنها از ميان سرگين و خون، شير خالص و گوارا به شما مى نوشانيم. از ميوۀ درختان نخل و انگور، شيرينى ها و روزى خوب و پاكيزه به دست مى آوريد كه در اين، عبرت روشن است براى خردمندان. پروردگارت به زنبور عسل الهام كرد كه در كوه ها و

ص: 84

درختان و داربست هاى چوبى، منزل كن، آن گاه از تمام ميوه ها بخور و راه هايى را كه پروردگارت براى تو تعيين كرده، آرام بپيما. از درون شكم آنها نوشيدنى هاى رنگارنگ خارج مى شود، و شفاى مردمان در آن است. به يقين در اين امر، عبرتى است براى انديشمندان.

و ديگر نشانه هاى خيره كنندۀ الهى و نعمت هاى ظاهرى و باطنى او كه آيات كريمه قرآن و احاديث شريف متعرض آنها شده اند و عوام و خواص از مردم، آنها را درك مى كنند.

گذشت زمان و تجلى عظمت آفريدگار

با گذشت زمان و روند رو به رشد علوم و معارف، بسيارى از نظام هاى وسيع و پردامنۀ هستى و اسرار آن، مانند قانون جاذبه، نيروى الكتريسته، امواج صوتى و غير صوتى، انواع تابش ها، انرژى هسته اى، ويژگى موجودات گوناگون زنده و موارد ديگر، كشف مى گردد و عالمان و دانشمندان، در برابر اين عظمت، نظم و شكوه، حيرت زده مى شوند و خود را خوار و ذليل مى بينند و در مقابل بزرگى و حكمت آفريدگار عالم، سرِ تعظيم فرود مى آورند و فروتنانه به آن اقرار مى كنند.

خداى تعالى مى فرمايد:

سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِى الْآفاقِ وَ فِى أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَىْءٍ شَهِيدٌ (فصلت: 5٣)

به زودى نشانه هاى خود را در آفاق هستى و نفوس خود ايشان، نشانشان مى دهيم، تا براى آنان آشكار گردد كه خدا حق است. آيا [در استدلال بر وجود حق] كافى نيست كه پروردگارت بر هر چيزى شاهد و گواه است.

اينك، با تمام آنچه بيان كرديم، هيچ انسانِ منصفى پيدا نخواهد شد كه در وجود آفريدگار عالم و قدرت مطلقه و احاطۀ علمى و حكمت عظيم او متوقف شود و به آن

ص: 85

اقرار نكند. پس هركس، باز بر شك و ترديد و انكار خود پاى بفشارد، بايد او را به خود و انديشۀ نادرستش واگذاشت كه بَلِ الْإِنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ ؛ «انسان به خويشتن بصيرت و آگاهى كافى دارد» (قيامت: ١4) و حساب چنين كسى بر عهدۀ خداست و او، براى اين حسابرسى كافى است.

ص: 86

ص: 87

فصل دوم: نفى شريك از خدا

اشاره

يعنى آفريدگار هستى يكى است و شريكى ندارد.

گفتيم كه يگانگى و يكتايى خداى متعال مقتضاى فطرت است و دين اسلام نيز آن را پذيرفته و از اصول بنيادين خويش قرار داده است. پس دلايلى كه اسلام را ثابت مى كند، اثبات اين حقيقت را نيز بر عهده دارد.

استدلال بر توحيد خداوند، و نفى شريك از او

با وجود حكم فطرت به توحيد، مطالبى كه پيش تر دربارۀ واجب الوجود ازلى گفتيم و اينكه چنين وجودى بايد بى نياز از غير خود باشد، خود دليلى است بر يگانگى آن وجود.

توضيح مطلب اينكه اگر واجب الوجود متعدد باشد، همان گونه كه همۀ آنها داراى جهت مشتركى هستند كه اقتضاى «وجوبِ وجود» آنها را دارد، هر يك از آنها ويژگى هاى منحصر به فردى دارند كه آنها را از يكديگر متمايز كرده و به عنوان حد و مرزهاى وجودى، از يكديگر جداى شان مى سازد. اين حد و مرزها، غير از آن جهت مشترك، يعنى «وجوب وجود» اند و از آنجا كه پديده هاى محدود، به حدود خويش نيازمندند - چون قوام وجودى آنها به آن حدود است - پس هر يك از آن واجب الوجودها به حدودِ زائد بر جهتِ مشتركشان؛ يعنى وجوب وجود، احتياج دارند

ص: 88

و اين با مطلبى كه پيش تر گفتيم نمى سازد كه واجب الوجود ازلى بايد از غير خود مستغنى و بى نياز باشد.

بنابراين، فرض حد و مرز براى واجب الوجود، به مقتضاى تعدد، لازمه اش نيازمندى و حدوث آن است و با ازلى بودن و وجوب وجود او منافات دارد.

به بيان ديگر: تعدد واجب الوجود، به گونه اى كه مثلاً دو تا باشند، اين را مى طلبد كه در يك چيز، يعنى وجوبِ وجود مشترك باشند و به وسيلۀ چيزى ديگر غير از مورد اشتراك، از هم جدا و متمايز شوند؛ چون اگر اين تمايز و جدايى نباشد، تعددى در كار نخواهد بود.

فرض مى كنيم كه «الف» و «ب» دو واجب الوجودند و جهت مشترك بين آنها «ج» ، و جهت امتيازشان در «الف» «د» ، و در «ب» «ه» است. بر اين فرض، «الف» عبارت است از «ج د» ، و «ب» عبارت است از «ج ه» . از آنجا كه مركب به اجزاء خود نياز دارد، «الف» به «ج» و «د» محتاج است و «ب» به «ج» و «ه» ، درحالى كه احتياج هر يك از اين دو به اجزاء خود، با وجوبِ وجود و ازلى بودن آنها نمى سازد و سازگار نيست.

پس معلوم گرديد كه واجب الوجود نمى تواند متعدد باشد. همچنان كه هم يگانه و هم مركب نيز نمى تواند باشد؛ زيرا مركب به اجزاى خود احتياج دارد، درحالى كه واجب الوجود بايد بى نياز از غير باشد. پس واجب الوجود بايد از تمام جهات، بسيط و غير مركب باشد.

اميرمؤمنان (ع) در يكى از خطبه هايش، به همين مطلب اشاره كرده، مى فرمايد: «هركه او را محدود نمايد او را شمرده است و هر كه او را بشمارد، ازليتش را باطل كرده است» . (1)

اين حقيقت بارها در احاديث امام (ع) و ديگر ائمه (عليهم السلام) وارد شده كه تركيب و حد و مرز را از خداى متعال نفى مى كند.


1- نهج البلاغه، خطبۀ ١5٢.

ص: 89

در قرآن كريم و كلام معصومين - صلوات الله عليهم - به امورى اشاره شده كه مؤكد توحيد و يكتايى خداوند است:

اتقان و هماهنگى در آفرينش، دليل بر توحيد

اول: استوارى و انسجام آفرينش؛ در خلقت الهى هر چيزى در جاى مناسب خود قرار گرفته و طبق نظامى كامل و پيشرفته كه هيچ ناهماهنگى و ناسازگارى در آن راه ندارد، آفريده شده، بى آنكه پديده ها در يكديگر اثر بگذارند و زيان و آسيبى به بار آورند. بلكه در بيشتر موارد، بقا و مصلحتِ بعضى بر وجود بعضى ديگر متوقف است و چرا اين گونه نباشد، درحالى كه عقل پديدآورندۀ اين عالم پهناور با موجودات بى شمار آن، يكى است و بر همه چيز احاطه دارد و هستى را طبق نظام و برنامه اى كه به صلاح و مصلحت آن است، تدبير مى نمايد.

اما اگر عقل هاى متعدد عالم را سامان دهند، در اين صورت هر عقلى، برنامه و نظام خاص خود را دارد و در نتيجۀ آن نظام هاى ناهماهنگ و ناسازگار به وجود خواهد آمد كه به اختلاف و چندرأيى بين آنان منجر مى شود و در نهايت كار به فساد و تباهى عالم خواهد انجاميد. خداى تعالى مى فرمايد:

لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللهُ لَفَسَدَتا فَسُبْحانَ اللهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ (انبياء:٢٢)

اگر در آسمان و زمين، جز الله، خدايان ديگرى بود، تباه مى شدند [و نظام جهان به هم مى خورد] خداى پروردگار عرش از آنچه مى گويند، منزه است.

خدايان متعدد و جنگِ قدرت

دوم: طبيعتِ دو قدرتِ همآورد و رقيب، جدال و كشمكش تا حصول پيروزى يكى و شكستِ ديگرى است. حال اگر خدايان متعدد باشند، بدون شك اين رويارويى بين

ص: 90

آنها پديد مى آيد و آثار مخرب آن در نظام هستى كه آوردگاه آنان است، ظاهر خواهد شد؛ همچنان كه خداى تعالى مى فرمايد:

بَلْ أَتَيْناهُمْ بِالْحَقِّ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ * مَا اتَّخَذَ اللهُ مِنْ وَلَدٍ وَ ما كانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ سُبْحانَ اللهِ عَمَّا يَصِفُونَ * عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ فَتَعالى عَمَّا يُشْرِكُونَ (مؤمنون: ٩٠ - ٩٢)

آرى حق را براى آنان فرستاديم، باز دروغ مى گويند. خدا هرگز فرزندى براى خود برنگزيده است و معبود ديگرى با او نيست كه اگر چنين بود، هر معبودى، مخلوقات خود را تدبير و اداره مى كرد و بعضى بر بعضى ديگر برترى مى جستند [و جهان هستى به تباهى كشيده مى شد]، خداوند از توصيفى كه آنها مى كنند، منزه است. او داناى نهان و آشكار، و برتر از آن است كه برايش همتايى قرار دهند.

اگر خدا را شريكى بود، مردم را به سوى خود دعوت مى كرد

سوم: اگر براى خداى متعال شريكى وجود داشت، مسلماً آن شريك مردم را به سوى خود دعوت مى كرد و رسولانى مى فرستاد كه او را معرفى كرده و به مردم بشناسانند و دين و دستورات دينى اش را تبليغ نمايند و نيز آيات و نشانه هايى را پشتيبان آن رسولان قرار مى داد و حجت هاى روشنى بر صدق ايشان مى آورد؛ چنان كه خداى عزوجل، براى نشان دادن حقيقت خود و اينكه بندگانِ حق آن را به نيكى به جاى آورند، چنين كرده است. در اين باره در قرآن كريم مى خوانيم:

وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ * ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ ما أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ * إِنَّ اللهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ (ذاريات:56 - 5٨)

من جن و انس را نيافريدم جز براى اينكه عبادتم كنند. هرگز از آنان روزى نمى خواهم و نمى خواهم مرا اطعام كنند. بى شك اين خداوند است كه روزى مى دهد و داراى قوت و قدرت استوار است.

ص: 91

به ويژه زمانى كه رسولان، توحيد و يگانگى خداى عزوجل را ادعا كرده اند، اگر خدايى جز خداى يكتا وجود داشت، سزاوار بود آن خدا نيز رسولانى از جانب خود مى فرستاد تا جلوى اين ادعا را بگيرند و حقيقت آن گونه كه هست برملا گردد، اشتباه و گمراهى برداشته شود و انسان ها به اداى حق آن حقيقت، توفيق يابند. حال آنكه چنين امرى رخ نداده است.

البته گروه هايى از مردم، براى توجيه ديدگاه خود دربارۀ وضعيت عالم، خودخواسته خدايان متعددى را ادعا كرده اند، بى آنكه مدّعى رسالت از سوى غير خداى تعالى باشند و براى راستى و درستى كار خويش، دليل هاى روشن بياورند. پس تمام ادعاهاى ايشان، نه تنها به دليل نبود برهان و دليل مردود است، بلكه به اندازه اى سست بنياد و مخالفِ عقل است كه بسيار نفرت انگيز، پوچ و زشت و مسخره مى نمايد.

اميرمؤمنان - صلوات الله عليه - در وصيت ارزشمند خود به فرزندش، امام حسن مجتبى (ع) ، مى فرمايد:

فرزندم، بدان كه اگر براى پروردگارت شريكى بود، رسولانش نزد تو مى آمدند و تو آثار قدرت و حكومتش را مى ديدى و افعال و ويژگى هايش را مى شناختى. اما خداى عالم يگانه است، همچنان كه خود توصيف كرده است. هيچ كس در مملكت دارى او نزاعى ندارد و هيچ گاه از بين نمى رود و هميشه خواهد بود. بدون آغاز و انجامى، اول است پيش از اشياء و بدون پايان است پس از اشياء. بسيار برتر از آن است كه پروردگارى اش با احاطۀ فكر و انديشه، ادراك شود. (1)

آنچه گفتيم، در استدلال بر توحيد خداوند و اثبات آن رسا و كافى بود و با وجود آن، مجالى براى توقف و بى توجه بودن انسانِ عاقل و منصف در اين باره، باقى نمى ماند؛ چه رسد كه بخواهد اين مطلب را انكار كند.

در اينجا، ذكر دو امر ديگر بجاست:


1- نهج البلاغه، نامۀ ٣١.

ص: 92

يك: مطالب گذشته، شريك مستقل از خداوند را، كه وجودش از وجود او بى نياز است، نفى مى كند. درحالى كه در برخى از اديان، براى خداوند از مخلوقات خودش شريك قرار مى دهند؛ خواه عاقل باشد، همچون عيسى (ع) كه عده اى دربارۀ او چنين ادعايى دارند يا غيرعاقل، مانند بت ها و گوسالۀ سامرى در بنى اسرائيل.

بطلان، بلكه احمقانه بودن اين ادعا بسيار روشن است؛ زيرا معنا ندارد خداى سبحان چيزى را بيافريند كه شريكِ او در فرمانروايى بر عالم باشد و حقى برابرِ حق او بر گردن بندگان داشته باشد؛ به گونه اى كه همراه با خداى تعالى، به حق مورد پرستش قرار گيرد. خداوند مى فرمايد:

ضَرَبَ لَكُمْ مَثَلاً مِنْ أَنْفُسِكُمْ هَلْ لَكُمْ مِنْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ مِنْ شُرَكاءَ فِى ما رَزَقْناكُمْ فَأَنْتُمْ فِيهِ سَواءٌ تَخافُونَهُمْ كَخِيفَتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (روم: ٢٨)

خداوند براى شما از خودتان مَثَلى مى زند: آيا بردگان شما در آنچه روزى تان كرده ايم با شما شريكند تا در مال با شما برابر باشند و همان گونه كه شما از يكديگر بيم داريد، از آنها هم بيم داشته باشيد؟ اين چنين، آيات را براى خردمندان بيان مى كنيم.

اعتقادِ لازم، توحيد است و بس

دو: آنچه به هر حال بايد بدان اقرار كرد و اعتقاد به آن بر هر مكلفى واجب است، تنها توحيد و يگانگى خداست، اگرچه امورى بيش از آن، مورد غفلت قرار گيرد. اينكه پيامبر (ص) در دعوت همگانى خود به توحيد بسنده نموده است، نشان مى دهد كه در اينجا، افزون بر توحيد، اعتقاد ديگرى لازم نيست. البته انسانِ آگاه بايد به كمالِ مطلق خداوند در علم، حكمت، لطف، رحمت، عدل، قدرت و. . . معتقد باشد؛ زيرا اين امر از ضروريات دين است و آيات كريمۀ قرآن و روايات شريف ائمه اطهار (عليهم السلام) بر آن تأكيد

ص: 93

دارند و اصول عقلى و دينى آن را لازم مى شمارند و شايد منظور از آنچه در برخى روايات دربارۀ كمترين حدّ معرفت آمده، همين مسئله باشد. در روايت «فتح بن يزيد» از امام صادق (ع) مى خوانيم:

از آن حضرت دربارۀ كمترين حدّ معرفت سؤال كردم، فرمود: «آن است كه اقرار كنى غير از خداى تعالى خدايى نيست و او مانند و نظيرى ندارد و قديم و ثابت و موجود است و مفقود نيست و هيچ پديده اى به او نمى ماند» . (1)

و احاديث ديگرى، به اين مضمون. (2)


1- كافى، ج ١، ص ٨6.
2- كافى، ج ١، ص ٨6. ؛ بحارالانوار، ج ٣، صص ٢6٧ - ٢6٩.

ص: 94

ص: 95

بخش دوم: نبوت و رسالت

اشاره

ص: 96

ص: 97

منظور از نبوت، نبوتِ پيامبر ما محمد (ص) فرزند عبدالله فرزند عبدالمطلب فرزند هاشم است كه نبوتش خاتم پيامبرى ها و رسالتش چيره و مسلط بر ديگر رسالت هاست.

پيش از بيان ادلۀ مسئله و روش اثبات آن، پرداختن به دو امر ديگر طى دو بحث، بجا و سزاوار است:

فصل اول: نياز بشر به رسولان

اشاره

خداى تعالى در وجود انسان و حيوان، غرائزى نهاده تا وضع زندگى آن دو را نظم و سامان ويژه اى ببخشد. با اين تفاوت كه اين غرائز در حيوان، به صورت غريزى، خودجوش و به خودى خود عمل مى كنند، البته در محدوده هايى كه مصلحت نوعى اين دسته از حيوانات، بدان بستگى دارد. اما آدمى در پيمودن مسير غرائز خود و تسليم شدن در برابر آنها اختيار كامل دارد و هيچ مانع و الزامى ندارد جز نيروى عقل و تشخيص درست از نادرست كه خداى متعال به او بخشيده است. انسان مى تواند با يارى آن، اين غرائز را تحت سلطۀ خود درآورد و بر آنها فرمان براند؛ آن هم با ديدى وسيع و به دور از تعصب و در مسير تكامل و پيشرفت خود در تمام جوانب زندگى، گام هاى بلند و استوار بردارد و بدين وسيله شايستگى صعود به قله هاى كمال، رسيدن به اوج ارزش ها، اخلاق، پاكى و طهارت را بيابد. البته اگر عقل خود را به كار گيرد و آن

ص: 98

را در امور حياتى خويش حاكم قرار دهد. همچنان اگر قضاوت عقل را نپذيرد و اسب چموشِ غرائز و خواسته هاى خويش را آزاد بگذارد، به حضيض گناه و پستى و ددمنشى افتاده و به خسران و هلاكت ابدى دچار مى شود.

مناسبت بين عقل و تكليف

خداوند انسان را به وسيلۀ «عقل» از ديگر موجودات متمايز ساخت و بر حيوانات برترى اش داد و بدين كار او را اهليتِ پذيرشِ مسئوليت عطا كرد و اين بيانگر اين است كه حضرت حق وى را براى امرى خطير و بااهميت و متناسب با نعمت عظيم عقل آماده كرده است؛ يعنى صعود به مرتبه اى كه مورد خطاب و تكليف الهى قرار گيرد و به دنبال آن، سزاوار حسابرسى و دريافت ثواب و عقاب شود؛ زيرا در اين صورت است كه آدمى از عقل خود برخوردار و بهره مند مى گردد و از آن به بهترين شكل ممكن استفاده مى كند.

تحقق اين امر مهم، در گرو آن است كه خداوند براى مردم رسولانى بفرستد تا تكاليف حق تعالى را به مردم برسانند و بار مسئوليت آن تكاليف را برعهده شان نهند. سپس با آيات و نشانه هاى آشكار و دليل هاى روشن كه مردمان را به تصديق و پذيرش ايشان ملزم مى سازد، رسولان خويش را پشتيبانى و حمايت كند.

قاعده لطف و بعثت انبيا

بدون شك لازمۀ قاعدۀ لطف كه متكلمان آن را بيان كرده اند، وجوب بعثت انبيا از سوى خداى عزوجل است؛ البته نه به اين معنا كه حق تعالى از سوى ديگرى، بدين كار مجبور شده و در قبال آن مسئول باشد؛ به گونه اى كه اگر پيامبرى نفرستد، بازخواست شود؛ زيرا خداوند بلندمرتبه تر از اين امور است و لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ ؛ «از آنچه مى كند پرسيده نمى شود و ديگران بازخواست مى شوند» (انبياء: ٢٣) بلكه وجوب

ص: 99

مذكور بدين معناست كه كمال مطلقِ الهى و حكمت او اقتضا مى كند كه بر بندگان خود لطف نمايد. پس لطف بر خداوند لازم است به مقتضاى كمال و حكمتش، نه به وجوبى از سوى ديگران و بازخواست غير. اين مطلب با توجه به امور ذيل، روشن مى گردد.

١. گفتيم كه غرايز انسان، برخلاف غرايز محدود و مرزبندى شدۀ حيوانات، آزاد و بى مهار است و اين سبب مى شود كه گاه آدمى در اثر پيروى بى چون و چراى اين غرايز، به خود و جامعۀ اطرافش ضرر و زيان برساند؛ ضررى كه گاه تا حدّ تباهى، بلكه ويران گرى و نابودى مى رسد و ارزش ها، اخلاقيات و فضائل را تهديد مى كند و فرد و جامعه را به ورطۀ پستى ها، بى بند و بارى ها و رذالت ها فرو مى كشاند.

٢. انسان با داشتن نعمت عظيم عقل و توانايى تمييز حق از باطل مى تواند بر خواهش هاى نفسانى خود غالب شود و به مراتب والاى كمال دست يايد و در كرانه هاى پهناور خير، صلاح، پاكى، عفت، ارزش و اخلاق به پرواز درآيد و اوج بگيرد.

٣. انسان در تشخيصِ مصلحتِ خود، نادان و داراى نقص ذاتى است؛ چه رسد به اينكه بخواهد مصالح جامعه انسانى را يك به يك دانسته و امور آن را به كامل ترين صورت نظم و سامان بخشد. اين مطلب بسيار روشن است و نياز به دليل ندارد. از سوى ديگر، با نگاه به قوانين و برنامه هاى وضع شده بشرى، به خوبى معلوم مى شود كه اين قوانين هرگز توان رفع مشكلات مردم و تنظيم امورشان را ندارد، بلكه در بيشتر موارد، ابزارى در دست قدرتمندان مى شود تا به اسم قانون عليه ضعفا و مظلومان استفاده شود. ازاين رو، مشكلات اجتماع انسانى، در اين خراب آباد دنيا روز به روز رو به افزايش بوده و متراكم تر شده است و چيزى نمانده تا با شدت و حدّت خود، جوامع را ويران و تباه كند.

با توجه به همۀ اين امور، حكمت الهى و رحمت او در حق بندگان، اقتضا مى كند كه خداوند ايشان را به خير و نيكى فرمان دهد و از شر و بدى باز دارد و اسباب صلاح و هدايت آنان را به راه مستقيم نشانشان دهد كه تنها او به تمام امور آگاه است و به آنها

ص: 100

احاطه دارد.

در مرحلۀ بعد، بر اطاعت مردمان پاداش مى دهد و بر معصيتشان عذاب آتش، تا بيشتر و بهتر، از پروردگارشان پيروى نمايند و اينجاست كه عقل، كامل ترين نقش خود را در پذيرش مسئوليت الهى به انجام مى رساند.

اگر خداوند انسان ها را با خواسته هاى گوناگونشان به حال خود وامى گذاشت و به ارشاد و تكليف كردنشان نمى پرداخت، بى شك آنان را از نعمتِ هدايت و اصلاح - كه بسيار بدان نيازمندند - محروم مى داشت و عقل، از انجام وظيفه اش باز مى ماند. در اين صورت، عطاى آن به انسان، نه تنها امرى بيهوده و خالى از فايده به شمار مى آمد، بلكه بارى بر دوش انسان مى شد؛ زيرا توان و قدرت شرآفرينى و تبهكارى را در وى مى افزود، بى آنكه كسى يا نيرويى او را از اين كار باز دارد و مانع شود و اين، هيچ گاه با حكمتِ خداى متعال و دلسوزى اش براى بندگان سازگار نبود.

شايد اين سخن خداى تعالى به همين واقعيت اشاره دارد، آنجا كه مى فرمايد:

وَ ما قَدَرُوا اللهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قالُوا ما أَنْزَلَ اللهُ عَلى بَشَرٍ مِنْ شَىْءٍ (انعام: ٩١)

قدر خداوند را آن گونه كه بايد، نشناختند، وقتى كه گفتند: خداوند بر هيچ انسانى، چيزى نازل نكرده است.

و نيز مى فرمايد: أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ ؛ «آيا گمان مى كنيد شما را بيهوده خلق كرده ايم و به سوى ما باز نمى گرديد؟» (مؤمنون:١١5)

هدايت مردم، تنها با فرستادن رسولان

با توجه به مطالب پيش گفته، از آنجا كه خداى عزوجل برتر از آن است كه با آفريدگان خود، مستقيماً در ارتباط باشد و با آنها معاشرت نمايد، به ناچار بايد از خودِ آنان، رسولانى به سوى شان گسيل دارد تا با آنان هم نشين و هم سخن شوند و براى شان از خداى تعالى بگويند و امر و نهى و بايدها و نبايدهاى الهى را به آنان برسانند؛

ص: 101

مچنان كه فرمود:

رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللهُ عَزِيزاً حَكِيماً (نساء: ١65)

پيامبرانى بشارت دهنده و بيم دهنده بودند، تا پس از آمدن رسولان، مردم را در مقابل خداوند، حجتى نباشد. و خداوند هميشه شكست ناپذير و حكيم است.

در روايت فضل بن شاذان، در علل الشرائع، از امام رضا (ع) نقل شده است كه فرمود:

اگر كسى بگويد كه چرا مردم بايد به خدا و رسولان و حجت ها و آنچه از سوى خداوند آمده اقرار نمايند، در جواب مى گوييم: «به علت هاى بسيار؛ از جمله اينكه اگر كسى به خداى عزوجل اقرار نورزد، به دنبال آن از گناهان دورى نكند، از ارتكاب به گناهان بزرگ نپرهيزد، و در آنچه مى خواهد ديگران را ملاحظه ننمايد و تباهى و ستم را لذت بخش بيابد، هرگاه مردم چنين رفتار كنند و هركه هر چه را بخواهد و هواى نفسش بطلبد، بدون ملاحظۀ ديگران آن را انجام دهد، در اين صورت، همۀ مردم فاسد مى شوند، بر يكديگر مى جهند، ناموس و اموال هم را غصب مى كنند، بر خون ها و زنان و بچه ها دست تعدى مى گشايند و به ناحق، بى جرم و گناه يكديگر را مى كشند و اين، فروپاشى دنيا و هلاكتِ مردمان و فاسد شدن كِشته ها و نسل هاست.

علت ديگر اين است كه خداى عزوجل حكيم است و كسى را حكيم نگويند و به حكمت وصف نكنند، مگر آنكه مانع از فساد و تباهى شود و امر به صلاح و امور شايسته كند و از ظلم و ستم بپرهيزاند و از گناهان و معاصى نهى نمايد و. . .» .

اگر بگويند چرا خداوند معرفت رسولان و اقرار به ايشان و گردن نهادن به اطاعت از آنان را بر مردم واجب گردانيد، مى گوييم: «زيرا از يك سو در وجود

ص: 102

انسان ها و قواى جسمى و روحى آنان چيزى نيست كه به كمك آن بتوانند مصالح خويش را تكميل و تأمين نمايند، و از سويى ديگر، آفريدگار عالم برتر از آن است كه ديده شود، و ضعف و ناتوانى مردم از درك حضرتِ حق، امرى است روشن. ازاين رو چاره اى نبود جز اينكه فرستادگانى معصوم ميان خدا و بندگان واسطه شوند تا امر و نهى او را به ايشان برسانند و آنان را به آنچه مايۀ جلب منافع و دور كردن ضررهاست، آگاه سازند و. . .» . (1)

در اينجا روايات ديگرى مشابه اين روايت وجود دارد كه به دليل تنگى مجال، از ذكر آنها خوددارى مى كنيم.


1- بحارالانوار، ج 6، صص 5٩ و 6٠؛ عيون اخبار الرضا (ع) ، ج ٢، صص ٩٧ و ٩٨.

ص: 103

فصل دوم: مدت رسالت

اشاره

بدون شك نبوت و رسالت، در صورتى مى تواند مسئوليت خود را به انجام رساند و حجت خداى متعال بر بندگان قرار گيرد كه نشانه هايشان همواره باقى باشد و پيامش روشن و مشخص در دسترس انسان ها قرار گيرد و صدايى قابل دريافت و شنيدن از آن به گوش رسد. اما اگر پيامش به انحراف افتد و صدايش به خاموشى گرايد و آن گونه كه هست شنيده نشود، بقاى صورت و پوستۀ آن بى فايده، بلكه گاه بارى بر دوش اجتماع خواهد بود؛ يعنى ابزارى در دست ظالمان و زورگويان مى شود كه به اسم دين، در راستاى ترويج ظلم و فساد، از آن بهره بردارى كنند. در اين صورت به نبوتى ديگر كه بار رسالتى حقيقى را بر دوش دارد، نياز خواهد شد.

نو شدن نبوت ها همگام با تحولات اجتماعى

همچنين، هرگاه اوضاع جامعۀ انسانى دگرگون و متحول شود، به گونه اى كه مصالح و مفاسد جابه جا شود و فرد و جامعه براى سامان دهى كار خود، به روشى جز آنچه در رسالتِ پيشين وجود داشته، محتاج گردند، چاره اى از نو شدن نبوت و رسالتِ مناسب با تحولات جديد و نيازهاى روز نخواهد بود.

ازاين رو، پيامبران گذشته همواره به رسولان و پيامبران پس از خود كه رسالتى نو و

ص: 104

نسخ كنندۀ رسالت ايشان را بر عهده داشته اند، بشارت مى دادند. اين رسالت جديد، نيازهاى جامعه را برطرف مى ساخت و پس از دورۀ مأموريت خود، حجت الهى بر مردمان به شمار مى آمد. فرجام يافتن نقش رسالت ها دو علت عمده داشت:

١. نشانه ها و آثار آنها كهنه مى شد و از ميان مى رفت؛

٢. يا با وجود تغييرات و تحولات اجتماعى، اين رسالت ها توان اصلاح امور و برآوردن نيازهاى گوناگون و روزآمد فرد و اجتماع را از دست مى دادند و بى فايده مى شدند. تأثير اين دو علت، گاه به تنهايى بوده و گاه با هم.

دعوت اسلام در هنگامه اى مناسب

با نگاهى دقيق و منصفانه درمى يابيم كه دعوت دين بزرگ اسلام در زمانى بسيار مناسب صورت گرفت؛ زيرا هيچ دين آسمانى ديگرى وجود نداشت كه ادعاى دعوت و اصلاح جامعه، نزديك ساختن مردم به خدا و گزاردن نقش يك رسالت مطلوب را داشته باشد.

تنها اديان مورد اعتنايى كه در هنگامۀ ظهور اسلام وجود داشتند، يهوديت و مسيحيت بودند كه آنها نيز با تحريف ها و تباهى هاى فراوان، كاملاً مسخ شده بودند و بازيچۀ دست سخن گويان و رهبران ظاهرى و وسيله اى براى تأمين مصالح ايشان به شمار مى آمدند؛ بى آنكه بتوانند نقش خود را به درستى در هدايتگرى جامعۀ انسانى و مقرب ساختن آن به خداى متعال، و اصلاح دين و دنياى آن ايفا كنند.

يهوديت و مسيحيت

در آن روزگار، دين يهوديت از دينى عمومى و مصلح اجتماع به دينى قومى و تنگ نظرانه تبديل شده بود، و براى عدۀ اندكى كه ادعا مى كردند قوم برگزيدۀ خدايند، دستاويزى بود تا هرگونه جنايتى مرتكب شوند و براى حاكم شدن و دستيابى به مصالح و مطامع شان، هر راه نادرست و غير انسانى را بپيمايند.

ص: 105

اما دين مسيحيت، اگرچه هنوز دينى براى عموم به شمار مى رفت، ولى كاركرد اجتماعى- اصلاحى خود را از دست داده و در مجموعه اى از آداب و رسوم و رهبانيت اغراق آميزى كه شايستگى ورود به دنياى واقعى و عملى شدن در عرصۀ اجتماع را نداشت، خلاصه شده بود. از سوى ديگر اين دين، دست حاكمان و پادشاهان را باز گذاشته و امور مردم و اجتماع را كاملاً به آنان سپرده بود. آنان نيز هر چه مى خواستند با مردم كردند و به هر طريقى كه خواهان آن بودند، با مشكلات و گرفتارى هاى آنان برخورد كردند و هيچ كس و هيچ چيزى مانع شان نمى شد. گذشته از آن اعمال ايشان از سوى متوليان دين مسيحيت، تأييد شده و متبرك مى گرديد؛ همچنان كه گفته اند: «كار قيصر را به قيصر، و كار خدا را به خدا واگذاريد» . (1)

در عهد جديد، در اين باره آمده است:

همه بايد در برابر سلاطينِ حاكم تسليم باشند؛ زيرا سلطان از سوى خداست و سلاطين مرتبه اى از مراتب الهى اند. هركس با سلطانى مخالفت ورزد، با مقام و مرتبۀ خدايى مخالفت ورزيده و به زودى به حسابش رسيدگى مى شود. بدون شك حاكمان را در مقابل اعمال درست و نادرست شان هيچ ترسى نيست. (2)

اين كلمات، علاوه بر تحريفى كه در عقيده به بار مى آورد، به شرك نيز منجر مى شود. گذشته از اينكه در همين كتاب (انجيل) ، نسبت هاى ناروايى، چون انجام دادن زشتى ها و گناهان، به خداوند، ملائكۀ مقرب و پيامبران و رسولان الهى داده شده و اين ظلمى عظيم در حقِّ حقيقتِ مقدسِ دين است و اين افزون بر خطراتى است كه از اين رهگذر، متوجۀ جامعه انسانى مى شود؛ همچون: نخست، حرمت دين و شخصيت هاى بزرگ آن را نزد آدميان ساقط مى كند و اسباب خروج از دين و كفر مردمان و تحقير تعاليم دينى را فراهم مى سازد. دوم، توجيهِ گناه و انگيزه هاى گناه كارى را جامۀ عمل مى پوشاند.


1- انجيل مرقس، اصحاح دوازدهم؛ انجيل متّى، اصحاح بيست و دوم.
2- رسالۀ بولس پيامبر به اهل روم، اصحاح سيزدهم.

ص: 106

بدون شك چهره هاى برجستۀ يك دين، پيشوايانِ دينداران و پيروان آن دين به شمار مى آيند كه مايۀ هدايتند و مردم دنباله رو آنان هستند و شيوۀ زندگى ايشان را دليل ديندارى خويش مى دانند. قانون گذارى در مسيحيت نيز اين گونه است. اين امر به كنيسه ها و كليساها واگذار شده و بزرگان اين آيين، هرچه را بخواهند، قانون قرار داده و هرچه را اراده كنند، تغيير مى دهند و به دلخواه خود، مطالبى از كتاب هاى دينى را حذف مى كنند. در اين صورت، اين دين، دين ثابتِ حق كه از سوى خداى متعال فرو فرستاده شده، نخواهد بود. بلكه بازيچه اى است در دست عده اى اندك كه هرگونه بخواهند آن را حاكم مى سازند.

نتيجۀ آنچه گفته شد، اين است كه نشانه هاى دينِ حقى كه از سوى خداوند نازل شده و رسول كريمش آن را براى مردم آورده است، تباه مى شود و تعاليم الهى آن، به آموزه هايى بى مايه و دست ساختۀ بشر تبديل مى گردد.

سخنى دربارۀ تورات و انجيل

تورات و انجيل و ديگر كتاب ها و تعاليم آسمانى كه اصول و قوانين دو دين يهوديت و مسيحيت و آموزه هاى راستين آن را در بر داشته اند، به دليل نبود حاملان حقيقى به جايگاه نخستين خويش باز گردانده شده، يا عده اى خاص آنها را پنهان ساخته بودند تا مردم از آنها آگاه نشوند. درحالى كه مى دانستند مردم از دين حقيقى منحرف شده اند و در صورت اطلاع از تعاليم آن، به راه راست نمى آيند و هدايت نمى شوند. در نتيجه از كتاب هاى اين دو دين، جز نوشته هايى تحريف شده باقى نمانده است و هرچند نام اصلى بودن را به دوش مى كشد، تهى از تعاليم آنها هستند و هيچ كس نمى داند چه وقت و چگونه نوشته شده اند. كتاب هايى مملو از تناقضات، خرافه ها، نسبت هاى ناروا و گمراهى هايى كه هيچ تناسبى با مقام پروردگار و كمال او و تقدس رسولان و پيامبران و فرشتگان و اولياى الهى و آموزه هاى آنها ندارد، بلكه

ص: 107

نفرت انگيز و مسخره مى نمايد و هيچ عقل و وجدانى آن را نمى پذيرد.

اين مطالب براى كسى كه در تورات و انجيل مى نگرد، به روشنى دليلى است بر تحريفات و تناقضات موجود در آنها و اينكه اين كتاب ها، شايستگى هدايت بشر و نجات او از ظلمات جهل و گمراهى و دور كردنش از بدى و تباهى را ندارد.

اينها، واقعيت دوره اى از تاريخ بود كه دين اسلام در آن ظهور كرد و مردمانِ سرگردان و حيرت زده را به تعاليم حيات بخش خود، در حيطۀ فردى و اجتماعى فراخواند. البته اين واقعيت با تحولات و پيامدهاى شگفت عصر ما، وضوح بيشترى يافته، به گونه اى كه ديگر قابل تشكيك نيست؛ چه رسد به اينكه بتوان آن را انكار كرد.

آمادگى مردم براى شنيدن دعوت اسلام

واقعيتِ مذكور، طبيعتاً مردم را در فراغتى اعتقادى قرار مى داد كه آماده بودند دعوت جديد را بشنوند، در حجت هايش تأمل كنند، به تعاليمش رو نمايند و نقاط قوتش را بشناسند. سپس آن دعوت را بپذيرند و پاسخ گويند. علاوه بر آن، سبب مى شد مردمان خردمند و با درايت، پيوسته در انتظار دينى جديد و در پى درك و بررسى آن باشند.

بدين ترتيب روشن مى گردد كه دعوت اسلام در هنگامه اى مناسب بروز يافت؛ هم از جهت نياز به نبوتى كه رسالتى آسمانى را عهده دار باشد، هدايت جامعه انسانى را در اين ظلمات متكفل گردد، آن را به سامان رساند و رابطه آن را با خداى متعال تقويت نمايد، و هم از جهت آمادگى مردم براى شنيدن و پذيرش آن نبوت.

يهوديت و مسيحيت دين هاى خاتَم نبودند

در زمان ظهور اسلام، هيچ يك از دو دين پيش گفته، ادعاى خاتميت نداشتند. بلكه هر دو، به آمدن پيامبر و دينى بشارت داده بودند كه خداوند به وسيلۀ آن، مردم را از

ص: 108

تاريكى هاى گمراهى و گناه و تباهى نجات مى دهد و به وادى هدايت و رستگارى مى رساند. اين مطلب، امر بررسى و تحقيق از حقيقت و نظر در دلايل دين جديد را، پس از دريافتِ دعوت آن و ظهور تعاليم آن آسان مى كرد؛ به ويژه درباره ملت ها و گروه هايى كه جزو هيچ دين آسمانى نبودند؛ مانند بت پرستانى كه دعوت اسلام در ميان آنها آغاز شد و همچنين مجوسان.

پوچى و بى مايگى عقايد جاهلى اين مردم و ناسازگارى آن با فطرتِ انسانى، بيشترين آمادگى را در آنان ايجاد كرده بود تا نداى دعوت آيين جديد را بشنوند و در دليل هاى آن بينديشند و در صورت تماميت و توانايى اثباتِ خود، آن را پذيرا باشند.

گسترش اسلام

اين پذيرش و گرايش، هم اكنون دربارۀ دين عظيم اسلام تحقق يافته، به گونه اى كه در مدتى اندك پس از آغاز دعوت آن، به طرز چشم گيرى رو به گسترش نهاد و مردم، گروه گروه، بدان گرويدند و با وجود كوتاهى و تقصير مسلمانان و عهده داران اين دين و نقاط ضعف بسيار ايشان، دريافتند كه دين اسلام، حق است و دليل هاى روشن دارد و دعوتى است كامل و همسو با فطرت انسانى. اگر پاره اى مشكلات، نقايص و نقاط ضعف نبود، اسلام در همان قرن هاى اوليه سرتاسر عالم را فرا مى گرفت و دينى جهان گستر مى شد. بى شك خدا را اراده اى است كه آن را محقق خواهد ساخت.

خداى تعالى وعده فرموده و وعدۀ او حق است كه:

هُوَ الَّذِى أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ (توبه: ٣٣)

او كسى است كه رسولش را با هدايت و آيين حق فرستاد تا آن را بر تمام اديان غالب گرداند؛ هرچند مشركان را خوشايند نباشد.

ص: 109

نيز فرمود:

وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِى الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِىَ الصَّالِحُونَ (انبياء:١٠5)

ما بعد از تورات، در زبور مقدر كرديم كه زمين را بندگان صالح من، به ميراث مى برند.

حال كه سخن به اينجا رسيد، بر ما لازم است ادلۀ نبوت خاتم و رسالت غالب بر ديگر رسالت ها، يعنى نبوت مولاى مان محمد (ص) و رسالت او را بررسى نماييم؛ زيرا اثبات اين نبوت با دليل هاى كافى و براهين قاطع، امرى است ناگزير تا بدين وسيله حجتى آشكار بر مردم پديد آيد «تا آن كه هلاك [و گمراه] مى گردد، از روى اتمام حجّت باشد، و آن كه زنده مى شود [و هدايت مى يابد]، از روى دليل روشن باشد» . (1)

زمينه براى فصل بعد

پيش از اين در مباحث مقدماتى، دربارۀ نقش و اهميت عقل در امر دين و لزوم دخالت دادن آن در دين، با شيوه اى كه عقلا آن را در ديگر موارد بحثِ از حقيقت، به كار مى گيرند، سخن گفتيم. همچنين در مطلب دوم از مبحث كليات، يادآور شديم كه حجت الهى در امر دست يابى به حقيقت، بر مكلف تمام است و در اين صورت او حق ندارد براى رسيدن به ادله و حجج، خودرأيى و استبداد بورزد.

اين دو مطلب، در بحث كنونى ما نيز به كار مى آيد و بر ماست كه با واقع نگرى تمام، دليل هاى نبوتِ خاتم را مطالعه كنيم تا هرگاه صدق دعوت پيامبر (ص) معلوم شد، بدون سرسختى و ستيزه و زورگويى، آن را باور كنيم و بدان اقرار نماييم.

در روايت «ابويعقوب بغدادى» دربارۀ گفت وگوى «ابن سكيت» با امام هادى (ع) آمده است:


1- انفال: 4٢.

ص: 110

پس از آنكه امام (ع) دربارۀ هماهنگى بين معجزات پيامبران - صلوات الله عليهم- و ويژگى هاى زمان و اوضاع و احوال عصر دعوت ايشان مطالبى به روشنى ارائه فرمود، ابن سكيت گفت: «به خدا سوگند كه مثل تو را نديده ام. هم اكنون، چه كسى حجت خدا بر مردم است؟» امام (ع) فرمود: «عقل است كه به وسيلۀ آن، انسانِ راستگو را دربارۀ خدا مى شناسيم و عقل، او را تصديق مى كند، و انسان كاذب را نيز دربارۀ خدا مى شناسيم و عقل، او را تكذيب مى كند» . ابن سكيت گفت: «به خدا سوگند كه پاسخ همين است» . (1)

پس از بيان و اثبات تمام مطالب گذشته، اينك به بررسى گواهان صدق پيامبر (ص) در ادعاى نبوت و رسالت از سوى خداى متعال مى رسيم كه بسيارند و طى چند فصل به برخى از آنها مى پردازيم.


1- كافى، ج ١، ص ٢5.

ص: 111

فصل سوم: قرآن مجيد

اشاره

و آن، معجزۀ بزرگ و ماندگارى است كه خداى تعالى و رسولش (ص) با آن، بر راستى رسالت محمدى احتجاج كرده اند و دشمنان را به هم آوردى طلبيده اند. خداى تعالى در احتجاج به قرآن مى فرمايد:

وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آياتٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّمَا الْآياتُ عِنْدَ اللهِ وَ إِنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ * أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ يُتْلى عَلَيْهِمْ إِنَّ فِى ذلِكَ لَرَحْمَةً وَ ذِكْرى لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (عنكبوت:5٠و5١)

گفتند: اى كاش آياتى از پروردگارش بر او نازل مى شد. بگو: آيات نزد خداست و من تنها بيم دهنده اى آشكارم. آيا آنان را كافى نيست كه بر تو قرآن را فرو فرستاده ايم و پيوسته بر آنان تلاوت مى شود. در اين قرآن، رحمت و تذكرى است براى كسانى كه ايمان مى آورند.

نيز مى فرمايد:

وَ قالُوا لَوْ لا يَأْتِينا بِآيَةٍ مِنْ رَبِّهِ أَ وَ لَمْ تَأْتِهِمْ بَيِّنَةُ ما فِى الصُّحُفِ الْأُولى (طه:١٣٣)

و گفتند: اى كاش از سوى پروردگارش آياتى براى ما مى آمد. [بگو:] آيا نشانه هايى آشكار در كتاب هاى [آسمانى] پيشين، براى آنها نيامد.

ص: 112

خداوند، در تحدّى به قرآن مى فرمايد:

أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ * فَإِلَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللهِ وَ أَنْ لاإِلهَ إِلَّا هُوَ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ (هود: ١٣ و ١4)

يا مى گويند: او به دروغ اين [قرآن] را به خدا نسبت داده است. بگو: اگر راست مى گوييد، غير از خدا، تمام كسانى را كه مى توانيد به كمك بطلبيد و ده سورۀ ساختگى همانند اين قرآن بياوريد. اگر آنها دعوت شما را نپذيرفتند، بدانيد قرآن تنها به علم الهى نازل شده و جز او خداى يكتايى نيست. آيا با اين حال، تسليم مى شويد؟

سپس تحدى سخت ترى پيش مى آورد و مى فرمايد:

أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (يونس: ٣٨)

يا مى گويند: او به دروغ قرآن را به خدا نسبت داده است. بگو: اگر راست مى گوييد، غير از خدا، هركس را مى توانيد به كمك بطلبيد و سوره اى همانند آن بياوريد.

و بر اين مطلب تأكيد مى كند، آنجا كه مى فرمايد:

وَ إِنْ كُنْتُمْ فِى رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَكُمْ مِنْ دُونِ اللهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ * فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِى وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ (بقره: ٢٣ و ٢4)

اگر دربارۀ آنچه بر بندۀ خود [پيامبر] نازل كرده ايم، شك و ترديد داريد، اگر راست مى گوييد، غير از خدا، گواهان خود را بخوانيد و سوره اى همانند قرآن بياوريد. پس اگر چنين نكنيد كه هرگز نخواهيد كرد، از آتشى كه هيزم آن بدن هاى مردم [گنهكار] و سنگ ها (بت ها) يند و براى كافران مهيا شده است، بپرهيزيد.

ص: 113

در اين سخن، خداوند عجز دايم كافران را از آوردن مانند قرآن، حتمى و قطعى مى سازد.

نهايت تحدى و عاجز نشان دادن منكران در اين آيه است:

قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً (اسراء: ٨٨)

بگو اگر انس و جن اتفاق كنند كه همانند قرآن بياورند، نمى توانند مثل آن بياورند؛ هرچند يكديگر را پشتيبانى كنند.

ادله اعجاز قرآن

اشاره

دليل هاى مربوط به معجزه بودن قرآن فراوان است و به دو قسمت، تقسيم مى شوند:

١. دلايل اجمالى اعجاز قرآن بدون بيان شكل اعجاز
اشاره

اين دلايل و شواهد، دو مطلب است:

الف) اعتماد پيامبر (ص) به قرآن

مطلب نخست: هر چه دربارۀ پيامبر (ص) گفته شود، مسلماً شخصيتى است در اوج عقل، حكمت، دورانديشى و نيك رفتارى.

براى پيامبر (ص) ، بلكه براى همه روشن بود كه ادعاى نبوت و رسالت از سوى خداى عزوجل، با انكار و مقاومتى شديد روبه رو مى شد؛ آن هم در محيط آكنده از جهل و خرافه پرستى آن روز كه رسول خدا (ص) بر آن بود تا با رسالت الهى خويش، ريشه هاى اعتقادى آن را از بيخ و بن درآورد و رويكرد آن باورها را در جهتى صددرصد مخالف، قرار دهد؛ به ويژه كه ادعاى نبوت، تمايز شخصيت مدعى آن نبوت و پيروان او را در خود داشت كه داراى جايگاهى بلند و مقامى ممتاز بودند و اين، مستلزم طاعت و اذعان و تسليم بود و البته ناسازگار با جامعۀ آن روز عرب كه زندگى قبيله اى داشته و مادام در

ص: 114

جنگ و نزاع با يكديگر بودند و سر طاعت و فرمان بردارى در برابر هيچ رييس و خاندان خاصى فرود نمى آوردند و به برترى و عظمت آن كه مقتضى تبعيت و طاعت باشد، اعتراف نمى كردند.

افزون بر اينكه ادعاى پيامبر (ص) ، نبوت و رسالتى بود خاتَم و براى همۀ بشريت. اين حاكميت، دو دولت بزرگِ پيرامون شبه جزيرۀ عربستان را تهديد مى كرد. نگاه اين دو دولت و ملت هاى شان به مردم شبه جزيره، همراه با تحقير و بى اعتنايى بود و از آن سو، مردم عربستان با احترام و تعظيم به آنان مى نگريستند.

همچنان كه نبوت پيامبر (ص) ، مركز اهل كتاب و علماى ايشان به ويژه يهوديان را تحت كنترل خود درمى آورد؛ علمايى در قلب جزيرةالعرب ساكن بودند و نزديك به مركز دعوت اسلامى به سر مى بردند و شاخصه شان خودپرستى، سلطه طلبى و كينه ورزى بود و نيز بر اين اصرار بودند كه نبوتِ واپسين در ميان ايشان است.

با وجود اين، عاقلانه نبود كه رسول خدا (ص) در واداشتن قومش يا ديگر گروه ها و امت ها، به اقرار به نبوت و رسالت خويش، بر اسباب و امكانات مادى تكيه كند؛ زيرا در اين صورت، حركت او در همان ابتدا متوقف مى شد و از آن فراتر نمى رفت. به خصوص كه آن حضرت در سيره و رفتار خود به اصول و مبانى خاصى پاى بند بود و نمى خواست از شيوۀ طفره و گريز و پيمودن راه هاى ناهموار و انحرافى استفاده كند؛ مثلاً براى كسب يارى و كمك شخص يا عده اى، به آنان وعده اى بدهد، درحالى كه مى دانست نمى تواند به آن وعده وفا نمايد.

حتى هنگامى كه آن حضرت (ص) نزد بنى عامر رفت و آنان را به پرستش خداى متعال دعوت كرد و خود را بر آنان عرضه نمود، يكى از افراد قبيله به ايشان عرض كرد: «اگر ما تو را يارى دهيم و خداوند تو را بر مخالفانت پيروز گرداند، آيا پس از تو در كار خلافت ما را سهمى هست؟» حضرت (ص) فرمود: «كار به دست خداست و هر كه را بخواهد جانشين مى گرداند» . آن شخص گفت: «يعنى ما گردن هاى خويش را هدف

ص: 115

شمشيرهاى عرب قرار دهيم و از تو دفاع كنيم، آن گاه چون پيروز شوى، ديگران روى كار آيند و حاكم شوند؟ ! ما را به آيين تو نيازى نيست» . (1)

نيز آن هنگام كه براى كشتن آن حضرت (ص) توطئه كردند، گروهى گفتند: كاش توطئه گران را مى كُشتى. ايشان از اين كار خوددارى كرد؛ چون نمى خواست مردم بگويند محمد يارانش را به كمك گرفت و چون پيروز شد، به قتل آنان همت گماشت. (2)برخورد رسول خدا (ص) با سردستۀ منافقان، عبدالله بن اُبى نيز به همين شكل بود. (3)

تأكيد قرآن كريم و احاديث نبوى (ص) و روايات ائمه معصومين (عليهم السلام) دربارۀ وفاى به عهد، همچون سيرۀ عملى پيامبر (ص) در اين مورد، روشن و مشهور است. ديگر رفتارهاى ارزشى و برخوردهاى اصولى آن حضرت (ص) نيز بارها در آيات و روايات مورد تأكيد قرار گرفته است.

بنابراين، پيامبر (ص) بايد در اثبات نبوت و رسالت خود و واداشتن مردم به اقرار و اذعان به آن، پس از يارى خداى تعالى، بر چيزى اعتماد نمايد كه با آن امر غيبى و الهى مناسبت


1- الثقات، ج ١، صص ٨٩ و ٩٠: دربارۀ عرضه كردن رسول خدا (ص) خود را بر قبائل؛ تاريخ طبرى، ج ١، ص 556: فصل مربوط به كار پيامبر (ص) در آغاز فرود آمدن جبرئيل بر ايشان با وحى الهى؛ السيرة النبويه، ابن هشام، ج١، ص ٢٧٢: عرضه كردن پيامبر (ص) خود را بر قبيلۀ بنى عامر؛ البداية و النهايه، ج ٣، ص ١٣٩: فصل مربوط به عرضه نمودن رسول خدا (ص) نفس شريفش را بر قبائل عرب؛ السيرة الحلبية، ج ٢، ص ٣؛ الكامل فى التاريخ، ج ١، ص 6٠٩: دربارۀ وفات ابوطالب و خديجه، و عرضه كردن رسول خدا (ص) خود را بر عرب؛ الاكتفاء بما تضمنه من مغازى رسول الله و الثلاثة الخلفاء، ص ٣٠4. . . و ديگر منابع.
2- تفسير ابن كثير، ج ٢، ص ٣٧٣؛ سبل الهدى و الرشاد، ج 5، ص 46٧: دربارۀ قصد بعضى منافقان براى كشتن رسول خدا (ص) در شب عقبه، بين تبوك و مدينه و مطلع ساختن خداى تعالى پيامبرش را از اين امر؛ الدرالمنثور، ج 4، ص ٢44؛ روح المعانى، ج ١٠، ص ١٣٩. . . و ديگر مصادر.
3- صحيح بخارى، ج 4، ص ١٨6١، كتاب التفسير، در تفسير سورۀ يوسف: بخش مربوط به آيۀ سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَهُمْ إِنَّ اللهَ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ و ص ١٨6٣، در تفسير آيۀ يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لكِنَّ الْمُنافِقِينَ لايَعْلَمُونَ ؛ صحيح مسلم، ج 4، ص ١٨٩٨: بخش يارى كردن برادر، چه ظالم باشد و چه مظلوم، و منابع و مآخذ فراوان ديگر.

ص: 116

دارد؛ يعنى بر معجزه اى خارق العاده. همچنان كه پيامبران سابق - صلوات الله عليهم اجمعين - به گواه سرگذشت ايشان و تصريح قرآن كريم، بر چنين معجزاتى متكى بوده اند.

اين معجزه بايد به حدّى آشكار، متين و محكم باشد كه خود را به اثبات رساند و خبر از حقانيت خويش دهد و جز معاندان و انسان هاى لجوج، كسى نتواند آن را انكار نمايد؛ همچون ناقۀ صالح (ع) ، عصاى موسى (ع) ، بهبود يافتن مبتلايان به پيسى و كورى و زنده شدن مردگان به دست عيسى (ع) .

با اين همه مى نگريم معجزۀ بزرگى كه آن حضرت براى دعوت خود دليل آورد و با آن با منكران و مخالفان هم آوردى كرد، كلامى است خالص و منسوب به خداى تعالى، بى آنكه در اين باره، از سوى حضرت حق، مدركى ارائه شده باشد؛ همچون سخنى آشكار، خطى معروف، نوشته اى و مانند آن كه درستى نسبت قرآن به خداوند را اثبات كند. روشن است كه يك كلام عادى بدون مدرك و سند، هرگز نمى تواند ادعايى را هرچند كوچك، به اثبات رساند؛ همچون استحقاق درهمى و كمتر از آن؛ چه رسد به اثبات ادعاى بزرگ نبوت و رسالت.

رسول خدا (ص) كلامى عظيم با مقامى والا آورده بود: قرآن، معجزه اى خارق العاده و مقهوركننده كه آوردنش خارج از توان بشر است. قرآنى كه خود، خويشتن را اثبات مى كند. بدون شك اگر رسول خدا (ص) ، خود به اينها آگاه نبود، احتجاج كردن ايشان به آن كلام بر امر عظيم نبوت، كارى بود در نهايتِ پوچى، بى مايگى، و اسباب ريشخند و تمسخر اطرافيان. حال آنكه بدون ترديد آن حضرت، حتى اگر پيامبر نبود، مقامى والاتر از اين گفته ها داشت.

ممكن است كسى بگويد: همانند كار پيامبر (ص) را مدعيان نبوت پس از او نيز مانند «طليحه» (1)كرده اند، درحالى كه كلامش معجزه نبود. اين سخن درست نيست؛ زيرا پس از


1- الكامل فى التاريخ، ج ٢، ص ٣44، سرگذشت طليحة الاسدى.

ص: 117

آنكه پيامبر (ص) باب معجزۀ كلام را گشود و در اين راه به موفقيتى والا و درخشان دست يافت، ديگران نيز به اين كار روى آوردند و به تقليد از آن حضرت (ص) و رقابت با قرآن پرداختند. با اين پندار كه در اين كار، جعل و تحريف و تقليد، آسان و ممكن است. به خصوص كه اين مدعيانِ دروغين، در پيشبرد ادعاى خويش، از تمامى امكانات مادى و واكنش ها و احساسات قبيله اى سود مى جستند؛ زيرا بر ايشان و قبيله شان ناگوار بود كه قبيلۀ قريش بر آنان برترى يابد و به نبوت، از ديگران متمايز و ممتاز شود. ازاين رو ايشان آن مشكلات و رنج ها كه رسول خدا در ابتداى دعوتش از قريش كشيد و ديد، از قوم خود نديدند. بلكه مردم قبيلۀ اين مدعيان، پيوسته يار آنان بودند، گرداگرد ايشان مى شدند و گروه هاى مختلف را براى مقابله با اسلام، پيرامون آنان گرد مى آوردند.

هدف اين مدعيان از تزيين و آراستن كلام چيزى نبود جز همانندى با پيامبر (ص) ؛ زيرا مى ديدند قرآن كريم، حقانيت خود را ثابت كرده و پيامبر (ص) را به صورتى درخشان، در دعوتش حمايت مى كند.

حاصل سخن اينكه مدعيان نبوت پس از پيامبر (ص) ، هرگز با خود آن حضرت (ص) ، قابل مقايسه نبودند و نيز تمام كسانى كه مى كوشيدند پس از موفقيت آن رسول الهى، به ايشان تشبّه بجويند؛ بى آنكه امرى نو، بى سابقه و تجربه ناشده را آورده و بر آن احتجاج كنند.

ب) مبارزه طلبى قرآن، دليل بر اعجاز آن

مطلب دوم: قرآن كريم دشمنان را به مبارزه و رقابت با خود و مثل خويش آوردن، فراخوانده و به بيان هاى گوناگون، ناتوانى ايشان را نشان داده است. اين موضوع در آيات بسيارى كه نمونه هاى متعددى از آن را پيش تر يادآور شديم، ذكر شده است.

در ميان فصيحان و سخن وران عرب، رقابت و معارضه امرى متعارف بوده، به خصوص در شعر. زمانى اين گونۀ ادبى مقامى داشت، و به آن مباهات و افتخار

ص: 118

مى كردند، بلكه گاهى شعرهاى جديد بر اشعار گذشته برترى مى يافت، تا آنجا كه در قرون اوليۀ اسلام، اشعار خوب، بر اشعار ارزشمند جاهلى، به مراتب از جهت روانى، استحكام، هنر، ابتكار و زيبايى برترى داشت. حتى در عصرهاى متأخر، اشعار بسيارى در سطح عالى به ظهور رسيد كه از گذشتگان گوى سبقت را مى ربود.

بى شك از دوران پيامبر (ص) تا امروز، در ميان عرب، گروه بى شمارى از رساگويان و سخنوران به عرصه آمده بودند كه در بينشان، بسيارى با دين اسلام دشمنى داشتند يا براى كسب ماديات و مقامات دنيوى، با دشمنانِ اين آيين همكارى مى كردند. اگر معارضه و رقابت با قرآن كريم براى اين عده امرى ممكن بود، بى درنگ به آن اقدام مى كردند و با كوشش تمام آن را دنبال مى كردند تا با سالم ترين و تأثيرگذارترين روش، بر دعوت اسلام مُهر بطلان بزنند و از پيشرفت باز دارند.

اگر اين كار به انجام رسيده بود، بى شك آشكار و منتشر مى گرديد؛ زيرا انگيزه ها براى اعلان و پخش آن بسيار بوده، حال آنكه مى بينيم در اين باره، هيچ موردى ذكر نشده است و اين معلوم مى كند كه اولاً: قرآن معجزه اى است فراتر از سطح توانايى بشر؛ ثانياً: قرآن در خبردهى غيبى خود صادق است كه فرموده هر چه زمان بگذرد و اتفاقات تازه رخ بنماياند و علوم و معارف و فرهنگ ها و گونه هاى بيانى متحول شوند، احدى را توان معارضه و رقابت با قرآن نخواهد بود.

كوشش هاى نافرجام براى رقابت با قرآن كريم

آرى، عده اى از زنادقه و دشمنان چنين تلاشى كردند و البته جز نااميدى و خسران، چيزى ديگر نصيبشان نشده است.

از هشام بن حكم نقل شده است كه روزى «ابن ابى العوجاء» ، «ابوشاكر ديصانى» ، «عبدالملك بصرى» و «ابن مقفع» كنار خانۀ خدا جمع شده بودند و حاجيان را مسخره مى كردند و به قرآن طعنه مى زدند. ابن ابى العوجاء گفت:

ص: 119

بياييد هر يك از ما يك چهارم قرآن را نقض كنيم. فردا در همين مكان گرد مى آييم، درحالى كه تمام قرآن را نقض كرده ايم و اين كار در حقيقت باطل كردن نبوت محمد و در نهايت ابطال اسلام و اثبات عقيدۀ ما خواهد بود.

پس بر اين كار، هم سخن شدند و پراكنده گشتند.

فرداى آن روز كنار بيت الله الحرام گرد آمدند و در آغاز، ابن ابى العوجاء گفت:

از لحظه اى كه از هم جدا شديم، اين آيه سخت مرا به تأمل واداشته: فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا ؛ «آن گاه كه از او نااميد شدند، به كنارى رفتند و به نجوا پرداختند» . (يوسف: ٨٠) هر چه كردم، نتوانستم در فصاحت و معنا، چيزى بر آن بيفزايم و پرداختن به اين آيه، مرا از تفكر در آيات ديگر بازداشت.

عبدالملك گفت:

من پس از جدايى از شما، در اين آيه تفكر بسيار كردم: يا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ ؛ «اى مردم، مَثَلى زده شده، به آن گوش فرا دهيد: كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد، هرگز نتوانند مگسى بيافرينند؛ هرچند پشتيبان هم شوند، و هرگاه آن مگس چيزى را از آنها بربايد، نمى توانند آن را باز پس گيرند. طالب و مطلوب، هر دو ضعيف و ناتوان اند» . (حج: ٧٣) و نتوانستم مانندش را بياورم.

ابوشاكر گفت:

من بعد از مفارقت از شما، در اين آيه مى انديشيدم: لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللهُ لَفَسَدَتا ؛ «اگر در آسمان و زمين جز «الله» خدايان ديگرى بود، تباه مى شدند [و نظام جهان به هم مى خورد]» . (انبياء: ٢٢) ولى نتوانستم مانندش، آيه اى بياورم.

ابن مقفع گفت:

دوستان، اين قرآن از جنس كلام بشر نيست و من پس از رفتن شما، در اين آيه

ص: 120

فكر مى كردم: وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِى ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِى وَ غِيضَ الْماءُ وَ قُضِىَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِىِّ وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ؛ «و گفته شد: اى زمين آب خود را فرو بر، و اى آسمان بازگير، و آب به يك باره فرو نشست، و [كشتى] بر [دامنۀ كوه] جودى پهلو گرفت و ندا آمد: نفرين بر ستمكاران» . (هود: 44) به معناى دقيق آن پى نبردم و نتوانستم مانندش را بياورم.

هشام گويد:

در اين هنگام، امام جعفر صادق (ع) از كنار ايشان گذشت و گفت: قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً ؛ «بگو: اگر انس و جن گردهم آيند و بخواهند همانند قرآن را بياورند، هرگز نتوانند؛ هرچند كه يكديگر را پشتيبانى كنند» . (اسراء:٨٨) آن گروه، با شنيدن اين آيه، يكديگر را نگريستند و. . . (1)

گويند كه «ابن راوندى» به «ابوعلى جبائى» گفت:

آيا نمونه اى از معارضات من با قرآن و نقض هاى من بر آن به گوش تو خورده است؟ ابوعلى گفت: «من به انديشه هاى نكبت بار و ننگ آور تو و امثال تو آشنايم. خودت قضاوت كن: آيا در هيچ يك از ساخته هاى خود، دلنشينى، طراوت، هماهنگى، تلازم، نظم و شيرينى آيات قرآن را مى بينى؟» گفت: «نه به خدا» . ابوعلى گفت: «همين مرا كافى است، حال هر جا كه مى خواهى، بازگرد» . (2)

خواه اين رواياتِ تاريخى، راست باشد يا دروغ، در اين شكى نيست كه قرآن هماره مردم را به مبارزه و رقابت و آوردنِ مثل خود فراخوانده، و هميشه براى قرآن و اسلام،


1- الاحتجاج، ج ٢، صص ١4٢ و ١4٣؛ مجلسى خلاصۀ آن را از الخرائج در بحارالانوار، ج ٩٢، ص١6، روايت كرده است.
2- معاهد التنصيص على شواهد التلخيص، ج ١، ص 5٧.

ص: 121

دشمنانى با توانايى هاى بسيار وجود داشته كه در صدد ضربه زدن به آن دو بوده اند.

گرچه مفاهيم قرآنى، به صورت هاى مختلف، شرح و تفصيل و توضيح داده شده است، به خصوص در سخنان رسول خدا (ص) و ائمه (عليهم السلام) كه معدن معرفت اين مفاهيم اند، اما روش هاى قرآن، در بيان و عرض اين مفاهيم، همچنان متمايز و در اوج است و هيچ شرح و تفصيلى با آن مقارن نيست، چه رسد به اينكه بر آن برترى يابد.

ازاين روست كه مى بينيم پيامبر (ص) و اهل بيتش (عليهم السلام) ، با وجود سطح عالى بيان، در روايت است كه به ايشان فصل الخطاب عطا شده و ايشان اميران سخن اند. (1)وقتى كلامشان در كنار قرآن شريف قرار مى گيرد، در سخن خود به قرآن استشهاد مى كنند و كلمات و آيات قرآن، به روشنى از كلام ايشان متمايز است؛ همچون نقشى زيبا در جامه هاى منقش و گوهرى چشم نواز در تزيينات. وضوح اين مطلب، ما را از پرگويى و بيان نمونه هاى بيشتر، بى نياز مى كند.

٢. دلايل اعجاز قرآن در شكل هاى متفاوت اعجاز
اشاره

اين دلايل، امورى چند را شامل مى شوند:

الف) اعجاز بلاغى
اشاره

خواننده اين نوع اعجازِ قرآن را با توجه به زيبايى بيان، جذابيت روش ها، تعالى سطح كلمات و معانى، قدرت نفوذ در ژرفاى وجود، و طراوت و تازگى آيات الهى، به وجدان درمى يابد و گذشت زمان و تنوع شيوه هاى بيانى، هرگز از شكوه و عظمت اين اعجاز نمى كاهد.

كلام الهى، فوقِ ِ هر كلامى است؛ حتى [فوق] كلام پيامبر (ص) و ائمه (عليهم السلام) در خطبه ها و رواياتشان. سطح اين سخنان هر قدر بالا باشد، باز هم بر سخن خداى متعال نمى تواند سبقت گيرد و به والايى آن نمى رسد. در اين عرصه، قرآن منحصر به فرد


1- نهج البلاغه، خطبۀ ٢٣٣؛ شرح نهج البلاغه، ج ١٣، ص ١٢.

ص: 122

است و با ويژگى هاى خاص خود، از كلام بشر تمايز مى يابد. در اين باره گفت وگوى ابوعلى جبائى و ابن راوندى را پيش تر نقل كرديم و سخن «وليد بن مغيره» نيز دربارۀ اعجاز قرآن، به زودى خواهد آمد.

در روايت ابراهيم بن عباس از امام رضا (ع) از پدر بزرگوارش آمده كه مردى از امام صادق (ع) پرسيد:

چرا قرآن هر چه بيشتر منتشر مى شود و آن را مى آموزانند و مى آموزند، طراوت و تازگى اش افزون مى شود و كهنه نمى گردد؟ امام (ع) فرمود: «زيرا خداى متعال قرآن را براى زمان و مردمانى خاص قرار نداده است. ازاين رو قرآن تا روز قيامت، در هر زمانى، جديد و براى تمام انسان ها تازه و باطراوت است» . (1)

به همين معنا، در گفت وگوى ابن سكيت و امام هادى (ع) ، اشاره شده است. (2)

دو نكتۀ ديگر نيز، در اين باره گفتنى است: اول اينكه معانى بلند قرآن با عقل و فطرت انسان باعث مى شود كه هر شنونده اى با گوش سپردن به آيات الهى، از جان و دل آن معانى را بپذيرد و به آسانى با آنها ارتباط برقرار نمايد و از آنها متأثر گردد.

دوم اينكه قرآن كريم از آغاز تا انجام خود، همواره به نكته اى اشاره مى كند كه مقدم و اساس موجوديت اوست؛ يعنى اين مطلب كه قرآن كلام خداى متعال است و تجلى گاه تعالى، مالكيت، قدرت، سيطره، عظمت، چيرگى، علم، حكمت و بخششِ حضرت حق.

در هيچ كجاى قرآن از اين مطلب غفلت نشده و در مقامات مختلف و ايراد مضامين و مقاصد گوناگون، از آن صرف نظر نشده است؛ آنجا كه سخن از حمد و ستايش خداى متعال است، يا آنجا كه گفت وگوى خداوند با بندگانش - پيامبران و فرشتگان و حتى ابليسِ معاند و سركش - مطرح مى شود يا سخنان خدا و بندگان دربارۀ يكديگر يا


1- بحارالانوار، ج ٩٢، ص ١5.
2- بحارالانوار، ج ٩٢، ص ١5.

ص: 123

آنجا كه از وعده و وعيد، هشدار و بشارت، امر و نهى، حكم و فرمان، هدايت ها و آداب، عفو و رحمت، عذاب و آتش و. . . سخن به ميان مى آيد.

مجموع اين موارد، شنوندۀ قرآن را بر آن مى دارد كه در برابر آيات آن، احساس حقارت و بى ارزشى كرده و دريابد كه قرآن، كلامى متعالى و بسيار برتر از سطح كلام بشر است. بلكه هرگاه قارى قرآن بر فطرت الهى خود باقى باشد و طوق عناد و تعصب را از گردن خويش بردارد و شك و ترديد را از خود دور گرداند، تحت تأثير آيات قرآن، به دنيايى ديگر، متفاوت با آنچه كلام بشر در پى مى آورد، وارد مى شود و اين حقيقت كه قرآن سخن خداوند است بر او متجلى مى گردد، چندان كه گويى آن را از زبان خداوند مى شنود و در آيينه آيات نورانى اش، جمال معبود يگانه را مى نگرد؛ و اين قرآن، جز از خداى سبحان سزاوار نيست و جز از او صادر نشده است.

شايد به همين مطلب اشاره داشته باشد اين حديث كه از امام صادق - صلوات الله عليه - نقل شده است: «خداى متعال در كلامش بر آفريدگان تجلى مى كند، اما آنها نمى بينند» . (1)

ماجراى وليد بن مغيره با قرآن مجيد

روايت كرده اند كه روزى وليد بن مغيره نزد رسول خدا (ص) رفت و گفت: «براى من چيزى بخوان» . حضرت (ص) اين آيه را تلاوت كرد:

إِنَّ اللهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِى الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْىِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ (نحل: ٩٠)

خداوند به عدل و احسان و بخشش به نزديكان فرمان مى دهد و از فحشا و منكر و ستم نهى مى كند. خدا شما را موعظه مى كند، شايد متذكر شويد.

وليد گفت: «دوباره بخوان» و رسول خدا (ص) دوباره خواند. وليد گفت:


1- بحارالانوار، ج ٩٢، ص ١٠٧، بخش فضيلت تدبر در قرآن.

ص: 124

به خدا سوگند، قرآن حلاوت و شيرينى خاصى دارد و در آن طراوتى زيباست. بلنداى آن ثمربخش و پايين دست آن، افزون ده است و هيچ كس را ياراى گفتنِ چنين سخنى نيست. (1)

نيز در روايت است كه «وليد، از جمله حاكمان عرب بود كه در كارها و مخاصمه ها به او مراجعه مى كردند و برايش شعر مى خواندند و شعرى كه او برمى گزيد، شعر برگزيده به شمار مى آمد. از او دربارۀ قرآن پرسيدند كه سِحر است يا كهانت يا خطبه؟ وليد نزد رسول خدا (ص) كه در حجر اسماعيل نشسته بود، رفت و گفت: «از شعرهايت برايم بخوان» . حضرت (ص) فرمود: «اين شعر نيست، بلكه سخن خدايى است كه پيامبران و رسولانش را به هدايت مردمان برانگيخته است» . وليد گفت: «از آن، برايم بخوان» . پيامبر (ص) خواند: «بسم الله الرحمن الرحيم» . وليد با شنيدن كلمه «رحمن» خنديد و گفت: «منظورت از رحمن، همان مرد اهل يمامه است؟» فرمود: «نه، من خدا را خواندم و او رحمان است و رحيم» .

سپس اين آيات را تلاوت كرد:

حا. ميم. اين كتابى است نازل شده از سوى خداوند رحمان و رحيم. كتابى كه آياتش هر مطلبى را در جاى خود بازگو كرده، درحالى كه فصيح و گوياست براى آنان كه آگاهند. قرآنى كه بشارت دهنده و بيم دهنده است. اما بيشترِ آنان روى گردان شدند. ازاين رو چيزى نمى شنوند. آنها گفتند: قلب هاى ما نسبت به آنچه به آن دعوتمان مى كنى، در پرده است و در گوش هاى ما سنگينى است و ميان ما و تو حجابى است. پس تو به كار خود پرداز و ما به كار خويش. بگو: من تنها انسانى مثل شما هستم. اين حقيقت بر من وحى مى شود كه معبود شما معبودى يگانه است. پس به سوى او متوجه شويد و از او آمرزش بخواهيد. واى بر مشركان. همان ها كه زكات را نمى پردازند و آخرت را منكرند. اما كسانى


1- اعلام الورى باعلام الهدى، ج ١، ص ١١٢.

ص: 125

كه ايمان آورده و كارهاى نيكو و شايسته كرده اند، پاداشى دائمى دارند. بگو: آيا شما به آن كس كه زمين را در دو روز آفريد، كافر هستيد و براى او همانندهايى قرار مى دهيد؟ ! او پروردگار جهانيان است. او در زمين كوه هاى استوارى قرار داد و بركاتى در آن آفريد و مواد غذايى آن را مقدّر فرمود؛ اينها همه در چهار روز بود، درست به اندازۀ نياز تقاضاكنندگان. سپس به آفرينش آسمان پرداخت، درحالى كه به صورت دود بود، به آن و به زمين دستور داد: به وجود آييد [و شكل گيريد]، خواه از روى اطاعت و خواه اجبار. آنها گفتند: ما از سر تسليم مى آييم. در اين هنگام، آنها را به صورت هفت آسمان در دو روز آفريد، و در هر آسمانى، كار آن را وحى [و مقرّر] فرمود و آسمان پايين را با چراغ هايى (ستارگان) زينت داديم و حفظ كرديم. اين است تقدير خداوند دانا و توانا. اگر آنها روى گردان شوند، بگو: من شما را از صاعقه اى همانند صاعقۀ عاد و ثمود مى ترسانم. (1)

چون آيات قرآن به اينجا رسيد، تن وليد به لرزه درآمد و موهاى سر و صورتش راست شد. آن گاه برخاست و به خانه اش رفت و نزد قريش بازنگشت. قريش ناراحت شدند و ترسيدند اسلام آورده باشد. وقتى ابوجهل به سراغش رفت و از ماجرا پرسيد، وليد گفت: «من همچنان به دين قوم و پدران خويشم، اما كلامى سخت و استوار شنيدم كه لرزه بر اندام مى افكند» . ابوجهل گفت: «آيا شعر بود؟» گفت: «نه، شعر نبود» . گفت: «خطبه بود؟» گفت: «نه. خطبه، كلامى است پيوسته، و آن سخنى جدا و پراكنده بود و هر پاره اش با ديگرى متفاوت، و نيكويى و بهجت خاصى داشت» .

وليد بن مغيره، در روز دوم به قريش گفت: «بگوييد كه سخن محمد، سحر است و دل هاى مردمان را جذب كرده است» . (2)


1- فصلت: ١ - ١٣.
2- اعلام الورى باعلام الهدى، ج ١، صص١١٠ - ١١٢.

ص: 126

قريش و تأثيرپذيرى مردم از قرآن

آيات قرآن به سرعت و آشكارا بر شنوندگان تأثير مى گذاشت و اين، قريش را بيمناك مى ساخت كه مبادا مغلوب شوند و حمايت مردم را از دست بدهند. پس كوشيدند كه پيامبر (ص) را از روبه رو شدن و برخورد با مردم باز دارند؛ زيرا از هم صحبتى پيامبر با آنان و تلاوت قرآن براى شان مى ترسيدند، مبادا دل هاى شان را تسخير كند و ايمان بياورند.

در اين رابطه، ماجراى ديدار انصار با پيامبر (ص) بسيار جالب است. گويند اسعد بن زراره و ذكوان از قبيلۀ «خزرج» ، براى عمره وارد مكه شدند و از قريش خواستند كه با آنها، عليه «اوس» هم قسم شوند. اسعد با «عتبة بن ربيعه» رفاقت داشت و مطلب را با او در ميان نهاد. عتبه پيشنهاد اسعد را نپذيرفت و گفت كه ما اكنون به محمد (ص) مشغوليم كه انديشه هاى ما را سفيهانه مى داند. خدايانمان را دشنام مى دهد. جوانانمان را گمراه مى كند و جماعتمان را پراكنده مى سازد.

پيش از اين، اسعد و ذكوان و همۀ مردم قبيله اوس و خزرج، از يهوديان اطراف خود شنيده بودند كه اين عصر، عصر پيامبرى است كه در مكه برانگيخته مى شود و به مدينه هجرت مى كند و گفته بودند: «اى مردم عرب، ما به خاطر او با شما جنگ خواهيم كرد» .

اسعد با شنيدن سخن عتبه، به ذهنش رسيد كه اين شخص، همان كسى است كه يهود مى گفتند. پرسيد: «او كجاست؟» عتبه گفت: «در حجر اسماعيل نشسته است. . . مبادا كلامش را بشنوى و با او همسخن شوى. او ساحرى است كه با سخن خود تو را سحر مى كند» . اسعد گفت: «چه كنم، من عمره گزارم و بايد خانه را طواف كنم؟» گفت: «پس گوش هايت را پنبه بگذار» .

اسعد، درحالى كه در گوش هايش پنبه بود، وارد مسجدالحرام شد و به طواف مشغول گرديد. نگاهش به رسول خدا (ص) افتاد و از او عبور كرد. در گردش دوم، با خود گفت: «از من نادان تر كسى نيست. آيا با وجود اين امر مهم در مكه، من خود را بى خبر بگذارم

ص: 127

و قبيلۀ خود را از آن مطلع نگردانم؟» پس پنبه ها را از گوش درآورد و نزديك رسول خدا (ص) رفت و گفت: «صبح به خير» . حضرت (ص) سر بلند كرد گفت: «به جاى اين سخن، خداوند ما را كلامى نيكوتر كه سلام بهشتيان است، آموخته: سلام عليكم» . اسعد گفت: «اى محمد، به چه دعوت مى كنى؟» حضرت فرمود:

به اينكه شهادت دهيد خدايى جز خداى يكتا نيست و من فرستاده خدا هستم، و از شما مى خواهم كه چيزى را شريك خدا قرار ندهيد، و به پدر و مادر خود نيكى كنيد، و فرزندانتان را از [ترس] فقر نكشيد؛ ما شما و آنها را روزى مى دهيم و نزديك كارهاى زشت نرويد، چه آشكار باشد چه پنهان، و انسانى را كه خداوند محترم شمرده، به قتل نرسانيد. مگر به حق [و از روى استحقاق]. اين چيزى است كه خداوند شما را به آن سفارش كرده، شايد بينديشيد. و به مال يتيم جز به بهترين صورت [و براى اصلاح] نزديك نشويد، تا به حدّ رشد خود برسند، و حقّ پيمانه و وزن را به عدالت ادا كنيد. هيچ كس را جز به مقدار توانايى اش تكليف نمى كنيم. و آن گاه كه سخنى مى گوييد، عدالت را رعايت كنيد، حتى اگر در مورد نزديكان بوده باشد. و به پيمان خدا وفا كنيد. اين چيزى است كه خداوند شما را به آن سفارش مى كند، شايد متذكر شويد. (1)

اسعد، با شنيدن اين آيات، گفت: «گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست، يگانه است و شريك ندارد، و تو رسول خدا هستى» . (2)

اين شكل از اعجاز و قرآن، با توجه به چند امر، تأييد مى شود:

يك - روش هاى گوناگون قرآن كريم

اگر قرآن كريم به روشى خاص بيان شده بود، چه بسا اين توهم پيش مى آمد كه پيامبر (ص) اين روش را به قرآن اختصاص داده و در باقى سخن هاى خود از روشى ديگر


1- انعام: ١5١ و ١5٢.
2- اعلام الورى باعلام الهدى، ج ١، صص ١٣6 - ١٣٨.

ص: 128

سود برده است. اما قرآن روش هاى مختلفى دارد. اگر نگوييم كه هر سورۀ آن روشى خاص و مستقل را پيش گرفته است، لااقل در همۀ سوره هاى نزديك به هم، روش ها گوناگونند. مثلاً شيوۀ بيان در سورۀ بقره، آل عمران، مائده، انعام و اعراف، غير شيوۀ به كار رفته در سوره هاى انبياء، مؤمنون، شعراء و صافات است، و اين دو روش با آنچه در سوره هاى اسراء، احزاب و فتح آمده متفاوت است و شيوۀ سخن در سوره هاى دخان، قلم و واقعه غير از همه است.

البته چه بسا در يك سوره، بيش از يك روش اعمال شده است و گاه بعضى سوره ها اسلوب خاص خود را دارند و به آن، از ديگر سوره ها متمايز مى شوند، همچون سوره هاى محمد، قمر، الرحمن و. . .

با اين همه، روش پيامبر (ص) در سخنان و خطبه هايش، با وجود والايى و شكوه و جمال، به هيچ يك از روش هاى قرآن مانند نيست و به آنها شباهت ندارد. اين مطلب، با اندك تأملى آشكار مى گردد.

در حالت عادى، غير ممكن است كه پيامبر (ص) قرآن را با اين اسلوب هاى گوناگون گفته و انشاء كرده باشد و آن حضرت به خوبى از عهدۀ تمام اين روش ها برآمده باشد، اما در ديگر سخنانش نتواند برخى از اين روش ها، يا روشى نزديك به آنها را استفاده كند.

دو - نزول پراكنده، به مناسبت هاى مختلف

قرآن كريم، پيش از آنكه پيامبر (ص) آيه يا سوره اى از آن را آشكار و تلاوت كند، كتابى مجموع و به هم پيوسته نبوده تا تفكر در انشاء، اصلاح و منسجم كردن آن در مدت طولانى پيش از علنى شدن، به آسانى صورت گرفته باشد. بلكه نزول آن تدريجى و به مناسبت هاى مختلف، به شكلى پراكنده بوده است. در موارد بسيارى نيز، تابع رويدادهاى غيرمنتظره اى چون: تهديدها و مخالفت هاى اهل كتاب و مشركان، بروز

ص: 129

بعضى رفتارها از مؤمنان يا منافقان، جنگ هاى بدر و احد و احزاب و مانند آن بوده است.

با وجود اين واقعيت، انسجام و هماهنگى قرآن نشان مى دهد كه منشأ صدور آن، وجودى است كه چيزى او را به عجز نمى افكند و هيچ امرى بر او پوشيده نيست و او در كار خود، به انديشه و تفكر طولانى مدت نياز ندارد.

سه - انديشه واحد، بيان هاى متعدد

بسيارند مواردى كه قرآن كريم، فكرى يا مضمونى را در آيات و سوره هاى مختلف بارها بيان كرده است، با اين تفاوت كه شيوۀ عرضه و كيفيت طرح و تأكيد نمودن بر جهات حركت آفرين و انگيزانندۀ هريك، غير از ديگرى است. همچنين اين كار به شيوه هاى گوناگون انجام شده است كه حكايت از تسلط بسيار بر سخن و مهارت در بيان دارد و چشم هر انسان ژرف انديش و دقيق بين را به خود خيره مى سازد.

گرچه هر يك از اين وجوه سه گانه، به تنهايى توانايى اثبات اعجاز قرآن كريم را ندارد، اما در كنار هم، اعجاز قرآن در اسلوب و روش بيان را تثبيت و تأييد مى كنند.

به ظاهر، اين وجه اعجاز، از مهم ترين و تأثيرگذارترين وجوه اعجاز در قرآن است كه به بركت آن، قرآن به صحنۀ واقعيت زندگى فردى و اجتماعى بشر پاى نهاده و فتحى بزرگ را نصيب خود كرده است؛ زيرا هر يك از افراد بشر، به سليقه و فطرت خود، بدون نياز به تأمل و انديشه ورزى خاص عالمان و محققان، آن را درك مى كنند و مفاهيمش را درمى يابند. بلكه ما مى توانيم از تأثيرگذارى پرقدرت اين شكل از اعجاز قرآن، به نقش و اهميت والاى آن پى ببريم، به ويژه در محيط آن روزِ جزيرةالعرب كه فصاحت و بلاغت، بازارى گرم و رايج داشت و تفاخر و سبقت جستن در فصاحت و بلاغت، نشانۀ بارز آن بود. ازاين رو مناسب بود نگاهى همراه با توجه و تعمق به اين مسئله بيندازيم و شواهد و مؤيدات آن را ملاحظه كنيم.

ص: 130

ب) اوضاع عصر جاهليت
اشاره

رسول خدا (ص) در دورانى از جاهليت شگفت به سر مى برد كه در بت پرستى، قبيله گرايى، سلطه طلبى و سلوكِ خود، با آموزه هاى دينى و انديشه هاى الهى ضديت كامل داشت.

از طرفى، تاريخ سراغ ندارد كه آن حضرت (ص) براى آموختن علوم دينى و الهى به كسى مراجعه كرده باشد؛ زيرا مراكز دينى در مدينه، در اختيار يهوديان و در نجران و شام، در اختيار مسيحيان بود. نيز روشن است كه پيامبر (ص) از يهوديان علمى نياموخته بود؛ زيرا پيش از هجرتش، هرگز مدينه را نديده بود و از سويى، تعصب يهود به خويشتن معروف بود و نبوتِ خاتم و معارف دينى را خاص خود مى دانستند و نگاه شان به فرزندان اسماعيل (ع) ، به طور عام، و به پيامبر (ص) به طور خاص، همراه با تحقير و توهين بود.

همچنان كه آن حضرت (ص) هيچ گاه به نجران نرفته بود و دو سفر او به شام چنان كوتاه و محدود بود كه ايشان نمى توانستند در اين زمان اندك، چيزى از معارف دينى و الهى را بياموزند.

نخستين بار، آن حضرت در كودكى با عمويش ابوطالب، براى سفرى تجارى به شام رفت، درحالى كه ابوطالب پيوسته ملازم و مراقبش بود و با توجه به آينده مهم و سرنوشت ساز ايشان براى بشريت، از كيد و مكر دشمنان بر او مى ترسيد. حتى گفته اند ابوطالب، به دليل اين نگرانى، سفر خود را ناتمام گذاشت و با عجله، به مكه بازگشت. (1)

بار دوم، در دوران جوانى، براى تجارت با مال و ثروت خديجه، به شام سفر كرد كه بى شك، فراغتى براى آموختن و طلب علم نيافته بود. در تاريخ نيز از تماس و گفت وگو يا رفت وآمد آن حضرت با عالمان اهل كتابِ شام در اين سفر، ذكرى به ميان نيامده است.


1- بحارالانوار، ج ١5، ص ١٩٨ - ٢٠١.

ص: 131

ديگر اينكه رسول خدا (ص) هيچ كوششى در راه يادگيرى علوم و مهيا كردن مقدمات و اسباب اين كار، چون جمع آورى كتاب ها و نوشتن و خواندن آنها نداشته است. اين امر، واقعيتى است مسلّم و نياز به اثبات و استدلال ندارد.

هرگاه نيز سخنى دربارۀ پيامبر (ص) گفته مى شود اين است كه آن حضرت به تنهايى در غار حرا خلوت مى كرد و در آنجا به عبادت و راز ونياز با خداى متعال، تفكر در عظمت و مقام بى حدّ و حصر پروردگار و انديشه در آفرينش او مى پرداخت.

با اين همه، آن حضرت، آورندۀ قرآن عظيمى شد كه تمام گونه هاى مختلف علم و انديشه، و معارف الهى در باب توحيد ناب را كه مبنى بر تنزيه خداوند از شريك و مثل و فرزند و شبيه است، در بر دارد:

قُلْ هُوَ اللهُ أَحَدٌ * اللهُ الصَّمَدُ * لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ * وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ (اخلاص: ١- 4)

بگو او، يعنى خدا، يكتا و يگانه است. خداوندى است كه همۀ نيازمندان قصد او مى كنند. نزاده و زاده نشده است. و براى او هيچ گاه شبيه و مانندى نبوده و نيست.

همچنين مى فرمايد:

فاطِرُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً وَ مِنَ الْأَنْعامِ أَزْواجاً يَذْرَؤُكُمْ فِيهِ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ (شورى: ١١)

او آفريننده آسمان ها و زمين است و از جنس شما همسرانى براى شما قرار داد و جفت هايى از چهارپايان آفريد و شما را به اين وسيله [به وسيله همسران] زياد مى كند. هيچ چيزى مانند او نيست، و او شنوا و بينا است.

و مى فرمايد:

لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ (انعام: ١٠٣)

ديده ها او را درنمى يابند و او ديده ها را درمى يابد، و او دقيق بين و آگاه [از همه چيز] است.

ص: 132

آن گاه خداى تعالى را به صفات جلال و جمال وصف مى كند:

هُوَ اللهُ الَّذِى لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ * هُوَ اللهُ الَّذِى لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحانَ اللهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ * هُوَ اللهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى يُسَبِّحُ لَهُ ما فِى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (حشر: ٢٢ - ٢4)

او خدايى است كه معبودى جز او نيست، داناى آشكار و نهان است و او رحمان و رحيم است. او خدايى است كه معبودى جز او نيست. حاكم اوست. از هر عيب منزّه است. به كسى ستم نمى كند. امنيت بخش است. مراقب همه چيز است. قدرتمندى شكست ناپذير كه با ارادۀ نافذ خود هر امرى را اصلاح مى كند، و شايستۀ عظمت است. خداوند منزه است از آنچه شريك براى او قرار مى دهند. او خداوندى است خالق، آفريننده اى بى سابقه، و صورتگرى بى نظير. براى او نام هاى نيك است. آنچه در آسمان ها و زمين است تسبيح او مى گويند و او عزيز و حكيم است.

و اين همه همراه است با تأكيد بر عظمت، بزرگوارى، قدرت، احاطه، سلطه و تنزيه خداوند از تمام آنچه با حكمت و كمال مطلق او ناسازگارست. و تأكيد بر خاتميّت رسالت الهى و كرامت شأن حامل آن و ثناى نيكو در حق او و بزرگداشت مقام ارجمند او، و اينكه مسلمانان و مؤمنان بايد او را گرامى بدارند كه هدايت شدنشان به راهنمايى و پيشوايى او بوده است.

تنزيه پيامبران و رسولان و فرشتگان و اولياى الهى، بيان بزرگوارى و مقام رفيع آنها، يادآورى رسالت ها و تعاليم و روش هاى نيك ايشان، پرهيز دادن از ظلم و ظالمان و كافران و منافقان، بيان ابتداى خلقت و آفرينش و سرگذشت قرن هاى گذشته و امت هاى پيشين و بلاها و مصيبت هاى نابودكننده و كوبنده اى كه بر سرشان فرود آمده، تذكر مرگ و برزخ و رستاخيز و حساب و حشر و مشاهدۀ قيامت، توصيف بهشت و

ص: 133

دوزخ و ثواب و عقاب، تأكيد بر رستاخيز و حيات اخروى و آن گاه احتجاج و دليل آوردن بر حقانيت آنها با آسان ترين روش و نزديك ترين شكل به فطرت انسان، به دور از تكلف و پيچيدگى، همه و همه از مطالب والاى قرآن است.

قرآن، مجموعه اى كامل و فراگير است: شامل تمام حدود و مرزها، اصول دعوت اسلامى، تثبيت سياست هاى كلى و نقطه نظرها و اهداف متعالى آن. در اين باره مى توان به اين امور اشاره كرد: تأكيد بر آيات و نشانه هاى بارز خداوند متعال و نعمت هاى بى شمار او، رحمت و نيك رفتارى اش در حق بندگان در لحظه لحظۀ زندگى، بيان برنامه هاى اعتقادى، واجبات و محرمات، آداب و سنت ها، رفتارهاى اجتماعى، مكارم اخلاق و صفات و افعال پسنديده، پند و اندرز و بيم دادن و متنبه كردن با امثال و عبرت ها، وعده دادن به ثواب و عقاب خداى متعال در دنيا و آخرت، سخت گيرى بر دشمنان و معاندان و ترساندنشان به عذابى دردناك در روز حسابرسى و. . .

تمام اين موارد با تأكيد و تأييد آنها به طور مكرر به شيوه هاى گوناگون همراه است، كه با كامل ترين، عالى ترين، زيباترين و باشكوه ترين صورت بيان شده اند؛ آن سان كه نشان از تعالى و عظمتِ شأن گويندۀ آن سخنان و كلمات و بى نيازى او از ماسواى خود دارد.

بدون ترديد وجود تمام اين تعاليم ارزشمند و والا در جامعۀ آن روز عرب و محيطى كه رسول خدا (ص) در آن مى زيست، بسيار عجيب و باورنكردنى است. علاوه بر اين، تصور اينكه آن حضرت، اين تعاليم را بدون راهنما و معلم از پيش خود آورده باشد، امرى است غيرممكن. نيز گفتيم كه پيامبر (ص) براى آموختن اين مطالب، نزد كسى رفت وآمد نمى كرده و هرگز چنين كسى را نمى شناخته است. پس به ناچار بايد اقرار كنيم قرآن را خداى تعالى به پيامبرش تعليم داد. آرى، خدايى كه به حقيقت هر چيزى آگاهى دارد و بر آن محيط است. تعاليم خويش را بر آن حضرت نازل كرد و سپس او را يارى نمود تا قرآن، دليل دعوت و شاهد بر رسالت و معجزۀ نبوت ايشان باشد.

ص: 134

با اين حال، اگر كسى لجاجت ورزد و بگويد پيامبر (ص) تعاليم قرآن را از هم عصران خود آموخته يا به برخى كتاب هاى ايشان دسترسى داشته، خداى سبحان، خود، سخن ايشان را مردود مى داند و مى فرمايد:

وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسانُ الَّذِى يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِىٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِىٌّ مُبِينٌ (نحل: ١٠٣)

ما مى دانيم كه آنها مى گويند: اين آيات را انسانى به او مى آموزد. درحالى كه زبان كسى كه اينها را به او نسبت مى دهند، غيرعربى است و اين قرآن، به زبان عربى مبين است.

اين مطلب بر شكل اعجازى كه پيش تر بيان كرديم مبتنى است؛ يعنى تمايز قرآن به سبب اسلوب خاصّش از ديگر كتاب ها، نوشته ها و گفته ها؛ زيرا غير عرب نمى تواند عربى را چنان كه بايد، نيكو بيان كند؛ چه رسد به اين شيوۀ خاص و متعالى.

نيز گفتيم كه اين وجه اعجاز، مهم ترين و تأثيرگذارترين نوع آن است؛ زيرا همۀ مردم آن را درك مى كنند و خطاب خداى متعال در ردّ معاندان، نيز با آنان است.

ناهمخوانى قرآن با فرهنگ زمانه، دليلى بر اصالت آن

در اينجا ما به گونه اى ديگر پاسخ اشكال مذكور را مى دهيم، كه با آنچه در بحث اعجاز قرآن، در صدد اثبات آن هستيم، مناسبت دارد.

خلاصۀ اين جواب آن است كه: كسى كه علم را از ديگران مى آموزد، گاه در فضايى علمى رشد مى كند و از كودكى به درس و بحث و ممارست مى پردازد تا به مدارج عالى و كمال مطلوب علمى نائل مى شود؛ مانند كسانى كه در حوزه هاى علميه يا دانشگاه ها درس مى خوانند. گاه نيز آن شخص در مدتى اندك به آموختن علمى مى پردازد، تا واجد آن علم شود. بى آنكه در آن تمرين و ممارست كند و صاحب نظر و متخصص گردد.

در صورت نخست، متعلم، علم را به استوارى مى آموزد و در آن متمكن مى شود.

ص: 135

بلكه گاه به مقدارى از نبوغ دست مى يابد كه در آن علم، تحول ايجاد مى كند و سطح آن را ارتقا مى بخشد.

اما در صورت دوم، آنچه متعلم مى آموزد سطحى و معمولى است و ژرفا و اصالت ندارد. ازاين رو، پيوسته در معرض تحريف و تباه شدن است و شخص از اداى قوا و جذاب آن، به شدّت ناتوان است.

روشن است كه پيامبر (ص) از گروه اول نبوده؛ زيرا زندگى اش را دور از مراكز علمى اهل كتاب و در مكه گذرانيده است. در صورت دوم نيز، تنها شبهه اى كه مى ماند اين است كه آن حضرت به بعضى از كتاب هاى عالمان اهل كتاب دسترسى داشته و آنها را مى خوانده است يا با بعضى از حاملانِ فرهنگ و دين اهل كتاب معاشرت داشته است. اما مى بينيم كه قرآن كريم علوم الهى و معارف دينى را به شكلى كه در عصر پيامبر (ص) مطرح بوده و اهل كتاب پذيرفته بودند، مطرح نمى كند؛ يعنى به شكلى سطحى و تحريف شده، حتى معتقداتِ از سر جمود و تقليد آنان را نيز صحّه نگذاشته و تصديق نمى كند.

عرضۀ قرآنى، عرضه اى است متمايز همراه با اصالت، كمال، تعالى، اعتدال، بهجت، زيبايى و كاملاً متفاوت با آنچه ديگران، پيش تر مطرح مى كردند.

ديگر اينكه قرآن مسائلى را بيان مى داشت كه اهل كتاب هرگز به آن نپرداخته بودند و به ذهنشان خطور نكرده بود. حتى در آنجا كه تعاليم و آموزه هاى قرآن و اهل كتاب موضوعى يكسان دارد، طرز بيان قرآن، تابع بيان ايشان نبود. بلكه به گونه اى مستقل و مسلط بر تعاليم ايشان و با شيوه اى خاص و برتر، آموزه هاى خود را مطرح مى كرد. در اين ميان، تفاوت هاى مهمى وجود داشت:

اول - قرآن كريم از تناقضات، خرافات و مسائل زشت و گمراه كننده منزه و پيراسته بود؛ امورى كه با مقام خداى متعال، كمال او، تقدس رسولان و فرشتگان و اوليايش و با تعاليم حقّه و مطابق با فطرت ايشان سازگارى نداشت.

ص: 136

دوم - قرآن كريم در بعضى روايات تورات و انجيل، با وجود منكر نبودنشان، به دليل استثنا، اضافه و تحريف، اصلاحاتى در آنها صورت داده بود. مانند استثنا كردن بعضى از خانوادۀ نوح از داخل شدن به كشتى و اضافه كردن بعضى مؤمنان به جمعِ مسافران در كشتى. درحالى كه بنابر روايت اهل كتاب، تنها نوح و همسر و فرزندانش و همسران آنها سوار كشتى شدند. (1)

همچنين در مورد خيانت همسر لوط به آن حضرت و ماندنش در شهر و بيرون نرفتن با نجات يافتگان، حال آنكه در روايت اهل كتاب، همسر لوط به امرِ وى، با ايشان بيرون رفت - و اين يعنى آن زن خيانت نكرده بود - اما چون به پشت سر خود نگريست، به عمودى از نمك تبديل شد. (2)

بين قرآن و روايت عهدين در قصۀ حضرت يوسف (ع) نيز اختلافات فراوان وجود دارد. (3)

سوم - بسيارى از قصه ها و موارد مذكور نزد اهل كتاب، در قرآن نيامده و به آنها توجهى نشده است.

چهارم - حوادث و رويدادهاى مستقلى همچون قصۀ هود، صالح، شعيب و بسيارى از تعاليم حقۀ آنان كه در عهدين نيامده، در قرآن ذكر شده است.

پنجم - قرآن كريم در مواردى، آنچه را در عهدين آمده، به تناسب و با زيبايى و شكوه بى نظير بيان مى كند؛ مانند آنچه دربارۀ مقام بلند مريم (عليها السلام) بيان شده است؛ تقدس او از آغاز تولدش به سبب لطف خداوند در حق او و حامله شدنش به عيسى (ع) و سپس تصديق شدن فرزندش پس از ولادت او در تكلم با يهوديان. اما در روايات اهل كتاب، كوچك ترين اشاره اى به اين مطلب نشده است. به باور اهل كتاب، مريم زنى


1- سفر التكوين، اصحاح ٢٧.
2- سفر التكوين، اصحاح نهم.
3- سفر التكوين، اصحاح ٣٧، ٣٩ و 46.

ص: 137

عادى و نامزد يوسف نجار بود و پيش از همبسترى با او، به عيسى (ع) باردار گرديد. يوسف پيش خود مريم را متهم ساخت و قصد طلاق او را كرد. اما در خواب به او گفتند كه مريم بى گناه است و حقيقت امر بر او آشكار شد. (1)پس مريم را نزد خود نگاه داشت و از او صاحب پسران و دختران متعددى گرديد كه خواهران و برادران عيسى (ع) شدند. . . (2)

اين موارد نشان مى دهد كه پيامبر (ص) نمى توانست قرآن كريم را از اهل كتاب و كتاب هاى معمول بين آنها گرفته باشد، بلكه بجا اين است كه بگوييم گرچه اين دو آيين، در مواردى با هم اتفاق دارند، اما در واقع بين آنها تباين و ناسازگارى است و البته مذهب دوم اصالت دارد و آيينى متكامل و رفيع، و بر مذهب نخست چيره است؛ زيرا براى تصحيح خطاها، رفع نواقص و حذف زيادى هاى آن آمده، همچنان كه در قرآن به اين مطلب تصريح شده است.

نگاهى گذرا به عهد جديد و قديم نشان مى دهد كه سطح تعاليم آنها تا چه اندازه نازل، پوچ و بى مايه است و نمى تواند با آموزه هاى عظيم و متعالى قرآن، سنجيده شود.

اكنون با دانستن اينكه نشانه ها و آثار اديان سابق و تعاليمشان به سبب كتمان، تحريف و تباهى از ميان رفته و اصالت خود را از دست داده است، به اين نتيجه مى رسيم كه بى هيچ شكى، قرآن از سوى خداى متعال بر پيامبرش محمد (ص) وحى شده تا بدان، حجت الهى بر مردم تمام شود.

ج) خبرهاى غيبى

بدون ترديد، قرآن كريم شامل پاره اى از خبرهاى غيبى است؛ از جمله، آنجا كه مى فرمايد:


1- انجيل متّى، اصحاح يكم.
2- انجيل متّى، اصحاح سيزدهم.

ص: 138

غُلِبَتِ الرُّومُ * فِى أَدْنَى الْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ * فِى بِضْعِ سِنِينَ لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ وَ يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ (روم: ٢ - 4)

روميان شكست خوردند. [و اين شكست] در سرزمين نزديكى رخ داد. آنان پس از [اين] شكست، به زودى پيروز خواهند شد. در چند سال [آينده اين پيروزى رخ مى دهد] همه كارها از آن خداست؛ چه قبل و چه بعد [از اين شكست و پيروزى] و آن روز مؤمنان [به خاطر پيروزى ديگرى] خوشحال خواهند شد.

و آنجا كه مى فرمايد:

سَيَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ * وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ (مسد: ٣ و 4)

به زودى آتش شعله ور و پرلهيب را خواهد چشيد. و [نيز] همسرش، درحالى كه هيزم كش [دوزخ] است.

اين سخن خداى متعال به اين معناست كه آن دو (ابولهب و همسرش) در حالت شرك از دنيا مى روند؛ به خصوص ابولهب. با اينكه مسلمان شدنشان امر بعيدى نبود؛ زيرا: اولاً، ابولهب از خويشاوندان پيامبر (ص) بود و اين امر، او و خانواده اش را به اسلام گرايش مى داد. تا آنجا كه گفته اند تعصب و غيرتش برانگيخته شد و به اسلام تمايل پيدا كرد. اما سرانجام، رستگار نشد. ثانياً، امكان داشت كه عمرش چندان طولانى شود كه به رغبت يا به اجبار اسلام بياورد - همچنان كه امثال او وارد شدند - و سپس اسلام خود را نيكو نمايد.

و در آغاز ظهور اسلام در مكه، هنگامى كه مشركان در اوج عناد و دشمنى، و مسلمانان در نهايت ضعف و بى قوتى بودند. آنجا كه مى فرمايد:

فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ * إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ (حجر:٩4و ٩5)

آن مأموريت كه يافته اى، آشكارا بيان كن و از مشركان روى بگردان. ما شرّ استهزاكنندگان را از تو دفع خواهيم كرد.

ص: 139

سرانجام كار همان شد كه قرآن فرموده بود و خداوند كار مسخره گران را تمام كرد و فرجام نيك و غلبه با پيامبر (ص) شد.

و آنجا كه در سورۀ مكى قمر، قريش را تهديد مى كند و مى فرمايد:

أَمْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَمِيعٌ مُنْتَصِرٌ * سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ الدُّبُرَ (قمر:44 و 45)

يا مى گويند: ما جماعتى متحد و نيرومند و پيروزيم. [ولى بدانند] به زودى جمع شان شكست مى خورد و رو به فرار مى نهند.

نيز سخن خداوند خطاب به مشركان در پى واقعۀ بدر:

إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَكُمُ الْفَتْحُ وَ إِنْ تَنْتَهُوا فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَعُودُوا نَعُدْ وَ لَنْ تُغْنِىَ عَنْكُمْ فِئَتُكُمْ شَيْئاً وَ لَوْ كَثُرَتْ وَ أَنَّ اللهَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ (انفال: ١٩)

اگر شما فتح و پيروزى مى خواهيد، پيروزى به سراغ شما آمد و اگر [از مخالفت] خوددارى كنيد، براى شما بهتر است و اگر بازگرديد، ما هم باز خواهيم گشت و جمعيت شما هرچند زياد باشد، شما را [از يارى خدا] بى نياز نخواهد كرد و خداوند با مؤمنان است.

اين آيات، وعدۀ قطعى خداوند به شكست مشركان بود و چنان نيز شد.

و آنجا كه مى فرمايد:

قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلى جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ الْمِهادُ * قَدْ كانَ لَكُمْ آيَةٌ فِى فِئَتَيْنِ الْتَقَتا فِئَةٌ تُقاتِلُ فِى سَبِيلِ اللهِ وَ أُخْرى كافِرَةٌ يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأْىَ الْعَيْنِ وَ اللهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ يَشاءُ إِنَّ فِى ذلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِى الْأَبْصارِ (آل عمران: ١٢ و ١٣)

به كافران بگو: [از پيروزى موقت خود در جنگ احد، شاد نباشيد] به زودى مغلوب خواهيد شد و [سپس در رستاخيز] به سوى جهنم محشور مى شويد و چه بدجايگاهى است. در دو گروهى كه با هم روبه رو شدند، نشانه [و درس عبرتى] براى شما بود. گروهى در راه خدا نبرد مى كردند و جمع ديگرى كه كافر بودند [در راه شيطان] درحالى كه آنان [گروه مؤمنان] را با چشم خود، دو برابر مى ديدند.

ص: 140

اين آيه نيز وعده اى بى بازگشت براى مشركان و يهوديان - به اختلاف مفسران - بود كه شكست خورده و مغلوب مى شوند، و چنان نيز شد.

و آنجا كه دربارۀ اهل كتاب مى فرمايد:

فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما هُمْ فِى شِقاقٍ فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللهُ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (بقره: ١٣٧)

اگر آنها نيز مانند آنچه ايمان آورده ايد، ايمان بياورند، هدايت مى يابند، و اگر سرپيچى كند، از حق جدا شده اند و خداوند شرّ آنها را از تو دفع مى كند و او شنوا و داناست. سرانجام خداوند، شر اهل كتاب را از پيامبرش دور گردانيد و به ايشان آسيبى وارد نشد.

و آنجا كه مى فرمايد:

يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ * هُوَ الَّذِى أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ (توبه: ٣٢ و ٣٣)

مى خواهند نور الهى را با دهان خود خاموش كنند، درحالى كه خدا نمى خواهد، مگر اينكه نور خود را كامل كند، هرچند كه كافران را خوش نيايد. او كسى است كه رسول خدا را با هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر تمام اديان غالب گرداند؛ هرچند مشركان كراهت داشته باشند.

و مى فرمايد:

يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ * هُوَ الَّذِى أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ (صف:٨ و٩)

آنها مى خواهند نور الهى را با دهان خود خاموش كنند، و خداوند كامل كنندۀ نور خويش است، هرچند كه كافران را خوش نيايد. او كسى است كه رسول خود را

ص: 141

با هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر تمام اديان غالب گرداند، هرچند مشركان كراهت داشته باشند.

همچنين مى فرمايد:

هُوَ الَّذِى أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ كَفى بِاللهِ شَهِيداً (فتح: ٢٨)

اوست كه رسولش را با هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر تمام اديان پيروز كند، و گواهى خدا به تنهايى كافى است.

بدون شك تمامى اين وعده ها عملى شده، دين خدا و نور او تعالى يافته، حجت الهى آشكار گرديده و در همان قرن هاى نخستين دعوت، اسلام بر جميع اديان ظهور و غلبه كرده و گستره اى وسيع تر و گروندگانى بى شمارتر از ديگر اديان داشته است.

اما آنچه در قرن هاى اخير رخ داده و اسلام، به ظاهر، آن عظمت و سيطرۀ اوليۀ خود را از دست داده، با وعدۀ قرآن منافات ندارد. حقيقت اين است كه وضعيت كنونى، غلبۀ غير اسلام بر اسلام نيست، بلكه غلبه و سلطۀ منتسبان به اديان غير اسلامى بر مسلمانان است، آن هم پس از آنكه همگان دين خود را رها كرده و بدان پاى بندى ندارند. اما اسلام به مثابه يك دين، هنوز جايگاهى والاتر و حجتى رساتر و آشكارتر دارد و به تحسين و تكريم سزاوارتر است. افزون بر اينكه ما منتظريم، تا با قيام قائم آل محمد و ظهور اسلام راستين كه درهم كوبندۀ تمام اديان و دعوت هاى ديگر است، آيات شريف قرآن به كامل ترين شكل تأويل در عرصۀ واقع، محقق شود.

و آنجا كه مى فرمايد:

ما كانَ اللهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلى ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّى يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَ ما كانَ اللهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَ لكِنَّ اللهَ يَجْتَبِى مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشاءُ فَآمِنُوا بِاللهِ وَ رُسُلِهِ وَ إِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا فَلَكُمْ أَجْرٌ عَظِيمٌ (آل عمران: ١٧٩)

ممكن نبود كه خداوند، مؤمنان را به همين گونه كه شما هستيد واگذارد؛ مگر

ص: 142

آنكه ناپاك را از پاك جدا سازد و ممكن نبود كه خداوند شما را از اسرار غيب، آگاه كند [تا مؤمنان و منافقان را از اين راه بشناسيد]. ولى خداوند از ميان بندگان خود، هركس را بخواهد برمى گزيند [و براى رهبرى مردم از غيب آگاهش مى كند]. پس به خدا و پيامبران او ايمان بياوريد و اگر ايمان بياوريد و تقوا پيشه كنيد، پاداش بزرگى براى شماست.

و بدون شك خداوند با آزمون هاى خويش، آنان را از هم جدا كرد، چندان كه خباثت بسيارى از ايشان به آنچه گمانش را نداشتند، معلوم گرديد.

د) حقايق علمى
اشاره

قرآن كريم در آيات نورانى خود، بعضى از حقائق علمى را مطرح مى كند كه با جهالت و بى خبرى حاكم بر جزيرةالعرب در آن روزگار و دورى اين سرزمين از مراكز فرهنگى مناسبت نداشت. حتى با فرهنگ علمى عصر بعثت، هماهنگ و متناسب نبود.

در اينجا، به برخى از واقعيت هاى علمى آمده در قرآن كريم اشاره مى كنيم:

اول - مى فرمايد:

وَ تَرَى الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِىَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ صُنْعَ اللهِ الَّذِى أَتْقَنَ كُلَّ شَىْءٍ إِنَّهُ خَبِيرٌ بِما تَفْعَلُونَ (نمل: ٨٨)

كوه ها را مى بينى و آنها را ساكن و جامد مى پندارى، درحالى كه مانند ابر در حركتند. اين صنع و آفرينشِ خداوندى است كه همه چيز را متقن آفريده، او از كارهايى كه شما انجام مى دهيد، مسلماً آگاه است.

حركت كوه ها مبتنى بر دَوَران و گردش زمين است، يا حركت مجموعۀ منظومۀ شمسى به سمتى خاص، و هر دوى اين مطالب در آن عصر، ناشناخته بوده است.

دوم - مى فرمايد: اللهُ الَّذِى رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها ؛ «خداوند همان كسى است كه آسمان ها را بدون ستون هايى كه بتوانيد آنها را ببينيد، برافراشت» . (رعد: ٢) و خَلَقَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها ؛ «و آسمان ها را بدون ستون هايى كه ببينيد، بيافريد» (لقمان: 10)

ص: 143

اين آيات به پيوستگى آسمان و زمين به وسيلۀ رابطه هاى رؤيت ناپذير اشاره مى كند.

در حديثى از حسين بن خالد، از امام رضا (ع) نيز بدين مطلب تصريح شده است. راوى مى گويد:

به آن حضرت عرض كردم: «دربارۀ سخن خداى تعالى كه مى فرمايد: قسم به آسمان كه داراى راه هاى به هم پيوسته است (1)، توضيح دهيد» . امام (ع) فرمود: «يعنى آسمان به زمين متصل و محكم شده است» و انگشتان دو دستش را درهم فرو كرد. گفتم: «چگونه به زمين متصل است، درحالى كه خداوند مى فرمايد: بدون ستون هايى كه ببينيد؟» فرمود: «سبحان الله، مگر نمى فرمايد: بدون ستون هايى كه ببينيد؟» گفتم: «آرى» فرمود: «پس ستون هايى هست، ولى ديده نمى شوند» . (2)

اين سخن قرآن و گفتۀ امام (ع) به قانون جاذبه كه بعدها كشف شد، اشاره دارد.

سوم - مى فرمايد: وَ الْجِبالَ أَوْتاداً ؛ «و كوه ها را ميخ هاى زمين قرار داد» (نبأ: ٧)

همچنين مى فرمايد:

وَ أَلْقى فِى الْأَرْضِ رَواسِىَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَ أَنْهاراً وَ سُبُلاً لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (نحل:١5)

و در زمين كوه هاى ثابت و محكمى افكند تا شما را نلرزاند و شهرها و راه هايى ايجاد كرد تا هدايت شويد.

و نيز مى فرمايد:

وَ جَعَلْنا فِى الْأَرْضِ رَواسِىَ أَنْ تَمِيدَ بِهِمْ وَ جَعَلْنا فِيها فِجاجاً سُبُلاً (انبياء:٣١)

و در زمين كوه هايى [ثابت و پابرجا] قرار داديم تا لرزش آن را از آنها مانع شود.


1- ذاريات: ٧.
2- تفسير العياشى، ج ٢، ص ٢٠٣، در تفسير سورۀ رعد؛ تفسير قمى، ج ٢، ص٣٢٨.

ص: 144

همچنين مى فرمايد:

خَلَقَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها وَ أَلْقى فِى الْأَرْضِ رَواسِىَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ (لقمان: ١٠)

و آسمان ها را بدون ستون هايى كه ببينيد آفريد و در زمين كوه هايى افكند تا لرزش آن را از شما بگيرد.

آيۀ نخست، كوه ها را به ميخ هايى تشبيه كرده و اين، بيانگر دو نكته است:

يك - كوه ها به ميخ هايى كوبيده شده بر زمين مى ماند كه در آن فرو رفته. اخيراً ثابت شده كه كوه ها چند برابر ارتفاعشان، در زمين فرو رفته اند و صخره هاى زير كوه ها، پايين تر از لايه هاى صخره اى كه قاره هاى عظيم و دهشتناك بر آن قرار دارند، واقع شده اند.

دو- كوه ها در وظيفه اى كه دارند، به ميخ ها مى مانند. ميخ ها، خيمه ها را ثابت نگه مى دارند تا مبادا از جاى خود كنده شوند. همچنين كوه ها، به خاطر فرو رفتنشان در اعماق زمين، پوستۀ سخت و محيط زمين را به لايه هاى سيال آن مرتبط و محكم مى سازند و توازن آن را برقرار مى كنند. اگر كوه ها نبودند، قشر بيرونى زمين پيوسته در تكان و لرزه بود و بر لايه هاى سيال زيرين، موج برمى داشت و ساكنانش را به اين طرف و آن طرف مى كشيد. به اين مطلب، در آيات اخير و احاديثى كه همچون شرح بر اين آياتند، تأكيده شده است.

اميرمؤمنان (ع) در يكى از خطبه هاى خود، در حمد و ثناى الهى، مى فرمايد: «و به رحمت خود بادها را به حركت درآورد و پراكنده ساخت، و جنبش زمين را با سنگ ها و صخره هاى بزرگ، ميخكوب و آرام گردانيد» . (1)

آن حضرت - صلوات الله عليه - در خطبه اى ديگر، معروف به «اشباح» به دو مطلب پيش گفته اشاره كرده است، آنجا كه در بيان آفرينش زمين مى فرمايد:


1- نهج البلاغه، خطبۀ ١.

ص: 145

و حركات زمين را با سنگ هاى سنگينش و به وسيلۀ قله هاى مرتفع و بلند از صخره هاى بزرگ آن تعديل فرمود. در نتيجه زمين به جهت كوه هاى جاى گرفته در سطح آن، و به جهت فرو رفتن آن كوه ها در شكاف هاى بين زمين، و سوار شدن آنها بر گردن زمين هاى هموار و بلندى هاى آن، استقرار خود را به دست آورد. (1)

و در خطبه اى ديگر مى فرمايد:

صخره هاى سخت و بزرگ زمين را آفريد و تپه ها و قله هاى آن صخره ها و كوه ها را به وجود آورد و همه را در جايگاه هاى معين قرار داد و قرارگاه هاى خاص آن موجودات را براى آنها لازم گردانيد. بلنداى كوه ها و صخره ها به آسمان بلند شد و ريشه ها و پايه هاى آنها را در آبى قرار داد كه ميان زمين وجود دارد. پس قله و كوه هاى آنها را از زمين برفراز نهاد. و پايۀ كوه ها را در پهنۀ نقطه هاى زمين و مواضعى كه در آنها پابرجاى هستند، قرار داد. قله هاى كوه ها را مرتفع و طولانى ساخت و آن را براى زمين تكيه گاه هايى مانند ستون قرار داد و كوه ها را مانند ميخ هايى براى زمين ثابت گرداند تا در هنگام حركت خود (2)، ساكنانش را نلرزاند، يا آنچه را حمل مى كند، نيفكند، يا از مواضع قانونى خود دگرگون نشوند. (3)

بدون شك تمام اين مطالب در فرهنگ آن دوره، شگفت آور و فهم و باور آنها براى مردم مشكل بود.


1- نهج البلاغه، خطبۀ ٩١.
2- اميرمؤمنان (ع) در اين سخن به حركت زمين، حركت وضعى يا حركت انتقالى، ضمن برج هاى منظومۀ شمسى، يا در مجموعۀ سير منظومه در مسير خاص خود اشاره كرده و اين همه در آن عصر و محيط، اصلاً به ذهن ها نمى آمده است. اين اگرچه براى قرآن كريم، معجزه اى به شمار نمى آيد، مى تواند براى حضرت امير (ع) و پيامبرى (ص) كه آن حضرت باب مدينۀ علم اوست، معجزه باشد. پس شاهد صدق پيامبر (ص) در ادعاى نبوت نيز هست.
3- نهج البلاغه، خطبۀ ٢١٣.

ص: 146

چهارم - مى فرمايد:

فَمَنْ يُرِدِ اللهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلإِْسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِى السَّماءِ (انعام: ١٢5)

هركه را خدا بخواهد هدايت كند، سينه اش را براى پذيرش اسلام، گشاده مى سازد و هر كه را بخواهد [به سبب اعمال منكرش] گمراه سازد، سينه اش را آن چنان تنگ و بى وسعت مى كند كه گويا مى خواهد به آسمان بالا رود.

مضمون آيه به اين حقيقت علمى اشاره دارد كه صعود به طبقات بالاى جوّ، سبب تنگى سينه و نفس مى شود و اين واقعيت، پيش از اين آيه نامعلوم بود؛ زيرا ويژگى هاى جوّ ناشناخته بود و پى بردن به آن از راه صعود، امرى مشكل. اما در دوره هاى اخير، محققان پى برده اند كه با حركت به سوى بالا، از فشار جو كاسته مى شود و همين امر، سبب ايجاد فشار و تنگى نفس و احساس خفگى در انسان مى شود.

در اينجا آيات فراوانى وجود دارد كه بر پاره اى اكتشافات علمى جديد دلالت مى كنند كه در عصر نزول قرآن ناشناخته بودند و اين، شاهدى بر اعجاز قرآن به شمار مى رود. ذكر همۀ آنها در گنجايش اين مجال نيست و آنچه گفتيم، در اين باره كفايت مى كند.

همچنين شواهد متعددى وجود دارد كه بر صداقت و راستگويى پيامبر (ص) در نسبت دادن قرآن به خداى متعال تأكيد مى كند. اين شواهد بر انديشه گران و نكته سنجان پوشيده نيستند و با اندك تأملى آشكار مى شوند، اگرچه صداقت رسول خدا (ص) در اين كار، چندان روشن است كه نياز به شواهد و گواهان ندارد. از آن جمله است:

يك - بى ترديد، يهوديانى كه بازمانده از بنى اسرائيل بودند، بر قوميت خود تعصبى شديد داشتند و انتسابشان را به اسرائيل، يعنى يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم (عليهم السلام) ، مايۀ افتخار و سرافرازى مى دانستند. ازاين رو به عرب هايى كه از فرزندان اسماعيل بن ابراهيم (عليهما السلام) بودند، به ديدۀ تحقير نگريسته و آنها را دشمن مى داشتند.

ص: 147

هم اينان با پيامبر (ص) به دشمنى پرداختند، او را تكذيب كردند، حقش را منكر شدند، عليه اش تفرقه افكنى نمودند، با دشمنانش همداستان شدند، در خاموش كردن نور دينش كوشيدند و در رفتار و گفتارشان، بسيار او را آزردند و به زحمت افكندند. موضع گيرى قرآن كريم و رسول خدا (ص) در برابر شيوۀ برخورد يهوديان، با تذكرات و توبيخ ها و سرزنش ها و امر كردن به قتل و تبعيد آنان، بسيار سخت و كوبنده بود.

اگر فرض كنيم رسول خدا (ص) فرستادۀ پروردگارش نبوده و به دروغ قرآن را به او نسبت داده بود، پس انتظار مى رفت كه در قرآنِ خود، با تجاهل ورزيدن به بنى اسرائيل، اين برخورد را كامل نمايد و دربارۀ ايشان جز به آنچه كاملاً روشن بود، سخنى نگويد تا موضع گيرى ظالمانۀ آنان را در حق خود و قومش به سختى پاسخ گفته باشد.

اما مى بينيم قرآن كريم، بارها از آنان و نعمت هايى كه خداوند به آنان عطا كرده و برترى شان بر ديگران سخن مى گويد، همچنان كه از پدران اولين و انبيا و قصه هاى ايشان، به فراوانى ياد مى كند. بيان سرگذشت اسحاق و يعقوب (عليهما السلام) در قرآن از يادكرد اسماعيل (ع) بيشتر است، درحالى كه نسب پيامبر (ص) و قومش به اسماعيل (ع) بازمى گردد و داراى شخصيتى بزرگ تر و در وصيت سابق تر است.

همچنان كه از فرزندان و ذريۀ اسحاق و يعقوب و تكريم شخصيت بزرگ ايشان و نعمت هايى كه خداى تعالى براى عموم ايشان عطا كرده، بارها سخن به ميان آمده، بى آنكه مانند اين موارد، دربارۀ فرزندان اسماعيل گفته شود. درحالى كه فرزندان اسماعيل، قوم پيامبرى بودند كه مى كوشيد آنان را به رسالت خود اقناع نمايد و به كمكشان بر ديگر امت ها پيروز شود. پس بجا اين بود كه محمد در قرآنِ خود، فرزندان اسماعيل را تمجيد و تكريم نمايد و بر يهود برترى دهد تا قريش به يارى پيامبر و اقرار به دعوت او تشويق شوند. اين حقيقت هنگامى روشن مى شود كه بدانيم عموم عرب، به ويژه قريش، در فخر كردن و عزت جستن به آباء و اجداد و بزرگان خويش، و افتخار به اين عملشان، زبانزد بودند؛ چندان كه خداى متعال، ايشان را به سبب اين امر

ص: 148

توبيخ و تقبيح مى كند و مى فرمايد:

أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ * حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ (تكاثر: ١و ٢)

افزون طلبى [و افتخار به كثرت اموال و عظمت عشيره] شما را به خود مشغول داشته [و از ياد خدا غافل نموده]، تا اينكه به ديدار قبرها رفتيد.

با اين حال، جاى اين تفسير و توجيه نيست كه بگوييم پيامبر (ص) با اين كار خود مى خواست يهود را از خود راضى كند و آنان را به خويشتن نزديك سازد، شايد دعوتش را اجابت كنند و او را يارى دهند؛ زيرا اين امر، با برخوردهاى تند و خصمانه اى كه از روز نخست ميان آن حضرت و يهوديان رخ داده بود، سازگارى ندارد.

توضيح منطقى اين روش آن است كه بگوييم قرآن مجيد، كتاب خداوندِ بلندمرتبه اى است كه حق هر صاحب حقى را به كمال ادا مى كند و چون اسماعيل، مدت كمى رسالت الهى را حمل كرد و پس از او اسحاق و ذريۀ او، براى مدتى دراز بار آن رسالت را بر دوش گرفتند، خداوند از سر شكر و سپاس، ايشان را بسيار ياد كرد و به ستايشى كه سزاوار آن بودند ستود و به سبب نقشى كه در حمل رسالت او و دعوت مردم به آن داشتند و رنج و مشقتى كه در اين راه تحمل كردند، تكريم نمود.

دو - قرآن كريم در تنزيه و تكريم و رفعتِ شأن پيامبران دو آيين يهوديت و نصرانيت سخنانى دارد كه معتقدان به آن اديان، در حق پيامبران خويش، چنان بزرگداشت و تعظيمى قائل نبودند. بلكه رذائل و گناهانى شگفت را به آنان نسبت مى دادند. اگر پيامبر (ص) در نسبت دادن قرآن به خداى متعال دروغ مى گفت، چه داعيه اى براى اين همه تكريم و احترام گزاردن به پيامبران يهودى و نصرانى داشت؟ آيا حقيقت اين امر جز آن است كه قرآن، مُنْزل از سوى خدايى بود كه يارى رسولان خويش و سپاس گزارى از سعى و تلاش آنان را بر خود واجب ساخته و حكمت خود را بر اين قرار داده بود كه بندگان مخلص خويش را به رسالت برگزيند؛ بندگانى كه شايستگى پيشوايى انسان ها را داشته باشند و با اعمال و رفتار خود، آنان را به مكارم اخلاق و

ص: 149

صفات و افعال پسنديده، و به اسباب تقرب و طاعت - كه رابطۀ بندگان را با خداى شان تحكيم مى بخشد - دعوت كنند.

سه - كمال بخشى شگفت به حضرت عيسى (ع) ؛ قرآن همان طور كه عقيدۀ نصارا را در الوهيت و فرزند بودن عيسى براى خداوند، به شدت انكار مى كند و آن حضرت را تا مرتبۀ بندگى خدا پايين مى آورد، در عين حال عظمتِ شأن و بزرگى و ستايش او و تنزيه اش از امور ناپسند و نامعقول را به روشنى تأكيد و تأييد مى نمايد. حتى دربارۀ مقام والا و تقدس مادرش مريم (عليها السلام) بارها مطالبى بيان مى كند، از جمله اينكه آن بانوى بزرگ، از همان ابتداى تولد و در طول رشد و نمو، براى مقام والايى چون مادرى حضرت عيسى (ع) و مورد خطاب قرار گرفتن فرشتگان مهيا گرديده و همچنين به كرامات خويش آگاهى داشته بود. آن گاه اين مطالب را با قوى ترين برهان بر پاكى و طهارت او همراه مى سازد؛ يعنى گواهى معجزه وار حضرت عيسى (ع) در حق او، درحالى كه در دامان مريم است و نوزادى بيش نيست. اين بدان معناست كه هر كه مريم را متهم سازد، در واقع با خداى متعال دشمنى ورزيده و آيات او را مردود دانسته است.

اگر واقع گويى قرآن نبود، آن كرامت بزرگ براى مريم (عليها السلام) ، مايۀ شبهات و ترديدهايى مى شد كه با مقام وى و با شرافت رسالتى كه از او نشئت گرفته و حجتى در مقابل ظالمان و گردن كشان بود، مناسبت نداشت. حال آنكه در مسيحيت اين امر را نمى بينيم. اين آيين در عين حال كه عيسى (ع) را فرزند خدا مى داند و او را تا مقام الوهيت و عبادت بالا مى برد، اما همچون قرآن او را منزه نمى كند و شأن مادرش، مريم (عليها السلام) را در آمادگى او براى پذيرش لطف و كرامت بزرگ الهى، چندان بزرگ نمى شمارد. حتى شبهۀ موجود در حمل شك برانگيز مريم (عليها السلام) را مرتفع نمى سازد. مگر به واسطۀ رؤياى نامزد وى، يعنى يوسف، بى آنكه شاهدى بر صدق ادعاى رؤيا و راستى خود رؤيا ارائه كند تا در برابر كسانى كه مريم (عليها السلام) را متهم مى كنند، دليلى باشد و راه هر سخنى را بر آنان ببندد.

آنچه دربارۀ پيامبران الهى، به خصوص حضرت عيسى (ع) در قرآن آمده، با اين

ص: 150

كتاب مُنزل از سوى خداوند تناسب دارد؛ زيرا خواست خداى متعال اين است كه رسولان و اولياى خويش را نصرت دهد و در برابر تحريفى كه در تعاليم حقه صورت گرفته، آنها را تصحيح كند و حقيقتشان را آشكار سازد و اين با جعلى و دروغين بودن انتساب قرآن به خداى متعال سازگار نيست.

چهار - در كلام الهى امورى وجود داشت كه در كلمات و سخنان عرب ناشناخته بود؛ مانند شروع بعضى از سوره ها با حروف مقطعه. معمولاً آن كه مى خواست سخنى بگويد يا بنويسد، به اين حروف بى توجه بود و قصد آن نداشت كه گفتار خويش را با آوردن آنها آغاز كند. همچنين قرآن به مسائلى مى پرداخت كه تصديق آنها و فهم منظور پيغمبر (ص) از آنها، بر محيط آن روز و مردمش سخت و دشوار بود؛ مانند اين سخن خداى تعالى:

سُبْحانَ الَّذِى أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِى بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ (اسراء: ١)

پاك و منزه است خدايى كه شبانه بنده اش را از مسجدالحرام به مسجدالاقصى كه گرداگردش را پر بركت ساخته ايم، سير داد تا برخى از آيات عظيم خود را به او نشان دهيم. بى شك خدا شنوا و بيناست.

همچنين مى فرمايد:

وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أَ جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ (زخرف: 45)

از رسولانى كه پيش از تو فرستاديم سؤال كن: آيا ما غير از خداى رحمان، معبودى ديگر براى پرستش قرار داديم؟

آن كه براى اقناع مردمِ محيط خود سخنى مى آورد، هرگز چنين امورى را كه در مقابل ايشان دچار زحمت و دردسر مى شود، دستاويز قرار نداده و بدان ها اميد نمى بندد. در تفسير و توضيح اين امر بايد گفت كه خداى متعال بيان اين مسائل را بر رسولش

ص: 151

فرض و واجب نموده تا مصالحى كه خود به آنها آگاه تر است تأمين شود و نيز يارى او را در اين مسير متعهد شده است. در نتيجه بيان مسائل دشوار و نامفهوم براى عرب، هرگز پيامبر (ص) را دل نگران نكرد و به تشويش و ترس از بى اعتبارى و مسخره شدن دچار نساخت.

در اين باره نمونه هاى ديگرى نيز در قرآن وجود دارد كه هر انسان منصف و دقيقى آنها را درك مى كند و بر حقيقت مطلب و صداقت پيامبر (ص) گواه و شاهد مى يابد، گرچه واقعيت امر، روشن تر از اينها است.

اگر قرآن از جانب خداى تعالى نبود. . .

در كلام الهى مى خوانيم:

أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً (نساء: ٨٢)

آيا در قرآن نمى انديشيد؟ ! اگر از سوى غير خدا بود، در آن اختلاف فراوانى مى يافتيد.

در نگاه اول، اين چنين برداشت مى شود كه اگر كتابى از سوى غير خدا صادر شود، در آن اختلاف و تناقض فراوان وجود خواهد داشت. اين مطلب، چندان بى ابهام نيست؛ زيرا در موارد بسيارى، كتاب هاى دست نگاشته بشر، از هماهنگى و تناسب نسبى برخوردارند و اختلاف و تناقضى در آنها وجود ندارد يا اگر هم هست، اختلاف ها چندان آشكار نيست و تنها بر منتقدان ريزبين و دقيق نگر معلوم مى گردد. در اين ميان، صاحب كتاب، هرچه سطح علم و تحقيق او بالاتر و مطالعه و پژوهش او بيشتر باشد، كتابش از دسترسِ اختلاف و تناقض دورتر است؛ به ويژه هنگامى كه آن را بازخوانى، نقد و تهذيب مى نمايد.

به دو صورت مى توان اين اشكال را پاسخ داد:

ص: 152

اول - قرآن كتابى است كه آورنده اش، [يعنى] پيامبر (ص) آن را به خداى سبحان، خدايى كه قادر و حكيم است، منسوب كرده است. حال اگر پيامبر (ص) به دروغ آن را به خداى متعال نسبت داده باشد، از حكمت الهى انتظار اين است كه افترازننده را خوار و رسوا نمايد و در كتاب او اختلاف و تناقضِ فراوان قرار دهد و اين نشانه اى خواهد بود بر كذب افترازننده تا بدين وسيله مردم را از تصديق وى باز دارد و شبهات را رفع كند و حجّت خويش را تمام گرداند؛ زيرا همان طور كه به اقتضاى حكمت الهى، صدق پيامبران، با حجّت و دليل و معجزه تأييد مى شود، نيز دروغ گو بايد خوار و رسوا گردد؛ به طورى كه تصديق او در نسبت با خداى متعال، عقلاً ممكن نباشد، بلكه عقول، به ناچار او را تكذيب كنند، تا امر بر انسان هاى عادى و معمولى مشتبه نشود و حقيقت امر بر آنان پوشيده نماند، به طورى كه معذور باشند و بى تقصير.

براى اين امر، شاهد و نمونۀ واقعى نيز هست. تورات و انجيل كه شامل آموزه هاى دينى دو آيين يهود و مسيح است و پيروانش با اعتماد كامل آن را تجلى دين حقِّ الهى مى دانند، شامل تناقضات عجيب، امور دور از عقل و مطالب ننگ آور و شنيع و گمراه كننده اى است كه هر انسان باشعورى، به نادرستى و غيرعاقلانه بودن آنها پى مى برد. توجيه آن نيز اين است كه اين امر، نشانۀ خذلان و ترك يارى از سوى خداوند است تا مردم به اين حقيقت آگاه شوند و حكمت الهى تثبيت گردد و حجتش تمامى يابد.

وضعيت در كتاب هاى جعلى و دروغين كه ما از آنها آگاهى يافته ايم و در عصرهاى نزديك به دوره ما ساخته و پرداخته شده اند، نيز به همين منوال است. اختلاف و تناقض و سطح نازل علمى اين كتاب ها به حدّى است كه هيچ انسان با كرامت و عاقلى اجازه نمى دهد آنها را به او نسبت دهند؛ چه رسد به نسبت دادن آنها به خداى متعال:

قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ فَلَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعِينَ (انعام: ١4٩)

بگو: دليل رسا [و قاطع] براى خداست، و اگر بخواهد، همه تان را هدايت مى كند.

ص: 153

دوم - بى ترديد قرآن، به يك باره و به صورت كتابى پيوسته و كامل، پس از نقد و بررسى و آزمون فراوان عرضه نشده است. بلكه نزول قرآن، تدريجى و در طول ٢٣سال صورت گرفت، آن هم در وضعيت هاى ناهمگون و ناسازگار و به مناسبت هاى مختلف از جهت نوع و هدف. بسيارى از آيات آن نيز به يك باره و بدون پيش بينى نازل شده تا اين شبهه ايجاد نشود كه با فكر و تأمل و مانند آن بيان شده است.

اگر سخنى اين چنين پراكنده و با اهداف گوناگون، از بشرى صادر شود كه پيوسته در معرض غفلت و خطا و عدم گنجايش و احاطه است، بى شك واجد اختلاف، ناهمگونى و تضاد فراوان خواهد بود. پس نبودِ اختلاف در قرآن كريم، گواهى است بر صدور آن از سوى خدايى كه از غفلت و اشتباه مبراست و بر همه چيز احاطه كامل دارد.

اين، تمام آن چيزى بود كه توانستيم دربارۀ اعجاز قرآن مجيد و شواهد صدق آن، به قلم آوريم و آشكار است كه حق مطلب را، به درستى و كمال ادا نكرده ايم. اگرچه قرآن كريم، خود، به صورتى كامل و بى نياز از استشهاد و دفاع، حقانيت و صدق خويش را اثبات مى كند: «و كلام پروردگارت، با صدق و عدل، به حدّ تمام رسيد و هيچ كس نمى تواند كلمات او را دگرگون سازد، و او شنوا و داناست» . (1)


1- انعام: ١١5.

ص: 154

ص: 155

فصل چهارم: بشارت پيامبران گذشته

اشاره

از جمله شواهد بر صداقت و حقانيت پيامبر ما محمد (ص) در ادعاى نبوت، بشارت هايى است كه از سوى خداوند بر زبان پيامبران پيش از او - صلوات الله عليهم - جارى شده است. در كتاب هاى آسمانى ايشان از زمان بعثت، محل ظهور، هجرت و نشانه ها و علامت هاى وى، سخنانى ذكر شده كه براى امت هاى خويش بيان داشته اند و دست به دست، به علماى اهل كتاب رسيده است.

راويان و مورخان، بسيارى از اين موارد را ذكر كرده اند؛ همچون گفت وگوهاى تبّع با اوس و خزرج، هنگامى كه آنها را به ماندن در مدينه تا ظهور پيامبر (ص) سفارش نمود. (1)قصۀ «سيف بن ذى يزن» و بشارتى كه به جد پيامبر (ص) ، عبدالمطلب داد و فرجام كار آن حضرت را براى او يادآور شد. (2)ماجراى «بحيراى» راهب در سفر به شام در كودكى حضرت (ص) كه با ابوطالب، عموى پيامبر دربارۀ او گفت وگو كرد.(3)سخن يوسف يهودى در مكه، هنگامى كه ديد ستارگان فرو مى افتند، پس از قريش دربارۀ نوزادى تازه در ميان آنان سؤال كرد و آنها نيز گفتند محمد (ص) متولد شده و چون آن حضرت (ص) را


1- بحارالانوار، ج ١5، ص ١٨٣.
2- اعلام الورى باعلام الهدى، ج ١، صص6٢ - 65؛ بحارالانوار، ج 5، ص ١٨6.
3- اعلام الورى باعلام الهدى، ج ١، صص6٢ - 65؛ بحارالانوار، ج 5، ص ١٩٣.

ص: 156

ديد، گفت او همان پيامبر موعود است. (1)

مؤيد اين مطالب، تأكيدهاى پيوسته اى بودكه عبدالمطلب و ابوطالب، در مناسبت هاى مختلف بر ارجمندى و كرامت شخصيت پيامبر (ص) مى كردند و هماره جايگاه والاى او را متذكر مى شدند كه در آينده اى نزديك بر همگان آشكار خواهد شد. همچنين اين دو بزرگوار، بر محافظت او در برابر خطرات و رعايت تندرستى و سلامت ايشان، سعى و تلاش بسيار مى كردند.

نيز از همين موارد است سرگذشت سلمان فارسى هنگامى كه در طلب دين حق، سرزمين ها را زير پا گذاشت تا اينكه با پيامبر (ص) ملاقات كرد و پس از مشاهدۀ علامات نبوت در او، به آن حضرت ايمان آورد. (2)يا مسلمان شدن عده اى از يهود و نصارا پس از آنكه دانستند رسول خدا (ص) همان پيامبر موعود است؛ كسانى چون: عبدالله بن سلام، نجاشى، جارود بن منذر عبدى و راهبى كه اميرمؤمنان را در راه صفين ملاقات كرد، آنجا كه حضرت در ميان صحرا، چشمۀ آبى كشف نمود. پس اسلام آورد و به وى ملحق گرديد. (3)و مواردى از اين دست كه بسيار فراوانند و به طريق هاى گوناگون نقل شده اند.

قرآن كريم نيز وجود اين بشارت ها و علامت ها را تأييد كرده و اهل كتاب را به دليل شناختن حق و انكار كردن آن شديداً مورد خطاب قرار داده، مى فرمايد:

مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَتَمَ شَهادَةً عِنْدَهُ مِنَ اللهِ وَ مَا اللهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (بقره:١4٠)

چه كسى ستم كارتر است از كسى كه گواهى و شهادت الهى را كه نزد اوست، كتمان مى كند؟ ! و خدا از اعمال شما غافل نيست.

همچنين مى فرمايد:

إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الْهُدى مِنْ بَعْدِ ما بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِى


1- إعلام الورى بأعلام الهدى، ج ١، ص 5٨.
2- بحارالانوار، ج ٢٢، ص ٣55.
3- بحارالانوار، ج ١5، ص ٢٣6.

ص: 157

الْكِتابِ أُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ * إِلَّا الَّذِينَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ بَيَّنُوا فَأُولئِكَ أَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ أَنَا التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (بقره: ١5٩ و ١6٠)

كسانى كه دلايل روشن و وسيلۀ هدايتى را كه نازل كرده ايم، پس از آنكه براى مردم، در كتاب بيان كرديم، كتمان كنند، خدا آنها را لعنت مى فرستد، و تمام نفرين كنندگان نيز آنها را لعن مى كنند. مگر آنها كه توبه و بازگشت كردند و به اصلاح روى نمودند و حق را آشكار ساختند، من توبه آنان را مى پذيرم كه من توبه پذير و رحيمم.

نيز مى فرمايد:

إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلَ اللهُ مِنَ الْكِتابِ وَ يَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً أُولئِكَ ما يَأْكُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ إِلَّا النَّارَ وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لا يُزَكِّيهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ * أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى وَ الْعَذابَ بِالْمَغْفِرَةِ فَما أَصْبَرَهُمْ عَلَى النَّارِ (بقره:١٧4 و ١٧5)

كسانى كه كتمان مى كنند آنچه را خداوند از كتاب نازل كرده، و آن را به بهايى اندك مى فروشند، آنها جز آتش چيزى نمى خورند و خداوند در روز قيامت با آنها سخن نمى گويد و آنان را پاكيزه نمى گرداند و براى آنها عذابى است دردناك. اينان همان هايى هستند كه گمراهى را با هدايت و عذاب را با آمرزش، معاوضه كردند. راستى چقدر در برابر عذاب خداوند شكيبايى دارند.

رسول خدا (ص) نيز در سخنان خود، به ويژه در برخورد با يهوديان مدينه، بر وجود اين بشارت ها و نشانه ها تأكيد مى كرده است. در روايت است كه چون رسول خدا (ص) به مدينه هجرت كرد، عده اى از يهوديان نزد وى رفتند و گفتند: «اى محمد، به چه دعوت مى كنى؟» پيامبر (ص) فرمود:

به اينكه شهادت دهيد خدايى جز خداى يكتا نيست و من، رسول خدا هستم.

ص: 158

همان كه نامش را در تورات نوشته يافتيد. همان كه علماى شما آگاهتان كرده اند كه از مكه مبعوث مى شود و به مدينه هجرت مى كند. و عالمى از شما كه از شام آمده بود، خبرتان داد و گفت: «هر پخته و ناپخته اى را ترك كردم و به بيچارگى و سرگردانى روى نمودم و به اينجا آمدم تا پيامبرى را كه وارد اين شهر مى شود و قرارگاه بعثتش مكه است و به مدينه هجرت مى كند، بيابم. او خاتم و برترين انبياست، بر الاغ سوار مى شود و كساء يك تكه و گشاد مى پوشد و به اندك قانع است. در چشمش سرخى اى است و ميان دو كتفش مُهر نبوت. شمشيرش را بر شانه مى اندازد و از هيچ كس بيم ندارد. خنده رو و جنگاور است و حكومتش تمام دنيا را فرا خواهد گرفت» .

گفتند: «ما اين مطالب را از او شنيده ايم و اكنون آمده ايم با تو مصالحه كنيم» . (1)

در سخنان ائمه - صلوات الله عليهم - و مناظره و احتجاجات ايشان با پيروان اديان مختلف، بر بشارت ها و علامت هاى نبوت پيامبر (ص) تأكيد شده است و از آنان بر اين حقايق، اقرار و اعتراف گرفته شده است. عالمان مسلمان نيز با توجه به عقايد پيروان اديان ديگر و آنچه در كتاب هاى ايشان آمده، به اين امر تأكيد كرده اند. (2)

شواهدى بر صدق ادعاى وجود بشارت ها

اشاره

اما اهل كتاب را بنا بر اين بود كه خود را در برابر اين بشارت ها و نشانه ها به غفلت زده و آنها را ناشنيده بگيرند تا ديگران چنين بپندارند كه مسلمانان، اينها را براى حمايت از دين خود ادعا كرده اند و اين براى آنها ارزشى چون حجت و برهان يقينى نيست. ازاين رو بجاست، در اينجا به امورى بپردازيم كه درستى و اصالت اين ادعا را مؤكد و روشن مى سازد.


1- اعلام الورى باعلام الهدى، ج ١، ص ١5٧.
2- كمال الدين و تمام النعمه، ص ١5٧؛ اعلام الورى باعلام الهدى، ج ١، ص ٨5؛ كشف الغمه، ج ١، ص ٢١؛ سعدالسعود، صص 5٧، 6٢ و 6٣.

ص: 159

قرآن اعتراف اهل كتاب را مى نويسد

گواه نخست: قرآن مى فرمايد:

وَ لَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللهِ عَلَى الْكافِرِينَ (بقره: ٨٩)

و چون از طرف خدا كتابى براى آنها آمد كه موافق نشانه هايى بود كه با خود داشتند، و پيش از اين، به خود نويد پيروزى بر كافران را مى دادند، [كه با كمك آن بر دشمنان پيروز گردند] با اين همه، هنگامى كه اين [كتاب و پيامبرى] را كه مى شناختند، نزد آنها آمد، به او كافر شدند؛ لعنت خدا بر كافران باد.

با توجه به اين آيه، اهل كتاب تنها بر علمِ به صداقت پيامبر (ص) اكتفا نمى كردند، بلكه پيش از بعثت آن حضرت، به خود نويد پيروزى مى دادند و مى گفتند: پيامبرى با اين ويژگى ها ظهور خواهد كرد و ما به او ايمان خواهيم آورد و بر كافران غلبه خواهيم كرد.

بدون شك اگر اين گفت وگوى ميان اهل كتاب و كافران رخ نداده بود، قرآن متعرض آن نمى شد؛ نه به اين دليل كه ما به صداقت قرآن ايمان داريم، بلكه در صورت غيرواقعى بودن اين گفت وگو و ذكر آن در قرآن، كافران، يهوديان و منافقان آن را انكار مى كردند و بدين ترتيب آبرو و اعتبار پيامبر (ص) خدشه دار مى شد و در تنگنا قرار مى گرفت. همچنان كه سبب تزلزل ايمان مؤمنان و روى گردانى شان از اسلام مى شد. درحالى كه هيچ يك از اين موارد، به وقوع نپيوست و گفت وگوى اشاره شده در آيه، انكار نشد.

ماجراى مباهله

گواه دوم: ماجراى معروف مباهله: قرآن كريم، علماى مسيحى و تمام كسانى را كه از دانش كتاب انجيل برخوردار بودند، به مبارزه طلبيد و از پيامبر (ص) خواست آنان را به

ص: 160

مباهله فرا بخواند تا صدق دانشى كه براى شان آمده بود، معلوم شود. اما آنان نپذيرفتند و به راه حل پست، يعنى پرداخت جزيه راضى شدند.

فرض دربارۀ علماى اهل كتاب اين بود كه به صدق يا كذب ادعاى پيامبر (ص) علم داشتند، به خصوص با اصرار آن حضرت بر اينكه پيامبران پيشين به او بشارت داده اند و صفات و نشانه هاى وى در كتاب هاى ايشان مذكور است. بى شك اگر اين عالمان، به كذب و افترابستن رسول خدا (ص) يقين داشتند، هرگز به جزيه تن نمى دادند. پس بايد گفت كه صدق آن حضرت را دريافته بودند و چون از عذاب زودرس پروردگار وحشت داشتند، از مباهله خوددارى كردند. همچنان كه اقرار به پيامبرى وى نيز نكردند تا مبادا دنيا و مناصب دنيايى شان به خطر افتد. پس به ناگزير به راه حلى ديگر، اگرچه سخت و سنگين بود، تن دادند.

اشاره هاى موجود در عهدين به پيامبرى محمد (ص)

گواه سوم: در كتاب هاى عهد قديم و عهد جديد كه آموزه ها و مبناى اعتقادات پيروان دو آيين يهود و مسيح است، تصريحات و اشاره هايى است كه راه را براى كسى كه خواهان يافتن حقيقت و دست يابى آن است، مى گشايد. بعضى از اين اشاره ها و تصريحات را كه دربارۀ پيامبر (ص) و ائمه - صلوات الله عليهم اجمعين - است، در قسمت سوم كتاب خود «فى رحاب العقيده» ، در جواب سؤال نهم ذكر كرده ايم.

ديگران نيز برخى تلويحات و اشارت را در اين باره متعرض شده اند كه چون استدلال بر صدق پيامبر (ص) به آنها بستگى ندارد، از ذكرشان خوددارى مى كنيم. همچنين در اين باره مطالبى شگفت از راه يافتگان به دين اسلام شنيده ايم كه چون موثق به نظر نمى آيند و از منابع رسمى صادر نشده اند، به ذكر و اثبات آنها نمى پردازيم.

ص: 161

فصل پنجم: معجزات و كرامات

اشاره

از جمله شواهد دلالت كننده بر صدق پيامبر (ص) در ادعاى نبوت، بروز كرامات حيرت آور و معجزات خارق العاده از ايشان است؛ مانند: شكافتن ماه، بازگشت خورشيد به امر ايشان، سايه افكندن ابر بر آن حضرت، طى كردن مسافتى طولانى در زمانى كوتاه، آمدن درخت نزد ايشان به امر حضرتش، جوشيدن آب از ميان انگشتان وى، بيرون زدن آب از چاهى خشك، پس از فرو كردن نيزه در آن، زياد شدن طعام اندك، به ناله درآمدن تنۀ درخت خرما كه پيامبر هنگام خطبه خواندن بر آن تكيه مى زد پس از آنكه حضرت منبر را تكيه گاه خود قرار داد، سرريز شدن شير از پستان گوسفندِ ام معبد پس از خشك شدن شير آن، سبز شدن درختى خشك پس از وضو گرفتن پيامبر در كنار آن، گواهى دادن گرگ به نبوت آن حضرت، سخن گفتن شتر و آهو با ايشان، شفاى بيمار به بركت او و استجابت دعاى حضرت، خبر دادن هاى از غيب و جز آن.

كرامت هاى اهل بيت (عليهم السلام)

كرامات و معجزاتى كه از اهل بيت عصمت - صلوات الله عليهم - ظاهر شده، در رديف معجزات پيامبر (ص) است؛ زيرا اين خاندان به نور نبوت او مى نگرند و آموزش

ص: 162

تعاليم آن حضرت را به ديگران بر عهده دارند و از او مى گويند. پس هر چه از آنان سرمى زند، صادر از او و از فيض بركت وجود او، شاهدى بر نبوت آن حضرت و تأييدكنندۀ صدق دعوت ايشان است. همچنان كه گواهى است بر اينكه ائمه وارثان و حاملان علم پيامبرند.

اين كرامات چنان فراوان و نقلشان شايع است كه به مراتب، از حد تواتر اجمالى گذشته، بلكه بسيارى از آنها متواتر تفصيلى اند؛ همچنان كه با مراجعه به نوشته هاى مسلمانان در باب حيات و شرح سيرۀ پيامبر (ص) و آنچه - به خصوص شيعه - در حق ائمۀ اهل بيت - صلوات الله عليهم - نوشته اند، اين مطلب آشكار مى شود.

درستى انتساب

گاه درستى نسبت اين كرامات به معصومين، به سبب عدم بررسى و تفحص كافى در اين باره بر بسيارى از مردم مخفى است و اين احتمال در ذهنشان قوت مى گيرد كه شايد مسلمانان براى استفاده از اين كرامات، به عنوان يكى از دلايل درستى اسلام، آنان را به دروغ به رهبران خود نسبت داده اند؛ زيرا نقل كرامات معصومين تنها از سوى مسلمانان صورت گرفته، نه از غير ايشان. ازاين رو، بجاست در اينجا به بررسى امورى بپردازيم كه بحث كرامات را روشنى بخشد و احتمال مذكور را بى اثر سازد.

ثبت بسيارى از كرامات به مثابه وقايع تاريخى

امر نخست: ثبت تاريخى بسيارى از اين امور، براى احتجاج نبوده تا سبب اين شبهه شود كه تكلفى صورت گرفته و مسلمانان براى تكثير دليل هاى دينى خويش آن را وضع كرده باشند. بلكه بسيارى از آنها به طور گذرا، در فهرست مطالب تاريخى آمده اند و همچون ديگر وقايع تاريخى كه در اثر كثرت نقل و گزارش، اطمينان اجمالى و تفصيلى به وقوعشان حاصل شده، بدون هيچ انگيزۀ خاصى، يادآورى شده اند.

ص: 163

بعضى معجزات به روايت قرآن

امر دوم: قرآن كريم برخى از اين موارد را در آياتى چند، نقل كرده است: از جمله اين سخن خداى تعالى كه مى فرمايد:

اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ * وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ (قمر: ١و ٢)

قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت. و هرگاه نشانه و معجزه اى را ببينند روى گردانده، مى گويند: اين سحرى است مستمر.

نيز مى فرمايد:

سُبْحانَ الَّذِى أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِى بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ (اسراء: ١)

پاك و منزه است خدايى كه بنده اش را در يك شب، از مسجدالحرام به مسجدالاقصايى كه گرداگردش را مبارك گردانيديم، سير داد، تا آياتى از خود را به او نشان دهيم. بى شك خدا شنوا و بيناست.

اين دو آيه، به ويژه آيۀ نخست، دربردارندۀ دو حادثۀ خارق العاده هستند. همچنين مى فرمايد:

وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اللهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ الْكافِرِينَ (انفال:٧)

و ياد آر هنگامى را كه خداوند به شما وعده داد كه يكى از دو گروه [كاروان تجارى قريش، با لشكر مسلح آنها] نصيب شما خواهد بود، و شما دوست مى داشتيد كه كاروان [غير مسلح] براى شما باشد. ولى خداوند مى خواهد حق را با كلمات خود تقويت، و ريشۀ كافران را قطع كند.

اين آيۀ كريمه شامل خبرى غيبى از سوى خداوند است كه پيامبرش (ص) آن

ص: 164

را به مسلمانان ابلاغ فرمود. آن گاه كه عبور كاروان قريش نزديك شده بود، آن حضرت مسلمانان را مطلع ساخت كه خداوند آنها را وعده داده است بر كاروان تجارى قريش دست مى يابند يا با لشكريان قريش روبه رو و بر آنان پيروز مى گردند. مسلمانان بيشتر خواهان به دست آوردن كاروان تجارى، بدون جنگ بودند، ولى تقدير الهى بر آن قرار گرفت كه با جنگ بر آنان غلبه نمايند. بدين ترتيب جنگ بدر به وقوع پيوست و فتحى بزرگ نصيب آنان گرديد و وعدۀ خداوند راست آمد و تحقق يافت.

خداى متعال در اين باره مى فرمايد:

وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتَّى إِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِى الْأَمْرِ وَ عَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراكُمْ ما تُحِبُّونَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الدُّنْيا وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الْآخِرَةَ ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيَكُمْ وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَ اللهُ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ (آل عمران: ١5٢)

خداوند وعدۀ خود به شما [دربارۀ پيروزى بر دشمن در احد] را تحقق بخشيد، در آن هنگام كه [در آغاز جنگ] دشمنان را به فرمان او مى كشتيد، تا اينكه سست شديد و در كار خود نزاع كرديد و پس از آنكه آنچه را دوست مى داشتيد [از غلبه بر دشمن]، به شما نشان داد، نافرمانى كرديد. بعضى از شما خواهان دنيا بودند و بعضى خواهان آخرت. سپس خداوند شما را از آنان منصرف ساخت [و پيروزى شما به شكست انجاميد]، تا شما را آزمايش كند و او شما را بخشيد و خداوند نسبت به مؤمنان، فضل و بخشش دارد.

اين آيه نيز همچون آيۀ پيشين، به وعده اى از خداوند بر زبان پيامبر (ص) تصريح دارد كه اگر او را اطاعت كنند و تعاليمش را به كار گيرند، در جنگ احد پيروزشان مى گرداند. اين وعده تحقق يافت و در آغاز امر پيروزى عظيمى نصيبشان شد. اما با سرپيچى گروهى از تيراندازان از فرمان رسول خدا (ص) و رها كردن پست هاى شان،

ص: 165

پيروزى شان ادامه نيافت و به شكست و هزيمت آنان انجاميد.

همچنين مى فرمايد:

وَ لَمَّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزابَ قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ ما زادَهُمْ إِلَّا إِيماناً وَ تَسْلِيماً (احزاب: ٢٢)

مؤمنان وقتى لشكر احزاب را ديدند، گفتند: اين همان است كه خدا و رسولش به ما وعده داده، و خدا و رسولش راست گفته اند. و اين موضوع جز بر ايمان و تسليم آنان نيفزود.

در اين آيه، خداوند بر زبان رسولش (ص) وعدۀ محنت و بلا مى دهد كه در جنگ احزاب محقق گرديد و صدق آن بينش دينى مؤمنان و فرمان بردارى آنان از خداى سبحان را فزونى بخشيد.

نيز مى فرمايد:

لَقَدْ صَدَقَ اللهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِكَ فَتْحاً قَرِيباً (فتح: ٢٧)

خداوند آنچه را به پيامبرش در عالم خواب نشان داد، راست گفت. به يقين همۀ شما به خواست خدا وارد مسجدالحرام مى شويد، در نهايت امنيت و درحالى كه سرهاى خود را تراشيده يا كوتاه كرده ايد و از هيچ كس ترس و وحشتى نداريد. ولى خداوند چيزهايى را مى دانست كه شما نمى دانستيد و پيش از آن، فتحى قريب [براى شما] قرار داده است.

اين آيه متضمن وعدۀ خداوند به مؤمنان، از زبان رسول خدا (ص) ، مبنى بر ورود به مسجدالحرام بود كه سرانجام، در فتح مكه تحقق يافت. در ذيل اين آيه به تأخير اين وعده و بروز آشوب و ناآرامى در ميان مسلمانان اشاره شده است؛ زيرا آنان توقع داشتند كه اين وعده، در جنگ حديبيه راست درآيد و چون چنين نشد، به سبب جهل

ص: 166

در مورد انجام آن صلح به پيامبر (ص) اعتراض كردند و صلح را با قريش مردود دانستند. اين مطلب را راويان و مورخان به تفصيل بيان كرده اند و ما در قسمت اول كتاب خود، «فى رحاب العقيده» ، در جواب سؤال دوم، بدان پرداخته ايم.

مطلب مهم در اينجا اين است كه وجود اخبار غيبى در قرآن كريم، باعث توثيق و اعتماد بيش از پيش به آن مى شد. البته نه از آن رو كه قرآن در گفته هاى خود صادق بوده - كه اين عقيدۀ مسلمانان است - بلكه اگر اين خبرها در قرآن ذكر مى شدند، بى آنكه تحقق يابند، اين خلف وعده دستاويزى مى شد براى مشركان و منافقان تا رسول خدا (ص) را سرزنش و توبيخ و بدين بهانه او را تكذيب كنند. علاوه بر آن، اين امر تزلزل ايمان مؤمنان و سرگشتگى ايشان را در پيش داشت. درحالى كه هيچ يك از اين موارد، روى نداد و مشركان و منافقان، در اين باره نيز بهانه اى براى سرزنش و تكذيب پيامبر (ص) نيافتند و اين بدان معناست كه خبرهاى غيبى قرآن، آشكارا واقع مى شدند و معاندان، مجال رد، تكذيب و طلب گواه در تأييد آن خبرها را پيدا نمى كردند.

علت عدم ذكر قصه معراج در قرآن

شايد به همين جهت، معراج پيامبر (ص) ، اگرچه به وقوع پيوسته، در آيۀ اِسراء نيامده است.

توضيح مطلب اينكه معراج امرى غيرمعمول و خارق العاده بود و اثبات آن براى دشمنان امكان نداشت. پس سزاوار بود كه از طرح آن در سطح عمومى، در قرآن كريم، اجتناب شود تا بهانه اى براى تكذيب و بى اعتبار كردن آن به دست دشمنان ندهد. مسئلۀ معراج تنها از سوى پيامبر (ص) و براى مسلمانان كه پيوسته آمادۀ تصديق و پذيرفتن تعبّدى سخنان آن حضرت بودند، در قالب روايات مختلف بيان شده است؛ بى آنكه به درگيرى و بحران ميان آن حضرت و كفار و منافقان منجر شود.

ص: 167

سخنى در شكافتن ماه و بازگشت خورشيد

اشاره

در اينجا مطلبى باقى مانده و آن اينكه گاه مسئله شكاف برداشتن ماه، به عنوان يكى از معجزات پيامبر (ص) كه قرآن كريم متعرض آن شده، بعيد دانسته مى شود و با ذكر دلايلى آن را مردود مى شمارند. اگر اين دلايل تمام باشد، در معجزۀ بازگشت خورشيد نيز كه درباره پيامبر (ص) و اميرمؤمنان (ع) وارد شده، مى توان به آنها استدلال كرد. در مورد بعيد بودن اين معجزات، دو مطلب درخور بيان است:

تأثير خورشيد و ماه بر سير عالم هستى

يك: خورشيد و ماه بر سير عمومى عالم و لرزش هاى آن تأثيرگذارند؛ زيرا اجزاى عالم، بر اساس قانون جاذبه و حركت عمومى فلك، با يكديگر ارتباط و پيوستگى دارند.

در پاسخ بايد گفت: سامانه ها و قوانين عالم، هر اندازه كه استوار، متقن، مؤثر و وابسته به يكديگر باشد، مانع از تصرف خداى سبحان - آفريدگار و تدبيركنندۀ هستى - در عالم نمى شود؛ به گونه اى كه در موارد استثنايى، آن را از تحت سلطۀ آن قوانين خارج مى نمايد و از تأثير آنها بر سير هستى و تكامل آن جلوگيرى مى كند. بلكه خداوند بر هر كارى تواناست كه اگر چنين نباشد، معجزه، امرى ممتنع خواهد شد؛ زيرا بناى آن بر خروج از حيطۀ قوانين و نظام هاى عمومى عالم است.

عدم رؤيت اين دو معجزه در سرزمين هاى ديگر

دو: بروز و ظهور نشانه هاى تصرف در خورشيد و ماه، به مكان مورد نظر در بيان معجزه، همچون مكه اختصاص نداشته، بلكه نيم كره اى را كه هنگام معجزه، ماه يا خورشيد بر آن مى تابيده، نيز در برمى گرفته است. حال اگر تصرف در خورشيد و ماه به اين صورت بوده، مى بايست ماجراى آن در ميان مردم ديگر سرزمين ها زبان به

ص: 168

زبان مى چرخيد و امت هاى ديگر نيز آن را بيان مى كردند و نقل آن، به مسلمانان اختصاص نمى يافت.

دفع اشكال در قضيۀ شكافتن ماه

در گذشته، مردم شب ها را تا پاسى از شب بيدار نمى ماندند و در آغاز شب به بستر رفته و مى خوابيدند.

اگر طبق بعضى روايات (1)، شكافتن ماه در اواسط ماه قمرى، كه ماه كامل است، و در اوائل شب در منطقه مكه - طبق روايتى كه مى گويد، كوه ميان دو پارۀ ماه ديده مى شده است (2)- رخ داده باشد، پس ماه در آن هنگام براى سرزمين هاى غرب مكه يا هنوز ديده نمى شده يا پيش از تاريك شدن شب، در نزديكى افق و غروب گاه خورشيد، مى تابيده و نظرى را به خود جلب نمى كرده است؛ به ويژه اينكه با وجود كوه ها، درخت ها و خانه هاى سمت افق آن را مى پوشانده اند. درباره سرزمين هاى واقع در شرق مكۀ مكرمه، در آن هنگام پاسى از شب گذشته بود و مردم يا خواب بودند يا در حال مهيا شدن براى خفتن، به خصوص اگر اين واقعه در فصل زمستان رخ داده باشد كه اين احتمال نيز وجود دارد. افزون بر اينكه در اين مورد چند مطلب درخور توجه است:

١. مانعى نيست كه احتمال دهيم، ماه در هنگام انشقاق، در سرزمين هاى شرقى و غربى مذكور، با ابر و مانند آن، پوشيده بوده است.

٢. اين كار، زمان طولانى اى احتياج نداشته، بلكه براى تحقق معجزه، اگر انشقاق يك دقيقه يا كمتر دوام مى آورد، كافى بود و معلوم است كه مردم اين سرزمين ها، در انتظار اين حادثه و در مقام آگاهى يافتن از آن نبودند تا در همان يك دقيقه يا كمتر آن را


1- بحارالانوار، ج ١٧، ص ٣5٢؛ مجمع البحرين، ج ٢، ص 5٢٩.
2- صحيح بخارى، ج ٣، ص ١4٠4 كتاب بدء الخلق، بخش شكافتن ماه؛ صحيح ابن حبان، ج ١4، ص 4٢٠، باب المعجزات، در ذكر شكافتن ماه براى پيامبر (ص) جهت برطرف ساختن شك و ترديد مشركان؛ تفسير القرطبى، ج ٢٧، ص ٨4؛ تفسير ابن كثير، ج 4، ص ٢6٣؛ و ديگر مصادر.

ص: 169

مشاهده كنند.

٣. در پاره اى روايات آمده است كه مردم مكه از مسافران دربارۀ انشقاق پرس وجو كرده و آنها گفته اند كه «ما نيز آن را ديده ايم» . (1)نيز در رواياتى مى خوانيم كه آنها براى مردم ديگر بلاد نامه مى نوشتند و در اين باره، پاسخ مثبت مى گرفتند. (2)طبيعى است كه اين نامه ها، براى مردم بلاد نزديك مكه بوده است.

در صورت تمام بودن اين سخن، بايد گفت: چون كار نگهدارى و تدوين نوشته ها، در آن روزگار، امرى متعارف نبود و به ثبت رويدادها چندان اهميتى داده نمى شد، آن نوشته ها نيز باقى نمانده و از بين رفته است. دليل ديگر اينكه نويسندۀ اين نامه ها، مشركان بودند و چون جواب ها برخلاف انتظارشان بوده، انگيزه اى براى حفظ نامه ها و پاسخ ها نداشتند.

دفع اشكال در قضيه بازگشت خورشيد

بازگشت خورشيد، در مناطق غرب مكه، چندان جلب توجه نمى كرد؛ زيرا سرزمين هاى در معرض تابش خورشيد، در نيمۀ غربى، بيشتر مناطق مسكونى بودند و نشانۀ بازگرداندن خورشيد، در اين مناطق چيزى نبوده جز اينكه خورشيد بى آنكه غروب كند، مقدارى به سمت مشرق بازگردد، و اين البته جلب توجه نمى كرد.

در مناطق هم افق با مكه و مناطق شرقى آن، اگرچه خورشيد پس از غروب، دوباره تابيدن گرفته و اين هر نگاهى را به خود متوجه مى ساخته، شايد به خاطر وجود ابر، آن هم در آغاز شب، از اين امر غفلت شده و از ديده ها مخفى مانده باشد.

افزون بر اينكه ممكن است در قضيۀ «ردّ الشمس» سرزمين مكه، بسانِ طى الارض،


1- الشفا بتعريف حقوق المصطفى، ج ١، ص ٢٨٢؛ عيون الاثر، از ابن سيد الناس، ج ١، ص ١4٩؛ بحارالانوار، ج ١٧، ص ٣5.
2- الشفا بتعريف حقوق المصطفى، ج ١، صص ٢٨٢ و ٢٨٣؛ عيون الاثر، از ابن سيد الناس، ج ١، ص ١4٩.

ص: 170

حركت كرده و در برابر خورشيد قرار گرفته باشد، بى آنكه اين امر بر ديگر مناطق اثر بگذارد؛ همچنان كه بر حركت خورشيد تأثيرى نداشته است. با اين همه بايد گفت: اين خداى تعالى است كه به حقايق امور آگاهى دارد و بس.

نقل معاندان، بهترين گواه

امر سوم: پس از رحلت رسول اكرم (ص) ، مسلمانان پراكنده و دستخوش شديدترين اختلاف ها و نزاع ها شدند؛ عدۀ اندكى با اهل بيت پيامبر - صلوات الله عليهم - ماندند و ديگران به راهى ديگر روى آوردند. دستۀ دوم براى بريدن نَفَس آن عدۀ قليل و تكذيب آنها، و تجاهل نسبت به دلايل و حجت هايشان و خاموش كردن نور ايشان، آنان را تحت سخت ترين و بى رحمانه ترين رنج ها و شكنجه ها، قرار مى دادند، اما با اين همه، بسيارى از همين دشمنان و بدخواهان كرامات و معجزاتى را دربارۀ ائمه اهل بيت نقل كرده اند كه خط و مرام ايشان و پيروانشان را تقويت و ادعاى معاندان آنها را سست و بى اساس مى كند.

اين خود بهترين گواه بر وجود آن كرامات و معجزات بود و دست كم، نشان مى داد كه راويان موثق و كسانى كه از سر تعصب مذهبى به دروغ گويى متهم نيستند، آن را روايت كرده اند و ديگران را ملزم به پذيرش و تن دادن به روايت آنها نموده اند، پس -بى آنكه نفعى ببرند و چيزى از حقانيت مذهب خود را ثابت كنند - آن كرامات را يادآور شده و به آن اذعان كرده اند.

آنچه ايشان ذكر كرده اند از آن دست معجزات و كراماتى نيست كه در خدمت مكتب تشيع در نيايد و به طور عام تأييدى براى اسلام باشد تا كسانى بگويند كه مسلمانان اين معجزات را براى تثبيت دينشان و زياد كردن دليل هاى آن، ساخته و پرداخته اند.

از جمله معجزاتى كه شيعه و اهل سنت نقل كرده اند، موارد ذيل را مى توان برشمرد:

ص: 171

ازگشتن خورشيد براى اميرمؤمنان (ع) در دو زمان، يكى در زمان پيامبر (ص) (1)و ديگرى در دورۀ خلافت حضرتش (ع) (2)؛ بهبوديافتن چشم امام (ع) با آب دهان پيامبر (ص) در جنگ خيبر (3)و دعا كردن پيامبر (ص) كه از هيچ گرما و سرمايى آسيب نبيند. (4)اين


1- مجمع الزوائد، كتاب علامات النبوة، بخش بازگشت خورشيد براى حضرت (ع) ؛ ج ٨، ص ٢٩٧؛ المعجم الكبير، ج٢4، ص ١44، در آنچه ام جعفر بن محمد بن جعفر بن ابى طالب از اسماء بنت عميس نقل كرده؛ ص ١5٢، در آنچه فاطمه بنت امام حسين (ع) از اسماء نقل كرده است؛ معتصر المختصر، ج ١، ص ٩، كتاب نام هاى پيامبر (ص) و ويژگى ها و معجزات و سال وفات آن حضرت: آنچه در باب معجزات وى (ص) نقل كرده اند؛ تفسير القرطبى، ج ١5، ص ١٩٧؛ البداية و النهاية، ج 6، صص ٨6 -٩٢، بخش دلائل حسى نبوت و ص ٣١4 قصۀ باز ايستادن خورشيد براى يوشع بن نون؛ تاريخ دمشق، ج ٢، ص ٣١4، دربارۀ زندگانى على بن ابى طالب (ع) ؛ الذرية الطاهرة، ج ١، ص ٩١؛ الشفا بتعريف حقوق المصطفى، ج١، ص ٢٨4، فصل شكافتن ماه و بازايستادن خورشيد؛ المناقب، خوارزمى، ص ٣٠6؛ ينابيع المودة، ج ١، ص 4١5؛ ميزان الاعتدال، ج 5، ص ٢٠5، در زندگانى عمار بن مطر؛ لسان الميزان، ج 4، ص ٢٧5، دربارۀ عمار بن مطر؛ ضعفاء العقيلى، ج ٣، ص ٣٢٧، در زندگانى عمار بن مطر الرهاوى؛ كشف الخفاء، از عجلونى، ج ١، ص ٢55؛ به ديگر مصادر اين معجزات، به جلد٣ الغدير مراجعه كنيد، صص ١٢٧ - ١4١. در اين باره كتاب هاى متعددى تأليف شده، از جمله: تصحيح خبر رد الشمس، و ترغيم النواصب الشَمس از حاكم حسكانى؛ جمع طرق رد الشمس از شريف جوانى؛ طرق مَن روى رد الشمس از وراق؛ حديث رد الشمس از أزدى؛ كشف اللبس فى حديث رد الشمس از سيوطى.
2- ينابيع الموده، ج ١، ص 4١6؛ شرح نهج البلاغه، ج ٣، ص ١6٨؛ وقعة صفين، ص ١٣6.
3- صحيح بخارى، ج ٣، ص ١٠٩6، كتاب جهاد و سيره ها، بخش فضيلت كسى كه ديگرى را مسلمان كند، ص١٣5٧، كتاب فضائل صحابه، بخش مناقب على بن ابى طالب (ع) ؛ صحيح مسلم، ج ٣، ص ١44٠، كتاب جهاد و سيره ها، بخش غزوۀ ذى قرد و غير آن و ج 4، صص ١٨٧١ و ١٨٧٢، كتاب فضائل صحابه، بخش جمله اى از فضائل على بن ابى طالب (ع) . . . و مصادر فراوان ديگر.
4- الاحاديث المختاره، ج ٢، ص ٢٧5، در آنچه عبدالرحمان بن ابى ليلى انصارى (ابوعيسى) از على (ع) نقل كرده است؛ مجمع الزوائد، كتاب مناقب، ج ٩، ص ١٢٢، بخش بهبود چشم اميرمؤمنان (ع) با آب دهان پيامبر (ص) و در امان ماندن آن حضرت از درد و سرما و گرما و ص ١٢4، در توضيح اين سخن رسول خدا (ص) كه فرمود: «فردا پرچم را به كسى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست مى دارند؛ السنن الكبرى، از نسائى، ج 5، ص ١٠٨، كتاب خصائص، دربارۀ عبادت على (ع) و ص ١5٢، ويژگى اميرمؤمنان (ع) كه با آن از سرما و گرما در امان ماند؛ سنن ابن ماجه، ج ١، ص 4٣، باب فضائل اصحاب رسول خدا (ص) ، فضيلت هاى اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) ؛ مسند احمد بن حنبل، ج ١، صص ٩٩ - ١٣٣، روايات مربوط به على بن ابى طالب (ع) ؛ المصنف، از ابن ابى شيبه، ج ٧، ص ٣٩4، كتاب مغازى، جنگ و غزوۀ خيبر؛ المعجم الاوسط، ج ٢، ص ٣٨١. . . و مصادر فراوان ديگر.

ص: 172

دعاى حضرت (ص) محقق شد و اميرمؤمنان قلعۀ خيبر را فتح كرد و درب آن را به صورت خارق العاده از جاى بركَند (1)؛ معجزه ديگر ندا دادن جبرئيل بين آسمان و زمين كه گفت: «شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست» (2)؛ فرود آمدن ميوۀ آسمانى براى پيامبر (ص) و اهل بيتش - صلوات الله عليهم - (3)؛ نزول خوراك از بهشت در چندين مرتبه و يك بار آن گاه كه غذاى خود را به مسكين و يتيم و اسير دادند (4)؛ آب يافتن اميرمؤمنان (ع) در راه رفتن به جنگ صفين (5)؛ سخن گفتن سر بريدۀ امام حسين (ع) و نورهايى كه از آن ساطع مى شد (6)و حوادث غريب و شگفت انگيزى كه پس از كشته


1- مسند احمد، ج 6، ص ٨، حديث ابى رافع؛ الاصابة، ج 4، ص 56٧، شرح حال على بن ابى طالب (ع) ؛ مجمع الزوائد، ج 6، ص ١5٢، كتاب جهاد، بخش غزوۀ خيبر؛ المصنف، از ابن ابى شيبه، ج 6، ص ٣٧4، كتاب فضائل، فضيلت هاى على بن ابى طالب (ع) ؛ فتح البارى، ج ٧، ص4٧٨؛ السيرة النبوية، از ابن هشام، ج 4، ص ٣٠6، دربارۀ حركت به سوى خيبر؛ تاريخ الطبرى، ج ٢، ص ١٣٧، دربارۀ رويدادهاى سال هفتم هجرى؛ شرح نهج البلاغه، ج ١، ص ٢١؛ المناقب، از خوارزمى، ص ١٧٢؛ كشف الخفاء، از عجلونى، ج ١، صص ٢٧٠ و 4٣٠؛ تاريخ بغداد، ج ١١، ص ٣٢4، در شرح حال على بن احمد بن محمد بن ابراهيم بن مزوح ابوالحسن وراق واعظ. . . و ديگر مصادر پرشمار.
2- تاريخ الطبرى، ج ٢، ص 65، غزوۀ احد؛ البداية والنهاية، ج 6، ص 6، باب وسايل و آثار مخصوص پيامبر (ص) در زمان حياتش، همچون لباس و سلاح و سوارى؛ دربارۀ شمشير آن حضرت (ص) و ج ٧، ص ٢5٠، خلافت اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) ؛ السيرة النبوية، از ابن هشام، ج 4، ص5١، در شستن شمشيرها؛ تاريخ دمشق، ج ٣٩، ص ٢٠١، در شرح حال عثمان بن عفان و ج 4٢، ص ٧١ در شرح حال على بن ابى طالب (ع) ؛ المناقب، از خوارزمى، صص ١6٧ و ١٧٣، در فصل اول از بخش شانزدهم؛ ينابيع المودة، ج ١، ص 4٣4؛ ميزان الاعتدال، ج 5، ص ٣٩٠، در شرح حال عيسى بن مهران مستعطف. . . و مصادر فراوان ديگر.
3- مقتل الحسين، خوارزمى، ج ١، صص ١45 و ١4٨ و ١٨٠، فصل ششم، در فضائل حسن و حسين (عليهما السلام) .
4- كفاية الطالب، ص ٣4٧، فصل مربوط به بيمارى حسن و حسين (عليهما السلام) و نذر كردن پدر و مادر ايشان روزه را در صورت بهبود يافتن آن دو، و قصۀ نزول سورۀ «هل اتى» ؛ مقتل حسين (ع) ، خوارزمى، ج ١، ص ١٩٩، فصل پنجم در فضائل فاطمۀ زهراء بنت رسول الله و ص ١٨٩، فصل ششم در فضائل حسن و حسين (عليهما السلام) .
5- وقعة صفين، ص ١45؛ شرح نهج البلاغه، ج ٣، ص ٢٠4؛ ينابيع المودة، ج ١، ص 44٩.
6- تاريخ دمشق، ج ٢٢، ص ١١٨، در شرح حال سلمة بن كهيل، ابن عساكر گويد: ابوالحسن على بن مسلم گفت: عبدالعزيز بن احمد براى ما روايت كرد كه تمام بن محمد و ابوالليث اسد بن قاسم حلبى گفتند: فضل بن جعفربن محمد تميمى مؤذن براى ما روايت كرد كه ابوالحسن محمد بن احمد عسقلانى در طبريه به او گفت: على بن هارون انصارى براى ما حديث كرد كه محمد بن احمد مصرى از صالح، از معاذ بن اسد حرانى، از فضل ابن موسى شيبانى، از سلمة بن كهيل نقل كرده است كه گفت: سر حسين بن على (ع) را ديدم كه بر نيزه، اين آيه را تلاوت مى كرد: فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللهُ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ فضل بن جعفر گفت: به ابوالحسن عسقلانى گفتم: به خدا آيا اين سخن را از على بن هارون شنيده اى؟ گفت: به خدا، آرى. تمام و اسد گويند: به فضل بن جعفر گفتيم: به خدا آيا اين سخن را از ابوالحسن عسقلانى شنيده اى؟ گفت: به خدا، آرى. عبدالعزيز گويد: به تمام و اسد گفتم: به خدا آيا اين سخن را از فضل بن جعفر شنيده ايد؟ گفتند: به خدا آرى. ابوالحسن على بن مسلم فقيه گويد: به عبدالعزيز گفتم: به خدا آيا تو اين سخن را از تمام و اسد شنيده اى؟ گفت: به خدا، آرى. به فقيه ابوالحسن گفتيم: به خدا آيا تو آن را از عبدالعزيز شنيده اى؟ گفت: به خدا، آرى. محقق كتاب مذكور، در حاشيه گويد: در نسخه (م) پس از اين سخنان، ادامۀ مطلب اين گونه است: ابوالحسن عسقلانى گويد: به على بن هارون گفتم: آيا تو اين كلام را از محمد بن احمد مصرى شنيده اى؟ گفت: به خدا آرى. انصارى گويد: به محمد بن احمد گفتم: آيا تو آن را از صالح شنيده اى؟ گفت: به خدا آرى. جرير بن محمد گويد: به صالح گفتم: به خدا، آيا تو آن را از معاذ بن اسد شنيده اى؟ گفت: به خدا آرى. معاذ بن اسد گويد: به فضل گفتم: آيا به خدا تو آن را از اعمش شنيده اى؟ گفت: به خدا آرى. اعمش گويد: به سلمة بن كهيل گفتم: به خدا آيا تو آن سخن را از سر مبارك حسين (ع) شنيده اى؟ گفت: به خدا سوگند آرى، در دروازۀ فراديس شهر دمشق و هيچ اشتباه نكرده ام و شنيدم كه مى خواند: فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللهُ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ؛ نيز ج 6٠، ص ٣٧٠، در شرح حال منهال بن عمرو؛ فيض القدير فى شرح الجامع الصغير، ج ١، ص٢٠5.

ص: 173

شدن آن حضرت (ع) در عالم به وقوع پيوست (1)و آنچه در تاراج وسايل متعلق به آن


1- السنن الكبرى، بيهقى، ج ٣، ص ٣٣٧، كتاب صلاة الخسوف، بخش آنچه با آن بر اجتماع نماز خسوف و نماز عيد استدلال شده به خاطر جواز وقوع خسوف در دهم ماه؛ المصنف، ابن ابى شيبه، ج ٧، ص 4٧٨ كتاب الفتن، بخش كسى كه ورود به فتنه ها را دوست ندارد و از آن به خدا پناه مى برد؛ تفسير القرطبى، ج ١6، ص١4١؛ الآحاد و المثانى، ج ١، ص ٣٠٨ در ذكر امام حسين (ع) ؛ مجمع الزاوئد، ج ٩، صص ١٩٧ - ١٩٩، كتاب المناقب، بخش مناقب حسين بن على (عليهما السلام) ؛ المعجم الكبير، ج ٣، صص١١٣، ١١4، ١١٩ - ١٢4، در يادكرد حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) و دربارۀ روز تولد و ويژگى ها و چهرۀ آن حضرت كه خداوند از او و پدر و مادرش خشنود باد؛ الطبقات الكبرى، بخش پايانى، ج ١، ص ١6٣، در شرح حال زهرى، از طبقۀ چهارمِ تابعينِ اهل مدينه؛ تاريخ دمشق، ج ١4، صص٢٢6 -٢٣٠، ٢٣٩ - ٢44، در شرح حال حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) ؛ فيض القدير فى شرح الجامع الصغير، ج ١، ص ٢٠5؛ سير اعلام النبلاء، ج ٣، صص٣١٢، ٣١4، ٣١6 و ٣١٧، در شرح حال حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) ؛ تهذيب الكمال، ج 6، صص4٣٢ - 4٣4، 44١ و44٣، در شرح حال حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) ؛ تلخيص الحبير، ج ٢، ص ٩4؛ انساب الاشراف، ج ٣، صص4١٣ و 4٢5، در شهادت حسين بن على (عليهما السلام) ؛ الفتوح، ابن اعثم، ج 5، ص ١٣٧، در نام هاى كسانى از فرزندان و برادران و پسر عموهاى حسين (ع) كه در برابرش به شهادت رسيدند؛ الثقات، ابن حبان، ج 4، ص٣٢٩، در شرح حال سليم قاص؛ التاريخ الكبير، ج 4، ص ١٢٩، در شرح حال سليم قاص؛ الجرح و التعديل، ج 4، ص ٢١6، در شرح حال سليم قاص. . . و ديگر مصادر پر شمار در اين باره.

ص: 174

حضرت، بر سر غارت گران آمد (1)و نيز بر سر كسانى كه در كشتن ايشان مشاركت داشتند (2)و. . .

همچنين است آنچه از پيامبر (ص) و اهل بيتش در خبر از امور غيبى غيرمنتظره، بلكه عجيب و نامأنوس نقل شده، مانند خبر دادن رسول خدا (ص) از ظلم و ستمى كه امتش، پس از او، در حق اهل بيت روا مى دارند (3)؛ خودكامگى و خودخواهى انصار پس از


1- مجمع الزوائد، ج ٩، ص ١٩6، كتاب مناقب، بخش مناقب حسين بن على (عليهما السلام) ؛ المعجم الكبير، ج ٣، ص ١٢١، در ذكر حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) و ذكر ولادت و ويژگى ها و چهرۀ آن حضرت كه خداوند از او و پدر و مادرش خشنود باد؛ سير اعلام النبلاء، ج ٣، ص ٣١٣، در شرح حال حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) ؛ تاريخ الطبرى، ج ٣، ص 46٣؛ تاريخ دمشق، ج ١4، صص ٢٣٠ و ٢٣١، در شرح حال حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) ؛ تهذيب الكمال، ج 6، صص 4٣4و 4٣5، در شرح حال حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) ؛ تهذيب التهذيب، ج ٢، ص ٣٠5، در شرح حال حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) ؛ تاريخ ابن معين، ج ٣، ص 4٩٨؛ كرامات الاولياء، ص١٣٩، در سياق كرامات منقول از ابن عبدالله حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) ؛ العلل و معرفة الرجال، ج ١، ص 45٠ و ديگر مصادر و منابع.
2- سنن الترمذى، ج 5، ص 66٠، كتاب مناقب منقول از رسول خدا (ص) ، بخش مناقب حسن و حسين بن على (عليهم السلام) ؛ مجمع الزوائد، ج ٩، صص ١٩6 و ١٩٧، كتاب مناقب، بخش مناقب حسين بن على (عليهما السلام) ؛ المعجم الكبير، ج ٣، صص ١١6 و ١٢١، در ذكر امام حسين بن على بن ابى طالب و ذكر ولادت و اوصاف و چهره آن حضرت كه خدا از او و پدر و مادرش خشنود باد؛ سير اعلام النبلاء، ج ٣، صص٣١٣ و٣١4، در شرح حال حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) ؛ تاريخ دمشق، ج ١4، صص٢٣١ - ٢٣5، در شرح حال حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) ؛ تهذيب الكمال، ج 6، صص4٣٠، 4٣6 - 446 در شرح حال حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) ؛ تهذيب التهذيب، ج ٢، ص ٣٠6، در شرح حال حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) و ديگر مصادر.
3- المستدرك على الصحيحين، ج ٣، صص ١5٠ و ١5٣، ذكر اسلام آوردن اميرمؤمنان على (ع) ؛ مسند احمد، ج6، ص ٣٣٩، در حديث ام فضل بن عباس؛ مسند حارث، ج ٢، ص ٩٠5؛ تذكرة الحفاظ، ج ٣، ص ٩55، در شرح حال دارقطنى؛ مجمع الزوائد، ج ٩، ص ٣4، كتاب علامات نبوت، بخش بى عنوان پس از باب وداع آن حضرت (ع) و ص ١١٨، كتاب مناقب، بخش مناقب على بن ابى طالب (ع) ، بخش بشارت يافتن او به بهشت؛ مسند بزار، ج ٢، ص ٢٩٣، آنچه ابوعثمان هندى از على نقل كرده است؛ مسند ابى يعلى، ج ١، ص 4٢6، در مسند على بن ابى طالب (ع) ؛ المعجم الكبير، ج ١١، ص ٧٣، آنچه مجاهد از ابن عباس نقل كرده است و ج٢5، ص ٢٣، آنچه به ام فضل اسناد داده شده: آنچه عبدالله بن حارث بن نوفل از ام فضل بنت حارث نقل كرده؛ تاريخ دمشق، ج 4٢، صص٣٢٢ -٣٢4، 44٧ و 44٨، در شرح حال على بن ابى طالب (ع) ؛ البداية و النهاية، ج6، ص٢١٨، در خبردادن ايشان به شهادت على بن ابى طالب (ع) ، و ج ٧، ص ٣٢6، در شهادت اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) ؛ تاريخ بغداد، ج ١١، ص ٢١6، در شرح حال عمر بن وليد بن ابان كرابيسى و ج ١٢، ص٣٩٨، در شرح حال فيض بن وثيق بن يوسف؛ شرح نهج البلاغه، ج 4، ص ١٠٧؛ ميزان الاعتدال، ج 5، ص4٣١ در شرح حال فضل بن عميرة قيسى و ج ٧، ص ٣١5 در شرح حال يونس بن خباب اسيدى؛ الكامل فى ضعفاء الرجال، ج ٧، ص ١٧٣، در شرح حال يونس بن خباب؛ تهذيب الكمال، ج ٢٣، ص ٢٣٩، در شرح حال فضل بن عميره قيسى؛ العلل المتناهية، ج ١، صص ٢4٣ و ٢44. . . و ديگر مصادر.

ص: 175

حضرت (1)؛ خبر دادن از كيفيت مرگ ابوذر (2)؛ ظهور ناكثين و قاسطين و مارقين و امر


1- صحيح بخارى، ج ٣، ص ١٣٨١، كتاب فضائل صحابه، بخش سخن پيامبر (ص) كه به انصار فرمود: صبور باشيد تا مرا ملاقات نماييد. . . و ج4، ص ١5٧4، كتاب مغازى، بخش غزوۀ طائف؛ صحيح مسلم، ج ٢، ص ٧٣٨، كتاب زكات، بخش دادن زكات براى تأليف قلوب در جهت اسلام و توان يافتن آن كه ايمانش قوى است؛ صحيح ابن حبان، ج ١6، ص ٢64، بخش فضيلت صحابه و تابعين و ذكر كردن پيامبر (ص) اينكه بايد صبر نمود و آن گاه لغزش هايى پديد مى آيد و ص ٢65، ذكر بيان قول انس به اينكه پيامبر (ص) كاغذ و قلم خواست تا كار را براى انصار به انجام رساند و ص ٢6٨، توصيۀ پيامبر (ص) به انصار به عفت و صبر؛ الاحاديث المختاره، ج 4، ص٢٧٢، آن كه اسمش اسيد بن حضير بن سماك بن عتيك اشهلى است؛ مسند ابى عوانه، ج 4، ص 4١5، بيان وجوب صبر و خودخواهى نكردن و بازنداشتن امام و تعرض نورزيدن به ايشان و پرهيز حبس آنچه براى او واجب است و اينكه حبس آنچه براى او لازم است، ظلم مى باشد؛ مجمع الزوائد، ج ١٠، صص ٣١ و ٣٣، كتاب مناقب، فضيلت انصار؛ السنن الكبرى، از بيهقى، ج 6، ص ٣٣٩، كتاب تقسيم كردن فىء و غنيمت. گردآورى ابواب تقسيم غنيمت و فىء، بخش مربوط به اعطا كردن پيامبر (ص) براى تأليف قلوب و به مهاجرين و آنچه به آن استدلال شده است بر اينكه آن حضرت به آنها از غنيمت يك پنجم مى داد و نه چهارپنجم؛ مسند احمد، ج٣، صص ١١١ و ١6٧ و ١٧١، در روايت انس بن مالك و ج 4، ص 4٢، حديث عبدالله بن زيد بن عاصم مازنى و ص ٢٩٢، حديث براء بن عازب و ص ٣5٢، حديث اسيد بن حضير؛ مسند رويانى، ج ٢، ص ١٨٣؛ المعجم الكبير، ج ١، ص ٢٠٨، از روايات اسيد بن حضير؛ السنن الواردة فى الفتن، ج ١، ص ٢٠٣، دربارۀ اين آيه كه فرموده: وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً ؛ اسباب ورود الحديث، ص ٢٢6؛ البيان و التعريف، ج ١، ص ٢54؛ سير اعلام النبلاء، ج ٢، ص 45٣، در شرح حال ابوقتاده انصارى؛ فضائل الصحابه، از ابن حنبل، ج ٢، ص ٨٠٨ و ديگر مصادر.
2- صحيح ابن حبان، ج ١5، ص 5٢، باب خبر دادن رسول خدا (ص) به فتنه ها و حوادث، ذكر خبر دادن ايشان به خارج كردن مردم ابوذر غفارى را از مدينه؛ مسند احمد، ج 5، صص ١44 و ١56، در ذكر ابوذر غفارى و ج 6، ص45٧، در حديث اسماء بنت يزيد؛ المستدرك على الصحيحين، ج ٣، ص 5٢، كتاب مغازى و سريه ها؛ السنة از ابن ابى عاصم، ج ٢، ص 5٠١؛ مجمع الزوائد، ج 5، ص ٢٢٣، كتاب خلافت، بخش ضرورت جماعت و يكپارچكى و نهى از خارج شدن از امت اسلامى و جنگ با آنان؛ المصنف، عبدالرزاق، ج ٢، ص ٣٨١، كتاب نماز، بخش مربوط به تأخيرانداختن نماز توسط امراء؛ الفتن، نعيم بن حماد، ج ١، ص ١46؛ سير اعلام النبلاء، ج ٢، صص5٧، 6٣ و ٧٧ در شرح حال ابوذر؛ صفوة الصفوة، ج ١، صص5٩٧ و 5٩٨، در ذكر وفات ابوذر؛ الاستيعاب، ج ١، صص٢5٣ و ٢54؛ الطبقات الكبرى، ج 4، صص٢٣٢ - ٢٣4، در شرح حال ابوذر؛ تاريخ طبرى، ج ٢، ص١٨4، در خبرهاى مربوط به غزوۀ تبوك؛ السيرة النبوية، ج 5، ص٢٠5، دربارۀ مرگ ابوذر و دفن شدنش در ربذه؛ تفسير ابن كثير، ج 4، ص ٣٨٠ و ديگر مصادر.

ص: 176

نمودن به پيكار با آنان (1)؛ راهى شدن عايشه براى جنگ جمل و بانگ زدن سگ هاى «حوأب» بر او (2)و تلاش او براى رهايى از معركه (3)؛ جنگ ظالمانۀ زبير با اميرمؤمنان (ع) (4)؛


1- المستدرك على الصحيحين، ج ٣، ص ١5٠، كتاب شناخت صحابه، دربارۀ اسلام آوردن اميرمؤمنان على (ع) ؛ مجمع الزوائد، ج 5، ص ١٨6، كتاب خلافت، بخش مربوط به خلفاى چهارگانه و ج 6، ص ٢٣5، كتاب جنگ با اهل بغى، بخش آنچه دربارۀ ذوالثديه و نهروانيان وارد شده است و ج ٧، ص ٢٣٨، كتاب فتنه ها، بخش ماجراى صفين؛ مسند ابى يعلى، ج ١، ص ٣٧٩، در روايات و اخبار على بن ابى طالب؛ مسند بزار، ج ٢، ص ٢١5، در آنچه علقمة بن قيس از على (ع) نقل كرده و ج ٣، ص ٢٧، در آنچه على بن ربيعۀ اسدى از على بن ابى طالب (ع) ، در آنچه علقمة بن قيس از عبدالله بن مسعود نقل كرده؛ المعجم الكبير، ج ٨، ص ٢١٣ و ج ٩، ص١65؛ الكامل فى الضعفاء، ج ٢، ص ١٨٧، در شرح حال حارث بن حصيره ازدى؛ كنزالعمال، ج١١، صص٢٩٢، ٣٢٧، ٣5٢ و ج ١٣، ص ١١٣ و مصادر فراوان ديگر.
2- معتصر المختصر، ج ٢، ص٣6٢ در شرح حال عايشه؛ مجمع الزوائد، ج ٧، ص ٢٣4، كتاب فتنه ها، بخش آنچه در جنگ هاى جمل و صفين و جز آن گذشت؛ فتح البارى، ج ١٣، ص 55؛ الجامع از معمر بن راشد، ج ١١، ص٣65، بخش فتنه ها؛ صحيح ابن حبان، ج ١5، ص ١٢6، بخش خبر دادن پيامبر (ص) به فتنه ها و حوادث پس از خود، ذكر خبر دادن آن حضرت (ص) به خروج عايشه به سوى عراق؛ المستدرك على الصحيحين، ج ٣، ص١٢٩، كتاب شناخت صحابه: آنچه از مناقب اميرمؤمنان كه در صحيحين نيامده است: ذكر اسلام آوردن اميرمؤمنان (ع) ؛ مسند احمد، ج 6، صص 5٢ و ٩٧، خبرهاى مربوط به عايشه؛ المصنف، ابن ابى شيبه، ج ٧، ص 5٣6، كتاب جمل: رفتن عايشه و على و طلحه و زبير براى جنگ؛ الفتن، نعيم بن حماد، ج ١، صص ٨٣ و ٨4؛ موارد الظمآن، ص 45٣، كتاب فتنه ها، پناه به خدا از فتنه هاى ظاهرى و باطنى؛ اصلاح غلط المحدثين، ص ٧5 در مادۀ حأب، سير اعلام النبلاء، ج ٢، ص ١٧٧، در شرح حال ام المؤمنين عايشه؛ الاصابه، ج ٧، ص٧٠٨، در شرح حال سلمى بنت مالك بن حذيفة؛ تاريخ الطبرى، ج ٣، ص ١٨، در رويدادهاى سال ٣6: ورود آنها به بصره و درگيرى شان با عثمان بن حنيف و ديگر مصادر بسيار.
3- معتصر المختصر، ج ٢، ص ٣6٢، در شرح حال عايشه؛ مجمع الزوائد، ج ٧، ص ٢٣4، كتاب فتنه ها، بخش ماجراى جمل و صفين و جز آن؛ المصنف از ابن ابى شيبة، ج ٧، ص5٣٨، كتاب جمل: در رفتن عايشه و على و طلحه و زبير به جنگ؛ سير اعلام النبلاء، ج ٢، ص ١٩٨، در شرح حال عايشه ام المؤمنين؛ الاستيعاب، ج 4، ص١٨٨5، در شرح حال عايشه بنت ابوبكر و ديگر منابع.
4- المستدرك على الصحيحين، ج ٣، صص 4١٣ و 4١4، كتاب شناخت صحابه، ذكر مناقب حواريون رسول خدا (ص) و پسر عمه آن حضرت، زبير بن عوام. ذكر كشته شدن زبير بن عوام؛ المصنف، ابن ابى شبية، ج٧، ص 545، كتاب جمل، در راهى شدن عايشه و على و طلحه و زبير براى جنگ؛ الجامع معمر بن راشد، ص ٢4١؛ مجمع الزوائد، ج ٧، ص ٢٣5، كتاب فتنه ها، بخش ماجراى جنگ هاى جمل و صفين و جز آن؛ مسند ابى يعلى، ج ٢، ص ٢٩، در خبرهاى زبير بن عوام؛ الاصابة، ج ٢، ص 55٧، در شرح حال زبير بن عوام؛ سير اعلام النبلاء، ج ١، ص 5٨، در شرح حال زبير بن عوام؛ تهذيب الكمال، ج ١6، ص ٧١، در شرح حال عبدالله بن محمد بن عبدالملك بن مسلم؛ تاريخ الطبرى، ج ٣، ص4١، در خبر جنگ جمل به روايتى ديگر؛ كشف الخفاء، ج ٢، ص 56٨؛ العقد الفريد، ج 4، ص ٢٩٧، فرش كتاب السجدة الثانيه دربارۀ خلفا و تاريخ و اخبار ايشان، اخبار خلفا: خلافت على بن ابى طالب (ع) : كشته شدن زبير بن عوام؛ الامامة و السياسة، ج ١، ص 64، نوشتۀ على (ع) به عايشه؛ الاغانى، ج ١٨، ص 6٠، ذكر كشته شدن زبير و خبر او: زبير و على بن ابى طالب (ع) ؛ كنزالعمال، ج ١١، ص٣4٠ و مصادر فراوان ديگر.

ص: 177

قتل عمار به دست گروه سركش و ستمگر (1)؛ خبر دادن رسول خدا (ص) از ماجراى حكميت و گمراه شدن و گمراه كردن دو حَكَم (2)و نيز اينكه اميرمؤمنان مانند آن حضرت كه در صلح حديبيه از ايشان خواستند تا لقب شريف خود را بردارد، مجبور مى شود لقب «اميرمؤمنان» را از نام خود حذف كند (3)و خبر دادن از فتنۀ عبدالله بن زبير. (4)


1- صحيح البخارى، ج ١، ص١٧٢ كتاب نماز: بخش هاى مربوط به مساجد، بخش همكارى در ساختن مسجد و ج٣، ص ١٠٣5، كتاب جهاد و سيره ها، بخش زدودن غبار راه از رهگذران؛ صحيح مسلم، ج 4، ص ٢٢٣4، كتاب فتنه ها و نشانه هاى قيامت، بخش اينكه قيامت برپا نمى شود مگر اينكه. . . و ديگر مصادر.
2- مجمع الزوائد، ج ٧، ص ٢46، كتاب فتنه ها، بخش دو حكم در صفين؛ تاريخ دمشق، ج 46، ص ١٧١، در شرح حال عمرو بن عاص؛ شرح نهج البلاغه، ج ١٣، ص ٣١5؛ كنزالعمال، ج ١، صص ٢١٧ و ٣٧٧؛ سبل الهدى و الرشاد، ج ١٠، صص ١4٩ و ١5٠؛ ميزان الاعتدال، ج ٨، ص ٧١، در شرح حال جعفر بن على؛ لسان الميزان، ج٢، ص ١١٩، در شرح حال جعفر بن على و ديگر مصادر.
3- سنن الكبرى، از بيهقى، ج 5، ص ١6٧، كتاب خصائصه: ذكر ويژگى هاى اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) ، ويژگى آن حضرت در جنگ با مارقين، ذكر خبرهايى در آنچه گفته شده و در وصف آن حضرت؛ السيرة الحلبية، ج ٢، ص٧٠٧، غزوۀ حديبيه؛ فتح البارى، ج ٧، ص 5٠٣؛ شرح نهج البلاغه، ج ٢، ص ٢٧5؛ وقعة صفين، ص 5٠٩؛ تخريج الدلالات السمعيه، ج ١، ص١٨٨، فصل دوم در ذكر نسب و اخبار ايشان و ديگر مصادر و منابع.
4- مجمع الزوائد، ج ٣، صص ٢٨4 و ٢٨5، كتاب حج، بخش مربوط به حرم مكه و نهى از حرمت شكنى آن؛ تاريخ دمشق، ج ٢٨، صص ٢١٨ و ٢١٩، در شرح حال عبدالله بن زبير؛ مسند احمد، ج ١، ص 64، در خبرهاى عثمان بن عفان؛ مسند بزار، ج ٢، ص ٣١؛ مسند حارث، ج ٢، ص ٨٩٩؛ سير اعلام النبلاء، ج ٣، صص ٣٧5 و ٣٧6، در شرح حال عبدالله بن زبير؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج 5، ص 5٣٨؛ تفسير ابن كثير، ج ٣، ص ٢١6 و. . . و ديگر مصادر و مآخذ.

ص: 178

نيز اِخبار پيامبر (ص) و اميرمؤمنان (ع) از سلطنت بنى اميه كه همان شجرۀ ملعونه اى است كه به طور كلى در قرآن از آن ياد شده (1)، به ويژه حكومت بنى ابى العاص است (2)؛ خبر دادن پيامبر (ص) از كشته شدن اميرمؤمنان (ع) و اينكه از ضربتى كه بر سرش مى خورد، محاسنش به خون سرش خضاب مى شود (3)، نيز به شهادت رسيدن


1- سنن الترمذى، ج 5، ص444، باب تفسير قرآن از رسول خدا (ص) ، بخش مربوط به سورۀ قدر؛ المستدرك على الصحيحين، ج ٣، صص ١٨6 و ١٩٢، كتاب شناخت صحابه، از فضائل حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) و ذكر ولادت و كشته شدن او؛ المعجم الكبير، ج٣، ص٨٩، در آنچه ابوليلى از حسن بن على (ع) روايت كرده؛ شعب الايمان، ج ٣، ص ٣٢٣؛ سير اعلام النبلاء، ج ٣، ص ٢٧٢، در شرح حال حسن بن على بن ابى طالب (ع) ؛ تاريخ دمشق، ج 5٧، ص ٣4٠، در شرح حال مروان بن محمد بن مروان بن حكم بن ابى العاص؛ تفسير القرطبى، ج ٢٠، ص ١٣٣؛ تفسير الطبرى، ج ٣٠، ص ٢6٠؛ تفسير ابن كثير، ج 4، صص 5٣٠ و 5٣١؛ الدرالمنثور، ج 6، ص ٣٧١؛ لباب المنقول، ص ٢١4؛ فتح القدير، ج 5، ص 4٧٣؛ تاريخ الطبرى، ج 5، ص6٢٢، در حوادث سال ٢٨4ه. ق؛ تهذيب الكمال، ج ٣٢، ص 4٢٨ در شرح حال يوسف بن سعد جمحى؛ فيض القدير، ج6، ص ٣55 و ديگر مصادر.
2- المستدرك على الصحيحين، ج 4، ص5٢٧، كتاب فتنه ها و وقايع؛ مجمع الزوائد، ج 5، ص ٢4١ كتاب خلافت، باب ائمۀ ظلم و جور و ضلالت؛ المعجم الاوسط، ج ٨، ص 6؛ المعجم الصغير، ج ٢، ص٢٧١، اين مطلب را با تفاوتى اندك در منابع زير نيز خواهيد يافت: مسند ابى يعلى، ج ١١، ص 4٠٢؛ المعجم الكبير، ج ١٢، ص ٢٣6، در آنچه ابن موهب از ابن عباس نقل كرده است و ج ١٩، ص٣٨٢، در آنچه عمير بن حارث سكونى از معاويه نقل كرده؛ الفتن، از نعيم بن حماد، ج ١، ص١٣٠، دربارۀ حكومت بنى اميه و ديگر منابع و مآخذ.
3- السنن الكبرى، از بيهقى، ج ٨، ص5٨، كتاب جراح، جميع ابواب حرام بودن قتل و كسى كه قصاص بر او واجب است و كسى كه قصاص ندارد، باب كسانى كه مى گويند مى توان بچه ها را قبل از بلوغ قصاص كرد؛ السنن الكبرى، از نسائى، ج 5، ص ١5٣، كتاب خصائص، ذكر ويژگى هاى اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) : ذكر شقى ترين مردم؛ المستدرك على الصحيحين، ج ٣، ص ١٢٢، كتاب شناخت صحابه: ذكر اسلام آوردن اميرمؤمنان على (ع) ؛ الاحاديث المختاره، ج ٢، ص 4٠5، در آنچه يزيد بن اميه ديلى (ابوسنان) از على (ع) نقل كرده است؛ مجمع الزوائد، ج ٩، ص ١٣٧، كتاب مناقب: باب مناقب على بن ابى طالب (ع) : بخش مربوط به شهادت آن حضرت؛ مسند ابى يعلى، ج ١، ص 4٣٠، در خبرهاى على بن ابى طالب (ع) ؛ السنة لعبدالله بن احمد، ج ٢، ص 6٣٠؛ فضائل الصحابة از ابن حنبل، ج ١، صص 54٢ و 54٣؛ مسند عبد بن حميد، ص 6٠؛ الآحاد و المثانى، ج ١، ص ١46، در ذكر على بن ابى طالب (ع) ؛ تفسير قرطبى، ج 4، ص ١٩٢؛ السيرة النبوية، از ابن هشام، ج ٣، ص ١44، غزوۀ عشيره؛ تاريخ دمشق، ج 4٢، صص 54٣ - 545، در شرح حال على بن ابى طالب (ع) ؛ انساب الاشراف، ج ٣، ص ٢6٠، كار ابن ملجم و ياران او با اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) و شهادت وى؛ شواهد التنزيل، از حسكانى، ج ٢، ص 4٣٨؛ كنزالعمال، ج ١٣، ص ١٩٢ و ديگر مصادر پرشمار.

ص: 179

امام حسين (ع) (1)و تأكيد كردن بر اين مطلب براى حسين (ع) و ديگران (2)؛ به حدّى كه در بين مردم شايع گرديد (3)؛ خبر دادن اميرمؤمنان (ع) از قضاياى جنگ صفين (4)و


1- المستدرك على الصحيحين، ج ٣، صص ١٩4 و ١٩6، كتاب شناخت صحابه، اولين فضيلت هاى ابوعبدالله حسين بن على شهيد (ع) فرزند فاطمه؛ الاحاديث المختاره، ج ٢، ص ٣٧5، در آنچه نجى الحضرمى پدر عبدالله از على (ع) روايت كرده؛ مجمع الزوائد، ج ٩، ص١٩١، كتاب مناقب حسين بن على (عليهما السلام) ؛ مسند بزار، ج٣، ص١٠١ و آنچه عبدالله بن نجى از على (ع) روايت كرده است؛ مسند احمد، ج ١، ص٧5، خبرهاى على بن ابى طالب (ع) ؛ مسند ابى يعلى، ج ١، ص ٢٩٨، خبرهاى على بن ابى طالب (ع) ؛ الآحاد و المثانى، ج ١، ص٣٠٨ و ذكر حسين بن على (عليهما السلام) ؛ مجمع الزوائد، ج ٩، صص ١٨٧ - ١٩٠ و ١٩٢، كتاب مناقب حسين بن على (ع) و در اين بخش رواياتى تصريح گر به صحت بعضى ديگر؛ المعجم الكبير، ج ٣، صص ١٠5 - ١٠٨، هنگام يادكرد حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) با كنيۀ ابوعبدالله: ذكر ولادت و ويژگى ها و چهرۀ آن حضرت (ع) ؛ سيراعلام النبلاء، ج ٣، صص ٢٨٨ - ٢٩٠، در شرح حال حسين شهيد (ع) و مصادر ديگر.
2- الفتوح، اعثم كوفى، ج5، ص ٩4٠، ذكر فرود آمدن حسين (ع) در كربلا؛ تاريخ دمشق، ج ١4، ص ٢١6، در شرح حال حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) ؛ تاريخ الطبرى، ج ٣، ص ٣٠٠ ذكر حركت امام (ع) به كوفه و آنچه در اين مسير بر ايشان گذشت؛ البداية و النهاية، ج ٨، ص ١6٩، دربارۀ خروج حسين (ع) به عراق؛ سير اعلام النبلاء، ج ٣، ص٣٠6، در شرح حال حسين شهيد (ع) ؛ بغية الطلب فى تاريخ حلب، ج 6، ص ٢6١6؛ الكامل فى التاريخ، ج ٣، ص 4٠١، دربارۀ حركت حسين (ع) به سوى كوفه.
3- تاريخ دمشق، ج 45، ص 4٩، در شرح حال عمر بن سعد بن ابى وقاص؛ تهذيب الكمال، ج ٢١، ص ٣5٩، در شرح حال عمر بن سعد بن ابى وقاص؛ تهذيب التهذيب، ج ٢، ص٣٠١، در شرح حال حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السلام) و ج ٧، ص ٣٩6، در شرح حال عمر بن سعد بن ابى وقاص و. . . ديگر مصادر.
4- شرح نهج البلاغه، ج 5، ص ١٨٢ و ج ١5، صص ٧٨ و ٨٠ و ج ١6، ص ١٣4؛ الفتن، نعيم بن حماد، ج ١، ص١٢٧، آنچه دربارۀ حكومت بنى اميه و اسامى ايشان پس از عمر گفته شده است؛ وقعة صفين، ص ٢٢4. نصر بن مزاحم خطبۀ آن حضرت را آورده كه در آن مى خوانيم: «هيچ امتى پس از پيامبر خود دچار اختلاف نشدند، جز اينكه اهل باطل آن امت بر اهل حق آن پيروز شدند، مگر اينكه خداى تعالى چيز ديگر اراده فرمايد» . ابوسنان اسلمى گويد: شنيدم عمارياسر مى گفت: اميرمؤمنان (ع) به شما خبر داد كه امت، اول و آخرشان، او را نمى پذيرند و مردم پراكنده مى شوند، درحالى كه نگاهشان به جنگ با دشمنانشان دوخته شده است [پس مهيا و آماده جنگ شويد].

ص: 180

جنگ جمل (1)و جنگ نهروان (2)، پيش از وقوع آنها؛ به حكومت رسيدن


1- الفتوح، ابن اعثم، ج 4، ص 45٢، ذكر خارج شدن طلحه و زبير به سوى مكه براى عمره، درحالى كه قصدشان چيز ديگرى بود و مى خواستند عهد خود با على (ع) را زير پا بگذارند و ص 4٧٧، خبر كسى كه قرآن را براى اصحاب جمل مى برد و آنان را به پيروى از آن فرامى خواند؛ شرح نهج البلاغه، ج ٢، صص ١٨٧ و ٢٣٢ و ج٩، ص١١٢ و ج ١٠، ص ٢4٨ و ج ١١، ص ١٧؛ المناقب، خوارزمى، ص ١٧٨؛ تاريخ الطبرى، ج ٣، ص ٣6، در خبر رفتن على بن ابى طالب (ع) به سوى بصره و فرود آمدنش در ذى قار و ص 4٢، خبر جنگ جمل به روايتى ديگر. در اين كتاب، از جمله مى خوانيم: «عمر براى من حديث كرد كه ابوالحسن گفت: ابومخنف از جابر، از شعبى، از ابوالطفيل براى ما روايت كرد كه على (ع) فرمود: «از كوفه دوازده هزار و يك نفر به سوى شما مى آيند» و من اين افراد را در ذى قار شمردم، نه يك نفر زياد بود و نه يك نفر كم.
2- السنن الكبرى، بيهقى، ج ٨، ص ١٨4، كتاب جنگيدن با اهل بغى؛ السنن الكبرى، نسائى، ج 5، صص ١6٣- ١65، كتاب خصائص: ذكر خصائص اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) : ويژگى حضرت در جنگيدن با مارقين؛ سنن دارقطنى، ج ٣، ص ١٣، كتاب حدود و ديات و غيره؛ مجمع الزوائد، ج 6، ص ٢4١، كتاب جنگيدن با اهل بغى: باب مربوط به خوارج؛ المصنف، عبدالرزاق، ج ١٠، صص ١4٩ و ١5٠، بخش مربوط به حروريه؛ المصنف، ابن ابى شيبة، ج ٧، صص 555 و 55٩، كتاب فتنه ها: آنچه دربارۀ خوارج گفته شده؛ مسند بزار، ج٢، ص١٩6؛ المعجم الاوسط، ج 4، ص ٢٢٨؛ كنزالعمال، ج ١١، ص ٣٢٢؛ فتح البارى، ج ١٢، ص ٢٩6؛ نيل الاوطار، ج ٧، ص ٣5٠؛ تفسير الطبرى، ج ١٠، ص ١5٧؛ تاريخ الطبرى، ج ٣، ص ١١6، ذكر ماجراى خوارج و سپردن على (ع) كار را به حكمين و خبر روز نهروان؛ الامامة و السياسة، ج ١، صص ١١٨ و ١١٩، آنچه على (ع) دربارۀ خثعمى فرمود؛ شرح نهج البلاغه، ج ٢، ص ٢٧٢ و. . . مصادر فراوان ديگر. از خبرهاى جالبى كه بعضى علماى شيعه و اهل سنت نقل كرده اند و ما آن را به روايت شيخ مفيد در ارشاد، ج١، ص ٣١٧، از جندب بن عبدالله ازدى نقل مى كنيم، آن است كه راوى گويد: من در جنگ جمل و صفين با على (ع) هم ركاب بودم و هيچ شك و شبهه اى در جنگ با گروه مقابل نداشتم، تا اينكه به نهروان رفتيم و من دچار ترديد شدم و گفتم: با قاريان قرآن و انسان هاى برگزيدۀ دوران بجنگيم؟ ! اين كار بزرگى است! پس صبح هنگام، درحالى كه ظرف آبى با من بود از صفوف لشكر جدا شدم و به گوشه اى رفتم و نشستم. نيزه ام را در زمين فرو كردم و سپرم را رويش گذاشتم و سايه اى درست كردم. در اين هنگام اميرمؤمنان (ع) نزديكم آمد و فرمود: «اى برادر ازدى، آيا آب دارى؟» گفتم: «آرى» . و ظرف آب را خدمتشان دادم. حضرت دور شد، چندان كه ديگر او را نديدم. لحظاتى بعد بازگشت و در سايۀ سپر نشست. سپس سوارى آمد و به حضرت (ع) گفت: «خوارج از نهر گذشتند» . حضرت (ع) فرمود: «نه هرگز چنين نشده است» . سوار گفت: «به خدا سوگند كه گذشته اند» . امام (ع) با تأكيد فرمود: «نه هرگز عبور نكرده اند» . چيزى نگذشت كه سوارى ديگر آمد و سخنان سوار اول را تكرار كرد و امام (ع) بار ديگر گفتۀ آنان را منكر شد. سوار دوم گفت: «به خدا سوگند كه ما به اينجا نيامديم، مگر اينكه پرچم ها و ابزارهاى جنگى آنان را در اين سو مشاهده كرديم» . امام (ع) فرمود: «نه به خدا سوگند، بدين سو نرسيده اند؛ زيرا اين طرفِ نهر كُشتن گاه و هلاكت گاه آنان است» . امام (ع) برخاست و من نيز بلند شدم و در دل خود گفتم: «ستايش خدايى را كه اين مرد را به من شناساند و كارش را بر من معلوم گرداند. ايشان يا دروغ گويى است پر جرئت، يا نشانه اى از سوى پروردگارش دارد يا عهدى از طرف پيامبرش. خدايا من با تو عهدى مى بندم كه در قيامت آن را از من طلب نمايى: اگر ديدم نهروانيان از نهر عبور كرده اند اول كسى خواهم بود كه با او مى جنگم و شمشيرم را در چشمش فرو مى برم، ولى اگر دانستم كه عبور نكرده اند، همراه با او با آنان جنگ خواهم كرد. پس به صفوف لشكر ملحق شديم و ديديم كه پرچم و لشكر در جايى قرار دارند كه امام (ع) فرموده بود. امام (ع) به كنارم آمد و پشت گردنم را گرفت و فرمود: «اى برادر ازدى، آيا حقيقت برايت روشن گشت؟» گفتم: «آرى، اى اميرمؤمنان» . فرمود: «پس اين تو و اين دشمنت» . پس به جنگ پرداختم، يكى پس از ديگرى آنان را به خاك افكندم تا اينكه خود بر زمين افتادم و بيهوش گرديدم. لشكريان مرا به عقب بردند و چون به هوش آمدم، كار جنگ پايان گرفته بود. اين مطلب را با تفاوتى اندك، در مصادر زير بنگريد: المعجم الاوسط، طبرانى، ج 4، ص ٢٢٧؛ فتح البارى، ج١٢، ص ٢6٣؛ شرح نهج البلاغه، ج ٢، ص ٢٧١؛ كنزالعمال، ج ١١، ص ٢٨٩.

ص: 181

حجاج (1)و برپايى دولت بنى عباس (2)، تا آنجا كه معروف است آنها در تنظيم حركت خود و بسيارى از جزئيات قيام، به صحيفه اى از آن حضرت، استناد كرده، بر اساس آن پيش مى رفتند. (3)

نيز خبر دادن امام حسين (ع) از سرانجام اهل كوفه (4)، به خصوص فرجام كار


1- تاريخ دمشق، ج ١٢، صص ١6٨ و ١6٩، در شرح حال حجاج بن يوسف بن حكم؛ شرح نهج البلاغه، ج ٢، ص٢٨٩ و ج ٧، صص ٢٧٧ و ٢٧٨؛ كنزالعمال، ج ١6، صص ١٨٣ و ١٨5؛ غريب الحديث، ج ٢، ص 45١، مادۀ نعر؛ النهاية فى غريب الحديث، ج 5، ص ١٧٠، در مادۀ وذح؛ لسان العرب، ج ٢، ص 6٣٢، در مادۀ وذح؛ تاج العروس، ج ٢، ص ٢46، مادۀ وذح.
2- شرح نهج البلاغه، ج ٧، صص ١4٨ و ١5٠ و ج ٢٠، ص ٣٣4؛ ينابيع الموده، ج ٣، ص ١4٩.
3- شرح نهج البلاغه، ج ٧، صص ١4٨ و ١4٩؛ اين مطلب در بخش مربوط به خبرهاى دولت بنى عباس در مصادر زير آمده: مروج الذهب، ج ٣، صص ٢64 و ٢65، ذكر خلافت ابى العباس عبدالله بن محمد سفاح و جمله اى از اخبار و سيره و حوادث روزگار او و وصيت ابراهيم امام به ابوالعباس؛ نيز ص ٢6٧، نصيحت حضرت صادق (ع) به عبدالله بن حسن و ص ٢٧٢، آنچه بين عبدالله بن على و برادرش در زمان خلافت سفاح پديدار گشت و ص٣٠٣، مرگ ابومسلم و ص ٣6٣، ماجراى بين رشيد و كسائى؛ تاريخ دمشق، ج ٣٢، صص ٢٧١ و ٢٧5، در شرح حال عبدالله بن محمد بن على بن ابى طالب (ع) ؛ تاريخ يعقوبى، ج ٢، صص ٣4٣ و ٣44، روزگار مروان بن محمد بن مروان و دعوت بنى عباس و صص ٣4٩ و ٣6٢، روزگار ابوالعباس سفاح.
4- تاريخ دمشق، ج ١4، ص ٢١6، در شرح حال حسين بن على بن ابى طالب (ع) ؛ سير اعلام النبلاء، ج ٣، ص٣٠6، در شرح حال حسين شهيد (ع) ؛ تاريخ الطبرى، ج ٣، ص ٣٠٠، در اين سال حسين (ع) از مكه به سوى كوفه بيرون رفت: ذكر راه سپردن امام (ع) به كوفه و رويدادهاى ميان راه؛ الفتوح، ابن اعثم، ج 5، ص٧٩، ذكر حركت حسين (ع) به سوى كوفه؛ مقتل خوارزمى، ج ١، ص ٣٢4، فصل يازدهم و ديگر مصادر.

ص: 182

عمر بن سعد (1)، پس از به شهادت رساندن حضرت و شكستن حرمت حريم ايشان.

نيز از آن جمله است به اجابت رسيدن دعاى اميرمؤمنان - صلوات الله عليه - در مناسبت هاى مختلف (2)و استجابت دعاى امام حسين - صلوات الله عليه - در حق شركت كنندگان در قتل ايشان و. . . (3)

روايات در اين باره به قدرى است كه از تواتر اجمالى گذشته، تواتر تفصيلى را موجب مى شوند و در ثبوت معجزه براى پيامبر (ص) كافى است؛ معجزاتى كه صدق گفتار آن حضرت (ص) را در ادعاى نبوت و حمل رسالت الهى و شريعت او براى مردم تأييد و تصديق مى كند.


1- الفتوح، ابن اعثم، ج 5، ص ١٠٣ ذكر اجتماع لشكر براى جنگ با حسين بن على (ع) و ص ١٣٠، در نام هاى آنان كه در برابر امام حسين (ع) به شهادت رسيدند؛ تاريخ دمشق، ج 45، ص 4٨، در شرح حال عمر بن سعدبن ابى وقاص؛ تهذيب الكمال، ج ٢١، ص ٣5٩، در شرح حال عمر بن سعد بن ابى وقاص؛ تهذيب التهذيب، ج ٧، ص ٣٩6، در شرح حال عمر بن سعد بن ابى وقاص؛ مقتل خوارزمى، ج ١، ص ٣4٨، فصل يازدهم و. . . ديگر مصادر.
2- الاحاديث المختارة، ج ٢، ص ٢٧4، در آنچه عبدالرحمان بن ابى ليلى انصارى (ابوعيسى) از على (ع) نقل كرده؛ مسند احمد، ج ١، ص ١١٩، در خبرهاى على بن ابى طالب (ع) ؛ المعجم الاوسط، ج ٢، ص ٢١٩؛ كتاب الزهد، از ابن ابى عاصم، ص ١٣٢؛ فضائل الصحابه، ابن حنبل، ج ١، ص 5٣٩، خبرهاى اميرمؤمنان على بن ابى طالب و زهد آن حضرت (ع) ؛ حلية الاولياء، ج 5، ص ٢٧، در شرح حال طلحة بن مصرف؛ انساب الاشراف، ج ٢، ص٣٨6، در شرح حال اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) ؛ الفتوح، ابن اعثم، ج ٢، ص 4٧٢، ذكر نامۀ على (ع) به عايشه؛ مروج الذهب، ج ٣، ص ١٧٠، ذكر روزگار وليد بن عبدالملك: نفرين على (ع) در حق بسر و سرانجام كار او؛ شرح نهج البلاغه، ج ١، ص ١٨٨ و ج ٩، ص 55؛ المناقب، خوارزمى، ج ١٨5 و. . . ديگر مصادر.
3- المصنف، از ابن ابى شيبه، ج ٧، ص ١١، آنچه درباره يرموك بر جاى مانده و ص 4٧٨، كتاب فتنه ها؛ المعجم الكبير، ج ٣، صص ١١6 و ١١٩، در شرح حال حسين بن على (ع) ؛ مجمع الزوائد، ج ٩، ص ١٩٧، كتاب مناقب: باب كشته شدن حسين بن على (ع) ؛ سير اعلام النبلاء، ج ٣، صص٣١٣ و٣١4، در شرح حال حسين شهيد (ع) ؛ مقتل خوارزمى، ج ٢، ص ١٠؛ تاريخ الطبرى، ج ٣، صص٣٢٢، ٣٣٠، ٣٣١ و٣٣4، در رويدادهاى سال 6١ه. ق؛ انساب الاشراف، ج ٣، صص 4٠٧ و 4٠٨، كشته شدن حسين بن على (ع) ؛ الفتوح، ابن اعثم، ج 5، صص ١٠٣ و ١٠٨، ذكر جمع شدن لشكر براى جنگ با حسين بن على (ع) و صص١٣٠ و١٣5، در نام هاى فرزندان و برادران و فرزندان برادر امام حسين (ع) كه در برابر آن حضرت شهيد شدند؛ تهذيب الكمال، ج 6، ص 4٣٨، در شرح حال حسين بن على بن ابى طالب (ع) و. . . و ديگر مصادر.

ص: 183

اما آنچه شيعه در اين مورد از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت - صلوات الله عليهم اجمعين - نقل كرده، بيش از آن است كه در شمار آيد و فراوان تر از آن است كه بتوان ذكر كرد.

استمرار و تجدد معجزات و كرامات

بى ترديد، كرامات پيامبر (ص) و اهل بيت - صلوات الله عليهم - پس از وفات ايشان تا به امروز، پيوسته در حال بروز و تجديد است؛ چندان كه دوست و دشمن و دور و نزديك به اين واقعيت اذعان دارند. ازاين رو، بارگاه اين معصومان، پناهگاه بى پناهان، فريادگاه رنج ديدگان و كمك سراى بيچارگان است. مردم براى رسيدن به نيازها و حوائج خود به آنجا روى مى كنند و مشكلات پيچيدۀ خود را با كمك و عنايت آن پاكان مى گشايند و بيماران، بيمارى درمان ناپذير خود را به يارى آنها بهبود مى بخشند. پرواضح است كه آنچه به دست ايشان انجام مى گيرد، از فضل الهى است و خداوند با آن، حجت و برهان اين پيشوايان معصوم (عليهم السلام) را توان و تازگى بخشيده و حق و حقيقتشان را آشكار و رابطه شان با آن فضل و عنايت را محكم تر و تأييد مى كند؛ زيرا ايشان «بندگانى بزرگوارند كه در سخن، بر خداى متعال پيشى نمى گيرند و [پيوسته] به فرمان او عمل مى كنند» (1)و مايۀ يادآورى مؤمنان و اسباب آگاهى غافلان و حجت معاندانند «تا هر كه هلاك مى شود، از روى اتمام حجت باشد و هر كه زنده مى گردد [و هدايت مى يابد] نيز از روى دليل روشن باشد و خداوند، بى شك شنوا و داناست» . (2)


1- انبياء: ٢6 و ٢٧.
2- انفال: 4٢.

ص: 184

ص: 185

فصل ششم: اسلام، برنامه اى فراگير

يكى ديگر از شواهد بر صدق گفتار پيامبر (ص) در دعوتش، برنامه ها و قوانين فراگير او براى شئون مختلف زندگى بشر است؛ از رابطۀ انسان با خداوند در عبادت و شكر و اداى حق او گرفته تا رابطه اش با خانواده و اجتماع در هر صبح و شام، برنامه ريزى براى كسب درآمد و يافتن روزى، پرداختن حقوق مالى در جهت تعاون و همكارى و همبستگى اجتماعى بين مسلمانان و رعايت ديگر جوانب اقتصادى. همچنين جهت گيرى مسلمانان در برابر دشمنانشان به هنگام جنگ و صلح، تعامل انسان با غرائز و انگيزه هايش و با هر امر كوچك و بزرگ ديگرى در عرصۀ زندگى دنيا و حتى پس از مرگ و رحلت به دنياى آخرت را لحاظ مى دارد.

علاوه بر اينها، اسلام برنامه اى كامل و منحصر به فرد است؛ زيرا غرائز و تمايلات انسان را ناديده نمى گيرد، بلكه مى كوشد حق هر غريزه و ميلى را با تعديل و كنترل آنها، به درستى و شايستگى ادا كند تا از حد خود تجاوز نكنند و به انسان و جامعه اى كه انسان ها در آن زندگى مى كنند، آسيب نرسد.

اكنون بر آن نيستيم تا به مقولۀ هماهنگى بين برنامه ها و قوانين اسلامى با نيازهاى گوناگون جامعۀ انسانى بپردازيم، اين بيان كه اين برنامه ها آن جامعه را به صلاح

ص: 186

مى آورد و در حركتش به سوى كمال، آن را در خط مستقيم قرار مى دهند يا نه! چرا كه پرداختن به اين امر، دامنۀ سخن را مى گسترد، اما بايستۀ گفتن است كه بى شك، وسعت و شمول شريعت اسلامى به گونه اى است كه مى تواند بنيان گذار دولتى شود مردمى، متمدن و داراى موجوديتى ارجمند و تأثيرگذار در عالم؛ آن گاه سطح آن دولت را آن سان تعالى و تكامل بخشد كه نسبت به عصرى كه در آن ظهور نيافته، به مراتب بالاتر باشد و در مقايسه با قوانين و نظام هاى موجود در آن عصر، از جايگاهى والاتر برخوردار گردد. البته اين ويژگى ها با محيطى كه پيامبر (ص) در آن زندگى مى كرد، سنخيت نداشت؛ محيطى جاهلى، بت پرست، بدوى، تبهكار، دور از جوامع متمدن و ناسازگار با آنها و از آن مجتمعات متمدن به مراتب دور بود.

تنها تفسيرى كه براى اين حقيقت متصور است، اينكه بگوييم پيامبر (ص) در اين تشريعِ شگفت و عادت شكن آن عصر، از وحى الهى مدد گرفت و اين چيزى است كه خدايى بودن رسالت آن حضرت (ص) را در دعوت عظيمش، تأييد و بر آن تأكيد مى كند.

ص: 187

فصل هفتم: دانش ها و انديشه هاى الهى

اشاره

از جمله امور گواه بر صدق پيامبر (ص) در ادعاى نبوت، معارف الهى ارزشمند و مفاهيم دينى متعالى آن است كه از آن حضرت (ص) و اهل بيتش (عليهم السلام) به جا مانده است كه فهرست وار، عبارت است از: شناخت خداى متعال و منزه داشتن از مشابهت به مخلوقات و هر محدوديت و تغييرى؛ اين حقيقت كه صفات خداوند عين ذات اوست و تقديرش چيزى است بين جبر و تفويض؛ غرق شدن در بيان عظمت پروردگار و رسابودن حكمت و نو بودن خلقت و آفرينش او و صفات جمال و جلال، و دلايل قدرت و فرمانروايى او؛ تقدس انبيا و برگزيدگان و خاصان و اولياى خدا و شرارتِ دشمنانِ خدا و خباثت و فرجام بد آنها و پرهيز دادن مردمان از ايشان؛ ماجراى زندگى گذشتگان، آغاز و انجام هستى و جزئيات رستاخيز و قيامت؛ حمد و ثناى خداى تعالى و تقدسش، رغبت به او، تذلل و خوارى در پيشگاهش و تضرع و زارى به درگاهش، چنگ زدن به لطف و عنايتش، درخواست نيازها از او و طلب رحمتش و پناه بردن به او از بدى ها؛ پند و ارشاد، ايجاد رعب و ترس، يادآورى خداى تعالى و برحذر داشتن مردمان از سخت گيرى و انتقام و عذاب او؛ تشويق و برانگيختن به اخلاق و فضائل و برحذر داشتن از بدى ها و پستى ها؛ بيان نصيحت هاى تربيتى و هدايت انسان به آنچه

ص: 188

مصلحت اوست، چه در امور شخصى اش و چه در جامعه، دين، دنيا و آخرتش و ديگر آموزه هايى كه بر مفاهيم متعالى قرآن استوارند و از آنها نور مى گيرند، به گونه اى كه مى توانند شرح آيات عظيم قرآن مجيد و عرصۀ بروز حقايق آن و مجالى براى تعامل با كتاب الهى باشند.

اين معارف و علوم الهى، بخش زيادى از روايات ارزشمند، خطبه ها و نوشته هاى گران قدر، دعاهاى منحصر به فرد و زيارات شريف ائمه اطهار (عليهم السلام) را تشكيل مى دهد كه در آنها از روش هاى مختلف و شيوه هاى هنرمندانه شان در بيان استفاده شده و از استوارى و فصاحت و بلاغت بالايى برخوردارند؛ به طورى كه متناسب با روحيات مردمى است كه با مضامين آن كلمات زندگى مى كنند و تأثير بسيارى از آنها مى پذيرند.

براى توضيح و آگاهى بيشتر از اين امور، به خطبه هاى پيامبر (ص) ، كتاب نهج البلاغه، وصيت امام حسن (ع) به جناده و غير او، خطبه هاى امام حسين (ع) و نوشته هاى آن حضرت (ع) در طول نهضت عاشورا، دعاى شب عرفه، دعاى امام حسين (ع) در روز عرفه، دعاى ابوحمزه ثمالى و دعاى افتتاح و غير آن، در سحرهاى ماه رمضان، زيارت جامعه كبيره، زيارت اميرمؤمنان و امام حسين (ع) و ديگر ائمه (عليهم السلام) مراجعه كنيد. علاوه بر اينها مى توانيد به كتاب هاى روايى و معارف و مفاهيم بلندى كه در بر دارند نيز رجوع كنيد.

خطبه هاى فاطمه زهرا

شگفت آورترينِ اين معارف، آموزه هايى است كه در دو خطبۀ معروف و منسوب به حضرت فاطمه (عليها السلام) آورده شده است. ازاين رو اين دو خطبه را شگفت آور مى خوانيم كه داراى آموزه هايى است كه با وضعيت زندگى زنى در ٢٨ سالگى - بيشترين رقمى كه دربارۀ سن آن حضرت (عليها السلام) ذكر شده، هرچند كه ظاهراً، ايشان بيش از ١٨ سال نداشته اند - آن هم در وضعيتى كه حضرت (عليها السلام) بودند بسيار عجيب مى نمايد؛ شرايطى چون: اهتمام

ص: 189

بسيار آن حضرت بر حجاب و ديگر مسائل شرعى - تا آنجا كه مى فرمود: براى زن، بهترين حالت آن است كه مردان را نبيند و مردان او را نبينند (1)-، وجود رنج هاى بسيار، تنگدستى و فقر و ندارى، امور منزل، مشكلات فرساينده و به دنيا آوردن پنج فرزند در مدت هشت سال پس از ازدواجش.

علاوه بر اينها، منابع معرفتى حضرت فاطمه (عليها السلام) ، به پدر بزرگوارش پيامبر (ص) و همسر گرامى اش اميرمؤمنان على (ع) منحصر مى شد، درحالى كه اين دو نيز سخت مشغول امور دعوت اسلامى و انتشار آن و مبارزه براى تحقق و تحكيم اركان دين حق بودند. به همين دليل، همواره درگير فشارها، مزاحمت ها، جنگ هاى متعدد بودند و ادارۀ امور زندگى مسلمانان را به عهده داشتند.

سپس با رحلت رسول خدا (ص) ، سنگين ترين مصيبت بر او فرود آمد و در پى آن، حرمت او و خانه اش شكسته و خلافت اهل بيت - صلوات الله عليهم - غصب شد. كار چنان بر آن بانو سخت گرديد كه خطاب به پيامبر (ص) عرضه مى داشت:

قوتان بعدك أنباء و هنبثة لو كنت شاهدها لم تكثر الخطب

پس از تو خبرهاى بزرگ و امور رنج آورى رخ داد كه اگر شاهد آنها بودى، سخن به درازا نمى كشيد.

نيز مى گفت:

صُبّت علىَّ مصائب لو أنها صبّت على الأيام صرن لياليا

بر من مصيبت هايى فرود آمد كه اگر بر پيكر روزها ريخته مى شد، شب مى گرديد.

با اين همه، فاطمۀ زهرا (عليها السلام) در دو خطبۀ شريف خود، با قدرت و توانايى و تشريح دقيق مسائل، به مسائلى مهم از بحث هاى اعتقادى، معارف دينى، دلايل و حجت ها پرداخته است؛ همچون توحيد و تنزيه خداى تعالى، لزوم حمد و ستايش و


1- كنزالعمال، ج ١6، ص 6٠١.

ص: 190

سپاس گزارى از حضرتش و خضوع در برابر او، بيان مقام پيامبر (ص) و اهل بيت شريفش و عظمت شأن آنان در نزد خداى متعال، بيان حكمت قوانين و احكام اسلامى و فوايد آنها، ردّ و ملامت منافقان به سبب دشمنى ورزيدن با اهل بيت (عليهم السلام) ، غصب ميراث بر جاى ماندۀ رسول خدا (ص) از آنها و غصب حق خلافت از اميرمؤمنان (ع) ، تأكيد بر آن دو حق غصب شده و احتجاج هاى مكرر بر آنها، برانگيختن مسلمانان و سرزنش آنها بر رد نكردن امور منكر و سامان ندادن اوضاع نابهنجار، بازنگرداندن امور مختلف به حد نصاب خود و سپس خبر دادنِ يقينى و دهشت انگيز به مصائب و فجايع بزرگى كه در پى اين اهمال كارى واقع خواهد شد و فرجام خسارت بارى كه در دنيا و آخرت گريبان گير آنان خواهد شد.

تمام اين آموزه ها با بيانى بى نظير و هم گون با بيانات ديگر معصومان - صلوات الله عليهم - ذكر شده است. علاوه بر آن، با بيانى قرآنى و تسلط بى نظير در استشهاد به آن، در اوج استحكام، بلاغت، فصاحت و تأثير در نفوس و برانگيختن احساسات است؛ آن سان كه گويى همۀ اين پيشوايان به زبانى واحد تكلم كرده و از يك سرچشمۀ نور منشأ گرفته اند.

مهم تر از تمام آنچه گفته شد، اين است كه اسلام، در بيان معارف الهى و علوم دينى دگرگونى اى خاص پديد آورد كه با عصر ظهور نور اسلام و محيط زندگى پيامبر (ص) همخوانى نداشت. اين امر با قرآن كريم آغاز شد و با سخنان پيامبر (ص) و اهل بيت -صلوات الله عليهم - كه درباره مفاهيم قرآن مى گرديدند و از فيض آن برخوردار مى شدند، به كمال رسيد.

حقايق علمى در بيان پيامبر (ص) و اهل بيت (عليهم السلام)

در سخنان پيامبر (ص) و اهل بيت (عليهم السلام) نيز همانند آيات قرآن كريم، حقايق علمى اى بيان شده كه با فرهنگ و سطح علمى آن عصر، تناسب نداشت و قرن ها بعد، پس از

ص: 191

آنكه بشر، گام هاى بلندش را در علم و معرفت برداشت، اين حقيقت آشكار شد. براى نمونه، بنگريد به موارد ذيل:

١. آنچه پيش تر، هنگام بيان وجود حقايق علمى در قرآن گذشت.

٢. اين سخن اميرمؤمنان (ع) : «از انسان در شگفت آييد، با تكه اى چربى مى نگرد، با گوشتى سخن مى گويد، با استخوانى مى شنود و از شكافى تنفس مى كند» . (1)فرآيند شنيدن به وسيلۀ تكه اى استخوان، از مسائل پيچيده و نامعلومى بود كه اخيراً اين حقيقت كشف شده است.

٣. قول آن حضرت (ع) كه فرمود: «هر حيوانى كه گوش هاى آشكارى دارد، بچه زا است و هر حيوانى كه گوش هاى چسبيده و به هم آمده دارد، تخم گذار» . (2)

4. سخن امام على بن حسين، زين العابدين (ع) در دعا براى مرزبانان، هنگام نفرين بر دشمنان كافر: «خدايا آب هايشان را به وبا بياميز و خوردنى هايشان را به بيمارى ها» . (3)اين حقيقت كه آب موطن ميكروب وباست، نيز اخيراً كشف شده است.

آگاهى ائمه (عليهم السلام) از حقايق و اسرار نهفتۀ عالم هستى وقتى روشن مى گردد كه به اين سخن اميرمؤمنان (ع) توجه كنيم كه فرمود: «رسول خدا (ص) هزار باب از ابواب علم را بر من گشود كه از هر يك از آنها، هزار باب ديگر گشوده مى شد» . (4)


1- نهج البلاغه، حكمت ٨.
2- عيون اخبار الرضا (ع) ، ص ٨٨.
3- صحيفۀ سجاديه، دعاى بيست و هفتم.
4- كنزالعمال، ج ١٣، صص ١١4 و ١١5؛ تاريخ دمشق، ج 4٢، ص ٣٨5، در شرح حال على بن ابى طالب (ع) ؛ سير اعلام النبلاء، ج ٨، صص ٢4 و ٢6، در شرح حال عبدالله بن لهيعة؛ البداية و النهاية، ج ٧، ص ٣6٠، رويدادهاى سال 4٠ هجرى: گوشه اى از فضائل اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) ؛ فتح البارى، ج 5، ص ٣6٣؛ ميزان الاعتدال، ج ٢، ص 4٠١، در شرح حال حسين بن عبدالله و ج 4، ص ١٧4، در شرح حال عبدالله بن لهيعة؛ الكامل فى ضعفاء الرجال، ج ٢، ص 45٠، در شرح حال حسين بن عبدالله؛ الكشف الحثيث، ج ١، ص ١6٠، در شرح حال عبدالله بن لهيعة؛ المجروحين، ج ٢، ص ١4، در شرح حال عبدالله بن لهيعة؛ العلل المتناهيه، ج ١، ص ٢٢١؛ نظم درر السمطين، ص ١١٣؛ ينابيع الموده، ج ١، صص ٢٢٢ و ٢٣١.

ص: 192

نيز فرمود: «پيش از آنكه مرا نيابيد، از من سؤال كنيد» . (1)اين سخن از امام صادق (ع) نيز روايت شده است.

اين مطلب توجيهى ندارد جز اينكه پيشوايان معصوم (عليهم السلام) از ديگر انسان ها متمايزند و در سطحى به مراتب بالاتر از آن قرار دارند و در طهارت نفس و داشتن قابليت هاى اعجازى، بى همانندند. ازاين رو مورد حمايت بى دريغ و هميشگى خداوند و محل عنايت و رحمت هاى الهى هستند و حضرت حق، كليد گنجينه هاى علم خود را در اختيارشان گذاشته است. پس رازداران و حاملان و خزانه داران و قرارگاه علم الهى شده اند و آن را با همان خلوص و پاكى و روشنى اش، در ميان خود به ارث گذاشته و به يكديگر منتقل نموده اند و اين، مهم ترين دليل بر صدق پيامبر (ص) در دعوتش است.


1- المستدرك على الصحيحين، ج ٢، ص ٣٨٣، كتاب تفسير: تفسير سورۀ ابراهيم؛ السنن الواردة فى الفتن، ج 4، ص ٨٣٨، باب جمله اى از نشانه ها و دلايل و علامات، ج 6، ص ١١٩6، باب آنكه گفته صافى بن صياد همان دجال است؛ و مثل آن در تفسير طبرى، ج ١٣، ص ٢٢١ آمده است؛ المستدرك على الصحيحين، ج ٢، ص5٠6، كتاب تفسير: تفسير سورۀ ذاريات؛ معتصر المختصر، ج ٢، ص ٣٠٢، در مناقب على (ع) ، ولى به جاى «تفقدونى» ، «لا تسألونى» آمده. اين مطلب، با الفاظ متفاوت، در منابع زير ذكر شده است: الاحاديث المختاره، ج ٢، ص 6١، در آنچه خالد بن عروه از على (ع) نقل كرده؛ مجمع الزوائد، ج 4، ص ٢6٩، كتاب نكاح: باب زن هايى كه بر انسان حرام اند و غير آن؛ المصنف، ابن ابى شيبة، ج ٣، ص 5٣٠، كتاب نكاح: آنچه در باب دخول از عقب زن ها و كراهت آن وارد شده است و ج 5، ص ٣١٢، كتاب ادب: . . . و ج ٧، ص 5٢٨، كتاب فتنه ها: آنچه دربارۀ عثمان گفته اند؛ مسند شاشى، ج ٢، ص ٩6؛ مسند بزار، ج ٢، ص ٣٠4؛ مسند ابى يعلى، ج١، ص ٣١١، در خبرهاى اميرمؤمنان على (ع) ؛ امالى محاملى، ص ١٩٢؛ الفتن، از نعيم بن حماد، ج ١، ص4٠؛ فتح البارى، ج ١١، ص ٢٩١؛ تحفة الاحوذى، ج ٧، ص ٢٧؛ فيض القدير، ج 4، ص ٣5٧؛ حلية الاولياء، ج 4، ص ٣66، در شرح حال ابوصالح حنفى؛ تهذيب التهذيب، ج ٧، ص ٢٩٧، در شرح حال على بن ابى طالب (ع) ؛ تهذيب الكمال، ج ٢٠، ص 4٨٧، در شرح حال على بن ابى طالب (ع) ؛ الاصابة، ج 4، ص 56٨، در شرح حال على بن ابى طالب (ع) ؛ تهذيب الاسماء، ص ٣١٧؛ تالى تلخيص المتشابه، ج ١، ص 6٢؛ اخبار مكه، ج٣، ص ٢٢٨، اولين امورى كه در مكه رخ داده از آغاز تاكنون.

ص: 193

فصل هشتم: اصول گرايى و ارزش محورى در اسلام

اشاره

از ديگر شواهد صدق پيامبر (ص) ، رفتار و سيرۀ آن حضرت (ص) و اهل بيتش - صلوات الله عليهم - و آرمان گرايى و جانفشانى ايشان در اين راه است كه در مجموع معلوم مى شود رسالت رسول خدا (ص) ، حق بوده و تمام تلاش آن حضرت نيز اين بود تا با واقع گرايى، اخلاص و از خودگذشتگى بى مانندش، آن رسالت را به ثمر رساند و اهداف والاى آن را تحقق بخشد. همچنين پيامبر (ص) براى آيندۀ پس از خود، بار سنگين رسالت و مسئوليت و محافظت از آن را بر عهدۀ اهل بيت خويش نهاد و آنان نيز، به پيروى و اثرپذيرى از آن حضرت (ص) مخلصانه كوشيدند و تعاليم رسالت را نگاهدارى كردند و با وجود رنج ها و سختى هاى بسيار، در هر فرصتى به نشر آنها اقدام ورزيدند تا اين بارِ گران و پربها را به منزل برسانند.

رسول خدا (ص) در دوران پيش از بعثت خود، به راستگويى و امانت دارى مشهور بود و رسالت او، تأكيدكنندۀ اين دو امر، ارزش ها و مكارم اخلاقى، واقع نگرى، اخلاص و مانند آن بود. پس از آنكه حضرت به رسالت الهى ندا داد و بار مسئوليت دعوت و گسترش آن را بر عهده گرفت، تمام اين خصلت ها در سخنان، اعمال، طرز برخورد و سلوك آن حضرت (ص) منعكس گرديد.

ص: 194

پيامبر (ص) در طول رسالت خود و در برخورد با مسائل گوناگون كاملاً به عهدها و معاهدات پاى بند و از طفره و گريز دور بود و در اين راه، با صبر و بردبارى، آزار و اذيت مشركان و منافقان را تحمل مى كرد. بى شك، اگر پيامبر (ص) به داشتن خصلت هاى متعالى مشهور و معروف نبود، قرآن كريم نيز در مدح وى نمى فرمود كه تو اخلاقى بزرگوارانه دارى.

رسول خدا (ص) در طول معاشرت و برخوردهاى روزمرۀ خود با پيروانش، يا هنگام خبر دادن خداى تعالى، يا در هر دو صورت، از آيندۀ اهل بيتش - كه عزيزترين كسان نزد وى بودند - و ظلم و ستم، كشتن، آوارگى و بى پناهى اى كه پس از او، بدان دچار مى شدند، آگاهى يافته بود و براى اتمام حجت، آن را در مواضع و مواقع مختلف براى ديگران بيان مى كرد؛ بى آنكه از مرز ارزش ها و تعاليم رسالت خود پاى بيرون نهد. حتى در برخورد با اطرافيانى كه بيم آن مى رفت به دنبال حكومت و به دست گرفتن امور جامعه اند تا بدين طريق حكومت اسلامى را بازيچه قرار داده و اهل بيت را در تنگنا قرار دهند، آن حضرت متوسل به نيرنگ، فريب و تبعيد نشد.

پس از پيامبر (ص) ، اميرمؤمنان (ع) مصمم شد تا به راه و روش آن حضرت (ص) پاى بند باشد و از آن منحرف نشود. اما نمى خواست پيكر پيامبر (ص) را رها كرده يا تجهيز بدن آن حضرت را به غيرِ اهل بيت بسپارد و براى منازعه بر سر حكومت و خلافت، با مردمان درگير شود؛ همچنان كه ديگران، در اين كار، به كشمكش مشغول بودند.

آن گاه كه جماعت، چيره و حاكم گرديدند، تنها عكس العمل امام (ع) امتناع از بيعت و نشان دادن خشم و انكار خود بود تا بدين وسيله دليل حقانيت خويش را اقامه كند؛ بى آنكه آيندۀ اسلام را با فتنه اى بزرگ تهديد كند؛ كارى كه ديگران در چنين مواقعى كرده اند و از آن اِبايى نداشته اند.

امام (ع) در طول زمامدارى خلفا، هيچ گاه از خيرخواهى براى آنان و تأييدشان در جهت مصالح اسلام شانه خالى نكرد، هرچند كه اين امر، به قوت گرفتن و تثبيت

ص: 195

حكومت آنان مى انجاميد. همچنان كه آن حضرت (ع) ارزش مدارى و اصول گرايى خود را در مسئلۀ شورا به عمل گذاشت و براى رسيدن به حكومت، به شرطى كه ديگران به آن تن دادند، تن در نداد؛ زيرا به غير شرعى بودن آن شرط يقين داشت. علاوه بر اين، در شأن ايشان نبود كه نخست شرطى را بپذيرد و سپس آن را نقض نمايد، همچنان كه ديگران نقض كردند.

چون كار خلافت به اميرمؤمنان (ع) رسيد و مردمان خواستند با او بيعت كنند، نپذيرفت و آگاهشان كرد كه وزير بودن ايشان، براى آنان بهتر است از امير بودنش و كارى كه بدان روى كرده اند، صورت ها و رنگ هاى گوناگون دارد و تحمل آن براى شان ساده و آسان نيست. اگر او خلافت را به دست گيرد، به آنچه مى داند، عمل مى كند و ايشان در مقابل آن، دچار شگفتى يا بى صبرى و ناشكيبايى خواهند شد. (1)اما چون به حضرت (ع) اصرار كردند و با او بيعت نمودند، با در نظر گرفتن اصول و ارزش هاى اسلام، مسئوليت بزرگ خلافت را پذيرا شد؛ چندان كه اين اصول گرايى و ارزش مدارى، او را به رنج افكند و اصحابش را از او جدا كرد. با اين وجود، امام (ع) از روش خود كناره نگرفت؛ اگرچه در اين باره، بهايى سنگين را متحمل شد.

اميرمؤمنان (ع) كسانى را كه بيعت نكرده بودند، به بيعت مجبور نساخت، اگرچه پيشينيان اين عده، در دوران زمامدارى شان، حضرت را به بيعت واداشته بودند.

نيز آن حضرت (ع) ، مانع عمره طلحه و زبير نشد؛ هرچند كه نشانه هاى خيانت اين دو، در افق مشاهده مى شد.

همچنان كه در جنگ صفين، پس از دست يافتن به آب، آن را به روى معاويه و ياران او نبست، كارى كه معاويه پس از سبقت جستن به آب، با على (ع) و يارانش انجام داد و آنها را از دسترسى به آب محروم كرد.

آن گاه كه خوارج حكميت را تحميل كردند و خطبۀ حضرت (ع) را ناتمام گذاشتند،


1- شرح نهج البلاغه، ج ٧، ص ٣٣.

ص: 196

امام (ع) آنان را عقوبت نكرد، بلكه فرمود:

من شما را از رفتن به مساجد كه در آنها نام خدا برده مى شود، منع نمى كنم و مادام كه دست شما در دست ماست، از غنيمت و خراج بازتان نمى دارم و تا جنگ با من را آغاز نكرده ايد، با شما نمى جنگم. . . (1)

روش امام (ع) در همه جنگ ها اين بود كه آغازكنندۀ جنگ نبود. همچنان كه حضرت -صلوات الله عليه - در شأن خود نمى دانست با ستم كردن در حق كسى كه تحت ولايت اوست، به پيروزى دست يابد (2)يا با به تباهى كشاندن خود، مردمش را اصلاح نمايد. (3)

اما دشمنان حضرت (ع) ، در اين موارد، كاملاً برعكس عمل مى كردند و سعى داشتند از اصول گرايى و پاى بندى حضرت به ارزش ها سوءاستفاده كنند؛ مردم را عليه او بشورانند؛ در راه خلافتش مانع ايجاد كنند و فتنه ها برپا سازند. سرانجام نيز به هدف خود رسيدند و امام (ع) را در محراب عبادت، با ضربۀ شمشير بر فرق مباركش، به شهادت رساندند.

امام (ع) ، حتى پس از ضربت خوردن، از روش اصول گرايانۀ خود دست برنداشت و با قاتل خويش نيز بر اساس ارزش هاى متعالى اسلام عمل كرد. هرچند پيش از اين مى دانست كه آن شخص او را خواهد كشت (4)، اما به قتلش اقدام نكرد و بر او تنگ


1- الكامل فى التاريخ، ج ٣، ص ٢١٣، ذكر خبر خوارج هنگام قرار دادن حكمين و خبر روز نهروان؛ البداية و النهاية، ج ٧، ص ٢٨٢؛ تاريخ طبرى، ج ٣، ص ١١4، آنچه دربارۀ خوارج هنگام قرار دادن حكمين براى قضاوت گفته شده، و خبر روز نهروان.
2- شرح نهج البلاغه، ج ٢، ص ٢٠٣.
3- شرح نهج البلاغه، ج 6، ص ١٠٢.
4- المصنف، عبدالرزاق، ج ١٠، ص ١٢5، كتاب عقول؛ الاستيعاب، ج ٣، ص ١١٢6، در شرح حال على بن ابى طالب (ع) ؛ الطبقات الكبرى، ج ٣، ص ٣4، دربارۀ عبدالرحمان بن ملجم مرادى و بيعت كردن با على (ع) و رد نمودن آن؛ انساب الاشراف، ج ٣، ص ٢6١، كار ابن ملجم و كار ياران او و شهادت اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) ؛ كنزالعمال، ج ١٣، صص ١٩١و ١٩5؛ تاريخ دمشق، ج 4٢، ص 554، در شرح حال على بن ابى طالب (ع) ؛ الكامل فى ضعفاء الرجال، ج ٣، ص 464، در شرح حال سدير بن حكيم و. . . و ديگر مصادر.

ص: 197

نگرفت؛ زيرا قصاص قبل از جنايت روا نبود. همچنين در شب شهادتش، از سر تسليم در برابر تقدير الهى در بيرون آمدن از خانه براى نماز، ترديد به خود راه نداد و چون به قاتل خويش دست يافت و او را اسير گرفت، در حقش نيكى كرد (1)و فرمود او را مُثله نكنند. (2)

يعقوبى، هنگام پرداختن به بيعت مردم با امام حسن (ع) پس از قتل اميرمؤمنان (ع) مى گويد:

پس عبدالرحمان بن ملجم را طلبيد. عبدالرحمان گفت: «پدرت تو را چه وصيت كرد؟» امام حسن (ع) فرمود: «گفت كه غير قاتلش را نكشم و شكم تو را سير نمايم و بر تو سخت نگيرم و اينكه اگر ايشان زنده ماند، يا تو را قصاص مى كند يا مى بخشد و اگر زنده نماند، تو را به ايشان ملحق سازم» . ابن ملجم گفت: «بى شك پدرت، در خشنودى و خشم، حق مى گفت و به حق قضاوت مى كرد» . (3)

و ديگر شواهد نيز به ملتزم بودن امام اميرمؤمنان (ع) به دين و اصول و ارزش هاى آن تأكيد دارند، در حدّى كه وضوح آن نياز به جمع و بيان شواهد ندارد.


1- السنن الكبرى، بيهقى، ج ٨، ص 56، كتاب جراح: جميع ابواب حرام بودن قتل و آنكه قصاص بر او واجب است و كسى كه قصاص ندارد: بخش روايات ترغيب نمودن به بخشش و قصاص نكردن و ص ١٨٣، كتاب جنگيدن با اهل بغى: بخش مربوط به كسى كه مسلمانى را بنا بر تأويل مى كشد و. . . ؛ مسند شافعى، ج ١، ص٣١٣، كتاب جنگيدن با اهل بغى؛ الطبقات الكبرى، ج ٣، ص ٣٧، دربارۀ عبدالرحمان بن ملجم مرادى و بيعت با على (ع) و رد كردن آن؛ انساب الاشراف، ج ٣، صص ٢56 و ٢6١، كار ابن ملجم و هم پيمانان او، و شهادت اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) ؛ تاريخ دمشق، ج 4٢، ص 55٧، در شرح حالى على بن ابى طالب (ع) ؛ فيض القدير، ج ١، ص ٣٣١. . . و ديگر مصادر.
2- مجمع الزوائد، ج 6، ص ٢4٩، كتاب حدود و ديات، باب نهى از مثله كردن و ج ٩، ص ١4٢، كتاب مناقب: مناقب على بن ابى طالب در باب پس از باب وفاتِ آن حضرت؛ المعجم الكبير، ج ١، ص ١٠٠، دربارۀ شهادت على بن ابى طالب (ع) ؛ نصب الراية، ج ٣، ص ١١٩؛ تاريخ طبرى، ج ٣، صص ١5٨ و ١5٩، رويدادهاى سال چهلم هجرى، ذكر خبر مربوط به علت كشته شدن على بن ابى طالب (ع) ؛ الكامل فى التاريخ، ج 4، ص ٢5٧، ذكر شهادت اميرمؤمنان على بن ابى طالب.
3- تاريخ يعقوبى، ج ٢، ص ٢١4 در خلافت حسن بن على (ع) .

ص: 198

پس از ايشان، فرزند بزرگوارش امام حسن مجتبى (ع) به امامت رسيد تا جرعه جرعه جام هاى غصه و اندوه را سر بكشد و براى نگاه داشتن و حفظ جان باقى ماندۀ صالحان و مؤمنان - كسانى كه انتظار مى رفت بار دعوت حق را بردارند و آن را به مردم برسانند و آنان را بدان برانگيزانند و با ظالمان مخالفت و ستيزه كنند - با معاويه صلح نمايد تا نشانه هاى حق تباه نگردد و آواز و آوازه اش به خاموشى نگرايد؛ اگرچه در اين ميان، آنچه از معاويه و حكومتش انتظار مى رفت، دشمنى و سخت گيرى بى حد و اندازه بر امام (ع) و پيروانش بود، كما اينكه انتظار داشت مردم كه بعضى از پيروان حضرت نيز در جمع آنان بودند، وى را به انتقاد و سرزنش بگيرند كه اين گونه نيز بود.

آن گاه امام حسن (ع) و برادرش امام حسين (ع) پس از اميرمؤمنان (ع) بر عهد و پيمان خويش با معاويه پاى بند ماندند و اقدامى خلاف آن نكردند تا معاويه، به بهانۀ نقض عهدشان فرصتى نيابد عليه آنان اقدام كند و با مشوّه جلوه دادن چهرۀ ائمه و حاملان دعوت حق - عليهم صلوات الله - آن را سركوب نمايد.

با روى كار آمدن يزيد، امام حسين (ع) نهضت مقدس خود را آغاز كرد و حفظ اصول و ارزش ها و دورى از فريب كارى و نيرنگ را در رأس برنامه هاى خود قرار داد. ايشان از همان نخستين روز حركت، اعلان نمود كه حكومت، حق اهل بيت است و ديگران آن را غصب كرده اند و او در كار حكومت، همچون جدّش رسول خدا (ص) و پدر بزرگوارش عمل خواهد كرد. روشن است كه اين دو امر مهم با ميل و خواستۀ قريب به اتفاق مردم همخوان نبود. ازاين رو در يارى حضرت (ع) كوتاهى كردند.

همچنين حضرت بارها تكرار نمود - همچنان كه پيش از او، ديگر اهل بيت (عليهم السلام) اعلان كرده بودند - كه سرانجام كشته خواهد شد (1)و هركس با او در اين قيام شركت كند، بايد براى كشته شدن آماده باشد. (2)


1- الكامل فى التاريخ، ج 4، صص ٣٨ و ٣٩؛ مقتل خوارزمى، ج ١، صص ١٩١ و ٢٢6 و ديگر مصادر.
2- كامل الزيارات، ص ١٧5؛ بصائرالدرجات، ص 5٠٢؛ دلائل الامامة، ص١٨٨؛ بحارالانوار، ج 44، ص ٣6٧.

ص: 199

نيز در مسير حركت خود، به آنان كه با او بودند، يادآور شد كوفيان او را تنها گذاشته و رها كرده اند، تا به همراهانش بفهماند كه رو به كجا دارند و سرانجامشان چه مى شود. (1)امام (ع) بدين حالت بود تا اينكه در كربلا، مظلومانه به شهادت رسيد.

اين سلوك و طرز رفتار در ائمۀ اهل بيت - صلوات الله عليهم - پيوسته ثابت بود و ايشان در طول عمر شريف خود، هماره از آن برخوردار بودند.

ائمه از فرزندان امام حسين (ع) از مطالبۀ حكومت و سعى در سلطه يافتن بر آن امتناع مى كردند. حتى اگر حكومت بر آنان عرضه مى شد، نمى پذيرفتند؛ زيرا با آگاهى از عهد الهى با ايشان، مى دانستند كه پيش از ظهور قائم آل محمد (عجل) هيچ موقعيت مناسبى براى برپايى حكومت صالحى كه اسلام را با حقيقت و حدودش به عرصه آورد، تحقق نخواهد يافت. افزون بر اينكه اگر ايشان اهل دنيا و مصالح مادى بودند، به سرعت اقدام مى كردند و همچون ديگران، فرصت ها را غنيمت مى شمردند و به آنچه مى خواستند مى رسيدند.

وجوب حرمت گذارى اهل بيت بر مسلمانان

اگر كسى سعى نمايد چهره اى را كه آيينۀ تاريخ مسلمانان از پيامبر (ص) و راستى و درستى و اخلاص او نشان مى دهد، مخدوش سازد و بگويد: ايمان مسلمانان به پيامبر (ص) و مقدس شمردن وى از سوى ايشان، خودآگاه و ناخودآگاه، تأثير مهمى در انعكاس اين چهره از آن حضرت (ص) در آيينۀ تاريخ داشته است، آيا دربارۀ ائمه اهل بيت (عليهم السلام) نيز مجال اين سخن هست؟ زيرا روشن است كه رويكرد عامۀ مسلمانان با خط اهل بيت، يك سو نبوده و آنها به امامت ايشان معترف نيستند و از آنان تأثير


1- تاريخ طبرى، ج ٣، ص ٣٠٣ در اين سال حسين بن على (ع) از مكه به سوى كوفه بيرون رفت: ذكر خبر حركت ايشان به سوى كوفه و آنچه در اين مسير اتفاق افتاده است؛ الكامل فى التاريخ، ج ٣، ص 4٠4 ذكر حركت حسين (ع) به كوفه؛ البداية و النهاية، ج ٨، ص ١6٩ صفت خروج حسين (ع) به عراق.

ص: 200

نمى پذيرند. بلكه با دوستان و شيعيانشان دشمنى مى ورزند و آنها را ناسزا مى گويند و خلافت خلفاى غاصب را شرعى مى انگارند. حتى عده اى از آنها دشمنى با اهل بيت (عليهم السلام) را آشكارا ابراز مى كنند و در مقابل آنها جبهه مى گيرند و به ائمه ديگر مذاهبى كه با آن حاكمان غاصب همراه بودند و شيوه اى مباين با راه و روش اهل بيت (عليهم السلام) داشتند، اقتدا مى كنند.

با اين همه مى بينيم كه اين عده، بر صداقت و امانت دارى و شأن والاى ائمۀ اهل بيت (عليهم السلام) اتفاق دارند و ايشان را بزرگ و مقدس مى شمارند. توضيح اين مطلب نيز اين است كه صداقت و تقدس و شأن والاى ائمه (عليهم السلام) ، حقايق ثابتى هستند كه خود را در عرصۀ واقعيت و زندگى ايشان نشان داده اند و مردمان را، جز اعتراف به آنها و ناديده گرفتن موانع و عوامل بازدارنده چاره اى نمانده است. حال آنكه بى شك كمالات و حقيقت والاى ائمه (عليهم السلام) ، فرع كمالات و حقيقت متعالى پيامبر (ص) است و آنان حجت هاى الهى پس از رسول خدا (ص) و گواهان صدق و حقانيت او به شمار مى آيند.

حاصل سخن اينكه هركس واقعيت افعال و سخنان و سلوك و تلاش و جهاد پيامبر (ص) و ائمه را بنگرد و با توجه و دقت بسيار ملاحظه كند، درمى يابد كه ايشان، صاحبان رسالت و اصولى ارزشمند و مترقى بودند كه به آن بسنده و با حفظ پاكى و خلوص آن، مردم را به آن دعوت مى كردند و در اين راه، از هيچ تلاشى مضايقه نكردند و حتى جان شريف خود را فدا ساختند و پيوسته بر اين كار، مصرّ و مصمّم بودند.

بى شك معقولانه نخواهد بود اگر اين روشِ ائمه را نتيجه ساختگى بودن دعوت ايشان و دروغ بستن آنها به خداى متعال بدانيم؛ زيرا اين امر نه تنها نفعى دنيايى را نصيب آنان نمى كرد، بلكه باعث مى شد به رنج هاى بسيار و مصيبت هاى سهمگين دچار شوند و خود و شيعيان و محبانشان، مورد بلاهاى سخت و فراوان قرار گيرند.

همچنان كه نمى توان پذيرفت، اين حقايق، نتيجۀ اوهام و خيالات بى اساس باشد؛ زيرا بى ترديد، ائمه - صلوات الله عليهم - در اوج عقل و كمال و رشد فكرى بوده اند تا

ص: 201

آنجا كه توانستند خود را در سطح اسلامى، بلكه در سطح جهانى مقبوليت بخشند و جايگاهى تثبيت شده بيابند.

اهل بيت (عليهم السلام) و آگاهى از حقايق يقينى

اشاره

اين مقام ممتاز، حاكى از وجود حقيقتى است كه پيشوايان معصوم به آن دست يافته و آن را درك كرده بودند. بلكه با توجه به تأكيد ايشان بر اينكه اين امر، پيمانى معهود است و از پيامبر (ص) به ايشان رسيده و با ظهور شواهد اين مطلب و تصديق آن در مواضع بسيار، بايد گفت كه اين امر، يقينى و قطعى بوده است.

ذكر تمام آن شواهد در مجال اين گفتار نيست، اما در اينجا نكته هايى درخشان و چشم گير وجود دارد كه بجاست براى روشن شدن حقيقت و تأكيد دلايل، به آنها اشاره كنيم:

فاطمه زهرا و فرجام تاريك امت

١. خبر دادن فاطمه زهرا (عليها السلام) از فرجام تاريك امت اسلامى، در نتيجه افتادن به دامان فتنه ها پس از رحلت رسول خدا (ص) ، خارج شدن از مسير اصلى حركت الهى خود به واسطۀ خلافت و كوتاه آمدن در برابر كژى ها و ناراستى ها؛ آنجا كه پس از احتجاج نمودن بر استحقاق و اولويت اميرمؤمنان (ع) براى خلافت، فرمود:

به جانم سوگند كه زمان، آبستن حوادثى است كه به زودى نتايج آن را خواهيد ديد. سپس ظرف هاى خونِ تازه و سَمِّ كشنده را خواهيد نوشيد. آن هنگام است كه خسرانِ باطل گرايان و چهرۀ دروغ گويان در پى آنچه پيشينيان اساس آن را نهادند، نمايان مى شود و شما هم، براى دنياى خود به اين كار راضى شديد و با آرامش، دل به فتنه داديد. شما را به شمشير برنده و حملۀ تجاوزگرانه و ستمكارانه و آشوب فراگير و انحصارطلبى ظالمان بشارت باد كه سهم اندكى از ماليات به شما داده و شما را دسته دسته درو خواهند كرد. پس در آن هنگام، بر

ص: 202

شماست پشيمانى و حسرت، ولى ديگر فرصت سپرى، و افق ها تاريك شده است. آيا شما را به هدايت واداريم، درحالى كه شما از پذيرش آن كراهت داريد. (1)

و آن حضرت (عليها السلام) چه راست و نيكو خبر داد. پس از آن، مشكلات و سخت گيرى ها شروع شد و امور چندان دگرگون و متحول گرديد كه پس از ٢5 سال به اوج خود رسيد و با مرگ عثمان و جنگ هاى خونين پس از آن، به انفجارى بزرگ انجاميد. آن گاه پس از پنج سال معاويه بر سر كار آمد و طى بيست سال خلافتش، حرمت هاى بسيارى را شكست و ناهنجارى هاى متعددى را پى نهاد كه آخرينشان، ولايت عهدى يزيد بود؛ كسى كه رسوايى ها و فجايع بزرگى مرتكب شد و در تاريخ مشهور است؛ از يك سو قتل امام حسين (ع) و شكستن حرمت او و از سوى ديگر، واقعه وحشيانه و ضد انسانى حرّه و هتك حرمت حرم امن الهى و ويران كردن آن با منجنيق و بسيارى جنايات ديگر.

آن گاه نوبت به خلافت مروان و فرزندانش رسيد و دولت ها و سلاطين جور يكى پس از ديگرى عهده دار امور مسلمانان شدند و «هرگاه گروهى وارد مى شد، گروه ديگر را نفرين مى كرد» (2)تا اينكه كار به جايى رسيد كه اكنون شاهدش هستيم و نيازى به شرح و بيان ندارد، و انا لله و انا اليه راجعون.

نامه امام حسين (ع) به برادرش محمد بن حنفيه

٢. در نامه اى كه امام حسين (ع) از مكه، به برادرش محمد بن حنفيه فرستاد، مى خوانيم:


1- بلاغات النساء از ابن طيفور، ص ٢٠ در كلام فاطمه بنت رسول خدا (ص) ؛ جواهر المطالب از ابن دمشقى، ج ١، ص ١6٨؛ شرح نهج البلاغه، ج ١6، ص ٢٣4.
2- اعراف: ٣٨.

ص: 203

به نام خداوند رحمان و رحيم. از حسين بن على به محمد بن على و كسانى از بنى هاشم كه نزد اويند. اما بعد، هر كه به من ملحق شود، شهيد خواهد شد و هر كه كناره گيرد، به پيروزى نخواهد رسيد. والسلام (1)

مى بينيم كه حضرت (ع) در مكه و پيش از رفتن به عراق، اعلان مى دارد كه او و همراهانش به شهادت خواهند رسيد و اين، براى آنان فتح و پيروزى است و هر كه با آن حضرت همراه نشود، فتح شهادت مندانه را از دست خواهد داد.

به راستى، آن حضرت (ع) صاحب رسالتى بود كه به انجام رساندن آن و حفظ آن از دستبرد حاكمانِ جور را در شهادت مى ديد؛ حاكمانى كه با تحريف رسالت و محو آثار آن و ساكت كردن صدايش، اقدامات و حركات ضد اين جريان سازنده و الهى را رهبرى مى كردند.

امام حسين (ع) مى دانست كه در اين راه، پيروزى با او خواهد بود و شهادت او و يارانش در نهايت، با تجديد حيات و كارآيى دين و بى حرمت شدن ظالمان، به فتحى بزرگ مى انجامد و دنيا از او و حماسه سازان عاشورا و دعوت الهى اش، به نيكى و عظمت ياد خواهند كرد و پاداش عظيم اخروى - كه بدان آگاه و مطمئن بود - در انتظارش است.

خطبه زينب كبرى در مجلس يزيد

٣. پس از شهادت امام حسين (ع) و اسارت اهل بيتش، آنها را به مجلس يزيد آوردند، درحالى كه يزيد مسرور و شادمان بر تختش تكيه زده و كفر خود را علنى كرده بود، با اين خيال كه كشته شدن امام حسين (ع) ، كار او و دعوتش را يكسره كرده و پايان داده است. در اين ميان، عقيلۀ بنى هاشم، زينب كبرى (عليها السلام) ، خطبه اى شگفت دارد؛


1- كامل الزيارات، ص ١5٧؛ بصائر الدرجارت، ص 5٠٢؛ نوادر المعجزات، ص ١١٠؛ دلائل الامامة، ص ١٨٨؛ الخرائج و الجرائح، ج ٢، صص ٧٧١ و ٧٧٢ و ديگر مصادر.

ص: 204

خطبه اى كه عظمت آن بانو و خويشتن دارى و علمش به ثمرۀ نهضت مقدس عاشورا و فرجام ستمكاران در دنيا و آخرت، در آن تجلى كرده بود. آنجا كه در سخنى طولانى فرمود:

مكر خود را به كار گير و سعى خود را به انجام رسان، اما به خدا سوگند كه نخواهى توانست ياد ما را از ميان ببرى، وحى ما را بميرانى، روزگار ما را دريابى و ننگ اين حادثه را از خود بزدايى. رأى تو غلط، روزگارت كوتاه و جمعيتت پراكنده است، در آن روز كه منادى ندا دهد: «هان نفرين خدا بر ستمكاران باد» . (1)

بى شك حضرت زينب در سخن خود راستى پيشه كرده بود؛ زيرا دين باقى ماند و دعوتش آشكار شد و ياد اهل بيت - صلوات الله عليهم - در عالم پراكنده شد و مقام و مرتبه شان تعالى يافت. در مقابل، آن ظالمان به پايان راهشان رسيدند و جز نفرين و ننگ، براى شان چيزى باقى نماند.

سخن زينب كبرى با امام زين العابدين (ع)

4. سخن حضرت زينب (عليها السلام) با امام زين العابدين - صلوات الله عليه - هنگامى كه اسيران را به قتلگاه شهدا عبور دادند، درحالى كه پيكرهاى شهدا بر زمين افتاده بود. در آنجا زينب كبرى (عليها السلام) ، سخن پيامبر (ص) دربارۀ امام حسين (ع) و شهادتش در كربلا را يادآور مى شود و بعضى جزئيات آن را بيان مى كند و مى گويد:

بى شك خداوند از جماعتى از اين امت، كه فراعنۀ اين دوران آنها را نمى شناسند و نزد آسمانيان شناخته شده اند، پيمان گرفته كه اين پيكرهاى پراكنده را گرد آورند و به خاك بسپارند و اين اجسام پاره پاره را مدفون سازند، و براى قبر پدر بزرگوارت، سيدالشهداء علامتى بگذارند تا نشانه آن محو نشود و با گذشت


1- بحارالانوار، ج 45، ص ١٣5؛ مقتل الحسين، ج ٢، ص 66.

ص: 205

روزها و شب ها از بين نرود و هر چه ائمۀ كفر و گمراهان در نابودى و محو آن بكوشند، اثرش روز به روز آشكارتر و كارش تعالى و برترى بيشترى يابد. (1)

تاكنون ائمه كفر و پيروان ضلالت و گمراهى، در عصرهاى مختلف، تمام سعى تلاش خود را به كار گرفته اند تا با وسايل گوناگون و نهايت سنگ دلى و بى رحمى، قبر امام حسين (ع) و آثار آن را محو و نابود كنند. اما تمام اين كوشش ها به شكستى فضيحانه و خسارتى جبران ناپذير انجاميده و مزار شريف آن حضرت (ع) به زيارتگاه عاشقان و نشانه اى براى دين و پناهگاهى براى مؤمنان تبديل شده است و با گذشت زمان و سپرى شدن دوران ها از پى هم، نور عظمت امام حسين (ع) تابنده تر و مقام آن حضرت (ع) به نحو چشم گيرى متعالى تر مى شود.

حديث سليمان بن هارون

5. سليمان بن هارون مى گويد: امام صادق (ع) دربارۀ شمشير رسول خدا (ص) و فرقه هاى منحرف از خط اماميه و انكار آنان، چنين مى فرمايد:

صاحب شمشير رسول خدا (ص) محفوظ است و شمشير را براى او حفظ مى كنند. نبايد اين طرف و آن طرف روند؛ زيرا حقيقت روشن است. به خدا سوگند اگر همۀ زمينيان جمع شوند كه امر امامت را از جايى كه خدا آن را در آن قرار داده جابه جا كنند، نخواهند توانست و اگر همۀ خلق الله كافر شوند و مؤمن به اين امر كسى نماند، خداوند براى آن امر، اهل و طرفدارانى پديد مى آورد كه آن را برپا مى دارند. (2)

اين مطلب، خبرى است قاطع به بقاى هميشگى دعوت اماميه و از بين نرفتن آن، در آن هنگام كه در مسير تندبادها و هدف نيروى هاى معاند و سلطه گر قرار گيرد و مبتلا به


1- بحارالانوار، ج ٢٨، ص 5٧.
2- بحارالانوار، ج ٢6، ص ٢٠4.

ص: 206

فتنه ها و توفان هاى درهم كوبنده شود. گويا امام (ع) در اين كلام خود، همچون قرآن كريم سخن مى گويد كه:

وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لا يَكُونُوا أَمْثالَكُمْ (محمد:٣٨)

و هرگاه روى بگردانيد، خداوند گروهى ديگر را جاى شما مى آورد، پس آنان همچون شما نخواهند بود.

و آن را تفسير مى كند و توضيح مى دهد.

به هر صورت، اين خبر يقينى در عالم واقع تحقق يافته و اين دعوت مبارك، در اين مدت طولانى با وجود موانع، فتنه ها و مصائب بى شمار، همچنان زنده و پابرجاست.

بزرگ ترينِ اين محنت ها، امر غيبت امام عصر (عجل) و پيامدهاى ناگوار، فتنه ها و از هم گسيختگى هايى است كه اگر اساس دعوت اماميه بر حق استوار نبود و خداوند بقاى آن را تعهد نكرده بود، تاكنون اين دعوت راستين ريشه كن شده بود. اما خداوند محافظت از آن را بر عهده گرفته تا حجت خويش را بر مردم آشكار نمايد و خبر دادن از اين امر را بر عهدۀ امانت داران و سخن گويان وحى خود، يعنى ائمه اطهار نهاده است.

نوشته اى در تعيين ائمه (عليهم السلام)

6. نوشته اى از سوى خداوند بر پيامبر (ص) نازل شده شامل اسماء مبارك ائمۀ اهل بيت (عليهم السلام) ، يكى پس از ديگرى، و گوشه اى از حالات آنها. در اين نوشته، پس از ذكر ياد امام حسن عسكرى (ع) و احوالش، چنين آمده است:

و خداوند اين سلسله را به فرزند حسن عسكرى (ع) كامل نمود، درحالى كه رحمت براى جهانيان بود و كمال موسى و عظمت عيسى و صبر ايوب داشت. در زمان او دوست داران من به خوارى مى افتند و سرهاى شان، همچون سرهاى ديلميان و تركان، به تحفه، بين سلاطين جور و متجاوزان از حدود الهى دست به دست مى شود. پس كشته و سوزانده مى شوند و پيوسته در ترس و بيم و هراس

ص: 207

به سر مى برند. زمين از خونشان رنگ مى گيرد و شيون و زارى در ميان زنانشان متداول مى گردد. اينان، به حق، دوستداران منند كه من به وسيله آنها هر فتنۀ كور و گمراه كننده را دفع مى كنم و زلزله ها را بر مى دارم و زنجيرهاى بندگى و بردگى را مى گسلم و «صلوات و رحمت از سوى پروردگارشان بر آنان است و آنان، همان هدايت يافتگانند» . (1)و (2)

چنان كه مى بينيم، اين سخنان، حكايت از رنج و محنت بسيار شيعۀ اهل بيت در دوران طولانى غيبت دارد و اين، همان است كه امروز مشاهده مى كنيم؛ يعنى ظهور فتنۀ عده اى متجاوز و منحرف از مسير حق كه ريختن خون شيعه را آشكارا حلال مى دانند؛ همچنان كه پيش از ايشان نيز كسانى چنين مى پنداشتند و با وحشى گرى تمام، دست به جنايت و خون ريزى مى زدند.

از سوى ديگر، اين طايفۀ بر حق، در مدت طولانى غيبت، همواره خودنگهدار و حريص بر حفظ مفاهيم بلند دينى و اصول متعالى آن بوده و در اين راه، بر گفت وگو و دليل، اعتماد نموده و هر فراخوان و دعوتى را پاسخ مثبت داده است.

اين شيوۀ برخورد، اقامۀ دليلى بود براى مردم كه اسلام حق و موافق با فطرت انسان و به دور از تباهى و تحريف را بشناسند؛ تباهى و تحريفى كه نتيجۀ تندروى و افراطگرى مخالف با فطرت است يا تبعيت از حاكمانى كه در تسامح و سهل انگارى و آسان گيرى درباره محدوديت هاى دينى و خروج از اصول ثابت آن، اغراق و زياده روى مى كنند.

از اين رهگذر بود كه اين طايفه در طول تاريخ، عظمت و كرامت اسلام را حفظ كردند و احترام به آن را بر مردم لازم دانستند و راستى سخن خداى را آشكار كردند كه فرمود: «به وسيلۀ آنها هر فتنۀ كور و گمراه كننده را دفع مى كنم. . .» و نيز شواهد ديگرى كه بر صدق سخنان ائمه (عليهم السلام) و آگاهى شان از فرجام امور - با تعاليم الهى - وجود دارد.


1- بقره: ١5٧.
2- اعلام الورى باعلام الهدى، ج ٢، ص ١٧٧.

ص: 208

ايشان با خضوع و فرمان بردارى در برابر خداوند و فانى شدن در ذات او و جهاد كردن در راهش، اهليت آن را يافته بودند كه خداى متعال، آن صداقت و آگاهى بى مثال را به آنان عطا فرمايد و به آن برگزيده شان گرداند.

تأثيرگذارى اهل بيت (عليهم السلام) در پيروانشان

صداقت و اخلاص ائمه و برخوردارى شان از واقعيت و حقيقتى كه از آن سخن مى گفتند، سبب آن شده بود كه به نحو چشم گيرى در پيروان خود كه سطح بالايى از عقل و كمال و اخلاص را داشتند، تأثير بگذارند؛ زيرا پيوسته با آنان و با پيام حقى كه آورده بودند، در تعامل و برخورد بودند و نتيجۀ اين امر چيزى نبود جز ثبات و استوارى شگفت و از خودگذشتگى هاى بزرگ كه راويان و مورخان دربارۀ صحابۀ راستين رسول خدا (ص) و ياران برگزيدۀ ائمه و بندگان مؤمن خدا، از نسلى به نسل ديگر نقل كرده اند؛ آنان كه در راه دعوت حق، با تصميم و پافشارى، مجاهده كردند و در اين مسير، قتل، زندان، تبعيد و بلاهاى گوناگون را متحمل شدند. . . . بدين گونه است كه دعوت اماميه تا امروز، به همين منوال استمرار يافته و پيوسته نيرومند و در ظهور و تعالى و گسترش، با رنج ها و مصيبت ها و دشوارى ها همراه بوده است.

اين تمام آن چيزى بود كه توانستيم دربارۀ شواهد نبوت نبى اكرم (ص) بيان كنيم؛ شواهدى كه هر انسان عاقل و متدبرى، صدق و واقعيت آن را درك مى كند و به ايمان و اقرار به آن ناچار مى گردد.

مجموع اين شواهد، بلكه تك تك آنها، براى انسان هاى ژرف انديش، منصف، منتقد و حق پذير، سبب آگاهى است و پيامى رسا در خود دارد.

اين مطالب، توضيح سخن پيش گفتۀ امام هادى (ع) در گفت وگو با ابن سكيت است كه فرمود: «پس از پيامبر (ص) ، دليل صدق و راستى او، عقلى است كه صادق را از كاذب تشخيص مى دهد و باز مى شناساند» .

ص: 209

فصل نهم: عصمت پيامبر (ص)

اشاره

از جمله مسائلى كه سخن دربارۀ آن باقى مانده، عصمت است كه جميع مسلمانان بر وجود آن در پيامبر (ص) ، اتفاق دارند. در اين مقام، به دو مطلب مهم بايد پرداخته شود:

نخست: حقيقت و خاستگاه عصمت.

دوم: دليل بر اتصاف پيامبر (ص) ، بلكه تمام پيامبران الهى - صلوات الله عليهم - به عصمت و حصول آن در ايشان.

گفتار نخست: حقيقت و خاستگاه عصمت

معناى لغوى عصمت

معناى لغوى عصمت «منع» و «بازداشتن» است. نمونۀ اين معنا در سخن خداى تعالى آنجاست كه مى فرمايد: وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكافِرِينَ ؛ «خداوند تو را از [شر] مردمان نگاه مى دارد» . (مائده:6٧)

نيز مى فرمايد:

وَ هِىَ تَجْرِى بِهِمْ فِى مَوْجٍ كَالْجِبالِ وَ نادى نُوحٌ ابْنَهُ وَ كانَ فِى مَعْزِلٍ يا بُنَىَّ ارْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرِينَ * قالَ سَآوِى إِلى جَبَلٍ يَعْصِمُنِى مِنَ الْماءِ قالَ

ص: 210

لا عاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللهِ إِلَّا مَنْ رَحِمَ وَ حالَ بَيْنَهُمَا الْمَوْجُ فَكانَ مِنَ الْمُغْرَقِينَ (هود: 4٢ و 4٣)

و آن كشتى، آنها را از ميان امواجى همچون كوه ها حركت مى داد [در اين هنگام] نوح فرزندش را كه در گوشه اى بود، نداد داد و گفت: پسرم، همراه ما سوار شو و با كافران مباش. گفت: به كوهى پناه خواهم برد كه مرا از آب نگاه دارد. [نوح] گفت: امروز هيچ حفظكننده اى در برابر حكم خدا نيست، مگر كسى كه خداوند بر او رحمت آورد. در اين هنگام موج در ميان آن دو حايل شد و او در زمرۀ غرق شدگان قرار گرفت.

خاستگاه عصمتِ از نادانى و خطا

اگر عصمت، به معناى عصمتِ از نادانى و خطا و فراموشى باشد، به ناچار مبتنى است بر اينكه خداوند بندۀ خود را از آن امور بركنار مى دارد؛ اگرچه به وسيله اى خارج از اختيار بنده باشد؛ همچون: ويژگى هاى بدنى و جسمانى يا تنبّه دهنده هاى بيرونى، مانند وحى و حمايتِ روح القدس و جز آن. اين مسئله، مانع و مشكلى ندارد.

خاستگاه عصمتِ از گناهان

اما اگر عصمت، به معناى بى گناهى در امر تبليغ دين و غير آن (عصمت از مطلق گناه) باشد، گاه همان معناى پيش گفته به ذهن مى آيد و اينكه عصمت در اينجا، همچون عصمت در آن امور است و به همان قياس (يعنى جبرى و بدون اختيار) . چه بسا چنين معنايى از اين نوع عصمت، به شيعه نسبت داده شده است. اين نسبت يا از سر جهالت و نادانى از مراد شيعيان است، يا براى بى اعتبار كردن و ايراد گرفتن از آنان. اين معنا، از شيعه بسيار بعيد است و با مبناى شيعه درباره افعال بندگان، سازگارى ندارد؛ زيرا رويكردها درباره افعال بندگان سه گونه است:

اول: رويكرد جبرى ها كه معتقدند انسان در انجام دادن كارهايش بى اختيار است و

ص: 211

تنها دست ارادۀ الهى در كارهاى او دخالت دارد و انسان هيچ نقش و اراده اى ندارد.

پس افعال بندگان، در نظر ايشان، به حركت خون در رگ ها و ضربان قلب و ديگر امور تكوينى خارج از بدن انسان، همچون وزش بادها و ريزش باران ها مى مانند كه آدمى را در آنها هيچ اراده و اختيارى نيست.

دوم: رويكرد مفوضه است كه باور دارند انسان در كارهاى خود اختيار كامل دارد و جز ارادۀ او، هيچ اراده اى حتى ارادۀ الهى، در افعالش نقش و تأثير ندارد؛ يعنى خداى سبحان آدمى را آفريده و تمام كارها و امور او را به خودش واگذاشته و در آنها هيچ اِعمال قدرت و اختيار نمى كند.

سوم: رويكرد اعتدالى: رويكرد شيعۀ امامى كه تابع ائمۀ اهل بيت (عليهم السلام) هستند و اين قول مشهور ايشان را وجهۀ نظر خود قرار داده اند: «نه جبر و نه تفويض، بلكه چيزى ميان اين دو» . (1)

مبناى اين عقيده آن است كه تمام كارهاى انسان، تحت اراده و اختيار اويند و اين اراده و اختيار، به نوبۀ خود، تابع و در طول تقدير و تدبير خداى متعال است. خداوند آدمى را مالك افعال و اعمال خويش و قادر بر آنها قرار داده، درحالى كه خود بر آنها قدرت و مالكيت اصيل و بى رقيب دارد. پس مقدر فرموده كه انسان هرچه مى كند و نمى كند، از سر اختيار اوست، بى آنكه او را بر انجام يا ترك امرى مجبور كند.

بنابراين، افعال انسان، بدون واسطه، تابع اراده و اختيار او و با واسطه تحت اراده و تقدير الهى است و چنان كه مفوضه مى گويند، از قلمرو سلطۀ حضرت حق بيرون نيست و چنان كه جبرى ها مى گويند بدون اختيارِ انسان نيز صورت نمى گيرد.

ازاين روست كه ممكن مى گردد خداوند به انسان خطاب كند و او را به كارى وادارد يا نهى نمايد و در پى آن، به مدح يا ذم و ثواب يا عقاب سزاوار گرداند. توضيح اين مطلب، در فصل چهارم، هنگام بحث از عدل الهى، خواهد آمد.


1- الكافى، ج ١، ص ١6٠؛ عيون اخبار الرضا (ع) ، ج ٢، ص ١١4.

ص: 212

اختيار معصوم (ع) در طاعت و ترك معصيت
اشاره

چون اين مطلب را دانستى، بدان كه معصومان نيز همانند مردم عادى كه در انجام واجبات و ترك گناهان مختار هستند - هرچند كه تقدير و ارادۀ الهى بر آنان سلطه دارد - در انجام تمام واجبات و طاعات و ترك تمام محرمات و گناهان، داراى اختيار و اراده اند. ايشان تمام واجبات و عبادات را با اختيار خود انجام مى دهند و تمام محرمات و گناهان را به ارادۀ خويش ترك مى كنند و عصمت دربارۀ ايشان بدين معناست كه اطاعت و فرمان بردارى از خداوند، بر تمام اعمال و رفتار و حالات آنان سايه افكنده و سرتاسر زندگى شان را در بر گرفته است؛ بى آنكه در حقيقت و خاستگاه عصمت، ميان ايشان و ديگران كه معصوم نيستند، تفاوتى باشد.

در اينجا دو مسئله، خلاف اين مطلب را به ذهن ها مى رساند:

عصمت، جبر نيست

نخست: تعبير آوردن به «عصمت» كه در لغت به معناى منع و بازداشتن است. گاه نيز اين عصمت به خدا نسبت داده مى شود و مى گويند: خداى متعال او را از گناهان بازداشت. در زيارت جامعۀ كبيره مى خوانيم: «خدا شما را از لغزش ها بازداشت و از فتنه ها در امان قرار داد. . .» .

اما بايد دانست كه در اينجا منظور از منع و بازداشتن، منع اجبارى و بدون اختيار نيست، بلكه به معناى آماده سازى اسبابى است در جهت توفيق شخص به اختيار كردن طاعت و دورى از معصيت، آن هم در طول زمان و در تمام اوقات و حالات؛ اسباب و عللى چون كمالِ عقل و قوت شخصيت، پاكى نفس، اعمال نيكويى كه توفيق مى آورند، يادآورى ها و يارى هاى الهى، و امورى مانند اينها كه سبب مى شوند سرانجام، انسان خوبى ها و طاعات را اختيار نمايد و از گناهان بپرهيزد.

گاهى اوقات و در برخى حالات، خداوند متعال اين اسباب و علل را براى توفيق

ص: 213

يافتن انسان هاى عادى نيز، به انجام دادن طاعات و ترك معاصى مهيا مى سازد و از آنها برخوردارشان مى گرداند.

ازاين رو، معصوم (ع) بر ديگران برترى دارد، بلكه در بالاترين مراتب فضل و قرب به پروردگار قرار مى گيرد و اين به سبب پايدارى اش در طاعت و ترك معصيت و التزام بدين حالت است؛ آن سان كه بر همگان آشكار مى شود وى از سطح بسيار بالايى از معنويت و رابطۀ با خداى متعال برخوردار است و در ذات حق فانى شده است.

بى شك اگر معصوم (ع) در اين امور مجبور باشد و هيچ اراده و اختيارى نداشته باشد، هيچ فضيلت و برترى اى نزد خدا نخواهد داشت. حتى هيچ طاعت و معصيتى براى او نخواهد بود. همچون ابزارهاى بى روحى كه براى انجام دادن كارهاى مختلف، به حركت درمى آيند و بهره مى رسانند.

وجوب عصمت دليل بر اجبار نيست

دوم: بسيار گفته مى شود كه پيامبر (ص) و امام (ع) «واجب العصمة» اند و اين امر براى آنها لازم و ضرورى است. بنابراين جاى اين شبهه هست كه عصمت براى ايشان واجب است و هرگز از آنها جدا نمى شود و در بود و نبود آن اختيارى ندارند.

اما منظور از وجوب عصمت، اين معنا نيست، بلكه يعنى ثابت بودن عصمت براى شخص معصوم (ع) به صورت عقلى امرى است آشكار؛ زيرا لازمۀ اين امر، يعنى نبوت و امامت تحقق يافته و جايى براى احتمال عدم عصمت در آنها وجود ندارد.

توضيح مطلب: در آينده ثابت خواهيم كرد كه به حكم عقل، بر خداوند قبيح است نبوت و امامت را در غير معصوم قرار دهد، پس هرگاه خداوند كسى را به نبوت و امامت برگزيند، به ناچار بايد كسى باشد كه مى داند به گناه نزديك نمى شود و به معنايى كه گفتيم معصوم است؛ زيرا خداوند كار قبيح انجام نمى دهد. از سوى ديگر، چون خداى متعال مى داند چنين كسى بايد پيامبر و امام باشد، لازم است اين امر تحقق پيدا

ص: 214

كند؛ زيرا خدا هرگز مرتكب خطا نمى شود و كارى برخلاف علم خود انجام نمى دهد.

و اين منافات ندارد كه در شخص معصوم، عصمت از گناهان با اختيار خود او و با انجام و ترك ارادى طاعات و محرمات از سوى او صورت گيرد، بلكه عصمت همين است؛ زيرا چنان كه گفتيم، طاعت و معصيت، بدون اختيار، معنايى نخواهد داشت.

مسئله مورد بحث ما به اين مى ماند كه انسانى مطمئن و مورد اعتماد، شخصى ديگر را براى امامت در نماز جماعت معرفى كند. در اين صورت، مى دانيم كه اين شخص، به نظر آن انسانِ مطمئن و مورد اعتماد، عادل است و اين منافات ندارد با اينكه عدالت چنين كسى به سبب طاعت و ترك معصيت اختيارى او و بدون هرگونه زور و اجبار، به دست آمده باشد. نهايت اينكه از نظر عقلى، خطا و اشتباه براى آن انسان مطمئن و مورد اعتماد كه كسى را براى امامت جماعت معرفى كرده، امرى است ممكن. اما دربارۀ خداى متعال كه بنده اى را براى نبوت يا امامت برگزيده، اين امر عقلاً محال است.

پس، به همين سبب، عصمت پيامبر (ص) و امام (ع) از جهت عقلى معلوم و ضرورى است و معناى وجوب عصمت همين است.

گفتار دوم: دلايل عصمت پيامبر (ص)

وجوب عصمت پيامبر (ص) در تبليغ دين
اشاره

سزاوار نيست كه انسان در وجوب و ضرورت عصمت پيامبر (ص) در رساندن پيام الهى از جانب حضرت حق، ترديد نمايد. بى شك از جانب رسول خدا (ص) ، عمداً يا سهواً، تبليغى خلاف واقع سر نزده است. اين مطلب در بين همۀ مسلمانان، معروف و امرى مسلّم است. علت آن نيز روشن است؛ زيرا از آنجا كه وظيفۀ پيامبر (ص) ، رساندن و ابلاغ پيام از سوى خداى متعال است، اگر ايشان در اين تبليغ معصوم نباشد و بتواند عمداً يا سهواً، چيزى را بر خلاف واقع تبليغ كند، از محدودۀ انجام وظيفه خود خارج شده است. در اين صورت بر خداوند كه به فرجام امور آگاهى دارد، قبيح است كسى را

ص: 215

براى نبوت و پيامبرى انتخاب كند كه وظيفۀ خويش را به انجام نمى رساند؛ زيرا اين كار نقض غرض و خلاف عقل است. ازاين رو، اعتقاد به عصمت پيامبر (ص) در تبليغ با اعتقاد به نبوت ايشان همراه است؛ به گونه اى كه اعتقاد به نبوت رسول خدا (ص) كامل نخواهد بود، مگر با وجود اعتقاد به عصمت ايشان در امر تبلغ دين.

اما شيعه قائل به عصمت پيامبر (ص) از همۀ گناهان، حتى در غير تبليغ است. حتى بنابر مشهور ميان ايشان، پيامبر (ص) بايد از اشتباه و خطا نيز معصوم باشد. پس در اينجا، دو ادعا وجود دارد:

يك - وجوب عصمت پيامبر (ص) از همه گناهان

دليل مطلب: از آنجا كه به تصريح قرآن كريم و ضرورت دين، پيامبر (ص) الگو و راهنماى امت و پيروى او واجب است، پس سنّت آن حضرت، يعنى گفتار و رفتار و تقرير ايشان بايد اطاعت شود. به همين دليل وجود مقدس وى بايد از گناه و نافرمانى خدا به دور و معصوم باشد؛ زيرا در غير اين صورت، اگر باز خداوند بندگانش را اجازۀ پيروى از آن حضرت بدهد، لازم مى آيد كه به معصيت نيز اجازه داده باشد و اين محال است. اما اگر اجازۀ پيروى ندهد، ديگر آن حضرت براى امتش اسوه و الگو نخواهد بود و كردار او، سنتى قابل پيروى به شمار نمى آيد و اين خلاف فرض است.

در تأييد اين مطلب، به دو نكتۀ ذيل اشاره مى كنيم:

١. يكى از بزرگ ترين و اثرگذارترين عواملى كه مردم را براى پذيرش و پيروى از دعوتى برمى انگيزد، استقامتِ رهبر و راهنماى آن دعوت و همخوانى رفتار او با گفتارش است. خداى متعال مى فرمايد:

أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَ أَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتابَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ (بقره: 44)

آيا مردم را به نيكى دعوت مى كنيد، امّا خود را از ياد مى بريد، درحالى كه كتاب [آسمانى] را مى خوانيد؟ ! چرا تعقل نمى كنيد؟ !

ص: 216

پس اين ويژگى، يعنى مطابقت رفتار با گفتار، بايد در پيامبر (ص) باشد تا مردمان دعوتش را بپذيرند. در غير اين صورت او را رها مى كنند و پيرامونش نمى گردند و غرضِ از بعثت، تحقق نمى يابد و اين امكان ندارد، مگر به ترك تمام گناهان كه چيزى نيست جز همان عصمت.

٢. اقامۀ حجت از سوى خداى متعال براى مردم، در باب تعاليم و احكام - پس از رساندن و تبليغ آنها به ايشان - در صورتى تمام و كامل خواهد شد كه مردم كارآيى و قابليت اجرا كردن آن تعاليم را در اجتماع و دنياى واقع احساس كنند. براى اين منظور، بهترين راه، وجود شخصى ميان ايشان است كه بتواند به تعاليم و احكام عمل كند و در صحنۀ واقعيت و خارج آنها را تحقق بخشد تا اين شبهه براى ديگران پيش نيايد كه فرامين الهى، فرضيه هايى آرمانى اند و انسان با وجود غرايز و هواهاى نفسانى نمى تواند به آنها جامۀ عمل بپوشاند و بدين ترتيب توجيهى براى خروج از چارچوب آن تعاليم و احكام و رها شدن از قيد آنها به دست آيد. در اين ميان، سزاوارترينِ مردم به اين امر، كسى است كه خداوند او را براى تبليغ آن تعاليم و احكام و دعوت مردم به آنها برگزيده و به مردم امر كرده كه او را اطاعت كنند و از او بپذيرند؛ چرا كه اگر ديگران به اين تعاليم عمل كنند و رسول خدا، خود عمل نكند، ديگران بر او برترى خواهند داشت و به اطاعت و پيروى سزاوارترند؛ زيرا تقديم انسان نالايق بر انسان لايق و صاحب فضيلت و پيروى انسان فاضل از شخص نالايق قبيح است و اين امرى است روشن. آنچه گفته شد، به حكم عقل بود. اينك به مسئله عصمت پيامبر (ص) از ديدگاه نقل مى پردازيم.

دليل نقلى بر عصمت پيامبر (ص)

دلايل نقلى در اين باره فراوان است، از جمله اين سخن خداى متعال كه مى فرمايد:

ص: 217

وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّى جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِى قالَ لا يَنالُ عَهْدِى الظَّالِمِينَ (بقره: ١٢4)

آن گاه كه پروردگار، ابراهيم را با كلماتى مورد امتحان قرار داد و آنها را كامل گردانيد، فرمود: من تو را امام مردم قرار دادم. گفت: و از فرزندان من كسى امام خواهد شد؟ فرمود: عهدِ من به ستمكاران نمى رسد.

اين آيه دلالت مى كند بر اينكه عهدِ امامتى كه خداى متعال براى ابراهيم قرار داد، به فرزندان ظالم او نمى رسد. از سوى ديگر روشن است كه هر گناهى، ظلم و ستم به شمار مى آيد، اگرچه در حق خداوند باشد؛ زيرا گناه، تعدى در برابر حضرت حق و خروج از مقتضاى حقّ عظيم او و عبوديت و بندگى نسبت به اوست. پس ناگزير، امام بايد از ظلم و گناه منزه باشد و از آنجا كه پيامبر (ص) ، امام امت خويش است و مردم بايد از او پيروى كنند، به مقتضاى اين آيه، او نيز بايد منزه از گناه و ظلم باشد.

ما در اثبات عصمت انبياء - صلوات الله عليهم - به همين مقدار كفايت مى كنيم و در اثبات عصمت براى سيد و سرور و خاتم پيامبران، رسول اعظم (ص) نيز همين مقدار كافى است.

در تأييد و تأكيد عصمت رسول خدا (ص) ، دو امر در خور توجه است:

يك: آنچه در باب عصمت اهل بيت - صلوات الله عليهم - ذكر خواهيم كرد با عموميت خود يا با اولويت قطعيه، عصمت رسول خدا (ص) را نيز ثابت مى كند.

دو: اجماع و اتفاق اهل بيت پيامبر - صلوات الله عليهم - بر عصمت آن حضرت، بلكه بر عصمت جميع انبياء - صلوات الله عليهم -؛ اين اجماع اگرچه پيش از ثبوت امامت و مرجعيت ايشان براى امت اسلامى در امور دينى، نمى تواند دليل قرار گيرد، اما پس از اثبات امامت و مرجعيت ائمه، قوى ترين دليل در اين باره خواهد بود؛ زيرا دليل هاى عقلىِ صرف، گاه با وسوسه ها و تشكيكات و شبهاتى كه وجه دفع آنها معلوم نيست، دچار تزلزل مى شود و قدرت خويش را در اقناع و اعتراف نفس از دست

ص: 218

مى دهد. اما اجماع مذكور، به دليل حسى و بداهتى كه هيچ شبهه اى را برنمى تابد و براى هيچ وسوسه و شكى مجال نمى گذارد، شبيه تر است.

دو - عصمت پيامبر (ص) از فراموشى و نسيان

گرچه سهو و نسيان، گناه و ظلم به شمار نمى آيد، اما مانعى است در برابر امام و الگو بودن پيامبر (ص) ؛ زيرا ممكن است به سبب نسيان معصيتى انجام دهد يا واجبى را ترك نمايد. پس هرگاه خداوند او را در اين مورد، الگو و امام قرار دهد، بى شك معصيت را حلال ساخته، و اگر چنين نكند، پيامبر (ص) از مقام امامت و الگو بودن براى مؤمنان تنزل يافته و ديگر نمى توان از گفتار و رفتار و تقرير او پيروى كرد.

اگر گفته شود: چه مانعى دارد كه پيامبر (ص) در امور غير دينى دچار سهو و نسيان شود، مثل اينكه با كسى، به خيال اينكه او «زيد» است، سخن بگويد، درحالى كه «عمرو» باشد؟ در جواب مى گوييم: اين امر سبب مى شود كه اطمينان مردم به تبليغ رسالت و امور دينى او از بين برود. عموم مردم، فرق عقلى بين سهو در امور دينى و سهو در غير آن را درك نمى كنند و اين، از ويژگى هاى خواص است. مردم، رويدادها را معمولاً تفسير طبيعى مى كنند؛ يعنى وقتى در كارى از پيامبر (ص) سهو و نسيانى مشاهده كنند و وقوع آن را در ايشان ممكن ببينند، ديگر امور را نيز با آن مقايسه مى كنند. در نتيجه به هيچ يك از اقوال و افعال حضرت، حتى در مسائل دينى اعتماد نمى كنند و اين مانعى است بر سر راه پيامبر (ص) در انجام وظيفه و بيان دين و برنامه هاى شرع الهى. بى شك پيامبر (ص) در صورتى مى تواند وظيفۀ خويش را به كامل ترين شكل به انجام رساند -به گونه اى كه مردم به او اطمينان نمايند و به اقوال و افعالش مؤمن گردند - كه راه سهو و نسيان در همۀ امور بر او بسته شود و هيچ احتمال فراموش كارى دربارۀ او نرود.

مؤيد وجود اين ويژگى در پيامبر ما (ص) ، حديثى است از خود ايشان بدين مضمون

ص: 219

كه هنگام خواب، چشم هاى حضرت مى خوابند، اما قلب ايشان بيدار و متوجه امور است. (1)

خواب پديده اى طبيعى است كه همه آن را مى شناسند و بدان آگاهى دارند. خوابِ پيامبر (ص) به صورت طبيعى، يعنى از كار افتادن دستگاه ادراكى و عقلى به هنگام خواب، نه خللى به جايگاه تبليغى آن حضرت وارد مى كند و نه اطمينان به گفتار و رفتار ايشان را سلب مى نمايد.

اكنون با توجه به تمايز و برترى رسول خدا (ص) بر مردم و اين ويژگى، كه در هنگام خواب قلبشان بيدار است و عقلشان، وظيفۀ متعالى خود در معرفت و ادراك را به انجام مى رساند، چگونه ممكن است آن حضرت در حال بيدارى، به سهو و اشتباه و فراموش كارى دچار شوند و عقلشان از قدرت دريافت و شناخت بازماند. درحالى كه ايشان به عنوان رسول الهى، بايد وظيفۀ تبليغ خويش را به كامل ترين شكل به انجام رساند و الگو و امام و اسوۀ مؤمنان باشد.

در بيان عصمت پيامبران و پيامبر اسلام (ص) به همين مقدار كفايت مى كنيم كه خود گوياى مطالب بسيارى است و تفصيل مطلب را به كتاب هاى مفصل در اين باره وامى نهيم.

بى شك خداى سبحان توفيق دهنده، يارى كننده و بهترين سرپرست ماست و ما را كفايت مى كند.


1- صحيح البخارى، ج ٣، ص ١٣٠٨، كتاب مناقب: باب اينكه پيامبر (ص) چشمش مى خوابيد و قلبش بيدار و متوجه بود؛ صحيح مسلم، ج ١، ص 5٢٨، كتاب نماز مسافران و قصد خواندن آن: بخش دعا در نماز شب به هنگام قيام؛ المستدرك على الصحيحين، ج ٢، ص 46٨، كتاب تفسير: تفسير سورۀ صافات؛ مسند احمد، ج ١، ص ٢٧٨، خبرهاى عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب از پيامبر (ص) ؛ الاحاديث المختاره، ج ١٠، صص 6٨ و 6٩، در آنچه بكير بن شهاد مكى از سعيد بن جبير نقل كرده؛ مسند ابى عوانه، ج ١، ص ٢66؛ السنن الكبرى، بيهقى، ج ١، ص ١٢٢، كتاب طهارت: باب آنچه دربارۀ خواب در حال سجده آمده است؛ مسند طيالسى، ج ١، ص ٣56؛ المعجم الكبير، ج ١٢، ص ٢4٧، در آنچه شهر بن حوشب از ابن عباس نقل كرده است و. . . و مصادر فراوان ديگر.

ص: 220

تنها اعتقاد به اصل نبوت واجب است

نكته اى باقى مانده است و آن اينكه، آنچه باور به آن ضرورى است و از اصول دين به شمار مى آيد، اصل نبوت است و كسى كه از ديگر خصوصيات اين اصل غافل است، دربارۀ او به همين اندازه كفايت مى شود. موضع پيامبر (ص) در آغاز دعوتش و سيرۀ مسلمانان پس از آن حضرت، گواه بر اين امر است.

نيز واجب است كه معتقد باشيم رسول خدا (ص) خاتم پيامبران و شريعت او، خاتمه بخش تمام شريعت هاست. اين مهم، از ضروريات دين به شمار مى آيد و انكار آن به منزلۀ خروج از دين است؛ زيرا به تكذيب پيامبر (ص) در آنچه ادعا كرده و آن را تبليغ نموده، منجر مى شود.

اما عصمت اگرچه امرِ حقى است و در صورت آگاهى از آن، بايد بدان معتقد بود. اما در زمرۀ اصول دين نيست و انكار آن باعث خروج از دين نمى شود. مگر اينكه به تكذيب پيامبر (ص) يا تخطئۀ آن حضرت در برخى امور دينى بينجامد كه در اين صورت، سبب كفر و بى دينى خواهد بود.

ص: 221

بخش سوم: امامت

اشاره

ص: 222

ص: 223

مقصود، امامتِ ائمۀ دوازده گانه از اهل بيت پيامبر (ص) است كه نام ايشان در مقدمۀ كتاب ذكر شد.

مقدمه

اشاره

همواره دعوت هاى اصلاحى در ترويج، گسترش و پياده كردن تعاليم و آموزه هاى خود در متن جوامع و سازگار نمودن مردم با اهداف و مقاصد آن، تناقضات و مشكلات گوناگونى را پيش رو دارند. از مهم ترين اين مشكلات، اختلافات و تشتت هاى ناشى از برداشت هاى اشتباه و تحريف هاى عمدى است كه عده اى سودجو و دنياطلب براى رسيدن به اهداف و مصالح دنيوى ناسازگار با اصل دعوت و مقاصد آن، آن را به وجود مى آورند. چه بسا دعوت هايى كه به سبب همين اختلافات و چنددستگى ها گرفتار تزلزل شده اند تا آنجا كه به تدريج تغيير چهره داده، مسخ و نابود شدند و امروز هيچ اثرى از آنها برجاى نمانده است.

اديان آسمانى و آسيبى بزرگ

تنها مشكل اساسى پيش روى اديان الهى، وجود همين منازعات و درگيرى هاى تفرقه انگيز است؛ زيرا اديان الهى، از سوى خداى عزّوجلّ تشريع شده اند و در خود، هيچ نقض و تضادى ندارند. آفريدگارى مدبر، دقيق، آگاه و حكيم كه «خيانت كارى

ص: 224

چشم ها و آنچه را سينه ها در خود پنهان مى كنند، مى داند» (1)و «هيچ ذرۀ اندك و بى مقدارى، نه در آسمان ها و نه در زمين، از ديد او دور نمى ماند» (2)و «بر همه چيز احاطه دارد» . (3)

از همين رو، برنامه اى كه خداى متعال براى انسان ها تدارك ديده، به ناچار كامل ترين برنامه هاست و شايستگى عملى شدن در جوامع بشرى را دارد؛ بى آنكه در خود، عيب يا نقصى داشته باشد.

قرآن كريم و منع از تفرقه

شايد به همين دليل است كه قرآن كريم، مردمان را از تفرقه و اختلاف برحذر داشته و با تأكيد و اصرار فراوان، آنان را به وحدت و سازگارى با هم فرا مى خواند. براى مثال، در آيۀ ١٠٣ سورۀ آل عمران مى فرمايد: «همگى به ريسمان الهى چنگ بزنيد و پراكنده نشويد» . (4)

نيز مى فرمايد: «مانند كسانى نباشيد كه پراكنده شدند و پس از آنكه دلايل روشن برايشان آمد، اختلاف كردند. براى ايشان عذاب بزرگى خواهد بود» . (5)

در جاى ديگر مى فرمايد:

آنان كه در اثر اختلاف، در آيين خود پراكندگى پديد آورده و گروه گروه شدند، تو را با آنان هيچ كارى و پيوندى نيست. كار اينان تنها با خداست. سپس آنها را از كردارشان آگاه خواهد كرد. (6)


1- غافر: ١٩.
2- سبأ: ٣.
3- فصلت: 54.
4- آل عمران: ١٠٣.
5- آل عمران: ١٠5.
6- انعام: ١5٩.

ص: 225

خبر دادن پيامبر (ص) از تفرقۀ امت

با وجود هشدارهاى بسيار در قرآن، پيامبر خدا (ص) از اختلاف و تفرقۀ امت خويش پس از رحلتشان خبر مى دهد؛ همچون امت هاى گذشته كه پس از پيامبران خود دچار تفرقه شدند. در اين باره حضرت مى فرمايد:

قوم يهود، هفتاد و يك فرقه شدند، هفتاد فرقه در آتش و يك فرقۀ آنان اهل بهشتند. مسيحيان نيز هفتاد و دو فرقه شدند كه جز يك فرقه، ديگران در آتشند. اين امت، به زودى هفتاد و سه فرقه خواهند شد؛ هفتاد و دو فرقه در آتش و يك فرقه در بهشتند. . . . (1)

اين مطلب با روايات فراوان و متواتر از آن حضرت (ص) مناسبت دارد كه دربارۀ گرفتار شدن امت مسلمان، به آنچه ديگر امت ها دچار شدند، نقل شده است. در حديث است كه پيامبر (ص) فرمود: «وجب به وجب و ذراع به ذراع، سيره و سنن پيشينيان خود را دنبال خواهيد كرد، تا آنكه اگر آنها به سوراخ سوسمارى وارد شده باشند، شما نيز چنين خواهيد كرد» . گفتند: «اى پيامبر خدا (ص) ، آيا منظور شما از گذشتگان، يهود و نصاراست؟» فرمودند: «پس كه؟ !» (2)

در تفرقه و اختلاف امت هاى گذشته شكى نيست و به فراوانى در قرآن كريم از اين مطلب ياد شده و اكنون نيز اين حقيقت، در بعضى از اين امت ها مشهود است.


1- مجمع الزوائد، ج6، ص٢٣٣، كتاب جنگ با طغيانگران، بخش مربوط به خوارج و كتاب فتنه ها، باب تفرقۀ امت ها و تبعيت از سنت هاى گذشتگان؛ تفسير قرطبى، ج4، ص١6٠؛ تفسير ابن كثير، ج٢، ص٧٨؛ سنن دارمى، ج٢، ص٣١4؛ مصباح الزجاجه، ج4، ص١٧٩؛ مسند ابى يعلى، ج6، ص ٣4١؛ معجم كبير، ج٨، ص٢٧٣؛ اعتقاد اهل السنه، ج١، ص١٠٣؛ السنة، ابن ابى عاصم، ج١، ص٣٢؛ الترغيب و الترهيب، ج١، ص44؛ حلية الاولياء، ج٣، ص٢٢٧ و مصادر فراوان ديگر.
2- صحيح بخارى، ج٣، ص١٢٧4 و ج6، ص٢66٩؛ سنن ابن ماجه، ج٢، ص١٣٢٢؛ مجمع الزوائد، ج٧، ص٢6١؛ المستدرك على الصحيحين، ج١، ص٩٣؛ صحيح ابن حبان، ج١5، ص٩5؛ مسند احمد، ج٢، ص٣٢٧؛ مسند طيالسى، ج٢، ص٢٨٩ و. . . .

ص: 226

فتنه هاى پيش رو و هشدارها

در قرآن كريم و سنت شريف بارها به مسئله فتنه ها و آزمون هاى سخت براى مسلمانان اشاره و هشدار داده و تصريح شده است كه خداوند همه را به ناچار امتحان مى كند و غربال مى شوند و جز اندكى، ديگران از دين حق بيرون و از راه مستقيم منحرف خواهند شد.

خداى متعال مى فرمايد: «از فتنه اى كه تنها دامنگير ستمكاران شما نخواهد شد، برحذر باشيد و بدانيد كه عقاب خدا شديد است» . (1)

نيز مى فرمايد:

محمد تنها پيامبر خداست كه پيش از او پيامبرانى آمده اند و رفته اند. اگر روزى او بميرد يا كشته شود، آيا به روزگار پيشين خود باز مى گرديد؟ هركس به گذشتۀ خود بازگردد، هيچ ضررى را متوجه خدا نخواهد كرد و خدا شاكران را به زودى پاداش خواهد داد. (2)

نيز در جاى ديگر مى فرمايد:

آيا مردمان مى پندارند به صرف اينكه گفتند «ايمان آورديم» رها مى شوند و آزمايش نخواهند شد؟ بى شك ما مردمان پيش از ايشان را آزموديم تا خداوند راستگويان و دروغگويان را بازشناسد. (3)

نيز فرمود: «چنين نيست كه خدا مؤمنان را مانند حال كنونى شما، به حال خود واگذارد، مگر آنكه پليد را از پاك جدا كند و ممكن نيست شما را از اسرار غيبى آگاه سازد» . (4)

پيامبر خدا (ص) نيز فرمود: «پس از من، به كفر بازنگرديد و با يكديگر جنگ و جدال


1- نور: 6٣.
2- آل عمران: ١44.
3- عنكبوت: ٢و٣.
4- آل عمران: ١٧٩.

ص: 227

نكنيد» . (1)و در احاديث مربوط به «حوض» آمده است: «تو از آنچه پس از تو انجام دادند، بى اطلاعى. آنان به گذشتۀ منحط و زوال پذير خود بازگشته و مرتد شدند» . (2)

تهديد قاطعانه و سخت

نكتۀ مهم و درخور توجه اين است كه در آيات و احاديث فوق، عبارات هراس انگيز و مضامين قاطعى همچون انقلاب و ارتداد از دين، تباهى و كفر، سرانجام هلاكت بار روى گردانان از دعوت حق و جهنمى بودن آنان وجود دارد. اين خود بيانگر آن است كه خروج از مسير فرقۀ حق، به هر روى كه باشد، خطرناك و پرهزينه است تا آنجا كه به هلاكت اخروى انسان مى انجامد و با وجود آن، حفظ صورت از اسلام و دعوت آن، ثمربخش نخواهد بود؛ اين امر با آنچه دربارۀ امت هاى گذشته در قرآن كريم وارد شده، بسيار نزديك و متناسب است.

در كلام الهى مى خوانيم:

مانند كسانى نباشيد كه پراكنده شدند و پس از آمدن آيات روشن، اختلاف كردند. براى آنها عذابى بزرگ است؛ در روزى كه چهره هايى سفيد و چهره هايى سياه شوند. پس به سيه رويان گفته مى شود: «آيا بعد از ايمان آوردن كافر شديد؟ پس به سزاى اين كفر ورزيدن، عذاب را بچشيد» . اما روسفيدان در رحمت الهى جاودانند. (3)

نيز در جاى ديگر مى فرمايد:

و اگر خداوند مى خواست، كسانى كه پس از آنها بودند، با وجود دلايل آشكارى كه براى آنها آمده بود، با يكديگر نمى جنگيدند. ولى آنان اختلاف كردند.


1- صحيح بخارى، ج١، ص56.
2- صحيح بخارى، ج5، ص٢4٠٧؛ تفسير قرطبى، ج4، ص١6٨؛ مسند عمر بن خطاب، ص٨6؛ تغليق التعليق، ج5، ص١٨6.
3- آل عمران: ١٠5-١٠٧.

ص: 228

بعضى از ايشان ايمان آوردند و بعضى ديگر كافر شدند. (1)

و تنها گروهى از كسانى كه كتاب را دريافت داشته بودند و نشانه هاى روشن به آنها رسيده بود، به خاطر انحراف از حق و ستمگرى در آن اختلاف كردند. پس خداوند، به فرمان خود، مؤمنان را به حقيقت چيزى كه مورد اختلافشان بود، رهبرى كرد و خدا هر كه را بخواهد، به راه راست هدايت مى كند. (2)

دلايل روشن بر موقعيت هاى اختلاف انگيز

اشاره

با توجه به اهميت شناخت مواضع اختلافى و تفرقه ساز و نتايج زيانبار حاصل از آن، بايستى حجت هاى روشنى وجود داشته باشند تا آن مواضع، به روشنى معلوم و قابل شناخت شوند تا ابهامى در اين باره باقى نماند؛ به گونه اى كه جاى هيچ عذر و اجتهادى نگذاشته و ورود به محدودۀ اين اختلافات، چه از روى دشمنى و خودسرى در برابر حق و چه از سر گمراهى و قصور در جست وجوى شناخت آيين حق، و نيز از سر تقليد يا خشك سرى كور و مانند آن، نزد خداى متعال عذر مقبول به شمار نيايد. همچنان كه در قرآن كريم مى خوانيم:

بى ترديد گروه بسيارى از جن و انس را براى دوزخ آفريده ايم. آنها دل هايى دارند بى ادراك و چشمانى كه با آن نمى بينند و گوش هايى كه با آن نمى شنوند. آنان مانند چهارپايانند. حتى گمراه تر؛ آنان همان غافلانند. (3)

ضرورتِ آشكار و كفايت ادله در اين باره از آنجاست كه مهم ترين هدف در بعثت و نبوت، برپا ساختن حجت هاى كافى براى اثبات نمونه ها و شاخصه هاى هدايت و ايمان بوده است تا مردمان با شناخت آنها از آتش دوزخ نجات يابند و به بهشت الهى


1- بقره: ٢5٣.
2- بقره: ٢١٣.
3- اعراف: ١٧٩.

ص: 229

رهنمون گردند؛ يعنى: «تا آن كه هلاك مى گردد، با حجت و دليل هلاك شود و آن كه زندگى جاويد مى يابد، با حجت و بيّنه زندگى يابد» . (1)نيز: «تا بعد از اين پيامبران، حجتى براى مردم بر خدا باقى نماند و بر همه اتمام حجت شود» . (2)

همچنان كه خداى عزّوجلّ مى فرمايد:

چنين نيست كه خداوند قومى را پس از هدايتشان گمراه سازد، مگر آنكه آنچه بايد از آن پرهيز كنند را براى آنها بيان كند؛ زيرا خداوند بر هر چيزى دانا و آگاه است. (3)

با اندكى تأمل، درستى اين امر به وضوح به دست مى آيد؛ زيرا شايستۀ خداوند عادل و بزرگوار نيست كه بدون اقامۀ دلايل روشن و قاطع براى رفع جهل و بهانه ها و گرفتن مجال شك و ترديد و اجتهاد خودسرانه و ادعاهاى باطل، بندگانش را راهى جهنم كرده و عذاب كند.

اين همه تأييدى است بر سخن پيشين ما كه بايستى مواضع اختلافى و تفرقه انگيز ميان امتِ مسلمان، به روشنى معلوم گردند و معيارهاى حفظ ايشان از عذاب اخروى و هلاكت ابدى، با دلايل آشكار و قاطع بيان شوند، تا راه بر خروج افراد از محدودۀ آن دلايل، حال از سر عناد يا از سر ناآگاهى، بسته شود و براى اجتهادهاى نامعذور و باطل مجالى نماند.

آيۀ «هرگز مانند كسانى كه متفرق شدند و پس از آمدن دلايل روشن اختلاف كردند، نباشيد» . (4)تأكيدى بر اين مطلب است؛ زيرا بر ما مسلّم مى سازد كه حجت هاى كافى و دلايل قاطع براى منع مسلمانان از اختلاف وجود دارد، البته اگر به آن عمل


1- انفال: 4٢.
2- نساء: ١65.
3- توبه: ١١5.
4- آل عمران: ١٠5.

ص: 230

كرده، عمداً آنها را ناديده نگيرند و براى دست يابى به آنها كوتاهى نورزند.

حديث «عرباض بن ساريه» از پيامبر خدا (ص) ، شاهدى ديگر بر اين مطلب است. در اين حديث پيامبر خدا (ص) مى فرمايد: «من شما را با آيينى روشن و واضح تنها گذاشتم كه شبِ آن، مانند روزش روشن و آفتابى است و هر كه پس از من، از آن منحرف شود، هلاك مى گردد» . (1)

اين روايت به صراحت از آشكار بودن حق و روشنى آن سخن مى گويد؛ چنان كه اگر امت مسلمان در جست وجوى آن برآيند، هرگز در شناختش دچار اشتباه و گمراهى نخواهند شد. هيچ گاه شب ظلمانى و ترسناكِ فتنه ها و تاريكى شبهات و گمراهى ها نخواهد توانست بر آن روشنى عظيم غالب گردد و آثار و نشانه هايش را پنهان و تباه سازد؛ چه رسد به دگرگون كردن حق و واژگون جلوه دادن چهرۀ تابان آن، به گونه اى كه حق، باطل نمايد و باطل، حق. از اينجاست كه انسان منحرف از مسير حق، هرگز معذور و رستگار نيست و به دليل دشمنى اش با حق و قصور در دستيابى به آن، چيزى جز هلاكت ابدى نصيبش نخواهد شد.

اينك با توجه به آنچه ذكر شد، تذكر نكاتى چند ضرورى است:


1- مسند احمد، ج4، ص١٢6؛ تفسير قرطبى، ج٧، ص١٣٨؛ سنن ابن ماجه، ج١، ص١5؛ المستدرك على الصحيحين، ج١، ص١٧5؛ السنة ابن ابى عاصم، ج١، ص١٩؛ معجم كبير، ج١٨، ص٢4٧؛ الترغيب و الترهيب منذرى، ج١، ص4٧؛ مصباح الزجاجه، ج١، ص5 و. . . اين روايت در اين مصادر اين گونه آمده، اما شيخ جليل، حسن بن ابى الحسن ديلمى آن را به اين صورت روايت كرده است: عرباض بن ساريه گفت: پيامبر خدا (ص) ما را موعظه اى كرد كه چشمانمان را به اشك نشاند و قلب هايمان را به هراس افكند. گفتيم: «اى پيامبرخدا، اين موعظۀ وداع است؟ در اين صورت، ما را به چه متعهد مى سازيد؟» فرمود: «شما را با آيينى روشن و واضح تنها مى گذارم كه شب آن، مانند روزش آفتابى است و هركس پس از من، از آن منحرف شود، هلاك مى شود. هركه از شما زنده بماند، اختلاف و جنجال بسيار مى بيند. بر شما باد كه پس از من به سنتم عمل كنيد و سنت خلفاى هدايتگر من از اهل بيتم را پيروى نماييد. به آنها تمسك بجوييد و حق را تبعيت كنيد. اگرچه آن حق را بنده اى حبشى به شما گويد. مؤمن همچون شتر آرامى است كه چون در بند شود، منقاد مى گردد» ؛ ارشاد القلوب، ج١ ص٣٧.

ص: 231

نخست : آثار و نشانه هاى آيين حق - هر فرقه و مذهبى كه باشد - و اصول و عقايد نجات بخش آن، بايد واضح، روشن و برخوردار از حجت ها و دلايل قاطع باشد تا دستخوش شبهات بنيان كن و اختلافات و دشمنى هاى انبوه نشود؛ بلكه به قول پيامبر (ص) ، شب آن مانند روزش، روشن و آفتابى باشد؛ تا آن كه بيرون از اين دايره قرار مى گيرد و به هلاكت مى رسد، از سر دشمنى و عناد با خدا و پيامبرش، يا سهل انگارى در يافتن آيينِ حق و تبعيت از آن، به چنين سرنوشتى دچار شود.

پايدارى در مسير حق جويى

نتيجه اينكه: مسلمانانِ با درايت و خردورز - على رغم اختلاف مذهب و رويكرد - بايد خطر اختلافات و درگيرى هاى موجود بين خود را بشناسند؛ زيرا بى ترديد در اين بين، عده اى از ايشان، حق و حقيقت ناب و نورانى را رها كرده اند؛ حقيقتى كه انحراف از آن، سبب هلاكت است، نه از آن رو كه حق پوشيده مانده، بلكه به دليل تسامح اين گروه در شناخت آن، يا تعصب و لجاجت ورزيدن در برابر آن است؛ به گونه اى كه سرانجام، تنها ثمرۀ حاصل از اين تسامح و تعصب، خسران و عذاب دائم اخروى است.

پس بر ايشان لازم است كه از اين گمراهان و غافلان كناره بگيرند و خود، در پى حق و حقيقت آشكار، جهد و جدّ بسيار همراه با رويكردى اصول گرايانه و به دور از باورها و مسلّمات موروثى و تعصّبات و دشمنى هاى ويرانگر در پيش گيرند تا به كمك دلايل محكم و حجت هاى آشكار، دربارۀ حق كه بر هيچ پژوهشگرى پوشيده نيستند، به آن دست يابند. نيز مبادا در امر دين، به ادعاهاى واهى و سخنان بى پايه و اجتهاداتِ خودساخته كه هيچ اساس محكمى ندارند، بسنده كنند كه در روز قيامت، نزد خداى متعال، عذرى مقبول به شمار نمى روند.

ص: 232

خوش گمانى به اشخاص، پس از شناختن حق

دوم: خوش گمانى به افراد - على رغم جايگاه اجتماعى برخى از آنان- پس از اختلافات و تفرقه هاى موجود در ميان مسلمانان، امرى است نابه جا؛ زيرا با توجه به آنچه پيش تر بيان كرديم، عده اى از حقيقت آشكار رويگردان شده اند؛ اگرچه ميان ايشان، افرادى از اهل علم و معرفت و منسوب به تقوا و پرهيزكارى، بلكه داراى تقدس و احترام ويژه نيز وجود داشته باشد.

با اين همه، شايسته نيست كه بگوييم: اين عده بدون آگاهى يا بى اعتنا به حق، پا از گسترۀ حقيقت بيرون نهاده اند و با وجود معصوم نبودن و اختلافات بينشان، آنها را بر ديگران ترجيح دهيم. صحيح اين است كه نخست حقيقت را با ادلۀ متقن آن بشناسيم و سپس آن را ميزانِ تمايز افراد از يكديگر قرار دهيم.

اميرمؤمنان على (ع) فرمود: «حق را بشناس، اهل حق را خواهى شناخت» . (1)

گويند: روزى حارث بن حوت نزد على (ع) آمد و گفت: «آيا مى پندارى كه من اصحاب جمل را گمراه مى دانم؟» امام (ع) فرمود: «اى حارث، تو زير پاى خود را ديده اى و بالاسرت را نه. پس سرگردان شده اى. تو حق را نشناخته اى تا اهلش را بشناسى و باطل را نيز ندانسته اى تا اهل باطل را تشخيص دهى» . (2)

اكنون از سر منطق پذيرفته نيست كه براى دست يابى به حق، به گفتار و عملكرد افراد متوسل شويم. مگر هنگامى كه عصمت آن افراد يا اتفاق جملۀ امت مسلمان بر صداقت و عظمت ايشان، ثابت و بر آن يقين حاصل شده باشد. اين مطلب هنگامى خود را بيشتر و مهم تر جلوه مى دهد كه خروج و سرپيچى عده اى از مسلمانان از آن حقيقت، آشكار گردد؛ زيرا در اين صورت، اطمينان به ايشان و سخنانى كه دربارۀ حوادث و رويدادهاى مؤيد يا مخالف حق مى گويند، روا نخواهد بود؛ زيرا بعيد نيست


1- انساب الاشراف، ج٣، ص٣5؛ تاريخ يعقوبى، ج٢، ص٢١٠.
2- نهج البلاغه، حكمت ٢6٣.

ص: 233

كه با وجود آشكار بودن حق، از دايرۀ آن بيرون رفته و آن را ناديده گرفته اند، مؤيدات و حوادث تثبيت كنندۀ حق را آگاهانه و از روى عمد ناديده انگارند و منكر شوند يا عليه آن، سخنان ياوه و دروغ بر زبان آورند.

آرى، پس از شناخت مستدلانۀ حق، مى توان به اخلاص و صداقت گروهى كه به آن گرويده اند گمان نيك برد؛ به خصوص كه حق همواره از سوى مخالفان و معاندان، تحت تعقيب و فشار بوده است. بى شك پاى بندى آنان كه حق راستين را شناخته اند، با وجود مشكلات و سختى هاى پيش روى شان، خود نشان از اخلاص ناب و اهتمام واقعى آنان به حقيقت و عظمت مقاصد و اهدافشان دارد و اين امر حسن ظن به ايشان و يقين به صداقتشان را مى طلبد. نهايت اينكه اين مطلب به تنهايى و بدون بررسى دلايل آنها در اثبات حقانيتشان، كافى نخواهد بود.

لزوم روشن بودن ادلۀ امامت

سوم: از آنجا كه مسئلۀ امامت از مهم ترين علل اختلاف و تفرقه ميان امت اسلامى است، به گونه اى كه هر گروهى، گروه مقابل خود را در گمراهى و تباهى مى بيند، بايد استدلال بر اين امر، چه براى اثبات و چه براى نفى آن، از استحكام و قاطعيت كافى برخوردار باشد، آن سان كه حقانيت امر يا عدم آن را به وضوح نشان دهد تا اختلاف در آن، اختلافى پس از قيام بينه و ادله آشكار باشد و خروج از آن سبب خسران و هلاكت ابدى.

اين سخن با آنچه به فراوانى از پيامبر (ص) روايت شده، تناسب بسيار دارد آنجا كه مى فرمايد: «هر كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد، به مرگ جاهليت مرده است» . (1)

نيز مى فرمايد: «هر كه بدون امام بميرد، به مرگ جاهليت مرده است» . (2)


1- ينابيع الموده، ج٣، ص٣٧٢؛ طبقات الحنفيه، ص45٧.
2- مسند احمد بن حنبل، ج 4، ص٩6؛ حلية الاولياء، ج٣، ص٢٢4؛ معجم كبير، ج١٩، ص٣٨٨؛ مسند الشاميين، ج٢، ص4٣٧؛ مجمع الزوائد، ج5، ص٢١٨.

ص: 234

و فرموده است: «هر كه بميرد و برايش امامى نباشد، به مرگ جاهليت مرده است» . (1)

همچنين مى فرمايد: «هر كه بميرد و برايش امامى نباشد، مرگ او مرگ جاهليت است.» (2)

و نيز مى فرمايد: «هركس بميرد و بر گردنش بيعت امامى نباشد، به مرگ جاهليت مرده است» . (3)

بنابراين، هر گروهى كه در مسئلۀ امامت ادعايى دارد، بايد دلايل محكم و آشكار براى ادعاى خود داشته باشد؛ زيرا تمسّك به حجت ها و براهين ضعيف، ادعاهاى باطل و اجتهادات و سخنان دور از واقع و بى اساس، او را كفايت نمى كند.

از خداى متعال مى خواهيم كه ما را مشمول لطف و كرم خود قرار داده و با توفيق و تأييد و يارى و حمايت خويش، ما را در اين راه يارى رساند و از لغزش ها در گفتار و عمل نگاه دارد كه او ارحم الراحمين است و سرپرستى مؤمنان برعهدۀ اوست و او ما را بس و بهترين وكيل است.


1- السنة، ابن ابى عاصم، ج٢، ص5٠٣؛ مسند ابى يعلى، ج١٣، ص٣66.
2- مجمع الزوائد، ج5، ص٢٢4؛ المجروحين، ج١، ص ٢٨6.
3- صحيح مسلم، ج٣، ص١4٧٨؛ سنن كبرى، بيهقى، ج٨، ص١56؛ تفسير ابن كثير، ج١، ص5١٨؛ مجمع الزوائد، ج5، ص٢١٨؛ الكبائر، ذهبى، ص١6٩؛ السنة ابن ابى عاصم، ج٢، ص5٠٣، بخش مربوط به فضيلت عزت گذارى و تعظيم امير؛ معجم كبير، ج١٩، ص٣٣4، در آنچه ذكوان ابوصالح سمان از معاويه نقل كرده است. مثل اين روايات و نزديك به آن در مصادر شيعه آمده است؛ از جمله: كافى، ج١، صص ١٨٠، ٣٧6 و ٣٧٨؛ بحارالانوار، ج٢٣، صص٧6 - ٩5، بخش مربوط به معرفت امام و اينكه هيچ كس در ترك ولايت معذور نيست و هركس بميرد و امامش را نشناسد يا در آن شك نمايد، به مرگ جاهليت و كفر و نفاق، مرده است.

ص: 235

فصل اول: امامت دينى

پيامبر (ص) ، پيشواى دين و دنيا

اشاره

در اين شكى نيست كه پيامبر (ص) امام و پيشواى مسلمانان و مرجع امور آنان بود و اين پيشوايى دو صورت داشت:

١. پيشوايى در دين

يعنى مردم تكاليف، برنامه ها و احكام شرعى خود را از آن حضرت (ص) مى گرفتند و ايشان دين را از تباهى، تحريف، بدعت و ديگر گمراهى ها محافظت مى فرمود. در قرآن نيز به اين مطلب اشاره شده است؛ آنجا كه مى فرمايد: «ما قرآن را به سوى تو نازل كرديم تا آنچه را براى مردم نازل كرده ايم، برايشان بيان و آشكار نمايى» . (1)

٢. پيشوايى در امور دنيا

مقصود همان امامت سياسى است، بدين معنا كه پيامبر (ص) حاكم بر مردم است، ادارۀ امور آنان را برعهده دارد، آنها را مديريت مى كند، صلاح و مصلحتشان را مى سنجد، از زبان آنان سخن مى گويد و مالياتشان را اخذ و غنايم را ميانشان تقسيم مى كند. نيز آن


1- نحل: 44.

ص: 236

حضرت با اقامۀ فرايض و اجراى حدود الهى و فيصله دادن دعاوى بر پايه احكام اسلام، دعوت مردم به دين حق، جهاد در راه گسترش و حفظ آن و امورى اين چنين، اسلام را در متن زندگى مردم به صورت عملى، اجرا و پياده كند.

اين مطلب، از آيات فراوانى كه مردم را به اطاعت پيامبر خدا (ص) فرا مى خواند و از مخالفت با او باز مى دارد، قابل استفاده است؛ همچون اين آيۀ شريفه: «هيچ مرد و زن مؤمنى در كارى كه خدا و پيامبرش حكم كنند، از خود اختيارى ندارد و هر كس فرمان بردار خدا و پيامبرش نباشد، به سختى در گمراهى افتاده است» . (1)

نيز آيه اى كه مى فرمايد: «پيامبر نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است» (2)و بسيارى آيات ديگر.

امامت در باور شيعيان

به باور شيعيان، پس از پيامبر خدا (ص) ، امامت، دنبالۀ راهبرى آن حضرت (ص) در هر دو زمينۀ سياسى و دينى است. اما عامۀ مسلمانان، اين امامت را مختص به جنبۀ سياسى مى دانند. هرچند، به ظاهر مسلمانان صدر اسلام آن را شامل جنبۀ دينى نيز مى دانستند و در مسائل دينى خود به خلفا مراجعه مى كردند و آنان طبق نظر و ارادۀ خود حكم و فتوا صادر مى كردند.

در اين ميان، عامۀ مسلمانان به كسانى جز خلفا نيز مراجعه مى كردند و از آنان هدايت و ارشاد مى طلبيدند. اما حكم قطعى و پايانى از آنِ حاكمان بود و مردم به ناچار به حكم و نظر آنان گردن مى نهادند. و به تدريج با پست شدن حاكمان و آشكار شدن فسادِ خلفا و عدم آگاهى شان از مسائل دينى، حرمت ايشان در برابر عامۀ مردم به طور چشم گيرى كاهش يافت؛ به طورى كه مشروعيت احكام و تصميمات آنان را نپذيرفته و از رجوع به آنان در


1- احزاب: ٣6.
2- احزاب: 6.

ص: 237

مسائل دينى سرباز مى زدند. بلكه در اين موارد به فقهاى خود مراجعه مى كردند. اين امر سبب شد حاكمان از جنبۀ دينى خلافت، چشم پوشى كنند و دست به دامان فقهاى مورد پسند خود شوند تا بدين ترتيب، آنچه را كه مى خواهند از اين طريق به دست آورند. از سوى ديگر، با چنگ زدن به جنبۀ دوم خلافت، يعنى جنبۀ سياسى و استفاده از آن، نياز شيفتگى شان نسبت به تسلط بر مردم و برترى جويى و زورگويى بر آنان ارضا مى شد و قادر بودند با زور سرنيزه، اين جنبه را براى خود حفظ كنند؛ برخلاف جنبۀ دينى كه از اين راه، به دست نمى آمد. سرانجام، كار به آنجا رسيد كه نزد عامۀ مسلمانان، امامت در سلطه و حكومت دارى و بدون توجه به جنبۀ دينى آن خلاصه شد. به هر حال، در دو فصل آينده، به امامت اهل بيت (صلوات الله عليهم) ، از هر دو جنبۀ دينى و سياسى آن خواهيم پرداخت.

در اين فصل، به چند مطلب مى پردازيم:

گفتار اول: لزوم قرار دادن امامت دينى

اشاره

جاى ترديد نيست آن هدفى كه نبوت را سبب گرديده، جز با تشريع امامت دينى پس از پيامبر (ص) به انجام نمى رسد و تماميت نمى يابد؛ خواه قائل به وجوب نبوت باشيم، خواه نه؛ زيرا غرض از نبوت، تنها شناساندن دين به معاصران آورندۀ شريعت و رسالت گذار آن - همچون پيامبر ما، محمد (ص) در دين اسلام - نيست، بلكه هدف، آگاه كردن تمام امت ها در همۀ عصرها و دوران هاست. تا وقتى كه انسان وجود داشته باشد كه گردن نهادن به دين و پذيرفتن دعوتش بر او واجب باشد.

از آنجا كه دين اسلام، خاتم اديان است و برنامه هايش، آخرين برنامه هاى تشريع شده از سوى خدا، كه پيروى اش بر مردم واجب است، بنابراين بايد تمام راه هاى شناخت اين دين، كامل و بى عيب باشد و بيان حقيقت اين آيين نيز در دو عرصۀ عقيده و عمل به بهترين وجه صورت گيرد، تا آن روز كه خداوند زمين و زمينيان را به سوى خود فراخواند و هيچ انسان مكلفى باقى نماند.

ص: 238

بنابراين، روشن است كه قرآن كريم و سنت پيامبر (ص) به تنهايى براى معرفت بخشى به دين، در همۀ عصرها و نسل ها كافى نيستند؛ زيرا قرآن تمامى احكام و تفاصيل آنها را در خود ندارد؛ به ويژه با در نظر گرفتن وقايع جديدى كه در نتيجۀ دگرگونى جوامع و برخورد فرهنگ ها به وجود مى آيد. از سوى ديگر اين متن الهى، در نبود زمينه هاى نزول و پنهان بودن آنها از ديد عموم، مى تواند تأويل هاى گوناگون بپذيرد و از آن، بيش از يك معنا استفاده شود.

همچنان كه پيامبر (ص) مجال آن نيافت كه براى احكام دينى، يك نظام نامۀ جامع تدارك ببيند تا مردم در تمام دوران ها، به سهولت به آن رجوع كنند و در تمامى رويدادها، حتى حوادث و تحولات جديد، آن را مبناى كار خويش قرار دهند و در طول زمان، از جهل به احكام دينى و اختلاف در آنها، ايمن باشند.

پيامبر خدا (ص) احكام شرعى و مسائل روزمره را به صورت تدريجى و به مناسبت هاى مختلف، براى عامۀ مردم و در بسيارى از موارد نيز تنها براى گروه خاصى بيان مى كردند. افزون بر اينكه در آن روزگار، تلاشى براى ثبت، ضبط و تدوين گفته هاى ايشان صورت نگرفت تا در آينده، مردم به آن مراجعه كنند. ازاين رو احكام كه پيامبر خدا (ص) بيان كرده همواره در معرض دستبرد و تضييع بوده است.

سنّت پيامبر (ص) در معرض نابودى

در مرحلۀ بعد، عده اى از مسلمانان صدر اسلام به سخن و سيرۀ پيامبر خدا (ص) بى مهرى كردند و به عمد آن را از دسترس مردم دور و پنهان نگاه داشتند. اين مطلب را در پاسخِ سؤال هفتم، در جزء نخست كتاب «فى رحاب العقيده» آورده ايم. در نتيجۀ فتنه ها و مشكلات بسيارى كه بعداً امت اسلامى به آنها دچار گرديد، عده اى از سر هوا و هوس، به پنهان كردن، تحريف و كذب آلود ساختن سنت شريف نبوى دست زدند. نيز به دليل وجود ناسخ و منسوخ و مشتبه شدن اين دو و پنهان بودن بسيارى از قراين

ص: 239

موجود دربارۀ كلام پيامبر (ص) ، تعارضات و ابهامات بسيارى پيش آمد كه در نتيجۀ آن، سنت نبوى، عملاً كارايى خود را از دست داد.

در كتاب پيش گفته فى رحاب العقيده در جواب به سؤال هشتم، نمونه هاى متعددى از اين پنهان كارى ها، تحريفات، تعارض ها و ابهامات را آورده ايم.

قرآن كريم و سنت شريف نيز در راستاى تحولات جامعۀ اسلامى، تعامل با مسائل جديد و سعى در ايجاد رويكرد مناسب دينى در قبال اين مسائل، هم اكنون با برداشت هاى گوناگون، ادعاهاى بى اساس مبتنى بر هواى نفس و تأويل هاى سست، بى پايه و نابه جا روبه رو شده است.

وجود اين امر، با در نظر گرفتن وضعيت جامعه اسلامى در تمامى دوران هايى كه بر آن گذشته، به روشنى معلوم است. در اين مدت طولانى، اختلافات دينى و جهل به مسائل اسلامى، تطبيق نادرست آنها بر رويدادهاى نو و دشمنى ها، نزاع ها و درگيرى هاى مذهبى، حال و روز دين مبين اسلام را به آنجا رسانده كه سستى، خوارى و گره هاى كور، وجه غالب آن گرديده است. اين مشكلات تا زمانى كه مسلمانان درباره مرجعى دينى كه قبول آن بر همگان واجب است، گِرد نيايند، همچنان به قوت خود باقى خواهد بود. بى شك آن مرجع دينى، چون خداى متعال بدان تصريح نموده است، هرگز قابل تشكيك و تأويل نبوده و هيچ كس را حق مخالفت و موضع گيرى در برابر او نيست.

ازاين رو، تنها راه حفظ دين از تحريف و تباهى، آن است كه خداى سبحان، پس از پيامبرش (ص) ، كسى را براى محافظت از دين و تبليغ آن، مقرر نمايد؛ آن سان كه بهانه اى براى جاهلان و توانى براى تحريف گران باقى نماند.

امامت در اديان گذشته

پيش از اسلام نيز در تمامى اديان، امر به همين صورت بوده است؛ پيامبرانِ اين اديان اوصيايى داشتند تا پس از ايشان، بار سنگين دين را بردارند و از آن محافظت و

ص: 240

آن را تبليغ كنند.

در اين باره شيعه و سنى، روايات فراوانى ذكر كرده اند. (1)حتى در بعضى از روايات اهل سنت است كه خداى سبحان به حضرت آدم (ع) وحى فرمود:

من نبوت و روزگار تو را كامل گردانيدم. پس بنگر به «نام بزرگ تر من» و «ميزان علم نبوت» و آن را به فرزندت شيث تقديم كن؛ زيرا من زمين را به خود رها نخواهم كرد، مگر اينكه در آن، عالمى قرار مى دهم؛ راهنماگر مردم به اطاعت خويش و بازدارندۀ آنان از نافرمانى ام. (2)

اين روايت با آنچه شيعه بر آن اتفاق دارند، همسو است؛ زيرا به تواتر از پيامبر (ص) و خاندان معصومش (عليهم السلام) نقل شده كه فرمودند: «زمين هيچ گاه از امام و حجت الهى خالى نخواهد بود» . (3)

هرچند كه منظور ايشان از امام، امام در دين و دنيا، توأمان است.


1- مجمع الزوائد، ج٩، ص١١٣، كتاب مناقب، مناقب على بن ابى طالب (ع) باب وصيت هاى ايشان؛ فضائل الصحابه ابن حنبل، ج٢، ص6١5؛ تاريخ دمشق، ج٢٣، ص٢٧١ و ج5٠، ص٩ و ج6١، ص١٧5 و ج6٢، ص٢4١؛ تهذيب الاسماء، ج١، ص٢٣6؛ مسائل الامام احمد، ج١، ص١٢؛ العظمه، ج5، صص١6٠٢و ١6٠4؛ معجم كبير، ج6، ص٢٢١؛ تفسير قرطبى، ج6، ص١4٠ و ج١5، ص١١5؛ تفسير البغوى، ج٢، ص٣١؛ تفسير طبرى، ج٢، ص5٩6؛ طبقات كبرى، ج١، صص٣٧ و ٣٨؛ تاريخ طبرى، ج١، صص ٩6 و ١٠٠ - ١٠٢، ١٠٩، ٢٧١، ٢٧٢ و 5١٨؛ الكامل فى التاريخ، ج١، ص4٧؛ شذرات الذهب، ج٢، ص١٨٠ و. . . .
2- العظمة، ج5، ص١6٠٢.
3- تذكرة الحفاظ، ج١، ص١١، در شرح زندگانى اميرمؤمنان، على بن ابى طالب (ع) ؛ حلية الاولياء، ج١، ص٨٠؛ تهذيب الكمال، ج٢4، ص٢٢١؛ كنزالعمال، ج١٠، صص٢6٣ و ٢64؛ مناقب خوارزمى، ص٣66؛ ينابيع الموده، ج١، ص٨٩ و ج٣، ص454؛ تاريخ دمشق، ج١4، ص١٨، در زندگانى حسين بن احمد بن سلمه و ج5، ص٢54 در زندگانى كميل بن زياد بن نهيك؛ بعضى از اين روايت در صفوة الصفوه، ج١، ص٣٣١ در زندگانى ابوالحسن على بن ابى طالب (ع) در ذكر پاره اى از مناقب آن حضرت. اما مصادر شيعه از اين قرار است: نهج البلاغه، حكمت ١4٧؛ المحاسن، ج١، ص٣٨؛ بصائر الدرجات، ص5٧؛ الامامة و التبصره، ص٢6؛ كافى، ج١، صص١٧٨ و ١٧٩؛ خصال، شيخ صدوق، ص4٧٩؛ كمال الدين و تمام النعمه، صص٢٢٢، ٣١٩، 4٠٩، 445 و 5١١؛ كفاية الاثر، صص ١64، ٢٩6 و. . . .

ص: 241

نياز اسلام به امامت

بى شك در مقايسه با اديان ديگر، دين اسلام به حمايت و توجه الهى سزاوارتر است؛ زيرا واپسين دين است و پيامبرش (ص) خاتم پيامبران و پس از او پيامبرى نخواهد آمد و وحى ديگرى نازل نخواهد شد كه حقايق دين اسلام را توضيح دهد و آشكار نمايد و از تحريفات، دستبردها و برداشت هاى جاهلانه در امان نگه دارد.

پس ناگزير، خداى متعال بايد عوامل حفظ و بقاى دين خود را كامل كند و حجت خويش را در اين باره برپا دارد؛ آن هم بدون هيچ شائبه تحريف و بى اعتبارى، تا از اين رهگذر امت اسلامى، پيوسته از اختلاف، درگيرى و كشمكش بركنار ماند.

مناظرۀ هشام بن حكم در حضور امام صادق (ع)

هشام بن حكم در مناظرۀ خود با مرد شامى كه در حضور امام صادق (ع) جريان داشت، به همين حقيقت تمسك جست. به روايت ثقةالاسلام كلينى، در بخشى از روايت طولانى اين مناظره آمده است: «امام صادق (ع) به مرد شامى فرمود: «با اين جوان (اشاره به هشام بن حكم) گفت وگو كن» .

مرد شامى پس از اعلام آمادگى به هشام گفت: «دربارۀ امامت اين مرد (امام صادق (ع)) برايم بگو» . هشام از گستاخى و بى ادبى مرد شامى به گونه اى خشمگين شد كه بدنش به لرزه افتاد. پس گفت: «فلانى، آيا پروردگارت، به خير و سعادت بندگانش بيناتر است يا بندگان به خير خود؟» شامى گفت: «بلكه پروردگار به خير بندگانش بيناتر است» . هشام پرسيد: «با اين آگاهى، خداوند براى خير و سعادت بندگانش چه كرده است؟» شامى در پاسخ گفت: «حجت و دليل خود را براى آنها استوار كرد تا پراكنده نگردند و گرفتار اختلاف و چنددستگى نشوند و آنان را به الفت و دوستى به هم نزديك نمود و به واجباتشان آگاهشان ساخت» .

- آن حجت بر مردم كه بود؟

ص: 242

- پيامبر خدا (ص) .

- پس از او، كيست؟

- قرآن و سنت.

- آيا قرآن و سنت، براى رفع اختلافات امروز ما كافى است؟

- آرى.

- پس چرا بين من و تو اختلاف است و تو از شام تا اينجا (مكه) ، براى همين اختلاف، آمده اى؟ !

مرد شامى در برابر اين سؤال خاموش ماند. امام (ع) فرمود: «چرا سخن نمى گويى؟»

مرد شامى گفت: «اگر در پاسخ بگويم با هم اختلاف نداريم، دروغ گفته ام و اگر بگويم قرآن و سنت در رفع اختلاف ما كافى اند، سخنى است باطل؛ چون آن دو وجوه مختلف و معانى گوناگون مى پذيرند و اگر بگويم با وجود اختلاف، هر دوى ما بر حقيم، در اين صورت قرآن و حديث به ما سودى نمى بخشد. ولى همين استدلال را عليه عقيده هشام، دليل قرار مى دهم» .

حضرت فرمود: «از او بپرس كه او را سرشار از علم و كمال خواهى يافت» .

مرد شامى خطاب به هشام گفت: «آيا پروردگار به خير و سعادت آفريدگانش بيناتر است يا ايشان به خير خود؟» هشام پاسخ داد: «پروردگارشان، از آنان آگاه تر است» . گفت: «آيا او حجتى برايشان برپا داشت تا اختلافات و نابسامانى هاى آنها را برطرف سازد و سامان بخشد و برايشان حق را از باطل تمييز دهد؟» گفت: «در عصر پيامبرخدا (ص) يا امروز؟»

- در عصر پيامبر (ص) كه خود آن حضرت حجت بود، ولى اكنون آن حجّت كيست؟

- امروز، همين آقايى كه در مسند نشسته (اشاره به امام صادق (ع)) و مردم دسته دسته از هر سو براى ديدار او، به حضورش مى رسند. ايشان ميراث دار علم نبوت است كه سينه به سينه از پدرانش به او رسيده و ما را از اخبار زمين و آسمان باخبر مى سازد.

ص: 243

- چگونه بفهمم كه اين شخص همان حجت حق است؟ !

- هر چه مى خواهى از او بپرس (تا به اين حقيقت پى ببرى) .

- با اين سخن، ديگر عذرى برايم نگذاشتى؛ چاره اى نيست جز اينكه بپرسم و به حقيقت برسم. . . . (1)

در حديث صحيح منصور بن حازم و حديث ابن اذينه، مطالبى مناسبِ اين مقام خواهد آمد.

كافى نبودن وجود مرجع دينى براى رفع اختلاف

با اين همه، كسانى بر اين باورند كه با توجه به واقعيت بى ترديدِ دين اسلام و ديگر اديان آسمانى، اديان الهى هيچ گاه از اختلاف و كشمكش و آثار حاصلۀ آن، يعنى تباه شدن نشانه هاى دين و در معرض تحريف و دستبرد قرار گرفتن، دور نبوده اند و اين بيانگر آن است كه وجود يك مرجع دينىِ مورد تصريح - اگر وجود داشته باشد - در رفع اختلافات و منازعات كفايت نمى كند.

رد اين ادعا

در پاسخ به اين ادعا بايد گفت: وجود اختلاف و منازعه در صورت حضور مرجع دينى مورد تصريح، نمى تواند دليلى بر وجود نقصان در دين و ناتوانى آموزه ها و احكام آن باشد. بلكه اين امر، نشان دهندۀ كوتاهى خودِ مسلمانان است كه پس از قيام حجت الهى، به آن رجوع نكرده و به اوامر و هدايت هاى آن مرجع گردن ننهاده اند. بى شك در اين حالت، بر خداى سبحان لازم نيست مردم را مجبور به رجوع كردن كند و بر رجوع به حجت يا به انجام آن وظيفه وادارشان سازد؛ همچنان كه بر او واجب نيست بندگانش را به اطاعت وادارد. بلكه بايد آنان را پس از اقامۀ حجت، آزاد گذاشت تا به اختيار، راه


1- كافى، ج١، ص١٧٢.

ص: 244

خود را انتخاب نمايند، همان طور كه در قرآن كريم مى فرمايد: «ما راه را به او نشان داديم؛ خواه شاكر باشد، خواه ناسپاس» . (1)

و اين برخلاف اين گفته است كه اختلاف و كشمكش واقع شود چون خداى عزّوجلّ، مرجعى دينى و حجتى محافظ قرار نداده و دين خود را در معرض تحريف و خطا رها كرده است؛ زيرا اين امر نقص در دين و قصور خداوند در تدوين برنامه هاى دين را به دنبال دارد. حال آنكه او از اين عيب منزه است و اين مطلب با آيۀ ذيل سازگارى ندارد كه: «امروز دينتان را براى شما كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام گردانيدم و پسنديدم كه اسلام دين شما باشد» . (2)نيز با اين آيه: «هرگز نشده است كه خداوند قومى را پس از هدايت گمراه سازد، مگر آنكه موارد پرهيز را برايشان بيان كرده است» . (3)

عدم تناسب وجوب مرجعيت دينى با مسئله غيبت

شبهه ديگرى كه در اين باره وجود دارد اين است كه مرجعيت دينى با عقيدۀ اماميه مبنى بر غيبت امام دوازدهم (عجل) سازگار نيست؛ زيرا هرگاه غرض از نصب امام، منع اختلاف در دين، حفظ آن از تحريف و اشتباه و آشكار شدن حق باشد، اين هدف تأمين نخواهد شد، مگر با ظهور امام و امكان دسترسى به او. اما با وجود غيبت امام، چگونه به اين غرض مى توان رسيد؟ در واقع بايد گفت: «از اين جهت، وجود امام با عدم او برابر است» .

پاسخ

غيبت امام دوازدهم (عجل) ويژگى امامت ايشان نيست. بلكه ايشان از سوى خداى متعال امام قرار گرفته تا ظاهر باشد و وظيفۀ خود را در بيان آموزه ها و احكام دين و


1- انسان: ٣.
2- مائده: ٣.
3- توبه: ١١5.

ص: 245

رفع اختلافات، به كامل ترين شكل به انجام رساند. در اين ميان، كوتاهى مردم در قيام به وظايفِ فردى و اجتماعى در قبال مسئله امامت، و پيامدهاى ناگوار و عواقب مصيبت بار آن، به امر غيبت منجر شد؛ امامتى كه خداوند آن را به غرض هدايت و رفع اختلاف تشريع فرمود.

پس در اين مورد، غيبت او (عجل) همچون تقيه كردن پدران بزرگوار ايشان (عجل) در برخورد با ظالمان و به زندان افتادن بعضى از ايشان است؛ به گونه اى كه امكان ايفاى وظايف امامت و صيانت دين از تباهى و اختلاف را كاملاً بر آنان ناممكن مى ساخت.

پس اين امر اگر حاصل از كوتاهى در تشريع نباشد - همچنان كه نيست - بلكه آن را ناشى از قصور مردم در اجراى اصل امامت در متن زندگى مسلمانان بدانيم، در اين صورت اشكالى پيش نمى آيد. در جوابِ سؤال پنجم بخش اول كتاب فى رحاب العقيده، اين مطلب را به تفصيل بررسى كرده ايم.

نتيجه اينكه تنها راه، پذيرش مطالب فوق است؛ يعنى: از آنجا كه هدف از نبوت، تعليم دين به مردم در همۀ عصرها و محافظت از آن در برابر تحريف، اختلاف و نابودى است، به ناچار بايد پس از پيامبر (ص) ، امام و مرجعى باشد تا اهداف نبى اكرم (ص) را برعهده گيرد و در تمام دوران ها، آنها را به انجام رساند.

گفتار دوم: توقّف امامت دينى به نص

دانستيم كه جعل امامت دينى پس از پيامبر (ص) ، امرى است ضرورى. ازاين رو، بى شك امامت، به شناخت همه جانبۀ دين، احاطه به تمام خصوصيات، احكام، قواعد و شاخصه هاى آن، و شايستگى لازم و امانت دارى تام در بيان و تبليغ آن بستگى دارد.

از سوى ديگر روشن است كه همۀ مردم نمى توانند به تنهايى شخص واجد اين شرايط را شناسايى كنند و به امامت برگزينند. پس ناچارند در اين امر مهم، به آنچه خداى متعال تعيين و بدان تصريح فرموده است، گردن نهند كه او، خالق انسان ها و آگاه

ص: 246

به اسرار و فرجام امور ايشان است و هر كه را بخواهد، به گنجينه هاى علم خويش آگاه و به دين حق آشنا مى گرداند؛ آن هم با تمام لوازم آن و به دور از هرگونه گمراهى، نقص، تحريف و تباهى.

شايد ازاين رو بود كه عامه مردم و تمام كسانى كه راه نص و تعيين را بر خود مسدود نمودند، به ناچار اين منصب عظيم را در دين اسلام، انكار كردند و به امرى كه اجتهادات و برداشت هاى بى اساس به آن مى انجاميد، اكتفا ورزيدند. همين امر مسئله را در بين ايشان به افراط و تفريط كشانيد، تا آنجا كه مجبور شدند تا مدت ها، راه اجتهاد را دستخوش انسداد كنند و آن گاه كه در صدد گشودن اين مسير نيز برآمدند، با آشفتگى و حيرانى و سردرگمى مصيبت بارى روبه رو شدند كه امروزه نيز با آن مواجهيم و پيش تر، در صدر اسلام، مانندش را تجربه كرده ايم.

به هر حال، نزد همۀ مسلمانان و بى ترديد، امامت دينى كه نشانه هاى آن پيش تر گذشت، بر نص و تصريح از سوى خداى متعال، متوقف است. بلكه با توجه به گفته هاى پيشين؛ يعنى لزوم آشكار بودن حجت در مواضع اختلافى و تفرقه انگيز، به اين نتيجه مى رسيم كه اين نص، بايد چنان آشكار و بى شائبه باشد كه راه هرگونه برداشت شخصى و شك و ترديد را ببندد، در تعيين شخص امام، دليلى قانع كننده و قاطع به شمار آيد، اختلافات را بزدايد و دستِ طمعِ زياده خواهان را در مطالبۀ اين منصب بلند و عظيم الشأن، كوتاه نمايد، تا بدين ترتيب، زمينۀ اختلاف و منازعه در ميان امت، از بين برود و جاى عذرى براى آن باقى نگذارد.

گفتار سوم: تصريح بر امامت اهل بيت (عليهم السلام) در دين اسلام

اشاره

پس از اثبات ضرورت امامت دينى و صدور آن توسط نص از سوى خداى عزّوجلّ، اينك به اثبات ورود نص در امامت اهل بيت (عليهم السلام) ، از دو راه متفاوت مى رسيم:

ص: 247

١. منحصر بودن ادعاى تعيين امامت به اهل بيت (عليهم السلام)
اشاره

بى شك وجود چنين نص و تعيينى جز براى اهل بيت (عليهم السلام) ادعا نشده و جز ايشان، كسى ديگر آن را براى خود ثابت ندانسته است. اين خود، به تنهايى براى اختصاص اين منصب به ايشان كافى است؛ زيرا اگر ديگران به اين مقام سزاوار بودند، مى بايست مدعى وجود نص براى خود مى شدند و در اثبات آن سخت مى كوشيدند. درحالى كه تاكنون چنين امرى رخ نداده است و اين امر از يك سو، گواهى است بر امام نبودن ديگران و از سوى ديگر، دليلى است بر صداقت و درستى ثبوت آن براى ائمه (عليهم السلام) ، به خصوص كه وارث علم پيامبر (ص) نيز بوده اند. به بيان ديگر: تمام مسلمانان بر اين امر اتفاق دارند كه اين منصب، جز براى اهل بيت (عليهم السلام) براى ديگرى ثابت نشده است. اما در اين ميان، دو بيان متفاوت وجود دارد:

الف) عده اى از مسلمانان، جعل منصب امامت را در اسلام، به طور كلى منكر شده اند.

ب) عده اى نيز اين مقام را در اسلام، ويژه اهل بيت (عليهم السلام) مى دانند.

حال با توجه به خطا بودن ديدگاه اول (1)، درستى سخن گروه دوم اثبات مى شود تا خطا و گمراهى تمام مسلمانان لازم نيايد؛ امرى كه نزد همگان ناممكن است و رواياتى گواه بر ناممكن بودن آن وجود دارد كه در ادله خواهيم آورد.

بالاتر اينكه پس از ثابت شدن و تشريع اين منصب در اسلام، صِرف علم به عدم ثبوت آن براى ديگران، كافى است كه آن را براى اهل بيت (عليهم السلام) مسلّم بدانيم.

احتجاج منصور بن حازم

در روايت صحيحى كه دربارۀ احتجاج منصور بن حازم نقل شده، ايشان تقريباً به همين شيوه سخن گفته است؛ آنجا كه مى گويد: «به امام صادق (ع) عرض كردم كه


1- زيرا پيش تر دربارۀ وجوب جعل اين منصب و ناقص بودن دين بدون آن، سخن گفته ايم.

ص: 248

خداى متعال بزرگ تر و باكرامت تر از آن است كه به واسطه آفريدگانش شناخته شود. بلكه اين آفريدگانند كه به واسطه او شناخته مى شوند» . امام (ع) فرمود: «درست مى گويى» .

عرض كردم: «هركسى به پروردگار خود آگاهى يابد، سزاوار است كه به خشنودى و خشم او نيز آگاه باشد و اين رضا و خشم جز به واسطه وحى و پيامبر الهى شناخته نشود. پس هر كه خود، صاحب وحى نيست، بايستى به جست وجوى پيامبر باشد و چون او را بيابد، بداند كه پيامبران حجت هاى خدايند و طاعت شان واجب و فرض است» .

روزى خطاب به گروهى از مردم، گفتم: مگر نمى دانيد كه رسول الله (ص) حجّت خدا بر خلقش بود؟ مردم گفتند: «آرى» . گفتم: «پس از رحلت ايشان، حجت كيست؟» گفتند: «قرآن» .

به قرآن رجوع كردم، ولى دريافتم قرآن را هم مرجئه، هم قدريه و هم زنادقه در معانى آن اختلاف دارند و در منازعات كلامى خود آن را دليل مى آورند تا از آن براى تفوق و برترى بر ديگرى از آن بهره جويند. دانستم كه قرآن نمى تواند حجت باشد جز به وجود قيّمى كه هر چه دربارۀ آن بگويد حق است.

پرسيدم: «قيّم قرآن كيست؟» پاسخ دادند: «ابن مسعود قرآن را خوب مى دانست؛ همچنان كه عمر و حذيفه!» گفتم: «آيا تمامش را؟» گفتند: «خير!»

پس جز على (ع) كسى را نيافتم كه بگويند او تمام قرآن را مى داند؛ زيرا هرگاه براى مسلمانان مشكلى پيش مى آمد، اولى مى گفت نمى دانم. دومى مى گفت نمى دانم. سومى مى گفت نمى دانم و او مى فرمود: «مى دانم» . اينك شهادت مى دهم كه على (ع) قيّم و برپادارندۀ قرآن بود، اطاعتش بر همگان واجب و پس از پيامبر خدا (ص) حجت خدا بر مردم به شمار مى آيد و هر آنچه او درباره قرآن فرموده، حق است.

پس امام (ع) فرمود: «خدايت رحمت كناد» . (1)


1- كافى، ج٢، صص١6٨و ١6٩.

ص: 249

احتجاج ابن اذينه

نزديك به همين مطالب در اثبات امامت ائمه (عليهم السلام) از عمر بن محمد بن عبدالرحمان بن اذينه نقل شده است كه گفت: «روزى نزد محمد بن عبدالرحمان ابى ليلى، قاضى كوفه، رفتم و گفتم: خدا كارهايت را به سامان كند؛ مى خواهم چند مسئله از شما بپرسم» . گفت: «بپرس اى برادرزاده» .

گفتم: «دربارۀ كار شما قاضيان سخنى دارم. معمول اين است كه وقتى مسئله اى مربوط به مال يا ناموس يا خون را نزد شما مى آورند، تو به رأى خودت دربارۀ آن حكم مى كنى، قاضى مكه به رأى خودش، قاضى بصره به رأى خود، نيز قاضى يمن و قاضى مدينه و. . . هر كدام به رأى خويش و هر كدام از اين احكام با ديگرى متفاوت و گاه در تضاد است. آن گاه نزد خليفه اى كه شما را به قضاوت برگزيده مى رويد و او رأى همۀ شما را درست مى داند. حال آنكه خدايتان يكى و پيامبر و دينتان واحد است. آيا خداوند شما را به اختلاف فرمان داده كه او را پيروى مى كنيد، يا از آن بازتان داشته كه معصيتش را مرتكب مى شويد، يا در احكام الهى با خداى متعال شريك هستيد كه شما مى گوييد و او رضايت مى دهد، يا دينى ناقص فرو فرستاده و از شما خواسته آن را كامل نماييد، يا دين را كامل نازل كرده و پيامبرش در اداى آن كوتاهى نموده است؟ اين همه اختلاف از چه رو است؟ چه مى گوييد؟»

قاضى گفت: «اهل كجايى؟» گفتم: «بصره» . پس مرا خوشامد گفت و نزديك خود نشاند و گفت: «در سؤال خود درشتى كردى و پيچيده و مبهم سخن گفتى. اينك به پرسش هايت پاسخ مى دهم، ان شاءالله. اما اينكه گفتى قضاوت ها با هم اختلاف دارد، بايد بگويم هرگاه مسئله مورد مراجعه به ما، اصلى در قرآن و حديث داشته باشد، از آن اصل عدول نمى كنيم و طبق آن حكم مى كنيم. ولى اگر چنين نباشد، رأى خود را ميزان قرار مى دهيم» .

گفتم: «اين چه كارى است؟ ! مگر خداى متعال در قرآن نفرموده است: ما در قرآن

ص: 250

هيچ چيز را فروگذار نكرده ايم (1)و نيز: قرآن، بيان كنندۀ هر امرى است. (2)بگو بدانم اگر كسى به آنچه خدا فرموده، عمل كند و از آنچه نهى نموده، بپرهيزد، آيا كار ديگرى هست كه اگر نكند، خدايش عذاب نمايد و اگر انجام دهد، پاداش يابد؟»

گفت: «چگونه بر كارى كه فرمان نيافته، ثوابش دهند و بر آنچه از آن نهى نشده، عذاب شود» .

گفتم: «پس چگونه بعضى از مسائل مورد مراجعۀ شما قاضيان، نه در قرآن از آنها اثرى هست و نه در سنّت پيامبر (ص) ؟»

گفت: «خواهم گفت اى برادرزاده. اصحاب ما از عمر بن خطاب روايتى نقل كرده اند كه در ماجرايى بين دو نفر قضاوتى كرد. آنان كه نزديكش نشسته بودند، گفتند: به حق حكم كردى، اى اميرمؤمنان. عمر گفت: مادرت به عزايت بنشيند؛ چه مى دانى به حق حكم كرده ام يا به ناحق. اين رأى من بود از سر اجتهاد، پس پيش روى ما، ما را از خطا مبرا مشماريد» .

گفتم: «آيا حديثى برايت نخوانم؟» گفت: «آن حديث چيست؟» گفتم: «پدرم، از ابوالقاسم عبدى، از ابان، از على بن ابى طالب (ع) برايم روايت كرد كه حضرت فرمود: قضاوت سه گونه است: دو قسم آن هلاك كننده است و يك قسم نجات دهنده. آن دو كه هلاك كننده اند، يكى قضاوت كسى است كه عمداً به ناحق حكم كند و ديگرى آنكه اجتهاد بورزد و اشتباه كند. اما آن نجات دهنده، قضاوت كسى است كه به اوامر الهى عمل نمايد و حكم كند. عموجان اين حديث، روايت تو را نقض مى كند» .

گفت: «سوگندت مى دهم، صبر كن. تو معتقدى كه همه چيز در قرآن آمده است؟»

گفتم: «خداوند اين را فرموده است. هيچ حلال و حرام و هيچ امر و نهى اى نيست جز اينكه در كتاب خداى متعال آمده، هر كه آنها را بداند، دانسته و هر كه نداند، جاهل


1- انعام: ٣٨.
2- نحل: ٨٩.

ص: 251

مانده است» .

گفت: «علم آن حلال و حرام و امر و نهى نزد كيست؟» گفتم: «آنكه آنها را مى داند» . گفت: «دلم مى خواهد او را بشناسم و پاهايش را بشويم و خدمت گزارش باشم و از او بياموزم» .

گفتم: «قَسَمت مى دهم آيا كسى را مى شناسى كه هر گاه از پيامبرخدا (ص) چيزى پرسيد، آن حضرت پاسخش گفته، و هر گاه ساكت ماند، پيامبر (ص) ، خود، او را مطالبى چند آموخته است؟» گفت: «آرى، او على بن ابى طالب (ع) است» .

گفتم: «آيا شنيده اى كه پس از پيامبر خدا (ص) ، على (ع) دربارۀ حلال و حرام از كسى سؤالى كرده باشد؟» گفت: «نه» .

گفتم: «آيا شنيده اى كه ديگران به او محتاج شوند و علم دين خود را از او بگيرند؟» گفت: «آرى» .

گفتم: «پس علم قرآن، نزد او است» . گفت: «اكنون كه او نيست، ما را با او چه كار؟»

گفتم: «از فرزندانش بايد پرسيد كه آن علم در ايشان، و نزد ايشان است» . گفت: «سرانجام من با ايشان به كجا خواهد كشيد» .

گفتم: «تصور كن كه عده اى در بيابانى راه مى سپارند و با ايشان تعدادى راهنماست؛ ناگاه به اين راهنمايان هجوم مى برند؛ عده اى را مى كشند و عده اى را مى ترسانند و فرارى مى دهند. آن گاه چون مى نگرند هيچ راهنمايى نمى يابد و در بيابان سرگردان مى شوند و به هلاكت مى رسند. دربارۀ ايشان چه مى گويى؟»

گفت: «سرانجامشان آتش است» .

پس چهره اش زرد گرديد و بِهى را كه در دست داشت بر زمين كوبيد و لِه كرد و گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» . (1)

مانند اين اجتجاجات، از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) و پيروان ايشان كه خداوند مقامشان را


1- مستدرك الوسائل، ج١٧، باب4، از ابواب مربوط به صفات قاضى، حديث ١٣؛ دعائم الاسلام، ج١، صص٩٢ و ٩٣.

ص: 252

متعالى گرداند، بسيار نقل شده است. افسوس كه مجال طرح و بيان همۀ آنها در اين كتاب نيست.

٢. روايات نقل شده در مرجعيت اهل بيت (عليهم السلام)
اشاره

دومين طريق براى اثبات مرجعيت اهل بيت (عليهم السلام) ، استفاده از آيات و رواياتى است كه در اين باره وجود دارد. ناگفته نماند كه اين آيات و روايات در صورت تمام بودن در اثبات امامت ايشان در مسائل دينى كافى خواهد بود؛ هرچند لزوم جعل امامت دينى را كه در ابتداى اين بخش بررسى كرديم، ناديده انگاريم.

از اين نصوص، بعضى دربارۀ حقّ اهل بيت (عليهم السلام) است، بدون تعيين اشخاص ايشان و برخى ديگر دربارۀ يكايك ايشان، همراه با ذكر نام و ويژگى هاى شان وارد شده است؛ به خصوص دربارۀ اميرمؤمنان على (ع) سيّد اوصيا و نخستين ايشان كه پيروان ائمه (عليهم السلام) ، او را سرآغاز پيشوايان معصوم خويش مى دانند؛ كسى كه اگر نخستين امام باشد، بى شك در شمار ائمه خواهد بود.

الف) حديث ثقلين
اشاره

ابوسعيد خدرى در حديث مشهور ثقلين، از پيامبر (ص) نقل مى كند كه فرمود:

نزديك است كه مرا فرا خوانند و من اجابت كنم. من دو [امانت] بزرگ و ارزشمند را بين شما بر جاى مى نهم: كتاب خداى عزّوجلّ و عترتم را. كتاب خدا ريسمانى است آويخته از آسمان به زمين، و عترت من همان اهل بيت منند. همانا خداى مهربان و آگاه مرا خبر داده كه اين دو هرگز از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض بر من وارد شوند. پس بنگريد كه پس از من، با اين دو چگونه رفتار مى كنيد. (1)


1- مسند احمد، ج٣، ص١٧؛ طبقات كبرى، ج٢، ص١٩4، باب نزديك شدن مرگ پيامبر خدا؛ مسند ابى يعلى، ج٢، ص٢٩٧؛ مسند ابن الجعد، ج١، ص٣٩٧.

ص: 253

نيز در حديث جابر مى خوانيم:

پيامبر خدا (ص) را در حجةالوداع، در روز عرفه ديدم كه بر ناقۀ قصواى خود سوار بود و خطبه مى خواند. شنيدم كه مى فرمود: «اى مردم، همانا من در بين شما چيزى بر جاى نهاده ام كه اگر بدان چنگ بزنيد، گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و عترتم كه همان اهل بيت من است» . (1)

در حديث زيد بن ارقم و ابوسعيد خدرى است كه:

پيامبر خدا (ص) فرمود: «من در ميان شما دو چيز گرانبها باقى مى گذارم كه اگر بدان چنگ بزنيد، پس از من هرگز گمراه نخواهيد شد. يكى از آن دو از ديگرى برتر است: كتاب خدا ريسمانى است كشيده شده از آسمان به زمين و ديگرى عترتم كه اهل بيت منند. اين دو هرگز از هم جدا نمى شوند تا بر سر حوض (كوثر) بر من وارد شوند. پس بنگريد بعد از من، چگونه با ايشان رفتار مى كنيد» . (2)

روايات ديگر نيز با مضامين نزديك به هم و طرق بسيار و افزون بر تواتر، همين معنا را در بر دارند.

در بعضى، اين عبارت اضافه شده است: «بر آنان پيشى مگيريد كه هلاك خواهيد شد، و از ايشان عقب نمانيد كه نابود مى شويد و آنان را چيزى نياموزيد كه از شما داناترند» . (3)

اين مطلب بر مدعاى ما دلالت دارد؛ زيرا عصمت ايشان از گمراهى و جدا نبودنشان از قرآن مجيد نيست، مگر به دليل شناختى كه از دين و كتاب خدا دارند؛ شناختى كامل و دور از هرگونه خطا و اشتباه. همين دو معرفت است كه ميزان مرجعيت ايشان به


1- سنن ترمذى، ج5، ص66٢، كتاب مناقب، مناقب اهل بيت پيامبر (عليهم السلام) ؛ معجم كبير، ج٣، ص66، در بقيۀ اخبار حسن بن على (ع) .
2- سنن ترمذى، ج5، ص66٣؛ تفسير ابن كثير، ج4، ص١١4.
3- معجم كبير، ج5، ص١66؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص١64، كتاب مناقب، بخش فضائل اهل بيت (عليهم السلام) .

ص: 254

شمار مى آيد.

بى شك سخن در اعتبار سندى و متنى اين حديث شريف، بسيار طولانى است، همچنان كه با رجوع به كتاب هاى مفصل در اين باره، معلوم مى شود. آنچه ما در اين باب گفتيم كافى است و روشنى آن، از اطناب سخن بى نياز مى سازد.

حديث «كتاب خدا و سنت پيامبرش»

بسيارى از عامه، با پيش كشيدن حديثى ديگر و اثبات آن، حديث ثقلين را ناديده گرفته و سعى در كم سو كردن انوار شريفش دارند. آن حديث اين است:

تركت فيكم أمرين لن تضلوا ما إن تمسكتم بهما: كتاب الله و سنّةَ نبيّه. (1)

من در ميان شما دو چيز باقى مى گذارم تا زمانى كه به آنها تسمك جوييد، گمراه نمى شويد: كتاب خدا و سنت پيامبرش.

اين حديث از جهت سند، هرگز با حديث ثقلين قابل مقايسه نيست؛ افزون بر اينكه بين اين دو، منافاتى نيست؛ زيرا ايشان (عليهم السلام) حاملان و محافظانِ سنت پيامبر و صادق ترين راويان آن مى باشند. پس ارجاع عامه مردم به سنت پيامبر (ص) منافاتى با ارجاع آنها به ائمه (عليهم السلام) ندارد، بلكه مقتضاى جمع بين دو حديث اين است كه در موارد شك و اختلاف، به ايشان مراجعه و سنت صحيح را از ايشان (عليهم السلام) بگيرند. تفصيل كامل اين مبحث در كتاب هاى مفصل (2)آمده است.

ب) حديث سفينه

در حديث سفينه است كه پيامبر خدا (ص) فرمود: «مَثَل اهل بيت من، مَثَل كشتى نوح است كه هركس سوار اين كشتى شود نجات يابد و هركس از آن بازماند


1- الموطأ، ج٢، ص٢٠٨.
2- مانند: الغدير، احقاق الحق، عقبات الانوار و. . . .

ص: 255

غرق شود» . (1)

اين روايت كنايه اى است روشن از اينكه نجات و رستگارى، در گرو ملازمت اهل بيت و هدايت جستن از راهنمايى هاى ايشان است و مخالفت با آنها، سبب هلاكت و نابودى مى شود. اين نيست مگر به خاطر معرفت كامل آنها در باب دين، امانتداريشان در بيان مبانى و آموزه هاى آن دين و مصون بودنشان از خطا و اشتباه.

مضمون اين حديث، در ميان مسلمانان صدر اسلام، از چنان شهرتى برخوردار بود كه با بيان آن به زبان شعر و در قالب هاى گوناگون، آن را در ذهن و زبان مردم ماندگار ساخته اند؛ همان گونه كه در كتب مفصل آمده است.

ج) حديث «اهل بيت من امان امتند»

پيامبر خدا (ص) فرمود: «ستارگان مايۀ امان اهل زمين از غرق شدن هستند و اهل بيت من مايۀ در امان ماندن امّت از اختلاف» . (2)

امان يافتن امت از اختلاف به واسطۀ ايشان (عليهم السلام) ، ممكن نيست مگر با مرجعيت دينى ايشان و علمشان به حقيقت دين و امانتداريشان در بيان آموزه هاى آن، تا هيچ كس را ياراى مخالفت با آنان و خروج از گسترۀ بياناتشان نباشد.


1- المستدرك على الصحيحين، ج٢، ص٣٧٣ كتاب تفسير، تفسير سورۀ هود؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص١6٨، كتاب مناقب: باب فضائل اهل بيت (عليهم السلام) ؛ مسند بزار، ج٩، ص٣4٣؛ المعجم الاوسط، ج4، ص١٠ و ج5، ص٣55 و ج6، ص٨5؛ المعجم الصغير، ج١، ص٢4٠ و ج٢، ص٨4؛ معجم كبير، ج٣، ص46 و ج١٢، ص٣4؛ مسند الشهاب، ج٢، صص٢٧٣ و ٢٧4؛ فيض القدير، ج٢، ص5١٩؛ حلية الاولياء، ج4، ص٣٠6 در زندگى سعيد بن جبير؛ تاريخ بغداد، ج٧، ص٣٣6 و ج١٢ ص٩١، در زندگى على بن محمد بن شداد؛ فضائل الصحابه ابن حنبل، ج٢، ص٧٨5.
2- المستدرك على الصحيحين، ج٣، ص١6٢ كتاب معروف صحابه: جمله اى از مناقب اهل بيت پيامبر خدا (ص) ؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص١٧4؛ مسند الرويانى، ج٢، ص٢5٣؛ معجم كبير، ج٧، ص٢٢، در آنچه ابومريم عبدالغفاربن قاسم از اياس بن سلمه نقل كرده؛ موضع اوهام الجمع و التفريق، ج٢، ص46٣؛ نوادر الاصول فى احاديث الرسول (ص) ، ج٣، ص6١؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج4، ص٣١١؛ المجروحين، ج٢، ص٢٣6؛ كشف الخفاء، ج٢، صص١٧٧ و 4٣5؛ فضائل الصحابه، ابن حنبل، ج٢، ص6٧١.

ص: 256

د) حديث «جانشينان دادگر»

پيامبر خدا (ص) فرمود:

در بين هر نسلى از امت من، دادگرانى از اهل بيت من هستند كه تحريف منحرفان و تقلب باطل گرايان و برداشت خطاى جاهلان را از ساحت دين دور مى كنند. آگاه باشيد كه امامانتان شما را به خدا وارد مى كنند. پس بنگريد چه كسى را براى اين كار برگزيده ايد. (1)

روشن است كه هر گاه وظيفۀ پيشوايان معصوم (عليهم السلام) زدودن ناخالصى ها از دين و سامان بخشيدن اختلافات در آموزه هاى آن باشد كه در نتيجۀ تحريف عمدى و خطاى غير عمدى عده اى بر دامن دين نشسته است، در اين صورت ايشان، بايستى بر حقيقت دين احاطه داشته باشند تا بتوانند سكان مرجعيت دينى مردم را در اين باره به دست بگيرند.

ه) دو حديث ديگرگون، اما مناسب

١. از ابوذر نقل شده است كه پيامبر خدا (ص) فرمود: «خاندان محمد (ص) را همچون سر براى جسد و همچون دو چشم براى سر بدانيد؛ زيرا بدن جز با سر هدايت نمى يابد و سر جز با وجود چشمان، راه خود را پيدا نمى كند» . (2)اين حديث، به صراحت از انحصار هدايت امت در ائمه (عليهم السلام) سخن مى گويد.

٢. پيامبر خدا (ص) فرمود:

هر كه مى خواهد همچون من زندگى كند و همچون من بميرد و به آن بهشتى


1- ينابيع الموده، ج٢، ص١١4؛ صواعق المحرقه، ج٢، صص44١، 6٧٢؛ جواهر العقدين فى فضل الشرفين، قسم دوم، ج١، ص٩١؛ ذخائر العقبى فى مناقب ذوى القربى، ص١٧، در اينكه جانشينان بعد از پيامبر خدا (ص) كشته مى شوند و بايد آنها را يارى كنيم و پيروى نماييم.
2- مجمع الزوائد، ج٩، ص١٧٢؛ معجم كبير، ج٣، ص46، در باقى اخبار حسن بن على (عليهما السلام) ؛ ذكر اخبار اصبهان، ج١، ص44.

ص: 257

كه پروردگارم به من وعده داده و شاخه هايى از درختان آن را كه خود غرس كرده (بهشت جاودان) وارد شود، بايد به على و فرزندانش اقتدا كند؛ زيرا ايشان شما را از هيچ هدايتى منع نمى كنند و به هيچ گمراهى اى وارد نمى سازند. (1)

اين مطلب كه خاندان پيامبر (ص) مسلمانان را از هيچ هدايتى باز نمى دارند و به هيچ ضلالتى دچار نمى كنند، از آن جهت امرى است قطعى و خدشه ناپذير كه ايشان داناى به دين و در بيان آن امانتدارند و در نتيجه، شايستگى مرجعيت امت مسلمان را در اين باره دارند.

و) تعدادى از روايات وارده در شأن اميرمؤمنان (ع)
اشاره

يك - شبيه به حديث بالا، حديث زيد بن ارقم است، با اين تفاوت كه در آن آمده است: «بايد از على بن ابى طالب (ع) پيروى كند؛ زيرا او. . .» . (2)

دو - نيز سخن پيامبر خدا (ص) به اميرمؤمنان (ع) كه مى فرمايد: «تو آنچه را امت من، پس از من، در آن اختلاف مى كنند، روشن مى گردانى» . (3)

سه - نيز فرمود: «على با قرآن و قرآن با على است» . (4)


1- كنز العمال، ج١١، ص6١١؛ الاصابة، ج٢، ص5٨٧؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص٢4٠ در زندگى على بن ابى طالب (ع) ؛ كتاب المنتخب من ذيل المذيل، طبرى، ص٨٣؛ حلية الاولياء، ج١، ص٨6؛ اخبار قزوين، ج٢، ص4٨5.
2- المستدرك على الصحيحين، ج٣، ص١٣٩ كتاب معرفت صحابه: از مناقب اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) كه صاحبان صحيحين ذكر نكرده اند؛ ذكر اسلام اميرمؤمنان على (ع) ؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص١٠٨؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص٢4٢: باب مناقب على بن ابى طالب (ع) : باب سخن پيامبرخدا (ص) كه فرمود: «من كنت مولاه، فعلىٌّ مولاه» ؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص٢4٢؛ معجم كبير، ج5، ص١٩4؛ حلية الاولياء، ج١، ص٨6؛ لسان الميزان، ج٢، ص٣4 در زندگى بشر بن مهران خصاف؛ التدوين فى اخبار قزوين، ج٢، ص4٨5؛ ميزان الاعتدال، ج٢، ص٣٨.
3- المستدرك على الصحيحين، ج٣، ص١٣٢؛ تاريخ دمشق، ج٢، ص٣٨٧ در زندگى على بن ابى طالب؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج5، ص٣٣٢؛ حلية الاولياء، ج١، ص64؛ ميزان الاعتدال، ج٣، ص44٩؛ الكشف الحثيث، ج١، ص١٣٨؛ المجروحين، ج١، ص٣٨٠، در زندگى ضرار بن صرد.
4- مجمع الزوائد، ج٩، ص١٣4 كتاب مناقب: بخش «الحق مع على (ع)» ؛ المستدرك على الصحيحين، ج٣، ص١٣4، ذكر اسلام اميرمؤمنان (ع) ؛ المعجم الصغير، ج٢، ص٢٨؛ فيض القدير، ج4، ص٣56؛ المعجم الاوسط، ج 5، ص ١٣5.

ص: 258

متناسب با اين حديث، رواياتى است كه مى گويد على (ع) ظاهر و باطن قرآن را مى داند (1)و هيچ آيه اى در قرآن نبوده، جز اينكه آن حضرت از شأن و مكان نزول آن آگاه است. (2)

چهار - نيز فرمود: «على با حق و حق با على است» . (3)

پنج - و فرمود: «خدا رحمت كند على را. خدايا حق را با او به گردش درآور هر جا كه سير مى كند» . (4)

شش - مانند اين روايات است، احاديثى كه مى گويد اميرمؤمنان (ع) وارث (5)، رازدار (6)،


1- تاريخ دمشق، ج4٢، ص4٠٠ در زندگى على بن ابى طالب (ع) ؛ فيض القدير، ج٣، ص46؛ حلية الاولياء، ج١، ص65؛ ينابيع الموده، ج١، ص٢١5 و ج٣، ص١46.
2- طبقات الكبرى، ج٢، ص٣٣٨؛ حلية الاولياء، ج١، صص6٧ و 6٨؛ انساب الاشراف، ج٢، ص٣5١؛ تاريخ دمشق، ج4٢، صص٣٩٧ و ٣٩٨ در زندگى على بن ابى طالب (ع) ؛ شواهد التنزيل حسكانى، ج١، ص45؛ مناقب خوارزمى، ص٩٠؛ نظم درر السمطين، ص١٢6؛ كنزالعمال، ج١٣، ص١٢٨.
3- مجمع الزوائد، ج٧، ص٢٣5، كتاب فتنه ها، باب ماجراى جنگ هاى جمل و صفين و غير آن؛ تاريخ بغداد، ج١4، ص٣٢٠؛ تاريخ دمشق، ج٢٠، ص٣6١؛ مسندابى يعلى، ج٢، ص٣١٨ از مسند ابى سعيد الخدرى؛ الامامة و السياسه، ج١، ص6٨؛ ينابيع الموده، ج١، ص١٧٣.
4- سنن ترمذى، ج5، ص6٣٣؛ المعجم الاوسط، ج6، ص٩5؛ مسند بزار، ج٣، ص5٢؛ فيض القدير، ج٢، ص٢٣6 و ج4، ص١٩؛ تذكرة الحفاظ، ج٣، ص٨44؛ سير اعلام النبلاء، ج١5، ص٢٧٩؛ المستدرك على الصحيحين، ج٣، ص١٣4؛ الكامل فى ضعفاء الرجال، ج6، ص445؛ الضعفاء عقيلى، ج4، ص٢١٠؛ المجروحين، ج٣، ص٨٠؛ تهذيب الكمال، ج١٠، ص4٠٢؛ علل المتناهية، ج١، ص٢55؛ الرياض النضرة، ج١، ص٢4٣، باب چهارم: بحث هاى خاص چهار خليفه: بيان پيامبر خدا (ص) دربارۀ هر يك از آنها و تمجيد و تعريف آن حضرت از على (ع) و برانگيختن به محبت ايشان و نفرين دشمنان وى؛ مسند ابى يعلى، ج١، ص4١٨.
5- المستدرك على الصحيحين، ج٣، ص١٣6؛ الآحاد و المثانى، ج5، ص١٧٢؛ معجم كبير، ج5، ص٢٢١؛ الرياض النضره، ج١، ص١٩٨؛ فضائل الصحابه، ابن حنبل، ج٢، صص6٣٨ و 666 در فضائل على (ع) ؛ تاريخ دمشق، ج٢١، ص4١5 در زندگى سلمان بن الاسلام و ج4٢، ص5٣ در زندگى على بن ابى طالب (ع) .
6- تاريخ دمشق، ج4٢، ص٣٨5؛ فيض القدير، ج4، ص٣56؛ ميزان الاعتدال، ج٣، ص44٩ در ترجمۀ ضرار بن صرد؛ الكامل فى ضعفاء الرجال، ج٣، ص١٠١؛ التدوين فى اخبار قزوين، ج١، ص٨٩؛ علل المتناهية، ج١، ص٢٢6؛ جامع الصغير، ج٢، ص١٧٧؛ ينابيع المودة، ج١، صص١5٩، ٣٨٩، ٣٩٠ و ج٢، صص٧٧ و ٩6؛ مناقب خوارزمى، ص٨٧؛ شرح نهج البلاغه، ج٩، ص١65.

ص: 259

گنجور (1)و ظرف دانش پيامبر (ص) (2)است.

همچنين روشن است كه علم دين، از جمله مهم ترين شاخه هاى علم پيامبر (ص) به حساب مى آيد.

هفت - مانند اين روايات، احاديثى است كه مى گويد على (ع) دروازۀ شهر علم پيامبر (ص) ، درب خانۀ علمِ او (3)، دروازۀ شهر حكمت او يا درب خانۀ حكمت اوست. (4)

هشت - نيز فرمود (ص) : «على باب علم من و پس از من بيان كنندۀ مسائل دينى براى امت من است» . (5)

نه - مثل اين سخن پيامبر (ص) كه فرمود: «اى على، خداوند مرا فرمان داده كه تو را به خويش نزديك سازم و بياموزمت تا فرابگيرى و اين آيه را نازل فرموده است: «و فرا مى گيرند آن را گوش هاى شنوا و متوجه و تو براى علم من، گوش شنوا هستى» . (6)


1- شرح نهج البلاغه، ج٩، ص١65.
2- كفاية الطالب، صص١6٧ و ١6٨، باب٣٧ در اينكه على (ع) كُشندۀ ناكثين و قاسطين و مارقين است.
3- المستدرك على الصحيحين، ج٣، صص١٣٧و ١٣٨؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص١١4، كتاب مناقب: مناقب على بن ابى طالب: باب علم آن حضرت (ع) ؛ معجم كبير، ج١١، ص65؛ تذكرة الحفاظ، ج4، ص١٢٣١؛ سير اعلام النبلاء، ج١١، ص44٧؛ تاريخ دمشق، ج4٢، صص ٣٧٨، ٣٧٩، ٣٨٢ و ٣٨٣؛ تهذيب التهذيب، ج٧، صص٢٩6 و ٣٧4؛ تهذيب الكمال، ج١٨، صص٧٧، ٧٨ و ٧٩؛ تاريخ جرجان، ص65؛ تاريخ بغداد، ج٧، ص١٧٢ و ج١١، صص4٨-5٠؛ كشف الخفاء، ص٢٣5؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ص44؛ فيض القدير، ج٣، ص46؛ الجرج و التعديل، ج6، ص٩٩.
4- سنن ترمذى، ج5، ص6٣٧؛ من حديث خيثمه، ص٢٠٠؛ حلية الاولياء، ج١، ص64؛ فضائل الصحابه، ج٢، ص6٣4؛ تهذيب الاسماء، ص٣١٩؛ علل الترمذى قاضى، ص٣٧5؛ فيض القدير، ج٣، ص46؛ ميزان الاعتدال، ج5، ص5٣ و ج6، صص٣١ و ٢٧٩؛ المجروحين، ج٢، ص٩4؛ لسان الميزان، ج4، ص١44 و ج5، ص١٩؛ الكامل فى ضعفاء الرجال، ج5، ص١٧٧؛ الكشف الحثيث، ص٢١4؛ تهذيب الكمال، ج٢١، ص٢٧٧؛ تاريخ بغداد، ج١١، ص٢٠٣؛ علل الدار قطنى، ج٣، ص٢4٧؛ سؤالات البرذعى، ص5١٩؛ كشف الخفاء، ج ١، ص٢٣5.
5- الفردوس بمأثور الخطاب، ج٣، ص65؛ كشف الخفاء، ج١، ص٢٣6؛ كنزالعمال، ج١١، صص6١4 و 6١5؛ فتح الملك العلى، ص4٧؛ سبل الهدى و الرشاد، ج١١ ص٢٩٣؛ ينابيع الموده، ج٢، ص٢4٠.
6- حلية الاولياء، ج١، ص6٧؛ شواهد التنزيل حسكانى، ج٢، ص٣6٣؛ الدرالمنثور، ج6، ص٢6٠؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج5، ص٣٢٩؛ كنز العمال، ج١٣، ص١٧٧؛ فتح الملك العلى، ص4٩.

ص: 260

ده - و همچون اين سخن حضرت (ص) : «خداى متعال دربارۀ على (ع)» ، پيمانى بر عهده ام نهاد. گفتم: پروردگارا، آن را برايم روشن ساز. فرمود: بشنو. گفتم: شنيدم. فرمود: بشنو. گفتم: شنيدم. فرمود: «على (ع) پرچم هدايت، پيشواى دوستداران من و نور هر آن كسى است كه مرا اطاعت كند. او كلمه اى است كه متقين را بدان ملتزم ساخته ام. . .» . (1)

بى شك على (ع) نمى تواند پرچم هدايت باشد مگر اينكه به تمام دين، آن هم به طور كامل، آگاه باشد و در بيان و ابلاغ آن امانت را رعايت كند.

يازده - و فرمود (ص) : «اى انصار، شما را راهنمايى نكنم به كسى كه اگر بدان تمسك بجوييد، پس از من، هرگز منحرف نشويد؟ گفتند: چرا، اى پيامبر خدا. فرمود: اين على (ع) است، به محبت من او را دوست بداريد و به بزرگداشت من بزرگش بشماريد. جبرئيل، از سوى خداى - عزّوجلّ - مرا به گفتن اين مطلب امر كرده بود» . (2)

دوازده - نيز در اين باره است رواياتى كه مى گويد اميرمؤمنان (ع) فاروق، يا فاروق امت است و بين حق و باطل جدايى مى افكند. (3)

بى ترديد، فاروق بودن در صورتى است كه على (ع) كاملاً به حق و باطل و مواضع خطير آن آگاهى داشته باشد.

سيزده - نيز سخن پيامبر خدا (ص) آنجا كه ديد على (ع) به سوى ايشان پيش مى آيد:


1- حلية الاولياء، ج١، ص6٧؛ العلل المتناهيه، ج١، ص٢٣٩؛ تاريخ دمشق، ج4٢، صص٢٧٠ و ٢٩١؛ المناقب، خوارزمى، ص٣٠٣؛ نظم درر السمطين، ص١١4؛ ينابيع الموده، ج١، ص٢٣4؛ ميزان الاعتدال، ج4، ص٢٧؛ لسان الميزان، ج٣، ص٢٢٩.
2- مجمع الزوائد، ج٩، ص١٣٢؛ حلية الاولياء، ج١، ص6٣؛ المعجم الكبير، ج٣، ص٨٨ در آنچه ابوليلى از حسن بن على (ع) نقل كرده؛ كنزالعمال، ج١١، ص6١٩ و ج١٣، ص١4٣؛ شرح نهج البلاغه، ج٩، ص١٧٠؛ جواهر المطالب ابن دمشقى، ج١، ص١٠5.
3- مجمع الزوائد، ج٩، ص١٠٢، كتاب مناقب، مناقب على بن ابى طالب (ع) بخش اسلام آوردن ايشان؛ الاستيعاب، ج4، ص١٧44 در زندگى ابى ليلى الغفارى؛ اصابه، ج٧، ص٣54؛ المعجم الكبير، ج6، ص٢6٩؛ كنزالعمال، ج١١، ص6١6؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص4١ در زندگى على بن ابى طالب (ع) ؛ اسدالغابه، ج5، ص٢٨٧؛ ينابيع الموده، ج١، ص٢44.

ص: 261

«من و اين مرد، در روز قيامت، حجت خدا بر امتيم» (1)و ديگر رواياتى كه به علم كامل على (ع) و علم اهل بيت (عليهم السلام) به طور عموم، به دين و مسائل دينى تصريح دارد و اينكه ايشان در دين، مرجع امّتند و امت بايد از آنان پيروى كنند.

وسعت علم اميرمؤمنان (ع)

مناسب با آنچه گفتيم و رواياتى كه آورديم، سخن اميرمؤمنان (ع) است كه فرمود: «پيامبر خدا (ص) هزار باب علم را به من آموخت كه از هر يك از آن باب ها، هزار باب ديگر به رويم گشوده مى شود» . (2)

نيز در روايت بُكَيْر مى خوانيم: «كسى كه از امام باقر (ع) اين حديث را شنيده بود، آن را برايم نقل كرد. سپس آن حضرت (ع) در ادامه فرمود: از اين هزار باب، جز يك يا دو باب، براى مردم معلوم نخواهد شد (و بيشتر فرمود: جز يك باب)» .

در حديث ابوبصير آمده است: «امام صادق (ع) فرمود: تاكنون، جز دو حرف از آن هزار باب علم، معلوم نشده است» . (3)

ابن عباس گويد: «نشسته بوديم و در اين باره سخن مى گفتيم كه پيامبر (ص) ، هفتاد امر مهم را به على (ع) سپرده كه به هيچ كس ديگر نسپرده است» . (4)

پيش تر گفتيم كه اميرمؤمنان - صلوات الله عليه - به ظاهر و باطن قرآن آگاهى كامل دارد


1- تاريخ بغداد، ج٢، ص٨٨؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص٣٠٩؛ كنزالعمال، ج١١، ص٩٢٠؛ سبل الهدى و الرشاد، ج١١، ص٢٩٢؛ ينابيع الموده، ج٢، ص٢٧٨؛ ميزان الاعتدال، ج5، ص٩6 و ج6، ص446 در ترجمۀ مطر بن ميمون المحاربى؛ الكامل فى ضعفاء الرجال، ج6، ص٣٩٧.
2- كنز العمال، ج١٣، صص١١4 و١١5؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص٣٨5؛ سير اعلام النبلاء، ج٨، صص٢4 و ٢6؛ البداية و النهايه، ج٧، ص٣6٠.
3- خصال، ص64٩.
4- تاريخ دمشق، ج4٢، ص٣٩١؛ السنة ابن ابى عاصم، ج٢، ص564؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص١١٣، كتاب مناقب، باب مناقب على بن ابى طالب (ع) بخش وصيت هاى آن حضرت؛ المعجم الصغير، ج٢، ص١6١؛ فيض القدير، ج4، ص٣5٧؛ تهذيب التهذيب، ج١، ص١٧٣؛ تهذيب الكمال، ج٢، ص٣١١؛ ينابيع الموده، ج١، ص٢٣٣؛ حليةالاولياء، ج١، ص6٨ در زندگى و سرگذشت على بن ابى طالب (ع) .

ص: 262

و پيامبر (ص) آن حضرت را به حفظ و يادسپارى دعا كرد و به ايشان فرمود: «منظور از آيۀ گوش شنوا و متوجه، آن را فرا مى گيرد» (1)تويى. اينها همه حكايت از وسعت علم على (ع) دارد و اين گواهى است كه ايشان رازدار و حامل علم پيامبر خدا (ص) است؛ زيرا اگر چنين نبود، چه كسى مى توانست بى ترس و واهمه بايستد و بگويد: «از من بپرسيد، پيش از آنكه مرا نيابيد» (2)؛ سخنى كه مانندش از امام حسن مجتبى و امام صادق (عليهما السلام) نيز نقل شده است. (3)

اميرمؤمنان (ع) داورترين و داناترين صحابه

در اين باره روايات بسيارى وارد شده و در كلام عده اى از صحابه نيز آمده است كه اميرمؤمنان (ع) ، داورترين صحابه (يا امت) و داناترين آنها بود. ذكر تمام اين روايات و سخنان، از عهدۀ اين بحث بيرون است و خوانندگان را به كتاب هاى مفصل در اين باره رجوع مى دهيم.

مستفيض بودن روايات اين باب

اگر برخى از اين روايات را خبر واحد بدانيم، در مقابل، بسيارى از آنها روايات مستفيضه است و شمارى به حدّ تواتر و بالاتر از آن مى رسد؛ مانند حديث «ثقلين» با بيانى كه گذشت.

بى شك مجموعۀ اين روايات در فراوانى به اندازه اى است كه تواتر اجمالى آنها را سبب مى شود؛ به گونه اى كه درباره صدور بعضى از آنها يقين حاصل مى شود. به ويژه كه بسيارى از آنها در كتاب هاى عامه نقل شده اند؛ عامه اى كه نه در خط اهل بيت (عليهم السلام)


1- حاقه: ١٢.
2- المستدرك على الصحيحين، ج٢، ص٣٨٣؛ السنن الواردة فى الفتن، ج4، ص٨٣٨ و ج6، ص١١٩6 باب كسى كه مى گويد صافى بن صياد همان دجال است؛ تفسير طبرى، ج١٣ ص٢٢١؛ معتصر المختصر، ج٢، ص٣٠٢ در مناقب على (ع) ، اما به جاى «تفقدونى» ، «لاتسألونى» آمده است.
3- حلية الاولياء، ج٢، ص٣٨؛ صفوة الصفوة، ج١، ص٧6١؛ سير اعلام النبلاء، ج٣، ص٢٧٣ و ج6، ص٢5٧؛ تذكرة الحفاظ، ج٣، ص١66؛ تاريخ دمشق، ج١٣، ص٢٨٢؛ تهذيب الكمال، ج5، ص٧٩؛ الكامل فى ضعفاء الرجال، ج٢، ص١٣٢.

ص: 263

هستند، نه به امامتشان باور دارند و نه آموزه هاى دينى خود را از آنان مى گيرند. پس كسى را نرسد بگويد اهل سنت اين روايات را به دروغ نقل كرده اند تا به عقايد شيعه خدمت و جبهۀ آنان را تقويت كنند.

افزون بر مطالب مذكور، چند امر ديگر نيز وجود دارد:

ز) آيه تطهير
اشاره

خداى متعال مى فرمايد: «خداوند اراده كرده تا پليدى و ناپاكى را از شما اهل بيت بزدايد و به شيوه اى خاص، شما را مطهّر گرداند» . (1)در روايات مستفيضه از شيعه و اهل سنت، آمده است كه پيامبر خدا (ص) اين آيه را به اميرالمؤمنين، حضرت فاطمه زهرا، امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) تفسير كرده و آن را ويژه ايشان دانسته است. (2)

سخنى در نزول آيه براى همسران پيامبر (ص)

اين ادعا كه چون آيۀ تطهير در ضمن آياتى نازل شده كه دربارۀ زنان پيامبر (ص) سخن مى گويد، پس ايشان در مصاديق آيه داخلند يا اصلاً اين آيه به آنها اختصاص دارد، به چند دليل باطل است:

يك - سياق آيه، ويژه بودن اين آيه به زنان پيامبر (ص) را نمى رساند؛ نهايت اينكه بگوييم، دربارۀ آنها نيز نازل شده است. اين سخن، در صورت تمام بودن، اقتضا مى كند كه همسران حضرت (ص) در شمار اهل بيت داخل باشند، بى آنكه عموميت آن درباره اهل بيت (عليهم السلام) دچار اشكال گردد و اين براى مطلوب ما كافى است.


1- احزاب: ٣٣.
2- صحيح ابن حبان، ج١5، ص4٣٢؛ سنن كبرى نسائى، ج5، ص١٠٧، كتاب خصائص، ذكر ويژگى هاى اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) و ذكر نمازگزاردنش پيش از همه، و اينكه او اول نمازگزار امت بود؛ سنن ترمذى، ج5، صص٣5١ و 66٣ كتاب مناقب، مناقب اهل بيت نبى (عليهم السلام) ؛ المستدرك على الصحيحين، ج٢، ص45١؛ مسند احمد، ج4، ص١٠٧ و ج6، ص٢٩٢؛ معتصر المختصر، ج٢، ص٢66؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص١6٧؛ مسند بزار، ج6، ص٢١٠؛ تفسير طبرى، ج٢٢، صص6 - ٨؛ تفسير ابن كثير، ج٣، صص 4٨5 و 4٨6.

ص: 264

جان سخن اينكه راهى براى تسرى اين آيه به زنان پيامبر (ص) وجود ندارد؛ زيرا آنان معصوم نبودند، بلكه در گناهكار بودن برخى از آنها و مرتكب شدن به گناهان كبيره شكى نيست؛ هرچند ادعا شود كه از گناهان خود توبه كرده اند.

دو - بر اساس روايات، آيۀ تطهير، به تنهايى و بدون آيات قبلى و بعدى خود، نازل شده و مهم، مورد و مدلول آيه در هنگام نزول است. اينكه اين آيه بعداً در سياق آيات ديگر قرار گرفته، جهت مصالحى بوده است كه تنها خداى متعال بدان آگاه است و البته اين امر، موجب تغيير مدلول آن نمى شود.

سه - سياق آيه نمى تواند روايات صريح در مختص بودن اهل بيت به وجودهاى مقدس ائمه (عليهم السلام) را منتفى سازد.

سخنان بيان شده دربارۀ آيۀ شريفۀ تطهير را بايد در تفاسير و كتاب هاى مفصل در اين بحث جست وجو كرد.

نكتۀ مهم در اين بحث آن است كه بدانيم پاك و پاكيزه بودن اهل بيت (عليهم السلام) از تمام پليدى ها، صدور كارهاى حرام از ايشان را منع مى نمايد كه تحريف دين و فتوا دادن بر خلاف آيات قرآن، از خطيرترين آنهاست. اين سخن تعبير ديگرى از مطابق بودن احكام ايشان با احكام الهى و ناسازگار بودنشان با يكديگر است. بدين ترتيب امامت و مرجعيت دينى اين ذوات مقدس، ثابت مى شود.

همچون آيۀ تطهير، سخنان ديگرى كه بر عصمت اهل بيت (عليهم السلام) دلالت مى كند نيز همين نتيجه را مى دهد؛ مانند سخن پيامبر (ص) كه فرمود «اى على! هر كه از من جدا شود، از خداى تعالى جدا گرديده و هر كه از تو ببرد، بى شك از من بريده است» . (1)


1- المستدرك على الصحيحين، ج٣، ص١٣٣، كتاب معرفت صحابه، در مناقب اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) كه صاحبان صحاح آن را روايت نكرده اند: ذكر اسلام اميرمؤمنان على (ع) . مؤلف بعد از ذكر حديث گفته است: «اين روايت سندش صحيح است، اما در دو صحيح ذكر نشده است» ؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص١٣5؛ مسند بزار، ج٩، ص455؛ معجم شيوخ ابى بكر الاسماعيلى، ج٣، ص٨٠٠؛ المعجم الكبير، ج١٢، ص4٢٣؛ فيض القدير، ج4، ص٣5٧؛ ميزان الاعتدال، ج٣، ص٣٠؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص٣٠٧.

ص: 265

نيز فرمود:

هر كه از من پيروى كند، از خدا اطاعت كرده و هر كه نافرمانى من كند، معصيت خدا نموده و هر كه از على اطاعت نمايد، مرا پيروى كرده و هر كه از على فرمان نبرد، مرا فرمان نبرده است. (1)

ح) احاديث منزلت

به طور مستفيض يا متواتر از پيامبر خدا (ص) نقل شده و در مناسبت هاى مختلف تصريح فرمودند كه نسبت اميرمؤمنان على (ع) به ايشان، همچون نسبت هارون است به موسى؛ با اين تفاوت كه او پيامبر نيست. (2)خداوند در قرآن كريم، به نقل از حضرت موسى (ع) مى فرمايد:

پروردگارا، سينه ام را براى من گشاده گردان و از اهل من، هارون برادرم را جانشين من ساز. با او پشتم را محكم كن و در كارم شريك من قرارش ده. . . ؛ خداوند فرمود: «بى شك آنچه خواستى به تو عطا شد، اى موسى» . (3)

هرگاه - با توجه به مفهوم اين آيات - هارون با موسى در كار رسالت و پيامبرى اش شركت داشته، على (ع) نيز در غير مورد نبوت، با پيامبر خدا (ص) شريك بوده است و اين، سخنِ روايات منزلت است.

پس اميرمؤمنان (ع) در علم پيامبر به دين و هر وظيفۀ تبليغى آن حضرت، با ايشان شريك بوده است و نصوص بسيارى بر اين مطلب دلالت مى كنند.

بر شيوۀ حديث پيشين، اين حديث پيامبر خدا (ص) است كه فرمود: «على نسبت به


1- المستدرك على الصحيحين، ج٣، ص١٣٣، كتاب معرفت صحابه، در مناقب اميرمؤمنان على (ع) ؛ معجم شيوخ، ابى بكر الاسماعيلى، ج١، ص4٨5؛ الكامل فى ضعفاء الرجال، ج4، ص٣4٩؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص٣٠٧.
2- صحيح بخارى، ج4، ص١6٠٢؛ صحيح مسلم، ج4، صص١٨٧٠ و ١٨٧١، باب فضايل على بن ابى طالب (ع) ، صحيح ابن حبان، ج١5، ص١5؛ المستدرك على الصحيحين، ج٢، ص٣6٧؛ الاحاديث المختاره، ج٣، ص٢٠٧.
3- طه: ٢5 و ٣6.

ص: 266

من، همچون من است نسبت به پروردگارم» (1)؛ يعنى اميرمؤمنان (ع) از طرف پيامبر (ص) رسالت ايشان را تبليغ مى كند؛ همچنان كه پيامبر (ص) از سوى خداى متعال، رسالت الهى را به مردم مى رساند.

ط) رواياتى كه بر وصى بودن على (ع) دلالت دارد
اشاره

در روايات مستفيضه پيامبر (ص) ، در كلام بيش از بيست نفر از صحابه، گروهى از تابعين و در اشعار ايشان وارد شده كه اميرمؤمنان (ع) جانشين پيامبر خدا (ص) است. (2)در بعضى از آنها، جانشينى پيامبر (ص) به ديگر ائمه (عليهم السلام) نيز عموميت داده شده است. (3)از سياق اين روايات و سخنان استفاده مى شود كه اين وصايت، وصايت در نبوت است، همچنان كه اوصياى ديگر پيامبران نيز داراى چنين وصايتى بودند.

در اين صورت، مقتضى است كه امور دينى و مسائل مربوط به امت اسلام، بر عهدۀ اميرمؤمنان (ع) باشد و ايشان در اين دو عرصه، جانشين پيامبر (ص) به شمار آيند.

در اين باره، در كتاب «فى رحاب العقيده» در جوابِ سؤال چهارم به تفصيل سخن گفته ايم.


1- الرياض النضره، ج٢، ص6؛ جواهر المطالب ابن دمشقى، ج١، ص5٩؛ ذخائر العقبى، ج١، ص64؛ الصواعق المحرقه، ج٢، ص5١٧؛ السيرة الحلبيه، ج٣، ص4٨٩.
2- المستدرك على الصحيحين، ج٣، ص١٨٨؛ مسند ابى يعلى، ج4، ص٣44؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص١١٣ و ١١4؛ حلية الاولياء، ج٢، ص٧4؛ المعجم الكبير، ج6، ص٢٢١؛ الاصابه، ج5، ص5٧6؛ فضائل الصحابه، ج٢، ص6١5؛ سير اعلام النبلاء، ج6، ص١١٣؛ تهذيب الكمال، ج٢6، ص١5١؛ تهذيب التهذيب، ج٣، ص٩١؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص٣٩٢؛ تاريخ واسط، ص١54؛ تاريخ بغداد، ج١١، ص١١٢ و ج١٣، ص٢٩٨؛ الذرية الطاهره، ص٧4؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج٣، ص٣٣6؛ فتح البارى، ج٨، ص١5٠؛ ميزان الاعتدال، ج٢، ص4١٨ و ج٣، ص٣٧5 و ج5، ص4٨١ و ج٧، ص5؛ لسان الميزان، ج٢، ص١٠٢ و ج٣، ص٣٨٧ و ج5، ص١٣٩؛ الكامل فى ضعفاء الرجال، ج4، ص١4؛ المجروحين، ج١، ص٢٧٩؛ البداية و النهايه، ج١٣، ص٢5٨؛ تاريخ طبرى، ج٢، ص6٩6 و ج٣، صص٣١٩ و 4١٩ و ج5، ص١5٢؛ المنتظم، ج١٠، ص١٢٨؛ البدء و التاريخ، ج5، ص٢٢5؛ وفيات الاعيان، ج5، ص٣٧٩؛ تاريخ يعقوبى، ج٢، صص١٧١، ١٧٩ و ٢٢٨.
3- ينابيع الموده، ج١، ص٩5؛ مناقب خوارزمى، ص٣٢6؛ حلية الاولياء، ج١، ص٨6؛ التدوين فى اخبار قزوين، ج٢، ص4٨5؛ ميزان الاعتدال، ج٢، ص٢٧5.

ص: 267

اقتضاى ادله؛ امامت دنيايى و دينى

بسيارى از دلايلى كه بر امامت دنيايى اهل بيت (عليهم السلام) دلالت مى كند و به دنبال خواهيم آورد، بر دنيايى و دينى بودن امامت دلالت مى كنند. همچون رواياتى كه از جانشينى ائمه (عليهم السلام) پس از پيامبر (ص) و امامت ايشان سخن مى گويد؛ زيرا اين جانشينى و امامت، به اطلاق خود، در خلافت و امامت دينى و دنيايى، با هم ظهور دارد؛ چنان كه امامت پيامبراكرم (ص) نيز اين گونه بوده است.

بالاتر اينكه، با توجه به آنچه خواهيم گفت، يعنى لزوم معصوم بودن امام، در تمام ادلۀ امامت، تنها همين عموميت مى تواند باشد و بس؛ زيرا روشن است كه عصمت امام متوقف بر علم و آگاهى ايشان به دين، با تمام جوانب دنيايى و آخرتى آن است.

ى) رواياتى كه در حق همۀ اهل بيت
اشاره

گرچه در اين باره، روايات فراوانى در خصوص اميرمؤمنان (ع) وارد شده، اما روايات بسيارى نيز عموماً در حق اهل بيت وجود دارد كه بر انسان حق جو پوشيده نيست.

افزون بر اينكه، در مجموع اين روايات، شخص اميرمؤمنان (ع) قدر متيقّن است؛ چون پاره اى از آنها تنها در حق ايشان وارد شده و آنجا كه حق عموم اهل بيت (عليهم السلام) مورد نظر است، شامل آن حضرت نيز مى شود. پس هر گاه امامت و مرجعيت اميرمؤمنان (ع) در مسائل دينى ثابت شود، قبول نظر ايشان در مرجعيت عام و امامت دينى همۀ اهل بيت، بايسته و ضرورى است.

سخنانى از اميرمؤمنان (ع)

اين روايات به طور مستفيض از امام (ع) نقل شده است:

يك - حضرت (ع) مى فرمايد:

من و پاكان هم ريشه و نياكان خاندانم، در كودكى بردبارترين و در بزرگى

ص: 268

داناترين مردم هستيم. خداى متعال به وجود ما دروغ را برمى دارد و نيش هاى گرگ هاى وحشى را مى كشد. خشونت و فشار را از شما دور مى سازد. از بردگى و خوارى رهايتان مى كند. كارها را گشايش مى دهد و آنها را فرجام مى بخشد. (1)

مانند اين سخنان، در خطبه اى از آن حضرت نقل شده است؛ هرچند كه در برخى عبارات آنها اختلاف اندكى وجود دارد. اين خطبه را ابن ابى الحديد، از جاحظ از ابى عبيده، از امام صادق (ع) و ايشان از پدران بزرگوارش (عليهم السلام) نقل كرده است. (2)

دو - حضرت على (ع) فرمود:

ما اهل بيت پيامبر (ص) همچون پيراهن تن او، ياران راستين او، خزانه داران علوم و معارف وحى و درهاى ورود به آن آموزه ها مى باشيم و جز از درها، به آن خانه ها وارد نتوان شد و هركس از غير در وارد شود، دزد ناميده مى شود. (3)

سه - همچنين فرمود:

كجايند كسانى كه پنداشتند دانايان علم قرآن هستند و ما نيستيم؟ آنان اين ادعا را بر اساس دروغ و ستم كارى ضد ما روا داشتند. خدا ما اهل بيت را بالا برد و آنان را پست و خوار كرد. به ما عطا فرمود و آنها را محروم ساخت. ما را در حريم نعمت هاى خود داخل نمود و آنان را از آن خارج گرداند، كه راه هدايت را با راهنمايى ما مى پويند و روشنى دل هاى كور را از ما مى جويند. ما امامان همه از قريش هستيم؛ درختى كه آن را در خاندان بنى هاشم كاشته اند. مقام ولايت و امامت درخور ديگران نيست و ديگر مدعيان زمامدارى، شايستگى آن را ندارند. (4)


1- كنز العمال، ج١٣، ص١٣٠، ح٣6١٣.
2- شرح نهج البلاغه، ج١، ص٢٧6؛ جواهر المطالب، ابن دمشقى، ج١، ص٣4٣؛ العقد الفريد، ج4، ص6٩، كتاب خطبه ها: خطب اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) ؛ ينابيع الموده، ج١، ص٨٠.
3- نهج البلاغه، خطبۀ ١5٢.
4- نهج البلاغه، خطبۀ ١44.

ص: 269

چهار - نيز فرمود:

به اهل بيت پيامبرتان بنگريد و به هر سو كه گام برمى دارند برويد. قدم جاى قدم هايشان بگذاريد. آنها شما را هرگز از راه هدايت باز نمى دارند و به پستى و هلاكت برنمى گردانند. اگر سكوت كنند، سكوت كنيد و چون قيام كنند، به پا خيزيد. از آنها پيشى نگيريد كه گمراه مى شويد و از آنان عقب نمانيد كه نابود خواهيد شد. (1)

پنج - در خطبه اى كه حضرت (ع) اهل بيت را يادآورى مى كند، مى فرمايد:

آنان حيات علم و دانش و مايۀ مرگ جهالت اند. بردبارى شان شما را از علم آنان آگاه مى كند و سكوتشان از منطق بجايشان خبر مى دهد. با حق مخالفت نمى كنند و در آن اختلافى با يكديگر ندارند. ايشان اساس اسلام و پناهگاه مردمانند. . . . (2)

شش - و فرمود:

همانند گمراهان به كجا مى رويد و چرا سرگردانيد؟ درحالى كه عترت پيامبرتان ميان شماست. آنها زمامداران حق و يقينند. پيشوايان دين و زبان هاى راستين و اهل صداقت. پس بايد در بهترين منازل قرآن جاى شان دهيد و همانند تشنگانى كه به سوى آب مى شتابند، به آنان هجوم بريد. . . . مگر من بين شما به ثقل اكبر (قرآن) عمل نكردم و مگر ثقل اصغر (عترت پيامبر (ص)) را ميانتان بر جاى ننهادم؟ (3)

امام با اين سخن خود، به حديث ثقلين اشاره مى فرمايد:

هفت - فرمود:

به خدا سوگند، تبليغ رسالت ها، وفاى به پيمان ها، تفسير اوامر و هشدارهاى الهى


1- نهج البلاغه، خطبۀ ٩٧.
2- نهج البلاغه، خطبۀ ٢٣٩.
3- نهج البلاغه، خطبۀ ٨٧.

ص: 270

به من آموزش داده شده و درهاى دانش و روشنايى امور انسان ها نزد ما اهل بيت پيامبر (ص) است. (1)

هشت - ايشان در خطبه اى مربوط به اهل بيت پيامبر خدا (ص) مى فرمايد:

ايشان جايگاه اسرار خداوندى، پناهگاه فرمان الهى، مخزن علم ربوبى، مرجع احكام اسلامى، نگهبان كتاب هاى آسمانى و كوه هاى هميشه استوار دين خدايند. . . كسى را با خاندان رسالت نمى شود مقايسه كرد و آنان كه پروردۀ نعمت هدايت اهل بيت پيامبرند با آنان برابر نخواهد بود. عترت پيامبر (ص) ، اساس دين و ستون هاى استوار يقينند. شتاب كننده بايد به آنان بازگردد و عقب مانده بايد به آنان بپيوندد؛ زيرا ويژگى هاى حق ولايت به آنها اختصاص دارد و وصيت پيامبر (ص) درباره خلافت مسلمانان و ميراث رسالت، متعلق به آنهاست. هم اكنون، حق به اهل آن بازگشت و دوباره به جايگاهى كه از آن دور مانده بود، برگردانده شد. (2)

نه - و فرمود: «خاندان محمد (ص) همچون ستارگان آسمانند كه هرگاه ستاره اى غروب كند، ستاره اى ديگر طلوع مى كند» . (3)

ده - آن حضرت در سخن مشهور خود با «كميل بن زياد نخعى» فرمود:

آرى، خداوند زمين را هيچ گاه از حجت خالى نمى گذارد، كه براى خدا با برهان روشن قيام نمايد، يا آشكار و شناخته شده، يا بيمناك و پنهان؛ تا حجت الهى باطل نگردد و نشانه هايش از ميان نرود. تعدادشان چقدر است؟ و در كجا هستند؟ به خدا سوگند كه تعدادشان اندك، ولى نزد خدا بلندمرتبه اند، كه خدا به آنان حجت ها و نشانه هاى خود را نگاه مى دارد، تابه آنان كه همانند ايشان هستند،


1- نهج البلاغه، خطبۀ ١٢٠.
2- نهج البلاغه، خطبۀ ٢.
3- نهج البلاغه، خطبۀ ١٠٠.

ص: 271

بسپارد و در دل هاى آنان بكارد؛ آنان كه دانش و نور حقيقت بينى را بر قلب شان تابانده و روح يقين را دريافته اند، كه آنچه را خوش گذرانان دشوار مى يابند، آسان گرفته اند و با آنچه ناآگاهان از آن هراس دارند، خو گرفته اند. در دنيا با بدن هايى زندگى مى كنند كه ارواحشان به جهان بالا پيوند خورده است. آنان جانشينان خدا در زمين و دعوت كنندگان مردم به دين خدايند. . . . (1)

در اين سخن، اگرچه به اهل بيت (عليهم السلام) تصريحى نشده است، اما در مذهب اماميه اين سخنان كه «زمين هيچ گاه از حجت و امام خالى نمى ماند» و «امام (ع) علم خود را براى امام پس از خود، باقى مى گذارد» مصداقى جز ائمه اهل بيت (عليهم السلام) ندارد و كاملاً بر آنان منطبق است.

در اين باره، سخنانى ديگر از اميرمؤمنان (ع) و ديگر ائمه اهل بيت (عليهم السلام) هست كه مجال ذكر همۀ آنها نيست.

اين تمام چيزى بود كه در استدلال بر امامت اهل بيت (عليهم السلام) در عرصۀ مسائل دينى، بر آن توانايى داشتيم. آوردن همۀ سخن در اين باره، در اين مجال محدود، امرى است خارج از گنجايش اين كتاب و بايد آن را در كتاب هاى مفصل جست وجو كرد.

گفتار چهارم: اهل بيت (عليهم السلام) كيانند؟

اشاره

هرچند با توجه به تفسير پيامبر (ص) از آيۀ تطهير - چنان كه گذشت -در زمان حيات آن حضرت، اهل بيت (عليهم السلام) تنها در پيامبر خدا (ص) ، اميرمؤمنان (ع) ، فاطمۀ زهرا (عليها السلام) ، حسن و حسين (عليهما السلام) منحصر مى شدند. اما در ادلۀ امامتى كه در صدد بيان آنها هستيم، فرزندان ايشان نيز شامل اهل بيت مى شوند؛ زيرا آنچه در اين ادله مورد توجه است و سعى در حلّ و فصل آن مى شود، جز با استمرار مرجعيتى دينى در همۀ عصرها امكان پذير


1- نهج البلاغه، حكمت١4٧؛ تذكرة الحفاظ، ج١، ص١١ در زندگى اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) ؛ حلية الاولياء، ج١، ص٨٠؛ تهذيب الكمال، ج٢، ص٢٢١؛ كنزالعمال، ج١٠، صص٢6٣ و ٢64؛ مناقب خوارزمى، ص٣٢٢؛ ينابيع الموده، ج١، ص٨٩ و ج٣، ص454؛ تاريخ دمشق، ج١4، ص١٨ و ج5، ص٢54؛ صفوة الصفوة، ج١، ص٣٣١، در زندگى ابو الحسن، على بن ابى طالب (ع) و گوشه اى از مناقب و فضايل ايشان.

ص: 272

نخواهد بود؛ مسائلى چون تحريف دين، اختلافاتى كه در آن واقع مى شود و جلوگيرى از تفرقه و چنددستگى امت اسلامى. اين امر نيز جز با گردن نهادن مردم به دين اسلام و عمل به احكام و آموزه هاى به حق آن عملى نخواهد بود. در اين باره، در حديث اميرمؤمنان (ع) با كميل بن زياد، اشاره هايى وجود داشت. همچنين در روايات ذيل به اين مطلب تصريح شده است.

پيامبر (ص) فرمود: «در هر جايگزينى از امت من، دادگرانى وجود دارد. . .» .

نيز در بعضى طرق روايت ثقلين - در حديث غدير كه در ادامه خواهد آمد - مى خوانيم كه آن حضرت (ص) فرمود: «آن دو فرجام نمى يابند مگر اينكه در كنار حوض بر من وارد شوند» . (1)

از قول اميرمؤمنان (ع) خوانديم كه: «ائمه از قريش اند كه در بنى هاشم زاده شده و پرورش يافته اند. . .» . نيز فرمود: «آگاه باشيد كه آل محمد (ص) همچون ستارگان آسمانند، هرگاه يكى پنهان شود، ديگرى آشكار مى گردد» .

همچنان كه در بسيارى از روايات آمده كه هدايت گران امت از ذريۀ پيامبر (ص) يا ذريۀ اميرمؤمنان (ع) هستند و روشن است كه ذريه تنها بر فرزندان بى واسطه اطلاق نمى شود.

گذشته از اين، در عموميت دادن اهل بيت به ائمه (عليهم السلام) ، سخنان اميرمؤمنان (ع) و امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) كافى خواهد بود؛ زيرا به يقين، مقتضاى امام بودن اهل بيت (عليهم السلام) ، دليلى قاطع بر امامت آن سه وجود مقدس است و بنابراين قول ايشان در تعيين بقيۀ اهل بيت (عليهم السلام) ، بايد مقبول و پذيرفتنى باشد.

نيز در اين باره، بين آنچه عامه از ايشان نقل كرده اند و آنچه از پيروان آنان روايت شده، فرقى نيست؛ زيرا با اثبات مرجعيت دينى و دنيايى ائمه (عليهم السلام) ، حقانيت شيعيان نيز ثابت مى شود؛ همانان كه اين امر الهى را با جان و دل پذيرفته و بدان گردن مى نهند.

پس تنها اين گروه، در آنچه از ائمه (عليهم السلام) نقل مى كنند، قابل اعتمادند و تصديقشان


1- المعجم الكبير، ج٣، ص١٨٠؛ مجمع الزوائد، ج٩، صص١64 و ١65؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص٢١٩.

ص: 273

لازم؛ زيرا آنان در مقايسه با كسانى كه از اهل بيت (عليهم السلام) اعراض كردند و امامتشان را پس از پيامبر (ص) منكر شدند، به تعاليم اهل بيت (عليهم السلام) داناترند و دربارۀ ايشان، از راستى و صداقت بيشترى برخوردارند.

اما دربارۀ معيّن بودن ائمۀ دوازده گانه (عليهم السلام) ، كه معروف هستند، بايد گفت كه آنچه در تعيين ايشان براى امامت در شئون دنيايى خواهد آمد، در اين مورد نيز كفايت مى كند؛ زيرا ظاهر اين ادله بر امامت ايشان در هر دو جنبۀ دينى و دنيايى دلالت دارد؛ همچون امامت پيامبر (ص) كه ايشان خلفا و اوصياى آن پيامبر (ص) هستند. بلكه اين مطلب، صريح بسيارى از آن ادله است، كه در جاى خود معلوم خواهد شد.

بركاتِ پيشوايى اهل بيت (عليهم السلام)

با تمام شدن استدلال بر امامت دينى اهل بيت (عليهم السلام) پس از پيامبر (ص) ، بجاست كه به برخى از فوايد و بركاتى كه اين امامت براى جامعۀ اسلامى در پى دارد، اشاره اى كنيم تا تأييدى باشد براى استدلال هايى كه قبلاً گفته شده است.

شكى نيست كه ائمه (عليهم السلام) در راه به انجام رساندن وظيفۀ هدايت گرى خويش، آزار و اذيت بسيار ديدند؛ همچنان كه شيعيان ايشان، تلخى ظلم ها و ستم هاى بسيارى را چشيده اند. حاكمان وقت، براى دور نگه داشتن مردم از فرهنگ اهل بيت (عليهم السلام) ، جلوگيرى از ترويج تعاليم و آموزه هاى آنها و سركوب كردن اين حركت، كوشش بسيار كردند؛ چنان كه شيعيان اهل بيت، در برخورد با اين دشوارى ها، به سختى ها و اختلافات و تنگناهاى بسيارى دچار شده اند.

با اين همه مى بينيم اينان، با جان و دل از فرهنگ و ميراث پاك الهى خويش پيروى و محافظت مى كنند؛ فرهنگى كه چهرۀ تابناك و دست نخوردۀ اسلام را نشان داد و تعاليم بلند آن را در عرصۀ اعتقادات، احكام و اخلاق آشكار ساخت. همچنين قداست و عظمت پيامبر خدا (ص) را گرامى داشته اند و در بزرگداشت تمام پيامبران، نمايندگان

ص: 274

خداى متعال در بين بندگانش، بسيار كوشيده اند.

در مقابل، با تعمق در سنت و ميراث اسلامى، شاهد بسيارى از اختلافات، درگيرى ها، نقاط ضعف و كاستى هايى هستيم كه تنها با فرهنگ حاكمان جور و كسانى كه در خط آنها قدم برمى دارند و حقيقت اسلام را نمى شناسند، مناسبت دارد؛ همانان كه اسلام را دستاويزى براى تحكيم قدرت سياسى و توجيهى براى كج روى ها و بى بندوبارى هاى حكومت خود مى خواستند يا از سر كينه و دشمنى، قصد بى اعتبار كردن و هتك حرمت اسلام و مسلمانان را داشتند.

در اين ميان، مستشرقان و ديگر دشمنان اسلام، براى مشوّه ساختن چهرۀ اسلام و دستبرد زدن به رموز آن و مضحكه قرار دادن آن دين مبين، بهترين استفاده را بردند. با رجوع به كتاب هايى كه مورد مراجعۀ اين مستشرقان بوده و آنان را عليه اسلام به موضع گيرى واداشته، اين مطلب به خوبى آشكار مى شود و درمى يابيم كه بيشتر اين گونه مطالبِ ناحق و دشمن پسند، از ميراث اسلامى گروهى است كه از مسير اهل بيت (عليهم السلام) فاصله گرفته و با راه و روش ايشان مخالف هستند. بلكه به باور ما، موضع اهل بيت (عليهم السلام) در حفظ و نگهدارى تعاليم حق اسلامى، تلاش براى زدودن هرگونه ناخالصى و جلوگيرى از ورود انديشه هاى وارداتى بود و اهتمام پيروان ائمه (عليهم السلام) در حفظ اين ميراث اصيل و برخورد قاطع با ظالمان و منحرفان، مانعى بزرگ بر سر راه تحريف كنندگان بود كه سبب ناكامى آنان در عملى كردن برنامه هاى شوم و شيطانى شان براى تحريف و بى اثر كردن دين مبين اسلام شد.

اگر دفاع جانانۀ اهل بيت (عليهم السلام) و پيروان ايشان از اسلام نبود، بى شك دشمنان در كار تحريف دين و نابود كردن آثار و نشانه هاى آن، به مراد خويش مى رسيدند؛ چنان كه درباره اديان بر حق پيش از اسلام، اين اتفاق افتاد و حاكمان ظالم و طرفداران ايشان، با تلاش بسيار، نشانه هاى آن اديان را نابود كردند و هيچ اثر روشنى از آنها باقى نگذاشتند.

ستايش خدا را كه به دين خود هدايتمان كرد و توفيق قدم نهادن در مسير حق و حقيقت را به ما عطا فرمود.

ص: 275

فصل دوم: امامت سياسى

اشاره

منظور از امامت سياسى، قبول مسئوليت و هدايتِ امور دنيايى مسلمانان، پس از پيامبر خدا (ص) است. بى شك نخستين و مهم ترين مسئله مورد اختلاف بين مسلمانان، پس از رحلت پيامبر خدا (ص) ، امر خلافت و سكان دارى هدايت امور دنيايى مسلمانان پس از آن حضرت بود. اختلافى كه دامنۀ آن تا حال ادامه دارد و در نتيجۀ آن، مصيبت ها و گرفتارى هاى بسيارى گريبان گير مسلمانان شده است. باور شيعه در اين باره، همان است كه در امامت دينى بيان كرديم.

براى ارائه بحثى كامل در اين زمينه، سخن را در دو مطلب پى مى گيريم:

گفتار اوّل: ضرورت نص در امامت

اشاره

اين اختلاف همواره بين مسلمانان وجود داشته است كه آيا امامت بايد به نص و تصريح الهى و لحاظ شايستگى و لياقت باشد، بدون در نظر گرفتن بيعت و به دنبال آن روى كار آمدن حكومت، يا اينكه امامت بايستى تابع بيعت مردم باشد؟ در صورت اول كه امامت را بسته به نص بدانيم، بيعت در رتبه بعد قرار مى گيرد و بر مردم واجب است با امامى كه از سوى خداى متعال، درباره اش نص وارد شده، بيعت كنند و از او فرمان ببرند و حكومت نيز بايد در برابر ايشان تسليم باشد. پس اگر امام را نافرمانى كنند نه

ص: 276

تنها امامت ايشان منتفى نمى شود، بلكه همگان به جرم كوتاهى در به جاى آوردن حق وى، مسئول بوده و مجازات خواهند شد.

اما صورت دوم اين است كه امامت تابع بيعت مردم است و امام تنها با بيعت مردم، امام مى شود. يا اينكه خود به قهر و غلبه، حكومت را به دست مى گيرد و بر مسند خلافت مى نشيند.

معروف ترين گروهى كه رويكرد نخست را پذيرفته اند، شيعۀ اثنى عشرى است. بلكه ظاهراً، شيعيان تنها گروهى هستند كه اين رويكرد را درباره تك تك امامان اهل بيت (عليهم السلام) قبول كرده و بدان معتقدند.

از ديگر سو، غالب ترين رويكرد، رويكرد دوم است كه عامه و بيشتر مسلمانان بدان باور دارند؛ يعنى اعتقادشان در امر خلافت و حكومت بر اين است كه ما بايد به واقعيت تن بدهيم و هر آنچه را پيش آيد، شرعى بدانيم. پس هر كه بر تخت خلافت بنشيند، امام و خليفه است و حكمش نافذ و مردم بايد از او اطاعت كنند. در اين بين چگونگى به خلافت رسيدن چنين امام و خليفه اى مهم نيست و با آن كارى نداريم.

پيش از بررسى اين مسئله، بايد امرى مهم را يادآور شويم و آن اينكه پيش تر، استدلال بر امامت دينى اهل بيت (عليهم السلام) پس از پيامبر و مرجع بودن ايشان در اين امر، طبق ضوابط مقبول نزد همۀ مسلمانان، تماميت يافت؛ زيرا همۀ ايشان كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) را حجت مى دانند و روايات دال بر مرجع بودن اهل بيت (عليهم السلام) را مى پذيرند؛ رواياتى كه در حدّ استفاضه و تواتر اجمالى يا تفصيلى است. همچنين قراين و شواهد مناسبِ بسيار كه سبب قطع و يقين مى شوند، دربارۀ آنها وجود دارد.

كافى بودن ادلۀ مرجعيت دينى ائمه
اشاره

بنابر آنچه گفته شد و اثبات گرديد، استدلال به مرجعيت دينى اهل بيت (عليهم السلام) در تمام موارد اختلافى، از جهت منطقى، كافى و تمام است و عدم پيروى و اطاعت عده اى از

ص: 277

آن مرجعيت، خللى در استدلال ايجاد نمى كند؛ زيرا پس از ثبوت مرجعيت دينى و امامت ايشان - چنان كه گذشت - اين مرجعيت حقيقتى است ثابت، كه مى تواند به عنوان يك مقدمه، در استدلال بر ديگر موارد اختلافى مورد استفاده قرار گيرد.

البته اگر بتوان براى هر يك از آن موارد اختلافى، دليل و حجت جداگانه اى آورد، بس نيكو خواهد بود؛ چون هم حجت را قوى مى سازد و هم ادله را مى افزايد.

اينك، براى استدلال بر صحت رويكرد نخست كه اماميه بدان معتقدند - يعنى منصوص بودن امام با صرف نظر از امامى كه مورد نص است - و بطلان رويكردى كه مورد قبول جمهور مسلمانان است، به دو طريق مى توان عمل كرد:

١. آوردن فهرست اجمالى ادلۀ مناسب با مقام، بدون پرداختن به رويكرد دوم و ارائۀ مطالب تفصيلى؛

٢. بررسى مقايسه اى مفصل بين دو رويكرد، در جهت ارزيابى و نقد آنها.

ما در ادامه، براى هر يك از اين دو طريق، مطلبى مستقل قرار داده ايم:

١. ادلۀ اجمالى مناسب با ادعاى اماميه
اشاره

در اين بحث ادله اى را ذكر خواهيم كرد كه هم قابل تأمل و توجه است و هم متناسب با منصوص بودن امام، صرف نظر از اينكه امام كيست و چه ويژگى هايى دارد.

الف) اهميت جايگاه امامت در دين

مقام امامت در اسلام، از اهميت و جايگاهى بس والا برخوردار است؛ به طورى كه جايز نيست امت بدون امام باشد؛ زيرا به تصريح روايات، هر كه بدون امام بميرد، به مرگ جاهليت از دنيا رفته است. همچنان كه اطاعت از امام و خيرخواهى براى او، بر همگان واجب و خروج و شوريدن بر او حرام است. بلكه اگر كسى خروج كند، ياغى به شمار آيد و مسلمانان بايد با او مقابله و مقاتله كنند و اين همه مى طلبد كه امام، با نص از سوى خداى متعال، از ميان امت برگزيده و متمايز شود؛ زيرا تنها خداوند به

ص: 278

قابليت ها و شايستگى هاى خاص امام آگاه است و اين منصوص بودن با مشروعيت احكام امام و اهميت جايگاهش در دين و وجوب اطاعتش بر مردم، تناسب بيشترى دارد و تسليم و فرمان بردارى افزون ترى را به دنبال مى آورد؛ به خصوص با توجه به پاره اى روايات كه از مقام والاى شخص امام، سخن به ميان مى آورند، همچون اين سخن پيامبر خدا (ص) در مسجد خيف كه مى فرمايند:

سه چيز است كه قلب انسان مسلمان از آنها بد و متنفر نمى شود: خالصانه براى خدا كار كردن؛ خيرخواهى در حق پيشوايان دين و با جماعت مسلمانان همراه بودن. . . . (1)


1- كافى، ج١، ص4٠٣؛ بحارالانوار، ج4٧، ص٣65؛ المستدرك على الصحيحين، ج١، ص١6٣؛ صحيح ابن حبان، ج١، ص٢٧٠؛ الاحاديث المختاره، ج6، ص٣٠٨؛ سنن ترمذى، ج5، ص٣4؛ سنن دارمى، ج١، ص٨6؛ مجمع الزوائد، ج١، صص١٣٧- ١٣٩؛ سنن ابن ماجه، ج١، ص٨4؛ مسند احمد، ج4، ص٨٢؛ المعجم الكبير، ج٢، ص١٢6؛ جامع العلوم و الحكم، ج١، ص٣٢، در كافى، ج١، ص4٠٣ چنين مى خوانيم: محمد بن حسن از بعضى اصحاب، از على بن حكم، از حكم بن مسكين، از مردى از قريش ساكن مكه، كه گفت: سفيان ثورى گفت: «ما را نزد جعفر بن محمد ببر!» پس با او خدمت امام (ع) رفتيم كه در حال سوارشدن بر مركب بود. سفيان گفت: «اى ابوعبدالله، براى ما حديثى را كه پيامبر خدا در مسجد خيف بيان كرده، بخوان» . امام (ع) پياده شد. سفيان گفت: «بگوييد برايم دوات و كاغذ بياورند، تا آن را بنويسم» . دوات و كاغذ كه آوردند، امام (ع) فرمود: «بنويس: بسم الله الرحمن الرحيم، خطبۀ پيامبر خدا (ص) در مسجد خيف: خشنود كند خداوند بنده اى را كه سخنان مرا بشنود و به ديگران برساند. . . سه چيزند كه قلب انسان مسلمان از آنها به تنگ نمى آيد: اخلاص در عمل، خيرخواهى براى پيشوايان دينى و همراهى با جماعت مسلمانان. . .» . سفيان خطبه را نوشت و بر امام (ع) عرضه داشت، آن گاه حضرت (ع) بر مركب سوار شدند و رفتند. من و سفيان برگشتيم، سفيان بين راه گفت: «باشد كه در اين حديث بينديشم» . گفتم: «به خدا سوگند ابوعبدالله با اين خطبه امرى را بر عهده ات گذاشت و تو را بر آن ملزم ساخت كه هرگز از آن رهايى ندارى» . گفت: «آن امر كدام است؟» گفتم: «آن سه امرى كه قلب انسان مسلمان از آنها تنگ نمى شود. اخلاص در كارها براى خدا را مى دانيم يعنى چه. اما خيرخواهى براى پيشوايان، آن پيشوايان كدامند كه خيرخواهى كردن براى آنها بر ما واجب است؟ آيا آنها معاويه و يزيد و مروان يا ديگران هستند كه شهادتشان نزد ما جايز نيست و نمى توان پشت سرشان نماز به جاى آورد؟ ! اما همراهى با جماعت مسلمانان، منظور كدام جماعت است؟ آيا مرجئه اند كه مى گويند هركه نماز نخواند، روزه نگيرد، غسل جنابت نكند، كعبه را منهدم سازد و با مادرش بياميزد، پس او ايمان جبرئيل و ميكائيل را دارد؟ يا قَدَرى ها كه مى گويند خواستۀ خداى عزوجل تحقق نمى يابد و هرچه شيطان بخواهد همان مى شود؟ يا حرورى ها كه از على بن ابى طالب بيزارى مى جويند و او را كافر مى شمارند؟ يا جَهْمى ها كه مى گويند ايمان جز شناخت خدا چيز ديگرى نيست؟ سفيان گفت: «پس منظور چه كسانى هستند؟» گفتم: «منظور على بن ابى طالب است. به خدا سوگند على همان امامى است كه خيرخواهى دربارۀ او وظيفۀ ماست و اهل بيت همان جماعتى هستند كه مسلمانان بايد با آنان همراهى كنند» . سفيان با حالتى دگرگون، كاغذ را گرفت و پاره كرد و گفت: «از اين قضيه با كسى سخن مگو» .

ص: 279

در اين روايت، مراد از «نصيحت» همراهى كردن ظاهرى و اخلاص قلبى، در مقابل غلّ و غش ورزيدن است.

روشن تر از اين تعبير، سخن اميرمؤمنان (ع) است كه فرمود:

بى شك ائمه (عليهم السلام) از سوى خداى متعال، تدبيركنندگان امور مردم و كارگزاران آگاه بندگانند. كسى به بهشت وارد نمى شود، مگر اينكه آنان را شناخته و آنها او را بشناسند و هيچ كس وارد جهنم نمى شود، مگر آنكه منكر آنان باشد و آنها او را نپذيرند. (1)

بى شك اين مطالب دربارۀ امام، صادق نخواهد بود، جز اينكه بگوييم چنين كسى داراى كمالات ويژه و جايگاهى رفيع در دين است و اين امر نمى تواند با بيعت مردم يا صرف به دست گرفتن قدرت، حاصل شود. در اين باره، روايات بسيارى از ائمه (عليهم السلام) نقل شده است.

آنچه گفتيم، هرگاه نتواند در مرتبۀ استدلال بر مطلب قرار بگيرد، حداقل مى تواند مؤيد و تأكيدكنندۀ آن باشد.

ب) دليل عصمت امام (ع)

دليل دوم ما در اينجا استدلالى است كه در آينده بر وجوب عصمت امام (ع) همچون عصمت پيامبر (ص) خواهيم آورد؛ زيرا روشن است مردم، خود، نمى توانند معصوم را بشناسند. بلكه بايد خداوند آنها را به اين امر خطير راه بنمايد كه به اسرار آدميان و سرانجام امور آنان آگاه و مطلع است.


1- نهج البلاغه، خطبۀ ١5٢.

ص: 280

ج) خالى نبودن زمين از امام

روايات فراوانى از پيامبر خدا (ص) دربارۀ اين امر مسلّم وارد شده كه مؤيد يكديگرند؛ همچون: «هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد، به مرگ جاهليت مرده است» .

- «هر كس بدون امام بميرد، به مرگ جاهليت مرده است» .

- «هر كس بميرد و امامى نداشته باشد، به مرگ جاهليت مرده است» .

- «هر كس بميرد و عهد امامى برعهده اش نباشد، مرگ او مرگ جاهليت است» .

- «هر كس بميرد و تحت بيعت امامى نباشد، به مرگ جاهليت مرده است» .

اين گونه روايات، وجود امام را در هر عصرى مسلّم مى شمارد و چون امامت چنين امامى از سوى خداى متعال و مشروع است، در هيچ دوره اى، مردم بدون امام نخواهند بود و بر آنان است كه از او فرمان ببرند و تحت بيعتش درآيند. اين همان حقيقتى است كه شيعه، به تبع روايات، بر آن اتفاق دارد و سخن درباره آن، پيش تر در اثبات امامت دينى امام (ع) گذشت.

آنچه در اين روايات آمده است، با عقيدۀ اماميه همسو است كه امام بايد با نص الهى تعيين شود؛ زيرا اگر اختيار با مردم باشد، در صورت شانه خالى كردن مردم از نصب امام و بيعت با ايشان و به تأخير انداختن اين امر، لازم مى آيد كه زمان، خالى از امام شود؛ همچون مواردى كه در دوره هاى گذشته و نيز در عصر ما، پس از انحلال خلافت عثمانى در سال ١٣4٢ه. ق اتفاق افتاد.

د) رواياتى كه مى گويد ائمه دوازده نفرند

روايات بسيارى به طور مستفيض، از طريق شيعه و اهل سنت نقل شده است بدين مضمون كه ائمه يا خلفا، دوازده نفرند. (1)


1- صحيح مسلم، ج٣، ص١45٢؛ صحيح ابن حبان، ج١5، ص4٣؛ المستدرك على الصحيحين، ج4، ص546؛ مسند ابى عوانه، ج4، ص٣٧٣؛ مسند احمد، ج١، ص٣٩٨ و ج5، صص٨6، ٨٧ و ٩٢؛ مسند ابى يعلى، ج٨، ص444 و ج٩، ص٢٢٢؛ المعجم الكبير، ج٢، صص١٩٩، ٢5٣ و ج١٠، ص١5٧؛ المعجم الاوسط، ج4، ص١55 و ج6، ص٢6٨؛ الفتن، نعيم بن حماد، ج١، ص٩5؛ مسند ابن الجعد، ص٣٩٠؛ كنزالعمال، ج١٢، صص٣٣، ٣4 و ٨٩؛ تهذيب الكمال، ج٣، ص٢٢4؛ تاريخ بغداد، ج6، ص٢6٣؛ فتح البارى، ج١٣، ص٢١٣؛ تحفة الاحوذى، ج6، ص٣٩4؛ ميزان الاعتدال، ج١، ص٣٨٣؛ الكامل فى ضعفاء الرجال، ج٣، ص١٢٣.

ص: 281

بى شك در اين احاديث، منظور از خلفا كسانى نيستند كه جمهور به آنها معتقدند و اساسشان بر بيعت و زور بوده است. همچنين كسانى كه ديگران به آنها باور دارند، اما درباره شان نصى وارد نشده است؛ زيرا در هيچ كدام از اين موارد انحصار در عدد خاصى وجود ندارد.

عده اى از بزرگان عامه قصد آن داشتند تا خود را از تنگناى دلالت اين روايات برهانند و با حمل آنها برخلاف ظاهرشان، بلكه برخلاف صراحتى كه در بعضى از آنها وجود دارد، آنها را به معمايى دور و متكلفانه تأويل كنند. اين تلاش بيهوده را مى توانيد با مراجعه به كتاب هاى ايشان (1)و نيز جزء سوم كتاب فى رحاب العقيده، آنجا كه دربارۀ گروه سومِ روايات مربوط به امامت ائمۀ اثنى عشر (عليهم السلام) سخن گفته ايم، ملاحظه نماييد.

آنچه دلالت اين گروه از روايات را بر منصوص بودن امامت آشكارتر مى كند، مطالبى است كه در رواياتى همچون روايت ذيل، از پيامبر خدا (ص) نقل شده كه فرمودند: «تمام ايشان طبق هدايت و دين حق عمل مى كنند» . (2)در رواياتى نيز آمده است كه خلفايى هادى و هدايت يافته، ميان امت اسلامى وجود خواهند داشت. (3)

جمع بين اين دسته از روايات، اين مطلب را مى رساند كه ائمه (عليهم السلام) ، دوازده وجود مقدس هستند براى هدايت بندگان و تمام ايشان طبق هدايت و دين حق عمل مى كنند.


1- ر. ك: سخن ابن حجر در فتح البارى، ج١٣، صص٢١١ و ٢١5.
2- فتح البارى، ج١٣، ص٢١٣؛ فيض القدير، ج٢، ص45٩؛ تاريخ بغداد، ج4، ص٣٧، در شرح زندگى احمد اميرالمؤمنين قادر بالله.
3- صحيح ابن حبان، ج١، ص١٧٩؛ المستدرك على الصحيحين، ج١، صص١٧4- ١٧6؛ سنن ترمذى، ج5، ص44؛ سنن دارمى، ج١، ص5٧، بخش تبعيت از سنّت.

ص: 282

با توجه به عدم تطبيق اين ويژگى ها بر خلفايى كه با بيعت و قدرت حاكم شده اند، درمى يابيم كه امامت بايد با نص و نصب الهى باشد و خداى سبحان، خود، ائمه را به اين تعداد و با اين صفات خاص، مشخص كرده باشد.

نيز اين حقيقت با آنچه در بعضى روايات آمده، بسيار مناسبت دارد كه مى گويد: «اين پيشوايان را نه، تنها گذاشتنِ بى وفايان ضرر مى رساند و نه دشمنىِ دشمنان و كينه توزى كينه توزان» ؛ براى نمونه در حديث جابر بن سمره داريم: «من و پدرم خدمت پيامبر خدا (ص) بوديم. آن حضرت فرمود: اين امت دوازده پيشوا خواهد داشت كه اگر كسى آنها را تنها بگذارد، ضررى متوجه آنان نخواهد شد» . (1)

نيز در حديثى ديگر چنين آمده است: شنيدم پيامبر خدا (ص) در حال خطبه خواندن بر منبر، مى فرمايد: «دوازده پيشوا از قريش خواهند بود كه دشمنىِ دشمنان آنان را آسيب نمى رساند» . (2)

بى شك عدم آسيب رسيدن به خلفا با تنها گذاشتن و دشمنى با آنان، در صورتى است كه آن خليفه با نص الهى منصوب شده باشد. اما اگر منصوب از طرف مردم باشد و به زور به قدرت رسيده باشد، چه بسا دشمنى ها و روى گردانى مردم، آنان را متضرر و حكومتشان را تضعيف كند و گاه منجر به زوال و فروپاشى آن حكومت شود؛ همچنان كه دربارۀ بسيارى از خلفا - بر مبناى جمهور - اين واقعيت به وقوع پيوسته است.

ازاين رو بايد گفت كه اين روايات جز با مذهب اماميه كه امامت را به نص الهى و تعداد و ويژگى هاى ائمه (عليهم السلام) را از سوى خداى متعال مى داند، با مذهب ديگرى سازگار نيست و اين از جمله قوى ترين دلايل ايشان در مقابل مخالفان به شمار مى آيد.


1- المعجم الاوسط، ج٣، ص٢٠١؛ المعجم الكبير، ج٢، ص١٩6؛ كنزالعمال، ج١٢، ص٣٣، ح٣٣٨5٧.
2- مجمع الزوائد، ج5، ص١٩١؛ المعجم الكبير، ج٢، ص٢5؛ المحدث الفاضل، ص4٩4؛ فتح البارى، ج١٣، ص٢١٢.

ص: 283

ه) منصوص بودن امامت در رواياتى چند

در روايات آمده است كه چون پيامبر خدا (ص) پيش از هجرت، خود را بر قبايل عرب عرضه كرد، روزى بر قبيلۀ «بنى عامر» وارد شد. يكى از مردان قبيله به ايشان عرض كرد: «اگر با تو همراه شويم و خداوند تو را بر مخالفانت پيروزى داد، آيا ما را در امر خلافت شريك خود خواهى ساخت؟»

پيامبر (ص) در جواب فرمود: «اين امر به دست خداست و آن را در هر جا بخواهد، قرار مى دهد» . (1)

نيز در حديث عبادة بن صامت است كه گفت:

با پيامبر خدا (ص) بيعت كرديم با اين شرط كه گوش جان به فرمانش داشته باشيم. . . در امر خلافت و شايستگان آن با او منازعه نكنيم، حق را بر پاى داريم و در راه خدا از سرزنش ملامت گران نهراسيم. (2)

روايت نخست نشان دهندۀ جايگاه و اهميت خاص ولايت امر است كه خداى متعال آن را تعيين مى فرمايد و اين گونه نيست كه تابع بيعت مردم و به دست آنها باشد. نيز روايت دوم، مى رساند كه خلافت و حكومت، اهل و شايستگان خود را دارد؛ هرچند كه به آن دست نيابند. نيز اينكه منازعه با ايشان در اين امر جايز نيست؛ زيرا مقام خلافت را خداى متعال براى آنان قرار داده است. پس اگر استحقاق براى امر خلافت بر اساس بيعت مردمى بود، بايستى در متن روايت، سخن اين گونه پى گرفته مى شد كه: «با كسى كه خلافت يافته يا مردم با او بيعت كرده اند، منازعه نكنيم» يا «بر كسى كه به خلافت رسيده، يا برايش بيعت گرفته اند، خروج نكنيم» .


1- الثقات، ج١، صص٨٩ و ٩٠؛ تاريخ طبرى، ج١، ص556؛ السيرة النبويه، ابن هشام، ج٢، ص٢٧٢؛ البداية و النهايه، ج٣، ص١٣٩؛ السيرة الحلبية، ج٢، ص٣؛ الكامل فى التاريخ، ج١، ص6٠٩.
2- مسند احمد، ج٣، ص44١؛ السنن الكبرى، بيهقى، ج٨، ص١45؛ السنن الكبرى، نسائى، ج4، صص4٢١ و 4٢٢ و ج5، صص٢١١ و ٢١٢؛ مسند ابن جعد، ص٢6١؛ سير اعلام النبلاء، ج٢، ص٧؛ تذكرة الحفاظ، ج٣، ص١١٣١؛ تاريخ دمشق، ج٢6، ص١٩6؛ صحيح ابن حبان، ج١٠، ص4١٣، مسند ابى عوانه، ج4، ص4٠٧.

ص: 284

و) سخنى از پيامبر خدا (ص)

پيامبر (ص) مى فرمايد:

پيوندهاى محكم دين اسلام، يك به يك از هم گسسته مى شوند. هرگاه يكى گسسته شود، مردم به ديگرى مى آويزند. نخستين اين پيوندها كه نقض مى شود، خلافت است و آخرين شان، نماز. (1)

اگر منظور از «حكم» در اين روايت، خلافت مسلمانان و ادارۀ امور آنان باشد، اين امر همسو با مقصود ما و همخوان با مذهب اماميه در حكومت و امامت است. اما مذهب عامه، از ابتداى امر از آن روى گرداندند و راه آن را منحرف ساختند و نالايقان را بر كرسى خلافت نشاندند و در دروه هايى متأخر، پس از سقوط خلافت عثمانى و نداشتن جايگزينى براى آن، منصب خلافت را مهمل، رها و به شيوۀ خود عمل كردند؛ آن هم پس از آنكه در آغاز اسلام، بسيارى از احكام اسلامى دگرگون شد يا به حالت تعطيل درآمد. كمترين كار در آن زمان اين بود كه معاويه را به زياد بن ابيه ملحق كردند و قضاوت پيامبر خدا (ص) دربارۀ او را نپذيرفتند كه فرمود: «فرزند از آن پدر است و زناكار بايد سنگسار شود» .

ز) اجماع اهل بيت (عليهم السلام) بر امامت منصوص
اشاره

ائمه اهل بيت (عليهم السلام) بر اين اتفاق دارند كه امامت در امور و مسائل دنيايى و خلافت، جز با نص از سوى خداى متعال و تصريح به شخص امام، محقق نمى شود و ائمه، بندگان گرامى و برگزيده اى هستند كه خداوند، به علم خود، آنان را برگزيده است؛ زيرا با كمالات روحى خود از ديگران متمايز شده و مورد عنايت و يارى خداوند قرار


1- صحيح ابن حبان، ج١5، ص١١١؛ المستدرك على الصحيحين، ج4، ص١٠4؛ مجمع الزوائد، ج٧، ص٢٨١؛ مسند احمد، ج5، ص٢5١؛ موارد الظمآن، ج١، ص٨٧؛ المعجم الكبير، ج٨، ص٩٨؛ شعب الايمان، ج4، ص٣٢6 و ج6، ص6٩؛ مسند الشاميين، ج٢، ص4١١؛ السنة، عبدالله بن احمد، ج١، ص٣56؛ الترغيب و الترهيب، ج١، ص٢١6؛ تعظيم قدر الصلاة، ج١، ص4١5 و ج٣، ص445؛ فيض القدير، ج5، صص٢6٣ و ٣٩٩.

ص: 285

گرفته اند. همچون سخن خداى متعال در حق موسى (ع) كه فرمود: «تا زير نظر من پرورش يابى» . (1)در اين صورت، فرمانبردارى از ايشان و تسليم در برابر اوامرشان، بر همگان واجب است؛ چرا كه آنها در امور دينى، امام و مرجع بندگان به شمار مى آيند.

با وجود عدم پذيرش اين مقام از سوى عامه، آنها چاره اى جز قبول و تسليم در برابر اهل بيت (عليهم السلام) ندارد؛ آن هم در امرى مهم و سرنوشت ساز چون مرجعيت در دين؛ زيرا نمى توان در آن به حدس خطاآلود اعتماد كرد؛ چراكه دو صورت بيش تر ندارد: ادعاى صادقانه يا دروغ متعمّدانه.

تمام مسلمانان، عظمت، صدق و واقع نگرى ائمه (عليهم السلام) و پيراسته بودن ايشان از هرگونه كذب و خطا را پذيرفته و در آن هيچ شبهه اى نيست. اما آنچه جمهور آن را نمى پذيرند و در آن شبهه كرده اند، منصوص بودن ائمه (عليهم السلام) و امامت آنهاست؛ آن هم با متوسل شدن به برخى ادله و ادعاهاى گزافى كه هيچ كدام تاب مقاومت در برابر روايات صريحِ وارده در اين باب را ندارد و نمى توانند با موضع گيرى هاى بيدارگر ائمه (عليهم السلام) در مقابل دشمنان و منكران حق الهى ولايت، معارضه نمايند؛ آنجا كه با سخنان مستدل خود به همگان مى فهماندند: خلافت عهدى است الهى و صاحب آن خليفۀ حق است و بيعت مردم مشروعيت ندارد و خلفا، حق امامت و خلافت ايشان را به ناحق غصب كرده اند.

ما در كتاب فى رحاب العقيده در پاسخ به سؤال سوم، بسيارى از روايات صادره از ائمه (عليهم السلام) ، صحابه و بنى هاشم را در اين باب ذكر كرده ايم كه در بين اين راويان، چهره هاى برجسته و مورد تأييد عامه نيز وجود دارد. همچنين شمارى از قراين مؤيّد مطلب را متذكر شده ايم. براى آگاهى بيشتر، به آن كتاب مراجعه كنيد.

صداقت شيعه در نقل روايات ائمه (عليهم السلام)

اما آنچه شيعه از ميراث گران قدر پيشوايان خود حفظ كرده، آكنده است از سخنان و


1- طه: ٣٩.

ص: 286

مطالب در اين باره؛ همچنان كه موجوديت شيعه و اساس دعوت ايشان بر آنها استوار شده است. بى شك اماميه دربارۀ ائمه خود (عليهم السلام) راستگوتر و در حفظ و نگهدارى ميراث علمى و عملى ايشان قابل اعتمادترند؛ زيرا آنها آن پيشوايان را بر ديگران ترجيح داده، به اطاعت آنان روى آورده، راه و روش آنان را نصب العين خويش كرده و حياتشان را با هستى آنان گره زده اند. در مقابل نيز، ائمه (عليهم السلام) آغوش پرمهر خود را برايشان گشوده، به آنان دل خوش نموده، جويبار اسرار خويش را به سوى آنان روان كرده، با فرهنگ غنى خود آنان را رشد و تعالى بخشيده و دانش هاى گوناگون در عقايد، فقه، تفسير، اخلاق، آداب، دعاها، زيارات و ديگر معارف دينى و علمى را به آنان آموخته اند. شيعيان نيز آن آموزه ها را به نيكوترين صورت گرفته و حفظ و رعايت كردند و به تعليم و تعلم آن همت گماشتند و از اين رهگذر، توانسته اند از ديگران متمايز و بر اهل جهان برترى يابند و اين، گواهى صادق بر انتساب ايشان به ائمه (عليهم السلام) است.

هرچند شيعه در گذشتۀ خويش، همواره در محدوديت و به دور از صحنۀ اجتماع نگاه داشته شده، موجوديت و فرهنگشان در سايۀ ترديدها و شبهه ها مخفى ماند و به تبع آن، مورد آماج انواع تهمت ها و ناروايى ها قرار گرفت. اما امروزه شاهديم كه اين گروهِ بر حق، صحنه گردان اجتماع انسانى شده و به واقعيت و حقيقت خود پى برده و آن را بر همگان آشكار نموده اند و خويشتن را در آيينۀ اصالت، صداقت، امانت دارى، اخلاص، واقعيت و گسترۀ نگاه خود، جلوه گر ساخته است.

بنابراين، شيعه اى كه ميراثِ گران ارج ائمۀ خويش را با تمام تفاصيل و جزئيات آن حفظ كرده اند و آن را در عمل و زندگى به كار بسته اند، در تصديق ائمه (عليهم السلام) نسبت به ديگر فرقه ها، سزاوارتر است؛ به ويژه كه تعاليم و دعوت اهل بيت (عليهم السلام) از لغزش ها و تناقضات به دور و نسبت به آموزه ها و ميراث هاى بر جاى مانده از ديگر دعوت ها و فرقه ها، به فطرت انسانى و منطق بشرى نزديك تر است. اين نكته، بر هيچ انسانِ جست وجوگر و منصفى پوشيده نيست.

ص: 287

براى توضيح بيشتر اين مطلب و دريافت شواهد بيشتر بر آن، به كتاب فى رحاب العقيده، در پاسخ به سؤال سوم و چهارم مراجعه كنيد.

با اين حال، در صورت ناديده گرفتن تمام اين شواهد و قراين توسط ديگران، براى شيعه همين كافى است كه واقعيت خود را شناخته و صداقت و اخلاص خويش را در دست يابى به حقيقت و شناخت رأى و نظر ائمه (عليهم السلام) در مسائل دينى، با استفاده از ميراث ماندگار آنان، نشان داده است؛ زيرا مهم در اين مقام، استدلال منطقى و عقلانى بر مطلب است، هرچند كه بعضى از مردم، به دليل تن ندادن به بحث و نظر، يا وجود عقايد و باورهاى موروثى، قانع نشوند و بر مخالفت خود باقى بمانند.

ح) اجماع شيعه بر منصوص بودن امامت

پيروان اهل بيت (عليهم السلام) بر اين باورند كه امامت سياسى در امور دنيايى بايد به نص الهى باشد و در اين مسئله اتفاق و اجماع دارند. حال پس از اثبات مرجعيت دينى اهل بيت (عليهم السلام) براى امت اسلامى، به ناچار بايد اين اجماع را مطابق با حق و صحيح بدانيم؛ زيرا اگر اين اجماع بر حق نباشد، لازم مى آيد ميان امت اسلامى هيچ گروهى به عنوان حامل دعوت حق و عمل كنندۀ به آن وجود نداشته باشد؛ نه «شيعه» كه مى گويد امامت سياسى بايد به نص الهى تعيين شود و نه «جمهور» ؛ زيرا از اهل بيت (عليهم السلام) اعراض كرده و در مسائل دينى به آنان مراجعه نمى كنند. حال آنكه؛ چنان كه به دنبال خواهد آمد، اين امر غير ممكن است و از وجود فرقه اى آشكار در امت اسلامى، كه به حق تدين بورزد و به آن دعوت كند، چاره اى نيست.

٢. مقايسۀ رويكرد اماميه با رويكرد عامه
اشاره

مهم در اين بحث آن است كه كار را بر اساس مقايسۀ شايستگى امامت بين دو شخص، يا اشخاص محدود قرار ندهيم؛ مثل مقايسه اى كه در شايستگى اميرمؤمنان (ع) ، اهل بيت (عليهم السلام) يا بنى هاشم به طور كلى از يك سو، و خلفاى سه گانه، مهاجرين، سابقين

ص: 288

در اسلام يا صحابه به طور عموم از ديگر سو صورت مى گيرد. بى ترديد منازعه بر سر عدالت صحابه، تفضيل يكى بر ديگرى، بيان مناقب و مثالب و سيرۀ شخصىِ هر يك از آنان و امور كاملاً جنبى كه تنها فايده اش برانگيختن عواطف و احساسات است، در پى خواهد داشت؛ چيزى كه متون هاى بسيارى را در اين زمينه به خود اختصاص داده و نكتۀ مهم در اين مقايسه را مغفول ساخته است تا از اين رهگذر اصلاً به آن پرداخته نشود يا گذرا و بى آنكه حق مطلب ادا شود و بحث لازم درباره اش صورت گيرد، آورده شود.

نظام متكامل امامت

همۀ مسلمانان بر اين مطلب اتفاق دارند كه امامت، امرى است شرعى و مسئوليتى خطير؛ فراتر اينكه از شرافت ويژه اى برخوردار است؛ زيرا احكام و آثار بزرگ و بسيار مهم بر آن مترتب مى شود؛ همچون وجوب شناخت امام و بيعت با او، فرمانبردارى از ايشان، حرمت خروج عليه وى، وجوب يارى او در مقابل طغيان گران و كسانى كه از فرمانش سر برتافته اند و امور ديگرى كه در جاى خود ذكر شده و پيش تر بدان اشاره كرده ايم.

بنابراين، امامت را شارع مقدس بايد تعيين كند و اصول و برنامه هاى آن را تدارك ببيند؛ حال اين تعيين با تصريح و وجود نص بر امام باشد، يا امضاى بيعت مسلمانان با امام يا به شيوه اى ديگر، البته بنابر اختلافى كه بين دو رويكرد مذكور وجود دارد.

از آنجا كه اسلام، خاتم اديان، و تا آخرين روز حيات اين خاكدان، ماندگار است و چنين مقدر شده كه دينِ حاكم بر گسترۀ جهان، همين دين باشد، لزوماً يكى از برنامه هاى اسلام، تشريع نظام امامت است؛ امامتى كه براى عملى شدن و راه يافتن به صحنۀ حكومت بر عالم تا هميشه، صلاحيت و مشروعيت داشته، و البته به افراد يا جماعت هاى خاصى مختص نباشد و تا هنگامى كه قدر و منزلت والاى آن، ارج نهاده

ص: 289

شود، پايا و ماندگار خواهد بود.

اين مطلب همان است كه در آيۀ ذيل، از آن به كمال دين و جامع بودن شريعت اسلام، تعبير شده است: «امروز دين شما را براى تان كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام گردانيدم، و راضى شدم كه اسلام دين شما باشد» . (1)

كامل بودن نظام امامت نزد شيعه

رويكردى را كه شيعۀ اماميه در امامت پذيرفته، بر نظام متكامل امامتى مبتنى است كه هر گاه امكان عملى شدن را بيابد، بدون كوچك ترين خلل و كاستى، مشكلات و مسائل جوامع را سامان مى دهد؛ زيرا وظايف امام، همانند وظايف پيامبر (ص) است و شامل همۀ امور مى شود و وجود امامان، تمام روزگارانى را كه حكومت اسلامى قرار است بر زمين حاكم باشد، دربرمى گيرد و در اين ميان، پشتوانۀ محكمى، يعنى عصمت امام، از بروز نگرانى ها و آشفتگى ها جلوگيرى مى كند.

مشخصۀ نظام امامت از نگاه عامه

در رويكرد عامه، نظام امامت هيچ مرزبندى خاصى ندارد؛ چه رسد به اينكه متكامل و يكپارچه باشد. بلكه بر قبول هر آنچه پيش آيد و افزودن صورتى از شرع و اسلام بر آن مبتنى است. آن هم به پيروى از قدرت حاكم و سلطه اى كه بى هيچ ضابطه اى اختيار را به خليفه مى دهد؛ بدون توجه به شايستگىِ حاكم براى خلافت و سلوك فردى و اجتماعى او.

با توجه به اينكه بسيارى از خلفا و حتى تمام آنان بايد حامى اسلام و مسلمانان باشند، در نهايت انحطاط اخلاقى فرو غلطيده يا در اوج ظلم و تبهكارى و در غايت ضعفِ اراده و شخصيت قرار مى گيرند و بدين ترتيب، منصب الهى امامت، بازيچه اى


1- مائده: ٣.

ص: 290

مى شود در دست زنان و جوانان و بردگان و منفعت طلبان، و هدف طمع ورزى طمع كاران واقع مى شود.

با كندوكاو در تاريخ درخواهيم يافت كه اين واقعيت تلخ، چه مصيبت هايى را بر اسلام و مسلمانان وارد كرده و كار را به جايى رسانده است كه نظام خلافت عملاً از جامعه حذف شده و مسلمانان به چنان وخامت و نابسامانى دچار شده اند كه وضع آشفته و مصيبت بار امروزِ مسلمانان در عرصه هاى دينى و دنيايى از آثار و نتايج شوم آن است. با اين حال، هيچ انسان عاقل و متعصب نسبت به اسلام و مسلمانان را نمى توان يافت كه به حكمت خداى متعال و شريعت كامل او معترف باشد، اما بگويد: خداى تبارك و تعالى نظام امامت را به اين شكل بى حد و مرز و آشفته، تشريع و برنامه ريزى كرده است.

تناقضات آشكار

در نظام امامتِ مقبول عامه، تناقضاتى وجود دارد كه آدمى فطرتاً (فطرتى كه آلوده به عقايد و تعصبات موروثى نشده) آن را نمى پذيرد و مردود مى خواند. از جملۀ اين تناقضات مى گويند: «كسى كه امامت و احكام او مشروعيت دارد و شورش عليه او حرام است، اگر كسى بر او خروج نمايد، ياغى است و مسلمانان بايد با او بجنگند تا به فرمان امام سر نهد. اما اگر شخص شورشى، با قدرت هاى نامشروع، حكومت را به دست گرفت و چيره شد، به مقام امامت مى رسد و مشروعيت مى يابد؛ هرچند در راه رسيدن به حكومت، گناهانى مرتكب شده، حرمت حرم را شكسته و كعبۀ معظم را ويران كرده باشد» .

به عقيدۀ عامه، كار انتقال خلافت با شورش عليه خليفۀ شرعى، در زمان عبدالملك بن مروان تحقق يافته است؛ همو كه بر عبدالله بن زبير شوريد و او را كشت. همچنين سفاح كه بر مروان بن محمد، آخرين خليفۀ اموى طغيان كرد و نيز ديگر

ص: 291

امويان و عباسيان كه بر يكديگر خروج كرده و به خلافت رسيده اند.

نيز بنابراين رويكرد، اگر كسى با ديگرى به عنوان امامت و اطاعت، بيعت كند، سپس پيمان شكند و مدعى امامت شود و با متبوعش بجنگد و بر او غالب شود، چنين كسى از نظر شرع، امام و واجب الاطاعه است؛ همانند قضيۀ منصور با محمد بن عبدالله بن حسن. اين منصور در «ابواء» با محمد بن عبدالله بيعت كرده بود. آن گاه عباسيان از اين مسئله غافل شدند و خود حكومت را به دست گرفتند و چون محمد بن عبدالله دست به شورش زد، منصور بر او غالب آمد و او را كشت. چنين برخوردهايى بين امويان و عباسيان، و نيز ديگر خلفا و حاكمان، بسيار به وجود آمده كه جاى ذكر آنها نيست.

براى مثال، بسيارى از حاكمان و كسانى كه به مقتضاى نظام مشورتى، امامت آنها مشروعيت يافته، اما خود به اين نظام معتقد نبوده اند.

الف) بيشتر خلفا در مورد جانشينان خود به گونه اى عمل كردند كه به ظاهر، تعيين آن شخص را مد نظر داشته و از مردم مى خواستند تا با او بيعت كنند؛ بى آنكه مردم در اين بيعت اختيارى داشته باشند؛ مثلاً، چنان كه مشهور است، عمر بن خطاب براى تعيين خليفۀ پس از خود، ضوابطى وضع نمود و نام آن را شورا نهاد و ديگران را به اجراى آن ملزم ساخت و متخلفان را به قتل تهديد كرد.

ب) اميرمؤمنان (ع) با جماعتى از بزرگان مسلمانان، از بيعت با ابوبكر شانه خالى كردند و حضرتش پيوسته از شتاب قوم به سوى او براى بيعت به عنوان خليفه گله مند بود. آن حضرت و فرزندانش و جماعتى از بنى هاشم و شمارى ديگر، بر اين باور بودند كه خلافت حق على (ع) ، و او به احراز اين مقام از همگان شايسته تر است. پاره اى از شرح و تفصيل اين اعتراضات و حق خواهى ها را در كتاب خود، فى رحاب العقيده در پاسخ به سؤال سوم و چهارم، ذكر كرده ايم.

ج) ابوبكر و جماعتى از طرفدارانش، انصار را شايسته امر خلافت نمى دانستند. به

ص: 292

اين ادعا كه اين مقام از آنِ قريش است؛ چون قريش اصل و ريشۀ پيامبر خدا (ص) به شمار مى آيد. ابوبكر همچنين قصد داشت كه براى عباس و فرزندانش سهمى از خلافت قرار دهد تا از هواداران اميرمؤمنان (ع) بكاهد و جبهۀ او را تضعيف نمايد. (1)

اين كار نشان مى داد كه به اعتقاد ابوبكر، خلافت حق عده اى خاص است كه آن را به هركس بخواهند مى سپارند و هركسى حق ندارد آن را به قهر و غلبه تصاحب كند.

د) عمر بعدها اعلان كرد كه «بيعت با ابوبكر لغزش، يا فتنه اى بود كه خداوند مسلمانان را از شر آن ايمن داشت» و دستور داد هر كس چنين بيعتى را تجديد كند، كشته شود. (2)اين مطلب، معلوم مى دارد كه بيعت ابوبكر مشروع نبوده است.

ه) عباسيان قبل از به دست گرفتن خلافت معتقد بودند كه اين امر به طور كلى به بنى هاشم يا به امام على (ع) و فرزندانش اختصاص دارد. خواست عباس بن عبدالمطلب نيز اين بود كه پس از پيامبر خدا (ص) با اميرمؤمنان (ع) بيعت كند. فرزندان عباس نيز در دورۀ آن حضرت (ع) ، خلافت شرعى، بلكه شايسته ترين حكومت را نسبت به كسانى كه برايشان مقدم شدند، از آن اميرمؤمنان (ع) مى دانستند و ديديم كه چگونه منصور عباسى و نيز ديگر افراد بنى العباس با محمد بن عبدالله بن حسن بيعت كردند.

روزى كه لشكر بنى العباس براى فراخواندن مردم به بيعت با ابوالعباس سفاح وارد كوفه شد، داوود بن على بن عبدالله بن عباس بر منبر رفت و سه پله پايين تر از سفاح قرار گرفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر (ص) گفت: «اى مردم! به خدا


1- شرح نهج البلاغه، ج١، ص٢٢٠؛ الامامة و السياسه، ج١، صص١٧ و ١٨ در چگونگى بيعت على بن ابى طالب (ع) ؛ تاريخ يعقوبى، ج٢، ص١٢5 خبر سقيفۀ بنى ساعده و بيعت ابوبكر.
2- صحيح بخارى، ج6، صص٢5٠٣ و ٢5٠5؛ صحيح ابن حبان، ج٢، ص١4٨؛ مجمع الزوائد، ج6، ص5؛ السنن الكبرى، نسائى، ج4، صص٢٧٢ و ٢٧٣؛ المصنف، ابن ابى شيبه، ج6، ص45٣؛ المصنف، عبد الرزاق، ج5، صص٢٧٢ و ٢٧٣؛ مسند بزار، ج١، ص٣٠٢؛ مسند احمد، ج١، ص55؛ مسند الشهاب، ج١، ص٢٣٧؛ التمهيد، ابن عبدالبر، ج٢٢، ص١54؛ الثقات ابن حبان، ج٢، صص١5٣ و ١56؛ الفصل للوصل المدرج، ج١، ص4٩٠؛ الرياض النضره، ج٢، ص٢٠٢، فصل سيزدهم در ذكر خلافت اميرمؤمنان (ع) و مسائل مربوط به صحابه: ذكر بيعت سقيفه و ماجراى آن؛ تاريخ طبرى، ج٢، ص٢٣5؛ السيرة النبوية، ج6، صص٧٨و ٧٩ دربارۀ سقيفۀ بنى ساعده.

ص: 293

سوگند كه بين شما و پيامبر خدا (ص) خليفه اى نبوده و نيست جز على بن ابى طالب و اين خليفه اى كه پشت سر من قرار دارد» . (1)

دربارۀ قضيۀ عيادت مهدى پسر منصور عباسى از ابوعون و سخنانى شگفت كه بين آن دو رد و بدل شده، ابوجعفر طبرى آن را اين گونه نقل كرده است:

مهدى به ابوعون گفت: «هر چه مى خواهى از من بطلب» . ابوعون او را سپاس گفت و دعا كرد و گفت: «اى اميرمؤمنان، حاجت من آن است كه از فرزندم عبدالله درگذرى و او را نزد خود بخوانى. خشم تو نسبت به او ديرينه شده است» . مهدى گفت: «اى ابوعون، او راه درست نمى پويد و با من و تو هم رأى نيست. به ابوبكر و عمر بد مى گويد و به آن دو بى حرمتى مى كند» . ابوعون گفت: «به خدا سوگند - اى اميرمؤمنان - او هم به كارى كه ما براى آن شورش كرديم و مردم را به آن فراخوانديم، باور دارد. تحقيق كنيد، اگر غير از اين بود، هر چه بگوييد، خواهيم كرد» . (2)

پس از آنكه عباسيان به حكومت رسيدند، مدعى شدند كه چون به ميراث پيامبرخدا (ص) سزاوارترند، خلافت نيز از آنِ ايشان است. البته آنان نيز برخلافت ابوبكر و عمر صحه گذاشتند تا اعتماد و حمايت عامه را به خود جلب نمايند و علويان را كه به طور مخفى با آنان بر حكومت منازعه داشتند، و البته گاهى نيز آشكار مى شد، تضعيف كنند.

روشن است كه ميان عباسيان كسانى همچون مأمون بودند كه به ديدگاه حكومتى علويان تمايل داشتند. از ابن ساعى نقل شده كه «الناصر لدين الله به مرام و روش شيعه عمل مى كرد» و از ابن الطقطقى منقول است كه «اين خليفه عقيدۀ اماميه را داشته است» . اين مطلب با بعضى از اشعار و اقدامات منسوب به او تناسب دارد (3)؛ همچون زينت


1- تاريخ طبرى، ج4، ص٣5٠؛ مروج الذهب، ج٣، صص٢4٨ و ٢4٩.
2- تاريخ طبرى، ج4، ص5٨٩.
3- ر. ك: الكنى و الالقاب، ج٣، صص٢٣٣ و ٢٣6 در شرح زندگى الناصر لدين الله.

ص: 294

كردن سرداب غيبت در سامرا به چوب هايى كه نام دوازده امام (عليهم السلام) بر آن نقش بسته و تا امروز باقى است. نيز گفته شده كه الناصر لدين الله براى خود در رواق امام كاظم و امام جواد (عليهم السلام) قبرى آماده كرده بود، اما خانواده اش او را در جايى ديگر دفن كردند. آن قبر تا زمان خواجه نصيرالدين طوسى، خالى ماند و پس از فوت خواجه، وى را در آن به خاك سپردند. (1)

پس از عباسيان نوبت به عثمانيان رسيد تا شرط قرشى بودن را براى احراز منصب خلافت لغو كنند و خلافت را حق شرعى خود بدانند و آن را به ميراث و تعيين، از خليفۀ پيشين به شخص بعدى منتقل نمايند يا با زور و نفوذ، صاحبِ آن شوند. در اين راستا بسيارى از اشخاص مورد احترام و بعضاً مقدس، نزد عامه، به اعمالى دست زدند كه با ديدگاهشان دربارۀ امامت و خلافت، هماهنگى ندارد:

- چنان كه گذشت، اميرمؤمنان (ع) و جماعتى از پيروان ايشان، مدتى از بيعت با ابوبكر امتناع كردند. بى شك اگر ثبوت امامت از راه غلبه و زور براى فرد غالب، از نظر آنان معتبر بود و وجهۀ شرعى مى داشت، آنان در بيعت با خليفه درنگ نمى كردند؛ زيرا دانستيم كه شناخت امام و بيعت با او واجب و شوريدن عليه او حرام است.

- همچنان كه صديقۀ طاهره، فاطمه زهرا (عليها السلام) نيز به شدت در مقابل حوادث مربوط به خلافت ايستادگى نمود و ابوبكر را با تندترين لحن خطاب كرد و درحالى كه از او ناخشود بود، از دنيا رحلت كرد و وصيت نمود شبانه به خاك سپرده شود (2)تا ابوبكر و طرفدارانش در مراسم دفن او شركت نكنند. وصيت حضرت (عليها السلام) انجام گرفت و تاكنون قبر ايشان مخفى مانده است.


1- ر. ك: «الكنى و الالقاب» ج٣، ص٢5٢، در زندگى نصيرالدين طوسى.
2- غضب كردن زهرا (عليها السلام) بر ابوبكر و وصيت ايشان به دفن شبانه و نماز نگزاردن غاصبان بر جنازۀ وى را در هر يك از منابع زير مى توانيد ببينيد؛ صحيح بخارى، ج4، ص١54٩ و ج6، ص٢4١4؛ صحيح مسلم، ج٣، ص١٣٨٠؛ صحيح ابن حبان، ج١١، ص١5٣؛ مسند ابى عوانه، ج4، ص٢5١؛ المصنف عبدالرزاق، ج5، ص4٧٢؛ الطبقات الكبرى، ج٢، ص٣١5؛ الامامة والسياسة، ج١، ص١٧؛ طرح التثريب، ج١، ص١5٠؛ الاصابه، ج٨، ص5٩.

ص: 295

آيا كسى مى تواند ادعا كند كه چون حضرت فاطمه (عليها السلام) ابوبكر را به امامت نشناخته و با او بيعت نكرده، پس - العياذ بالله - به مرگ جاهلى مرده است؟ ! همان رواياتى كه پيش تر، در مقام نخست، يادآور شديم.

- سعد بن عباده، بزرگ خزرج، و بعضى از انصار نيز با ابوبكر بيعت نكردند و سعد يكسره از خليفه و اطرافيانش كناره مى جست تا اينكه در زمان اولى يا دومى به قتل رسيد.

- امام حسين (ع) و يارانش از بيعت يزيد امتناع ورزيده و عليه او قيام كردند، و در نهايت، آن حضرت با اهل بيت و يارانش، حماسه اى دينى و جاودان را در كربلا رقم زد كه پژواك آن تا هميشۀ روزگار، به گوش خواهد رسيد.

آرى، عده اى امام (ع) را نصيحت كردند كه دست از قيام بردارد. اما از آن جهت كه مبادا مردم او را تنها بگذارند و امويان در حقش ظلم و ستم روا دارند؛ نه اينكه قيام آن حضرت را شرعى نمى دانستند و به خلافت يزيد مشروعيت مى دادند. جالب اينكه شمارى از اين نصيحت گران نظر خود را اين گونه به امام حسين (ع) القا مى كردند كه «اى فرزند پيامبر خدا (ص) ، خداوند شما را از دنيا پيراسته و آن را از شما اهل بيت دور گردانده است» .

اينان چنين مى پنداشتند كه گويا امامت و جانشينى نبوت - با آن مقام رفيع - تنها يك منصب دنيايى است كه براى رسيدن به متاع و زينت دنيا، وضع شده است. اينان تحت تأثير اوضاع آشفته و حقيقت زداى آن روز، فراموش كرده بودند كه امامت مقامى است دينى و مقدس و تنها كسانى شايستگى آن را دارند كه ديندار، خيرخواه در راه خدا و در انديشۀ سامان دادن به اوضاع دين و مسلمانان باشند.

- عبدالله بن زبير نيز با يزيد بيعت نكرد. بلكه شورشى بزرگ، ضد او به راه انداخت.

- عدۀ زيادى از بزرگان مدينه، بر يزيد خروج كردند كه به وقوع واقعۀ هولناك حرّه انجاميد.

- شهيد بزرگوار، زيد، فرزند امام على بن الحسين (عليهما السلام) بر هشام بن عبدالملك خروج

ص: 296

كرد و عده اى به يارى اش پرداختند و كسانى، از جمله ابوحنيفه، به هوادارى او برخاستند. (1)

- محمد بن عبدالله بن حسن، عليه منصور دوانيقى قيام كرد و عده اى از فقها و بزرگان مدينه به حمايتش پرداختند. (2)

- در تاريخ آمده كه بسيارى از فقها، كسانى را كه در صدد خلع بعضى از خلفاى عباسى و استيلاى بر آنها و به دست گرفتن حكومت بودند، پشتيبانى مى كردند. . . در اين باره، مواردى بسيار مى توان يافت كه با مشروعيت نظامِ زور و غلبۀ مورد قبول عامه، همخوانى نداشته، با آن در تضاد است.

نظريۀ شورا
اشاره

در اينجا مطلبى مى ماند و آن اين است كه چه بسا جمهور مى كوشند اين ادعا را به كرسى بنشانند كه خداى عزّوجلّ بر توانايى و شايستگى امت اسلام به عنوان بهترين امت، صحه گذاشته و كار آنان را به خودشان وانهاده و اين امر، به نص و تصريح نياز ندارد؛ چون امت به نظام شورا در امر خلافت و امامت اعتماد كرده و خداى سبحان به جهت مشروع بودن اين نظام، آن را تأييد كرده است.

بررسى اين نظام را طى دو مطلب پى مى گيريم:

الف) بيان شروطى كه بايد در جعل نظام شورا معتبر دانست و بدون آنها اين قرارداد، امكان ندارد؛

ب) ارزيابى خود نظام شورا، اگر آن شروط جمع و فراهم باشد.

الف) شروط بايسته در جعل نظام شورا
اشاره

جعل و تشريع نظام فرضى شورا امكان ندارد، مگر با وجود شروط سه گانه:


1- مقاتل الطالبيين، ص٩٩.
2- مقاتل الطالبيين، صص١٨6 - ١٩٧؛ تاريخ طبرى، ج4، صص44٩ و 45٠.

ص: 297

حدود و ضوابط شورا

شرط نخست آن است كه حدود و ضوابط اين شورا به طور دقيق مشخص گردد؛ بدين ترتيب:

يكم: چه كسى از جهت نَسَب و سن و جنسيت و داشتن مقام دينى يا اجتماعى صلاحيت نامزدى امامت و خلافت را دارد؟

در اين باره آنچه مشهود است اين است كه خلفا و فقهاى عامه در موارد بسيارى با يكديگر اختلاف نظر دارند. ابوبكر و همدستانش اصرار داشتند بر اينكه خلافت به طور كلى حق قريش است و با همين ادعا انصار را رد كردند و اصرار آنها را بر نامزدى سعدبن عباده براى خلافت نپذيرفتند.

در عين حال مى بينيم كه امويان اولويت به خلافت را حق بنى عبدمناف مى دانستند و بر آن پاى مى فشاردند. عباسيان گاه بر محق بودن بنى هاشم به طور كلى در امر خلافت اصرار مى ورزيدند و گاه بر اينكه اين امر ويژۀ خود ايشان است و بس.

دربارۀ ابوحنيفه گفته اند كه اختصاص داشتن خلافت به قريش را انكار كرده است؛ چيزى كه با ديدگاه انصار در نامزد كردن سعد بن عباده مناسبت دارد. شايد به همين دليل بود كه عثمانيان مذهب ابوحنيفه را پذيرفتند و آن را مذهب رسمى دولت عثمانى قرار مى دادند.

نيز مى بينيم فقهاى عامه شروطى را براى خليفه ذكر مى كنند كه با حقيقت كار خلفاى مورد قبول ايشان سازگارى ندارد و آنان خلفا و حكم و قضاوت و تعامل با آنها را تأييد مى كنند و بر آنان خرده نگرفته، كارشان را انكار نمى كنند.

دوم: چه زمانى شخص منتخب براى خلافت، اهليت اين كار را از دست مى دهد، و اسباب عزل شدن او چيست؟ ظلم در حكومت يا مطلق فسق و نابكارى، زوال عقل يا بيمارى، ناتوانى كامل يا ضعف. . . و مواردى از اين دست؟

در صورتى كه اين موارد به طور مشخص معلوم گردد، بى شك اختلافات برداشته

ص: 298

مى شود و آنچه در خلافت عثمان پيش آمده، تكرار نمى شود. آنجا كه شورشيان از او خواستند تا به دليل نداشتن شايستگى براى خلافت، كناره بگيرد، اما عثمان امتناع كرد و مدعى شد: لباسى را كه خداى متعال بر او پوشانده، از تن بيرون نخواهد كرد.

همچنان كه در روزگار امويان، عباسيان و عثمانيان، از اين گونه مسائل بسيار پيش آمد و زيان هاى جانى و مالى و پيامدهاى ناگوار و مشكلات افزونى و در نتيجه ناتوانى امت اسلامى و خرابى هاى بى شمارى را در پى داشت.

سوم: حد و مرز اختيارات خليفه بايد مشخص شود؛ زيرا وقتى عامه عصمت را در خليفه شرط نمى دانند، اگر كسى به حكومت رسيد و قدرت اجرايى را در دست گرفت، بايد محدودۀ اختياراتش مشخص شود تا از آنها تجاوز نكند و به جهت خودكامگى و حفظ سلطنت خويش، مصالح اسلام و مسلمانان را زير پا ننهد.

در تاريخ طولانى اسلام، حاكمان در بسيارى از مسائل دينى و دنيايى كه به حكومت، عقايد، فقه و جز آن مربوط مى شد، دخالت مى كردند و چون هر يك ديدگاه و نظر خاصى داشتند، اختلافاتى پيش مى آمد كه پيامدهاى ناگوار آن دامنگير اسلام و مسلمانان مى شد. نمونه هايى از اين اختلافات و آثار آنها را در كتاب فى رحاب العقيده در پاسخِ پرسش چهارم، يادآورى كرده ايم.

چهارم: چه كسانى حق دارند خليفه را انتخاب كنند و او را از جهت نسب، سن و مقام دينى و اجتماعى، براى خلافت مناسب تشخيص دهند.

پنجم: قانون در مسائل پيش گفته چگونه تشخيص داده و به چه صورت عملى مى شود. حال اگر حد و مرز اين امور مشخص نشود، نظام شورا، نظامى ناقص خواهد بود و نمى تواند اسلامى و مشروع باشد؛ زيرا:

١. لازمۀ آن، ناقص بودن دين است و اينكه چارچوب موضوع يك حكم شرعى، از سوى شارع مقدس، تعيين نشده است. بى شك امامت، احكام شرعى مهمى دارد كه اگر به صورت دقيق بيان و مشخص نشود، لازم مى آيد كه بگوييم: شارع احكام امامت را

ص: 299

وضع كرده، اما محدودۀ آنها را تعيين نكرده و اين امر نقصى در دين و تشريع به حساب مى آيد؛ چيزى كه دين عظيم اسلام از آن مبراست. بلكه با اين سخن خداى متعال منافات دارد كه مى فرمايد: «امروز دين شما را كامل و نعمت خود را بر شما تمام كردم و پسنديدم كه اسلام دين شما باشد» (1)و آيات و روايات ديگرى كه بر كامل بودن دين اسلام دلالت مى كند.

٢. خلأ تشريعى در نظام حكومتى، مشكلات و فتنه ها و اختلافات و آشفتگى هايى به دنبال خواهد داشت كه با حكمت الهى و مهربانى او در حق بندگان، به ويژه بندگان مسلمانش، تناسبى ندارد؛ به خصوص اگر به ادله اى كه مى گويد: «اختلاف اين امت پس از آمدن بينه و آشكار شدن نشانه هاى روشن حق، پديدار مى شود، و نه پيش از آن» توجه شود.

ضرورت اقامۀ دليل شرعى

شرط دوم براى نظام ادعايى شورا آن است كه دلايل شرعىِ مربوط به آن - در صورت موجود بودن - با همۀ خصوصيات و ريزه كارى ها، روشن، واضح و بى خدشه باشد؛ زيرا وقتى دانستيم منصب امامت امرى است شرعى، پس تنها شارع بايد ادلۀ آن را بيان كند و به پيشنهاد گذاشتن آن كافى نخواهد بود.

همچنان استحسان و استبعادى كه به مرتبۀ دليل شرعى نرسيده، در اين باره كفايت نمى كند. بلكه بايد از قوّت و وضوح برخوردار باشد تا اگر اختلاف و نزاعى بين مسلمانان پديد آمد، پس از قيام بيّنه و آشكار شدن حق باشد؛ چنان كه در روايات گذشته، يادآور شديم.

ضرورت وجود گروهى خاص كه. . .

شرط سوم آنكه بايد ميان مسلمانان عده اى خاص باشند كه نظام شورا را با تمام


1- مائده: ٣.

ص: 300

تفاصيل و مسائلش پذيرفته، رشتۀ وجود ايشان از عصر پيامبر خدا (ص) تا امروز امتداد يافته باشد؛ زيرا بنابر اجماع مسلمانان، امت اسلامى هيچ گاه بر گمراهى و ضلالت اتفاق نمى كنند و در همۀ دوران ها گروهى خاص هستند كه از هدايت الهى برخوردارند و تنها مسير حق را مى پيمايند سخن خداوند نيز به همين معنا تفسير شده است كه مى فرمايد: «از آفريدگان ما، عده اى به حق هدايت مى شوند و بدان باز مى گردند» . (1)

در اين باره، روايات بسيارى از اماميه و عامه نقل شده است.

مثلاً از ربيع بن انس نقل شده كه گفت: «پيامبر خدا (ص) اين آيه را قرائت كرد و فرمود: ميان امت من قومى پيرو و ملزم به حق خواهند بود تا اينكه عيسى بن مريم از آسمان فرود آيد» . (2)

در حديث ثوبان مى خوانيم:

پيامبر خدا (ص) فرمود: «ميان امت من هميشه عده اى هستند كه به حق دست يافته و دلبستۀ آن مى باشند، تنها گذاشتنِ ديگران، آنان را زيان نمى رساند و تا زمانى كه فرمان خدا برسد، بر همين روش اند» . (3)

بنابراين وقتى نگاه مى كنيم و مى بينم يك جريان فكرى ممتد از صدر اسلام تاكنون وجود ندارد كه نظام شورا را قبول كرده و به آن ملتزم باشد، نتيجه مى گيريم كه اين نظام باطل است. حتى اگر كسانى بخواهند با توسل به پاره اى احتمالات و دليل قرار دادن آنها، اين نظام را صحيح و مبتنى بر حق جلوه دهند.

بى شك و با توجه به شروطى كه ذكر كرديم، ديگر كسى مايل نخواهد بود نظام شورا را مطرح نمايد و به آن بپردازد؛ به ويژه اينكه بر اساس آنچه بيان شد، بارزترين


1- اعراف: ١٨١.
2- مجمع البيان، ج4، ص5٠٣.
3- صحيح مسلم، ج٣، ص١5٢٣؛ صحيح بخارى، ج٣، ص١٣٣١؛ صحيح ابن حبان، ج١، ص٢6١، كتاب علم، ذكر اثبات يارى شدن محدثان تا روز قيامت و ج١5، ص٢4٨، باب درگذشت پيامبر خدا (ص) ، ذكر اينكه وقتى فتنه ها برپا شد و نشانه ها آشكار گرديد، در خلال آن، طايفه اى تا هميشه برحق خواهند بود.

ص: 301

گروهى كه نص در امامت را انكار مى كند و مى كوشد جانشينى براى آن جعل نمايد، اهل سنت است. اين جماعت بر مشروع بودن تمام يا بيشتر آنچه در امر خلافت اتفاق افتاده، اصرار دارد، با اينكه قانونى نبودن و عدم پاى بندى جريان خلافت به نظامى خاص، امرى معلوم و واضح است.

شروطى براى تمام نظام ها

آنچه دربارۀ شروط لازم در نظام شورا مطرح كرديم، براى هر نظام فرضى ديگر نيز لازم الاجراست كه بايد همۀ ويژگى ها و مشخصات آن چارچوبى مشخص داشته باشد و در آن هيچ خلأ تشريعى راه نيابد. ديگر اينكه دليل هاى مربوط به آن چندان روشن و قوى باشد كه راه را بر هرگونه اختلاف و منازعه اى مسدود كند. مگر اينكه عده اى از روى دشمنى و ستيزه گرى يا سهل انگارى و بى توجهى، قصد اختلاف افكنى داشته باشند.

نيز لازم است كسانى كه اين شروط را مى پذيرند، آن را معيار حق و باطل و هدايت و گمراهى در تمام جريانات تاريخ هزار و چند صد سالۀ اسلامى قرار دهند؛ زيرا در دين جاودانۀ اسلام، حق فقط يكى است. همچنين به دليلى كه پيش تر بيان شد، بايد وجود يك گروه معلوم و مشخص در ميان امت، از آغاز تاكنون، كه نظام مذكور را پذيرفته باشد، ثابت شود.

ب) ارزيابى نظام مشورتى

اگرچه امروزه، نظام مشورتى، بهترين سيستم حكومتى به شمار مى رود. اما از جهت علمى و عملى ثابت شده كه اين نظام در حفظ اصول اساسى خود، همچون خدمت رسانى به مردم تحت سلطۀ خويش و محافظت از حقوق انسان ها، دچار مشكل است؛ زيرا وجود انگيزه هاى فريب كارانه و ايجاد هراس و نيز نيروهاى تبليغاتى و اطلاع رسانى در اين نظام راه را براى كسانى كه با اساس آن مخالفند، يا منافع مشكوك

ص: 302

و شخصى خود را دنبال مى كنند، باز مى گذارد كه با سوء استفاده از مبادى و اصول نظام مشورتى، بر آن سلطه پيدا كنند و آن را در خدمت اهداف و اغراض خويش درآورند.

اندك توجهى به اوضاع كنونى جهان كه پسوند متمدن را با خود يدك مى كشد و بر نظام مشورتى مبتنى است، صحت مطلب مذكور را به روشنى تأييد مى كند و ما را از آوردن نمونه ها و شواهد بى نياز مى گرداند. زمانى اين مسئله پيچيده تر مى شود كه بدانيم در نظام دينى، وجود احاطۀ تام و كامل به احكام شريعت و حس امانت دارى در سطح عالى، يك نياز ضرورى است. درحالى كه بيشتر مردم به عنوان زمينه سازان نظام مشورتى كه انتخاب كنندگان و منتخبان را تشكيل مى دهند، از آن برخوردار نيستند.

بنابراين معلوم مى شود كه ممكن نيست شريعت اسلام بر نظام مشورتى مبتنى باشد؛ زيرا اين نوع حاكميت توانايى تحقق اهداف عالى اسلامى را ندارد كه عبارتند از: حاكم شدن اسلام بر سراسر جهان و جارى ساختن احكام اسلامى ميان مردم جهان. بى شك شريعت اسلام از اين نقصان و كمبود مبراست؛ چون تشريع كنندۀ آن، يعنى خداى سبحان، از هر نقص و كاستى پيراسته است.

اين مطلب به تنهايى در نشان دادن عدم كفايت نظام مشورتى و مبتنى نبودن اسلام بر آن كافى است. افزون بر اينكه پيش تر، به نظام مند و مشخص نبودن حد و مرزهاى آن اشاره كرديم.

از تمام آنچه تاكنون گفته ايم، اين نتيجه حاصل مى شود كه امر خلافت و امامت در نصِ فرو فرستاده شده از جانب خداى عزوجل منحصر است؛ همو كه به پنهانى ها و فرجام امور آگاه است و بر همه چيز احاطه دارد و هيچ موجودى از حيطۀ علم و اطلاع او بيرون نيست و تنها اين طريقه است كه مى تواند ضامن حفظ اسلام و برقراركنندۀ حكومت آن در سرتاسر عالم باشد و برنامه هاى اين شريعت را بين مردمى كه بايد به آن تن دهند و در برابرش تسليم باشند، به اجرا درآورد.

به همين شكل، در اديانى كه داراى نظام مديريتى هستند، همچون يهوديت،

ص: 303

حكومت هايى مورد قبول و از مشروعيت برخوردارند كه در رأس آن، منصوبان از سوى خداى متعال قرار داشته باشند و ملاك در تعيين پيامبران و اوصياى آنان نزد ايشان، همين امر است. خداى متعال مى فرمايد: «آيا آن گروه از بنى اسرائيل را نديدى كه بعد از موسى به پيامبرشان گفتند: فرمانده اى براى ما انتخاب كن تا در راه خدا كارزار كنيم» . (1)

با اين همه معلوم نيست، چرا عده اى اصرار دارند كه «امت اسلامى، خود براى حكومت كردن طبق اسلام و دستورات آن، كافى است و از عهدۀ اين امر برمى آيد؛ بى آنكه به نصى از سوى خداوند محتاج باشد» .

آنچه بطلان اين تفكر را بيش از پيش روشن مى سازد، وضعيت اسفناك امروز مسلمانان است كه بايد با رجوعى همه جانبه به اسلام، از آن رهايى يابيم. بى ترديد اگر بخواهيم با تمسك به نظام مشورتى، وضعيت كنونى را تغيير دهيم و جامعۀ اسلامى به حال و روزى بهتر نائل گردد، اين كار نشدنى است؛ چراكه آنچه پيش آمده، خود معلول آن نظام است. اما اگر روش درست ترى را انتخاب كنيم، چنان كه آن روش غير از طريقۀ مراجعه به نص است و خداوند آن را مشروع قرار داده، چرا تا امروز، آن روشِ ديگر بروز نيافته و مسلمانان صدر اسلام كه به عصر تشريع نزديك تر بودند و به تعاليم اسلامى آشناتر، طبق آن عمل نكردند؛ به ويژه كه در نگاه عامه، ميان آن مسلمانان، افرادى در اوج قلۀ اخلاص و عدالت بودند.

اينك با توجه به رويدادهاى تباه كننده در طول تاريخ اسلامى، ديدگاه ما دربارۀ نظام مشورتى چگونه خواهد بود و آيا به مشروعيت آن، باور خواهيم كرد يا نه؟ ! در اين ميان، ادعاها و رويكردها، به هيچ وجه ضابطه مند، مقبول و سنجيده نيست. پس چاره اى نيست جز بيان حقيقت و روشنگرى در قبال آن تا به آسانى در دسترس حقيقت جويان


1- بقره: ٢46.

ص: 304

قرار گيرد و مهم نيست كه ديگران مى پذيرند يا نه. انسان است و انتخاب او، و حساب همه، در روز قيامت و در برابر پروردگار، با خداى متعال است و او ذره اى ظلم روا نمى دارد. از او يارى و تأييد مى جوييم كه ما را بسنده و بهترين وكيل است.

گفتار دوم: اثبات وجود نص دربارۀ دوازده امام

اشاره

در اين باره، چهار طريق را پيش رو مى نهيم:

١. منحصر بودن ادعاى نص در ائمه (عليهم السلام)

ميان مسلمانان كسى نيست كه به وجود نص الهى دربارۀ غير ائمه (عليهم السلام) قائل باشد؛ به ويژه در بحث هاى گذشته دانستيم رواياتِ منقولِ متواتر نيز به عدد خاص آنها (دوازده نفر) و نيز ويژگى هايشان تصريح كرده اند.

در اين صورت، اگر دربارۀ ايشان نصى نباشد و براى ديگران صادر شده باشد، لازم مى آيد كه معتقد شويم:

الف) امت اسلامى بر يك امر نادرست و منحرف اتفاق كرده است؛ چون وجود چنين نصى مورد قبول امت نيست و در مطالب گذشته، آمد كه چنين اجماع و اتفاقى در امت ممنوع است.

ب) نص مذكور، از ديد و دسترس مسلمانان مخفى و بعيد بوده است. اين مطلب نيز وجهى ندارد؛ چون اگر نصى وجود داشته باشد، بايد روشن و واضح باشد تا خروج از آن و اختلاف و تفرقۀ امت، پس از وجود بينه و دليل آشكار، اتفاق افتد.

افزون بر اينكه صاحب چنين نصى، اگر از وجود آن اطلاع نداشته باشد، فايدۀ نصب و تصريح به پيشوايى او چه خواهد بود؟ و اگر از آن باخبر گرديده، چرا آن را ادعا نمى كند و براى اثباتش تلاش نمى نمايد؟ آيا اين كار چيزى جز سهل انگارىِ بى وجه در امر خطير خلافت است كه چنين كسى را از كمترين شرط امامت الهى، يعنى عدالت،

ص: 305

خارج مى كند؟ بى شك به گمان هيچ كس خطور نمى كند كه خداوند، انسانى غير عادل را برگزيند؛ چه رسد به كسى كه اين منصب عظيم و پيامدها و وظايف سنگين آن را در قبال امت دست كم مى گيرد و در آنها كوتاهى روا مى دارد.

٢. ادعاى اهل بيت (عليهم السلام) دربارۀ نص

اهل بيت (عليهم السلام) مدّعى اند كه به دليل وجود نص الهى دربارۀ ايشان، شايستگان خلافت و امامت هستند و پيامبر (ص) اين مطلب را به مردم ابلاغ كرده است.

از آنجا كه در «مقام نخست» ، امامت و مرجعيت دينى ائمه (عليهم السلام) را براى امت مسلمان اثبات كرده ايم، لازمه اش اين است كه سخن ايشان را در اين مورد بپذيريم و آنها را تصديق كنيم.

٣. اجماع شيعه
اشاره

راه ديگر در اين مورد، وجود اجماع ميان شيعيان اهل بيت (عليهم السلام) بر اين واقعيت است كه نص الهى تنها دربارۀ ائمه (عليهم السلام) وارد شده است. اينك پس از اثبات باطل بودن سخنان مخالفان شيعه در اين باره، لاجرم بايد اجماع شيعه بر امامت و مرجعيت دينى اهل بيت (عليهم السلام) را در امور دنيا حق دانست؛ زيرا در غير اين صورت، امت اسلامى از وجود يك فرقۀ بر حق و حق مدار تهى خواهد بود و اين، امرى است ممتنع؛ به همان دلايلى كه در بحث شروط مشروعيت نظام مشورتى به تفصيل از آنها سخن گفتيم.

آيا اين سه طريق كافى است؟

گاه ادعا مى شود كه اين سه راه، تا زمانى كه با سخنى صريح، شايع و روشن در دلالت، تأييد نشده، نمى تواند نقش يك استدلال تمام و كامل را در مسئله مورد بحث ايفا كند. ازاين رو به دو جهت و اشكال موجه نخواهد بود كه اين سه طريق را در قبال نص، دليل و برهان قرار دهيم:

ص: 306

يكم: بى شك امرى چنين مهم در عرصۀ دين و نظام بخشيدن به امور امت اسلامى كه طبيعتاً مورد پسند و علاقۀ بسيارى از افراد نيست، بايد به طور وسيع و پرحجم و قابل توجه، بيان و عرضه شود. در غير اين صورت، اين خود بر مشروع نبودن آن دلالت خواهد كرد. اما وجوه سه گانه اى كه مطرح شده، از سنخ شبهه هايى است كه بطلان آنها اجمالاً معلوم است؛ اگرچه به طور روشن و تفصيلى نمى توان به آنها جواب داد و مردودشان ساخت.

در پاسخ اين اشكال مى گوييم: امر خلافت اگرچه مهم و خطير است، لازم نيست نص مربوط به آن پس از گذشت مدت هاى طويل، باقى باشد و به وضوحى كه گفته مى شود، در اختيار ما قرار گيرد؛ آن هم با وجود انگيزه هاى بسيارى كه در نابود كردن و سرپوش نهادن بر آن وجود داشته است؛ چه اين با خواسته هاى سلطه جويان و منافع مادى آنها در تضاد بوده و آنها را برنمى تافته است.

بايد توجه داشت كه در اين معنا و پس از اطلاع بر اين واقعيت تلخ تاريخ اسلام، حكومت ها و پيروانشان، يكى پس از ديگرى عرصه را بر سنت شريف نبوى تنگ مى كرد و مانع نشر و گسترش روايات مى شدند و تنها رواياتى كه مورد پسند و علاقۀ ايشان بود و به كار حكومت و سلطه گرى شان مى آمد، ترويج مى كردند و كتاب هاى روايى بسيارى را از ميان برداشتند و چه افراد فراوانى را به جعل حديث از زبان پيامبر (ص) و تحريف آنها در جهت مصالح سلطه، مجبور نمودند. ميراث بر جاى ماندۀ مسلمانان و تعارض روايات و اختلاف شديد مسلمانان، گواهى است روشن و صادق بر اين بيان.

تعدادى از اين موارد را در كتاب فى رحاب العقيده در جواب سؤال هشتم، در جزء دوم، آورده ايم.

آنچه گفتيم، در مقايسه با اديان راستين پيشين، بيشتر روشن مى شود، وقتى بدانيم كتاب ها و ميراث مكتوب اين اديان، بى شك تمام آنچه را به بيان وسيع و جامع نياز

ص: 307

داشته، در خود داشته اند، اما در نتيجۀ تباه كارى سلطه گران و قدرت طلبان، ضايع شده و آثار آنها مخفى مانده است.

دوم: ما در مقدمۀ «مقصد سوم» گفته ايم كه دلايل بايد چندان روشن باشد كه اگر اختلافى ميان امت اسلامى پيش مى آيد، پس از وجود دلايل آشكار باشد. اما برخى ادعا كرده اند كه اين مطلب در مورد بحث ما، در صورتى تحقق مى يابد كه نص بر امامت هر امامى، در هر عصرى به طور كامل و كافى روشن باشد و بر امامت آن امام، حجتى بى نقص و بسنده اقامه شود. ازاين رو وضوح آن نص براى مردم زمانِ هر يك از ائمه (عليهم السلام) به تنهايى كافى نخواهد بود؛ زيرا مسلمانان متأخر از زمان امام (ع) نيز بايد به ايشان اعتقاد و باور داشته باشند، پس بايد براى عصر بعدى نيز روشن باشد.

پاسخ اين است كه بودنِ دليلِ كافى و حجتِ روشن بر امامت، بدين معنا نيست كه عبارت و جملات نص، با تمام دقايق و ريزه كارى ها، در همۀ عصرها، روشن و معلوم باشد. بلكه مى توان در بعضى زمان ها، به راه هاى ديگرى، همانند سه راه پيش گفته متوسل شد؛ به گونه اى كه به طور اجمال و بدون معلوم كردن دقيق و تفصيلى عبارت نص، خود كاشف از وجود يك نص واضح باشد.

مثلاً در عصر صحابه كه هنوز معايب عمل نكردن به نص در امامت، ظهور نيافته و گونه هاى اختلاف امّت آشكار نشده و مردم بر مقدس بودن عده اى خاص، به اتفاق نظر نرسيده بودند. در آن زمان اين شكل از بيان، بر لزوم نص نمى توانست بر جايگاه استدلال تكيه بزند و حجتى كافى و بسنده به شمار آيد و امامت شخص اهل بيت (عليهم السلام) از سوى خداى سبحان را اثبات كند. بلكه مى بايست نصى روشن و شايع ميان امت وجود داشته باشد كه در آن وقت وجود داشته است.

با گذشت زمان و تغيير اوضاع و بروز تجربه هاى تلخ، ظهور معايب و كاستى هاى آن تجربه ها، يقين به امامت منصوص ائمه (عليهم السلام) حاصل شد و حقانيت گروهى خاص از مسلمانان كه از روز نخست، امامت را تابع نص مى دانستند و به امامت اهل بيت (عليهم السلام)

ص: 308

معتقد بودند آشكارتر گرديد به ويژه اينكه آنان بدين جهت از ديگران متمايز مى شدند كه عقيده به منصوص بودن ائمه اى داشتند كه ايشان (عليهم السلام) نزد عامۀ مسلمانان از تقدس و جلالت شأن برخوردار بودند و آن ائمه با اين عدۀ خاص همنوا بودند و اسرار خويش را با آنان در ميان مى نهادند. وانگهى اجماع همه يا بيشتر مسلمانان - به تبعيت از شرع و عقل - بر اين بود كه همه امت اسلامى بر خطا و ناراستى اجماع نمى كند (و اگر عده اى به خطا رفتند همواره عده اى هستند كه بر صواب باشند و آن گروه پيروان اهل بيت بودند) . آرى پس از همۀ اين موارد مانعى نيست كه با سه وجه مذكور و غير آن، بتوانيم فرد فرد ائمه اى را كه درباره شان نص وارد شده، مشخص نماييم. به فرض اينكه حاكمان ظالم و قدرت طلب، نص معين با عبارت خاص بر هر يك از ايشان را نابود و مخفى كرده باشند، به گونه اى كه روشنى و شيوع لازم باقى نمانده باشد. آن گاه اين وجوه را به تنهايى، همچون حجتى استوار و بى خلل، در مقابل عموم مسلمانان قرار مى دهيم و آنها را با وجود چند دسته و فرقه بودنشان، مُجاب مى كنيم.

4. روايات مربوط به امامت
اشاره

روايات فراوانى كه از طريق شيعه و اهل سنت به ما رسيده است، در صورت تمام بودن، براى استدلال كافى است. حتى اگر مسائل پيش گفته دربارۀ انحصار مشروعيت امامت در نص را تمام ندانيم يا عده اى به هر حال قانع نشوند؛ زيرا روشن است كه همگان بايد روايت را قبول كنند و به هر جهت در مقابل آن تسليم باشند.

بحث ما در اينجا به دو صورت خواهد بود؛ بدين معنا كه گاه دربارۀ رواياتى سخن مى گوييم كه بر امامت اهل بيت (عليهم السلام) به طور كلى يا بر امامت اميرمؤمنان (ع) كه بزرگ ائمۀ پس از پيامبر خدا (ص) است، دلالت مى كند؛ زيرا اگر نصِ بر امامت، دربارۀ اميرمؤمنان (ع) ثابت شود، اين نشان مى دهد كه خلافت با بيعت مردمى يا تسلط زورمندانه بر حكومت، تحقق و مشروعيت نمى يابد. بلكه با نص الهى، براى اهل بيت (عليهم السلام) ثابت

ص: 309

مى شود و نوبت به ديگران نمى رسد.

بحث ديگر ما دربارۀ رواياتى خواهد بود كه در حق ديگر ائمۀ دوازده گانه از اهل بيت (عليهم السلام) كه اماميه بر امامت آنها معتقدند، وارد شده است.

فرق بين اين دو دسته از روايات اين است كه دستۀ اول به ناچار بايد از وضوح و روشنى صريح و بى شائبه اى برخوردار باشد تا طبق ضوابطى لازم الاجرا براى مسلمانان، بر همۀ آنها حجت و دليل باشد.

دستۀ دوم از روايات به آن ميزان از وضوح نياز دارد كه بتواند براى قائلان به امامت اميرمؤمنان (ع) و اهل بيت (عليهم السلام) عموماً و به پيشوايى دنيايى و دينى ايشان، حجت باشد. اما قانع نشدن كسانى كه به وجود نص اعتقاد ندارند، به حجيت اين دسته از روايات ضررى نمى رساند؛ چون با مبانى كسانى در تضاد است كه از سر عناد يا تعصب، از ادله روشن بر اصل نص در مقام نخست، اعراض كردند و بدون توجه به آنها، مردودشان دانستند.

موضوع بحث ما، همچون نبوت و امامت است؛ بدين معنا كه دليل نبوت بايد بى هيچ سخنى، بر تمام معترفان به وجود خداى متعال حجت باشد. اما دليل امامت كافى است كه تنها بر كسانى كه به نبوت معترف اند، حجت باشد؛ اگرچه پيروان ديگر اديان كه به نبوت باور ندارند، به اين دليل قانع نشوند و آن را نپذيرند. بنابراين، بحث ما در دو مقام، سامان خواهد گرفت:

الف) روايات وارده دربارۀ اميرمؤمنان (ع) و اهل بيت (عليهم السلام) به طور عموم
اشاره

اين روايات در مقابل ثبوت امامت به اختيار مردم و بيعت، يا به سلطۀ زورمندانه بر حكومت، امامت اميرمؤمنان (ع) و اهل بيت (عليهم السلام) را به طور عام اثبات مى كند.

اين روايات فراوان اند و از آغاز بعثت پيامبر (ص) تا آخرين روزهاى حيات ايشان را دربرمى گيرد.

ص: 310

يك - حديث «دار»

از اميرمؤمنان (ع) روايت شده كه فرمود:

چون آيۀ «خويشان نزديك خود را هشدار بده» نازل شد، پيامبر خدا (ص) مرا نزد خود خواند و فرمود: «اى على، خداوند مرا فرمان داده كه نزديكان خويش را انذار كنم. . . يك صاع خوراك آماده كن. . . و فرزندان عبدالمطلب را نزد من گردآور. . .» . پس من آنچه را حضرت (ص) فرمود، انجام دادم و آن جماعت را دعوت كردم.

پيامبر (ص) شروع به سخن گفتن كرد و فرمود: «اى فرزندان عبدالمطلب، به خدا سوگند كه من ميان عرب، جوانى را نمى شناسم كه تحفه اى برتر از آنچه من براى شما آورده ام، آورده باشد. من خير دنيا و آخرت را براى تان آورده ام. خداوند مرا امر كرده تا شما را به آن دعوت كنم. كدام يك از شما، مرا در اين امر يارى مى كند، تا برادر و جانشين و خليفۀ من ميان شما باشد؟»

حاضران، از پاسخ گفتن به درخواست پيامبر خدا (ص) بازماندند و من كه در آن هنگام كم سن و سال بودم، گفتم: «اى پيامبر خدا، من شمار را يارى مى كنم» .

پيامبر خدا (ص) پشت گردن مرا گرفت و فرمود: «اين، برادر، وصى و خليفۀ پس از من بين شماست. از او بشنويد و اطاعتش كنيد» .

جماعت به خنده افتادند و به ابوطالب گفتند: «مى گويد گوش به حرف فرزندت بدهى و از او اطاعت كنى!» (1)

اين حديث از اميرمؤمنان (ع) و بسيارى از مورخان، مفسران و رجال حديث از شيعه و اهل سنت، با مضامين شبيه به هم نقل شده است؛ همچنين به صورت روايات مرسلى


1- الكامل فى التاريخ، ج١، صص5٨5 و 5٨6: امر كردن خداى متعال، پيامبرش را به اظهار دعوت؛ تاريخ طبرى، ج١، صص54٢ و 54٣؛ شرح نهج البلاغه، ج١٣، ص٢١٠؛ تفسير ابن كثير، ج٣، ص٣5٢؛ البداية و النهايه، ج٣، ص4٠: باب امر خداوند به تبليغ رسالت؛ به همين شكل طبرى در تفسيرش، ج١٩، ص١٢٢ آن را آورده است.

ص: 311

كه با آنها معامله مسلّمات كرده اند يا به شكل روايات مُسندى كه از طرق مختلف روايت شده است. همچنين ميان آنها رواياتى است كه طبق نظر جمهور معتبر است كه تفصيل و تشريحشان در اين مجال، ممكن نيست و بايد به كتاب هاى مفصل در اين مورد، مراجعه كرد.

از اين حديث معلوم مى شود كه فرض اساسى در اين دعوت، تعيين جانشين و خليفۀ پس از پيامبر (ص) بوده است؛ جانشينى سزاوار كه ايمانِ قوى به اسلام داشته باشد، مسئوليت دعوت را به عهده بگيرد و در برپاداشتن احكام اسلامى مصمم باشد؛ پيش از آنكه دين نوپاى اسلام قدرت و قوت يابد و مورد طمع ورزان و دنياخواهان قرار گيرد.

ازاين روست كه مسئله خلافت و جانشينى در اين دين جديد، اهميت بسيارى داشت و اين اهميت بايد در همان آغاز دعوت، اگرچه براى عده اى خاص، آشكار مى شد.

در حديث عبادة بن صامت - يكى از دوازده نفرى كه پيش از هجرت براى بيعت با پيامبر (ص) در «بيعت عقبه» برگزيده شدند - آورديم كه يكى از شروط در بيعت با پيامبرخدا (ص) ، عدم منازعۀ بيعت كنندگان با اهل بيت آن حضرت بر سر خلافت بود. اين حديث مى تواند مناسب اين مقام و مطلب باشد.

دلالت حديث بر خلافت عمومى

عده اى بر اين گمان هستند كه حديث دار، بر خلافت عمومى دلالت نمى كند. بلكه متضمن خلافت بر فرزندان عبدالمطلب است و در اين مقام، نفعى نمى تواند داشته باشد.

اين اشكال بدين صورت دفع مى شود كه در اسلام، اجماعى است كه دو خلافت نداريم. بلكه پيشواى فرزندان عبدالمطلب، امامت همۀ مسلمانان را برعهده دارد. افزون بر اينكه در روايت بالا، بر وصايت و جانشينى پيامبر (ص) تصريح شده و اين در صورتى خواهد بود كه امامت بر تمام مسلمانان باشد. پس بايد اختصاص دادن بنى عبدالمطلب

ص: 312

به اطاعت از اميرمؤمنان (ع) را از آن جهت بدانيم كه در آن جلسه جز آنها كسان ديگرى حضور نداشتند و تنها مخاطبان اسلام، آنان بودند.

البته در بعضى روايات، اين خلافت به طور مطلق و بدون مقيد بودن به حاضران در آن جلسه آمده است. (1)

با مراجعه به كتاب هاى مفصل در اين باره، به اين مطلب مى توان پى برد كه اهميت اين حديث و مخالفتش با مبانى جمهور، آن را در معرض حذف و تحريف قرار داده است.

دو - آيۀ «ولايت»

آنجا كه خداى متعال مى فرمايد:

سرپرست و ولى شما، خداست و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده اند؛ همان ها كه نماز را برپا مى دارند و در حال ركوع، زكات مى دهند. و كسانى كه ولايت خدا و پيامبر او و افراد با ايمان را بپذيرند ]پيروزند؛ زيرا [ حزب و جمعيت خدا پيروز است. (2)

مشهور بين مفسرين آن است كه اين آيه دربارۀ اميرمؤمنان (ع) نازل شده، هنگامى كه در خواندن نماز و در حال ركوع انگشتر خود را به گدايى صدقه داد. (3)

روايات وارده در اين باره بين شيعه و اهل سنت در حدّ استفاضه است. (4)


1- تاريخ دمشق، ج4٢، ص4٨: در زندگى على بن ابى طالب (ع) ؛ السيرة الحلبية، ج١، ص46١: در مخفى شدن پيامبر خدا (ص) و اصحابش در خانه ارقم بن ابى ارقم.
2- مائده: 55 و 56.
3- تفسير طبرى، ج6، ص٢٨٨؛ تفسير ابن كثير، ج٢، ص٧٢؛ زادالمسير، ج٢، ص٢٩٢؛ تفسير قرطبى، ج6، ص٢٢١؛ شواهد التنزيل، ج١، صص٢١٨ و ٢١٩؛ الدر المنثور، ج٢، ص٢٩٣؛ تفسير ثعالبى، ج٢، ص٣٩6.
4- تفسير قرطبى، ج6، ص٢٢١؛ تفسير طبرى، ج6، ص٢٨٨؛ تفسير ابن كثير، ج٢، ص٧٢؛ مجمع الزوائد، ج٧، ص١٧؛ المعجم الاوسط، ج6، ص٢١٨؛ فتح القدير، ج٢، ص5٣؛ زادالمسير، ج٢، ص٣٨٢؛ احكام القرآن، جصاص، ج4، ص١٠٢؛ روح المعالى، ج6، ص١6٧؛ شواهد التنزيل حسكانى، ج١، صص٢٠٩- ٢١١؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص٣5٧؛ كنز العمال، ج١٣، ص١٠٨، ح٣6٣54.

ص: 313

مراد از «ولى» در اين آيه به معناى دوست، يارى كننده و مانند آن كه در معناى «ولى» ذكر كرده اند، نيست. بلكه كسى است كه به امور و سرپرستى مردم از خود آنها به آنها سزاوارتر است؛ چون تناسب معنايى كه ما آورديم، به دلايل زير مناسب تر است:

الف) اهميت مورد استفاده از آيه، با توجه به مقام نزول، ما را به معناى مذكور راهنمايى مى كند؛ چون ولايت به ديگر معانى ذكر شده، به حدى روشن است كه به گفتن نياز نيست.

ب) با توجه به حصرى كه از «انّما» فهميده مى شود، بايد معناى مورد نظر مراد باشد؛ چون معانى ديگر اختصاص به على (ع) ندارد. بلكه همۀ مؤمنان، درباره هم بايد محبت، يارى و. . . داشته باشند.

ج) ولايت اميرمؤمنان (ع) در پى ولايت خداى - عزّوجلّ - و ولايت پيامبر خدا (ص) ذكر شده است و بايد به يك سياق معنا شوند.

د) ولايت اميرمؤمنان (ع) شرط اخير براى ورود به حزب الهى كه سرانجام غالب مى گردد، قرار گرفته است. بنابراين منظور از «الذين آمنوا» در آيۀ دوم، همان «الذين آمنوا» ى معهود در آيۀ اولى، يعنى صدقه دهندۀ در حال ركوع است كه ظاهر آيه همين را مى رساند.

روايت ابوذر دربارۀ نزول آيۀ مذكور

در اينجا مناسب است روايتى از ابوذر (رضى الله عنه) كه دربارۀ آيۀ ولايت نقل كرده، ذكر كنيم. وى مى گويد:

با دو گوش خود شنيدم و با دو چشم خود ديدم كه پيامبر خدا (ص) فرمود: «على، پيشواى نيكان و قاتل كافران است. هر كه او را يارى كند، يارى اش كنند و هر كه او را واگذارد، به خذلان و خوارى دچار شود» .

روزى از روزها، نماز جماعت ظهر را به امامت پيامبر خدا (ص) مى خوانديم كه گدايى وارد مسجد شد؛ اما كسى به او چيزى نداد. . . ؛ على (ع) در ركوع بود. پس او را به انگشت كوچك دست راست خود كه در آن انگشترى بود، متوجه

ص: 314

ساخت. گدا پيش رفت و انگشتر را از دست حضرت (ع) بيرون كرد و پيامبر (ص) هم شاهد ماجرا بود.

چون پيامبر (ص) از نماز فارغ شد، سر به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا، برادرم موسى از تو درخواستى كرد و گفت: «پروردگارا، سينه ام را گشاد كن، كارم را برايم آسان گردان، گره از زبانم بگشاى تا سخنان مرا بفهمند و وزيرى از خاندانم برايم قرار ده، برادرم هارون را. با او پشتم را محكم كن و او را در كارم شريك ساز» . (1)پس بر او قرآنى ناطق نازل كردى كه «به زودى بازوانت را به وسيلۀ برادرت، محكم و نيرومند مى كنيم» (2)، حال اى خداى من، من محمد، پيامبر و برگزيده ات هستم كه از تو مى خواهم سينه ام را گشاده گردانى و كارم را آسان كنى و براى من از خانواده ام، على، برادرم را، وزير من قرار دهى و به وسيلۀ او پشتم را قوى سازى» .

ابوذر گويد:

به خدا سوگند، هنوز دعاى پيامبر (ص) به اتمام نرسيده بود كه جبرئيل از سوى خداوند بر ايشان فرود آمد و گفت: «اى محمد، گوارايت باد آنچه خداوند دربارۀ برادرت، به تو بخشيده است» .

فرمود: «آن چيست، اى جبرئيل؟»

گفت: «خداوند امت تو را امر كرده است به پيروى كردن از او تا روز قيامت و بر تو آيه اى نازل كرده است: «سرپرست و ولى شما، خداست و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده اند؛ همان ها كه نماز را برپا مى دارند و در حال ركوع، زكات مى دهند» . (3)و (4)


1- طه: ٢5.
2- قصص: ٣5.
3- مائده: 55.
4- شواهد التنزيل، حسكانى، ج١، ص٢٣٠؛ نظم درر السمطين، ص٨٧؛ تذكرة الخواص، ص١5.

ص: 315

سه - روايات «منزلت»

پيش تر، روايات بسيار نقل كرديم كه مضمونشان قرار دادن نسبت بين اميرمؤمنان (ع) و پيامبر (ص) ، همچون نسبت بين هارون و موسى (ع) بود جز در مسئله نبوت. در آنجا اشاره كرديم كه هارون در كار موسى با او شريك بود و مقتضاى اين مشاركت ايجاب مى كرد كه در صورت مرگ يا غيبت موسى، هارون قائم مقام او شود. اما چون پس از مرگ موسى زنده نماند، به مقام وصايت نرسيد؛ نه اينكه در اين امر كوتاهى كرده باشد. بنابراين بايد گفت كه چون اميرمؤمنان (ع) بعد از پيامبر خدا (ص) حيات داشته، مقام وصايت براى او ثابت بوده است.

به همين روش، برداشت از اين سخن پيامبر خدا (ص) كه فرمود: «على نسبت به من، همچون من است نسبت به پروردگارم» (1)، مانند برداشت از روايت قبل است؛ يعنى همچنان كه پيامبر خدا (ص) به جانشينى از خدا، بر مسلمانان حكم مى كند و فرمان مى راند، اميرمؤمنان (ع) نيز به وصايت از آن حضرت (ص) فرمانروايى مردمان را بر عهده دارد.

چهار - روايات وجوب اطاعت از اميرمؤمنان (ع)

همچون سخن پيامبر خدا (ص) كه فرمود:

هر كه مرا اطاعت كند، خدا را اطاعت كرده و هر كه مرا نافرمانى نمايد، عصيان خدا كرده است. هر كه از على پيروى كند، مرا پيروى كرده و هر كه از فرمان على سرپيچى كند، از من سرپيچى كرده است. (2)

نيز فرمود (ص) : «اى على، هر كه از من جدايى گزيند، از خدا منقطع گرديده و هر كه از تو روى بگرداند، از من بريده است» . (3)


1- الرياض النضرة، ج ٢، ص 6؛ جواهر المطالب، ج ١، ص 5٩؛ ذخائر العقبى، ج ١، ص 64؛ الصوائق المحرقه، ج ٢، ص 5١٧؛ السيرة الحلبية، ج ٣، ص 4٨٩.
2- المستدرك، ج ٣، ص ١٣٩؛ تاريخ دمشق، ج 4٢، ص ٣٠٧؛ الكامل فى ضعفاء الرجال، ج 4، ص ٣4٩.
3- المستدرك، ج ٣، ص ١٣٣؛ مجمع الزوائد، ج ٩، ص ١٣5؛ ميزان الاعتدال، ج ٣، ص ٣٠؛ تاريخ دمشق، ج 4٢، ص ٣٠٧.

ص: 316

در جاى ديگر فرمود (ص) : «على باب حِطّه است؛ هر كه از آن وارد شود مؤمن و هر كه از آن خارج شود، كافر است» . (1)

بى شك مطلق آمدن وجوب اطاعت و عدم قيد آن به امر و جهت خاص، مستلزم امامت است؛ زيرا با وجود وجوب اطاعت از على (ع) ، مجالى براى امامت ديگران باقى نمى ماند؛ زيرا در غير اين صورت، حاكم در جايگاه محكوم و سياست گزار به جاى سياست شده قرار مى گيرد. پس امامت پيامبر (ص) ، به وجوب اطاعت از او ثابت مى شود و بر امر ديگرى توقف ندارد.

پنج - روايات امامت، سيادت، امارت و. . .

پيامبر خدا (ص) مى فرمايد: «در شب معراج، سه مطلب دربارۀ على (ع) به من وحى شد: او بزرگ مؤمنان، امام پرهيزكاران و پيشواى سپيدرويان است» . (2)در بعضى از طرق اين روايت «او بزرگ مسلمانان» (3)آمده و در بعضى ديگر، «او بزرگ مسلمانان و سرپرست تقواپيشگان» . (4)


1- الفردوس بمأثور الخطاب، ج٣، ص64؛ العلل المتناهية، ج١، ص٢4١؛ كشف الخفاء، عجلونى، ج١، ص٢٣6؛ الجامع الصغير، ج٢، ص١٧٧؛ فيض القدير، ج4، ص٣56؛ ينابيع الموده، ج٢، ص٩٢؛ النصائح الكافيه، ص٩5؛ ميزان الاعتدال، ج٢، ص٢٨5؛ كنزالعمال، ج١١، ص6٠٣.
2- المعجم الصغير، ج٢، ص١٩٢؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص١٢١؛ المستدرك على الصحيحين، ج١٣، ص١4٨؛ اسدالغابه، ج١، ص6٩ و ج٣، ص١١6؛ تاريخ دمشق، ج4٢، صص٣٠٢ و ٣٠٣؛ معجم الصحابه، ج١، ص٧٠ و ج٢، ص١١٢؛ موضع اوهام الجمع و التفريق، ج١، صص١٨٣ - ١٨6؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج5، ص٣١5؛ حلية الاولياء، ج١، ص6٣؛ تاريخ بغداد، ج١١، ص١١٢ و ج١٣، ص١٢٢؛ كشف الخفاء، ج٢، ص456؛ كنزالعمال، ج١١، صص 6١٩ و 6٢٠؛ ينابيع الموده، ج٢، ص١6٢؛ ميزان الاعتدال، ج٧، ص٢٠٧؛ الكامل فى ضعفاء الرجال، ج٧، ص١٩٩.
3- المستدرك على الصحيحين، ج٣، ص١4٨، كتاب معرفت صحابه: مناقب اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) از جمله آنچه در صحيح مسلم و بخارى آورده نشده: اسلام آوردن اميرمؤمنان على (ع) ؛ معجم الصحابه، ج٢، ص١١٢؛ اسدالغابه، ج١، ص6٩؛ موضع اوهام الجمع و التفريق، ج١، صص١٨٣، ١٨5و ١٨6؛ كنزالعمال، ج١١، ص6١٩؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص٣٠٢؛ ميزان الاعتدال، ج٧، ص٢٠٧، در ترجمۀ يحيى بن علاء بجلى.
4- موضع اوهام الجمع و التفريق، ج١، ص ١٨٣؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص٣٠٢، در شرح زندگانى على بن ابى طالب (ع) ؛ كنز العمال، ج١١، ص6٢٠.

ص: 317

پيامبر (ص) ، در سخنى ديگر به على (ع) فرمود: «مرحبا به بزرگ مسلمانان و پيشواى پرهيزكاران» . (1)همچنين فرمود: «اول كسى كه از اين در وارد شود، پيشواى تقواپيشگان و بزرگ مسلمانان و سركردۀ آيين و آخرين اوصيا و امام سپيدرويان است» . پس در آن هنگام، على (ع) وارد شد. (2)

و فرمود (ص) : «خداى متعال دربارۀ على، امورى را بر من لازم گردانيد» . عرض كردم: «پروردگارا، آنها را برايم معلوم گردان» . فرمود: «بشنو» . گفتم: «مى شنوم» . فرمود: «بى شك على پرچم هدايت، امام دوستداران من، نور زندگى بندگان مطيع من و همان كلمه اى است كه آن را بر متقين لازم گرداندم» (3)و درحالى كه بازوى على (ع) را گرفته بود، فرمود (ص) : «اين مرد، امام نيكان و كشندۀ بدكاران است، هر كه يارى اش كند، خداوند يارش باشد و هر كه به خوارى رهايش سازد، خوار و ذليل شود» . پس با صداى بلند، بار ديگر اين كلمات را تكرار فرمود. (4)

در حديث زيد بن ارقم است كه پيامبر خدا (ص) فرمود:

آيا شما را به امرى آگاه كنم كه اگر بر آن فراهم آييد، هلاكت نيابيد؟ بى شك ولى شما خدا و امامتان على بن ابى طالب است. پس براى او خيرخواهى كنيد و تصديقش نماييد كه جبرئيل مرا بدين امر خبر داده است. (5)


1- حلية الاولياء، ج١، ص66 در شرح زندگى على بن ابى طالب (ع) ؛ كشف الخفاء، ج٢، ص٣٩٢؛ نظم دررالسمطين، ص١١5؛ كنز العمال، ج١١، ص6١٩ و ج١٣، ص١٧٧؛ سبل الهدى و الرشاد، ج١١، ص٢٩٣؛ ينابيع الموده، ج٢، ص٨١.
2- شرح نهج البلاغه، ج٩، ص١6٩؛ حلية الاولياء، ج١، ص6٣؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج5، ص٣64؛ المناقب خوارزمى، ص٨5؛ ينابيع الموده، ج٢، ص4٨٨؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص٣٠٣.
3- حلية الاولياء، ج ١، ص 6٧؛ تاريخ دمشق، ج 4٢، ص ٢٧٠؛ ميزان الاعتدال، ج 4، ص ٢٧؛ العلل المتناهيه، ج ١، ص ٢٣٩.
4- المستدرك على الصحيحين، ج٣، ص١4٠: كتاب معرفت صحابه، ذكر اسلام اميرمؤمنان على (ع) ؛ فيض القدير، ج4، ص٣56؛ الجامع الصغير، سيوطى، ج٢، ص١٧٧؛ تاريخ بغداد، ج٢، ص٣٧٧ و ج4، ص٢١٨؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص٢٢6؛ كنزالعمال، ج١١، ص6٠٢؛ فتح الملك العلى، ص5٧؛ الكامل فى ضعفاء الرجال، ج١، ص١٩٢؛ المجروحين، ج١، ص١5٣؛ ميزان الاعتدال، ج١، ص٢4٩؛ لسان الميزان، ج١، ص١٩٧.
5- شرح نهج البلاغه، ج٣، ص٩٨.

ص: 318

همچنان كه پيامبر خدا (ص) ، در مناسبت هاى مختلف امام على (ع) را به اميرمؤمنان (ع) بودن توصيف نموده است (1)، بلكه در حديث بريده آمده است: «پيامبر خدا (ص) ما را امر كرد كه به على (ع) ، با عنوان اميرالمؤمنين، سلام كنيم. در آن روز، ما هفت نفر بوديم و من كوچك ترين بودم» . (2)

اگر قائل شويم كه هر يك از اين احاديث به تنهايى خبر واحد است، مجموع آنها مستفيض خواهد بود. بلكه با توجه به تعدد طرق، بسيارى از آن روايات، متواتر اجمالى خواهند بود. آن سان كه به صدور بعضى از آنها قطع حاصل مى شود و همين براى ما كافى است و مطلوب را اثبات مى كند.

شش - روايات «وصايت»

در روايات وارده بر امامت ائمه (عليهم السلام) در امور دينى، اشاره شده است كه اميرمؤمنان (ع) جانشين و وصى پيامبر خدا (ص) است و در پاره اى، به جانشينى ائمه (عليهم السلام) ، به طور عموم، اشاره شده است؛ از سوى ديگر مى دانيم كه اوصياى پيامبران (ص) در همۀ وظايف آنان، اعم از امور دينى يا دنيايى، جانشين آنان مى باشند. پيش از اين نيز، به اين مطلب اشاره كرده ايم.

هفت - روايات «ولايت»

در بسيارى از احاديث به ولى و سرپرست بودن اميرمؤمنان (ع) پس از پيامبرخدا (ص) (3)اشاره شده است. واژۀ «ولى» اگرچه به معناى دوستدار، ياور و مانند آن


1- تاريخ دمشق، ج4٢، صص٣٠٣، ٣٨6؛ المناقب خوارزمى، ص٨5؛ موضع اوهام الجمع و التفريق، ج١، ص١٨5؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج5، ص٣64، حلية الاولياء، ج١، ص6٣؛ لسان الميزان، ج١، ص١٠٧؛ ميزان الاعتدال، ج١، ص١٩١.
2- تاريخ دمشق، ج4٢، ص٣٠٣ در شرح زندگانى على بن ابى طالب (ع) .
3- مجمع الزوائد، ج٩، ص١٢٨؛ السنن الكبرى، ج5، ص١٣٣؛ المعجم الاوسط، ج6، ص١6٣؛ مسند احمد، ج5، ص٣56؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج5، ص٣٩٢؛ فتح البارى، ج٨، ص٩٧؛ تحفة الاحوذى، ج١٠، صص١46 و ١4٧؛ فيض القدير، ج4، ص٣5٧؛ الاصابه، ج6، ص6٢٣؛ الرياض النضرة، ج٢، ص١٨٧؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص١٨٩؛ فضائل الصحابه، ابن حنبل، ج٢، ص6٨٨؛ البداية و النهاية، ج٧، ص٣44 و ٣46.

ص: 319

آمده، اما در اين روايات بايد آن را فقط بر معناى سرپرستى در امور ولايتِ امرى كه به معناى نفوذ و اقتدار است، حمل كنيم؛ زيرا:

الف) از اضافه «ولى» به «كم» فهميده مى شود كه حصر منظور است؛ يعنى جز او ولىّ ديگرى براى مؤمنان نيست. اين حصر در «ولى» ، به معناى دوستدار و ياور درست نيست؛ زيرا روشن است كه مؤمنان نسبت به يكديگر هم دوستى دارند و هم كمك و يارى و اين اختصاصى به شخص اميرمؤمنان (ع) ندارد.

ب) اينكه ولايت اميرمؤمنان (ع) به پس از پيامبر (ص) مقيد گرديده است و لازم مى كند كه آن را به ولايت امر و سرپرستى امور امت حمل كنيم كه ظاهر سخن هم همين است. ازاين رو، در بعضى از طرق روايت آمده كه حضرت (ص) فرمود: «او پس از من، از ديگران به شما سزاوارتر است» . (1)

هشت - حديث «غدير»

از جملۀ دلايل، حديث مشهور، بلكه متواتر اجمالى غدير است كه با دو ويژگى از ديگر روايات اين بخش، متمايز مى گردد:

الف) اين روايت در حالى از پيامبر خدا (ص) صادر شد كه مردم را از نزديك بودن اجل خويش آگاه كرد؛ به گونه اى كه نشان مى دهد آن حضرت در صدد معرفى خليفه و جانشين پس از خود به مردم بود.

ب) با توجه به موقعيت بيان حديث و جماعت مورد خطاب، حج گزارانى كه در راه بازگشت از حج وداع پيامبر (ص) ، در مسير رفتن به مدينه در غدير خم گرد آمدند و به خطبۀ آن حضرت گوش سپردند، نشان مى دهد كه محتواى حديث، امرى مهم و تأثيرگذار در امور دينى و دنيايى مسلمانان بوده و پيامبر (ص) قصد داشت آن را به گوش


1- مجمع الزوائد، ج٩، ص١٠٩؛ المعجم الكبير، ج٢٢، ص١٣5؛ كنزالعمال، ج١١، ص6١٢؛ فيض القدير، ج4، ص٣5٧.

ص: 320

همۀ مسلمانان برساند و حجت را بر آنان تمام گرداند.

شيعه، خطبۀ غدير را با تفصيل و بحث هاى بسيار درباره امامت نقل كرده (1)كه مناسب با مقام ايراد خطبه نيز است. اما موارد فراوانى از روايات غدير، به خصوص آنچه جمهور نقل كرده اند، فاقد آن شرح و تفصيل است؛ ولى با اين حال براى مقصود ما كافى و بسنده خواهد بود.

بى جا نخواهد بود اگر روايت حذيفة بن اسيد را دربارۀ واقعه غدير و خطبۀ پيامبرخدا (ص) نقل نماييم:

چون پيامبر خدا (ص) از حج وداع فارغ شد و از مكه بيرون آمد، در سرزمين بطحاء، كنار درختانى چند، اصحابش را فرمان داد از حركت باز ايستند، فرود آيند و زير آن درختان را بروبند. پس در همان مكان با آنان نماز به جاى آورد.

بعد از نماز، به خطبه خواندن ايستاد و فرمود: «اى مردم، خداى لطيف و آگاه مرا خبر داده كه هر پيامبرى به اندازۀ نيمى از عمر پيامبر پيش از خود زندگى خواهد كرد و من گمان دارم كه به زودى از بين شما خواهم رفت. بى شك من مسئولم. شما نيز مسئوليد. نظر شما چيست؟»

گفتند: «گواهى مى دهيم كه تو آنچه را بايد، به ما رساندى و مجاهدت كردى و خيرخواهى نمودى؛ خدايت جزاى خير دهد» .

فرمود: «مگر نه اينكه شهادت مى دهيد: خدايى جز خداى يكتا نيست. محمد بنده و پيامبر اوست. بهشت و جهنم حق و مرگ و رستاخيز پس از مرگ نيز حق است. قيامت آمدنى و بى ترديد است و خدا مردگان را زنده خواهد كرد؟»

گفتند: «آرى، به همۀ اين امور شهادت مى دهيم» .

فرمود: «خداوندا، گواه باش. اى مردم، خدا مولاى من است و من مولاى مؤمنانم و من از ايشان به خودشان سزاوارترم. پس هركس من مولاى اويم، اين (على)


1- بحارالانوار، ج٣٧، صص١٣١و ٢٠4.

ص: 321

مولاى اوست. خدايا، هر كه او را دوست بدارد، دوستش بدار و هر كه دشمنش دارد، با او دشمنى كن. اى مردم، من در كنار حوض (كوثر) به انتظار شمايم و شما بر من وارد خواهيد شد، در كنار حوضى كه پهناى آن بيش از فاصلۀ ميان «بصرى» و «صنعاء» است و در آن به شمار ستاره هاى آسمان، قدح هاى نقره نهاده شده است. در آنجا، من از شما دربارۀ «ثقلين» خواهم پرسيد. پس بنگريد كه پس از من با آن دو چگونه رفتار خواهيد كرد؛ يعنى با ثقل اكبر كه كتاب خداست و ريسمانى كه يك سر آن در دست خدا و سر ديگرش به دستان شماست. پس در آن چنگ زنيد و تغييرش ندهيد. ثقل ديگر عترت من، اهل بيت من است. خداى لطيف و خبير مرا آگاه كرده كه آن دو از هم جدا نشوند تا روزى كه در كنار حوض بر من وارد شوند» . (1)

در نصوص رواياتى كه از اين خطبه وارد شده، اختلافاتى وجود دارد. اما آنچه در همۀ طرق روايت آمده، اين است كه پيامبر خدا (ص) فرمود: «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست يا هر كه من ولىّ اويم، پس على ولىّ اوست» . جماعت زيادى از عامه، به صحت اين عبارت از خطبه تصريح كرده اند و شمارى از ايشان، اين مقدار را متواتر دانسته اند و اين براى استدلال ما كافى است؛ زيرا در پى آمدن ولايت اميرمؤمنان (ع) پس از ولايت خدا و ولايت پيامبر (ص) ، اقتضا مى كند كه ولايت در اين حديث را حمل بر سرپرستى امور كنيم كه به امامت و حكومت بازمى گردد؛ افزون بر اينكه اضافۀ «مولا» يا «ولى» به «مؤمنين» نشان دهندۀ حصر است؛ همچنان كه گذشت.

در تأييد مطلب بالا، چند امر را متذكر مى شويم:

الف) شرايط مربوط به خطبۀ پيامبر (ص) كه به آن اشاره كرديم، تأكيد بر تبليغ دين از سوى آن حضرت (ص) و اقامۀ حجت، اقرار گرفتن از مردم دربارۀ اصول و باورهاى بنيادين دينى، همۀ اينها در نسبت با امرى تازه و با اهميت در امر دين و دين دارى، معنا


1- المعجم الكبير، ج٣، ص١٨٠؛ مجمع الزوائد، ج٩، صص١64و ١65؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص٢١٩.

ص: 322

پيدا مى كند.

ب) سخن پيامبر (ص) پيش از فقرۀ مذكور كه فرمود: «من مولاى مؤمنانم و از ايشان به خودشان سزاوارتر» ، مؤيد مدعاى ماست. در طرق مختلف روايت، اين مطلب با نقل به معناهاى گوناگون آورده شده و به سبب آن به حدّ تواتر و بالاتر رسيده است. اين امر به صراحت بيان مى دارد كه مراد از «مولا» و «ولى» ، كسى است كه سزاوارتر به امور دينى و دنيايى مردم است.

ج) تأييد ديگر، حديث «ثقلين» است كه در طرق متعدد روايت، برداشت وجوب اطاعت از اميرمؤمنان (ع) را به دنبال مى آورد؛ چون او سيّد و بزرگِ اهل بيتى است كه يكى از دو «ثقل» به شمار مى آيند.

د) راويان حديث و ديگران نقل كرده اند كه در آن روز، حسان بن ثابت، از پيامبر خدا (ص) اجازه خواست تا به مناسبت نصب اميرمؤمنان (ع) به خلافت، اشعارى بسرايد. پيامبر (ص) نيز اجازه فرمود و حسان اشعار معروف خود را در اين باره انشاد نمود:

پيامبرشان در روز غدير خم ندا درداد

با توجه به اينكه شاعران شيعۀ صدر اسلام، مانند سيد حميرى و كميت نيز متعرض اين واقعه شده و بدان احتجاج كرده اند، اين امر نشان مى دهد كه در آن روز،

ص: 323

پيامبر خدا (ص) على (ع) را به جانشينى و خلافت برگزيد و اين مسئله امر مسلّمى به شمار مى آيد.

ه) بسيارى از جماعت حاضر در آن روز، منصوب شدن اميرمؤمنان (ع) را بر سرپرستى ايشان و تمام مؤمنان، به حضرتش تبريك گفتند.

در طرق مختلف حديث غدير، به اين مطلب تصريح شده (1)كه نشان دهندۀ تمايز على (ع) به آن امر از ديگران است؛ چرا كه نصرت و محبّت، ميان همۀ مسلمانان مشترك بود و براى آن حضرت، امرى ويژه به شمار نمى رفت تا نياز به تهنيت و تبريك داشته باشد.

و) عده اى ذكر كرده اند (2)كه چون امر خلافت اميرمؤمنان (ع) شايع شد، حارث بن نعمان فهرى نزد پيامبر خدا (ص) آمد و گفت:

اى محمد، به ما گفتى به يگانگى خدا شهادت دهيم و اينكه تو پيامبر خدايى، چنين كرديم؛ گفتى پنج نوبت نماز بگزاريم، قبول كرديم؛ فرمودى زكات بپردازيم، پرداختيم؛ امر كردى يك ماه روزه بگيريم، پذيرفتيم؛ از ما خواستى حج به جاى آوريم، فرمان برديم. با اين همه، راضى نشدى تا اينكه بازوى پسر عمويت را گرفتى و او را بر ما برترى دادى و گفتى: «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست» آيا اين را از خودت گفتى، يا از سوى خدا؟

پيامبر (ص) فرمود: «به خدايى كه جز او خدايى نيست، اين امر جز از سوى خدا نيست» .

حارث بن نعمان پشت كرد و به طرف مركبش روانه شد، در حالى كه مى گفت:


1- المصنف ابن ابى شيبه، ج6، ص٣٧٢؛ مسند احمد، ج4، ص٢٨١؛ البداية و النهاية، ج5، ص٢٢٩؛ تفسير كبير، ج١٢، صص4٩ و 5٠؛ تاريخ بغداد، ج٨، ص٢٩٠؛ الصواعق المحرقه، ص4٢.
2- تفسير قرطبى، ج١٨، صص٢٧٨ و ٢٧٩؛ السيرة الحلبية، ج٣، صص٣٠٨ و ٣٠٩؛ فيض القدير، ج6، ص٢٨٢؛ سراج المنير، ج4، ص٣64؛ تفسير ابى سعود، ج٩، ص٢٩؛ شواهد التنزيل حسكانى، ج٢، صص٢٨6 و ٢٨٩؛ نظم دررالسمطين، ص٩٣؛ ينابيع الموده، ج٢، صص٣6٨ و٣6٩.

ص: 324

«خدايا، اگر محمد راست مى گويد، بر ما از آسمان سنگ بباران يا عذابى دردناك فرو فرست» .

هنوز به وسائلش نرسيده بود كه خداى متعال با سنگى او را مورد اصابت قرار داد؛ سنگى كه بر فرق سرش فرو نشست و از ماتحتش خارج گرديد. به دنبال آن، اين آيه نازل شد: «پرسنده اى، تقاضاى عذابى كرد كه واقع شد. اين عذابِ كافران است و هيچ كس نمى تواند آن را دفع كند» . (1)

ز) اميرمؤمنان (ع) و ائمه (عليهم السلام) و دوستداران ايشان، دربارۀ مقدم بودن على (ع) بر ديگران و سزاوارى ايشان به منصب خلافت نسبت به ديگر مدعيان، بارها به واقعه غدير احتجاج كرده اند و اين خود، مؤيد ديگرى است بر مسئله مورد بحث.

در اين باره، سخن بسيار طولانى است. علماى شيعه، به تفصيل در اين باره بحث كرده اند و ما نيز پاره اى از مطالب را در كتاب فى رحاب العقيده، در پاسخِ سؤال هفتم آورده ايم. اما آنچه ذكر نموده ايم، براى انسان منصف كافى خواهد بود؛ هرچند كه راه براى مراجعه به كتاب هاى مفصل در اين زمينه، براى همه گشوده و هموار است.

روايات مستفيض و قراين صادق

تعداد و اسناد اين روايات نزد عامه به اندازه اى فراوان است كه روى هم رفته، بالاتر از تواتر اجمالى قرار مى گيرند. بلكه بعضى از اين روايات به تنهايى، مقامى برتر از تواتر دارند؛ همچنان كه از مطالب پيش گفته معلوم مى شود. به خصوص آنكه اين روايات با عقيده و موضع گيرى جمهور در مقابل اهل بيت (عليهم السلام) و طرفدارى از دشمنان و غاصبان حقوق ايشان، تناسب و هماهنگى ندارد و اين خود دليلى است آشكار بر انكارناپذير بودن روايات مذكور؛ چندان كه مخالفان نيز ناگزير از ذكر و بيان آنها هستند.

از سوى ديگر چون شيعه، اين دسته روايات را به طرق مختلف و متعدد نقل


1- معارج: ١و ٢.

ص: 325

كرده اند، پس پشتوانۀ محكمى است تا مضمون روايات چندان بديهى و روشن ارائه شود كه راه را بر هرگونه شبهه و ترديد سد نمايد. بلكه اگر بخواهيم منصفانه بنگريم، بايد به روايات شيعه در اين باب اكتفا نماييم كه به تصديق سزاوارترند؛ زيرا عموم شيعيان، در صدق و امانت و ديگر مكارم اخلاقى، تربيت شدۀ ائمه خويش (عليهم السلام) هستند و به روش آنان در عرصه هاى فردى و اجتماعى عمل مى كنند و در استدلال، قوت دلايل و صحت براهين، پيرو قرآن اند تا دچار تناقض گويى و لغزش در انديشه نشوند و از جادۀ راستى و انصاف بيرون نروند. اين مطلب، بى شك، نزد كسانى كه با اين گروه برخورد و معاشرت دارند و به ميراث علمى ايشان آگاهند، روشن و مسلّم است.

به خصوص با مشاهدۀ پايدارى ايشان بر عقايدشان، با وجود ناملايمات و مشكلات بسيارى كه در طول تاريخ اسلام، با آنها روبه رو بوده اند، پى مى بريم كه شيعيان در راه اثبات، تحكيم و عرضۀ حقانيت عقايد خود، گامى به عقب نگذاشته اند؛ زيرا داراى عقايدى منسجم و متعالى، آگاهى كامل، اخلاق بزرگ و واقع بينى بلند مى باشند.

خلافت براى عموم اهل بيت (عليهم السلام)

گرچه روايات پيش گفته، در خصوص اميرمؤمنان (ع) وارد شده بود، اما ظاهراً اين اختصاص، با مسلّم گرفتن امر خلافت در ذريۀ ايشان كه به دنبال خواهد آمد، از آن روست كه ايشان سيد و بزرگ اهل بيت و مقدم بر آنان بوده اند. اين معنا با آنچه در برخى طرق روايت غدير آمده است و يادآور حديث «ثقلين» است و نيز با اين حقيقت كه در قيامت دربارۀ آنها از مسلمانان سؤال خواهد شد، همخوان است. بلكه در بعضى از روايات شيعه، به بقاى امامت در ذريۀ پيامبر خدا (ص) تصريح شده است. (1)

افزون بر اين، دو مطلب ديگر نيز قابل ذكر است.


1- بحارالانوار، ج٣٧، صص١٣٢ و ٢٠٨.

ص: 326

دربارۀ امامت عمومى اهل بيت (عليهم السلام) ، دو دسته روايت وجود دارد:

دستۀ نخست، رواياتى كه پيش تر، در استدلال بر امامت دينى ايشان ذكر كرديم، همچون:

الف) حديث «ثقلين» كه لزوم اطاعت از ائمه (عليهم السلام) را مى رساند؛ چون مقتضاى تمسك به ايشان، اطاعت و فرمان بردارى است؛ به ويژه كه در بعضى طرق اين حديث آمده است كه «بر آنان پيشى مگيريد كه هلاك مى شويد و از آنان دور ميفتيد كه بيچاره و نابود مى گرديد. . .» و از سويى، اشاره كرديم كه وجوب اطاعت، ملازم با امامت است و بدون آن، معنا و تحقق ندارد.

ب) روايت «سفينه» كه همچون روايت پيشين، بر وجوب اطاعت، دلالت مى كند.

ج) سخن پيامبر (ص) كه فرمود:

هر كه مى خواهد همچون من زندگى كند. . . ، پس، از على و فرزندانش كه بعد از من مى آيند، پيروى نمايد؛ زيرا آنان شما را از راه هدايت بيرون نمى برند و به ضلالت و گمراهى نمى كشانند.

ظاهراً منظور پيامبر خدا (ص) از اين سخن، برانگيختن مردم به اعتراف به ولايت ائمه (عليهم السلام) است؛ ولايتى كه در اين آيه نيز مدّنظر است:

سرپرست و ولىّ شما، خداست و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده اند؛ همان ها كه نماز را برپا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند و كسانى كه ولايت خدا و پيامبر او و افراد باايمان را بپذيرند [پيروزند؛ زيرا] حزب و جمعيت خدا پيروز است. (1)

زيرا تولّى و فرمان بردارى در آيۀ دوم، بر ولايت در آيۀ نخست متفرع شده است. براى توضيح بيشتر، به مطالب پيش گفته در استدلال، به آيۀ ولايت مراجعه كنيد.

در بعضى از طرق روايت بالا آمده است: «بايد از على (ع) و ذريۀ پاكش پيروى كنيد


1- مائده: 55 و 56.

ص: 327

كه پس از من، راهنمايان هدايت و چراغ هاى تاريكى ها هستند. . .» . (1)

نيز در بعضى ديگر: «بايد دنباله رو على (ع) باشيد و از پيروان او پيروى نماييد و به ائمۀ پس از من اقتدا كنيد؛ زيرا آنان عترت من اند و از طينت من آفريده شده اند. . .» . (2)

د) نيز آن حضرت فرمود:

در هر جايگزينى از امت من، تعدادى انسان هاى دادگر و عادل از اهل بيت من وجود دارند. . . . آگاه باشيد كه پيشوايان شما، فرستادگان شما به سوى خدايند؛ بنگريد كه چه كسانى را مى فرستيد.

ذيل اين روايات تصريح شده است آن انسان هاى دادگر و راستين از اهل بيت (عليهم السلام) ، همان ائمۀ اهل بيت (عليهم السلام) هستند، نه ديگران. مطلق آوردن امامت نيز نشان مى دهد كه منظور، امامت دينى و دنيايى است؛ همچون امامت شخص پيامبر (ص) .

دستۀ دوم: روايات ديگرى كه صريح در امامت هستند و پيش تر ذكرى از آنها به ميان نيامده است:

الف) حديث جابر: «پيامبر خدا (ص) فرمود: من سيد پيامبرانم و على سيد اوصياست. جانشينان پس از من، دوازده نفرند كه اولشان على و آخرشان، فرزندم مهدى است» . (3)

ب) حديث ابن عباس: «پيامبر خدا (ص) فرمود: خلفا و اوصياى من و حجت هاى الهى ميان مردم، پس از من، دوازده نفرند: نخستين آنها على و آخرينشان، فرزندم مهدى است» . (4)

ج) حديثى ديگر از ابن عباس: «شنيدم كه پيامبر خدا (ص) فرمود: من و على و حسن و حسين و نُه تن از فرزندان حسين، پاكيزگان و معصومان هستيم» . (5)پاكى و عصمت، از


1- ينابيع الموده، ج١، ص٣٨٣.
2- حلية الاولياء، ج١، ص٨6؛ التدوين فى اخبار قزوين، ج٢، ص4٨5.
3- ينابيع الموده، ج٣، ص٢٩١.
4- ينابيع الموده، ج٣، ص٢٩5؛ فرائد السمطين، ص٣٨٣.
5- ينابيع الموده، ج٢، ص٣١6 و ج٣، ص٢٩١.

ص: 328

خصوصيات امامت و مناسب با مقام والاى ايشان است.

د) حديث سوم ابن عباس:

پيامبر خدا (ص) فرمود: اى على، من شهر علم هستم و تو باب آنى، و به شهر، جز از باب آن راهى نيست. . . تو امام امت من و خليفۀ من ميان آنان هستى. هر كه تو را اطاعت كند، سعادت يابد و هر كه نافرمانى ات كند، به شقاوت رسد. هر كه با تو دوستى نمود، سود برد و هر كه دشمنى ات پيشه كرد، خسارت ديد. هر كه ملازم تو شد، نجات يافت و هر كه از تو جدا گرديد، به هلاكت رسيد. مَثَل تو و ائمۀ از فرزندان تو، همچون كشتى نوح است. هر كه بر آن سوار گرديد، نجات يافت و هر كه از آن، جا ماند، غرق گرديد. مثل شما همچون ستارگان آسمان است، هرگاه ستاره اى پنهان مى شود، ستاره اى ديگر طلوع مى كند، تا روز قيامت. (1)

ه) سخن پيامبر خدا (ص) در خطبه اى كه ايراد فرمود: «اى مردم، همۀ فضيلت، شرف، مقام بلند و ولايت تنها براى پيامبر خدا و ذريۀ اوست. آگاه باشيد كه امور باطل و بى اساس، شما را منحرف نسازد» . (2)

و) حديث سلمان فارسى (رضى الله عنه) از پيامبر خدا (ص) كه فرمود: «اى على، انگشتر را به دست راست كن، تا از مقرّبان باشى. . .» . على (ع) گفت: «چه انگشترى؟» حضرت فرمود:

عقيق سرخ، كه كوهى است كه به وحدانيت خدا، نبوت من، وصايت تو، امامت فرزندان تو، به بهشت براى دوستداران تو و فردوس براى شيعيان فرزندانِ تو، اقرار و اعتراف كرده است. (3)

ز) حديثى ديگر از سلمان فارسى (رضى الله عنه) كه گفت:


1- ينابيع الموده، ج١، صص٩5، ٣٩٠ و ٣٩١.
2- ينابيع الموده، ج٢، ص45؛ نظم دررالسمطين، ص٢٠٨؛ صواعق المحرقه، ج٢، ص5١٢.
3- مناقب خوارزمى، ص٣٢6.

ص: 329

خدمت پيامبر خدا (ص) رسيدم در حالى كه حسين بن على (عليهما السلام) روى پاى ايشان نشسته بود و حضرت (ص) چشم ها و دهان او را مى بوسيد و مى گفت: «تو آقايى، فرزند آقا، برادر آقا؛ تو امامى، فرزند امام، برادر امام؛ تو حجت خدايى، فرزند حجت خدا، برادر حجت خدا. تو پدر نُه تن از حجت هاى الهى هستى كه آخرينشان قائم است» . (1)

ح) حديث ابوذر كه گفت: «على و فرزندانش، امر وصايت را مُهر پايان مى زنند تا روز قيامت» . (2)

ذهبى، با يك عقب نشينى آشكار، اين روايت را آورده و گفته است كه راوى آن دروغ گفته است. ذهبى معمولاً در برخورد با احاديثى كه با مذهب او سازگار نيست، اين گونه عكس العمل نشان مى دهد. حديث ابوذر را تنها براى اين ذكر نكرديم كه بدان احتجاج كنيم، بلكه آن را در زمرۀ احاديثى قرار مى دهيم كه يكديگر را تأييد و تأكيد مى كنند.

هرگاه با توجه به روايات پيش گفته، اثبات شود كه اميرمؤمنان (ع) از امامت دينى و دنيايى برخوردار است، بى شك آن حضرت (ع) امامت پس از خود را جز در اهل بيت خويش نمى ديد و ازاين رو، به فرزندش، امام حسن مجتبى (ع) وصيت كرد و او را امام بعد از خود قرار داد. تمام رواياتى كه پيش از اين، از اميرمؤمنان (ع) در نصوص امامت ذكر كرديم، حاكى از تقدم اهل بيت بر ديگر مردمان و امامت عمومى ايشان است؛ زيرا جدايى بين امامت دينى و دنيايى در برهه هاى متأخر اتفاق افتاده است. وگرنه در اصل، بين آنها جدايى نبوده است. ازاين رو در كلام ائمه (عليهم السلام) و ديگران، هنگام استدلال بر يكى، بر ديگرى نيز استدلال مى شده است؛ با اين همه اين مطلب، در بحث ما چندان مهم نيست؛ چون در روايات گذشته، اختصاص امامت دنيايى به اهل بيت (عليهم السلام) را ثابت كرديم


1- ينابيع الموده، ج٣، ص٣٩4.
2- ميزان الاعتدال، ج٢، صص٢٧٢و ٢٧٣.

ص: 330

و در اين باره مطلب ناگفته اى باقى نمانده است.

بى شك امامت دينى و دنيايى اهل بيت (عليهم السلام) ، با انبوهِ فضايل، مناقب و عظمت هاى نقل شده دربارۀ ايشان كه در كتاب ها آكنده و شهرۀ عام و خاص است و همگان را به تواضع و فروتنى واداشته، تناسب كامل دارد؛ هم آن فضايلى كه به سيرۀ شخصى آنان در عبادت، جهاد، فداكارى در راه خدا، ارزش هاى اخلاقى و فناشدن در ذات الهى برمى گردد و هم آن مناقبى كه نشان دهندۀ هم سنخ بودن آنان با پيامبر خدا (ص) است در اينكه خداوند ايشان را از ميان آفريدگان برگزيده و از همگان متمايز ساخته؛ تا آنجا كه در روايات مى خوانيم اهل بيت (عليهم السلام) از درخت پيامبرند (1)، از نور او (2)و از زيادى طينت او خلق شده اند (3)؛ نيز آن عظمت هايى كه ريشه در فضل خداى متعال دارد و سبب فيض هاى ويژه براى آنان است؛ همچون علم و محبت مؤمنان و سلطه بر قوانين هستى كه خود ظهور كرامات و معجزات را به دست ايشان در پى داشته است؛ و نيز آن مقاماتى كه خداوند براى آنان در نظر گرفته و آنان را واسطۀ رسيدن نعمت ها به آفريدگان قرار داده كه با تقدم ايشان بر مردم و سزاوارى امامت و وجوب اطاعت از آنان مناسبت دارد.

نيز آنچه دربارۀ فضايل پيروان ايشان و عظمت آنان نزد خداى متعال نقل شده است. همچنين اين امر كه عده اى از خواص اصحاب، در عصر پيامبر (ص) ، به حمايت و پيروى از ائمه (عليهم السلام) برمى خيزند، نشان مى دهد كه ايشان در اسلام، حاملان دعوت حق اند و


1- تفسير قرطبى، ج٩، ص٢٨٣؛ المستدرك على الصحيحين، ج٢، ص٢6٣؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص١٠٠؛ المعجم الاوسط، ج4، ص٢6٣؛ تاريخ دمشق، ج4٢، ص64؛ سبل الهدى و الرشاد، ج١١، ص٢٩6؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج4، ص٣٠٣؛ كنز العمال، ج١١، ص6٠٨؛ ميزان الاعتدال، ج٣، ص4٢٠؛ ضعفاء العقيلى، ج٢، ص٢١٢؛ كشف الحثيث، ج١، ص١٣5.
2- ينابيع الموده، ج١، ص46 و ج٣، ص٣66؛ مناقب خوارزمى، ص٧٨.
3- حلية الاولياء، ج١، ص٨6؛ التدوين فى اخبار قزوين، ج٢، ص4٨5؛ مجمع الزوائد، ج٩، ص١٢٨؛ المعجم الاوسط، ج6، ص١6٣؛ تاريخ دمشق، ج٣6، ص٣١٣؛ شرح نهج البلاغه، ج٩، ص١٧٠؛ كنزالعمال، ج١٢، ص٩٨.

ص: 331

پيشوايى گروه بر حق را برعهده دارند. شايد از همين روست كه اميرمؤمنان (ع) مى فرمايد: «من در روزگار حيات پيامبر خدا (ص) ، همچون جزئى از وجود آن حضرت بودم. نگاه كردن مردم به من، همچون نگريستن ايشان بود به ستارگان آسمان» . (1)

معاويه، در نامه اى به محمد بن ابى بكر، مى نويسد:

ما در دوران زندگى پيامبر (ص) ، رعايت حق على بن ابى طالب را بر خود لازم مى دانستيم و فضيلت او براى مان آشكار بود. اگر پدرت در خلافت بر ابن ابى طالب سبقت نمى گرفت، ما با آن حضرت مخالفت نمى كرديم و در برابرش تسليم بوديم. . . . (2)

نقل است كه مهاجرين و انصار يا عموم ايشان، مى دانستند كه امر خلافت از پيامبرخدا (ص) به اميرمؤمنان (ع) منتهى مى شود. (3)

به هر حال، با توجه به روايات گذشته معلوم مى شود كه بايد اطلاق رواياتى كه مى گويد امامان از قريش اند (4)يا اينكه از بنى هاشم (5)، به آن روايات قيد بزنيم و معتقد شويم كه تنها اهل بيت از قريش و بنى هاشم منظور مى باشند و ديگر بنى هاشم در اين امر سهمى ندارند؛ چه رسد به عموم قريش.


1- شرح نهج البلاغه، ج٢، ص٣٢6.
2- وقعة صفين، صص١٨٨ و ١٢١؛ شرح نهج البلاغه، ج٣، ص١٨٨؛ انساب الاشراف، ج٣، صص١65و ١6٧؛ مروج الذهب، ج٣، صص٢٠ و ٢٢؛ تاريخ طبرى، ج٣، ص6٨ و الكامل فى التاريخ، ج٣، ص١5٧ نيز به اين نوشته اشاره شده است.
3- تاريخ يعقوبى، ج٢، ص١٢4؛ شرح نهج البلاغه، ج6، ص٢١.
4- سنن كبرى، بيهقى، ج٢، ص١٢4؛ سنن كبرى، نسائى، ج٣، ص46٧؛ الاحاديث المختاره، ج4، ص4٠٣ و ج6، ص١4٣؛ المستدرك على الصحيحين، ج4، ص٨5؛ المصنف ابن ابى شيبه، ج6، صص4٠٢ و 4٠٣؛ مسند احمد، ج٣، صص١٢٩ و ١٨٣؛ مسند انس بن مالك، ج4، ص4٢١؛ المعجم الاوسط، ج4، ص٢6؛ المعجم الصغير، ج١، ص٢6٠؛ مسند طيالسى، ج١، ص١٢5 و ٢٨4؛ مسند ابى يعلى، ج6، ص٣٢١و ج٧، ص٩4؛ المعجم الكبير، ج١، ص٢5٢.
5- ينابيع الموده، ج٢، ص٣١5و ج٣، صص٢٩٠و ٢٩٢.

ص: 332

ب) روايات ويژه، مربوط به امامت هر يك از ائمه (عليهم السلام)
اشاره

گفتيم كه لازم نيست در اين بحث رواياتى را بياوريم كه همۀ مسلمانان قبول كرده اند، بلكه به طور عام، ذكر روايات مورد پذيرش قائلين به وجود نص، دربارۀ امامت دينى و دنيايى اميرمؤمنان (ع) و اهل بيت (عليهم السلام) ، كفايت مى كند. همچنان كه يادآور شديم در اين باره روايات مستفيضه، بلكه متواتر و مقبول نزد شيعه و اهل سنت است كه تصريح دارند ائمه (عليهم السلام) دوازده نفرند. نيز گفتيم كه اين دسته از نصوص، جز بر مذهب اماميه كه امامت را به نص الهى و تعداد ائمه (عليهم السلام) و ويژگى هاى ايشان را مشخص مى داند، تطبيق نمى كند.

از مطالب سابق، در مقام اول، روشن شد كه نخستين اين ائمه (عليهم السلام) ، اميرمؤمنان (ع) است و پس از آن حضرت (ع) ، فرزند بزرگوارشان امام حسن (ع) و سپس امام حسين (ع) ؛ چون اين دو در عصر پيامبر (ص) ، با اميرمؤمنان (ع) بودند و از اهل بيت (عليهم السلام) به شمار مى آمدند. پس احتمال اينكه ديگرانى غير آن دو مراد باشند، بى جاست. افزون بر اينكه در بعضى از روايات عامه و مستفيضه، بلكه متواتر، به امامت آنها تصريح شده و بدون ترديد، هركس به نص يا ويژه بودن امامت براى اهل بيت (عليهم السلام) اقرار كند، امامت حسنين (عليهما السلام) را انكار نخواهد كرد. نهايت اينكه امام حسن (ع) مقدم است؛ چون فرزند بزرگ اميرمؤمنان (ع) بوده و در بعضى از روايات نيز مقدم داشته شده و اميرمؤمنان (ع) براى امامت پس از خود، به آن حضرت وصيت كرده بود. بلكه فرض امامت امام حسن (ع) ، تقدم ايشان بر امام حسين (ع) را لازم مى آورد؛ چون پيش از وى از دنيا رفته است.

امامت، منحصر در فاطمى ها

جاى تأمل و ترديد ندارد كه پس از امام حسين (ع) امامت بايد در علويان از بنى هاشم و به خصوص در فاطمى هاى ايشان قرار گيرد؛ زيرا:

ص: 333

اولاً: آنها از اهل بيت اند؛ هرچند به لحاظ اينكه از ذريۀ آنان به شمار مى آيند، اما ديگران از علويان و هاشميان، اين گونه نيستند.

ثانياً: روايات متعددى بر اين دلالت مى كند كه ائمه (عليهم السلام) از فرزندان اميرمؤمنان (ع) هستند. اين روايات بسيار فراون اند و از طريق شيعه نقل و نظير آنها نيز از عامه روايت شده است.

امامت پس از امام حسين (ع)

روايات مستفيضه، بلكه متواتر و افزون بر آن داريم كه مضمون آنها نشان دهندۀ اختصاص امامت پس از امام حسين (ع) به ذريۀ ايشان است. بعضى از آنها را در جملۀ احاديث عامه آورده ايم.

همچنين روايات مستفيضى وجود دارد كه بيانگر ادامه يافتن امامت پس از امام حسن (ع) و امام حسين (ع) در وجود فرزند پس از پدر است، نه در وجود برادر، عمو يا دايى. فراوانى اين روايات، ما را از آوردن آنها در اين مجال تنگ بى نياز مى كند.

آيۀ «اولواالارحام»
اشاره

با اين همه بجاست به استدلالى كه در بعضى از آن روايات، دربارۀ اين مطلب آمده، (1)اشاره كنيم كه با توجه به آيۀ «و خويشاوندان نسبت به يكديگر از مؤمنان و مهاجران در آنچه خدا مقرر داشته، اولاترند» (2)اين اولويت را در امام حسين (ع) و ائمۀ پس از او قرار داده است، نه در پيش از او.

خلاصۀ استدلال چنين است: خداى متعال ولايت اميرمؤمنان، حسن و حسين (عليهم السلام) را بر پيامبر خدا (ص) نازل كرد و آن حضرت نيز آن را تبليغ نمود. پس آن سه وجود مقدس، در ولايت شريك اند و تقدم يكى از آنها بر ديگرى، به دليل وجود مرجحات در


1- ر. ك: كافى، ج١، صص٢٨6و٢٩٢؛ بحار الانوار، ج٢5، صص٢4٩و ٢6١.
2- احزاب: 6.

ص: 334

ايشان است. در اين صورت، اميرمؤمنان (ع) نمى توانست ولايت را از حسن و حسين (عليهما السلام) به ديگر فرزندانش برگرداند؛ چون آن دو در ولايتى كه پيامبر (ص) از طرف خداوند تبليغ نمود، با حضرت اميرمؤمنان (ع) شريك بودند؛ همچنان كه امام حسن (ع) حق برداشتن ولايت از امام حسين (ع) و اختصاص دادن آن را به يكى از فرزندانش نداشت؛ زيرا امام حسين (ع) با وى در ولايت شريك بود. اما امام حسين (ع) هنگام شهادت، در ولايت شريك نداشت. ازاين رو آيۀ مذكور در حق ايشان نازل شد و بدين ترتيب ايشان ملزم گرديد كه ولايت را براى فرزندش على بن حسين (عليهما السلام) قرار دهد. دربارۀ ديگر ائمه (عليهم السلام) نيز كار به همين صورت انجام مى گرفت.

با اين توضيحات، وجه استدلال به آيۀ شريفه، در نامۀ اميرمؤمنان (ع) به معاويه روشن مى شود كه فرمود:

كتاب خدا آنچه را دربارۀ ما ناديده گرفته شده، براى ما جمع كرده است، آنجا كه مى فرمايد: «خويشاوندان نسبت به يكديگر از مؤمنان و مهاجران در آنچه خدا مقرر داشته، اولاترند» . (1)

نيز مى فرمايد:

سزوارترين مردم به ابراهيم، آنها هستند كه از او پيروى كردند و همچنين اين پيامبر و كسانى كه به او ايمان آورده اند [از همه سزاوارترند] و خداوند ولى و سرپرست مؤمنان است. (2)

پس ما، گاه به خويشاوندى و نزديكى به پيامبر (ص) و گاه به اطاعت، از ديگران شايسته تريم. در روز سقيفه، چون مهاجران در مقابل انصار، به رابطه و قرابت خود با پيامبر خدا (ص) احتجاج كردند، آنها را زمين گير نمودند. اين دليل اگر در حق مهاجران قابل قبول نباشد، دليلى است بر حقانيت ما، نه شما. اما اگر نتواند دليل قرار گيرد، پس


1- احزاب: 6.
2- آل عمران: 6٨.

ص: 335

ادعاى انصار به قوت خود باقى است. (1)

خويشاوندى و رحم، اگرچه باعث وراثت در منصب و غير آن است، منافاتى ندارد كه بين ارحام، به دلايل خارج از رابطۀ خويشى، يكى بر ديگرى برترى داشته باشد؛ همچون اطاعت، جهاد و سابقۀ ايمان، چنان كه استدلال حضرت امير (ع) به آيه اى ديگر از قرآن، به همين مطلب دلالت مى كند.

ازاين رو، وقتى از اميرمؤمنان (ع) سؤال مى كنند كه چرا شما وارث پسر عموى خود شديد، نه عموى تان، «حديث دار» را كه از جمله احاديث وارده در حق ايشان است، ذكر مى كند (2)؛ مانند اين سؤال، در روايت قثم بن عباس نيز آمده است. (3)

سخنى كه از اميرمؤمنان (ع) نقل كرديم، با سياق آيۀ ذيل تناسب دارد كه مى فرمايد:

پيامبر نسبت به مؤمنان، از خودشان سزاوارتر است، و همسران او مادران مؤمنان محسوب مى شوند، و خويشاوندان نسبت به يكديگر، در آنچه خدا مقرر داشته، اولا هستند. (4)

بى شك ذكر آيۀ «اولوا الارحام» پس از بيان اولويت پيامبر (ص) نسبت به مسلمانان مى رساند كه اولويت پيامبر (ص) در اولويت اولوا الارحام ادامه پيدا مى كند و سزاوارى آن حضرت (ص) نسبت به مسلمانان، پس از او، براى ارحام ايشان نيز خواهد بود. بلكه با توجه به بعضى از روايات تاريخى، مى بينيم كه در جريان جنگ هاى معروف به «جنگ هاى ردّه» كه با قبيله «كنده» صورت گرفت، عموم مردم، از آيۀ مذكور، شمول


1- شرح نهج البلاغه، ج٣، صص٣٢ و٣٣.
2- سنن الكبرى، نسائى، ج5، ص١٢5؛ تاريخ طبرى، ج١، ص54٣؛ شرح نهج البلاغه، ج١٣، ص٢١٢؛ كنزالعمال، ج١٣، ص١٧4.
3- سنن الكبرى، ج5، ص١٣٩: كتاب ويژگى هاى اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) : ذكر مقام و منزلت على بن ابى طالب (ع) و نزديكى اش با پيامبر خدا (ص) و دوستى كردن پيامبر (ص) با او؛ المستدرك على الصحيحين، ج٣، ص١٣6؛ مصنف ابن ابى شيبة، ج٧، ص٢66؛ الآحاد و المثانى، ج١، ص٢٩4؛ المعجم الكبير، ج١٩، ص4٠.
4- احزاب: 6.

ص: 336

امامت و ولايت ائمه (عليهم السلام) را بر مردم مى فهميدند.

در گفت وگوى طولانى كه بين حارث بن معاويه از كنده و زياد بن لبيد، كارگزار ابوبكر واقع شد، چنين آمده است:

حارث بن زياد گفت: «به من بگو چرا اهل بيت را از خلافت بيرون رانديد، در حالى كه سزاوارترين مردم به اين كار بودند؛ زيرا خداى متعال مى فرمايد: خويشاوندان نسبت به يكديگر، در آنچه خدا مقرر داشته، اولى ترند» . زياد بن لبيد گفت: «مهاجران و انصار، از تو به كار خويش داناتر و دورانديش تر بودند» . حارث گفت: «به خدا سوگند، شما چنين نكرديد، مگر به خاطر حسادتى كه به آنان داشتيد» . (1)

در اينجا دو مطلب ديگر باقى مى ماند:

مطلب نخست: استدلال به آيۀ «اولوا الارحام» بدين معنا نيست كه خويشاوندى، تنها علت انتقال منصب عظيم امامت، از مرده به زنده باشد، چنان كه سبب انتقال مال مى شود. بلكه اصل مطلب اين است كه اگرچه اين مقام رفيع تابع نص الهى است و شخص امام، به خاطر شايستگى هاى ذاتى و دست يابى به مراتب عالى روحى و سلوكى، از سوى خدا بدين مقام نائل مى گردد، اما خداوند با توجه به مقدرات و علم سابق خود، شخصى از خويشان امامِ درگذشته را كه شايستگى اين امر را دارد، انتخاب مى كند و به تبع آن، دربارۀ او نصى قرار مى دهد.

بنابراين هرچند ظاهراً، منصب امامت با نص الهى، از ميّت به زنده منتقل مى شود، اما اين امر، طبق ضوابط شناخته شدۀ خويشاوندى است. ازاين رو، اولويت زنده نسبت به ميت از جهت نسبى و خويشاوندى، با نص الهى ملازمه دارد و دليلِ بر آن است.

شايد، لزوم مراعات ضوابط خويشاوندى در منصب عظيم امامت، به دو دليل زير باشد:


1- فى رحاب العقيده، ج٢، ص٢١٣.

ص: 337

١. اين امر سبب ايجاد انگيزۀ بيشتر در پيروان هر امام مى شود تا با توجه به خويشاوندى بين آن امام و مؤسس و بنيان گذار دين اسلام، يعنى پيامبر خدا (ص) ، قول و سخنش را بپذيرند، رابطۀ معنوى خويش را با او محكم تر كنند، براى ايشان حرمت و تقدس بيش از پيش قائل شوند و تا زمانى كه اين دعوت وجود دارد و پيروانى براى حمل و تبليغ آن موجود است، اين رابطه را ادامه دهند؛ زيرا كسى كه اين منصب بزرگ را عهده دار مى شود، بايد در عالى ترين مراتب روحى و سلوكى قرار داشته و الگوى كاملى براى ديگران باشد. پس هنگامى كه مردم پى مى برند كه وجود امام، ادامۀ طبيعى پيشينيان اوست - چون از همان خاندان و ذريه است - تعقل شان به وى افزون مى گردد و سبب مى شود كه تعاليم و دستورات او را به آسانى بپذيرند و همچون او، در عرصۀ فردى و اجتماعى سلوك كنند.

اين مطلب، نظير اين سخن است كه پيامبران ميان قوم خود، از معتدل ترين نسب برخوردار بوده اند. (1)نيز آنچه از پيامبر (ص) روايت شده است كه فرمود:

بدانيد كه خداى عزّوجلّ مخلوقات را آفريد و مرا بهترين آنها قرار داد. پس آنها را به دو دسته تقسيم كرد و مرا از بهترين دسته قرار داد. آن گاه آنها را دو قبيله كرد و مرا از بهترين قبيله ها قرار داد. سپس آنها را در خانه هايى قرار داد و خانۀ مرا بهترين خانه ها ساخت. خانۀ من بهترين خانه ها و من، بهترين شمايم. (2)

گرچه خداى متعال مى تواند برترين پيامبرانش را از بدترين و پست ترين خانه ها و قبيله ها قرار دهد، اما والايى قبيله و خانه، بيشترين انگيزه را براى مردمان ايجاد مى كند تا پيامبرشان را حرمت بگذارند، دعوت ايشان را بپذيرند و به تعاليم و دستورات آنها گردن نهند.

٢. ضوابط خاص خويشاوندى در امامت، سبب مى شود كه خبرگان جامعۀ انسانى،


1- الكامل فى التاريخ، ج٢، ص٢١٢: ذكر مكاتبه پيامبر خدا (ص) با ملوك؛ بحارالانوار، ج٢٠، صص٣٧٩ و ٣٨5.
2- فى رحاب العقيده، ج١، ص56.

ص: 338

نص مربوط به امامِ آينده را به صورتى درخور و شايسته تر، پذيرا شوند و در امور بر او سبقت نگيرند، چراكه اولويت خويشاوندان، از موارد مورد قبول و اتكاى عمومى است. مطالب مناسب در اين باره را در كتاب فى رحاب العقيده، در جواب سؤال چهارم آورده ايم.

سلسلۀ نسب امام لاحق با پيامبر (ص) ، حتى در صورت وجود واسطه هاى متعدد، چيزى از حرمت، تقدس و پذيرش او نمى كاهد، چرا كه در اين سلسله، شرافت سابق و لاحق، احترام مضاعف و تقدس مؤكدى را سبب مى شود: «نورى است بر فراز نورى و خدا هر كس را بخواهد به نور خود هدايت مى كند» (1). ازاين روست كه مى بينيم حديث معروف «سلسلة الذهب» حتى نزد مسلمانان غير شيعه، از عظمت و اعتبار بالايى برخوردار است.

با اين همه، بسيارى كوشيده اند اين مسئله را با نسبت دادن آن به نوعى از انحصار قبيلگى و سودجويى نَسَبى و خانوادگى كه با مقام نبوت و خلافت سازگارى ندارد، به نقد بكشند.

اگر امامت و خلافت را مبتنى بر قدرت نمايى، برترى طلبى، سوء استفاده و انحصار بدانيم، اين ايراد بجاست؛ چنان كه امروزه، بعضى از قبايل و طوايف به نام دين، بر گردۀ مردم سوار مى شوند و حكمرانى مى كنند.

اما اگر اساس امامت و خلافت را آراستگى به ارزش هاى اخلاقى، برابرى با مردم و خدمت به آنان و نيكى به عامه و تواضع در برابر آنان بدانيم - همچنان كه اين صفات و ويژگى ها در امام منصوص، بايسته و ضرورى است - ديگر جايى براى سودجويى و انحصارطلبى نمى ماند. بلكه امامت، توفيق و فضيلتى است از سوى خدا كه آن را به بندگان خاص و برگزيده اش اختصاص مى دهد و محبت ائمۀ خويش و خلفاى الهى را در دل مردم جا مى دهد و رابطۀ محكمى بينشان برقرار مى كند و مردم را در برابر تعاليم


1- نور: ٣5.

ص: 339

الهى ايشان، مطيع مى گرداند.

نهايت اينكه كسانى كه از يك سو، روحى بيمار و حسادتى كشنده دارند و اعتراف به فضيلت و برترى صاحبان فضل براى شان سخت است و از سوى ديگر به دنبال مقام و مرتبه اى بلند هستند، آن هم بدون پيش زمينه و آمادگى قبلى، تاب تحمل اين مسئله را ندارند و برايشان پذيرفتنى نيست و اين يكى از قوانين سنت هاى الهى ميان بندگان است. خداى متعال مى فرمايد:

يا اينكه نسبت به مردم [پيامبر و خاندانش] بر آنچه خدا از فضلش به آنان بخشيده، حسد مى ورزند. ما به آل ابراهيم، كتاب و حكمت داديم و حكومت عظيمى در اختيار آنها قرار داديم. (1)

نيز مى فرمايد:

و اين چنين بعضى از آنها را با بعض ديگر آزموديم، تا بگويند: آيا اينها هستند كه خداوند از ميان ما [برگزيده] و بر آنها منت گذارده [و نعمت ايمان بخشيده] است؟ آيا خداوند، شاكران را بهتر نمى شناسد؟ (2)

مطلب دوم: استدلال به آيۀ «اولوا الارحام» براى منحصر نمودن امامت در فرزندان امام حسين (ع) و تداوم اين امر در ذريۀ ايشان، از پدر به فرزند پسر، براى دو دسته از مردم مفيد و لازم است:

نخست، كسانى كه از وجود روايات حاوى اسامى بقيۀ ائمه (عليهم السلام) بى اطلاعند؛ چون اين گونه روايات، همچون احاديث وارده در حق اميرمؤمنان و حسَنين (عليهما السلام) از ظهور و گسترش كافى برخوردار نيستند. در ماجراى گفت وگوى حارث بن معاويه و زياد بن لبيد، چون حارث از اين روايات صريحه و خاصه اطلاع نداشت، به آيۀ «اولوا الارحام» استدلال مى كرد.


1- نساء: 54.
2- انعام: 5٣.

ص: 340

دستۀ دوم كسانى هستند كه اين روايات خاصه را نمى پذيرند؛ چون با دعوت خاص و وابستگى گروهى ايشان ناسازگار است. برخلاف رواياتى كه در حق اميرمؤمنان و حسَنين (عليهما السلام) وارد شده كه هيچ منافاتى با دعوت و گروه آنان ندارد؛ همچون كيسانيه، زيديه، فطحيه و غير ايشان؛ از همين رو اميرمؤمنان (ع) در نامۀ خود به معاويه، به آيۀ «اولوا الارحام» استدلال مى كند.

امامت ائمه پس از امام حسين (ع) در روايات

اينك به رواياتى مى پردازيم كه تعيين نُه امام از فرزندان امام حسين (ع) را به طور مشخص، در بر دارد. در اين ميان، فرقى نمى كند كه روايات از پيامبر (ص) وارد شده باشد يا از اميرمؤمنان (ع) يا از حسنين (عليهما السلام) ؛ زيرا پس از اثبات امامت ايشان، پذيرفتن روايات وارده از ايشان، لازم و ضرورى است. بلكه در اثبات امامت هر امامى، نصوص وارده از امام پيشين در حق وى، كافى خواهد بود؛ زيرا سخن در امامت امام لاحق، هنگامى درست است كه امامت امام سابق را اثبات كرده و از آن فراغت يافته باشيم.

رواياتى كه ائمه (عليهم السلام) را نام مى برد

روايات در اين باب، دو دسته اند:

دستۀ نخست : رواياتى كه ائمه دوازده گانه را يكى پس از ديگرى به طور مشخص نام مى برند؛ همچون روايات «لوح» ، «انوار» و غيره.

اين روايات بسيار فروان و اغلب آنها طولانى است. بعضى از آنها را در جزء سوم كتاب فى رحاب العقيده يادآور شده ايم.

حدود پنجاه عدد از اين روايات، از پيامبر (ص) نقل شده است؛ يك حديث از امام حسين (ع) در تفسير حديث پيامبر خدا (ص) و يك حديث از امام باقر (ع) در بيان نورهايى كه حضرت ابراهيم (ع) مشاهده كرد و آشكار است كه اين سخن حضرت باقر (ع) ، جز از پدرانش و ايشان نيز از پيامبر اكرم (ص) ، نقل نشده است و حديثى از

ص: 341

جناب خضر (ع) كه به طرق مختلف، «برقى» كه راوى موثقى است، از امام جواد (ع) نقل كرده و دربارۀ گفت وگوى خضر (ع) با اميرمؤمنان (ع) و امام حسين (ع) است.

نيز در اين روايات، دو حديث از امام باقر (ع) در شمارش ائمه، هفت حديث از امام صادق (ع) ، يك حديث از امام كاظم (ع) و حديثى نيز از امام رضا (ع) به چشم مى خورد.

اين روايات هرچند به طور مطلق مفيد نيستند، چون مى دانيم كه ايشان (عليهم السلام) در مثل چنين امر غيبى اى، از خود سخن نمى گويند و به يقين آن را از پدران خود و از پيامبرخدا (ص) دريافت كرده اند، اما دست كم پس از ثبوت امامت ايشان، در اثبات امامت ائمۀ پس از آنها سودمند خواهد بود.

تصريح پدران به امامت فرزندان
اشاره

دستۀ دوم : رواياتى كه تصريح پيامبر (ص) يا يكى از ائمه (عليهم السلام) ، بر امامت تعدادى از ائمۀ بعدى را به طور مشخص در بر دارد.

اين روايات نيز بسيارند و آنها را در جزء سوم كتاب فى رحاب العقيده آورده ايم. در اينجا به طورخلاصه و به دور از تطويل، شمارى از آنها را همراه با مؤيداتى در حق فردفرد ائمه (عليهم السلام) نقل مى كنيم.

١. امام على بن حسين، زين العابدين (ع)

امام، ابومحمد، على بن حسين، سجاد، زين العابدين (ع) كه گاه او را «ابوالحسن» كنيه مى دادند. روايات در حق او، نزديك به سى روايت است كه به ضميمۀ روايات دستۀ نخست، به هشتاد و بالاتر بالغ مى شود.

علاوه بر اينها، بايد رواياتى كه ائمه (عليهم السلام) را از فرزندان امام حسين (ع) مى داند (بدون ذكر نام آنها) اضافه كنيم. در پاره اى از اين روايات، به آيۀ «اولوا الارحام» همچنان كه گذشت استدلال شده است. بى ترديد پس از شهادت امام حسين (ع) ، جز امام زين العابدين (ع) از آن حضرت فرزندى نمانده بود.

ص: 342

٢. امام محمد بن على باقر (ع)

امام، ابوجعفر، محمد بن على باقر (ع) ؛ احاديث وارده در حق اين امام، بيش از سى روايت است كه به ضميمۀ رواياتى كه در دستۀ نخست ذكر كرديم، به بيش از هشتاد روايت مى رسد.

افزون بر اين همه، رواياتى است كه امامت را در ذريۀ امام حسين (ع) مى داند؛ زيرا ذريۀ امام حسين (ع) پس از امام زين العابدين (ع) در امام باقر (ع) و برادرانش منحصر بود. ولى دربارۀ هيچ يك از برادران امام (ع) ادعاى نص به امامت نشده بود. هرچند زيديه، به امامت برادر امام، زيد بن على معتقد بودند، اما منشأ اين امامت را قيام با شمشير مى دانستند؛ بى آنكه تعيين به نص الهى را در اين امر دخيل بدانند. پس ادعاى ايشان از محل بحث ما خارج است.

شواهد بر امام نبودن زيد شهيد

الف) روايات بسيارى از خود زيد، فرزندانش و ائمه (عليهم السلام) نقل شده به اين مضمون كه وى هرگز ادعاى امامت نكرده، و معتقد به امامت امام باقر و امام صادق (عليهما السلام) بوده و مردم را به قبول امامت «رضا» ى از آل محمد دعوت مى كرده است.

ب) قيام زيد در سال ١٢٠ هجرى، به فاصلۀ زياد پس از درگذشت امام زين العابدين (ع) ، بلكه پس از وفات امام باقر (ع) بوده است. حال اگر بگوييم قيام وى، به سبب امامت او پس از پدرش بوده، لازم مى آيد كه زمين، مدتى طولانى از وجود امام خالى باشد، در حالى كه اين امر، به اجماع شيعه، ممتنع و غير ممكن است و نيز از روايات شيعه و اهل سنت همين استنباط مى شود.

٣. امام جعفر بن محمد صادق (ع)

امام، ابوعبدالله، جعفر بن محمد صادق (ع) ؛ دربارۀ امامت ايشان، از پدران بزرگوارش، نزديك به بيست حديث نقل شده است كه به ضميمۀ روايات دستۀ

ص: 343

نخست، به هفتاد حديث بالغ مى شود. بر اين همه، دو دستۀ ديگر از روايات را نيز بايد اضافه كرد:

اسلحۀ پيامبر (ص) ، تنها نزد امام است

دستۀ نخست، روايات متعددى است كه تصريح دارد سلاح پيامبر خدا (ص) ، تنها نزد امام (ع) يافت مى شود (1)؛ از جمله سخن امام باقر (ع) در روايت «بريد» ، دربارۀ اين كلام خداى متعال: «خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانت ها را به صاحبانش بدهيد» (2)، امام (ع) فرمودند: «منظور ما هستيم. هر يك از ما بايد سلاح، علم و كتبى را كه نزد اوست، به امام بعدى تحويل دهد» . (3)

نيز حديث حسن بن ابى ساره از امام باقر (ع) كه فرمود:

سلاح نزد ما، همچون تابوت است كه هرگاه به در خانۀ يكى از بنى اسرائيل قرار مى گرفت، آنها مى فهميدند كه فرمانروايى و سلطنت يافته است. همچنين سلاح به هر كسى سپرده شود، او امام است. (4)

بلكه اين مطلب، از آنچه دربارۀ اميرمؤمنان (ع) هنگام مرگ، به عنوان وصيت نقل شده، به خوبى آشكار مى گردد. (5)

تمام اين روايات، امامتِ امام صادق (ع) را ثابت مى كند. البته با ضميمه كردن روايات متعددى كه مى گويد سلاح پيامبر (ص) نزد ايشان بوده است (6)؛ همچون حديث «عبدالاعلى بن اعين» كه گفت: شنيدم امام صادق (ع) چنين مى فرمايد: «سلاح


1- به احاديث اين بحث در كافى، ج١، صص٢٣٢و ٢٣٨ و بحارالانوار، ج٢6، صص٢٠١ و ٢٢٢ مراجعه كنيد.
2- نساء: 5٨.
3- بحارالانوار، ج٢6، صص٢٢٠ و ٢٢١.
4- بحارالانوار، ج٢6، صص٢٢٠ و ٢٢١.
5- كافى، ج١، ص٢٩٨.
6- كافى، ج١، ص٢٣٢ و ٢٣٧؛ بحارالانوار، ج٢6، صص٢٠١ و ٢٢٢.

ص: 344

پيامبرخدا (ص) نزد من است، و بر سر آن با كسى منازعه نمى كنم» . (1)

نيز در حديث سعيد سمان مى خوانيم كه آن حضرت (ع) فرمود: «شمشير پيامبرخدا (ص) و نيز زره، سپر و زره خُود وى نزد من است. . . . و نزد من است پرچم پيامبر خدا. . .» . (2)

جريان امامت از پدر به فرزند

دستۀ دوم، رواياتى است كه پيش تر به آنها اشاره كرديم و متضمن اين معنا بود كه امامت پس از امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) در اعقاب ايشان، از پدر به فرزند منتقل مى شود و به برادر، عمو يا دايى نمى رسد. در بعضى از آن روايات به آيۀ «اولوا الارحام» نيز استدلال شده بود. تعدادى از آن روايات، از امام باقر (ع) نقل شده بود كه امامت ايشان را ثابت كرديم.

در حديث ابوحمزه از آن حضرت (ع) آمده است كه فرمود:

اى ابوحمزه، زمين هرگز از وجود عالمى از اهل بيت خالى نمى ماند. . . و خداوند اين عالم را آشكار نمى كند، مگر آن هنگام كه در فرزندان وى كسى هم شأن او در علم و ديگر ويژگى هاى الهى قرار دهد. (3)

نيز در حديث ابوبصير، از آن حضرت نقل است كه دربارۀ آيۀ «او كلمۀ توحيد را كلمه اى پاينده در نسل هاى بعد از خود قرار داد» ، (4)فرمود: «منظور، امام حسين (ع) است كه امامت در ذريۀ او، از پدر به فرزند منتقل مى شود و به برادر و عمو نمى رسد» . (5)

بنابراين، هرگاه به مقتضاى اين روايات، امامت پس از امام باقر (ع) به فرزندان ايشان


1- كافى، ج١، ص٢٣4؛ بحارالانوار، ج٢6، صص٢٠٩و ٢١٠.
2- كافى، ج١، ص٢٣٣؛ بحارالانوار، ج٢6، صص٢٠١و ٢٠٢.
3- بحارالانوار، ج٢5، ص٢5٠ و ٢5١؛ الغيبة، طوسى، صص٢٢٢ و ٢٢٣.
4- زخرف: ٢٨.
5- بحارالانوار، ج٢5، ص٢5٣.

ص: 345

منتقل شود، بايد پس از امام صادق (ع) نيز به اولاد ايشان انتقال يابد؛ زيرا كسى از برادران حضرت، در اين امر با ايشان منازعه اى نداشت و بر فرضِ وجود چنين كسى در آن زمان، امروز از آن شخص و دعوتش هيچ خبر و نشانه اى نيست و مُبلّغى نيز ندارد. همان طور كه پيش تر گفتيم اين امر يكى از علايم بطلان دعوت هاست. تفصيل اين سخن، در بحث پيرامون نظام شورا گذشت.

امام صادق (ع) شخصيتى متمايز

از بعضى اخبار به دست مى آيد كه امام صادق (ع) در عصر خود، در چشم خواص غير شيعه، شخصيتى متمايز و منحصر به فرد از اهل بيت (عليهم السلام) به شمار مى آمد و اگر در آن زمان نصى بر امامت وجود داشت، منحصر به ايشان بود و به ديگران نمى رسيد.

١. منصور دوانيقى مى گويد:

جعفر بن محمد، از جمله كسانى است كه خداى متعال دربارۀ ايشان فرمود: «سپس اين كتاب ]آسمانى [ را به گروهى از بندگان برگزيدۀ خود به ميراث داديم» . (1)او از برگزيدگان خدا و از سبقت گيرندگان به كارهاى نيك است. (2)

٢. همو به ابن مهاجر مى گويد:

اى ابن مهاجر، بدان كه هميشه بين اهل بيت يك محدّث كه با فرشتگان و جبرئيل هم كلام مى شود، وجود دارد و امروز ميان ما آن كس، جعفر بن محمد است. (3)

٣. موسى، فرزند مهدى عباسى، دربارۀ پيامدهاى واقعۀ فخ مى گويد:

اگر دربارۀ فضيلت دينى، علمى و ارزشى جعفر بن محمد (ع) نسبت به ديگر


1- فاطر: ٣٢.
2- تاريخ يعقوبى، ج٢، ص٣٨٣.
3- كافى، ج١، ص4٧5.

ص: 346

خويشانش، از زبان مهدى، به نقل از منصور، چيزى نشنيده بودم و اگر مدح و ستايش سفاح دربارۀ او به من نرسيده بود، بى شك قبر وى را مى شكافتم و جنازه اش را مى سوزاندم؛ چندان كه چيزى از آن باقى نماند. (1)

4. امام موسى بن جعفر كاظم (ع)
اشاره

امام، ابوابراهيم، موسى بن جعفر (ع) كه گاه او را «ابوالحسن» يا «ابوالحسن اول» نيز مى گفتند و به «عبد صالح» ملقب بود. دربارۀ امامت او، از پدران بزرگوارش، نزديك به چهل حديث نقل شده كه علاوه بر روايات دستۀ نخست - كه ذكر كرديم - بيش از صد حديث را شامل مى شود.

تمام اين احاديث را بايد اضافه كرد به دو دسته رواياتى كه هنگام ذكر نصوص مربوط به امامت امام صادق (ع) ، به آنها اشاره كرديم:

الف) روايات مربوط به «سلاح پيامبر (ص)»

پيش تر روايات فراوانى را متذكر شديم، درباره اينكه سلاح پيامبر (ص) تنها نزد امام است. بسيارى از آن روايات، از امام باقر و امام صادق (عليهما السلام) روايت شده بود. پس بجاست كه با اين روايات بر امامت امام موسى كاظم (ع) استدلال كنيم، با ضميمه كردن رواياتى كه مى گويد: «سلاح پيامبر (ص) نزد آن حضرت بوده است» ؛ همچون حديث محمد بن حكيم از آن حضرت (ع) كه فرمود: «سلاح نزد ماست و از ديگران بازداشته شده است» . (2)

همچنين رواياتى كه وجود سلاح نزد فرزندان امام كاظم (ع) را ثابت مى كند كه به زودى به آنها خواهيم پرداخت، مؤيد مطلب بالاست؛ چراكه اين سلاح بايد از طريق امام (ع) به ايشان منتقل شده باشد، نه كس ديگر.


1- بحارالانوار، ج4٨، ص١5١.
2- كافى، ج١، ص٢٣5؛ بصائر الدرجات، صص١ و ٢.

ص: 347

ب) روايات مربوط به انتقال امامت از پدر به فرزند

رواياتى كه دال بر جريان امامت، پس از حسنين (عليهما السلام) ، در ذريۀ ايشان، از پدر به فرزند است و به برادر و عمو و دايى انتقال نمى يابد. پس هرگاه بتوان از اين دست روايات، رواياتى را كه از امام باقر (ع) صادر شده، در اثبات حق امام صادق (ع) مورد استدلال قرار دهيم، مى توانيم اين روايات را، همراه با رواياتى كه از امام صادق (ع) در اين باره نقل شده است، براى اثبات حق امام كاظم (ع) استفاده و بدان ها احتجاج كنيم. فراوانى اين گونه روايات به حدّى بوده كه پس از امام صادق (ع) ، مسئله جريان امامت در ذريۀ امام حسين (ع) و انتقال آن از پدر به فرزند، در بين شيعه، امرى مسلّم و حقيقتى ثابت و بى ترديد به شمار مى آمده است.

بنابراين، وقتى طبق اين روايات، امامت پس از امام صادق (ع) در اولاد ايشان منحصر شود، هيچ كس امامت را براى غير امام كاظم (ع) ادعا نخواهد كرد، مگر «اسماعيليه» كه به امامت ذريۀ اسماعيل، فرزند امام صادق (ع) معتقد هستند و «فطحيه» كه فرزند ديگر امام، يعنى عبدالله افطح را امام مى دانند.

بطلان ادعاى اسماعيليه

سخن نخست اينكه بى شك جناب اسماعيل در زمان حيات امام صادق (ع) از دنيا رفته بود. حال اگر اسماعيليه معتقد باشند كه امامت در زمان حيات اسماعيل به ايشان تعلق گرفته و پس از مرگ وى، به ذريۀ او انتقال يافته، اين ادعا از دو جهت باطل است:

اولاً: روايات بسيارى، چه به صراحت و چه به ملازمه، امامت وى را نفى مى كند؛ همچون روايات دسته نخست كه نام اسماعيل در هيچ كدام آنها نيست. همچنين رواياتى كه به امامت امام كاظم (ع) ، پس از امام صادق (ع) تصريح نموده است.

ثانياً: وجود دو امام در يك زمان غير ممكن است، مگر بدين معنا كه يكى از آن دو

ص: 348

در مرتبۀ امامت باشد؛ يعنى آمادگى دريافت مقام امامت پس از موت امام سابق را واجد باشد. اين معنا دربارۀ اسماعيل كه قبل از امام صادق (ع) از دنيا رفته، مصداق پيدا نمى كند.

اگر ادعاى اسماعيليه به اين بازگردد كه امامت پس از امام صادق (ع) به اولاد اسماعيل، بدون واسطه شدن امامت شخص اسماعيل، منتقل مى شود، اين نيز باطل است؛ زيرا: اولاً روايات فراوانى از دسته اول و دوم روايات پيش گفته متضمن انتقال امامت از امام صادق (ع) به امام كاظم (ع) است؛ ثانياً روايات جريان امامت در فرزندان، از پدر به فرزند، ظهور در فرزند دارد، نه در فرزندِ فرزند.

به هر حال، آنچه بطلان ادعاى اسماعيليه را بيشتر معلوم مى گرداند، دو امر است:

١. كسى از اولاد اسماعيل را سراغ نداريم كه ادعاى امامت كرده باشد يا بعد از امام صادق (ع) ، عهده دار اين مسئله بوده باشد. اين ادعا، بعدها، پس از گذشت مدت هاى طولانى، براى تصحيح و توجيه خلافت «فاطميين» ظهور كرد و علايم و نشانه هايى يافت.

٢. آنها با اين ادعاى خود بر عدد ائمه كه «دوازده» است، مى افزايند و با اين كار، روايات فراوان، بلكه متواترى كه ائمه را دوازده تن مى داند، باطل مى كنند.

بطلان ادعاى فطحيه

وجوه باطل بودن ادعاى فطحيه از اين قرار است:

١. روايات فراوانى كه متضمن انتقال امامت از امام صادق (ع) به امام كاظم (ع) است.

٢. عبدالله افطح، اندكى پس از شهادت امام صادق (ع) از دنيا رفت و فرصت جانشينى پيدا نكرد.

اگر گفته شود كه امامت در عبدالله افطح متوقف شده، اين با رواياتى كه ائمه را دوازده تن مى دانند، مخالف است و نيز با رواياتى كه مى گويد زمين هرگز از وجود امام خالى نمى ماند. همچنين اگر بگويند امامت از او به برادرش امام كاظم (ع) انتقال يافته

ص: 349

-كه بعضى شان بر اين باورند - اين هم، به جهاتى باطل است:

جهت اول: روايات مربوط به جريان امامت در ذريه.

جهت دوم: امام كاظم (ع) و ائمۀ پس از او، بر امام نبودن عبدالله افطح اتفاق داشتند؛ همچنان كه با توجه به روايات وارده در تعداد ائمه (عليهم السلام) ، و احاديث بسيار ديگر و اجماع شيعه، اين امر روشن مى گردد.

جهت سوم: اگر عبدالله امامى باشد بين پدر بزرگوار و برادرش امام كاظم (ع) ، لازم مى آيد كه بگوييم دوازدهمين امام، امام حسن عسكرى (ع) است. حال با توجه به اين واقعيت كه ايشان از دنيا رفته اند، اگر بگوييم امامت در ايشان متوقف شده است، اين امر با روايات بسيار زيادى كه خالى بودن زمين از حجت را منع مى كند، در تضاد قرار مى گيرد و نيز با روايات بسيار، بلكه متواترى كه خاتمه بخش ائمه (عليهم السلام) را امام مهدى (عجل) مى داند؛ ايشان همنام پيامبرند و خداى متعال به واسطۀ او حق را آشكار مى سازد و زمين را پس از آكنده شدن از ظلم و جور، از قسط و عدالت پر مى كند.

اگر بگويند كه امامت از امام حسن عسكرى (ع) به فرزندش، حجت منتظر (عجل) انتقال مى يابد، اين سخن لازم مى آورد كه تعداد ائمه (عليهم السلام) سيزده تن شود و اين امر، با روايات بسيار در اين زمينه مخالف است.

جهت چهارم: گروه فطحيه اكنون منقرض شده اند و كسى حامل دعوت ايشان نيست و اين خود گواهى است بر ناحق بودن آنان؛ زيرا اگر آنان را بر حق بدانيم، بايد به اتفاق امت اسلامى بر گمراهى و ضلالت گردن بنهيم و اين امرى است غير ممكن؛ همچنان كه توضيح آن داده شد.

وصيت، ويژۀ امام كاظم (ع)

از برخى روايات معلوم مى شود كه وجود وصيت دربارۀ امامت امام موسى كاظم (ع) نزد خواص غير شيعه، امرى معروف و مشهور بوده است:

١. پس از واقعۀ شهادت حسين، شهيد فخ، هنگامى كه اسيران را نزد موسى، فرزند

ص: 350

مهدى عباسى مى بردند، وى امام كاظم (ع) را مى طلبد و مى گويد:

به خدا سوگند كه حسين به دستور اين شخص خروج كرده، ولى من محبت او را در دل دارم؛ زيرا از ميان اهل بيت (عليهم السلام) ، او تنها كسى است كه صاحب وصيت است. خدايم بكشد، اگر او را به حال خود رها كنم. (1)

٢. از مأمون، در گفت وگويش با رشيد دربارۀ امام كاظم (ع) نقل شده است كه گفت:

چون مجلس خالى شد، به هارون گفتم: «اى اميرمؤمنان، مردى كه اين گونه او را تعظيم و تكريم كردى، كيست؟»

هارون گفت: «او امام مردم، حجت خدا بر آفريدگان و خليفۀ خدا ميان بندگان است» .

گفتم: «اى اميرمؤمنان، آيا اين همه، ويژگى هاى شخص شما نيست؟»

گفت: «من امام ظاهرى مردم هستم كه با قهر و غلبه بر آنان سلطه يافته ام و موسى بن جعفر (ع) امام بر حق است. اى فرزند، به خدا سوگند كه او از من و از همۀ آفريدگان به مقام پيامبر خدا (ص) سزاوارتر است. به خدا قسم اگر در امرحكومت با من منازعه كنى، چشمانت را از حدقه بيرون مى كشم؛ چراكه خلافت و پادشاهى، عقيم است» . (2)

5. امام على بن موسى الرضا (ع)
اشاره

امام، ابوالحسن، على بن موسى الرضا (ع) ؛ حدود 46 حديث به امامت ايشان تصريح دارد كه اگر روايات طايفۀ نخست را نيز بيفزاييم، شمار احاديث در اين باب، به ١١٠حديث مى رسد. علاوه بر دو مجموعه روايت كه در قسمت امامت امام صادق (ع) ذكر نموديم. اين دو مجموعه، با در پى آمدن هر امامى، فراوان تر مى شوند و مضمون


1- بحارالانوار، ج4٨، ص١5١.
2- بحارالانوار، ج4٨، ص١٣١.

ص: 351

آنها بين شيعه آشكارتر مى گردد؛ چراكه ائمۀ متأخر، آن مضمون را متعرض مى شوند و مورد تأكيد قرار مى دهند:

الف) روايات مربوط به «سلاح پيامبر خدا (ص)»

رواياتى كه تصريح دارند سلاح پيامبر خدا (ص) جز نزد امام يافت نمى شوند؛ با ضميمۀ احاديثى كه وجود آن سلاح نزد امام رضا (ع) را ثابت مى كند، همچون حديث سليمان بن جعفر كه گفت: «به امام رضا (ع) نوشتم: آيا سلاح پيامبر خدا (ص) نزد شماست؟ پس حضرت (ع) به خط خود كه آن را مى شناختم، برايم مرقومه فرمود: «آرى، نزد من است» . (1)

همچنين حديث احمد بن ابى عبدالله كه مى گويد:

از امام رضا (ع) دربارۀ ذوالفقار، شمشير پيامبر خدا (ص) پرسيدم كه از كجا آورده شد؟ امام (ع) در پاسخ فرمود: «جبرئيل، آن را از آسمان فرود آورد و زينتش نقره بود. آن شمشير هم اكنون نزد من است» . (2)

ب) روايات استمرار امامت در فرزندان ائمه

منظور رواياتى است كه امامت را پس از امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) ، جارى در ذريۀ ايشان مى داند، نه در برادر و عموها، و چون هيچ يك از برادران امام رضا (ع) ادعاى امامت نكردند و كسى براى آنها چنين ادعايى ننموده، اين امر به ايشان منحصر مى گردد. شايد به همين دليل باشد كه اختلاف در امامت ايشان، تنها به وسيلۀ واقفيه صورت مى گيرد كه شهادت امام كاظم (ع) را منكر مى شوند و ادعاى ختم امامت مى كنند. آنها بر اين باورند كه امام كاظم (ع) ، همان امام منتظر است و غيبت ايشان در زندان واقع شده است. اين ادعاها، به چند دليل باطلند:


1- بحارالانوار، ج٢6، ص٢١١؛ بصائر الدرجات، ص٢٠5.
2- كافى، ج١، ص٢٣4؛ بحارالانوار، ج4٢، ص65.

ص: 352

بطلان ادعاى واقفيه

١. شهادت امام كاظم (ع) قطعى است؛ چندان كه از امور بديهى به شمار مى آيد.

٢. روايات بسيارى كه مورد بحث ما در اين باب هستند، بر شهادت امام كاظم (ع) و جانشينى فرزندش امام رضا (ع) گواه مى باشند.

٣. رواياتى كه مى گويد ائمه دوازده نفر و نه نفرشان از ذريۀ امام حسين (ع) مى باشند. مهدى (عجل) دوازدهمين آنها و نهمين از ذريۀ امام حسين (ع) است.

4. روايات مستفيضه، بلكه متواترى كه شيعه و سنى نقل كرده اند كه امام مهدى (عجل) همنام پيامبر (ص) است.

5. واقفيه گروهى منقرض شده اند و كسى امروزه پرچمدار عقايد آنها نيست و اين خود بهترين دليل بر بطلان و ناراست بودن آنهاست.

6. امام محمد بن على جواد (ع)
اشاره

امام، ابوجعفر، محمد بن على جواد (ع) كه لقب «تقى» نيز داشت. حدود ٢٧ روايت بر امامت آن حضرت تصريح شده و اگر روايات طايفه نخست را نيز بيفزاييم، احاديث دال بر امامت ايشان به نود مى رسد. به ويژه اگر آن دو دسته روايات كه در باب امامت هر يك از پدران ايشان (عليهم السلام) نقل كرديم نيز افزوده شود در اين صورت در زمان وى، هم از جهت شمار روايات و هم از جهت مضمون، بين شيعيان ظهور بيشترى بر امامت وى يافته و در جانشان محكم تر نشسته است:

الف) روايات سلاح پيامبر (ص)

رواياتى كه مى گويد سلاح پيامبر خدا (ص) تنها نزد امام يافت مى شود، دليلى است بر اين مطلب، به ضميمۀ رواياتى كه وجود آن سلاح نزد امام جواد (ع) را تأييد مى كند؛ همچون حديث ابراهيم بن هاشم، از امام جواد (ع) كه فرمود:

سلاح نزد ما، همچون تابوت است نزد بنى اسرائيل؛ خلافت آنجا قرار

ص: 353

مى گيرد كه سلاح؛ همچنان كه پادشاهى در بنى اسرائيل؛ تابع محل قرار گرفتن تابوت بوده است. (1)

ب) روايات استمرار امامت در فرزندان ائمه

دليل دوم، رواياتى است كه جريان امامت را پس از امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) و ذريۀ ايشان مى داند. از اين روست كه مى بينيم در بعضى روايات، تأخير ولادت امام جواد (ع) بعضى از شيعيان را دچار حيرت و سرگردانى مى كند. در حديث محمد بن اسماعيل بزيع، از امام رضا (ع) آمده است كه از آن حضرت (ع) پرسيدند:

آيا امامت به عمو و دايى مى رسد؟ حضرت (ع) فرمود: «نه» . گفته شد: «به برادر، چه؟» فرمود: «نه» . گفتند: «پس از شما، امامت را در كه جست وجو كنيم؟» فرمود: «در فرزندم» . و امام در آن هنگام، هنوز فرزندى نداشت. (2)

همچنان كه از بعضى روايات معلوم مى شود اين امر مورد سوءاستفادۀ دشمنان امام رضا (ع) قرار مى گرفت؛ همچون روايت حسين بن بشار كه مى گويد:

ابن قياما، نامه اى به ابوالحسن (ع) نوشت و گفت: «چگونه خود را امام مى دانى درحالى كه فرزند ندارى؟» امام (ع) در پاسخش نوشت: «از كجا مى دانى كه فرزندى ندارم؟ به خدا سوگند كه سرانجام پروردگار مرا فرزندى پسر روزى خواهد كرد كه بين حق و باطل جدايى مى افكند» . (3)

بنابراين، امامت پس از امام رضا (ع) ، در وجود تنها فرزند پسرش، امام جواد (ع) متعين مى شود؛ به خصوص اينكه دربارۀ كس ديگرى ادعاى وجود نص بر امامت نشده است، چه رسد به ادعاى جانشينى امام رضا (ع) .

ازاين رو، امامت امام جواد (ع) پس از پدر بزگوارش، نزد شيعه امرى مسلم و قطعى


1- بحارالانوار، ج٢6، ص٢٠6.
2- كافى، ج١، ص٢٨6؛ بحارالانوار، ج5٠، ص٣5.
3- كافى، ج١، ص٣٢٠؛ بحارالانوار، ج5٠، ص٢٢.

ص: 354

بوده و اگر سؤال و ابهامى در اين باره وجود داشته، يا پيش از تولد آن حضرت بوده، يا پس از ولادت ايشان؛ آن هم به سبب تأكيد و اطمينان بيشتر يا اصرار بر شنيدن نص.

احمد بن محمد بن عيسى، از امام جواد (ع) روايتى طولانى نقل كرده كه در خاتمۀ آن چنين آمده است: امام جواد (ع) به من فرمود: «شك و ترديد تو برطرف شد. بى شك پدرم، جز من، پسرى ندارد.» گفتم: «راست مى گويى، جانم به فدايت» . (1)

خردسالى امام جواد (ع) گواهى بر تأييدات الهى

آنچه بر اين حقيقت تأكيد دارد، اهميت و عظمت مقام امامت نزد شيعه است كه با توجه به معيارهاى مقبول نزد ايشان، امتداد نبوت پيامبر (ص) محسوب مى شود. شيعه، طبق آنچه از ائمه (عليهم السلام) روايت شده، براى امام، شرايط سنگين و سختى مدّعى است؛ از جمله: معصوم بودن، مورد تكريم الهى قرار داشتن، برگزيده خدا بودن، در اختيار داشتن كليد گنجينه هاى علم خدا، به ميراث بردن مواريث انبيا (عليهم السلام) ، تصرف كردن در هستى و از كار انداختن قوانين عالم طبيعى با معجزه و در نهايت وجوب تسليم بودن مردمان در برابر اوامر و نواهى ايشان.

از سوى ديگر عامه و جمهور كه حركتشان خلاف طريقۀ اهل بيت (عليهم السلام) است، ثبوت امامت براى ايشان را برنمى تابند؛ به خصوص پادشاهانى كه مسئله امامت را چالشى بزرگ فراروى مشروعيت خود مى دانند و عالمانى كه آن را مايۀ تحقير بار علمى خويش و شكست عظمت خيالى خود مى بينند.

روشن است كه امام جواد (ع) اين منصب والا را در سن هشت سالگى بر عهده گرفت؛ سنى كه انسانى عادى، شايستگى بر عهده گرفتن مسئوليت يك خانواده را ندارد، بلكه نمى تواند امور شخصى خود را سامان دهد. در اين موقعيت امام (ع) از چشم مردم پنهان نبود، تا بگوييم طرفدارانش با دور نگه داشتن او از منظر مردم، هاله اى از


1- بحارالانوار، ج5٠، صص6٧ و 6٨؛ و با اندكى اختلاف در كافى، ج١، ص٣٢٠.

ص: 355

اسطوره بودن و تقدس هايى پيرامون او به وجود آوردند، كه راهى براى شناسايى شان وجود ندارد. امام جواد (ع) پيوسته با مردم بود و با آنان معاشرت مى كرد و همگان مى توانستند به راحتى به واقعيت علم و عمل و افكار و رفتار آن حضرت آگاهى پيدا كنند.

بى شك اگر امام (ع) سزاوار اين منصب عظيم نبود و به طور مناسب مورد لطف و عنايت و تأييد الهى قرار نمى گرفت، در برابر عظمت اين مسئوليت بزرگ كمر خم مى كرد، وجودش در هم مى شكست و پيش همگان رسوا و بى اعتبار مى شد؛ به خصوص اينكه دشمنان حضرت (ع) ، مى توانستند با استفاده از قدرت تبليغاتى عظيم خود، نقاط ضعف و كاستى هاى اين مسئله را جست وجو كنند، آنها را برجسته و هراس انگيز نمايند و با اشاعه دادن آنها ميان مردم، نگاه آنان را به اين امر متوجه سازند و بدين وسيله، از كوتاه ترين راه، منصب امامت را به دست بگيرند و قبضه كنند. اما اين گونه نشد و امام (ع) شخصيت و حرمت خويش را در دل همۀ انسان ها، دوستان و دشمنان و دوران و نزديكان، جاى گير نمود و گذشته از شيعيان و دوستداران خويش، حكومت و عامه را نيز به عظمت خود متوجه ساخت و بدين وسيله، شكوه و والايى و تقدس امامت را پاس داشت و نگهبانى كرد.

از جمله امورى كه عظمت شخصيت امام جواد (ع) و لياقت او را براى امامت روشن تر مى سازد، تواضع و فروتنى بزرگان از فرزندان ابوطالب، در مقابل اين امام است كه خود در نسب به او شريكند، اما نسل پيش از امام به شمار مى آيند. بى شك، اين رفتار از جانب آنها توجيهى ندارد جز اعتراف و تسليم در برابر فرمانى كه از سوى خدا دربارۀ امام (ع) صادر شده است. از اين بزرگان، مى توان از عموى حضرت (ع) ، حسين بن موسى بن جعفر و عموى پدرش، سيد جليل القدر، على بن جعفر (ع) نام برد.

حسين بن موسى مى گويد:

در مدينه خدمت امام جواد (ع) بودم، على بن جعفر و اعرابى اى از اهل مدينه نيز

ص: 356

حاضر بودند. اعرابى همان طور كه با دست به امام جواد (ع) اشاره مى كرد، به من گفت: «اين نوجوان كيست؟» گفتم: «او جانشين و وصى پيامبر خدا است» . اعرابى گفت: «سبحان الله! پيامبر خدا نزديك به دويست سال است كه رحلت فرموده، درحالى كه اين شخص نوجوان است. چگونه اين نوجوان مى تواند وصى پيامبر خدا باشد؟»

در پاسخ گفتم: «اين بزرگوار، وصى على بن موسى است و على، وصى موسى بن جعفر و موسى، وصى جعفر بن محمد و جعفر، وصى محمد بن على و محمد، وصى على بن حسين و على، وصى حسين و حسين، وصى حسن و حسن، وصى اميرمؤمنان على بن ابى طالب و على بن ابى طالب وصى پيامبر خداست» .

در اين هنگام حضرت (ع) به طبيب نزديك شد تا او را رگ بزند. على بن جعفر برخاست و گفت: «مولاى من، بگذاريد نخست رگ مرا بزند تا تيزى آهن پيش از شما، بر تن من آشنا شود» .

به اعرابى گفتم: «مى بينى. او عموى پدر اوست» .

چون كار امام (ع) تمام شد، برخاست تا برود. على بن جعفر پيش افتاد و نعلين حضرت (ع) را پيش پاى او جفت كرد. (1)

از محمد بن حسين بن عمار نقل است كه گفت:

روزى در مدينه، خدمت على بن جعفر بن محمد نشسته بودم؛ دو سال بود كه ساعتى خاص حضورش مى رسيدم كه احاديثى را كه از برادرش امام كاظم (ع) شنيده بود، برايم نقل مى كرد و من مى نوشتم. در اين هنگام امام جواد (ع) وارد مسجد پيامبر (ص) شد. على بن جعفر بى درنگ، بدون كفش و ردا، به سوى حضرت (ع) دويد، دست وى را بوسيد و ايشان را بسيار تكريم كرد. امام (ع) به او فرمود: «عمو جان، خدايت رحمت كند، بنشين» . على بن جعفر گفت:


1- معجم رجال الحديث، ج١٢، صص٣١6 و ٣١٧؛ اختيار معرفۀ الرجال، ج٢، ص٧٢٩.

ص: 357

«چگونه بنشينم، درحالى كه شما ايستاده ايد» .

چون على بن جعفر به حلقۀ ياران خود بازگشت، شروع به سرزنش او كردند و گفتند: «تو عموى پدر او هستى، اين كارها چه معنا مى دهد؟» گفت: «ساكت باشيد» . پس دست به محاسن خود گرفت و ادامه داد: «اينك كه خداى متعال منِ پيرمرد را سزاوار امامت نديده و اين نوجوان را شايستۀ آن مقام دانسته و امامت را در جايگاهى كه خواسته قرار داده است، بايد فضيلت او را انكار كنم؟ از آنچه مى گوييد به خدا پناه مى برم كه من غلام او هستم» . (1)

على بن جعفر نقل مى كند:

يكى از واقفى ها به من گفت: «كار برادرت ابوالحسن (ع) به كجا انجاميد؟» گفتم: «از دنيا رفت» . گفت: «از كجا دانستى؟» گفتم: «اموالش تقسيم شد. زنانش ازدواج كردند و امام پس از او، روى كار آمد» . گفت: «پس از او، امام كه بود؟» گفتم: «فرزندش على (ع)» . گفت: «فرجام او چه شد؟» گفتم: «رحلت كرد» . گفت: «از كجا دانستى كه از دنيا رفته؟» گفتم: «اموالش را تقسيم كردند و زنانش به خانۀ شوى رفتند و امام پس از او، بر مسند نشست» . گفت: «آن امام كيست؟» گفتم: «فرزندش، جواد (ع)» . گفت: «تو با اين سن و سال، درحالى كه پدرت جعفر بن محمد (عليهما السلام) است، مى گويى اين نوجوان امام و خليفۀ پيامبر خدا (ص) است؟» گفتم: «بى شك تو شيطانى» .

راوى گويد:

پس محاسن خود را به دست گرفت و رو به آسمان، به بالا نگاه كرد و ادامه داد: «چاره چيست وقتى كه خداوند او را سزاوار امامت مى بيند و من پيرمرد چنين لياقت و شايستگى را ندارم» . (2)


1- كافى، ج١، ص٣٢٢؛ معجم رجال الحديث، ج١٢، ص٣١٧ در معرفى على بن جعفر.
2- اختيار معرفۀ الرجال، ج٢، ص٧٢٨؛ معجم رجال الحديث، ج١٢، ص٣١6.

ص: 358

انصاف اينكه مجموع اين روايات، خود قوى ترين دليل بر امامت امام جواد (ع) و امامت پدران بزرگوارش است؛ چراكه امامت او فرع امامت آنان است و راست ترين گواه بر حقانيت دعوت اماميه و حركت پيروزمندانۀ آنها در طول تاريخ و بهترين شاهد بر عنايت و يارى خداى متعال در حق اين گروه كه فرمود: «اگر خداوند شما را يارى كند، هيچ كس بر شما پيروز نخواهد شد» . (1)

همۀ اين مطالب، به همين سياق، دربارۀ فرزند بزرگوار امام جواد (ع) ، يعنى امام ابوالحسن على بن محمد هادى (ع) كه در سنّى همانند پدرش، به مقام امامت نايل گرديد، جارى است. بالاتر اينكه در جزء سوم كتاب فى رحاب العقيده در بررسى قرائن مؤيد نص، متذكر شديم كه وجود تأييدات و حمايت هاى آشكار و نهان الهى در اثبات امامت براى مجموع ائمه (عليهم السلام) يكى از قوى ترين و اساسى ترين دليل هاست. اما دربارۀ امام جواد و امام هادى (عليهما السلام) كه در خردسالى به امامت رسيدند، اين دليل اهميت ويژه مى يابد و ازاين رو، حديث بالا را دربارۀ ايشان يادآور شديم.

٧. امام على بن محمد هادى (ع)

امام ابوالحسن، على بن محمد هادى (ع) ، كه به «نقى» هم ملقب بود. دربارۀ امامت ايشان حدود يازده حديث نقل شده است كه به همراه روايات دستۀ نخست، به هفتاد حديث مى رسد. البته احاديث مربوط به جريان امامت در ذريه، از پدر به فرزند را نيز بايد به آنها اضافه كنيم.

اگرچه امام جواد (ع) پسر ديگرى به نام «موسى مبرقع» داشت، اما وى نه خود ادعاى امامت كرد و نه دربارۀ او چنين ادعايى صورت گرفت. پس امامت منحصر به امام هادى (ع) گرديد.

در تأكيد بر اين مطلب، تأييدات و حمايت هاى ويژۀ الهى را كه دربارۀ امام جواد (ع)


1- آل عمران: ١6٠.

ص: 359

ذكر كرديم، مى توانيم دليل قرار دهيم؛ چراكه امام هادى (ع) ، همانند پدر بزرگوارشان در خردسالى بر منصب امامت تكيه زدند.

٨. امام حسن بن على عسكرى (ع)

امام ابومحمد، حسن عسكرى (ع) كه دربارۀ امامتش ٢4 حديث وارد شده است و چون روايات دستۀ اول را به آنها بيفزاييم، اين تعداد به نود حديث مى رسد. افزون بر اينها، روايات مربوط به جريان امامت در ذريه را داريم؛ چراكه هنگام وفات امام هادى (ع) ، جز براى امام عسكرى (ع) ادعاى امامت نقل نشده و تنها ايشان امامت را براى خود ادعا كرد و آن را برعهده گرفت.

بله، برادر امام (ع) ، جعفر، ادعاى امامت كرد و پس از وفات امام حسن عسكرى (ع) نيز عده اى به بهانۀ اينكه امام (ع) فرزندى ندارد تا جانشين وى باشد، او را امام دوازدهم خواندند. قائلان به امامت جعفر، دو دسته شدند:

دستۀ اول: جعفر را امام دوازدهم، پس از برادرش امام عسكرى (ع) مى دانستند، بدون اينكه براى امامت امام عسكرى (ع) مانعى قلمداد شود. اين گروه، در امامت امام حسن عسكرى (ع) با اماميه مشكلى ندارند. با اين همه، ادعاى ايشان به دو دليل باطل است.

الف) رواياتى كه دال بر جريان امامت از پدر به فرزند است، نه به برادر، عمو يا دايى.

ب) روايات فراوانى كه مى گويد امام دوازدهم «مهدى (عجل)» است و همنام پيامبر (ص) ؛ خداوند به دست او حق را آشكار مى سازد و زمين را پس از آكندگى از ظلم و جور، سرشار از قسط و عدل مى كند. روشن است كه اين ويژگى ها، با شخصيت و شخص جعفر هم خوانى ندارد.

دستۀ دوم: كسانى كه جعفر را، به جاى امام حسن عسكرى (ع) امام يازدهم مى دانستند؛ دليلشان نيز اين بود كه چون امام (ع) بدون فرزند از دنيا رفته اند، پس وى

ص: 360

امام نبوده؛ زيرا امامت در فرزندان جريان مى يابد.

اين قول نيز باطل است: به اين دليل كه جعفر هرگز با برادرش امام حسن عسكرى (ع) در امر امامت منازعه نداشت. نيز اگر بگوييم به امامت او جاهل بوده يا در اين امر كوتاهى و سهل انگارى ورزيده است، اين هر دو، باطل كنندۀ امامت ادعايى وى است.

افزون بر اين همه، پنج امر ديگر در بطلان ادعاى گروه مذكور، لازم به ذكر است:

اول: وجود دلايل قطعى بر جانشين داشتن امام عسكرى (ع) ، كه آنها را ذكر خواهيم كرد.

دوم: معلوم و ثابت بودن عدم شايستگى جعفر براى امامت، به دليل رفتارهاى زشت و نابجاى وى تا هنگام وفات امام حسن عسكرى (ع) .

سوم: آنچه دربارۀ توبۀ جعفر پس از درگذشت امام (ع) ، و بازگشتش از ادعاى امامت نقل شده است؛ در توقيع مبارك حضرت حجّت (عجل) مى خوانيم: «اما راه و روش عمويم جعفر و فرزندش، همان راه و روش برادران يوسف - على نبينا و آله و عليه السلام - بود» . (1)

چهارم: روايات بسيارى كه امام دوازدهم را «مهدى» و همنام پيامبر (ص) مى داند. اين روايات اشاره به غيبت طولانى آن حضرت و پر شدن زمين از ظلم و جور در زمان غيبتش دارند. هنگامى كه ايشان آشكار مى شوند، حق به دست او روشن و زمين از قسط و عدل آكنده مى شود. بى شك اين خصوصيات نه بر جعفر و نه بر هيچ يك از فرزندانش، تطبيق نمى كند.

پنجم: از قائلين به امامت جعفر كسى باقى نمانده و اكنون نيز كسى اين ادعا را ندارد. از طرفى گفتيم كه اين مسئله، خود دليل بطلان و گمراهى اين عقيده و معتقدان به آن است. بنابراين چاره اى از پذيرش ادلۀ امامت امام حسن عسكرى (ع) وجود ندارد.


1- الغيبة، شيخ طوسى، ص٢٩٠.

ص: 361

٩. آخرين امام، حجة بن الحسن، امام منتظر (عجل)
اشاره

واپسين اوصيا، امام منتظر، قائم آل محمد، حجة بن الحسن المهدى، صاحب الزمان (عجل) ، كه بر او و بر پدران پاك و مطهرش درود و سلام فراوان باد.

دربارۀ امامت ايشان حدود سى حديث وارد شده است كه به اضافۀ احاديث دستۀ نخست، به نَوَد روايت مى رسد.

چند دسته روايت

افزون بر اين همه، روايات مربوط به انتقال امامت در ذريۀ امام حسين (ع) از پدر به فرزند را داريم. حال با توجه به تمام اين روايات، در استدلال بر امامت امام مهدى (عجل) به چند دسته از روايات مى توان تمسك جست:

اول : روايات مستفيض، بلكه متواترى كه شيعه و سنى نقل كرده اند و بر دوازده نفر بودن ائمه دلالت دارند. زيرا اگر طبق روايات پيش گفته، امام حسن عسكرى (ع) را امام يازدهم بدانيم، به ناچار امام دوازدهم بايد فرزند ايشان، حضرت حجت (عجل) باشد.

دوم : روايات مستفيضى كه نُه تن از ائمه (عليهم السلام) را از ذريۀ امام حسين (ع) مى داند. حال اگر امام عسكرى (ع) هشتمين نفر باشد، بى شك نهمين امام از ذريۀ حسين (ع) فرزند امام عسكرى، يعنى حضرت حجت (عجل) خواهد بود.

سوم : احاديث مستفيض، بلكه متواترى از شيعه و جماعت نقل شده است، بدين مضمون كه امام مهدى از ذريۀ پيامبر (ص) ، اميرمؤمنان (ع) ، امام حسين (ع) و ذريۀ ديگر ائمۀ پيش از خود است. از سوى ديگر روشن است كه بين يازده امام پيش از او، كسى به نام مهدى وجود ندارد. بنابراين منظور از مهدى، همان فرزند امام عسكرى (ع) است.

چهارم : احاديث مستفيضى كه فريقين نقل كرده اند با اين مضمون كه امام مهدى (عجل) آخرين ائمۀ دوازده گانه، آخرين ائمه از ذريۀ امام حسين (ع) يا نهمين فرد از آنهاست؛ چون اگر طبق روايات پيش گفته، امام عسكرى (ع) را يازدهمين پيشوا يا هشتمين از

ص: 362

ذريۀ امام حسين (ع) بدانيم، لازم مى آيد كه فرزند ايشان، حجت منتظر (عجل) دوازدهمين امام و نهمين امام از ذريۀ امام حسين (ع) باشد.

پنجم : رواياتى كه سلسله نسب امام مهدى (عجل) را مشخص مى كند؛ اين روايات به شرح زير است:

١. حديث ابوحمزۀ ثمالى است. او مى گويد:

روزى خدمت امام باقر (ع) بودم، چون مجلس خلوت شد، به من فرمودند: «اى ابوحمزه، يكى از امور حتمى و تغييرناپذير نزد خداى متعال، قيام قائم ماست. . . . پدر و مادرم فداى كسى كه همنام و هم كنيه من و هفتمين از فرزندان من است. پدرم به فداى او كه زمين را پس از آن كه از ظلم و جور آكنده شده، از قسط و عدل سرشار مى كند. . .» . (1)

٢. حديث صفوان بن مهران از امام صادق (ع) كه در آن آمده است: به آن حضرت گفتند: «مهدى از فرزندان تو، كيست؟» فرمودند: «پنجمين از فرزندان هفتمين كه شخص وى از شما غايب مى شود. . .» . (2)

منظور امام (ع) از هفتمين، امام هفتم موسى بن جعفر كاظم (ع) بود و در ذريۀ ائمه، پنجمين فرزند امام كاظم (ع) تنها امام مهدى حجة بن الحسن (عجل) است.

٣. نظير حديث بالا، روايتى از عبدالله بن ابى يعفور (3)آمده است.

4. حديث على بن جعفر از برادرش امام كاظم (ع) كه فرمود: «هرگاه پنجمين تن از اولاد هفتمين، غايب شود، خدا را خدا را، مباد كسى دينتان را از شما بربايد» . (4)

5. حديث يونس بن عبدالرحمان است. او مى گويد:

روزى نزد امام موسى بن جعفر (ع) رفتم و عرض كردم: «اى فرزند پيامبر خدا،


1- اثبات الهداة بالنصوص و المعجزات، ج٧، ص64؛ بحارالانوار، ج٢4، ص٢4١ و ج٣6، صص٣٩٣ و ٣٩4.
2- كمال الدين و تمام النعمة، ص٣٣٣؛ بحارالانوار، ج5١، ص٣٢.
3- بحارالانوار، ج5١، ص٣٣٨.
4- كافى، ج١، ص٣٣6؛ كمال الدين، صص٣5٩، ٣6٠.

ص: 363

آيا شما قائم و برپادارندۀ حق هستيد؟» امام (ع) فرمود: «من برپادارندۀ حقمّ. اما قائمى كه زمين را پاك مى سازد، او پنجمين تن از فرزندان من است و غيبتى بسيار طولانى دارد» . (1)

6. حديث سيد حميرى، شاعر بزرگ، از امام صادق (ع) است كه در آن مى گويد:

به آن حضرت (ع) عرض كردم: «اى فرزند پيامبر خدا، خبرهايى از پدران شما دربارۀ غيبت براى ما روايت مى شود و اينكه غيبت امرى است صحيح. اين غيبت در چه زمانى واقع مى شود؟» فرمود (ع) : «در زمان ششمين فرزند من و او دوازدهمين امام از ائمه، پس از پيامبر خداست» . (2)

٧. حديث سليمان ديلمى در بيان واقعۀ قادسيه است. طى آن مى گويد:

روزى يزدگرد با هراس نزد اهل خانۀ خويش آمد و بر درگاه ايوان ايستاد و گفت: «سلام بر تو اى ايوان. اينك منم كه از تو روى برمى گردانم و آن گاه به سوى تو بازمى گردم؛ خودم يا يكى از فرزندانم كه هنوز زمان زندگى اش فرا نرسيده است» .

سليمان مى گويد:

خدمت امام صادق (ع) رسيده، دربارۀ اين واقعه از ايشان پرسيدم و گفتم: «اينكه يزدگرد گفته است: و مردى از فرزندان من، منظورش كه بوده است؟» امام فرمود: «امام شما كه او دين و احكام خداى متعال را بر پاى دارد و ششمين تن از فرزندان من است و يزدگرد از پدران [مادرى] او به شمار مى آيد» . (3)

٨. حديث ابوالهيثم بن ابى حبه از امام صادق (ع) است كه فرمود: «هرگاه سه اسم مبارك محمد و على و حسن به دنبال هم قرار گيرند، چهارمشان، قائم است» . (4)


1- كمال الدين، ص٣6١؛ بحارالانوار، ج5١، ص١5١.
2- كمال الدين، ص٣4٢؛ بحارالانوار، ج4٧، ص٣١٧.
3- اثبات الهداة، ج٧، ص٢١٨؛ بحار الانوار، ج5١، صص١6٣ و ١64.
4- كمال الدين، صص٣٣٣ و ٣٣4.

ص: 364

نزديك به مفهوم اين روايت، يا عين همين حديث، از ابوالهيثم تميمى نيز نقل شده است. (1)

٩. حديث حسين بن خالد از امام ضا (ع) است كه مى گويد: به ايشان عرض شد: «اى فرزند پيامبر خدا، قائم از شما اهل بيت كيست؟» امام فرمود: «چهارمين تن از فرزندان من. . .» . (2)

١٠. حديث ريان بن صلت از امام رضا (ع) در وصف قائم (عجل) است كه در آن مى خوانيم: «او چهارمين تن از فرزندان من است؛ خداوند تا زمانى كه بخواهد او را در پردۀ غيبت قرار مى دهد» . (3)

١١. حديث عبدالعظيم حسنى از امام جواد (ع) است كه در آن مى خوانيم: «قائم ما مهدى است. كسى كه بايد در مدت غيبتش در انتظار او بنشينيد و در ظهورش از او فرمان بردارى كنيد و او سومين از فرزندان من است» . (4)

١٢. روشن ترين روايات در اين باب، حديثى است كه از اميرمؤمنان (ع) روايت شده است و آن اينكه چون امام حسن (ع) به ايشان روى مى كرد، مى فرمود: «مرحبا، اى فرزند پيامبر خدا» و چون امام حسين (ع) به سوى ايشان مى آمد، مى فرمود: «پدر و مادر به فدايت، اى پدر فرزند بهترين زنان» .

به امام (ع) عرض شد: «چرا سخن شما درباره حسن و حسين (عليهما السلام) متفاوت است؟ فرزند بهترين زنان كيست؟»

اميرمؤمنان (ع) فرمود: «او همان وجود غايب و دور از وطن، نهان از ديدگان، يعنى محمد فرزند حسن فرزند على فرزند محمد فرزند على فرزند موسى فرزند جعفر


1- كمال الدين، ص٣٣4؛ بحار الانوار، ج5١، ص١4٣.
2- كمال الدين، ص٣٧١؛ بحارالانوار، ج5٢، صص٣٢١ و ٣٢٢.
3- كمال الدين، ص٣٧6؛ بحارالانوار، ج 5٢، ص٣٢٢.
4- كمال الدين، ص٣٧٧؛ بحارالانوار، ج5١، ص١56.

ص: 365

فرزند محمد فرزند على بن حسين است» . آن گاه دست مبارك خويش را بر سر امام حسين (ع) قرار داد، و فرمود: همين حسين است. (1)

ششم : رواياتى كه مى گويد: امام مهدى (عجل) در آخر زمان ظهور مى كند يا پس از غيبتى طولانى و مأيوس كننده و بروز هرج و مرج در كار مردمان و پرشدن زمين از ظلم و جور و مسائلى چنين كه در روايات فريقين بسيار است. روشن است كه پس از احراز ضرورت تسرى امامت از پدران به فرزندان، بايد نسب امام دوازدهم، يعنى حضرت مهدى (عجل) به ائمۀ قبل از ايشان متصل شود؛ به ديگر بيان، بايد فرزند امام حسن عسكرى (ع) كه طبق نصوص ائمه پيشين، آخرين امام است، باشد.

هفتم : روايات مستفيضى است كه به خالى نبودن زمين از امام و حجت الهى صراحت دارد كه از جملۀ آن، رواياتى است كه فريقين نقل كرده اند؛ با عبارت: «هركس بميرد و امام زمان خود را نشناسد يا امامى نداشته باشد و مانند آن، به مرگ جاهليت مرده است» . با بيانى كه در وجه دوم، مربوط به استدلال بر امامت به نص، متذكر شديم.

به همين معنا است سخن پيامبر خدا (ص) كه فرمود:

در هر جايگزينى از امت من، دادگرانى از اهل بيت من وجود دارند كه دين را از گزند تحريف غاليان و انحراف باطل گرايان و تفسيرهاى غلط نادانان ايمن مى سازد. بى شك پيشوايانتان شما را به سوى خدا مى برند، پس بنگريد كه در دين و نماز خود از كه پيروى مى كنيد. (2)

اين روايت را جمهور به گونه اى ديگر نقل كرده اند كه در روايات مربوط به مرجعيت دينى اهل بيت بدان ها اشاره كرديم.


1- منتخب الاثر، ص٣١؛ بحارالانوار، ج5١، صص١١٠ و ١١١.
2- كمال الدين، ص٢٢١؛ قرب الاسناد، ص٧٧؛ كافى، ج١، ص٣٢؛ مقتضب الاثر، ص١6؛ الفصول المختاره، ص٣٢5. در منابع ذيل، اين روايت با عبارات نزديك به هم، از عامه نقل شده است: ينابيع الموده، ج٢، صص١١4، ٣66 و 4٣٩؛ الصواعق المحرقه، ج٢، صص4٢١، 44٢ و 6٧٢؛ ذخائر العقبى، ص١٧؛ جواهر العقدين، قسمت دوم، ج١، ص٩١: برانگيختن پيامبر (ص) مردم را كه پس از او به كتاب خدا و اهل بيت پيامبر خدا (ص) تمسك بجويند.

ص: 366

اينك اگر بپذيريم كه امامت تنها در اَعقاب و ذريه جارى مى شود و از طرفى بنابر رواياتى كه گذشت، امام حسن عسكرى (ع) امام بوده و اينكه به طور قطع ايشان از دنيا رفته است، لزوماً اين نتيجه به دست مى آيد كه ايشان پس از خود فرزندى بر جاى نهاده كه همان وجود مقدس امام عصر، حضرت صاحب الزمان (عجل) است.

پس از اين همه ادله و بيان، هيچ انسان منصفى را نشايد كه در امامت امام دوازدهم، حجة بن الحسن منتظر. . . كه درودهاى خدا بر او و بر پدران بزرگوارش باد و خداوند در فرج ايشان گشايش دهد، شك و ترديد روا دارد.

ازاين رو در بعضى روايات آمده در ثبوت امامت ايشان براى شيعه، همين بس كه از ولادت وجود آن حضرت (ع) مطمئن شوند؛ چرا كه اين امر از جهت مزاحمت ها و سخت گيرى هاى حكومت، بايست پنهان مى ماند. از اين رو در روايات بسيارى و نيز در متون تاريخى، به بيان ولادت و وجود حضرت (عجل) و گزارش عده اى به اينكه ايشان را ديده اند، بسنده شده است.

وانگهى روايات گذشته با وجود اختلاف در مضمون، به تنهايى، همچنان كه دليل اثبات امامت بودند، مى توانند وجود و ولادت حضرت حجت (عجل) را نيز ثابت كنند و همين مقدار در استدلال بر وجود امام مهدى (عجل) كافى خواهد بود.

از همين روست كه مى بينيم حكومت وقت، خانۀ امام عسكرى (ع) را به شدت و بدون وقفه زير نظر مى گرفت و پس از وفات آن حضرت، در پى يافتن فرزندش بود. بعيد نيست كه در آن زمان، بسيارى از اين روايات، يا مضمون آنها به دستگاه حكومت رسيده و مطالب بسيارى براى درباريان و سران خلافت آشكار شده باشد؛ چرا كه اين قبيل روايات را تمام شيعه پذيرفته بودند و حكومت مى دانست كه شيعيان اين روايات را از منابع زلال و پاكيزۀ انديشۀ ائمه خود اخذ كرده اند؛ ائمه اى كه حقيقت علم و توانايى بالاى علمى آنان بر كسى پوشيده نبود و همگان در مقابل عظمت وجودى آنان سر تسليم فرود مى آورند.

ص: 367

سرگردانى شيعيان پس از امام عسكرى (ع)

حيرت و سرگردانى شيعيان پس از امام حسن عسكرى (ع) و اختلاف انديشه هاى آنان دربارۀ مسائل مختلف، از جمله مقولۀ امامت، امرى بسيار طبيعى بود؛ زيرا در برخورد ابتدايى با مسئله شگفت غيبت، اعتراف بدان چندان ساده و آسان نبود. از سوى ديگر رويدادهاى نو، زمينه اى مناسب براى ايجاد و گسترش شبهات از سوى افراد نادان و سودجو فراهم كرده بود.

در اين ميان: گرچه با روايات فراوانى در باب امامت امام دوازدهم (عجل) روبه رو هستيم و حتى مى توان يقين كرد كه آنچه در آن زمان وجود داشته، بيش از مقدارى بوده كه بعدها به ما رسيده است، چرا كه بسيارى از آن روايات ضايع شده و از دسترس دور مانده است، با اين حال، آگاهى عامۀ مردم، بلكه دسترسى بسيارى از خواص به آن روايات اندك و شايد به ظاهر غير ممكن بوده است؛ زيرا نشر و گسترش علوم و معارف در آن عصر به شدت محدود بوده است؛ به خصوص كه حكومت هاى وقت، موانع جدى بر سر راه انتشار معارف شيعى و آنچه به مسئله حساس امامت مربوط مى شد، قرار مى داد.

بعد از سپرى شدن اين دوره، امور به تدريج استقرار مى يافت و در نتيجه، وجود قواعد برهانى و فرهنگ سالم شيعى و ظهور حاملان آگاه، مخلص، محافظ، مدافع و دانشمند در اين عرصه، نشانه ها و آثار ارزندۀ مكتب اهل بيت (عليهم السلام) آشكار و حاكم مى شد.

به هر حال، علم به وجود ملازمه بين ولادت و امامت حضرت حجت (عجل) ، يكى از اسباب مهم در اثبات وجود مقدس آن حضرت به شمار مى رود؛ هرچند طلب ادلۀ بيشتر و روايات متعدد وارده در اين باب، تنها به سبب تأكيد دليل و دفع شبهات است يا به اين دليل كه راه هاى حسى نزد عامه، از حساب هاى عقلى و قضاياى غيبى نافذتر و مقبول تر است.

ص: 368

عبدالله بن جعفر حميرى، از بزرگان و چهره هاى شاخص شيعه مى گويد:

من و شيخ ابوعمرو كه خدايش رحمت كند، نزد احمد بن اسحاق جمع شديم. وى به من اشاره كرد كه از شيخ ابوعمرو دربارۀ جانشين امام يازدهم بپرسم. گفتم: «اى ابوعمرو، مى خواهم از چيزى سؤال كنم كه دربارۀ آن هيچ شكى ندارم؛ چون مى دانم زمين هيچ گاه از وجود حجت الهى تهى نخواهد بود، مگر در چهل روز مانده به برپا شدن قيامت كه در اين هنگام حجت از زمين برداشته و باب توبه بسته مى شود و اگر كسى تا آن روز ايمان نياورده باشد، ايمان آوردنش ديگر وى را سودى نخواهد بخشيد و از ايمان خود خيرى نخواهد ديد. اين كسان، بدترين آفريده هاى خدايند كه قيامت ضد آنان برپا مى شود. اما با اين احوال، مى خواهم بر ايمان و يقين خويش بيفزايم؛ همان گونه كه ابراهيم از پروردگارش خواست تا زنده شدن مردگان را به او بنماياند و خداوند فرمود: «آيا ايمان ندارى؟ گفت: چرا، اما مى خواهم قلبم اطمينان يابد» . (1)

ابوعلى، احمد بن اسحاق خبر داد كه روزى از ابوالحسن (ع) پرسيدم: سخن چه كسى را بپذيرم و به كار گيرم؟ آن حضرت (ع) فرمود: «سخن عَمْرى را كه مورد وثوق است. هر چه بگويد، از طرف ماست. از او بشنو و اطاعتش كن كه او مورد اعتماد و امين است» .

همچنين ابوعلى به من گفت كه روزى از ابومحمد (ع) در همين معنا پرسيدم، امام (ع) فرمود: «عَمْرى و فرزندش مورد اعتمادند. هر چه بگويند، از طرف ما گفته اند، از آن دو بشنويد و پيروى شان كنيد؛ چرا كه آن دو ثقه و امينند» .

آنچه گفتم، سخنان دو امام (ع) بود دربارۀ تو.

در اين حال، ابوعمرو به سجده افتاد و گريست. آن گاه گفت: «هر چه مى خواهى بپرس» .


1- بقره: ٢6٠.

ص: 369

گفتم: «آيا تو جانشين ابومحمد، حسن عسكرى (ع) را ديده اى؟» گفت: «به خدا سوگند، آرى» . گفتم: «نامش چيست؟» گفت: «نبايد بدانى و حق پرسش در اين باره را ندارى. اين را از پيش خود نمى گويم؛ چون حق ندارم چيزى را حلال يا حرام كنم. اين، دستور امام ابومحمد (ع) است؛ چرا كه حاكم مى پندارد. امام عسكرى (ع) از دنيا رفته و فرزندى ندارد و ميراثش نيز تقسيم شده است. . . هرگاه نامى از آن فرزند به ميان آيد، جست وجوى حكومت براى دستگيرى اش آغاز مى شود. پس از خدا بترسيد و در اين باره چيزى مپرسيد» . (1)

ابو عمرو كه در اين روايت از او نام برده شده، همان شيخ بزرگوار، عثمان بن سعيد، اولين نمايندۀ امام، حجة بن الحسن العسكرى (عجل) است كه وكيل جد و پدر آن حضرت، يعنى امام هادى و امام عسكرى (عليهما السلام) نيز بوده است.

اينها، شمارى از روايات در باب امامت دوازده امام (عجل) بود كه در حدّ توان خود گرد آورديم و برشمرديم كه افزون بر وجوه سه گانۀ ياد شده در اولِ گفتار دوم، در اثبات نص بر امامت سياسى دوازده امام يادآور شديم و دلايلى كه در فصل اول، در باب امامت دينى ايشان (عليهم السلام) ، ذكر نموديم، براى اثبات امامت و خلافت ايشان از زبان پيامبر خدا (ص) در امور دين و دنيا كافى است.

برخى مؤيدات

در بحث از جهات اعجاز قرآن كريم و شواهد صداقت پيامبر (ص) در ادعاى نبوت، مطالبى ذكر شد كه نشان مى داد ائمه (عليهم السلام) از جهت علم و اعجاز، امتداد وجودى پيامبرخدا (ص) هستند. بنابراين سخن، بايد معتقد شويم كه آن وجودهاى مقدس تنها كسانى هستند كه مى توان آنها را خليفه و قائم مقام پيامبر (ص) و حافظان دين و شريعت او به شمار آورد و همين، بر وجوه گوناگون، استدلال را كه تا به اينجا بيان داشته ايم،


1- كافى، ج١، صص٣٢٩ و ٣٣٠؛ الغيبة، طوسى، صص٢4٣ و ٢44؛ بحارالانوار، ج5١، صص٣4٧ و ٣4٨.

ص: 370

تأييد مى كند.

بى شك قرائن ديگرى نيز وجود دارد كه علماى شيعه يادآور شده اند و ما در جزء سوم كتاب خود فى رحاب العقيده به طور كامل و جامع به آنها پرداخته ايم و ذكر دوبارۀ آنها در اينجا را ضرورى نمى بينيم. با مراجعه به مطالب آن كتاب، بسيارى از شبهات و سؤالاتى كه مخالفان، دربارۀ وجود نص بر امامت دينى و سياسى ائمه (عليهم السلام) ساخته و پرداخته اند، پاسخ داده مى شود و سخن درباره پاره اى از آن سؤالات در خاتمه اين كتاب خواهد آمد.

بجاست در پايان بحث امامت، به دو مطلب مهم ديگر در همين زمينه، اشاره كنيم:

گفتار سوم: عصمت ائمه (عليهم السلام)

از آنجا كه امامت امتداد نبوت است و امام نقش پيامبر (ص) را در استقرار و استمرار دين وحفظ و تبليغ آن ايفا مى كند و مردم را بر پيروى و عمل به آن مى خواند و ترغيب مى كند و از سويى مردم بايد از او اطاعت كنند، بنابراين امام لزوماً بايد همچون پيامبر (ص) معصوم باشد؛ زيرا آنچه دربارۀ عصمت پيامبر (ص) گفتيم و دليل هايى كه آورديم، تنها به جهت نبوت ايشان نبود، بلكه در جهت وظايف بر عهدۀ آن حضرت، عصمت را ثابت كرديم. پس هرگاه همان وظايف براى امام ثابت شود، عصمت امام نيز ضرورت دارد.

اين را بايد به رواياتى كه از خود ائمه (عليهم السلام) بر لزوم عصمت وارد شده و اتفاقى كه مسلمانان به تبع آن روايات، بر ضرورت عصمت امام (ع) دارند، افزود. پس وقتى امامت دينى ائمه (عليهم السلام) را به مقتضاى ادلۀ پيشين اثبات كرديم، بايد قول آنان را در باب لزوم عصمت هم قبول كنيم؛ زيرا اين قبول از لوازم اعتقاد به امامت دينى ايشان است.

بى شك اينكه علماى شيعه در باب لزوم عصمت، در برابر مخالفان به ادلۀ عقلى تمسك مى كنند، تنها براى قانع كردن كسانى است كه به امامت دينى ائمه (ع) اعتقاد

ص: 371

ندارند و شيعه را در گفته ها و نقل قول هايش از معصومين (عليهم السلام) صادق نمى دانند. حال اگر امامت دينى ائمه (عليهم السلام) را ثابت كرديم و بر حقانيت طرفداران و پيروان ايشان دليل آورديم، ديگر ترديدى براى قبول قول آن ائمه (عليهم السلام) و تصديق شيعيان ايشان در باب معارف بلند و بى بديل رسيده از معصومان، وجود ندارد؛ زيرا پيروان ايشان به آن معارف داناترند و دربارۀ آن حساسيت افزون ترى به خرج داده، در حفظ و اجراى آن كوشاتر خواهند بود.

در تأكيد بر اين مطلب، دو نكته را ياد آور مى شويم.

اول: در روايات مربوط به امامت دينى و دنيايى ائمه (عليهم السلام) مواردى وجود دارد كه فى الجمله بر عصمت آنان گواهى مى دهد؛ همچون: آيۀ تطهير، حديث ثقلين و ديگر رواياتى كه اطاعت از ايشان را در حكم اطاعت خدا مى دانند، سرپيچى از دستورات آنان را معصيت خداى سبحان به شمار مى آورند و جدايى از آنان را بريدن از خداى متعال مى خوانند و اينكه ائمه (عليهم السلام) مردم را از هدايت باز نمى دارند و به ضلالت و گمراهى نمى افكنند و. . . .

دوم: بى ترديد خداى سبحان دين مبين اسلام را از آن رو تشريع فرمود كه بدين وسيله حق و عدل را تا واپسين روز حيات دنيا در سراسر گيتى حاكم فرمايد؛ چرا كه دعوت اسلام دعوتى فراگير است و خاتمه بخش تمام اديان الهى به شمار مى آيد كه لازمۀ اين امر، تشريع براساس وجود ابزارى مناسب با هدف حاكم كردن دين اسلام است. بى شك از ابزارهاى مهم براى تحقق اين هدف، مسئله امامت است كه حكومت اسلامى در زمين، موجوديت اسلام و اجراى احكام و قوانين آن، ادارۀ امور امت براساس آن و دفاع از حقيقت اسلام و انتشار آن در اقصى نقاط دنيا، به آن بستگى دارد. ازاين روست كه تمام مسلمانان بر وجوب وجود منصب امامت اتفاق نظر دارند و آن را امرى ضرورى مى دانند.

همين طور قوام امامت و پابرجا و كارا بودن آن، به اطاعت امت از امام در تمام امور

ص: 372

مربوط به ادارۀ امّت، اجرا كردن احكام اسلام، اقامۀ حدود آن و حفظ موجوديت اسلام و دفاع از آن در مقابل دشمنان و اينكه امت فرمان بردار او باشد، بستگى دارد.

اين را نيز نبايد فراموش كرد كه امّت تنها بايد در امور حق و خداپسندانه، از امام تبعيت كند؛ چرا كه اگر اطاعت از مخلوق به معصيت خالق بينجامد، اين كار هيچ گاه روا نخواهد بود. بنابراين، هرگاه امام، معصوم نباشد يا معصوم باشد و امّت به عصمت او پى نبرد و آن را با جان و دل نپذيرد و امام را همچون ديگر مردمان بپندارد كه در اجراى احكام الهى، تحت تأثير حالات روحى و احساسى، دچار خطا و اشتباه مى شود، در اين صورت به طور طبيعى اطاعت از امام، امرى ممتنع و غير لازم خواهد بود و افزون بر عامۀ مردم، اهل دين و تقوا نيز براى گردن نهادن به اوامر او هيچ تضمينى نمى دهند؛ چرا كه در اين هنگام ديدگاه و نظر اين عده، در چارچوب بندى احكام شرعى و تشخيص مصلحت امت اسلامى در اجراى احكام و سلامت انگيزه هايى كه بر اساس آنها مواضع اتخاذ مى شود، با ديدگاه امامى كه خطا و اشتباه از او بعيد نيست، در تضاد و ناسازگار خواهد بود و هيچ ضرورتى بر مقدم بودن قول و نظر امام، وجود نخواهد داشت.

افزون بر اين، حتى احتمال خطا دربارۀ امام، وجوب متابعت از او را منتفى مى سازد، مگر در مورد كسانى كه مقلد او هستند، اما مراجع و مجتهدان ديگر مجبور به تبعيت نيستند. حال اگر امام، مجتهد هم نباشد، همچنان كه در تاريخ خلفاى اسلامى به وضوح اين حالت ديده مى شود، ديگر هيچ كس به اطاعت از او ملزم نخواهد بود. در نتيجه، هرگاه بدين شكل، باب سربرتافتن از فرمان امام گشوده شود، كار بر منحرفان و سودجويان آسان خواهد شد؛ هر روز عذرهاى نو بتراشند، براى نافرمانى خود از امام توجيهات گوناگون بياورند و بر سر راه او موانع ريز و درشت ايجاد كنند. اين امر در نهايت، بدان جا مى انجامد كه امامت اهميت و جايگاه رفيع خود را در حفظ دولت اسلامى و موجوديت اسلام و اجراى حدود و احكام آن از دست بدهد و از فلسفۀ

ص: 373

وجودى خود تهى گردد. در بين واقعيت هاى تاريخ اسلام، دراين باره، بزرگ ترين عبرت ها و آموزه ها وجود دارد. بى شك اميرمؤمنان (ع) قله نشين علم و عدالت بود، اما از آنجا كه به نظر بيشتر مسلمانان، خلافت مبتنى بر نص و عصمت نبود، شاهديم كه بعضى از اصحاب و زيردستان حضرت، در مقابل ايشان اجتهاد مى كنند، با رأى و نظر ايشان به مخالفت برمى خيزند و جايگاه رهبرى وى را تضعيف مى كنند. گرچه امام (ع) توانست بعضى از اين تنگناهاى ايجاد شده را به سلامت پشت سر بگذارد، و از آنها عبور كند، همچون: پافشارى بعضى از اصحاب ايشان در بخشيدن ولايت كوفه به ابوموسى اشعرى به خيال اينكه وى فردى باكفايت و امين است (1)و درخواست عده اى ديگر بعد از جنگ جمل كه اهل بصره را به اسارت بگيرند؛ با اين استدلال كه چگونه، كشتن آنها حلال است و به اسارت گرفتنشان حرام؟ (2)و ترديد بعضى از ياران حضرت، دربارۀ حضور در جنگ صفين، چون ريختن خون مسلمانان را گناهى بزرگ مى شمردند. البته امام (ع) عده اى از آنها را مثل ابوزبيب (3)قانع كرد و شمارى به اين شرط با حضرت همراهى كردند كه جنگ نكنند تا ياغى و جنگ افروز را بازشناسند؛ مانند عبيدۀ سلمانى و هم دستانش (4)؛ عده اى نيز، از جمله ربيع بن خثيم (5)اجازه يافتند كه در نواحى مشرق به جنگ با كفار مشغول شوند و. . . .

با اين همه، اميرمؤمنان (ع) در مهار كردن بعضى از اين بحران ها ناتوان ماند؛ مانند آنچه در قضيۀ حكميت اتفاق افتاد كه نگذاشتند امام (ع) ثمرۀ آن جنگ و پيروزى قريب الوقوع در آن را به دست آورد. بحران حكميت، معنويت لشكر امام \ را زير سؤال برد و اصحاب را دچار تفرقه نمود و از نتايج زيان بار آن، انفجار فتنۀ خوارج و


1- الكامل فى التاريخ، ج٣، ص٢٢٧.
2- شرح نهج البلاغه، ج١، ص٢5٠.
3- وقعة صفين، ص١٠٠.
4- وقعة صفين، ص١١5.
5- وقعة صفين، ص١١5.

ص: 374

پيامدهاى ناگوار و ويرانگرى بود كه براى اسلام و مسلمانان به بار آورد و در نهايت كار به جايى رسيد كه بر مشروعيت اميرمؤمنان (ع) خط بطلان كشيده شد و معاويه بر حاكميت جنايتكارانه خود باقى ماند و حكومت ظالمانه او تا به امروز، به صورت هاى گوناگون ادامه يافته است.

پس هرگاه رفتار خواص با اميرمؤمنان (ع) اين گونه باشد، با غير ايشان كه در عدم عصمت يا جهل يا تبهكاريشان شكى نيست، به طريق اولى شديدتر و پر دامنه تر خواهد بود.

آنچه در دورۀ عثمان اتفاق افتاد و باب فتنه و تفرقه را در موجوديت و هستى خلافت اسلامى و مسلمانان گشود، تنها نتيجۀ طبيعى معصوم نبودن حاكم و اختلاف نظر امت با خليفه در اجتهادات و ديدگاه ها بود.

ازاين رو معتقديم كه مقيد كردن وجوب اطاعت امام غير معصوم به مراعات حق از سوى ايشان و حركت براساس حكم خداى متعال، در مرحلۀ اجرا، امرى است ناممكن و نمى توان براى حفظ كيان اسلامى و برپاداشتن حاكميت آن، چنين چيزى را وضع كرد.

در اين ميان، تنها راهكار مطيع كردن مردم در مقابل حاكم، نه براساس وظيفۀ شرعى و مقرّب بودن وى و نه به مصلحت اسلامى بودن اين اطاعت است، بلكه با ترغيب آنان و ترساندنشان و دست به دامان فقهاى دربارى شدن، حاكمان مى كوشند تا از اين رهگذر، حكومت خود را تثبيت كنند و به خواسته هاى خويش برسند؛ كارى كه بى شك بر چهرۀ دين خدشه دارد و واكنش هاى منفى در قبال آن برمى انگيزد و مردم را از دين رويگردان مى كند؛ چنان كه امروزه شاهد آن هستيم.

اين واقعيت عده اى از مردم را بر آن داشته است تا على رغم داشتن اختلاف انگيزه ها، سعى كنند حكومت حاكمان را با قانون، محدود نمايند و جمعى را براى نظارت بر حُسن اجراى آن بگمارند كه همان «شورا» است.

ص: 375

پيش تر در باب «شورا» مطالبى آورديم و گفتيم كه اين امر نيز براى حفظ دين و احكام آن كافى و درخور نيست؛ افزون بر اينكه:

يك: مسئله اختلاف اجتهادها و برداشت ها، پيوسته به قوت خويش باقى بوده و هست؛ چراكه براى نظام مشورتى حتى احتمال عصمت و بى خطايى نيز وجود ندارد.

دو: اعتقاد به شورا، يعنى خارج شدن از واقعيت مسئله امامت كه از سوى شرع مقدس وضع شده است. وانگهى با اندك توجهى روشن مى شود كه امام را به اين منصب گمارده اند تا بر امت اسلامى حاكم شود و مردم از او اطاعت كنند. بر اين اساس، شورا شرعيت خود را نزد امت از دست مى دهد و از قداست تهى مى گردد.

حاصل سخن اينكه امامت تنها سه صورت دارد:

١. وجوب اطاعت از غير معصوم، به طور مطلق.

٢. وجوب اطاعت از غير معصوم، به شرط حركت حاكم غير معصوم براساس موازين شرعى و خارج نشدن از چارچوب آن.

٣. وجوب اطاعت مطلق از معصوم.

در بطلان صورت اول، شكى نيست و بطلان صورت دوم در بحثى كه گذشت روشن شد. پس تنها صورت سوم مى ماند كه درست است و اماميه بر آن اصرار دارند و در پى روشن ساختن آن هستند.

ازاين رو، امام معصوم در اتخاذ مواضع و عكس العمل هاى مناسب در قبال امور و اجرايى كردن آن مواضع، آزادى كامل دارد تا امت اسلامى را از اين رهگذر از تأييدات الهى، برخوردار گرداند؛ چرا كه خود از سوى خداى متعال مورد تأييد قرار گرفته و به عنوان امام معصوم و هدايتگر مردمان، برگزيده شده است. «ستايش مخصوص خداوندى است كه ما را به اين [نعمت ها] رهنمون شد و اگر هدايت الهى نبود، ما [به اين نعمت] راه نمى يافتيم» . (1)


1- اعراف: 4٣.

ص: 376

گفتار چهارم: وجوب شناخت امام

در سخن پايانى «مقدمۀ» اين مطلب گذشت كه حقايق دينى بر دو قسم است:

اول: امورى كه بايد دربارۀ آنها تحقيق و جست وجو كرد تا از آنها علم و باور حاصل شود.

دوم: امورى كه به فرض ثبوت، اذعان به آنها كافى است، بى آنكه فحص از ثبوت آنها واجب باشد و به يك سخن، انكار آن امور، جايز نيست.

امامت، از قسم اول است و از اين جهت، جزء اصول دين به شمار مى آيد و بايد شخص امام شناسايى شود و اعتقاد اجمالى به وجود ائمه (عليهم السلام) ، بدون تحقيق درباره شان و شناختن يكايك ايشان به طور مشخص، كافى نيست؛ چه رسد به اينكه بدون تحقيق براى ثبوت امامت، كار آن به خداى متعال واگذار شود.

دليل اين سخن، روايات فراوانى است كه از پيامبر و ائمه معصومين (عليهم السلام) در اين باره وارد شده است.

پيش از اين، روايات مستفيض بسيارى را از شيعه و اهل سنت نقل كرديم، به اين مضمون كه هركس بدون معرفت امام، بدون بيعت با او يا بدون شناخت امام زمان خود و. . . بميرد، به مرگ جاهليت از دنيا رفته است.

اميرمؤمنان (ع) فرمود:

امامان برپادارندگان دين خدا ميان مردم و كارگزاران آگاه بندگان اند. كسى به بهشت نمى رود جز آنكه آنان را شناخته و آنان او را بشناسند و هيچ كس به جهنم وارد نمى شود، مگر كسى كه منكر آنان باشد و ايشان او را انكار كنند. (1)

در حديث ابوحمزه آمده است كه امام باقر (ع) فرمود: «كسى خدا را عبادت مى كند كه او را مى شناسد. اما آنكه بدون شناخت عبادت مى كند، در گمراهى است» .


1- نهج البلاغه، خطبۀ ١5٠.

ص: 377

ابوحمزه گويد: گفتم: «فدايت شوم، معرفت خدا به چيست؟»

امام فرمود:

تصديق خدا و پيامبرش، پيروى از على (ع) و اقتدا به او و ديگر ائمه (عليهم السلام) و برائت جستن از دشمنان ايشان به درگاه خداى متعال است و شناخت خداى عزوجل اين گونه حاصل مى شود. (1)

در حديث جابر مى خوانيم:

شنيدم امام باقر (ع) فرمود: «كسى خدا را مى شناسد و او را عبادت مى كند كه او را و امام از ما اهل بيت را بشناسد. اما آنكه خداى عزوجل و امام از ما اهل بيت را نمى شناسد، [در واقع] غير از خدا را مى شناسد و عبادت مى كند، و اين، به خدا سوگند گمراهى است» . (2)

روايات مستفيضه اى از ائمه (عليهم السلام) در اين باره وجود دارد. (3) افزون بر اين، چون امام مرجع دينى امت است، از جهت عقلى، شناخت وى واجب است تا دين و احكام آن را از او بگيريم و در مسائل دينى از حضرتش پيروى كنيم؛ زيرا در صورت جهل به امام يا ترديد درباره او، يقين حاصل نمى شود كه ذمۀ ما از احكام و دستوارت دينى برى شده است يا نه؛ چرا كه ممكن است حكمى از احكام دين نزد امام باشد و به دليل عدم درك و شناخت او، به ما نرسد و آن گاه ما، به عنوان افراد مكلف، برئُ الذمه نخواهيم بود.

آرى، در صورت جهل يا ترديد درباره امام، اگر ممكن باشد بايد به احتياط عمل كنيم؛ يعنى به احكام صادره از سوى هركسى را كه احتمال امامتش مى رود، گردن بنهيم؛ هرچند كه علم به امام بودنش نداشته باشيم. اما اگر امامت را توأم با ضرورت تحقيق و


1- كافى، ج١، ص١٨٠.
2- كافى، ج١، ص١٨١.
3- ر. ك: كافى، ج١، صص١٨٠، ١٩٠، ٣٧١، ٣٧٢، ٣٧4، ٣٧٧، ٣٧٨ و ٣٨٠؛ بحارالانوار، ج5، صص٧6 و ٩٨.

ص: 378

جست وجوى از امام قائل باشيم، بايد به هر شكل و در هر صورت، اين شناسايى صورت بگيرد؛ اگرچه احكام عملى از سوى ايشان صادر نشود يا آنچه صادر مى شود، با احكام صادره از سوى غير امام، موافق و سازگار باشد.

همچنين مقتضاى وجه اول اين است كه معرفت امام، همچون معرفت خداى متعال از اصول دين به شمار آيد؛ اصول دينى كه كوتاهى در آن، گمراهى و خروج از دين را در پى مى آورد و همين، مدعاى ما در اين بحث است.

مقتضاى وجه دوم اين است كه انسان بايد عقلاً براى دورماندن از پيامدهاى زيان بار ندانستن و عمل نكردن به احكام، امام خود را بشناسد؛ مانند وجوب شناخت مجتهدى كه تقليد از او واجب است و البته اين مطلب از بحث ما خارج است. بنابراين آنچه در اين مقام مهم است، تنها وجه اول است.

ص: 379

بخش چهارم: عدل، حسن و قبح عقلى، قضا و قدر

اشاره

ص: 380

هيچ مسلمانى را نشايد كه به خداى متعال نسبت ظلم بدهد؛ حتى اگر در نفس خود چنين وسوسه اى بيابد، هرگز نمى تواند آن را اعلان كند و بر زبان آورد؛ زيرا مى داند كه در قرآن مجيد و سنّت شريف، در آيات و روايات زيادى، بر تنزيه خداى سبحان از ظلم به بندگان تأكيد شده است. ديگر اينكه عقل و فطرت آدمى پذيرفته است كه خداى متعال، كمال مطلق، برخوردار از حكمت، بى نياز از ستم كردن و از اين نقص و هر رذيلت ديگرى منزّه است. وضوح اين مطلب، ما را از اطالۀ كلام و توضيح بيشتر بى نياز مى كند. با اين همه، بين مسلمانان، بر سر دو امر اختلاف نظر وجود دارد:

١. حسن و قبح عقلى؛

٢. جبر و اختيار در افعال انسان و چگونگى قضا و قَدَر.

اختلاف در اين دو امر، در نهايت به اختلاف در عدالت خداى سبحان منجر مى شود. ازاين رو بجاست در اينجا، اين دو مورد اختلافى را مورد بررسى قرار دهيم تا به ديدگاه شيعيان دوازده امامى، كه خدايشان مقام متعالى عنايت كند، برسيم كه ديدگاهى حق و درست است.

ص: 381

فصل اول: حسن و قبح عقلى

اشاره

معتقدان به عدل الهى، همچون شيعيان دوازده امامى و معتزله، بر اين باورند كه بعضى از افعال و كارها، صرف نظر از اينكه شرع آن را خوب و نيك بشمارد، خود داراى حُسن ذاتى اند؛ مانند وفاى به عهد، راستگويى، امانت دارى، پاداش در مقابل اطاعت، عدالت در حكم، لطف كردن خداى متعال به بندگان، هدايت آنها به آنچه مايۀ مصلحت آنان است و. . . .

پاره اى افعال نيز، صرف نظر از اينكه شارع مقدس آنها را قبيح و زشت بداند يا نه، ذاتاً قبيح اند؛ همچون عهدشكنى، خيانت در امانت، دروغ، تكليف به امور خارج از توان، عذاب كردن جاهلِ قاصر، ثواب دادن در قبال معصيت، عقاب در برابر طاعت و. . . .

نتيجۀ اين مطلب آن است كه افعال قسم اول بر خداى متعال واجب است و افعال دستۀ دوم بر او ممتنع؛ چرا كه او حكيم و كمال مطلق است.

غير از عدليه، ديگران مى گويند: كار خوب آن است كه شارع خوب بداند و هيچ قبيح و زشتى وجود ندارد مگر كارهايى كه شارع قبيح مى شمارد و از آنجا كه خداى متعال مالك همه چيز است و محكوم كسى واقع نمى شود، لذا

ص: 382

«هيچ كس نمى تواند بر كار او خرده بگيرد. ولى در كارهاى ديگران، جاى سؤال و ايراد است» . (1)

در نتيجه، هيچ حُسن و قبحى بر او لازم نمى آيد و او هركارى بخواهد مى كند و هر حكم كه بخواهد، روا مى دارد و در هيچ يك از كارهاى او ظلم نيست؛ زيرا مالكيت او مطلق است و مالك حق دارد كه هرگونه مى خواهد در ملك خود تصرف نمايد و چون خداى متعال بر هر كارى تواناست، هيچ كارى بر او ممتنع نيست.

رجوع به عقل و وجدان روشن مى كند كه از ميان اين دو قول، اولين قول صحيح است و مالكيت مطلق خداوند بر آفريده ها نيز با آن منافات ندارد؛ هرچند بعضى از تصرفات در حق او حَسَن باشد بالذات خوب و نيك است و پاره اى ديگر در حق حضرتش قبيح باشد، چون ذاتاً قبيح است.

بى شك مراد از وجوب يك عمل بر خداى سبحان و قبح عمل ديگر از آن كمال مطلق، بدين معنا نيست كه آن ذات مقدس مورد سؤال قرار مى گيرد و به كارهايى مكلف است؛ زيرا اين مطلب با آنچه در آيۀ مذكور آورديم، منافى است. همچنين لزوم يك عمل بر خداوند به معناى عاجز بودن او از ترك آن كار نيست و امتناع يك كار بدين معنا نيست كه خداوند از انجام آن عاجز است؛ چرا كه اين امر با قدرت ذات الهى بر همۀ كارها منافات دارد.

منظور از تمام آنچه بيان شد اين است كه پس از ثبوت حسن و قبح ذاتى در بعضى امور، كمال مطلق خداى متعال با ترك كار حَسَن و انجام كار قبيح ناسازگار است و چون خداوند حكيم و كمال مطلق است، حُسن يك شىء باعث مى شود، آن ذات مقدس آن را انجام دهد و قُبح يك شىء، دليل انگيزۀ ترك آن است؛ هرچند كه خداوند بر ترك كار حَسَن و انجام كار قبيح قدرت دارد.


1- انبياء: ٢٣.

ص: 383

معنى لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ

اين سخن خداى سبحان كه مى فرمايد: «هيچ كس نمى تواند بر كار او خرده بگيرد، ولى كارهاى ديگران، جاى سؤال و ايراد دارد» يكى از دو معناى زير را در بر دارد:

١. خداوند به صلاح و فساد امور، از همه آگاه تر است و از آنها تجاوز نمى كند، تا مورد محاسبه قرار نگيرد.

٢. خداوند نظير و رييس ندارد تا رو در روى او بايستد و او را باز خواست نمايد. سياق آيه نيز با همين معنا مناسب است، آنجا كه مى فرمايد:

آيا آنها خدايانى از زمين برگزيدند كه [خلق مى كنند و] منتشر مى سازند؟ ! اگر در آسمان و زمين، جز الله، خدايان ديگرى مى بودند، فاسد مى شد [و به هم مى خورد]. منزه است خداوند پروردگار عرش، از توصيفى كه آنها مى كنند. هيچ كس نمى تواند بر كار او خرده بگيرد، ولى در كارهاى آنها، جاى سؤال و ايراد است. (1)

به هر حال، اينكه از خداى متعال سؤال نمى شود، با اين مطلب كه عمل و ترك آن از سوى خداوند تابع مصالح و مفاسد و طبق موازين عقلى باشد، منافاتى ندارد.

بر همين اساس است كه در آيۀ ٢4٧ سورۀ بقره مى خوانيم:

و پيامبرشان به آنها گفت: خداوند طالوت را براى زمامدارى شما مبعوث [و انتخاب] كرده است. گفتند: چگونه او بر ما حكومت كند، با اينكه ما از او شايسته تريم و او ثروت زيادى ندارد؟ ! گفت: خدا او را براى شما برگزيده و او را در علم و [قدرت] جسمانى، وسعت بخشيده است. خداوند مُلكش را به هركس بخواهد، مى بخشد و احسان خداوند وسيع است و از [لياقت افراد] آگاه است. (2)

در اين آيه همراه با ذكر اين نكته كه حاكم قرار دادن طالوت به جهت گستردگى


1- انبياء: ٢١ - ٢٣.
2- بقره: ٢4٧.

ص: 384

علم و قدرت جسمانى او بوده، تذكر داده شده كه مالكيت مطلق، از آن خداى متعال است كه به هركس بخواهد آن را مى دهد؛ چرا كه علم وسيع و گسترده دارد تا اعتراض مخالفان را پاسخ بگويد و انكار ايشان را منتفى سازد.

در دعاى چهل و هشتم صحيفۀ سجاديه كه دعاى روز عيد قربان و جمعه است، مى خوانيم:

معبود من، اگر مرا بلندمرتبه گردانى، چه كسى خوار و ذليلم تواند كرد؟ ! اگر مرا حقير و بى مقدار سازى، كيست كه سربلندم نمايد؟ ! اگر تو مرا گرامى بدارى، چه كسى حقير و ناچيزم تواند داشت؟ ! اگر تو مرا عذاب كنى، كيست كه بر من رحمت آورد؟ ! و اگر هلاكم سازى، چه كسى مى تواند به اعتراض در برابرت بايستد يا از كار تو پرسش نمايد؟ ! نيك دانسته ام كه حكم تو را ستمى در پى نيست و تو در انتقام گرفتن شتاب نمى ورزى؛ زيرا كسى شتاب مى كند كه مى ترسد چيزى را از دست بدهد و كسى محتاج ستم است كه ناتوان باشد؛ حال آنكه تو - اى معبود من - از اين كيفيت ها، بسيار برتر و والاترى.

در اين بخش از دعا، بر تنها بودن خداى متعال در سلطنت تأكيد شده است و اينكه هيچ گاه پرسش نمى شود و با اين همه هرگز ستم نمى كند؛ چرا كه از اين كار بى نياز است.

در حديث ابوبصير از امام صادق (ع) آمده است كه در پاسخ به اين پرسش كه چرا امامت در فرزندان امام حسين (ع) قرار گرفت، نه در فرزندان امام حسن (ع) فرمود:

موسى و هارون پيامبر بودند و برادر. پس خداى متعال نبوت را در صلب هارون قرار داد، نه در صلب موسى (عليهما السلام) . هيچ كس را نرسد كه بگويد: چرا خداوند امامت را در صلب امام حسين، نه در صلب امام حسن (عليهما السلام) قرار داد؛ زيرا ذات مقدس الهى در اعمالش حكيم است و هرگز مورد سؤال واقع نمى شود و ديگران چنين نيستند. (1)


1- كمال الدين، ص٣45.

ص: 385

بنگريد كه امام (ع) اعتراض در كارهاى خدا را اين گونه منع مى نمايد و دليل آن را حكمت خداوند در انجام كارها مى داند.

به هر حال، نمى توان بر آيۀ «هيچ كس نمى تواند بر كارهاى او خرده بگيرد، ولى در كارهاى آنان جاى سؤال و ايراد است» اشكال كرد كه پس لازم نيست افعال خداوند به ضوابط حُسن و قبح مقيد شود؛ چرا كه در قرآن كريم، بارها بر حكمت خداى عزوجل تأكيد شده و اين، يعنى افعال او داراى ضوابط حُسن و قبح است.

در آيه اى ديگر مى خوانيم: «آيا گمان كرديد شما را بيهوده آفريده ايم و به سوى ما بازگردانده نمى شويد؟» . (1)در اين آيه، آفرينشِ عبث و بدون حكمت، از خداى متعال نفى شده و معتقدان به اين باور، سرزنش و نكوهش شده اند.

نيز مى فرمايد: «پيامبرانى كه بشارت دهنده و بيم دهنده بودند، تا پس از [فرستادن] پيامبران در مقابل خدا [بهانه و] حجتى نباشد» . (2) اين آيه گويا به اين مطلب تصريح دارد كه اگر خداى متعال بدون فرستادن پيامبران، مردمان را مؤاخذه كند، مردم در برابر او حجت خواهند داشت و اين، يعنى خروج از موازين عقلى و خداى متعال از آن منزه و بسيار برتر است. در اين باره روايات مستفيض بسيارى از ائمۀ اهل بيت (عليهم السلام) وارد شده كه مسئله را فرع بر حُسن و قبح عقلى قرار مى دهد. بى شك، پس از فهمِ عقلىِ حُسن و قبح، متوجه مى شويم كه اين امر در بسيارى از امور، بديهى و روشن تر از اين سخن هاست.


1- مؤمنون: ١١5.
2- نساء: ١65.

ص: 386

ص: 387

فصل دوم: قضا و قَدَر

اشاره

از جمله مسائل اختلافى كه قبلاً گفته شده، اختلاف در جبر و اختيار انسان در كارها و چگونگى تعلق گرفتن قضا و قدر به آنهاست.

جبرگرايان كه از «عدليه» به شمار نمى آيند و به حُسن و قبح عقلى اعتقاد ندارند، مى گويند كه خداى سبحان همان گونه كه خود، انسان را آفريده، افعال او را نيز خلق كرده است. پس انسان همچون ابزارى است كه هيچ اختيارى در كارهاى خود ندارد و نمى تواند آنها را مديريت كند. دليل اين گروه آن است كه اگر انسان در كارهايش مختار باشد و خود، آنها را انجام دهد، لازم مى آيد كه با خداوند در خلق و تدبير امور شريك گردد.

جبرگرايان بر اين باورند كه با وجود مجبور بودن انسان در كارها، خداوند حق دارد او را به انجام يا ترك كارهايش تكليف نمايد و در صورت اطاعت، پاداشش دهد و به ازاى معصيت، كيفرش كند؛ چرا كه خداى سبحان درباره همۀ آفريده ها مالكيت دارد و بجاست كه هرچه مى خواهد، انجام دهد؛ بى آنكه در اين روش، بركسى ظلم و ستم نمايد. از خداوند دربارۀ افعالش سؤال نمى شود، اما از ديگران پرسش مى شود و هيچ خوب و بدى در حق خداى متعال متصوَّر نيست.

ص: 388

طرفداران تفويض كه گروهى از «عدليه» اند، معتقدند كه خداى متعال انسان را آفريد و آن گاه تمام كارهايش را به او واگذار كرد. پس انسان در امور خود به طور مستقل و بيرون از محدودۀ تقدير و تدبير الهى عمل مى كند؛ چرا كه اگر كارهاى انسان، آفريدۀ خداى سبحان و به تدبير او باشد، تكليف كردن انسان و كيفر او برمعصيت - البته بنابر مبناى ثبوت حُسن و قبح عقلى - ظلم و قبيح خواهد بود. درحالى كه خداوند از ظلم و هرگونه فعل قبيحى منزه است.

با اين توضيحات روشن مى شود كه جبرگرايان خواستند قدرت و سلطه و تدبير خداوند را حفظ كنند، اما عدالت او را انكار كردند. اگرچه براى جلوگيرى از اين معضل، حُسن و قبح عقلى را نپذيرفتند و گفتند ظلم هرگز در حق خداى متعال معنا پيدا نمى كند؛ چون درباره همۀ امور و آفريده ها مالكيت دارد.

از ديگر سو، مفوضه اگر چه عدالت خداى متعال را اثبات نمودند، اما حضرتش را از اريكۀ سلطنت و قدرت و تدبير به زير آوردند؛ به گونه اى كه افعال انسان را از دايرۀ قدرت و تدبير بيرون دانسته اند و اينكه خدا در مورد آنان هيچ اراده و سلطه اى ندارد.

بطلان سخن جبرگرايان

عقيدۀ ايشان، با بداهت و وجدان مخالف است. اگر از باب مجادله بپذيريم، خداى متعال ملزم به عمل طبق ضوابط عقلانىِ پيش گفته نيست؛ زيرا او حاكم بر آن ضوابط و مالك هرامرى است. اما در اين واقعيت هيچ شكى وجود ندارد كه مردم در برخورد با يكديگر، محكوم اين ضوابط هستند، در مسئله تكليف و استحقاق مدح و ذم و ثواب و عقاب و رضايت نفسى در انجام امور نيك و پشيمانى از ترك آنها، بين كارهاى اجبارى و افعال اختيارى فرق مى گذارند و اين تنها به جهت علم داشتن به حصول اختيار براى انسان است و اينكه قبيح و ظلم بودنِ عذاب يك انسان عاجز و ناتوان - كه خداوند از آن منزه و پاك است - از مطالب روشن عقلى به شمار مى آيد و هيچ انسان عاقلى در آن

ص: 389

شك نمى كند و صِرف مالك مطلق بودن خداوند، كافى نخواهد بود كه بگوييم مثلاً عذاب كردن يك انسان عاجز و ناتوان از انجام تكاليف، ظلم و تعدى محسوب نمى شود.

اين همه را اضافه كنيد به روايات و آيات فراوانى كه افعال و اعمال را به آدميان نسبت مى دهد و اينكه همين افعال سبب استحقاق ثواب و عِقاب براى آنهاست و اگر بين افعال انسان و او نسبتى نباشد، عذاب كردن ايشان ظلم خواهد بود.

بطلان اعتقاد به تفويض

باور به تفويض و واگذارى همۀ كارها به انسان از طرف خداوند نيز به خودى خود غيرممكن است؛ چرا كه معقول نيست خداوند شريكى براى خود بيافريند كه در قدرت و سلطه مطلق العنان باشد؛ به گونه اى كه در تدبير امور با آن ذات مقدس مخالفت نمايد و او را مغلوب گرداند.

خداى متعال مى فرمايد:

خداوند مثالى از خودتان براى شما زده است: آيا [اگر مملوك و برده اى داشته باشيد] اين برده هاى شما در روزهايى كه به شما داده ايم شريك شما مى باشند، آن چنان كه هر دو مساوى بوده و از تصرف مستقل و بدون اجازۀ آنان بيم داشته باشيد، آن گونه كه در مورد [شركاى آزاد] خود بيم داريد؟ اين چنين، آيات خود را براى كسانى كه تعقل مى كنند، روشن مى كنيم. (1)

افزون بر اين، در قرآن كريم و روايات، موارد فراوانى يافت مى شود در تأكيد بر توقف افعال انسان بر خواست و ارادۀ خداى متعال و اينكه آن افعال به اذن خداوند واقع مى شوند و هيچ امرى از محدودۀ سلطه و قدرت الهى خارج نيست.

و نيز رواياتى در دست است كه عقيدۀ به جبر و تفويض را به شدت رد مى نمايد و به معتقدان هر يك از اين دو باور غلط، وعدۀ شديدترين عذاب را مى دهد. علاوه بر


1- روم: ٢٨.

ص: 390

اينكه جبرگرايى با عدالت خداى سبحان و عقيده به تفويض با قدرت و عام بودن تدبير الهى ناسازگار است. تمام اين امور نشان مى دهد كه جبر و تفويض، نتيجۀ شبهاتى بوده كه مردم نتوانسته اند پاسخى براى آن يافته، آن را براى خود حل كنند. لذا گمراه شده اند و تنها راه حل ممكن را ناديده انگاشتند و از آن غفلت ورزيدند و اين راه حل، مراجعه به اهل بيت (عليهم السلام) است كه خداوند آنها را مرجع دينى امت و امان از اختلاف و گمراهى قرار داده و تكيه گاهى معتدل در دو حالت انحرافىِ افراط و تفريط به شمار مى آيند. به دليل همين رويگردانى، پيروان اين افكار از پيش خود به باورهايى نادرست رسيدند و بدان گردن نهادند.

(امر بين امرَيْن)

اماميه - كه خداوند مقامشان را بلند گرداند - به پيروى از هدايت گرى ائمۀ خويش (عليهم السلام) بين قدرت و اختيار انسان در كارها و شمول قدرت و سلطۀ خداوند جمع كرده اند؛ بدين معنا كه انسان در كارهاى خويش قادر است و به اختيار خود آنها را انجام مى دهد و با اين همه نمى تواند از محدودۀ حكومت حق تعالى خارج شود؛ زيرا اين خداوند است كه او را قادر گردانيده و هر كارى كه انسان مى كند به اذن و خواست و قضا و قدر اوست.

از اميرمؤمنان (ع) در روايتى طولانى نقل شده كه بر قضا و قدر الهى و اختيار انسان در كارها و مجبور نبودن او تأكيد كرده، مى فرمايد:

خداى تبارك و تعالى تكليف فرمود و اختيار داد، نهى نمود و برحذر داشت، و در مقابل [عمل] اندك؛ ثواب بسيار عطا فرمود و معصيت بندگان او را مغلوب نمى سازد و به اجبار اطاعت نمى شود و مالكيت او توأم با تفويض امور به بندگان نيست. . . . (1)


1- كافى، ج١، ص١55.

ص: 391

و در حديث احمد بن ابى نصر، از امام رضا (ع) آمده است كه راوى گويد:

امام (ع) به من فرمود: بنويس: «بسم الله الرحمن الرحيم، على بن حسين گفت: خداى متعال فرمود: اى آدمى زاده، هرچه را اراده مى كنى به خواست و ارادۀ من است و هر عبادتى كه انجام مى دهى به قدرت من است و با نعمت من بر معصيت قدرت مى يابى و من تو را شنوا و بينا قرار داده ام. . . . (1)

در دعاى بيست و دوم صحيفۀ سجاديه، براى زمان هاى رسيدن سختى و رنج، مى خوانيم: «خدايا، مرا در اصلاح نفس خويش به كارى فرمان داده اى كه خود در انجام دادن آن از من تواناترى و قدرت تو بر آن كار و بر من، از قدرت من افزون تر است» .

مانند اين دعا و مضامين مطرح شده در آن، موارد فراوان مى توان يافت و مستند و دليل اعتقاد به «امر بين امرَيْن» كه بسيار برآن تأكيد شده، همين آموزه هايى است كه در روايات و ادعيه، از زبان معصومان (عليهم السلام) ، بيان شده است.

در روايت آمده است كه از اميرمؤمنان (ع) دربارۀ «قَدَر» پرسيدند و آن حضرت سؤال كننده را از سخن در اين باره بازداشت. اما چون اصرار پرسنده را ديد، فرمود: «قَدَر، يعنى امر بين امرَيْن؛ نه جبر و نه تفويض (واگذارى امور به بندگان)» . (2)

نيز در حديث مفضل بن عمر از امام صادق (ع) آمده است كه فرود: «نه جبر و نه تفويض، بلكه حقيقتى بين اين دو امر است. . .» . (3)

از راويان متعدد، از امام باقر (ع) و امام صادق (ع) نقل شده كه گفتند: «بى شك خداوند، مهربان تر از آن است كه بندگانش را بر گناهان مجبور نمايد و قوى تر از آن است كه چيزى را بخواهد و نتواند» .

راويان پرسيدند: «آيا بين جبر و قدر، جايگاه سومى وجود دارد؟»


1- كافى، ج١، ص١6٠.
2- بحارالانوار، ج5، ص5٧.
3- بحارالانوار، ج5، ص١٧ و در كافى نيز با سندى مرسل روايت شده است: ج١، ص١6٠.

ص: 392

فرمودند: «آرى، گسترده تر از فاصلۀ بين آسمان و زمين» . (1)

صالح بن سهل، از بعضى اصحاب نقل كرده است كه گفت:

از امام صادق (ع) دربارۀ جبر و قَدَر پرسيدند، فرمود: « نه جبر و نه قَدَر، بلكه بين اين دو جايگاهى است كه حق در آن قرار دارد و جز انسان عالم يا كسى كه از آن عالم، دانش آموخته است، از آن حق، آگاهى ندارد» . (2)

به مناسبت موضوع، بجاست قضيه اى را نقل كنم و آن اين است كه در سفر استعلاجى خود به لندن، با يكى از اساتيد دانشگاه كه در رشتۀ اديان تخصص داشت و به تشيع گرويده بود، ملاقات كردم و از او درباره انگيزۀ مسلمان شدنش سؤال كردم. او دو امر را دليل مسلمان شدن خود بيان كرد:

١. اينكه نماز موجود در اديان ديگر متفرق و پراكنده است. اما در اسلام همۀ نماز در يك عمل عبادى جمع آمده و يك عبادت متمايز از ديگر عبادات به شمار مى آيد.

٢. امر بين امرَيْن.

او با درك درست خود متوجه اين مهم شده بود كه آگاهى از امر بين امرَيْن و اطلاع از اين راز پيچيدۀ الهى در اين عصر، خود معجزه اى است براى ائمه (عليهم السلام) كه بر امامت و خلافت ايشان بعد از پيامبر (ص) در بين مردمان شهادت مى دهد و اينكه هدايتگرى آنان، افراد و جوامع را از گمراهى ايمنى مى بخشد و تا زمانى كه مخالفان مسلمان و غير مسلمان ايشان، در باورهاى خود دچار حيرت و سرگردانى باشند، در گرداب شبهات و بى راهه ها فرو افتاده و هلاك خواهند شد. «ستايش مخصوص خداوندى است كه ما را به اين نعمت رهنمون شد و اگر خدا ما را هدايت نمى كرد، ما به آن نعمت راه نمى يافتيم» (3)و سپاس ابدى خداوند را كه ما را بسنده و بهترين وكيل است؛ بهترين مولا و بهترين ياريگر.


1- كافى، ج١، ص١5٩.
2- كافى، ج١، ص١5٩.
3- اعراف: 4٣.

ص: 393

لوازم اعتقاد به قضا و قَدَر

مطلبى مى ماند و آن اينكه دليلى بر وجوب علم به اين شرح و تفصيل دربارۀ قضا و قدر وجود ندارد؛ چه رسد به اينكه آن را از اصول دينى به شمار آوريم. بلكه به حكم روايات، از كندوكاو در قضا و قدر نهى شده ايم. از اميرمؤمنان (ع) نقل است كه فرمود: «راهى است تاريك، آن را مپيماييد و دريايى است عميق پس بدان وارد مشويد و راز الهى است، پس خود را در آن به رنج ميفكنيد» . (1)

شايد اين آموزه ها و منع ها از آن جهت باشد كه مسئله قضا و قدر امرى فوق العاده پيچيده است و بسيارى از عقول تاب درك و فهم آن و احاطه و دريافت جوانب مختلف آن را ندارند و بيم آن مى رود كه پژوهشگران اين عرصه، از راه مستقيم منحرف شوند و در دامان افراط و تفريط بيفتند.

از اين رو، اعتقاد اجمالى به كمال مطلق بودن خداوند و عدل و تنزيه آن ذات مقدس از ظلم و ستم در حق بندگان، بسنده است و نيازى به ورود در شرح و تفصيل مطلب وجود ندارد و عامۀ مؤمنان بايد همين روش را دنبال كنند.

با اين همه اشكال و مانعى وجود ندارد كه هر يك از جبر و تفويض را حرام بدانيم؛ همچنان كه از روايات وارده در مقام، همين امر را به دست مى دهد. گاهى نيز اين سخت گيرى تا آنجا پيش مى رود كه اعتقاد به جبر و تفويض، كفر يا همانند آن به شمار مى آيد.

بى شك خداوند خود حافظ، مؤيد و توفيق دهندۀ براى هدايت و رشد است.


1- نهج البلاغه، حكمت ٢6٧.

ص: 394

ص: 395

بخش پنجم: معاد

اشاره

ص: 396

ص: 397

معاد، يعنى بازگشت و برانگيخته شدن انسان ها بعد از مرگ، تا پاداش اعمال نيك و كيفر بدكاريشان كه در دنيا انجام داده اند، ببينند. اين امر مبناى تمام اديان آسمانى بوده است؛ چرا كه آنچه مردم را به تسليم در برابر دين و پايبندى به احكام آن وامى دارد، مبتنى بودن دين بر جزاى اخروى است؛ يعنى پاداش يافتن در مقابل طاعت و عذاب كشيدن به كيفر معصيت.

ازاين رو تصديق دين و اعتراف به آن همراه و مستلزم داشتن اعتقاد به روز قيامت و وجود ثواب و عقاب است. بدين ترتيب، قرار دادن معاد در زمرۀ «اصول دين» صحيح خواهد بود. علاوه بر اين، آيات و روايات بسيار زيادى وجود دارد كه بر حقانيت معاد تأكيد و بسيارى از جزئيات آن را بيان مى كند و البته بسيارى از نصوص، لزوم اعتقاد به معاد را به دست مى دهد.

از آنجا كه در فصول گذشته حقانيت قرآن مجيد، صدق گفتار معصومان (عليهم السلام) و لزوم مراجعه به آنان در امور دينى را ثابت كرده ايم، ضرورت دارد كه سخن ايشان در باب معاد نيز مورد قبول واقع شود و اعتقاد به اين امر، لازم به شمار آيد. در مورد آنچه گفته شد، يادآورى دو امر لازم است:

١. دنيا جايى نيست كه مظلوم بتواند داد خود را از ظالم بستاند و عدالت را به طور كامل دربارۀ خويش اجرا شده ببيند و اين امر فطرتاً ما را به اين نتيجه مى رساند كه دادخواهى مظلوم از ظالم بايد در دنيايى غير از اين دنيا، صورت گيرد.

ص: 398

٢. آن حكمتى كه تشريع دين را مى طلبد، اقتضا دارد كه جايى وجود داشته باشد براى ثواب دادن در برابر طاعت و عذاب كردن در مقابل معصيت تا براى دين دارى و تحمل رنج ها و مشقات در عمل به دين و اجراى احكام آن، در مردم انگيزه اى به وجود آيد.

در اين ميان، علم به حقانيت يك دين و حكيم بودن شارع و مطابقت دستورات آن دين با مصالح و مفاسد، باعث نمى شود كه مردم طبق آن دين عمل كنند، مگر افرادى خاص. اما اگر آخرتى و ثواب و عقابى وجود داشته باشد، عمل به آموزه هاى دين [هرچند كمى سخت باشد]، آسان خواهد بود.

اعتقاد واجب دربارۀ معاد

مطلبى باقى مانده و آن اينكه، آنچه بايد دربارۀ معاد معتقد بود، همان بَعْث و رستاخيز براى رسيدن به جزاى اعمال نيك و بد است. اما اعتقاد به جزئيات اين امر، لزومى ندارد و بر كسى كه از اين تفاصيل غافل است يا در آنها شك دارد - مادامى كه اين شك به علت عدم اعتراف به ادله و تجاهلِ شخص نباشد، مثل آنجا كه انسان پيش از جست وجو در ادله، دچار شك است - حرج و گناهى بر او مترتب نيست. اما پس از علم به ادلّه، بايد به مضمون آنها معتقد شد. البته در صورتى كه به آن مضامين، يقين اجمالى يا تفصيلى، حاصل شده باشد. افزون بر اين، هرگاه آن موارد از ضروريات دين به شمار آيند، بايد از شبهاتى كه پيرامون آنها ايجاد مى شود، اِعراض نمود؛ چرا كه اين شبهات در مقابل يك امر بديهى قرار گرفته و بى اعتبارند.

معاد جسمانى

از جمله ضروريات دين اسلام در اين باره، اين است كه معاد، جسمانى است نه روحانى. از صريح آيات قرآنى نيز همين مطلب استفاده مى شود؛ آنجا كه از زنده شدن

ص: 399

پس از مرگ و از رستاخيز و بيرون آمدن از قبر سخن مى گويد. وانگهى ترديدى نيست، چيزى كه مى ميرد و در قبر قرار داده مى شود، جسد است نه روح، چه اينكه در پاره اى آيات، به زنده شدن استخوان ها تصريح شده است.

مسلّم اينكه مطالعۀ پيوسته و با دقت در آيات قرآن ما را به اين نتيجه مى رساند كه آنچه مورد انكار منكران و ستيزه جويان قرار مى گرفته، معاد جسمانى بوده، چون زنده شدن اجساد را پس از مردن و خاك شدن و از بين رفتنشان، امرى شگفت و باورنكردنى مى دانستند. تأملى در روايات معصومان (عليهم السلام) در اين باره كه شمار آن نيز فراوان است، در حدّ صراحت، بر معاد جسمانى و بسيارى از جزئيات آن، دلالت مى كند. بى ترديد، صرِف بعيد بودن معاد جسمانى نمى تواند از اعتبار اين ضرورت دينى چيزى بكاهد؛ چرا كه اين استبعاد هيچ وجهى جز غير مألوف و ناشناخته بودن ندارد، با اينكه مى دانيم خداى سبحان بر هر كارى، هرچند بعيد، قادر است و هم اوست كه اشياء را از عدم به وجود آورده است؛ حال آنكه زنده كردن مردگان بعد از موت، كارى است آسان تر براى خداوند. در قرآن كريم مى خوانيم:

و براى ما مثالى زد و آفرينش خود را فراموش كرد و گفت: چه كسى اين استخوان ها را زنده مى كند درحالى كه پوسيده اند. بگو: همان كسى آن را زنده مى كند كه نخستين بار آن را آفريد، و او به هر مخلوقى داناست. (1)

رستاخيز در دنيا

در آياتى از قرآن مكرراً اين معنا وارد شده كه برانگيخته شدن مردگان در همين دنيا صورت مى گيرد و اين تكرار، بعيد بودن اين حقيقت را دفع مى كند. مثل آنچه در قصۀ اصحاب كهف رخ داده و در قصۀ حضرت ابراهيم (ع) كه از خداى متعال خواست تا كيفيت زنده شدن مردگان را به او نشان دهد و نيز در قصۀ حضرت عيسى (ع) كه


1- يس: ٧٨ و ٧٩.

ص: 400

مردگان را به اذن خدا زنده مى كرد.

خداى متعال فرمود:

يا همانند كسى كه از كنار يك آبادى عبور كرد، درحالى كه ديوارهاى آن، روى سقف ها فرو ريخته بود، پس گفت: چگونه خدا [اهل] اين ويرانه ها را پس از مرگ زنده مى كند؟ [در اين هنگام] خدا او را يك صد سال ميراند، سپس زنده كرد و به او گفت: چقدر درنگ كردى؟ گفت: يك روز، يا بخشى از يك روز. فرمود: نه، بلكه يك صد سال درنگ كردى. نگاه كن به غذا و نوشيدنى خود [كه] هيچ گونه تغيير نيافته است. آن گاه به الاغ خود نگاه كن [كه چگونه از هم متلاشى شده. اين هم براى اطمينان خاطر توست و هم] براى اينكه تو را نشانه اى براى مردم [در مورد معاد] قرار دهيم. [اكنون] به استخوان ها [ى الاغ خود] نگاه كن كه چگونه آنها را برداشته و به هم پيوند مى دهيم و گوشت بر آن مى پوشانيم. هنگامى كه [اين حقايق] بر او آشكار شد، گفت: مى دانم خدا بر هر كارى تواناست. (1)

نيز فرمود:

و به ياد آوريد هنگامى را كه فردى را به قتل رسانديد. سپس دربارۀ [قاتل] او به نزاع پرداختيد و خداوند آنچه را مخفى مى داشتيد، آشكار مى سازد. سپس گفتيم: قسمتى از گاو را به مقتول بزنيد [قاتل را معرفى مى كند]. خداوند اين گونه مردگان را زنده مى كند و آيات خود را به شما نشان مى دهد. شايد انديشه كنيد. (2)

احاديث بسيارى نيز وجود دارد كه زنده كردن مردگان را كرامتى براى پيامبران و ائمه (عليهم السلام) و معجزه اى براى آنان، به شمار مى آورد. اين روايات در منابع روايى مربوط به


1- بقره: ٢5٩.
2- بقره: ٧٢ و ٧٣.

ص: 401

معاد، آورده شده است.

همچنان كه روايات مورد استفادۀ مردم در مناسبت هاى مختلف در اين باب، اندك نيست، اين امر خود در رفع استبعاد مذكور، كافى خواهد بود؛ هرچند كه مسئله روشن و از اين امور بى نياز است.

ص: 402

ص: 403

كتابنامه

* قرآن كريم.

* نهج البلاغه.

* صحيفه سجاديه.

١. الآحاد والمثانى، ابوبكر احمد بن عمرو بن ضحاك شيبانى، تحقيق: باسم فيصل احمد جوابرة، چاپ اول، رياض، انتشارات دارالراية، ١4١١ه. ق.

٢. ابجد العلوم، صديق بن حسن قنوجى، تحقيق: عبدالجبار زكار، بيروت، انتشارات دارالكتاب العلميه، ١٩٧٨م.

٣. اثبات الهداة بالنصوص و المعجزات، محمد بن حسن حرعاملى، قم، مطبعة العلميه.

4. اجمال الاصابه فى اقوال الصحابة، خليل بن كيكلدى علائى، تحقيق: محمد سليمان اشقر، چاپ اول، كويت، انتشارات جمعية احياء التراث الاسلامى، ١4٠٧ه. ق.

5. الاحاديث المختاره، ابوعبدالله محمد بن عبدالواحد حنبلى مقدسى، تحقيق: عبدالملك بن عبدالله بن دهيش، چاپ اول، انتشارات مكتبة النهضة الحديثة، مكه مكرمه، ١4١٠ه. . ق.

6. الاحتجاج، احمد بن على طبرسى، تحقيق: سيد محمد باقر فرسان، انتشارات دارالنعمان للطباعة و النشر.

ص: 404

٧. احكام القرآن، ابوبكر احمد بن على رازى جصاص، تحقيق: محمد صادق قمحاوى، بيروت، انتشارات داراحياء التراث العربى، ١4٠5ه. ق.

٨. اخبار مكّه، ابوعبدالله محمد بن اسحاق بن عباس فاكهى، تحقيق: عبدالملك عبدالله بن دهيش، چاپ دوم، بيروت، انتشارات دار خضر، ١4١4ه. ق.

٩. اختيار معرفة الرجال، شيخ طوسى، تحقيق: محمدباقر حسينى ميرداماد و سيد مهدى رجائى، قم، انتشارات مؤسسۀ آل البيت (عليهم السلام) ، ١4٠4ه. ق.

١٠. ارشاد القلوب، حسن بن ابى الحسن ديلمى، چاپ اول، انتشارات شريف رضى، ١٣٧١ه. ق.

١١. الارشاد فى معرفة حجج الله على العباد، شيخ مفيد، تحقيق: موسسۀ آل البيت (عليهم السلام) لتحقيق التراث، انتشارات مفيد.

١٢. اسباب ورود الحديث، جلال الدين سيوطى، تحقيق: يحيى اسماعيل احمد، چاپ اول، بيروت، انتشارات دارالمكتبة العلمية، ١4٠4ه. ق.

١٣. الاستيعاب فى معرفة الاصحاب، يوسف بن عبدالله بن محمد بن عبدالبر، تحقيق: على محمد بجاوى، چاپ اول، بيروت، انتشارات دارالجيل، ١4١٢ه. ق.

١4. اسد الغابه، عزالدين بن اثير، تهران، انتشارات اسماعيليان.

١5. اسمى المناقب فى تهذيب اسنى المطالب فى مناقب الامام اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) ، شيخ مقرى ابوالخير شمس الدين محمد بن محمد بن محمد جزرى دمشقى شافعى، تهذيب و تعليق: شيخ محمد باقر محمودى، ١4٠٣ه. ق.

١6. الاصابة فى تمييز الصحابة، ابن حجر عسقلانى، تحقيق: على محمد بجاوى، چاپ اول، بيروت، انتشارات دارالجيل، ١4١٢ه. ق.

١٧. اعتقاد اهل السنة، ابوالقاسم هبة الله بن حسن بن منصور لالكائى، تحقيق: احمد سعد حمدان، رياض، انتشارات دارطيبة، ١4٠٢ه. ق.

١٨. اعلام الورى باعلام الهدى، فضل بن حسن طبرسى، نشر و تحقيق: موسسۀ آل البيت (عليهم السلام) لاحياء التراث، قم، انتشارات ستاره، ١4١٧ه. ق.

ص: 405

١٩. الاغانى، ابوالفرج اصفهانى، تحقيق: سمير جابر، چاپ دوم، بيروت، انتشارات دارالفكر.

٢٠. الاكتفاء بما تضمنه من مغازى رسول الله و الثلاثة الخلفاء، ابوربيع سليمان بن موسى كلاعى اندلسى، تحقيق: محمد كمال الدين عزالدين على، چاپ اول، بيروت، انتشارات عالم الكتب.

٢١. امالى المحاملى، ابوعبدالله حسين بن اسماعيل ضبى محاملى، تحقيق: ابراهيم قيسى، چاپ اول، انتشارات المكتبة الاسلاميه، دار ابن القيم، ١4١٢ه. ق.

٢٢. امالى مفيد، شيخ مفيد، تحقيق: حسين استاد ولى و على اكبر غفارى، انتشارات جامعۀ مدرسين حوزه علميۀ قم.

٢٣. الامامة و التبصره من الحيرة، ابن بابويه قمى، تحقيق ونشر: قم، مدرسۀ الامام المهدى (عجل) .

٢4. الامامة و السياسة، ابومحمد عبدالله بن مسلم بن قتيبه دينورى، بيروت، انتشارات دارالكتب العلميه، ١4١٨ه. ق.

٢5. انساب الاشراف، احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى، تحقيق: سهيل زكار، رياض زركلى، بيروت، انتشارات دارالفكر للطباعة و النشر و التوزيع، با اشراف مدرسۀ بررسى ها و تحقيقات در دارالفكر للطباعة و النشر و التوزيع.

٢6. الانساب، ابوسعد عبدالكريم بن محمد بن منصور تميمى سمعانى، تقديم و تعليق: عبدالله عمر بارودى، انتشارات دارالجنان، ١4٠٨ه. ق.

٢٧. الايضاح، فضل بن شاذان ازدى نيشابورى، تحقيق: سيد جلال الدين حسينى ارموى محدث.

٢٨. بحارالانوار، محمدباقر مجلسى، چاپ تصحيح شده، بيروت، انتشارات موسسة الوفاء، ١4٠٣ه. ق.

٢٩. البدء و التاريخ، مطهر بن طاهر مقدسى، قاهره، انتشارات مكتبة الثقافة الدينيّة.

٣٠. البداية و النهاية، ابوالفداء اسماعيل بن عمر بن كثير قرشى، بيروت، انتشارات مكتبة المعارف.

ص: 406

٣١. بصائر الدرجات الكبرى، محمد بن حسن بن فروخ صفار، تحقيق: ميرزا محسن كوچه باغى، چاپخانۀ احمدى، تهران، انتشارات مؤسسۀ اعلمى، ١4٠4ه. ق.

٣٢. بغية الطلب فى تاريخ حلب، كمال الدين عمر بن احمد بن ابى جراده، تحقيق: سهيل زكار، چاپ اول، بيروت، انتشارات دارالفكر، ١٩٩٨م.

٣٣. بلاغات النساء، ابوالفضل بن ابى طاهر قم، انتشارات بصيرتى.

٣4. البيان و التعريف، ابراهيم بن محمد حسينى، تحقيق: سيف الدين كاتب، بيروت، انتشارات دارالكتاب العربى، ١4٠١ه. ق.

٣5. تاج العروس من جواهر القاموس، محمد مرتضى زبيدى، بيروت، انتشارات مكتبة الحياة.

٣6. تاريخ ابن معين (رواية الدورى) ، ابوزكريا يحيى بن معين، تحقيق: احمد محمد نورسيف، چاپ اول، مكه مكرمه، انتشارات مركز البحث العلمى و احياء التراث الاسلامى، ١٣٩٩ه. ق.

٣٧. تاريخ الخلفاء، عبدالرحمان بن ابى بكر سيوطى، تحقيق: محمد محيى الدين عبدالحميد، چاپ اول، مصر، انتشارات مطبعة السعاده، ١٣٧١ه. ق.

٣٨. تاريخ الكبير، محمد بن اسماعيل بخارى، تحقيق: سيد هاشم ندوى، انتشارات دارالفكر.

٣٩. تاريخ بغداد، احمد بن على خطيب بغدادى، بيروت، انتشارات دارالكتب العلمية.

4٠. تاريخ جرجان، ابوالقاسم حمزة بن يوسف جرجانى، تحقيق: محمد عبدالمعيد خان، چاپ دوم، بيروت، انتشارات عالم الكتب، ١4٠١ه. ق.

4١. تاريخ دمشق، ابوالقاسم على بن حسن بن هبة الله بن عبدالله شافعى، تحقيق: على شيرى، انتشارات دارالفكر، ١4١5ه. ق.

4٢. تاريخ طبرى (تاريخ الامم و الملوك) ، محمد بن جرير طبرى، چاپ اول، بيروت، انتشارات دارالكتب العلمية، ١4٠٧ه. ق.

4٣. تاريخ واسط، اسلم بن سهل رزاز واسطى، تحقيق: كوركيس عواد، چاپ اول، بيروت، انتشارات عالم الكتب، ١4٠6ه. ق.

44. تاريخ يعقوبى، احمد بن ابى يعقوب بن جعفر عباسى، بيروت، انتشارات دارصادر.

ص: 407

45. تالى تلخيص المتشابه، ابوبكر احمد بن على خطيب بغدادى، تحقيق: مشهور بن حسن آل سلمان و احمد شقيرات، چاپ اول، رياض، انتشارات دارالصميعى، ١4١٧ه. ق.

46. تحفة الاحوذى بشرح جامع الترمذى، محمد بن عبدالرحمان مباركفورى، بيروت، انتشارات دارالكتب العلمية.

4٧. تخريج الدلالات السمعية، ابوالحسن على بن محمود بن سعود خزاعى، تحقيق: احسان عباس، چاپ اول، بيروت، انتشارات دارالغرب الاسلامى، ١4٠5ه. ق.

4٨. التدوين فى اخبار قزوين، عبدالكريم بن محمد رافعى قزوينى، تحقيق: عزيز الله عطاردى، بيروت، انتشارات دارالكتب العلمية، ١٩٨٧م.

4٩. تذكرة الحفاظ، ابوعبد الله محمد بن احمد ذهبى، تحقيق: عبدالرحمان بن يحيى، بيروت، انتشارات دارالكتب العلميه، ١٣٧4ه. ق.

5٠. الترغيب و الترهيب، ابومحمد عبدالعظيم بن عبدالقوى منذرى، تحقيق: ابراهيم شمس الدين، چاپ اول، بيروت، انتشارات دارالكتب العلمية، ١4١٧ه. ق.

5١. تعظيم قدر الصلاة، ابوعبدالله محمد بن نصربن حجاج مروزى، تحقيق: عبدالرحمان عبدالجبار فريوائى، چاپ اول، مدينه منوره، انتشارات مكتبة الدار، ١4٠6ه. ق.

5٢. تغليق التعليق، احمد بن على بن محمد بن حجر عسقلانى، تحقيق: سعيد عبدالرحمان موسى قزقى، چاپ اوّل، بيروت، انتشارات المكتب الاسلامى.

5٣. تفسير ابى السعود، محمد بن محمد عمادى، بيروت، انتشارات داراحياء التراث العربى.

54. تفسير القرآن العظيم، ابوالفداء اسماعيل بن عمر بن كثير، بيروت، دارالفكر، ١4٠١ه. ق.

55. تفسير ثعالبى، ابوزيد عبدالرحمان بن محمد بن مخلوف ثعالبى مكى، تحقيق: عبدالفتاح ابوسنة، شيخ على محمد عوض و شيخ عادل احمد عبدالموجود، چاپ اول، دار احياء التراث العربى، ١4١٨ه. ق.

56. تفسير طبرى (جامع البيان عن تأويل آى القرآن) ، ابوجعفر محمد بن جرير طبرى، بيروت، دارالفكر، ١4٠5ه. ق.

ص: 408

5٧. تفسير عياشى، نضر محمد بن مسعود بن عياش سلمى سمرقندى، تحقيق: حاج سيد هاشم پيامبرى محلاتى، تهران، انتشارات المكتبة العلمية الاسلامية.

5٨. تفسير قرطبى (الجامع لاحكام القرآن) ، ابوعبدالله محمد بن احمد قرطبى، تحقيق: احمد عبدالعليم بردونى، چاپ دوم، قاهره، انتشارات دارالشعب، ١٣٧٢ه. ق.

5٩. تفسير قمى، ابوالحسن على بن ابراهيم قمى، تحقيق: سيد طيب جزائرى، چاپ دوم، قم، انتشارات موسسة دارالكتاب، ١4٠4ه. ق.

6٠. تلخيص الحبير، ابوالفضل احمد بن على بن حجر عسقلانى، تحقيق: سيد عبدالله هاشم يمانى مدنى، انتشارات المدينة المنورة، ١٣٨4ه. ق.

6١. التمهيد لما فى الموطأ من المعانى و الاسانيد، ابن عبدالبر نمرى، تحقيق: مصطفى بن احمد علوى و محمد عبدالكبير بكرى، مغرب، انتشارات وزارة اوقاف و امور دينى، ١٣٨٧ه. ق.

6٢. تهذيب الاسماء، ابوزكريا محيى الدين بن شرف بن مرى بن حسن بن حسين بن حزام چاپ اول، بيروت، دارالفكر، ١٩٩6م.

6٣. تهذيب التهذيب، ابن حجر عسقلانى، چاپ اول، بيروت، دارالفكر.

64. تهذيب الكمال، ابوالحجاح مزى، تحقيق: بشار عواد معروف، چاپ اول، بيروت، موسسة الرسالة،١4٠٠ه. ق.

65. الثقات، ابوحاتم محمد بن حبان تميمى بستى، تحقيق: سيد شرف الدين احمد، چاپ اول، دارالفكر، ١٣٩5ه. ق.

66. الجامع الصغير، سيوطى، تحقيق: محمد بن عبدالرؤف مناوى، جدّه، دار طائر العلم.

6٧. جامع العلوم و الحكم، ابوالفرج عبدالرحمان بن احمد بن رجب حنبلى، چاپ اول، بيروت، دار المعرفة.

6٨. الجامع، محمد بن راشد ازدى، تحقيق: حبيب اعظمى (همراه با كتاب المصنف صنعانى چاپ شده است) ، چاپ دوم، بيروت، انتشارات المكتب الاسلامى، ١4٠٣ه. ق.

6٩. الجرح و التعديل، ابومحمد عبدالرحمان بن ابى حاتم محمد بن ادريس رازى تميمى، چاپ اول، بيروت، انتشارات داراحياء التراث العربى، ١٢٧١ه. ق.

ص: 409

70. جواهر العقدين فى فضل الشرفين شرف العلم الجلى و النسب العلى، على بن عبدالله حسنى سمهودى، تحقيق: موسى بناى عليلى، بغداد، انتشارات عانى، 1405ه. ق.

71. جواهر المطالب فى مناقب الامام الجليل على بن ابى طالب (ع) ، محمد بن احمد دمشقى باعونى شافعى، تحقيق: شيخ باقر محمودى، قم، انتشارات مجمع احياء الثقافة الاسلاميه، 1415ه. ق.

72. حلية الاولياء وطبقات الاصفياء، ابونعيم احمد بن عبدالله اصفهانى، چاپ چهارم، بيروت، دارالكتاب العربى، 1405ه. ق.

73. الخرائج و الجرائح، قطب الدين راوندى، نشر و تحقيق: قم، موسسۀ امام مهدى (عجل) .

74. الخصال، شيخ صدوق تحقيق: على اكبر غفارى، قم، انتشارات جامعۀ مدرسين حوزۀ علميه قم.

75. دائرة المعارف القرن العشرين، چاپ سوم، بيروت، دارالمعرفة للطباعة و النشر، 1971م.

76. الدُرالمنثور فى التفسير المأثور، جلال الدين سيوطى، بيروت، دار الفكر، 1993م.

77. دعائم الاسلام، نعمان بن محمد بن منصور بن احمد بن حيون تميمى مغربى، تحقيق: آصف بن على اصغر فيضى، دارالمعارف، 1383ه. ق.

78. دلائل الامامة، ابوجعفر محمد بن جرير بن رستم طبرى، تحقيق: بخش بررسى هاى اسلامى، قم، انتشارات مؤسسۀ بعثت، 1413ه. ق.

79. ذخائر العقبى فى مناقب ذوى القربى، ابوالعباس محب الدين احمد بن عبدالله بن محمد بن ابى بكر بن محمد طبرى، دارالكتب المصرية.

80. الذرية الطاهرة، ابوبشر محمد بن احمد بن حماد دولابى، تحقيق: سعد مبارك حسن، چاپ اول، كويت، الدار السلفية.

81. ذكر اخبار اصبهان، ابو نعيم احمد بن عبدالله اصفهانى، چاپ بريل، 1943م.

82. روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم و السبع المثانى، ابوالفضل شهاب الدين محمود آلوسى، بيروت، دار احياء التراث العربى.

ص: 410

٨٣. الرياض النضرة فى مناقب العشرة، ابوجعفر احمد بن عبدالله طبرى، تحقيق: عيسى عبدالله محمد مانع حميرى، چاپ اول، بيروت، دارالمغرب الاسلامى، ١٩٩6م.

٨4. زاد المسير فى علم التفسير، ابن جوزى، المكتب الاسلامى للطباعة والنشر.

٨5. الزهد لابن ابى عاصم، ابوبكر احمد بن عمرو بن ابى عاصم شيبانى، تحقيق: عبدالعلى عبدالحميد حامد، چاپ دوم، قاهره، انتشارات دارالريان للتراث، ١4٠٨ه. ق.

٨6. سؤالات البرذعى، ابوزرعة عبيد الله بن عبدالكريم بن يزيد رازى، تحقيق: سعد هاشمى، چاپ دوم، منصوره، دارالوفاء.

٨٧. سبل الهدى و الرشاد فى سيرة خير العباد، محمد بن يوسف صالحى شامى، تحقيق: شيخ عادل احمد عبدالموجود، بيروت، انتشارات دارالكتب العلمى، ١4١4ه. ق.

٨٨. سعد السعود، ابوالقاسم على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاووس، چاپ اول، نجف، انتشارات مطبعة الحيدرية.

٨٩. السنة، ابوبكر احمد بن عمرو بن ابى عاصم ضحاك، تحقيق: محمد ناصر الدين البانى، چاپ اول، بيروت، انتشارات المكتب الاسلامى، ١4٠٠ه. ق.

٩٠. السُّنة، عبدالله بن احمد بن حنبل شيبانى، تحقيق: محمد سعيد سالم قحطانى، چاپ اول، دمامه، دار ابن القيم، ١4٠6ه. ق.

٩١. سنن ابن ماجه، ابوعبدالله محمد بن يزيد قزوينى، تحقيق: محمد فؤاد عبدالباقى، بيروت، دارالفكر.

٩٢. سنن الدار قطنى، ابوالحسن على بن عمر دارقطنى بغدادى، تحقيق: سيد عبدالله هاشم يمانى مدنى، بيروت، دارالمعرفة، ١٣٨6ه. ق.

٩٣. سنن الدارمى، ابو محمد عبدالله بن عبدالرحمان دارمى، تحقيق: فواز احمد زمرلى و خالد سبع معلمى، چاپ اول، بيروت، دار الكتاب العرب، ١4٠٧ه. ق.

٩4. السنن الكبرى، ابوبكر احمد بن حسين بيهقى، تحقيق: عبدالقادر عطا، مكه مكرمه، مكتبة دارالباز، ١4١4ه. ق.

ص: 411

٩5. السنن الكبرى، ابوعبدالرحمان احمد بن شعيب نسائى، تحقيق: عبدالغفار سليمان بندارى و سيد كسروى حسن، چاپ اول، بيروت، دار الكتب العلمية، ١4١١ه. ق.

٩6. السنن الواردة فى الفتن و غوائلها و الساعة و اشراطها، ابوعمرو عثمان بن سعيد مقرى دانى، تحقيق: ضياء الله بن محمد ادريس مباركفورى، چاپ اول، رياض، انتشارات العاصمه.

٩٧. سنن ترمذى (الجامع الصحيح) ، ابوعيسى محمد بن عيسى ترمذى، تحقيق: احمد محمد شاكر و. . . ، بيروت، دار احياء التراث العربى.

٩٨. سير اعلام النبلاء، ابوعبدالله محمد بن احمد ذهبى، تحقيق: شعيب ارناؤوط و محمد نعيم عرقسوسى، چاپ نهم، بيروت، مؤسسة الرسالة، ١4١٣ه. ق.

٩٩. السيرة الحلبية (انسان العيون فى سيرة الامين المأمون) ، على بن برهان الدين حلبى، بيروت، دارالمعرفة، ١4٠٠ه. ق.

١٠٠. السيرة النبويه، ابن هشام حميرى، تحقيق: طه عبدالرؤوف سعد، چاپ اول، بيروت، دارالجيل، ١4١١ه. ق.

١٠١. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد تحقيق: محمد ابى الفضل ابراهيم، دار احياء الكتاب العربى.

١٠٢. شذرات الذهب فى اخبار من ذهب، عبدالحى بن احمد عكرى دمشقى، بيروت، دارالكتب العلمية.

١٠٣. شعب الايمان، ابوبكر احمد بن الحسين بيهقى، تحقيق: محمد سعيد بسيونى زغلول، چاپ اول، بيروت، دار الكتب العلمية، ١4١٠ه. ق.

١٠4. الشفاء بتعريف حقوق المصطفى، قاضى ابوالفضل عياض يحصبى، بيروت، دارالفكر، ١4٠٩ه. ق.

١٠5. شواهد التنزيل لقواعد التفضيل فى الآيات النازلة فى اهل البيت، عبيدالله بن احمد حاكم حسكانى، تحقيق: شيخ محمدباقر محمودى، انتشارات مجمع احياء الثقافة الاسلامية، ١4١١ه. ق.

ص: 412

١٠6. صحيح ابن حبان بترتيب ابن بلبان، ابوحاتم محمد بن حبان تميمى، تحقيق: شعيب ارناؤوط، چاپ دوم، بيروت، مؤسسة الرسالة.

١٠٧. صحيح بخارى، ابوعبدالله محمد بن اسماعيل بخارى، تحقيق: مصطفى ديب بغا، چاپ دوم، بيروت، دار ابن كثير اليمامة.

١٠٨. صحيح مسلم، ابوالحسين مسلم بن حجاج نيشابورى، تحقيق: محمد فؤاد عبدالباقى، بيروت، دار احياء التراث.

١٠٩. صفوة الصفوة، ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن محمد، تحقيق: محمود فاخورى و محمد رواس قلعه چى، چاپ دوم، بيروت، دار المعرفة، ١٣٩٩ه. ق.

١١٠. الصواعق المحرقه على اهل الرفض و الضلال و الزندقة، ابوالعباس احمد بن محمد بن محمد بن على بن حجر هيثمى، تحقيق: عبدالرحمان بن عبدالله تركى و كامل محمد خراط، بيروت، مؤسسة الرسالة، ١٩٩٧م.

١١١. الضعفاء، ابوجعفر محمد بن عمرو عقيلى، تحقيق: عبدالمعطى امين قلعه جى، چاپ اول، بيروت، انتشارات دارالكتب العلمية، ١4٠4ه. ق.

١١٢. طبقات الحنفية (الجواهر المضية فى طبقات الحنفية) ، ابومحمد عبدالقادر بن ابى الوفاء محمد بن ابى الوفاء قرشى، كراچى، انتشارات مير محمد كتب خانه.

١١٣. الطبقات الكبرى، محمد بن سعد بصرى، بيروت، دار صادر.

١١4. طرح التثريب فى شرح التقريب، ابوالفضل زين الدين عبدالرحيم بن حسين بن عبدالرحمان عراقى، مصر، جمعية النشر و التأليف الازهريه، ١٣5٣ه. ق.

١١5. العظمة، عبدالله بن محمد بن جعفر بن حيان اصبهانى، تحقيق: رضاء الله بن محمد ادريس مباركفورى، رياض، دار العاصمة.

١١6. العقد الفريد، ابوعمر احمد بن محمد بن عبدربه اندلسى، شرح و ضبط و ترتيب فهرست ها: ابراهيم ابيارى، با مقدمۀ عمر عبدالسلام تدمرى، بيروت، دار الكتاب العربى.

١١٧. علل الترمذى، ابوطالب قاضى، تحقيق: صبحى سامرائى، ابوالمعاطى نورى و محمود محمد سعيدى، بيروت، انتشارات عالم الكتب، چاپخانه مكتبة النهضة العربيه، ١4٠٩ه. ق.

ص: 413

١١٨. علل الدار القطنى، ابوالحسن على بن عمر دارقطنى بغدادى، تحقيق: محفوظ رحمان زين الله سلفى، چاپ اول، رياض، دار طيبة، ١4٠5ه. ق.

١١٩. علل الشرايع، شيخ صدوق، نجف، چاپخانه الحيدريه، انتشارات المكتبة الحيدريه، ١٣٨6ه. ق.

١٢٠. العلل المتناهية، عبدالرحمان بن على بن جوزى، تحقيق: خليل الميس، چاپ اول، بيروت، دارالكتب العلمية.

١٢١. العلل و معرفة الرجال، احمد بن حنبل، تحقيق: وصى الله بن محمد عباس، چاپ اول، ١4٠٨ه. ق.

١٢٢. عيون اخبار الرضا (ع) ، شيخ صدوق، نجف، المطبعة الحيدرية.

١٢٣. عيون الاثر، ابن سيد الناس، انتشارات موسسة عزالدين، ١4٠6ه. ق.

١٢4. عيون الاخبار، ابن قتيبه، چاپ وزارة الثقافة و الارشاد القومى، المؤسسة المصريه العامه للتأليف.

١٢5. الغدير فى الكتاب و السنة و الأدب، عبدالحسين امينى، چاپ چهارم، چاپ حاج حسن ايرانى، ١٣٩٧ه. ق.

١٢6. غريب الحديث، ابراهيم بن اسحاق حربى، تحقيق: سليمان ابراهيم محمد عاير، چاپ اول، جدّه، دار المدينة للطباعة و النشر و التوزيع.

١٢٧. الغيبة، محمد بن حسن طوسى، تحقيق: عباد الله طهرانى و شيخ احمد ناصح، قم، مؤسسۀ معارف اسلامى، ١4١١ه. ق.

١٢٨. فتح البارى فى شرح صحيح البخارى، ابن حجر عسقلانى، تحقيق: محمد فؤاد عبدالباقى و محب الدين خطيب، بيروت، دار المعرفة، ١٣٧٩ه. ق.

١٢٩. فتح القدير الجامع بين فنى الرواية و الدراية فى علم التفسير، محمد بن على شوكانى، بيروت، دار احياء التراث العربى.

١٣٠. فتح الملك العلى بصحة حديث باب مدينة العلم على، احمد بن صديق مغربى، تحقيق: محمد هادى امينى، اصفهان، مكتبة اميرالمؤمنين.

ص: 414

١٣١. الفتن، نعيم بن حماد مروزى، تحقيق: سمير امين زهيرى، چاپ اول، قاهره، مكتبة التوحيد، ١4١٢ه. ق.

١٣٢. الفتوح، ابومحمد احمد بن اعثم كوفى، تقديم و تعليق: نعيم زرزور، سال انتشار، ١4٠6ه. ق.

١٣٣. الفردوس بمأثور الخطاب، ابوشجاع شيرويه بن شهردار بن شيرويه ديلمى همدانى، تحقيق: سعيد بن بسيونى زغلول، چاپ اول، بيروت، دار الكتب العلمية، ١٩٨6م.

١٣4. الفصل فى الملل والاهواء و النحل، ابومحمد على بن احمد بن سعيد بن حزم ظاهرى، قاهره، مكتبة الخانجى.

١٣5. الفصل للوصل المدرج، ابوبكر احمد بن على بن ثابت بغدادى، تحقيق: محمد مطر زهرانى، چاپ اول، رياض، دارالهجره، ١4١٨ه. ق.

١٣6. الفصول المختاره، شيخ مفيد، تحقيق: سيد ميرعلى شريفى، چاپ دوم، بيروت، دار المفيد.

١٣٧. فضائل الصحابة، عبدالله بن احمد بن حنبل، تحقيق: وصى الله محمد عباس، چاپ اول، بيروت، مؤسسة الرسالة، ١4٠٣ه. ق.

١٣٨. الفضائل، شاذان بن جبرئيل قمى، نجف اشرف، المكتبة الحيدريه، ١٣٨١ه. ق.

١٣٩. فى رحاب العقيده، سيد محمد سعيد طباطبائى حكيم، چاپ پنجم، دارالهلال، ١4٢5ه. ق.

١4٠. فيض القدير شرح الجامع الصغير، محمد عبدالرؤوف مناوى، چاپ اول، مصر، المكتبة الحيدرية الكبرى، ١٣56ه. ق.

١4١. قرب الاسناد، ابوالعباس عبدالله حميرى بغدادى، چاپ اول، قم، موسسۀ آل البيت لاحياء التراث، ١4١٣ه. ق.

١4٢. كافى، شيخ كلينى، تحقيق: على اكبر غفارى، انتشارات دارالكتب الاسلاميه، آخوندى، ١٣٨٨ه. ق.

١4٣. كامل الزيارات، شيخ جعفر بن محمد بن قولويه قمى، تحقيق: شيخ جواد قيومى، مؤسسة النشر الاسلامى، ١4١٧ه. ق.

ص: 415

١44. الكامل فى التاريخ، ابوالحسن عزالدين على بن ابى كرم محمد بن محمد بن عبدالواحد شيبانى، تحقيق: ابوالفداء عبدالله قاضى، چاپ دوم، بيروت، دارالكتب العلمية، ١4١5ه. ق.

١45. الكامل فى ضعفاء الرجال، عبدالله بن عدى جرجانى، تحقيق: يحيى مختار غزاوى، چاپ دوم، بيروت، دارالفكر، ١4٠٩ه. ق.

١46. الكتاب المقدس (العهد القديم و الجديد) ، مجمع الكنائس الشرقية، چاپ دوم، بيروت.

١4٧. كرامات الاولياء، هبة الله بن حسن طبرى لالكائى، تحقيق: احمد سعد حمان، چاپ اول، رياض، دار طيبة، ١4١٢ه. ق.

١4٨. الكشف الحثيث عن من رمى بوضع الحديث، ابراهيم بن محمد حلبى، تحقيق: صبحى سامرائى، چاپ اول، انتشارات عالم الكتب، مكتبة النهضة العربية، ١4٠٧ه. ق.

١4٩. كشف الخفاء و مزيل الالباس عما اشتهر من الاحاديث على السنة الناس، اسماعيل بن محمد عجلونى جراحى، تحقيق: احمد قلاش، چاپ چهارم، بيروت، مؤسسة الرسالة.

١5٠. كشف الغمة فى معرفة الائمة، على بن حسن بن ابى الفتح اربلى، بيروت، دارالاضواء، ١4٠5ه. ق.

١5١. كفاية الاثر فى النص على الائمة الاثنى عشر، خزاز قمى رازى، تحقيق: سيد عبداللطيف حسينى كوه كمرى خوئى، انتشارات بيدار، ١4٠١ه. ق.

١5٢. كفاية الطالب فى مناقب على بن ابى طالب (ع) ، ابوعبدالله محمد بن يوسف بن محمد گنجى شافعى، تصحيح و تعليق: محمدهادى امينى، نجف اشرف، المطبعة الحيدرية، ١٣٩٠ه. ق.

١5٣. كمال الدين و تمام النعمة، شيخ صدوق، تحقيق و تصحيح و تعليق: على اكبر غفارى، قم، مؤسسۀ نشر اسلامى وابسته به جامعۀ مدرسين حوزۀ علميه، ١4٠5ه. ق.

١54. كنز العمال، متقى هندى، تحقيق: شيخ بكرى حيانى و شيخ صفوه سفا، بيروت، مؤسسة الرسالة.

١55. الكنى و الالقاب، شيخ عباس قمى.

ص: 416

١56. لباب النقول فى اسباب النزول، ابوالفضل جلال الدين سيوطى، ضبط و تصحيح: احمد عبدالشافى، بيروت، دارالكتب العلمية.

١5٧. لسان العرب، ابن منظور، چاپ اول، بيروت، دار صادر.

١5٨. لسان الميزان، ابن حجر عسقلانى، چاپ دوم، بيروت، موسسة الاعلمى للمطبوعات، ١4٠6ه. ق.

١5٩. المجروحين من المحدثين و الضعفاء و المتروكين، ابوحاتم محمد بن حبان تميمى، تحقيق: محمود ابراهيم زايد، چاپ اول، حلب، دارالوعى، ١٣٩6ه. ق.

١6٠. مجمع البحرين، فخرالدين طريحى، تحقيق: سيد احمد حسينى، چاپ دوم، مكتب نشر الثقافة الاسلامية، ١4٠٨ه. ق.

١6١. مجمع البيان فى تفسير القرآن، ابوعلى فضل بن حسن طبرسى، تصحيح و تعليق: حاج سيد هاشم پيامبرى محلاتى و سيد فضل الله طباطبائى يزدى، شركة المعارف الاسلامية، ١٣٧٩ه. ق.

١6٢. مجمع الزوائد و منبع الفوائد، على بن ابى بكر هيثمى، قاهره، دارالريان و بيروت، دارالكتاب العربى، ١4٠٧ه. ق.

١6٣. المحدت الفاصل بين الرواى والواعى، حسن بن عبدالرحمان رامهرمزى، تحقيق: محمد عجاج خطيب، چاپ دوم، بيروت، دارالفكر، ١4٠4ه. ق.

١64. مروج الذهب و معادن الجوهر، ابوالحسن على بن حسين مسعودى، تحقيق و تعليق: سعيد محمد لحام، دارالفكر للطباعة و النشر و التوزيع.

١65. مسائل الامام احمد، عبدالله بن احمد بن حنبل، تحقيق: فضل الرحمان دين محمد، دهلى، دارالعلمية، ١٩٨٨م.

١66. مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، نورى طبرسى مؤسسۀ آل البيت لاحياء التراث، ١4٠٨ه. ق.

١6٧. المستدرك على الصحيحين، ابوعبدالله محمد بن عبدالله حاكم نيشابورى، تحقيق: مصطفى عبدالقادر عطا، چاپ اول، بيروت، دارالكتب العلمية، ١4١١ه. ق.

ص: 417

١6٨. مسند ابن الجعد، على بن جعد جوهرى، تحقيق: عامر احمد حيدر، چاپ اول، بيروت، مؤسسۀ نادر، ١4١٠ه. ق.

١6٩. مسند ابى عوانة، ابوعوانه يعقوب بن اسحاق اسفراينى، تحقيق: ايمن بن عارف دمشقى، چاپ اول، بيروت، دارالمعرفة، ١٩٩٨م.

١٧٠. مسند ابى يعلى، ابويعلى احمد بن على موصلى، تحقيق: حسين سليم اسد، چاپ اول، دمشق، دارالمأمون للتراث، ١4٠4ه. ق.

١٧١. مسند احمد بن حنبل، احمد بن حنبل شيبانى، مصر، مؤسسة قرطبة.

١٧٢. مسند البزار، ابوبكر بزار، چاپ اول، بيروت، مؤسسۀ علوم القرآن و مدينه، مكتبة العلوم و الحكم، ١4٠٩ه. ق.

١٧٣. مسند الحارث، حارث بن ابى اسامة، تحقيق: حسين احمد بن صالح باكرى، چاپ اول، مدينۀ منوره: مركز خدمة السنة و السيرة النبوية، ١4١٣ه. ق.

١٧4. مسند الرويانى، ابوبكر محمد بن هارون رويانى، تحقيق: ايمن على ابويمانى، چاپ اول، قاهره، مؤسسة القرطبة، ١4١6ه. ق.

١٧5. مسند الشاشى، ابوسعيد هيثم بن كليب شاشى، تحقيق: محفوظ رحمان زين الله، چاپ اول، مدينۀ منوره، مكتبة العلوم و الحكم، ١4١٠ه. ق.

١٧6. مسند الشافعى، ابوعبدالله محمد بن ادريس شافعى، بيروت، دارالكتب العلمية.

١٧٧. مسند الشاميين، سليمان بن احمد طبرانى، تحقيق: حمدى عبد المجيد سلفى، چاپ اول، بيروت، مؤسسة الرسالة، ١4٠5ه. ق.

١٧٨. مسند الشهاب، ابوعبدالله محمد بن سلامة بن جعفر قضاعى، تحقيق: حمدى بن عبدالمجيد سلفى، چاپ دوم، بيروت، مؤسسة الرسالة، ١4٠٧ه. ق.

١٧٩. مسند الطيالسى، سيلمان بن داود طيالسى، بيروت، دارالمعرفه.

١٨٠. مسند عبد بن حميد (المنتخب من مسند عبد بن حميد) ، عبد بن حميد، تحقيق: صبحى سامرائى و محمود محمد خليل صعيدى، چاپ اول، قاهره، مكتبة السنة، ١4٠٨ه. ق.

ص: 418

١٨١. مصباح الزجاجة، احمد بن ابى بكر بن اسماعيل كنانى، تحقيق: محمد منتقى كشناوى، چاپ دوم، بيروت، دارالعربية، ١4٠٣ه. ق.

١٨٢. المصنف، ابوبكر عبدالرزاق بن همام صنعانى، تحقيق: حبيب رحمان اعظمى، چاپ دوم، بيروت، المكتب الاسلامى، ١4٠٣ه. ق.

١٨٣. المصنف، ابوبكر عبدالله بن محمد بن ابى شيبه كوفى، تحقيق: كمال يوسف حوت، چاپ اول، رياض، مكتبة الرشد، ١4٠٩ه. ق.

١٨4. معالم التنزيل (تفسير البغوى) ، فراء بغوى، تحقيق: خالد عك و مروان سوار، بيروت، دارالمعرفه، ١4٠٧ه. ق.

١٨5. معاهد التنصيص على شواهد التلخيص، عبدالرحيم بن عبدالرحمان عباسى، البهية المصرية، ١٣١6ه. ق.

١٨6. المعتصر من المختصر من مشكل الآثار، ابوالمحاسن يوسف بن موسى حنفى، بيروت، عالم الكتب و قاهره، مكتبة المتنبى.

١٨٧. المعجم الاوسط، سليمان بن احمد طبرانى، تحقيق: طارق بن عوض بن محمد و عبدالمحسن بن ابراهيم حسينى، قاهره، دارالحرمين، ١4١5ه. ق.

١٨٨. معجم الصحابة، ابوالحسين عبدالباقى بن قانع، تحقيق: ضلاح بن سالم مصرانى، چاپ اول، مدينه منوره، مكتبة الغرباء الأثرية، ١4١٨ه. ق.

١٨٩. المعجم الصغير، سليمان بن احمد طبرانى، تحقيق: محمد شكور و محمود حاج امرير، چاپ اول، بيروت، المكتب الاسلامى و دار عمار، ١4٠5ه. ق.

١٩٠. المعجم الكبير، سليمان بن احمد طبرانى، تحقيق: حمدى بن عبد المجيد سلفى، چاپ دوم، موصل، مكتبة العلوم و الحكم، ١4٠4ه. ق.

١٩١. معجم رجال الحديث و تفصيل طبقات الرواة، سيد ابوالقاسم موسوى خوئى، تحقيق: گروه تحقيق، چاپ پنجم، ١4١٣ه. ق.

١٩٢. معجم شيوخ ابى بكر الاسماعيلى، ابوبكر احمد بن ابراهيم بن اسماعيل اسماعيلى، تحقيق: زياد محمد منصور، مدينه منوره، مكتبة العلوم و الحكم، ١4١٠ه. ق.

ص: 419

١٩٣. مقاتل الطالبيين، ابوالفرج اصفهانى، نجف اشرف، المكتبة الحيدرية، و قم، موسسۀ دارالكتاب.

١٩4. مقتضب الاثر فى النص على الائمة الاثنى عشر، احمد بن محمد بن عبيد الله بن عياش جوهرى، قم، مكتبة الطباطبائى.

١٩5. مقتل الحسين، ابوالمؤيد موفق خوارزمى بن احمد مكى اخطب خوارزم، تحقيق: علامه شيخ محمد سماوى، چاپ اول، دار انوار الهدى، ١4١٨ه. ق.

١٩6. المقتنى فى سرد الكنى، شمس الدين محمد بن احمد ذهبى، تحقيق: محمد صالح عبدالعزيز مراد، مدينۀ منوره، مطابع الجامعة الاسلامية، ١4٠٨ه. ق.

١٩٧. الملل و النحل، ابوالفتح عبدالكريم شهرستانى، تصحيح و تعليق: احمد فهمى محمد.

١٩٨. المناقب، خوارزمى، تحقيق: مالك محمودى، چاپ دوم، انتشارات مؤسسۀ نشر اسلامى.

١٩٩. المنتظم فى تاريخ الملوك و الامم، ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن محمد بن جوزى، چاپ اول، بيروت، دار صادر، ١٣5٨ه. ق.

٢٠٠. موارد الظمآن، ابوالحسن على بن ابى بكر هيثمى، تحقيق: محمد عبدالرزاق حمزه، بيروت، دارالكتب العلمية.

٢٠١. موضع اوهام الجمع و التفريق، احمد بن على بن ثابت خطيب بغدادى، تحقيق: عبدالمعطى امين قلعه چى، بيروت، دارالمعرفة، ١4٠٧ه. ق.

٢٠٢. موطأ، مالك بن انس، تحقيق: محمد فؤاد عبدالباقى، مصر، دار احياء التراث العربى.

٢٠٣. ميزان الاعتدال فى نقد الرجال، شمس الدين محمد بن احمد ذهبى، تحقيق: شيخ على محمد عوض و شيخ عادل احمد عبد الموجود، چاپ اول، بيروت، دارالكتب العلمية، ١٩٩5م.

٢٠4. النصائح الكافية لمن يتولى معاوية، محمد بن عقيل، قم، دارالثقافة، ١4١٢ه. ق.

٢٠5. نصب الراية، ابومحمد عبدالله بن يوسف حنفى زيلعى، تحقيق: محمد يوسف بنورى، مصر، دارالحديث، ١٣5٧ه. ق.

ص: 420

٢٠6. نظم دررالسمطين، زرندى حنفى، چاپ اول، ١٣٧٧ه. ق.

٢٠٧. نوادر الاصول فى احاديث الرسول، ابوعبدالله محمد بن على بن حسن حكيم ترمذى، تحقيق: عبدالرحمان عميره، چاپ اول، بيروت، دارالجيل، ١٩٩٢م.

٢٠٨. نوادر المعجزات فى مناقب الائمة الهداة، ابوجعفر محمد بن جرير بن رستم طبرى، انتشار و تحقيق: قم، مؤسسۀ امام مهدى (عجل) ، ١4١٠ه. ق.

٢٠٩. النهاية فى غريب الحديث، ابن اثير، تحقيق: طاهر احمد زاوى و محمود محمد طناحى، قم، مؤسسۀ اسماعيليان.

٢١٠. نيل الاوطار، محمد بن على بن محمد شوكانى، بيروت، دارالجيل، ١٩٧٣م.

٢١١. وسائل الشيعه، شيخ حر عاملى، تهران، المطبعة الاسلامية، ١٣٧6ه. ق.

٢١٢. وفيات الاعيان و انباء الزمان، ابوالعباس شمس الدين احمد بن محمد بن ابى بكر بن خلكان، تحقيق: احسان عباس، بيروت، دار الثقافة، ١٩6٨م.

٢١٣. وقعة صفين، نصر بن مزاحم منقرى، تحقيق: عبدالسلام محمد هارون، چاپ دوم، المؤسسة العربية الحديثة للطبع و النشر و التوزيع.

٢١4. ينابيع الموده لذوى القربى، شيخ سليمان بن ابراهيم قندوزى حنفى، تحقيق: سيد على جمال اشرف حسينى، چاپ اول، دارالاسوة، ١4١6ه. ق.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109