آيات العقايد

مشخصات كتاب

سرشناسه : سيدان،سيدجعفر، 1313 -

عنوان و نام پديدآور : آيات العقايد/ سيدجعفر سيدان؛ تحقيق مدرسه علوم ديني حضرت ولي عصر عجل الله فرجه.

مشخصات نشر : مشهد : ولايت، 1391

مشخصات ظاهري : 2ج.

شابك : ج.2 978-964-6172-52-4 :

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت : فهرستنويسي بر اساس جلد دوم، 1392.

يادداشت : كتابنامه.

يادداشت : نمايه.

موضوع : تفاسير شيعه -- قرن 14

شناسه افزوده : مجتمع علوم ديني حضرت ولي عصر (عج)

رده بندي كنگره : BP98/س87آ9 1300ي

رده بندي ديويي : 297/179

شماره كتابشناسي ملي : 3162826

ص: 1

جلد 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

فهرست مطالب

فهرست مطالب 5

سخن ناشر 11

مقدمه 13

آيه اول: هُوَ الأوَّلُ وَ الآخِرُ... 19

اهميت آيه 21

نكوهش يا ستايش 22

شاهد اول 23

شاهد دوم 24

شاهد سوم 25

روايات 26

حديث اول 26

حديث دوم 29

حديث سوم 31

حديث چهارم 35

حديث پنجم 36

حديث ششم 37

ص: 5

حديث هفتم 37

حديث هشتم 38

حديث نهم 38

حديث دهم 39

حديث يازدهم 39

حديث دوازدهم 40

ظاهر و باطن در بيان حضرت امام رضا عليه السلام 42

ديدگاه مفسران 44

تفسير كنز الدقائق 44

تفسير الميزان 47

تفسيرهاي انحرافي و برداشت هاي ناصواب 50

1. سخن ابن عربي 50

2. شرح قيصري 56

3. ديدگاه ملاصدرا 58

4. ديدگاه ابن عربي در عتاب موسي به هارون 60

5. تأويلي در لاجبر و لاتفويض 61

سخن صاحب «بيان السعاده» : 63

اول و آخر و ظاهر و باطن در بيان تأويل 65

آيه دوم: الله نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالأرضِ... 70

بررسي واژه ها و معناي آيه 73

چگونگي اطلاق نور به خدا 74

مَثَل نور خدا 77

سخن علامه طباطبائي 77

نقد سخن علامه 79

يادآوري و تتميم 80

ص: 6

سخن ملاصدرا 82

ديدگاه ابن عربي 83

نقد نظر ملاصدرا و ابن عربي 83

نظر سيد حيدر آملي 84

نقد 86

باطن و تأويل آية نور 87

سخن ابن سينا 91

احاديث تأويل در آية نور 92

مَثَل و نفي مِثْل 95

ارتباط آية بيوت با آية نور 96

سخن پاياني 97

آيه سوم: لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيءٌ... 100

روايات 105

تفسيرهاي نادرست 107

پاسخ 108

آيه چهارم: لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ... 112

عيسي در قرآن 114

معرفي عيسي توسط خودش: 115

عيسي از نگاه مسيحيان 116

عيسي فرزند مريم است، نه فرزند خدا 118

خداوند منزّه از اتّخاذ فرزند است 119

ص: 7

وحدت در تثليث 121

فخررازي 122

اقانيم ثلاثه 122

عيسي و مادرش إله نيستند 123

عيسي خبر از مرگ خود مي دهد 124

تبيين و ردّ عقيدة برخي عرفا و فلاسفه 125

1- شرح قيصري 126

2- شرح مؤيد الدين جَندي 128

3- ممد الهمم 132

نتيجه 133

علامه جعفري مي فرمايد: 134

و اينك از استاد مطهري بشنويد: 136

آيه پنجم: ألَمْ تَرَ إلَي رَب-ِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلِّ... 140

بررسي واژه ها و تبيين آيه 142

سخن فلاسفه و اهل عرفان 146

سخن ابن عربي 147

سخن ابن عربي در فصوص الحكم 153

سخن ملاصدرا 157

بيان بعضي از معاصرين 162

چگونگي نگرش به عالَم 165

بيان استاد شهيد مطهري 166

ب) نگرش مجموعي (كل نگر) 167

اصالتِ ماهيت يا اصالت وجود 169

ص: 8

سخن قاضي سعيد قمي 174

ديدگاه ملاعبد الرزاق لاهيجي 177

استدلال قائلان «اصالت وجود» 184

قاعدة بسيط الحقيقه 191

آيه ششم: وَ مَا رَمَيْتَ... 200

نظر اول 202

نظر دوم 206

نظر سوم 207

بيان شيخ طوسي 209

نظر چهارم 210

قائلان به وحدت وجود 211

ديدگاه ميرزا علي همداني 212

نظر پنجم (قائلين به جبر): 213

خلاصة كلام 215

آيه هفتم: وَ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ... 218

بررسي واژه ها 221

روايات و تفاسير 225

تفسير كشاف 228

تفسير الميزان 229

تفسير البيان 231

ديدگاه فلاسفه و اهل عرفان 233

سخن مرحوم فيض كاشاني 233

سخن ابن عربي 234

ص: 9

بررسي يك حديث 247

آيه هشتم: وَ لاتَدْعُ مَعَ اللهِ... 254

روايات 257

ديدگاه مفسران 261

تفسير الميزان 261

تفسير نفحات الرحمن 267

ديدگاه فلاسفه و عرفا 268

نمايه روايات: 282

كتابنامه 287

ص: 10

سخن ناشر

اشاره

آنچه در اين نوشتار ملاحظه مي كنيد، سلسله درس ها و مباحثي است كه استاد معارف حضرت آيت الله سيد جعفر سيّدان دامت بركاته در جمع گروهي از طلاب حوزة علميه مشهد افاضه فرموده اند و به تفسير و تبيين آيات اعتقادي پرداخته، پاره اي از انحرافات و برداشت هاي نادرستي را كه از اين آيات صورت گرفته بيان كرده اند.

اين بحث ها كه از نوار پياده شده بود توسط برخي از شاگردان مورد اعتماد معظم له جهت استفادة بيشتر دانش پژوهان و شيفتگان مكتب اهل بيت، تلخيص، ويرايش و منبع يابي گرديد و به صورت حاضر ارائه شده است.

اميد است كه انتشار اين اثر ارزشمند، مورد قبول ناحية مقدسة امام عصر حضرت بقية الله الأعظم عَجَّلَ اللهُ تَعالي فَرجَهُ الشَّريف قرار گيرد.

ناشر

مشهد مقدس

ص: 11

ص: 12

مقدمه

قرآن، آخرين كتاب الهي است كه در آن معارف فراواني آمده و آكنده از علم و حكمت و اَخبار گذشته و آينده و سياست و حكومت مي باشد. اين كتاب استوارِ خدا، به آدمي راه مستقيم را مي نماياند و با بشارت و بيم و فراخواني به عدل و احسان و نيكي و تقوا و عمل به قوانين شريعت، انسان را از رذيلت ها برحذر مي دارد و به فضيلت ها و صفات بايستة انساني ورهپويي سوي كمال و حيات حقيقي و بصيرت يابي فرامي خواند و بر تدبّر و تفكّر و به كارگيري عقل و خرد در بهتر شناختن پديده هاي هستي و آيات الهي تأكيد مي ورزد.

قرآن از جانب خداوند فرود آمده و آكنده از نور و هدايت و رحمت و سلام است كه هيچ شكي در آن نيست و در سراسر آن اختلاف و ناسازگاري به چشم نمي خورد.

اين كتاب روشنگر از آدمي مي خواهد كه به خود آيد، در آفاق هستي و در بي كرانة وجود خويش نيك بينديشد، زنگارهاي غفلت و ناپاكي هاي گناهان و خطاها را با آمرزش خواهي از خدا، توبه و زاري و ناله و دعا، از صفحة دل بزدايد و قلب خويش را صفا و روشني بخشد، و تا مي تواند به معروف ها و آنچه خير و نيك است عمل نمايد و از منكرات و زشتي ها، خويشتن و مردم را باز دارد و زندگي اين جهاني اش را از ايمان و عمل صالح و كارهاي نيك، بياكَنَد و در تكاپوي رسيدن به مقامات عالي و متعالي برآيد تا سزامند ورود در بهشتي گردد كه نعمت هاي آن به شمار در نمي آيد و گستره اش آسمان ها و زمين را در

ص: 13

مي نوردد و ويژگي هاي آن فراتر از حد توصيف و بيان است، و فراتر از آن، مقامِ قرب و رضوان الهي است كه نصيب بندگان برگزيدة خدا مي شود.

قرآن كتاب توحيد است و بيان مي دارد كه به زبان عربي مبين (و جدا از ابهام و پيچيدگي) نازل شده و بيان گر حقايق است و بيان هرچيزي را مي توان در آن يافت.

از ميان تعاليم و آموزه هاي فراواني كه در قرآن آمده و بجاست دربارة هر يك از آنها پژوهش هاي گسترده اي در ابعاد مختلف صورت گيرد، برخي آيات اعتقادي قرآن كه حاوي معارف والايي است، در اين سلسله درس ها تبيين شده و شيوة درست بهره مندي از قرآن در اين زمينه ارائه گرديده و خطرهايي كه در اين راستا وجود دارد و دامن گير برخي از پيروان مكتب فلسفه و عرفان اصطلاحي شده است، يادآوري گرديده است.

بي گمان براي اثبات خداوند متعال و قبول رسالت انبيا (عليهم السلام) از عقل استفاده مي شود و بديهي است كه پس از دستيابي عقل به وحي، بايد از معارف والاي وحياني استفاده كرد.

پس از آنكه وحي با عقل اثبات شد، عقل خود درمي يابد كه وحي منبعي استوار و مطمئن براي دريافت حقايق است؛ زيرا عقل به محدوديتِ خويش پي مي برد و خطاها و شوائب و اَوهامي كه در اين راستا ممكن است عاقل را به لغزاند و به كژ راهه سوق دهد و از حقيقت دور سازد، در نظر مي آورد.

و از سويي عقل درمي يابد كه خطا و محدوديت، در وحي راه ندارد؛ زيرا تعاليم وحي (قرآن و سخنان پيامبر (صلي الله عليه و آله) و خاندان عصمت) برگرفته از علم نامتناهي حضرت حق است، پس لازم و ضروري است انسان از آن غفلت نكند و در مسائل و مباحث مختلف ديني از اين منبع اصيل و عظيم استفاده كند.

البته چنان كه پيداست آيات و احاديثي مورد استفاده قرار مي گيرد كه از

ص: 14

متشابهات نباشد و از روشني دلالت برخوردار باشد، چنان كه در احاديث، افزون بر روشني دلالت، قوت سند و صحت انتساب آن به معصومين (عليهم السلام) نيز بايد احراز گردد. با توجه به آنچه گفته شد سعي بر آن است كه با به كارگيري نور عقل در آيات قرآن تدبّر شود و بيانات پيامبر گرامي اسلام و عترت آن حضرت كه مفسران حقيقي قرآن كريم اند در كانون توجه قرار گيرد.

آري، بايد نخست، به كساني رجوع كنيم كه اعتبارشان را از خدا و پيامبرش گرفته اند و سخنشان مستند به وحي است و حجت دانسته مي شود (نه آراي پراكنده و مختلف بشري كه در معرض انحراف مي باشند) از اين روست كه رسول گرامي اسلام از مسلمانان مي خواهد كه به قرآن و عترت دست آويزند و با عقلشان سوي قرآن و عترت بروند؛ زيرا آنان مردمان را از ظلمت هاي گوناگون سوي نور رهنمون مي گردند.

امام صادق (عليه السلام) از پدر بزرگوارشان (عليه السلام) روايت مي كنند كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) در خطبه اي فرمود:

و بَعَثَ إليهم الرُّسُل لِتكونَ له الحجّةُ البالغةُ على خلقه، و يكونُ رُسُلُه إليهم شهداءَ عليهم؛ و ابتعث فيهم النبيين مبشرين و منذرين {لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ}(1)، و لِيَعقِلَ العبادُ عَن رَبِّهم ما جَهِلُوه، فَيَعرِفوه بربوبيّته بعد ما أنكروا، و يُوَحِّدُوه بالإلهيّة بعد ما عَضَدُوا (عَنَدُوا)؛(2)

خداوند رسولانش را سوي مردم فرستاد تا براي او حجتي رسا بر خلقش باشند، و اين فرستادگان بر خلق گواه باشند؛ و در ميانشان پيامبران را با مژده و بيم

ص: 15


1- . الأنفال (8) : 42.
2- . توحيد صدوق: 45، حديث 4 ؛ علل الشرايع1: 119، حديث 1 (با تفاوتي در عبارت) ؛ بحارالانوار 4: 288، حديث 19.

برانگيخت تا هر كه هلاك مي شود با بيّنه [آيت و حجتي روشن] هلاك گردد و هركس [به هدايت و حق شنوي و حيات ديني و اعتقادي درست] جان مي گيرد و حيات مي يابد با حجت زنده شود.

وبراي آنكه بندگان عقلشان را دربارة آنچه نمي دانند،و از پروردگارشان رسيده به كار اندازند [و حقايق دين را از پروردگارِشان دريافت دارند] و ندانسته ها را بياموزند و پس از انكار، پروردگارشان را بشناسند و بعد از رفتن [و سرگرداني] به اين سو و آن سو(يا بعد از عناد و ستيزه جويي) يكتاپرست گردند.

در اين راستا چند نكته شايان توجه است:

1. بديهي است كه مطالب وحياني هرگز با حكم عقل مخالفت ندارد و مطابق با واقع و حقيقت مي باشد؛ زيرا حقايقي است كه از علم بي خطاي حضرت حق نشأت مي گيرد. در صورتي كه مطلبي در قرآن و حديث به گونه اي باشد كه ظاهر آن با عقل سازگار نباشد، بايد توجيه شود، هرچند در اين گونه موارد مي توان توجيه لازم را در تعاليم وحياني يافت و خود معصومين (عليهم السلام) بهترين توجيه ها را ارائه كرده اند.

2. ترديدي نيست كه بعضي از آيات قرآن داراي تأويل است، يعني افزون بر آنچه از ظاهر آنها استفاده مي شود، داراي معني و معاني ديگري است كه ابتدائاً از ظاهر آنها به نظر نمي آيد. روشن است كه چنين مطالبي را كه در ظاهر آيات نمود ندارد (تأويلات) جز از طريق معصومين (عليهم السلام) نمي توان پذيرفت؛ زيرا ارائه مطالبي به عنوان مراد پروردگار متعال از آيات قرآن تنها از طريق حاملين وحي پذيرفتني است و تأويلات ديگران در صورتي كه منافات با اصول وحياني هم نداشته باشد، بر صحت و حجيت آنها دليلي وجود ندارد؛ زيرا چنان كه گفته شد و همگان مي دانند معيار و ميزان حجيت، عقل صريح و قرآن شريف و عترت پيامبر گرامي مي باشد و تأويلات غير مستند به معصومين (عليهم السلام) مستفاد از موازين ياد شده نيست.

ص: 16

3. هرگاه در تعاليم وحي، مصداق آيه، به صورت انحصاري مشخص شود، جايي براي طرح ديگر احتمالات و برداشت ها نيست و با وجود سخن معتبر معصوم (عليه السلام) تعميم آيه به معاني ديگر درست نمي نمايد.

آري، اگر انحصاري در تعيين مصداق نباشد، در آن صورت مي توان مصداق هايي را به عنوان يك احتمال براي آيه مطرح ساخت.

4. برداشت هاي مختلف و استنباط هاي گوناگون مفسران از آيات قرآن، هرگاه با اصول شريعت و عقايد استوار مذهب و مباني دين و ديگر آيات و تعاليم وحياني ناسازگار نباشد و به خدا و قرآن هم نسبت داده نشود، طرح آن به عنوان يك احتمال و استحسان و سخن علمي در ذيل آيات اشكالي نداشته و سودمند است.

5. هرگونه فهم تفسيري از آيه، در صورتي قابل اعتناست كه برخلاف لغت عرب و ظاهر صريح الفاظِ آيه، نباشد و به عبارت ديگر آيه تحمل آن را داشته باشد و از نظر ادبي و معنا - به گونه اي - آن مفهوم را برساند.

6. در ميان مكاتب و انديشه هاي بشري، مي توان آموزه هاي درستي را يافت، ليكن سخنان نادرست بسياري هم دارند كه در موارد زيادي ناخودآگاه ذهن ها را پر مي سازد و شخص به باورهايي مي رسد كه رهايي از آنها دشوار است.

از اين رو، شايسته و بسيار بجاست كه قبل از شكل گيري و نهادي شدن آراي بشري در ذهن، از مطالب وحياني استفاده شود.

و بسي جفاست كه مسلمان پيش از سخن وحي، بينش ها و ديدگاه هاي بشري را وارسي كند و با ذهني آكنده از رسوبات مكاتب و گرايش هاي گوناگون كه ديگر دانش ها آن را شكل داده اند به سراغ آموزه هاي وحياني آيد.

از خداي متعال مي خواهيم كه ما را جوياي حق ساخته و در صراط حق پايدار بدارد و پيوسته ما را از آموزه هاي مكتب وحي بهره مند سازد و از معارف قرآني و

ص: 17

حديثي سيرابمان نمايد و از وادي لغزنده و هلاكت ساز تفسير به رأي ها و تأويلات ناشايست و نسبت هاي ناروا به دين، مصونمان بدارد و ما را توفيق دهد كه عقايد حقه و معارف وحياني را آميزة جانمان كنيم و در راه نشر مكتب اهل البيت (عليهم السلام) كوشا باشيم و سرمايه حيات و عمرمان را بيهوده صرف تقليد از اين و آن (انسان هايي كه در معرض خطا و اشتباه اند) نكنيم، و جز وحي هيچ سخن ديگري را خطاناپذير نشماريم، و آوازة نام و شهرتِ شخصيت ها ما را نفريبد و از نقد و بررسي سخنشان به هراس نيفتيم. حمد و سپاس ويژة خداست كه پروردگار جهانيان است.

بخش پژوهش

مدرسة علوم ديني حضرت ولي عصر

(عَجَّلَ اللهُ تَعالي فَرجَهُ الشَّريف)

ص: 18

آيه اول: هُوَ الأوَّلُ وَ الآخِرُ...

اشاره

قال الله تعالى:

{هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ}

(سوره حديد (57) آيه 3)

اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هرچيزي داناست.

ص: 19

ص: 20

از آيات اعتقادي كه در تفسير و برداشت مفهومي، مورد اختلاف قرار گرفته، آية سوم سورة مباركة حديد است، خداي متعال در كتاب منيرش مي فرمايد:

{هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَبِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ}؛(1)

اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هرچيزي داناست.

اين آيه از آيات مهم توحيدي است و سزامند است به دقت بررسي شود. روايات زيادي كه ذيل اين آيه از ائمه (عليهم السلام) نقل شده و بيانات بزرگان در اين زمينه شايان توجه است.

اهميت آيه

در ارتباط با جايگاه توحيدي شش آية اول سورة حديد - كه آية مذكور جزءِ آنهاست - به دو حديث كه نشان دهندة اهميت اين آيات است، اشاره مي شود.

1. در تفسير قمي آمده است كه آية آغازين سورة حديد همان سخن پيامبر (صلي الله عليه و آله) است كه فرمود:

اُعْطِيتُ جوامعَ الكلم؛(2)

جامع همة سخنان به من داده شد.

ص: 21


1- . سورة حديد (57) آية 3.
2- . تفسير قمي2: 350.

با توجه به حديث بعدي معلوم مي شود كه سورة اخلاص و شش آية اول سورة حديد، دربرگيرندة همة سخنان توحيدي است.

2. عاصم بن حُمَيد(1) مي گويد: از امام سجاد (عليه السلام) دربارة توحيد سؤال شد، فرمود:

إنَّ اللهَ عزّوجلّ عَلِمَ أن-َّه يكونُ في آخر الزَّمان اَقوامٌ مُتَعمِّقون، فَأنْزَلَ اللهُ تعالى {قُلْ هُوَ اللهُ أَحَدٌ} و الآي-اتِ مِ-ن سُورةِ الحديد إلى قوله {عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ} فَمَن رامَ وَراءَ ذلك فَقَدْ هَلَكَ؛(2)

خداي بزرگ مي دانست كه مردماني مُتَعَمِّق (فرو روندگان در مطالب) در آخرالزمان خواهند آمد؛ به همين جهت، سوره توحيد و آياتي از سورة حديد را فرو فرستاد. پس هركس وراي آن را قصد كند هلاك مي گردد.

براساس اين حديث، اگر كسي در مباحث توحيدي به چيزي غير از آنچه كه در سورة توحيد و اين آيات سورة حديد آمده است تمسك كند و حركت علمي و اعتقاديش سازگار با اين آيات نباشد و اينها را معيار قرار ندهد، هلاك خواهد شد.

نكوهش يا ستايش

اشاره

آيا در اين حديث «تَعَمُّق» مذمت شده است يا اينكه حديث اهل تعمُّق را مي ستايد؟

1. جمعي گفته اند: نه مدح است و نه ذم، بلكه حديث تنها خبر مي دهد به اينكه جمعي چنين و چنان خواهند آمد.

2. بعضي گفته اند: حديث در مدح آنهاست.

3. و گروهي حديث را در مذمت مُتَعَمِّق مي دانند.

ص: 22


1- . عاصم بن حميد از راويان مورد وثوق و از اصحاب امام صادق عليه السلام است و با واسطه از امام سجاد عليه السلام روايت مي كند.
2- . اصول كافي1: 91، حديث3 ؛ توحيد صدوق: 283 (باب40) حديث2 ؛ بحارالانوار3: 263.

ظاهر اين حديث، منع از فرورفتن در مسائل توحيدي و بسنده كردن بر نصوص است.(1)

مرحوم مجلسي در مرآة العقول سه احتمال را مطرح مي كند و بيان مي دارد:

1. اينكه امام (عليه السلام) فرمود: «مُتَعَمِّقُون» يعني براي اينكه در آن ژرف بينديشند.

2. مقصود اين است كه (در ذات خدا) از دقت هاي عقلي بپرهيزند، بلكه در معرفت خداي سبحان بر آنچه خدا برايشان بيان كرده بسنده كنند.

3. برايشان معياري باشد تا افكار [و عقايدشان] را بر آن عرضه دارند (و بسنجند) و نلغزند و به خطا نروند.

آن گاه مي نويسد: نظر مياني اَظهر است.(2)

شواهدي وجود دارد كه مقصود از اين حديث، نكوهش و ذمّ مُتَعَمِّقُون است، نه ستايش آنها.

شاهد اول

لحن حديث كه فرمود: «عَلِمَ أن-َّهُ يَكُونُ في آخِرِ الزَّمانِ اَقوامٌ مُتَعَمِّقُون» لحن مدح نيست؛ وگرنه از آنها به «أقوامٌ» تعبير نمي شد، بلكه با عباراتي نظير «أوليائنا»، «مِن شيعتنا»، «إخواني» و ... ياد مي شد. در روايات نمونه هايي براي اين سخن هست آنجا كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) - در مورد مؤمنين آخر الزمان - به اصحاب فرمودند: شما اصحاب منيد و آنها برادران من ... . تعبير برادران را مي آورد كه حكايت از مدح دارد.

ص: 23


1- . بحار الأنوار3: 264.
2- . قوله: >متعمقون< أي ليتعمقوا فيه أو لا يتعمقوا كثيراً بأفكارهم بل يقتصروا في معرفته سبحانه علي ما بُيِّن لهم، أو يكون لهم معياراً يعرضون أفكارهم عليها، فلايزلُّوا و لايخطأوا، و الأوسط أظهر. (مرآة العقول1: 320).

در هرحال، لحن، چندان لحن تعريف نيست، بلكه عكس آن، بيشتر به نظر مي رسد؛ به ويژه آنكه در پايان حديث آمده است «فَمَن رامَ وَرآءَ ذلكَ فَقَدْ هَلَكَ» هشدار مي دهد كه فراتر رفتن از محدودة اين آيات انسان را هلاك مي سازد.

به نظر مي رسد اين شاهد، مؤيد مطلب است و شواهدي كه پس از اين مي آيد قوي ترند.

شاهد دوم

در كلمات قصار اميرمؤمنان علي (عليه السلام) آمده است كه:

اَلكُفرُ عَلى أَربَعِ دَعائِمَ: عَلى التَعَمُّق والتَّنازُع والزَّيغ والشِّقاق؛(1)

كفر بر چهار ستون استوار است:

كنجكاوي بي جا، نزاع كردن با يك ديگر، كجروي و ميل به باطل، دشمني و زيربار حق نرفتن.

بنابراين، كفر، ناشي از عللي است، كه يكي از آنها تعمُّق است كه در بعضي موارد به هلاكت مي انجامد.

در ادامه سخن امام (عليه السلام) مي فرمايد: «فَمَن تَعَمَّق لَم يُنِبْ إلى الحَق»؛ هركس تعمُّق كند [در وادي هاي شبهه ناك فرو روَد و] به حقيقت باز نمي گردد.

مؤيّد اي-ن كلام مولا، جم-لاتي است كه ثقة الإسلام كلي-ني در اصول كافي از اميرالمؤمنين (عليه السلام) در وصف مؤمنان چنين نقل مي كند: «ولامُتَكلّفٌ ولامُتَعَمِّقٌ...»(2) ؛ مؤمنين نه متكلِّف اند (تا چيزي را كه در آنها نيست به زور بر خود ببندند) و نه متعمِّق (و زياده رو).

بنابراين تعمُّق - به ويژه در ذات حضرت حق - از صفات مؤمن نيست و «مُتَعَمِّقُون» نمي تواند مدح باشد.

ص: 24


1- . نهج البلاغه، حكمت 31 ص 473 - 474 ؛ شرح ابن ابي الحديد 18: 142؛ شايان ذكر است كه در «اصول كافي2: 392» اين چهار ويژگي از شعبه هاي«غُلُوّ» به شمار آمده است.
2- . اصول كافي 2: 226.
شاهد سوم

شاهد سوم كه از جهتي از شاهد دوم هم قوي تر مي باشد مطلبي است كه در يكي از خطبه ها اميرالمؤمنين (عليه السلام) به معرفي راسخين در علم مي پردازد:

واعْلَم أنَّ الراسِخينَ في العلم، هم الَّذينَ أغناهُمُ اللهُ عَن الإقْتِحام في السُّدَدِ المَضروبة دونَ الغيوب، فَلَزِمُوا الإقرارَ بجُمْلة ما جَهِلُوا تفسي-رَه م-ن الغَي-ب المَحْج-وب؛ فق-الوا: {آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِّنْ عِندِ رَبِّنَا}(1) فَمَدحَ الله عزّ وجل اعترافَهم بالعَجْز عن تناول ما لَم يُحيطوا به علماً، و سَمّى تَرْكَهُم التَّعَمُّق في ما لَم يُكَلِّفْهم البحثَ عنه منهم رسوخاً، فَاقْتَصِر على ذلك و لا تُقَدِّر عظمةَ الله سبحانه على قَدْر عَقْلك فَتَكونَ مِنَ الهالكين؛(2)

بدان كه راسخان در علم آنهايند كه خداوند آنها را از دست يازي به آنچه خود بر آنها پوشيده داشت و جزو اسرار غيبي قرار داد، بي نياز ساخت. پس آنان به همة آنچه كه تفسيرش را نمي دانند و بر آنها پوشيده است پاي بندند و مي گويند: «به آن ايمان آورديم، همة آن از سوي پروردگارمان است»

پس خداوند اعترافشان را به عجز (و ناتواني از رسيدن به آنچه از نظر علمي به آن احاطه نمي يابند) و ترك تعمق و فرورفتن شان را در آنچه كه مُكَلَّف به بحث از آن نيستند ستود و رسوخ ناميد. تو هم به همين بسنده كن و عظمت خداي سبحان را با عقلت اندازه مگير كه از هلاك شوندگان خواهي بود.

با توجه به اين شواهد، به نظر مي رسد كه حديث در نكوهش تعمُّق است پس سزاوار، بلكه لازم است كه پژوهش گران در مباحث اعتقادي - پس از آنكه با براهين عقلي به اصول اصلي اعتقادي رسيدند - تسليم ارشادات قرآني و حديثي

ص: 25


1- . سورة آل عمران (3) آية 7.
2- . توحيد صدوق: 55 - 56، حديث 13؛ نهج البلاغه، خطبة 91، ص 125 (خطبة اشباح).

امامان (عليهم السلام) باشند و از محدودة بيانات آن بزرگواران (كه مفسرين به حق كلام الهي اند) فراتر نروند و همة همتشان را در «تعقُّل در وحي»(1) به كار برند؛ زيرا به وسيلة نورانيت سخن-ان آل محمد (عليهم السلام) مي توان هم-ه حجاب هاي ظ-لماني را دريد و به بحار انوار سبح-اني دست يافت، چه آنان مأمورند انس-ان ها را از ظ-لمت ها ب-ه س-وي ن-ور رهنم-ون شون-د {لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ}(2).

با وجود سخنان هدايت آفرين آنها، حقيقت جوئي و هدايت يابي از سخن غير ايشان به منزلة دست وپا زدن در تاريكي ها است.

روايات

اشاره

با توجه به اينكه بهترين شيوه در فهم قرآن، رجوع به اهل ذكر و راسخان در علم است كه همان امامان معصوم (عليهم السلام) مي باشند، بايسته و مناسب است كه نخست به احاديثي بنگريم كه در اين باره رسيده است و قرآن را از زبان دانايان به كتاب الهي و معارف ربّاني، دريابيم.

حديث اول

اب-ن ابي يعفور مي گويد(3) از ام-ام صادق (عليه السلام) دربارة اين سخ-ن خداي بزرگ پرسيدم كه: {هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ} گفتم: اينكه خدا اول است، در مي يابيم؛ اما تفسير «آخر» را برايمان تبيين كنيد.

ص: 26


1- . امام كاظم عليه السلام به هشام فرمودند: يا هشام ما بَعَثَ الله أنبياءَه و رُسُله إلى عباده إلا لِيَعقلُوا عن الله؛ اي هشام، خدا انبيا و فرستادگانش را به سوي بندگانش نفرستاده مگر اينكه مطالب و معارف ديني را از ناحية خداوند بفهمند (يعني تنها راهِ امن دريافتِ معارف و حقايق، فراگيري از انبيا است). ( اصول كافي 1: 16 ؛ تحف العقول: 383)
2- . سورة ابراهيم (14) آية 1.
3- . علامه مجلسي مي گويد: سند اين روايت صحيح است (مرآه العقول2: 40).

امام (عليه السلام) فرمود:

إن-َّه ليس شيءٌ إلّا يَبِيدُ أو يَتَغَيَّرُ أو يَدخُلُهُ التَغَيُّر و الزَّوالُ أو يَنتَقِلُ مِن لَون إلى لَونٍ و مِن هَيئةٍ إلى هَيئة و مِن صفةٍ إلى صفةٍ و مِن زيادةٍ إلى نُقصانٍ و مِن نُقصانٍ إلي زيادة إلاّ ربَّ العالمين؛ فإنّه لَم يَزل و لايزالُ بحالة واحدة.

هو الأوَّلُ قبلَ كُلِّ شيء، و هو الآخرُ عَلي ما لَم يَزل، و لاتَختلِف عليه الصِّفاتُ و الأسماءُ، كما تَختلِفُ عَلي غيره؛ مثلُ الإنسانِ الَّذي يكونُ تُراباً مَرّةً، و مَرّةً لحماً و دماً، و مَرّةً رُفاتاً و رميماً؛ و كالبُسْر الذي يكون مَرّةً بَلَحاً و مَرّةً بُسراً، و مَرّةً رُطَباً، و مَرّةً تمراً، فَتَتَبَدَّل عليه الأسماءُ و الصِّفاتُ، و الله جلّ وعزّ بخلاف ذلك؛(1)

هيچ چيزي نيست جز اينكه [سرانجام] از بين مي رود يا تغيير مي پذيرد يا در آن دگرگوني و زوال راه مي يابد يا از رنگي و هيئتي و صفتي به رنگ و هيئت و صفت ديگر درمي آيد و از زيادي به نقصان و از كاستي به فزوني مي گرايد مگر پروردگار جهانيان؛ زيرا او پيوسته بوده و خواهد بود. او اول است قبل از هرچيزي و آخر است به اين معنا كه زوال نمي پذيرد، و صفات و اسماء مختلف نمي پذيرد، چنان كه (اسماء و صفات دربارة) غير او مختلف مي گردد؛ مانند انسان كه در مرتبه اي خاك است و مرتبه اي گوشت و خون و در مرتبه اي، جسمي خرد شده و استخواني پوسيده، و مانند خُرما كه در مرتبه اي «بَلَح» (خُرماي سبز نارس) و در مرتبه اي «بُسر» (خُرماي نارسي كه از بلح رسيده تر است) و در مرتبه اي «رُطَب» (خُرماي تازة رسيده) و در مرتبه اي «تَمر» (خُرماي خشك كاملاً رسيده) است و اسما وصفاتِ او عوض مي شود. خداي بزرگ، به خلافِ اين است.

ص: 27


1- . اصول كافي1 : 115، حديث 5 (باب معاني الأسماء و اشتقاقها) ؛ توحيد صدوق: 314 ؛ بحارالأنوار4 : 182 ؛ تفسير برهان5 : 278 ؛ تفسير نورالثقلين4 : 145.

اين حديث، بيان مي دارد كه: هرآنچه در جهان خلقت وجود دارد در معرض تغيير و دگرگوني و زوال (و نيستي) است. چيزهايي كه در طبيعت يافت مي شوند پيوسته از نظر رنگ، شكل و حالت تغيير مي كنند، زماني فزوني مي يابند و زمان ديگر كاستي مي پذيرند.

ليكن خداي متعال، هميشه، يكسان و يكنواخت مي باشد، در گذشته و آينده تغييري در او روي نداده و نمي دهد (و زمان و مكان در رابطة با خدا مفهوم ندارد، جز اينكه رابطه شان رابطة خالق و مخلوق است و به تعبيري خدا زماني و مكاني نيست).

سپس امام (عليه السلام) به تبيين آيه مي پردازند و همه گونه تغيير و تغيُّر را از ذات مقدس حضرت حق نفي نموده وذات احديّت را، ازلي و ابدي معرفي مي فرمايند.

نيز از اين بيان شريف امام (عليه السلام) بينونت خالق و مخلوق - در حقيقت و ذات - به خوبي استفاده مي شود. در اينجا يك سؤال يا اشكالِ فرضي به ذهن مي آيد و آن اينكه: بهشت و دوزخ (و اهل آن) دوام دارند و پايدار مي مانند، آيا «آخر»-به همان مفهومي كه دربارة خدا به كار مي رود - در توصيف آنها صحيح است؟

علامه مجلسي; در«مرآة العقول» در پاسخ اشكال تقديريِ مذكور مي نويسد:

مقصود از اين حديث بيان همين نكته است كه دوام بهشت و دوزخ با اختصاص آخريت به خداي سبحان منافات ندارد؛ زيرا اينها پيوسته در تغيير و تبديل و در معرض نابودي و زوال اند. (و دوام آنها به ارادة حضرت حق است) ولي ذات باري تعالي بالذات و الصفات اَزَلي و اَبَدي است به گونه اي كه هرگز تغييري بر او عارض نمي شود. پس هرچيزي جز وجه خداي متعال، نابود شونده و فاني است).(1) كه جملة اخير اشاره دارد به آية 88 سورة قصص (28) {...كُلُّ شَيءٍ هَالِكٌ إلَّا وَجهه} .

ص: 28


1- . مرآة العقول 2: 40 - 41.

آن گاه علامة مجلسي; به بيان قول ديگري - در اين زمينه - مي پردازد، و مي گويد:

و گفته اند: آخر بودن خداي سبحان، بدان اعتبار است كه خدا پيش از قيامت، همة اشيا را نابود مي سازد سپس باز مي گرداند؛ چنان كه ظواهر بعضي از آيات و صريح بعضي از اَخبار، بر آن دلالت مي كند.(1)

حديث دوم

در حديثي - كه سندِ آن «حَسَن» است - از ميمون البان روايت شده كه گفت: شنيدم كه از امام صادق (عليه السلام) دربارة اول و آخر بودن خدا سؤال شد،آن حضرت فرمودند:

الأوَّلُ لا عن أوَّلٍ قَبْلَه ولا عن بَدءٍ سَبَقه، و الآخرُ لا عن نهاية كما يُعْقَل مِن صفة المخلوقين و لكن قديمٌ أوّلٌ آخرٌ، لم يَزَل و لايَزُولُ بلا بَدءٍ ولا نهايةٍ، لا يَقَع عليه الحدوثُ، و لا يحولُ مِن حالٍ إلى حال، خالقُ كلِّ شيء؛(2)

خدا اول است بي آنكه اولي پيش از او بوده و بي آنكه آغازي بر او سبقت گرفته باشد، و آخر است يعني نهايتي براي او نيست (چنان كه نهايت داشتن از ويژگي هاي آفريده هاست) ليكن خدا قديم و اول و آخر است، بي آغاز و بي نهايت بوده و خواهد بود، حدوث بر او واقع نمي شود، و از حالي به حالي درنمي آيد، خالق (و آفريدگار) هرچيزي است.

علامه مجلسي; در توضيح اين حديث مي نويسد:

اينكه فرمود: خدا اول است «لا عن أوَّل قَبْلَه» بدان معناست كه زمان يا علتي بر خدا سبقت نگرفت.

ص: 29


1- . همان.
2- . اصول كافي 1: 116، حديث 6 ؛ توحيد صدوق: 313 ؛ بحارالانوار 3: 284.

و اين سخن كه: «و لا عن بَدْء»، اگر «بَدْء» بخوانيم؛ يعني خداوند بي ابتدا است، و اگر «بَديء» (بر وزن فعيل) باشد؛ يعني خدا اَوَّلِ بي علت است.

و عبارتِ: «لا عن نهايه»؛ يعني خدا از نظر ذات و صفات، نهايت ندارد.

جمله «لايَقَعُ عليه الحُدُوث» ناظر به اوليَّتِ خدا مي باشد، و جمله «و لايَحُول» ناظر به آخريّتِ ذات حضرت حق است.(1)

اين حديث نيز به همان معنايي باز مي گردد كه در حديث پيشين بيان شد. امام (عليه السلام) دربارة اول بودن خدا بيان مي دارد كه:

خدا «اول» است؛ يعني آغاز و ابتدايي براي او نيست (نه اول به معناي اول عددي كه مي گوئيم: «اول» ، «دوم» ، «سوّم»...) خدا، اولي است كه هيچ آغازي بر او سبقت نگرفته تا علتِ آن باشد و خدا معلولِ آن علت قرار گيرد؛ و خدا، آخر است بدان معنا كه نهايت و پاياني ندارد.

وقتي دربارة اشيا «اول» و «آخر» مي گوييم مفهوم خاصي به ذهن مي آيد و ابتدا و انتهايي را در نظر مي آوريم. اين معنا، دربارة خدا راه ندارد. وقتي مي گوييم خدا اول است؛ يعني بي ابتدا است و زماني كه مي گوييم خدا آخر است؛ يعني بي انتهاست.

هر اندازه به گذشته برگرديم، چيزي را نمي يابيم كه بر خدا سبقت گرفته باشد، و هر قدر در آينده پيش رويم به انتهايي نمي رسيم؛ و اين بدان معناست كه خدا اَزَلي و اَبدي است و همچنان تغييرناپذير بوده و خواهد بود و صفت تغيير و تحوُّل و فناپذيري - كه از ويژگي هاي مخلوقات است - در خدا راه ندارد. مخلوقات اول و آخر دارند (به همان معنايي كه از اول و آخر به ذهن همه مي آيد) ليكن خدا هم سنخ موجودات نيست تا اين دو معنا درباره اش صدق كند (خدا درحالي كه اول است آخر نيز مي باشد و اين دو يك حقيقت اند و نسبت به ذات پروردگار دو

ص: 30


1- . مرآة العقول 2: 41.

چيز به شمار نمي روند) ذات خدا به هيچ مخلوقي شباهت ندارد و هيچ يك از آفريده ها نيز مانند او نيست.

اينكه امام (عليه السلام) مي فرمايند «لايَقَعُ عليه الحُدُوث...» (حدوث بر خدا واقع نمي شود...) يعني اين گونه نيست كه چيزي به خدا افزوده شود يا چيزي از او كم گردد و چيزي كه نبوده پديد آيد و خدا از حالي به حالي درآيد، بلكه خدا خالق همة اشيا و حوادث است، و آفريدگار همه چيز، مقهور و مغلوب مخلوقش نخواهد شد.

بنابراين - چنان كه علامه مجلسي; فرموده است - جملة «لايَقَعُ عليه الحُدُوث» ناظر به قدمت و ازليت پروردگار است، و جمله «لايَحُول مِن حال إلى حال» به ابديت و فناناپذيري خداي متعال اشاره دارد.

حديث سوم

شيخ صدوق، به سند قوي، از حسين بن خالد، از امام رضا (عليه السلام) روايت مي كند كه فرمود:

إعلَم عَلَّمَك اللهُ الخيرَ أنّ اللهَ - تبارك و تعالى - قديمٌ، و القِدَم صِفَ-تُه ال-َّتي دَل-َّتِ العاقل عَلى أن-َّه لاشيءَ قَبله و لاشيءَ مَعَه في دَيمُومِيَّته، فَقَد بانَ لنا بإقرار العامَّة مُعْجزَةُ الصِّفة أن-َّه لاشيءَ قَبلَ الله و لاشيءَ مَعَ الله في بَقائه، و بَطَلَ قولُ مَن زَعَمَ أن-َّه كان قَبْلَه أو كان مَعَه شيءٌ، و ذلك أن-َّه لو كان مَعَه شيءٌ في بَقائه لم يَجُز أن يكونَ خالقاً له؛ لأن-َّه لم يَزَل معه، فكيف يكونُ خالقاً لِمَن لم يَزَل مَعَه؛ و لو كان قَبْلَه شيءٌ، كان الأوَّلُ ذلك الشيء لا هذا، و كان الأوَّل اَوْلي بأن يكونَ خالقاً للأوَّل... ؛(1)

ص: 31


1- . اصول كافي 1: 120، حديث 2 ؛ توحيد صدوق: 186، حديث 2 (در اين مأخذ، جملة پاياني «خالقاً للأوَّل الثاني» ضبط شده است) ؛ بحارالانوار 4: 176.

خدا تو را خير [راه رشد و صواب] آموزد، بدان كه خداي متعال قديم است، و اين صفتِ خدا، عاقل را رهنمون است به اينكه چيزي قبل از او نبوده و در دوام و هميشگي بودنش شريك و همراه ندارد.

پس براي ما به إقرار همة [عقلا] آشكار شد كه صفت قِدَم همه را وامي دارد بپذيرند كه قبل از خدا چيزي نبوده يعني (ازلي است) و در بقايش چيزي با او نبوده يعني (ابدي است) و سخن كسي كه مي پندارد پيش از خدا يا با او چيزي بوده، باطل است.

بدان جهت است كه اگر در بقاي خدا چيزي همراه او بود، جايز نبود كه خدا آفريدگارش باشد؛ زيرا آن چيز پيوسته با او وجود داشت، پس چگونه ممكن است كه خداوند خالق چيزي باشد كه پيوسته با او بوده است (زيرا پيوسته بودن با مخلوق بودن متناقض است). و اگر قبل از خدا چيزي مي بود، آن چيز، اول به شمار مي رفت نه خدا، و سزاوار بود كه آن اول مفروض، خالق اين خدا باشد.

در اين حديث، بيان شده است كه خداي متعال قديم است و اين صفت دلالت دارد بر اينكه چيزي پيش از خدا و يا همراه او نبوده؛ يعني خدا معلولِ علتي نمي باشد و چيزي نيست كه بعد از نبودش، هست شده باشد. اين حقيقت را با عقل نيز درمي يابيم، كه بين مخلوقيت و ازلي بودن تناقض است، مخلوق يعني نبوده و ساخته شده است، ازلي يعني بوده و ساخته نشده است، و اين دو با يك ديگر جمع نمي شوند.

در مسئله امكان و وجوب، استدلالي هست كه روايات نيز گاه به آن صراحت و گاه اشاره دارد و مسألة ازليت حضرت حقّ از آن استدلال به خوبي اثبات مي شود.

خواجه نصيرالدين طوسي; اين استدلال را - در عبارتي كوتاه و جامع - اين چنين بيان مي كند:

ص: 32

الموجود إن كان واجباً (فهو المطلوب) و إلّا اسْتَلْزَمَه؛ لاستحالة الدَّوْرِ و التَّسلسل؛(1)

موجود اگر (خودش) واجب باشد كه مطلوب حاصل است، وگرنه [مؤثر و] واجبي لازم دارد كه او را تحقق بخشد؛ زيرا دور و تسلسل محال است.

بيان استدلال اين است كه بايد قديمي باشد وگرنه موجود غيرقديم حادث است و نيازمند، به اين معنا كه وجودش به ديگري وابسته است و اگر وابسته نباشد خلاف فرض، لازم مي آيد.

اين موجود وابسته - كه از آن به ممكن تعبير مي شود - اگر وابسته به موجودي مثل خودش باشد و آن موجود وابسته به اين، دور لازم مي آيد كه به بداهت عقل باطل است؛ زيرا تقدُّمِ شيء بر نفس لازم آيد. و اگر آن موجود بعدي وابسته به موجود سومي باشد و آن سوم وابسته به چهارم و اين سير همچنان ادامه يابد وبه موجودي ناوابسته منتهي نشود، تسلسل لازم مي آيد كه آن نيز باطل است؛ زيرا در حقيقت تحقّق معلول بدون علّت لازم آيد.

پس بايد اين سير به موجودي ختم شود كه قديم و اَزلي است و چيزي با او همتا نمي باشد و آفريدگار هرچيزي است، شريكي ندارد، يگانه و بي همتاست.

اين سخن امام (عليه السلام) كه فرمود: «و لاشيء معه في ديموميته» (چيزي در دوام و ابدي بودن با خدا نيست) نفي ابديّت ماسوي الله است؛ زيرا چيزي جز خدا ديمومت ذاتي ندارد، و هر موجودي كه هست و قرار باشد بماند به ابقاي خداوند است و اگر خداي متعال دوام چيزي را بخواهد - با آنكه همه چيز محكوم به فنا و نابودي است - دوام مي يابد و اين اشكالي ندارد؛ و با ابديّت خالق ناسازگار نيست؛ زيرا خدا آن را آفريده و اراده كرده كه باقي باشد. به بيان ديگر ابديت بالغير معقول است ولي ازليت بالغير معقول نيست. چه اينكه لازمة فرض ازليت بالغير

ص: 33


1- . كشف المراد: 280 (المقصد الثالث).

خُلف است؛ زيرا وقتي مي گوييم ازلي است يعني «لم يكن فكان» نمي باشد، امّا آن گاه كه مي گوييم ابديِّ بالغير است يعني موجود «لم يكن فكان» به سبب غير، ابديت يافته.

از اينكه امام (عليه السلام) فرمود: «و بَطَلَ قَولُ مَن زَعمَ أن-َّه كان قبله أو كانَ مَعه شَيءٌ...» ملاك و معيار مهمي به دست مي آيد. اگر چيزي قبل از خدا باشد، خدا خالق او نخواهد بود، بلكه سزاوار است كه آن چيز خالق باشد نه خدا. و اگر چيزي با خدا باشد نيز خداوند خالق او نيست؛ زيرا قدمت با مخلوقيّت در تناقض است، پس نه چيزي قبل از او بوده و نه چيزي مي تواند با او باشد؛ پس مي توان گفت كه صفت قديم، عُقلا را وادار به تسليم مي كند كه جز خدا، قديم ديگري را فرض نكنند.

مرحوم علامة مجلسي; در ذيل اين حديث بياني دارد كه ذكر آن سودمند و مطلب فوق را مي رساند، وي مي گويد:

لا يخفى أنّه يَدُلُّ على أنّه لاقديمَ سوى الله، وعلى أنَّ التأثُّر لا يعقل إلّا في الحادث، وأن القِدَم مستلزم لوجوب الوجود؛(1)

پوشيده نماند كه اين حديث دلالت مي كند كه هيچ قديمي جز «الله» نيست، و اثرپذيري جز در چيز حادث، معقول نمي باشد، و لازمة صفت قِدَم، وجوبِ وجودِ است.

اشكال: اگر قديمي جز خدا نباشد و ماسواي او حادث باشند، انقطاع فيض لازم مي آيد. از اين رو، بايد قائل شد كه با خدا چيزي بوده است.

پاسخ: اين اشكال در ارتباط با مسئلة حدوث و قِدَم است كه به تفصيل درجاي خود بحث شده است و در اينجا به اختصار اشاره مي شود.

اولاً: در صورتِ بودنِ دو قديم (يا بيشتر) فيض معنا ندارد؛ زيرا فرض اين است كه هر دو قديم اند نه اين قديم به آن فيض مي رساند و نه به عكس.

ص: 34


1- . مرآة العقول 2: 55.

ثانياً: بايد موجودي با خدا نبوده باشد تا نخست به فيض الهي وجود يابد و سپس ديگر فيض هاي الهي محل و معنا پيدا كند.

ثالثاً: چون خلقت، ايجاد لا مِن شيء است بايد موجود مسبوق به عدم باشد.

حديث چهارم

در حديثي آمده است(1) كه [گروهي از] يهود نزد رأس الجالوت [عالِم بزرگ يهود] گرد آمدند و به او گفتند: اين مرد (مقصودشان اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) بود) عالم است، همراه ما بيا تا از او [چيزي] بپرسيم.

پس نزد آن حضرت آمدند به آنان گفته شد كه او در قَصر (مقر حكومتي خود يا خلفا) است، پس منتظر ماندند تا آن حضرت آمد. رأس الجالوت گفت: آمده ايم تا از تو سؤال كنيم. فرمود: بپرس اي يهودي، تا پاسخ برايت روشن گردد.

گفت: از پروردگارت مي پرسم كه چه زماني هستي يافت؟

امام (عليه السلام) فرمود:

كانَ بلا كَينُونيّة، كان بلا كيف، كان لَم يَزَل بلا كَمّ و بلا كيف، كان ليسَ له قبلٌ، هو قبلَ القَبْلِ، بلا قَبْلٍ ولا غايةٍ ولا مُنْتَهىً انْقَطَعَتْ عنه الغايةُ وهو غايةُ كُلِّ غاية؛(2)

خدا بوده است بي آنكه آفريده شده باشد، هستي اش بي چگونگي است، پيوسته بي كم وكيف بوده است، قبلي براي او نيست، او قبلِ قبل است بي قبل و بي غايت و بي منتها، غايت از او انقطاع يافت درحالي كه او خود غايتِ هر غايتي است (يعني او پس از به پايان رسيدن همة اشيا باقي است).

ص: 35


1- . مضمون اين حديث به طور مستفيض، از امام صادق عليه السلام منقول است، حديث صفحة بعد (حديث پنجم) يكي از آنهاست.
2- . اصول كافي 1: 89 ، حديث 4 (كتاب التوحيد، باب الكون و المكان) ؛ بحارالانوار 3: 336 (به نقل از محاسن - 1: 240 - با اندكي تغيير در الفاظ) ؛ تفسير كنز الدقائق 13: 72.

در اين هنگام، رأس الجالوت گفت: بياييد برويم، او داناتر است از آنچه درباره اش گويند. در اين حديث بيان شده است كه خدا بي كم و كيف است، چيستي اش را ما در نمي يابيم. براي خدا قبل و بعد معنا ندارد، بوده و هست و خواهد بود. منتها و غايتي ندارد؛ يعني اَزَلي و اَبَدي است.

حديث پنجم

شيخ كليني به سند صحيح، از ابوالحسن موصلي، از امام صادق (عليه السلام) روايت مي كند كه فرمود: يكي از دانشمندان يهود نزد اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) آمد و گفت: اي امير مؤمنان، پروردگارت چه زماني هستي يافت؟

امام علي (عليه السلام) فرمود:

مادرت به عزايت نشيند، خدا چه زماني نبوده تا گفته شود چه زماني به وجود آمد؟!

كانَ رَبّي قبلَ القَبْل بلا قبلٍ؛ وبَعدَ البعد بلا بَعْد، و لاغاية ولا مُنتهى لغايته، انْقَطَعَتْ الغاياتُ عنده، فهو منتهى كلّ غاية؛(1)

پروردگارم قبل از ايجاد قبليّت بوده، بي آنكه گذشته اي بر او پيشي گرفته باشد؛ و پس از هر آينده اي است، بي آنكه بعدي برايش باشد (يعني بعد از نابود ساختن اسباب زمان كه آن گاه ديگر بعدي معنا ندارد باز او خواهد بود)؛ او غايت (و نهايت) ندارد و نهايتي براي غايتش نيست؛ غايات نزد او پايان مي يابد و اوست نهايت هر غايتي (يعني هرآنچه در مورد ماسوي الله از مفاهيم مختلف معني دارد، نسبت به خداي سبحان بي معني يا ناقص است و همة اطلاقات گوناگون روائي ناظر به ازليّت و اَبَديّت حضرت حق است).

از اين حديث نيز مي توان دريافت كه «زمان» از آفريده هاي خداست، و طرح

ص: 36


1- . اصول كافي 1: 89 ، حديث 5 ؛ احتجاج طبرسي 1: 313 ؛ بحارالانوار 54: 160.

زمان دربارة خدا معني ندارد. او «اول»است (يعني ازلي است) و «آخر» است (يعني اَبَدي است).

حديث ششم

در كتاب اصول كافي و نيز در توحيد صدوق - در باب «التوحيد و نفي التشبيه» - خطبه اي از امام اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) نقل شده است كه در آن امام (عليه السلام) خداي متعال را توصيف نموده و مي فرمايند:

الَّذي لَيْست له في أوّليّته نهايةٌ، و لا في آخريّته حَدٌّ و لاغايةٌ ... الأوّلُ قبلَ كلِّ شيء و لا قبلَ لَه، و الآخر بعدَ كلِّ شيء و لا بَعدَ لَه؛(1)

براي اول بودن خدا نهايتي نيست و براي آخر بودنش حد و غايتي وجود ندارد... او اول است قبل از هرچيزي، و قبلي برايش نيست، و آخر است پس از هرچيزي، و بعدي براي او نيست (يعني بعديّت او همانند بعديّت مخلوقات نيست كه منوط به استمرار زمان باشد).

اين سخن نيز با آنچه پيش از اين گفته شد، سازگار مي باشد و گوياي اين معناست كه اول بودن خدا چنان نيست كه با برگشتن به عقب بتوان به ابتدايي رسيد و يا با رفتن به جلو به انتهايي دست يافت، بلكه خدا اوّل بي ابتدا و آخرِ بي انتهاست، و در هركدام از اين دو سو، به حدّي ختم نمي شود.

حديث هفتم

از امام علي (عليه السلام) روايت شده كه فرمود:

سَبَقَ الأوقاتَ كونُه، و العدمَ وجودُه، و الابتداءَ أزله ...؛ (2) ليُعْلَمَ أن لا قبلَ

ص: 37


1- . اصول كافي1 : 141 - 142، حديث 7 (باب جوامع التوحيد) ؛ توحيد صدوق: 31 ؛ بحارالأنوار4 : 265.
2- . اين قسمت در نهج البلاغه :273، خطبة 186، نيز آمده است.

له و لا بعدَ له؛(1)

هستي خدا بر زمان، و وجودش بر عدم، و اَزَلي بودنش بر هر ابتدائي پيشي گرفت... تا دانسته شود كه قبل و بعدي براي او وجود ندارد.

اين حديث نيز بيان مي دارد كه خداي متعال، پيش از وجود وقت و پس از پايان آن، بوده و خواهد بود و ازليتِ او بر هر ابتدايي سبقت گرفته است، و قبل و بعدي براي خدا نيست.

حديث هشتم

امام صادق از جدشان (عليه السلام) روايت مي كنند كه اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) در خطبه اي فرمودند:

وسُبحانَ الَّذي ليس له أوَّلٌ مُبتَدأ، ولا غايةٌ مُنْتَهى، ولا آخرٌ يَفْنى؛(2)

مُنَزَّه است خدايي كه اول آغازْدار برايش وجود ندارد، و نهايت آخِرْدار [كه پايان يابد] برايش نمي باشد، و پاياني كه فنا پذيرد و نيست گردد، ندارد.

حديث نهم

شيخ صدوق به اسناد از جابر جُعفي، از امام باقر (عليه السلام) از پدرشان، از جدّشان روايت مي كند كه امام علي (عليه السلام) هفت روز پس از درگذشت پيامبر- آن گاه كه ازگردآوري قرآن فارغ شدند - خطبه اي ايراد نموده و فرمودند:

الحمد لله الّذي اَعْجَزَ الأوهامَ أن تنالَ إلّا وجودَه، وحَجَبَ العقولَ عن أن تتخَيَّلَ ذاتَه في امتناعها من الشَبَهِ والشَّكل ... إن قيل: كان، فعَلَى تأويلِ أزليّة الوجود؛ وإن قيل: لم يَزَلْ، فَعَلى تأويلِ نَفْي العدم؛(3)

ص: 38


1- . اصول كافي 1: 139، حديث 4 ؛ توحيد صدوق: 37 ؛ بحارالانوار 4: 305.
2- . اصول كافي1: 135، حديث 1 ؛ توحيد صدوق: 42 ؛ بحارالأنوار4: 269، حديث 15.
3- . توحيد صدوق: 73، حديث 27 ؛ بحارالانوار 4: 221.

حمد و ستايش خداي را كه اَوهام (و پندارهاي ذهني) را از درك جز وجودش ناتوان ساخت، و عقل ها را دور داشت از اينكه بتوانند (چگونگي) ذاتش را - كه به چيزي مانند نيست و به شكلي نمي ماند - تخيُّل كنند... . اينكه گفته مي شود: خدا هست، يعني اَزَلي است و اينكه گفته مي شود: خدا زوال نمي پذيرد، به معناي نفي عدم از ذاتِ خدا مي باشد.

بنابراين، نمي توان چگونگي اَزَلي و اَبدي بودن خدا را درك كرد؛ زيرا هرآنچه را عقل و انديشه درمي يابد، محدود است (و حجم و اندازه دارد) و خدا از آن سنخ نمي باشد؛ و اين خود معياري مهم در مسئلة توحيد به شمار مي رود.

حديث دهم

امام علي (عليه السلام) در پاسخ كسي كه از او توصيف خدا را خواست، فرمود:

و لا كان بَعْدَ أن لم يَكُن؛(1)

خدا اين گونه نيست كه پس از نيستي هست شده باشد.

از اين سخن مي توان دريافت كه موجود دو گونه است:

الف) موجودي كه نبوده و هستي يافته است، كه همة موجودات به جز خدا را شامل مي شود؛

ب) موجودي كه همواره بوده و بوده است، و آن تنها ذاتِ باري تعالي است.

حديث يازدهم

روايت شده كه امام جواد (عليه السلام) در قنوت نماز مي خواندند:

اللَّهمَّ أنتَ الأوّلُ بلا أوليّة مَعْدودَة، والآخرُ بلا آخريّة مَحدودَة؛(2)

پروردگارا تو نخستيني، بي اوليّت شمارشي(وعددي)، و آخريني، بي آخريّت محدود.

ص: 39


1- . توحيد صدوق: 78، حديث 34 ؛ بحارالانوار 4: 294.
2- . مهج الدّعوات: 59 ؛ بحارالانوار 82 : 225.

مي دانيم كه بسياري از معارف الهي، در دعاها گنجانده شده اند، و ادعيه از اين نظر بسيار غني و پرمحتوايند و مسائل بسياري را مي توان از آنها آموخت.

در اين دعا، اول بودن خدا، به معناي اول عددي - كه در آغاز به ذهن تبادر مي كند - نفي شده است و اين خود ازلي بودن خداي متعال را گوياست؛ و چنين است معناي آخر. ذات خداي متعال آخر است (ولي آخر بي پايان) نه اينكه آخر بودنِ او محدود باشد و در نقطه اي پايان پذيرد.

در اصل(و كتاب) قديمي از مؤلفات قدماي اصحاب، در دعاي اخلاص آمده است:

لا إله إلّا الله الأوَّلُ لا بأوّليَّة، لا إله إلّا اللهُ الآخِرُ بلا نِهاية، لا إله إلّا اللهُ القديمُ بلا غاية؛(1)

نيست خدايي جز «الله» كه اول بي اوليّت است، نيست خدايي جز «الله» كه آخر بي نهايت است، نيست خدايي جز «الله» كه قديم بي غايت است.

از امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه در ضمن اَعمالي فرمود:

أنت القديمُ الأوَّل، الَّذي لم تَزلْ و لا تَزال؛(2)

تو آن خداي قديم اولي، كه پيوسته بوده و خواهد بود.

پيداست كه اين جملات، همه، بر اَزَلي و اَبَدي بودن خدا دلالت مي كند.

حديث دوازدهم

از اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) نقل شده كه آن حضرت در مسجد جامع بصره خطبه خواند و در آن فرمود:

معاشرَ المُؤمنين والمسلمين، إنَّ الله - عزوجل - أثنى عَلى نفسه فقال: {هُوَ

ص: 40


1- . بحارالانوار 92: 417، دعاي 43.
2- . مصباح الزائر: 40 ؛ بحارالانوار 97: 411.

الْأَوَّلُ} يعني قبلَ كُلِّ شيء {وَالْآخِرُ} يعني بعد كُلِّ شيء {وَالظَّاهِرُ} على كُلِّ شيء {وَالْبَاطِنُ} لكلِّ شيء سواء علمُه عليه؛(1)

اي گروه مؤمنان و مسلمانان، خداي بزرگ خود را مي ستايد و مي گويد «او اول است» يعني قبل از هرچيزي است «و او آخر است» يعني بعد از هرچيزي وجود دارد «و او ظاهر است» يعني بر هرچيزي سيطره دارد «و او باطن است» يعني علم او بر همة اشيا يكسان و مساوي است.

در اين سخن، امام (عليه السلام) بيان مي دارند كه علم خدا بر همه چيز يكسان است و در همه چيز نفوذ و راه دارد؛ و اين نفوذ، آن گونه كه به ذهن آدميان مي آيد - مانند وجود بو در گل، آب در سيب و ... - نيست، بلكه از باب احاطة علمي خدا بر همه چيز است. چنان كه در روايت ديگري آمده است:

دَاخِلٌ فِي الْأَشْيَاءِ لَا كَشَيْ ءٍ دَاخِلٍ فِي شَيْ ء؛(2)

در اشيا داخل است اما نه بسان دخول شئ در شئ ديگر.

باري، روايات در اين زمينه بسيار است و همة آنها يكديگر را تأييد مي كند و بر اين مطلب دلالت مي كند كه مقصود از «اوّل» و «آخر» اين است كه خدا اَزَلي و اَبَدي است، نه اول و آخر عددي (كه در آغاز به ذهن مي آيد) زيرا ذات خدا از آن منزه مي باشد.

ظاهر و باطن در بيان حضرت امام رضا (عليه السلام)

از امام رضا (عليه السلام) روايت شده كه در معناي «ظاهر» و «باطن» فرمودند:

وأمّا الظاهرُ، فليس من أجل أنَّه علا الأشياءَ بركوب فوقَها و قُعود عليها

ص: 41


1- . مناقب آل ابي طالب2: 386 ؛ بحارالانوار 39: 348 ؛ حديث ديگري نيز نزديك به مضمون حديث فوق در ضمن حديث مفصلي از حضرت سيدالشهداء عليه السلام در تفسير اذان و اقامه آمده است (نگاه كنيد به، معاني الاخبار: 38 ؛ بحارالأنوار81 : 131).
2- . اصول كافي 1: 86 ، حديث 2 ؛ بحارالانوار 3: 271، حديث 8 (با اندكي تفاوت).

وتَسَنُّم لِذُراها، ولكن ذلك لِقَهره ولغَلَبته الأشياءَ وقُدرته عليها (كقولِ الرجل: «ظَهَرْتُ على أَعدائي» و«أَظْهَرني اللهُ عَلَى خَصْمي» يُخبِرُ عن الفَلْجِ والغَلَبة؛ فهكذا ظُهُور الله عَلى الأشياء).

و وجهٌ آخرُ: أن-َّه الظاهرُ لمن اَرادَه ولا يَخفى عليه شيءٌ، و أن-َّه مُدبّرٌ لكُلّ ما بَرَأ، فاَيُّ ظاهر أظهر وأَوضحُ منَ الله - تبارك وتعالى - لأن-َّك لا تَعدمُ صَنعَتَه حَيثُما تَوَجَّهْتَ، وفيك من آثاره ما يُغنيك. والظاهرُ منّا، البارزُ بنفسه والمعلومُ بِحَدِّه، فقد جَمَعَنا الإسمُ وَلَم يَجْمَعنا المعنى. وأمّا الباطنُ فليس على معنى الإستبطانِ للأشياءِ بأن يَغورَ فيها، ولكن ذلك منه عَلَى استبطانِه للأشياءِ علماً وحفظاً و تدبيراً؛ كقولِ القائل أبْطَنتُه؛ يعني خَبَّرتُه وعَلِمْتُ مكتوم سرّه. والباطنُ منّا، الغائب في الشيءِ المُستَتِر، وقد جمعنا الاسمَ واختَلفَ المعنى؛(1)

اينكه خدا «ظاهر» است، بدان جهت نمي باشد كه او بر فراز اَشيا قرار دارد - بر آنها بالا مي رود و سوار مي شود و مي نشيند - ليكن ظاهر به معناي چيرگي و پيروزي و توانمندي او بر آنهاست (مانند اين سخن شخص كه مي گويد: «بر دشمنانم ظفر يافتم» و «خدا مرا بر خصمم پيروز گرداند» كه خبر از ظفرمندي و غلبة شخص مي دهد، و چنين است ظهور خدا بر اشيا).

وجه ديگر اين است كه: خدا ظاهر است براي هركسي كه او را اراده كند و بر او چيزي پوشيده نمي ماند، و هر آنچه را آفريد تدبير مي كند؛ پس كدام ظاهر آشكارتر و روشن تر از خداي متعال مي باشد؛ زيرا انسان هر كجا رو كند آفرينش او را مي يابد و در خودش به اندازه اي از آثار خدا را مي بيند كه [از ديگر چيزها] بي نيازش مي سازد.

ص: 42


1- . اصول كافي1: 122، حديث2؛ توحيدصدوق: 189، حديث 2؛ بحارالانوار4: 178، حديث5.

و ظاهر در اُنس ذهني ما، چيزي است كه خودش آشكار و داراي اندازه اي معلوم است، پس لفظ ظاهر، يكي است و معني مختلف مي باشد.

و اما «باطن» به معناي درون چيزها و فرو رفتن در آنها نيست، باطن نسبت به خداي متعال، نفوذ و احاطه بر اشيا از نظر علم و حفظ و تدبير آنهاست؛ مانند اين سخن شخص كه مي گويد: «اَبْطَنْتُه» ؛ يعني دانستم و از راز نهانش آگاه شدم. و باطن نسبت به ما، چيز ناپيدايي است كه در چيزي پوشيده است، پس اسم باطن يكي است و معنا مختلف مي باشد.

در اين حديث امام (عليه السلام) بيان مي فرمايد كه «ظاهر» نسبت به خداي متعال به اين معنا كه خدا در اوج چيزها قرار گرفته باشد (و جسماني بودن وتشبيه از آن به نظر آيد) مقصود نيست. ظاهر به معناي سيطره و قدرت و غلبه است. اين معنا با صيغة جمع در آيات ديگر نيز به كار رفته است؛ همچون آية:

{يَا قَوْمِ لَكُمُ الْ-مُلْكُ الْيَوْمَ ظَاهِرِينَ فِي الْأَرْضِ...}؛(1)

[مؤمن آل فرعون گفت:] اي قوم من، امروز فرمانروايي از آنِ شماست درحالي كه در اين سرزمين مسلّطيد.

و آية

{فَأَيَّدْنَا الَّذِينَ آَمَنُوا عَلَى عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظَاهِرِينَ} ؛(2)

كساني را كه گرويده بودند، بر دشمنانشان ياري كرديم تا چيره شده [بر آنان] غالب آمدند.

معناي دوم «ظاهر» اين است كه خدا براي هركسي كه او را بجويد ظاهر است، و هيچ چيز را آشكاراتر از خدا نمي توان يافت. در همة پديده هاي آفرينش و در وجود خودِ انسان، آثار خدا هويداست. روشني وجود خدا به حدي است كه

ص: 43


1- . سورة غافر (40) آية 29.
2- . سورة صف (61) آية 14.

در قرآن مي خوانيم:

{أفِي اللّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ}(1)؛

آيا در خدا شكي هست؟ او پديد آورندة آسمان ها و زمين مي باشد.

اسم باطن نيز هم دربارة خدا به كار مي رود و هم در ممكنات استعمال مي شود. باطن در ممكنات به معناي فرو رفتن چيزي در چيزي و به معناي استتار در آن چيز است، ليكن هيچ يك از صورت هاي استتار و بطون دربارة خدا معنا ندارد.

باطن نسبت به خداي متعال، احاطه و نفوذ همه جانبة خدا در ممكنات است.

ديدگاه مفسران

اشاره

مفسران در تبيين اين آيه، سخناني را آورده اند كه بسياري از آنها خرد پذيرند و با تعاليم وحياني سازگاري دارند.

تفسير كنز الدقائق

اين تفسير اثر شيخ محمدرضا قمي مشهدي - از اَعلام قرن دوازدهم - است، و در آن «اوّل» و «آخر» اين گونه تفسير شده است:

{هُوَ الْأَوَّلُ} السابقُ عَلى سائر الموجودات، مِن حيثُ أن-َّه مُوجدُها و مُحْدثُها. {وَالْآخِرُ} الباقي بعد فنائها، ولو بالنَّظَر إلى ذاتها مع قَطْع النَّظر عن غيرها. أو {هُوَ الْأَوَّلُ} الَّذي تَبْتَدِئُ منه الأسباب {وَالْآخِرُ} الَّذي تَنْتَهي إليه المُسبَّبات. أو {الْأَوَّلُ} خارجاً، {وَالْآخِرُ} ذهناً؛(2)

«خدا اول است» [يعني] بر ديگر موجودات سبقت دارد، از اين نظر كه آفريننده و پديد آورندة آنهاست.

«خدا آخر است» [يعني] پس از فناي موجودات باقي است، هرچند اين فنا با نظر

ص: 44


1- . سورة ابراهيم (14) آية 10.
2- . تفسير كنز الدقائق 13: 70.

به ذات موجودات و با قطع نظر از غير ذات آنها باشد (زيرا موجودات به ابقاي خداوند باقي، و با نظر به ذاتشان فاني اند).

يا «خدا اول است» اَوَّلي كه اسباب، از او شروع مي شود و «آخري است» كه مُسبّبات به او منتهي مي گردد.

يا «خدا اول است» در خارج، و «آخر است» در ذهن.

با توجه به سخناني كه در گذشته بيان شد، معناي نخستي كه در اين تفسير آمده، روشن مي گردد. از اين نظر كه خداوند آفرينندة موجودات است نه تنها بر آنها سبقت دارد، و پيش از آنها وجود داشته است، بلكه خدا «مُوجِد» است (نه «مُوجَد») و «مُحْدِث» است (نه مُحْدَث). براي خدا ابتدايي نمي توان تصور كرد و اين همان اَزَلي بودن خداست.

اينكه مي گويد: «خدا آخر است؛ يعني پس از فناي موجودات پايدار مي باشد» «فنا» سه معنا دارد:

الف) نابود شدن و نيست گرديدن؛

ب) متلاشي شدن و تبديل شدن به چيزي ديگر؛

ج) اينكه ذاتِ اشيا قابل فناست، هرچند با ابقاي خدا باقي مي مانند.

به نظر مي رسد معناي سوم مراد مفسر باشد؛ يعني با توجه به ذات ممكنات، موجودات فنا پذيرند و با قطع نظر از ذاتشان(به وسيلة موجدشان و با ارادة خداي متعال) قابل بقايند.

معناي دومي كه براي «اول» و «آخر» بيان مي كند اين است كه:

خدا اول است؛ يعني همة اسبابي كه در سلسله عوامل ايجادِ موجودات اند، از خدا نشئت مي گيرند و خداست كه پديد آورندة اشيا مي باشد و آنها را از عدم مي آفريند، پس تنها خداست كه اَزَلي است.

خدا آخر است؛ يعني تمامي مُسَبَّبات و موجوداتي كه در سلسلة عوامل ايجاد و فنا قرار دارند به پايان مي رسند، وراي همه اينها تنها خدا باقي و ابدي است، براي

ص: 45

او ابتدا و انتها معنا ندارد؛ زيرا خدا از سنخ موجودات نيست تا نهايت و غايتي داشته باشد.

بيان معناي سوم دربارة «اول» و «آخر» چنين است:

(خدا اول است؛ يعني اول حقيقي خداست كه در خارج تحقق دارد، ليكن نه به اين معنا كه برايش در هستي موجود دومي با ابتدايي لحاظ شود و خدا قبل از هر موجودي بوده و اَزَلي است. خدا آخر است؛ يعني ابدي است بي آنكه به پاياني منتهي گردد).(1)

تفسير الميزان

علامه طباطبايي در «الميزان» در تفسير آيه، مي نويسد:

چون خداي متعال بر هرچيزي كه فرض شود قدرت دارد، با اين توانمندي بر هرچيزي - از همة جهات - محيط است. هر آنچه اول فرض شود، خدا اول مي باشد نه آن چيزي كه اول فرض شد.

ص: 46


1- . به نظر استاد، معناي اول كه در تفسير كنزالدقائق آمده روشن است و در آن ابهامي وجود ندارد، ولي معناي دوم و سوم خالي از ابهام نمي باشد و احتمال مي رود مقصود آنچه باشد كه بيان گرديد (كه برگشت آن به ازلي و ابدي بودن خداوند متعال است) و احتمال مي رود مقصود از معناي سوم كه خداوند متعال اول است «خارجاً» و آخر است «ذهناً» اين باشد كه انسان از راه نظر به موجودات و محدَثات كه در خارج تحقّق دارند پي مي برد به اينكه مُوجِد و مُحدِثي وجود دارد كه در وجود بر همة موجودات سبقت دارد (البته بدون سنخيت بين او و موجودات).  بنابراين، ذات مقدّس او به اعتبار آنچه در خارج تحقق دارد اول است «خارجاً» و اينكه آخر است «ذهناً» يعني در فرض فناي موجودات، او باقي مي ماند و فاني نمي شود و چون فناي همة موجودات به فعليت نرسيده و در خارج تحقق پيدا نكرده است، لذا به اين اعتبار، آخريتِ خداوند متعال ذهني مي باشد، يعني با لحاظ فناي همة موجودات آخريت مفهوم پيدا مي كند؛ البته اگر مقصود از معناي سوم اين احتمال باشد كه بيان شد، از حيثي به معناي اول باز مي گردد.

و هر آنچه آخر فرض شود، خدا بعدِ آن است به جهت احاطة همه جانبة قدرتِ خدا بر آن چيز، پس خدا آخر مي باشد نه آن چيزي كه آخر فرض شد. و هرچيزي كه ظاهر فرض شود، خدا ظاهرتر از آن است به دليل احاطة قدرتِ خدا از فوق (و بالاي) آن چيز بر او، پس ظاهر، خدا مي باشد نه آنچه ظاهر فرض شد.

و هر آنچه فرض شود او باطن است، خداي متعال باطن تر از اوست به خاطر احاطة خدا از وراي آن چيز به آن، پس خدا باطن مي باشد نه آنچه باطن فرض شد. بنابراين، اول و آخر و ظاهر و باطن مطلق خداست، و اين صفات دربارة غيرخدا اضافي و نسبي اند.

و اول و آخر و ظاهر و باطن بودن خداي متعال، زماني و مكاني نمي باشد وگرنه بر زمان و مكان مقدم نمي شد و منزه از آن دو نبود، بلكه اشيا به هر نحوي كه فرض شود و بر هرچگونگي كه به تصوّر آيد، خدا محيط بر آنهاست. پس - از آنچه گذشت - روشن شد كه اين نام هاي چهارگانه (اول و آخر و ظاهر و باطن) از شاخه هاي اسم محيط خدايند، و اسم محيط فرع اطلاق قدرت بر خداست؛ زيرا قدرت خدا بر هرچيزي محيط مي باشد.

مي توان اين اَسماي چهارگانه را از فروع (و شاخه هاي) احاطة وجود خدا بر

هرچيزي دانست؛ بدان جهت كه خداي متعال پيش از ثبوت هرچيزي ثابت است و پس از فناي هرچيزي ثابت مي باشد، و از هرچيزِ ظاهر، نزديك تر است و باطن تر از هرچيز پوشيده و نهاني مي باشد كه در اَوهام و عقول بگنجد.

و همچنين اين اسم هاي چهارگانه، به نوعي، از علم خداي متعال منشعب مي شوند و ذيل آيه كه مي فرمايد:

«خدا بر هرچيزي دانا و آگاه است» با اين نظريه تناسب دارد.

بعضي اين نام هاي چهارگانه را تفسير كرده اند به اينكه: خدا اول است قبل از هرچيزي، و آخر است بعد از هلاك (و نابودي) همة اشيا، و به ادله اي كه بر او

ص: 47

دلالت دارد ظاهر است و باطن است [به اين معنا كه] با حواس درك نمي گردد.

و گفته شده: خدا اول هرچيزي است، بي آنكه آغازي برايش باشد، و آخر است، بدين معنا كه پس از هرچيزي است بي آنكه نهايت داشته باشد؛ و ظاهر و چيره و برتر و بالاتر از هرچيزي است، و هرچيزي فروتر از او مي باشد؛ و باطن و عالم به هرچيزي است،و اَحَدي داناتر از او وجود ندارد.

و گفته شده: خدا اول است بي ابتدا، وآخر است بي انتها، وظاهر است بي نزديكي، و باطن است بي پرده و حجاب.

و در اينجا اقوال ديگري در معناي آيه هست كه نامناسب اند، و ما آنها را نياورديم.(1)

در اين بيان، علامه، آيه را از سه جهت مورد توجه قرار داده است:

1. قدرت خداي متعال

از جهت قدرت، خدا بر هرچيزي محيط است. هر چه را كه ما اول و آخر فرض كنيم، خدا به جهت احاطه قدرتش بر آن محيط مي باشد. از اين نظر، خدا، اوَّل است و آخر، نه آن چه كه اوَّل و آخر فرض شود.

خدا از هر ظاهري كه فرض شود آشكارتر است به خاطر احاطة قدرت خدا بر آن، و باطن تر از هر باطني است، به خاطر احاطة قدرت خدا از وراي آن.

خدا پديد آورندة زمان و مكان است، از اين رو مظروف آنها نمي باشد، اول و آخر و ظاهر و باطن بودن خدا زماني و مكاني نيست، وگرنه او مقدم بر زمان و مكان نمي شد.

پس به بداهت عقل و نقلِ معتبر، اول و آخر زماني و عددي، و ظاهر و باطن مكاني از ذاتِ حق منتفي است.

2. احاطة وجودي خداي متعال

مي توان اين احتمال را مطرح ساخت كه اين نام هاي چهارگانه فرع احاطة

ص: 48


1- . الميزان 19: 145 - 146.

وجودي خدا باشد؛ زيرا خداي متعال بر هرچيزي احاطة وجودي دارد. او قبل از هرچيزي ثابت است و پس از فناي اشيا ثابت خواهد بود و ظاهرتر از هر ظاهري و مخفي تر از هر باطني است كه در دسترس اوهام و عقول قرار گيرد.

پس از نظر احاطة وجودي، خدا هم اول است و هم آخر؛ چنان كه هم ظاهر است و هم باطن.

3. علم خداي متعال

اين اسما را مي توان نوعي انشعاب از علم حضرت حق دانست؛ به ويژه آنكه در ذيل آيه هست: «و هو بكل شيء عليم» ؛ خدا بر هرچيزي عالِم و داناست.

با اندكي تأمل مي توان دريافت كه اين سه بينش، فرع اسمِ محيط خدايند، و احاطة خدا در همة آنها نهفته است، و اين سه به يك حقيقت اشاره دارد و آن اسم «محيط» خدا مي باشد.

آيات ديگري نيز به اين حقيقت رهنمون است؛ مانند:

{وَكَانَ اللهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُّحِيطًا}(1) ؛

و خدا بر هرچيزي محيط مي باشد.

{أَلَا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُّحِيطٌ}(2) ؛

بدانيد كه او بر هرچيزي احاطه دارد.

بخشي از (مطالب ياد شده از تفسير الميزان مُ-تَّخذ از بعض رواياتي است كه آورده شد) كه البته با بعضي تعابير فلسفي همراه است.

تفسيرهاي انحرافي و برداشت هاي ناصواب
اشاره

همان گونه كه در مقدمه بيان شد، آن دسته از تفسيرها و معاني كه با اصول وحياني منافات ندارد و برخلاف ظاهرِ الفاظ و عبارات آيه نيست، به عنوان يك

ص: 49


1- . سورة نساء (4) آية 126.
2- . سورة فصلت (41) آية 54 .

احتمال بي اشكال است هرچند نمي توان آن را مراد پروردگار دانست.

ليكن گاه برداشت هاي نادرست - بر اساس پيش ساخته هاي ذهني يا قواعد علمي خدشه پذير - صورت گرفته است كه ازنظر عقل و وحي مردود و باطل اند.

بعضي از عرفا «اول و آخر و ظاهر و باطن» را اين گونه معنا كرده اند كه خدا همه چيز است و از قاعدة معروف: «بسيطُ الحَقيقة كُلُّ الأشياء وليس بشيء منها» استفاده كرده اند.

پيداست كه اين تفسير با اصول وحي همخواني ندارد؛ زيرا روشن است كه اساس ارسال رسل و انزال كتب و بيانات قرآن و حديث بر وجود خالق و مخلوق و مالك و مملوك استوار است و بدين جهت امر و نهي و ثواب و عقاب در پي دارد و... و تمامي اينها با تفسير يادشده متضادّ است.

اكنون به شواهدي از اين گونه برداشت هاي ناصواب، مي پردازيم.

1. سخن ابن عربي

ابن عربي در تفسير آية مذكور مي نويسد:

{هُوَ الْأَوَّلُ} الذي يبتدئ منه الوجود الإضافي باعتبار إظهاره.

{وَالْآخِرُ} الذي ينتهي إليه باعتبار إمكانه و انتهاء احتياجه إليه، فكلّ شيء به يُوجَد وفيه يفني؛ فهو أوّله و آخره في حالة واحدة، باعتبارين.

{وَالظَّاهِرُ} في مظاهرالأكوان بصفاته وأفعاله.

{وَ الْبَاطِنُ} باحتجابه به بماهياته و بذاته؛(1)

«خدا اول است» [يعني] اولي كه وجود اضافي - به اعتبار آشكار ساختن خدا آن را - از او آغاز مي شود.

«و خدا آخر است» [يعني] آخري كه وجود اضافي - به اعتبار امكانش و انتهاي

ص: 50


1- . تفسير القرآن الكريم (منسوب به ابن عربي) 2: 317.

احتياجش - به او منتهي مي گردد (و مي رسد).

از اين رو، هرچيزي به وسيلة خدا پديد مي آيد و در او فاني مي شود، پس خدا در يك حالت - به دو اعتبار - هم اول هرچيزي است و هم آخر آن.

«و خدا ظاهر است» به صفات و افعالش در مظاهر هستي.

«و خدا باطن است» به احتجاب (و پوشيده ماندنش) به وسيلة ما هياتش و ذاتش.

ابن عربي در فصوص الحكم مي نويسد:

فَنَسَبَ النفسَ إلى الرَّحمن؛ لأن-َّه رَحِمَ به ما طَلَبَت-ْه النَّسَب الإلهيَّة مِن ايجادِ صُوَر العالَم - الَّتي قُلنا هي ظاهر الحق - إذ هو {الظَّاهِرُ} وهو باطنها إذ هو {الْبَاطِنُ} و {هُوَ الْأَوَّلُ} إذ كان و لا هي، و هو {الْآخِرُ} إذ كان عينها عند ظهورها...(1)

صاحب كتاب «ممدّ الهمم» اين عبارات را مي آورد و با استفاده از شرح فصوص قيصري آنها را به گونة زير ترجمه مي كند و توضيح مي دهد:

چون ذات حق مشتمل بر حقايق عالَم است و آن حقايق، طلب ظهور مي كردند (از اين روي كرب در باطن ذات حاصل شد) تنفُّس كرد (براي اظهار آنچه كه در باطن داشت) لذا نفس را به اسم «رحمن» نسبت داده است (رسول الله فرمود: من نفس رحمن را از جانب يمن مي يابم و اين نفس عبارت است از وجود عالم منبسط بر اعيان) ... .

زيرا حق تعالي به اسم رحمن رحمت كرد آنچه را كه نسب الهيّه [يعني اسماء الهيّه يعني وجودات الهيّه] طلب مي كردند كه طلبشان ايجاد صورت عالَم است صورتي كه ظاهر حق است؛

زيرا حق ظاهر است، و حق تعالي باطن آنهاست؛ زيرا حق تعالي باطن است، و او

ص: 51


1- . فصوص الحكم: 112، فصُّ حكمة أحدية في كلمة هودية؛ شرح فصوص(قيصري): 735 - 736، فصُّ حكمة أحدية في كلمة هودية؛ ممد الهمم: 275.

اول است؛ زيرا او بود و صورت عالَم نبود، و او آخرست؛ زيرا عين اعيان عالَم ظاهر در خارج است... .(1)

أين المتَّقون؛ أي ال-َّذين اتَّخذوا الله وقايةً فكانَ الحَقُّ ظاهرهُم، أي عينَ صُوَرهم الظاهرة؟... .

كجا هستند متقياني كه خدا را وقاية خود گرفتند، پس حق، ظاهرِ ايشان است؛ يعني عين صورت ظاهرة ايشان است ... .(2)

و إذا كانَ الحقُّ وقايةً للعبد(3) بوجه و العبد وقاية للحَقِّ بوجه، فَقُل في الكون ما شئتَ؛ إن شئتَ قُلتَ هو الخَلْق، و إن شئتَ قُلتَ هو الحَقُّ، و إن شئتَ قُلتَ هو الحَقُّ و الخَلْق، و إن شئتَ قُلتَ لا حَقَّ مِن كُلِّ وجه و لا خَلْق مِن كُلِّ وجه، و إن شئتَ قُلتَ بالحيرة في ذلك... .

و چون حق تعالي به وجهي وقاية عبد است (كه حق، ظاهر عبد است) و به وجهي عبد وقاية حق است (كه عبد ظاهر حق است) بنابراين بگو همه موجودات كائنه، خلقند (چنانكه محجوب مي گويد) و بگو همه حقند (چنان كه موحد مي گويد) و بگو همه حق و خلقند و يا بگو: نه حق است از هر جهت و نه خلق است از هر جهت (چنان كه محقِّقِ جامع بين مراتب الهيّه و عبوديّت مي گويد) و اگر خواهي قائل به حيرت باش(كه گفته شد ادراك، عجز از درك ادراك است). كساني كه گفتند: «همه خلق اند» به اين اعتبار است كه خلق، ظاهر است و حق باطن و كساني كه گفتند: «همه حق است» به اين اعتبار است كه حق ظاهر است و خلق باطن و آن كه جمع بين هر دو كرد كه مي گويد: «هو الحقُّ و الخلق»

ص: 52


1- . ممد الهمم: 275.
2- . همان، 276.
3- . در ممد الهمم «للحَقِّ» آمده است حال آنكه در شرح قيصري «للعبد» آمده است و درست نيز همين است.

اين جامع مراتب الهيّت و عبوديّت است... .

اگر در مرتبة قرب نوافلي، گويي: «او خلق است» و اگر در مرتبة قرب فرايضي، گويي: «او حق است» و اگر در مرتبة جمع بين آن دويي: گويي: «او حق و خلق است» و اگر در مرتبة تحقيق و تمييز بين مراتب الهيّه و خلقيّه اي، گويي: «نه حق است از هر وجهي و نه خلق است از هر وجهي» و اگر در مرتبة عجزي، قائل به حيرتي... .(1)

اگر چنانچه تحديد نمي بود، رُسُل الهي اِخبار به تحوُّل حق در صور نمي فرمودند و همچنين او را به خلع همة صور از نفس خود وصف نمي كردند.

چنان كه در حديث [از طرق عامّه](2) آمده است (حديث تحول) كه: حق تعالي در روز قيامت براي خلق در صورتي ناشناس درمي آيد و مي گويد:

{فَقَالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى}(3) پس خلق مي گويند كه: «ما پناه مي بريم به خدا از تو» پس خداوند درصورت عقايدشان تجلِّي مي كند، آن گاه خلق سجده مي كنند وي را.(4)

قيصري در ادامه مي افزايد:

والصُّوَر كُلُّها مَحدُودة. فإذا كانَ الْحَقُّ يَظهَرُ بالصُّوَر المَحدُودة و نَطقَ الكتابُ بأن-َّه {هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ}(5)

ص: 53


1- . ممد الهمم: 277 - 278.
2- . عبارت قيصري چنين است: كما جاء في الحديث الصحيح «إنّ الحق يتجلّى يوم القيامة للخلق في صورة منكرة، فيقول: أنا ربكم الأعلى. فيقولون: نعوذ بالله منك. فيتجلى في صورة عقائدهم، فيسجدون له». (مضمون اين حديث - كه به حديث تحوّل معروف است - در بسياري از منابع اهل سنت موجود است، از جمله: صحيح بخاري7: 205؛ صحيح مسلم1: 113؛ مستدرك حاكم4: 582).
3- . سورة نازعات (79) آية 24.
4- . ممدّ الهمم: 278 ؛ شرح فصوص قيصري (با مقدمة آشتياني): 741.
5- . سورة حديد (57) آية 3.

حَصَلَ العِلْم للعارف، أنَّ الظَّاهرَ بهذه الصُّورة أيضاً لَيس إلّا هو؛(1)

صورت ها - همه - محدودند. پس زماني كه حق به صورت هاي محدود ظاهر مي شود و كتاب گوياست به اينكه «او اول و آخر و ظاهر و باطن است و بر هرچيزي داناست» براي عارف [به خدا] علم حاصل مي شود كه: ظاهر به اين صورت ها نيز [چيزي] جز او نمي باشد.

ابن عربي مي گويد:

فَلا تَنْ-ظر العي-نُ إلّا إليه***و لا يَقَعُ الحكم إلّا عليه

چشم، جز سوي او نمي نگرد و حكم، جز بر او واقع نمي گردد.

و قيصري در توضيح آن مي نويسد:

إذ لا موجُودَ سواه ليَكونَ مُشاهداً إي-ّاه، بَل هوالشَّاهد والمَشهُود وهو الحاكمُ والمَحكومُ عليه؛(2)

زيرا هيچ موجودي جز او نيست تا مُشاهد او باشد [و حق او را بنگرد] بلكهشاهد و مشهود و حاكم و محكوم عليه، خودِ اوست [و بس].

نادرستي اين سخنان، روشن است. آياتِ سورة توحيد (كه هر گونه نيازمندي را از خدا نفي مي كند و بيان مي دارد كه در ذاتِ خدا زاد و ولد بي معناست و اَحَدي همتاي او نمي باشد) و آية {لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ}(3) كه در توصيف خداست و مي گويد كه مثل (و شبيه) او چيزي نيست، و نيز اين آيه كه: {يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللّ-هِ وَاللهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ}(4)؛ اي مردم، شما فقير و نيازمند به خداييد و خدا بي نياز و ستوده است. همه به صراحت بيان گر اين حقيقت مي باشد كه جز

ص: 54


1- . شرح فصوص قيصري: 741.
2- . شرح فصوص قيصري: 742.
3- . سورة شوري (42) آية 11.
4- . سورة فاطر (35) آية 15.

خدا، چيزي وجود دارد؛ گرچه ديگر چيزها همه نياز محض اند و قوامشان به ذات خداست و هرگز با او همانندي و شباهت ندارند.

پس اگر در عالَم جز خدا هيچ چيز نبود، اين گونه آيات معنا نداشت؛ زيرا در آن صورت، چيزي وجود نداشت تا همانندي خدا با آن نفي شود و نيازمندي اش به خدا مطرح گردد.

آي-ة {لَ-مْ يَلِدْ وَلَ-مْ يُولَدْ}(1) معي-ار به دست مي ده-د كه در آية {وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي}(2) اضافه تشريفي است (مانند بيت الله، جارالله...).

آنچنان كه محمد بن مسلم از امام باقر (عليه السلام) چنين نقل مي كند:

سألت أباجعفر (عليه السلام) عما يروون أن الله خلق آدم علي صورته، فقال:

هي صورة محدثة واصطفاها الله واختارها على سائر الصور المختلفة فأضافها إلى نفسه كما أضاف الكعبة إلى نفسه والروح إلى نفسه؛ فقال: بيت{ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي}؛(3)

از امام باقر (عليه السلام) - دربارة آنچه كه روايت مي كنند خداوند آدم را بر صورت خودش خلق نمود - سؤال كردم يعني چه؟ امام (عليه السلام) فرمودند: آن صورت، مخلوق ايجاد شده اي بود كه خداوند بر ساير صورت ها (برتريش داده) انتخاب فرمود و به خود نسبت داد؛ همچنان كه كعبه و روح را به خود نسبت داد و فرمود: خانه ام، و دميدم در او از روحم.

2. شرح قيصري

در مقدمة قيصري بر شرح فصوص (كه يكي از معاريف فن مقدمه اي بر آن

ص: 55


1- . سورة اخلاص (112) آية 3.
2- . سورة حجر (15) آية 29 ؛ سورة ص (38) آية 72.
3- . اصول كافي1 : 134 ، حديث 4 ؛ توحيد صدوق: 103 (با كمي تفاوت).

مقدمه نگاشته است) آمده است:

و نَبَّهَ أيضاً أن-َّه عينُ الأشياء بقوله {هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ}.

فكونه عينَ الأشياء، بظهوره في ملابس أسمائه وصفاته في عالَمَي العلم والعين، وكونُه غيرَها، باختفائه في ذاته واستعلائه بصفاته عمّا يُوجِبُ النَّقصَ والشَّين، وتَنَزُّهِهِ عن الحَصْر والتعيين، وتَقدُّسه عن سِمات الحدوث والتكوين. و ايجاده للأشياء، اختفاؤه(1) فيها مع إظهاره إيّاها و إعدامه لها في القيامة الكبري، ظهوره بوحدته وقهره إيّاها بإزالة تَعيُّناتها و سماتها و جَعْلها متلاشيةً كما قال {لِمَنِ ال-ْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّ-هِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ}(2) و{كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ}(3). (4)

و نيز خدا آگاه ساخت كه او عين اَشيا است با اين سخنش كه فرمود: «خدا اول و آخر و ظاهر و باطن است، و او بر هرچيزي داناست».

اينكه خدا عين چيزهاست به ظهور اوست در لباس اَسما و صفاتش در عالَم علم [و ذهن] و در عالَم خارج، و اينكه خدا غير اشياست به اختفاي اوست در ذاتش و استعلا (و برتري) به صفاتش از آنچه موجب نقص و كاستي و عيب مي باشد و به منزه بودن خدا از حصر و تعيين، و تقدُّس (و پاكيزه بودنش) از نشانه هاي حدوث و تكوين (و هستي يافتن).

و پديد آوردن خدا اشيا را، پنهان شدن خداست در آنها با اين كه خدا آنها را آشكار ساخته، و نابود كردن خدا اشيا را در رستاخيز بزرگ، ظهور خداست به

ص: 56


1- . در برخي از شرح هاي فصوص (قيصري)، «و اختفاؤه» آمده است.
2- . سورة غافر (40) آية 16.
3- . سورة قصص (28) آية 88.
4- . شرح فصوص قيصري (با مقدمه آشتياني): 16 - 17.

يگانگي اش و چيرگي او بر آنها به وسيلة از بين بردن تعيّنات و نشانه ها و متلاشي ساختنشان؛ چنان كه مي فرمايد: «امروز پادشاهي از آن كيست؟ [و خود پاسخ مي دهد] براي خداي يگانة پيروزمند» و «هرچيزي هلاك و نابود مي گردد مگر وجه [و ذات] او».

چكيدة اين سخن، همان قاعدة «بسيطُ الحقيقة كُلُّ الأشياء وليس بشيء منها» مي باشد و اينكه هرچند از موم اَشكال مختلف بسازند، ليكن حقيقت همة آنها يك چيز (موم) است.

با صرف نظر از تعيّنات و محدوديت ها، خدا همه چيز است و با حفظ تعيّن و لحاظ محدوديت، هيچ يك از آنها نيست. از اين روست كه در پايان مي گويد: با توجه به رجوع هرچيز به اصلِ خود، همة اشيا، پس از متلاشي شدن و از دست دادن تعيّنات خودشان، در ذات حق فاني مي شوند.

اينكه مي گويد: «كونه عين الأشياء... في عالَمَي العلم والعين» بيان گر آن است كه: مقام غيب الغيوب، در كسوت اسما و صفات، بروز و ظهور يافته (هم در عالَم خارج و ماده و هم در عالَم مُجَرَّدات وذهن) پس يك حقيقت است كه به صورت هاي مختلف آن را مي نگريم.

و اينكه مي گويد: «و كونه غيرها...» بدان معناست كه خدا با لحاظ تعيّن، غير اين اشيا مي باشد؛ زيرا تعيُّن، او را محدود مي سازد و محدوديت نقص و عيب به شمار مي رود، و خدا منزه از شكل و حدود و صفات ممكن است و مبرا از علائم حدوث و تكوين.

درجاي ديگري از اين كتاب بيان شده است كه در بينش عارفان كامل، تصوّر مراتب (مرتبة قوي، متوسط، ضعيف) براي وجود بي معناست، تنها يك حقيقت مي باشد و حالات و شئون آن. وجود دومقام دارد: مقامِ ظاهر - كه خلق است - ومقام باطن، كه حق مي باشد.

پس يك حقيقت است كه به اعتبار بروز و ظهور، خلق گفته مي شود و به

ص: 57

اعتبار بطون حق. همچنان كه قيصري در شرح فصوص مي گويد:

فإذا كان الحقُ يظهر بالصُّوَر المحدودة، ونَطَقَ الكتاب بأنّه {هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ} حَصَلَ الْعِلمُ للعارف أنَّ الظاهرَ بهذه الصُوَرأيضاً ليس إلّا هو؛(1)

پس هنگامي كه حق به صورت هاي محدودي آشكار مي شود و كتاب گوياست به اينكه: «او اول و آخر و ظاهر و باطن است و او بر هرچيزي داناست» عارف آگاهي مي يابد به اينكه ظاهر به اين صورت ها نيز، چيزي جز او نيست.

اين عبارت نيز بيان مي دارد كه هرچه ظهور مي يابد جز حق متعال نيست، هرچند او به صورت محدود متجلّي مي شود.

3. ديدگاه ملاصدرا

ملاصدرا در تفسيري كه بر قرآن نوشته مي گويد:

فَهو الحَقُّ الأوّل الَّذي منه إبْتَدأ امرُ العالَم، و هو الآخِرُ الَّذي إليه يَنْساقُ وجودُ الأشياء سيَّما بني آدم، إذ منه صَدَرَ الوجودُ، و لأجله وَقَعَ الكونُ و هو الآخِرُ أيضاً بالإضافة إلي سير المسافرين إليه، فإن-َّهم لايَزالون مُتَرقِّين مِن رُتبة إلي رُتبة حتّي يَقَعَ الرُّجوعُ إلي تلك الحَضْرة بفنآئهم عن ذاتهم و هُويَّتهم و اندكاك جبل وجودهم و إنيّتهم، فهو أوَّلٌ في الوجود و آخِرٌ في المُشاهَدَة؛(2)

او حق اولي است كه عالَم از او آغاز شد، و او آخري است كه وجود اَشيا به ويژه بني آدم به سويش در حركت اند؛ زيرا وجود از او صدور يافت و به جهتِ او هستي پديد آمد.

ص: 58


1- . شرح فصوص الحكم: 741.
2- . تفسير القرآن الكريم (ملاصدرا) 6 : 154 - 155.

و نيز او آخر است نسبت به سير مسافران به سويش؛ زيرا آنان پيوسته از رتبه اي به رتبة ديگر بالا مي روند تا با فناي ذات و هويتشان و فروپاشي كوه وجود و منيّتشان، بازگشت به آن حضرت رخ دهد.

پس او در وجود، اول است و در مشاهده، آخر.

ملاصدرا در اين سخن بيان مي دارد كه همة مسافران - يعني همه موجودات عالَم هستي - در حال سفر به سوي خدايند، مراتب را يكي پس از ديگري مي پيمايند تا اينكه به ذات حق مي رسند و در او فاني مي گردند.

اينكه «خدا» ، «آخر» است؛ يعني مقصد سفر موجودات خداست و همه در سير تكاملي شان به ذاتِ او بار مي يابند و مُنْدَك مي شوند و آخرين چيزي كه مي بينند مشاهدة حضرت حق است.

ليكن روشن است كه اين سخن - و نيز بيان ابن عربي كه همة اشيا را خدا و او را همة چيزها مي داند - نادرست است، و اينكه «اول و آخر و...» و همه چيز خدا مي باشد، از ظاهر آيه به دست نمي آيد و با عقل و فطرت و احاديث،

سازگاري ندارد. قرآن و تعاليم وحي با فريادي رسا اعلام مي دارند كه خالقي وجود دارد و مخلوقي، و اين دو با هم تباين دارند و هم سنخ يك ديگر نمي باشند.

اينكه در قرآن آمده است: {إِلَى الل-هِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعًا فَيُنَبِّئُكُم بِمَاكُنتُمْ تَعْمَلُونَ}(1).

(بازگشت همة شما سوي خداست، او شما را از كارهايي كه انجام مي دهيد آگاه مي سازد) به اين معناست كه آدميان در پيشگاه خدا حاضر مي شوند تا او به عدل داوري و به حسابشان رسيدگي كند. معناي آيه، حركت به سوي ذاتِ خدا نمي باشد، تا مسئله فناي در ذات پيش آيد.

اگر آدميان در ذات خدا فاني مي شوند، اينكه خدا مي فرمايد: «شما را از كردارهاتان با خبر مي سازد» به چه معناست؟ آيا خدا، به خودش خبر مي دهد؟!

ص: 59


1- . سورة مائده (5) آية 105.

و نيز آية {كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ}(1)؛ «هرچه در زمين [و جهان هستي] مي باشد فاني مي شود»، به معناي فاني در ذاتِ خدا نيست، بلكه بدان معناست كه همه چيز فرو مي پاشد و يا به طور كلي نيست و نابود مي گردد.

و همچنين آية {إِنَّا لِلّ-هِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ}(2)، «ما از آنِ خداييم و سوي او باز مي گرديم» به معناي «ما از خداييم» نمي باشد.

«لام» در اينجا «لام» ملكيت است؛ يعني ما ملك خداييم و به سوي او(و به پيشگاه عدلش) رجوع مي كنيم.

باري، اين سخن كه همة اشيا خداست، و هرچيزي از او شروع مي شود و به خودش برمي گردد، و موجودات - همه - صورت هاي گوناگون و شئون اويند، حرفي بي اساس و بي پايه است، چگونه يك چيز در عين وحدت و يگانگي، دو چيز مي تواند باشد؟! اين گونه سخنان با اصول وحياني و امر و نهي و تكاليف

شرعي و فرستادن پيامبران و فرودآوردن كتاب هاي آسماني منافات دارد.

4. ديدگاه ابن عربي در عتاب موسي به هارون

بر پاية همين خط مشي نادرست است كه گاه انحرافات بزرگي در سخنان عرفا مشاهده مي شود، تا آنجا كه عتاب موسي به هارون را به جهت كوته فهمي و كم ظرفيّتي هارون مي انگارند كه درنيافت بت پرستي عين خداپرستي است؛ زيرا «عارف كسي است كه حق را در هرچيزي، بلكه او را عين هرچيزي مي بيند».(3)

ص: 60


1- . سورة الرحمن (55) آية 26.
2- . سورة بقره (2) آية 156.
3- . فكان موسي أعلم بالأمر مِن هارون لأن-َّه عَلِمَ ماعَبَدَه أصحابُ الْعِجل، لِعِلْمه بأنَّ الله قد قَضي ألاّيُعْب-َد إلاّ إياه، وما حَكَمَ اللهُ بشيء إلاّ وَقَعَ؛ فَكان عَتْبُ موسي لأخيه هارون لِما وَقَعَ الأمرُ في إنكاره وعدم إتّساعه، فإنَّ العارفَ مَن يَري الْحَقَّ في كُلِّ شيء، بل يَراه عَين كُلِّ شيء؛ (فصوص الحكم: 192 ؛ شرح قيصري با مقدمه آشتياني: 1096) موسي عليه السلام به واقع و نفس الامر و به امر توحيد اعلم از هارون بود. چه اينكه مي دانست اصحاب عجل چه كسي را پرستش مي كردند. زيرا او عالم بود كه خداوند حكم فرموده كه جز او پرستش نشود و آنچه را حكم فرمود، غير آن نخواهد شد (پس جميع عبادت ها عبادت حق تعالي است و لكن، «اي بسا كس را كه صورت راه زد». بنابراين عتاب موسي برادرش هارون را از اين جهت بود كه هارون انكار عبادت عجل مي نمود و قلب او چون موسي اتساع نداشت. چه اينكه عارف حق را در هرچيز مي بيند، بلكه او را عين هرچيز مي بيند. (ممد الهمم: 514)

معناي اين سخن اين است كه موسي برادرش - هارون - را سرزنش كرد كه چرا بني اسرائيل را وانگذاشتي كه گوساله را بپرستند، مگر نمي داني كه همه چيز خداست؟!

5. تأويلي در لاجبر و لاتفويض

چنانچه از تعقل در وحي غفلت بشود، گرفتار ظلماتي مي گرديم كه بيرون آمدنش مشكل است. تا آنجا كه گاهي از عقل گرايان اصطلاحي چيزهايي شنيده مي شود كه بسيار بسيار جاي تعجب است، نخست افكار را از منابع غير وحياني آكنده ساخته اند، آن گاه مي خواهند هم پاي بندي به وحي داشته باشند و هم از قواعد به اصطلاح عقلاني خود دست برندارند، لذا به ناچار گرفتار توجيهات و تأويلات خنده آور و دور از ذهن مي شوند، آن چنان كه نه با ظواهر مي سازد و نه با اصول وحياني.

مثلاً در موضوع «لاجبر و لاتفويض بل أمر بين الأمرين» نفي جبر و تفويض را از انسان از باب سالبه منتفي به انتفاء موضوع دانسته و قائل اند كه خارجاً موجود ذوالإراده اي نيست تا جبر و يا تفويضي ممكن باشد، لذا گفته شده است نه جبر است و نه تفويض.

در اين مكتب به اصطلاح عرفاني، انسان جز صورت مرآتي چيز ديگري نيست تا مورد امر و نهي قرار گيرد و هرچه خارجاً وجود دارد، يك وجود حقيقي بيش

ص: 61

نيست، يا به عبارتي (بسيطُ الحَقيقة كُلُّ الأشياء و ليس بشيء منها) است.

اين نتيجة شگفت انگيز حاصل مباني عرفان مصطلح است، كه بدين ترتيب ارسال رسل و انزال كتب و تكاليف عباد همه عبث و بيهوده مي نمايد.

در نوشته اي كه جزو مجموعه آثار كنگرة جهاني امام رضا (عليه السلام) مي باشد، اين مطلب آمده است، گرچه ما اين بيانات را به نويسنده نسبت نمي دهيم بلكه ايشان را ناقل اين سخنان مي دانيم:

(...لأنَّ استحالة التفويض على مشرب التوحيدالأفعالي أظْهَر لوضوح امتناع تفويض الأمر الخارجي إلى صورة مرآتية لا حقيقة لها عدا حكاية ذي الصورة ...)(1)

بنابر مشرب توحيد افعالي زيد و عمروي وجود ندارد، بلكه آنها صورت مرآتي اي بيش نيستند و لذا تفويض نسبت به آنها معنا ندارد.

(كما أنَّ امتناع الجبر على هذا المشرب ايضاً أبين؛ لأنَّ الإكراه إن-َّما يُتَصَوَّر فيما يكون هناك شيء موجود له اقتضاء و إرادة، و أما الصُّوَر المرآتية الَّتي لا واقعية لها عدا الإرائة و الحكاية...)(2)

و همچنين جبري هم در كار نيست چون آن گاه جبر معنا دارد كه موجود ذوالاراده و اقتضايي باشد تا مجبور شدن معنا پيدا كند و حال اينكه اينجا زيد و عمرو وجود خارجي نداشته جز صورت مرآتي. و لذا جبر و تفويض حقيقي نسبت به صورت مرآتي بي معنا است. و سپس مي افزايد:

(فلا مجال ايضاً لتفس-ير المنزلة بين المن-زلتين على منهج الحكماء...)(3)

و مطلب را ادامه مي دهند تا مي رسد به اين عبارت:

ص: 62


1- . علي بن موسي الرضا عليه السلام والفلسفة الإلهية: 83 ، اثر استاد جوادي آملي.
2- . همان.
3- . همان.

(فحينئذ يصير معنى نفي الجبر و التفويض عن تلك الصورة و إثبات منزلة الوسطى بين طرفي الإفراط والتفريط من باب السالبة بانتفاء الموضوع في الأولين و من باب المجاز في الإسناد في الثالث...)(1)

بنابراين، نفي جبر و تفويض را از باب سالبه به انتفاء موضوع دانسته و اثبات أمر بين الأمرين را از باب اسناد مجازي همچون نسبت «جري به ميزاب» مي داند.

سخن صاحب «بيان السعاده» :

در اين تفسير - كه نويسندة آن (ملا سلطانعلي گنابادي) يكي از مشاهير عرفاست - آمده است:

يا آن اشاره است به آنچه صوفيّه در مقام توحيد مي گويند (توحيدي كه براي بعضي از سالكان به طريق حال و براي بعضي به نحو مقام بروز مي يابد) و براي كسي كه به اين پايه از توحيد نرسد، زبان گشودن به آن [هرگز] جايز نمي باشد. و آنگاه كه توحيد، حالِ سالك گشت، هنگام زوالِ آن حال، لب گشودن به آن جايز نيست. و اگر توحيد، حال يا مقام سالك نگشته است، پس او بدان لب گشايد [ريختن] خونش مباح است.

و آن اين است كه خدا براي سالك به اسم «واحد» و «اَحَد» تجلّي كند، پس در [عالَم] وجود جز [خداي] واحد يا احد را مشاهده نكند؛ نه اول را بنگرد و نه آخر را و نه علّت و نه معلول و نه ظاهر و نه باطن و نه صاعد و نه نازل و نه مُدْرَك و نه مُدْرِك را بلكه همه اينها را اعتباراتي از نفوسِ محجوب بيند و عدمياتي كه حقيقت ندارند.

پس معنا اين است كه خدا اول است بي اعتبار اوليت براي او، و آخر است بي اعتبار آخريت براي او، و ظاهر و باطن بودن او [نيز] چنين است؛ يعني چيزي و

ص: 63


1- . همان، ص84.

چيزي نيست و هيچ اعتبار و اعتباري در دار (و سراي) وجود نمي باشد.

و به اين مقام اشاره دارد اين شعر كه:

حل-ول و ات-ّح-اد اي-ن-ج-ا مح-ال است***ك-ه در وحدت، دويي عينِ ضلال است

هرآنچه نثر و نظم در اين مقوله گفته اند، اشاره به اين مقام دارد يا ناشي از آن است، و به عدم جواز تفوُّه (زبان گشودن) به اين وحدت و عدم جواز اعتبار آن براي كسي كه حال و مقامش اين نيست - رهنمون مي باشد.

به اين معنا اشاره دارد اين شعر:

اَلا ت-ا ب-ا خودي زن-هار زنهار***ع-ب-ارات ش-ريعت را نگ-ه دار(1)

پيداست كه معناي اين سخن اين است كه انسان تا با خود باشد بايد ظاهر شريعت را حفظ كند و آن گاه كه به حقيقت برسد، شريعت باطل مي شود و نيازي به آن نيست؛ زيرا تحصيل حاصل مي شود.

اول و آخر و ظاهر و باطن در بيان تأويل

در بيانِ تأويل «اوّل» و «آخر» و ... روايات دل نشيني از پيامبر (صلي الله عليه و آله) و ائمه (عليهم السلام) رسيده است كه در ذيل، بعضي از آنها را مي آوريم:

1. از پيامبر (صلي الله عليه و آله) روايت شده كه فرمودند:

أنا الأوَّلُ و الآخر؛ أوَّلٌ في النُّبوة، و آخرٌ في الْبِعْثَة؛(2)

من أوّل و آخر مي باشم [يعني] در نبوّت اوّلم و در بعثت آخر.

در اين حديث، پيامبر (صلي الله عليه و آله) بيان مي دارد كه آن حضرت «اول» است؛ يعني در

ص: 64


1- . بيان السعاده4: 144؛ بيت اخير از شيخ محمود شبستري در«گلشن راز» است. لاهيجي در شرح اين بيت مي گويد:«تا زماني كه سالك با خود باشد وعقلش برقرار بُود، الفاظ وعباراتي كه مخالف شرع باشد نمي توان گفت و ارباب طريقت تجويز نفرموده اند و منع افشاء اسرار كرده اند...» (شرح گلشن راز: 559).
2- . إعلام الوري (امين الإسلام طبرسي) 1: 51 ؛ بحارالأنوار16 : 120.

نبوت اول مي باشد؛ (زيرا نبوت آن حضرت از ديگر پيامبران مهم تر و قبل از همه است) و او «آخر» است به اين معنا كه پس از همة پيامبران به نبوت برانگيخته شد. در اين موضوع به حديث زير توجه بفرمائيد:

صالح بن سهل از حضرت صادق (عليه السلام) نقل مي كند كه:

إنّ بعض قريش قال لرسول الله (صلي الله عليه و آله) بأيِّ شيء سَبَقتَ الأنبياءَ، و فُضِّلتَ عليهم و أنت بُعِثتَ آخرهم و خاتمهم؟ قال: إني أول من أقرَّ بِربِّي - جلَّ جلاله - و أول من أجاب حيث أخذ الله ميثاق النبيين وأشهَدَهُم على أنفسهم {أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَى}(1) فكنتُ أولَ نبيٍّ قال بلى، فَسَبَقتُهُم إلى الإقرار بالله - عزَّوجلَّ - ؛(2)

بعضي از قريش به پيامبر عرض كردند:

به چه امتيازي بر انبياء سبقت جسته و بر آنها برتري يافتي؟ درحالي كه در بعثت، آخر آنها، و تو پايان دهندة پيامبراني؟

فرمود: آن گاه كه در عالَم ألست و ميثاق، خداوند از پيامبران عهد و پيمان گرفت، و آنها را بر خودشان شاهد قرار داد، و فرمود: «آيا من پروردگار شما نيستم؟» گفتند: آري، آنجا من اولين پيامبري بودم كه «بلي» گفته و در اقرار به ربوبيت حق بر سايرين پيشي گرفتم.

2. از اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) سؤال شد چگونه صبح كردي؟ فرمودند:

اَصبحتُ و أنا الصِّديقُ الأكبر و الفاروقُ الأعظم، و أنا وَصيُّ خَير الْبَشر و أنا الأوَّلُ و أنا الآخرُ و أنا الباطنُ و أنا الظاهرُ و أنا بكُلِّ شيء عَليم و أنا عَينُ الله... و أنا اُحيي و أنا اُميتُ و أنا حَيٌّ لا أمُوتُ؛

[شب را سپري ساختم و] به صبح درآمدم درحالي كه منم صدّيق اكبر

ص: 65


1- . سورة اعراف (7) آية 172.
2- . بحارالأنوار15 : 15 - 16، حديث 21 ؛ اصول كافي1 : 441 (با اندكي تفاوت) .

[راست گوترين راست گوها] و فاروق بزرگ [و برترين كس كه حق را از باطل جدا مي سازد] و جانشين بهترين آدميان، و منم اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و من بر هرچيزي دانايم، و من چشم خدايم ... و منم كه زنده مي سازم و مي ميرانم و خود زنده ام و نمي ميرم!

اَعرابي از اين سخن آن حضرت در شگفتي [و حيرت] فروماند [چه اين صفات - همه - از آنِ خداست] از اين رو امام (عليه السلام) در تبيين سخنشان فرمودند:

«من اوّلم» اول كسي كه به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) ايمان آورد «من آخرم» آخرين نفري كه پس از گذاشتن او در لحد، سويش نگريست «من ظاهرم» پشتيبان اسلام «من باطنم» آكنده از علم، «من بر هرچيزي دانايم» به هرچيزي كه خدا پيامبرش را به آن آگاه ساخت و او مرا خبر داد «من چشم خدايم» چشم خدا بر مؤمنان و كافران... «من زنده مي سازم» سنت رسول خدا را «من مي ميرانم» بدعت را «من زنده ام و نمي ميرم»؛ زيرا خداي متعال فرمود: {وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ الل-هِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ}(1)؛ آنان را كه در راه خدا كشته شدند، مردگاني مپنداريد، بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روزي مي خورند.(2)

3. روايت شده كه اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) در مسجد نشسته بودند و در محضر آن حضرت گروهي از اصحابش حضور داشتند، به ايشان گفتند: اي اميرمؤمنان، برايمان حديث كن! فرمود: واي بر شما! سخن من سخت و دشوار است جز عالمان آن را درك نمي كنند! آنان اصرار ورزيدند كه آن حضرت برايشان سخن بگويد. فرمود: برخيزيد [برويم، آنان فرمان بردند] امام (عليه السلام) به خانه درآمد و فرمود:

أنا الَّذي عَلَوتُ فَقَهَرتُ، أنا الَّذي اُحيي و اُميت، أنا الاوَّلُ و الآخرُ و الظاهرُ و الباطنُ؛

ص: 66


1- . سورة آل عمران (3) آية 169.
2- . مناقب آل ابي طالب (ابن شهرآشوب) 2: 205 ؛ بحارالأنوار39 : 347 - 348.

من آنم كه برتري جستم و چيره شدم، منم آن كه زنده مي سازم و مي ميرانم، منم اول و آخر و ظاهر و باطن.

آنان به خشم آمدند و گفتند: او كافر شده است! و برخاستند [كه بروند] امام (عليه السلام) فرمود: به شما نگفتم كه سخن من سنگين است، جز عالمان نمي توانند خردپذيري آن را دريابند! بياييد تا آن را برايتان تفسير كنم، آن گاه فرمود:

اينكه گفتم: «من بالا رفتم و چيره شدم» [يعني] من همانم كه اين شمشير را بر شما افراختم و بر شما سيطره يافتم تا به خدا و رسولش ايمان آورديد.

اينكه گفتم: «من زنده مي سازم...» [يعني] من سنت را زنده مي كنم و بدعت را مي ميرانم، و نخستين كسي مي باشم كه به خدا ايمان آورد و مسلمان شد و آخرين كسي هستم كه كفن را بر پيامبر پوشاند و دفنش كرد و نزد من است علم ظاهر و باطن.(1)

4. در زيارت آل يس مي خوانيم:

أنتُمُ الأوَّلُ وَالآخِرُ؛(2)

شما هستيد اول و آخر.

اين جمله نيز با توجه به قراين ديگر به اين معناست كه شما [اي امامانِ من] از نظر مقام و منزلت، اولين اَوصيا هستيد، و از اين جهت كه پس از شما اوصيايي نخواهد بود، آخرين آنهاييد.

ص: 67


1- . الاختصاص (شيخ مفيد): 163؛ بحارالانوار 42: 189.
2- . احتجاج طبرسي 2: 317 ؛ بحارالانوار 99: 82 .

ص: 68

آيه دوم: الله نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالأرضِ...

اشاره

قال الله تعالى:

{اللهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ

مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا

كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَكَةٍ زَيْتُونِةٍ لاشَرْقِيَّةٍ وَلاغَرْبِيَّةٍ

يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌعَلَى نُورٍ يَهْدِي اللهُ لِنُورِهِ

مَن يَشَاءُ وَيَضْرِبُ اللهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ}

(سوره نور (24) آيه 35)

خدا نور آسمان ها و زمين است! مَثَلِ نور او چون چراغداني است كه در آن

چراغي باشد و آن چراغ در جامي بلورين قرار گيرد كه چونان ستاره اي

درخشان به نظر مي آيد، از درختِ خجستة زيتوني برفروزد كه نه شرقي

است و نه غربي؛ نزديك باشد كه روغنش هرچند بدان آتشي نرسد

روشني بخشد ونوري بالاي نور ديگر پديدآيد [وپرتوهاي نوراني درهم تند]

خدا هركه را بخواهد با نور خويش هدايت مي كند، و اين مَثَل ها را

خدا براي مردم مي زند و خدا به هر چيزي داناست.

ص: 69

ص: 70

دربارة آية نور سخن فراوان گفته شده است، قاضي سعيد قمي - كه از شخصيت هاي معروف اسلامي است و عالمي مي باشد كه با بسياري از علوم اسلامي آشناست(1) - در شرح توحيد صدوق، سخن مفصلي در تفسير اين آيه مي آورد،(2) غزالي نيز تفسيري در اين زمينه دارد به نام «مشكاة الأنوار في توحيد الجبار»،(3) مرحوم شيح هادي تهراني(4) نيز رساله اي كوچك و قوي در تفسير آية نور نوشته است.

ص: 71


1- . قاضي سعيد قمي (زنده تا سال 1107ه-) از حكما و عرفاي بزرگ ايران در دورانِ صفويه است. وي از شاگردانِ ممتاز ملامحسن فيض كاشاني و ملاعبدالرزاق لاهيجي و مولا رجب علي تبريزي(سه عالِم بر جستة آن زمان) به شمار مي رفت، و آثار نفيسي از خود به يادگار نهاد، مانند: كليد بهشت، شرح اربعين، اسرار عبادات و... قاضي سعيد برخي از مسائل بنيادين حكمت متعالية ملاصدرا را برنتافت و به نقدِ مسئله «اصالتِ وجود» و بعضي از مسائل مهم حكمتِ صدرا پرداخت و بر خلافِ نظر ملاصدرا ديدگاه ويژة خود را بيان داشت و آن را با دلايل علمي استوار ساخت (براي آگاهي بيشتر نگاه كنيد به، مقدمة شرح توحيد صدوق1: 1 - 12؛ مجله حوزه، شمارة 93).
2- . نگاه كنيد به، شرح توحيد صدوق (اثر قاضي سعيد قمي) 2: 583 - 669 .
3- . در ضمن رسائل غزالي ص268 - 292، چاپ اول، بيروت، دارالفكر، 1416 ق.
4- . شيخ هادي تهراني نجفي متوفاي سال 1321ه- ق است. شيخ آقا بزرگ تهراني در «هديةالرازي: 169» مي نويسد: «وي از شاگردان شيخ انصاري و شيخ العراقين و ميرزاي شيرازي به شمار مي آيد و از عالمان بزرگ و محقق، جامع معقول و منقول مي باشد، به فروع و اصولِ دين آگاه است و مرجع تقليد و اهل تأسيس و تنقيد.» وي در علوم مختلفه اسلامي آثار ارزشمندي دارد كه از جمله همان تفسير آية نور است به نام نوريه كه در سال 1372ه- ق به نام «اشعة نور» به قلم ميرزا حسن مصطفوي ترجمه و چاپ شده است.

بررسي واژه ها و معناي آيه

واژه هاي اين آيه روشن و گوياست: {كَمِشْكَاةٍ} مشكات جاچراغي است، نوعي فرورفتگي در ديوار كه درخانه هاي گلي قديم براي گذاشتن چراغ در نظر گرفته مي شد.(1)

{مِصْبَاحٌ} نوعي چراغ و كانون نور و روشنايي است كه تاريكي ها را مي شكافد و پرتوهاي نوراني را مي پراكند.(2)

{زُجَاجَة} به معناي شيشه و ظرفِ بلورين مي باشد.

{كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ} ستارة درخشان است كه نور از آن مي تابد و برق مي زند.

در اين آيه آمده است كه «خدا نور آسمان ها و زمين است» كه يا بدين معناست كه خدا روشنايي بخش آنهاست و يا هدايت كنندة آسمان ها و زمين و يا هدايت گر اهل آنهاست و... . از آنجا كه مِثل و مانندي براي خدا وجود ندارد براي حضرت حق «مَثَل» زده شده است و گفته شده كه مَثَل نور خدا به طاقچه اي مي ماند كه در آن چراغي باشد، و مادة روشنايي بخش اين چراغ از روغنِ زيتون فراهم آيد كه آن روغن از درخت زيتوني به دست آيد كه در ناحية شرقي يا غربي زمين نباشد كه از آفتاب صبح يا عصر بهرة كامل ندارد، بلكه در مكاني قرار گرفته كه آفتاب به طور كامل بر آن مي تابد و زيتون به دست آمده از آن ممتاز مي باشد و روغن حاصل از اين زيتون بسيار شفاف و عاري از مواد زائد است به گونه اي كه بي آتش زدن مي درخشد.

از سويي شيشه اي بلورين نيز نور چراغ را در برگرفته و از هر نظر روشنايي آن

ص: 72


1- . مفردات الفاظ القرآن (راغب اصفهاني): 463؛ جلاءالأذهان (ابوالمحاسن جرجاني) 6 : 313.
2- . چنان كه محقق طريحي در مجمع البحرين (2 : 576) مي گويد: المصباح: السراج الثاقب المضيء.

كامل است و پرتوهاي اين چراغ در همه جاي اتاق تاريك انعكاس مي يابد و هيچ نقصي در آن وجود ندارد.

مَثَل نور پروردگار در قلب هاي اهل ايمان چنين است؛ آنان دلشان به نور هدايت الهي روشن است، اعتقاد و شناخت آنها نسبت به خداي متعال تيرگي ندارد و در ترديد و دو دلي به سر نمي برند.

اينكه در آيه آمده است {نُورٌ عَلَى نُورٍ} يا به معناي نور دوچندان است و مقصود روشنايي زياد مي باشد و يا اينكه گوياي نورهاي فراوان و گوناگوني است كه از روغن مصفّا و شفاف و شيشة بلورين و منبع نوراني پديد مي آيد.

اينكه فرمود {يَهْدِي اللهُ لِنُورِهِ مَن يَشَاءُ}؛ يعني به همين گونه كه مثل زده شد خدا هر كدام از بندگانش را كه بخواهد هدايت مي كند، و آن گاه كه بنده اي را هدايت كرد قلب او به نور الهي روشن و نوراني مي شود.

در پايان آيه مي فرمايد {وَاللَّ-هُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ} يعني خداوند بر همه چيز آگاه است و علم او به كليات منحصر و محدود نيست، بلكه ريزترين مسائل آفرينش را مي داند.

چگونگي اطلاق نور به خدا

در آيه آمده است «خدا نور آسمان ها و زمين است»، اطلاق نور به همين معناي ظاهري - كه از خورشيد و ستارگان ديگر نمودار است - برذات مقدس حضرت حق درست و صحيح نمي باشد. خدا منزه است از اينكه به اين نور محسوس - هرچند بسيار لطيف - تعريف شود.

از اين رو، در بيان مقصود از آيه اَقوالي مطرح است:

1. تقدير مُضاف

گفته اند: در آيه، مضافي در تقدير مي باشد و آن واژة «ذو» است به معناي

ص: 73

صاحب و مالك؛ يعني خدا مالكِ نورِ آسمان ها و زمين است.

نظير اينكه گويند: «زيد كرمٌ» ؛ يعني «ذو كرم» زيد صاحب كرم است، وگرنه حمل «كَرَم» بر زيد درست نمي باشد.(1)

2. نور به معناي «مُنوِّر»

براساس اين نظر، مضافي در تقدير نمي باشد، بلكه در واژة نور تصرف مي شود به اين معن-ا كه خداوند روشنايي بخش آسمان ها و زمين است و آنها را به وسيلة خورشيد، ماه و ستارگان و... نوراني مي سازد.(2)

3. نور به معناي «مُدَبِّر»

نور به معناي «مُدَبِّر» نيز كار برد دارد؛ وقتي گويند «فلان شخص نور قوم است».

يعني رئيس آنهاست كه آنها را در كارها هدايت مي كند و صواب را به آنان مي نماياند و از نادرستي ها بازشان مي دارد.

در بعضي از تفاسير(3) و منابع(4) اين معنا به كار رفته است، و بر اساس آن بيان مي شود كه «خداوند مدبر (برنامه ريز و مدير) آسمان ها و زمين است».

4. نور به معناي ايجاد كننده و هستي دهنده

بر اساسِ اين معنا، خداوند آفريننده و هستي بخش آسمان ها و زمين مي باشد؛ زيرا نور در ذات خودش ظاهر و آشكارسازِ ديگر چيزهاست و اساس اين ظهور، تحقق يافتن، پيدايش و هست شدن و وجود پيدا كردن مي باشد.

ص: 74


1- . مراجعه شود به انوار التنزيل (تفسير بيضاوي) 4: 107 ؛ بحارالأنوار 4: 20.
2- . همان.
3- . جامع البيان(طبري)18: 105؛ زادالمسير(ابن جوزي)3: 295؛ مفاتيح الغيب(تفسير فخررازي)23: 379.
4- . بحارالأنوار 4: 20؛ نور البراهين (شرح توحيد صدوق) 1: 400.

در تفسير بيضاوي آمده است:

فانّ النور ظاهرٌ بذاته مُظْهِرٌ لغيره؛ وأصلُ الظهور هو الوجود، كما أنّ أصلَ الخفاء هو العَدَم؛ و الله سبحانه موجود بذاته، مُوجِدٌ لما عداه....(1)

نور به ذات خويش آشكار است و ديگر چيزها را آشكار مي سازد؛ و اصل ظهور همان وجود است،چنان كه اصل خفا(پوشيدگي) عدم مي باشد؛ خداي سبحان به ذات خويش وجود دارد و به وجود آورندة ديگر چيزهاست... .

بنابراين، وجود خداي متعال ذاتي اوست و ديگر موجودات به او موجودند.(2)

5. نور به معناي هدايت و هدايت گر

در بعضي احاديث مي خوانيم كه مقصود از «نور» در اين آيه به معناي «هدايت» و «هدايت گري» است:

شيخ صدوق به سند صحيح از عباس بن هِلال روايت مي كند كه مي گفت: از امام رضا (عليه السلام) دربارة اين سخن خداي متعال پرسيدم: {اللهُ نُورُالسَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ}، آن حضرت فرمود:

هادٍ لأهل السَّماءِ و هادٍ لأهل الأرض؛

[يعني خدا] هدايت كنندة اهل آسمان است و هدايت گر زمينيان.

و در روايت برقي آمده است [كه آن حضرت فرمود]:

هُدَى مَن في السَّماوات و هُدَى مَن في الأرض؛(3)

[خداوند] هدايت گر همة كسان [و موجودات و چيزهايي] است كه در

ص: 75


1- . انوار التنزيل (تفسير بيضاوي) 4: 107 ؛ در بحارالانوار 4: 20.
2- . در مباحث آينده، نقد و بررسي تفسير نور به وجود و ايجاد خواهد آمد.
3- . توحيد صدوق: 155 (باب 15، حديث1)؛ معاني الأخبار: 15، حديث 6 ؛ اصول كافي 1: 115، حديث 4 ؛ بحارالانوار 4: 15.

آسمان ها و زمين اند.(1)

مَثَل نور خدا

اگر مقصود از {نُور} در آيه، «هدايت گري» و «روشنايي بخشي» باشد، {مَثَلُ نُورِهِ} معناي مشخصي مي يابد؛ مَثَل نور خدا همان هدايت در قلب مؤمن است كه دلش را بسان آن چراغ (با آن ويژگي ها كه ذكر شد) روشن مي سازد، و بي تأويل و توجه به بطون آيه، مي توان معنايي درست از مَثَلِ نور خدا ارائه داد.

لكن اگر {نُور} به معناي «مُدَبِّر» و «مُوجِد» گرفته شود، {مَثَلُ نُورِهِ} معناي درست نمي يابد و بايد در آن تصرُّف گردد و معنايي غير از تدبير و ايجاد مدنظر قرار گيرد.

سخن علامه طباطبائي

اشاره

علامه طباطبائي در تفسير الميزان، چنين مي نويسد:

النور معروف وهو الذي يظهر به الأجسام الكثيفة لأبصارنا فالأشياء

ص: 76


1- . اينكه مراد از سماوات و ارض در آية شريفه اهل آسمان ها و زمين باشد و مضاف اليه نور كلمه اهل يا مشابه آن باشد دراصطلاح مجاز در اسناد گفته مي شود مانند: جري الميزاب و سال الوادي كه جريان و سيلان مجازاً به ميزاب (ناودان) و به وادي (بيابان دره) نسبت داده شده و در حقيقت مسنداليه ماء (آب) و مطر (باران) است، چنان كه در آيات ديگري اين روش به ك-ار رفت-ه است مانند: {فَلَوْلاَ كَانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ} (يونس 10 : 98) {أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ} (يوسف 12: 70) {وَاسْأَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيهَا وَالْعِيْرَ الَّتِي أَقْبَلْنَا فِيهَا} (يوسف 12: 82) كه در تمام اينها مسنداليه اهل قريه و اهل عير (قافله) است و مجازاً به قريه و قافله اسناد داده شده است البته چنين نيست كه تفسير نور در آيه شريفه به هدايت گر و راهنما بدون تقدير و مجاز صحيح نباشد چه آن كه خداوند متعال هادي و راهنماي هر چيزي است به هدايت عام تكويني چنان كه فرموده است: {قَالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى} (طه20: 50).

ظاهرة به وهو ظاهر مكشوف لنا بنفس ذاته فهو الظاهر بذاته المظهر لغيره من المحسوسات للبصر. هذا أول ما وضع عليه لفظ النور ثم عمّم لكل ما ينكشف به شيء من المحسوسات علي نحو الاستعارة أو الحقيقة الثانية فعدّ كل من الحواس نوراً أو ذا نور يظهر به محسوساته كالسمع والشم والذوق واللمس. ثم عمّم لغيرالمحسوس فعدّ العقل نوراً يظهر به المعقولات كل ذلك بتحليل معني النور المبصر إلي الظاهر بذاته المظهر لغيره.

وإذ كان وجود الشيء هو الذي يظهر به نفسه لغيره من الأشياء كان مصداقاً تاماً للنور ثم لما كانت الأشياء الممكنة الوجود إنما هي موجودة بإيجاد الله تعالي كان هو المصداق الأتمّ للنور... ؛(1)

كلمة نور معنايي معروف دارد و آن عبارت است از چيزي كه اجسام كثيف و تيره را براي ديدن ما روشن مي كند... پس نور عبارت است از چيزي كه ظاهر بالذات و مُظهِر غير است، مظهر اجسام قابل ديدن. اين اولين معنايي است كه كلمة نور را براي آن وضع كردند. بعداً به نحو استعاره يا حقيقت ثانويه به طور كلي به هرچيزي كه محسوسات را مكشوف مي سازد استعمال نمودند، در نتيجه حواس ظاهر ما را نيز نور خواندند؛ مثل حس سامعه و... ، سپس براي غيرمحسوسات نيز تعميم داده شد.

در نتيجه عقل نوري شمرده شد كه معقولات را روشن مي كند... و چون وجود هر شيء، نفس آن شيء را براي ديگر اشياء ظاهر مي كند، پس وجود مصداق تامّ نور است و چون ممكنات به ايجاد خدا موجودند پس خدا مصداق أتمّ نور است... .

سپس سه معنا براي «نور» مي آورد:

1. اطلاق نور به ذات مقدس حضرت حق به معناي وجود استوار به ذات خدا.

ص: 77


1- . الميزان 15 : 122.

اينكه خدا نور است، يعني وجودي مي باشد قائم به ذات خودش.

2. اطلاق نور به همة موجودات به معناي وجود قائم به غير.

بنابراين معنا، همة موجودات اِشراقِ حضرت حق اند و از نور حق - كه قائم به ذات است - ظاهر مي شوند.

3. نور به معناي خاص كه همان نور هدايت است.

علامه پس از سخناني در اين زمينه، در پايان چنين مي نويسد:

فقدتَحَصَّل أنَّ المُرادَ بالنور، في قوله تعالى {اللهُ نُورُالسَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ} نوره تعالي من حيث يَشرُقُ منه النورُ العام الَّذي يَستَنِيرُ به كلُّ شيء وهو مساوٍلوجود كل شيء وظهورِهِ في نفسه ولغيره؛(1)

چكيدة سخن اين است كه مراد از نور - در اين سخن خداي متعال كه «خدا نور آسمان ها و زمين است» - اين است كه خداوند متعال نوري است كه نور عام از آن مي درخشد؛ نور عامي كه سبب روشنايي همة چيزهاست و آن مساوي وجود هر چيزي و ظهور آن است براي خودش و ديگري.

نقد سخن علامه

در سخن علامه نكاتي شايان نقد و بررسي است:

1. اينكه «نور»، «وجود» معنا شود تكلُّف است و در لغت به اين معنا كاربُرد ندارد، بلكه نور همان حقيقتي است كه خودش نمايان است و ديگر چيزها را آشكار مي سازد؛ و اگر اين نور به حواس و عقل تعميم داده شود باز اشكال بر طرف نمي گردد.

2. فرموده اند كه {اللهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ...}؛ «خدا نور آسمان ها و زمين

است»، يعني ايجاد كنندة آسمان ها و زمين است به اشراقِ نور وجود، به اين دليل

ص: 78


1- . الميزان15: 122.

كه نور خودش پيداست و ديگر چيزها را آشكار مي سازد، و هر آنچه وجود و تحقق يابد همين حالت را دارا مي باشد؛ يعني «ظاهرٌ لنفسه» است و «مُظهِر لغيره».

ليكن روشن است كه ويژگي نور «مُظهر لغيره» است (ديگري را روشن مي كند) نه اينكه در معرض ديدن قرار مي گيرد و ديگران مي توانند آن را ببينند. بنابراين «ظاهر لنفسه»؛ خودش پيداست، معناي درستي مي باشد، اما معناي «مظهر لغيره»، در معرض ديدِ ديگران قرار گرفتن نمي باشد.

3. علامه «نور» را در آغاز به معناي افاضه بخش نور عام مي گيرد كه همان ايجاد وجود آسمان ها و زمين است؛ و آن گاه در {مَثَلُ نُورِهِ}، «نور» را نور هدايت معنا مي كند؛ و اين خود قطع ارتباط ميان دو قسمتِ آيه است، درحالي كه ظاهر آيه، اين گسست را بر نمي تابد و مقصود از نور در بخش دوم، اشاره به همان نوري است كه در آغازِ آيه آمده است.

4. در ارتباط با خدا اگر «نور»، «وجود» معنا شود و «وجود» به معناي «ايجاد» باشد، آيه اين گونه معنا مي شود كه: «خدا آفرينندة آسمان ها و زمين است»، گرچه اثبات شيء نفي ماعدا نمي كند، ليكن پيداست كه خدا آفرينندة همة چيزهاست، و در جملة مذكور به فرض آسمان ها «عرش» را در برگيرد، «عقول»، «فرشته ها»، و... باقي مي ماند، و اختصاص ايجاد و آفرينش به آسمان ها و زمين تناسب درستي ندارد و چنانچه نور به معناي روايي آن يعني هدايت گر اهل آسمان ها و زمين باشد تناسب محفوظ است.

يادآوري و تتميم

هرچند اختصاص «نور» به آسمان ها و زمين روشن نباشد و درك نكنيم، با توجه به اينكه ناگزير از عدول از معناي ظاهري آيه هستيم، بجاست همان معنايي را به كار بريم كه در احاديث آمده است و تناسب هر دو قسمت آيه با آن حفظ مي شود، و آن اين است كه خدا هدايت گر آسمان ها و زمين يا راهنماي اهل

ص: 79

آسمان ها و زمين است و مَثَل نور هدايتش در قلب مؤمن مانند چراغي است در قنديل و... .

افزون بر اين، جملات بعضي از دعاها را به عنوان تأييد، مي توان مورد توجه قرار داد.(1) در بحارالانوار به نقل از «مَن لايحضره الفقيه» با سند صحيح از معروف بن خَرَّبوذ، از امام باقر يا صادق( دربارة دعاي قنوت وَتر آمده است:

...اَللَّهمَّ أنتَ الله نُورُالسموات والأرض، وأنتَ الله زَينُ السموات والأرض، وأنت الله جمالُ السموات والأرض؛(2)

بارخدايا، تو نور آسمان ها و زميني، و تو زينت آسمان ها و زميني، و تو جمال آسمان ها و زميني.

در اينجا نور آسمان ها و زمين، يعني هدايت گر آنها يا روشني بخش آنها؛ و نيز زينت و جمال آسمان ها، يعني زينت بخش و آراسته ساز آنها.

بنابراين، با اينكه در جعل اصطلاح مشكلي نيست، به راحتي نمي توان «نور» را به معناي «وجود» گرفت، و خدشه هايي كه ذكر شد به ذهن مي آيد.

آري اگر معنايي كه در روايات هست داراي اشكال عقلي باشد و نتوان آن را پذيرفت در آن صورت مي گوييم كه روايت درست نيست، ليكن آن گاه كه در حديث «نور» به «هاد» (هدايت گر) معنا شده و از نظر عقل نيز اشكالي ندارد، جايي براي عدول به ديگر معاني باقي نمي ماند، هر چند بررسي و بحث دربارة آن بايد صورت گيرد.

ص: 80


1- . وجه تأييد به اين صورت است كه همان طوركه در دو جملة اخير دعا ابتدا اصل خلقت آسمان ها و زمين مفروض است و سپس حضرت حق زينت و جمال آنها معرفي شده است و چون از طرفي نمي شود خودِ ذات مقدّس را زينت يا جمال آنها دانست بلكه بايد به زينت بخش معنا كرد، در جمله اول دعا هم ابتدا بايستي اصلِ خلقت آسمان ها و زمين را مفروض گرفت در نتيجه نور را هم نمي توان به معناي وجود آنها گرفت.
2- . بحارالأنوار84 : 268 ، حديث 66 ؛ من لايحضره الفقيه 1: 490.

نتيجتاً نور به معناي وجود، نه دليل لغوي دارد و نه دليل نقلي و نه دليل عقلي، البته اگر اصالت با وجود و وجود هم واحد باشد، آنگاه «الله نور السموات والأرض» به معناي «الله وجود السموات والأرض» صحيح است.

درحالي كه هر يك از اصالت و وحدت وجود محل اختلاف كثير است.

سخن ملاصدرا

مرحوم آخوند ملا صدرا بعضي از آيات قرآن را (بخشي از سورة بقره، به ويژه آيه الكرسي، آية نور و...) تفسير كرده است، دربارة آيه نور ايشان بيان طولاني دارد؛ نخست اَقوال و وجوه مختلف را نقل مي كند و آن گاه آنچه را كه به نظرش حق و درست آمده است بيان مي دارد.

ملاصدرا مي گويد كه «نور» از نظر اشراقيين و پيروانشان حقيقتي بسيط است كه به ذات خويش ظاهر مي باشد و ديگر چيزها را آشكار مي سازد؛ ... بزرگان صوفيه نيز همين معنا را بيان كرده اند با اين تفاوت كه براي نور برحسب ذاتش مراتب شديد و ضعيف قائل اند.(1)

وي آن گاه با توجه به قرائتي از اميرالمؤمنين (عليه السلام) (2) بيان مي دارد كه {اللهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ} يعني خدا صاحب نور آسمان ها و زمين است.(3)

براساس اين مبنا- كه سازگار با نظر بيشتر مفسران و علماي كلام است - نور

با معناي «هدايت گر» و«روشنايي بخش» تناسب دارد، وتناسب {مَثَلُ نُورِهِ} نيز

ص: 81


1- . تفسير القرآن الكريم (ملاصدرا) 4 : 347 - 348.
2- . قاضي سعيد قمي در «شرح توحيد صدوق2 : 585» از اُبَّي بن كَعْب و ابو المُتَوكّل نقل كرده كه نور را - درصدر آيه - به صيغه ماضي از باب تفعيل قرائت كرده اند؛ يعني {اَلله نَوَّرَالسَّمَواتِ والأرْضَ} و همين قرائت را آلوسي در«روح المعاني9: 357» به اميرالمؤمنين وزيدبن علي وجمعي ديگر نسبت مي دهد.
3- . تفسير القرآن الكريم (ملاصدرا) 4 : 349.

محفوظ مي ماند.

به همين ترتيب وجوهي رانقل مي كند تا اينكه مي گويد:

والحَقُّ أنّ حقيقةَ النورِ والوجودِ شيءٌ واحدٌ، و وجودُ كلِّ شيءٍ هو ظهورُه، فَعَلي هذا يكونُ وجود الأجسام ايضاً مِن مَراتِب النور؛(1)

حق اين است كه حقيقت نور و وجود يك چيز اند، و وجود هر چيزي ظهورِ آن مي باشد؛ از اين رو، وجود أجسام نيز از مراتب نور است.

به نظر ملاصدرا نور با وجود مساوي است، پس {اللهُ نُورُالسَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ} يعني خدا وجودِ وجودات يا نورالأنوار مي شود.

وي با توجه به اينكه وجود هر چيزي ظهور آن است، و نيز اين سخن كه تنها يك حقيقت وجود دارد و آن وجود است، بيان مي دارد كه مرتبة أشَدِّ وجود، حضرت حق است كه وجود مطلق است و مراتب ضعيف، ديگر موجودات (آسمان ها و زمين، وجودات خاص و انوار متعيّن) مي باشند.

بنابراين، {مَثَلُ نُورِهِ}؛ يعني مثل نور وجودي كه از حضرت حق سريان مي يابد.

ديدگاه ابن عربي

اشاره

سخن ملاصدرا به گونه اي در كلام عرفاي پيش از او از جمله ابن عربي (يا عبد الرزاق كاشاني، متوفاي 730 ه-. ق. كه يكي از بزرگترين مفسران و شارحان آثار ابن عربي است) نيز بيان شده است، وي {مَثَلُ نُورِهِ} را «وجود مطلق» مي گيرد كه وجودات متعين و مقيد - مانند آسمان ها و زمين - از آن وجود مطلق پديد مي آيند و آشكار مي شوند.(2)

ص: 82


1- . همان: 353.
2- . تفسير القرآن الكريم (منسوب به ابن عربي) 2: 75.
نقد نظر ملاصدرا و ابن عربي

اينكه نور حقيقتي آشكار مي باشد و روشن گر ديگر چيزهاست - و شامل نور حسّي و معنوي و مجرد و نور معرفت مي شود - عبارتي است جامع براي مصاديق مختلف.

ليكن اين سخن كه نور به معناي وجود باشد، از احاديث استفاده نمي شود و در لغت نيز به اثبات نمي رسد، تنها اصطلاحي است كه در فلسفه و عرفان مطرح مي باشد.(1)

نظر سيد حيدر آملي

اشاره

سيدحيدر آملي از چهره هاي مشهور عرفان و فلسفه است.(2)

وي در تفسير «المحيط» (جلد2، ص526) تأويلاتي دربارة آية نور مطرح مي كند.

به نظر ايشان اينكه «خدا نور آسمان ها و زمين است»، يعني خدا وجود آسمان ها و زمين و همة چيزهايي است كه ميان آن دو است؛ زيرا نور به معناي وجود مي باشد و ظلمات به معناي عدم، و ميان آسمان ها و زمين كه از آنها تعبير

ص: 83


1- . نگاه كنيد به، ص 178 - 209 همين كتاب.
2- . سيد حيدر آملي از عرفاي قرن هشتم هجري و از شاگردان فخرالمحققين فرزند علامه حلي است.  كتابي دارد به نام جامع الاسرار كه بنا به گفته شهيد مطهري از كتب دقيق عرفان نظري است. كتاب ديگر او نصّ النصوص در شرح فصوص ابن عربي كه در آن ايرادات بسياري بر فصوص گرفته است. مراجعه كنيد به اعيان الشيعه (6 : 271 - 273) ؛ مجموعه آثار شهيد مطهري جلد 14 (خدمات متقابل اسلام و ايران) ص576. ضمناً حرف هاي بسيار شگفت انگيزي از وي (در مقايسة بين خودش و جناب سلمان فارسي و مقايسة كتاب تفسير المحيط و كتاب نص النصوص با قرآن و فصوص) در مقدمة تفسير المحيط آمده است (نگاه كنيد به، جلد1 ، ص21 - 22).

به «عالَم» مي شود جز خدا و وجود او (ديگر چيزها كه مظهر وجود خدايند) نيست، هرچه هست همان وجود حضرت حق است.

بر اين اساس {مَثَلُ نُورِهِ} (مثل نور خدا) كه همان وجود است، مَثَل نور حسّي مي باشد در «مشكاة». مقصود از «مشكاة» (به اطلاق) در اينجا عالم أجسام است؛ چنانچه مراد از «زجاجة» عالَم أرواح مي باشد و منظور از «مصباح» عالَم عقول.

بنابراين، عالَم أجسام و أرواح و عقول در اين آيه گرد آمده اند. معناي عالَم أجسام و أرواح مشخص است، فرق عالَم نفوس با عقول اين است كه نفوس به وسيلة أبدان و أجسام فعال اند، اما عقول در فعلشان نياز به أبدان ندارند.

حال با توجه به اينكه خدا در همة اين مظاهر و مراتب، به ذات خويش ظاهر و آشكارساز همه چيز است يعني به ذات خود ظهور كرده است و همه چيز مظهر او مي باشد؛ تفاوت تنها به تعيّن و تشخّص و اطلاق است، يك حقيقت مي باشد كه به گونه هاي مختلف بروز مي يابد و تشأن و تطوّر پيدا مي كند و هر كدام از اين اطوار و شؤونِ مختلف به لحاظ تعين و تشخص خود، غير ديگري و ممكن بر او صادق است.

تعينات نيز حقيقتي ندارند و امور اعتباري هستند.(1)

يعني خدا با عدم لحاظ تعيّن، همه چيزهاست، و با حفظ تعيّن، هيچ يك از اشياء نيست. بعضي گفته اند: بهترين مثال براي اين مسئله «موم» است كه مي توان آن را به شكل هاي مختلف درآورد (به صورت درخت، پاي شير، برگ درخت و...) با اينكه پيداست همه آنها جز موم نمي باشد؛ با حفظ تعيّن مي تواند درخت، شير، ... باشد، و بي تعيّن همان موم است كه به شكل هاي مختلف نمود دارد.(2)

ص: 84


1- . ملاصدرا در توضيح اين قاعده به عدمي بودن تعينات اشاره كرده است. نگاه كنيد به، اسفار6 : 116.
2- . نگاه كنيد به، ممدّ الهمم: 39.
نقد

اين گونه تفسيرها كه در سخن سيد حيدر آملي و ديگران ديده مي شود بر پاية لغت يا حديث استوار نمي باشد، بلكه بر اساس پيش ساخته هاي ذهني و مسلميّت برخي مباني عرفاني صورت مي گيرد و به همين جهت فاقد دليل درست است.

علامة مجلسي در بحارالأنوار (آغاز جلد90) رساله اي از نعماني را دربارة انواع آيات قرآن مي آورد كه در اينجا مناسب است قسمتي از آن يادآوري شود، قرائن و مدارك مختلف ديگر، مضمون اين سخن را تأييد مي كند.

بدان اي برادرم كه قرآن بسيار با عظمت و بلند مرتبه است، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به ما خبر داد كه قرآن با اهل بيت آن حضرت مي باشد و آنان مترجمان و مفسران [واقعي] قرآن اند؛ بايد تفسير قرآن را از آنان گرفت خداي متعال مي فرمايد:

{فَاسْأَلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ}(1)؛ اگر نمي دانيد از اهل ذكر سؤال كنيد.

بنابراين خداي بزرگ بر مردم، علم و عمل به آنچه را در قرآن هست واجب ساخت و با وجود اين، شايسته نيست كه آنان در جهل و ناداني بمانند و در ترك آن معذور نمي باشند.

همة آنچه را كه خدا در كتابش نازل كرده نزد اهل بيت پيامبر خداست، كساني كه خدا، بندگان را به طاعت آنان واداشت و پرسش و أخذ [قرآن] را از آنها واجب ساخت... .

مقصود از «ذكر» در آيه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) است، خداي متعال مي فرمايد:

{قَدْأنزَلَ اللهُ إِلَيْكُمْ ذِكْرًا * رَّسُولاً يَتْلُوعَلَيْكُمْ آيَاتِ الله}(2)؛

خدا سوي شما ذكر را فرو فرستاد، پيامبري كه آياتش را بر شما تلاوت كند. و

ص: 85


1- . سورة انبيا (21) آية 7.
2- . سورة طلاق (65) آية 10 - 11.

«اهل ذكر» همان اهل بيت آن حضرت اند.

در صفحه 4 - حديثي از امام ششم (عليه السلام) - نقل مي كند:

بدانيد - خدا شما را رحمت كند - هركه [امور زير را] از كتاب خدا نشناسد، عالم به قرآن و اهل آن نيست:

وَاعلَمُوا - رَحِمَكُمُ الله - أن-َّهُ مَن لَم يَعرِف مِن كِتَابِ اللهِ - عَزَّوجَلَّ - النَّاسِخَ مِنَ المَنسُوخِ وَالخاصَّ مِنَ العَامِّ وَالمُحكَمَ مِنَ المُتَشابِهِ وَالرخصَ مِنَ العَزائمِ وَالمَكيَّ والمَدنيَّ وَاَسبابَ التَّنزِيلِ وَالمُبهمَ مِنَ القُرآنِ فِي ألفاظِهِ المُنقَطعَة وَالمُؤلَّفَة وما فِيه مِن عِلمِ القَضاءِ وَالقَدَرِ، وَالتَّقدِيمِ وَالتَّأخِيرِ، وَالمُبيِّنَ وَالعَمِيقَ وَالظَّاهِرَ وَالباطِنَ وَالإبتِداءَ وَالإنتِهاءَ وَالسُّؤالَ وَالجَوابَ وَالقَطعَ وَالوَصلَ وَالمُستَثنَى مِنه وَالجَاري فِيه وَالصِّفةَ لِمَا قَبل مِمَّا يَدُلُّ عَلي مَا بَعد وَالمُؤكِّدَ مِنه وَالفَصلَ وَ عَزائمَه و رخصَه و مَواضِعَ فَرائِضِه و احكامِهِ و مَعني حَلالِهِ وحَرامِهِ الَّذِي هَلَك فِيه المُلحِدُونَ وَالمَوصُولَ مِنَ الألفاظِ وَالمَحمُولَ عَلي مَا قَبله وعَلي مَا بَعده، فَلَيس بِعالِمٍ بِالقُرآنِ، ولا هُو مِن إهلِهِ و مَتي مَا ادَّعي مَعرفِةَ هَذِهِ الأقسام مُدَّعٍ بِغَير دَلِيلٍ، فَهُو كاذِبٌ مُرتابٌ، مُفتَرٍ عَلي اللهِ الكذبَ و رسُوله، و مَأويهُ جَهنَّمُ و بِئسَ المَصِيرُ.(1)

باطن و تأويل آية نور

مي دانيم كه قرآن ظاهري دارد و اين ظاهر، با بررسي و فحص از ديگر مدارك وحياني و نيز نبود قرائن قطعي عقلي مخالف، حجت مي باشد.

افزون بر اين ظاهر - كه با توجه به لغت و قواعد زبان عربي از قرآن استفاده مي شود - قرآن داراي اشارات و لطايفي است كه با نظر ذوقي و ژرف انديشي

ص: 86


1- . بحارالانوار 90: 2 - 4 ؛ تفسير صافي 1: 38 - 39.

مي توان به آنها دست يافت. معيار اساسي و مهم در اين راستا اين است كه اصول و نصوص وحياني با آنها مخالفت نداشته باشد.

ليكن آنچه به عنوان باطن يا تأويل مطرح است از ظاهر آيه استفاده نمي شود(1) و نيز با ژرف انديشي نمي توان به آن دست يافت. حتي اگر اين معناي تأويلي با نصوص وحياني نيز ناسازگار نباشد، بازنمي توان آن را مراد و مقصود آيه دانست؛ زيرا سند وحياني و روائي ندارد.

تنها زماني سخني به عنوان تأويل پذيرفتني است كه داراي سند باشد و در آن سند تحقيق كافي صورت گيرد. به همين جهت معاني تأويلي از مراتبي برخوردارند، هرگاه سند قطعي باشد تأويل درست است و هرگاه سند ظنّي باشد تأويل نيز ظني است و اگر سند ضعيف باشد تأويل ضعيف است، و اگر سند درست نباشد سخن از تأويل نابجاست.

اين يادآوري براي اين است كه بعضي از بيانات تأويلي چهره هاي معروف فلسفه و عرفان كه برخلاف اصول قرآني و وحياني مي باشد به همين دليل باطل شمرده مي شود.

به عنوان نمونه در آية {وَلاتَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلَّا ضَلالًا}(2) نوح به پروردگار عرض مي كند كه: خدايا، ستم گران را جز گمراهي ميفزا؛ زيرا دعوتم را اجابت نكردند، و آن گاه كه آنان را فراخواندم كه آمرزيده شوند دست هاشان را بر گوش هايشان گذاشتند و لباس ها را به سركشيدند و خودخواهانه و با تكبّر روي بر تافتند.

و به دنبال آن خداي متعال نيز مي فرمايد:

{مِمَّا خَطِيئَاتِهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا نَارًا}(3)؛

ص: 87


1- . هرچند، گاه به عنوان«روشن ترين مصداق ها»، يا«تطبيق كلي بر فرد»شايان توجه است.
2- . سورة نوح (71) آية 24.
3- . سورة نوح (71) آية 25.

به جهت خطاهايي كه مرتكب شدند غرق گرديدند و به آتش دوزخ درآمدند.

در اين باره ابن عربي تأويل نادرستي دارد كه بازگويي آن خالي از لطف نيست.

وي مي گويد: «ال» در {الظَّالِمِينَ} «ال» عهد مي باشد و اشاره دارد به ظالمي كه در آية 32 سورة فاطر است:

{فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ}(1)؛

بعضي از بندگان برگزيدة ما بر خويشتن ظلم روا مي دارند، و بعضي از آنها ميانه رو، و برخي به خيرات و كارهاي نيك سبقت مي جويند.

در اين آيه، مقصود از «ظالم به خويشتن» كسي است كه رياضت مي كشد و فاني در خدا مي شود، و منظور از «مقتصد» شخص فاني در صفات است، و مراد از «سبقت گيرنده سوي خيرات» كساني مي باشند كه سرگرم كارهاي خوب اند و از ياد خدا غافل مانده اند.(2)

به اين ترتيب، بهترين گروه در اين آيه ظالم به نفس است و پس از آن مقتصد و پايين تر از همه پيشتازان به كارهاي نيك.

حال با توجه به اينكه «ال» «الظالم» در آية 24 سورة نوح، «ال» عهد است و به ظالمي كه در اين آيه مطرح شده بر مي گردد، و نيز «ضلال» به معناي حيرت است مي توان گفت كه بهترين دعا را نوح در حق ظالمان كرده است؛ زيرا معناي آيه اين مي شود كه: خدايا، رياضت كشان را به والاترين لطف و عنايت خود برسان و آنها را در ذات خود حيران ساز. در مقابل از حضرت باقر (عليه السلام) روايت شده كه مقصود از {سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ} حضرت علي (عليه السلام) مي باشد.(3)

ص: 88


1- . سورة فاطر (35) آية 32.
2- . شرح فصوص قيصري: 526 - 527.
3- . تفسير برهان4 : 550 - 551 ، و نيز روايات متعددي به اين مضمون وارد شده كه منظور از {سابق بالخيرات} اهل بيت عليهم اسلام مي باشند. نگاه كنيد به، تفسير برهان4 : 546 - 552 ؛ تفسير نورالثقلين4 : 361 - 364.

و نيز در تأويل آية اخير {مِمَّا خَطِيئَاتِهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا نَارًا} آمده است: خطيئات از خُطوه گرفته شده و مقصود اين است كه قوم نوح گام هاي استوار برداشتند و در درياي معرفت غرق شده و آتش محبت را چشيدند.(1)

روشن است اين تأويل ها با نصوص و اصول مكتب تضاد دارد، و نمي توان آن را مراد از آيه دانست.

نظير اين سخن در آية نور، گفتار سيد حيدر آملي است ك-ه {كَمِشْكَاةٍ} را عالَم أبدان فرض مي كند و جملات بعد از آن را عالَم أرواح و عقول يا نفوس. اين سخن وي هرچند با اصول وحياني ناسازگار نباشد، نمي توان گفت كه مراد خدا در آيه، اين امور است.

باري، تأويلات اهل فلسفه و عرفان دربارة آية نور دو گونه است:

1. تأويلاتي كه با اصول قرآني و آموزه هاي وحياني ناسازگار مي باشد و برخلاف آنهاست. پيداست كه اين نوع از تأويلات باط-ل است. نمونة اين تأوي-لات اين است كه «نور» در آيه«وجود» دانسته شود و«سماوات و...» موجودات جهان هستي، و آن گاه {اللهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ} خدا، وجود الوجودات به شمار آيد، و سپس همه يك وجود انگاشته شود كه مراتب مختلف دارد و به شكل هاي مختلف درآمده است، و همه چيز شئون و پرتوهاي نوراني حضرت حق باشد.

در اين باره ما مي گوئيم اين تأويل نادرست است؛ زيرا ذات مقدس حق، حقيقتي است و مخلوقات، حقيقت ديگري مي باشند، خدا در ذات خود غني است و خلق همه در ذاتشان فقير و نيازمندند و همه چيز آفريدة خداست. اين تأويل ناشي از مباني مسئله وحدت وجود و اصالت وجود و تشكيك در وجود مي باشد، بلكه خاستگاه آن «وحدت اطلاقي» است. ما در جاي خودش به اين مباني پرداخته ايم و

ص: 89


1- . شرح فصوص قيصري: 529 - 530.

آنها را به تفصيل بررسي كرده ايم.(1)

2. تأويلاتي كه از آيه استفاده نمي شوند و دليل روايي ندارند، ليكن ناسازگار و متضاد با سخن وحي نمي باشند.

اين گونه تأويلات به خودي خود اشكال ندارد، ليكن نمي توان آنها را به خدا نسبت داد و مراد از آيه دانست. نمونة آن سخن ابن عربي است كه در تفسيري كه به او منسوب است، مي خوانيم:

{مَثَلُ نُورِهِ} صفةُ وجوده وظهوره في العالمين بظهورها به،كمثل {مِشكَاةٍ فِيهَا مِصبَاحٌ} و هي اشارةٌ الي الجسد لظُلمته في نفسه و تَنَوُّرِه بنورُ الروحُ الذي اُشير اليه بالمصباح، وتَشَبُّكِه بشباك الحواس تَلألؤ النور من خلالها، كحال المشكاة مع المصباح، والزجاجة إشارة إلى القلب المُتَنوِّر بالروح...؛(2)

ابن عربي مي گويد: مقصود از «مشكاة» در اين آيه «بدن» است كه به خودي خود ظلماني است، و مراد از «زجاجة» قلب انسان مي باشد كه به نور روح و عقل، نوراني مي گردد. اين تعبيرها گرچه ضد اصول اسلامي نيست، ليكن دليلي وجود ندارد كه مقصود از آيه به شمار آيد.

سخن ابن سينا

ابن سينا در «اشارات» سخني دربارة مراتب نفس دارد و آن را به چهار مرحله تقسيم مي كند: عقل هيولاني، عقل فعلي، عقل ملكه و عقل مستفاد.

ص: 90


1- . نگاه كنيد به، سلسله مباحث عقائد استاد سيدان (سنخيت، عينيّت يا تباين؟) در مدرسه آيت الله العظمي گلپايگاني در قم وتقريرات درس ايشان در بحث فناء وتجلّي و... ؛ كتاب«عارف و صوفي چه مي گويند؟»  اثر مرحوم آيت الله ميرزا جوادآقا تهراني( كه درآن، مباني فوق بادقّت مورد بررسي ونقد قرار گرفته است.
2- . تفسير القرآن الكريم (منسوب به ابن عربي) 2: 75.

آن گاه كه نفس چيزي نمي داند و تنها ظرفيت و قابليت دارد، «عقل هيولاني» ناميده مي شود، و زماني كه اين قابليت به فعليت مي رسد آن را «عقل بالفعل» مي نامند، و هنگامي كه بتواند دانستني ها را احضار كند و از آنها استفاده نمايد «عقل بالملكة» است، و وقتي كه با عقل فعّال ارتباط يابد «عقل مستفاد» ناميده مي شود.

ابن سينا در اشارات و محقق طوسي در شرح آن، آية نور را به اين مراحل نفس تطبيق كرده اند(1) كه در مقام ثبوت و اثبات، شايان نقد و بررسي مي باشد و در محل خود مورد بحث قرار گرفته است،(2) و در حقيقت تفسير به رأي مي باشد.

احاديث تأويل در آية نور

1. در كتاب هاي اصحاب ما - رضوان الله عليهم - از جابر بن عبدالله انصاري نقل شده كه گفت: به مسجد جامع كوفه درآمدم و ديدم كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) با انگشت خود(بر زمين) مي نويسد و متبسّم است. پرسيدم: اي اميرالمؤمنين، سبب تبسُّم شما چيست؟ فرمود:

در شگفتم از كسي كه اين آيه را مي خواند و حق معرفت آن را نمي شناسد. پرسيدم: اي اميرالمؤمنين، كدام آيه؟ فرمود:

اين آيه كه خدا مي فرمايد:

{اللهُ نُورُالسَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ} مشكات، محمد (صلي الله عليه و آله) است{فِيهَا مِصْبَاحٌ} مصباح، من هستم {الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ} زجاجه، حسن و حسين مي باشد {الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ} كوكب دُرّي ع-لي بن حسي-ن است {يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَكَةٍ} شجرة مباركة، محمد بن علي است {زَيْتُونِةٍ}

ص: 91


1- . شرح الإشارات2 : 353 - 357.
2- . نگاه كنيد به، تنبيهات حول المبدء و المعاد (اثر آيت الله مرواريد) : 17 - 18.

جعفر بن محمد است {لاشَرْقِيَّةٍ} م-وسي بن جعف-ر مي باشد {وَلاغَرْبِيَّةٍ} علي بن موسي الرضاست {يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ} محمد بن علي مي باشد {وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ} علي بن محمد است {نُورٌ عَلَى نُورٍ} حسن بن علي مي باشد {يَهْدِي اللهُ لِنُورِهِ مَن يَشَاءُ} قائم مهدي است {وَيَضْرِبُ اللهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ}؛ و خدا اين مثل ها را براي مردم مي زند و بر هرچيزي دانا و آگاه است.(1)

در بعضي از تفسيرها، از جمله در تفسير شيخ هادي تهراني و نيز در سخن قاضي سعيد قمي استحساناتي براي اين نام گذاري ها آمده است. به عنوان نمونه گفته اند حضرت سجاد از آن جهت {كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ} (ستارة درخشان) ناميده شده كه در زمان آن حضرت تاريكي و خفقان همه جا را فرا گرفته بود؛ و يا اينكه {يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ} امام جواد (عليه السلام) دانسته شده از آن جهت است كه آن حضرت زماني در جمعي حقايقي را باز گفت كه همه مبهوت شدند، حضرت بر دهانشان دست نهادند و بسنده كردند.(2)

2. در كتاب توحيد صدوق; با اسناد از فُضَيل بن يسار،(3) از امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه درباره {اللهُ نُورُالسَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ} فرمود:

{مَثَلُ نُورِهِ} مثل نور محمد (صلي الله عليه و آله) {كَمِشْكَاةٍ} مشكات سينة محمد (صلي الله عليه و آله) مي باشد{فِيهَا مِصْبَاحٌ} در سينة آن حضرت نور علم است؛ يعني نبوّت {الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ} يعني علم رسول خدا به قلب علي (عليه السلام) صادر شد... {يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَكَةٍ زَيْتُونِةٍ لَّا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ} [اين درخت مبارك] اميرالمؤمنين علي بن

ص: 92


1- . غايه المرام (سيد هاشم بحراني) 3: 264 ؛ تفسير برهان4 : 72.
2- . نگاه كنيدبه، شرح توحيد صدوق قاضي سعيد قمي، ج2، ص665 - 667 ، واشعة نور، ص96 - 105.
3- . فُضَيل بن يَسار از راويان موثق و از اصحاب اجماع مي باشد كه داراي كتاب «اصل» بوده است (معجم رجال الحديث 14: 356 - 358).

ابي طالب (عليه السلام) است كه نه يهودي است و نه نصراني {يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ} يعني نزديك است علم از دهان عالم آل محمد (عليهم السلام) درآيد پيش از آنكه به آن سخن گويد (يعني علمي كه از دهان مبارك آل رسول مي تراود هنوز بر زبان نيامده مشخص است و آنان درخشندگي ويژه دارند) {نُورٌ عَلَى نُورٍ}؛ امامي درپي امام ديگر.(1)

3. و نيز روايت شده كه از امام صادق (عليه السلام) دربارة آية نور سؤال شد، آن حضرت فرمود:

هو مَثَلٌ ضَرَبَه الله لَنا؛ فالنبيّ (صلي الله عليه و آله) (2) و الأئمّة - صلواتُ الله عليهم اجمعين - مِن دِلالات الله و آياته الَّتي يُهتَدي بها إلي التوحيد و مصالح الدين و شرايع الإسلام و الفرائض و السنن، و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم؛(3)

اين مثلي است كه خدا براي ما زد؛ پيامبر (صلي الله عليه و آله) و امامان (عليهم السلام) از دلالت هاي خدا و آيات اويند كه به وسيلة آنها مردمان به توحيد و مصالح دين و شرايع اسلام و فرائض و سُنَن، هدايت مي شوند؛ و هيچ حركت و نيرويي نيست مگر به [خواست و ارادة] خدايِ بلند مرتبه و بزرگ.

اين حديث تناسب دارد با رواياتي كه در آنها «نور» در {اللهُ نُورُ...} به «هادي» و «هدي» تطبيق شده است، و پيداست كه امامان (عليهم السلام) روشن ترين مصاديق هدايت گري و هدايت اند.

ص: 93


1- . توحيد صدوق: 157(باب 15) حديث3 ؛ معاني الاخبار: 15، حديث7 ؛ بحارالانوار4: 15 - 16، حديث4.
2- . به احتمال قوي از «فالنبي» تا آخر عبارت - چنانكه از عبارت قبل از آن كه با «قال الصدوق» شروع شده به دست مي آيد - كلام شيخ صدوق ; است؛ نگاه كنيد به بحارالانوار 4: 17.
3- . توحيد صدوق: 157 (باب 15) حديث 2.

4. عيسي بن راشد دربارة اين سخن خداي متعال {كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ} از امام باقر (عليه السلام) روايت مي كند كه آن حضرت فرمود:

«مشكات» نور علم است در سينة پيامبر (صلي الله عليه و آله) و «زجاجه» سينه علي (عليه السلام) است كه علم پيامبر به آن انتقال يافت؛ و اين نور علم كه از اين درخت مبارك بر مي فروزد شرقي و غربي نيست؛ يعني يهودي و نصراني نمي باشد، و پيش از آنكه از عالم آل محمد سؤال شود به آن سخن مي گويد.

نوري است بالاي نور؛ يعني امامي در پي امامي از آل محمد از زمان آدم تا قيامِ قيامت هست كه به نور علم و حكمت تأييد شده، و آنان اوصيائي اند كه خدا جانشينان خودش در زمين قرار داد و حجت هاي خدا بر مردم اند؛ در هر عصري، زمين از يكي از آنان تهي نمي ماند.(1)

مَثَل و نفي مِثْل

در ق-رآن آمده اس-ت كه {لَيْ-سَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ}(2) ؛ خدا مانند و نظير ندارد، و از سويي {وَللّ-هِ الْ-مَثَلُ الأَعْلَىَ}(3)؛ براي خداست مَثَل اعلا و برتر، و نيز مي خوانيم {فَلا تَضْرِبُواْ للّ-هِ الأمْثَالَ}(4) ؛ براي خدا مَثَل نزيد.

مِثل، چيزي است كه در جنس با چيز ديگر مانند و شبيه است، و «مَثَل» يعنيصفت يا توصيف.(5) مَثَل هاي قرآن، همه، به گونه اي ويژه، توصيف مطلب اند.

بنابراين «مِثل» غير از «مَثَل» است و خدا «مِثْل» (نظير و همتا) ندارد، ليكن

ص: 94


1- . توحيد صدوق: 158 (اين روايت را صدوق; به سند متصل از عيسي بن راشد - كه از راويان مورد وثوق و صاحب اصل است - روايت كرده است).
2- . سورة شوري (42) آية 11.
3- . سورة نحل (16) آية 60 .
4- . سورة نحل (16) آية 74.
5- . لسان العرب 11: 610 - 612 ؛ مفردات الفاظ القرآن (راغب اصفهاني) : 759.

چرا خدا در قرآن مي گويد كه براي خدا«مَثَل» نزنيد؟ شيخ طوسي در تفسير«تبيان» عبارت گويايي دارد و مي نويسد:

اينكه خدا مي فرمايد «براي خداست مَثَل برتر»... منافاتي ندارد با اين آيه كه «براي خدا مثل نزنيد»؛ زيرا مقصود از آن أمثالي است كه موجب شباهت و همانندي مي شود؛ اما مَثل هاي حكمت آميزي را كه خدا براي مردم مي زند بي تشبيه ذات حق به خلقش، حق و صواب مي باشد؛ چنان كه خداي متعال مي فرمايد: {وَتِلْكَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَمَا يَعْقِلُهَا إِلَّا الْعَالِ-مُونَ}(1)؛ اين مَثَل ها را براي مردم مي زنيم و آنها را در نمي يابد مگر دانايان.(2)

بنابراين، مَثَلي كه در آن خدا به خلق تشبيه شود، نادرست مي باشد و نبايد آن را براي خدا آورد، ليكن مَثَلي كه توصيف حضرت حق است وموجب نقص نمي شود اشكالي ندارد.

{وَلَهُ الْ-مَثَلُ الْأَعْلَى فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ}(3) ؛

براي خداست مَثَل برتر در آسمان ها و زمين.

ارتباط آية بيوت با آية نور

پس از آية نور، اين آيه آمده است:

{فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّ-هُ أَن تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ}(4)؛ در خانه هايي كه خدا خواست آن خانه ها رفعت يابد و در آنها نامش ذكر شود، و برايش در بامدادان و شبان گاهان تسبيح گويد.

متعلق نزديك و روشن «في بيوت» در اين آيه، «مشكات» و يا «مصباح»

ص: 95


1- . سورة عنكبوت (29) آية 43.
2- . تفسير تبيان 6: 394.
3- . سورة روم (30) آية 27.
4- . سورة نور (24) آية 36.

است(1)، هر چند چيزهاي ديگر نيز گرفته اند.

و نيز آية بعد چنين است:

{رِجَالٌ لَّا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّ-هِ وَإِقَامِ الصَّلَاةِ وَإِيتَاءِ الزَّكَاةِ يَخَافُونَ يَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ}(2) ؛

[در اين خانه ها] مرداني اند كه تجارت و داد و ستد از ذكر خدا و از اقامة نماز و پرداخت زكات غافلشان نمي سازد؛ از روزي مي ترسند كه در آن قلب ها و ديدگان دگرگون مي شود.

در تفاسير اهل سنّت روايت زير نقل شده است:

ابن مَردويه از انس بن مالك و بُرَيدَه روايت كرده است كه آن دو گفتند:

رسول خدا (صلي الله عليه و آله) اين آيه را قرائت كرد {فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللهُ أَن تُرْفَعَ} مردي برخاست و پرسيد: اي رسول خدا، اين خانه ها كدام اند؟ حضرت پاسخ داد: «خانه هاي انبياست». ابوبكر برخاست و پرسيد: اي رسول خدا، آيا خانه علي و فاطمه از اين بيوت است؟ پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرمود:

نَعَم، من اَفاضلها؛(3)

آري، از برترين آن خانه هاست.

ص: 96


1- . فخر رازي در مفاتيح الغيب (24: 395) در بيان متعلق «في بيوت» مي نويسد: قوله تعالي: «في بيوت اذن الله» يقتضي محذوفا يكون فيها و ذكروا فيه وجوها: احدها: ان التقدير «كمشكاة فيها مصباح في بيوت اذن الله». وهو اختيار كثير من المحققين... وثانيها: التقدير«توقد من شجرة مباركة في بيوت اذن الله ان ترفع»... .
2- . سورة نور (24) آية 37.
3- . الدرالمنثور(سيوطي)5 : 50 ؛ و نيز نگاه كنيد به، شواهد التنزيل(حسكاني)1: 534 ؛ الكشف والبيان (تفسير ثعلبي)7 : 107 ؛ روايات متعددي نيز ازطريق اهل بيت عليهم السلام رسيده كه«بيوت» در آيه را به بيوت انبيا، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ، اميرالمؤمنين عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام تفسير فرموده اند. نگاه كنيد به، تفسير برهان4: 73-77؛ تفسير نورالثقلين3: 607 - 608 ؛ كشف اليقين(علامه حلي): 377 - 378؛ بحارالأنوار23 : 332 - 333.

بنابراين، نور ايمان و نور هدايت مطلبي مشخص است. هرگاه كسي عناد نداشته باشد اين نور روشن را مي يابد و خدا هدايتش مي كند.

سخن پاياني

حديثي در تحف العقول (صفحه 369) از امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه بسيار درس آموز است، امام (عليه السلام) مي فرمايد:

خَصلَتَين مُهْلِكَتَين: تُفتي الناسَ برأيك اَو تَدين بما لاتَعلَم؛(1)

دو خصلت (بسيار خطرناك) و هلاك سازند [كه مي بايست انسان از آن بر حذر باشد و بترسد]: به رأي و نظر خود [و بي آنكه حلال و حرام خدا را بشناسد] براي مردم فتوا دهد، يا اينكه به چيزي كه نمي داند [جزو دين است و در شريعت رواست] متديّن شود.

براساس اين حديث، انسان نمي تواند آنچه را به ذهنش رسد - بي آنكه مستند به كتاب و عترت باشد - به عنوان دين بر زبان آورد.

البته مسائل و مطالبي كه از نظر عقل روشن مي باشد يا بر مباني عقلاني بيّن استوار است و با مقدمات ضروري، انسان به نتيجه اي دست مي يابد، جاي اشكال نيست و اين گونه مسائل با آموزه هاي كتاب و عترت ناسازگاري ندارد.

ليكن در غير اين موارد اگر انسان نظر خود را به عنوان نظر حق و درست به دين نسبت دهد، كاري بس خطرناك و هلاكت آور است.

شيخ انصاري در رسائل در اين باره سخني بسيار ارزنده و بيدارساز دارد، وي اين حديث شريف را ياد آور مي شود كه: «إنَّ دين الله عزّوجلّ لايُصابُ بِالعُقُول

ص: 97


1- . نيز نگاه كنيد به، بحارالانوار 75: 252. اين حديث شريف در بحارالانوار (2: 118، حديث 22) با عبارتي ديگر از محاسن برقي به سند معتبر از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود:  «... و ايّاك و خصلتين هَلَكَ فيهما الرجال: أن تَدين بشئٍ مِن رأيك أو تُفْتِي الن-اس بغير علم».

النَّاقِصَة»(1) (دين خدا با عقولي كه آكنده از كاستي و نقص اند به دست نمي آيد) و بر اين اساس عالمان را پرهيز مي دهد از اينكه احكام را از طريق «لمّ»(2) با عقل نظري شان دريابند و آن گاه مي فرمايد:

و أَوْجَب مِن ذلك تركُ الخوض في الأدّلة العقلية النظرية في أصول الدين، فإن-َّها تعريضٌ للهلاك الدائم والعذاب الخالد؛(3)

واجب و لازم تر از اين [فهم احكام با عقل] به كار نگرفتن دلايل عقل نظري [و نظريه پردازي] در اصول دين است؛ زيرا اين كار، انسان را در معرض هلاكت هميشگي و عذاب ويژه قرار مي دهد.

مرحوم شيخ در اين سخن مهم، از عقل نظري ما را بر حذر مي دارد نه عقل ضروري؛ زيرا اعتقاداتي كه براساس عقل بيّن و ضروري ثابت است، جاي اشكال نمي باشد.

ص: 98


1- . كمال الدين (صدوق) 1: 324، باب 31 حديث 9، بحار الانوار 2: 303، حديث 40.
2- . يعني پي بردن از علّت به معلول، و مقصود در اينجا اينست كه به وسيله ملاكات عقلي احكام شرعي استنباط شود.
3- . فرائد الاصول 1: 64 .

آيه سوم: لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيءٌ...

اشاره

قال الله تعالى:

{لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَهُوَ السَّمِيعُ البَصِيرُ}

(سوره شوري (42) آيه 11)

هيچ چيز مانند او نيست، و اوست شنوا و بينا.

ص: 99

ص: 100

اين آيه، معنايي روشن دارد و در آن هيچ نوع پيچيدگي و پوشيدگي و دشواري مشاهده نمي شود. شيخ طبرسي در تفسير «جوامع الجامع» اين آيه را چنين معنا مي كند:

{لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ} و هو كقولهم: «مِثلُك لايَبْخُل» ، و المرادُ نَفْيُ البُخل عن ذاته، و هو مِن باب الكناية؛ لأن-َّهُم إذا نَفَوا الشَّيءَ عَمَّن يَسُدُّ مَسَدَّه فقد نفوه عنه، فالمعني نَفْيُ المماثلة عن ذاته سبحانه، فلا فرقَ بين أن يقال: «ليس كالله شيء» ، و أن يقال: {لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ} إلّا فائدة الكناية؛ و قيل: كُرِّرَتْ كلمةُ التَّشبيه للتَّأكيد؛(1)

{لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ}؛ هيچ چيز مانند او نيست. اين عبارت مانند اين سخن عرب است كه گويند: «مثلك لايبخل» (چون تويي بخل نمي ورزد) [اين سخن در مقام اين نيست كه بگويد مخاطب مِثلي دارد و آن مِثل بخل نمي كند، بلكه] مقصود نفي بخل از ذات شخص مي باشد. و اين از باب كنايه است؛ زيرا هنگامي كه چيزي را از كسي كه درجاي شخصي ديگر قرار گرفته، نفي كردند، چنان است كه از خود او نفي مي كنند.

معناي آيه، نفي مماثلت (و همانندي) از ذاتِ خداست. فرقي ميان اين جمله كه «ليس كالله شيء» (مانند خدا چيزي نيست) و اين عبارت كه {لَيْسَ كَمِثْلِهِ

ص: 101


1- . تفسير جوامع الجامع 4: 43.

شَيْءٌ}؛ مانند مثلِ خدا چيزي نيست. وجود ندارد مگر فايدة كنايي.

وگفته اند: حرف «كاف» در {كَمِثْلِهِ} [زائده مي باشد و] براي تأكيد است.

براساسِ اين سخن، در آيه كنايه به كار رفته است كه از نظر ادبي فصاحت دارد و در بيان معنا رسا و گوياست.

وقتي مثل (و شبيه) فرضي خدا، مانند نداشته نباشد، به طريق اَولي خودِ ذات خدا مانند ندارد.

در تفسير «نفحات الرحمن» (اثر شيخ محمد نهاوندي) ذيل همين آيه، آمده است:

{لَيْسَ كَمِثْلِهِ} وشبيه نظيره - على تقدير وجود المثل والنظير له - {شَيْءٌ} و موجودٌ مِنَ الموجودات، فكيف بأن لا يكون له مثل و نظير!

ففيه مبالغةٌ في نفي المثل له تعالي. و قيل: إنَّ الكافَ هنا زائدة.

و علي أيّ تقدير، لاشبهةَ أنَّ مثلَ الشيء هو المشابه له في الذات و الصفات، ولا مشابهة بين الممكن و الواجب، لا في الذات و لا في الصفات، و إن تَشاركا في صدق بَعضِ المفاهيم (كالموجود و العالم و القادر والسميع والبصير ونظائرها) إلاّ أنَّ بينَ مَناشيها في الواجب و الممكن غاية المغايرة، كما هو مُحَقَّق في مَحلِّه؛(1)

مانندِ مِثل خدا و شبيه نظيرش - بر فرض وجود مثل و نظير براي او - چيزي و موجودي از موجودات نمي باشد، تاچه رسدكه مثل و شبيهي براي او نيست.

در اين سخن، مبالغه در نفي مثليت براي خداست.

و گفته اند: كاف - در اينجا - زائد مي باشد.

بر هر تقدير، شبهه اي در اين نيست كه مِثل شيء، چيزي است كه با او در ذات و

ص: 102


1- . نفحات الرحمن 5: 469 - 470.

صفات، مشابهت (و همانندي) دارد، و ميان ممكن و واجب، هيچ گونه مشابهتي - نه همانندي در ذات و نه مشابهت در صفات - وجود ندارد، هرچند آن دو در صدق بعضي از مفاهيم (مانند مفهوم موجود، عالم، قادر، سميع، بصير و نظائر اينها) مشترك اند جز اينكه ميان خاستگاه آن مفاهيم يعني منشأ انتزاع آنها در واجب و ممكن، مغايرت (وجدايي) كامل هست؛ چنان كه اين مطلب درجاي خودش ثابت شده است.

مرحوم نهاوندي نيز - در اين سخن - بيان مي دارد كه به فرض وجود مِثْل و نظير، آن مثل و نظير، مانندي ندارد و درحالي كه مي دانيم مثل و نظيري براي خدا نيست، به طريق اَولي ثابت مي شود كه براي خدا مثلي وجود ندارد.

اينكه ايشان آورده است كه:

«ميان واجب و ممكن هيچ نوع اشتراكي - نه در ذات و نه در صفات - وجود ندارد» بدان جهت است كه واجب،(1) يعني حقيقتي كه وجوبِ وجود، ذاتي اش مي باشد و ممكن؛ يعني حقيقتي كه وجوبِ وجود، برايش ذاتي نيست. پيداست كه اين دو معنا با هم متناقض اند و با يكديگر اشتراك ندارند.

مرحوم نهاوندي در ادامه مطلب، بيان مي دارد كه واجب و ممكن در بعضي از مفاهيم مشترك اند(2) ؛ چنان كه مي گوييم: «واجب موجود است» ، «ممكن موجود است» و...

ليكن منشأ انتزاع اين دو مفهوم (يعني مصداقشان) از هم متمايز مي باشند؛ يعني اين دو، اشتراك مفهومي و مغايرتِ مصداقي دارند. ناگفته نماند برخي از بزرگان،

ص: 103


1- . شايان ذكر است كه كلمة «واجب الوجود» در عبارات احاديث به كار نرفته است و نام گذاري خدا به اين كلمه، تهي از اشكال نيست، ليكن در استدلال ها مي توان آن را به كار بُرد.
2- . اشتراك يا در مفهوم يا در لفظ و يا در معنا (اشتراك لفظي و معنوي) است، كه هر كدام بحث ويژة خود را مي طلبد.

اشتراك مفهومي را هم نپذيرفته و قائل به اشتراك لفظي شده اند به اين معنا كه مفهوم موجود در واجب مغاير با مفهوم موجود در ممكن مي باشد.(1)

روايات

روايات (2)

1. در مصباح شيخ طوسي(قدس سره) خطبه اي از اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) روايت شده است كه حضرت در آن فرمود:

{لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ}؛ إذ كان الشيء مِن مَشيئته، فكان لايشبهه مُكَوّنه؛(3)

«چيزي مثلِ او نيست» چون شئ [صادر] از مشيت و خواست اوست پس با به وجود آورنده اش شباهت ندارد.

براساسِ اين حديث، نفي مثليت اشيا با خدا، بدان جهت است كه هر شيئي با مشيت و خواستِ خدا - كه صفت فعل او است - تحقق يافته است، پس آنچه پديد آمده، مانند پديد آورنده اش نمي باشد.

به بيان ديگر مي توان گفت: مُكَوِّن (پديد آورنده) قائم به ذات است و مُكَوَّن (ايجاد شده) قائم به غير مي باشد و پيداست كه اين دو با هم مشابهتي ندارند، بلكه متناقض مي باشند؛ زيرا در قائم به ذات، وجوبِ وجود، ذاتي است برخلاف قائم به غير.

2. در كتاب توحيد صدوق خطبه اي از امام علي (عليه السلام) نقل شده، و در آن آمده است:

... حَدَّ الأشياءَ كُلَّها عِنْدَ خَلْقِه إيّاها، إبانَةَ لها مِن شِبهه و إبانةً له مِن شبهها؛(4)

ص: 104


1- . در توضيح قولِ به اشتراك لفظي در اسماء و صفات الهي و ادلة آن، بنگريد به، ترجمة توحيد الإماميه: 75 ، 535.
2- . اين روايات در تفسير كنز الدقايق 11: 482 - 484 (ذيل آيه) آمده است.
3- . مصباح المتهجِّد: 752 ؛ تفسير صافي4: 368 (با اندكي تفاوت).
4- . توحيد صدوق: 42، حديث 3.

...اينكه خدا، هنگام خلق و آفرينش اَشيا، همة آنها را محدود [و داراي حد و اندازة مشخص] آفريد [نشانة آن است كه] اشيا با خدا مباينت دارد و شبيه او نيست و خدا [نيز] از همانندي با اشيا جداست.

در اين حديث، بيان شده است كه ميان حضرت حق و اشيا، بينونت حاكم است و آن دو هيچ گونه سنخيتي ندارند؛ نه اشيا شبيه خدايند و نه خدا شبيه اشيا مي باشد.

3. از امام رضا (عليه السلام) روايت شده است كه فرمود:

للنّاس في التوحيد ثلاثةُ مذاهبَ: نفيٌ، و تشبيهٌ، و إثباتٌ بغير تشبيه؛ فمذهبُ النفي لايَجُوز، و مذهبُ التشبيه لايجوز لأنَّ الله تبارك وتعالى

لايُشْبِهُهُ شيءٌ و السبيلُ في الطريقِة الثالثة، إثباتٌ بلاتشبيه؛(1)

مذهب مردم، در توحيد، سه گونه است: مذهب نفي و انكار [خدا] ، مسلكِ تشبيه [و پذيرشِ به شبيهي براي خدا] ، و مكتب اثبات [خدا] بي تشبيه [او به چيزي]. مذهبِ نفي جايز نمي باشد، و مسلك تشبيه [نيز] جايز و روا نيست؛ زيرا خداي متعال به چيزي شبيه (و مانند) نمي باشد.

راه درست و حق، در شيوة سوم است؛ يعني اثبات خدا بي آنكه انسان او را به چيزي شبيه سازد [و يا چيزي را شبيه و نظير او به شمار آورد].

معناي اين حديث نيز روشن مي باشد و تأكيدي است بر اين نكته كه خدا شبيه و نظير و مانند و همتا ندارد.

4. حسين بن سعيد مي گويد: از ابوجعفر ثاني(امام جواد (عليه السلام) ) سؤال شد كه آيا جايز است به خدا «شيء» گفته شود؟ امام (عليه السلام) پاسخ داد:

نَعَم، يُخْرِجُه مِنَ الحَدَّين حَدّ التعطيل و حَدّ التشبيه؛(2)

ص: 105


1- . توحيد صدوق: 107، حديث 8 .
2- . توحيد صدوق: 107، حديث 7.

آري [به اين شرط] كه او را از دو حد خارج سازد: حد تعطيل و حَد تشبيه.

يعني مي تواني به «خدا» شيء بگويي، ليكن شيئي كه با هيچ شيء و چيز ديگر مانند و شبيه نيست؛ و نيز خدا، شيء مي باشد اما نه شيئي كه مانند ديگر اشيا نيازمند و وابسته باشد.

تفسيرهاي نادرست

بعضي از اهل عرفان اصطلاحي، براساس پيش ساخته هاي ذهني شان، اين آيه را به گونه اي نادرست تفسير كرده اند. در باور اين گروه، خداي متعال، حقيقتي است كه به طَوْرها و تعيّنات مختلف درمي آيد و داراي مراتبي مي باشد و مقامِ «لا اسم و لا رسمي» او به مقامِ احديت تنزل مي كند و در نهايت، سخن به اينجا مي رسد كه آن حقيقت بسيط بي لحاظ تعيّن، همه چيز است (مانند موم كه به اشكال مختلف درمي آيد و حقيقت همة آن صورت ها جز موم چيز ديگري نيست) و بي ملاحظة تعيّن و تقيّد، تنها يك حقيقت وجود دارد، و از آنجا كه تعيُّن نيز امري اعتباري مي باشد، پس همه چيز، خودِ خداست.

براساس اين مبناي باطل، دربارة آية {لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ} گفته اند كه: در اين آيه، هم تشبيه است و هم تنزيه، و اين دو بايد با هم باشد وگرنه تنزيه به تنهايي نشانة نابخردي و گستاخي است.

اينكه خداوند از جسم بودن، مركب بودن، صورت بودن و در مكان و زمان خاص قرار داشتن، منزه دانسته شود - به تنهايي - كافي نيست؛ زيرا اين خود تشبيه و عينِ تحديد و تقييد است؛ زيرا وقتي از خدا چيزي نفي مي گردد، محدود مي شود و در آن مورد حضور ندارد.

بنابراين، تنزيه از آنجا كه به تحديد مي انجامد، معنايي نادرست مي باشد و تبيين صحيح اين است كه تنزيه و تشبيه با هم صورت گيرد.

ص: 106

پاسخ

پاسخ اين است كه اين سخن بر مبناي سنخيت ميان خالق و مخلوق معنا دارد و در آن صورت است كه نفي هرچيزي از خدا به محدود شدن او مي انجامد، ليكن بر مبناي بينونت ميان خدا و خلق - كه ما آن را درجاي خودش تبيين كرده ايم - چنين محذوري لازم نمي آيد و دلايل عقلي و نقلي فراواني وجود دارد كه روشن مي سازد ذات خدا از مخلوقات متباين و متمايز است.(1)

در تفسيري كه به نام ابن عربي چاپ شده (و گفته اند اثر ملاعبدالرزاق كاشاني است) آمده است:

{لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ}

أي، كلُّ الأشياء فانيةٌ فيه هالكة، فلاشيءَ يُماثله في الشيئيّة والوجود؛(2)

«چيزي مثلِ خدا نيست» يعني همه اشيا در او فاني و نابودند، چيزي وجود ندارد كه با او در شيئيّت و وجود، همانندي كند.

سخن ابن عربي در «فصوص الحكم» چنين است:

إعلم - أيدك الله بروح منه - أنَّ التنزيهَ عِندَ أهل الحقائق في الجناب الإلهي عينُ التحديد والتقييد، فالمُنَزِّه اما جاهل واما صاحب سوء أدب. ولكن إذ اَطْلَقاه و قالا به، فالقائل بالشرايع المؤمن إذا نَزَّهَ و وَقَفَ عند التنزيه و لم يَرَ غير ذلك فقد أساءَ الأدب و أكذَبَ الحقَّ و الرسلَ - صلوات الله عليهم - و هو لايَشْعُر و يَتَخَيَّلُ أنَّه في الحاصل و هو من الفائت و هو كمن آمَنَ ببعض و كَفَرَ ببعض؛(3)

ص: 107


1- . نگاه كنيد به، كتاب«سنخيت، عينيت يا تباين»بحث هاي استاد سيدان درمدرسة آيت الله گلپايگاني،قم.
2- . تفسير القرآن الكريم (منسوب به ابن عربي) 2: 228.
3- . فصوص الحكم : 68 .

خدا تو را به روحي از سوي خويش تأييد كند، بدان كه: تنزيه نزد اهل حقايق در جناب الهي، عين تحديد و تقييد است، و تنزيه كننده يا جاهل است يا بي ادب.

ليكن شخص جاهل و فرد بي ادب، آن گاه كه تنزيه را بر خدا اطلاق كردند و بر زبان آوردند، آن كه به شرايع الهي ايمان دارد وقتي خدا را تنزيه كرد و در تنزيه ايستاد و جز آن را نديد، اسائه ادب كرد و خدا و پيامبران را ناآگاهانه برنتافت. او مي پندارد كه معرفتي به دست آورده است درحالي كه شناخت درست را از دست مي دهد و به منزلة كسي است كه به بعضي از كتابِ خدا ايمان آوَرْد و به بعض ديگر كفر ورزيد.

و درجاي ديگر مي نويسد:

قال تعالى: {لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ} فَنَزَّهَ، {وَهُوَالسَّمِيعُ البَصِيرُ} فَشَبَّهَ. وقال تعالى: {لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ} فَشَب-َّهَ وثَ-نّي، {وَهُوَالسَّمِيعُ البَصِيرُ} فَنَزَّهَ و اَفْرَدَ؛(1)

خداي متعال فرمود: «چيزي مثل خدا نيست» پس تنزيه فرمود، سپس فرمود: «او شنوا و بيناست» پس [با آوردن گوش و چشم] تشبيه كرد. خداي متعال فرمود: «چيزي مثلِ خدا نيست» پس تشبيه كرد و مِثلي آورد، و آن گاه فرمود: «او شنوا و بيناست» پس تنزيه كرد [او را از نداشتن اين صفت] و منحصر ساخت [اين دو را به خدا].

ابن عربي، در اين سخن، بيان مي دارد كه: اگر كاف را در {كَمِثْلِهِ} زايد بگيريم، مفادِ آن تنزيه خداست (از اينكه برايش مثل و مانندي باشد) و مفاد جملة بعد، تشبيه مي باشد (زيرا بر غير خدا نيز اين دو صفت اطلاق مي شود).

و اگر كاف را در {كَمِثْلِهِ} زايد نشماريم، در آن صورت، مفاد قسمت اول، تشبيه و تثنيه است (زيرا براي نفي مثليّت از خدا، براي او مثل و دوّمي فرض شده

ص: 108


1- . همان، ص 70.

است)(1) و مفاد قسمت دوم، تنزيه و اِفراد مي باشد (زيرا «سميع» و «بصير» به جهت تقديم ضمير، به خدا منحصر شد، و او از فقدان اين دو صفت يا از مشاركت غير با او در اين دو صفت به نحو حقيقت، منزه گشت).

بنابراين، آية مذكور، دو تقرير دارد: با يك تقرير تشبيه است و با تبيين ديگر تنزيه.

آن گاه ابن عربي بيان مي كند كه اگر حضرت نوح مانند پيامبر اسلام به هر دو جهت تشبيه و تنزيه مي پرداخت، قومش او را اجابت مي كردند، ليكن نوح تنها تنزيه را ابلاغ كرد و قومش از او روي برمي گرداندند.

آنچه جامع ميان تشبيه و تنزيه است «قرآن» مي باشد نه «فرقان». نوح مانند پيامبر اسلام به اين جامع، فرانخواند و به «جوامع الكلم» دست نيافت، به همين جهت قوم نوح در تشبيه ماندند و تنزيه را برنمي تافتند. انگشت هاشان را در گوش هاشان قرار مي دادند وجامه هاشان را برسر مي انداختند تا سخن نوح را نشنوند.

سپس ابن عربي مي نويسد:

فلو أنَّ نوحاً (عليه السلام) يأتي بمثل هذه الآية لفظاً أجابوه فانَّه شَبَّهَ و نَزَّهَ في آية واحدة، بل في نصف آية؛(2)

اگر نوح، مثلِ لفظِ اين آيه {لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ} را مي آورد، قومش او را اجابت مي كردند؛ زيرا [قرآن] در يك آيه خدا را تشبيه و تنزيه كرد، بلكه در نصف آيه، اين كار صورت گرفت.

از همة اين سخنان، روشن شد كه برگرفتن مباني مذكور در مسائل توحيدي، كار را به اينجا مي رساند كه آيه اي چون {لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ} كه از گوياترين

ص: 109


1- . قيصري در شرح فصوص (ص 1056) مي گويد: و اين مثل نيست مگر انساني كه مخلوق بر صورت او و متصف به كمالات اوست، به جز وجوب ذاتي كه فارق بين آن دو است.
2- . فصوص الحكم:70.

آيات در نفي تشبيه است و افزون بر دلايل عقلي، در روايات فراواني به اين آيه استشهاد شده است، براي اثبات تشبيه به كار گرفته شود!!

آري، براساس اين مباني موهوم است كه گاه سخنان بس شگفت انگيز و حيرت آوري از بعضي عرفا و صوفي مسلكان بروز مي كند؛ تا آنجا كه دربارة {لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَآلُواْ إِنَّ الله هُوَ الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ}(1) - آنان كه گفتند «الله» همان «مسيح» است، البته كافر شدند - اظهار مي دارند كه: كفر آنان بدان جهت بود كه خدا را در صورت مسيح منحصر ساختند، درحالي كه همه چيز و همه كس، صورت خداست.(2)

ص: 110


1- . سورة مائده (5) آية 17 و 72.
2- . ممد الهمم (شرح فصوص الحكم): 357.

آيه چهارم: لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ...

اشاره

قال الله تعالي:

{لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُواْ إِنَّ اللهَ هُوَ الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ

قُلْ فَمَن يَمْلِكُ مِنَ اللّ-هِ شَيْئًا إِنْ أرَادَ أن يُهْلِكَ الْ-مَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ

وَأمَّهُ وَمَن فِي الأرْضِ جَمِيعًا وَللّ-هِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا

يَخْلُقُ مَا يَشَاء وَاللهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ}

(سوره مائده (5) آيه 17)

كساني كه گفتند: «خدا همان مسيح پسر مريم است» مسلّماً كافر شده اند.

بگو: اگر [خدا] اراده كند كه مسيح پسر مريم و مادرش

و هركه را در زمين است، جملگي به هلاكت رساند، چه كسي در مقابل خدا اختياري دارد؟ فرمان روايي آسمان ها و زمين و آنچه ميان آن دو است از آنِ خداست. هرچه بخواهد مي آفريند، و خدا بر هرچيزي تواناست.

ص: 111

ص: 112

آيه مذكور در ارتباط با حضرت عيسي مسيح (عليه السلام) و ديدگاه غير توحيدي مسيحيان نسبت به ايشان است و چون بناي قرآن بر شرك زدائي و كفرستيزي است، لذا از باب اهميت موضوع و ابطال عقايد مسيحيت و دفع شبهاتي كه ايجاد نموده اند در سوره هاي زيادي به شرح حال او و مادرش مريم( و عقايد باطل عيسويان پرداخته و از جمله همين آيه از سورة مباركة مائده اعلام كفر كساني را مي كند كه مسيح پسر مريم را خدا گرفته اند.

عيسي در قرآن

براي پيامبر عظيم الشأن حضرت عيسي مسيح (عليه السلام) ويژگي هاي بسياري در قرآن بيان شده كه برخي از آنها اكتسابي و برخي ديگر اختصاصي و موهبتي است كه مرحوم علامه طباطبائي در الميزان به آن اشاره نموده اند.(1)

خداي تعالي مي فرمايد:

{إِنَّمَا الْ-مَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ الله وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَى مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِّنْهُ}؛ (2)

مسيح پسر مريم فقط «فرستادة او» و «كلمة او» است كه بسوي مريم افكنده، و «روحي» از جانب خداست.

ص: 113


1- . الميزان3: 281 - 282.
2- . سورة نساء (4) آية 171.

قرآن كريم او را يكي از پنج «پيامبر اولوا العزم» الهي معرفي مي كند كه صاحب شريعت و كتاب بوده اند، {شَرَعَ لَكُم مِّنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحًا وَالَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَمَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَمُوسَى وَعِيسَى}(1) و در سورة آل عمران او را آبرومند در دنيا و آخرت و از مقرّبين مي شمارد، {الْ-مَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهًا فِي الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ وَمِنَ الْ-مُقَرَّبِينَ}(2).

و در سورة انعام او را در زمرة صالحين معرفي مي كند، {وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَى وَعِيسَى وَإِلْيَاسَ كُلٌّ مِّنَ الصَّالِحِينَ}(3).

معرفي عيسي توسط خودش:

عيسي (عليه السلام) خود را «بندة خدا» و «پيامبر او» ناميده و چنين مي گويد: كه خداوند مرا هركجا باشم «ماية بركت» قرار داده و مرا به «نماز و زكات» [كه دو تكليف الهي بر بندگان است] سفارش فرموده و مرا «نيكوكار به مادر» قرار داده «زورگو و سركشم» ننموده:

{قَالَ إِنِّي عَبْدُ الله آتَانِيَ الْكِتَابَ وَجَعَلَنِي نَبِيًّا * وَجَعَلَنِي مُبَارَكًا أَيْنَ مَا كُنتُ وَأَوْصَانِي بِالصَّلَاةِ وَالزَّكَاةِ مَا دُمْتُ حَيًّا * وَبَرًّا بِوَالِدَتِي وَلَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّارًا شَقِيًّا}(4)

در پايان اين معرفي، خداوند مي فرمايد: اين است [ماجراي] عيسي پسر مريم [همان] سخن حقي كه در آن شك مي كنند، - آن گاه به سخن ناحقي - كه عيسي فرزند خداست - اشاره فرموده - مي گويد: خدا را نسزد كه فرزندي برگيرد، منزّه است او، و در آية پاياني اين بخش از قول مسيح در عبوديت و بندگي پروردگار

ص: 114


1- . سورة شوري (42) آية 13.
2- . سورة آل عمران (3) آية 45.
3- . سورة انعام (6) آية 85 .
4- . سورة مريم (19) آية 30 - 32.

عالميان مي فرمايد: به حقيقت كه خدا پروردگار من و پروردگار شماست، او را بپرستيد كه اين راه مستقيم است:

{ذَلِكَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ قَوْلَ الْ-حَقِّ الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ * مَا كَانَ لله أَن يَتَّخِذَ مِن وَلَدٍ سُبْحَانَهُ إِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ * وَإِنَّ اللهَ رَبِّي وَرَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِيمٌ}(1)؛

عيسي از نگاه مسيحيان

مسيحيان بعد از عيسي درباره او اختلاف كرده متفرق شدند و بفرموده علامه طباطبائي (الميزان: ذيل آيه 79 و 80 سورة آل عمران) به بيش از هفتاد فرقه تقسيم شدند و از ميان آنها سه فرقة «ملكانيه»، «نسطوريه» و «يعقوبيه» بيشتر مطرح بودند، و قرآن به جزئيات مسالك مختلف آنها توجه نفرموده و تمام همّت خود را متوجه شرك زدائي و پاك سازي عقايد غيرتوحيدي مسيحيان نموده است.

مرحوم علامه پنج آيه از آياتي كه عقايد كفرآميز و مشركانه مسيحيان را در ارتباط با خداوند و عيسي مطرح نموده آورده چنين مي فرمايد:(2)

هَذِه الآيَات و إن اشتَمَلتْ بِظاهِرها عَلي كَلماتٍ مُختَلفةِ ذَواتُ مَضامِينٍ و مَعانٍ مُتَفاوِتةٍ و لِذلك رُبمَا حُملَتْ عَلي اختِلافِ المَذاهب فِي ذَلكَ كَمَذهب المُلكَانِيّة، القَائِلِينَ بِالبُنُوَّةِ الحَقِيقيَّةِ، وَالنَّسطُوريَّة، القَائِلِينَ بَأنَّ النُّزولَ وَالبُنوَّةَ مِن قَبِيلِ إشراقِ النُّورِ عَلي جِسم شَفّافٍ كَالبُلُّورِ، وَاليَعقُوبيَّة، القَائِلِينَ بَأن-َّه مِنَ الإنقلابِ وَ قَد انقَلَب الإلهُ سُبحانَهُ لَحماً و دَماً.(3)

اين آيات اگرچه به ظاهرشان مشتمل بر كلمات مختلفي مي باشد كه داراي

ص: 115


1- . سورة مريم (19) آية 34 - 36.
2- . الميزان 3: 283.
3- . همان.

مضامين و معاني متفاوتي است، و به همين جهت در بسياري موارد حمل بر اختلاف مذاهب در بين مسيحيان شده است مانند:

ملكانيه: پيروان اين مذهب بر اين اعتقادند كه عيسي (عليه السلام) حقيقتاً فرزند خداست [كه لوازم و تالي فاسد اين عقيده باطل مشخص است].

نسطوريه: پيروان اين مذهب قائلند كه نزول عيسي و بنوت (فرزنديت) او از ناحيه خداوند نه از نوع بنوّت حقيقي، بلكه از قبيل اشراق نور بر جسمي شفاف همچون بلور است.

يعقوبيه: پيروان اين مذهب باور دارند كه حقيقت خداوندي منقلب به گوشت و خون شده و عيسي همان خداوند است كه به صورت انسان ظهور پيدا كرده.

در ميان فرق مسيحيت معاصر نيز سه فرقه متمايزند: پروتستان، كاتوليك و ارتدكس، و اين سه، آيا همان سه فرقه گذشته اند؟ محتاج تحقيق است. و هر سه قائل به الوهيت مسيح و اينكه خدا همان مسيح بن مريم است مي باشند (تعالى الله عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوّاً كَبِيراً).

و از اين سه فرقه خصوصاً كاتوليك ها و ارتدكس ها، موحد را مسيحي نمي دانند و اساس اين عقيده جملاتي است كه در انجيل يوحنا ثبت شده: (در ابتدا عالم، كلمه بوده است و كلمه نزد خدا بوده و خدا همان كلمه است، و چون لفظ كلمه را بر مسيح اطلاق نمودند معني عبارت كه (الله هو الكلمة) باشد (الله هو المسيح) گرديد و قرآن همي-ن عقي-ده باط-ل مسيحيت را نفي كرده مي فرمايد: {لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُواْ إِنَّ اللهَ هُوَ الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ}(1)

يوحنا انجيل خود را در اواخر عمر و بنابر الحاح و اصراري كه به او شد، نوشت (يعني بعد از مسيح) و لذا قابل استناد نيست و غالب اناجيل چنين وضعي دارند و مسيح (عليه السلام) از اين گفتار باطل و شنيع وحدت وجودي آنها بيزار است

ص: 116


1- . سورة مائده (5) آية 17 و 72.

و هماره دعوت به توحيد و يگانگي پروردگار نموده.(1)

با توجه به آيات قرآن كريم، سه نكته مسلم است:

1. جمعي از مسيحيان، عيسي را خدا مي دانند، كه حكم به كفرشان مي شود: {لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُواْ إِنَّ الله هُوَ الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ}؛ كساني كه گفتند: خدا هم-ان مسي-ح پسر مريم است مسلّماً كافر شدن-د، {وَقالَ الْ-مَسيحُ يا بَني إِسْرائيل}؛ درحالي كه مسيح (عليه السلام) فرمود: اي بني اسرائيل، {اعْبُدُواْ اللهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ}؛ خدا را بپرستيد كه پروردگار من و شماست. و آن-ها را از پاي-ان ك-ار مشركي-ن خب-ر داده مي فرمايد:

{إِنَّهُ مَن يُشْرِكْ بِاللّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللهُ عَلَيهِ الْجنَّةَ وَمَأْوَاهُ النَّارُ وَمَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنصَارٍ}(2)؛

هركس به خدا شرك آورد، قطعاً خدا بهشت را بر او حرام ساخته و جايگاهش آتش است و براي ستمكاران ياوراني نيست.

2. يكي از عقايد انحرافي و باطل گروهي ديگر از مسيحيان اين است كه عيسي را فرزند خدا مي دانند، آن چنان كه قبل از آنها يهود «عُزير» را فرزند خدا مي دانستند و قبل از آنها نيز اقوامي ديگر براي خدا فرزنداني قائل بودند، در اين رابطه قرآن مي فرمايد:

{وَقَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ الله وَقَالَتْ النَّصَارَى الْ-مَسِيحُ ابْنُ الله}(3) و يهود گفتند: عزير، پسر خداست و نصاري گفتند: مسيح، پسر خداست... .

عيسي فرزند مريم است، نه فرزند خدا

{إِذْقَالَتِ الْ-مَلآئِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اللهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِّنْهُ اسْمُهُ الْ-مَسِيحُ عِيسَى ابْنُ

ص: 117


1- . نگاه كنيد به تفسير خسروي 2: 370.
2- . سورة مائده (5) آية 72.
3- . سورة توبه (9) آية 30.

مَرْيَمَ وَجِيهًا فِي الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ وَمِنَ الْ-مُقَرَّبِينَ}(1)؛

بياد آر آن گاه كه فرشتگان گفتند: اي مريم، خداوند تو را به كلمه اي از جانب خود كه نامش مسيح، عيسي پسر مريم است مژده مي دهد، درحالي كه در دنيا و آخرت آبرومند و از مقربان است.

{وَلاَ تَقُولُواْ عَلَى الله إِلَّا الْ-حَقِّ إِنَّمَا الْ-مَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ الله وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَى مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِّنْهُ}(2)؛

...دربارة خدا جز [سخن] حق نگوييد، مسيح، عيسي پسر مريم فقط پيامبر خدا و كلمه اوست كه آن را به سوي مريم افكنده است و روحي از جانب اوست...

خداوند در شانزده جاي قرآن تعمّداً از حضرت عيسي با جملة «عيسي ابن مريم» ياد مي كند تا جهانيان از جمله عيسويان بدانند كه عيسي بشر است و از مادري به نام مريم متولد شده، پس نمي شود كه اله و معبود باشد، او و مادرش هر دو همچون ساير ابناء بشر انسانند و سراپا محتاج الطاف الهي، متولد شده اند، غذا مي خورند، راه مي روند، مي ميرند و... يعني ويژگي هاي مخلوق را دارند. و اگر عيسي پسر خدا بود، مي بايست خدا با او هم سنخ باشد و اين به دلائل عديده ممكن نيست.

خداوند منزّه از اتّخاذ فرزند است

{وَقَالُواْ اتَّخَذَ اللهُ وَلَدًا سُبْحَانَهُ بَل لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ كُلٌّ لَّهُ قَانِتُونَ}؛(3)

گفتند: خداوند فرزندي براي خود اختيار كرده است، او منزّه است بلكه هرچه در آسمان ها و زمين است از آنِ اوست، [و] همه فرمان پذير اويند.

ص: 118


1- . سورة آل عمران (3) آية 45.
2- . سورة نساء (4) آية 171.
3- . سورة بقره (2) آية 116.

و نيز خود را اين چنين تنزيه مي فرمايد:

{مَا كَانَ لله أَن يَتَّخِذَ مِن وَلَدٍ سُبْحَانَهُ}(1)؛

خدا را نسزد كه از براي خود فرزندي اختيار كند، پاك و منزه است او [از اين نقيصه].

و در آية ديگري مي فرمايد:

{إِنَّمَا الله إِلَهٌ وَاحِدٌ سُبْحَانَهُ أَن يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَات وَمَا فِي الأَرْضِ}(2)؛

خدا فقط معبود يگانه است، منزّه از آن است كه براي او فرزندي باشد، آنچه در آسمان ها و زمين است از آنِ اوست.

و همچنين در آيات بسياري خود را از اين نقص تنزيه فرموده.(3)

3. و جمعي ديگر عيسي و جبرئيل را همكار و شريك خدا دانسته و قائل به سه خدائي شده و اين شركي است با ماهيت كفر، و خدا را يكي از سه اقنوم ثلاثه، ثالث ثلاثه مي دانند كه شرح آن خواهد آمد. {لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُواْ إِنَّ الله ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ وَمَا مِنْ إِلَهٍ إِلَّا إِلَهٌ وَاحِدٌ}(4) ؛ كساني كه [به تثليث يا سه خدائي قائل شده اند] گفتند: خدا سومين [از] سه [اقنوم] است، قطعاً كافر شده اند، و حال آنكه هيچ معبودي جز خداي يكتا نيست... و سپس كافرانِ آنها چنانچه توبه نكنند، آنها را عذابي دردناك خواهد گرفت.

ص: 119


1- . سورة مريم (19) آية 35.
2- . سورة نساء (4) آية 171.
3- . سورة انعام (6) آية 100؛ سورة توبه (10) آية 31؛ سورة يونس (11) آية 68؛ سورة نحل (16) آية 57؛ سورة انبياء (21) آية 26 و سورة زمر (39) آية 4.
4- . سورة مائده (5) آية 73.

وحدت در تثليث

تفسير نمونه عقيدة تثليث مسيحيان را چنين بيان مي كند:

خدايان سه گانه در عين تعدّد حقيقي، يكي هستند كه گاهي از آن، تعبير به «وحدت در تثليث» مي شود، و اين همان چيزي است كه در آية فوق به آن اشاره شده كه آنها مي گويند: خدا همان مسيح، عيسي بن مريم بن مريم همان خداست، و اين دو با روح القدس يك واحد حقيقي و در عين حال سه ذات متعدد را تشكيل مي دهند. بنابراين هر يك از جوانب سه گانة تثليث كه بزرگ ترين انحراف مسيحيت است در يكي از آيات قرآن مورد بحث قرار گرفته و شديداً ابطال شده است.(1)

لذا اين عقيدة باطل به هر عبارتي از تعابير ذيل گفته شود، كفر است و ممنوع: «اتحاد خدا و حضرت عيسي» ، «حلول خدا در عيسي» ، «بروز خدا در عيسي».

مرحوم طباطبائي پس از بياني مختصر نسبت به عقايد سه فرقه مذكور مي فرمايد:

لكن الظاهر إن القرآن لايهتمّ بخصوصيات مذاهبهم المختلفة، و إنما يهتمّ بكلمة واحدة مشتركة بينهم جميعاً و هو البنوة و إن المسيح من سنخ الاله سبحانه و م-ا يتفرع م-ن حديث التثليث وإن اختلفوا في تفسيرها اختلافاً كثيراً...(2) .

ظاهراً قرآن اهتمامي نسبت به خصوصيات مذاهب مختلفه مسيحيت نداشته، بلكه اهتمام خود را منحصر نموده به مشتركات بين آن مذاهب و آن بحث ابن اللهي عيسي و سنخيت او با خدا و موضوع سه خدائي اب، ابن و روح القدس است كه در تفسير آن اختلاف بسياري دارند (و خداوند پاسخ هر يك از اين

ص: 120


1- . تفسير نمونه 4: 325.
2- . الميزان 3: 284.

اباطيل را در قرآن داده است). مرحوم علامه در پاسخ به اين ادعاي گروهي از مسيحيان كه نسبت ابن اللهي حضرت عيسي را نسبت حقيقيّه ندانسته، مي گويند اين نسبت، نسبت تشريفيه است (يعني از باب شرافت بخشيدن به عيسي، او را پسر خدا مي نامند) ، حاصل مطالعاتشان را در اين زمينه پس از آوردن جملاتي از عيسي در انجيل متي و لوقا و يوحنّا و نقل مذاكراتي بين او و مريم مجدليه و يسوع و توما و فيليپس،(1) چنين مي فرمايند:

ظواهر اين اقوال (اقوال منقول از سه انجيل مذكور) با حمل آنها بر تشريفيه سازگار نيست و آنچه را در ارتباط با اُبوّت خدا و بنوّت عيسي مي گويند به نحو حقيقت مي گويند.(2)

فخررازي

بعضي از مفسران مانند فخررازي چنين پنداشته اند كه مسيحيان با صراحت عقيده اتحاد خدا و مسيح را ابراز نكرده اند اگرچه حاصل مدعايشان همين است.(3)

در تفسير نمونه آمده است كه اين سخن فخر رازي به خاطر عدم احاطة كافي او به كتب مسيحيت بوده است وگرنه منابع مسيحيت با صراحت مسئلة وحدت در تثليث را بيان داشته است.(4)

اقانيم ثلاثه

مرحوم علامه با عنوان «محصل ما قالوا به» به بررسي عقيدة تثليث و ابطالش پرداخته مي فرمايد:

ص: 121


1- . تمامي اين مطالب را علامه از كتب عهد عربيه، طبع سال 1811 ميلادي نقل مي كنند.
2- . الميزان 3: 285.
3- . نگاه كنيد به مفاتيح الغيب 11: 327 - 238.
4- . نگاه كنيد به تفسير نمونه 4: 325 - 326.

حاصل آنچه به آن معتقد شدند (اگر چه نتيجة معقولي نيست) اين است كه حقيقت ذات يك جوهر واحدي است كه براي آن سه اقنوم است (اقانيم ثلاثه) و مقصود از اقنوم: نحوة ظهور و بروز و تجلّي چيزي است براي غير، و صفت غير از موصوف نيست و هر دو در عين دوگانگي وحدت دارند، و اقانيم ثلاثه عبارتند از:

اقنوم الوجود، كه همان اب يا خداي پدر است.

اقنوم العلم، كه همان كلمه، يا عيسي بن مريم است.

اقنوم الحيات، كه همان روح القدس است.

پس پسر كه همان كلمه و اقنوم علم است از نزد پدرش كه همان اقنوم وجود مي باشد به همراهي روح القدس كه اقنوم حيات است، آمده. سپس علامه آيات عقيدتي مسيحيان و نسبت هايي را كه قرآن به آنها مي دهد آورده و نتيجه مي گيرد كه:

كلّ ذلك يرجع إلى معنى واحد (و هو تثليث الوحدة) هو المشترك بين جميع المذاهب المستحدثه في النصرانيّة(1)

همه اين مفاهيم برگشتش به يك حدّ مشتركي بين مذاهب جديد مسيحيت است و آن «تثليث الوحده» مي باشد، يعني خدايان سه گانه در عين تعدد حقيقي يكي هستند. و سپس از دو طريق مفصلاً به ابطال تثليث مي پردازند كه ما در مقام طرح مبسوط آن نيستيم.

عيسي و مادرش إله نيستند

مسيح (عليه السلام) هرگز مردم را به خود دعوت نفرموده و آنچه را كه به او نسبت مي دهند ادعا نكرده است، قرآن مي فرمايد:

{وَإِذْ قَالَ اللهُ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنتَ قُلتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّيَ إِلَهَيْنِ مِن دُونِ الله قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِن كُنتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ

ص: 122


1- . الميزان 3: 286 - 287.

تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنتَ عَلاَّمُ الْغُيُوبِ * مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلاَّ مَا أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اعْبُدُواْ اللهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَّا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنتَ أَنتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنتَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ * إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ إِن تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ}(1) ؛

و بياد آر آن گاه كه خدا فرمود: اي عيسي پسر مريم، آيا تو به مردم گفتي من و مادرم را همچون دو خدا بجاي خداوند بپرستيد؟

گفت: منزهي تو، مرا نزيبد كه [دربارة خويشتن] چيزي را كه حق من نيست بگويم. اگر آن را گفته بودم قطعاً آن را مي دانستي. آنچه در نفس من است تو مي داني و آنچه در نفس تو است من نمي دانم، چرا كه تو خود داناي رازهاي نهاني. به آنان نگفته ام مگر آنچه را به من فرمان دادي. [گفته ام] كه: خدا را بپرستيد كه پروردگار من و پروردگار شماست. و تا در ميانشان بودم بر آنها گواه بودم پس چون مرا برگرفتي، تو خود بر آنان نگهبان بودي، و تو بر هرچيز گواهي.

اگر عذابشان كني، آنان بندگان تو اند، و اگر بر ايشان ببخشايي، تو خود توانا و حكيمي.

پس عيسي (عليه السلام) در محكمه عدل الهي با اعتراف به بندگي اش، خود را از اتهامات وارده تبرئه مي كند.

عيسي خبر از مرگ خود مي دهد

آية ذيل به نقل خود عيسي از سه ويژگي مخلوق (ولادت، وفات و برانگيخته شدن) دربارة او خبر مي دهد:

{وَالسَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدتُّ وَيَوْمَ أَمُوتُ وَيَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا}(2) ؛

و سلام [و درود] بر من [در] روزي كه زاده شدم، و روزي كه مي ميرم و روزي

ص: 123


1- . سورة مائده (5) آيه 116 - 118.
2- . سورة مريم (19) آية 33.

كه برانگيخته مي شوم.

در اين آيه عيسي (عليه السلام) خبر از ولادت، مرگ و بعث خود مي دهد و خداوند در بخشي از آية مورد بحث از امكان هلاكت عيسي خبر مي دهد.

{فَمَن يَمْلِكُ مِنَ الله شَيْئًا إِنْ أَرَادَ أَن يُهْلِكَ الْ-مَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَأُمَّهُ وَمَن فِي الأَرْضِ جَمِيعاً}؛

اگر خدا اراده كند كه مسيح پسر مريم و مادرش و هركه در زمين است جملگي را هلاك كند، چه كسي در مقابل خدا اختياري دارد؟

تولد و وفات يا هلاك دو ويژگي از خصيصه مخلوقيِّ بشر است كه اين آيات از وجود چنين خصائصي نسبت به عيسي هم خبر مي دهند. پس موجودي كه خصايص مخلوق را دارد، چگونه ممكن است خالق، اله و معبود باشد. (تعالى الله عما يقولون).

حاصل اين بخش:

در ارتباط با آية مذكور اين شد كه نظريات انحرافي مسيحيان - كه شگفت انگيز بود - به طور شفاف بررسي و از قرآن در مقام پاسخ و ابطال آنها آياتي ذكر شد.

تبيين و ردّ عقيدة برخي عرفا و فلاسفه

اشاره

شگفت تر از عقايد مسيحيت و جسورانه تر از آنان - كه مسيح پسر مريم را خدا گفتند - قول بعض فلاسفه به تبعيت از عرفاء اصطلاحي، آن هم از نوع وحدت وجوديش مي باشد، كه عقيده و چكيدة حرفشان اين است:

آنان كه گفتند خدا همان مسيح پسر مريم است، درست گفتند، كفرشان از اين جهت نيست كه چنين گفتند، بلكه كفرشان از اين جهت است كه خدا را در مسيح منحصر كرده گفتند: خدا مسيح و مسيح همان خدا است، درحالي كه نه فقط عيسي خداست، كه همه چيز خداست.

ص: 124

شرح اين عقيده باطل عرفاني از عرفائي همچون ابن عربي را در كلام شارحين برجسته فصوص بررسي مي نمائيم.

1- شرح قيصري

ابن عربي: «فأدي بعضهم فيه الي القول بالحلول ، و انه هو الله بما أحيا به الموتي. و لذلك نُسِبُوا إلي الكفر و هو السّتر، لأنهم ستروالله الذي أحيا الموتي بصورة بشرية عيسى عليه السلام»

قيصري: (أي، فأدى نظر بعضهم فيه إلى القول بالحلول، فقالوا : إنّ الله حلّ في صورة عيسى، فأحيا الموتى. و قال بعضهم: إنّ المسيح هو الله. و لمَّا ستروا الله با لصورة العيسوية المقيدة فقط، نسبوا إلى الكفر).(1)

ابن عربي مي گويد: «بعضي در مورد عيسي قائل به حلول خداوند در عيسي شدند و بعضي گفتند عيسي خود خداست چون مردگان را زنده مي كند، و بدين سبب نسبت داده شدند به كفر، به معناي پوشاندن، چه اينكه آنها پوشانده اند خدايي را كه مردگان را زنده مي كرد به صورت بشري عيسي».

قيصري: (پس نظر بعضي در مورد عيسي بر اين قرار گرفته است كه قائل به حلول شده و گفتند خداوند حلول كرده است در صورت عيسي، پس مردگان را زنده مي كند، و بعضي ديگر گفتند: براستي كه مسيح همان خداست. و چون حقيقت خدايي را متعين در عيسي ديدند و آن را با صورت عيسويِ فقط پوشاندند، منسوب به كفر شدند).

ابن عربي: «فقال الله تعالى: {لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَآلُواْ إِنَّ الله هُوَ الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ} فجمعوا بين الخطأ و الكفر في تمام الكلام كله».

قيصري: (اي جمعوا بين الكفر، و هو ستر الحق بالصورة العيسوية، و بين

ص: 125


1- . شرح فصوص الحكم (قيصري) : 864 - 865.

الخطأ، و هو حصر هوية الله في كلمة العيسوية. و المراد بقوله: «في تمام الكلام» (أي بمجموع قولهم: {إِنَّ اللهَ هُوَ الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ} جمعوا بين الكفر و الخطأ).(1)

قيصري: (يعني جمع كردند بين كفر و آن پوشاندن حق است در صورت عيسوي و بين خطا، و آن حصر هويت الهي است در كلمه عيسوي. و اينكه گفت: «في تمام الكلام»، يعني به مجموع كلام شان كه گفتند: {إِنَّ اللهَ هُوَ الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ} [براستي خداوند همان مسيح پسر مريم است] جمع نمودند بين كفر و خطا).

ابن عربي: «لابقولهم هو الله، و لابقولهم ابن مريم» ؛ نه به جهت اينكه گفتند او خداست و نه به خاطر كلامشان كه گفتند او پسر مريم است.

قيصري: (لأنّ قولهم: (هو الله) أو (الله هو) صادق من حيث أن هوية الحق هي التي تعينت و ظهرت بالصورة العيسوية، كما ظهرت بصورة العالم كله، و قولهم: (المسيح بن مريم) ايضاً صادق، لأنه ابن مريم بلاشك لكن تمام الكلام و مجموعه غير صحيح، لانه يفيد حصر الحق في صورة عيسي، و هو باطل، لان العالم كله غيباً و شهادةً صورته، لا عيسي فقط).(2)

چه اينكه اين گفتارشان كه گفتند (او خداست) يا (خدا اوست) درست است از جهت اينكه هويت حق به صورت عيسي تعيُّن و ظهور پيدا كرده، همچنان كه به صورت همه عالم ظهور پيدا كرده و اين گفتارشان كه مسيح پسر مريم است، اين نيز بلاشك درست است، لكن تمام كلام و جمله {إِنَّ اللهَ هُوَ الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ} صحيح نيست، چون اين جملة اسميه، حق را محصور مي كند در عيساي فقط و اين باطل است. چه اينكه كل عالم از غيب و شهودش صورت حق است، نه عيساي فقط.

ص: 126


1- . همان : 865.
2- . همان.

ابن عربي: «فعدلوا بالتضمين من الله من حيث أحيا الموتى إلى الصورة الناسوتية البشرية بقولهم: (ابن مريم) و هو (ابن مريم) بلا شك»

قيصري: «من الله» متعلق بقوله: «فعدلوا» و (الباء) في قوله: «بالتضمين» بمعني «مع». اي، فعدلوا من الله الي الصورة البشرية مع تضمينه فيها من حيث أنه إحياء الموتي، فقالوا: {الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَريَمَ} و هو ابن مريم بلا شك، كما قالوا، لكن جعلوا الله في ضمن صورته، وهوالقول بالحلول.(1)

ابن عربي:

«آنها عدول كردند از خدا به سوي صورت بشريّه (عيسي) با قرار دادن خدا در عيسي به جهت زنده نمودن مردگان «چگونه؟ به دليل» گفتارشان، ابن مريم و او، پسر مريم است بلاشك.

قيصري: «من الله» متعلق است به قول ابن عربي «فعدلوا» و (باء) در قول ابن عربي «بالتضمين» به معناي (مع) است. يعني، آنها از خدا روي كردند به صورت بشري (عيسي) با اين عقيده كه خدا در ضمن اين صورت بشري قرار دارد به دليل اينكه مردگان را زنده مي كند، پس گفتند مسيح فرزند مريم است. و او بلاشك پسر مريم است، همچنان كه گفتند، لكن خدا را در ضمن صورت عيسي قرار دادند، و اين عقيده به حلول است.

2- شرح مؤيد الدين جَندي

(2)

قال رضي الله عنه: «فأدّى بعضهم فيه» أي عند إحيائه الموتى «إلى القول بالحلول» يعني نسبوا الإحياء إلى الله حال حلوله في صورة عيسى «و أنّه هو

ص: 127


1- . شرح فصوص الحكم (قيصري) : 865 - 866 .
2- . شرح فصوص الحكم، اثر مؤيدالدين جَندي (متوفي 690). جهت اطلاع از شرح حال مختصر او نگاه كنيد به مقدمه سيد جلال الدين آشتياني بر شرح قيصري ص4.

الله بما أحيا به الموتى، و لذلك نسبوا إلى الكفر و هو الستر، لأنّهم ستروا الله الذي أحيا الموتى بصورة بشرية عيسى، فقال: {لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ الله هُوَ الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ} فجمعوا بين الخطأ و الكفر في تمام الكلام».

بعد قولهم: إنّ الله هو، و قال: «لا بقولهم هو الله» يعني: لم يكفروا بقولهم: إن الله هو، فإنّ الله هو لنفسه هو.

«ولا بقولهم: المسيح ابن مريم» بل بما حصروا الله في هوية عيسى بن مريم، و لم يكفروا بقولهم: إنّ الله هو حملا لهوية عيسى على الله، إذ هوية عيسى مع هوية العالم كلّه هو الله المتجلّي بوجوده الحق في جميع العالم أبدا، كما مرّ، و لكن كفروا بوصفهم هوية الله في صورة ابن مريم على التعيين.

قال رضي الله عنه: «فعدلوا بالتضمين من الله من حيث أحيا الموتى إلى الصورة الناسوتيّة البشرية بقولهم: ابن مريم و هو ابن مريم بلا شكّ، فتخيّل السامع أنّهم نسبوا الإلهية للصورة و جعلوها عين الصورة و ما فعلوا، بل جعلوا الهوية الإلهية ابتداء في صورة بشرية هي ابن مريم، ففصلوا بين الصورة و الحكم، لا أنّهم جعلوا الصورة عين الحكم».

يعني رضي الله عنه: أنّهم قالوا: {إِنَّ الله هُوَ الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ} ففصلوا بين الصورة المسيحية المريمية و بين الله بالهوية، و لم يقولوا: الله المسيح بن مريم، فتخيّل السامع أنّهم نسبوا الألوهية القائمة بذات الله إلى الصورة المسيحية و ما فعلوا ذلك، بل فصلوا بالهوية بين الصورة العيسوية و بين الحكم بحمل اللاهوت على الهوية، فاقتضت حصر الإلهية في عيسى بن مريم. قال - رضي الله عنه - : «بل جعلوا الهوية الإلهية ابتداء في صورة بشرية هي ابن مريم».

ص: 128

أي جعلوا الله بهويته موضوعا، و حملوا الصورة عليه فحدّدوا الهوية الإلهية و جعلوها محصورة في صورة الناسوت المعيّنة و هي غير محصورة، بل له هوية الكلّ، فجمعوا بين الكفر بأنّ الله هو هذا، فستروا الهوية الإلهية في عيسى، و بين الخطأ بأنّه ليس إلّا فيه - أي هي هي هو لا غير، و قد كان هو عين الكلّ - و لا في البعض،بل مطلقا في ذاته عن كل قيد وإطلاق، كماعرفت؛(1)

شيخ مي گويد: «پس بعضي دروقت نظارة زنده نمودن مردگان توسط عيسي عقيده شان دربارة عيسي منتهي شد» به «قول به حلول» يعني زنده گردانيدن مردگان را نسبت دادند به خداوند در حال حلول خدا در صورت عيسي (عليه السلام) و اينكه «به راستي عيسي همان خداست به سبب زنده نمودن مردگان، و به همين جهت است كه به كفر، به معني ستر و پوشاندن حق نسبت داده شدند چه اينكه آنها پوشانيدند خدايي را كه زنده كننده مردگان است در صورت بشري عيسي، لذا خدا مي فرمايد: {لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَآلُواْ إِنَّ الله هُوَ الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ} پس جمع كردند بين خطا و كفر در جمله كاملِ {إِنَّ الله هُوَ الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ} .

شيخ مي گويد: «نه به خاطر گفتارشان كه گفتند عيسي خداست» يعني كافر نشدند به خاطر اين گفتار شان كه گفتند: به راستي خداوند اوست «و نه به خاطر گفتار شان كه مسيح پسر مريم است» بلكه به سبب اين كه خداوند را محصور كردند در هويت عيسي پسر مريم كافر شدند. و كافر نشدند به جهت گفتارشان كه گفتند : به راستي كه خداوند اوست، به سبب حمل هويت عيسي بر خداوند، چه اينكه هويت و حقيقت عيسي به همراه هويت كل عالم، اوست همان خداي كه به وجود حقش در جميع عالم براي هميشه تجلّي نموده، همچنان كه گذشت، و لكن كافر شدند به جهت توصيف شان هويت و حقيقت خدا را در صورت پسر

ص: 129


1- . شرح فصوص (جندى) : 533 - 534.

مريم به صورت تعيين.

آن گاه شيخ مي گويد: «پس، از خداوند، متمايل شدند به عيسي به اينكه خدا را در صورت ناسوتي و بشري قرار دادند (چرا؟) از جهت اينكه إحياي مردگان مي كرد و به سبب گفتار شان (كه مي گفتند: او) پسر مريم است در حاليكه بدون شك او پسر مريم است، پس شنونده خيال مي كند آنها (عيسويان) الوهيت را به صورت عيسوي نسبت دادند و آن را يعني (الوهيت) را عين صورت قرار داده اند، در حاليكه اين كار را نكرده اند بلكه حقيقت الهيه را ابتدا در صورت بشري كه پسر مريم باشد قرار دادند و سپس جدا كردند بين صورت و حكم، نه اينكه آنها صورت را عين حكم قرار داده باشند.

يعني آنها گفتند: {إِنَّ الله هُوَ الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ}، پس فرق گذاشتند بين صورت مسيح پسر مريم و بين خدا از جهت هويت و نگفتند: الله المسيح بن مريم، پس شنونده خيال مي كند كه آنها الوهيت قائم به ذات خداوندي را به صورت مسيح نسبت داده اند در حاليكه چنين نكرده اند، بلكه فرق گذاشتند در هويت بين صورت عيسوي و بين حكم به حمل لاهوت (خداوند) بر هويت عيسوي،واين، اقتضاء مي كند محصور نمودن الهيت را در عيسي بن مريم.

شيخ مي گويد: «بلكه هويت الهيت را ابتدا در صورت بشري كه ابن مريم باشد قرار دادند» يعني هويت الهي را موضوع، و محمول را صورت قرار دادند، پس محدود نمودند هويت الهي را و محصور نمودند اين هويت را در صورت ناسوتي معين، در حاليكه آن هويت غير محصوره است، بلكه براي اله است هويت كل (اشياء) پس جمع كردند بين كفر (به اينكه خدا همين مسيح است و مستور نمودند هويت الهيه را در عيسي) و بين خطا (به اينكه اله، نيست مگر در عيسي يعني هويت الهيه بما هو هويت الهيه، عيسي است نه غير او، و به تحقيق الله عين كل اشياء است نه در بعضي از اشياء بلكه او در ذاتش مطلق است از هر قيد و اطلاقي، آنچنان كه دريافتي.

ص: 130

3- ممد الهمم

استاد حسن زاده آملي بعد از نقل عبارت ذيل از ابن عربي:

«فأدى بعضهم فيه إلى القول بالحلول، و أن-َّه هو الله بما أحيا به من الموتى، و لذلك نسبوا الى الكفر و هو الستر لانّهم ستروا الله الذي أحيا الموتى بصورة بشرية عيسى».

«فقال تعالى: {لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَآلُواْ إِنَّ اللهَ هُوَالْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ} فجمعوا بين الخطأ و الكفر في تمام الكلام كله لا بقولهم هو الله، و لا بقولهم ابن مريم، فعدلوا بالتضمين من الله من حيث أحيا الموتى إلى الصورة الناسوتية البشرية بقولهم ابن مريم و هو ابن مريم بلا شك».

چنين مي نگارد:

اين حيرت بعضى را درباره او به عقيده حلول كشاند (كه خدا در صورت عيسى حلول كرد و موتى را احيا كرد) يعنى عيسى خداست كه احياى موتى مى كند و نسبت به كفر داده شدند. كفر به معنى ستر زيرا آنان خدايى را كه احياى موتى مى كند در صورت بشرى عيسى مستور داشتند. پس خداوند تعالى فرمود:

{لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَآلُواْ إِنَّ اللهَ هُوَ الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ} پس جمع كردند بين خطا و كفر در تمام يك كلمه، نه به قولشان هو الله و نه به قولشان ابن مريم.

مقصود اين است كه هويت حق تعالى به صورت عيسى متعين شده و ظاهر گرديده است. چنانكه به صورت همه عالم در آمده است كه «لا مؤثر في الوجود إلاَّ الله». پس خداوند است كه در اين كلمات مؤثر است.

اينكه آنان گفتند: خداوند مسيح بن مريم است از جهت تعين هويت حق به صورت عيسوى راست گفته اند و همچنين اينكه عيسى مسيح بن مريم است راست گفته اند و لكن حصر حق تعالى در صورت عيسى نادرست و باطل است؛ زيرا همه

ص: 131

عالم چه غيب و چه شهود صورت حق است نه عيساى فقط.

پس كفر به معناى صورت عيسى (عليه السلام) مر هويت حق را راست است. اما جمله اسميه با خبر محلى به ألف و لام كه افاده حصر محكوم عليه(الله) در محكومٌ به (مسيح) مى نمايد باطل است.(1)

نتيجه

پس از بررسي دقيق اين سه شرح، متاسفانه به نتيجه اي كه قبلا عرض شد مي رسيم و آن اينكه: كفر عيسويان بنا بر آيه شريفه: {لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَآلُواْ إِنَّ اللهَ هُوَ الْ-مَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ} ، از ديدگاه آقايان نه از باب اين است كه عيسي را خدا خوانند، نه از اين باب نيست، بلكه از اين باب است كه چرا گفتند فقط عيسي خداست، در حاليكه تمام عالم صورت خداست.

در جهت تقويت اينكه قول آقايان همين است كه ما گفتيم و غير اين نيست توجه بفرمائيد به مطالبي از ممد الهمم:

بدان كه اگر كسى از موم صد چيز بسازد و به ضرورت صد شكل و صد اسم پيدا آيد و در هر شكلى چندين اسامى ديگر باشد (شكل شير ساختيم در شكل شير چندين اسم است مانند سر و گوش) اما عاقل داند كه به غير موم چيز ديگر موجود نيست و اين جمله اسامى كه پيدا آمده، اسامى موم است، كه موم بود كه به جهات مختلف و به اضافات و اعتبارات آمده است.

به هر رنگى كه خواهى جامه مى پوش

كه من آن ق--دِ رع-ن-ا م-ى شناس-م

بدان كه خلق يك صفت است از صفات اين وجود و حيات يك صفت است از صفات اين وجود و علم يك صفت است از صفات اين وجود و ارادت و قدرت،

ص: 132


1- . ممد الهمم: 356 - 357.

و جمله صفات را اين چنين مى دان. و سماء يك صورت است از صور اين وجود و ارض يك صورت است از صور اين وجود و جماد يك صورت است از صور اين وجود و نبات و حيوان، و جمله صور را اين چنين مى دان، و الله اسم مجموع است و جامع جمله صور و صفات اين وجود است، اين است معنى لا إله إلاَّ الله.(1)

به عنوان تأييد آنچه به عرض رسيد گوش دل بسپاريد به كلام دو فيلسوف مسلّم، علاْمه كم نظير محمد تقي جعفري و شهيد عالي مقام استاد مطهري كه بر داشت نهايي خود را از عقائد فاسده فرقه مورد نظر بيان مي فرمايند.

علامه جعفري مي فرمايد:

1. اگر با عبارت مختصري ادا كنيم، بايد بگوئيم: در نظر اين عده خدا عين موجودات و موجودات عين خداست، اين وحدت را به علت عوامل موافق يا مخالف به قدري با پيچ و تاب و مفاهيم رمز آميز و مهر و موم شده و اسلوب هاي مختلف بيان كرده اند كه ناچار، مسئله از جنبه علمي و فلسفي سر باز زده و با دستورها و قوانين معمولي عقلي و قلبي... و غير ذلك مورد بررسي نمي توان قرار داد.(2)

2. اگر تمامي تعارفات و روپوشي و تعصب هاي بي جا را كنار بگذاريم و از دريچه بي غرض خود،حقيقت مقصود را بررسي كنيم در اثبات اتحاد ميان مبدأ و موجودات به تمام معنا در افكار بعضي از اين دسته ترديد نخواهيم كرد. بلي اگر با جديت فوق العاده و تلاش هاي غير مستقيمي به تأويل كلمات اين عده بپردازيم بدون شك عبارات و سخنان گروهي از آنها را نمي توانيم به هيچ وجه تأويل و تصحيح كنيم، يعني در حقيقت به تناقضات و سخريه عبارات خود گويندگان مبتلا خواهيم شد.(3)

ص: 133


1- . ممد الهمم: 39 (مثال موم از عزيز الدين نسفي است).
2- . مبدء اعلي: 71.
3- . همان: 72.

3. وحاصل مقصود را با دو كلمه بيان مي كنيم: خدا عين موجودات و موجودات عين خداست، يعني در حقيقت و واقع يك موجود بيشتر نداريم آن منفي، خواه خدا بوده باشد (در نظر مادي ها) و يا سائر موجوداتِ غير از خدا (در نظر وحدتي ها) يا آنچه كه هست اسمش خدا است (در نظر وحدتي ها) يا آنچه كه هست اسمش ماده است (در نظر مادي ها) پس يك حقيقت است، تنها نزاع و مناقشه در لغت آن حقيقت است نظير اختلاف الله، خدا، تاري، گاد، ... و غيره كه فقط از ناحيه لفظ است و بس.(1)

4. مكتب وحدت موجود با روش انبياء و سفراء حقيقي مبدء اعلي تقريبا دو جاده مخالف بوده و به همديگر مربوط نيستند، زيرا انبيا همگي و دائماً بر خداي واحدِ ماوراء سنخ اين موجوداتِ مادي و صوري تبليغ و دعوت كرده اند و معبود را غير از عابد تشخيص، و خالق را غير از مخلوق بيان كرده اند.

ما ويژگي هاي ديگر اين مكتب را اختصاراً مورد بحث قرار مي دهيم.

الف: از خواص اين مكتب اين است كه عقل و فهم و علم و معرفت را به كلي حجاب تاريك تشخيص داده و دانشمندترين علما و فلاسفه عالم بشريت در نظر اعضاي اين مكتب مانند حيوانات لايعقل مي باشند.

ب: عبادات و تكاليف فقط وظايفي براي تنظيم معاش دنيوي و يا وصول و اتحاد با ذات خدائي است و اگر براي كسي اين حالت دست داد تمامي تكاليف از او ساقط است و به آيه: {وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأتِيَكَ الْيَقِينُ}(2) نيز استدلال كرده اند.

در صورتي كه پيغمبري از پيغمبران حقه تا واپسين نَفَس، خود را بدون تكليف نديده و تمامي عمر را عمل به شريعت خود نموده اند علاوه بر اين، همين واصلين عظام به استثناء حالات تجسمي غالباً اعتراف به شك و جهل كرده اند، چنانكه بيان خواهد شد.

ص: 134


1- . همان: 72.
2- . سورة حجر (15) آية 99.

ج: اختلاف عقائد در عالم بشريت براي اين مكتب نامفهوم است چنانكه از مشاهير اين مكتب نقل شده است:

عقد الخلائق في الاله عقائداً***و انا اعتقدت جميع ما اعتقدوه(1)

(خلائق در مورد اله و [معبود] اعتقاداتي دارند و من به تمامي اين اعتقادات معتقدم).

بت پرست، آفتاب پرست، ستاره پرست، آتش پرست، فرعون پرست، گوساله پرست، حيوان پرست، ماده پرست، همه و همه در نظر اين مكتب حق و مطابق واقع اند. زيرا تمامي اين مفاهيم اجزاي مختلفي از خدا هستند....(2)

و اينك از استاد مطهري بشنويد:

عرفا هميشه مستي را - به آن معنا كه خود مي گويند - بر عقل ترجيح مي دهند.

آنها حرف هاي خاصي دارد، توحيد، نزد آنها معناي ديگري دارند، توحيد آنها وحدت وجود است، توحيدي است كه اگر انسان به آنجا برسد همه چيز شكل [حرفي و غير اصيل] پيدا مي كند.

در اين مكتب انسان كامل در آخِر، عين خدا مي شود، اصلا انسان كامل حقيقي، خود خداست و هر انساني كه انسان كامل مي شود، از خودش فاني مي شود و به خدا مي رسد.(3)

ما در مباحثي مستقل حدوداً در 25 جلسه به رد و ابطال (اصالت وجود، وحدت وجود، تشكيك در وجود و وجود اطلاقي) پرداختيم و در آنجا ادله آنها را مخدوش و مباني باطل آنها را آشكار نموديم.

ص: 135


1- . نگاه كنيد به فتوحات مكيه (ابن عربي) 3: 132؛ فصوص الحكم: 5 (تعليقات ابوالعلاء عفيفي).
2- . مبدء اعلي: 74.
3- . انسان كامل (شهيد مطهري) : 126 ؛ مجموعه آثار شهيد مطهري 23: 168.

مباني كه برخلاف فطرت است و مثبت عقلي هم ندارد و از نظر عقل منفي است.(1)

و در فرمايشات علامه جعفري هم دقت نموديد كه فرمودند از خواص اين مكتب اين است كه عقل و فهم و علم و معرفت به كلي حجاب است.

و آن گاه كه از وحدتي ها سؤال مي شود چه شد؟ در اين مكتب كه شما همه چيز را يك حقيقت مي دانيد پس كفر و كافر و مكفِّر معلوم نشد؟ مي گويند: «طورٌ وراء طور العقل»، يعني با عقل اين حقايق را نمي شود فهميد و با نسبت هايي همچون نمي فهميد و امثال ذلك رد مي شوند.

چونكه بي رنگي اسير رنگ شد***موسيي با موسيي در جنگ شد

مي خواهند بگويند حقيقت وجود يك چيز است و در واقع فرعون و موسي يكي هستند و چون رنگ تعين گرفتند يكي شد موسي و ديگري فرعون.

و چون هر يك از تعين خود خارج شوند بيش از يك چيز نيستند. خوب اين حرف ها اساس اش نادرست و مخالف صريح اصول وحي است لذا هميشه تاكيد داريم لا اقل (العياذ بالله) فرمايشات معصوم را هم در رديف آراء بشري قرار داده سري هم به سخنان آنها بزنيم تا دچار اين سياه چاله ها و حفره هاي عميق و وحشتناك اعتقادي نشويم.

ضمنا اين جمله آقا حضرت امير (عليه السلام) را هم در نظرتان باشد كه هميشه فرموده اند به ما مراجعه كنيد، خداوند مأموريت اخراج انسان ها را از ظلمات به سوي نور - به استناد آيه يكم سوره ابراهيم {لِتُخرجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إلَي النُّور} - به پيامبر اكرم( محوّل فرموده. اينك به بيانات نوراني ذيل از نهج البلاغه دقت بفرماييد:

ص: 136


1- . به كتاب «سنخيت، عينيت يا تباين» (تقريرات دروس اعتقادي آيت الله سيدجعفر سيدان)، مراجعه شود. و ساير مباحث نامبرده شده در متن - إن شاءالله تعالي - به زودي چاپ خواهد شد.

فَالْتَمِسُوا ذلِكَ مِنْ عِنْدِ أَهْلِهِ، فَإِنَّهُمْ عَيْشُ الْعِلْمِ، وَمَوْتُ الْجَهْلِ، هُمْ الَّذِينَ يُخْبِرُكُمْ حُكْمُهُمْ عَنْ عِلْمِهِمْ، وَصمْتُهُمْ عَنْ مَنْطِقِهِمْ، وَظَاهِرُهُمْ عَنْ بَاطِنِهِمْ، لاَ يُخَالِفُونَ الدِّينَ وَلاَ يَخْتَلِفُونَ فِيهِ، فَهُوَ بَيْنَهُمْ شَاهِدٌ صَادِقٌ، وَصَامِتٌ نَاطِقٌ؛(1)

همانا رستگاري را از اهل آن (اهل بيت پيامبر (صلي الله عليه و آله) ) جستجو كنيد، كه به حقيقت آنها، حيات بخش دانش و از بين برنده ناداني هستند، تنها آنهايند كه حكمشان شما را از علمشان و سكوتشان از منطقشان و ظاهرشان از باطنشان خبر مي دهد، نه با دين خدا مخالفتي و نه در دين خدا با يكديگر اختلافي دارند، دين در ميانشان گواهي صادق و خاموشي گوياست.

آري، اين بزرگوارن كساني هستند كه در خلقت، اساس و ركن هستي، و مايه ي حيات، و ناظر و شاهد بر خلقت اند، علمي نيست مگر خداوند به آنها مرحمت فرموده بلكه آنها معدن همه خيراتند.

به حديث ذيل توجه بفرماييد:

عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ، قَالَ: كُنْتُ عِنْدَ أَبِي جَعْفَرٍ الثَّانِي (عليه السلام) فَأَجْرَيْتُ اخْتِلَافَ الشِّيعَةِ، فَقَالَ: يَا مُحَمَّدُ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لَمْ يَزَلْ مُتَفَرِّداً بِوَحْدَانِيَّتِهِ ثُمَّ خَلَقَ مُحَمَّداً وَ عَلِيّاً وَ فَاطِمَةَ فَمَكَثُوا أَلْفَ دَهْرٍ ثُمَّ خَلَقَ جَمِيعَ الْأَشْيَاءِ فَأَشْهَدَهُمْ خَلْقَهَا وَ أَجْرَى طَاعَتَهُمْ عَلَيْهَا وَ فَوَّضَ أُمُورَهَا إِلَيْهِمْ فَهُمْ يُحِلُّونَ مَا يَشَاءُونَ وَ يُحَرِّمُونَ مَا يَشَاءُونَ وَ لَنْ يَشَاءُوا إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى. ثُمَّ قَالَ: يَا مُحَمَّدُ هَذِهِ الدِّيَانَةُ الَّتِي مَنْ تَقَدَّمَهَا مَرَقَ وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا مَحَقَ وَ مَنْ لَزِمَهَا لَحِقَ خُذْهَا إِلَيْكَ يَا مُحَمَّد؛(2)

ص: 137


1- . نهج البلاغه، خطبة 147.
2- . اصول كافي1 : 441، حديث 5.

امام جواد (عليه السلام) به محمد بن سنان فرمودند:

(اي محمد! خداي تبارك و تعالي دائماً در يكتائي اش تنها و منحصر به فرد بود. سپس محمد و علي و فاطمه عليهم السلام را آفريد و آنها هزاران دوران گذراندند، سپس خداوند تمامي اشيا را خلق فرمود و اين بزرگواران را بر آفرينش تمام هستي شاهد گرفت و اطاعت آنها را بر جميع هستي تكويناً فرض نمود و تمامي امور و شئون هستي و دخل و تصرف در آنها را به آنها واگذار نمود، پس حلال و حرام به دست آنهاست و هرگز اراده چيزي نمي فرمايند مگر آنچه را خداي تبارك و تعالي بخواهد.

آن گاه امام جواد (عليه السلام) فرمود: اي محمد اين است حقيقت و خلاصه ديانتي كه هركه بر آن پيشي گيرد و از آن جلو بيفتد از دين خداي خارج شده و هركس از آن فاصله گرفته عقب بماند هلاك مي شود و تنها آنهائي كه همراه و ملازم اين دين باشند به حقيقت و سعادت مي رسند. پس اي محمد بن سنان از آن جدا مشو.)

بنابراين با توجه به احاديث بسياري كه در اين زمينه يعني اعتصام به محمد و آل محمد (عليهم السلام) رسيده است، فاصله گرفتن از قرآن و عترت پيامبر (صلي الله عليه و آله) و مراجعه نكردن به كلمات نوراني آن بزرگواران سزاوار نيست و بسي جفاست.

ص: 138

آيه پنجم: ألَمْ تَرَ إلَي رَب-ِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلِّ...

اشاره

قال الله تعالى:

{ألَمْ تَرَ إِلَى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَلَوْ شَاءَ لَجَعَلَهُ سَاكِنًا ثُمَّ جَعَلْنَا

الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا * ثُمَّ قَبَضْنَاهُ إِلَيْنَا قَبْضًا يَسِيرًا}

(سورة فرقان (25) آيه 45 - 46)

آيا نديدي كه پروردگارت چگونه سايه را گستراند؟

اگر خدا مي خواست آن را ساكن مي ساخت.

آن گاه خورشيد را دليلي بر آن سايه قرار داديم؛

سپس (به آساني يا) اندك اندك آن را سوي خود برگرفتيم.

ص: 139

ص: 140

بررسي واژه ها و تبيين آيه

{ألَمْ تَرَ} در اينجا - و نيز درجاهاي ديگر قرآن - گاه به معناي «اَلَم تَعْلَم» (آيا نمي دانيد) است؛ و در معناي خودش نيز گاه ديدن با چشم مقصود است و گاه بينش بصيرتي و قلبي، و نيز ممكن است هر دو معنا مراد باشد.

{ألَمْ تَرَ} در اينجا يعني آيا قدرت خدا را نمي نگري كه... .

{الظِّلَّ} معناي لغوي اين واژه «سايه» است، در مفردات راغب - ذيل مادة ظلّ - آمده است:

الظِّلُّ: ضدُّ الضَّحِّ، و هو أعمُّ من الفي ء؛ فإنّه يُقال: «ظِلُّ اللّيلِ» و «ظِلُّ الجنّةِ» و يُقال لكلّ موضع لم تصل إليه الشّمسُ: ظِلٌّ؛ و لا يقال الفي ءُ إلّا لما زال عنه الشمسُ.

و يُعَبَّر بِالظِّلِّ عن العزّة و المَنْعَة، و عَنِ الرّفاهة؛(1)

ظِلّ: ضِدِّ خورشيد (و نور آفتاب) است و از « فَئْ» (سايه) اعمّ مي باشد؛ زيرا گفته مي شود: «ظِلِّ شب» و «ظِلِّ بهشت» و به هر جايي كه نور خورشيد به آن نرسد «ظِلّ» گويند؛ و (ليكن) « فَئْ» (سايه) به كار نمي رود مگر بر آنچه خورشيد از آن زايل شده (وغروب كرده) است.

ص: 141


1- . مفردات الفاظ القرآن (راغب اصفهاني) : 535.

از عزت و قدرت مندي (شكست ناپذيري) و از رَفاه (و آسايش) نيز به واژه «ظِلّ»تعبير مي آورند.

ليكن براساس يك حديث مقصود از آن، فاصلة ميان طلوع فجر تا طلوع خورشيد مي باشد. در تفسير قمي از امام باقر (عليه السلام) نقل شده كه فرمود:

الظلُّ ما بين طلوع الفجر إلي طلوع الشمس؛(1)

ظلّ، ميان طلوع فجر تا طلوع خورشيد است.

روشن است كه امام (عليه السلام) نمي فرمايد كه منحصراً مقصود از «ظلّ» تنها فاصله زماني بين سپيده دم و طلوع خورشيد است، و آنجا كه در حديث، مطلب در مفهوم و معنايي ويژه منحصر نگردد و عبارت يا واژه ظرفيت تحمل معنايي را دارا باشد و آن معنا با تعاليم وحي (آموزه هاي قرآني و حديثي) ناسازگاري پيدا نكند، مي توان ديگر احتمالات را نيز مطرح ساخت. از اين رو مي توان گفت مراد از «ظلّ» سپيده دم تا طلوع خورشيد، و يا مطلق سايه است.

توضيح اينكه برخي گفته اند: در جهان سه چيز وجود دارد؛ «نور» ، «ظلمت» و «ظلّ» معناي نور و ظلمت (تاريكي) روشن است، و مقصود از «ظلّ» همان زمان پس از سپيده دم است كه نه نور (و روشنايي) محض است و نه ظلمت (و تاريكي) مطلق و از پاكيزه ترين اوقات روز به شمار مي آيد؛ زيرا از تاريكي محض، طبعِ انسان نفرت دارد و هيچ چيز در آن ديده نمي شود، از سويي نور آفتاب هوا را گرم مي سازد و چشم را مي زند. به همين جهت است كه بهشت به {ظِلٍّ مَمدُودٍ} (سايه اي مدام و پيوسته) توصيف شده است.(2)

ص: 142


1- . تفسير قمي 2: 115.
2- . نگاه كنيد به، تفسير صافي4 : 17؛ در روايت ديگري - كه در تفسير قمي (ج 1، ص99) آمده است - امام باقر عليه السلام در پاسخ مرد نصراني فرمودند: زمان ميان طلوع فجر تا طلوع خورشيد از ساعات بهشت است؛ (بحارالأنوار46 : 314).

پس تا اينجا معناي آيه اين است كه: آيا نمي نگري كه چگونه خدا سايه را مي كشاند يا سپيده دم را مي آفريند؟

اين كار، نمايش قدرت الهي است كه جهان بيكران و خورشيد و سياره ها را ب-ه گونه اي در فواصل معين قرار داد، كه چنين پديده هايي شكل مي گيرد. بنابراين، {ألَمْ تَرَ} يعني آيا قدرت خدا را نمي نگري؟ آيا آفرينش الهي را مشاهده نمي كني؟

{وَلَوْ شَاءَ لَجَعَلَهُ سَاكِنًا}؛ اگر خدا مي خواست سايه را ثابت قرار مي داد.

اگر خدا اجرام سماوي از جمله زمين، خورشيد، ... را از حركت باز مي داشت، سايه ثابت مي شد. كوتاهي و بلندي سايه و از بين رفتن آن - در خط استوا و آنجا كه خورشيد قائم و عمود بر زمين مي تابد - ناشي از حركت زمين به دور خودش و به دور خورشيد مي باشد.

{ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا}؛ سپس خورشيد را دليلي بر سايه قرار داديم.

اين دليل بودن به دو جهت است:

1. اگر خورشيد - يعني نور - نبود، سايه، مشخص نمي شد؛ از باب شناخت چيزها با مفاهيم ضدشان، به وسيلة نور، درمي يابيم كه تاريكي و سايه چيست.

2. تابع بودن و پيروي كردن سايه از خورشيد كه در طول روز سبب نوسان سايه مي شود. در آغاز طلوع خورشيد و هنگام غروب، سايه ها بلند است و هر اندازه كه به نيمروز نزديك تر شويم سايه ها كوتاه تر مي گردد، و به اين وسيله زمان، و مقداري كه از روز گذشته يا باقي مانده مشخص مي گردد.

{ثُمَّ قَبَضْنَاهُ إِلَيْنَا قَبْضًا يَسِيرًا}؛ سپس به آساني و با سهولت (يا اندك اندك و به آرامي) آن سايه را سوي خودمان قبض مي كنيم [و از ديده ها پنهان مي سازيم].

دليل اين آساني نيز اين است كه ايجاد جهان هستي براي خدا زحمتي ندارد و

ص: 143

نگه داري آنها نيز او را خسته و درمانده نمي سازد {وَلايَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا}(1)؛ حفظ آسمان و زمين خدا را به زحمت نمي اندازد.

در اينجا نكته شايان توجه، واژة {إلَينَا}؛ سوي ما، است. بسياري از تفسيرها از اين واژه گذشته اند و توضيحي نداده اند، ليكن در تفسير صافي آمده است:

{ثُمَّ قَبَضْنَاهُ إِلَيْنَا} أي اَزَلْناه بايقاعِ الشعاع مَوقعَه. لمّا عَبَّرَ عن اِحداثه بالمدِّ - بمعني التّسيير(2) - عَبَّرَ عن إزالته بالقبض إلي نفسه، الذي هو في معني الكفِّ... ؛(3)

«سپس سوي خودمان قبض مي كنيم» يعني با واقع ساختن شعاع [و موقعيت زمين و] خورشيد در جاي خودش، سايه را از بين مي بريم. از آنجا كه از اِحداثِ سايه به «مَدّ» به معناي تسيير (سيردادن و گستردن) تعبير آورد، از ازاله اش به قبض سوي خويش، تعبير كرد كه به معناي«كفّ» (جمع آوري و به هم ضميمه كردن) است.

بنابراين، تعبير {إلَينَا} بدان جهت است كه از بين بردن سايه (و جمع كردن آن) به اراده و خواست خداست؛ چنان كه ايجاد آن به ارادة حضرت حق مي باشد. به اين ترتيب، بسيار روشن است كه اين آيه با بياني رسا يك امر طبيعي جغرافيايي و نجومي را مي نماياند و هيچ گونه پيچيدگي در الفاظ و عبارات آن وجود ندارد، نمايشِ قدرت الهي است و توجه دادن بندگان به آفريدگار هستي از راه آثار و پديده هاي آفرينش.

ليكن آن گاه كه به سخنان فلاسفه و اهل عرفان - در اين زمينه - بنگريم با

ص: 144


1- . سورة بقره (2) آية 255.
2- . در متن تفسير صافي «المدِّ - بمعني التّيسير» آمده است كه ظاهرا اشتباه چاپي است زيرا «تيسير» از ماده «يسر» مي باشد كه با «مدّ» (گستردن) همخواني ندارد.
3- . تفسير صافي 4: 18.

تفسيرها و تأويل ها و سخنان بي اساس و دور از ذهني روبه رو مي شويم كه هرگز با ظاهر آيه سازگاري ندارد، و نيز با اصول وحياني و اعتقادات ديني در تنافي است. اكنون سخنان اهل فلسفه و عرفان را مي آوريم و قضاوت را بر عهدة خودتان مي گذاريم.

سخن فلاسفه و اهل عرفان

اشاره

بعضي از بزرگان مكتب عرفان اين آيه را به گونه اي نادرست براساس پيش فرض هاي ذهني شان تفسير كرده اند و معناهايي را مطرح ساخته اند كه با ظاهر آيه ناسازگار است وبا مفهوم آن هيچ ارتباطي ندارد. البته روشن است كه برداشتها و استنباط هاي گوناگون از قرآن با در نظر گرفتن ملاك ها و ضوابط خاص، هيچ اشكالي ندارد، قرآن داراي ظواهر، حقايق، لطايف و اشاراتي است كه هركس به اندازة ظرفيت و توان علمي اش مي تواند به مراتبي از آنها دست يابد.

ليكن هر گونه تفسيري بايد در قلمرو ويژه صورت گيرد و هر نوع تحميل معنا و پيش ساخته هاي ذهني بر آيات، خطا، و كاري بس خطرناك است.

بعضي از ملاك هاي مهم در اين زمينه چنين است:

1. آيه به گونه اي تحمُّل معناي مطرح شده را دارا باشد.

2. آية مورد نظر، بر اساسِ حديث معتبر، در معنايي ويژه انحصار نيابد.

3. آن معنا يا تفسيري كه ارائه مي شود با مسائل قطعي و ضروري دين و ديگر آياتِ قرآن و احاديث امامان (عليهم السلام) تنافي نيابد.

با توجه به اين معيارها، مي توان معنايي را به عنوان يك احتمال در آيه، مطرح ساخت وگرنه تحميل افكار بر قرآن، همان تفسير به رأي است كه پيامبر اكرم و امامان (عليهم السلام) به شدت از آن نهي كرده اند و هركس چنين رويه اي را در تفسير قرآن در پيش گيرد، خودش گمراه است و ديگران را گمراه مي سازد و سر انجامي جز

ص: 145

دوزخ در پي ندارد.(1) براي آنكه قلمرو برداشت هاي ناصواب از قرآن روشن گردد، نخست سخن برخي از آنان را مي آوريم.

سخن ابن عربي

(2)

متن سخن ابن عربي، در تفسير اين آيه، چنين است:

{ألَمْ تَرَ إِلَى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ} بالوجود الإضافي.

اِعلم اَنَّ ماهيّاتِ الأشياء و حقايقَ الأعيان، هي ظلُّ الحق و صفة عالِميَّة الوجود المطلق. فمدُّها، إظهارُها باسمه النور الّذي هو الوجود الظاهر الخارجي، الذي يَظْهَر به كلُّ شيء و يَبْرُزُ كتم العدم إلي فضاءِ الوجود؛ أي الإضافي.

{وَلَوْ شَاءَ لَجَعَلَهُ سَاكِنًا} أي ثابتاً في العدم الذي هو خزانة وجوده (أي امّ الكتاب و اللوح المحفوظ الثابت وجودُ كلّ شيء فيهما في الباطن و حقيقته) لا العدم الصرف - بمعني اللاشيء - فإنَّه لايقبل الوجود اصلاً. و ما ليس له وجودٌ في الباطن و خزانةِ علمِ الحق و غيبه، لم يُمْكِن وجودُه أصلاً في الظاهر؛ و الإيجاد و الإعدام ليس إلاّ إظهار ما هو ثابت في الغيب و إخفاؤه فحسب؛ و هو الظاهر و الباطن، و هو بكل شيء عليم.

{ثُمَّ جَعَلْنَا} شمسَ العقل {عَلَيْهِ} أي الظلّ {دَلِيلًا} يَهْدِي إلي أنَّ حقيقتَهُ

ص: 146


1- . روايت هاي بسياري در نكوهش تفسير به رأي در منابع شيعه و اهل تسنن آمده است از جمله در توحيدصدوق: 68؛ بحارالانوار89: 107؛ سنن ترمذي4: 268، حديث 4022 - 4024 ؛ تفسير ثوري: 6 ؛ جامع البيان(طبري)1: 54 ؛ الجامع لأحكام القرآن (قرطبي) 1: 32.
2- . شايان توجه است كه اين سخن در تفسير القرآن الكريم - كه به نام وي چاپ شده است - آمده است، بسياري براين باورندكه اين نسبت اشتباه مي باشد و اين تفسير اثر ملاعبدالرزاق كاشاني است كه از شاگردان با واسطه ابن عربي به شمار مي رود.

غيرُ وجوده؛ و إلاّ فلامغايرةَ بينهما في الخارج، فلايُوجَدُ إلّا الوجود فَحَسْب؛ إذ لو لم يُمْكِن وجودُه لَما كانَ شيئاً فلايَدُلُّ على كونه شيئاً غيرَ الوجود إلاّ العقل. {ثُمَّ قَبَضْنَاهُ إِلَيْنَا} بإفنائه {قَبْضًا يَسِيرًا} لأنَّ كلَّ ما يَفْني مِنَ الموجودات - في كل وقت - فهو يسير بالقياس إلي ما سَبَق، وسَيَظْهَر كلُّ مقبوض، عمّا قليل، في مظهر آخر. والقبضُ دليلٌ علي أنَّ الإفناء، ليس إعداماً محضاً، بل هومنع عن الإنتشار في قبضته، الّتي هي العقل الحافظ لصورته وحقيقته أزلاً وأبداً؛(1)

«آيا پروردگارت را نمي نگري كه چگونه سايه را كش داد» به وجود اضافي.

بدان كه ماهيّات اَشيا و حقايق اعيان، ساية حق و صفت عالم بودن وجود مطلق اند. از اين رو، گسترش ماهيات، آشكار ساختن آنهاست به اسم حق، آن اسم نوري كه، همان وجود ظاهري خارجي مي باشد و به آن اسم، هرچيزي آشكار مي گردد و عدم، به فضاي وجود اضافي بروز مي يابد. «اگر خدا مي خواست سايه را ساكن مي ساخت» ؛ يعني در عدمي كه خزانة وجود او است ثابت قرار مي داد (يعني امّ الكتاب و لوح محفوظ، كه باطن و حقيقت هرچيزي در اين دو جا محفوظ است) نه در عدم محض - به معناي لاشيء (هيچ چيز) - زيرا عدم صِرف، هرگز وجود را نمي پذيرد (و برنمي تابد).

و آنچه در باطن و خزانة علم حق و غيب آن، وجود ندارد، هرگز امكان ندارد در ظاهر وجود يابد. ايجاد چيزي جز آشكار ساختنِ آنچه در غيب ثابت است، نيست و اعدام چيزي جز پوشيده داشتنِ آن، نمي باشد.

و اوست ظاهر و باطن، و او به هرچيزي داناست.

«آن گاه قرار داديم» خورشيد عقل را «بر او» يعني بر سايه «دليلي» كه هدايت مي كند به اينكه حقيقتِ آن [سايه] غير از وجودش مي باشد.

ص: 147


1- . تفسير القرآن الكريم (منسوب به ابن عربي) 2: 86 .

وگرنه در خارج ميانشان مغايرتي نبود و تنها وجود يافت مي شد و بس؛ زيرا اگر وجودش امكان نداشت، چيزي نبود. پس تنها عقل است كه دلالت مي كند آن چيزي جز وجود است.

«سپس آن را سوي خودمان برگرفتيم» به فاني و نابود ساختنش به «قبضي آسان» ؛ زيرا [اين تحول كه] هر آنچه از موجودات - در هر زمان - فاني مي شوند و از بين مي روند، در قياس با آنچه بر آنها گذشته، آسان و اندك است؛ و هر مقبوض (و گرفته شده اي) اندكي بعد، در مظهري ديگر آشكار مي شود. و قبض (و گرفتن) دليل بر اين است كه اِفناء (و نابودسازي) اِعدام محض نيست، بلكه اِفناء، منع از انتشار [چيزي مي باشد كه] در قبضة اوست، كه همان عقلي مي باشد كه - در اَزَل و اَبد - نگه دارندة صورت و حقيقت آن است.

همچنين ابن عربي در باب 69 فتوحات (در ذيل شرايط نماز جمعه) از اين آيه سخن به ميان مي آورد و مي نويسد:

قَالَ تعالى: {ألَمْ تَرَ إِلَى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ} ثُمَّ قال: {ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا} فَأمَرنَا بِالنَّظرِ إلَيه وَالنَّظرُ إلَيه مَعرفَتُه و لكن مِن حَيثُ إنَّه مَدَّ الظِّلِّ و هُو إظهارُهُ وجُودَ عَينِك فَما نَظرتَ إلَيه مِن حَيثُ أحديَّةِ ذاتِه فِي هَذا المَقامِ و إن-َّمَا نَظرتَ إلَيه مِن حَيثُ أحديَّةِ فِعلِه فِي إيجادِكَ فِي الدَّلالَةِ و هُو صَلاةُ الجُمُعةِ فَإن-َّهَا لاتَجُوزُ لِلمُنفَردِ فَإنَّ مِن شَرطِها مَا زادَ عَلى الوَاحِدِ فَمَن راعى هَذه المَعرفة الإلهيَّة قَال بِصلاتِها قَبل الزَّوالِ لأن-َّه مَأمُورٌ بِالنَّظرِ إلى ربِّه فِي هَذه الحالِ وَالمُصلِّي يُناجِي ربَّه وَ يُواجِهُه فِي قِبلَتِه. وَالضَّمِيرُ فِي عَلَيه يَطلبُه أقرب مَذكُور و هُو الظِّلُّ و يَطلبُه الإسم الرَّب وإعادته عَلى الرَّبِّ أوجه فَإن-َّه بِالشَّمسِ ضَرب الله المَثل فِي رُؤيتِه يَومَ القِيامَة فَقَال عَلى لِسان نَبيِّه تَرَون ربَّكُم كَما تَرون الشَّمس بِالظَّهِيرةِ أي وَقت الظُّهر.

ص: 148

وَ أرادَ عِند الاستِواء بِقَبض الظِّل فِي الشخص في ذلك الوقت لعموم النور ذات الرائي و هو حال فنائه عن رؤية نفسه في مشاهدة ربه.

ثم قال: {ثُمَّ قَبَضْنَاهُ إِلَيْنَا قَبْضًا يَسِيرًا} و هو عند الاستواء ثم عاد إلى مده بدلوك الشمس و هو بعد الزوال فعرفه بعد المشاهدة كما عرفه الأول قبل المشاهدة و الحال الحال قال إن وقت صلاة الجمعة بعد الزوال لأنه في هذا الوقت ثبتت له المعرفة بربه من حيث مده الظل.

و هنا تكون إعادة الضمير من {عَلَيه} على الرب أوجه فإنه عند الطلوع يعاين مد الظل فينظر ما السبب في مده فيرى ذاته حائلة بين الظل و الشمس فينظر إلى الشمس فيعرف من مده ظله ما للشمس في ذلك من الأثر فكان الظل على الشمس دليلا في النظر و كان الشمس على مد الظل دليلا في الأثر.

و من لم يتنبه لهذه المعرفة إلا و هو في حد الاستواء(1) ثم بعد ذلك بدلوك الشمس عاين امتداد الظل من ذاته قليلا قليلا جعل الشمس على مد الظل دليلا. فكان دلوكها نظير مد الظل و كان الظل كذات الشمس فيكون الدلوك من الشمس بمنزلة المد من الظل.

فالمؤثر في المد إنما هو دلوك الشمس و المظهر للظل إنما هو عين الشمس بوجودك فقام وجودك في هذه المسألة مقام الألوهة لذات الحق لكونه ما أوجد العالم من كونه ذاتا و إنما أوجده من كونه إلها.

ص: 149


1- . عبارت در مأخذ به همين صورت آمده است: «و من لم يتنبه لهذه المعرفة إلا و هو في حد الاستواء»، لكن اشتباه به نظر مي رسد و صحيح آن چنين است: «و لم يتنبه لهذه المعرفة إلا من هو في حد الاستواء».

فانظر يا ولي مقام ذاتك من حيث وجودك تر ما أشرف نسبته فوجودك وجود الحق إذ الله ما خلق شيئا إلا بالحق و بميل الشمس عنك يمتد ظلك فهي معرفة تنزيه جعل ذلك دليلا لتعتقده فإن الشمس تبعد عنك و كلما بعدت عنك نبهتك أنك لست مثله و لا هو مثلك إلا أن يحجبك عن رؤيتها فهو التنزيه المطلق الذي ينبغي لذات الحق.

كما أنه في طلوعها و طلبها إياك بالإنقاء إلى الاستواء تشمر ظلك شيئا بعد شي ء لنعلمك أن بظهورها في علوها تمحوك و تفنيك إلى أن لا تبقي منك شيئا من الظل خارجا عنك و هو نفي الآثار بسببك و لهذا لم تشرع الصلاة عند الاستواء لفناء الظل فلمن ذا الذي يصلي أو إلى من تواجه في صلاتك و الشمس على رأسك؛(1)

خداوند متعال فرمود: {ألَمْ تَرَ إِلَى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ}؛ آيا نديده اى كه پروردگارت چگونه سايه را گسترده است؟ سپس فرمود: {ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا}(2) ؛ آن گاه خورشيد را بر آن دليل گردانيديم.

به ما امر نمود سويش نظر كنيم، و نظر كردن سوي او شناخت اوست، لكن از آن جهت كه سايه را گستراند، و آن، آشكار نمودن وجود توست. پس در اين مقام از جهت احديت ذاتش به او نظر نمي كني، بلكه فقط از جهت احديت فعلش در ايجاد تو - در دلالت - سويش مي نگري، و آن [احد بودن فعل الهي مانند] نماز جمعه است كه براي منفرد جايز نيست، چون از شرائط آن بيش از يك نفر بودن است. پس كسي كه اين معرفت الهي را رعايت نموده، قائل به جواز نماز جمعه قبل از زوال شده است، چرا كه بنده مأمور به نظر جانب پروردگارش در اين

ص: 150


1- . فتوحات مكيه (4 جلدي) 1: 458 - 459.
2- . سورة فرقان (25) آية 45.

حال است، و نمازگزار با پروردگارش مناجات مي كند و در قبله اش با او روبه رو مي گردد.

نزديك ترين مرجع - كه سايه باشد - ضمير در {عَلَيْهِ} را تقاضا مي كند، چنانچه اسم «رَبّ» نيز چنين تقاضايي دارد، و برگشت ضمير به «رَبّ» بهتر است.

زيرا خدا، ديده شدنش در قيامت را به خورشيد مَثَل زد و بر زبان پيامبرش( فرمود: پروردگارتان را - بسان خورشيد هنگام ظهر - مي بينيد.

مراد خدا از قبض سايه در شخص، هنگام استوا است كه نور در آن وقت ذات بيننده را فراگيرد، و آن هنگامِ فناي او از ديدن خود و غرق شدنش در مشاهده رب است.

آنگاه فرمود: {ثُمَّ قَبَضْنَاهُ إِلَيْنَا قَبْضًا يَسِيرًا} ؛ سپس آن [سايه] را اندك اندك سوى خود بازمى گيريم. و اين در وقت استوا است. با ميل خورشيد پس از زوال، دوباره سايه را گستراند. پس گسترش سايه را - بعد از مشاهده - بيان نمود چنان كه نخست - قبل از مشاهده - آن را معرفي كرد، و حال [بعد از مشاهده] همان حال [قبل از مشاهده] است. [كسي كه اين را لحاظ نموده] وقت نماز را بعد از زوال دانسته است، زيرا معرفت پروردگار - از جهت گسترش سايه - در اين وقت برايش پابرجا مي گردد. در اينجا بازگشت ضمير {عَلَيْهِ} به «رَبّ» وجيه تر است، زيرا هنگام طلوع خورشيد، انسان گسترش سايه را مي بيند و در جستجوي سبب آن بر مي آيد، پس مشاهده مي كند كه ذاتش بين سايه و خورشيد حائل است، پس به جانب خورشيد نظر مي كند و از گسترش سايه، به اثر خورشيد در آن پي مي برد، زيرا - در نظر - سايه دليل بر خورشيد است، و - در اثر - خورشيد دليل بر گسترش سايه است؛ و كسي به اين معرفت مي رسد كه در حد استوا باشد.

سپس با ميل خورشيد [از حد استوا]، گسترش سايه را از ذات خود كم كم

ص: 151

مشاهده كرده، خورشيد را دليل بر آن قرار مي دهد. پس ميل خورشيد بسان گسترش سايه، و سايه مانند خود خورشيد است، بنابر اين ميل خورشيد همچون گسترش سايه است.

پس مؤثر در گسترش سايه، ميل خورشيد و آشكار كنندة سايه - به وجود تو - عين خورشيد است. پس وجود تو در اين مسئله، قائم مقام الوهيت براي ذات حق شده است؛ چون خدا عالَم را از آن جهت كه ذات است نيافريد، بلكه از آن جهت كه «إله» است پديد آورد. حال اي دوست، مقام ذاتت را از حيث وجودت بنگر! خواهي ديد كه چه نسبت والايي دارد! زيرا وجود تو، وجود حق است؛ چون خدا، چيزي را جز به حق نيافريد.

و با تمايل خورشيد از تو سايه ات گسترده شود، و اين شناختي از سر تنزيه است كه آن را دليلي قرار داد تا به او معتقد شوي، زيرا خورشيد از تو فاصله گيرد و هرقدر از تو دور مي شود آگاهت مي نمايد كه تو مثل او نيستي و او مانند تو نيست، مگر اين كه از ديدنش محجوبت نمايد كه اين همان تنزيهِ مطلقِ شايستة ذات حق است.

چنانچه خورشيد با طلوعش و رساندنت به حد استوا كم كم سايه ات را محو مي كند، تا به تو بفهماند كه با ظهور و برتريش نابود و فانيت مي كند تا آنجا كه سايه اي از تو باقي نگذارد، و اين نفي آثار به سبب توست.

از اين رو، نماز هنگام استوا - به جهت فناي سايه - جايز نشده است، زيرا براي چه كسي [هنگام استوا] نماز مي خواند يا در نمازت به جانب كي روي آوري در حالي كه خورشيد بالاي سر توست.(1)

ص: 152


1- . ظاهرا چون شيخ در مكه مكرمه بوده اين خواطر به ذهنش رسيده و از اين مطلب غافل شده كه در اغلب نقاط جهان، هنگام ظهر سايه محو نمي شود.
سخن ابن عربي در فصوص الحكم

ابن عربي دربارة اينكه جهان هستي «ظلّ الله (ساية خدا)» است، چنين مي نويسد:

اِعلَم، أنَّ المقولَ عليه «سوى الحقّ» او مُسمّي العالم، هو بالنسبة إلي الحقِّ كالظلِّ لِلشَّخصِ، وهُو ظلُّ الله؛ و هو عينُ نسبة الوجود إلي العالَم... .

فَمحلُّ ظُهُور هَذا الظِّلِّ الإلهي - المُسمّى بِالعالَم - إن-َّما هُو أعيانُ المُمكنَات، عَليها امتدَّ هَذا الظِّلُّ؛ فَتُدْرَكُ مِن هَذا الظِّلِّ بِحَسبِ مَا امتدَّ عَليه مِن وجُود هَذه الذَّاتِ، ولكن باسمه النُّور وَقَعَ الإدراك؛(1)

بدان كه ماسواي حق يا عالَم، نسبت به حق مانند ساية شخص مي باشد. و عالَم ساية خداست، و اين «ظلّ الله» عين نسبت وجود به عالَم است... .

محل ظهور ساية الهي - كه عالَم ناميده مي شود - همين اعيان ممكنات است كه ساية الهي بر آنها امتداد يافت و به اندازه اي كه اين ذات بر آن امتداد يافته، اين سايه درك مي شود، ليكن اين ادراك به اسم نورِ اوست.

وي آن گاه پس از سخناني، به آية 45 سورة فرقان مي پردازد، و مي گويد:

فمن حيثُ هو ظِلّ له يُعْلَم، و من حيثُ ما يُجْهَل ما في ذات ذلك الظلّ مِن صورةِ شخص مَنِ امتَدَّ عنه يُجْهَل مِنَ الحق؛ فلذلك نقول: انَّ الحقَّ معلوم لنا مِن وجه و مجهول لنا مِن وجه {ألَمْ تَرَ إِلَى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَلَوْ شَاءَ لَجَعَلَهُ سَاكِنًا}(2)، أي يكون فيه بالقوة. يقول ما كان الحقَّ لِيَتَجلّي لِلْمُمكنات حَتّي يظهر الظلّ فيكونَ كما بَقي مِنَ الممكنات الَّتي ما ظَهَرَ لها عينٌ في الوجود.

ص: 153


1- . فصوص الحكم: 101 - 102 ؛ شرح فصوص الحكم (قيصري) : 691 - 693 .
2- . سورة فرقان (25) آية 45 - 46.

{ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا}(1) و هو اسمُهُ النور الّذي قلناه و يشهد له الح-ّس؛ فانَّ الظلال لايكون لها عين بعدم (بعدَ عدمِ) النور.

{ثُمَّ قَبَضْنَاهُ إِلَيْنَا قَبْضًا يَسِيرًا}(2) و إنَّما قَبَضَه إليه لإنَّه ظلّه، فمنه ظَهَرَ و إليه يُرْجَع، و إليه يُرْجَعُ الأمر كلّه، فهو هو لاغيره. فوجودُ الأكوان عينُ هويّة الحق لاغيرها.

فكلّ ما ندركه (تدركه) فهو وجودُ الحقّ في أعيان الممكنات. فمِن حيثُ هويّة الحقّ هو وجوده، و مِن حيثُ اختلاف الصُوَر فيه، هو أعيان الممكنات. فكما لايزول عنه باختلاف الصُوَر اسمُ الظل، كذلك لايزول عنه - باختلاف الصور - اسم العالَم او اسم سوي الحق.

فمِن حيثُ احديّة كونه ظلاً هو الحق، لأنَّه الواحد الأحد، و من حيث كثرة الصُوَر هو العالم... .

وإذا كان الأمر علي ما ذكرته لك، فالعالم مُتَوَهَّم ما له وجود حقيقي، و هذا معنى الخيال؛ أي خيِّل لك أنه امر زائد قائم بنفسه، خارج عن الحق، و ليس كذلك في نفس الأمر. ألا تراه في الحس متَّصلاً بالشخص الذي إمتَدَّ عنه، (و) يستحيل عليه الإنفكاك عن ذلك الإتصال؛ لأنَّه يستحيل على الشيء الإنفكاك عن ذاته.

فَاعْرِف عينك و مَن أنتَ و ما هويّتك و ما نسبتك إلي الحق، و بما أنتَ حق و بما أنتَ عالَم و سوي و غيرٌ و ما شاكَلَ هذه الألفاظ. و في هذا يَتَفاضل (تتفاضل) العلماء، فعالم (بالله) و أعلم. فالحقُ بالنسبة إلي ظلٍّ خاص،

ص: 154


1- . همان.
2- . همان.

صغير و كبير، و صاف و اصفي؛ كالنور بالنسبة إلى حجابه عن الناظر في الزجاج يَتَلَوَّن بلونه، و في نفس الأمر، لا لون له و لكن هكذا تراه ؛(1)

پس از آن جهت كه عالم، ظل حق است معلوم است (پس حق هم به همين مقدار معلوم است) و از آن جهت كه ذات الهية نهفته در اين ظل مجهول است، حق نيز مجهول است. از اين رو مي گوييم: حق تعالي براي ما از وجهي معلوم و از وجهي مجهول است.

«آيا نديدي كه پروردگارت چگونه سايه را كشيد، و اگر مي خواست آن را ساكن مي ساخت».

يعني بالقوه در ظلمت عدم و عالم غيب مطلق قرارش مي داد [لكن او نخواست كه ظل ساكن باشد]. خدا [در بخش اَخير] مي فرمايد: سزاوار حق نبود كه براي ممكنات تجلّي يابد مگر با آشكار ساختنِ ظلّ (و سايه) [اگر خدا ظلّ را هويدا نمي ساخت]، اين ظلّ (و سايه) مانند ديگر ممكناتي كه وجود خارجي عيني شان پديدار نشد [ناپيدا] بود.

«آن گاه شمس را (يعني وجود خارجي را كه نور الهي است) دليل ظلّ قرار داديم» (ظلّي كه اعيان ممكنات است و نور وجود را شمس ناميد زيرا شمس مظهر اسم نور است) و اين دليلِ بر ظل، كه شمس است، اسمِ نور خداست (كه پيش از اين گفتيم) و ساية حسّي شاهد آن است؛ زيرا با از بين رفتن نور، سايه ها هيچ گونه وجود خارجي ندارند.

«سپس آن ظلّ را (كه وجود اكوان است) سوي خود به طور آسان و سهل قبض كرديم» خدا آن را سوي خود قبض كرد؛ زيرا آن سايه اش هست، از او ظهور يافت و به سويش بازگشت؛ و همة امور سوي او باز مي گردد، پس سايه، اوست و غير او نيست؛ و وجودِ هستي عين هويّتِ حق است نه جز آن.

ص: 155


1- . فصوص الحكم: 102 - 103 ؛ شرح فصوص الحكم (قيصري) : 696 - 700.

پس آنچه را كه ادراك مي كنيم و درمي يابيم، وجود حق است در اَعيان ممكنات؛ از اين حيث كه [اين مُدرَك ها] هويّت حق اند [عين] وجود حق مي باشند و از اين نظر كه صورت هاي گوناگون دارند، اَعيان ممكنات اند.

بنابراين، چنان كه با اختلاف صورت ها، اسم «ظلّ» (سايه) از آن زايل نمي شود، همچنين به اختلاف صورت ها، اسم «عالَم» يا نام «سواي حق» از آن برداشته نمي شود. از جهت اَحديّت (يكتايي) سايه بودنش، همان حق است - زيرا حق واحد اَحَد مي باشد - و از جهت كثرت صورت ها، همان عالَم... .

حال كه امر چنين است كه برايت يادآور شدم، پس عالَم، پنداري است كه وجودِ حقيقي ندارد. معناي خيال همين است؛ يعني به خيالت آمده كه عالم امر زائدي است كه به خود استوار مي باشد و از [وجود] حق بيرون است درحالي كه در واقع چنين نيست. آيا به طور حسي نمي نگري كه ساية شخص - كه از او امتداد يافته - به او متصل مي باشد و محال است اين اتصال انفكاك يابد و جدا شود؛ زيرا انفكاك و جدايي چيزي از ذاتش استحاله دارد و نشدني است.

پس عين [و ذات] خود را بشناس و اينكه تو كه هستي؟ هويّتت چه مي باشد؟ و نسبتت به حق چيست؟ به چه چيز تو [خود] حق مي باشي؟ و به چه چيز تو عالَم و غير و سواي [ذات] حقي؟ (و مانند اين الفاظ).

در اين شناخت است كه علما از يك ديگر برتري مي يابند، يكي عالِم بالله است و ديگري اعلم. حق نسبت به سايه اي خاص كوچك است و نسبت به ديگري بزرگ، نسبت به يكي صاف (و روشن) است و نسبت به ديگري صاف تر (و روشن تر) مانند نور كه نسبت به حجابش از ناظر در شيشه به رنگ آن شيشه است و در واقع رنگي ندارد، ليكن تو آن را اين چنين مي بيني.

سخن ملاصدرا

ديدگاه ملاصدرا (كه در نهايت در بحث توحيد با نظر ابن عربي پيوند مي يابد

ص: 156

و يكي مي شود و بر آن پاي مي فشارد) دربارة هستي اين است كه جهان خلقت سه مرحله دارد:

1. مرحلة صرف الوجود و غيب مطلق كه هيچ اسم و رسمي ندارد و به اشاره درنمي آيد.

2. مرحلة وجود منبسط كه از آن تعبيرهاي مختلفي شده است؛ مانند «حقيقت پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) »، «الحقُّ المَخلُوقُ بِه»، «حقيقة الحقايق»، «اصل عالَم» و...

مقصود از «وجود منبسط» وجودي است كه در همة امكانيات و ماهيات سريان مي يابد و به تكثّر ماهيات اعتباري، متكثر مي شود (آسمان، زمين، درخت، عقل، نفس...) اسم هاي مختلف به اعتبار ماهيات گوناگون است وگرنه يك حقيقت بيشتر وجود ندارد.

3. مرحلة سوم، ماهيات مختلفي اند كه آنها را به نام درخت، زمين، انسان، ... مي شناسيم؛ هرچند همة آنها اعتبارات ذهني اند و حقيقتِ آنها همان وجود منبسط است كه به اشكال مختلف درآمده است.

بنابراين، تنها يك حقيقت است كه برايش سه مرتبه قائل شده اند و به عبارت ديگر همة اينها شئون و حالت هاي همان حقيقت واحد مي باشند و تعيّناتِ او به شمار مي روند؛ زيرا وجود منبسط جلوه اي از همان حقيقت واحد است.

براين اساس، بيان شده است كه در آية {ألَمْ تَرَ إِلَى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ}(1) - آيا نديدي كه پروردگارت چگونه «ظلّ» را كش داد و گستراند - مقصود از {مَدَّ الظِّلَّ} يعني سريان آن وجود منبسط؛ و اينكه مي فرمايد {ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا} مراد از «شمس» ذات مقدس حق است؛ يعني مرحلة صرف الوجود يا مرتبة اول. پيداست كه براي اين معنا هيچ گونه دليل عقلي و نقلي نداريم، هرچند كه اصل اين مبنا نيز نادرست است و اشكالاتي دارد.

ص: 157


1- . سورة فرقان (25) آية 45 - 46.

در هر حال، متن سخن ملاصدرا چنين است:

في كيفيّة سريان حقيقة الوجود في الموجودات المتعينة والحقائق الخاصَّة.

إِعلَم أنَّ للأشياء في الموجوديَّة، ثلاث مراتب:

أولها: الوجود الصرف الذي لايتعلَّق وجودُه بغيره و الوجود الذي لايتقيَّد بقيد؛ و هو المسمّى - عند العرفاء - بالهويَّة الغيبيَّة و الغيب المطلق و الذات الأحدية، وهو الذي لا إسم له و لا نعت له و لايتعلق به معرفة و إدراك...

فهو الغيب المحض و المجهول المطلق إلاّ من قبل لوازمه و آثاره...

المرتبة الثانية: الوجود المتعلق بغيره، و هو الوجود المقيد بوصف زائد و المنعوت بأحكام محدوده؛ كالعقول و النفوس و الأفلاك و العناصر و المركبّات من الإنسان و الدّواب و الشجر و الجماد و سائر الموجودات الخاصّة.

المرتبة الثالثة: هو الوجود المنبسط المطلق الذي ليس عمومه علي سبيل الكلّية بل علي نحو آخر... .

فإنّه حقيقة منبسط علي هياكل الممكنات و اَلواح الماهيات، لاينضبط في وصف خاص، و لاينحصر في حد معين؛ من القدم و الحدوث، و التقدم و التأخر، و الكمال و النقص، و العلية و المعلولية، ... و التجرد و التجسّم.

بل هو بحسب ذاته - بلا انضمام شيء آخر - يكون متعيناً بجميع التعينات الوجوديّة و التحصّلات الخارجيّة، بل الحقائق الخارجيّة تنبعث من مراتب ذاته و أنحاء تعيناته و تطوّراته.

وهو أصل العالم وفلك الحياة وعرش الرحمان، والحق المخلوق به (في عرف الصوفيّة) و حقيقة الحقائق.

ص: 158

و هو يتعدّد في عين وحدته بتعدد الموجودات المتحدة بالماهيات؛ فيكون مع القديم قديماً، و مع الحادث حادثاً، و مع المعقول معقولاً، و مع المحسوس محسوساً.

و بهذا الإعتبار يتوهم انه كلي و ليس كذلك.

و العبارات عن بيان انبساطه علي الماهيات و اشتماله علي الموجودات، قاصرة الإشارات إلاّ علي سبيل التمثيل و التشبيه؛ و بهذا يمتاز عن الوجود الذي لايدخل تحت التمثيل والإشارة إلاّ من قبل آثاره و لوازمه، ... ؛(1)

در چگونگي سريان حقيقت وجود در موجوداتِ تعيّن يافته و حقايق خاصه.

بدان كه اشيا در موجوديّت سه مرتبه دارند:

مرتبة نخست: وجود صِرفي است كه وجودش به غير خودش اصلاً تعلقي ندارد و وجودي كه مقيّد به هيچ قيدي نمي باشد. و اين همان وجودي است كه نزد عرفا به هويّت غيبيّه و غيب مطلق و ذات احديّت ناميده مي شود؛ و همين وجود است كه نه اسمي دارد و نه وصفي، و بدين وجود معرفت و ادراك تعلق نمي گيرد... .

پس او غيب محض و مجهول مطلق است مگر از جانب لوازم و آثارش...

مرتبة دوم: وجود متعلّق به غير مي باشد، و آن وجود مقيّد به وصف زايد و موصوف به احكام محدود است؛ مانند عقول، نفوس، افلاك، عناصر و مركبات (چون انسان، چهارپايان، درخت، جماد و ديگر موجودات خاص).

مرتبة سوم: وجود منبسط مطلقي است كه فراگيري اش به گونة كلي نيست، بلكه به گونه اي ديگر است... .

براي اينكه آن وجود، حقيقتي منبسط بر پيكرة ممكنات و صفحة ماهيات است كه به هيچ وصف خاصي درنمي آيد و در هيچ حدّ معيّني (چون قدم و حدوث، تقدم وتأخّر،كمال ونقص،عليّت ومعلوليّت... تجرد و تجسّم)منحصر نمي گردد.

ص: 159


1- . اسفار اربعه 2: 327 - 328.

بلكه او به حسب ذاتش - بدون انضمام چيزي ديگر - متعيّن به تمام تعيّنات وجودي و تحصّلات خارجي مي باشد، بلكه حقايق خارجي از مراتب ذات او و انواع تعيّنات و تطوّرات او برانگيخته مي شوند.

او اصل عالَم، فلَك حيات، عرش رحمان، «الحقِّ المخلوق به» - به اصطلاح صوفيان - و حقيقت الحقايق است.

او در عين وحدتش - به تعدّد موجوداتِ متحد با ماهيّت - متعدّد مي شود. پس، با قديم، قديم است و با حادث، حادث و با معقول، معقول است و با محسوس، محسوس. وبه اين اعتبار توهّم مي شود كه كلّي است، درحالي كه چنين نيست.

عبارات از بيانِ انبساطش بر ماهيّات و فراگيري اش بر موجودات، نارسا است مگر به گونة تمثيل و تشبيه؛ و به اين (بيان) از وجودي كه به تمثيل و اشاره - جز از جانب آثار و لوازمش - در نمي آيد، ممتاز مي شود.

ملا صدرا در جاي ديگري مي نويسد:

فكما وَفَّقَني الله تعالى بفضله و رحمته الإطّلاع على الهَلاك السرمدي و البطلان الأزلي للماهيّات الإمكانيّة و الأعيان الجوازيّة، فكذلك هداني ربّي بالبرهان النيِّر العرشي إلى صراط مستقيم مِن كونِ الموجود و الوجود منحصرا في حقيقة واحدة شخصيّة لا شريك له في الموجوديّة الحقيقيّة و لا ثاني له في العين و ليس في دار الوجود غيره ديّار و كلما يَتَرائى في عالَم الوجود أنه غير الواجب المعبود فإنّما هو من ظهورات ذاته و تجليّات صفاته الّتي هي في الحقيقة عين ذاته.

كماصَرَّحَ به لسانُ بعض العرفاء بقوله«فالمقول عليه سوى الله أو غيره أو المُسَمَّى بالعالَم، هوبالنسبة إليه تعالى كالظّل للشخص، فهوظلّ الله؛(1)

ص: 160


1- . اسفار اربعه 2: 292.

چنان كه خداي متعال - به فضل و رحمتش - مرا بر هلاكت سرمدي و بطلان اَزلي ماهيات امكاني و اعيان مجازي آگاه ساخت، همچنين با برهان نيّر عرشي به راه راست هدايتم كرد كه «موجود» و «وجود» در حقيقت واحد شخصي منحصر است، او شريكي در موجود بودن حقيقي ندارد و در واقعيتِ عيني، دومي براي او نمي باشد و در دارِ وجود جز او ديّار نيست.

و هر آنچه در عالَم وجود به نظر مي آيد كه غيرِ آن واجب معبود است، تنها از ظهوراتِ ذات و تجليّاتِ صفاتش - كه در حقيقت عين ذاتش است - مي باشد؛ چنان كه بعضي از عرفا به اين سخن تصريح كرده اند و گفته اند: «ما سواي خدا يا غير او يا آنچه عالَم ناميده مي شود، نسبت به خداي متعال مانند سايه است نسبت به شخص، پس ماسواي خدا ساية خداست.

ملاصدرا سپس سخن ابن عربي را - كه پيش از اين گذشت - مي آورد، آنگاه مي گويد:

فهذا حكاية ما ذَهَبَتْ إليه العرفاءُ الإلهيون و الأولياءُ المحققون؛(1)

اين سخن، حكايتِ عقيده اي است كه عرفاي الهي و اولياي محقق به آن گرويده اند.

بيان بعضي از معاصرين

آقاي حسن زاده آملي در كتاب «ممد الهمم» به شرح عباراتِ ابن عربي مي پردازد، كه در ذيل به نمونه هايي از آن اشاره مي شود.(2)

ابن عربي: از آن جهت كه عالَم، ظلّ حق است معلوم است؛

شارح: پس حق هم به همين مقدار معلوم است.

ص: 161


1- . همان، ص294.
2- . بنگريد به، ممد الهمم: 242 - 243.

ابن عربي در معناي {وَلَوْ شَاءَ لَجَعَلَهُ سَاكِنًا}(1) : يعني در حق، بالقوه بماند يعني مكتوم در ظلمتِ عدم قرارش دهد؛

شارح: يعني در عالم غيب و غيب مطلق، لكن او نخواست كه ظلّ ساكن باشد.

قرآن: {ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا}(2)؛

شارح: سپس شمس را (يعني وجود خارجي را كه نور الهي است) دليل ظلّ قرار داديم (ظلّي كه اعيان ممكنات است، و نور وجود را شمس ناميد؛ زيرا شمس مظهر اسم نور است.

قرآن: {ثُمَّ قَبَضْنَاهُ}(3) ؛

شارح: سپس قبض كرديم اين ظلّ را (كه وجود اَكوان است).

افزون بر اين، خود ايشان نيز بياني دارد. دربارة اينكه عالَم ساية خداست، مي نويسد:

نسبتِ خلق به حق، از نسبت ظلّ به شخص لطيف تر و عالي تر و دقيق تر است؛ زيرا كه «ظلّ» چيزي است و «شخص» چيز ديگر. اما موج - كه خلق است - عين همان حقيقتِ درياست؛ زيرا حقيقت دريا آب است.(4)

و در پانويس معناي آيه {ألَمْ تَرَ إِلَى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَلَوْ شَاءَ لَجَعَلَهُ سَاكِنًا}(5) را اين گونه توضيح مي دهد:

«ظِلّ» به يك معنا، زمان بين الطلوعين است و به معناي ديگر، عالم وجود است. مگر مي شد حقيقتِ عالم بدون سايه - يعني موجودات - باشد؛ زيرا «لَو» به معناي «اگرِ نشدني» است و ظهور شيء بي مظهر نمي شود. حق تعالي، ذات الهيّه در

ص: 162


1- . سورة فرقان (25) آية 45 - 46.
2- . همان.
3- . همان.
4- . ممد الهمم: 237.
5- . سورة فرقان (25) آية 45 - 46.

«ظلال» است كه [به] وسيلة «ظلال» خود را نشان مي دهد.(1)

و در ذيل عنوان «بحثي در معاني امكان در فلسفه و عرفان» چنين مي نگارد:

عارف، به برهان صدّيقين «وجود» مي بيند و بس، كه وحدت بر همه قاهر است و تعيّنات مظاهر - كه به ظاهر كثرت آور است - مقهور در وحدت و تدليات صرفه اند و روابط محضه. بلكه در حقيقت، ظاهر و مظهر و مُتَجلِّي و مُجَلاّ هم نيست، و اگر عارف گويد «امكان» يعني وجودات، ربط محض به قيّم و قيّوم خودند. خلاصه، حكيم و منطقي، امكان استعدادي در «ماده» و ديگر امكانات را «جهات در نسبت» مي گيرند و عارف، امكان را وجوداتِ متكثره، كه ربط محض اند و جز واجب نيستند.

و چون به دقّت بنگري آنچه در دار وجود است «وجوب» است و بحث در «امكان» براي سرگرمي است.(2)

ايشان در ذيل عنوان «بحثي در وحدت وجود» براي روشن شدن مباحث كتاب، سخناني از اساتيد فن را در بيانِ وحدت وجود مي آورد، به نقل از نَسَفي در «كشف الحقايق» مي نويسد:

بدان كه اگر كسي از «موم» صد چيز بسازد و به ضرورت صد شكل و صد اسم پيدا آيد، و در هر شكلي چندين اسامي ديگر باشد (... سر و گوش) اما عاقل داند كه به غير «موم» چيز ديگر موجود نيست؛ و اين جمله اسامي - كه پيدا آمده - اَسامي «موم» است، كه «موم» بود كه به جهات مختلف و به اضافات و اعتبارات آمده است.

به هر رنگي كه خواهي جامه مي پوش

كه من آن قدِ رعنا مي شناسم(3)

ص: 163


1- . ممد الهمم: 242 (پانويس).
2- . همان، ص107.
3- . همان، ص39.

و در «فصّ حكمة اماميَّة في كلمة هارونيَّة» آنجا كه ابن عربي بيان مي كند كه موسي به امر توحيد از هارون داناتر بود و مي دانست كه گوساله پرستان - در واقع - جز خدا را نمي پرستند؛ و جهت عتاب موسي به هارون براي آن بود كه چرا شرح صدر ندارد و حق را در هرچيزي بلكه عين هرچيزي نمي بيند، مي نويسد:

پس جميع عبادت ها، عبادتِ حق تعالي است، و لكن «اي بسا كس را كه صورت راه زد»... .

غرض شيخ در اين گونه مسائل - در فصوص و فتوحات و ديگر زُبُر و رسائلش - بيانِ اَسرار ولايت و باطن است براي كساني كه اهل سرّند، هرچند به حسب نبوت تشريع، مُقَرّر است كه بايد تودة مردم را از عبادتِ اَصنام بازداشت؛ چنان كه انبياء عبادت اَصنام را انكار مي فرمودند.(1)

چگونگي نگرش به عالَم

اشاره

نگاه به عالم، در مكتب اهل عرفان، دو گونه است:

الف) نگاه نزولي و صعودي
اشاره

بر اساس اين نگرش، يك سوي عالَم قوس نزول است (كه از خدا شروع مي شود و هستي تنزل مي يابد و به عالَم خاكي و ماده مي رسد) و سوي ديگر آن قوس صعود مي باشد (كه حركت تكاملي از عالَم ماده سوي همان حقيقت مجرد و نامتناهي و بي اسم و رسم است).

برخي از معاصرين دربارة اين ديدگاه - پس از بحث هايي - مي گويد:

پس بنابراين ما تا به حال شش عالم پيدا كرده ايم:

1. عالم هاهوت 2. عالم لاهوت 3. جبروت

4. ملكوت 5. ناسوت 6. كَوْن جامع

(وجودي كه جامع سه مرحله قبل از خود است).

ص: 164


1- . همان، ص514 .

و خلاصه كلام، قوس نزول، از خداوند به پايين آمد و قوس صعود از پايين به سوي خدا حركت كرد {إِنَّا لِلّ-هِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ}(1) ما از خداوند شروع شديم و به طرف او رجوع مي كنيم، و مي رسيم به مرحلة عقل و مرحلة كامل آنكه فناء در ذات حق است.

و ديگر فاصله بين حق و او نيست، جايي كه پيغمبر اكرم (صلي الله عليه و آله) مي رسد و جبرئيل مي گويد: «رو رو من حريف تو نِيَم».(2)

البت-ه در اينج-ا بايد توجه داشت كه مقصود از آيه {إِنَّا لِلّ-هِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ}(3) براساس بيان امام علي (عليه السلام) اين است كه: ما ملك خدا هستيم و به سوي خدا باز مي گرديم (يعني به محكمة عدل الهي).

آية {إِلَى الله مَرْجِعُكُمْ جَمِيعًا فَ-يُ-نَ-بِّ-ئُ-كُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ}(4)؛ بازگشت شما به سوي خداست، آن گاه خدا شما را از كارهايي كه انجام داديد، آگاه مي سازد، اين معنا را تأييد و روشن مي سازد.

بيان استاد شهيد مطهري

مرحوم آيت الله مطهري در كتاب «انسان كامل» در بيان توحيد مكتب اهل عرفان مي نويسد:

توحيد آنها «وحدت وجود» است... در اين مكتب، انسان كامل - در آخر - عين خدا مي شود؛ اصلاً انسان كامل حقيقي خودِ خداست.(5)

ص: 165


1- . سورة بقره (2) آية 156.
2- . درس هايي از نهج البلاغه (آيت الله منتظري)، درس 35.
3- . سورة بقره (2) آية 156.
4- . سورة مائده (5) آية 105 مضمون اين آيه در آيات فراواني هست؛ مانند آية 60 و 164 سورة انعام، آية 8 سورة عنكبوت، آية 15 سورة لقمان و... .
5- . انسان كامل: 126 ؛ مجموعه آثار استاد شهيد مطهري 23: 168.

پيداست كه اين بيان، همان حركت تكاملي از قوس نزول و عالم ماده سوي قوس صعود است.(1)

ب) نگرش مجموعي (كل نگر)

در ديدگاه مجموعي، كل عالَم به عنوان يك مجموعه نگريسته مي شود و همه چيز (دريا، موج، حُباب و...) جلوه هاي يك حقيقت اند، و در دارِ وجود، جز «دَيّار» نيست كه به گونه ها و حالت ها و صورت هاي مختلف درآمده است، ديگر چيزها - همه - وهم و خيال اند،(2) چكيدة اين نگرش، همين بيت است كه مي گويد:

به هررنگي كه خواهي جامه مي پوش

كه من آن قدِ رعن-ا م-ي ش-ن-اس-م

ديوان شاه نعمت الله ولي، آكنده از اَشعاري است كه اين معنا را مي رساند.

عشق و عاشق و معشوق***همچو موج و حباب و دريا شد

نظري كن كه غير يك شيء نيست***گر چه اندر ظهور اشيا شد

غيرتش، غير در جهان نگذاشت***لاجرم عين جمله اشيا شد

ص: 166


1- . شايان ذكر است كه: هدف استاد مطهري در كتاب ياد شده تبيين نظريات مكاتب مختلف در بارة انسان كامل است و در مقام ردّ و قبول نمي باشد.
2- . در اين راستا، شواهد فراواني وجود دارد، در كتاب «روح مجرد (سيد محمد حسين تهراني): 191 - 189» حركت تكاملي در قوس صعودي و فناي در ذات، با بياني ديگر آمده است. و نيز در كتاب هاي «پژوهشي در نسبت دين و عرفان» [در صفحة 280 اين كتاب، نويسنده اذعان مي دارد كه: «دين و عرفان دو تاست؛ اين عرفان مصطلح چيزي است و عرفان، چيزي ديگر است». نيز مؤلف - كه از اساتيد برجسته است - در مصاحبه اش مي گويد: «آنچه كه در اين عرفان است اگر بخواهيم به دين تحميل كنيم، بايد بدانيم كه تحميل به دين است؛ و اگر بخواهيم كارِ تحميلي انجام بدهيم، مَن مي توانم اين مطالب را با كتابِ موش و گربه، تحميل كنم»] ، «عيار نقد» (اثر دكتر يحيي يثربي) و «كليد بهشت» (اثر قاضي سعيد قمي) و كتاب «تنزيه المعبود في الرّد على وحدة الوجود» (اثر سيد قاسم علي احمدي)، مي توان به آگاهي هاي شايان توجهي در اين زمينه دست يافت.

اساس اين بحث ها و اين گونه برداشت از آيه مورد نظر - كه مقصود از «ظلّ» در آن «وجود منبسط» دانسته شده است - ناشي از پذيرش اصالة الوجود و تشكيك در وجود و عرفان ابن عربي و قول به وجودِ سنخيّت ميان خالق و مخلوق مي باشد.

درجاي خودش ما ثابت كرده ايم كه «اصالتِ وجود» وحي منزل نمي باشد و مسئله اي اختلافي است، صدها سال فيلسوفان اسلامي به «اصالت ماهيت» قائل بودند، ملاصدرا - خود - نيز در آغاز، اصالت ماهيت را پذيرفت و سپس تغيير عقيده داد. (در اين زمينه به زودي بحث گسترده اي خواهيم داشت.)

با اندكي تأمل مي توان دريافت كه عرفان حقيقي و عرفان ناب اسلام، از اين عرفان اصطلاحي متمايز است، و قرآن و احاديث و ادعيه، چنين عرفاني را برنمي تابد؛ و از نظر عقل و فطرت، اين سخنان، پذيرفتني نمي باشد.

اينكه حقيقت بسيط [واجب متعال] با صرف نظر از تعيّن، همه چيز است و با لحاظِ تعيّن و تقيّد، هيچ كدام از آنها نمي باشد، افزون بر تناقضي كه ميان صدر و ذيل آن وجود دارد، با تعاليم وحي ناسازگاري دارد كه مي فرمايد: «ذات خدا از مخلوقات جداست و با آنها مباينت دارد».

سنخ خدا هرگز با سنخ موجودات عالَم، همسان نمي باشد. در ذات مقدس حق، وجوبِ وجود، عين ذات حق است درحالي كه در مخلوقات، عدم وجوبِ وجود، عين ذاتشان مي باشد؛ و اين دو («وجوبِ وجود» و «عدم وجوبِ وجود») با هم متناقض اند و دو حقيقت جداگانه به شمار مي روند.

و همچنين دو تقريري كه براي عالَم شده، نادرست است؛ نه هستي و موجوداتِ آن، نزول و صعود مي يابد و نه همة مخلوقات، طورها و شئونِ واجب متعال - و يك حقيقت - مي باشند. مخلوق و ممكن، هرگز در خالق و حضرت حق فاني نمي شود، مرز ميان آفريدگار و آفريده شده همواره محفوظ است، فنا و اندكاكِ بنده در خدا، سخن ياوه اي بيش نيست.

ص: 167

آري اينكه از قديم گفته اند:

ألا كلُّ شيء ما خلا الله باطل*** و كلُّ نعيم لامحالة زائل

و مانند اين سخنان، بيان گرِ فناي دنيا و گذرِ ايّام مي باشد و اين حقيقتِ روشن كه در برابر خدا ديگر موجودات، چيزي به حساب نمي آيند.

اين سخن را همه كس مي فهمد و نياز به برهانِ نَيِّر عرشي ندارد!

اصالتِ ماهيت يا اصالت وجود

اساس برداشت ناصواب از آيه

{ألَمْ تَرَ إِلَى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ}(1) پذيرش اصالتِ وجود است و قائل شدن به وجود اطلاقي (نه تشكيكي) و اينكه در جهان تنها يك وجود است و بس، و ديگر چيزها همه ساية آن وجودند و از خود اَصالتي ندارند.

از اين رو، ناگزير بايد در اينجا اين مسئله را روشن سازيم كه اصالت با ماهيت است يا اَصالت با وجود (و آنچه بر آن بنا و مترتب شده است؛ تطوّرات و شئوناتِ وجود و فناء در وجود). روشن است كه اصالتِ ماهيت و اصالتِ وجود، هر كدام قائلاني دارند و ملاصدرا خود نيز در آغاز به اصالتِ ماهيت قائل بود و بزرگاني چون ميرداماد(2)، سُهْرَوَردي،(3) قاضي سعيد قمي، ابوالحسن جلوه، علاّمة سمناني - كه در عصر ما مي زيسته و در علوم عقلي و نقلي تبحُّر دارد و شخصيتي بسيار جامع و نخبه است - اصالتِ ماهيت را مي پذيرند.

افزون بر اختلاف در اينكه آيا در هرچيز، ماهيّت اصالت دارد و وجود امر اعتباري است يا به عكس، اين بحث مطرح مي باشد كه: آيا وجودات با هم متباين اند يا وجود واحد است؟ و به فرض واحد باشد، اين وحدتِ اطلاقي است يا

ص: 168


1- . سورة فرقان (25) آية 45.
2- . نبراس الضياء : 78 - 79.
3- . نگاه كنيد به اسفاراربعه1: 39؛ حكمت اشراق سهروردي(دكتر سيد يحيي يثربي) : 94.

تشكيكي مي باشد؟(1)

در كتاب «آموزش فلسفه»(2) آمده است:

پيش از فارابي تقريباً همة مباحث فلسفي برمحور ماهيّت، دور مي زد و دست كم به صورت ناخودآگاه، مبتني براصالتِ ماهيّت مي شد؛ و در سخناني كه از فلاسفة يونان نقل شده، نشانة روشني برگرايش به اصالتِ وجود به چشم نمي خورد...

شيخ اشراق (سُهْرَوَرْدي)... مي كوشيد با اثبات اعتباري بودن مفهوم وجود، آن گرايش را ابطال كند... صدرالمتألهين نخستين كسي بود كه اين موضوع را در صدر مباحث هستي شناسي مطرح ساخت و آن را پايه اي براي حلّ ديگر مسائل قرار داد. وي مي گويد:

«من خودم نخست، قائل به اصالتِ ماهيّت بودم و سخت از آن دفاع مي كردم، تا اينكه به توفيق الهي به حقيقت امر، پي بردم».(3)

او قول به اصالتِ وجود را به مشائين و قول به اصالتِ ماهيّت را به اشراقييّن نسبت مي دهد، ولي با توجه به اينكه موضوع اصالتِ وجود قبلاً به صورت مسئلة مستقلي مطرح نبوده و مفهوم آن كاملاً بيان نشده بوده، به آساني نمي توان فلاسفه را نسبت به آن به طور مشخص و قطعي دسته بندي كرد و... قول به اصالتِ وجود را از ويژگي هاي مكتب مَشّائي و قول به اصالتِ ماهيّت را از خصايص مكتب اشراقي به شمار آورد.

به فرض اينكه اين گروه بندي هم صحيح باشد، نبايد فراموش كرد كه اصالتِ

ص: 169


1- . در اين زمينه، نگاه كنيد به كتاب «عارف و صوفي چه مي گويند؟». در اين اثر، بحث هاي دقيق و ارزشمندي به نگارش درآمده است و مؤلف (آيت الله ميرزا جواد آقا تهراني() با تحقيقاتي عالمانه و ژرف، به واكاوي اين مسئله مي پردازد وجهات مختلف را در آن بررسي مي كند. و نيز نگاه كنيد به كتاب «تنزيه المعبود في الرد علي وحدة الوجود» نوشته فاضل ارجمند سيد قاسم علي احمدي.
2- . آيت الله مصباح يزدي.
3- . نگاه كنيد به، اَسفار 1: 49.

وجود از طرف مشائين هم به گونه اي مطرح نشده كه جايگاه راستين خود را در مسائل فلسفي بيابد و تأثير آن در حل ديگر مسائل، روشن گردد، بلكه ايشان هم غالباً مسائل را به صورتي طرح و تبيين كرده اند كه با اصالتِ ماهيّت سازگارتر است.(1)

بنابراين مي توان اظهار داشت كه:

اولاً: با توجه به اينكه اصالت وجود، در گذشته، به صورت مسئله مستقل و جداگانه، مطرح نبوده و بيان كاملي از مفهوم آن وجود نداشت، به آساني نمي توان فلاسفه را دست بندي كرد و اصالتِ وجود را از ويژگي هاي مشائيان دانست.

ثانياً: به فرض، اين تقسيم بندي درست باشد بايد به اين نكته توجه كنيم كه اصالت وجود از سوي پيروان مشائيان به گونه اي مطرح شد كه جايگاه خود را در مسائل فلسفي بيابد و تأثير آن در حل مسائل فلسفي روشن گردد، درحالي كه خود مشائيان در بيشتر موارد مسائل را به گونه اي طرح و بيان كرده اند كه با اصالتِ ماهيت سازگار مي باشد.

ثالثاً: اصالتِ وجود به مشائيان نسبت داده شده است، درستي و نادرستي اين نسبت بايد به طور دقيق واكاوي و بررسي شود.

حكماي مَشّاء به تباين وجودات قائل اند، و اين تباين با اصالت ماهيت سازگار است (نه اصالتِ وجود).

رابعاً: به جهت بيانات گوناگون و تبليغات علمي زيادي كه شده است گاه بعضي چنين مي پندارند كه اصالت ماهيت، مفهومي بي بنياد و سخن بيهوده اي است! اين دسته از افراد غافل اند از اينكه شخصيت هاي بزرگ و مشهوري به اصالتِ ماهيت قائل اند و حتي خود ملاصدرا - كه بنيان گذار اصالتِ وجود و نظريه پردازِ آن به شمار مي رود - در آغاز (و در مدّتي مُعتنا به از عمرش) قائل به اصالتِ

ص: 170


1- . آموزش فلسفه 1: 334 - 335 (درس بيست و ششم) .

ماهيت بود و به شدت از آن دفاع مي كرد. از شهيد مطهري نقل شده است كه: ملاصدرا زماني كه بر اصالتِ ماهيت اصرار مي ورزيد، بر اين باور بود كه همة حكماي پيش از وي به اصالتِ ماهيت قائل بوده اند؛ و آن گاه كه به اصالتِ وجود گراييد، بيان داشت كه همة حكماي پيشين اصالت الوجودي اند.(1)

خامساً: بعضي گفته اند: ملاصدرا در بررسي هاي عرفاني به اين مطلب رسيد كه در جهان هستي تنها يك حقيقت وجود دارد و همان است كه طورهاي گوناگون مي يابد و به شئون مختلف درمي آيد، از اين رو در صدد بنياني براي آن برآمد و در اين راستا اصالتِ وجود و ديگر مسائل آن را مطرح ساخت و توسعه داد.(2)

نكته شايان توجه اين است كه اين گونه بحث ها تنها جنبة تاريخي ندارد كه مربوط به گذشته باشد، بلكه هم اكنون نيز دسته اي-كه برخي از آنان از شخصيت هاي معروف اند-

چنين گرايش هايي دارند و در كتاب هاشان مي نويسند و به خود مي بالند!

از آنجا كه اين مسئله با اعتقادات پيوند مي يابد، اهميت آن دو چندان مي گردد، و به عنوان مسائل اعتقادي اختلافي - كه مورد ابتلاست - بايد جايگاه و درستي يا نادرستي آن ارزيابي و روشن شود.

بنابراين مي گوييم:

با صرف نظر از اينكه نهايتِ حقايق فراوان جهان هستي به كجا مي انجامد و با اين باور كه ما سوفسطائي نيستيم كه همه چيز را پندار و خيال بدانيم (بلكه مي دانيم كه حقايقي وجود دارند) دربارة هرچيز، دو امر به ذهنمان مي آيد و به تحليلِ آن مي پردازيم؛ يكي جنبة چيستي آن است و ديگري جنبة هستي اش.

وقتي مي گوييم: «آب هست» ، «آسمان وجود دارد» ، «انسان موجود است» ،

ص: 171


1- . نگاه كنيدبه، تقريرات شرح منظومه(استاد مطهري)، اثر آيت الله شيخ محمدتقي شريعت مداري1: 45.
2- . همان.

«عقل هست»... در عالَم خارج تنها يك چيز وجود دارد كه همان آب، آسمان،... مي باشد.

پس آنچه در خارج هست شيء مركبّي نيست كه از ماهيت و وجود تركيب يافته باشد (گرچه ممكن است آن موجود خارجي داراي اجزا و عناصري باشد، كه خود بحث ديگري است).

همين موجود خارجي «آب» در ذهن ما از دو نظر شايان توجه است:

1. آب بودن (ماهيت) 2. موجوديّت و هستي آن (وجود).

در اينجا اين پرسش مطرح است كه آيا اين شيء خارجي، نخست و به طور ذاتي، مصداقِ آب است يا مصداق هستي (وجود)؟

اگر پاسخ دهيم كه اين شيء اولاً و بالذات «آب» است، منتها آبي كه جاعل جعل كرده است،(1) مي گوييم: اين آب ثابت است، وجود دارد، موجود است، حاصل است و... كه اينها (ثابت، حاصل، كائن، موجود و...) همه، مفاهيم انتزاعي اند. در اين صورت، ما به اصالتِ ماهيت قائليم؛ زيرا بر اين باوريم كه پس از جعل (و آفرينش) اين چيزها، وجود به آنها اطلاق مي شود. خداوند نخست، آب، آتش، عقل و... را مي آفريند آن گاه ما مي گوييم:

«آب موجود است» ، «آتش هست» ، «عقل وجود دارد» و...

اطلاق وجود - در اين صورت - بر موضوع خارجي به اعتبار ماهيتي است كه تحقق دارد؛(2) زيرا اگر «وجود» اصل باشد معناي «آب موجود است» و... اين مي شود كه «وجود موجود است» درحالي كه اين معنا به ذهن هيچ كس خطور نمي كند.

و اگر در پاسخ بگوييم: آنچه در خارج مي باشد «وجود» است و از اين وجود، ما ماهيت را انتزاع مي كنيم، و به اعتبار مراتب و تعينات اين وجود خارجي مي توانيم ماهياتِ مختلفي را انتزاع كنيم، قائل به اصالتِ وجود شده ايم.

ص: 172


1- . آنچه جعل نشده، در خارج تحقق ندارد.
2- . وقتي مي گوييم: «آب موجود است»، بدين معناست كه «آب» درخارج تحقق دارد.
سخن قاضي سعيد قمي

مرحوم قاضي سعيد قمي از شخصيت هايي است كه در علوم مختلف عقلي و عرفاني و كلامي، مهارت دارد.

وي كه به اصالتِ ماهيت قائل است در كتاب «كليد بهشت» مي نويسد:

مخفي نماند كه به اتفاق كافة عقلا، اعم و اجلاي مفهومات يعني بديهي ترينِ جميعِ معلوماتِ تصوريه دو امرند، كه اظهر از آنها هيچ مفهومِ ديگري نيست، يكي «شيء» است كه در لغتِ فارسي تعبير از آن به «چيز» مي كنند و يكي «وجود» است كه آن را به زبان فارسي «هستي» مي گويند.

و اين دو امر را - از غايت بداهت - همه كس مي دانند و هيچ كس از براي دانستن اين دو معنا محتاج به معلم نيست.(1)

در اين سخن، قاضي سعيد قمي بيان مي دارد كه دو مفهوم براي همه روشن است؛ يكي چيستي شيء و ديگري هستي آن، هيچ كس براي دانستن اين دو، به معلم نياز ندارد، حتي اَطفال نيز معناي چيستي و هستي را مي دانند و درمحاوراتشان به كار مي برند.

و همين دو معنا، مبناي تعليم و تعلُّم بيشتر امور، بلكه همة امور نظري اند تا آنجا كه بر ايجاب و سلب مقدم مي شوند.

زيرا اينكه پاسخ داده شود كه چيزي هست يا نيست، متوقِّّف بر اين است كه شخص آن چيز را فهميده باشد.

در تقدُّم اين دو چيز بر ديگر امور بديهي، هيچ اختلافي نيست. خلاف در اين است كه كدام يك بر ديگري مقدم است؟ بعضي گفته اند «شيء» مقدم است، و بعضي ديگر گفته اند «وجود» اظهر و مقدم مي باشد.

تحقيقِ در اين معنا مي طلبد كه دريابيم كدام يك از اين دو «اصل»اند. هر

ص: 173


1- . كليد بهشت: 14.

كدام كه اصل باشد همان مقدم مي شود؛ زيرا تقدم فرع بر اصل، معقول نمي باشد.

با ملاحظه و وارسي دقيق مي توان دريافت كه «شيء» (چيز) به اصل بودن سزاوارتر است؛ زيرا عقلا كه موضوع و محمول تشكيل مي دهند (مي گويند: «فلان چيز هست» ، «درخت موجود است») موضوع قضيه را «ماهيت» قرار مي دهند و براي اِعلام تحقق آن، «وجود» را بر آن حمل مي كنند، و آنجا كه محمول (يعني «موجود» يا «معدوم») را نياورند، بدان معناست كه آن ماهيت تحقق ندارد.(1)

پس آنچه در خارج تحقق دارد «انسان» ، «درخت» ، «سنگ» و... و حقايق مختلف است كه در هر زباني به گونه اي نام گذاري مي شود (شيء موجود در خارج در زبان عربي «ماء» و در فارسي «آب» ناميده مي شود و...) ليكن بي در نظر گرفتن نام، مشخص است كه هر كدام خاصيت ويژة خود را دارد؛ يكي سيال است و ديگري جامد، يكي سرد كننده است و ديگري گرم كننده... يا سيب متمايز از پرتقال است و هلو متمايز از اين دو مي باشد و... . و نيز آن چيز تحقق يافته در خارج، يك حقيقت است، نه اينكه تركيبي از چيستي و هستي (ماهيت و وجود) باشد. اين سخن كه «وجود» موضوع قرار داده شود و بگوييم «فلان هستي، چيز است» ، «وجود، آب است» ، «وجود، عقل است» ، «وجود، آتش است» و... معقول نمي باشد، بلكه عكس آن درست است كه گفته شود «عقل موجود است» ، «آتش موجود است» و در نتيجه «شيء» به اصل بودن اَوْلي از «وجود» مي باشد و پيداست كه در رتبه نيز بر وجود تَقَدُّم دارد؛ زيرا موضوع مقدم بر محمول است.

و همان گونه كه «اصالتِ ماهيت» درست و معقول مي باشد، در نامعقول بودن «اصالتِ وجود» و باطل بودن آن شكي وجود ندارد.(2)

ص: 174


1- . نگاه كنيد به، كليد بهشت: 15 - 16 (با اندكي تصرف و تغيير).
2- . همان.

اشكال

ممكن است بر استدلال قاضي سعيد قمي اين اشكال مطرح شود كه: بحث در اينجا بحثِ لفظي و لغوي و عرفي نيست تا گفته شود در قضية «انسان موجود است» عرف «انسان» را موضوع مي انگارد و «موجود» را محمول قرار مي دهد و آنچه موضوع قرار داده شده، اصل مي باشد. پس اصالتِ ماهيت مقدم است. بحث در اينجا، بحث عقلي است. مي خواهيم دريابيم كه آيا آنچه تحقق دارد ماهيت است و سپس وجود بر آن اطلاق مي شود يا آنچه تحقق دارد وجود مي باشد و ماهيت امري اعتباري است.

پاسخ

اينكه عرف ممكن است در بسياري از موارد مسامحه كند، مطلب درستي مي باشد و در اينجا اگر بخواهيم اصالتِ ماهيت را از الفاظي كه در قضيه ها آمده است استفاده كنيم، استدلال به آن خدشه دارد، ليكن سخن قاضي سعيد قمي بر اساسِ صرف عرف نمي باشد، بلكه بر اين مبناست كه ارتكاز عقلي خردمندان چنين است و آنان با دقت و ژرف انديشي، ماهيات را موضوع قرار مي دهند و «وجود» را بر آن حمل مي كنند.

بر مبناي همين قولِ به «اَصالتِ ماهيت» است كه قاضي سعيد - در شرح توحيد صدوق - در بيان اين سخن امام صادق (عليه السلام) كه مي فرمايد: «بَلْ كَوَّنَ الأشياءَ قبلَ كَوْنها فكانت كما كَوَّنَها» (بلكه خدا اشيا را قبل از هستي شان ايجاد كرد، پس آنها همان گونه كه خدا پديد آورد هست شدند) مي نويسد:

اَراد (عليه السلام) أن يَذكُرَ أنَّ طبيعةَ الوجود مما يتأخَّرُ عن ذواتِ الأشياء و ماهيّاتها، فقال: بل كَوَّنَ الله تعالي ماهيّاتِ الأشياء و حقائقَها قبلَ وجودها؛ إذ الجعل انَّما يَتَعلَّقُ أوَّلاً و بالذات إلي الماهيَّة، ثُمَّ إلي الوجود اللازم لها. «فكانت» أي فوُجِدَت و اتَّصفت بالوجود.

ص: 175

«كما كَوَّنَها» أي كَوَّنَ ذواتها، أي صارت وجوداتُها تابعةً لجعلِ ماهيّاتها؛(1)

امام (عليه السلام) خواست يادآور شود كه طبيعتِ وجود از ذات اشيا و ماهيات آنها متأخر است، از اين رو مي گويد: بلكه خداي متعال، پيش از وجود اشيا، ماهيات و حقايق آنها را آفريد؛ زيرا جعل، اولاً و بالذات به ماهيت تعلق مي گيرد، سپس به وجودي كه لازم ماهيت است. اينكه امام (عليه السلام) مي فرمايد: «فكانت» يعني اشيا يافت شد و به وجود متصف گرديد.

و اينكه مي فرمايد: «كما كوَّنها» يعني ذوات (و حقايق) اشيا را ايجاد كرد؛ يعني وجودات اشيا تابع جعل ماهيّات آنها گشت.

ديدگاه ملاعبد الرزاق لاهيجي

(2)

ملاعبد الرزاق لاهيجي نيز به اصالتِ ماهيت قائل است، وي در كتاب «گوهر مراد» مي نويسد:

بدان كه معني وجود و عدم به عربي، هستي و نيستي است به فارسي... به اندك تأمُّلي ظاهر شود كه معني وجود، معنايي نيست كه در خارج موجود باشد... چه هرگاه گوييم زيد مثلاً موجود است در خارج، ظاهر است كه در خارج، صفتي نيست قائم به ذات زيد كه معني وجود، آن صفت باشد... بلكه معني وجود زيد - كه در زيد موجود است - همين معني است كه در ذهن درآيد از ملاحظة زيد در خارج؛ چون معني فوقيّت كه در ذهن درآيد از ملاحظة «سما» مثلاً نسبت به «اَرض» ؛ بي آنكه صفتي قائم باشد در خارج به«سما»، كه آن را فوقيّت خوانند. و اين قسم معاني را معاني اعتباريه خوانند... .

و مراد از اعتباري بودن آن نيست كه به محض اعتبارِ ذهن باشد و بس، بلكه منشأ

ص: 176


1- . شرح توحيد صدوق 1: 313.
2- . حكيم ملاعبد الرزاق لاهيجي(م1072ق) ملقب به فيّاض، داماد و شاگرد ملاصدرا و استاد قاضي سعيد قمي است.

انتزاعي در خارج باشد آن معني را... .

پس معني وجود اگر چه اعتباري است اما نه اعتباري محض و إلاّ بايستي كه از ملاحظة «عنقا» نيز اين معني در ذهن درآمدي، بلكه اعتباري است كه منشأ انتزاع دارد در خارج، و آن حيثيّتي است كه در انسان مثلاً هست و در عنقا نيست؛ و آن حيثيّت، صادر شدن است از علت... و صادر شدن انسان از علّت سبب شده كه انسان در خارج باشد... .

و امّا «ماهيت» عبارت از چيزي است كه از شأنش باشد اتّصاف به وجود و عدم، پس شيء كه وجود و عدم، حال و وصف او تواند شد، ماهيت باشد.

پس ماهيّت و وجود، از اين حيثيّت كه وجود است و همچنين عدم، از اين حيثيّت كه عدم است مقابل هم باشند به حمل مواطات؛ يعني شيء واحد به اعتبار واحد، نتواند بود كه هم ماهيّت باشد و هم وجود؛ اگر چه تواند بود كه ماهيّت باشد و هم موجود و يا وجود باشد و ذوماهيت و لفظ ماهيّت را اشتقاق كرده اند از «ما به الشيء هو هو» ؛ يعني آنچه شيء به آن شيء است... .

و چون ماهيّت را با وجود خارجي اعتبار كنند - يعني از اين حيثيت كه موجود است در خارج - حقيقت گويند. پس حقيقت، ماهيّت موجود در خارج است و ماهيّت، حقيقت لابشرط وجود در خارج... .

و چون ماهيّت را نظر كني به ذات ماهيّت - با قطع نظر از امور خارجه - و آن گاه قياس كني او را با وجود و عدم، خالي نتواند بود از اينكه وجود ضروري باشد او را يا نه... .(1)

از اين بيان نيز به روشني مي توان دريافت كه آنچه در خارج هست «ماهيّت» است و سپس به اعتبار آن، سخن از «وجود» به ميان مي آيد، با توجه به اينكه جاعل، ماهيت را به جعل بسيط جعل كرده است به آن «موجود» اطلاق مي شود (نه اينكه در خارج «انسان» ، «عقل» ، «درخت» و... يك چيز باشد و «موجود» چيز ديگر).

ص: 177


1- . گوهر مراد: 190 - 195.

ملاعبد الرزاق در كتاب «سرماية ايمان» مي نويسد:

بدان كه معني وجود «يافت شدن» است، و يافت شدن چيزي اگر در انديشه باشد «وجود ذهني» گويند و اگر در خارج انديشه باشد «وجود خارجي». و آن چيز يافت شده را «ماهيّت» و «شيء» خوانند، و مراد از ماهيت - در مقابل وجود - به غير از اين نيست.

و چون معني وجود را دانستي معني «عدم» مقابلِ آن باشد؛ يعني يافت نشدن شيء. و ببايد دانست كه اين معني وجود كه يافت شدن است در خارج انديشه يافت نتواند شد؛ چه آنچه در خارج يافت شده، شئ است - نه يافت شدن شئ - بلكه يافت شدن معني اي است كه جز در انديشه يافت نشود.(1)

ايشان در اين عبارت بيان مي دارد كه معناي «وجود» ، «يافت شدن» است - در برابر معناي «عدم» كه يافت نشدن است - و اين يافت شدن يك معناي ذهني مي باشد كه در ارتباط با جعلِ حقايق به وسيلة جاعل، درمي يابيم كه آنها يافت شده اند و آنها كه جعل نگرديده اند يافت نشده اند.

اين معناي ذهني مابازاي خارجي ندارد. وقتي گفته مي شود: «زيد ممكن است»، «زيد موجود است» و... اين امكان و وجود، يك معناي ذهني است كه از زيد انتزاع مي شود و در خارج مابازائي ندارد و جز خود زيد، حقيقت ديگري در خارج وجود ندارد

(چنان كه ديگر مفاهيم ذهني - مانند «وحدت» ، «كثرت» - مابازاي خارجي ندارند، بلكه از آنچه در خارج هست انتزاع مي شوند).

ملاعبد الرزاق، سخنانِ ديگري دارد كه از آنها استفاده مي شود آنچه واقعيت دارد و در خارج مي باشد «موضوع» است و «محمول» يك مفهوم عامي(مانند «ممكن»، «حاصل»، «حادث» و...) است كه در ذهن مي باشد و از حقيقت خارجي انتزاع مي گردد.

ص: 178


1- . سرماية ايمان : 21.

از اين روست كه وقتي عقلا قضيه تشكيل مي دهند و موضوع و محمولي را مطرح مي سازند (به عنوان مثال) مي گويند:

«آب موجود است» نه اينكه «وجود موجود است»؛ زيرا قضية اخير هرگز به ذهن كسي نمي آيد.

بنابراين ما در خارج «موجود» داريم و نه «وجود». آنچه در خارج هست «شيء» است (نه«يافت شدن» كه همان معناي وجود است) و اين شيء ممكن است «آب»، «سنگ»، «آتش» و... باشد.

پس وقتي مي گوييم «زيد موجود است» ، اين «موجود» (يعني وجود) كه در اين قضيه محمول قرار گرفته و بر زيد حمل مي شود «خارج محمول» است؛ يعني مابازاي خارجي ندارد، از ذات موضوع واز جعلِ موضوع به وسيله جاعل، انتزاع شده است در برابر «محمول بالضميمه» كه محمول هايي اند كه مابازاي خارجي دارند - مانند «جسم سفيد است» - كه سفيدي مابازاي خارجي دارد.

آقاي شيخ محمدتقي شريعت مداري، اين عبارت ملاعبد الرزاق را در تقريرات شرح منظومة خود مي آورد و آن گاه مي نويسد:

مي گويم: ملاعبد الرزاق، مفهوم «وجود» را به دقت نمايانده است و با اين بيان، براي هركس كه در آن نيك بينديشد آشكار مي شود كه «وجود» امر انتزاعي و اعتباري است كه اعتبارگر هنگام برخورد با اشياي خارجي آن را اعتبار مي كند. حتي اگر ادعا شود كه همة موجودات خارجي، مراتبي از يك چيزند نمي توان آنها را «وجود» يا «وجودات» ناميد، بلكه شيء يا اشياي موجود ناميده مي شوند. پس وجود، مفهوم انتزاعي است، هرچند به وحدت تشكيكي اي قائل شويم كه فلاسفه اراده كرده اند.

و از اينجا مي توان دريافت كه چگونه در اين مسئله مغالطه پديد آمده است! زيرا اينان، در آغاز «وجود» را اصيل فرض كرده اند [و آن گاه به مسائل آن پرداخته اند].(1)

ص: 179


1- . تقريرات شرح منظومه 1: 48.

توضيح اين بيان چنين است:

هركس با اشياي خارجي روبه رو شود، مي گويد «موجود است» و «وجود» را از اشياي خارجي انتزاع مي كند.

پيداست كه اين «وجود» يك مفهوم ذهني است كه اصالت ندارد.

در اينجا يك اشكال پيش مي آيد و آن اين است كه در قضايايي چون «آتش موجود است» ، «عقل موجود است» ، «كتاب موجود است» و... «موجود» يك معنا دارد و بيشتر از يك معنا از آن قصد نمي شود، پس چگونه است كه هر كدام از آنها آثار ويژة خود را دارند (يكي سرد كننده است و ديگري گرم كننده، يكي جامد، ديگري سيال و...) ؟

قائلان به اَصالتِ وجود پاسخ مي دهند كه «وجود» مراتب دارد و داراي شدّت و ضعف است، و هر مرتبة آن داراي اثري مي باشد و از اين روست كه ما آثار متبايني را درمي يابيم.

ليكن روشن است كه حتي قول به تشكيك در وجود - كه موجب شدّت و ضعف در يك اثر خواهد بود - مشكل را حل نخواهد كرد؛ زيرا فرض بر اين است كه: يك حقيقت بيش نيست نه حقايق متعدده تا آنكه آثار متباينه را توجيه كند، در نتيجه آثار متباينه با اصالت وجود سازگار نيست، بلكه با اصالت ماهيت سازگار است.

و نيز در كتاب «گوهر مراد» مي خوانيم:

در بيانِ آنكه صادر و مجعول بالحقيقه از واجب تعالي، ماهيّت اشيا است يا وجود اشيا يا اتّصاف ماهيّت به وجود.

بدان كه هر يك از احتمالات ثلاثه قايل دارد:

و احتمال اول، مذهب محققين است و بيانش آن است كه سابقاً دانسته شد كه وجود نيست مگر مفهوم اعتباري عقلي، كه در خارج نتواند بود و صادر و محصول بالذّات، لامحاله عيني است واقع در خارج، پس ماهيت باشد نه وجود.

ص: 180

بلكه چون ماهيّت صادر گردد و واقع گردد در خارج، عقل انتزاع كند از او مفهوم بودن در خارج را كه معني وجود است.

پس قايل به جعل وجود اگر از وجود مذكور، مفهوم مذكور خواهد، بديهي است لامحاله بطلانش.

و اگر گويد كه مراد از وجود، حقيقتي است در خارج كه به ازاي مفهوم مذكوره است، گوييم: امري در خارج به ازاي مفهوم مذكور نتواند بود مگر چيزي كه منشأ انتزاع مفهوم مذكور باشد، و منشأ انتزاع مفهوم مذكور در ممكنات نيست مگر ماهيّتِ ممكن صادر شده به سبب ارتباط و ملاحظة وي با جاعل.

پس اگر مراد از حقيقت وجود، عين همين ماهيت صادر شده باشد - به سبب آنكه منشأ انتزاع وجود اوست - نزاع لفظي خواهد بود. چه مراد ما نيز از مجعوليّت ماهيّت، همين ماهيّت صادر شده از جاعل است كه اخصّ است از ماهيّت مطلقه و ما آن را حقيقت نام كنيم و اخصّ از ماهيّت مطلقه دانيم، و وي آن را وجود نام كند و مباين ماهيّت مطلقه داند، و حال آنكه ظاهر است عدم مباينت او با ماهيّت مطلقه.(1)

توضيح

بحث است كه از خداي متعال، چه چيزي صادر و جعل شد؟ آنچه در جهان پديده آمد ماهيت اشيا مي باشد يا وجود آنها و يا اتصاف ماهيت به وجود.

محققان بر اين باورند كه آنچه به حقيقت از خداي متعال صادر شد و جعل گرديد، ماهيتِ اشيا است كه در خارج تحقق و عينيت دارد (نه وجود)؛ زيرا «وجود» يك مفهوم اعتباري عقلي است كه مانند ديگر مفاهيم ذهني(ثبوت، حدوث، ...) بر همة حقايق اطلاق مي گردد. اگر كسي اصرار مي ورزد و مي خواهد آنچه را در خارج پديد آمده، وجود بنامد و اصطلاحي اختراع كند، بحثي در آن نمي باشد؛ زيرا در اين صورت، نزاع لفظي خواهد بود، ليكن درك عقلا از «وجود»

ص: 181


1- . گوهر مراد: 280 - 281 (فصل دوم، از باب سوم از مقالة دوم) .

يك معناي عام ذهني است.

آن گاه كه خدا چيزي را - به جعل بسيط - ايجاد كند؛ يعني ماهيتِ شيء از سوي خدا صادر شود و در خارج پديد آيد، آن را با مفاهيمي چون «كائن، ثابت، موجود، ...» بيان مي كنيم، ليكن اين مفاهيم همان تحقق جعلِ جاعل را مي رسانند و خود آنها واقعيتِ بيروني ندارند.

(خارج محمول اند و نه محمول بالضميمه).(1)

پس چون ماهيت صدور يابد، عقل از آن مفهومِ بودن در خارج را - كه معناي وجود است - انتزاع مي كند. كسي كه مي گويد در خارج«وجود» جعل شده است و نه «ماهيت»، اگر مقصودش جعلِ مفهوم وجود باشد، بطلان آن بديهي است؛ زيرا مفهوم وجود (مانند مفهوم ماهيت) در خارج جعل نمي شود، بلكه امر انتزاعي و ذهني است.

و اگر مي گويد مقصود از «وجود» حقيقتي است كه به ازاي مفهوم وجود در خارج تحقق يافته است، مي گوييم: آنچه در خارج به ازاي مفهوم مذكور پديد آمده، چيزي جز منشأ انتزاع آن نمي تواند باشد و منشأ انتزاع مفهوم مذكور، در ممكنات، جز ماهيتِ ممكنِ صادر شده - به سبب ارتباط و ملاحظه آن با جاعل - نمي باشد.

پس اگر مراد از حقيقت وجود، عين همان ماهيت صادر شده باشد (بدان جهت كه منشأ انتزاع وجود است) نزاع لفظي خواهد بود؛ يعني نام حقايق خارجي (آب،

ص: 182


1- . محمول بالضميمه عبارت از محمولي است كه حمل آن بر موضوع مستلزم انضمام امري ديگر به موضوع باشد، مانند حمل ابيض بر جسم كه نياز به انضمام بياض به جسم دارد... اين نوع حمل را حمل غير ذاتي هم گفت اند زيرا محمول منتزع از ذات موضوع نيست، درمقابل خارج محمول كه محمول منتزع از ذات موضوع است وحمل آن برموضوع مستدعي ضميمه شدن چيزي ديگر نيست مانند «انسان ممكن است»، اين گونه محمولات را محمول ذاتي گويند (فرهنگ معارف اسلامي3: 1714).

يخ، ...) وجود گذاشته شده، هرچند در عرفِ عقلا اين نام گذاري درست نيست و عقلا از «وجود» معناي «يافت شده» را مي فهمند كه يك مفهوم ذهني است.

بر اين اساس، شكي در اين نيست كه در خارج حقايق متبايني را مي يابيم (آب، آتش و...) كه واقعيت هر كدام از ديگري متمايز است، نام گذاري چندان مهم نمي باشد كه اسم آنها «ماهيت» يا «وجود» گذاشته شود. فطرتِ انسان اين تباين را مي يابد، و آثار متباين، بيان گر حقايق مختلف مي باشد (وگرنه از يك چيز آثار متباين بروز نمي يابد). نهايت اين است كه پس از جعلِ جاعل، ذهن از واقعيتي كه صادر شده، مفهومي را انتزاع مي كند كه مي توان آن را «كائن، ثابت، موجود و...» ناميد.

اصالة الماهيتي همين ماهيت خاص(1) را حقيقت مي داند، و قائل به اصالة الوجود - در اين فرض - اين ماهيت را مباين با «ماهيتِ مطلق»(2) مي داند و آن را «وجود» مي نامد (و در نتيجه نزاع لفظي مي شود).

استدلال قائلان «اصالت وجود»

براي اصالتِ وجود، استدلال هاي زيادي شده است. روشن ترين استدلال كه به آن استناد مي شود، سخني است كه حاج ملاهادي سبزواري در منظومه آن را اين گونه بيان مي كند:

كيف و بالكون عن استواء ق-د خَ-رَجَتْ قاطب-ةُ الأشياء(3)

بيان استدلال اين است كه ماهيت از نظر ذات (بي آنكه جاعل يا علت آن

ص: 183


1- . مقصود از ماهيت خاص (يا اَخصّ) همان ماهيت صادر شده از جاعل است (مانند ماهيتِ آب، ماهيت آتش و...).
2- . ماهيت مطلق آن است كه با واژة «ماهيت» به حقايق مختلف اشاره شود. پيداست كه در اينجا كلمه «ماهيت» يك مفهوم انتزاعي است.
3- . شرح منظومه 2: 63 .

ملاحظه شود) در حد استوا مي باشد نه اقتضاي وجود را دارد و نه اقتضاي عدم، و بي جهت و علت نيز از حد استوا بيرون نمي آيد (زيرا انقلاب چيزي به چيز ديگر بي علت محال و نشدني است) و با ماهيت ديگري نيز اين كار شدني نيست (چنان كه صفر در كنار صفر عددي را ايجاد نمي كند) آنچه ماهيت را از حد استوا بيرون مي آورد «وجود» است و همان «اصل» مي باشد و ماهيّت فرع اوست. بديهي است ماهيت به معنايي كه در فرض آمده است، مفهوم ذهني اي بيش نيست و كسي به اصالت ماهيت به اين معنا قائل نيست و چنين ماهيتي را كسي اصل نمي داند تا ابطال شود، بلكه مقصود از ماهيت كه اصل است همان حقيقت خارجي است همچون انسان، حجر، عقل و... و آن حقيقت خارجي مابإزاي انسان و حجر و عقل و... مي باشد نه مابإزاي وجود، و وجود به معناي يافتن است و جز مفهوم ذهني نمي تواند چيزي باشد و اگر مقصود طرفين از ماهيت و وجود همين حقيقت خارجي باشد، پس اختلاف لظفي است.

علامه طباطبايي در «بداية الحكمه» استدلال را اين گونه بيان مي كند:

و قد اختَلَفَ الحكماءُ في الأصيل منهما؛ فَذَهَبَ المشّاؤون إلي أصالة الوجود، و نُسِبَ إلي الإشراقييّن القول بأصالة الماهيّة؛ و أما القول بأصالتهما معاً فلم يَذْهَب إليه اَحَدٌ منهم؛ لاستلزام ذلك كون كل شيء شيئين اثنين، و هو خلاف الضرورة.

و الحق ما ذَهَبَ إليه المشّاؤون مِن أصالة الوجود. والبرهان عليه: أنَّ الماهيّةَ من حيث هي ليست إلاّ هي، متساويةُ النسبة إلي الوجود و العدم، فلو لم يكن خروجها من حدّ الإستواءِ إلي مستوي الوجود - بحيث تَتَرَتَّبُ عليها الآثار - بواسطة الوجود، كان ذلك منها انقلاباً و هو محال بالضرورة.

فالوجود هو المُخرج لها عن حدِّ الأستواء، فهو الأصيل.

ص: 184

و ما قيل: أنَّ الماهيّةَ بنسبة مُكْتَسَبَة مِنَ الجاعل تَخْرُجُ من حَدِّ الإستواءِ إلي مرحلة الأصالة فَتَتَرَتَّبُ عليها الآثار، مُندفع بأنَّها إن تفاوتَتْ حالُها بعد الانتساب، فما به التفاوت هو الوجود الأصيل، و إن سُمِّيَ نسبةً إلي الجاعل؛ و إن لم تَتَفاوت و مع ذلك حُمِلَ عليها أنَّها موجودة و تَرَتَّبَتْ عليها الآثار، كان من الإنقلاب كما تَقَدَّم؛(1)

حكما در اينكه وجود اصالت دارد يا ماهيت، اختلاف دارند. مشّائيان به اصالتِ وجود گرويده اند و به اشراقيّان اصالتِ ماهيّت نسبت داده شده است؛ اما به اصالتِ هر دو با هم، هيچ كدام قائل نشده اند؛ زيرا لازمة آن اين است كه هرچيزي، دو چيز باشد، و اين برخلاف ضرورت است.

حق همان اصالتِ وجود است كه مَشّائيان پذيرفته اند.

برهان آن اين است كه:

ماهيت از اين نظر كه ماهيت مي باشد جز خودش نيست [حالت آن] نسبت به وجود و عدم مساوي است [نه موجود مي باشد و نه معدوم] . پس اگر بيرون آمدن از حد استوا به سطح وجود (به گونه اي كه آثار بر وي ترتُّب يابد) به واسطة وجود نباشد، اين پديده ( بيرون آمدن ماهيت از حد استوا به سطح وجود) انقلاب [بي علت و سبب] است كه به ضرورت محال مي باشد. از اين رو، اين وجود است كه ماهيّت را از حد استوا بيرون مي آورد، و همان اصيل مي باشد.

و اينكه گفته اند ماهيت با نسبتي اكتسابي از جاعل، از حد استوا به مرحلة اصالت درمي آيد و آثار بر آن مترتب مي شود، دفع مي شود به اينكه: اگر حال ماهيت پس از انتساب، تفاوت يابد آنچه به آن تفاوت پديد آمده، همان وجود اصيل است؛ هرچند نسبتي به جاعل ناميده شود. و اگر حال آن هيچ تغييري نيافته و با وجود اين، وجود بر آن حمل مي شود و آثار بر آن مترتّب مي گردد، همان انقلاب [و امر

ص: 185


1- . بداية الحكمة: 15 (الفصل الرابع).

نشدني] است كه پيش از اين گذشت.

چكيدة اين استدلال اين است كه ماهيت - به خودي خود - نه اقتضاي وجود دارد و نه اقتضاي عدم، براي آنكه بتوانيم يك واقعيتِ خارجي را بنمايانيم بايد از قضيه اي استفاده كنيم كه در آن مفهوم وجود باشد. و اينكه گفته اند ماهيت آن گاه كه به جاعل (ايجاد كننده) انتساب يابد، واقعيتِ خارجي مي يابد و به همين جهت اصالت دارد، نادرست مي باشد؛ زيرا انتسابي كه ماهيت را تحقق دهد در گرو ايجاد (وجود بخشيدن) است، پس واقعيتِ ماهيت همان وجودي مي باشد كه به آن افاضه مي گردد.

نقد و بررسي

اين استدلال را از چند جهت نمي توان پذيرفت:

اشكال اول

اينكه گفته شده است «ماهيت از اين نظر كه ماهيت مي باشد، جز خودش نيست و نه موجود است و نه معدوم» متفرع بر اين است كه براي ماهيت جايگاهي در يك عالمي فرض شود، آن گاه گفته شود كه آن نه موجود است و نه معدوم.

قائلان به اصالتِ ماهيت، مفهوم ماهيت را اصل نمي دانند. اين استدلال مبتني بر اين است كه براي ماهيت، قرار و ثباتي بپذيريم و سپس بگوييم ماهيتي كه در حد استواست، اقتضاي وجود و عدم را ندارد.

قائلان به اصالتِ ماهيت بر اين باورند كه آنچه در خارج تحقق دارد، همان ماهيت است. خدا آن را به جعل بسيط پديد آورده است (نه اينكه آنچه را در حد استوا ايجاد شده، بيرون آورد) حد استوايي وجود ندارد تا «مُخْرِج» لازم داشته باشد، بلكه از همان جعل بسيطِ ماهيت، وجود انتزاع مي شود.

بنابراين جَعْل و ايجاد - در اينجا - بسيط (و مفاد كان تامّه) است و نه جَعل

ص: 186

مركّب و چيزي را چيز ديگر ساختن (كه مفاد كان ناقصه مي باشد).

از اين جعل (اينكه «خدا آتش را ايجاد كرد» ، «خدا انسان را آفريد») عقل و ذهن دو چيز را درمي يابد:

الف) مجعول در خارج تحقق دارد، و با تجزية ذهني درمي يابيم كه در خارج حقايق مختلف اند و هر كدام متمايز از ديگري است (سيب غير از پرتقال است، و پرتقال از سنگ متمايز مي باشد و...) كه اين همان جهت ماهيتي است.

ب) از مجعول خارجي، ذهن، مفهوم ماهيت و مفهوم وجود را نيز انتزاع مي كند كه هيچ كدامشان اصيل نمي باشند، بلكه مفهوم ذهني به شمار مي روند.

به اين ترتيب، ركن اساسي بُرهان اصالتِ وجود فرو مي ريزد؛ زيرا حد استوايي وجود ندارد تا مُخرِج و بيرون آورنده اي لازم داشته باشد، و خدا اشيا را بي سابقه و پيشينه مي آفريند و از «لا مِن شيء»، هست مي كند و پديد مي آورد و به محض جعل، بي درنگ، آنها در خارج تحقق مي يابند. پس از آن، عقل آنها را در عالم ذهن تجزيه و تحليل مي كند و ماهيت و وجود به تصوُّر درمي آيد.

اشكال دوم

اينكه گفته اند: «ماهيت از اين حيث كه ماهيت است، چيزي جز خودش نمي باشد، نه موجود است و نه معدوم؛ به اين معنا كه: ذاتِ ماهيت، نه اقتضا براي وجود دارد و نه اقتضاي عدم را دارا مي باشد»، در هر حالي (حتي پس از جعل) اين معنا ثابت است.

بنابراين، حالت استوا همواره ثابت مي باشد و براساس اين معنا هرگز ماهيت از حالِ استوا بيرون نمي آيد. قائلان به اصالتِ وجود مي گويند: ماهيت در حد استواست، مُخرِج لازم دارد و اين مُخرج، ماهيتِ ديگري نمي تواند باشد (زيرا آن هم مانند ماهيت اول است) مُخرجِ ماهيت از حد استوا «وجود» است، و همين مُخرِج - كه «وجود» است - اَوْلي است كه اصل باشد. و در حد استوا بودن

ص: 187

ماهيت به اين معناست كه در ذاتِ خودش اقتضاي وجود و عدم را ندارد.

اشكال دوم بر اين سخنِ اخير اين است كه با اين بيان كه: ذاتِ شيء، خودش مي باشد، هيچ ذاتي نه اقتضاي وجود را دارد و نه اقتضاي عدم را دارا مي باشد؛ زيرا اگر اقتضاي وجود را مي داشت «واجب الوجود» بود، و اگر اقتضاي عدم را مي داشت «ممتنع الوجود» مي گشت.

بنابراين، ذات شيء هيچ اقتضائي را ندارد، اگر علتي پديد آيد موجود مي شود وگرنه همچنان بي اقتضا مي ماند، پس از جعل جاعل نيز در ذات ماهيت تغييري پديد نمي آيد(1) و با توجه به اين معنا«ماهيت»هرگز از حد استوا بيرون نمي آيد.

بر اين اساس، نياز به «مُخرِج» (چيزي كه ذات ماهيت را از حالت استوا بيرون آورد) بي معناست و «مُخرِج» موضوعيّت نمي يابد؛ زيرا امكان خروج ذاتِ ماهيت از حالتِ استوا وجود ندارد.

اشكال سوم

اشكال سوم بر اين استدلال اين است كه:

مفهوم ماهيت مانند مفهوم وجود (چنان كه پيداست) اصل نمي باشد، بلكه مراد از اصالتِ ماهيت يا اصالتِ وجود، اين است كه آنچه در خارج تحقق دارد مصداق ماهيت است يا مصداق وجود؟

اگر قائل شويم كه جاعل، شيء (آب، آتش، سنگ...) را پديد آورد و اين شيء (خارجي) مصداق ماهيت است و با جعل(ماهيت)، حمل وجود(بر ماهيت) تصحيح مي شود (و مي توان وجود را بر ماهيت حمل كرد) مانعي ندارد (و سخني درست مي باشد).

و اين سخن كه: «جاعل، مصداق وجود را جعل كرد» مانند اين قول است كه

ص: 188


1- . گرچه در اين صورت، ماهيت، واجب بالغير است، ليكن ذاتِ آن بدون نظر به علّت همچنان در حد استواست؛ اقتضاي وجود و عدم را ندارد.

بگوييم: «جاعل مصداق ماهيت را جعل كرد» ، هر دوشان مصادره به مطلوب اند و آغاز كلام و بحث. توضيح اين اشكال اين است كه: پس از آنكه جاعل شيء را جعل كرد ما در ذهنمان آن را به «مفهوم وجود» و «مفهوم ماهيت» تجزيه مي كنيم. اين دو مفهوم مثل هم اند، و با نظر به مصداقشان نيز مثل هم مي باشند؛ يعني نه اقتضاي وجود دارند و نه اقتضاي عدم.

پس بنابر اصالةالوجود مجعول نيز در ذاتش چنين است وگرنه، وجود آن واجب يا ممتنع مي شد (گرچه به جهت واژة «وجود» به ذهن مي آيد كه وجود با حمل اولي ذاتي - حمل مفهوم بر مفهوم - نفي نشود).

حقيقت وجود و حقيقت ماهيت و اينكه آيا اين شيء خارجي مصداق ماهيت است يا وجود، از آنجا كه بحث در ممكن الوجود مي باشد، اقتضاي وجود و عدم را ندارد. قائلان به اصالتِ وجود، بايد با صرف نظر از اين سخن، استدلال بياورند وگرنه در اين جهت «وجود» و «ماهيت» مساوي اند؛ نهايت اين است كه اگر جاعل، واقعيات متكثر و متباين را جعل كرده باشد نتيجه، اصالتِ ماهيت است، و اگر جاعل، وجود را جعل كرده باشد، نتيجه، اصالت وجود است.

بنابراين، اينكه بگوييم: «جاعل، وجود را جعل كرد» يا بگوييم: «جاعل، ماهيت را جعل كرد» هر دو ادعاست؛ زيرا همان گونه كه «ماهيت از اين حيث كه ماهيت است جز خودش نمي باشد، نه موجود است و نه معدوم» ، وجود نيز چنين است و نه به حمل اَوَّلي ذاتي(1) و نه به حمل شايع صناعي،(2) اقتضاي هستي يا نيستي را ندارد.

يعني نه «ماهيتِ خارجي» اقتضاي وجود و يا عدم را دارد و نه در «وجودِ

ص: 189


1- . درحمل اولي ذاتي،مفهوم برمفهوم حمل مي شود؛ مانند«انسان، انسان است»،«ماهيّت،ماهيت است».
2- . در حمل شايع، مصداق خارجي مدّنظر مي باشد؛ مانند «زيد، انسان است»، «عالَم، حادث است».

خارجي» اقتضاي وجود يا عدم است، چه بحث در ممكن الوجود مي باشد، و تا علت پديد نيايد «شيء» هستي نمي يابد.

باري، با ژرف نگري مي توان دريافت كه استدلال هاي قائلان به اصالتِ وجود، همه، مصادره به مطلوب است؛ يعني نخست«اصالتِ وجود» را فرض كرده اند(و مسلم دانسته اند) وآنگاه برايش دليل درست كرده اند، وهيچ كدام ازاين دلايل از نقص وخدشه تهي نيست.

بنابراين، اصل، اصالتِ ماهيت مي باشد كه واقعيتي است انكار ناپذير؛ زيرا هركس در جايي از جهان كه متولد شود و به فرض اگر نام اشيا را نيز نداند، درمي يابد كه حقايق مختلف و متبايني در خارج وجود دارند كه هر كدام از ديگري متمايز است، نه اينكه صرفِ «وجود» در خارج «وجود» داشته باشد.

قاعدة بسيط الحقيقه

مهم ترين مسأله اي كه بر اصالت وجود متفرع است، مسألة «وحدت وجود» است.

از مباني «وحدت وجود» قاعدة «بسيط الحقيقة كلُّ الأشياء و ليس بشيء منها» مي باشد. به اين معنا كه: حقيقت بسيط [خداي متعال] همه چيز است [بي در نظر گرفتن تعيّن و محدوديت و ديگر قيود] ، و هيچ كدام از آنها نمي باشد [با ملاحظة تعيُّنات] . براساس اين قاعده، در جهان هستي تنها يك حقيقت وجود دارد، و ديگر چيزها، همه، نمودهاي اويندكه تعيُّن يافته اند و به اشكال مختلف مشاهده مي شوند.

ملاصدرا در اَسفار مي نويسد:

إشارة إلي حال الوجوب و الإمكان:

اِعلَم أنَّ هذا الإنقسام انَّما هو من حيث الإمتياز بين الوجود و الماهية، و

ص: 190

التغايُر بين جهة الربوبيَّة و العبوديَّة. و أما مِن حيث سِنخ الوجود الصرف و الوحدة الحقيقيَّة، فلا وجوبَ بالغير حتّي يَتَّصِفُ الموصوفُ به بالإمكان بحسب الذات؛ إذ كلُّ ما هو واجب بالغير فهو ممكن بالذات، و قد اَحاطَه الإمكانُ الناشئ مِن امتياز تعيُّن مِن تعيُّناتِ الوجود عن نفس حقيقته.

و بالجمله، منشأ عروض الإمكان، هو نحوٌ مِن أنحاء الملاحظة العلميَّة، باعتبار جهة هذه الملاحظة التفصيلية؛(1)

اشاره اي به حال وجوب و امكان:

بدان كه اين تقسيم از حيث تمايز ميانِ وجود و ماهيت و مغايرت ميانِ جهت ربوبيّت و عبوديّت است.

و اما از نظر سنخ وجودِ صرف و وحدت حقيقي، وجوب غيري وجود ندارد تا اينكه «موصوف به» به حسب ذات، به امكان توصيف شود.

زيرا هر آنچه واجبِ بِالغير است، ممكن ذاتي مي باشد و امكانِ ناشي از امتيازِ تعيُّني از تعيُّناتِ وجود از نفس حقيقت وجود، او را در برگرفته است.

چكيدة سخن آن است كه: منشأ عارض شدن امكان، گونه اي از انواع ملاحظة علمي است به اعتبار جهت اين ملاحظة تفصيلي.

ملاصدرا در اين سخن، اذعان مي كند كه:

اينكه گفته مي شود«واجب است»، «ممكن است»، در رابطه با وجود و ماهيت مي باشد؛ يعني جنبة وجودي هرچيزي واجب است و جنبة ماهوي اش اعتباري و ممكن. و به لحاظ تغاير ميان جهت ربوبيت (جهت وجودي) و جهت عبوديت (جهت ماهوي) مي باشد.

از نظر وجودي، وجوب بالغيري نيست تا به امكان وصف شود؛ زيرا اگر چيزي واجب غيري شود بايد ممكن ذاتي باشد درحالي كه «وجود» ممكن بالذات نيست.

ص: 191


1- . اَسفار اربعه 2: 311 - 312.

امكان، از جهت تعيُّن و تطوُّر انتزاع شده است كه امري اعتباري مي باشد.

از حقيقت وجود، تعيُّني سرزده است كه با وصف تعيُّن امري اعتباري مي باشد وگرنه جهت وجودي، خودش هست، وجوب به غير ندارد.

اينكه مي گوييم «امكان» از نظر ملاحظة علمي اين واژه را مي آوريم نه اينكه در خارج امكاني باشد، و به جهت ملاحظة تفصيلي (و اينكه حقيقت واجب، به تعينات زيادي متعيُّن شده است) تعبير ممكن را مي آوريم.

پس با ملاحظة علمي و در عالَم ذهن «امكان» معنا پيدا مي كند، به قول جامي:

بود اَعيانِ جهان بي چند و چون*** ز امتياز علمي و عيني مَصُون

ني به لوح علمشان نقش ثبوت*** ني ز فيض خوان هستي خورده قوت

ناگهان در جنبش آمد بحر جود*** جمله را در خود ز خود بي خود نمود

واجب و ممكن ب-ه هم ممتاز شد*** رسم آيين دويي آغاز شد

باري، اين ادعا كه در جهان تنها يك حقيقت هست و ديگر چيزها همه تعيُّنات و تطوُّرات و شئونات اويند، ادّعاي گزافي است كه عقل و فطرت و وجدان آن را برنمي تابد و اگر معناي وحدت وجود اين باشد، پذيرفتني نيست.

و هرگاه قائل شويم كه وجودات متباين اند و آنچه در خارج هست وجود خاص مي باشد نه وجود مطلق (زيرا وجود مطلق - به معناي هستي - مفهوم ذهني است و در خارج وجود خاص؛ مانند وجود آب، وجود سنگ، ... تحقق دارد) در اين صورت، وجودات خاص با هم متباين اند و جايي براي طرح وحدت وجود باقي نمي ماند.

حال اگر مسئله مراتب وجود مطرح شود و از مراتب تطوُّرِ وجود واحد سخن به ميان آيد و بگوييم وجود - مانند نور - داراي مراتبي هست و قوت و ضعف دارد، در اين حالت نيز قاعدة «حقيقت بسيط» عقيم مي ماند؛ زيرا اگر مرتبة ضعيف از مرتبة قوي متمايز و جدا باشد و هر مرتبه داراي ويژگي هاي مختص به خود باشد، مسئله وحدت وجود تحقق نمي يابد.

ص: 192

افزون بر اين، وحدت تشكيكي بنيان درستي ندارد؛ زيرا اگر قايل شويم همة مراتب (مرتبة ضعيف تا مرتبة بي نهايت) هم سنخ اند و اشتراك در حقيقت [وجود] دارند، در اين صورت در همة مراتب، وجوبِ وجود حاكم است (و اين وجوب ذاتي است نه غيري) و ديگر ممكن الوجودي نخواهد بود. چون اگر بگوييم ذات مرتبة ضعيف وجود لا اقتضا مي باشد (نه وجوبِ وجود دارد و نه عدم وجود) با توجه به اينكه اين مرتبة ضعيف (يعني ممكن) با مرتبة قوي هم سنخ اند بايد بپذيريم كه در يك سنخ هم وجوبِ وجود است و هم عدمِ آن، و اين تناقضي آشكار مي باشد.

به همين جهت است كه گروهي بر اين باورند كه تشكيك در وجود، با ممكن الوجود سازگار در نمي آيد و از اين روست كه وحدتِ اطلاقي (و نه وحدت تشكيكي) مطرح شده است.

به هر حال از نظر عقل و برهان، اين گونه سخنان مردود است؛ زيرا هر يك از موجودات، جداگانه، در خارج واقعيت دارند و تغيير پيدا مي كنند و زوال مي يابند، و از اين رو نمي توانند قائم به ذات باشند؛ زيرا آن كه قائم به ذات است و وجوبِ وجود دارد، تغيير نمي پذيرد و زوال و فنا در او راه ندارد.

از نظر وجدان، نيز اين امر روشن است. انسان به روشني درمي يابد كه خود او و ديگر اشيا همه آكنده از فقر و نيازند و اين معنا با قائم به ذات نمي سازد.

و از نظر نقلي نيز، قرآن و احاديث و معارفي كه در ادعيه آمده است به اين حقيقت گوياست كه حقيقتِ خالق از حقيقت مخلوق جدا و متباين مي باشد. خداي متعال شيئي است نه چون ديگر اشيا، خداي تعالي قائم به ذات است و ديگر اشيا قائم به غير (گرچه بر هر دو «شيء» اطلاق مي شود) حتي عبارت «أيكون لِغَيْرِك مِنَ الظُّهُورِ مَا لَيسَ لَك حتى يكون هو المظهر لك»(1) را كه بعضي شاهد بر مبناشان گرفته اند

ص: 193


1- . دعاي عرفه امام حسين عليه السلام ، بحارالأنوار64 : 142 ؛ مفاتيح الجنان (محدث قمي).

برخلاف اين مبنا دلالت دارد؛ زيرا معناي آن اين است كه:

خدايا، ظهوري را كه تو داري هيچ چيز كه غير توست ندارد. پس غيري هست لكن آن غير در برابر خدا ظهور نداشته و مُظهِر او نيست.

پيامدهاي فاسد و ويران گري كه اين مبنا دارد نيز پوشيده نيست. آقاي شيخ محمدتقي شريعت مداري در مقدمة تقريرات شرح منظومه، اين چنين مي نگارند (ترجمه):

در هيچ يك از آيات و روايات تعبير وحدت و عينيت ميان خداي متعال و خلقش يافت نمي شود، بلكه هر آنچه را آيات و روايات افاده مي كنند معناي احاطه و معيّت با تحفُّظ بر مغايرت (ميان خدا و خلق) است مانند اين سخن خداي متعال كه مي فرمايد: {وَكَانَ اللهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُّحِيطًا}(1) ب-ه راستي خ-دا بر هرچيزي احاطه دارد، و اي-ن آيه: {إِنَّ اللهَ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ}؛(2) همانا خدا بر كارهايي كه مي كنند محيط است... . پس خداي متعال وجود اشيا و اعمال و احاطه اش را بر آنها اثبات كرد. بنابراين، وحدت و عينيتي وجود ندارد.

و اينكه در قرآن آمده است: {وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ} (3) ؛ او با شماست هر جا كه باشيد، و يا مي فرمايد: {مَا يَكُونُ مِن نَّجْوَى ثَلَاثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ وَلَا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سَادِسُهُمْ وَلَا أَدْنَى مِن ذَلِكَ وَلَا أَكْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ مَا كَانُوا} (4) ؛ هيچ سه نفري كه نجوا كنند نيست مگر اينكه خدا چهارمي آنهاست و هيچ پنج نفري نمي باشد كه درگوشي با هم سخن بگويند مگر اينكه خدا ششمي آنهاست، و هيچ كمتر و بيشتر از اين اَعداد نمي باشد مگر اينكه خدا با آنان است هر كجا كه باشند.

ص: 194


1- . سورة نساء (4) آية 126.
2- . سورة آل عمران (3) آية 120.
3- . سورة حديد (57) آية 4.
4- . سورة مجادله (58) آية 7.

اين آيات دو تا بودن و مغايرت را ابطال نكرده است [هرچند كيفيت معيّت خدا با خلق و احاطة او براي ما روشن نمي باشد و به كنه قيوميت او آگاه نيستيم] .

و آنچه در زبان ها مشهور شده كه «لامؤثر في الوجود إلاّ الله» (مؤثري در وجود جز خدا نيست) آيه و حديث نيست و اطلاق آن پذيرفتني نمي باشد وگرنه اقتضا دارد كه اختياري بودن اَفعال بندگان نفي و سلب شود.

آنچه در نصوص آمده است:

«لاحول و لاقوة إلّا بالله» است و «بحول الله و قوّته اَقومُ و اَقْعُدُ» ؛ به حول و قوّة خدا برمي خيزم و مي نشينم.

در اين دو جمله، فعل و ترك براي بندگان به اختيار خود و به استمداد از حول و قوّة خدا، اثبات شده است و [مستقيماً] به خدا مستند نمي باشد [تا بوي جبر از آن به مشام آيد].(1)

از جمله پيامدهاي فاسد قاعدة «بسيط الحقيقه» اين است كه مسئله تكليف و امر و نهي و ثواب و عقاب و بهشت و دوزخ، بي معنا مي شود و فرستادن پيامبران و فروآوردن كتاب هاي آسماني، كاري بيهوده مي گردد.

و اين گونه است كه صاحب تفسير بيان السعاده، در ذيل آية {وَقَضَى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ}(2)؛ و خداي تو حكم كرد كه جز او را نپرستيد، بيان مي دارد كه شيطان پرستان و آلت پرستان و فرج پرستان - همه - ناخودآگاه، خدا را مي پرستند؛ زيرا همة اين چيزها - با اختلاف در اسم - مظاهر اويند:

و لمّا كان أجزاء العالم مظاهر للّه الواحد الأحد القهّار بحسب أسمائه اللّطفيّة و القهريّة كان عبادة الإنسان لاىّ معبود كانت عبادة للّه اختيارا أيضا... .

فالإنسان في عبادتها اختياراً للشّيطان كالإبليسيّة و للجنّ كالكهنة و تابعي

ص: 195


1- . تقريرات شرح منظومه 1: 16.
2- . سورة اسراء (17) آية 23.

الجنّ و للعناصر كالزّردشتيّة و عابدى الماء و الهواء و الأرض و للمواليد كالوثنيّة و عابدى الأحجار و الأشجار و النّباتات كالسّامريّة و بعض الهنود الّذين يعبدون سائر الحيوانات، و كالجمشيديّة و الفرعونيّة الّذين يعبدون الإنسان و يقرّون بالهيته و للكواكب كالصّابئة و للملائكة كأكثر الهنود و للّذكر و الفرج كبعض الهنود القائلين بعبادة ذكر الإنسان و فرجه، و كالبعض الآخر القائلين بعبادة ذكر مهاديو ملكا عظيما من الملائكة و فرج امرأته كلّهم عابدون لله من حيث لايشعرون،لانّ كلّ المعبودات مظاهر له باختلاف أسمائه... .

لكن تلك العبادة لمّا لم تكن بأمر تكليفىّ من اللّه لم يستحقّوا الأجر و الثّواب عليها بل استحقّوا العقوبة و العذاب؛(1)

چون اجزاى عالم مظاهر خداى واحد، احد و قهّار بر حسب اسماى لطفى و قهرى اوست عبادت انسان براي هر معبودى كه باشد اختيار عبادت خدا نيز هست... .

پس انسان در عبادت اختيارى كه براى شيطان مى كند مانند شيطان پرستها يا عبادتى كه براى جنّ انجام مى دهد مانند كاهنان و پيروان جنّ يا عبادت كنندة عناصر مانند بعضى از زرتشتى ها يا آب و هوا و زمين، و مواليدپرست مانند و ثنى ها يا مانند سامري ها كه سنگ و درخت و نباتات را مى پرستند.

يا مانند پرستش حيوانات توسّط بعضى از هندوها، و مثل جمشيدى ها و فرعونيان كه انسان پرست بودند و اقرار بر الوهيّت او داشتند، يا مثل بعضى از صابئى ها (ستاره پرستها) يا ملائكه پرست ها همانند بيشتر هندي ها و نيز برخي ديگر از هندوها كه قايل بر پرستش ذَكَر و فَرْج انسان (آلت تناسلى مرد و زن) هستند مثلاً بعضى از آنها قايل بر پرستش ذكر «مهاديو» ملائكة بزرگ و فرج زن او هستند

ص: 196


1- . تفسير بيان السعادة فى مقامات العبادة 2: 437 - 438.

همة اينها، بدون اينكه بفهمند، خدا را عبادت مى كنند، چون همة معبودها مظاهر خداى تعالى به تناسب اسماى او هستند... . و لكن چون آن عبادت ناشى از امر تكليفى خدا نبود موجب استحقاق اجر و ثواب نمى شوند بلكه (اين گونه كسان سزاوار) عقوبت و عذابند.

ص: 197

ص: 198

آيه ششم: وَ مَا رَمَيْتَ...

اشاره

قال الله تعالي:

{فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَكِنَّ اللهَ قَتَلَهُمْ وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللهَ رَمَى

وَلِيُبْلِيَ الْ-مُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاء حَسَناً إِنَّ اللّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ}

(سوره انفال (8) آية 17)

و شما آنان را نكشتيد، بلكه خدا آنان را كشت. و چون [ريگ به سوي آنان] پاشاندي، تو نيفشاندي، بلكه خدا افكند. (آري، خدا چنين كرد، تا كافران را شكست دهد) و بدين وسيله مؤمنان را به آزمايشي نيكو، بيازمايد.

البته كه خدا شنواي داناست.

ص: 199

ص: 200

اين آية شريفه پس از پيروزي مسلمانان در جنگ بدر (سال دوم هجري) نازل شده است و چون اين آيه دستاويزي براي برخي مكتب هاي انحرافي قرار گرفته است نظرات مختلفي را كه دربارة آن مطرح شده مورد نقد و بررسي قرار مي دهيم.

دربارة اين آيه پنج نظر مطرح است:

نظر اول

ديدگاه اول در مورد آيه {وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللهَ رَمَى} و آيات و تعبيرات مشابه اين است كه: عملي معجزه آسا و غير عادي تحقق يافت كه از عهدة عادي بشر بيرون بود؛ از اين رو خداوند براي اينكه مسلمانان خود فريفته نشوند اين عمل بزرگ را به خود نسبت داد.

دربارة اين آية شريفه در تفسير قمي آمده است:

{فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَكِنَّ اللهَ قَتَلَهُمْ} اي أنزل الملائكة حتي قتلوهم ثم قال:

{وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ الله رَمَى} يعني الحصي الذي حمله رسول الله (صلي الله عليه و آله) و رمي به في وجوه قريش و قال: شاهت الوجوه؛(1)

«شما آنان را نكشتيد، ليكن خدا به قتلشان رساند» ؛ يعني خدا ملائكه را فرستاد تا آنها را بكشند.

ص: 201


1- . تفسير قمي1: 270-271؛ تفسيربرهان2: 662، شمارة7؛ بحارالأنوار19: 243، شمارة 2.

«تو هنگامي كه [ريگ] پاشاندي، آن را نپاشيدي، ليكن خدا پاشاند»؛ يعني ريگ هايي را كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) برداشت و آنها را سوي چهره هاي قريش پرتاب كرد و گفت: روهاتان زشت باد!

در اين سخن تصريح شده است كه پرتاب كننده شن ها به سمت كفّار قريش، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بود و به دعاي آن حضرت خداوند عمل غير عادي را - كه از توان انسان هاي عادي خارج است - به شكل معجزه براي بندگانش ايجاد فرمود، وبراي اينكه مسلمين مغرور نشوند اين عمل بزرگ را به خود نسبت داد.

كاروان كفار قريش با كالاهاي فراوان و محافظاني اندك از شام باز مي گشت، بعض از بزرگان عرب همراه كاروان بودند و ابوسفيان آن را رهبري مي كرد.

پيامبر (صلي الله عليه و آله) به وسيلة جبرئيل از اين ماجرا آگاه شد و مسلمانان را با خبر ساخت. آنان به قصد حمله به كاروان از مدينه بيرون آمدند. ابوسفيان جريان را دريافت و ضمضم غِفاري را به مكه فرستاد تا قريش را به ياري فراخواند و خود از بيراهه سوي مكه روانه شد. پس از آنكه قريش از اين جريان آگاه شد ابوجهل به همراه سپاهي به طرف بدر به راه افتاد.

جبرئيل اين خبر را به آگاهي پيامبر رساند، آن حضرت به اصحاب فرمود: «العير أحبّ إليكم أم النفير؟» ملاقات كاروان برايتان دوست داشتني تر است يا جنگ با كافران؟

بزرگان مهاجر و انصار جنگ را اختيار كردند. شمار مسلمانان حاضر در جنگ بدر 313 نفر بود، و تنها دو اسب و هفتاد شتر و تعدادي اندك زره و شمشير داشتند. درحالي كه شمار نفرات قريش با آمادگي كامل بين نهصد و پنجاه تا هزار نفر بود و چهارصد اسب و هفتصد شتر همراهشان بود.

مسلمانان در كنار پائين دره قرار گرفتند و كفار قريش در بالاي آن، جايي كه مسلمانان در آن مستقرّ شدند خاكش سست بود به گونه اي كه انسان در آن

ص: 202

فرو مي رفت و با زحمت مي توانست راه برود.(1)

در چنين وضعيتي كه تناسب ميان دو لشكر وجود نداشت و در برابر ضعف مسلمانان، كفار بسيار قوي و مجهّز بودند و با حساب عادي پيروزي كفّار قطعي انگاشته مي شد، امدادهاي غيبي خدابه ياري مسلمانان آمد وخداوند اراده كرد كه پيامبرش را پيروز گرداند.

پيامبر (صلي الله عليه و آله) دعا كرد و سپس از اميرالمؤمنين (عليه السلام) يك مشت سنگ ريزه خواست، هنگامي كه حضرت سنگ ريزه ها را به روي مشركين پاشيد، و درپي آن چشمان آنها پر از سنگ ريزه شد.

آن گاه پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرمود:

«شاهت الوجوه»؛

روي هاتان زشت و سياه باد!

اين ريگ ها سبب شد كه كافران به خود مشغول شوند و توان جنگيدن را از دست بدهند و مسلمانان جرأت يابند و پيروز گردند.(2)

براي اينكه مسلمانان از پيروزي در اين جنگ به نيروي جسماني خود ننازند و همواره به ياد خدا باشند، خدا فرمود:

{فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَ-كِنَّ اللهَ قَتَلَهُمْ وَ مَ-ا رَمَيْتَ إِذْرَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللهَ رَمَى}؛(3)

شما آنها را نكشتيد، بلكه خدا آنان را كشت؛ و چون (ريگ به سويشان) افكندي تو نيفكندي، بلكه خدا افكند.

دقت در آية شريفه شكي باقي نمي گذارد كه مراد از {وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ

ص: 203


1- . مواهب عليه(كاشفي): 375؛ منهج الصادقين4: 172؛ حجةالتفاسير(عبدالحجت بلاغي)3: 13. شرح حوادث جنگ بدر را در بحارالأنوار19: 215- 229؛ تفسيرالكاشف(محمدجواد مغنيه)2: 461-462 ببينيد.
2- . تفسير جوامع الجامع 2: 10.
3- . سورة انفال (8) آية 17.

اللهَ رَمَى} آن مشت ريگي است كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به طرف مشركين پاشيد، و منظور از «قتل» كشتار كفار به دست مسلمين است و ذي-ل آي-ة شريفه كه مي فرماي-د: {وَلِيُبْلِيَ الْ-مُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاء حَسَناً} (يعني خداوند چنين كرد تا كافران را مغلوب كند و بدين وسيله مؤمنان را به آزمايشي نيكو، بيازمايد) دلالت دارد كه سياق آيه، سياق منّت گذاري است و به همين جهت، عين آن عملي كه از رس-ول خدا (صلي الله عليه و آله) نفي ش-ده ب-رايش اثب-ات ش-ده است؛ اينك-ه مي فرماي-د: «تو نپاشيدي وقتي كه پاشيدي».

از همة اين شواهد به دست مي آيد كه منظور از جملة {فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَكِنَّ الله قَتَلَهُمْ...} اثبات غيرعادي بودن داستان بدر است تا كسي نپندارد كه شكست سخت كفار و غلبة مسلمانان بر آنها به صورت عادي و طبيعي رخ داد! اين خداي سبحان بود كه به وسيلة ملائكه اي كه نازل فرمود مؤمنين را استوار و كفار را هراسان ساخت، و با آن سنگ ريزه ها كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به سمتشان پاشيد فراري شان داد، و مسلمانان را بر كشتن و اسير گرفتن آنان توانايي بخشيد.

از اين رو جا دارد كه اين پيروزي به خداي سبحان نسبت داده شود نه به مسلمانان. و اين نسبت، منافاتي با اصل قضيه - كه مسلمانان جنگيدند و پيامبر (صلي الله عليه و آله) سنگ ريزه ها را سوي كفار پاشيد - ندارد، و از ظاهر جملة {وَلِيُبْلِيَ الْ-مُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاء حَسَناً} استفاده مي شود كه ضمير {مِنْهُ} به خدا برمي گردد و اين جمله، هدف حاصل از اين واقعه را بيان مي كند، و جملة مزبور، به مقدرّي محذوف معطوف است كه اگر ظاهرش سازيم چنين مي شود:

«إنّما فَعَلَ ذلك لِمصالح عظيمة و ليُبلِيَ الْ-مُؤمنينَ» ؛

اگر خداوند ايشان را كشت و سنگ ريزه به سويشان پاشيد براي مصالحي بود كه در نظر داشت، و براي اين بود كه مؤمنان را به نحو شايسته اي امتحان كند (اگر بلا به معناي امتحان و آزمايش باشد) و يا به مؤمنان نعمت شايسته اي ارزاني

ص: 204

دارد كه همان نابودي دشمنان و اعتلاي كلمة توحيد به دست ايشان و بي نياز شدن آنان با دست يابي به غنيمت مي باشد.(1)

نظر دوم

ديدگاه دوم اين است كه اين تعبيرات، به جهت شدّت تَقرُّب نبيِّ اكرم (صلي الله عليه و آله) و مجاهدين بدر و در رأس آنها اميرالمؤمنين عليه السلام به خداوند متعال است.

در قرآن آياتي مشابه آية {وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ الله رَمَى} وجود دارد، مانند:

{إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ الله}(2) ؛

كساني كه با تو بيعت مي كنند [در حقيقت] تنها با خدا بيعت مي كنند.

كه در اين آيه بيعت با پيامبر، بيعت با خدا اعلام شده است، و تعبيرهاي بسياري در روايات هست كه: دوستي اهل بيت پيامبر (صلي الله عليه و آله) دوستي خداست و دشمني آنها دشمني با خدا مي باشد.(3)

از اميرالمؤمنين (عليه السلام) روايت شده كه گفت: شنيدم رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مي فرمود:

مَن أحَبَّنا فَقد أحَبَّ الله، ومَن أبغَضنا فَقدأبغَضَ الله، ومَن والانا فَقد والي الله، ومَن عادانا فَقدعادي الله، ومَن أطاعنا فَقدأطاعَ الله... ؛(4)

هركه ما را دوست بدارد خدا را دوست داشته است، هر كه با ما كينه توزي كند با خدا كينه توزي كرده است، هر كه ولايت ما را پذيرا شود ولايت خدا را

ص: 205


1- . الميزان 9: 38 - 39 (با اندكي تلخيص).
2- . سورة فتح (48) آية 10.
3- . اين روايات در بسياري از كتب روايي آمده است؛ از جمله نگاه كنيد به:  امالي صدوق: 563، حديث 758 و ص 702، حديث 961 ؛ تهذيب الأحكام6 : 101؛ امالي شيخ طوسي: 309، حديث 623 ؛ فضائل الخمسة من الصحاح الستّة 2 : 200 - 207.
4- . اَمالي صدوق: 563 ، حديث 758؛ بحارالأنوار27: 88 ، حديث 38.

پذيرفته است، هر كه با ما دشمني ورزد با خدا دشمني ورزيده است، هركه ما را اطاعت كند خدا را فرمان برده است... .

و در زيارتِ جامة كبيره مي خوانيم:

و من أحبكم فقد أحب الله، ... و من اعتصم بكم فقد اعتصم بالله؛(1)

هر كه شما را دوست بدارد، البته خدا را دوست داشته است ... و هر كه به شما چنگ آويزد به خدا تمسّك كرده است.

آوردن اين مفاهيم به دليل شدّت تَقرُّب اين بندگان به درگاه الهي است و اين تعبيرات براي آشنا كردن مؤمنان به شأن و مقام والاي نبوّت و ولايت مي باشد.

نظر سوم

اشاره

ديدگاه سوم نگاه غُلات و افراط گرايان است، آنها با توجّه به اين آيه و آيات شبيه آن، قائل به مسئلة حلول شده اند و نظرشان اين است كه: خداوند متعال در وجود نبي اكرم (صلي الله عليه و آله) و ائمه (عليهم السلام) حلول كرده و وقتي پيامبر (صلي الله عليه و آله) سنگ ريزه ها را پرتاب نمود او پرتاب نكرد، بلكه در واقع خدا اين سنگ ريزه ها را پرتاب نمود.

اين نظريه به شدّت توسطِ ائمه (عليهم السلام) مردود اعلام شده است و قائلان آن لعن و تكفير شده اند.

اهل غلوّ به نوعي، اتحاد ميان خدا و پيامبر و ائمة معصومين (عليهم السلام) قائل اند و مي گويند خداوند در اين ذوات مقدس حلول كرده است و استدلالشان به اين قبيل آيات و روايات است.

در استدلال به اين آية شريفه مي گويند:

از {وَلَكِنَّ اللهَ رَمَى} در مي يابيم كه «رامي» (پرتاب كنندة سنگ ريزه ها) خدا است و از آنجا كه «رامي» در واقع پيامبر (صلي الله عليه و آله) بوده است، نتيجه مي گيرند كه

ص: 206


1- . من لايحضره الفقيه2: 613 ؛ تهذيب الاحكام 6 : 97 ؛ بحارالانوار 99: 129.

پيامبر خداست. جرياني دربارة يكي از غُلات دركافي آمده است كه بجاست در اينجا به آن اشاره شود. مالك بن عطيّه از بعض أصحاب امام صادق (عليه السلام) روايت مي كند كه گفت: امام صادق (عليه السلام) خشمگين سوي ما آمد و فرمود:

إنِّي خَرجتُ آنفاً في حاجَة فَتَعرَّضَ لي بَعضُ سُودان المَدينة، فَهَتفَ بي: لَبَّيكَ يا جعفر بن محمد لَبَّيكَ! فَرَجعتُ عَودِي عَلي بَدئي إلي مَنزِلي خائفاً ذَعِراً مِمّا قالَ، حتّي سَجدتُ في مَسجدي لِرَب-ِّي و عَفَّرتُ له وَجهي و ذَل-َّلتُ له نَفسي و بَرئتُ إليه مِمّا هَتفَ بي؛ وَلو أنَّ عيسي ابنَ مريم عَدا ما قالَ اللهُ فيه، إذاً لَصَمَّ صَمّاً لايَسمَعُ بَعدَه أبداً، و عَمِيَ عَميً لايُبصِرُ بَعدَه أبداً، و خَرِسَ خَرساً لايَتكلَّمُ بَعدَه أبداً، ثُمَّ قالَ: لَعنَ اللهُ أبا الخطاب و قَتلَه بِالحَديد!(1)

اندكي پيش براي حاجتي از منزل خارج شدم كه يكي از سياهان مدينه رو به من آورد و فرياد زد: «لبَّيك، لبَّيك» (آماده ام اي خداي من، گوش به فرمانم) پس بي درنگ به منزل بازگشتم و از گفتة او ترسان و هراسان بودم تا اينكه در سجده گاهم براي پروردگارم به سجده افتادم و صورتم را به خاك ماليدم و خويش را ناچيز انگاشتم و از خطابي كه آن شخص به من كرده بود بيزاري جستم. اگر عيسي بن مريم از آنچه خدا درباره اش گفته است (كه او بنده و فرستادة خداست) پافراتر گذارد، چنان كر شود كه ديگر چيزي نشنود و چنان كور گردد كه هرگز چيزي را نبيند و به گونه اي لال شود كه پس از آن هرگز لب به سخن نگشايد. سپس امام (عليه السلام) فرمود: خدا ابوخطاب(2) را لعنت كند و او را با آهن (شمشير) بكشد.

ص: 207


1- . روضه كافي8 : 225 - 226 ، روايت 286 ؛ بحارالأنوار25 : 321، حديث 90.
2- . نام ابوخطاب، محمد بن مقلاص است كه از غلو كنندگان بود و اعتقاد داشت كه جعفر بن محمد خداست، و پيروانش را به اين امر فرامي خواند، روايات بسياري از امام صادق عليه السلام و ائمة بعد از آن حضرت در نكوهش و لعن وي وارد شده است (شرح اصول كافي - مازندراني - 12: 302 ؛ قاموس الرجال9 : 594 - 601).

گروهي در عصر امام صادق (عليه السلام) بودند كه رئيسشان ابوالخطاب بود و اين شخص مكتب غلو را ترويج مي كرد. فردي كه به امام صادق (عليه السلام) برخورد كرد از همين مكتب بود چشمش كه به آن حضرت افتاد درست مثل اينكه حاجيان خدا را مي خوانند و «لبيك لبيك» مي گويند، اين ذكر را بر زبان آورد.

امام (عليه السلام) دريافت كه نمي تواند او را از اين كار باز دارد و راه درست را به او بياموزد، از اين رو به خانه آمد و به عبادت خدا پرداخت. سپس حضرت به صراحت اين گونه عقايد را رد كرد و به معتقدان آن لعن فرستاد و مرگ بدي را براي ابوالخطاب - كه مروّج اين فرقه بود - از خدا خواست.

بيان شيخ طوسي
اشاره

براساس بيان شيخ طوسي; در تفسير تبيان(1) سه اشكال كلي به كساني كه قائل اند پيامبر گرامي (صلي الله عليه و آله) خدا مي باشد و به آية {وَلَكِنَّ اللهَ رَمَى} تمسك كرده اند، وارد است:

اشكال اول

اگر پيامبر به دليل {وَلَكِنَّ اللهَ رَمَى} خدا باشد در اينجا يك تناقض لازم مي آيد؛ زيرا خطاب به پيامبر است كه تو «رَمي» نكردي، پس اگر او خدا باشد، خطاب به كي متوجه خواهد بود؟ و اگر خطاب به پيامبر متوجه است پس او خدا نيست.

اشكال دوم

اگر بگوئيد: پيامبر خداست، به گونه اي ديگر تناقض پيش مي آيد و آن اين است كه: اگر پيامبر خداست، در قسمت اول آيه، نفي «رَمي» شده از خدا؛ {وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ} حال آنكه در قسمت بعد آيه مي فرمايد: {وَلَكِنَّ اللهَ رَمَى} كه

ص: 208


1- . تبيان5 : 93.

اثبات «رَمي» براي خداست و اين، موجب تناقض است؛ زيرا در ابتدا از خدا نفي «رَمي» شده و بعد براي خدا اثبات «رَمي» شده است.

و در جاي خودش ثابت است كه تناقض باطل است پس اين ادعا به طور قطع باطل مي باشد.

اشكال سوم

ادله عقلي دلالت دارد كه خدا جسم نيست و در جسمي حلول نكرده است، پس سخن كسي كه مي گويد: «خدا در پيامبر حلول كرده است» باطل است.

زيرا پيامبري كه جسم و محدود است چگونه مي تواند ذات مقدس حضرت حق باشد (خواه بر اساس نظر قائلان به وحدت وجود(1) و خواه بنابر نظر غلات كه قائل به حلول هستند) زيرا اگر اين وجودات - كه مي گوئيد خداست - همان واجب الوجود باشد لازمة اين حرف، انكار ممكن الوجود مي باشد و به بداهت عقلي درجاي خودش ثابت است كه اين موجودات، نيازمندند وتغيُّر مي پذيرند.

اين حوادث و تغييرات، همه نيازشان را نشان مي دهد. اين ممكن الوجود است كه نيازمند مي باشد و مخالفت با اين امر، مخالفت با يك امر بديهي است.

اگر گفته شود: ما ممكن الوجود بودن اينها را انكار نمي كنيم، مي گوييم: معناي واقعي ممكن الوجود اين است كه وجوب وجود ندارد. هر يك از اين دو نمي تواند هم وجوب وجود داشته باشد و هم عدم وجوب وجود، پس لازمة قول شما «وجوب وجود» و «عدم وجوب وجود» در يك حقيقت است و ثابت است كه اين امر، مخالف ادّله عقليه است.

نظر چهارم

اشاره

گروه ديگر از اين آيه و ديگر آيات مشابه در جهت مباني خودشان استفاده كرده اند و گفته اند از اين آيه مي توان به وحدت وجود پي برد و قائل شد كه

ص: 209


1- . كه عبارات ايشان در نظر چهارم خواهد آمد.

وجود پيامبر (صلي الله عليه و آله) ، بلكه همة موجودات همان وجود خداست، چه به نحو وحدت وجود اطلاقي كه عرفا به آن قائل اند و مي گويند: يك وجود در دار هستي بيشتر نيست و آن وجود خداست كه تطوّر يافته و به اطوار و شئون گوناگون درآمده است؛ درست مثل موج نسبت به دريا كه در حقيقت، موج همان درياست.

يا به نحو وحدت وجود تشكيكي كه فلاسفه قائل اند و مي گويند: براي وجود مراتب و درجاتي است، و هر درجه اي غير از درجة ديگر است. اما همة اين مراتب و درجات در حقيقت يكي اند و آن خداست؛ يعني در حقيقت تمام مراتب وجود، مراتب وجود خداست؛ مثل نور و درجات آن.

قائلان به وحدت وجود

در اينجا بجاست به بيانات عجيب و غريب قائلان به وحدت وجود و نحوة برداشت آنها از آيه اشاره كنيم:

در كتاب ممدّ الهمم در شرح فصوص الحكم آمده است:

قيصري مي گويد: به ظاهر گمان مي كني كه تو قاتلي و حال اينكه در حقيقت قاتل، حق تعالي است... .

دليل بر اينكه رامي خداست نه تو اينكه خداوند فرمود: {وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللهَ رَمَى} چشم ادراك نمي كند جز صورت محمديه (صلي الله عليه و آله) را كه در حس و به حسب ظاهر رمي براي صورت محمديّه ثابت است و ح-ال اينكه صورت محمديه (صلي الله عليه و آله) آني است كه خ-داوند در اول نفي رمي از او فرمود. سپس رمي را براي او اثب-ات فرمود و او را وس-ط (واسطه) قرار داد كه گفت: {إِذْ رَمَيْتَ} و سپس برگشت و استدراك كرد و گفت: رامي، الله تعالي است در صورت محمديّه (صلي الله عليه و آله) و لابد بايد بدان ايمان داشت؛ يعني و چاره اي جز ايمان بدان نيست....

ص: 210

آن گاه شعري را - به عنوان دليل - مي آورد:

گرچه تير از كمان همي گذرد***از كماندار بيند اهل خرد

و بعد مي گويد:

ايمان به خبر او واجب است خواه علم آنچه را گفت ادراك بكني خواه نكني.(1)

ديدگاه ميرزا علي همداني

در كتاب ممد الهمم، از رسالة وجودية ميرزا علي همداني - كه او را از اعاظم عرفاي كاملين مكمّلين مي داند - چنين نقل شده است:

... و انسان كامل مظهر هويت ذاتيه است با جميع اسماء و صفات كه مخبِر از اين حال، كريمة {وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ الله رَمَى} مي باشد و كريمة {إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ الله يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ}(2)

و كريمة {وَمَا تَشَاؤُونَ إِلَّا أَن يَشَاءَ الله} (3) و حديث شريف قدسي كه «لايزال العبد يتقرب إليَّ بالنوافل حتّي أحبّه فإذا أحببتُه كنتُ سمعه الذي يسمع به، و بصره الذي يبصره به، و لسانه الذي ينطق به، ويده التي يبطش بها، إن دعاني أجبتُه وإن سئلني أعطيتُه»(4) و اين جمله از آيات و احاديث دليل است اين طائفه را، كه همه از اوست و بدوست بلكه خود همه اوست.

ص: 211


1- . ممدّ الهمم در شرح فصوص الحكم: 491 - 492.
2- . سورة فتح (48) آية 10.
3- . سورة انسان (76) آية 30.
4- . پيوسته بنده ام با نافله ها و مستحبات به من تقرُّب مي جويد تا اينكه دوستش بدارم، و آن گاه كه او را دوست بدارم، من گوش او مي شوم كه به آن مي شنود و چشم او مي شوم كه به آن مي بيند و زبان او مي شوم كه به آن سخن مي گويد و دست او كه به آن از خود دفاع كند. اگر مرا بخواند اجابتش كنم و اگر از من بخواهد عطايش نمايم؛ (اصول كافي2 : 352، حديث 7، با اندكي تفاوت).

اي آنكه حدوث و قِدَمَت اوست همه

سرماية شادي و غمت اوست همه

تو ديده نداري كه به خود درنگري

بيني كه ز سر تا ق-دمت اوست همه(1)

بطلان اين قول به اندازه اي روشن است كه نيازي به استدلال و ارائة ادّلة عقلي و نقلي ندارد؛ چراكه هر صاحب عقل سليمي مي تواند حتي بدون مراجعه به تفاسير و بيانات بزرگان، مفهوم اين آيات را دريابد، كه امر عظيمي در اين جنگ روي داد وخداوند برمسلمانان منّت گذاشت و پيروزي را نصيبشان ساخت.

با وجود اين، مي بينيم كه قائلان به وحدت وجود از اين گونه آيات و روايات برداشت هاي نادرست دارند.

اين قبيل افكار و اعتقادات باطل ناشي از انديشه ها و مباني باطلي است كه اينان برگزيده اند و در راستاي تطبيق مباني باطلشان با اصول صحيح اعتقادي ناگزير از اين توجيهات و كجروي ها شده اند.

نظر پنجم (قائلين به جبر):

اين طائفه نيز جهت اثبات نظرية خود، در ارائة ادلّة نقليه، متمسّك به آية مذكور شده اند.

تقرير استدلال: خداي متعال قتل صادر از مؤمنين را از نفس آنها نفي نموده و قتال را به خود نسبت مي دهد و همچنين اسناد پرتاب و افكندن شن ريزه هاي صادر از پيامبر را از آن حضرت سلب نموده و به خود نسبت داده، از اين سلب و اسناد ظاهر مي شود كه انسان تنها محل ظهور فعل خداي تعالي است كه در اين مورد خاص (به دست پيامبر و مؤمنين) رخ داده و فاعل حقيقي نيست، مگر خداي سبحان.

ص: 212


1- . ممد الهمم (شرح فصوص الحكم) : 189 - 190.

پاسخ: بنابر نظرية جبريون، تمامي افعال صادره از جميع مردمان (انسان ها) منسوب به خداوند است و در اين جهت هيچ فعلي با فعل ديگر و هيچ فاعلي با فاعلي ديگر فرق ندارد تا بشود بعض افعال را به غير او نسبت داد و حال آنكه مستفاد از آية كريمه، وجود خصوصيّتي است كه در قتال مؤمنين در جنگ بدر انجام گرفت و در تلاش كفّار نبود و همچنين در پرتابي كه توسط پيامبر در اين جنگ رخ داد خصوصيّتي از آيه استفاده مي شود كه در پرتاب هاي ديگر و افعال ديگر آن حضرت و در ساير جنگ هاي ايشان رخ ننمود.

و وجود اين خصوصيّت سبب شد كه فعل (نبي اكرم (صلي الله عليه و آله) و مؤمنين) در اين واقعه به خداي تعالي اسناد داده شود و از پيامبر و مؤمنين سلب گردد، و اگر مقصود در آية مباركه نفي اسناد هر فعلي از هر فاعلي و نسبتش به خداي متعال بود، ديگر اختصاص آن به قتل و رمي مذكور در آيه وجهي نداشت، بلكه مي بايست جميع افعال را از مخلوق نفي و به خدا نسبت داد. و با دقّت نظر در آية كريمه و تفسير و شأن نزول آن درمي يابيم كه آيه در مقام امتنان خداي منّان بر بندگان مؤمن، و اظهار لطف و عنايت خاص الهي نسبت به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و مسلمين در غزوة بدر است.

آن گاه كه اصحاب رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از كثرت جمعيت قريش به فزع آمدند، به پيشگاه ربوبي تضرع و استغاثه نمودند؛ خداي متعال فرمود:

{إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَ-اسْتَجَابَ لَ-كُمْ أَنِّي مُمِدُّكُم بِأَلْفٍ مِّنَ الْ-مَلآئِكَةِ مُرْدِفِينَ}؛(1)

(به خاطر بياوريد) زمانى را(كه از شدت ناراحتى در ميدان بدر) از پروردگارتان كمك مى خواستيد؛ و او خواسته شما را پذيرفت (و گفت): من شما را با يكهزار از فرشتگان،كه پشت سرهم فرود مي آيند، يارى مى كنم.

ص: 213


1- . سورة انفال (8) آية 9.

آن گاه خداي سبحان فرشتگانش را جهت ياري مؤمنين فرستاد تا اينكه بر دشمن - علي رغم كمي تعداد و ضعفشان و با توجه به زيادي افراد دشمن و نيرومندي آنها - پيروزشان فرمود و همچنين خداوند بر پيامبرش منّت نهاد، آن گاه كه كفّي از سنگ ريزه ها را بر صورت آنها پرتاب نمود و فرمود «شاهت الوجوه» احدي از قريش باقي نماند مگر اينكه پُر شد چشمانشان از شن ريزه، و واضح است كه اين قتل و اين پرتاب در طاقت بشر نيست بلكه اين خداست كه اين معجزات را به خاطر اثبات نبوّت فرستاده اش و ياري دينش ظاهر ساخت.

خلاصة كلام

فرق بين افعال عاديِ صادره از انسان با معجزات، روشن و بر احدي پوشيده نيست. رمي در آيه از معجزات پيامبر (صلي الله عليه و آله) است كه اسناد داده شده به خداوند و محل كلام در افعال عادي انسان هاست كه همه به اختيار خود انجام مي دهند، نه معجزات، و البته پاسخي غير اين پاسخ در جاي خود گفته شده است.(1)

اگر بخواهيم به دنبال ريشه و اصل اشكالي كه به اين دسته از افراد وارد است باشيم و بخواهيم مشكل را از پايه و اساس حل كنيم بايد بگوييم: اساس حركت هاي صحيح و تكامل انسان ها عقل است. با عقل مي توان حق را از باطل تشخيص داد و به وسيله آن خدا و پيامبر را شناخت و به وحي رسيد و به وسيلة تعقّل مي توانيم در مسائل مختلف از وحي استفاده كنيم.

همين عقل مي گويد چون وحي كلام خداوند است هرگز خطائي در آن راه

پيدا نمي كند پس بايد رهنمودهاي وحياني را بر هر گفته اي مقدّم داشت و ما هرگز موردي را در وحي سراغ نداريم كه با عقل بيِّن مخالفت داشته باشد و آنجائي را هم كه عقول ضعيف آن را درك نمي كند ناشي از ضعفي است كه به

ص: 214


1- . سدالمفر علي القائل بالقدر (نقد مقالة جبر و تفويض) : 241.

خود ما مربوط است و اين موارد هم توسط خود قرآن كريم و روايات ائمة معصومين (عليهم السلام) واضح شده است.

در مواردي همچون {وَنَفَخْتُ فِي-هِ مِ-ن رُّوحِي}(1) و {وَجَاء رَبُّكَ}(2) بايد به سراغ مفسّرين واقعي - كه ائمة معصومين (عليهم السلام)هستند - برويم و اگر در اين موارد سراغ بعض رجال مكاتب را بگيريم پيوسته در معرض سقوط و هلاكتيم از اين روست كه امام كاظم (عليه السلام) مي فرمايد:

مَن دَخلَ في الإيمانِ بعلم ثَبتَ فيه، و نَفعَه إيمانُه، و مَن دَخلَ فيه بغَير علم خَرجَ منه كما دخل فيه؛(3)

هركس با علمي پايدار در ايمان درآيد ايمانش او را سود مي بخشد، و هر كه بي علم(و آگاهي درست) وارد عرصة ايمان شود [در آن پايدار نمي ماند] و همان گونه كه[ناآگاهانه ايمان را پذيرفت] ازحيطة ايمان بيرون مي رود.

و نيز آن حضرت مي فرمايد:

مَن أخذَ دينَه مِن كتاب الله و سُنَّة نَبيّه (صلي الله عليه و آله) زالتِ الْجبالُ قَبلَ أن يَزُولَ و مَن أخذَ دينَه مِن أفواه الرِّجال رَدَّت-ْه الرِّجال؛(4)

كسي كه دينش را از كتاب خدا و سنّت پيامبر (صلي الله عليه و آله) دريافت كند (آنچنان در دين و عقيده اش استوار باشد) كه كوه ها فرو ريزند قبل از آنكه لغزشي در دين [و ايمان]او پديد آيد، و كسي كه دينش را از زبان و افكار و آراي بشري بگيرد، ديگران آن (دين و عقيده) را رد كرده (از او بگيرند).

ص: 215


1- . سورة حجر (15) آية 29.
2- . سورة فجر (89) آية 22.
3- . اصول كافي1: 7 (خطبة كتاب).
4- . همان.

پس اگر انسان از آراي بشري (غير الهي) افكارش را پُر سازد و از اين و آن، مطالب را اخذ كند با تغيير رأي آنان افكارش تغيير يابد و اگر دين را از قرآن و حديث بگيرد كوه ها تكان بخورد و اين فرد در عقيده اش استوار بماند.

ص: 216

آيه هفتم: وَ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ...

اشاره

قال الله تعالي:

{وَ لِلَّ-هِ الْ-مَشْرِقُ وَ الْ-مَغْرِبُ

فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ إِنَّ اللهَ واسِعٌ عَليم}

سوره بقره (2) آية 115.

مشرق و مغرب از آنِ خداست، پس به هرسو رو كنيد، آنجا، سوي خداست؛

به راستي خدا [رحمت و قدرتش] فراگير (يا بي نياز) داناست.

ص: 217

ص: 218

در آيه اي از قرآن كريم مي خوانيم:

{كلُ ُّ شىَ ْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَه}(1)؛

هرچيزي نابود شونده است مگر وجه خدا.

و نيز آمده است:

{وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْ-جَلالِ وَ الْإِكْرام}(2) ؛

(هرآنچه هست فاني مي شود و تنها) وجه پروردگارت كه صاحب شكوه و عظمت است باقي مي ماند.

واژة «وجه» در آيات ديگر نيز به كار رفته است كه آيات زير از آن جمله اند:

{وَ ما تُنْفِقُونَ إِلاَّ ابْتِغاءَ وَجْهِ الله}(3) ؛

و انفاق نمي كنيد مگر براي خشنودىِ خدا (و تقرُّب به او).

{وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ زَكاةٍ تُريدُونَ وَجْهَ الله}(4) ؛

و زكاتي را كه مي پردازيد (و به آن) وجه خدا (و خشنودىِ او) را قصد مي كنيد.

{وَ الَّذينَ صَبَرُوا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ}(5) ؛

ص: 219


1- . سورة قصص (28) آية 88 .
2- . سورة الرحمن (55) آية 27.
3- . سورة بقره (2) آية 272.
4- . سورة روم (30) آية 39.
5- . سورة رعد (13) آية 22.

و كسانى كه براى طلب خشنودى پروردگارشان شكيبايى كردند.

{إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ الله}(1) ؛

همانا ما شما را به خاطر خدا اطعام مي كنيم.

{وَمَا لِأَحَدٍ عِندَهُ مِن نِّعْمَةٍ تُجْزَى* إِلَّا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلى}(2) ؛

براي هيچ كسي نزد او نعمتي نيست كه پاداش داده شود * مگر جُستن وجه (و جلب رضاي) پروردگارش كه بلند مرتبه است.

{وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ}(3) ؛

شكيبايي پيشه كن با كساني كه صبحگاهان و شبان گاهان پروردگارشان را مي خوانند و وجه (و رضاي) او را مي طلبند.

با توجه به سياق آيات فوق، در معناي واژة «وجه» اختلافي به نظر نمي رسد، به همين جهت در اينجا فقط به بحث و بررسي واژة «وجه» در آية مورد نظر (115 بقره) كه محل بحث است و آية 88 قصص - كه در آينده بحث خواهيم كرد - مي پردازيم.

بررسي واژه ها

اشاره

در اين آيه، دو واژه، شايان توجه است:

مشرق و مغرب:

مشرق و مغرب به لحاظ طول و عرض جغرافيايي است و در ادبيات عرب اسم زمان و مكان است. يعني مكان طلوع و غروب خورشيد از نظر ديد انسان و از آنجا كه هر نقطه از زمين داراي طول و عرض جغرافيايي خاص است و با توجه به اينكه زمين كُروي است و در عين حال به دور خود مي چرخد پس هرجايي مشرق

ص: 220


1- . سورة انسان (76) آية 9.
2- . سورة ليل (92) آية 19 - 20.
3- . سورة كهف (18) آية 28.

و مغرب ويژة خود را دارا مي باشد اين از نظر مكان، و اما از نظر زمان، گردش كرة زمين به دور خورشيد با توجه به انحناي محور زمين سبب مي شود كه خورشيد هر روزِ از سال از نقطه اي طلوع و در نقطة ديگري غروب نمايد به طوري كه مشرق و مغرب هر روز با روز قبل متفاوت است و به همين جهت، در قرآن اين واژه به صورت هاي مفرد، تثنيه و جمع به كار گرفته شده است.

اما مفرد، همين آية مورد بحث:

{وَ لِلَّ-هِ الْ-مَشْرِقُ وَ الْ-مَغْرِبُ}(1)

و اما تثنيه، همچون آية:

{رَبُّ الْ-مَشْرِقَينْ ِ وَ رَبُّ الْ-مَغْرِبَين}(2)

كه ممكن است اشاره به دو مشرق و دو مغرب ممتاز در دورة سال باشد مانند مدار رأس السرطان (آغاز تابستان) و مدار رأس الجَدي (آغاز زمستان)(3) ، و يا مشرق و مغرب اعتدالي در اول بهار و اول پاييز كه شب و روز در همه جا برابر است.

و اما جمع، همچون آية:

{فَلَا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْ-مَشَارِقِ وَالْ-مَغَارِبِ إِنَّا لَقَادِرُونَ}(4)

پس مي توان گفت در آية مورد بحث جنس مشرق و مغرب اراده شده است و از سوي ديگر ظهور عرفي اين واژه در بسياري از موارد در اين است كه بر سبيل نمونه و مثال ذكر شود چنان كه موارد استعمال آن در قرآن و حديث شاهد بر آن است از جمله در سورة بقره آية 142 همين تعبير {لِلَّ-هِ الْ-مَشْرِقُ وَ الْ-مَغْرِب} به

ص: 221


1- . سورة بقره (2) آية 115.
2- . سورة الرحمن (55) آية 17.
3- . چنانچه در روايتي از اميرالمؤمنين علي عليه السلام نقل شده است. رجوع كنيد به: احتجاج طبرسي: 386؛ بحارالانوار 10: 122؛ تفسير صافي 5: 108.
4- . سورة معارج (70) آية 40.

كار رفته است و حال آنكه مطلب مورد نظر در اين آيه مسألة مشرق و مغرب نيست بلكه تغيير قبلة مسلمين از سمت بيت المقدس به سمت كعبة معظمه مي باشد و بيت المقدس در سمت شمال غربي و كعبه در جهت جنوب قرار دارد؛ و در احاديث شريفه هم اين تعبير مكرّر به كار رفته است از جمله:

امام باقر (عليه السلام) به دو نفر از مخالفين مي فرمايد:

شَرِّقا و غَرِّبا فَلاتَجِدان عِلْماً صَحيحاً إلّا شيئاً خَرج مِن عِندِنَا أهل البيت؛(1)

به مشرق رويد و به مغرب رويد (روشن است كه منظور اين است كه به هر جا رويد) علم درستي - جز آنچه از ما خانواده تراوش كرده - پيدا نكنيد.

بنابراين، ممكن است گفته شود مقصود از اين تعبير در آية مورد بحث اين است كه خداوند متعال به هرجهت ومكاني محيط مي باشد و هيچ سمت و جهتي از ملك و سلطنت او خارج نيست.

توليه

اين واژه از اَضداد است و به معناي «اِقبال» (روي آوردن) و «اِدبار» (پشت كردن و روي برتافتن) هر دو آمده است، و از مواردي كه اين واژه به معناي ادبار و پشت كردن آمده، اين آية شريفه است:

{لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِرَارًا}(2)

و از كلام راغب در مفردات استفاده مي شود كه وقتي تولّي متعدي به نفس باشد يعني بدون حرف جرّ، مفعول بگيرد معناي قرب و نزديكي مي دهد، و زماني كه به وسيلة حرف جرّ متعدي شود(لفظاً يا تقديراً) معناي اعراض و دوري را دربر دارد.(3)

ص: 222


1- . اصول كافي 1: 399، حديث 3.
2- . سورة كهف (18) آية 18.
3- . مفردات الفاظ القرآن (راغب اصفهاني) : 886.

ليكن به قرينة سياق مشخص است كه دراينجا، به معناي«روي آوردن» مي باشد.

وجه

واژة وجه، داراي معاني مختلف است:

در فرهنگ معين معناي آن چنين است:

وجه: چهره، صورت، راه، طريق، طريقه، روش، جانب، سوي ذاتِ شخص، قصد، نيت، آهنگ، صحيفه و ... .

در اَقرب الموارد ذيل اين ماده، مي خوانيم:

وجه نخستين عضوي از بدن است كه براي ناظران آشكار مي شود، و به معناي جلوي هرچيزي است؛ گويند: «اين وجه (و پيش) جامه است».

مرحوم سيد عبدالاعلي سبزواري در تفسير مواهب الرحمن وجه را اين گونه معنا مي كند:

الوجه مستقبل كل شيء و اشرفه و طريق الوصول إليه، و يطلق علي الذات ايضاً؛(1)

وجه چهره گاه هرچيزي و اَشرف (بالاترين و با شرف ترين) آن است، و راه رسيدن به آن؛ و نيز بر ذاتِ [هرچيزي] اطلاق مي شود.

در اين تفسير آمده است كه: مقصود از «وجه» در اين آيه، «توجُّه» مي باشد {فَثَمَّ وَجْهُ الله} يعني به هركجا رو كنيد، توجه به خداوند است و خدا آنجا هست.(2)

اينكه جايز است {وَجْهُ الله} به معناي ذاتِ خدا دانسته شود، به اين معناست كه هركجا انسان توجه كند خدا هست (نه اينكه آنچه را شخص توجه مي كند، خودِ خدا باشد) و اين گونه نيست كه خدا در شرق باشد و در غرب نباشد و به عكس.

ص: 223


1- . نگاه كنيد به، مواهب الرحمن1 : 394.
2- . همان: 400.

البته ما ذات خدا را درك نمي كنيم چه آنكه فراتر ازحد فهم ما مي باشد، تنها مي بايست او را از حد تشبيه با ديگر موجودات و از حد تعطيل و نفي سيطره اش بر همه چيز، خارج سازيم.

در تفسير مجمع البيان آمده است:

{فَثَمَّ} أي فهناك {وَجْهُ اللَّ-ه} أي قبلة الله؛

هركجا كه رو كنيد آنجا قبلة خدا مي باشد.

آنگاه مي نويسد: «وجه» و«جهة» - مانند «وزن» و«زنة» - به معناي قبله است.(1)

روايات و تفاسير

در روايات، مقصود از «وجه» در اين آيات، چند گونه معنا شده است و اشكالي وجود ندارد كه يك آيه، معاني مختلفي داشته باشد با اين شرط كه آن معنا خردپذير باشد و با اصول وحياني تنافي و ناسازگاري نيابد و در روايت معتبري آيه در معناي ويژه اي منحصر نشود.

در ذيل آية {فَأَيْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ الله}(2) ؛ پس به هر سمتي رو كنيد همان سمت و جهت سوي خداست، احاديثِ زيادي آمده است كه مقصود از «وجه» در اينجا، سمتِ قبله، در نمازهاي مستحبي مي باشد.

1. در تفسير قمي آمده است كه اين آيه دربارة نماز نافله نازل شد، وقتي انسان در سفر است، به هرسو مي تواند نافله را بخواند، ليكن در نمازهاي واجب، اين سخن خداي متعال ملاك است كه مي فرمايد: {وَحَيْثُ مَاكُنتُمْ فَوَلُّواْ وُجُوهَكُمْ

ص: 224


1- . مجمع البيان 1: 364؛ در اين تفسير به معاني ديگري نيز براي وجه، از جمله ذات مقدس خداوند، اشاره شده است.
2- . سورة بقره (2) آية 115.

شَطْرَه}(1) يعني فرائض را فقط سوي قبله (مسجد الحرام) بخوان.(2)

2. در تفسير عيّاشي آمده است كه از امام صادق (عليه السلام) دربارة مردي سؤال شد كه درحالي كه بر مركبش سوار است [آية] سجده را مي خواند، امام (عليه السلام) فرمودند:

يَسْجُدُ حيث تَوَجَّهَتْ، فانّ رسول الله (صلي الله عليه و آله) كان يُصلّي علي ناقته النافلة و هو مستقبل المدينة، يقول: {فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ الله إِنَّ اللهَ واسِعٌ عَلِيم}(3) ؛

به هر سمت كه مركب مي رود، شخص مي تواند سجده كند. رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بر ناقه اش كه سوي مدينه در حركت بود نماز مي گزارد، خداي متعال مي فرمايد: «هركجا رو كنيد، همان جا وجه خداست، همانا خدا گشايشگر داناست».

3. از امام باقر (عليه السلام) روايت شده است كه فرمودند:

أنْزَلَ الله هذه الآية في التَّطَوُّع خاصة؛(4)

خدا اين آيه را فقط دربارة نمازهاي مستحبي نازل كرد.

سپس امام بيان فرمودند كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) آن گاه كه سوي خيبر مي رفتند و زماني كه از مكه باز مي گشتند، بر راحله اش نماز مي گزارد، درحالي كه كعبه پشت سرشان قرار داشت.

4. محمد بن حُصَين مي گويد: به عبد صالح [امام كاظم (عليه السلام) ] نامه نوشتم و پرسيدم: مردي در روز ابري در بيابان نماز مي گزارد و سمت قبله را نمي داند، ناگهان پس از آنكه از نماز فارغ شد، خورشيد نمايان مي شود و شخص در مي يابد كه سوي غير قبله نماز گزارده است، آيا نمازش درست است يا بايد آن را دوباره بخواند؟ امام (عليه السلام) در پاسخ نوشتند:

ص: 225


1- . سورة بقره (2) آية 144.
2- . تفسير قمي1: 59.
3- . تفسير(عياشي) 1 : 57 ، حديث 82 ؛ تفسير صافي 1: 183.
4- . تفسير(عياشي)1 : 56 ، حديث80 ؛ تفسير صافي1: 183؛ وسائل الشيعه4: 333 ، حديث 23 (5317).

يُعيدها ما لَم يَفُتْهُ الوقتُ، أوَ لَم يَعْلَم أنّ الله يقول - و قوله الحق - {فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ الله}(1)؛

اگر وقت فوت نشده است بايد نماز را اعاده كند، آيا نمي داند كه خداي متعال - كه سخنش حق و درست است - مي فرمايد: «هركجا رو كنيد همان جا وجه خداست».

البته بحث فتوا دادن در اين زمينه، بررسي ويژة خودش را مي طلبد، ليكن مفهوم اين حديث اين است كه اگر وقت گذشته است، نماز واجبي را كه شخص سوي غير قبله خوانده كفايت مي كند.

بنابراين، با توجه به اين روايات مي توان گفت كه معناي «وجه» در اينجا همان سمت و جهت است و {وَجْهُ الله} يعني جهت خدا و در نمازهاي مستحبي و در نمازهاي واجب هنگام تحيُّر و يا در موارد استثنايي مي توان به هرسو نماز خواند.

البته اينكه خدا در همه جا هست و مكاني وجود ندارد كه در آنجا خدا نباشد، سخني است كه در جاي خودش محفوظ است و دلايل عقلي و نقلي ويژة خود را دارد.

ليكن در اين آيه، مقصود همان قبله مي باشد و آيات پيش از آن به خوبي بيان گر آن است. در تفسير آية قبل: {وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن مَّنَعَ مَسَاجِدَ اللهِ أن يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ...}(2) آمده است كه:

مسلمانان در اطراف كعبه خانه هايي را به عنوان مسجد براي خود برگرفته بودند و در آنها به عبادت مي پرداختند. بت پرستان آن خانه ها را ويران كردند و مسلمانان را از درآمدن به مسجد الحرام باز داشتند و سرانجام آزار و فشار آنان باعث شد كه پيامبر به مدينه هجرت كند.(3)

ص: 226


1- . تهذيب الأحكام 2: 49، حديث 28 (160) ؛ وسائل الشيعه4 : 316 ، حديث 4 (5254).
2- . سورة بقره (2) آية 114.
3- . تفسير صافي1 : 181 ؛ تفسير الميزان 1: 258.

حال كه چنين شده است، اين كار نبايد مانع عبادت مسلمانان شود، هركجا رو كنند همان جا وجه خداست (و در شرايط خاص، هر سويي به منزلة قبله انگاشته مي شود).

افزون بر تفسير روايي آيه، مفسران از اَبعاد ديگر نيز آن را مورد توجه قرار داده اند، كه گاه معناي آيه را روشن تر مي سازد و گاه سخناني است كه در جاي خودشان درست مي باشد، ليكن ربطي به آيه ندارد.

تفسير كشاف

زمخشري در «الكشاف» ذيل آيه، مي نويسد:

{وَ لِلَّ-هِ الْ-مَشْرِقُ وَ الْ-مَغْرِب} أي بلاد المشرق و المغرب، و الأرض كُلُّها لله، هو مالكها و مُتَولِّيها {فَأَيْنَما تُوَلُّوا} ففي أيّ مكان فَعَلتُم التَّولِيَة، يعني تولية وجوهكم شَطْرَ القبلة... {فَثَمَّ وَجْهُ الله} أي جهتُه الَّتي أمَرَ بها و رَضيَها.

والمعنى أنّكم إذامُنِعتُم أن تُصَلُّوا في المسجد الحرام أو في بيت المقدس فقد جُعِلَتْ لكم الأرضَ مسجداً، فَصَلُّوا في أيِّ بُقْعَة شِئْتُم مِن بُقاعها، وَ افْعَلُوا التوليةَ فيها فإنَّ التَّوليةَ ممكنةٌ في كلِّ مكان لايَخْتَصُّ إمكانها في مسجد دون مسجد ولا في مكان دون مكان {إِنَّ اللهَ واسِع} الرحمة، يُريد التوسعةَ علي عباده و التيسير عليهم {عَلِيم} بمصالحهم.

و عن ابن عمر، نَزلَتْ في صلاة المسافر علي الراحلة أينما تَوَجَّهَتْ(1) ؛

«براي خداست مشرق و مغرب» يعني سرزمين هاي مشرق و مغرب و همة زمين ملك خدا مي باشد و خدا مالك و متولِّي آن است.

ص: 227


1- . الكشاف (زمخشري) 1 : 180.

«پس هركجا رو كنيد» يعني در هر مكاني كه شما روهاتان را سوي قبله بگردانيد... «همان جا وجه خداست» يعني جهت خدا مي باشد همان سمتي كه خدا به آن امر كرده و آن را مي پسندد. معناي اين سخن اين است كه: در اين هنگام كه شما از نماز در مسجد الحرام يا بيت المقدس بازداشته شديد، همة زمين برايتان مسجد قرار داده شد. پس در هر گوشه و نقطه اي از زمين كه خواستيد، نماز گزاريد، و رويتان را سوي قبله بگردانيد؛ زيرا رو به قبله قرار گرفتن در همه جا ممكن است، به مسجد يا مكان خاصي اختصاص ندارد.

«همانا رحمت خدا گسترده است» توسعه و گشايش و آساني را براي بندگانش مي خواهد و به مصالح آنان «دانا و آگاه است».

از ابن عمر نقل شده است كه: اين آيه، دربارة نماز مسافر بر مركب نازل شد كه به هرسو راحله اش رود، مي تواند نماز گزارد.

پس بر اساس تفاسير اهل سنت نيز، مقصود از آيه اين است كه انسان در هركجا كه باشد، رو به سمت قبله كه نماز گزارد، جلب رضايت خدا مي شود و لازم نيست كه در مسجد الحرام يا در خانة كعبه باشد.

نمازهاي مستحبي را مي توان در حال سوار بر مَركَب انجام داد، هرسو كه مَركَب حركت كند همان سمت، وجه (و جهت) خداست و خشنودي او به دست مي آيد.

تفسير الميزان

در اين تفسير، آيه به گونه اي تبيين شده است كه درجاي خودش سخن درستي مي باشد، ليكن به مقصود آيه چندان ربطي ندارد.

علامه طباطبايي، در ذيل آية مذكور، مي نويسد:

قوله تعالى: {ولِلَّ-هِ الْ-مَشْرِقُ و الْ-مَغْرِبُ فَأيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ الله} المشرق و المغرب و كل جهة من الجهات حيث كانت فهي لله بحقيقة الملك التي لا

ص: 228

تقبل التبدل و الانتقال، لا كالملك الذي بيننا معاشر أهل الاجتماع، و حيث إن ملكه تعالى مستقر على ذات الشي ء محيط بنفسه و أثره، لا كملكنا المستقر على أثر الأشياء و منافعها، لا على ذاتها، و الملك لا يقوم من جهة أنه ملك إلا بمالكه فالله سبحانه قائم على هذه الجهات محيط بها و هو معها، فالمتوجه إلى شي ء من الجهات متوجه إليه تعالى.

و لما كان المشرق و المغرب جهتين إضافيتين شملتا سائر الجهات تقريبا إذ لا يبقى خارجا منهما إلا نقطتا الجنوب و الشمال الحقيقيتان... .

{فَثَمَّ وَجْهُ الله} فيه وضع علة الحكم في الجزاء موضع الجزاء، و التقدير - و الله أعلم - {فَأَيْنَما تُوَلُّوا} جاز لكم ذلك فإن وجه الله هناك، و يدل على هذا التقدير، تعليل الحكم بقوله تعالى: {إِنَّ الله واسِعٌ عَلِيمٌ} أي إن الله واسع الملك و الإحاطة عليم بقصودكم أينما توجهت، لا كالواحد من الإنسان أو سائر الخلق الجسماني لا يتوجه إليه إلا إذا كان في جهة خاصة، و لا أنه يعلم توجه القاصد إليه إلا من جهة خاصة كقدامه فقط، فالتوجه إلى كل جهة توجه إلى الله، معلوم له سبحانه.

و اعلم أن هذا توسعة في القبلة من حيث الجهة لا من حيث المكان، و الدليل عليه قوله: {وَ لِلَّ-هِ الْ-مَشْرِقُ وَ الْ-مَغْرِبُ}(1) ؛

مشرق و مغرب و هر جهتي از جهات كه باشد، مِلك حقيقي خداست كه دگرگوني و نقل و انتقال نمي پذيرد؛ و مانند مِلكي كه ميانِ ما مردم است نمي باشد. و از آنجا كه مِلك خداي متعال بر ذاتِ شيء مستقر است و به خود آن و آثارش احاطه دارد (نه مانند ملك ما كه بر آثار اشيا و منافع آنها قرار مي گيرد، نه بر

ص: 229


1- . تفسير الميزان1 : 258 - 259.

ذاتشان) و مِلك از آن جهت كه مِلك است جز به مالكش استوار نمي گردد، خداي سبحان بر اين جهات سيطره دارد و محيط بر آنهاست و با آنها مي باشد. پس هركس به هر جهتي رو كند، سوي خدا رو كرده است.

و چون مشرق و مغرب، دو جهت اضافي اند، تقريباً همة جهات را شامل مي شوند؛ زيرا جز نقطة شمال و جنوب حقيقي از آن دو بيرون نمي ماند... .

اينكه فرمود {فَثَمَّ وَجْهُ الله} در آن، علتِ حكم در جزا، در موضع جزاست و تقدير اين است: هركجا رو كنيد، اين كار برايتان جايز است؛ زيرا وجه خدا در آنجاست.

و بر اين تقدير [يعني بر جزا] تعليلِ حكم در اين سخن {إِنَّ الله واسِعٌ عَلِيمٌ} دلالت دارد، يعني ملك و احاطه خدا وسعت دارد و به نيت هايتان - هر كجا كه رو كند - داناست يعني مانند انسان و ديگر آفريده هاي جسماني نيست كه توجه سوي او نمي شود مگر زماني كه در جهتي خاص باشد، و توجه قصد كننده را سوي خودش نمي داند مگر از جهت خاص (مثلاً از روبرو) فقط.

پس توجه به هر جهتي، توجه سوي خداست و براي خداي سبحان معلوم مي باشد.

بدان كه اين آيه، توسعه در قبله از حيث جهت است نه از نظر مكان، دليل آن اين سخن خداست كه فرمود: «براي خداست مشرق و مغرب».

بخش پاياني فرمايش علامه، سخن درستي است؛ يعني در موارد خاص، انسان به هر طرف نماز بخواند صحيح است (هر جهتي كه انسان رو كند قبله انگاشته مي شود) نه اينكه كعبه در آن سمت باشد.

ليكن بخش نخست فرمايش ايشان، تناسب روشني با معناي آيه ندارد، يعني آيه در مقام بيان مطلبي كه ايشان فرموده نمي باشد، و روايات ذكر شده نيز با آن سازگار نيست.

ص: 230

تفسير البيان

مرحوم آيت الله خوئي( دربارة اين آيه مي فرمايد:

والصحيح أن يقال في الآية الكريمة: إنها دالة على عدم اختصاص جهة خاصة باللّه تعالى، فإنه لا يحيط به مكان، فأينما توجه الإنسان في صلاته و دعائه و جميع عباداته فقد توجه إلى اللّه تعالى. ومن هنا استدل بها اهل البيت (عليهم السلام) على الرخصة للمسافر أن يتوجه في نافلته إلى أية جهة شاء، وعلى صحة صلاة الفريضة فيما إذا وقعت بين المشرق و المغرب خطأ، وعلى صحة صلاة المتحير إذا لم يعلم أين وجه القبلة، وعلى صحة سجود التلاوة إلى غير القبلة، و قد تلاها سعيد بن جبير; لما أمر الحجاج بذبحه إلى الأرض فهذه الآية مطلقة، و قد قيدت في الصلاة الفريضة بلزوم التوجه فيها إلى بيت المقدس تارة، و إلى الكعبة تارة أخرى، و في النافلة أيضا في غير حال المشي على قول.

و أما ما في بعض الروايات من أنها نزلت في النافلة فليس المراد أنها مختصة بذلك «و قد تقدّم أن الآيات لاتختص بموارد نزولها».(1)

حاصل گفتار ايشان اين است كه آية مباركه دلالت دارد بر اينكه سمت و جهت خاصّي به خداي متعال اختصاص ندارد، چه اينكه هيچ مكاني به او احاطه ندراد، پس انسان در حال نمازش و دعايش و همة عباداتش به هر سمت روي نمايد توجّه به خدا نموده است. از اين روست كه ائمة اهل البيت (عليهم السلام) براي صحّت نمازي كه به سمت قبله نباشد در موارد متعددي به اين آيه استناد فرموده اند. از آن جمله است:

1. در مورد شخص مسافر هنگام خواندن نماز نافله.

ص: 231


1- . البيان في تفسير القرآن1 : 289 - 290.

2. دربارة فردي كه نماز واجبش را از روي خطا به غير جهت قبله بخواند در صورتي كه بين مشرق و مغرب واقع شود.

3. دربارة شخصي كه نداند قبله كدام جهت است و سرگردان بماند همچنان كه سعيد بن جُبَير - هنگامي كه به دستور حجّاج روي او را در حال بريدن سر مباركش به سمت زمين قرار دادند - اين آيه را تلاوت نمود.

و آنچه در بعضي روايات آمده كه اين آيه در مورد نافله نازل شده است مراد اين نيست كه آيه مختصّ به نافله باشد چه اينكه آيات، اختصاص به موارد نزولشان ندارند.

پس آيه مطلق است، البته اطلاق آن به نماز واجب تقييد خورده چه اينكه در نمازهاي واجب زماني لازم بود كه به سمت بيت المقدس، و سپس لازم شد كه به سوي كعبه رو نمايند، همچنانكه اطلاق آن به نمازهاي نافله در غير حال مشي - بنا به قول بعضي - نيز تقييد خورده است.

ديدگاه فلاسفه و اهل عرفان

اشاره

از بعضي از سخنانِ اهلِ عرفان استفاده مي شود كه مقصود از اين آيه، درستي هر اعتقادي دربارة خداست و انسان نبايد خدا را به آنچه در ذهنش آمده منحصر سازد وگرنه از حقيقت به دور مي افتد و وجودي را نبايد از خدا نفي كند وگرنه به محدوديت خدا مي انجامد.

و نيز گاه آيه را به گونه اي معنا كرده اند و به تأويل برده اند كه هرگز با مضمون و ظاهر آن سازگار نمي باشد و به ذهن كسي خطور نمي كند.

سخن مرحوم فيض كاشاني
اشاره

فيض كاشاني در «عين اليقين»(1) مي گويد:

ص: 232


1- . عين اليقين 1: 342.

كيف لايكونُ الله سبحانه كُلَّ الأشياء و هو صرفُ الوجود الغير المتناهي شدةً و قوّةً و غني و تماماً؟! فلويخْرُجُ عنه وجودٌ لم يكن مُحيطاً به، لتناهي وجوده دون ذلك الوجود! تعالى عن ذلك. بل إنّكم لو أدليتُم بحبل إلي الأرض السفلي، لَهَبطَ عَلي الله، و {فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ الله إِنَّ الله واسِعٌ عَليم}(1)؛

چگونه خداي سبحان همه اشيا نباشد درحالي كه او از نظر شدت و قوت و غنا و تماميت، وجود محض نامتناهي است؟! اگر وجودي از خدا خارج باشد كه خدا به آن محيط نباشد؛ وجود خدا متناهي و محدود به غير آن وجود مي گردد! خدا از اين محدوديت برتر است. بلكه اگر ريسماني را سوي پايين ترين نقطة زمين افكنيد بر خدا فرود مي آيد، و «هركجا كه رو كنيد، همان جا وجه خداست، به راستي كه خدا وسعت دهنده و داناست».

نقد و بررسي

به احتمال زياد، مرحوم فيض - در پايان عمر - از اين سخن برگشته اند، چنان كه از رسالة انصاف ايشان برمي آيد، ليكن پاسخ ايشان اين است كه اين گونه سخنان در پي اعتقاد به سنخيت ميان خالق و خلق شكل مي گيرد وگرنه بر مبناي بينونت ميان خدا و خلق، محدوديتي لازم نمي آيد؛ زيرا ديگر اشيا از سنخ خدا نيستند تا نفي آنها حضرت حق را متناهي كند.

معناي حديثي كه در ضمن سخن فيض آمده نيز - به فرض كه چنين حديثي درست باشد(2) - اين است كه خدا در همه جا هست و حضور علمي دارد، در عين اينكه خدا مكاني و زماني نيست، جايي را نمي توان تصور كرد كه از وجودِ او تهي باشد.

و حضور خدا به معناي قيمومت اوست.

ص: 233


1- . سورة بقره (2) آية 115.
2- . نگاه كنيد به: سنن ترمذي 5: 78، حديث 3352.
سخن ابن عربي

ابن عربي در تفسير اين آيه مي نويسد:

{وَلِلَّ-هِ الْ-مَشْرِقُ} أي عالَمِ النور و الظهور، الذي هو جَنَّة النصاري و قبلتُهم بالحقيقة هو باطنُه.

{وَ الْ-مَغْرِبُ} أي عالَمِ الظلمة و الإختفاء، الذي هو جَنَّة اليهود و قبلتُهم بالحقيقة هو ظاهره.

{فَأَيْنَماتُوَلُّوا} أي، أيُّ جهةٍ تَتَوَجَّهُوا مِنَ الظاهر والباطن {فَثَمَّ وَجْهُ الله} اي ذاتُ الله المُتَجَلِّيَة بجميع صفاته.

أو و لله الإشراق علي قلوبكم بالظهور فيها و التَّجَلّي لها بصفة جماله حالةَ شهودِكم و فنائكم؛ و الغروب فيها بِتَسَتُّره و إحتجابه بصُوَرها و ذواتها، و إختفائه بصفة جلاله حالةَ بقائكم بعد الفناء.

فأيّ جهة تتوجهوا حينئذ فثم وجهه، لم يكن شيء إلاّ ايّاه وحده؛(1)

«براي خداست مشرق» يعني عالَم نور و ظهور، كه بهشت نصاري مي باشد و قبلة حقيقي ايشان باطن آن عالَم است.

«براي خداست مغرب» يعني عالَم ظلمت و پوشيدگي، كه بهشت يهود مي باشد و قبلة حقيقي آنها ظاهر آن عالَم است.

«هركجا رو كنيد» يعني به هرجهت ظاهر و باطني بنگريد«آنجا وجه خداست» يعني ذاتِ خداست كه به همة صفاتش مُتجلّي شده است.

يا [معناي آيه چنين است:] براي خداست اِشراق (و درخشيدن) بر قلب هاتان به وسيلة ظهور در آنها و تجلّي بر دل ها به صفت جمالش در حال شهود و فناي شما؛ و غروب در قلب هاتان به پنهان شدن خدا و احتجاب او به صُوَر دل ها و ذواتشان،

ص: 234


1- . تفسير القرآن الكريم (منسوب به ابن عربي) 1: 50 .

و اختفا (و مخفي شدن) خدا به صفت جلالش در حال بقاي شما پس از فنايتان.

پس در اين هنگام، به هر جهتي كه توجه و رو كنيد، آنجا وجه خداست؛ چيزي نيست مگر او كه يگانه است.

ابن عربي در «فصوص الحكم» مي گويد:

و بالجملة، فلابُدَّ لِكُلّ شخص مِن عقيدةٍ في ربّه يَرْجِعُ بها إليه و يَطْلُبه فيها، فإذا تَجَلّي له الحقّ فيها أقَرَّ به و ان تَجَلّي له في غيرها اَنْكَره و تَعَوَّذ منه و أساءَ الأدبَ عليه في نفس الأمر و هو عند نفسه أنّه قد تَأدَّبَ معه.

فلايَعْتَقِدُ معتقدٌ إلهاً إلاّ جَعَلَ في نفسه، فالإله في الإعتقادات بالجعل، فما رأوا إلاّ نُفُوسهم و ما جَعَلُوا فيها.

فانظُر مراتبَ الناس في العلم بالله تعالي، هو عين مراتبهم في الرؤية يوم القيامة، و قد أعْلَمْتُكَ بالسَبَب الموجب لذلك.

فإيّاك ان تَتَقَيَّدَ بِعَقْد مخصوص و تَكفُرَ بما سواه فَيَفوتُك خيرٌ كثيرٌ، بل يَفُوتك العلم بالأمر علي ما هو عليه.

فكن في نفسك هَيُولى لصُوَر المعتقدات كُلّها، فإنّ اللهَ تعالى أوسعُ و أعظم مِن أن يَحْصُره عَقْدٌ دون عقد؛ فانّه يقول {فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ الله} و ما ذَكَرَ أيناً مِن أينِ و ذَكَرَ أنّ ثَمَّ وجه الله، و وجهُ الشيء حقيقتُه... .

فَقَد بانَ لك عن الله تعالي أنه في أينيّة كلّ وِجهة، و ما ثَمَّ إلاّ الاعتقادات. فالكل مُصيب و كُلُّ مُصيب مأجور و كُلُّ مأجور سعيد و كُلُّ سعيد مرضي عنه، و إن شقي زماناً ما في الدار الآخرة.

فَقَد مَرِضَ و تَألَّمَ اهلُ العناية - مع علمنا بأنّهم سعداءُ اهل حق - في الحياة الدنيا. فمن عباد الله مَن تُدْرِكُهم تلك الآلام في الحياة الأخري في دار

ص: 235

تسمّي جهنّم، و مع هذا لايَقْطَعُ احدٌ من أهل العلم - الذين كَشَفُوا الأمر علي ما هو عليه - أنّه لايكون لهم في تلك الدار نعيم خاص بهم، امّا بفقد ألَم كانوا يَجدُونه فَارْتَفَع عنهم فيكون نعيمُهم راحتَهم عن وجدان ذلك الألم، او يكون نعيمٌ مستقل زائد كنعيم اهل الجنان في الجنان، و الله اعلم؛(1)

خلاصه، ناگزير براي هر شخصي عقيده اي است كه با آن عقيده سوي خدا باز مي گردد و خدا را در آن عقيده اش مي جويد.

پس اگر حق در آن عقيده برايش تجلّي يابد، به حق اقرار مي كند؛ و اگر حق در غير آن عقيده تجلّي پيدا كند، حق را برنمي تابد و از آن [به آنچه خود حق مي داند] پناه مي برد و در حقيقت به آن [حقي كه در غير عقيده اش تجلي يافته است] بي احترامي مي كند و پيش خودش اين كار را رعايت ادب مي داند.

بنابراين، هر صاحب اعتقادي، به خدايي جز آنچه [خود] براي خويشتن قرار داده نمي گرود. پس«إله» در اعتقادات به جعل مي باشد، و مردم جز نفوسشان و آنچه را در آنها قرار داده اند، باور ندارند.

پس به مراتب مردم دربارة علم خداي متعال، نيك بنگر! اين علم به خدا، عين مراتب آنها نسبت به رؤيت [خدا] در قيامت مي باشد. و به سببي كه موجب آن است تو را آگاه ساختم.

پس بپرهيز كه به عقيدة ويژه اي مقيد باشي و به ماسواي آن كفر ورزي! كه [در اين صورت] خير فراواني از دستت مي رود، بلكه علم به واقع از تو فوت مي شود. بنابراين، همچون هيولا پذيراي همه صُوَر معتقدات باش؛ زيرا خداي متعال وسيع تر و بزرگ تر از آن است كه عقيده اي خاص او را محصور سازد، چه او مي فرمايد: «هركجا رو كنيد، همان جا وجه خداست» در اين سخن، جايي از جاها را نياورد و ذكر كرد كه [در همه جا] وجه خداست؛ و وجه شيء،

ص: 236


1- . فصوص الحكم: 113 - 114.

حقيقت آن است... .

پس روشن شد كه خداي متعال در فراروي هر جهتي هست و اين در هرسو بودن جز در اعتقادات نمي باشد. پس هر گرايش و اعتقادي درست است و هر اعتقاد درستي پاداش دارد و هر آن كه پاداش داده شود سعادت مند مي باشد و هر سعادت مندي مورد خشنودي است.

و اگر كسي زماني را در آخرت به شقاوت گذراند [نقصي به شمار نمي آيد؛ زيرا به وجدان حس مي كنيم] كه اهل عنايت [و كساني كه مورد توجه خدايند] با اينكه مي دانيم آنان سعادت مند و اهل حق اند، در حيات دنيا بيمار مي شوند و رنج و درد مي كشند.

بنابراين [مي توان گفت كه] اين دردها و رنج ها در حيات آخرت - در جايي كه جهنم ناميده مي شود، به بعضي از بندگان خدا مي رسد و با وجود اين، هيچ يك از اهل علم - كساني كه واقع امور را با كشف دريافتند - قطع ندارد كه در آن دنيا نعمت هاي ويژه اي براي آنان نباشد.

اين نعمت ها يا به رهايي از درد و رنجي است كه در خود مي يابند، پس نعمتشان راحتي از آن درد مي باشد يا نعمت جداگانه و افزوني - مانند بهره مندي بهشتيان در بهشت - به آنها مي رسد، والله اعلم.(1)

ص: 237


1- . ابن عربي اعتقاد دارد كه سخنانش همه از سوي پيامبر( به او القا مي شود! وي در آغاز «فصوص الحكم، ص 47» مي نگارد:  اما بعد، من در دهة آخر محرم سال 627 ق در قلعة دمشق در مُبَشِّره اي (رؤياي بشارت دهنده) رسول خدا را ديدم كه به دستش كتابي بود و به من گفت: اين كتاب «فصوص الحكم» است! آن را بگير و به مردم برسان تا سودمندشان افتد. گفتم: فرمانْ بَرِ خدا و پيامبر و اولوا الأمر از خودمان مي باشم؛ چنان كه به آن امر شديم.  شگفت آور و تأمل برانگيز است كه ابن عربي با اين همه ادعا مي گويد: «مات رسول الله( و ما نص بخلافة عنه إلى أحد و لاعيّنه...» ؛ رسول خدا( از دنيا رفت بدون اينكه بر خلافت كسي تصريح كند و هيچ كس را تعيين نفرمود ... (فصوص الحكم: 163).  آقاي حسن زاده آملي در ذيل اين عبارت در «ممد الهمم، پاورقي، ص 410» مي نگارد:  شك نيست كه رسول اللّه براى خود وصى تعيين فرمود و آن امير المؤمنين على عليه السلام بود. چنانكه شك نيست كه رسول اللّه در حين ارتحال تعيين خليفه نفرمود. زيرا چون قلم و كاغذ خواست، عمر گفت: كتاب خدا ما را كافى است« و ان الرجل ليهجر» و كار به مشاجره و نزاع در حضور رسول اللّه كشيد به تفصيلى كه در كتب فريقين مذكور است. در عين حال رسول اللّه مى دانست كه در ميان امتش كسى هست كه خليفه است و اوست كه در حقيقت جانشين آن جناب است و اگر خيلى جمود و سماجت در ظاهر لفظ بشود بايد گفت كه شيخ صاحب عصمت نبود، و در اول كتاب تصريح كرد كه گفت من رسول و نبى نيستم ولى وارثم و حارس آخرتم و چون صاحب عصمت و رسول و نبى نيست، كشف او را كه أخذ از حق تعالى است به حسب معتقد و سوابق انس و الفت اشتباهى روى آورد.  كلام ابن عربي صراحت در عدم تعيين خليفه از جانب رسول خدا( دارد و لذا جناب آقاي حسن زاده در صدد توجيه آن بر آمده است و لكن توجيه مذكور (عدم تعيين هنگام موت) درست به نظر نمي رسد. چون عبارت ابن عربي كه در ادامه عبارت فوق مي گويد: «لعلمه أنّ في أمته من يأخذ الخلافة عن ربّه فيكون خليفة عن الله مع الموافقة في الحكم المشروع. فلمّا علم ذلك لم يحجر الأمر» به طور اطلاق تعيين خليفه را نفي مي كند. زيرا جمله «لم يحجر الأمر» اشاره دارد به اينكه پيامبر از خلافت هيچ كس منع نكرد در حالي كه تعيين فردي به عنوان خليفه سبب منع از خلافت ديگران خواهد بود.  ناگفته نماند كه دو اشكال در اينجا به نظر مي رسد، اول اينكه: اگر اين كشف از حق تعالي است، اشتباه در آن معنا ندارد، دوم اينكه: با عبارت اول - كه كل كتاب از پيامبر اكرم( است - سازگار نيست.  با اين وجود جاي بسي تعجب است كه اين كتاب (فصوص الحكم) بقدري مورد اعتماد شارحان است كه در بيان رؤياي مؤلف مي نويسند:  اين بيان عذرخواهي است از ابراز آنچه كه يافته؛ زيرا عارف سالك بايد امين الله باشد و اَسرار دوست را آشكار نكند.  اما عذرخواهي مي كند كه اگر من اظهار كردم به فرمان رسول مأمور بودم. (شرح قيصرى، ص 308).  و نيز شارح فصوص در ممدالهمم (پانويس، ص 8) مي نگارد:  در جايي وارد است كه به چشم باطن خود ديدم كه آن مبشره - رؤياي صالحه - را خداي متعال به من نمود (نه من خواستم) پس جمال مثالي پيغمبر را ديد (نه مادي خارجي را).  يعني مطالب اين كتاب از اسرار است لكن چون مؤلف، مأمور به گفتن بوده بيان كرده است. بد نيست در اينجا برخي از اسرار اين كتاب را نقل كنيم:  الف) ايمان فرعون و قبض روح او در حالي كه طاهر و مطهر بود: (فقبضه طاهراً مطهراً ليس فيه شي ء من الخبث لأنه قبضه عند إيمانه قبل أن يكتسب شيئاً من الآثام. و الإسلام يَجُبُّ ما قبله. و جعله آية على عنايته سبحانه بمن شاء حتى لا ييأس أحد من رحمة الله، {فإنه لا يَيْأَسُ من رَوْحِ الله إِلَّا الْقَوْمُ الْكافِرُونَ}. فلو كان فرعون ممن يئس ما بادر إلى الايمان؛ «فصوص الحكم، ص 201»). نقد و اشكالات اين بيان را در«رسالة ايمان فرعون»در ضمن«سه رساله در نقد عرفان»اثر ميرزاي قمي ببينيد.  ب) ابن عربي در برداشت از آية شريفة: {مِمَّا خَطِيئَاتِهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا نَارًا} ؛ سرانجام همگي به خاطر گناهانشان غرق شدند و در آتش دوزخ وارد گشتند (سورة نوح آية 25) مي گويد: فغرقوا في بحار العلم باللَّه، وهو الحيرة، {فَأُدْخِلُوا ناراً} في عين الماء(فصوص الحكم، فص نوحي، ص73)؛ و قيصري در شرح آن مي نويسد: خطيئات از خطوه گرفته شده و مقصود اين است كه قوم نوح گام هايي استوار برداشتند و در درياهاي معرفت غرق شده و آتش محبت را چشيدند (شرح قيصرى، ص: 529 - 530).  شايان ذكر است كه ابن عربي در ذيل عبارت متن و نيز در موارد ديگري از فصوص الحكم (ص190 و ص 214) مي گويد: «و الله اَعلم»! اين جمله، با كشف و باوري كه وي اذعان مي دارد سازگار نمي افتد؛ زيرا به طور معمول، اين عبارت، در جايي به كار مي رود كه شخص به قطع و يقين نرسد و احتمال ديگر نيز مطرح باشد يا به ذهن كسي بيايد.

ص: 238

پيداست كه ابن عربي، در اين سخن، بيان مي دارد كه هر عقيده اي درست است و انسان را به حقيقت مي رساند و مشمول عنايات خدا مي سازد و موجب بهره مندي از نعمت هايش - در سراي آخرت - مي شود (هرچند ممكن است چگونگي اين بهره مندي نسبت به افراد متفاوت باشد).

در اين دنيا هركس بر اساس بينش خود به خدا اعتقاد مي يابد و به ردّ باور ديگران مي پردازد كه اين خود اسائه ادب به ساحت الهي است؛ زيرا آن اعتقاد نيز درست مي باشد و شخص از زاوية ديد خودش آن را [ناآگاهانه] نفي مي كند.

ص: 239

به نظر ابن عربي، هركس در اين دنيا، به هر گونه اي به خدا معتقد باشد، در آخرت خدا را همان طور مي يابد و اينكه در قيامت، درجات مختلف است به جهت تفاوت اعتقادات در اين دنياست؛ زيرا خدا در آخرت به صورت اعتقادي كه هركس دارد، برايش تجلّي و ظهور مي يابد. مباد كه انسان عقيدة خاصي را درست بداند و به عقايد ديگر كفر بورزد كه در اين صورت خير فراواني را از دست مي دهد؛ زيرا آنچه را كه شخص دريافته تنها بُعد و لايه اي از حقيقت است و ديگران اَبعاد ديگري را دريافته اند.

به تعبير بعضي از به اصطلاح روشن فكران جديد همة صراط ها مستقيم است و همه در هدف به يك حقيقت مي رسند [مانند كسان زيادي كه از اطراف دامنه هاي يك كوه بزرگ به سوي قله در حركت اند].

آدمي بايد مانند هيولا، پذيراي هر عقيده اي باشد و همه را درست بداند و بپرهيزد از اينكه خدا را در آيين و عقيدة خاصي منحصر سازد؛ زيرا خدا وسيع تر و بزرگ تر از اين است كه عقايد گوناگون بتوانند او را محصور سازند.

هر عقيده اي همان وجه الله و جهتِ الهي و مرضي اوست.

آن گاه، در پايان، بهشت و دوزخي را به تصوير مي كشد كه در واقع نفي جهنم است و همه از آتش نجات مي يابند و همه چيز به خوبي و خوشي فرجام مي يابد.

آقاي حسن زادة آملي در «ممدالهمم» سخني در ارتباط با آية مذكور دارد كه ذكر آن، عبارتِ ابن عربي را روشن تر مي سازد و از وجود اين گونه گرايش ها در زمان حاضر حكايت مي كند. وي مي نويسد:

اينكه قيصري گفته است: هر موجودي وجه خاصي به حق دارد مراد اين است كه عنوان مُظهِر و مَظهر و مطلق و مقيد است...

اين نكته را دربارة انيّت، مرحوم آخوند در اسفار آورده است. پس انيّت حق تعالي غير از انيّت صادر اول است - نه غيري كه مباين با او باشد - و انيّت جبرئيل غير از انيّت ميكائيل است و هكذا، و چون هر انيّتي وجهة حق تعالي و

ص: 240

به تعبير قرآن شريف وجه الله است {فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ الله} (بقره: 115) جناب آخوند در اوايل اسفار فرق بين خالق و مخلوق را به مطلق و مقيد گذاشته است كه مقيد، عين ارتباط به مطلق است.

از اين روي رسول الله (صلي الله عليه و آله) فرمود:

وَالَّذِي نَفسُ محمَّد بِيَدِه، لَو أن-َّكُم دُلِّيتُم بِحَبْل إلى الأرض السُفلى لَهَبَطَ على الله؛

سوگند به كسي كه جان محمد در دست اوست، اگر به ريسماني به سوي پايينترين قسمت زمين آويخته شويد، بر خدا فرود مي آيد.

و اين حديث را تِرمِذي به تفصيل در كتابش آورده است.

و عارفي به اين نكتة دقيق، چنين اشاره دارد:

عاشقي ديد از دل پرتاب*** حضرت حق تعالي اندر خواب

دامنش را گرفت آن غم خور*** که ندارم من از تو دست دگر

چون درآمد زخواب خويش درويش*** ديد محكم گرفته دامنِ خويش(1)

نقد و بررسي

سخن ابن عربي و گرايش هاي جديدي كه به عنوان پلوراليزم (كثرت گرايي) مطرح است از نظر عقل و نقل بر بنيان درستي استوار نمي باشد. بلكه خلاف ضرورت عقل و نقل است.

عقايد گوناگون در بسياري از موارد به تضاد و تناقض مي انجامد. اگر همة آنها درست باشد، لازمة آنها اجتماع نقيضين و ضدين است كه در بطلان آنها شكي وجود ندارد.

اشكال

در اين باره سه اشكال مطرح شده است:

ص: 241


1- . ممدالهمم: 71 - 72.

1. اگر تنها يك مكتب حق باشد و ديگر مسلك ها و مرام ها باطل انگاشته شود، هدايت گري خدا معناي درستي نمي يابد؛ زيرا بدان معناست كه خدا تنها مردمان اندكي را هدايت مي كند و ديگران از هدايت خدا به دور مي مانند.

2. در فرض مذكور، زحمات انبيا و كوشش هاي آنها، بي فايده و پوچ مي شود؛ چون گروه بسيار كمي از مردمان، راه درست را مي يابند و گروه بسياري به كژراهه مي روند و شيوة باطل را مي پيمايند.

3. مسئله عقلانيت در جهان خلقت و آفرينش آدميان خدشه دار مي شود و بدان معناست كه خدا كارخانة بزرگي به نام جهان را آفريده كه بسيار پيچيده و ظريف و دقيق است، ليكن توليدات سالم و بي نقص آن بس اندك اند و اين كارگاه عظيم پيوسته محصولات معيوب و خراب توليد مي كند.(1)

پاسخ

در پاسخ اشكالات مذكور مي توان گفت:

اولاً: اينكه خدا هادي است و هدايت مي كند بدان معناست كه راه را مي نماياند، و انحراف خلق به خودشان مرتبط است، كما اينكه خدا كسي را به پيمودن راه درست مجبور نمي سازد.

ثانياً: مجاهدت هاي پيامبران الهي درجاي خودش محفوظ است؛ شريعت انبياي پيشين داراي محدودة زماني ويژه مي باشد و هر يك از آنها به آمدن پيامبر بعد، مقيد است. حال اگر كسي مستضعف فكري باشد و به اسلام نگرايد، عقيدة باطل دارد، هرچند دوزخي نمي باشد.

ثالثاً: كساني كه به آئين حق نمي رسند، ليكن عقلانيت خود را به كار مي برند و به ميزان خرد ورزي شان كارهاي شايسته و نيك مي كنند، پس از مرگ در

ص: 242


1- . رد نظرية پلوراليزم در گفتار حضوري استاد سيدان با يكي از دانشوران مدافع آن مطرح شده است.

مسير تكامل قرار مي گيرند و رشد و تعالي مي يابند و به كمال مي رسند به شرط آنكه در دنيا نسبت به حق و حقيقت لجاج و عناد نورزند و در پيدا كردن حق و رهنمون به آن، مقصر نباشند.

دلايل نقلي

اينكه همه راه ها و آيين ها نجات بخش اند و همة عقايد درست مي باشند، برخلاف تعاليم وحياني است و قرآن و احاديث بر پوچي چنين گرايش ها و باورهايي گوياست و هركس با اندكي تأمل مي تواند دريابد كه هر شيوه و مسل-كي نمي توان-د انسان را رستگ-ار سازد و همه راه ها آدمي را به مقصود نمي رساند.

در سورة حمد مي خوانيم:

{اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْ-مُسْتَقِيمَ * صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيرِْ الْ-مَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضَّالِّين}(1) ؛

خدايا ما را به راه راست هدايت كن؛ راه كساني كه به آنها نعمت دادي، نه راه كساني كه بر آنان خشم گرفتي و نه راه گمراهان.

در اين آيه، افراد به سه دسته تقسيم شده اند، و از آنها تنها يك دسته در صراط مستقيم اند، نه اينكه هركس هر عقيده اي پيدا كند و به هر راهي كه رود، در راه مستقيم قرار دارد و به كمال مطلوب دست مي يابد!

و در آغاز سورة بقره آمده است:

{ذَلِكَ الْكِتَبُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ * الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَ ممَِّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ * وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنزِلَ إِلَيْكَ وَ مَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ وَبِالاَْخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ * أُوْلَئكَ عَلىَ هُدًى مِّن رَّبِّهِمْ وَأُوْلَئكَ هُمُ الْمُفْلِحُون}(2) ؛

ص: 243


1- . سورة فاتحه (1) آية 6 - 7.
2- . سورة بقره (2) آية 2 - 5.

بي گمان اين كتاب از جانب خداي متعال است و آموزه هاي آن استوار و ترديدناپذيرند.

اين كتاب، هدايت براي پرهيزكاران است؛ آناني كه به غيب ايمان مي آورند ونماز را به پا مي دارند و از آنچه روزي شان كرده ايم انفاق مي كنند، و كساني كه به آنچه كه بر تو نازل شده و بر كسان پيش از تو فرود آمده و به (رستاخيز) آخرت، يقين دارند.

اينان اند كه بر هدايتي از پروردگارشان اند، و اينان همان كساني اند كه رستگارند.

اين آيات نيز به روشني كساني را كه اهل رستگاري اند مشخص مي سازد و ويژگي آنها را برمي شمارد و سياق آن آشكار مي سازد كه ديگر مردمان و آنان كه فاقد اين صفات باشند رستگار نمي شوند.

و در سورة «عصر» مي خوانيم:

{وَالْعَصْرِ * إِنَّ الْانسَانَ لَفِى خُسْرٍ * إِلَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ وَ تَوَاصَوْاْ بِالْحَقّ ِ وَ تَوَاصَوْاْ بِالصَّبر}(1) ؛

سوگند به عصر كه انسان در زيان و خسران است مگر كساني كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند و يكديگر را به حق فراخواندند و به صبر سفارش كردند.

پس كساني كه درحيطة ايمان درنيايند و عمل صالح انجام ندهند و حق مدار و شكيبا نباشند و مردم را به حق و صبر توصيه نكنند، زيان كارند و سودي عايدشان نمي شود.

و نيز در سورة بقره آمده است:

{فَإِنْ ءَامَنُواْ بِمِثْلِ مَاءَامَنتُم بِهِ فَقَدِ اهْتَدَواْ وَإِن تَوَلَّوْاْ فَإِنمََّا هُمْ فىِ شِقَاق}(2)

اگر آنان آن چنان كه شما ايمان آورديد، ايمان آورند، هدايت مي يابند؛ و اگر روي

ص: 244


1- . سورة عصر (103) آية 1 - 3.
2- . سورة بقره (2) آية 137.

گردانند (و مثل شما ايمان نياورند) جز اين نيست كه در چند دستگي و ناسازگاري خواهند ماند.

همچنين در آيات فراواني، بت پرستي و شرك - به شدّت - نفي شده و كژراهه اي به شمار آمده است كه انسان را دوزخي مي سازد و از هر خير و سعادتي محروم مي كند و پيامدي جز فلاكت، تباهي و هلاكت ندارد:

{وَ لَوْ أَشرَْكُواْ لَحَبِطَ عَنْهُم مَّا كاَنُواْ يَعْمَلُون}(1) ؛

اگر شرك بورزند، اعمالي را كه انجام داده اند از دستشان مي رود وهيچ مي شود.

{قُلْ إِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ الله وَ لَا أُشْرِكَ بِه}(2)؛

بگو: همانا من امر شدم كه خدا را بپرستم و به او شرك نورزم.

{مَن يُشرِْكْ بِالله فَقَدْ حَرَّمَ الله عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْوَاهُ النَّار}(3)؛

هركه به خدا شرك بورزد، خدا بهشت را بر او حرام مي گرداند.

{وَ مَن يُشرِْكْ بِاللهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعِيداً}(4) ؛

هركه به خدا مشرك شود، در گمراهي بس دوري فرو مي افتد.

{إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيم}(5)؛

به راستي شرك ظلمي بس بزرگ است.

{إِنَّ الله لَا يَغْفِرُ أَن يُشْرَكَ بِه}(6) ؛

خدا شرك به خودش را نمي آمرزد.

ص: 245


1- . سورة انعام (6) آية 88 .
2- . سورة رعد (13) آية 36.
3- . سورة مائده (5) آية 72.
4- . سورة نساء (4) آية 116.
5- . سورة لقمان (31) آية 13.
6- . سورة نساء (4) آية 48 و 116.

{سُبْحَانَهُ وَ تَعَالىَ عَمَّا يُشْرِكُون}(1) ؛

خدا منزه و متعالي است از شركي كه آنها مي ورزند.

همچنين روايات زيادي در اين راستا وجود دارد، كه در بحث هاي پيشين به بعضي از آنها اشاره شد.

بررسي يك حديث

برخي از كساني كه مسئله قرائت هاي مختلف از دين را مطرح مي سازند و از صراط هاي مستقيم و كثرت گرايي سخن مي گويند، گاه بخشي از يك حديث را مي آورند و آن را تأييدي براي درستي اين نوع گرايش قرار مي دهند.

از امام صادق (عليه السلام) روايت شده است كه فرمودند:

لو عَلِمَ الناسُ كيف خَلَقَ اللهُ تبارك و تعالى هذا الخلقَ، لَم يَلُم اَحدٌ اَحداً؛(2)

اگر مردم مي دانستند كه خداي متعال چگونه خلق را آفريد، هيچ كس اَحَدي را سرزنش نمي كرد.

براساس اين حديث، تكفيرها و نسبت بي ديني و عقايد نادرست به ديگران ناشي از جهل و نابخردي است، اگر انسان به درك و فهم درست دست يابد، همة عقايد را محترم مي شمارد و هيچ كس را به جهت گرايش اعتقادي اش سرزنش نمي كند. همة باورها در جاي خودش درست وصواب است و موضع گيري در برابر ديگر آيين ها و مسلك ها، رفتاري نادرست و خطا مي باشد. پيداست كه اين سخن نمي تواند درست باشد؛ زيرا در قرآن مي خوانيم:

{تَبَّتْ يَدَا أَبىِ لَهَبٍ وَ تَب}(3) ؛

نابود باد دو دست ابولهب و هلاكت او را سزاست.

ص: 246


1- . سورة روم (30) آية 40.
2- . اصول كافي 2: 44، حديث 1.
3- . سورة مسد (111) آية 1.

{وَ لَا تَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلَّا تَبَارَا}(1) ؛

خدايا، ظالمان را جز هلاكت ميفزا.

{فَلَعْنَةُ الله عَلىَ الْكَفِرِين}(2) ؛

پس لعنت خدا بر كافران باد.

قرآن كساني چون فرعون و هامان را نام مي برد و پيشوايان و گروه هايي را ياد مي كند كه خودشان گمراه بودند و مردمان را به گمراهي كشاندند و دوزخي ساختند، و هشدار مي دهد كه برخي از مردمان اگر در زمين سيطره يابند به نابودي حرث و نسل مي پردازند و در زمين تباهي مي آفرينند و مردمان را به بردگي وامي دارند و از راه رشد و صلاح باز مي دارند. و انسان هاي با ايمان را كساني مي داند كه در برابر كافران موضع گيري شديدي دارند، و نرمش در برابر ديگر مكتب ها و مرام هاي باطل را نشانة تزلزل ايمان و نفاق برمي شمارد و اعلان مي دارد كه آيين هايي چون يهود هرگز مسلمانان را برنمي تابند مگر اينكه به دينِ آنان بگروند.

بنابراين، صواب بودن همة آيين ها و گرايش ها برخلاف رهنمودهاي قرآني و حديثي است و يافته هاي جامعه شناسي، روان شناسي، مردم شناسي و شناخت اديان، تاكنون چنين مدينه فاضله اي را - كه افراد مختلف با گرايش هاي ديني گوناگون در صلح و صفاي كامل و بي هيچ دغدغه اي در كنار هم زندگي كنند و معاشرت داشته باشند و پيوند فاميلي برقرار كنند - ثابت نكرده است و در جايي از جهان موجود نيست.

افزون بر اين، حديث مذكور بيان گر چنين معنايي نمي باشد، بلكه بخشي از حديثي است كه به تفاوت استعدادها و ظرفيت هاي انسان ها اشاره مي كند.

ص: 247


1- . سورة نوح (71) آية 28.
2- . سورة بقره (2) آية 89 .

يحيي بن اَبان از شهاب نقل مي كند كه گفت: شنيدم امام صادق (عليه السلام) مي فرمودند: «اگر مردم مي دانستند كه خداي متعال چگونه اين خلق را آفريد، اَحَدي اَحَدي را نكوهش نمي كرد!» (شهاب مي گويد) گفتم: خدا كارت را سامان دهد، اين كار چگونه بوده است؟ امام (عليه السلام) فرمودند:

إنّ الله تبارك و تعالى خلق اَجزاءً بَلَغَ بها تسعةً و أربعين جزءاً، ثُمَّ جَعَلَ الأجزاءَ أعشاراً، فجَعَلَ الجزءَ عَشرةَ أعشار. ثُمَّ قَسَمَه بين الخلق، فجَعَلَ في رجل عُشرَ جُزء، و في آخر عُشرَي جُزء حتّي بَلَغَ به جزءاً تامّاً، و في آخر جزءاً و عُشرَ جزء، و آخر جزءاً و عُشرَي جُزء، و آخر جزءاً و ثلاثةَ أعشار جزء حتّي بَلَغَ به جزئين تامّين ثُمَّ بحساب ذلك حتّي بَلَغَ بِاَرفَعِهم تسعة و أربعينَ جزءاً.

فمن لم يَجْعَلْ فيه إلاّ عُشرَ جُزء، لم يَقْدِر علي اَن يكون مثلَ صاحب العُشرَين و كذلك صاحب العُشرَينِ لا يكون مثل صاحب الثلاثة الأعشار، و كذلك من تَمَّ له جزء لا يَقْدِر على اَن يكون مثل صاحب الجزئَين. و لو عَلِمَ النّاس أنَّ الله عزوجل خَلَقَ هذا الخلقَ علي هذا لَم يَلُم أحدٌ احداً؛(1)

همانا خداي متعال اَجزايي را آفريد و آنها را به 49 جزء رساند، پس هر جزء را 10 قسمت نمود[كه در مجموع به 490 جزء كوچك تر تبديل شدند] آن گاه آن اجزاء را ميان خلق تقسيم كرد.

به شخصي يك دهم جزء داد و به ديگري دو دهم [و همين طور به فرد ديگر سه دهم و...] تا اينكه [بهرة كسي را] به يك جزء كامل رسانيد [و به همين ترتيب] به فرد ديگر يك جزء و يك دهم جزء و به ديگري يك و دو دهم جزء و شخص ديگر يك و سه دهم داد تا اينكه [نصيب كسي را] دو جزء

ص: 248


1- . اصول كافي 2: 44، حديث 1.

گردانيد و به همين ترتيب، تا اينكه به عالي ترين آنها 49 جزء داد. پس كسي كه يك دهم جزء دارد مانند كسي كه از دو دهم جزء برخوردار است نمي باشد و نيز دارندة دو دهم مانند صاحب سه دهم نخواهد بود و كسي كه يك جزء كامل دارد چونان كسي كه دو جزء دارد نيست. اگر مردم مي دانستند كه خداي بزرگ، مردم را چنين آفريده، هيچ كس ديگري را نكوهش نمي كرد.

مرحوم مجلسي در شرح اين حديث مي گويد:

مقصود از اينكه: «هيچ كس، ديگري را سرزنش نمي كرد» يعني در نفهميدنِ نكات دقيق و كوته فهمي در بعضي معارف [الهي] او را نكوهش نمي كرد، يا در به دست نياوردن فضيلت ها و اخلاق نيك و به جا نياوردن نوافل و مستحبات، او را نكوهش نمي كرد. وگرنه چگونه ممكن است بر ترك فرائض و واجبات و انجام كبائر و محرمات، سرزنش نباشد؟!

خداي متعال، بندگان را به اندازة توانايي شان مكلّف ساخت، و آنان در ارتكابِ معاصي و در ترك واجبات مجبور نمي باشند، ليكن امكان دارد در ظرفيتِ بعضي از آنها معرفت دقايق امور و اَسرار پيچيده، موجود نباشد به همين جهت، مردم به آنها تكليف نشده اند.

و همچنين در به دست نياوردن بعضي از مراتب اخلاص و يقين و ديگر مكارم، مذمت نمي شوند؛ زيرا تكاليف الهي نسبت به بندگان به حسب قابليت ها و استعدادهاي آنهاست.(1)

بنابراين، مقصود از اين حديث اين است كه درجات و استعدادهاي افراد مختلف است؛ بعضي به آساني مطلبي را مي فهمند و نكات ظريف و دقيق را درمي يابند و دريافت هاي ژرف و بينش هاي آينده نگر و طرح هاي ابتكاري دارند و تيزبين و باهوش اند و بعضي چنين نيستند و از هركس نبايد انتظار همة امتيازات و فضايل نيك را داشت.

ص: 249


1- . بحارالانوار 66 : 165.

مراتب بالاي يقين و اوج درجات اخلاص نيز ظرفيت هاي ويژه اي را مي طلبد(1) و هركس نمي تواند محرم اَسرار باشد.

البته تكاليف همگاني الزامي، درجاي خود محفوظ است و همه توانايي انجام آن را دارند. و اينكه چرا خدا به بعضي بيش از ديگران تفضُّل فرموده و او را مورد عنايت قرار داده است، به جهت مصالحي مي باشد كه ما نمي دانيم و نمي توان آن را ظلم به شمار آورد؛ زيرا اختلاف در اعطاي تفضُّلات - كه به علم الهي مربوط است - ظلم بر كسي نيست. وانگهي، ممكن است اين تمايزها به اختيار خود افراد در عالَم ذَرّ صورت گرفته باشد، و پيداست كه اختيار مُعَلَّل به علتي ديگر نمي شود - زيرا در آن صورت اختيار نخواهد بود - پس بخشي از اين اختيار(دراين عالَم) بروز مي يابد كه همان تفضُّلات و ديگر چيزهاست.

يادآوري لازم

برخي، آنان را كه بر مراجعه به اَخبار - در مسائل اعتقادي - اِصرار مي ورزند، به اخباري گري متهم مي سازند. اين كار، شيوه اي ناجوانمردانه و سخني نابجا و خام مي باشد؛ زيرا رجوع به قرآن و روايات و اهميت دادن به آنها براي مؤمن، كمالِ افتخار است. پيامبر (صلي الله عليه و آله) همواره در طول بعثت به آن فرامي خواند و از مردم مي خواست كه آموزه هاي وحياني را ملاك اعتقاد و رفتار و كردارشان قرار دهند و دين را از خود دين برگيرند.

اين شيوة مراجعه به اخبار و محور قرار دادن كلام قرآن و معصومين (عليهم السلام) از اخباري گري اصطلاحي - كه به معناي نفي تقليد و مباني قطعي اصولي است - متمايز مي باشد.

ص: 250


1- . نقل كرده اند آن گاه كه به ميرزاي شيرازي خبر دادند كه همة مجتهدان عصر بر اَعلم بودن شما اتفاق دارند و اذعان مي كنند كه شما از همه برتر و اَولي هستيد و مي بايست مرجع تقليد باشيد، اشك هاي ايشان برگونه اش جاري شد و گفت: به خدا سوگند، فكر نمي كردم به چنين گرفتاري اي مبتلا شوم! (فوائد الرضويه: 484).

همچنين روشن است كه در مواردي، از ظواهر تعاليم وحياني آموزه هايي به نظر مي رسد كه اصولِ دين آنها را برنمي تابد و يا برخلاف حكم عقل قطعي است؛ در اين موارد خودِ وحي به تأويل آن پرداخته است. نمونه هايي از آنها را مي توان در تأويل آيات:

{وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِى}(1) ، {وَ جَاءَ رَبُّك}(2) و {إِلىَ رَبِّها نَاظِرَة}(3) مشاهده كرد.(4)

و نيز بايد توجه داشت كه بخشي از اصول عقلي قطعي كه در فلسفه مطرح است، ترديد ناپذير مي باشد، با آنهاست كه مي توانيم معارف وحياني و توحيدي را روشن سازيم، با منكران خدا بحث كنيم و استدلال آوريم و آيات و روايات دشوار را بفهميم و تبييني درست از آنها ارائه دهيم و نكات ظريف و دقيق را دريابيم. نياز معلول به علت، محال بودن اجتماع نقيضين، استحالة دور و تسلسل و پيروي نظم دائمي از ناظم آگاه و توانا و... از آن جمله اند. اين اصول عقلي در انحصار فلاسفه نيست، بلكه همة عقلاي عالَم از آنها استفاده مي كنند و در امور مختلف آنها را به كار مي برند.

آري، آن دسته از مسائل فلسفه كه بحث هاي نظري و اختلافي است نبايد مسلم انگاشته شود. اصالتِ وجود، وحدت وجود، وحدت تشكيكي و اطلاقي، قاعدة «الواحد» ...كه زيربناي سنخيت ميان خدا و خلق، اتحاد علم و ارادة حق، قِدَم عالَم، معاد مثالي و... مي باشد، پذيرفتني نيست.

ص: 251


1- . سورة حجر (15) آية 29.
2- . سورة فجر (89) آية 22.
3- . سورة قيامت (75) آيه 23.
4- . تفسير برهان 3: 362 - 363 ؛ و 5: 656 ؛ و 5: 537 - 538.

ص: 252

آيه هشتم: وَ لا تَدْعُ مَعَ اللهِ...

اشاره

قال الله تعالي:

{وَلاتَدْعُ مَعَ اللهِ إِلَهًا آخَرَ لا إِلَهَ إِلَّا هُوَ

كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ}

سوره قصص (28) آية 88 .

و معبود ديگري با خداوند مخوان، خدايي جز او نيست،

جز وجه [ذات يا دين و آئين] او همه چيز نابود شونده است.

فرمان از آنِ اوست و به سوي او بازگردانيده مي شويد.

ص: 253

ص: 254

در اين آيه مي فرمايد: همراه خداوند، ديگري را مخوان و جملة {لا إِلهَ إِلَّا هُوَ} در حكم تعليل جملة قبل مي باشد؛ يعني همراه خداوند، ديگري را نخوان، به اين علت كه اصلاً غير از خداوند واحد، خداي ديگري نيست (تا از او تقاضائي شود).

جملة {كلُّ شَىْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ} در مقام تبيين صدر آيه مي باشد؛ يعني چون جز وجه او همه چيز هالك و فاني است و چيزي كه فاني مي شود و از بين مي رود نمي تواند إله باشد، پس الهي جز او نيست و غير او را مخوان.

مح-ل بحث بيشتر اين قسمت از آيه مي باشد كه مي فرمايد: {كلُّ شَىْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ}؛ در اين زمينه، نظرات متفاوتي وجود دارد كه ابعاد آن از نظر لغت، روايات و تفسير روشن خواهد شد.

لغت

در ذيل آية قبل (سورة بقره، آية 115) معاني «وجه» بيان شد، لذا نيازي به تكرار نيست. در اينجا فقط واژة «هلاك» را بررسي مختصري مي كنيم:

راغب در مفردات، وجوهي را در شرح كلمة هلاك ذكر مي كند، از جمله: مفقود شدن، فساد و استحاله و موت؛ و براي هر يك از اين معاني به آياتي استشهاد مي كند، آن گاه در وجه چهارم مي گويد:

بطلان الشي ء من العالَم و عدمُه رأسا، و ذلك المسمّى فناءً المشار إليه بقوله: {كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَه}(1)؛

ص: 255


1- . مفردات الفاظ القرآن (راغب اصفهاني) : 843 - 844.

هلاك، يعني نابود شدن چيزي از عالَم و از بين رفتنش از اصل و ريشه، همان كه «فنا» ناميده مي شود و اين سخن خداي متعال كه: «هر چيزي نابود مي شود مگر وجه خدا» به آن اشاره دارد.

روايات

1. در كتاب احتجاج از اميرالمؤمنين (عليه السلام) در حديثي طولاني روايت شده كه فرمود:

واما قوله: {كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَه} فالمراد كل شيء هالك إلّا دينه؛(1)

مقصود اين است كه هرچيزي نابود مي شود مگر دين خدا.(2)

ص: 256


1- . احتجاج طبرسي1 : 377 ؛ تفسير كنز الدقائق 10: 112 ؛ تفسير الميزان 16: 95 ؛ شايان ذكر است كه امام عليه السلام در ادامه مي فرمايد: مراد دين است؛ زيرا محال است هر چيزي از خدا نابود شود و وجهش بماند.
2- . دربارة آية شريفه، مرحوم قاضي سعيد قمي - شارح كتاب توحيد صدوق - مطلبي دارد كه حاصلش چنين است:  در آيات و احاديث بسياري به خداوند متعال نسبت اعضا و قواي جسماني داده شده است، مثلاً گاهي نسبت هيئت و هيكلِ انسان داده شده؛ مانند حديث: «الشاب الموفق» (اصول كافي 1: 100) و گاهي نسبت صورت به خداوند داده شده است؛ مانند حديث: «...خَلَقَ الله آدمَ علي صورته» (توحيد صدوق: 103) [اغلب اين احاديث در كتب عامه آمده است و در روايات شيعه مورد نقد يا تأويل قرار گرفته است] و گاهي نسبت وجه به خداوند داده شده است؛ مانند آية: {كلُُّ شىْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَه} و... . در اين زمينه گروهي به ظواهر احاديث اخذ كرده اند و گمراه شدند و قائل به تجسيم و تشبيه شدند، و عده اي متحير شدند، و عده اي به قياس و تفسير به رأي گرفتار شدند، لكن همگي خطا رفتند.  آنگاه بعد از بيان دو قاعده در باب وضع الفاظ، مي گويد:  وجه در وضع الهي به چيزي گفته مي شود كه مواجهه با شيء باشد؛ مثل اينكه وجه كتاب، به چيزي گفته مي شود كه به شما امكان قرائت آن را بدهد و وجه خداوند، هم به چيزي گفته مي شود كه توجه و التفات به خداوند بدهد به نحوي كه در اين توجه سالك مواجه شود با خداوند و اين معنا فقط با انبيا و اوليا تطبيق مي دهد؛ زيرا ايشان سبب اقبال خلق به خداوند هستند و ممكن است دين باشد؛ زيرا طريق ايشان همان دين است و منطبق بر دين مي باشد.  (شرح توحيد صدوق (قاضي سعيد قمي) 2: 515 - 524 ، ذيل باب تفسي-ر آية: {كل شيء هالك إلاّ وجهه}، شرح حديث اول).

2. در حديث صحيح سيف بن عميره آمده است كه از امام صادق (عليه السلام) دربارة اين سخن خداي متعال: {كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَه} سؤال شد؟

حضرت فرمود: ديگران در تفسير آن چه مي گويند؟ (راوي مي گويد) گفتم: مي گويند: جز وجه خدا همه چيز نابود مي شود! حضرت فرمود:

سبحان الله لقد قالوا قولاً عظيماً انَّما عني بذلك وجه الله الَّذي يؤتي منه؛(1)

سبحان الله! گفتار بزرگي به زبان آوردند! همانا مقصود وجهي است كه بايد از آن داخل شد.

يعني مراد، ما اهل بيت هستيم؛ زيرا مخلوقين به واسطة ائمه (عليهم السلام) رو به سوي خدا مي كنند.(2)

3. و به همين معنا و مضمون صحيحة صفوان الجمال است كه از امام صادق (عليه السلام) در مورد اين كلام خداي عزوجل: {كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَه} سؤال مي شود؟ آن حضرت فرمود:

مَن أتَى اللهَ بِما اُمِرَ بِه مِن طاعَةِ محمَّد(3) (صلي الله عليه و آله) فَهُو الوجْهُ ال-َّذي لايَهلكُ

ص: 257


1- . اصول كافي1: 143، حديث 1.
2- . در توضيح اين روايت ملاصالح مازندراني - شارح كافي - مي نويسد: اينكه امام عليه السلام فرمود: (لقد قالوا قولاً عظيماً) از اين حيث بود كه ايشان خالق را به مخلوقين تشبيه كردند و براي خالق وجه مشخصي تراشيدند. و اينكه حضرت فرمود: (انَّما عني بذلك وجه الله الَّذي يؤتي منه) مرادشان اين بود كه آن وجه، همانا رسولان و اوصياي آنهايند؛ زيرا ايشان طريق إلي الله اند و انوار ربوبي به شمار مي روند كه اذهان خلايق به سبب ايشان نوراني مي شود تا فيض حق را بپذيرند... (شرح اصول كافي 4: 218).
3- . در توحيد صدوق (ص149 ، حديث3) عبارت: «و الائمة من بعده» نيز آمده است.

وكَذلك قال: {مَن يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أطَاعَ الله}(1)؛(2)

هركس براي خدا آنچه را كه مأمور انجام آن است از طاعت محمد (صلي الله عليه و آله) بياورد، پس اين وجهي است كه از بين نمي رود، و همچنين خداوند فرموده: «هركس اطاعت رسول بنمايد به حقيقت اطاعت خداوند نموده».

نتيجه آن كه اين دين حق است كه مي ماند و همه چيز نابود شدني است.

4. در ت-وحيد ص-دوق در تفسير قول خداي تعالي: {كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَه} آمده است كه امام (عليه السلام) فرمود:

كلُّ شيء هالك إلاّ من أخَذَ طريق الحق؛(3)

مراد آيه اين است كه: همه چيز هلاك (و نيست) مي گردد مگر كسي راه حق را برگيرد [و بپيمايد].

5. و عين اين حديث در محاسن برقي(4) نقل شده است با اين تفاوت كه به جاي «مَن أخذ طريق الحق» آمده است: «مَن أخذ طريق الذي انتم عليه»؛ يعني همه چيز نابود مي شود مگر راهي كه شما بر آن پايداريد.

6. در تفسير قمي، از امام باقر (عليه السلام) روايت شده كه دربارة: {كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَه} فرمود:

معناي آيه اين نيست كه همه چيز فاني مي شود و وجه خدا باقي مي ماند، خدا برتر از آن است كه در وصف بگنجد، ليكن معناي آن چنين است:

كلُّ شيء هالك إلاّ دينه، و نحن الوجهُ الَّذي يُؤتي الله منه؛(5)

ص: 258


1- . سورة نساء (4) آية 80 .
2- . اصول كافي1 : 143 (باب النوادر) ، حديث 2.
3- . توحيد صدوق: 149، حديث 2.
4- . محاسن برقي 1: 199 حديث 30.
5- . تفسير قمي 2: 147؛ تفسير كنز الدقايق 10: 111.

هرچيزي از بين مي رود مگر دين خدا، و مقصود از وجه خدا ما هستيم، وجهي كه بايد از آن [سوي] خدا درآمد.

7. عبدالسلام بن صالح هروي مي گويد: به علي بن موسي الرضا (عليه السلام) گفتم: اي فرزند رسول خدا، معناي اين خبر چيست كه روايت مي كنند: پاداش «لا إله إلاّ الله» نظر به وجه خداي متعال است؟ آن حضرت فرمودند:

يا اباصلت، مَن وَصَفَ الله تعالي بوجه كالوجوه، فقد كَفَرَ و لكن وجه الله تعالي انبيائه و رسله و حججه؛

هم الذين بهم يتوجه إلي الله عزّوجلّ و إلي دينه و معرفته... و قال - عزوجل {كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَه}؛(1)

اي اَباصلت، هركه خداي متعال را به وجهي چون وجوه، وصف كند كافر است، ليكن وجه خداي متعال، انبيا و فرستادگان و حجت هاي اويند؛ كساني كه به وسيلة آنها سوي خداي بزرگ و دين و معرفتِ او توجه مي شود... و [مقصود از وجه كه] خداي متعال مي فرمايد: «هرچيزي هلاك مي شود مگر وجه او» [آنهايند].

امام (عليه السلام) سخن كساني كه وجه را به معناي واقعي كلمه گرفتند برنتافت و فرمود: خداوند از آنچه آنها مي گويند منزه است.

با توجه به روايات مذكور، چهار معنا در آيه محتمل است:

الف) «وجه» به معناي «دين» باشد؛

ب) «وجه» به معناي «الذي يؤتي الله منه» باشد؛

ج) «وجه» به معناي «من أخذ طريق الحق» باشد.

د) «وجه» به معناي «انبيا و رسل و ائمه معصومين (عليهم السلام)» باشد.

معاني فوق متقارب اند كه قدر جامع آن - چنانكه در روايت سوم بيان شد - همان

ص: 259


1- . توحيد صدوق: 117 - 118، حديث 21؛ عيون اخبار الرضا عليه السلام 2: 106، حديث 3.

جهتي است كه به سمت خدا هدايت مي كند و ازآن جهت بسوي خدا اقبال مي شود.

باري، اين روايات در صدد بيان مصاديق بارز و كامل آيه اند و معناي آن را در مورد خاصي حصر نمي كنند، پس اگر با تدبُّر در آيه، معنايي به ذهن برسد و نفي حديث نكند و مخالف با محكمات قرآن و حديث نباشد و با مُدرَك عقل بيِّن هم تخالف نداشته باشد طرح آن، اشكالي ندارد.

ممكن است كسي بگويد: ظواهر آيات حجت اند، و مي توان با توجّه به ظواهر، معناي آيه را دريافت!

در جواب گوييم: ظواهر آيات به طور مطلق حجت نيستند. آري، زماني كه ظواهر، خلاف عقلِ صريح نباشند و رواياتي هم در مقام بيان مراد آيه (ولو در مقام ذكر بعض مصاديق) وارد نشده باشد، بي اشكال مي توان به ظواهر عمل كرد وگرنه در مانند آية: {وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِى}(1) به طور قطع نمي توان به ظاهر عمل كرد؛ زيرا با توحيد وحياني ناسازگار است و بايد آيه برخلاف ظاهر توجيه شود. البته در چنين مواردي خود وحي بهترين توجيه را نموده است.(2)

ديدگاه مفسران

تفسير الميزان

در اين مقام، نخست به ذكر سخنان صاحب تفسير الميزان مي پردازيم؛ زيرا

ص: 260


1- . سورة ص (38) آية 72.
2- . عن محمد بن مسلم، قال: سألت أباعبدالله عليه السلام عن قول الله عزوجل: {وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي} كيف هذا النفخ؟ فقال: «إن الروح متحرك كالريح، و إنما سمي روحا لأنه اشتق اسمه من الريح، و إنما أخرجه على لفظ الريح لأن الأرواح مجانسة للريح، و إنما أضافه إلى نفسه لأنه اصطفاه على سائر الأرواح، كما قال لبيت من البيوت: بيتي و لرسول من الرسل: رسولي و أشباه ذلك، و كل ذلك مخلوق مصنوع محدث مربوب مدبر» (تفسير برهان 3: 362 - 363).

علامه بعد از بيان نظر خويش، تقريباً اكثر اقوال را نقل مي كند و مي گويد: با تدبر در آنچه ما گفتيم، اشكالات اقوال آشكار خواهد شد.

ايشان مي گويد:

والوجه والجِهة واحد كالوَعد والعِدة، و وجه الشيء في العرف العامّ ما يستقبل به غيره ويرتبط به اليه... و وجهه تعالي ما يستقبل به غيره من خلقه ويتوجّه إليه خلقه به وهو صفاته الكريمة من حياة وعلم وقدرة و سمع وبصر وما ينتهي إليها من صفات الفعل كالخلق والرزق والإحياء والإماتة والمغفرة والرحمة وكذا آياته الدالّة عليه بما هي آياته؛(1)

وَجه و جِهه يك چيزند مانند (وَعد و عِده). وجه الشيء و صورت هرچيزي در عرف عمومي چيزي است كه به وسيلة آن با ديگر چيزها روبرو شده و با آنها مرتبط مي شود... و وجه خداي متعال، چيزي است كه به آن با خلقش روبرو مي شود و به وسيلة آن، خلق به سوي خدا رو مي كنند، و آن عبارت است از صفات كريمة خدا از قبيل: حيات و علم و قدرت و سمع و بصر، و صفات فعلي كه به اينها منتهي مي شود مانند: پديدآوردن، روزي دادن، حيات بخشيدن، ميراندن، آمرزش، بخشايش و همچنين نشانه هايي كه بر او دلالت دارند.

علامه در ادامه مي نگارد:

فكلُّ شيء هالك في نفسه باطل في ذاته لا حقيقة له(2) إلاّ ما كان عنده مما أفاضه الله عليه و أما ما لاينسب إليه تعالي فليس إلاّ ما اختلقه وهم المتوهّم

ص: 261


1- . الميزان16 : 90.
2- . لازم به ذكر است كه اگر مقصود علامه از باطل بودن اشيا در ذاتشان اين است كه هيچ حقيقتي ندارند، اين سخن مخدوش است چنانچه در نقد كلام فلاسفه و عرفا بيان خواهد شد، اما اگر مراد اين است كه حقيقت دارند اما وابسته به خدايند و قائم به مشيت اويند سخن درستي است.

أو سراباً صوره الخيال و ذلك كالأصنام ليس لها من الحقيقة إلاّ أنها حجارة أو خشبة أو شيء من الفلزات و أما أنها أرباب أو آلهة أو نافعة أو ضارة أو غير ذلك فليست إلاّ أسماء سمّاها عبدتهم و كالإنسان ليس له من الحقيقة إلاّ ما أودعه فيه الخلقة من الروح و الجسم و ما اكتسبه من صفات الكمال و الجميع منسوبة إلي الله سبحانه و أما ما يضيفه إليه العقل الإجتماعي من قوة وسلطة و رئاسة و وجاهة و ثروة و عزة و أولاد و أعضاد فليس إلاّ سراباً هالكاً و أمنيّة كاذبة و علي هذا السبيل سائر الموجودات... ؛(1)

پس هرچيزي در ذات خودش نابود شونده و باطل است و حقيقتي ندارد مگر آنچه از جانب خدا به او افاضه شده است.

و آنچه به خدا منسوب نمي باشد ساخته وهم است و سرابِ خيال.

مانند بت ها كه حقيقتي جز سنگ و چوب و فلز ندارند، و عنوان «ارباب» ، «آلهه»، «نافع» (نفع دهنده)، «ضارّ» (آسيب رسان) و جز آن، نام هايي است كه پرستندگانشان بر آنها نهاده اند.

و مانند انسان كه حقيقتي ندارد جز روح و جسمي كه خدا در وي نهاده است، و صفات كمالي كه به دست مي آورد و جميع اينها به خداي سبحان منسوب مي باشد، و اما قوت، سلطه، رياست، مقام، ثروت، عزت، اولاد و ياراني كه عقل اجتماعي به انسان نسبت مي دهد، چيزي جز سراب هالك وآرزوي دروغين(و پوچ) نمي باشد. ديگر موجودات نيز بر همين رويه اند...

در ادامه مي فرمايد:

و يمكن أن يراد بالوجه جهته تعالى التي تنسب إليه و هي الناحية التي يقصد منها و يتوجه إليه بها، و تؤيده كثرة استعمال الوجه في كلامه تعالى

ص: 262


1- . الميزان16 : 90 - 91.

بهذا المعنى كقوله: {يُرِيدُونَ وَجْهَهُ} (1) و قوله: {إِلَّا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلى}(2) إلى غير ذلك من الآيات الكثيرة جدا. و عليه فتكون عبارة عن كل ما ينسب إليه وحده فإن كان الكلام على ظاهر عمومه انطبق على الوجه الأول الذي أوردناه و يكون من مصاديقه أسماؤه و صفاته و أنبياؤه و خلفاؤه و دينه الذي يؤتى منه.

و إن خص الوجه بالدين فحسب - كما وقع في بعض الروايات إن لم يكن من باب التطبيق - كان المراد بالهلاك الفساد و عدم الأثر، و كانت الجملة تعليلا لقوله: {وَ لا تَدْعُ مَعَ الله إِلهاً آخَرَ} و كان ما قبلها قرينة على أن المراد بالشي ء الدين و الأعمال المتعلقة به و كان محصل المعنى: و لا تتدين بغير دين التوحيد لأن كل دين باطل لا أثر له إلا دينه.

والأنسب على هذا أن يكون الحكم في ذيل الآية بمعنى الحكم التشريعي أو الأعم منه و من التكويني و المعنى: كل دين هالك إلا دينه لأن تشريع الدين إليه و إليه ترجعون لا إلى مشرعي الأديان الأخر.

هذا مايعطيه التدبر في الآية الكريمة وللمفسرين فيها أقوال أخر مختلفة.(3)

و ممكن است مراد از وجه، جهت خداي تعالي باشد كه به او نسبت داده مي شود و از آن جهت خدا قصد و به او توجه مي شود، و مؤيد آن، كثرت استعمال وجه در كلام خداي تعالي به همين معناست مانند اين سخن كه مي فرمايد: «خشنودى او را مى خواهند» و اين كه مي فرمايد: «جز خواستنِ رضاى پروردگارش كه بسى برتر است [منظورى ندارد]».

ص: 263


1- . سورة انعام (6) آية 52.
2- . سورة ليل (92) آية 20.
3- . الميزان 16: 93 - 94.

بنابر اين، وجه عبارت است از هرآنچه فقط به خدا نسبت داده شود، پس اگر كلام بر ظاهر عامش باشد، بر وجه اول - كه بيانش كرديم - منطبق خواهد بود و از مصاديق آن اسماء و صفات خداي تعالي و انبيا و جانشينانشان و دين الهي - كه از طريق آن خدا قصد شود - مي باشد.

و اگر مراد از وجه، خصوصِ دين باشد چنانكه در برخي روايات آمده است - اگر از باب تطبيق نباشد - مراد از هلاك، فساد و عدم تأثير خواهد بود، و جمله [جز وجه اوهمه چيز نابودشونده است]دليل سخن خداي تعالي است كه فرمود:

«و با خدا معبودى ديگر مخوان»؛ و قبلِ آن قرينه است بر اين كه مراد از «شئ»، دين و اعمال مربوط به دين است و حاصل كلام اين خواهد بود كه: به غير دين توحيد متدين مباش زيرا هر ديني جز دين الهي نابود شدني است.

بنابر اين، انسب اين است كه حكم در ذيل آيه، تشريعي يا اعم از تشريعي و تكويني باشد و معنا اين خواهد بود كه:

هر ديني جز دين الهي نابود شدني است زيرا تشريعِ دين از آن خداست و به سوي او رجوع مي كنيد نه به سوي ديگر تشريع كنندگان.

اين مقتضاي تدبر در آية كريمه است لكن مفسران اقوال گوناگون ديگري در مورد آن دارند.

و اما اقوالي كه مرحوم علامه جمع آوري كرده و آنها را مخدوش مي داند از قرار ذيل است:

* بعضي گفته اند: مراد از وجه، ذات مقدس پروردگار است و مراد از هلاك انعدام مي باشد پس معناي آيه اين مي شود كه هرچيزي في نفسه در معرض انعدام است؛ چون وجودش از خودش نيست مگر ذات خداوند، كه واجب الوجود است. بنابراين، اساس كلام بر تشبيه است؛ يعني هر موجودي غير خداوند مانند هالك و معدوم است، چون وجودش وابسته به غير است.

* وگفت-ه شده است: مراد ازوجه، ذات هرچيزي است وضمي-ر {وَجْهَهُ} به

ص: 264

خدا برمي گردد به اعتبار اينكه وجه هرچيزي مملوك اوست، و معناي آيه اين است كه: هرچيزي هالك است، مگر وجه خدا كه همان ذات هرچيز و وجود آن است.

* و بعضي ديگر گويند: مراد از وجه، جهت مقصوده از هرچيز است و ضمير در {وَجْهَهُ} به خدا برمي گردد، و معناي آيه اين است كه: هرچيزي هالك است با همه متعلقاتش، مگر تنها آن جهت از هرچيز كه منسوب به خداي متعال مي باشد و آن وجودي است كه خدا به وي افاضه فرمود.

* و عده اي ديگر گفته اند: وجه، همان جهت مقصوده است و مراد از آن خداي سبحان مي باشد كه هرچيزي به او رو مي كند و ضمير در {وَجْهَهُ} به كلمه «شيء» برمي گردد و معناي آيه اين است كه: هرچيزي هالك است، مگر خدائي كه جهت مطلوب هرچيز است.

* بعضي گفته اند: هلاك به معناي مرگ است و عموميت آيه به ظاهرش مراد نيست، بلكه تنها جانداران مراد است و معنايش اين است كه: هر موجود جانداري به زودي مي ميرد، مگر وجه خدا.

* و باز در معناي وجه بعضي گفته اند: مراد به آن عمل صالح است، و معناي آيه اين است كه: هر عملي در معرض انعدام است به جز آن عملي كه بندة خدا آن را به عنوان امتثال امر الهي به جا آورد، كه خدا آن را باقي مي دارد و ديگر [اثرش و مزدش] از بين نمي رود تا روزي به او برسد، و يا به خاطر اينكه مقبول درگاه خدا واقع مي شود، ديگر قابل هلاك نيست؛ چون [عمل با جزا معاوضه شده و] جزا قائم مقام عمل شده و بقا دارد [و هلاك ناپذير است].

* و بعضي ديگر گفته اند: معناي وجه، جاه و منزلت خداي متعال است كه آن را در مردم اثبات كرد.

* و برخي ديگر چنين نظر دارند كه هالك به عموميتش همة ماسوي الله را دربرمي گيرد و به طور دائم شامل است؛ زيرا وجود در هر آن بر او افاضه مي شود،

ص: 265

پس او - يعني ماسوي الله - دائماً در تغيير و هلاكت است (هم در دنيا و هم در آخرت) و معناي آيه اين است كه: هرچيزي دائماً در ذاتش متغيِّر است، مگر وجه خداوند متعال.(1)

تفسير نفحات الرحمن

شيخ محمد نهاوندي - صاحب تفسير نفحات الرحمن - ذيل اين آيه بيان لطيفي دارد كه نقل آن سودمند است، وي مي فرمايد:

أقول: حاصل المراد انَّ الوجه هو الجهة الَّتي بها يقبل الشيء إلي غيره، و الله منزه عن الجهة والعضو؛ فالمراد منه ما هو سبب اقباله إلي خلقه، و هو دينه و حُجَجُه الذين ببركتهم تنزل الرحمة؛(2)

مضمون اين سخن اين است كه:

وجه، عبارت است از آن جهتي كه هر شيء به آن جهت، به شيء ديگر رو مي كند.

بديهي است كه چنين معنايي قطعاً در مورد خداوند به كار نمي رود؛ زيرا خداوند به اين معنا داراي وجه نيست؛ زيرا حضرت حق نه داراي جهت است و نه داراي عضو، پس بايد با حفظ همين مناسبت، معناي ديگري ذكر شود كه بدون محذور باشد.

در نتيجه مي گوييم: مراد از وجه آن چيزي است كه سبب اقبال حضرت حق به خلق مي شود. به عبارت ديگر آيه اين گونه معنا مي شود: همه چيز فاني و باطل مي شود، مگر آن جهتي كه خداوند متعال به وسيلة آن به خلقش روي مي آورد و

ص: 266


1- . علامه طباطبايي بعد از نقل تمام اقوال مي فرمايد: هيچ كدام از وجوه ذكر شده صحيح به نظر نمي رسد، زيرا با سياق آيه شريفه منطبق نيست و يا دليلي كه آورده اند مدعايشان را اثبات نمي كند و يا معنايي است كه از فهم دور مي باشد، ... (الميزان16: 94).
2- . تفسير نفحات الرحمن 5: 57.

آن وسيله، دين و حجت هاي خدا (پيامبر و ائمه (عليهم السلام) ) مي باشند؛

زيرا به وسيلة ايشان خداوند اقبال به خلق مي كند و به بركت آنان رحمت الهي بر خلق نازل مي گردد.

ديدگاه فلاسفه و عرفا

برخي از فلاسفه و اهل عرفان بر مبناي اينكه يك حقيقت در دار هستي بيشتر نيست و آن وجود ذات اقدس پروردگار است، (و هرچيزي كه مخلوق باشد و ممكن، اعتباريّ و منتزع از تطوُّرات آن وجود مي باشد) آيه: {كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَه} را چنين معنا مي كنند: همة ممكنات هالك هستند، مگر وجه پروردگار كه «حقيقة الوجود» است.

به عبارت ديگر در هستي يك حقيقت بيشتر وجود ندارد كه همان ذات پروردگار و حقيقة الوجود مي باشد. مخلوقات (ماسوي الله و ممكنات) همه اعتبارات و انتزاعات از آن وجودند و اين وجودات غيرحقيقي، متطور مي شوند و داراي شئون و مظاهر مختلف مي گردند كه از آن به«ممكن» تعبير مي شود؛ وچون همة آنها معاني اي اعتباري وذهني اند، هيچ وپوچ مي باشند واين تغيير وبه شكل هاي مختلف درآمدن، همان هلاك اشيا است.

و آن كه تغيير پيدا نمي كند همان حقيقة الوجود است كه خدا باشد بنابراين، آيه ناظر به همين معناست. وجود ممكنات همه از تطورات آن وجود حقيقي مي باشد و هرگز ممكنات به وجود حقيقي متصف نمي شوند، بلكه مجازاً به آنها اطلاق وجود مي شود كه از آن به وجود منبسط تعبير مي شود. پس همة اين ماهيّات به حكم آية شريفه كه فرمود:

{كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَه} پوچ هستند.

البته اين معنا نه با لغت منطبق است و نه با حديث و آيات قرآن سازگاري

ص: 267

دارد، از اين رو نمي توان آن را تفسير اين آيه به شمار آورد.

سخن ملاصدرا در اين مورد چنين است:

كأن-َّك قد آمنت من تضاعيف ما قَرع سمعك منَّا بتوحيد الله سبحانه توحيداً خاصّياً و اذعنتَ بانَّ الوجودَ حقيقةٌ واحدة هي عين الحق، و ليس للماهيّات و الأعيان الإمكانية وجود حقيقي، انَّما موجوديَّتُها بانصباغها بنور الوجود، و معقوليتها من نحو من انحاء ظهور الوجود و طور من اطوار تجليه، و انَّ الظاهر في جميع المظاهر و الماهيّات و المشهود في كل الشؤون و التعيُّنات ليس إلاّ حقيقة الوجود، بل الوجود الحق، بحسب تفاوت مظاهره و تعدد شؤونه و تكثر حيثيّاته.

والماهيّة الخاصة الممكنة - كمعني الإنسان والحيوان - حالها كحال مفهوم الإمكان والشيئية ونظائرهما في كونهما ممّا لاتأصل لها في الوجود عيناً... فانكشف حقيقة مااتفق عليه أهل الكشف والشهود من أن الماهيات الإمكانية أمور عدمية لابمعنى أن مفهوم السلب المفاد من كلمة لا وأمثالها داخل فيها ولا بمعنى أنها من الاعتبارات الذهنية و المعقولات الثانية بل بمعنى أنها غير موجودة لا في حد أنفسها بحسب ذواتها ولا بحسب الواقع... بل الموجود هوالوجود وأطواره وشئونه و أنحاؤه والماهيات موجوديتها إنما هي بالعرض... وفي كلام المحققين اشارات واضحة بل تصريحات جليّة بعدميّة الممكنات ازلاً وابداً، و كفاك في هذا الأمر قوله تعالي: {كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَه}؛(1)

چكيدة سخن ملاصدرا - در اينجا - اين است كه: براي ماهيّات و اعيان ممكنه

ص: 268


1- . اسفار اربعه 2: 339 - 342 (فصل 30).

وجود حقيقي نيست، و ممكنات في حد نفسها و بحسب ذاتها و بحسب واقع اموري عدمي اند و موجوديت آنها بالعرض است كه از اطوار وجود، (از تطوُّر وجود) انتزاع مي شود و آنچه در تمام مظاهر هست همان حقيقت وجود مي باشد كه در همة اينها بروز و ظهور دارد و وجود حق - به حسب اين مظاهر مختلف - داراي حيثيات مختلف مي شود؛ بنابر اين، اعيان ممكنه از قبيل انسان، حجر، قمر و... ما به إزاي خارجي ندارند، بلكه آنچه در خارج هست همان وجودي است كه تطور يافته ... در اثبات اين معنا كه ممكنات ازلاً و ابداً معدوم اند، آية شريفة: {كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَه} ؛ همه چيز فاني اند جز وجه او، كفايت مي كند.

و پيرامون اين مطلب - در بياني ديگر - مي نويسد:

...فكلُّ ما ندركه فهو وجود الحق في أعيان الممكنات، فمن حيث هوية الحق هو وجوده، و من حيث اختلاف المعاني و الأحوال المفهومه منها المنتزعة عنها - بحسب العقل الفكري و القوة الحسيّة - فهو أعيان الممكنات الباطلة الذوات، فكما لايزول عنه باختلاف الصور و المعاني اسم الظلّ، كذلك لايزول عنه اسم العالم و ماسوي الحق، و إذا كان الأمر علي ما ذكرتُه لك، فالعالَم متوهَّمٌ ما له وجود حقيقي. فهذا حكاية ما ذَهَبتْ إليه العرفاءُ الإلهيون و الأولياء المحققون؛(1)

ص: 269


1- . اسفار اربعه2: 293 - 294 (فصل 25).  بعضي از شارحين اسفار در ذيل اين عبارت ملاصدرا مي گويد: هر آنچه ما ادراك مي كنيم ظهور حق است كه از طريق ظل الهي در اعيان ممكنات ظاهر مي شود، پس آنچه ادراك مي شود از جهت آنكه هويّت حق را ارائه مي دهد، وجود و ظهور حق است و از جهت معاني مختلف و مفاهيم متفاوتي كه به حسب عقل فكري و قواي حسّي انتزاع مي شوند، ذوات و اعيان امكاني هستند كه به لحاظ ذات خود باطل مي باشند؛ و همان گونه كه علي رغم اختلاف صور و معاني متعيّن، اسم ظل از عالم زايل نمي شود، اسم عالَم و ماسواي حق نيز براي آن باقي است.  و عالم داراي وجود حقيقي نيست و وجود آن امري متوهم و خيالي است و اين حكايت مختار عرفا و اولياي الهي است. (رحيق مختوم 2: 462 - 463، بخش چهارم از جلد دوم )

در اين سخن ملا صدرا بيان مي دارد: هرچه را كه ما درك مي كنيم همان وجود حق مي باشد و مفاهيم انتزاعي - از قبيل انسان و حيوان و... - باطل الذات و تطورات همان وجود حقيقي مي باشند و از آنجا كه عالَم يك مفهوم انتزاعي است، جز توهُّم چيزي نيست؛ و هيچ نحوي از وجود را ندارد.

پاسخ

در جواب ايشان مي گوييم: هيچ كس ادعا نكرده كه عالَم وجودي قائم به ذات است مانند واجب الوجود، بلكه سخن در اين است كه عالَم غير از ذات پروردگار است و وجود دارد و لكن وجودش بالغير مي باشد.

البته همان طور كه ايشان مي گويند: اين مسئله (طور وراء طور العقل) است و برهان عقلي اقامه نمي كنند.

از مجموع آنچه بيان شد اين طور استفاده مي شود كه تفسير برخي از فلاسفه، منطبق با لغت نيست و با اصول حديث و آيات ديگر قرآن هم ناسازگار است، بلكه بر اساس مبنايي است كه از خارج آن را باور كرده اند و بعد خواسته اند آن را با قرآن سازگار كنند، پس بهترين وجه براي تفسير آيه، همان بيانات حضرات معصومين (عليهم السلام) مي باشد.

وَالسَّلامُ عَلَى مَن اتَّبَعَ الهُدى

ص: 270

نمايه ها

اشاره

ص: 271

ص: 272

نمايه آيات:

آيات: صفحات:

( آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِّنْ عِندِ رَبِّنَا ( ، 25

( إِذْتَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ... ( ، 213

( إِذْقَالَتِ الْمَلآئِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اللهَ يُبَشِّرُكِ... ( ، 117

( اعْبُدُواْ اللهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ ( ، 117

( أفِي اللهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ ( ، 44

( إِلَّا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلى ( ، 263

( أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُّحِيطٌ ( ، 49

( الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ ( ، 91

( اللهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ ( ، 75 - 78 - 81 - 89 - 91

( ألَمْ تَرَ إِلَى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ (، 143 - 148 - 150 - 157 - 162 - 168 -

( الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهًا فِي الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ... ( ، 114

( الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ ( ، 91 - 92

( إِلَى الله مَرْجِعُكُمْ جَمِيعًا فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ ( ، 59 - 165

( إِلىَ رَبهَِّا نَاظِرَة( ، 251

( إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللهَ ( ، 205 - 211

ص: 273

( إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيم ( ، 245

( إِنَّ اللهَ لايَغْفِرُ أَن يُشْرَكَ بِه ( ، 245

( إِنَّ اللهَ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ ( ، 194

( إِنَّ اللهَ واسِع... ( ، 230

( إِنَّ اللهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ ( ، 126 - 128 - 129 - 130

( إِنَّا للهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ ( ، 60 - 165

( إِنَّمَا اللهُ إِلَهٌ وَاحِدٌ سُبْحَانَهُ أَن يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ... ( ، 119

( إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللهِ... ( ، 113

( إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ الله ( ، 220

( إِنَّهُ مَن يُشْرِكْ بِاللهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللهُ عَلَيهِ الْجَنَّةَ... ٍ( ، 117

( اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ... ( ، 243

( أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ ( ، 76

( تَبَّتْ يَدَا أَبىِ لَهَبٍ وَ تَب ( ، 246

( ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا ( ، 143 - 150 - 154 - 162

( ثُمَّ قَبَضْنَاهُ إِلَيْنَا ( ، 143 - 144 - 147 - 149 - 151 - 154

( ذَلِكَ الْكِتَبُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ... ( ، 243

( ذَلِكَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ قَوْلَ الْحَقِّ الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ... ( ، 115

( رَبُّ المَْشْرِقَينِ وَ رَبُّ المَْغْرِبَين ( ، 221

( رِجَالٌ لاتُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللهِ... ( ، 96

( سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ ( ، 88

( سُبْحَانَهُ وَ تَعَالىَ عَمَّا يُشْرِكُون ( ، 246

( شَرَعَ لَكُم مِّنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحًا... ( ، 114

( ظِلٍّ مَمدُودٍ ( ، 142

ص: 274

( عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ( 22

( فَاسْأَلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لاتَعْلَمُونَ ( ، 85

( فَإِنْ ءَامَنُواْ بِمِثْلِ مَاءَامَنتُم بِهِ فَقَدِ اهْتَدَواْ... ( ، 244

( فإنه لايَيْأَسُ من رَوْحِ الله إِلَّا الْقَوْمُ الْكافِرُونَ ( ، 239

( فَأَيَّدْنَا الَّذِينَ آَمَنُوا عَلَى عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظَاهِرِينَ ( ، 43

( فَأَيْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ الله... ( ، 224 - 225 - 233 - 235 - 241

( فَقَالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى ( ، 53

( فَلا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغَارِبِ إِنَّا لَقَادِرُونَ ( ، 221

( فَلاتَضْرِبُواْ للهِ الأمْثَالَ ( ، 94

( فَلَعْنَةُ اللهِ عَلىَ الْكَفِرِين ( ، 247

( فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَكِنَّ اللهَ قَتَلَهُمْ ... ( ، 201 - 203 - 204

( فَلَوْلاَ كَانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ ( ، 76

( فَمَن يَمْلِكُ مِنَ اللهِ شَيْئًا إِنْ أَرَادَ أَن يُهْلِكَ... ( ، 124

( فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ ( ، 88

( فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللهُ أَن تُرْفَعَ ( ، 95 - 96

( فِيهَا مِصْبَاحٌ ( ، 91 - 92

( قَالَ إِنِّي عَبْدُاللهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَجَعَلَنِي نَبِيًّا... ( ، 114

( قَالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى ( ، 76

( قَدْأنزَلَ اللهُ إِلَيْكُمْ ذِكْرًا * رَّسُولاً يَتْلُوعَلَيْكُمْ آيَاتِ الله ( ، 85

( قُلْ إِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللهَ وَ لاأُشْرِكَ بِه ( ، 245

( قُلْ هُوَ اللهُ أَحَدٌ ( 22

( كُلُّ شَىءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ( ، 28 - 56 - 219 - 255 - 256 - 257 - 258 - 259 - 267 - 269

ص: 275

( كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ ( ، 60

( كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ ( ، 72 - 92

( كَمِشكَاةٍ فِيهَا مِصبَاحٌ ( ، 94

( لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ ( 255

( لِتُخرجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إلَي النُّورِ ( ، 26 - 136

( لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُواْ إِنَّ اللهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ ( ، 116 - 117 - 125 - 128 - 129 - 131 - 132

( لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُواْ إِنَّ اللهَ ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ... ( ، 119

( لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ للهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ ( ، 56

( لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ ( ، 55

( لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيهِْمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِرَارًا ( ، 222

( لَيْسَ كَمِثْلِهِ... ( ، 54 - 88 - 94 - 101 - 102 - 104 - 106 - 107 - 108 - 109

( مَا كَانَ للهِ أَن يَتَّخِذَ مِن وَلَدٍ سُبْحَانَهُ ( ، 119

( مَا يَكُونُ مِن نَّجْوَى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ... ( ، 194

( مَثَلُ نُورِهِ ( ، 71 - 72 - 74 - 76 - 77 - 78 - 84 - 86

( مِشكَاةٍ فِيهَا مِصبَاحٌ ( ، 84 - 87

( مِمَّا خَطِيئَاتِهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا نَارًا ( ، 87 - 89 - 239

( مَن يُشرِْكْ بِاللهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْوَئهُ النَّار ( ، 245

( مَن يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أطَاعَ الله ( ، 258

( نُورٌ عَلَى نُورٍ ( ، 73 - 93

( وَاللهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ( 73

( وَالَّذينَ صَبَرُوا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ ( ، 219

ص: 276

( وَالْعَصْرِ * إِنَّ الْانسَانَ لَفِى خُسْرٍ... ( ، 244

( وَللهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ... ( ، 221 - 227 - 228 - 229

( وَلَوْ أَشرَْكُواْ لَحَبِطَ عَنْهُم مَّا كاَنُواْ يَعْمَلُون ( ، 245

( وَما آتَيْتُمْ مِنْ زَكاةٍ تُريدُونَ وَجْهَ اللهِ ( ، 219

( وَما تُنْفِقُونَ إِلاَّ ابْتِغاءَ وَجْهِ الله ( ، 219

( وَيَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرام ( ، 219

( وَإِذْ قَالَ اللهُ يَاعِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ... ( ، 122

( وَاسْأَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيهَا وَالْعِيْرَ الَّتِي أَقْبَلْنَا فِيهَا ( ، 76

( وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأتِيَكَ الْيَقِينُ ( ، 134

( وَالسَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدتُّ وَيَوْمَ أَمُوتُ وَيَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا ( ، 123

( وَتِلْكَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَمَا يَعْقِلُهَا إِلَّا الْعَالِمُونَ ( ، 95

( وَجَاء رَبُّكَ ( ، 215 - 251

( وَحَيْثُ مَاكُنتُمْ فَوَلُّواْ وُجُوهَكُمْ شَطْرَه ( ، 224

( وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَى وَعِيسَى وَإِلْيَاسَ كُلٌّ مِّنَ الصَّالِحِينَ ( ، 114

( وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُم... ( ، 220

( وَقالَ الْمَسيحُ يا بَني إِسْرائيل ( ، 117

( وَقَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللهِ وَقَالَتْ النَّصَارَى... ( ، 117

( وَقَالُواْ اتَّخَذَ اللهُ وَلَدًا سُبْحَانَهُ... ( ، 118

( وَقَضَى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ ( ، 195

( وَكَانَ اللهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُّحِيطًا ( ، 49 - 194

( وَلاتَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء... ( ، 66

( وَلاتَقُولُواْ عَلَى اللهِ إِلاَّ الْحَقِّ... ( ، 118

( وَلايَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا ( ، 144

ص: 277

( وَلاتَدْعُ مَعَ اللهِ إِلَهًا آخَرَ... ( ، 263

( وَلاتَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلَّا ضَلالًا ( ، 87

( ِوَلاتَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلَّا تَبَارَا ( ، 247

( وَلَكِنَّ اللهَ رَمَى ( ، 193 - 194 - 195 - 196

( وَللهِ الْمَثَلُ الأَعْلَىَ ( ، 94

( وَلَوْ شَاءَ لَجَعَلَهُ سَاكِنًا ( ، 143 - 146 - 162 -

( وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ( ، 92

( وَلَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلَى فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ( ، 95

( وَلِيُبْلِيَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاء حَسَناً ( ، 204

( وَمَا تَشَاؤُونَ إِلَّا أَن يَشَاء اللهُ ( ، 211

( وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللهَ رَمَى ( ، 201 - 203 - 205 - 208 - 210 - 211

( وَمَا لِأَحَدٍ عِندَهُ مِن نِّعْمَةٍ تُجْزَى... ( ، 220

( وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن مَّنَعَ مَسَاجِدَ اللهِ أن يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ... ( ، 226

( وَمَن يُشْرِك بِالله فَقَد ضَلَّ ( ، 245

( وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي ( ، 55 - 215 - 251 - 260

( وَهُوَ السَّمِيعُ البَصِيرُ ( ، 108

( وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ ( ، 194

( وَيَضْرِبُ اللهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ( ، 92

( هُوَ الْأَوَّلُ... ( ، 21 - 26 - 40 - 44 - 50 - 53 - 56 - 58

( يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللهِ وَاللهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ ( ، 54

( يَا قَوْمِ لَكُمُ الْمُلْكُ الْيَوْمَ ظَاهِرِينَ فِي الْأَرْضِ... ( ، 43

( يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ( ، 263

ص: 278

( يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ( ، 93

( يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَكَةٍ ( ، 91 - 92

( يَهْدِي اللهُ لِنُورِهِ مَن يَشَاءُ ( ، 73 - 92

ص: 279

ص: 280

نمايه روايات:

روايات: صفحات:

إذ كان الشيء مِن مَشيئته... ، 104

اَصبحتُ و أنا الصِّديقُ الأكبر... ، 65

اُعْطِيتُ جوامعَ الكلم ، 21

إعلَم عَلَّمَك اللهُ الخيرَ أنّ اللهَ - تبارك و تعالي - قديمٌ... ، 31

الأوَّلُ لا عن أوَّلٍ قَبْلَه و لا عن بَدءٍ سَبَقه... ، 29

الحمد لله الّذي اَعْجَزَ الأوهامَ أن تنالَ إلاّ وجودَه... ، 38

الَّذي لَيْست له في اوّليّته نهايةٌ... ، 37

الظلُّ ما بين طلوع الفجر إلي طلوع الشمس ، 142

اَلكُفرُ عَلي اَربَعِ دَعائِمَ: عَلي التَعَمُّق والتَّنازُع والزَّيغ...، 24

اللَّهمَّ أنتَ الأوّلُ بلااوليّة مَعْدودَة... ، 39

اَللَّهمَّ أنتَ الله نُورُالسموات والأرض... ، 80

إن الحق يتجلي يوم القيامة للخلق في صورة منكرة... ، 53

إن الروح متحرك كالريح... ، 260

إنّ الله تبارك وتعالي خلق اَجزاءً... ، 248

إِنَّ اللهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لَمْ يَزَلْ مُتَفَرِّداً بِوَحْدَانِيَّتِهِ... ، 137

إنَّ اللهَ عزّوجلّ عَلِمَ أن-َّه يكونُ في آخر الزَّمان... ، 22

إن بعض قريش قال لرسول الله( بأيِّ شيء سَبَقتَ... ، 65

ص: 281

إنَّ دين الله عزّوجلّ لايُصابُ بِالعُقُول النَّاقِصَة ، 97

أنا الأوَّلُ و الآخر... ، 64

أنا الَّذي عَلَوتُ فَقَهَرتُ... ، 66

أنت القديمُ الأوَّل... ، 40

أنتُمُ الأوَّلُ وَالآخِرُ ، 67

أنْزَلَ الله هذه الآية في التَّطَوُّع خاصة ، 225

انَّما عني بذلك وجه الله الَّذي يؤتي منه ، 257

إن-َّه ليس شيءٌ إلاّ يَبِيدُ... ، 27

إنِّي خَرجتُ آنفاً في حاجَة... ، 207

ايّاك و خصلتين هَلَكَ فيهما الرجال... ، 97

بَلْ كَوَّنَ الأشياءَ... 175

حَدَّ الأشياءَ كُلَّها عِنْدَ خَلْقِه إيّاها... ، 104

خَصلَتَين مُهْلِكَتَين: تُفتي الناسَ برأيك اَو تَدين بما لاتَعلَم ، 97

خَلَقَ الله آدمَ علي صورته ، 256

دَاخِلٌ فِي الْأَشْيَاءِ لَا كَشَيْ ءٍ دَاخِلٍ فِي شَيْ ء ، 41

سبحان الله لقد قالوا قولاً عظيماً... ، 257

سَبَقَ الأوقاتَ كونُه و العدمَ وجودُه... ، 37

شاهت الوجوه ، 201

شَرِّقا و غَرِّبا فَلاتَجِدان عِلْماً صَحيحاً إلاّ... ، 222

عَلِمَ أن-َّهُ يَكُونُ في آخِرِ الزَّمانِ اَقوامٌ مُتَعَمِّقُون ، 23

فَالْتَمِسُوا ذلِكَ مِنْ عِنْدِ أَهْلِهِ، فَإِنَّهُمْ عَيْشُ الْعِلْمِ... ، 137

فَمَن تَعَمَّق لَم يُنِبْ إلي الحَق ، 24

فَمَن رامَ وَرآءَ ذلكَ فَقَدْ هَلَكَ ، 24

ص: 282

كانَ بلا كَينُونيّة... ، 35

كانَ رَبّي قبلَ القَبْل... ، 36

كلُّ شيء هالك إلاّ دينه ، 258

كلُّ شيء هالك إلاّ من أخَذَ طريق الحق ، 258

لا إله إلاّ الله الأوَّلُ لا بأوّليَّة... ، 40

لايَحُول مِن حال إلي حال ، 31

لايزال العبد يتقرب إليَّ بالنوافل... ، 211

لايَقَعُ عليه الحُدُوث... ، 31

لقد قالوا قولاً عظيماً ، 257

للنّاس في التوحيد ثلاثةُ مذاهبَ... ، 105

لو عَلِمَ الناسُ كيف خَلَقَ اللهُ... ، 246

معاشرَ المُؤمنين والمسلمين، إنَّ الله - عزوجل - أثني... ، 40

مَن أتَي اللهَ بِما اُمِرَ بِه مِن طاعَةِ محمَّد( ...، 257

مَن أحَبَّنا فَقد أحَبَّ الله... ، 205

مَن أخذَ دينَه مِن كتاب الله و سُنَّة نَبيّه(... ، 215

مَن أخَذَ طريق الحق ، 258

مَن أخذ طريق الذي انتم عليه ، 258

مَن دَخلَ في الإيمانِ بعلم ثَبتَ فيه... ، 215

نَعَم، من اَفاضلها ، 96

نَعَم، يُخْرِجُه مِنَ الحَدَّين حَدّ التعطيل و حَدّ التشبيه ، 105

وَاعلَمُوا - رَحِمَكُمُ الله - أن-َّهُ مَن لَم يَعرِف مِن كِتَابِ اللهِ... ، 86

والائمة من بعده ، 257

وبَطَلَ قَولُ مَن زَعمَ أن-َّه كان قبله أو كانَ مَعه شَيءٌ... ، 34

ص: 283

وبَعَثَ إليهم الرُّسُل لِتكونَ له الحجّةُ البالغةُ علي خلقه... ، 15

ولا كان بَعْدَ أن لم يَكُن ، 39

ولاشيء معه في ديموميته ، 31

ومن أحبكم فقد أحب الله... ، 206

واعْلَم أنَّ الراسِخينَ في العلم... ، 25

وَالَّذِي نَفسُ محمَّد بِيَدِه، لَو أن-َّكُم دُل-ِّيتُم... ، 241

وامّا الظاهرُ، فليس من أجل أن-َّه علا الأشياءَ بركوب... ، 41

وسُبحانَ الَّذي ليس له أوَّلٌ مُبتَدأ... ، 38

ولامُتَكلّف ولامُتَعَمِّق... ، 24

هادٍ لأهل السَّماءِ و هادٍ لأهل الأرض ، 75

هُدَي مَن في السَّماوات و هُدَي مَن في الأرض ، 75

هو مَثَلٌ ضَرَبَه الله لَنا... ، 93

هي صورة محدثة واصطفاها الله... ، 55

يا اباصلت، مَن وَصَفَ الله تعالي بوجه كالوجوه... ، 259

يا هشام ما بَعَثَ الله أنبياءَه و رُسُله إلى عباده إلا لِيَعقلُوا... ، 26

يَسْجُدُ حيث تَوَجَّهَتْ... ، 225

يُعيدها ما لَم يَفُتْهُ الوقتُ... ، 227

ص: 284

كتابنامه

قرآن كريم

آموزش فلسفه؛ محمدتقي مصباح يزدي، انتشارات اميركبير، تهران1383ش.

اسفار اربعه؛ ملاصدرا شيرازي، دار إحياء التراث العربي، بيروت 1981م.

اشعه نور (ترجمه رساله نوريه شيخ هادي تهراني) ؛ ميرزا حسن مصطفوي، 1372ق.

اعلام الوري بأعلام الهدي؛ ابي علي فضل بن حسن طبرسي، تحقيق: مؤسسه آل البيت لإحياء التراث، قم 1417ق.

اعيان الشيعة؛ سيدمحسن امين، تحقيق وتخريج: حسن امين، دارالتعارف، بيروت،لبنان.

الاحتجاج؛ احمد بن علي طبرسي، تعليق: سيد محمد باقر خرسان، دار النعمان، نجف اشرف 1386ق - 1966م.

الإختصاص؛ شيخ مفيد، تحقيق: علي اكبر غفاري، سيد محمود زرندي، دارالمفيد، بيروت 1414ق - 1993م.

الأمالي؛ شيخ صدوق، تحقيق و نشر : مؤسسة البعثه، قم 1417ق.

الأمالي؛ شيخ مفيد، تحقيق: حسين استاد ولي، علي أكبر الغفاري، دار المفيد، بيروت 1414ق - 1993م.

ص: 285

التوحيد؛ شيخ صدوق، تحقيق: سيدهاشم حسيني تهراني، جامعه مدرسين، قم 1357ش.

الدرالمنثور؛ جلال الدين سيوطي، كتابخانه آيت الله مرعشي نجفي، قم 1404ق.

إلزام الناصب في اثبات الحجة الغائب؛ علي يزدي، تحقيق: سيدعلي عاشور، مؤسسة الاعلمي، بيروت 1422ق.

الذريعه؛ آقابزرگ تهراني، دار الاضواء ، بيروت 1403ق - 1983م.

الكشف و البيان؛ ابو اسحاق احمدبن ابراهيم ثعلبي، تحقيق: ابو محمد بن عاشور، دار احياء التراث، بيروت 1422ق.

الكافي؛ محمدبن يعقوب كليني، تصحيح وتعليق: علي اكبر غفاري، دارالكتب الإسلاميه، تهران 1365ش.

المحاسن؛ احمد بن محمد بن خالد برقي، تصحيح و تعليق: سيدجلال الدين حسيني (محدث)، دار الكتب الإسلاميه، تهران 1370ق - 1330ش.

المستدرك علي الصحيحين؛ حاكم نيشابوري، تحقيق: يوسف عبد الرحمن المرعشلي.

انسان كامل؛ استاد شهيد مطهري، انتشارات صدرا.

انوار التنزيل؛ عبدالله بن عمر بيضاوي، تحقيق: محمد عبدالرحمن المرعشلي، دار احياء التراث، بيروت 1418ق.

بحارالأنوار؛ علامه محمدباقر مجلسي، مؤسسه الوفاء، بيروت 1404ق.

بداية الحكمة؛ علامه سيدمحمدحسين طباطبائي، تحقيق: عبدالرسول عبوديت، مؤسسه نشر اسلامي، قم 1418ق.

بصائر الدرجات؛ محمدبن حسن صفار، تصحيح و تعليق: حاج ميرزا حسن كوچه باغي، منشورات اعلمي، تهران 1362ش.

بيان السعادة؛ سلطان محمد گنابادي، مؤسسة الاعلمي، بيروت 1408ق.

ص: 286

البيان في تفسير القرآن؛ آيت الله خوئي، دار الزهراء للطباعة والنشر والتوزيع، بيروت 1395 - 1975 م.

تحف العقول؛ ابن شعبه حراني، تصحيح و تعليق: علي اكبر غفاري، مؤسسه نشر اسلامي، قم 1404ق.

تفسير القرآن الكريم؛ (منسوب به) محي الدين بن عربي، تحقيق: سمير مصطفي رباب، دار احياء التراث، بيروت 1422ق.

تفسير القرآن الكريم؛ محمد بن ابراهيم (ملاصدرا)، تحقيق: محمد خواجوي، انتشارات بيدار، قم 1379ش.

تفسير الكاشف؛ محمد جواد مغنيه، دار الكتب الاسلاميه، تهران 1424ق.

تفسير المحيط؛ سيد حيدر آملي، تحقيق: سيد محسن موسوي تبريزي، انتشارات وزارت ارشاد، تهران 1422ق.

تفسير الميزان؛ علامه سيدمحمدحسين طباطبائي، دفتر انتشارات اسلامي، قم1417ق.

تفسير برهان؛ سيدهاشم بحراني، بنياد بعثت، تهران 1416ق.

تفسير تبيان؛ شيخ طوسي، تحقيق: احمد قصير عاملي، دار احياء التراث، بيروت.

تفسير جوامع الجامع؛ فضل بن حسن طبرسي، تحقيق: دكتر ابوالقاسم گرجي، انتشارات دانشگاه تهران، 1377ش.

تفسير خسروي؛ ميرزا علي رضا خسرواني، تحقيق: محمدباقر بهبودي، انتشارات اسلاميه، تهران 1390ق.

تفسير صافي؛ ملامحسن فيض كاشاني، تحقيق: حسين اعلمي، انتشارات صدر، تهران 1415ق.

تفسير قمي؛ علي بن ابراهيم قمي، تحقيق: سيد طيب موسوي جزايري، دارالكتب، قم 1367ش.

ص: 287

تفسير نمونه؛ آيت الله ناصر مكارم شيرازي، دارالكتب الاسلاميه، تهران 1374ش.

تفسير نورالثقلين؛ عبدعلي بن جمعه عروسي حويزي، تحقيق: سيد هاشم رسولي محلاتي، انتشارات اسماعيليان، قم 1415ق.

تقريرات شرح منظومه(استاد مطهري)؛ آيت الله شيخ محمدتقي شريعت مداري، مؤسسة فرهنگي طه، 1383ش.

تنبيهات حول المبدء و المعاد؛ آيت الله ميرزا حسنعلي مرواريد، بنياد پژوهش هاي اسلامي آستان قدس رضوي، مشهد 1418ق.

تنزيه المعبود في الرد علي وحدة الوجود؛ سيد قاسم علي احمدي، مطبعة ثامن الحجج7 ، مشهد 1383ش.

تهذيب الأحكام؛ شيخ طوسي، تحقيق: سيدحسن موسوي خرسان، دارالكتب الإسلاميه، تهران 1365ش.

جامع البيان؛ محمد بن جرير طبري، دار المعرفه، بيروت 1412ق.

جلاء الأذهان؛ ابوالمحاسن حسين بن حسن جرجاني، تحقيق: سيدجلال الدين حسيني (محدث)، انتشارات دانشگاه تهران، 1377ش.

حجة التفاسير؛ سيد عبدالحجت بلاغي، انتشارات حكمت، قم 1386ق.

حكمت اشراق سهروردي؛ دكتر سيد يحيي يثربي.

درس هايي از نهج البلاغه؛ آيت الله منتظري.

رحيق مختوم؛ استاد جوادي آملي، مركز نشر اسراء، قم 1386 ش.

روح المعاني؛ سيدمحمود آلوسي؛ تحقيق:علي عبدالباري عطيه، دارالكتب العلميه، بيروت 1415ق.

روح مجرد؛ سيد محمد حسين حسيني تهراني، انتشارات حكمت.

ص: 288

زاد المسير في علم التفسير؛ عبد الرحمن بن علي بن جوزي، تحقيق: عبدالرزاق المهدي، دارالكتب العربي، بيروت 1422ق.

سدُّالمفرّ علي القائل بالقدر؛ شيخ محمدباقر علم الهدي، مركز فرهنگي

انتشاراتي منير، تهران 1387ش.

سرمايه ايمان؛ ملاعبدالرزاق فياض لاهيجي، تصحيح: صادق لاريجاني، انتشارات الزهراء، تهران 1372ش.

سنخيت، عينيت يا تباين؟؛ آيت الله سيدجعفر سيدان، مدرسة آيت الله العظمي گلپايگاني، قم.

سنن ترمذي؛ محمد بن عيسي الترمذي، تحقيق: عبدالوهاب عبداللطيف، دارالفكر، بيروت 1403ق - 1983م.

سه مقاله در نقد عرفان؛ ميرزاي قمي، تحقيق: حسين لطيفي - سيدعلي جبار گلباغي ماسوله، بنياد پژوهش هاي اسلامي، مشهد 1388 ش.

شرح اشارات؛ خواجه نصيرالدين طوسي، نشر البلاغه، قم 1375ش.

شرح اصول كافي؛ مولي محمدصالح مازندراني، تحقيق: ميرزا ابوالحسن شعراني، دار إحياء التراث العربي، بيروت 1421ق - 2000م.

شرح توحيد صدوق؛ قاضي سعيد قمي، تصحيح و تعليق: دكتر نجفقلي حبيبي، وزارت ارشاد اسلامي، تهران 1415ق.

شرح فصوص الحكم؛ مؤيد الدين جندي، موسسة بوستان كتاب، قم.

شرح فصوص الحكم؛ محمد داوود قيصري، مقدمه: سيدجلال الدين آشتياني، انتشارات علمي و فرهنگي، 1375ش.

شرح گلشن راز؛ لاهيجي، مقدمه: كيوان سميعي، انتشارات سعدي، 1371ش.

شرح منظومه؛ ملاهادي سبزواري، نشر ناب، تهران 1379ش.

ص: 289

شرح نهج البلاغه؛ ابن ابي الحديد، تحقيق: محمد ابوالفضل ابراهيم، دار احياء الكتب، بيروت 1962م.

شرح نهج البلاغه؛ محمد عبده، مطبعة الاستقامه، قاهره.

شواهد التنزيل؛ حاكم حسكاني، تحقيق: محمد باقر محمودي، انتشارات وزارت

ارشاد اسلامي، تهران 1411ق.

صحاح اللغة؛ اسماعيل بن حماد الجوهري، تحقيق: احمد عبدالغفور العطار، دار العلم للملايين، بيروت 1407ق - 1987م.

صحيح بخاري؛ محمد بن اسماعيل بخاري، دارالفكر، بيروت 1401ق - 1981م.

صحيح مسلم؛ ابي الحسين مسلم بن حجاج نيشابوري، دارالفكر، بيروت.

عارف و صوفي چه مي گويند؟؛ آيت الله ميرزا جواد آقا تهراني، بنياد بعثت، تهران، 1369ش.

علل الشرائع؛ شيخ صدوق، تحقيق: سيدمحمد صادق بحرالعلوم، مكتبة الحيدريه، نجف اشرف 1386ق.

علي بن موسي الرضا والفلسفة الالهية؛ استاد جوادي آملي، مركز نشر اسراء، 1422ق.

عوالي اللئالي؛ ابن ابي جمهور احسائي، تحقيق: آقا مجتبي عراقي، سيدالشهداء، قم 1403ق - 1983م.

عيار نقد؛ دكتر سيديحيي يثربي، بوستان كتاب، قم 1383ش.

عين اليقين؛ فيض كاشاني، تحقيق: فالح عبدالرزاق العبيدي، نورالهدي، قم 1427 ق.

عيون اخبار الرضا علیه السلام ؛ شيخ صدوق، تحقيق: شيخ حسين اعلمي، مؤسسة الاعلمي، بيروت 1404 ق.

غاية المرام؛ سيدهاشم بحراني، تحقيق: سيدعلي عاشور، مؤسسة التاريخ العربي، بيروت 1422ق.

ص: 290

فتوحات مكيه (4 جلدي) ؛ محي الدين بن عربي، دار صادر، بيروت.

فرائدالأصول؛ شيخ مرتضي انصاري، تحقيق: لجنة تحقيق تراث الشيخ الاعظم، مجمع الفكر الإسلامي، قم 1419ق.

فرهنگ معارف اسلامي؛ سيد جعفر سجادي، انتشارات دانشگاه تهران، 1373ش.

فصوص الحكم؛ محي الدين عربي، مقدمه و تعليقه: ابوالعلاء عفيفي، انتشارات الزهراء، 1370.

فضائل الخمسة؛ سيدمرتضي حسيني فيروزآبادي، انتشارات اسلاميه، تهران 1392ق.

فوائد الرضوية؛ حاج شيخ عباس قمي، انتشارات مركزي، 1327ش.

قاموس الرجال؛ شيخ محمد تقي تستري، مؤسسة نشر اسلامي، قم 1419ق.

كتاب التفسير؛ محمد بن مسعود عياشى، تحقيق: سيد هاشم رسولى محلاتى، چاپخانه علميه، تهران 1380 ق.

كشف اليقين؛ علامه حلي، تحقيق: حسين درگاهي، 1411ق.

كشف المراد في شرح تجريد الإعتقاد؛ علامه حلي، تحقيق: استاد حسن زاده آملي، مؤسسه نشر اسلامي، قم 1413ق.

كليد بهشت؛ قاضي سعيد قمي، چاپخانه مجلس، تهران 1315ش.

كمال الدين و تمام النعمة؛ شيخ صدوق، تصحيح و تعليق: علي أكبر الغفاري، جامعه مدرسين، قم 1405ق - 1363ش.

كنزالدقائق؛ محمد بن محمدرضا مشهدي، تحقيق: حسين درگاهي، وزارت ارشاد، تهران 1368ش.

گوهر مراد؛ عبدالرزاق لاهيجي، نشر سايه، تهران 1383ش.

لسان العرب؛ محمد بن مكرم بن منظور، دار صادر، بيروت 1414ق.

ص: 291

مبدء اعلي؛ علامه محمد تقي جعفري، چاپخانه حيدري، 1337ش.

مجمع البيان؛ فضل بن حسن طبرسي، تحقيق: محمد جواد بلاغي، انتشارات ناصر خسرو، تهران 1372ش.

مجمع البحرين؛ فخرالدين الطريحي، تحقيق: سيد أحمد حسيني، مكتب النشر الثقافة الإسلامية، 1408ق - 1367ش.

مجموعه آثار؛ مرتضي مطهري، انتشارات صدرا، تهران 1371ش.

مرآة العقول؛ علامه محمد باقر مجلسي، تحقيق: سيد هاشم رسولي محلاتي، دار الكتب الإسلاميه، تهران 1404ق.

مشكاة الأنوار (رسائل غزالي)؛ ابوحامد غزالي، دار الفكر، بيروت 1416ق.

مشكاة الأنوار؛ ابوالفضل علي بن حسن بن فضل بن حسن طبرسي، تحقيق: مهدي هوشمند، دارالحديث، 1418ق.

مصباح الزائر؛ سيد بن طاووس، مؤسسة آل البيت.

مصباح المتهجّد؛ شيخ طوسي، مؤسسة فقه الشيعه، بيروت 1411ق - 1991م.

مصباح الهداية في اثبات الولاية؛ سيدعلي بهبهاني، تحقيق: رضا استادي، مدرسة دار العلم، اهواز 1418ق.

معاني الأخبار؛ شيخ صدوق، تصحيح و تعليق: علي اكبر غفاري، مؤسسه نشر اسلامي، 1379ق - 1338ش.

معجم رجال الحديث؛ آيت الله سيد أبوالقاسم خوئي، مركز نشر الثقافة الإسلامية، 1413ق - 1992م.

مفاتيح الغيب؛ فخر الدين رازي، دار احياء التراث، بيروت 1420ق.

مفردات الفاظ القرآن؛ راغب اصفهانى، تحقيق: صفوان عدنان داودي، دار العلم الدار الشاميه، بيروت 1412ق.

ص: 292

مكيال المكارم؛ ميرزا محمدتقي موسوي اصفهاني، تحقيق: سيدعلي عاشور، مؤسسه الاعلمي، بيروت 1421ق.

ممد الهمم در شرح فصوص الحكم؛ استاد حسن زاده آملي، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، تهران 1378ش.

مَن لايحضره الفقيه؛ شيخ صدوق، تصحيح و تعليق: علي اكبر غفاري، مؤسسه نشر اسلامي، قم 1413ق.

مناقب آل ابي طالب؛ محمد بن علي بن شهرآشوب، تحقيق: لجنة من أساتذة النجف، مكتبة الحيدريه، نجف اشرف 1376ق - 1956م.

منهج الصادقين؛ ملا فتح الله كاشاني، كتاب فروشي محمد حسن علمي، تهران 1336ش.

مواهب عليه؛ حسين بن علي كاشفي، تحقيق: سيد محمد رضا جلالي، انتشارات اقبال، تهران 1369ش.

مواهب الرحمن في تفسير القرآن؛ سيد عبدالأعلى سبزوارى، موسسه اهل بيت، بيروت 1409 ق.

مهج الدعوات؛ سيد بن طاووس، دار الذخائر، قم 1411ق.

نبراس الضياء و تسواء السواء؛ مير محمد باقر داماد، تحقيق: حامد ناجي اصفهاني، انتشارات هجرت، قم 1374ش.

نفحات الرحمن في تفسير القرآن؛ شيخ محمد بن عبدالرحيم نهاوندي، تحقيق: قسم الدراسات الاسلاميه مؤسسة البعثه، قم 1429ق.

نور البراهين؛ سيد نعمت الله جزائري، تحقيق: سيد مهدي رجائي، مؤسسه نشر اسلامي، 1417ق.

نهج البلاغه (صبحي صالح)؛ سيدرضي، دار الهجره، قم.

ص: 293

وسائل الشيعة؛ شيخ حر عاملي، تحقيق و نشر: مؤسسة ال البيت، قم 1414ق.

هدية الرازي الي المجدد الشيرازي؛ شيخ آقا بزرگ تهراني، انتشارات ميقات، 1403ق.

ص: 294

جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : سيدان،سيدجعفر، 1313 -

عنوان و نام پديدآور : آيات العقايد/ سيدجعفر سيدان؛ تحقيق مدرسه علوم ديني حضرت ولي عصر عجل الله فرجه.

مشخصات نشر : مشهد : ولايت، 1391

مشخصات ظاهري : 2ج.

شابك : ج.2 978-964-6172-52-4 :

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت : فهرستنويسي بر اساس جلد دوم، 1392.

يادداشت : كتابنامه.

يادداشت : نمايه.

موضوع : تفاسير شيعه -- قرن 14

شناسه افزوده : مجتمع علوم ديني حضرت ولي عصر (عج)

رده بندي كنگره : BP98/س87آ9 1300ي

رده بندي ديويي : 297/179

شماره كتابشناسي ملي : 3162826

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

فهرست مطالب

سخن ناشر 13

آيه نهم:

‹‹إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَاد››

آيات 18

آيه اول 18

آيه دوم 23

آيه سوم 24

آيه چهارم 24

آيه پنجم 26

آيه ششم 26

آيه هفتم 28

آيه هشتم 30

روايات 30

روايت اول 30

روايت دوم 31

روايت سوم 31

روايت چهارم 32

روايت پنجم 32

روايت ششم 33

روايت هفتم 34

روايت هشتم 35

روايت نهم 35

ص: 5

سخن بزرگان 36

شيخ صدوق 36

شيخ مفيد 36

خواجه نصيرالدين طوسي 38

علامه حلي 38

ابن ميثم بحراني 40

ديدگاه ملا صدرا 42

چكيده سخن 46

ياد آوري (تجسّم اعمال) 46

ساختار زير بنايي نظريه ملا صدرا 47

نقدي بر كلام ملاصدرا 63

جايگاه تأويل 67

تأويلات نادرست 68

سخن پاياني 72

آيه دهم:

{ وَإِذَا الصُّحُفُ نُشِرَت }

لغت 78

چرا نامه اعمال را طائر گويند؟ 79

روايات 82

روايت اول: 82

روايت دوم: 83

روايت سوم: 83

روايت چهارم: 84

روايت پنجم: 84

روايت ششم: 86

روايت هفتم: 86

ص: 6

روايت هشتم: 87

روايت نهم: 88

روايت دهم: 88

روايت يازدهم: 89

روايت دوازدهم: 90

روايت سيزدهم: 91

روايت چهاردهم: 92

روايت پانزدهم: 93

روايت شانزدهم: 94

گفتار عالمان 95

تفاسير عرفاني فلسفي 100

آيه يازدهم:

{ وَ كُلُّهُمْ ءَاتِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَه فَرْدًا }

آيه اول 110

لغت 110

شواهد قرآني 111

ديدگاه مفسران 111

نظريه ملاصدرا 113

اختلاف در كتب آسماني! 116

نقد كلام صدرا 118

وجه جمع صدرا 119

آيه دوم 122

ديدگاه مفسران 123

علامه طباطبايي 123

شيخ طَبْرِسي 124

ص: 7

محمدجواد مغنيه 125

آيه سوم 125

آيه دوازدهم:

{وَ اُزْلِفَتِ الجَْنَّه لِلْمُتَّقِينَ غَيرَ بَعِيد}

آيات بهشت و دوزخ 132

بهشت آماده و نزديك 133

پهناوري بهشت 134

حركت سوي بهشت و دوزخ 135

ورود به بهشت 136

ارث بهشت 137

غرفه هاي بهشتي 138

نعمت هاي بهشتي 139

حوريان بهشتي 140

روايات بهشت و دوزخ 143

ديدگاه ملاصدرا 146

جايگاه تأويل و توجيه 155

اقرار ملاصدرا 156

فعليت بهشت و دوزخ 157

ادله قائلان به فعليت بهشت و دوزخ 158

آيات فعليت بهشت 158

روايات فعليت بهشت و دوزخ 161

ادله منكرين فعليت بهشت و دوزخ 175

اقوال علما 179

مكان بهشت و دوزخ 187

تأثير اعمال در ايجاد نعمت هاي بهشتي 192

نظر ملاصدرا پيرامون دوزخ 193

انگيزه ملاصدرا از توجيه آيات و روايات 194

ص: 8

آيه سيزدهم:

{وَلَقَدْ ذَرَأنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ... }

وجه اول 204

وجه دوم 206

وجه سوّم 209

وجه چهارم 210

بيان علامه طباطبائي 210

سخن ملاصدرا 212

اشكال صدرا بر ابن عربي 217

نقد سخن صدرا 220

عذاب آخرت 222

آيات عذاب 222

بررسي خلود در دوزخ 225

آيات 225

گفتار عالمان 228

نظريه صدرا نسبت به چگونگي خلود 231

نقد و بررسي خلود نوعي 233

آيه چهاردهم:

{ وَلَوْ شِئْنَا لآتَيْنَا كُلَّ نَفْسٍ هُدَاهَا... }

1. حفظ اصول قطعي 244

2. معيار صحيح در فهم قرآن 244

آيات هدايت 245

سخن ملاصدرا 250

روايات طينت 253

سخن علامه طباطبائي 255

ص: 9

سخن علامه در الميزان 257

آيه پانزدهم:

{وَ تَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَه... }

ديدگاه صاحب تفسير الميزان 266

انواع حركت 269

اشكال بوعلي بر حركت جوهري 269

دو اشكال در تفسير آيه به حركت جوهري 271

چكيده بحث 275

آيه شانزدهم:

{ الْحَمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ... }

وارسي و شرح 279

اهميت بحث فرشتگان 283

صفات ملائك در قرآن و روايات 287

مجرد يا مادي 292

تمثل يا تشكّل 300

اجماع در مسئله 302

استدلال عقلي فلاسفه بر تجرّد ملائكه 309

توضيح كلام فلاسفه 309

حقيقت ملائك در نگاه بزرگان فلسفه 311

نقد استدلال فلاسفه 313

استدلال نقلي بر تجرّد ملائكه 318

عصمت ملائك 337

اختيار ملائك 343

چند نكته درباره فرشتگان 351

1. تعالي و تكامل فرشتگان 351

ص: 10

2. توليد نسل فرشتگان 352

3. غذاي فرشتگان 352

4. خواب فرشتگان 353

5. رؤيت فرشتگان 355

آيه هفدهم:

{ يُؤتِي الْحِكْمَه مَن يَشَاءُ وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَه فَقَدْ اُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا }

حكمت در آيات 361

حكمت در لغت 362

حكمت در تفاسير 363

حكمت در روايات 365

حكمت در سخن فيلسوفان 370

آيه هجدهم:

{ وَمَا أمْرُنَا إِلاَّ وَاحِدَه كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ }

اَمر 381

لَمْح 382

واحده 382

تبيين آيه در الميزان 382

ديدگاه فلاسفه و اهل عرفان 385

سخن ابن عربي و قيصري 385

سخني از تفسير روح البيان 388

سخن ملاصدرا 389

آيه نوزدهم:

{ وَقَضَي رَبُّكَ ألاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ... }

قضاي تكويني و تشريعي 399

ص: 11

اهميت عبادت و پليدي شرك 400

برگشت همه معاصي به شرك است 401

سخنان نادرست 408

آيه بيستم:

{إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانَه عَلَى السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ وَ الْجِبَالِ... }

امانت 415

پذيراي امانت 415

معناي { فَأبَيْنَ } 416

معناي { أن يَّحْمِلْنَهَا } 417

امانت در احاديث 426

اهميت امانت 426

امانت، تكليف الهي 427

امانت، ولايت علي (عليه السلام) و ديگر امامان (عليهم السلام) 427

چكيده سخن 430

نمايه ها

نمايه آيات 437

نمايه روايات 449

منابع و مآخذ 455

ص: 12

سخن ناشر:

آنچه در اين نوشتار ملاحظه مي كنيد، بخش دوم از سلسله درس ها و مباحثي است كه استاد معارف حضرت آيت الله سيّدجعفر سيّدان - دامت بركاته - در جمع گروهي از طلاب حوزه علميه مشهد افاضه فرموده اند و به تفسير و تبيين آيات اعتقادي پرداخته، پاره اي از انحرافات و برداشت هاي نادرستي را كه از اين آيات صورت گرفته بيان كرده اند.

اين بحث ها كه از نوار پياده شده بود، توسط بخش پژوهش مدرسه علوم ديني حضرت ولي عصر (عليه السلام) جهت استفاده بيشتر دانش پژوهان و شيفتگان مكتب اهل بيت (عليهم السلام) تلخيص، ويرايش، تحشيه و منبع يابي گرديد و به صورت حاضر ارائه شده است.

اميد است كه انتشار اين اثر ارزشمند مورد قبول ناحيه مقدسه امام عصر حضرت بقيهالله الأعظم - عجل الله تعالي فرجه الشريف - قرار گيرد.

ص: 13

ص: 14

آيه نهم: (إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَاد)

اشاره

به راستي پروردگار تو در كمين گاه است

سوره فجر (89) آيه 14

ص: 15

ص: 16

أعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطَانِ الرَّجِيمِ

بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِيمِ(1)

‹‹إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَاد›› ؛(2)

به راستي پروردگار تو در كمين گاه است

از بحث هاي مهمِ «معاد»، مسئله «صراط» است. در قرآن آيه اي كه به صراحت درباره صراط قيامت باشد، نمي توان يافت، ليكن با ضميمه احاديث، آياتي با بحث صراط ارتباط مي يابد.

«صراط» در منابع وحياني معناي روشني دارد. از ظاهر آنها به دست مي آيد كه صراط پلي بر روي دوزخ است. اين مطلب محذور عقلي ندارد تا نيازمند تأويل باشد. ليكن برخي - با توجه به مباني پيش ساخته - دست به تأويل آيات زده و بياناتي مطرح كرده اند كه پذيرفتني نمي باشد.

از سخنان ملاصدرا چنين استفاده مي شود كه نفس، سير دروني و تكاملي به سوي خدا دارد. در اين حركت، رذيلت ها زدوده مي شود و فضيلت ها در نفس پديد مي آيد، در اين سير صعودي - كه در خود نفس رخ مي دهد - راه، رونده و مسافت يكي است.

به باور ملاصدرا صراط همين حركت و سير دروني نفس است كه در عالم قيامت به ادارك نفس محسوس مي گردد، نه اينكه تحقق خارجي - جداي از نفس انسان - داشته و پلي براي گذر انسان به سوي بهشت باشد.

ص: 17


1- . علامه مجلسي در بحارالأنوار 89 : 210 از حضرت موسي بن جعفر عليهما السلام روايت كرده است كه: چون خواست به آيه اي استشهاد كند، فرمود: «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحيم» سپس آيه را تلاوت كرد.
2- . سورة فجر (89) آية 14.

در مباحث پيش رو، مي خواهيم با طرح ادله وحياني - بدون پيش داوري - به تحليلي صحيح دراين باره دست يابيم.

آي-ات

آيه اول

از آيات مربوط به صراط، آيه مرصاد است.

خداي متعال مي فرمايد:

‹‹إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَاد›› ؛(1)

به راستي پروردگار تو در كمين گاه است.

لغت

در مفردات مي خوانيم:

الرَّصَدُ: الاستعداد للتّرقُّب... وقوله عَزَّوجَلَّ: ‹‹إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَاد›› ، تنبيها أنه لا ملجأ ولا مهرب... والْمِرْصَادُ... يقال للمكان الذي اختصّ بِالتَّرَصُّدِ؛(2)

رَصَد: آمادگى براى مراقبت و ديده بانى است... و سخن خداي تعالي كه مي فرمايد: «به راستي پروردگار تو در كمين گاه است» هشدارى است بر اينكه هرگز برايشان گريزگاه و پناه گاهى نيست... و مرصاد... به مكاني گفته مي شود كه به كمين نشستن و در انتظار ماندن، اختصاص يافته است.

ابن منظور در لسان العرب از برخي اهل لغت نقل مي كند كه:

المِرْصادُ عند العرب الطريق … المِرصاد الموضع الذي تَرصُّد النَّاس فيه؛(3)

مرصاد، نزد عرب به معناي راه است... مرصاد جايي است كه مردمان در آن به كمين در انتظار مي مانند (يا مردمان در آن كمين مي شوند) .

ص: 18


1- . سورة فجر (89) آية 14.
2- . مفردات الفاظ القرآن (راغب اصفهاني) 1: 355.
3- . لسان العرب 3: 178.

در قاموس آمده است:

«مرصاد» نيز اسم مكان است ... جوهرى آن را طريق معنا مي كند، ولى مراقبت در آن مدنظر است.(1)

بنابراين «مرصاد» به معناي جايي است كه فرد در آن كمين مي كند و دشمن را غافل گير مي سازد.

معناي مرصاد

در معناي مرصاد دو نظريه است:

1.خداوند در كمينِ گردن كشان در اين دنيا است و به موقع، آنها را در هم مي كوبد.

طَبْرِسي در مجمع البيان - ذيل آيه - از اميرالمؤمنين علي† روايت مي كند كه فرمود:

مَعْنَاهُ: إِنَّ رَبَّكَ قَادِرٌ عَلَى أنْ يَجْزِيَ أهْلَ الْمَعَاصِي جَزَاءَهُم؛(2)

معناي آيه اين است كه: همانا پروردگارت بر پاداش دهي مناسب گنهكاران قادر و تواناست.

در تفسير الميزان در اين باره آمده است:

فالله - سبحانه - رقيب يُرقِّبُ أعمال عباده حَتى إذا طغوا وأكثروا الفساد أخذهم بأشدِّ العذاب؛(3)

خداوند مراقب اعمال بندگان خويش است، زماني كه طغيان و فساد را از حدّ بگذرانند، آنها را به سخت ترين عذاب ها مجازات مي كند .

با توجه به اين معنا، آيه اشاره اي به مسئله صراط ندارد.

ص: 19


1- . قاموس قرآن 3: 101.
2- . مجمع البيان 10: 739 ؛ بحارالأنوار8 : 64 و ج72، ص323.
3- . الميزان20 : 281.

2.مقصود از مرصاد، جايگاهي است بر پل صراط كه در آن، بندگان باز خواست مي شوند.

در ذيل اين آيه، رواياتي آمده است كه آن را به بحث صراط مربوط مي سازد:

در مجمع البيان از امام صادق† روايت شده كه فرمود:

الْمِرْصَادُ قَنْطَرَه عَلَى الصِّرَاطِ، لايَجُوزُهَا عَبْدٌ بِمَظْلِمَه عَبْد؛(1)

مرصاد پلي بر صراط است كه بنده اي كه حق بنده اي ديگر بر گردنش باشد،

نمي تواند از آن عبور كند.

جابر، از ابي جعفر† نقل مي كند كه پيامبر… فرمود: روح الأمين (فرشته وحي) به من خبر داد:

أنَّ اللهَ لا إِلَهَ غَيْرُهُ إِذَا وَقَفَ الْخَلائِقَ وَ جَمَعَ الأوَّلِينَ وَ الآخِرِينَ أتِيَ بِجَهَنَّمَ تُقَادُ بِألْفِ زِمَامٍ، أخَذَ بِكُلِّ زِمَامٍ مِائَه ألْفِ مَلَكٍ مِنَ الْغِلاظِ الشِّدَادِ، وَ لَهَا هَدَّه وَ تَحَطُّمٌ وَ زَفِيرٌ وَ شَهِيقٌ، وَ إِنَّهَا لَتَزْفِرُ الزَّفْرَه. فَلَوْلا أنَّ اللهَ عَزَّوجَلَّ أخَّرَهَا إِلَى الْحِسَابِ لأهْلَكَتِ الْجَمِيعَ.

ثُمَّ يَخْرُجُ مِنْهَا عُنُقٌ يُحِيطُ بِالْخَلائِقِ الْبَرِّ مِنْهُمْ وَ الْفَاجِرِ، فَمَا خَلَقَ اللهُ عَبْداً مِنْ عِبَادِهِ مَلَكٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلاَّ وَ يُنَادِي يَا رَبِّ نَفْسِي نَفْسِي وَ أنْتَ تَقُولُ: يَا رَبِّ أمَّتِي أمَّتِي.

ثُمَّ يُوضَعُ عَلَيْهَا صِرَاطٌ أدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ وَأحَدُّ مِنَ السَّيْفِ عَلَيْهِ ثَلاثُ قَنَاطِرَ: الأُولَى عَلَيْهَا الأمَانَه وَالرَّحِمُ، وَالثَّانِيَه عَلَيْهَا الصَّلاه، وَالثَّالِثَه عَلَيْهَا عَدْلُ رَبِّ الْعَالَمِينَ لا إِلَهَ غَيْرُهُ. فَيُكَلَّفُونَ الْمَمَرَّ عَلَيْهَا فَتَحْبِسُهُمُ الرَّحِمُ وَ الأمَانَه فَإِنْ نَجَوْا مِنْهَا حَبَسَتْهُمُ الصَّلاه فَإِنْ نَجَوْا مِنْهَا كَانَ الْمُنْتَهَى إِلَى رَبِّ الْعَالَمِينَ - جَلَّ ذِكْرُهُ - وَ هُوَ قَوْلُ اللهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى:

‹‹إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَاد››

ص: 20


1- . مجمع البيان 10: 739؛ بحارالأنوار8 : 64 و ج72، ص323.

وَ النَّاسُ عَلَى الصِّرَاط... ؛(1)

خداوندي - كه معبودي جز او نيست - آن گاه كه فرمان توقف خلائق را صادر كند، و اولين و آخرين را گرد آورد [فرمان دهد] جهنم را درحالي كه هزار زمام دارد و بر هر زمامي يكصد هزار از فرشتگان خشن و قوي گماشته شده اند، بكشند و[به صحنه قيامت] بياورند. آن روز جهنم را [از شدت غضب] صداهايي مهيب و زبانه هايي شعله ور و ناله ها و فريادهايي از خشم و غضب است.

جهنم چنان نهيب مي زند كه اگر خداوند حسابرسي خلائق را به تأخير نمي انداخت، همه اهل محشر را هلاك مي كرد.

سپس پشته اي از آتش آنچنان زبانه مي كشد كه بر تمامي خلق - از خوب و بد - احاطه مي يابد. آن گاه تمامي بندگانش از فرشتگان گرفته تا انبيا [هر يك] فرياد كنند كه پروردگارا، مرا نجات بده، مرا ! اما تو [اي رسول ما] تقاضايت چنين باشد كه پروردگار من، امتم، امتم را درياب.

سپس بر جهنم راهي [پُل گونه] گذاردند باريك تر از مو و تيزتر از شمشير، و بر آن، سه پُل قرار دارد. بر اولي امانت و رَحِم باشد، و بر دومي نماز، و بر سومي عدل پروردگار عالَميان [نظارت خاص خداوندي] - كه معبودي جز او نيست - حاكم است. پس مردم فرمان يابند كه بر آن پل ها بگذرند. ابتدا رَحِم و امانت آنها را نگاه مي دارد، اگر از اين مرحله به سلامت گذشتند، نماز آنها را حبس مي كند، و چنانچه از اين مرحله هم به سلامت عبور كردند، آخرين مرحله در گرو عدلِ الهي اند و اين است معناي پيام خداي تبارك و تعالي كه فرمود: «به درستي كه پروردگارت در كمين گاه به كمين [مجرمان] است» و مردم بر روي صراط [مختلف اند].

ص: 21


1- . تفسير قمي 2: 421 ؛ امالي (صدوق) 241 - 242 ؛ بحارالأنوار 7: 125 اين روايت در روضه كافي8 : 313 ، حديث 486 ، با تفاوت در برخي عبارات، نيز آمده است.

از ابن عباس درباره اين آيه نقل شده است كه گفت:

بر پل جهنم هفت بازداشت گاه است [كه در هر يك سؤالاتي از فروع و اصول دين خواهد شد و چنانچه بنده پاسخي تمام داشته باشد، يك به يك عبور مي كند] در اولي از شهادت به يكتايي خدا پرسش مي شود، پس اگر بنده، آن را كامل آورد عبور مي كند؛ در بازداشت گاه دوم از نماز، و در سومي از زكات، و در چهارمي از روزه، و در پنجمي از حج، و در ششمي از عمره مي پرسند، آن گاه در بازداشت گاه هفتم [كه به قرينه روايت قبل، همان مرصاد است] از مظالم عباد پرسيده شود.

اگر انسان نتواند از عهده آن بيرون آيد، خطاب مي رسد كه مهلت دهيد.

پس اگر داراي كارهاي مستحبي باشد از آنها اعمالش را تكميل مي كند و هنگامي كه فراغت يافت، سوي بهشت رهنمون مي گردد.(1)

البته هيچ مانعي ندارد كه آيه ناظر به هر دو ديدگاه باشد؛ يعني خداوند متعال در كمين گاه طغيانگران هم در اين جهان و هم در جهان ديگر - در كنار صراط - است. بنابراين، معناي آيه اين است كه پروردگار متعال، در كمين اعمال بندگان قرار دارد و بر كارهاشان آگاه است و آنها را در گذرگاهي كه ناگزير از آنند - براساس اعمالي كه انجام داده اند - بازپرسي مي كند و پاداش و كيفر مي دهد.

دراين باره امام اميرالمومنين† چنين مي فرمايد:

ص: 22


1- . روي عن ابن عباس في هذه الآية قال : إن على جسر جهنم سبع محابس يسأل العبد عند أولها عن شهادة أن لا إله إلا الله، فإن جاء بها تامة جاز إلى الثاني فيسأل عن الصلاة، فإن جاء بها تامة جاز إلى الثالث فيسأل عن الزكاة، فإن جاء بها تامة جاز إلى الرابع فيسأل عن الصوم، فإن جاء به تاما جاز إلى الخامس فيسأل عن الحج، فإن جاء به تاما جاز إلى السادس فيسأل عن العمرة، فإن جاء بها تامة جاز إلى السابع فيسأل عن المظالم، فإن خرج منها وإلا يقال: انظروا، فإن كان له تطوع أكمل به أعماله فإذا فرغ انطلق به إلى الجنة (بحارالأنوار 8: 64) .

وَ لَئِنْ أمْهَلَ اللهُ الظَّالِمَ فَلَنْ يَفُوتَ أخْذُهُ، وَهُوَ لَهُ بِالْمِرْصَادِ عَلَى مَجَازِ طَرِيقِهِ وَ بِمَوْضِعِ الشَّجَا مِنْ مَسَاغِ رِيقِه؛(1)

گرچه خدا ظالم را مهلت دهد، ولي هرگز او را رها نخواهد كرد، و بر گذرگاهش - بسان استخوان كه راه گلو را بگيرد و نگذارد آب دهاني فرو دهد - در كمين است.

آيه دوم

در سوره حمد، پس از آنكه بنده اذعان مي كند كه عبادتش براي خداست و از او ياري مي طلبد و در سير به سوي كمال، سعادت و رستگاري، از خدا مدد مي خواهد، مي خواند:

‹‹اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيم›› ؛(2)

پروردگارا، ما را به راه راست هدايت كن.

شي-خ صدوق در معاني الأخبار روايت مي كن-د كه علي بن ابي طالب† در م-ورد آيه ‹‹اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيم›› فرمود:

وَالصِّرَاطُ الْمُسْتَقِيمُ هُوَ صِرَاطَانِ: صِرَاطٌ فِي الدُّنْيَا وَصِرَاطٌ فِي الآخِرَه؛ وَ أَمَّا الصِّرَاطُ الْمُسْتَقِيمُ فِي الدُّنْيَا فَهُوَ مَا قَصُرَ عَنِ الْغُلُوِّ وَارْتَفَعَ عَنِ التَّقْصِيرِ، وَاسْتَقَامَ فَلَمْ يَعْدِلْ إِلَى شَيْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ.

وَأَمَّا الصِّراطُ في الآخَره، فَهُوَ طَرِيقُ الْمُؤْمِنِينَ إِلَى الْجَنَّه الَّذِي هُوَ مُسْتَقِيمٌ، لايَعْدِلُونَ عَنِ الْجَنَّه إِلَى النَّارِ وَ لاإِلَى غَيْرِالنَّارِ سِوَى الْجَنَّه؛(3)

راه و صراط مستقيم، دو صراط است: راهي در دنيا و راهي در آخرت.

و اما راه راست در دنيا، همان شيوه اي است كه از افراط و تفريط به دور باشد و پايدار بماند و به هيچ باطلي نگرايد.

ص: 23


1- . نهج البلاغه (فيض الاسلام) ، خطبة 96: صفحه284؛ بحارالأنوار 34: 81 .
2- . سورة فاتحه (1) آية 6 .
3- . معاني الأخبار: 33، حديث4 ؛ تفسير منسوب به امام عسكري عليه السلام : 44 (با اندكي تفاوت) ؛ بحارالأنوار8 : 69 - 70.

و اما صراط در آخرت، همان راه راست مؤمنان به سوي بهشت است. مؤمنان از مسير بهشت، به سمت آتش و يا غير آتش عدول نخواهند كرد.

آيه سوم

در سوره حِجر مي خوانيم:

‹‹وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أجْمَعِين›› ؛(1)

و قطعاً وعدگاه همه آنان دوزخ است.

در تفسير قمي از ابوجارود روايت شده كه ابوجعفر† درباره آيه:

‹‹وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أجْمَعِين›› فرمود:

فَوُقُوفهم علي الصِّراط؛(2)

بازداشت ايشان بر صراط است.

آيه چهارم

خداي متعال در سوره مريم مي فرمايد:

‹‹فَوَ رَبِّكَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ الشَّيَاطِينَ ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِيًّا * ... وَ إِن مِّنكمُ إِلاَّ وَارِدُهَا كاَنَ عَلىَ رَبِّكَ حَتْمًا مَّقْضِيًّا * ثُمَّ نُنَجِّى الَّذِينَ اتَّقَواْ وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيًّا›› ؛(3)

به پروردگارت سوگند كه آنها را با شياطين محشور خواهيم ساخت، آن گاه آنان را در اطراف جهنم - درحالي كه به زانو درآمده اند - حتماً حاضر خواهيم كرد... هيچ يك از شما نيست مگر اينكه در آن (جهنّم) وارد شويد، اين حكمِ حتمي و امضا شده پروردگارت مي باشد.

ص: 24


1- . سورة حجر (15) آية 43.
2- . تفسير قمي 1: 376.
3- . سورة مريم (19) آيات 68 - 72.

در اين هنگام، اهل تقوا را نجات مي دهيم و ظالمان را وا مي گذاريم در دوزخ به زانو در آيند (و توان رهايي و نجات را از دست بدهند) .

اين آيات نيز به نحوي اشاره به صراط دارد؛ زيرا ظاهر برخي روايات اين است كه مراد از «ورود در جهنم» اشراف و عبور از آن است.(1)

علامه طباطبايي مي فرمايد:

واعلم أن ظاهر بعض الروايات السابقه أن ورود النَّاس النَّار هو جوازهم منها، فينطبق على روايات الصراط؛ و فيها أنه جسر ممدود على النار يؤمر بالعبور عليها البَ-ّر والفاجر فيجوزه الأبرار ويسقط فيها الفجار، وعن الصدوق في الاعتقاد، أنه حمل الآيه عليه؛(2)

بدان كه ظاهر برخي روايات پيشين اين است كه ورود مردم در آتش، عبور ايشان از آن است، پس بر روايات صراط - كه پلي بر روي آتش است و نيك و بد مأمور به گذر از آن مي باشد به گونه اي كه نيكان بگذرند و فاجران در آتش افتند - منطبق مي شود. شيخ صدوق در «الاعتقاد» اين آيه را بر صراط حمل كرده است.

ص: 25


1- . علي بن ابراهيم قمي در تفسير2: 52 به سند معتبر از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه دربارة آيه (وَإِن مِّنكُمْ إِلاَّ وَارِدُهَا) فرمود: أما تسمع الرجل يقول وردنا ماء بني فلان و لم يدخله؟! ولي در برخي ديگر از روايات، «ورود» به معناي «دخول در آتش» تفسير شده است؛ روى أبوصالح غالب بن سليمان، عن كثير بن زياد، عن أبي سمينة (سميّة) قال: اختلفنا في الورود. فقال قوم: لايدخلها مؤمن؛ و قال آخرون: يدخلونها جميعاً، ثمّ ينجّي الّذين اتّقوا. فلقيت جابر بن عبد اللّه، فسألته. فأومأ بإصبعيه إلى أذنيه وقال: و صمّتا إن لم أكن سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول الورود: الدُّخول؛ لايبقي بَرٌّ و لا فاجر إلاّ دخلها، فتكون علي المؤمن برداً و سلاماً (كما كانت علي ابراهيم) حتي أن لِلنّار - او قال لِجهنّم - ضجيجا مِن بَرْدِها (مجمع البيان 6 : 812 ؛ نورالثقلين3 : 353 - 354 ؛ كنزالدقائق8 : 257 ؛ بحارالأنوار8 : 249 ؛ مسند احمد3 : 329 ؛ مجمع الزوائد7 : 55 ؛ كنزالعمال2 : 8 ، حديث 2911) .
2- . الميزان 14: 93.
آيه پنجم

خداي متعال درباره انسان هاي كوردل - كه به حضور خداوند متعال بي اعتنايند و در دنيا چنان بي باكانه در خوشي ها سرگرم مي شوند و كارهاي ناشايست انجام مي دهند كه گويا جهان،خدايي ندارد وحساب وكتابي در كار نيست- مي فرمايد: ‹‹فَلا اقْتَحَمَ الْعَقَبَه›› ؛(1)

به آن گردنه در نيامد (و راهي براي رهايي و عبور از آن نجست) .

در مناقب ابن شهرآشوب از اَنس نقل مي كند كه پيامبر… درباره اين آيه فرمود:

إنَّ فوقَ الصراط عقبه كؤوداً ... لا يقطعها في غير مشقه إلاّ محمد و اهل بيته (عليهم السلام) ؛(2)

بالاي صراط گردنه اي است كه گذشتن از آن بس دشوار است... تنها محمد و اهل بيتش (عليهم السلام) آن را به راحتي مي پيمايند.

آيه ششم

خداي تعالي در مورد اعمال كافران مي فرمايد:

‹‹وَالَّذِينَ كَفَرُوا أعْمَالُهُمْ كَسَرَابٍ بِقِيعَه يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً حَتَّى إِذَا جَاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئًا وَوَجَدَ اللهَ عِندَهُ فَوَفَّاهُ حِسَابَهُ وَاللهُ سَرِيعُ الْحِسَابِ * أوْ كَظُلُمَاتٍ فِي بَحْرٍ لُّجِّيٍّ يَغْشَاهُ مَوْجٌ مِّن فَوْقِهِ مَوْجٌ مِّن فَوْقِهِ سَحَابٌ ظُلُمَاتٌ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْض إِذَا أخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَرَاهَا وَمَن لَّمْ يَجْعَلِ اللهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِن نُّورٍ›› ؛(3)

و كسانى كه كفر ورزيدند، كارهايشان چون سرابى در زمينى هموار است كه تشنه، آن را آب مي پندارد. اما چون بدان رسد آن را چيزى نيابد و خدا را نزد خويش يابد و حسابش را تمام به او دهد و خدا به سرعت حسابرسي مي كند.

ص: 26


1- سورة بلد (90) آية 11.
2- . مناقب آل ابي طالب2 : 6 ؛ تفسير برهان5 : 666 ؛ بحارالأنوار8 : 66 .
3- . سورة نور (24) آيات 39 - 40.

يا [كارهايشان] مانند تاريكي هايى است كه در دريايى ژرف است كه موجى آن را مى پوشاند [و] روى آن موجى [ديگر] است [و] بالاى آن ابرى است. تاريكي هايى است كه بعضى بر روى بعضى قرار گرفته اند. هرگاه دستش را بيرون آورد، به زحمت آن را مى بيند، و خدا به هركس نورى ندهد، او را هيچ نورى نخواهد بود.

ابوالفتوح رازى در ذيل اين آيات مي گويد:

در خبر است كه رسول… را پرسيدند: امّت تو فرداى قيامت صراط را چگونه گذراند در ظلمات قيامت؟ گفت: امّت من بر صراط به نور على گذرند، و على بر صراط به نور من گذرد، و من به نور خداى تعالى گذرم، و نور امّت من از نور على است، و نور على از نور من، و نور من از خداى تعالى، و هر كه به ما تولّا نكند او را نور نباشد، ثمّ قرء: ‹‹وَمَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ›› .(1)

در تفسير فرات كوفي روايت شده كه رسول خدا… فرمود:

أتاني جيرئيل† فقال: اُبَشِّرُك يا محمد بما تَجوزُ علي الصراط ؟

قال: قلتُ: بلي.

قال: تَجوزُ بنور الله، و يجوزُ علي بنورك - و نورك من نور الله - و تجوز اُمّتك بنور علي، و نور علي من نورك؛ ‹‹وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ›› ؛(2)

جبرئيل نزدم آمد و گفت: اي محمد، بشارتت دهم كه به چه چيز بر صراط مي گذري؟ گفتم: آري. گفت: به نور خدا از صراط عبور مي كني و علي به نور تو از آن مي گذرد - و نور تو از نور خداست - و امتت به نور علي از صراط مي گذرند، و نور علي از نور توست؛

ص: 27


1- . روض الجنان 14: 162.
2- تفسير فرات كوفي: 287، حديث 378؛ بحارالأنوار8 : 69 ، حديث 14.

«پس هر كه را خدا نوري برايش قرار ندهد، نوري از براي او نخواهد بود».

آيه هفتم

خداوند متعال در توصيف روز قيامت مي فرمايد:

‹‹يَوْمَ لايُخْزِي اللهُ النَّبِيَّ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ يَسْعَى بَيْنَ أيْدِيهِمْ وَ بِأيْمَانِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا أتْمِمْ لَنَا نُورَنَاوَاغْفِرْ لَنَا إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ›› ؛(1)

در آن روز كه خدا، پيامبر و انسان هايي را كه با او ايمان آورده بودند خوار نمي كند، نورشان در پيشاپيش و سمت راستشان پرتو مي افكند، مي گويند:

پروردگارا، نورمان را كامل كن و ما را بيامرز كه تو بر هر چيزي توانايي.

در تفسير مقاتل از ابن عباس درباره اين آيه آمده است كه گفت:

‹‹نُورُهُمْ يَسْعَى›› يضِيءُ عَلَي الصّراط لعلي و فاطمه، مِثل الدّنيا سبعين مرّه... فَيمْضِي أهلُ بيت محمد وآله زُمْرَه علي الصّراط مثل البرق الخاطف، ثمَّ قومٌ مِثل الرّيح، ثُمَّ قوم مثل عَدْو الفَرَس، ثم يمْضي قوم مثل المَشْي، ثم قوم مثل الحَبْو، ثم قوم مثل الزَّحْف.

ويجْعَلَه الله علي المؤمنين عريضاً وعلي المُذنبين دقيقاً، قال الله تعالي:

‹‹يَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا›› حتي نَجْتازُ به علي الصّراط.

قال: فَيجوزُ أميرالمؤمنين في هودج مِن الزُمُرّد الأخضر و معه فاطمه علي نجيب من الياقوت الأحمر حولها سبعون ألف حوراء كالبرق اللامع؛(2)

اينكه خداي متعال فرمود: «نورشان [پيش رويشان] مي رود» يعني مانند هفتاد برابر دنيا براي علي و فاطمه بر صراط پرتو افشاني مي كند... آنگاه اهل بيت محمد و آل او گروهي اند كه بر صراط چون برق جهنده مي گذرند، سپس قومي مثل باد از آن عبور مي كنند، و قومي ديگر بمثابه دويدن اسب، آنگاه گروهي

ص: 28


1- . سورة تحريم (66) آية 8 .
2- . مناقب آل ابي طالب 2: 7؛ تفسير برهان 5: 428؛ بحارالأنوار8 : 67.

چونان پيادگان، و سپس مردمي به صورت سينه خيز و پس از آن كساني نشسته يا با زانو؛ و خدا صراط را بر مؤمنان پهن مي گرداند و بر گنهكاران باريك، خداي متعال مي فرمايد: «گويند: پروردگارا، نورمان را كامل كن!» تا اينكه به وسيله آن بر صراط بگذريم ... .

پس اميرالمؤمنين† در سراپرده اي از زمرد سبز به همراه همسرش حضرت فاطمهƒ سوار بر مركبي از ياقوت سرخ - درحالي كه هزار حوريه او را همراهي مي كنند - همچون برق جهنده بر صراط عبور مي كند.

جابر بن عبد الله انصاري گويد:

كُنْتُ ذَاتَ يَوْمٍ عِنْدَ النَّبِيِّ… إِذْ أقْبَلَ بِوَجْهِهِ عَلَى عَلِيِّ بْنِ أبِي طَالِبٍ† فَقَالَ: ألا اُب-َشِّرُكَ يَا أبَا الْحَسَنِ؟ فَقَالَ: بَلَى يَا رَسُولَ اللهِ. فَقَالَ: هَذَا جَبْرَئِيلُ يُخْبِرُنِي عَنِ اللهِ-جَلَّ جَلالُهُ - أنَّهُ قَالَ: قَدْ أعْطَى شِيعَتَكَ وَ مُحِبِّيكَ سبعَ خِصَالٍ: الرِّفْقَ عِنْدَ الْمَوْتِ وَالاُنْسَ عِنْدَ الْوَحْشَه وَالنُّورَ عِنْدَ الظُّلْمَه وَالأمْنَ عِنْدَ الْفَزَعِ وَالْقِسْطَ عِنْدَ الْمِيزَانِ وَالْجَوَازَ عَلَى الصِّرَاطِ وَدُخُولَ الْجَنَّه قَبْلَ سَائِرِ النَّاسِ وَ ‹‹نُورُهُمْ يَسْعى بَيْنَ أيْدِيهِمْ وَ بِأيْمانِهِم›› ؛(1)

روزى نزد پيامبر… بودم، كه پيامبر… رو به على† نمود و فرمود:

اى ابوالحسن، آيا به تو مژده اى ندهم؟

عرض كرد: چرا، اى پيامبر خدا. پيامبر… فرمود: اين جبرئيل است كه از جانب خدا به من خبر مى دهد كه به شيعيان و دوستان تو هفت ويژگي عطا كرده است:

مدارا در دم مرگ، و انس به هنگام وحشت، و نور در هنگام تاريكى، و ايمنى به هنگام ترس، و عدالت در ميزان، و گذشتن از صراط، و ورود به بهشت پيش از همه مردم؛ «نورشان از پيشاپيش آنان، و سمت راستشان، روان است».

ص: 29


1- . خصال صدوق 2: 402 ؛ روضة الواعظين2 : 297 ؛ تفسير برهان5 : 429.
آيه هشتم

در سوره صافات (درباره ستمگران و همتايان آنان و معبودها شان) آمده است:

‹‹وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَّسْئُولُونَ›› ؛(1)

بازداشت شان كنيد! اينان بايد [درباره كارهاشان] بازپرسي شوند.

در امالي شيخ طوسي روايت شده است از پيامبر … كه فرمود:

إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَه وَ نُصِبَ الصِّرَاطُ عَلَى جَهَنَّم، لَمْ يَجُزْ عَلَيْهِ إِلاَّ مَنْ مَعَهُ جوازٌ فيه كِتَابُ وَلايَه عَلِيِّ بْنِ أبِي طَالِبٍ†، و ذلك قوله:

‹‹وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَّسْئُولُونَ›› ؛(2)

هنگامي كه روز قيامت فرا رسد و صراط بر جهنم نصب شود، از آن عبور نكند مگر كسي كه با او جواز ولايت علي بن ابي طالب باشد؛ واين است معناي سخن خداي متعال كه فرمود:«آنان را نگاه داريد تا از ايشان بازخواست شود».

روايات

اشاره

در احاديث براي «صراط» معاني، تفاسير و خصوصياتي ذكر شده كه قابل توجّه و تأمّل است:

روايت اول

در روايات با عبارات گوناگون شرط عبور از صراط و يا جواز و برات عبور از آن، ولايت اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) و معرفت امامان معصوم (عليهم السلام) معرفي شده است - كه به برخي از آنها در ذيل آيات اشاره كرديم - از جمله شيخ صدوق در كتاب معاني الأخبار از مُفضَّل بن عُمَر روايت كرده است كه گفت از ابوعبدالله (امام صادق) درباره «صراط» پرسيدم، فرمود:

هُوَ الطَّرِيقُ إِلَى مَعْرِفَه اللهِ - عَزَّوَجَلَّ - وَ هُمَا صِرَاطَانِ؛ صِرَاطٌ فِي الدُّنْيَا وَ صِرَاطٌ فِي الآخِرَه، فَأمَّا الصِّرَاطُ الَّذِي فِي الدُّنْيَا فَهُوَ الإِمَامُ الْمَفْرُوضُ

ص: 30


1- . سورة صافات (37) آية 24.
2- . امالي طوسي: 290؛ بشارة المصطفي: 144؛ بحارالأنوار8 : 67.

الطَّاعَه؛ مَنْ عَرَفَهُ فِي الدُّنْيَا وَ اقْتَدَى بِهُدَاهُ مَرَّ عَلَى الصِّرَاطِ الَّذِي هُوَ جِسْرُ جَهَنَّمَ فِي الآخِرَه، وَ مَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ فِي الدُّنْيَا زَلَّتُ قَدَمُهُ عَنِ الصِّرَاطِ فِي الآخِرَه فَتَرَدَّى فِي نَارِ جَهَنَّم؛(1)

صراط، طريق به سوي معرفت خداي بزرگ است، و آن دو صراط است؛ صراطي در دنيا وجود دارد و صراطي در آخرت مي باشد. صراطي كه در دنياست همان امامي است كه طاعتش واجب است، هركه در دنيا او را بشناسد و به هدايتش اقتدا كند، از صراطي كه در آخرت پل دوزخ است مي گذرد.

و هر كه او را در دنيا نشناسد، قدمش روي صراط آخرت بلغزد و در آتش جهنم افتد.

روايت دوم

و نيز در معاني الأخبار از ابوجعفر (امام باقر †) روايت كرده است كه گفت: رسول خدا… فرمود:

يَا عَلِيُّ إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَه، أقْعُدُ أنَا وَ أنْتَ وَ جَبْرَئِيلُ عَلَى الصِّرَاطِ، فَلايَجُوزُ عَلَى الصِّرَاطِ إِلاَّ مَنْ كَانَ مَعَهُ كِتَابٌ فِيهِ بَرَاه بِوَلايَتِك؛(2)

اي علي، هنگامي كه روز قيامت فرا رسد، من و تو و جبرئيل بر صراط مي نشينيم، پس احدي (از آن) عبور نكند مگر اينكه با او نوشته اي باشد كه در آن براتِ(3) (آزادي از دوزخ) به سبب ولايت تو ثبت است.

روايت سوم

شيخ صدوق در امالي روايت مي كند از ابوبصير، از امام صادق† كه فرمود:

ص: 31


1- . معاني الأخبار: 32، حديث 1؛ بحارالأنوار8: 66، حديث3.
2- . معاني الأخبار: 35، حديث6؛ بحارالأنوار8: 66، حديث4.
3- . برات، از برائت گرفته شده وبه معناي: سند ، اجازه ، نوشته عنايت شده در آزادي مي باشد (لغتنامه دهخدا، حرف «ب» ؛ المنجد، ماده «برا») .

النَّاسُ يَمُرُّونَ عَلَى الصِّرَاطِ طَبَقَاتٍ، وَالصِّرَاطُ أدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ وَمِنْ حَدِّ السَّيْفِ؛ فَمِنْهُمْ مَنْ يَمُرُّ مِثْلَ الْبَرْقِ، وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمُرُّ مِثْلَ عَدْوِ الْفَرَسِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمُرُّ حَبْواً، وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمُرُّ مَشْياً، وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمُرُّ مُتَعَلِّقاً قَدْ تَأخُذُ النَّارُ مِنْهُ شَيْئاً وَ تَتْرُكُ مِنْهُ شَيْئا؛(1)

مردم در گذر بر صراط طبقه بندي شده اند، و صراط باريك تر از مو و تيزتر از شمشير است؛ بعضي مثل برق عبور مي كنند و برخي مانند تاخت اسب و بعضي با خزيدن، و بعضي قدم زنان و برخي آويزان (بر صراط) كه گاه قسمتي از آنان را آتش فرا مي گيرد و قسمتي از آنان را رها مي كند.

روايت چهارم

امام باقر† از ابوذر نقل مي كنند كه گفت: شنيدم رسول خدا… مي فرمود:

حَافَتَا الصِّرَاطِ يَوْمَ الْقِيَامَه، الرَّحِمُ وَالأمَانَه؛ فَإِذَا مَرَّ الْوَصُولُ لِلرَّحِمِ الْمُؤَدِّي لِلأمَانَه نَفَذَ إِلَى الْجَنَّه، وَإِذَا مَرَّ الْخَائِنُ لِلأمَانَه الْقَطُوعُ لِلرَّحِمِ لَمْ يَنْفَعْهُ مَعَهُمَا عَمَلٌ وَ تَكَفَّأ بِهِ الصِّرَاطُ فِي النَّار؛(2)

حقيقت صله رَحِم (خويشاونداري) و امانت پردازي، روز قيامت،در دو جانب صراط قرار دارند؛ هنگامي كه صله كننده رحم و امانت پرداز، بر صراط بگذرد، به بهشت در آيد؛ و آنگاه كه خائن امانت و قاطع رحم گذرش بر صراط افتد، هيچ عملي - با داشتن اين دو گناه - او را سود نبخشد، و صراط او را در آتش سر نگون سازد.

روايت پنجم

در تفسير منسوب به امام عسكري† از پيامبر… نقل شده كه فرمود:

إِنَّ اللهَ تَعَالَى إِذَا بَعَثَ الْخَلائِقَ مِنَ الأوَّلِينَ وَالآخِرِينَ،نَادَى مُنَادِي رَبِّنَا مِنْ

ص: 32


1- . امالي شيخ صدوق: 242؛ كتاب الزهد: 92؛ بحارالأنوار 8: 64 - 65 ، حديث 1.
2- . اصول كافي 2: 152، حديث 11؛ بحارالأنوار 8: 67، حديث 9.

تَحْتِ عَرْشِهِ: يَا مَعْشَرَ الْخَلائِقِ غُضُّوا أبْصَارَكُمْ لِتَجُوزَ فَاطِمَه، بِنْتُ مُحَمَّدٍ - سَيِّدَه نِسَاءِ الْعَالَمِينَ - عَلَى الصِّرَاطِ... ؛(1)

خداي متعال هنگامي كه خلائق اولين و آخرين را بر انگيزد، سخن گوئي از طرف پروردگار مان از زير عرش فرياد زند: اي گروه خلائق، چشم هاتان را ببنديد تا فاطمه، دختر محمد… - سرور زنان جهانيان - بر صراط بگذرد... .

روايت ششم

نيز در تفسير منسوب به امام عسكري† از پيامبر… روايت شده است كه فرمود:

إِنَّهُ لَيُرَى يَوْمَ الْقِيَامَه إِلَى جَانِبِ الصِّرَاطِ جَمٌّ كَثِيرٌ مِنَ النَّاسِ، لايَعْرِفُ عَدَدَهُمْ إِلاَّ اللهُ تَعَالَى، هُمْ كَانُوا مُحِبِّي حَمْزَه، وَكَثِيرٌ مِنْهُمْ أصْحَابُ الذُّن-ُوبِ وَالآثَامِ، فَتَحَوَّلَ حِيطَانٌ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ سُلُوكِ الصِّرَاطِ وَالْعُبُورِ إِلَى الْجَنَّه... فَيَقُولُونَ: يَا حَمْزَه قَدْ تَرَى مَا نَحْنُ فِيهِ. فَيَقُولُ حَمْزَه لِرَسُولِ اللهِ (صلي الله عليه و آله) وَ لِعَلِيِّ بْنِ أبِي طَالِبٍ (عليهما السلام) : قَدْ تَرَيَانِ أوْلِيَائِي كَيْفَ يَسْتَغِيثُونَ بِي! فَيَقُولُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ لِعَلِيٍّ وَلِيِّ اللهِ: يَا عَلِيُّ أعِنْ عَمَّكَ عَلَى إِغَاثَه أوْلِيَائِهِ وَ اسْتِنْقَاذِهِمْ مِنَ النَّارِ. فَيَأتِي عَلِيُّ بْنُ أبِي طَالِبٍ (عليهما السلام) بِالرُّمْحِ الَّذِي كَانَ يُقَاتِلُ بِهِ حَمْزَه أعْدَاءَ اللهِ تَعَالَى فِي الدُّنْيَا، فَيُنَاوِلُهُ إِيَّاهُ وَيَقُولُ: يَا عَمَّ رَسُولِ اللهِ وَ عَمَّ أخِي رَسُولِ اللهِ ذُدِ الْجَحِيمَ عَنْ أوْلِيَائِكَ بِرُمْحِكَ هَذَا (الَّذِي كُنْتَ) تَذُودُ بِهِ عَنْ أوْلِيَاءِ اللهِ فِي الدُّنْيَا أعْدَاءَ اللهِ. فَيُنَاوِلُ حَمْزَه الرُّمْحَ بِيَدِهِ، فَيَضَعُ زُجَّهُ فِي حِيطَانِ النَّارِ الْحَائِلَه بَيْنَ أوْلِيَائِهِ وَبَيْنَ الْعُبُورِ إِلَى الْجَنَّه عَلَى الصِّرَاط... ؛(2)

ص: 33


1- . تفسير منسوب به امام عسكري عليه السلام : 434؛ بحارالأنوار8: 68، حديث12؛ و در امالي شيخ مفيد: 130، حديث 6 . چنين آمده است: عَنْ أبِي عَبْدِاللهِ جَعْفَرِبْنِ مُحَمَّدٍ عليهم السلام قَالَ إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ جَمَعَ اللهُ الأوَّلِينَ وَالآخِرِينَ فِي صَعِيدٍ وَاحِدٍ ثُمَّ أمَرَ مُنَادِياً فَنَادَى غُضُّوا أبْصَارَكُمْ وَ نَكِّسُوا رُءُوسَكُمْ حَتَّى تَجُوزَ فَاطِمَةُ ابْنَةُ مُحَمَّدٍ عليهما السلام الصِّرَاط... .
2- . تفسير منسوب به امام عسكري عليه السلام : 436؛ بحارالأنوار 8: 68، حديث 13.

روز قيامت، كنار صراط، مردمان زيادي ديده خواهند شد كه شمار آنان را جز خداي متعال نمي داند، آنها دوستدارانِ حمزه (عموي پيامبر) اند و بسياري از آنها از گنه كاران مي باشند، پس ديواري ميان آنان و ميان پيمودن صراط و گذر به بهشت پديد مي آيد... پس مي گويند:

اي حمزه! حالِ ما را مي بيني! حمزه به پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) و اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) عرض مي كند:

مي بينيد چگونه دوستانم از من ياري مي طلبند!

رسول الله (صلي الله عليه و آله) به اميرالمؤمنين (عليه السلام) مي فرمايد:

يا علي! عمويت را در ياري دوستانش و نجاتشان از آتش كمك نما. اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) نيزه اي را كه جناب حمزه با آن با دشمنان خدا در دنيا مي جنگيد مي آورد و به دست ايشان داده مي فرمايد:

اي عموي پيامبر (صلي الله عليه و آله) و عموي برادرِ رسول الله! دوزخ را از دوستانت دفع نما با اين نيزه كه با آن در دنيا، دشمنان خدا را از دوستان خدا دفع مي كردي! پس حمزه نيزه را به دست مي گيرد و تَهِ آن را در ديوار آتش - كه بين دوستانش و گذر از صراط به سوي بهشت حائل شده - مي نهد... .

روايت هفتم

شيخ صدوقŠ در كتاب فضائل الشيعه به اسنادش از سكوني، از امام صادق †، از پدرانشان‰ آورده است كه پيامبر… فرمود:

أثْبَتُكُمْ قَدَماً عَلَى الصِّرَاطِ، أشَدُّكُمْ حُبّاً لأهْلِ بَيْتِي؛(1)

پايدارترين شما بر صراط، با محبّت ترين شما نسبت به اهل بيتم مي باشد.

و در همين كتاب به اسنادش از ابوحمزه ثُمالي، از ابوجعفر †، از پدرانشان‰ آمده است كه پيامبر… به علي† فرمود:

ص: 34


1- . فضائل الشيعه: 6؛ بحارالأنوار 8: 69.

مَا ثَبَتَ حُبُّكَ فِي قَلْبِ امْرِئٍ مُؤْمِنٍ فَزَلَّتْ بِهِ قَدَمُهُ عَلَى الصِّرَاطِ إِلاَّ ثَبَتَ لَهُ قَدَمٌ حَتَّى أدْخَلَهُ اللهُ بِحُبِّكَ الْجَنَّه؛(1)

چنانچه دوستي تو در قلب انسان مؤمني پايدار گردد و آن گاه بر صراط قدمي از او بلغزد، گام ديگرش استوار مي ماند تا اينكه خدا به دوستي تو او را وارد بهشت كند.

روايت هشتم

اميرالمؤمنين، علي† در نهج البلاغه مي فرمايد:

وَاعْلَمُوا أنَّ مَجَازَكُمْ عَلَى الصِّرَاطِ وَمَزَالِقِ دَحْضِهِ، وَ أهَاوِيلِ زَلَلِهِ وَ تَارَاتِ أهْوَالِه؛(2)

بدانيد يقيناً گذر شما بر صراط و گذرگاه هاي پرت شونده و لغزش گاه هاي ترسناك و گذشتن از خطرات پياپي آن خواهد بود.

روايت نهم

شيخ صدوق از امام سجّاد (عليه السلام) - در رساله حقوق - روايت مي كند كه فرمود:

وَحَقُّ رِجْلَيْكَ أنْ لاتَمْشِيَ بِهِمَا إِلَى مَا لايَحِلُّ لَكَ فَبِهِمَا تَقِفُ عَلَى الصِّرَاطِ! فَانْظُرْ أنْ لاتَزِلاَّ بِكَ فَتَرَدَّى فِي النَّارِ؛(3)

حق پاهايت اين است كه با آنها سوي چيزي كه برايت حلال نيست نروي؛ زيرا با آنها بر صراط مي ايستي! بنگر تو را نلغزانند كه در آتش سقوط كني!

ص: 35


1- . فضائل الشيعه: 7؛ بحارالأنوار 8: 69.
2- نهج البلاغه، ضمن خطبه83؛ بحارالأنوار 8: 67، شماره 10.
3- . مَن لايحضره الفقيه 2: 619، ضمن حديث 3214؛ وسائل الشيعه 15: 173، ضمن حديث 20226 .

نتيجه گيري

از مجموع آيات و رواياتي كه بخشي از آنها ذكر گرديد به دست مي آيد كه در قيامت حقيقت خارجي به نام صراط وجود دارد كه بر روي جهنّم كشيده شده و انسان ها از آن عبور مي كنند و اينكه واقعيت آن غير از نفس انسان و عبور كنندگان بر آن است.(1)

سخن بزرگان

اشاره

عالمان بزرگ شيعه نيز از «صراط» همان معنايي را دريافته اند كه در احاديث آمده است و اعتقاد خويش را در اين زمينه روشن و گويا ابراز داشته اند.

شيخ صدوق

شيخ صدوق در كتاب الاعتقادات مي گويد:

اعتقادُنا في الصراط أنَّه حقٌّ، وأنَّه جِسْرُ جهنّم، وأنَّ عليه ممَرّ جميعِِ الخلق... والصّراطُ في وجه آخر، إسمُ حُجَج الله، فَمَن عَرَفَهم في الدنيا وأطاعهم، أعطاه اللهُ جوازاً عَلَي الصّراط الذي هوجسْرُ جهنّم يوَم القيامه؛(2)

اعتقاد ما درباره«صراط» اين است كه صراط حق است و آن پل جهنم مي باشد وگذرهمه خلق برآن است... ودر وجه ديگر، صراط نامي است براي حجت هاي خدا؛ پس هر كه آنان را در دنيا بشناسد و پيروي شان كند، خداوند جواز عبور برصراط آخرت را - كه پلي است بر روي دوزخ - در قيامت به او مي دهد.

شيخ مفيد

شيخ مفيد مي گويد:

الصراطُ - في اللُّغه - هو الطريق، فلذلك سُمّي الدين صراطاً لأنَّهُ طريقٌ إلي الثواب، و له سُمّي الولاء لأميرالمؤمنين و الأئمه من ذُرّيّته† صراطاً، و من معناه قال اميرالمؤمنين†:

ص: 36


1- . در بحث هاي آينده گفتار كساني كه صراط را جداي از نفس انسان نمي دانند خواهد آمد.
2- . الإعتقادات في دين الإمامية: 70؛ بحارالأنوار 8: 70.

«أنا صراطُ الله المستقيم و عُروته الوُثقي الّتي لا انفصام لها» يعني أنَّ معرفَتَه و التمسك به طريقٌ إلي الله سبحانه... وهو طريقٌ إلي الجنّه وطريق إلي النار، يشرف [يَسير] العبد منه إلي الجنه و يَرَي منه أهوال النار؛(1)

صراط - در لغت - راه است، به همين جهت «دين» را صراط مي نامند؛ زيرا راهي است به سوي ثواب؛ و بدين جهت ولايت اميرالمؤمنين و ائمه از فرزندان آن حضرت‰ صراط ناميده مي شود، و از همين قبيل است معناي سخن امام علي† كه فرمود:

«منم راه مستقيم خدا و منم آن دستاويز الهي كه شكست بردار نيست» يعني معرفت آن حضرت و تمسك به او طريقي است به سوي خداي سبحان... و صراط (آخرت) راهي به سوي بهشت و راهي به سوي دوزخ است. بنده از صراط به بهشت اشراف مي يابد و ترس هاي وحشت انگيز آتش را مي بيند.

شيخ مفيد در توجيه يكي از روايات - كه در خصوص صراط آخرت وارد شده است - سخني دارد كه علامه مجلسي آن را نمي پسندد.

شيخ مي گويد:

و جاءَ الخبرُ بأنَّ الصراطَ أدقُّ مِن الشَعرَه و أحدُّ مِن السيف علي الكافر؛ و المراد بذلك أنَّه لا يَثْبُتُ لكافر قدمٌ علي الصراط يوَم القيامه مِن شده ما يَلْحَقُهم مِن أهوال القيامه و مَخاوفها، فهم يَمْشُونَ عليه كالذي يَمْشي علي الشيء الّذي هو أدقُّ من الشعره و أحدُّ من السيف.

وهذا مثلٌ مضروب لما يَلْحَقُ الكافر من الشدّه في عبوره علي الصّراط؛(2)

در خبر آمده است كه:

ص: 37


1- . موسوعة الشيخ المفيد (تصحيح اعتقادات الإمامية) 5: 108 ، 110.
2- . همان.

«صراط - براي كافر - باريك تر از مو و برّنده تر از شمشير است» مقصود اين است كه كافران به جهت شدت هول ها و چيزهاي ترسناك كه گريبان گيرشان مي شود، قدم استواري نمي توانند بردارند؛ راه رفتن آنان چونان كسي است كه بر چيزي باريك تر از مو و برنده تر از شمشير قدم مي گذارد. اين مثل، به جهت سختي هايي كه كافر را در عبور از صراط فرا مي گيرد، زده شده است.

علامه مجلسي در نقد اين سخن، مي گويد:

أقول: لا اضطرارَ في تأويلِ كونه أدَقَّ مِنَ الشّعره و أحدَّ من السيف، و تأويل الظواهر الكثيره بلاضروره، غير جائز؛(1)

اين سخن كه «صراط باريك تر از مو تيزتر از شمشير است» مشكل عقلي ندارد تا به ناچار تأويل شود، و تأويل ظواهر فراوان - بي آنكه ضرورتي در كار باشد - جايز نيست.

خواجه نصيرالدين طوسي

سلطان المحققين، خواجه نصيرالدين طوسي، عبارتي دارد كه در مسائل اعتقادي بسيار راهگشاست، او مي گويد:

وسائر السّمعيات، مِنَ الميزان والصّراطِ والحسابِ وتطايُر الكتب، ممكنه دلَّ السّمعُ عَلَي ثبوتها فيجبُ التّصديق بها؛(2)

و ديگر شنيدني ها از قبيل (ميزان، صراط، حساب، تطاير كتب) [از نظر عقل] ممكن است و روايات بر ثبوت آنها دلالت مي كند، پس تصديق آنها واجب است.

علامه حلي

علامه حلي در شرح كلام خواجه نصير، مي نويسد:

ص: 38


1- . بحارالأنوار8 : 70 - 71.
2- . كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد: 425.

و أما الصّراط:

فقد قيل: إنَّ في الآخره طريقين: اِحداهما إلي الجنّه، يَهْدِي اللهُ تعالي أهلَ الجنّه اليه؛ و الاخري إلي النار، يَهدي اللهُ تعالي أهلَ النار إليها. كما قال تعالي في أهل الجنّه: ‹‹سَيَهْدِيهِمْ وَيُصْلِحُ بَالَهُمْ * وَيُدْخِلُهُمُ الْجَنَّه عَرَّفَهَا لَهُمْ›› (1) و قال في أهل النار: ‹‹فَاهْدُوهُمْ إِلَى صِرَاطِ الْجَحِيمِ›› (2)

وقيل: إنّ هناك طريقاً واحداً علي جهنّم، يُكَلَّفُ الجميع المرور عليه... فإذا بَلَغَ كلُّ واحد الي مُسْتَقَرّه مَنَ النّار، سَقَطَ من ذلك الصّراط؛(3)

درباره «صراط» دو قول است:

1. گفته شده در سراي آخرت دو راه است: يكي به بهشت مي رود و خداي متعال اهل بهشت را سوي آن هدايت مي كند، و راه ديگر به دوزخ ختم مي شود كه خدا اهل آتش را سوي آن رهنمون مي شود. خداي متعال درباره بهشتيان مي فرمايد: «به زودي خدا آنان را هدايت مي كند و خاطرشان را آسوده مي سازد و به بهشتي كه بر آنها شناسانده واردشان مي كند». و درباره دوزخيان مي فرمايد: «پس گناه كاران را به راه دوزخ هدايتشان كنيد!»

2. و گفته شده در آخرت، تنها يك راه بر روي جهنم است كه همه موظف اند بر آن بگذرند... پس هنگامي كه هر يك از جهنميان به جايگاه دوزخي اش برسد، از آن صراط سقوط مي كند.

ص: 39


1- . سورة محمد (47) آية 5 - 6.
2- . سورة صافات (37) آية 23.
3- . كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد: 425 - 426. مرحوم آيت الله سيدهاشم حسيني تهراني در كتاب نفيس توضيح المراد (تعليقة علي شرح تجريد الاعتقاد) : 869 مي نويسد: الصراط هو ما يصل به السائر إلي مقصد سيره، و مقصد سير الإنسان هو الجنّة، والإمام المفروض الطاعة هو موصل الإنسان إلي ذلك المقصد، وإنَّ صراط الآخرة جسر علي جهنّم تمثيل وتصوير الأمر الاُخروي في صورة الأمر الدنيوي، و ليسا مثلين في الحقيقة.
ابن ميثم بحراني

ايشان مي گويد:

واعلم أنّ الصِّراطَ المَوعُودَ بِه فِي القُرآنِ الكَريمِ حَقٌّ يَجِبُ الإيمانُ به و إن اختلف النّاسُ فِي حَقيقتِه.

و ظاهرُ الشَّريعه و الّذى عَليه جُمهورُ المُسلِمين و من أثبت المعادَ الجِسمانىّ يقتضى أنَّه جسمٌ في غايه الدقّه و الحدّه ممدودٌ عَلى جهنّم و هُو طَريقٌ إلى الجنّه يجوزه من أخلص لله؛ و مَن عَصاه سلَك عَن جنبتيه أحَدَ أبواب جهنّم؛(1)

بدان صراطي كه در قرآن كريم به آن وعده داده شده، حق است و ايمان به آن واجب (هرچند مردم در حقيقتِ آن اختلاف دارند) .

ظاهر [تعاليم] شريعت و نظر جمهور مسلمانان و كساني كه قائل به معاد جسماني اند اين است كه «صراط» جسمي است در نهايتِ باريكي و تيزي كه آن را بر روي دوزخ كشيده اند.

صراط، راهي سوي بهشت است. هركه [در كارها و عبادات] براي خدا اخلاص ورزد، از آن عبور مي كند؛ و هركه خدا را فرمان نَبرَد، از يكي از دو طرفِ صراط به يكي از درهاي جهنم روانه مي شود.

بزرگان معاصر نيز در تعريف صراط همان معنايي را بيان كرده اند كه در احاديث و گفتار ساير عالمان شيعه آمده است كه در اينجا به عبارت دو نفر از معاصرين اشاره مي شود: آيت الله سبحاني درباره حقيقت صراط مي نگارد:

ليس معني كون الصراط الأخروي تجسماً للصراط الدنيوي أو سلوكه تمثّلاً لسلوكه إنكارُ وجودِ صراطٍ فوق الجحيم، لا محيص لكل إنسان عن سلوكه، بل مقتضي التعبد بظواهر القرآن والحديث وجود ذلك الصراط

ص: 40


1- . شرح نهج البلاغه (ابن ميثم) ج2، ص256؛ نيز بنگريد به، شرح اصول كافي (مازندراني) ج11، ص240.

بمعناه الحقيقي وإن لم نفهم حقيقتَه؛(1)

اينكه صراط اُخروي، تجسُّم صراط دنيوي است و سلوكِ آن همانند سلوك صراط دنيوي مي باشد، به معناي انكارِ وجود صراطي بر روي دوزخ كه هر انساني بايد از آن بگذرد، نيست، بلكه مقتضاي تعبُّد به ظواهر قرآن و حديث، وجودآن صراط به معناي حقيقي خودش است،هرچند ماحقيقتِ آن را درنيابيم.

آيت الله مكارم شيرازي در جلد ششم كتاب پيام قرآن - كه درباره معاد است - در بحث «صراط» مي گويد:

آگاهي تفصيلي نسبت به حقايق مربوط به قيامت و جهان پس از مرگ (كه عالمي است برتر و بالا از از اين جهان) براي اهل دنيا غير ممكن است، ولي اين امر مانع از آگاهي اجمالي نسبت به آن نخواهد بود.

آنچه از آيات و روايات اسلامي استفاده مي شود اين است كه: صراط، پلي است بر دوزخ - در مسير بهشت -كه نيكان و بدان بر آن وارد مي شوند؛ نيكان به سرعت از آن مي گذرند و به نعمت هاي بي پايان حق مي رسند، و بَدان از آن سقوط كرده، سرازير دوزخ مي شوند حتي از پاره اي از روايات استفاده مي شود كه سرعت عبور مردم از آن بستگي به ميزان ايمان و اخلاص و اعمالِ صالح آنها دارد.(2)

با توجه به آنچه گذشت، مي توان دريافت كه «صراط» در تعاليم وحي و فهم بزرگان دين و آشنايان به مباني قرآني و حديثي، معناي روشني دارد؛ پلي است كه بر روي دوزخ نهاده مي شود و داراي واقعيتي خارج از نفوس انسان ها و گذرگاه ورود به بهشت مي باشد.

هرچند در چگونگي عبور از آن و گروه هايي كه از آن مي گذرند، مسائلي مطرح است و اينكه كيفيت آن متناسب با عالم آخرت مي باشد، ولي اعتقادات انسان و رفتار و اعمال او

ص: 41


1- . الإلهيات علي هدي الكتاب والسنة والعقل، ج4، ص272.
2- . پيام قرآن6 : 191.

در اين دنيا و بايدها و نبايدهايي كه بايد در زندگي به آنها پاي بند باشد و كارهاي خير و صوابي كه بايد انجام دهد، در پيمودن صراط آخرت بسيار نقش آفرين است .

با وجود اين، مي نگريم كه بعضي از فلاسفه در مسئله «صراط» سخنان شگفت آوري را مطرح كرده اند كه با تعاليم وحياني ناسازگار است.

ديدگاه ملا صدرا

مرحوم صدرا چنان كه بهشت و نعمت هاي بهشتي را صُوَر ادراكي نفس - كه قائم به نفس اند - مي داند، صراط را نيز به حركت نفس (كه تحقق خارجي و عيني خارج از نفس ندارد) تأويل مي كند، و به اين نتيجه مي رسد كه صراط و آن كه بر صراط مي گذرد و مسافت و... همه يك چيزند، و ادعا مي كند كه با برهان عرشي و بصيرت كشفي اين حقيقت را دريافته است.

متن سخن ملاصدرا چنين است:

أقول: و مِنَ العَجَب كونُ الصِّراط و المارُّ عليه و المسافه و المتحِّرك فيه شيئاً واحداً، و هذا هكذا في طريقِ الآخره التي تَسْلُكها النّفسُ الانسانيه؛ فإنّ المسافرَ الي الله - أعني النّفس - تُسافر في ذاتها و تَقْطَعُ المنازلَ و المقاماتِ الواقعه في ذاتها بذاتها، ففي كُلِّ خُطوه تَضَعُ قَدَمَها علي رَأْسِها، بل رأسها عَلَي قَدَمها، و هذا أمرٌ عجيب و لكن ليس بعجيب عند التَّحقيق و العرفان؛(1)

مي گويم: شگفت آنكه صراط و رفتن بر آن و مسافت و رونده در آن يك چيز است؛ و اين (فرايند) در طريق آخرت - كه نفس انساني آن را مي پيمايد - همين گونه است، چرا كه مسافر به سوي خدا (يعني نفس) در ذات (و درون) خود سفر مي كند و منازل و مقاماتي را كه در ذاتش واقع است، به وسيله ذاتش مي پيمايد، در هرگامي، قدمش را بر سرش بلكه سرش را بر قدمش مي نهد.

ص: 42


1- . اسفار اربعه9 : 289.

اين، امر عجيبي است، ولي هنگامِ تحقيق و عرفان عجيب نخواهد بود.

صدرا، پيش ازاين سخن، عبارات ديگري دارد كه مضمون بعضي از روايات را در آن مي آورد و تصريح مي كند كه «صراط» پلي محسوس است، ليكن در ادامه روشن مي سازد كه اين پل نيز همچون ساير حقايق آخرتي، مصنوع نفس است.

ملاصدرا تحت عنوان «بصيره كشفيه» مي نگارد:

إِعلَم أنَّ الصراطَ المستقيم - كما قيل - الَّذي أوصَلَكَ إلي الجنّه، هو صوره الهدي الّذي أنشَأته لِنفسك ما دُمْتَ في عالَمِِ الطبيعه من الأعمال القلبيه و الاحوال.

و التحقيقُ أنَّه عند كشف الغطاء و رفعِ الحجاب يَظْهَرُ لك أنَّ النفسَ الإنسانيّه السعيده صوره صراط الله المستقيم، و له حدودٌ و مراتب اذا سَلَكَه سالكٌ مُتُدَرِّجاً علي حدوده و مقاماته، أوصله الي جوار رَب-ّه داخلاً في الجنّه.

فهو في هذه الدار - كسائر الأمور الأُخروّيه - غائبه عن الأبصار مستوره علي الحواس، فإذا انكَشَفَ الغطاءُ بالموت و رُفِعَ الحجابُ عن عينِ قلبك، تُشاهده و يَمُدّ لك يومَ القيامه كجسْرٍٍ(1) محسوس علي متن جهنّم، أوّله في

ص: 43


1- . در اينجا مرحوم سبزواري حاشيه اي دارد، مي گويد: يريد أن الفضل في الجمع بين الأوضاع، فالصراط الذي شرحناه - أنه منهج التوحيد و أن له وجهين النظري والعملي، و لكل منهما حدود و مقامات - كان روحانيا، فليذعن المومن أن له صورة ايضا اخرويه محسوسة ممدودة كجسر فوق خندق او بئر وسيع مسجور، كغيره من أمور المعاد الجسماني؛ ملاصدرا در اينجا مي خواهد بگويد كه برتري در جمع بين احوال (دو صورت) است، زيرا صراطي كه ما شرح داديم - كه اين صراط روش توحيدي است كه دو بعد نظري و عملي دارد و براي هركدام از آن دو، حدود و مقامات است - روحاني بود، از اين رو مؤمن بايد اذعان كند كه صراط، صورت اخروي محسوس كشيده شده اي (نظير پل روي خندق يا گودال وسيع پر آب) نيز دارد [تا جسمانيت صراط - كه از مدارك وحياني استفاده مي شود - مغفول نگردد] مانند ديگر امور جسماني معاد.

الموقف و آخره علي باب من أبواب الجنّه، يَعْرِفُ ذلك مَن يُشاهِدُه و تَعْرِفُ أَنَّهُ صَنْعَتُكَ و بناؤك.

و تَعْلَمُ - حينئذ - أنه كان في الدنيا جسْراً ممدوداً علي متن جهنم طبيعتك الّتي قيل: إنها كَ ‹‹ظِلٍّ ذِي ثَلاثِ شُعَبٍ * لاظَلِيلٍ وَلايُغْنِي مِنَ اللَّهَبِ›› (1) لأنَّها اّلتي تَقودُالنفس إلي لَهيب الشهوات الّتي يَظْهَرُ أثرُ حَرِّها في الآخره.

وهو الآن مَغمُورٌ مكمونٌ في غلافِ هذا البدن، كَجَمْرَه نارٍ مُسْتَوقَدَه تحتَ رَمادٍ؛ فالسعيدُ مَن أطفأ نارَهُ بماءِ العلم و التقوي؛(2)

بدان، صراط مستقيمي كه تو را به بهشت مي رساند - چنان كه گفته اند - همان صورت هدايتي است كه خودت تا در عالم طبيعت بودي با اعمال و احوال قلبي ات ايجاد كرده اي.

تحقيق اين است كه هنگام زايل شدن پوشش ها و كنار رفتن پرده ها، برايت آشكار مي شود كه نفس سعيد انساني، همان صورت صراط مستقيم الهي است و براي آن حدود و مراتبي مي باشدكه اگر سالك آن را بر پايه حدود و مقاماتش به تدريج بپيمايد، او را به جوار رحمت پروردگارش در بهشت مي رساند.

و آن صراط در دار دنيا - مانند ديگر امور اخروي - از ديده ها پنهان و از حواس پوشيده است، آنگاه كه با مرگ پرده برداشته شود و حجاب از ديده قلبت كنار رود، آن را خواهي ديد! و روز قيامت برايت چون پلي محسوس بر متن دوزخ كشيده مي شود كه آغاز آن در «موقف» و آخر آن بر دري از درهاي بهشت است كه هركس آن را بنگرد مي شناسد و تو درمي يابي كه آن صراط، ساخته و پرداخته خود توست.

ص: 44


1- . سورة مرسلات (77) آيات 30 - 31.
2- . اسفار اربعه9: 289 - 290.

و در آن روز، آگاه مي شوي كه صراط (آخرت) - در دنيا - پُلي بوده كه بر متن جهنم طبيعت تو قرار داشت همان جهنمي كه گفته اند:

«سايه دود آتش آن سه شاخه است كه تحت آن سايه نه آرامش است و نه انسان را از زبانه هاي آن حفظ مي كند» زيرآن جهنمي است كه نفس انسان را بسوي زبانه هاي شهواتي مي كشاند كه اثر حرارت و سوزش آن در آخرت ظاهر مي شود و الآن (در دنيا) در غلاف اين بدن، ناپيدا و مخفي است؛ مانند پاره آتش افروخته اي كه زير خاكستر قرار دارد، پس سعادتمند كسي است كه اين آتش را به آب علم و تقوا خاموش سازد.

و نيز در مفاتيح الغيب تحت عنوان «هدايه كشفيه» مي نويسد:

إِعلم أنّ الصراطَ المستقيمَ الّذي إذا سلك اوصلك إلي الجنّه، هو صوره الهدي الذي أنْشَأتَه لنفسك ما دُمْتَ عليه في عالَم الطبيعه مِنَ الأعمال و الأحوال القلبيه، فهو في هذه الدار - كسائر الأحوال الاُخرويه - غائبه عن الحواس و لايشاهد له صوره حسيه.

فإذا انكشف غطاءُ الطبيعه بالموت يَمُدُّ لك - يوَم القيامه - جسراً محسوساً علي متن جهنّم؛ أوَّلُهُ في الموقف.

وآخِرُهُ علي باب الجنّه، يَعْرِفُ ذلك مَن يُشاهده أنَّهُ صَنْعَتُكَ و بنائُك؛(1)

بدان صراط مستقيمي كه پيمودن آن آدمي را به بهشت مي رساند، صورت هدايت (اعمال و احوال قلبي) است كه در عالم طبيعت - هنگام حيات - براي خويشتن ايجاد مي كني؛ اين صراط (چونان ديگر احوال اخروي) در اين جهان از حواس پنهان است.

آنگاه كه پرده طبيعت با مرگ كنار زده شود - روز قيامت - پلي محسوس بر متن دوزخ برايت كشيده مي شود كه آغاز آن در «موقف» و آخر آن بر در

ص: 45


1- . مفاتيح الغيب: 646 ؛ نيز بنگريد به، الشواهد الربوبيه: 292.

بهشت است؛ هر كه آن را بنگرد در مي يابد كه آن صراط ساخته و پرداخته خود توست.

در عبارت «أنَّ النفسَ الإنسانيّه السعيده صوره صراط الله المستقيم»، ملاصدرا تصريح مي كند «صراط»، نفس آدمي است و از صُوَري مي باشد كه او ادارك مي كند (نه اينكه پلي در خارج باشد) درحالي كه بر اساس مدارك وحياني، صراط پلي بر روي دوزخ است و نمود خارجي دارد (نه اينكه ساخته نفس و اعمال انسان باشد) .

چكيده سخن

چكيده سخن ملا صدرا اين است كه نفس، در حركت تكاملي خويش سوي خدا، سير دروني دارد و اين حركت در خود نفس انجام مي گيرد؛ رذيلت ها زدوده مي شود و فضيلت ها در نفس پديد مي آيد و اين آراستگي به فضائل، سير صعودي دارد.

همه اين مراحل در خود نفس رخ مي دهد و چنين است كه راه، رونده، مسافت و... همه يكي است؛ و چون چيزي جز نفس وجود ندارد، صراط را نيز همين نفس مي سازد و صورت آن در عالم قيامت به ادراك نفس (همچون نقشي در آينه، نه به وجود خارجي) محسوس مي گردد.

در همين راستا ملاصدرا بيان مي دارد كه هر گام نفس، معرفتي است بر پايه معرفت ديگر، و از آن به گذاشتن قدم بر سر و سر بر قدم تعبير مي كند.

زيرا هر درجه از معرفت، پله اي است براي معرفت بالاتر و والاتر.

ياد آوري (تجسّم اعمال)

برخي خواسته اند ظهور تمام حقائق اخروي را از قبيل مسئله تجسم اعمال بدانند به اين معنا كه اعمال انسان هاست كه در تحقق آن حقائق، نقش اساسي دارد و صراط آخرت نيز - در حقيقت تجلي و نمود - صراطي است كه انسان در دنيا مي پيمايد، و حال آنكه مسئله «تجسُّم اعمال» - به صورت قضيه موجبه جزئيه - سخن درستي است. اعتقاد به اين امر، با پذيرش وجود خارجي صراط و نيز وجود بهشت و نعمت هاي آن و دوزخ و عذاب هاي آن، تنافي ندارد.

ص: 46

ساختار زير بنايي نظريه صدرا

هرچند ملاصدرا در جاهاي مختلف و كتاب هاي گوناگون، سخنان پراكنده اي را آورده است و گاه احاديث و سخنان بزرگان شيعه را مي آورد و مقصود خود را در هاله اي از ادعاهاي عرشي و برهان هاي كشفي فرو مي برد و امر را مشتبه مي سازد، ليكن در جاهاي بسياري نيز از شالوده و زير ساخت اظهاراتش پرده بر مي دارد و اصول و مباني خود را مي نماياند. در اسفار آنجا كه حقيقت بهشت و دوزخ را بيان مي كند، مي نويسد:

قد عَلِمْتَ أنَّ النَشأه الآخره نَشْأه متوسطه بَيْن المُجَرَّداتِ العقليه و بينَ الجسمانيّات الماديّ-ه؛ و كلُّ ما فيها صُوَرٌ محسوسه مُدْرَكَه بقوَّه نفسانيّه هي خيال في هذا العالَمِ و حس في ذلك العالم.

و الإنسان إذا مات و تَجَرَّدَ عن هذا البدن الطبيعي، قامت قيامتُهُ الصغري و حَشَرَ أولاً إلي عالَمِ البَرزَخ، ثُمَّ إلي الجنَّه و النار عند القيامه الكبري.

والفرقُ بينَ الصُّور الّتي يراها ويكون عليها الإنسان في البرزخ، والّتي يُشاهدها و يكون عليها في الجنّه والنّار عندَ القيامه الكبري، إنّما يكون بالشدَّه و الضَّعف و الكمال و النقص؛ إذ كلٌّ منها صُوَرٌ إدراكيّه جزئيّه غير مادّيه إلاّ أنّها مشهوده في عالَمِ البرزخ بعين الخيال و في عالَمِ الجنان بعينِ الحسّ.

لكن عين الحس الأخروي ليس غير عين الخيال، بخلاف الحسّ الدنيوي المُنْقَسِم بخمس قُوي في خمسه مواضع البدن مختلفه؛ فَموضعُ البَصَر هو العين و موضع السمع هو الاُذُن و موضع الذوق هو اللسان و لايمكن ايضاً أن يفعلَ كل منها فعل صاحبه...

وأما حواس الآخره فجميعها في موضع واحد غيرِ متغايرٍ في الوضع و الجهه و كُلُّ منها يَفْعَل فعلَ صاحبه.

ص: 47

و نسبه الصُوَر البرزخيه إلي الصُوَر التي في القيامه الكبري كنسبه الطفل - او الجنين - إلي البالغ؛(1)

دريافتي كه نشئه آخرت، نشئه اي است كه ميان مجردات عقلي و جسمانيات مادي قرار دارد و هرچه در نشئه آخرت هست صُوَري است كه به وسيله قوه نفساني كه در اين عالم (دنيا) قوّه خيال و در آن عالَم (آخرت) قوّه حس مي باشد، محسوس و مدرك اند.

هنگامي كه انسان بميرد و از اين بدن طبيعي تجرد يابد، قيامت صغرا او به پا مي شود و نخست به عالم برزخ محشور مي گردد؛ سپس - هنگام قيامت كبرا - به بهشت و دوزخ درآيد.

فرق ميان صُوَري كه انسان در عالم برزخ مي بيند و صُوَري كه در قيامت (آن گاه كه در بهشت و دوزخ است) مشاهده مي كند، در شدت و ضعف و كمال و نقص است؛ زيرا همه شان صُوَر اداركي جزئي و غير مادي اند جز اينكه در عالم برزخ، به چشم خيال مشهودند و در عالم قيامت به چشم حس.

ليكن چشم حس اخروي غير چشم خيال نيست، به خلاف حس دنيوي كه به پنج حس در جاهاي مختلف بدن تقسيم مي شود (ابزار و محل ديدن، چشم است و ابزار شنيدن، گوش و ابزار چشيدن، زبان) و هيچ كدام از اين حواس نمي تواند كار ديگري را انجام دهد...

و اما حواس آخرت در يك جا قرار دارند و از نظر جا و جهت با هم مغايرت ندارند و هر كدام از آنها مي تواند كار ديگري را بر عهده گيرد.

و نسبت صُوَر برزخي به صُوَر قيامت كبرا، نسبت طفل - يا جنين - به شخص بالغ است.

ص: 48


1- . اسفار اربعه9 : 335 - 336.

اين بيان ملاصدرا آشكار مي سازد كه وي قائل است همه مسائل آخرت صُوَر اداركي نفس است. از اين روست كه در مسئله حشر اجساد، صُوَر مثالي را مطرح مي كند و به نقل از ابن عربي - در باب 374 كتاب فتوحات مكيه - مي نويسد:

وَ اعلم أنَّه قد اتَّفَقَ في هذا العالَم لبعض الكاملين (كالأنبياء و الأولياء) أو لغيرهم - مِنَ الكَهَنَه و المَجانين و المُبَرسمين - فَمَن قَوِيَتْ قُوّه خياله أو ضَعُفَتْ قُوْه حِِسّه إن يَرَي بعين الخيال شيئاً مُشاهداً محسوساً (كما يُشاهِدُ سائر المحسوسات) فكثيراً ما يَشْتَبِهُ عليه الأمرُ و يَزْعَمُ أَنَّ ما رآه موجودٌ في الخارج فَيَغْلَطُ.

و جميعُ ما يراه الإنسانُ يومَ القيامه، يَراه بعينِ الخيال وهي موجوده في تلك الدار مُعْتَبَرَه باقيه فيها لأنّها موطنُ تلك الصُوَر.

وإنّما لَم يُعْتَبَر وجودُ ما يُري بعين الخيال ههنا - مِنَ المقامات و غيرها - لعدم بقائها و وقوعِ الحجاب عنها بعد أقْصَر مُدَّه فلا تعويل عليها ههنا لزوالها عن المشاهده سريعاً؛ اذ ليس هذا العالم موطنُ وجودها. فبالموت يَرْفَعُ الحجابَ بالكلّيه فَيَدومُ مُشاهده عينِ الخيال.

و تلك الصور المشهوده للنفس قد علمتَ أنّها ليست خارجه عن ذاتها بل عينها. فالأجسادُ في الآخره و في عالَمِ الخيال عينُ الأرواح، و هذا معني تَجَسُّدِ المعاني و تجسُّد الأرواح، و هي لاتكون إلاَّ في ذلك العالَم.

وأما في هذا العالَم فالارواحُ تَتَعَلَّقُ بهذه الأجساد، لا أنَّها تَتَجَسَّدُ وكذلك الأجساد في الآخره تَرَوَّحْنَ و في الدنيا لاتكون كذلك؛(1)

بدان كه اين امر - در اين عالم - براي بعضي از انسان هاي كامل (مانند انبيا و اوليا) يا ديگران - چون كاهنان و ديوانگان و صفراويان - رخ داده است. پس هركس قوه خيالش قوي يا قوه حسش ضعيف شود، اگر با چشم خيال چيزي را

ص: 49


1- . اسفار اربعه9 : 337 - 338.

به طور محسوس مي بيند (چنان كه ديگر محسوسات را مي نگرد) در موارد زيادي امر بر وي مشتبه مي گردد وبه غلط مي پندارد آنچه ديده در خارج موجود است. و همه آنچه را كه انسان در قيامت مي بيند با چشم خيال است، و اين صُوَر (مشاهَد) درآن سرا معتبر و پايدار مي باشد؛ زيرا آنجا جاي اين صُوَر است.

وآنچه به چشم خيال در اين عالم ديده مي شود - از مقام ها و غير آنها - معتبر نيستند، بدان جهت كه اين صُوَر در اين عالم بقا ندارند و بعد از اندك زماني محجوب مي شوند. پس در اين عالم نمي توان به آنها اعتماد كرد چون به سرعت از ديده زائل مي گردند؛ چراكه اينجا جايگاه وجودشان نمي باشد. پس با مرگ، همه حجاب ها كنار مي رود ودر نتيجه مشاهده چشم خيال دوام مي يابد.

واين صُوَري كه براي نفس مشهودند از ذات نفس انساني بيرون نيستند، بلكه عين نفس اند. پس اجساد در آخرت و در عالم خيال،عين ارواح اند و اين است معناي تجسد معاني و ارواح كه جز در آن عالم نمي باشد؛ اما در اين عالم، ارواح به جسدها تعلق دارند نه اينكه تجسُّد يابند، همچنين اجساد در آخرت روحاني مي شوند و در دنيا چنين نمي باشند.

اين سخنان، درحالي ابراز مي شود كه صراحت قرآن و تعاليم حديثي و بيان و فهم بزرگان دين، اين است كه همه حقايق و وعد و وعيدهاي قيامت، تحقق خارجي دارند و به صورت هاي گوناگون انسان با آنها مواجه مي شود، نه اينكه همه چيز ساخته نفس، متحد با نفس و عين نفس باشد.

ديگر سخنان ملاصدرا - كه با مبناي وي در مسئله معاد سازگار و همسوست - برخي از ابهاماتِ در اين زمينه را مي زدايد و ديدگاه اصلي و محوري اش را مي نماياند.

وي در رساله عرشيه مي نويسد:

ثمَّ إنّ كلَّ ما يُشاهده الإنسانُ في الآخره وَ يراه من أنواع النعيم (مِن الحُور والقصور والجنات والأشجار والأنهار) وأضداد هذه من انواع العذاب التي

ص: 50

في النار، ليس بأمور خارجه عن ذاتِ النفس مباينه لوجودها؛(1)

باري، آنچه را انسان در آخرت مشاهده مي كند و انواع نعمت هايي كه مي بيند (حوريه ها، قصرها، باغ و بوستان ها، درخت ها و نهرها) و اضداد اينها از انواع عذاب هاي دوزخ، بيرون از ذات نفس و مباين با وجود آن نمي باشد.

و در اسفار آمده است:

وَ اعْلَم أنَّ لكل نفسٍ مِن نفوسِ السُعَداء في عالَمِ الآخره، مملكه عظيمه الفُسحه و عالَماً أعظم و أوسعُ ممّا في السموات و الأرضين، و هي ليست خارجه عن ذاته، بل جميعُ مملكته ومماليكه وخَدَمه وحَشَمه وبساتينه و أشجاره و حوره وغِلْمانه - كلها - قائمه به وهو حافظها و منشئها بإذن الله تعالي و قُوّته؛(2)

بدانكه براي هريك از نفوس سعادتمندان، در عالم آخرت، مملكتي بزرگ و فراخ و جهاني با شكوه تر و گسترده تر از آسمان ها و زمين است؛ و اينها از ذات وي بيرون نمي باشند.

بلكه تمامي مملكت، دارايي ها، خَدَم و حَشَم، بوستان ها، درخت ها، حوريه ها و غِلمانش - سراسر - به او استوارند و او خود - به اذن و قوت خدا - نگه دارنده و پديد آورنده آنها است.

و در الشواهد الربوبيه، مي نويسد:

سنبين أنَّ الجنه و أشجارها و أنهارها و حورها و قصورها و ساير الأمثله الأخرويه، منبعثه من تصورات النفس الجزئيه؛(3)

ص: 51


1- . عرشيه: 250 (الإشراق الثاني، اصل سابع، ذيل قاعده اول) .
2- . اسفار اربعه9 : 176.
3- . الشواهد الربوبيه: 201.

به زودي روشن خواهيم ساخت كه بهشت، درخت ها، نهرها، حوريه ها، قصرها و ساير نمودهاي آخرتي، برخاسته از تصورات جزئي نفس است.

و نيز در (فصلِ دهم) اسفار مي گويد:

فصلٌ في تفاوتِ مراتبِ النّاس في درك أمرِ المعاد و تفاضلِ مقاماتهم في ذلك.

إِعْلَم أنَّ لأهل الإيمان و الإعتقاد بحقّيّه الحشر و المعاد و بَعْث الأجساد - حسب ما وَرَدَ في الشريعه الحَقَّه - مقاماتٌ:

المقامُ الأول؛ أدناها في التصديق و أسْلَمُها عن الآفات، مرتبه عوامِ أهل الإسلام؛ و هو أنَّ جميعَ اُمور الآخره مِن عَذاب القبر وَ الضَّغْطَه و المنكر و النكير والحَيّات والعقارب وغيرها أمور واقعه محسوسه، مِِن شأنها أن يُحَسَّ بهذه الباصره، لكن لارُخْصَه مِن الله في إحساس الإنسان مادام في الدنيا لِحِكمه و مَصْلَحه مِن الله في إخفائها عن عيونِ الناظرين؛ كما يَدُلُّ عليه ظاهرُ بعضِ الآيات و صوره ُ الروايات.(1)

ص: 52


1- . شايان توجه است كه بسياري از بزرگان شيعه از جمله سلطان المحققين - خواجه نصيرالدين طوسي - قائل به معاد جسماني مي باشند، درحالي كه ملاصدرا اين اعتقاد را به عوام مردم نسبت مي دهد! خواجه طوسي در «فصول العقائد، ص40»، چنين مي گويد: مقدمة: جمع اجزاء البدن و تأليفها مثل ماكان و اعادة روحه المدبرة إليه، يسمي «حشر الأجساد» و هو ممكن، والله تعالي قادر علي كل الممكنات و عالم بها؛ و الجسم قابل للتأليف فيكون الله تعالي قادرا عليه. اصل: الأنبياء - بأسرهم - اَخبَروا بحشر الاجساد وهو موافقٌ للمصلحةِ الكليه، فيكون حقّاً لعصمتهم؛ والجنة والنار المحسوستان (كما وعدوا به) حقٌ ايضاً، ليستوفي المكلَّفون حقوقَهم من الثواب والعقاب؛ كذا عذابُ القبر والصراط وتطاير الكتب وانطاق الجوارح (وغيرها مما اخبروا بها من احوال الآخرة) حقٌّ، لإمكانها و إخبار الصادق بها.

المقام الثاني؛ أنَّ تلك الأمور الموعوده بها أو المُتَوَعَّدُ عليها في عالَمِ الآخره هي مثلُ ما يُري في المنام، كُلُّها أمورٌ خياليه وصُوَرٌ مثاليّه لا وجودَ لها في الخارج... .

المقام الثالث؛ في الإعتقاد بالصُوَر الموعوده يوَم المعاد، و توجيهُهُ بأحد وجهين:

الأول: أنَّ تلك الصُوَر المحسوسه المذكوره في لسانِ الشرع اشاره إلي صُوَر عقليّه مفارقه واقعه في عالَمِ العقول الصرفه... و لا يخفي أنَّ مشاهده الاُمور الاُخرويّه علي هذا الوجه العقلي، مُختص بأهلِ المعرفه و الكاملين في العلم... .

و الوجه الثاني: أنْ يكونَ هذه الأمور كنايه عمّا يَلْزِمُها مِن فنون السرور أو الآلام... .

المقام الرابع؛ في الإعتقاد بالصُوَر الّتي في الآخره، هو مقامُ الراسخين في العرفان الجامعين بين الذَوْق و البرهان.

و هو الإذعان اليقيني بأنّ هذه الصُوَر - الَّتي أخْبَرَتْ بها الشريعه و أنْذَرَت بها النُبُوّه - موجوداتٌ عينيّه و ثابتاتٌ حقيقيّه؛ و هي في باب الموجوديّه و التَحَقُّق أقوي و أتَّم و أشَدَّ و أدْوَمَ مِن موجودات هذا العالَم و هي الصُوَر المادّيّه، بل لا نسبَه بينهما في قوّه الوجود و ثباته و دوامه و تَرَتَّبُ الأثر عليه و هي علي درجات: بعضُها صُوَرٌ عقليه هي جنّه الموحّدين المُقَّربين و بَعضُها صُوَر حسّيّه مُلِذَّه، هي جَنَّه أصحاب اليمين و أهل السلامه و المسلمين، أو مُؤلمه، هي جَحيم أصحاب الشمال... .

ولكن ليست محسوساتها كمحسوساتِ هذا العالم بحيث يُمكن أن يُري بهذه الأبصار الفانيه و الحواسِّ الداثره الباليه كما ذهب إليه الظاهريون المسلمون و لا أنَّها أمور خياليّه و موجودات مثاليّه، لا وجودَ لها في العين - كما يَراه بعض أتباع الرواقيين و تَبَعَهم آخرون - ولا أنّها أمور عقليّه أو

ص: 53

حالات معنويّه و كمالات نفسانيّه و ليست بصُوَر و اَشكال جسمانيّه و هيئات مقداريّه كما يراه جمهور المُتَفَلْسفين من أتباع المشائيين.

بل إنَّما هي صُوَرٌ عينيّه جوهريّه موجوده لا في هذا العالَم الهيولاني، محسوسه لا بهذه الحواس الطبيعيّه، بل موجوده في عالَم الآخره، محسوسه بحواس اُخروّيه،نسبه الحاسّ إلي الحاسّ كنسبه المحسوس إلي المحسوس.

وعالَمُ الآخره جنس لعوالم كثيره، كُلُّ منها - مع تفاضلها - أعظم و أشرف من هذا العالم و كذلك للإنسان و حواسّه نشئات كثيره غير هذه النشأه الهَيُوليّه المستحيله الكائنه الفاسده... ؛(1)

فصلي درباره تفاوت مراتب مردم در درك امر معاد و تفاضل مقاماتشان در اين عرصه.

بدان كه براي اهل ايمان و اعتقاد به حق بودن حشر و معاد و بر انگيخته شدن اجساد - به حسب آنچه در شريعت حقه وارد شده - مقاماتي است:

مقام اول: مرتبه عوام اهل اسلام - كه در تصديق از همه پست تر و از آفت ها مصون تر است - مي باشد؛ و آن اينكه همه امور آخرت از قبيل عذاب و فشار قبر، منكر و نكير، مار و عقرب ها و غير اينها، امور واقعي و محسوسي هستند كه مي بايست با همين چشم، حس شوند، ليكن تا زماني كه انسان در اين دنياست خداوند به جهت حكمت و مصلحتي كه در پنهان داشتن آنهاست اجازه حس كردن آنها را نداده؛ چنان كه ظاهر بعضي از آيات و روايات بر آن دلالت مي كند.

مقام دوم: اموري كه بر آنها - در عالم آخرت - وعد و وعيد داده شده، چونان جريان خواب است در اين عالم؛ همه شان خيالي و صورت هاي مثالي اند كه در خارج وجود ندارند... .

ص: 54


1- اسفار اربعه9 : 171 - 175 .

مقام سوم: اعتقاد به صورت هائي است كه وعده (ديدار آنها) در روز قيامت - با يكي از دو توجيه زير - داده شده است:

اول: صورت هاي محسوسي كه در شريعت ذكر شده اند، اشاره به صُوَر عقلي جداگانه است كه در عالم عقول محضه واقع اند... و مخفي نباشد كه مشاهده امور آخرتي به اين وصف - كه گفته شد - ويژه اهل معرفت و اهل كمال علمي است... .

وجه دوم: اين امور، كنايه از حقايقي باشد كه لازمه آنها انواع شادي ها يا درد و رنج ها باشد.

مقام چهارم: اعتقاد به صُوَري است كه در آخرت وجود دارند، و اين مقام راسخان در عرفان - كه جامع ميان ذوق و عرفان اند - مي باشد.

در اين مقام، اذعان يقيني هست به اينكه اين صُوَر - صورت هايي كه شريعت از آنها خبر داده و نبوت از آنها انذار نموده است - موجودات عيني و ثابتات حقيقي اند، و آنها نسبت به موجودات اين جهان (صورت هاي مادي) از نظر موجوديت و تحقق، قوي تر و كامل تر و شديدتر و پاي دارترند، بلكه اصلاً در استواري حقيقت وجودي و ثبات و دوام و ترتب اثر بر آن، هيچ نسبتي ميان اين دو نمي توان يافت.

و اين صُوَر درجاتي دارند: بعضي شان صُوَري عقلي اند، كه همان بهشت يكتا پرستان مُقرَّب است؛ و بعضي از آنها صورت هاي حسي فرح بخش اند، كه بهشت اصحاب يمين و اهل سلامت و مسلمين است؛ يا صُوَري دردناك - كه دوزخ اصحاب شمال است - مي باشد.

ليكن محسوسات آنها مانند محسوسات اين جهان نيست، به گونه اي كه امكان ديده شدنشان با اين چشمان فناپذير و حواس در معرض زوال و پوسيدگي، فراهم آيد (چنان كه مسلمان هاي ظاهريه معتقدند) و اين گونه نيست كه آنها امور خيالي و موجودات مثالي اي باشند - كه تحقق خارجي [جداي از خيال]

ص: 55

ندارند - (آن چنانكه بعضي از پيروان رواقيين معتقدند و برخي نيز از آنها تبعيت كرده اند) و چنين نيست كه امور عقلي يا حالات معنوي و كمالات نفساني باشند و در واقع صورت ها و شكل هاي جسماني و هيئت هاي مقداري نداشته باشند (آن گونه كه پيروان فلاسفه مشاء قائل اند) .

بلكه اين صورت ها، صُوَر عيني جوهري موجودند، اما نه در اين عالم هيولاني [عالم ماده]، محسوس اند، اما نه با اين حواس طبيعي (اين عالم ماده) ، بلكه در عالم آخرت موجودند و به حواس آخرتي حس مي شوند. نسبت حاسّ به حاسّ، مانند نسبت محسوس به محسوس است.

و عالم آخرت، [اسم] جنس است براي عوالم زيادي كه هر يك از آنها (با وجود تفاضل ميانشان) بزرگ تر و ارجمندتر از اين عالم مي باشد.

و نيز براي انسان و حواس او، نشئه هاي زيادي جز اين نشئه هيولاني كه در معرض استحاله و فساد است، وجود دارد... .

ملاصدرا در جايي ديگر پس از بياناتي، مي نويسد:

و وجودُ الأشياء الاُخرويه و إن كانت تُشْبه الصُوَر الّتي يراها الإنسان في المنام أو في بعض المرايا، لكن يُفارقها بالذات والحقيقه.

أما وجه المشابهه، فهو أنَّ كلاًّ منها بحيث لايكونُ في موضوعات الهيولي ولا في الأمكنه والجهات لهذه المواد، وأن لاتَزاحُمَ بينَ أعداد الصُوَر لكلِّ منهما وأنّ شيئاً منهما لايُزاحِمُ لشيء مِن هذا العالَم في مكانه أو زمانه...

و أما وجه المباينه، فهو أنَّ نَشْأه الآخره و الصُوَر الواقعه فيها، قويّه الجوهر، شديده الوجود، عظيمه التأثير إلذاذاً وإيلاماً؛ و هي أقوي و أشدّ و آكد و أقوي مِن موجوداتِ هذا العالَم... ؛(1)

ص: 56


1- . اسفار اربعه9 : 176 .

وجود اشياي اخروي گرچه همانند صُوَري است كه انسان در خواب يا در بعضي آينه ها مي بيند، ليكن از نظر ذات و حقيقت از آنها جداست.

وجه مشابهت اين است كه هركدام از آنها به گونه اي مي باشد كه نه در موضوعات هيولايي و نه در مكان و جهات اين مواد است، و ميان اعداد صُوَر هر يك از آن دو، تزاحمي وجود ندارد؛ و آن دو با آنچه در اين عالم هست در مكان يا زمان، بر خورد نمي يابند... .

و اما وجه مباينت اين است كه نشئه آخرت و صورت هايي كه در آن هست، جوهري قوي تر دارند و از نظر وجود شديدترند و تأثير لذت بخشي ها و دردناكي شان بسيار زياد است؛ و اين صُوَر اخروي، نيرومندتر، محكم تر، استواتر و پايدارتر از موجودات اين عالم اند.

ملاصدرا در كتاب هاي ديگر نيز مسائل مربوط به جهان آخرت را مطرح مي سازد و اين نظريه را كه همه مسائل آخرتي از مُنشآت نفس اند با زبان ديگري بيان مي كند. درباره چگونگي تجسم اعمال و تصور نيت ها - در روز قيات - در كتاب عرشيه آمده است:

فلا تَتَعَجَّب(1) من كونِ الغَضَب - وهو كيفيّه نفسانيّه - إذا وُجِدَتْ في الخارج صارت ناراً مُحْتَرِقَه، وأنّ العلمَ - وهو كيفيّه نفسانيه - إذا وُجِدَ في الخارج عيناً:

ص: 57


1- . عبارات پيشينِ متن چنين است: اعلم أنَّ لكلِّ صورة خارجية ظهوراً خاصاً في موطن النفس، و لكل صورة نفسانية و ملكة راسخة وجوداً في الخارج، ألا تري انَّ صورة الجسم الرطب إذا اثرت في مادة جسمانية قابلة للرطوبة قبلتها فصارت رطباً مثله سهل القبول للاشكال و إذا اثرت في مادة اخري كمادة القوي الحسية أو الخيالية و انفعلت عن الرطوبة لم تقبل هذا الاثر و لم يصل رطباً مثله مع انَّها قبلت ماهية الرطوبة لكن بصورة اخري و مثال آخر و كذا قبلت القوة العاقلة الانسانية منها صورة اخري و نحو آخر من الوجود و الظهور مع انَّ الماهية واحدة و هي ماهية الرطوبة و الرطب فللماهية الواحدة صور ثلثة في مواطن ثلثة لكلِّ منها وجود خاص و ظهور معيّن. فانظر في تفاوت حكم هذه النشأة الثلثة في ماهية واحدة وقس عليه تفاوت النشأة في انحاء الظهورات و الوجودات في كلّ معني و ماهية عينية فلاتتعجب... .

‹‹تُسَمَّى سَلْسَبيلاً›› (1) وأنَّ المأكولَ مِن مالِ اليتيم ظُلماً يَنْقَلِب في موطن الآخره في بطونِ آكليه ناراً ‹‹يَصْلَوْنَها يَوْمَ الدِّين›› (2) ...

فلا عَجَبَ مِن أَنْ يَلْزِمَه في نشأه اُخري أن تَنْقَلِبَ ناراً مَحْضَه مُحْرِقه للقلب مُقَطِّعَه للأمعاء مُوقِدَه ‹‹تَطَّلِعُ عَلَى الأفْئِدَه›› (3) ...فهكذا جميعُ الصُوَر الجسميّه الموجوده في عالم الآخره حاصله مِنَ مَلَكات النفوس (أخلاقها الحسنه و القبيحه و اعتقاداتها و نيّاتها الصحيحه و الفاسده) الراسخه فيها - من تكرار الأعمال و الأفعال في الدنيا - فصارَتْ الأعمالُ مبادي للأخلاق في الدنيا فتصيرُ النفوس بِهَيَآتها مبادي الأجسام في الآخره.

وأمّا مادّه تَكَوُّنِ الأجساد وتجسُّم الأعمال وتصور النيّات في الآخره، فليست إلا النفسُ الإنسانيّه؛ و كما أنّ الهيولي هنا ماده تَكَوُّنِ الأجسام و الصُوَر المقداريّه - و هي لا مقدارَ لها في ذاتها - فكذلك النفسُ الآدميّه مادّه ُ تكوّن الموجودات المقدَّرَه الْمصَوَّره في الاُخرويّه، و هي في ذاتها أمرٌ روحاني لا مقدارَ لها... ؛(4)

تعجب مكن از اينكه «غضب» - كه حالتي نفساني است - هنگامي كه در خارج يافت شود، آتشي سوزان گردد؛ و «علم» - كه كيفيتي نفساني است - در تحقق خارجي اش «چشمه اي گردد كه سلسبيل ناميده مي شود»، و مال يتيم كه به ستم خورده شده در سراي آخرت در شكم خورندگانش آتشي گردد كه

ص: 58


1- . سورة انسان (76) آية 18.
2- . سورة انفطار (82) آية 15.
3- . سورة همزه (104) آية 7.
4- . عرشيه: 282 - 283 .

«روز جزا در آن آتش درآيد»... .

شگفتي ندارد كه صورت نفساني «غضب» در نشئه آخرت به آتش سوزان و خالصي تبديل گردد كه درون آدمي را تكه تكه كند و برقلب ها زبانه زند... و اين چنين همه صُوَر جسمي موجود در عالم آخرت، از ملكات نفساني (اخلاق نيك و بد، اعتقادات، نيت هاي صحيح و فاسد) راسخ در نفس اند - كه از تكرار اعمال و افعال در دنيا [به وجود مي آيند] - پس همين اعمال مبادي اخلاق در دنيا مي شوند و نفوس با هئيت ها [و شكل هايي]كه دارند مبادي اجسام در آخرت مي گردند.

و اما ماده پيدايش اجساد و تجسم اعمال و تصور نيت ها در آخرت، جز نفس انساني نيست؛ و همان گونه كه «هيولا» - در اين جهان - ماده پيدايش اجسام و صُوَر مقداري مي باشد (درحالي كه خود هيولا در ذاتش اندازه پذير نيست) همچنين نفس آدمي نيز ماده هستي بخش موجودات مقداري صوري - در عالم آخرت- است (درحالي كه خود نفس در ذاتش امري روحاني است كه اندازه و مقدار را برنمي تابند) ... .

همچنين در عرشيه، مي نويسد:

إنَّ القوه الخياليّه للإنسان، جوهرٌ مُجَرَّدٌ عن هذا العالَم - أعني عالَم الأكوان الطبيعيه والموادّ المُستحيله والحَرَكات - وعليه براهين قطعيّه... و ليست هي مُجَرَّدَه عن الكونين وإلاَّ لكانت عقلاً ومعقولاً، بل وجودها في عالَم آخر يَحْذُو حَذْوَ هذا العالَم في كونه مُشْتَمِلاً علي أفلاك و عناصر و اَنواع سائر الحيوانات و النّباتات و غير ذلك بأضعاف أضعاف هذا العالم.

وجميعُ ما يُدْرِكَهُ الإنسانُ ويُشاهِدَهُ بقوّه خياليه وحسّه الباطن، ليست حالّه في جِرمِ الدِّماغ ولا في قوّه حالَّه في تجويفه، ولا هي موجوده في أجرام الأفلاك، ولا في عالم منفصل عن النفس- كما زَعَمَهُ أتباعُ الإشراقّيين - بل هي قائمه بالنفس لا كقيام الحال بالمحّل، بل كقيام الفعل بالفاعل.

ص: 59

وتلك الصُوره الحاضره في عالَم النفس، قد يَتَفاوتُ في الظّهور والخِفاء و الشِِدَّه والضَّعف، وكلَّما كانتِ النفسُ الخياليه أشَدَّ قوه وأقوي جوهراً وأكثر رُجوعاً إلي ذاتها وأقَلَّ إلتفاتاً إلي شواغلِ هذا البدن واستعمالِ قواها المُتَحَرِكَّه، كانتِ الصوره المُتَمَثّله عندها أتَمَّ ظهوراً وأقوي وجوداً.

و هذه الصُوَر إذا قَوِيَت و اشتَدَّت كانت لا نسبه بينها و بينَ موجودات هذا العالم في تَأكُّد الوجود و التَّحَصُّل و تَرتُّبِ الأثر و ليست هي كما ظَنَّهُ الجُمهور أنَّها أشباحٌ مِثاليه لا يَتَرَتَّبُ عليها آثارُ الموجود، كما في المنامات غالباً، لإنَّ ذلك بسببِ اشتغالِ النفس بالبدن عندَ النوم أيضاً.

و تمامُ ظهور تلك الصُّوَر و قوّه وجودها إنَّما يكون بعد الموت، حتي أنَّ الّتي يراها الإنسانُ بعد الموت يكون هذه الصُّوَر الّتي يراها في هذا العالَم كالأحلام بالنسبه إليها. و لذلك قال إميرالمُؤمنين†:

«الناسُ نيامٌ فإذا ماتوا إنْتَبَهُوا».

و حينئذٍٍ صارَ الغيبُ شهاده، و العلمُ عيناً و فيه سِرُّ المعاد و حشر الأجساد؛(1)

قوه خيال انسان، جوهري است مجرد از اين عالم (يعني عالم طبيعت و مواد فنا پذير و حركات) و بر اين ادعا برهان هاي قطعي هست... اما اين قوه، مجرد از هر دو جهان نمي باشد و گرنه عقل و معقول بود، بلكه وجود اين قوه در عالمي ديگر، تالي تلو اين عالم است از اين نظر كه در بردارنده افلاك و عناصر و انواع حيوانات و نباتات و ديگر چيزها - به چندين برابر اين جهان - مي باشد.

و همه آنچه را كه انسان به قوه خيال و حس باطني اش درك و مشاهده مي كند، در مغزش و در نيروي دروني اش نمي باشد و در اجرام افلاك وجود ندارد و در عالم جدا از نفس - آن گونه كه پيروان اشراقيان پنداشته اند - نمي توان يافت،

ص: 60


1- . همان، ص 237 - 238.

بلكه همه آنها به نفس استوار است نه مانند قيام حالّ به محل، بلكه از باب قيام فعل به فاعل.

و اين صورتي كه در عالم نفس حاضر است، گاه در ظهور و خفا و شدت و ضعف متفاوت مي شود؛ و هر اندازه، نفسِ خيالي، نيرومند تر و قوي جوهرتر باشد و بيشتر رجوع به ذاتش يابد و كمتر به اشتغالات اين بدن و به كارگيري قواي متحركش توجه كند، صورت تمثُّل يافته نزد آن ظهوري كامل تر و وجودي قوي تر دارد.

اين صورت ها هنگامي كه قوي شود و [اين قوت] شدت يابد، ديگر نسبتي ميان آن و موجودات اين عالم - در استواري وجود و حاصل شدن [ثبات] و ترتب اثر - باقي نمي ماند؛ (يعني قابل مقايسه نخواهد بود) و اين صورت ها، آن گونه كه جمهور گمان كرده اند اشباح مثالي نيست كه آثار موجود بر آن مترتب نشود، چنانچه در خواب ها بيشتر چنين است كه آن نيز به جهت اشتغال نفس به بدن در هنگام خواب است.

و ظهور كامل اين صورت ها و قوت وجودشان تنها پس از مرگ است، تا آنجا كه صورت هايي را كه انسان در اين عالم مي بيند نسبت به آنچه بعد از مرگ مشاهده مي كند مانند خواب است.

از اين روست كه اميرالمؤمنين† فرمود:

«مردم خواب اند، آن گاه كه بميرند بيدار مي شوند».

در اين زمان است كه عالم غيب، عالم شهود مي شود و علم، عيان مي گردد (آنچه دانستني است ديدني مي شود) و در اين [خيال] راز معاد و حشر اجساد نهفته است.

بعضي از بزرگان كه تا حدودي از ملاصدرا پيروي كرده اند، مانند سخنان او را به زبان آورده اند.

ص: 61

مرحوم فيض در اصول المعارف تحت عنوان «اصل» مي گويد:

الجنّه جنّتان: جنَّه روحانيه للمُقَّربين، وهي إنَّما تُنْشَأ مِنَ العلوم الحقَّه والمعارف اليقينيّه الحاصله للانسان في الدنيا... .

وجنه جسمانيّه لهم أيضاً ولأصحابِ اليمين، وهي إنَّما تُنْشَأ مِنَ الأخلاق الفاضله والأقوال الصادقَه والأعمال الصالحه، بابداع النفس الإنسانيّه المتَّصِفَه بها الصُوَر المَلَذَّه مِنَ الحور والقصور والغِلمان واللؤلؤ والياقوت والمرجان في عالمها و صُقْعِِها؛(1)

بهشت دوتاست:

1. بهشتي روحاني براي مقربان كه از علوم حقيقي و معارف يقيني - در دنيا - براي انسان پديده آمده است... .

2. بهشتي جسماني براي مقربان و اصحاب يمين كه از اخلاق پسنديده و سخنان راستين و اعمال صالح، ايجاد مي شود. بدين سان كه نفس انسانِ دارنده اين صفات، صُوَري لذت بخش، از قبيل (حوريه ها، قصرها، جوان هاي زيبا روي بهشتي، لؤلؤ، ياقوت و مرجان) را در عالم و ساحت خود پديد مي آورد.

ملاصدرا در بحث «صراط» حديثي را از اهل سنت نقل مي كند و به تأويل آن مي پردازد، متن سخن او چنين است:

الصراط مسيره آلاف سنه أدقّ مِِنَ الشعر وأحَدّ مِن السيف؛ ألف صعود و ألف استواء و ألف هبوط؛(2)

ص: 62


1- . اصول المعارف: 174.
2- . اين حديث در جوامع روايي يافت نشد، مأخذ اصلي آن اسفار ملاصدرا است، ج 9، ص 286. البته با كمي تغيير در مدارك عامه آمده است، به عنوان مثال: در فتح الباري11: 395 و در صحيح شرح العقيدة الطحاوية: 540، آمده است: «إنَّ الصراط مسيرة خمسة عشر ألف سنة خمسة آلاف صعود وخمسة آلاف هبوط وخمسة آلاف مستوى أدقّ من الشعرة وأحدّ من السيف». و در تاريخ مدينة دمشق 33: 262 - 263، آمده است: «إنَّ الصراط مسيرة ثلاثة آلاف عام ألف طالع وألف نازل وألف استوى أدقّ من الشعر وأحدّ من السيف».

صراط - كه طول مسيرش به اندازه هزاران سال راه است - باريك تر از مو و تيزتر از شمشير مي باشد؛ هزار سال صعود (بالا روي) و هزار سال استوا (هم سطح پيمايي) و هزار سال هبوط (فرود آمدن) دارد.

آن گاه مي گويد:

لايَبْعُد أن يكونَ الأوّلُ إشاره إلي السَّير مِنَ الخَلق إلي الله، و الثاني إلي السير في الله منه إليه، و الثالث إلي السير مِنَ الله إلي الخلق؛(1)

بعيد نيست كه اولي اشاره به سفر از خلق سوي خدا، دومي اشاره به سفر در خدا و از خدا به سوي او، و سومي اشاره به سفر از خدا سوي خلق باشد.

نقدي بر كلام ملاصدرا:

مرحوم سيد اسماعيل طَبْرِسي نوري در نقد و تحليل معناي صراط مي نگارد:

ما ذكره (ملاصدرا) من معني الصراطِ في الآخره، مخالفٌ لظواهر النصوصِ الوارده في الباب و مخالفٌ لما اعتَقَد به الشيعه (مِن اَنَّ الله تعالي يضَع علي فوقِ جهنمَ جسراً ممدوداً له عقباتٌ يحبِس العبادُ فيها و يسئلهم عن الامور التي سيجئ ذكرُِها من الصلوه و الرحم و الامانه و امثالِ ذلك) .

والصراط - عند علماء الشيعه - جسمٌ ممدودٌ علي جهنم لابد للعباد من المرور عليه، بالحسِّ والعَيان، لا مجرد التخيل الذي يترائي في النظر و الخيال (كما يظهر من كلماته في الأسفار و ساير كتبهم - في تحقيق ذلك المقام -) .

و قد قال في الأسفار:

ص: 63


1- . اسفار اربعه9 : 286.

«فهو اَي الصراطُ في هذه الدارِ - كساير اُمور الاُخرويه - غايبه عن الأبصار مستوره علي الحواس. فاذا انكشف الغطاءُ بالموت و رفعِ الحُجُبات عن قلبِك، تشاهده.

و يمدّ لك يوم القيامه كجسرٍ محسوس علي متن جهنم أوَّلُه في الموقف و آخرُه علي باب من أبواب الجنه؛ يعرف ذلك ممن يشاهده و يعرف انه صنعَتُك و بناؤُك و يعلم حينئذٍ انه كان في الدنيا جسراً ممدوداً علي متن جهنم طبيعتك».

و قال بمثل ذلك في مفاتيح الغيب.

والحاصل ان ما ذكره في معني الصراط، هو اَحَدُ المعاني للصراط في الدنيا كما ذكرنا ان للصراط في الدنيا معاني عديده؛ و السلوكُ في دار الدنيا بما جعله الله تعالي صراطا فيها يوجب نجاه العباد في صراط الآخره (اي الجسرِ الحسي الممدودِ علي متن جهنم) لا ان هذا هو بعينه صراط الآخره و انه يترائي في نظر الانسان و يتخيل بانه جسرٌ ممدود علي نار الطبيعه. فَعَلي ما يؤولونه، فليس جهنم في الآخره الا جهنم الطبيعه و ليس فيها الا نار الطبيعه!

وان كان لايبعد عن مذاقهم، تأويلُ جميع ذلك؛ كما انهم في باب تطاير الكتب - كماشرحنا لك ذكره في الفصول السابقه - يتكلمون بمثل ذلك ويقولون بأن معنا تطاير الكتب في القيامه ان يلتفتَ الانسانُ، إلي صفحه باطنه وحقيقه قلبه، وهذا هومعني قوله تعالي:

{ وَإِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ } .

والمقصود مجرد التنبه علي ما يقولون في امثال تلك المقامات، والا فنحن قدفرغنا عن بطلان آرائهم في مسئله المعاد - في مقدمات الكتاب - فلا حاجه لنا الي التطويل والاطناب بنقل كلماتهم و تَصَفُّحِ آرائهم مما يقولون و يتعمَّدون في تأويل النصوص وظواهر الآيات والاخبار؛ مع انه لا مَسرحَ للعقل في خصوصيات المعاد؛(1)

آنچه را ملاصدرا در معناي صراط - در آخرت - مي آوَرَد، برخلافِ ظواهر نصوصي است كه در اين باب هست و مخالف با مفهومي است كه شيعه بدان معتقد است؛ به اينكه: «خداي متعال، پل ممتدي را روي جهنم مي گذارد كه داراي گردنه ها [و توقف گاه هايي] مي باشد و در آنها بندگان را نگه مي دارد و از اموري مانند نماز، صله رَحِم، اداي امانت (و امثال آن) مي پرسد».

صراط - نزد علماي شيعه - جسمي كشيده شده بر روي جهنم است كه بايد به طور محسوس و آشكار، بندگان بر آن بگذرند، نه اينكه صرفِ تخيُّل باشد كه در نظر و خيال، جولان كند (چنان كه از سخنان صدرا در اَسفار و در ديگر كتاب ها - كه به وارسي اين عرصه پرداخته اند - به نظر مي رسد) .

صدرا در اَسفار مي گويد: «صراط در اين دنيا - مانند ديگر امور اُخروي - از ديده ها نهان و از حواس پنهان است. آن گاه كه با مرگ پرده ها كنار رود و حجاب هاي قلب زدوده شود، آن را خواهي نگريست!

و روز قيامت، مانند پلي محسوس بر متن جهنم، برايت كشيده مي شود كه آغازِ آن در «موقف» است و آخرِ آن بر يكي از درهاي بهشت؛ چيزهايي را كه مشاهده مي كني، مي شناسي و درمي يابي كه آنها ساخته و پرداخته خود توست! و در آن هنگام آگاه مي شوي كه آن - در دنيا - پلي كشيده شده بر متن جهنم طبيعتِ تو بود!

صدرا، مثل اين سخن را در مفاتيح الغيب مي آورد.

ص: 64


1- . كفاية الموحدين4 : 325.

آنچه صدرا در معناي «صراط» ذكر مي كند، يكي از معاني صراط در دنياست. صراط در دنيا معاني عديده اي دارد.

ص: 65

سلوك در دنيا براساس تعاليمي كه خدا قرار داده است، صراطي است كه موجب نجات بندگان در صراط آخرت (يعني جسمِ ملموس كشيده شده بر متن جهنم) مي شود، نه اينكه اين سلوك، عين همان صراط آخرت باشد و به نظر و خيال آيد كه آن پلي است بر آتش طبيعتِ آدمي. براساسِ تأويلِ اينان، جهنم در آخرت جز دوزخ طبيعتِ انسان نمي باشد و آتشي جز آتش طبيعت شخص، در آن جهان نيست!

از مذاقِ اينان، تأويلِ همه اينها بعيد نمي باشد؛ چنان كه در باب «تطاير كتب» مثل اين سخن را بر زبان مي آورند و مي گويند معناي «طيران نامه هاي اعمال» در قيامت اين است كه انسان، به صفحه باطن و حقيقتِ قلب خويش، التفات مي يابد، و همين است معناي اين سخن خداي متعال كه مي فرمايد:

{ وَإِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ } ؛(1)

هنگامي كه نامه هاي اعمال گشوده شوند.

مقصود از اين سخنان، صرف آگاهي برگفته هاي آنان - در اين زمينه ها - است، وگرنه ما از بطلانِ آراي آنها در مسئله معاد (در مقدمات كتاب) فارغ شديم و نيازي نداريم كه با نقل كلمات آنها درازگويي كنيم و به وارسي نظرات آنها بپردازيم و تعمُّد آنان را در تأويل نصوص و ظواهر آيات و اَخبار بازگوييم؛ با اينكه در خصوصيات معاد جايي براي جولانِ عقل نيست.

ص: 66


1- . سورة تكوير (81) آية 10. تفسير اين آية شريفه تحت عنوان آية دهم خواهد آمد.

جايگاه تأويل

مسئله تأويل و بطون در بعضي آيات، از مسائل قطعي و جدي است و بهترين و مناسب ترين تأويلات را مي توان در تعاليم وحياني يافت و ائمه‰ بسياري از شبهات را در اين زمينه زدوده اند و معناي درستي از آياتي كه در ظاهر پذيرفتني نمي نمايد (و برخلاف حكم عقل بيِّن به نظر مي رسد) ارائه كرده اند.

به عنوان نمونه در آيه 23 سوره قيامت خداي متعال مي فرمايد:

‹‹إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَه›› ؛

به پروردگارش مي نگرد.

روايت شده كه مقصود، نظر سوي رحمت پروردگار است، نه ذات خداي متعال كه منزه از جسميت مي باشد و مبراست از اينكه در كانون نگاه بيننده واقع شود.

امام علي† - در جواب شخصي - فرمود:

قوله: ‹‹إلى رَبِّهَا نَاظِرَه›› و إنما يعني بالنظر إليه، النظر إلى ثوابه تبارك و تعالى؛(1)

معناي سخن خداي تعالي كه فرمود: «به پروردگارش مي نگرد» نگاه به رحمت و پاداش خداي تبارك و تعالي است.

در تفسير قمي نيز مي خوانيم:

‹‹إِلى رَبِّهَا نَاظِرَه›› قال: ينظرون إلى وجه الله، أي إلى رحمه الله و نعمته؛(2)

«به پروردگارش مي نگرد» فرمود: به وجه خدا مي نگرند يعني به رحمت و نعمت خدا مي نگرند.

ص: 67


1- . توحيد صدوق: 262؛ تفسير برهان 5: 849؛ بحارالأنوار 7: 119.
2- . تفسير قمي 2: 397.

و يا در آيه 29 سوره حجر خداي تعالي مي فرمايد:

‹‹نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي›› ؛

در او از روح خود دميدم.

اضافه روح به خداي متعال - چونان «بيت الله» - اضافه تشريفي است.

محمدبن مسلم گويد: از امام باقر† درباره سخن خداي تعالي پرسيدم كه مي فرمايد:

‹‹نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي›› امام† فرمود:

وَ إِنَّمَا أضَافَهُ إِلَى نَفْسِهِ لأنَّهُ اصْطَفَاهُ عَلَى سَائِرِ الأرْوَاحِ، كَمَا اصْطَفَى بَيْتاً مِنَ الْبُيُوتِ وَقَالَ: بَيْتِيَ، وَقَالَ لِرَسُولٍ مِنَ الرُّسُلِ: خَلِيلِي؛ وَ أشْبَاهُ ذَلِك؛(1)

و خداي متعال آن را به خود نسبت داد؛ چون آن را بر ديگر ارواح (روح حيوانى و روح نباتى...) ممتاز ساخت، چنانكه او از بين تمامى خانه ها يك خانه را برگزيد و فرمود:

خانه من، و نسبت به يك پيغمبر از ميان پيامبران فرمود: خليل من (ابراهيم) و مانند اينها.

تأويلات نادرست

تأويل به اين معنا كه انسان افكار و بافته هاي ذهني اش را بر آيات و تعاليم وحياني تحميل كند، كاري بس خطرناك و نابجاست و هيچ توجيهي براي آن نمي توان يافت.

جاي تأسف است كه اين گونه تأويلات غير معقول در ميان كلمات بعضي از فلاسفه و عرفا فراوان ديده مي شود و ذهنشان در وادي تأويلات چنان فرو مي رود كه هر سخن واضح و روشني را به معناي ديگري تأويل مي كنند و گاه مطالبي را بيان مي دارندكه با توجه به عظمت علمي آنان تعجب برانگيز است.

به عنوان نمونه، به برخي از آنان اشاره مي شود:

ص: 68


1- . توحيد صدوق: 171؛ احتجاج طبرسي 2: 323؛ بحارالأنوار 58: 28.

1.در قرآن آمده است:

‹‹فِيهَا أنْهَارٌ مِّن مَّاءٍ غَيْرِ آسِنٍ وَأنْهَارٌ مِن لَّبَنٍ لَّمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ وَأنْهَارٌ مِّنْ خَمْرٍ لَّذَّه لِّلشَّارِبِينَ وَأنْهَارٌ مِّنْ عَسَلٍ مُّصَفًّى...›› ؛(1)

در آن نهرهايى است از آبى كه [رنگ، بو و طعمش] تغيير نيابد، و جوي هايى از شيرى كه مزه اش دگرگون نشود، و رودهايى از باده اى كه براى نوشندگان لذّت بخش است، و جويبارهايى از عسل ناب.

همين آيه را ملاصدرا بر علوم چهارگانه تأويل كرده است.(2)

مرحوم سبزواري درباره تأويل ملاصدرا نسبت به اين آيه مي گويد:

وقد طَبَّقها في مفاتيح الغيب عَلَي العلوم الأربعه؛ مِن منطقيّات والريّاضيّات والطّبيعيات والإلهيّات؛(3)

ملاصدرا اين آيه را- در مفاتيح الغيب - بر علوم چهارگانه «منطقيات، رياضيات، طبيعيات، إلهيات» تطبيق كرده است.

2.كتاب تفسير القرآن كريم كه به نام ابن عربي در دو جلد چاپ شده است و در واقع اثر يكي از عرفاي مشهور، به نام عبدالرزاق كاشاني است آكنده از تأويلات تعجب بر انگيز مي باشد كه با ظاهر آيات، هيچ گونه سازگاري ندارد و حجت و برهان و مستندي براي آنها نمي توان يافت.

ص: 69


1- . سورة محمد (47) آية 15.
2- . مفاتيح الغيب: 464 - 465 (و هذه الأنهار الأربعة تجري في الجنة التي وعد المتقون و هي أنهار من العيون الأربعة التي هي العلوم الأربعة؛ المنطقيات وهي الماء الغير الآسن، والرياضيات و هي أنهار من لبن لم يتغير طعمه، والطبيعيات وهي أنهار من خمر لذة للشاربين، والإلهيات وهي أنهار من عسل مصفى لأنه صفا عن شمع القشر؛ إذ الإلهيات لباب العلوم كما أن الإله لب الوجود، ولكل من البحرين سفينة ولها راكب...) .
3- . شرح اسماء الحسني1: 206.

ابن عربي نيز در فتوحات و فصوص الحكم، آيات فراواني را به تأويل مي برد و به نتايج بس شگفت آوري مي رسد.

وي در فص موسوي به ايمان فرعون به هنگام غرق شدن قائل مي شود ومي نگارد:

فقالت لفرعون في حقِّ موسي أنه { قره عَيْنٍ لِي وَ لَكَ } (1) فبه قرَّت عينُها بالكمال الذي حصل لها... وكان قره عين لفرعون بالإيمان الذي أعطاه الله عند الغرق فقبَضَه طاهراً مطهَّراً ليس فيه شيء من الخبَث لأنه قبَضه عند إيمانه قبلَ أن يكتسبَ شيئاً من الآثام والإسلام يَجُبُّ ما قبله.

و جعله آيه علي عنايته - سبحانه - بمن شاء حتي لاييأس أحدٌ من رحمه الله ف- { إنَّهُ لاييأسُ مِن روحِ اللهِ إلاَّ الْقَوم الْكَافِرينَ } ؛(2)

زنِ فرعون، درباره موسي به فرعون گفت: اين كودك «مايه روشني چشم من و توست» پس به جهتِ كمالي كه براي آن زن پديد آمد چشم او به موسي روشن شد... و به ايماني كه خداوند هنگام غرق شدن به فرعون بخشيد، و پاك و پاكيزه (بي آنكه چيزي از پليدي در اون باشد) جانش را گرفت؛ چراكه روح او را به هنگام ايمان آوردنش - پيش از آنكه گناهي انجام دهد - ستاند و اسلام آنچه را كه پيش از آن بوده از بين مي برد.

و او را نشانه اي بر عن-ايتش به هر كس كه خواست قرار داد تا اينكه هيچ كس از رحمت الهي نااميد نباشد؛ زيرا «از رحمت الهي جز گروه كافران نااميد نمي گردند»

اين سخن (ايمان فرعون) درحالي بيان مي شودكه مخالف با آيات(3) وروايات(4) مي باشد.

ص: 70


1- . سورة قصص (28) آية 9.
2- . سورة يوسف (12) آية 87 .
3- . سورة يونس (10) آية 90 و 91.
4- . علل الشرايع 1، 59؛ بحارالأنوار13، 130.

ابن عربي اين نوع تأويلات را در آيات ديگري همچون آيه:

‹‹مِمَّا خَطِيئَاتِهِمْ اُغْرِقُوا فَاُدْخِلُوا نَارًا...›› (1) و آيه: ‹‹...فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ...›› (2) نيز بيان مي دارد.(3)

برخي از فلاسفه، مطلب حيرت آوري را درتوجيه «لاجبر و لاتفويض بل امر بين الامرين» آورده اندكه برخلاف بيان صريح تعاليم وحياني در اين زمينه است:

واعلم أنَّ هناك نظرا آخر يرتفع به موضوع هذه الابحاث و المشاجرات، و هونظر التوحيد الذي مرّ في هذه الرسائل؛ فالافعال كلها له (كما أنَّ الأسماء والذوات له سبحانه) فلافعل يملكه فاعل غيره - سبحانه - حتي يتحقّق موضوع لجبر او تفويض، فافهم؛(4)

بدان در اين مسئله نظر ديگري است كه با توجه به آن، موضوع اين بحث ها و مشاجره ها از ميان مي رود، و آن نظر توحيدي است كه در اين رساله ها گذشت. همه افعال از براي خداست (همان طوركه اسما و ذوات همه از براي خداست) از اين رو، فعلي نيست كه فاعلي غير خداي سبحان مالك آن باشد تا موضوع براي جبر يا تفويض تحقق يابد؛ اين مطلب را درياب.

ص: 71


1- . سورة نوح (71) آية 25.
2- . سورة فاطر (35) آية 32.
3- . شرح فصوص قيصري 329- 330 و نيز 526 – 527.
4- . الرسائل التوحيديّه (علامه طباطبايي) : 107 ؛ نيز نگاه كنيد به شبيه اين مطلب در كتاب: علي بن موسي الرضا عليهما السلام والفلسفة الإلهية: 83 .

سخن پاياني

ما بر اين باوريم كه در همه امور، عقل ميزان و ملاك است و به ويژه در مسائل اعتقادي بايد روش عقلاني را در پيش گرفت و همين عقل است كه با درك ناتواني خود، در مسائل مربوط به آخرت، تسليم وحي مي شود.

و ادعا اين است كه فلاسفه، شيوه عقلاني درستي را در پيش نگرفته اند - هر چند جدي و با پشتكار كوشيدند كه براساس تعقل حركت كنند و حقايق و و اقعيات را دريابند و بيان دارند - زيرا در مسائل زيادي ميان خود شان اختلاف است كه از مسائل اختلافي موارد زير مي باشد:

•اصالت وجود يا اصالت ماهيت.

•وحدت اطلاقي يا تشكيكي.

•ارتباط حضرت حقّ با كائنات (عينيت، سنخيت يا تباين) .

•علم و اراده.

•فاعليت حضرت حق چگونه است (بالعنايه است يا بالتجلي يا...) .

•مسئله صورت و ماده و چگونگي جسم.

•اتحاد عاقل و معقول.

•جبر و اختيار.

•حدوث و قدم عالم.

•انواع مسائل مربوط به معاد.

•و...

اينها موضوعاتي است كه ميان فلاسفه در چگونگي آنها اختلاف هست.

اگر روش فلاسفه عقلاني بود و برهان و مقدمات يقيني اساس كارشان قرار مي گرفت، بايد همه شان به يك نتيجه دست مي يافتند و به اختلافات شديد در اين مسائل دامن نمي زدند.

ص: 72

البته در علوم ديگر، از جمله در فقه ومسائل فقهي نيز اختلافات فراوان ديده مي شود، ليكن در آنجا بحث از حجت است وكسي ادعاي كشف واقع و رسيدن به آن را ندارد؛ مجتهد برداشت و استنباط خود را از مدارك وحياني بيان مي دارد تا مكلَّف در مقام عمل معطَّل و سرگردان نماند.

و اگر در مسائل اعتقادي نيز وحي و تعاليم قرآني و حديثي ملاك و ميزان قرار گيرد، كاري پسنديده و بجاست و از آنجا كه آموزه ها در اين عرصه هماهنگ اند، اختلاف چنداني پيش نمي آيد و در فهم ها اندك اختلافي ممكن است بروز يابد كه آسيب زا نيست.

و چنين است كه مي گوييم راهي كه فلاسفه براي تبيين مسائل اعتقادي دين در پيش گرفته اند ناامن مي نمايد و مصون از آفت ها و خطرها نيست و ممكن است به سر در گمي ها بينجامد و انسان را در خسران و زيان ابدي فرو برد.

وانگهي پيداست كه نمود اوج فلسفه، حكمت متعاليه ملاصدرا است كه خود به عرفان منتهي مي شود و براساس بيان صريح كساني چون شهيد مطهري (در كتاب انسان كامل: 126) (1) در مكتب عرفان، در نهايت، انسان كامل عين خدا مي شود و مرزي ميان خلق و خالق (آفريدگار) باقي نمي ماند.

اين در حالي است كه در تعاليم وحي به صراحت بيان شده است كه خدا از مخلوق جداست و هيچ سنخيتي ميانشان وجود ندارد و هرگز آفريده، آفريدگار نخواهد شد.

باري، ملاصدرا يازده اصل را مطرح مي سازد (اصالت وجود،شدت و ضعف آن، اينكه شيئت هرچيز به صورت آن است نه به ماده ا ش، محقق بودن شئ به وجود، وجود شخصي، اين مسئله كه عالم خيال، حالّ در موضوع نيست و گونه ويژه خودش را داراست، اينكه صُوَر ادراكي حالّ و محلّ نمي باشند، مسئله حركت در جوهر و...) و سخن از عالم اَدني (پايين) و عالم متوسط و عالم اَعلا (بالا) به ميان مي آورد، و معاد خود را بر اساس اين مباني پي مي ريزد؛ درحالي كه همه اين مباني مورد اختلاف مي باشد و ادله آنها از نظر

ص: 73


1- . مجموعه آثار استاد شهيد مطهري23 : 168.

عقلي مخدوش است. از اين روست كه بزرگاني از فلاسفه، مانند آقا شيخ محمد تقي آملي، آقاي خوانساري، مرحوم آشتياني و ديگران - كه هركدام در علوم عقلي استاد بنام و چيره دست بودند - معاد ملاصدرا را برنتافته اند.

مسئله «صراط» نيز در بيانات وحياني معناي روشني دارد و آنچه را ملاصدرا در اين زمينه بيان مي كند، پذيرفتني نمي باشد.

ص: 74

آيه دهم: وَإِذَا الصُّحُفُ نُشِرَت

اشاره

و آن گاه كه نامه ها گشوده شود.

سوره تكوير (81) آيه 10

ص: 75

ص: 76

در قرآن و احاديث، از گشودنِ پرونده يكايك افراد در روز قيامت فراوان سخن رفته است؛ مانند اين سخن خداي متعال كه مي فرمايد:

{ وَإِذَا الصُّحُفُ نُشِرَت } ؛(1)

و آن گاه كه نامه ها گشوده شود.

و در آيه ديگر مي فرمايد:

{ وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَه كِتَاباً يَلْقَاهُ مَنشُوراً * اقْرَأ كِتَابَكَ كَفَي بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً } ؛(2)

و روز قيامت براي او نامه اي كه آن را گشاده مي بيند، بيرون مي آوريم. نامه ات را بخوان، كافي است كه امروز خودت حسابرس خود باشي.

ظاهر اين تعابير، وجود پرونده اي واقعي است كه به وسيله كرام الكاتبين نوشته شده است و جداي از وجود انسان و نفس او، تحقق خارجي دارد.

هيچ دليلي بر توجيه اين ظواهر نداريم؛ چراكه اين مطلب مشكل عقلي ندارد و دليل محكمي بر رد آن اقامه نشده است.

بعضي با توجه به مباني كه اتخاذ كرده اند و آنها را محكم انگاشته اند، در توجيه و تأويل ظواهر ادله، گفته اند چنين صحيفه اي وجود خارجي ندارد، و هرچه هست در نفس خود آدمي است.

ص: 77


1- . سورة تكوير (81) آية 10.
2- . سورة اسراء (17) آية 13 - 14.

چكيده سخنِ ايشان اين است كه ملكاتِ خوب يا بد، در نفوس جاي مي گيرد و مراد از پرونده عمل انسان، همين ملكات منقوش در لوح نفس است.

در اين گفتار بر آنيم تا اين موضوع را وارسي كنيم و نظر صحيح را بيان داريم.

لغت

«صحف» جمع «صحيفه» است، هشت بار در قرآن به كار رفته است و شايد تنها در آيه ياد شده به معناي نامه عمل باشد، ولي واژه «كتاب» مكرر در مورد نامه عمل در قرآن به كار رفته است كه آن آيات را ذكر خواهيم كرد.

در التحقيق مي خوانيم:

أنّ الأصلَ الواحِد فِي المَادّه [كتب] هُوَ تَقريرُ ما يُنوَى و تَثبيتُهُ فِي الخارج بِأسبابٍ يُناسِبُه؛ كَتَثبيتِ العُلوم وَ الدَّعاوى وَ العُهُودِ و الإعتِقاداتِ القَلبِيّه بِواسِطَه الحُرُوفِ وَالكَلِماتِ والجُمَلات، وهَذَا المَعنَى هُوَ المُتَداوَل المُتَفاهَم مِنَ المَادّه؛(1)

معناي اصلي ماده [كتب] درج و ثبت منويات، در خارج با وسيله اي مناسب است؛ مانند ثبت علوم، دعاوي، تعهدات و اعتقاداتِ قلبي توسط حروف، كلمات و جملات. اين معنا از اين مادّه، متفاهم و رايج است.

در لسان العرب آمده است:

الصَّحِيفَه: الَّتِي يُكتَبُ فيها، وَ الجَمعُ صَحَائِفُ و صُحُفٌ و صُحْفٌ؛(2)

صحيفه: چيزي است كه در آن نوشته مي شود، و جمع آن صَحَائِف، صُحُفٌ و صُحْفٌ مي باشد.

راغب نيز مي گويد:

الصَّحِيفَه: المَبسُوطُ مِنَ الشَّيء، كَصَحِيفَه الوَجهِ؛ وَالصَّحِيفَه:

ص: 78


1- . التحقيق في كلمات القرآن الكريم 10: 21.
2- . لسان العرب 9: 186؛ المصباح المنير (فيومي) 2: 334.

الَّتِي يُكتَبُ فيها؛(1)

صحيفه، چيز گسترده اي، مانند پهناي صورت است و چيزي است كه در آن نوشته مي شود.

بنابراين، به لحاظ معناي لغوي، در قرآن و روايات به چيزي كه اعمال و كردار انسان در آن درج مي شود «كتاب» و «صحيفه» گفته شده است.

طريحي مي نويسد:

وَالصُّحُفُ بِضَمَّتَين: صَحائِفُ الأعمال؛(2)

صُحُف (با دو ضمه) : نامه هاي اَعمال است.

خداي متعال مي فرمايد:

{ وَكُلَّ إِنسَانٍ ألْزَمْنَاهُ طَآئِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَه كِتَابًا يَلْقَاهُ مَنشُورًا * اقْرَأ كَتَابَكَ كَفَى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا } ؛(3)

و كارنامه هر انساني را به گردن او بسته ايم و روز قيامت براي او نامه اي كه آن را گشاده مي بيند، بيرون مي آوريم * نامه ات را بخوان، كافي است كه امروز خودت حسابرس خود باشي.

اين آيه، پيرامون نامه اعمال است و { طَآئِرَهُ } در تفاسير كارهائي دانسته شده كه شخص انجام داده است، اين كارها طوق گردنش مي شود و همراه اوست.(4)

چرا نامه اعمال را طائر گويند؟

براي استعمالِ واژه «طائر» در نامه اعمال وجوهي گفته اند:

ص: 79


1- . مفردات الفاظ القرآن1: 476.
2- . مجمع البحرين 5: 77.
3- . سورة اسراء (17) آيات 13 - 14.
4- . شايانِ يادآوري است كه در برخي روايات «طائر» در اين آية شريفه به ولايت معصومين عليهم السلام تأويل گرديده است كه اين معنا با كاربرد رايج آن منافاتي ندارد؛ نگاه كنيد به كمال الدين (صدوق) 354.

1. اعمال انسان - كه در دنيا از او صادر مي شود - گويا به پرواز در مي آيد؛ زيرا ملائكه اي كه اعمال خير و شرّ انسان را مي نويسند طيران مي كنند و نامه اعمال او را به سوي آسمان مي برند.(1)

2. بعضي - به مناسبت - اشاره كرده اند كه كارهاي نيك و بد آدميان در روز قيامت به پرواز درمي آيد و به گردنش آويخته مي شود.(2)

3. نامه هاي اعمال، در روز قيامت به پرواز در مي آيد و نامه هركسي به تناسب اعمالش به دست راست يا چپ و يا از پشت سر به او داده مي شود. از اين جهت، به روز قيامت، روز تطاير كُتُب (پرواز نامه هاي اعمال) گفته اند.(3)

4. كارهاي خير و شرّ انسان به پرندگاني تشبيه شده است كه مردم از چگونگي حركت آنها به راست و چپ فال نيك و بد مي زدند.(4)

دلالت اين آيه بر وجود نامه اعمال روشن است؛ و نيز اينكه كتاب و نامه عمل انسان، بايد چيزي غير از خود انسان و نفس او باشد.

از آيات ديگر به دست مي آيد كه نامه عمل، وجود خارجي دارد و نامه هركسي را متناسب با شايستگي اش به او مي دهند به گونه اي كه نامه بعضي را به دست راست و بعضي ديگر را به دست چپشان مي دهند و گروهي آن را از پشت سر با دست چپ دريافت مي دارند.

به عنوان نمونه، برخي از اين آيات را مي آوريم:

{ فَأمَّا مَنْ اُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَيَقُولُ هَاؤُمُ اقْرَؤُوا كِتَابِيهْ } ؛(5)

اما كسي كه كارنامه اش را به دست راستش دهند [با خوش حالي] مي گويد: [اين كتاب من است!] بياييد و كتابم را بخوانيد.

{ وَأمَّا مَنْ اُوتِيَ كِتَابَهُ بِشِمَالِهِ فَيَقُولُ يَا لَيْتَنِي لَمْ اُوتَ كِتَابِيهْ } ؛(6)

و اما كسي كه كارنامه اش به دست چپش داده شود، مي گويد: اي كاش، كتابم به من داده نمي شد!

{ فَأمَّا مَنْ اُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ * فَسَوْفَ يُحَاسَبُ حِسَابًا يَسِيرًا * وَيَنقَلِبُ إِلَى أهْلِهِ مَسْرُورًا * وَأمَّا مَنْ اُوتِيَ كِتَابَهُ وَرَاء ظَهْرِهِ * فَسَوْفَ يَدْعُو ثُبُورًا * وَيَصْلَى سَعِيرًا } ؛(7)

ص: 80


1- . مفردات الفاظ القرآن1 : 529، به اين معنا اشاره اي كوتاه كرده است.
2- . كشف الأسرار (ميبدي) 5: 528 به نقل از سدّي.
3- . مواهب عليّه 1: 610 .
4- . مجمع البيان6 : 620 - 621 .
5- . سورة الحاقه (69) آية 19.
6- . سورة الحاقه (69) آية 25.
7- . سورة انشقاق (84) آيات 7 - 12.

اما كسي كه كارنامه اش را به دست راستش دهند * به زودي [و] آساني حسابرسي شود * و شادمان به سوي كسانش بازگردد * و اما كسي كه كارنامه اش از پشت سرش به او داده شود * به زودي واويلا سر دهد * و در شعله [سوزان] آتش درآيد.

{ وَوُضِعَ الْكِتَابُ فَتَرَى الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَيَقُولُونَ يَا وَيْلَتَنَا مَا لِهَذَا الْكِتَابِ لايُغَادِرُ صَغِيرَه وَلا كَبِيرَه إِلاَّ أحْصَاهَا وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِرًا وَلايَظْلِمُ رَبُّكَ أحَدًا } ؛(1)

و كارنامه [عمل شما در ميان] نهاده مي شود، آن گاه مجرمان را از آنچه در آن است بيمناك مي بيني، و مي گويند:

«واي بر ما، اين چه نامه اي است كه هيچ [كار] كوچك و بزرگي را فرو نگذارْد، جز اينكه همه را به حساب آورد!» و آنچه را انجام داده اند حاضر يابند، و پروردگار تو به هيچ كس ستم روا نمي دارد.

ص: 81


1- . سورة كهف (18) آية 49.

{ يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ اُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ فَمَنْ اُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَاُوْلَئِكَ يَقْرَؤُونَ كِتَابَهُمْ وَلايُظْلَمُونَ فَتِيلاً } ؛(1)

[ياد كن] روزي را كه هر گروهي را با پيشوايشان فرا مي خوانيم.

پس هركس كارنامه اش را به دست راستش دهند، آنان كارنامه شان را مي خوانند و به اندازه رشته هسته خرمايي به آنها ستم نمي شود.

در آيات مربوط به نامه اعمال، هيچ نوع پيچيدگي وجود ندارد و به روشني بيان ش-ده است كه در قيامت چني-ن برنامه اي به اجرا درمي آيد. اين آيات از قبيل: { جَاء رَبُّكَ } (2) و { نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي } (3) نيست كه بايد توجيه شود.

روايات

اشاره

با مراجعه به روايات، به خوبي روشن مي شود كه نامه عمل تحقق خارجي دارد و غير از صفحه نفس انسان است. بنابر اين، روايات با آيات در اين معنا همسانند.

روايت اول

در تفسير آيه { وَ كُلَّ إِنسَانٍ ألْزَمْنَاهُ طَائرَِهُ فىِ عُنُقِهِ } امام باقر (عليه السلام) مي فرمايد:

خَيرُهُ و شَرُّهُ مَعهُ حَيثُ كانَ، لايَستطِيعُ فِراقَهُ حَ-تّي يُعطَي كِتابَهُ يَومَ القِيامَه بِما عَمِلَ؛(4)

خير و شرّ انسان (هر جا كه شخص باشد) با اوست، نمي تواند آن را از خود جدا سازد تا اينكه روز قيامت پرونده عملش را به او دهند.

تعبير «يُعطَي كتابَهُ» نامه عملش را به او دهند - كه در آيات و روايات فراواني آمده است - حاكي از تحقق خارجي آن است.

ص: 82


1- . سورة اسراء (17) آية 71.
2- . سورة فجر (89) آية 22.
3- . سورة حجر (15) آية 29.
4- . تفسير قمي2: 17؛ تفسير برهان 3: 514؛ بحارالأنوار7: 312، حديث 1.
روايت دوم

امام باقر (عليه السلام) فرمود:

لَيْسَتْ تَشْهَدُ الْجَوَارِحُ عَلَى مُؤْمِنٍ إِنَّمَا تَشْهَدُ عَلَى مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَه الْعَذَابِ فَأمَّا الْمُؤْمِنُ فَيُعْطَى كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ قَالَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ: { فَمَنْ اُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمينِهِ فَاُولئِكَ يَقْرَؤُنَ كِتابَهُمْ وَ لايُظْلَمُونَ فَتيلا } (1) . (2)

اعضا و جوارح، عليه مؤمن شهادت نمي دهند، بلكه عليه كسي كه عذاب بر او مسلم شده باشد گواهي خواهند داد، اما نامه عملِ مؤمن را به دست راستش مي دهند، و اين سخن خداست كه مي فرمايد: «پس هركس كارنامه اش را به دست راستش دهند، آنان كارنامه خود را مى خوانند و به قدر نخك هسته خرمايى به آنها ستم نمى شود».

روايت سوم

حديثي مفصّل درباره زن هايي كه در قيامت مبعوث مي شوند، نقل شده است. آنان قبل از آنكه پرونده اعمالشان را دريافت كنند، در جريان مسائلي قرار مي گيرند؛ حالِ دو گروه از زنان در اين حديث به تفصيل بيان شده است. شاهدِ مطلب، اين جمله حديث است:

ثُمَّ تُعطَيان كِتابَهُما بأيْمانِهِما فَتجدان حَسَناتِهما كُلِّها مَكتُوبه؛(3)

سپس كتاب آن دو زن به دست راستشان داده مي شود، پس همه حسنات (و كارهاي نيكشان) را در آن مكتوب (نوشته شده) مي يابند.

در اين روايت نيز - چون روايات پيشين - سخن از نامه عمل خارجي مي باشد كه به دست صاحب آن داده مي شود.

ص: 83


1- . سورة اسراء (17) آية 71.
2- . كافي 2: 32 ؛ تفسير نور الثقلين 3: 195 ؛ بحارالأنوار 66 : 90.
3- . تفسيرمنسوب به امام عسكري عليه السلام :676، حديث 377؛ بحارالأنوار7: 317وجلد101:307، باكمي تفاوت.
روايت چهارم

در كتاب شريف كافي - ضمن حديثي - از امام باقر (عليه السلام) روايت شده است كه فرمود:

فَأمّا المُؤمِنُ فَيُعطي كِتابَهُ بِيَمينِهِ قَالَ الله عَزَّوَجَلَّ: ... { فَمَنْ اُوتىِ َ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَاُوْلَئكَ يَقْرَءُونَ كِتَابَهُمْ وَلايُظْلَمُونَ فَتِيلا } (1) . (2)

كتاب مؤمن، به دست راستش داده مي شود، خداي بزرگ مي فرمايد: «آنان كه كتابشان به دست راستشان داده شود، كتابشان را مي خوانند و به قدر رشته هسته خرمايي به آنان ستم نمي شود».

روايت پنجم

از امام صادق (عليه السلام) روايت شده است كه مي فرمايد:

إنَّ اللهَ - تَباركَ و تَعالي - إذا أرادَ أن يُحاسبَ المُؤمنَ، أعطاهُ كتابَهُ بِيَمينِهِ و حاسَبهُ فِيما بَينَهُ و بَينَهُ، فَيقُولُ: عَبدِي، فَعَلْتَ كَذا و كَذا و عَمِلْتَ كَذا و كَذا؟ فَيقُولُ: نَعم، يا رَبِّ، قَد فَعلتُ ذَلكَ. فَيقُولُ: قَد غَفرتُها لَك و أبدَلْتُها حَسنات!

فَيقُولُ النَّاس: سُبحانَ الله! أما كَانَ لِهذا العَبدِ سَيِّئه واحِدَه؟! و هُو قَولُ الله عَزَّوجَلَّ: { فَأمَّا مَنْ اُوتىِ َ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ * فَسَوْفَ يحَُاسَبُ حِسَابًا يَسِيرًا * وَ يَنقَلِبُ إِلىَ أهْلِهِ مَسْرُورًا } (3)

قُلتُ: أيُّ أهل؟ قالَ: أهلُه في الدنيا هم أَهلُه في الجنّه، إن كانوا مؤمنين.

قالَ: و إذا أراد بعبد شرّاً يُحاسِبه علي رؤوس النَّاس و بَكَتَهُ و أعطاه كتابَه بشماله، وهو قول الله عزوجل:

ص: 84


1- . سورة اسراء (17) آية 71.
2- . كافي 2: 32؛ تفسير صافي 3: 419؛ بحارالأنوار 66: 90، حديث 30.
3- . سورة انشقاق (84) آية 7 - 9.

{ وَ أمَّا مَنْ اُوتىِ َ كِتَابَهُ وَرَاءَ ظَهْرِهِ * فَسَوْفَ يَدْعُواْ ثُبُورًا * وَيَصْلىَ سَعِيرًا * إِنَّهُ كاَنَ فىِ أهْلِهِ مَسْرُورًا } (1) قلت أي اهل؟ قال: اهله في الدنيا.

قلتُ: قوله { إِنَّهُ ظَنَّ أن لَّن يحَُور } (2) قال:

ظَنَّ أنّه لن يَرْجِع؛(3)

خداي متعال هنگامي كه بخواهد مؤمن را حساب رسي كند، كتاب (و نامه اعمال) او را به دست راستش مي دهد و حسابش را بين خود و او رسيدگي مي كند و مي پرسد: بنده من، فلان كار و فلان عمل را انجام دادي؟ وي پاسخ مي دهد: آري، اي پروردگار من،آن كار را مرتكب شدم! خداي متعال مي فرمايد: آن را آمرزيدم، و به جايش كارهاي نيك گذاشتم!

مردم [با شگفتي] مي گويند: سبحان الله! آيا براي اين بنده يك گناه هم نبود؟! و اين است سخن خداي بزرگ كه مي فرمايد: «اما كسي كه نامه اش به دست راستش داده شود به حساب او آسان رسيدگي مي شود و شادمان سوي اهلش باز مي گردد».

[راوي مي گويد] پرسيدم: [سوي] كدام اهل؟ امام (عليه السلام) فرمود: در صورتي كه مؤمن باشند، اهل او در دنيا، همان اهل او در بهشت است.

[سپس امام (عليه السلام)] فرمود: و چنانچه خدا بر بنده اي شرّ (و بدي) را اراده كند در حضور مردم به حسابش رسيدگي مي كند و خُرده مي گيرد و بر او چيره مي شود و كتابش را به دست چپش مي دهد، و اين است همان سخن خداي بزرگ كه مي فرمايد: «و اما آن كس كه كتابش از پشت سرش داده شود، هلاكت را خواستار شود و شعله هاي آتش او را فراگيرد، چه او در ميان خاندانش خوش

ص: 85


1- . سورة انشقاق (84) آية 10 - 13.
2- . سورة انشقاق (84) آية 14.
3- . كتاب الزهد (اثر حسين بن سعيد) : 92 ؛ تفسير برهان 5: 618 ؛ بحارالأنوار 7: 324 ، حديث 17.

گذران بود [و به مسائل دين و امر و نهي خدا اهميتي نمي داد]. [راوي مي گويد] پرسيدم: كدام اهل؟ امام (عليه السلام) فرمود: اهل او در دنيا.

پرسيدم: [معناي] اين سخن خدا [چيست] كه مي فرمايد: «او گمان مى كرد هرگز بازگشت نمى كند!» امام (عليه السلام) فرمود: [يعني] گمان مي كرد كه هرگز [زنده نمي شود و در جهان واپسين] باز نمي گردد.

روايت ششم

عياشي به نقل از خالدبن نَجيح از امام صادق (عليه السلام) روايت مي كندكه آن حضرت فرمود:

إذا كانَ يَومَ القِيامَه، دُفعَ إلي الإنسانِ كِتابُهُ، ثُمَّ قِيلَ لَهُ: إقرَأ، قُلتُ: فَيَعرِفُ مَا فِيه؟ فَقالَ: إنَّ اللهَ يُذَكِّرُه، فَما مِن لَحظَه و لا كَلمَه و لا نَقل قَدَمٍ و لا شَيء فَعَلَهُ إلاّ ذَكَّرَه؛ كَأن-َّهُ فَعَلَهُ تِلكَ السَّاعَه فَلِذلكَ قالُوا: { يَاوَيْلَتَنَا مَا لِهذَا الْكِتَابِ لايُغَادِرُ صَغِيرَه وَلاكَبِيرَه إِلاَّ أحْصَاهَا } (1) . (2)

آن گاه كه قيامت فرا رسد، كتاب هر انساني به او داده شود، سپس به او گويند: بخوان [كتابت را]! [خالد بن نجيح مي گويد] پرسيدم: آنچه را در آن هست مي شناسد؟ امام (عليه السلام) فرمود: خدا به يادش مي آورد! همه لحظه ها و سخنان و گام هايي را كه برداشته و كارهايي را كه كرده چنان به خاطر مي آورد كه گويا همان ساعت انجام داده است! از اين روست كه مي گويند: «واي بر ما از اين كتاب! هيچ كوچك و بزرگي را فرو نگذاشته جز اينكه شمرده است».

تعبير (دُفعَ إلي الإنسانِ كِتابُهُ) نيز، حاكي از غيريت و دوئيت نامه عمل با نفسِ انسان است.

روايت هفتم

از رسول الله (صلي الله عليه و آله) روايت شده كه فرمود:

ص: 86


1- . سورة كهف (18) آية 49.
2- . تفسير عياشي 2: 284 و 328 ؛ نورالثقلين 3: 267 ؛ بحارالأنوار7: 315 ، حديث 10.

حُبِّي وَ حُبُّ أهْلِ بَيْتِي نَافِعٌ فِي سَبْعَه مَوَاطِنَ، أهْوَالُهُنَّ عَظِيمَه: عِنْدَ الْوَفَاه وَ فِي الْقَبْرِ وَعِنْدَ النُّشُورِ وَ عِنْدَ الْكِتَابِ وَ عِنْدَ الْحِسَابِ وَ عِنْدَ الْمِيزَانِ وَ عِنْدَ الصِّرَاط؛(1)

دوستي من و دوستي اهل بيتم در هفت جا - كه بسيار هول انگيزند - سودمند است:

هنگام وفات، در قبر، زمان نشور (و برخاستن از گورها) ، نزد كتاب، حساب، ميزان و صراط.

وحدت سياق، اقتضاي تحقق خارجي نامه عمل و غيريت آن با نفس را دارد.

روايت هشتم

علي بن ابراهيم قمي از حضرت رضا (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود:

إذا كانَ يَومُ القيامه اُوِقفَ المُؤمنُ بينَ يَدَيِ الله تعالي فَيكونُ هُو الَّذي يَلي حسابَه، فَيَعْرِضُ عَليه عَمَلَهُ فَيَنْظُرُ في صحيفته. فَأوَّلُ ما يَرَي سَيّئاتُهُ فَيَتَغَيَّرَ بذلك لونُه و تَرْعَشُ فرائِصُهُ و تَفْزَعُ نفسه. ثُمَّ يَرَي حَسَناتِه فَتَقَرَّ عَيْنُهُ و تُسَرُّ نَفسه ويَفْرَحُ، ثُمَّ يَنْظُرُ إلي ما أعطاه الله تعالي مِنَ الثواب فَيَشْتَدُّ فَرَحُه.

ثُمَّ يقول الله تعالي لِلمَلائكه: احْمِلوا الصُّحُفَ الّتي فيها الأعمال التي لم يَعْمَلُوها. قال: فَيَقْرَؤْونَها فيقولون: و عزَّتك إن-َّك لَتَعْلَمُ أنّا لم نَعْمَل منها شيئاً، فيقول: صَدَقْتُم و لكنَّكم نَوَيْتُمُوها فَكَتَبْناها لَكُم! ثُمَّ يُثابونَ عليها؛(2)

در قيامت، مؤمن در پيشگاه الهي نگاه داشته مي شود تا خود به حساب او رسيدگي كند، پس عملش به او عرضه مي شود، آن گاه به نامه عملش مي نگرد، پس اول چيزي كه مي نگرد گناهانش مي باشد كه با ديدن آنها رنگ چهره اش تغيير مي كند و بندهاي بدنش مي لرزد و ناله اش بلند مي شود.

ص: 87


1- . خصال شيخ صدوق 2: 360؛ كفاية الأثر: 109؛ بحارالأنوار 7: 248، حديث 2.
2- . تفسير قمي 2: 26؛ تفسير برهان 3: 581؛ بحارالأنوار7: 289 و جلد 67: 204.

آن گاه نيكي هايش را مي بيند كه بر اثر آن، چشمش روشن مي شود ومسرور وشادمان مي گردد؛ سپس به پاداش هاي خداي متعال نظر مي كند، شادماني اش افزون مي شود.

پس از آن، خداي بلند مرتبه به فرشتگان فرمان مي دهد: بياوريد صحيفه هاي اعمالي را كه انجام نداده اند. حضرت فرمود: مؤمنين آن صحائف را مي خوانند و مي گويند: به عزتت قسم، كه تو مي داني ما هيچ عملي از اين اعمال را انجام نداده ايم. خدا مي فرمايد: راست مي گوييد، و لكن شما نيتِ اين اعمال را داشتيد و ما آنها را برايتان نوشتيم. آن گاه پاداش آن اعمال را دريافت مي دارند.

عبارت «احْمِلوا الصُّحُفَ» صحيفه هاي اعمال را بياوريد، ظهور بلكه صراحت در دوئيت و غيريت نامه عمل، با نفس انسان دارد و حاكي از وجود خارجي نامه عمل است.

روايت نهم

امام علي (عليه السلام) خطاب به مردي كه سخنان بيهوده مي گفت، فرمود:

يَا هَذَا إِنَّكَ تُمْلِي عَلَى حَافِظَيْكَ كِتَاباً إِلَى رَبِّكَ فَتَكَلَّمْ بِمَا يَعْنِيكَ وَ دَعْ مَا لايَعْنِيك؛(1)

اي مرد، بدان كه تو نامه اي را براي پروردگارت توسط دو فرشته نگهبان، املا مي كني، پس به آنچه تو را نفع دهد سخن بگو و سخن بيهوده را واگذار.

روايت دهم

ابو بصير گويد كه امام صادق (عليه السلام) مي فرمود:

مَنْ عَمِلَ سَيِّئَه اُجِّلَ فِيهَا سَبْعَ سَاعَاتٍ مِنَ النَّهَارِ فَإِنْ قَالَ أسْتَغْفِرُ اللهَ الَّذِي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ ثَلاثَ مَرَّاتٍ لَمْ تُكْتَبْ عَلَيْه؛(2)

ص: 88


1- . امالي صدوق: 33 ؛ مَن لايحضره الفقيه 4: 396 ؛ بحارالأنوار 68 : 276.
2- . كافي 2: 437 ؛ وسائل الشيعه 16: 65 ؛ بحارالأنوار 6 : 38.

هركه گناهي مرتكب شود، هفت ساعت از روز به او مهلت داده مي شود، اگر توبه كرد و سه بار «أسْتَغْفِرُ اللهَ الَّذِي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ» گفت، در نامه او نوشته نمي شود.

روايت يازدهم

از پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) روايت شده كه فرمود:

صَاحِبُ الْيَمِينِ أمِيرٌ عَلَى صَاحِبِ الشِّمَالِ، فَإِذَا عَمِلَ الْعَبْدُ سَيِّئَه قَالَ صَاحِبُ الْيَمِينِ لِصَاحِبِ الشِّمَالِ:

لاتَعْجَلْ وَأنْظِرْهُ سَبْعَ سَاعَاتٍ! فَإِنْ مَضَتْ سَبْعُ سَاعَاتٍ وَلَمْ يَسْتَغْفِرْ، قَالَ: اكْتُبْ فَمَا أقَلَّ حَيَاءَ هَذَا الْعَبْد؛(1)

فرشته دست راست فرمانده فرشته دست چپ است. هرگاه بنده، گناه كرد، فرشته دست راست به فرشته دست چپ گويد: شتاب مكن، هفت ساعت مهلت بده! اگر هفت ساعت سپري شد و توبه نكرد، گويد بنويس! اين بنده، بس بي حياست.

اگر بنا بود نامه عمل، همان صفحه نفس باشد، تأخير در ثبت گناه، معنا نداشت؛ زيرا به محض ارتكاب گناه، خواه ناخواه در نفس اثر مي گذارد.

ملاصدرا در اين باره مي نگارد:

فَاعلَم أنَّ لِكُلّ عَمَلٍ مٍنَ الأعمَال البَدَنيّه تَأثيراً فِي النَّفس ... لِكُلِّ عَمَلٍ مِنَ الأعمَالِ السَّيِّئَه قَدراً مُعَيَّناً مِنَ التَّأثير فِي إظلامِ جَوهَرِ النَّفس و تَكثِيفِها و تَكدِيرِها؛(2)

بدان كه هر عملِ بدني تأثيري در نفس دارد... هر كار ناپسند، تأثير معيني در تاريكي، آلودگي و تيرگي گوهر نفس دارد.

ص: 89


1- . مجموعه ورام (تنبيه الخواطر) 2: 169 ؛ وسائل الشيعه 16: 70 ؛ بحارالأنوار 68 : 247.
2- . اسفار اربعه9 : 303 ؛ اسرار الآيات: 213.

بنابراين، روشن مي شود افزون بر آنكه عمل، در نفس اثر مي گذارد، نيز در جايي جداي از نفس - كه نامه عمل باشد - ثبت مي گردد.

مؤيد اين مطلب حديثي است كه حَفْص، از امام صادق (عليه السلام) نقل مي كند كه فرمود:

مَا مِنْ مُؤْمِنٍ يُذْنِبُ ذَنْباً إِلاَّ أجَّلَهُ اللهُ عَزَّوَجَلَّ سَبْعَ سَاعَاتٍ مِنَ النَّهَارِ فَإِنْ هُوَ تَابَ، لَمْ يُكْتَبْ عَلَيْهِ شَيْءٌ وَ إِنْ هُوَ لَمْ يَفْعَلْ، كَتَبَ اللهُ عَلَيْهِ سَيِّئَه.

فَأتَاهُ عَبَّادٌ الْبَصْرِيُّ فَقَالَ لَهُ: بَلَغَنَا أنَّكَ قُلْتَ: مَا مِنْ عَبْدٍ يُذْنِبُ ذَنْباً إِلاَّ أجَّلَهُ اللهُ عَزَّوَجَلَّ سَبْعَ سَاعَاتٍ مِنَ النَّهَارِ!

فَقَالَ: لَيْسَ هَكَذَا قُلْتُ وَلَكِنِّي قُلْتُ مَا مِنْ مُؤْمِنٍ، وَكَذَلِكَ كَانَ قَوْلِي؛(1)

هر مؤمني گناهي مرتكب شود، خداي تعالي هفت ساعت از روز به او مهلت مي دهد. اگر توبه كرد، در نامه او چيزي نوشته نمي شود وگرنه، گناهي در نامه اش نوشته شود.

عبّاد بصري نزد امام (عليه السلام) آمد و گفت: شنيده ام كه فرموده ايد: هر كس گناهي مرتكب شود، خداي تعالي هفت ساعت از روز به او مهلت مي دهد!

امام (عليه السلام) فرمود: چنين نگفته ام؛ بلكه گفته ام: هر مؤمني.

در اين روايت، بين ثبتِ گناه در نامه عملِ مؤمن و غير مؤمن فرق گذاشته شده است، حال آنكه از لحاظ اثر گذاري عمل در نفس، ظاهراً چنين فرقي وجود ندارد؛ چنانچه ملاصدرا، در عبارتي كه از ايشان نقل شد (أنَّ لِكُلّ عَمَلٍ مٍنَ الأعمَال البَدَنيّه تَأثيراً فِي النَّفس) به چنين فرقي قائل نشده است.

پس بايد پذيرفت كه اعمال - وراي وجود انسان و نفس او - در نامه عمل، ثبت و بايگاني مي گردد.

روايت دوازدهم

امام صادق (عليه السلام) فرمود:

ص: 90


1- . كافي2: 439 ؛ وسائل الشيعه 16: 66 ؛ بحارالأنوار 6 : 38.

كُلُّ أمَّه يُحاسِبُها إمامُ زَمانها، و يَعرِفُ الأئمَّه أولياءَهُم و أعداءَهُم بِسيماهُم وهُوَ قَولُهُ تعالى: { وَ عَلَى الأعْرافِ رِجالٌ } (1) وَ هُمُ الأئمَّه { يَعْرِفُونَ كُلاَّ بِسِيماهُمْ } (2) فَيُعطُونَ أولياءَهُم كِتابَهُم بِيَمِينِهِم فَيَمُرُّونَ إلَى الجَنَّه بِلا حِسابٍ ويُعطُونَ أعداءَهُم كِتابَهُم بِشِمالِهِم فَيَمُرُّونَ إلَى النّار بِلا حِسابٍ.

فَإذا نَظَر أولياؤُهُم في كِتابِهِم يَقُولُون لإخوانِهِم:

{ هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَه * إِنِّي ظَنَنْتُ أنِّي مُلاقٍ حِسابِيَه * فَهُوَ في عيشَه راضِيَه } (3) . (4)

امام زمان هر امتي، حسابرس آن امت است. امامان پيروان و دشمنان خود را از چهره هاشان مي شناسند و اين سخن خداست كه مي فرمايد: «و بر اعراف، مردانى هستند» و ايشان ائمه اند «كه هريك [از آن دو دسته] را از سيمايشان مى شناسند» پس نامه دوستان را به دست راست شان مي دهند و ايشان بدون حساب وارد بهشت مي شوند و نامه دشمنان را به دست چپ شان مي دهند و ايشان بدون حساب وارد دوزخ مي گردند.

پس چون دوستانشان در نامه خود نظر كنند به برادران خود گويند:

«بياييد كتابم را بخوانيد! من يقين داشتم كه به حساب خود مى رسم» پس [از حسابرسي] وي در زندگى (كاملًا) رضايتبخش به سر خواهد برد.

روايت سيزدهم

پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) فرمود: خداي تعالي در قيامت نسبت به بنده مؤمن مي فرمايد:

يا جَبرئيل، إنطَلِق بِعَبدِي فَأرِهِ كِرامَتي! فَيَخرُجُ مِن عِند الله قَد أخَذَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ فَيَدحُو بِهِ مَدَّ البَصَر، فَيَبسُطُ صَحِيفَتُهُ لِلمؤمنين والمُؤمنات، وَهُوَ

ص: 91


1- . سورة اعراف (7) آية 46.
2- . همان.
3- . سورة حاقه (69) آيات 19 - 21.
4- . تفسير قمي 2: 384 ؛ تفسير برهان 5: 477 ؛ كنزالدقائق 5: 95 ؛ بحارالأنوار 8 : 339.

{ هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَه * إِنِّي ظَنَنْتُ أنِّي مُلاقٍ حِسابِيَه * فَهُوَ في عيشَه راضِيَه } (1) . (2)

اي جبرئيل، بنده ام را ببر و كرامتم را به او نشان ده! پس از محضر خدا بيرون مي آيد درحالي كه نامه اش را به دست راست گرفته است، پس زمين به اندازه ديد چشم، مي گسترد، آنگاه نامه عملش براي مردان و زنان مؤمن گشوده و پهن مي شود و اين همان است كه مي گويد:

«بياييد و كتابم را بخوانيد. من يقين داشتم كه به حساب خود مى رسم» پس او در زندگى (كاملاً) رضايتبخش به سر خواهد برد.

تعبير «فَيَبسُطُ صَحِيفَتُهُ» (نامه عملش گشوده و پهن شود) فقط با تحقق خارجي نامه عمل سازگار است؛ زيرا پهن شدن صفحه نفس براي ديگران، تصور درستي ندارد، مگر اينكه دست به توجيه برده شود، ليكن با وجود ادله متعدد بر تحقق خارجي نامه عمل، نيازي به توجيه - كه دليلي بر آن نداريم - نيست.

چنانچه اين تعبير كه { هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَه } (بياييد كتابم را بخوانيد) صراحت در تحقق خارجي نامه عمل دارد؛ زيرا دعوت به خواندن صفحه نفس - جز به تكلّف - معناي معقولي ندارد.

روايت چهاردهم

امام صادق (عليه السلام) فرمود:

إِذَا أكْثَرَ الْعَبْدُ مِنَ الاسْتِغْفَارِ رُفِعَتْ صَحِيفَتُهُ وَ هِيَ تَتَلألاُ؛(3)

هرگاه بنده، زياد استغفار كند، نامه اش درخشان بالا رود.

ص: 92


1- . سورة حاقه (69) آيات 19 - 21.
2- . اختصاص (شيخ مفيد) : 349 ؛ تفسير برهان 5: 477 ؛ بحارالأنوار 8 : 211.
3- كافي2: 504 ؛ وسائل الشيعه7: 176 ؛ عدةالداعي: 265 ؛ بحارالأنوار 90 : 284.
روايت پانزدهم

امام صادق (عليه السلام) مي فرمايد:

إِنَّهُ يُؤْتَى بِالْمُؤْمِنِ الْمُذْنِبِ يَوْمَ الْقِيَامَه حَتَّى يُوقَفَ بَيْنَ يَدَيِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ فَيَكُونُ هُوَ الَّذِي يَلِي حِسَابَهُ؛ فَيُوقِفُهُ عَلَى سَيِّئَاتِهِ شَيْئاً شَيْئاً فَيَقُولُ: عَمِلْتَ كَذَا فِي يَوْمِ كَذَا فِي سَاعَه كَذَا! فَيَقُولُ: أعْرِفُ يَا رَبِّ (قَالَ: حَتَّى يُوقِفَهُ عَلَى سَيِّئَاتِهِ كُلِّهَا كُلَّ ذَلِكَ، يَقُولُ: أعْرِفُ) فَيَقُولُ: سَتَرْتُهَا عَلَيْكَ فِي الدُّنْيَا وَأغْفِرُهَا لَكَ الْيَوْمَ، أبْدِلُوهَا لِعَبْدِي حَسَنَاتٍ.

قَالَ: فَتُرْفَعُ صَحِيفَتُهُ لِلنَّاسِ، فَيَقُولُونَ: سُبْحَانَ اللهِ أ مَا كَانَتْ لِهَذَا الْعَبْدِ سَيِّئَه وَاحِدَه؟! وَهُوَ قَوْلُ اللهِ عَزَّوَجَلَّ:

{ فَاُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ } (1) . (2)

مؤمن گنه كار را روز قيامت به پيشگاه پروردگار مى آورند، او خود عهده دار حساب مؤمن مى شود؛ بر يكايك اعمال زشت او را واقف مي كند كه در فلان روز و فلان ساعت چنين كردى! مي گويد:

مي دانم خدايا (تا اينكه تمام گناهانش را ذكر مي نمايد و او اعتراف مي كند) خداوند مي فرمايد:

در دنيا اين گناهان را بر تو پوشاندم و امروز آنها را مي بخشم، گناهان اين بنده ما را تبديل به ثواب كنيد.

نامه عملش را در معرض ديد مردم برافرازند، آنان با شگفتي مي گويند:

سبحان الله! آيا اين شخص يك گناه هم نداشته است؟! او اين همان سخن خدا است كه مي فرمايد:

«بدي هايشان را به نيكي ها تبديل مى كند».

ص: 93


1- . سورة فرقان (25) آية 70.
2- . تفسير برهان 4: 150؛ محاسن 1: 170؛ بحارالأنوار 24: 387.
روايت شانزدهم

پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) مي فرمايد:

يُؤْتَى بأحَدٍ يَوْمَ الْقِيَامَه، يُوقَفُ بَيْنَ يَدَيِ اللهِ وَيُدْفَعُ إِلَيْهِ كِتَابُهُ، فَلايَرَى حَسَنَاتِهِ! فَيَقُولُ: إِلَهِي لَيْسَ هَذَا كِتَابِي، فَإِنِّي لا أرَى فِيهَا طَاعَتِي.

فَيُقَالُ لَهُ: إِنَّ رَبَّكَ لايَضِلُّ وَ لايَنْسَى، ذَهَبَ عَمَلُكَ بِاغْتِيَابِ النَّاسِ! ثُمَّ يُؤْتَى بِآخَرَ وَ يُدْفَعُ إِلَيْهِ كِتَابُهُ، فَيَرَى فِيهَا طَاعَاتٍ كَثِيرَه، فَيَقُولُ: إِلَهِي مَا هَذَا كِتَابِي! فَإِنِّي مَا عَمِلْتُ هَذِهِ الطَّاعَاتِ.

فَيُقَالُ: لأنَّ فُلاناً اغْتَابَكَ، فَدُفِعَتْ حَسَنَاتُهُ إِلَيْك؛(1)

روز قيامت فردى را مى آورند و او را در برابر خداوند نگاه مى دارند و نامه عملش را به او مى دهند. او حسنات خود را در آن نمى بيند، مى گويد:

خدايا اين نامه عمل من نيست؛ زيرا من طاعات خود را در آن نمى بينم!

به او گفته مى شود: پروردگار تو به اشتباه نمي افتد و چيزى را فراموش نمى كند، عملِ تو - به خاطر غيبت از مردم - از بين رفت.

سپس ديگرى را مى آورند و نامه عملش را به او مى دهند، در آن طاعت هاى فراوانى مى بيند، مى گويد:

خدايا اين نامه عمل من نيست! من اين طاعت ها را نداشته ام!

به او مى گويند: چون فلان شخص، غيبت تو را كرد، حسناتش به تو داده شد.

با توجه به آنچه گذشت، مي توان گفت: عناوين فوق كه در روايات متعدد آمده است، هر يك به نحوي ظهور - بلكه صراحت - در غيريت و دوئيت نامه عمل با لوح نفس دارد و بيانگر تحقق خارجي نامه عمل است.

باري، آنچه در قرآن و احاديث از آن سخن به ميان آمده است، باز شدن پرونده يكايك افراد در روز قيامت است.

ص: 94


1- . جامع الأخبار: 147؛ مستدرك الوسائل 9: 121؛ بحارالأنوار 72: 259.

ظاهر اين تعابير از وجود پرونده واقعي (كه وجود خارجي دارد و به وسيله فرشتگان «كرام الكاتبين» نگارش مي يابد) خبر مي دهد كه دليلي براي توجيه اين ظواهر نداريم و هيچ مشكل عقلي در پذيرش اين مطلب وجود ندارد.

گفتار عالمان

اشاره

گرچه ملاكِ درستي يك مطلب، بيان دليل، سند متقن و دلالت آيات و روايات است نه گفتار غير معصوم، ليكن كلامِ بزرگان مي تواند مؤيد مطلب باشد.

شيخ صدوق

شيخ صدوق، تحت عنوان «الاعتقاد فيما يكتب على العبد» مي نگارد:

إعتِقادُنا فِي ذَلك انّه مَا مِن عَبدٍ إلاَّ وَ لَهُ مَلَكانِ مُوكّلانِ بِهِ يَكتُبانِ عَلَيهِ جَمِيعَ أعمَالِه؛ وَ مَن هَمَّ بِحَسَنَه و لَم يَعمَلهَا كُتِبَ لَهُ حَسَنَه، فَإن عَمِلَهَا كُتِبَ لَهُ عَشرُ حَسنات؛ وَ إن هَمَّ بِسيّئه لَم تُكتَب عَلَيهِ حَتّى يَعمَلها، فَإن عَمِلَها كُتِبَ عَلَيهِ سَيّئَه واحدَه؛ وَ المَلَكانِ يَكتُبانِ عَلَى العَبدِ كُلَّ شَيء حَتّى النَّفخ فِي الرَّماد؛(1)

اعتقاد ما در باب نوشتن اعمال اين است كه هيچ بنده اي نيست مگر آنكه دو مَلَك موكل اند كه تمام اعمالش را بنويسند. پس هركس قصد عمل خيرى كند يك حسنه برايش نوشته شود و اگر به انجام رساند، ده حسنه مكتوب گردد؛ و اگر قصد بدى نمايد بر او نوشته نمي شود تا آن عمل از او سرزند، و چون مرتكب شود، همان يكى بر او نوشته گردد؛ و آن دو ملك، هر چيزى - حتى دميدن در خاكستر - را بر بنده مي نويسند.

ايشان- بدون توجيه- اعتقاد خود به نامه عمل را مطابق ظواهر وحياني بيان مي دارد.

شيخ طوسي

شيخ طوسي، در تفسير تبيان مي گويد:

ص: 95


1- . اعتقادات الإمامية و تصحيح الاعتقاد 1: 68 .

وَالصُّحُفُ جَمعُ صَحِيفَه وَهِيَ الصَّحِيفَه الَّتي فيها أعمالُ الخَلقِ مِن طاعَه وَ مَعصِيه. فَتَنشُرُ عَلَيهِ لِيَقِفَ كُلُّ انسانٍ عَلَى ما يَستَحِقُّه؛(1)

صحيفه - كه جمعش صُحُف باشد - مكتوبي است كه طاعت و معصيت بندگان در آن ثبت مي باشد. پس براي انسان گشوده مي شود تا بدانچه سزامند است آگاهي يابد.

در جايي ديگر مي گويد:

جَعَلَ اللهُ تعالى إعطاءَ الكِتابِ بِاليَمين مِن عَلامَه الرِّضا وَالخَلاص، وأنَّ مَن أعطِي كِتابُهُ بِاليَمين تَمَكَّنَ مِن قَراءَتِهِ وَ سَهَّلَ لَهُ ذلك، وَ كان فَحواهُ أنَّ مَن أعطِي كِتابُهُ بِشِمالِهِ أو وَراءَ ظَهرِهِ، فَإنَّه لايَقدِرُ عَلَى قَراءَه كِتابِهِ... لِما يَراهُ مِنَ المَعاصي المُوبِقات؛(2)

خداي تعالي، دادنِ كتاب به دست راست را نشانه رضايت مندي و نجات قرار داد. كسي كه كتابش به دست راستش داده شد، توان خواندنش را دارد و خواندن برايش آسان گردد.

مفهوم اين سخن آن است كه آنكه نامه اش را به دست چپ يا از پشت سر گرفت، توان خواندن آن را ندارد... به خاطر مشاهده گناهان مُهلك در آن.

شيخ طبرسي

شيخ طوسي در ذيل آيه { وَ إِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ } (3) مي نگارد:

يعني صُحُفَ الأعمالِ الَّتي كَتَبَت المَلائكه فيها أعمَالَ أهلِهَا مِن خَيرٍ وَ شَرٍّ، تَنشُرُ لِيَقرَأها أصحابُهَا و لِتَظهَرَ الأعمالُ فَيُجازُوا بِحَسَبِها؛(4)

ص: 96


1- . تفسير التبيان 10: 283.
2- . تفسير التبيان 6: 504.
3- . سورة تكوير (81) آية 10.
4- . مجمع البيان 10: 675.

يعني نامه هاي اعمال - كه فرشتگان، در آنها اعمالِ نيك و بد را نوشته اند - گشوده مي شود تا صاحبانشان آنها را بخوانند و تا اينكه كردارها رو شود، پس طبق آنها جزا داده شوند.

و در ذيل آيه { فَمَنْ اُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ } (1) مي نويسد:

أي فَمَن أعطِيَ كِتابَ عَمَلِهِ الَّذِي فِيهِ طاعاتُهُ وَثَوابُ أعمالِهِ بِيَمِينِهِ

{ فَاُولئِكَ يَقْرَؤُنَ كِتابَهُمْ } (2) . (3)

يعني آن كه نامه عملش - كه طاعت ها و پاداش هايش در آن است - به دست راستش داده شود «آنان كارنامه خود را مى خوانند».

و در ذيل آيه { وَ وُضِعَ الْكِتابُ } (4) مي گويد:

وَالمَعنَى: وَ وُضِعَت صَحائِفُ بَني آدم فِي أيديهم؛(5)

يعني: نامه عمل آدميان پيش رويشان نهاده مي شود.

•خواجه نصيرالدين طوسي

خواجه نصير، در فصل هشتم كتاب «آغاز و انجام» مي نويسد:

قول و فعل، مادام كه در كون اصوات و حركات باشند، از بقا و ثبات بى نصيب باشند و چون به كون كتاب و تصوير آيند، باقى و ثابت شوند، و هر كه قولى بگويد يا فعلى بكند، اثرى از آن باقى بماند و به اين سبب، تكرار، اقتضاى اكتساب ملكه باشد كه با وجود آن ملكه، معاودت با آن قول يا آن فعل آسان بود؛ و اگر نه چنين بودى، هيچ كس علم و صناعت و حرفت نتوانستى آموخت و تأديب كودكان و تكميل ناقصان را فايده نبودى.

ص: 97


1- . سورة اسراء (17) آية 71.
2- . همان.
3- . مجمع البيان 6 : 663 .
4- . سورة كهف (18) آية 49.
5- . مجمع البيان 6 : 732.

پس آن اثر - كه از افعال و اقوال با مردم باقى به ماند - به حقيقت به مثابه كتابت و تصوير آن افعال باشد و محل آن كتابت ها و تصويرها [را] كتاب اقوال و صحيفه اعمال خوانند، كه اعمال و اقوال چون مشخص شود كتاب باشند... و كاتبان و مصورانِ آن مكتوبات و مصورات، كرام الكاتبين باشند. قومى كه بر يمين باشند، حسنات اهل يمين نويسند و قومى كه بر شمال باشند، سيئات اهل شمال نويسند... پس هركه مثقالِ ذره، نيكى كند يا بدى، آن نيكى و بدى در كتاب مكتوب و مصور شود.(1)

علامه مجلسي

علامه مجلسي (رحمه الله) - كه نامه عمل را واقعيتي خارجي و غير از لوح نفس مي داند - اعتقاد به تحقق خارجي نامه عمل را به جمهور محققانِ اماميه نسبت مي دهد و تأويل آن به لوح نفس را مذمت مي كند و مي گويد:

قال بعضُ أربابِ التّأويل: كُلُّ ما يُدركه الإنسان بِحواسِّه يَرتَفِعُ مِنهُ أثرٌ إلى رُوحِه و يَجتَمِع في صَحيفه ذاتِه و خزانه مُدركاتِه و كذلك كُلُّ مِثقال ذرّه مِن خَير أو شرٍّ يَعملُه يَرى أثَرَهُ مَكتوباً ثَمَّه... فَالأفاعيلُ المُتَكرِّرَه و العقائدُ الرّاسخه في النُّفوس هِي بِمنزله النُّقوش الكِتابيّه فِي الألواح... و هذِهِ الألواح النَّفيسه يُقال لَهاصَحائِفُ الأعمال وإليه الإشاره بِقَولِه سبحانه:

{ وَ إِذَا الصُّحُفُ نُشِرَت } (2) ...

و لمّا لَم يُصرِّح بِنَفي ما حَقَّقَهُ جَماهير الإماميّه مِن أصحابِ اليقين، لا أدري أنَّها ثَبَتَت لَهُ في علّيين أو سجّين؛(3)

بعضي از اهل تأويل گفته است:

ص: 98


1- . آغاز و انجام: 35 - 36.
2- . سورة تكوير (81) آية 10.
3- . بحارالأنوار 64 : 128 - 129.

هرچه انسان با حواسش درك مي كند، در روح اثر مي گذارد و در لوح نفس و گنجينه مدركاتش گرد مي آيد؛ و نيز هر نيك و بدي كه انجام دهد اثرش را در نفس خود مكتوب مي يابد... پس كردارهاي پي در پي و اعتقاداتِ راسخ در نفس به منزله نقش و نگار بر صفحه نفس است... و به اين صفحات نفس، نامه هاي عمل گويند. سخن خداي تعالي به همين مطلب اشاره دارد كه مي فرمايد: «و آن گاه كه نامه ها را بگشايند»... .

و چون تأويل كننده، به نفي آنچه جمهور اهل يقين از اماميه تحقيق كرده اند، تصريح نكرده است، نمي دانم كه تأويلات او در عليين برايش ثبت شده است يا در سجين!

علامه محمدجواد مغنيه

ذيل آيه { يَاوَيْلَتَنَا مَا لِهذَا الْكِتَابِ لايُغَادِرُ صَغِيرَه وَلا كَبِيرَه إِلاَّ أحْصَاهَا } (1) (وي، در واي بر ما از اين كتاب! هيچ كوچك و بزرگي را فرو نگذاشته جز اينكه شمرده است) مي گويد:

وَ المُرادُ بِالكِتابِ هُنا صَحِيفَه العَمَلِ الَّتي تُعطَى لِلإنسان غَداً بِيَمِينِهِ أم بِشِمالِه؛(2)

مراد از كتاب در اينجا، نامه عمل است كه فرداي قيامت به دست راست يا چپ انسان داده مي شود.

چنانچه ملاحظه مي شود، ايشان بي آنكه به توجيه دست يازد، ظاهر آيه را مي پذيرد.

مرحوم آيت الله طيب در تفسير اطيب البيان مي نگارد:

از ضروريات دين و صريح آيات شريفه قرآن، نامه عمل است كه ملائكه موكلين به اين مي نويسند، چه اعمال و اقوال خوب آنها را رقيب مي نويسد و

ص: 99


1- . سورة كهف (18) آية 49.
2- . تفسير الكاشف 5: 133.

مراقب هستند، و بد آنها را عتيد ثبت مى كند و اين نامه [را] فرداى قيامت به دست صاحبش مي دهند؛ مؤمنين و صلحا به دست راست و فساق و فجار به دست چپ، و بعضى طوق گردن و بعضى از عقب سر، چنانچه آيات مشحون به اينهاست. (1)

آيت الله سبحاني نيز در مبحث گواهان اخروي، گواهان روز قيامت را به دو دسته خارجي و داخلي تقسيم مي كند و نامه عمل را نهمين گواه خارجي معرفي مي كند.(2)

بنابراين، ايشان نامه عمل را حقيقتي خارجي و جدا از لوح نفس انسان مي شمارد.

تفاسير عرفاني فلسفي

با وجود اين عبارات روشن، برخي از عالمان - كه مشرب عرفاني يا فلسفي داشته اند - با تأويل ظواهر وحياني، نامه عمل را به لوح نفس توجيه كرده اند، درحالي كه اين تأويلات بي دليل، از پشتوانه علمي و وحياني تهي است.

در تفسير عبدالرزاق كاشاني - منسوب به ابن عربي - مي خوانيم:

{ إِذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيانِ... } (3) ...والمَتَلقّي القاعِد عَنِ اليمين هُو القُوَّه العاقله العَمَليّه المُنتَقَشَه بِصُوَرِ الأعمال الخَيريّه المُرتَسَمه بِالأقوال الحَسَنه الصّائبه، وإنّما قَعَد عَن يَمينه لأنّ اليَمين هي الجِهَه القَوّيه الشّريفه المُباركه وهي جِهَه النَّفس الَّتي تَلِي الحَقّ. والمُتَلَقّي القاعد عَن الشّمال هو القُوَّه المُتَخَيَّله الّتي تُنتَقَش بِصُوَرِ الأعمال البَشَريّه البَهيميّه و السَبُعيّه و الآراء الشّيطانيّه الوَهميّه و الأقوال الخَبيثه الفاسده؛(4)

«آن گاه كه دو [فرشته] دريافت كننده، اعمال او را دريافت مى دارند» ...دريافت كننده سمت راست، قوه عاقله عمليه است كه با صُوَر اعمالِ خير، منقوش و با

ص: 100


1- . أطيب البيان 12: 245.
2- . منشور جاويد 5: 495.
3- . سورة ق (50) آية 17.
4- . تفسير منسوب به ابن عربي 2: 278.

گفتار نيك و درست مكتوب است، و سرّ وجود اين قوه در سمت راست، اين است كه سمت راست، جهت قوي، شريف، مبارك و جهتِ حق گراي نفس است. و دريافت كننده سمت چپ، قوه متخيله است كه با صُوَر حيواني و درنده خويي اعمال بشر و انديشه هاي وهمي شيطاني و گفتار ناروا و فاسد منقوش است.

تأويل { الْمُتَلَقِّيانِ } (دو فرشته) به دو قوه نفس، و تأويل دريافت هاي آن دو، به صُوَر منقوش در قواي نفس، سخني بي پايه و بي پشتوانه علمي وحياني است و به نظر مي رسد از مصاديق تفسير به رأي باشد.

در جاي ديگر مي نگارد:

{ وَ وُضِعَ الْكِتَابُ } (1) ... يَقُولُونَ ... { مَا لِهذَا الْكِتَابِ لايُغَادِرُ صَغِيرَه وَ لاكَبِيرَه إِلاَّ أحْصَاهَا } (2) لِكَونِ آثارِ حَركاتِهم و أعمالِهم كُلّها باقيه في نُفُوسِهم صَغيره كانت أو كبيره، ثابته في ألواح النُّفُوس الفَلَكيّه أيضاً؛(3)

«و كارنامه [عمل شما در ميان] نهاده مى شود»... مى گويند... «اين چه نامه اى است كه هيچ [كار] كوچك و بزرگى را فرو نگذاشته، جز اينكه همه را به حساب آورده است» چون تمام آثارِ حركات و اعمال شان - چه كوچك چه بزرگ - در نفوس شان باقي، و در الواح نفوس فلكيه نيز ثبت است.

باقي بودن آثارِ اعمال در نفسِ انسان، منافاتي با نامه عمل خارجي ندارد.

اما اينكه مي گويد: «ثابته في ألواح النُّفُوس الفَلَكيّه أيضاً» مشكل را دو چندان مي كند؛ زيرا: اولاً: اعتقاد به نفوس فلكيه، فرضيه اي وهمي است - كه بطلان آن ثابت شده است - و هيچ پشتوانه علمي ندارد. ثانياً: آيا نامه عمل تحقق خارجي - جداي از

ص: 101


1- . سورة كهف (18) آية 49.
2- . سورة كهف (18) آية 49.
3- . تفسير منسوب به ابن عربي 1: 406 - 407.

نفوس فلكيه - دارد يا نه؟ به نظر مي رسد، به باور اين مفسر، جداي از نفس انسان و نفوس فلكيه، چيزي به نام نامه اعمال وجود ندارد.

به هرصورت، با وجود ظواهر و نصوص وحياني بر تحقق خارجي نامه عمل، تأويلاتي اين چنين - كه فاقد پشتوانه وحياني است - هيچ توجيهي ندارد.

•نظر ملاصدرا

ملاصدرا در اَسفار با توجه به مباني اي كه آنها را محكم و استوار مي داند، ظواهر دلايل قرآني و حديثي را تأويل مي برد و بر اين باور است كه نامه عمل، وجود خارجي ندارد و هرچه هست در نفس خود آدمي است، وي مي گويد:

فإنَّ مَن فَعَلَ مِثق-الَ ذَرَّه مِنَ الخَي-رِ أو الشَّرِّ فِي الدُّنيا، يَرَي أثَرَ ذَلكَ مَكتُوباً فِي صَحِيفَه نَفسِهِ أو صَحِيفَ-ه أرفَع مِن نَفسِهِ كما قال تعالي:

{ فىِ صحُفٍ مُّكَرَّمَه * مَّرْفُوعَه مُّطَهَّرَه * بِأيْدِى سَفَرَه * كِرَامِ بَرَرَه } (1)

وإذا قامَتِ القيامه و حانَ وقتُ أن يَقَعَ بصرُهُ إلي وجه ذاته - لِفراغِه عن شواغل هذه الحياه الدنيا و ما يُورده الحواس - و يَلْتَفِتَ إلي صفحه باطنه و لَوح ضَميره و هو المراد بقوله تعالي: { وَإِذَا الصُّحُفُ نُشِرَت }(2) فَمَن كان في غفله عن أحوال نفسه وحساب سيّئاته و حسناته، يقول عند كشف غطائه و حضور ذاته ومطالعه صفحه كتابه: { ما لِهذَا الْكِتابِ لايُغادِرُ صَغيرَه وَ لا كَبيرَه إِلاَّ أحْصاها وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً وَ لايَظْلِمُ رَبُّكَ أحَداً } (3) . (4)

البته هركه در دنيا كمترين نيكي يا بدي انجام داده باشد، اثرش را در صفحه نفس يا در صفحه برتر از نفسش مكتوب خواهد ديد.

ص: 102


1- . سورة عبس (80) آية 13 - 16.
2- . سورة تكوير (81) آية 10.
3- . سورة كهف (18) آية 49.
4- . اسفار اربعه 9 : 293.

همچنان كه خداي متعال مي فرمايد: «در صحيفه هايى مُكرّم، والا و پاكيزه، به دست فرشتگانى، ارجمند و نيكوكار».

و آن گاه كه قيامت به پا شود و زمانِ توجه آدمي - بر اثر رهايي نفس از شواغل دنيوي - به حقيقت ذاتش فرارسد، و انسان به صفحه درون و لوح نهانش بنگرد، و همين است مراد خداوند از كلامش كه مي فرمايد: «و آن گاه كه نامه ها گشوده شود» پس آن روز هركه از احوال و حساب گناهان و نيكي هاي خود در غفلت به سر برد، پس از برطرف شدن حجاب ها و حضور ذاتش و مطالعه پرونده عملش، خواهد گفت:

«اين چه كتابى است كه هيچ عمل كوچك و بزرگى را فرونگذاشته مگر اينكه آن را شمرده است؟! و همه اعمال خود را حاضر بيايند و پروردگارت به هيچ كس ستم نمى كند».

در نگرش ملاصدرا، ملكات خوب يا ملكات بد (فضايل و رذايل) در نفوس جاي دارد و مراد از پرونده اعمال انسان، چيزي جز ثبوتِ صفات و ملكات در نفس آدمي نيست.

مرحوم سبزواري نيز در حاشيه اسفار مي نويسد:

المراد بطائره صحيفه عمله وهي نفسه؛

مراد از طائر انسان، نامه عمل او - كه نفس اوست - مي باشد.

آقاي حسن زاده آملي در شرح عبارت خواجه نصير طوسي در فصل هشتم كتاب «آغاز و انجام» مي نگارد:

صحيفه نفس، صحيفه اعمال است چه اين صحيفه از اعمال ساخته شده است، اين صحيفه همان كتاب ذات تو است كه { لايُغَادِرُ صَغِيرَه وَلاَ كَبِيرَه إِلاَّ أحْصَاهَا } (1) . (2)

ص: 103


1- . سورة كهف (18) آية 49.
2- . آغاز و انجام: 131.

اشكال سخن ملاصدرا در اين نيست كه مي گويد كارهاي خوب و بد در خود نفس انسان نقش مي بندد و ملكات خوب و بد را به وجود مي آورد، بلكه اشكال كلام ايشان و پيروانش در اين است كه صفحه نفس را همان نامه عملِ معهود در لسان آيات و روايات مي دانند. به عبارت ديگر، غيريت و دوئيت لوح نفس با نامه عمل را انكار مي كنند.

ملاصدرا در عبارتي ديگر، در اسفار چنين مي گويد:

وهَذه القُلُوب والأرواح يُقال لَها في لِسان الشَّريعه صَحائِفُ الأعمال؛(1)

در لسان شرع، به قلب ها و روح ها، نامه هاي اَعمال گفته مي شود.

بنابراين، صدرا معتقد است نامه هاي اعمال - كه در لسان شريعت وارد شده - چيزي جز ارواح و نفوس انسان ها نيست.

در دانشنامه امام علي (عليه السلام) مي خوانيم:

درباره حقيقت اين «كتاب» ميان دانشمندان كلام و فلسفه اختلاف است. برخي آن را همان نفس و روح آدمي مي دانند كه آثار افكار و اعمال خوب و بد در آن ثبت است و تا در اين دنيا هستيم به دليل سرگرمي هاي مادي، از ديدن و خواندن آنها غافليم؛ ولي هنگامي كه مُرديم و پرده ها كنار رفت و چشمِ تيزبين ما گشوده شد، كتاب نفسمان را به روشني خواهيم ديد... صدرالمتألهين اين نظر را مي پسندد.(2)

در «فرهنگ معارف اسلامي» آمده است:

صدرالدين گويد: افعال هر كس در صحيفه خيال منفصل او منعكس شده و ثابت مي مانند و در آخرت، وجود تجسّمى خارجى پيدا مي كنند و هر فردى افعال و اعمال خود را مشاهده مي كند.(3)

ص: 104


1- . اسفار اربعه9 : 291.
2- . دانشنامه امام علي عليه السلام معاد 2: 413.
3- . فرهنگ معارف اسلامى 3: 1974.

در باور ملاصدرا، آنچه در لسان شريعت و مدارك وحياني به نام ملك و شيطان ياد شده است، چيزي جز همان ملكات نفساني نيست، وي در اين مورد مي گويد:

وهذه الهَيئه الرّاسخه لِلنَّفس المُتَمَثِّله لَها يوم القيامه هِي الَّتي تُسمَّى في عُرفِ الحِكمه بِالمَلَكَه و فَي لِسانِ الشَّريعه بِالمَلَك وَ الشَّيطان في جانِبَي الخَير والشَّر؛(1)

و اين هيئت هاي راسخ در نفس - كه روز قيامت متمثل مي شود - در عرف فلسفه، مَلَكه و در لسان شرع، مَلَك و شيطان (در دوجانب خير و شر) ناميده مي شود.

به نظر مي رسد صدرا، مَلَكات خوبِ راسخ در نفس را «مَلَك» مي نامد و ملكات بدِ راسخ در نفس را «شيطان» نام مي گذارد.

واضح است كه اين گونه توجيهات، بدون دليل و شاهد است و درجاي خود ثابت شده كه توجيه و تأويل ظواهر آيات و روايات، بي محذور عقلي وجهي ندارد و اين گونه توجيهات اگر ادامه يابد چيزي به نام شريعت باقي نمي ماند.

سخن علامه مجلسي (رحمه الله) بسي بجاست كه مي گويد:

تأويلُ ظواهِرِ الأخبار بمَحْضِ الإستبعاد بعيدٌ عن الرّشاد؛(2)

تأويل ظواهر اخبار، به صرف اينكه بعيد به نظر مي رسد [و براي انسان به سادگي قابل فهم و درك نمي باشد] از راه درست و شيوه حق به دور است.

باري، تأويل ناصواب مرحوم صدرا از ظواهر قرآني و حديثي، انكار ناشدني است.

ص: 105


1- . اسفار اربعه 9 : 292 - 293.
2- . بحارالأنوار 7: 130؛ حق اليقين (شبر) 2: فصل سيزدهم، ص 145.

ص: 106

آيه يازدهم: وَ كُلُّهُمْ ءَاتِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَه فَرْدًا

اشاره

و همگي روز رستاخيز، تك و تنها نزد او حاضر مي شوند.

سوره مريم (19) آيه 95

ص: 107

ص: 108

آيات فراواني در قرآن تصريح به معاد جسماني عنصري دارد و ليكن ملاصدرا برخي از آيات را در راستاي اثبات تجرّد نفس و وابستگي بدن محشور در قيامت به نفس تفسير مي كند.(1) نقد نظريه ملاصدرا درباره معاد جسماني و مباني آن، نيازمند بحث مستقلي مي باشد.(2) در بحث ذيل، بيان مي داريم آياتي كه ملاصدرا به آن استناد يا استشهاد كرده است هيچ گونه دلالتي بر مدّعاي ايشان ندارد و اينكه براساس آيات و روايات، روح انسان - خواه مجرد باشد يا نباشد - با همين بدن عنصري مادي، برانگيخته مي شود.

ص: 109


1- . فإن قلت: النصوصُ القرآنية دالةٌ على أنَّ البدن الأخروي لكلِّ إنسان هو بعينه هذا البدن الدنياوي له! قلنا: نعم ، و لكن من حيثُ الصورة لا مِن حيثُ المادة... (الأسفارالأربعة 9 : 31 - 32) . ... و أما الأبدان الاُخروية - المناسبة لأخلاق النفوس - فهي ليست موادٌّ لتلك النفوس حاملة لقُوَّة كمالاتها و هيئآتها، بل هي أشباحٌ ظِلِّيّة و قوالبُ مثالية وجودها للنفس كوجود الظّل من ذي الظّل؛ إذ هي حاصلة من تلك النفوس بمُجَرَّد جهاتٍ فاعلية و حيثيّات إيجابية (لا بحسب جهات قابلية و حركات مادية) و كلُّ ما يَحْصُلُ مِنَ النفس بِحَسَبِ الجهات الفاعلية والهيئات النفسانية، فذلك الشي ء لا يكون مادةً لها ولا بدناً كهذا البدن - الذي يَتَعَلَّقُ به النفس تعلق التدبير و التحريك - بل يكون مِنَ اللازم لها؛ و وجوده منها وجود الظلّ مِن ذي الظل... (الأسفارالأربعة9: 19) .
2- . در اين زمينه مراجعه نمائيد به: بيان الفرقان في معاد القرآن (جلد سوم) ، اثر علامه شيخ مجتبي قزويني؛ ميزان المطالب: 340 - 396 اثر آيت الله ميرزا جواد آقا تهراني؛ معاد از ديدگاه قرآن، حديث، فلسفه، تاليف مرحوم رباني نقابي؛ بحثي پيرامون مساله اي از معاد، در محضر استاد جوادي آملي و استاد سيد جعفر سيّدان.

آيه اول

اشاره

خداوند متعال مي فرمايد:

{ وَ كُلُّهُمْ ءَاتِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَه فَرْدًا } ؛(1)

و همه شان - در روز قيامت - تنها، پيش او آيند.

بيشتر عالمان بر اين باورند كه { فَرْدًا } در اين آيه، به معناي «تنها، بي يار و ياور، بدون اموال و اولاد و عشيره» است ليكن برخي آن را به معناي «مجرّد» در اصطلاح فلاسفه، پنداشته اند؟

لغت

در «العين» مي خوانيم:

الفَرْدُ: ما كان وَحْدَه؛(2)

فرد، هرچيزي است كه تنها باشد.

در «مفردات» مي خوانيم:

الفَرْدُ: الذي لايختلط به غيره؛(3)

الفَرْد: چيزي است كه چيز ديگرى با آن نياميخته باشد.

در «لسان العرب» آمده است:

الفَرْدُ: الوَتْر، والجمع أفراد وفُرادَى؛(4)

فرد: يعني طاق (تك) و جمع آن «افراد» و «فرادي» است.

در «التحقيق» آمده است:

أنّ الفَرْد في قبال الزَّوْج، كما أنّ الواحد في قبال الإثنين؛(5)

ص: 110


1- . سورة مريم (19) آية 95.
2- . العين 8 : 24.
3- . مفردات الفاظ القرآن1: 629.
4- . لسان العرب 3: 331.
5- . التحقيق في كلمات القرآن الكريم 9: 50.

فرد در برابر زوج است، چنانچه يك در برابر دو مي باشد.

شواهد قرآني

كلمه { فَرْداً } به آيه فوق منحصر نيست. در موارد ديگري هم در قرآن كريم به كار رفته است، از جمله:

{ وَ نَرِثُهُ مَا يَقُولُ وَ يَأتِينَا فَرْدًا } ؛(1)

و آنچه را بر زبان مي آورد [مال و جاه و فرزند] از او به ارث مي بريم و نزد ما، تنها، مي آيد.

{ وَ زَكَرِيَّا إِذْ نَادَى رَبَّهُ رَبّ لاتَذَرْنىِ فَرْدًا وَ أنتَ خَيرُ الْوَارِثِين } ؛(2)

و زكريا را [ياد كن] هنگامي كه پروردگارش را صدا زد [گفت]: پروردگارا، مرا تنها [بي فرزند] مگذار و تو بهترين ارث برندگاني.

{ وَلَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى كَما خَلَقْناكُمْ أوَّلَ مَرَّه وَ تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْناكُمْ وَراءَ ظُهُورِكُم... } ؛(3)

و همان گونه كه شما را نخستين بار آفريديم [اكنون] به تنهايي، پيش ما آمديد، و آنچه را به شما ارزاني داشتيم پشت سرتان نهاديد.

در اين آيات { فَرْداً } و { فُرادى } به همان معاني مذكور مي باشد.

ديدگاه مفسران

•شيخ طوسي

و جميعهم يأتي الله يوم القيامه فرداً مفرداً، لا احد معه و لا ناصر له و لا اعوان لأنَّ كلَّ احد مشغول بنفسه لايهمّه هَمّ غيره؛(4)

ص: 111


1- . سورة مريم (19) آية 80.
2- . سورة انبياء (21) آية 89.
3- . سورة انعام (6) آية 94.
4- تفسير التبيان7 : 154.

و خداوند همه اينان را در روز قيامت تنهاي تنها مي آورد، بي آنكه كسي با او باشد و يار و ياوراني او را مدد رساند؛ چراكه هركسي به خود مشغول است و غم ديگران نمي خورد.

•شيخ طَبْرسي

{ وَ كُلُّهُمْ ءَاتِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَه فَرْدًا } أي كل واحد منهم يأتي المحشر و الموضع الذي لايملك الأمر فيه إلا الله فرداً وحيداً مفرداً ليس له مال و لا ولد و لا ناصر مشغولاً بنفسه لايهمّه همّ غيره؛(1)

...يعني هر يك از انسان ها درحالي به محشر - و جايي كه هيچ كس مالك چيزي نيست و همه امور به دست خداست - وارد مي شود كه تنهاي تنهاست؛ بدون مال و فرزند و بي يار و ياور مي باشد، فقط به خود و اندوه ديگران او را به خود مشغول نمي دارد.

•ابوالفتوح رازي

و فرداى قيامت همه به پيش او آيند تنها، نه با ايشان مال باشد، نه فرزندان، نه لشكر، نه اتباع، همه اسير و ذليل و تنها آيند، و آنچه داشته باشند رها كرده و تنها به پيش خداى آيند.(2)

•ابوالمحاسن جرجاني

پيش وى آيند روز قيامت تنها، نه با ايشان مال باشد و نه فرزند و نه خَدَم و نه حَشَم، آنچه داشته باشند گذاشته؛ چنان كه گفت: { وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى كَما خَلَقْناكُمْ أوَّلَ مَرَّه } (3) نگر تا به آنچه دارى مغرور نگردى كه بس برنيايد كه گويند: مَرد، مُرد و آنچه كرد، بُرد و آنچه داشت، گذاشت.(4)

ص: 112


1- . مجمع البيان6 : 822 .
2- . روض الجنان و روح الجنان في تفسيرالقرآن 13: 123.
3- . سورة انعام (6) آية 94.
4- . جلاء الأذهان و جلاء الأحزان6 : 51.

•علامه طباطبايي

والمراد بإتيانه له يوم القيامه فَرْداً، اتيانه يومئذ صفر الكف، لايملك شيئاً ممّا كان يملكه بحسب ظاهر النّظر في الدنيا... ؛(1)

مراد از تنها آمدن انسان روز قيامت - نزد خداي تعالي - دست خالي آمدن اوست؛ انسان چيزي از آنچه را به حسب ظاهر در دنيا مالك بود، در اختيار ندارد.

نظير همين معنا در تفسير كنزالدقائق،(2) تفسير شُبّر،(3) تفسير الكاشف،(4) آمده است.

بنابراين، واژه «فَرْداً» در آيه: { وَكُلُّهُمْ ءَاتِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَه فَرْداً } (5) به معناي «تنها، بدون اموال، اولاد، عشيره، قبيله، شوكت و اسباب ظاهري» مي باشد.

نظريه ملاصدرا

ملاصدرا بر خلاف مشهور، واژه { فَرْداً } را به معناي «مُجرّداً» گرفته است. وي در اسرار الآيات مي نويسد:

و قوله: { وَ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيامَه فَرْداً } أي مجرداً عن الأجسام وعوارضها الماديه و أوضاعها الحسّيّه، بل عن إنياتهم و هويّاتهم المغايره للحق... .(6)

و نيز در اسفار گويد:

و في القرآن مِن الآيات ما تدل على أن أفراد البَشَر، يبعثون على صفه التّجرّد والفَرْدانيّه كقوله تعالى: { كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيامَه فَرْداً } ؛(7)

ص: 113


1- . الميزان14: 112.
2- . كنز الدقائق8 : 275.
3- . تفسير القرآن الكريم: 305 ؛ الجوهر الثمين في تفسير الكتاب المبين 4: 137.
4- . تفسير الكاشف5 : 201.
5- . سورة مريم (19) آية 95.
6- . اسرار الآيات: 96.
7- . اسفار اربعه9 : 182.

در قرآن آياتي است كه دلالت دارد انسان ها با صفت تجرّد وفردانيت برانگيخته مي شوند؛مانند سخن خداي تعالي كه مي فرمايد:«روز قيامت همه شان تنها، سوى او خواهند آمد.»

يعني حشر در آنجا به معني حشر جسماني نيست و با بدن عنصري مادي صورت نمي گيرد، بلكه حشر به صورت تجرُّد است. صدرا براي مدعاي خود، آيه مذكور را به عنوان شاهد مي آورد.

صدرا آيه را به گونه اي معنا مي كند كه مخالف بسياري از آيات ديگر است. قرآن تصريح دارد كه خداوند متعال همين استخوان هاي پوسيده را دوباره زنده مي كند.

{ أيحَْسَبُ الانسَانُ ألَّن نَجْمَعَ عِظَامَهُ بَلىَ قَادِرِينَ عَلىَ أن نُّسَوِّىَ بَنَانَه } ؛(1)

آيا انسان مى پندارد كه هرگز [ريزه] استخوان هايش را گرد نخواهيم آورد؟! بلكه تواناييم كه [خطوط] سر انگشتانش را [يكا يك] درست [و بازسازى] كنيم.

{ وَضَرَبَ لَنَا مَثَلا وَنَسىَِ خَلْقَهُ قَالَ مَن يُحْىِ الْعِظَامَ وَهِىَ رَمِيمٌ* قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِى أنشَأهَا أوَّلَ مَرَّه وَهُوَ بِكلُ خَلْقٍ عَلِيم } ؛(2)

و براى ما مَثَلى آورد و آفرينش خود را فراموش كرد، گفت: «چه كسى اين استخوان ها را كه چنين پوسيده است زندگى مى بخشد؟» بگو: همان كسى كه نخستين بار آن را پديد آورد، و او به هر[گونه] آفرينشى داناست.

و در روايتي آمده است كه شخصي استخوان هاي پوسيده اي را در دست داشت.(3) خدمت پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) آمد درحالي كه آنها را پودر مي كرد، از رسول خدا پرسيد: آيا خداوند همين استخوان ها را زنده مي كند؟

ص: 114


1- . سورة قيامت (75) آيات 3 و 4.
2- . سورة يس (36) آيات 78 و 79.
3- . در اينكه چه كسي محضر پيامبر اين پرسش را مطرح كرد، سه قول است: اُبيّ بن خلف، عاص بن وائل، اُميّة بن خلف (مجمع البيان8 : 678 ؛ كنز الدقائق11 : 99) .

خداوند در جواب فرمود:

{ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِى أنشَأهَا أوَّلَ مَرَّه وَ هُوَ بِكلُ خَلْقٍ عَلِيم } ؛(1)

بگو: همان كسى كه نخستين بار آن را پديد آورد، و او به هر [گونه] آفرينشى داناست.(2)

باري، در قرآن كريم از حشر جسماني با همين جسد مادي، سخن به ميان آمده است. اما ملاصدرا در بحث معاد مي گويد: آنجا نفس انسان صورت مثالي ايجاد مي كند (مثل صورت مرآتي) و روح از آن صورت جدا نيست، بلكه بدن هاي اخروي بسان سايه، لوازم نفوس اخروي اند.(3)

و حال آنكه صدرا خود اعتراف مي كند كه شماري از آيات با اين ديدگاه به صراحت، مخالفت دارد و براي حل اين اختلاف، دو وجه جمع، ذكر مي كند.(4)

افزون بر اين، هيچ ظهوري از آيات براي اثبات تفسيري كه ايشان ارائه مي دهد وجود ندارد، بلكه شواهدي از حديث و قرآن خلاف آن را مي نماياند.

و بدين ترتيب تفسير صدرا - كه { فَرداً } را تجرّد مي پندارد - صحيح به نظر نمي رسد.(5)

ص: 115


1- . سورة يس (36) آية 79.
2- . تفسير عياشي297:2 ؛ نورالثقلين4 : 394.
3- . نگاه كنيد به، اسفار اربعه 31:9 و 176.
4- . وجه جمع در ادامة بحث خواهد آمد.
5- . موجود مجرد بر فرض ثبوتش اگرچه به اعتبار اينكه عاري از تعدد و تركيب است، مصداق اكمل «فرد» مي باشد و لكن اين جهت، موجب ظهور يا انصراف لفظ فرد در اين معنا نمي گردد. وانگهي در جاي خود ثابت شده كه انسان به هر درجه اي از كمال برسد به حدّ تجرّد اصطلاحي نمي رسد؛ بنابراين افزون بر اينكه قرينه اي بر اراده مجرد از لفظ فرد وجود ندارد، قرائن عقلي و نقلي برخلاف آن يافت مي شود (رجوع كنيد به، ميزان المطالب 358 - 363، تنبيهات حول المبدا والمعاد: 211 - 240) .
اختلاف در كتب آسماني!

ملاصدرا بر اين باور است كه ظاهر كتاب هاي آسماني در برانگيخته شدن مردگان مختلف است و بايد به نحوي اين اختلاف را از بين برد. وي، مي گويد:

واعْلم أنّ الكُتُب الإلهيّه المنزله على الأنبياء (عليهم السلام) مُختلفه الظواهر في باب البَعث و القيامه و إن كانت بواطنها متّفقه الأصل و ذلك لِدقّه المطلب و غموضه كما مرَّ ذكره.

ففي التوراه انَّ أهل الجنّه يمكثون في الجنّه خمسه عشر ألْف سنه ثمَّ يصيرون ملائكه، وانَّ أهل النّار يمكثون في الجحيم كذا أو أزيد ثُمَّ يصيرون شياطين. و في الإنجيل انَّ النّاس يحشرون ملائكه لايطعمون و لايشربون و لاينامون و لايتوالدون.

و في القرآن من الآيات ما تدلُّ علي أنَّ افراد البشر يبعثون علي صفه التجرُّد و الفردانيّه كقوله تعالي:

{ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيامَه فَرْداً } (1) و أنّ النّاس يحشرون كما خلقهم الله أول مرّه لقوله تعالى:

{ كَما بَدَأكُمْ تَعُودُون } (2) و في بعضها ما يدلُّ علي أنَّهم يكونون علي صفه التجسُّم كقوله تعالي:

{ يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِي النَّارِ عَلى وُجُوهِهِمْ }(3) و قوله تعالي: { يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ }(4) و كذلك سؤال ابراهيم عن الله تعالي:

{ رَبِّ أرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى } و الجواب بقوله تعالى:

ص: 116


1- . سورة مريم (19) آية 95.
2- . سورة اعراف (7) آية 29.
3- . سورة قمر (54) آية 48.
4- . سورة توبه (9) آية 35.

{ فَخُذْ أرْبَعَه مِنَ الطَّيْرِ }(1) الآيه، و قول عزير كما حكي الله عنه:

{ أنَّى يُحْيِي هذِهِ اللهُ بَعْدَ مَوْتِها فَأماتَهُ اللهُ مِائَه عامٍ } (2) الآيه، و مكث أصحاب الكهف في النوم ثلاثمأه و تسع سنين و قول الله فيهم:

{ وَ كَذلِكَ أعْثَرْنا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا أنَّ وَعْدَ اللهِ حَقٌّ }(3) فبعض هذه النصوص يدلُّ علي أنَّ المعاد للأرواح و بعضها علي أنَّه للأبدان؛(4)

كتاب هاي الهي كه بر انبيا (عليهم السلام) نازل شده اند، اگرچه باطن و حقيقتشان يكي است ولي در باب بعث و قيامت، ظواهري مختلف دارند. دليل اين اختلاف، دقت مطلب و پيچيدگي آن مي باشد.

در تورات آمده است كه أهل بهشت پانزده هزار سال در بهشت درنگ مي كنند و سپس فرشته مي شوند، و دوزخيان نيز در جهنّم به همين مقدار يا بيشتر درنگ مي كنند و سپس شيطان مي گردند.

در انجيل هم وارد شده است كه مردم، نخست به صورت ملائكه محشور مي شوندكه نه مي خورند ونه مي آشامند ونه مي خوابند ونه توليد نسل مي كنند.

در قرآن آياتي است كه دلالت دارد انسان ها با صفت تجرّد وفردانيت برانگيخته مي شوند مانند سخن خداي تعالي كه مي فرمايد: «روز قيامت همه شان تنها، سوى او خواهند آمد» وهمچنين حشر مردم مثل خلقت اول آنها مي باشد، به دليل اين سخن خدا كه مي فرمايد: «همان گونه كه شما را پديد آورد [به سوى او] برمى گرديد.»

و بعضي از آيات قرآن دلالت بر حشر جسماني دارد؛ مانند سخن خداي تعالي كه مي فرمايد:

ص: 117


1- . سورة بقره (2) آية 260.
2- . سورة بقره (2) آية 259.
3- . سورة كهف (18) آية 21.
4- . اسفار اربعه9 : 181 - 182.

«روزى كه در آتش به رو كشيده مى شوند [و به آنان گفته مى شود:] لهيب آتش را بچشيد [و احساس كنيد]» و قول خدا كه مي فرمايد: «روزى كه آن [گنجينه]ها را در آتش دوزخ بگدازند، و پيشانى و پهلو و پشت آنان را با آنها داغ كنند» و نيز پرسش ابراهيم (عليه السلام) از خداي تعالي كه گفت:

«پروردگارا، به من نشان ده چگونه مردگان را زنده مى كنى؟» و جواب خداي متعال كه فرمود:

«پس، چهار پرنده برگير» و سخن عُزَير كه خداي تعالي حكايت مي كند كه گفت: «چگونه خداوند[اهلِ] اين[ويرانكده] را پس از مرگشان زنده مى كند؟».

پس خداوند، او را [به مدت] صد سال ميراند» و درنگ اصحاب كهف در خواب به مدت سيصد و نه سال و سخن خدا در مورد ايشان كه فرمود:

«و بدين گونه [مردم آن ديار را] بر حالشان آگاه ساختيم تا بدانند كه وعده خدا راست است» بعضي از اين نصوص، بر معاد روحاني و بعضي بر معاد جسماني دلالت دارد.

نقد كلام صدرا

از آنجا كه در تورات و انجيل، تحريف راه يافته است، استناد به اين دو را نمي توان پذيرفت. بسا جاهايي كه به آنها استناد مي شود از همان موارد تحريف شده باشد.(1)

شيخ مفيد در شرح كلام صدوق در اعتقادات مي فرمايد:

وقول من يزعم أنَّ الجنّه بشراً يلتذّ بالتسبيح والتقديس من دون الأكل والشرب، قول شاذّ عن دين الاسلام، وهو مأخوذ من مذهب النصاري

ص: 118


1- . از آنجا كه صدرا آياتي را كه به روشني بر تجرّد انسان در قيامت دلالت كند نمي يابد، به مواردي از تورات و انجيل دست مي يازد، گرچه اين موارد نيز دلالت بر تجرد ندارند؛ چراكه ملائكه از مجردات نيستد، بلكه مانند ارواح، اجسام لطيف هستند؛ رجوع كنيد به تفسير آيه اول سوره فاطر (الْحَمْدُ للهِ فاطِرِ السَّماواتِ وَالأرْضِ جاعِلِ الْمَلائِكَةِ رُسُلاً اُولي أجْنِحَةٍ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ... (كه به عنوان شانزدهمين آيه اعتقادي بحث و بررسي خواهد شد.

الذين زعموا أنَّ المطيعين في الدنيا يصيرون في الجنّه ملائكه لايطعمون و لايشربون ولاينكحون؛(1)

و گفتار كسي كه گمان مي برد، در بهشت انسان هايي هستند كه بدون خوردن و آشاميدن، فقط از تسبيح و تقديس لذّت مي برند، از اسلام به دور است و از آئين نصارا - كه گمان مي كنند بندگان مطيع خدا، در بهشت به فرشتگاني تبديل شوند كه خوردن، نوشيدن و نكاح ندارند - گرفته شده است.

درباره استناد به قرآن مي گوييم:

صدرا { فَرْدًا } را به معناي «مُجرَّداً» مي گيرد و در نتيجه مي پندارد كه دو دسته از آيات با هم متناقض اند، و حال آن كه تناقضي وجود ندارد اين آيات با هم ناسازگاري ندارند تا نوبت به وجه جمع ميان آنها برسد.

وجه جمع صدرا

صدرا به پنج مورد از آيات استناد مي كند كه همگي نصّ در معاد جسماني است و در مقابل آيه: { وَ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيامَه فَرْداً } (2) و آيه: { كَما بَدَأكُمْ تَعُودُون } (3) را از آياتي مي شمارد كه گوياي معاد روحاني اند، آن گاه مي گويد:

وقد جَلّ كلام الله وكُتُبه النّازله عَلي رُسُله، عن أن يشتمل علي التّناقض، و سنشير إلي وجه الموافقه؛(4)

كلام خدا و كتاب هاي نازل شده از جانب او بر فرستادگانش، برتر از آن است كه حاوي تناقض باشد، ما به وجه جمع ميان آنها اشاره خواهيم كرد.

آنگاه به جمع بين آيات مي پردازد و مي نگارد:

ص: 119


1- . موسوعة الشيخ المفيد (تصحيح اعتقادات الامامية) 5 : 117.
2- . سورة مريم (19) آية 95.
3- . سورة اعراف (7) آية 29.
4- . اسفار اربعه9 : 182.

وأما بيان رفع التّناقض بين الآيات... فهو أنّ الأبدان الأخرويه متوسطه بين العالمين، جامعه للتّجرد و التّجسم مسلوب عنها كثير من لوازم هذه الأبدان الدنيويه؛ فإنّ البدن الأخروي كظل لازم للرّوح - وكحكايه ومثال له، بل هما متحدان في الوجود (بخلاف هذه الأبدان المستحيله الفاسده) وإنّ الدّار الآخره وأشجارها وأنهارها وغرفاتها ومساكنها و الأبدان التي فيها، كلّها صور إدراكيّه، وجودها عين مدركيتها و محسوسيتها... فالأبدان الأخرويه عين النّفوس بخلاف هذه الأبدان الدنيويّه.

و وجه آخر في الموافقه أنّ نحو وجود السّعداء و أهل الجنّه، أرفع و أعلى من نحو وجود الأشقياء وأصحاب النّار، والكاملون المقرّبون أعلى وأرفع منهما جميعاً، فَالتّجرد لقوم والتَّجسّم لقوم آخرين؛(1)

و اما بيان رفع تناقض بين آيات... اين است كه بدن هاي اخروي بين عالمِ تجرّد و تجسّم اند تجرد و تجسمي را در بر دارند كه تهي از بسياري از اين لوازم بدن هاي دنيوي است؛ زيرا بدن اخروي مانند سايه با روح همراه است. و مانند حكايت و مثالي براي اوست، بلكه هر دو در وجود متحدند (برخلاف اين بدن هاي فناپذير نابود شدني) و درختان، نهرها، غرفه ها و خانه هاي سراي آخرت و بدن هايي كه درآنجا هست، تماماً صورت هاي ادراكي اند كه وجودشان عين مُدركيّت و محسوسيّت آنها است... پس بدن هاي اخروي - برخلاف بدن هاي دنيوي - عين نفوس مي باشند.

و وجه جمع ديگر اينكه: گونه وجود نيك بختان و بهشتيان، برتر و والاتر از گونه وجودِ تيره بختان و دوزخيان است؛ و كاملانِ مقرّب، از همه آنها برتر و والاترند. پس تجرّد، به گروهي اختصاص دارد و تجسم، ويژه گروه ديگر است.

صدرا - در اين سخن - به دو نحو جمع اشاره مي كند:

ص: 120


1- . اسفار اربعه9 : 183 - 184.

1. بدن هاي اخروي، بين تجرّد و تجسّم و به تعبير ديگر از سنخ صُوَر ادراكي اند؛ از حيثي مجرد و از جهتي متجسّم اند.

2. تجرُّد، مربوط به گروهي و تجسُّم، مربوط به گروه ديگري است.

چنانكه گفتيم اين وجه جمع، بر اثبات تناقض بين دو دسته از آيات، استوار است كه بطلان آن ثابت گرديد؛ اينكه بدن محشور در قيامت از سنخ صور ادراكي باشد با نصوص وحياني سازگاري ندارد.(1)

ص: 121


1- . نگاه كنيد به بحارالأنوار7 : 1، باب3، اثبات الحشر و كيفيّته. از سياق آيات پيشين آيه مورد بحث (إِن كُلُّ مَن فىِ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ إِلاَّ ءَاتىِ الرَّحْمَانِ عَبْدًا * لَقَدْ أحْصَاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدًّا * وَ كُلُّهُمْ ءَاتِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَرْدًا (مي توان دريافت كه همگان بر پروردگار وارد مي شوند و اين امر، اختصاص به گروه خاصي ندارد. بنابراين، وجه جمع مذكور تخصيص بدون دليل است و نمي توان بين دو دليل متعارض اين گونه جمع نمود. و آيا اختصاص آيه شريفه به گروه سعدا و بهشتيان، با سياق آيه تنافي ندارد؟ و از قبيل جمع تبرّعي محسوب نمي شود؟ استاد مصباح يزدي از انديشمنداني است كه در جهت نقد نظرية ملاصدرا در بحث معاد سخن گفته است، از ايراداتي كه ايشان بيان مي دارد اين است كه: «ظاهر آيات وروايات اين است كه همه مردم يك جا از قبور بلند مي شوند و وارد عالَم محشر مي شوند. ايشان چگونه مي توانند فرق بگذارند بين عالَم برزخ و عالم قيامت؟ عالَم قيامت را به آن معنا و مرتبه عقلي كه مي گيرند، اولا طبق نظزية خود ايشان ، مال همه نيست؛ از طرف ديگر، آن كساني كه نفوسشان كامل شده و به مرحلة عقلاني رسيده اند، يعني وارد عالم قيامت شده اند (زيرا تطبيق مي كنند عالم قيامت را بر آن مرحلة عقلي، كه بايدآن هم تدريجي باشد) يعني هركس به مرحلة عقلي رسيد، اين وارد عالم قيامت كبري شده؛ اين خلاف ظاهر آيات و روايات است (بلي تأويلي مي شود كرد كه اصلا آن عالم ، عالَم زمان نيست و نه مي شود گفت تدريجي است و نه مي شود گفت دفعي است؛ ولي در مقام تطبيق بر ظاهر آيات و روايات، اين را مي شود نقطه ضعفي براي اين نظريه دانست) . ورود در عالم برزخ، تدريجي و ورود در عالم قيامت، دفعي است؛ اما به نظر ايشان فرقي بين اين دو نيست و اساسا ايشان نمي توانند براي متوسطيني كه به مرحلة تجرد عقلاني نرسيده اند، عالم قيامتي وراي عالم برزخ اثبات كنند؛ چون متوسطين طبق نظر ايشان فقط به تجرد برزخي مي رسند و هميشه در همان عالم برزخي خواهند بود؛ پس قيامتشان كدام است؟ چه فرقي است بين عالم برزخ و عالم قيامت براي متوسطين طبق نظر ايشان؟! اين سؤالي است كه پاسخش طبق نظرية ايشان آسان نيست. بنابراين، در مقام تطبيق با آيات و روايات مي توان اين را نقطه ضعفي به شمار آورد. حال از تطبيق كه بگذريم... اين نظريه في حد نفسه و به خودي خود قصورهايي دارد و...» (قسمتي از متن پياده شده درس استاد مصباح يزدي در مجله داخلي مكتب وحي شماره 9) .

آيه دوم

اشاره

از ديگر آياتي كه ملاصدرا براي تجرّد انسان در قيامت به آن استناد مي كند، اين آيه است:

{ كَمَا بَدَأكُمْ تَعُودُون } ؛(1)

همان گونه كه شما را پديد آورد [به سوى او] برمى گرديد.

درحالي كه اين آيه، به حشر تجرّدي ربطي ندارد، بلكه در مقام بيان مطلق حشر مي گويد: «شما محشور مي شويد» مجرّد يا غيرمجرّد بودن در حشر، از اين آيه به دست نمي آيد.

ملاصدرا در اين باره، مي گويد:

و في القرآن من الآيات ما تدلُّ علي أنَّ افراد البشر يبعثون علي صفه التجرُّد... لقوله تعالى: { كَما بَدَأكُمْ تَعُودُون }(2) . (3)

درقرآن آياتي است كه دلالت دارد انسان ها با صفت تجرّد برانگيخته مي شوند... به دليل سخن خدا كه مي فرمايد: «همان گونه كه شما را پديد آورد [به سوى او] باز مي گرديد».

ص: 122


1- . سورة اعراف (7) آية 29.
2- . سورة اعراف (7) آية 29.
3- . اسفار اربعه9 : 182.
ديدگاه مفسران
اشاره

مفسران بسياري بر اين باورند كه اين آيه، در صدد بيان بازگشت انسان ها در روز قيامت - به سوى خداي متعال - براي حسابرسي است كه سخن برخي از آنان را يادآور مي شويم.

علامه طباطبايي

علامه، در ذيل آيه مي نويسد:

ظاهر السياق أن يكون قوله: { فَرِيقاً هَدى وَ فَرِيقاً حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَه } (1) حالاً من فاعل { تَعُودُونَ } ...والمعنى: تعودون فريقين كما بدأكم فريقين... .

فمن الممكن أن يكون قوله: { كَما بَدَأكُمْ تَعُودُون }(2) ...في مقام التعليل لمضمون الكلام السابق، و المعنى: أقسطوا في أعمالكم و أخلصوا لله سبحانه فإنّ الله سبحانه إذ بدأ خلقكم قضى فيكم أن تتفرقوا فريقين، فريقاً يهديهم و فريقاً يضلّون عن الطّريق و ستعودون إليه كما بدأكم... .

و من الممكن أن يكون قوله: { كَما بَدَأكُم } كلاماً مستأنفاً وهو مع ذلك لايخلو عن تلويح بالدعوه إلى الإقساط و الإخلاص؛(3)

براساس ظاهر سياق، اين سخن خداي متعال كه فرمود: «[درحالى كه] گروهى را هدايت نمود وگروهى گمراهى برآنان ثابت شد» حال از فاعلِ { تَعُودُونَ } است. ...و معنا اين است: سرانجام - چون سرآغاز - دو گروه به سوي خدا بر مي گرديد... .

ممكن است سخن خداوند كه فرمود:

ص: 123


1- . سورة اعراف (7) آية 30.
2- . سورة اعراف (7) آية 29.
3- . الميزان8 : 74 - 76.

«همان گونه كه شما را پديد آورد [سوى او] برمى گرديد» ...در مقام تعليلِ مضمون كلام سابق باشد به اين معنا كه در كردارتان قِسط را رعايت كنيد و براي خداي تعالي خالص شويد؛ زيرا هنگامي كه خدا آفرينشتان را آغازيد حكم كرد كه دو گروه شويد، گروهي را هدايت مي كند و گروهي به بيراهه مي روند و آن چنان كه شما را [در آغاز] آفريد، سوي او بازخواهيد گشت.

و ممكن است { كَما بَدَأكُم } سخن جداگانه اي باشد. با وجود اين، بي اشاره به دعوت به قِسط و اخلاص نيست.

شيخ طَبْرِسي

ايشان براي بيان ارتباط آيه: { كَما بَدَأكُمْ تَعُودُون } با آيه قبل وجوهي را ذكر مي نمايد:

أحدها: أنّ معناه و ادعوه مخلصين فإنّكم مبعوثون و مجازون و إن بَعُدَ ذلك في عقولكم. فاعتبروا بالإبتداء و اعلموا أنّه كما بدأكم في الخلق الأوّل فإنّه يبعثكم فتعودون إليه في الخلق الثاني.

و ثانيها: ...أي فليس بَعثكم بِأشدّ من ابتدائكم... .

و ثالثها: أنّه كلام مستأنف أي يعيدكم بعد الموت فيجازيكم... .

وقيل: معناه كما بدأكم - لا تملكون شيئاً - كذلك تبعثون يوم القيامه؛(1)

اول: معنا اين است كه او را با اخلاص بخوانيد؛ زيرا به سوي او برانگيخته مي شويد و جزاداده خواهيد شد، هرچند اين مطلب در انديشه شما بعيد به نظر آيد. پس، از آفرينش نخستين پند گيريد و بدانيد كه - چون آفرينش نخست - خدا شما را برمي انگيزاند و در خلقتي دوباره سوي او باز مي گرديد.

دوم: ...يعني برانگيختنِ شما، از آفرينش نخستينتان سخت تر نيست...

سوم: اين جمله، آغاز كلام است.

ص: 124


1- . مجمع البيان 4: 635 .

يعني بعد از مرگ، شما را بر مي گرداند تا جزاتان دهد... .

برخي گفته اند معنا اين است: چون آفرينشِ نخستينتان - كه مالك هيچ چيز نبوديد - روز قيامت برانگيخته مي شويد.

محمدجواد مغنيه

{ كَما بَدَأكُمْ تَعُودُون } (1) إليه يوم القيامه للحساب و الجزاء، و في هذا تهديدٌ و إنذارٌ لِمَن يخالف ما أمَرَ اللهُ به مِنَ العدل و اقامه العباده و الإخلاص؛(2)

«همان گونه كه شما را پديد آورد [سوى او روز قيامت براي حساب و جزا] برمى گرديد» در اين بيان، تهديد و هشداري است براي كسي كه با فرمان خدا - يعني برپايي عدل، عبادت و اخلاص - مخالفت مي كند.

بنابراين، آيه در صدد بيان حشر انسان هاست و هشدار مي دهد كه مراقب اعمال خود باشيد؛ زيرا طبق آنها جزا داده خواهيد شد.

پس عدل محور، عبادت پيشه و مخلص باشيد. اما اينكه سخن از آفرينش نخستين به ميان آورد، براي اين است كه استبعادِ موهوم را از ذهن منكران معاد بزدايد؛ زيرا آن كه نخستين بار آفريد، از آفرينش دوباره، درنمي ماند.

نيز به نظر مي رسد، آيه اشاره دارد به اينكه خداي تعالي هرگاه بخواهد اشيا را نابود مي سازد و هرگاه بخواهد ايجاد مي كند.

از اين رو، اين آيه در مقام بيانِ اين نيست كه محشور - در قيامت - مجرَّد است يا مادي.

آيه سوم

صدرا در جايي ديگر، براي اثبات تجرد انسان در قيامت، به اين آيه، استناد مي كند:

ص: 125


1- . سورة اعراف (7) آية 29.
2- . تفسير الكاشف 3: 319.

{ نحَْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ وَ مَا نحَْنُ بِمَسْبُوقِينَ * عَلىَ أن نُّبَدِّلَ أمْثَالَكُمْ وَ نُنشِئَكُمْ فىِ مَا لاتَعْلَمُون } ؛(1)

ما در ميان شما مرگ را مقدّر ساختيم (و كسى بر ما پيشى نمى گيرد) تا گروهى را به جاى گروه ديگرى بياوريم و شما را در جهانى كه نمى دانيد آفرينش تازه اى بخشيم.

و مِمّا يدلّ على أنّ الإنسان الكائن في الدّار الآخره غير متكوّن من مادّه طبيعيّه، بل من صوره نفسانيّه إدراكيه، قوله تعالى: { وَ نُنْشِئَكُمْ فِي ما لا تَعْلَمُون } ؛(2)

و از اموري كه دلالت دارد [بدن] انسان اخروي از ماده طبيعي عنصري تشكيل نمي شود، بلكه از صورت ادراكي نفس پديد مي آيد، قول خداي متعال است كه مي فرمايد: «و شما را در جهانى كه نمى دانيد آفرينش تازه اى بخشيم».

مرحوم سبزواري در حاشيه اين عبارت، مي نگارد:

الدّلاله مِن جهه لفظ الإنشاء و من { مَا لاتَعْلَمُونَ } ؛(3)

وجه دلالت، لفظ إنشاء و { مَا لاتَعْلَمُونَ } است.

هيچ يك از اين دو عبارت، بر سخن ملاصدرا دلالت ندارد؛ زيرا لفظ «انشاء» بر آفريدن، ساختن ، احداث ، پروراندن و تربيت دلالت دارد.

راغب در «مفردات» مي نويسد:

النَّشْؤُ والنَّشْأه: إِحداثُ الشيءِ و تربيتُهُ؛(4)

نَشْؤُ و نَشْأه: پديد آوردن و تربيت چيزي است.

ص: 126


1- . سورة واقعه (56) آيات 60 و 61.
2- . اسفار اربعه9 : 296.
3- . همان (حاشيه) .
4- . مفردات الفاظ القرآن1: 807 .

ابن اثير در «نهايه» مي گويد:

يقال: نَشَأ وأنْشَأ: إذا خرج و ابتدأ؛(1)

گفته مي شود: نَشَأَ و أَنْشَأَ: هرگاه بيرون آيد و بياغازد.

در «فرهنگ ابجدى» مي خوانيم:

أنْشَأ، إِنْشَاءً [نشأ]هُ: او را پرورانيد، تربيت كرد، اللهُ الشَّيءَ: خداوند آن چيز را آفريد، الشي ءَ: آن چيز را ساخت.(2)

و جمله { فِي مَا لاتَعْلَمُونَ } نيز اشاره به نارسايي علم بشر نسبت به آخرت دارد.

علامه طباطبايي مي نگارد:

{ وَنُنْشِئَكُمْ فِي مَا لاتَعْلَمُونَ } ...في خلقٍ آخر لاتعلمونه، و هو الوجود الأخروي غيرالوجود الدّنيوي الفاني؛(3)

«و شما را در جهانى كه نمى دانيد آفرينش تازه اى بخشيم» ... در آفرينشي كه نسبت به آن علم نداريد؛ و آن، وجود اخروي است كه غير از وجود فاني دنيوي مي باشد.

بنابراين، آيه مي گويد: ما شما را به عالَمي كه نمي دانيد چيست، مي بريم. معناي آيه، اين نيست كه آن عالَم، مادّي نيست و معاد روحاني مي باشد.

خلاصه بحث اين شد كه ملاصدرا سه آيه را شاهد بر معاد غير عنصري (مجرد از مادّه) گرفت و ما اثبات كرديم كه اين آيات، دليل بر اين مدعا نيست بلكه آيات و روايات كه برخي از آنها ذكر گرديد ظهور در معاد جسماني عنصري دارند و خلاف ظواهر و نصوص هم آيه و دليلي وجود ندارد.

ص: 127


1- . نهايه 5: 51.
2- . فرهنگ ابجدى: 147.
3- . الميزان 19: 133.

باري، مسئله معاد جسماني - به معناي بازگشت روح به بدن عنصري مادي - آن قدر در نصوص واضح است كه آيت الله خوئي (رحمه الله) بيان مي دارد:

إنَّ اصول الإسلام أربعه... الأوّل: الإيمان بالله، ...الثاني: الإقرار بتوحيده تعالي...، الثالث: الإيمان بنبوَّه محمد (صلي الله عليه و آله)، ...الرابع: الإيمان بالمعاد الجسماني؛ والاقرار بيوم القيامه والحشر والنشر وجمع العظام الباليه وارجاع الأرواح فيها ، فمن أنكر المعاد أو أنكر كونه جسمانياً فهو كافر بالضروره و لابدّ و أن يُعلَم أن الإقرار بهذه الاُمور الأربعه، له موضوعيه في التلبس بحليه الإسلام و إنكار أيّ واحد منها - في حد نفسه - موجب للكفر سواءاً كان مستنداً إلي العناد و اللجاج أم كان مستنداً إلي الغفله و عدم الإلتفات الناشئ عن التقصير أو القصور، و قد دلَّت الآيات الكثيره أيضاً علي كفر منكر المعاد.(1)

از نگاه اين مرجع بزرگ، انكار معاد جسماني (به معناي حشر همين استخوان هاي پوسيده) موجب كفر و انكار ضروري دين مي گردد، حتّي اگر كسي با غفلت هم اين حرف را بزند - چه قاصر باشد يا مقصِّر - از اسلام خارج است اگرچه بر اساس ادله، آن كه انحرافش از روي لجاجت و عناد نباشد، بلكه به خاطر قصور، به بيراهه رود - كه در لسانِ شريعت مستضعف ناميده مي شود - بعد از مرگ و در قيامت، به عذاب گرفتار نمي آيد.

ص: 128


1- . مصباح الفقاهه 1: 390.

آيه دوازدهم: وَ اُزْلِفَتِ الجَْنَّه لِلْمُتَّقِينَ غَيرَ بَعِيد

اشاره

و بهشت براي پرهيزگاران آماده و نزديك گرديده

بي آن كه دور باشد.

سوره ق (50) آيه 31

ص: 129

ص: 130

تعاليم وحيانى (قرآني و حديثي) گوياست به اينكه بهشت و دوزخ، وجود خارجى - جداي از نفس انسان - دارند و از آفريده هاي خدا به شمار مي روند و نيكوكاران و انسان هاي با ايمان به چنين بهشتي درمي آيند و تبهكاران و كافران وارد دوزخ مي شوند و چنين نيست كه نعمت هاى بهشتى و عذاب هاي دوزخ، ساخته و پرداخته نفس انسان و قائم به آن باشد.

بي گمان بسياري از آنچه به بهشتيان داده مى شود دستاورد عملكرد و ثمره كار آنهاست كه با تفضل خداي متعال نصيبشان مي گردد؛ چنانچه عذاب دوزخيان هم نتيجه جنايت و رذالت خودشان مي باشد. تا آنجا كه گاه سخن از تجسُّم اعمال به ميان مي آيد؛ يعني خود اعمال خوب و بد، در آن عالم تجسم مي يابد.

اگر اين مطلب به صورت موجبه جزئيه گفته شود ايرادي ندارد، ليكن به صورت موجبه كليه مخدوش است؛ يعني چنين نيست كه جداي از نفس انسان و دستاوردهايش، حقيقت خارجي به نام بهشت و نعمت هايش و دوزخ و آلامش وجود نداشته باشد.

بايد توجه داشت كه در مسائل بسيارى عقل درمي ماند و شعاع نورِ عقل در آنها ظلمتي را نمي شكافد و چيزي را روشن نمي سازد، در اين گونه مسائل - بعد از پذيرش وحى - راهى جز استفاده از وحى نداريم.

اين سخن پذيرفتني است كه بسياري از مسايل وحياني را عقل مى فهمد و اين دو يكديگر را مدد مي رسانند، ليكن بايد هر كدام را در جاى خودش پاس داشت و منزلت آن دو را حفظ كرد و كارهايي را كه در توان عقل نيست به او اختصاص نداد.

ص: 131

اصل اثبات معاد - با توجه به پذيرش عدالت و حكمت خداي متعال - كار عقل است؛ زيرا به حكم عقل اگر زندگى بشر به همين دنيا خاتمه يابد، خلاف عدل و حكمت الهي است و از آنجا كه خدا عادل و حكيم است بايد زندگى ديگرى پس از دنيا باشد، ليكن بدان جهت كه معاد از مسايل غيب است، عقل در جزئيات و كم و كيف آن، هيچ راهي ندارد.

ملاصدرا شيرين تر و لطيف تر از همه اين سخن را بيان مي كند و اظهار مي دارد كه نسبت به زندگى بعد از اين عالم، عقل انسان رسا نيست، و استفاده از عقل در ارتباط با كيفيت مسايل بعد از اين عالم كاري خطاست و به اين مي ماند كه نابينايي بخواهد با ذائقه يا سامعه يا لامسه اش شكل ها و رنگ ها را دريابد.(1)

با وجود اين، كسي كه بحث هاى استدلالى صدرا را در ارتباط با كيفيت مسايل معاد مطالعه و بررسي كند، در مي يابد كه ايشان در مقام عمل، تا چه حد به اين حرف خويش پايبند است!

آيات بهشت و دوزخ

اشاره

پيش از وارسي آيات، لازم است بدانيم كه بحثى تحتِ عنوان اينكه «آيا بهشت و جهنم الآن مخلوق اند يا بعدا خلق خواهند شد؟» ميان علما مطرح است.

ص: 132


1- . وليس لك أيها المؤمن بالله واليوم الاخر، أن تعلم من أسرار القيامة وأغوارها ما دمت في هذه النشأة البشرية الا أن إيمانك بالغيب وتصديقك بما جاء في الشريعة الحقّة، تصديق الأكمه بوجود الألوان من جهة الخبر والإيمان بالغيب، لا من جهة الإدراك واليقين، وإياك أن تستشرف الاطلاع عليها من غير جهة الخبر والإيمان بالغيب بأن تريد أن تعلمها بعقلك المزخرف ودليلك المزيّف، فتكون كالاكمه الذي يريد أن يعلم الألوان بذوقه أو شمّه أو سمعه أو لمسه، وهذا عين الجحود والإنكار لوجود الألوان، فكذلك الطمع في ادراك أحوال الأخرة بعلم الاستدلال وصنعة الكلام عين الجحود والإنكار لها، فمن أراد أن يعرف القيامة بفطانته المعروفة وعقله المشهور، فقد جحدها وهو لايشعر (تفسيرالقرآن الكريم (ملاصدرا) 5: 150 - 151) .

بعضى از محدثان بزرگ - از قبيل علامه مجلسى - ادعاى ضرورت كرده اند كه بهشت و دوزخ الآن و بالفعل مخلوق مى باشند، مدرك اين ادعا هم آيات و روايات است كه در همين نوشتار بيان خواهد شد.

محل بحث ما اعم است از اينكه الآن بهشت مخلوق باشد يا بعداً به وجود آيد. آنچه ما اكنون در صدد اثبات آنيم (تحقق خارجي بهشت و دوزخ) با هر دو مبنا مي سازد، چه الآن بهشت و دوزخ مخلوق باشند چه بعداً خلق شوند.

با مراجعه به قرآن، به روشني در مي يابيم كه بهشت و نعمت هاى آن و دوزخ و آلام آن، موجوداتي خارجي و جداي از نفس اند كه وجود عيني دارند، نه اينكه صُوَر ادراكى يا ملكات نفسانى باشند.

اين مطلب در آياتي كه در آنها واژه «جنّت» و يا «جنات» به كار رفته است، بسيار روشن مي باشد و به صورت هاى مختلف مطرح شده است كه بعضى از آنها چنين است:

بهشت آماده و نزديك

{ وَاُزْلِفَتِ الْجَنَّه لِلْمُتَّقِينَ } ؛(1)

و بهشت براى پرهيزگاران آماده و نزديك گشت.

اين آيه بيان مي كند كه بهشت براى اهل تقوا آماده پذيرايي است.

در اينكه آيا بهشت هم اكنون آفريده شده است يا نه؟ چنان كه گفتيم نظراتي مطرح است، آيه مذكور مي تواند از آياتى به شمار رود كه در هر دو موضوع (تحقق خارجي بهشت و مخلوق بودن كنوني آن) گوياست.

در آيه ديگري مي خوانيم:

{ وَأعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الأنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ } ؛(2)

ص: 133


1- . سورة ق (50) آية 31.
2- . سورة توبه (9) آية 100.

و باغ هايى از بهشت براى آنان فراهم ساخت، كه نهرها از زير [درختانش] روان است [درحالي كه] در آن باغ ها جاودانه اند؛ و اين است رستگاري بزرگ!

از اينكه فرمود: «خداوند بهشت هاي آنچناني را آماده ساخت» به روشني استفاده مي شود كه بهشت تحقق خارجى دارد، نه اينكه همان ملكات نفسانىِ شخص يا صُوَر ادراكي انسان و متصل به نفس باشد.

پهناوري بهشت

خداي تعالي در باره وسعت و پهناوري بهشتي كه سامان يافته است، مي فرمايد:

{ سَابِقُوا إِلَى مَغْفِرَه مِّن رَّبِّكُمْ وَجَنَّه عَرْضُهَا كَعَرْضِ السَّمَاء وَالأرْضِ اُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللهِ وَرُسُلِهِ ذَلِكَ فَضْلُ اللهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَاء وَاللهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ } ؛(1)

بشتابيد سوي آمرزش پروردگارتان و بهشتى كه پهنه آن مانند گستره آسمان و زمين است [و] براى كسانى كه به خدا و رسولانش ايمان آورده اند آماده شده است. اين فضل خداوند است كه به هركس بخواهد مى دهد، و خداوند صاحب فضل عظيم است.

اينكه در آيه آمده است: «پيشي بگيريد سوى بهشتى كه پهنه اش به گستره آسمان ها و زمين است» يعنى به سوي حقيقتي بشتابيد كه وجود عيني دارد، و واقعيتي خارجي و غير وابسته به نفس است. شايان ذكر است كه قرآن، از بهشت به اسم هاى مختلف ياد مي كند؛ يعنى قرآن كريم به اشكال مختلف از يك حقيقت خارجى خبر مى دهد؛ مانند:

{ جَنَّات عَدْنٍ } ،(2) { جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ } ،(3)

ص: 134


1- . سورة حديد (57) آية 21.
2- . (جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَها) (سورة فاطر (35) آية 33) ؛ در بهشت هاي هميشگي كه به آنها در خواهند آمد (يازده مورد در قرآن كريم آمده است) .
3- . (كاَنَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلا ( (سورة كهف (18) آية 107) ؛ باغ هاي فردوس جايگاه پذيرايي آنان است.

{ جَنَّاتِ النَّعِيم } (1) و { جَنَّاتُ الْمَأوَى } (2)

همچنين براى بهشت نام هاي ديگري است(3) كه از زواياي مختلف، بيانگر حقيقت خارجي بهشت اند، و نيازي به ذكر همه آنها نمي باشد.

حركت سوي بهشت و دوزخ

خداي متعال از بردن انسان ها به سوي بهشت و دوزخ چنين خبر مي دهد:

{ وَسِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلَى جَهَنَّمَ زُمَرًا حَتَّى إِذَا جَاؤُوهَا فُتِحَتْ أبْوَابُهَا وَقَالَ لَهُمْ خَزَنَتُهَا ألَمْ يَأتِكُمْ رُسُلٌ مِّنكُمْ يَتْلُونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِ رَبِّكُمْ وَيُنذِرُونَكُمْ لِقَاء يَوْمِكُمْ هَذَا قَالُوا بَلَى وَلَكِنْ حَقَّتْ كَلِمَه الْعَذَابِ عَلَى الْكَافِرِينَ * قِيلَ ادْخُلُوا أبْوَابَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا فَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَكَبِّرِينَ * وَسِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّه زُمَرًا حَتَّى إِذَا جَاؤُوهَا وَفُتِحَتْ أبْوَابُهَا وَقَالَ لَهُمْ خَزَنَتُهَا سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوهَا خَالِدِينَ } ؛(4)

و كساني كه كافر شده اند گروه گروه به سوي جهنم رانده شوند، چون بدان رسند درهاي آن [به رويشان] گشوده گردد و نگهبانانش به آنها گويند: مگر فرستادگاني از خودتان بر شما نيامدند كه آيات پروردگارتان را بر شما بخوانند؟ و به ديدار چنين روزي شما را هشدار دهند؟ [در پاسخ] گويند: البته، ولي فرمان عذاب بر كافران قطعي است.

ص: 135


1- . (فَالَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ فىِ جَنَّاتِ النَّعِيم ( (سورة حج (22) آية 56) ؛ كساني كه ايمان آوردند و كارهاي شايسه انجام دادند، در باغ هاي پرناز و نعمت خواهند بود (هفت مورد به صورت جمع و دو مورد به شكل مفرد در قرآن كريم آمده است) .
2- . (فَلَهُمْ جَنَّاتُ الْمَأوَى نُزُلا بِمَا كانُواْ يَعْمَلُون ( (سورة سجده (32) آية 19) ؛ به پاداش اعمالشان در «جنات المأوي» [جايگاه هايي ويژه در بهشت] جايگزين مي شوند (دو مورد هم به صورت مفرد آمده است: (جَنَّةُ الْمَأوى ( (سورة نجم (53) آية 15) و (الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأوى ( (سورة نازعات (79) آية 41)) .
3- . مانند: (جَنَّةٍ عالِيَة (سورة حاقه (69) آية 22 ؛ و (جَنَّةُ الْخُلْد (سورة فرقان (25) آية 15.
4- . سورة زمر (39) آيات 71 - 73.

[به آنها] گفته شود: از در هاي جهنم وارد شويد و در آن جاودان بمانيد، وه كه چه بدجايگاهي است اقامتگاه سركشان.

و كساني كه از پروردگارشان پروا داشته اند گروه گروه به سوي بهشت سوق داده شوند، چون بدان رسند درهاي آن باز باشد و نگهبانان آن به ايشان گويند: سلام بر شما و اين بهشت گواراتان و در آن جاودانه بمانيد.

اين آيات، بيانگر حالات دوزخيان و بهشتيان در روز قيامت است. با توجه به فرموده خداي تعالي (كساني كه كافر شدند، گروه گروه به سوي جهنم رانده شوند... و كساني كه از پروردگارشان پروا داشتند، گروه گروه به سوي بهشت سوق داده شوند) اگر جا و مكاني - منفصل از نفس - به نام بهشت و دوزخ نباشد، راندن و سوق دادن به سوي آن معنا ندارد. پس بهشت و دوزخ، حقايقي خارجي و عيني و مستقل از نفس اند.

در خصوص تحقق خارجي دوزخ، يكي از روشن ترين آيات، اين سخن خداي تعالي است كه مي فرمايد:

{ وَجِيءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الإنسَانُ وَأنَّى لَهُ الذِّكْرَى } ؛(1)

و جهنّم را در آن روز [حاضر] آورند، آن روز است كه انسان پند گيرد و [لى] كجا او را جاى پندگرفتن باشد؟

اين آيه شريفه - به ويژه - با توجه به رواياتي كه ذيل آن وارده شده است(2) و كيفيت آوردن دوزخ را بيان مي كند، صراحت در تحقق خارجي دوزخ دارد.

ورود به بهشت

بهشتيان پس از طي مسافتي - هرچند اندك - به بهشت مي رسند و داخل آن مي شوند:

ص: 136


1- . سورة فجر (89) آية 23.
2- . نگاه كنيد به: تفسير قمي2: 421 ؛ تفسير برهان5: 653 ؛ تفسير نورالثقلين 5: 574 و ديگر تفاسير.

{ وَلاُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأنْهَارُ ثَوَابًا مِّن عِندِ اللهِ وَاللهُ عِندَهُ حُسْنُ الثَّوَابِ } ؛(1)

و قطعاً آنان را به باغ هايي كه از زير [درختانش] نهرها روان است، وارد مي كنم [اين] پاداشى است از جانب خدا ؛ و بهترين پاداش ها نزد پروردگار است.

اين آيه، نيز در مطلب مورد نظر گوياست؛ زيرا اينكه مي فرمايد: «در بهشت هايي واردشان مى سازيم» صريح در اين است كه بهشت، تحقق خارجى دارد وگرنه وارد كردن بهشتيان در آن بي معناست.

ارث بهشت

بهشتيان بهشت را به ارث مي برند و در هر كجا كه بخواهند، جاي مي گيرند:

{ وَتِلْكَ الْجَنَّه الَّتِي اُورِثْتُمُوهَا بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ } ؛(2)

اين بهشتى است كه شما وارث آن مى شويد به خاطر اعمالى كه انجام مى داديد.

اين آيه نيز آشكارا بيان مي كند كه بهشت، وجود خارجي دارد و بهشتيان به پاداش اعمال نيك، آن را به ارث مي برند.

در توجيه ارثْ بَري بهشت - كه چرا بهره مندي از نعمت هاي بهشتي را «ميراث» نام نهادند - گفته شده: چون اعمال نيك ما، هر چقدر فراوان باشد، در برابر نعمت هاي الهي ناچيز و اندك است و انسان نمي تواند شكر يكي از آنها را به جا آورد و اگر انسان عمل نيكي انجام مي دهد، وظيفه اوست، حال اگر خداي متعال لطف كند و در برابر اعمال شايسته آدمي، بهشت را به او ارزاني دارد، در واقع آن بهشت، رايگان عطا شده است و چون ارث هم رايگان به انسان مي رسد، به اين مناسبت از اعطاي بهشت به اهل ايمان و صالحين، تعبير به ارث شده است.

ص: 137


1- . سورة آل عمران (3) آية 195.
2- . سورة زخرف (43) آية 72.

و در بياني - برگرفته از روايت(1) - آمده است كه بهشتيان، قسمت هايي از بهشت را كه صاحب مي شوند، از آنِ دوزخيان بوده كه نتوانستند با عمل صالح آن را به دست آورند، لذا بهشتيان از دوزخيان به ارث مي برند.

در سوره مؤمنون نيز، بعد از بيان اوصاف اهل ايمان، آمده است:

{ اُوْلَئِكَ هُمُ الْوَارِثُونَ * الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ } ؛(2)

آنان كه وارثان اند، كساني كه بهشت را به ارث مى برند و در آنجا جاودان مى مانند.

و در جاي ديگر، سخن بهشتيان را چنين نقل مي نمايد:

{ وَ قَالُواْ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى صَدَقَنَا وَعْدَهُ وَ أوْرَثَنَا الأرْضَ نَتَبَوَّاُ مِنَ الْجَنَّه حَيْثُ نَشَاءُ فَنِعْمَ أجْرُ الْعَمِلِين } ؛(3)

و گويند: سپاس خدايي را كه وعده اش را بر ما راست گردانيد و سرزمين بهشت را به ما ميراث داد، هر جاي بهشت كه بخواهيم جاي مي گزينيم، چه نيك است پاداش عمل كنندگان.

غرفه هاي بهشتي

خداي متعال در خصوص خانه هاي ويژه بهشتيان مي فرمايد:

{ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُبَوِّئَنَّهُم مِّنَ الْجَنَّه غُرَفًا تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا نِعْمَ أجْرُ الْعَامِلِينَ } ؛(4)

وكساني كه ايمان آوردند و كارهاي شايسته كرده اند، قطعاً آنان را در غرفه هايي از بهشت جاي مي دهيم كه از زير آنها جوي ها روان است و جاودان در آنجا خواهند بود، چه نيكوست پاداش عمل كنندگان.

ص: 138


1- . روايت مورد نظر، در بحث روايات فعليت بهشت و دوزخ (روايت يازدهم) خواهد آمد، إن شاءالله.
2- . سورة مؤمنون (23) آيات 10 و 11.
3- . سورة زمر (39) آية 74.
4- . سورة عنكبوت (29) آية 58.

اين آيه، تأكيد و صراحت دارد كه اهل ايمان و عمل صالح در غرفه هايي از بهشت جاي مي گيرند. سكنا دادن بهشتيان در غرفه هاي بهشتي، حاكي از آن است كه بهشت و غرفه هاي آن - مستقل از نفس انسان - واقعياتي خارجي اند.

آسيه همسر فرعون - كه استقامت فراوان در حفظ ايمان از خود نشان داد - از خداي متعال چنين درخواست نمود:

{ رَبِّ ابْنِ لِي عِندَكَ بَيْتًا فِي الْجَنَّه وَنَجِّنِي مِن فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ وَنَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ } ؛(1)

پروردگارا، خانه اى براى من نزد خودت در بهشت بساز، و مرا از فرعون و كردار او نجات ده و مرا از گروه ستمگران رهايى بخش.

اين بانوي استوار در ايمان، در آن حالى كه عذاب مى شد و سنگ سنگيني روى سينه اش قرار داشت و دست و پايش را به زمين ميخ كوب كرده بودند، حرفش اين بود كه { رَبِّ ابْنِ لِي عِندَكَ بَيْتًا فِي الْجَنَّه } ؛ پروردگارا، براى من خانه اي در بهشت در جوار رحمت خود بساز.

بناكردن خانه در بهشت، حاكي از اين است كه خارج از مسئله صُوَر ادراكي و ملكات نفسانى، بهشت وجود خارجي دارد.

نعمت هاي بهشتي

خداي متعال در توصيف نعمت هاي بهشتي مي فرمايد:

{ مَثَلُ الْجَنَّه الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فِيهَا أنْهَارٌ مِّن مَّاءٍ غَيْرِ آسِنٍ وَأنْهَارٌ مِن لَّبَنٍ لَّمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ وَأنْهَارٌ مِّنْ خَمْرٍ لَّذَّه لِّلشَّارِبِينَ وَأنْهَارٌ مِّنْ عَسَلٍ مُّصَفًّى وَلَهُمْ فِيهَا مِن كُلِّ الثَّمَرَاتِ وَمَغْفِرَه مِّن رَّبِّهِمْ كَمَنْ هُوَ خَالِدٌ فِي النَّارِ وَسُقُوا مَاءً حَمِيمًا فَقَطَّعَ أمْعَاءَهُمْ } ؛(2)

ص: 139


1- . سورة تحريم (66) آية 11.
2- . سورة محمد (47) آية 15.

مثل بهشتي كه به پرهيزگاران وعده داده شد [همچون باغي است كه] در آن نهرهايي از آبي جاري است كه [رنگ، بو و طعمش] تغيير نيابد و جوي هايي از شيري كه مزه اش دگرگون نشود، و رودهايي از باده اي كه براي نوشندگان لذت بخش اند و جويبارهايي از عسل صاف مي باشد و در آنجا از هر ميوه اي براي آنان فراهم است [و فراتر از همه اينها] آمرزش پروردگارشان مي باشد [آيا چنين كسي در چنين باغي] مانند كسي است كه جاودانه در آتش است و آب جوشان به خوردشان داده مي شود كه درون شكمشان را تكه تكه كند.

تعابير و الفاظ اين آيه؛ مانند:

«نهرهاي آبي كه رنگ، بو و طعمش برنگردد»،

«جوي هاي شيري كه مزه اش دگرگون نشود»،

«رودهايي از باده ناب كه براي نوشندگان لذت بخش است»،

«عسل هاي خالص و بي غش»،

«انواع ميوه هاي دلخواه (براي بهشتيان) »،

«آتش گداخته و آب جوشاني كه معده را تكه تكه مي كند (براي دوزخيان) »

همه و همه بيانگر واقعيت هاي خارجي در بهشت و جهنمِ موعود است.

افزون بر اين، ذكر نعمت هاي مادي بهشت در كنار نعمت مغفرت - كه نعمتي معنوي و از همه برتر است - بيانگر اين واقعيت است كه در آخرت، دو نوع نعمت براي بهشتيان موجود است: نعمت هاي مادي كه وجود خارجي دارد و به جسم و بدن انسان مربوط مي شود، و نعمت هاي معنوي كه با روح آدمي رابطه دارد.

حوريان بهشتي

خداي متعال در آياتي از قرآن كريم، ضمن برشمردن برخي از نعمت هاي بهشتي، ازدواج اهل تقوا را با حوريان بهشتي خاطر نشان مي سازد و مي فرمايد:

{ إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي مَقَامٍ أمِينٍ * فِي جَنَّاتٍ وَعُيُونٍ * يَلْبَسُونَ مِن سُندُسٍ وَإِسْتَبْرَقٍ مُّتَقَابِلِينَ * كَذَالِكَ وَ زَوَّجْنَاهُم بحُِورٍ عِينٍ * يَدْعُونَ فِيهَا بِكُلِّ

ص: 140

فَاكِهَه آمِنِينَ * لايَذُوقُونَ فِيهَا الْمَوْتَ إِلاَّ الْمَوْتَه الاُولَى وَوَقَاهُمْ عَذَابَ الْجَحِيمِ } ؛(1)

پرهيزگاران در «مقام امين» قرار دارند، در ميان باغ ها و چشمه ساران؛ آنها لباس هايى از حرير نازك و ضخيم مى پوشند و در مقابل يكديگر مى نشينند؛ اين چنين اند بهشتيان؛ و آنها را با «حور العين» تزويج مى كنيم. آنها در آنجا هر نوع ميوه اى بخواهند در اختيارشان قرار مى گيرد، و در نهايت امنيّت به سر مى برند. هرگز مرگى جز همان مرگ اوّل (كه در دنيا چشيده اند) نخواهند چشيد، و خداوند آنها را از عذاب دوزخ حفظ مى كند.

اين تعابير گوناگون از نعمت هاي بهشتي، به ويژه زناشويي با حوريان، حاكي از واقعياتي خارجي و مستقل از نفس است كه ساخته و پرداخته نفس نمي باشند.

چنان كه در آيات سوره «طور» وقتي خداوند جزاي دوزخيان و بهشتيان را بازگو مي كند، به قرينه تقابل بين دوزخ و بهشت، به وضوح مي توان دريافت كه هر دو تحقق خارجي دارند، و حتي نسبت به عده اي كه در دنيا، آتش و جهنم عيني را انكار مي كردند، سرزنش و عذاب راهشدار مي دهد و مي فرمايد:

{ يَوْمَ يُدَعُّونَ إِلَى نَارِ جَهَنَّمَ دَعًّا * هَذِهِ النَّارُ الَّتِي كُنتُم بِهَا تُكَذِّبُونَ * أفَسِحْرٌ هَذَا أمْ أنتُمْ لاتُبْصِرُونَ * اصْلَوْهَا فَاصْبِرُوا أوْ لاتَصْبِرُوا سَوَاء عَلَيْكُمْ إِنَّمَا تُجْزَوْنَ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ * إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَنَعِيمٍ * فَاكِهِينَ بِمَا آتَاهُمْ رَبُّهُمْ وَوَقَاهُمْ رَبُّهُمْ عَذَابَ الْجَحِيمِ * كُلُوا وَاشْرَبُوا هَنِيئًا بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ * مُتَّكِئِينَ عَلَى سُرُرٍ مَّصْفُوفَه وَزَوَّجْنَاهُم بِحُورٍ عِينٍ * وَالَّذِينَ آمَنُوا وَاتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُم بِإِيمَانٍ ألْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَمَا ألَتْنَاهُم مِّنْ عَمَلِهِم مِّن شَيْءٍ كُلُّ امْرِئٍ بِمَا كَسَبَ رَهِينٌ * وَأمْدَدْنَاهُم بِفَاكِهَه وَلَحْمٍ مِّمَّا يَشْتَهُونَ } ؛ (سوره طور (52) آيات 13 - 22)

ص: 141


1- . سورة دخان (44) آيات 51 - 56.

روزي كه به سوى آتش دوزخ كشيده مي شوند [چه] كشيدني! [به آنان گويند:] اين همان آتشى است كه آن را انكار مى كرديد. آيا اين سحر است يا شما نمى بينيد؟! در آن وارد شويد، صبر كنيد يا نكنيد، بر شما يكسان است؛ چرا كه تنها به اعمالتان جزا داده مى شويد.

[ولى] پرهيزگاران در ميان باغ هاى بهشت و نعمت هاى فراوان جاى دارند، به آنچه پروردگارشان به آنها داده و آنان را از عذاب دوزخ نگاه داشته است شاد و مسرورند.

[به آنها گفته مى شود:] بخوريد و بياشاميد گواراتان باد؛ اينها در برابر اعمالى است كه انجام مى داديد.

بر تخت هاى رديف هم تكيه زده اند و حوريان درشت چشم را به همسرى آنها در مى آوريم. كسانى كه ايمان آوردند و فرزندانشان از آنان در ايمان پيروي كردند، فرزندانشان را [در بهشت] به آنان ملحق خواهيم كرد؛ و از [پاداش] عملشان چيزى نمى كاهيم؛ و هركس در گرو اعمال خويش است. و آنها را به [انواع] ميوه و گوشت هاي دل خواه شان تقويت مي كنيم.

آيات در اين زمينه بسيار فراوان است، از مجموع آيات استفاده مى شود كه بهشت و نعمت هاى بهشتى تحقّق خارجي دارند؛ بعضي از آنها هم اكنون موجودند و بعضي ديگر با اعمال انسان ها پديد مي آيند. دلالت اين آيات و نيز رواياتي كه بيان مي شود بسيار واضح و روشن است و هيچ اشكال عقلي روشني كه موجب تأويل و توجيه آيات و روايات گردد يافت نمي شود پس به حكم عقل راهي جز التزام به مدلول آيات و روايات شريفه و پذيرفتن مفاد آنها وجود ندارد.

آيت الله خوانسارى در العقائد الحقه دربحث اثبات معاد عبارت زيبايي دارد، مي گويد:

وبَعْدَ الفَراغِ عَن كَوْنِ التَّصديق بِالْمَعاد والْيَومِ الآخِر مِنَ الاُصُولِ الَّتي يَجِب عَلَي المُكَلَّفين، لابُدَّ مِنَ الاَخذ بِما هُوَصَريحُ الكِتابِ والسُّنَّه، وتَأوِيلُهما يُوجِبُ سَلْبَ الاَمان. كما قيل في رَدِّ ما في كَلام بَعضِ الصُّوفيه مِنْ:

ص: 142

«ظُهُور نُور فِي الْباطِن عِندَ ظُهُور طَوْرٍ وَراءَ الْعَقْل، و انَّ نِسبَه الْعَقْل إلي ذلكَ النُّور كَنِسبَه الْوَهْمِ إلي الْعَقْل» حَيْثُ يقول الرادّ: يَمْتَنِع أنْ يَكُونَ طَوْرٌ وَراءَ طَوْرِ العَقل الاَّ النُّبُوَّه والرِّسالَه والْوَحْي، ولو جازَ ذلك لَبَطَلَتِ الشَّرائِع وجَميع الأحكام العَقليّه، وَارتَفَعَ الأمان وانْسَدَّ بابُ الإيمان؛(1)

بعد از اينكه پذيرفتيم تصديق روز قيامت از اصول واجب بر هر مكلفي است، ناگزير بايد آنچه را صريح كتاب و سنت است برگيريم؛ زيرا تأويل كتاب و سنت [به نحو دلخواه] سبب نا امني [راه اعتقادات] مي شود. چنانچه در رد كلام گروهي از صوفيه كه گفته اند: «در باطن نوري [و تجلياتي] رخ مي دهد كه فراعقلاني است، و نسبت عقل به آن نور مانند نسبت وهم به عقل است» رد كننده، مي گويد:

غير از دستاورد نبوت و رسالت و وحي، چيزي كه فوق عقل باشد نداريم؛ زيرا اگر چنين چيزي جايز و روا باشد، همه شرايع (الهي) و احكام عقليه مُهر بطلان مي خورد و امنيت اعتقادي رخت برمي بندد و دروازه ايمان بسته خواهد شد.

روايات بهشت و دوزخ

اشاره

در كتاب هاي روايي شيعه و اهل سنت - از جمله در بحارالأنوار - روايات بسياري در زمينه تحقق خارجي بهشت و دوزخ آمده است؛ اين روايات به دو بخش تقسيم مي شوند، بخشي از روايات، اصل تحقق خارجي بهشت و دوزخ را اثبات مي كند، بخش ديگر رواياتي است كه افزون بر اثبات تحقق خارجي بهشت و دوزخ، مخلوق بودن فعلي آن دو را نيز اثبات مي نمايد؛ اين بخش از روايات را تحت عنوان«فعليت بهشت و دوزخ»خواهيم آورد.

در اينجا - به جهت رعايت اختصار - به نقل دو روايت از رواياتي كه اصل تحقق خارجي بهشت و دوزخ را اثبات مي كند، بسنده مي كنيم:

ص: 143


1- العقائد الحقّة: 253.
روايت اول

عباده بن صامت از پيامبر (صلي الله عليه و آله) نقل مي كند كه فرمود:

الجنَّه مائه دَرَجَه، ما بَين كلّ دَرَجَتَين كما بَين السَّماء و الأرض؛ الفردَوس أعلاها دَرَجَه، منها تفجر أنهار الجنَّه الأربعه، فإذا سَألتم الله فاسألوه الفردَوس؛(1)

بهشت صد درجه دارد، و فاصله ميان هر درجه با درجه ديگر به اندازه فاصله بين زمين و آسمان است؛ فردوس، عالي ترين درجه بهشت است، و نهرهاي چهارگانه بهشتي از آن جريان مي يابد.

پس هرگاه از خداي متعال [بهشت را] درخواست نموديد، فردوس را از او بخواهيد.

علامه طباطبائي بعد از نقل حديث فوق مي گويد:

أقول: و في هذا المعنى روايات أخر.(2)

روايت دوم

مرحوم صدوق در ثواب الأعمال به سند حَسَن از ابي الجارود زياد بن مُنْذِر و او از امام باقر (عليه السلام) و آن حضرت از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نقل مي نمايد كه فرمود:

مَنْ قَالَ: سُبْحَانَ اللهِ غَرَسَ اللهُ لَهُ بِهَا شَجَرَه فِي الْجَنَّه، وَ مَنْ قَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ غَرَسَ اللهُ لَهُ بِهَا شَجَرَه فِي الْجَنَّه، وَمَنْ قَالَ: لا إِلهَ إِلاَّ اللهُ غَرَسَ اللهُ لَهُ بِهَا شَجَرَه فِي الْجَنَّه، وَمَنْ قَالَ: اللهُ أكْبَرُ غَرَسَ اللهُ لَهُ بِهَا شَجَرَه فِي الْجَنَّه.

فَقَالَ رَجُلٌ مِنْ قُرَيْشٍ: يَا رَسُولَ اللهِ، إِنَّ شَجَرَنَا فِي الْجَنَّه، لَكَثِيرٌ! فَقَالَ (صلي الله عليه و آله):

نَعَمْ، وَلَكِنْ إِيَّاكُمْ أنْ تُرْسِلُوا عَلَيْهَا نِيرَاناً فَتُحْرِقُوهَا وَذَلِكَ أنَّ اللهَ - عَزَّوَجَلَّ - يَقُولُ:

ص: 144


1- . بحارالأنوار8 : 89 ، باب 23 (الجنة و نعيمها رزقنا الله) ؛ كنزالدقائق8 : 177؛ دُرّ المنثور4 : 255.
2- . الميزان 13: 402.

{ يَأيُّها الَّذِينَ ءَامَنُواْ أطِيعُواْ اللهَ وَأطِيعُواْ الرَّسُولَ وَلاتُبْطِلُواْ أعْمَالَكم } (1) .(2)

هركس «سُبْحَانَ اللهِ» بگويد، درختي در بهشت برايش كاشته مي شود و هركس «الْحَمْدُ لِلَّهِ» بگويد، درختي در بهشت برايش كاشته مي شود و هركس «لا إِلَهَ إِلاَّ اللهُ» بگويد، درختي در بهشت برايش كاشته مي شود و هركس «اللهُ أكْبَرُ» بگويد، درختي در بهشت برايش كاشته مي شود.

پس مردي از قريش عرضه داشت: اي رسول خدا، به راستي درختان ما در بهشت فراوان است. حضرت فرمود: آري، به شرط اينكه آتشي نفرستيد كه آنها را بسوزاند! خداي متعال فرمود: «اي اهل ايمان، از خدا و رسولش فرمان بريد و اعمال خود را باطل نكنيد».

نتيجه

از آيات و روايات به وضوح و صراحت استفاده مى شود كه بهشت و نعمت هاى بهشتى، حقايقي خارجي مستقل از نفس اند. البته قسمتى از نعمت ها در ارتباط با عملكرد دنيوي افراد، در بهشت آفريده مى شود، ولى در هرصورت بهشت و نعمت هاى بهشتى، قصور بهشتى، غرفات بهشتى و نعمت هاى ديگرى كه هست، موجودات حقيقي و واقعياتي خارجي مي باشند، نه اينكه همان ملكات نفساني و يا صور اداركى بوده و ساخته و پرداخته نفس باشند.

نظر اكثر فلاسفه اين است كه نعمت ها، لذت ها و خوشي هاي بهشيت و گرفتاري هاي دوزخي، همان ملكات نيك و بد انسان هاست؛ خوبان با ملكات و صفات ستوده شان مأنوس و خوش اند، و دوزخيان كه رذيلت ها و زبوني ها آميزه جانشان شده است با زشتي ها همدم اند و ملكات خوب و بد هركس، بهشت و دوزخ اوست.

ص: 145


1- . سورة محمد (47) آية 33.
2- . ثواب الأعمال:11؛ امالي صدوق:705؛ وسائل الشيعه7: 186-187؛ بحارالأنوار8 : 186-187 و90: 168.

ديدگاه ملاصدرا

اشاره

از سخنان ملاصدرا در اسفار به دست مي آيد كه بهشت و نعمت هايش صور ادراكي قائم به نفس افراد است؛ يعني نيكوكاران به بهشتي كه در وجود، مباين با نفس است نمي روند، بلكه در بهشتي كه ساخته نفس است متنعّم اند. عباراتي از ملاصدرا گوياي اين معناست كه بهشت و دوزخي جداي از نفس انسان ها وجود ندارد:

1. در اسفار جلد9، ص342 آمده است:

فَتَحَقَّقَ و تَبَيَّنَ مِن جَميعِ ما ذَكَرْناه و نَقَلناه أنَّ الجَنَّه الجِسمانِيّه عِبارَه عَنِ الصُّوَرِ الإدْراكيّه القائِمَه بِالنَّفس الخِياليَّه مِمّا تَشتَهِيهَا النَّفس و تَستَلِذُّها و لا مادَّه ولا مَظهَرَ لَها إلاَّ النَّفس وكذا فاعِلُها ومُوجِدُها القَرِيب وهُوَ هِيَ لا غَير وأنَّ النَّفسَ الواحِده مِنَ النُّفُوسِ الإنسانيّه مَعَ ما تَتَصَوَّرَهُ وتُدْرِكُهُ مِنَ الصُّوَر بِمَنزِلَه عالَمٍ عَظيمٍ نَفسانِيٍّ أعظَم مِن هذا العالَم الجِسمانِيّ بِما فيه.

وأنَّ كُلَّ ما يُوجَد فيها مِنَ الأشجارِ والأنهارِ والأبنِيَه والغُرُفاتِ كُلُّها حَيَّه بِحَياه ذاتِيَّه وحَياتُها كُلُّها حَياه واحِدَه هِيَ حَياه النَّفسِ الَّتِي تُدرِكُها و تُوجِدُها.

وأنَّ أدراكَها لِلصُّوَرِ هُوَ بِعَينِهِ إيجادُها لَها لا أنَّها أدْرَكَتها فَأوْجَدَتها أو أوْجَدَتها فَأدْرَكَتها كَما فِي أفعال المُختارين مِنّا في هذا العالَم حَيثُ إنّا نَتَخَيَّلُ شَيئاً مُلائِماً كَالحَرَكَه أو الكِتابَه أوَّلاً فَنَفعَلُهُ ثانياً ثُمَّ نَتَخَيَّلُهُ بَعد ما فَعَلناه، بَلْ أدْرَكَتها مَوْجُودَه و أوْجَدَتها مُدرَكَه بِلا تَقَدُّمٍ و تَأخُّرٍ و لا مُغايَرَه إذِ الفِعلُ و الإدْراكُ هُنا شَي ءٌ واحد؛

پس، از جميع آنچه گفتيم و [از صاحب فتوحات] نقل كرديم مُحقَّق و مُبيَّن شد كه: بهشت جسمانيِ، عبارت است از صُوَر ادراكي خيالي قائم به نفس، از آنچه كه نفس ميل دارد و از آنها لذت مي برد و هيچ ماده و مظهري جز نفس ندارد و فاعل و ايجاد كننده نزديك آن صُوَر خياليه (نعمت ها) ، چيزي جز خود نفس نيست، و هر نفسي از نفوس انساني به همراه آنچه كه خود تصور نموده و آن

ص: 146

را درك مي نمايد به منزله عالَمي بزرگ و نفساني است كه بزرگ تر از اين عالَم جسماني - با آنچه در آن است - مي باشد.

و هرآنچه در آن يافت مي شود از درختان، نهرها، ساختمان ها و اتاق ها تماماً به حياتِ ذاتي، حقيقت دارند و حياتِ اين بهشت با تمام ملزوماتش، حياتِ واحدي است و آن، حياتِ همانِ نفسي است كه آن بهشت را درك و ايجادش كرده است، و ادراك آن صُوَر توسط نفس، عيناً همان ايجاد صُوَر است نه آنكه نفس، اول آن صُوَر را ادراك و سپس ايجاد نمايد يا اينكه اول ايجاد و سپس ادراكشان كند، بسان افعال انسان هاي مختار در اين عالَم؛ زيرا [در اين عالم] ما اولاً چيزي مانند حركت يا كتابت را، موافقِ نفس، تخيل مي كنيم سپس انجامش مي دهيم و ثانياً بعد از ايجاد، تخيلش مي كنيم [اما در آخرت چنين نيست] بلكه نفس، آنها را موجود ادراك مي نمايد و مُدرَك، ايجادشان مي كند بدون تقدم و تأخر، و [در آخرت، ادراك و ايجاد با هم] مغايرتي ندارند، چون كه ايجاد و ادراك در اينجا يكي است.

در جنّتِ جسمانىِ ملاصدرا از ماده عنصرىِ خاكى خبرى نيست، منظور ايشان از جسمانى، همان صُوَر مثالى است؛ زيرا ايشان از صُوَر مثالى به جسمانى تعبير مي كند.

به نظر ملاصدرا، ما يك عالَم مجردات محض داريم و يك عالَم ماديات محض، و يك عالَمي بين اين دو عالَم داريم كه از آن به صُوَر مثالى تعبير مى شود و چون داراى عرض و طول است به جسم هم تعبير مى شود، ولي تعبير به ماده نمى شود.

ملاصدرا به مناسبت بحث معاد در كتاب هاي مختلفش عباراتي را مي آورد كه اگر خوانندگان به اين جهت - كه مراد ايشان از جسماني همان صور مثالي است - توجه نداشته باشند، به نظرشان مي رسد، صدرا به معاد جسماني قائل است،(1) ليكن با توجه به

ص: 147


1- . إنَّ المُعادَ فِي المَعادِ هو هذا الشخص بعينه نفساً و بدناً، فالنفس هذه النفس بعينها و البدن هذا البدن بعينه... (اسفار اربعه9 : 166) . در همين جلد (ص197) مي گويد: إنَّ المُعادَ فِي المَعادِ مجموع النفس والبدن بعينهما و شخصهما و إنَّ المبعوث في القيامة هذا البدن بعينه لا بدنٌ آخر. در شواهد (ص270) و در مبدء و معاد (ص376 و 395) نيز عبارات مشابهي آورده است.

مباحث بعدي مي توان دريافت كه ايشان معادِ جسماني را به گونه اي تشريح مي كند كه مفهومش همان صُوَر مثالى مُنشَأ نفس است و از عنصر خاكى خبرى نيست.

در هر حال، به آن صُوَر مثالى جسم هم گفته مى شود لذا اينجا مي گويد: صُوَر ادراكى - كه ايجاد شده نفس انسان است - همان چيزهايى است كه نفس بدان ها اشتها دارد و از آن لذت مى برد، لكن ماده اى در كار نمي باشد و مظهرى جز خود نفس نيست، فقط نفس است و ادراكاتش. فاعل اين صُوَر ادراكي هم خود نفس است؛ يعنى علت قريبه صُوَر ادراكي، خود نفس انسان است؛ چنانچه فاعل و موجِد صُوَر ادراكي هم فقط نفس است.

نفس هر انساني با صُوَر ادراكي اش (كاخ هايي كه ساخته، غرفه هايى كه پرداخته، حورهايى كه درست كرده، غلماني كه ايجاد نموده و آنچه با صُوَر ادراكي خورده و آشاميده مى شود) در عالم قيامت از دنيا و آنچه در آن است اعظم و بزرگ تر است.

اما همه اش نفس است و ادراكات خود نفس، نفس است و صُوَر ادراكي خود نفس، نفس است و منشئات نفس، و همه اين صُوَر ادراكي، حيات و شعور دارند اما به حياتِ خود نفس و همه آنها قائم به نفس اند.

پس وجود، حيات و قيام صُوَر ادراكي وابسته به نفس است. نفس انسان، هم آن صُوَر را مي آفريند و هم ادراكشان مى كند.

نكته مهم اين است كه در آنجا، چنان نيست كه اول نفس آن صُوَر را بيافريند و سپس ادراكشان كند، يا پس از ادراك ايجادشان نمايد، بلكه ايجاد، همان ادراك و ادراك، همان ايجاد است؛ يعني تقدم و تأخري بين آن دو نيست، بلكه عينيت است؛ زيرا با خودِ ايجاد، ادراك تحقق پيدا مى كند.

برخلاف وضع ما در دنيا كه ادراك و ايجاد، مترتب بر يكديگرند.

ص: 148

به عنوان مثال، نخست دوست داريم منظره باغ، بوستان و طبيعت را ببينيم، سپس در جهتش حركت مي كنيم؛ يعني اول علاقه و ميل پيدا مي كنيم سپس براي تحقق اين ميل، به راه مي افتيم يا بعد از تحقق، باز تخيّلش مى كنيم.

پس مشخص و روشن شد كه ملاصدرا در عبارات مزبور مي گويد: بهشت و نعمت هايش، همان صُوَر ادراكي مُنشَأ و قائم به نفسِ بهشتيان است.

2. نيز در اسفار جلد9 ص319 - 320 مي خوانيم:

و بِالجُملَه مَبادِي الأكوان فِي عالَم الجِنان إنَّما هِيَ الاُمُورُ الإدْراكيّه و الجِهاتِ الفاعِلِيَّه، ولا دَخل لِلمَوادِّ والأسْبابِ القابِليَّه، لأنَّ وُجُودَ الأشياءِ هُناك وُجُودٌ صُوريٌ مِنْ غَيرِ مادَّه ولا حَرَكَه ولا انْفِعالٍ وتَجَدُدٍ وانْتِقالٍ؛

خلاصه سخن، سرچشمه نعمت هاى بهشتى، ادراكات و فاعليت نفس است، و از مادّه و آنچه داراي قابليت و استعداد است، خبري نيست، چون وجود اشيا در آنجا وجودِ صُوري و شكلي است بدون اينكه ماده، حركت، انفعال، تجدد و انتقالي در كار باشد.

براساس اين سخن، مبادى نعمت هاى بهشتى، امور ادراكى است واز ادراك سرچشمه مي گيرد. بدين معنا كه فاعل آنها نفسِ انسان است، نه اينكه آنجا ماده و يا شى ء ديگرى غير از امور ادراكى وجود داشته باشد.

در بهشت، موادى مثل اين عالم در كار نيست، چنانچه اسباب قابلى هم وجود ندارد، بلكه در آنجا صرفاً خود نفس - كه فاعل و موجِد ادراكاتش هست - مي باشد و نعمت هاى بهشتى فقط منشئات و مدركات نفس است.

3. و در اسفار، ج9 ص335 - 336 (دربيان حقيقت احوال بهشت و دوزخ) مي نويسد:

قَد عَلِمتَ أنَّ النَّشْأه الآخِرَه نَشْأه مُتَوَسِّطَه بَينَ المُجَرّداتِ العَقليَّه و بَينَ الجِسْمانيّاتِ المادّيه و كُلُّ ما فيها صُوَرٌ مَحْسُوسَه مُدْرَكَه بِقُوَّه نَفْسانيَّه هِيَ خِيالٌ في هذا العالَم و حِسٌّ في ذلكَ العالَم، و الإنْسان إذا ماتَ و تَجَرَّدَ عَن هذا البَدَنِ الطَّبيعي قامَت قيامَتُهُ الصُّغرى و حُشِرَ أوَّلاً إلى عالَم البَرزَخ

ص: 149

ثُمَّ إلى الجَنَّه و النّار عِندَ القيامه الكُبرى. والفَرق بَيْنَ الصُّوَرِ الَّتي يَراها ويَكونُ عَلَيها الإنْسانُ فِي البَرزَخ والَّتي يُشاهِدُها ويَكونُ عَلَيها فِي الجَنَّه والنّار عِندَ القِيامَه الْكُبْرى إنَّما يَكونُ بِالشِّده والضَّعفِ والكَمالِ والنَّقصِ، إذ كُلٌّ مِنْها صُوَرٌ إدراكيَّه جُزئيَِّه غَيرَ مادّيه إلاَّ أنَّها مَشْهُودَه في عالَمِ الْبَرزَخِ بِعَينِ الخِيال و في عالَمِ الجِنان بِعَينِ الحِسّ، لكنّ عَينُ الحِسّ الأخرَوي لَيس غَير عَين الخِيال.

بِخلاف الحِسِّ الدُّنيوي المُنقَسَم بِخَمس قُوى في خَمسه مَواضِع مِن البَدَن مُختلفه: فَمَوضِع البَصر، هُو العَين و مَوضِع السَّمع، هُو الاُذُن و مَوضِعُ الذَّوق، هُو اللِّسان؛ ولايُمكن أيضاً أن يَفعل كُلٌّ منها فِعل صاحِبِه، فَالبَصر لايَسمعُ، والسَّمعُ لايُبصر، وهُما لايَذوقان ولايَشُمّان وعلى هذا القياس في الجميع... . وأمّا حَواسُّ الآخِره فَجَميعُها في مَوضِعٍ واحِدٍ غَير مُتغايرٍ فِي الوَضع و الجِهَه، و كُلٌّ منها يَفعل فِعل صاحِبِه؛ و نِسبَه الصُّوَرِ البَرزَخيّه إلى الصُّوَرِ الَّتي فِي القِيامه الكُبرى، كَنِسبَه الطِّفل أو الجَنين إلى البالغ؛

نشئه آخرت، برزخ بين مجردات عقليه و عالم ماده است، و تمام آنچه در سراي آخرت است صُوَر ادراكيّه محسوسه به قوه نفسانيه - كه قوه خياليه در دنيا و قوه محسوسه در آخرت است - مي باشد، و چون انسان بميرد و از بدن طبيعي مجرد شود، قيامت صغراي او برپا گردد؛ نخست در عالم برزخ، و هنگام قيامت كبري سوي بهشت يا دوزخ محشور شود.

فرق بين صُوَري كه نفس در عالَم برزخ و در قيامتِ كُبري مي بيند - كه در بهشت و دوزخ با آنها دمساز است - به شدت و ضعف و نقص و كمال مي باشد؛ زيرا همه آنها صُوَر ادراكيه جزئيه غير مادي اند كه در عالم برزخ با عين خيال و در بهشت به عين حس مشاهده مي شوند، ليكن عينِ حسِ اخروي غير عين خيال نيست.

ص: 150

برخلاف حس دنيوي كه به پنج قوه تقسيم مي شود و در پنج جاي مختلف بدن قرار دارد:

جايگاه بينايي، چشم، جايگاه شنوايي، گوش و جايگاه چشايي، زبان است؛ و نيز ممكن نيست كاريكي از ديگري سر زند، لذا چشم نمي شنود، و گوش نمي بيند، و اين دو نمي چشند و نمي بويند، و جميع حواس بر همين منوال است... .

اما جميع حواس اخروي در يك جا قرار دارند، به گونه اي كه در جايگاه و جهت يكسان اند، و هر يك از آنها كار ديگري را انجام دهد.

و نسبت صُوَر برزخي با صُوَر اخروي در قيامت كبري، مانند نسبت طفل يا جنين به بالغ است.

ملاصدرا در اين عبارت مي گويد: نشئه آخرت، برزخ بين مجردات عقلى و عالم ماده است، و تمام آنچه در نشئه و سراي آخرت وجود دارد همه صُوَر ادراكي محسوس به قوه خيالى است كه انسان در اين عالم دارد، البته همين قوه خيال در عالم آخرت تبديل به حس مي شود، و به كمك همين قوه است كه نفس صُوَر ادراكي را ايجاد مي كند.

در عالم آخرت، نفس در عين ادراك آن صُوَر، فاعل آنها نيز هست، به گونه اى كه ادراك آن صُوَر توسط نفس، عين ايجادشان و ايجادشان عين ادراكشان مي باشد.

آن گاه كه انسان بميرد وارد عالم برزخ مي شود، عالم برزخ كه طى شد قيامت كبري فرا مي رسد، فرق ميان اين دو عالم به شدت و ضعف است؛ يعني چه در عالم برزخ و چه در عالم آخرت، روح و نفس با همان صُوَر ادراكيه اش دمساز است، منتهى آن صُوَر در برزخ نسبت به قيامت ضعيف است، و در قيامت شدت مي يابد.

به عبارت ديگر - هم در عالم برزخ و هم در عالم قيامت - هر چه هست همه اش صُوَر ادراكي صِرف بوده و بس، و هرگز ماده اى در كار نيست جز اينكه صُوَر ادراكي در برزخ، با چشم خيال و در آخرت، با چشم حس ديده مي شود.

آنچه با خيال درك مى شود ضعفى در آن است، اما آنچه با حس ادراك مى گردد قوتى در آن وجود دارد.

ص: 151

نيز از بيان ايشان استفاده مي شود كه در قيامت، حواس پنج گانه تبديل به يك حس خواهد شد كه در عين وحدت، همه حواس را دارد.

يعني يك حقيقت است كه سميع است و بصير و ساير قواى كذايى را نيز دارد.

مقصود از نقل اين عبارات، اين جمله ايشان بود كه مي گويد: «و كُلُّ ما فيها صُوَرٌ مَحْسُوسَه مُدْرَكَه بِقُوَّه نَفْسانيَّه هِيَ خِيالٌ في هذا العالَم و حِسٌّ في ذلكَ العالَم...» يعني در قيامت هرچه هست همه اش صور محسوسي است كه مُنْشَأ نفس بوده و نفس انسان فاعل و موجِد آنها است.

نقل عبارت هاي مختلف ايشان براى اين است كه ثابت شود نسبتي كه به ايشان مي دهيم با تصريحات خود ايشان سازگاري دارد، نه اينكه يك نسبت ناروا و غير واقعي باشد.

4. همچنين در اسفار (ج9 ص327 - 328) در ضمن «تنبيه» آمده است:

وبِالجُمله قد عَلِمْتَ أنَّ الْجَنَّه و النّار في نَشأه اُخْرى و عالَمٍ آخَر مَوجُوداتُهُ اُمُورٌ صُوريّه بلا مادّه و انْفعال و حَرَكه؛ والدّنيا و كلُّ ما فيها، اُمورٌ كائنه فاسده مُتجدّده داثره زائله، ذات أوضاع و جِهات مكانيّه.

فَكلُّ خَبَر يُذْكَرُ فيه أن الْجَنَّه أو النّار في مَكان مِن أمْكنه الدّنيا و موضع من مواضع هذا العالَم: فإمّا أن يكون المرادُ باطن ذلك المكان كقولهم:

«إنَّ الْجنه في السّماء السّابعه و إنَّ النّارَ تحت السّماء»، ليس المراد به أن الْجَنَّه داخله في جسميَّه السّماء دخولاً وضعياً بل دخولاً معنويّاً كَدُخول النَّفس في البَدَن...

وإمّا أن يكون المراد منها حُكم المظاهر الرّقائق و النشئآت النسبيّه للْجَنَّه و النّار، ألا ترى أنَّ المرآه مَظهُر للصُّور الحسيّه و ليست الصُّوره موجوده فيها؟ فكذلك بعض مواضع الدّنيا مظهر للجَنَّه و النّار.

فكما أن ما بيْن قبر الرسول (صلي الله عليه و آله) و منْبره روضه من رياض الْجنه، أي مَظهَرٌ يَظهَرُ بها لمنْ كان مِن أهل الكشف و الشُّهود، روْضه من أهل الجَنَّه،

ص: 152

كمرآه تُشاهد النَّفس بها صُوره مِن الصُّوَر المَحسُوسه الَّتي قابَلَتْها، فكذلك بعض المَواضع المذكوره بِمنزله المَرائي المُنكَشَفَه بها أحوالُ الْجنه أو النار... ؛(1)

چكيده سخن اين است كه دانستي آنچه در بهشت و دوزخ، در سراي ديگر و عالم آخرت وجود دارد، اموري صوري و شكلي - بدون مادّه، انفعال و حركت - است؛ و دنيا و آنچه در آن است اموري از بين رفتني، فاني، زوال پذير و داراي موقعيت و جهت مكاني مي باشد كه آن به آن در تجدد و تحول است.

ص: 153


1- . و قد علمتَ أنَّ جنة المؤمن أو جحيم الكافر ليست بأمر خارج عن نفسه (اسفار اربعه9: 335) . و نيز مي گويد: و إن الدار الآخرة و أشجارها و أنهارها و غرفاتها و مساكنها والأبدان التي فيها كلها صور إدراكية وجودها عين مدركيّتها و محسوسيّتها (اسفار اربعه9 : 183) . در جاي ديگري مي گويد: ثم إن كل ما يشاهده الإنسان في الآخرة ويراه من أنواع النعيم من الحور والقصور والجنات والأشجار والأنهار وأضداد هذه - من أنواع العذاب التي في النار - ليست بأمور خارجة عن ذات النفس مباينة لوجودها (العرشية: 250) . صدرا در تفسير سورة يس به نحوي مي خواهد انفصال صور اخروي را از نفس اثبات نمايد، آنجا كه مي نگارد: أن الصور الموجودة الموعودة في الدار الاخرة موجودات عينيّة و ثابتات خارجية منفصلة عن النفس - لا أنها حالّة فيها حلول الصور الانطباعية - و انما هي جواهرها جواهر عينية و ثابتات خارجية منفصلة عن النفس. لكن همچنان كه از تعليقه محشي (ملا علي نوري () نيز استفاده مي شود، انفصالي كه مراد ملاصدرا است، عين اتصال مي باشد، در ذيل عبارت فوق، محشي مي نگارد: مراده من الانفصال نفي الاتصال الانطباعي الانفعالي، و سبب الارتباط الحلولي الذي يلزمه التأثر و الانفعال، المستلزم لكون النفس جوهرا بالقوة، خارجة من القوة الى الفعليّة بارتسام الصورة فيها، و الصورة الاخروية قائمة بجوهر الروح الانساني قيام صدور و مثول بين يديه، لا قيام حلول و انطباع فيه، و القيام الصدوري المعبّر عنه بالقيام عنه هو قيام الفعل بالفاعل، و الفعل منفصل عن الفاعل، لا كانفصال شي ء عن شي ء و متصل به، لا كاتصال شي ء بشي ء، بل كاتصال الظل و قيامه بالشاخص و يعبّر عن هذا الانفصال الذي هو عين الاتصال بالبينونة الصفتية- تثبت فيه بفهم (تفسير القرآن الكريم (صدرا) ج 5، ص: 201) .

پس هر خبري كه در آن يادي از مكان بهشت و دوزخ و اينكه در گوشه اي از اين عالَم قرار دارند، باشد:

يا مراد از آن، باطن آن مكان است مانند سخن ايشان كه گفته اند: «بهشت در آسمان هفتم و دوزخ زير آسمان است» - نه اينكه مراد دخول جسماني وضعي بهشت و دوزخ در آسمان باشد، بلكه منظور دخول معنوي است بسان دخول نفس در بدن - ... و يا مراد از آن، مظاهرِ، نشئات و تجلي گاه هايي نسبت به بهشت و دوزخ است؛ مگر نمي بيني كه آئينه، مظهر صورت هاي حسي است در حالي كه صورت ها در آن موجود نيست؟ همين طور، بعضي از جاهاي دنيا مظهر بهشت و دوزخ اند.

همچنانكه مابين قبر و منبر پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) باغي از باغ هاي بهشت است، يعني مظهري است كه در آن، باغي از باغ هاي اهل بهشت براي اهل كشف و شهود نمايان مي شود، مانند آئينه اي كه نفس در آن، صورت هاي محسوس را - كه مقابل آن است - مي بيند. همچنين برخي از جاهايي كه ذكر شده است به منزله آئينه هايي است كه توسط آنها احوال بهشت و دوزخ هويدا مي شود.

چكيده سخن ملاصدرا در اين عبارت اين است كه:

جنّت و نار در نشئه ديگر - كه عالم قيامت است - همان صُوَر ادراكيه مي باشد كه زوال و انتقال و حركت در آنها راه ندارد.

پس آنچه در برخي از روايات ما هست كه بهشت و دوزخ در مكاني قرار دارند، بايد توجيه شود؛ يعني بايد اين اخبار را به معانى ديگرى غير از ظاهر آنها تأويل برد:

يا مراد از بودن بهشت و دوزخ در مكان و جايي، باطن مكان مي باشد، و اگر در روايتي آمده است كه بهشت در آسمان هفتم است، مقصود اين است كه بهشت، در باطن آن مكان قرار دارد. يا مقصود اين است كه فلان مكان، مظهري از مظاهر بهشت يا دوزخ است. اگر اهل كشف و شهود به ديده بصيرت بنگرند، خواهند ديد كه فلان مكان مظهري از باغ هاي بهشت است.

ص: 154

وقتي انسان مقابل آئينه قرار مى گيرد و تصوير خود را در آن مي بيند، در حقيقت صورتش در آئينه نيست - بلكه داخل آئينه چيزى نيست - با اين حال، صورت خود را در آن مى بيند؛ چون آئينه مظهرى براى بروز اين صورت مي باشد، چنين است مكان هايى كه در روايات براي بهشت و دوزخ تعيين شده است. اين مكان ها مظهرى براى بروز بهشت و جهنم اند، نه اينكه براى بهشت و جهنم مكانى در گوشه اي از عالم باشد.

مقصود از ذكر اين عبارات اين بود كه سرانجام كار صدرا و امثال ايشان به توجيه و تأويل مى افتد.

جايگاه تأويل و توجيه

البته اصل توجيه و تأويل، در دو مورد بجاست:

اول: در جايى كه مطلبى ناسازگار با مسايل قطعى خود مكتب داشته باشيم، بايد توجيه بشود و امامان (عليهم السلام) در اين گونه موارد، توجيه لازم را بيان كرده اند:

در قرآن آمده است: { وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِى } (1) اگر اين آيه را به معناي ظاهري اش حمل كنيم و اين گونه ترجمه كنيم كه: «در آدم از روح خود دميدم» اين ترجمه با اصول توحيدي مكتب سازگار نيست؛ زيرا لازمه آن، اثبات روح براى خداست و اينكه خدا روحش را بين بندگان تقسيم نموده است.

اين مطلب با اصل قطعى خود قرآن مخالف است؛ زيرا مي فرمايد:

{ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَد } (2) هيچ چيز از او جدا نشده و نخواهد شد و او نيز از چيزي پديد نيامده است.

با توجه به اين آيه و آيات ديگر و نيز مدارك حديثى معتبر، قطعى، فراوان و متواتر - كه همه دلالت دارد بر اين كه ذات مقدس حضرت حق تجزيه نمي شود و تقسيم پذير نيست - در مي يابيم كه معناي ديگري در اينجا مقصود است.

ص: 155


1- . سورة حجر (15) آية 29.
2- . سورة اخلاص (112) آية 3.

البته توجيهات چنين مطالبى را خود معصومين (عليهم السلام) بهتر از همه بيان فرموده اند.

بر اساس سخن امامان (عليهم السلام): اضافه در عبارت { وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِى } تشريفى است، مثل: «بيت الله»، «ثارالله»، «ناقهالله». اضافه روح به خداوند متعال نيز چنين است،(1) اينجا توجيه و تأويل درست است.

دوم: آنجا كه مطلب مورد نظر، با يك اصل قطعى عقلى بيّن و روشن مخالف باشد. به عنوان نمونه عبارتى از مكتب وحى پيدا شود كه با مسايل قطعى عقلى مخالف درآيد؛ يعنى اگر در شريعت مسئله اى بر ضد عقل صريح باشد، بايد توجيه شود؛ چون وحى با عقل صريح ضديت ندارد.

اما توجيه و تأويل در غير اين دو مورد، گستاخي بر نصوص ديني است.

اقرار ملاصدرا

جالب اينكه ملاصدرا خود در مقدمه اسفار مى نويسد:

وإنّي لأستغفرالله كثيراً مِمّا ضَيّعتُ شطراً من عمري في تتبّع آراء المتفلسفه والمجادلين من أهل الكلام، وتدقيقاتهم وتعلّم جُربُزتهم في القول وتَفنُّنِهم في البحث، حتي تبيَّن لي آخر الأمر بِنور الإيمان وتأييد الله المنّان أن قياسهم عقيم، وصراطهم غيرمستقيم، فألقينا زمام أمرنا إليه وإلي رسوله النَّذير المُنذر، فكُلُّ ما بلغنا منه آمنّا به وصَدَّقناه، و لم نحتلّ أن نخيِّلَ له وجهاً عقلياً و مسلكاً بحثياً، بل اقتدينا بهداه و انتهينا بنهيه، امتثالاً لقوله تعالي:

{ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا } (2) . (3)

ص: 156


1- . بنگريد به، بحارالأنوار4 : 11 - 12.
2- . سورة حشر (59) آية 7.
3- . اسفار اربعه 1 : 11 - 12.

خلاصه كلام ايشان اين است كه:

بعد از اينكه بخشي از عمرم را در مباحث عقلي و كلامي ضايع كردم، آخرالأمر معتقد شدم كه به قرآن و عترت چنگ بزنم و در فرمايشات آنها هم دنبال توجيهات عقلاني نروم و تمام آنچه را از قرآن و حديث به ما رسيده است تصديق نمايم و به هدايت الهي و رسول و عترتش - به اقتضاي كلام پروردگار كه مي فرمايد: «آنچه را رسول برايتان آورده بگيريد و از آنچه شما را باز داشته بپرهيزيد» - اقتدا كنم.

با وجود اين، وقتي به بحث بهشت و دوزخ مي رسد به توجيه و تأويل دست مي يازد و از تعهد خود دست برمي دارد و با اينكه روايات، در بهشت و دوزخ مكاني صراحت دارد، مي گويد براى اينها مكانى نيست، و چنين احاديثي را بايد به باطن مكان يا مظهريت بهشت و جهنم توجيه كرد و ضمن تأويل، از ظاهر آن دست برداشت.

پيداست كه اينجا از مواردى نيست كه نيازي به تأويل باشد؛ زيرا نه با نصّي از نصوص خود مكتب مخالف است، و نه با دليل قطعى عقلى تضاد دارد.

اگر چنانچه روايتي مستلزم محال عقلى يا مخالف نصي از نصوص مكتب نباشد، توجيه و تأويل آن كاري خطا و نادرست است.

در نتيجه، اين ظواهر و نصوص كه براى بهشت و جهنم، مكان خارجي اثبات مي كند، به جاي خودش محفوظ است و از مواردي نيست كه نيازي به تأويل باشد.

فعليت بهشت و دوزخ

در مورد اينكه بهشت و دوزخ هم اكنون مخلوق اند يا بعدا پس از جريان قيامت خلق مي شوند، اختلاف نظر است.

جمعي گفته اند كه بهشت و دوزخ خلق شده اند، و گروهي معتقدند كه بعدها خلق مي گردند و هركدام براي خود استدلال هايي دارد.

بر مبناي اينكه بهشت و دوزخ - تماماً - بازتابِ اعمال، افكار، اخلاق و ملكات خوب و بد انسان و ساخته و پرداخته نفس باشد، طبيعي است كه اصلاً بحث از مخلوق بودن فعلي بهشت و دوزخ معنايي نخواهد داشت؛ يعني مشخص است كه بعدا محقق خواهند شد.

ص: 157

ادله قائلان به فعليت بهشت و دوزخ

عمده ترين دليل بر اين مدعا، آيات و روايات است؛ زيرا اين مسئله، از مسائل غيب است و عقل را بدان راهي نيست.

از طرفي مانع عقلي هم ندارد؛ يعني امكان تحقق فعلي بهشت و دوزخ، مسئله اي ضد عقل نيست، و مستلزم اجتماع نقيضين، مثلين و ضدين نمي باشد، پس محال عقلي لازم نمي آيد، و از آنجا كه ادله نقلي موجوديت بهشت و دوزخ را اثبات مي كند، با توجه به سعه قدرت پروردگار، انكار آن وجهي ندارد.

آيات و رواياتي كه تا اينجا مطرح شد، ناظر بود به اصل تحقق خارجي بهشت و دوزخ و استقلال آنها از نفس، اعم از اينكه بهشت و دوزخ بالفعل مخلوق باشند يا بعدا خلق شوند، لكن در اين قسمت، آيات و رواياتي را مي آوريم كه ناظر به مخلوق بودن فعلي آنهاست، هنگامي كه مخلوق بودن بهشت و جهنّم به اثبات رسد، تحقق خارجي - مستقل از نفس - آنها نيز ثابت خواهد گشت.

آيات فعليت بهشت

اشاره

از آيات قرآن كريم استفاده مي شود كه بهشت و دوزخ هم اكنون موجودند و فعليت دارند. در اين مورد، به ذكر سه آيه بسنده مي كنيم:

آيه اول

خداي تعالي مي فرمايد:

{ وَسَارِعُواْ إِلَى مَغْفِرَه مِن رَب-ِّكُمْ وَجَنَّه عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالأرْضُ اُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ } ؛(1)

بشتابيد سوي آمرزشى از پروردگارتان، و بهشتى كه پهنايش [به قدر] آسمان ها و زمين است [و] براى پرهيزگاران آماده شده است.

اين آيه شريفه، با توجه به جمله:

ص: 158


1- . سورة آل عمران (3) آية 133.

{ اُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ } ، و ظهورش در موجوديت بهشت است.

در تفسير مجمع البيان آمده است:

هذا ي-دل على أن الجن-ه مخلوقه اليوم؛ لأن-َّها لا تكون معدّه إلا و هي مخلوقه؛(1)

اين سخن، دليل بر اين است كه بهشت هم اكنون مخلوق است؛ زيرا چيزي آماده نيست مگر اينكه مخلوق باشد.

در تفسير فخررازي آمده است:

{ اُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ } فظاهره يدل على أن الجنه والنار مخلوقتان الآن؛(2)

«براى پرهيزگاران آماده شده است» ظاهرش دلالت دارد كه بهشت و دوزخ هم اكنون مخلوق اند.

آيه دوم

در سوره نجم مي خوانيم:

{ وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَه اُخْرَى * عِندَ سِدْرَه الْمُنْتَهَى * عِندَهَا جَنَّه الْمَأوَى } ؛(3)

و قطعاً بار ديگرى هم او را ديد، نزديك سدره المنتهى، در همان جا كه جنّه المأوى است.

{ جَنَّه الْمَأوَى} يعني بهشتي كه جايگاه افراد صالح و نيكوكار است. اين بهشت در كنارِ { سِدْرَه الْمُنْتَهَى } است كه در معراجِ پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) در آنجا برنامه هاي خاصي انجام گرفت.

بنابراين، اين آيه شريفه بر موجوديت بهشت دلالت دارد. از طرفي قول به فصل بين بهشت و دوزخ هم وجود ندارد، يعني هركس گفته است بهشت موجود است، قائل است

ص: 159


1- . مجمع البيان 2: 392.
2- . مفاتيح الغيب (فخر رازي) 9: 366.
3- . سورة نجم (53) آيات 13 - 15.

كه دوزخ هم موجود است و بالعكس. بنابراين، موجوديت دوزخ هم به اين طريق اثبات مي شود.

على بن ابراهيم قمي در تفسيرش(1) درباره اين سخن خداي متعال كه مي فرمايد:

{ وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَه اُخْرَى * عِندَ سِدْرَه الْمُنْتَهَى } ؛(2) (و قطعاً بار ديگرى هم او را نزديك سِدْرَه المُْنتَهَى ديده است) مي گويد:

اين ديدار در { سِدْرَه الْمُنْتَهَى } صورت گرفت؛ يعني در آسمان هفتم. اما ردّ بر ادعاي كساني كه خلقت بهشت و جهنم را انكار مي كنند، سخن خداي متعال در آيه بعد است كه فرمود: { عِندَهَا جَنَّه الْمَأوَى } ؛(3) «نزد آن، جَنَّه الْمَأْوَى است» يعني نزدِ { سِدْرَه الْمُنْتَهَى } در آسمان هفتم { جَنَّه المَأوَى } است. پس { سِدْرَه الْمُنْتَهَى } در آسمان هفتم است و { جَنَّه الْمَأوَى } نزد آن است.

اين آيه - در واقع - از يك سؤال مقدر جواب مي دهد؛ و آن اينكه اگر گفته شود:

{ جَنَّه الْمَأوَى } كجاست؟ جواب اين است كه نزديك { سِدْرَه الْمُنْتَهَى } است.

بنابراين { جَنَّه الْمَأوَى } - كه نزديك { سِدْرَه الْمُنْتَهَى } در آسمان هفتم است - مكاني است كه وجود خارجي دارد. و پيامبر (صلي الله عليه و آله) در جريان معراج بر آن گذر نمود.

در خصوص موجوديت دوزخ نيز در قرآن كريم آمده است:

{ أعَدَّ اللهُ لَهُمْ عَذَابًا شَدِيدًا } ؛(4)

خدا براى آنان عذابى سخت آماده ساخت.

ص: 160


1- . تفسير قمي2: 335؛ بحارالأنوار 8: 133، حديث 40.
2- . سورة نجم (53) آيات 13 و 14.
3- . سورة نجم (53) آية 15.
4- . سورة مجادله (58) آية 15 ؛ سورة طلاق (65) آية 10.
آيه سوم

در آيه ديگري آمده است:

{ أعَدَّ اللهُ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ } ؛(1)

خدا براى آنان باغ هايى آماده كرده است كه از زير [درختان] آن نهرها روان است، و در آن جاودانه اند. اين، همان رستگارى بزرگ است.

{ أعَدَّ اللهُ } ظهورش در فعليت بهشت است؛ يعني بهشت هم اكنون موجود است، و خداي تعالي آن را براي خوبان مهيا ساخت.

روايات فعليت بهشت و دوزخ

اشاره

از متون وحياني، مخلوق بودن بالفعل بهشت و جهنم به خوبى استفاده مى شود؛ زيرا در روايات به آن تصريح شده است و معنا ندارد كه بگوييم آنها صُوَر ادراكى و ملكات نفسانى اند. با اثبات موجوديت فعلي بهشت و دوزخ، وجود خارجي داشتن آن دو نيز ثابت خواهد شد.

اكنون رواياتي را مي آوريم كه دلالت دارند بر اينكه بخشي از نعمت هاي بهشت را خداي متعال قبل از انسان و اعمالِ او، آفريده است.

روايت اول

مرحوم صدوق به سند صحيح در عيون و امالي و توحيد از عبدالسلام بن سالم هرَوِي (أباصلت) نقل مي كند كه گفت: به امام رضا (عليه السلام) عرض كردم:

فَأخْبِرْنِي عَنِ الْجَنَّه وَالنَّارِ أ هُمَا الْيَوْمَ مَخْلُوقَتَانِ؟

فَقَالَ (عليه السلام): نَعَمْ وَ إِنَّ رَسُولَ اللهِ (صلي الله عليه و آله) قَدْ دَخَلَ الْجَنَّه وَ رَأى النَّارَ لَمَّا عُرِجَ بِهِ إِلَى السَّمَاءِ.

قَالَ: فَقُلْتُ لَهُ فَإِنَّ قَوْماً يَقُولُونَ إِنَّهُمَا الْيَوْمَ مُقَدَّرَتَانِ غَيْرُ مَخْلُوقَتَيْنِ.

ص: 161


1- . سورة توبه (9) آية 89 .

فَقَالَ (عليه السلام): مَا اُولَئِكَ مِنَّا وَلا نَحْنُ مِنْهُمْ. مَنْ أنْكَرَ خَلْقَ الْجَنَّه وَالنَّارِ فَقَدْ كَذَّبَ النَّبِيَّ (صلي الله عليه و آله) وَكَذَّبَنَا وَلَيْسَ مِنْ وَلايَتِنَا عَلَى شَيْءٍ وَخُلِّدَ فِي نَارِ جَهَنَّمَ.

قَالَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ: { هَذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ * يَطُوفُونَ بَيْنَهَا وَبَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ } (1)

وَ قَالَ النَّبِيُّ (صلي الله عليه و آله): لَمَّا عُرِجَ بِي إِلَى السَّمَاءِ أخَذَ بِيَدِي جَبْرَئِيلُ (عليه السلام) فَأدْخَلَنِي الْجَنَّه فَنَاوَلَنِي مِنْ رُطَبِهَا فَأكَلْتُهُ فَتَحَوَّلَ ذَلِكَ نُطْفَه فِي صُلْبِي فَلَمَّا هَبَطْتُ إِلَى الأرْضِ وَاقَعْتُ خَدِيجَه فَحَمَلَتْ بِفَاطِمَه فَفَاطِمَه حَوْرَاءُ إِنْسِيَّه فَكُلَّمَا اشْتَقْتُ إِلَى رَائِحَه الْجَنَّه شَمَمْتُ رَائِحَه ابْنَتِي فَاطِمَه ؛(2)

آيا بهشت و دوزخ الآن مخلوق اند؟ فرمود: آري. رسول خدا (صلي الله عليه و آله) هنگام معراج داخل بهشت شد و آتش دوزخ را ديد. عرض كردم: عده اي مي گويند: بهشت و دوزخ مقدرند و الآن مخلوق نمي باشند. امام فرمود: آنان از ما نيستند و ما هم از آنان نيستيم. هركس مخلوق بودن بهشت و دوزخ را انكار كند پيامبر خدا و ما را تكذيب كرده است و بهره اي از ولايت ما ندارد و در آتش دوزخ جاودان مي ماند. خداي تعالي فرمود: «اين است همان جهنّمى كه تبهكاران آن را دروغ مى خواندند. ميان [آتش] و ميان آب جوشان سرگردان باشند».

پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) فرمود: آن گاه كه به معراج برده شدم، جبرئيل دستم را گرفت و داخل بهشت نمود، پس از خرماي آن خوردم، آن خرما تبديل به نطفه شد، و آن گاه كه به زمين بازگشتم با خديجه همبستر شدم، و خديجه به فاطمه حامله شد. پس فاطمه حوريه اي انسان نماست هرگاه مشتاق بوي بهشت مي شوم دخترم فاطمه را مي بويم.

ص: 162


1- سورة الرحمن (55) آيات 43 و 44.
2- . امالي صدوق: 546 ؛ عيون اخبار الرضا عليه السلام : 106 - 107 ؛ احتجاج طبرسي 2: 191 ؛ بحارالأنوار8 : 119، حديث 6 .

در اين روايت شريف با اين تأكيد و با اين كيفيت، مسئله مخلوق بودن بهشت و دوزخ مطرح گرديده است و در موجوديت بهشت تا آنجا صراحت دارد كه پيغمبر اكرم (صلي الله عليه و آله) داخل آن شد و از ميوه آن تناول نمود و آن ميوه تبديل به نطفه شد، و حضرت زهرا از آن تولد يافت.

پس بايد اين حقيقت را پذيرفت كه بهشت، نعمت هايى دارد كه قبل از عمل افراد موجود است.

نظير اين حديث، در بحارالأنوار، جلد8 ، صفحه120، حديث10 هم آمده است.(1)

روايت دوم

شيخ صدوق به سند صحيح از سعد بن عبدالله اشعري از محمد بن عبدالحميد از محمد بن راشد از عمر بن سهل از سهيل بن غزوان از امام صادق (عليه السلام) و آن حضرت از پيامبر گرامى (صلي الله عليه و آله) نقل مي كند كه فرمود:

إِنَّ اللهَ تَبَاركَ وَتَعَالَى خَلَقَ فِي الْجَنَّه عَمُوداً مِنْ يَاقُوتَه حَمْرَاءَ عَلَيْهِ سَبْعُونَ ألْفَ قَصْرٍ فِي كُلِّ قَصْرٍ سَبْعُونَ ألْفَ غُرْفَه خَلَقَهَا اللهُ - عَزَّوَجَلَّ - لِلْمُتَحَابِّينَ وَالْمُتَزَاوِرِينَ فِي الله؛(2)

خداي متعال بُرجي از ياقوت سرخ در بهشت آفريد كه هفتاد هزار قصر در آن است، و در هر قصري نيز هفتاد هزار غرفه وجود دارد.

ص: 163


1- . كانَ رَسُولُ اللهِ صلي الله عليه و آله و سلم يُكْثِرُ تَقْبِيلَ فَاطِمَةَ عليها السلام عَلَيْهَا وَ عَلَى أبِيهَا وَ بَعْلِهَا وَ أوْلادِهَا ألْفُ ألْفِ التَّحِيَّةِ وَ السَّلامِ) فَأنْكَرَتْ ذَلِكَ عَائِشَةُ فَقَالَ رَسُولُ اللهِ صلي الله عليه و آله و سلم : يَا عَائِشَةُ إِنِّي لَمَّا اُسْرِيَ بِي إِلَى السَّمَاءِ دَخَلْتُ الْجَنَّةَ فَأدْنَانِي جَبْرَئِيلُ مِنْ شَجَرَةِ طُوبَى وَ نَاوَلَنِي مِنْ ثِمَارِهَا فَأكَلْتُهُ فَحَوَّلَ اللهُ ذَلِكَ مَاءً فِي ظَهْرِي فَلَمَّا هَبَطْتُ إِلَى الأرْضِ وَاقَعْتُ خَدِيجَةَ فَحَمَلَتْ بِفَاطِمَةَ عليها السلام فَمَا قَبَّلْتُهَا قَطُّ إِلاَّ وَجَدْتُ رَائِحَةَ شَجَرَةِ طُوبَى مِنْهَا. علي بن ابراهيم قمي نيز در تفسيرش (ج 1، ص 365) به سند صحيح از أبوعبيده از حضرت صادق عليه السلام اين حديث را نقل مي كند.
2- . خصال صدوق: 639 ؛ كشف الغمه 2: 93 ؛ بحارالأنوار8 : 132، حديث 35.

اين نعمت ها از آنِ دو گروه مي باشد:

كساني كه فقط براي خدا با هم دوستي مي كنند [و يكديگر را دوست دارند]. و كساني كه فقط براي خدا [و از روي خلوص نيت] به ديدار يكديگر مي روند.

دلالت اين روايت - هم در مورد خلقت بهشت و هم در مورد تحقق خارجي آن - هويداست؛ زيرا وقتى گفته مى شود خدا خلق كرده است؛ يعني تحقق خارجى دارد، نه اينكه دستاورد اعمال بعدي انسان باشد يا خداي متعال ملكات نفساني يا صُوَر ادراكي را آفريده باشد.

روايت سوم

اميرالمؤمنين (عليه السلام) به نقل از پيامبر گرامى (صلي الله عليه و آله) مى فرمايد:

إِنَّ اللهَ - عَزَّوَجَلَّ - لَمَّا خَلَقَ الْجَنَّه خَلَقَهَا مِنْ لَبِنَتَيْنِ لَبِنَه مِنْ ذَهَبٍ وَ لَبِنَه مِنَ فِضَّه وَجَعَلَ حِيطَانَهَا الْيَاقُوتَ وَسَقْفَهَا الزَّبَرْجَدَ وَحَصْبَاءَهَا اللُّؤلُؤَ وَتُرَابَهَا الزَّعْفَرَانَ وَالْمِسْكَ الأذْفَرَ... ؛(1)

آن گاه كه خداي عزّ وجل بهشت را خلق نمود، آن را از دو نوع خشتِ طلا و نقره آفريد و ديوارهايش را ياقوت، سقفش را زبرجد، سنگريزه اش را مرواريد و خاكش را زعفران و مشك خوشبو قرار داد...

آن گاه خصوصيات آن را به تفصيل بيان مي نمايد، كه از بحث ما خارج است. آنچه مورد نظر است اين عبارت مي باشد كه: «لَمّا خَلَقَ الجنه خَلَقَها من...»؛ خداي متعال بهشت را آفريد و با آجرهاي طلا و نقره آن را ساخت... .

براساس اين روايت، بهشت، خلق شده است و تحقق خارجى دارد.

روايت چهارم

علي بن ابراهيم قمي در تفسيرش به سند صحيح از سليمان بن داود (كه او نيز ثقه است) نقل مي كند كه امام سجاد (عليه السلام) - ضمن تأكيد بر ملازمت با قرآن كريم - مي فرمايد:

ص: 164


1- . خصال صدوق:436؛ مَن لايحضره4: 355-356؛ بحارالأنوار5: 10، حديث15 و8 : 132، حديث36.

عَلَيكَ بِالقُرآن فَإنَّ الله خَلَقَ الجَنَّه بِيَدِهِ لَبنَه مِن ذَهَب و لَبنَه مِن فِضَّه و جَعَلَ مَلاطَها المِسك وَ تُرَابَهَا الزَّعْفَرَانَ حَصْبَاءَهَا اللُّؤْلُؤَ، و جَعَلَ دَرَجاتها عَلَى قَدرِ آيَاتِ الْقُرْآنِ، فَمَن قَرَأ القُرآنَ قال لَهُ: «اقْرَأ وَ ارْقَ» و مَن دَخَلَ مِنهُم الجنَّه لَم يَكُن فِي الجنَّه أعلَى دَرَجَه مِنهُ ماخَلا النَّبيُّون والصِّديقون؛(1)

ملازم قرآن باش، خداي متعال به قدرتش بهشت را با خشت هاي طلا و نقره آفريد و با مشك و عنبر آميخت و ريگ هايش را مرواريد و خاكش را از زعفران قرار داد و درجات آن را به قدر آيات قرآن ساخت. پس هركس قرآن را [از سر معرفت و توأم با عمل] بخواند به او گويند: «بخوان و بالا برو» و هركس از قاريان قرآن داخل بهشت شود به جز پيامبران و صديقان، كسي درجه بالاتر از او ندارد.

دلالت اين روايت هم - مانند روايات پيشين - برخلقت وتحقق خارجي بهشت، واضح و روشن است.

روايت پنجم

پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) مي فرمايد:

مَكْتُوبٌ عَلَى بَابِ الْجَنَّه «لا إِلهَ إِلاَّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ عَلِيٌّ أخُو رَسُولِ اللهِ» قَبْلَ أنْ يَخْلُقَ اللهُ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضَ بِألْفَيْ عَام؛(2)

دو هزار سال پيش از آنكه خداي تعالي آسمان ها و زمين را بيافريند، بر در بهشت نوشته شده بود: خدايي جز خداي يكتا نيست، محمد (صلي الله عليه و آله) رسول خدا و علي (عليه السلام) برادر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) است.

اين نيز نمونه اى ديگر از تحقق خارجى بهشت و مخلوق بودن آن است.

ص: 165


1- تفسير قمي2: 259 - 260 ؛ بحارالأنوار8 : 133، حديث 39.
2- . خصال صدوق: 638 ؛ روضه الواعظين: 110؛ بحارالأنوار8 : 131، حديث 34.
روايت ششم

شيخ طبرسي مي فرمايد: در روايت صحيح از پيامبر (صلي الله عليه و آله) رسيده كه فرمود:

إنَّ اللهَ يقول أعْدَدْتُ لعبادي الصّالحين ما لا عَينٌ رَأتْ و لا اُذُن سَمِعَت و لا خَطَرَ على قلب بشر، بَلْهَ ما أطلعتُكم عليه، اقرؤوا إن شئتم: { فَلاتَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا اُخْفِيَ لَهُم مِّن قُرَّه أعْيُنٍ جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ } (1) . (2)

خداي متعال مي فرمايد: «براي بندگان صالح خود چيزهايي آماده كرده ام كه هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده و به قلب هيچ كس خطور نكرده است»، آنچه را به آگاهي تان رساندم وانهيد و اگر مي خواهيد اين آيه را بخوانيد: «هيچ كسي نمي داند چه پاداش هايي - كه مايه روشنى چشم هاست - به [پاداش] آنچه انجام مي دادند برايشان نهفته است».

از اين حديث هم همان دو نكته روايات قبل استفاده مي شود؛ زيرا روايت صراحت دارد كه خداي متعال اموري را براي بندگان صالح خود آماده كرده است.

روايت هفتم

شيخ طبرسي نيز از انس نقل مي كند كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرمود:

مَرَرْتُ لَيْلَه اُسْرِيَ بِي بِنَهَرٍ حَافَتَاهُ قِبَابُ الْمَرْجَانِ فَنُودِيتُ مِنْهُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللهِ، فَقُلْتُ: يَا جَبْرَئِيلُ مَنْ هَؤلاءِ؟ قَالَ: هَؤلاءِ حُورٌ مِنَ الْحُورِ الْعِينِ اسْتَأذَنَّ رَبَّهُنَّ عَزَّوَجَلَّ أنْ يُسَلِّمْنَ عَلَيْكَ فَأذِنَ لَهُنَّ، فَقُلْنَ: نَحْنُ الْخَالِدَاتُ فَلانَمُوتُ وَنَحْنُ النَّاعِمَاتُ فَلانَبْأسُ، أزْوَاجُ رِجَالٍ كِرَامٍ.

ثُمَّ قرأ (صلي الله عليه و آله): { حُورٌ مَّقْصُورَاتٌ فِي الْخِيَامِ * فَبِأيِّ آلاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ * لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنسٌ قَبْلَهُمْ وَلا جَانٌّ } (3) . (4)

ص: 166


1- . سورة سجده (32) آية 17.
2- . مجمع البيان8 : 108؛ بحارالأنوار8: 92 ؛ صحيح بخاري6 : 21.
3- . سورة الرحمن (55) آية 72 - 74.
4- . مجمع البيان 9: 353؛ بحارالأنوار8 : 107 ؛ تفسير صافي5: 117.

در شب معراج از كنار نهري - كه دو جانب آن بناهايي از مرجان بود - عبور مي كردم، از آن ندا شدم: «سلام بر تو اي فرستاده خدا». گفتم: اي جبرئيل، اينها كيانند؟ گفت: حوراني كه از پروردگارشان اذن گرفتند تا بر تو سلام كنند، پس خدا به ايشان اذن داد. آنگاه گفتند: ما جاودانه ايم پس نميريم، و شادابيم پس افسرده نگرديم، همسران مردان بزرگواريم. آنگاه پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) سخن خداي تعالي را قرائت نمود كه مي فرمايد: «حورانى پرده نشين در [دل] خيمه ها. پس كدام يك از نعمت هاى پروردگارتان را منكريد؟ دست هيچ انس و جنّى قبل از ايشان به آنها نرسيده است».

بر اساس اين روايت، در شب معراج، با حور العين هايي ديدار شده و مذاكره اي با ايشان انجام گرفته است. اين حوران بهشتي، قبل از ورود افراد به بهشت، وجود داشته اند؛ و به خوبي روشن مي شود كه پاره اي از نعمت ها را خداي متعال آماده كرده است، و چنين نيست كه همه نعمت هاي بهشت، دستاورد اعمال افراد باشد.

ذيل حديث نيز در همان دو نكته پيشين صراحت دارد.

روايت هشتم

از عبدالله بن علي روايت شده كه وي بلال - مؤذن پيامبر (صلي الله عليه و آله) - را ملاقات كرد و از وصف بناي بهشت از او پرسيد، بلال گفت:

اكْتُبْ: «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ»؛ سَمِعْتُ رَسُولَ اللهِ (صلي الله عليه و آله) يَقُولُ: إِنَّ سُورَ الْجَنَّه لَبِنَه مِنْ ذَهَبٍ، وَ لَبِنَه مِنْ فِضَّه، وَ لَبِنَه مِنْ يَاقُوتٍ، وَ مِلاطُهَا الْمِسْكُ الأذْفَرُ، وَ شُرَفُهَا الْيَاقُوتُ الأحْمَرُ وَ الأخْضَرُ وَ الأصْفَرُ.

قُلْتُ: فَمَا أبْوَابُهَا؟ قَالَ: أبْوَابُهَا مُخْتَلِفَه، بَابُ الرَّحْمَه مِنْ يَاقُوتَه حَمْرَاءَ. قُلْتُ: فَمَا حَلْقَتُهُ؟ قَالَ: وَيْحَكَ! كُفَّ عَنِّي فَقَدْ كَلَّفْتَنِي شَطَطاً! قُلْتُ: مَا أنَا بِكَافٍّ عَنْكَ حَتَّى تُؤَدِّيَ إِلَيَّ مَا سَمِعْتَ مِنْ رَسُولِ اللهِ (صلي الله عليه و آله) فِي ذَلِكَ.

قَالَ: اكْتُبْ «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ»؛ أمَّا بَابُ الصَّبْر،ِ فَبَابٌ صَغِيرٌ، مِصْرَاعٌ وَاحِدٌ مِنْ يَاقُوتَه حَمْرَاءَ لا حَلَقَ لَهُ؛ وَ أمَّا بَابُ الشُّكْرِ، فَإِنَّهُ مِنْ يَاقُوتَه

ص: 167

بَيْضَاءَ، لَهَا مِصْرَاعَانِ مَسِيرَه مَا بَيْنَهُمَا خَمْسُمِأه عَامٍ، لَهُ ضَجِيجٌ وَ حَنِينٌ، يَقُولُ: اللَّهُمَّ جِئْنِي بِأهْلِي! قُلْتُ: هَلْ يَتَكَلَّمُ الْبَابُ؟

قَالَ: نَعَمْ، يُنْطِقُهُ ذُوالْجَلالِ وَالإكْرَامِ. وَأمَّا بَابُ الْبَلاءِ قُلْتُ: ألَيْسَ بَابُ الْبَلاءِ هُوَ بَابُ الصَّبْر؟ِ قَالَ: لا، قُلْتُ: فَمَا الْبَلاءُ؟ قَالَ: الْمَصَائِبُ وَالأسْقَامُ وَ الأمْرَاضُ وَالْجُذَامُ، وَهُوَ بَابٌ مِنْ يَاقُوتَه صَفْرَاءَ مِصْرَاعٌ وَاحِدٌ مَا أقَلَّ مَنْ يَدْخُلُ مِنْهُ.

قُلْتُ: رَحِمَكَ اللهُ! زِدْنِي وَ تَفَضَّلْ عَلَيَّ، فَإِنِّي فَقِيرٌ! قَالَ: يَا غُلامُ، كَلَّفْتَنِي شَطَطاً. أمَّا الْبَابُ الأعْظَمُ فَيَدْخُلُ مِنْهُ الْعِبَادُ الصَّالِحُونَ، وَ هُمْ أهْلُ الزُّهْدِ وَ الْوَرَعِ وَ الرَّاغِبُونَ إِلَى اللهِ - عَزَّوَجَلَّ - الْمُسْتَأنِسُونَ بِهِ.

قُلْتُ: رَحِمَكَ اللهُ! فَإِذَا دَخَلُوا الْجَنَّه مَاذَا يَصْنَعُونَ! قَالَ: يَسِيرُونَ عَلَى نَهَرَيْنِ فِي مَصَافَّ فِي سُفُنِ الْيَاقُوتِ، مَجَاذِيفُهَا اللُّؤْلُؤُ، فِيهَا مَلائِكَه مِنْ نُورٍ، عَلَيْهِمْ ثِيَابٌ خُضْرٌ شَدِيدَه خُضْرَتُهَا.

قُلْتُ: رَحِمَكَ اللهُ! هَلْ يَكُونُ مِنَ النُّورِ أخْضَرُ؟ قَالَ: إِنَّ الثِّيَابَ هِيَ خُضْرٌ، وَ لَكِنْ فِيهَا نُورٌ مِنْ نُورِ رَبِّ الْعَالَمِينَ - جَلَّ جَلالُهُ - يَسِيرُونَ عَلَى حَافَتَيِ النَّهَرِ.

قُلْتُ: فَمَا اسْمُ ذَلِكَ النَّهَر؟ِ

قَالَ: «جَنَّه الْمَأوَى». قُلْتُ: هَلْ وَسَطُهَا غَيْرُ هَذَا؟

قَالَ: نَعَمْ «جَنَّه عَدْنٍ» وَ هِيَ فِي وَسَطِ الْجِنَانِ؛ فَأمَّا جَنَّه عَدْنٍ، فَسُورُهَا يَاقُوتٌ أحْمَرُ وَ حَصْبَاؤُهَا اللُّؤْلُؤُ.

قُلْتُ: فَهَلْ فِيهَا غَيْرُهَا؟

قَالَ: نَعَمْ «جَنَّه الْفِرْدَوْسِ» قُلْتُ: وَ كَيْفَ سُورُهَا؟ قَالَ: وَيْحَكَ! كُفَّ عَنِّي حَيَّرْتَ عَلَيَّ قَلْبِي. قُلْتُ: بَلْ أنْتَ الْفَاعِلُ بِي ذَلِكَ، مَا أنَا بِكَافٍّ عَنْكَ حَتَّى تُتِمَّ لِيَ الصِّفَه وَ تُخْبِرَنِي عَنْ سُورِهَا. قَالَ: سُورُهَا نُورٌ. فَقُلْتُ: وَ الْغُرَفُ الَّتِي هِيَ فِيهَا؟ قَالَ: هِيَ مِنْ نُورِ رَبِّ الْعَالَمِينَ.

ص: 168

قُلْتُ: زِدْنِي رَحِمَكَ اللهُ! قَالَ: وَيْحَكَ! إِلَى هَذَا انتهى إلي نبأ [انْتَهَى بِنَا] رَسُول اللهِ (صلي الله عليه و آله) طُوبَى لَكَ إِنْ أنْتَ وَصَلْتَ إِلَى بَعْضِ هَذِهِ الصِّفَه، وَ طُوبَى لِمَنْ يُؤْمِنُ بِهَذَا؛(1)

بنويس «بسم الله الرحمن الرحيم»، از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) شنيدم كه فرمود: همانا حصار بهشت تركيبي از طلا، نقره و ياقوت، و ملاط آن از مشك ناب، و كنگره هاى آن از ياقوت سرخ، سبز و زرد است.

گفتم: درهاى بهشت از چيست؟ گفت: درهاى آن گوناگون است، در رحمت از ياقوت سرخ است، گفتم: حلقه آن از چيست؟ گفت: از من دست بدار، تو بيش از حدّ و اندازه مرا به زحمت انداختى، گفتم: از تو دست برنمي دارم تا هر آنچه در اين باره از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) شنيده اى به من برسانى.

بلال گفت: بنويس «بسم الله الرّحمن الرّحيم»، و امّا درِ صبر، درى كوچك، يك لنگه اى و از ياقوت سرخ است، و حلقه ندارد (كوچك بودن درِ صبر نشان مي دهد كه افراد كمترى استحقاق وارد شدن از آن در را پيدا مى كنند، يعنى كسانى كه بتوانند بر بلايا صبر كنند و از صابرين به حساب آيند بسيار اندك اند) . و امّا درِ شكر از ياقوت سفيد و داراى دو لنگه است، فراخى ميان دو لنگه آن [در هنگام باز بودن] به اندازه راه پانصد ساله است، پيوسته آه و ناله بر دارد و مى گويد: پروردگارا اهل من را برسان. گويد: گفتم: مگر در هم سخن مى گويد؟ گفت: آرى، خداوند - ذو الجلال و الاكرام - آن را به سخن مى آورد.

و امّا درِ بلاء، من گفتم: مگر درِ بلاء همان درِ صبر نيست؟ گفت: نه، گفتم: پس بلاء كدام است؟ گفت: مصيبت ها، ناخوشي ها، بيماري ها و جذام است. آن در، از ياقوت زرد و يك لنگه اى است، آه كه چقدر اندك اند كسانى كه از اين در وارد بهشت مى شوند.

ص: 169


1- . امالي صدوق: 281-283؛ مَن لا يحضره الفقيه1 : 295-296، ذيل حديث905؛ بحارالأنوار8: 116-117.

گفتم: خدايت رحمت كند بيشتر برايم بگو و بر من تفضّل فرما كه من بسيار نيازمندم، گفت: اى جوان، تو مرا بسيار به زحمت انداختى.

امّا باب اعظم: از آن در، بندگان صالح - كه اهل زهد و پارسايى اند و راغبان به خداي عزّوجلّ و مأنوس با او مي باشند - وارد مي شوند. گفتم: خدا تو را مورد رحمت خويش قرار دهد بگو پس از اينكه داخل بهشت شوند چه مي كنند؟ گفت: بر روى دو نهر زلال، در كشتي هائى از ياقوت سرخ، با پاروهائى از مرواريد سير مى كنند. در آنها فرشتگانى از نورند كه بر تن ايشان جامه هاى پر رنگ مي باشد.

گفتم: خدايت رحمت كند آيا نور سبز هم هست؟ گفت: جامه ها سبز است ليكن از نور پروردگار عالميان - جلّ جلاله - پرتوى در آن جامه ها تابيده است. [با اين هيئت] ايشان بر دو طرف آن نهر گردش كنند. گفتم: اسم آن نهر چيست؟ گفت: «جنّه المأوى». گفتم: آيا در وسط آن جنّت، جنّت ديگرى هست؟ گفت: آرى، جنّت عدن، كه در ميان همه جنّت هاست، و حصارش از ياقوت سرخ و ريگ هايش مرواريد است. پرسيدم: آيا در اين جنّت - كه خود در ميان جنت هاست - جنّت ديگرى هم هست؟ گفت: آرى، «جنّه الفردوس». گفتم: ديوارهاى آن چگونه است؟ گفت: خدايت نگهدارد، از من دست بردار كه دلم را مجروح و خسته كردى. گفتم: بلكه تو با من چنين كردى [از آنچه برايم گفتى و ناتمام گذاشتى].

گفتم: از تو دست بر ندارم تا وصف جنّت الفردوس را برايم به پايان رسانى و مرا از كيفيت ديوارهاى آن با خبر سازى، گفت: ديوار آن از نور است، گفتم: غرفه هاى آن از چيست؟ گفت: از نور پروردگار جهانيان مي باشد. گفتم: خدايت رحمت كند، [بر آنچه حديث كردى] بيفزاي.

گفت: خدا تو را نگه دارد، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در همين جا توصيف بهشت را كه برايم مي فرمود، پايان داد.

ص: 170

خوشا به حالت اگر بتوانى [كارى كنى كه] به پاره اى از آنچه داراى اين اوصاف است برسى، و خوشا به حال كسى كه به اين امور ايمان داشته باشد.

در اين خبر ملاحظه مي شود كه عبدالله بن على به بلال - مؤذن پيامبر (صلي الله عليه و آله) - برمي خورد و از او پيرامون بهشت سؤالاتي مي پرسد، بلال نيز ضمن نقل سخنان پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) بعضي از اوصاف بهشت را باز مي گويد؛ اينكه ديوارهاي بهشت، زمينش، درهايش، نهرهايش و... چگونه است، كه با توجه به آنها بهشت داراى نعمت هاي شگفت انگيزي مي باشد.

اين روايت هم به خوبي بيانگر اين واقعيت است كه: پاره اي از نعمت هاي بهشتي قبل از عمل انسان آفريده شده اند، مانند آن نهري كه نامش«جنه المأوي» است، و ساختمان هاي مختلف بهشت و نعمت هاي آن.

روايت نهم

عبدالله بن سليمان مي گويد: در انجيل خواندم كه عيسي (عليه السلام) از پروردگار مي پرسد «طوبي» چيست؟ خداي متعال مي فرمايد:

شَجَرَه فِي الْجَنَّه أنَا غَرَسْتُهَا تُظِلُّ الْجِنَانَ، أصْلُهَا مِنْ رِضْوانٍ؛ مَاؤُهَا مِنْ تَسْنِيمٍ، بَرْدُهُ بَرْدُ الْكَافُورِ وَ طَعْمُهُ طَعْمُ الزَّنْجَبِيلِ، مَنْ يَشْرَبْ مِنْ تِلْكَ الْعَيْنِ شَرْبَه لايَظْمَأ بَعْدَهَا أبَداً. فَقَالَ عِيسَى (عليه السلام): اللَّهُمَّ اسْقِنِي مِنْهَا. قَالَ: حَرَامٌ يَا عِيسَى عَلَى الْبَشَرِ أنْ يَشْربُوا مِنْهَا حَتَّى يَشْرَبَ ذَلِكَ النَّبِيُّ وَ حَرَامٌ عَلَى الاُمَمِ أنْ يَشْرَبُوا مِنْهَا حَتَّى يَشْرَبَ اُمَّه ذَلِكَ النَّبِي؛(1)

درختى است در بهشت كه من آن را كاشته ام، به تمام بهشت سايه مى اندازد. ريشه آن درخت از رضوان، آبش از [چشمه] تسنيم - كه خنكى آن مانند خنكى كافور و طعم آن مانند طعم زنجبيل است - مي باشد. هركس جرعه اى از آن چشمه [تسنيم] بنوشد، هرگز تشنه نمى شود.

ص: 171


1- . امالي صدوق: 346؛ كمال الدين (صدوق) : 160، ذيل حديث 18؛ بحارالأنوار8: 118.

عيسى عرض كرد: خداوندا، مرا از آب آن چشمه سيراب كن. خداوند فرمود: اى عيسى، اين چشمه تا وقتى كه آن پيامبر (محمد (صلي الله عليه و آله)) از آن ننوشيده است، بر بشر حرام است، و بر همه امت ها حرام است تا اينكه امت آن پيامبر (صلي الله عليه و آله) از آن بنوشند.

در اين روايت مشاهده مي كنيم كه درخت طوبى را - كه از نعمت هاي مهم بهشت است - ذات اقدس حق كاشته است. و بندگان نيكوكار در پرتو عمل خود از آن بهره مند مي شوند، نه اينكه آن درخت ساخته و نتيجه عملكرد افراد باشد.

روايت دهم

أبوبصير از امام صادق از پدرانش (عليهم السلام) از علي (عليه السلام) روايت مي كند كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرمود:

إِنَّ فِي الْجَنَّه غُرَفاً يُرَى ظَاهِرُهَا مِنْ بَاطِنِهَا وَ بَاطِنُهَا مِنْ ظَاهِرِهَا يَسْكُنُهَا مِنْ اُمَّتِي مَنْ أطَابَ الْكَلامَ وَ أطْعَمَ الطَّعَامَ وَ أفْشَى السَّلامَ وَ صَلَّى بِاللَّيْلِ وَ النَّاسُ نِيَام؛(1)

در بهشت غرفه هايي است كه ظاهرش از باطنش و باطنش از ظاهرش نمايان است. در آنها - از امت من - سكنا نمي گزيند مگر كسي كه پاكيزه سخن بگويد و [مردمان را] اطعام كند و [فرهنگ] سلام را انتشار دهد و شبان گاهان كه مردم خفته اند نماز گزارد.

اين روايت تصريح دارد كه غرفه هاي ويژه اي را خداي متعال - در بهشت - آفريده است كه شرط ورود به آنها دارا بودن اوصافي مي باشد؛ يعني عمل افراد، شرط دخول در آن غرفه ها است، نه اينكه اعمال افراد آن غرفه ها را بسازد.

پس در بهشت پاره اي از نعمت ها از پيش ساخته شده اند، گرچه نعمت هايي نيز هست كه به سبب اعمال افراد ساخته مى شود.

ص: 172


1- . امالي صدوق: 407؛ بحارالأنوار8: 119 و جلد 66: ص369؛ وسائل الشيعه12: 60 .
روايت يازدهم

عثمان بن عيسي از بعض اصحابش از امام صادق (عليه السلام) روايت مي كند كه فرمود:

مَا خَلَقَ اللهُ خَلْقاً إِلاَّ جَعَلَ لَهُ فِي الْجَنَّه مَنْزِلاً، وَ فِي النَّارِ مَنْزِلاً، فَإِذَا اُسْكِنَ أهْلُ الْجَنَّه الْجَنَّه وَأهْلُ النَّارِ النَّارَ، نَادَى مُنَادٍ يَا أهْلَ الْجَنَّه، أشْرِفُوا! فَيُشْرِفُونَ عَلَى النَّار،ِ وَيُرْفَعُ لَهُمْ مَنَازِلُهُمْ فِي النَّارِ. ثُمَّ يُقَالُ لَهُمْ: هَذِهِ مَنَازِلُكُمُ الَّتِي لَوْ عَصَيْتُمْ رَبَّكُمْ دَخَلْتُمُوهَا! قَالَ: فَلَوْ أنَّ أحَداً مَاتَ فَرَحاً لَمَاتَ أهْلُ الْجَنَّه ذَلِكَ الْيَوْمَ فَرَحاً بِمَا صَرَفَ عَنْهُمْ مِنَ الْعَذَابِ.

ثُمَّ يُنَادَوْنَ يَا مَعَاشِرَ أهْلِ النَّار، ِارْفَعُوا رُءُوسَكُمْ فَانْظُرُوا إِلَى مَنَازِلِكُمْ فِي الْجَنَّه! فَيَرْفَعُونَ رُءُوسَهُمْ فَيَنْظُرُونَ إِلَى مَنَازِلِهِمْ وَ مَا فِيهَا مِنَ النَّعِيمِ. فَيُقَالُ لَهُمْ: هَذِهِ مَنَازِلُكُمُ الَّتِي لَوْ أطَعْتُمْ رَبَّكُمْ دَخَلْتُمُوهَا. قَالَ: فَلَوْ أنَّ أحَداً مَاتَ حُزْناً لَمَاتَ أهْلُ النَّارِ ذَلِكَ الْيَوْمَ حُزْناً، فَيُورَثُ هَؤلاءِ مَنَازِلَ هَؤلاءِ، وَ هَؤلاءِ مَنَازِلَ هَؤلاءِ وَ ذَلِكَ قَوْلُ الله تَعَالَى:

{ اُولئِكَ هُمُ الْوارِثُونَ * الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيها خالِدُون } (1) . (2)

خداوند هر بنده اى را آفريد، جايگاهى در بهشت و جايگاهى در دوزخ برايش قرار داد و چون بهشتيان در بهشت و دوزخيان در دوزخ منزل گزينند، منادي ندا سر دهد: اى بهشتيان، بنگريد، پس آنان به دوزخ بنگرند و جايگاه آنان در دوزخ نمايان شود، سپس به آنان گفته شود: اين جايگاه هايى است كه اگر پروردگار خويش را نافرمانى مى كرديد به آن در مى آمديد؛ پس اگر قرار بود كسى از شادى بميرد همانا بهشتيان بودند كه در آن روز از شادى روى گردانى عذاب، جان مى سپردند؛ سپس دوزخيان را بانگ برآورند:

ص: 173


1- . سورة مؤمنون (23) آية 10 - 11.
2- . ثواب الأعمال: 258 - 259؛ بحارالأنوار8 : 125 - 126 ، حديث 29 ؛ اين روايت در تفسير قمي (2 : 64) به سند معتبر از ابوبصير نيز نقل شده است.

اى دوزخيان، سر خود را بالا گيريد و به جايگاه هاى خويش در بهشت بنگريد، پس آنان سر خويش را بالا گيرند و به جايگاه هاى بهشتى و نعمت هايش بنگرند و به آنان گفته شود:

اين جايگاه هايى است كه اگر پروردگار خويش را فرمان مى برديد به آن در مى آمديد؛ پس اگر قرار باشد كسى از اندوه بميرد دوزخيان هستند كه در آن روز از اندوه جان مى سپردند؛ پس جايگاه هاى بهشتيان [در دوزخ] را دوزخيان و جايگاه دوزخيان [در بهشت] را بهشتيان به ميراث برند و اين همان سخن خداى تعالي است كه مى فرمايد: «ايشانند ميراث بران كه بهشت برين را به ميراث برند و در آن جاويداند».

اين حديث، بسيار گوياست كه در بهشت، نعمت ها و در دوزخ، نكبت هايي قبل از ورود افراد ساخته شده اند. پيداست كه ورود بهشتى ها و جهنمى ها در بهشت و دوزخ، بعد آن است كه منازلى براى همگان در بهشت و دوزخ فراهم آمده است كه خود آنان در ساختن آن منازل نقشي ندارند.

از اَلطاف خداي متعال به بهشتيان اين است كه به آنها نشان مي دهند كه در جهنم چه خبر است، و اينكه ايشان داراي منزلي در جهنم بودند كه اگر نافرماني مي كردند بايد وارد آن مي شدند. در اين موقع، بهشتي ها چنان شادمان مي شوند كه اگر مرگى مى بود از شدت خوش حالى مى مردند.

روايات در اين خصوص (خلقت پيشين بهشت و جهنّم) ، فراوان و متواتر است به حدي كه نمي توان از آنها گذشت.

در الهيات آقاي سبحاني اين چنين آمده است:

نعم، هناك روايات لايمكن العدول عنها، لتضافرها.(1)

ص: 174


1- . الهيات4 : 422.

بنابراين، به صراحت و وضوح اين مطلب روشن شد كه: بهشت و جهنم، وجود خارجي دارند و پاره اي از نعمت هاي بهشتي و نكبت هاي جهنمي قبل از عمل افراد پديد آمده اند.

ادله منكرين فعليت بهشت و دوزخ

اشاره

آنهايي كه گفته اند بهشت و دوزخ مخلوق فعلي نيستند، به ادله اي تمسك كرده اند:

دليل اول
اشاره

از دلايل آنها اين است كه موجوديت فعلي بهشت و دوزخ فايده اي ندارد؛ زيرا رسيدگي به اعمال - در قالب بهشت و دوزخ - در قيامت صورت مي گيرد، پس خلقت فعلي، كاري عبث و لغو است، و كارِ لغو از حكيم صادر نمي شود. بنابراين، بهشت و دوزخ الآن موجود نيستند. آيات و روايات را هم بايد به نحوي توجيه نمود.

جواب

جواب اين استدلال روشن است، زيرا پي بردن به اينكه خلقت بهشت و دوزخ عبث و لغو است، نياز به علم محيط دارد. بايد انسان از همه چيز آگاه باشد تا بتواند ادعا كند كه موجوديت فعلي بهشت و دوزخ فايده اي ندارد، درحالي كه آدميان هرگز به چنين علمي دست نمي يابند.

احتمال دارد در موجوديت بهشت و دوزخ مصالحي باشد كه ما نمي دانيم، منافعي داشته باشد كه ما از آنها اطلاع نداريم، وقتي انسان مي تواند چنين ادعايي كند كه به همه جوانب مربوطه اشراف داشته باشد وگرنه آگاهي هايش در حد احتمال است، نه علم.

همچنين در حد استحسان مي توان در اين زمينه مطالبي را بيان داشت، از جمله:

موجوديت فعلي بهشت و دوزخ اثر بيشتري در نفس دارد و خاصيت ترتبيتي آن قوي تر است؛ زيرا از بهشت و دوزخ و نعمت ها و عذاب هاي موجود در آنها خبر داده مي شود و در انسان ها شوق و خوف ايجاد مي كند؛ اضافه بر اين - چنان كه در روايات آمده است - سرزمين بهشت بستر مناسب و آماده اي است براي اينكه انسان در آن درخت ها،

ص: 175

كاخ ها و قصرهاي تازه اي بسازد. رابطه اين عالم و جهان آخرت رابطه ويژه اي است اعمال انسان در اينجا در آن عالم اثر مي گذارد، و اين - خود - سببِ تحريك بيشتر انسان ها سوي كارهاي خير مي شود. نسبت به دوزخ نيز سبب مي شود انسان ها از اموري كه به عذاب مي انجامد، بپرهيزند.

موجوديت بهشت و دوزخ براي امتحان است؛ چراكه خلقت فعلي آن دو، براي خداي تعالي زحمتي ندارد، اوست كه مي فرمايد: { مَا خَلْقُكُمْ وَلا بَعْثُكُمْ إِلاَّ كَنَفْسٍ وَاحِدَه } (1) آفرينش و برانگيختن شما [انسان ها] جز مانند [آفرينش] يك تن نيست. و اوست كه همه هستي را حفاظت مي كند و هيچ به زحمت نمي افتد { وَلايَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ } .(2)

تحقق بهشت و دوزخ عرصه آزمايش آدمي است اعتقاد به آن - در صورت اثبات - لازم است و ميزان تسليم انسان را در برابر آن نشان مي دهد.

نقش مهم بعضي از مسائل، آزمايش است تا معلوم شود چه كسي تسليم است و چه كسي روي برمي تابد؛ مثلاً در مورد شمار فرشته هاي موكل بر دوزخ مي فرمايد:

{ عَلَيْهَا تِسْعَه عَشَرَ * وَمَا جَعَلْنَا أصْحَابَ النَّارِ إِلاَّ مَلائِكَه وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ إِلاَّ فِتْنَه } ؛(3)

بر آن [دوزخ]، نوزده [نگهبان] است. ما موكّلان آتش را جز فرشتگان نگردانيديم، و شماره آنها را جز آزمايشى قرار نداديم.

خداي متعال عددشان را نوزده تا قرار داد تا آدميان را بيازمايد اينكه چه كسي مي گويد چرا نوزده تا شد، نه هجده تا؟ چرا كمتر و بيشتر نشد؟

هدف اصلي خلقت، آزمايش است كه فرمود:

ص: 176


1- . سورة لقمان (31) آية 28.
2- . سورة بقره (2) آية 255.
3- . سورة مدثر (74) آيات 30 - 31.

{ خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاه لِيَبْلُوَكُمْ أيُّكُمْ أحْسَنُ عَمَلاً } ؛(1)

مرگ و زندگى را پديد آورد تا شما را بيازمايد كه كدام يك نيكوكارتريد.

اگر چيزي معقول بود و با ادله به اثبات رسيد، و استنادش به دين مشخص شد، درجه تسليم انسان ها را محك مي زند.

آري، عدم تسليم بدان جهت صحيح است كه استناد به دين مشخص نيست، اما اگر نسبتش به دين قطعي باشد، چون و چرا كردن معنا ندارد وگرنه چنين شخصي هنوز به مقام تسليم نرسيده است.(2)

دليل دوم
اشاره

از سخنانِ منكرانِ فعليت بهشت و دوزخ، اين است كه اگر آن دو هم اكنون وجود دارند، جايشان كجاست؟ در همين افلاك است يا فوق آن؟ اگر داخل افلاك باشد خرق و التيام لازم مي آيد، حال آنكه در علوم عقلي كذايي ثابت شده است كه افلاك خرق و التيام را برنمي تابند (يعني افلاك شكافته و دوخته نمي شود) پس بهشت و دوزخ در افلاك نمي توانند باشند.

اگر بهشت و دوزخ در وراي اين جهان باشد، خواهيم گفت كه مافوق افلاك لامكان است و لامكان چيزي و جايي نيست، معنا ندارد بهشت و دوزخ آنجا باشد.

جواب

جواب اين سخن روشن است؛ زيرا ديگر هيچ كس قائل به اين نيست كه افلاك تسعه اي چنين و چناني باشد كه قابل خرق و التيام نيست. با توجه به پيشرفت هاي علمي، امروزه بطلان اين سخن ثابت شده است. بنابراين، افلاك قابل خرق و التيام اند و مانعي ندارد كه بهشت و دوزخ در ميان افلاك باشد.

ص: 177


1- . سورة ملك (67) آية 2.
2- . نگاه كنيد به خاتمه تفسير برهان5 : 860 ، باب وجوب التسليم لأهل البيت عليهم السلام في ما جاء عنهم.

اما اينكه فوق افلاك لامكان است، و لامكان چيزي نيست تا بهشت و دوزخ در آن باشد، سخن نادرستي است؛ زيرا محدود كردن جهان پنهاوري كه حد و مرزي ندارد، به حد و حدودي كه هيئت قديم قائل بود، مطلب صحيحي نيست.

آيت الله سبحاني در اين خصوص مي نگارد:

ويلاحظ على الثالث(1) أنّه مبني على التصوير البطلميوسي للعالم، و قد أبطل العلم أصله، فيبطل ما فرع عليه، فإن الكون وسيع إلى حد لا تحيط به الأرقام و الأعداد النجوميه؛(2)

اشكال دليل سوم اين است كه مبني بر تصوير هيئت بطلميوسي براي عالم است، حال آنكه علم آن را از ريشه باطل ساخت. بنابراين، آنچه بر آن متفرع است نيز باطل مي شود؛ زيرا عالم به حدي وسيع است كه در قالب اعداد و ارقام نجومي نمي گنجد.

با توجه به آيات و روايات - تا اينجا - روشن شد كه بهشت و دوزخ موجوديت فعلي دارند از اين رو، تحقق خارجي مستقل آن دو از نفس انسان به اثبات مي رسد. نه اينكه ملكات نفساني يا صُوَر ادراكي قائم به نفس انسان باشند.

ص: 178


1- . إنّهما لو وجدتا الآن فإما في هذا العالم، أو في عالم آخر، و كلاهما باطل، أمّا الأوّل فلأنه لا يتصور في أفلاكه، لا متناع الخرق و الالتئام عليها، و لامتناع حصول العنصريات فيها، و لأن-َّها لا تسع جنّة عرضها كعرض السماء والأرض. وأما الثاني، بأن يكونا فوق محدد الجهات، فلأنّه يلزم أن يكون في اللامكان مكان، و في اللاجهة جهة (الإلهيات4 : 422 - 423) .
2- . الإلهيات4 : 424.

اقوال علما

در اينجا بيان بعضى از بزرگان را درباره موجوديت بالفعل بهشت و دوزخ، به عنوان تأييد مي آوريم:

•شيخ صدوق در اعتقادات مي نويسد:

اعتِقادُنا فِي الجَنَّه و النّارِ أنَّهما مَخلُوقتان، و أنَّ النَّبيّ (صلي الله عليه و آله) قَد دَخَلَ الجَنّه، و رَأى النّار حينَ عُرِجَ بِهِ... ؛(1)

اعتقاد ما پيرامون بهشت و دوزخ اين است كه آن دو مخلوق اند و پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) هنگام معراج داخل بهشت شد و در اين عروج، آتش را ديد... .

از اين عبارت دو مطلب استفاده مى شود:

يك: اينكه بهشت و نعمت هاى بهشتى، صُوَر ادراكي قائم به نفس نمي باشند، بلكه حقايق موجود در خارج اند.

دو: بهشت و دوزخ هم اكنون مخلوق و موجودند و پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) به هنگام معراج، وارد بهشت شد و از آن خبر داد.

ادامه سخن شيخ صدوق چنين است:

وَما مِن أحَدٍ يَدخُلُ الجَنَّه حتّى يُعرَض عَلَيه مَكانُهُ مِنَ النّار، فَيُقال له: «هذا مَكانُكَ الَّذي لَو عَصَيتَ اللهَ لَكُنتَ فيه». وما مِن أحَدٍ يَدخُلُ النّار حتّى يُعرَض عَلَيه مَكانُهُ مِنَ الجَنّه، فَيُقال لَه:

«هذا مَكانُكَ الَّذي لَو أطَعتَ اللهَ لَكُنتَ فيه».

فَيُورِثُ هؤُلاءِ مَكانَ هؤُلاء، وَ ذلكَ قَولُ الله عَزّوجَلّ:

{ اُولئِكَ هُمُ الْوَارِثُونَ * الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ } (2) . (3)

ص: 179


1- . اعتقادات الإماميه: 79؛ بحارالأنوار 8: 200.
2- . مؤمنون (23) آيات 10 - 11.
3- . اعتقادات الإماميه: 79 - 80؛ بحارالأنوار 8: 201.

هركس داخل بهشت شود، مكانش در دوزخ را نشانش دهند، پس به او گفته شود: «اگر عصيان مي كردي، اينجا، جاي تو بود» و هركس داخل دوزخ گردد، مكانش در بهشت را به او نشان دهند، پس به او گفته شود: «اگر اطاعت مي كردي، جايگاهت اينجا بود» بدين ترتيب، هر يك جايگاه ديگري را به ارث برد و اين همان سخن خداست كه مي فرمايد: «آنان وارثان [نيك بخت]اند، كساني كه بهشت را به ارث مي برند و در آنجا جاودان مي مانند».

براساس اين سخن، هركس وارد بهشت مى شود، جايش در جهنم را - كه در صورت عصيان از آن او بود - نشانش مى دهند.

و هركس وارد جهنم مى شود جايش در بهشت را - كه در صورت اطاعت از آن او بود - به او مي نمايانند.

بهشتى جاى جهنمى در بهشت را به ارث مى برد (يعنى به او مى دهند) آن كس هم كه جهنمى است، سهم بهشتي از جهنم را به ارث مي برد. پس هر يك از اين دو گروه، جاي گروه ديگر را به ارث مي برد.

اينها همه حاكي از اين است كه بهشت و دوزخ (و آنچه در آن دو است) موجوداتي خارجي اند، نه اينكه صُوَر ادراكي و قائم به نفس بهشتى و جهنمى باشند.

•شيخ مفيد در شرح كلام شيخ صدوق مي نگارد:

الْجَنَّه دارُ النَّعيم لايَلْحَقُ مَن دَخَلَها نَصَبٌ و لايَلحَقُهُم فيها لُغُوبٌ، جَعَلَهَا اللهُ داراً لِمَنْ عَرَفَهُ وعَبَدَهُ، ونَعيمُها دائِمٌ لا انْقِطاعَ لَهُ، والسّاكِنُونَ فيها عَلى أضرُبٍ... وثَوابُ أهْل الجَنَّه الإلتِذاذ بِالمَآكِل والمَشارِبِ والمَناظِرِ والمِناكِحِ، وما تُدْرِكُهُ حَواسُّهُم مِمّا يَطبَعُون عَلَى المَيل إليه و يُدركُونَ مُرادَهُم بالظفر به و لَيس فِي الجَنَّه مِنَ البَشَر مَن يَلتَذُّ بِغَير مَأكَلٍ و مَشْرَبٍ و ما تُدْرِكُهُ الحَواسّ مِنَ المَلذوذات.

وقَولُ مَنْ يَزعَمُ أنَّ فِي الجَنَّه بَشراً يَلتَذُّ بِالتَّسبيح و التَّقديس مِنْ دُونِ الأكل والشُّرب، قَولٌ شاذٌّ عَنْ دين الإسلام و هُوَ مَأخُوذٌ مِن مَذهَبِ النَّصارَى

ص: 180

الَّذين زَعَمُوا أنَّ المُطيعين فِي الدُّنيا يَصيرونَ فِي الجَنَّه مَلائِكه، لايَطْعَمُونَ وَ لايَشْرَبُون و لايَنْكَحُونَ.

و قد أكذَبَ اللهُ هذا القول في كتابه بما رَغَّبَ العاملين فيه من الأكل و الشرب و النكاح فقال تعالى:

{ اُكُلُها دائِمٌ وَ ظِلُّها تِلْكَ عُقْبَى الَّذينَ اتَّقَوْا } (1) الآيه.

و قال تعالى: { فِيها أنْهارٌ مِنْ ماءٍ غَيْرِآسِن } (2) الآيه.

و قال تعالى: { حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِي الْخِيام }(3)

و قال تعالى: { وَ حُورٌ عينٌ }(4)

و قال سبحانه: { وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍعينٍ }(5)

و قال سبحانه: { وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ أتْرابٌ }(6)

و قال سبحانه: { إِنَّ أصْحابَ الْجَنَّه الْيَوْمَ في شُغُلٍ فاكِهُون هُمْ

وَ أزْواجُهُم } (7) الآيه.

و قال سبحانه: { وَ اُتُوا بِهِ مُتَشابِهاً وَ لَهُمْ فيها أزْواجٌ مُطَهَّرَه } (8) . (9)

ص: 181


1- . سورة رعد (13) آية 35.
2- . سورة محمد (47) آية 15.
3- . سورة الرحمن (55) آية 72.
4- . سورة واقعه (56) آية 22.
5- . سورة دخان (44) آية 54.
6- . سورة ص (38) آية 52.
7- . سورة يس (36) آيات 55 و 56.
8- . سورة بقرة (2) آية 25.
9- . موسوعة الشيخ المفيد (تصحيح اعتقادات الامامية) 5 : 114 ، 118 ؛ بحارالأنوار8 : 201 - 202، (باب الجنه و نعيمها) .

بهشت سرايي است كه ناراحتي به ساكنان آن دست ندهد و مشقت به ايشان نرسد. خداي سبحان آن را خانه كسي قرار داد كه او را شناخت و پرستيد، نعمت هايش دائم و ساكنانش بر چند قسم اند...

ثواب اهل بهشت، لذت بردن از خوردن، آشاميدن، مناظر چشم نواز، نكاح و آنچه حواس درك كند و به سوي آن ميل شود مي باشد... در بهشت بشري نيست كه فقط از تسبيح و تقديس - بدون خوردن، آشاميدن و آن لذت هايي كه با حواس درك شود - لذت برد.

و گفتار كسي كه گمان مي برد، در بهشت انسان هايي هستند كه بدون خوردن و آشاميدن، فقط از تسبيح و تقديس لذت مي برند، از اسلام به دور است و از آئين نصارا - كه گمان مي كنند بندگان مطيع خدا، در بهشت به فرشتگاني تبديل شوند كه خوردن، نوشيدن و نكاح ندارند - گرفته شده است.

و خداي متعال چنين قولي را در قرآن تكذيب كرده است چون بندگان را به اموري از قبيل خوردن، آشاميدن و نكاح ترغيب نموده است، پس مي فرمايد: «ميوه و سايه اش پايدار است؛ اين است فرجام كسانى كه پرهيزگارى كرده اند» و اينكه مي فرمايد: «در آن نهرهايى است از آبى كه [رنگ، بو و طعمش] تغيير ناپذير است» و اينكه فرمود: «حورانى پرده نشين در [دل] خيمه ها» و آنكه مي فرمايد: «و حوران چشم درشت» و اينكه فرمود: «و آنها را با حوريانِ درشت چشم همسر مى گردانيم» و اينكه مي فرمايد: «و نزدشان [دلبرانِ] فروهشته نگاهِ همسال است» و قول خداي سبحان كه فرمود: «در اين روز، اهل بهشت كار و بارى خوش در پيش دارند؛ آنها با همسرانشان» و آنكه خداي سبحان مي فرمايد: «و مانند آن [نعمت ها] براى آنها آورده شود و در آنجا همسرانى پاكيزه خواهند داشت»

شيخ مفيد از عبارات شيخ صدوق دريافته است كه بعضى از بهشتي ها فقط متنعم به نعمت هاى معنوى اند (زيرا شيخ صدوق عبارتى دارد كه از بحث ما خارج است، و احتمال

ص: 182

چنين معنايى از آن عبارت ممكن است ولى صراحت ندارد) از اين رو، يادآور مي شود كه: اعتقاد به اينكه براي جمعى، تنها نعمت هاى معنوى مطرح باشد (نه نعمت هاى جسمانى و مادى) حرف غلطى است، بلكه حتي انبيا و سرآمد همه، پيامبر خاتم (صلي الله عليه و آله) - كه از هر شخصيتي بالاتراست - هم نعمت هاى مادى و جسمانى دارند و هم نعمت هاي معنوي.

آنچه مربوط به بحث ما مي باشد اين جمله است كه: «الْجَنَّه دارُ النَّعيم لايَلْحَقُ مَن دَخَلَها نَصَبٌ».

اين جمله، صراحت دارد در اينكه بهشت جايي است كه اشخاص وارد آن مى شوند.

اگر بهشت قائم به نفس خود بهشتى باشد، ورود در آن معنا ندارد. بنابراين، براساسِ ادعاي ملاصدرا، ورود و خروج در بهشت و دوزخ (و امثال اين حرف ها) معنايى نخواهد داشت.

•علامه مجلسي مي گويد:

إعلَم أنَّ الإيمان بِالجَنَّه و النّار عَلَى ما وَرَدَتا فِي الآياتِ و الأخبارِ مِن غَيرِ تَأويلٍ، مِن ضروريّاتِ الدّين و مُنكِرُهُما أو مُؤَوِّلهُما بِما أوَّلَت بِهِ الفَلاسِفَه خارجٌ مِنَ الدّين.

وأما كَونُهُما مَخلُوقَتانِ الآن فَقَد ذَهَبَ إليهِ جُمهُورُ المُسلمين إلاّ شِرذِمَه مِنَ المُعتَزِلَه فَإنَّهم يقولون سَيُخلقان فِي القيامه، و الآيات و الأخبار المُتواتِره دافعه لِقَولِهِم، مُزيفَه لِمَذهَبِهِم؛(1)

بدان كه ايمان به بهشت و دوزخ (همان گونه كه در آيات و روايات آمده است) بدون تأويل، از ضروريات دين است و منكر يا تأويل كننده آنها - آن سان كه فلاسفه تأويل كرده اند - از دين خارج است.

اما در مورد خلقت بهشت و دوزخ، جمهور مسلمانان بر اين باورند كه هم اكنون آن دو مخلوق اند؛ به جز اندكي از معتزلي ها كه قائل اند بهشت و دوزخ بعداً

ص: 183


1- . بحارالأنوار8 : 205.

خلق خواهد شد، درحالي كه آيات و روايات متواتر، اعتقاد ايشان را تضعيف و رد مي كند.

•علامه طباطبايي مي گويد:

و لعمري لو لم يكن في كتاب الله تعالى إلا قوله: { لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَه مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ } (1) لكان فيه كفايه إذ الغفله لاتكون إلا عن معلوم حاضر، وكشف الغطاء لايستقيم إلا عن مغطى موجود، فلو لم يكن ما يشاهده الإنسان يوم القيامه موجودا حاضرا من قبل، لما كان يصح أن يقال للإنسان إن هذه أمور كانت مغفوله لك، مستوره عنك؛(2)

به جانم سوگند اگر در قرآن نبود جز اين سخن خداي بلند مرتبه كه فرمود: «از اين، سخت در غفلت بودى، پس ما پرده ات را [از جلوى چشمانت] برداشتيم و ديده ات امروز تيز است» كافي بود؛ زيرا غفلت جز از شئ معلوم حاضر نمي باشد، و زدودن پرده آنگاه درست است كه شئ پوشيده شده اي موجود باشد.

اگر آنچه انسان در قيامت مشاهده مي كند، از پيش، موجود و حاضر نباشد، صحيح نيست به انسان بگويند تو از اين چيز غفلت داشتي و اين شيء از تو پنهان بود.

در جايي ديگر مي نويسد:

أن ما يشاهده الإنسان يوم القيامه موجود مهيأ له و هو في الدنيا غير أنه في غفله منه؛(3)

ص: 184


1- . سورة ق (50) آية 22.
2- . الميزان 1: 92.
3- . الميزان 18: 350.

آنچه انسان در قيامت مشاهده مي كند، در همان وقتي كه در دنياست مهيا و آماده است، منتها آدمي از آن غافل است.

اين تعبيرها گوياست كه نعمت هاي بهشتي و گرفتاري هاي دوزخ، موجوديت بالفعل دارند.

•تفتازاني مي نگارد:

جمهورُ المسلمين على أن الجَنَّه و النّار مخلوقتان الآن خلافاً لأبي هاشم والقاضي عبدالجبّار ومن يجري مجراهما من المعتزله؛ حيث زعموا أنَّهما إنما يخلَقان يوم الجزاء؛(1)

جمهور مسلمانان بر آن اند كه بهشت و دوزخ هم اكنون مخلوق اند به جز ابى هاشم و قاضي عبدالجبار (و مانند آن دو از معتزله) كه گمان كرده اند آن دو در قيامت، پديد مي آيند.

•ملاصدرا

صدرا در كتاب المظاهر الالهيه دو نوع عبارت دارد كه در نگاه ابتدايي با هم ناسازگار به نظر مي رسد؛ زيرا ظاهر عبارت اول اين است كه بهشت و دوزخِ موعود الآن موجود نيستند، بلكه بعد از فناي دنيا به وجود مي آيند، ظاهر عبارت دوم اين است كه صدرا به موجوديت فعلي بهشت و دوزخ قائل است. با توجه به مباني ايشان يكي از اين دو عبارت، به ديگري برمي گردد.

عبارت اول صدرا چنين است:

واعلم أنّ الأحاديث مختلفه في وجودهما و عدمهما: فبعض الأحاديث يدلّ على أنّهما ليسا بموجودين، بل هما يكونان موجودين بعد بوار الدنيا و خراب السماوات والأرض؛ و بعضها يدلّ على أنّهما موجودان الآن.

ص: 185


1- . شرح المقاصد 2: 218؛ بحارالأنوار 8: 205.

و لا منافاه بين الأحاديث التي وردت عن أرباب العصمه و أصحاب الحكمه (عليهم السلام) ؛ لأنّ الجنّه التي هي موجوده الآن، هي الجنّه التي خرج عنها أبونا و زوجته لخطيئتهما، و الجنّه و النار اللّتان تحصلان بعد بوار الدنيا، هي جنّه الأعمال و الأفعال، اللتان تتكوّنان بعد إتمام الأفعال و الآثار؛(1)

بدان كه روايات در خصوص وجود و عدمِ [هم اكنونِ] بهشت و دوزخ مختلف است، برخي روايات دلالت دارد كه فعلا موجود نيستند، بلكه بعد از نابودي دنيا و خرابي آسمان ها و زمين، موجود خواهند شد.

برخي ديگر از روايات دلالت دارد كه بهشت و دوزخ هم اكنون موجودند.

البته اختلافي بين روايات وارده از خاندان عصمت و حكمت (عليهم السلام) نيست؛ زيرا بهشتي كه هم اكنون موجود است، بهشتي است كه پدرِ ما آدم (عليه السلام) و همسرش - به خاطر خطايي كه نمودند - از آن خارج شدند، اما بهشت و دوزخي كه بعد از نابودي دنيا موجود مي شوند، مربوط به اعمال و افعال است كه بعد از اتمام اعمال و كرداها، پديد خواهند آمد.

عبارت دوم بدين گونه است:

والحقّ الحقيق أنّ الجنّه و النار مخلوقتان لقوله تعالى: {وَ جَنَّه عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الأرْضِ اُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا} (2) و قوله: {فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَه} (3) و هذا هو المرويّ عن الأئمه (عليهم السلام) ؛(4)

حق و حقيقت اين است كه بهشت و دوزخ مخلوق اند، به دليل اين سخن خداي تعالي كه فرمود: «بهشتى كه پهنايش چون پهناى آسمان و زمين است [و] براى كسانى آماده شده كه ايمان آورده اند»

ص: 186


1- . المظاهر الالهية: 135 - 136.
2- . سورة حديد (57) آية 21.
3- . سورة بقره (2) آية 24.
4- . المظاهر الالهية: 145.

و سخن ديگرش كه مي فرمايد: «از آن آتشى كه سوختش مردمان و سنگ ها هستند، بپرهيزيد» و همين مطلب از ائمه (عليهم السلام) هم روايت شده است.

آنگاه روايت اباصلت هروي را(1) - اولين روايتي كه تحت عنوان روايات فعليت بهشت آورديم - نقل مي كند كه از امام رضا (عليه السلام) پرسيد آيا بهشت و دوزخ هم اكنون مخلوق و موجودند، امام (عليه السلام) فرمود: بله.

سپس مي گويد:

و بالجمله: الدنيا هي النشأه الناريّه الداثره الكائنه الفاسده، من ركن إليها، استحقّ النار؛ و الآخره هي النشأه النوريّه العاليه الباقيه، و هي صوره الجنّه و منازلها، إلاَّ أنّها محجوبه عن هذه الحواس؛(2)

باري، دنيا نشئه ناري، فاني، هستي يافتن و تباه شدن است؛ هركس بدان ميل و اعتماد كند مستحق آتش است، و آخرت نشئه نوري، عالي و ماندگار است؛ و آن نشئه تجسم بهشت ومنازل آن مي باشد، ليكن ازاين حواس محجوب است.

اگر با نظر به مباني صدرا بخواهيم معنا كنيم، مطلب يك صورت دارد، وگرنه مطلب، صورت ديگري پيدا مي كند.

مكان بهشت و دوزخ

مسئله بعدي اين است كه بهشت و دوزخ كجاست؟ در اين رابطه، بسياري مدعي اند كه با توجه به مدارك وحياني، بهشت و دوزخ فوق آسمان هاي هفتگانه اند، برخي فقط تعبير به آسمان كرده اند و گفته اند بهشت و دوزخ در آسمان اند، برخي از روايات هم در همين جهت گوياست.

ص: 187


1- . فَأخْبِرْنِي عَنِ الْجَنَّةِ وَالنَّارِ أ هُمَا الْيَوْمَ مَخْلُوقَتَانِ؟ فَقَالَ (: نَعَمْ وَ إِنَّ رَسُولَ اللهِ صلي الله عليه و آله قَدْ دَخَلَ الْجَنَّةَ وَ رَأى النَّارَ لَمَّا عُرِجَ بِهِ إِلَى السَّمَاءِ. قَالَ: فَقُلْتُ لَهُ فَإِنَّ قَوْماً يَقُولُونَ إِنَّهُمَا الْيَوْمَ مُقَدَّرَتَانِ غَيْرُ مَخْلُوقَتَيْنِ. فَقَالَ (: مَا اُولَئِكَ مِنَّا وَ لا نَحْنُ مِنْهُمْ... (امالي صدوق: 546؛ عيون اخبار الرضا (: 106 - 107؛ احتجاج طبرسي 2: 191؛ بحارالأنوار8: 119، حديث 6) .
2- . المظاهر الالهية: 146.

•علامه طباطبايي در اين خصوص مي نگارد:

قوله: { عِنْدَها جَنَّه الْمَأوى } (1) أي الجنه التي يأوي إليها المؤمنون وهي جنه الآخره فإن جنه البرزخ جنه معجله محدوده بالبعث، قال تعالى: { فَلَهُمْ جَنَّاتُ الْمَأوى نُزُلاً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ } .(2)

وقوله: { فَإِذا جاءَتِ الطَّامَّه الْكُبْرى } (3) إلى أن قال: { فَإِنَّ الْجَنَّه هِيَ الْمَأوى } (4) وهي في السماء على ما يدل عليه قوله تعالى: { وَفِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَما تُوعَدُونَ } (5) . (6)

چكيده سخن علامه اين است كه بهشت موعود - كه مؤمنان در آخرت داخل آن مي شوند - در آسمان است.

در تفسير قمي آمده است:

قوله: { ولَقَدْ رَآهُ نَزْلَه اُخْرى عِنْدَ سِدْرَه الْمُنْتَهى } (7) قال: في السماء السابعه... فسدره المنتهى، في السماء السابعه و جنه المأوى، عندها.

براساسِ اين سخن، بهشت موعود، در آسمان هفتم است.

•علامه مجلسي در اين زمينه بيان مي دارد:

قيل: إن الجنه فوق السماوات السبع تحت العرش؛(8)

گفته شده كه بهشت، بالاي آسمان هاي هفتگانه، زير عرش است.

ص: 188


1- . سورة نجم (53) آية 15.
2- . سورة سجده (32) آية 19.
3- . سورة نازعات (79) آية 34.
4- . سورة نازعات (79) آية 41.
5- . سورة ذاريات (51) آية 22.
6- . الميزان 19: 31 - 32.
7- . سورة نجم (53) آيات 13 - 14.
8- . بحارالأنوار 8: 83 .

در جاي ديگر مي گويد:

وأما مكانهما فقد عرفت أنَّ الأخبارَ تَدُلُّ عَلى أنَّ الْجَنَّه فَوق السَّماوات السَّبع، وَالنَّارَ في الأرض السَّابعه، و عَليه أكثر المسلمين؛(1)

و اما مكان بهشت و دوزخ، پيش از اين دانستي كه اخبار دلالت دارد كه بهشت، فوق آسمان هاي هفتگانه و دوزخ، در زمين هفتم است.

و اكثر مسلمانان بر همين عقيده اند.

•تفتازاني مي نگارد:

لم يرد نَص صريح في تعيين مكان الجنه والنار، والأكثرون على أن الجنه فوق السماوات السبع وتحت العرش تَشَب-ُّثاً بقوله تعالى: { عِنْدَ سِدْرَه الْمُنْتَهى عِنْدَها جَنَّه الْمَأوى } (2) وقوله (عليه السلام) سقف الجنه عرش الرحمن والنار تحت الأرضين السبع؛ والحق تفويض ذلك إلى علم العليم الخبير؛(3)

نصي در تعيين مكان بهشت و دوزخ وارد نشده است. اكثر قائل اند كه بهشت فوق آسمان هاي هفتگانه و زير عرش است، دستاويزشان سخن خداي تعالي است كه فرمود: «نزديك سدره المنتهى، نزد آن جنّه المأوى است» و سخن رسول خدا (صلي الله عليه و آله) كه فرمود: «سقف بهشت، عرش رحمان است و دوزخ زير زمين هفتم است» حق اين است كه علم آن را به خداي دانا واگذاريم.

•خواجه نصيرالدين طوسي مي نگارد:

والحقّ أنّا لانعلم مكانهما، ويمكن أن يستدلّ على موضع الجنّه بقوله تعالى: { عِنْدَها جَنَّه الْمَأوى } (4) يعنى عند سدره المنتهى؛(5)

ص: 189


1- . بحارالأنوار 8: 205.
2- . سورة نجم (53) آيات 14 - 15.
3- . شرح المقاصد 2: 22.
4- . سورة نجم (53) آية 15.
5- . تلخيص المحصل: 395.

حق اين است كه مكان بهشت و دوزخ را نمي دانيم. البته ممكن است به قول خداي تعالي استدلال كرد كه فرمود: «جنه المأوي نزد آن است» يعني نزد سدره المنتهي.

•در الهيات آيت الله سبحاني مي خوانيم:

وعلى ذلك يمكن أن تكون الجنه والنار في ذلك الفضاء الواسع الذي لايحيط بسعته إلا الله سبحانه، وليس علينا تعيين مكانهما بالدقه، كيف والله سبحانه يقول: { عِنْدَ سِدْرَه الْمُنْتَهى عِنْدَها جَنَّه الْمَأوى } (1) فلمّا كان المراد من جنه المأوى، الجنه الموعوده، فهي عند سدره المنتهى، و قد سئل ابن عباس عن سدره المنتهى، فقال: «إليها ينتهي علم كل عالم، و ما وراءها لا يعلمه إلاَّ الله» ، فإذا كانت سدره المنتهى هي منتهى علم البشر، فلن يصل علمهم إلى الجنه الموعوده التي هي عندها، و لا يمكن لأحد تعيين مكانها، بل غايه ما يمكن قوله هو أنّهما مخلوقتان موجودتان في هذا الكون غير المتناهي طولا و عرضا.(2)

چكيده سخن ايشان اين است كه بهشت و دوزخ در آسمان و فضاي نامتناهي است كه جز خداي تعالي به آن احاطه ندارد، هرچند با توجه به آيه { عِنْدَ سِدْرَه الْمُنْتَهى عِنْدَها جَنَّه الْمَأوى } في الجمله مي توان گفت بهشت نزد سدره المنتهي است؛ لكن علم بشر به آن نمي رسد و ما مكلف به تعيين مكان دقيق آن دو نيستيم. نهايت چيزي كه مي توان گفت اين است كه بهشت و دوزخ در اين عالم نامتناهي، مخلوق و موجودند.

•ملاصدرا پيرامون مكان بهشت و دوزخ مي نگارد:

اعلم أنّ لله تعالى، عالما آخر غير هذا العالم و هو «عالم الآخره» و «عالم الباطن» و «عالم الغيب» و «عالم الملكوت و الأمر» ؛ و هذا العالم «عالم

ص: 190


1- . سورة نجم (53) آيات 14 - 15.
2- . الهيات (سبحاني) 4: 424.

الدنيا» و «عالم الظاهر» و «عالم الشهاده و الملك و الخلق»، و هو ثابت الآن. و مكانهما ليس في ظواهر هذا العالم؛ لأنّه محسوس، و كل محسوس بهذه الحواس فهو من الدنيا، و الجنّه و النار من عالم الآخره.

نعم، مكانهما في داخل حجب السماوات، و لهما مظاهر في هذا العالم؛ و عليها يحمل الأخبار الوارده في تعيين بعض الأمكنه لهما؛(1)

بدان كه خداي تعالي عالَم ديگري غير از اين عالَم دارد و آن «عالم آخرت» و «عالم باطن» و «عالم غيب» و «عالم ملكوت و امر» است؛ و اين عالَم «عالم دنيا» و «عالم ظاهر» و «عالم شهادت و ملك و خلق» است كه هم اكنون ثابت و پابرجاست. و مكان بهشت و دوزخ در ظواهر و اماكن اين عالَم نيست، چون اينجا عالم محسوس است و هر آنچه محسوس به اين حواس باشد از دنياست، درحالي كه بهشت و دوزخ از عالم آخرت است.

بله، مكان بهشت و دوزخ در حجب و بواطن آسمان هاست، لكن در اين عالَم مظاهري دارند، بر همين حمل مي شود اخباري كه در تعيين بعضي مكان ها براي بهشت و دوزخ وارد شده است.

در جايي ديگر مي نويسد:

فَكلُّ خَبَر يُذْكَرُ فيه أن الْجَنَّه أو النّار في مَكان مِن أمْكنه الدّنيا و موضع من مواضع هذا العالَم، فإمّا أن يكون المرادُ باطن ذلك المكان كقولهم:

«إنَّ الْجنه في السّماء السّابعه وإنَّ النّارَ تحت السّماء»، ليس المراد به أن الْجَنَّه داخله في جسميَّه السّماء دخولاً وضعياً بل دخولاً معنويّاً كَدُخول النَّفس في البَدَن... و إمّا أن يكون المراد منها حُكم المظاهر الرّقائق و النشئآت النسبيّه للْجَنَّه و النّار؛(2)

ص: 191


1- . المظاهر الالهية: 135.
2- . اسفار اربعه9 : 328.

پس هر خبري كه در آن يادي از مكان براي بهشت و دوزخ و اينكه در گوشه اي از اين عالَم قرار دارند باشد، يا مراد از آن، باطن آن مكان است مانند سخن ايشان كه گفته اند: «بهشت در آسمان هفتم و دوزخ زير آسمان است» - نه اينكه مراد دخول جسماني وضعي بهشت و دوزخ در آسمان باشد بلكه منظور دخول معنوي است بسان دخول نفس در بدن - ... و يا مراد از آن،

مظاهرِ نشئات و تجلي گاه هايي نسبت به بهشت و دوزخ است.

تأثير اعمال در ايجاد نعمت هاي بهشتي

البته در بهشت چيزهايى ساخته مى شود كه نتيجه اعمال افراد است، و روايات فراواني بر اين امر دلالت دارد، روايت ذيل نمونه اي از آنهاست:

ابن ابي عُمير از جميل در روايتي صحيح از امام صادق (عليه السلام) روايت مي كند كه پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) فرمود:

لَمَّا اُسْرِيَ بِي إِلَى السَّمَاءِ، دَخَلْتُ الْجَنَّه فَرَأيْتُ فِيهَا مَلائِكَه يَبْنُونَ لَبِنَه مِنْ ذَهَبٍ وَ لَبِنَه مِنْ فِضَّه، وَ رُبَّمَا أمْسَكُوا. فَقُلْتُ لَهُمْ: مَا لَكُمْ رُبَّمَا بَنَيْتُمْ وَ رُبَّمَا أمْسَكْتُمْ؟ فَقَالُوا: حَتَّى تَجِيئَنَا النَّفَقَه. فَقُلْتُ لَهُمْ: وَ مَا نَفَقَتُكُمْ؟ فَقَالُوا: قَوْلُ الْمُؤْمِنِ في الدُّنْيا «سُبْحَانَ اللهِ وَ الْحَمْدُ للهِ وَلا إِلهَ إِلاَّ اللهُ وَاللهُ أكْبَرُ» فَإِذَا قَالَ، بَنَيْنَا وَ إِذَا أمْسَكَ أمْسَكْنَا؛(1)

وقتي مرا به معراج بردند، داخل بهشت شدم و فرشتگاني را ديدم كه قصرهايي از طلا و نقره بنا مي كنند، اما گاهي دست از كار مي كشند! پرسيدم: چرا گاهي دست از كار مي كشيد؟ گفتند: مصالح بايد از دنيا برايمان فرستاده شود؛ هرگاه مصالح آمد ما كار مي كنيم، و هر گاه نيامد ما هم دست از كار مي كشيم. پرسيدم مصالح كار شما چيست؟ گفتند: ذكر «سبحان الله و الحمد لله و لا إله إلا الله و الله أكبر» توسط مؤمن در دنياست.

ص: 192


1- . بحارالأنوار8 : 123، باب 23 (الجنة و نعيمها رزقنا الله و...) ، حديث 19.

از اين روايت (و امثال آن) به خوبي استفاده مي شود كه پاره اي از نعمت هاي بهشتي محصول عملكرد افراد است. اما نه اينكه تمام بهشت و نعمت هايش چني-ن باشد و قبل از عملكرد افراد، هيچ اثري از بهشت و نعمت هاي بهشتي نتوان يافت.

پس تمام نعمت هاي بهشتي در اثر اعمال انسان ها پديد نمي آيد و از سويي اعمال افراد در كم و كيف نعمت هاي بهشتي بي تأثير نمي باشد.

بنابراين، مي توان صورت هاي مختلفي را در مسئله فرض كرد، ليكن اين امر در جايي است كه آن صُوَر مختلف از مسايل پنهانى و غيبي باشد.

در اين حالت، اگر دليل هاي عقلي قطعي بر اثبات همه آن فرض هاي مختلف داشته باشيم در جاي خودشان محفوظ اند وگرنه بايد به وسيله نقل، هر يك از آن فروض اثبات شود. در مورد اين بحث، روايت و نقل، فقط معنايي را كه عرض شد اثبات مي كند و صورت هاي ديگر چون مدركى ندارد، مردود مي باشد.

باري، به وضوح از آيات قرآن كريم و روايات گوناگون استفاده مى شود، كه بهشت و نعمت هاى بهشتى حقايق بيروني جداگانه و ناوابسته و غير قائم به نفس انسان است كه خداي متعال آنها را خلق فرمود.

البته قسمتى از نعمت هاي بهشتى به وسيله اعمال افراد، در بهشت تحقق مي يابد (يا به عنوان جزاى عمل و يا به عنوان تجسم خود آن عمل) كه اين بحث ديگري است و هر دو احتمال مطرح مي باشد.

نظر ملاصدرا پيرامون دوزخ

ملاصدرا درباره دوزخ بياني دارد كه به نظر مي آيد ايشان ميان بهشت و دوزخ اندكي تفاوت قائل است، وي مي نويسد:

وأمّا دارُ جَهَنَّم فَهِيَ لَيست كذلك، لأن-َّها لَيست داراً رُوحانيّه خالِصه، بَل هِيَ مُكَدَّرَه مَشُوبَه بهذا العالَم فَكَأنَّها هِيَ هذا العالَم إنساقَ إلَى الآخره بِسائِقِ القَهرمان...

ص: 193

و بِالجُمله، حَقيقه جَهَنَّم و ما فيها هِيَ حَقيقه الدُّنيا و مُشْتَهياتِها تُصُوِّرَت لِلنُّفُوسِ الشَّقيّه بِصُورَه مُؤلِمَه؛(1)

و اما دوزخ چنين نيست؛ زيرا دوزخ سرايي صرفا روحاني نمي باشد بلكه مكدر و آميخته به اين عالَم است؛ گويا همين عالَم است كه با قوه قاهره اي به آخرت كشانده شده است... خلاصه، حقيقت دوزخ و آنچه در آن است، حقيقت دنيا و مشتهيات آن مي باشد كه براي نفوسِ نگون بخت، به صورت دردناكي متصور شده است.

در اين عبارت فرق اندكي در ارتباط با دوزخ نسبت به بهشت بيان شده است، اينكه دوزخ مثل بهشت - و آنچه راجع به بهشت گفتيم - نيست؛ چون دوزخ سرايي روحاني محض نمي باشد، بلكه تيرگي دارد و گويا بسان اين عالم است.

مرحوم سبزوارى در پاورقى، يادآور مي شود كه در كلام ملاصدرا «كأنّ» آمده است، يعني دوزخ گويا مانند اين عالم است، نه اينكه با اين عالم فرقي نكند.

انگيزه ملاصدرا از توجيه آيات و روايات

آيات قرآن كريم به گونه هاي مختلف، تحقق خارجي، مستقل و غير وابسته به نفوس انسانى را در ارتباط با بهشت و نعمت هاي بهشتى بيان مي كند، و روايات هم در اين مورد متعدد و گوياست و از سويي ملاصدرا اين آيات و روايات را ديده است، پس چرا ايشان آنها را برخلاف ظاهر - بلكه برخلاف صراحت - آنها توجيه مي كند؟

راز اين مطلب اين است كه در مسئله قيامت و عالم آخرت، طبق مبناى ايشان، از عناصر خاكى و مادي خبري نيست و حتى در بحث حشر در قيامت، قائل است كه روح انسان صورت مثالى را ايجاد مي كند، لذا در مسئله بهشت، سر انجام اين سخن - كه بهشت و نعمت هايش صور ادراكي قائم به نفس انسان است - را نتيجه مي گيرد و ناگزير آيات و رواياتِ واضح و روشن را بر خلاف ظاهرشان توجيه مي كند.

ص: 194


1- . اسفار اربعه9 : 342 - 343.

اينكه چرا در مورد عالم آخرت چنان مبنايي را پذيرفته است به خاطر مباني ديگري است كه ايشان بدان مي گرود.

به دليل شبهاتى كه در ارتباط با بحث معاد مطرح بوده است (همچون شبهه «آكل و مأكول»، شبهه «لزوم تناسخ»، شبهه «كمبود زمين براي ارواحى كه بخواهند حشر جسماني داشته باشند» و ديگر شبهات) و با توجه به يازده اصلي كه در ارتباط با مسئله معاد پي مي ريزد، در نهايت به اين مبنا مي رسد.

مرحوم آيت الله سيد احمد خوانسارى (رحمه الله) هم به همين جهت در «العقائد الحقه» (صفحه 255) اشاره مي كند و مي گويد:

وقد يقال: إنَّ المحشور ليس البدن العنصري، بل البدن المثالي المنشأ بإنشاء النفس بإذن الله تعالي، والمختلف باختلاف الملكات الحاصله في الدنيا! وفي المقام شبهات، تدعوا الي القول المذكور... .

چكيده سخن ايشان اين است كه: عده اي در مورد حشر آخرتي - به خاطر شبهاتي كه به آنها برخورده اند - قائل به بدن مثالي قائم به نفس شده اند، و اين شبهات باعث شده از وضوح و صراحت آيات قرآنى در اين بحث انصراف يابند و مسايل ديگرى را مطرح سازند.

سپس ايشان آن شبهات را ذكر مي كند و پاسخ مي دهد كه ما نيز در جزوه معاد اين مسايل را آورده ايم و بعد از ذكر شبهات، يكايك آنها را وارسي و نقد كرده ايم.

باري، اين شبهات نبايد وامان دارد كه آن آيات و روايات را - كه در تحقق خارجي بهشت و نعمت هايش و جهنّم و نكبت هايش گوياست - برخلاف ظاهرشان توجيه كنيم.

زيرا توجيه آنجا رواست كه آيه و روايت برخلاف عقل بَيِّن يا بر خلاف نصي از نصوص خود مكتب باشد، نه اينكه هرجا آيه يا روايتي با مذاق و مشرب ما ناسازگار افتد، بي درنگ دست به توجيه بزنيم و كلام خدا و رسول را حمل بر آراء و انديشه هاي ساخته ذهنمان بكنيم.

ص: 195

هشدار

وقتي بى حساب و كتاب باب تأويل باز شود، بدانجا مي انجامد كه ابن عربى - با توجه به شرحى كه قيصرى و ديگران دارند - درباره آيه:

{ مِمَّا خَطِيئَاتِهِمْ اُغْرِقُوا فَاُدْخِلُوا نَارًا فَلَمْ يَجِدُوا لَهُم مِّن دُونِ اللهِ أنصَارًا } (1) در فصوص مي گويد:

«خطيئات» از «خُطْوَه» مى آيد، و مقصود اين است كه قوم نوح گام هاي استواري برداشتند و فانى فى الله شدند، و در درياى معرفت حق فرو رفتند و آتش محبت را چشيدند.(2)

ملاصدرا نيز درباره معاد مطالبي را بيان مي كند تا اينكه مي نويسد:

{ وَأنَّ اللهَ يَبْعَثُ مَن فىِ الْقُبُور } (3)

ص: 196


1- . سورة نوح (71) آية 25 (به سبب گناهانشان غرق گشتند و در آتشي درآورده شدند، و در برابر خدا ياوراني نيافتند) .
2- . شارحان فصوص، ذيل عبارت ابن عربي كه مي گويد: (خَطِيئَتهِِمْ) فهي التي خطت بهم، فَغَرِقوا في بحارالعلم باللَّه وهوالحيرة (فَاُدْخِلُوا ناراً) في عين الماء (فصوص الحكم: 73) ؛ چنين نگاشته اند: «الخطيئة»، ... أنها مأخوذة من «الخِطْو»، ... و جمعه «خُطوات»: أي، خطواتهم و قطع مقاماتهم بالسلوك هي التي خطت بهم إلى بحار العلم بالله... («فَاُدْخِلُوا ناراً» في عين الماء) أي، فادخلوا في نار المحبة و الشوق حال كونهم في عين الماء (شرح فصوص «قيصرى»: 529 - 530) . (فغرقوا في بحار العلم بالله و هو الحيرة) أي في الأحدية السارية في الكل المتجلية في صورة الكثرة... (فَاُدْخِلُوا ناراً في عين الماء) أي نار العشق بنور سبحات وجهه (شرح فصوص «كاشانى»: 69) . خطوات ايشان در آورد ايشان را در بحار علم بالله تا غرق حيرت شدند... و نار محبّت بود ايشان را در عين ماء علم (شرح فصوص «پارسا»: 124) . از خطواتى كه انسان را مى گذراند از خطط تعيّنات و انيّات، ايشان غرق مى شوند در بحار علم بالله... پس در آورده شدند در آتش محبّت و شوق، در حالى كه غرقه چشمة علم اند (شرح فصوص «خوارزمى» 1: 195 - 196) .
3- . سورة حج (22) آية 7.

قبور الأجساد وقبور الأرواح أعني الأبدان... ؛(1)

«و در حقيقت، خداوند تمام كسانى را كه در گورهايند برمى انگيزد» [مراد] قبور اجساد و قبور ارواح، يعني بدن هاست... .

آنچه از آيه: { وَأنَّ اللهَ يَبْعَثُ مَن فىِ الْقُبُور } به ضميمه ديگر آيات و روايات - استفاده مى شود اين است كه خداي تعالي ذرات پراكنده بدن انسان ها در اطراف عالم و در قبور را در قيامت جمع مي نمايد و بعد از تشكيل دوباره بدن ها و الحاق روح به آنها، زنده مي كند و برمي انگيزاند.

اما اين، با مبناي ملاصدرا - كه بدن اخروي را منشَأ نفس مي داند نه انتقال يافته از دنيا به آخرت - سازگار نيست، لذا آيه را جوري معنا مي كند كه با مبنايش سازگار باشد، و مي گويد:

مقصود از قبور در اين آيه، بدن انسان هاست كه به منزله قبر براي جسدهاي برزخي و ارواح است؛ و { يَبْعَثُ مَن فىِ الْقُبُور } بعث مربوط به ارواح است. در باور صدرا هم جسدهاي برزخي و هم ارواح اخروي - هر دو - از همين ابدان محشور خواهند شد.

مرحوم سبزواري در پاورقي مي گويد:

أعنى الأبدان، تفسير لكليهما. فانّ الأبدان الطّبيعيّه قبور و غلف للأجساد البرزخيّه و الصُّوَر الاُخرويّه و كذا للأرواح؛(2)

ابدان، تفسير براي هر دو است؛ يعني بدن هاي عنصري، براي اجساد برزخي و هم براي صُورَ اخروي و هم براي ارواح، قبور و غلاف اند.

پس در عين اينكه ما اصل تأويل و توجيه را - در جاي خودش - قبول داريم، چنين تأويلاتى را نمي پذيريم؛ چون با دو معيارى كه قبلاً گفتيم سازگار نمي باشد.

بنابراين، هرچند آيه:

ص: 197


1- . اسفار اربعه9 : 159.
2- . اسفار اربعه 9: 159. (پاورقي)

{ يَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِّنَ الْحَيَاه الدُّنْيَا وَهُمْ عَنِ الآخِرَه هُمْ غَافِلُونَ } (1) را جوري معنا كنيم كه از آن ظاهر و باطنى به دست آيد، اما اين كار، مدعا و مبناي ديگران را درست نمي كند؛ زيرا اين آيه در اين جهت وضوح دارد كه اهل دنيا به همين خوردن و عياشي و ظواهر دنيا بسنده مي كنند، اما غافل اند از اينكه بعد از اين عالم چه خبر است، اينجا چه بايد ياد گيرند و چه تكاملى بايد پيدا كنند!

پس اينكه ما ظاهر و باطنى داريم قطعى است، ليكن اينكه چه چيزى باطن چيست؟ و به چه صورت بايد تأويل بشود؟ معيار دارد، و معيار همان است كه عرض شد.

ص: 198


1- . سورة روم (30) آية 7 (و از زندگي دنيا ظاهري را مي شناسند، و حال آن كه از آخرت غافل اند) .

آيه سيزدهم: ولَقَدْ ذَرَأنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ

اشاره

لَهُمْ قُلُوبٌ لايَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أعْيُنٌ لايُبْصِرُونَ بِهَا

وَلَهُمْ آذَانٌ لايَسْمَعُونَ بِهَا

اُوْلَئِكَ كَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أضَلُّ

اُوْلَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ } ؛

البته بسياري از جنيان و آدميان را براي دوزخ آفريديم؛

آنان دل هايي دارند كه با آن [حقايق را] درنمي يابند

و چشماني دارند كه با آنها نمي بينند و گوش هايي دارند

كه با آنها نمي شنوند، آنان همانند چهارپايان اند،

بلكه گمراه ترند، آنها همان غافلان اند.

سوره اعراف (7) آيه 179

ص: 199

ص: 200

مسئله عذاب و خلود جهنميان و چگونگي عذاب دائمي آنها، از بحث هاي مهم و مطرح قرآني است. از آياتي كه با استناد به آن برخي پنداشته اند عذاب براي اهل جهنم عذب (شيرين و گوارا) خواهد شد، اين آيه شريفه است كه خداي متعال مي فرمايد:

{ وَلَقَدْ ذَرَأنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لايَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أعْيُنٌ لايُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لايَسْمَعُونَ بِهَا اُوْلَئِكَ كَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أضَلُّ اُوْلَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ } ؛(1)

البته بسياري از جنيان و آدميان را براي دوزخ آفريديم؛ آنان دل هايي دارند كه با آن [حقايق را] درنمي يابند و چشماني دارند كه با آنها نمي بينند و گوش هايي دارند كه با آنها نمي شنوند، آنان همانند چهارپايان اند، بلكه گمراه ترند، آنها همان غافلان اند.

از نكات شايان توجه در اين آيه، جايگاه «لام» در { لِجَهَنَّمَ } است و اينكه آيا اين «لام»، «لام» غرض و غايت است يا «لام» عاقبت مي باشد.

اگر اين لام براي بيان غرض به كار رفته باشد، بدان معناست كه غرض از آفرينش دسته اي از انس و جن و غايت خلقتشان اين است كه دوزخي شوند و اين، همان جبر است؛ يعني گروهي در ارتكاب معاصي و دست يازي به انواع خطاها و گناهان - كه انسان را دوزخي مي سازد - مجبورند و معصيت و نافرماني آنها از روي اختيار نمي باشد.

ص: 201


1- . سورة اعراف (7) آية 179.

اين درحالي است كه اساس قرآن كريم بر اختيار استوار مي باشد و اصل فرستادن پيامبران و فرود آوردن كتاب هاي آسماني و امر و نهي و تكليف و بهشت و دوزخ، با مختار بودن انسان معنا مي يابد در غير اين صورت، بيهودگي و عبث، بر همه هستي سايه مي افكند كه بطلان آن، از واضحات است.

اگر دسته اي در رفتن به جهنم مجبور باشند، چرا خداي متعال در ادامه آيه، آنها را سرزنش مي كند كه: { لَهُمْ قُلُوبٌ لايَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أعْيُنٌ لايُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لايَسْمَعُونَ بِهَا } ؛ (دل هايى دارند كه با آن [حقايق را] دريافت نمى كنند، و چشمانى دارند كه با آنها نمى بينند، و گوش هايى دارند كه با آنها نمى شنوند) و يا { اُوْلَئِكَ كَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أضَلُّ اُوْلَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ } ؛ (آنان همانند چهارپايان بلكه گمراه ترند، آنها همان غافلان اند) و حال آنكه اينان براي همين خلق شده اند كه نفهمند و درك نكنند و عناد و دشمني ورزند تا غرض از خلقتشان پديد آيد.

پس با اين تحليل، نقض غرض لازم مي آيد.

شيخ طوسي در اين باره مي فرمايد:

و لايجوز أن يكون معني الآيه انَّ الله خلقهم لجهنَّم و اَراد منهم أن يفعلوا المعاصي فَيَدْخُلوا بها النار؛ لأنَّ الله لايُريد القبيح، لأنَّ إراده القبيح قبيحه و لأنَّ مُريدَ القبيح منقوصٌ عند العقلاء، تعالي الله عن صفه النقص؛(1)

جايز نيست معناي آيه اين باشد كه خدا آنها را براي جهنم آفريد و اراده كرد كه معصيت ها را انجام دهند تا در نتيجه ارتكاب اين معاصي وارد جهنم شوند؛ زيرا خداي متعال اراده قبيح نمي كند [اينكه اينها مجبور باشند جنايت كنند و بعد به بهشت راه نيابند و به جهنم بروند قبيح است] چراكه اراده [كار و رفتار] قبيح، قبيح است و كسي كه اراده عمل قبيح كند نزد عقلا كاستي دارد؛ و خدا از نقص منزه است.

ص: 202


1- . تفسير التبيان8 : 38.

شيخ طوسي با اين بيان، به دو اشكال اشاره مي كند:

يك: اصل چنين عملي قبيح است و قبيح، از ذات مقدس حضرت حق سر نمي زند.

دو: اگر كسي به انگيزه شكنجه مردمان چنين كاري كند، در نظر عقلاء شخصي رشد نيافته و ناقص است و خداوند متعال منزه از نقص است.

و چون اين سخن با آيات ديگر قرآن و اساس مسائل وحياني سازگار نمي باشد، در ادامه شيخ مي فرمايد:

ولأنَّه قال: { وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإنسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ }(1) فَبَيَّنَ أنَّه خَلَقَ الخلقَ للعباده والطاعه وقال: { وَمَا أرْسَلْنَا مِن رَسُولٍ إِلاَّ لِيُطَاعَ }(2) و قال: { وَلَقَدْ صَرَّفْنَاهُ بَيْنَهُمْ لِيَذَّكَّرُوا }(3) و قال: { لَقَدْ أرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ }(4) و قال: { إِنَّا أرْسَلْنَاكَ شَاهِدًا وَمُبَشِّرًا وَنَذِيرًا * لِتُؤْمِنُوا بِاللهِ وَرَسُولِهِ }(5) و نظائر ذلك اكثر من أن تُحْصي، فكيف يقول بعد ذلك { وَلَقَدْ ذَرَأنَا لِجَهَنَّمَ } و هل هذا إلاّ تناقُضٌ تَنَزَّهَ كلامُ الله عنه؛

و چون كه فرمود: «جن و انس را نيافريدم مگر براي اينكه مرا عبادت كنند» روشن ساخت كه خلق را براي عبادت و بندگي آفريد؛ و فرمود: «ما هيچ پيامبري را نفرستاديم مگر اينكه از او اطاعت كنند» و فرمود: «ما اين آيات را به صورت هاى گوناگون براى آنان بيان كرديم تا يادشان بيايد» و فرمود: «به راستي ما پيامبران خود را با دلائل آشكار روانه كرديم و با آنها كتاب و ترازو [ميزان و معيار سنجش] را فرود آورديم تا مردم عدالت را به پادارند»و فرمود:

ص: 203


1- . سورة ذاريات (51) آية 56 .
2- . سورة نساء (4) آية 64 .
3- . سورة فرقان (25) آية 50 .
4- . سورة حديد (57) آية 25.
5- . سورة فتح (48) آية 8 - 9.

«ما تو را گواه و بشارتگر و هشدار دهنده اي فرستاديم تا به خدا و فرستاده اش ايمان آوريد».

نظائر اين آيات بيش از آن است كه شمرده شود. چگونه بعد از اين آيات، خداي تعالي بفرمايد:

«و ما آنها را براي جهنم خلق كرديم» اگر چنين بگويد آيا اين تناقض در كلام خدا نيست؟! كلام خداي متعال منزه از تناقض گويي است .

از اين رو، اين پرسش به ذهن مي آيد كه بخش نخست آيه، به چه معناست و با توجه به مسلم بودن اختيار، معناي آن چگونه است؟

براي اين پرسش، پاسخ هاي گوناگوني ارائه شده است، بسياري از مفسران سه وجه را براي توجيه اين آيه ذكر كرده اند. شيخ ابو الفتوح رازي در روض الجنان، افزون بر اين سه وجه، وجه ديگري را نيز مي آورد.

وجه اول

پاسخ نخست اين است كه لحن قرآن كريم در موارد زيادي چنين است، ولي همه اينها بر اساس انتخاب و اختيار خود خلق مي باشد؛ مانند عباراتي كه در آن هدايت و اضلال منسوب به خداست يا آياتي كه درباره بهشت و جهنم و مدح و ذمّ خلق اند؛ مانند:

{ خَتَمَ اللهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أبْصَارِهِمْ غِشَاوَه وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِيمٌ } ؛(1)

خداوند بر دل هاي آنان و بر شنوايي ايشان مهر نهاد، و بر ديدگانشان پرده اي است و برايشان عذاب بزرگي است.

از عبارت { خَتَمَ اللهُ } اين سؤال به نظر مي آيد كه چرا خدا بر قلب آنان مُهر زد؟ مگر تقصيرشان چيست؟ اگر اندكي در آيه قبل از آن، درنگ شود پاسخ روشن مي گردد؛ زيرا در آن بيان شده است كه اينها به اختيار خودشان كافر شدند و نتيجه كفرشان اين

ص: 204


1- . سورة بقره (2) آية 7.

است كه { خَتَمَ اللهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أبْصَارِهِمْ غِشَاوَه وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِيمٌ } .

در آيه 23 سوره جاثيه نيز مي خوانيم:

{ أفَرَأيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأضَلَّهُ اللهُ عَلَى عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَه فَمَن يَهْدِيهِ مِن بَعْدِ اللهِ أفَلا تَذَكَّرُونَ } ؛(1)

آيا ديدي كسي را كه هوس خويش را معبود خود ساخت، و خدا او را دانسته گمراه گردانيد و بر گوش و دلش مُهر زد و بر ديده اش پرده نهاد؟ پس از خدا چه كسي او را هدايت خواهد كرد؟ آيا به خود نمي آييد؟

اگر واژه { أضَلَّه } مورد توجه قرار گيرد كه خدا از روي علم(2) انسان را گمراه مي كند، اين آيه، سؤال برانگيز مي شود، ولي جمله قبل آن، گوياست كه اين كار به سوء اختيار خودشان است آنها هوا و هوس را پرستيدند و چون اين عمل از آنها بروز يافت، به اختيار خود، در گمراهي فرو رفتند.

آيه مورد بحث نيز چنين است؛ يعني اشخاص با اختيار و گزينشي ناشايست، چنان مسير انحراف را مي پيمايند و با حق عناد مي ورزند و رفتاري زشت دارند كه گويي از ابتدا براي جهنم آفريده شده اند، يعني اگر - به فرض - براي جهنم خلق مي شدند چطور در بدي فرو مي رفتند و خوبي از آنها سر نمي زد، اكنون نيز به همان اندازه در انحراف فرو رفته اند كه گويي براي جهنم خلق شده اند.

در اين توجيه، تصرفي در معناي «لام» صورت نمي گيرد و «لام» به همان معناي غرض و غايت مي باشد.

ص: 205


1- . سورة جاثيه (45) آية 23.
2- . در اينكه (عَلَى عِلْمٍ) در آية مذكور، قيد چه چيزي است؟ دو نظريه است: 1. قيد فاعل باشد؛ يعني اضلال الهي از روي آگاهي صورت گرفته است كه در اين صورت، اين قيد براي تأكيد خواهد بود. 2. قيد مفعول باشد؛ يعني كساني كه گمراه گرديدند، ضلالت را با آگاهي انتخاب كردند (نگاه كنيد به تفسير نفحات الرحمن 5: 554 و الميزان18: 173) .

اين وجه را - كه بسيار لطيف است - شيخ ابوالفتوح رازي در تفسيرش مي آورد. متن سخن وي چنين است:

آن گاه [خدا] گفت گروهي بسيار هستند كه ايشان بر كفر اصرار كردند و با دعوت رسول اصغا نكردند و حجت عقل را كار نبستند و در سابق علم من چنان بود كه ايشان هرگز ايمان نيارند و جز اختيارِ كفر، نكنند و لامحال از اين جهت را مرجع و مآل ايشان دوزخ باشد، پس در حكم چنان بودند كه پنداشتي ايشان را در اصل خلقت براي دوزخ آفريدند تا اگر خواهند كه ايشان را از آن محيص و معدلي بود، نبود پس عَلَي سبيل المبالغه في التشبيه «لام» غرض آوَرْد و گفت { وَلَقَدْ ذَرَأنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا... } .(1)

فشرده پاسخ اين است كه: عده اي از جن و انس به اختيار خود دوزخي شدند، ليكن شدت عناد و لجاج و انحرافشان به حدّي است كه گويي اصلاً از اول خدا اينها را براي جهنم آفريد.

وجه دوم

جواب دوم (براي دفع شبهه جبر) اين است كه «لام» در { لِجَهَنَّمَ } لام عاقبت است، و آيه در مقام بيان عاقبت اين دسته از جن و انس است كه سرانجام دوزخي مي شوند، نه اينكه خدا آنها را براي دوزخ آفريده باشد، بلكه خودشان در عين اختيار و آزادي در انتخاب خير و شر، به خاطر لجاج و عناد با حق، عاقبت روانه جهنّم خواهند شد.

لام به اين معنا در قرآن - در موارد مختلف - به كار رفته است.

شيخ طوسي در تفسير تبيان پس از بيان اين معنا - در آيه مورد نظر - چند نمونه از آياتي را كه در آنها لام عاقبت به كار رفته است، مي آورد عبارت تفسير تبيان چنين است:

ص: 206


1- . تفسير روض الجنان9 : 21.

واللام في { لِجَهَنَّمَ } لام العاقبه.(1)

والمعنى انه لما كانوا يصيرون اليها بسوء اختيارهم و قبح أعمالهم جاز أن يقال: إنه ذرأهم لها والذي يدل على ان ذلك جزاء على أعمالهم قوله:

{ لَهُمْ قُلُوبٌ لايَفْقَهُونَ بِهَا } (2) و أخبر عن ضلالهم الذي يصيرون به الى النار، و هو مثل قوله تعالى { إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً } (3) و مثل قوله { رَبَّنا إِنَّكَ آتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلأهُ زِينَه وَأمْوالاً فِي الْحَياه الدُّنْيا رَبَّنا لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِكَ } (4) و مثل قوله عزوجل { فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً } (5) و إنما التقطوه ليكون قره عين...

و قال [الشاعر] الآخر:

أموالنا لذوي الميراث نجمعها و دُورنا لخراب الدهر نبنيها

و قال آخر:

لدوا للموت و ابنوا للخراب فكل-كم يصي-ر الى ذهاب؛(6)

لام در { لِجَهَنَّمَ } لام عاقبت مي باشد.

ص: 207


1- . در تفسير مجمع البيان هم همين معنا آمده است: اللام في قوله (لِجَهَنَّمَ (لام العاقبة...، المعني: لمّا بيّن سبحانه امر الكفار و ضرب لهم الأمثال، عَقَّبَه ببيان حالهم في المصير والمآل، فق-ال (وَلَقَدْ ذَرَأنَا) اي خلقنا (لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ) يعني خلقناهم علي انَّ عاقبتهم المصير إلي جهنم بكفرهم و انكارهم و سوء اختيارهم... (مجمع البيان4: 772) .
2- . سورة اعراف (7) آية 179.
3- . سورة آل عمران (3) آية 178.
4- . سورة يونس (10) آية 88 .
5- . سورة قصص (28) آية 8 .
6- . تفسير التبيان5 : 36.

و معناي آيه چنين است: از آنجا كه آنان به سوء اختيار و اعمال زشتشان جهنمي گرديدند، جايز است گفته شود خدا آنها را براي جهنم آفريد.

آيه شريفه دلالت مي كند بر اينكه دوزخي شدنشان جزاي اعمال خودشان است، و اين سخن خداي متعال كه فرمود: «براي آنها قلب هايي است كه با آن حقايق را دريافت نمي كنند» از ضلالتشان خبر داد كه آنها را به جهنم مي كشاند.

و لام عاقبت در اين آيه، مثل قول خداوند است كه مي فرمايد: «ما به كفار مهلت مي دهيم تا بر گناهشان بيفزايند» و مانند قول الهي «[و موسي گفت:] خدايا به فرعون و اشرافش - در زندگي دنيا - زيور و اموال فراوان دادي، تا مردم را از راه تو گمراه سازند» و مثل قول خداوند عزوجل «آل فرعون حضرت موسي را از آب گرفتند تا دشمن آنها و مايه ناراحتي شان باشد» و همانا او را از آب گرفتند تا برايشان روشني چشم شود...

[در اشعار عرب هم لام عاقبت فراوان استعمال شده است] مثل:

اموالمان را براي ميراث خواران گرد مي آوريم و خانه هايمان را براي خراب شدن مي سازيم. يا اين شعر: براي مردن بزاييد و براي خراب شدن بسازيد، پس همه شما رو به نابودي مي رويد.

مقصود از { لِيَزْدادُوا إِثْماً } در آيه اول اين است كه عاقبت و سرانجام مهلت ما به آنها، به فزوني گناهانشان مي انجامد.

و مراد از { لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِك } در آيه دوم اين است كه خدا اموال را براي گمراهي فرعونيان نداد، بلكه عاقبت داشتن دارايي زياد، به اين كار انجاميد.

و منظور از { لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً } در آيه سوم اين است كه آنها موسي را از آب نگرفتند تا دشمنشان و مايه اندوهشان گردد، بلكه او را از آب گرفتند تا مايه خير و راحتي و شادي آنها شود اما عاقبت مايه ناراحتي آنها شد.

ص: 208

و نيز مقصود در شعر اول اين است كه عاقبت جمع كردن اموال، اين است كه به ورثه مي رسد و عاقبت ساختمان ها اين است كه خراب مي شود نه اينكه ما به غرض خراب شدن مي سازيم. و يا در شعر دوم، مقصود اين نيست كه توليد نسل براي مُردن است، بلكه منظور اين است كه نتيجه و عاقبت زايش و توليد نسل، مرگ است.

پس لام در آيه { لِجَهَنَّمَ } لام عاقبت است؛ يعني اين رفتارِِ كفار است كه آنان را به دوزخ مي كشاند.

وجه سوّم

مي توان گفت «ذرأ» به معناي تمايز و جدا كردن است (نه به معناي آفريدن) چنانچه در تفسير تبيان آمده است:

و يجوز أن يكون قوله تعالي { ذَرَأنَا لِجَهَنَّمَ } معناه ميّزنا و يقال «ذرأتُ الطعام و الشعير» أي ميّزتُ ذلك من التِّبن و المدر.

فلمّا كان الله تعالي قد ميّز اهل النار من اهل الجنه في الدنيا بالتسميه و الحكم و الشهاده، جاز أن يقول ذرأناهم أي مَيَّزْناهم؛(1)

و جايز است كه سخن خداي متعال { ذَرَأنَا لِجَهَنَّمَ } به معناي «ميّزنا» (جدا كرديم) باشد. گفته مي شود: «ذرأتُ الطعام و الشعير» يعني گندم و جو را از كاه و خاك جدا كردم.

از آنجا كه خداي متعال اهل بهشت و اهل ايمان را در دنيا - با نام گذاري و حكم و شهادت - از اهل دوزخ جدا ساخت، صحيح است كه بفرمايد «ذَرَأناهم» يعني آنها را جدا كرديم.

پس معناي آيه شريفه - طبق اين معنا - چنين است: ما كثيري از جن و انس را به جهت سوء اختيار و عملكرد بدشان، براي جهنم جدا كرديم و لام در اينجا همان لام غرض است؛ يعني غرض ما جدا كردن نيكان از بدان است.

ص: 209


1- . تفسير التبيان5 : 37 .

وجه چهارم

وجه چهارم اين است كه «ذَرَأ» به معناي «سَنَذْرَءُ» باشد، شيخ طوسي (رحمه الله) مي گويد:

ويجوز أن يكون قوله { ذَرَأنَا } بمعني «سَنَذْرَءُ» كما قال: { وَنَادَى أصْحَابُ الْجَنَّه أصْحَابَ النَّارِ } (1) بمعني سينادون، فكأنه قال سيخلقهم خلقاً ثانياً للنار بأعمالهم التي تقدمت منهم في الدنيا إذ كانوا استحقوا النار بتلك الاعمال؛(2)

جايز است { ذَرَأنَا } به معناي «سَنَذْرَءُ» باشد؛ يعني خواهيم آفريد، همان گونه كه فرمود «اهل بهشت دوزخيان را ندا كنند» (به معناي ندا خواهند كرد) پس گويا فرمود: به زودي اينان را براي آتشِ [دوزخ] دوباره، خلق مي كند به سبب اعمالي كه در دنيا از اينان پيشي گرفت؛ چراكه اينان به سبب اعمالشان مستحق آتش اند.

بنابراين، منظور خلقِ در اين دنيا نيست (همچنان كه مقصود از { نَادَى } ندا در دنيا نيست) بلكه در اينجا خبر از آينده است؛ يعني در عالَم آخرت، اين كار رخ مي دهد.

پس در اينجا هم «لام» همان لام غرض است، ولي «ذَرَأ» به معناي «سَنَذْرَاُ» مي باشد؛ يعني ما آنهايي را كه در اين دنيا به عمل خود مستحق عذاب شدند، به هنگام خلق دو باره شان، آنها را براي جهنم و درآمدن به دوزخ مي آفرينيم.

بيان علامه طباطبائي

در تفسير الميزان بيان شده است كه: آفرينش - كه در آن مصلحت است - پيامدهايي دارد. از تبعات خلقت اين است كه گروهي منحرف گردند و به جهنم بروند، هرچند اساس خلقت بر اين است كه همه بهشتي شوند و در جهت كمال قرار بگيرند.

ص: 210


1- . سورة اعراف (7) آية 44.
2- . تفسير التبيان5 : 38.

از اين رو، گفته شده { وَلَقَدْ ذَرَأنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ } .

علامه براي توضيح مطلب، چنين مثال مي زند:

نجاري مي خواهد دري بسازد و تخته هايي در اختيارش هست. دَرْ، هيئت و صورت و اندازه خاصي دارد، اين طور نيست كه تخته ها كنار هم گذاشته شوند و در درست شود، بلكه بايد قسمت هايي از تخته ها بريده شود و تبديل به تراشه گردد. هدف نجار - در اصل - ساختن در است و چون آن تراشه ها به تبع درست شدن «در» به وجود مي آيند، مورد اراده تبعي اند (نه اراده اصلي) .

خدا كه انسان ها را آفريد، اراده كرد كه در جهت كمال خود حركت كنند و رحمت برايشان خواست، اما اين خلقت تبعاتي هم دارد، ولي اراده اصلي آن است كه به رحمت برسند و اراده تبعي اين است كه اينها دوزخي شوند، به اين جهت تعبير شده:

{ وَلَقَدْ ذَرَأنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ } .(1)

ص: 211


1- . الميزان8 :334؛ متن عبارت ايشان چنين است: بيان ذلك: انَّ النجار اذا أراد أن يصنع باباً عمد إلي اخشاب يهيؤها له، ثم هندسه فيها، ثم شرع في النشر و النحت و الخرط حتي اتم الباب؛ فكمال غرضه من ايقاع الفعل علي تلك الخشبات هو حصول الباب لا غير، هذا من جهة. و من جهة اخري هو يعلم من اوّل الأمر انَّ جميع اجزاء تلك الخشبات ليست تصلح لأن تكون اجزاء للباب؛ فان للباب هيئة خاصة لاتجامع هيئة الخشبات، و لابدّ في تغيير هيئتها من ضيعة بعض الاجزاء لخروجها عن هندسة العمل، فصيرورة هذه الابعاض فضلة يرمي بها داخلة في قصد الصانع، مرادة له بإرادة تُسَمّي قصداً ضرورياً. فللنجار في صنع الباب - بالنسبة إلي الاخشاب التي بين يديه - نوعان من الغاية: احدهما، الغاية الكمالية و هي ان يصنع منها باباً و الثاني، الغاية التابعة و هي ان يصنع بعضها باباً و يجعل بعضها فضلة لاينتفع بها و ضيعة يرمي بها؛ و ذلك لعدم استعدادها لتلبس صورة الباب. و كذا الزارع يزرع ارضاً ليحصد قمحاً فلايخلص لذلك إلي يوم الحصاد إلاّ بعض ما صرفه من البذر، و يذهب غيره سُدي يضيع في الأرض او تفسده الهوام او يخصفه المواشي، و الجميع مقصودة للزارع من وجه و المحصول من القمح مقصود من وجه آخر. و قد تعلقت المشيّة الالهية ان يَخْلُقَ من الأرض انساناً سويّاً يعبده ويدخل بذلك في رحمته، و اختلاف الاستعدادات المكتسبة من الحياة الدنيوية - علي ما لها من مختلف التأثيرات - لايَدَع كلّ فرد من افراد هذا النوع ان يجري في مجراه الحقيقي و يَسْلُكَ سبيل النجاة إلاّ من وَفَّق له، و عند ذلك تختلف الغايات؛ و صَحَّ انَّ لله سبحانه غاية في خلقة الانسان مثلاً و هو ان يشملهم برحمته و يدخلهم جنته، و صحّ ان لله غاية في اهل الخسران و الشقاوة من هذا النوع و هو ان يدخلهم النار و قد كان خلقهم للجنة غير ان الغاية الأولي، غاية اصلية كمالية و الغاية الثانية، غاية تبعية ضرورية. والقضاء الالهي - المتعلق بسعادة من سعد و شقاوة من شقي ناظر إلي هذا النوع الثاني من الغاية، فانه تعالي يعلم ما يؤل إليه حال الخلق - من سعادة او شقاء - فهو مريد لذلك بإرادة تبعية لا اصلية. و علي هذا النوع من الغاية، ينزل قوله تعالي: (وَ لَقَدْ ذَرَأنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ) و ما في هذا المساق، من الآيات الكريمة و هي كثيرة.

بيان ايشان از جهتي خوب و صحيح است و از جهتي اشكال دارد. درستي آن، اين است كه خداوند متعال براي همه، اراده رحمت كرد، ولي جمعي به سوء اختيار خود منحرف مي شوند.

ليكن اگر منظور، سوء اختيار خود افراد نباشد، بلكه از لوازم آفرينش اين دانسته شود كه جمعي جهنمي شوند، اين معنا اشكال دارد، چه آنكه براساس مباني وحياني شقاوت ذاتي و غير قابل تخلّف، وجود ندارد.(1)

تا اينجا - به طور فشرده - معاني صحيحي براي اين آيه شريفه بيان شد.

سخن ملاصدرا

ملاصدرا در اسفار تفسيري از اين آيه - طبق مبناي خود در مسئله دوزخ و خلود در آن - ارائه مي دهد كه پذيرفتني نمي باشد، مي گويد:

واعلم أنَّ أهل العذاب هم الذين نفوسهم كانت مستعده لدرجه من درجات الجنان ثم بطل استعدادهم بارتكاب المعاصي، فحالهم كحال من انحرف مزاجُه عن الإعتدال اللائق به و عن الصحه التي له بحسبه فيكون في ألم

ص: 212


1- . نگاه كنيد به، بيان الفرقان1 : 493 ، فرع ششم، سعادت و شقاوت.

شديد حتي يَرْجِعَ إلي الإعتدال الذي كان له او بَطَلَ استعدادُه بالكُلّيه و انتَقَلَ مزاجُه إلي مزاج وافَقَه تلك الحاله التي كانت مخالفه لمزاجه الأول و كان مرضاً في حقّه فصار المرض صحّه له والألم راحه له، وانقلب العذاب عذوبه في حقه لانقلاب جوهره إلي جوهر أدني.

فكذلك حال من يَدْخُل في النار و يَتَعَذَّبُ بها مُدَّه لأجل الأعمال السيئه؛ فان بقي في قلبه نور الإيمان فَمَنَعَ أن يَنفُذَ ظلمه المعاصي في باطن قلبه و يحيط به السيئات، فلامحاله يَخْرُج من النار و يَبْرَاُ من العذاب واما من اسودّ قلبه بالكليّه وغاص في باطن قلبه ظلمه المعاصي لأجل الكفر، فلا يخرج أبداً مخلداً؛(1)

اهل عذاب، كساني اند كه نفوسشان براي درجه اي از درجات بهشت آمادگي دارد سپس به خاطر ارتكاب معاصي آن استعداد از بين مي رود. حالِ اينها به كسي مي ماند كه مريض مي شود و سلامتي اش را از دست مي دهد و به درد شديدي گرفتار مي آيد و اين درد در او هست تا وقتي كه به حالت صحت برگردد.

يا اينكه درد ادامه مي يابد و برايش حالت ثانوي مي شود و از آن لذت مي برد. اين كسالت كم كم چنان غلبه مي كند كه برايش مزاج ثانوي مي شود و اين مزاج ثانوي مخالف آن مزاج اولي است (در مزاج اولي اين حالت برايش مريضي و سختي بود) در نتيجه بيماري، برايش سلامتي و درد، برايش راحتي و عذاب، برايش به عذوبت و خوشي تبديل مي گردد؛ چون جوهر وجودي اش (كه صحت را اقتضا مي كرد) به جوهري پست تر مبدل شد، اكنون كسالت را اقتضا مي كند.

حال كسي كه داخل در آتش مي شود، نيز چنين است. به خاطر دست يازي به اعمال زشت، مدتي عذاب مي شود، آن گاه اگر هنوز در قلبش نور ايمان باقي

ص: 213


1- . اسفار اربعه9 : 346 .

باشد و ظلمت گناه در باطن قلبش نفوذ نيابد و گناهان او را در برنگيرد، از آتش خارج مي شود و از عذاب رهايي پيدا مي كند.

اما كسي كه قلبش كاملا سياه گردد و در عمق جانش تاريكي گناهان به خاطر كفر، فرو رفته باشد، هيچ گاه از دوزخ خارج نمي گردد.

در جايي ديگري از اسفار مطلب كمي اوج مي گيرد كه اصلاً از اساس، خداوند آنان را براي جهنم و عذاب آفريد.

ثم انك تعلم أنَّ نظامَ الدنيا لايَنْصَلِح إلاّ بنفوس جافيه و قلوب غلاظ شداد قاسيه، فلو كان الناس كُلُّهم سُعداء بنفوس خائفه من عذاب الله و قلوب خاضعه خاشعه، لاختَلَّ النظام بعدم القائمِين بعماره هذه الدار من النفوس الغلاظ العتاه؛ كالفراعنه و الدجاجله و كالنفوس المَكّاره كشياطين الانس بجُربزتهم و جبلَّتهم و كالنفوس البهيميه الجهله كالكفار ...

فاذا كان وجود كل طائفه بحسب قضاء الهي و مقتضي ظهور اسم رباني فيكون لها غايات حقيقيه و منازل ذاتيه التي جعلت عليها الأشياء إذا وقع الرجوع اليها تكون ملائمه لذيذه و إن وَقَعَتِ المفارقه امداً بعيداً و حَصَلَتِ الحيلوله عن الاستقرار عليها زماناً مديداً بعيداً كما قال تعالى وَ حِيلَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَشْتَهُون؛(1)

باري، دانستي كه نظام دنيا جز به واسطه نفوس خشن و دل هاي سنگ و سخت آرايش نمي يابد.

اگر تمام مردمان نيكبخت بودند و نفوسي بيمناك از عذاب الهي و دل هايي خاشع داشتند، به سبب نبودن كساني كه كمر بر آباداني اين سرا ببندند - از نفوس شقي درشت خو و سخت و سركشاني چون فرعونان و دجالان و نفوس حيله گراني چون شياطين انس به جُربزه و سيرتشان و نفوس حيواني و بي شعور

ص: 214


1- . اسفار اربعه9 : 348 .

چون كافران - نظام اختلال پيدا مي كرد و آشفته و تباه مي گشت... . و چون وجود هر گروهي به حسب قضاي الهي و اقتضاي ظهور اسمي رباني است، لذا آنها را غاياتي حقيقي و منازلي ذاتي است، و امور ذاتي كه اشيا بر آن امور سرشته شده اند، اگر بازگشت بدان ها واقع شود، ملايم و لذيذ مي باشند، و اگر از آنها مدت زماني دراز جدايي واقع گردد و روزگاري مديد مانع از استقرار بر آنها حصول پيدا كند، همان گونه است كه خداوند مي فرمايد «ميان ايشان و آن آرزو كه دارند جدايي افكند».

پس اگر دنيا بخواهد آباد شود بايد اين بدها باشند، اگر همه خوب باشند ديگر مردم به دنيا نمي رسند، به حسب قضاي الهي - هم خوب و هم بد - هر دو مظهر اسماي پروردگارند، پس به خاطر ظهور اسماي الهي، براي اين طائفه غايات حقيقيّه و منازل ذاتيه اي است. اين دوزخي ها كه هميشه در جهنم هستند چون سرشتشان براي جهنم مي باشد وقتي به سوي آن برمي گردند برايشان ملائم و لذيذ است، اگر چه مدت طولاني از آن جدا مانده اند .

ملاصدرا در ادامه، آيه ديگري را همين گونه معنا مي كند (كه اين هم از آياتي است كه مناسب است مستقلاً بحث شود) كما قال تعالي: { وَحِيلَ بَيْنَهُمْ وَبَيْنَ مَا يَشْتَهُونَ } (1) بين آنها و آنچه اشتها دارند فاصله مي افتد! آنچه آنها اشتها دارند، همان آتش و بدي و گرفتاري است.

در ادامه، صدرا به نقل از ابن عربي مي نگارد:

و قال الشيخ الأعرابي في الفتوحات:

يدخل أهل الدارين فيهما، السعداء بفضل الله و أهل النار بعدل الله و ينزلون فيهما بالأعمال و يخلدون فيهما بالنيات فيأخذ الألم جزاء العقوبه موازيا لمده العمر في الشرك في الدنيا فإذا فرغ الأمد جعل لهم نعيما في

ص: 215


1- . سورة سبأ (34) آية 54 .

الدار التي يخلدون فيها بحيث إنهم لو دخلوا الجنه تألموا لعدم موافقه الطبع الذي جبلوا عليه فهم يتلذذون بما هم فيه من نار و زمهرير و ما فيها من لدغ الحيات و العقارب كما يلتذ أهل الجنه بالظلال و النور و لثم الحسان من الحور لأن طبائعهم تقتضي ذلك ألا ترى الجُعَل على طبيعه يتضرر بريح الورد و يلتذ بالنتن و المحرور من الإنسان يتألم بريح المسك؛ فاللذات تابعه للملائم و الآلام تابعه لعدمه.

و نقل في الفتوحات(1) أيضا عن بعض أهل الكشف قال:

إنهم يخرجون إلى الجنه حتى لايبقى فيها أحد من الناس البته و يبقى أبوابها يصطفق و ينبت في قعرها الجَرْجير و يخلق الله لها أهلا يملأها؛(2)

شيخ اعرابي در فتوحات مي گويد:

اهل بهشت و دوزخ به اين دو درمي آيند؛ سعادت مندان به فضل خدا و اهل دوزخ به عدل خدا [اين دو گروه]. به اعمالشان در آن دو فرود مي آيند و به نيّاتشان در آن دو جاودان مي گردند.

پس شخص دوزخي به ميزان مدتي كه در دنيا شرك ورزيده، درد و رنج مي كشد و كيفر كردارش را مي بيند و آن گاه كه مدت سرآمد برايشان در سرايي كه در آن مُخَلَّدند، نعمت هايي قرار داده مي شود به گونه اي كه بهشت برايشان ناخوشايند است و اگر به آن درآيند درد مي كشند؛ زيرا بهشت با طبعي كه بر آن سرشته شده اند سازگار و همسو نيست.

بنابراين، آنان از آتش و سرماي گزنده و نيش مارها و عقرب هايي كه در دوزخ است لذت مي برند؛ چنان كه بهشتيان از سايه و نور و حوريه ها لذت مي برند؛ زيرا طبايع آنها آن را اقتضا مي كند.

ص: 216


1- . فتوحات مكيه (4 جلدي) 2: 647 .
2- . اسفار اربعه 9 : 349.

آيا به سرشت جُعَل (سوسك سرگين خوار) نمي نگري كه از بوي [خوش] گُل مي رنجد و از بوي گَند (سرگين) لذت مي برد، و انسان محرور(1) از بوي مشك احساس ناراحتي مي كند؟!

پس لذت ها تابع چيزهايي است كه با طبع سازگارند و دردها و رنج ها تابع فقدانِ چيزهايي است كه با طبع و سرشت سازگاري دارند.

و نيز در فتوحات - از بعضي از اهل كشف - نقل مي كند كه مي گويد:

دوزخيان از جهنم بيرون مي آيند و به بهشت وارد مي شوند تا اينكه اَحَدي از مردم در آن باقي نمي ماند و درهاي آن به هم مي خورد و در تهِ آن گياهي به نام «جرجير»(2) مي رويد و خدا برايش اهلي را مي آفريند كه پُرَش مي سازد.

اشكال صدرا بر ابن عربي

ملاصدرا در ادامه، استدلال ابن عربي را بر انقطاع عذاب چنين نقل مي كند:

و مما استدل به صاحب الفتوحات المكيه على انقطاع العذاب للمخلدين في النار قوله تعالى: { اُولَئِكَ أصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ } ؛(3)

و ما ورد في الحديث النبوي من قوله (صلي الله عليه و آله): «و لم يبق في النار إلا الذين هم أهلها»(4)

و ذلك لأن أشد العذاب على أحد مفارقه الموطن الذي ألفه فلو فارق النار أهلها لتعذبوا باغترابهم عما أهلوا له و إن الله قد خلقهم على نشأه تألف ذلك الموطن؛(5)

ص: 217


1- . كسي كه از شدت خشم يا تب درونش داغ شده باشد (فرهنگ ابجدي1: 789) .
2- . جَرجير: شاهي، تره تيزك (فرهنگ عميد) .
3- . سورة بقره (2) آية 39 و 81 و آيات ديگر در قرآن.
4- . فتوحات مكيه3: 25.
5- . اسفار اربعه9 : 352.

از استدلال هاي صاحب فتوحات بر انقطاع (و پايان يافتن) عذاب مخلَّدان دوزخ، اين سخن خداي متعال است كه مي فرمايد:

{ اُولَئِكَ أصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ } ؛ آنان اَصحاب آتش اند، در آن جاودان مي باشند.

و نيز اين حديث كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرمود: «در دوزخ باقي نمي ماند مگر كساني كه آنها اهل دوزخ اند».

و اين بدان جهت است كه شديدترين عذاب براي هر كسي مفارقت و جدايي اوست از جايي كه با آن اُنس و الفت گرفته است. اگر اهل دوزخ از دوزخ جدا شوند رنج مي كشند؛ زيرا از چيزي كه شايسته آنهاست دور مي گردند، و خدا آنان را بر نشئه [و طينت و سرشتي] آفريده كه با آن جايگاه مأنوس مي باشند.

سپس ملاصدرا مي گويد:

أقول: هذا استدلال ضعيف مبني على لفظ الأهل و الأصحاب و يجوز استعمالهما في معنى آخر من المعاني النسبيه كالمقارنه و المجاوره و الاستحقاق و غير ذلك و لا نسلم أيضا أن مفارقه الموطن أشد العذاب إلا أن يراد به الموطن الطبيعي و إثبات ذلك مشكل.

و الأولى في الاستدلال على هذا المطلب، أن يستدل بقوله تعالى: { وَلَقَدْ ذَرَأنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ } (1)

فإن المخلوق الذي غايه وجوده أن يدخل في جهنم بحسب الوضع الإلهي والقضاء الرباني لابد أن يكون ذلك الدخول موافقا لطبعه و كمالا لوجوده إذ الغايات كما مر كمالات للوجودات و كمال الشي ء الموافق له لايكون عذابا في حقه؛ وإنما يكون عذاباً في حق غيره ممن خلق للدرجات العاليه؛(2)

ص: 218


1- . سورة اعراف (7) آية 179.
2- . اسفار اربعه9 : 352.

مي گويم: اين استدلال ضعيف است و بر لفظ «أهل» و «اَصحاب» مبتني مي باشد و استعمال اين دو واژه بر معاني ديگر نسبي (مانند مقارنت، مجاورت و استحقاق) جايز است.

افزون بر اين، ما نمي پذيريم كه مفارقت جايگاه مأنوس، شديدترين عذاب ها باشد مگر اينكه مقصود از آن، جايگاه طبيعي باشد و اثباتِ آن مشكل است.

اَولي و بهتر اين است كه به اين آيه، استدلال شود: { وَلَقَدْ ذَرَأنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ } ؛ ما بسياري از انس و جن را براي دوزخ آفريديم.

زيرا مخلوقي كه (به حسب وضع الهي و قضاي رباني) غايت وجودش اين است كه به دوزخ درآيد، ناگزير بايد اين دخول (در جهنم) موافق و سازگار با طبع و كمال وجودي اش باشد؛ زيرا غايات (چنان كه گذشت) كمالات وجودي اند و كمال شيء- كه سازگار با[طبيعت] اوست- در حق او عذاب محسوب نمي باشد و تنها عذاب در حق كساني است كه براي درجات عالي آفريده شده اند.

به نظر وي، كلمه اصحاب، خيلي مطلب را نمي رساند، بلكه بهتر است براي اثبات مطلب بالا از اين آيه شريفه استفاده كنيم كه خداي متعال عده زيادي از جن و انس را براي جهنم و جهنمي شدن آفريد. مخلوقي كه به حسب قضا و قرار الهي كمال وجودي اش به اين است كه وارد جهنم شود، قطعاً بايد اين دخول موافق طبيعتش باشد و بايد كمالي براي وجودش باشد، چه اينكه در گذشته گفته ايم كه غايات وجودي اشيا، كمالات آنها هستند و كمال هرچيزي كه موافق با طبيعت آن شيء است نمي تواند براي آن چيز عذاب باشد، بلكه عذاب است در حق ديگر مخلوقاتي كه در درجه بالاتر قرار دارند. بنابراين، عذاب جهنم براي اهلش در حقيقت، عَذْب و شيرين است.

آن گاه ملاصدرا چنين ادامه مي دهد:

و قال في الفتوحات:(1)

ص: 219


1- . فتوحات مكيه (4جلدي) 3: 25.

فعمرت الداران أي دار النعيم و دار الجحيم و سبقت الرحمه الغضب و وسعت كل شي ء حتى جهنم و من فيها؛(1)

ابن عربي در فتوحات مي گويد: پس هر دو سرا (دار نعيم و دار جحيم) آباد مي گردند و رحمت خدا بر غضب او پيشي مي گيرد و رحمت الهي هرچيزي را در برمي گيرد حتّي جهنم و كساني را كه در آن اند.

نقد سخن صدرا

نكته اساسي بحث پيرامون واژه «عذاب» مي باشد؛ اينكه آيا مراد از آن درد و رنج است يا شيريني و گوارايي؟

بررسي لغوي

واژه «عذاب» به معناي عقوبت و كيفر، گرفتاري و رنج، شكنجه و درد، تنبيه و مجازات مي باشد و به هر رفتار و كرداري كه بر شخص، سخت و دشوار آيد و مانع رسيدن وي به مرادش گردد، اطلاق مي شود.

راغب در مفردات گويد:

العَذَابُ: هو الإيجاع الشّديد، و قد عَذَّبَهُ تَعْذِيباً: أكثر حبسه في العَذَابِ... و اختلف في أصله، فقال بعضهم: هو من قولهم: عَذَبَ الرّجلُ: إذا ترك المأكل والنّوم، فهو عَاذِبٌ وعَذُوبٌ، فَالتَّعْذِيبُ في الأصل هو حمل الإنسان أن يُعَذَّبَ، أي: يجوع ويسهر، وقيل: أصله من العَذْبِ، فَعَذَّبْتُهُ أي: أزلت عَذْبَ حياته على بناء مرّضته و قذّيته، و قيل: أصل التَّعْذِيبِ إكثارُ الضّرب بِعَذَبَه السّوطِ، أي: طرفها، و قد قال بعض أهل اللّغه: التَّعْذِيبُ هو الضّربُ، و قيل: هو من قولهم: ماءٌ عَذَبٌ إذا كان فيه قذى و كدر، فيكون عَذَّبْتُهُ كقولك: كدّرت عيشه، و زلّقت حياته؛(2)

ص: 220


1- . اسفار اربعه 9 : 352.
2- . مفردات الفاظ القرآن1: 554 .

«عَذَاب»: ايجاد درد و الم شديد است. «عَذَّبَهُ تَعْذِيباً»: حبسش را در عذاب زياد كرد... در اصل واژه «عذاب» اختلاف شده است؛ بعضى گفته اند اصل آن از اين سخن است كه مى گويند:«عَذَبَ الرّجلُ»: در وقتى كه كسى خوردن و خوابيدن را ترك كند و او را«عَاذِبٌ و عَذُوبٌ» گويند. پس «تَعْذِيب» در اصل وادار نمودن انسان به مُعذَّب شدن (يعني گرسنگى كشيدن وبيدار ماندن) است.

و گفته شده: اصلش از «عَذْب» (شيرينى و گوارائى) است [ولكن باب تفعيل آن افاده سلب مي كند] پس «عَذَّبْتُهُ»: گوارايى و شيرينى حياتش را از او دور كردم، كه بر وزن «مرّضته» و «قذّيته»:

(بيماري اش را برطرف كردم و از چشمش خاشاك را زدودم) (1) و نيز گفته شده اصل «تَعْذِيب» زياد زدن با سرِ تازيانه است.

بعضى از واژه شناسان گفته اند: «تعذيب» همان زدن است و يا از عبارت «ماءٌ عَذَبٌ» است وقتى كه در آب، خاك و گل و لاى باشد پس «عَذَّبْتُهُ» [به معناي اخير] مثل عبارت: «كدّرتُ عيشه و زلّقتُ حياته» است؛ يعنى زندگي اش را تار و حياتش را بى ثبات و لغزان نمودم.

بنابر اين، هرچند ريشه واژه «عَذاب» از «عَذْب» باشد، ليكن زماني كه در ساختار و قالب «عَذاب» و يا «تعذيب» به كار رود، معناي درد و رنج مي دهد.

شواهد قرآني

صفحات اندكي از قرآن را مي توان يافت كه در آن به گونه اي عذاب و گرفتاري هاي قيامت و پيامدهاي ناگوار اَعمال ناشايست مطرح نباشد. تقريباً حدود 370 آيه قرآن درباره عذاب و گرفتاري هاي قيامت نازل شده است.

ص: 221


1- . مثال ديگر: قَشَّرتُ العودَ: أزلتُ قشره، يعني پوست چوب را كندم؛ به طور كلي يكي از معاني كه ثلاثي مجرد براي افاده آن به باب تفعيل و يا افعال مي رود معناي سلب است. مثال باب افعال: أشفي العليل: ذهب شفاؤه: شفا و تندرستي از بيمار رخت بربست.

عذاب آخرت

باري، مسئله عذاب كافران و گناه كاران و رنج و گرفتاري و شكنجه آنها در قيامت، بسيار روشن است و با اندكي مراجعه به تعاليم وحياني، مي توان آشكارا آن را دريافت و اذعان داشت كه عذاب چيزي جز درد و رنج و عقوبت هاي هول انگيز و سخت نيست و كيفر و مجازات ِعقايد نادرست و اَعمال زشت، امري انكار ناپذير مي باشد.

گرچه ممكن است كسي شبهه در چگونگي اِعمال عذاب و مدتِ آن داشته باشد و يا آن را نپذيرد، ليكن آنچه در قرآن و حديث آمده است معناي روشني دارد و توجيه و تأويل را برنمي تابد.

عذاب در بيانِ قرآن، كيفري است براي كافران، منافقان، ستم گران، طاغوت ها و اهل گناه و فساد كه در دنيا و آخرت گريبان گيرشان مي شود و براي گروهي از بندگان هرگز تخفيف نمي پذيرد و در راستاي اجراي عدل الهي صورت مي گيرد و داراي شدت و ضعف، و مناسب با خطا و عقيده باطلي است كه شخص به آن دست مي يازد.

در بعضي آيات، تعليلي براي عذاب ذكر شده و يا واژه يا جمله اي به آن عطف گرديده و يا قيد و صفتي براي آن آمده است كه بر روشني معناي آن مي افزايد.

آيات عذاب

برخي از اين آيات چنين اند:

{ إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ } ؛(1)

خدايا، اگر آنان را عذاب و شكنجه كني، آنها بندگانِ تويند.

{ وَ أنَّ عَذابي هُوَ الْعَذابُ الأليمُ } ؛(2)

و اينكه عذاب من، عذابى است دردناك.

ص: 222


1- . سورة مائده (5) آية 118.
2- . سورة حجر (15) آية 50 .

{ يَغْفِرُ لِمَن يَشَاء وَيُعَذِّبُ مَن يَشَاء } ؛(1)

هركه را بخواهد مي آمرزد و هر كه را خواهد عذاب مي كند.

{ وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لأمْرِ اللهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ اللهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ } ؛(2)

و ديگراني منتظر امر خدا مي مانند؛ يا خدا عذابشان مي كند يا توبه شان را مي پذيرد و خداست دانا و حكيم.

{ وَأسَرُّواْ النَّدَامَه لَمَّا رَأوُاْ الْعَذَابَ } ؛(3)

و چون عذاب را بنگرند پشيماني خود را پنهان مي سازند.

{ فَذُوقُواْ الْعَذَابَ بِمَا كُنتُمْ تَكْفُرُونَ } ؛(4)

پس بچشيد عذاب را به جهت كفري كه مي ورزيديد.

{ وَلَهُمْ عَذَابٌ مُّقِيمٌ } ؛(5)

و برايشان عذابي پايدار است.

{ وَنَقُولُ ذُوقُواْ عَذَابَ الْحَرِيقِ } ؛(6)

و مي گوييم: بچشيد عذاب سوزنده را.

{ وَلَهْمُ عَذَابٌ مُّهِينٌ } ؛(7)

و براي آنها عذاب خوار كننده است.

ص: 223


1- . سورة آل عمران (3) آية 129.
2- . سورة توبه (9) آية 106.
3- . سورة يونس (10) آية 54 .
4- . سورة انفال (8) آية 35.
5- . سورة توبه (9) آية 68 .
6- . سورة آل عمران (3) آية 181.
7- . سورة آل عمران (3) آية 178.

پس روشن گرديد كه وجود عذاب، امري است غير قابل انكار و شايد به همين جهت است كه صدرا در كتاب «عرشيه» مطلب درستي را درباره دوزخ و عذابِ اهل آن بيان مي دارد و با سخناني كه در ديگر جاها از ابن عربي مي آورد - و به گونه اي آنها را تأييد و تقويت مي كند - ناسازگار است.

وي مي گويد:

وصاحبُ الفتوحات المكيَّه اَمْعَنَ في هذا الباب وبالَغَ فيه في ذلك الكتاب وقال في الفصوص: وامّا اهلُ النار فمآلهم إلي النعيم؛ اذ لابُدَّ لصوره النار بعد انتهاء مدَّه العقاب أن تكون بَرداً و سلاماً علي مَن فيها.

واما أنا و الَّذي لاحَ لي - بما أنا مُشتغل به من الرياضات العلميه و العمليه - أنَّ دارَ الجحيم ليست بدار نعيم و انَّما هي موضعُ الألم و المِحَن وفيها العذاب الدائم، لكن آلامها مُتَفت-ّه مُتَجدِّدَه علي الإستمرار بلا انقطاع، والجلود فيها مُتَبدِّلَه وليس هناك موضع راحه واطمينان؛ لأنَّ منزلتَها مِن ذلك العالم منزله عالم الكون و الفساد من هذا العالم؛(1)

صاحب فتوحات مكيه در اين باب، ژرف مي انديشد و تلاش زيادي را در اين راستا به كار مي برد و در فصوص مي گويد: مآل و فرجامِ اهل دوزخ به نعيم منتهي مي شود؛ زيرا صورت دوزخ پس از انتهاي مدت عقاب، ناگزير بايد بر كساني كه در آن اند، خنك و سلامت باشد.

اما من - با رياضت هاي علمي و عملي - دريافتم كه خانه دوزخ سراي نعمت نيست، و آنجا جاي درد كشيدن و گرفتاري هاست و عذاب دائم در آن وجود دارد، ليكن آلام آن شكننده و خُرد كننده است و بي درنگ تجديد مي شود و پوست ها سوخته و پوستِ ديگري جايگزين مي گردد.

آنجا جاي راحت (و تن آسايي) و اطمينان (و آرامش) نيست.

ص: 224


1- . العرشية: 282.

زيرا منزلت دوزخ نسبت به آن عالم، منزلت عالَم كون و فساد نسبت به اين جهان مي باشد [همان گونه كه هستي يافتن و فاسد شدن در اين جهان، دائمي است عذاب در آن عالَم (و تجديد حيات اعضا پس از نابودي) نيز هميشگي جريان دارد].

بررسي خلود در دوزخ

از ديگر مسائلي كه در آيات و روايات بسياري - براي دسته اي از گمراهان و معصيت كاران- به صراحت، بيان گرديده مسئله خلود (براي هميشه در دوزخ ماندن) است.

آيات

{ كَمَنْ هُوَ خَالِدٌ فِي النَّارِ وَسُقُوا مَاءً حَمِيمًا فَقَطَّعَ أمْعَاءَهُمْ } ؛(1)

[آيا ايشان] همانند كساني هستند كه جاودانه در آتش دوزخ اند و آب سوزاني نوشانده مي شوند كه معده و روده هايشان را تكه تكه مي كند.

{ وَمَن يَعْصِ اللهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ نَارًا خَالِدًا فِيهَا وَ لَهُ عَذَابٌ مُّهِينٌ } ؛(2)

و هركه خدا و پيامبرش را نافرماني كند و بر حدود او بتازد، خدا او را داخل آتشي مي كند كه هميشه در آن مي ماند و برايش عذابي خوار كننده است.

{ وَمَن يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا فَجَزَآؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِيهَا } ؛(3)

هركس مؤمني را به عمد بكشد كيفرش دوزخ است، براي هميشه در آن به سر مي برد.

{ وَالَّذِينَ كَفَرواْ وَكَذَّبُواْ بِآيَاتِنَا اُولَئِكَ أصْحَابُ النَّارِهُمْ فِيهَا خَالِدُونَ }؛(4)

ص: 225


1- . سورة محمد (47) آية 15.
2- . سورة نساء (4) آية 14.
3- . سورة نساء (4) 93.
4- . سورة بقره (2) آية 39.

كساني كه كافر شدند و آيات ما را دروغ پنداشتند، اهل دوزخ اند، براي هميشه در آن مي مانند.

{ إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي عَذَابِ جَهَنَّمَ خَالِدُونَ } ؛(1)

مجرمان و گنه كاران در عذاب جهنم جاودانه مي مانند.

باري، با مراجعه به آيات قرآن درمي يابيم كه قرآن تصريح مي فرمايد كه خالدين در آتش گرفتار عذاب اند و در آسايش به سر نمي برند، خالد در دوزخ كسي است كه هميشه در آتش باشد. اگر خالد در جايي به معناي اصلي خود به كار نرود و به معناي زمان زياد باشد، پس از آن إلاّ - استثنا - مي آيد نظير: { خَالِدِينَ فِيهَا إِلاَّ مَا شَاء اللهُ } .(2)

اگر با «إلاّ» نيايد به همان معناي اصلي خود به كار خواهد رفت، به ويژه اينكه در بعضي آيات با كلمه { أبَداً } يا { لايُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذَابُ } اين معنا تأكيد شده است؛ مانند:

{ فَإِنَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ خالِدينَ فيها أبَدا } ؛(3)

قطعاً آتش دوزخ براى اوست و جاودانه در آن خواهند ماند.

{ خَالِدِينَ فِيهَا لايُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذَابُ } ؛(4)

عذابشان ابدي است و در آن تخفيفي داده نمي شود.

يا آيات 36 و 37 سوره مباركه مائده كه به اين معنا تصريح دارد:

{ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَوْ أنَّ لَهُم مَّا فِي الأرْضِ جَمِيعًا وَمِثْلَهُ مَعَهُ لِيَفْتَدُواْ بِهِ مِنْ عَذَابِ يَوْمِ الْقِيَامَه مَا تُقُبِّلَ مِنْهُمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ ألِيمٌ * يُرِيدُونَ أن يَخْرُجُواْ مِنَ النَّارِ وَمَا هُم بِخَارِجِينَ مِنْهَا وَلَهُمْ عَذَابٌ مُّقِيمٌ } ؛(5)

ص: 226


1- . سورة زخرف (43) آية 74.
2- . سورة انعام (6) آية 128.
3- . سوره جن (72) آية 23.
4- . سورة بقره (2) آية 162؛ سورة آل عمران (3) آية 88 .
5- . سورة مائده (5) آية 36 و 37.

در حقيقت كساني كه كفر ورزيدند اگر تمام آنچه كه در زمين است براي آنان باشد و مثل آن را [نيز] با آن [همراه كنند] تا به وسيله فديه دادن آن، خود را از عذاب روز قيامت برهانند از ايشان پذيرفته نمي شود و براي آنها عذاب دردناكي خواهد بود. مي خواهند از آتش بيرون آيند درحالي كه از آن بيرون آمدني نيستند و براي آنان عذابي پايدار خواهد بود.

باري، قرآن كريم نسبت به خالدين در آتش دو مسئله راتأكيد مي كند:

1. اينكه آنجا عذاب است و گرفتاري و آتش.

2. عذابشان هميشگي است و انقطاعي در آن نيست.

در روايات فراواني نيز به صراحت از مسأله خلود سخن به ميان آمده است؛ مانند:

1. منصوربن حازم گويد: از امام صادق (عليه السلام) درباره اين آيه پرسيدم:

{ وَمَا هُمْ بِخَارِجِينَ مِنَ النَّارِ } (و از آتش بيرون آمدنى نيستند) [اينان چه كساني هستند؟] امام (عليه السلام) فرمود:

أعداء علي (عليه السلام) هم المخلدون في النار أبد الآبدين ودهر الداهرين؛(1)

دشمنان علي (عليه السلام) جاودانه در آتش [دوزخ]اند.

2. حُمران گويد: به امام صادق (عليه السلام) عرض كردم كه به ما چنين نقل شده است كه زماني درهاي جهنم بسته خواهد شد [و كسي در آن براي عذاب باقي نخواهد ماند].

امام فرمود: «لا والله، إنه الخلود»؛ چنين نيست، به خدا سوگند كه عذاب خالد و هميشگي است.

عرض كردم:

پس اين آيه { خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّماوَاتُ وَالأرْضُ إِلاَّ مَا شَاءَ رَبُّكَ إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِمَا يُرِيدُ } (2) چگونه توجيه مي شود؟

ص: 227


1- . تفسير عياشي1: 317؛ بحارالأنوار 8: 362.
2- . سوره هود (11) آية 107.

فرمود: هذه في الذين يخرجون من النار؛(1) اين، مربوط به گروهي است كه از آتش خارج مي شوند.

گفتار عالمان

عالمان و محققان به تبع آيات قرآني و روايات، عذاب را به معناي درد و رنج گرفته اند و خلود در عذابِ دوزخ را نيز به معناي ابديت در آتش و آلام آن تفسير كرده اند.

به عنوان نمونه، سخن برخي از ايشان را نقل مي كنيم:

شيخ مفيد

در اوائل المقالات آمده است:

إتَّفَقَتِ الإماميَّه علي أنَّ الوعيدَ بالخلود في النار متوجه إلي الكفّار خاصّه دون مرتكبي الذنوب مِن اهل المعرفه بالله - تعالي - و الإقرار بفرائضه من اهل الصلاه؛(2)

اماميه اتفاق دارند بر اينكه وعيد (تهديد) به خلود در آتش (دوزخ) ويژه كافران مي باشد، نه اهل معرفت به خداي متعال و نمازگزاراني كه به واجبات خدا اقرار دارند و در عين حال [بر اثر غفلت و يا پيروي از شهوات و هواي نفس] مرتكب گناه مي شوند.

خواجه نصير طوسي

در تجريد مي فرمايد:

والكافر مخلَّدٌ وعذابُ صاحبِ الكبيره منقطع... ؛(3)

ص: 228


1- . كتاب الزهد: 98؛ بحارالأنوار8: 346، باب26 (ذبح الموت بين الجنة و النار) .  يادآوري: در اينكه مقصود از (خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّماوَاتُ وَالأرْضُ إِلاَّ مَا شَاءَ رَبُّكَ) چيست؟ توجيهات وتاويلات ديگري نيز ذكر گرديده است؛ نگاه كنيد به، مجمع البيان5: 297 ؛ بحارالأنوار8 : 341؛ الميزان11: 23.
2- . اوائل المقالات: 46.
3- . كشف المراد: 414.

و كافر [در دوزخ] دائمي مي ماند، و عذابِ مرتكب كبيره، قطع شدني است.

علامه حلّي

در شرح تجريد مي خوانيم:

أجْمَعَ المسلمون كافّه علي أنَّ عذابَ الكافر مُؤبَّد لايَنْقَطعُ... ؛(1)

همه مسلمانان، اجماع دارند بر اينكه عذاب كافر هميشگي و دائمي است و قطع نمي گردد.

تفتازاني

در شرح المقاصد مي نگارد:

لاخلاف في خلود من يدخل الجنه ولا في خلود الكافر عناداً او اعتقاداً؛(2)

در خلود شخص بهشتي و كافر - خواه از روي عناد كافر باشد و خواه از روي اعتقاد - اختلافي نيست.

طبرسي نوري

در كفايه الموحدين آمده است:

مسئله خلودِ كفار در نار و عذاب هميشگي آنها از بديهيات و امور واضحه دين اسلام است كه بر آن نصوص كتاب و تواتر اخبار ناطق است؛ و شبهات شك داران در مسئله خلود و عذاب سرمدي... شبهه در مقابل بداهت است كه شايان اعتنا نيست.(3)

علامه طباطبايي

در الميزان مي خوانيم:

مسأله انقطاع العذاب والخلود مما اختلف فيه أنظار الباحثين من حيث

ص: 229


1- . همان.
2- . شرح المقاصد5 : 131.
3- . كفاية الموحدين4 : 429.

النظر العقلي و من جهه الظواهر اللفظيه.

والذي يمكن أن يقال: أما من جهه الظواهر، فالكتاب نص في الخلود، قال تعالى: { وَمَا هُم بِخَارِجِينَ مِنَ النَّارِ } ؛(1)

والسنه من طرق أئمه أهل البيت (عليهم السلام) مستفيضه فيه، و قد ورد من غير طريقهم أخبار في الانقطاع ونفي الخلود، وهي مطروحه بمخالفه الكتاب.

وأما من جهه العقل فقد ذكرنا فيما تقدم من البحث في ذيل قوله تعالى:

{ وَاتَّقُواْ يَوْماً لاتَجْزِي نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شَيْئاً } (2) أن الاستدلال على خصوصيات ماجاء به الشرع في المعاد بالمقدمات الكليه العقليه غير مقدور لنا لأن العقل لاينال الجزئيات، والسبيل فيه تصديق ماجاء به النبي الصادق من طريق الوحي للبرهان على صدقه؛(3)

در مسئله انقطاع عذاب و خلود [در دوزخ] ديدگاه هاي پژوهشگران از نظر عقلي و از جهت ظواهر لفظي مختلف مي باشد.

آنچه به لحاظ ظواهر مي توان گفت اين است كه: قرآن نصّ در خلود دارد، خداي متعال مي فرمايد:

{ وَمَا هُم بِخَارِجِينَ مِنَ النَّارِ } ؛ آنان از آتش بيرون شدني نيستند. و سنت از طريق امامان اهل بيت (عليهم السلام) در اين باره مستفيض است و از غير طريق آنان، اخباري در انقطاع [عذاب] و نفي خلود هست و اين اخبار، به دليل مخالفت با كتاب خدا طرح (و به دور انداخته) مي شود.

و اما از جهت عقل، ما پيش از اين در ذيل آيه:

{ وَاتَّقُواْ يَوْماً لاتَجْزِي نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شَيْئاً } ؛(4)

ص: 230


1- . سورة بقره (2) آية 167.
2- . سورة بقره (2) آية 48.
3- . الميزان1: 412.
4- . سوره بقره (2) آية 48.

بترسيد از روزي كه كسي از كسي ديگر چيزي را كفايت نمي كند [و عذابي را نتواند دفع نمايد].

آورديم كه استدلال بر خصوصيات آنچه شرع در معاد آورده است به مقدمات كلي عقلي، براي ما مقدور نمي باشد؛ زيرا عقل به جزئيات [آنها] دسترسي ندارد [تنها] راهي كه دراين زمينه هست تصديق آن چيزي است كه پيامبر صادق (صلي الله عليه و آله) ازطريق وحي آورده؛ زيرا برهان بر صدق (و راست گويي) آن حضرت وجود دارد.

بعضي درباره خلود (ماندن هميشگي) در دوزخ، شبهاتي مطرح كرده اند و به ترديدها و پرسش هايي دامن زده اند، ليكن روشن گرديد كه خلود در آتش براي كافران و بعضي از گناه كاران (آنان كه غرق در تبهكاري و فسادند) و مستكبران و ظالمان، قطعي و انكار ناپذير مي باشد.

نظريه صدرا نسبت به چگونگي خلود

از عبارات صدرا در عرشيه مي توان دريافت كه ايشان - بر خلاف ابن عربي كه به گوارا شدن عذاب براي اهل دوزخ قائل است - منكر عذاب (به معناي درد و رنج و شكنجه) نمي باشد و نيز خلود و دوام عذاب را انكار نمي كند، ليكن از برخي عبارات وي در اسفار به دست مي آيد به خلود نوعي قائل است، نه خلود شخصي.(1)

وي در اسفار مي گويد:

وعندنا ايضاً اصولٌ دالَّه علي أنَّ الجَحيمَ و آلامها و شرورها دائمه باهلها؛ كما أنَّ الجنَّه ونعيمها وخيراتها دائمه باهلها، إلاّ أنَّ الدَّوامَ لكلٍّ منهما علي معني آخر؛(2)

ص: 231


1- . برخي از معاصران درصدد برآمده اند كه ملاصدرا را نيز از قائلان به خلود شخصي به شمار مي آورند و مستندشان را كلام وي در عرشيه قرار داده اند كه در پيش از اين (و صاحبُ الفتوحات المكيَّة اَمْعَنَ) آورده شد؛ نگاه كنيد به، كتاب «الخلود في جهنم ص: 206».
2- . اسفار اربعه9 : 348.

و نزد ما نيز اصولي است كه دلالت دارد بر اينكه دوزخ و آلام (دردها و شكنجه ها) و شرور (و ناملايمات) آن نسبت به دوزخيان دائمي است؛ چنان كه بهشت و نعمت ها و خيرات آن نسبت به اهلش دائمي مي باشد، جز اينكه دوام براي هركدام از اين دو، بر معناي ديگري است.

مرحوم سبزواري در حاشيه بر اين سخن، مي نويسد:

اي الدوامُ للنعيم شخصي وللألم نوعي، فنوع المُعَذَّب المُتَألَّم محفوظ بتعاقُب الأشخاص، و سيأتي هذا المعني في كلامه ؛(1)

يعني دوام نعمت ها براي بهشتيان شخصي است و دوام دردها (و شكنجه ها) براي جهنميان نوعي است.

پس نوع انسان است كه عذاب دائمي دارد نه اشخاص، و آن هم به پي درپي وارد شدن اشخاص به جهنم تحقق مي يابد و به زودي اين معنا در كلام ملاصدرا مي آيد.

سپس ملاصدرا در سطور بعد مي گويد:

فإن قلت: هذه الأقوال الداله على انقطاع العذاب عن أهل النَّار ينافي ما ذكرته سابقا من دوام الآلام عليهم.

قلنا: لانُسَلّم المنافاه؛ إذلا منافاه بين عدم انقطاع العذاب عن أهل النار أبدا و بين انقطاعه عن كل واحد منهم في وقت؛(2)

اگر بگويي: اين اقوال كه بر انقطاع عذاب از اهل دوزخ دلالت دارد با آنچه پيش از اين درباره دوام آلام بر آنها آوردي، منافات دارد!

مي گوييم: منافات را نمي پذيريم؛ زيرا ميان انقطاع نيافتن عذاب ابدي از اهل دوزخ و انقطاع عذاب از هر يك از آنها در زماني، ناسازگاري نمي باشد.

ص: 232


1- . همان.
2- . همان، 350.

نقد و بررسي خلود نوعي

در اينكه مقصود از خلود نوعي چيست، دو تقرير را مي توان ارائه نمود:

1. نسل انسان ها باقي است و پس از پايان يافتن عذابِ عدّه اي، نسلي جديد به دوزخ در مي آيند تا عذاب شوند، پس نوع انسان در دوزخ پيوسته حضور دارد اما افراد و اشخاص پس از مدتي از عذاب، رهايي مي يابند؛ اصل عذاب، پايدار و جاويد است اما عذاب شوندگان متغير و متفاوت اند.

ملاصدرا براساس اين سخن، مي بايست اَبَدي بودن نسل انسان را بپذيرد تا چنين امري تحقق يابد؛ يعني بايد اين جهان همچنان پايدار بماند و همواره انسان ها در آن موجود باشند تا عده اي از دوزخ درآيند و گروه ديگر جايگزين آنها شوند و به اين ترتيب، خلود نوعي انسان در عذاب، تحقق پيدا كند.

ليكن پيداست كه اين سخن ناتمام مي باشد. قرآن با صراحت اعلام مي دارد كه حيات اين جهان روزي به پايان مي رسد و عالَم فرو مي پاشد و اَثَري از حيات و زندگي باقي نمي ماند، آيات فراواني، به اين واقعيت اشاره دارد؛ از جمله:

{ إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ * وَإِذَا النُّجُومُ انكَدَرَتْ } ؛(1)

آن گاه كه خورشيد، در هم پيچيد، و آن گاه كه ستاره ها تاريك و بي فروغ شوند.

{ إِذَا زُلْزِلَتِ الأرْضُ زِلْزَالَهَا * وَأخْرَجَتِ الأرْضُ أثْقَالَهَا } ؛(2)

هنگامي كه زمين به لرزشِ [شديد] لرزانيده شود، و زمين سنگيني هايش را بيرون ريزد.

{ كَلاَّ إِذا دُكَّتِ الأرْضُ دَكًّا دَكًّا } ؛(3)

ص: 233


1- . سورة تكوير (81) آية 1 و 2.
2- . سورة زلزله (99) آية 1 و 2.
3- . سورة فجر (89) آية 21 .

چنان نيست كه آنها مى پندارند! در آن هنگام كه زمين سخت در هم كوبيده شود.

و اين سخن، با كلمات ديگر ملاصدرا در تناقض است، آنجا كه مي گويد:

ويَرْتَفِعُ عالَمُ الكون والفساد ويَبطُلُ الدُّنيا ويَقوم القيامه الكبري ويَنْمَحِقُ الشرُّ وأهلُه، ويَنْقَرِضُ الكفرُ وحِزبُه ويَبطُلُ الباطلُ ويَحقُّ الحقَّ بكلماته، فهذا هو الغرضُ الأقصي والمعرفه العظمي؛(1)

عالَم كون و فساد رخت بر مي بندد و دنيا باطل (و هيچ) مي گردد و قيامت بزرگ به پا مي خيزد و شر و اهل آن، محو و نابود مي شود و كفر و حزبش انقراض مي يابد و باطل از بين مي رود و حق به كلماتش استوار مي گردد؛ و اين، همان غرض نهايي و معرفت بزرگ است.

2. مقصود از خلود نوعي، همان بقاي نسل در دوزخ باشد (بي آنكه نسلي جديد وارد آن گردند تا محذور سابق لازم آيد بلكه عذاب براي گروه ها و افراد به طور متناوب باشد) يعني اشخاصي كه عذاب مي شوند پس از مدتي - هرچند موقت - بيرون آيند تا افراد ديگر عذاب شوند واين تغيير در شخص عذاب شوندگان ادامه يابد. بنابراين، عذاب براي نوع انسان ثابت است اما معذَّب ها، متغيرند.

اين سخن نيز صحيح نمي باشد؛ چراكه ظهور آيات قرآن در همان خلود شخصي است. و اينكه گروهي عذاب آنها هميشگي است و هرگز تخفيف نمي يابد، ذكر برخي از اين آيات، در ضمن عناويني، اين حقيقت را گوياست.

الف) عدم خروج و هميشگي بودن عذاب دوزخ

{ وَ قالَ الَّذينَ اتَّبَعُوا لَوْ أنَّ لَنا كَرَّه فَنَتَبَرَّأ مِنْهُمْ كَما تَبَرَّؤُا مِنَّا كَذلِكَ يُريهِمُ اللهُ أعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَيْهِمْ وَ ما هُمْ بِخارِجينَ مِنَ النَّار } ؛(2)

ص: 234


1- . اسفار اربعه5: 195 (لامعة عرشيه) .
2- . سورة بقره (2) آية 167.

كساني كه [از اهل باطل] پيروي كردند، مى گويند: «كاش براى ما بازگشتى بود تا همان گونه كه [آنان] از ما بيزارى جستند [ما نيز] از آنان بيزارى مى جستيم!»

اين گونه خداوند، كارهايشان را - كه بر آنان مايه حسرت هاست - به ايشان مى نماياند، و از آتش بيرون آمدنى نيستند.

{ وَأمَّا الَّذينَ فَسَقُوا فَمَأواهُمُ النَّارُ كُلَّما أرادُوا أنْ يَخْرُجُوا مِنْها اُعيدُوا فيها وَ قيلَ لَهُمْ ذُوقُوا عَذابَ النَّارِ الَّذي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُون } ؛(1)

و اما كسانى كه تبهكاري كردند، جايگاهشان آتش است. هر بار كه بخواهند از آن بيرون آيند، در آن بازگردانيده مى شوند و به آنان گفته مى شود: عذابِ آن آتشى را كه دروغش مى پنداشتيد بچشيد!

{ ذلِكُمْ بِأنَّكُمُ اتَّخَذْتُمْ آياتِ اللهِ هُزُواً وَ غَرَّتْكُمُ الْحَياه الدُّن-يا فَالْيَوْمَ لايُخْرَجُونَ مِنْها وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ } ؛(2)

اين بدان سبب است كه شما آيات خدا را ريشخند گرفتيد و زندگى دنيا فريبتان داد. پس امروز، نه از اين [آتش] بيرون آورده مى شوند، و نه عذرشان پذيرفته مى گردد.

{ اُولئِكَ مَأواهُمْ جَهَنَّمُ وَ لايَجِدُونَ عَنْها مَحيصاً } ؛(3)

آنها [پيروان شيطان] جايگاهشان جهنم است و هيچ راه فرارى ندارند.

{ إِنَّ الَّذينَ كَذَّبوا بِآياتِنا وَ اسْتَكْبَرُوا عَنْها لاتُفَتَّحُ لَهُمْ أبْوابُ السَّماءِ وَلايَدْخُلُونَ الْجَنَّه حَت-َّى يَلِجَ الْجَمَ-لُ في سَمِّ الْخِي-اطِ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُجْرِمين } ؛(4)

ص: 235


1- . سورة سجده (32) آية 20.
2- . سورة جاثيه (45) آية 35.
3- . سورة نساء (4) آية 121.
4- . سورة اعراف (7) آية 40.

كسانى كه آيات ما را تكذيب كردند، ودر برابر آن تكبّر ورزيدند، (هرگز) درهاى آسمان به رويشان گشوده نمى شود و (هيچ گاه) داخل بهشت نخواهند شد مگر اينكه شتر از سوراخ سوزن بگذرد! اين گونه، گنهكاران را جزا مى دهيم.

ب) فزوني عذاب و كاستي نيافتنِ آن

{ كُلَّم-ا أرادُوا أنْ يَخْرُجُ-وا مِنْها مِنْ غَمٍّ اُعيدُوا في-ها وَ ذُوقُ-وا عَذابَ الْحَريق } ؛(1)

هرگاه بخواهند از غم و اندوه هاى دوزخ خارج شوند، آنها را به آن بازمى گردانند و (به آنان گفته مى شود) بچشيد عذاب سوزان را !

{ اُولئِكَ الَّذينَ اشْتَرَوُا الْحَياه الدُّنْيا بِالآخِرَه فَلايُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَلاهُمْ يُنْصَرُون } ؛(2)

اينها همان كسانند كه آخرت را به زندگى دنيا فروختند. از اين رو، عذاب آنها تخفيف نيابد و كسى آنها را يارى نرساند.

{ وَمَن يَهْدِ اللهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَن يُضْلِلْ فَلَن تجَِدَ لهَُمْ أوْلِيَاءَ مِن دُونِهِ وَ نَحْشُرُهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَه عَلىَ وُجُوهِهِمْ عُمْيًا وَ بُكْمًا وَ صُمًّا مَأوَاهُمْ جَهَنَّمُ كُلَّمَا خَبَتْ زِدْنَاهُمْ سَعِيرًا } ؛(3)

هركه را خدا هدايت كند، هدايت يافته واقعى اوست و هر كس را (به خاطر اعمالش) گمراه سازد، هاديان و سرپرستانى غير خدا براى او نخواهى يافت و روز قيامت، آنها را بر صورت هايشان محشور مى كنيم، درحالى كه نابينا و گنگ و كرند، جايگاهشان دوزخ است هرزمان آتش آن فرونشيند، شعله تازه اى بر آنان مى افزاييم!

ص: 236


1- . سورة حج (22) آية 22.
2- . سورة بقره (2) آية 86 .
3- . سورة اسراء (17) آية97.

{ وَ بَرَزُوا للهِ جَميعاً فَقالَ الضُّعَفاءُ لِلَّذينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا كُنَّا لَكُمْ تَبَعاً فَهَلْ أنْتُمْ مُغْنُونَ عَنَّا مِنْ عَذابِ اللهِ مِنْ شَيْءٍ قالُوا لَوْ هَدانَا اللهُ لَهَدَيْناكُمْ سَواءٌ عَلَيْنا أ جَزِعْنا أمْ صَبَرْنا ما لَنا مِنْ مَحيص } ؛(1)

و همگى در برابر خدا ظاهر مى شوند! آن گاه ناتوانان به گردنكشان گويند: «ما پيروان شما بوديم! آيا چيزى از عذاب خدا را به گردن مي گيريد؟!» مى گويند:

«اگر خدا ما را هدايت كرده بود، قطعاً شما را هدايت مى كرديم. چه بى تابى كنيم، چه صبر نماييم براى ما يكسان است. راه گريزى براي ما نيست».

{ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ وَ مَاتُواْ وَ هُمْ كُفَّارٌ اُوْلَئكَ عَلَيهِْمْ لَعْنَه اللهِ وَ الْمَلائكَه وَ النَّاسِ أجْمَعِينَ * خَالِدِينَ فِيهَا لايُخَفَّفُ عَنهُْمُ الْعَذَابُ وَلا هُمْ يُنظَرُون } ؛(2)

كسانى كه كافر شدند و درحال كفر مردند، لعنت خدا وفرشتگان وتمام مردم بر آنان باد. در آن[لعنت]جاودانه بمانند نه عذابشان كاسته گردد، ونه مهلت يابند.

{ إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا بِآياتِنا سَوْفَ نُصْليهِمْ ناراً كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ إِنَّ اللهَ كانَ عَزيزاًحَكيماً } ؛(3)

كسانى كه به آيات ما كافر شدند، به زودى آنها را در آتشى وارد مى كنيم كه هرگاه پوست هاى تنشان (در آن) بريان گردد (و بسوزد) ، پوست هاى ديگرى به جاى آن قرار مي دهيم، تا كيفر (الهى) را بچشند. خداوند، توانا و حكيم است (و روى حساب، كيفر مى دهد) .

{ اُولئِكَ الَّذينَ لَيْسَ لَهُمْ فِي الآخِرَه إِلاَّ النَّارُ وَحَبِطَ ما صَنَعُوا فيها وَباطِلٌ ما كانُوا يَعْمَلُون } ؛(4)

ص: 237


1- . سورة ابراهيم (14) آية 21.
2- . سورة بقره (2) آية 162 - 163.
3- . سورة نساء (4) آية56 .
4- . سورة هود (11) آية 16.

اينان كسانى هستند كه در آخرت، جز آتش برايشان نخواهد بود، و همه كارهاشان، هيچ و پوچ مي گردد.

ج) خلود ابدي در آتش

{ إِنَّ اللهَ لَعَنَ الْكَفِرِينَ وَأعَدَّ لهَُمْ سَعِيرًا * خالِدينَ فيها أبَداً لايَجِدُونَ وَلِيًّا وَلا نَصيراً } ؛(1)

خدا كافران را لعنت فرستاد و براى آنها آتش فروزانى آماده ساخت. جاودان در آن مى مانند، نه يارى مى يابند و نه ياورى.

{ إِلاَّ بَلاغاً مِنَ اللهِ وَ رِسالاتِهِ وَ مَنْ يَعْصِ اللهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ خالِدينَ فيها أبَدا } ؛(2)

[وظيفه من] تنها ابلاغى از خدا و [رساندن] پيام هاى اوست؛ و هركس خدا و پيامب-رش را نا فرمانى كند قطعاً آتش دوزخ براى اوست و ج-اودان در آن خواهند ماند.

{ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ وَ ظَلَمُواْ لَمْ يَكُنِ اللهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَلا لِيهَْدِيَهُمْ طَرِيقًا *إِلاَّ طَرِيقَ جَهَنَّمَ خَلِدِينَ فِيهَا أبَدًا وَ كاَنَ ذَلِكَ عَلىَ اللهِ يَسِيرًا } ؛(3)

كسانى كه كفر ورزيدند و ستم كردند، خدا بر آن نيست كه آنان را بيامرزد و به راهى هدايت كند مگر راه جهنّم، كه هميشه در آن جاودان اند و اين [كار] براى خدا آسان است

تعابير متفاوت و مطلقي كه در اين آيات به كار رفته و در آنها نفي هر گونه خروج از دوزخ «ما هُمْ بِخارِجينَ مِنَ النَّار»، عدم كاستي و بلكه افزوده شدن آتش «فَلايُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ، زِدْنَاهُمْ سَعِيرًا»، جاودانگي وابديّت آن «خالِدينَ فيها أَبَدا»، عدم ياري

ص: 238


1- . سورة احزاب (33) آية 64 - 65 .
2- . سوره جن (72) آية 23.
3- . سورة نساء (4) آية 168 - 169.

رساني مخلدين «وَلاهُمْ يُنْصَرُون»، انحصار جايگاهشان در دوزخ «لَيْسَ لَهُمْ... إِلاَّ النَّارُ» مطرح گرديده، گواه بر اين است كه هيچ فرد ويا گروهي از مستحقّين خلودِ در دوزخ حتي براي لحظه اي، از عذاب رهايي نمي يابند.

بنابراين، براساس تعاليم وحياني، خلود در جهنم، خلود نوعي نمي باشد، بلكه شخص كافر و معاند براي هميشه در دوزخ مي ماند و عذاب هيچ گاه عَذْب (گوارا) نخواهد شد.

ص: 239

ص: 240

آيه چهاردهم: وَلَوْ شِئْنَا لآتَيْنَا كُلَّ نَفْسٍ هُدَاهَا

اشاره

ولَكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لأمْلأنَّ جَهَنَّمَ مِنَ

الْجِنَّه وَالنَّاسِ أجْمَعِينَ } ؛

و اگر مي خواستيم، به هر نفسي [از روي جبر] هدايتش را مي داديم، ليكن [اين كار را نكرديم؛ چراكه] اين سخنم

حتمي شد كه: جهنم را از همه [سركشان و گنه ورزان]

جنّي و آدمي آكنده سازم.

سوره سجده (32) آيه 13

ص: 241

ص: 242

خداي متعال مي فرمايد:

{ وَلَوْ شِئْنَا لآتَيْنَا كُلَّ نَفْسٍ هُدَاهَا وَلَكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لأمْلأنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّه وَالنَّاسِ أجْمَعِينَ } ؛(1)

و اگر مي خواستيم، به هر نفسي [از روي جبر] هدايتش را مي داديم، ليكن [اين كار را نكرديم؛ چراكه] اين سخنم حتمي شد كه: جهنم را از همه [سركشان و گنه ورزان] جنّي و آدمي آكنده سازم.(2)

مراد از هدايتي كه از سوي خدا صورت نگرفت، هدايت اِجباري است. اين قيد در آيه آشكار نمي باشد، لذا ممكن است اين سؤال پيش آيد كه: چرا خداوند مردم را هدايت نكرد؟

خداوند در جواب مي فرمايد: چون مي خواهم جهنّم را از جنّ و انس پُرسازم.

پس خدا - خود - خواست كه انسان ها بد باشند و به جهنّم بروند و اين، همان معناي جبر است!

اين در حالي است كه اساس ارسال رسولان (عليهم السلام) و فرو فرستادن كتاب هاي آسماني، اوامر و نواهي، تكليف، عذاب و پاداش، تربيت و... جز با اختيار انسان معنا نمي يابد.

ص: 243


1- . سورة سجده (32) آية 13
2- . در آيه ديگر خداوند متعال، بعد از سجده نكردن شيطان بر آدم، خطاب به او مي فرمايد: (فَبِعِزَّتِكَ لاُغْوِيَنَّهُمْ أجْمَعِينَ * إِلاَّ عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ * قَالَ فَالحَقُّ وَ الحَقَّ أقُولُ * لأمْلأنَّ جَهَنَّمَ مِنكَ وَ مِمَّن تَبِعَكَ مِنهُمْ أجْمَعِينَ) ؛ [شيطان] گفت: به عزتت سوگند كه همگان جز بندگان خالص و مخلَصت را گمراه سازم. [خدا] فرمود: حق [از من] است و حق را مي گويم! البته جهنّم را از تو و از كساني كه تو را پيروي كنند، خواهم انباشت (سورة ص، آيات 82 - 85) .

و از اين روست كه مسئله جبر و اختيار به ذهن مي آيد و اين پرسش كه: پس عدالت و حكمت خداوند كجا رفت؟ چرا خدا انس و جنّ را آفريد تا به دوزخشان ببرد؟

شايان ذكر است كه ما در اينجا نمي خواهيم مسئله جبر و اختيار را به تفصيل بيان كنيم؛ زيرا اين مهم و شبهات و اَقوال مختلفِ اطراف آن را در بحثي جداگانه، بررسي كرده ايم. باري، مي خواهيم معناي آيه را با ذكر قرائن قرآني - به ويژه در زمينه هدايت - روشن سازيم. سپس نظر مرحوم صدرا بيان شود كه مي گويد: «خداوند بعضي از انسان ها را به گونه اي آفريد كه جهنّمي شوند» ... يعني خلقتشان چنين است. در ادامه به روايات طينت اشاره داريم و روشن مي سازيم كه آيا نظر صدرا را تأييد مي كنند يا اينكه توجيه معقول خاص خودش را دارند؟

آن گاه به سخن علامه طباطبائي درباره رواياتِ طينت، و اين آيه مي پردازيم و نظر نهائي اهل فلسفه و عرفان را در زمينه جبر و اختيار مي آوريم.

در اين گونه مباحث، بايد به دو اصل مهم توجّه داشت:

1. حفظ اصول قطعي

اگر قطعي بودن مطلبي - همچون مختار بودن انسان - در تعاليم وحياني ثابت گرديد و مشخص شد كه دين، در آن زمينه دلايل روشن و تصريحات فراوان دارد، هنگامي كه با مطلبي روبه رو شويم كه با آن اصل سازگاري ندارد، بي گمان، دروغي است كه به آن مكتب بسته اند؛ اگر سندش قطعي باشد و توجيه پذير به نظر آيد، توجيه مي شود و گرنه علمش را به اهلش وا مي گذاريم.

2. معيار صحيح در فهم قرآن

در راستاي فهم قرآن اگر مطلبي در آن باشد كه ظاهر آن با عقل سازگاري ندارد، بايد توجيه شود، هرچند در اين گونه موارد خود معصومين (عليهم السلام) قبل از ديگران، بهترين توجيه ها را ارائه كرده اند.

ارائه مطالبي به عنوان مراد حضرت حق از آيات قرآن، تنها از طريق حاملانِ وحي پذيرفتني است و تأويلات ديگران در صورتي كه منافات با اصول وحياني هم نداشته باشد،

ص: 244

بر صحت و حجيت قطعي آنها دليلي وجود ندارد؛ زيرا معيار و ميزان حجيت، عقل صريح و قرآن شريف و عترت پيامبر گرامي (عليهم السلام) مي باشد و تأويلات غير مستند به اينان، مستفاد از موازين ياد شده نيست.

طرح اين گونه برداشت ها به عنوان يك احتمال و سخن علمي اشكالي ندارد و سودمند است، مگر آنكه در تعاليم وحي، مصداقي براي آيه، به صورت انحصاري مشخص شود كه در اين صورت، تعميم آيه به معاني و احتمال ديگر درست نمي نمايد.

ونيز روشن است كه هرگونه فهم تفسيري از آيه، در صورتي قابل اعتناست كه برخلاف لغت عرب و ظاهر صريح الفاظِ آيه، نباشد و به عبارت ديگر آيه تَحمُّل آن را داشته باشد.

آيات هدايت

در آيه مورد نظر مسئله «هدايت» مطرح است و مفهوم آن اين است كه: «ما هدايت هركس را به دستش نداديم» اين كمي سؤال برانگيز است كه آيا هدايت به طور كلّي تعطيل است و يا درباره بعضي - كه قرار است جهنّم از آنان پرُ شود - هدايت در كار نيست؟

معناي درستي را مي توان از آيه استفاده نمود و آن اين است كه: اگر ما بخواهيم به اجبار همه را هدايت كنيم، مي توانيم؛ مثلاً: عذاب هاي خاصّي را به مردم نشان دهيم و يا كاري كنيم كه خواه ناخواه همه در مسير حق و درست قرار گيرند - مانند آنچه كه براي فرعون در هنگام غرق شدن اتفاق افتاد آنگاه كه حقايق را به روشني ديد و به ناچار ايمان آورد ولي ايمان او پذيرفته نشد(1) - ولي اين حقيقت، ثابت است كه: چون اينها بر اساس اختيار خودشان، راه بد را انتخاب مي كنند ما جهنّم را از آنها آكنده مي سازيم.

ص: 245


1- . از قرآن كريم و روايات به روشني مسئلة قبول نشدن ايمان فرعون به دست مي آيد (بنگريد به، سوره يونس90-92 ؛ سوره فصلت: 84 - 85؛ علل الشرايع1، 59؛ بحارالأنوار13، 130) وحال آنكه ابن عربي به ايمان آوردن فرعون به هنگام غرق شدن و قبول آن از ناحيه خداوند متعال، قائل است (فصوص الحكم، 201) .

از اينكه مي فرمايد: «اگر ما بخواهيم به الزام همه را هدايت كنيم» به دست مي آيد كه زور و جبري در كار نيست، بلكه قرار است افراد هدايت را اختيار كنند، نه اينكه هدايت بر آنان تحميل شود.

به عبارت ديگر: بر اساس حُسن اختيار و انتخاب، افراد به هدايت تكويني هدايت مي شوند و بر اساس سوء اختيار و انتخاب، اِضلال تكويني براي آنان مقرر مي گردد.

بايد دانست كه هدايت ابتدائي براي همگان از ناحيه خداوند متعال (كه همان هدايت فطري و تشريعي است) انجام مي گيرد. آن گاه آنها كه به حسن اختيار، آن هدايت را پذيرفته اند، به هدايت تكويني هدايت مي شوند (و اين هدايت را مي توان هدايت اقتضائي ناميد) چنان كه در صورتِ سوءِ اختيار و پذيرا نشدن هدايت تشريعي الهي، اقتضاي ضلالت برايشان به وجود مي آيد و اضلال تكويني-كه همان اضلال اقتضائي است-پيش مي آيد.

بنابراين، هدايت، دو گونه ابتدائي و اقتضائي امكان دارد، ليكن اضلال و ضلالت، فقط اقتضائي است. در بسياري از آيات قرآن كريم، به ثبوت هدايت اختياري و تأثير اراده انسان در هدايت يابي، اشاره شده است؛ مانند:

{ وَأمَّا ثَمُودُ فَهَدَيْنَاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمَى عَلَى الْهُدَى } ؛(1)

و اما (قوم) ثمود پس ما هدايتشان كرديم [ليكن] آنان كوردلي را بر هدايت ترجيح دادند.

{ إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا } ؛(2)

ما راه را بدو نشان داديم يا سپاسگزار خواهد بود و يا ناسپاس.

{ وَالَّذِي قَدَّرَ فَهَدَى } ؛(3)

و آنكه [همه چيز را] اندازه گرفت، پس هدايت كرد.

ص: 246


1- . سورة فصلت (41) آية 17.
2- . سورة انسان (76) آية 3.
3- . سورة اعلي (87) آية 3.

{ وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا } ؛(1)

و كساني كه در راه ما كوشيدند، به يقين راه هاي خود را بر آنان مي نمائيم.

{ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ وَظَلَمُواْ لَمْ يَكُنِ اللهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَلا لِيَهْدِيَهُمْ طَرِيقاً * إِلاَّ طَرِيقَ جَهَنَّمَ } ؛(2)

كساني كه كفر ورزيدند و ستم كردند، خدا بر آن نيست كه آنان را بيامرزد و به راهي هدايت كند مگر راه دوزخ.

{ فَمَنِ اتَّبَعَ هُدَايَ فَلايَضِلُّ وَلايَشْقَى } ؛(3)

هركس از هدايتم پيروي كند، نه گمراه مي شود نه در رنج و بدبختي افتد.

{ وَالَّذِينَ اهْتَدَوْا زَادَهُمْ هُدًى وَآتَاهُمْ تَقْواهُمْ } ؛(4)

و[لي] آنان كه به هدايت گراييدند [و آن را پذيرفتند، خدا] بر هدايتشان افزود و [توفيق] پرهيزكاريشان داد.

{ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أأنذَرْتَهُمْ أمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لايُؤْمِنُونَ* خَتَمَ اللهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أبْصَارِهِمْ غِشَاوَه وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِيمٌ } ؛(5)

كساني كه كفر ورزيدند- چه بيمشان دهي چه بيمشان ندهي - برايشان يكسان است [آنها] ايمان نخواهند آورد. خداوند بر دل هاي آنان وبر شنوائي شان مُهر نهاد، و بر ديدگانشان پرده اي است، و آنان را عذابي بزرگ است.

{ فَأمَّا مَن أعْطَى وَاتَّقَى * وَصَدَّقَ بِالْحُسْنَى * فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَى * وَأمَّا مَن بَخِلَ وَاسْتَغْنَى * وَكَذَّبَ بِالْحُسْنَى * فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرَى } ؛(6)

ص: 247


1- . سورة عنكبوت (29) آية 69 .
2- . سورة نساء (4) آية 168 - 169 .
3- . سورة طه (20) آية 123.
4- . سورة محمد (47) آية 17.
5- . سورة بقره (2) آية 6 - 7.
6- . سورة ليل (92) آية 5 - 10.

اما آن كه [حقّ خدا را] داد و پروا داشت و [پاداش] نيكوتر را تصديق كرد، به زودي او را در مسير آساني قرار مي دهيم؛ و اما آنكه بخل ورزيد و خود را بي نياز ديد و [پاداش] نيكوتر را به دروغ گرفت، به زودي او را در مسير دشواري قرار مي دهيم.

{ يَهْدِي بِهِ اللهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ سُبُلَ السَّلاَمِ وَيُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَيَهْدِيهِمْ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ } ؛(1)

خدا هركه را از خشنودى او پيروى كند، به وسيله آن[كتاب] به راه هاى سلامت رهنمون مي كند، وبه توفيق خويش، آنان را از تاريكي ها به سوى روشنايى بيرون مى برد و به راهى راست هدايتشان مى كند.

{ وَيَزِيدُ اللهُ الَّذِينَ اهْتَدَوْا هُدًى } ؛(2)

و خداوند كساني را كه هدايت يافته اند بر هدايتشان مي افزايد.

{ سَأصْرِفُ عَنْ آيَاتِيَ الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي الأرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَإِن يَرَوْاْ كُلَّ آيَه لايُؤْمِنُواْ بِهَا وَإِن يَرَوْاْ سَبِيلَ الرُّشْدِ لايَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً وَإِن يَرَوْاْ سَبِيلَ الْغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً ذَلِكَ بِأن-َّهُمْ كَذَّبُواْ بِآيَاتِنَا وَكَانُواْ عَنْهَا غَافِلِينَ } ؛(3)

به زودي كساني را كه در زمين به ناحق تكبُّر مي ورزند از (ايمان به) آياتم رويگردان سازم (به طوري كه) اگر هرآيه و نشانه اي را بنگرند بدان ايمان نمي آورند و اگر راه صواب را ببينند، آن را بر نمي گزينند و اگر گمراهي را ببينند، آن را راه خود قرار مي دهند؛ اين، بدان سبب است كه آنان آيات ما را دروغ انگاشتند و از آنها غافل ماندند.

مقصود از كلمه { سَأصْرِفُ } در اين آيه اين است كه:

ص: 248


1- . سورة مائده (5) آية 16.
2- . سورة مريم (19) آية 76.
3- . سورة اعراف (7) آية 146.

منصرفشان مي كنم و من نمي گذارم ايمان بياورند تا آن اندازه كه هرچه نشانه هاي مرا ببينند ايمان نياورند، و از راه خوب گريزان باشند و سوي بدي ها خيزان.

در ابتدا مي فرمايد اينان به ناحق كبر مي ورزيدند و در پايان مي فرمايد: اين كار، بدان جهت است كه آيات ما را تكذيب مي كردند، بنابراين از صدر و ذيل آيه به دست مي آيد كه پيامد كبر و غرورشان به اين رفتار هلاكت بار انجاميد.

پيداست كه تكبُّر و تكذيب، فعل اختياري خود انسان است.

اين گونه آيات كه فعل و اختيار انسان در آنها موضوع حكم باشد، زياد است. بنابراين مي توان گفت: مراد از نفي هدايت در آيه { وَلَوْ شِئْنا لآتَيْنا كُلَّ نَفْسٍ هُداها } ، نفي هدايت اجباري است؛ يعني خداوند نمي خواهد همه را با جبر و الزام هدايت كند، بلكه هدايت در اختيار انساني قرار مي گيرد كه آن را برگزيند.

شيخ طوسي در تفسير آيه، مي گويد:

{ وَلَوْ شِئْنا لآتَيْنا كُلَّ نَفْسٍ هُداها } و معناه الاخبار عن قدرته، انه يقدر على إلجائهم الى الايمان، بان يفعل أمراً من الأمور يلجئهم الى الإقرار بتوحيد الله، لكن ذلك يبطل الغرض بالتكليف، لان المقصود استحقاق الثواب، و الإلجاء لا يثبت معه استحقاق الثواب؛(1)

معناي آيه، اخبار از قدرت خداوند است. او قادر است انسان ها را وادار بر ايمان آوردن نمايد به اينكه كاري انجام دهد تا اقرار به يگانگي خداوند نمايند، ليكن اين كار، غرض از تكليف را باطل مي كند؛ چراكه مقصود از تكليف، قابليت يافتن براي پاداش است و حال آنكه با وادار نمودن، اين مقصود برنمي آيد.

و از اين روست كه برخي جنّيان و آدميان، هدايت را پس مي زنند و با پيروي هوا و هوس، راه هاي گمراهي را مي پيمايند و خداوند بر اساس همين انتخابِ خودشان عمل مي كند و آنان را به دوزخي كه خود اختيار كرده اند، مي برد.

ص: 249


1- . تفسير التبيان8 : 300.

اين معنا با عقل سليم سازگار است و تعاليم وحي آن را تأييد مي كند.

سخن ملاصدرا

در اَسفار آمده است:

ثُمَّ ان-َّك تَعلم أنَّ نِظامَ الدُّنيا لاينصلح إلاّ بنُفُوسٍ جافيه و قُلوبٍ غِلاظ شداد قاسيه، فَلوكانَ النّاس كُلُّهُم سُعداء بنُفُوسٍ خائفه مِن عَذابِ الله و قُلوب خاضعَه خاشعَه، لاختلّ النَّظامُ بِعَدَم القائمين بعماره هذه الدّار، مِنَ النُّفوس الغلاظ العُتاه؛ كَالفراعنه والدجاجله، وكالنفوس المَكّاره... .(1)

آن گاه پس از ذكر حديثي اين آيه را مطرح مي كند:

{ وَلَوْ شِئْنَا لآتَيْنَا كُلَّ نَفْسٍ هُدَاهَا وَلَكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لأمْلأنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّه وَالنَّاسِ أجْمَعِينَ } ؛(2)

اگر مي خواستيم هدايت هر نفسي را به او مي داديم، ليكن سخن و وعده ام حق است كه دوزخ را از جنّ و انس بياكَنم.

ملاصدرا ادّعا مي كند كه براي اصلاح نظام دنيا، گريزي از وجود بَدان نمي باشد (حتّي فرعون ها و دجّال ها و...) و اگر خوبان، همه عالَم را فراگيرند نظام دنيا فرومي پاشد و... .

وي مي گويد: بدي دسته اي از مردمان، جزو سرشت و خلقت آنهاست و همين گونه زاده شده اند و جهنّمي شدن آنها و عذاب آنها را اين گونه توجيه مي كند كه خلقت آنها با آتش جهنّم سنخيت دارد؛ يعني نوعي رابطه ميان اينها و آتش جهنّم است كه عذاب هميشگي نمي بينند.

فَيكونُ لَها غايات حَقيقيَّه و مَنازل ذاتيَّه؛ و الاُمُور الذّاتيَّه ال-َّتي جبلَّتْ عَليها الأشياء إذا وَقعَ الرُّجوع إليها، تَكونُ مُلائمه لذيذه.(3)

ص: 250


1- . اسفار اربعه 9: 348 ؛ مضمون اين سخن در تفسير القرآن الكريم (صدرا) 6 : 94-96 و نيز تفسير القرآن الكريم (ابن عربي) 2 : 147 آمده است.
2- . سورة سجده (32) آية 13.
3- . اسفار اربعه9: 348 .

براساس اين بيان، جهنّم منزل ذاتي آن دسته از بدسيرتاني است كه براي دوزخ خلق شده اند و وقتي به آن باز مي گردند (يعني وارد جهنّم شوند) برايشان لذّت بخش است و آرامش مي يابند اگر چه دير به آن برسند و زمان زيادي بين آنها و جهنّم جدايي پديد آيد؛ چنان كه خداي متعال مي فرمايد:

{ وَحِيلَ بَيْنَهُمْ وَبَيْنَ مَا يَشْتَهُونَ } ؛(1)

ميان آنان و آنچه اشتها مي كردند، حايل افتاد.

چكيده سخن ملاصدرا درباره آيه مذكور اين است كه:

اگر خدا مي خواست همه را هدايت مي كرد، ليكن اين كار را به عمد نكرد تا افراد بد و خبيث باشند و با معصيت، دنيا را آباد سازند و البته خدا جهنّم را از اينان پُر مي كند، ولي اينها غصه نخورند؛ زيرا عذاب براي آنها گوارا مي شود.

نقد و بررسي

در ميان مكاتب و انديشه هاي بشري، مي توان آموزه هاي درستي را يافت، ليكن سخنان نادرست بسياري هم دارند كه در موارد زيادي ناخودآگاه ذهن ها را پر مي سازد و شخص به باورهايي مي رسد كه رهايي از آنها دشوار است.

از اين رو، شايسته و بسيار بجاست كه قبل از شكل گيري و نهادي شدن آراي بشري در ذهن، از مطالب وحياني استفاده شود.

و بسي جفاست كه مسلمان پيش از سخن وحي، بينش ها و ديدگاه هاي بشري را وارسي كند و با ذهني آكنده از رسوبات مكاتب و گرايش هاي گوناگون كه ديگر دانش ها آن را شكل داده اند به سراغ آموزه هاي وحياني آيد.

مانند آنچه كه از سوي برخي از عرفاي مصطلح درباره آيه { وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللهَ رَمَى } (2) مطرح شده است و در راستاي مباني خودشان گفته اند از اين آيه

ص: 251


1- . سورة سبأ (34) آية 54.
2- . سورة انفال (8) آية 17.

مي توان به وحدت وجود پي برد و قائل شد كه وجود پيامبر (صلي الله عليه و آله) ، بلكه وجود همه موجودات، همان وجود خداست،(1) چه به نحو «وحدت وجود اطلاقي» كه عرفا به آن قائل اند يا به نحو «وحدت وجود تشكيكي» كه فلاسفه قائل اند.(2)

در نقد سخن ملاصدرا مي توان بيان داشت: چطور مي توان با جرأت گفت كه مراد پروردگار اين است؟! آيا عقل فقط همين احتمال را مي دهد؟! آيا خداوند متعال در قرآن مجيد درباره هدايت مطلب ديگري نفرموده است؟! آيا از نظر عقلي و علمي، انصاف اين نيست كه ديگر آيات و روايات معتبر كنار هم چيده شود و با توجّه به همه آنها معناي درست آيه ارائه گردد؟!

درباره هدايت دو معنا را مي توان تصوُّر كرد:

1. هدايت اختياري كه خدا مي فرمايد:

{ إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا } ؛(3)

ما راه را بدو نشان داديم يا سپاسگزار خواهد بود و يا ناسپاس.

2. هدايت اجباري، به اينكه انسان در انتخاب راه هدايت اختياري نداشته باشد.

براي اينكه بدانيم مراد آيه كدام نوع هدايت است، بايد به ديگر آيات قرآن و اصول قطعي وحياني، نيز بنگريم كه منافاتي با آنان نداشته باشد.

همان گونه كه بيان شد آيه شريفه درصدد نفي هدايت اجباري از سوي خداوند متعال مي باشد و اينكه پُر شدن جهنم از دوزخيان براساس اختيارشان است، نه آنكه براساس اقتضاي خلقتشان مجبور به رفتن درجهنم اند و درآنجا عذاب برايشان گواراست!

ص: 252


1- . ممدّ الهمم در شرح فصوص الحكم: 491 - 492.
2- . براي روشن شدن معناي صحيح و بررسي احتمالات مربوط به آية شريفه بنگريد به، آيات العقائد 1 : 213 - 228.
3- . سورة انسان (76) آية 3.

روايات طينت

اشاره

ممكن است اين مطلب به ذهن آيد كه سخن ملاصدرا سازگار با احاديث طينت است كه براساس آنها سعادت وشقاوت افراد، پيش از به دنيا آمدنشان رقم خورد وقطعي گشت!

براي اينكه اين موضوع روشن شود، بجاست دو نمونه از اين احاديث را بياوريم و به بررسي آنها بپردازيم.

حديث اول

از امام سجاد (عليه السلام) روايت شده كه فرمود:

إنَّ الله - عَزَّوجَلَّ - خَلَقَ النَّبيِّينَ مِن طينَه عِلِّيِّينَ قُلوبَهُم و أبدانَهُم، و خَلَقَ قُلوبَ المُؤمِنينَ مِن تلك الطِّينه و جَعَلَ خَلْقَ أبدانِ المُؤمِنينَ مِن دُون ذلك، و خَلَقَ الكُفّارَ مِن طينَه سِجِّين قُلوبَهُم و أبدانَهُم... ؛(1)

همانا خداوند قلب ها و بدن هاي پيامبران را از طينت (و سرشت) «علِّيين» آفريد و دل هاي مؤمنان را از همان طينت پديد آورد و بدن هاي آنان را از مرتبه پايين تر از اين طينت آفريد؛ و قلب ها و بدن هاي كافران را از سرشت «سجِّين» خلق كرد.

حديث دوم

نيز از امام سجاد (عليه السلام) روايت شده كه فرمود:

أخَذَ اللهُ مِيثاقَ شيعتنا مَعَنا عَلي ولايتِنا، لايَزيدُون و لايَنقُصون. إنَّ اللهَ خَلَقَنا مِن طينَه علِّيِّينَ و خَلَقَ شيعتنا مِن طينَه أسفلَ مِن ذلك، و خَلَقَ عَدوَّنا مِن طينَه سِجِّين و خَلَقَ أوليائهُم مِن طينَه أسفل مِن ذلك؛(2)

خداوند از شيعيان ما بر ولايت ما پيمان محكم گرفت، كه [هرگز] آنها زياده و

ص: 253


1- . اصول كافي 2 : 2، حديث 1 ؛ و با اندكي تفاوت در علل الشرايع 1: 116، حديث 13؛ بحارالأنوار 5 : 239، حديث 18.
2- . بصائر الدرجات: 18، حديث 17؛ بحارالأنوار 5 : 249، حديث 39.

كم نمي شوند. خداوند ما را از طينت عِلِّيِّين خلق كرد و شيعيان ما را از طينتِ پايين تر از آن؛ و دشمنان ما را از طينتِ سِجِّين آفريد و اولياي آنها را از طينت پايين تر از آن.

پاسخ(1)

اصل كلّي عقلائي كه در همه مباحث كارآمد مي باشد اين است كه: اگر مطلبي با ادّله روشن و تصريحات فراوان در مكتبي ثابت شد و به قطعيت رسيد و يا اينكه آن مطلب خود يك اصل استوار بود، عقل حكم مي كند كه چيزهاي ناسازگار با آن را - هرچند سندش هم محكم باشد - در صورت امكان، توجيه كنيم؛ و اگر توجيه را بر نتافت و توجيهات ديگران هم قانع كننده به نظر نيامد، علم آن را به اهلش واگذاريم.

درباره روايات طينت توجيهات مختلفي بيان شده است:(2)

•بعضي گفته اند: اين روايات، با تقيه تناسب دارد؛ به جهت موافقت اين روايات، با روايات عامّه كه اكثر آنها اشعري مسلك اند.

•بعضي گفته اند: اين روايات، كنايه از اختلاف استعدادها و قابليّت هاي افراد مي باشد.

•بعضي گفته اند: اين روايات، كنايه از علم خداي متعال به مسيري است كه افراد مي پيمايند.

خداوند انسان ها را با علم به اَحوال آنها آفريد؛ گويا آنها را با طينت هاي مختلف خلق كرده.

•به گفته بعضي، اختلاف طينت ها، فرع بر امتحان در عالَمِ ذرّ است و ... .

ص: 254


1- . براي بررسي بيشتر روايات باب طينت و توجيه آنها بنگريد به: بحارالأنوار، ج5، ص161 ؛ نور البراهين، ج2، ص281 ؛ بيان الفرقان (في توحيد القرآن) ، ج1، ص493 .
2- . نگاه كنيد به، بحارالأنوار5 : 260، ذيل حديث 67.

سخن علامه طباطبائي

در برخي از اين توجيهات، اشكالاتي به نظر مي رسد.

علامه طباطبائي در توجيه اين روايات سخن صحيحي دارد، وي مي گويد:

شك و ترديدي در اين نيست كه تربيت اجمالا درانسان مؤثر است و عمل نوع انسان - در همه دوران هاي زندگي اش - بر همين امر مبتني است و اينكه وي با تربيت زيبا (و نيك) به سعادت نزديك مي شود و با تربيت نادرست، به شقاوت مي گرايد، به حسب آنچه از معناي سعادت و شقاوت گمان مي شود.

اين امر به واسطه اَفعالي است كه انسان توانائي فعل و ترك آنها را دارد - يعني اَفعال اِختياري - چنانچه نسبت اين اَفعال به انسان امكاني است (يعني ممكن است انجام بدهد يا ندهد) نسبت سعادت و شقاوت - كه هر دو نتيجه تراكم اَوصاف نفساني حاصل از اين اَفعال اند - به انسان نيز چنين مي باشد.

[از سويي] انسان يكي از اجزاي علل فعلي است كه از او صادر مي شود - مانند «خوردن» - پس اراده انسان يكي از اجزاي علتي است كه صدور فعل از او ممكن مي باشد و هنگامي كه همراه با اراده اش، وجود ماده [خوراكي] و نزديك بودن آن به وي و صلاحيت تناول و همه آنچه وجود فِعل بر آن متوقف است - اجتماع شرايط و نبود موانع بي هيچ استثنايي - فرض شود، آن فعل واجب الصدور و ضروري الوجود مي گردد يعني امكان ندارد وقوع نيابد.

پس از شناخت اين مطلب، روشن مي شود كه سعادت و شقاوتي كه به واسطه كارهاي اختياري انسان به او مي پيوندند، آن گاه كه تنها به انسان نسبت داده شود اين نسبت، امكاني و اختياري است و آن گاه كه به مجموع علّت تامّه نسبت داده شود - كه انسان يكي از اجزاي اوست - اين نسبت، ضروري و حتمي مي باشد.

ص: 255

و تو مي داني كه «قضا» همان علم خداي متعال و حكم او از جهت علّت تامّه است،(1) و از اينجا مي يابي كه در حق هر انساني سعادت يا شقاوت در قضا و حكم خدا گذشته است قضايي كه غيرقابل برگشت و تبديل ناپذير مي باشد؛ و اين با امكانِ اختيارِ انسان سعادت و شقاوت را، منافاتي ندارد.

پس معناي سخن امام (عليه السلام): إنَّ الله خَلَقَ السَّعاده و الشّقاء قَبل أن يَخلُقَ خلقه؛(2) به راستي كه خدا سعادت وشقاوت را پيش از آنكه خلقش را بيافريند، رقم زد.

اين است كه خداي متعال دانست كه علل تامّه چه سعادت و شقاوتي را در حق انسان موجب مي شود و به آن، حكم كرد.

و اين حكم الهي، با اَفعال اختياري انسان و همچنين سعادت و شقاوتي كه از ناحيه اَفعال وي به او رسيده، منافاتي ندارد.(3)

براساس اين بيان، انسان يكي از اجزاي علّتِ صدور فعل است و تا انسان اراده نكند آن فعل تحقّق نمي يابد و اگر همه شرايط فراهم باشد و جميع موانع برطرف شوند، وقوع آن فعل حتمي و وجودش ضروري مي گردد.

اراده و اختيار انسان به همراه علل ديگر است كه كار خوب يا بد را به اجرا و حتم مي رساند و در پي آن، حكم به سعادت يا شقاوت مي شود.

حال اگر سعادت و شقاوت را (كه در پي اَفعال اختياري انسان به او مي پيوندد) قبل از اراده انسان در نظر بگيريم، نسبت آن به انسان، نسبت امكان و اختيار است؛ و اگر بعد از اراده انسان و همه علل در نظر آوريم، نسبتش به انسان ضروري و حتم مي شود.

خدا آنچه را پس از اراده انسان و فراهم بودن همه علل، پديد مي آيد، مي داند.

ص: 256


1- . لازم به ذكر است علم خداي متعال عين ذات مقدس اوست، لكن قضاي الهي - مانند اراده و مشيّت - از مبادي ايجاد و صفات فعل است؛ نگاه كنيد به، بحارالأنوار5 : 102 ، 121 ، 122.
2- . اصول كافي1 : 152.
3- . اصول كافي1: 153، پانويس1.

پس خدا عالِم به علل تامّه است و قضا و حكم خدا بر آن جاري است. خدا به سعادت و شقاوتي كه انسان ها برمي گزينند عالِم است و عمل بعد از اختيار را قضا و امضا مي كند. قضاي حتم الهي، همان علم الهي است و اين امر با اختياري بودنِ اَفعال انسان ناسازگار نمي باشد و با سعادت و شقاوت كه تابع اَفعال انسان اند منافات ندارد. عمل و فعل انسان، اختياري است و خودش سعادت يا شقاوت را براي خود برمي گزيند.

روشن است كه هدايت يا گمراهي امري اختياري است، خداوند به اجبار كسي را هدايت يا گمراه نمي سازد، هرچند توفيق و سلب توفيق (كه ره آورد انتخاب مكلّف است) در اين ميان پديد مي آيد و از مقتضيات و محركات به شمار مي رود و بحث جداگانه اي است كه به جبر و اختيار مربوط نمي شود.

سخن علامه در الميزان

درباره آيه { وَلَوْ شِئْنَا لآتَيْنَا كُلَّ نَفْسٍ هُدَاهَا } (1) علامه در الميزان سخني دارد كه به نظر نادرست مي آيد، وي در معناي آيه مي گويد:

أي لو شِئنا أن نُعطي كُلَّ نفس - أعمّ مِن المُِؤمنه و الكافره - الهُدي ال-َّذي يَختَصّ بها و يُناسبها لأعْطَيناه لها؛ بأن نَشاء مِن طريق إختيار الكافر و ارادته أن يَتَلَبَّس بالهُدي، فَيَتَلَبَّس بها مِن طريق الإختيار و الإراده - كما شئنا في المؤمن كذلك - فَتَلَبَّس بالهُدي باختيار منه و اراده من دون أن يَنجَرَّ إلي الإلجاء و الإضطرار، فيبطُل التَّكليفُ و يَلْغو الجزاء؛(2)

يعني اگر بخواهيم به هر نفسي - خواه مؤمن و خواه كافر - هدايتي را كه ويژه اوست و با آن تناسب دارد، عطا مي كنيم؛ به اينكه از طريق اختيار كافر و اراده اش مي خواهيم كه به هدايت مُتَلَبِّس شود، پس با اختيار و اراده، متلبِّس به هدايت مي شود - چنان كه در مؤمن اين چنين خواستيم - و او با اختيار و اراده

ص: 257


1- . سورة سجده (32) آية 13.
2- . الميزان16: 253 .

خودش به هدايت متلبِّس گشت بي آنكه به ناگزيري و ناچاري منجر شود و در نتيجه، تكليف باطل و جزا و پاداش بيهوده گردد.

نقد و بررسي

هدايت اجباري اَقسامي دارد؛ مانند: هدايت بر اثر فرود آوردن عذاب و بلاهاي شديد، هدايت به وسيله تصرُّف در اراده و اختيار انسان و... .

سخن علامه - در اينجا - درباره كافر مطلب درستي است؛ يعني اگر خدا به اجبار مي خواست كافر را هدايت كند در اراده او تصرُّف مي كرد و او ناگزير هدايت را برمي گزيد و هرگز طريق گمراهي را نمي پيمود.

ظاهر سخن علامه اين است كه هدايت مؤمن چنين است؛ يعني خدا در اراده مؤمن تصرُّف مي كند و او هدايت را برمي گزيند! پيداست كه اين سخن را نمي توان پذيرفت، بلكه همگان - مؤمن و كافر - اختيار دارند و هركس مي تواند هدايت يا گمراهي را برگزيند و اينجاست كه ثواب و عقاب، بهشت و دوزخ و... معنا مي يابد.

البته اگر در عبارتِ علامه واژه «شئنا» نمي بود، سخن وي معناي مناسب و درستي داشت، ليكن وجود اين واژه در عبارت «كما شئنا في المؤمن كذلك» معناي نادرستي را به ذهن مي آورد.

يادآوري

پيش از اين گذشت كه ملاصدرا - در اينجا - به جبر مي گرايد و بر اين باور است كه خدا براي آبادي دنيا (و به قول ابن عربي شكوفايي همه استعدادهاي نيك و مراتب آن و استعدادهاي پست با همه مراتبش و تجلّي در همه مظاهر خوب و بد) (1) همواره گروهي را مي آفريند تا نظام عالَم در همه اَبعاد زشت و زيبا، رشد كند و تكامل يابد.

دسته اي از اهل عرفان از اين فراتر رفته اند و انسان را شأني از شئونات حق و طوري از اطوار او مي دانند!

ص: 258


1- . تفسير القرآن الكريم (ابن عربي) 2: 147 .

در اين نگرش حقيقت و موجودي - جداگانه - وجود ندارد، زيد و عمرو و اراده و اختياري نيست تا از جبر و تفويض سخن به ميان آيد، بنابراين نفي جبر و تفويض از انسان از باب سالبه به انتفاء موضوع مي باشد و اثبات «أمر بين الأمرين» از باب اسناد مجازي همچون نسبت «جري» به «ميزاب» است.(1)

ص: 259


1- . علي بن موسي الرضا (والفلسفة الإلهية: 83 - 84 ؛ مشروح عبارات در آيات العقائد 1: 65 نيز آمده است.

ص: 260

آيه پانزدهم: وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَه وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ

اشاره

السَّحَابِ صُنْعَ اللهِ الَّذِي أتْقَنَ كُلَّ شَيْءٍ

إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَفْعَلُونَ } ؛

و كوه ها را مي بيني، مي پنداري كه آنها بي حركت اند

و حال آنكه آنها ابرآسا مي گذرند [اين] صُنعِ خدايي است

كه هرچيزي را استوار ساخت [و آفرينشي خلل ناپذير

پديد آورد] او به آنچه انجام مي دهيد آگاه است.

سوره نمل (27) آيه 88

ص: 261

ص: 262

خداي متعال مي فرمايد:

{ وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَه وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ صُنْعَ اللهِ الَّذِي أتْقَنَ كُلَّ شَيْءٍ إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَفْعَلُونَ } ؛(1)

و كوه ها را مي بيني، مي پنداري كه آنها بي حركت اند و حال آنكه آنها ابرآسا مي گذرند [اين] صُنعِ خدايي است كه هرچيزي را استوار ساخت [و آفرينشي خلل ناپذير پديد آورد] او به آنچه انجام مي دهيد آگاه است.

بحث پيرامون آيات توحيدي، معاد و ديگر مسائل اعتقادي است. از بعضي آيات - از جمله آيه ياد شده - برداشت هايي شده كه برخلاف موازين و معيارهاي تفسيري مي باشد. گاه مطلبي فقط خلاف اصول تفسير است و با اصول وحياني و قطعي مكتب منافاتي ندارد. در اين صورت، مي توان آن مطلب را اشتباه دانست و در زمره خطاهاي فراوان آدمي به شمار آورد، ولي گاه نه تنها مطلب برخلاف موازين تفسير است، بلكه با اصول قطعي وحياني هم مخالفت دارد.

به عنوان نمونه آيه { لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ... } (2) از آياتي است كه عده اي آن را مخالف با اصول وحي، تفسير كرده و گفته اند:

اينكه آنان گفتند: خداوند مسيح بن مريم است، از جهت تعيُّن هويت حق به صورت عيسوي راست گفته اند و همچنين اينكه عيسي، مسيح بن مريم است

ص: 263


1- . سورة نمل (27) آية 88 .
2- . سورة مائده (5) آية 17 و 72.

راست گفته اند، ولكن حصر حق تعالي در صورت عيسي، نادرست و باطل است؛ زيرا همه عالَم - چه غيب وچه شهود - صورت حق است نه عيساي فقط.(1)

انحراف تفسيري در آيه مورد بحث، نه تنها در سطح آيه { لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ...} نيست، بلكه بر مبنايي خاص به گونه اي معنا شده كه داراي چندين اشكال است. اگر كسي چنين معنايي را به عنوان يك احتمال مطرح كند مشكل چنداني ندارد، ليكن اگر بگويد كه خداوند هم همين معنا را اراده فرموده، سخني سست و بي پايه است.

قبل از بيان و نقد تفسير انحرافي از آيه مورد نظر، توضيحاتي پيرامون آن بيان مي شود: آيه مورد بحث، به همراه آيات قبل و بعدش در ارتباط با مسئله قيامت مي باشد، آيه پيش از آن چنين است:

{ وَيَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَمَنْ فِي الأرْضِ إِلاَّ مَنْ شَاءَ اللهُ وَكُلٌّ أتَوْهُ دَاخِرِينَ } ؛(2)

و روزي كه در صور دميده شود، پس هر كه در آسمان ها و هر كه در زمين است به هراس افتد، مگر آن كس كه خدا بخواهد و جملگي با زبوني رو به سوي او آورند.

اين آيه، به اَهوال قيامت مربوط است. در آيه بعد - كه محل بحث ماست - مي فرمايد: { وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَه } كوه ها را مي بيني، مي پنداري كه آنها بي حركت و جامدند { وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ } و حال آنكه آنها همچون ابر در حركت اند. { صُنْعَ اللهِ الَّذِي أتْقَنَ كُلَّ شَيْءٍ } اين صنع و آف-رينش خ-داوندي است كه ه-رچيزي را در كم-ال استواري و اتقان پديد آورد { إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَفْعَلُونَ } و در حقيقت او به آنچه انجام مي دهيد آگاه است.

و آيه پس از آن - در سياق آيه قبل و در اهوالات قيامت - چنين است:

ص: 264


1- . ممد الهمم: 357.
2- . سورة نمل (27) آية 87 .

{ مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَه فَلَهُ خَيْرٌ مِنْهَا وَهُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ } ؛(1)

هركس نيكي به ميان آورَد، پاداشي بهتر از آن خواهد داشت، و آنان از هراس آن روز، ايمن اند.

با عنايت و توجه به اينكه آيه قبل و بعد مربوط به قيامت است، اكثر مفسران عامه و خاصه نظرشان بر اين است كه منظور اين آيه نيز جرياني است كه در قيامت رخ مي دهد و كوه ها فرو مي پاشند و بسان ابرها به حركت درمي آيند؛ چنان كه در بسياري از آيات ديگر فروپاشي نظام كنوني جهان بيان شده است. در نتيجه، اين آيه - به قرينه آيات قبل و بعد - در ارتباط با قيامت است و مقصود از جمله: { وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ } ، متلاشي شدن كوه ها و سيلان و حركت آنها در واقعه قيامت مي باشد.(2)

در حقيقت، آيه محل بحث مانند آيه 105 سوره طه است كه خداي تعالي مي فرمايد:

{ وَيَسْألُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ يَنْسِفُهَا رَبِّي نَسْفًا } ؛(3)

و از تو در باره كوه ها مى پرسند، بگو: پروردگارم آنها را [در قيامت] ريز ريز خواهد ساخت.

در ذيل اين آيه آمده است كه مردي از ثقيف از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پرسيد:

ص: 265


1- . سورة نمل (27) آية 89 .
2- . پس از بررسي تفاسير - ذيل آيه مذكور - به روايتي دست نيافتيم جز روايتي كه در منابع عامه (با اندكي اختلاف در عبارت) نقل شده است. ابوهريره مي گويد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: «يسير الله الجبالَ فتمرّ مرَّ السحاب ثم يَجْعَلها سراباً و ترجّ الأرض باهلها رجاً فتكون الارض كالسفينة المرنقة في البحر أو كالقنديل المعلق بالعرش»؛ خدا [در قيامت] كوه ها را به حركت درمي آورد، پس چون ابر سرعت مي گيرند، آن گاه آنها را سراب (و زمين شوره زاري) مي گرداند، و زمين اهلش را مي لرزاند، پس مانند كشتي توفان زده در دريا يا قنديل آويزان به سقف مي شود.  تفسير القرآن العظيم (ابن أبي حاتم) 9 : 2929 و 2933 ؛ البحر المديد 4 : 223 ؛ تفسير القرآن العظيم (ابن كثير) 3: 252 - 253 ؛ جامع البيان 17 : 85 و 20 : 13 ؛ الدر المنثور 5 : 339 و ... .
3- . سورة طه (20) آية 105 .

«كيف يكون الجبال مع عِظَمها يوم القيمه؟ فقال: ان الله يسوقها بأن يجعلها كالرّمال ثم يرسل عليها الرّياح فتفرقها»؛(1)

كوه هاي به اين عظمت در قيامت چگونه خواهد بود؟ فرمود: خداوند آنها را به حركت در مي آورد تا اينكه چون توده هاي شن قرارشان مي دهد، سپس بادها را سمت آنها مي فرستد، پس آنها را مي پراكند.

ديدگاه صاحب تفسير الميزان

مرحوم علامه طباطبائي در تفسير «الميزان» پس از توضيح آيه قبل و آوردن آيه مورد بحث مي نويسد:

الآيه بما أنَّها واقعه في سياق آيات القيامه مَحْفوفه بها، تَصِفُ بعضَ ما يقع يومئذ من الآيات، و هو سير الجبال؛ و قد قال تعالي في هذا المعني أيضاً: { وَسُيِّرَتِ الْجِبَالُ فَكَانَتْ سَرَابًا } (سوره النبأ، آيه 20) الي غير ذلك.

فقوله: { وَتَرَى الْجِبَالَ } الخطاب للنبي (صلي الله عليه و آله) و المراد به تمثيل الواقعه كما في قوله: { وَتَرَى النَّاسَ سُكَارَى } (سوره الحج، آيه 2) اي هذا حالها المشهوده في ه-ذا اليوم تشاه-دها لو كنت مشاه-داً، و قوله: { تَحْسَبُهَا جَامِدَه } اي تظنها الآن و لم تقم القيامه بعد جامده غير متحركه، و الجمله معترضه او حاليه.

وقوله: { وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ } حال من الجبال، و عاملها { تَرَى } اي تراها اذا نفخ في الصور حال كونها تَسير سَيْرَ السحاب في السماء؛(2)

اين آيه، در سياق آيات قيامت قرار دارد و در بردارنده مسائل قيامت است و پاره اي از حوادث آن روز را - كه حركت كوه هاست - توصيف مي كند.

نيز در همين معنا خداوند متعال مي فرمايد:

ص: 266


1- . مجمع البيان 7: 48 ؛ نور الثقلين 3: 393 ؛ بحارالأنوار 7 : 74 (باب 5 - صفة المحشر) .
2- . الميزان 15 : 401.

{ وَسُيِّرَتِ الْجِبَالُ فَكَانَتْ سَرَابًا } وكوه ها را روان كنند، پس سراب مي شوند.

و اينكه فرمود: { وَتَرَى الْجِبَالَ } خطاب به نبي مكرم (صلي الله عليه و آله) است و مراد از آن تمثيلي است از واقعه قيامت، چنان كه در كلام ديگر مي فرمايد: { وَتَرَى النَّاسَ سُكَارَى } ؛ و مردم را در قيامت مست مي بيني.

و قول خداوند { تَحْسَبُهَا جَامِدَه } يعني اكنون كه قيامت برپا نشده تو گمان مي كني كه كوه ها راكد و بي حركت اند. جمله مذكور در اين آيه، يا معترضه است و يا حاليه.

و اين كه فرمود: { وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ } حال براي كوه هاست و عامل آن { تَرَى } مي باشد؛ يعني آن گاه كه در صور دميده شود كوه ها را مي بيني كه مانند حركت ابر در آسمان سير مي كنند.

مرحوم علامه بحث را ادامه مي دهد و مي گويد: در تفسير اين آيه دو قول ديگر هم وجود دارد.

اول: حمل آيه بر حركت جوهري. دوم: حمل آيه بر حركت انتقالي زمين.

و درباره قول دوم مي نويسد:

و ثانيهما: حَمْلُها علي حركه الارض الانتقاليه و هو بالنظر الي الآيه في نفسها معني جَيِّد إلاّ انّه:

اولاً: يُوجب انقطاع الآيه عما قبلها و ما بعدها من آيات القيامه؛

و ثانياً: ينقطع بذلك اتصال قوله: { إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَفْعَلُونَ } بما قبله؛(1)

و قول دوم: حمل آيه بر حركت انتقالي زمين است [بالطبع حركتِ كوه ها حركت زمين را اثبات مي كند] و اين نظر، با توجه به خود آيه معناي خوبي است، ليكن [با توجه به آيات قبل و بعد و با توجه به صدر و ذيل خود آيه] دو اشكال بر اين تفسير وارد مي شود:

ص: 267


1- . الميزان 15 : 402 - 403.

اولاً: با اين تفسير، آيه از سياق آيات قبل و بعدش - كه مربوط به قيامت است - بُريده مي شود.

ثانياً: ارتباط و اتصال جمله اخير آيه يعني { إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَفْعَلُونَ } به ماقبلش قطع مي شود.

چون در صدر آيه بحث از يك موضوع تكويني است و با اين تفسير، صدر و ذيل با هم تناسبي نمي يابند.

و درباره قول اول (حركت جوهري) مي نويسد:

أحدهما: حَمْلُها علي الحركه الجوهريه وأنّ الأشياء كالجبال تتحرك بجوهرها الي غايه وجودها، وهي حشرها ورجوعها الي الله سبحانه؛(1)

حمل آيه بر حركت جوهري و اينكه اشياء - چون كوه ها - به جوهره ذاتشان به سوي غايت وجودي شان در حركت اند كه آن غايت، حشر و رجوع آنها به سوي خداي سبحان است.

علامه بعد از نقل اين قول مي فرمايند:

وهذا المعني انسب بالنظر إلي ما في قوله: { تَحْسَبُهَا جَامِدَه } من التلويح إلي أنها اليوم متحركه و لم تقم القيامه... ؛(2)

اين معن-ا [يعني حم-ل آيه بر حركت جوهري] با توجه به اشاره اي كه در جمله { تَحْسَبُهَا جَامِدَه } هست - اينكه كوه ها الآن كه هنوز قيامت برپا نشده متحرك اند - نسبت به دو قول ديگر مناسب تر به نظر مي رسد.

زيرا قرار دادن قيامت به عنوان ظرف، هم براي بي حركت بودن كوه ها و هم به عنوان ظرف براي حركت آنها، چيزي است كه قابل اعتنا نيست.

ص: 268


1- . الميزان 15 : 402.
2- . الميزان15 : 402.

انواع حركت

بنابر قول مشهور، حركت چهار نوع است:

1. حركت كمّي: حركتي كه از تغيير اندازه هاي شيء ناشي مي شود؛ مثلاً درخت كوچكي رشد مي كند و بزرگ مي شود. اين ازدياد اندازه وزن و حجم درخت، نتيجه حركت كمّي شيء است.

2. حركت كيفي: حركتي كه با تغيير كيفي اشيا پديد مي آيد؛ مثل تغيير رنگ ها، مزه ها، حرارت ها، ... كه پيامد حركت در كيفيت اشياست.

3. حركت أيني: همان حركت و جابه جايي اشياء از نقطه اي به نقطه اي ديگر است.

4. حركت وضعي: حركت شيئي به دور خودش را حركت وضعي گويند، همچون حركت زمين به دور خودش.

البته به حركت كمّي اشكالاتي شده و جواب هايي هم داده اند، و بعضي حركت كمّي را حركت نمي دانند، بلكه ضمّ جزئي به جزئي ديگر مي شمارند (نه حركت) در مثال هاي حركت كيفي هم حرف هايي وجود دارد كه ما در صدد بيان آن نيستيم.

5. حركت جوهري: حركتي كه بعضي از قدما- از جمله بوعلي - سخت با آن مخالفت ورزيده اند و بعضي ديگ-ر همچون ملاصدرا بر اثبات آن (به عن-وان حركت پنجم) پاي مي فشارند.

اشكال بوعلي بر حركت جوهري

بوعلي مي گويد: اطلاق حركت نسبت به جوهر و ذات اشيا يك اطلاق مجازي است. اين تعبير، تعبير حقيقي نيست.(1) اما در ارتباط با تغيير مواد اشياء به موادي ديگر؛ يعني آن حالت قبلي از بين برود و حالت بعدي به وجود آيد، اين جريان نامش «كون و فساد» است، نه حركت.

ص: 269


1- . أما الجوهر فإن قولنا إنّ فيه حركة، هوقول مجازى، فإن هذه المقولة لاتعرض فيها الحركة (الشفاء (الطبيعيات) 1 : 98، الفصل الثالث، فصل فى بيان المقولات التي تقع الحركة فيها وحدها لاغيرها) .

همچنين مي نويسد: در هر حركتي موضوع ثابت لازم است - چه در كمّ يا كيف و چه در أين و يا وضع - براي سير اين موضوع ثابت، بايد مبدأ و منتهايي در نظر گرفته شود؛ يعني ما منه الحركه (مبدأ) و ما فيه الحركه (مسير) و ما اليه الحركه (منتهاي سير) .

سخن بوعلي اين است كه در حركت جوهري موضوع ثابت نداريم، فرض اين است كه: حركت در جوهره شيء است؛ يعني خود حقيقت شيء در حركت است. پس اگر خود حقيقت شيء در حركت باشد، ديگر موضوع ثابتي نمي ماند و اگر موضوع ثابت نماند، ديگر اطلاق حركت به اين جريان معنا ندارد.(1)

ملاصدرا مي گويد: خير، موضوع حركت هم - در عين سَيلان وقبول اشتداد و انتقاص - ثابت است و آن طبيعت نوعيه و به تعبيري مادّه اوليه شيء يا هيولا مي باشد كه هر صورتي را مي پذيرد و همان هيولا يا صورهمايي، موضوعِ حركت جوهري است.(2) البته بحث مبسوطي در اينجا جريان دارد كه ما در پي آن نيستيم.

در هر صورت، اين نظريه مخالف و موافق دارد. بوعلي و جمعي مخالف اند و ملاصدرا و جمعي موافق. هر كدام از آنها مباني اي براي خودشان برگرفته اند و بر آن هم اصرار مي ورزند و در نتيجه برخي از قائلان به حركت جوهري، آيه را بر آن مباني حمل مي كنند. درحالي كه آيه با معاني اي كه حاصل آن مباني است هيچ نوع سازگاري از نظر منطوق و مفهوم ندارد.

ص: 270


1- . إن موضوع الصورة الجوهرية لايقوم بالفعل إلا بقبول الصورة كما علمت، وهى في نفسها لاتوجد الأشياء إلا بالقوة. والذات غيرالمحصلة بالفعل يستحيل أن تتحرك من شيء إلى شيء (الشفاء (الطبيعيات) 1 : 88 - 99) .
2- . الموضوع لهذه الحركة الجوهرية هو الهيولى و لكن لا بنفسها لعدم قوامها إلا بصورة ما بل هي مع صورة ما لا على التعيين موضوعة لهذه الحركة... فإذن الموضوع للحركة الجوهرية باق بعينه بحاله التي اعتبرت في قوام وجوده و مع توارد خصوصيات الجوهر الصوري عليه فلا محذور في ذلك كما زعمه الشيخ الرئيس و متابعوه (الأسفار الأربعة4 : 274) .

دو اشكال در تفسير آيه به حركت جوهري

اين معنا و تفسيري كه مرحوم آخوند ملاصدرا و امثال ايشان از اين آيه دارند همچون اشكالي كه به تفسير انتقالي شد با همان دو مانع روبه روست:

1. بريدگي آيه، از آيات قبل و بعد (كه در ارتباط با قيامت است) .

2. بي ارتباطي صدر و ذيل خود آيه.

نكته مهم

اينجا نكته قابل توجهي وجود دارد و آن اينكه در آيه مذكور، حركت كوه ها به حركت ابرها تشبيه شده است و پيداست كه حركت ابرها حركت أيني و انتقالي مي باشد. درحالي كه حركت جوهري غير از اين است.

مرحوم آخوند در رساله حدوث و قدمشان(1) در پاسخ اين سؤال كه آيا اين نظريه (حركت جوهري) قائل هم دارد يا نه؟ مي فرمايند: اولين قائل اين نظريه خداوند متعال است،(2) آنجا كه مي فرمايد: { وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَه وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ }.

شهيد مطهري نيز تحت عنوان «حركت جوهرى در آيات قرآن» بعد از نقل قول ملاصدرا (خداى كريم كه «اصدق الحكماء» است در قرآن اين مطلب را گفته) مي فرمايد:

«اين آيه به دليل اينكه ذيل آيات قيامت آمده است معمولًا مفسرين آن را در مورد قيامت تفسير كرده اند. مرحوم آخوند به بعضى از قرائن مى تواند بگويد - و ظاهراً گفته است - [كه اين آيه شريفه در مورد كوه ها در اين دنياست.]

ص: 271


1- . ملاصدرا در رساله مشاعر: 64 ، در بحث حدوث عالم و در عرشيه: 230 - در قاعده حدوث عالم - و در مفاتيح الغيب: 398 و در اسرار الآيات: 86 ، به اين آيه اشاره مي كند.
2- . اين مطلب در اسفار3 : 110 ، چنين آمده است: و أما رابعا فقولك هذا إحداث مذهب لم يقل به حكيم، كذب وظلم فأول حكيم قال في كتابه العزيز هوالله سبحانه وهو أصدق الحكماء حيث قال:  (وَ تَرَى الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحاب) ؛ ... اول حكيمي كه در كتاب عزيزش حركت جوهري را آورد، خداوند سبحان است - و او راست گوترين حكماست - آنجا كه مي فرمايد:  (وَ تَرَى الْجِبالَ...) .

اولاً: ما در مورد قرآن چنين اصلى نداريم كه اگر آيه اى ذيل آيه ديگرى آمده باشد، حتماً دليل بر اين است كه از نظر مضمون هم به آن آيات مرتبط است و در روايات هم تصريح به اين مطلب شده است. ممكن است جزئى از يك آيه ناظر به يك مطلب باشد و جزء ديگرى از آن، ناظر به مطلب ديگرى باشد؛ به تعبير ديگر وحدت سياق در آيات قرآن يك امر قاطعى نيست. مصداق روشن آن آيه شريفه: { إِنَّما يُريدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرا }(1) است كه در ذيل آيات نساء النبى آمده است. اين آيه مسلّماً در مورد «نساء النبى» نيست چون ضمير از «كنّ» به «كم» تبديل شده است علاوه بر اينكه روايات زيادى در شأن نزول اين آيه آمده است.

ثانياً: آيات ديگرى كه راجع به وضعيت كوه ها در هنگام قيامت آمده است به اين شكل نيست كه تو خيال مى كنى كه كوه ها جامد است ولى در واقع مسيَّر است، مانند اين آيات: { وَسُيِّرَتِ الْجِبالُ فَكانَتْ سَراباً } (2)، { يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ * وَ تَكُونُ الْجِبَالُ كَالْعِهْنِ الْمَنفُوش } ،(3) بلكه آنچه از آيات قيامت مى فهميم وضع پراكنده كوه ها در قيامت است.

ثالثاً: در ذيل آيه مى فرمايد: { صُنْعَ اللهِ الَّذِي أتْقَنَ كُلَّ شَيْءٍ } ؛ صنع الهى را ببينيد كه چطور همه چيز را متقن كرده است. تناسب ندارد كه وقتى كه كوه ها تبديل به گرد و غبار شده است سخن از اتقان صنع الهى شود. پس معلوم مى شود كه آيه به مرحله آبادى مربوط است نه به مرحله خرابى».(4)

در جواب مي توان گفت:

ص: 272


1- . سورة احزاب (33) آية 33.
2- . سورة انبياء (78) آية 20.
3- . سورة قارعه (101) آيات 4 - 5.
4- . مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى 11 : 573 - 574.

اولاً: وحدت سياق خود اصلي است كه بيان كننده مراد متكلم مي باشد. اگر متكلم خلاف آن را اراده كند نياز به بيان دارد وگرنه، همان ظاهر مراد او خواهد بود.

ثانياً: اينكه در برخي موارد در قرآن كريم وحدت سياق مراعات نشده است، از روي حكمت است و دليل خاص دارد. نظير همان آيه تطهير { إِنَّما يُريدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرا }(1) كه مورد استشهاد شماست؛ چراكه روايات ذيل آيه - به علاوه قرائن لفظي موجود در خود آيه - بيانگر اين است كه اين قسمت از آيه در مورد مطلب ديگري است. بر خلاف آيه محل بحث ما كه نه قرائن لفظي بر خلاف سياق داريم و نه روايتي. پس وحدت سياق به قوت خود محفوظ است.

ثالثاً: آيات مربوط به قيامت با عبارت هاي مختلف حاكي از يك حقيقت است كه همان متلاشي شدن كوه ها باشد. كوه هايي كه مظهر قدرت، عظمت و صلابت است:

{ صُنْعَ اللهِ الَّذِي أتْقَنَ كُلَّ شَيْءٍ } ، در آن روز بسان ابرها يا پشم حلاجي شده يا سراب، پراكنده شده و متلاشي خواهند شد.

بنابراين ساير آيات مربوط به قيامت، ونيز عبارت { صُنْعَ اللهِ الَّذِي أتْقَنَ كُلَّ شَيْءٍ } هيچ قرينيتي بر خلاف سياق آيات محل بحث نمي تواند داشته باشد.

لذا حمل آيه بر خلاف سياق - كه نيازمند دليل است و در محل بحث دليلي بر آن نداريم - اگر در حد يك احتمال باشد، خيلي ايراد ندارد. اما اگر به طور احتمال نباشد، بلكه به طور حتم بگوييم كه مراد آيه اين است، كاري دور از تحقيق و خلاف ظاهر است، بلكه مي تواند از مصاديق تفسير به رأي باشد.

چنانچه صاحب تفسير «المحيط الاعظم» جناب سيد حيدر آملي - برخلاف سياق - مي نگارد:

لأنّ عندالعارف، الوجودالإضافي القائم بنفس الرحمان ومدد الوجود الحقيق ساعه فساعه في معرض الزوال والفناء وقبول الوجود مثله، ومن هذا

ص: 273


1- . سورة احزاب (33) آية 33.

يصعب إدراكه، لأنّه في غايه الخفاء، و إلى هذا أشار أيضا و قال: { وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَه وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ } ؛(1)

در نزد عارف، وجود اضافي - كه قائم به ذات خداي رحمان و فيض وجود حقيقي است - آن به آن در معرض زوال و نابودي وقبول وجودي مثل خودش (اضافي و افاضي) است. از همين جهت درك اين مطلب سخت است؛ چراكه در غايت خفاست و نيز [خداي تعالي] به همين مطلب اشاره كرده و فرموده است: «و كوه ها را مي بيني، مي پنداري كه آنها بي حركت اند و حال آنكه آنها ابرآسا مي گذرند».

ملاصدرا در تفسيرش نيز مي گويد:

أما الحركه الذاتيه له فهي حركه جوهريّه، لها كسائر الحركات فاعل و قابل و مسافه و بدايه و نهايه إلا انّ الحركه في الجوهر تخالف غيرها في أمر و هو إنّ مسافه هذه الحركه هي عين المتحرّك حقيقه و وجودا و غيره كمالا و نقصا بخلاف الحركه في سائر المقولات فإنّ المسافه فيها تباين ذات المتحرّك كما هو المقرّر عند العقلاء و نحن قد بيّنا صحّه الحركه في مقوله الجوهر في أسفارنا ببيانات برهانيّه يضطرّ أهل النظر على الاعتراف بها. و الآيات القرآنيّه الداله على هذه الحركه و خصوصا ما للإنسان كثيره: منها في باب حركه الجواهر الأرضيه في ذاتها كقوله تعالى:

{ وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَه وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ } ؛(2)

ص: 274


1- . تفسير المحيط الأعظم 3 : 214.
2- . تفسير القرآن الكريم (صدرا) 1: 112. و نيز در ج 2، ص: 189 - 190 آمده است: و قد حقّقنا في موضعه إن الجواهر الطبيعيّة المادّية كلّها لازمة السيلان و التجدّد، غير منفكّة عن الانتقال و الحدثان في كلّ آن بحسب جوهرها و طبيعتها، كما في قوله [تعالى]: (وَ تَرَى الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحاب) .  چنانچه ج 7، ص: 419 از همين تفسير مي خوانيم: و ما من جوهر عينّي له صورة وجوديّة إلاَّ و له هذا السير الحثيث إلى الحضرة الإلهيّة، و هو أبدا في الانتقال من صورة إلى صورة و من طور إلى طور، حركة رجوعيّة و سيرا استكماليّا كما قال سبحانه: (وَتَرَى الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحاب...).

اما حركت ذاتي او حركتي جوهري است كه براي آن حركت - بسان ديگر حركات - فاعل، قابل، مسافت، آغاز و نهايت است، تنها فرقي كه دارد اين است كه حركت در جوهر با ديگر حركات در يك مورد فرق دارد و آن اينكه مسافت در حركت جوهري، حقيقتا و وجودا عين متحرك است گرچه از لحاظ كمال و نقص غير آن است. به خلاف ديگر حركات كه مسافت در آنها غير از متحرك است و ما در اسفارمان صحت حركت جوهري را با براهيني كه اهل نظر ناگزير از قبول آنند، بيان كرديم. و آيات قرآني دال بر اين حركت - خصوصا نسبت به انسان - فراوان است: از آن جمله در باب حركت جواهر زميني در ذاتشان قول خداي تعالي است كه مي فرمايد:

{ وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَه وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ }.

چكيده بحث

در ارتباط با تفسير آيه شريفه { وَتَرَى الْجِبَالَ... } اقوال زير مطرح است:(1)

الف) قول اكثر مفسران؛ و آن اينكه اين آيه در ارتباط با واقعه قيامت است و حركت كوه ها نشانه اي از آن مي باشد.

مرحوم علامه طباطبائي دو قولِ ديگر را نقل مي كنند:

ب) حمل آيه بر حركت انتقالي زمين.

ج) قول مرحوم ملاصدرا وپيروانش؛ وآن اينكه آيه را بر حركت جوهري حمل كنيم.

ص: 275


1- . البته وجوه يا اقوال نادر ديگري هم گفته شده است. به عنوان نمونه، صاحب تفسير «بيان السعادة في مقامات العبادة، 3 : 182» شش وجه و معنا براي آية محل بحث بيان مي كند.

البته دانستيم كه سرسخت ترين مخالف اين قول بوعلي است و مهمترين دليل مخالفتش اين است كه:

در حركت، بايد موضوع ثابت باشد درحالي كه در حركت جوهري - كه مجازاً حركت گفته مي شود - موضوع متغير است و لذا حركتي در كار نيست.

و اين دو قول اخير، در مجموع داراي سه اشكال است:

1. با اين دو نوع تفسير، آيه مذكور از آيات قبل و بعدش بريده مي گردد و از سياق آنها خارج مي شود.

2. با اين دو تفسير، ارتباط صدر و ذيل خود آيه مي گسلد.

3. با تفسير آيه بر حركت جوهري تنظير در آيه - كه حركت جبال را نظير حركت انتقالي ابرها به شمار آورد - بي معناست، ضمن اينكه اين تفسير مؤيد وحياني ندارد.

ص: 276

آيه شانزدهم: الْحَمْدُ للهِ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ

اشاره

جَاعِلِ الْمَلائِكَه رُسُلاً اُولِي أجْنِحَه مَّثْنَى

وَثُلاثَ وَرُبَاعَ يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مَا يَشَاءُ

إِنَّ اللهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ } ؛

سپاس خداي را كه پديد آورنده آسمان ها و زمين است

[خدايي كه] فرشتگان را كه داراي بال هاي دوگانه

و سه گانه و چهار گانه اند رسولان [خويش] ساخت،

در آفرينش هرچه بخواهد مي افزايد،

همانا خدا بر هرچيزي تواناست.

سوره فاطر (35) آيه 1

ص: 277

ص: 278

وارسي و شرح

{ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ }

در تفسير الميزان آمده است:

الفَطْر - علي ما ذكره الراغب - هو الشقّ طولاً، فإطلاق الفاطر عليه تعالي بعنايه استعاريه؛ كأن-َّه شقّ العدم فأخرج من بطنه السموات والأرض.

فمحصّل معناه أنه موجد السموات والأرض إيجاداً ابتدائياً، من غير مثال سابق، فيقرب معناه من معني البديع والمبدع، والفرق بين الإبداع والفطر أنَّ العنايه في الإبداع، متعلِّقه بنفي المثال السابق وفي الفطر، بطرد العدم و إيجاد الشيء من رأسٍ، لا كالصانع الذي يؤلّف موادّ مختلفه فيظهر به صوره جديده لم تكن؛(1)

واژه «فَطْر» بنابرآنچه راغب آورده است، به معناى شكافتن از طرف طول است. اطلاق كلمه فاطر بر خداي متعال به عنايت استعاره اى مي باشد؛ گويا خدا عدم را پاره كرد و از درون آن، آسمان ها و زمين را بيرون آورد.

بنابراين، حاصل معناى آيه اين است كه خداي متعال پديد آورنده آسمان ها و زمين از اساس (به نحو ايجاد ابتدايى و بدون نمونه پيشين) است. پس معناي فاطر نزديك به معناي بديع و مبدع مي شود، با اين تفاوت كه در كلمه «ابداع» عنايت بر نبودن مثال سابق است، و در واژه «فطر» عنايت بر طرد عدم و بر

ص: 279


1- . الميزان17 :6 .

ايجاد چيزى از اساس است، نه مانند سازنده اي كه مواد مختلفى را با هم مي آميزد، و از آن صورت جديدي كه وجود نداشت، آشكار مي سازد.

اين سخن، كلامي آراسته و متقن است و مسئله حدوث عالم به معناي (لم يكن فكان) و ايجاد ابتدائي، به خوبي از آن استفاده مي شود (كه در مباحث گذشته جداگانه، تحت عنوانِ حدوث و قدم مطرح شد) .

اما مراد از { السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ } (آسمان ها و زمين) چيست؟

گفته اند مراد، مطلق موجودات و همه كائنات است. با ذكر معظم الأجزاء، همه اجزاء مجازاً اراده شده است؛ زيرا آفرينش آسمان ها و زمين گوياي آن اند كه غير آنها را نيز خداوند پديد آورده است.

احتمال ديگر اين است كه مقصود، همان آسمان ها و زمين باشد.

از جهات حمد و ستايش پروردگار همين { فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ } بودن اوست و جهت ديگر فقره بعدي آيه است.

{ جَاعِلِ الْمَلائِكَه رُسُلاً }

خداوند خالق ملائكه است و آنها رسولانِ پروردگار و دست اندركاران خلقت در امور تكويني و تشريعي اند؛ تشريعي، يعني براي پيامبران وحي مي آورند و تكويني، يعني در خلق موجودات نقش دارند.

در آيات فراواني رسالت فرشتگان در امور تشريعي و تكويني بيان شده است؛ مانند:

{ حَتَّىَ إِذَا جَاء أحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا } ؛(1)

هنگامى كه يكى از شما را مرگ فرا رسد، فرشتگان ما جانش بستانند.

{ إِنَّ رُسُلَنَا يَكْتُبُونَ مَا تَمْكُرُونَ } ؛(2)

همانا، فرستادگان ما آنچه را نيرنگ مى كنيد، مى نويسند.

ص: 280


1- . سورة انعام (6) آية 61 .
2- . سورة يونس (10) آية 21.

{ وَلَمَّا جَاءَتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشْرَى قَالُوا إِنَّا مُهْلِكُو أهْلِ هَذِهِ الْقَرْيَه } ؛(1)

و چون فرستادگان ما براى ابراهيم مژده آوردند، گفتند: ما اهل اين شهر را هلاك خواهيم كرد.

اين آيات امور تكويني اند و در امور تشريعي هم كه نقش آنان هويداست.

{ اُولِي أجْنِحَه }

اين فرشتگان داراي بال هايي هستند، بعضي دو بال و بعضي سه بال و بعضي ديگر چهار بال، دارند.

{ يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مَا يَشَاءُ }

اين جمله يا به اين معناست كه در خصوص فرشتگان و اختياراتي كه به آنها ارزاني شده است خداوند عنايات بيشتري دارد، و يا به طور كلي خدا در خلقت هرچه بخواهد، مي افزايد.

در تفسير الميزان مي خوانيم:

والأجنحه، جمع جناح، وهو من الطائر بمنزله اليد من الإنسان، يتوسَّل به إلى الصعود إلى الجوِّ والنزول منه،والانتقال من مكان إلى مكان بالطيران.

فوجود الملك مجهَّز بما يفعل به (نظير ما يفعله الطائر بجناحه) فينتقل به من السماء إلى الأرض بأمر الله ويعرج به منها، إليها و من أيِّ موضع إلى أيِّ موضع؛ وقد سمّاه القرآن جناحاً.

و لايستوجب ذلك إلاّ ترتَّب الغايه المطلوبه من الجناح عليه؛ وأما كونه من سنخ جناح غالب الطير ذا ريش و زغب(2) فلايستوجبه مجرد إطلاق اللفظ، كما لم يستوجبه في نظائره كألفاظ العرش والكرسي واللوح والقلم

ص: 281


1- . سورة عنكبوت (29) آية 31.
2- . الزَغَب: الشُعَيرات الصُفر علي ريش الفرخ (لسان العرب1 : 450) ؛ موي و پَرِ خُرد و زرد كه در ميان پر جوجه درآيد.

وغيرها. وقوله: { اُولِي أجْنِحَه مَثْنى وَثُلاثَ وَرُباعَ } صفه للملائكه، و مثنى و ثلاث و رباع ألفاظ داله على تكرّر العدد - أي اثنين اثنين و ثلاثه ثلاثه و أربعه أربعه - كأنه قيل: جعل الملائكه بعضهم ذا جناحين، و بعضهم ذا ثلاثه أجنحه، و بعضهم ذا أربعه أجنحه.

و قوله: { يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ } لايخلو من إشعار بحسب السياق بأن منهم من يزيد أجنحته على أربعه.

و قوله: { إِنَّ اللهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ } تعليل لجميع ما تقدَّمه أو الجمله الأخيره والأول أظهر؛(1)

وكلمه «اجنحه» جمع «جناح» است، كه در پرندگان به منزله دست در انسان مي ماند. پرندگان به وسيله آن پرواز مى كنند، و به فضا مى روند و برمى گردند، و از جايى به جاى ديگر مي روند.

وجود فرشتگان نيز مجهز به چيزى است كه مى توانند با آن كارى را بكنند كه پرندگان آن كار را با بال خود انجام مى دهند، پس ملائكه به وسيله آن، به امر خدا از آسمان به زمين مي آيند و از زمين به آسمان بالا مي روند و از جايي به جاي ديگر نقل مكان مي كنند. قرآن نام آن وسيله را «جناح» (بال) گذاشته.

اين نامگذارى جز مترتب شدن نتيجه مطلوب از جناح را (كه نقل و انتقال باشد) براي ملك موجب نمي شود، ولي اينكه جناح ملك، مانند جناح پرندگان داراي مو و پَر باشد، مجرد اطلاق لفظ جناح، آن را نمي رساند؛(2) چنان كه الفاظ ديگر (نظير عرش و كرسي و لوح و قلم) مستلزم معاني معهود نمي باشند .

ص: 282


1- . الميزان 17: 6 - 7 .
2- . در روايات براي ملائكه، اثبات پَر شده است. از امام باقر عليه و آله و سلم روايت شده كه فرمود: «إنَّ الملائكة لتزاحمنا علي تُكَأَتنا، و إنا لنأخذ من زغبهم، فنجعله سخاباً لأولادنا»؛ همانا ملائكه تجمع مي كنند بر تكيه گاه مان و ما پر هاي كوچك آنها را بر مي داريم و آن را براي اولادمان گردن بند قرار مي دهيم (بحارالأنوار 26: 354) ، براي آگاهي بيشتر از اين روايات، رجوع كنيد به:  خصال صدوق: 67 ؛ مناقب ابن شهر آشوب3 : 162 ؛ تفسير برهان5 : 200 ؛ دارالسلام4 : 130 - 136 ؛ در مباحث آتيه نيز به اين روايات اشاره مي شود.

جمله { اُولِي أجْنِحَه مَثْنى وَثُلاثَ وَرُباعَ } صفت ملائكه است، و { مَثْنى وَثُلاثَ وَرُباعَ } الفاظى هستند كه بر تكرار عدد دلالت دارند، يعنى دو تا دو تا و سه تا سه تا و چهار تا چهار تا، گويا خداوند بعضى از فرشتگان را، دو بال داده و بعضى را سه بال، و بعضى را چهار بال.

جمله { يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ } بر حسب سياق، خالى از اشاره به اين نكته نيست، كه بعضى از ملائكه بيش از چهار بال هم دارند.

وجمله { إِنَّ اللهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ } يا تعليل براي همه مطالب قبلى است، يا تنها تعليل جمله اخير مي باشد، ولى احتمال اول روشن تر به نظر مى رسد.

در آينده خواهيم ديد كه ديدگاه علامه درباره فرشتگان، با آيات و روايات تا چه حد سازگاري دارد.

اهميت بحث فرشتگان

اشاره

واژه { الْمَلائِكَه } (فرشتگان) در چندين آيه مطرح شده است و در مواردي ايمان به ملائك، از مسائل اساسي به شمار مي رود.

آيه اول

{ لَيْسَ الْبِرَّ أن تُوَلُّواْ وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ وَالْمَلآئِكَه وَالْكِتَابِ وَالنَّبِيِّينَ } ؛(1)

نيكوكارى آن نيست كه روى خود را سوى مشرق و مغرب بگردانيد، بلكه نيكى آن است كه كسى به خدا و روز بازپسين و فرشتگان و كتاب [آسمانى] و پيامبران ايمان آوَرَد.

ص: 283


1- . سورة بقره (2) آية 177.

در اين آيه، نيكي، ايمان به خدا و رستاخيز قيامت است و ايمان به ملائك نيز همسنگ اين دو اصل بنيادين و اصل نبوت، به شمار مي رود.

آيه دوم

{ آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا اُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللهِ وَمَلآئِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ لانُفَرِّقُ بَيْنَ أحَدٍ مِّن رُّسُلِهِ } ؛(1)

پيامبر به آنچه از جانب پروردگارش بر او نازل شد ايمان دارد، و مؤمنان همگى به خدا و فرشتگان و كتاب ها و فرستادگانش ايمان آوردند [و مي گويند:] ميان هيچ يك از فرستادگانِ خدا فرق نمى گذاريم.

آيه سوم

{ وَمَن يَكْفُرْ بِاللهِ وَمَلاَئِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعِيدًا } ؛(2)

و هركس به خدا و فرشتگان او و كتاب ها و پيامبرانش و روز بازپسين كفر ورزد - در حقيقت - دچار گمراهى دور [بي پايان و بدفرجام] شده است.(3)

ص: 284


1- . سورة بقره (2) آية 285.
2- . سورة نساء (4) آية 136.
3- . سيّد علي خان حسيني مدني (در شرح صحيفة سجّاديه، در مورد ايمان به ملائك مي نويسد:  تبصرة: الإيمان بالملائكة واجب قال تعالي: (آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا اُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رَب-ِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللهِ وَ مَلآئِكَتِهِ) و روي عنه (حين سُئلَ عن الإيمان أنه قال: أن تؤمن بالله و ملائكته و رسله. الإيمان بالملائكة يتضمن معاني:  أحدها التصديق بوجودهم … .  الثاني انزالهم منازلهم و إثبات انهم عباد الله و خلقه كالأنس و الجنّ مأمورون مكلّفون لايقدرون إلاّ علي ما أقدرهم الله عليه، و انهم معصومون، و انَّ لذّتهم بذكر الله، و حياتهم بمعرفته و طاعته، و الموت جايزٌ عليهم و لكن الله جعل لهم أمداً بعيداً، فلا يتوفّاهم حتي يبلغوه، و لا يُوصَفون بشيء يؤدّي وصفهم به إلي اشراكهم بالله تعالي، و لايُدعون آلهةً كما دَعَتْهم الأوائل.  الثالث الإعتراف بأنَّ منهم رسلاً يرسلهم الله إلي من يشاء من البشر، وقد يجوز أن يرسل بعضهم إلي بعض و يتبع ذلك، الإعترافُ بأنه منهم حملة العرش و منهم الصافّون ... فقد ورد القرآن بذلك كلّه أو بأكثره، و قد اشار سيد العابدين عليه السلام إلي جملة من أنواعهم … (رياض السالكين2 : 10 - 11) .
آيه چهارم

{ مَن كَانَ عَدُوًّا لِ-لَّهِ وَمَلآئِكَتِهِ وَرُسُلِهِ وَجِبْرِيلَ وَمِيكالَ فَإِنَّ اللهَ عَدُوٌّ للْكَافِرِينَ } ؛(1)

هركه دشمن خدا و فرشتگانش و فرستادگان او و جبرئيل و ميكائيل باشد [بداند كه] خدا يقيناً دشمن كافران است .

هر مسئله اي به نوبه خود و در سطح خودش اهميت دارد. قرآن، مردم را سوي ايمان به ملائك فرامي خواند و بر آن - به عنوان يك اصل اسلامي - تأكيد مي ورزد. همين آدمي را برمي انگيزد تا درباره آنها شناخت بهتر به دست آورد و حقيقت آنها را (با تكيه بر متون ديني) وارسي كند و به راز تأكيد بر ايمان به آنها پي ببرد.

ممكن است كسي بگويد اين بحث بي فايده است؛ چراكه مجرد يا مادي بودن ملائك پيامد فاسدي درپي ندارد و دانستن اين گونه مطالب، ضروري نيست و سود وزياني را عايد نمي سازد.

پاسخ اين است كه:

اولاً: دانستن حق خودش موضوعيت دارد. وقتي در تعاليم وحي درباره ملائك مطالبي آمده است، بايد آنها را وارسي نمود تا اشخاص به اشتباه نيفتند. از آنجا كه اين مسئله جزو عقايد اسلامي است بايد صحيح را از نا صحيح بشناسيم.

ثانياً: اصرار بر اين مسئله (و موارد مشابه آن) براي اين است كه سخن وحي را پاس بداريم؛ يعني وقتي وحي را پذيرفتيم و وحي، مطلبي را بيان كرد، بايد به همان نحوي كه

ص: 285


1- . سورة بقره (2) آية 98.

وارد شده، معتقد باشيم مگر اينكه عقل يا نقلِ قطعي و صريح، آن را بر نتابد، وگرنه بايد آنچه را قواعد ادبي و لغت گوياست، پذيرفت.

به عنوان نمونه در مانند { يَدُ اللهِ فَوْقَ أيْدِيهِمْ } ؛(1) (دست خدا بالاى دست هاى آنان است) بدون ترديد مراد از { يَدُ } معناي لغوي آن (يعني دست) نيست، بلكه معناي كنايي «قدرت» مراد است و همين معناي كنايي در لغت هم آمده است.

يا در مثل بحث معاد اگر مقصود خداوند، حشر ارواح مي بود، به صراحت آن را بيان مي داشت تا كفار و ديگران به اشكال تراشي نپردازند، اما خداوند مي فرمايد كه همين عنصر خاكي مادي محشور مي شود، قرآن مي گويد:

{ وَضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَنَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَنْ يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ * قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أنشَأهَا أوَّلَ مَرَّه وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ } ؛(2)

و براى ما مَثَلى آورد و آفرينش خود را از ياد برد، گفت: چه كسى اين استخوان هاي پوسيده را زندگى مى بخشد؟ بگو: همان كسى كه نخستين بار آنها را پديد آورد، و اوست كه به هر [گونه] آفرينشى داناست.

و نيز مي فرمايد:

{ لا اُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيَامَه * وَلا اُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَه * أيَحْسَبُ الإنسَانُ ألَّن نَجْمَعَ عِظامَهُ * بَلَى قَادِرِينَ عَلَى أن نُّسَوِّيَ بَنَانَهُ } ؛(3)

سوگند به روز رستاخيز، سوگند به وجدان سرزنشگر،آيا انسان مى پندارد كه هرگز ريزه استخوان هايش را گرد نخواهيم آورد؟! آرى [بلكه] تواناييم كه [خطوط] سر انگشتانش را بازسازي كنيم.

اگر قرار باشد هركس طبق ذوق خود آيات قرآن را تأويل كند،همه چيز فرومي پاشد.

ص: 286


1- . سورة فتح (48) آية 10.
2- . سورة يس (36) آية 78 - 79.
3- . سورة قيامت (75) آية 1 - 4.

قرآني كه بايد مايه وحدت باشد، به تفرقه افكني دامن مي زند و اختلافات را مي گستراند. از اين روست كه تعاليم وحي، از تفسير به رأي، پرهيز داده اند و آن را مايه هلاكت دانسته اند.

صفات ملائك در قرآن و روايات

در قرآن كريم، چگونگي خلق ملائكه نيامده است، بلكه خصوصيات و صفاتي از آنها را ذكر مي كند؛ مانند رفت و آمد، صعود و نزول، توفّي و أخذ كردن، حمل، بسط يد، ورود و دخول، سجده و تسبيح، صافّات، مُقسّمات، زاجرات.(1)

و اما روايات فراواني درباره فرشتگان هست. در اين روايات، مطالب بسيار شگفت آوري را مثل اينكه: گاه فرشته ها از مگس كوچك ترند و گاه آن قدر بزرگ اند كه سر در عرش و پا در فرش دارند،(2) بالي را در مشرق و بال ديگر را در مغرب مي گسترانند،(3) ميان گوش و چشمشان، فاصله چند صدساله پرواز يك پرنده است.(4)

ص: 287


1- . مراجعه شود به: سورة بقره (2) آية 248 ؛ سورة آل عمران (3) آية 124 - 125 ؛ سورة أنعام (6) آية 93 ؛ سورة أنفال (8) آية 9 ؛ سورة رعد (13) آية 23 ؛ سورة نحل (16) آية 32 ؛ سورة حجّ (22) آية 75 ؛ سورة فرقان (25) آية 25 ؛ سورة زمر (39) آية 75 ؛ سورة فصلت (41) آية 30 ؛ سورة نجم (53) آية 26 ؛ سورة حاقّه (69) آية 17 ؛ سورة معارج (70) آية 4 ؛ سورة نبأ (78) آية 38 ؛ سورة فجر (89) آية 22 ؛ سورة صافات (37) آية 1 - 3 ؛ سورة ذاريات (51) آية 4 ؛ سورة مرسلات (77) آية 1 - 5 ؛ سورة نازعات (79) آية 1 - 5 و... .
2- بحارالأنوار56 : 171 - 173؛ عن أبي عبدالله عليه السلام في خبر المعراج قال النبي صلي الله عليه و آله: ... و رأيت من العجائب التي خلق الله وصوّر على ما أراده، ديكا رجلاه في تخوم الأرضين السابعة، و رأسه عند العرش، و هو ملك من ملائكة الله.
3- . بحارالأنوار56 : 173؛ قال أميرالمؤمنين عليه السلام : إنَّ لله ملكا في صورة الديك الأملح الأشهب... له جناحان: جناح بالمشرق ، و جناح بالمغرب... .
4- بحارالأنوار56 : 174 ؛ قال الصادق عليه السلام : ...إنَّ لله ملكاً بعد ما بين شحمة أذنه إلى عينيه، مسيرة خمس مائة عام خفقان الطير... .

و همين طور توصيف شده اند به عروج و نزول و دخول و خروج و اينكه بعضي از آنها به عيادت بيماران شيعه مي آيند و براي شيعه استغفار مي كنند، در هنگام تشييع جنازه آنها حضور مي يابند و هركس به زيارت اميرالمؤمنين (عليه السلام) و ائمه معصومين (عليهم السلام) برود، در بازگشت او را تا منزل مشايعت مي كنند، اگر مريض شود به عيادتش مي روند و اگر بميرد تا قبر، همراه اويند و برايش آمرزش مي طلبند.(1)

در تفسير الميزان پس از نقل رواياتي در اين زمينه، آمده است:

تكرّر ذكر الملائكه في القرآن الكريم، و لم يذكر منهم بالتسميه إلاّ جبريل وميكال، وما عداهما مذكور بالوصف؛ كملك الموت والكرام الكاتبين والسفره الكرام البرره الرقيب والعتيد وغير ذلك.

والذي ذكره الله سبحانه في كلامه - وتشايعه الأحاديث السابقه - من صفاتهم وأعمالهم هو:

أولاً: أنهم موجودات مكرّمون هم وسائط بينه تعالى وبين العالم المشهود، فما من حادثه أو واقعه صغيره أو كبيره إلا وللملائكه فيها شأن وعليها ملك موكل أو ملائكه موكلون بحسب ما فيها من الجهه أو الجهات، وليس لهم في ذلك شأن إلا إجراء الأمر الإلهي في مجراه أو تقريره في مستقره، كما قال تعالى:

{ لايَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأمْرِهِ يَعْمَلُونَ } .(2)

و ثانياً: أنهم لايعصون الله فيما أمرهم به، فليست لهم نفسيّه مستقلّه ذات إراده مستقلّه تريد شيئاً غير ماأراد الله سبحانه فلايستقلّون بعمل و لايغيّرون أمراً حمّلهم الله إيّاه بتحريف أو زياده أو نقصان قال تعالى:

ص: 288


1- . امالي طوسي: 214 ؛ بحارالأنوار56 : 176؛ قال الصادق عليه السلام : من زار أميرالمؤمنين عليه السلام عارفا بحقه، غير متجبر و لا متكبر، ...و استقبلته الملائكة، فإذا انصرف شيّعته إلى منزله، فإن مرض عادوه، و إن مات تبعوه بالاستغفار إلى قبره.
2- . سورة انبياء (21) آية 27.

{ لايَعْصُونَ اللهَ ما أمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ } .(1)

و ثالثاً: أنَّ الملائكه - على كثرتهم - على مراتب مختلفه علوّاً و دنوّاً فبعضهم فوق بعض و بعضهم دون بعض، فمنهم آمر مطاع ومنهم مأمور مطيع لأمره، والآمر منهم آمر بأمر الله حامل له إلى المأمور، والمأمور مأمور بأمر الله مطيع له، فليس لهم من أنفسهم شيء البتّه قال تعالى:

{ وَما مِنَّا إِلا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ } (2) وقال: { مُطاعٍ ثَمَّ أمِينٍ } (3) وقال: { قالُوا ماذا قالَ رَبُّكُمْ قالُوا الْحَقَّ } .(4)

ورابعاً: أنهم غيرمغلوبين لأنهم إنما يعملون بأمر الله وإرادته { وَما كانَ اللهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَيْءٍ فِي السَّماواتِ وَلا فِي الأرْضِ } (5) وقد قال الله: { وَاللهُ غالِبٌ عَلى أمْرِهِ } (6) و قال: { إِنَّ اللهَ بالِغُ أمْرِهِ } (7) . (8)

ص: 289


1- . سورة تحريم (66) آية 6 .
2- . سورة صافات (37) آية 164.
3- . سورة تكوير (81) آية 21.
4- . سورة سبأ (34) آية 23.
5- . سورة فاطر (35) آية 44.
6- . سورة يوسف (12) آية 21.
7- . سورة طلاق (65) آية 3.
8- . الميزان17 : 12. در تفسير نمونه نيز بحثي با عنوان «صفات ملائك در قرآن» ذكر شده است، و مجموع فرشتگان را اين چنين بيان مي كند:  * فرشتگان موجوداتي عاقل و با شعورند و بندگان گرامي خدا هستند (بَلْ عِبَادٌ مُّكْرَمُونَ) (انبياء، 26) .  * آنها سر بر فرمان خدا دارند و هرگز معصيت او نمي كنند (لايَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُم بِأمْرِهِ يَعْمَلُونَ) (انبياء، 27) .  * آنها وظائف مهم و بسيار متنوعي از سوي خداوند بر عهده دارند... .  * آنها پيوسته مشغول تسبيح و تقديس خداوند هستند... .  * با اين حال انسان به حسب استعداد تكامل از آنها، برتر و والاتر است... .  * آنها گاه به صورت انسان در مي آيند و بر أنبياء و حتي غير انبياء ظاهر مي شوند... .  * از روايات اسلامي استفاده مي شود كه تعداد آنها به قدري زياد است كه به هيچ وجه قابل مقايسه با انسان نيست... .  * آنها نه غذا مي خورند و نه آب مي نوشند و نه ازدواج دارند... .  * آنها نه خواب دارند، نه سستي و غفلت... .  * آنها مقامات مختلف و مراتب متفاوت دارند... (تفسير نمونه17 : 173) .

در قرآن كريم مكرر كلمه ملائكه ذكر شده، ولى نام هيچ يك از آنان برده نشده مگر جبرئيل و ميكائيل و بقيه ملائكه با ذكر اوصافشان ياد شده اند؛ مانند: ملك الموت و كرام الكاتبين و سفره الكرام البرره و رقيب و عتيد و غير اينها. صفات و اعمال ملائكه كه در كلام خدا و در احاديث سابق ذكر شده اند، عبارت اند از:

يك: ملائكه موجوداتى هستند شريف و مكرم، كه واسطه هايى بين خداى تعالى و اين عالم محسوس هستند، به طورى كه هيچ حادثه اى از حوادث و هيچ واقعه كوچك يا بزرگي نيست، مگر آنكه ملائكه در آن دخالتى دارند، و يك يا چند فرشته، موكل و مامور آنند، اگر آن حادثه فقط يك جنبه داشته باشد يك فرشته، و اگر چند جنبه داشته باشد چند ملك موكل بر آنند.

و دخالتى كه دارند تنها اين است كه امر الهى را در مجرايش به جريان اندازند، و آن را در مسيرش قرار دهند، هم چنان كه قرآن در اين باره مي فرمايد:

{ لايَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُمْ بِأمْرِهِ يَعْمَلُونَ } ؛ هرگز در سخن بر او پيشى نمى گيرند و (پيوسته) به فرمان او عمل مى كنند.

دو: ملائكه خدا را در آنچه به آنها امر مي كند عصيان نمي كنند، از اين رو، آنها نفسى مستقل ندارند، و داراى اراده اى مستقل نيستند كه بتوانند غير از آنچه كه

ص: 290

خدا اراده كرده اراده كنند، پس ملائكه در هيچ كارى استقلال ندارند، و هيچ دستورى را كه خدا به ايشان تحميل كند تحريف نمى كنند، و كم و زيادش نمى سازند، هم چنان كه فرمود:

{ لايَعْصُونَ اللهَ ما أمَرَهُمْ وَيَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ } ؛ هرگز فرمان خدا را مخالفت نمى كنند و آنچه را فرمان داده شده اند (به طور كامل) اجرا مى نمايند.

سه: ملائكه با همه كثرتى كه دارند، داراى مراتب مختلف اند - در بلندى و پايينى - بعضى بالاتر از بعضى و برخي پايين ترند، و جمعى نسبت به ما دون خود آمر و مطاع اند، و برخي ديگر مأمور و مطيع آنان، و آنكه آمر است به امر خدا امر مى كند، و حامل امر خدا به سوى مأمورين است، و مامورين هم به دستور خدا،مأمور و مطيع آمرند، در نتيجه ملائكه هرگز از ناحيه خود اختيارى ندارند، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:

{ وَما مِنَّا إِلاَّ لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ } ؛ و هيچ يك از ما نيست جز آنكه مقام معلومى دارد، و نيز فرموده:

{ مُطاعٍ ثَمَّ أمِينٍ } ؛ در آسمان ها مورد اطاعت [فرشتگان] و امين است، و نيز فرموده:

{ قالُوا ماذا قالَ رَبُّكُمْ قالُوا الْحَقَّ } ؛ مى گويند: «پروردگارتان چه فرمود؟» مى گويند: «حقيقت».

چهار: ملائكه از آنجا كه هرچه مى كنند به امر خدا مى كنند، هرگز شكست نمى خورند، به شهادت اينكه فرمود:

{ وَما كانَ اللهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَيْءٍ فِي السَّماواتِ وَلا فِي الأرْضِ } ؛ و هيچ چيز، نه در آسمان ها و نه در زمين، خدا را درمانده نكرده است، و از سوى ديگر فرمود:

{ وَاللهُ غالِبٌ عَلى أمْرِهِ } ؛ و خدا بر كار خويش چيره است، و نيز فرمود:

{ إِنَّ اللهَ بالِغُ أمْرِهِ } ؛ خداوند فرمان خود را به انجام مى رساند.

ص: 291

مجرد يا مادي

اين چهار نكته جاي سخن ندارد، ليكن علامه در ادامه مطلبي را به عنوان نتيجه و تفريع بر اين مقدمات مطرح مي كند و بحث تجرد ملائكه را پيش مي كشد.

متنِ عبارت ايشان در الميزان اين چنين است:

ومن هنا يظهر أنَّ الملائكه موجودات منزّهه في وجودهم عن المادّه الجمسانيه التي هي في معرض الزوال و الفساد و التغيّر، و من شأنها الاستكمال التدريجي الذي تتوّجه به إلي غايتها، و ربَّما صادفت الموانع والآفات فحرمت الغايه وبطلت دون البلوغ إليها؛(1)

از اينجا روشن مى شود كه ملائكه موجوداتى هستند كه در وجودشان منزه از ماده جسمانى اند، چون ماده جسمانى در معرض زوال و فساد و تغيير است، و نيز كمال در ماده تدريجى است، از مبدأ سير حركت مى كند تا به تدريج به غايت كمال برسد، و چه بسا در بين راه به موانع و آفاتى برخورد كند و قبل از رسيدن به حد كمالش از بين برود، ولى ملائكه اين طور نيستند.

براي روشن شدن بحث ابتداء بايد معناي ماده و مادي را در مقابل تجرُّد، وارسي كنيم:

در مورد ماده تعاريف مختلفي ذكر كرده اند:

1. در علوم تجربي ماده در برابر نيرو و انرژي به كار مي رود. تبديل ماده به انرژي و به عكس، از همين مقوله است؛ لذا گاهي ماده به انرژي متراكم تعريف مي شود.

همچنين در تعريف ماده گفته اند: عين خارجي كه به حواس ظاهري درك مي شود.

توضيح: فيلسوف الهي براي غيرمادّه نيز تحقق خارجي قائل است، ولي فلاسفه مادي مي گويند: غير ماده هيچ چيز ديگري وجود ندارد؛ لذا قيد (مُدرَك به حواس) را افزوده اند.

اين معنا، مورد بحث ما نيست. مقصود از ماده - در اينجا- اصطلاح فلسفي آن است.

ص: 292


1- . الميزان17 : 13.

2. در اصطلاح فلسفه، مادّه دو معنا دارد:

الف) گاهي مادّه در مقابل صورت به كار مي رود و مراد از آن هيولاي اُولي يا مادّه اولي است. بعضي معتقدند كه جسم مركب از قابليت اتصال و انفصال است كه نام آن هيولي است و فعليت و تحققي ندارد، بلكه تحققش به صورت است و از اجتماع هيولي و صورت، جسم پديد مي آيد كه داراي ابعاد سه گانه عرض و طول و عمق است.

توضيح: در اجسام يك جهت اشتراك وجود دارد؛ مثلاً يك پرتقال، يك سيب تقسيم و تجزيه مي شود (همين طور خاك و آب و غيره) از اين مطلب جمعي از فلاسفه خواسته اند اثبات كنند كه چيزي به نام هيولي و ماده اولي وجود دارد، كه همان قابليت تقسيم و تشكُّل به شكل هاي مختلف است، ولي تحقق و فعليت مستقل ندارد، بلكه وقتي قرين صورت مي شود تحقق پيدا مي كند. مثلِ صورت سيب بودن كه از جسمِ سيب تشكيل مي شود و مراد از صورت، همان تشكل سيب است (يعني در مقابل پرتقال و آب و اشياي ديگر) نه شكل به معناي هيئت كروي، مستطيل يا مثلث و امثال آن.

پس گاهي ماده در مقابل صورت به كار مي رود كه خود فعليت ندارد و از مجموع ماده و صورت به جسم تعبير مي شود.

جسم چيزي است كه از جهت عرض و طول و عمق قابل انقسام است و طبعاً قابل اتصال و انفصال و داراي وزن و شكل مي باشد.(1)

ص: 293


1- . جسم به صورت هاي مختلفي تعريف شده كه مشهورترين آنها نزد فلاسفه: جوهري است داراي ابعاد سه گانه (طول، عرض، ضخامت) و با دقت بيشتري گفته شده: جوهري است كه بتوان سه خط متقاطع را در آن فرض كرد به گونه اي كه زوايايي كه از تقاطع خطوط سه گانه حاصل مي شود، قائمه باشند و تعبير فرض كردن را از اين جهت اضافه كرده اند كه شامل مانند كُره هم بشود با اينكه در كُره چنين خطوطي بالفعل وجود ندارد اما مي توان در درون آن چنين خطوطي را فرض كرد؛ چنان كه مي توان با بريدن آن، خطوط مزبور را به وجود آورد... به هر حال روشن ترين ويژگي جسم، امتداد آن در سه جهت است و اين ويژگي لوازمي دارد، از جمله آنها اينكه عقلاً در سه جهت تا بي نهايت، قابل انقسام است.  ديگر آنكه: مكان دار است، ولي نه به اين معني كه مكان، فضائي است مستقل از اجسام كه به وسيله آنها پر مي شود، بلكه به معنايي كه در توضيح مكان ذكر كرده اند. سوم آنكه: چنين موجودي طبعاً قابل اشاره حسي هم خواهد بود و سرانجام موجود جسماني داراي امتداد چهارمي است كه از آن به (زمان) تعبير مي شود... و اما جسمانيات و امور مادي به معناي خاص (كه شامل خود جسم و ماده نشود) عبارتند از توابع وجود اقسام و به ديگر سخن، اموري كه به طور مستقل از اجسام تحقق نمي يابند و مهم ترين ويژگي آنها اين است كه به تبع جسم، قابل انقسام خواهند بود... با توجه به ويژگي هاي اجسام و جسمانيات مي توان مقابلات آنها را به عنوان ويژگي هاي مجردات قلمداد كرد؛ يعني موجود مجرد نه انقسام پذير است و نه مكان و زمان دارد. (آموزش فلسفه2 : 134، با اندكي تصرف و تلخيص) ، و رجوع كنيد به، نهاية الحكمة: 117، 119، 130 و فرهنگ علوم عقلي: 192.

ب) و گاه مراد از ماده جوهري است كه از آن جوهري ديگر به وجود مي آيد يا محل پيدايش اَعراض مي گردد كه از آن به مادّه آن جوهر تعبير مي شود؛ مثلاً هيزم بعد از سوختن به خاكستر تبديل مي شود، هيزم ماده خاكستر است، يا جسم رنگين كه محل براي عروض رنگ است كه از اين هم به ماده تعبير مي شود.(1)

ص: 294


1- . مادّه كه در لغت به معناي مدد كننده و امتداد دهنده است، در اصطلاح علوم به چند معني به كار مي رود:  يك: منطقين: كيفيت واقعي نسبت بين موضوع و محمول قضيه (ضرورت، امكان، امتناع) را مادّه قضيه مي نامند.  دو: نيز به قضايايي كه قياس از آنها تشكيل مي شود، صرف نظر از شكل و هيئت تركيبي آنها، مادّه قياس مي گويند.  سه: در فيزيك، ماده به موجودي گفته مي شود كه داراي صفات خاصي از قبيل جرم، جذب و دفع، اصطكاك پذيري و ... باشد و آن را در مقابل نيرو و انرژي به كار مي برند.  چهار: در فلسفه، ماده به موجودي گفته مي شود كه زمينه پيدايش موجود ديگري باشد؛ چنانچه خاك، زمينه پيدايش گياهان و جانواران است و از اين روي، معناي فلسفي اين كلمه متضمن معناي اضافه و نسبت و نزديك به معناي واژه «مايه» در زبان فارسي است. فلاسفه، نخستين مايه همه موجودات جسماني را (مادّة الموادّ) يا «هيولاي اولي» مي نامند و درباره حقيقت آن اختلاف دارند، و ارسطوئيان معتقدند كه هيولاي اولي هيچ گونه فعليتي از خودش ندارد و حقيقت آن چيزي جز قوه و استعداد براي فعليّت هاي جسماني نيست.  حاصل آنكه: واژه مادي در اصطلاح فلاسفه در مورد اشيائي به كار مي رود كه نسبتي با ماده جهان داشته، موجوديت آنها نيازمند به ماده و مايه قبلي باشد، و گاهي به معناي عام تري به كار مي رود كه شامل خود ماده هم مي شود و از نظر استعمال، تقريباً مساوي با كلمه «جسماني» است (آموزش فلسفه2 : 133) .  بر اجزاء وجودي و تركيب كننده و به وجود آورنده هر چيزي ماده گويند، مانند چوب و آهن و غيره كه ماده تخت اند، گاه ماده گويند و هيولاي اولاي أجسام را مي خواهند كه در تمام أجسام هست و محل توارد و تعاقب صور است (فرهنگ معارف اسلامي3 : 1654) .  باري، با مراجعه به برخي كتب فلسفي و تفسيري مي توان صفات مجردات را اين چنين بيان كرد: * مجرّدات در معرض زوال و فساد و تغيّر نيستند؛ زيرا اينها از صفات ماده جسمانيه است (الميزان17: 13) . * مجرّدات، استكمال تدريجي ندارند و اين استكمال تدريجي در جسمانيّات وجود دارد و به جهت وجود آن، به طرف غايت خود در حركت است و چه بسا در بعضي از مواقع موانع و آفات از رسيدن او به اين غايت جلوگيري مي كنند (الميزان17: 13) . * مجرّد، اولين صادر از ذات حق متعال است (نهاية الحكمة: 381) . * مجرّد، علت حقيقي انواع طبيعي است (نهاية الحكمة: 383) . * نوع مجرّد، تكثر ندارد و منحصر به فرد مي باشد (نهاية الحكمة: 308) . * نسبت مجرّد، به تمام افراد مادي كه آنها را از قوّه به فعل مي رساند، مساوي است (نهاية الحكمة: 384 - 383) . * در مجرّدات، تزاحم و تمانع وجود ندارد (نهاية الحكمة: 388) . * مجرّد، انقسام پذير نيست و مكان و زمان ندارد (آموزش فلسفه2: 135) . * حدوث، مشروط به مادّه است و مجرّدات، حادث حقيقي نيستند (موسوعة مصطلحات الفلسفة عندالعرب: 773) .

ص: 295

و آنچه مقصود است، همان جسم است (يعني اصطلاح اول فلسفي) به همين معنا آيا ملائكه جسم و ماده اند يا مجرد از ماده اند؟

با معلوم شدن مفهوم مادي، معناي مجرد نيز واضح است؛ يعني آنچه صفات ماده را ندارد و قابل تقسيم به عرض و طول و عمق نيست.

اين معنا از عبارت الميزان نيز مشخص مي شود كه مي گويد:

ومن هنا يظهر أن الملائكه موجودات منزّهه في وجودهم عن المادّه الجسمانيه، التي هي في معرض الزوال و الفساد و التغير، و من شأنها الاستكمال التدريجي الذي تتوجّه به إلي غايتها.(1)

نقد و وارسي

1. اينكه ايشان مي فرمايد: «ومن هنا يظهر» وجهي ندارد؛ زيرا ايشان فقط چهار مقدمه ذكر كرده اند كه مفاد آنها اين است:

•الملائكه موجودات مكرمون و هم وسائط بينه تعالي و بين العالم المشهود؛ فرشتگان موجودات گرامي اند و ميانِ خدا و اين عالَم، واسطه مي باشند.

•لايعصون الله في ما أمرهم؛ فرشتگان، عصيان نمي ورزند و آنچه را خدا امر كند فرمان مي برند.

•هم علي كثرت-هم علي مراتب مختلفه؛ با اينكه فراوان اند، داراي مراتب مختلف اند.

•أن-َّهُم غير مغلوبين؛ فرشتگان شكست ناپذيرند.

شيء جسماني، يعني قابل تغيير كه امكان تكامل تدريجي براي او هست. غالب بودن و معصيت نكردن و داراي مقامات مختلف بودن، با جسميّت نيز سازگار است. پس اين صفات، نمي تواند دليل بر تجرّد باشد.

2. ظاهر صفات و خصوصيات ملائكه در قرآن و روايات، جسماني بودن آنهاست.

ص: 296


1- . الميزان17 : 13.

براي آنها عروج و نزول و صفّ كشيدن و صفات فراواني - كه گذشت - ذكر شده است؛ اينكه داراي اشكال مختلف مي باشند و دو بال و سه بال و چهار بال اند، در جسماني بودن ظهور دارد، اما نه جسمي مثل سنگ، بلكه نور و بوي گُل هم در كمال لطافت جسم است،(1) تا جسم مي گوئيم، بدان معنا نيست كه مثل ديوار يا آهن مي باشد، بلكه اجسام لطيف (مثل نور، برق و هوا) هم وجود دارد.

رفت و آمد و ساير صفات، از ويژگي هاي جسم است البته تا خدا نخواهد جسم آنان نمي پوسد، ولي ذاتشان طوري نيست كه قابل فساد نباشد.

از جمله احاديثي كه دلالت روشني بر جسماني بودن ملائكه دارد حديثي است كه در بحارالأنوار حضرت عسكري (عليه السلام) از پيامبر (صلي الله عليه و آله) نقل مي كند كه فرمود:

والملَك لاتشاهده حواسكم لأنّه من جنس هذا الهواء، لاعيان منه، و لو شاهدتموه بأن يزداد في قوي أبصاركم لقلتم ما هذا ملكاً بل هذا بشرٌ.(2)

دلالت اين روايت در عدم تجرّد بسيار روشن است، مي فرمايد: شما با اين خلقتي كه داريد نمي توانيد ملائكه را با حواسّ ظاهري خود حس كنيد.

چنان كه هوا وجود دارد، ولي ما آن طوري كه ديوار را مي بينم، نمي توانيم به هوا چشم بدوزيم. هوا جسم و داراي مقدار است و در عين حال مشهود به حواس ما نيست.

تعبير بعدي اين حديث نيز دلالت بر جسمانيت دارد، مي فرمايد: اگر خدا به چشمان شما قدرتي بدهد كه بتوانيد فرشته ها را ببينيد، نمي گوئيدكه اين ملك است، بلكه مي گوئيد اين بشر است.

ص: 297


1- . چنانچه در تفسير نمونه نيز از بعد از ذكر صفات ملائكه در قرآن و حديث، آمده است: بدون شك با اين اوصاف نمي توانند از اين ماده كثيف عنصري باشند، ولي مانعي ندارد كه از اجسام لطيفي آفريده شده باشند، اجسامي مافوق اين مادة معمولي كه ما با آن آشنا هستيم. اثبات «تجرد مطلق» براي فرشتگان حتي از زمان و مكان و اجزاء كار آساني نيست (تفسير نمونه18 : 176) .
2- . تفسير منسوب به امام حسن عسكري (: 505 ؛ الإحتجاج1 : 31 ؛ بحارالأنوار56 : 171 (و جلد9 ، ص272) .

ظاهر آيات و روايات، به روشني بر جسماني بودن ملائك دلالت دارد ولي اگر بر خلاف اين ظهور، ادلّه عقلي قطعي بيّن (نه مسائل اختلافي و آنها كه تنها داراي شكل و صورت استدلال عقلي اند) داشته باشيم، بايد مستفاد از روايات و آيات را توجيه كنيم.

ادعاي ما اين است كه چنين چيزي درتعاليم وحي نيست و هركجا كه چنين مخالفت صريحي باشد، خود وحي قبل از همه و بهتر از آنها آن را توجيه و معنا مي كند.

پس هر مطلبي از مطالب وحي كه به صورت نص باشد يا ظهور واضحي از آن به دست آيد - مثل همين آيه شريفه - نمي توان آن را رها ساخت مگر هنگامي كه مخالف عقل سليم باشد؛ زيرا وحي را با همين عقل سليم پذيرفته ايم.

بر اين مطلب بزرگان تأكيد داشته اند. علامه محمدجواد مغنيه (رحمه الله) كه از مشاهير علما به شمار مي رود، در التفسير المبين بيان مي دارد:

و معني هذا، أنَّ للملائكه اجساماً و ليسوا مجرّد أرواح، لأنّ لهم أجنحه، و الفرق أنّ للطير جناحين و بعض الملائكه لهم أكثر من ذلك، و نحن علي يقين من هذا؛ لأن-َّنا عبيدٌ لظاهر النصّ إلاّ أن يتعارض مع العقل و الواقع فنلجأ إلي تأويل الظاهر بما يتّفق معهما علي أساس المحافظه علي قوانين اللِغه؛(1)

معناي اين آيه (آيه مورد بحث) اين است كه ملائكه داراي اجسامي هستند و تنها ارواح نمي باشند؛ زيراكه بال دارند و فرق بين ملائكه و پرندگان اين است كه پرندگان داراي دو بال هستند و بعضي ملائكه بيشتر از دو بال دارند و اين مطلب براي ما يقيني است؛ زيرا ما تابع ظهور نصّ هستيم مگر اينكه با عقل و واقع تعارض داشته باشد كه در اين هنگام بر اساس محافظت بر قوانين لغت، به تأويلي كه با عقل و واقع موافق باشد، پناه مي بريم.

ص: 298


1- . تفسير المبين: 571 ؛ ايشان همين مضمون را در (تفسير الكاشف6: 276) نيز آورده است.

تأويل هم بايد به نحوي باشد كه به عبارت نزديك تر، و با قواعد ادبي سازگار باشد، نه مثل تأويل هاي ابن عربي و قيصري كه توجيهات شان برخلاف اساس لغت، بلكه اختراع معناي ضد لغت است.

مثلاً در آيه شريفه { وَلاتَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلاَّ ضَلالاً } (1) ايشان مي گويد: «الف و لام» { الظَّالِمِينَ } الف و لام عهد است و به آيه { فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ } (2) ارتباط مي يابد. در اين سه گروه، بهترين آنها { ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ } است؛ زيرا با نفسش درافتاد و فاني في الله شد

و اما { مُقْتَصِدٌ } يعني فاني در صفات و { سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ } از همه پايين تر است؛ زيرا سرگرم كارهاي خوب شده و خدا را از ياد برده است.(3)

و حال آنكه در روايات ائمه معصومين (عليهم السلام) وارده شده كه فرموده اند:

السابق بالخيرات: الإمام، والمقتصد: العارف للإمام، والظالم لنفسه: الذي لايعرف الإمام.(4)

پيشتاز در خيرات، امام است و ميانه رو، عارف به امام و ستمكار به خود، كسي است كه امام را نشناسد.

با توجه به اين روايت، چگونه مي توان گفت كه گروه { سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ } بدترين و پست ترين گروه اند؟!

اين توجيهات، خلاف اساس لغت و بر خلاف ظواهر و نصوص است.

ص: 299


1- . سورة نوح (71) آية 24.
2- . سورة فاطر (35) آية 32.
3- . شرح فصوص الحكم (قيصري) : 526.
4- . كافي 1: 214، حديث: 1؛ بحارالأنوار 23: 223؛ علامه طباطبائي - رحمه الله عليه - مي فرمايد: و اعلم أن الروايات من طرق الشيعة عن ائمة اهل البيت عليهم السلام في كون الآية خاصة بولد فاطمة كثيرة جداً (الميزان17: 50) .

تمثل يا تشكّل

علامه طباطبايي (رحمه الله) در ادامه (در جواب اين إشكال كه مبناي تجرد ملائكه ، با ظاهر اين همه آيات و روايات كه دلالت بر جسماني بودن آنها دارد، سازگار نيست) مي گويد: اگر كسي بگويد در روايات متواتره وارد شده است كه اين فرشته ها داراي شكل هاي مختلف اند و از قرآن نيز استفاده مي شود كه بال هاي متعدد دارند { مَثْنى وَثُلاثَ وَرُباعَ } اينها همه ظهور كامل در جسميت و مقداري بودن دارد!

در جواب مي گوئيم: اينها تمثل است؛ يعني در چشم بيننده، به صورت هاي مختلف و گوناگون ظاهر مي شوند، ولي در واقع اين طور نيست.

عبارت تفسير الميزان چنين است:

ومن هنا يظهر أنّ ما ورد في الروايات من صور الملائكه وأشكالهم وهيآتهم الجسمانيه... أنّما هو بيان تمثلاتهم و ظهوراتهم للواصفين من الأنبياء والأئمه (عليهم السلام) وليس من التصور والتشكّل في شيء.

ففرقٌ بين التمثّل والتشكّل؛ فتمثل الملك إنساناً هو ظهوره لمن يشاهده في صوره الإنسان فهو في ظرف المشاهده والإدراك ذوصوره الإنسان وشكله و في نفسه والخارج من ظرف الإدراك ملك ذوصوره ملكيه.

وهذا بخلاف التشكل والتصوُّر، فإنه لوتشكل بشكل الإنسان وتصور بصورته، صار إنسانا في نفسه من غير فرق بين ظرف الإدراك والخارج عنه؛ فهو إنسان في العين والذهن معاً؛ وقد تقدم كلام في معنى التمثل في تفسير سوره مريم.(1)

چكيده كلام علامه اين است كه: اين اَشكال و صُوَر، تمثُّل است؛ يعني به چشم بيننده اين طور به نظر مي رسد و در حقيقت به اين گونه نيست، در مقابل «تشكُّل» كه صورت خارجي آن هم، همان است كه ديده شود. علامه، در سوره مريم در ذيل آيه:

ص: 300


1- . الميزان17 : 13.

{ فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرًا سَوِيًّا } (1) همين بحث را مي آورد.(2)

در مواردي كه تمثُّل استعمال شده است گاهي «تمثُّل» تمثل شيء خارجي نيست، بلكه خود آن چيز متمثل آفريده شده است. وقتي كسي يك باغ يا كاخي را در خواب مي بيند، آن باغ يا كاخ، براي او تمثّل مي يابد و هرگز وجود خارجي ندارد يا جرياني كه در آينده اتفاق مي افتد، و در خواب به فردي نشان داده مي شود كه باز هم شيء خارجي وجود ندارد. وگاهي مقصود از تمثُّل از باب تمثُّل دنيا براي اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) به صورت كذائي است؛ يعني اگر قرار بود دنيا تحقق خارجي پيدا كند، شكل آن به اين صورت است، نه اينكه دنيا يك شكلي دارد و حضرت آن را به اين صورت ديده اند.

اينكه اموال و اولاد انسان در عالم قبر تمثُّل مي يابند، به همين معناست؛ يعني اگر قرار باشد كه شكلي داشته باشد تا حقيقتي را به انسان بفهماند، اين طور مي شد.

اما در مورد ملائك اين گونه نيست كه وقتي به صورت بشر ظاهر شوند، حقيقت آنها نيز به بشر تبديل شود، بلكه اصل فرشته بودن آنها از بين نمي رود. شيء اگر به صور مختلف درآيد همان شيء است.

ص: 301


1- . سورة مريم (19) آية 17.
2- . و الآيات التالية التي يعرّف فيها جبريل نفسه لمريم، خير شاهد انّه كان حال تمثّله لها في صورة بشر باقياً علي ملكيته و لم يصر بذلك بشراً، و إنما ظهر في صورة بشر و ليس ببشر، بل ملك؛ و انما كانت مريم تراها في صورة بشر.  فمعني تمثّله لها كذلك ظهوره لها في صورة بشر و ليس عليها في نفسه؛ بمعني أنّه كان في ظرف إدراكها علي صورة بشر، و هو في الخارج عن ادراكها علي خلاف ذلك. و هذا هو الذي ينطبق علي معني التمثّل اللغوي؛ فانّ معني تمثّل شيء لشيءٍ في صورة كذا، هو تصّوره عنده بصورته و هو هو، لا صيرورة الشيء شيئاً آخر.  فتمثّل الملك بشراً هو ظهوره لمن يشاهده في صورة الانسان لا صيرورة الملك انساناً، و لو كان التمثّل واقعاً في نفسه و في الخارج عن ظرف الادراك، كان من قبيل صيرورة الشيء شيئاً آخر و انقلابه إليه، لا بمعني ظهوره له كذلك (الميزان14: 36).

اگر اين چنين بخواهيم بين تشكل و تمثل فرق بگذاريم اشكالي ندارد و گرنه تشكل و تمثُّل و تصوُّر عام است، اعمّ از اينكه حقيقتش تغيير يابد يا عوض نشود و يك شيء به اَشكال مختلف درآيد؛ مثل «موم» كه گاهي درخت مي شود و گاهي به صورت انسان در مي آيد ولي حقيقت آن، همان موم است و نوعيت آن تغيير نمي يابد.

در ما نحن فيه نيز وقتي ملك به صورت بشر متمثل شود تبديل به حيوان ناطق نمي گردد، بلكه شكل و صورت او تغيير مي كند؛ زيرا يك شيء به صورت هاي مختلف مي تواند در آيد.

بنابراين، تمثل، هم اين مورد و هم موارد ديگر را در بر مي گيرد. اينكه ملائك به اَشكال مختلف درآيند إشكال عقلي ندارد و لازمه اش تغيير حقيقت آنها نيست.

پس با توجه به معناي تمثل - كه معناي عامّي دارد - دليل مرحوم علامه در توجيه و تأويل آيات و روايات، تام و كامل نيست و اشكال عدم سازگاري ظاهر آيات و روايات - كه دلالت بر جسماني بودن ملائك دارد - با مبناي تجرد ملائكه، به قوت خود باقي مي ماند.

اجماع در مسئله

علامه در تتمه كلام خود مي نگارد:

وأمّا ما شاع في الألسُن أن الملك جسم لطيف يتشكّل بأشكال مختلفه إلاّ الكلب والخنزير، والجنُّ جسم لطيف يتشكّل بأشكال مختلفه حتي الكلب والخنزير فَمِمّا لا دليل عليه من عقل ولا نقل - من كتاب أو سنّه معتبره - وأمّا ما ادّعاه بعضهم من إجماع المسلمين علي ذلك فمضافاً إلي منعه، لا دليل علي حجيته في أمثال هذه المسائل الاعتقادّيه؛(1)

و اما آنچه كه بر سر زبان ها شايع شده كه: «مَلَك، جسمى است لطيف كه به هر شكلي درمى آيد جز به شكل سگ و خوك، و جن، جسمى است لطيف كه به هر شكلى درمى آيد حتى شكل سگ و خوك» مطلبى است كه هيچ دليلى

ص: 302


1- . الميزان 17: 13.

بر آن نيست، نه از عقل و نه از نقل(1) (از كتاب يا از سنت معتبره) و اينكه بعضي

ص: 303


1- . از جهت عقل، گرچه دليلي بر آن اقامه نشده است، ولي نفي آن نيز دليل عقلي ندارد و چنانچه خود علامه در مورد جزئيات معاد (مسئله خلود) بيان مي دارد كه در اين گونه امور، تنها منبع وحي است:  «إنّ الإستدلال علي خصوصيات ماجاء به الشرع في المعاد بالمقدمات الكلية العقلية، غيرمقدور لنا، لأنَّ العقل لاينال الجزئيات، والسبيل فيه تصديق ماجاء به النبي الصادق من طريق الوحي، للبرهان علي صدقه» (الميزان1 : 412)  و اما از جهت نقل، بخشي از روايات بسياري كه دلالت دارند بر اينكه ملائكه به اشكال مختلف در مي آيند، گذشت (ذيل عنوان صفات ملائك در قرآن و روايات) براي آگاهي بيشتر به جلد 56 بحارالأنوار (باب حقيقة الملائكة) مراجعه شود.  در مورد جنّ نيز روايات فراوان بر تجسم و تشكل آنها دلالت مي كند. شيخ صدوق در كتاب خصال از امام صادق عليه السلام نقل مي كند كه فرمود: الجن علي ثلاثة أجزاء فجزءٌ مع الملائكة و جزء يطيرون في الهواء وجزء كلاب وحيّات (خصال: 154) . جن بر سه قسم اند: قسمي با ملائكه اند و قسمي در هوا پرواز مي كنند و قسمي ديگر به شكل سگ و مار درمي آيند.  علامه مجلسي نيز در بحارالأنوار از كتاب بشارة المصطفي نقل مي كند كه: حضرت صادق عليه السلام فرمودند: اميرالمؤمنين عليه السلام روزى در مسجد كوفه بالاى منبر براى مردم خطبه مي خواندند، ناگهان مار بزرگي از آخر مسجد به منبر نزديك شد، مردم با كفش هايشان به سوي او حمله ور شدند، حضرت فرمودند: مهلت دهيد، خدا شما را رحمت كند، همانا او مأمور است، پس مردم رهايش كردند، مار عظيم الجثّه به اميرالمؤمنين عليه السلام نزديك شد تا اينكه دهانش را بر گوش حضرت نهاد، پس آنچه را كه خدا خواسته بود تا بگويد، به حضرت عرض كرد، سپس پايين آمد و حضرت او را همراهي كردند.  مردم پرسيدند: يا اميرالمؤمنين، آيا به ما خبر نمي دهي كه اين مار چه گفت؟  حضرت فرمودند: اين مار فرستاده جنيان بود، به من گفت: من وصي و فرستاده جنيان به سوي شما هستم، آنان مي گويند: اگر انسان ها شما را دوست مي داشتند مثل دوست داشتن ما شما را و شما را به مانند ما اطاعت مي كردند، خدا احدي از انسان ها را به آتش عذاب نمي كرد (بحارالأنوار39 : 249 ، حديث 12) روايت ديگري قريب به همين مضمون در كافي1: 396 آمده است.  براي آگاهي بيشتر رجوع كنيد به، تفسير كنزالدقائق13: 468-474 وكافي1: 394-397 (باب أن الجن يأتيهم فيسألونهم عن معالم دينهم ويتوجهون في أمورهم) بحارالأنوار6 : 283. شايان يادآوري است مرحوم علامه طباطبايي در آفرينش جن و خصوصيات آنان با بهره گيري از آيات شريفه قرآن سخن ديگري - با عنوان«كلام في الجن» - دارد كه كامل و متين است، نگاه كنيد به، تفسير الميزان20: 39.

ادعا كرده اند كه مسلمين بر اين مطلب اجماع دارند،(1) علاوه بر اينكه چنين اجماعى در كار نيست، هيچ دليلى بر حجيت چنين اجماعى در مسائل اعتقادى نمي باشد.

ص: 304


1- . اينكه فرشتگان اَجسام لطيف نوري اند به اشكال مختلف درمي آيند، در عبارات كسانِ بسياري آمده است، گاهي از آن به اجماع تعبير كرده اند و گاهي آن را قول اكثر مسلمين در مقابل فلاسفه دانسته اند از جمله: * تفتازاني در شرح المقاصد مي گويد: إن الملائكة عندالفلاسفه هم العقول المجرّده والنفوس الفلكية... و عندنا ظاهر الكتاب والسّنه وهو قول أكثر الأمَّة، أنَّ الملائكة اجسام لطيفة نورانية قادرة علي التشكلات بأشكال مختلفة (شرح المقاصد2: 54) .  * فخررازي در تفسيرش مي گويد: ...أنها [الملائكة] أجسام لطيفة هوائية، تقدر علي التشكّل بأشكال مختلفة مسكنها السموات وهذا قول أكثر المسلمين (مفاتيح الغيب2: 160) .  علامه مجلسي بعد از ذكر اين عبارات فخررازي مي نويسد: أقول: وإن قال في أول كلامه (إن اكثر المسلمين قالوا بتجسّم الملائكة) لكن يظهر من آخر كلامه أنّ المخالف في ذلك ليس إلاّ النصاري والفلاسفة، الذين لم يؤمنوا بشريعة، وتكلموا في جميع أمورهم على آرائهم السخيفة، وعقولهم الضعيفة (بحارالأنوار56 : 209) .  * فتح الباري (ابن حجر عسقلاني) 6: 216.  * شرح نهج البلاغه (ابن ابي الحديد) 6: 431 و 435.  * رياض السالكين (سيد علي خان مدني) 2: 10.  * شرح أسماء الحسني (حاج ملاهادي سبزواري) 2: 36.

پيداست كه اجماع گرچه در اين مسائل دليل نمي شود، ولي مؤيد مهمي براي استفاده از عبارات و مدارك وحياني است، وقتي نسبت به مسئله اي اجماع باشد كه همه علما از اين مدارك چنين استفاده اي كرده اند، انسان نمي تواند به آساني از آن بگذرد، گرچه اصل اجماع حجت نباشد ولي كاشف است از اينكه مدارك قوي در اين زمينه وجود دارد.

•علامه مجلسي (رحمه الله) بعد از ذكر آيات و روايات در اين باره، مي نويسد:

اعلم أن-َّه اجمعت الاماميَّه بل جميع المسلمين إلاّ من شذّ منهم - من المتفلسفين الذين أدخلوا أنفسهم بين المسلمين لتخريب اصولهم و تضييع عقائدهم - علي وجود الملائكه، وأنهم أجسام لطيفه نورانيه اولي أجنحه مثني وثلاث ورباع وأكثر، قادرون علي التشكّل بالأشكال المختلفه، وانّه سبحانه يورد عليهم بقدرته ما يشاء من الأشكال و الصور علي حسب الحِكَم و المصالح و لهم حركات صعوداً و هبوطاً و كانوا يراهم الأنبياء والاوصياء (عليهم السلام).

والقول بتجرّدهم وتأويلهم بالعقول والنفوس الفلكيه والقوي والطبايع وتأويل الآيات المتظافره والأخبار المتواتره تعويلاً علي شبهات واهيه و استبعادات وهميه، زيغٌ عن سبيل الهدي واتّباعٌ لأهل الجهل والعمي؛(1)

بدان كه اماميه بلكه همه مسلمانان جز اندكى از آنها - كه متفلسفيني اند كه خود را ميان مسلمين داخل كرده اند تا اصول و عقائدشان را ويران و تباه سازند - بر وجود ملائك اتفاق دارند و اينكه آنها اجسام لطيف و نورانى اند و دو و سه و چهار بال و بيشتر دارند و مي توانند به هر شكلى درآيند.

خداوند سبحان برطبق مصالح وحِكَم، آنچه كه از اشكال وصور بخواهد، بر آنها وارد مي كند، بالا مي روند و فرود مي آيند و پيغمبران و اوصياء آنها را مي بينند.

ص: 305


1- بحارالأنوار56 : 202.

مجرّد دانستن و تأويل آنها به عقول و نفوس فلكى و قوا و [ در نتيجه ] تأويل آيات بسيار و اخبار متواتره - به خاطر اعتماد بر شبهه هاى واهي و بعيد دانستن هاي وهمي - انحراف از راه راست و پيروى از نادانان و كوردلانست.

اينكه علاّمه مجلسي مي گويد «أدخلوا أنفسهم بين المسلمين لتخريب اصولهم» نمي توان ادّعا كرد همه آنها اين چنين بوده اند. آن قدري كه بنده در ارتباط بوده ام و افرادي را مي شناختم (به ويژه در قرون أخير) اصلاً اين نيت را نداشته اند، بلكه گاهي در پي دست يابي به حق بوده اند. ولي به اشتباه افتاده اند. اگر در مقدمات مقصّر باشند، بازخواست مي شوند، ولي چنين نيتي را نداشتند.

ممكن است ايشان - در عصر خودش - افرادي را مي شناخته كه خود را ميان مسلمانان جا مي زدند يا اينكه مرادشان اصول مسائل فلسفي باشد؛ يعني مطالب فلسفي و يوناني را كه عده اي با فرهنگ اسلامي آميختند و هارون و مأمون - لعنت خدا بر آن دو باد - اصرار داشتند تا بدين وسيله در مقابل اهل البيت (عليهم السلام)، مكتبي سامان دهند و حرفي براي گفتن داشته باشند. آن قدر ترويج كردند كه هركس مطالب فلسفه يونان را ترجمه مي كرد، به وزن كتابي كه مي آورد طلا دريافت مي داشت آنها هم كاغذها را ضخيم تر و جلدها را قطورتر مي كردند تا طلاي بيشتري بگيرند. به مأمون گزارش دادند اگر اين وضعيت ادامه يابد، چيزي در خزانه باقي نمي ماند! از اين رو، تصميم گرفتند اين روند را متوقف سازند.(1)

ص: 306


1- . مراجعه كنيد به، عيون الأنباء في طبقات الأطباء: 260 ؛ تاريخ تمدن اسلام: 558 - 562.  علامه مجلسي در جايي ديگر، در اين باره مي گويد:  هذه الجناية علي الدين و تشهير كتب الفلاسفة بين المسلمين، من بدع خلفاء الجور، المعاندين لأئمة الدين ليصرفوا الناس عنهم وعن الشرع المبين؛ ويدلّ علي ذلك، ما ذكره الصفدي في شرح لامية العجم:  إنّ مأمون لمّا هادن بعض ملوك النصاري - أظنه صاحب جزيرة قبرس - طلب منهم خزانة كتب اليونان (و كانت عندهم مجموعة في بيت لايظهر عليه أحد) فجمع الملك خواصّه من ذوي الرأي، و استشارهم في ذلك، فكلهم أشار بعدم تجهيزها إليه إلاّ مطران واحد؛ فإنَّه قال: جهّزها إليهم، ما دخلت هذه العلوم علي دولة شرعية إلاّ أفسدتها و أوقعت الاختلاف بين علمائها . وقال في موضع آخر: إنّ المأمون لم يبتكر النقل والتعريب - أي لكتب الفلاسفة - بل نقل قبله كثير، فانّ يحيي بن خالد بن برمك، عرّب من كتب الفرس كثيراً مثل «كليله و دمنه» و عُرّب لأجله كتاب «المجسطي» من كتب اليونان، و المشهور انّ أول من عرّب كتب اليونان، خالد بن يزيد بن معاويه، لما اولع بكتب الكيمياء.  و يدلّ علي أنّ الخلفاء و أتباعهم كانوا مائلين إلي الفلسفة، و انّ يحيي البرمكي كان محبّاً لهم ناصراً لمذهبهم، ماوراه الكشي بإسناده عن يونس بن عبدالرحمن، قال: كان يحيي بن خالد البرمكي قد وجد علي هشام شيئاً من طعنه علي الفلاسفة، فأحبّ أن يغري به هارون و يضربه علي القتل، ثم ذكر قصة طويلة في ذلك أوردناها في باب أحوال أصحاب الكاظم) ... (بحارالأنوار57: 197) .

اگر مراد علامه اين باشد، صحيح است؛ يعني مسائل اوليه كه از يونان به اسلام منتقل كردند براي تضييع عقائد مسلمانان و تخريب اصول اعتقادي بود، ولي با تعبير «الذين أدخلوا أنفسهم بين المسلمين» چندان سازگار نيست.

گرچه شخصيت علامه مجلسي (رحمه الله) بس والاست و شيخ الاسلام شيعه به شمار مي رود، ليكن براساس معيار حق محوري «الْحَقُّ أحَقُّ أن يُّتَّبعَ» شالوده دين ما بر تعقل استوار است نه بر شخصيت پرستي. به خاطر اينكه شخصيت بزرگ مطلبي را گفته است، نبايد آن را تقليد كرد و از روايت امام علي (عليه السلام) غافل ماند كه فرمود:

إنَّ دينَ الله لايُعرَف بالرِّجال بل بآيه الحَقِّ، فَاعرف الحَقَّ تَعرِف أهلَه؛(1)

همانا دين خدا با اشخاص شناخته نمي شود، بلكه با نشانه هاي حق به دست مي آيد؛ پس حق را بشناس تا اهل حق را بشناسي.

و در نهج البلاغه مي خوانيم: «إنَّك لَم تَعرف الحَقَّ فَتَعرف مَن أتاه وَ لَم تَعرف الباطلَ فَتَعرف مَن أتاه»؛(2)

ص: 307


1- . امالي مفيد: 5 ؛ بحارالأنوار65 : 120.
2- . نهج البلاغه (صبحي صالح) : 521.

حق را درنيافتي تا [بتواني] كسي را بشناسي كه حق را مي آورد، و باطل را ندانستي تا [بتواني] كسي را كه به باطل لب مي جنباند، بشناسي.

•در تأييد اجماعي بودن مسئله، ملاصدرا نيز در تفسير سوره بقره، ذيل آيه:

{ وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَه } (1) مي نويسد: قول أكثر مسلمانان اين است كه ملائك اجسام لطيف اند.

واختلفت العقلاء في حقيقتهم (بعد اتّفاقهم علي أنّها ذواتٌ موجوده وجوداً جوهرياً صورياً لا كوجود الأعراض) فذهب أكثر أهل الاسلام الي أن-َّها أجسام لطيفه، قادره علي التشكّل بأشكال مختلفه، مستدلّين بأنّ الرسل (عليهم السلام) كانوا يرونها كذلك .

وقالت طائفه من النصاري: هي النفوس الفاضله البشريه المفارقه للأبدان، كما إنّ الجنّ أيضاً عندهم هي النفوس الخبيثه الشريره المفارقه.

وزعم الحكماء أنّ ضرباً منها جواهر مجرّده، مخالفه للنفوس الناطقه في الحقيقه و ضرباً آخر متعلّقه بالأجرام الكليه والجزئيه، بأنحاءٍ من التدبير و التصريف.(2)

با توجه به اين سخن، صدرا نيز مي گويد كه أكثر مسلمانان، فرشتگان را اَجسامي لطيف مي دانند كه مي توانند به اَشكال مختلف درآيند و پيامبران آنها را به اشكال گوناگون ديده اند. در مقابل اكثر مسلمانان، قول حكما را ذكر مي كند و نتيجه همان كلام علامه مجلسي (رحمه الله) مي شود كه بيان داشت:

أجمعت الإماميه بل جميع المسلمين إلاَّ من شذّ مِنهم مِن المتفلسفين... علي وجود الملائكه وأن-َّهم أجسام لطيفه نورانيه.(3)

ص: 308


1- . سورة بقره (2) آية 30.
2- . تفسير القرآن الكريم (ملاصدرا) 2: 303.
3- . بحارالأنوار56: 202 .

تاكنون، روشن شد كه عبارت صاحب الميزان «وَمِن هُنا يَظهر» و همين طور قول به تمثُّل وجهي ندارد و نيز ظواهر آيات و روايات، به صورت واضح. بر جسماني بودن ملائك دلالت دارد و اجماع مسلمانان آن را تأييد مي كند.

استدلال عقلي فلاسفه بر تجرّد ملائكه

فلاسفه به تجرّد ملائكه قائل اند.

استدلال بعضي از آنها - در اين زمينه - اين است كه ملائكه همان عقولي هستند كه اثبات كرده ايم مجرد از ماده اند، لذا ملائك مجرّد خواهند بود. (اول عقول را اثبات كرده اند و بعد آن را با ملائكه تطبيق داده اند)

كيفيت اثبات عقول، متوقف بر قاعده «الواحد» است كه در بحث جداگانه اي، به تفصيل آن را ابطال كرده ايم و يادآور شده ايم كه اين قاعده، فقط در مورد عِلَل طبيعي صحيح است اما در فاعل ارادي و بالمشيه، لازم نيست كه معلول با خود مُوجِد، سنخيت داشته باشد.

توضيح كلام فلاسفه

طبق مفادِ قاعده الواحد بايد بين علت و معلول سنخيت و يك نسبت خاصي وجود داشته باشد، وگرنه لازم مي آيد كه هر چيزي بتواند علت براي چيز ديگر باشد؛ مثلاً از دانه سيب، تخم مرغ درست نمي شود چون بين آنها سنخيت وجود ندارد أمّا بين دانه سيب و خود سيب سنخيت هست.

پس اگر علّت واقعاً بسيط باشد، يعني هيچ گونه تركيبي در او راه نيابد (اعم از تركيب عقلي و ذهني و وهمي و خارجي) در اين هنگام، فقط يك معلول ممكن است از او صادر شود (نه بيشتر) زيرا اگر دو معلول بخواهد داشته باشد، اين علت بايد با هر دو معلول در ارتباط باشد (چون سنخيت بين علت و معلول لازم است) . يكي در رابطه با معلول اول و ديگري در ارتباط با معلول دوم؛ پس خود اين علتي كه آن را بسيط فرض كرديم، بسيط نمي باشد و اين خلف است؛ چون گفتيم علت از هر جهت بسيط است، و حال آنكه اين علت مركب از دو سنخيت است، لذا گفته اند:

ص: 309

الواحد لايصدر منه إلاّ الواحد.(1)

نتيجه اينكه ذات حضرت حق بسيط مطلق و واحد از جميع جهات است؛ لذا از ذات حضرت حق، يك چيز بيشتر صادر نمي شود. سؤال اين است كه آن يك چيز چيست؟ آنچه در عالَم هستي موجود است، به جوهر و عرض تقسيم مي شود، و جوهر نيز منقسم مي شود به: صورت و ماده، جسم، نفس، عقل.

جسم از ذات حق صادر نمي شود؛ چون جسم از صورت و ماده يا جوهر و عرض تركيب يافته است، درحالي كه از واحد حقيقي، فقط واحد حقيقي صادر خواهد شد.

هيولا نيز نمي تواند از حضرت حق صادر بشود؛ چون هيولا تنها قوّه محض است و خود به خود خارجيت ندارد.

صورت نيز به تنهايي تشخُّص ندارد؛ زيراكه تشخص دهنده به هيولاست. پس صورت هم نمي تواند به تنهايي از حضرت حق صادر شود.

امّا نفس، در اصطلاح فلسفي جوهر مجّردي است كه در فعلش احتياج به مادّه دارد و بدون مادّه نمي تواند كار كند.

ص: 310


1- . در نهاية الحكمة تقرير مطلب، به اين صورت آمده است: أنّ الواحد لايصدر عنه إلاّ الواحد؛ والمراد بالواحد، الأمر البسيط الذي ليس في ذاته جهة تركيبية مكثّرة، فالعلة الواحدة هي العلة البسيطة التي هي بذاتها البسيطة علة ، والمعلول الواحد هو المعلول البسيط الذي هو بذاته البسيطة معلول. فالمراد ما يقابل الكثير الذي له أجزاء أو آحاد متباينة لاترجع إلي جهة واحدة.  بيانه: أنّ المبدء الذي يصدر عنه وجود المعلول، هو وجود العلّة الذي هو نفس ذات العلّة، فالعلة هي نفس الوجود الذي يصدر عنه وجود المعلول و إن قطع النظر عن كلّ شيء؛ و من الواجب أن يكون بين المعلول و علّته سنخيّة ذاتيه هي المخصّصة لصدوره عنها، و إلاّ كان كلّ شيء علّة لكلّ شيء، و كلّ شيء معلولاً لكلّ شيء. فلو صدر عن العلّة الواحدة - الّتي ليس في ذاتها الاّ جهة واحدة - معاليل كثيرة بما هي كثيرة متباينة لاترجع إلي جهة واحدة، و هذا خلف. فالواحد لايصدر عنه الاّ الواحد، وهو المطلوب (نهاية الحكمة: 214) .

پس نفس هم نمي تواند از حضرت حق صادر شود چون به مادّه نياز دارد (چنانچه شيء محتاج باشد، با توجه به اينكه محتاج به شيء آخر است با همان شيء لحاظ مي شود و مركب خواهد شد) .

باقي ماند چيزي كه نه جسم باشد، نه صورت ، نه هيولي و نه نفس، پس بايد جوهر مجردي باشد كه هم در ذات مجرد باشد و هم در فعل نيازمند چيزي نباشد. چنين چيزي بايد باشد كه همان صادر اول است و آن را «عقل» مي نامند. چون اين عقل ممكن الوجود است و هرممكن الوجودي مركّب از وجود و ماهيت است، پس عقل داراي تركيب مي شود و جهت هاي مختلف پيدا مي كند، لذا امكان دارد اشياء مختلف از او صادر شود و عقل دوم و فلك اول از او صدور يابد و به اين ترتيب تكثّر در خلقت پيش آيد.(1)

اين، اساس مطلب است. فلاسفه عقول را به اين كيفيت ثابت كرده اند و نتيجه گرفته اند كه فرشته و ملائكه اي كه در شرع وجود دارد، همين عقول مجرّد است.

حقيقت ملائك در نگاه بزرگان فلسفه

•حاج ملاهادي سبزواري در حاشيه اسفار مي نويسد:

فالعقول الكليه و النفوس الكليه، الذين هم الملائكه المُقرَّب-ُون، من:

{ الصَّافَّات صَفّاً * وَالْمُدبِّرات أمراً } (2) لها كثره الأفعال بهذا المنوال؛(3)

عقول كليه و نفوس كليه، كه همان ملائك مقرب مي باشند «فرشتگاني با نظم و ترتيب و تدبير گران امور» افعال زيادي به اين منوال دارند.

•ملاصدرا در متن اسفار به اين بحث مي پردازد ولي تعبير تجرُّد را نمي آورد، مي گويد:

ص: 311


1- . مراجعه شود به، نهاية الحكمة: 380 - 382.
2- سورة صافات (37) آية 1 - 2.
3- اسفار اربعه7 : 131.

إنَّ خلقه الملائكه، تخالف خلقه الانس؛ لأنَّ وجودَهُم وجود صوري بسيط، من غير اختلاط تركيبي؛(1)

همانا خلقت ملائك با خلقت انسان مخالف است؛ زيرا وجود آنها، وجود صوري بسيط - بدون اختلاف تركيبي - است.

اين صُوَر بسيطه با عدم تجرّد نيز سازگار است،(2) هرچند صدرا در ديگر جاها عباراتي مي آورد كه در تجرد صراحت دارد.(3)

•در فصوص فارابي آمده است:

الملائكه صُوَر علميه، جواهرها علوم ابداعيه، ليست كألواح فيها نقوش أو صُور فيها علوم، بل هي علوم ابداعيه قائمه بذواتها؛(4)

ملائكه، صور علميه اي هستند كه جوهر آنها علوم ابداعي است، نه مثل الواحي كه در آن علوم نقش مي بندد يا صورت هايي كه علوم در آن قرار مي گيرد بلكه علوم ابداعيه اي مي باشند كه قائم به خودند.

و در جايي ديگر، مي گويد:

للملائكه ذوات حقيقيه، و لها ذوات بحسب القياس إلي الناس؛ فأما ذواتها فأمريّه و إن-َّما يلاقيها من القوي البشريه الروحُ القدسيه، فإذا تخاطبتا انجذب الح-ّس الباطن والظاهر إلي فوق، فَتمثَّل لها مِن المَلَك صوره بحسب ما تحتملها.(5)

ص: 312


1- همان: 130.
2- . صورت، گاه بسيط است مانند صورت هر يك از عناصر به تنهايي، و گاه مركب است مانند صورت انسان كه از مجموع حاصل از عده امور است (فرهنگ علوم عقلي: 324) .
3- . اين عبارت، پيش از اين، گذشت.
4- . فصوص فارابي در ضمن كتاب حكمت الهي چاپ شده است (حكمت الهي2 :50) .
5- . حكمت الهي2: 138 .

ملائك داراي دو جهت هستند، يك جهت ماهوي ذاتي كه از اين جهت از عالم امرند و از آنجا كه عالَم امر، عالَم مجرّدات است، ملائك ذوات مجرّده دارند.

جهت دوم در ملائك، ارتباط آنها با خلق است و قوّه باطني انسان و روح قدسي افرادي كه روح قدسي داشته باشند.

هنگام توجه ملائك به اين روح قدسي و هنگامي كه فرشته ها حالت تخاطب با صاحبان اين روح قدسي پيدا كنند، حس ظاهري و باطني آنان مجذوب آن حقيقت امريه مي شود اينجاست كه ملائك براي آنها تمثل پيدا مي كنند.

پس تشكلّ و صورت گرفتن ها و رفت و آمد و ساير صفات همه مربوط به همين جهت دوم است و گرنه ذوات حقيقيه آنها، ذوات امريه مجرّده است. افراد مختلف به حسب ظرفيت شان ملائكه را مختلف مي بينند، يكي آنها را در نماي محدود و كوچك مي بيند و ديگري در حالت عظيم و داراي بال هاي فراوان و... .

نقد استدلال فلاسفه

1. بطلان قاعده الواحد

خواجه نصير الدين طوسي (رحمه الله) بر اين قاعده دو اشكال دارد:

يك: قاعده الواحد در ارتباط با علل طبيعيه است. أمّا اگر علت، فاعل ارادي باشد، با اراده اش كار مي كند، و اين قاعده كه بين علت و معلول بايد سنخيت باشد در اين مورد معنا ندارد، لذا علل ارادي تخصُّصاً از قاعده الواحد خارج اند نه اينكه قاعده تخصيص بخورد.(1)

ص: 313


1- . أمّا العقل فلم يثبت دليل علي امتناعه وأدلّة وجوده مدخولة، كقولهم الواحد لايصدر عنه أمران - ولا سبق لمشروط باللاحق في تأثيره أو وجوده ولا لما انتفت صلاحية التأثير عنه - لأنّ المؤثّر هنا مختار.  و علامه حلي –رحمه الله عليه - در شرح آن مي فرمايد: إذا عرفت هذا الدليل فنقول بعد تسليم اصوله إنَّه إنَّما يلزم لو كان المؤثّر موجباً، أمّا إذا كان مختاراً فلا، فانّ المختار تتعدّد آثاره و أفعاله و سيأتي الدليل علي أنّه مختار. (كشف المراد: 176 - 178) نيز بنگريد به، كفاية الموحدين1: 131.

دو: اشكال دوم بسيار لطيف است. اين اشكال در رساله كوچكي به نام «فصول نصيريّه» هست.(1) در توضيح آن مي توان گفت:

صادر اول به اين دليل توانست عقل دوم و فلك اول را بيافريند و از او دو چيز صادر شود، كه شش جهت يافت (داراي وجود و ماهيت است، خودش را تعقل مي كند، علّتش را در مي يابد، ممكن الوجود و واجب بالغير است) پس از آنجا كه شش جهت پيدا كرد، منشأ براي متعدد شد.

اشكال خواجه نصير اين است كه: قطعاً اين طور نيست كه بعد از تحقّق صادر اول، فاصله اي رخ دهد و آن گاه اين جهات مختلف پديد آيد، بلكه به محض تحقّق عقل اول، اين جهات نيز با او هست و از او انتزاع مي شود. سؤال اين است كه: آيا اين جهات مختلف، به وحدت عقل اول صدمه مي زند يا نمي زند؟ اگر وحدتش صدمه يافت چطور از واحد صادر شد؟! (چون قرار بود از واحد جز واحد صادر نشود) اگر به وحدت خود باقي است، چگونه از او متعدد صادر گرديد؟!

بعضي خواسته اند از اين اشكال جواب بدهند، گفته اند: جهت ممكن بودن و ساير جهات، از صادر اول انتزاع شده است و به وحدت آن ضرري نمي رساند.(2)

ص: 314


1- . عبارت خواجه نصيرالدين طوسي – رحمه الله عليه - چنين است:  نقضٌ: قالت الفلاسفة الواحد لايصدر عنه إلاّ واحد، و كل شبهة لهم علي هذه الدعوي في غاية الركاكة، و لذلك قالوا: لايصدر عن الباري تعالي بلا واسطة إلاّ عقل واحد، و العقل فيه كثرة؛ و هي الوجوب بالغير والإمكان الذاتي و تعقّل الواجب و تعقّل ذاته و لذلك صدر عنه عقل آخر و نفس، و فلك مركّب من الهيولي و الصورة و يلزمهم أنّ اي موجودين فرضاً كان احدهما علّة للآخر بواسطة أو غيرها؛ وأيضاً التكثّرات التي في العقل الأول، إن كانت موجودة صادرة عن الباري تعالي، لزم صدورها عن الواحد؛ و إن صدرت عن غيره، لزم تعدّد الواجب، وإن لم تكن موجودة، لم يكن تأثيرها معقولاً (فصول العقائد: 10 معرب فصول نصيريّه، با حاشيه شيخ علي سبط الشيخ) .
2- . نگاه كنيد به، اسفار اربعه7 : 232 ؛ اساس التوحيد (ميرزا مهدي آشتياني) : 75.

سؤال اين است كه هرچه مي خواهيد تعبير كنيد، بالأخره به وحدت صادر اول صدمه مي زند يا نمي زند؟ اگر صدمه نمي زند، نمي شود از او متعدد صادر شود، و اگر صدمه زده است با فرض تكّثر، چطور از واحد حقيقي (حق متعال) صادر شده است؟! اين جهات انتزاعي يا نقش و تأثيري دارد يا ندارد پس بين نفي و اثبات دائر است و هر دو صورت محذور دارد.

ممكن است كسي گمان كند كه «قاعده الواحد» موجب محدوديت قدرت حضرت حق است، ولي اين طور نيست؛ زيرا اگر قاعده عقلاً صحيح باشد بروز كثرت از حضرت حق محال ذاتي خواهد شد؛ مثل اجتماع نقيضين و اجتماع ضدّين و محال ذاتي كه متعلّق قدرت حضرت حق قرار نمي گيرد و اين، موجب نقصي در قدرت خداوند نيست، بلكه نقص در خود آنهاست.(1)

2. عدم انطباق عقول بر ملائك

بر فرض اينكه دلايل اثبات عقول، مخدوش نباشد، صرف اينكه عقول ده گانه اي وجود دارد، دليل نمي شود ملائكه اي كه در قرآن و حديث مطرح شده اند (كه براي آنها نزول و صعود و ورود و خروج و خوف و رؤيت شدن و به اشكال مختلف در آمدن است) همان عقول باشد، بلكه مي توان گفت ادلّه عقول - بر فرض صحت - در جاي خودش محفوظ است،(2) ولي سبب نمي شود فرشتگان را كه در متون وحياني آمده اند و به صورتي مطرح شده اند كه نشانه جسمانيت است، با اين عقول تطبيق بدهيم.

ص: 315


1- . بسياري از متكلمين شيعه و سنّي، اين اشكال را به قاعده الواحد وارد ساخته اند، مانند فاضل مقداد (در شرح باب حادي عشر: 11 و علاّمه طبرسي (در كفاية الموحدين1: 131 و از عامّه مانند فخر رازي و غزالي؛ بنگريد به، قواعد كلي فلسفي در فلسفه اسلامي1 : 469 .
2- . چنانچه علامه خواجوئي مي گويد: و تأويل الأملاك بنفوس الأفلاك والكواكب، علي القول بأنّ لكلّ كوكب نفساً تحركّه غير جائز؛ لأنَّ تأويل الظاهر انّما يجوز اذا دلّ القاطع علي خلافه، و هنا لم يقم دليل علي خلافه يفيد الظنّ فضلاً عن القطع واليقين، فالواجب الاعراض عن التأويل؛ فانّه جارٍ في كثير من المذاهب الباطله؛ والتعرّض له انّما ينشأ من التعصُّب والتكلّف المبّري عنهما أهل الحقّ، فظهر أن القول بحياة الأفلاك و ما اشتملت عليه من الكواكب، مما تنافيه الشريعة المطهرة (علي صادعها وآله السلام) و منه يلزم نفي القول بالعقول المتشبهة بها و ما جعلوه واسطة بين الله تعالى و بين العالم الجسماني. (جامع الشتات: 60) .  آيت الله طيّب در كتاب «كلم الطيب» مي نويسد: برخي از حكما ملائكه را عبارت از عقول مجرده و بعضي مُثُل افلاطونيه دانسته... آنچه از آيات و اخبار استفاده مي شود اين است كه ملائكه موجوداتي هستند ذي شعور كه: (لا يَعْصُونَ اللهَ ما أمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُون (و داراي تشخّص، و هبوط و نزول و عروج و نحو اينها براي آنان هست و ممكن است به صور مختلفه درآيند (كلم الطيب: 648) .

چكيده بحث اين است كه: اين تطبيق، دليل ندارد و تأويل بي مورد است.

علامه جعفري (رحمه الله) مي گويد: متاسفانه اين افراد نشسته اند و براي خودشان خلقت را مهندسي كرده اند كه اول اين طور شد و بعد كذا و كذا؛ خصوصاً مسئله افلاك نه گانه كه معلوم شده همه اش پوچ است و اثبات شده كه هيچ وجود خارجي ندارد.(1)

ص: 316


1- . حضرت آيت الله لطف الله صافي گلپايگاني (مد ظله الشريف) نيز در كتاب «شرح حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم حسني» مي نگارد:  اين حضرات، بر اساس تئوري هاي خودشان براي ما سوي الله نقشه اي فرضي كشيده بودند و تشكيلات كيهان و افلاك را تعيين كرده و به گمان خودشان نقشه ربط حادث به قديم و صدور كثير از واحد را نوشته بودند، مثل اينكه همه جا و در همه تحولات و أدوار عالم با خدا بوده اند و بر اين اساس، عالَم عقول و مجردات را عنوان كرده بودند و سلسله هايي در نظر گرفته بودند كه با علوم و فنون جديده بطلان بيشتر نقشه هايشان ظاهر شد. (ص93) .  ما نمي توانيم بر اساس يك سلسله مزاعم و تشكيلات سازي براي ما سوي الله و ترتيب عوالم در خيال خودمان با ترازويي كه خيالات خود را در آن مي سنجيم و خودِ آن ترازو هم خيالي است، همه چيز را بسنجيم (ص 96) .  وجود عوالمي ماوراي عالم اجسام به معنايي كه بر «ملائكة اولي أجنحة» قابل اطلاق باشد مورد حرف است، و خلاصه اين حضرات براي كاينات برنامه ريزي كرده و عالم ارواح و عقول ساخته اند و معراج و حقايق ديگر را بر آن ساخته هاي خودشان تطبيق و تأويل مي نمايند كه اگر بگوئيم مصداق:  (إِنْ هِيَ إِلاَّ أسْمَاء سَمَّيْتُمُوهَا أنتُمْ وَآبَاؤُكُم مَّا أنزَلَ اللهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ) (نجم (53) آية 23) هستند گزاف گويي نكرده ايم؛ زيرا مؤيدي از شرع بر گفته هاي خود ندارد (ص97) .

و در العقائد الحقه در بحث معاد، چنين آمده است:

وبعد الفراغ عن كون التصديق بالمعاد واليوم الآخر من الاصول التي يجب علي المكلفين لابدّ من الأخذ بما هوصريح الكتاب والسنه وتأويلها يوجب سلب الأمان... ؛(1)

و بعد از فارغ شدن از اينكه تصديق معاد و روز واپسين از اصولي است كه بر مكلفين واجب است، ناچاريم از اخذ به آنچه كه صريح كتاب و سنت است و تأويل آنها موجب سلب امان است.

باري، طبق ذوق شخصي و بدون الزام عقلي يا نقلي، تأويل قرآن و حديث، موجب سلب امان مي شود.

اگر گفته شود مراد، جهتِ عقلاني ملائك است و از اين رو ملائك مجردند. در جواب مي گوئيم: بنابراين انسان هم بايد مجرّد باشد. اين طور نيست كه مراد از تجرّد ملائك به اعتبار تجرّد عقل يا روح باشد، بلكه حقيقت ملك و همين فرشته اي كه در قرآن و حديث بيان شده، من حيث المجموع مطرح است.

حديثي در علل الشرايع هست كه به خوبي گوياي اين مسئله است. از اميرالمؤمنين (عليه السلام) نقل شده كه فرمود:

إنَّ الله عزّوجلّ ركّب في الملائكه عَقلاً بلا شَهوه و رَكّب في البهائم شَهوه بلا عَقل و رَكّب فِي بَني آدم كِلَيهِما [كِلتَيهِما] فَمَن غَلب عَقلُه شَهوتَه فهو خيرٌ من الملائكه و من غلب شهوتُه عقلَه فهو شرّ من البهائم؛(2)

ص: 317


1- . العقائد الحقة (آيت الله سيد احمد خوانساري) : 253.
2- . علل الشرايع1 : 4، باب 6 ؛ بحارالأنوار57 : 299 ؛ وسائل الشيعه15 : 209.

خداوند عزوجل در فرشتگان عقل را بدون شهوت و در بهائم شهوت را بدون عقل و در فرزندان آدم هر دو را قرار داد. پس كسي كه عقلش بر شهوتش غلبه يابد از فرشتگان بهتر است و آن كه شهوتش بر عقلش چيره گردد از بهائم بدتر است.

اينكه حضرت مي فرمايد: «ركّب في الملائكه» يعني يك مَلَكي فرض شده و به آنها عقل تنها بدون شهوت داده شده است و همين طور روح انسان فرض شده كه به او عقل همراه شهوت داده شده است. همين، نشان مي دهد كه مجموعه اي در كار است.

اين حديث شريف از احاديثي به شمار مي رود كه جسماني بودن ملائك را تأييد مي كند.

استدلال نقلي بر تجرّد ملائكه

اشاره

دليل تجرّد ملائكه نزد فلاسفه، همان عقول است عده اي از متأخران به برخي از آيات نيز استدلال كرده اند:

آيه اول

{ وَلَهُ مَن فِي السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ وَمَنْ عِندَهُ لايَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِهِ وَلايَسْتَحْسِرُونَ * يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ لايَفْتُرُونَ } ؛(1)

و هر [موجودي] كه در آسمان ها و زمين است براى اوست، و كسانى كه نزد اويند از پرستش وى تكبّر نمى ورزند و درمانده نمى شوند، شبانه روز، بى آنكه سستى ورزند، تسبيح مى كنند.

توضيح: به طور كلي همه چيز ملك خداست. كساني كه نزد خدا هستند، يعني فرشتگان مقرّب. «عنده» به معناي قرب مكاني نيست بلكه قرب معنوي است؛ زيرا قرب مكاني در مورد حضرت حق معني ندارد.

ص: 318


1- . سورة انبياء (21) آية 19 - 20.

تقريب استدلال اين است كه اگر چيزي مادّي باشد و مجرّد نباشد، خستگي ناپذير نيست. خستگي ناپذير بودن، و سستي نداشتن از صفات غير مادّي است، پس اين دو ويژگي، نشانه تجرّد است.

اين آيه شريفه نمي تواند دليل بر تجرد باشد؛ زيرا در همين دنيا افراد و انسان هايي هستند كه با وجود جسماني بودن در حدّ اعلاي بندگي قرار دارند و خسته نمي شوند.

منتهي ممكن است كسي نقض كند و بگويد اين روح است كه خسته نمي شود و روح نيز مجرّد است. در اين صورت بايد بحث روح مطرح شود كه مجرد نيست و اين خود مسأله ديگري است كه در جاي خود وارسي شده است،(1) و در جواب مي توان گفت كه: يك موجود مادّي ممكن است در مدت كوتاهي - در كاري كه انجام مي دهد - خسته نشود. خداوندمتعال همين عامل را در او تقويت مي كند، پس بذاته خستگي ناپذير نيست.

ما قبول نداريم كه غير ذات حق تعالي بالذات اين صفت را داشته باشد، ولي به اراده خداوند [روح با اينكه مادي است] خستگي ندارد. خداوند او را اين گونه آفريده است و نيرويي را مرحمت كرده كه خستگي نداشته باشد.(2)

آيه دوم

{ وَقَالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمَنُ وَلَدًا سُبْحَانَهُ بَلْ عِبَادٌ مُّكْرَمُونَ * لايَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُم بِأمْرِهِ يَعْمَلُونَ } ؛(3)

ص: 319


1- . بنگريد به، تنبيهات حول المبدء والمعاد: 225 (قسمت دوم، تنبيه تاسع) در اين مأخذ بعضي از آيات و رواياتي كه بر عدم تجرد روح دلالت دارد، آمده است، از جمله:  عن الاحتجاج عن هشام بن الحكم عن الصادق عليه السلام قال في جواب مسائله: والروح جسم رقيق قد ألبس قالباً كثيفاً... نيز بنگريد به، صفحة 37 همين كتاب در استدلال بر عدم تجرّد نفس و صفحة 230 در بررسي ادلّه تجرّد نفس و جواب از آن.
2- . به ويژه بنا بر قول به ثبوت خواب براي ملائك كه روايات آن در آينده خواهد آمد «دائم در عبادت بودن» معناي ديگري پيدا خواهد كرد. در اين روايات، آمده است: أنفاسهم تسبيح (بحارالأنوار56 : 185) .
3- . سورة انبياء (21) آية 26 - 27.

وگفتند: خداى رحمان فرزندى برگرفت، او منزّه است، بلكه [فرشتگان] بندگانى ارجمندند، هرگز در سخن بر او پيشى نمى گيرند و پيوسته به فرمان او عمل مى كنند.

تقرير استدلال اين است كه «طاعت پيوسته» با تجرّد تناسب دارد.

روشن است كه اين مطلب هم دلالت بر تجرّد ندارد، بلكه عين مدّعاست. در هر حال مطيع بودنِ دائمي، با عدم تجرّد هم سازگار است.(1)

آيه سوم

{ يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أنفُسَكُمْ وَأهْلِيكُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَه عَلَيْهَا مَلائِكَه غِلاظٌ شِدَادٌ لايَعْصُونَ اللهَ مَا أمَرَهُمْ وَيَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ } ؛(2)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد خود و خانواده خويش را از آتشى كه هيزم آن انسان ها و سنگ هاست، نگه داريد، آتشى كه فرشتگانى بر آن گمارده شده كه خشن و سخت گيرند و هرگز فرمان خدا را مخالفت نمى كنند و آنچه را فرمان داده شده اند (به طور كامل) اجرا مى نمايند.

تقرير اين استدلال نيز اين چنين است كه جمله { لايَعْصُونَ اللهَ... } مناسب با تجرّد است. پيداست كه اين جمله چنين دلالتي ندارد.

آيه چهارم

{ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ * عَلَى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِينَ } ؛(3)

روح الامين آن را بر قلب تو نازل كرد، تا از انذاركنندگان باشى.

ص: 320


1- . طبق روايات، معصومين عليهم السلام مصداق آيه شريفه (عِبادٌ مُكرَمُون، لا يَسبِقُونَهُ بِالْقَولِ وَ هُم بِأمْرِه يَعمَلُونَ) مي باشند. آيا لازم است كه آنها نيز مجرد باشند؟! اين مطلب درمورد آيه بعد نيزصدق مي كند.
2- . سورة تحريم (66) آية 6 .
3- . سورة شعراء (26) آية 193 - 194.

جبرئيل بر قلب مبارك پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) نازل مي شد و مشخص است كه مراد از قلب اين عضو جسماني نيست، بلكه روح پيامبر (صلي الله عليه و آله) مقصود است. روح، طبق نظر جمعي مجرد است. بنابراين، آنچه با روح مرتبط باشد و بر آن نازل شود، بايد مجرّد باشد.

جواب اين كلام نيز مشخص است. ارتباط با مجرّد، دليل بر تجرّد ارتباط گيرنده نيست؛ چنان كه روح بر فرض تجرّد، با بدن در ارتباط است، درحالي كه بدن تجرّد ندارد.

افزون بر اين، از صرف ارتباط نمي توان نتيجه گرفت كه «مرتبط» مجرد است. ممكن است بعضي از ارتباطات به گونه اي باشد كه با تجرد ملازمه داشته باشد، ولي چون كيفيت ارتباط معلوم نيست نمي توانيم چنين استدلال كنيم.

به علاوه، اصل مجرد بودن روح، مسئله اي اختلافي است كه ما آن را قبول نداريم.

•در روايات آمده است كه فرشته ها غذاي مادي ندارند، بلكه غذاي آنها تسبيح و تحميد و ذكر خداست، پس بايد مجرّد باشند.

جواب: اين مطلب هم نمي تواند دليل بر تجرد باشد؛ زيرا ممكن است كه خداوند موجودي را خلق كند كه عقل داشته باشد، ولي نوع خلقت او اين چنين است كه نياز به غذا ندارد.

غذا نداشتن، ملازم با اين نيست كه شيء مجرد باشد بلكه ممكن است موجودي غذاي مادي نداشته باشد، مجرد هم نباشد؛ مانند نور و هوا. مي توانيم فرض كنيم كه خداوند شعور هم به اين نور بدهد؛ زيرا شعور نيز تلازمي با احتياج به غذا ندارد.

•گفته اند: شأن حضرت حقّ - جلّ شأنه - اقتضا دارد آنچه در ارتباط با اوست مجرّد باشد.

جواب: همه كائنات به يك معنا با خداوند متعال در ارتباط اند، گرچه فرشتگان از قداست و قرب خاصّي برخوردارند، ولي قداست و قرب معنوي به اين معني نيست كه نبايد جسم باشد.

چند استدلال ديگر را كه بر اين مدّعا ذكر كرده اند، يادآور شويم:

•در آياتي مؤنث بودن ملائك، نفي شده است؛ مانند:

ص: 321

{ وَيَجْعَلُونَ للهِ الْبَنَاتِ سُبْحَانَهُ وَلَهُم مَا يَشْتَهُونَ } ،(1) { أفَأصْفَاكُمْ رَبُّكُم بِالْبَنِينَ وَاتَّخَذَ مِنَ الْمَلآئِكَه إِنَاثًا إِنَّكُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلاً عَظِيمًا } ،(2) { إِنَّ الَّذِينَ لايُؤْمِنُونَ بِالآخِرَه لَيُسَمُّونَ الْمَلائِكَه تَسْمِيَه الاُنثَى } .(3)

بعد از ذكر اين آيات گفته اند: از اين آيات قرآنيه (و ديگر آيات كه درباره ملائكه است) استفاده مي شود بلكه ظهور دارند كه ملائكه، موجوداتي منزه از علائق مادّه و مجرّد از صفات جسم و جسمانيات اند.(4)

جواب: مستفاد از اين آيات، نفي انوثت ملائك و تنزيه پروردگار از فرزند داشتن است يعني { لَمْ يَلِدْ } اين مفهوم، ملازمه اي با مجّرد بودن ندارد: كما اينكه بسياري ازموجودات مادّي، نه مذكر و نه مؤنث اند؛ (مانند سنگ و آب و هوا و...) و ادراك و شعور اختصاص به اين دو ندارد.

افزون بر اين، در روايت آمده است كه ملائك در زيّ ذكورند (اين روايت را به زودي ذكر خواهيم كرد) .

•از اميرالمؤمنين (عليه السلام) روايت شده كه فرمود: «ملائكه خلقتَهم وأسكنتهم سمواتك فليس فيهم فتره ولا عندهم غفله ولا فيهم معصيه... ولايغشاهم نوم العيون ولا سهو العقول ولا فتره الأبدان لم يسكنوا الأصلاب ولم تضمّهم الأرحام ولم تخلقهم من ماء مهين...».(5)

جواب: جسماني بودن ملائك به اين معنا نيست كه تمام صفات حيوانات و أجسام كثيف را بايد داشته باشند (مانند: خلق از صلب و رحم و...) بلكه منافاتي ندارد كه شيء مادّي باشد، ولي اين صفات را هم نداشته باشد كه در جماد ظاهر است.

ص: 322


1- . سورة نحل (16) آية 57 .
2- . سورة اسراء (17) آية 40.
3- . سورة نجم (53) آية 27.
4- . ده رساله فارسي (لوح و قلم) : 107 - 108.
5- . بحارالأنوار56 : 175.

باري، نفي اين صفات مستلزم تجرد نيست، افزون بر اين، قرائن و شواهد فراواني در همين خطبه بر جسماني بودن ملائك وجود دارد، از جمله اينكه فرمود: «أسكنتهم سمواتك» فرشتگان را در آسمان هايت ساكن گردانيدي.

اما صفاتي مانند عدم غفلت و فترت و معصيت، ملازمه اي با تجرّد ندارد و از سويي لازمه شهود حق و مقام قرب الهي است؛ چنانچه براي انبيا و معصومين و بعض اوليا نيز حاصل است.

•گفته اند: در روايت مسائل عبد الله بن سلام كه ابن وردي در «خريده العجائب و فريده الغرائب» نقل كرده است آمده است كه:

عبدالله بن سلام از رسول الله (صلي الله عليه و آله) مي پرسد: فَأخبرني عن جبرئيل في زيّ الذُّكران هو أم في زيّ الاناث؟ قال: في زيّ الذُّكران. قال صدقت يا محمد، فأخبرني ما طعامه و شرابه؟ قال: يابن سلام، طعامه التسبيح و شرابه التهليل قال: صدقت يا محمد. فأخبرني ما طوله و ما عرضه و ما صفته و ما لباسه؟ قال: يابن سلام، الملائكه لاتوصف بالطول و العرض لأنهم أرواح نورانيه لا أجسام جثمانيه... ؛(1)

گفتار رسول الله در جواب ابن سلام كه ملائكه به طول و عرض وصف نمي شوند؛ زيرا كه ايشان أرواح نوراني اند نه اجسام جسماني، نصّ در اين معني است (يعني نصّ در مجرد بودن ملائك از ماده و صفات ماده است) .

جواب: در پاسخ به اين سخن، چند نكته را يادآور مي شويم:

1. سند اين روايت را ذكر نكرده اند تا صحت يا سقم آن، بررسي شود. اين روايت با اين عبارت، در كتب و مسانيد شيعي ذكر نشده است. البته مؤلف در موارد ديگر نيز براي استشهاد به مدعاي خود از احاديثي استفاده مي كند كه غالباً در كتاب هاي غير مشهور عامّه يافت مي شود، به عنوان نمونه گفته اند:

ص: 323


1- . رساله لوح و قلم: 105 ، 109.

شهرزوري در نزهه الأرواح و ديلمي در محبوب القلوب آورده اند كه:

يروي في بعض الرافدات أن عمرو بن العاص قدم من الاسكندريه علي رسول الله (صلي الله عليه و آله) فسأله عمّا رأي في الاسكندريه، فقال: يا رسول الله (صلي الله عليه و آله) رأيت أقواماً يتطيلسون و يجتمعون حِلَقا و يذكرون رجلاً يقال له ارسطاطاليس لعنه الله تعالي، فقال (صلي الله عليه و آله) : مَه يا عمرو، إنّ ارسطاطاليس كان نبياً فجهله قومُه.(1)

2. در منابع حديثي شيعي ذيل حديث چنين آمده است:

فأخبرني ما طول جبرئيل؟ قال: إنه علي قدر بين الملائكه، ليس بالطويل العالي ولا بالقصير المتداني، له ثمانون ذؤابه و قُصّه جعده(2) و هلال بين عينيه أغرّ أدعج محجل، ضوؤه بين الملائكه كضوء النهار عند ظلمه الليل... واضح الجبين، أقني الأنف، سائل الخدّين مدوّر اللحيين، حسن القامه... .(3)

با توجه به معناي اين فقرات، علت نقل نكردن حديث ازمنابع شيعي معلوم مي شود.

3. كتاب مذكور از ابن الوردي است، نام او عمر و كنيه اش ابوحفص، ملقّب به سراج الدين يا زين الدين و معروف به ابن الوردي و ابن ابي الفوارس، از اكابر اُدبا و شُعرا و فُقهاي شافعيه قرن هشتم... و از تأليفات اوست همين كتاب كه مرحوم مدرس تبريزي در ريحانهالأدب در وصف اين كتاب مي گويد: خريدهالعجائب و فريدهالغرائب... حاوي بعضي از موهومات و امور ممتنع الوقوع و محال است.(4)

ص: 324


1- . قرآن و عرفان و برهان از هم جدائي ندارند: 20.
2- . ذُؤابة، حُصّة: شعر مقدّم الرأس (موي جلوي سر) ، جَعْدَة: ما اجتمع من الشعر و تَقبَّضَ و التوي. (موي بسته و پيچيده شده) ؛ نگاه كنيد به، المعجم الوسيط: 125 ، 308 ، 740.
3- . الاختصاص (شيخ مفيد) : 44 ؛ بحارالأنوار56 : 254.
4- . ريحانة الأدب8 : 260 - 262.

4. بر فرض صحّت، روايت مذكور، معارض است با روايات صحيحه متواترهالمعني كه خواهد آمد.

•روايتي كه عالم جليل، سيد علي خان مدني در شرح صحيفه در اين مقام ذكر مي كند، مي گويد:

و في الخبر انَّ اللهَ تعالي خلق الملائكه صمداً ليس لهم أجواف.(1) و از اينكه فرمود آنها صمد اند، استفاده مي شود كه استعداد مادّي ندارند، چه ماديات را استعداد است كه تدريجاً به كمال مي رسند و بالفعل واجد همه كمالات خود نيستند، پس شيء مادّي صمد نيست و آنكه صمد است مادي نيست؛ زيرا وجود او پر است و حالت منتظره ندارد.(2)

جواب: در پاسخ اين سخن گوييم:

اولاً: اين روايت با اين عبارت همچون روايت سابق، از نظر سند اعتبار ندارد.

ثانياً: با فرض اعتماد سند، دلالت بر مدّعاي ايشان نمي كند؛ زيرا معناي صمد (به قرينه أجواف كه در مقابل آن ذكر كرده اند) به معناي ما ليس له جوف است. ترجمه آن به خالي از قوه و استعداد، بدون دليل و اصل مدّعاست؛ زيرا احتمال قوي اين است كه مراد، همان مضمون روايات سابق باشد كه «الملائكه لايأكلون و لايشربون» روايت حضرت باقر (عليه السلام) نيز دلالت دارد كه صمد معاني مختلف دارد:

الصمد الذي لا جوف له، و الصمد الذي قد انتهي سؤدده، و الصمد الذي لا يأكل و لا يشرب و الصمد الذي لا ينام و الصمد الدائم الذي لم يزل و لايزال.(3)

ثالثاً: با فرض صحت سند حديث و تماميت دلالت آن، با ادله ديگر و قوي تر معارض است.

ص: 325


1- . لوح و قلم: 106.
2- . همان، ص 108.
3- . توحيد صدوق: 90.

•گفته اند: كلام اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه در غرر آمدي نقل شده است، نصّ در اين معني است [يعني نصّ درخالي از استعداد بودن كه مساوي است با تجرّد] سُئل (عليه السلام) عن العالم العلوي فقال (عليه السلام) : صور عاريه عن المواد، عاليه (خاليه) عن القّوه والاستعداد... .(1)

جواب: اين روايت، در كتاب «غررالحكم و دررالكلم» در باب حرف «صاد» ذكر شده است(2) و توجّه به چند نكته در آن ضروري است:

يك: اين روايت مرسل است و از روايات اخلاق يا مندوبات و مكروهات نيست كه قاعده تسامح در ادلّه سنن در آن جاري شود و حتي بنابر اعتبار اخبار آحاد، در مباحث اعتقادي و معارفي هم حجيت ندارد به جهت ارسال و خلاف اجماع و تعارض با روايات متواتره كه بعضي از آنها در مباحث پيشين گذشت.

دو: مدّعاي مورد بررسي، تجرّد عقلي ملائك و انطباق آنها با عقول مجرده بود، و حال آنكه مدلول اين خبر (بر فرض صحّت) تجرد مثالي و داراي صورت بودن است.

سه: اين گونه عبارات در كلمات ائمه معصومين (عليهم السلام) مأنوس نيست؛ لذا اين روايت در كتاب هاي معتبر روائي يافت نمي شود و تنها در مناقب ابن شهر آشوب به طور مرسل آمده است. علاّمه مجلسي (رحمه الله) كه بهترين آشنائي با مذاق معصومين و نحوه عبارات و كلمات ايشان دارد، در اين مورد مي گويد:

بيانٌ: إعلم أنّ دأب أصحابنا (رضي الله عنهم) في اثبات فضائله [اميرالمؤمنين (عليه السلام)] الإكتفاء بما نقل عن كلّ فرقه من الانتساب إليه (عليه السلام) لبيان انّه كان مشهوراً في العلم، مسلّماً في الفضل عند جميع الفرق و ان لم يكن ذلك ثابتاً بل و ان كان خلافه عند الاماميه ظاهراً كانتساب الأشعريه و أبي حنيفه و أضرابهم إليه... ومن ذلك ما نقله ابن شهر آشوب (رحمه الله) (في مناقب آل أبي طالب) من كلامه في الفلسفه.

ص: 326


1- . لوح و قلم: 108.
2- . غررالحكم و دررالكلم: 231 ، حديث 4622.

فانّ غرضه انّ هؤلاء أيضاً ينتمون إليه ويروون عنه وإلاّ فلايخفي علي من له أدني تتّبع في كلامه (عليه السلام) أنّ هذا الكلام لايشبه شيئاً من غرر حكمه و أحكامه بل لايشبه كلام أصحاب الشريعه بوجه و انّما اُدرجت فيه مصطلحات المتأخرين و هل رأيت في كلام أحد من الصحابه و التابعين أو بعض الائمه الراش-دين لفظ الهيولي أو المادّه أو الص-وره أو الاستع-داد أو القوّه؟

والعجب أنّ بعض أهل دهرنا ممّن ضلّ و أضلّ كثيراً يتمسكون في دفع ما يلزم عليهم من القول بما يخالف ضروره الدين إلي أمثال هذه العبارات و هل هو إلاّ كمن يتعلّق بنسج العنكبوت للعروج الي أسباب السموات؟! أو لايعلمون أنّ ما يخالف ضروره الدين و لو ورد بأسانيد جُمّّه لكان مؤوّلاً أو مطروحاً؟ مع أنّ أمثال ذلك لاينفعهم فيما هم بصدده من تخريب قواعد الدين، هدانا الله و اياهم إلي سلوك مسالك المتّقين و نجّانا و جميع المؤمنين من فتن المضلّين.(1)

نيز آقا جمال الدين خوانساري (رحمه الله) در شرح خود بر كتاب غرر، بعد از شرح فقرات عبارات اين خبر مي نويسد:

و به آنچه تقرير شد، ظاهر مي شود كه اين كلام مؤيّد چندين اصل از اصول حكماء مي تواند شد، نهايت نسبت آن به آن حضرت (صلوات الله و سلامه عليه) ثابت نيست بلكه گمان فقير اين است كه كلام يكي از حكما بوده، كه بعضي از براي ترويج آن، نسبت به آن حضرت داده، والله تعالي يعلم.(2)

مصحّح شرح مزبور، يعني جناب آقاي ميرجلال الدين حسيني ارموي (محدث) نيز در پاورقي مي نگارد:

ص: 327


1- . بحارالأنوار40: 173 -174.
2- . شرح غرر 4 : 221.

چنانچه شارح (رحمه الله) فرموده به ظنّ متأخم به علم، مي توان حكم كرد كه اين كلام از آن حضرت نيست، نظر به قرائن و اماراتي كه از ملاحظه آنها دريافت اين مدعّي مي شود.(1)

بدين ترتيب، هيچ يك از اين استدلالات صحيح نيست و صلاحيت براي دليل بودن بر تجرّد ملائك را ندارد.

از آيات و روايات به خوبي استفاده مي شود كه ملائك اجسام لطيفي هستند، به خصوص روايت نبي اكرم (صلي الله عليه و آله) كه فرشتگان را به هواء تشبيه فرمود و اتفاق مسلمانان نيز بر همين است، مگر جمعي از فلاسفه كه در اين مسئله مخالفت كرده اند، گرچه بعضي از تعابير آيات و روايات نصّ نيست (مثل آمد و رفت داشتن كه ظهور در اين جهت دارد) و قابل توجيه است.

مانند { جَاءَ رَبُّكَ } كه در صورت استناد به حضرت حقّ توجيه مي شود. در ارتباط با حضرت حق، به جهت وجود ادلّه قطعي روشن، بايد تعبيراتي مانند «مجيء» و «يد» و «إلي ربّها ناظره» توجيه شود، ولي در رابطه با فرشته ها، چنين ادلّه اي نداريم.

اگر بر تجرد ملائك دليل قطعي مي داشتيم، امثال اين عبارت، قابل توجيه بود، درحالي كه چنين دليلي نداريم و افزون بر اين، بعضي از ادّله (مانند مسئله رؤيت فرشتگان) توجيه بردار نيست يا به سختي قابل توجيه است.

نتيجه اين است كه در بحث جسماني بودن يا مجرد بودن ملائك، آيات شريفه و روايات معصومين (عليهم السلام) به وضوح بر جسماني بودن دلالت دارد و جاي هيچ ترديدي نيست و دليل عقلي و نقلي برخلاف اين مطلب ثابت نشده است، لذا دليلي بر توجيه نداريم.

دسته هاي فراواني از روايات به وضوح بر عدم تجرد ملائكه (به معناي اصطلاحي فلاسفه) دلالت دارند:

•احاديثي كه بر زياد شدن علم و معرفت ملائك و ترقّي فرشتگان دلالت دارند و روايت نهج البلاغه و صحيفه مباركه كه در ادامه بحث خواهد آمد.

ص: 328


1- . همان.

•رواياتي كه مضمون آنها محدود بودن تمام أشيا، به جز خدا است.

صدوق (رحمه الله) در كتاب شريف توحيد از اميرالمؤمين (عليه السلام) روايت مي كند كه فرمود:

حدّ الأشياء كلّها عند خلقه ايّاها ابانه لها من شبهه و ابانه له من شبهها.(1)

•رواياتي كه دلالت مي كند همه أشيا غير ذات اقدس پروردگار، جزء پذير و قابل تجزيه است و به عبارت ديگر، هيچ واحدي غير از «الله» وجود ندارد.

در كتاب شريف كافي و توحيد صدوق از ابوجعفر الثاني (عليه السلام) روايت شده كه فرمود:

و لكنّه القديم في ذاته لأنّ ما سوي الواحد متجّزء و الله واحدٌ لا متجزّء و لا متوّهم بالقلّه والكثره و كلّ متجزء أو متوهّم بالقلّه والكثره فهو مخلوقٌ دالّ علي خالق له.(2)

•رواياتي كه دلالت دارد بر اينكه هرچيزي غير از خداوند متعال متغيّر است و از حالي به حال ديگر درمي آيد.

صدوق در توحيد از ابن ابي يعفور روايت مي كند كه گفت:

سألت أباعبد الله (عليه السلام) عن قول الله - عزّوجلّ - { هُوَ الأوَّلُ وَالآخِرُ } و قلت: أمّا الأول فقد عرفناه وأمّا الآخر فبيّن لنا تفسيره؟ فقال (عليه السلام) : أنّه ليس شيء إلاّ يبيد و يتغيّر أو يدخله الغير والزوال أو ينتقل من لون إلي لون ومن هيئه إلي هيئه ومن صفه إلي صفه ومن زياده إلي نقصان ومن نقصان إلي زياده إلاّ ربّ العالمين... .(3)

•رواياتي كه مي گويند اطباق اجساد ملائك ذكر خدا مي گويند و پروردگار را تسبيح مي كنند.

صدوق در توحيد از رسول الله (صلي الله عليه و آله) نقل مي كند كه فرمود:

ص: 329


1- . توحيد صدوق: 42.
2- . كافي 1 : 116 ؛ توحيد صدوق: 193.
3- . توحيد صدوق: 314.

إنَّ لله - تبارك وتعالي - ملائكه ليس شيءٌ من أطباق أجسادهم إلاّ وهو يسبّح الله عزَّوجلَّ ويحمده من ناحيه بأصوات مختلفه لايرفعون رؤوسهم إلي السماء و لايخفضونها إلي أقدامهم من البكاء والخشيه لله عزّوجلّ.(1)

•رواياتي كه به وجود جسد براي ملائكه تصريح دارد مانند روايت مورد قبل و همچنين روايت تفسير علي بن ابراهيم از حضرت صادق (عليه السلام) در خبر معراج كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرمود:

...ثم رأيت ملكاً من الملائكه جعل الله أمره عجباً، نصف جسده نار والنصف الآخر ثلج، فلا النار تذيب الثلج ولا الثلج يطفيء.(2)

•روايات بسيار فراواني كه دلالت مي كند بر وجود زغب (پَر) براي ملائكه، كه اهل بيت آنها را گرد مي آوردند و فرزندانشان با اين پرها بازي مي كردند و از آن تعويذ (حرز) مي ساختند و اصحاب ائمه (عليهم السلام) پرهاي ملائك را در منزل ايشان ديده اند.

شيخ صدوق (رحمه الله) در كتاب خصال روايت مي كند:

كان علي الحسن والحسين تعويذان حشوهما من زغب جناح جبرئيل.(3)

همراه حسن و حسين دو تعويذ بود كه درون آنها از پرهاي ريز بال جبرئيل آكنده شده بود.

•رواياتي كه براي ملائك صورت هاي متفاوت ذكر مي كند و اجزائي براي آنها مي شمارد؛ مانند: وجه، يد، رجل، جناح، زغب، لسان، رأس، حسن تركيب صورت، بُعد و فاصله هاي مختلف بين مفاصل و... اين روايات بسيار فراوان است.(4) و همچنين رواياتي كه در مورد تزيين ملائكه وارد شده است.(5)

ص: 330


1- . توحيد صدوق: 280.
2- . تفسير قمي 2 :6 ؛ بحارالأنوار56 : 172.
3- . خصال: 67 .
4- . بحارالأنوار 56 : باب حقيقة الملائكة.
5- . بحارالأنوار 56 : باب وصف الملائكة المقربين، حديث 16 و 25.

•رواياتي كه دلالت مي كند كه تنفس ملائك تسبيح است؛ قال (عليه السلام) : ما من حيٍّ إلاّ و هو ينام خلا الله وحده - عزّوجلّ - و الملائكه ينامون فقلت: يقول الله - عزّوجلّ - { يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ لايَفْتُرُونَ } قال: أنفاسهم تسبيحٌ.(1)

•رواياتي كه دلالت دارند كه ملائكه نيز مي ميرند؛ چراكه فرمود: { وَنُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَن فِي السَّمَاوَاتِ وَمَن فِي الأرْضِ إِلاَّ مَن شَاء اللهُ } (2)

ابن عباس نقل مي كند:

وكّل ملك الموت بقبض أرواح الآدميين، فهو الذي يلي قبض أرواحهم... و الملائكه يموتون في الصعقه الاولي، و أنّ ملك الموت يلي قبض أرواحهم ثم يموت.(3)

•از جمله اموري كه بر عدم تجرد ملائك دلالت دارد و هم در قرآن و هم در روايات به آن تصريح شده است، جهل داشتن ملائك است به بعضي از امور، به عنوان نمونه آيات سؤال ملائكه از علّت خلقت آدم شايان توجه است: { وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَه إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأرْضِ خَلِيفَه قَالُواْ أتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أعْلَمُ مَا لاتَعْلَمُونَ * وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمَاء كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَه فَقَالَ أنبِئُونِي بِأسْمَاء هَؤُلاء إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ * قَالُواْ سُبْحَانَكَ لا عِلْمَ لَنَا إِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّكَ أنتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ } .(4)

در اينجا مناسب به نظر مي رسد، نگاهي بيندازيم به صفات مجرّد اصطلاحي كه در اوائل بحث بيان كرديم تا ببينيم آيا بين اين آيات و آن صفات تناسبي وجود دارد؟!

علاّمه طباطبائي (رحمه الله) در ذيل آيات مذكور، مي نويسد:

ص: 331


1- . بحارالأنوار 56 : 185.
2- . سورة زمر (39) آية 68 .
3- . بحارالأنوار56: 264.
4- . سورة بقره (2) آية 30 - 32.

وهذا الكلام من الملائكه في مقام تعرّف ما جهلوه و استيضاح ما أشكل عليهم من أمر هذا الخليفه، وليس من الاعتراض والخصومه في شيء، و الدليل علي ذلك قولهم فيما حكاه الله تعالي عنهم { إنَّكَ أنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ } حيث صدّرالجمله بإنّ التعليليه المشعره بتسلم مدخولها،فافهم.(1)

•اينكه ملائك مورد امر الهي قرار گرفتند؛ زيرا كه اين امر تشريعي است و به جهت مكلّف بودن ملائك مي باشد و به عبارت ديگر براي امتحان آنهاست.

اميرالمؤمنين (عليه السلام) مي فرمايد:

ثم اختبر بذلك ملائكته المقربين ليميزالمتواضعين منهم من المستكبرين.(2)

و در همين خطبه مي فرمايد:

لو أراد الله أن يخلق آدم من نورٍ... لفعل ولو فعل لظلت له الاعناق خاضعه و لخفّت البلوي فيه علي الملائكه.

•رواياتي كه دلالت دارد هرگاه آدمي توبه واقعي كند، خداوند، گناه را از صفحه خاطر ملائك پاك مي كند.

كليني (رحمه الله) در كافي از ابن وهب روايت مي كند كه گفت:

سمعت أبا عبد الله (عليه السلام) يقول: إذا تاب العبد توبه نصوحاً أحبّه الله فستر عليه فقلت: وكيف يستر عليه؟ قال: يُنسي ملكيه ما كانا يكتبان عليه ويوحي الله إلي جوارحه وإلي بقاع الأرض أن اُكتُمي عليه ذنوبه، فيلقي الله تعالي حين يلقاه وليس شيء يشهد عليه بشيء من الذنوب.(3)

•رواياتي كه دلالت دارد ملائكه براي أنبياء و اوليا و بعض از مؤمنين (به جهت مصلحتي) قابلِ رؤيت شده اند، حتي روايت شده كه:

ص: 332


1- . الميزان1 : 115 و 117 - 118.
2- . نهج البلاغه (صبحي صالح) : 286، خطبه 192.
3- . كافي2 : 436.

«رأي رسولُ الله جبرئيلَ في صورته الأصليه»، و قدرت ملائك بر تشكُّل به اشكال مختلفه.(1)

•و از جمله رواياتي كه دلالت بر عدم تجرّد ملائك دارد، رواياتي است كه براي آنها خواب را اثبات مي كند، بنا بر ترجيح اين روايات بر روايت ديگري كه ظاهر آن عدم ثبوت نوم براي آنهاست و تحقيق اين مطلب در مطالب پاياني بحث خواهد آمد.

•رواياتي كه براي آنها مكان (در آسمان يا زمين يا غير آن) ذكر مي كند، چنان كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) مي فرمايد:

ثم فتق ما بين السموات العلي فملأهنَّ اطواراً من ملائكته... ومنهم الحفظه لعباده والسدنه لأبواب جنانه ومنهم الثابته في الأرضين السفلي أقدامهم والمارقه من السماء العلياء أعناقهم والخارجه من الأقطار أركانهم... .(2)

و در خطبه معروف به أشباح مي فرمايد:

ثم خلق سبحانه لإسكان سماواته وعماره الصفيح الاعلي من ملكوته خلقاً بديعاً من ملائكته وملأ بهم فروج فجاجها وحشا بهم فُتُوق أجوائها وبين فجوات تلك الفروج زجل المسبحين منهم في حظائر القدس وسُتُرات الحُجُب... ومنهم من قد خرقت أقدامهم تخوم الأرض السفلي فهي كرايات بيض قد نفذت في مخارق الهواء... وليس في أطباق السماء موضع إهاب إلاّ وعليه ملك ساجد إو ساعٍ حافد... .(3)

•رواياتي كه مضمون آنها گريستن ملائكه، و حزن و اندوه آنهاست و روشن است كه انفعال و گريه، از مجرّدات بي معناست؛ مانند روايت كافي در باب فقد العالم: قال موسي بن جعفر (عليه السلام) : إذا مات المؤمن بكت عليه الملائكه.(4)

ص: 333


1- . بحارالأنوار56 : 252 - 253، حديث 13 و 14، باب وصف الملائكة المقربين.
2- . نهج البلاغه (صبحي صالح) : 41،خطبه 1.
3- . همان: 128 - 131، خطبه 90.
4- . كافي1 : 47.

و نيز روايت گريستن حضرت آدم (عليه السلام) به حيثي كه اهل آسمان ها از آن متأثر شدند.(1) و همين طور گريه اهل آسمان ها براي حضرت جواد (عليه السلام) .(2)

و روايت گريستن همه خلايق و ملائكه مقرّب بر حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) .

حضرت سجّاد (عليه السلام) فرمود:

فلقد بكت السبع الشداد لقتله وبكت البحار بأمواجها والسموات بأركانها والأرض بأرجائها والأشجار بأغصانها والحيتان ولجج البحار والملائكه المقربون وأهل السموات أجمعون.(3)

و نيز روايت گريستن هفتاد هزار ملك ژوليده مو و غبارآلود در كنار قبر مطهر امام حسين (عليه السلام) .

امام رضا (عليه السلام) مي فرمايد:

عن أبيه (عليه السلام) قال سئل الصادق (عليه السلام) عن زياره قبر الحسين (عليه السلام) قال: أخبرني أبي (عليه السلام) أنّ من زار قبر الحسين (عليه السلام) عارفاً بحقّه كتبه الله في علّيين، ثم قال: انّ حول قبر الحسين (عليه السلام) سبعين ألف ملك شُعثاً غُبراً يبكون عليه إلي يوم القيامه.(4)

•تعدّد بي نظير و غير قابل توصيف ملائك، از اموري است كه روايات بسيار فراواني از شيعه و سنّي بر آن دلالت دارد و بعضي از اين روايات در ضمن مباحث قبل، گذشت و به عنوان نمونه، از امام صادق (عليه السلام) سؤال شد كه آيا فرشتگان بيشترند يا آدميان؟ امام (عليه السلام) فرمود: والذي نفسي بيده لَملائكه الله في السموات أكثر من عدد التراب في الأرض، وما في السماء موضع قدم إلاّ و فيها ملك يسبّحه ويقدّسه ولا في الأرض شجر ولا مدر إلاّ وفيها ملك موكّل بها يأتي الله كل يوم بعملها والله أعلم بها وما

ص: 334


1- . بحارالأنوار11 : 213.
2- . بحارالأنوار50 : 15.
3- . بحارالأنوار45 : 148.
4- . بحارالأنوار98 : 69 .

منهم أحدٌ إلاّ ويتقرّب كل يوم إلي الله بولايتنا أهل البيت ويستغفر لمحبينا ويلعن أعدائنا ويسأل الله أن يرسل عليهم العذاب ارسالاً.(1)

و حال آنكه چنانچه در صفات مجردات گذشت، فلاسفه مجرّد را نوع منحصر در فرد مي دانند و تعدّد را منحصر به مادّه، پس تعدد و كثرت افراد، در مجرّدات راه نخواهد داشت. كيفيت ارتباط مجرد عقلي با عالم مادّه و كثرات، از اشكالاتي است كه برخي بر تجرد ملائك گرفته اند و ظواهر روايات، تناسبي با اين تعدد انواع ندارد بلكه ظواهر روايات اتحاد در نوع است، اختلاف نوع در تك تك ملائك بعيد است مانند افراد انسان و جنّ، مثلاً چه فصلي است بين يك ملك كه موكل به يك قطره باران و ملك ديگري كه موكل به قطره ديگر است و همين طور ملائك موكّل به درختان و گياهان و سنگ ها و... .

•اختلاف مراتب ملائك كه معتقدان به تجرّد هم آن را قبول دارند - چنانچه از عبارت الميزان گذشت و نصّ قرآن و صريح روايات است - لازمه آن عدم وجود بعض مراتب كمال در افراد پايين تر است، و اين، منافي با تجرّد در جميع مراتب غير مرتبه اول و فرد اول است؛ زيرا كه نقص و تزاحم مربوط به عالم ماده است، و آنچه مجرّد از اين حيث است نبايد هيچ محدوديتي در آن وجود داشته باشد يعني كمال محض باشد.

نتيجه

1. كسي كه بدون تعصّب و با ديده انصاف (و با غرض استفاده از روايات نه حمل آراء خود بر آنها) در اين روايات نظر كند به عدم تجرد ملائكه - به معنائي كه فلاسفه مدعي اند - قطع مي يابد. معلوم است كه اين روايات در كيفيت دلالت مختلف اند؛ بعضي نصّ در عدم تجرّد و بعضي ظاهر و بعضي داراي ظهور بسيار قوي در اين معنا مي باشند. گرچه ظهور، قابل تأويل است، ولي تأويل به دليل محتاج است و دليل معتبر نقلي يا عقلي در مقام مفقود است، بلكه مي توان تواتر معنوي روايات يا تواتر اجمالي آنها را در عدم تجرد اصطلاحي ملائك ادّعا كرد.

ص: 335


1- . بحارالأنوار56 : 176.

لذا در سند روايات خدشه اي نيست و حتي با صرف نظر از تواتر، روايات معتبر مذكور، در اثبات مراد كافي است.

2. روايات مذكور، گاهي تجرد مطلق را نفي مي كند و گاه تجرّد عقلي محض را رد مي كند كه بعضي از فلاسفه ادّعا كرده اند؛ و رواياتي فقط تجرّد گروه خاصي از ملائكه را مي تواند ابطال كند، ولي روي هم رفته از روايات وارده در صفات ملائك و حقيقت فرشتگان، به دست مي آيد كه قول به تجرد مطلقاً تمام نيست.

3. افزون بر كساني كه بر عدم تجرّد ملائك، ادّعاي اجماع كرده اند؛ بسياري ديگر از بزرگان نيز تصريح دارند كه ظاهر آيات و روايات، عدم تجرد است:

ابن ميثم بحراني (رحمه الله) در (شرح نهج البلاغه1: 165) بعد ازبيان صفات ملائك مي گويد:

إذا عرفت ذلك فنقول أمّا من قال بأنّ الملائكه أجسام كان حمل صفاتهم المذكوره في هذه الأخبار في كلامه (عليه السلام) علي ظاهرها أمراً ممكناً وانه تعالي قادر علي جميع الممكنات و أما مَن نزّههم عن الجسميه... .

سپس توجيهات اين گروه را ذكر مي كند.

محقّق دواني مي گويد:

الملائكه أجسام لطيفه قادره علي التشكلات المختلفه.(1)

سيد نعمت الله جزائري در شرح صحيفه مي گويد:

فانّ الأدله النقليه قد تعاضدت بنفي التجّرد عن كلّ الملائكه.(2)

حضرت آيت الله العظمي خوئي (رحمه الله) نيز مي نويسد:

ودعوي ان الملك من عالم المجردات فليس له مادّه - كما اشتهر في ألسنه الفلاسفه - دعوي جزافيه، فانّه مع الخدشه في ادله القول بعالم المجردات ما سوي الله (كما حقق في محله) انه مخالف لظاهر الشرع.

ص: 336


1- . به نقل از بحارالأنوار56 : 203.
2- . شرح صحيفه، ذيل دعاي دوم.

ومن هنا حكم المجلسي (رحمه الله) في اعتقاداته بكفر من انكر جسميه الملك.(1)

عصمت ملائك

اشاره

عصمت ملائك(2)

مسئله ديگري كه در مورد ملائك مطرح است، عصمت آنهاست كه آيات و روايات به خوبي آن را ثابت مي كند.

ص: 337


1- . مصباح الفقاهه 1: 364.
2- . از جمله مطالبي كه در صفات ملائكه مورد خلاف نيست، عصمت آنهاست، شيخ صدوق –رحمه الله عليه - مي فرمايد:  اعتقادنا في الأنبياء والرسل والأئمة والملائكة،انهم معصومون مطهّرون من كلّ دنس (الاعتقادات: 96) . شيخ مفيد نيز مي فرمايد: أقول: انهم معصومون مما يوجب لهم العقاب بالنار؛ وعلي هذا القول، جمهور الامامية وسائر المعتزلة واكثر المرجئة وجماعة من أصحاب الحديث (أوائل المقالات: 71) .  علامه حلي – رحمه الله عليه - مي فرمايد: الملائكة معصومون لقوله تعالى: ... و لأن صدور الذنب إنما يكون بتعلق الشهوة و الغضب و هم منزهون عن ذلك. محقق حلي – رحمه الله عليه - مي فرمايد: الملائكة معصومون لقوله تعالي ... و ما روي في بعض الأخبار من ضدّ ذلك (و كذلك ما تضمنّته قصّة هاروت و ماروت) فقد صرف ذلك عن الظاهر الي ضرب من التأويل (المسلك في اصول الدين: 285) .  علامه مجلسي – رحمه الله عليه - نيز در اين باره مي فرمايد: إعلم أنه أجمعت الفرقة المحقة و أكثر المخالفين على عصمة الملائكة من صغائر الذنوب و كبائرها (بحارالأنوار11 : 124) .  و عصمت ملائك چنانچه از عبارات بزرگان و آيات مباركات و روايات شريفه معلوم مي شود به صراحت در جميع أصناف آنان است و ملاك عصمت، تجرّد نيست، چنانچه أنبياء و ائمه عليهم السلام نيز معصوم اند و مجرد نيستند؛ لذا آنچه در (تفسير تسنيم5 :717 - 718) آمده است محل تأمل مي باشد. عبارت تفسير چنين است: «البته دليل عقلي بر حصر ملائك در مجرّد تام عقلي نيست، محتمل است فرشتگاني آفريده شده باشند كه همانند جنّ داراي بدن مادّي و نامرئي باشند. در اين حال، همانند جنّ و انس مكلّف اند و برهاني بر عصمت چنين فرشتگان مفروضي اقامه نشده است، هرچند احتمال آن خواهد بود».
آيه اول

{ وَلَهُ مَن فِي السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ وَمَنْ عِندَهُ لايَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِهِ وَلايَسْتَحْسِرُونَ * يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ لايَفْتُرُونَ } ؛(1)

و هر [فرشته اي] كه در آسمان ها و زمين است براى اوست، و كسانى كه نزد اويند از پرستش وى تكبّر نمى ورزند و درمانده نمى شوند. شبانه روز، بى آنكه سستى ورزند، نيايش مى كنند.

براساسِ اين آيه، ملائك از عبادت حضرت حق كبر نمي ورزند، خسته نمي شوند و شب و روز بدون هيچ سستي در تسبيح و تمجيدند. معلوم است كه اگر اهل عصيان بودند، اين تعابير نمي آمد. پس اين آيه، ظهور واضحي بر عصمت ملائك دارد.

آيه دوم

{ وَقَالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمَنُ وَلَدًا سُبْحَانَهُ بَلْ عِبَادٌ مُّكْرَمُونَ * لايَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُم بِأمْرِهِ يَعْمَلُونَ } ؛(2)

و گفتند: خداى رحمان فرزندى اختيار برگرفت! او منزّه است، بلكه [فرشتگان] بندگانى ارجمندند، كه در سخن بر او پيشى نمى گيرند، و خود به دستور او كار مى كنند.

اطلاق جمله { لايَسْبقُونَهُ بِالْقَوْلِ } و همين طور { بِأمْرِهِ يَعْمَلُونَ } ظهور قوي دارد در اينكه ملائك معصوم اند.

آيه سوم

{ يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أنفُسَكُمْ وَأهْلِيكُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَه عَلَيْهَا مَلائِكَه غِلاظٌ شِدَادٌ لايَعْصُونَ اللهَ مَا أمَرَهُمْ وَيَفْعَلُونَ مَايُؤْمَرُونَ } ؛(3)

ص: 338


1- . سورة انبياء (21) آية 19 - 20.
2- . سورة انبياء (21) آية 26 - 27.
3- . سورة تحريم (66) آية 6 .

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، خودتان و كسانتان را از آتشى كه سوخت آن، مردم و سنگ هاست حفظ كنيد، بر آن [آتش] فرشتگانى خشن [و] سختگير [گمارده شده]اند، از آنچه خدا به آنان دستور داده سرپيچى نمى كنند و آنچه را كه مأمورند انجام مى دهند.

جمله  لايَعْصُونَ اللهَ مَا أمَرَهُم } گوياي عصمت فرشتگان است و نيز جمله: { وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤمَرُونَ } به روشني در عصمت ملائكه ظهور دارد.

در دعايي از امام سجاد (عليه السلام) در روز عرفه مي خوانيم:

اللّهم إنّ ملائكتك مشفقون من خشيتك، سامعون مطيعون لك و هم بأمرك يعملون و لايفترون الليل والنهار يسبّحون؛(1)

خدايا، فرشتگانت از ترست نگرانند، شنوا و فرمانبر تو اند، و به فرمان تو كار مي كنند، در شب و روز خستگي ناپذير [تو را] تسبيح مي گويند.

اين عبارات و بسياري از متون ديگر(2) بر عصمت ملائك دلالت دارد.

با وجود اين، گفته اند: بعضي از روايات و ظاهر بعضي از آيات، با عصمت ملائك منافات دارد، آيا مي توان ميان آنها جمع كرد؟ و اين سازگاري چگونه است؟

در قرآن مي خوانيم:

{ وَاتَّبَعُواْ مَا تَتْلُواْ الشَّيَاطِينُ عَلَى مُلْكِ سُلَيْمَانَ وَمَا كَفَرَ سُلَيْمَانُ وَلَكِنَّ الشَّيْاطِينَ كَفَرُواْ يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَمَا اُنزِلَ عَلَى الْمَلَكَيْنِ بِبَابِلَ هَارُوتَ

ص: 339


1- . إقبال الأعمال2 : 113 ؛ بحارالأنوار56 : 326.
2- . در دعاي سوم صحيفه سجاديه (في الصلاة علي حملة العرش و كل ملك مقرّب) ، عباراتي بر عصمت ملائكه دلالت دارد: اللهم وحملة عرشك الذين لايفترون من تسبيحك، ولايسأمون من تقديسك، ولايستحسرون من عبادتك، و لا يؤثرون التقصير علي الجدّ في أمرك، ولايغفلون عن الوله إليك... فصلِّ عليهم و علي الملائكة الذين من دونهم من سكّان سماواتك، وأهل الأمانة علي رسالاتك، والذين لاتدخلهم سأمة من دُؤوب، ولاإعياء من لغوب ولافتور، ولاتشغلهم عن تسبيحك الشهوات، ولايقطعهم عن تعظيمك سهو الغفلات... .

وَمَارُوتَ وَمَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أحَدٍ حَتَّى يَقُولاَ إِنَّمَا نَحْنُ فِتْنَه فَلاتَكْفُرْ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ وَمَا هُم بِضَآرِّينَ بِهِ مِنْ أحَدٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللهِ وَيَتَعَلَّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلايَنفَعُهُمْ وَلَقَدْ عَلِمُواْ لَمَنِ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِي الآخِرَه مِنْ خَلاَقٍ وَلَبِئْسَ مَا شَرَوْاْ بِهِ أنفُسَهُمْ لَوْ كَانُواْ يَعْلَمُونَ } ؛(1)

و [يهود] آنچه را كه شيطان ها در سلطنت سليمان خوانده [و درس گرفته] بودند، پيروى كردند، و سليمان كفر نورزيد، ليكن آن شيطان ها به كفر گراييدند كه به مردم سحر مى آموختند؛ و [نيز از] آنچه بر آن دو فرشته، هاروت و ماروت، در بابِل فرو فرستاده شده بود [پيروى كردند] با اينكه آن دو هيچ كس را تعليم [سحر] نمى كردند مگر آنكه مى گفتند: «ما [وسيله] آزمايشى هستيم، پس زنهار كافر نشوى» و آنها از آن دو چيزهايى مى آموختند كه به وسيله آن ميان مرد و همسرش جدايى بيفكنند، هرچند بدون فرمان خدا نمى توانستند به وسيله آن به احدى زيان برسانند، و چيزى مى آموختند كه برايشان زيان داشت، و سودى بديشان نمى رسانيد. قطعاً [يهوديان] دريافته بودند كه هر كس خريدار اين باشد، در آخرت بهره اى ندارد؛ چه بد بود آنچه به جان خريدند، اگر مى دانستند.

در مضمون و محتواي اين آيه اختلاف بسياري است،تا حدِّي كه گفته اند:(2) در قرآن آيه اي كه به اين اندازه نسبت به جمله جمله آن اختلاف شده باشد وجود ندارد؛ مثلاً:

مراد از { اتَّبَعُوا } چه كساني اند؟

{ مَا تَتْلُو الشَّيَاطِينَ } شياطين جنّ مراد است يا انس؟

{ عَلَي مُلْكِ سُلَيمَان } مقصود چيست؟ و همين طور جملات ديگر كه از ضرب احتمالات در يك ديگر، بيش از صد ميليون احتمال در معناي آيه به وجود مي آيد.

ص: 340


1- . سورة بقره (2) آية 102.
2- . الميزان1 : 233.

در مقام بيان آيه و بررسي احتمالات نيستيم، ولي به وضوح از آيه استفاده مي شود كه: دو ملك از طرف خداوند متعال بر زمين فرود آمدند. اين دو ملك به مردمان «بابل» سحر را تعليم مي دادند. بر اين اساس كه تعليم سحر كار باطل و حرامي است. به عصمت ملائك اشكال شده است.(1)

در اين مورد از حضرت صادق (عليه السلام) سؤال كرده اند چكيده پاسخ آن حضرت، اين است كه خداوند متعال براي آزمايش و امتحان، به اين دو ملك سحر را تعليم داد تا به مردم بياموزند و با گروه منحرفي كه براي ترويج عقائد انحرافي خود سحر را به كار مي بردند و موجب بت پرستي آنها مي شدند، مقابله كنند. به اين وسيله مردم متوجّه مي شدند كه اين اعمال سحر و باطل است. (هم امتحان الهي در كار بود و هم از بين بردن انحراف) چون اين دو ملك براي انجام مأموريت خود سحر را تعليم مي دادند معصيت نكرده اند. آن دو فرشته، به مردم اعلام مي كردند كه ما براي آزمايشيم، بايد مراقب باشيد كه از اين سحر، سوء استفاده نكنيد.

در حديث آمده است كه:

سأل زنديقٌ أباعبد الله (عليه السلام) قال: فما تقول في المَلَكين هاروت و ماروت و ما يقول النَّاس بأنَّهما يُعَلِّمان السحر؟ قال: إنهما موضع ابتلاء و موقع فتنه، تسبيحهما اليوم: لو فعل الإنسان كذا وكذا، لكان كذا وكذا، ولو يعالج بكذا وكذا، لكان كذا أصناف السِّحر، فَيَتَعَلَّمُون مِنهُما مايخرج عنهما، فيقولان لهم: إن-َّما نحن فتنه، فلاتأخذوا عنّا ما يَضُرُّكُم و لاينفعكم.(2)

ص: 341


1- . ذيل اين آيه شريفه در بسياري از كتب تفسيري اهل سنت، رواياتي نقل شده كه بر اساسِ آنها گناهان كبيره اي همچون قتل و زنا و شرب خمر از ملائكه بروز مي يابد. بدون هيچ اشكالي بايد اين روايات طرد شود و قابل هيچ گونه تأويلي نيست. علامه طباطبائي - رحمه الله عليه - مي نويسد: إنَّ هذه الأحاديث - كغيرها الواردة في مطاعن الأنبياء و عثراتهم - لاتخلو من دسّ دسّته اليهود فيها (الميزان1 : 239) .
2- . الاحتجاج2 : 82 ؛ بحارالأنوار56 : 326 ، حديث 12.

اين تعبير حضرت بسيار لطيف است، مي فرمايد: تسبيح اين دو ملك، در آن مقطع، همان تعليم سحر بود. چون از طرف خداوند مأمور به اين كار شدند، همان تعليمِ سحر، تسبيح آنها به شمار مي آمد.

حديثي كه ممكن است مخالف با مسئله عصمت ملائك باشد، حديث فُطرُس است. هنگام ولادت حضرت امام حسين (عليه السلام) فرشته ها مأمور شدند براي تبريك گفتن و تسليت دادن (به جهت إخبار به شهادت حضرت) به زمين فرود آيند. در مسير راه به جزيره اي رسيدند كه فرشته اي به نام «فُطرُس» در آنجا گرفتار بود و سرانجام بدان جهت كه دست به دامانِ اهل بيت رسالت شد، مورد لطف حضرت حق قرار گرفت و نجات پيدا كرد.(1)

در مورد گناهي كه فُطرُس مرتكب شد روايات، مختلف اما قابل جمع است. در روايتي مي خوانيم:

فُطرُس كان من الحمله، بعثه الله - عزَّوجلَّ - في شيء، فَأبطأ عليه، فَكَسر جَناحه و ألقاه في تلك الجزيره؛(2)

فُطرُس از حاملان عرش و از فرشتگان مقرّب بود. خداوند در جرياني به او دستوري فرمود و او كندي كرد. از اين رو، خدا بالش را شكست و او را در اين جزيره انداخت.

ص: 342


1- . روايت ديگري نيز وارد شده در مورد «دردائيل» كه شبيه حديث فُطرُس است.  ابن عباس روايت مي كند:  سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله يقول: انَّ لله تبارك وتعالي ملكاً يقال له دردائيل كان له ستّة عشر الف جناح... فجعل يوماً يقول في نفسه: أفوق ربّنا جلّ جلاله شيءٌ؟! ... فسلبه الله أجنحته و مقامه من صفوف الملائكة فلّما ولد الحسين عليه السلام هبط جبرئيل في ألف قبيل من الملائكة لتهنئة النبي صلي الله عليه و آله فمرّ بدردائيل فقال له: سل النبي صلي الله عليه و آله بحق مولوده أن يشفع لي عند ربّي ... (بحار الأنوار 56: 184) .  علامه مجلسي رحمه الله عليه بعد از ذكر روايت مي فرمايد: بيانٌ: «أفوق ربّنا»، لعله كان ذلك بمحض خطور البال بغير شك لئلا ينافي العصمة و الجلالة (همان: 185) .
2- . كامل الزيارات: 66 ؛ بحارالأنوار43 : 244.

در روايت ديگري آمده است كه:

إنَّ اللهَ عَرَض ولايه اميرالمؤمنين (عليه السلام) فقبلها الملائكه و أباها مَلَك، يقال له فُطرُس، فَكَسر الله جناحه؛(1)

خدا ولايت اميرالمؤمنين (عليه السلام) را عرضه كرد همه ملائك قبول كردند غير از ملكي به نام فطرس كه به خاطر اين خطا، خدا بالش را شكست.

حاصل اشكال اين است كه اين فرشته، عصيان ورزيد و اين كار با عصمت ملائك سازگار نيست.

جواب اين شبهه اين است كه: عصمت ملائك يك عصمت اجباري نيست، بلكه عصمتي براساس اختيار خودشان است؛ زيرا - چنان كه به زودي بحث خواهيم كرد - از مدارك مختلف استفاده مي شود كه ملائك نيز داراي اختيارند، ولي چون غرائز شوم و زمينه هاي فساد در آنها نيست، پيوسته در حالت اطاعت پروردگار به سر مي برند. معصوم بودن آنها (مانند عصمت انبيا) همراه با اختيار است. به همين دليل، منافات ندارد كه يكي از آنها خلافي انجام بدهد.

افزون بر اين، بايد سند اين روايت نيز بررسي گردد.(2)

اختيار ملائك

معناي مختار و مجبور واضح است. اختيار، يعني اگر فرد بخواهد مي تواند گناه انجام بدهد و اجبار، يعني امكان ندارد از او معصيتي سر بزند و معلوم است كه معصوم بودن با هر دو سازگار است. بايد ببينيم از مدارك وحياني چه استفاده مي شود؟

در جواب بايد گفت كه از مدارك به خوبي روشن مي شود كه ملائك نيز داراي اختيارند.

ص: 343


1- . بحارالأنوار26 : 340.
2- . اين روايت در مجامع مختلف حديثي - به ويژه در كتب قدما و با سندهاي متعدد - نقل شده است؛ نگاه كنيد به، بصائر الدرجات: 88 ؛ كامل الزيارات: 140 ؛ امالي صدوق: 200 ؛ مصباح المتهجد: 827 ؛ دلائل الامامه: 190 ؛ المناقب3 : 229 ؛ الخرائج و الجرائح1 : 252 ؛ بحارالأنوار 44 : 182.

در اين راستا دلايل گوناگوني وجود دارد:(1)

ص: 344


1- . شيخ مفيد رحمه الله عليه در كتاب أوائل المقالات مي نگارد:  أقول إنَّ الملائكة مكلّفون وموعودون ومتوعّدون قال الله تبارك وتعالي: من يقل منهم اني اله من دونك فذلك نجزيه جهنم كذلك نجزي الظالمين وأقول إنّهم معصومون ممّا يوجب لهم العقاب بالنار وعلي هذا جمهور الإماميّة وسائر المعتزلة وأكثر المرجئة وجماعة من أصحاب الحديث، وقد أنكر قوم من الإمامية أن تكون الملائكة مكلّفين و زعموا أن-َّهم إلي الأعمال مضطّرون ووافقهم علي ذلك جماعة من أصحاب الحديث (أوائل المقالات: 71) . و در شرح كلام شيخ مفيد در بعضي از چاپ ها آمده است: ومنشأ شبهة المخالفين أمران؛ الأوّل: عصمة الملائكة فحصلت لهم شبهة عامّة في كلّ معصوم إنّه يمكن أن يكون فاعلاً مختاراً أم لا؟ و هل العصمة تقتضي الإجبار أم لا؟ و قد أجبنا و أجيب عنها في مواضعه بأنّ العصمة مؤكّدة للإختيار لا منافية و فرق بين أن نحكم قطعاً بعدم امكان صدور المعصية منه رأساً و أصلاً لأن-َّه لايريدها و بين أن نحكم بعدم إمكان إرادته لها لعدم إمكان صدورها و التفصيل في محلّه.  الثاني: الخطابات القرآنية وغيرها من الكتب السماوية تختصّ بالجن و الإنس، و ليس فيها خطاب تكليفي بالملائكة ... و الجواب عن اختصاص الخطابات بالجن و الإنس دون الملك، فبأن الداعي علي الخطاب و الكتب و غيرها بُعد عالمنا عن عالم الغيب و معدن الوحي، فصار سبباً لإبلاغ الأحكام عن طريق إرسال الرسل و الكتب، و أمّا الحاضرون في عالم الغيب السامعون لكلامه (تعالي) بلا واسطة فلاتحتاجون إلي رسول و لا كتاب؛ مضافاً إلي أنَّ اطّلاعهم بمضمون الكتاب الذي يأتون به، يكفي إتماماً للحجّة عليهم و لعلَّه لهذا اتّفقت كلمة علماء الإمامية علي أنّ المكلّف من الموجودات ثلاثة أصناف الإنس و الجنّ و الملائكة و لاينافيه مخالفة الشذاذ منهم.  مرحوم سيد علي خان در شرح صحيفه مي نويسد: و في قوله (: «ولايؤثرون التقصير علي الجدّ في أمرك» دلالة علي أنّ الملائكة قادرون علي التقصير لكنهم لايؤثرونه اختياراً للجدّ عليه و تفادياً عنه و المسألة محلّ خلاف. فذهب الفلاسفة و أهل الجبر إلي أن-َّهم خير محض، و أن-َّهم مطبوعون علي الطاعات لا قدرة لهم علي الشرور و المعاصي. و ذهبت المعتزلة و جمهور الإماميّة إلي أنّ لهم قدرةً علي الأمرين بدليل قوله تعالي:  (وَمَن يَقُلْ مِنْهُمْ إِنِّي إِلَهٌ مِن دُونِهِ فَذَلِكَ نَجْزِيهِ جَهَنَّمَ) (أنبياء (21) آية 29) وهذا يقتضي كونهم مزجورين وقوله تعالي: (لايَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِهِ) (أنبياء (21) آية 19) والمدح بترك الاستكبار، إن-َّما يحسن لو كان قادراً علي الإستكبار و لولا ذلك ما استحقّوا ثواباً علي طاعاتهم؛ إذ لو كانوا مطبوعين علي الطاعات لم يكن عليهم مشقّة في التكليف فلم يستحقّوا ثواباً، والتكليف إن-َّما يحسن في كلّ مكلّف تعريضاً للثواب، فلابد أن يكون لهم الشهوات فيما حظر عليهم و نفارٌ عمّا أوجب عليهم، حتّي تحصل فائدة التكليف والله أعلم (رياض السالكين2 : 20) .  و همچنين مي گويد: «و لاتشغلهم عن تسبيحك الشهوات...» قيل: وهي [الشهوات] ضربان محمودة ومذمومة... وهي بقسميها منفيّة عن الملائكة عند الفلاسفة، إذ كانت من لوازم النفس الحيوانية وهي غير متصّورة فيهم.  و ذهب جمهور الإمامية والمعتزلة إلي أنّ لهم شهوات، لكنّهم قاهرون لأنفسهم عن اتّباعها. قال الشريف المرتضي رحمه الله عليه : نحن نعلم علي الجملة أنّ الملائكة إذا كانوا مكلّفين فلابدّ أن يكون عليهم مشاقّ في تكليفهم، لولا ذلك ما استحقّوا ثواباً علي طاعاتهم والتكليف إن-َّما يحسن في كلّ مكلّف تعريضاً للثواب و لايكون التكليف عليهم شاقّاً إلاّ ويكون لهم شهوات فيما حظر عليهم ونفار عمّا أوجب عليهم (همان: 37) . و علامه مجلسي مي نگارد: اجمعت الأمّة علي أنّ المكلّفين إمّا الجنّ والإنس أوالملائكة (بحارالأنوار 61 : 11) .  نيز بنگريد به، خلفيات مأساة الزهراء4 : 28 و شرح نهج البلاغه (ابن ابي الحديد) 6 : 432 - 433.

يك: اصل تكليف ملائك به سجده بر آدم (عليه السلام) زيرا اگر اختيار نباشد، تكليف معنا ندارد. پس همين تكليف به سجده، دليل بر اختيار است.

دو: روايات حاكي از اختيار ملائك اند. در خطبه 91 نهج البلاغه، عباراتي هست كه روشنگر اين معناست:

و لايرجع بهم الاستهتار بلزوم طاعته، إلاّ إلي مواد من قلوبهم غير منقطعه من رجائه ومخافته، لم تنقطع اسباب الشفقه منهم، فينوا(1) في جدهم، ولم

ص: 345


1- . وني يني: فتر و ضعف و كلَّ و أعيا (المنجد) .

تأسرهم الاطماع فيؤثروا وشيك السعي علي اجتهادهم لم يستعظموا ما مضي من أعمالهم، ولواستعظموا ذلك لنسخ الرجاء منهم شفقات وجلهم؛(1)

رغبتشان به عبادت پروردگار آنان را به هيچ سويى متوجه نمى سازد، مگر به سوى سرچشمه هاى اميد به رحمت حق و ترس از عذاب او كه هيچ گاه از دل هاشان قطع نمى شود. آنچه علّت ترس از عذاب است از دلشان زدوده نمى شود تا از كوشش در عبادت وامانده و سست شوند، طمع آنان را اسير نساخت تا سعى در امور ظاهر را بر كوشش در امر آخرت مقدم بدارند، اعمال گذشته خود را بزرگ نشمارند؛ زيرا اگر بزرگ شمارند اميدشان به حق باعث زدودن رشته هاى خوف آنان از عذاب مى شود.

فرشته ها شيفته طاعت پروردگارند به جهت ريشه هايي كه در دل هايشان وجود دارد كه از خوف و رجاء جدا نمي شود و اميدوار به رحمت خدا هستند و بيمناك از عذاب.

مسئله خوف و رجاء وقتي معني دارد كه شيء مختار باشد. در اين حديث امام (عليه السلام) اين مسئله دو بال حركت را درباره ملائك مطرح مي كند.

بنابراين بعضي از عبارات ديگري كه در خود همين خطبه آمده است، بايد به گونه اي معني شود كه با اين مطلب منافات نداشته باشد مثلاً در همين خطبه مي خوانيم:

«فَهم اُسَراء الإيمان» اسير ايمان بودن، نه به معناي جبر، بلكه يعني بنده ايمان و سر سپرده حق اند.

سه: براي مكلّف بودن ملائك به اين آيه نيز مي توان استناد كرد:

{ وَلِلّهِ يَسْجُدُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الأرْضِ مِن دَآبَّه وَالْمَلآئِكَه وَهُمْ لايَسْتَكْبِرُونَ * يَخَافُونَ رَبَّهُم مِن فَوْقِهِمْ وَيَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ } ؛(2)

ص: 346


1- . نهج البلاغه (صبحي صالح) : 131 ، خطبه اشباح.
2- . سورة نحل (16) آية 49 - 50.

و آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين از جنبندگان و فرشتگان است، براى خدا سجده مى كنند وتكبّر نمى ورزند،از پروردگارشان كه حاكم بر آنهاست مى ترسند و آنچه را مأمورند انجام مى دهند.

اينكه مي فرمايد: { يَخَافُونَ رَبَّهُم } (از خداوند متعال بيم دارند) بيم در ارتباط با تكليف معني دارد.

اگر موجودات باشعوري باشند، ولي تكليفي براي آنها نباشد، خوف معنا ندارد.(1)

چهار: در دعاي حضرت سجاد (عليه السلام) وارد شده است كه: وقتي ملائك به اهل آتش نگاه مي كنند و مي بينند كه آنها معذّب اند، مي گويند: «سُبحَانَكَ مَا عَبَدنَاكَ حَقَّ عِبَادَتِكَ».(2) اين جمله نيز ظهور در تكليف دارد.

ص: 347


1- . علاّمه طباطبائي رحمه الله عليه از اين استدلال اين گونه جواب مي دهد: ومن عجيب الإستدلال ما استدلّ به بعضهم بالآية علي أنّ الملائكة مكلّفون مدارون بين الخوف و الرجاء - كمثلنا - أمّا دلالتها علي التكليف، فلمكان الأمر و أمّا إدارتهم بين الخوف و الرجاء، فلأنّ الآيه ذكرت خوفَهم و الخوفُ يستلزم الرجاء.  وهو ظاهر الفساد أمّا الأمر فقد ورد في كلامه تعالي في موارد لاتكليف قطعاً كالسماء والأرض وغيرهما قال الله تعالي: (فَقَالَ لَهَا وَلِلأرْضِ اِئْتِيَا طَوْعًا أوْ كَرْهًا قَالَتَا أتَيْنَا طَائِعِينَ) (فصلت (41) آيه 11) وقال: (ويوم يقول كن فيكون) وأمّا استلزام الخوف للرجاء، فإن-َّما الملازمة ما بين الخوف من نزول العذاب وإصابة المكروه و بين الرجاء وقد تقدّم ان ال-َّذي في الآية إنّما هو خوف مهابة وإجلال بمعني تأثّر الضعيف من القوي وانكسار الصَغير الحقير قبال العظيم الكبير الظاهر عليه بعظمته وكبريائه ولامقابلة بين الخوف بهذا المعني و بين الرجاء (الميزان12: 269) .  در جواب مي گوئيم: بر فرض كه در اين آيه شريفه بتوان گفت خوف اجلالي مراد است و ملازمه با رجاء ندارد، ولي از آيات ديگر به دست مي آيدكه خوف ملائكه اجلالي نيست و از عذاب الهي است، مانند:  (وَمَن يَقُلْ مِنْهُمْ إِنِّي إِلهٌ مِّن دُونِهِ فَذلِكَ نَجْزِيهِ جَهَنَّمَ) (سورة انبياء (21) آية 29) پس با وجود وعيد به جهنم، خوف از عذاب هم براي ملائك صحيح است.
2- . صحيفه سجاديه، دعاي سوم.

پس، ملائك معصوم اند و اختيار دارند و عصمت با اختيار ناسازگار نيست، ولي ظاهر عبارت تفسير الميزان برخلاف اين مطلب مي باشد. عبارت ايشان، چنين است:

وثانياً انّهم لايعصون الله فيما أمرهم به، فليست لهم نفسيه مستقلّه ذات إراده مستقلّه، تريد شيئاً غير ما أراد الله - سبحانه - فلايستقلّون بعمل، و لايغيّرون أمراً حمّلهم الله إياه بتحريف أو زياده أو نقصان؛ قال تعالي:

{ لايَعْصُونَ اللهَ مَا أمَرَهُم وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤمَرُونَ } .(1)

درست است كه ملائك عصيان نمي كنند، ولي اين مطلب با اختيار منافاتي ندارد، كما اينكه عصمت انبيا (عليهم السلام) با اختيار منافاتي ندارد يا كسي كه به عدالت رسيد، ديگر گناه نمي كند.

در اين عبارت علامه كه «فَلَيست لَهُم نَفسيه مستقلّه ذات إراده مستقلّه» اگر استقلال، به معناي بالذات عمل كردن باشد، كه ما هم نداريم، بلكه حضرت حق به ما تمليك كرده است. پس اين معني مراد نيست، بلكه يعني اراده ايشان مندكّ در اراده حضرت حق است به گونه اي كه استقلالي در كار نيست. ظاهر اين عبارت، نفي اختيار است.(2)

ص: 348


1- . الميزان17 : 12.
2- . علاّمه رحمه الله عليه عبارات ديگري درهمين موضوع دارد كه نص و صريح در نفي اراده از ملائك - به معناي مجبور بر خير بودن - است، مي گويد:  و أمّا عالَم الملائكة و ظرف وجودهم فإن-َّما هو عالَم الحقّ، غير مشوب بشيء من الباطل؛ كما يدلّ عليه قوله تعالي: (لا يَعْصُونَ اللهَ مَا أمَرَهُم وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤمَرُونَ) و قوله: (بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ لايَسْبِقُونَهُ بِالْقَولِ وَهُم بِأمرِهِ يَعْمَلُونَ) فمقتضي الآيات - وما في معناها - أن-َّهم في أنفسهم مخلوقات شريفة، و وجودات طاهرة نورانية منزّهة عن النقص والشين، ولاتحتمل الشرّ والشقاء وليس عندها إمكان الفساد والمعصية والتقصير، فلايحكم فيها هذا النظام المادي المبني علي أساس الإمكان والإختيار، وجواز الصلاح والفساد والطاعة والمعصية والسعادة والشقاء جميعاً (الميزان12 : 100) و نيز مي نويسد: فقوله (وَمَا مِنَّا إلاَّ لَهُ مقَامٌ مَعلُومٌ (أي معيّن مشخّص أقيم فيه، ليس له اَن يتعدّاه بأن يفوّض اليه أمر فيستقلّ فيه، بل مجبول علي طاعة الله فيما يأمر به و عبادته (الميزان17 : 176) .  مخفي نماند كه از لابلاي اين عبارات، دليل بر مجبور و «مجبول علي الخير» بودن ملائك دانسته مي شود و علت آن هم تجرّد آنها و از عالم عقل بودن آنهاست. از مباحث گذشته دريافتيم كه اين كلام اساسي ندارد، بلكه همين آيات و رواياتي كه بر اختيار ملائك دلالت دارد، خود دليلي ديگر بر عدم تجرّد است. و اما آياتي را كه علامه مي آورد فقط دلالت بر عصمت دارد و امثال اين عبارت، در مناجات هاي ائمه معصومين عليهم السلام فراوان است.

بعضي خواسته اند بگويند كه ملائك مختارند اما به اين معنا كه مي دانند چه مي كنند و از كار خود راضي اند؛ همين معنا را در اراده حق متعال نيز گفته اند.(1) چون قائل اند كه حضرت حق علت تامه است و معلولِ علت تامه از علّتش تخلف ندارد، لذا شبهه مجبور بودن حضرت حق براي آنها پيش آمده است؛ يعني چون خداوند تام در عليت است، پس بايد معلول او تحققّ پيدا كند. پس بايد قائل به جبر شد و به اينجا مي رسند كه مقصود ما از اختيار علم به فعل و رضايت به فعل است، خواه امكان ترك باشد يا نه.

ولي واقعيت اين است كه ملائك مختارند؛ يعني قدرت بر فعل و ترك دارند، ولي زمينه براي طاعت به قدري فراهم است كه معصيت را برنمي گزينند.

اين بحث يكي از مباحث فلسفي و اختلافي است كه ما آن را جداگانه به تفصيل بحث كرده ايم(2) و براي اطلاع بيشتر از اين بحث، مي توانيد به تقريرات درس خارج اصول مرحوم آيت الله العظمي خوئي مراجعه كنيد.(3) در اين مأخذ آمده است كه تعبير علت تامه اصطلاحي درباره حضرت حق غلط است آيت الله خوئي تأثير ذات مقدس خداوند را در اشيا از قبيل تأثير فاعل مختار در فعلش مي داند، نه از قبيل تأثير علت تامّه در معلول، پس

ص: 349


1- . نگاه كنيد به، شرح منظومه1 : 532 (غرر في الإرادة) .
2- . به رساله «قدرت حضرت حق» و رساله «بحث اراده» از سلسله مباحث عقائد آيت الله سيد جعفر سيدان (مد ظله العالي) مراجعه شود (اين دو رساله هنوز چاپ نشده است) .
3- . محاضرات في أصول الفقه2 : 52 - 59 .

خداوند علت تامّه اصطلاحي نيست كه اين شبهه و اشكال پيش آيد، فعل و ترك در اختيار خداست.

و اينكه مي گوئيم امكان ندارد خداوند فعل قبيح انجام دهد؛ يعني امكان وقوعي ندارد، ولي خدا قدرت بر فعل را دارد و امكان عقلي هست. و اختيار به معناي حقيقي كلمه در مورد حضرت حق (يعني تساوي طرفين فعل و ترك) وجود دارد، لذا نيازي به توجيه اختيار و معني كردن آن به علم و رضايت به فعل نيست.

حاصل اينكه: ملائك به همين معناي حقيقي اختيار مختارند؛ يعني مي توانند خلاف انجام بدهند، ولي خلقت آنها به گونه اي است كه زمينه خلاف براي آنها ناچيز، بلكه كالعدم است و در نتيجه در مسير اطاعت قرار دارند.

ص: 350

چند نكته درباره فرشتگان

1. تعالي و تكامل فرشتگان

آيا براي ملائك رشد و ترقّي و تكامل هست يا خير؟ بعضي گفته اند كه تكامل و پيشرفتي براي ملائك نيست.

اين سخن، بر مبناي قول به تجرّد ملائك است، ولي از آنجا كه ملائك اجسام لطيف نوراني اند مسئله تكامل عقلاً اشكالي ندارد و از مدارك نقلي هم استفاده مي شود كه تكاملي براي آنها وجود دارد و روايات، در اين معني بدون تعارض است.

البته معلوم است كه تكامل به معناي رُشد در اندازه نيست، بلكه تكامل در مورد ملائك بدين معناست كه كرامات و عنايات بيشتري از ناحيه حضرت حق به آنها برسد و بيشتر مورد لطف حق قرار بگيرند و از نظر علمي و معرفتي تعالي يابند.

•از مداركي كه بر اين مطلب دلالت دارد دعاهايي است كه به عنوان درود فرستادن بر فرشتگان وارد شده و لازمه درخواست رحمت اين است كه براي آنها سودمند افتد كه رشد معنوي مي باشد، در صحيفه سجاديه (عليه السلام) مي خوانيم: «اَللَّهُم فَصَلِّ عَلَيهِم وَعَلي الْمَلائكه الَّذِينَ مِن دُونِهِم»(1) در قسمت اول دعا ملائكه مقرّبين از قبيل جبرئيل و ميكائيل ذكرشده وبر آنها درود فرستاده شده است و امام (عليه السلام) مقامات آنها را بيان مي دارد و در ادامه مي فرمايد: خدايا، برآنها وفرشتگان ديگر- كه در مراتب بعدي اند- درود بفرست.

•در قسمت ديگري از ادامه همين دعا امام (عليه السلام) مي فرمايد: «فَصَلِّ عَلَيهِم صَلاه تَزِيدُهُم كرامه عَلي كرامَتِهِم وَ طَهاره عَلي طَهارَتِهِم»؛(2) خدايا، بر آنها درودي بفرست كه به كرامت آنها و طهارت و قداستشان بيفزايد.

ص: 351


1- . صحيفه سجاديه، دعاي سوم.
2- . صحيفه سجاديه، دعاي سوم.

•در نهج البلاغه، خطبه91 آمده است كه حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: «يَزدَادُونَ عَلي طُولِ الطَّاعَه بِرَب-ِّهِم عِلماً وَ تَزدَادُ عِزَّه رَب-ِّهِم فِي قُلُوبِهِم عِظماً»؛(1) از جهت معرفت اوج مي گيرند و به پروردگار توجه بيشتري پيدا مي كنند و عظمت خداوند در دل آنها بيشتر جلوه گر مي شود.(2)

2. توليد نسل فرشتگان

از مدارك استفاده مي شود كه فرشته ها زاد و ولدي ندارند و مسئله ازدواج در مورد آنها مطرح نيست و كيفيت خلقت آنها به صورت ازدواج دو فرد نيست، بلكه ابداعي است و مستقلاً هر فرشته اي ابداع و خلق مي شود بي آنكه تولّد و تناسلي در كار باشد،(3) اما جنّ و شياطين، داراي ازدواج و تولّد ند.(4)

3. غذاي فرشتگان

براي ملائك غذاي مادّي وجود ندارد و آنها به چنين غذائي نياز ندارند، بلكه طعام و شراب آنها ذكر خداوند متعال است. به عنوان تأييد اين مطلب، از اين آيه شريفه نيز مي توان كمك گرفت:

{ وَ لَقَدْ جَاءتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشْرَى قَالُواْ سَلاماً قَالَ سَلامٌ فَمَا لَبِثَ أن جَاء بِعِجْلٍ حَنِيذٍ * فَلَمَّا رَأى أيْدِيَهُمْ لاتَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَ أوْجَسَ مِنْهُمْ

ص: 352


1- . نهج البلاغه (صبحي صالح) : 131.
2- . مكّلف بودن و مورد امتحان الهي قرار گرفتن نيز، مستلزم امكان ترّقي است و همين طور سؤال كردن ملائك ازخداوند يا از يكديگر و جواب شنيدن - كه در قرآن و روايات وارده شده - دليلي بر امكان ترقي مي باشد.
3- . قال أميرالمؤمنين عليه السلام: ...لم يسكنوا الأصلاب ولم تضمّهم الأرحام ولم تخلقهم من ماء مهين، أنشأتهم إنشاءاً. بحارالأنوار56 : 175 ؛ و نيز بنگريد به، تفسير قمي2 : 207 ؛ نهج البلاغه، خطبه 109 ؛ بحارالأنوار 56 : 174 ، 193.
4- . بحارالأنوار60 : 77 ، 83 ، 96 ، 97.

خِيفَه قَالُواْ لاتَخَفْ إِنَّا اُرْسِلْنَا إِلَى قَوْمِ لُوطٍ } .(1)

فرشته ها به خدمت ابراهيم (عليه السلام) آمدند و ايشان براي آنها غذايي آماده كرد، ولي آنها دست به سوي آن دراز نكردند و غذا نخوردند.

البته گاهي غذا نخوردن مستند به علل ديگري غير از بي نيازي است، ولي با توجه به مدارك ديگر اين آيه رواياتي را تأييد مي كند كه بيان مي دارند خوراك فرشتگان تسبيح و تهليل پروردگار است:

•از حضرت صادق (عليه السلام) سؤال شد كه آيا ملائكه مي خورند و مي آشامند و ازدواج مي كنند؟ حضرت فرمودند:

لا، إن-َّهم يعيشون بنسيم العرش؛(2)

نه، بلكه آنها به نسيم عرش زندگي مي كنند.

•پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) در وصف جبرئيل مي فرمايد:

و طعامه التسبيح و شرابه التهليل؛(3)

خوراك جبرئيل، تسبيح و نوشيدني او تهليل است.

•و در دعاي سوم صحيفه مي فرمايد:

و أغنيتهم عن الطعام والشراب بتقديسك؛

ملائكه را به تقديس خود از طعام و شراب بي نياز ساختي.

4. خواب فرشتگان

آيا ملائك خواب دارند يا نه؟ در اين موضوع مدارك مختلف است، اما از نظر عقلي براساس قول به تجرّد بايد براي ملائك خوابي نباشد، ولي با توجه به اينكه از مدارك،

ص: 353


1- . سورة هود (11) آية 69 - 70.
2- . بحارالأنوار56 : 193.
3- . همان: 253.

استفاده كرديم كه ملائكه داراي أجسام لطيف نوري هستند و تجرد اصطلاحي ندارند، بايد ببينيم كه از نقل چه استفاده مي كنيم.

•اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) درباره آفرينش ملائك مي فرمايد:

و لايَغشاهم نَوم العُيُون ولا سهو العقول ولا فتره الأبدان؛(1)

خواب چشم ها و فراموشي عقل ها و خستگي بدن ها، آنها را در برنمي گيرد.

•از حضرت صادق (عليه السلام) سؤال شد كه آيا ملائكه مي خورند و مي آشامند و ازدواج مي كنند؟ حضرت فرمودند: نه، بلكه آنها به نسيم عرش زندگي مي كنند، پس سؤال شد علت خواب آنها چيست؟

حضرت فرمودند:

فَرقاً بَينَهُم و بَينَ الله - عزَّ و جلَّ - لأنّ الذي { لاتَأخُذُهُ سِنَه وَ لانَومٌ } هو الله؛(2)

ص: 354


1- . همان: 175.
2- . همان: 193، روايت ديگري كه بر ثبوت نوم براي ملائك دلالت صريح دارد، روايتي است كه از حضرت صادق عليه السلام نقل شده است؛ عن داود بن فرقد العطار قال: قال لي بعض أصحابنا: أخبرني عن الملائكة أينامون؟ قلت: لاأدري، فقال: يقول الله عزّوجلّ: (يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ لايَفْتُرُونَ) [انبياء (21) آيه 20] ثم قال: لا أطرفك عن أبي عبدالله عليه السلام فيه بشيء؟ فقلت بلي، فقال: سئل عن ذلك فقال: ما من حيّ إلاّ و هو ينام ما خلا الله وحده - عزّوجلّ - والملائكة ينامون، فقلت: يقول الله عزّوجلّ:  (يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ لايَفْتُرُونَ) قال: أنفاسهم تسبيح (بحارالأنوار56 : 185) .  علامه خواجوئي در رساله اي كه در نوم الملائكه نگاشته اند بعد از ذكر خطبه اميرالمؤمنين عليه السلام مي نويسد: ويمكن أن يكون للملائكة نحو آخر من النوم غير نوم العيون و لذلك أضافه إليها لتفيد التخصيص، فيمكن أن يغلب نومهم علي سائر حواسّهم و لايغلب علي عيونهم كما انّه كان نبينا (يغلب علي عينه و لايغلب علي قلبه أو يكون المراد بالنوم الغفلة من باب ذكر السبب و أراد المسبب يعني أنّهم أحياناً يغفلون عن أوامر الله كما يشير إليه قوله (و قلّة غفلتهم عن أمرك [در همان خطبه نهج البلاغه] فيكون المراد أنّ غيره سبحانه يكون له نوع غفلة بخلافه فانّه لا غفلة له أصلاً، لا جزئية و لا كلية تمنعه عن حسن قيامه بتدبير الخلق و حفظه، كما أشار إليه بقوله: لاتأخذه سنة و لا نوم، فيكون عدم النوم و الغفلة من خواصه سبحانه و عليه فما من حيّ إلاّ و هو ينام خلا الله وحده و هذا التوجيه و ان كان بعيداً عن لفظ الحديث إلاّ أنَّ التوفيق بين الأخبار مهما أمكن خيرمن طرح بعضها رأساً (الرسائل الاعتقادية2 : 282) .  علامه طباطبائي رحمه الله عليه بعد از ذكر روايت حضرت امير عليه السلام (لايغشاهم نوم العيون) مي فرمايد: و به يضعف ما في بعض الروايات أنّ الملائكة ينامون كما في كتاب كمال الدين... علي أنّ الرواية ضعيفة. (الميزان 14: 281) ولي ظاهراً تعارضي بين اين روايات نيست كه احتياج به تقديم يكي و طرح ديگري داشته باشد، بلكه هر دو طائفه ناظر به يك معنايند و اضافه نوم به «العيون» به همان معني اشعار دارد چنان كه در كلام علاّمه خواجويي و بيان حضرت استاد آمده است.

براي اينكه بين آنها و بين خداي عزوجل فرق باشد؛ زيرا كسي كه او را چُرت و خواب فرا نمي گيرد خداست.

وجه جمع بين اين روايات، اين است كه «لايغشاهم نوم العيون» يعني خوابي همچون خواب ما كه چشمان مي خوابد و اَوصافي در آن هست، ندارند بلكه خواب آنها به گونه اي ديگر است تا فرق باشد بين آنها و بين خداوندمتعال.

5. رؤيت فرشتگان

ملائك در حالت عادي و با چشم معمولي قابل رؤيت نيستند؛ يعني خلقت آنها به گونه اي است كه با چشم عادي و معمولي ديده نمي شوند. اين مطلب با جسماني بودن آنها منافات ندارد؛ زيرا بسياري از اجسام قابل رؤيت نيستند و اينكه با حواس درك نمي شوند با تجرّد تلازم ندارد. پيش از اين، اين روايت ذكر شد كه حضرت فرمود:

والمَلَك لاتشاهده حواسكم لأنّه من جنس هذا الهواء لا عيان منه، ولو شاهدتموه بأن يزداد في قوي أبصاركم لقلتم ليس هذا ملكاً بل هذا بَشَرٌ.(1)

ص: 355


1- . الإحتجاج 1 : 31 ؛ بحارالأنوار 56 : 171.

مقصود اين جمله است كه مي فرمايد: «لاتشاهده حواسّكم» يعني به چشم شما ديده نمي شود.

البته به چشم عادي و در شرائط عادي ديده نمي شود، و انبيا (عليهم السلام) حساب ديگري دارند و در مواردي كه بنا بر إعجاز بوده است غير از انبيا و معصومين (عليهم السلام) نيز آنها را ديده اند ولي اين موارد، استثناء است وگرنه جريان اصلي و طبيعي در رابطه با ملائك اين است كه محسوس و مشاهَد نباشند.

از مواردي كه قرار بر اعجاز بود، زماني است كه امام حسين (عليه السلام) مي خواستند به طرف كوفه حركت كنند، افرادي مي آمدند و به حضرت عرض مي كردند كه به كوفه نرويد، ما اين سفر را، سفر شهادت مي بينيم و مردم با شما همراهي نخواهند كرد.

و حضرت أبا عبدالله الحسين (عليه السلام) به هركدام جوابي مي فرمود، تا اينكه دو نفر آمدند و خيلي اصرار كردند كه آقا نرويد؛ زيرا دل اين جمع با شماست ولي شمشيرهاي آنها عليه شما مي باشد، در اين مورد، حضرت جوابي فرمودند كه مربوط به بحث ما مي شود:

فَأوْمَأ بيده نحو السماء ففتحت أبواب السماء ونزلت الملائكه عدداً لا يحصيهم إلاّ الله تعالي.

قال (عليه السلام): لولا تقارب الأشياء وحبوط الأجر لقاتلتهم بهؤلاء ولكن أعلم يقيناً أنّ هناك مصرعي ومصرع أصحابي ولاينجو منهم إلاّ ولدي علي؛(1)

امام حسين (عليه السلام) به دست خود به طرف آسمان اشاره كرد و درهاى آسمان باز شد و به قدرى از ملائكه نازل شدند كه تعداد آنان را جز خدا كسى نمي داند.

سپس فرمود: اگر نبود نزديكي اشياء به يك ديگر و از بين رفتن پاداش، من به وسيله اين ملائكه با آنها جهاد مي كردم، ولى يقيناً مي دانم كه آن موضع (يعنى كربلا) محل شهادت و به خاك افتادن من و يارانم خواهد بود. احدى از اصحاب من نجات پيدا نمى كند غير از فرزندم على.

ص: 356


1- . دلائل الإمامه: 74 ؛ بحارالأنوار 44 : 364 ، و 45 : 74.

اين دو مطلب خيلي مهم است كه با علم به آن، صبر و تحمل انسان زياد مي شود و آن كاري را كه مي فهمد مرضيّ حضرت حق است انجام مي دهد و به گرفتاري هاي آن توجهي ندارد:

اول: «تقارب الأشياء» مقصود از آن، اين است كه جريان دنيا زود گذر است، هرچه گرفتاري و ناراحتي ببينيم در ظرف مدت كوتاهي تمام مي شود. اگر انسان توجه به اين جهت داشته باشد كه براي رسيدن به يك هدف ارزنده اساسي و مفيد، گرفتاري هايي زودگذر هست، تحمّل مشقّات بر انسان آسان مي گردد و به او نيرو مي بخشد تا در ترك معصيت و حفظ خود از خطا بكوشد.

دوم: «حبوط الأجر» يعني اگر حضرت مي خواست مي توانست كه از ملائك در اين امر استفاده كند، ولي اجر صبر در راه پروردگار و تحمّل گرفتاري ها به خاطر حضرت حق، بيشتر است.

معروف است كه در زندان منصور جمعي از نيكان گرفتار بودند كه وقتِ نمازهايشان را با خواندن قرآن مي فهميدند؛ زيرا به علت تاريكي شديد، از شب و روز مطلع نبودند ولي مي دانستند كه اگر اين مقدار قرآن بخوانند صبح مي شود. با قرآني كه از حفظ بودند اوقات نماز را مشخص مي كردند.

يكي از آنها به بزرگشان گفت: دعا كن خداوند ما را از اين حال نجات دهد. گفت: مطمئنم كه اگر دعا كنم خداوند حتماً ما را نجات مي دهد ولي آن اجري را كه براي صابران مقرّر شده نخواهيم داشت.

ص: 357

ص: 358

آيه هفدهم: { يُؤتِي الْحِكْمَه مَن يَشَاءُ وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَه فَقَدْ اُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا } ؛

[خدا] حكمت را به هركس بخواهد [و شايسته بداند]

مي دهد؛ و به هركس حكمت داده شود،

خير فراوانى داده شده است.

سوره بقره (2) آيه 269

ص: 359

ص: 360

حكمت در آيات

واژه «حكمت» بيست بار، ضمن آيات مختلف در دوازده سوره قرآن آمده است كه برخي از آنها يادآوري مي شود:

{ وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَه } ؛(1) و به شما كتاب و حكمت آموزد.

{ وَآتَاهُ اللهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَه } ؛(2) خدا به او [داوود] فرمان روايي و حكمت داد.

{ فَقَدْ آتَيْنَآ آلَ إِبْرَاهِيمَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَه } ؛(3)

ما به آل براهيم كتاب و حكمت داديم.

{ اُدْعُ إِلىَ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَه وَالْمَوْعِظَه الْحَسَنَه } ؛(4)

به وسيله حكمت و اندرز نيك [مردم را] به راه پروردگارت [و سوي خدا] فراخوان.

{ وَلَقَدْ آتَيْنَا لُقْمَانَ الْحِكْمَه } ؛(5) ما به لقمان حكمت داديم.

پيرامونِ آياتي كه واژه حكمت در آنها به كار رفته است نمونه هايي از حكمت هاي الهي خاطرنشان مي گردد، در سوره اسراء، مي خوانيم:

ص: 361


1- . سورة بقره (2) آية 151.
2- . سورة بقره (2) آية 251.
3- . سورة نساء (4) آية 54 .
4- . سورة نحل (16) آية 125.
5- . سورة لقمان (31) آية 12.

•بى گمان، پروردگارت براى هر كه بخواهد، روزى را زياد يا كم مى گرداند.(1)

•و از بيمِ فقر فرزندان خود را مكشيد! ما روزي دهنده آنها و شماييم.(2)

•و به مال يتيم - جز به بهترين وجه - نزديك نشويد.(3)

•و از آنچه بدان علم نداري پيروي نكن، كه گوش و چشم و دل - همه - مسئول اند.(4)

•و بر روي زمين با تكبّر راه مرو.(5)

آن گاه پس از اين آموزه ها، مي فرمايد:

{ ذلِكَ مِمَّا أوْحَي إِلَيْكَ رَبُّكَ مِنَ الْحِكْمَه } ؛

اين تعاليم (كه برخي از آنها ذكر شد) ، از حكمت هايي است كه پروردگارت به تو وحي كرد.

حكمت در لغت

ابن منظور در لسان العرب در معناي ماده حكمت مي گويد:

والحِكْمَه عباره عن معرفه أفضل الأَشياء بأفضل العلوم؛(6)

حكمت شناخت برترين چيزها به وسيله برترين دانش هاست.

فيروز آبادي در قاموس مي نويسد:

والحكمه بالكسر: العدل والعلم والحلم والنبوه والقرآن والإنجيل؛(7)

حكمت - به كسر حاء - يعني عدل، علم، حلم، نبوت، قرآن و انجيل.

ص: 362


1- . سورة اسراء (17) آية 30.
2- . سورة اسراء (17) آية 31.
3- . سورة اسراء (17) آية 34.
4- . سورة اسراء (17) آية 36.
5- . سورة اسراء (17) آية 37.
6- . لسان العرب 12: 140 (ذيل مادة حَكَم) .
7- . القاموس المحيط4 : 98 (ذيل مادة حَكَم) .

حكمت در تفاسير

شيخ طبرسي - در مجمع البيان - مي گويد، در معناي حكمت وجوهي را ذكر كرده اند:

•قيل: أنه عِلْم القرآن، ناسخه ومنسوخه ومحكمه ومتشابهه ومُقدِّمه ومُؤخّره وحلاله وحرامه وأمثاله، عن ابن عباس وابن مسعود؛

از ابن عباس و ابن مسعود روايت شده كه مقصود از حكمت [داشتن] علمِ قرآن است [يعني شناخت] ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و مقدَّم و مؤخَّر و حلال و حرام قرآن.

•وقيل: هوالإصابه في القول والفعل، عن مجاهد؛

از مجاهد نقل شده كه مراد از حكمت، گفتار و كردار درست است.

•وقيل: إنه علم الدين، عن ابن زيد؛

ابن زيد گفته است كه: حكمت [همان] علم دين است.

•وقيل: هوالنبوه، عن السدي؛

سُدِّي مي گويد: حكمت [همان] نبوت مي باشد.

•وقيل: هوالمعرفه بالله تعالى، عن عطاء؛

به نظر عطاء، حكمت، معرفت به خداي متعال است.

•وقيل: هوالفهم، عن إبراهيم؛

ابراهيم، مقصود از حكمت را فهم [و درك درست] مي داند.

•وقيل: هوخشيه الله، عن الربيع؛

ربيع مي گويد: حكمت همان خشيت [و ترس] از خداست.

•وقيل: هوالقرآن والفقه، عن أبي عبدالله (عليه السلام)، و روي أيضا عن مجاهد؛

از امام صادق (عليه السلام) [و نيز از مجاهد] روايت شده كه مراد از حكمت، قرآن و فقه مي باشد.

•وقيل: هوالعلم الذي تعظم منفعته وتجل فائدته، وهذا جامع للأقوال؛

وگفته اند: حكمت، علمي است كه منفعت آن بزرگ[و زياد] است و فائده اش سترگ.

ص: 363

اين سخن، در بردارنده همه اقوال مي باشد.

• وقيل: هوما آتاه الله أنبياءه وأممهم من كتابه وآياته ودلالاته التي يدلهم بها على معرفتهم به و بدينه و ذلك تفضل منه يؤتيه من يشاء، عن أبي علي الجبائي.

وإنما قيل للعلم حكمه لأنه يمتنع به عن القبيح، لما فيه من الدعاء إلى الحسن والزجر عن القبيح؛(1)

ابوعلي جبائي مي گويد: حكمت، كتاب خدا، آيات، دلالت ها و رهنمودهاي خداست كه به انبياي خود و امت هاي آنها داد تا به وسيله آنها خدا و دينش را بشناسند، و آن تفضُّلي از جانب خداست كه به هركه خواهد عنايت مي كند.

علم را حكمت گفته اند بدان جهت كه از قبيح جلوگيري مي كند؛ زيرا در آن فراخوان به كارهاي نيك است و بازداري از كارهاي زشت.

در تفسير الميزان آمده است:

الحكمه - بكسر الحاء - علي فعله، بناء نوع يدلّ علي نوع المعني فمعناه: النوع من الإحكام و الإتقان، او نوع من الأمر المحكم المتقن الَّذي لايوجد فيه ثُلْمَه و لا فُتور؛ و غُلِبَ استعمالُه في المعلومات العقليّه الحقّه الصادقه الَّتي لاتَقْبَلُ البطلانَ والكذب البته... .

فَالحكمه هي القضايا الحقّه المطابقه للواقع من حيث اشتمالها بنحو علي سعاده الإنسان؛ كمعارف الحقه الإلهيه في المبدا والمعاد، والمعارفُ التي تَشْرَحُ حقائق العالم الطبيعي من جهه مساسها بسعاده الانسان؛ كالحقائق الفطريه التي هي اساس التشريعات الدينيه؛(2)

چكيده سخن علامه اين است كه: استعمال حكمت غلبه دارد در معلومات عقلاني حق، راست و روشني كه بطلان و دروغ را هرگز نمي پذيرد، سپس مي گويد:

ص: 364


1- . مجمع البيان2: 659 (ذيل آية 269 سورة بقره) .
2- . الميزان2: 395 (ذيل آية 269 سورة بقره) .

حكمت به مجموعه اي از قضاياي حق (و درستي) اطلاق مي شود كه مطابق با واقع باشد به نحوي كه سعادت انساني را دربرگيرد؛ مانند معارف حق و ثابت الهي درباره مبدأ و معاد و معارفي كه حقائق عالم طبيعي را - كه مرتبط با سعادت انسان است - شرح مي دهد؛ مانند حقائق فطري كه اساس تشريعات ديني مي باشد.

حكمت در روايات

روش صحيح تفسير قرآن - در عين تدبُّر و تعقل - توجه به بيان امامان معصوم (عليهم السلام) مي باشد، از اين رو - در اينجا - بعضي از روايات را مي آوريم:

در اصول كافي روايت شده كه از امام صادق (عليه السلام) درباره اين سخن خداي متعال:

{ يُؤتِي الْحِكْمَه مَن يَشَاءُ وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَه فَقَدْ اُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا } (1) پرسيده شد، امام (عليه السلام) فرمود:

«طاعه الله ومعرفه الامام»؛(2)

[حكمت] طاعت خدا و معرفت و شناخت امام (معصوم) است.

مرحوم علامه مجلسي در شرح اين حديث مي گويد، در مورد كلام امام (عليه السلام) كه فرمود: «طاعه الله» گفته اند:

لما كانت الحكمه استكمال النفس الإنسانيه بحسب قوّتيه العلميه والعمليه، وإنما استكمالها بالمعارف الحقّه والتحلّي بالفضائل من الصفات، والإتيان بالحسنات، والسلامه عن الرذائل وارتكاب السيئات، وقد أمر الله سبحانه عباده بجميعها، وبيّن لهم منهجها وسبيلها، وتجمعها طاعه الله المنوطه بمعرفه الإمام، ففسرها بطاعه الله و معرفه الإمام»؛(3)

ص: 365


1- . سورة بقره (2) آية 269.
2- . اصول كافي1: 185، حديث 11 (كليني اين حديث را به سند صحيح از ابوبصير روايت كرده است) .
3- . مرآةالعقول2 : 321 ، عبارت فوق از حكيم مدقّق رفيع الدين نائيني - استاد علامه مجلسي - در حاشيه اش بر اصول كافي است، نگاه كنيد به، الحاشية علي اصول الكافي1 : 563.

چون حكمت، به كمال رساندن نفس انساني به حسب قوه علمي و عملي است؛ و كامل شدن نفس به كسب معارف حقه، و آراستگي به فضائل و صفات نيك، و انجام حسنات، و حفظ و نگه داري نفس از پستي ها و زشتي هاست؛ و خداي سبحان جميع بندگانش را به اينها امر فرموده است و طريق و راه رسيدن به آنها را هم بيان مي دارد؛ و طاعت و بندگي خدا - كه منوط به شناخت امام است - دربَر دارنده همه اينهاست، امام (عليه السلام) حكمت را به طاعت و بندگي خدا همراه با شناخت امام تفسير نمود.

علامه طباطبايي در الميزان بعد از نقل اين حديث، مي نويسد:

أقول: و في معناه روايات أخر وهي من قبيل عدّ المصداق؛(1)

مي گويم: روايات ديگري به همين معنا هست، و اين روايت ها از قبيل شمارش مصداق است [يعني بيانگر بعضي از مصاديق حكمت است].

نيز از امام صادق (عليه السلام) روايت شده است كه فرمود:

الحكمه ضياءُ المعرفه و ميراثُ التقوي وثمره الصدق و ما أنْعَمَ الله علي عبد من عباده نعمه أنعم وأعظم وأرفع وأجزل وأبهي من الحكمه [لَقلتُ صَادِقاً] ، قال الله عَزّوجَلّ:

{ يُؤْتِي الْحِكْمَه مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَه فَقَدْ اُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً وَ ما يَذَّكَّرُ إِلاَّ اُولُوا الألْباب } ؛(2)

حكمت نور معرفت و دستاورد تقوا و ثمره صدق (و راستي) است، و خدا بر بندگانش نعمتي برتر و بزرگ تر، بلند مرتبه تر، سترگ تر و با شكوه تر از حكمت نداده است، [چه اينكه] خداي بزرگ مي فرمايد:

ص: 366


1- . الميزان2: 404.
2- . مصباح الشريعه: 198 (باب 95) ؛ نورالثقلين1 : 288 ؛ كنزالدقائق2 : 445 ، با تفاوت در برخي از عبارات؛ بحارالأنوار1 : 215 ، متن حديث براساس اين مأخذ است.

«حكمت را به هركس كه خواهد مي دهد و به هركس حكمت داده شود خير فراواني به او داده شده است، واين[حقيقت] را جز صاحبان خرد ناب درنيابند».

در اين حديث، امام (عليه السلام) روشنايي [ويژه اي] را كه در پي معرفت در قلب مؤمن پديد مي آيد، حكمت و نور مي نامد و راه رسيدن به آن را تقوا، راستي و درستي مي داند. در اين راستا بايد انسان از زشتي ها، پليدي ها، تاريكي هاي گناه و كارهاي ناشايست بيرون آيد و به نيكي ها و فضائل آراسته گردد.

براساس اين حديث، نعمتي برتر و بالاتر از حكمت براي انسان وجود ندارد و حكمت بهترين و گران بهاترين چيزي است كه خداوند به بندگان برگزيده و خاص خودش عنايت مي كند.

باري، اين حديث، بسيار جامع است و افزون بر تعريف حكمت، اهميت و آثار آن را بازگو مي كند و راه رسيدن به آن را بيان مي نمايد.

شايان ذكر است كه حكمت داراي درجاتي است و اَصل آن در نهاد آدمي وجود دارد و شخص مي تواند با علم و عمل و تهذيب نفس، به مراحل بالاتر آن دست يابد.

ابو بصير روايت كند كه امام صادق (عليه السلام) در مورد اين آيه: { وَمَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَه فَقَدْ اُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً } فرمود:

معرفه الإمام و اجْتناب الكبائر الّتي أوجب الله عليها النّار؛(1)

[حكمت] شناخت امام (معصوم) و دوري از گناهان كبيره - كه خداي تعالي در مورد ارتكاب آنها وعيد به دوزخ داده - مي باشد.

سليمان بن خالد گويد: از امام صادق (عليه السلام) در خصوص آيه: { وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَه فَقَدْ اُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً } پرسيدم، امام (عليه السلام) فرمود:

«إنّ الحكمه المعرفه والتّفقّه في الدّين، فَمَنْ فَقُهَ منكم فهو حكيم»؛(2)

ص: 367


1- . كافي2: 284 (باب الكبائر) ، حديث20 ؛ وسائل الشيعه15: 315، حديث 20619 ؛ بحارالأنوار 1: 215.
2- . تفسير عياشي1 : 151 ؛ تفسير برهان 1: 549 ؛ نورالثقلين 1: 287 ؛ بحارالأنوار 1: 215.

حكمت، معرفت و تفقّه (فهم صحيح و دقيق) در دين است، پس هركه فقيه (دين شناس) شد، او حكيم است.

حضرت عيسي (عليه السلام) فرمود:

بالتَّواضع تُعْمَرُ الْحِكْمَه لا بالتَّكَبُّر؛(1)

با تواضع، حكمت آباد و بارور مي شود نه با تكبر.

از امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه در جواب راوي - كه از معناي حكمت در آيه 54 سوره «نساء»(2) پرسيد - فرمود:

الْفَهْم وَالْقَضَاء؛(3)

[حكمت] فهم و داوري [درست] است.

از امام باقر (عليه السلام) روايت شده كه فرمود: رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در سفري به گروهي برخورد كه به ايشان به عنوان «رسول الله» سلام كردند، پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرمود: شما كيستيد؟ گفتند: ما گروهي مؤمن هستيم. فرمود: حقيقت و شاخصه ايمان شما چيست؟ گفتند: رضا به قضاي الهي، تفويض امور به خداي تعالي [بعد از انجام وظيفه] و تسليم در برابر امر و فرمان خدا. رسول اكرم (صلي الله عليه و آله) فرمود:

علماءُ حكماءُ كادوا أنْ يكونوا مِنَ الحكمه أنبياء؛(4)

علما و حكمايي كه از فرط حكمت، نزديك است در زمره انبيا باشند.

ابن ابي نصر بَزَنطي از امام رضا (عليه السلام) نقل مي كند كه فرمود: از علامت هاي فقه (فهم درست و دقيق دين) ، حلم، حيا و سكوت [طولاني همراه با تفكر] است. آنگاه فرمود:

إِنَّ الصَّمْت باب مِن أبواب الحكمه؛(5)

ص: 368


1- . كافي 1: 37 ؛ وسائل الشيعه 15: 276 ؛ بحارالأنوار 2: 62.
2- . (فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ) .
3- . بصائر الدرجات : 36 ؛ كافي 1: 206 ؛ بحارالأنوار 9 : 194.
4- . كافي 2: 52 (باب حقيقة الإيمان و اليقين) ؛ توحيد صدوق: 371 ؛ بحارالأنوار 64: 286.
5- . كافي 2: 113 (باب الصمت و حفظ اللسان) ؛ وسائل الشيعه 12: 182 ؛ بحارالأنوار 2: 48.

سكوت [طولاني همراه با تفكر] دري از درهاي حكمت است.

هَيْثَم ابن واقِد حَريريِّ از امام صادق (عليه السلام) نقل كند كه حضرت فرمود:

مَن زَهِدَ في الدّنيا أثبت الله الحكمه في قلبه، وأنطق بها لسانَه، وبَصَّرَه عيوب الدّنيا داءها ودواءها، وأخرجه من الدّنيا سالما إلى دارالسّلام؛(1)

كسي كه در دنيا زهد ورزد [و دلبسته تعلقات دنيوي نباشد] خداي تعالي حكمت را در قلبش استوار گرداند و بر زبانش جاري نمايد. او را نسبت به عيوب دنيا (دردها و درمان هايش) بينا كند، و به سلامت از دنيا به دارالسلام روانه سازد.

از پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) روايت شده است كه فرمود:

رأس الحكمه، مخافه الله عزوجل؛(2)

رأس حكمت ترس [آگاهانه] از خداست.

چنانچه آن حضرت (صلي الله عليه و آله) در سخن ديگري فرمود:

الرفق، رأس الحكمه؛(3)

مدارا [و رفتار نيك و با عطوفت با مردمان] شالوده حكمت است.

و نيز در سرآغاز زبور آمده است:

رأس الحكمه، خشيه الله تعالي؛(4)

سرآمد حكمت، خشيت خداي متعال مي باشد.

بنابراين، شناخت معارف قرآن، معرفت امام معصوم، اجتناب از گناهان و خداترسي، دين داري و تفقه در دين، حق مداري، طاعت و عبادت، رضا به قضاي الهي، انجام وظيفه و تفويض امور به خداي تعالي، تسليم در برابر فرامين و قوانين الهي، زهد و وارستگي از تعلقات دنيوي، مدارا با مردم و دوري از نيرنگ و فريب كاري و... از مصاديق حكمت

ص: 369


1- . كافي 2: 128 ؛ مشكاةالأنوار : 206 ؛ وسائل الشيعه 16: 10 ؛ بحارالأنوار 2: 33.
2- . مَن لايحضره الفقيه4: 376، حديث5766؛ وسائل الشيعه15: 221، حديث20327؛ مشكاةالأنوار: 215.
3- . عوالي اللئالي 1: 371 ؛ مستدرك الوسائل 11: 295 ؛ بحارالأنوار 72: 352.
4- . مجمومه ورام 1: 221 ؛ منيةالمريد: 154 ؛ الجواهر السنية: 94.

است. باري، كامل ترين مصداق حكمت، خود قرآن كريم مي باشد. اگر كسي حكمت را سازگار با معاني مطرح شده در قرآن و حديث بيان كند، قابل قبول است و اگر خلاف بيان اهل بيت (عليهم السلام) حرف بزند، سخن او پذيرفتني نمي باشد.

حكمت در سخن فيلسوفان

اينكه بعضي از فلاسفه، اسم فن خود را بر حكمت قرآني منطبق مي دانند صحيح نيست. از كساني كه اين تطبيق را انجام داده است حاج ملاهادي سبزواري - صاحب منظومه - مي باشد، وي مي سرايد:

نَظَمْتُها في الحكمه التي سَمَتْ في الذكر بالخيرالكثير سُمِّيت

و در شرح اين بيت، مي گويد:

(نظمتُها في الحكمه الَّتي سَمَت) اي عَلَت، (في الذكر) اي القرآن المجيد، (بالخير الكثير سُمِّيت) ، قال تعالي و تبارك: { يُؤتِي الْحِكْمَه مَن يَشَاءُ وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَه فَقَدْ اُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا } (1) لانَّ الحكمه هي الايمان المشار اليه بقوله تعالي: { وَالْمُؤْمِنُونَ كَلٌّ آمَنَ بِاللهِ وَمَلائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ } (2) . (3)

فشرده سخن حاج ملاهادي، اين است كه: منظومه را در حكمت به نظم كشيدم، و اين حكمت معقول (فلسفه) همان حكمتي است كه خدا در قرآن فرمود: { يُؤتِي الْحِكْمَه مَن يَشَاءُ وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَه فَقَدْ اُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا } .

در تطبيق ايشان - كه حكمت مورد نظر خود را با حكمت مطرح شده در قرآن، يكسان مي انگارد - جاي سخن است؛ زيرا قدر متيقَّن از حكمت، خود قرآن كريم مي باشد و نيز مصاديقي كه در روايات آمده است، آنچه را با حكمت قرآني سازگار نباشد نبايد حكمت بناميم.

ص: 370


1- . سورة بقره (2) آية 269.
2- . سورة بقره (2) آية 285.
3- شرح منظومه 1: 171 - 172 (خطبة مصنف) .

حاج ملاهادي - در منظومه - موارد بسياري را مي آورد كه خلاف وحي و كتاب است؛ به عنوان نمونه:

از كتاب و سنت به دست مي آيد كه اراده و علم پروردگار دو چيز جداگانه است، اما ايشان آن دو را يكي مي داند.(1)

در رابطه با جبر، به جبري كه در صورت، اختيار است مي گرود(2) درحالي كه قرآن و حديث به حقيقت اختيار تصريح دارند، و نيز موارد ديگري كه در اينجا مجال ذكر آنها نيست.(3)

حاج ملاهادي در حاشيه منظومه در شرح اين سخن كه «لأنَّ الحكمه هي الإيمان» حاشيه مي زند:

هو الإيقان بالمذكورات في الآيه الشريفه؛ فالإيمان بالله هوالإيقان بانّه صرف حقيقه الوجود، وبتوحيده وأن-َّه لاثاني له، وبصفاته التي هي عين وجوده؛ من حياته الذاتيه، وعلمه الحضوري السابق علي الاشياء وأن-َّه الفعلي لا الإنفعالي، وأنَّه الواحد البسيط في عين كونه كلّ العلوم؛ وقدرته الوجوبيه، و إرادته و فياضيّته و عدم امساكه عن الجود، وغير ذلك من

ص: 371


1- . شرح منظومه 1: 529 (غرر في الإرادة) .
2- . شرح منظومه: 1: 511 - 519 (غرر في عموم قدرته لكل شيء) .
3- . مثلاً در بحث حدوث و قدم، حدوث اسمي را سامان مي دهد نه حدوث مسبوق به عدم واقعي را (شرح منظومه: 1: 309 «المقصد الاول في الامور العامّة، الفريدة الثالثة في القدم والحدوث») درحالي كه مكتب وحي از عدم واقعي خبر مي دهد؛ در بحث معاد، معادي را قائل است كه با معاد جسماني قرآن، همخواني ندارد (شرح منظومه 2: 875 - 900 «المقصد السادس في المعاد، الفريدة الثانية والفريدة الثالثة») وي در اين مبحث معاد صدرايي را اختيار مي كند كه به گفته استاد شهيد مطهري: قائلين به اين معاد، همة معاد جسماني را برده اند در داخل خود روح و عالم ارواح و معاد قرآن را با اين مطلب نمي توان توجيه كرد (مجموعه آثار شهيد مطهري4 : 674 - 676) .

صفاته العليا.(1)

وي در اين سخنان مي گويد اگر انسان در توحيد، به صرف «حقيقت وجود» نرسد، به جايي نرسيده است و شخص، توحيد واقعي ندارد.

البته بخشي از سخن ايشان درست است و بخشي از آن نادرست مي باشد. پيداست كه افرادي مانند سلمان و ابوذر و مقداد - چنان كه در روايات آمده است - داراي حكمت بودند، ليكن حكمت اينها از سنخ حكمت منظومه نمي باشد؛ و قدر مسلم است كه فلسفه، از يونان وارد اسلام شد و در اين مطلب ترديدي وجود ندارد.(2)

خداي متعال مي فرمايد:

{ لَقَدْ مَنَّ اللهُ عَلَى الْمُؤمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً مِّنْ أنفُسِهِمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَه وَ إِن كَانُواْ مِن قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُّبِينٍ } ؛(3)

به يقين، خداوند بر مؤمنان منّت نهاد كه پيامبري از خودشان در ميان آنها برانگيخت تا آيات او را بر ايشان بخواند و پاكشان گرداند و كتاب و حكمت به آنان بياموزد، هرچند پيش از آن در گمراهي آشكاري بودند.

براساس اين آيه، هر آنچه غير پيامبران [فلاسفه يونان و غيره] آورده اند - كه با وحي ناسازگار است - ضلالت و گمراهي است.

اين بيان قرآن، خط بطلان بر فلسفه قبل از اسلام مي كشد، البته هر اندازه كه بر اسلام منطبق باشد پذيرفتني است، اما آنجا كه با تعاليم اسلام انطباق نيابد، سخنِ ياوه و باطل است.

ص: 372


1- . اين عبارت در حاشيه شرح منظومه (1: 171«خطبة مصنف») از صاحب منظومه مي باشد.
2- . رجوع كنيد به، مجموعه آثار شهيد مطهري14: 458 - 459 (خدمات متقابل اسلام و ايران) .
3- . سورة آل عمران (3) آية 164.

سخنان انبيا با يكديگر ناسازگاري ندارد، اما بخش زيادي از گفتار فلاسفه يونان - افزون بر اختلاف عميق بين خودشان - بر اسلام منطبق نيست، و در صدر اسلام اين گونه سخنان مطرح نبود. از اين رو، تطبيقي را كه حاجي سبزواري (و امثال وي) انجام مي دهد، صحيح به نظر نمي رسد.

در تطبيقي ديگر، اين عبارات به چشم مي خورد:

الحمدلله الذي { يُؤتِي الْحِكْمَه مَن يَشَاءُ وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَه فَقَدْ اُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا } والصلوه والسلام علي مَن بَعَثَ رسولاًَ يعَلِّم الكتاب والحكمه، و يدعوا الي سبيل ربّه بالحكمه والموعظه الحسنه، وعلي وصيه وباب مدينه علمه وكلمته وعلي سائر خلفائه المعصومين الهداه المهديين؛ لاسيما الذي لَبَسَ للحكمه جُنَّتها و أخَذَها بجميع أدبها... ؛(1)

اينكه در سرآغاز كتاب، به آيات الهي تمسك كنيم و كلام خود را با سخن خداي تعالي نورانيت بخشيم، كار شايسته اي است، اما اينكه بخواهيم - از باب براعت استهلال(2) - حكمت قرآني را بر فلسفه مصطلح تطبيق كنيم، يك نوع مغالطه است.

به ويژه كه در عبارت فوق، عبارتي از نهج البلاغه آورده شده(3) كه به باور اكثر شارحان نهج البلاغه، مراد از آن وجود مقدس امام زمان (عليه السلام) مي باشد.(4)

ص: 373


1- . بداية الحكمة، چاپ مؤسسه نشر اسلامي، مدرسه منتظريه قم، (مقدمة ناشر) .
2- . [معناي] اين اصطلاح ادبى... آن است كه متكلم در اول سخن خود (و يا نويسنده در ابتدا و مقدمه كار خود) چيزى گويد و نويسد كه مناسب مطالبى باشد كه بعدها ذكر مي كند به الفاظ لطيف غير صريح، بلكه با اشارات مليحه كه مخاطب به ذوق سليم، مقصود گوينده را دريابد (فرهنگ معارف اسلامى 1: 402) .
3- . قَدْ لَبِسَ لِلْحِكْمَةِ جُنَّتَهَا وَأخَذَهَا بِجَمِيعِ أدَبِهَا مِنَ الإقْبَالِ عَلَيْهَا وَالْمَعْرِفَةِ بِهَا وَالتَّفَرُّغِ لَهَا فَهِيَ عِنْدَ نَفْسِهِ ضَال-َّتُهُ الَّتِي يَطْلُبُهَا وَحَاجَتُهُ الَّتِي يَسْألُ عَنْهَا فَهُوَمُغْتَرِبٌ إِذَا اغْتَرَبَ الإسْلامُ وَضَرَبَ بِعَسِيبِ ذنَبِهِ وَألْصَقَ الأرْضَ بِجِرَانِهِ بَقِيَّةٌ مِنْ بَقَايَا حُجَّتِهِ خَلِيفَةٌ مِنْ خَلائِفِ أنْبِيَائِهِ (نهج البلاغه: ضمن خطبة182) .
4- . شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد 10: 95 ؛ بحارالأنوار 51: 113 ؛ نهج الصباغة في شرح نهج البلاغة: 180 ؛ ترجمه و تفسير نهج البلاغه 27: 245 ؛ حدائق الحقائق في شرح نهج البلاغه 2: 117 ؛ شرح نهج البلاغه مجلسي2: 193 ؛ شرح نهج البلاغه (مدرس وحيد) 11: 271 ؛ شرح نهج البلاغه (نواب لاهيجي) : 172 ؛ منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئي) 10: 351 و... .

- و حاجي هم همين معنا را اراده كرده - و خواسته يا ناخواسته، چنين وانمود مي شود حكمتي هم كه به معصومين (عليهم السلام) ارزاني شده است، از قبيل فلسفه مصطلح مي باشد.

آري، ائمه معصومين (عليهم السلام) سراپا حكمت اند، اما حكمتي كه قرآن كريم معرفي مي كند از حكمت و فلسفه مصطلح، متمايز است.

خَيثَمه از امام صادق (عليه السلام) (يا امام باقر (عليه السلام)) نقل كند كه حضرت - در توصيف امامان معصوم (عليهم السلام) - فرمود:

نحن شجره النُّبوَّه و بيت الرَّحمه و مفاتيح الحكمه؛(1)

ما درخت نبوت، خانه رحمت و كليدهاي حكمتيم.

برخي ديگر از اين تطبيق هاي ناروا در عبارات ابن سينا و محقق دواني و شمس الدين شهرزورى نيز آمده است.(2)

نتيجه سخن اينكه: در تطبيق حكمت قرآني بر فلسفه مصطلح، خلطي (مغالطه اي) صورت گرفته است.(3)

ص: 374


1- . كافي 1: 221 ؛ بصائر الدرجات : 77 (باب في الأئمة عليهم السلام انهم معدن العلم و شجرة النبوة و مفاتيح الحكمة) ؛ بحارالأنوار 26: 245.
2- . عيون الحكمة (ابن سينا) : 16 - 17 ؛ رسائل ابن سينا، النص: 30 - 31.
3- . بجاست اين مطلب و علت آن را از نوشتة دكتر مهدي محقق - اگرچه در جهت مدح اين خلط نوشته شده است - پي گيري كنيم، وي مي نويسد:  فلسفه در قرون نخستين از قداست و شرافت خاصّى برخوردار بود و با طبّ عديل و همگام پيش مى رفت، فلاسفه خود اطبا بودند و طبيبان هم فيلسوف تا بدانجا كه فلسفه را طبّ روح و طبّ را فلسفه بدن به شمار آوردند. ابن سينا كتاب پزشكى خود را با نام متناسب با فلسفه يعنى قانون و كتاب فلسفى خود را با نام متناسب با طبّ، شفا ناميد... . ابو الفرج على بن الحسين بن هندو به نقل از صاحب تاريخ طبرستان در مجلس درس خود در طبرستان از سوئى فلسفه سقراط و ارسطو و از سوئى ديگر پزشكى بقراط و جالينوس را درس مى داد... . و دو پزشك بزرگ طبرستانى يعنى على بن ربّن طبرى و ابو الحسن طبرى كتاب هاى خود «فردوس الحكمة» و «المعالجات البقراطية» را كه هر دو در علم پزشكى است با فصلى در فلسفه آغاز مى كنند. و اين سنّت علمى كه طبيب فاضل بايد فيلسوف هم باشد تا بتواند به اصلاح نفس و بدن هر دو بپردازد كاملا شايع و رايج بود... . از مميّزات اين دوره، تساهل و تسامح در اظهار نظر علمى بود دانشمندان انديشه هاى مخالف را تحمّل مى كردند و مجال ردّ و نقض و شكوك و ايراد را باز مى گذاشتند... . اين دورانِ شكوفائى علم و فلسفه در جهان اسلام دير نپائيد چه آنكه امام محمّد غزّالى با تأليف كتاب «تهافت الفلاسفة» به تكفير فيلسوفان پرداخت و در عقيده به «قِدَم عالَم» آنان را كافر خواند... . در اين ميان بسيارى از دانشمندان كوشيدند تا اين شكاف ميان دين و فلسفه را از بين ببرند ولى موفّق نشدند از جمله آنان ناصر خسرو قباديانى بود كه كتاب «جامع الحكمتين» خود را نگاشت تا ميان دو حكمت يعنى حكمت شرعيّه و حكمت عقليّه آشتى دهد و جدال و نزاع ميان فيلسوف و اهل دين را بر طرف سازد، ولى در اين راه توفيقى به دست نياورد... . در غرب جهان اسلام نيز ابن رشد اندلسى كوشيد تا ميان حكمت و شريعت را در كتاب معروف خود «فصل المقال فيما بين الحكمة والشّريعة من الاتّصال» آشتى دهد ولى او هم در اين راه توفيقى به دست نياورد... . اين دوره تاريك و ظلمانى فلسفه با ظهور فيلسوفان ايرانى شيعى كه معمولا آنان را اهل حكمت متعاليه خوانند رو به زوال نهاد و دوره درخشان و شكوفائى پديد آمد. كه نظير آن در هيچ يك از كشورهاى اسلامى ديگر سابقه نداشت. اينان با استظهار به قرآن و حديث و توسّل به تجوّز و توسّع و تأويل موفّق شدند كه فلسفه را از آن تنگنائى كه مورد طعن و لعن بود بيرون آورند و لحن تكريم و تقديس فلاسفه را جانشين آن سازند. حال بايد ديد دانشمندان شيعه ايرانى براى رفع اين نفرت و زدودن اين زنگ از چهره فلسفه يونان چه انديشيدند كه فلسفه چنان مورد پذيرش قرار گرفت كه حتّى تا اين زمان فقيهان و مفسّران قرآن به فلسفه مى پردازند و شفا و اشارات ابن سينا را تدريس مى كنند و به مطالب آن استشهاد مى جويند... . اين فيلسوفان كلمه «فلسفه» را به كلمه «حكمت» تبديل كردند كه هم نفرت يونانى بودن آن كنار زده گردد و هم تعبير قرآنى كه مورد احترام هر مسلمانى است براى آن علم به كار برده شود؛ زيرا هر مسلمانى با آيه شريفه قرآن: (وَمَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ اُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً (آشنايى دارد و به آن ارج و احترام مى گذارد و كلمه حكمت را مبارك و فرخنده مى داند و با آن «خير كثير» را از خداوند مى خواهد، چنان كه حاج ملاهادى منظومه حكمت خود را با همين آيه شريفه پيوند مى دهد و فلسفه خود را «حكمت ساميه» مى خواند...  حال كه از انديشه و تفكّر و بكار بردن خرد و عقل تعبير به «حكمت» شده ديگر «فلسفه» با تجلّى در كلمه حكمت در برابر «دين» قرار نمى گيرد؛ زيرا اين همان حكمتى است كه خداوند به لقمان عطا فرموده كه (وَلَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ) .  اينان براى حفظ انديشه و تفكّر و بكار بردن خرد و عقل و محفوظ داشتن آن از تكفير و تفسيق يا به قول ساده تر تطهير فلسفه كوشيدند كه براى هر فيلسوفى يك منبع الهى را جستجو كنند و علم حكما را به علم انبيا متّصل سازند؛ از اين جهت متوسّل به برخى از «تبار نامه» هاى علمى شدند از جمله آن «شجره نامه» كه عامرى نيشابورى در الأمد على الأبد مى گويد كه انباذقلس (Selcodepme) فيلسوف يونانى با لقمان حكيم كه در زمان داود پيغمبر عليه السلام بود رفت و آمد داشته و علم او به منبع (وَلَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ) مرتبط مى شود، و فيثاغورس علوم الهيّه را از اصحاب سليمان پيغمبر آموخته و سپس علوم سه گانه يعنى علم هندسه و علم طبائع (فيزيك) و علم دين را به بلاد يونان منتقل كرده است، و سقراط حكمت را از فيثاغورس اقتباس كرده و افلاطون نيز در اين اقتباس با او شريك بوده است، و ارسطو كه حدود بيست سال ملازم افلاطون بوده و افلاطون او را «عقل» خطاب مى كرده با همين سرچشمه الهى متّصل و مرتبط بوده است؛ و از اين روى است كه اين پنج فيلسوف، «حكيم» خوانده مى شوند تا آية شريفة: (يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَمَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ اُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً) شامل حال آنان گردد. اين حكيمان متألّه با اين تغيير نام از فلسفه به حكمت و نقل نسب نامه هاى علمى اكتفا نكردند، بلكه كوشيدند تا كه براى مطالب فلسفى و عقلى از قرآن و سنّت نبوى و نهج البلاغه و صحيفه سجّاديه و سخنان ائمّه اطهار عليهم السلام استشهاد جسته شود... (مصنّفات ميرداماد (پيشگفتار) 1 : 11 - 17) .  براساس اين نوشته، فلاسفه براي اينكه مطالب خود را به جامعة ديني بقبولانند سه كار اساسي كردند:  1) تغيير نام فلسفه به حكمت، يا استعمال لفظ حكمت - كه واژه اي مقدس و مورد احترام است و تداعي كننده آية: (يُؤتِي الْحِكْمَةَ مَن يَشَاءُ وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ اُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا...) (سورة بقره (2) آية 269) مي باشد - به جاي فلسفه. 2) نقل نسب نامه هايي براي فيلسوفان، به منظور ارتباط دادن مطالب آنان به علوم پيامبران.  3) كوشش و جستجو در زمينه به دست آوردن منبع وحياني (از قرآن و حديث) براي مطالب فلسفي، و رنگ ديني دادن به آنها.  ولي واقعيت آن است كه كوشش فلاسفه در برخي موارد بيهوده است و بيانات قرآن و حديث در مسائل مهمّي با گفته هاي ايشان سازش ندارد، چنان كه استاد در جاهاي بسياري از تفسير آيات اعتقادي - كه در اين مجموعه گردآوري شده - به صراحت اين مطالب را بيان كرده اند.

ص: 375

ص: 376

ص: 377

ص: 378

آيه هجدهم: وَمَا أمْرُنَا إِلاَّ وَاحِدَه كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ

اشاره

و فرمان ما يك [اشارت] بيش نيست،

همچون يك چشم بر هم زدن!

سوره قمر (54) آيه 50

ص: 379

ص: 380

خداي متعال مي فرمايد:

{ وَمَا أمْرُنَا إِلاَّ وَاحِدَه كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ } ؛(1)

و فرمان ما يك [اشارت] بيش نيست، همچون يك چشم بر هم زدن!

معناي ظاهري اين آيه روشن است، ليكن بجاست بعضي از واژه هاي آن را بيشتر وارسي كنيم.

اَمر

اَمر، به معناي فرمان و دستور است كه مراد از آن، همان اراده خداي متعال مي باشد.

اراده حضرت حق دو گونه است: اراده تكويني و اراده تشريعي. (بعضي در اين تقسيم خدشه دارند،(2) ليكن مقصود از آن روشن است) .

اراده تشريعي، همان تكاليفي است كه خدا از مردم خواسته است؛ واجب ها و حرام ها و احكام مختلف و وظايفي كه در زندگي بر عهده بندگان مي باشد.

اراده تكويني، فرمان و امر خداوند مربوط به ايجاد و خلق اَشياست.(3)

ص: 381


1- . سورة قمر (54) آية 50.
2- . نگاه كنيد به، محاضرات في الاصول2 : 326؛ سدُّ المَفَرّ علي القائل بالقدر، 83 - 84 .
3- . ارادة تكويني خداوند در بسياري از احاديث مطرح شده است، و ارادة تشريعي نيز در برخي از روايات بدان اشاره شده است. از جمله در حديثي از امام رضا عليه السلام چنين مي خوانيم: «إنَّ لله إرادتين و مشيّتين: إرادة حتم و إرادة عزم، ينهي وهو يشاء ويأمر وهو لايشاء...» نگاه كنيد به، توحيد صدوق: 62 - 64 ، و بيان مرحوم صدوق در ذيل اين حديث و شرح سيدهاشم تهراني در تعليقه.

در اين آيه، روشن است كه اراده تشريعي مراد نيست؛ زيرا اراده تشريعي در احكام مختلف و متعدد است و در اينجا يك امر بيشتر نمي باشد.

لَمْح

واژه «لَمْح» و «لَمْحه» در لغت به معناي نگاه سريع و با شتاب، به اندازه يك برق زدن است.(1) «لَمْح البصر» يعني نگاه كوتاه، يك چشم به هم زدن.

مقصود از آيه اين است كه: امر و فرمان ما بي درنگ تحقق مي يابد. «لَمْح بِالْبَصَر» كنايه است، خدا مي خواهد سرعت زياد و آساني كار را بيان دارد وگرنه امر الهي نيازمند زمان نيست، به محض اينكه خدا كاري را بخواهد، صورت مي گيرد؛ چنان كه در آيه ديگر مي فرمايد: { إِنَّمَا أمْرُهُ إِذَا أرَادَ شَيْئًا أنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ } ؛(2) چون خدا چيزي را اراده كند به او مي گويد: باش، پس آن هستي مي يابد.

پس به نفس اراده، امر خدا تحقق پيدا مي كند و نيازمند زمان و لفظ نيست و از سويي اين كار براي خدا آسان است و هيچ مشكلي ندارد و هيچ چيز نمي تواند مانع تحققِ خواست خدا شود.

واحده

گفته اند تأنيث «واحده» در اينجا به مناسبت تقدير واژه «كلمه» يا «فعله» يا «اراده» قبل از آن است.

تبيين آيه در الميزان

بسياري از تفاسير (مجمع البيان، تفسير صافي، تبيان، كنزالدقايق و ...) آيه را همين گونه كه گذشت، معنا كرده اند و بيان آنها به يكديگر نزديك است.

مرحوم علامه در الميزان اين آيه را بسيار عالي تبيين كرده است، وي مي گويد:(3)

ص: 382


1- . لسان العرب2 : 584 ؛ مفردات الفاظ القرآن1 : 746.
2- . سورة يس (36) آية 82 .
3- . قوله تعالى: (وَما أمْرُنا إِلاَّ واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ) قال في المجمع: اللمح النظر بالعجلة و هو خطف البصر. انتهى.  والمراد بالأمر ما يقابل النهي لكنه الأمر التكويني بإرادة وجود الشي ء، قال تعالى: (إِنَّما أمْرُهُ إِذا أرادَ شَيْئاً أنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ) (يس: 82) فهو كلمة كن و لعله لكونه كلمة اعتبر الخبر مؤنثا فقيل: (إِلاَّ واحِدَةٌ) والذي يفيده السياق أن المراد بكون الأمر واحدة، أنه لايحتاج في مضيه و تحقق متعلقه إلى تعدد و تكرار، بل أمر واحد، بإلقاء كلمة كن يتحقق به المتعلق المراد كلمح بالبصر من غير تأن و مهل حتى يحتاج إلى الأمر ثانياً وثالثاً.  و تشبيه الأمر من حيث تحقق متعلقه بلمح بالبصر، لا لإفادة أن زمان تأثيره قصير كزمان تحقق اللمح بالبصر، بل لإفادة أنه لايحتاج في تأثيره إلى مضي زمان ولو كان قصيرا فإن التشبيه باللمح بالبصر في الكلام يكنى به عن ذلك، فأمره تعالى وهو إيجاده وإرادة وجوده لايحتاج في تحققه إلى زمان ولا مكان ولا حركة كيف لا؟ و نفس الزمان والمكان والحركة إنما تحققت بأمره تعالى.  والآية و إن كانت بحسب مؤداها في نفسها تعطي حقيقة عامة في خلق الأشياء و أن وجودها من حيث إنه فعل الله سبحانه كلمح بالبصر وإن كان من حيث إنه وجود لشيء كذا تدريجياً حاصلاً شيئاً فشيئاً إلاَّ أنها بحسب وقوعها في سياق إيعاد الكفار بعذاب يوم القيامة ناظرة إلى إتيان الساعة و أن أمرا واحدا منه تعالى يكفي في قيام الساعة وتجديد الخلق بالبعث والنشور فتكون متممة لما أقيم من الحجة بقوله: (إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ) .  فيكون مفاد الآية الأولى أن عذابهم بالنار على وفق الحكمة و لامحيص عنه بحسب الإرادة الإلهية لأنه من القدر، و مفاد هذه الآية أن تحقق الساعة التي يعذبون فيها بمضي هذه الإرادة وتحقق متعلقها لامؤونة فيه عليه سبحانه، لأنه يكفي فيه أمر واحد منه تعالى كلمح بالبصر (الميزان19: 87 - 88) .

خداي متعال مي فرمايد { وَمَا أمْرُنَا إِلاَّ وَاحِدَه كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ } طَبْرِسي در مجمع مي گويد: «لَمْح» نگاه با عجله است و آن يك چشم به هم زدن مي باشد. مقصود از «اَمر» چيزي است كه روياروي «نهي» قرار دارد، كه مراد امر تكويني به اراده وجود چيزي است - خداي متعال مي فرمايد { إِنَّمَا أمْرُهُ إِذَا أرَادَ شَيْئًا أنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ } (1) همانا امر خدا [چنين است كه] هرگاه چيزي را اراده كند به او مي گويد:

ص: 383


1- . سورة يس (36) آية 82 .

«باش» پس آن چيز موجود مي شود - پس مقصود از «اَمر»، كلمه «كن» مي باشد و شايد بدان جهت كه «كن» كلمه است، خبرش مؤنث آمده و گفته شده { إِلاَّ وَاحِدَه } .

از سياق آيه مي توان دريافت كه مقصود از اَمر واحد، امري است كه اجراي آن و تحقق متعلقش به تعدُّد و تكرار نياز ندارد، بلكه امر واحدي است كه با القاي كلمه «كن» متعلّقي كه قصد شده، مانند چشم به هم زدن، تحقق مي يابد، بي درنگ و گذشت زمان تا نياز به امر دوم و سوم باشد.

و تشبيه امر از حيث متعلّق آن به «لَمْح البصر» براي رساندن اين معنا كه زمانِ تأثير آن مانند زمان پلك زدن كوتاه است، نمي باشد، بلكه براي افاده اين معناست كه براي تأثيرش به گذشت زمان - هرچند كوتاه باشد - نياز ندارد؛ زيرا تشبيه به «لمح البصر» در كلام، كنايه آورده مي شود.

پس امر خداي متعال، همان ايجاد و اراده تحقق شيء مي باشد كه به زمان و مكان و حركت، احتياج ندارد.

چگونه چنين نباشد درحالي كه نفس زمان و مكان و حركت تنها به امر خداي متعال تحقق مي پذيرد.

هرچند اين آيه به حسب مؤدايش - به خودي خود - حقيقت عامي را در آفرينش اشيا ارائه مي دهد و اينكه وجود آنها از اين نظر كه فعل خداي سبحان است مانند يك نگاه تند و سريع است (گرچه از اين حيث كه پيدايش شيء خاص است به تدريج و اندك اندك خواهد بود) جز اينكه به حسب وقوع آيه در سياق تهديد كافران به عذاب قيامت، به آوردن رستاخيز نظر دارد و اينكه يك امر از سوي خداي متعال براي رستاخيز و دو باره زنده شدن خلق - به وسيله بعث و نشور - كفايت مي كند.

پس اين آيه، تتميمي است براي حجتي كه به اين سخن خدا اقامه شده است:

ص: 384

{ إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ } ؛(1) ما هرچيزي را به اندازه آفريديم.

بنابراين، مفاد آيه نخست اين است كه: عذاب كافران بر وفق حكمت خداست وبه حسب اراده الهي گريزي از آن نمي باشد؛ زيرا آن از قَدَر (و تقدير) خداست.

و مفاد اين آيه اين است كه: تحقق قيامتي كه كافران در آن عذاب مي شوند به امضاي اين اراده و تحقق متعلق آن، هيچ مؤنه اي براي خداي سبحان ندارد؛ زيرا در آن امر واحد از سوي خداي متعال -كه مانند يك نگاه سريع است - كفايت مي كند.(2)

ديدگاه فلاسفه و اهل عرفان

اشاره

بعضي از كساني كه به مباني عرفاني اصرار مي ورزند، آيه { وَمَا أمْرُنَا إِلاَّ وَاحِدَه كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ } (3) را به گونه اي معنا كرده اند كه ظاهر آيه آن را برنمي تابد و با معارف وحياني سازگار نمي باشد.

سخن ابن عربي و قيصري

ابن عربي در فصوص شعري را آورده است و قيصري در توضيح آن سخني دارد كه در كتاب «ممد الهمم» اين گونه بيان شده است:

و ان دَخَ-لُوا دارَ الشقاء فإنَّهم عَ-لَ-ي لذَّه في-ها نعي-م مب-اين

نعيمَ جنان الخلد فالأمر واحد و بين-هما عن-د التج-لّي تب-اين

و اگر اهل وعيد در دار الشقاء - كه نار است - داخل شدند همانا كه آنان بالأخره در آن دار الشقا واقع در لذت مي شوند. اين لذت آنان در آن دار الشقا مباين است با نعيم جنان (بهشت) خلد.

ص: 385


1- . سورة قمر (54) آية 49.
2- . نگاه كنيد به، الميزان19: 87 - 88 .
3- . سورة قمر (54) آية 50 .

پس امر يكي است و بين اين دو نعيم كه نعيم اهل وعيد در دار الشقاء و نعيم اهل بهشت خلد باشد در نزد تجلي، تباين است. پس هر قومي از اين دو گروه نعيمي دارند كه لايق به هر يك از آنهاست.

[قيصري مي گويد:] نعيم نفوس طيبه، نمي باشد مگر به طيبات و نعيم نفوس خبيثه نمي باشد مگر به خبيثات؛ مثل لذت بردن جُعَل به قاذورات و رنج بردن او از طيّبات؛ خداي تعالي فرمود:

{ الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ } (1) و تجلّي الهي بر سعداء و اشقياء در اصل نيست مگر يك چيز؛ چنان كه خداي تعالي فرمود:

{ وَمَا أمْرُنَا إِلاَّ وَاحِدَه كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ }(2)

و تعدد و تباين از ناحيه قوابل است و هر يك از قوابل به حسب استعداد و قابليتش مي گيرد؛ چون نزول آب واحد از آسمان، كه در يك جا شِكر شد و در جايي حنظل.

يسمّي عذاباً من عُذوبه طعمه و ذاك له كالقشر و القشر صائن

نعيمي كه براي اهل شقا هست عذاب مي نامند از جهت عذوبت و شيريني طعمش نسبت به آنان است؛ زيرا عذاب اصلاً از عَذب (شيريني) مأخوذ است.

و اين لفظ عذاب براي عذب چون پوست است (قشر است) و پوست نگه دار مغزش از آفات است.

پس لفظ عذاب معنايش را حفظ مي كند از ادراك محجوبان كه غافل از حقايق اشيا هستند.(3)

ص: 386


1- . سورة نور (24) آية 26.
2- . سورة قمر (54) آية 50.
3- . ممد الهمم: 209 - 210.

مقصود از اين سخن اين است كه يك تجلّي مي باشد و از آن، مظاهر گوناگون و مختلف بروز يافته است؛ چنان كه از آسمان باران فرود مي آيد و از همين آب باران درجايي نيشكر مي رويد و درجاي ديگر حنظل رشد مي كند.

پس امر واحد است، قابليت ها مختلف اند.

خدا بر سعادت مندان و شقاوت مندان يك گونه تجلي مي كند، ليكن استعدادها و ظرفيت ها متفاوت است؛ بعضي به گُل خوش اند و بعضي با خار همدم مي شوند.

ياد آوري

شايان ذكر است كه شارح، در قسمت ديگري از همين كتاب، مطلبي را در معناي آيه مي آورد كه با آنچه در اينجا بيان شده، همخواني ندارد، در آنجا مي خوانيم:

مراد از عطاياي اسمائيه، آني است كه مبدأش صفتي از صفات باشد كه به تعيّن وامكان خود، از ذات امتياز دارد. عطاياي ذاتيه هميشه اَحَدِي النَّفْث است.

خداي تعالي فرمود: { وَمَا أمْرُنَا إِلاَّ وَاحِدَه كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ } (1)

و اين عطيه كه اَحَدِي النَّفث است به حسب اسماء و صفات و مظاهر آنها كه قوابل هستند متكثِّر و متعدِّد مي شوند، ولي عطاياي اسمائيه به خلاف عطاياي ذاتيه متكثر و متعدد است؛ زيرا صادر از اسم رحيم مضادّ و مخالف آني است كه از اسم منتقم صادر مي شود، چه اينكه هر يك از اين دو مقيد به مرتبه مُعَيَّنه اند و مصدر عطاياي ذاتيه از حيث اسماء ، اسم الله و رحمن و ربّ و غير آنها از اسماء ذات است.

اهل كشف و شهود در هنگام حصول فيض و تجلّي ميان تجلّي ذاتي و اسمائي فرق مي نهند، كه شيخ در متن گفت آن دو قسم عطيه، هر يك پيش اهل ذوق متميز است.

ص: 387


1- . سورة قمر (54) آية 50.

و عارف به ميزان خاصي كه براي او از كشفش حاصل است مي فهمد كه آيا منبع اين فيض از ذات است يا از اسماء.(1)

درحالي كه در سخن پيش مطرح شد كه «سعيد» (نيك بخت) و «شقي» (بدبخت) به عطاياي اسمي مربوط است كه تجلي الهي بر آنها يك گونه مي باشد.

در اينجا شارح بيان مي دارد كه تجلّي خدا در «رحيم» و «منتقم» يكسان نيست.

سخني از تفسير روح البيان

اسماعيل حقي برسوي (متوفاي 1127ه- ق) از مفسران بزرگ اهل سنت مي باشد كه تفسير روح البيان را نوشته است و در اين تفسير گاهي بر اساس مباني عرفاني اصطلاحي، مطالبي را بيان مي كند.

از جمله در ذيلِ { وَمَا أمْرُنَا إِلاَّ وَاحِدَه كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ } مي نويسد:

در «تأويلات نجميّه»(2) آمده است:

ما براي همه اشيا - اشياي [عالَمِ] بالا و پايين - جز به جعل واحد تجلّي نكرديم؛ يعني با يك صفت كه كثرتي در آن نمي باشد، ليكن آن صورت واحده به حسب متجلي له تكثر و ظهور پيدا مي كند، مانند ظهور يك صورت در آيينه هاي مختلف كه در آيينه بزرگ، با نمايي بزرگ ظاهر مي شود و در آيينه كوچك، خُرد به نظر مي آيد و در آيينه مستطيلي به صورت مستطيل است و در آيينه دائره اي، گرد جلوه مي كند.

اين در حالي است كه صورت بر همان حالي كه خلق شده باقي است تغيير و تبديلي در آن رخ نداده است؛ چنان كه ناظر چشم مي گشايد و در يك نگاه آنچه را در مقابل چشمش مي باشد مي بيند.(3)

ص: 388


1- . ممدّ الهمم : 73 - 74.
2- . تأويلات النجميه، اثر نجم الدين رازي، معروف به دايه، از صوفيان كبروي قرن هفتم هجري است.
3- . في التأويلات النجمية: وما امر تجلينا للاشياء كلها - علويها و سفليها - إلا جعل واحد؛ اى وحداني الوصف لا كثرة فيه، لكن يتكثر بحسب المتجلى له ويظهر فيه بحسبه ظهور الصورة الواحدة في المرائى المتكثرة يظهر في الكبير كبيراً و في الصغير صغيراً و في المستطيل مستطيلاً و في مستدير مسديراً، والصورة على حالتها المخلوقة عليها باقية لاتغير ولاتبدل بها، كما يلمح الناظر ويرى في اللمحة الواحدة ما يحاذى بصره (تفسير روح البيان9 : 284) .

بنابراين، يك تجلي است، ليكن آينه ها مختلف اند و در هر كدام، صورت، به شكلي درمي آيد.

سخن ملاصدرا

ملاصدرا در اَسفار مي نويسد:

فللوجود الحقّ ظهورٌ لذاته في ذاته، هو سمّي بغيب الغُيُوب؛ و ظهورٌ بذاته لِفِعله، يُنَوِّرُ به سماواتِ الأرواح و أراضي الأشباح، و هو عباره عن تجليه الوجودي المُسمّي باسم النور [تَظْهَرُ](1) به أحكامُ الماهيّات و الأعيان.

وبسبب تمايز الماهيات الغير المجعوله وتخالفها من دون تعلق جعل وتأثير - كما مرّ- إتَّصفت حقيقه الوجودِ بصفه التعدُّد والكثره بالعرض لا بالذات، فيَتَعاكَس احكامُ كلّ من الماهيّه والوجود إلي الآخر وصار كل منهما مرآه لظهور احكام الآخر فيه بلاتعدُّد و تكرار في التجلي الوجودي كما في قوله تعالي { وَمَا أمْرُنَا إِلاَّ وَاحِدَه كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ } .

وانّما التعدُّد والتكرار في المظاهر والمرايا - لا في التجلّي والفعل - بل فعلُه نورٌ واحد يَظْهَرُ به الماهيّاتُ بلاجَعل وتأثير فيها.

و بتعدُّد الماهيات يَتَكَثَّرُ ذلك النور كتكثُّر نور الشمس بتعدد المُشَبِّكات و الرَّواشِن؛(2)

براي وجود حق، ظهوري براي ذاتش در ذاتش مي باشد كه آن «غيب الغيوب» ناميده مي شود، و ظهوري به ذاتش براي فعلش هست كه به آن آسمان هاي

ص: 389


1- . در نسخه چاپ شده بنياد حكمت اسلامي صدرا، واژه «تظهر» آمده است.
2- . اسفار اربعه2: 340 - 341.

اَرواح و زمين هاي اَشباح را درخشان مي سازد و آن، تجلّي وجودي اش مي باشد كه به اسم «نور» ناميده شده است و به وسيله آن، احكام ماهيات و اعيان [خارجي] آشكار مي گردد.

و به سبب تمايز ماهياتِ نامجعول و تخالفِ آنها بي تعلُّق جعل و تأثير است كه «حقيقت وجود» به صفت تعدُّد و كثرتِ عرضي (و نه ذاتي) توصيف مي شود و احكام هر كدام از «ماهيت» و «وجود» به ديگري انعكاس مي يابد و هر يك از آنها مرآتي براي ظهور احكام ديگري در خود مي گردند بي تعدُّد و تكرار در تجلّي وجودي؛ چنان كه در قول خداي متعال آمده است: «و امر ما نيست مگر يك نگاه تند و سريع».

همانا تعدُّد و تكرار در مظاهر و آينه هاست - نه در تجلّي و فعل - بلكه فعلِ حق نور واحد است كه به وسيله آن ماهيات، بي جعل و تأثير در آنها، بروز مي يابد و با تعدُّد ماهيّات، آن نور كثرت پيدا مي كند؛ چنان كه نور خورشيد با تعدُّد پنجره ها و رَوزن ها تكثُّر مي يابد.

ملاصدرا در اين سخن بيان مي دارد كه خداي متعال دو ظهور دارد: ظهوري كه براي خودش هست، و ظهوري كه فعل او ناميده مي شود.

ظهور براي خودش همان عالَم بي اسم و رسم و غيب الغيوب است كه به نظر ملاصدرا صوفيان جاهل آن را برنمي تابند و بر اين باورند كه حق متعال چيزي جز همين وجودات نمي باشد. از اين رو وي آنها را كافر و بي دين مي داند.

و ظهور ديگر خدا در ارتباط با ماهيات و استعدادها و ظرفيت هاست كه در اينجا يك تجلي مي باشد. ملاهادي سبزواري در حاشيه بر اين سخن مي نگارد.

ان-َّه الواحدُ الذي نَشَأ مِنَ الواحد، نَشَأ الظهورُ الثانوي من الظهور الذاتي. فظهوره الَّذِي في صَفِّ نِعال محفل الإفاضه الطوليه النزوليه، عينُ ما في الصدر، وكذا في العروجيه، وكذا الظهور الَّذي الآن بما هو ظهوره عينُ ما في الأدوار والأكوار السابقه واللاحقه.

ص: 390

فما يقال: «يك وحدت است ليك به تكرار آمده»

انَّما هو باعتبار المظاهر - كما صرح به - لا باعتبار الظاهر و لا باعتبار الظهور؛(1)

آن [تجلي وجود خدا در عالم]، واحدي است كه از واحد ايجاد شد، ظهور ثانوي اش از ظهور ذاتي اش پديد آمد. پس ظهوري كه در صفِ نِعال محفل افاضه طولي [پايين ترين نقطه قوس نزول] نزولي هست عين همان ظهوري است كه در صدر [بالاترين نقطه] مي باشد، و چنين است ظهوري كه در افاضه عروجي مي باشد و ظهوري كه هم اكنون - از آن جهت كه ظهور اوست - مي باشد، عين ظهوري است كه در دوران هاي گذشته بوده و در زمان هاي آينده تحقق مي يابد.

پس اينكه گفته مي شود: «يك وحدت است ليك به تكرار آمده» به اعتبار مظاهر است... نه به اعتبار ظاهر و نه باعتبار ظهور.

برخي از فلاسفه و اهل عرفان بر اين باورند كه: حق، وقتي در «قوس نزول» جلوه مي كند، عوالمي را درمي نوردد تا به عالَم ما مي رسد و آن گاه در «قوس صعود» عوالمي را طي مي كند تا به عالَم قدس راه مي يابد.(2)

در اينجا نيز، همين سخن، مدنظر حاج ملاهادي است. وي بيان مي دارد كه همه آنچه در قوس نزول و صعود هست، يك حقيقت بيش نمي باشد، حق متعال تكرار نمي شود، تكرار به اعتبار مظاهر است، ظاهر و ظهور تكرار نمي پذيرد.

ص: 391


1- . اسفار اربعه2: 340 ، پانوشت شمارة 2.
2- . بارها ياد آوري شده است كه فلاسفه وعرفا، همين مضمون را برآيه (إِنَّا للهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ) (بقره: 156) تطبيق مي كنند، درحالي كه معناي آيه اين است كه: ماملك خداييم وسوي او باز مي گرديم.
نقد و بررسي

آيا اين سخن كه تجلّي الهي واحد است و تنها قابليت ها و استعدادها مختلف اند، بر برهاني استوار است يا اينكه حقيقتِ فراعقلي مي باشد؟

به نظر مي رسد قائلان به اين ادعا، استدلالي ندارند و آن را به همان كشف و شهود حواله مي دهند و حقيقتي وراي عقل و خرد مي انگارند؛ زيرا عقل در اين وادي درمي ماند و نمي تواند چاره اي بيابد.

با وجود اين، مي توان براي استدلال، از قاعده «الواحد لايصدر منه إلاّ الواحد» سخن به ميان آورد و گفت: از حقيقتي بسيط كه هيچ نوع تركيب عقلي و وهمي و خارجي در ذاتش راه ندارد، جز يك چيز صادر نمي شود.

به بيان ديگر، بايد ميان علت و معلول سنخيتي باشد(1) وگرنه هرچيزي مي تواند از چيز ديگر پديد آيد، كه بطلان آن روشن است (به عنوان مثال هرگز از درخت سيب، آهن توليد نمي شود) .

با توجه به اينكه، خداي متعال - به معناي واقعي - داراي وحدت حقيقي مي باشد و هيچ نوع تركيب عقلي و وهمي و خارجي در او راه ندارد، براساس قاعده «الواحد لايصدر منه إلاَّ الواحد» مي توان گفت كه از حضرت حق تنها يك فعل صادر شده است و تفاوت هايي كه مي نگريم، همه، از ناحيه استعدادها و مظاهرند.

ص: 392


1- . اگر فرض كنيم «الف» علت واحد باشد و «ب» معلول آن، و ميان آن دو سنخيتي باشد؛ و فرض كنيم كه «الف» معلول ديگر به نام «دال» دارد، در اين صورت با توجه به اينكه از علت واحد جز معلول واحد صادر نمي شود، صدور «دال» و «ب» (هر دو) از «الف» محال است وگرنه لازم مي آيد كه «الف» مركب باشد كه خلاف فرض است.  پس در موارد اين چنين يا بايد بگوييم يك معلول است (و نه دو تا) و يا از علت واحد بودن دست برداريم؛ زيرا از علت واحد جز معلول واحد صادر نمي شود.
پاسخ

اين قاعده درست نمي باشد و بر فرض صحت، خداي متعال تخصّصاً از آن بيرون است (نه اينكه با تخصيص از آن خارج گردد) زيرا قاعده عقلي تخصيص را برنمي تابد.

توضيح اينكه: اين قاعده اگر درست باشد در علل طبيعي جاري است كه در آنها معلول وجودِ نازل علت است، پس در علل موجِده (ايجاد كننده) مي توان اين قاعده را جاري دانست و گفت، در غير اين صورت، صدور هرچيزي از چيز ديگر لازم مي آيد كه بطلان آن روشن است.

ليكن خداي متعال، فاعل مختار است و با اراده هاي گوناگون و متباين اَفعال را پديد مي آورد و اگر درباره خدا تعبير علت به كار رود، همان معناي لغوي اش مقصود مي باشد. پس هيچ سنخيتي ميان خداي متعال و مخلوقات وجود ندارد، و كائنات از فيضان و لبريز شدن حضرت حق شكل نگرفته اند و وجود تنزل يافته، او نمي باشند.

از اين روست كه خواجه در «تجريدالإعتقاد» مي گويد:

و أدلّه وجوده مدخوله؛(1)

ادله وجود آن خدشه دارد.

يعني عقول عشره اي كه فلاسفه سامان داده اند و آنها را مبتني بر قاعده «الواحد» كرده اند مخدوش است؛ زيرا خداوند متعال فاعل مختار مي باشد و با اراده اَفعال را پديد مي آورد (نه به وسيله رابطه علت و معلول) .

خواجه نصير در برخي از كتاب هايش(2) بيان مي كند كه فلاسفه بر اين باورند كه از حضرت حق، «عقل اول» صادر شد و اين عقل دو جهت «وجود» و «ماهيت» را يافت (كه در تجزيه عقلي، تركيب ذهني مي باشد) و از عقل اول، «عقل دوم» و «فلك اول» (نفس فلكي كه مركّب از هيولا و صورت است) پديد آمد و به اين ترتيب در عالَم، تكثرها

ص: 393


1- . كشف المراد: 176 (الفصل الرابع، المسألة الأولي في العقول المجردة) .
2- . نگاه كنيد به، فصول نصيريّه: 9 (چاپ سنگي، سال1315ه- ق) ؛ قواعد كلي فلسفي1 : 461 - 464.

(موجودات مختلف) شكل گرفت؛ يعني عقل اول، چند جهت پيدا كرد و علت براي چيزهاي متعدد شد.

در اينجا خواجه مي گويد: اگر با اين جهات، وحدت عقل اول از بين رفته است كه در آن صورت واحد نمي باشد؛ زيرا به نفس تحققِ عقل اول، جهات متعدد همراه اوست (نه اينكه جهات بعدها شكل بگيرد) پس قاعده «الواحد» جاري نمي باشد؛ چون اين واحد، متعدد است و از متعدد، كثرت ها پديد آمده است.

و اگر اين جهات، وحدت آن را به هم نزده است، چگونه مي توان علت براي متعدد شود و هم فلك اول و هم عقل دوم از او بروز يابد؟!

پس حق همان است كه ما در توحيد بيان مي داريم و آن اينكه: خداي متعال، حيٌّ، عالم، قادر، مختار، فاعل بالإراده و... است. هرچيزي را - به جز آنچه محال ذاتي است(1) - مي تواند ايجاد كند، هرچند آن چيزها و موجودات در كمال تباين با يكديگر باشند.

دلايل نقلي فراواني بر اين حقيقت وجود دارد.

در آيه { كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأنٍ } (2) بسياري از تفاسير تبيين درستي از آن بيان كرده اند و سخنان آنها نزديك به هم و مانند يكديگر است.

علامه مجلسي در بحارالانوار به نقل از بيضاوي، مي گويد:

{ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأنٍ } يعني در هر زماني خدا - بر اساس آنچه در قضاي او گذشته [و امضا] شده است - اشخاصي را ايجاد مي كند و احوالي را پديد مي آورد... .

اين آيه رد سخن يهود است كه عقيده داشتند خدا در روز شنبه حكم نمي كند [و كاري انجام نمي دهد].(3)

ص: 394


1- . زيرا محال ذاتي، متعلق «قدرت» واقع نمي شود.
2- . سورة الرحمن (55) آية 29.
3- . بحارالأنوار83 : 82 .

و در تفسير قمي مي خوانيم:

{ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأنٍ } يعني در هر روزي [خدا] مي ميراند و زنده مي سازد و روزي مي دهد و زياد و كم مي كند.(1)

و در اصول كافي به نقل از حارث همداني خطبه اي از اميرالمؤمنين (عليه السلام) روايت شده كه در آن امام علي (عليه السلام) فرمود:

الحمدُ لله الَّذي لايَموت و لاتَنقَضي عجائبُه؛ لأن-َّه { كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأنٍ } من اِحداث بديع لم يكن؛(2)

ستايش خداي را كه هرگز نمي ميرد و شگفتي هايش پايان نمي پذيرد «هر روزي او در كاري است» و چيزهاي نوي را كه نبوده اند مي آفريند.

چنان كه پيداست، سخن از اَفعال جديد (و بي پيشينه) است، خدا چيزهايي را پديد مي آورد كه سابقه نداشته و نبوده اند، نه اينكه صورت هاي مختلف فعلي كه قبلاً ايجاد شده، نمود يابد و تجلّي پيدا كند.(3)

ص: 395


1- . تفسير قمي 2: 345.
2- . اصول كافي 1: 141، حديث7 ؛ تفسير كنز الدقايق 12: 573.
3- . شرح بيشتر اين مبحث در سلسله مباحث اعتقادي استاد (نقد و بررسي قواعد فلسفي، قاعده «الواحد») آمده است.

ص: 396

آيه نوزدهم: وَقَضَي رَبُّكَ ألاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ

اشاره

وَقَضَي رَبُّكَ ألاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ

إِحْسَاناً إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِندكَ الْكِبَرَ أحَدُهُمَا

أوْ كِلاَهُمَا فَلاتَقُل لَهُمَا اُفٍّ وَلاتَنْهَرْهُمَا

وَقُل لَهُمَا قَوْلاً كَرِيماً

و پروردگار تو حكم كرد كه جز او را مپرستيد و به پدر

و مادر [خود] نيكي كنيد؛ اگر يكي از آن دو يا هر دو نزد

تو به سالمندي رسيدند به آنها [حتّي] «اُف» مگو و آنان

را از پيش خود نَران و با آنها سخني شايسته بگوي.

سوره اسراء (17) آيه 23

ص: 397

ص: 398

لفظ { قَضَي } در قرآن مجيد در چندين معنا بكار رفته - همچون حكم كردن، ملزم ساختن، به انتهاء رساندن، مُردن و...(1) - كه هر يك نوعى فيصله دادن و تمام كردن است كه در آيه مورد بحث در معناي حكم كردن استعمال گرديده است .

قضاي تكويني و تشريعي

در باب اراده خداوند متعال دو نوع اراده تكويني و اراده تشريعي ذكر شده است.

بعضي همين تقسيم را در باب قضاي الهي بيان كرده اند كه البته اختلاف در نوع اصطلاح بكار رفته است، و گرنه همان معنايي كه براي اراده تكويني و اراده تشريعي بكار رفته است، در اينجا نيز گفته شده است.

قضاي تكويني همان حكم لازم الإجرا و غيرقابل نقض است، مانند اين آيه: { إِنَّمَا أمْرُهُ إِذَا أرَادَ شَيْئاً أن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ } ؛(2) زماني كه خدا امري را اراده كند به او مي گويد: «باش» [و بي درنگ] آن چيز پديد مي آيد.

يعني هنگامي كه خدا بخواهد كاري انجام گيرد، قدرتي در قبال او در كار نيست كه بخواهد مخالفت كند.

قضاي تشريعي در رابطه با دستورات و احكام است كه افراد مي توانند به آن عمل كنند و يا با عصيان از آن سرباز زنند.

ص: 399


1- . الصحاح في اللغة، ماده قضي.
2- . سورة يس (36) آية 82 .

علامه طباطبائي (رحمه الله) در اين زمينه مي نويسد:

هو القضاء التشريعي المتعلق بالأحكام و القضايا التشريعيه، و يفيد معنى الفصل و الحكم القاطع المولوي، و هو كما يتعلق بالأمر يتعلق بالنهي وكما يبرم الأحكام المثبته يبرم الأحكام المنفيه، ولو كان بلفظ الأمر فقيل: وأمر ربك أن لاتعبدوا إلا إياه، لم يصح إلا بنوع من التأويل والتجوز؛(1)

[قضاء در آيه] قضاي تشريعي است كه متعلق به احكام و مسائل تشريعى گرديده و معناى يك طرفى كردن و حكم قاطع مولوى نمودن را مى رساند، و اين قضا همانطوركه اوامر خدا را شامل مي شود، نواهي را نيز شامل مي گردد؛ همان طوركه احكام مثبته (واجبات) را قطعيت مي بخشد احكام منفي-ّه (محرمات) را نيز قطعي مي كند، و اگر با لفظ امر مي بود و گفته مي شد «و أمر ربك أن لا تعبدوا إلا إياه » صحيح نبود مگر با نوعي از تأويل و مجاز.

اهميت عبادت و پليدي شرك

مرحوم علامه در ادامه مي فرمايد:

والأمر بإخلاص العبادهلله سبحانه أعظم الأوامر الدينيه والإخلاص بالعباده أوجب الواجبات كما أن معصيته و هو الشرك بالله سبحانه أكبر الكبائر الموبقه، قال تعالى:

{ إِنَّ اللهَ لايَغْفِرُ أن يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذلِكَ لِمَن يَشَاءُ } (2) . (3)

امر به اخلاصِِِ عبادت براي خداي سبحان، عظيم ترين دستورات ديني و اوجب واجبات است، همچنان كه نافرماني او به صورت شركِ به خداي سبحان از بزرگ ترين گناهان نابود كننده است، خداي تعالي فرموده:

ص: 400


1- . الميزان13 : 79.
2- سورة نساء (4) آية 48.
3- . همان.

«مسلّماً خدا، اين را كه به او شرك ورزيده شود نمى بخشايد و غير از آن را براى هر كه بخواهد مى بخشايد.»

برگشت همه معاصي به شرك است

سپس ادامه مي دهد:

وإليه يعود جميع المعاصي بحسب التحليل إذ لو لا طاعه غير الله من شياطين الجن والإنس وهوى النفس و الجهل لم يُقدم الإنسان على معصيه ربه فيما أمره به أو نهاه عنه و الطاعه عباده قال تعالى: { ألَمْ أعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أن لاتَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌ مُّبِينٌ } (1) و قال: { أفَرَأيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ... } (2) حتى أن الكافر المنكر للصانع مشرك بإلقائه زمام تدبير العالم إلى الماده أو الطبيعه أو الدهر أو غير ذلك وهو مقر بسذاجه فطرته بالصانع تعالى؛(3)

چنانچه يك يك معاصى را تحليل و تجزيه كنيم خواهيم ديد كه برگشت تمامى گناهان به شرك است، زيرا اگر انسان غير خدا يعنى شيطان هاى جنى و انسى و يا هواى نفس و يا جهل را اطاعت نكند هرگز اقدام به هيچ معصيتى نمى كند، و هيچ امر و نهيى را از خدا نافرمانى نمى كند، پس هر گناهى اطاعت از غير خدا است، و اطاعت هم خود يك نوع عبادت است، هم چنان كه در آيات زير اطاعت شيطان را پرستش وى خوانده و فرمود: { ألَمْ أعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أن لاتَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ } و نيز فرمود: { أفَرَأيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ... } .

حتى كافرى كه منكر صانع است نيزمشرك است؛زيرا با اينكه فطرت ساده اش

ص: 401


1- . سورة يس (36) آيه 60.
2- . سورة جاثيه (45) آية 23.
3- . الميزان 13: 83 .

حكم مى كند بر اينكه براى عالم صانعى است مع ذلك امر تدبير عالم را به دست ماده و يا طبيعت و يا دهر مى داند.

ايشان در پايان مي نگارد:

و لعظم أمر هذا الحكم قدّمه على سائر ما عدّ من الأحكام الخطيره شأنا كعقوق الوالدين ومنع الحقوق الماليه والتبذير وقتل الأولاد والزنا وقتل النفس المحترمه وأكل مال اليتيم ونقض العهد والتطفيف في الوزن واتباع غيرالعلم والكبر ثم ختمها بالنهي ثانيا عن الشرك؛(1)

و چون مسئله شرك و اطاعت غير او، مسئله عظيمي بود آن را بر تمام احكام مهم ديگر مقدم داشت؛ مانند عقوق والدين و ندادن حقوق واجب مالي و اسراف و تبذير و فرزندكشي و زنا و قتل نفس و خوردن مال يتيم و عهد شكني و كم فروشي و پيروي كوركورانه و تكبُّر ورزيدن. سپس پايان رساند اين امور را به نهي دوباره از شرك ورزيدن.

مرحوم علامه در «بحث روائي» به قسمتي از روايت امام رضا (عليه السلام) كه در آن «قضا» در اين آيه قضاي تشريعي معنا گرديده اشاره مي نمايد، كه كامل آن چنين است:

عن بريدبن(2) عُمَير بن معاويه الشامي قالَ: دَخَلتُ عَلي علي بن موسي الرضا بِمَرو فَقلتُ لَه: يا ابن رسول الله رُوِي لنا عَن الصادق جعفر بن محمد قالَ: «أن-َّه لاجبرَ ولاتفويضَ، بل أمرٌ بَينَ أمرين» ما معناه؟

قالَ: مَن زَعمَ أنَّ اللهَ يَفعَلُ أفعالَنا ثُمَّ يُعَذِّبنا عَليها، فَقد قالَ «بالجبر» و مَن زَعمَ: أنَّ اللهَ فَوَّضَ أمرَ الخَلق و الرِّزق إلي حُجَجه (عليهم السلام) فَقد قالَ «بالتفويض» و القائل بالجبر كافرٌ، و القائل بالتفويض مشركٌ.

فَقُلتُ له: يا ابن رسول الله فَما أمرٌ بَينَ أمرين؟

ص: 402


1- . همان.
2- . در الميزان «بريد» آمده، لكن در مآخذ روايت «زيد» و در برخي «يزيد» ثبت شده است.

فَقالَ (عليه السلام) : وُجودُ السَّبيل إلي إتيانِ ما اُمِرُوا به، و تَرك ما نُهُوا عَنه.

فقُلتُ له: فهَل لله عزَّوجلَّ مَشيَّه و إراده في ذلك؟

فَقالَ (عليه السلام) : أمّا الطاعات، فإراده الله و مَشيَّتُه فيها، الأمرُ بها و الرِّضا لها و المعاونه عليها، و إرادتُه و مَشيَّتُه في المَعاصي: اَلنَّهي عَنها و السَّخطُ لها و الخِذلانُ عَليها.

قُلتُ: فَهل لله فيها القَضاء؟

قالَ (عليه السلام) : نَعم، ما مِن فِعل يَفعلُه العِباد مِن خَيرٍ أو شَرٍّ إلاّ و لله فيه قَضاءٌ.

قُلتُ: ما مَعني هذا القَضاء؟

قالَ: اَلحُكم عَليهم بما يَستحقُّونَه مِن الثَّواب والعِقاب في الدُّنيا والآخره؛(1)

(راوي) مي گويد: در مرو وارد مجلس امام رضا (عليه السلام) شدم و به محضرشان عرض كردم اي پسر رسول خدا، براي ما از امام صادق جعفر بن محمد روايت شده كه [در باب جبر و تفويض] فرموده اند: «نه جبر است و نه تفويض، بلكه چيزي است بين اين دو» معناي اين كلام چيست؟ امام فرمود: هر كس اين گونه گمان كند كه افعال ما فعل خداوند است و سپس ما را بر آن افعال [كه در واقع فعل خداست] عذاب مي كند، قائل به جبر شده.

و هركس گمان كند كه خداوند امر آفرينش و رزق را به حجت هايش واگزار كرده، قائل به تفويض شده.

قائل به جبر كافر و قائل به تفويض مشرك است.

پس گفتم: اي پسر رسولخدا پس امر بين اين دو چيست؟

فرمود: وجود طريقي است براي انجام آنچه كه مأمور به آنند و براي ترك آنچه كه از آن نهي شده اند.

عرض كردم: آيا براي خداوند در اين طريق مشيت و اراده اي هست؟

ص: 403


1- . عيون اخبار الرضا عليه السلام 2 : 114 ؛ بحارالأنوار5 : 11.

فرمود: اما طاعات، اراده و خواست خداوند در آنها : امر به آنها و خوشنودي در آنها و ياري رساندن در انجام آنهاست.

و اراده و مشيت او در گناهان: نهي از آنها و ناخرسندي از انجام آنها و نصرت نكردن در انجام آنهاست.

عرض كردم: آيا خداوند را در افعال بندگان حكمي است؟

فرمود: بلي، هيچ خير و شري از افعال بندگان نيست مگر اينكه در آن خداوند را حكمي است.

عرض كردم: اين حكم را چه معنايي است؟

فرمود: قضا و حكم خداوند بر بندگان در مورد اعمالشان همان ثواب ها و عِقاب هايي است كه در دنيا و آخرت به آنها مستحق گرديده اند.

در اين زمينه روايت مناسب ديگري است كه توجه به آن سودمند مي باشد:

از حضرت علي بن محمد العسكري است كه در نامه خود به اهل اهواز در موضوع نفي جبر و تفويض مي فرمايند:

رُوي عن أميرالمؤمنين (عليه السلام) أن-َّه سأله رجلٌ بَعدَ إنصرافِه مِن الشام فَقالَ: يا أميرالمؤمنين أخْبِرنا عَن خُروجنا إلي الشام أبِقَضاء و قَدَر؟

فَقالَ له أميرالمؤمنين (عليه السلام) : نَعَم يا شيخُ ما عَلوتُُم تَلعَه و لا هَبطتُم بَطنَ وادٍ إلاّ بِقضاء مِن عِند الله و قَدَر.

فَقالَ الرَّجل: عِند الله أحْتَسِب عنائي، و الله ما أري لي مِن الأجرِ شَيئاً فَقالَ عليٌّ (عليه السلام) : بَلي فَقد عَظَّم اللهُ لَكم الأجر في مَسيركم و أنتُم ذاهبُون و عَلي مُنصَرفكُم و أنتُم مُنقلبُون و لم تكونُوا في شَيء مِن حالاتكم مُكرهينَ ولا إليه مُضطرِّينَ.

فَقالَ الرَّجل: وكَيف لانكونُ مُضطرِّينَ والقَضاء والقَدر ساقانا، وعَنهُما كانَ مَسيرُنا؟!

فَقالَ: أميرالمؤمنين (عليه السلام) :

ص: 404

لَعلَّك أردتَ قَضاءً لازماً وقَدراً حَتماً ولوكانَ كَذلكَ لَبطلَ الثَّوابُ و العِقابُ وسَقطَ الوعدُ والوَعيدُ والأمرُ مِن الله والنَّهي وما كانتْ تَأتي مِن الله لائمه لمُذنب ولا مَحمده لمُحسن ولا كانَ المُحسن اَولي بثَواب الإحسان مِن المُذنب، ولا المُذنب اَولي بعُقُوبه الذَّنب مِن المُحسن تلكَ مَقاله إخوان عَبَده الأوثان وجُنُود الشَّيطان و خُصَمآء الرَّحمن و شُهدآء الزُّور و البُهتان و أهل العَمي و الطُّغيان هُم قَدري-َّه هذه الأمَّه و مَجُوسها، إنَّ اللهَ تعالي أمرَ تَخييراً، و كَلَّفَ يَسيراً، و لم يُعصَ مَغلُوباً، و لم يُطعْ مُكرَهاً و لم يُرسِل الرُّسُلَ هَزلاً و لم يُنزِل القُرآنَ عَبثاً و لم يخلُق السَّموات و الأرض و ما بينهُما باطلاً، ذلكَ ظَنُّ ال-َّذينَ كَفرُوا فَويل للَّذينَ كَفرُوا مِن النَّار.

ثم تلي عليهم: { وَقَضَي رَبُّكَ ألاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ } .(1)

قال: فنهض الرجل مسروراً و هو يقول:

أنْتَ الإِمَ-امُ ال-َّذِي نَ-رْجُو بِطَاعَتِهِ يَ-وْمَ النُّشُورِ مِ-نَ الرَّحْمَنِ رِضْوَانا

أوْضَحْتَ مِنْ دِينِنَا مَا كَانَ مُلْتَبِساً جَ-زاكَ رَب-ُّكَ عَ-نَّ-ا فِي-هِ إِحْسَاناً

فَ-لَيْ-سَ مَ-عْ-ذِرَه فِي فِعْلِ فَاحِشَه قَ-دْ كُنْتُ رَاكِبَهَا فِسْقاً وَ عِ-صْيَاناً

ك-لاّ و لا قَ-ائِ-لاً نَ-اهِي-هِ أوْقَعَ-هُ فِي-هَا عَبَ-دْتُ إِذاً يَا قَ-وْمِ شَيْ-طَاناً

وَ لا أحَبَّ وَ لا شَاءَ الْفُسُوقَ وَ لا قَتْ-لَ الْوَلِ-يِّ لَ-هُ ظُ-لْماً وَ عُ-دْوَاناً

أن-َّى يُحِبُّ وَ قَ-دْ صَحَّتْ عَزِيمَتُهُ علي الذي قال أعْ-لِنْ ذَاكَ إِعْلانا؛(2)

مردي پس از مراجعت كردن از جنگ صفين از اميرالمؤمنين (عليه السلام) پرسيد: يا اميرالمؤمنين (عليه السلام) ، خبر بده ما را از جنگ ما با اهل شام كه آيا به قضا و قدر الهي بود يا نه؟

ص: 405


1- . سورة اسراء (17) آية 23.
2- . احتجاج طبرسي1 : 310 ؛ و در اصول كافي1: 155، حديث 1 ؛ توحيد صدوق 380 ، با مختصري اختلاف در بعضي كلمات آمده است.

اميرالمؤمنين (عليه السلام) در پاسخ او فرمود: آري اي شيخ، شماها [در اين سفر] به تپّه و كوه و درّه و صحرائي قدم نگذاشتيد مگر اينكه به قضا و قدر الهي بوده است.

آن مرد گفت: رنج هاي اين سفر را به حساب خدا مي آوريم و من اجري براي خود نمي بينم!

اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: چنين نيست! همانا خداوند متعال در حركت شما كه به سوي دشمن مي رفتيد و بر مراجعت شما كه از جنگ بر مي گشتيد اجر عظيم داده است و حال آنكه در هيچكدام از حركاتتان مجبور و مضطر نبوديد!

مرد گفت: چگونه مجبور نباشيم در حالي كه قضاء و قدر الهي ما را سوق داده است؟! و حركتمان از آندو است!

اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: شايد تو قضاي لازم و قَدَرحتمي را اراده نموده اي؟! و اگر چنين باشد، امر و نهي باطل گردد ودوزخ و بهشت و امر و نهي ساقط شود و از خداوند ملامت براي گنهكار و تشويق براي نيكوكار نمي آمد! و نيكوكار به جزاي خير، اولويّتي از گنهكار نميداشت و نه بدكردار نسبت به عقوبت گناهش از نيكوكار سزاوارتر نبود.

اين سخن، گفتار همچون بت پرستان و لشكريان شيطان و دشمنان خدا و گواهان دروغ و بهتان و اهل ضلالت و گمراهي است.

اينان، قدريّه و مجوس اين امتند! همانا پروردگار متعال امر كرده است، با اختيار دادن، و تكليف نموده به آساني، و معصيت نشده از حيث مغلوب شدن و اطاعت نشده از روي اكراه .

و رسولان را بي هدف نفرستاده و قرآن را بيهوده نازل نفرموده و آسمان ها و زمين ومخلوقاتِ ديگر را باطل نيافريد، اين گمان كساني است كه كافر شده اند. پس واي از آتش دوزخ براي كفار.

سپس حضرت اين آيه را تلاوت نمودند: «و پروردگار تو حكم كرد كه جز او را نپرستيد».

ص: 406

پس آن مرد با خوش حالي از نزد اميرالمؤمنين (عليه السلام) برخاسته و مي گفت:

•تو آن امامى هستى كه با طاعتش اميد داريم كه روز قيامت مورد رضوان خداوند قرار گيريم.

•آن بخش از حقايق دين كه بر ما مشتبه بود، روشن ساختى، خداوند از ناحيه ما به تو جزاى نيك دهد.

•مرا در كارهاي زشت كه به فسق و معصيت آنها را مرتكب گشتم، عذري نيست.

•و هرگز جايز نيست كه بگوئيم، نهى كننده از فحشا و منكر، خود ما را در آن انداخته، كه در اين هنگام شيطان را پيروى كرده ام.

•هرگز خدا، زشتيها را دوست نداشته و نخواسته و كشتن ولىّ خود را از روى ستم و دشمنى جايز ندانسته.

•چگونه دوست داشته باشد در حالي كه فرمان و اراده خدا بر آن بوده و به رسولش فرموده، آشكارا اعلان كن.

قضا در اين روايات به معناي امر و حكم است نه به معناي قضاي قطعي و حكم حتمي تكويني كه از متعلّق خود تخلُّف نكند وگرنه مي بايست كه همه مردمان مُوحّد باشند و به جز پروردگار متعال، چيز ديگر را پرستش ننمايند.

قضاء و قدري كه به اَعمال بندگان متوجّه است حتمي و نافذ نيست و به اختيار عباد توقف دارد و اختيار بندگان، علّت اخير وقوع فعل مي باشد.

و علم ازلي الهي گرچه محيط و كاشف از جزئيّات و كليّات اَفعال و حركات و حالات عباد است، ولي علّتِ تحقّق اَفعال نمي تواند باشد؛ چنانچه علم و آگاهي استاد از مراتب علمي و عملي و جريان اَعمال شاگردان خود، علّت تحقّق وقوع آن اَعمال و نتايج نخواهد بود. پس اين قضا، قضاي تشريعي است نه قضاي تكويني كه تحقق آن حتميت يابد.

خداوند تشريعاً حكم فرموده اما بندگان مختارند كه عمل كنند يا ترك طاعت نموده و معصيت نمايند.

ص: 407

بنابر اين سخن بعضي از فلاسفه و مفسرين اهل سنت كه قضا را تكويني انگاشته اند باطل و مغاير اصول وحياني است.

سخنان نادرست

اشاره

در اين جا مناسب است به شواهدي از تفسير نادرست آيه مورد بحث، اشاره كنيم:

شاهد اول

عبارت شگفت انگيزي در يكي از شرح هاي فصوص الحكم (فص دهم) آمده است:

به حكم { فَأيْنََما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ } (1) نزد تو ظاهر شد كه حق تعالي در هر جهت كه رو نمايند در آن جهت است و بي او هيچ جهت نيست و به حقيقت به هر جهت كه روي آرند به مقتضاي { وَقَضَي رَبُّكَ ألاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ } روي به خدا آورده اند.

در ب-ت--ك-ده ها غي-ر ت-و را م-ي نپ-رست-ن--د

آن كس كه برد سجده بر سنگ و گل و چوب(2)

شاهد دوم

و در فص پانزدهم آمده است:

{ مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللهِ زُلْفَي } (3) و در حقيقت عبادت نمي كنند مگر آنچه را از حق در آن صورت ظاهر است كما قال تعالي: { وَقَضَي رَبُّكَ ألاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ } ...غيرت او اقتضاي آن كرد كه هيچ احدي غير او را دوست ندارد، لاجرم همه اشيا را آيينه جلوه جمال ساخت تا به هرچه روي آرند و هرچه را دوست دارند او را دوست داشته باشند و اگر چه ندانند... .(4)

ص: 408


1- . سورة بقره (2) آية 115.
2- . شرح فصوص الحكم، (خوارزمي) 1 : 403 .
3- . سورة زمر (39) آية 3.
4- . شرح فصوص الحكم، (خوارزمي) 2 : ص543 .
شاهد سوم

و در فص بيست و چهارم آمده است:

از براي آنكه موسي (عليه السلام) مي دانست كه حكم الهي اين است كه غير او را عبادت نكنند، كما قال تعالي: { وَقَضَي رَبُّكَ ألاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ } و حضرت الهي به هيچ چيز حكم نمي كند كه آن چيز واقع نشود. پس عتاب موسي هارون را از براي قصور هارون بود در معرفت حقيقت امر، از آنكه عارف كامل آن است كه حق را در همه چيز بيند، بلكه عين همه بيند و به واسطه كمال مشاهده، از سر ذوق و نشاط بگويد:

چ-و در رزم آيم بود او ق-ت-ال بود س-ر نگهدار و سر لشكر او

چو در ب-زم آيم ب-ود او نشاط بود س-اقي و مطرب و ساغر او

چ-و نامه نويس-م ب-رِ دوستان بود خامه و كاغ-ذ و محب-ر او(1)

از اين عبارات ظاهر است كه آقايان قائل اند هرچه عبادت شود و هر كه را عبادت كنند گويا خدا را عبادت كرده اند و جزئي از اجزاي يك وجود است كه داراي اسم هاي مختلف مي باشد، ولي يك حقيقت بيشتر نيست.

شاهد چهارم

ابن عربي در فتوحات مي نويسد:

فاعلم يا أخي أنَّ هذا المنزل هو منزل من منازل الستر والكتمان وتقرير الألوهه في كلّ مَن عبدَ مِن دون الله؛ لأن-َّه ما عبد الحجر لعينه و إنَّما عُبد من حيث نسبه الألوهه إليه؛ و لهذا ذكرنا أن-َّه مِن مَنازل الكتمان و الستر، قال تعالي: { وَقَضَي رَبُّكَ ألاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ } ؛(2)

پس بدان اي برادر من!

ص: 409


1- . همان، ج2 ص701 .
2- . الفتوحات المكيه2: 591

اين منزل از منازل ستر و كتمان و تقرير الوهت در هرچه كه به غير خدا پرستيده مي شود است؛ زيرا (كافر) سنگ را از حيث عينش نمي پرستد، بلكه از حيث نسبت الوهت بدو مي پرستد؛ از اين روي گفتيم كه از منازل كتمان و ستر است، خداوند مي فرمايد: «خداوند حكم كرده كه جز او را نپرستيد».

شاهد پنجم

قيصري مي گويد:

و امّا حكمُ آلِه، فَحُكمُ الكافرين من وجه؛ لأن-َّهُم جعلُوا الرَّبَّ المطلقَ و المَعبُود الحق مُقيّداً في صُوره فرعونيّه، فَسَترُوا الحقَّ في صورته الباطله. و حُكمُ المُؤمنينَ من وجه؛ لأن-َّهُم ما عَبدُوا في صورته إلاّ الهويّه الإلهيّه الظاهره في المجالي المختلفه.

فَرَضِيَ اللهُ عَنهُم مِن هذه الحيثيه و رَضُوا عَنه، وإن كانَ من حيثُ تَقيُّدهم إيّاه يُعذِّب-ُهم؛(1)

و اما حكم (و فرجام) آلِ فرعون اين است كه از جهتي حكم كافران را دارند؛ زيرا آنان پروردگار مطلق و معبود حق را در صورتِ فرعوني مقيّد ساختند، پس حق را در صورت باطلش پوشاندند.

و حكم مؤمنان را دارند؛ زيرا در صورت [و قالب] فرعون جز هويّت إلهيّه را كه در مجلا هاي مختلف بروز مي يابد، نپرستيدند.

از اين رو خدا از آنان راضي است و آنها از خدا خشنودند، هرچند از اين نظر كه به خدايي فرعون پاي بند بودند [و خدا را منحصر در او ساختند] خداوند آنان را عذاب مي كند.

ص: 410


1- . شرح فصوص الحكم (قيصري) 1145.

نتيجه شواهد

اين حرف هاي عجيب و غريب و برداشت هاي نادرست از آيه شريفه به خاطر مبناي نادرستي است كه اين اشخاص در مسئله وحدت وجودِ اطلاقي اختيار كرده اند در حالي كه بر اساس آيات و روايات بطلان اين قول روشن است.

در سوره احزاب مي خوانيم:

{ وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلا مُؤْمِنَه إِذَا قَضَى اللهُ وَرَسُولُهُ أمْراً أن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَه مِنْ أمْرِهِمْ وَمَن يَعْصِ اللهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُّبِيناً } ؛(1)

و هيچ مرد و زن مؤمني را نرسد كه چون خدا و فرستاده اش به كاري فرمان دهند براي آنان در كارشان اختياري باشد و هركس خدا و فرستاده اش را فرمان نبرد البته دچار گمراهي آشكاري است.

معناي اين آيه شريفه اين است كه وقتي خدا و رسولش حكمي كردند مردم بايد فرمان برند و نبايد معصيت كنند.

آيا معناي اين آيه اين است كه مردم نمي توانند معصيت كنند؟!

اين آيه مي فرمايد مردم بايد اطاعت كنند، اما اگر اطاعت نكردند، معلوم است كه معصيت كرده اند؛ به قرينه { وَمَن يَعْصِ اللهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُّبِيناً } .

اگر امر، امر تكويني بود و بايد انجام مي شد ديگر { وَمَن يَعْصِ اللهَ وَرَسُولَهُ } معنا نداشت. پس ممكن است كسي امر خدا را عصيان كند.

بنابراين، مراد از { وَقَضَي } در آيه شريفه، قضاي تشريعي است نه تكويني؛ يعني اگر عبد فرمان برد پاداش دريافت مي دارد و اگر عصيان كند معصيت كار است و عقاب مي شود. دليل ديگر در بطلان اين قول اين است كه: اگر قضا، قضاي تكويني باشد و بايد آنچه متعلّق قضا است انجام گيرد، در ارتباط با آيات و مطالب بعدي هم بايد قضا همين گونه معنا شود؛ زيرا در ادامه مي خوانيم:

ص: 411


1- . سورة احزاب (33) آية 36.

{ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً } ؛

و به پدر و مادر نيكي كنيد.

اگر قضا تكويني باشد بايد هر فرزندي نسبت به پدر و مادر هر كاري كه مي كند احسان باشد؛ گرچه به آنها توهين كند و كتك بزند!

چون هركس هرچيزي را كه عبادت مي كند عبادت خداست پس در { وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً } هم بايد همان را قائل شد؛ يعني بگوئيم خداوند حكم تكويني دارد كه به پدر و مادر احسان كنيد. پيداست كه شخص خردمند و هر صاحب عقل سليمي اين معنا را برنمي تابد و آن را باطل مي داند.

ص: 412

آيه بيستم: إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانَه عَلَى السَّماوَاتِ وَالأرْضِ وَالْجِبَالِ فَأبَيْنَ أن يَحْمِلْنَهَا وَأشْفَقْنَ مِنْهَا

اشاره

وَحَمَلَهَا الإنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً } ؛

ما امانت را بر آسمان ها و زمين و كوه ها عرضه كرديم،

آنان برنتافتند كه آن را بردوش كشند و از آن هراسيدند،

و انسان آن را حمل كرد؛

به راستي او بس ستم گر و نادان است.

سوره احزاب (33) آيه 72

ص: 413

ص: 414

امانت

مفسران در بيان مقصود از «امانت» در اين آيه ، احتمالاتي را مطرح ساخته اند:

1. مراد، همين امانتي است كه به ذهن مي آيد و نزد همگان مشخص مي باشد؛ يعني چيزي را كه شخصي نزد ديگري مي سپارد تا از آسيب مصون ماند.

2. منظور، قراردادها و عهد و پيمان هاست كه در ميان افراد بسته مي شود و بايد انسان به آنها ترتيب اثر دهد و به عهدش وفا كند.

3. مقصود، مسئوليت انساني و بار تكليف الهي است كه مي بايست انسان به آن پايبند باشد.

4. مقصود از «امانت» دين خداست.

معاني ديگري نيز براي امانت گفته اند.(1)

پذيراي امانت

به هر معنا كه امانت را در نظر آوريم، اين پرسش بجاست كه اين امانت بر چه چيزها يا كساني عرضه شد؟

بعضي گفته اند(2) اينجا از باب { وَسْألْهُمْ عَنِ الْقَرْيَه } (3) است كه اهلِ آبادي مقصود مي باشد.

ص: 415


1- . بنگريد به، تفسير التبيان8 : 367 ؛ مجمع البيان8 : 585 ؛ تفسير الصافي4: 206؛ كنزالدقائق10: 450؛ الميزان16 : 349 ؛ التفسير المبين1 : 561 ؛ مفاتيح الغيب25 : 187.
2- . تفسير التبيان8 : 367.
3- . سورة اعراف (7) آية 163.

يعني امانت را بر اهلِ آسمان ها و زمين و كوه ها عرضه كرديم؛ به ديگر موجودات داراي شعور و فهم (جز انسان) امانت را نمايانديم، آنها از حملش خودداري ورزيدند.

برخي ديگر گفته اند:(1) مقصود در اينجا همان معناي ظاهري آيه - بدون در تقدير گرفتن واژه «اهل» - است؛ يعني امانت را خدا به آسمان ها و زمين و كوه ها عرضه داشت، و آنها در حدّ خود و مناسب با آفرينشي كه دارند، شعورمندند؛ گرچه در پندار ما موجوداتي فاقد شعور و درك به نظر مي آيند.

دسته اي نيز بيان داشته اند كه:(2) در اينجا، عرض و ارائه امانت، به معناي حقيقي كلمه، مراد نمي باشد، بلكه معناي كنايي آن مقصود است؛ يعني اگر ما امانت را به آسمان ها و... كه بسيار استوارتر از انسان اند و آفرينش آنها عظمت بيشتري دارد عرضه مي داشتيم، از پذيرش آن سرباز مي زدند؛ چنان كه در جاي ديگر خدا مي فرمايد:

{ لَوْأنزَلْنَا هذَا الْقُرْآنَ عَلَي جَبَلٍ لَرَأيْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَه اللهِ } ؛(3)

اگر اين قرآن را بر كوه هاي زمين نازل مي كرديم، مي ديدي كه از خشيت خدا سرفرود مي آورند و از هم مي پاشند.

و اين بيان كنايي، اهميت مطلب را مي رساند و گوياي عظمت است و در تفهيم مقصود رساتر مي باشد.(4)

معناي { فَأبَيْنَ }

معناي واژه «إباء» - در آيه - امتناع كردن و سرباززدن مي باشد؛ يعني اهل آسمان ها و... يا خود آسمان ها و... - بنابر شعور داشتن آنها - آن امانت را نپذيرفتند.

ص: 416


1- . اطيب البيان 10 : 536.
2- . كنز الدقائق 10 : 449.
3- . سورة حشر (59) آية 21.
4- . لازم به يادآوري است اين معنا در آيه مورد بحث - كه به شكل جملة خبريه آمده و ظاهر آن حكايت از چيزي است كه در خارج به وقوع پيوسته - دلالت بر آن نيازمند به قرينه مي باشد، برخلاف آية 21 سورة حشر.

ليكن اگر معناي كنايي «عرضه امانت» مقصود باشد، إباء نيز كنايه از فقدان استعداد و صلاحيت براي پذيرش مسئوليت است.

معناي { أن يَّحْمِلْنَهَا }

اشاره

حمل، به معناي برداشتن و بردوش كشيدن است كه گاه با خيانت همراه مي باشد. از اين رو، بعضي(1) گفته اند: مقصود اين است كه از خيانت خودداري ورزيدند، حاضر نشدند كه خيانت كنند و زير بار مسئوليت بروند.

ليكن به نظ-ر مي رسد هم-ان معن-اي تحمل كردن و برداشتن دقي-ق تر است. و جمله { وَأشْفَقْنَ مِنْهَا } مؤيد آن است زيرا مفادش اين است كه امتناع ورزيدن از پذيرش امانت همراه با ترس و هراس بوده كه ممكن است نتوانند از عهده آن برآيند، ولي انسان نهراسيد و آن امانت را بر دوش كشيد.

نهايت اين است كه گاه انسان چيزي را مي پذيرد و به وظايف خود پايبند است و عمل مي كند، و گاه آن گونه كه شايسته است وظايف خويش را انجام نمي دهد؛ به همين جهت مقصود از«انسانِ ظلوم وجهول»در اينجا كساني هستندكه وظيفه شناس نمي باشند.

در مجموع، اين آيه، اهميت مسئله مسئوليت را خاطرنشان مي سازد و اينكه از ميان موجودات جهان، تنها انسان است كه استعداد مسئوليت پذيري را داراست، در عين حال، دسته اي از انسان ها به مسئوليتي كه دارند اهميت نمي دهند ويا از انجام آن روي برمي تابند و يا حد و حدود آن را پاس نمي دارند و... .

براي اينكه معناي «امانت» در آيه بهتر روشن شود و كژ روي ها در اين زمينه آشكار گردد، بجاست، برخي از سخنان صاحبان تفاسير را بياوريم:

ص: 417


1- . روح البيان7 : 256 ؛ تفسير التبيان8 : 368.
1. تفسير روح البيان

اسماعيل حقي بروسوي - كه از عالمان اهل سنت است(1) - مشي عرفاني دارد و در تفسير خود لطايف فراواني را مطرح مي كند، در تفسير آيه امانت مي نويسد:

هى على ثلاث مراتب:

المرتبه الاولى انها التكاليف الشرعيه و الامور الدينيه المرعيه و لذا سميت امانه لانها لازمه الوجود كما ان الامانه لازمه الاداء...

والمرتبه الثانيه انها المحبه و العشق و الإنجذاب الإلهي التي هي ثمره الامانه الاولي...

والمرتبه الثالثه انها الفيض الإلهي بلاواسطه و لهذا سماه بالأمانه لانه من صفات الحق تعالي فلايتملكه احد و هذا الفيض انما يحصل بالخروج عن الحُجُبِ الوجوديّه المشار إليها بالظَلُوميّه و الجَهُوليّه و ذلك بالفناء فى وجود الهُويه والبقاء ببقاء الربوبيه وهذه المرتبه نتيجه المرتبه الثانيه...

فالمرتبه الاولى لِلْعوام والثانيه لِلْخواص والثالثه لأخَصِّ الخواص؛(2)

امانت سه مرتبه دارد:

مرتبه نخست: امانت همان تكاليف شرعي و امور ديني كه بايد رعايت شود و امانت ناميده شد چراكه وجودش ضروري است، همان گونه كه اداء امانت ضروري است...

مرتبه دوم: امانت همان عشق و محبت و شيفتگي به خدا است كه ثمره امانت نخست است...

مرتبه سوم: امانت همان فيض الهي بدون واسطه است و او را امانت نامند.

ص: 418


1- . متوفاي سال 1127 ق در بُروسه (شهري است در مغرب شبه جزيرة آسياي صغير) ، ريحانة الادب 2 : 55 ؛ فرهنگ دهخدا حرف «ب».
2- . تفسير روح البيان 7: 250 - 251.

چراكه از صفات حق تعالي است پس احدي تملكي بر او ندارد.

و چنين فيضي با خروج از حجابهاي وجودي (كه همان ظلوم و جهول بودن است) بدست مي آيد، و اين امر به سبب فناء در وجود الهي و بقاء به بقاء ربوبي تحقق يابد، اين مرتبه، نتيجه مرتبه دوم است...

مرتبه اول براي عوام است و مرتبه دوم براي خواص مي باشد و مرتبه سوم براي برگزيدگانِ خواص است.

مرتبه سوّم امانت كه در اين بيان آمده گرايش به توحيد عرفا دارد. ما در جاي خودش به مباني (اصالت وجود، وحدت وجود...) پرداخته ايم و آنها را به تفصيل بررسي كرده ايم.(1)

2. تفسير بيان السعاده

(2)

در اين تفسير خاطرنشان شده است كه مقصود از امانت، همان جوهره انسان و انسانيّتِ اوست كه قابليت يافت، قيد و بندها را در هم شكند و به عالَم اطلاق درآيد. عبارت چنين است:

المراد بالأمانه... اللّطيفه السّيّاره الإنسانيّه الّتى لم يكن في خزانه الحقّ تعالى شأنه جَوهرٌ أبهى و أمثل منها، فأخرجها من خزانته الغيبيّه و عرضها على سماوات العقول والنّفوس وسماوات الأفلاك الطّبيعيّه بان أمرها عليها ثمّ عرضها على أراضي العناصر ثمّ على جبال المواليد فأبى الكلّ من حملها؛(3)

ص: 419


1- . نگاه كنيدبه، بيانات استاد درتفسير آيه (ألَمْ تَرَ إِلَي رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّالظِّلَّ (آيات العقائد1: 178- 209.
2- . منسوب به سلطان محمد ملقب به سلطانعلي گنابادي از علما و عرفاي سلسلة نعمة اللهي كه اين اثر و ساير آثارش را به نام پيرِ خود، محمد كاظم سعادتعلي شاه تأليف نموده است، وي در سال 1327ق درگذشت. علامه آقا بزرگ تهراني در الذريعه3 : 181 ، در ضمن بررسي و تحقيقي ، نسبت اين تفسير را به فرد مزبور استبعاد كرده و فرموده است: «عين عبارت هاي اين تفسير در رسالة علي بن احمد مهائمي متوفاي 835 ق ديده مي شود. و الله العالم.»
3- . بيان السعادة في مقامات العبادة 3 : 257 - 258.

مراد از امانت... لطيفه انساني است كه در خزانه خداي متعال گوهري گران بهاتر از آن وجود نداشت. خدا آن را از گنجينه غيبش به درآورد و بر آسمان هاي عقول و نفوس و آسمان هاي افلاك طبيعي عرضه داشت و بر آنها مسلط نمود، سپس بر عنصرهاي زميني و پس از آن بر كوه ها نماياند، تمامي اينها از حمل آن ابا ورزيدند.

اين گونه تأويلات بر فرض اينكه برخلاف آموزه هاي وحياني نباشد، دليلي وجود ندارد كه مقصود از آيه به شمار آيد.

3. تفسير الميزان
اشاره

علامه طباطبائي در الميزان مي گويد كه مراد از امانت «ولايت الهي» است. خدا بنده را به گونه اي سرپرستي مي كند كه به بالاترين درجه عبوديت برسد و صفات شايسته بندگي را پيدا كند. وي پس از آنكه ديگر احتمالات را در آيه ردّ مي كند، مي نويسد:

فبقي أنها الكمال الحاصل له من جهه التلبس بالاعتقاد و العمل الصالح و سلوك سبيل الكمال بالارتقاء من حضيض الماده إلى أوج الإخلاص الذي هو أن يخلصه الله لنفسه فلايشاركه فيه غيره فيتولى هو سبحانه تدبير أمره وهو الولايه الإلهيه.

فالمراد بالأمانه، الولايه الإلهيه وبعرضها على هذه الأشياء، اعتبارها مقيسه إليها و المراد بحملها و الإباء عنه وجود استعدادها و صلاحيه التلبس بها وعدمه. وهذا المعنى هو القابل لأن ينطبق على الآيه فالسماوات والأرض والجبال على ما فيها من العظمه والشده والقوه فاقده لاستعداد حصولها فيها وهو المراد بإبائهن عن حملها و إشفاقهن منها... .

والأمانه المذكوره في الآيه وهي الولايه الإلهيه وكمال صفه العبوديه إنما تتحصل بالعلم بالله والعمل الصالح الذي هو العدل؛(1)

ص: 420


1- . الميزان 16: 349 - 350 .

پس مقصود از امانت، كمال حاصل براي انسان است از جهت آراستگي به عقايد صحيح و عمل صالح و پيمودن راه كمال به وسيله بالا آمدن از مرتبه پست ماده به اَوج [و ستيغ] اخلاص؛ و آن به اين است كه خدا انسان را براي خويش خالص سازد؛ چه در اين كمال، هيچ موجود ديگري همتاي انسان نمي باشد، پس خداي سبحان تدبير امرش را عهده دار مي شود و اين همان ولايت الهي است.

پس مراد از «امانت» ولايت الهي است، و مقصود از عرضه امانت به اين اشيا [آسمان و...] ارزيابي امانت با مقايسه بر آنها است، و منظور از حمل امانت و خودداري ورزيدن از آن، وجود استعدادشان [براي پذيرش امانت] و صلاحيت آراستگي به آن و عدمش مي باشد.

و همين معنا قابليت دارد كه بر آيه منطبق شود؛ زيرا آسمان ها و زمين و كوه ها - با عظمت و استواري و نيرومندي اي كه دارند - استعداد دارا شدن امانت را ندارند؛ و از اباء ورزيدن و بيم داشتن از پذيرش امانت، همين معنا مقصود مي باشد... .

امانت مذكور - در آيه - همان ولايت الهي و كمال صفت عبوديّت است كه با علم به خدا[معرفت نسبت به آفريدگار] وعمل صالح - كه همان عدالت مداري است - پديد مي آيد.

مقصود اين است كمال صفت بندگي تحت ولايت الهي، با علم و عدل حاصل مي شود. اگر انسان از نظر فكري و عملي به شيوه درست حركت كند به كمال عبوديت دست مي يابد.

يادآوري و نقد

سخن علامه، در جاي خودش، شايان توجه مي باشد، هركس بتواند چنين مقامي را به دست آورد و به اين جايگاه والا برسد، بسيار ارزنده و نيكوست، ليكن نمي توان آن را مقصود خدا و مراد از آيه دانست؛ زيرا:

ص: 421

اولاً: شواهدي از آياتِ قبل و بعد براي آن نيست، به فرض باشد با امانت به معناي تكليف نيز سازگار است.

زيرا اگر حمل امانت را به استعداد داشتن و عدم حمل آن را به نبودن استعداد معنا كرديم، اين معناي از امانت با تكليف هم سازگار است، چون انسان استعداد مكلف شدن را دارد، در حالي كه آسمان و ... چنين استعدادي را ندارند. بنابر اين انحصاري كه از عبارت مرحوم علامه به دست مي آيد درست نيست.

ثانياً: حديثي نداريم كه در آن امانت، اين گونه تفسير شده باشد.

ثالثاً: عبارت خود آيه، اين معنا را برنمي تابد.(1)

4. تفسير عبدالرزاق كاشي

عبدالرزاق كاشاني در تفسير منسوب به ابن عربي در ذيل آيه امانت مي نويسد:

{ إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانَه عَلَى السَّماوَاتِ وَالأرْضِ وَالْجِبَالِ } بإيداع حقيقه الهويه عندها و احتجابها بالتعينات بها { فَأبَيْنَ أن يَحْمِلْنَهَا } بأن تظهر عليهنّ مع عظم أجرامها لعدم استعدادها لقبولها { وَأشْفَقْنَ مِنْهَا } لعظمها عن أقدارها وضعفها عن حملها وقبولها { وَحَمَلَهَا الإنسَانُ } لقوه استعداده واقتداره على حملها فانتحلها لنفسه بإضافتها إليه { إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً } بمنعه حق الله حين ظهر بنفسه وانتحلها { جَهُولاً } لايعرفها لاحتجابه بأنانيته عنها... .

أو عرضنا الأمانه الإلهيه بالتجلي عليها و إيداع ما تطيق حملها فيها من الصفات بجعلها مظاهر لها. فأبين أن يحملنها بخيانتها و إمساكها عندها و الامتناع عن أدائها، وأشفقن من حملها عندها فأدّينها بإظهار ما أودع فيها من الكمالات.

و حملها الإنسان بإخفائها بالشيطنه و ظهور الأنانيه و الامتناع عن أدائها

ص: 422


1- . سخنان ديگري از مرحوم علامه در تفسير آية امانت و نقد و بررسي آن خواهد آمد.

بإظهار ما أودع فيه من الكمال و إمساكها بظهور النفس بالمظلمه و المنع عن الترقي في مقام المعرفه والله أعلم؛(1)

«ما امانت را بر آسمان ها و زمين و كوه ها عرضه كرديم» به سپردن حقيقت هويت [خدا] نزد آنها و پوشيده داشتن آن هويت به تعيّنات «پس از حمل آن ابا ورزيدند» به اينكه بر آنها ظاهر شود با همه بزرگي اجرامشان، به جهت عدم استعدادشان براي پذيرش امانت «و از آن ترسيدند» به دليل آنكه آن امانت فراتر از قدرتشان بود و از حمل و قبول آن ناتوان بودند «و انسان آن را بردوش كشيد» به سبب قوت استعدادش و توانمندي بر حمل آن، پس انسان آن را به خويش نسبت داد - با اضافه امانت به خودش - «همانا او ظلوم است» از اين نظر كه هنگام آشكار شدن حقِ خدا آن را منع كرد و به خويش نسبت داد «جهول است» چون آن امانت را نمي شناسد؛ به جهت پوشيده ماندن او از امانت به سبب انانيّتش... .

يا معنا چنين است:

ما با تجلّي بر آنها (آسمان و زمين و كوه ها) ، و با سپردنِ صفاتي كه توانايي حملش را دارند، امانت الهي را برآنها عرضه كرديم به قراردادن آنها مظهرهايي براي امانت الهي، پس آنها از حمل آن ابا ورزيدند كه [مبادا] به خيانت در امانت و نگه داشتن آن نزدشان و خودداري از اداي آن [گرفتار شوند]؛ و از حمل امانت نزدشان ترسيدند. پس آن را اَدا كردند به اظهار كمالاتي كه در آن نهاده شده بود.

و انسان آن را بر دوش كشيد با پنهان ساختن امانت به شيطنت و ظهور انانيّت، و خودداري از اداي آن به اظهار كمالي كه در او سپرده شده بود، و نگه داشتن امانت به چيرگي ظلمت بر نفس و خودداري از ترقي در مقام معرفت.

ص: 423


1- . تفسير القرآن الكريم (ابن عربي) 2: 158 - 159 (2: 298 - 299) .
5. سخن قيصري
اشاره

قيصري، در شرح سخني از ابن عربي، مي نويسد:

أن الحق أوجد العالم وجود شبح لا روح فيه و كان كمرآه غير مجلوَّه، اقتضى الأمر الإلهي جلاء مرآه العالم ليحصل ما هو المقصود منها، و هو ظهور الأسرار الإلهيه المودِّعه في الأسماء و الصفات التي مظهر جميعها الإنسان إجمالًا و تفصيلًا.

و كان آدم، أي الإنسان الكامل، عين جلاء تلك المرآه و روح تلك الصوره، إذ بوجوده تم العالم و ظهر أسراره و حقائقه.

فإن ما في العالم موجود ظهر له حقيقته و حقيقه غيره بحيث إنه علم أن عين الأحديه هي التي ظهرت وصارت عين هذه الحقائق إلا الإنسان. وإليه الإشاره بقوله:

{ إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانَه عَلَى السَّماوَاتِ وَالأرْضِ وَالْجِبَالِ } أي، على أهل الس-ماوات و الأرض من مل-كوتها و جبروتها { فَأبَيْنَ أن يَحْمِلْنَهَا } حيث ما أعطيت استعداداتهم تحمُّلها. { وَحَمَلَهَا الإنسَانُ } لما في استعداده ذلك. { إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً } أي، ظلوماً على نفسه مميتاً إياها مفنياً ذاته في ذاته تعالى، جهولاً لغيره، ناسياً لما سواه نافياً لما عداه بقوله: «لا إله إلا الله»؛(1)

حق عالم را مانند وجود شَبَحي آفريد كه روحي در آن نبود و به آيينه اي تيره مي ماند. امر الهي جلاي آيينه عالَم را اقتضا كرد تا مقصود از آن (كه ظهور اَسرار الهي نهاده شده در اسما و صفات اند، صفاتي كه مظهر همه آنها - به اجمال و تفصيل - انسان است) حاصل شود.

آدم - يعني انسان كامل - عين جلاي آن آينه و روح آن صورت مي باشد.

ص: 424


1- . شرح فصوص الحكم: 338 - 339.

زيرا به وجود او [آفرينش] عالَم پايان يافت و اَسرار و حقايق آن آشكار گشت.

در عالَم موجودي نيست كه حقيقت خودش و ديگري برايش آشكار گردد به گونه اي كه دريابد عين احديت به شكل اين حقايق (اعم از خودش و ساير اشيا) ظاهر و آشكار گرديده، جز انسان؛ و به آن اشاره خداست كه فرمود:

«ما امانت را بر آسمان ها و زمين عرضه كرديم» يعني بر اهل آسمان ها و زمين از ملكوت و جبروتشان «پس، از حمل آن ابا كردند» زيرا استعداد آنان تحمّل آن را نداشت «و انسان آن را بردوش كشيد» بدان جهت كه استعدادش را داشت «او ظلوم و جهول است» يعني بر خويشتن ستم مي ورزد، نفس خود را مي ميراند، آن را در ذات خداي متعال فاني مي سازد، نسبت به ديگران جهول است ، ماسواي خدا را از ياد مي برد و جز خدا را نفي مي كند به اين سخنش كه مي گويد: «لا إله إلاّ الله»؛ خدايي جز خداي يكتا نيست.

نقد و بررسي

پيداست كه در اين بيان، قيصري بر اساس مباني و پيش ساخته هاي ذهني اش، آيه را به گونه اي نادرست تأويل مي كند. به نظر وي، مقصود از امانت، همان حقيقت و هويت حضرت حق (و به تعبيري وجود منبسط) است كه به همه هستي عرضه شد و جز انسان (به عنوان موجودي كه جامع است) آن را برنتافت.

انسان «ظلوم» است؛ زيرا مرزهاي تعينات را درمي نوردد، حدود را مي شكند و با نفس ستيزي و رياضت، به خويشتن ظلم مي كند تا آنجا كه فاني در خدا مي شود.

و انسان «جهول» است؛ زيرا از غير خدا غافل مي شود و ديگر چيزها را به فراموشي مي سپارد. مبناي اين برداشت انحرافي از آيه، همان قوس صعود و نزول است؛ اينكه انسان از عالَم بالا نزول كرده و بار ديگر از اين عالَم پست ماده، به سوي مبدأ آغازين خود صعود مي كند.

ص: 425

امانت در احاديث

اشاره

پيداست كه در صورت قرائن عقلي قطعي و يا دلايل نقلي معتبر مي توان مقصود از «امانت» را در آيه به معنايي ويژه تفسير كرد. در تعاليم امامان (عليهم السلام) احاديثي درباره اين آيه رسيده كه گاه اهميت امانت داري را مي رساند و گاه بيانگر امانت به عنوان وظيفه و مسئوليت است و در مواردي نيز مقصود از امانت، ولايت، ... مي باشد.

اهميت امانت

از امام صادق (عليه السلام) درباره مردي سؤال شد كه به كسي پيغام مي فرستد و به او مي گويد كه برايم جامه اي بخر. آن مرد در بازار برايش جامه را مي جويد و در مي يابد كه آنچه در بازار هست نزد خودش مي باشد، پس از آنچه نزد خودش وجود دارد به او مي دهد.

امام (عليه السلام) فرمود:

لايَقْرَبَنَّ هذا و لايُدَنِّسُ نَفْسَه؛ إنّ الله عزّوجلّ يقول: { إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانَه عَلَى السَّماوَاتِ وَالأرْضِ وَالْجِبَالِ فَأبَيْنَ أن يَحْمِلْنَهَا وَأشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الإنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً } وإن كان عنده خيرٌ ممّا يَجِدُ له في السوق فلايُعْطيه مِن عنده؛(1)

به اين [وسوسه] نزديك نشود و خويشتن را نيالايد؛ خداي بزرگ مي فرمايد: «ما امانت را بر آسمان ها و زمين و كوه ها عرضه داشتيم...» از آنچه نزد خودش هست ندهد، هر چند بهتر از جامه (و لباسي) باشد كه در بازار مي يابد.

اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) مي فرمايد:

ثمّ أداء الأمانه، فقد خاب من ليس أهلها.

إنّها عرضت على السّماوات المبنيّه و الأرضين المدحوّه و الجبال ذات الطّول المنصوبه، فلا أطول و لا أعرض ولا أعلى ولا أعظم منها، ولو امتنع شيء بطول أو عرض أو قوّه أو عزّ لامتنعن، و لكن أشف-قن من

ص: 426


1- . تهذيب الأحكام6: 352، حديث 129؛ تفسير صافي 4: 208.

العقوبه وعقلن ما جهل من هو أضعف منهنّ وهو الإنسان { إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً } ؛(1)

سپس يكي ديگر از وظائف الهي، اداي امانت است، آن كس كه امانت ها را نپردازد زيانكار است، امانت الهي را بر آسمان هاي برافراشته، و زمين هاي گسترده، و كوه هاي بپا داشته، عرضه كردند، كه از آنها بلندتر، بزرگتر، وسيع تر يافت نمي شود، اما نپذيرفتند، اگر بنا بود كه چيزي به خاطر طول و عرض و توانمندي و سربلندي از پذيرفتن امانت سر باز زند آنان بودند، اما از كيفر الهي ترسيدند، و از عواقب تحمل امانت آگاهي داشتند، كه ناتوانتر از آنها آگاهي نداشت، و آن انسان است، كه خدا فرمود: (همانا انسان ستمكار نادان است) .

امانت، تكليف الهي

روايت شده كه هرگاه وقت نماز فرا مي رسيد امام علي (عليه السلام) بي قرار مي شد و مي لرزيد و رخسار آن حضرت دگرگون مي گشت، به آن حضرت گفتند:

اي اميرالمؤمنين شما را چه مي شود؟ مي فرمود:

جاءَ وقتُ الصلاه، وقت امانه عَرَضَها اللهُ علي السماوات والأرض والجبال، فأبَيْنَ أن يَحملنَها و أشْفَقْنَ منها؛(2)

وقت نماز فرارسيد، هنگام [اَداي] امانتي كه خدا بر آسمان ها و زمين و كوه ها عرضه داشت، پس ابا كردندكه آن را بر دوش كشند و از آن به هراس افتادند.

براساسِ اين حديث - كه شاهد نقلي است - مي توان گفت يكي از مصاديق امانت «نماز» مي باشد، تكليفي كه خدا بر بندگان واجب ساخت.

امانت، ولايت علي (عليه السلام) و ديگر امامان (عليهم السلام)

احاديث زيادي هست كه در آنها مقصود از «امانت»، «ولايت» دانسته شده است.

ص: 427


1- . نهج البلاغه، خطبة 190.
2- . عوالي اللئالي1: 324، حديث 62 ؛ تفسير صافي4 : 208 (با اندكي اختلاف) .

از امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه فرمود:

هي ولايه اميرالمؤمنين؛(1)

مقصود از امانت، ولايت اميرالمؤمنين (عليه السلام) است.

از امام باقر (عليه السلام) روايت شده كه فرمود:

الولايه، أبَيْنَ أن يَحملنَها كفراً بها وعناداً وحَمَلها الإنسان، والإنسان الذي حملها ابوفلان؛(2)

مراد از «امانت» ولايت است، آسمان ها و زمين ابا كردند از بيم كفر [و ناسپاسي و ادا نكردن حق ولايت] آن را بردوش كشند! انسان آن را حمل كرد، و مقصود از انساني كه آن را حمل كرد، ابوفلان است.

در كتاب «معاني الأخبار» به سند معتبر از امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه فرمود:

الأمانه، الولايه؛ و الأنسان ابوالشرور المنافق؛(3)

مقصود از امانت، ولايت است، و مراد از انسان، ابو شرور منافق است.

نيز از امام صادق (عليه السلام) روايت طولاني در اين زمينه هست كه چكيده آن به نقل مرحوم فيض در صافي چنين است:

إنّ الله عرض أرواح الأئمّه على السموات والأرض والجبال فغشيها نورهم و قال في فضلهم ما قال. ثم قال: فولايتهم امانه عند خلقي فأيّكم يحملها بأثقالها و يدّعيها لنفسه؟ فأبت من ادّعاء منزلتها و تمنّي محلّها من عظمه ربّهم... .

فلم يزل أنبياء الله بعد ذلك يحفظون هذه الأمانه و يخبرون بها أوصياءهم والمخلصين من امّتهم فيأبون حملها ويشفقون من ادّعائها وَحَمَلَهَا الإنْسانُ الذي

ص: 428


1- . اصول كافي1: 413، حديث 2 ؛ تفسير صافي4: 207.
2- . بصائر الدرجات: 96، حديث 3 ؛ تفسير صافي4: 207.
3- . معاني الأخبار: 110، حديث 2 ؛ تفسير صافي4: 207 ؛ بحارالأنوار23: 279، حديث 20.

قدعرف بأصل كلّ ظلم منه الى يوم القيامه وذلك قول الله عزّوجلّ: { إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانَه عَلَى السَّماوَاتِ وَالأرْضِ وَالْجِبَالِ فَأبَيْنَ أن يَحْمِلْنَهَا وَأشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الإنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً } ؛(1)

خداي متعال ارواح ائمه را بر آسمان ها و زمين عرضه داشت، پس نور آنان همه آنها را در برگرفت. خدا آنچه را در فضل آنان خواست گفت، سپس فرمود: ولايت آنان نزد خلقم امانت است، كدام يك از شما مي تواند آن را با سنگيني (و گران قدري) كه دارد حمل كند و براي خويشتن ادعا كند؟ آنها از ادعاي منزلتِ آن امانت و آرزوي مكانتِ آن - از عظمت پروردگارشان - ابا كردند... .

پيوسته انبياي خدا - پس از ماجراي آدم (عليه السلام) - اين امانت را حفظ مي كردند و جانشينان و برگزيدگان امتشان را به آن آگاه مي ساختند، آنان از حملِ آن خودداري مي كردند و از ادعاي آن بيم داشتند [تا اينكه] انسان (همان كسي كه ريشه هر ظلمي شناخته مي شود تا روز قيامت) آن را بر دوش گذاشت، و چنين است كه خداي بزرگ مي فرمايد: «ما امانت را بر آسمان ها و زمين و كوه ها ارائه داديم، آنان برنتافتند كه آن را بردوش كشند و از آن هراسيدند، و انسان آن را حمل كرد؛ به راستي او بس ستم گر و نادان است».

از امام رضا (عليه السلام) روايت شده كه درباره اين آيه فرمود:

الأمانه، الولايه، من ادعاها بغير حق فقد كفر؛(2)

امانت، ولايت است؛ هركه به ناحق آن را ادعا كند، كافر مي باشد.

ص: 429


1- . معاني الأخبار: 110، حديث 2؛ تفسير صافي4: 207 (به طور ملخص) .
2- . معاني الأخبار: 110، حديث 3 ؛ عيون اخبار الرضا (2: 274، حديث 66 ؛ تفسير صافي4 : 207.

چكيده سخن

به طور كلي مي توان براي «امانت» معناي جامعي را در نظر گرفت كه همان استعداد تكليف و مسئوليت پذيري مي باشد و پيداست كه در اين راستا «ولايت» مهم ترين و بنيادي ترين تكليف است.

ديگر موجودات جهان آفرينش، استعداد بردوشن كشيدن بار مسئوليت و تكليف را نداشتند، ليكن انسان از اين امتياز برخوردار بود، گرچه اكثر آنها - با وجود استعداد و لياقت - آن را حمل نمي كنند و به همين جهت «ظلوم» و «جهول»اند و به نفاق و شرك روي مي آورند.

آيه بعد مؤيد اين معناست كه مي فرمايد:

{ لِيُعَذِّبَ اللهُ الْمُنَافِقِينَ وَالْمُنَافِقَاتِ وَالْمُشْرِكِينَ وَالْمُشْرِكَاتِ وَيَتُوبَ اللهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ وَكَانَ اللهُ غَفُوراً رَحِيماً } ؛(1)

براي آنكه خدا مردان و زنان منافق و مشرك را عذاب كند، و توبه مردان و زنانِ مؤمن را بپذيرد، و خدا آمرزنده و مهربان است.

به اين ترتيب، صدر و ذيل آيه با هم سازگارند و شواهد روايي اين معنا را تأييد مي كند.

يادآوري لازم

در روايتي از اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) آمده است كه:

انّ الكتابَ يُصَدِّقُ بعضُه بعضاً؛(2)

بعضي از قرآن، بعضِ ديگر را تصديق مي كند.

و به طور كلي، تفسير قرآن به قرآن - به گونه موجبه جزئيه - بهترين تفسير است و معناي بعضي از آيات را مي توان با بعضي ديگر دريافت.

ص: 430


1- . سورة احزاب (33) آية 73.
2- . نهج البلاغه: خطبة 18 ؛ احتجاج طبرسي1: 389 ؛ بحارالأنوار 2: 284.

ليكن اين سخن كه قرآن به غير خودش نياز ندارد و بي مراجعه به احاديث مي توان به تفسير قرآن پرداخت، درست نمي باشد.

علامه در الميزان بيان مي دارد كه از روش تفسير قرآن به قرآن استفاده مي كند، ليكن براي معنايي كه درباره امانت مي آورد و مقصود از آن را ولايت الهي و رسيدن به كمال صفتِ عبوديت مي داند، شاهد قرآني - از آيات ديگر - وجود ندارد.

افزون بر اين، گاه در روايات، مصداق آيه به طور انحصاري مشخص شده است كه مقصود از آن امامان (عليهم السلام) مي باشند، ليكن علامه در اين موارد، ائمه (عليهم السلام) را كامل ترين مصداق مي داند، نه به صورت انحصار معنا در آنان.

از نمونه هاي اين روش، آيه «دارندگان علم» است. خداي متعال مي فرمايد:

{ بَلْ هُوَ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ اُوتُوا الْعِلْمَ } ؛(1)

بلكه اين قرآن آياتي است آشكار در سينه كساني كه علم داده شدند.

در اينجا، علامه، ظاهر آيه را معنا مي كند و از آن مي گذرد، بي آنكه مشخص سازد مقصود { اُوتُوا الْعِلْمَ } چه كساني اند.

درحالي كه خود علامه، روايتي را نقل مي كند كه در آن به انحصار مشخص شده است كه مقصود از { اُوتُوا الْعِلْمَ } ائمه اطهار (عليهم السلام) مي باشند.

ابوبصير از امام باقر (عليه السلام) درباره اين آيه مي پرسد، متن روايت در «بصائر الدرجات» چنين است:

أنتم هم؟ قال ابوجعفر (عليه السلام) مَن عَسي اَن يكونوا؟؛(2)

آيا شمائيد آنها؟ حضرت مي فرمايد: پس چه كسي [به جز ما] مي تواند [مقصود] باشد؟

و در روايتي از امام صادق (عليه السلام) رسيده است كه:

ص: 431


1- . سورة عنكبوت (29) آية 49.
2- . بصائر الدرجات: 225 ؛ الميزان 16: 149.

مقصود از { اُوتُوا الْعِلْمَ } ، ائمه اطهار (عليه السلام) مي باشند.(1)

علامه در ذيل اين روايت مي نويسد:

اين معنا در كتاب كافي و بصائر الدرجات، به چند طريق، روايت شده است.

و اين از باب جَرْي مي باشد به معناي انطباق آيه به كامل ترين مصداق ها، به دليل روايتي كه در زير مي آيد.(2)

آن گاه علامه، روايتِ پيشين را مي آورد.(3)

ص: 432


1- . كافي1: 214، حديث 2؛ الميزان 16: 148 - 149.
2- . الميزان 16: 149.
3- . عبارت علامه در روايتي كه آورده چنين است: «و في البصائر بإسناده عن بريدبن معاوية عن أبي جعفر (قال: قلت له: (بَلْ هُوَ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ اُوتُوا الْعِلْمَ (فقال: أنتم هم من عسي أن يكونوا؟». براساس اين متن علامه چنين استفاده كرده است كه امام (به بريد فرموده است: شما همان ها هستيد (همان كه علم به آنها داده شده است) ، انتظار مي رود چه كساني ديگر باشند؟ عين اين متن در تفسير نورالثقلين (4 : 165 ، حديث 75) به نقل از بصائر نيز نقل شده است، و به نظر مي رسد مرحوم علامه به مأخذ اصلي (بصائر الدرجات) مراجعه نكرده و اين عبارت را از تفسير نورالثقلين نقل كرده است، لكن با مراجعه به بصائر الدرجات روشن مي شود بريدبن معاويه چنين روايتي ندارد و در سند و متن حديث خطا و اشتباه رخ داده است.  هيجده روايت در بصائر الدرجات (جزء چهارم، باب يازدهم) در ذيل آيه شريفه (بَلْ هُوَ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ (نقل شده كه همة آنها بيانگر اين است كه مقصود از «أوتوا العلم» ائمه (هستند و بيشتر آنها دلالت بر اختصاص به ايشان دارد، از جمله روايت بريده كه حديث اول باب است و متن آن چنين است:  «عن أبي جعفر (قال: قلت له: قول الله: (بَلْ هُوَ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ اُوتُوا الْعِلْمَ (قال: إيّانا عني».  حديث دوم باب، روايت ابوبصير است كه متن آن در بيان فوق آمده است؛ به نظر مي رسد تقارب اين دو حديث باعث اشتباه ديداري شده و از اين جهت مرحوم حويزي در نورالثقلين حديث ابوبصير را به بريد نسبت داده است، لكن اشكال اساسي در متن حديث است، و بدون ترديد تصحيفي در متن واقع شده و اگر كسي ساير روايات اين باب را حتي در خود تفسير نورالثقلين ببيند كاستي اين متن برايش آشكار مي گردد.

اين درحالي است كه در كتاب اصول كافي از امام باقر (عليه السلام) نقل شده كه آن حضرت اين آيه را تلاوت كرد و با دستش به سينه اش اشاره كرد.(1)

و از آن حضرت رسيده است كه اين آيه را تلاوت كرد و فرمود: «[مقصود] علم ميانِ دو طرف جلد قرآن نيست» پرسيدند: آنان چه كساني اند [كه علمِ قرآن به آنان داده شد].

فرمود:

مَن عسي أن يكونوا غيرنا؛(2)

چه كساني جز ما مي توانند باشند؟!

در روايت ديگر از ابوبصير رسيده است كه امام باقر (عليه السلام) اين آيه را تلاوت فرمود، سپس گفت: اي ابامحمد، به خدا سوگند، علم آنچه را ميان دو جلد قرآن آورد اراده نكرد. ابوبصير مي گويد: پرسيدم: فدايت شوم! آنان كيانند؟ فرمود: چه كسي جز ما مي تواند [مقصود] باشد؟!(3)

و از هارون بن حمزه روايت شده كه گفت: شنيدم امام صادق (عليه السلام) تلاوت مي كرد { بَلْ هُوَ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ اُوتُوا الْعِلْمَ } و مي فرمود: «هم الأئمّه خاصّه»؛(4) دارندگان علم [قرآن و آگاه به همه ظرايف آن] به طور ويژه ائمه اند.(5)

در آيه «امانت» نيز روايات فراواني هست كه مقصود از آن «ولايت» مي باشد، و به طور ويژه ولايت اميرالمؤمنين (عليه السلام) دانسته شده است.

ص: 433


1- . كافي 1: 213، حديث 1؛ تفسير صافي 4: 120.
2- . كافي 1: 214، حديث 3؛ تفسير صافي 4: 120.
3- . بصائر الدرجات: 225.
4- . كافي 1: 214، حديث 4.
5- . روايات در اين زمينه فراوان است؛ نگاه كنيد به، بحارالأنوار 23: 200 - 202، حديث 34 - 42.

درحالي كه علامه - در بحث روايي - پس از نقل اين روايت، مي نويسد:

اَقول: المرادُ بولايه أميرالمؤمنين (عليه السلام) ما كان هو أوّلُ فاتح لِبابه مِن هذه الأمّه، و هو كونُ الإنسان بحيث يَتَولَّي الله سبحانه أمْرَه بمجاهدته فيه بإخلاص العبوديّه له دون الولايه بمعني المَحَبَّه أو بمعني الإمامه، و إن كان ظاهرُ بعض الروايات ذلك بنوع من الجَرْي والإنطباق؛(1)

مي گويم: اينكه در روايت آمده است مقصود از امانت، ولايت اميرالمؤمنين مي باشد، بدان جهت است كه آن حضرت در ميان اين امت، گشاينده اين دَر بود؛ اينكه انسان با مجاهدت در راه خدا و اخلاص در بندگي او به جايي رسد كه خداي سبحان متولّي امرش شود، نه ولايت به معناي محبت يا امامت؛ هرچند كه ظاهر بعضي از روايات - از باب جَري و انطباق [حمل كلي بر فرد بارز آن] - مي باشد.

پيداست كه اين سخن، به اين صورت كه علامه بيان كرده است، پذيرفتني به نظر نمي رسد؛ زيرا فاتح باب ولايت - در نخستين مرتبه - شخص پيامبر (صلي الله عليه و آله) مي باشد.

آري، اگر ايشان امام علي (عليه السلام) را به عنوان مهم ترين مصداق امانت - نه يكي از مصاديقي كه به كمال عبوديت دست يافته است - ذكر مي كرد، در آن صورت امكان جمع و سازگاري وجود داشت.

از سويي در روايات اشاره اي به «ولايت الهي» - به عنوان مصداقي براي امانت - نشده است. اين تفسير از امانت توجيه درستي ندارد؛ زيرا در روايات به صراحت و آشكارا بيان شده است كه مقصود از امانت، امامت اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) مي باشد.

و اين يك اشكال كلّي بر تفسير الميزان است كه روايات را در متن تفسير نمي آورد و پس از پايان يافتن تفسير آيات، در آخر آنها را يادآور مي شود و در نتيجه معنايي كه از ظاهر روايات رخ مي نمايد با برداشت هاي تفسيري كه پيش از آنها ارائه شده، ناسازگاري

ص: 434


1- . الميزان 16: 376.

مي يابد. درحالي كه تعاليم امامان درياي بي كران معارف وحياني است و در همه زمينه ها رهنمودهاي كليدي و آموزنده و ناب دارد و مي بايست پيش از ديگر دانش ها و رهيافت ها وارسي و پژوهش گردد.

سخن امام علي (عليه السلام) در نهج البلاغه همواره راهگشاست، آنجا كه مي فرمايد:

{ فَأيْنَ تَذْهَبُونَ } (1) و { فَأنَّي تُؤْفَكُونَ } (2) والأعلامُ قائمه، والآياتُ واضحه، والمنارُ منصوبه، فأينَ يتاه بكم، وكيف تَعْمَهُون وبينكم عتره نبيِّكم؟! و هم اَزمّه الحقّ و أعلامُ الدين و اَلسنه الصِدق، فاَنزِلُوهم بأحسن منازِلِ القرآن، وَرِدُوهم ورود الهِيم العِطاش؛(3)

(اي مردم) به كجا مي رويد؟ و چرا از حق به باطل مي گراييد؟ پرچم هاي حق افراشته و نشانه ها آشكارند و مشعل هاي [هدايت] نصب شده اند. شما را به كجا سر مي گردانند؟ چگونه گيج و حيران [اين سو و آن سو] مي رويد درحالي كه عترت پيامبرتان در ميان شماست؟ آنان زمامداران حق و بزرگان دين و زبان هاي راستين اند، پس در نيكوترين منازل قرآن آنها را جاي دهيد، و چون شتران تشنه روان سوي آبشخور، سويشان بشتابيد.

والحمد لله ربِّ العالمين

ص: 435


1- . سورة تكوير (81) آية 26.
2- . جملة (فَأنَّي تُؤْفَكُونَ) در آيات زير آمده است:  سورة انعام (6) آية 95 ؛ سورة يونس (10) آية 34 ؛ سورة فاطر (35) آية 3 ؛ سورة غافر (40) آية 62 .
3- . نهج البلاغه: خطبة 87 .  

ص: 436

نمايه آيات

آيات صفحات

{ إِذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيانِ... } / 100

{ إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ } / 233

{ إِذَا زُلْزِلَتِ الأرْضُ زِلْزَالَهَا } / 233

{ اصْلَوْهَا فَاصْبِرُوا أوْ لاتَصْبِرُوا سَوَاء عَلَيْكُمْ إِنَّمَا تُجْزَوْنَ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ } / 141

{ أعَدَّ اللهُ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا... } / 161

{ أعَدَّ اللهُ لَهُمْ عَذَابًا شَدِيدًا } / 160

{ أفَرَأيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ... } / 205 - 401

{ أفَسِحْرٌ هَذَا أمْ أنتُمْ لاتُبْصِرُونَ } / 141

{ اقْرَأ كَتَابَكَ كَفَى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا } / 79

{ اُكُلُها دائِمٌ وَ ظِلُّها تِلْكَ عُقْبَى الَّذينَ اتَّقَوْا } / 181

{ إِلاَّ بَلاغاً مِنَ اللهِ وَ رِسالاتِهِ وَ مَنْ يَعْصِ اللهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ... } / 238

{ إِلاَّ طَرِيقَ جَهَنَّمَ } / 238 - 247

{ إِلاَّ طَرِيقَ جَهَنَّمَ خَلِدِينَ فِيهَا أبَدًا وَ كاَنَ ذَلِكَ عَلىَ اللهِ يَسِيرًا } / 238

{ الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيها خالِدُون } / 138 - 173 - 179

{ ألَمْ أعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أن لاتَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌ مُّبِينٌ } / 401

‹‹إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَه›› / 67

{ آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا اُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رَب-ِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللهِ وَمَلآئِكَتِهِ... } / 284

{ إِنَّ أصْحابَ الْجَنَّه الْيَوْمَ في شُغُلٍ فاكِهُون هُمْ وَ أزْواجُهُم } / 181

ص: 437

{ إِنَّ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ اسْتَكْبَرُوا عَنْها لاتُفَتَّحُ لَهُمْ أبْوابُ السَّماءِ... } / 235

{ إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا بِآياتِنا سَوْفَ نُصْليهِمْ ناراً كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ... } / 237

{ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أأنذَرْتَهُمْ أمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لايُؤْمِنُونَ } / 247

{ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَوْ أنَّ لَهُم مَّا فِي الأرْضِ جَمِيعًا وَمِثْلَهُ مَعَهُ... } / 226

{ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ وَ مَاتُواْ وَ هُمْ كُفَّارٌ اُوْلَئكَ عَلَيهِْمْ لَعْنَه اللهِ... } / 237

{ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ وَظَلَمُواْ لَمْ يَكُنِ اللهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَلا لِيَهْدِيَهُمْ طَرِيقاً } / 238 - 247

{ إِنَّ اللهَ بالِغُ أمْرِهِ } / 289 - 291

{ إِنَّ اللهَ لايَغْفِرُ أن يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذلِكَ لِمَن يَشَاءُ } / 400

{ إِنَّ اللهَ لَعَنَ الْكَفِرِينَ وَأعَدَّ لهَُمْ سَعِيرًا } / 238

{ إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَنَعِيمٍ } / 141

{ إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي مَقَامٍ أمِينٍ } / 140

{ إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي عَذَابِ جَهَنَّمَ خَالِدُونَ } / 226

{ إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ } / 222

‹‹إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَاد›› / 17 - 18 - 20

{ إِنَّ رُسُلَنَا يَكْتُبُونَ مَا تَمْكُرُونَ } / 280

{ إِنَّا أرْسَلْنَاكَ شَاهِدًا وَمُبَشِّرًا وَنَذِيرًا } / 203

{ إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانَه عَلَى السَّماوَاتِ وَالأرْضِ وَالْجِبَالِ فَأبَيْنَ... } / 422 - 424 - 426 - 429

{ إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا } / 246 - 252

{ إنَّكَ أنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ } / 332

{ إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً } / 207

{ إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَفْعَلُونَ } / 264 - 267 - 268

{ إِنَّهُ ظَنَّ أن لَن يحَُور } / 85

{ إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً } / 422 - 424 - 427

{ إِنَّهُ كاَنَ فىِ أهْلِهِ مَسْرُورًا } / 85

ص: 438

{ إنَّهُ لاييأسُ مِن روحِ اللهِ إلاَّ الْقَوم الْكَافِرينَ } / 70

{ إِنِّي ظَنَنْتُ أنِّي مُلاقٍ حِسابِيَه } / 91 - 92

‹‹اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيم›› / 23

{ أوْ كَظُلُمَاتٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشَاهُ مَوْجٌ مِّن فَوْقِهِ مَوْجٌ مِّن فَوْقِهِ...›› / 26

{ اُولَئِكَ أصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ } / 217 - 218

{ اُولئِكَ الَّذينَ اشْتَرَوُا الْحَياه الدُّنْيا بِالآخِرَه فَلايُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ... } / 236

{ اُولئِكَ الَّذينَ لَيْسَ لَهُمْ فِي الآخِرَه إِلاَّ النَّارُ وَ حَبِطَ ما صَنَعُوا فيها... } / 237

{ اُولئِكَ مَأواهُمْ جَهَنَّمُ وَ لايَجِدُونَ عَنْها مَحيصاً } / 235

{ اُوْلَئِكَ هُمُ الْوَارِثُونَ } / 138

{ اُولِي أجْنِحَه مَثْنى وَثُلاثَ وَرُباعَ } / 282 - 283

{ أيَحْسَبُ الإنسَانُ أل-َّن نَجْمَعَ عِظَامَهُ } / 286

{ بِأيْدِى سَفَرَه } / 102

{ بَلْ هُوَ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ اُوتُوا الْعِلْمَ } / 431 - 433

{ بَلىَ قَادِرِينَ عَلىَ أن نُّسَوِّىَ بَنَانَه } / 114

‹‹تُسَمَّى سَلْسَبيلاً›› / 58

‹‹تَطَّلِعُ عَلَى الأفْئِدَه›› / 58

{ ثُمَّ نُنَجِّى الَّذِينَ اتَّقَواْ وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيًّا›› / 24

{ جَاعِلِ الْمَلائِكَه رُسُلاً } / 280

{ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ } / 134

{ جَنَّاتُ الْمَأوَى } / 135

{ جَنَّاتِ النَّعِيم } / 135

{ جَنَّات عَدْنٍ } / 134

{ حَتَّىَ إِذَا جَاء أحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا } / 280

{ حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِي الْخِيام } / 166 - 181

ص: 439

{ خالِدينَ فيها أبَداً لايَجِدُونَ وَلِيًّاوَلانَصيراً } / 238

{ خَالِدِينَ فِيهَا لايُخَفَّفُ عَنهُْمُ الْعَذَابُ وَ لا هُمْ يُنظَرُون} / 237

{ خَتَمَ اللهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أبْصَارِهِمْ غِشَاوَه... } / 204 - 205 - 247

{ خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاه لِيَبْلُوَكُمْ أيُّكُمْ أحْسَنُ عَمَلاً } / 177

{ ذلِكَ مِمَّا أوْحَي إِلَيْكَ رَبُّكَ مِنَ الْحِكْمَه } / 362

{ ذلِكُمْ بِأنَّكُمُ اتَّخَذْتُمْ آياتِ اللهِ هُزُواً وَ غَرَّتْكُمُ الْحَياه الدُّنْيا... } / 235

{ رَبِّ ابْنِ لِي عِندَكَ بَيْتًا فِي الْجَنَّه وَنَجِّنِي مِن فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ... } / 139

{ رَبَّنا إِنَّكَ آتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلأهُ زِينَه وَ أمْوالاً فِي الْحَياه الدُّنْيا... } / 207

{ سَابِقُوا إِلَى مَغْفِرَه مِن رَب-ِّكُمْ وَجَنَّه عَرْضُهَا كَعَرْضِ السَّمَاء... } / 134

{ سَأصْرِفُ عَنْ آيَاتِيَ الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي الأرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ... } / 248

‹‹سَيَهْدِيهِمْ وَيُصْلِحُ بَالَهُمْ } / 39

{ الصَّافَّات صَفّاً } / 311

‹‹ظِلٍّ ذِي ثَلاثِ شُعَبٍ } / 44

{ عَلىَ أن نُّبَدِّلَ أمْثَالَكُمْ وَ نُنشِئَكُمْ فىِ مَا لاتَعْلَمُون} / 126

{ عَلَى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِينَ } / 320

{ عَلَيْهَا تِسْعَه عَشَرَ } / 176

{ عِندَ سِدْرَه الْمُنْتَهَى } / 159 - 160 - 188

{ عِندَهَا جَنَّه الْمَأوَى } / 159 - 160

{ فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَه } / 186

{ فَإِذا جاءَتِ الطَّامَّه الْكُبْرى } / 188

{ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ } / 279 - 280

{ فَاكِهِينَ بِمَا آتَاهُمْ رَبُّهُمْ وَوَقَاهُمْ رَبُّهُمْ عَذَابَ الْجَحِيمِ } / 141

{ فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً } / 207

{ فَأمَّا مَن أعْطَى وَاتَّقَى } / 247

ص: 440

{ فَأمَّا مَنْ اُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَيَقُولُ هَاؤُمُ اقْرَؤُوا كِتَابِيهْ } / 80 - 81

{ فَإِنَّ الْجَنَّه هِيَ الْمَأوى } / 188

{ فَإِنَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ خالِدينَ فيها أبَدا } / 226 - 238

{ فَأنَّي تُؤْفَكُونَ } / 435

‹‹فَاهْدُوهُمْ إِلَى صِرَاطِ الْجَحِيمِ›› / 39

{ فَاُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ } / 93

{ فَاُولئِكَ يَقْرَؤُنَ كِتابَهُمْ } / 83 - 97

{ فَأيْنَ تَذْهَبُونَ } / 435

{ فَبِأيِّ آلاء رَب-ِّكُمَا تُكَذِّبَانِ } / 166

{ فَذُوقُواْ الْعَذَابَ بِمَا كُنتُمْ تَكْفُرُونَ } / 223

{ فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرَى } / 247

{ فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَى } / 247

{ فَسَوْفَ يحَُاسَبُ حِسَابًا يَسِيرًا } / 84

{ فَسَوْفَ يَدْعُواْ ثُبُورًا } / 85

‹‹فَلااقْتَحَمَ الْعَقَبَه›› / 26

{ فَلاتَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا اُخْفِيَ لَهُم مِن قُرَّه أعْيُنٍ جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ } / 166

{ فَلَمَّا رَأى أيْدِيَهُمْ لاتَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَأوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَه قَالُواْ لاتَخَفْ... } / 352

{ فَلَهُمْ جَنَّاتُ الْمَأوى نُزُلاً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ } / 188

{ فَمَنِ اتَّبَعَ هُدَايَ فَلايَضِلُّ وَلايَشْقَى } / 247

{ فَمَنْ اُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمينِهِ فَاُولئِكَ يَقْرَؤُنَ كِتابَهُمْ وَ لايُظْلَمُونَ فَتيلا } / 83

{ فَهُوَ في عيشَه راضِيَه } / 91 - 92

‹‹فَوَ رَبِّكَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ الشَّيَاطِينَ ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِيًّا } / 24

{ فِي جَنَّاتٍ وَعُيُونٍ } / 140

{ فىِ صحُُفٍ مُّكَرَّمَه } / 102

ص: 441

‹‹فِيهَا أنْهَارٌ مِن مَّاءٍ غَيْرِ آسِنٍ وَأنْهَارٌ مِن لَبَنٍ لَمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ...›› / 69 - 139

{ قالُوا ماذا قالَ رَبُّكُمْ قالُوا الْحَقَّ } / 289 - 291

{ قره عَيْنٍ لِي وَ لَكَ } / 70

{ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِى أنشَأهَا أوَّلَ مَرَّه وَ هُوَ بِكلُ ِّ خَلْقٍ عَلِيم } / 114 - 115

{ قِيلَ ادْخُلُوا أبْوَابَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا فَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَكَبِّرِينَ } / 135

{ كَذَلِكَ وَ زَوَّجْنَاهُم بحُِورٍ عِين } / 140

{ كِرَامِ بَرَرَه } / 102

{ كَلاَّ إِذا دُكَّتِ الأرْضُ دكًّا دكًّا } / 233

{ كُلَّما أرادُوا أنْ يَخْرُجُوا مِنْها مِنْ غَمٍّ اُعيدُوا فيها وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَريق } / 236

{ كُلُوا وَاشْرَبُوا هَنِيئًا بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ } / 141

{ كَمَا بَدَأكُمْ تَعُودُون } / 122

{ كَمَنْ هُوَ خَالِدٌ فِي النَّارِ وَسُقُوا مَاءً حَمِيمًا فَقَطَّعَ أمْعَاءَهُمْ } / 139 - 225

{ لا اُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيَامَه } / 286

{ لاتَأخُذُهُ سِنَه وَ لانَومٌ } / 354

{ لاظَلِيلٍ وَلايُغْنِي مِنَ اللَّهَبِ›› / 44

{ لايَذُوقُونَ فِيهَا الْمَوْتَ إِلاَّ الْمَوْتَه الاُولَى وَوَقَاهُمْ عَذَابَ الْجَحِيمِ } / 141

{ لايَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُم بِأمْرِهِ يَعْمَلُونَ } / 290 - 319 - 338

{ لايَعْصُونَ اللهَ ما أمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ } / 289

{ لِتُؤْمِنُوا بِاللهِ وَرَسُولِهِ } / 203

{ لَقَدْ أرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ } / 203

{ لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَه مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ } / 184

{ لَقَدْ مَنَّ اللهُ عَلَى الْمُؤمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْ أنفُسِهِمْ... } / 372

{ لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنسٌ قَبْلَهُمْ وَلا جَانٌّ } / 166

{ لَوْأنزَلْنَا هذَا الْقُرْآنَ عَلَي جَبَلٍ لَرَأيْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَه اللهِ } / 416

ص: 442

{ لَيْسَ الْبِرَّ أن تُوَلُّواْ وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ... } / 283

{ لِيُعَذِّبَ اللهُ الْمُنَافِقِينَ وَالْمُنَافِقَاتِ وَالْمُشْرِكِينَ وَالْمُشْرِكَاتِ... } / 430

{ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا } / 156

{ ما لِهذَا الْكِتابِ لايُغادِرُ صَغيرَه وَلا كَبيرَه إِلاَّ أحْصاها... } / 81 - 99

{ مُتَّكِئِينَ عَلَى سُرُرٍ مَّصْفُوفَه وَزَوَّجْنَاهُم بِحُورٍ عِينٍ } / 141

{ مَثَلُ الْجَنَّه الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فِيهَا أنْهَارٌ مِن مَاءٍ غَيْرِ آسِنٍ... } / 139

{ مَرْفُوعَه مُّطَهَّرَه } / 102

{ مُطاعٍ ثَمَّ أمِينٍ } / 289 - 291

{ مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَه فَلَهُ خَيْرٌ مِنْهَا وَهُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ } / 265

{ مَن كَانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَمَلآئِكَتِهِ وَرُسُلِهِ وَجِبْرِيلَ وَمِيكَالَ... } / 285

{ نحَْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ وَ مَا نحَْنُ بِمَسْبُوقِينَ } / 126

{ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ } / 320

‹‹نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي›› / 68 - 82

‹‹نُورُهُمْ يَسْعى بَيْنَ أيْدِيهِمْ وَ بِأيْمانِهِم›› / 28 - 29

{ هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَه } / 91 - 92

{ هَذِهِ النَّارُ الَّتِي كُنتُم بِهَا تُكَذِّب-ُونَ } / 141

{ هَذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ } / 162

{ وَ اُتُوا بِهِ مُتَشابِهاً وَ لَهُمْ فيها أزْواجٌ مُطَهَّرَه } / 181

{ وَاللهُ غالِبٌ عَلى أمْرِهِ } / 289 - 291

{ وَ أمَّا الَّذينَ فَسَقُوا فَمَأواهُمُ النَّارُ كُلَّما أرادُوا أنْ يَخْرُجُوا مِنْها... } / 235 - 236

{ وَ أنَّ عَذابي هُوَ الْعَذابُ الأليمُ } / 222

{ وَ إِن مِنكمُ إِلاَّ وَارِدُهَا كاَنَ عَلىَ رَبِّكَ حَتْمًا مَّقْضِيًّا } / 24

{ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ جَميعاً فَقالَ الضُّعَفاءُ لِلَّذينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا كُنَّا لَكُمْ تَبَعاً... } / 237

{ وَ جَنَّه عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَالأرْضِ اُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا } / 134 - 186

ص: 443

{ وَ حُورٌ عينٌ } / 181

{ وَ زَكَرِيَّا إِذْ نَادَى رَبَّهُ رَبّ لاتَذَرْنىِ فَرْدًا وَ أنتَ خَيرُ الْوَارِثِين } / 111

{ وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍعين } / 181

{ وَ ضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَ نَسىِ خَلْقَهُ قَالَ مَن يُحْىِ الْعِظَامَ وَ هِىَ رَمِيمٌ } / 114

{ وَ عَلَى الأعْرافِ رِجالٌ } / 91

{ وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ أتْرابٌ } / 181

{ وَ كُلُّهُمْ ءَاتِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَه فَرْدًا } / 110 - 112

{ وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَه اُخْرى } / 159 - 160 - 188

{ وَ لَهُ مَن فِي السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ وَمَنْ عِندَهُ لايَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِهِ... } / 318 - 338

{ وَ ما كانَ اللهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَيْءٍ فِي السَّماواتِ وَلا فِي الأرْضِ } / 289 - 291

{ وَ ما مِنَّا إِلاَّ لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ } / 291

‹‹وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ›› / 27

{ وَ نَرِثُهُ مَا يَقُولُ وَ يَأتِينَا فَرْدًا } / 111

{ وَ نُنْشِئَكُمْ فِي ما لاتَعْلَمُون } / 126

{ وَ وُضِعَ الْكِتَابُ } / 101

{ وَ يَصْلىَ سَعِيرًا } / 85

{ وَ يَنقَلِبُ إِلىَ أهْلِهِ مَسْرُورًا } / 84

{ وَاتَّبَعُواْ مَا تَتْلُواْ الشَّيَاطِينُ عَلَى مُلْكِ سُلَيْمَانَ وَمَا كَفَرَ سُلَيْمَانُ... } / 339

{ وَاتَّقُواْ يَوْماً لاتَجْزِي نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شَيْئاً } / 230

{ وَأخْرَجَتِ الأرْضُ أثْقَالَهَا } / 233

{ وَآخَرُونَ مُرْجَوْنَ لأمْرِ اللهِ إِمَّا يُعَذِّب-ُهُمْ وَإِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَاللهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ } / 223

{ وَإِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ } / 64 - 66

{ وَإِذَا النُّجُومُ انكَدَرَتْ } / 223

{ وَاُزْلِفَتِ الْجَنَّه لِلْمُتَّقِينَ } / 133

ص: 444

{ وَأسَرُّواْ النَّدَامَه لَمَّا رَأوُا الْعَذَابَ } / 223

{ وَأعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الأنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ } / 133

{ وَالَّذِي قَدَّرَ فَهَدَى } / 246

{ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَاتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُم بِإِيمَانٍ ألْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ... } / 141

{ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُبَوِّئَن-َّهُم مِنَ الْجَنَّه غُرَفًا... } / 138

{ وَالَّذِينَ اهْتَدَوْا زَادَهُمْ هُدًى وَآتَاهُمْ تَقْواهُمْ } / 247

{ وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا } / 247

‹‹وَالَّذِينَ كَفَرُوا أعْمَالُهُمْ كَسَرَابٍ بِقِيعَه يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً حَتَّى إِذَا جَاءَهُ... } / 26

{ وَالَّذِينَ كَفَروا وَكَذَّبُواْ بِآيَاتِنَا اُولَئِكَ أصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ } / 225

{ وَالْمُؤْمِنُونَ كَلٌّ آمَنَ بِاللهِ وَمَلائِكَتِهِ وكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ } / 370

{ وَالْمُدبِّرات أمراً } / 311

{ وَأمَّا ثَمُودُ فَهَدَيْنَاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمَى عَلَى الْهُدَى } / 246

{ وَأمَّا مَنْ اُوتِيَ كِتَابَهُ بِشِمَالِهِ فَيَقُولُ يَا لَيْتَنِي لَمْ اُوتَ كِتَابِيهْ } / 81

{ وَأمَّا مَنْ اُوتِيَ كِتَابَهُ وَرَاء ظَهْرِهِ } / 81

{ وَأمَّا مَن بَخِلَ وَاسْتَغْنَى } / 247

{ وَأمْدَدْنَاهُم بِفَاكِهَه وَلَحْمٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ } / 141

{ وَأنَّ اللهَ يَبْعَثُ مَن فىِ الْقُبُور } / 196 - 197

‹‹وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أجْمَعِين›› / 24

{ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً } / 412

{ وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَه وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ } / 263 - 271 - 274 - 275

{ وَتِلْكَ الْجَنَّه الَّتِي اُورِثْتُمُوهَا بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ } / 137

{ وَجِيءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الإنسَانُ وَأنَّى لَهُ الذِّكْرَى } / 136

{ وَحِيلَ بَيْنَهُمْ وَبَيْنَ مَا يَشْتَهُونَ } / 215 - 251

{ وَسَارِعُواْ إِلَى مَغْفِرَه مِّن رَب-ِّكُمْ وَجَنَّه عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالأرْضُ... } / 158

ص: 445

{ وَسُيِّرَتِ الْجِبَالُ فَكَانَتْ سَرَابًا } / 266 - 267

{ وَسِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّه زُمَرًا حَتَّى إِذَا جَاؤُوهَا وَفُتِحَتْ أبْوَابُهَا... } / 135

{ وَسِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلَى جَهَنَّمَ زُمَرًا حَتَّى إِذَا جَاؤُوهَا فُتِحَتْ أبْوَابُهَا... } / 135

{ وَصَدَّقَ بِالْحُسْنَى } / 247

{ وَضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَنَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَنْ يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ } / 286

{ وَفِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَما تُوعَدُونَ } / 188

{ وَقالَ الَّذينَ اتَّبَعُوا لَوْ أنَّ لَنا كَرَّه فَنَتَبَرَّأ مِنْهُمْ كَما تَبَرَّؤُا مِنَّا... } / 234

{ وَقَالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمَنُ وَلَدًا سُبْحَانَهُ بَلْ عِبَادٌ مُّكْرَمُونَ } / 319 - 338

{ وَقَالُواْ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى صَدَقَنَا وَعْدَهُ وَ أوْرَثَنَا الأرْضَ نَتَبَوَّأ مِنَ الْجَنَّه... } / 138

‹‹وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَّسْئُولُونَ›› / 30

{ وكَذَّبَ بِالْحُسْنَى } / 247

{ وكُلَّ إِنسَانٍ ألْزَمْنَاهُ طَآئِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَه كِتَابًا... } / 79

{ وَلا اُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَه } / 286

{ وَلاُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأنْهَارُ ثَوَابًا مِن عِندِ اللهِ... } / 137

{ وَلَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى كَما خَلَقْناكُمْ أوَّلَ مَرَّه وَ تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْناكُمْ... } / 111

{ وَلَقَدْ جَاءتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشْرَى قَالُواْ سَلامًا قَالَ سَلاَمٌ فَمَا لَبِثَ... } / 352

{ وَلَقَدْ ذَرَأنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لايَفْقَهُونَ بِهَا... } / 201

{ وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَه اُخْرَى } / 159 - 160

{ وَلَقَدْ صَرَّفْنَاهُ بَيْنَهُمْ لِيَذَّكَّرُوا } / 203

{ وَلِلّهِ يَسْجُدُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الأرْضِ مِن دَآبَّه وَالْمَلائِكَه... } / 346

{ وَلَمَّا جَاءَتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشْرَى قَالُوا إِنَّا مُهْلِكُو أهْلِ هَذِهِ الْقَرْيَه } / 281

{ وَلَهُ مَن فِي السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ وَمَنْ عِندَهُ لايَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِهِ... } / 318 - 338

{ وَلَهْمُ عَذَابٌ مُّهِينٌ } / 223

{ وَلَوْ شِئْنَا لآتَيْنَا كُلَّ نَفْسٍ هُدَاهَا وَلَكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لأمْلأنَّ جَهَنَّمَ... } / 243 - 250

ص: 446

{ وَمَا أرْسَلْنَا مِن رَسُولٍ إِلاَّ لِيُطَاعَ } / 203

{ وَمَا أمْرُنَا إِلاَّ وَاحِدَه كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ } / 381 - 383 - 385 - 386 - 387 - 388 - 389

{ وَمَا جَعَلْنَا أصْحَابَ النَّارِ إِلاَّ مَلائِكَه وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ إِلاَّ فِتْنَه } / 176

{ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإنسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ } / 203

{ وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلا مُؤْمِنَه إِذَا قَضَى اللهُ وَرَسُولُهُ أمْراً أن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَه... } / 411

{ وَمَا هُم بِخَارِجِينَ مِنَ النَّارِ } / 227

{ وَمَن يَعْصِ اللهَ وَرَسُولَهُ وَيَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ نَارًا خَالِدًا فِيهَا... } / 225

{ وَمَن يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا فَجَزآؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِيهَا } / 225

{ وَمَن يَكْفُرْ بِاللهِ وَمَلائِكَتِهِ وكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعِيدًا } / 284

{ وَمَن يَهْدِ اللهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَن يُضْلِلْ فَلَن تجَِدَ لهَُمْ أوْلِيَاءَ مِن دُونِهِ... } / 236

{ وَنَقُولُ ذُوقُواْ عَذَابَ الْحَرِيقِ } / 223

{ وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ } / 262 - 264 - 265 - 266 - 267 - 271 - 274 - 275

{ وَوُضِعَ الْكِتَابُ فَتَرَى الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَيَقُولُونَ يَا وَيْلَتَنَا... } / 81

{ وَيُدْخِلُهُمُ الْجَنَّه عَرَّفَهَا لَهُمْ›› / 39

{ وَيَزِيدُ اللهُ الَّذِينَ اهْتَدَوْا هُدًى } / 248

{ وَيَسْألُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ يَنْسِفُهَا رَبِّي نَسْفًا } / 265

{ وَيَصْلَى سَعِيرًا } / 81

{ وَيَنقَلِبُ إِلَى أهْلِهِ مَسْرُورًا } / 81

{ وَيَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَمَنْ فِي الأرْضِ... } / 264

{ يُؤْتِي الْحِكْمَه مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَه فَقَدْ اُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً... } / 366

{ يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أنفُسَكُمْ وَأهْلِيكُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَه... } / 320 - 338

{ يَاوَيْلَتَنَا مَا لِهذَا الْكِتَابِ لايُغَادِرُ صَغِيرَه وَلاكَبِيرَه إِلاَّ أحْصَاهَا } / 86

{ يَا أيُّها الَّذِينَ ءَامَنُواْ أطِيعُواْ اللهَ وَأطِيعُواْ الرَّسُولَ وَ لاتُبْطِلُواْ أعْمَالَكم } / 145

{ يَخَافُونَ رَبَّهُم مِن فَوْقِهِمْ وَيَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ } / 346

ص: 447

{ يَدْعُونَ فِيهَا بِكُلِّ فَاكِهَه آمِنِينَ } / 140

{ يُرِيدُونَ أن يَخْرُجُواْ مِنَ النَّارِ وَمَا هُم بِخَارِجِينَ مِنْهَا وَلَهُمْ عَذَابٌ مُّقِيمٌ } / 226

{ يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مَا يَشَاءُ } / 281

{ يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ لايَفْتُرُونَ } / 318 - 331 - 338

‹‹يَصْلَوْنَها يَوْمَ الدِّين›› / 58

{ يَطُوفُونَ بَيْنَهَا وبَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ } / 162

{ يَعْرِفُونَ كُلاَّ بِسِيماهُمْ } / 91

{ يَغْفِرُ لِمَن يَشَاء وَيُعَذِّبُ مَن يَشَاء } / 223

‹‹يَقُولُونَ رَبَّنَا أتْمِمْ لَنَا نُورَنَا›› / 28

{ يَلْبَسُونَ مِن سُندُسٍ وَإِسْتَبْرَقٍ مُتَقَابِلِينَ } / 140

{ يَهْدِي بِهِ اللهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَيُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ... } / 248

‹‹يَوْمَ لايُخْزِي اللهُ النَّبِيَّ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ يَسْعَى بَيْنَ أيْدِيهِمْ...›› / 28

{ يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ اُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ فَمَنْ اُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَاُوْلَئِكَ يَقْرَؤُونَ... } / 82

{ يَوْمَ يُدَعُّونَ إِلَى نَارِ جَهَنَّمَ دَعًّا } / 141

ص: 448

نمايه روايات

روايات /صفحات

أتاني جيرئيل† فقال: اُبَشِّرُك يا محمد بما تَجوزُ علي الصراط؟ / 27

أثْبَتُكُمْ قَدَماً عَلَى الصِّرَاطِ، أشَدُّكُمْ حُبّاً لأهْلِ بَيْتِي / 34

أخَذَ اللهُ مِيثاقَ شيعتنا مَعَنا عَلي ولايتِنا، لايَزيدُون و لايَنقُصون / 253

إِذَا أكْثَرَ الْعَبْدُ مِنَ الاسْتِغْفَارِ رُفِعَتْ صَحِيفَتُهُ وَ هِي تَتَلألاُ / 92

إذا عرفت ذلك فنقول أمّا من قال بأنّ الملائكه أجسام كان حمل / 336

إِذَا كانَ يَوْمُ الْقِيَامَه وَ نُصِبَ الصِّرَاطُ عَلَى جَهَنَّم، لَمْ يَجُزْ عَلَيْهِ إِلاَّ مَنْ مَعَهُ جوازٌ / 30

إذا كانَ يَومَ القِيامَه، دُفعَ إلي الإنسانِ كِتابُهُ، ثُمَّ قِيلَ لَهُ: إقرَأ، قُلتُ: فَيَعرِفُ مَا فِيه؟ / 86

اكْتُبْ:«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ»؛ سَمِعْتُ رَسُولَ اللهِ (صلي الله عليه و آله) يَقُولُ: إِنَّ سُورَ الْجَنَّه لَبِنَه مِنْ ذَهَبٍ... / 167

الأمانه، الولايه، من ادعاها بغير حق فقد كفر / 429

الأمانه، الولايه؛ و الأنسان ابوالشرور المنافق / 428

إنّ الحكمه المعرفه و التّفقّه في الدّين، فَمَنْ فَقُهَ منكم فهو حكيم / 367

إِنَّ الصَّمْت باب مِن أبواب الحكمه / 368

انّ الكتابَ يُصَدِّقُ بعضُه بعضاً / 430

إنَّ اللهَ - تَباركَ و تَعالي - إذا أرادَ أن يُحاسبَ المُؤمنَ، أعطاهُ كتابَهُ بِيَمينِهِ... / 84

إنَّ الله - عَزَّوجَلَّ - خَلَقَ النَّبيِّينَ مِن طينَه عِلِّيِّينَ قُلوبَهُم و أبدانَهُم / 253

إِنَّ اللهَ - عَزَّوَجَلَّ - لَمَّا خَلَقَ الْجَنَّه خَلَقَهَا مِنْ لَبِنَتَيْنِ لَبِنَه مِنْ ذَهَبٍ وَ لَبِنَه مِنَ فِضَّه وَجَعَلَ... / 164

إِنَّ اللهَ تَبَارَكَ وَتَعَالَى خَلَقَ فِي الْجَنَّه عَمُوداً مِنْ يَاقُوتَه حَمْرَاءَ عَلَيْهِ سَبْعُونَ ألْفَ قَصْرٍ... / 163

إِنَّ اللهَ تَعَالَى إِذَا بَعَثَ الْخَلائِقَ مِنَ الأوَّلِينَ وَالآخِرِينَ، نَادَى مُنَادِي رَبِّنَا مِنْ تَحْتِ عَرْشِهِ / 32

إنّ الله عرض أرواح الأئمّه على السموات والأرض والجبال فغشيها نورهم و قال في... / 428

ص: 449

إنَّ اللهَ عَرَض ولايه اميرالمؤمنين (عليه السلام) فقبلها الملائكه و أباها مَلَك، يقال له فُطرُس... / 343

إنَّ دينَ الله لايُعرَف بالرِّجال بل بآيه الحَقِّ، فَاعرف الحَقَّ تَعرِف أهلَه / 307

إنَّ فوقَ الصراط عقبه كؤوداً / 26

إِنَّ فِي الْجَنَّه غُرَفاً يُرَى ظَاهِرُهَا مِنْ بَاطِنِهَا وَ بَاطِنُهَا مِنْ ظَاهِرِهَا يَسْكُنُهَا مِنْ اُمَّتِي مَنْ... / 172

أنا صراطُ الله المستقيم و عُروته الوُثقي الّتي لا انفصام لها / 37

إِنَّهُ لَيُرَى يَوْمَ الْقِيَامَه إِلَى جَانِبِ الصِّرَاطِ جَمٌّ كَثِيرٌ مِنَ النَّاسِ، لايَعْرِفُ عَدَدَهُمْ إِلاَّ اللهُ تَعَالَى / 33

إِنَّهُ يُؤْتَى بِالْمُؤْمِنِ الْمُذْنِبِ يَوْمَ الْقِيَامَه حَتَّى يُوقَفَ بَيْنَ يَدَيِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ فَيَكُونُ... / 93

إن-َّهم يعيشون بنسيم العرش / 353

بالتَّواضع تُعْمَرُ الْحِكْمَه لا بالتَّكَبُّر / 368

ثم اختبر بذلك ملائكته المقربين ليميزالمتواضعين منهم من المستكبرين / 332

ثمّ أداء الأمانه، فقد خاب من ليس أهلها. إنّها عرضت على السّماوات المبنيّه والأرضين... / 426

ثُمَّ تُعطَيان كِتابَهُما بأيْمانِهِما فَتجدان حَسَناتِهما كُلِّها مَكتُوبه / 83

ثم خلق سبحانه لإسكان سماواته وعماره الصفيح الاعلي من ملكوته خلقاً بديعاً من... / 333

ثم فتق ما بين السموات العلي فملأهنَّ اطواراً من ملائكته / 333

جاءَ وقتُ الصلاه، وقت امانه عَرَضَها اللهُ علي السماوات و الأرض و الجبال... / 427

حَافَتَا الصِّرَاطِ يَوْمَ الْقِيَامَه، الرَّحِمُ وَالأمَانَه؛ فَإِذَا مَرَّ الْوَصُولُ لِلرَّحِمِ الْمُؤَدِّي لِلأمَانَه... / 32

حُبِّي وَ حُبُّ أهْلِ بَيْتِي نَافِعٌ فِي سَبْعَه مَوَاطِنَ، أهْوَالُهُنَّ عَظِيمَه: عِنْدَ الْوَفَاه وَ فِي الْقَبْرِ... / 87

حدّ الأشياء كلّها عند خلقه ايّاها ابانه لها من شبهه و ابانه له من شبهها / 329

الحمدُ لله الَّذي لايَموت و لاتَنقَضي عجائبُه / 395

خَيرُهُ و شَرُّهُ مَعهُ حَيثُ كانَ، لايَستطِيعُ فِراقَهُ حَ-تّي يُعطَي كِتابَهُ يَومَ القِيامَه بِما عَمِلَ / 82

رأس الحكمه، خشيه الله تعالي / 369

رأس الحكمه، مخافه الله عزوجل / 369

الرفق، رأس الحكمه / 369

السابق بالخيرات: الإمام، والمقتصد: العارف للإمام، والظالم لنفسه: الذي لايعرف الإمام / 299

ص: 450

سأل زنديقٌ أباعبد الله (عليه السلام) قال: فما تقول في المَلَكين هاروت و ماروت وما يقول النَّاس... / 341

سألت أباعبد الله (عليه السلام) عن قول الله - عزّوجلّ - { هُوَ الأوَّلُ وَالآخِرُ } و قلت: أمّا الأول فقد عرفناه وأمّا الآخر فبيّن لنا تفسيره؟... / 329

سمعت أبا عبد الله (عليه السلام) يقول: إذا تاب العبد توبه نصوحاً أحبّه الله فستر عليه فقلت: ... / 332

شَجَرَه فِي الْجَنَّه أنَا غَرَسْتُهَا تُظِلُّ الْجِنَانَ، أصْلُهَا مِنْ رِضْوَانٍ؛ مَاؤُهَا مِنْ تَسْنِيمٍ، بَرْدُهُ... / 171

الصمد الذي لا جوف له، والصمد الذي قد انتهي سؤدده، والصمد الذي لايأكل و لايشرب... / 325

طاعه الله ومعرفه الامام / 365

علماءُ حكماءُ كادوا أنْ يكونوا مِنَ الحكمه أنبياء / 368

عَلَيكَ بِالقُرآن فَإنَّ الله خَلَقَ الجَنَّه بِيَدِهِ لَبنَه مِن ذَهَب و لَبنَه مِن فِضَّه و جَعَلَ مَلاطَها... / 165

عن أبيه (عليه السلام) قال سئل الصادق (عليه السلام) عن زياره قبر الحسين (عليه السلام) قال: أخبرني أبي (عليه السلام) أنّ... / 334

عن بريدبن عُمَير بن معاويه الشامي قالَ: دَخَلتُ عَلي علي بن موسي الرضا بِمَرو فَقلتُ لَه:... / 402

فَأخْبِرْنِي عَنِ الْجَنَّه وَ النَّارِ أ هُمَا الْيَوْمَ مَخْلُوقَتَانِ / 161

فَأخبرني عن جبرئيل في زيّ الذُّكران هو أم في زيّ الاناث / 323

فَأمّا المُؤمِنُ فَيُعطي كِتابَهُ بِيَمينِهِ / 84

فَأوْمَأ بيده نحو السماء ففتحت أبواب السماء ونزلت الملائكه عدداً لا يحصيهم إلاّ الله تعالي. قال (عليه السلام): لولا تقارب الأشياء وحبوط... / 356

فَرقاً بَينَهُم و بَينَ الله - عزَّوجلَّ - لأنّ الذي { لاتَأخُذُهُ سِنَه وَ لانَومٌ } هو الله... / 354

فُطرُس كان من الحمله، بعثه الله - عزَّوجلَّ - في شيء، فَأبطأ عليه، فَكَسر جَناحه و ألقاه... / 342

فلقد بكت السبع الشداد لقتله وبكت البحار بأمواجها والسموات بأركانها والأرض... / 334

الْفَهْم وَالْقَضَاء / 368

قال: في السماء السابعه... فسدره المنتهى، في السماء السابعه و جنه المأوى، عندها. / 188

قال: ينظرون إلى وجه الله، أي إلى رحمه الله و نعمته / 67

كان علي الحسن و الحسين تعويذان حشوهما من زغب جناح جبرئيل / 330

كُلُّ اُمَّه يُحاسِبُها إمامُ زَمانها، و يَعرِفُ الأئمَّه أولياءَهُم و أعداءَهُم بِسيماهُم / 91

ص: 451

كُنْتُ ذَاتَ يَوْمٍ عِنْدَ النَّبِيِّ… إِذْ أقْبَلَ بِوَجْهِهِ عَلَى عَلِيِّ بْنِ أبِي طَالِبٍ† فَقَالَ: ألااُب-َشِّرُكَ يَا أبَا الْحَسَنِ؟ / 29

لَمَّا اُسْرِيَ بِي إِلَى السَّمَاءِ، دَخَلْتُ الْجَنَّه فَرَأيْتُ فِيهَا مَلائِكَه يَبْنُونَ لَبِنَه مِنْ ذَهَبٍ وَ لَبِنَه... / 192

لَيْسَتْ تَشْهَدُ الْجَوَارِحُ عَلَى مُؤْمِنٍ إِنَّمَا تَشْهَدُ عَلَى مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَه الْعَذَابِ فَأمَّا الْمُؤْمِنُ فَيُعْطَى كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ / 83

مَا ثَبَتَ حُبُّكَ فِي قَلْبِ امْرِئٍ مُؤْمِنٍ فَزَلَّتْ بِهِ قَدَمُهُ عَلَى الصِّرَاطِ إِلاَّ ثَبَتَ لَهُ قَدَمٌ حَتَّى... / 35

مَا خَلَقَ اللهُ خَلْقاً إِلاَّ جَعَلَ لَهُ فِي الْجَنَّه مَنْزِلاً، وَ فِي النَّارِ مَنْزِلاً، فَإِذَا اُسْكِنَ أهْلُ الْجَنَّه الْجَنَّه وَ أهْلُ النَّارِ النَّارَ / 173

مَا مِنْ مُؤْمِنٍ يُذْنِبُ ذَنْباً إِلاَّ أجَّلَهُ اللهُ عَزَّوَجَلَّ سَبْعَ سَاعَاتٍ مِنَ النَّهَارِ فَإِنْ هُوَ تَابَ / 90

مَرَرْتُ لَيْلَه اُسْرِيَ بِي بِنَهَرٍ حَافَتَاهُ قِبَابُ الْمَرْجَانِ فَنُودِيتُ مِنْهُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللهِ / 166

معرفه الإمام و اجْتناب الكبائر الّتي أوجب الله عليها النّار / 367

مَكْتُوبٌ عَلَى بَابِ الْجَنَّه «لا إِلَهَ إِلاَّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ عَلِيٌّ أخُو رَسُولِ اللهِ» / 165

مَن زَهِدَ في الدّنيا أثبت الله الحكمه في قلبه، و أنطق بها لسانَه، و بَصَّرَه عيوب الدّنيا داءها و دواءها، و أخرجه من الدّنيا سالما إلى دار السّلام / 369

مَن عسي أن يكونوا غيرنا / 433

مَنْ عَمِلَ سَيِّئَه أُجِّلَ فِيهَا سَبْعَ سَاعَاتٍ مِنَ النَّهَارِ فَإِنْ قَالَ أسْتَغْفِرُ اللهَ الَّذِي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ ثَلاثَ مَرَّاتٍ لَمْ تُكْتَبْ عَلَيْه / 88

مَنْ قَالَ: سُبْحَانَ اللهِ غَرَسَ اللهُ لَهُ بِهَا شَجَرَه فِي الْجَنَّه / 144

الناسُ نيامٌ فإذا ماتوا إنْتَبَهُوا / 60

النَّاسُ يَمُرُّونَ عَلَى الصِّرَاطِ طَبَقَاتٍ، وَ الصِّرَاطُ أدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ وَ مِنْ حَدِّ السَّيْفِ / 32

وَ اعْلَمُوا أنَّ مَجَازَكُمْ عَلَى الصِّرَاطِ وَ مَزَالِقِ دَحْضِهِ، وَ أهَاوِيلِ زَلَلِهِ وَ تَارَاتِ أهْوَالِه / 35

و الأعلامُ قائمه، و الآياتُ واضحه، و المنارُ منصوبه، / 435

وَ إِنَّمَا أضَافَهُ إِلَى نَفْسِهِ لأن-َّهُ اصْطَفَاهُ عَلَى سَائِرِ الأرْوَاحِ / 68

و إنما يعني بالنظر إليه، النظر إلى ثوابه تبارك و تعالى / 67

ص: 452

و جاءَ الخبرُ بأنَّ الصراطَ أدقُّ مِن الشَعرَه و أحدُّ مِن السيف علي الكافر / 37

وَ حَقُّ رِجْلَيْكَ أنْ لاتَمْشِيَ بِهِمَا إِلَى مَا لايَحِلُّ لَكَ فَبِهِمَا تَقِفُ عَلَى الصِّرَاطِ!... / 35

و طعامه التسبيح و شرابه التهليل / 353

وَ لَئِنْ أمْهَلَ اللهُ الظَّالِمَ فَلَنْ يَفُوتَ أخْذُهُ، وَ هُوَ لَهُ بِالْمِرْصَادِ عَلَى مَجَازِ / 23

ولايرجع بهم الاستهتار بلزوم طاعته، إلاّ إلي مواد من قلوبهم غيرمنقطعه من رجائه ومخافته / 345

و لكنّه القديم في ذاته لأنّ ما سوي الواحد متجّزء و الله واحدٌ لا متجزّء و لا متوّهم... / 329

و لم يبق في النار إلا الذين هم أهلها / 217

و هذا مثلٌ مضروب لما يَلْحَقُ الكافر من الشدّه في عبوره علي الصّراط / 37

واعلم أنّ الصِّراطَ المَوعُودَ بِه فِي القُرآنِ الكَريمِ حَقٌّ يَجِبُ الإيمانُ به و إن اختلف... / 40

والمَتَلقّي القاعِد عَنِ اليمين هُو القُوَّه العاقله العَمَليّه المُنتَقَشَه بِصُوَرِ الأعمال / 100

والملَك لاتشاهده حواسكم لأنّه من جنس هذا الهواء، لاعيان منه / 297

وَأمَّا الصِّراطُ في الآخَره، فَهُوَ طَرِيقُ الْمُؤْمِنِينَ إِلَى الْجَنَّه / 23

وكّل ملك الموت بقبض أرواح الآدميين، فهو الذي يلي قبض أرواحهم / 331

الولايه، أبَيْنَ أن يَحملنَها كفراً بها وعناداً وحَمَلها الإنسان، والإنسان الذي حملها ابوفلان / 428

وَما مِن أحَدٍ يَدخُلُ الجَنَّه حتّى يُعرَض عَلَيه مَكانُهُ مِنَ النّار، فَيُقال له: «هذا مَكانُكَ الَّذي لَو عَصَيتَ اللهَ لَكُنتَ فيه». / 179

هُوَ الطَّرِيقُ إِلَى مَعْرِفَه اللهِ - عَزَّوَجَلَّ - وَ هُمَا صِراطَانِ؛ صِراطٌ فِي الدُّنْيَا وَ صِراطٌ فِي الآخِرَه، / 30

هي ولايه اميرالمؤمنين / 428

يُؤْتَى بِأحَدٍ يَوْمَ الْقِيَامَه، يُوقَفُ بَيْنَ يَدَيِ اللهِ وَيُدْفَعُ إِلَيْهِ كِتَابُهُ، فَلايَرَى حَسَنَاتِهِ! فَيَقُولُ: إِلَهِي لَيْسَ هَذَا كِتَابِي / 94

يروي في بعض الرافدات أن عمرو بن العاص قدم من الاسكندريه علي رسول الله (صلي الله عليه و آله) فسأله عمّا رأي في الاسكندريه، فقال: يا رسول الله (صلي الله عليه و آله) رأيت أقواماً يتطيلسون... / 324

يضِيءُ عَلَي الصّراط لعلي و فاطمه، مِثل الدّنيا سبعين مرّه / 28

ص: 453

ص: 454

منابع و مآخذ:

قرآن كريم.

1.آغاز و انجام؛ خواجه نصيرالدين طوسى (وفات: 672 ق) ، مقدمه و شرح و تعليقات از آيت الله حسن زاده آملى، انتشارات فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران 1374 ش.

2.آموزش فلسفه؛ محمدتقي مصباح يزدي، انتشارات امير كبير، تهران 1383ش.

3.آيات العقائد؛ تقريرات دروس آيه الله سيد جعفر سيدان، انتشارات ولايت، اول 1389ش.

4.الاحتجاج؛ احمد بن علي طبرسي، تعليق: سيد محمد باقر خرسان، دار النعمان، نجف اشرف 1386ق - 1966م.

5.الإختصاص؛ شيخ مفيد، انتشارات كنگره جهانى شيخ مفيد، قم 1413 ق.

6.اساس التوحيد؛ ميرزا مهدي آشتياني، انتشارات هومس، تهران 1388ش.

7.اسرار الآيات؛ صدر المتألهين، مقدمه و تصحيح از محمد خواجوى، انجمن حكمت و فلسفه، تهران، 1360 ش.

8.الأسفار الأربعه؛ ملاصدرا شيرازي، دار احياء التراث، بيروت 1981م.

9.اصول المعارف؛ ملامحسن فيض، با تحقيق و تصحيح و مقدمه سيدجلال الدين آشتياني، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامي، دوم 1362ش.

10.أطيب البيان في تفسير القرآن؛ سيد عبد الحسين طيب، انتشارات اسلام، تهران 1378ش.

11.اعتقادات الإماميه وتصحيح الاعتقاد؛ شيخ صدوق و شيخ مفيد، كنگره شيخ مفيد، قم1414ق

12.الإلهيات علي هدي الكتاب و السنه و العقل؛ محاضرات استاد شيخ جعفر سبحاني، به قلم حسن محمد مكي عاملي، قم، المركز العالمي للدراسات الإسلاميه، چهارم 1413ق.

13.الأمالي؛ شيخ صدوق، قسم الدراسات الإسلاميه مؤسسه البعثه، قم، مؤسسه البعثه، اول1417ق.

ص: 455

14.الأمالي؛ شيخ مفيد، تحقيق: حسين استاد ولي و علي اكبر الغفاري، دارالمفيد، بيروت1414ق.

15.الأمالي؛ محمدبن حسن طوسي، تحقيق: موسسه بعثت، دار الثقافه، قم، اول، 1414ق.

16.انوار درخشان؛ سيدمحمد حسين حسينى همدانى، تحقيق از محمد باقر بهبودى، كتابفروشى لطفى، تهران 1404 ق.

17.اوائل المقالات؛ شيخ مفيد، تحقيق: شيخ إبراهيم أنصاري، دار المفيد للطباعه والنشر والتوزيع، بيروت 1414 - 1993م.

18.بحارالأنوار؛ علامه محمدباقر مجلسي، مؤسسه الوفاء، بيروت 1403 - 1983م.

19.البرهان؛ سيد هاشم بحراني، بنياد بعثت، تهران 1416ق.

20.بشاره المصطفى؛ محمدبن علي طبري، تحقيق: جواد قيومي إصفهاني، مؤسسه نشر إسلامي، قم، اول، 1420ق.

21.بصائر الدرجات؛ محمدبن حسن صفار، تصحيح وتعليق: حاج ميرزا حسن كوچه باغي، منشورات اعلمي، تهران 1362ش.

22.بيان السعاده؛ سلطان محمد گنابادي، مؤسسه الاعلمي، بيروت 1408ق.

23.بيان الفرقان في توحيد القرآن؛ علامه شيخ مجتبي قزويني، با تعليقات: استاد سيدجعفر سيدان، تحقيق: مدرسه علوم ديني حضرت وليعصر (عليه السلام)، انتشارات دليل ما، اول 1389ش.

24.پيام قرآن؛ استاد ناصر مكارم شيرازي، دارالكتب الاسلاميه، تهران، 1383ش.

25.تاريخ تمدن اسلام؛ جرجي زيدان (ترجمه علي جواهر كلام) ،انتشارات امير كبير، تهران.

26.تاريخ مدينه دمشق؛ ابن عساكر، تحقيق: علي شيري، دارالفكر، بيروت 1415ق.

27.التبيان؛ محمدبن حسن طوسى، با مقدمه شيخ آغابزرگ تهرانى و تحقيق احمد قصيرعاملى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

28.التحقيق في كلمات القرآن الكريم؛ حسن مصطفوى، بنگاه ترجمه ونشر كتاب، تهران1360ش.

29.تسنيم؛ عبدالله جوادي آملي، تحقيق: احمد قدسي، مركز نشر اسراء، 1385ش.

30.تصحيح إعتقادات الإماميه؛ الشيخ المفيد، تحقيق حسين درگاهي، بيروت، دارالمفيد للطباعه و النشر و التوزيع، دوم، 1414ق.

ص: 456

31.تفسير ابن عربى؛ ابوعبدالله محيى الدين محمد ابن عربى، تحقيق سمير مصطفى رباب، دار احياء التراث العربى، بيروت 1422 ق.

32.تفسير العياشي؛ محمد بن مسعود العياشي، تحقيق: الحاج السيد هاشم الرسولي المحلاتي، المكتبه العلميه الإسلاميه، تهران.

33.تفسير القرآن الكريم؛ (منسوب به) محي الدين بن عربي، تحقيق: سمير مصطفي رباب، دار احياء التراث، بيروت 1422ق.

34.تفسير القرآن الكريم؛ سيد عبد الله شبر، دار البلاغه للطباعه و النشر، بيروت، 1412 ق.

35.تفسير القرآن الكريم؛ محمدبن ابراهيم (ملاصدرا) ، تحقيق: محمد خواجوي، انتشارات بيدار، قم 1379ش.

36.التفسير المبين؛ محمد جواد مغنيه، بنياد بعثت، قم.

37.التفسير المنسوب إلى الامام العسكرى (عليه السلام)؛ مدرسه امام مهدى، قم 1409 ق

38.تفسير ثعلبي؛ ثعلبي، تحقيق: ابي محمد بن عاشور، دار إحياء التراث العربي، بيروت 1422ق.

39.تفسيرصافى؛ ملامحسن فيض كاشانى، تحقيق حسين اعلمى، انتشارات الصدر، تهران1415ق

40.تفسيرقمي؛ علي بن ابراهيم قمي، تحقيق: سيدطيب موسوي جزايري، دارالكتب، قم1367ش.

41.تفسير نمونه؛ ناصر مكارم شيرازي، دارالكتب الاسلاميه، تهران 1374ش.

42.التوحيد؛ شيخ صدوق، تحقيق: سيد هاشم حسيني تهراني، جامعه مدرسين، قم 1357ش.

43.تهذيب الأحكام؛ شيخ طوسي، تحقيق: سيدحسن موسوي خرسان، دار الكتب الإسلاميه، تهران 1365ش.

44.جامع الأخبار؛ تاج الدين شعيرى، انتشارات رضى، قم 1363 ش.

45.جامع الشتات؛ محمداسماعيل خواجوئي، تحقيق: سيد مهدي رجائي، 1418ق.

46.جلاء الاذهان وجلاءالاحزان؛ ابو المحاسن حسين بن حسن جرجاني، تحقيق: سيد جلال الدين حسيني (محدث) ، انتشارات دانشگاه تهران، 1377ش.

47.الجوهر الثمين في تفسير الكتاب المبين؛ سيدعبدالله شبر، مقدمه: سيدمحمد بحرالعلوم، كويت ، 1407 ق.

ص: 457

48.حق اليقين في معرفه اصول الدين؛ سيدعبدالله شبر، انوار الهدي، قم 1424 ق.

49.حكمت الهي؛ مهدي الهي قمشه اي، انتشارات اسلامي، تهران 1363ش.

50.الخرائج والجرائح؛ قطب الدين راوندي، تحقيق: مؤسسه الإمام المهدي با اشراف سيد محمد باقر موحد ابطحي، مؤسسه الإمام المهدي ، قم 1407ق.

51.الخصال؛ شيخ صدوق، تحقيق: علي أكبر غفاري، جامعه مدرسين، قم 1403ق. - 1362ش.

52.الخلود في جهنم؛ محمدعبدالخالق كاظم، منشورات المركز العالمي للدراسات الاسلاميه، قم، 1383ش.

53.دار السلام؛ محدث نوري، تصحيح: سيدهاشم رسولي محلاتي، انتشارات المعارف الإسلاميه.

54.دانشنامه امام علي (عليه السلام)؛ علي اكبر رشاد، سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، 1385 ش.

55.دلائل الإمامه؛ محمد بن جرير طبري، مؤسسه بعثت، قم 1413ق.

56.ده رساله فارسي؛ حسن حسن زاده آملي، نشر الف لام ميم، 1385ش.

57.الذريعه؛ آقا بزرگ تهراني، دارالاضواء، بيروت 1403ق - 1983م.

58.الرسائل التوحيديه؛ سيدمحمدحسين طباطبائي، مؤسسهالنعمان، بيروت1419ق.

59.رساله في الحدوث؛ ملاصدرا، تصحيح و تحقيق: سيد حسين موسويان، بنياد حكمت اسلامي صدرا، تهران 1378ش.

60.روح البيان؛ اسماعيل حقى بروسوى ، دارالفكر، بيروت.

61.روض الجنان وروح الجنان فى تفسيرالقرآن؛ ابوالفتوح رازى، تحقيق: دكتر محمدجعفر ياحقى - دكتر محمدمهدى ناصح، بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى، مشهد1408ق.

62.روضه الواعظين؛ محمدبن فتال نيشابوري، تحقيق: سيد محمد مهدي - سيد حسن خرسان، منشورات شريف رضي، قم.

63.رياض السالكين في شرح صحيفه سيد الساجدين (عليه السلام) ؛ سيد علي خان مدني شيرازي، تحقيق: سيد محسن حسيني اميني، مؤسسه النشر الاسلامي،1415ق.

64.ريحانه الأدب؛ ميرزا محمدعلي مدرس تبريزي، چاپخانه شفق، تبريز1349ش.

ص: 458

65.الزهد؛ حسين بن سعيد كوفي، تحقيق: ميرزا غلام رضا عرفانيان، العلميه، قم 1399.

66.سدّ المَفَر علي القائل بالقدر؛ محمد باقر علم الهدي، مركز فرهنگي انتشارتي منير، تهران 1387ش.

67.شرح اصول كافي؛ مولي محمدصالح مازندراني، تحقيق: ميرزا ابوالحسن شعراني، دار احياء التراث العربي، بيروت 1421ق - 2000م.

68.شرح الأسماء الحسنى؛ ملاهادى سبزواري، منشورات مكتبه بصيرتي، قم.

69.شرح العقيده الطحاويه؛ ابن أبي العز الحنفي، المكتب الإسلامي، بيروت، چهارم 1391ق.

70.شرح المقاصد في علم الكلام؛ سعدالدين تفتازاني، دارالمعارف النعمانيه، پاكستان 1401ق - 1981م.

71.شرح باب حادي عشر (النافع يوم الحشر) ؛ فاضل مقداد، تحقيق: مهدي محقق، مؤسسه مطالعات اسلامي، تهران 1365ش.

72.شرح حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم حسني؛ لطف الله صافي گلپايگاني، دليل ما، قم 1387ش.

73.شرح غرر الحكم و درر الكلم؛ آقا جمال الدين خوانساري، تصحيح: سيد جلال الدين محدث ارموي، دانشگاه تهران 1366ش.

74.شرح فصوص الحكم؛ تاج الدين حسين بن حسن خوارزمي، انتشارات مولي، تهران1368ش.

75.شرح فصوص الحكم؛ محمد داوود قيصري رومي، به كوشش سيد جلال الدين آشتياني، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، اول 1375ش.

76.شرح نهج البلاغه (صبحي صالح) ؛ سيدرضي، دار الهجره، قم.

77.شرح نهج البلاغه؛ ابن ابي الحديد، تحقيق: محمد ابوالفضل ابراهيم، دار احياء الكتب، بيروت 1962م.

78.شرح نهج البلاغه؛ ميثم بن علي بن ميثم البحراني، دفتر نشر الكتاب،1362ش.

79.شواهد الربوبيه؛ صدرالمتألهين، وفات مؤلف1050ق، تصحيح و تعليق: سيد جلال الدين آشتيانى، المركز الجامعى للنشر، مشهد، 1360ش.

ص: 459

80.صحاح اللغه؛ اسماعيل بن حماد الجوهري، تحقيق: احمد عبدالغفور العطار، دار العلم للملايين، بيروت 1407ق - 1987م.

81.صحيح شرح العقيده الطحاويه؛ حسن بن علي السقاف، دار الإمام النووي ، عمان – أردن، اول1416 - 1995 م.

82.صحيفه سجاديه؛ امام زين العابدين (عليه السلام) ، مؤسسه النشر الإسلامي، قم 1404ق. - 1363ش.

83.عده الداعى؛ ابن فهد حلى، دارالكتاب الاسلامى، 1407 ق.

84.العرشيه؛ ملاصدرا شيرازي؛ تصحيح: غلام حسين آهنى، انتشارات مولى، تهران 1361 ش.

85.العقائدالحقه؛ سيداحمد خوانساري، تحقيق: ناصرباقري بيدهندي، دليل، قم1421ق 1379ش.

86.علل الشرائع؛ شيخ صدوق، تحقيق: سيدمحمد صادق بحرالعلوم، مكتبه الحيدريه، نجف اشرف 1386ق.

87.علي بن موسي الرضا (عليه السلام) والفلسفه الإسلاميه؛ عبدالله جوادي آملي، محقق: محمد حسن شفيعيان، دار الاسراء، قم، دوم 1422ق.

88.عوالي اللئالي؛ ابن ابي جمهور احسائي، تحقيق: آقا مجتبي عراقي، سيدالشهداء، قم 1403ق - 1983م.

89.العين؛ خليل بن احمد فراهيدى، تحقيق: الدكتور مهدي المخزومي، الدكتور إبراهيم السامرائي، مؤسسه دار الهجره، 1409ق.

90.عيون اخبار الرضا (عليه السلام) ؛ شيخ صدوق، تحقيق: شيخ حسين اعلمي، مؤسسه الاعلمي، بيروت 1404ق.

91.عيون الأنباء في طبقات الأطباء؛ ابن ابي اصبيعه، تحقيق: دكتر نزار رضا، دار المكتبه الحياه، بيروت.

92.غرر الحكم و درر الكلم؛ عبد الواحد بن محمد تميمي آمدي، دفتر تبليغات، قم 1366ش.

93.فتح الباري (شرح صحيح البخاري) ؛ ابن حجر عسقلاني، دار المعرفه للطباعه والنشر، بيروت.

94.فتوحات مكيه (4 جلدي) ؛ محي الدين بن عربي، دار صادر، بيروت.

95.فرهنگ ابجدى عربى - فارسى؛ رضا مهيار (قرن: پانزدهم) .

ص: 460

96.فرهنگ علوم عقلي؛ سيد جعفر سجادي، كتابخانه ابن سينا، تهران 1341ش.

97.فرهنگ عميد؛ حسن عميد، مؤسسه انتشارات امير كبير، تهران، 1384ش.

98.فرهنگ معارف اسلامى؛ سيد جعفر سجادى، انتشارات دانشگاه تهران، تهران 1373 ش.

99.فصوص الحكم؛ محي الدين عربي، مقدمه و تعليقه: ابوالعلاء عفيفي، انتشارات الزهراء، 1370.

100.فصول العقائد؛ خواجه نصيرالدين طوسي، تعليق: شيخ علي سبط الشيخ، 1393ق.

101.فضائل الشيعه؛ شيخ صدوق، انتشارات اعلمي، تهران.

102.قاموس قرآن؛ سيدعلى اكبر قرشي، دارالكتب الإسلاميه، تهران، ششم 1371

103.قواعد كلي فلسفي درفلسفه اسلامي؛ غلام حسين ابراهيمي ديناني،پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، تهران 1380ش.

104.كفايه الموحدين؛ ميرزا اسماعيل طبرسي نوري، انتشارات علميه اسلاميه.

105.كلم الطيب در تقرير عقايد اسلام؛ سيد عبد الحسين طيب، كتابخانه اسلام، 1362ش.

106.كنز الدقائق؛ محمد بن محمد رضا القمي المشهدي، تحقيق: حسين درگاهي، انتشارات وزارت ارشاد اسلامي، تهران 1368ش.

107.الكاشف؛ محمد جواد مغنيه، دار الكتب الاسلاميه، تهران 1424ق.

108.الكافي؛ محمدبن يعقوب كليني، تصحيح و تعليق: علي اكبر غفاري، دارالكتب الإسلاميه، تهران 1365ش.

109.كامل الزيارات؛ جعفربن محمدبن قولويه، تحقيق: جواد قيومي، مؤسسه نشر الفقاهه1417ق.

110.كتاب الزهد؛ حسين بن سعيد اهوازي كوفي، وفات مؤلف قرن3، تحقيق: ميرزا غلام رضا عرفانيان، قم، 1402ق.

111.كشف الأسرار و عدّهالأبرار؛ رشيدالدين ميبدى، تحقيق: على اصغر حكمت، انتشارات امير كبير، تهران 1371 ش.

112.كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد؛ علامه حلي، تحقيق: آيت الله حسن زاده آملي، مؤسسه نشر اسلامي، قم 1417ق.

113.كفايهالأثر؛ خزازالقمي، تحقيق: سيدعبداللطيف حسيني كوهكمري، انتشارات بيدار،قم1401.

ص: 461

114.كفايه الموحدين؛ سيد اسماعيل طبرسي نوري، انتشارات علميه اسلاميه.

115.كمال الدين و تمام النعمه؛ شيخ صدوق، تصحيح وتعليق: علي أكبر غفاري، مؤسسه نشر جامعه المدرسين، قم 1405ق - 1363 ش.

116.كنزالعمال؛ متقي هندي، تحقيق: شيخ بكري حياني، مؤسسه الرساله، بيروت1409ق 1989م.

117.لسان العرب؛ محمدبن مكرم ابن منظور، دار صادر، بيروت 1414 ق.

118.لغتنامه دهخدا؛ علي اكبر دهخدا، دانشگاه تهران، 1350ش.

119.مجمع البحرين؛ فخرالدين طريحى، تحقيق: سيد احمد حسينى، كتابفروشى مرتضوى، تهران 1375 ش.

120.مجمع البيان؛ فضل بن حسن طبرسي، تحقيق: محمد جواد بلاغي، انتشارات ناصر خسرو، تهران 1372ش.

121.مجمع الزوائد و منبع الفوائد؛ نور الدين علي بن أبي بكر الهيثمي، دار الكتب العلميه بيروت، 1408ق 1988 م.

122.مجموعه ورام؛ ورام بن ابى فراس، انتشارات مكتبه الفقيه، قم.

123.المحاسن؛ احمدبن محمد بن خالد برقى، دار الكتب الإسلاميه قم، 1371ق.

124.محاضرات في أصول الفقه؛ محمد اسحاق فياض (تقريرات بحث خارج اصول آيه الله خويى) ، مؤسسه نشر اسلامي، قم 1419ق.

125.مستدرك الوسائل؛ محدث نورى، مؤسسه آل البيت (عليهم السلام)، قم 1408 ق.

126.المسلك في اصول الدين؛ محقق حلي، تحقيق: رضا استادي، مجمع البحوث الاسلاميه، مشهد 1414ق.

127.مسند احمد؛ احمد بن حنبل، دار صادر ، بيروت.

128.مصباح الفقاهه؛ تقريرأبحاث سماحه آيهالله العظمى السيد أبوالقاسم الموسوي الخوئي، به قلم محمدعلي التوحيدي، منشورات مكتبه الداوري، قم 1377 ش.

129.مصباح المتهجّد؛ شيخ طوسي، مؤسسه فقه الشيعه، بيروت 1411ق - 1991م.

130.المصباح المنير؛ احمد مُقري فَيُّومي، موسسه دار الهجره، قم 1425ق.

ص: 462

131.معاني الأخبار؛ شيخ صدوق، تصحيح و تعليق: علي اكبر غفاري، مؤسسه نشر اسلامي، 1379ق - 1338ش.

132.مفاتيح الغيب؛ فخرالدين رازي، دار إحياء التراث العربي، بيروت 1420ق.

133.مفردات الفاظ القرآن؛ راغب اصفهاني، تحقيق: صفوان عدنان داودي، دار العلم، بيروت 1412ق

134.ممد الهمم در شرح فصوص الحكم؛ استاد حسن حسن زاده آملى، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران، 1378 ش.

135.مَن لايحضره الفقيه؛ شيخ صدوق، انتشارات جامعه مدرسين، قم 1413 ق.

136.مناقب آل ابي طالب؛ محمد بن علي بن شهرآشوب، تحقيق: لجنه من أساتذه النجف، مكتبه الحيدريه، نجف اشرف 1376ق - 1956م.

137.المنجد؛ لويس معلوف، معراج، دوم، 1365ش.

138.منشور جاويد (تفسير موضوعي) ؛ جعفر سبحاني، مؤسسه امام صادق (عليه السلام)، 1383 ش.

139.منهج الرشاد في معرفه المعاد؛ محمد نعيم طالقاني (ملانعيما طالقاني) ، تحقيق: رضا استادي، بنياد پژوهش هاي آستان قدس رضوي، 1382ش.

140.مواهب عليّه؛ حسن بن علي كاشفي، تحقيق: سيدمحمدرضا جلالي، انتشارات اقبال، تهران 1369ش.

141.موسوعه مصطلحات الفلسفه عندالعرب؛ جيرار جهامي، مكتبه لبنان ناشرون، بيروت 1998م.

142.الميزان؛ سيد محمد حسين طباطبائي، دفتر انتشارات اسلامي، قم 1417ق.

143.نفحات الرحمن؛ محمد نهاوندي، تحقيق: مؤسسه بعثت، قم، 1429ق.

144.نور البراهين في بيان اخبار الساده الطاهرين؛ سيدنعمهالله موسوي جزائري، تحقيق: سيد مهدي رجائي، مؤسسه نشر اسلامي، اول 1417ق.

145.نور الثقلين؛ عبد على بن جمعه عروسى حويزى، تحقيق از سيد هاشم رسولى محلاتى، انتشارات اسماعيليان، قم 1415 ق.

ص: 463

146.نهايه الحكمه؛ سيد محمد حسين طباطبايي، تعليق: عباس علي زارعي سبزواري، مؤسسه النشر الاسلامي، قم 1417ق.

147.النهايه في غريب الحديث؛ مبارك بن محمد الجزري ابن الأثير، تحقيق: طاهر أحمد الزاوي، محمود محمد الطناحي، مؤسسه إسماعيليان للطباعه والنشر والتوزيع، قم 1364 ش.

148.نهج البلاغه (فيض الاسلام) ؛ سيدرضي، مؤسسه چاپ و نشر تاليفات فيض الاسلام، انتشارات فقيه، تهران 1379ش.

149.وسائل الشيعه؛ شيخ حرعاملى، مؤسسه آل البيت (عليهم السلام)، قم 1409ق.

ص: 464

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109