چوپان،گنج،خدا

مشخصات كتاب

سرشناسه : عبدالوهابي، مرتضي، 1351-

عنوان و نام پديدآور : چوپان، گنج، خدا / مرتضي عبدالوهابي.

مشخصات نشر : تهران : مشعر ، 1388.

مشخصات ظاهري : 137 ص.

شابك : 10000ريال : 978-964-540-197-7

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت : كتابنامه: ص. 137.

موضوع : ابن تيميه، احمدبن عبدالحليم، 661 - 728ق. -- نقد و تفسير -- داستان

موضوع : داستان هاي فارسي -- قرن 14

موضوع : شيعه -- دفاعيه ها و رديه ها-- داستان

موضوع : وهابيه -- عقايد -- داستان

رده بندي كنگره : PIR8148/ب46 چ9 1388

رده بندي ديويي : 8فا3/62

شماره كتابشناسي ملي : 1836705

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

پيش گفتار

كتاب حاضر نوشته آقاى مرتضى عبدالوهابى است كه افكار ابن تيميه را در قالب داستان بلند نقد نموده است.

«ابوالعباس» احمد بن عبدالحليم معروف به ابن تيميه، از علماى حنبلى است كه در 728 ه. ق درگذشت. وى چون عقايد و آرايى برخلاف معتقدات عموم فرقه هاى اسلامى اظهار مى داشت؛ پيوسته مورد مخالفت علما قرار مى گرفت. به عقيده محققين همين عقايد ابن تيميه بعدها اساس اعتقادات وهابيان گرديد.

وقتى ابن تيميه عقايد خود را آشكار ساخت و در اين زمينه كتاب هايى منتشر نمود؛ از طرف علماى اسلام اعم از شيعه و سنّى مورد مخالفت قرار گرفت. غائله ابن تيميه با مرگ او در سال 728 ه. ق در زندان

ص: 8

شام فروكش كرد. اگرچه شاگرد معروف او «ابن قيم» به ترويج افكار استاد خود پرداخت ولى ديگر اثرى از افكار و آراى او باقى نماند. تا آن گاه كه «محمد بن عبدالوهاب» تحت تأثير افكار ابن تيميه قرار گرفت و آل سعود براى تحكيم پايه هاى امارت خود به حمايت از او برخاستند و به دنبال تعصب هاى خشك و متأسفانه به نام توحيد، سيل خون تحت عنوان جهاد با كافران و مشركان به راه افتاد و هزاران مرد و زن و كودك مسلمان قربانى آن شدند. فتنه اى كه تا به امروز اثرات معذّب آن دامنگير جوامع اسلامى است.

با توجه به تبليغات گسترده و هجمه هاى فكرى كه به خصوص در سال هاى اخير از جانب سلفى ها و فرقه وهابيت جهت ضربه زدن به مبانى تشيع و ايجاد شك و شبهه در بين جوانان ميهن اسلامى- ايران- و مهد تشيع صورت گرفته؛ مركز تحقيقات حج وابسته به بعثه مقام معظم رهبرى بر خود فرض مى داند ضمن استفاده از قالب هاى ادبى از جمله داستان به رد شبهات و نقد افكار مخالفان تشيع و اهل بيت: بپردازد.

ص: 9

داستان «چوپان، گنج، خدا» كه در همين راستا به نگارش درآمده، به محضر تمامى ره پويان حق و حقيقت تقديم مى گردد.

ص: 10

ص: 11

چوپان

صبح زود پيش از طلوع آفتاب گله ارباب را به دامنه كوه اتنا برد، گوسفندان در سبزه زار مشغول چرا شدند. روى تخته سنگى نشست، اطرافش پر از گل هاى زرد بود؛ انبوه درختان بادام غرق در شكوفه بودند. بهار با تمام زيبايى هايش از راه رسيده بود؛ نى لبكش را درآورد. هنگام ظهر سفره كوچكش را باز كرد، بوى نان تازه در فضا پيچيد، كنار نان ها ظرفى پر از زيتون بود؛ ناهارش را خورد. روى تخته سنگى ايستاد، بندر تائورمينا با خانه هاى سنگى كوچك و كوچه هاى پيچ در پيچ از دور پيدا بود. نزديك غروب گله را جمع كرد، بايد زودتر برمى گشت. بين راه پيرمرد را ديد كه بيرون كلبه ايستاده بود، خورشيد پشت كوه هاى اپنين پنهان شد. وقتى به دهكده رسيد زن ها و دخترها بزها را گوشه پرچين جمع كردند و مشغول دوشيدن شير شدند، به طرف آن ها رفت، ظرفى پر از شير گرفت و دور شد. بين راه ايستاد و پشت سرش را نگاه كرد، بايد مطمئن مى شد كسى او

ص: 12

را نمى بيند؛ خودش را به كلبه سنگى رساند، لحظه اى بعد در باز شد و قامت تكيده و صورت پر چين و چروك پيرمرد در آستانه آن ظاهر شد.

- تويى ادواردو! بيا تو!

- براتون شير آوردم.

ادواردو وارد كلبه شد، ظرف را روى ميز گذاشت. نگاهش به ديوار افتاد. كنار پنجره زره و كلاه خود و شمشيرى زنگ زده آويزان بود.

- بابا لئو!

- چيه پسرم؟

- اينا مال شماست؟

پيرمرد نگاهى به وسايل جنگى انداخت. آهى حسرت بار كشيد و گفت:

- مال من بود! اين لئوى پير و زوار دررفته كه مى بينى يه روزى شهسوار صليبى معبد سليمان بود.

- شما يه شواليه بوديد؟

- بودم. اما حالا چى؟

پيرمرد ظرف را برداشت و شير را سر كشيد. چند بار سرفه كرد. ادواردو طاقت نياورد.

- بابا لئو؟

- بله!

ص: 13

- بازم بگيد. چقدر كم حرفيد!

- از چى بگم پسرم؟

- از شرق بگيد. من عاشق سفرم! مردم مى گن شما اهل همين جايى. درسته؟

- آره، وقتى به سن و سال تو بودم؛ به شرق رفتم. صليبى ها در حال شكست خوردن بودن؛ مسلمونا اورشليمو پس گرفته بودن؛ دژهاى ما رو يكى بعد از ديگرى تصرف كردن؛ فقط شهرهاى بندرى در دست مسيحى ها باقى مونده بود. به عكّا رفتيم، اما عكّا هم سقوط كرد؛ بعدش نوبت صور و صيدا و بيروت بود. آخرين سنگر ما دژ جزيره رودا نزديك بندر بانياس بود. اون جا رو هم از دست داديم. به قبرس عقب نشينى كرديم. از قبرس برگشتم ايتاليا. حالا هم اين جا هستم. تنهاى تنها. نه زنى، نه فرزندى، نه فاميلى!

اشك در چشمان پيرمرد حلقه زد. ادواردو از پنجره بيرون را نگاه كرد. هوا تاريك شده بود. ظرف خالى شير را برداشت.

- بايد برم، دير وقته!

پيرمرد گفت:

- پسرم يه روزى محبت هاى تو رو جبران مى كنم. طورى كه باورت نشه. من تو رو ثروتمند مى كنم. ثروتمندترين مرد جزيره سيسيل. مطمئن باش!

ص: 14

ص: 15

گنج

شب از نيمه گذشته بود. ادواردو در رختخواب جابه جا شد. خوابش نمى برد. سايه سياه تنهايى را پشت پنجره اتاق حس مى كرد. تنهايى طاقت فرسايى كه بعد از مرگ مادر به سراغش آماده بود. هيچ قوم و خويشى در دهكده زعفرانيه نداشت. مادرش اهل تونس بود. پدر او را از تجار برده در بندر مسينا خريد و به عقد خود در آورد. بعد هم به تائورمينا آمد وبه كار بازرگانى مشغول شد. ادواردو در تائورمينا به دنيا آمد. آن ها زندگى شيرينى داشتند. اما پدر ورشكست شد. دل به دريا زد و راهى ناپل شد. رفت و ديگر برنگشت. مادر خسته از انتظارى بى حاصل دست پسرش را گرفت و خدمتكار خانه ارباب ماتئو شد. همان جا هم از دنيا رفت. سپيده صبح نزديك بود. صداى زوزه سگى از دور به گوش مى رسيد. صدا غيرعادى بود. انگار حيوان بيچاره را شكنجه مى كردند. از كلبه بيرون آمد. مرغ و خروس ها سروصدا مى كردند. به سمت

ص: 16

حصار رفت. گوسفندها ناآرام بودند. به هم تنه مى زدند. مى خواستند از پرچين حصار بيرون بپرند. ناگهان صداى غرشى هولناك از جانب اتنا بلند شد. به كوه چشم دوخت، ستونى از آتش از قله تا ابرها فوران كرد، همه چيز خيلى سريع اتفاق افتاد. زمين زير پايش به لرزه درآمد. اگر چه مدت آن كوتاه بود، اما همين لحظات كوتاه و گذرا كافى بود تا سقف خانه ها فرو بريزد و ديوارها خراب شوند. زلزله خيلى زود تمام شد، اما آتشفشان همچنان ادامه داشت. عدّه اى از مردم موقع زلزله از خانه ها بيرون دويده بودند. بعضى هم زير آوار مانده بودند. آفتاب طلوع كرد. نگاهش به قله اتنا افتاد، رودى از موادّ گداخته از دهانه آن جارى شده بود. رودى آتشين و سرخ رنگ كه آرام آرام به سمت دهكده در حركت بود. مردم زخمى ها را از لاى آوارها بيرون كشيدند. كشيش ناقوس كليسا را به صدا درآورد. لورنزو پيشكار ارباب در ميدان گاه آبادى ايستاد و فرياد زد:

- عجله كنيد! بايد حركت كنيم. زخمى ها رو داخل گارى بذاريد.

بوى گوگرد فضا را پر كرده بود، رود آتش در حال نزديك شدن بود، سرراهش همه چيز را ويران

ص: 17

مى كرد. حصار خراب شده بود و گوسفندها پراكنده شده بودند. لورنزو به ادواردو نزديك شد.

- مى تونى گوسفندها رو جمع و جور كنى؟

- سعى خودمو مى كنم.

- ببرشون پايين. از جاده ساحلى برو سمت بندر. البته فكر كنم اون جا هم زلزله شده باشه. هرچى باشه پايين دست امن تره. فهميدى؟

- بله.

داشت گوسفندها رو جمع و جور مى كرد كه به ياد بابالئو افتاد. به سمت كلبه سنگى دويد. سقف كلبه خراب شده بود. درختان زيتون و بادام آتش گرفته بودند. سنگ ها را كنار زد و پيرمرد را بيرون كشيد.

- حالت خوبه بابالئو؟

- چى شده؟ چرا سقف خونه من خراب شده؟

- زلزله شده، كوه آتشفشان كرده، بايد از اين جا بريم. من شما رو مى برم! ادواردو پيرمرد را كول كرد. وقتى به ميدان گاه آبادى رسيد گوسفندها را جمع كرد و به سمت تائورمينا رفت. مردم دهكده كنار جاده نزديك چشمه آب توقف كرده بودند. پيرمرد را روى زمين خواباند. لورنزو به طرفش آمد و با تعجّب گفت:

- اينو چرا همراه خودت آوردى؟

ص: 18

- حالش خوب نيست.

- من گوسفندا رو مى برم خونه ارباب، بيا اون جا.

ادواردو با دستمال خون را از صورت پيرمرد پاك كرد. بابالئو ناله كنان گفت:

- ادواردو

- بله

- يادته بهت گفتم تو رو ثروتمند مى كنم، ثروتمندترين مرد جزيره سيسيل!

- آره يادمه!

- من يه گنج بزرگ در جزيره رودا مخفى كردم، بايد برى اون جا.

- گنج؟

- آره. از مسينا با كشتى برو قبرس. بعدش خيلى راحت مى تونى برى بندر بانياس، جزيره رودا نزديك بانياسه. من و دوستم صدها سكه طلا رو داخل يه خمره سفالى گذاشتيم و مقابل دروازه اصلى دژ زير يه درخت كهنسال مخفى كرديم. نزديك درخت يه چاه آبه. فهميدى؟

- بله

- مواظب مسلمونا باش!

- دوستت چى شد؟

ص: 19

- ما غافلگير شديم. رفته بوديم قبرس آذوقه بياريم. مسلمونا دژو گرفتن. دوستم در قبرس به حال مرگ افتاد. بهش مى گفتيم شواليه يك دست. دست چپشو توى جنگ از دست داده بود. اما با دست راستش به خوبى مى جنگيد. مطمئنم اون مرده. حالش به قدرى بد بود كه نتونست با من به ايتاليا برگرده. حالا برو، خدا به همرات.

- اما ...

- اما نداره. اين جا جوونى تو ضايع مى كنى، برو!

از تپه هاى مشرف به بندر مسينا پايين آمد. بندر به داسى بزرگ مى مانست، انبوه درختان كاج و سرو را پشت سر گذاشت. سال نو آغاز شده بود، اما زلزله بى خبر آمده بود و شادى مردم را خراب كرده بود. مسينا هم از عوارض زلزله سهمگين روزهاى قبل در امان نمانده بود. خانه هاى زيادى خراب شده بودند. مردم آوارها را پس زده و راه ها را باز كرده بودند. شهر دوباره پرجنب و جوش شده بود. به ساحل رفت. زورق هاى كوچك و بزرگ ماهيگيرى عازم دريا بودند. ماهيگيران با صورت هاى آفتاب سوخته و بدن هاى كشيده تورها را آماده صيد كرده بودند. به آب هاى نه چندان آرام تنگه چشم دوخت. از كشتى

ص: 20

بادبانى خبرى نبود. به سمت مهمان خانه نزديك ساحل رفت. زلزله آسيبى به آن نرسانده بود. مرد مهمان خانه دار پيش آمد و دست ادواردو را گرفت.

- خوش اومدى ارباب جوون، خوش اومدى!

ادواردو با خود انديشيد:

- من به چيزى كه شباهت ندارم يه ارباب جوونه.

امّا كلام مهمان خانه دار حالتى خوشايند در او ايجاد كرد. آرام گفت:

- يه اتاق مى خواستم.

- براى چند روز؟

- نمى دونم تا وقتى كه بتونم با يه كشتى برم قبرس.

- چند روز ديگه تجار جنوا مى آن، مى تونى با اونا برى.

مرد به ميز و صندلى كنار سالن اشاره كرد.

- بفرما بشين، چيزى خوردى؟

- نه

مرد به سمت پنجره اى رفت كه به سالن مهمان خانه باز مى شد.

- بئاتريس مهمون داريم؛ آشپزخونه در چه حاله؟

صداى زمخت زنى از آن سوى پنجره به گوش رسيد.

ص: 21

- تخم غاز! درست كنم؟

- درست كن! فقط عجله كن.

مرد كنار ادواردو نشست.

- ارباب جوون اصلًا نگران نباش. من خودم تو رو راهى مى كنم. فقط يه هفته اى معطّلى داره.

ادواردو بعد از ظهر به ساحل رفت. روى يك صخره نشست. مردان ماهيگير به ساحل برگشتند. صيد روزانه را داخل سبدهاى بزرگ ريختند. به اين مناظر زيبا چشم دوخته بود كه حضور غريبه اى را نزديك خود حس كرد. سرش را برگرداند، پيرمردى لاغراندام با لباس هاى مندرس كنارش نشست و به دريا اشاره كرد.

- من روزگارى ناخداى يه كشتى بادبانى بزرگ بودم، باورت مى شه؟ به اين حال و روزم نگاه نكن؛ همه جا مى رفتم، مديترانه، درياى سرخ، زنگبار، هند.

- قبرس چى؟

- قبرس كه همين بيخ گوش ماست؛ اون جا هم رفتم. چرا در مورد جزيره قبرس سوال كردى؟ مگه تا حالا سفر دريا نرفتى؟

- نه!

پيرمرد از جا بلند شد و به تنگه مسينا اشاره كرد.

ص: 22

- پس خيلى مواظب باش، اين تنگه گرداب هاى خطرناك داره؛ همين طور دو تا غول وحشتناك، به غول اول مى گن سيلّا! اون طرف تنگه سمت كالا بريا داخل يه غار به كمين نشسته! دو تا پا داره. پاهاشو تو آب فرو كرده. چشم به راه دريانوردا و مسافراى لذيذ و خوشمزه س. اما غولى كه اين طرفه يعنى كاريبديس، زياد خطرناك نيست، فقط غذاى مايع مى خوره. مى گن روزى سه نوبت آب تنگه مسينا رو مى بلعه و قى مى كنه! پيرمرد همان طور كه دور مى شد گفت:

- شوخى كردم جوون، نترس اينايى كه گفتم افسانه بود، يه افسانه قديمى. غول و ديو مال قصه هاس، موجودات افسانه اى ترس ندارن. اما يه چيزه كه تا عمر دارى بايد ازش بترسى يه سر داره دو تا گوش! اسمش آدمه! ازش حذر كن.

روزها به سرعت سپرى مى شد. ادواردو هر روز به ساحل مى رفت. روز هفتم بادبان هاى سفيد رنگ كشتى بزرگى از دور پديدار شد.

ص: 23

دهكده

كشتى بزرگ تنگه مسينا را پشت سر گذاشت. ادواردو در عرشه ايستاده بود و بندر را نگاه مى كرد كه به تدريج كوچك و كوچك تر مى شد. مقابلش درياى بى انتها بود. سفر دريايى چند هفته طول كشيد. سرانجام كشتى به جزيره قبرس رسيد، ادواردو خودش را به ساحل رساند، بايد سرپناهى پيدا مى كرد. نگاهش به يك قايق بزرگ افتاد، جوانى قوى هيكل با عضلات ورزيده سعى مى كرد آن را به خشكى بكشاند، نزديك رفت و به او كمك كرد، جوان كه هم سن و سال خودش بود گفت:

- به قيافه ات نمى خورد اهل قبرس باشى.

- ايتاليايى هستم.

جوان ماهيگير به سمت دهكده ساحلى رفت، اما نيمه راه برگشت و ادواردو را نگاه كرد.

- ببينم تو جايى براى خواب دارى؟

- نه.

- پس بيا بريم، معطّل نكن.

ص: 24

- مزاحم نمى شم!

- چه مزاحمتى؟

آن ها به سمت دهكده رفتند و وارد خانه كوچكى شدند، جوان گفت:

- من يانيس هستم، اسم تو چيه؟

- ادواردو

- اين جا خونه خودته راحت باش.

يانيس خيلى زود شام را حاضر كرد و گفت:

- بريم روى پشت بوم، اتاق گرمه.

بالاى پشت بام خنك بود، شام را كه خوردند، ادواردو گفت:

- مى تونم يه سؤال بپرسم؟

- بپرس.

- تو بندر بانياس رفتى؟

- خيلى زياد.

- مى رى ماهيگيرى؟

يانيس با صداى بلند خنديد و گفت؟

- مگه نگفتى يه سؤال اين كه شد دوتا!

ادواردو سكوت كرد، يانيس ادامه داد.

- ناراحت نشو، شوخى كردم، معلومه كه رفتم، لاذقيه هم رفتم، بندرهاى شام قبلًا دست صليبى ها بود،

ص: 25

اما مسلمونا بيرونشون كردن، يه عده شون توى جزيره رودا بودن.

ادواردو از جا نيم خيز شد.

- جزيره رودا؟

يانيس با تعجّب گفت:

- چيه! هول برت داشت، درست شنيدى جزيره رودا، البته از اون جا هم بيرونشون كردن. راستى ببينم من به سؤال دوم تو جواب دادم؟

- نه!

- سؤالت چى بود؟

- گفتم مى رى بانياس ماهيگيرى؟

- اگه بخوام ماهى بگيرم سواحل قبرس پره. يه چيزى از اون طرفا مى آرم كه مثل طلا باارزشه. زن هاى قبرس براش سر و دست مى شكنن. مى دونى چى مى آرم؟

- نه

- پارچه هاى ابريشمى.

- بازم اون جا مى رى؟

- هفته ديگه مى رم.

- منم با خودت ببر.

- دنبال چى هستى؟

ص: 26

- مى خوام برم جزيره رودا، دنبال پدرم هستم!

- پدرت گم شده؟

- نمى دونم، شايداسير شده باشه.

- خطرناكه!

- اجازه بده همرات بيام.

- بايد فكر كنم.

ص: 27

داخل دژ

صبح با صداى يانيس از خواب بيدار شد.

- ادواردو! ادواردو! بلند شو.

- چى شده، رسيديم؟

- آره. تقريباً.

- ادواردو نشست، به ديواره قايق تكيه داد، جزيره را نگاه كرد و گفت:

- خودشه؟

- آره، خود خودشه!

- خب برو ساحل من پياده بشم.

يانيس گفت:

- نه من پشيمون شدم، تا همين جا هم كه اومدم زياده، جريان آب آرومه چند دقيقه شنا كنى مى رسى ساحل، ولى مواظب سربازها باش! اگه دستگيرت كنن كارت تمومه!

ادواردو با حركتى سريع داخل آب پريد. وقتى به ساحل رسيد، از يانيس و قايق بادبانى اش خبرى نبود. در شكاف صخره ها پنهان شد، بايد منتظر مى ماند. شب

ص: 28

هنگام به ديوار دژ نزديك شد، مهتاب همه جا را روشن كرده بود. بايد از ديوار بالا مى رفت، سربازها مشغول نگهبانى بودند، سرانجام محل مناسبى پيدا كرد كه با برج هاى نگهبانى فاصله داشت. مى توانست با عبور از صخره ها و شكاف هاى ديوار خودش را به داخل دژ برساند، همين كار را هم كرد، نيمه شب به داخل دژ رفت. به ياد حرف هاى بابالئو افتاد، بايد دروازه بزرگ را پيدا مى كرد. آهسته و بى صدا قدم برمى داشت، انتظارش به طول نينجاميد، به دروازه رسيد، پيرمرد راست گفته بود، درخت كهنسالى آن جا بود، زير درخت چاله اى بزرگ بود، اطراف آن تكه هاى شكسته خمره اى بزرگ ديده مى شد. چاله را نگاه كرد، هيچ چيز نبود. كسى قبلًاً به سراغ گنج آمده بود. اما چه كسى پيش دستى كرده بود؟ در اين موقع صداى فريادى شنيد.

- كى اونجاس جواب بده؟

برگشت، نگهبانى مشعل به دست در حال نزديك شدن بود، ادواردو فرار كرد.

نگهبان بقيه را خبر كرد.

- دشمن! عجله كنيد! داره فرار مى كنه، يه جاسوس!

با تمام توان مى دويد. بايد خودش را به ساحل

ص: 29

مى رساند. چند سرباز او را تعقيب كردند، از ديوار دژ پايين پريد، روى زمين شنى فرود آمد، پاى راستش پيچ خورد، بلند شد، لنگ لنگان به سوى ساحل دويد. دروازه باز شد و چند نگهبان مشعل به دست از آن به بيرون دويدند، آن ها ادواردو را تعقيب كردند. به ساحل رسيد، اطرافش را نگاه كرد، تخته پاره اى بزرگ برداشت، آن را به آب اندخت. سربازها لحظه به لحظه نزديك تر مى شدند به تخته پاره چسبيد، از ساحل دور شد، سربازها برگشتند. ساعت ها گذشت، پاهايش در آب غوطه ور بود، اختيارش را به دست امواج سپرد. دست و پايش بى حس شده بود، دلش مى خواست تخته پاره را رها كند. اگر اين كار را مى كرد مرگش حتمى بود، بايد مقاومت مى كرد. اگر شانس يارى اش مى كرد، به خشكى مى رسيد. با روشن شدن هوا خسته و بى رمق اطراف را نگاه كرد. ديگر اميدى به زنده ماندن نداشت، مرگش حتمى بود. آرام آرام از تخته پاره جدا شد. پلك هايش سنگين شد و روى هم افتاد.

ص: 30

ص: 31

لاذقيه

چشم باز كرد، روى ماسه هاى ساحل بود. جوان غريبه اى را بالاى سر خود ديد. جوان صورتى آفتاب سوخته داشت، لباس عربى پوشيده بود.

- اين جا كجاست؟ تو كى هستى؟

- بندر لاذقيه، اسم من محمّده، مراكشى هستم، دارم مى رم حجاز، به قيافه ات نمى خوره عرب باشى!

ادواردو چيزى نگفت، جوان گفت:

- اگه با سؤالم ناراحتت كردم معذرت مى خوام، از روى كنجكاوى پرسيدم.

ادواردو دستش را به طرف جوان دراز كرد و گفت:

- به جاى سؤال كردن كمكم كن!

ادواردو با كمك محمّد برخاست. ساعتى بعد آن دو در شهر لاذقيه بودند. ادواردو نااميد و خسته بود. نمى خواست به زادگاهش برگردد. چشم در چشم محمّد دوخت.

ص: 32

- همسفر نمى خواى؟

- البته كه مى خوام! همسفر خوب نعمتيه! اما به شرطى كه خودتو معرّفى كنى!

- ادواردو! اهل سيسيل ايتاليا.

- زبون عربى رو از كجا ياد گرفتى؟

- مادرم اهل تونس بود، من دو رگه هستم.

- مسلمون كه نيستى؟

- نه.

محمّد به كوه هاى دوردست شرق بندر اشاره كرد،

- دارم مى رم دمشق، آماده اى؟

- آره.

- پشت اون كوه ها شهر بعلبكه، از اون جا تا دمشق يه روز راهه؛ خيلى خوب راه بيفت.

ص: 33

بعلبك

بعلبك پر از باغ هاى گيلاس بود. صنعت گران در بازار مشغول ساخت و فروش ظروف چوبى بودند. ظرف ها را روى سكوهاى جلوى مغازه ها گذاشته بودند. گروهى بافنده در حال پارچه بافى بودند. محمّد به ادواردو گفت:

- مى دونى چرا از خوردن و آشاميدن خبرى نيست؟

- نه!

- ماه رمضانه. ما مسلمونا تو اين ماه روزه مى گيريم. امروز چهارشنبه هشتم رمضانه، شب در بعلبك مى مونيم، فردا حركت مى كنيم.

آن ها به مكانى رفتند كه در گوشه مسجد جامع شهر براى اقامت مسافران ساخته بودند. شب را آن جا ماندند، صبح زود همراه تاجرانى كه لبنيات بعلبك را به دمشق مى بردند، راهى شدند.

كاروان شب هنگام در شهر كوچك زيدانى توقّف كرد. ادواردو در بستر جا به جا شد. خوابش نمى برد،

ص: 34

تمام بدنش درد مى كرد. صبح زود نتوانست از جا بلند شود، محمّد بالاى سرش نشست.

- چى شده؟ حالت خوب نيست؟

- نه

- مى تونى حركت كنى؟

ادواردو به زحمت از جا برخاست، اما نتوانست قدم بردارد. او را بر چهارپايى سوار كردند، دو طرف خورجين خمره هاى ماست و دوغ بود. ادواردو روبرو را نگاه كرد، چشم هايش سياهى رفت، تب و لرز داشت. در طول سفر دور درازش اين اولين بار بود كه مريض مى شد، آن هم به اين شدّت و سختى. صداى محمّد را شنيد؛

- دوست من نگاه كن، به دروازه دمشق رسيديم.

نگاه كرد، باغ ها و برج و باروها، شهر را درميان گرفته بودند. لحظاتى بعد سر و گردنش خم شد، ديگر چيزى نفهميد، وقتى به هوش آمد در اتاق بزرگى بود. با ديدن محمّد گفت:

- من كجا هستم؟

- مدرسه مالكيان دمشق. نگران نباش، حالت خوب مى شه، بايد برم برات حكيم بيارم.

ص: 35

خدا

تنش داغ شده بود، نگاهش به سقف بود، تصاوير مبهم و درهمى مى ديد، توانش را از دست داده بود. نمى دانست چند ساعت را با آن حال گذرانده خوابش نمى برد. محمّد بازگشت، پيرمردى همراهش بود. نبضش را گرفت، دست روى پيشانى اش گذاشت و با دقّت به چشم هايش نگاه كرد.

بعد دستى روى شكم و پاهاى ادواردو كشيد و گفت:

- بايد چند روزى استراحت كنه، روزى دو نوبت پاشويه اش كنيد. اگه با من بياييد خودم داروهاشو در عطارى آماده مى كنم، ديگه نيازى نيست به صيدليه (1) بريد.

محمّد همراه حكيم از اتاق بيرون رفت. ساعتى بعد با دارو برگشت. براى ادواردو جوشانده درست كرد، او را پاشويه كرد، دستمال مرطوبى روى پيشانى اش گذاشت، ظهر برايش غذاى گرم و مقوى آورد.


1- داروخانه

ص: 36

ادواردو گفت:

- خودت نمى خورى؟

- من روزه هستم. تا آخر رمضان در دمشق مى مونم. اول ماه بعد با يه قافله به سمت حجاز مى رم. اگه توهم بخواى مى تونى همرام بيايى، به شرطى كه تا اون موقع خوب بشى.

ادواردو آش را خورد و دراز كشيد، محمّد برخاست.

- من دارم مى رم مسجد جامع دمشق براى نماز ظهر، تو هم استراحت كن.

- محمّد!

- بله

- حكيم!

- حكيم چى؟

- چقدر پول گرفت؟

- پول نگرفت، خدا امثال اونو زياد كنه!

محمّد رفت، جوشانده و آش و پاشويه كار خودش را كرد. ادواردو پس از مدّت ها به خوابى عميق فرو رفت. صبح روز جمعه بود، ديگرتب نداشت. از رختخواب بيرون آمد، به حياط مدرسه رفت و كنار حوض نشست، دست و رويش را شست.

ص: 37

محمّد آمد. با ديدن ادواردو خوشحال شد.

- حالت چطوره؟

- بهترم

- خدا رو شكر، فكر نمى كردم به اين زودى خوب بشى.

- محمّد؟

- بله

- دلم مى خواد دمشق رو ببينم.

- من ظهر مى رم نماز جمعه، تو هم بيا شهر رو بگرد.

هنوز كمى سرگيجه داشت، به اتاق برگشت، دراز كشيد. نزديك ظهر همراه محمّد راهى مسجد جامع شد. دمشق شهرى بزرگ و پرجنب و جوش بود. آب در ميان كوچه هاى سنگفرش جريان داشت. درختان سايه هايشان را در امتداد جوى هاى آب پهن كرده بودند. ادواردو با ديدن مسجد جامع دمشق شگفت زده شد. تا به حال مسجدى به اين بزرگى و عظمت نديده بود. محمّد گفت:

- اين جا قبلًا كليسا بوده، به درخواست وليد بن عبدالملك، امپراطور روم شرقى دوازده هزارصنعتگر به دمشق فرستاد تا مسجد رو بنا كنن.

محمّد هنگام ورود به مسجد به سمت حوضخانه

ص: 38

رفت. ادواردوكارهاى او را زير نظر گرفت.

از ابتداى آشنايى با او در بندر لاذقيه متوجه شد در به جاى آوردن نمازهاى پنج گانه در اوقات مخصوص دقت عجيبى دارد. محمّد وضو گرفت، آن ها وارد مسجد شدند، مردى بالاى منبر مشغول سخنرانى بود. جمعيت زيادى دور منبر بودند، به ستونى تكيه دادند و نشستند. محمّد به واعظ اشاره كرد و گفت:

- اين مرد ابن تيميه است، يكى از فقهاى معروف دمشق، حنبليه.

- حنبلى؟

- بله، يكى از مذاهب چهارگانه اسلام، من خودم مالكى هستم، دو مذهب ديگه حنفى و شافعيه.

ابن تيميه مشغول سخنرانى بود. همه در سكوت به صحبت هايش گوش مى دادند. او دست راستش را بالا برد و خطاب به جمعيت گفت:

- همچنان كه من از پله اين منبر فرود مى آيم، خداوند به آسمان دنيا فرود آمد!

او بعد از گفتن اين حرف برخاست و يك پله از منبر پايين آمد. در همين موقع پيرمردى كه نزديك ادواردو نشسته بود، با اعتراض گفت:

- اين سخنان چيست كه مى گويى؟

ص: 39

نگاه ها به سمت او چرخيد، همهمه اى ميان جمعيت افتاد. گروهى از آن ها بلند شدند و به سمت پيرمرد هجوم بردند. ادواردو خودش را كنار كشيد، مردم بر سر پيرمرد ريختند و او را زير مشت و لگد گرفتند. عده اى با كفش بر سر و صورت او مى زدند. در همان حال عمامه از سرش افتاد و دستار حريرى كه در زير آن بود آشكار شد. يك نفر از ميان جمعيت فرياد زد:

- نگاه كنيد! ابن الزهرا فقيه مالكى دستار حرير به سر بسته!

شخص ديگرى گفت:

- بايد اونو ببريم خونه قاضى تا تعزير بشه.

مردم پيرمرد را كشان كشان از مسجد بيرون بردند. ادواردو با ترس و لرز به محمّد گفت:

- چرا با اين پيرمرد دعوا مى كردن؟

محمد به ابن تيميه اشاره كرد.

- به خاطر اين مرد! او مورد احترام مردم شامه، عقايد خاصى داره.

- بيشتر توضيح بده.

- داستانش مفصله، يه روز بالاى منبر حرفى زد كه باعث اعتراض فقها شد. قاضى القضات دمشق به قاهره رفت و از او نزد ملك الناصر شكايت كرد. ملك هم

ص: 40

دستور داد ابن تيميه را به قاهره بفرستن. فقها و قضات در مجلس ناصر جمع شدن. قاضى القضات از ابن تيميه پرسيد: درباره اين اتهامات چى ميگى؟ او در پاسخ جز كلمه (لا اله الا الله) چيزى نگفت. قاضى سؤالشو تكرار كرد، پاسخ ابن تيميه همان بود. ناصر اونو به زندان انداخت، چند سال در زندان بود. اون جا كتابى در تفسير قرآن نوشت به اسم «بحرالمحيط» كه حدود چهل جلده. بالاخره آزاد شد، اما مثل اين كه دوباره داره حرفاى قبلى خودشو تكرار مى كنه!

محمّد و ادواردو بعد از نماز جمعه به مدرسه مالكيان برگشتند. بين راه كودكى را ديدند كه يك كاسه چينى از دستش افتاده و شكسته بود، كودك گريه مى كرد. مردم دور او جمع شده بودند، يكى از ميان جمع گفت:

- غصّه نخور، شكسته هاى كاسه را جمع كن ببريم پيش رئيس اوقاف ظروف. كودك خرده ها را جمع كرد و همراه آن مرد رفت. محمّد به ادواردو گفت:

- اينم يكى از كارهاى خيلى خوب اهالى دمشقه. اگه چنين وقفى نبود، امثال اين طفل معصوم به خاطر شكسته شدن يه ظرف كتك مفصلى از ارباباشون مى خوردن.

ص: 41

در خانه نورالدّين

شب هاى آخر ماه رمضان بود. محمّد و ادواردو در مدرسه بودند، در اين موقع مردى در زد، محمّد از حجره بيرون رفت، اما خيلى زود برگشت. ادواردو پرسيد

- كى بود؟

- يه دوست، حاضر شو، امشب افطار دعوتيم.

- كجا؟

- منزل نورالدين سخاوى، مدرّس مالكيان دمشق. با او در مسجد اموى آشنا شدم. موقعى كه مريض بودى چهار شب منو دعوت كرد، حالا هم قاصد فرستاده. قبول نكردم. اما قاصد اصرار كرد و گفت آقام دستور داده بدون شما برنگردم زودتر آماده شو. نورالدين مهمان نواز و غريب دوسته.

ساعتى بعد آن دو در خانه نورالدين بودند. سفره افطار پهن شد. محمّد و ادواردو بالاى مجلس نشسته بودند. مهمانان ديگرى هم بودند. نورالدين از محمّد پرسيد:

ص: 42

- سيدى! دوستت را معرّفى نمى كنى؟

- مسيحيه! اهل صيقليه (1). با او در شهر لاذقيه آشنا شدم.

- خوش اومدى جوان! خانه ما رو روشن كردى. مهمون حبيب خداست. فرقى نمى كنه مسلمون باشه يا مسيحى. اين جا رو منزل خودت بدون.

بعد از افطار نورالدين با مهمان هايش گرم صحبت شد. سخن به درازا كشيد. در همين موقع ادواردو متوجّه محمّد شد. رنگش پريده بود.

- چى شده محمّد؟

- نمى دونم بدنم داغ شده.

- بهتره برگرديم مدرسه!

- اگه بريم صاحب خونه ناراحت مى شه. فقط زودتر بخوابيم. حس مى كنم حالم خوب نيست.

نورالدين پرسيد:

چيزى مى خواستيد؟

محمّد آرام گفت:

- اگه اجازه بديد استراحت كنيم.

- بسيار خوب، هرجور راحتيد.


1- سيسيل

ص: 43

ساعتى بعد محمّد و ادواردو در اتاقى بزرگ دراز كشيده بودند. ادواردو خسته بود. خيلى زود خوابيد. دمدمه هاى صبح با صداى مؤذن مسجد بيدار شد. محمّد ناله مى كرد. دست روى پيشانى او گذاشت. داغ داغ بود. محمّد با شنيدن صداى مؤذن خواست از جا بلند شود. اما نتوانست. صبح زود آن ها آماده رفتن شدند. نورالدين حال و روز محمّد را كه ديد با ناراحتى گفت:

- چى شده؟ حالت خوب نيست؟

- چيزى نيست. يه تب مختصره. خوب مى شم.

- فكر نمى كنم مختصر باشه. ظاهرت كه اين طور نشون نمى ده.

محمّد به ادواردو اشاره كرد.

- بريم.

نورالدين دست محمّد را گرفت.

- با اين حال و روز كجا مى خواى برى؟

محمّد نشست. توان ايستادن نداشت. نورالدين با نگرانى گفت:

- الآن مى فرستم دنبال طبيب.

مى خواست يكى از خدمتكارها را صدا كند كه ادواردو گفت:

ص: 44

- جناب شيخ من خودم مى رم.

- جوون تو تازه واردى، با شهر دمشق آشنا نيستى، چطور مى خواى طبيب بيارى؟

- يه نفرو مى شناسم.

- بسيار خوب، برو.

ادواردو محمّد را نگاه كرد.

- نشونى حكيم رو بده.

- مقابل مسجد اموى عطارى داره.

ادواردو به بازار رفت، مغازه هاى مقابل مسجد باز بودند. هرچه گشت، عطارى را پيدا نكرد. به سراغ يكى از مغازه دارها رفت.

- عطارى حكيم كجاست؟

مغازه دار سر تا پاى ادواردو را نگاه كرد و گفت:

- خودتو خسته نكن، حكيم نيومده، مغازه ش آن جاست، اما بسته است.

- چه طور مى تونم پيداش كنم؟

- خونه حكيم محله صالحيه است. نزديك مدرسه ابن عمر.

- كدوم طرف برم؟

- از اين طرف، محله صالحيه در دامنه كوه قاسيونه.

ص: 45

ادواردو با سرعت حركت كرد، هرچه از مركز شهر دورتر مى شد كوچه ها بزرگ تر و وسيع تر مى شدند. به محله صالحيه رسيد، از مقابل بازار رد شد. از رهگذرى نشانى مدرسه ابن عمر را گرفت، نزديك مسجد بود. در همين وقت پيرمردى را ديد كه از مسجد خارج مى شد.

- سلام.

- عليكم السلام.

- پدر، خونه حكيم كجاست؟

- همرام بيا، اون همسايه ماست، فقط آروم برو، پاهام درد مى كنه!

پيرمرد او را به خانه حكيم رساند و رفت. ادواردو در زد. لحظاتى بعد صداى پايى شنيد، صداى دخترى جوان از آن سوى در به گوش رسيد.

- بفرماييد!

- با حكيم كار داشتم.

- پدر خونه نيست، رفته بيمارستان صالحيه

ادواردو پرس وجوكنان بيمارستان را پيدا كرد. حياط آن جا پر از درخت بود، حكيم بر بالين بيمارى بود، وارد شد و سلام كرد. حكيم با ديدن او گفت:

ص: 46

- عليكم السلام، غريب آشنا! مثل اين كه حالت خوب شده!

- به كمك شما احتياج دارم.

- چى شده؟ اتفاقى افتاده؟

- دوستم مريضه، همون كه شما رو به مدرسه مالكيان آورد تا منو معالجه كنى.

- چه زود دارى محبّتاى دوستت رو جبران مى كنى. بسيار خوب بيرون بيمارستان منتظر باش.

ساعتى بعد حكيم آمد. دستى به شانه ادواردو زد و گفت:

- بريم!

بين راه حكيم پرسيد:

- چند سالته جوون؟

- بيست و سه سال.

- از كجا اومدى؟

- ايتاليا.

- يه ايتاليايى تو دمشق چه كار مى كنه؟

- داستانش مفصّله!

وقتى به مقصد رسيدند، حكيم محمّد را معاينه كرد، نورالدين گفت:

- هرچى لازمه بگيد تهيه كنيم.

ص: 47

- يه نفر با من بياد، بايد داروها رو توى عطارى آماده كنم.

ادواردو گفت:

- من با شما مى آم.

نورالدين گفت:

- تو خسته اى، پيش دوستت بمون، من يه نفرو مى فرستم.

- نه، خودم مى رم.

قفسه هاى چوبى پر از داروهاى گياهى بود. حكيم داروها را آماده كرد.

ادواردو آماده رفتن شد.

- پسرم

- بله!

- نمى خواى پول داروها رو بدى؟

ادواردو با شرمندگى گفت:

- الآن ندارم.

- شوخى كردم. ازت پول نمى گيرم. عوضش بايد به من كمك كنى

- چه كمكى؟

- من فردا صبح به كوه قاسيون مى رم. دنبال گياهان دارويى هستم. اگه كارى ندارى بيا كمكم كن.

ص: 48

ادواردو با خوشحالى گفت:

- حتماً.

- خونه منو بلدى؟

- بله.

- بسيار خوب، فردا منتظرت هستم، يادت نره؟

ص: 49

كوه قاسيون

صبح زود از خواب بيدار شد، به حياط خانه نورالدين رفت. آبى به صورت زد و به اتاق برگشت. محمّد بيدار بود. دست روى پيشانى او گذاشت. تبش قطع شده بود. محمّد لبخندى زد و گفت:

- مى رى خونه حكيم؟

- بله. اما ...

- اما چى؟

- نگران حال تو هستم.

- حالم بهتره. برو به امان خدا.

ادواردو به محله صالحيه رفت، خيلى زود خانه حكيم را پيدا كرد، در زد و لحظه اى بعد در باز شد.

- سلام

- سلام پسرم، سحر خيز هستى، كمى صبر كن.

حكيم از خانه بيرون آمد، در همين موقع صدايى به گوش رسيد.

- پدر! پدر!

ص: 50

دخترى جوان در آستانه در ايستاده بود، نقاب بر چهره داشت.

- پدر غذا يادتان رفت.

حكيم سفره غذا را از او گرفت.

- ممنون دخترم.

بعد به ادواردو اشاره كرد.

- بريم، فراموشى از عوارض پيريه!

آن ها از محله صالحيه دور شدند، ساعتى بعد بر فراز كوه بودند، حكيم گفت:

- پسرم اين كوه مقدسه، الآن غار حضرت ابراهيم رو نشونت مى دم، بيا بريم.

بعد وارد غارى باريك شدند، مسجد بزرگ روى غار مناره اى بلند داشت. آفتاب طلوع كرده بود، حكيم در دهانه غار ايستاد، به آسمان اشاره كرد و گفت:

- از همين جا بود كه ابراهيم خليل الله به خورشيد و ماه و ستارگان نگاه كرد. داستانش در كتاب مقدّس ما مسلمونا اومده.

- در قرآن.

- بله، مقام ابراهيم پشت همين غاره، بيا تا يكى ديگه از عجايب اين جارو نشونت بدم.

حكيم ادواردو را به غار ديگرى برد كه با غار اوّل

ص: 51

فاصله زيادى نداشت. در قسمت بالاى آن سنگى بود كه لكه هاى سرخ رنگى روى آن ديده مى شد. ادواردو به سنگ اشاره كرد:

- اين تخته سنگ چرا سرخ رنگه؟

- اثر خون هابيله. وقتى قابيل برادرش رو كشت، جسدش رو به اين جا كشوند. مى گن نوح و ابراهيم و ايوب و موسى و عيسى در اين غار نماز خوندن. روى غار مسجدى قرار داشت. حكيم و ادواردو از پلكان بالا رفتند، داخل مسجد اطاق ها و حجره هايى براى سكونت ساخته بودند، حكيم گفت:

- امروز دوشنبه است، مردم دوشنبه ها و پنج شنبه ها اين جا مى آن و شمع و چراغ روشن مى كنن. بريم تا يه غار ديگه هم به تو نشون بدم.

ادواردو با شگفتى پرسيد:

- يه غار ديگه!

بالاى كوه غار ديگرى بود كه بناى زيبايى روى آن قرار داشت، زير آن، غار ديگرى بود. حكيم گفت:

- هفتاد نفر از پيامبران به اين محل پناه آوردن، يه قرص نان بيشتر نداشتن، گرسنگى به اونا فشار آورد. هركدام نان را مى گرفت ولى به خاطر ديگران از خوردن خوددارى مى كرد. نان آن قدر ميون اونا دست

ص: 52

به دست شد تا همه از گرسنگى مردند.

انتهاى كوه قاسيون پر از خانه هاى بزرگ و درختان كهنسال بود، حكيم گفت:

- اين جا پناهگاه حضرت مسيح و مادرش بوده، در قرآن از او ياد شده. فعلًا براى جمع آورى گياهان دارويى پشت كوه قاسيون مى ريم، ظهر بر مى گرديم، اون وقت مى تونى گردش كنى.

آن ها از دامنه شمالى كوه پايين آمدند. حكيم با دقّت فراوان جلوى پايش را نگاه مى كرد. گاه با عصايش برگ هاى گياهى را جا به جا مى كرد و دوباره به راهش ادامه مى داد. ادواردو پشت سر حكيم راه مى رفت، حوصله اش سر رفته بود، ديگر طاقت نياورد.

- حكيم؟

- بله پسرم.

- دنبال چه گياهى هستيد؟

- طبيعت خدا نعمته. دره هاى اين كوه پر از گياهان داروئيه، هركدوم خاصيتى داره و درمان يه نوع بيماريه، بعضى گياها خيلى كميابه.

- مثلًا.

- مثلًا استوخوطوس.

ص: 53

- به چه دردى مى خوره؟

- درمان تب نوبه است، همان كه تو و دوستت گرفتار اون شديد، تب نوبه در دمشق خيلى شايع شده.

- اجازه مى ديد يه سؤال ديگه بپرسم.

- بپرس پسرم.

- شما اهل دمشق هستيد؟

- نه، من از جبل عامل به اين جا مهاجرت كردم.

- جبل عامل كجاست؟

حكيم كنار تخته سنگى نشست. با عصا به گياه كوچكى اشاره كرد.

- جوينده يابنده س، اينم استوخوطوس، اونو بچين و بريز توى كيسه تا من به تو بگم جبل عامل كجاست.

بعد روى تخته سنگ نشست و گفت:

- جبل عامل در جنوب سرزمين لبنانه.

- ما از كوه هاى لبنان رد شديم. يه شب تو بعلبك مونديم.

- بعلبك در شمال لبنانه، جبل عامل در جنوب.

- اگه اهل جبل عامليد در دمشق چه كار مى كنيد؟

- يه فرصت مناسب برات تعريف مى كنم.

خورشيد به ميانه آسمان رسيد. آن ها گياهان دارويى زيادى جمع كردند. حكيم كه خسته شده بود.

ص: 54

به تك درخت زيتونى اشاره كرد.

- بهتره اون جا كمى استراحت كنيم. من نمازمو بخونم بعد بر مى گرديم.

چشمه كوچك آبى در آن نزديكى جارى بود. حكيم به سفره غذا اشاره كرد.

- پسرم تو غذا بخور. من روزه هستم.

حكيم آستين ها را بالا زد. كنار چشمه نشست و وضو گرفت. ادواردو با تعجب نگاه كرد. وضو گرفتن او با دوستش محمّد فرق داشت. برعكس محمّد، آب را از آرنج دست به پايين مى ريخت. پاهايش را هم نشست. فقط با دست روى پاهايش كشيد. بعد هم مشغول نماز شد. البته با دست هاى باز. مسلمان هايى كه ادواردو در مسجد اموى و بقيه جاها ديده بود با دست هاى بسته نماز مى خواندند. اما چرا نماز خواندن حكيم با بقيه فرق داشت؟ حكيم نمازش را خواند و برگشت، ادواردو پرسيد:

- همسرتون غذا درست كرده؟

- نه پسرم، اون چند سال پيش به رحمت خدا رفت، درست همون وقت كه دخترم غاده به دنيا اومد.

- فقط يه دختر داريد؟

- بله.

ص: 55

- غاده يعنى چه؟

- غاده يعنى گلزار، گلستان پرگل.

بعد از ظهر بود، آن دو بر فراز كوه ايستاده بودند، حكيم گفت:

- پسرم بريم تا مأواى حضرت مسيح رو به تو نشون بدم. بهش مى گن رَبَوِه مباركه. مأوا درِ آهنى كوچكى داشت و دور آن را مسجدى فرا گرفته بود. سقاخانه زيبايى هم داشت كه آب از بالاى آن سرازير مى شد و به حوض بسيار زيبايى مى ريخت. نزديك سقاخانه مكان هايى براى وضو گرفتن ساخته بودند. مأوا ابتداى باغ هاى دمشق بود، منابع آب شهر هم در آن جا قرار داشت، آب ها به هفت نهر منشعب مى شد و هريك به طرفى مى رفت، حكيم به نهرها اشاره كرد:

- محلّ انشعاب اين هفت نهر رو مقاسم مى گن. اين نهر توره است، از همه نهرها بزرگ تره.

نهر توره مجرايى سنگى داشت. جوانى كه كنار نهر ايستاده بود لباس هايش را درآورد و داخل آب پريد، لحظاتى بعد از مجرا عبور كرد و از زير ربوه بيرون آمد، حكيم خنديد.

- شناگر جسوريه، اما كارش خطرناكه، ممكنه به قيمت جونش تموم بشه.

ص: 56

ربوه مشرف به باغ هاى اطراف دمشق بود، حكيم و ادواردو از ربوه دور شدند.

پايين دست، قريه اى بود كه باغ هايى انبوه و دار و درخت بسيار داشت، درخت ها به قدرى زياد بودند كه فقط مى شد ساختمان هاى مرتفع را ديد. نزديك غروب به دمشق برگشتند.

حكيم عطارى را باز كرد و مشغول معاينه پسربچه اى شد كه همراه مادرش آمده بود. پسرك لباس مندرسى به تن داشت، حكيم نبضش را گرفت، دهانش را باز كرد و زبانش را ديد، بعد كمى با زن صحبت كرد. زن بى چاره طاقت نياورد و شروع به گريه كرد، حكيم چند سكه نقره به زن داد، آن ها رفتند. ادواردو پرسيد:

- بيمارى پسر چى بود؟

- يه بيمارى سخت.

- چه بيمارى؟

- فقر!

ص: 57

در فكر مهيا كردن توشه سفر

محمّد و ادواردو هنوز مهمان نورالدين بودند. محمّد گوشه اى كز كرده بود و حرف نمى زد. ادواردو كنارش نشست وگفت:

- چى شده؟ از چى ناراحتى؟

- چيزى نيست.

- چرا هست! بگو شايد كمكى از من ساخته باشه!

- ساخته نيست.

- از كجا مطمئنى؟

محمّد آهى كشيد و گفت:

- دينارى برام نمونده، فردا عيد فطره، كاروان حجاز اول شوال از دمشق حركت مى كنه، با كدوم پول عازم سفر بشيم؟ نه توشه و خرج راهى، نه شترى! حالا مطمئن شدى كارى از تو ساخته نيست.

محمّد خوابيد، ادواردو از اتاق بيرون رفت. نورالدين در حياط بود، او را كه ديد لبخندى زد

ص: 58

و گفت:

- هنوز بيدارى؟ دوستت در چه حاليه؟

- خوابه

- حالش بهتر شد؟

- تقريباً خوب شده، اگه اجازه بديد روى پشت بام منزل شما برم مى خوام ماه رو ببينم.

- بيا بريم، از مردم شنيدم، اما به چشم خودم ماهو نديدم.

از پله ها بالا رفتند، آسمان صاف بود، ادواردو با دقّت نگاه كرد، هلال كوچك ماه را در پهنه افق، سمت كوه قاسيون ديد، شادمانه گفت:

- اون جاس!

نورالدين در سكوت به افق خيره شد. ادواردو به ياد حرف هاى محمّد افتاد. بايد مشكل دوستش را حل مى كرد. اما چگونه؟ خودش كه پولى نداشت. حكيم عاملى هم آن قدر ثروت نداشت كه بتواند توشه راه آن ها را بدهد. مى ماند نورالدين مدرّس جامع اموى. او دستش به دهانش مى رسيد. اگر از حال و روز آن ها باخبر مى شد حتماً كمكشان مى كرد.

اما او بى اطلاع بود، ادواردو دل به دريا زد و

ص: 59

گفت:

- استاد؟

- چيه پسرم؟

- براى من و دوستم مشكلى پيش اومده، مى تونيد به ما كمك كنيد؟

- چه مشكلى؟

- بريم پايين تا براتون تعريف كنم.

ص: 60

ص: 61

تهيه وسايل سفر

صبح روز بعد مردم دمشق براى خواندن نماز عيد فطر راهى مصلاى بزرگ شهر شدند. ادواردو هم براى تماشا رفت، همه آمده بودند، زن و مرد، پير و جوان، ثروتمند و فقير، سياه و سفيد، ارباب و برده. نماز كه تمام شد جمعيت پراكنده شدند. ادواردو و محمّد راهى خانه نورالدين شدند، اما از چيزى كه ديدند متعجب شدند. نورالدين وسايل سفر آن ها را مهيا كرده بود، براى آن ها شتر كرايه كرده بود، مقدارى هم پول به محمّد داد و گفت:

- مسلمون چرا به من نگفتى خرجى راهت تموم شده! همه چيزو براى سفر شما آماده كردم.

محمّد با شگفتى گفت:

- از كجا فهميديد؟

نور الدين لبخندى زد و گفت:

- سروشى از جانب غيب مرا باخبر كرد!

محمّد ادواردو را نگاه كرد، ادواردو سرش را پايين انداخت، نورالدين گفت:

ص: 62

- وسايلتون رو برداريد، كاروان حجاز يه ساعت ديگه حركت مى كنه. امير كاروان سيف الدين چوپان از دوستان منه، روحانى كاروان هم شرف الدين مدرّس مالكيان دمشقه!

آن ها به محلّ حركت كاروان رفتند، محمّد ادواردو را نگاه كرد و گفت:

- باورم نمى شه، خداوند چه زود همه چيزو فراهم كرد ادواردو؟

- بله

- تو چيزى به نورالدين گفتى؟

- ...

ص: 63

شاگردى حكيم

كاروان از دروازه دمشق خارج شد. ادواردو به ياد حكيم افتاد، نمى خواست به سفر ادامه دهد، بايد بر مى گشت. اگر مدّتى پيش حكيم شاگردى مى كرد مى توانست پولى پس انداز كند. آن وقت با خيال راحت به سيسيل برمى گشت. ادواردو محمّد را صدا كرد:

- من از سفر منصرف شدم.

- منصرف شدى؟ تو كه مشتاق اين سفر بودى.

- مى خوام برگردم.

- كجا؟

- مدّتى در دمشق مى مونم، بعد برمى گردم سيسيل. از حكيم مى خوام كمكم كنه.

ادواردو از شتر پياده شد، محمّد او را درآغوش گرفت و گفت:

- هر طور صلاح مى دونى. ان شاءالله دوباره همديگرو ببينيم، خداحافظ.

ص: 64

كاروان پشت باغ هاى اطراف دمشق از نظر ناپديد شد. ادواردو برگشت و از دروازه جنوبى وارد شهر شد، بى هدف در كوچه ها قدم مى زد. موقع نماز ظهر به سمت عطارى حكيم رفت، حكيم از عطارى بيرون آمد، در را قفل كرد. ادواردو را كه ديد گفت:

- تنها هستى پسرم؟ دوستت محمّد كجاست؟

- در راه حجاز.

- تو چرا نرفتى؟

- ...

- چيه؟ از چيزى ناراحتى؟ به من بگو!

اشك در چشمان ادواردو حلقه زد.

- مى خوام دمشق بمونم، كار كنم تا پولى پس انداز كنم و به كشورم برگردم، اما نمى دونم از چه كسى كمك بخوام.

- اين كه ناراحتى نداره، من دارم مى رم مسجد، بعد از نماز يه فكرى برات مى كنم.

مسجد اموى مثل هميشه شلوغ بود. حكيم بيرون شبستان مسجد وضو گرفت.

وضو گرفتنش با دفعه قبل در كنار چشمه كوه قاسيون فرق داشت، آب را از لاى انگشتان دست به سمت آرنج ريخت، نماز شروع شد. ادواردو گوشه اى

ص: 65

نشست و به جمعيت نگاه كرد. حكيم با دست هاى بسته نماز مى خواند. برعكس نماز خواندنش در كوه قاسيون. نماز ظهر تمام شد، وقتى به مغازه برگشتند حكيم گفت:

- از حالا به بعد تو شاگرد من هستى، شب ها در عطارى مى خوابى، صبح ها مغازه رو باز مى كنى. در جمع آورى گياهان دارويى به من كمك مى كنى، هر ماه صد درهم دستمزد به تو مى دم، موافقى؟

- بله كه موافقم!

حكيم قبل از رفتن دست ادواردو را گرفت و به انبارى پشت مغازه برد.

رختخواب كنار ديوار را نشانش داد و گفت:

- شب همين جا بخواب، در حجره رو از داخل ببند. يادت باشه نيمه شب از مغازه بيرون نرى، نگهبانا دستگيرت مى كنن. از فردا غذاى ظهر و شامت رو مى آرم. خمره كنار انبار پر از آب تازه است، هر روز آبش را عوض كن.

- صبح چه موقع مى آييد؟

- منتظر من نباش، آفتاب كه طلوع كرد، مغازه رو باز كن و جلوى در رو آب و جارو كن.

- اگه مشترى دارو خواست؟

- فعلًا چيزى نفروش تا با داروها آشنا بشى. من

ص: 66

رفتم، عطارى رو به تو سپردم، تو رو به خدا مواظب همه چيز باش!

آخر شب بازار خلوت شد، مغازه دارها تك تك مغازه را بستند و رفتند. ادواردو در را بست و رختخوابش را پهن كرد، تشنه بود، كمى آب خورد و دراز كشيد. خوابش نمى برد، احساس تنهايى مى كرد، غم دنيا بر دلش سنگينى مى كرد. خودش هم نمى دانست در اين سرزمين غريب چه مى كند، ميان آدم هايى كه هم كيش و هم زبان او نبودند، اگر چه او به واسطه مادرش كه از اعراب شمال آفريقا بود زبان آن ها را مى فهميد. محمّد همسفر مراكشى خود را به يادآورد، چرا با او به سمت حجاز نرفت. محمّد آرزوى جهانگردى داشت، دلش مى خواست به سرزمين هاى دور برود. در اين هنگام به ياد دختر حكيم افتاد، طنين صداى دخترك در گوشش پيچيد.

- پدرم خانه نيست، رفته بيمارستان صالحيه، پايين تر از مسجد!

ادواردو به فكر فرو رفت، نام دختر را فراموش كرده بود، اما كمى كه به مغزش فشار آورد يادش آمد. غاده! غاده! جاى پرگل، چه اسم قشنگى! با خود انديشيد كسى كه اسم به اين زيبايى داشته باشد حتماً

ص: 67

خودش هم زيباست. بايد مدّتى پيش حكيم مى ماند، شاگردى مى كرد، از طبابت سر در مى آورد. بعد هم از دختر حكيم خواستگارى. اما نه! حكيم مسلمان بود، دخترش را به يك مسيحى نمى داد. اما اين كه مشكل بزرگى نبود، مسلمان مى شد و به آرزويش مى رسيد. مگر نه اين كه مادرش هم يك برده مسلمان بود. صدايى از بيرون مغازه شنيد، صداى قدم هاى نگهبانان بازار بود. آن ها به آرامى در حال گشت زنى بودند.

سعى كرد به هيچ چيز فكر نكند، اين طورى بهتر بود، بايد مى خوابيد.

ص: 68

ص: 69

شروع آموزش

صبح شده بود، مغازه را باز كرد، كاسب هاى بازار كار روزانه خود را شروع كرده بودند، كمى بعد جوانى وارد عطارى شد و گفت:

- حكيم كجاست؟

- هنوز نيومده.

- شاگردش هستى؟

- بله

- تازه مشغول كار شده اى؟

ادواردو سرش را به نشانه تأييد تكان داد. جوان برگشت و بيرون را نگاه كرد. بعد گفت:

- نمى دونى كى مى آد؟

- معلوم نيست.

- من محمّد پسر ابوبكر قيّم مدرسه جوزيه هستم. مى دونى مدرسه جوزيه كجاست؟

- نه.

- در بازار قمح. حكيم پدرمو مى شناسه. حالش

ص: 70

خوب نيست. اگه اومد بگو به مدرسه جوزيه بياد يادت مى مونه؟

- حتماً

حكيم آمد. ظرف غذا را روى ميز چوبى عطارى گذاشت. ادواردو پيغام جوان را به او رساند.

- اينم ناهار و شامت، دست پخت غاده است، گفتى مدرسه جوزيه؟

- بله.

- تو هم با من بيا. از همين امروز بايد آموزش ببينى.

آن ها به بازار قمح رفتند، وارد مدرسه جوزيه شدند. محمّد در حياط مدرسه بود، با ديدن آن ها به طرفشان دويد.

- عجله كنيد! تو رو خدا زود باشيد!

پيرمرد در بستر دراز كشيده بود، تشتى مسين كنارش بود، رنگ و روى مرد پريده بود.

حكيم نبضش را گرفت و گفت:

- شيخ! صدامو مى شنوى؟

پيرمرد ناله كرد، جوان گفت:

- نمى تونه صحبت كنه، فقط ناله مى كنه.

حكيم دهان پيرمرد را باز كرد و زبانش را ديد.

- مى تونه راه بره؟

ص: 71

- نه!

- چيزى مى خوره؟

- نه!

- اجابت مزاج داره؟

- نه!

- بدنش سست و فرتوت شده، توان نداره، مراقبش باشيد.

جوان با التماس گفت:

- دارويى دوايى، چيزى بديد!

- كار از اين حرفا گذشته.

حكيم به ادواردو اشاره كرد.

- بريم.

جوان بالاى سر پدرش نشست و شروع به گريه كرد.

ص: 72

ص: 73

شركت در نماز جمعه

روزها و هفته ها گذشت، ادواردو به مرور با داروهاى گياهى آشنا مى شد. او دو مرتبه ديگر هم همراه حكيم براى جمع آورى گياه به كوه قاسيون رفت. آن روز جمعه بود، حكيم گفته بود به عطارى نمى آيد. ادواردو مى خواست در شهر گشتى بزند. همين كار را هم كرد، مردم براى شركت در نماز جمعه راهى مسجد اموى بودند. ادواردو هم از سر كنجكاوى لا به لاى جمعيت وارد مسجد شد. گوشه خلوتى پيدا كرد و نشست. بعد از نماز بين جمعيت چشمش به محمد افتاد. همان كه همراه حكيم بر بالين پدرش رفتند، محمد نزديك آمد و گفت:

- سلام

- سلام

- اومدى نماز جمعه؟

- من مسيحى هستم!

ص: 74

محمد با تعجب گفت:

- عجيبه، اين همه جوون مسلمون، حكيم عاملى شاگرد مسيحى گرفته. از مسيحيان قسطنطنيه هستى؟

- نه! سيسيل ايتاليا.

- چه دور! ايتاليا كجا دمشق كجا؟ اسمت چيه؟

- ادواردو.

- نظرت درباره اسلام چيه؟

- فعلًا نظرى ندارم.

- نمى خواى مسلمان بشى؟

- من با شما خيلى هم بيگانه نيستم.

- چطور؟

- مسلمان زاده ام! از جانب مادرى، راستى حال پدرت چطوره؟

- خوب نيست، در حال احتضاره.

ادواردو به نمازگزاران نگاه كرد، با دست هاى بسته مشغول نماز خواندن بودند، به ياد حكيم افتاد. اولين بار كه به كوه رفته بودند، او با دستان باز نماز خواند، وضو گرفتنش هم با بقيه فرق داشت. ادواردو محمد را نگاه كرد و گفت:

- يه سؤال داشتم.

- بپرس.

ص: 75

- همه مسلمونا با دست بسته نماز مى خونن؟

- بله.

- اگه كسى با دست باز نماز بخونه چى؟

- فقط رافضى ها با دست باز نماز مى خونن، اونا خودشونو شيعه على بن ابيطالب خليفه چهارم مى دونن. اهل غلو هستند.

- غلو؟

- بله، مقام امامان خودشونو خيلى بالا مى برن. اونارو معصوم مى دونن.

- معصوم؟

محمّد با لبخند گفت:

- اگه كسى بخواد با تو هم كلام بشه بايد ساعتى هزارتا سؤالتو جواب بده. اما من اگه بدونم آخرش مسلمون مى شى به تموم سؤالاى تو جواب مى دم. راستى سؤالت چى بود؟

- معصوم يعنى چى؟

- يعنى بدون گناه. شيعه ها در اقليّتن، اگر به حق بودن در اقليّت نبودن.

- محمّد خودت جزو كدوم گروهى؟

- من حنبلى هستم، راستى نماز خوندن رافضى ها رو كجا ديدى؟

ص: 76

- در بعلبك.

- من بايد برم، استادم در مسجد اموى حلقه درس داره، اگه دوست داشتى بيا ... بعد از نماز ظهر.

محمّد به منبر بزرگ مسجد اشاره كرد.

- من پاى منبر هستم، سمت راست، هميشه درس استادم رو مى نويسم. تا به حال اسم ابن تيميه را شنيده اى؟

ادواردو به ياد صحنه كتك خوردن پيرمرد در مسجد اموى افتاد و گفت:

- بله شنيدم.

محمّد برخاست و در حال رفتن گفت:

- به درس استادم بيا، ضرر نمى كنى، شايد مسلمون شدى. مگه نمى خواى به بهشت برى؟

ادواردو از مسجد اموى خارج شد، به كوچه باغ هاى حاشيه شهر رفت. شاخه هاى درختان پر از ميوه شده بود.

ص: 77

پرسش هاى ادواردو

اولين روز هفته بود، ادواردو صبح زود بيرون مغازه را آب و جارو كرد، جعبه هاى دارو را در قفسه ها مرتب كرد چند مشترى اول وقت را هم راه انداخت، كم كم به كار در آن جا علاقه مند شده بود. وقتى حكيم آمد، با دقّت او را نگاه كرد به ياد صحبت هاى محمّد افتاد، فهميده بود راه و روش حكيم و كارهايش با بقيه مسلمان هايى كه قبلًا ديده بود فرق دارد، حتى طريقه عبادتش. اما چرا طريقه و مرامش را پنهان مى كرد؟ چرا در تنهايى يك طور عبادت مى كرد و در مسجد اموى جور ديگر؟ حكيم كه متوجّه سنگينى نگاه ادواردو شده بود گفت:

- پسرم!

- بله استاد؟

- اتّفاقى افتاده؟ از چيزى نا راحتى؟

- چيزى نيست، فقط ...

- فقط چى؟

ص: 78

- يه سؤال داشتم؟

- بپرس

- خجالت مى كشم.

- پرسيدن عيب نيست، ندونستن عيبه.

- اگه بپرسم ناراحت نمى شيد؟

- چرا ناراحت بشم؟

- شما شيعه هستيد؟

حكيم سكوت كرد، ادواردو با شرمندگى گفت:

- چى شده استاد؟ ناراحت شديد؟

- نه پسرم، ناراحت نشدم، تو از كجا مى دونى من شيعه هستم؟ مگر با مذهب شيعه آشنا هستى؟

- نه، ولى از يه نفر پرسيدم.

- از كى؟

- محمّد، همونى كه براى مداواى پدرش به مدرسه جوزيه رفتيم.

- ابن قيم جوزى رو مى گى؟ او شاگرد ابن تيميه فقيه حنبلى و مدرّس جامع دمشقه. ابن قيم به تو چى گفت؟

- استاد بار اوّلى كه به كوه قاسيون رفتيم يادتونه؟

- بله.

- شما كنار چشمه وضو گرفتيد و نماز خونديد،

ص: 79

البته با دست باز. طريقه وضو گرفتن شما با بقيه فرق داره.

ادواردو با دست، نوع وضو گرفتن حكيم را نشان داد.

- اين طورى وضو گرفتيد، آب را از بالا به پايين آرنج ريختيد.

حكيم خنديد.

- چرا مى خنديد استاد؟

- از كنجكاوى و دقت نظرت خوشم اومد، نگفتى ابن قيم چى گفت؟

- گفت اونايى كه با دست باز نماز مى خونن رافضى هستند، اسم ديگرش را هم گفت، شيعه.

- ادامه بده.

- گفت مسلمونا چهار گروهند، اما شيعه ها جزو اين چهار گروه نيستند، اونا در اقليّتن، اگه بر حق بودن در اقليت نبودن. استاد چرا شيعه ها در اقليتن؟ اصلًا شيعه يعنى چه؟ رافضى يعنى چه؟ محمّد مى گفت شما امام داريد. اونا رو بى گناه مى دونيد، راسته؟ چند تا امام داريد؟ على كيه؟

حكيم گفت:

- چه خبره پسرم؟ يكى يكى بپرس!

ص: 80

ادواردو چيزى نگفت، حكيم كنارش نشست و با مهربانى گفت:

- من به تمام سؤالهات جواب مى دم، البته در حد بضاعت علمى خودم، حالا خوب گوش بده.

ادواردو سراپا گوش بود.

- شيعه در لغت يعنى تابع و پيرو و در اصطلاح به كسى مى گن كه علاوه بر علاقه مندى به على و فرزندان او رهبرى امت را بعد از پيامبر اسلام در قلمرو سياسى و علمى از آن امام على (ع) و فرزندانش بدونه. در زمان پيامبر گروهى از ياران حضرت مثل سلمان فارسى به دوستى على (ع) معروف بودند. سفارش هاى پيامبر باعث شد بذر تشيع در سرزمين اسلام پاشيده بشه و به تدريج رشد كنه. تشيع از سرزمين حجاز آغاز شد و هنگامى كه امام على (ع) محل خلافتش رو به عراق منتقل كرد، رشد پيدا كرد و در نقاط مختلف جهان پراكنده شد. تشيع با اسلام تاريخ يكسان داره، همون اسلاميه كه پيامبر خدا آورد. در واقع يكى از تعاليم آن استمرار رهبرى و امامت به وسيله كسى است كه از جانب خدا تعيين و به وسيله پيامبر معرّفى مى شه. اين اصل اساسى كه ضامن بقاى اسلامه و هويت تشيع رو تشكيل مى ده در زمان رسول خدا (ص) به وسيله آن

ص: 81

حضرت اعلام شد. گروهى از اصحاب پذيرفتند و پس از درگذشت رسول خدا بر پيمان خودشون باقى موندن، اونا پيشگامان تشيع بودن. گروهى ديگه اين اصل رو ناديده گرفتن و رهبرى را از آن ديگرى دانستند. نام گذارى پيروان على (ع) به شيعه از زمان خود پيامبر (ص) آغاز شد. وقتى اين آيه قرآن نازل شد: «آنان كه ايمان آورده و عمل نيكو انجام داده اند، آنان بهترين مردم هستند.» (1) پيامبر رو به على (ع) كرد و فرمود: «مقصود از اين عبارت تو و شيعيانت مى باشيد كه در روز قيامت خشنود و پسنديده هستيد.» (2)

اما اين كه شيعه ها را رافضى مى نامند به اين خاطر هست كه دشمنان براى ابراز دشمنى اصطلاح رافضى رو درباره شيعه به كار مى بردن و رافضى بودن را جرمى نابخشودنى مى دونستن. چون شيعيان نسبت به امام على (ع) اظهار محبّت مى كردن و او را برتر از ديگران مى دونستن. اين در حالى بود كه دشمنان اظهار محبت نسبت به على و بيان فضايل او را جرم مى دونستن. خوب تا اين جا رو متوجّه شدى؟


1- بينه، 7 إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّهِ
2- وسايل الشيعه، ج 16 (كتاب الأمر والنهى) ص 183؛ تفسير روح المعانى، ج 15، ص 265

ص: 82

- تقريباً!

- خب جاى شكرش باقيه! حالا بريم سراغ مسأله امامت. امامت با نبوت فرق داره. پيامبر گيرنده وحى و پايه گذار دينه، در حالى كه امام نه دريافت كننده وحيه و نه پايه گذار دين. بلكه وظايف پيامبر خدا در قلمرو بيان احكام و اجراى آن پس از او بر عهده امامه. امام مرجع بيان احكام و عقايد اسلامى و مدير امور كشوره.

روزى كه پيامبر (ص) نبوت خود را براى بستگانش بيان كرد جانشينى و رهبرى على (ع) را نيز اعلام نمود. نبوت و امامت همزادند و دارنده هردو منصب، از جانب خدا به وسيله وحى تعيين مى شه.

شناخت امام از دو راه امكان پذيره: اول، پيامبر به فرمان خدا بر امامت فردى معين تصريح كنه.

دوم، امام پيشين امام بعدى را مشخص كنه.

امامان شيعه دوازده نفرن و امامت آن ها از هر دو راه ثابت شده. چون حضرت محمّد (ص) نه تنها على (ع) را به عنوان امام معرّفى كرد بلكه يادآور شد پس از على (ع) يازده امام ديگر خواهند آمد كه عزّت دين اسلام به واسطه آن ها تحقق پيدا مى كنه، امام بايد معصوم باشه تا در بيان احكام الهى خطا نكنه. احكام

ص: 83

الهى تنها با قرآن و راه و روش پيامبر حفظ نخواهد شد، چون توضيحات احكام در آن دو بيان نشده.

اگه امام معصوم نباشه سخنش نمى تونه معيار درست از نادرست و حكم خدا از غير اون باشه.

كسى كه مى خواد بعد از پيامبر عهده دار منصب امامت و رهبرى امت اسلامى باشه بايد معصوم باشه.

امامان دوازده گانه شيعه از مقام عصمت برخوردارند و امامت شايسته اون هاست.

در زمان خودشون از همه برتر بودند، از كسى علم و دانش ياد نگرفتند، اما ديگران از علم و دانش اون ها بهره مند مى شدند.

امامان در علم و عمل برترين شخصيت هاى روزگار خودشون بودند و هرگز در پاسخ سؤالى فرو نمى ماندند.

حكيم سكوت كرد، احساس مى كرد بحث هايى كه مطرح كرده وسخنانى كه گفته براى شاگردش چندان قابل فهم نيست. ادواردو گفت:

- استاد! پس چرا شما در اقليت هستيد؟ محمّد مى گفت در اقليت بودن شيعه ها نشونه برحق نبودن اون هاست.

- عجب دليل محكمى! هيچ گاه اكثريت نشانه

ص: 84

حقانيت و اقليت نشانه خلاف آن نيست. از زمان نوح تا عصر پيامبر اسلام (ص) مؤمنان در اقليّت بودن.

قرآن در مورد حضرت نوح (ع) كه نهصد و پنجاه سال به تبليغ پرداخت مى گه: «جز اندكى به همراه او ايمان نياوردند.» (1) و در آيه ديگه مى گه: «اندكى از بندگان من سپاسگزارند.» (2) اصلًا خدا در قرآن در مورد پيروى از اكثريت به پيامبر هشدار مى ده، آن جا كه مى فرمايد: «اگر از اكثريت مردم روى زمين پيروى كنى تو را از راه خدا گمراه مى كنند.» (3) و باز به پيامبر يادآور مى شه: «هرچند بكوشى اكثريت مردم ايمان نمى آورند.» (4)

- استاد، اجازه مى ديد آخرين سؤالو بپرسم؟

- بپرس فرزندم.

- شما كه شيعه هستيد چرا شيعه بودن خودتونو پنهان كرديد؟ اصلًا چرا در نماز جماعت مسلمانان دمشق شركت مى كنيد و مثل اونا عبادت مى كنيد؟ اين كار دورويى و نفاق نيست؟

- سؤال موشكافانه اى پرسيدى. فقط قبل از اين كه


1- هود: 40
2- اعراف: 10
3- انعام: 116
4- هود: 17

ص: 85

وارد بحث بشم، نكته اى هست كه بايد هميشه در نظر داشته باشى.

- چه نكته اى؟

- در هيچ موردى مخصوصاً گفتار و رفتار و كردار آدم ها زود قضاوت نكن. فكر نكن اون چيزى كه در انديشه و فكر تو وجود داره درسته. حالا بريم سر بحث اصلى. پسرم تو گفتى كار من دورويى و نفاقه، اما من اين كار رو نفاق نمى دونم، كار من تقيه است.

- تقيه؟

- بله، هرگاه انسان در ميان افرادى متعصب، لجوج و بى منطق گرفتار بشه كه اظهار عقيده در ميان اون ها خطر جانى داشته باشه، در چنين وضعى بايد عقيده خودشو پنهان كنه وجون خودشو بيهوده به خطر نيندازه. ما شيعه ها به اين كار تقيه مى گوييم و اونو از دو آيه قرآن مجيد و دليل عقل آموختيم.

قرآن درباره مؤمن آل فرعون مى فرمايد: «مرد باايمانى از آل فرعون كه ايمان خود را كتمان مى كرد در مقام دفاع از موسى برآمد و گفت آيا مى خواهيد كسى را به قتل برسانيد كه مى گويد پروردگار من خداست. در حالى كه دلايل روشنى از سوى

ص: 86

پروردگارتان براى شما آورده است.» (1) اگر مؤمن آل فرعون ايمان خودشو آشكار مى كرد كشته مى شد و كارى از پيش نمى برد.

قرآن درباره بعضى از مؤمنان مبارز و مجاهدان صدر اسلام كه در چنگ مشركان لجوج گرفتار شدند، دستور تقيه داده، آن جا كه مى فرمايد: «افراد با ايمان نبايد غير از مؤمنان كسى را از كافران دوست و ولى خود قرار دهند. هركس چنين كند، رابطه خود را از خدا بريده است، مگر اين كه (شما در خطر باشيد و) از آن ها تقيه كنيد.» (2)

بنابراين تقيه يعنى پنهان كردن عقيده و مخصوص جايى است كه جان و مال و ناموس و آبروى انسان در برابر دشمنان متعصب و لجوج در خطر باشه، بدون اين كه نتيجه اى داشته باشه.

داستان تقيه عمار ياسر در برابر مشركان و تأييد اين كار او از جانب پيامبر اسلام معروفه.

استتار سربازها و اسلحه در ميدان هاى جنگ، مخفى نگه داشتن اسرار جنگى همه نوعى تقيه در زندگى انسان هاست.


1- غافر (مؤمن): 28
2- آل عمران: 28

ص: 87

نه تنها ما شيعه ها بلكه تمام مسلمين و انسان هاى عاقل دنيا اگه لازم باشه به اون عمل مى كنن. ادواردو تو نمى دونى شيعه براى دفاع از عقيده و پيروى از اهل بيت چه بهاى سنگينى پرداخته، چه قربانى ها داده و چه سختى ها تحمل كرده، شيعيان با وجود تقيه چنين وضعى داشتند. اگه اين اصلو رعايت نمى كردند چه وضعى پيش مى اومد؟ ديگه اثرى از تشيع در جهان باقى نمى موند. اگه نكوهشى در تقيه است، كسانى بايد نكوهش بشن كه به جاى اجراى عدل و رأفت اسلامى سخت ترين و كشنده ترين اختناق هاى سياسى و مذهبى را بر پيروان عترت پيامبر تحميل كردند وحالا هم كه در قرن هشتم هجرى هستيم اين كار رو مى كنند.

جاى تعجبه برخى به جاى نكوهش افراد ظالم، تقيه كنندگان يعنى مظلومان را نكوهش و متهم به نفاق مى كنند، در حالى كه فاصله نفاق با تقيه از زمين تا آسمونه.

منافق كفر را در دل خودش پنهان كرده و در ظاهر ابراز ايمان مى كنه، در حالى كه مسلمان در حال تقيه قلبى لبريز از ايمان داره، اما به خاطر ترس از آزار افراد ظالم اظهار خلاف مى كنه. ادواردو؟

- بله استاد.

ص: 88

- من از جبل عامل به اين جا اومدم، يه روز به زادگاهم بر مى گردم. من شيعه هستم، اما نمى تونم مذهب خودمو آشكار كنم. دمشق پر ازمسلموناى متعصبه. اگه بفهمن برام دردسر درست مى كنن. من دورو نيستم، تقيه مى كنم، به خاطر حفظ جان و مال و خانواده ام. ادواردو از جا بلند شد، احساس كرد حكيم غمگين است، به طرفش رفت، نشست و خواست دستش را ببوسد، اما حكيم دستش را عقب كشيد.

- چه كار مى كنى پسرم؟

- استاد من شما رو ناراحت كردم، اما منظورى نداشتم، بگيد كه منو مى بخشيد؟

- مى بخشمت، اما شرط داره!

- چه شرطى استاد؟

- اگه از اين به بعد هر سؤال و شبهه اى برات پيش اومد به خودم بگى تا سؤالتو جواب بدم و شبهه ات رو برطرف كنم.

- حتماً.

- با ابن قيم جوزى هم رفيق باش، به او سرى بزن. به جلسات درس استادش برو. ابن تيميه عقايد خاصى داره، چندبار هم به خاطر عقايدش به زندان افتاده.

- چه عقايدى؟

ص: 89

- اعتقاداتش با عقايد عموم سازگارى نداره. زيارت قبور اولياى خدا، شفاعت و توسل رو حرام مى دونه. آخرين بار پنج سال پيش مدت پنج ماه حبس شد. خوب يادمه دوشنبه دهم محرم سال 721 آزاد شد. حالا هم در مسجد جامع اموى كرسى تدريس داره. اين ابن قيم جوزى دوست تو هم شاگرد خاص اونه. شنيدم تمام درس هاشو مى نويسه و كتاب ها و آرا و نظرياتشو جمع آورى مى كنه. ادواردو فراموش نكن چى گفتم. سراغ ابن قيم جوزى برو، پاى درس استادش بشين، هرچه شنيدى و هر صحبتى شد به من اطّلاع بده.

- چشم استاد.

حكيم از جا برخاست.

- من بايد برم. خداحافظ.

ص: 90

ص: 91

ادواردو و شواليه

بازار بزرگ شلوغ تر از هميشه بود، ادواردو مشغول مرتب كردن داروها بودكه پيرمردى با لباس هاى مندرس و قيافه اى ژوليده وارد مغازه شد و گفت:

- جوان به خاطر خدا كمك كن، خدا عوضت بده!

پيرمرد فقير يك دست بيشتر نداشت. دست راستش را به طرف ادواردو گرفت. دست استخوانى پرچين و چروكى كه در حال لرزيدن بود. ادواردو سكه اى كف دست او گذاشت و دوباره سرگرم كارش شد، اما پيرمرد هنوز او را نگاه مى كرد.

- پدر جان كار ديگه اى داشتى؟

- نه فقط ...

- فقط چى؟

- به قيافه ات نمى خوره عرب باشى. اهل كجايى؟

ادواردو دست از كار كشيد.

- خودت اهل كجا هستى؟ شبيه مردم دمشق نيستى؟

ص: 92

پيرمرد آه بلندى كشيد و گوشه مغازه نشست.

- يه كم آب برام بيار تا جواب سؤالتو بدم.

ادواردو ظرف آب را به دست پيرمرد داد، پيرمرد آب را يك نفس سركشيد.

- به حال و روز من نگاه نكن، الآن بايد يه تاجر ثروتمند باشم نه يه آدم فقير و بدبخت.

- چى شد به اين حال و روز افتادى؟ راستى نگفتى اهل كجايى؟

- ايتاليا.

ادواردو با تعجب او را نگاه كرد، پيرمرد گفت:

- چيه؟ تعجب كردى؟ حتماً با خودت مى گى يه ايتاليايى توى دمشق چه كار مى كنه.

- نه اصلًا اين فكرو نكردم، چون خوب مى دونم امكانش هست! تعجب من از حال و روز فلاكت باريه كه دارى.

- همش از كم شانسيه جوون، من الآن بايد صاحب يه گنج بزرگ باشم.

- گنج!

- آره يه عالمه سكه طلا.

ادواردو به آستين چپ لباس پيرمرد نگاه كرد كه دستى داخل آن نبود.

ص: 93

پيرمرد گفت:

- چيه؟ باورت نمى شه؟ ولى حقيقت داره.

ادواردو به فكر فرو رفت، نكند اين پيرمرد دوست بابالئو باشد؟ همان شواليه يك دست!

- قبل از اين كه به اين حال و روز بيفتى چه كار مى كردى؟

پيرمرد به آستين چپش اشاره كرد.

- يه دست بودن من مربوط به سال ها پيشه، حتى قبل از اين كه تو به دنيا بيايى! اما فقر و فلاكتم تازگى داره. من جنگ جوى صليبى بودم، با دوستم يه گنج پيدا كرديم، براى اين كه بقيه نفهمن اونو يه جا مخفى كرديم تا سر فرصت بريم سراغش.

- كجا مخفى كرديد؟

- توى يه جزيره، داخل يه دژ، اما مسلمونا دژو گرفتن. اون موقع ما يه جاى ديگه بوديم، من مريض شدم، حالم كه خوب شد تصميم گرفتم برم سر وقت گنج، رفتم و طلاها رو برداشتم اما سربازا دستگيرم كردن ...

پيرمرد داشت صحبت مى كرد، اما ادواردو ديگر چيزى نمى شنيد. تمام اتفاقات اين مدت طولانى از مقابل چشمش گذشت.

- جوون! حواست كجاست؟

ص: 94

ادواردو به خودش آمد، پيرمرد آماده رفتن بود.

- اصلًا به حرفاى من گوش ندادى، ببينم عاشق شدى؟!

- نه.

- خوب خدا رو شكر، نگفتى اهل كجايى؟

- همين دوروبرا.

- من بايد برم، از لطفت ممنونم، خداحافظ.

پيرمرد رفت.

ص: 95

شركت در درس ابن تيميه

ادواردو با شنيدن اذان ظهر مغازه را بست و به مسجد اموى رفت. بازار دمشق تعطيل شد. در جست وجوى محمّد بود. بعد از نماز مجلسى پاى منبر تشكيل شد، ادواردو واعظ را شناخت، ابن تيميه بود، نزديك رفت، محمّد سمت راست منبر بود، كنارش نشست. محمّد براى لحظاتى دست از نوشتن كشيد و گفت:

- خوش اومدى، بايد از درس استادم استفاده كنى. او پدر معنوى منه خيلى دوستش دارم، هرچى مى گه مى نويسم. حق پدرى به گردنم داره، مرد بزرگيه، خيلى هم شجاعه.

- شجاع!

- بله، در قضيه حمله مغول ها به شام براى مقابله با اون ها خيلى تلاش و فعاليت كرد.

ادواردو به ابن تيميه نگاه كرد كه بالاى منبر مشغول سخنرانى بود. مردم با دقت به سخنان او گوش مى دادند. ادواردو به ياد حكيم افتاد، از او خواسته بود

ص: 96

اگر سخنانى از ابن تيميه شنيد برايش نقل كند. محمّد با دقّت مشغول نوشتن درس استادش بود.

- «حديث پيامبر (ص) كه خطاب به على (ع) فرمود: «تو سرپرست هر مؤمن بعد از من مى باشى»، جعلى است. اين گفتار پيامبر كه: «على سرپرست هر مؤمنى بعد از من است» (1)، دروغ بر رسول خداست.

حديث پيامبر كه فرمود: «من شهر علم هستم و على درِ آن» (2)، از روايات جعلى است.

احاديث «پيوند برادرى بين على و پيامبر» (3) تماماً جعلى است، پيامبر با هيچ كس پيوند برادرى نبسته.

گفتار رسول خدا: «ببنديد تمام درها را به جز درِ خانه على» (4)، از جمله احاديثى است كه شيعه جهت مقابله با عامه وضع كرده. احدى از امت به جز على بن ابى طالب بهره مند از امامت نشد، با اين كه امور بر او سخت گشت و نصف امت و يا كمتر و يا بيشتر با او بيعت نكردند.

بسيارى از صحابه و تابعين بغض على را داشتند، او


1- بحارالانوار، ج 22، ص 148؛ مسند احمد، ج 4، ص 438؛ ج 5، ص 356
2- وسايل الشيعه، ج 27، (كتاب القضاء)، ص 34، ح 11؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 137
3- كافى، ج 3، ص 131؛ مختصر منهاج السنه، ج 2، ص 507
4- بحارالانوار، ج 39، ص 31؛ روضه المحدثين، ج 3، ص 471

ص: 97

را سب كردند و با او جنگيدند. شك نيست گروهى از سابقين مثل عمار ياسر همراه على جنگيدند ولى كسانى كه همراه او جنگ نكردند برتر بودند. وانگهى كسانى كه با او جنگ و ستيز كردند، هرگز خوار نشدند بلكه هميشه يارى شدند، كشورها را فتح كردند و با كافران جنگيدند. لشگرى كه همراه معاويه مى جنگيدند هرگز خوار نشدند، حتى در جنگ با على. پس چگونه ممكن است پيامبر گفته باشد: «بار خدايا خوار كن هركس او را خوار كند» (1)، بلكه شيعيان هميشه خوار و مغلوب بودند.

كسانى كه با على جنگيدند يا معصيت كارند، يا مجتهد و به خطا رفته يا به واقع رسيده. به هر تقدير اين كار آنان ضررى به ايمانشان وارد نمى كند و مانع ورود آن ها به بهشت نمى شود. كسى كه على را كشت، نماز به جاى مى آورد، روزه مى گرفت و قرآن مى خواند. على را با اين اعتقاد كه خدا و رسولش كشتنِ او را دوست دارند به قتل رساند، ابن ملجم از عابدترين مردم بود. و اما نكته آخر درس امروز، گنبد و بارگاهى كه بر قبر صالحين، انبيا، اهل بيت و عامه بنا شده از بدعت هاى حرامى است كه در دين اسلام وارد


1- بحارالانوار، ج 21، ص 237؛ منهاج السنه، ج 7، ص 39

ص: 98

شده. ويران كردن بنايى كه روى قبور ساخته شده واجب و پس از ويرانى، ساختن دوباره آن به همان صورت، حتى يك روز هم جايز نيست.»

درس تمام شد، مردم پراكنده شدند. ابن تيميه از مسجد خارج شد، محمّد از نوشتن دست كشيد و به ادواردو گفت:

- چه طور بود؟ چيزى فهميدى؟

- نه زياد، فقط خواهشى ازت دارم.

- بگو.

- صحبت هاى امروز استادت را نوشتى؟

- تمام و كمال، حتى يك واو جا نمانده.

- اگر زحمتى نيست خلاصه اش را براى من روى كاغذ بنويس.

محمّد كه از علاقمندى ادواردو خوشحال شده بود، با سرعت دست به كار شد و خواسته او را انجام داد. كاغذ را كف دست ادواردو گذاشت و گفت:

- مطالعه كن در موردش فكر كن، اگه نمى فهمى و مسلط نيستى خودم برات توضيح مى دم.

- نه فقط ...

- فقط چى؟

- روز جمعه برام در مورد شيعه صحبت كردى.

ص: 99

- خوب.

- گفتى اون ها در اقليت هستن.

- بله مگه غير از اينه؟

- گفتى كه اگه بر حق بودن در اقليت نبودن.

- آره.

- محمّد! اگه در اقليت بودن نشانه بر حق نبودنه، پس چرا ياران حضرت نوح كم بودن، اون قدر كه با حيوانات در يك كشتى جمع شدن، اون همه آدمى كه غرق شدن مگه در اكثريت نبودن!

محمّد براى لحظاتى به فكر فرو رفت و بعد گفت:

- دوست عزيزم دارى سفسطه مى كنى؟

- سفسطه!

- بله دو تا چيزو با هم مقايسه مى كنى و بعد نتيجه گيرى مى كنى. اما اون دوتا موضوع بايد سنخيتى با هم داشته باشن.

- متوجه نمى شم.

محمّد برخاست و در حال رفتن گفت:

- حالا وقت براى بحث و مناظره زياده. تا من تو رو مسلمون كنم خيلى وقت مى بره. باشه يه فرصت مناسب، خداحافظ.

ص: 100

ص: 101

پاسخ حكيم به اشكالات ابن تيميه

بعد از رفتن محمّد، ادواردو به مغازه برگشت، ناهارش را خورد. غاده خوراك باميه درست كرده بود، نان تازه و خوشمزه هم در سفره گذاشته بود، نان ها را در خانه مى پخت، اين را حكيم گفته بود. دختر پوشيده در حجاب حكيم، ادواردو را در افكار دور و دراز و رؤياهاى شيرين فرو مى برد. مى دانست غاده هنوز ازدواج نكرده و در خانه پدرش زندگى مى كند. ادواردو دلش مى خواست ازدواج كند، تشكيل خانواده بدهد، بچه دارشود، دختر و پسرهاى كوچولوى زيادى داشته باشد و بالاخره يك روز به زادگاهش برگردد. دراز كشيد، هميشه بعد از ناهار مى خوابيد. بعدازظهر وقتى از گرماى هوا كاسته شد، مغازه را باز كرد. حكيم بعد از ظهرها به خانه مريض ها مى رفت، پولدار و فقير برايش فرقى نداشت. ادواردو

ص: 102

برگه هاى كاغذى را كه از محمّد گرفته بود، دم دست گذاشت. مى خواست به محض اين كه استادش آمد آن ها را به او بدهد و خوشحالش كند. بالاخره حكيم آمد، ادواردو سلام كرد. پيرزنى را كه براى خريد عرق نعناع آمده بود راه انداخت و بعد كاغذها رابه حكيم داد.

- درس ابن تيميه است استاد!

- خودت نوشته اى؟

- نه ... ابن قيم جوزى.

- در مورد من كه چيزى به او نگفتى؟

- خيالتون راحت باشه، حواسم جمعه، مى دونم شما در حال تقيه هستيد. استاد، ابن تيميه خيلى در مورد امام على صحبت كرد. به نظر نمى آد ميانه اش با امام شما خوب باشه. برام توضيح بديد، بايد همه چيزو بدونم، محمّد مى خواد منو مسلمون كنه، يه مسلمون حنبلى مثل خودش. بايد منو آگاه كنيد و گرنه حنبلى مى شم!

حكيم با دقّت يادداشت ها را خواند و گفت:

- بسيار خوب، گوش بده، ابن تيميه ايراداتى به امام على (ع) وارد كرده كه من جوابشو مى دم. امام على (ع) اولين امام ما شيعيان، داماد و پسر عموى

ص: 103

پيامبره. حضرت محمّد در بازگشت از آخرين سفر حج در محلى به نام غدير خم او را به عنوان جانشين خود به مردم معرّفى كرد و در حديث غدير گفت: «هركس من مولاى او هستم اين على مولاى اوست.»

اين حديث پيامبر كه خطاب به على (ع) فرمود: «تو سرپرست هر مؤمن بعد از من مى باشى.» (1) بزرگان اهل سنت مثل ترمذى، احمد بن حنبل، حاكم نيشابورى و ديگران صحيح دانسته اند. چگونه ابن تيميه آن را جعلى مى داند. حديث «من شهر علم هستم و على درِ آن» (2) هم مثل حديث قبلى مورد تأييد بزرگان اهل سنت است.

و اما اين كه ابن تيميه گفته، «عقد اخوت بين على و پيامبر» (3) جعلى است. با مراجعه به كتاب هاى اهل سنت به دروغ بودن ادعاى او پى مى بريم. بزرگانى مثل ترمذى، نسايى، احمد بن حنبل و ... در كتاب هايشان اونو تأييد كرده اند.

ابن تيميه در تضعيف و نسبت جعل به اين حديث


1- كافى، ج 1، ص 286؛ مسند احمد، ج 4، ص 438؛ ج 5، ص 356
2- وسايل الشيعه، ج 27، ص 34؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 137
3- كافى، ج 3، ص 131؛ مختصر منهاج السنه، ج 2، ص 507

ص: 104

دادن تنها بوده و هيچ كس با او همراهى نكرده. اين مطلبيه كه ده ها نفر از علماى اهل سنت در كتاب هاى حديثى و تاريخى و تفسيرى خودشون نقل كرده اند. چه طور ممكنه اونو جعلى و دروغ دونست و اين افراد رو كه نزد اهل سنت از مقام فوق العاده اى برخوردارند به نقل حديث دروغ و جعلى متهم كرد. حديث: «ببنديد تمام درها را به جز درِ خانه على» (1) هم مثل احاديث قبلى مورد تأييد بزرگان اهل سنته. اما اين سخن ابن تيميه كه مى گويد احدى از امت به جز على بهره مند از امامت نشد بااين كه امور بر او سخت گشت و بيشتر مردم با او بيعت نكردند. در جواب مى گوييم:

اولًا، امامت يك منصب الاهيه. در مشروعيت پيدا كردن اون، احتياج به بيعت مردمى نيست. گرچه نفع بيعت به خود مردم باز مى گرده كه از امام حق اطاعت كردند.

ثانياً، مگه عموم مردم با رغبت با ابوبكر بيعت كردند، يا اينكه بسيارى از مسلمانان با اكراه و تهديد بيعت كردند. مگه بر سر خلافت و جانشينى پيامبر


1- بحارالانوار، ج 39، ص 31؛ روضه المحدثين، ج 3، ص 471

ص: 105

غوغا و كشمكش بزرگى پيش نيومد. مگه گروهى از صحابه از بيعت با ابوبكر سرباز نزدند و به خانه حضرت زهرا پناه نبردند. مگر عمر بن خطاب براى بيعت گرفتن، با گروهى به خانه حضرت على هجوم نبرد؟

ثالثاً، چه كسى غير از ابن تيميه ادعا كرده بيشتر مردم با حضرت على بيعت نكردند؟ اين ادعا تنها از اوست. اين راهم كه گفته، بسيارى از صحابه و تابعين بغض على را داشته اند و با او جنگيده اند، دشمنى او با حضرت على باعث شده چنين ادعايى بكنه، چرا اسم اين افراد را نمى بره. آيا غير از خوارج كسى ديگر از تابعين نسبت به حضرت على (ع) دشمنى داشته اند. اگر بر فرض همه صحابه بغض على (ع) را داشته باشند اين نقص اون هاست نه نقص حضرت على (ع). مگه پيامبر در شأن او نفرمود: «تو را به جز مؤمن دوست ندارد و نيز به جز منافق دشمن نمى دارد.» (1)

كسى كه كلمات و سخنان صحابه را در لابه لاى كتاب ها بررسى كنه پى مى بره كه رسول خدا آنان را مأمور يارى حضرت على در تمام جنگ ها كرده بود.


1- وسايل الشيعه، ج 2، ص 319؛ كنزالعمال، ج 11، ص 622

ص: 106

اون حضرت به اصحابش دستور داد با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگد. مقصود از ناكثين، عهدشكنان يعنى اصحاب جمل، مقصود از قاسطين، ظالمان يعنى همان اصحاب صفين و پيروان معاويه و مقصود از مارقين، خارج شوندگان از دين، همان خوارج و اصحاب نهروان است.

و اما سخنانى كه ابن تيميه در مورد ابن ملجم، قاتل حضرت على گفته، در جوابش بايد گفت رسول خدا در حديث صحيح ابن ملجم را با تعبير شقى ترين مردم توصيف كرده (1)، همان گونه كه قرآن همين تعبير را درباره قاتل شتر صالح در ميان قوم ثمود به كار برده (2).

حكيم در اين جا سكوت كرد. ادواردو كه سراپا گوش بود گفت:

- استاد، ايراد آخر رو جواب نداديد، خراب كردن گنبد و بارگاه قبور بزرگان.

حكيم برخاست.

- ايراد آخرو در يك زمان و مكان مناسب جواب مى دم، من بايد برم، خداحافظ.


1- بحارالانوار، ج 11، ص 376؛ تفسير قرطبى، ج 20، ص 78؛ تفسير زمخشرى، ج 2، ص 249
2- اعراف: 73

ص: 107

زيارت حضرت زينب (س)

ادواردو صبح زود عطارى را باز كرد. حكيم زودتر از روزهاى پيش آمد، درست موقعى كه ادواردو انتظارش را نداشت. دست او را گرفت و گفت:

- برنامه درس ما ديروز ناتموم موند.

- بله استاد پاسخ ايراد چهارم.

- بسيار خوب با من بيا به جايى بريم، در را قفل كن.

- مى ريم كوه قاسيون براى جمع آورى گياهان دارويى؟

- عجله نكن، مى فهمى.

ادواردو مغازه را بست و به همراه حكيم به راه افتاد، در راه پرسيد:

- نگفتيدكجا مى ريم استاد؟

- زينبيه!

ص: 108

- زينبيه؟

- آرامگاه دختر حضرت على (ع) امام اوّل ما.

- قبر دختر امام على در دمشقه؟

- حضرت زينب (س) همسر عبدالله پسرعمويش بوده، در سفرى كه به شام اومده فوت كرده، در اين جا به خاك سپرده شده، حالا كه چند قرن از مرگش مى گذره بر فراز قبرش گنبد و بارگاهى ساخته اند. شيعه ها براى زيارت مى آن، همان گنبد و بارگاهى كه ابن تيميه اونو بدعت و خراب كردنش رو واجب دونسته.

آرامگاه حضرت زينب (س) بيرون دمشق بود، در محله اى كه زينبيه ناميده مى شد. حكيم وارد زيارتگاه شد، كنار قبر نشست. زيارتنامه اى خواند، بعد هم دو ركعت نماز و چند آيه قرآن. مردم مشغول زيارت و تلاوت قرآن بودند. بعد از نماز گوشه خلوتى پيدا كرد و نشست، ادواردو هم كنارش نشست. حكيم به قبر حضرت زينب (س) اشاره كرد و گفت:

- اين جا بهترين مكان براى پاسخ گويى به ايراد ابن تيميه است. پسرم سؤالى از تو مى پرسم.

- بفرماييد.

ص: 109

- در مناطق مسيحى نشين بر فراز آرامگاه قديسان و بزرگان مسيحيت جايگاهى وجود داره؟

- بله، كليسا ساخته شده.

- مردم براى زيارت قديس به اون محل مى رن؟

- بله از راه هاى دور و نزديك با وسيله يا پياده!

- پسرم قرآن كتاب دينى ما مسلمونا تعظيم شعائر اسلامى رو نشونه تقواى قلوب و تسلط پرهيزگارى بر دل ها مى دونه، اون جا كه مى فرمايد: «هر كس شعائر الهى را تعظيم و تكريم كند آن نشانه تقواى دل هاست ...» (1) اولياى الهى از شعائر و نشانه هاى دين خدا هستند. يكى از راه هاى تعظيم اين گروه پس از مرگشون علاوه بر حفظ آثار و مكتب اون ها حفظ و تعمير آرامگاهشونه.

قرآن مجيد به روشنى به ما دستور مى ده به بستگان و خويشان پيامبر گرامى اسلام مهر بورزيم، اون جا كه مى فرمايد: «بگو من براى رسالت، مزد و اجرى جز ابراز علاقه و دوستى به خويشاوندانم نمى خواهم.» (2) مگه اين جا قبر نوه پيامبر نيست؟ خوب يكى از راه هاى ابراز علاقه به خاندان رسالت حفظ و تعمير


1- حج: 32
2- شورى: 23

ص: 110

قبور اون هاست. زينبيه را هم مردان خداپرست و دوستدار اهل بيت: به نشانه علاقه و مودّت اهل بيت: احداث كردند. در ثانى احترام به قبور افراد با ايمان امرى رايج ميان ملل قبل از اسلام بوده، همان طور كه خودت مثال زدى. تو قصه اصحاب كهف رو مى دونى؟

- بله. همون ها كه به غارى رفتند و سيصد سال اون جا خواب بودن، بعد بيدار شدن. داستانش در كتاب مقدس اومده.

- وقتى مردم مطلع شدن به دهانه غار رفتن، درباره مدفن اونا دو نظر داشتن يه عده گفتن روى قبر اونا بنايى بسازيم، گروه دوم كه در اين كار پيروز شدن گفتن مدفن اونا رو مسجدى مى كنيم.

قرآن كريم هر دو نظر را نقل مى كنه بدون اين كه از اونا انتقاد كنه (1). اگر كارشون اشكال و ايراد داشت، خداوند اونو نفى مى كرد تا آيندگان دچار اشتباه و خطا نشن. پس نتيجه مى گيريم يكى از راه هاى بزرگداشت اوليا و صالحان، حفظ قبور و مدفن آن هاست.


1- كهف: 21

ص: 111

با توجه به آيات قرآن در مورد اصحاب كهف، هرگز نبايد تعمير قبور اولياى الهى و صالحان و اهل بيت پيامبر را حرام يا مكروه قلمداد كرد، بلكه بايد اونو يه نوع تعظيم شعائر الهى و تظاهر به مودّت «ذوى القُربى» تلقى نمود و مايه تكريم اون ها شمرد.

- استاد غير از ابن تيميه كسى ديگه هم از اين نظرات داره؟

حكيم لحظه اى سكوت كرد و بعد آرام و شمرده گفت:

- فعلًا تنهاست، اما روزى رو مى بينم كه گروهى به پيروى از او قبور اوليا و بزرگان رو ويران كنند و مردم را به جرم دوستى اهل بيت و تشيع سر ببرند!

ادواردو با تعجب پرسيد:

- استاد! شما آينده رو مى بينيد؟

- پسرم اين مسأله براى من مثل روز روشنه، روشن تر از خورشيد. پايان راه تعصب و لجاجت غير از اين نيست. حالا بهتره بريم، من تو رو به اين جا آوردم تا هم قبر دختر امام على (ع) رو زيارت كنى هم يك مسأله ظريف و حساس را برايت توضيح بدم.

حكيم و ادواردو بعد از زيارت قبر حضرت زينب (س) به دمشق برگشتند.

ص: 112

ص: 113

توسّل و شفاعت

ادواردو آرام و قرار نداشت، مى خواست به مسجد اموى برود و دوباره پاى صحبت ابن تيميه بنشيند و هر مطلبى كه مى شنود براى حكيم نقل كند. اين كارى بود كه استادش از او خواسته بود. اين بار نمى خواست محمد گفته هاى ابن تيميه را برايش بنويسد. مى خواست گوش بدهد، با دقت تمام و هر چه را مى فهمد به استادش بگويد. به مسجد رفت، از محمد خبرى نبود. ابن تيميه شروع به صحبت كرد، طنين بلند صدايش در مسجد پيچيد:

- بحث امروز ما درباره دو موضوع توسل و شفاعت است.

توسّل به پيامبران و صالحان پس از مرگ آن ها و در كنار قبر ايشان از بزرگ ترين انواع شرك به خداوند متعال است. توسل به خداوند به واسطه دعاى پيامبر، در حال زنده بودن آن حضرت جايز است، ولى پس از رحلت آن حضرت جايز نيست. زيرا پس از

ص: 114

مردنش توان دعا كردن براى ديگران ندارد و هر بنده اى كه مى ميرد عملش نيز قطع مى گردد.

و اما شفاعت: خداوند متعال شفاعت فرشتگان و پيامبران را چيزى جز شفاعت به اذن خودش نمى داند و معناى شفاعت دعاست و شكى نيست كه دعاى بعضى از مردم درباره بعضى ديگر مفيد است و خداوند به انجام آن دستور داده است، ولى شخص دعاكننده و شفاعت كننده نمى تواند بدون اجازه خداوند درباره شخصى دعا وشفاعت كند. درخواست شفاعت از فرشتگان و پيامبران پس از مردن آنان يا در حال غيبت آنان از احكام دين نيست. خداوند آن را تشريع نكرده. اين امور به اتفاق تمام مسلمانان واجب يا مستحب نيست، هيچ يك از صحابه و تابعين هم انجام نداده اند و هيچ پيشوايى از پيشوايان مسلمين به انجام اين امور دستور نداده، اگر چه بسيارى از مردمى كه در ظاهر اهل عبادت وزهد هستند اين امور را انجام داده، داستان ها و خواب هايى را درباره اين موضوعات بازگو مى كنند و تمام اين امور كارهاى شيطان است ومشروعيت ندارد، نه واجب است و نه مستحب و اگر كسى خداوند را به عبادتى كه واجب يا مستحب نيست پرستش نمايد و معتقد به واجب يا

ص: 115

مستحب بودن آن باشد، گمراه و بدعت گزار بدعتى بد است. درخواست دعا و شفاعت از ملائكه يا پيامبران و ديگران در هنگام زنده بودن آنان موجب شرك نمى شود. چرا كه هيچ يك از پيامبران يا بندگان صالح در حضور خودش پرستش نمى شود. و اما در خواست از آنان پس از مرگ، وسيله اى به سوى شرك است. از اين رو اگر شخصى يكى از پيامبران را ببيند و يكى از فرشته ها را زيارت كند و به او بگويد از تو درخواست مى كنم، موجب شرك نيست. ولى اگر همين جمله را در حالى كه آن پيامبر يا فرشته غايب است بگويد موجب شرك مى شود. اگر كسى به شخصى كه از دنيا رفته بگويد مرا درياب، كمكم كن، شفاعتم كن، مرا بردشمنم پيروز گردان و امثال اين در خواست كه تنها خدا بر آن قدرت دارد، از اقسام شرك است. اگر چنين گويد بايد توبه كند و گرنه كشتنش واجب است.

ادواردو با شنيدن سخنان ابن تيميه خيلى ناراحت شد. او چه راحت از كشتن يك انسان صحبت مى كرد. آيا خدا از اين كار راضى بود؟ اين كه به اتهام شرك بندگانش را بكشند. از جا بلند شد، چند نفر كه نزديكش نشسته بودند با اخم او را نگاه كردند. انگار ترك جلسه را

ص: 116

در خلال صحبت سخنران نشانه بى احترامى به او مى دانستند. به نگاه هاى آنان توجهى نكرد و از مسجد خارج شد. به عطّارى رفت، حكيم آمده بودو مشغول طبابت بود. سلام كرد و روى چهار پايه نشست.

- عليكم السلام پسرم، عبادت قبول.

- من كه نماز نخوندم، فقط پاى منبر نشسته بودم.

- اين هم عبادته، خوب چه خبر؟

- پاى منبر ابن تيميه بودم، اما وسط صحبت هاش ناراحت شدم و بيرون اومدم.

- چى گفت كه ناراحت شدى؟

- در مورد توسّل و شفاعت صحبت مى كرد. مى گفت توسل به پيامبر در زمان زنده بودنش جايزه اما پس از مرگش جايز نيست، چون بعد از مردن توان دعا كردن براى ديگران نداره، چون هر بنده اى كه مى ميره عملش قطع مى شه.

در مورد شفاعت هم گفت، اگر كسى به شخصى كه از دنيا رفته بگويد كمكم كن، مرا درياب، شفاعتم كن، مرا بر دشمنم پيروز كن و امثال اين درخواست ها كه تنها خدا قدرت انجام اونو داره، از اقسام شركه. اگه چنين حرفى بزنه بايد توبه كنه وگرنه كشتنش واجبه.

ص: 117

وقتى ابن تيميه حرف از كشتن زد من خيلى ناراحت شدم، از جلسه درس بيرون اومدم. استاد برام در مورد توسل و شفاعت توضيح بديد. يه توضيح كامل!

حكيم كنار ادواردو نشست و گفت:

- زود ناراحت مى شى، بايد صبر و تحمّل داشته باشى، مى دونى چرا؟

- نه

- براى اين كه با آرامش به حرف و نظر مخالفان گوش كنى، بدون اين كه به اونا بى احترامى كنى، اين روش امامان شيعه بوده.

- حالا شما با آرامش جواب ابن تيميه را بديد!

- بسيار خوب، گوش بده، اول از بحث توسّل شروع مى كنم. هيچ گاه زنده و مرده بودن درخواست شونده ملاك عبادت و پرستش و شرك و توحيد نيست. هيچ موحدى زندگى و مرگ را ميزان توحيد و شرك معرفى نكرده. اساس استدلال كسانى كه درخواست دعا از ميت را شرك مى دونن اينه كه مرگ انبيا و اوليا رو پايان زندگانى اونا مى دونن و براشون حيات برزخى قائل نيستن. در حالى كه شهيدان، پيامبران، اوليا و حتى مجرمان پس از مرگ

ص: 118

در حال حياتند. دعوت و درخواست هنگامى رنگ شرك مى گيره كه انسان درباره درخواست شونده نوعى الوهيت و خداوندگارى و تفويض امور به وى قائل بشه. در چنين حالتى درخواست از آن فرد، زنده باشه يا مرده پرستش وى به شمار مى ره. ولى درخواست دعا از يك شخص با اين عقيده كه او يك انسان وارسته است و خدا پذيراى دعا و درخواست اوست، ارتباطى به شرك نداره و تمام مسلمانان جهان در محضر پيامبر، او را به اين وصف مى ستايند.

صاحبان مشكلات گوناگون حق دارند دست به دامان اولياء الله بزنند تا به اذن الله حل مشكلاتشان را از خدا بخواهن. يعنى از يك سو خود به درگاه خدا روى مى آرن و از سوى ديگر اولياء الله را وسيله قرار مى دن. در قرآن آمده: «اگر آن ها هنگامى كه به خود ستم مى كردند به نزد تو مى آمدند و از خدا طلب آمرزش مى كردند و رسول خدا (ص) نيز براى آن ها طلب آمرزش مى نمود، خدا را توبه پذير و مهربان مى يافتند.» (1) و نيز در داستان برادران يوسف (ع) مى خوانيم: «آن ها به پدرشان متوسل شدند و گفتند اى پدر براى


1- نساء: 64

ص: 119

ما از خدا آمرزش بخواه. چرا كه ما خطاكار بوديم. پدر پير اين پيشنهاد را از آن ها پذيرفت و به آنان وعده مساعد داد و گفت به زودى براى شما از پيشگاه پروردگارم طلب آمرزش مى كنم.» (1) اين ها گواه بر اينه كه توسل در امت هاى پيشين بوده و هست. ولى نبايد از حدّ منطقى فراتر رفت و اولياء الله را مستقل در تأثير و بى نياز از اذن خدا دونست كه سبب كفر و شرك خواهد شد و نيز نبايد توسّل به صورت عبادت اولياء الله دربياد كه اون هم شرك و كفره، زيرا آن ها در ذات خود و بدون اذن پروردگار مالك سود و زيانى نيستند، آن گونه كه در قرآن آمده: «بگو من براى خودم مالك سود و زيانى نيستم مگر آن چه خدا بخواهد.» (2) البته در ميان گروهى از عوام از همه فرقه هاى اسلامى هميشه افراط و تفريطهايى در مسأله توسل ديده مى شه كه بايد اون ها رو ارشاد و هدايت كرد.

اما در مورد شفاعت، آيات قرآن حاكى از وجود اصل شفاعت در روز قيامت است. در آيه اى آمده: «شافعان جز در حق كسانى كه خدا مى پسندد شفاعت


1- يوسف: 97- 98
2- اعراف: 188

ص: 120

نمى كنند.» (1) شفاعت بااذن و رضاى خداوند (2) از نظر قرآن قطعى و مسلم است. فرشتگان هم از شافعان هستند، در قرآن آمده: «چه بسيار فرشتگانى در آسمان ها هستندكه شفاعت آنان جز پس از اذن خداوند در مورد آن كس كه مشيت و رضاى الهى به (رستگارى) وى تعلق گيرد سود نمى بخشد.» (3) گذشته از قرآن، در كتاب هاى حديث، روايات بسيارى درباره شفاعت پيامبر اسلام نقل شده از جمله آن حضرت فرمودند: «شفاعت من مخصوص مرتكبان گناهان كبيره از امتم مى باشد.» (4) و هم چنين: «از جانب خداوند پنج موهبت به من عطا شده و از آن جمله به من شفاعت داده شده كه آن را براى امتم ذخيره كرده ام.» (5)، «شفاعت من در حق كسانى خواهد بود كه به خدا شرك نمى ورزند.» (6) در روز قيامت، غير از پيامبر، امامان و دانشمندان و شهدا هم شفاعت مى كنند. (7) البته اعتقاد به شفاعت


1- انبياء: 28
2- طه: 109
3- نجم: 26
4- كنز العمال، ج 14، ح 39055؛ بحارالانوار، ج 8، ص 34
5- مسند احمد، ج 1، ص 301؛ صحيح بخارى، ج 1، ص 91
6- كنزالعمال، ج 14، ح 39088
7- همان، ح 39072

ص: 121

همچون اعتقاد به قبولى توبه نبايد مايه جرئت افراد بر گناه بشه. بلكه بايد اونو يه روزنه اميد بدونن و به اميد بخشودگى به راه صحيح برگردن و مثل نااميدان نباشند كه هيچ گاه به فكر بازگشت به طريق صحيح نمى افتند. اعتقاد به شفاعت در آخرت در چهارچوب اذن الهى از عقايد مسلّم اسلامى بوده حال بايد ديد آيا مى توان در اين دنيا نيز از شافعانى چون پيامبر طلب شفاعت نمود. تا به حال اين مسأله موردتأييد همه مسلمانان بوده. تنها ابن تيميه به مخالفت برخاسته و اونو جايز نمى دونه. تنها چيزى كه هنگام درخواست شفاعت از ارواح مقدّسه ضروريه شنوايى اون هاست.

پيامبران الهى و از همه برتر پيامبر اسلام داراى مقام شفاعتند و براى گروه خاصى از گنه كاران نزد خدا شفاعت مى كنند ولى به اذن و اجازه پروردگار. شفاعت يك وسيله مهم براى تربيت افراد، بازگرداندن گنه كاران به راه راست و تشويق به پاكى و تقوا و زنده كردن اميد در دل اون هاست. شفاعت بى حساب و كتاب نيست، تنها در مورد كسانى است كه شايستگى اونو داشته باشن، يعنى آلودگى اون ها در حدى نباشه كه رابطه خود را با شفيعان به كلّى قطع كرده باشن. شفاعت به گنه كاران هشدار مى ده تمام پل ها را پشت

ص: 122

سر خود خراب نكنند. براى بازگشت خود راهى باقى بگذارند و لياقت شفاعت را از دست ندهند. برخلاف تصور ابن تيميه، شفيعان واقعى زنده اند، از اين رو مسلمانان در نمازهاى روزانه پيامبر را خطاب مى كنند و به او سلام مى دهند. از اين گذشته در جايى كه شهيدان راه خدا به حكم آيات قرآن زنده و شنوا هستند (1)، قطعاً پيامبر شهيدان و امامان آنان نيز زنده و شنوا هستند.


1- بقره: 154؛ آل عمران: 169

ص: 123

دستگيرى ابن قيم

تابستان گرم دمشق به روزهاى پايانى خود نزديك مى شد. ادواردو با علاقمندى به كار در عطارى مشغول بود. چند هفته گذشته به قدرى سرگرم كار بود كه فرصت نكرد به مسجد اموى برود و ايرادهاى ابن تيميه را براى حكيم نقل كند و دست آخر پاسخ هاى او را بشنود و بعد درباره اش فكر كند. آن روز مغازه حسابى شلوغ بود، جاى سوزن انداختن نبود. عطارى حكيم به قدرى شناخته شده بود كه مردم شهرهاى حلب و حمص هم براى خريد داروهاى گياهى به آن جا مى آمدند. ادواردو آن ها را از نوع لباس و لهجه شان مى شناخت. ناگهان از بيرون مغازه صداى همهمه اى شنيد، بيرون رفت. مردم دو طرف بازار ازدحام كرده بودند. از دور چند سرباز حكومتى نزديك مى شدند، مهار شترى در دست يكى از آن ها بود، شخصى با دست هاى بسته سوار بر شتر بود، يكى از سربازها او را شلا ق مى زد. ادواردو نزديكتر رفت، سربازان از مقابل

ص: 124

ادواردو رد شدند. با ديدن محكوم شتر سوار در جا ميخكوب شد، باور كردنى نبود، محمّد بود. چشم هايش را بسته بودند، سر و صورتش خون آلود بود. لحظه به لحظه بر تعداد جمعيت افزوده مى شد، در بازار جاى سوزن انداختن نبود. ادواردو به مردى كه كنارش ايستاده بود گفت:

- چه خبره؟ چرا دارن شلاقش مى زنن؟

مرد در همان حال كه دور شدن سربازها و محكوم را نگاه مى كرد گفت:

- ابن قيم جوزى، شاگرد ابن تيميه اس. استادش در قلعه دمشق زندونى شده، دارن مى برنش زندون پيش استادش، البته بعد از شلّاق خوردن در ملاء عام.

- به چه جرمى؟

- طرفدارى از ابن تيميه.

با رفتن سربازها مردم هم پراكنده شدند.

ص: 125

بيمارى حكيم

ادواردو به مغازه برگشت، نزديك ظهر بود، گرسنه بود، اگر حكيم نمى آمد مجبور بود به طباخى برودو غذايى بخورد، در اين موقع دخترى جوان وارد مغازه شد.

- سلام.

ادواردو سرش را بلندكرد، صدا براى او آشنا بود، خيلى آشنا، صداى غاده بود، اين را مطمئن بود. دختر جوان نقاب بر چهره داشت، صدايش مى لرزيد.

- عجله كنيد، حال پدرم خوب نيست.

ادواردو مى خواست مطمئن شود، براى همين پرسيد:

- شما غاده هستيد، دختر حكيم؟

- بله خودم هستم، خونه ما رو كه بلديد؟ من مى رم شما هم بياييد، عجله كنيد!

غاده اين را گفت و رفت. ادواردو قفل بزرگ را برداشت و در مغازه را قفل كرد و با سرعت به طرف محله صالحيه رفت، به خانه حكيم رسيد. غاده جلوى

ص: 126

در منتظر بود، هردو وارد خانه شدند. حكيم در بستر دراز كشيده بود، ادواردو كنارش نشست.

- سلام استاد.

- عليكم السلام

- چى شده حالتون خوب نيست؟

- چيزى نيست.

حكيم به غاده اشاره كرد.

- دخترم اگه ممكنه ما رو تنها بذار!

- چشم پدر.

حكيم نيم خيز شد، سرفه مى كرد، ادواردو را نگاه كرد و گفت:

- خوبى پسرم؟

- نه!

- چرا؟

- شما كه به اين حال و روز باشيد ...

- ناراحت نباش، مريضى براى همه هست، منم يه آدمم، مگه اطبا نبايد خودشون مريض بشن؟

- چرا ولى ...

- ولى نداره، ادواردو بازار چه خبر؟

- خبراى داغ!

- اتفاقى افتاده؟

ص: 127

- ابن تيميه به حكم قاضى در قلعه دمشق زندانى شده. شاگردش ابن قيم هم امروز در شهر دور گردانده شد و شلاق خورد، بعد بردنش زندان پيش استادش.

- مى دونستم بالاخره يه روز اين اتفاق مى افته. البته فكر نمى كردم به اين زودى ها باشه.

- استاد حالتون چطوره؟ كارى از دست من برمى آد؟ اگه دارويى نيازداريد بگيد من آماده كنم و بيارم.

- نه چيزى نيست، از عوارض كهولت سنه. ادواردو؟

- بله استاد!

- مى خوام باهات صحبت كنم، خيلى مهمه، گوش بده و در موردش فكر كن.

- بفرماييد.

- من عازم يه سفر دور و دراز هستم.

- چه سفرى؟

- سفرى كه همه يه روزى بايد بريم، اما دلم مى خواد در زادگاهم جبل عامل بميرم و در قبرستان صور دفن بشم، كنار پدر و مادرم.

- شما خوب مى شيد استاد.

- نه خودم مى فهمم، از اين بيمارى جون سالم به در

ص: 128

نمى برم. ادواردو؟

- بله.

- تو قصد ازدواج ندارى؟

- استاد حالا وقت اين حرفا نيست!

- اتفاقاً الآن وقتشه، جواب منو بده، قصد ازدواج دارى؟

ادواردو مكثى كرد و گفت:

- اگه مورد مناسبى باشه چرا كه نه!

حكيم لبخندى زد و گفت:

- اين مورد مناسب كيه؟

ادواردو سرش را پايين اندخت، غاده بيرون اتاق ايستاده بود و از پشت پرده صداى صحبت هاى پدرش و ادواردو را مى شنيد، حكيم ادامه داد.

- نگفتى مورد مناسب كيه؟

- فعلًا كسى رو در نظر ندارم!

ادواردو اين جمله را گفت، اما فكرش پيش غاده بود، با وجودى كه هنوز چهره اش را نديده بود، اما دلش گواهى مى داد دختر زيبايى باشه.

حكيم كه انگار افكار او را از پيشانى بلندش خوانده بود گفت:

- البته اگر كسى رو هم در نظر نداشته باشى ازت

ص: 129

خواهش مى كنم به دختر من فكر نكنى!

- چرا استاد؟

- يك جوان اهل كتاب مثل تو نمى تونه با يه دختر مسلمان ازدواج كنه.

- اين مشكل چطورى حل مى شه؟

حكيم در بستر جابه جا شد.

- هر مشكلى يه راه حلى داره!

- راه حل اين مشكل چيه؟

- مسلمون بشى!

- استاد من مى ترسم!

- از چى؟

- از اين كه اگه الآن بگم مى خوام مسلمون بشم فكر كنيد به خاطر ازدواج با دختر شماست.

- من چنين فكرى نكردم.

- از مدت ها قبل توى اين فكر بودم. مى خواستم با شما صحبت كنم. اما گفتم باشه يه فرصت مناسب، فكر مى كنم الآن فرصت مناسب از راه رسيده باشه. حكيم چند بار سرفه كرد. ادواردو با نگرانى پرسيد.

- حالتون خوبه استاد.

- فعلًا بله، ادواردو من خيلى خوشحالم، آرزوم اين بود كه يه روز اين حرف رو از زبونت بشنوم. تو دل

ص: 130

پاكى دارى، من اسلام آوردن تو رو به حساب ازدواج با دخترم نمى ذارم.

- استاد بگيد چه كار كنم؟ مى خواستم مسلمون بشم، خيلى سخته؟

- نه پسرم، فقط شهادتين رو بگو، اون وقت ديگه مسلمونى.

- شهادتين؟

- بله بايد به يگانگى خدا و رسالت حضرت محمّد شهادت بدى.

- من مى خوام شيعه باشم مثل شما.

- شهادت سوّم هم شهادت به ولايت على بن ابى طالبه.

- قبوله، بگيد تا من تكرار كنم.

غاده از پشت در گوش مى داد، قلبش به شدت مى تپيد، بدنش گُر گرفته بود.

- «اشهد ان لا اله الا الله» و «اشهد انّ محمّداً رسول الله» و «اشهد انّ علياً ولى الله». غاده به حياط خانه رفت، به هواى آزاد احتياج داشت، آسمان پر از ابر شده بود. حكيم به آرامى گفت:

- ادواردو؟

- بله استاد.

ص: 131

- نمى خواى يه اسم جديد براى خودت انتخاب كنى؟

- زحمت اين كار با شما. هر اسمى شما انتخاب كنيد قبول مى كنم.

- من اسم مهدى رو برات انتخاب مى كنم.

- مهدى؟

- بله. مهدى نام آخرين امام ما شيعه هاست. نهمين فرزند از نسل امام حسين (ع)، او زنده است، يك روز قيام مى كنه تا دنيا رو پر از عدل و داد كنه.

ادواردو با اشتياق گوش مى داد، حكيم به صحبتش ادامه داد:

- ظهور مردى از خاندان رسالت، به منظور برپايى حكومت عدل جهانى، وقتى جهان پر از ظلم وجور مى شه. اين، يكى از مسلّمات عقايد اسلاميه كه تمام مسلمان ها اونو قبول دارن.

احاديث زيادى در اين مورد نقل شده، پيامبر اسلام مى فرمايد: «اگر از عمر جهان جز يك روز باقى نمانده باشد، خداوند آن روز را به قدرى طولانى مى كند تا مردى از فرزندان من قيام كند و دنيا را از عدل و قسط پر سازد، همان گونه كه با جور و ستم پر شده است.» (1)


1- بحارالانوار، ج 33، ص 256؛ تفسير فخر رازى، ج 1، ص 296

ص: 132

قيام و ظهور مردى از خاندان پيامبر در آخر الزمان را، هم شيعه قبول دارد هم اهل سنت.

ادواردو پرسيد:

- مهدى كى به دنيا اومده؟ الآن چند سال سن داره؟

- درسال 255 هجرى قمرى، الآن كه سال 726 هجرى قمرى است 471 سال سن داره.

ادواردو با شگفتى گفت:

- مگه ممكنه آدم اين همه سال عمر كنه؟

حكيم جرعه اى آب خورد و گفت:

- قبول اين عمر طولانى با توجه به قدرت گسترده خدا امر مشكلى نيست. كسانى كه طول عمر اون حضرت رو باور ندارند، از قدرت نامتناهى الهى غفلت ورزيده اند. خداوندى كه بر انجام هركارى قادر و تواناست.

ادواردو آهسته زير لب زمزمه كرد:

مهدى!

غاده هنوز در حياط بود، كنار حوض لاجوردى ايستاده بود، حكيم متوجه نگرانى شاگردش شد، پرسيد:

- مهدى؟ چى شده پسرم، ديگه از چى ناراحتى؟

- دخترتون به اين ازدواج راضى هستن؟

ص: 133

- من باهاش صحبت كردم، اگه راضى نبود قضيه رو با تو مطرح نمى كردم، اگه موافقى شما رو به عقد هم در بيارم!

- با اين عجله استاد؟

- فرصتى براى من نمونده، حال و روز خودمو خوب مى دونم، بايد سه نفرى عازم جبل عامل بشيم، نمى خوام جنازه ام بين راه روى دست شما بمونه!

ص: 134

ص: 135

در روستاى بنت جبيل

مهدى از بندر صور بر مى گشت. براى طبابت و خريد مايحتاج زندگى رفته بود. تپه هاى پوشيده از درختان زيتون را پشت سرگذاشت، به روستاى بنت جبيل رسيد. قبل از ورود به روستا به قبرستان رفت، سر قبر استادش نشست و فاتحه اى خواند. به خانه كه رسيد، پسر كوچكش عماد را چشم انتظار ديد. عماد با ديدن پدر شادمانه فرياد زد:

- مادر، بابا اومد!

اين را گفت و به طرف پدر دويد. حكيم مهدى، پسر خردسالش را در آغوش كشيد. همسرش غاده لبخند بر لب در چارچوب در ايستاده بود.

ص: 136

ص: 137

منابع

1. قرآن مجيد.

2. آيين وهابيت، آيت الله جعفر سبحانى.

3. ابن تيميه مؤسس افكار وهابيت، على اصغر رضوانى.

4. اعتقادما، آيت الله العظمى مكارم شيرازى.

5. در پرتو شريعت، پاسخ به شبهات وهابيت، عباسعلى زارعى سبزوارى.

6. راهنماى حقيقت، آيت الله جعفر سبحانى.

7. سفرنامه ابن بطوطه، ترجمه محمّد على موحد.

8. شيعه و پاسخ به چند پرسش، رضا استادى.

9. وهابيت بر سر دو راهى، آيت الله العظمى مكارم شيرازى.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109