آنگاه هدايت شدم

مشخصات كتاب

سرشناسه : سماوي، محمد تيجاني، 1936 - م.

Samawi, Muhammad al-Tijani

عنوان قراردادي : ثم اهتديت .فارسي

عنوان و نام پديدآور : ... آنگاه هدايت شدم/ محمد تيجاني تونسي؛ ترجمه محمدجواد مهري.

مشخصات نشر : قم: بنياد معارف اسلامي، 1376.

مشخصات ظاهري : ع، 311 ص.

فروست : بنياد معارف اسلامي، مركز نشر؛1.

شابك : 5000 ريال ( چاپ بيست و دوم ) ؛ 6000 ريال (چاپ بيست و سوم) ؛ 6500 ريال (چاپ بيست و پنجم) ؛ 8500 ريال (چاپ بيست و ششم) ؛ 13000ريال: چاپ سي و يكم: 964-6289- 03-7 ؛ 13000 ريال (چاپ سي و دوم) ؛ 30000 ريال (چاپ چهل ودوم)

وضعيت فهرست نويسي : برون سپاري.

يادداشت : اين كتاب در سالهاي مختلف توسط ناشرين متفاوت با عناوين "اينگونه هدايت شدم" و "راه يافته" نيز منتشر شده است.

يادداشت : چاپ بيستم: پائيز 1376.

يادداشت : چاپ بيست و دوم : پاييز 1377.

يادداشت : چاپ بيست و سوم: تابستان 1378.

يادداشت : چاپ بيست و پنجم: زمستان 1379.

يادداشت : چاپ بيست و ششم: 1381.

يادداشت : چاپ بيست و هفتم: بهار 1382.

يادداشت : چاپ سي ام: تابستان 1384.

يادداشت : چاپ سي و يكم و سي و دوم: 1384.

يادداشت : چاپ چهل و دوم: 1387.

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

عنوان ديگر : اينگونه هدايت شدم.

عنوان ديگر : راه يافته.

موضوع : سماوي، محمد تيجاني، 1936 - م. -- خاطرات

موضوع : Samawi, Muhammad al-Tijani -- Diaries

موضوع : شيعه -- دفاعيه ها و رديه ها

شناسه افزوده : مهري، سيدمحمدجواد، 1326 -

شناسه افزوده : بنياد معارف اسلامي

رده بندي كنگره : BP212/5/س 85ث 8041 1376

رده بندي ديويي : 297/417

شماره كتابشناسي ملي : م 77-2668

ص: 1

فهرست مطالب

ص: 2

ص: 3

ص: 4

مقدمۀ مترجم- 29

انگيزۀ ترجمه- 29

اهداء- 33

پيشگفتار- 37

گذرى كوتاه بر زندگيم گذرى كوتاه بر زندگيم- 41

زيارت خانۀ خدا- 45

مسافرت موفقيّت آميز مسافرت موفقيّت آميز- 59

در مصر- 59

ديدار در كشتى- 63

زيارت عراق، براى نخستين بار- 71

عبد القادر گيلانى و موسى كاظم- 73

بدگمانى و ترديد- 82

ص: 5

مسافرت به نجف اشرف- 89

ديدار با علماء - 92

ديدار با سيّد محمّد باقر صدر - 102

شكّ و سرگردانى - 114

سفر به حجاز- 122

آغاز بحث - 137

در ژرفاى پژوهش در ژرفاى پژوهش - 143

اصحاب در نظر شيعه و اهل سنّت - 143

١-زيربناى منطقى سالم - 147

٢-عقل - 147

١-اصحاب در صلح حديبيه - 148

٢-اصحاب و مصيبت روز پنجشنبه - 153

٣-اصحاب در سپاه اسامه - 160

اصحاب در قرآن و سنّت اصحاب در قرآن و سنّت - 181

١-نظر قرآن دربارۀ اصحاب - 181

اوّل-آيه انقلاب يا بازگشت به عقب - 183

دوّم : آيه جهاد - 185

سوّم : آيه خشوع - 188

٢-نظر پيامبر دربارۀ اصحاب - 190

١-حديث حوض - 190

٢-حديث رقابت بر سر دنيا - 191

٣-نظر اصحاب دربارۀ يكديگر - 192

١-گواهى بر خويشتن به تغيير سنّت پيامبر «ص» - 192

٢-اصحاب حتّى در نماز تغيير دادند - 198

ص: 6

٣-اصحاب عليه خودشان شهادت مى دهند - 199

4-گواهى شيخين عليه خودشان - 200

آغاز تحوّل آغاز تحوّل - 223

ترديد در ادامۀ تحقيق - 223

گفتگو با يكى از علما - 225

علّت شيعه شدن علّت شيعه شدن - 243

١-نصّ بر خلافت - 243

٢-نزاع فاطمه و ابو بكر - 247

٣-على سزاوارتر به پيروى است - 251

4-روايتهاى وارده دربارۀ على، پيروى - 259

الف-حديث (انا مدينة العلم و علىّ بابها) - 259

ب-حديث (يا على انت منّى بمنزلة هارون) - 262

ج-حديث (من كنت مولاه فهذا على مولاه ) - 262

د-حديث (علىّ منّى و انا من علي) - 264

ه-حديث دار، در روز انذار - 265

احاديثى كه پيروى اهل بيت را واجب مى داند احاديثى كه پيروى اهل بيت را واجب مى داند - 271

١-حديث ثقلين - 271

نزاع فاطمه زهرا با ابو بكر - 274

مخالفت ابو بكر با عمر - 275

خالد بن وليد در زمان پيامبر - 283

٢-حديث كشتى - 287

٣-حديث كسى كه مى خواهد زندگيش - 290

ص: 7

اجتهاد در برابر نص اجتهاد در برابر نص - 299

مصيبت ما در اجتهاد در برابر نص است - 299

اجتهادهاى عمر:300

چه كسى اصطلاح «اهل سنّت و جماعت» را برگزيد؟ - 308

دعوت از دوستان براى بحث دعوت از دوستان براى بحث - 313

استبصار سه نفر از دوستانم - 313

اعلام استبصار - 315

راهنمائى حق - 319

ص: 8

مقدمه چاپ سي يكم

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

چندى پيش در اينترنت جستجو مى كردم، به كتابى برخوردم كه عليه كتاب «آنگاه هدايت شدم» دكتر تيجانى نوشته شده بود. لازم دانستم آن كتاب را مطالعه كنم كه اگر حرفى منطقى يا بحثى قابل پيگرد داشت، به آن بپردازم و از كتاب «ثم اهتديت» دفاع كنم.

مطالعه اين كتاب مرا به شگفتى واداشت. راستى چرا حرفى براى گفتن ندارند و به سفسطه و مغالطه گوئى مى پردازند؟

البته بر ما لازم است كه سخن طرف مقابل را با دقت گوش دهيم و اگر ابهامى يا اعتراضى داشت آن را برطرف ساخته به دفاع بپردازيم و اين رمز موفقيت شيعه و راز رستگاريش است.

ولى ديگران-متأسفانه-فقط وقت افراد را مى گيرند و به مغالطه مى پردازند و چون سخنى براى گفتن ندارند از راه هاى ديگر وارد مى شوند كه شايد خواننده را تحت تأثير قرار دهند و او را به گمراهى بكشانند. بدون ترديد بعضى از افرادى كه اين كتاب را نخوانده اند و يا آنكه از پشتوانه اى علمى برخوردار نيستند ممكن است سخنان مهاجم را هرچند پر از فحش و ناسزا باشد بپذيرند!

از شيوه هاى نويسنده آن كتاب تكيه بر روايات جعلى است كه درباره عدالت اصحاب (همه ياران پيامبر) سخن مى گويد. به فرض اينكه اين روايات مورد اطمينان آنان هم باشد

ص: 9

و به فرض اينكه در صحاح نقل شده باشد، با آن همه رواياتى كه دلالت بر فحش و لعن صحابه نسبت به يكديگر بود چه مى كنند. مى دانيد كه تاريخ پر است از ناسزاگوئى اصحاب نسبت به يكديگر و حتى أم المؤمنين در مواردى برخى از اصحاب را لعن يا تكفير كرده است. پس چگونه مى توان به روايت «أصحابي كالنجوم بأيهم اقتديتم اهتديتم» (اصحاب من مانند ستارگان اند، به هريك بپيونديد رستگار خواهيد بود) اعتماد و اطمينان كرد؟

اگر همسر پيامبر كه براى او بيش از خود پيامبر احترام قائلند فرياد مى زند: «أقتلوا نعثلا فقد كفر» و صريحا خليفه سوم را مورد تكفير قرار مى دهد و از مردم خواستار است كه او را بكشند! ديگر چه جائى براى عدالت تمام صحابه باقى مى ماند؟

من از برادران عزيز اهل سنت مى خواهم به تاريخ خودشان رجوع كنند و آن همه فحش و ناسزا و لعن را ببينند، سپس خودشان به اين نتيجه خواهند رسيد كه نمى توان به اصحاب اطمينان كرد.

و به فرض اينكه همه اين فحش ها و لعن ها را هم ناديده بگيريم، با آن همه آيات قرآن كه سخن از ناهمگونى اصحاب دارد و از نفاق بسيارى از آنها بحث مى كند و از حركتهاى پشت پرده براى مبارزه با نظام رسول خدا و يا استفاده از فرصت براى رسيدن به مقام پرده بر مى دارد، چه كنيم؟ و به آن همه روايات پيامبر كه در صحاح هم نقل شده و صريحا سخن از ارتداد و مخالفت اغلب اصحاب پس از رحلت حضرت دارند، چه كنيم؟

ص: 10

و اگر اين آيات و روايات را هم ناديده بگيريم عقلمان كجا رفته است؟ چرا خرد خود را داور قرار نمى دهيم؟ هر انسانى كه ذره اى عقل داشته باشد مى داند كه در يك محيط بزرگ نمى شود همه افراد خوب و خوش نفس و صددرصد پارسا و با ايمان باشند، و بى گمان محيط رسالت با آن همه آلودگيهاى دوران جاهليت از اين قانون طبيعى مستثنا نيست، پس با چه منطقى مى توان عدالت تمام اصحاب را پذيرفت؟

آيا معاويه كه رسما اعلام مى كند علي بن أبي طالب را بر سر منبرها و در نمازها لعن كنند با على كه وصي و جانشين و برادر رسول خدا است را مى توان در يك كفه ترازو قرار داد؟

عمرو عاصى كه براى فرار از شمشير علي برهنه مى شود با مالك اشترى كه تا دم آخر شمشيرش از خون دشمنان اسلام مى چكد با هم برابرند؟ مغيره بن شعبه اى كه دشمنى اش با اهل بيت آشكار است با ابو ذر غفارى كه شكنجه و تبعيد را براى دفاع از حق مسلم اهل بيت براى خود مى پسندد يكسانند؟

اين چه منطقى است؟ آيا همين بس كه به شما مى گويند هرچه در بخارى و مسلم آمده صحيح است هرچند با عقل و خرد شما هم ناسازگار باشد، شما چشم بسته آن را قبول مى كنيد و حاضر به تحكيم و داورى عقل براى رسيدن به حق و حقيقت نيستيد؟ فرصت خوبى است كه همه ما عصبيّت را كه از فرآوردهاى جاهليت است و بيش از سيزده قرن است كه در انديشه ها رسوخ كرده است كنار گذاشته و اين كتاب را مطالعه كنيم و سپس خودمان حكم كنيم كه اين سخنان با عقل، منطق، وجدان، كتاب و سنت منطبق است يا خير؟ اگر بود

ص: 11

آن را بپذيريم و اگر نبود كنار بگذاريم تَعٰالَوْا إِلىٰ كَلِمَةٍ سَوٰاءٍ بَيْنَنٰا وَ بَيْنَكُمْ.

و حال سخنى با عزيزان همفكر و هم عقيده ام:

مى دانيد امروز سى و يكمين چاپ كتاب «آنگاه هدايت شدم» را با هم جشن مى گيريم و جدا هم جشن دارد. آيا فكر كرده ايد چرا به اين كتاب اين قدر دل بسته ايد و چرا اين قدر شيعيان به آن علاقمندند؟

نويسنده محترم، اين كتاب را به دستور امام كاظم سلام اللّه عليه نگاشته و مترجم آن هرچند كوله بارى از گناه با خود به همراه دارد هنگام ترجمه اين كتاب قصد قربت كرد و با وضو آن را ترجمه كرد و بنياد معارف اسلامى هرگز در پى رسيدن به منفعت مادى نبود و تنها براى دفاع از حق اهل بيت عصمت و طهارت و براى احياى امر آنان كه فرمودند «رحم اللّه من أحيا أمرنا» اين كتاب را چاپ و منتشر ساخت و شما نيز بى گمان به خاطر رسيدن به اطمينان بيشتر در عقيده خويش اين را مى خوانيد و به ديگران هديه مى كنيد و از اين ايده ها دفاع مى نمائيد. خدا بيامرزد مرحوم آية اللّه سيد حسين آيت اللهى امام جمعه محترم جهرم را كه در نماز جمعه مى گفت: من اميدوارم روزى بيايد كه در هر خانه اى در كنار كتاب خدا و مفاتيح يك جلد «آنگاه هدايت شدم» باشد. و من نيز بر اين باورم كه آن روز نزديك است. درود بر شما عزيزان.

سيد محمد جواد مهرى

ص: 12

مقدمه چاپ هفدهم

بسم اللّه الرحمن الرحيم

در آغاز مقدمه هفدهمين چاپ كتاب شيرين و سودمند «آنگاه هدايت شدم» ، شيرين ترين و ارزنده ترين درودهاى بى پايان خود را به پيشگاه تمام برادران و خواهران ايمانى عزيزى كه در راه تبليغ و نشر و ترويج اين كتاب ارزشمند، با خلوص و صميميت و قصد قربت، در سراسر كشور و خارج از كشور، هرگونه همكارى و مساهمت نمودند، و آن را وظيفة شرعى خود دانستند، متواضعانه و صميمانه تقديم مى داريم و موفقيت روزافزون آن عزيزان را در خدمت به مكتب أهل بيت عصمت و طهارت عليهم سلام اللّه خواستاريم، و اميدواريم اين مقدمه پاسخى-هرچند ناقص-براى سيل نامه ها، فاكس ها، تلفن ها و محبتهاى كتبى و شفاهى و خدماتى خود تلقى كرده قصور و يا تقصير ما را با بزرگوارى خود ببخشند و همواره در اين راه مقدّس كه بى گمان، منظور نظر تمام اولياء و مقربين درگاه حضرت ذى الجلال است گامهاى بيشترى بردارند و استوارتر و پابرجاتر براى احقاق حق ضايع شده اهل بيت عليهم السّلام در طول قرنهاى پس از رحلت رسول اللّه-صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-از هيچ تلاش و جدّيتى دريغ نفرمايند و به فرمان الهى كه ارادت به اهل بيت عصمت عليهم السّلام را اجر رسالت قرار داد: «قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ» پاسخ مثبت دهند، خداوند همۀ مسلمين را در زير اين پرچم مقدس، كه نداى وحدت اسلامى براى رسيدن به صراط مستقيم الهى است، درآورد و همگان را هدايت فرمايد.

بدون شكّ تنها راه رسيدن به خدا، راه اهل بيت است.

اين ادعاى ما نيست كه خود خلفا نيز اين را پذيرفته اند و پيوسته آن را يادآور شده اند. اين ابو بكر است كه مى گويد:

شنيدم رسول خدا را كه فرمود: (لا يجوز الصراط أحد إلاّ من كتب له علي الجواز) -هيچ كس بر صراط نمى گذرد جز كسى كه على گذرنامه

ص: 13

براى او صادر كرده باشد.

و اين روايت را ابن حجر هيثمى صاحب كتاب الصواعق المحرقة، كه يكى از دشمنان سرسخت شيعيان است و كتابش را در رد شيعيان نوشته نقل نموده است. (الصواعق المحرقة-ص ٩٧) .

هيچ فكر كرده ايد اين چه گذرنامه اى است كه بايد با مهر و امضاى على باشد تا انسان بتواند بر صراط بگذرد؟ آيا اين چيزى جز ولايت است؟ پس چرا پيروان ابو بكر به اين روايتى كه او نقل كرده، پايبند نمى شوند و ولايت را با دل و جان نمى پذيرند؟ مگر نه اين روايت را ابو بكر نقل كرده و در كتابهاى اهل سنت با اسناد گوناگون و با الفاظ مختلف نقل شده است كه پژوهشگران و حق جويان مى توانند آن را و روايات بى شمار ديگر را در اين زمينه دنبال و بررسى نمايند؟

و اين عمر بن خطاب است كه دو نفر اعرابى نزد او براى مرافعه و شكايت مى آيند. عمر رو به امير المؤمنين على عليه السّلام كرده از وى مى خواهد كه بين آن دو قضاوت كند. يكى از آن دو نفر برمى خيزد و مى گويد: اين آدم بين ما دو نفر داورى كند؟ عمر خشمگين مى شود و با پرخاش به او مى گويد: واى بر تو! مى دانى اين كيست؟ (هذا مولاى و مولى كل مؤمن و من لم يكن مولاه فليس بمؤمن) -اين مولا و سرور من و سرور هر مؤمنى است و هركه او سرور و مولايش نباشد، پس مؤمن نيست-. (ذخائر العقبى-ص 6٨) .

متّقى حنفى در صفحۀ ٣٩٣-ج 6 كنز العمالش از ابن عباس نقل كرده كه گفت:

شنيدم عمر بن خطاب را كه مى گفت: مبادا اساءه أدب به على بن أبى طالب بكنيد، به تحقيق از رسول خدا (ص) شنيدم كه صفاتى را براى على ذكر مى كرد، اگر يكى از آنها در خاندان خطاب باشد، براى من بهتر است از آنچه آفتاب بر آن بتابد، همانا من و ابو بكر و ابو عبيده همراه با چند تن از اصحاب، به ديدار رسول خدا رفتيم. كنار خانۀ ام سلمه رسيديم، على در آنجا ايستاده بود. گفتيم: اجازه ورود بر رسول خدا را مى خواهيم، گفت: صبر كنيد، الآن مى آيد. پس رسول خدا وارد شد، فورا به احترامش برخاستيم، ديديم حضرت بر على تكيه زده است، سپس

ص: 14

دست مباركش را بر دوش على زد و فرمود:

(يا على! تو نخستين ايمان آورنده از مؤمنين هستى و توبه ايام خدا از ديگران داناترى و توبه عهد و پيمانت باوفاترى و تو بهتر از همه بيت المال را بالسويه تقسيم مى كنى و تو نسبت به امت و رعيت مهربانتر از ديگرانى و مصيبت تو از همه دردناك تر است. يا على! تو يار و غمخوار منى و تو مرا غسل مى دهى و تو مرا به خاك مى سپارى و تو در هر محنت و مصيبتى پيشقدم تر از ديگرانى و تو هرگز پس از من مرتد و كافر نمى شوى و تو با لواى حمد پيشاپيش من در روز رستاخيز گام برمى دارى و از حوضم پاسدارى مى كنى) .

برادران و خواهران مسلمان

اين يك روايت، كافى نيست كه درد دل رسول خدا را از زبان عمر بن خطاب در واپسين روزهاى عمر آن حضرت و با نقل كتابهاى اهل سنت بشنويد؟ پيامبر با چشم دل مى بيند كه پس از او، تنها على است كه رهايش نمى كند و در كنارش مى ماند و او را با دست خود غسل مى دهد، كفن مى نمايد و به خاك مى سپارد و اما ديگران به سوى سقيفۀ بنى ساعده مى شتابند و جنازۀ رسول خدا را رها مى كنند و بر سر خلافت نزاع مى نمايند، با اينكه بهتر از ديگران مى دانند كه على داراى چنان ويژگيهائى است كه حضرت رسول آنها را در آن روايت فرموده و به مردم فهمانده است كه على مصالح رعيت را تشخيص مى دهد و على مى تواند ميان مردم قضاوت و داورى كند و على بهترين مقسّم بيت المال است و على نخستين مسلمان و مؤمن است و على به ايام خدا آگاه است و على ياور مستضعفان و محرومان و رنج كشان است و خلاصه هرچه يك خليفه و رهبر بايد دارا باشد، على دارا است و بس.

اين را خود عمر نقل كرده و بزرگان اهل سنّت يادآور شده اند.

و چقدر جالب است كه در پايان روايت، پيامبر به يك نكته بسيار مهم و حساس اشاره مى كند و آن بازگشت بسيارى از مسلمانان-پس از رحلتش-به قهقرا و جاهليت است. و مگر نه چنين هم شد؟ !

مگر نه بسيارى از اصحاب به قهقرا بازگشتند و وصاياى رسول خدا را به فراموشى سپردند و از جانشين واقعيش دست برداشتند و پيراهنى كه

ص: 15

فقط براى على دوخته شده بود در بر ديگرى كردند. (اما و اللّه لقد تقمصها ابن أبي قحافة و انه ليعلم أن محلي منها محل القطب من الرحى، ينحدر عني السيل و لا يرقى اليّ الطير. . .) .

ديگر چه جاى سخن است و چه جاى تأويل؟

و اين خوارزمى است در صفحة ٢٣٠ مناقبش از عثمان بن عفان نقل مى كند كه عمر بن خطاب گفت: (همانا خداى متعال فرشتگانى را از نور رخسار على بن أبى طالب آفريده است كه او را تسبيح و تهليل مى كنند) .

و همين خوارزمى حنفى در تاريخش-ج ١-ص ٩٧، اين روايت را به تفصيل بيشترى نقل مى كند و آن را به هر سه خليفه نسبت مى دهد كه عثمان گفت: شنيدم عمر را كه مى گفت: ابو بكر بن أبى قحافه گفت:

شنيدم رسول خدا را كه فرمود:

(ان اللّه خلق من نور وجه علي بن أبي طالب ملائكة يسبّحون و يقدّسون و يكتبون ثواب ذلك لمحبيه و محبّي ولده) -همانا خداى متعال از نور سيماى على بن أبى طالب، فرشتگانى را خلق كرده است كه او را تسبيح و تقديس كرده و ثواب آن براى دوستدارانش و دوستداران فرزندانش مى نويسند.

از آنجائى كه بناى اين پيشگفتار بر خلاصه گوئى است ما به همين مقدار براى نمونه بسنده مى كنيم و گرنه فضائل آن حضرت حتّى به همان اندازه كه از زبان خلفا و صحابه نقل شده است كتابها را پر كرده است و اين پيشگفتار را گنجايش بيش از اين نيست، براى اطلاع بيشتر، خوانندگان عزيز را به تأمل و دقت بيشتر در خواندن خود كتاب سفارش مى كنيم و من بر اين باورم و همواره تكرار كرده ام كه هر انسان باانصاف و خوش قلبى اگر اين كتاب را بدور از تأثيرات غلط عصبيّتهاى جاهلى مطالعه كند، بدون ترديد، به مذهب اهل بيت مى گرود به حقانيت آن اقرار مى نمايد. باشد كه اين مقدّمه نيز مقدّمه اى بر شناسائى حق و رسيدن به آن باشد.

و الحمد للّه رب العالمين.

محمد جواد مهرى

ص: 16

مقدمه چاپ هشتم

بسم اللّه الرحمن الرحيم

با توجه به اينكه استقبال چشمگير پيروان مكتب راستين اسلام و ولايت، ما را ملزم به چاپ هشتم كتاب «آنگاه هدايت شدم» نمود لذا وظيفه خود دانستم كه در اين زمينه مقدمه اى بنگارم و با خوانندگان عزيز تجديد عهدى بنمايم.

حال از چه درى بايد وارد شد و چه سخنى بايد گفت؟ حرف براى گفتن بسيار است ولى قبل از هر چيز و مهمتر از هر سخن، بايد دينى را نسبت به برادران و خواهران عزيزى كه در انتشار، تبليغ و ترويج اين كتاب بالاترين تلاش و فعاليت را نموده اند، بخصوص توزيع كنندگان و نمايندگانى كه در شهرستانها صميمانه و علاقمندانه در اين امر مهم همكارى نموده اند تا اندازه اى ادا كنم كه گفته اند: «من لم يشكر المخلوق، لم يشكر الخالق» ولى به هرحال نه اينجانب و نه هيچ كس ديگر توان اين را دارد كه در برابر اين همه ايثارها و خدمت هاى خالصانه، تشكرى در خور بنمايد، همين بس كه به آنان بگوئيم: «اجركم على اللّه» كه بايد مزد خود را از خداى خود دريافت نمايند و عاجزانه تقاضامندم كه ما را هم از دعاى خير فراموش نكنند.

به هرحال، در اين زمينه، دوستان زيادى چه از مسئولين محترم و چه

ص: 17

از ائمه جمعه و چه از روحانيون، فرهنگيان، كسبه، كارمندان و عامه مردم از هر قشر و طبقه اى كه احساس مسئوليت نموده و مى نمايند، بدون هيچ چشمداشتى جز رضايت حضرت ذو الجلال و خشنودى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام، از اين كتاب و ساير كتابهاى استاد تيجانى كه در همين زمينه نگاشته شده است، بيشترين فعاليت ها را انجام دادند، و با نامه ها و پيغام ها و تلفن هاى مشوّقانۀ زيادى به اينجانب و به «بنياد معارف اسلامى» ، ما را سرفراز نموده اند و در ادامۀ اين راه مقدّس دلگرم تر نمودند كه در اين ميان خاطرات جالب و ارزنده اى نيز وجود دارد. چندين نامه از سراسر كشور از برادران عزيزى كه مستبصر شده و پيرو مذهب اهل بيت شده اند، رسيده است كه جدا، هم تشويق كننده است و هم مسئوليت ما را زيادتر مى كند؛ نه تنها مسئوليت ما را بلكه مسئوليت شما-خوانندۀ عزيز-را نيز؛ چرا كه هركس به هر اندازه كه مى تواند بايد در معرفى اسلام ناب و مواردى كه احتمال هدايت مى رود، كوشش و فعاليت كند و بى گمان اجر و مزدش بقدرى زياد است كه كسى جز پروردگار، اندازه اش را نخواهد دانست.

در روايت آمده است كه: «اگر كسى بوسيلۀ تو هدايت شود، براى تو بهتر است از آنچه آفتاب بر آن مى تابد» و در روايت ديگرى «از دنيا و ما فيها» و هركس كه در اين زمينه، تلاش و فعاليتى كند، اميد است كه خداوند به او هم ان شاء اللّه همان اجر را عطا فرمايد كه خداوند اكرم الاكرمين است. و من بر اين باورم كه هركس با نيتى پاك اين كتاب را از آغاز تا پايان مطالعه كند، اگر در قلبش مرصى نباشد، قطعا پيرو آل محمد خواهد شد و به اين سوى، روى خواهد آورد؛ و چرا پيرو اهل بيت نشود؟ مگر نه پيامبر كرارا به مردم تذكر داده است كه شيعه على رستگار و پيروزند و دشمنان اهل بيت در دوزخ اند.

هيثمى در مجمع الزوايد-ج ٩ ص ١٧٢ خطبه اى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل مى كند كه فرمود: «اى مردم! هركه دشمن ما اهل بيت باشد، خداوند در روز قيامت او را يهودى محشور مى كند» .

ص: 18

جابر بن عبد اللّه پرسيد: اى رسول خدا! هرچند كه نماز و روزه بجاى آورده باشد؟ حضرت فرمود: «هرچند نماز بخواند و روزه بگيرد و ادعاى اسلام بكند. . .» .

ابن عساكر در تاريخ خود، ج 4-ص ٣١٨ و ابن حجر در ص ٩6 صواعقش و هيثمى در ص ١٣١ ج ٩ مجمع الزوايدش و طبرانى از ابو رافع نقل كرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

«يا على! اولين چهار نفرى كه وارد بهشت مى شوند، من و تو و حسن و حسين هستيم و سپس ذريۀ ما و پس از آنها همسران ما هستند و شيعيانمان در طرف راست و چپ ما قرار دارند» .

و همچنين در كفاية الطالب ص ١٣5 و در مجمع الزوايد آمده است كه حضرت فرمود:

«يا على! تو نخستين كسى از امت من هستى كه وارد بهشت مى شود و شيعيان و پيروانت بر منبرهائى از نور، شاد و خرم با صورتهائى سفيد و نورانى، گرداگرد من خواهند بود، من شفاعتشان مى كنم و آنها فردا، در بهشت برين، همسايگانم مى باشند» .

حاكم در مستدركش-ج ٣ ص ١6٠ و ابن عساكر در تاريخش-ج 4 ص ٣١٨ و محب الدين در رياضش-ج ٢ ص ٢5٣ و ابن الصباغ در فصولش-ص ١١ نقل كرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

«من اصل درختم و فاطمه فرع آن و على لقاح آن و حسن و حسين ميوه هاى آن و شيعيانمان برگهاى آن اند» .

اين روايت ها و صدها روايت از قبيل آن در كتابهاى برادران اهل سنت است؛ پس ما شيعيان چه گناهى داريم اگر طبق روايتهاى شما كه از رسول خدا نقل كرده ايد، پيرو اهل بيت شده ايم؟ و شما چه پاسخى داريد اگر اين روايت ها را ببينيد و بشنويد و باز هم از اهل بيت و مذهب حقش دورى بجوئيد يا خداى نخواسته، مسلمانان را از آن بازداريد و صد فى سبيل اللّه كنيد؟

ص: 19

شنيده ام برخى از عالم نماها در بنادر و شهرهاى مرزى خودمان، مردم را از مطالعه و خواندن اين كتاب باز داشته و آن را تحريم كرده اند! راستى چرا با يك كتاب مى جنگيد؟ كتابى كه خواهان وحدت مسلمين است. كتابى كه مردم را به سوى حق فرا مى خواند. كتابى كه دعوت به سنت بى غل وغش رسول خدا مى كند. كتابى كه پرده هاى ظلمت و گمراهى را از ديدگان پس مى زند. و بالاخره كتابى كه سخن رسول خدا را با اصرار دنبال مى كند كه فرمود: «اى مردم! در ميان شما دو چيز گرانبها؛ باقى مى گذارم: كتاب خدا و عترتم اهل بيتم؛ اگر از اين دو پيروى كنيد، هرگز گمراه نمى شويد» و اين حديث «ثقلين» بقدرى در كتابهاى سنى و شيعه آمده است كه بحدّ تواتر رسيده است. پس چرا برخى از افرادى كه خود را راهنما و پيشواى مسلمانان مى دانند، با اين كتاب كه مسلّح به سلاح قاطع استدلال است و از كتاب و سنت سخن مى گويد و روايتهاى صحاح اهل سنت را بازگو مى نمايد، مى جنگند و مبارزه مى كنند؟ نمى دانند كه اين مبارزه اثر منفى دارد. در يكى از بنادر ايران، دختر يكى از اين پيشوايان به دفتر امام جمعه مى آيد و با اصرار و التماس، اين كتاب را مى طلبد و مى گويد: هرچند پدرم با آن مبارزه كرده است ولى من شيفته اش شده ام و مى خواهم با دقت آن را بخوانم.

شايد اگر آن مبارزۀ منفى نبود، اين دختر باسواد و بافرهنگ، اين چنين در پى كتاب نمى رفت و با اصرار آن را درخواست نمى كرد.

پس بهتر است اين آقايان مردم را در انتخاب راه آزاد بگذارند كه خداوند آنان را آزاد گذارده است «لاٰ إِكْرٰاهَ فِي اَلدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ اَلرُّشْدُ مِنَ اَلْغَيِّ» آرى! اين كتاب رشد و هدايت، پرده هاى غى و ضلال را پس زده است و همه را به وحدت و حق جوئى دعوت مى كند.

من آنچه شرط بلاغ است با تو مى گويم

تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال

و السّلام

محمد جواد مهرى

ص: 20

مقدمه چاپ سوم

سپاس و حمد خدائى را سزا است كه حقايق و معارف اسلام را بر تمام مردم آشكار ساخت و براى ره جويان، راه هاى سرچشمۀ آن را هموار گردانيد تا بتوانند از منبع زلال و گواراى آن، اصول و فروعش را بشناسند و دريابند؛ و خداوند را سپاسى بى شمار كه آن اصول و فروع را بر پايۀ دليل و برهان، استوار نمود تا با علم و ادراك، از آن پيروى كنند و راه حق را از راه باطل تشخيص دهند.

و سلام و درود بى پايان خداوند بر رسول گرامى اسلام حضرت محمد بن عبد اللّه «ص» كه شعلۀ هدايت و رستگارى را برافروخت، تا اقتباس كنندگان از آن بهره مند گردند، و نشانۀ هدايت را روشن كرد تا درماندگان و ره گم كردگان، ره يابند و از بى راهه رفتن در امان باشند.

و سلام و درود خدا و رسولش بر شجرۀ طيّبۀ نبوّت و فرودگاه رسالت و محل رفت و آمد فرشتگان، اركانهاى دانش و معرفت و

ص: 1

چشمه هاى حكمت، و خزينه هاى علوم پيامبر «ص» و حافظان كتاب خدا، اهل بيت عترت و طهارت عليهم السّلام كه خداوند هر رجس و پليدى را از آنان دور ساخت و پاك و منزّهشان نمود؛ و همانا آل محمد «ص» اساس و پايۀ دين و ستون ايمان و يقين هستند و هدايت و رستگارى كسى كامل نمى شود جز با تمسّك جستن به اين ريسمان محكم الهى و كسى بر صراط حق نمى گذرد جز با داشتن گذرنامه و جواز عبور از اين خاندان پاك كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: «علىّ يوم القيامة على الحوض، لا يدخل الجنة الاّ من جاء بجواز من علىّ» (1)على در روز قيامت بر حوض نشسته است و همانا وارد بهشت نمى شود مگر كسى كه گذرنامه از على داشته باشد. و ابن السمان در «الموافقه» ص ١٣٧ و همچنين ابن حجر در «الصواعق المحرقه» ص ١٢6 و ابن المغازلى شافعى در «مناقب على بن ابى طالب» ص ١١٩ نقل كرده اند از قيس بن حازم كه: «التقى ابو بكر الصديق و على بن ابى طالب فتبسّم ابو بكر في وجه على فقال له ما لك تبسمت قال سمعت رسول اللّه «ص» يقول: لا يجوز احد الصراط الا من كتب له عليّ الجواز» -ابو بكر صديق با على بن ابى طالب ملاقات كرد، پس ابو بكر در روى على تبسّم كرد. على به او گفت: چرا تبسّم مى كنى؟ گفت: شنيدم پيامبر «ص» را كه مى گفت: هيچ كس بر صراط نمى گذرد جز كسى كه على برايش گذرنامه صادر كرده باشد.

و على عليه السّلام فرمود: «ناصرنا و محبّنا ينتظر الرحمة و عدوّنا و مبغضنا ينتظر السطوة» -يار و محبّ ما، منتظر رحمت الهى است و دشمن و عدوّ ما منتظر غضب و خشم خداوند است. خداوندا، ما را از محبّان و ياران اهل بيت قرار ده.

ص: 2


1- مناقب خوارزمى-ص ٣١.

هرچند بيش از سه ماه و نيم از چاپ اوّل و دو ماه و نيم از چاپ دوّم كتاب «آنگاه. . . هدايت شدم» نمى گذرد، با اين حال اين كتاب، بطور بى سابقه اى مورد توجه قرار گرفت با اينكه از هيچ تبليغاتى براى پخش و نشر آن استفاده نشد جز علاقه و محبت ياران و محبّان اهل بيت عليهم السّلام كه آن را دست به دست گرداندند و در توزيع و تبليغ آن بدون هيچ چشمداشتى، بيشترين و ارزنده ترين خدمت را انجام دادند كه خدايشان جزاى خير دهد، و اكنون كه اقدام به چاپ سوّم كتاب مى كنيم، پيغامها و تلفن ها از سراسر كشور اسلامى به دفتر «بنياد معارف اسلامى» مى رسد و درخواست كتاب مى كنند و اين نيست جز ايمان و تعهّد سرشار پيروان اهل بيت عليهم السّلام كه در اين كتاب، داستان ره گم كرده اى را مى يابند كه پس از طى مراحل زيادى از بحث و تحقيق، چراغ راه را يافت و آن را فرا راه خود قرار داد و به حقيقت نائل آمد، و بدين سان ملاحظه مى كنيم كه هريك از عزيزان پس از مطالعۀ كتاب-چه با آشنائى و چه بدون آشنائى-احساس مى كنند كه تبليغ از آن، وظيفه اى است همگانى و هرگز منحصر به يك انتشارات و يا يك كتابفروشى نمى شود؛ گو اينكه اخبارى نيز از گوشه و كنار مى رسد كه اين كتاب، تأثير بسزائى در روحيّۀ حقيقت جويان نيك سرشت گذاشته و به راه اهل بيت، رهنمايشان ساخته است، همان گونه كه اصل عربى آن «ثم اهتديت» در ظرف مدّت كوتاهى، بيش از ٢٠ هزار نفر را در محدودۀ تونس و اطراف آن، مستبصر نمود و اين همه سرچشمه گرفته از خلوص نيّت و ايمان محكم مؤلف است كه خدايش خير دهد و با آل محمد «ص» محشور فرمايد.

--------

بنياد معارف اسلامى كه خدمت پخش و نشر اين كتاب را به عهده گرفته است، مؤسسه اى است كه از آغاز تأسيس، با اين نيّت پايه گذارى شد، كه در راه احياى آثار اهل بيت و نگارش تاريخى

ص: 3

راستين گام بردارد. مرحوم آيت اللّه حاج سيد عبّاس مهرى «ره» نمايندۀ حضرت امام (رض) كه قلبش مالامال از عشق آل محمد بود و سراسر عمر با بركتش در راه خدمت به آنان سپرى شد، از ديرباز در اين انديشه بود كه تاريخى صحيح-بدور از هواها و هوس ها و حبّ و بغض ها-براى اسلام، نگاشته شود و اين مستلزم تحقيق و كنكاش در صدها منبع تاريخى و روائى است؛ ازاين روى همواره تلاش مى كرد كه مركزى را براى اين منظور پايه گذارى كند تا اينكه چند سالى قبل از وفات، به اين آرزو جامۀ عمل بخشيد و خداوند او را موفق ساخت كه مؤسسه اى غير انتفاعى، بدين منظور تأسيس نمايد.

اكنون بنياد معارف اسلامى قم با تعداد زيادى از محققين و علما، مشغول خدمت در زمينه هاى مختلف و آماده سازى براى طرح مهمّ تاريخنگارى مى باشد.

تاكنون كارهاى ارزشمند و شايان تقديرى به اتمام رسيده و طرحهاى جالب و مهمّى پيش روى است كه با همّت محققين و خدمتگزاران به دين و مسئولين متعهّد و دلسوز بنياد، در آينده اى نه چندان دور، در دسترس دانش پژوهان و متتبّعين آثار قرار خواهد گرفت ان شاء اللّه.

اقدامات انجام شده يا در شرف اتمام بنياد، بطور خلاصه عبارتند از:

١-معجم احاديث الامام المهدى «عج» : موسوعه اى است ارزنده و بى نظير كه دو جلد آن مربوط به آيات مفسّره است يعنى آياتى كه دربارۀ وجود مقدس خاتم الاوصيا منجى بشريّت حضرت مهدى عجل اللّه فرجه الشريف تفسير و تأويل شده است و حدود چهار جلد ديگر حاوى روايتها و احاديث پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ساير امامان عليهم السّلام دربارۀ آن حضرت مى باشد. روايتهاى استخراج شده از بيش از 4٠٠ مصدر روائى و تاريخى و تفسيرى مى باشد كه اكثرا مصادر اهل سنّت است. اكنون اين كتاب در مرحلۀ نهايى چاپ قرار

ص: 4

دارد.

و همين طرح معجم نويسى نسبت به ساير امامان معصوم عليهم السّلام در دست اجرا است كه به زودى انجام خواهد شد.

٢-بخش احياء تراث بنياد، هم اكنون كتاب «تبصرة الولى» نوشتۀ مرحوم علامه سيد هاشم بحرانى «ره» را آمادۀ چاپ دارد و كتابهاى «حلية الأبرار» و «مدينة المعاجز» آن عالم ربّانى در دست تحقيق است.

٣-معجم فقهى: كه حاوى نظرات و آراء فقهاى بزرگ شيعه است و تحقيق در نوشته ها و آثار فقهاى شيعه از صدر اسلام تا به امروز، مورد بررسى و نگارش به صورت يك معجم فقهى منتشر خواهد شد كه فيش بردارى از كتابهاى فقهى همچنان ادامه دارد و چنين پيش بينى مى شود كه بيش از سى هزار مسئله فقهى را در برگيرد و عدد مجلدات آن به ١5 جلد خواهد رسيد. اين ابتكار ارزنده كه براى نخستين بار مطرح مى شود، بى گمان مورد استفاده و بهره بردارى تمام حوزه هاى علميه و طلاب و علما و محققين علوم اسلامى در تمام سطوح، قرار خواهد گرفت. به اين اميد كه ان شاء اللّه، با توفيقات الهى، تمام اين مسائل و نظرات و آراء فقها در ديسك ها و نوارهاى كامپيوترى گنجانده شود و به آسانى در دسترس عموم قرار گيرد.

4-طرح مهم و اساسى تاريخنگارى: از قبل از بعثت پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تا زمان غيبت كبرى، در مرحلۀ آغازين قرار دارد.

***

همان گونه كه در چاپ اوّل و دوّم تذكر داديم، بنابراين بود كه مؤلف محترم كتاب، مقدّمه اى را بر ترجمه بنگارند كه ايشان متأسفانه نتوانستند به ايران بيايند، و به همين مقدّمۀ كوتاه كه دربارۀ «بازگشت به ايران» نوشته اند، اكتفا نمودند، به اين اميد كه در آينده، در كلّ

ص: 5

كتاب تجديدنظر نموده و مطالبى را بر اصل كتاب بيفزايند، و اين مقدّمه-كه در حقيقت جزء كتاب است-بار ديگر در اينجا درج مى نمائيم.

ص: 6

بازگشت به ايران

پس از تشيّع و استبصارم، همراه با فرزندم «شرف» به زيارت امام رضا (ع) مشرّف شديم. ساعتى پس از رسيدن، به زيارت حرم مطهّر رفتيم كه ناگهان قيامتى برپا شد و تظاهراتى براه افتاد كه در آن هزارها روحانى نيز شركت داشتند. مزدوران ساواك با استفاده از تانكها و هليكوپترها، آتش بر تظاهركنندگان گشودند. آن روز، روزى فراموش ناشدنى براى ما بود كه در منزل يكى از روحانيون بنام گذرانديم.

به شهر مقدّس قم بازگشتيم، و در آنجا نيز به زيارت حضرت فاطمه دختر امام موسى بن جعفر (ع) مشرّف شديم و به ديدار بسيارى از مراجع و علماى محترمى كه قبلا با برخى از آنها آشنايى داشته و برخى نيز در همين مسافرت، آنها را شناختيم، رفتيم و تاكنون به اين آشنايى افتخار مى كنم. آن روزها تمام همّ و انديشه و سخن مردم، امام خمينى بود كه وارد پاريس شد و از آنجا ملّت ايران را رهبرى مى كرد؛ آنجا بود كه فهميدم آن تظاهرات مشهد نيز به دستور او بود و ايران با اشارۀ حضرتش برمى خيزد و مى نشيند.

ص: 7

چند روزى از بازگشتمان نگذشته بود، كه امام خمينى «قدّس سرّه» به ايران بازگشت و تاج و تخت شاه را درهم كوبيد و انقلاب اسلامى ايران به پيروزى رسيد و ميليونها مسلمان در شرق و غرب جهان به آن لبيك گفتند و مسلمانان به خود مژدۀ نزديك شدن دوران رهايى و آزادى دادند. خداوند مى فرمايد: «يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اَللّٰهِ بِأَفْوٰاهِهِمْ وَ يَأْبَى اَللّٰهُ إِلاّٰ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْكٰافِرُونَ» .

ضمن تشكّر و سپاس از برادرم استاد مهرى بر ترجمۀ كتابم «ثم اهتديت» به زبان فارسى و تشكّر و قدردانى از بنياد محترم معارف اسلامى قم بر نشر كتاب، از خداوند بزرگ مى خواهم كه شهر مقدّس قم و ايران انقلابى را همچون مشعلى فروزان در تاريكى ها نگه دارد و آن را از توطئه هاى دشمنان محفوظ بدارد.

ص: 8

مقدمه مترجم

انگيزه ترجمه

بسم اللّه الرّحمن الرحيم

يكى از دوستان كتابش را به من داد. نام كتاب «ثمّ اهتديت» بود يعنى آنگاه هدايت شدم. از نام كتاب معلوم بود، نويسنده، سرگذشت دو دوران خود را نگاشته است، دوران به اصطلاح خودش، گمراهى و سپس رسيدن به نور هدايت. تيتر كتاب مرا واداشت كه آن را از آغاز تا پايان مطالعه كنم، و از شما چه پنهان دوست عزيز خواننده-كه من گرچه بحمد اللّه در محيطى شيعى به دنيا آمده و در سنّ دوازده سالگى تقريبا-بنا به سفارش مرحوم پدرم قدّس سره-با تحقيق كافى در مذهب اهل بيت و خواندن يك دورۀ كامل كتاب «الغدير» مرحوم امينى رضوان اللّه عليه، با علم و درايت كافى، خود را پيرو مذهب حقّه اهل بيت عليهم السّلام دانسته و اميدوارم كه مرا در جمع محبان و شيعيان پذيرا باشند، با اين حال، مطالعۀ اين كتاب ارجمند، بر يقينم افزود و اطمينان قلبيم را دو چندان كرد، و اين شما هستيد كه با مطالعه كامل آن، به همين حقيقت خواهيد رسيد و برادرانى كه پيرو ديگر مذاهب هستند نيز با خواندن آن، بدور از عصبيّت ها و هواها و خودخواهيها، به اين حقيقت روشن پى برده و با يك

ص: 9

تصميم جدّى توكّل بر خداى هدايت كننده همانند مؤلف كتاب، پرده هاى ظلمت و گمراهى را پس زده و به ريسمان محكم الهى چنگ زده و به جمع پيروان اهل بيت و اتباع «فرقه ناجيه» بپيوندند.

با خواندن كتاب، چنان مجذوب نويسنده شدم كه حاضر بودم براى ديدار با او، به عربستان نيز سفر كنم ولى از آنجا كه خدا مى خواست، پس از چندى به كنگره امام رضا عليه السّلام دعوت شدم و در آنجا ايشان را جزء دعوت شدگان ديده و از ديدارش خرسند و از سخنانش لذّت بردم. در سخنانى كه با ميهمانان كنگره در يكى از جلسات رسمى داشت، چون با نيّت پاك و خلوص سخن مى گفت، بر قلب مى نشست: از غربت پيامبر «ص» در سرزمين خودش (مدينه منوره) گفت. از عظمت امام خمينى «قدس سره» گفت. از عزت اسلام و مسلمين، پس از انقلاب امام، در غرب، داستانها گفت. در سوك امام گريست و همه را به گريه واداشت.

محبت و علاقه ام به او چند برابر شد. او را دعوت كرديم كه وقتى به قم مى آيد، سرى هم به «بنياد معارف اسلامى قم» بزند و در آنجا بيشتر با او صحبت كنيم.

به قم آمد و با اينكه بيش از يك روز در قم نبود، دعوت ما را پذيرفت.

نزديك به چهار ساعت با او نشستيم و از گوشه و كنار صحبت كرديم. او به تفصيل راجع به استبصارش حرف زد. باز هم از امام، سخنها گفت، خاطره ها نقل كرد.

يكى از خاطره هاى زيبايش اين بود كه: در دانشگاه، روزى با ساير استادان دانشگاه نشسته بود، با هم صحبت مى كردند، استادى از دانشگاه عربستان بر آنان وارد شد، ديد كه او از انقلاب سخن مى گويد، فهميد شيعه است. با تنفّر و انزجار، دربارۀ توسّل جستن به اولياء و معصومين، انتقاد كرد سيد به او گفت: در تاريخ آمده است كه عمر به عباس عموى پيامبر «ص» متوسّل شد و همۀ مورخين آن را نقل كرده اند. استاد وهابى

ص: 10

گفت: درست است، توسّل جستن به زنده، اشكال ندارد امّا شما شيعيان به مرده ها متوسّل مى شويد. سيد در پاسخش گفت: پس شما توسّل به زندگان را روا مى دانيد؟ وهابى گفت: آرى. آنگاه سيّد گفت: خداوندا، من متوسّل مى شوم به بندۀ صالح و شايسته ات، امام خمينى. استاد وهابى از اينكه هيچ پاسخى نداشت-از شدّت ناراحتى-به سرعت بيرون مى رود و ديگر باز نمى گردد! سيّد رو به ديگر استادان مى كند و مى گويد: همان طور كه شيطان از شنيدن بسم اللّه، فرار مى كند، نام «خمينى» نيز، اين شياطين را به فرار وامى دارد.

من كه شيفته و مجذوب او شده بودم، در همان لحظات، بر آن شدم كه سفرنامه اش را كه خاطرۀ استبصار و شيعه شدنش، در آن نگاشته و نامش را «ثم اهتديت» گذاشته است، ترجمه كنم زيرا مطالب بسيار ارزنده و آموزنده اى دارد و لازم است اين كتاب، به زبانهاى گوناگون ترجمه شود و همۀ مسلمانان از آن استفاده كنند.

ساعت ده شب بود كه به خانه بازگشتم براى اين كار مقدس، وضو گرفتم و قلم بدست، شروع به ترجمه آن نمودم و تا شب بعد قريب يك سوّم كتاب را به فارسى برگرداندم. و بدين سان پس از چند روز كتاب ترجمه شد و در اختيار شما قرار گرفت. تنها استدعائى كه دارم اين است كتاب را كه با سبكى شيوا و مانند داستان نوشته شده، از اوّل تا به آخر مطالعه كنيد و آن را پراكنده خوانى نكنيد، هرچند مطمئن هستم با مطالعۀ اوّلين صفحه، مجذوب و شيفتۀ نويسنده اش مى شويد و بى گمان تا آخر، آن را خواهيد خواند.

استدعاى ديگرم اين است كه اشتباهات مترجم را با بزرگوارى خود، ناديده بگيريد.

خداوندا! بر محمّد و آل محمّد درود فرصت در صبحگاهان و شامگاهان، و تا مشرق و مغرب برپا است، و تا شب و روز ظهور و بروز دارند، و تا نواى شب و روز برپا است و تا صبح نفس مى كشد و فجر روشن

ص: 11

مى گردد.

خداوندا! محمّد را سخنگوى مهمانان مؤمنى كه بر تو وارد مى شوند قرار ده و آنگاه كه تمام زبانها بسته و لال مى گردند، او را گوياى به مدح خودت قرار ده.

خداوندا! منزلتش را والا گردان، و درجه اش را بالا بر و دليلش را آشكار ساز و شفاعتش را در امتش بپذير و او را در جايگاه ستوده اى كه به وى وعده فرموده اى برانگيز.

خداوندا! بر او و بر اوصياى از فرزندانش كه همه پيشوايان، حجّتها، رهنمايان، چراغها، نشانه ها و سروران ما هستند، درود و سلام بى پايان فرست.

خداوندا! اينان تكيه گاه ما در هر ناراحتى و آرامش، سلامتى و گرفتارى، خواب و بيدارى، سفر و حضر، دشوارى و آسايش، روز و شب و حركت و سكون اند، پس به حق آنان، ما را در زمره و گروهشان محشور فرما كه خود فرموده اى-و سخنت حق است- «يوم ندعوا كلّ اناس بإمامهم» .

محمد جواد مهرى

ص: 12

اهداء:

بسم اللّه الرحمن الرحيم

«و عليه توكلت»

كتاب من ساده و بى آلايش است، داستان يك مسافرت مى باشد، و داستان يك كشف نوين، نه اكتشاف در جهان اختراعها و ابتكارات تكنيكى و فيزيولوژى، بلكه در جهان عقائد و در ميان سيلى از مكتبهاى مذهبى و فلسفه هاى دينى. و از اينكه اين كشف، نخست تكيه بر خردى سالم و ذهنى پاك دارد، همو كه انسان را از ساير مخلوقات ممتاز ساخته، ازاين روى كتابم را به هر عقل سالمى كه حق را تشخيص داده و از ميان توده هاى باطل مى گزيند و سخنان را با ترازوى عدالت مى سنجد و كفّۀ راستين را ترجيح مى دهد و با مقارنۀ گفتگوها و حرفها، آنچه كه منطقى و متين است از سخن شيرين و دلربا جدا مى سازد؛ اهداء مى كنم كه همانا خداوند مى فرمايد:

«آنان كه سخن را مى شنوند و بهترينش را پيروى مى كنند، همانا آنان را خداى هدايت كرده و آنان خردمندانند» .

به همۀ آنها، كتابم را هديه مى كنم، و از خداى سبحان مى خواهم دلهاى ما را پيش از ديدگانمان براى شنيدن حق بگشايد و ما را هدايت و قلوبمان را روشن و حق را به ما بنماياند؛ همان حقّ نابى كه هرگز غبارى بر آن نباشد تا آن را دنبال كنيم و باطل را همان گونه كه هست به ما نشان دهد تا از آن دورى جوئيم و ما را در زمرۀ بندگان شايسته اش قرار دهد كه بتحقيق او شنوا و اجابت كننده است.

ص: 13

ص: 14

پيشگفتار:

ص: 15

ص: 16

خداى جهانيان را سپاس كه انسان را از گل ناب آفريد و او را در نيكوترين قوامى قرار داد و بر ساير آفريدگانش برترى بخشيد و فرشتگان مقرّب را براى او به سجده درآورد و او را عقلى بخشيد كه گمانش را به يقين تبديل كند و دو چشم و زبان و دو لب به او عطا كرد و هر دو راه (خوب و بد) را به او نماياند و فرستادگانى براى او فرستاد كه او را بشارت و هشدار دهند و او را از خواب غفلت بيدار ساخته و از پيروى ابليس لعين دور سازند. و به او دستور داد كه شيطان را نپرستد زيرا شيطان دشمنى است آشكار. و تنها خداى را عبادت نمايد و راه مستقيمش را با چشمى بيدار و ايمانى استوار بپيمايد و هرگز در عقيده اش، ياران و خويشان و پدران و نياكانش را كه بدون دليل و برهانى روشن، گذشتگان خود را تقليد مى كردند، پيروى ننمايد «و چه سخنى شيواتر از سخن كسى است كه به سوى خدا دعوت كند و كارى شايسته انجام دهد و بگويد همانا من از مسلمانانم» .

و درود و سلام و تحيّات و بركات پروردگارم بر مولا و سرورمان محمد بن عبد اللّه پيامبر مسلمانان و رهبر مهتران درخشان، نصرت كنندۀ مستضعفان، يارى دهندۀ مظلومان و نجات دهندۀ بشريت از تاريكى جهالت و گمراهى به نور هدايت، همو كه رحمة للعالمين مبعوث گشت. و بر اهل

ص: 17

بيت طيبين و طاهرينش كه خداوند آنها را بر ديگر مخلوقاتش برترى داد تا پيشواى مؤمنين و چراغ راه عارفين و نشانه هاى مردان راستين و مخلصين باشند، و محبّت آنان را-در قرآن كريم-واجب دانست پس از آنكه هر رجس و پليدى را از آنان دور ساخت و آنها را از معصومين قرار داد و وعده داد كه هر كس در كشتى آنها سوار شود، رستگار و هركس دورى جويد از هلاك شدگان باشد.

و همچنين درود خداوند بر ياران گرامى و مباركش كه او را يارى و كمك نمودند و احترام و تقدير كردند و جان خود را براى پيروزى دين نثار كردند و حق را پس از شناخت، پيروى نمودند و پس از او بر خطّش پايدار ماندند و هرگز تغيير و تبديلى در دين از خود نشان ندادند و از سپاسگزاران و شكركنندگان بودند. خداى آنان را از اسلام و مسلمين جزاى خير عنايت فرمايد. و بر تابعين آنان و كسانى كه در آن راه هدايت پايدار ماندند تا روز رستاخيز، درود خداى باد.

پروردگارا! از من بپذير كه همانا تو شنوا و دانائى و قلبم را روشن ساز كه تو رهنمايم به حق و يقينى و گره از زبانم بگشاى كه همانا تو حكمت را به هركه مى خواهى از بندگان مؤمنت عطا مى كنى.

پروردگارا! مرا علمى افزون ده و با صالحين محشور فرما.

ص: 18

گذرى كوتاه بر زندگيم

ص: 19

ص: 20

گذري كوتاه بر زندگيم

اشاره

هنوز از ياد نبرده ام روزى را كه پدرم مرا با خود به مسجد محل برد كه در ماه رمضان نماز «تراويح» در آنجا برگزار مى شد. من آن روز ده سال بيش نداشتم كه او مرا به نمازگزاران معرفى كرد و آنان به من خوش آمد گفتند.

از مدتها قبل مى دانستم كه معلّم قرآن، برنامۀ نماز تراويح خواندن مرا با جماعت براى دو شب يا سه شب فراهم كرده است. و عادت بر اين بود كه با ديگر كودكان محل، همراه با مردم نماز جماعت تراويح را بخوانم و منتظر شوم تا امام به نصف دوم قرآن يعنى سورۀ مريم برسد. و از اينكه پدرم كوشش زيادى داشت كه قرآن را در «مكتب» به ما بياموزد و در منزل توسط امام جماعت محل، شبها نيز درسهاى خصوصى تعليم قرآن فرا بگيرم كه آن امام جماعت مرد نابينائى از فاميلهاى ما و حافظ تمام قرآن بود و چون من در آن سنّ نوجوانى نيمى از قرآن را حفظ كرده بودم، معلّم قرآن مى خواست از اين راه، فضل خود را به ديگران بفهماند، و لذا مسائل تجويدى قرآن را با دقّت به من ياد داده بود و چندين بار از من

ص: 21

امتحان گرفته بود و پس از اطمينان از من و تمام شدن نماز-به امامت من-و تلاوت قرآن در جمع به بهترين نحوى كه پدرم و معلّمم از من توقّع داشتند، مورد اعجاب و خوشايند تمام حاضرين قرار گرفتم و معلّم را بر تعليم من ستودند و پدرم را تبريك گفتند و همگان خداى را بر نعمت اسلام و بر «بركات شيخ» (1) شكر گفتند.

روزهائى را گذراندم كه هرگز فراموش شدنى نيست و از خاطرم بيرون نمى رود آن همه شهرت و نام آورى-پس از آن قضيه-كه از منطقه ما گذشته و آوازه اش به كلّ شهر رسيد و در هر صورت آن شبهاى رمضان، در زندگيم تأثير بسزائى گذاشت و مرا با دين، بيشتر آشنا ساخت كه تاكنون آثارش نيز موجود است، چرا كه هرگاه راههاى زياد مرا سردرگم مى سازند، يك نيروى خارق العاده اى در درونم احساس مى كنم كه مرا به راه مستقيم مى كشاند و هرگاه در خود احساس ضعف شخصيّت و پوچى زندگى مى نمايم، آن يادگارها مرا به والاترين درجات روحى بالا مى برند و در درونم نور ايمان را روشن مى سازند كه مسئوليت را هرچند بزرگ است، تحمّل كنم.

و گويا آن مسئوليّتى كه پدرم يا در حقيقت معلّمم، به من واگذار نمود كه همان امامت و پيشنمازى مردم در آن سن نوجوانى بود، مرا وادار كرد چنين احساسى داشته باشم كه نسبت به آن درجه اى كه خود مايل بودم بدان برسم يا لااقلّ از من خواسته مى شد، خود را مقصّر بدانم. و بدين سان دوران كودكى و جوانى را در يك استقامتى نسبى گذراندم كه خالى از لهو و لعب نيز نبود و هرچند بيشتر با سادگى و تقليد همراه بود و همواره مورد عنايت خداوند بودم تا در ميان تمام برادرانم، شخصيّتى

ص: 22


1- مقصود از شيخ، پير طريقت صوفيان است كه خاندان مؤلّف در آن زمان پيرو او بودند.

استثنائى از نظر ادب و اخلاق و آرامش و پاكدامنى داشته باشم.

و نبايد از ياد ببرم كه مادرم-خدايش رحمت كند-بيشترين تأثير را در زندگيم گذارد چرا كه ديدگانم را در حالى گشودم كه سوره هاى قرآن را به من ياد مى داد و همچنين نماز و طهارت را به من مى آموخت و بى نهايت به من اعتنا مى كرد زيرا من نخستين پسرش بودم و او در كنار خود، در همان خانه، زن ديگر (هوو) را مى ديد كه سالها از او بزرگتر بود و فرزندانى هم سن و سال او داشت، لذا او به پرورش و آموزش من خود را تسلّى مى داد، گويا با هوويش و فرزندان شوهرش در يك مسابقه شركت مى كرد.

و همچنان نام «تيجانى» كه مادرم بر من نهاد، امتياز ويژه اى نزد تمام فاميل «سماوى» دارد كه طريقت «تيجانى» را براى خود برگزيدند و از آن روز كه يكى از فرزندان «شيخ احمد تيجانى» از الجزائر به شهر «قفصه» (1) آمد و در منزل «سماوى» وارد شد و پس از آن بيشتر اهالى آن شهر خصوصا خانواده هاى دانشمند و ثروتمند، اين روش صوفيگرى را براى خود اختيار نموده و از آن تبليغ كردند، و براى خاطر اين نام بود كه در ميان منزل سماوى كه بيش از بيست خانواده در آن سكونت داشتند، محبوبيّت ويژه اى پيدا كردم و همچنين خارج از آن منزل نيز، هركس كه با طريقت «تيجانى» برخوردى داشت مرا گرامى مى داشت، و بسيارى از پيرمردان نمازگزار كه در آن شبهاى ماه رمضان-كه ذكرش گذشت-دست و سر مرا مى بوسيدند و به پدرم تبريك مى گفتند، و به او يادآور مى شدند كه اينها همه از فيض بركات سرور ما «شيخ احمد تيجانى» است.

ص: 23


1- شهر قفصه از شهرهاى تونس است كه مؤلف در آنجا به دنيا آمده است.

لازم به يادآورى است كه «طريقت تيجانى» در مراكش، الجزائر، تونس، ليبى، سودان و مصر رواج پيدا كرده و معتقدين به اين مكتب، به نحوى، تعصّب نسبت به مكتب خود دارند و لذا به زيارت هيچ يك از اولياى خدا جز شيخ احمد تيجانى نمى روند و بر اين عقيده اند كه تمام اولياء علم خود را از يكديگر اخذ كرده اند جز «شيخ احمد تيجانى» كه علم خود را مستقيما از پيامبر اكرم «ص» فرا گرفته هرچند ١٣ قرن از زمان نبوّت، فاصله دارد و روايت مى كنند كه شيخ احمد تيجانى همواره مى گفته كه پيامبر در بيدارى و نه در خواب نزد او آمده و معتقدند كه نماز كاملى كه شيخشان نگاشته، برتر است از چهل ختم قرآن.

و براى اينكه از شيوۀ اختصار فراتر نرويم، به همين مقدار-راجع به تيجانيان-بسنده مى كنيم تا اينكه در جاى ديگر كتاب-به خواست خدا- از آنان يادى ديگر نمائيم.

من نيز مانند ديگر جوانان اين مرز و بوم، بر اين عقيده بزرگ شدم و همۀ ما بحمد اللّه مسلمان و از اهل سنّت و جماعتيم و همه بر مذهب امام مالك ابن انس مى باشيم ولى از نظر روش تصوّف، اختلاف زيادى با ديگر صوفيها كه در شمال آفريقا بسيار هستند، داريم چرا كه تنها در شهر «قفصه» گروه هاى تيجانى، قادرى، رحمانى، سلامى و عيساوى وجود دارد و هريك داراى پيروان و علاقمندانى است كه چكامه ها، ذكرها، دعاها و وردهاى مخصوص به خود از بر دارند و در مجالس و محافل بمناسبت ازدواج يا ختنه كنان يا پيروزى يا نذرها مى خوانند و بر پا مى كنند. و هرچند داراى برخى مسائل منفى نيز هست ولى توانسته است نقش بزرگى را در نگهدارى و احياى شعائر دينى و احترام به اولياء و برگزيدگان ايفا نمايد.

ص: 24

زيارت خانه خدا

هيجده ساله بودم كه «انجمن ملّى پيشاهنگى تونس» مرا براى شركت در «نخستين كنفرانس پيشاهنگى عربى و اسلامى» كه در مكۀ مكرّمه برگزار مى شد، برگزيد و من يكى از شش نفرى بودم كه از كلّ تونس انتخاب شديم، من خودم را كوچكترين و كم سوادترين اعضاى هيئت اعزامى مى دانستم زيرا دو تن از آنان عبارت بودند از مديران مدارس و سوّمى استاد در پايتخت و چهارمى خبرنگار و پنجمى را كه نمى دانستم چه شغلى داشت اما از خويشان «وزير آموزش ملى» در آن دوران بود.

سفر ما بصورت غير مستقيم بود يعنى نخست وارد «آتن» پايتخت «يونان» شديم و سه روز در آنجا مانديم، سپس به «عمان» پايتخت «اردن» سفر كرديم و در آن ديار، چهار روز اقامت گزيديم و پس از آن بود كه به سوى «عربستان سعودى» مسافرت كرده و در كنفرانس شركت جسته و مناسك حج و عمره را بجاى آورديم.

هرگز احساس درونيم قابل توصيف نيست هنگامى كه براى نخستين بار وارد خانۀ خدا مى شدم، قلبم به شدّت مى زد گوئى مى خواست از درون سينه ام بيرون آيد و پرواز كند تا با ديدگان حقيقى اش اين خانۀ «عتيق» را كه مدّتها خوابش را مى ديد، بنگرد، اشكهايم سيل آسا مى ريخت كه پنداشتى هرگز باز نمى ايستد و چنين تصوّر كردم كه فرشتگان مرا بالاتر از سر زائران به پشت بام خانۀ كعبه مى برند و از آنجا نداى «اللّه» را پاسخ مى گويم «لبيك اللّهم لبّيك» ، اين بنده تو به سويت

ص: 25

آمده است، و چون صداى لبّيك حاجيان بگوشم مى رسيد نتيجه گرفتم كه لا بد اينها عمر خود را سپرى كرده اند و اكنون آماده شده و پولى گرد آورده و بدين مكان مقدّس روى آورده اند، ولى من نه آمادگى داشته ام و نه آگاهى از اين سفر، و يادم مى آيد كه پدرم آنگاه كه بليطهاى هواپيما را ديد و مطمئن شد من به سوى خانۀ خدا پرواز مى كنم، با بوسه وداع به من همى گفت: «مبارك باد بر تو اى فرزندم، خدا خواست پيش از من و در سنين جوانى به مكّه روى و حجّ خانۀ خدا را بجاى آورى، چرا كه تو فرزند مولاى من احمد تيجانى هستى. از خدا بخواه مرا مورد آمرزش خويش قرار دهد و توفيق حجّ و زيارت خانه اش را به من عطا فرمايد» .

ازاين روى مى پنداشتم كه خداوند، خود مرا خواسته و با عنايتهاى بى پايانش احاطه كرده است و به آن مقام والائى رسانده كه بسيارى در حسرت و اميد رسيدن به آنجا جان مى دهند، پس كيست سزاوارتر از من به لبّيك گفتن و نداى الهى را پاسخ دادن، و بدين سان بسيار طواف مى كردم و زياده از حدّ نماز و سعى بجاى مى آوردم و حتى بيش از همه، از آب زمزم مى نوشيدم و بر فراز كوه ها بالا مى رفتم تا خود را قبل از اعضاى هيئت اعزامى به «غار حرا» برسانم و گويا خود را در دامن پيامبر «ص» احساس مى كردم كه دارم از بوى عطر انفاس قدسيه اش لذّت مى برم. آه! چه چشم اندازها و منظره هائى كه تأثيرى شگرف در نفس من گذاشت و هرگز زدوده نخواهد شد.

عنايت ديگر پروردگار به من اين بود كه هركس از هيئت هاى اعزامى مرا مى ديد به من اظهار محبّت و علاقه مى نمود و آدرسم را براى نامه نويسى و مكاتبه درخواست مى كرد و همچنين دوستان همسفرم به من محبّت مى ورزيدند؛ هرچند در اوّلين ديدار كه با آنها در پايتخت تونس داشتم و آماده سفر بوديم، مرا كوچك شمردند و من اين احساس را

ص: 26

از آنها دريافتم و صبر كردم چرا كه قبلا نيز مى دانستم، شمال شهرى ها، اهل جنوب را تحقير مى كنند و آنان را عقب افتاده مى انگارند و چه زود نظرشان نسبت به من در همين چند روز مسافرت و كنفرانس عوض شد و من آبروى آنها را نزد ديگر هيئت هاى اعزامى خريدم و روسفيدشان كردم، از بس كه شعر ازبر داشتم و جايزه هاى زيادى در مسابقه هاى گوناگونى كه به هر مناسبت برگزار مى شد، بدست آوردم، و بدين گونه هنگام بازگشت به وطنم، بيش از بيست آدرس از دوستان گوناگون و با مليّتهاى مختلف با خود داشتم.

اقامت ما در عربستان بيست و پنج روز بود كه بيشتر با علما ملاقات داشته و سخنرانيهايشان را مى شنيديم. و نتيجه اين شد كه به برخى از عقائد وهابيّت تمايل پيدا كردم و آرزو مى كردم مسلمانان ديگر نيز اين عقيده ها را داشتند! و در آغاز، فكر مى كردم كه حتما خداوند آنان را در ميان ديگر بندگانش براى نگهبانى خانه اش برگزيده و آنها پاكترين و داناترين بندگان خدا بر روى زمين اند و خداوند آنها را با «نفت» بى نياز ساخته تا بيشتر در خدمت حاجيان و مهمانان الهى باشند و براى سلامتى آنان وقت خود را صرف كنند!

و هنگام بازگشت از سفر حج، لباس سعودى را با «عقال» پوشيده بودم و بى اختيار مواجه شدم با آن استقبال عظيمى كه پدرم برايم فراهم آورده بود، چه اينكه بسيارى از مردم در فرودگاه منتظر قدومم بودند و پيشاپيش آنها رهبر طريقت عيساوى و رهبر تيجانى و رهبر قادريان با تار و طنبور به چشم مى خوردند.

مرا با هلهله و تكبير در خيابانهاى شهر مى گرداندند و به هر مسجدى كه مى رسيديم، چند لحظه اى بر عتبۀ مسجد مى ايستاندند تا مردم به ديدار و معانقه ام بشتابند بويژه پيرمردان و ريش سفيدان شهر كه از شدّت شوق

ص: 27

ديدار خانۀ خدا و زيارت مرقد پيامبر اكرم «ص» ، مرا غرق بوسه مى كردند، خصوصا كه تا آن روز هيچ حاجى به سنّ و سال من نديده بودند و در «قفصه» چنين چيزى را سراغ نداشتند.

شيرين ترين روزهاى عمرم را در آن ايّام گذراندم؛ همواره شخصيت ها و بزرگان شهر به منزل ما مى آمدند و تبريك مى گفتند و برايم دعا مى كردند و بسيارى از من مى خواستند كه «سوره فاتحه» و دعا در حضور پدرم بخوانم و من گاهى خجالت مى كشيدم و گاهى هم تشويق مى شدم. و يادم نمى رود كه هرگاه زيارت كنندگان مى رفتند، مادرم بخور مى آورد و اسپند دود مى كرد كه مرا از ديدگان حسودان دور سازد و مكر شياطين را برطرف نمايد.

پدرم سه شب متوالى به عنوان و ليمه به پيشگاه حضرت تيجانى، گوسفند سر مى بريد و مردم را اطعام مى كرد، و مردم از هر مطلب كوچك و بزرگى از من مى پرسيدند و معمولا پاسخهايم پر بود از تقدير و احترام فوق العادۀ سعوديها و خدمات آنان در نشر اسلام و يارى مسلمين! ! ! .

مردم شهر مرا «حاجى» لقب دادند و از آن روز هرجا اين نام برده مى شد، ذهن ها فقط متوجّه من مى گشت و پس از آن پيوسته معروف تر و مشهورتر مى شدم خصوصا در ميان افراد متديّن مانند گروه «اخوان المسلمين» و من هم وظيفه خود مى دانستم كه به مسجدها سر بزنم و مردم را از بوسيدن ضريح ها و دست كشيدن بر چوبها منع كنم و آنان را با تمام توان قانع سازم كه اين كارها شرك است.

و بدين سان فعاليّت من بيشتر و بيشتر مى شد تا آنجا كه گاهى قبل از خطبه امام در روزهاى جمعه در مساجد، درس مى دادم و از «مسجد ابو يعقوب» به «مسجد بزرگ» منتقل مى شدم، زيرا نماز در وقتهاى متفاوت در اين مساجد برگزار مى شد، مثلا اگر در آن مسجد نماز ظهر مى خواندند،

ص: 28

در مسجد ديگر نماز عصر در همان وقت خوانده مى شد. و غالبا به مجالس درس دين روزهاى يكشنبه من، بيشتر شاگردان دبيرستانى مى آمدند كه من در آن دبيرستان، درس «تكنولوژى» و «مقدمات تكنيك» تدريس مى كردم و از درس من خيلى خوششان مى آمد و محبّت و تقديرشان نسبت به من افزونتر مى گشت زيرا من از وقت خود بيشترين مايه را مى گذاشتم كه از افكار و اذهانشان، ابرهاى انديشه هاى استادان فلسفه الحادى و مادى و ماركسيستى را بزدايم، و چه بسيار بودند اينان!

به هرحال بچه ها با بى تابى منتظر وقت درسهاى دينى بودند و برخى از آنها به منزل، نزد من مى آمدند و من هم براى اينكه خود را آماده پاسخگوئى كرده باشم، كتابهاى مذهبى زيادى خريده بودم و به خوبى مطالعه كرده بودم تا آمادگى لازم را براى پاسخ دادن به سئوالهاى گوناگون داشته باشم.

و ضمنا در آن سالى كه به حج رفتم، با ازدواجم، نيمى از دينم را نگه داشتم چرا كه مادرم-خدايش رحمت كند-خيلى مايل بود پيش از مرگ، مرا داماد كند زيرا او تمام فرزندان شوهرش را بزرگ كرده بود و در مراسم ازدواجشان حاضر شده بود و اكنون تنها آرزويش اين بود كه دامادى مرا نيز جشن بگيرد و خداوند آرزويش را برآورده كرد و من دستورش را اطاعت كردم و با دخترى كه تا آن روز او را نديده بودم، ازدواج كردم و مادرم نيز پس از حضور در جشن ولادت اولين و دومين پسرم، درگذشت در حالى كه از من راضى و خشنود بود و پدرم دو سال پيش از آن، بدرود حيات گفت در حالى كه حج خانۀ خدا را بجاى آورد و دو سال قبل از وفاتش، توبۀ كاملى انجام داد.

در آن دوران كه مسلمانان و اعراب رنج شكست در جنگ با اسرائيل را مى كشيدند، انقلاب ليبى به پيروزى رسيد و يك جوان به رهبرى

ص: 29

انقلاب انتخاب شد كه به نام اسلام سخن مى گفت و با مردم در مسجد، نماز جماعت مى خواند و نداى آزادى قدس سر مى داد كه اين امر مرا به وى جذب كرده بود همچنان كه بسيارى از جوانان مسلمان در كشورهاى عربى و اسلامى، شيفته او شده بودند، و ازاين روى بر آن شديم كه يك مسافرت فرهنگى به ليبى تنظيم كنيم و چهل نفر از معلّمين را جمع كرده و با هم به زيارت كشور برادر ليبى، در آغاز پيروزيش، رفتيم. و پس از بازگشت خيلى خرسند و اميدوار به آينده اى بوديم كه به صلاح امت عربى و اسلامى در جهان بود.

در طول سالهاى گذشته، نامه هاى محبّت آميزى با برخى از دوستان ردوبدل مى شد و با بعضى از آنها بقدرى علاقه و صميميّت داشتيم كه از من با اصرار مى خواستند به زيارتشان بروم. من هم خود را آماده يك مسافرت طولانى كه تمام مدّت تعطيلى تابستان را در بر مى گرفت، نمودم و برنامه ام اين بود كه از راه خشكى، از ليبى گذشته به مصر روم و سپس از راه دريا به لبنان و آنگاه به سوريه، اردن و عربستان و آنجا بيش از جاهاى ديگر مورد نظرم بود كه هم مى خواستم عمره را بجاى آورم و هم تجديد عهدى با وهّابيت بنمايم؛ همان وهّابيّتى كه خود مبلّغ و مروّج آن در ميان توده هاى محصلين مدارس و در مساجدى كه «اخوان المسلمين» بيشتر رفت و آمد داشتند، بودم.

آوازۀ من از شهر خودم فراتر رفته و به شهرهاى مجاور رسيده بود و چه بسا مسافرينى كه نماز جمعه مى خواندند و به يكى از مجالس درس و موعظه ام حاظر مى شدند و از جامعه خود مطالبى مى گفتند. و سخن به «شيخ اسماعيل هادفى» رسيد، همو كه بنيان گذار يكى از طريقه هاى معروف متصوّفه در شهر «توزر» پايتخت «جريد» و مسقط الرأس شاعر معروف تونس «ابو القاسم الشابى» بود. و اين شيخ، پيروان و مريدانى در

ص: 30

سراسر تونس و خارج از تونس در ميان كارگران-حتى در فرانسه و آلمان- داشت.

او از من دعوت كرد كه به ديدارش روم. دعوت او از راه نمايندگانش در «قفصه» بود كه نامه بلند و بالائى به من نوشته بودند و از خدمات من نسبت به اسلام و مسلمين، سپاس فراوان كرده بودند و ادّعا داشتند كه اين همه خدمت، پشيزى نزد خدا ارزش ندارد، مگر اينكه از طريق يكى از شيوخ عرفا باشد.

اينها معتقدند به يكى از احاديث! -كه نزد خودشان مشهور است-و در آن مى گويد: «هركس شيخى ندارد، پس شيخ او شيطان است» .

و همچنين به من گوشزد مى كردند كه: بايد يكى از مشايخ متصوّفه، اشتباهاتت را تصحيح كند وگرنه نيمى از علمت ناقص است و آنگاه به من بشارت مى دادند كه «صاحب الزمان» -و مقصودشان همان شيخ اسماعيل بود-ترا منهاى مردم ديگر انتخاب كرده كه از اطرافيان نزديكش باشى!

اين خبر بقدرى مرا خرسند نمود كه از شدّت شوق به گريه افتادم و اين را نيز از نعمتهاى پروردگارم مى دانستم كه همواره مرا از مقامى به مقام والاى ديگرى مى رساند زيرا كه در گذشته پيرو آقاى «هادى الحفيان» بودم و او از شيوخ و اكابر صوفيّه است و كرامتهاى زيادى به او نسبت مى دهند و من جزء يكى از عزيزترين دوستانش قرار گرفته بودم و همچنين با آقاى «صالح بالسائح» و «الجيلانى» و ديگران از وابستگان به طريقت هاى گوناگون متصوّفه، دوست بودم، و از اين روى، با بى تابى منتظر ديدار آن شيخ شدم.

هنگامى كه به مجلس شيخ اسماعيل وارد شدم، مجلس پر بود از مريدان و از پيرانى كه لباسهاى سفيد در بر داشتند، و با دقّت در چهره ها

ص: 31

مى نگريستم. پس از تمام شدن مراسم سلام و احوالپرسى، شيخ اسماعيل وارد شد و همه از جا برخاستند و با احترامى فراوان دست شيخ را بوسه زدند. نمايندۀ شيخ با اشارۀ چشمش به من فهماند كه: «اين همان شيخ است» ولى من چندان تاب وتبى از خود بروز ندادم، زيرا آنچه انتظارش مى كشيدم غير از چيزى بود كه مى ديدم. من در ذهن خودم، چهرۀ ديگرى از شيخ ترسيم نموده بودم با آن همه كرامت ها و معجزه ها كه نماينده ها و پيروان شيخ از او نقل مى كردند ولى اكنون مواجه بودم با يك شيخ معمولى كه هيچ وقار و هيبتى در نظرم نداشت.

در هر صورت، نماينده اش مرا به او معرفى كرد، او هم خوشامد گفت و مرا در طرف راستش نشاند و غذا را به من تعارف كرد. پس از تمام شدن غذا، يك بار ديگر، نماينده اش مرا معرفى كرد تا اينكه پيمان نامه اى از شيخ بگيرم و پس از آن همگى به من تبريك و تهنيت گفته، مرا غرق بوسه هاى خود كردند.

از سخنان و تبريك هايشان چنين استنباط كردم كه از من شناخت زيادى دارند، لذا اين غرور مرا واداشت كه در برخى پاسخهاى شيخ به سئوالهاى سئوال كنندگان، اعتراض و اشكال كنم و با قرآن و سنّت، اشكالات خود را محكم و قوى نمايم. ولى حاضرين از اين بچّگى! و نادانى خيلى نگران شدند و آن را اسائۀ ادب در محضر شيخ تلقى كردند، چه اينكه عادت كرده بودند جز با اجازه اش، در حضورش لب به سخن نگشايند.

شيخ كه آن وضعيّت را مشاهده كرد با يك زرنگى مخصوص، آن پرده ها را بالا زد و گفت: «هركه آغازش سوزان باشد، انجامش درخشان است» . حاضرين آن را مدال افتخارى براى من از حضرتش دانستند، و از اينكه قطعا نهايتى پرافتخار خواهم داشت، مرا دگربار تهنيت گفتند، ولى

ص: 32

شيخ طريقت كه خيلى زرنگ و كاردان بود، مجالى به من نداد كه با اشكالهايم، باز هم او را آزرده و سرگردان نمايم، لذا داستانى را از يكى از عارفان نقل كرد كه: يكى از علما به خدمتش مشرّف شد، عارف به او گفت: بلند شو و غسل كن! عالم رفت، غسل كرد و بازگشت كه در جلسه بنشيند، در بار دوّم گفت: بلند شو و غسل كن! عالم از نو برخاست و اين بار با دقّت فراوانى غسل كرد، شايد كه در نخستين غسل كوتاهى كرده باشد و آمد بنشيند، اين بار باز هم شيخ عارف به او نهيبى زد و دستورش داد كه براى سوّمين بار غسل كند، عالم گريست و عرض كرد:

سرور من! هم از علمم و هم از عملم غسل كردم (و خودم را از علم و عمل جدا ساختم) و چيزى نمانده است جز اينكه خداوند بر دست مباركت، راه خيرى بر من بگشايد. آنجا بود كه عارف بدو گفت: اكنون بنشين!

من دانستم كه غرض او از داستان، خودم مى باشم، حاضرين هم به همين نتيجه رسيدند لذا پس از خروج شيخ، مرا سرزنش كردند و قانع نمودند كه سكوت را تا آخر اختيار كنم و احترام «صاحب الزمان» ! را بجاى آورم تا اينكه خداى نخواسته، اعمالم حبط نشود و به اين آيۀ كريمه استدلال كردند:

«يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تَرْفَعُوا أَصْوٰاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ اَلنَّبِيِّ وَ لاٰ تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمٰالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لاٰ تَشْعُرُونَ» (1) .

اى كسانى كه ايمان آورديد، صداى خود را بالاتر از صداى پيامبر نكنيد و در سخن گفتن با آن حضرت بلند سخن نگوئيد همان گونه كه با دوستانتان سخن مى گوئيد تا اينكه اعمالتان حبط و باطل نشود، در حالى كه نمى دانيد.

ص: 33


1- سوره حجرات-آيه ٢٢.

من هم قدر خود را شناختم و اوامر و پندهاى آنان را با دل و جان گوش دادم و شيخ هم مرا بيش از پيش به خود نزديك كرد.

سه روز نزد او ماندم كه در اين مدّت سئوالهاى زيادى از او مى كردم و بعضى از آن سئوالها براى آزمايش بود و او خود مى دانست، لذا به من چنين پاسخ مى داد كه قرآن را ظاهرى است و باطنى، و باطن آن به هفت بطن منتهى مى شود. ضمنا گنجۀ مخصوص خود را برايم گشود و شجره نامه اش را به من نشان داد كه در آن نام سلسله صالحان و عارفان نيز به چشم مى خورد كه سندش متّصل مى شد به «ابو الحسن شاذلى» و به اولياى زيادى مى رسيد تا منتهى مى شد به امام على بن ابى طالب كرّم اللّه وجهه و رضى اللّه عنه!

لازم به يادآورى است كه اين حلقات عارفانه را كه برگزار مى كردند، در آغاز، شيخ با قرائت چند آيه از قرآن كريم-به گونه تلاوت و تجويد-آن را افتتاح مى كرد سپس قصيده اى مى خواند و آنگاه مريدان، مدائح و اذكارى را كه ازبر داشتند، مى خواندند و بيشتر آن چكامه ها و اذكار در مذمّت دنيا و ترغيب در آخرت و زهد و پارسائى بود.

آنگاه اوّلين مريدى كه در طرف راست شيخ نشسته بود، چند آيه قرآن تلاوت مى كرد و پس از گفتن «صدق اللّه العظيم» شيخ اوّلين بيت يك قصيدۀ نو را مى سرود و بقيه در سرودن آن مشاركت مى جستند و بدين سان، حاضران در خواندن و لو يك آيه از قرآن، به نوبت، شركت مى كردند، تا اينكه حالى به آنها دست بدهد و به راست و چپ همگام با خواندن اشعار مدح، متمايل شوند و خود را حركت دهند و سپس شيخ بلند شود و ديگران نيز قيام كنند و يك حلقه اى تشكيل دهند كه شيخ، قطب و محور آن حلقه باشد و اين كلمه را بر زبان جارى سازند: آه، آه، آه. . . و شيخ در ميان آنان به حركت درآيد و در هربار متوجّه يكى از آنها شود و برنامه، حسابى گرم

ص: 34

شود و حركتها و ناله ها شبيه به طبل زدن گردد و برخى در حركتهائى جنون آميز به اين طرف و آن طرف جست وخيز كنند و صداها يكنواخت بلند گردد-كه گاهى خيلى رنج آور و خسته كننده است-تا اينكه آرام آرام، آرامش بازگردد و با يك قصيدۀ ختاميه از شيخ پايان پذيرد.

پس همگى مى نشينند و سر و دوش شيخ را نثار بوسه هاى خود مى نمايند. من نيز در برخى از اين حركتها با آنان همصدا و هم نوا مى شدم هرچند به آن قانع نمى شدم و در درون خود احساس يك نوع تناقض مى كردم چرا كه معتقد شده بودم كه نبايد به غير خدا توسّل جست، و لذا يك بار بر زمين افتادم و بسيار گريستم، زيرا كه سرگردان و متحيّر بين دو خط متناقض، گرفتار شده بودم، يكى خطّ صوفيان بود كه انسان در فضائى روحانى بسر مى برد و در اعماق وجودش احساس زهد و ترس از خدا و نزديك شدن به او از راه اولياء و عرفا مى نمود و ديگرى خطّ وهابيّت بود كه از آن آموخته بودم كه تمام اين توسّل جستن ها شرك به خدا است و هرگز اللّه اين شركها را نمى بخشد.

و اگر توسّل جستن به پيامبر كه رسول خداست فايده اى نداشت، توسّل جستن به اولياء و عرفا چه ارزشى مى توانست داشته باشد؟ !

و على رغم منصب جديدم كه شيخ به من واگذار نموده بود و مرا نماينده خود در «قفصه» معرفى كرده بود، در درون خويش، قانع نشده بودم و هرچند، تمايلى به روشهاى صوفيان از خود نشان مى دادم و به خاطر اولياى صالح خداوند، براى آنها احترام بسزائى قائل بودم، با اين حال گاهى بحث و مجادله مى كردم و به سخن خداوند احتجاج مى نمودم كه مى فرمايد:

«وَ لاٰ تَدْعُ مَعَ اَللّٰهِ إِلٰهاً آخَرَ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ» .

و همراه با اللّه، دعوت به خداى ديگرى نكن كه نيست خدائى جز او.

ص: 35

و اگر كسى پاسخم مى داد:

«يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ اِبْتَغُوا إِلَيْهِ اَلْوَسِيلَةَ» .

اى مومنان! تقواى الهى داشته باشيد و وسيله اى براى خود بجوئيد.

به سرعت جوابش مى دادم-همان گونه كه علماى عربستان مرا آموخته بودند-كه وسيله همان عمل صالح است! و به هرحال آن دوران را با اضطراب و تشويش خاطر به سر بردم و گاهى مى شد كه برخى از مريدان در منزل، نزد من مى آمدند و همان حلقه هاى ذكر صوفيان را تا بيگاه از شب با آنها برگزار مى كرديم.

همسايه ها كم وبيش از صداهاى ملال انگيز و خسته كننده اى كه از گلوهايمان بلند مى شد و آه، آه، مى كرديم، به ستوه آمده بودند ولى خودشان به من چيزى نمى گفتند، و تنها از راه همسرانشان، به همسرم شكايت مى بردند. و هنگامى كه متوجه اين معنى شدم، از گروهمان خواستم كه اين حلقات ذكر را در منزل يكى ديگر از دوستان انجام دهند و عذر آوردم كه بمدت سه ماه، به خارج از كشور مسافرت خواهم كرد.

و بدين سان با خانواده و خويشاوندان، خداحافظى كردم و به سوى پروردگارم روانه شدم و بر او توكل نمودم كه غير از او خدائى را نمى شناسم.

ص: 36

مسافرت موفقيت اميز

در مصر

ص: 37

ص: 38

دوران اقامتم در ليبى چندان طولانى نبود مگر به مدتى كه توانستم ويزائى از سفارت مصر بگيرم و به سرزمين كنانه (مصر) وارد شوم. و در آنجا با بعضى از دوستانم ملاقات كردم و آنها بسيار كمكم كردند، و در راه قاهره كه راهى است طولانى و سه روز و سه شب ادامه دارد، با يك اتومبيل كرايه اى همراه با چهار كارگر مصرى كه در ليبى مشغول به كار بودند و اكنون به وطنشان باز مى گشتند، به راه افتاديم.

در فاصله مسافرتمان، با آنها حرف مى زدم و برايشان قرآن مى خواندم، آنها هم با من دوست شدند و اظهار محبّت كردند و هريك به نوبه خود از من درخواست كرد كه بر او در منزلش وارد شوم، من هم در ميان آنان، يكى را انتخاب كردم كه نسبت به او احساس آرامش بيشترى مى كردم زيرا آدم باتقوا و پارسائى بود بنام «احمد» و او هم در پذيرائى من هيچ كوتاهى نكرد، خدايش جزاى خير مرحمت فرمايد.

ص: 39

در هر صورت مدت بيست روز در قاهره اقامت جستم كه در ضمن آن، با خواننده معروف مصرى «فريد الاطرش» در ساختمانش كه مشرف بر نهر «نيل» بود، ملاقات كردم زيرا همان گونه كه در مجلات مصرى خوانده بودم، آدم با اخلاق و فروتنى است و من هم شيفته او شده بودم ولى بيش از بيست دقيقه نتوانستم او را زيارت كنم براى اينكه در حال مسافرت به سوى لبنان بود.

و همچنين به ديدار «شيخ عبد الباسط عبد الصمد» قارى معروف قرآن رفتم كه به او بسيار علاقمند و شيفته اش بودم. سه روز نزد او ماندم كه در آن ميان با دوستان و خويشاوندانش بحثهاى گوناگونى داشتيم و به علّت شهامت و صراحت لهجه ام و اطلاعات عمومى ام خيلى مورد اعجاب و ستايش آنان قرار گرفتم، چرا كه هرگاه از «هنر» سخن به ميان مى آمد، همچو خواننده اى مى خواندم و هرگاه از زهد و تصوّف حرفى زده مى شد، يادآور مى شدم كه من خود از گروه «تيجانى» و «مدنى» در تصوّف هستم و هنگامى كه از غرب، مى گفتند راجع به پاريس و لندن و بلژيك و هلند و ايتاليا و اسپانيا كه در خلال تعطيلى هاى تابستانى بدان جاها رفته بودم، داستانها برايشان نقل مى كردم و آن وقت كه از حج و خانۀ خدا بحث مى كردند، ناگهان به آنها مى گفتم كه من به حج مشرّف شده ام و به عمره نيز شرفياب گشته ام و از جاهائى سخن مى گفتم كه حتى يكى از آنها كه هفت بار به خانه خدا رفته بود نيز از آن جاها خبرى نداشت مانند «غار حرا» و «غار ثور» و «مذبح اسماعيل» .

و هرگاه از دانش ها و اختراعات صحبت مى كردند، با آمارها و اصطلاحهاى علمى، آنان را شاد مى ساختم و آن موقع كه در سياست وارد مى شدند، با نظراتى كه داشتم، همه را سر جاى خود مى نشاندم و گاهى مى گفتم: «خدا رحمت كند صلاح الدين ايوبى را كه بر خود

ص: 40

تبسّم كردن را حرام كرده بود-چه رسد به خنديدن-و هنگامى كه برخى از نزديكانش، او را سرزنش كردند و به او گفتند: همانا پيامبر «ص» همواره، لبخند بر لبان مباركش نقش بسته بود، پاسخ مى داد: چگونه مى خواهيد تبسّم كنم در حالى كه «مسجد الاقصى» در اشغال دشمنان خدا است. نه بخدا قسم هرگز نمى خندم تا اينكه آن را آزاد سازم و يا در اين راه كشته شوم» .

و بعضى از علما و شيوخ «الازهر» در جلساتم حاضر مى شدند، و از آن همه آيات و احاديثى كه از حفظ داشتم و آن همه دليل و برهانى كه مى دانستم و ردخور نداشت، تعجّب مى كردند و از من مى پرسيدند كه فارغ التحصيل كدام دانشگاه هستم، و من با غرور نام «دانشگاه زيتونه» را مى بردم كه قبل از «ازهر شريف» تأسيس شده بود و اضافه مى كردم كه: اگر فاطميين، دانشگاه الازهر را بنا نهادند، از «مدينۀ مهديه تونس» راه افتاده بودند.

و همچنين در دانشگاه الازهر با بسيارى از علما و دانشمندان و اهل فضل، آشنا شدم و برخى از كتابهايشان را به من اهداء كردند.

روزى در دفتر يكى از مسئولين «دانشگاه الازهر» بودم كه ناگهان يكى از اعضاى شوراى انقلاب مصر وارد شد و او را دعوت كرد كه در گردهمائى مسلمانان و اقباط (مسيحيان) و در بزرگترين شركتهاى مصرى مربوط به راه آهن قاهره، حضور بهم رساند كه در اثر كارشكنيهائى كه پس از جنگ حزيران واقع شده بود، اين گردهمائى به وقوع مى پيوست و او نيز حاضر نشد به رفتن مگر اينكه مرا با خود ببرد. من هم در جايگاه مخصوص ميان آن عالم ازهرى و پدر شنوده (كشيش مسيحى) نشستم و از من خواستند تا در جمع حاضرين، سخنرانى كنم؛ من هم بدون هيچ مشقّتى و طبق معمول كه در مسجدها و مراكز فرهنگى در كشورم سخنرانى

ص: 41

مى كردم، در آنجا سخنانى ايراد نمودم.

در هر صورت، غرض از نقل اين داستان، اين است كه احساس بزرگى به من دست داده بود و تا اندازه اى خود را مغرور مى ديدم و چنين پنداشتم كه راستى من يك دانشمند و عالم هستم. و چرا نباشم كه علماى أزهر شريف بدان گواهى مى دادند و از آنها يكى به من گفته بود:

«تو بايد در اينجا، در الأزهر باشى» و آنچه بيشتر مورد افتخار و غرور من شده بود، اين بود كه رسول خدا «ص» به من اجازه داده بود، چيزهاى بجامانده از وى را زيارت كنم! همچنان كه مسئول مسجد امام حسين در قاهره چنين ادعا كرد و مرا به تنهائى وارد اطاقى نمود كه گشوده نمى شد مگر بدست وى و آنگاه در را پشت سر من بست و گنجۀ مخصوص را باز كرد و پيراهن پيامبر «ص» را بيرون آورد، من هم آن را بوسيدم و چيزهاى ديگرى نيز كه ادعا مى كرد از پيامبر «ص» به جاى مانده به من نشان داد.

و من از آنجا بيرون رفتم در حالى كه از شدّت شوق مى گريستم كه پيامبر شخصا به من، چنين لطف و عنايتى داشته است بويژه اينكه آن مسئول از من درخواست پولى نكرد بلكه ممانعت ورزيد و پس از اصرار من، پول اندكى برداشت و مرا تهنيت گفت و بشارت داد كه نزد رسول اكرم «ص» پذيرفته شده ام.

و شايد اين حادثه در نفسم تأثير زيادى گذاشته بود كه چندين شب متوالى، با دقّت زيادى به اين سخنان وهابيان، مى انديشيدم كه مى گويند: پيامبر از دنيا رفت، و امرش مانند ديگر مردگان تمام شد، و در نتيجه هرگز اين تفكّر غلط، خوشايندم نبود بلكه يقين كردم كه اين عقيده، واهى و بى ارزش است زيرا اگر شهيدى كه در راه خدا كشته شده، مرده نيست بلكه زنده است و نزد خدايش روزى مى خورد، چه رسد به سيّد اولين و آخرين! و اين احساس تقويت گشت و روشن تر شد،

ص: 42

از آنچه در گذشتۀ زندگيم از تعليمات صوفيان دريافته بودم كه براى اوليا و شيوخ خود، صلاحيّت تصرّف و تأثير در مجارى امور زندگى، قائل اند و معترف اند كه خداى يگانه اين صلاحيّت را به آنها ارزانى داشته است زيرا او را پرستيدند و از او اطاعت كردند و به آنچه نزد او است چشم دوختند. و مگر نه خداوند در حديث قدسى مى فرمايد: «بنده ام، اطاعتم كن، ترا مانند خودم قرار مى دهم كه به هرچه بگوئى «كن» انجام پذيرد» .

و بدين سان كشمكشى در درونم آغاز شد. و اقامتم را در مصر به اتمام رساندم، پس از آنكه در آخرين روزها، به زيارت مساجد گوناگون رفتم و در همۀ آنها نماز گذاردم از مسجد مالك گرفته تا ابو حنيفه و تا مسجد شافعى و احمد بن حنبل، و از آنجا تا مسجد حضرت زينب و امام حسين.

و همچنين به زيارت مركز تيجانى ها «الزاوية التيجانيه» رفتم و از آنجا داستان هاى زيادى دارم كه شرحش طولانى است و مبنايم در اين كتاب بر خلاصه گوئى و اختصار است.

ديدار در كشتي

در تاريخ مقرّر، توسط يك كشتى مصرى كه به بيروت مسافرت مى كرد، روانه آن ديار شدم و هنگامى كه روى تختخواب مخصوص خودم-در كشتى-قرار گرفتم، احساس خستگى زيادى-چه از نظر جسمى و چه از نظر روحى-كردم، و لذا مدّت كمى خوابيدم، و در حالى كه كشتى، دو ساعت يا سه ساعت بيشتر نبود كه راه افتاده بود، با صداى همسايه ام از خواب بيدار شدم كه مى گفت: «برادر! گويا خيلى خسته اى؟ !» گفتم: آرى! مسافرت از قاهره به اسكندريّه خسته ام كرد و

ص: 43

چون مى خواستم سر وقت به كشتى برسم لذا ديشب جز اندكى از وقت، نخوابيدم.

از لهجه اش فهميدم كه مصرى نيست، لذا كنجكاويم مرا واداشت كه بيشتر با او آشنا گردم و به هرحال فهميدم كه «عراقى» است و استاد دانشگاه بغداد و نامش «منعم» است و به قاهره آمده است تا رساله دكتراى خود را تقديم «دانشگاه الأزهر» نمايد.

با هم صحبت از مصر و جهان عربى و اسلامى كرديم و از شكست اعراب و پيروزى صهيونيسم با هم درد دل كرديم. من بمناسبت بحث گفتم كه: علت شكست اعراب، اختلاف اعراب و مسلمانان است كه به صورت دولتهاى كوچك و طايفه ها و مذهبهاى مختلف درآمده اند و لذا هرچند عددشان هم زياد باشد، نه وزنه اى دارند و نه در نظر دشمنان، ارزشى!

و از مصر و مصرى ها زياد با هم گفتگو كرديم و هر دو در علّتهاى شكست متّفق القول بوديم و من اضافه كردم كه: خودم جدّا مخالفم با اين تقسيم بندى هائى كه استعمار در ميان ما ايجاد كرد تا به آسانى ما را به ذلّت و اسارت وادارد و هنوز ما، بين مالكى ها و حنفى ها، اختلاف قائليم و داستان اسف انگيزى را برايش نقل كردم كه وقتى وارد مسجد ابو حنيفه در قاهره شده بودم، برايم رخ داده بود و بدين گونه بود كه با آنها نماز عصر را به جماعت خواندم و با تعجّب مواجه شدم با شخصى كه در كنار من بود و پس از تمام شدن نماز، با خشم رو به من كرده گفت:

«چرا در نماز دستهايت را روى هم نگذاشتى (و تكتّف نكردى)» ؟ من با ادب و احترام پاسخ دادم كه: مالكى ها به آن قائل نيستند و من هم مالكى هستم. او گفت: «پس به مسجد مالك برو و در آنجا نماز بخوان» ! و لذا از آنجا با ناراحتى و خشم بيرون آمدم و اين رفتار مرا به

ص: 44

شگفتى و حيرت انداخت.

ناگهان استاد عراقى لبخندى زد و به من گفت كه او شيعه است. از شنيدن اين خبر، سراسيمه شدم و با بى اعتنائى به او گفتم: اگر مى دانستم شيعه اى، هرگز با تو صحبت نمى كردم!

گفت: چرا؟

گفتم: براى اينكه شما مسلمان نيستيد زيرا على بن ابى طالب را مى پرستيد و خوبان و ميانه روهاى شما كه خدا را مى پرستند، رسالت و پيامبرى حضرت محمد «ص» را قبول ندارند و جبرئيل را ناسزا مى گويند و معتقدند كه او به امانت الهى، خيانت ورزيد و به جاى اينكه رسالت الهى را به على برساند به محمد رساند!

و همين طور سلسله وار به اين حرفها ادامه دادم، درحالى كه دوستم گاهى تبسّم مى كرد و گاهى هم «لا حول و لا قوة الاّ باللّه» مى گفت. و پس از اينكه سخنانم تمام شد دوباره از من پرسيد: شما معلّم هستيد و شاگردان را درس مى دهيد؟ گفتم: آرى. گفت: اگر معلّمان چنين طرز تفكرى دارند، عامۀ مردم كه از فرهنگ تهى مى باشند، هرگز مورد ملامت نبايد قرار بگيرند.

گفتم: قصدت چيست؟

گفت: معذرت مى خواهم. شما اين ادعاهاى دروغين را از كجا آورده ايد؟

گفتم: از كتابهاى تاريخ و از آنچه نزد تمام مردم، مشهور و معروف است.

گفت: مردم را به خودشان واگذار. ولى بگو در چه كتاب تاريخى، اين مطالب را خوانده اى؟

من هم شروع كردم نام كتابهاى زيادى را بردن، مانند كتاب

ص: 45

«فجر الاسلام» و كتاب «ضحى الاسلام» و كتاب «ظهر الاسلام» نوشته احمد امين و ديگر كتابها.

گفت: و چه وقت سخن احمد امين در مورد شيعيان مستدل مى باشد؟ وانگهى اگر شما واقعا در پى عدالت و واقعيّت هستيد، بايد مطلب خود را از كتابهاى اصيل و معروف آنان دريابيد.

گفتم: چگونه مى توان در مورد مطلبى كه زبانزد خاصّ و عام است، به حقيقت رسيد؟ !

گفت: خود احمد امين هم به زيارت عراق آمده بود و من در ميان استادانى بودم كه در نجف با او ملاقات كرديم و هنگامى كه نسبت به سخنانش در مورد شيعيان، به او اعتراض كرديم، با پوزش گفت:

متأسفانه من چيزى درباره شما نمى دانستم و هرگز با شيعيان تماسى نداشتم و اين نخستين بار است كه شيعيان را ملاقات مى كنم.

به او گفتيم: اين عذر بدتر از گناه است، چطور از ما هيچ چيز نمى دانستى و هرچه از آن بدتر نبود، درباره ما نگاشتى؟ !

آنگاه اضافه كرد: برادرم! ما اگر با استناد به قرآن كريم، اشتباهات و خطاهاى يهود و نصارى را بيان كنيم، هرچند كه قرآن براى ما بهترين استدلال و برهان است، ولى آنها نمى پذيرند و هنگامى حجّت را بر آنان كامل مى كنيم كه خطاهايشان را از لابلاى كتابهائى كه به آنها عقيده دارند، روشن سازيم و اين از باب «و شهد شاهد من اهلها» است.

سخنانش مانند آب زلال بر قلب تشنه ام فرو ريخت و ناگهان خود را يافتم كه چگونه از انتقادكنندۀ كينه توزى مبدّل شدم به پژوهشگر گم كرده اى زيرا در مقابل منطقى متين و استدلالى محكم قرار گرفته بودم و چاره اى نداشتم جز اينكه با كمال تواضع و فروتنى به او بگويم:

پس شما هم از كسانى هستيد كه پيامبر ما حضرت محمد «ص» را

ص: 46

قبول دارند؟ !

گفت: آرى، و تمام شيعيان هم مثل من اند و بر تو نيست جز اينكه خود تحقيق كنى تا به حقيقت دست يابى و اين قدر نسبت به برادران شيعه ات، گمان بد مبر، چرا كه بعضى از گمان ها، گناه است. «إِنَّ بَعْضَ اَلظَّنِّ إِثْمٌ» و آنگاه افزود:

اگر واقعا مى خواهى به حقيقت پى ببرى و با چشمان خود آن را بيابى و با قلبت بيازمايى، پس من ترا به زيارت عراق و تماس با علماى شيعه و عوامشان دعوت مى كنم و آنگاه است كه به دروغهاى دشمنان و مغرضان و كينه توزان برسى.

گفتم: آرزوى من اين است كه روزى از روزها به عراق روم و از نزديك، آثار مشهور اسلامى را كه عباسيان خصوصا هارون الرشيد، آنها را بجاى گذاشتند، شناسائى نمايم ولى:

اولا: -امكانات مادّى محدودى دارم كه براى اداى عمره كنار گذاشته ام.

ثانيا: -گذرنامه اى كه همراه دارم، اجازه نمى دهد وارد عراق شوم.

گفت: اولا من كه ترا به عراق دعوت مى كنم، معنايش اين است كه خود متكفّل و عهده دار تمام مصارف سفرت از بيروت به بغداد و بالعكس و همچنين اقامتت در عراق مى شوم، تو مهمان منى و بر منزل من وارد خواهى شد. وانگهى در مورد گذرنامه ات كه با آن نمى توانى به عراق بيائى، اين امر را به خداى بزرگ واگذار مى كنيم، پس اگر خداوند مقدّر فرموده است كه تو به زيارت عراق بيائى، بدون گذرنامه هم اين امر ممكن است، ما در هر صورت تا به بيروت برسيم، دنبال ويزا براى دخول عراق مى رويم. از اين بابت خيلى خوشحال شدم و به دوستم وعده دادم كه روز بعد-ان شاء اللّه-پاسخش را خواهم داد.

ص: 47

از اطاق خواب بيرون آمدم و بر فراز كشتى رفتم تا هواى تازه اى استشمام كنم درحالى كه به اين فكر جديد فرو رفته بودم و عقل خود را به دريائى سپرده بودم كه آفاق را پر مى كرد و خداى سبحان را سپاس و ستايش مى گفتم كه جهان را آفريد و چه خوب آفريد و همچنين خداى را حمد و سپاس مى گفتم كه مرا تا اين مكان آورد و از او مى خواستم كه مرا از بدى ها و مردم بد حمايت كند و از هر خطا و لغزشى نگه دارد. و كم كم افكارم مرا بدانجا رساند كه فيلمى از تمام حوادثى كه بر من گذشته است، و خوشبختى هائى كه از دوران طفوليتم تا آن روز چشيده ام و آينده بهترى كه به آن چشم دوخته ام، در برابر چشمانم بگذرد و احساس مى كردم كه گويا خداوند و پيامبرش، مرا با عنايت خاصّ خود احاطه كرده اند و روى خود را به طرف مصر برگرداندم و براى آخرين بار-در حالى كه برخى كرانه هايش هنوز بچشم مى خورد-آن سرزمين را با عزيزترين يادگارهايش، وداع گفتم و دگربار سخنان تازه اين شخص شيعى را با خود بازگو كردم و به هرحال، مرا بسيار خرسند مى نمود زيرا از كودكى در فكرم بود روزى به زيارت عراق بروم، آن كشورى كه در ذهنم، چيزهاى زيادى براى آن ترسيم كرده بودم، از بارگاه هارون الرشيد گرفته تا «دار الحكمه» مامون كه در دوران پيشرفت تمدن اسلامى، شيفتگان علوم گوناگون از غرب به آنجا روى مى آوردند. و از اين ها كه بگذريم، عراق سرزمين قطب ربانى و شيخ صمدانى، سرورم عبد القادر گيلانى است كه آوازه اش دنيا را فرا گرفته و طريقه اش، روستاها را نيز در بر گرفته و همّتش همّتها را بالاتر رفته، و اينك عنايتى ديگر از خداى بزرگ است كه اين آرزو نيز تحقّق يابد.

و شروع به خيال پردازى و شنا كردن در درياى اوهام و آرزوها كردم كه ناگهان صداى بلندگوى كشتى، مرا به خود آورد كه مسافران را براى

ص: 48

صرف شام به رستوران دعوت مى كرد. به آن سوى رفتم در حالى كه مردم را مى ديدم كه مانند هميشه و در هر گردهمائى، ازدحام مى كنند و هركس مايل است پيش از ديگرى وارد شود و سروصدا و داد و قال زياد است كه ناگهان آن شخص شيعى پيراهنم را گرفت و با مهربانى مرا به عقب كشاند و گفت: بيا، برادر! خودت را به زحمت نيانداز، پس از اين بدون زحمت شام مى خوريم، و من بسيار دنبال تو گشتم كه تو را پيدا كنم.

آنگاه پرسيد: آيا نماز خوانده اى؟ گفتم: هنوز نخوانده ام.

گفت: پس بيا با هم نماز بخوانيم، سپس براى غذا خوردن برويم و در آن وقت حتما ازدحام جمعيّت هم تمام شده است.

نظرش را پسنديدم و در جاى خلوتى رفتيم كه من وضو بگيرم و او را براى نماز خواندن جلو انداختم كه آزمايشش كنم، چگونه نماز مى خواند، و آنگاه خودم نماز را اعاده كنم، ولى تا او بلند شد و نماز مغرب را شروع كرد و به قرائت و دعا پرداخت، نظرم تغيير كرد، تا آنجا كه خيال كردم پشت سر يكى از اصحاب بزرگوار پيامبر «ص» -كه بسيار دربارۀ ورع و تقوايش سخنها شنيده ام-مشغول نماز خواندنم.

پس از تمام شدن نماز، بسيار دعا و تعقيب نماز خواند كه قبل از آن چنين دعاهائى را نه در كشور خودم و نه در ساير كشورها شنيده بودم و هنگامى كه بر پيامبر و آلش درود مى فرستاد، احساس آرامش و اطمينان خاطر مى كردم. پس از نماز آثار گريه در ديدگانش هويدا بود و او را ديدم كه دست دعا بسوى خدا دراز كرده، درخواست هدايت براى من مى كرد.

با هم بسوى رستوران روانه شديم-كه از غذاخوران خالى شده بود-و وقتى داخل رستوران شديم، تا مرا وادار به نشستن نكرد خود ننشست. دو

ص: 49

بشقاب غذا برايمان آوردند كه ديدم بشقاب خود را با بشقاب من عوض كرد زيرا گوشتى كه در بشقاب من بود كمتر از بشقاب او بود و بسيار اصرار مى ورزيد كه بپذيرم گويا اينكه من مهمانش هستم و با من بسيار با مهربانى و ملاطفت سخن مى گفت و حتى در مورد غذا خوردن و آب نوشيدن و آداب سفره، روايتهائى بر من القا كرد كه قبلا هرگز نشنيده بودم.

اخلاقش مرا به شگفتى واداشته بود، نماز عشا را نيز پشت سرش به جماعت خواندم و اين قدر با دعا اين نماز را طولانى كرد كه مرا به گريه انداخت و از خدا خواستم نظرم را نسبت به او تغيير دهد چرا كه برخى گمانها گناه است، ولى چه كسى مى داند؟

و به خواب رفتم درحالى كه عراق و هزار و يك شب آن را در خواب مى ديدم و با صدايش براى نماز صبح از خواب برخاستم، با هم نماز خوانديم و نشستيم و از نعمتهاى الهى بر مسلمانان سخن گفتيم.

دوباره بخواب رفتم و هنگامى كه بيدار شدم او را در كنار رختخوابم ديدم كه تسبيح در دست نشسته و خدا را ياد مى كند، از اين بابت خيلى نسبت به او مطمئن و خوشبين شدم و احساس آرامش كردم و از خدا طلب آمرزش براى خود نمودم.

هنگامى كه در رستوران مشغول غذا خوردن بوديم، ناگهان بلندگو خبر نزديك شدن به كرانه هاى لبنان را مى داد و مى گفت كه پس از دو ساعت در بندر بيروت لنگر خواهيم انداخت. از من پرسيد: آيا خوب انديشيدى و به نتيجه اى رسيدى؟ گفتم: اگر خدا خواست و توانستيم ويزاى ورود به عراق را بدست بياوريم، هيچ مانعى نيست و از بابت دعوتش تشكر كردم.

آن شب را در بيروت بسر برديم و از بيروت به دمشق روانه شديم و به

ص: 50

محض ورود، سرى به سفارت عراق زديم و به سرعتى كه هرگز تصورش را نمى كردم، ويزا دريافت نموده و از آنجا خارج شديم درحالى كه به من تبريك مى گفت و خدا را از اين بابت ستايش مى كرد.

زيارت عراق، براي نخستين بار

با يكى از ماشينهاى «شركت جهانى نجف» كه خيلى بزرگ و كولردار بود از دمشق به سوى بغداد راه افتاديم و وقتى به بغداد رسيديم، درجه حرارت هوا 4٠ درجه بود فورا با هم به خانه اش در محله «العقال» كه جاى زيبائى بود رفتيم. وارد منزل كولردار شدم و استراحت كردم، او نيز يك پيراهن بلندى برايم آورد كه آن را «دشداشه» مى ناميدند، ميوه و غذا آورد، و يك يك افراد خانواده اش بر من-با كمال ادب و احترام-وارد شدند، و سلام كردند و پدرش بگونه اى با من معانقه كرد كه گويا قبلا مرا مى شناخته است. ولى مادرش درحالى كه عباى سياهى در بر داشت، دم در ايستاد و از همان جا سلام و خوش آمد گفت و دوستم معذرت خواهى كرد كه مادرش به من دست نمى دهد زيرا از نظرشان اين دست دادن به نامحرم، حرام است. من بيشتر شگفت زده شدم و به خودم گفتم: ما اينها را به خروج از دين متهم مى كنيم درحالى كه خيلى بيش از ما مقيّد به احكام دين هستند.

من در خلال آن چند روزى كه با او هم سفر بودم، بزرگوارى و جوانمردى و عزّت نفس و كرامت انسانى و شهامت را در او يافتم، پارسائى و تواضعى از او ديدم كه قبلا در هيچ كس نديده بودم و احساس كردم كه غريبه نيستم و گويا در منزل خودم مى باشم.

شب به پشت بام رفتيم كه در آنجا براى خواب فرش انداخته بودند، ولى

ص: 51

من تا مدتها بيدار ماندم و با شگفتى از خود مى پرسيدم-و گاهى به زبان مى آوردم-كه: من خوابم يا بيدار؟ آيا براستى من در بغداد در كنار قبر مولايم عبد القادر گيلانى مى باشم؟

دوستم خنده كنان از من پرسيد: تونسى ها درباره عبد القادر گيلانى چه مى گويند؟ من شروع كردم به تعريف كردن داستانهائى از كرامت ها و معجزات او كه برايمان روايت مى كردند و از مقامات والائى كه به نامش در سراسر ديار ما، ضريح ها و ساختمانها ساخته اند و اينكه او قطب دائره امكان است و اگر محمد «ص» سرور و سالار پيامبران مى باشد، همانا عبد القادر سرور اولياء است و پيامبر، او را بر تمام اولياء مقدم دانسته و او است كه گفته:

«همه مردم هفت بار گرداگرد خانه طواف مى كنند و اما من، خانه گرداگرد خيمه ها و چادرهايم طواف مى كند» ! !

و تلاش مى كردم او را قانع سازم كه شيخ عبد القادر نزد برخى از مريدان و محبّانش آشكارا مى آيد و بيماريهايشان را درمان مى كند و گره هايشان را مى گشايد و فراموش كردم يا خود را به فراموشى زدم در مورد عقيدۀ وهّابيان كه به آن نيز متأثر شده بودم و همۀ اينها را شرك مى دانستند، و هنگامى كه چندان احساس و شوقى در دوستم نيافتم، تلاش كردم كه خود را قانع كنم به اينكه آنچه گفته بودم درست نبوده و از نظر او دراين باره پرسيدم:

دوستم درحالى كه مى خنديد پاسخ داد: امشب را بخواب و استراحت كن زيرا در مسافرت خيلى خسته شده اى و ان شاء اللّه فردا به زيارت شيخ عبد القادر مى رويم.

من از اين حرف بقدرى خوشحال شدم كه مى خواستم پرواز نمايم و آرزو كردم كه اى كاش همان لحظه، فجر طالع مى شد. ولى به هرحال خيلى خسته بودم و به خواب عميقى فرورفتم تا اينكه پرتو آفتاب، مرا

ص: 52

بيدار ساخت و نمازم قضا شد و دوستم به من گفت كه چندين بار مى خواسته مرا بيدار كند ولى فايده اى نداشته لذا مرا رها كرده تا خوب استراحت نمايم.

عبد القادر گيلاني و موسي كاظم

پس از صرف صبحانه به در حرم شيخ رسيديم و مقامى را ديدم كه سالها آرزوى زيارتش را داشتم و ناخودآگاه دوان دوان وارد حرم شدم گويا شوق ديدار، عقل از سرم ربوده بود و خود را مى پنداشتم كه الآن در آغوش شيخ قرار مى گيرم! دوستم هم دنبال من مى آمد و هرجا مى رفتم، پشت سرم بود.

در ميان زائرانى كه مانند زائران خانه خدا ازدحام كرده بودند، گم شدم، برخى را ديدم كه تكه هائى از حلوا پرتاب مى كردند و زائران، براى گرفتن حلوا مى شتافتند و من هم به سرعت دو قطعه حلوا را برداشتم كه يكى را فورا براى تبرّك در دهان گذاشتم و ديگرى را براى يادگارى در جيبم پنهان كردم.

آنجا تا توانستم نماز خواندم و دعا كردم و آب مى نوشيدم كه گوئى آب زمزم است. و از دوستم درخواست كردم انتظار بكشد تا كارت پستال هائى كه عكس حرم شيخ عبد القادر با گنبد سبزش بر آن نقش بسته، خريدارى نمايم و آنها را براى دوستانم به تونس بفرستم و مى خواستم به دوستان و فاميلم بفهمانم كه من به آن درجه از مقام و منزلت رسيده ام كه به بارگاه شيخ مشرّف شده ام، جائى كه هرگز آنها به آن نرسيده اند.

پس از آن در يكى از رستوران هاى مردمى در وسط پايتخت، نهار را

ص: 53

صرف كرديم، آنگاه دوستم مرا با يك ماشين تاكسى به «كاظمين» رساند. و من اين اسم را براى اولين بار بود كه از زبان دوستم مى شنيدم.

تا بدانجا رسيديم و از ماشين پياده شديم خود را همراه با توده هاى بزرگ مردم يافتم كه در همان مسير قدم برمى دارند و به همان جا حركت مى كنند، زنها، مردها و كودكان درحالى كه چيزهائى با خود حمل كرده اند، در حال حركت به آن سوى هستند. بياد ايّام حج افتادم در حالى كه خود نيز نمى دانستم به كجا دارم مى روم تا اينكه گنبد و مناره هاى طلائى كه شعاعش ديدگان را مى ربود، نمايان شد و فهميدم كه اين يكى از مساجد شيعيان است زيرا قبلا شنيده بودم كه شيعيان، مساجد خود را با طلا و نقره اى كه اسلام آنها را حرام كرده، مزيّن مى نمايند و احساس نوعى سنگينى در داخل شدن به آن مسجد، به من دست داد ولى براى اينكه مراعات دوستم را كرده باشم، ناخودآگاه دنبال او راه افتادم.

از اولين در كه وارد شديم، پيرمردان را ديدم كه دست به در مى مالند و آن را مى بوسند. خود را مشغول خواندن تابلو بزرگى كردم كه در آن نوشته شده بود: «دخول زنهاى بى حجاب ممنوع است» و روايتى از امام على نيز نوشته شده بود كه مى فرمايد:

«روزى بر مردم بيايد كه زنها، لخت و برهنه از خانه بيرون بروند. . . تا آخر حديث» .

به حرم رسيديم در حالى كه دوستم «اذن دخول» مى خواند و من به در نگاه مى كردم و از آن طلاها و نقش و نگارها و آيات قرآن كه به صورتى زيبا نوشته شده بود، شگفت زده شده بودم.

دوستم وارد شد و من هم پشت سرش با احتياط راه افتادم و در فكرم، اسطوره هاى زيادى كه در مورد تكفير شيعه در كتابها خوانده بودم، جريان

ص: 54

داشت و در داخل حرم، آينه كارى ها و نوشته ها و نقش و نگارها و زينت هائى ديدم كه هرگز به گمانم هم نمى آمد و خيلى بهت زده شدم هنگامى كه خود را در عالمى ديگر يافتم، عالمى كه نه با آن انس داشتم و نه آن را از قبل مى شناختم. و هرچند گاه با تنفّر به آنهائى كه دور ضريح مى گشتند و گريه و زارى مى كردند و آن را غرق بوسه مى نمودند مى نگريستم و برخى را مى ديدم كه كنار ضريح ايستاده و نماز مى گذارند.

در آن بين روايتى از حضرت رسول «ص» به يادم افتاد كه مى فرمايد:

«خدا لعنت كند يهود و نصارى را كه قبرهاى اولياء و بزرگانشان را مسجد قرار دادند» ! !

و از دوستم دور شدم در حالى كه او تا وارد شد، اشك از ديدگانش سرازير شد و به شدت گريست. من او را به حال خود رها كردم و كنار ضريح آمدم كه آن تابلوئى را كه بر ضريح نصب بود بخوانم. تابلو كه عبارت از زيارت نامه بود، خواندم ولى بسيارى از نامهائى كه در آن به كار رفته بود نشناختم و درك نكردم. به كنارى رفتم و براى ترحّم بر صاحب آن قبر، فاتحه اى خوانده و گفتم:

«خدايا، اگر اين ميّت از مسلمين است، پس تو او را رحم كن زيرا تو از من بيشتر مى دانى» !

دوستم به من نزديك شد و آهسته در گوشم گفت: «اگر حاجتى دارى، در اين مكان، از خدا بخواه زيرا، او را «باب الحوائج» مى ناميم.» ولى من-كه اميدوارم خدايم ببخشد-هيچ اهميّتى به سخنش ندادم، تنها نگاه به پيرمردان مى كردم كه بر سرهاى خود عمامه هاى سياه يا سفيد گذاشته بودند و آثار سجود در پيشانيشان پيدا بود. و آنچه بر هيبت آنها مى افزود، محاسن درازشان بود كه بوهاى خوشى از آنها به مشام مى رسيد

ص: 55

و نگاه هاى تند و با هيبتى مى كردند. و تا يكى از آنها وارد مى شد، بى اختيار مى گريست.

ناگه به خود آمدم و از خويشتن پرسيدم: آيا اين همه اشكها، دروغين است؟ ! آيا ممكن است اين پيرمردان و سالخوردگان، ره اشتباه و خطا پيموده باشند؟ !

با تحيّر و نگرانى از آنجا خارج شدم درحالى كه دوستم را مى ديدم، مواظب است كه عقب عقب راه برود، نكند به امام بى احترامى شود.

از او پرسيدم: صاحب اين حرم كيست؟

گفت: امام موسى كاظم.

گفتم: امام موسى كاظم ديگر كيست؟

گفت: «سبحان اللّه! شما برادران اهل سنت ما، مغز را رها كرديد و به پوست چسبيديد» .

با ناراحتى و غضب گفتم: چه مى گوئى؟ چطور ما مغز را رها كرده و به پوست تمسّك جستيم؟ مرا آرام كرد و گفت:

برادرم! تو از وقتى كه به عراق آمده اى، همواره از عبد القادر گيلانى، سخن مى گوئى، اين عبد القادر گيلانى كيست كه تو را اينگونه شيفته و مجذوب خود كرده است؟

فورا و با كمال غرور پاسخ دادم: او از ذرّيۀ رسول اللّه است! و اگر پيامبرى بعد از محمد «ص» بود، همانا عبد القادر گيلانى رضى اللّه عنه بود!

گفت: اى برادر سماوى! آيا از تاريخ اسلام هم چيزى مى دانى؟

بدون ترديد گفتم: آرى! ولى در حقيقت از تاريخ اسلام نه كم مى دانستم و نه زياد، زيرا معلّمان و استادان، همواره ما را از خواندن تاريخ منع مى كردند و ادعا مى كردند كه اين تاريخ سياه تاريكى است و

ص: 56

هيچ فايده اى در خواندنش نيست.

به عنوان نمونه يادم مى آيد كه استاد متخصص در علم بلاغت وقتى ما را درس بلاغت مى داد، اتفاقا روزى نوبت به «خطبه شقشقيه» از «نهج البلاغه» امام على رسيد. من و ديگر شاگردان از خواندنش، مات و متحيّر مانديم كه حضرت چه مى گويد. من جرأت كرده و سئوال نمودم كه آيا اين خطبه واقعا از سخنان حضرت على است؟

استاد گفت: «آرى، بدون شك و كيست غير از على كه چنين با فصاحت سخن بگويد؟ و اگر اين سخنان على كرّم اللّه وجهه نبود، بى گمان علماى مسلمين امثال شيخ محمد عبده، مفتى بزرگ مصر، اين قدر اهميّت به شرح و تفسير آن نمى دادند؟»

آنگاه گفتم: در اينجا كه حضرت على، ابو بكر و عمر را متهم مى كند كه حقّش را در خلافت، غصب كردند!

ناگهان استاد بقدرى عصبانى شد و مرا به شدّت نهيبى زد كه بس كن! و تهديدم كرد كه اگر يك بار ديگر چنين سئوالى كنم، مرا از مجلس درسش طرد كند و بيرون بياندازد. و اضافه كرد: «ما درس بلاغت مى دهيم نه درس تاريخ و اصلا ما را چه كار با تاريخى كه صفحاتش سياه است از فتنه ها و جنگهاى خونين بين مسلمانان و همچنان كه خداوند شمشيرهاى ما را از خونهاى آنان پاك گردانيده، بر ما است كه زبانهايمان را از ناسزا گفتن به آنان پاك سازيم» ! !

من آن روز اصلا قانع نشدم و كينۀ آن معلم را بدل گرفتم كه چگونه ما را درس بلاغت مى دهد بى آنكه معانيش را به ما بياموزد، و چندين بار كوشش كردم كه تاريخ اسلام را مطالعه كنم ولى امكانات و كتابهاى لازم در اختيارم نبود و هرگز نيافتم كه يكى از استادان و علماى ما براى آن اهميّتى قائل شود، گويا با هم تبانى كرده بودند كه صفحه اش را تا

ص: 57

كنند و در آن هرگز ننگرند، و چنين است كه نمى يابى كسى را-در آن ديار-كه يك دورۀ كاملى از تاريخ داشته باشد.

و لذا وقتى دوستم از من سئوال كرد كه از تاريخ چيزى مى دانم، من نيز خواستم با او جدال و مخالفتى كرده باشم، ازاين روى گفتم: آرى، ولى زبان حالم مى گفت:

مى دانم كه آن تاريخى، تاريك و سياه است و هيچ فايده اى در آن نيست جز فتنه ها و كينه ها و تناقضات كه چه فراوان در آن يافت مى شود.

گفت: آيا مى دانى عبد القادر گيلانى كى زائيده شده و در چه دورانى؟

گفتم: ظاهرا در قرن ششم يا هفتم باشد.

گفت: بين او و پيامبر چند قرن فاصله است؟

گفتم: شش قرن.

گفت: اگر در هر قرنى، دو نسل-على اقلّ تقدير-بيايند، نسبت عبد القادر با پيامبر، نسبت فرزند با جدّ دوازدهمينش است.

گفتم: آرى، همين طور است.

گفت: پس اين موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين و حسين هم فرزند زهرا است، نسبش به پيامبر فقط پس از چهار نيا مى رسد يعنى جدّ چهارمش پيامبر است و به عبارت ديگر او از متولّدان قرن دوّم هجرى است. حال خود بگو، كدام يك از اين دو به رسول خدا «ص» نزديك ترند، موسى يا عبد القادر؟

بدون هيچ فكرى گفتم: معلوم است كه اين نزديك تر مى باشد. ولى چرا ما نه او را مى شناسيم و نه تاكنون نامش را شنيده ايم؟

گفت: همين مورد بحث ما است. و براى همين است كه-با عرض

ص: 58

معذرت-به شما گفتم كه: شماها مغز را كنار گذاشتيد و به پوست توسّل جستيد!

و همچنان با هم صحبت مى كرديم و گاهى مى ايستاديم و گاهى راه مى رفتيم تا اينكه به يك آموزشگاه علمى رسيديم كه در آنجا طلبه ها و اساتيد بودند و با هم تبادل نظرات و آراء مى كردند و بحث علمى مى نمودند.

در آنجا نشستيم و او با دقّت به حاضرين مى نگريست گويا با يكى از آنان وعده اى داشت. در هر صورت يك نفر آمد و بر ما سلام كرد و من فهميدم كه او دوستش در دانشگاه مى باشد. از او دربارۀ شخصى پرسيد كه از پاسخها دريافتم آن شخص بايد استاد دانشگاه باشد و به زودى مى آيد.

در همان بين دوستم به من گفت: من كه تو را به اينجا آوردم، مى خواهم به دكترى كه متخصّص در مباحث تاريخى است، معرّفيت كنم. او استاد تاريخ در دانشگاه بغداد است و رسالۀ دكترايش، بحثى است كه درباره عبد القادر گيلانى نوشته و به خواست خدا براى تو مفيد خواهد بود، زيرا من متخصّص در تاريخ نيستم.

شربت خنكى آشاميديم تا اينكه دكتر رسيد و دوست من پس از سلام بر او، مرا به او معرّفى كرد و از او درخواست نمود، خلاصه اى از تاريخ عبد القادر گيلانى براى من بازگو كند و خود اجازه گرفت كه برود و به بعضى از كارهايش رسيدگى كند.

دكتر نوشابه براى هر دومان طلبيد و از اسم و وطن و شغلم سئوال كرد و همچنين از من خواست راجع به معروفيّت عبد القادر گيلانى در تونس برايش تعريف كنم.

من هم هرچه در اين زمينه مى دانستم، بازگو كردم تا آنجا كه گفتم:

ص: 59

مردم ما معتقدند كه پيغمبر در شب معراج بر دوش عبد القادر سوار بود، و آنگاه كه جبرئيل از ترس سوختن بالاتر نرفت پيامبر رو به عبد القادر كرده گفت:

«پاى من بر دوش تو است و پاى تو بر دوش تمام اولياء تا روز قيامت است» !

دكتر با شنيدن اين سخن، خنده فراوانى كرد و من ندانستم از اين روايتها مى خنديد يا بر اين استاد تونسى كه در حضورش نشسته بود! و پس از بحثى كوتاه راجع به اولياء و بندگان شايسته خدا گفت: در طول هفت سال كه به لاهور (در پاكستان) و تركيّه و مصر و انگلستان و هرجا كه كتابهاى خطّى و نوشتجات منسوب به عبد القادر گيلانى وجود دارد، مسافرت كرده و بر تمام آنها مطّلع شده و از آنها فتوكپى گرفته ام و در هيچ يك، ثابت نشده است كه عبد القادر گيلانى از نسل رسول اللّه است، تنها مدركى كه هست يك بيت شعر مى باشد كه منسوب به يكى از نوه هايش است و در آن ادعا مى كند كه «جد من رسول اللّه است» كه علما آن را حمل بر اين روايت مى كنند كه حضرت رسول «ص» مى فرمايد:

«من جدّ هر انسان پرهيزكارى هستم» .

و اضافه كرد كه تاريخ صحيح ثابت مى كند كه عبد القادر، در اصل يك نفر فارسى است و هرگز از نسل اعراب نمى باشد و خود او در شهرى به نام «گيلان» زاده شده كه در ايران واقع است و نسبت عبد القادر هم به همان گيلان است. و او به بغداد مهاجرت كرد كه در آنجا علم بياموزد و در وقتى آغاز به تدريس نمود كه فساد اخلاقى در جامعه رايج بود. و چون او مردى زاهد و پارسا بود، مردم به او علاقمند شدند و پس از وفاتش، طريقۀ قادريه را بنيان نهادند-كه منسوب به او است-همچنان كه پيروان

ص: 60

ديگر صوفيها معمولا چنين مى كنند. و افزود:

«واقعا اعراب، از اين نظر در حالت نگران كننده و تأسّف آورى قرار دارند» .

در آنجا غيرت وهابيّت در من به جوش آمد كه فورا به دكتر گفتم:

پس تو اى حضرت دكتر، وهّابى هستى زيرا آنها هم مانند تو معتقدند به وجود اولياى الهى نيستند!

گفت: نه، من هرگز وهابى نيستم. اين جاى تأسّف است كه مسلمانان يا افراط مى كنند و يا تفريط مثلا يا به تمام خرافات و اوهام ايمان مى آورند و تصديق مى كنند كه هيچ مستند به دليل و برهانى نيست و از نظر عقل و شرع، قابل تصحيح نمى باشد و يا اينكه همه چيز را تكذيب مى كنند حتّى معجزات پيامبر اسلام حضرت محمّد «ص» و احاديث او را، زيرا مى بينند اين معجزات و احاديث با هواهاى نفسانى و عقيده هاى غلطشان جور نمى آيد و تناسب ندارد و لذا مى بينى گروهى شرق زده و گروهى ديگر غرب زده شدند، مثلا صوفى ها معتقدند كه شيخ عبد القادر گيلانى در همان حال كه در بغداد است، در تونس نيز مى باشد و ممكن است در آن واحد، بيمارى را در تونس شفا دهد و غرق شده اى را در رود دجله نجات بخشد، اين افراط است. و امّا وهّابيان-كه عكس العملى در برابر صوفيها هستند-همه چيز را تكذيب مى كنند تا آنجا كه هركس متوسّل به مقام شامخ حضرت رسول «ص» نيز بشود، مشرك مى دانند، و اين تفريط است. نه، برادر من! ما همان گونه ايم كه خداوند مى فرمايد:

«وَ كَذٰلِكَ جَعَلْنٰاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَدٰاءَ عَلَى اَلنّٰاسِ» . (1).

ص: 61


1- سوره بقره-آيه ١4٣.

و ما شما را امتى ميانه رو قرار داديم كه گواه بر مردم باشيد.

از سخنانش خيلى به وجد آمدم و عجالتا از او تشكّر كردم و اظهار رضايت به گفته هايش نمودم. او هم كيف خود را باز كرد و كتابى را كه دربارۀ عبد القادر گيلانى نوشته بود، به من اهداء نمود. سپس مرا دعوت به مهمانى كرد، من عذر آوردم و همچنان به سخنان خود درباره تونس و شمال آفريقا ادامه داديم تا دوستم رسيد و به خانه بازگشتيم و ديگر شب شده بود. و در حالى كه تمام آن روز را به بحث و گفتگو و زيارت گذرانده بوديم و خيلى خسته و مانده شده بودم، خود را به خواب راحت سپردم.

صبح زود از خواب بيدار شدم، نماز خواندم و شروع به خواندن آن كتاب كه درباره زندگى عبد القادر بحث مى كرد، نمودم، و تا وقتى كه دوستم بيدار شد نيمى از آن كتاب را مطالعه كرده بودم.

او پيوسته رفت و آمد مى كرد و مرا دعوت به تناول صبحانه مى نمود ولى پوزش مى طلبيدم و تا كتاب را به آخر نرساندم از جاى برنخاستم. و براستى كه مجذوب آن كتاب شده بودم و مرا در مورد عقيده ام نسبت به گيلانى، مشكوك كرده بود كه اين شك چندان طولانى نشد و قبل از اينكه از عراق خارج شوم، بحمد اللّه، شكّم به يقين مبدّل گشت.

بدگماني و ترديد

در خانۀ دوستم سه روز ماندم كه در طىّ آن، گذشته از استراحت، بسيار به فكر فرو رفته بودم و از آنچه شنيده بودم از اينان، شگفت زده شده بودم، گويا اينها برفراز كره ماه زندگى مى كنند وگرنه چرا تاكنون هيچ كس از اين مسائل افتضاح آور و ناجور با ما حرفى نزده بود؟ چرا من

ص: 62

اينها را-بدون اينكه بشناسم-بد مى انگارم و كينه به دل دارم؟ شايد علتش، آن همه شايعه هاى ناروائى باشد كه درباره اينان شنيده ام كه مثلا على را مى پرستند و امامان خود را به درجه خدايان بالا مى برند و معتقد به «حلول» مى باشند يا اينكه براى سنگ به سجده مى افتند و يا اينكه -همان گونه كه پدرم پس از بازگشت از سفر حج برايم تعريف كرد-در ضريح پيامبر «ص» كثافت و نجاست مى اندازند! كه سعوديها آنها را دستگير و محكوم به اعدام نمودند و و. . .

چگونه ممكن است مسلمانان چنين تهمتهائى را نسبت به شيعيان بشنوند و بر آنان حقد نورزند و دشمن ندارند؟ بلكه با آنها كار زار نكنند؟ ولى من چگونه مى توانم اين بهتانها و افترائات را باور كنم حال آنكه با چشم خود ديدم آنچه را بايست ببينم و با گوش خود شنيدم آنچه را بايست بشنوم و هم اينك بيش از يك هفته گذشته كه من در ميان آنهايم و جز سخنان منطقى و معقول-كه بى اجازه وارد عقل مى شود-از آنها نديدم و نشنيدم بلكه بقدرى مجذوب عبادتها، نمازها، دعاها و اخلاق و رفتارشان و احترام و تقديرشان نسبت به علمايشان شدم كه آرزو مى كنم اى كاش مانند آنها بودم.

و بدين سان از خود مى پرسم: آيا واقعا اينها از رسول اللّه متنفّرند؟ ! مگر نه اين است كه تا نام او را-براى آزمايش-مى آوردم، با تمام اعضاء و جوارحشان فرياد مى زنند «اللهم صل على محمد و آل محمّد» ، باز هم در آغاز خيال مى كردم منافقانه با من برخورد مى كنند ولى وقتى كتابهايشان را ورق زدم و مقدارى از آنها را مطالعه كردم، آن قدر احترام و تقدير نسبت به پيامبر ديدم كه هرگز در كتابهاى خودمان چنين چيزى نديده بودم زيرا آنها معتقد به معصوم بودن پيامبر، حتّى قبل از مبعوث شدن مى باشند در حالى كه ما اهل سنّت و جماعت معتقديم كه او تنها در تبليغ قرآن

ص: 63

معصوم است وگرنه مانند ديگر افراد بشر است كه گاهى هم اشتباه مى كند و بسيار شده است كه استدلال مى كنيم به اشتباهات او و تصحيح كردن برخى از اصحاب-آن اشتباهات را-و در اين ميان، نمونه هاى زيادى ذكر مى كنيم درحالى كه شيعيان هرگز قبول ندارند كه پيامبر اشتباه كند و ديگران، آن را تصحيح كنند! پس آيا باز هم باور كنم كه اينها از پيامبر اسلام بدشان مى آيد؟ ! چطور ممكن است؟ !

روزى با دوستم گفتگوئى داشتيم و او را قسم دادم كه با صراحت و بى پرده پاسخم را بگويد. و اين گفتگو بين ما ردّوبدل شد:

-شما حضرت على-رضى اللّه عنه و كرّم اللّه وجهه-را بدرجۀ پيامبران بالا مى بريد زيرا من هرگز نشنيده ام از شما كه نامش را ببريد مگر اينكه «عليه السّلام» مى گفتيد؟

-همين طور است. ما هروقت نام امير المؤمنين يا هريك از امامان ديگر از فرزندان آن حضرت را مى بريم «عليه السّلام» مى گوئيم، و اين بدان معنى نيست كه آنها را پيامبران مى دانيم ولى آنها ذرّيۀ رسول اللّه و اهل بيتش هستند كه خداوند به ما در قرآن دستور داده است كه بر آنها درود بفرستيم و لذا گفتن «عليهم الصلاة و السّلام» جايز است و هيچ اشكالى ندارد.

-نه، برادر! ما هرگز نمى پذيريم كه سلام و صلوات را جز بر پيامبر اسلام و ديگر پيامبران پيشين بفرستيم و اين هيچ ربطى به على و فرزندانش-كه خداوند از آنان خشنود باد-ندارد.

-من از شما مى خواهم بيشتر مطالعه كنيد تا به حقيقت پى ببريد.

-چه كتابهائى مطالعه كنم، برادر؟ مگر نه خود گفتى كه با كتابهاى احمد امين نمى شود، عليه شيعه استدلال كرد؟ پس كتابهاى شيعه هم براى ما دليل و برهان نمى شود و مورد اطمينان نيست. مگر نمى بينى كتابهاى

ص: 64

نصرانيان را-كه مورد اطمينانشان نيز هست-نوشته اند كه عيسى «ع» فرزند خدا است درحالى كه قرآن كريم-و اين راستگوترين سخنگويان-از لسان عيسى بن مريم مى فرمايد «من از آنها هرگز چيزى نخواستم جز آنچه تو به من دستور داده بودى كه هان، پروردگار من و خودتان را بپرستيد و عبادت كنيد» .

-درست است، من همين طور گفتم و از تو هم چيزى جز اين نمى خواهم. كافى است كه عقل و منطق و استدلال به قرآن و سنّت راستين را، حجّت قرار دهيم، ما دام كه مسلمان هستيم، و اگر سخن با يك يهودى يا نصرانى بود، استدلال ما بگونه اى ديگر بود.

-پس در چه كتابى مى توانم به حقيقت دست يابم؟ درحالى كه هر نويسنده و هر گروه و هر مذهب، ادعا مى كند كه بر حقّ است.

-من اكنون به تو دليلى روشن ارائه مى دهم، كه تمام مسلمانان با مذهبهاى گوناگون و فرقه هاى مختلفى كه دارند، آن را مى پذيرند ولى تو با آن استدلال آشنائى ندارى!

-پروردگارا! تو خود بر علم و دانشم بيفزا.

-آيا تفسير اين آيه شريفه را خوانده اى كه مى فرمايد:

«إِنَّ اَللّٰهَ وَ مَلاٰئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ، يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً» (1) .

-همانا خداوند و فرشتگانش بر پيامبر، صلوات مى فرستند، پس اى مؤمنان بر او صلوات بفرستيد و سلام كنيد، سلام تمام و كامل.

مفسرين شيعه و سنى، متّفق القول اند كه اصحابى كه اين آيه درباره آنها نازل شد، خدمت حضرت رسول «ص» رسيده. عرض كردند: اى

ص: 65


1- سوره احزاب-آيه 56.

رسول خدا! فهميديم چگونه بر تو سلام كنيم ولى نفهميديم چگونه بر تو درود و صلوات بفرستيم؟ حضرت فرمود بگوئيد:

«اللهم صلّ على محمد و آل محمد كما صلّيت على ابراهيم و آل ابراهيم فى العالمين انك حميد مجيد» . و هرگز بر من صلوات منقطع و ناقص نفرستيد.

عرض كردند: يا رسول اللّه، صلوات ناقص چيست؟

فرمود: اينكه بگوئيد «اللهم صلّ على محمد» و آنگاه سكوت كنيد و همانا خداوند كامل است و جز كامل قبول ندارد، و بدين سان، اصحاب و تابعين، اين مطلب را از رسول خدا ياد گرفتند و لذا بر آن حضرت، درود كامل مى فرستادند، تا آنجا كه امام شافعى در حق اهل بيت مى سرايد:

اى اهل بيت رسول اللّه، دوستى شما، فريضه و واجبى است كه خداوند در قرآن نازل فرموده، و هيچ مقامى برتر و بالاتر براى شما از آن نيست كه خداوند هيچ صلواتى را از كسى نمى پذيرد مگر اينكه بر شما درود بفرستد.

آرى! آن سخنان چنان در گوشم نواخته مى شد و بر قلبم مى نشست كه تأثيرى مثبت بر من مى گذاشت، او راست مى گفت، من خودم قبلا چنين مطلبى را خوانده بودم ولى درست يادم نمى آمد در چه كتابى خوانده ام. و لذا او را تصديق كردم كه ما هرگاه صلوات بر پيامبر مى فرستيم، آل و اصحابش را همگى، شريك در صلوات مى سازيم ولى قبول نداريم كه تنها حضرت على اختصاص به سلام خداوند داشته باشد، همان گونه كه شيعيان مى گويند.

گفت: نظرت درباره بخارى چيست؟ آيا او شيعه است؟

گفتم: «امامى است عاليمقام از امامان اهل سنّت و جماعت و كتابش صحيح ترين كتاب پس از كتاب خدا است» ، همان جا او بلند شد

ص: 66

و كتاب «صحيح بخارى» را از كتابخانه اش آورد و آن را گشود و صفحه اى كه مى خواست پيدا كرد و به من داد كه بخوانم ديدم نوشته است «فلان شخص ما را حديث كرد از فلان از على عليه السّلام» نمى توانستم باور كنم و بقدرى تعجب كردم كه حتى نسبت به آن كتاب، ترديد برايم حاصل شد كه نكند اين كتاب صحيح بخارى نيست! در هر صورت با سراسيمگى يك بار ديگر به آن صفحه نگريستم و به جلد كتاب نگاه كردم، ولى دوستم كه حالت شك و ترديد را در من ديد، كتاب را از من گرفت و صفحه ديگرى به من نشان داد كه در آن نوشته شده بود: «على بن الحسين عليه السّلام ما را حديث كرد» پس از آن هيچ جوابى نداشتم جز اينكه شگفت زده بگويم: سبحان اللّه! او هم به همين جواب قانع شد و مرا رها كرد و رفت.

من باز به فكر فرو رفتم و با ناباورى كتاب را ورق زدم و نسبت به چاپ آن، دقت كردم، ديدم اتفاقا در مصر به چاپ رسيده است در «انتشاراتى شركت حلبى و فرزندان» .

خداوندا! چه مى بينم؟ چرا ما اين قدر سرسخت و انعطاف ناپذير هستيم؟ حال آنكه اين آدم از صحيح ترين كتابهايمان، برايم استدلال مى كند. بخارى كه قطعا شيعه نيست بلكه از امامان و حديث گويان اهل سنّت است. آيا به اين حقيقت كه درباره على «عليه السّلام» مى گويند، تن دردهم؟ ولى مى ترسم عواقب خوشايندى برايم نداشته باشد و مجبور به پذيرفتن حقايق ديگرى گردم كه خوش ندارم به آنها اعتراف كنم!

در هر صورت تا آن روز دو بار در برابر دوستم شكست خوردم: يكى در مورد قداست عبد القادر گيلانى كه تسليم شدم، موسى كاظم از او برتر است و ديگرى هم پذيرفتم كه بايد پس از نام على، عليه السّلام، گفت و او سزاوار است.

ص: 67

ولى من نمى خواهم كه باز هم شكست بخورم. من كه چند روز پيش افتخار مى كردم كه يكى از علماى بنام هستم و علماى ازهر شريف مرا احترام فوق العاده مى كردند، امروز خودم را شكست خورده و مغلوب مى بينم، آنهم در برابر چه كسانى؟ همين ها كه تاكنون معتقدم، راه خطا و اشتباه را پيموده اند و عادت كرده ام كه هرگاه واژه «شيعه» بشنوم، آن را يك فحش و ناسزا تلقّى كنم.

اين براستى خود بزرگ بينى و تكبّر است! اين در حقيقت چيزى جز تعصّب بيجا و لجاجت نيست! خدايا! خودت كمكم كن و مرا به راه راست هدايت فرما و مرا براى يكبار هم كه شده يارى ده كه حقيقت را هرچه هست بپذيرم.

خدايا ديدگانم را باز كن و قلبم را بگشا و صراط مستقيمت را به من بنمايان و مرا از آنانى قرار ده كه دنبال بهترين سخن هستند.

خدايا! حق را همان گونه كه هست به ما نشان بده و ما را وادار به پيرويش ساز و باطل را همچنان كه باطل است، به ما نشان بده و ما را توان اجتناب از آن عطا فرما.

با دوستم به خانه بازگشتيم درحالى كه من اين دعاها را با خود مى كردم و از خدا مى خواستم، راه درست را از نادرست به من بنماياند.

او تبسّمى كرده و چنين گفت: خداوند، ما و شما و تمام مسلمانان را هدايت فرمايد. و همانا او در كتاب حقش فرموده است:

«آنان كه در راه ما جهاد مى كنند، ما راه خود را به آنان نشان مى دهيم و بى گمان خداوند همراه نيكوكاران است» (1).

و جهاد در اين آيه مى تواند به معناى بحث علمى براى رسيدن به

ص: 68


1- سوره عنكبوت-آيه 6٩.

حقيقت نيز باشد و قطعا هركس دنبال حق بگردد، خداوند او را براى رسيدن به حق، هدايت خواهد كرد.

مسافرت به نجف اشرف

شبى دوستم به من گفت كه: فردا-به خواست خدا-به نجف مسافرت مى كنيم. از او پرسيدم: نجف ديگر چيست؟

گفت: او شهر علم پرورى است كه قبر امام على بن ابى طالب، در آن قرار دارد.

شگفتا! مگر امام على هم قبر شناخته شده اى دارد؟ ما كه هرچه از استادان و شيوخ خود شنيده ايم، آنها مى گويند: قبر معروفى براى سيدنا على وجود ندارد.

به هرحال در يك ماشين عمومى نشستيم و به مسافرت خود ادامه داديم تا به كوفه رسيديم. در آنجا از ماشين پياده شديم و به زيارت مسجد كوفه كه يكى از آثار اسلامى جاويدان است، رفتيم. و دوستم جاهاى تاريخى را به من نشان مى داد و مرا كنار قبر مسلم بن عقيل و هانى بن عروه برد و خلاصه اى از داستان شهادتشان را برايم تعريف كرد.

و همچنين مرا به محرابى برد كه امام على در آنجا به شهادت رسيده بود.

سپس به منزلى رفتيم كه امام و دو فرزندش حضرت حسن و حضرت حسين در آنجا زندگى مى كردند و در آن منزل، چاهى را ديديم كه از آن آب مى آشاميدند و وضو مى گرفتند.

خلاصه لحظات روحانى جالبى را گذراندم كه در آن لحظات، دنيا و لذّات آن را به فراموشى سپردم تا در درياى زهد امام و زندگى ساده و

ص: 69

بى آلايشش، دمى شناور باشم. و او است امير مؤمنان و چهارمين خليفۀ پيامبر.

لازم به يادآورى است، تواضع و احترام شديدى در كوفه شاهد بوديم، چرا كه بر هيچ جماعتى نگذشتيم مگر اينكه برخاستند و بر ما سلام كردند و گويا دوستم بسيارى از آنان را مى شناخت. يكى از آنها مدير دانشكده اى در كوفه بود كه ما را به خانه اش برد و در آنجا با فرزندانش آشنا شديم و شب خوشى را در آنجا گذرانديم و احساس مى كردم كه ميان خانواده و فاميل خودم هستم. آنها هروقت مى خواستند نام اهل سنّت را ببرند مى گفتند: «برادران اهل سنت ما» من هم به سخنانشان دلگرم شدم و براى امتحان، چند سئوالى از آنها كردم تا راستگوئى آنها برايم محقق گردد.

از آنجا به نجف رفتيم كه مسافت ١٠ كيلو متر تقريبا از كوفه دورتر است. تا به آنجا رسيديم، مسجد (حرم) كاظمين را به ياد آوردم زيرا مناره هاى طلائى كه پوششى از طلاى ناب داشت، از دور پيدا شد.

پس از قرائت اذن دخول-كه شيعيان به آن عادت كرده اند-وارد حرم امام شديم، در آنجا تعجّب و شگفتى من افزونتر گشت از آنچه در مسجد (حرم) موسى كاظم ديده بودم. من هم طبق معمول خودمان، شروع به خواندن فاتحه كردم در حالى كه ترديد داشتم اين قبر امام على باشد. و گويا قانع شدم به آن خانه اى كه در كوفه ديدم و آن را منسوب به حضرت على مى دانند و به خود گفتم: هرگز امام على به اين نقش و نگارهاى زرّين رضايت نمى دهد، در صورتى كه مسلمانان در گوشه و كنار دنيا از گرسنگى، جان مى دهند بويژه اينكه در بين راه، مستمندان زيادى را ديدم كه دستها را دراز كرده و از عبوركنندگان درخواست صدقه مى كردند.

ص: 70

و شايد زبان حالم مى گفت: اى شيعيان! شما سخت در اشتباهيد.

اقلا به همين يك اشتباه اعتراف كنيد، مگر نه پيامبر، همين حضرت على را فرستاد كه قبرها را با خاك يكسان كند! پس اين قبرهاى مزيّن، به طلا و نقره براى چيست؟ اينها اگر شرك هم نباشد، حدّ اقلّ اشتباه بزرگى است كه اسلام آن را نمى آمرزد.

دوستم درحالى كه يك قطعه گل خشك شده را برمى داشت، از من پرسيد: آيا مى خواهى نماز بخوانى؟ با عصبانيّت به او پاسخ دادم: ما اطراف قبرها نماز نمى خوانيم!

گفت: پس لحظه اى منتظرم باش تا من دو ركعت نماز بگذارم. در آن چند دقيقه كه انتظارش مى كشيدم، مشغول خواندن تابلوئى شدم كه بر ضريح آويزان بود و از لابلاى ميله هاى زرّين ضريح به داخل آن مى نگريستم كه اسكناس ها و سكّه هاى رنگارنگ از درهم و ريال گرفته تا دينار و لير فراوان به چشم مى خورد و همۀ آنها را زائران به عنوان تبرّك و يا براى شركت در برنامه هاى خيريّه اى كه به خود حرم ارتباط داشت، در آنجا مى انداختند و از بس زياد بود، خيال كردم، چندين ماه بر آنها مى گذرد ولى دوستم بعدا به من گفت كه مسئولين حرم، هر شب پس از نماز عشا، پولها را از داخل ضريح بيرون مى آورند.

از آنجا شگفت زده بيرون آمدم در حالى كه آرزو مى كردم، اى كاش به من هم مقدارى از اين پولها مى دادند يا آنها را بر مستمندان و تهيدستان تقسيم مى نمودند كه چقدر هم عددشان زياد است.

به هر طرف كه نگاه مى كردم، مردم را در ايوان ها و رواق هاى حرم مى يافتم كه مشغول نماز بودند و برخى ديگر هم گوش به سخنان خطبا و واعظان مى دادند كه برفراز منبرها رفته و مردم را موعظه مى كردند و گويا نالۀ بعضى ها را مى شنيدم كه با صدا گريه مى كردند. و گروه هائى از

ص: 71

مردم را مى ديدم كه گريه مى كنند و بر سر و سينه خود مى زنند، مى خواستم از دوستم سئوال كنم كه اينها را چه شده است كه چنين گريه مى كنند و سينه مى زنند كه ناگهان جنازه اى را از آنجا گذراندند و برخى را ديدم كه قسمتى از سنگهاى وسط صحن را بلند مى كردند تا ميّت را در آنجا بگذارند، ازاين رو خيال كردم گريه همه آن مردم براى اين مرده است كه لا بد خيلى هم نزد آنان عزيز بوده است! .

ديدار با علماء

دوستم مرا به مسجدى در گوشه اى از حرم برد كه تمام آن مسجد با قالى فرش شده بود و در محرابش آياتى از قرآن با خط بسيار زيبائى نوشته شده بود. آنچه در وهلۀ اول جلب توجّهم كرد، عدّه اى از كودكان بودند كه عمامه بر سر داشتند و نزديك محراب نشسته بودند و هريك كتابى در دست، مشغول مباحثه بودند.

از اين منظرۀ زيبا خيلى خوشم آمد زيرا تا آن روز نديده بودم كودكانى كه عمرشان بين ١٣ و ١6 سال بيشتر نبود، عمامه بسر باشند، گو اينكه آن لباس بقدرى آنها را زيبا كرده بود كه مانند ماه مى درخشيدند.

دوستم از آنها پرسيد: «سيّد» كجا است؟

آنها گفتند كه مشغول خواندن نماز جماعت با مردم است. نفهميدم مقصود از «سيّد» كيست ولى احتمال دادم يكى از علما باشد. و بعدا فهميدم او آقاى خوئى، يكى از رؤساى حوزۀ علميۀ شيعيان مى باشد.

ناگفته نماند كه شيعيان لقب «سيّد» را به هركسى مى دهند كه از نسل پيامبر «ص» باشد و سيّد چه عالم باشد و چه طلبه، عمامۀ سياه بر سر دارد ولى ساير علماء عمامۀ سفيد مى پوشند و آنها را «شيخ» مى نامند.

ص: 72

و ضمنا برخى از سادات هم هستند كه گرچه عالم نمى باشند، ولى عمامۀ سبز بر سر دارند.

دوستم از آنها خواست كه با آنها بنشينم تا وقتى كه او به ديدار «سيّد» برود و برگردد. آنها هم به من خوش آمد گفتند و مرا در يك نيم دايره تقريبا احاطه كرده و خيلى احترام گذاشتند.

من در چهره هاشان مى نگريستم و بى گناهى و پاكى و خوش نفسى آنها را در مى يافتم و در ذهنم حديثى از پيامبر «ص» خطور كرد كه فرموده است:

«انسان بر فطرت متولد مى شود و اين پدر و مادرش هستند كه او را يهودى يا نصرانى و يا مجوسى بار مى آورند» .

و با خود مى گفتم: و يا شيعه اش مى كنند!

از من پرسيدند: تو اهل كجا هستى؟

گفتم: تونس.

گفتند: آيا در تونس هم حوزه هاى علميه وجود دارد؟

گفتم: ما دانشگاه ها و مدرسه هائى داريم! سئوالها از هر سوى بر من مى باريد كه همۀ آنها مهمّ و دشوار بود و من نمى دانستم به اين كودكان بى گناه چه جواب دهم كه با سادگى، هنوز فكر مى كنند در تمام جهان اسلام، حوزه هاى علميّه اى وجود دارد كه فقه و اصول و تفسير، تدريس مى كنند و نمى دانند كه در جهان معاصر اسلام و در كشورهاى ما كه پيشرفته و متمدّن شده اند، مدرسه هاى قرآنى را تبديل كرده ايم به كودكستانهائى كه راهبه هاى نصرانى بر آنها اشراف و مديريت دارند.

پس آيا به آنها بگويم كه نسبت به ما، خيلى عقب افتاده فكر مى كنند؟ !

يكى از آنان پرسيد: مذهبى كه در تونس رايج است، چه مذهبى است؟

ص: 73

گفتم: مذهب مالكى. و ديدم بعضى از آنها خنديدند ولى من ترتيب اثرى ندادم.

گفت: آيا شما مذهب جعفرى را نمى شناسيد؟

گفتم: خير باشد! اين اسم جديد ديگر چيست؟ نه جانم! ما غير از مذاهب چهارگانه، مذهب ديگرى را نمى شناسيم و غير از آنها را داخل در اسلام نمى دانيم!

تبسّمى كرد و گفت: مى بخشيد آقا! مذهب جعفرى، حقيقت اسلام است. آيا نمى دانى كه ابو حنيفه، شاگرد امام جعفر صادق است؟ و در اين باره ابو حنيفه مى گويد: «اگر آن دو سال نبود (يعنى دو سالى كه در محضر امام صادق درس خوانده است) نعمان هلاك مى شد» .

سكوت كردم و هيچ پاسخى ندادم زيرا امروز اسم جديدى مى شنيدم كه قبل از اين نشنيده بودم ولى باز هم خدا را شكر كردم كه امامشان -جعفر صادق-استاد امام مالك ديگر نبوده است. و لذا گفتم: ما مالكى هستيم و حنفى نمى باشيم!

گفت: اتفاقا مذاهب چهارگانه، هريك از ديگرى گرفته است.

پس احمد بن حنبل از شافعى اخذ كرده و شافعى از مالك و مالك از ابو حنيفه و ابو حنيفه هم شاگرد امام صادق است، ازاين روى، همۀ اينها شاگردان جعفر بن محمد هستند و او نخستين كسى است كه در مسجد جدّش رسول اللّه «ص» دانشگاه اسلامى بنيان نهاد و بيش از چهار هزار فقيه و حديث گوى در محضر درسش، فارغ التحصيل شدند.

بقدرى تعجب كردم كه اين كودك هشيار، هرچه مى گويد از بر مى گويد مانند يكى از ماها كه سوره اى از قرآن، از حفظ است.

و آنچه مايۀ شگفتى بيشترم شد، اين بود كه ديدم او برخى از منابع تاريخى را كه اجزاء و ابوابشان را نيز ازبر دارد، برايم شمرد و با من

ص: 74

مسلسل وار شروع به گفتگو كرد مانند يك استاد كه با شاگردش سخن مى گويد و او را درس مى آموزد. و خود را در برابرش ناتوان يافتم و آرزو مى كردم اى كاش با دوستم بيرون رفته بودم و با اين كودكان نمى ماندم زيرا هيچ يك از آنان سئوالى از من در فقه يا تاريخ نكرد مگر اينكه از پاسخگوئى عاجز ماندم.

از من پرسيد: تقليد چه كسى مى كنى؟

گفتم: امام مالك!

گفت: چگونه تقليد از مرده اى مى كنى كه ميان تو و او، چهارده قرن فاصله است، پس اگر اكنون خواستى مسئله اى تازه از او بپرسى، آيا پاسخت مى دهد؟

كمى انديشيدم و گفتم: جعفر شما هم كه چهارده قرن قبل مرده است، پس تو چه كسى را مقلّد هستى؟

او و ديگر كودكان به سرعت پاسخ دادند: ما تقليد از آقاى خوئى مى كنيم.

من نفهميدم كه آيا آقاى خوئى اعلم است يا جعفر صادق؟ و لذا تلاش كردم، خلط مبحث كنم و سخن را به جائى ديگر ببرم، و اين بار من سئوال كننده باشم تا از دست آنها راحت شوم! لذا پرسيدم: عدد ساكنين نجف چند نفر است؟ و فاصله نجف با بغداد چقدر است؟ و آيا كشورهاى ديگرى غير از عراق هم مى شناسند؟ و تا پاسخ مى دادند فورا سئوال ديگرى تهيه مى كردم و مى پرسيدم كه آنها را مشغول كنم زيرا در برابرشان عاجز شده و احساس شكست نموده بودم ولى هرگز حاضر نبودم به اين شكست تن در دهم و اعتراف كنم هرچند در درونم، اقرار داشتم به اينكه آن همه شخصيّت و عزّت و دانش كه در مصر، سوار بر آن بودم، در اينجا دود شد و از بين رفت، بويژه بعد از اينكه با اين كودكان ملاقات

ص: 75

كردم. اينجا بود كه به ياد اين حكمت افتادم كه مى گويد:

«به آن كس كه ادعاى دانش و فلسفه اى دارد بگو: گرچه چيزى را آموختى ولى چيزهاى زيادى است كه از تو پنهان شد و تو در برابر آنها جاهل و نادانى» .

و پنداشتم كه عقلهاى اين كودكان خيلى بزرگتر از عقلهاى آن استادان سالخورده اى است كه در «الازهر» ملاقات كردم و يا علمائى كه در تونس با آنها آشنا شدم.

آقاى خوئى با گروهى از علما كه داراى هيبت و وقارى بودند، وارد شدند. كودكان برخاستند، من هم با آنها بلند شدم. آنها پيش رفتند و دست «سيّد» را بوسيدند ولى من سر جايم خشكم زد. سيّد ننشست تا همه نشستند، آن وقت شروع كرد به درود گفتن و تحيّت بر آنان و مى گفت: «مسّاكم اللّه بالخير» و به هركس چنين مى گفت، او هم همين جمله را در پاسخ مى گفت تا اينكه نوبت به من رسيد، من هم همان طور كه شنيده بودم، پاسخ دادم.

آنگاه دوستم چيزى دم گوش «سيّد» گفت، سپس به من اشاره كرد كه نزديك تر شوم و كنار «سيّد» طرف راستش، بنشينم.

پس از احوالپرسى، دوستم گفت: براى «سيّد» تعريف كن كه در تونس چه چيزهائى از شيعه شنيده ايد؟

گفتم: برادر! بس است آنچه از اين طرف و آن طرف مى شنويم، مهم اين است كه من خودم بدانم شيعه چه مى گويند، و من چند سئوال دارم كه اميدوارم، بى پرده پاسخم بدهيد.

دوستم اصرار كرد كه براى سيّد بازگو كنم كه نسبت به شيعيان چه عقيده اى داريم.

گفتم: شيعه نزد ما از يهود و نصارى هم بدترند زيرا آنها خدا را

ص: 76

مى پرستند و به موسى «ع» و عيسى «ع» عقيده دارند ولى آنچه ما از شيعيان مى دانيم اين است كه على را عبادت مى كنند و او را تقديس و تنزيه مى نمايند، و از آنها گروهى هم هست كه خدا را مى پرستند ولى على را تا درجه رسول خدا بالا مى برند و آنگاه روايت جبرئيل را بازگو كردم كه به امانت الهى، خيانت ورزيد-همان گونه كه شيعيان مى گويند-و بجاى فرود آمدن بر على، بر محمد «ص» فرود آمد.

سيّد لحظه اى سرش را پائين انداخت، سپس به من نگاهى كرده گفت: ما شهادت مى دهيم كه جز «اللّه» خدائى نيست و محمد رسول خدا است درود خدا بر او و آل طاهرينش و شهادت مى دهيم به اينكه على، بنده اى از بندگان خدا است. و آنگاه به ساير آقايان نگاهى كرد و در حالى كه به من اشاره مى نمود گفت: اين بيچاره ها را ببينيد كه چگونه فريب شايعه ها و تهمتهاى دروغين مى خورند. و اين چندان هم عجيب نيست زيرا بدتر از اين حرفها هم، از ديگران شنيده بودم، «لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم» .

آن وقت رو به من كرد و گفت: آيا قرآن خوانده اى؟

گفتم: هنوز ده سال از عمرم نگذشته بود كه نيمى از آن را حفظ كرده بودم.

گفت: آيا مى دانى كه تمام گروه هاى اسلامى، صرف نظر از اختلاف مذاهبشان، در مورد قرآن كريم، اتفاق نظر دارند، و قرآنى كه نزد ما است، همان قرآنى است كه نزد شما مى باشد؟

گفتم: آرى! اين را مى دانم.

گفت: پس آيا اين آيه را نخوانده اى كه خداوند مى فرمايد:

«وَ مٰا مُحَمَّدٌ إِلاّٰ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ» (1) .

ص: 77


1- سوره آل عمران-آيه ١44.

-و محمد نيست جز رسولى كه قبل از او، پيامبرانى ديگر آمده بودند.

و مى فرمايد:

«مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللّٰهِ وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ أَشِدّٰاءُ عَلَى اَلْكُفّٰارِ. .» (1) .

-محمد رسول خداست و آنها كه با او هستند، نسبت به كافران، دل سخت اند.

و مى فرمايد:

«مٰا كٰانَ مُحَمَّدٌ أَبٰا أَحَدٍ مِنْ رِجٰالِكُمْ وَ لٰكِنْ رَسُولَ اَللّٰهِ وَ خٰاتَمَ اَلنَّبِيِّينَ» . (2)

-محمد پدر هيچ كدام از شما نبود ولى رسول خدا و خاتم پيامبران بود.

گفتم: آرى! اين آيات را مى شناسم.

گفت: پس على كجا است؟ اگر قرآن، مى گويد كه همانا محمد رسول خدا است، پس از كجا اين تهمت آمده است؟

سكوت كردم و هيچ جوابى ندادم.

اضافه كرد: و اما خيانت جبرئيل! -و او منزّه از اين حرفها است- كه اين تهمت از اوّلى سنگين تر است. مگر نه آن روز كه جبرئيل «ع» از سوى خداوند، بر محمّد نازل شد، محمّد چهل سال از عمرش گذشته بود و در آن روز على كودكى بود كه بيش از 6 يا ٧ سال عمر نداشت؟ پس چگونه جبرئيل اشتباه مى كند و بين محمد و على فرق نمى گذارد؟

آنگاه مدتى ساكت شد ولى من به فكر فرو رفتم و حرفهايش را با دقت در ذهنم مورد تجزيه و تحليل قرار دادم و از اين سخن منطقى و معقول، كه درست بر قلبم نشست و پرده از ديدگانم برداشت، لذّت بردم و از خودم پرسيدم: چگونه ما به چنين منطقى نرسيده ايم؟

ص: 78


1- سوره فتح-آيه ٢٩.
2- سوره احزاب-آيه 4٠.

آقاى خوئى اضافه كرد: ضمنا به تو بگويم كه شيعه تنها گروهى است از ميان ساير گروه هاى مسلمان، كه معتقد به عصمت انبياء و ائمه است، پس ائمه ما-سلام اللّه عليهم-از هر اشتباه و خطائى معصوم اند، درحالى كه مانند ما بشر هستند، قطعا جبرئيل كه ملك مقرّب است و خداوند او را «روح الأمين» ناميده است از هر اشتباهى مصون است!

گفتم: پس اين شايعه ها از كجا آمده است؟

گفت: از دشمنان اسلام كه مى خواهند بين مسلمانان تفرقه اندازند و از هم جدا سازند و آنها را به جان هم بياندازند وگرنه مسلمانان همه برادرند، چه شيعه باشند و چه سنّى، و همه خدا را مى پرستند و به او شرك نمى ورزند. قرآنشان يكى، پيامبرشان يكى و قبله شان هم يكى است و شيعه و سنّى هيچ اختلافى ندارند جز در مسائل فقهى همچنان كه در ميان خود مذاهب اهل سنّت نيز، اختلافهائى وجود دارد. مثلا مالك با ابو حنيفه در مسائلى مخالف است و او با شافعى و همچنين. . .

گفتم: پس آنچه دربارۀ شما مى گويند، چيزى جز افترا و تهمت نيست؟

گفت: تو بحمد اللّه انسان عاقلى هستى و مسائل را به خوبى تشخيص مى دهى، و كشور شيعه را هم ديدى و در ميان مردم، رفت و آمد كردى، آيا از آن دروغها چيزى ديدى يا شنيدى؟

گفتم: من جز خير و خوبى، چيزى نديدم و نشنيدم و من خدا را شكر مى كنم با استاد منعم در كشتى آشنا شدم و او سبب آمدنم به عراق بود و در اينجا چيزهاى زيادى ياد گرفتم كه قبلا نمى دانستم.

دوستم منعم خنديد و گفت: از جمله، قبر امام على است. من هم اشاره اى به او كردم و ادامه دادم: بلكه چيزهاى فراوانى آموختم حتى از

ص: 79

اين كودكان و آرزومند شدم كه اى كاش فرصتى برايم پيدا مى شد و مانند آنها در اين حوزۀ علميه درس مى خواندم.

سيد گفت: اهلا و سهلا، اگر شما مايليد درس بخوانيد، حوزه در اختيارتان و ما هم در خدمتتان هستيم. حاضرين هم خوش آمد گفتند به اين پيشنهاد، خصوصا دوستم منعم كه چهره اش برافروخته شد.

سپس گفتم: من ازدواج كرده ام و دو فرزند دارم.

گفت: ما منزل و تمام وسائل زندگيت و هرچه نياز دارى، همه را تأمين مى كنيم، فقط مهم اين است كه علم بياموزى. مقدارى فكر كردم و به خود گفتم: معقول نيست پس از پنج سال كه معلّم بوده ام و بچه ها را تربيت كرده ام، الآن برگردم و شاگرد شوم، و البته كه چنين چيزى به اين سرعت برايم ميسّر نيست و نمى توانم خودسرانه چنين تصميمى بگيرم.

آقاى خوئى را بر آن پيشنهاد تشكر كردم و گفتم: ان شاء اللّه پس از بازگشت از عمره، جدّا در اين باره فكر مى كنم، ولى نياز به تعدادى كتاب دارم.

سيد گفت: به او كتابهائى بدهيد.

چند تن از علماء برخاستند و كمدهائى را باز كردند و پس از زمانى كوتاه، بيش از هفتاد جلد كتاب روبروى خود ديدم، چرا كه هريك از آنان، يك دوره كتاب برايم آورد.

و آنگاه گفت: اين هم هديۀ من است.

ديدم نمى توانم آن همه كتاب را با خودم بردارم، خصوصا كه من به عربستان سعودى مى خواهم سفر كنم و آنها آوردن هر كتابى را به كشورشان منع مى كنند از ترس اينكه مبادا برخى عقايد كه با مذهبشان مغايرت دارد، در آنجا رواج پيدا كند و از طرفى ديگر مايل نبودم دست از

ص: 80

اين كتابها بشويم، كتابهائى كه در تمام عمرم مانندشان نديده بودم. و لذا به دوستم و ساير حاضرين گفتم: راهى بس طولانى در پيش دارم كه از سوريه به اردن مى گذرد و از آنجا به سعودى مى رسد و در بازگشت طولانى تر است چرا كه از مصر به ليبى مى گذرد تا به تونس برسد، و ضمنا سنگينى بار را چه كنم؟ بالاتر اينكه اغلب اين كشورها، اجازه ورود كتاب به كشورشان را نمى دهند.

سيد گفت: پس شما آدرس خود را به ما بدهيد و ما ضامن مى شويم كه كتابها را به آدرستان پست كنند.

اين نظر را پسنديدم و كارت شخصى خود را كه آدرسم در آن چاپ شده بود، به او دادم و بسيار تشكر كردم. هنگامى كه براى خداحافظى برخاستم، با من بلند شد و گفت: «از خداوند براى تو آرزوى سلامت مى كنم. هرگاه به قبر جدّم رسول اللّه رسيدى، سلام مرا به او ابلاغ كن» .

حاضرين و همچنين خود من، خيلى متأثّر شديم خصوصا كه ديدم اشك در ديدگانش حلقه زده است.

با خود گفتم: محال است چنين كسى از گمراهان يا از دروغگويان باشد. هيبت و عظمت و تواضعش، به حقّ دلالت دارد بر اينكه او از ذرّيۀ رسول اللّه است، و ازاين روى، دستش را گرفتم و بر آن بوسه زدم، هرچند او ممانعت مى كرد.

ساير حاضرين برخاستند و با من وداع كردند، و برخى از همان نوجوانان دنبالم راه افتادند و از من آدرس گرفتند كه با من مكاتبه كنند، من هم آدرسم را به آنها دادم.

دوباره به كوفه بازگشتيم، طبق دعوت يكى از افرادى كه در مجلس آقاى خوئى بود و ضمنا با منعم نيز دوست بود به نام «ابو شبّر» بر او-در

ص: 81

خانه اش-وارد شديم و يك شب را تا صبح با گروهى از جوانان فهميده كه از ميان آنها برخى طلبه هاى سيّد محمّد باقر صدر نيز وجود داشتند، بسر برديم و آنها به من پيشنهاد كردند كه با ايشان نيز ديدارى داشته باشم و تعهد كردند كه در روز آينده از ايشان وقت بگيرند كه به زيارتشان بروم.

دوستم منعم نيز اين پيشنهاد را تحسين كرد ولى خود از آمدن پوزش خواست زيرا گفت كه در بغداد كارى دارم و حضورم ضرورى است.

قرار شد در منزل آقاى ابو شبّر سه چهار روز بمانيم تا منعم بازگردد.

سپس براى خوابيدن، از هم جدا شديم درحالى كه من بسيار از آن طلبه ها در آن شب استفاده كرده بودم و از تنوّع دروس حوزه شگفت زده شده بودم چرا كه آنها اضافه بر دروس فقه و شريعت و توحيد و علوم اسلامى، درسهائى در اقتصاد و سياست، علوم اجتماعى، تاريخ، لغت و علم هيئت نيز فرا مى گيرند.

ديدار با سيد محمد باقر صدر

به اتفاق آقاى «ابو شبّر» به سوى منزل سيد محمد باقر صدر، روانه شديم. در بين راه به من بسيار اظهار لطف و محبّت مى كرد و دربارۀ ساده زيستى علماى مشهور و تقليد و مسائل ديگر با من حرف مى زد. بر آقاى سيد محمد باقر صدر وارد شديم. منزلش پر بود از طلاّب و بيشترشان جوانان معمم بودند. سيد برخاست و به ما سلام كرد. دوستان، مرا معرّفى كردند، خيلى خوش آمد گفت و مرا كنار خود نشاند و شروع كرد از تونس و الجزائر از من پرسيدن و همچنين از برخى علماى معروف مانند خضر حسين و طاهر بن عاشور و ديگران از من سئوال كرد. از سخنانش لذّت بردم و على رغم احترام فوق العاده علاقمندانش و هيبت و ابهتش،

ص: 82

خيلى خودمانى با او گفتگو مى كردم، تو گوئى كه سالها است مى شناسمش و از آن جلسه خيلى بهره بردم زيرا شاگردان سئوال هاى گوناگونى مى كردند و او جواب مى داد. آنجا بود كه دريافتم ارزش تقليد عالمان زنده اى كه بدون هيچ تكلّف و رنجى، سئوالها و اشكالات را خيلى روشن پاسخ مى دهند و يقين كردم كه شيعيان، مسلمان اند و تنها خدا را مى پرستند و به پيامبرى و رسالت محمد «ص» ايمان دارند، زيرا تا آن ساعت هنوز، برخى شك و ترديدها در دلم بود و شيطان وسوسه ام مى كرد كه نكند آنچه ديده بودم، نقشه بازى مى كردند! و يا اينكه اين همان چيزى است كه «تقيه اش» مى نامند يعنى ظاهرشان با باطنشان فرق دارد. ولى بزودى شك و ترديد رفع شد و وسوسه ها نابود شدند، زيرا به هيچ وجه ممكن نبود همۀ آنچه را كه ديده و شنيده بودم، تئاتر باشد!

وانگهى براى چه، نقش بازى كنند؟ تازه من كى هستم؟ و چه ارزشى دارم كه از من تقيه كنند؟ از آنها كه بگذريم، هان اين كتابهاى قديمى آنها است كه از صدها سال پيش نوشته شده و اين هم كتابهاى تازه اى كه چند ماهى است از زير چاپ خارج شده و همه اش توحيد خدا مى گويد و بر پيامبرش حضرت محمد درود مى فرستد همان طور كه در مقدمه هاى كتابها خواندم.

و هم اكنون من در منزل سيد محمد باقر صدر هستم، مرجعى كه هم در عراق و هم در خارج از عراق، معروف و مشهور است. و هرجا نام محمد «ص» برده مى شود، همه يكصدا فرياد مى زنند: «اللهم صلّ على محمّد و آل محمّد» .

وقت نماز شد. به مسجدى كه نزديك منزل بود رفتيم و با آقاى صدر، نماز ظهر و عصر را به جماعت خوانديم و احساس مى كردم در ميان

ص: 83

اصحاب بزرگوار پيامبر قرار گرفته ام، چرا كه در وسط نمازها، دعاى حزينى توسط يكى از نمازگزاران خوانده شد صدايش غمناك و در عين حال دلربا بود و پس از تمام شدن دعا همه با هم، با صداى بلند، صلوات بر محمّد و آل محمّد فرستادند.

و به هرحال دعا پر بود از حمد و ثناى پروردگار و درود و سلام بر محمّد و آل طاهرينش.

سيّد پس از نماز در محراب نشست. برخى بر او سلام مى كردند و آهسته يا بلند سئوالهائى مطرح مى نمودند و او هم با بعضى ها، محرمانه حرف مى زد كه معلوم بود، مسائل خصوصى را با او مطرح كرده اند و پاسخ برخى را بلند مى داد و معمولا سئوال كننده پس از دريافت پاسخ، دست او را مى بوسيد و روانه مى شد. مبارك باد بر اينان چنين عالم بزرگوارى كه مشكلاتشان را حلّ مى كند و خود را در غمهاى آنان شريك مى داند.

به اتفاق سيّد كه بيشترين عنايت و بالاترين محبّت و مهمان نوازى را نسبت به من روا داشت برگشتيم. من احساس مى كردم كه ميان خانه و خويشاوندان خود هستم و فكر كردم اگر يك ماه با او باشم قطعا شيعه مى شوم زيرا اخلاقش نيكو و رفتارش عالى بود و هرگز به او نگاه نكردم مگر اينكه در رويم تبسّم كرد و گفت: امرى دارى؟ چيزى مى خواهى؟

و لذا در تمام آن چهار روز، هرگز از او جدا نشدم مگر وقت خواب، هرچند زائرين و علماى بى شمارى بر او از همه جا وارد مى شدند.

من در آنجا سعوديهائى را ديدم درحالى كه باور نمى كردم در حجاز شيعه اى هم وجود داشته باشد و همچنين علمائى از بحرين، قطر، امارات، لبنان، سوريا، ايران، افغانستان، تركيّه و آفريقاى سياه در آنجا به چشم مى خورد و سيّد با همه آنها سخن مى گفت و نيازهايشان را برطرف

ص: 84

مى ساخت و از آنجا بيرون نمى رفتند مگر خوشحال و مسرور.

يادم نمى رود از آن قضيه اى كه خود شاهدش بودم و تعجّب كردم چگونه حلّ و فصل شد. و چون اين قضيه خيلى اهميّت دارد، آن را براى ثبت در تاريخ، ذكر مى كنم تا مسلمانان بدانند با ترك احكام الهى چه زيانهائى نصيبشان شد.

چهار نفر كه از لهجه شان معلوم بود عراقى هستند، نزد سيّد محمد باقر صدر آمدند. يكى از آنها منزلى را از جدّش كه سالها پيش وفات كرده بود، به ارث برده بود و آن منزل را به شخص ديگر فروخته بود كه او هم حاضر بود، پس از يك سال از گذشتن زمان فروش منزل، دو برادر آمدند و ثابت كردند كه دو وارث حقيقى ميّت مى باشند هر چهار نفر روبروى سيّد نشستند و هريك مدارك خود را پيش روى داشت، سيّد همۀ آن مدارك را مطالعه كرد و براى چند دقيقه با آنها سخن گفت و سپس با عدالت ميانشان حكم نمود: خريدار را حق تصرّف در منزل داد و از فروشنده درخواست كرد كه حق دو برادرش را از قيمت منزل كه دريافت كرده، ادا كند. و هر چهار نفر برخاستند و دستش را بوسيدند و با هم آشتى كردند و رفتند.

از اين داستان شگفت زده شدم و با ناباورى از ابو شبّر پرسيدم: قضيه تمام شد؟ ! گفت: آرى، هريك حقّ خود را گرفت و رفت.

سبحان اللّه! به همين آسانى و سادگى و در اين مدت كوتاه، فقط چند دقيقه كافى است كه يك نزاع و كشمكش را فيصله دهد؟ ! اگر اين قضيه در كشور ما رخ داده بود، اقلا ده سال طول مى كشيد، تازه پس از مرگ برخى از افراد ماجرا، مى بايست فرزندانشان قضيه را دنبال كنند، ازآن كه بگذريم اين قدر بايد پول صرف دادگاه و وكلاى دادگسترى و هزينه هاى مختلف بكنند كه غالبا از قيمت خود خانه بيشتر مى شود، و در

ص: 85

نتيجه همه ناراضى مى شوند كه خسته و كوفته شده و زير بار رشوه ها و مصارف گوناگون، كمرهاشان خميده مى شود و جز نفرت و دشمنى چيزى عايد خانواده ها و خويشانشان نمى گردد، ابو شبّر گفت: نزد ما همين طور است، بلكه از اين هم بدتر است، گفتم: چطور؟ گفت: اگر مردم، مشكل خود را نزد دادگاه هاى دولتى ببرند، وضع به همان منوال است كه مى گوئى ولى اگر مقلّد يك مرجع دينى باشند و متعهد به احكام اسلام، پس قضاياى خود را جز نزد او جاى ديگرى نمى برند و او هم در ظرف چند دقيقه-همان گونه كه ديدى-مسائل را حل و فصل و نزاع را فيصله مى دهد، «و چه حكمى بهتر از حكم خداست، اگر بدانند؟» تازه آقاى صدر يك فلس هم از آنها برنداشت ولى اگر به محكمه هاى رسمى و دولتى مى رفتند پوست از سرشان مى كندند، از اين عبارت-كه نزد ما هم متداول است-خنده ام گرفت و گفتم: سبحان اللّه! آيا هنوز جا دارد كه تكذيب كنم، آنچه را مى بينم؟ البته اگر نه اين بود كه خود با چشم ديده بودم هرگز باور نمى كردم، ابو شبّر گفت: برادر! تكذيب نكن، اين قضيه در نظر ما خيلى آسان و معمولى است و چه بسا قضايائى كه حتى خون در آنها ريخته شده و با يك حكم مرجع تقليد، در طى چند ساعت فيصله پيدا مى كند، با تعجّب گفتم: پس شما در عراق دو حكومت داريد:

حكومت دولت و حكومت علما.

گفت: خير! يك حكومت بيشتر نيست و آن حكومت دولت است ولى مسلمانان شيعه كه تقليد مراجع مى كنند، كارى با حكومت كه يك حكومت بعثى است و اسلامى نيست، ندارند و خضوع آنها فقط در برابر حقوق مدنى و قوانين ماليات و احوال شخصيّه است، پس اگر مسلمان متعهدى با يك مسلمان لاابالى، نزاع و دعوائى داشت، ناچار است كه قضيۀ خود را به دادگاه برساند زيرا آن لاابالى، تسليم حكم علما نمى شود

ص: 86

اما اگر نزاع كنندگان همه متعهد باشند، ديگر اشكالى باقى نمى ماند نزد مرجع خود مى آيند و او هر دستورى بدهد با دل وجان مى پذيرند زيرا حكم مرجع تقليد بر همه واجب الاجرا است، و بدين سان قضايائى كه نزد مراجع برده مى شود، در همان روز خاتمه پيدا مى كند ولى در دادگاه، ماهها و سالها بطول مى انجامد.

اين حادثه، رضايت به احكام الهى را در نفس من زنده و تحريك كرد و فهميدم معناى سخن حق كه مى فرمايد:

«وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمٰا أَنْزَلَ اَللّٰهُ فَأُولٰئِكَ هُمُ اَلْكٰافِرُونَ، وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمٰا أَنْزَلَ اَللّٰهُ فَأُولٰئِكَ هُمُ اَلظّٰالِمُونَ، . . . وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمٰا أَنْزَلَ اَللّٰهُ فَأُولٰئِكَ هُمُ اَلْفٰاسِقُونَ» (1) .

-و هركس به دستورات الهى حكم نكند پس آنها كافرند. . . ، پس آنها ستمگرند. . . پس آنها فاسق اند.

و همچنين احساس نبرد و شورش عليه اين ظالمان كه احكام الهى را با احكام وضعى مصنوع فكر بشر-كه پر از ظلم و ستم است-تبديل مى كنند، در قلبم تحريك شد. آيا بس نمى كنند اين ستم پيشگان كه با كمال بى شرمى، احكام الهى را به مسخره و باد انتقاد گرفته اند و آنها را قوانينى خشن و خشك و وحشى مى نامند چرا كه حدود را جارى مى سازد و دست دزد را قطع مى كند و زناكننده را رجم مى نمايد و قاتل را مى كشد؟ آيا اين قوانينى كه با شريعت و فرهنگ ما بيگانه است، از كجا آمده است؟ بى گمان از غرب و از دشمنان اسلام به ما رسيده است، همانها كه مى فهمند اگر واقعا احكام اسلامى و الهى جارى شود، نابودى هميشگى آنان را در بر خواهد داشت زيرا آنها خود دزدند و

ص: 87


1- سوره مائده-آيه هاى 44،45 و 4٧.

زناكارند و جنايت پيشه و قاتل اند و خائنين حقيقى هستند و اگر احكام خدا بر آنها جارى مى شد ما از همۀ آنان راحت و آسوده خاطر مى شديم.

به هرحال در آن روزها، گفتگوهاى زيادى ميان من و سيد محمد باقر صدر، ردّوبدل شد و از هر ريز و درشتى و هر خرد و كلانى-كه در آن چند روز از دوستان نسبت به عقايدشان و نسبت به صحابه و ائمه دوازده گانه و ديگر موارد خلاف شنيده بودم-از او سئوال مى كردم و جواب مى شنيدم.

از او دربارۀ امام على سئوال كردم و گفتم: چرا در اذان شهادت مى دهيد كه او ولىّ خدا است؟ جواب داد: همانا امير المؤمنين على سلام اللّه عليه، بنده اى از جمله بندگان خدا است كه خداوند آنان را برگزيده و بر ديگران شرافت و برترى داده تا بار سنگين رسالت را پس از پيامبران بر دوش بكشند و اينان اوصياء و جانشينان پيامبرانند و اگر هر پيامبرى، جانشينى دارد، به تحقيق كه على بن ابى طالب، جانشين محمد «ص» است و ما او را بر ساير اصحاب مقدّم مى داريم زيرا خدا و رسولش او را برتر دانسته اند. و در اين مورد، دليلهاى عقلى و نقلى از كتاب و سنّت داريم و اين دليلها هرگز شك بردار نيستند زيرا نه تنها از سوى ما متواتر و صحيح مى باشند كه از سوى اهل سنّت و جماعت نيز متواترند و در اين زمينه علماى ما كتابهاى فراوانى نگاشته اند. و چون مبناى حكومت امويان، بر محو و زدودن اين حقيقت و كارزار با امير المؤمنين على و فرزندانش و قتل آنها بود و كار را به جائى رساندند كه بر منابر مسلمين، او را نفرين و لعن مى كردند و مردم را با زور بر اين امر وا مى داشتند، ازاين روى، شيعيان و پيروان على-كه خداوند از آنها راضى و خشنود باد-گواهى مى دهند كه او ولىّ خدا است و نمى شود مسلمانى، ولىّ خدا را نفرين كند، و اين در حقيقت، مبارزه اى با هيئت

ص: 88

حاكمۀ ظالم بود تا اينكه عزّت را براى خدا و رسولش و مؤمنين به تثبيت برسانند و تا اينكه انگيزه اى تاريخى براى تمام مسلمانان و نسلهاى آينده باشد كه به حقيقت على و بطلان دشمنانش پى ببرند.

و بدين سان فقيهان ما بر اين منوال حركت كردند كه شهادت به ولايت على را در اذان و اقامه مستحب مى دانستند، نه به نيّت اينكه جزئى از اذان يا اقامه باشد، پس هرگاه اذان يا اقامه گو نيّت كند كه اين شهادت، جزئى از اذان يا اقامه است، اذان و اقامه اش باطل مى شود و مستحبات-چه در عبادات و چه در معاملات-بسيار و بى شمار است كه مسلمان اگر بجا آورد، ثواب مى برد و اگر انجام نداد، عقابى ندارد، و بعنوان نمونه، وارد شده است كه مستحب است پس از شهادت به «لا اله الا اللّه» و به «محمد رسول اللّه» مسلمان بگويد:

«و اشهد ان الجنة حق و النار حق و انّ اللّه يبعث من فى القبور» .

-و گواهى مى دهم كه بهشت حق است و جهنّم حق است و اينكه خداوند، آنها را كه در قبرهايند، برمى انگيزد

گفتم: علماى ما به ما آموخته اند كه به تحقيق، برترين خلفاء ابو بكر صدّيق است و پس از او عمر فاروق، سپس عثمان وانگهى على.

سيد لحظه اى سكوت كرد، سپس گفت:

بگذار هرچه مى خواهند بگويند ولى چگونه مى خواهند اينها را با دليلهاى شرعى، به اثبات برسانند؟ وانگهى اين سخن، با آنچه صريحا در كتابهاى صحيح و معتبرشان آمده است، مخالفت دارد، زيرا در آنها آمده است: «برترين مردم، ابو بكر سپس عمر و بعد از او عثمان است» و اصلا نامى از على نيامده است بلكه او را از مردم كوچه و بازار شمرده اند. ولى متأخّرين به عنوان مستحب-چون ذكر خلفاى راشدين شده است-اسم او را آورده اند!

ص: 89

آنگاه از اين تربتى كه بر آن سجده مى كنند، و آن را «تربت حسينى» مى نامند، پرسيدم. پاسخ داد:

قبل از هر چيز بايد بدانيم كه ما بر خاك سجده مى كنيم و هرگز براى خاك سجده نمى كنيم همان طور كه برخى خيال كرده اند و از اين راه، شيعه را متّهم مى نمايند.

پس سجود، مخصوص خداى سبحان است و براى هيچ كس ديگر جايز نيست. و آنچه نزد ما و نزد اهل سنّت نيز ثابت شده، اين است كه بهترين سجود، بر زمين است يا آنچه از زمين مى رويد بشرط اينكه خوردنى نباشد، و سجود بر غير اينها درست نيست.

و بتحقيق رسول اكرم «ص» بر خاك مى نشست و براى خود سجادۀ كوچكى از سعف نخل درست كرده بود كه روى آن سجود مى كرد و به اصحاب خود آموخته بود كه بر زمين سجده كنند يا بر سنگ و آنها را نهى كرده بود كه بر كنار لباسشان سجده كنند و اين از مسائل واضح و روشن است نزد ما.

و امام زين العابدين على بن الحسين «عليهما السّلام» تربتى از قبر پدرش امام حسين «ع» ساخت زيرا آن تربت پاك و مقدس و طاهرى بود كه خون سيد الشهداء در كنارش ريخته شده بود، و شيعيان نيز بر اين برنامه تا امروز ادامه داده اند و ما هرگز نگفته ايم كه سجود تنها بر تربت سيّد الشهداء جايز است بلكه مى گوئيم: سجود بر هر تربت و خاك پاكى روا است همچنان كه بر بوريا و فرشى كه از سعف نخل و شبيه آن درست مى شود، صحيح است.

گفتم: حال كه نام حضرت حسين بن على رضى اللّه عنه به ميان آمده، چرا شيعيان بر او گريه مى كنند و بر سر و سينه خود مى زنند تا آنجا كه خون جارى شود و اين در اسلام حرام است زيرا پيامبر «ص» فرموده است:

ص: 90

«از ما نيست كسى كه به صورت خود بزند، يا جامه پاره كند يا به جاهليّت دعوت نمايد» .

سيّد پاسخ داد: اين حديث بدون شك درست است ولى بر عزاى امام حسين تطبيق نمى شود زيرا كسى كه مى خواهد انتقام دشمنان حسين را بگيرد و در راه او گام بردارد، دعوت او دعوت جاهليّت نيست، وانگهى شيعه هم بشر است، عالم دارند، جاهل دارند و داراى عاطفه و احساسات هستند، پس اگر در بزرگداشت شهادت ابى عبد اللّه و آنچه بر او و اهل و عيالش و ياران و اصحابش از قتل و اسارت و اهانت وارد شد، احساساتشان بر آنها فائق آمد، مأجورند و ثواب دارند زيرا نيّتشان خدا و فى سبيل اللّه است و خداى سبحان به مردم به مقدار نيتهاشان ثواب مى دهد.

هفته گذشته گزارشى رسمى از حكومت مصر به مناسبت مرگ جمال عبد الناصر خواندم كه در آن گزارش آمده بود:

بيش از هشتاد حادثه خودكشى به اين مناسبت ثبت شده است كه آنها به مجرّد شنيدن خبر، خودشان را كشته اند، گروهى از بالاى ساختمان خود را به پائين پرت كرده و گروهى خود را جلوى قطار انداخته اند و و. . . ! ! و امّا مجروحان و زخميها بسيارند.

من اين مثالها را ذكر مى كنم كه متوجه شويد، احساسات اگر بر افراد طغيان كند و فائق آيد، كار به اينجا مى رسد كه اينان با اينكه حتما مسلمان هم هستند براى خاطر جمال عبد الناصر كه تازه با مرگ طبيعى هم مرده است، خودشان را مى كشند. بنابراين، نمى شود بر اهل سنت حكم كرد كه در اين موارد حتما اشتباه و گناه كرده اند و آنها هم حق ندارند بر برادران شيعه خود حكم كنند كه اينها در گريه بر سيد الشهداء، گناه مى كنند چرا كه اينها مصيبت امام حسين را با دل وجان ديدند و

ص: 91

امروز هم مى بينند وانگهى خود حضرت رسول بر فرزندش حسين گريه كرد و جبرئيل از گريه آن حضرت، گريه كرد.

گفتم: چرا شيعيان، قبرهاى اولياء و امامان خود را مزيّن به طلا و نقره مى كنند و اين در اسلام حرام است؟

آقاى صدر جواب داد: اين امر منحصر به شيعه نيست و هيچ حرمتى هم در آن نمى باشد زيرا مساجد برادران اهل سنت ما نيز، چه در عراق يا مصر يا تركيه يا ديگر كشورهاى اسلامى، مزيّن به طلا و نقره اند و حتى مسجد رسول اللّه در مدينۀ منوّره نيز چنين است و خانه خدا در مكه مكرّمه هر سال با يك پارچه طلاكوب نو پوشيده مى شود و ميليونها ريال صرف آن مى گردد. پس اين امر منحصر به شيعه نيست.

گفتم: علماى سعودى مى گويند: دست بر قبر كشيدن و توسّل به صالحين و تبرّك جستن به آنان، شرك به خدا است! نظر شما چيست؟ سيّد محمد باقر صدر پاسخ داد:

اگر دست بر قبر كشيدن، و توسّل جستن به اين نيّت باشد كه آنها نفع مى دهند و آنها زيان مى رسانند، اين بدون ترديد شرك است ولى مسلمانان كه موّحدند و مى دانند خداوند خودش ضارّ و نافع است يعنى ضرر و نفع فقط از سوى خداست و اينكه اولياء و ائمه را دعا مى كنند، به اين خاطر است كه وسيله اى نزد خدا باشند، و اين هرگز شرك نيست.

و مسلمانان-چه سنّى و چه شيعه-از زمان حضرت رسول تا امروز، بر اين امر، اتفاق عقيده دارند، به استثناى وهّابيّت و علماى سعودى -همان گونه كه يادآور شدى-و اينها با مذهب جديدشان كه در اين قرن پيدا شد، مخالفت با اجماع مسلمين مى كنند و با اين اعتقاد بود كه ميان مسلمين فتنه انگيزى كردند و خون مسلمانان را مباح دانستند و آنها را تكفير نمودند.

ص: 92

و مگر همين ها نبودند و نيستند كه حاجيان سالخورده را تنها براى يك سلام بر پيامبر كردن و «السّلام عليك يا رسول اللّه» گفتن مى زنند و نمى گذارند احدى دست بر ضريح پاك و مقدسش بكشد و آنها با عالمان ما بحثهاى زيادى داشتند ولى بازهم بر عناد و دشمنى خود، اصرار ورزيدند و بحقّ مستكبر شدند.

آقاى سيّد شرف الدّين از علماى شيعه است، هنگامى كه در زمان عبد العزيز آل سعود به زيارت خانه خدا مشرّف شد، از جمله علمائى بود كه به كاخ پادشاه دعوت شده بود كه-طبق معمول-در عيد قربان به او تبريك بگويند و هنگامى كه نوبت به وى رسيد و دست شاه را گرفت، هديه اى به او داد و هديه اش عبارت بود از يك قرآن كه در جلدى پوستين نگهداشته شده بود. ملك هديه را گرفت و بوسيد و به عنوان احترام و تعظيم، بر پيشانى خود گذاشت.

سيد شرف الدّين ناگهان گفت: اى پادشاه! چگونه اين جلد را مى بوسى و تعظيم مى كنى درحالى كه چيزى جز پوست يك بز نيست؟

ملك گفت: غرض من قرآنى است كه در داخل اين جلد قرار دارد نه خود جلد! آقاى شرف الدّين فورا گفت: احسنت، اى پادشاه! ما هم وقتى پنجره يا در اطاق پيامبر را مى بوسيم، مى دانيم كه آهن، هيچ كارى نمى تواند بكند ولى غرض ما آن كسى است كه ماوراى اين آهن ها و چوبها قرار دارد. ما مى خواهيم رسول اللّه را تعظيم و احترام نمائيم، همان گونه كه شما با بوسه زدن بر پوست بز، مى خواستى قرآنى را تعظيم نمائى كه در جوف آن پوست قرار دارد.

حاضران تكبير گفتند و او را تصديق نمودند. آنجا بود كه ملك ناچار شد اجازه دهد، حجاج با آثار رسول خدا تبرك جويند ولى آن كه پس از او آمد، به قانون گذشته شان بازگشت! پس قضيه اين نيست كه اينها از

ص: 93

شرك مردم به خدا وحشت و خوفى داشته باشند به آن اندازه كه يك مسئله سياسى است و مبنايش بر مخالفت مسلمين و كشتار آنان استوار گشته است، تا اينكه حكومتشان باقى باشد و سلطه شان بر مسلمانان ادامه پيدا كند و تاريخ بزرگترين گواه است كه چه بر سر امّت محمد آوردند.

از روش هاى صوفيان از او پرسيدم، به اختصار جواب داد: برخى از مسائلشان مثبت است و برخى منفى.

تربيت نفس و وادار ساختن آن به ساده زيستن و زهد در ملذات دنيا و به جهان ارواح پاك بالا رفتن از مزاياى آنها است و مثلا عزلت و كناره گيرى از واقعيتهاى زندگى و محدود نمودن ذكر خدا در برخى اعداد لفظى و غير آنها از سلبيات روشهاى صوفيه است. و اسلام -همان گونه كه مى دانيد-مسائل مثبت و درست را تصديق مى كند و بر آنها صحّه مى گذارد همچنان كه، نادرست ها را كنار مى گذارد و حق است اگر اعتراف كنيم كه تمام تعاليم و مبادى اسلام، مثبت و ايجابى است.

شك و سرگرداني

پاسخهاى سيد محمد باقر صدر، روشن و قانع كننده بود ولى چطور مى توانست در شخصى مثل من نفوذ كند و در ژرفاى وجودم، تأثير بگذارد، درحالى كه بيست و پنج سال از عمرم را در مقدّس شمردن اصحاب گذرانده بودم، بويژه نسبت به خلفاى راشدين كه رسول خدا به ما دستور داده است، به سنّت آنان، تمسّك جوئيم و از آنها پيروى نمائيم و پيشاپيش آنان سرور ما ابو بكر صديق و عمر فاروق قرار دارند، و از روزى كه من وارد عراق شده ام هرگز نامى از آنها نشنيده ام، حال آنكه نامهائى به گوشم مى خورد كه از نظر من كاملا بيگانه اند مثلا نام دوازده

ص: 94

امام مى شنوم و مى شنوم كه ادعا مى كنند، رسول خدا، قبل از رحلت، امام على را جانشين و خليفه خود قرار داده است. ولى چگونه مى توان باور كرد؟ و آيا ممكن است كه مسلمانان و اصحاب گرامى پيامبر كه پس از او از تمام مردم برترند، با هم توطئه اى ضد امام على «كرم اللّه وجهه» بكنند، در صورتى كه از كودكى به ما آموخته بودند كه اصحاب-كه خداى از آنان خشنود باد-امام على را احترام مى گذاشتند و عارف به حقش بودند و مى دانستند كه او همسر فاطمه زهرا و پدر حسنين و دروازۀ شهر علم است، همچنان كه حضرت على، عارف به حق ابو بكر صديق است و مى داند كه او قبل از تمام مردم اسلام آورد و همراه با پيامبر به غار رفت كه در قرآن نيز ذكرش آمده و پيامبر در بيمارى خود، او را براى امامت نماز، به مسجد فرستاد و فرمود:

«اگر مى خواستم يار باوفائى بگيرم، پس بتحقيق، ابو بكر را انتخاب مى كردم» و بدين سان، مسلمانان او را خليفه خود قرار دادند و همچنين على، حق سرور ما عمر را مى داند كه خداوند به وسيله او، اسلام را عزّت بخشيد و پيامبر او را «فاروق» ناميد چرا كه بين حق و باطل، خوب تشخيص مى داد، و حق سرورمان عثمان را نيز مى داند كه فرشتگان الهى از او خجالت مى كشيدند و پيامبر او را «ذو النورين» نام نهاد، پس چگونه است كه برادران شيعه ما، همه اينها را نمى دانند يا ناديده مى گيرند و از اينان، اشخاصى معمولى، معرفى مى كنند كه گاهى هواهاى نفسانى و ملذّات دنيوى آنان را از متابعت و پيروى حقّ باز مى دارد و اوامر پيامبر را پس از وفاتش اطاعت و اجرا نمى كنند درحالى كه همين ها بودند كه در راه عزّت بخشيدن به اسلام و يارى نمودن اسلام از فرزندان و پدران و خانواده هاى خود مى گذشتند و براى اجراى دستورات پيامبر از يكديگر پيشى مى گرفتند، چگونه وقتى خود به جايگاه رفيع خلافت نائل آمدند،

ص: 95

امر رسول اللّه را پشت سر گذاشته و آن را ناديده گرفتند و طمع مقام، ديدگانشان را پوشاند.

آرى! به اين خاطر بود كه نمى توانستم هرچه شيعيان مى گويند باور كنم، هرچند به مسائل زيادى پى برده و قانع شده بودم و لذا بين شك و سرگردانى ماندم: شكى كه علماى شيعه در ذهنم ايجاد كردند زيرا سخنانشان معقول و منطقى بود، و سرگردانى و تحيّرى، نسبت به صحابه «رضى اللّه عنهم» كه بدين سطح، تنزل پيدا مى كردند و به صورت افرادى معمولى مثل خودمان در مى آمدند، نه انوار رسالت آنان را مى ساخت و نه تعليمات محمدى، اصلاحشان مى كرد.

پروردگارا، چگونه مى شود؟ آيا ممكن است ياران پيامبر در همين سطح-كه شيعيان معتقدند-قرار داشته باشند؟

در هر صورت، اين شك و ترديد، آغاز سستى در عقيده هاى گذشته و آغاز اقرار به اين بود كه پشت پرده، امورى است و تا آنها را برطرف نكنيم به حق دست نمى يابيم.

دوستم منعم آمد و با هم به كربلا مسافرت كرديم. در آنجا به مصيبت سرورمان حسين-مانند شيعيان-پى بردم و تازه فهميدم كه حضرت حسين نمرده است و اين مردم بودند كه ازدحام مى كردند و گرداگرد آرامگاهش پروانه وار مى چرخيدند و با سوز و گدازى كه نظيرش هرگز نديده بودم. گريه مى كردند و بى تابى مى نمودند كه گوئى هم اكنون، حسين به شهادت رسيده است و سخنرانان را مى شنيدم كه با بازگو كردن فاجعه كربلا احساسات مردم را برمى انگيزند و آنان را به ناله و شيون و سوگ وامى دارند، و شنونده اى نمى تواند، اين داستان را بشنود و تحمل كند بلكه بى اختيار، از حال مى رود، من هم گريستم و گريستم و آن قدر گريستم كه گوئى سالها غصّه در گلويم مانده بود و

ص: 96

اكنون منفجر مى شد.

پس از آن شيون، احساس آرامشى كردم كه پيش از آن روز چنان چيزى نديده بودم، تو گوئى كه در صف دشمنان حسين بوده ام و اكنون در يك چشم بهم زدن، منقلب شده بودم و در گروه ياران و پيروانش كه جان خود را نثارش مى كردند، قرار مى گرفتم، و چه جالب كه در همان لحظات، سخنران، داستان «حرّ» را بررسى مى كرد و حرّ يكى از سران سپاه مخالف بود كه به جنگ حسين آمده بود ولى يكباره در ميدان نبرد، به خود لرزيد و وقتى اصحابش پرسيدند كه ترا چه شده است؟ نكند از مرگ ترسيده اى؟

پاسخ داد: به خدا سوگند نه، ولى خود را مخيّر مى بينم كه بهشت را انتخاب كنم يا دوزخ را و ناگهان، اسب خود را بدان سوى حركت داد و به ديدار حسين شتافت و گريه كنان عرض كرد:

«اى فرزند رسول خدا، آيا توبه اى برايم هست» ؟

درست در همين لحظه بود كه ديگر نتوانستم طاقت بياورم، و شيون كنان خود را بر زمين افكندم، گويا نقش حرّ را بازى مى كردم و از حسين مى خواستم كه:

«اى فرزند رسول خدا، آيا توبه اى برايم هست؟ يا ابن رسول اللّه، از من درگذر و مرا ببخش» .

صداى واعظ چنان تأثيرى در شنوندگان گذاشته بود كه گريه و شيون مردم بلند شد. دوستم كه صداى فريادم را شنيد، با گريه مرا در بغل گرفت و معانقه كرد، همان گونه كه مادرى، فرزندش را در برمى گيرد و تكرار مى كرد:

«يا حسين! يا حسين!» .

لحظاتى بود كه در آنها، گريه واقعى را درك كرده بودم، و احساس

ص: 97

مى كردم، اشكهايم قلبم را شستشو مى دهند، و كلّ بدنم را از درون، تطهير مى كنند، آنجا بود كه معناى روايت پيامبر «ص» را فهميدم كه مى فرمايد:

«اگر آنچه من مى دانستم، شما هم مى دانستيد، هرآينه كمتر مى خنديديد و بيشتر مى گريستيد» .

تمام آن روز را با اندوه گذراندم، دوستم مى خواست مرا تسلّى دهد و دلدارى نمايد و برايم مقدارى شربت و شيرينى آورد، ولى بكلّى اشتهايم بند آمده بود. از دوستم درخواست كردم كه داستان شهادت امام حسين را برايم تكرار كند زيرا چيزى از آن-نه كم و نه زياد- نمى دانستم جز اينكه پيرمردانمان هرگاه دراين باره، با ما صحبتى مى كردند مى گفتند كه:

منافقين و دشمنان اسلام، همان هائى كه عمر و عثمان و على را به قتل رساندند، حسين را نيز كشتند! و ما بيش از اين درباره او نمى دانستيم بلكه در روز عاشورا، به اعتبار اينكه يكى از اعياد اسلامى است، جشن مى گيريم و در آن روز، مردم زكات اموالشان را مى پردازند و بهترين و خوشمزه ترين غذاها را مى پزند و كودكان براى خريدن شيرينى و اسباب بازى، گرد بزرگترها پرسه مى زنند!

درست است كه طبق برخى عادتها و رسوم، در بعضى روستاها آتش روشن مى كنند و در آن روز دست از كار مى كشند و ازدواج و خوشحالى نمى كنند ولى ما بدون اينكه تفسيرى براى اين مسائل بدانيم، آن را عادت و رسوم مى ناميم و علماى ما روايتهائى را در فضيلت روز عاشورا و بركتها و رحمتهائى كه در آن روز نازل مى شود، برايمان نقل مى كنند. راستى شگفت آور است!

پس از آن به زيارت ضريح عباس برادر حسين رفتيم، من نمى دانستم

ص: 98

او كيست ولى دوستم داستان شهامت و شجاعتش را برايم تعريف كرد.

و همچنين با بسيارى از روحانيون و اهل فضل ديدار كرديم كه اسامى آنها را كاملا نمى دانم مگر برخى فاميلها مانند: بحر العلوم، حكيم، كاشف الغطاء، آل ياسين، طباطبائى، فيروزآبادى، اسد حيدر و ديگرانى كه بديدارشان مشرّف گشتم.

و براستى علماى پرهيزكار و باتقوائى هستند كه ابهت و وقار از سيمايشان پيدا است، و شيعيان خيلى به روحانيون احترام مى گذارند و پنج يك اموالشان را در اختيارشان قرار مى دهند كه با اين پولها، حوزه هاى علميه اداره مى شود و مدرسه ها و چاپخانه ها تأسيس مى گردد و هزينۀ طلابى كه از تمام كشورهاى اسلامى به آنجا سرازير مى شوند، پرداخت مى شود.

علما استقلال دارند و وابسته به حاكمان نيستند، نه از نزديك و نه از دور، نه مانند علماى ما كه هرگز فتوائى نمى دهند و سخنى نمى گويند مگر اينكه قبلا نظر حكومت را تأمين كنند چرا كه مزدبگير دولت اند، و دولت هم هركه را خواست نصب مى كند يا عزل مى نمايد.

اين دنياى تازه اى است براى من، كه آن را كشف كردم يا اينكه خداوند آن را برايم كشف كرد و همانا به آن انس گرفتم پس از آنكه از آن متنفر بودم و با آن هماهنگ شدم پس ازآن كه دشمن بودم. و اين جهان نوين، افكار تازه اى به من آموخت و كنجكاوى و بازنگرى و پژوهش را در من برانگيخت تا به دنبال حقيقت گمشده ام كه مدتها در جستجوى آن بوده ام، بروم، همان گمشده اى كه مى خواستم آن را در ميان آن حديث رسول اكرم «ص» بيابم كه مى فرمايد:

«بنى اسرائيل هفتاد و يك فرقه شدند و نصارى هفتاد و دو فرقه و به تحقيق كه امتم به هفتاد و سه فرقه تقسيم مى شوند، يك فرقه رستگار

ص: 99

و بقيه در دوزخ اند» .

ما هرگز بحثى با اديان گوناگون كه هريك ادعا مى كنند بر حق و ديگران بر باطل اند، نداريم ولى تعجب و شگفتى ما هنگامى است كه اين حديث را مى خوانيم و نه اينكه از خود حديث تعجب كنيم و متحيّر شويم بلكه از مسلمانانى كه اين حديث را مى خوانند و در خطبه ها و سخنرانى ها تكرار مى كنند و بدون هيچ بررسى و تحقيقى، از آن مى گذرند و هرگز دقت نمى كنند كه اين گروه رستگار را از ديگر گروههاى گمراه تشخيص دهند و مستثنى نمايند.

و عجيب تر اينكه هر گروهى ادعا مى كند فقط خودش رستگار است.

در ادامه حديث آمده است: از حضرت پرسيدند: يا رسول اللّه، آنها چه كسانى هستند؟ حضرت فرمود: آنها بر همان چيزى هستند كه من و اصحابم هستيم. (يعنى به صورت ظاهر همه به قرآن و سنت، ايمان دارند) و مگر فرقه اى يافت مى شود كه متمسك به كتاب و سنت نباشد؟ و آيا هيچ گروهى اسلامى غير از اين، ادعائى دارد؟ پس اگر از امام مالك يا ابو حنيفه يا امام شافعى يا احمد بن حنبل بپرسند، هريك از آنان ادعائى جز تمسّك به قرآن و سنّت ناب دارند؟

پس اينها مذاهب سنيان است و اگر گروه هاى شيعه را كه سابقا معتقد به انحراف و تباهى آنها بودم بر آنها اضافه كنم، شيعيان نيز ادعا دارند كه متمسك به قرآن و سنت راستين و صحيحى هستند كه از اهل بيت طاهرين رسيده است و اهل خانه از خانه بيش از ديگران اطلاع دارند-همان گونه كه پيوسته مى گويند-آيا ممكن است همه اينها واقعا برحق باشند؟ اين امر محال است، زيرا حديث شريف، عكس آن را مى فرمايد، مگر اينكه بگوئيم اين روايت جعلى و دروغ است! به اين

ص: 100

سخن هم راهى نيست زيرا اين روايت نزد شيعه و سنى متواتر است. پس اين حديث بى معنى است؟ اين هم نمى شود زيرا پيامبر منزّه تر از آن است كه سخن گزاف و بى معنائى بگويد و او هرگز از هواى نفس سخن نمى گويد و تمام گفته هايش پند و حكمت است.

پس هيچ راهى نمى ماند جز اينكه اقرار كنيم، تنها يك فرقه و يك گروه بر حق است و ما بقى همه باطل اند.

بنابراين، حديث در عين اينكه شگفت انگيز است، وادار مى كند كسى را كه واقعا مى خواهد رستگار و پيروز شود، به اينكه در جستجوى حقيقت باشد.

و بدين سان، پس از ملاقات با شيعيان، شك و دودلى بر من مستولى شد، و كسى چه مى داند، شايد حرف اينها حق و سخنانشان درست باشد؟ ! و من چرا خود به تحقيق و موشكافى نپردازم؟ مگر نه اسلام با قرآن و سنتش از من خواسته كه بحث و بررسى كنم تا حقيقت را دريابم؟

خداوند مى فرمايد:

«هركه در راه ما جهاد كند، ما راه خود را به او مى نمايانيم» (1).

و مى فرمايد:

«آنها كه گفته اى را مى شنوند و بهترينش را انتخاب مى كنند، همانا آنان را خداوند هدايت كرده و آنها اهل خردند» (2).

و رسول خدا فرمود:

«آن قدر در جستجوى دينت بگرد حتى اگر ترا ديوانه خوانند» .

پس بحث و تحقيق، وظيفه شرعى هر انسان مكلّف و بالغى است.

ص: 101


1- سوره عنكبوت-آيه 6٩.
2- سورۀ زمر-آيه ١٨.

و با اين نيّت صادقانه، خود و دوستانم از شيعيان عراق را وعده دادم در حالى كه بوسه هاى خداحافظى را با آنها ردّوبدل مى كردم و براى فراقشان، سخت دلتنگ بودم چرا كه دوستشان داشتم و آنها هم مرا دوست داشتند.

من در حالى از آنها جدا مى شدم كه آنها را دوستانى عزيز و برادرانى مخلص يافتم كه فقط به خاطر من و نه به خاطر چيزى ديگر، اوقاتشان را صرف من كردند، در صورتى كه نه ترسى داشتند و نه آزى، نه واهمه اى داشتند و نه آرزوئى، تنها و تنها براى رضاى خدا، از وقت عزيز خود گذشتند، چه اينكه در حديث شريف آمده است:

«اگر خداوند يك نفر را بوسيلۀ تو هدايت كند، براى تو بهتر است از آنچه آفتاب بر آن تابيده است» .

و عراق را ترك كردم درحالى كه بيست روز در اقامتگاه امامان و شيعيانشان گذراندم. اين مدت مانند خوابى شيرين كه خوابيده آرزو دارد از خواب برنخيزد تا لذّتش كامل گردد، گذشت.

عراق را رها كردم، حال آنكه از كوتاهى مدت اقامتم افسوس مى خوردم، و از فراق دلهايى كه شيفته شان شدم، دلهائى كه به محبت اهل بيت مى تپد، اندوهگين گشتم. و از آنجا رو به سوى حجاز كردم كه به ديدار بيت اللّه الحرام و مرقد سرور اولين و آخرين-درود خداوند بر او و آل پاكش باد-مشرّف شوم.

سفر به حجاز

به جدّه رسيدم. دوستم «بشير» را ملاقات كردم كه از آمدنم خرسند شد و مرا به خانه اش برد و به من بسيار مهربانى و ملاطفت كرد. او بيشتر

ص: 102

اوقات فراغتش را با من مى گذراند كه با اتومبيلش به گردش و به زيارتگاه ها مى رفتيم. با هم به عمره مشرّف شديم و چند روزى را در عبادت و تقوى، سپرى كرديم.

از او معذرت خواستم كه در عراق معطل شدم و داستان كشف جديد و يا پيروزى جديدم را با او در ميان گذاشتم.

او آدم روشن و آگاهى بود ولى به من گفت: آرى! من هم شنيده ام كه علماى بزرگى دارند و سخنانى براى گفتن دارند ولى بسيارى از آنها، كافر و منحرف اند و مشكلات گوناگونى در ايّام حجّ براى ما بوجود مى آورند.

گفتم اين مشكلات چيست؟

پاسخ داد: پيرامون قبرها، نماز مى خوانند. گروه گروه وارد بقيع مى شوند و گريه و نوحه سرائى مى كنند و قطعه هائى از سنگ در جيبهاى خود دارند كه بر آنها سجده مى كنند. و اگر به قبر حضرت حمزه در احد رفتند، در آنجا جنازه اى درست مى كنند و گريه و زارى راه مى اندازند كه گوئى حمزه همان وقت از دنيا رفته است. و بهمين سبب است كه دولت سعودى اجازه نمى دهد به زيارتگاهها وارد شوند.

تبسّمى كردم و گفتم: پس تو براى همين، آنها را خارج از دين و منحرف مى دانى؟

گفت: براى اين و چيزهاى ديگر. مثلا: به زيارت پيامبر مى آيند و در عين حال كنار قبر ابو بكر و عمر مى ايستند و ناسزا مى گويند و لعن مى كنند و بعضى از آنها كثافت و نجاست نيز بر قبر ابو بكر و عمر مى اندازند!

حرفهايش مرا به ياد روايتى انداخته بود كه از پدرم شنيدم، هنگامى كه از حج برگشته بود مى گفت كه شيعيان، كثافت بر قبر پيامبر

ص: 103

مى اندازند! و بى گمان پدرم چنين چيزى را با چشم خود نديده بود زيرا گفت: سربازان سعودى را ديديم كه برخى از حاجيان را با چوب مى زدند و وقتى اعتراض كرديم كه زائران خانه خدا را اهانت مى كنند، پاسخ دادند كه: اينها مسلمان نيستند، اينها شيعه اند و آمده اند كه بر قبر پيامبر كثافت بريزند!

پدرم گفت: آنگاه ما هم آنها را لعن كرديم و آب دهان بر آنها انداختيم.

و هم اينك از دوست سعوديم كه در مدينه زاده شده، مى شنوم كه آنها به زيارت قبر پيامبر مى آيند ولى كثافت بر قبر ابو بكر و عمر مى اندازند! و در صحت هر دو روايت شك كردم زيرا خودم به حجّ آمده بودم و ديده بودم اطاق مطهّرى كه ضريح پيامبر و ابو بكر و عمر در آن قرار دارد، بسته است و هيچ كس نمى تواند نزديك آن بيايد كه دستى بر درب و يا پنجره اش بمالد، چه رسد به اينكه چيزى را در آن بياندازد، براى اينكه اولا-روزنه اى ندارد كه چيزى از لاى آن بياندازد. ثانيا-آنجا تحت حراست و محاصره شديد سربازانى خشن است كه مرتّب شيفت عوض مى كنند و جلوى هر درى نگهبانانى تازيانه بدست ايستاده اند كه هركس نزديك بيايد يا بخواهد نگاهى به درون حجره بكند، بر فرقش مى كوبند.

بنظر مى رسد كه برخى از همين سربازان سعودى، چون شيعه را تكفير مى كنند، چنين تهمتى به آنها مى زنند كه كتك زدن خودشان را صحيح جلوه دهند و از طرفى ديگر، مسلمانان را براى كشتار آنان تحريك كنند يا لااقل در برابر اهانت به آنها، سكوت كنند ولى در بازگشت به كشورهاشان، شايع كنند كه شيعيان دشمن رسول اللّه اند، و بر قبرش نجاست مى ريزند و بدين سان دو گنجشك را با يك سنگ برانند.

و اين نظير همان داستانى است كه يكى از فضلا و از افرادى كه به

ص: 104

آنها اطمينان دارم برايم تعريف كرد و گفت: مشغول طواف خانه خدا بوديم كه يك جوانى در اثر ازدحام بيش از حدّ، دل درد گرفت و بى اختيار قى كرد. فورا افراد پليس عربستان كه نگهبانى حجر الاسود را به عهده داشتند، آن بيچاره را با آن حال وخيم بيرون كردند و تهمتش زدند كه نجاست با خودش آورده بوده كه كعبه را كثيف كند، و نزد قاضى هم شهادت دادند و همان روز اعدام شد!

اين تئاترها در ذهنم خطور كرد و مدتى به فكر فرورفتم كه اين چه تحليلى بود از دوست سعوديم براى تكفير شيعيان. من كه چيزى از او نشنيده بودم جز اينكه اينها گريه مى كنند، بر سينه خود مى زنند، بر سنگ سجده مى كنند و پيرامون قبرها نماز مى گذارند و از خود پرسيدم: آيا اين استدلال ها كافى است بر تكفير كسى كه شهادتين بر زبان جارى مى كند و گواهى مى دهد كه خدائى جز «اللّه» نيست و محمّد بنده و رسول خدا است و نماز مى خواند و زكات مى دهد و ماه رمضان را روزه مى دارد و به حج خانه خدا مى رود، و امر به معروف و نهى از منكر مى كند؟ !

من قصد نداشتم، با دوستم جدال كنم و بحثهائى كه هيچ فايده اى بر آنها مترتّب نيست با او داشته باشم، لذا تنها بسنده كردم به اين سخن:

خداوند ما و آنها را به راه مستقيمش هدايت فرمايد و دشمنان دين را كه براى اسلام و مسلمين، نقشه مى كشند، لعن و نفرين كند.

و هرگاه كه به طواف كعبه-در خلال عمره-مشرّف مى شدم و جز افراد كمى در اطراف آن نمى ديدم، نماز مى خواندم و با دل و جان از خدا مى خواستم، قلبم را بگشايد و مرا به حقيقت رهنمون باشد.

بر مقام ابراهيم «ع» ايستادم و اين آيه را به خاطر آوردم كه مى فرمايد:

«وَ جٰاهِدُوا فِي اَللّٰهِ حَقَّ جِهٰادِهِ، هُوَ اِجْتَبٰاكُمْ وَ مٰا جَعَلَ عَلَيْكُمْ

ص: 105

فِي اَلدِّينِ مِنْ حَرَجٍ، مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرٰاهِيمَ، هُوَ سَمّٰاكُمُ اَلْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ وَ فِي هٰذٰا لِيَكُونَ اَلرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَدٰاءَ عَلَى اَلنّٰاسِ، فَأَقِيمُوا اَلصَّلاٰةَ وَ آتُوا اَلزَّكٰاةَ وَ اِعْتَصِمُوا بِاللّٰهِ، هُوَ مَوْلاٰكُمْ، فَنِعْمَ اَلْمَوْلىٰ وَ نِعْمَ اَلنَّصِيرُ» . (1)

-و در راه خدا، كارزار كنيد و حق جهاد را بجاى آوريد، او شما را برگزيد و در دين، سختى و دشوارى براى شما قرار نداد، آئين پدرتان ابراهيم است و او شما را قبل از اين، مسلمان ناميد تا اينكه پيغمبر بر شما گواه باشد و شما گواه بر مردم. پس نماز را برپا داريد و زكات را پرداخت نمائيد و به خداوند تمسّك جوئيد كه او بهترين مولى و بهترين يارى دهنده است.

و آنگاه شروع كردم با حضرت ابراهيم و يا با پدرمان ابراهيم-همان گونه كه قرآن او را مى نامد-درد دل كردن:

-اى پدر! اى كه ما را مسلمان ناميدى، بنگر چگونه فرزندانت، پس از تو، متفرّق شدند، برخى يهودى و برخى نصرانى و برخى هم مسلمان اند. و يهوديان هم ميان خودشان اختلاف پيدا كردند و ٧١ گروه شدند و نصارى ٧٢ قسمت شدند و مسلمانان هم به ٧٣ گروه تقسيم شدند و همان گونه كه فرزندت محمّد خبر داد، همۀ اينها در گمراهى اند جز يك گروه كه بر پيمانت، جاويدان ماندند، اى پدر!

آيا اين سنّت الهى در بندگانش است همان طور كه «قدريه» مى گويند يعنى خداى سبحان بر هر فردى نوشته و مقدّر كرده است كه يهودى يا نصرانى يا مسلمان يا ملحد يا مشرك باشد، يا اينكه حبّ دنيا و هواپرستى و دورى از تعليمات خداوند سبحان است كه چون خدا را

ص: 106


1- سوره حج-آيه ٧٨.

فراموش كردند، خدا هم آنان را به فراموشى سپرده است «نَسُوا اَللّٰهَ فَأَنْسٰاهُمْ أَنْفُسَهُمْ» ؟

من نمى توانم باور كنم كه دست قضا و قدر، سرنوشت انسان را مى سازد بلكه بنظرم مى رسد و تقريبا يقين دارم كه خداى سبحان ما را آفريد و هدايتمان كرد و راه راست و بد را به ما نشان داد و پيامبرانش را بر ما فرستاد كه ما را از بى راهه به راه راست هدايت و رهنمائى كنند و حق را از باطل به ما بشناسانند ولى انسان، شيفته و مجذوب دنيا و زينتهايش شد، انسان با غرور و خودخواهيش، با جهل و نادانيش، با عناد و نافرمانيش و با ظلم و طغيانش، راه كژى را پيمود و شيطان را پيروى كرد و از رحمان دورى جست پس به راهى غير از راه خويش و مسيرى غير از مسير خويش حركت كرد.

و قرآن كريم در اين مورد چه خوش بيان كرده و خلاصه نموده است كه:

«إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ يَظْلِمُ اَلنّٰاسَ شَيْئاً وَ لٰكِنَّ اَلنّٰاسَ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ» (1) .

-به تحقيق خداوند هيچ ظلمى به مردم نمى كند و اين مردم اند كه به خويشتن، ستم روا مى دارند.

اى پدرمان ابراهيم! هيچ عتاب و سرزنشى بر يهود و نصارى نيست كه ظالمانه، با حق دشمنى كردند، هرچند بيّنه و دليل بر آنها آمد. هان، مگر نمى بينى امّتى را كه خداوند توسط فرزندت محمد، نجاتشان داد و از تاريكى ها به روشنائى راهنمائى شان كرد و آنان را برترين امّت تاريخ قرار داد، اين امّت نيز، اختلاف ورزيد و متفرّق شد و گروهى گروهى ديگر را تكفير كرد، هرچند كه رسول خدا «ص» هشدارشان داد و بسيار اصرار

ص: 107


1- سوره يونس-آيه 44.

ورزيد كه:

«روا نيست مسلمانى، بيش از سه روز از برادر مسلمانش دورى جويد» .

پس اين امت چرا اين قدر پاره پاره و قطعه قطعه شد كه هر گروهى براى خود، دولت كوچكى تشكيل داده و همه همديگر را بدگوئى و ناسزا مى گويند و دشمنى با هم مى كنند و با يكديگر جنگ و ستيز دارند و يكديگر را تكفير مى كنند، و اصلا همديگر را حتى نمى شناسند و لذا تمام عمر از هم جدا هستند؟ !

اين امت را چه شده است-اى پدرمان ابراهيم! -پس از اينكه بهترين و برترين امتها بود و شرق و غرب را تحت تصرّف درآورد و مردم را با علم و دانش و مدنيّت آشنا ساخت، امروز به صورت كوچكترين و خوارترين امتها درآمده، زمينهايشان اشغال شده، ملتهاشان آواره گشته، مسجد اقصاشان توسط عدّه اى صهيونيسم اشغال شده و توان رهائيش را هم ندارند، و اگر سرى به كشورهاشان بزنى جز فقرى وحشتناك، و گرسنگى اى كشنده، و سرزمينهائى خشك، و بيماريهائى دردناك، و اخلاقى زشت و جز عقب افتادگى فكرى و تكنيكى و ظلم و خفقان و كثافت ها و آلودگيها و حشرات زيان آور نمى بينى، كافى است كه تنها مقايسه اى بين توالت هاى عمومى در اروپا و در كشورهاى اسلامى بكنى، پس هرگاه مسافر به توالت عمومى در سراسر اروپا وارد شود، آن را تميز، بلورين و خوش بو مى بيند ولى در كشورهاى اسلامى بقدرى توالتهاى عمومى، كثيف، نجس و بدبو است كه مسافر طاقت ندارد، نزديك آن اصلا برود با اينكه اسلام به ما آموخته است كه:

«نظافت و پاكيزگى از ايمان است و كثافت و آلودگى از شيطان» .

پس آيا ايمان به اروپا گريخته و شيطان نزد ما لانه كرده است؟ چرا

ص: 108

مسلمانان از اظهار عقيده، حتى در كشورهاى خودشان هراس دارند؟ و حتى مسلمان بر صورت خودش هم سلطه اى ندارد و لذا نمى تواند محاسنش را رها كند و نتراشد و يا اينكه لباس اسلامى را در بر كند در صورتى كه فاسق ها و تبهكاران آشكارا مى نوشند و زنا مى كنند و هتك نواميس مى نمايند و مسلمان نه تنها توان دفع آنها را ندارد كه حتى حق ندارد امر به معروف و نهى از منكر نيز بنمايد.

و به من خبر دادند كه در بعضى كشورهاى اسلامى مانند مصر و مراكش، در اثر شدت نادارى و تيره بختى و نياز، پدرها، دختران خود را به فاحشه خانه ها مى فرستند.

«و لا حول و لا قوّة الا باللّه العلى العظيم» .

پروردگارا! چرا از اين امت دور شدى و آنان را در تاريكى ها رها كردى؟ نه، نه، خداوندا مرا ببخش، به تو پناه مى برم، خود اين امت ترا از ياد برد و راه شيطان را برگزيد و تو اى خداوند حكيم و مقتدر در سخن حقت و كتاب روشنت فرمودى:

«وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ اَلرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطٰاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ» (1) .

-و هركه از ذكر خداى رحمان، رخ بتابد شيطان را برانگيزيم تا همواره يار و همراهش باشد.

و خود فرمودى:

«وَ مٰا مُحَمَّدٌ إِلاّٰ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ مٰاتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلىٰ أَعْقٰابِكُمْ، وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلىٰ عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اَللّٰهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اَللّٰهُ اَلشّٰاكِرِينَ» (2) .

-و محمد نيست جز فرستاده خداوند كه قبل از او رسولانى آمده بودند، پس

ص: 109


1- سوره زخرف-آيه ٣6.
2- سوره آل عمران-آيه ١44.

اگر از دنيا برود يا كشته شود، عقب گردى كنيد و هركه عقب گرد كند، زيانى به خداوند نمى رساند و خدا شاكران و سپاسگزاران را پاداش خواهد داد.

و بى گمان دليل آن همه عقب افتادگى و پس ماندگى و انحطاط و ذلت و بيچارگى امت اسلامى، دورى آن از صراط مستقيم است و بدون شك آن عده بسيار كم و آن فرقۀ واحده ميان ٧٣ فرقه نمى تواند در سرنوشت يك امت بطور كامل مؤثر باشد.

پيامبر اسلام فرمود:

«شما يا حتما امر به معروف و نهى از منكر بايد بكنيد و يا اينكه خداوند بدان شما را بر شما مسلّط مى كند، پس خوبان شما هم اگر دعا كنند، دعايشان مستجاب نگردد» .

پروردگارا! ما به آنچه نازل فرمودى ايمان آورديم و رسولت را پيروى كرديم، پس ما را در زمره شاهدان قرار بده.

پروردگارا! دلهاى ما را پس از هدايت، از حق منحرف مساز و از پيش خود بر ما رحمتى فرست كه تو بسيار عطاكننده اى.

پروردگارا! ما به خود ظلم كرديم، و اگر تو ما را نيامرزى و رحممان نكنى، بى گمان از زيانكاران خواهيم بود.

به مدينۀ منوّره مشرف شدم درحالى كه نامه اى از دوستم «بشير» به يكى از خويشانش با خود داشتم تا در نزد آنان اقامت گزينم. او قبلا تلفنى هم با فاميلش تماس گرفته بود، لذا از من استقبال كرد، خوش آمد گفت و به خانۀ خود برد، به محض رسيدن غسل كردم، عطر زدم و بهترين و پاكترين لباسهايم را پوشيدم و به زيارت رسول خدا «ص» روانه گشتم.

نسبت به ايّام حج، عدد زائرين خيلى كم بود و لذا به راحتى توانستم روبروى قبر پيامبر و ابو بكر و عمر بايستم درحالى كه در ايّام حج بعلت

ص: 110

ازدحام زياد، چنين امكانى برايم نبود و بيهوده خواستم براى تبرّك، يكى از درها را لمس كنم كه فورا نگهبانى كه آنجا ايستاده بود، بر من نهيبى زد و مرا راند. و كنار هر درى كه رفتم، يك نگهبان ايستاده بود. و چون زمان ايستادنم طول كشيد زيرا هم مى خواستم براى خودم دعا كنم و هم مى خواستم سلام دوستانم را ابلاغ كنم، نگهبانان دستور دادند كه حتما كنار بروم و ديگر توقف نكنم.

خواستم با يكى از آنها سخنى بگويم ولى فايده اى نداشت.

به شبستان حرم مطهّر بازگشتم و مشغول خواندن قرآن شدم. آيه اى را با ترتيل مى خواندم و تكرار مى كردم، مى انديشيدم كه پيامبر دارد به قرآن خواندنم گوش مى دهد.

به خود گفتم: مگر ممكن است پيامبر مثل ساير مرده ها، مرده باشد؟ پس چرا در نمازهايمان به او خطاب كرده و مى گوئيم:

«السّلام عليك ايها النبى و رحمة اللّه و بركاته» .

-سلام بر تو اى پيامبر و رحمت و بركات خداوند.

از آن گذشته بزرگان طريقت صوفيّه، قطع دارند كه شيخشان «احمد تيجانى» يا «عبد القادر گيلانى» آشكارا نزد آنها مى آيند، و در بيدارى نه در خواب، پس ما چرا نسبت به اين كرامت درباره پيامبر بخل ورزيم در صورتى كه او بى گمان برترين آفريدگان خداوند است.

ولى آنچه مرا تا اندازه اى دلدارى مى داد اين بود كه مسلمانان چنين بخلى بر پيامبر روا نمى دارند مگر وهّابيان كه بدين سبب و اسبابى ديگر، از آنها متنفّر شده بودم، از جمله اينكه: شدت خشونتى از آنها نسبت به مؤمنين و كسانى كه با آنها در عقيده شان مخالف اند، ديده بودم.

به زيارت بقيع رفته بودم و ايستاده بودم بر روان پاك اهل بيت درود مى فرستادم، در كنار من پيرمرد سالخورده اى بود كه مى گريست، از

ص: 111

گريه اش فهميدم شيعه است. رو به قبله كرد و نماز خواند، ناگهان سربازى به سرعت به سوى او آمد، گوئى از دور مراقب حركاتش بود، و درحالى كه او به سجود رفته بود با پوتينش چنان لگدى به او زد، كه وارونه شد و به پشت بر زمين افتاد و تا مدّتى آن بيچاره از هوش رفته بود و آن سرباز همچنان او را مى زد و فحش و ناسزا مى گفت.

دلم به حال آن پيرمرد سوخت و خيال كردم اصلا مرده است، غيرتم به جوش آمد و كنجكاويم برانگيخته شد، به آن سرباز رو كرده و گفتم:

خدا را خوش نمى آيد، چرا او را مى زنى درحالى كه نماز مى خواند؟

با تندى به من گفت: تو ساكت باش و دخالت نكن وگرنه با تو همين مى كنم كه با او كردم.

و هنگامى كه شرّ را در چشمانش ديدم، از او دور شدم درحالى كه بر خويشتن خشمناك بودم كه چرا اين قدر در يارى رساندن به مظلومين، ناتوان و عاجزم، و همچنين بر سعوديها غضبناك بودم كه چرا هرچه دلشان خواست به سر مردم مى آورند و هيچ رادع و مانعى نيست كه از آنها جلوگيرى كند و هيچ كس نيست كه به آنها اعتراض نمايد.

همان جا برخى از زائران را ديدم كه تنها اكتفا مى كردند به گفتن:

«لا حول و لا قوة الا باللّه» و برخى هم مى گفتند: او سزاوار است، چرا كنار قبرها نماز مى خواند؟ ديگر نتوانستم طاقت بياورم و با عصبانيّت به يكى از آنها گفتم: كى به شما گفته است كه نماز خواندن كنار قبر حرام است؟

پاسخ داد: پيامبر از آن نهى كرده است!

بى اختيار فرياد برآوردم: بر پيامبر هم دروغ مى گوئيد! ولى ناگهان به خود آمدم و ترسيدم كه مردم بر من بشورند يا صداى آن سرباز بزنند و او خونم بريزد.

ص: 112

ولى با ملاطفت و خونسردى به آنها گفتم: اگر واقعا رسول خدا از آن نهى كرده، پس چرا ميليونها حجاج و زائرين، مخالفتش مى كنند و همين فعل حرام را كنار قبر خودش و قبر ابو بكر و عمر در مسجد پيامبر، و در مساجد مسلمانان در كلّ جهان اسلام، مرتكب مى شوند؟ و بفرض اينكه نماز خواندن كنار قبر، حرام باشد، آيا با اين خشونت و شدّت بايد از آن جلوگيرى كنيم يا با نرمى و ملاطفت؟ بگذاريد براى شما داستان عرب باديه نشين را نقل كنم كه بدون شرم و حيائى در حضور پيامبر و اصحاب، ادرار كرد و هنگامى كه برخى از اصحاب بلند شدند، شمشير كشيدند كه او را بكشند، حضرت جدّا نهيبشان كرد و فرمود: بگذاريدش، آزارش ندهيد، كافى است يك سطل آبى بياوريد و روى ادرارش بريزيد تا پاك شود. شما براى آسان كردن امور مردم مبعوث شده ايد نه فشار آوردن بر آنها، شما بايد جاذبه داشته باشيد نه دافعه و بدين سان اصحاب به دستورش عمل كردند و آنگاه پيامبر آن عرب صحرائى را صدا زد و كنار خود نشاند و به او خوشامد گفت و با زبان خوش به او فهماند كه اينجا خانه خدا است و نمى شود آلوده اش كرد. اعرابى همان جا اسلام آورد و از آن پس ديده نشد به مسجد بيايد الاّ در بهترين و پاكترين لباسهايش.

خداى بزرگ راست گفت كه به پيامبرش فرمود:

«و اگر تو خشن، و سنگدل بودى، حتما از كنار تو دور مى شدند» .

بعضى از حاضرين از شنيدن داستان متأثر شدند و يكى از آنها مرا به كنارى كشيد و پرسيد: اهل كجا هستى؟ گفتم: از تونس هستم. بر من سلام كرد و گفت: «برادر! تو را به خدا، مواظب خودت باش، ديگر مثل چنين حرفى نزن. من براى رضاى خدا نصيحتت مى كنم» .

كينه و خشمم نسبت به آنها كه ادّعا مى كنند نگهبانان حرمين هستند و با مهمانان خدا به اين خشونت رفتار مى كنند، خيلى بيشتر شد

ص: 113

كه حتى انسان نتواند نظرش را بيان كند يا روايتى كه با روايتهاى آنها وفق نداشته باشد نقل كند يا به عقيده اى غير از عقيده آنها معتقد باشد.

به خانه دوست جديدم كه هنوز اسمش را نمى دانستم رفتم و او شام آورد و روبرويم نشست. پيش از غذا خوردن از من پرسيد: كجا رفته بودى؟ داستان را از اوّل تا آخر برايش تعريف كردم و بعد گفتم: برادر! بى تعارف، من دارم از وهّابيت بيزار مى شوم و به شيعيان تمايل پيدا مى كنم.

چهره اش درهم شد و گفت: ديگر چنين سخنى را تكرار نكنى! و برخاست و رفت و با من غذا نخورد.

بسيار منتظرش شدم تا خواب بر من غلبه كرد. صبح زود با صداى اذان مسجد پيامبر از خواب برخاستم و ديدم هنوز غذا سر جايش باقى مانده است، فهميدم كه ميزبان به اطاق برنگشته، شك كردم، و ترسيدم از سازمان امنيت باشد، و لذا فورا بلند شدم و از خانه بيرون رفتم و ديگر بازنگشتم.

تمام روز را در حرم پيامبر به زيارت و نماز گذراندم و فقط براى تجديد وضو بيرون مى رفتم. پس از نماز عصر بود كه ديدم يكى از خطبا، ميان عده اى از نمازگزاران نشسته و درس مى دهد. به سوى او راه افتادم و از حاضرين فهميدم كه او قاضى مدينه است. نشستم و به سخنانش گوش دادم كه برخى از آيات قرآن را تفسير مى كرد. پس از پايان درس و وقتى مى خواست بيرون رود، متوقفش كردم و گفتم: آقاى من! ممكن است مقصود از اهل بيت در اين آيه شريفه كه مى فرمايد:

«إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» برايم بيان بفرمائيد؟

فورا پاسخ داد: مقصود زنان پيامبر است. و اوّل آيه را خواند كه

ص: 114

خطاب به زنهاى پيغمبر مى كند.

گفتم: علماى شيعه مى گويند كه اين آيه اختصاص دارد به على و فاطمه و حسن و حسين، و من هم طبعا پاسخشان دادم كه در آغاز آيه «يٰا نِسٰاءَ اَلنَّبِيِّ» دارد. آنها جواب دادند: تا آنجا كه سخن از زنان پيامبر بود، تمام افعال با صيغۀ جمع مؤنث و «نون النسوه» آمده است مثل:

«لستن، ان اتقيتن، فلا تخضعن، و قرن فى بيوتكنّ، و لا تبرّجن، و اقمن الصلاة و آتين الزكوة، و اطعن اللّه و رسوله» .

ولى در اين فراز از آيه كه خاصّ به اهل بيت است، صيغۀ جمع عوض شده و «ليذهب عنكم، و يطهّركم» آمده است.

عينكش را بالا زد و نگاهى معنى دار به من كرد و گفت: زنهار، بترس از اين افكار زهرآلود! شيعيان، طبق هواى خودشان، آيات قرآن را تأويل مى كنند و اصلا درباره على و فرزندانش آياتى دارند كه ما هيچ اطلاعى از آنها نداريم و قرآن ديگرى دارند كه آن را «مصحف فاطمه» مى نامند. من هشدارت مى دهم كه فريبشان نخورى.

گفتم: نترس، آقاى من! من خودم مواظب هستم و از آنها چيزهاى زيادى مى دانم ولى مى خواستم تحقيق كرده باشم.

گفت: تو از كجا هستى؟

گفتم: از تونس.

گفت: اسمت چيست؟

گفتم: «تيجانى» خنده متكبّرانه اى كرد و گفت: مى دانى احمد تيجانى كيست؟

گفتم: آرى، او شيخ طريقت است.

گفت: و همچنين دست نشانده استعمار فرانسه. و استعمار فرانسه در جزائر و تونس به او كمك فراوانى كرد. و اگر تو سرى به پاريس زدى، به

ص: 115

كتابخانه ملى برو و خودت فرهنگ فرانسوى را باز كن و در حرف «الف» مى بينى نوشته است كه فرانسه مدال افتخار به احمد تيجانى داد زيرا خدمات ارزنده اى به آنها نمود.

از سخنش تعجّب كردم و تشكر نمودم و خداحافظى كردم و گذشتم.

يك هفته تمام در مدينه ماندم كه در طى آن، چهل نماز خواندم و همۀ زيارتگاه ها را زيارت كردم و در طول مدت اقامتم، خيلى كنجكاو و دقيق بودم و در نتيجه روز بروز نفرت و خشمم نسبت به وهّابيت فزونتر مى گشت.

از مدينه به سوى اردن مسافرت كردم كه در آنجا نيز با برخى از دوستان-كه قبلا در ايّام حج آشنا شده بودم و در صفحات گذشته يادآور شدم-ملاقات نمودم.

سه روز در آنجا ماندم و همچنان ديدم نسبت به شيعه، بيش از آنچه تونسى ها دارند، كينه و نفرت داشتند و همان روايت ها و شايعه ها وجود داشت. و از هركس مى پرسيدى دليلت چيست؟ مى گفت: من شنيده ام! و هيچ يك را نيافتم كه با شيعيان نشست و برخاستى داشته يا كتابى را از آنها خوانده يا حتى در تمام عمرش، با يك شيعه اى ديدار داشته است.

از آنجا به سوريه برگشتم و در دمشق به زيارت «مسجد اموى» و در كنارش «مقام سر امام حسين» رفتم و همچنين قبر صلاح الدين ايوبى و حضرت زينب را نيز زيارت كردم.

از بيروت مستقيما به طرابلس مسافرت كردم كه چهار روز اين سفر دريائى به طول انجاميد و در اين چهار روز توانستم از نظر فكرى و بدنى استراحت كنم و نوار كاملى از مسافرت چند روزه ام را كه داشت پايان مى پذيرفت در ذهنم مرور نمايم و در نتيجه خود را ديدم به همان مقدار كه

ص: 116

نسبت به وهّابيت تنفر و انزجار و خشم دارم، نسبت به شيعه، ميل و محبّت و علاقه دارم و خداى سبحان را سپاس گفتم كه چنين نعمتى به من عطا فرمود و مرا مورد عنايت و لطف خويش قرار داد و از خدا خواستم، راه حق را به من بنماياند.

به سرزمين وطن بازگشتم درحالى كه تمام وجودم، شوق و علاقه و محبت به خانواده ام و فاميلم و دوستانم بود و همه را به سلامت يافتم. و تا وارد منزل شدم يكباره مواجه شدم با كتابهاى زيادى كه قبل از من رسيده بود و مى دانستم از كجا آمده است. و هنگامى كه آن كتابها كه منزل را پر كرده بود، گشودم، محبت و تقديرم نسبت به آنها كه هرگز خلف وعده نمى كنند، افزونتر گشت درحالى كه چندين برابر كتابهائى كه به من هديه كرده بودند، مى يافتم.

اغاز بحث

خيلى خوشحال شدم و كتابها را در اطاق مخصوصى كه آن را «كتابخانه» ناميدم، صف دادم، و چند روزى استراحت كردم و وقتى برنامه اوقات كارم را در آغاز سال تحصيلى نو، دريافت نمودم، ديدم سه روز پشت سرهم كار دارم و چهار روز دنبال هم-در هفته-استراحت دارم.

شروع به خواندن كتابها كردم. كتاب «عقائد الاماميه» و «اصل الشيعه و اصولها» را مطالعه نمودم و آسايش خاطرى نسبت به عقايد و افكار شيعه در من پيدا شد.

آنگاه كتاب «المراجعات» نوشته سيد شرف الدين موسوى را مطالعه كردم، همين كه چند صفحه از آن را خواندم، بقدرى شيفته اش شدم و مرا

ص: 117

مجذوب خود ساخت، كه جز در وقت ناچارى، حاضر نبودم رهايش كنم و گاهى آن را با خود به دانشكده مى بردم. اين كتاب واقعا مرا شگفت زده كرد كه در آن صراحت و رك گوئى يك روحانى شيعى را مى ديدم و مى دانم كه چگونه اشكالهاى علمى روحانى سنّى، «شيخ الازهر» را برطرف مى سازد و آنچه را نفهميده، به او مى آموزد.

در كتاب، گمشده خود را يافتم زيرا اين كتاب، مانند ساير كتابهائى نيست كه نويسنده هرچه دلش خواست در آن مى نويسد و هيچ اعتراضى و اشكالى به او نمى شود بلكه «المراجعات» گفتگوئى است بين دو روحانى از دو مذهب مختلف كه هريك با دقّت مطالب ديگرى را زير ذرّه بين مى گذارد و هر ريز و درشتى را مورد محاسبه قرار مى دهد و در بحثها تكيه شان فقط به دو منبع اصلى تمام مسلمانان است: قرآن و سنت صحيحى كه مورد اتفاق تمام صحاح سنيان است.

و كتاب در حقيقت، نقش مرا بازى مى كرد به عنوان يك پژوهشگر كه در جستجوى حقيقت است و هرجا آن را يافت، مى پذيرد. و از اين روى اين كتاب بسيار مفيد بود و بر من حقّ بزرگى داشت.

و بهت زده به آنجائى-در كتاب-رسيدم كه سخن از عدم اطاعت اصحاب، از دستورات پيامبر داشت، و در اين مورد، نمونه هائى ذكر كرده بود، از جمله حادثه روز پنجشنبه است كه اصلا باور نمى كردم كه سرورمان عمر بن خطاب، به سخن پيامبر اعتراض كند و او را متهم به هذيان گوئى نمايد.

در آغاز پنداشتم كه اين روايت، در كتابهاى شيعه است ولى تعجّب و شگفتى ام افزونتر شد وقتى ديدم آن روحانى شيعى، اين روايت را از «صحيح بخارى» و «صحيح مسلم» نقل مى كند و به خود گفتم: «اگر

ص: 118

اين روايت را در صحيح بخارى يافتم، قطعا نظر ديگرى خواهم داشت» .

به پايتخت رفتم و در آنجا «صحيح بخارى» ، «صحيح مسلم» ، «مسند امام احمد» ، «صحيح ترمذى» ، «موطّا امام مالك» و ديگر كتابهاى مشهور را خريدم و اصلا منتظر نماندم كه به منزل برسم بلكه در همان بين راه تونس و قفصه، در اتوبوس عمومى، كتاب بخارى را گشودم و دنبال «حادثه روز پنجشنبه» در لابلاى كتاب گشتم به اين اميد كه آن را پيدا كنم. و على رغم ميل باطنيم، روايت را يافتم، چند بار آن را خواندم، همان گونه بود كه سيد شرف الدين در كتابش نقل كرده بود.

تلاش كردم حادثه را تا آخر منكر شوم و خيلى بعيد دانستم كه عمر چنان نقشه خطرناكى در سر مى پرورانده ولى مگر مى شود انكار كرد آنچه در صحاح ما آمده كه صحاح اهل سنت و جماعت است و خود را متعهد نسبت به آن مى دانيم و به صحتش گواهى داده ايم و اگر شك در آن داشته باشيم يا برخى از آن را تكذيب نمائيم، مستلزم اين است كه از كتاب صرف نظر كنيم و اين باز مستلزم اين است كه دست از عقايدمان برداريم.

و اگر عالم شيعى از كتابهاى خودشان نقل كرده بود، هرگز تصديق و باور نمى كردم ولى حال كه از كتابهاى صحيح اهل سنت نقل كرده، جائى براى خدشه در آن نمى ماند، براى اينكه ما خود را قانع كرده ايم كه اينها صحيح ترين كتابها، پس از كتاب خدا است. پس ناچار بايد به آنها تن دردهيم وگرنه مستلزم شك و ترديد در تمام صحاح است و در آن صورت چيزى از احكام اسلام، نمى ماند كه به آنها اعتماد كنيم، زيرا احكامى كه در قرآن وارد شده، خلاصه و مجمل است و تفصيل و شرح ندارد و ما از دوران رسالت فاصله زيادى داريم و پدران و نياكان ما، احكام دينمان را از راه همين صحاح ها به ما منتقل كرده اند، پس به هيچ

ص: 119

نحوى، ممكن نيست چشم از اين كتابها بپوشيم.

و با خود پيمان بستم، حال كه در اين بحث طولانى و دشوار وارد مى شوم، احاديث صحيحى كه مورد اتفاق شيعه و سنى است، مدرك قطعى قرار دهم و احاديثى كه يك فرقه منهاى ديگر فرق، اعتماد كرده كنار بگذارم. و با اين روش ميانه، هم از تأثيرهاى عاطفى و تعصبهاى مذهبى و ملى و ميهنى دور شده ام و هم راه شكّ و ترديد قطع كرده و به بلنداى يقين رسيده ام كه همان صراط مستقيم خداوند است.

ص: 120

در ژرفاي پژوهش

اصحاب در نظر شيعه و اهل سنت

اشاره

ص: 121

ص: 122

از مهمترين بحثهائى كه محور اصلى تمام مطالبى است كه به حقيقت سوق مى دهد، بحث در زندگى اصحاب و رفتار آنها و روش برخورد آنها و باورها و عقايد آنها است.

زيرا آنها ستون و اساس همه چيزند و ما دينمان را از آنها فرا گرفته ايم و بوسيلۀ چراغ روشنائى آنان، ظلمتهاى گمراهى را مى شكافيم تا به احكام نورانى خدا پى ببريم. و چون علماى اسلام بر اين امر واقف بودند، لذا در گذشته بحث دربارۀ آنها و روش زندگيشان به تفصيل كرده اند و در اين زمينه كتابهايى مانند «اسد الغابه فى تمييز الصحابه» و «الاصابة فى معرفة الصّحابه» و «ميزان الاعتدال» و ديگر كتابهائى كه از نظر اهل سنت و جماعت، بيوگرافى اصحاب را مورد نقد و بررسى قرار مى دهند، مورد نگارش و تأليف قرار دادند.

اشكالى كه در اينجا مطرح است اين است كه علماى پيشين معمولا

ص: 123

بگونه اى مى نگاشتند و تاريخ نويسى مى كردند كه با آراء و نظرات حكّام اموى يا عبّاسى كه نسبت به اهل بيت پيامبر، عداوت و كينۀ بسزائى داشتند، موافقت و مطابقت داشت بلكه با هركس كه از آنها پيروى كرده و راهشان را مى پيمود. بنابراين، دور از انصاف است كه تنها به نوشتجات آنها بسنده كنيم و به آنها اطمينان كنيم بى آنكه اقوال ساير علماى مسلمين كه آن حكومتها آنان را تحت فشار قرار داده و آواره كرده و به قتل رسانده تنها به اين جرم كه پيرو اهل بيت بودند و منشأ انقلابها عليه حكومتهاى مستبدّ و منحرف بودند، مورد تجزيه و تحليل قرار دهيم.

مشكل اصلى ما در اين زمينه، خود اصحاب هستند. زيرا آنها خود در مورد كتاب و مرقومۀ پيامبر اختلاف ورزيدند، همان نوشته اى كه آنان را تا روز رستاخيز، از گمراهى مى رهانيد و اين اختلاف بود كه امت اسلامى را از اين فضيلت محروم كرد و آن را به وادى گمراهى كشاند و در نتيجه، متشتّت و پراكنده شدند و با هم كشمكش و نزاع كردند و به سقوط كشيده شدند و آبرويشان رفت.

و آنان خود بودند كه در خلافت، اختلاف كردند و به دو گروه:

حزب حاكم و حزب مخالف، تقسيم شدند و به شيعه على و شيعه معاويه درآمدند، و آنان خود در تفسير كتاب خدا و احاديث پيامبرش، اختلاف ورزيدند كه در نتيجه مذاهب و فرقه ها و ملت ها و گروه هاى گوناگون تشكيل شد، و مكتبهاى كلامى و فكرى مختلف پديد آمد و فلسفه هاى گوناگون ظاهر شد كه دنبال آنها فقط انگيزه هاى سياسى بود و براى رسيدن به سلطه و حكومت، تلاش مى كردند.

پس مسلمانان متشتّت نشدند و پراكنده نگشتند، اگر صحابه چنان عملكردى نداشتند و هر اختلافى بروز كرده و مى كند، برگشتش به اختلاف اصحاب است. زيرا خدا يكى است، قرآن يكى، پيامبر يكى و

ص: 124

قبله يكى است و همه در آن اتفاق و اتحاد دارند و اما اختلاف از اوّلين روز پس از وفات پيامبر در «سقيفه بنى ساعده» آغاز شد و تا امروز مردم ادامه داشته و الى ما شاء اللّه ادامه خواهد داشت.

در هر صورت، در خلال گفتگو و بحث با علماى شيعه، بدين نتيجه رسيدم كه اصحاب از نظر آنها بر سه دسته اند:

بخش اوّل: عبارت اند از اصحاب برگزيده اى كه خدا و پيامبرش را خوب شناختند و با پيامبر تا آخرين قطره خون پيمان وفادارى بستند و با صدق در گفتار و اخلاص در عمل، او را يارى دادند و پس از او منقلب و مرتد نشدند بلكه بر پيمان خود، استوار ماندند و خداوند در قرآن در آيات بسيارى آنان را ستوده و پيامبر اكرم «ص» نيز بسيار بر آنها درود فرستاده و شيعيان با احترام و تقديس و خشنودى از آنان ياد مى كنند، چنانكه اهل سنت نيز، از آنان با تقديس و تكريم ياد مى كنند.

بخش دوم: اصحابى كه اسلام آوردند و پيامبر را پيروى كردند اما از روى طمع يا خوف، و اينان با اسلام خود، بر رسول خدا «ص» ، منّت مى گذاشتند و گاهى اذيّتش مى كردند و به امر و نهيش اهميّت نمى دادند بلكه در مقابل نصّ صريح، نظرات خود را به رخ مى كشيدند، تا اينكه قرآن گاهى آنان را سرزنش و گاهى تهديد مى كرد و خداوند در بسيارى از آيات رسواشان كرده و پيامبر در بسيارى از روايات هشدارشان داده و شيعيان، بدون اينكه احترام و تقديرى از اينها بعمل آورند، كارها و رفتارهايشان را يادآور مى شوند.

بخش سوم: منافقينى هستند كه خود را بعنوان اصحاب رسول اللّه جا زدند و نسبت به پيامبر نظر سوء داشتند.

اينان بظاهر اسلام آوردند ولى در باطن بر كفر خود باقى ماندند و اينكه خود را به پيامبر نزديك كردند براى اين بود كه مى خواستند نسبت

ص: 125

به اسلام و مسلمين، توطئه كنند. و خداوند يك سوره درباره آنان نازل فرمود و در جاهاى زيادى از آنان ياد كرد و وعدۀ پائين ترين درجه جهنم را به آنها داد و حضرت رسول «ص» نيز آنان را ياد كرد و به مسلمانان هشدار داد و به برخى از اصحابش، نام و نشانه هاى آنان را آموخت، و شيعه و سنى در لعنت بر آنها و بيزارى از آنها اتحاد دارند!

و گروه ويژه اى نيز وجود دارد كه گرچه از اصحاب هستند ولى امتيازى كه بر آنان دارند در خويشاوندى با حضرت رسول و فضائل اخلاقى و درونى و ويژگيهائى است كه خدا و رسولش براى آنان قائل شدند و هيچ كس را در آن حقى نيست، و اينها همان اهل بيت اند كه خداوند رجس و پليدى را از آنان دور ساخته و پاك و طاهر قرارشان داده است. (1)و درود و صلوات را بر آنها واجب كرده، همان طور كه بر رسولش واجب كرده است، و سهمى از خمس را براى آنها قرار داده، (2)و محبت و مودّتشان را بر هر مسلمانى در مقابل پاداش رسالت محمّدى، (3)واجب دانسته.

و اينهايند اولو الامرى كه امر به اطاعتشان نموده (4)و اينها راسخين در علم اند كه تأويلهاى قرآن را مى دانند و متشابه را از محكم تشخيص مى دهند (5)و اينها اهل ذكرند. حضرت رسول آنها را قرين و همنشين قرآن در «حديث ثقلين» قرار داده و دستور تمسّك به هر دو داده است (6)و آنان

ص: 126


1- سوره احزاب-آيه ٣٣.
2- سوره انفال-آيه 4١.
3- سوره شورى-آيه ٢٣.
4- سوره نساء-آيه 5٩.
5- سوره آل عمران-آيه ٧.
6- حديث ثقلين. از جمله منابعش: كنز العمال-ج ١-ص 44 و مسند احمد بن حنبل-ج 5 -ص ١٨٢.

را مانند كشتى نوح معرفى كرده كه هركس برفراز آن بيامد، نجات يافت و هركه از آن سرپيچى كرد، غرق و هلاك شد (1).

و اصحاب، قدر و منزلت اهل بيت را مى دانند و آنها را تعظيم و احترام مى كنند و شيعه نيز به اهل بيت اقتدا كرده و بر تمام اصحاب مقدّمشان مى دارند و برترى براى آنها قائلند و در اين مورد، دليلهائى صحيح از نصوص كتاب و سنّت دارند.

اين آن چيزى است كه از علماى اهل سنت مى دانم و آن، همان چيزى است كه از علماى شيعه درباره تقسيم بندى اصحاب شنيده ام.

و چنين بود كه خواستم بحثم را با تحقيقى عميق نسبت به اصحاب، آغاز كنم و با خداى خود پيمان بستم-اگر هدايتم كرد-از هر احساس و عاطفه اى خود را رها سازم كه بى طرفانه اقوال هر دو گروه را بشنوم و بهترينش را دنبال نمايم و اعتمادم در اين بحث بر دو چيز است:

١-زيربناي منطقي سالم:

پس من به هيچ چيز اعتماد نمى كنم جز در مواردى كه همه بر آن اتفاق نظر دارند خصوصا در تفسير قرآن و احاديث صحيح از سنّت نبوى.

٢-عقل:

و عقل بهترين نعمتهاى الهى بر انسان است كه به آن، او را بر ساير مخلوقات، برترى داده و كرامت بخشيده.

آيا نمى بينى هرگاه خداى سبحان، بر بندگانش احتجاج مى كند، آنان را به پيروى از عقل دعوت مى نمايد، مى فرمايد:

«آيا عقل ندارند؟ آيا نمى فهمند؟ آيا تدبير نمى كنند، آيا نمى بينند و و. . .»

بنابراين، فعلا بگذاريد اسلام من، عبارت باشد از ايمان به خدا و

ص: 127


1- حديث سفينه: مستدرك حاكم، ج ٣-ص ١5١ تلخيص الذهبى، الصواعق المحرقه ص ١٨4 و ٢٣4.

فرشتگانش و كتابهايش و رسولانش و اينكه محمّد بنده و رسول خدا است و دين نزد خدا اسلام است.

و در اين مورد بر هيچ يك از اصحاب تكيه نمى كنم، در هر مقام و منزلت والائى باشد و هرچه، خويشاونديش به حضرت زيادتر باشد، پس من نه اموى هستم و نه عباسى و نه فاطمى و من نه سنى هستم و نه شيعى و هيچ دشمنى نه با ابو بكر، نه با عمر، نه با عثمان، نه با على و حتى نه با وحشى قاتل حضرت حمزه ندارم زيرا اين آخرى هم ما دام كه اسلام آورده، پس اسلام، آنچه گناه از قبل داشته است، همه را پاك مى كند و پيامبر نيز او را عفو كرد.

حال كه خود را در اين بحث وارد كردم براى اينكه به حقيقت دست يابم و حال كه از تمام انديشه هاى گذشته ام، با كمال اخلاص، خود را خالى الذهن نمودم، پس به خواست خداوند، بحثم را با مواضع مختلف اصحاب شروع مى كنم:

١-اصحاب در صلح حديبيه

خلاصه داستان: رسول خدا در سال ششم از هجرت براى اداى عمره همراه با هزار و چهارصد نفر از اصحابش، خارج شد، به آنها دستور داد كه شمشيرها را كنار خودشان بگذارند و خود و يارانش در «ذو الحليفه» احرام بستند و بند به گردن گوسفندهاى قربانى انداختند تا قريش يقين كنند كه او براى انجام عمره و زيارت آمده و قصد جنگ ندارد ولى قريش با تكبرى كه داشت، ترسيد كه اعراب بشنوند و برداشت كنند كه محمد به زور وارد مكه شده و قدرت آنها را شكسته است، لذا هيئتى را به رياست سهيل بن عمرو بن عبد ود عامرى، به سوى او فرستادند و از او

ص: 128

خواستند كه اين بار، از همان راهى كه آمده برگردد، مشروط بر اينكه سال ديگر، سه روز مكه را در اختيارش قرار دهند، و ضمنا شرطهاى دشوارى را وضع كردند كه پيامبر پذيرفت زيرا مصلحتى را كه خداوند با وحى به پيامبر رساند، چنين اقتضا مى كرد.

ولى بعضى از اصحاب، اين رفتار پيامبر را نپسنديدند و به شدّت با پيامبر مخالفت كردند.

عمر بن خطاب نزد حضرت آمد و عرض كرد: آيا تو واقعا پيامبر خدا نيستى؟

فرمود: بلى، هستم.

عمر گفت: آيا ما بر حق و دشمن ما بر باطل نيست؟

فرمود: بلى.

عمر گفت: پس چرا دينمان را به ذلت واداريم؟

رسول خدا «ص» فرمود:

«من پيامبر خدايم و هرگز او را نافرمانى نمى كنم و او يار و ناصر من است» .

عمر گفت: آيا تو به ما وعده نمى دادى كه به خانه خدا مى آئيم و طواف مى كنيم؟

حضرت فرمود: آرى، آيا من به تو خبر دادم كه سال ديگر مى آئيم؟

عمر گفت: نه.

حضرت فرمود:

«پس سال ديگر مى آئى و طواف مى كنى» .

سپس عمر نزد ابو بكر آمد و گفت: اى ابو بكر! مگر اين مرد حقيقتا پيامبر نيست؟

گفت: چرا، هست.

ص: 129

آنگاه عمر همان سئوالهائى را كه از پيامبر كرده بود، از او كرد و ابو بكر به همان جوابها پاسخ داد و به او گفت: اى مرد! اين بتحقيق پيامبر خدا است و خدا را عصيان نمى كند و خداوند تأييدش مى نمايد، پس تو از نافرمانيت دست بردار و او را اطاعت كن.

و هنگامى كه پيامبر «ص» از صلحنامه، فارغ شد به اصحابش فرمود:

بلند شويد، قربانى كنيد و سر بتراشيد. ولى به خدا قسم يك نفر از آنان برنخاست تا اينكه سه بار حضرت تكرار كرد. وقتى هيچ كس، دستورش را اطاعت ننمود، به درون چادرش رفت و آنگاه بيرون آمد و بى آنكه سخنى با يكى از آنها بگويد، با دست خود، شتر قربانى كرد، سپس سلمانيش را صدا زد تا سرش را بتراشد. وقتى اصحاب اين را ديدند بلند شدند، قربانى كردند و هريك سر ديگرى را تراشيد و نزديك بود، برخى، برخى ديگر را بكشد. . . (1)

اين خلاصه اى از داستان صلح حديبيه بود و اين از رويدادهائى است كه شيعه و سنى بر آن، اتفاق دارند.

تاريخ نويسان و اصحاب سير مانند طبرى، ابن اثير، ابن سعد و ديگران از قبيل بخارى و مسلم نيز آن را ذكر كرده اند.

من در اينجا لحظه اى تأمل مى كنم، چون ممكن نيست چنين چيزى را بخوانم و متأثّر شوم و تعجّب نكنم از رفتار اين اصحاب نسبت به پيامبرشان.

آيا هيچ عاقلى مى پذيرد اين سخن را كه اصحاب (رضى اللّه عنهم) براستى اوامر پيامبر را اطاعت مى كردند و آن را اجرا مى نمودند؟

ص: 130


1- اين داستان را اصحاب سير و تواريخ نقل كرده اند. بخارى نيز در صحيح خود در كتاب شروط، باب شروط جهاد، ج ٢-ص ١٢٢ آورده است. صحيح مسلم در باب صلح حديبيه، ج ٢.

اين داستان آنها را تكذيب مى كند و نظرشان را تخطئه مى نمايد.

آيا هيچ عاقلى تصوّر مى كند كه اين رفتار در مقابل پيامبر، كار آسانى است يا پذيرفته است يا اصلا معذور است؟

خداوند مى فرمايد:

«فَلاٰ وَ رَبِّكَ لاٰ يُؤْمِنُونَ حَتّٰى يُحَكِّمُوكَ فِيمٰا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاٰ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّٰا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً» (1) .

-نه، به خدايت سوگند اينها ايمان نمى آورند تا تو را در اختلافهاى خود، حاكم قرار دهند، آنگاه در درون خودشان هيچ ملالى از آنچه تو حكم كرده اى نيابند، و بى چون وچرا تسليم فرمانت گردند.

آيا عمر بن خطاب در اينجا واقعا، امر پيامبر را گردن نهاد و در درون خود هيچ اشكال و ايرادى از قضاوت پيامبر «ص» نيافت؟ يا اينكه موضعگيريش، شك و ترديد در برابر امر پيامبر بود خصوصا آنجا كه گفت: آيا تو براستى پيامبر خدا نيستى؟ آيا تو نبودى كه به ما چنين مى گفتى. . . ؟ و آيا پس از اينكه پيامبر با آن پاسخهاى قانع كننده، جوابش داد، تسليم شد؟ نه، هرگز تسليم نشد و لذا نزد ابو بكر رفت و همان سئوالها را از ابو بكر كرد.

و آيا پس از آنكه ابو بكر پاسخش داد و نصيحتش كرد كه اطاعت از پيامبر كند، او تسليم شد؟ نمى دانم، شايد با سخن ابو بكر، تسليم شده باشد، يا به جواب پيامبر يا به جواب ابو بكر قانع شده باشد! و گرنه چرا درباره خودش مى گويد:

«پس بدان خاطر، اعمالى را انجام دادم. . .» ، و خدا و رسولش مى دانند، چه اعمالى است كه عمر آنها را انجام داده است. و نمى دانم

ص: 131


1- سوره نساء-آيه 65.

چرا بقيۀ حاضرين نيز، پس از آن ماجرا، گوش به فرمان رسول اللّه ندادند كه از آنها مى خواست نحر كنند و سر بتراشند تا اينكه سه بار حضرت آن امر خود را تكرار كرد و باز هم تأثيرى نبخشيد! .

سبحان اللّه! من نمى توانم باور كنم آنچه را كه مى خوانم، و آيا بايد اصحاب به اينجا برسند كه چنين رفتارى را با پيامبر داشته باشند؟

و اگر اين داستان، تنها از طريق شيعه روايت شده بود، آن را بى گمان تهمتى عليه اصحاب مى شمردم ولى داستان بقدرى مشهور است كه تمام محدّثين اهل سنت نيز آن را نقل كرده اند و چون من خود را متعهد و ملزم دانسته ام به پذيرفتن آنچه هر دو گروه بر آن اتفاق كرده اند، پس چاره اى جز تسليم و در عين حال سردرگمى ندارم.

و چه مى توانم بگويم؟ و چگونه عذر اين اصحاب را بخواهم كه قريب-بيست سال از تاريخ بعثت تا روز حديبيه-با پيامبر «ص» گذراندند و آن همه معجزات و انوار درخشان نبوّت را با چشم خود ديدند؟ و قرآن هم شبانه روز به آنها ياد مى داد كه چگونه با ادب در خدمت حضرت رسول باشند و چگونه با او صحبت بكنند تا آنجا كه تهديدشان كرد، به حبط و بطلان اعمالشان، اگر صدا را بالاتر از صداى پيامبر بلند كردند.

بنظرم مى رسد كه ممكن است عمر بن خطاب، شك و ترديد را در دل حاضران ايجاد كرد تا آنها گوش به فرمان پيامبر ندهند، به اضافۀ اقرار خودش كه: اعمالى را انجام داده است كه ميل ندارد آنها را ذكر كند. و دراين باره سخنى نيز دارد كه همواره آن را تكرار مى كرد: «آن قدر روزه گرفتم، صدقه دادم، نماز خواندم و بنده آزاد كردم و همه براى آن سخنى بود كه به آن تكلم كردم. . .» تا آخر آنچه از او در اين حادثه نقل شده است (1).

ص: 132


1- سيرۀ حلبيّه-باب صلح حديبيه-ج ٢-ص ٧٠6.

و از اين بدست مى آيد كه خود عمر نيز، رفتار بد خود را در آن روز درك مى كرده است. براستى كه اين داستان عجيب و غريبى است ولى حقيقت هم دارد.

٢-اصحاب و مصيبت روز پنجشنبه

خلاصه داستان به اين شرح است:

اصحاب در منزل رسول خدا، سه روز قبل از وفات آن حضرت، اجتماع كرده بودند. پيامبر دستور داد برايش كاغذ و دواتى بياورند تا براى آنها چيزى بنويسد كه از گمراهى نجاتشان دهد. ولى اصحاب اختلاف كردند و برخى سرپيچى و تمرّد كردند و او را متهم به هذيان گوئى نمودند.

پس پيامبر خشمگين شد و آنها را از خانه اش بيرون كرد بدون اينكه چيزى بنويسد. و اينك داستان را با كمى تفصيل بشنويد:

ابن عباس گفت: روز پنجشنبه، چه روز پنجشنبه اى بود! درد بر پيامبر شديد شده بود. فرمود:

بيائيد، كتابى برايتان بنويسم كه هرگز پس از آن گمراه نشويد.

عمر گفت: درد بر پيامبر غلبه كرده است. و شما قرآن داريد. ما را قرآن بس است.

اهل خانه اختلاف كرده و با هم نزاع نمودند، برخى مى گفتند:

نزديك شويد، و بگذاريد پيامبر كتابى بنويسد كه پس از آن گمراه نشويد و برخى گفته عمر را تكرار مى كردند. هنگامى كه بيهوده گوئى و اختلاف در حضور پيامبر، زياد شد، حضرت رسول «ص» به آنان فرمود:

بلند شويد و از نزد من بيرون رويد. و بدين سان ابن عباس همواره مى گفت:

ص: 133

بالاترين مصيبت، مصيبتى بود كه نگذاشتند رسول خدا، آن كتاب را برايشان بنويسد و بجاى اطاعت پيامبر، اختلاف كردند و هياهو نمودند. (1)

اين حادثه بدون شكّ صحيح است زيرا هم علماى شيعه و محدثينشان آن را در كتاب هايشان نقل كرده اند و هم علماى اهل سنت و حديث گويان و تاريخ نويسانشان نقل كرده اند.

و اينجا هم، طبق همان عهدى كه كرده بودم، خود را ملزم به پذيرفتن آن مى كنم و از همين جا با تحيّر و سرگردانى، در شرح و تفسير موضعگيرى عمر بن خطاب نسبت به دستور پيامبر «ص» تأمل مى كنم، و اين چه دستورى بود؟ دستور نگهدارى امت از گمراهى! و بى گمان در اين كتاب چيز جديدى براى مسلمانان بود كه هر شك و ترديدى را از آنان دور مى ساخت.

حال ما كارى به سخن شيعيان نداريم كه مى گويند: پيامبر مى خواست نام «على» را به عنوان خليفه اش بنويسد، و چون عمر اين مطلب را درك كرده بود، لذا جلوگيرى كرد. چون شايد با اين ادعا نتوانند درست ما را قانع كنند ولى آيا مى توانيم شرح و تفسير معقولى براى اين حادثۀ دردناك بيابيم كه پيامبر را به خشم آورد تا آنجا كه از خانۀ خود، طردشان كرد و ابن عباس را وادار ساخت كه از اين حادثه آن قدر گريه كند كه اشكهايش، سنگها را خيس كند و آن را بزرگترين مصيبت بداند؟

اهل سنت مى گويند: عمر چون شدّت بيمارى پيامبر را درك كرده بود، لذا دلسوزى كرد و نگذاشت اين كار بشود تا پيامبر خسته نگردد و

ص: 134


1- صحيح بخارى-ج ٢-باب قول المريض: قوموا عنى، صحيح مسلم-ج 5-ص ٧5 در آخر كتاب الوصيه، مسند امام احمد-ج ١-ص ٣55 و ج 5-ص ١١6، تاريخ طبرى-ج ٣-ص ١٩٣، تاريخ ابن اثير-ج ٢-ص ٣٠٢.

آسوده باشد!

اين تحليل را ساده انديشان نيز نمى پذيرند چه رسد به دانشمندان. و من در حقيقت چندين بار تلاش كردم، عذرى براى عمر، دست و پا كنم ولى حقيقت حادثه، اجازه ام نداد. و حتى اگر واژه «يهجر» يعنى «هذيان مى گويد» را-و العياذ باللّه-به واژه «درد بر او غلبه كرد» تغيير دهيم، باز هم هيچ توجيهى براى اين سخن عمر نمى يابيم كه گفت: «ما قرآن داريم، و قرآن ما را بس است» ! آيا او از پيامبر كه قرآن بر آن حضرت نازل شده بود، بيشتر درباره قرآن مى دانست؟ يا اينكه رسول خدا نمى فهميد چه مى گويد (پناه مى بريم به خدا) يا اينكه با اين كارش مى خواست، تفرقه و پراكندگى را در ميان آنها، ايجاد كند. (خدايا ما را ببخش) .

و اگر اين توجيه اهل سنت صحيح باشد، پس قطعا پيامبر از اين حسن نيّت عمر باخبر بود و بجاى اينكه بر او خشم كند و بفرمايد: از اينجا بيرون برويد، قطعا از او تشكر مى كرد و او را به خود نزديك مى ساخت.

آيا مى توانم سئوال كنم، چرا اين امر پيامبر را كه فرمود: «از اينجا بيرون برويد» و آنها را از اطاق خود طرد كرد، اطاعت كردند و نگفتند كه حضرت هذيان مى گويد؟ آيا نه براى اين بود كه نقشه شان در منع پيامبر از نوشتن مؤثّر واقع شده بود و ديگر انگيزه اى براى ماندن نداشتند.

و اما اينكه بسيار هياهو و سروصدا كردند و در حضور پيامبر «ص» اختلاف نمودند و به دو گروه تقسيم شدند كه برخى مى گفتند: بگذاريد پيامبر كتابى برايتان بنويسد و برخى سخن عمر را تكرار مى كردند، از اين برمى آيد كه قضيّۀ ساده اى نبوده است كه تنها مختص عمر باشد و اگر فقط طرف حضرت، عمر بود، حتما پيامبر او را قانع مى كرد به اينكه هرگز از هواى نفس سخن نمى گويد و ممكن نيست، در امر هدايت مردم و منع

ص: 135

از گمراهيشان، درد بر او غلبه كند ولى مطلب، پس از آن قول عمر، بگونه اى ديگر در آمد و خريداران بسيارى پيدا كرد كه گويا قبلا با هم، اتفاق كرده بودند و نقشه بوده است.

ازاين روى يادشان رفت يا به فراموشى سپردند اين سخن خداوند را كه مى فرمايد:

«اى مومنان، صداى خود را بالاتر از صداى پيامبر بلند نكنيد و با سخن بلند-همان گونه كه با خودتان سخن مى گوئيد-با او تكلّم نكنيد كه اعمالتان باطل و حبط شود درحالى كه نمى دانيد» . (1)

و در اين حادثه از صداى بلند در حضور پيامبر، فراتر رفته و او را متهم به هذيان گوئى كردند (پناه به خدا) و آن وقت سروصداى زيادى نمودند و يك كشمكش زبانى در حضور حضرت، در گرفت.

من تقريبا يقين دارم كه بيشتر حاضرين در مجلس، سخن عمر را تكرار مى كردند، و لذا پيامبر «ص» ديد فايده اى بر نوشتن كتاب مترتّب نيست چون فهميد كه اينها احترامش نمى گذارند و امر خدا را درباره اش اطاعت نمى كنند كه نهى كرده از بلند سخن گفتن در برابرش و اينها كه در برابر امر الهى، سرپيچى و نافرمانى مى كنند، بى گمان امر پيامبرش را اطاعت نمى نمايند.

و حكمت و درايت پيامبر اقتضا كرد كه كتابى براى آنها ننويسد زيرا در وقتى كه زنده بود به او اعتنا نكرده و سخنش را به مسخره گرفتند، پس بعد از وفاتش چگونه مى خواهند با او عمل كنند؟ و قطعا طعنه زنان خواهند گفت: چون او هذيان مى گفت لذا برخى از احكامى را كه حضرت در حال مرض بيان كرده بود، مورد ترديد است، چون اعتقادشان

ص: 136


1- سورۀ حجرات-آيه ٢.

به هذيان گوئى پيامبر ثابت بود.

خدايا ما را ببخش به تو پناه مى بريم از اين سخن در حضور پيامبر گراميت. چگونه خودم را قانع سازم و وجدانم را راضى كنم به اينكه عمر بن خطاب هيچ قصد و غرضى نداشت درحالى كه اصحابش و آنان كه در محضرش حاضر شدند، در اين مصيبت گريه كردند تا آنجا كه سنگها را از اشكشان مرطوب ساختند و آن روز را روز مصيبت مسلمين ناميدند.

و ازاين روى تمام توجيه ها را در اين زمينه رد مى كنم. و تلاش كردم كه اصلا اين قضيه را انكار كنم و تكذيب نمايم تا از مصيبتش راحت شوم، ولى چه كنم كه كتب صحاح، آن را نقل كرده و ثابت و صحيح دانسته اند و هيچ توجيهى هم نكرده اند! و لذا نزديك است كه رأى شيعيان را در تفسير اين حادثه بپذيرم، چرا كه تحليلى است منطقى و قرائن زيادى وجود دارد كه آن را تأكيد مى نمايد.

هنوز از يادم نرفته است، پاسخ سيد محمد باقر صدر را هنگامى كه از او پرسيدم: چطور در ميان اصحاب، عمر فهميد كه پيامبر چه مى خواهد بنويسد و همانا، غرض حضرت جانشينى على بود همان طور كه شما ادعا مى كنيد؟

آقاى صدر جواب داد: نه تنها عمر از قصد پيامبر باخبر بود، بلكه بيشتر حاضرين مانند عمر همان مطلب را درك كردند زيرا قبلا پيامبر مثل آن سخن فرموده بود. مثلا گفته بود:

«من دو چيز سنگين را ميان شما مى گذارم، كتاب خدا و عترتم اهل بيتم، پس اگر به اين دو تمسّك بجوئيد، هرگز پس از من گمراه نمى شويد» .

و در بيماريش نيز فرمود:

ص: 137

«بيائيد براى شما كتابى بنويسم كه هرگز پس از من گمراه نشويد» .

حاضرين من جمله عمر، فهميدند كه پيامبر مى خواهد همان مطلب را كه در غدير خم، فرموده بود، با نوشتنش تأكيد كند و آن تمسّك به كتاب خدا و عترتش است و سرور عترت همانا على است.

پس حضرت مى خواست بفرمايد: بر شما باد به قرآن و على. و اين مطلب را در مناسبتهاى ديگر نيز گفته بود، همان گونه كه حديث نويسان ذكر كرده اند.

و اغلب قريش على را قبول نداشتند زيرا عمرش از آنها كمتر بود و او غرورشان را خرد كرده و بينى شان را به خاك ماليده و پهلوانهايشان را به قتل رسانده بود. ولى جرأت نداشتند تا اين حدّ به پيامبر جسارت كنند كه در صلح حديبيه رخ داد و در مخالفت شديد با پيامبر هنگامى كه بر عبد اللّه بن ابى منافق نماز گذارد و در جاهاى ديگرى كه تاريخ آنها را ثبت كرده است، از آن جمله همين جا است. و تو خود مى بينى كه مخالفت با نوشتن پيامبر در حال بيماريش، برخى ديگر از حاضرين را به جرأت واداشت كه آن قدر در حضور پيامبر «ص» هياهو و سروصدا كنند.

اين سخن كه: «شما قرآن داريد، و قرآن ما را بس است» درست با محتواى حديث كه آنها را امر به تمسّك به قرآن و عترت مى كند مخالف است و شايد مقصود از آن سخن اين باشد كه: كتاب خدا هست و براى ما كفايت مى كند و ديگر هيچ نيازى به عترت نداريم! و هيچ تفسير معقولى براى اين سخن غير از اين نمى ماند، مگر اينكه مقصود اطاعت خدا، منهاى اطاعت رسول باشد! كه اين هم باطل و غير معقول است.

و من اگر تعصّب كور و عاطفه سركش را كنار بگذارم و عقل سالم و انديشه آزاد را حاكم قرار دهم، قطعا به اين تحليل ميل مى كنم، زيرا اين آسان تر است از اينكه عمر را متهم سازيم كه او با گفتن «كتاب خدا ما

ص: 138

را بس است» ، نخستين كسى است كه سنّت نبوى را رد كرد.

و اگر برخى از حاكمان، سنت پيامبر را به ادّعاى اينكه تناقض دارد، رد كنند و كنار بزنند، اينها پيروى از يك سابقۀ تاريخى در زندگى مسلمانان كرده اند، با اينكه من عمر را به تنهائى مسئول اين حادثه و محروم كردن امت از هدايت نمى دانم، و اگر بخواهم در حق عمر، با انصاف باشم، هم او و هم اصحابى كه سخنش را تكرار كردند و در برابر پيامبر، موضعگيرى نمودند، همۀ آنها را مسئول مى دانم.

و من در شگفتم از كسانى كه چنين حادثه اى را مى خوانند و بر آن مى گذرند گويا چيزى نشده است، در صورتى كه-همان طور كه ابن عباس مى گويد-از بزرگترين و سخت ترين مصيبت ها است. و تعجّبم بيشتر از كسانى است كه تلاش مى كنند، آبروى يك صحابى را با آبروى پيامبر معامله كنند و براى اينكه كرامت او را نگهدارند و اشتباهش را جبران كنند، آن قدر كوشش مى كنند هرچند به حساب كرامت پيامبر «ص» گذاشته شود و آن حضرت و اسلام و تعليماتش را زير سئوال ببرد.

و چرا ما از حقيقت فرار مى كنيم و تلاش در دفن آن مى نمائيم هرگاه آن را با هواهايمان، موافق نبينيم؟ چرا اقرار نمى كنيم كه اصحاب هم مانند ما بشر هستند و اغراض و هواها و هوسهائى دارند و هم اشتباه مى كنند و هم راه صواب مى روند؟

و هرگز تعجّبم باز نمى ايستد مگر آنگاه كه كتاب خدا را مى خوانم و آن كتاب داستان انبياء عليهم السّلام را براى ما نقل مى كند كه چقدر مخالفت از ملتهاى خود ديدند هرچند آن همه معجزات را شاهد و ناظر بودند.

بارالها، قلوب ما را پس از هدايت، منحرف نساز و از پيش خود، رحمتى بر ما فروفرست كه همانا تو بسيار عطاكننده اى.

ص: 139

اكنون مى توانم موضع شيعه را در قبال خليفه دوم درك كنم كه او را مسئول بيشتر بدبختى هاى مسلمانان مى دانند كه از مصيبت روز پنجشنبه آغاز شد و امّت را از كتاب هدايتى كه پيامبر «ص» مى خواست بنويسد، محروم ساخت. و اعترافى كه چاره اى جز آن نيست، اين است كه:

«عاقل كسى است كه حق را بشناسد قبل از اينكه افراد را بشناسد و در مورد حق، دنبال عذرى براى آنها برود و اما آنان كه حق را نمى شناسند مگر با افراد، ما را با آنها سخنى نيست» .

٣-اصحاب در سپاه اسامه

خلاصه داستان: پيامبر اكرم «ص» قبل از وفاتش به دو روز، سپاهى از سربازان را براى جنگ با روميان آماده ساخت، و فرماندهى آن را به اسامة بن زيد سپرد كه عمرش در آن وقت،١٨ سال بود، و در ميان سربازان، چند تن از شخصيتهاى مهاجرين و انصار مانند ابو بكر و عمر و ابو عبيده و ديگر بزرگان اصحاب را، بسيج نمود.

برخى از افراد در فرماندهى اسامه تشكيك كرده و گفتند: چگونه يك جوان بر ما رياست كند درحالى كه هنوز موى صورتش سبز نشده! چنانكه قبلا نيز در رياست پدرش طعنه مى زدند و مسخره مى كردند.

خلاصه بقدرى مسخره كردند و انتقاد نمودند و سخنان درشت گفتند كه حضرت رسول «ص» بسيار متأثر و عصبانى شد از آن همه انتقادها و طعنه ها كه شنيده بود، و لذا درحالى كه سخت تب داشت و سر مبارك را بسته بود و به زور پاها را بر زمين مى كشيد-كه پدر و مادرم بفدايش باد-از شدت جنجال و هياهوى انتقادكنندگان، از منزل خارج شده و بر فراز منبر بالا رفت و پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود:

ص: 140

«اى مردم، چه سخنانى است كه از برخى شماها در مورد امارت دادن به اسامه مى شنوم، و اگر امروز شما در فرماندهى او تشكيك كنيد و طعنه بزنيد، قبلا نيز در امارت و فرماندهى پدرش، طعنه مى زديد. به خدا قسم، او شايسته رياست و فرماندهى بود، همان گونه كه فرزندش نيز اين شايستگى را دارد. . .» . (1)

و آنگاه آنها را تشويق به تعجيل و شتاب در اين امر نمود و مى فرمود:

سپاه اسامه را آماده سازيد، سپاه اسامه را بفرستيد، سپاه اسامه را حركت دهيد. و پيوسته اين جمله را تكرار مى فرمود ولى چندان گوش شنوائى نبود، و خلاصه در منطقه اى به نام «جرف» چادر زدند، كه اين كار را هم نمى خواستند بكنند.

مانند چنين داستانى مرا به اين سئوال مى كشاند كه: اين چه جرأتى و چه جسارتى نسبت به خدا و رسولش است؟ ! اين چقدر حق كشى و نافرمانى رسول اكرم «ص» است. همو كه بر آنها حريص و بر مؤمنين رحيم و مهربان است. من هيچ باور نمى كنم و هيچ كس هم نمى تواند باور كند كه براى اين چنين جسارتى، عذرى بتوان پيدا كرد!

و مانند هميشه، وقتى به چنين حوادثى برخورد مى كنم كه با كرامت و شرف اصحاب-چه از دور و چه از نزديك-برخورد دارد، كوشش مى كنم چنين قضايائى را تكذيب كنم يا ناديده بگيرم ولى نمى توان تكذيب يا ناديده گرفت قضيه اى را كه تمام مورخين و محدّثين از شيعه و سنى، بر آن اتفاق و اجماع دارند.

و من هم كه با پروردگارم پيمان بسته ام كه انصاف داشته باشم و نسبت به هيچ مذهبى تعصّب نشان ندهم و ارزش و وزنه اى جز براى

ص: 141


1- طبقات ابن سعد-ج ٢-ص ١٩٠، تاريخ ابن اثير-ج ٢-ص ٣١٧، السيرة الحلبيه-ج ٣- ص ٢٠٧، تاريخ طبرى-ج ٣-ص ٢٢6.

حق، قائل نباشم و حق هم-همان طور كه مى گويند-در اينجا تلخ است و آن حضرت فرمود:

«حق را افشا كن هرچند، عليه خودت باشد و حق را بگوى هرچند تلخ باشد. . .» .

و حق در اين داستان اين است كه: اين اصحاب كه در فرماندهى اسامه، ترديد داشتند، در حقيقت امر پروردگارشان را نافرمانى كردند و مخالفت با نصّ صريحى مى كردند كه هرگز ترديدپذير نيست و تأويلى قبول نمى كند و هيچ عذرى در آن ندارند مگر عذرهاى پوچ و واهى كه برخى افراد براى حفظ آبروى اصحاب و «سلف صالح» ، دست و پا مى كنند و هرگز انسان آزاده و خردمندى، به هيچ وجه، چنين بهانه هاى فريب انگيزى را نمى پذيرد، مگر اينكه از بى سوادان و نادانان و افرادى باشد كه تعصّب كور، پرده بر ديدگانشان افكنده تا آنجا كه فرقى بين فرضى كه اطاعتش واجب است و نهيى كه تركش لازم است نمى گذارند.

و من بسيار انديشيدم شايد بتوانم براى چنين اشخاصى بهانه هائى بيابم، ولى انديشه ام راه به جائى نداد و بهانه هاى اهل سنّت را در مورد اين ها خواندم كه مثلا از بزرگان و شيوخ قريش بودند و سابقه بيشترى در اسلام داشتند، در صورتى كه اسامه جوان بود و در هيچ يك از نبردهاى سرنوشت ساز اسلام مانند بدر و احد و حنين شركت نكرده بود، و اصلا هيچ سابقه اى نداشت بلكه وقتى كه پيامبر، فرماندهى سپاه را به او واگذار كرد، كم سن وسال بود و طبيعتا انسانى كه در سنين بالا و كهنسالى قرار دارد، از اطاعت كردن و زير بار نوجوانان رفتن، سرباز مى زند و بطور بديهى، سر در برابر حكم نوجوانان فرود نمى آورد و لذا در فرماندهى اسامه، طعن كردند و از پيامبر مى خواستند كه او را با يكى از

ص: 142

شخصيتها و بزرگان اصحاب، عوض كند!

اين بهانه به هيچ دليل عقلى يا شرعى پايبند نيست و هر مسلمانى كه قرآن را خوانده و احكامش را دانسته، چاره اى جز ردّ اين بهانۀ واهى ندارد. زيرا خداوند مى فرمايد:

«وَ مٰا آتٰاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مٰا نَهٰاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» . (1)

-آنچه پيامبر به شما دستور دهد، بگيريد و بپذيريد و آنچه را نهى كند، واگذاريد.

و همچنين مى فرمايد:

«وَ مٰا كٰانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لاٰ مُؤْمِنَةٍ إِذٰا قَضَى اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اَللّٰهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاٰلاً مُبِيناً» (2) .

-هيچ مرد و زن مؤمنى را اختيارى نيست در كارى كه خدا و رسولش، حكم كنند و هركس نافرمانى خدا و پيامبرش بكند، بى گمان به گمراهى آشكارى فرو رفته است.

پس از اين متن هاى صريح و بى پرده، چه بهانه اى مى ماند كه عاقلان آن را بپسندند، و مرا چه رسد كه بگويم درباره گروهى كه پيامبر خدا را به خشم آوردند حال آنكه مى دانستند، خشم خداوند در خشم رسولش نهفته است، و او را به هذيان گوئى متهم ساختند و در حضور حضرتش، چه سخنها كه نگفتند و چه هياهو و جنجالى كه برپا نكردند درحالى كه او بيمار بود-كه پدر و مادرم فدايش شوند-تا آنجا كه حضرت آنها را از خانه خود بيرون راند. آيا آنان را بس نيست؟ و بجاى اينكه به عقل بيايند و به درگاه الهى توبه و طلب آمرزش كنند از آنچه مرتكب شده اند و همان گونه كه قرآن به آنها آموخته، از پيامبر بخواهند كه

ص: 143


1- سوره حشر-آيه ٧.
2- سوره احزاب-آيه ٣6.

براى آنها طلب آمرزش و مغفرت كند، نه تنها اين كار را نكردند، بلكه در گمراهى فزونترى فرورفتند و به كسى كه بر آنها رحيم و مهربان بود، جسارت روا داشتند و حقش را مراعات نكردند و احترامى برايش قائل نشدند، پس در فرماندهى دادنش به اسامه طعن كردند و اين درست دو روز پس از متهم نمودنش به هذيان گوئى بود، و هنوز آن زخم التيام نپذيرفته بود، تا اينكه مجبورش كردند، با آن حال-كه مورخين نقل كرده اند از شدت بيمارى، پاها را بر زمين مى كشيد-از خانه خارج شود و سوگند ياد كند كه: اسامه لياقت فرماندهى را دارد.

و خود پيامبر به ما مى فهماند كه اينها، همانها بودند كه قبلا در رياست زيد بن حارثه نيز تشكيك كردند و اين سخن، ما را متوجّه مى سازد كه اين ها موضعگيريهاى مشابهى در گذشته داشته اند و سابقه هاشان گواهى مى دهد كه هرگز آنهائى نيستند كه اگر خدا و پيامبرش حكمى كردند، تسليم باشند و در دلشان اكراهى نباشد، بلكه از دشمنان و جدال كنندگانى بودند كه براى خودشان حق انتقاد و مخالفت، حتى اگر با احكام خدا و رسولش باشد، قائل بودند.

و آنچه نشانگر مخالفت بى چون وچراى آنها است، اين است كه على رغم مشاهدۀ خشم رسول خدا «ص» و آن كس كه بدست مباركش، پرچم به او سپرده شد و دستور حضرت به آنها مبنى بر شتاب در پيوستن به سپاه اسامه، بااين حال سستى و كاهلى كردند و نرفتند تا اينكه آن حضرت-كه پدر و مادرم به فدايش باد-از دنيا رحلت كرد درحالى كه قلبش پر از غم و اندوه بر امّت بخت برگشته اش بود كه بزودى به قهقرا برمى گشتند و به جهنّم سرازير مى شدند و جز اندكى كه نجات مى يافتند و حضرت آنان را به شترانى تشبيه كرد كه سر خود در چراگاهها رها شده اند. (و اين تشبيه حضرت به علت كمى افرادى است كه پس از او،

ص: 144

در راهش پابرجا ماندند، مانند شتران سرخود در چراگاه كه عددشان خيلى كم است نسبت به ديگر شتران) .

و اگر خواستيم دقت بيشترى در اين قضيه كرده باشيم، خليفه دوم را مى بينيم كه از بارزترين عناصر و مشهورترين محورهايش است زيرا او بود كه پس از وفات رسول خدا نزد خليفه ابو بكر آمد و از او درخواست كرد كه اسامه را بركنار كند و ديگرى را سر جايش نصب نمايد، و ابو بكر به او گفت: مادرت به عزايت بنشيند اى فرزند خطاب! آيا به من دستور مى دهى كه بركنارش كنم درحالى كه پيامبر او را نصب كرده است (1).

پس عمر كجا بود كه اين حقيقت را-كه ابو بكر درك كرده بود- بفهمد، يا اينكه رازى ديگر در اينجا نهفته است و بر تاريخ نويسان، پوشيده است و يا اينكه خود آنها اين را پنهان كرده اند تا آبروى عمر را نريزند همچنان كه بدان عادت كرده اند و همچنان كه واژه «هذيان مى گويد» را با واژه «درد بر او غلبه كرده است» تغيير دادند.

شگفتى من از اين اصحابى است كه در روز پنجشنبه آن حضرت را به خشم آوردند و او را به هذيان گوئى و سخن پريشان گوئى متهم كردند و گفتند: ما را كتاب خدا بس است. و كتاب خدا به آنان مى گويد:

«قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللّٰهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اَللّٰهُ» (2) .

-بگو (اى پيامبر) اگر خدا را دوست مى داريد، از من پيروى كنيد تا خدا دوستتان بدارد.

و گويا آنها بيشتر به كتاب خدا و احكامش دانا بودند تا كسى كه كتاب خدا بر او نازل شده بود و اينك درست پس از گذشت دو روز از آن حادثه دردناك و پيش از دو روز از رحلت آن حضرت، او را بيش از

ص: 145


1- الطبقات الكبرى ابن سعد-ج ٢-ص ١٩٠ تاريخ طبرى-ج ٣-ص ٢٢6.
2- سوره آل عمران-آيه ٣١.

پيش خشمگين مى سازند و در ولايت دادنش به اسامه تشكيك مى كنند و فرمانش را اطاعت نمى كنند. و اگر در آن مصيبت نخست، در بستر بيمارى افتاده بود، در اين مصيبت دوم، ناچار شد كه با سرى بسته و چادرى به خود پيچيده درحالى كه از شدّت درد، پا بر زمين مى كشيد، از منزل خارج شود و بر فراز منبر رفته، خطبۀ مفصّلى ايراد نمايد كه پس از توحيد پروردگار و ستايشش، به آنها بفهماند كه هذيان گوئى از او بدور است و نيز به آنها بفهماند كه از طعنه زدنشان، آگاهى يافته است و آنگاه داستان ديگرى را به آنها يادآور شود كه قبل از چهار سال نيز، سخنش را به مسخره گرفتند. آيا باز هم بر اين باورند كه او هذيان مى گويد يا در اثر شدّت درد، نمى داند چه مى گويد؟

خدايا! تو را تنزيه مى كنم و حمد و ثنا مى گويم. اينها چگونه جرأت دارند كه پيامبرت را مورد جسارت قرار مى دهند و با قراردادى كه او امضا مى كند، مخالفت مى ورزند و به شدّت هم مخالفت مى كنند تا آنجا كه به آنها دستور مى دهد كه قربانى كنند و سر بتراشند، ولى يك نفر از آنها نمى پذيرد و بار ديگر، پيراهنش را مى كشند و از نمازگزاردن بر عبد اللّه بن ابى، منع مى كنند و به او مى گويند: خداوند ترا نهى كرده كه بر منافقين نماز بگذارى! گوئى به او مى آموزند آنچه را كه بر خود او نازل شده است درحالى كه تو در قرآنت مى فرمائى:

«وَ أَنْزَلْنٰا إِلَيْكَ اَلذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنّٰاسِ مٰا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ» (1) .

-و قرآن را بر تو نازل كرديم تا آنچه بر مردم نازل شده، به آنها توضيح دهى و بيان نمائى.

و همچنين مى فرمائى:

ص: 146


1- سوره نحل-آيه 44.

«إِنّٰا أَنْزَلْنٰا إِلَيْكَ اَلْكِتٰابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ اَلنّٰاسِ بِمٰا أَرٰاكَ اَللّٰهُ» (1) .

-همانا ما كتاب را بر تو نازل كرديم، با حق، تا بين مردم حكم كنى طبق آنچه خداوند به تو تعليم داده است.

و همچنين مى فرمائى و قول تو حق است:

«كَمٰا أَرْسَلْنٰا فِيكُمْ رَسُولاً مِنْكُمْ يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آيٰاتِنٰا وَ يُزَكِّيكُمْ وَ يُعَلِّمُكُمُ اَلْكِتٰابَ وَ اَلْحِكْمَةَ، وَ يُعَلِّمُكُمْ مٰا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ» . (2)

چنانكه بر شما پيامبرى از خودتان فرستاديم، كه آيه هاى ما را بر شما مى خواند و پاكتان مى كند و كتاب و حكمت را به شما مى آموزد و مى آموزد به شما آنچه نمى دانسته ايد.

شگفتا از اين گروه كه درجۀ خود را از او بالاتر مى دانند، يكبار فرمانش را اطاعت نمى كنند و يكبار او را به پريشان گوئى متهم مى كنند و در حضورش هياهو و اختلاف مى نمايند و به مقامش اسائه ادب و احترام مى كنند و گاهى هم در رياست دادنش به زيد بن حارثه و پس از او به فرزندش اسامة بن زيد، ترديد مى كنند و طعنه مى زنند. پس از اين ديگر چه ترديدى براى پژوهشگران مى ماند كه شيعيان حق دارند هنگامى كه اين مواضع اصحاب را با علامت سئوال بنگرند و در اثر محبّت و علاقه به پيامبر اكرم «ص» و اهل بيتش، از اين مواضع مى رنجند و نگران مى شوند، هرچند من بيش از چهار يا پنج مورد از مخالفت اصحاب را نقل نكردم زيرا نظر به خلاصه گوئى دارم و تنها به عنوان نمونه، اين چند مورد را يادآور شدم ولى علماى شيعه صدها مورد را نقل كرده اند كه، اصحاب با نصّ هاى صريح مخالفت كرده اند و تنها به صحاح و مسندهاى علماى اهل سنت استدلال نموده اند.

ص: 147


1- سوره نساء-آيه ١٠5.
2- سوره بقره-آيه ١5١.

و من هنگامى كه بعضى از موضعگيريهاى اصحاب نسبت به رسول اللّه را بررسى مى كنم، سرگردان و متحير مى شوم، نه تنها از برخورد آن اصحاب، بلكه از موضع علماى اهل سنت و جماعت نيز. آنها اصحاب را براى ما چنين تعريف مى كنند كه همواره برحق اند و هيچ كس حقّ تعرّض و انتقاد از آنان را ندارد و بدين سان پژوهشگر را از دست يابى به حقيقت منع كرده و او را در تناقضات فكرى، گرفتار مى سازند.

اضافه بر آنچه گذشت، برخى نمونه هاى ديگر را يادآور مى شوم كه ترسيمى حقيقى از اين اصحاب خواهد بود و نظر شيعيان را نيز خواهيم فهميد:

بخارى در صحيح خود، ج 4، ص 4٧ در باب «صبر بر آزارها» و تفسير آيه شريفه «إِنَّمٰا يُوَفَّى اَلصّٰابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسٰابٍ» آورده است:

اعمش حديث كرد گفت: شقيق را شنيدم كه مى گفت، عبد اللّه گفته است: پيامبر «ص» تقسيمى كرد مانند تقسيمى كه بعضى از اوقات مى نمود (و چيزى را بين مردم تقسيم مى كرد) يكى از انصار گفت: بخدا قسم اين تقسيمى است كه در آن، رضايت خداوند، منظور نظر نبوده است! گفتم: اما من، اين حرف را به پيامبر مى رسانم، پس به نزد او آمدم و او در ميان اصحاب نشسته بود و مطلب را به او عرض كردم، خيلى بر حضرت گران آمد و چهره اش درهم شد و بسيار خشمگين گشت تا آنجا كه آرزو مى كردم، اى كاش او را آگاه نكرده بودم، آنگاه فرمود:

«حضرت موسى بيش از اين آزار ديد و صبر كرد» .

و همچنين بخارى در همان كتاب، يعنى «الادب فى باب التبسم و الضحك» -در باب تبسم و خنديدن آورده است: انس بن مالك ما را حديث كرده گفت: با رسول خدا صلّى اللّه عليه و سلّم راه مى رفتم درحالى كه بر او عبائى نجرانى با حاشيه هاى ضخيمى بود. يك

ص: 148

نفر اعرابى به او رسيد، كنار عباى پيامبر را گرفت و به شدت كشيد.

آنگاه گفت: اى محمد! دستور بده از مال خدا كه نزد تو است، چيزى به من بدهند. حضرت به او تبسمى كرده و دستور داد به او كمك كنند.

و باز هم بخارى در كتاب ادب در باب «من لم يواجه الناس بالعتاب» -كسى كه با سرزنش با مردم روبرو نمى شود، آورده است كه عائشه گويد: پيامبر «ص» چيزى را ساخت و اجازه داد از او استفاده كنند، گروهى از آن دورى جستند. خبرش به حضرت رسيد، خطبه اى خواند و پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود: چه شده است كه گروهى از آن چيزى كه من مى سازم، دورى مى كنند، پس به خدا سوگند، همانا من اعلم آنان به خواست خداوند هستم و بيش از همه از حضرتش خشيت دارم.

و هركس در مثل چنين روايتى، دقت و موشكافى كند، آنان را مى يابد كه مقام خود را بالاتر از مقام و منزلت پيامبر مى دانستند و بر اين باور بودند كه او اشتباه مى كند و خودشان راه درست را مى پيمايند، بلكه اين امر وادار كرده است برخى از مورخين را كه در پى تصحيح و درست كردن كارهاى اصحاب باشند هرچند كه با كار پيامبر مخالفت داشته باشد يا اينكه بعضى از اصحاب را به مرتبتى از علم و تقوى، بالاتر از پيامبر نشان بدهند مانند قضاوتى كه در مورد اسيران «بدر» داشتند كه پيامبر را خطاكار، و عمر را درستكار تشخيص دادند! و دراين باره روايتهاى دروغينى نقل مى كنند كه حضرت فرموده است: اگر خداوند ما را به مصيبتى گرفتار ساخت، هيچ كس از آن نجات پيدا نمى كند مگر فرزند خطاب! و شايد زبان حالشان مى گويد: اگر عمر نباشد پيامبر هلاك مى شود! پناه بر خدا از اين عقيده تباه و فاسد كه قبيح تر از آن وجود ندارد.

بخدا قسم كسى كه بر چنين باور است، از اسلام دور است به اندازۀ دورى خاور از باختر و بر او واجب است كه به خرد خويش بازگردد و

ص: 149

شيطان را از قلب خويشتن براند. خداى تعالى فرمود:

«أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اِتَّخَذَ إِلٰهَهُ هَوٰاهُ وَ أَضَلَّهُ اَللّٰهُ عَلىٰ عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلىٰ سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلىٰ بَصَرِهِ غِشٰاوَةً، فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اَللّٰهِ أَ فَلاٰ تَذَكَّرُونَ» (1) .

-آيا نديدى كسى را كه هواى خود را، خداى خويش قرار داده و خداوند از روى علم، او را به گمراهى كشيده و بر گوش و قلبش مهر نهاده و بر ديده اش پرده اى افكنده است، پس بعد از خدا، چه كسى او را هدايت مى كند؟ ! چرا پند نمى گيريد؟

به جان خودم قسم، اينها كه بر اين باورند كه پيامبر خدا «ص» از هواى نفس خود پيروى مى كند و اين گرايش او را از راه حق منحرف مى سازد، پس تقسيمى مى كند كه در آن، رضايت خداوند، منظور نظر قرار نگرفته و تنها با پيروى از هوا و عاطفه اش است و آنان كه از چيزهائى پرهيز مى كنند كه رسول خدا آنها را ساخته است و در اين راستا خود را باتقواتر و داناتر از رسول خدا مى دانند، اين چنين افرادى سزاوار هيچ تقدير و احترامى از سوى مسلمانان نيستند، چه رسد به اينكه آنان را به درجۀ فرشتگان بالا برند و چنين قضاوت كنند كه پس از رسول اللّه، از تمام بندگان خدا، با فضيلت ترند و مسلمانان دعوت شده اند كه از آنها پيروى كنند و راهشان را بپيمايند تنها به اين خاطر كه اصحاب پيامبر مى باشند! و اين با روش اهل سنت، موافقت ندارد، زيرا آنها صلوات بر محمد و آلش نمى فرستند مگر اينكه همۀ اصحاب را به آنها اضافه كنند، و اگر خداى سبحان، قدر و منزلت آنها را مشخص كرده و به آنها دستور داده است كه على رغم ميل باطنيشان بر پيامبر و اهل بيت پاكش صلوات و

ص: 150


1- سوره جاثيه-آيه ٢٣.

درود بفرستند، تا در برابر اهل بيت خاضع شوند و سر فرود آرند و مقام اينان را نزد خداوند بدانند، پس چرا ما مى خواهيم آن اصحاب را بالاتر از درجۀ خود و فراتر از منزلت خود، ببريم و همگون با كسانى قرار دهيم كه خداوند مقامشان را والاتر از ديگران قرار داده و آنها را بر جهانيان برترى بخشيده است.

و بگذار نتيجه بگيرم كه امويان و عباسيان، همان ها كه آن قدر دشمنى و عداوت با اهل بيت پيامبر ورزيدند و آنان را تبعيد كرده و آواره ساخته و همواره با شيعيان و پيروانشان قتل عام نمودند، به اين ويژگى پى برده بودند كه چقدر فضيلت بالا و والائى براى اهل بيت و چه خطر بزرگى براى دشمنانشان دربر دارد، زيرا در جائى كه خداى سبحان، صلوات هيچ مسلمانى را نمى پذيرد مگر با صلوات بر آنها پس به چه نحوى مى توانند دشمنى و كژى خود را نسبت به اهل بيت، توجيه و تأويل كنند؟ و ازاين رو است كه مى بينى اصحاب را با اهل بيت در صلوات، ملحق كردند تا مردم را به اين اشتباه بياندازند كه فكر كنند اصحاب و اهل بيت، در يك سطح از فضيلت قرار دارند. و خصوصا اگر بدانيم كه بزرگانشان، خود برخى از اصحاب بودند كه برخى ساده انديشان را كه چند صباحى، همراه با پيامبر بودند يا برخى از تابعين را مزدور خود قرار داده و از آنها خواستند كه در فضيلت اصحاب خصوصا آنها كه برفراز خلافت بالا رفته و علت مستقيم رسيدن امويان و عباسيان به حكومت و سلطه بر گرده مسلمانان بودند، حديثهاى دروغين بسازند، و تاريخ بهترين گواه بر مدّعايم است، براى نمونه: عمر بن خطاب كه مشهور شده است به حسابگرى دقيق واليانش و عزل آنها به محض ديدن يك اشتباه كوچك، او را مى بينيم كه در مورد معاوية بن ابو سفيان، بقدرى نرمش نشان مى دهد كه هرگز او را بازخواست نمى كند و مورد سئوال قرار

ص: 151

نمى دهد و ابو بكر نيز او را والى خود قرار داد و عمر بر اين ولايت ما دام العمرى، صحه نهاد و على رغم شكايت كنندگان زيادى كه از او شكايت بنزد عمر مى بردند، او حتى يكبار هم براى اعتراض به كارهاى معاويه، ملامت و سرزنشش نكرد و آنگاه كه به عمر شكايت كردند كه معاويه لباس ابريشمى مى پوشد و انگشتر طلا در دست دارد با اينكه پيامبر طلا و ابريشم را بر مردها حرام كرده است، به آنها پاسخ داد كه:

«او را رها كنيد، زيرا او كسرى و شاه اعراب است» ! و بدين سان معاويه بيش از بيست سال در منصب ولايت باقى ماند بى آنكه يك نفر از او انتقادى كند يا او را عزل نمايد، و آن هنگام كه عثمان خلافت مسلمين را در دست گرفت، ولايتهاى ديگرى را نيز به او واگذار كرد و او را قدرت و توان بيشترى در تصرف دارائى مسلمانان داد و بسيج سپاهيان را به او واگذار كرد و فرومايگان عرب را در اختيارش قرار داد تا آمادۀ انقلاب عليه امام امت باشد و غاصبانه و به زور بر مسلمانان حكومت براند و با اجبار و فشار آنان را ناچار به بيعت با فرزند تبهكار و مى خوارش يزيد بنمايد، و اين داستان طولانى ديگرى است كه بنا ندارم، آن را بطور كامل در اين كتاب بيان نمايم، ولى مهم اين است كه حالات روانى اين اصحابى را كه برفراز كرسى خلافت نشستند، تجزيه و تحليل كنم كه چگونه-بطور مستقيم-براى برپائى دولت امويان، زمينه سازى كردند و به خواست قريش تن دردادند كه نبوّت و خلافت نبايد در بنى هاشم باشد! (1)

پس جا دارد بلكه واجب است كه حكومت امويان، سپاسگزار آنان باشد كه زمينه سازش بودند و كمترين تشكر اين است كه برخى راويان

ص: 152


1- براى توضيح بيشتر به كتاب «الخلافة و الملك» نوشته ابو الاعلى مودودى و كتاب «يوم الاسلام» نوشته احمد امين، مراجعه كنيد.

مزدور را به كار بگيرند تا در فضيلت بزرگانشان، روايتهائى بسازند و در عين حال آنان را در درجه اى بالاتر از درجه و مقام دشمنانشان (اهل بيت) ، معرفى كنند و فضيلتها و ويژگيهائى برايشان بتراشند كه خدا گواه است، اگر در روشنائى ادلّه و براهين شرعى و عقلى و منطقى، بررسى شود، چيزى از آن باقى نمى ماند كه قابل ذكر باشد، مگر اينكه ما نيز دچار نوعى خوش باورى و ساده لوحى شويم و به تناقض ها ايمان بياوريم!

و تنها بعنوان نمونه يادآور مى شوم كه: ما بسيار از عدالت عمر مى شنويم كه زبانزد همگان شده است تا آنجا كه گفته شده: «عمر را ايستاده دفن كردند تا عدالت با او نميرد» و هرچه درباره عدالتش مى خواهى بگو و نترس! ولى تاريخ راستين به ما خبر مى دهد كه وقتى عمر در سال ٢٠ هجرى برنامه «بخشش» از بيت المال را تصويب كرد، روش رسول خدا را اصلا دنبال نكرد و به آن متعهد نشد چرا كه پيامبر «ص» همۀ مسلمانان را در اموال بيت المال يكسان دانست و هيچ كس را بر ديگرى مقدم نداشت و ابو بكر نيز در طول خلافتش بر همين سنت پابرجا ماند ولى عمر بن خطاب روش جديدى را اختراع و پايه گذارى كرد و سابقين (در اسلام) را بر ديگران مقدم دانست و همچنين مهاجرين از قريش را بر ديگر مهاجرين و اصلا مهاجرين را به طور كلى بر انصار پيشتر دانست و عرب را بر عجم و آقايان را بر بردگان (1)و قبيله مضر را بر ربيعه، برتر دانست، پس براى مضر 300 و براى ربيعه 200 قرار داد (2)و اوس را بر خزرج، برترى و افضليّت داد (3).

پس اى خردمندان، خود قضاوت كنيد، اين برترى چه ربطى با

ص: 153


1- شرح ابن ابى الحديد-ج ٨-ص ١١١.
2- تاريخ يعقوبى-ج ٢-ص ١٠6.
3- فتوح البلدان-ص 4٣٧.

عدالت دارد؟

و از علم و دانش عمر، نيز چيزهاى زيادى مى شنويم كه حدّ و مرز ندارد تا آنجا كه گفته شده: او داناترين اصحاب است، و گفته شده:

نظرات او، توافق و مطابقت داشت با بسيارى از آيات قرآنى كه نازل مى شد و در موارد اختلاف عمر و پيامبر، نظرات عمر مورد تأييد بود! ولى تاريخ راستين دلالت دارد بر اينكه دانش عمر حتى پس از نزول قرآن، نيز با آن هيچ سازش و توافقى نداشت. در دوران خلافتش يكى از اصحاب از او مى پرسد: اى امير المؤمنين! من جنب شدم و آبى براى غسل نيافتم، چه كنم؟ عمر پاسخ مى دهد: نماز نخوان! ! كه عمار بن ياسر ناچار مى شود، تيمّم را به ياد او مى آورد ولى عمر قانع نمى شود و به عمّار مى گويد: «ما تا آنجا كه در توانت است، بر تو تحميل مى كنيم» ! (1)

دانش عمر با آيه تيمم كه در كتاب خدا وارد شده بود، چه انسى داشت؟ و چرا دانش عمر با سنت پيامبر، توافق نمى كرد كه چگونگى تيمم را به آنان آموخته بود، همچنان كه وضو را به آنان ياد داده بود. و عمر خود در بسيارى از موارد، اقرار مى كند كه عالم و دانشمند نيست بلكه اعتراف مى كند كه: «همه از عمر باسوادترند حتى بانوان» و چندين بار تكرار مى كند كه «اگر على نبود، عمر هلاك مى شد» و همانا اجلش فرا رسيد و از دنيا رفت درحالى كه حكم «كلاله» (2)را نمى دانست كه در آن هربار حكمى داده بود كه از بارهاى ديگر فرق مى كرد، همان گونه كه در تاريخ آمده است.

پس اين دانش كجا است، اى خردمندان؟ و همچنين از شجاعت و پهلوانى عمر چيزهاى زيادى مى شنويم تا آنجا كه گفته شده: هنگامى

ص: 154


1- صحيح بخارى-ج ١-ص ٢.
2- در معناى كلاله اختلاف است و ظاهرا به معناى وارث غير پدر و مادر و فرزند باشد.

كه عمر اسلام آورد، قريش به وحشت افتاد و با اسلام عمر، مسلمانان نيرومند شدند، و گفته شد: خداوند بوسيله عمر بن خطاب اسلام را عزّت بخشيد، و گفته شد: پيامبر دعوت خود را آشكار نكرد مگر پس از اسلام عمر. ولى تاريخ راستين و حقيقى، چيزى از شجاعت و قهرمانى عمر براى ما نقل نكرده است و هرگز تاريخ نشان نداده است يك نفر از مشهور مردم و يا حتى از افراد معمولى كه عمر بن خطاب آنها را در نبرد يا جنگى مانند بدر، احد، خندق و غير از آن، به قتل رسانده باشد، بلكه بعكس آن واقع شده است زيرا تاريخ به ما خبر داده كه او در جنگ «احد» ، همراه ديگر فرارى ها، فرار كرد و همچنين در جنگ «حنين» پا به فرار گذاشت و براى فتح شهر «خيبر» ، پيامبر او را فرستاد ولى با شكست برگشت و حتى در جنگهاى كوچك كه شركت مى كرد، هميشه در صفهاى عقب بود و هرگز فرمانده نبود، و آخرين آنها سپاه اسامه بود كه در آن سربازى بود، در تحت فرماندهى جوانى به نام اسامة بن زيد.

پس اين ادعاى پهلوانى ها و قهرمانى ها كجا است، اى خردمندان؟ و از تقوى و پارسائى عمر بن خطاب و ترسش از خدا و گريه و مناجاتش، زياد مى شنويم تا آنجا كه گفته شده: آن قدر وحشت داشت كه خداوند مؤاخذه اش كند اگر قاطرى در عراق مى لغزيد، زيرا راهش را صاف نكرده بود! ولى تاريخ واقعى و صحيح به ما خبر مى دهد كه بسيار خشن و سنگدل بود و هرگز تقوى و خوفى نداشت و اگر كسى سئوالى از آيۀ قرآنى از او مى گرفت، آن قدر او را مى زد كه بدنش پر از خون مى شد بدون آنكه گناهى مرتكب شده باشد. اگر راست مى گويند پس چرا از خدا نترسيد آن هنگام كه شمشيرش را كشيد و تهديد كرد هركس را كه بگويد: محمد مرده است و به خدا سوگند خورد كه پيامبر از دنيا نرفته بلكه همچون موسى بن عمران رفته است با خدايش مناجات كند و بالاتر

ص: 155

اينكه تهديد كرد كه اگر كسى لب به مرگ محمد بگشايد، گردنش را بزند (1)و چرا از خدا نترسيد و تقوى را فراموش كرد وقتى تهديد كرد كسانى را كه در خانه فاطمه زهرا هستند به سوزاندن، اگر براى بيعت خارج نشوند (2)و به او گفتند كه: فاطمه در خانه است! گفت: باشد! و همچنين بر كتاب خدا و سنّت پيامبرش، جرأت ورزيد و در دوران خلافتش، قضاوتهائى كرد و احكامى جارى ساخت كه با تمام متون قرآنى و سنت نبوى مخالفت داشت (3).

پس كجاست اين ورع و تقوا از اين حقايق تلخ دردناك، اى بندگان شايسته خدا؟ !

من اين صحابى بزرگ و مشهور را بعنوان نمونه، ذكر كردم و تازه تلاش كردم كه سخن كوتاه گويم و اگر مى خواستم بتفصيل قضايا دامن بزنم، كتابهاى بيشمارى پر مى شد ولى همان گونه كه يادآور شدم، من اين موارد را تنها به عنوان نمونه نه حصر ذكر مى كنم. و آنچه يادآور شدم، شمّه اى كوتاه بود كه دلالتى روشن به ما مى دهد از حالت درونى اصحاب و نظريات مغاير و ضدّ يكديگر علماى اهل سنت، زيرا در جائى كه مردم را از انتقاد كردن و ترديد نسبت به اصحاب، جلوگيرى مى كنند، در كتابهاى خودشان، مطالبى را از آنها نقل مى كنند كه خود باعث شك و دودلى و بدگمانى مى شود و اى كاش علماى اهل سنت و جماعت، مانند اين مطالب روشن و آشكار كه آبروى اصحاب را كم و زياد مى كند

ص: 156


1- تاريخ طبرى و تاريخ ابن اثير.
2- الامامة و السياسه ابن قتيبه.
3- به كتاب «النص و الاجتهاد» نوشتۀ سيد عبد الحسين شرف الدين مراجعه كن كه بسيارى از موارد را ذكر كرده كه عمر در مقابل نص، اجتهاد نموده است، با ذكر منابع مورد قبول تمام گروه ها و فرقه هاى اسلامى.

و عدالتشان را زير سئوال مى برد، نقل نمى كردند كه ديگر ما را از رنج بدگمانى و ترديد مى رهانيدند.

من يادم مى آيد كه در ديدارى با يكى از علماى نجف اشرف-آقاى اسد حيدر-نويسنده كتاب «الامام الصادق و المذاهب الاربعه» بحث راجع به سنى و شيعه در ميان آمد، ايشان داستان پدرش را كه پنجاه سال قبل در ايام حج با يكى از علماى تونس-از علماى زيتونه-ملاقات كرد، براى من بازگو مى كرد كه گفتگويشان پيرامون امامت على بن ابى طالب و احقيّت او در خلافت بود كه ايشان چهار يا پنج دليل مى آورند، سپس عالم زيتونى مى پرسد: آيا بيش از اين هم دليل دارى؟ مى گويد: نه! آن تونسى تسبيح خود را بيرون مى آورد و شروع به شمارش مى كند و بيش از صد دليل ذكر مى كند كه پدرش اصلا آنها را نمى دانسته. شيخ اسد حيدر اضافه كرد: اگر اهل سنت آنچه را كه در كتابهايشان نوشته شده، مى خواندند، همان سخن ما را تكرار مى كردند و از ديرزمان هيچ نزاع و مخالفتى بين ما نبود.

به جان خودم قسم، اين همان حقى است كه راه گريزى از آن نيست تنها كافى است انسان از تعصب بيهوده اش رهايى يابد و خودسرى و لجاجت را كنار گذارد و در برابر استدلال روشن، سر تسليم فرود آورد.

ص: 157

ص: 158

اصحاب در قران و سنت

١-نظر قران درباره اصحاب

اشاره

ص: 159

ص: 160

قبل از هر چيز، لازم است يادآور شوم كه خداى سبحان در موارد متعددى از كتاب خود، اصحاب رسول اللّه را كه به او ارادت داشتند و از او پيروى كردند و بدون هيچ طمع يا فشار يا خود بزرگ بينى، او را اطاعت نمودند و تنها رضايت خدا و رسولش را مدّنظر داشتند، مدح و ستايش كرده است كه خداوند از آنان خشنود و آنها از خدايشان راضى بودند چرا كه تنها از خدا مى ترسيدند.

مسلمانان قدر و منزلت اين گروه از اصحاب را در خلال گفتارها و رفتارها و موضعگيريهايشان شناختند، و به آنان علاقمند شده و تقدير و احترام كردند و هرگاه يادشان نمودند، به بزرگى ياد كردند و بحث من مربوط به اين بخش از اصحاب نيست كه مورد احترام و تعظيم سنى و شيعه است. و همچنين ربطى ندارد به آنان كه مشهور به نفاق و دوروئى بودند و همواره مورد نفرين و لعنت تمام مسلمانان از سنى و شيعه مى باشند.

ص: 161

ولى بحث من مربوط مى شود به آن گروه از اصحاب كه مورد اختلاف مسلمانان اند و قرآن در برخى آيات آنان را سرزنش و گاهى تهديد كرده است و پيامبر نيز در موارد زيادى به آنان هشدار داده يا مردم را از آنان برحذر داشته است.

آرى! تنها نزاعى كه بين شيعه و سنى وجود دارد، در مورد اين بخش از اصحاب است زيرا شيعيان، رفتارها و گفتارهاى آنان را مورد انتقاد قرار داده و در عدالتشان ترديد دارند، درحالى كه اهل سنت، على رغم مخالفتهاى ثابت شده از سوى آنان، با ديد احترام به آنها مى نگرند.

و اينكه من بحث خود را به اين گروه از اصحاب اختصاص مى دهم براى اين است كه مى خواهم از اين راه به حقيقت يا برخى از حقايق دست يابم.

و اين را هم كه گفتم براى اين است كه كسى نپندارد كه من آياتى را كه در مدح اصحاب پيامبر آمده است ناديده گرفته و تنها به آيات نكوهيده، بسنده مى كنم، بلكه من در اثناى بحث، به اين نتيجه رسيدم كه برخى از آيات مدح نيز مشتمل بر ذم است و برخى آيات نكوهش، در بردارندۀ ستايش است.

و از اين بابت خيلى خودم را به مشقّت نمى اندازم همان طور كه در ضمن سه سال بحث و بررسى انجام دادم بلكه بسنده مى كنم به ذكر برخى از آيات بعنوان نمونه، و با در نظر گرفتن خلاصه گوئى و اگر كسانى خواستار بحث گسترده اند مى بايست زحمت پژوهش و بررسى دقيق را به خود بدهند همان طور كه من كردم تا هدايتشان با زحمت خودشان و تفكر عميقشان تحقق يابد كه خداوند هم براى ما چنين هدايتى را خواسته است و از آن گذشته، وجدان انسان كاملا راضى مى شود اگر بر باورى شگرف دست يابد كه هرگز تندبادها و طوفانها آن

ص: 162

را نلرزاند. و پرواضح است كه اگر هدايت از راه قناعت درونى و عقيده اى استوار، بدست آيد، بسيار بهتر است از آن هدايتى كه در اثر تحريك احساسات از برون باشد.

خداى تعالى در ستايش پيامبرش مى فرمايد:

«وَ وَجَدَكَ ضَالاًّ فَهَدىٰ» (1) .

-تو را يافت كه در جستجوى حقيقت هستى، پس ترا بدان سوى رهنمائى كرد.

و همچنين فرمود:

«وَ اَلَّذِينَ جٰاهَدُوا فِينٰا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنٰا» (2) .

و آنان كه در راه ما، جهاد مى كنند، ما راههايمان را به آنان نشان مى دهيم.

اول-ايه انقلاب يا بازگشت به عقب:

خداى تعالى در قرآن مى فرمايد:

«وَ مٰا مُحَمَّدٌ إِلاّٰ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ مٰاتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلىٰ أَعْقٰابِكُمْ، وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلىٰ عَقِبَيْهِ، فَلَنْ يَضُرَّ اَللّٰهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اَللّٰهُ اَلشّٰاكِرِينَ» . (3)

-و محمّد نيست جز فرستاده اى از سوى خدا كه پيش از او نيز فرستادگانى در گذشته اند پس اگر او نيز از دنيا برود يا كشته شود، شما عقب گرد مى كنيد (و به جاهليت خويش بازمى گرديد) ، پس هركس به عقب برگشت (و مرتد شد) هرگز به خداوند زيانى نخواهد رساند، و خداوند

ص: 163


1- سوره ضحى-آيه ٧.
2- سوره عنكبوت-آيه 6٩.
3- سوره آل عمران-آيه ١44.

سپاسداران و شكرگزاران را پاداش خواهد داد.

اين آيه كريمه، آشكارا و به روشنى مى فهماند كه اصحاب، پس از وفات پيامبر، فورا مرتد شده و به عقب برمى گردند و جز اندكى پاى برجا نمى مانند، كه در عبارت خداوند، ثابت قدمان همان شكرگزارانند و شكرگزاران بسيار اندك اند. زيرا خداى سبحان مى فرمايد:

«وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبٰادِيَ اَلشَّكُورُ» (1) .

-و اندكى از بندگان من شاكر و سپاسدارانند.

و همچنين احاديث شريف پيامبر نيز كه اين انقلاب و دگرگونى را توضيح داده است بر همين معنى دلالت دارد كه برخى از آنها را يادآور مى شويم و اگر خداوند كيفر اين مرتدان و عقبگردان را در اين آيه، نشان نداده و به ستايش شاكران كه سزاوار پاداش نيكوى خداى سبحان اند، بسنده كرده، براى اين است كه همه مى دانند و مانند روز روشن است كه مرتدّان هرگز شايستگى ثواب خدا و آمرزشش را ندارند، و در اين بابت، رسول خدا طبق احاديث گوناگونى، تأكيد فرموده اند و ما-به خواست خداوند-برخى از آنها را در همين كتاب مورد بحث قرار مى دهيم.

و براى حفظ مقام اصحاب هرگز نمى شود مرتدان را-كه در اين آيه ذكر شده اند-بر «طليحه و سجاح و اسود عنسى» تطبيق كرد گو اينكه اينها در زمان حيات پيامبر «ص» مرتد و منقلب شدند و از اسلام برگشتند و ادعاى پيامبرى كردند و رسول خدا نيز با آنها جنگيد و بر آنان پيروز شد. و ضمنا نمى شود اين آيه را بر مالك بن نويره و پيروانش تطبيق كرد زيرا آنها در زمان ابو بكر به دلايلى از پرداختن زكات به او خوددارى كردند، از آن جمله: آنها زكات را به ابو بكر ندادند براى اينكه مى خواستند دقت

ص: 164


1- سوره سبا-آيه ١٣.

كنند تا از حقيقت قضيه آگاه شوند، زيرا آنان با رسول خدا «ص» در حجة الوداع، به حج رفتند و در غدير خم با امام على بن ابى طالب بيعت كردند، پس از اينكه پيامبر او را به خلافت منصوب كرد و خود ابو بكر نيز با او بيعت نمود ناگهان مواجه با نمايندۀ اعزامى خليفه شدند كه خبر وفات پيامبر را مى داد و درخواست زكات به نام خليفه جديد ابو بكر مى كرد و اين قضيه نيز تاريخ نمى خواهد در ژرفاى آن وارد شود براى اينكه باز هم اصحاب زير سئوال مى روند، و ديگر اينكه مالك و پيروانش، مسلمان بودند و خود عمر و ابو بكر نيز بدان گواهى دادند و بسيارى از اصحاب، ضمن شهادت به اين مطلب، اعتراض به قتل مالك بن نويره، توسط خالد بن وليد نمودند. و تاريخ گواه است كه ابو بكر از بيت المال مسلمانان، ديه مالك را به برادرش پرداخت كرد و از بابت قتلش، پوزش طلبيد در صورتى كه واضح است اگر كسى از اسلام برگشته باشد، قتلش واجب است و نمى شود ديه اش را از بيت المال پرداخت و يا از كشته شدنش معذرت خواهى كرد.

پس آيه انقلاب، مستقيما اصحابى را در بر مى گيرد كه با پيامبر «ص» در مدينۀ منوره معاشرت داشتند و پس از وفات آن حضرت، ناگهان به عقب برگشته و دگرگون شدند. و احاديث پيامبر نيز اين مطلب را توضيح داده است و هيچ جائى براى دودلى و ترديد نمى ماند و ان شاءالله بزودى بر آنها مطلع مى شويم. و تاريخ نيز بهترين گواه است بر اين دگرگونى و انقلابى كه پس از رحلت پيامبر به وقوع پيوست و جز اندكى از اصحاب، پابرجا نماندند.

دوم-ايه جهاد:

خداى تعالى مى فرمايد:

ص: 165

«يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا مٰا لَكُمْ إِذٰا قِيلَ لَكُمُ اِنْفِرُوا فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ اِثّٰاقَلْتُمْ إِلَى اَلْأَرْضِ، أَ رَضِيتُمْ بِالْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا مِنَ اَلْآخِرَةِ، فَمٰا مَتٰاعُ اَلْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا فِي اَلْآخِرَةِ إِلاّٰ قَلِيلٌ. إِلاّٰ تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذٰاباً أَلِيماً وَ يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ وَ لاٰ تَضُرُّوهُ شَيْئاً وَ اَللّٰهُ عَلىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ» . (1)

-اى كسانى كه ايمان آورديد، چرا هنگامى كه به شما گفته مى شود: در راه خدا جهاد كنيد و از خانه هاى خود خارج شويد، به زمين مى چسبيد، آيا به زندگانى دنيا به جاى آخرت راضى شده ايد؟ پس بدانيد متاع و بهره هاى دنيا در برابر آخرت، اندك و ناچيز است، بدانيد كه اگر در راه خدا پيكار نكنيد و از خانه و منزل بيرون نرويد، خداوند شما را به عذابى دردناك، گرفتار خواهد كرد و گروه ديگرى را براى جهاد به جاى شما مى گزيند و شما هم هيچ زيانى به او نمى رسانيد و همانا خداوند بر هر چيز توانا است.

اين آيه نيز به روشنى خبر مى دهد كه اصحاب از جهاد و كارزار سرباز زدند و دلبستگى به دنيا را براى خود برگزيدند هرچند مى دانستند كه آن، متاع و بهره اى اندك و ناچيز است تا آنجا كه مستوجب سرزنش خداوند و تهديد به عذابى دردناك شدند و اينكه گروهى از مؤمنين راستين، جايگزينشان خواهد شد.

و اين تهديد به جايگزينى آنان در آيات متعددى آمده است كه به روشنى دلالت مى كند بر اينكه آنها چندين بار از جهاد و كارزار خوددارى جسته و سرباز زدند. در آيه كريمه مى خوانيم:

«وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لاٰ يَكُونُوا أَمْثٰالَكُمْ» (2) .

-و اگر پشت كنيد، به جاى شما گروه ديگرى مى آورد كه مانند شما نباشند.

ص: 166


1- سوره توبه-آيه ٣٨ و ٣٩.
2- سوره محمد-آيه ٣٨.

و نيز مى فرمايد:

«يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اَللّٰهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ، أَذِلَّةٍ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ، أَعِزَّةٍ عَلَى اَلْكٰافِرِينَ يُجٰاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ وَ لاٰ يَخٰافُونَ لَوْمَةَ لاٰئِمٍ، ذٰلِكَ فَضْلُ اَللّٰهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشٰاءُ وَ اَللّٰهُ وٰاسِعٌ عَلِيمٌ» . (1)

-اى كسانى كه ايمان آورديد، هركه از شما از دين خود برگردد (و مرتدّ شود) بزودى خداوند گروهى را مى آورد كه آنها را دوست مى دارد و آنها او را دوست مى دارند، با مؤمنان متواضع و با كافران سرسخت اند، در راه خدا جهاد مى كنند و از سرزنش هيچ سرزنش كننده اى نمى هراسند. اين كرم خدا است كه به هركه خواهد دهد و خداوند وسعت بخش و دانا است.

و اگر بخواهيم تمام آياتى را كه بر اين معنى تأكيد دارند و بروشنى اين تقسيم را كه شيعيان بدان اعتراف دارند خصوصا در مورد اين بخش از اصحاب، توضيح دهيم، نياز به كتاب ويژه اى داريم. و همانا قرآن كريم با كوتاه ترين و رساترين عبارتها، اين امر را چنين توضيح داده است.

«وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى اَلْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ أُولٰئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ. وَ لاٰ تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اِخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ مٰا جٰاءَهُمُ اَلْبَيِّنٰاتُ وَ أُولٰئِكَ لَهُمْ عَذٰابٌ عَظِيمٌ. يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ، فَأَمَّا اَلَّذِينَ اِسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمٰانِكُمْ فَذُوقُوا اَلْعَذٰابَ بِمٰا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ، وَ أَمَّا اَلَّذِينَ اِبْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِي رَحْمَتِ اَللّٰهِ هُمْ فِيهٰا خٰالِدُونَ» (2) .

-بايد امتى از شما باشند كه دعوت به خير كرده، امر به معروف و نهى از

ص: 167


1- سوره مائده-آيه 54.
2- سوره آل عمران-آيات ١٠5،١٠6 و ١٠٧.

منكر كنند و آنها خودشان رستگارانند. و مانند آنهائى نباشيد كه پراكنده شدند و پس از اينكه حجت ها و دليل هائى به سويشان آمد، اختلاف كردند و براى آنان عذابى سنگين خواهد بود، روزى كه گروهى روسفيد و گروهى روسياه مى شوند و اما آنان كه روهايشان سياه شد: چگونه پس از ايمانتان، كافر شديد پس بچشيد عذاب را بسبب آن كفران كه داشتيد. و اما سفيدرويان پس در رحمت خداوند، جاودانه خواهند ماند.

و اين آيات-چنانكه بر هيچ پژوهشگر آگاهى پوشيده نيست- اصحاب را مخاطب قرار داده و آنان را از تفرقه و پراكندگى پس از آمدن حجت ها و دلايل برحذر داشته و به عذابى سنگين وعده داده و به دو بخش تقسيمشان كرده است: گروهى كه روز قيامت سفيدروى برمى خيزند و آنان شكرگزارانى هستند كه سزاوار رحمت الهى اند و گروهى سيه روى كه پس از ايمان، مرتد شده و خداى سبحان آنها را به عذابى سنگين تهديد كرده است.

و از بديهيات روشن است كه اصحاب پس از پيامبر، متفرق و پراكنده شدند و آتش فتنه را برافروختند تا اينكه كار به جائى رسيد كه به كارزار و نبردهائى خونين انجاميد و موجب سرافكندگى و عقب افتادگى مسلمانان گرديد و دشمنان در آنها طمع كردند، و اين آيه را هرگز نمى شود تأويل كرد و از معنائى كه از ظاهرش معلوم مى شود منصرف گرديد.

سوم-ايه خشوع:

خداوند مى فرمايد:

«أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اَللّٰهِ وَ مٰا نَزَلَ مِنَ اَلْحَقِّ وَ لاٰ يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتٰابَ مِنْ قَبْلُ، فَطٰالَ عَلَيْهِمُ اَلْأَمَدُ فَقَسَتْ

ص: 168

قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فٰاسِقُونَ» . (1)

-آيا وقت آن نرسيده است، آنان كه ايمان آوردند، دلهايشان به ياد خدا و آن آيات حقّى كه نازل كرده، بلرزد و به خشوع درآيد و نباشند از كسانى كه قبلا كتاب به آنها داده شد و دورانى طولانى بر آنها گذشت و دلهايشان سخت شد و بسيارى از آنها تبهكاران بودند!

در كتاب «الدر المنثور» نوشته جلال الدين سيوطى آمده است:

هنگامى كه ياران رسول خدا وارد مدينه شدند، از زندگى شيرين و خوش برخوردار شدند، پس از آن همه رنج و مشقت كه كشيده بودند و گويا همين خوش گذرانى ها، آنان را مقدارى سرد و بى تفاوت كرده بود لذا عقاب شدند و اين آيه «أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا. . .» نازل شد. و در روايت ديگرى از پيامبر اكرم «ص» نقل شده كه خداوند قلوب مهاجرين را پس از هفده سال از نزول قرآن، كند شمرد و لذا اين آيه را نازل كرد.

و اگر اين اصحاب كه بقول اهل سنت و جماعت، بهترين مردم بودند، براى ياد خدا و آنچه نازل شده، در طول مدت هفده سال، قلوبشان نرم و خاضع نشود تا آنجا كه خداوند آنان را كند حساب كرده و سرزنششان نمايد، و از قساوت قلب و سنگ دلى كه نتيجه اش تبهكارى و فسق است، برحذرشان دارد، پس نبايد ملامت كرد، متأخرين از ميانه روهاى قريش را كه در سال هفتم از هجرت و پس از فتح مكه، اسلام آوردند!

و اين نمونه هائى بود از كتاب خدا كه دلالت دارد بر اينكه همۀ اصحاب از افراد عادل و مورد اطمينان نبودند همان طور كه اهل سنت و جماعت، ادعا مى كنند. و اگر جستجوئى در احاديث پيامبر «ص» بكنيم،

ص: 169


1- سوره حديد-آيه ١6.

چندين برابر از مانند چنين نمونه ها را خواهيم ديد، و من چون مبنايم بر خلاصه گوئى است، لذا برخى نمونه ها را يادآور مى شوم و بر تحقيق كننده است كه-اگر خواست-بيشتر به تحقيق بپردازد.

٢-نظر پيامبر درباره اصحاب

١-حديث حوض:

رسول خدا «ص» فرمود:

«درحالى كه مى خواهم برخيزم، گروهى را مى بينم و وقتى آنان را شناختم، يك نفر از ميان من و آنها بيرون مى آيد و مى گويد: بيائيد! مى گويم: به كجا؟ مى گويد: به خدا قسم به سوى جهنم! مى گويم: اينها چه كار كرده اند! مى گويد: آنان پس از تو به قهقرا برگشتند و مرتد شدند، و نخواهم ديد از آنها كسانى را كه نجات پيدا مى كنند، جز مانند شترهاى سرگردانى كه از گله خارج مى شوند» . (1)

و همچنين فرمود:

«من پيش از شما بر «حوض» وارد مى شوم، هركس بر من وارد شد مى آشامد و هرگز تشنه نمى گردد، همانا بتحقيق گروه هائى بر من وارد مى شوند كه آنها را مى شناسم و آنها مرا مى شناسند، آنگاه بين من و آنها جدائى مى افتد، پس مى گويم: اصحابم! به من گفته مى شود: تو نمى دانى كه پس از تو چه كارها كردند؟ ! پس من مى گويم: دور باد، دور باد كسى كه پس از من در دين من تغيير داد!» (2).

ص: 170


1- صحيح بخارى ج 4-ص ٩4 تا ٩٩ و ص ١56 و ج ٣-ص ٣٢، صحيح مسلم ج ٧ ص 66- حديث حوض.
2- صحيح بخارى ج 4-ص ٩4 تا ٩٩ و ص ١56 و ج ٣-ص ٣٢، صحيح مسلم ج ٧ ص 66- حديث حوض.

كسى كه با دقت در اين احاديث زيادى كه علماى اهل سنت در صحاح و مسندهاى خود نقل كرده اند، بنگرد هرگز ترديدى پيدا نمى كند كه بيشتر اصحاب، تبديل كردند و احكام را تغيير دادند بلكه پس از آن حضرت، به دوران جاهليت بازگشتند مگر بسيار اندكى از آنان و به هيچ وجه نمى شود اين احاديث را بر سومين قسم از اصحاب يعنى منافقين، تطبيق كرد زيرا در متن حديث آمده بود «پس مى گويم:

اصحابم!»

ضمنا اين احاديث، مصداق و تفسير آياتى است كه قبلا به آنها اشاره كرديم و خبر مى داد از دگرگونى و ارتداد و عقبگرد اصحاب و تهديدشان به عذابى سخت.

٢-حديث رقابت بر سر دنيا:

حضرت فرمود:

«من قبل از شما مى روم و من شاهد و گواه بر اعمال شما هستم و به خدا قسم من هم اكنون به حوضم مى نگرم و همانا ذخائر زمين (يا كليدهاى زمين) به من سپرده شده و من به خدا سوگند بر شما نمى ترسم كه پس از من، مشرك شويد ولى مى ترسم كه بر سر دنيا رقابت كنيد!» (1).

آرى! پيامبر «ص» راست مى گفت چرا كه اينان بقدرى بر سر دنيا رقابت و هم چشمى داشتند كه شمشيرها را كشيده و با يكديگر به نبرد پرداختند و همديگر را تكفير كردند. و برخى از اين اصحاب نامى، طلا و نقره، اندوخته بود تاريخ نويسانى مانند مسعودى در «مروج الذهب» و

طبرى و ديگران ما را خبر داده اند كه اموال زبير به تنهائى پنجاه هزار دينار و هزار اسب و هزار برده و املاك زيادى در بصره، كوفه، مصر و . . . بود (2)

و همچنين برداشت طلحه، تنها از عراق، روزانه هزار دينار بود و برخى بيش از اين نوشته اند. و عبد الرحمن بن عوف صد اسب و هزار شتر و ده هزار گوسفند داشت و پس از مرگش، يك هشتم از اموالش كه بر همسرانش تقسيم كردند، هشتاد و چهار هزار بود. و عثمان بن عفان روزى كه مرد، صد و پنجاه هزار دينار، منهاى دام ها، زمينها و املاك زيادى بود كه به شمارش نمى آيد. و زيد بن ثابت، پس از مرگش، آن قدر طلا و نقره بجاى گذاشت كه با تبرها آنها را مى شكستند و دستهاى افراد زيادى به همين مناسبت زخم شد، گذشته از ثروتها و املاكى كه صد هزار دينار قيمت مى كردند. (3)

اين نمونه هاى ساده اى بود و در تاريخ شواهد بسيارى هست كه فعلا نمى خواهيم وارد آن بحث شويم و به همين مقدار بسنده مى كنيم تا معلوم شود كه راست مى گوئيم و دنيا در ديدگان آنها زينت داده شده و اين آرايش ها چشمهاشان را خيره كرده بود.

ص: 171


1- صحيح بخارى-ج 4-ص ١٠٠،١٠١.
2- مروج الذهب مسعودى-ج ٢-ص ٣4١.
3- مروج الذهب مسعودى-ج ٢-ص ٣4١.

٣-نظر اصحاب درباره يكديگر

١-گواهي بر خويشتن به تغيير سنت پيامبر «ص» :

ابو سعيد خدرى گويد: رسول خدا «ص» روزهاى عيد فطر و اضحى به مصلّى مى رفت و نخستين كارش نماز عيد بود سپس برمى خاست و در

ص: 172

برابر مردم كه همچنان در صفهاى خود نشسته بودند مى ايستاد و آنان را نصيحت و موعظه و سفارش و امر مى كرد و اگر مى خواست بحثى را قطع كند، قطع مى كرد يا اگر مى خواست دستورى بدهد، دستور مى داد، سپس روانه مى شد.

ابو سعيد مى گويد: همچنان مردم بر آن منوال بودند تا اينكه روزى با مروان كه آن وقت امير مدينه بود. در عيد اضحى يا فطر بود، كه به مصلّى آمديم و نزد منبرى رفتيم كه «كثير بن صلت» آن را ساخته بود، مروان مى خواست بر منبر بالا رود پيش از آنكه نماز عيد بخواند، من لباسش را كشيدم، او هم مرا كشيد، آنگاه بر منبر بالا رفت و قبل از نماز خواندن، خطبه اى خواند، من به او گفتم: بخدا، شما تغيير داديد! گفت: ابو سعيد! آنچه مى دانستى تمام شد! آنچه مى دانم به خدا بهتر است از آنچه نمى دانم گفت: مردم پس از نماز نمى نشينند، لذا من خطبه را قبل از نماز قرار دادم! (1)

من بسيار كنكاش كردم كه انگيزه هاى اصحاب را در تغيير سنت رسول اللّه بيابم، تا به اين نتيجه رسيدم كه امويان و اغلب آنها از اصحاب پيامبر بودند و پيشاپيش آنان معاويه بن ابو سفيان «كاتب وحى» -همان گونه كه مى نامندش-بود كه مردم را با اصرار وادار به دشنام على بن ابى طالب و لعن او بر منبرهاى مساجد مى نمود، همان طور كه تاريخ نويسان نوشته اند. و مسلم در صحيحش در باب «فضائل على بن ابى طالب» همين مطلب را آورده است و اضافه كرده كه معاويه، بدست نشاندگان خود در تمام شهرها امر كرد كه اين لعن و دشنام را سنت قرار دهند و خطبا و سخنوران بر منبرها لعن كنند، و هنگامى كه برخى از

ص: 173


1- صحيح بخارى-ج ١-ص ١٢٢ از كتاب عيدين، باب «الخروج الى المصلى بغير منبر» .

اصحاب از اين امر به تنگ آمده و به او اعتراض كردند، معاويه دستور قتل و سوزاندن آنان را داد و برخى از اصحاب نامى مانند حجر بن عدى كندى و يارانش كشته شدند و بعضى ها زنده به گور شدند زيرا از لعن على امتناع كرده و به آن اعتراض نمودند.

ابو الاعلى مودودى در كتابش «الخلافة و الملك» به نقل از حسن بصرى آورده است كه گفت: چهار خصلت در معاويه هست كه اگر تنها يكى از آنها در او بود براى تباهى و هلاكتش كافى بود:

١-بدون مشورت بر خلافت چيره شد درحالى كه بقايائى از اصحاب هنوز وجود داشتند كه نور فضيلت در آنها به چشم مى خورد.

٢-فرزند خود را براى بعد از خود به خلافت برگزيد درحالى كه او شراب خوار، مى گسار و فاسقى بود كه ديبا مى پوشيد و با آلات لهو و لعب سروكار داشت.

٣-ادعاى برادرى با زياد بن ابيه كرد درحالى كه پيامبر فرموده بود: فرزند براى صاحب فراش (يعنى شوهر) است و زنازاده را سنگ مى بايد (يعنى زنازاده هيچ حقى در فرزندى و نسب ندارد) .

4-قتل او حجر و اصحاب حجر را. واى بر او از حجر، واى بر او از حجر و از اصحاب حجر. (1)

و برخى از مؤمنان، پس از انجام نماز از مسجد فرار مى كردند كه هنگام خطبه، در مجلس نباشند زيرا خطبه با لعن على و اهل بيتش ختم مى شد و بدين سان بنى اميه سنت رسول خدا را تغيير داده و خطبه را مقدم بر نماز كردند تا مردم بالاجبار حاضر شوند.

آفرين بر اين اصحابى كه از تغيير دادن سنت رسول خدا و حتى

ص: 174


1- كتاب «الخلافة و الملك» نوشته ابو الاعلى مودودى-ص ١٠6

احكام الهى براى رسيدن به اهداف شوم و اغراض پليد و كينه هاى ديرينه خود، خجالت نمى كشند، و مردى را نفرين مى كنند كه خداوند هر رجس و پليدى را از او دور كرده و كاملا او را پاك نموده است و صلوات را بر او واجب نموده همچنان كه بر پيامبرش واجب نموده است و خدا و پيامبرش محبت و مودتش را واجب و لازم دانسته اند تا آنجا كه پيامبر «ص» فرمود:

«دوستى على ايمان و دشمنيش نفاق است» (1).

ولى اين اصحاب تغيير دادند و بدعت نهادند و گفتند شنيديم و نافرمانى كرديم و بجاى صلوات و درود بر او، نفرين كردند و سبّ و شتم نمودند 6٠ سال تمام همان طور كه در كتابهاى تاريخ آمده است.

و اگر اصحاب موسى نقشه كشيدند كه هارون را به قتل برسانند، پس برخى اصحاب محمد نيز نقشه كشيدند و هارونش را كشتند و فرزندان و پيروانش را زير هر سنگ و كلوخى گير آوردند و بلاها بر سرشان آوردند و نامشان را از ديوان بيت المال محو كردند و منع كردند كه كسى نام آنها را بر خود بنهد و باز هم به همين بسنده نكردند بلكه او را لعن كردند و مخلصين از اصحاب را هم به زور و اجبار بر اين امر وادار كردند.

من بخدا حيران و سرگردان مى شوم آنگاه كه در صحاح خودمان مى نگرم و آن همه محبت پيامبر را به برادرش و پسر عمش على و برترى دادن او نسبت به تمام اصحاب، مى خوانم تا آنجا كه درباره اش گويد:

«على! نسبت تو به من نسبت هارون به موسى است جز اينكه پس از من پيامبرى

ص: 175


1- صحيح مسلم ج ١-ص 6١.

نباشد» . (1)و به او گويد: «تو از من هستى و من از توام» (2)و گويد: «دوستى على ايمان و كينۀ او نفاق است» (3)و فرمايد: «من شهر علمم، عليّم در است» (4)و فرمايد: «على مولاى هر مؤمنى پس از من است» (5)و فرمايد:

«هركه من مولاى اويم، پس على مولايش است. بارالها، دوست بدار هركه او را دوست دارد و دشمن بدار هركه او را دشمن دارد» (6).

و اگر بخواهيم تمام فضائل على را از زبان پيامبر كه علماى ما به صحت و درستى آنها اقرار دارند، بشماريم، يك كتاب مفصلى بايد بنويسيم، پس چگونه است كه اصحاب پيامبر اين همه حديث را ناديده مى گيرند و علنا على را دشنام مى دهند و در كمينش مى نشينند و او را بر فراز منبرها لعن و نفرين مى كنند و با او پيكار مى سازند و او را به قتل مى رسانند؟ !

بيهوده مى خواهم عذرى براى اينان بجويم ولى چيزى جز حبّ دنيا و رقابت بر سر آن يا نفاق يا ارتداد از دين و برگشتن به جاهليّت نمى يابم و گاهى هم تلاش مى كنم اين مسئوليتها را به فرومايگان از اصحاب يا منافقين بچسبانم ولى با تأسف زياد نمى شود زيرا آن نقشه ها و كينه ها نسبت به على، توسط معدودى از مشهورترين بزرگان و شخصيتهاى اصحاب برنامه ريزى شده است، مثلا اولين كسى كه تهديد به آتش زدن

ص: 176


1- صحيح بخارى-ج ٢-ص ٣٠5، صحيح مسلم-ج ٢-ص ٣6٠، مستدرك حاكم-ج ٣- ص ١٠٩.
2- صحيح بخارى-ج ٢-ص ٧6، صحيح ترمذى-ج 5، ص ٣٠٠، سنن ابن ماجه-ج ١-ص 44.
3- صحيح مسلم ج ١-ص 6١، سنن نسائى-ج 6-ص ١١٧، صحيح ترمذى-ج ٨-ص ٣٠6.
4- صحيح ترمذى-ج 5-ص ٢٠١، مستدرك حاكم-ج ٣-ص ١٢6.
5- مسند امام احمد-ج 5-ص ٢5، مستدرك حاكم-ج ٣-ص ١٣4، صحيح ترمذى-ج 5 ص ٢٩6.
6- صحيح مسلم-ج ٢-ص ٣6٢، مستدرك حاكم-ج ٣-ص ١٠٩، مسند احمد-ج 4-ص ٢٨١.

خانه اش-با وجود على در آن-كرده، عمر بن خطاب است و اولين كسانى كه با او كارزار كرده اند طلحه و زبير و امّ المؤمنين عايشه دختر ابو بكر و معاوية بن ابى سفيان و عمرو بن عاص و بسيارى ديگر مى باشند.

و اين شگفتى من بسيار است و تمام شدنى نيست و هر انسان آزاده و انديشمند خردمندى نيز مرا تأييد مى كند كه چگونه علماى اهل سنت، اجماع بر عدالت تمام اصحاب مى كنند و بر همه درود مى فرستند و هيچ كدام را استثنا نمى كنند تا آنجا كه بعضى از آنها گويند «يزيد را لعن كن و بالاتر نرو» يزيد كجا و اين همه مصيبت ها كجا كه هيچ دين و هيچ عقلى، آن را نمى پذيرد. و من بسيار بعيد مى دانم كه اهل سنت و جماعت-اگر واقعا پيرو سنت پيامبر هستند-حكم به عدالت كسى كنند كه قرآن و سنت، حكم به تباهى و ارتداد و كفرش داده است كه پيامبر «ص» فرمود:

«هركه على را دشنام دهد، مرا دشنام داده، و هركه مرا دشنام دهد، خدا را دشنام داده و هركه خدا را دشنام دهد، خداوند او را با صورت به آتش جهنم خواهد انداخت» (1).

اين جزاى كسى است كه على را سب كند چه رسد به اينكه لعنش كند يا با او بجنگد و كارزار نمايد، پس علماى ما كجايند با اين حقايق؟ يا اينكه نكند قفل بر قلوبشان زده اند.

پروردگارا! به تو پناه مى برم از وسوسه هاى شياطين و به تو پناه مى برم كه حاضر شوند.

ص: 177


1- مستدرك حاكم-ج ٣-ص ١٢١، خصائص نسائى-ص ٢4، مسند امام احمد-ج 6-ص ٣٣ مناقب خوارزمى-ص ٨١، رياض ذخرۀ طبرى-ج ٢-ص ٢١٩، تاريخ سيوطى-ص ٧٣.

٢-اصحاب حتي در نماز تغيير دادند:

انس بن مالك گويد: من هيچ چيز را در زمان پيامبر مقدم بر نماز نمى دانستم.

آنگاه گفت: و مگر همين نماز را ضايع نكرديد؟ زهرى گويد: بر انس بن مالك در دمشق وارد شدم، او را گريان ديدم، گفتم: چه چيز ترا بگريه انداخته؟ گفت: من چيزى را جز نماز نمى شناختم، اين هم ضايعش كردند (1).

و براى اينكه كسى توهّم نكند كه تابعين بودند كه هرچه خواستند تغيير دادند پس از آن همه فتنه ها و جنگها، دوست دارم تذكر بدهم اوّلين كسى كه سنّت پيامبر را در نماز تغيير داد شخص خليفه مسلمانان عثمان بن عفّان بود و همچنين امّ المؤمنين عايشه بود، شيخين بخارى و مسلم در صحيح خود آورده اند: «پيامبر در منى دو ركعت نماز خواند، ابو بكر هم پس از او چنين كرد و عمر هم پس از ابو بكر و عثمان هم در اوائل خلافتش ولى بعدا عثمان چهار ركعت خواند» (2).

و همچنين مسلم در صحيحش آورده است: زهرى گفت: به عروه گفتم:

عايشه را چه مى شود كه در مسافرت، نماز تمام مى خواند؟ گفت: او هم مثل عثمان، تأويل مى كند! (3)

عمر بن خطاب نيز اجتهاد مى كرد و در برابر نصوص آشكار از سنن پيامبر تأويل مى كرد بلكه در مقابل نص قرآن كريم، به رأى خودش عمل مى كرد. از جمله مى گويد: «دو متعه در زمان پيامبر بوده و من از آنها نهى مى كنم و

ص: 178


1- صحيح بخارى-ج ١-ص ٧4.
2- صحيح بخارى-ج ٢-ص ١54، صحيح مسلم-ج ١-ص ٢6٠.
3- صحيح مسلم-ج ٢-ص ١4٣-كتاب صلاة المسافرين .

بر آنها عقاب مى كنم و به كسى كه جنب شده و آب ندارد مى گويم: نماز نخوان! و اين على رغم قول خداوند در سورۀ مائده است كه مى فرمايد: «پس اگر آب پيدا نكرديد، خاك پاكى بيابيد و تيمم كنيد» .

بخارى در صحيحش در باب «اگر جنب بر خود بترسد» آورده است:

شنيدم شقيق بن سلمه گفت: نزد عبد اللّه و ابو موسى بودم، ابو موسى به او گفت:

اى پدر عبد الرحمن! اگر كسى جنب شد و آب پيدا نكرد، چه كند؟ ! عبد اللّه گفت: نماز نخواند تا آب بدست آورد! ابو موسى گفت پس به قول پيامبر چه مى كنى كه به عمّار گفت: خاك ترا كفايت مى كند؟ گفت:

مگر نمى بينى كه عمر به اين حرف قانع نشد؟ ابو موسى گفت: از قول عمّار بگذريم، با اين آيه چه مى كنى؟ عبد اللّه ندانست چه پاسخ دهد ولى گفت:

اگر به آنها اجازه بدهيم كه تيمم كنند، ممكن است هروقت كمى آب سرد شد، آب را كنار بگذارند و تيمم كنند؟ ! آنگاه به شقيق گفتم: پس عبد اللّه به اين خاطر، از تيمم منع كرد؟ ! گفت: آرى! (1)

٣-اصحاب عليه خودشان شهادت مي دهند:

انس بن مالك روايت مى كند كه پيامبر به انصار فرمود: «شما پس از من به تنگدستى و قحطى سختى مى رسيد، پس صبر كنيد تا خدا و رسولش را بر حوض ملاقات كنيد» انس گفت: ولى ما صبر نكرديم (2).

علاء بن مسيّب از پدرش نقل مى كند كه گفت: براء بن عازب (رض) را ديدم، به او گفتم: خوشا به حالت، همراه با پيامبر «ص» بودى و زير درخت با او بيعت كردى! پس او گفت: برادرزاده ام! نمى دانى پس

ص: 179


1- صحيح بخارى-ج ١-ص 54.
2- صحيح بخارى-ج ٢-ص ١٣5.

از او چه بدعتها (در دين) گذاشتيم! ١(1).

و اگر اين صحابى از سابقين و مسلمانان نخستين است كه در زير درخت با پيامبر «ص» بيعت كردند و خداوند از آنها راضى شد و از آنچه در قلبشان است فهميد و فتحى نزديك به آنها عطا فرمود، اين چنين عليه خود و اصحابش گواهى مى دهد كه پس از پيامبر بدعتها در دين گذاردند و اين شهادت، مصداق خبرى است كه پيامبر «ص» داده است و پيشگوئى كرده است كه اصحابش، پس از او بدعت در دين مى گذارند و به قهقرا بر مى گردند و مرتد مى شوند. پس آيا براى انسان خردمند جائى مى ماند كه بازهم به عدالت تمام اصحاب-بدون استثناء- گواهى بدهد، همان گونه كه اهل سنّت مى گويند؟ و هركس كه چنين سخنى بگويد، بى گمان با عقل و نقل مخالفت كرده است و بدين سان فرصتى براى پژوهشگر نمى ماند كه با تكيه بر مقياس هاى فكرى به حقيقت دست يابد.

4-گواهي شيخين عليه خودشان:

بخارى در صحيحش، در باب «مناقب عمر بن خطاب» گويد:

هنگامى كه عمر ضربه خورد، از شدّت درد ناله مى كرد، ابن عباس كه مى خواست دلداريش بدهد، بدو گفت:

«اى امير مؤمنان! هرچه باشد تو مدتى در خدمت پيامبر بودى و صحابى خوبى بودى، آنگاه از او جدا شدى درحالى كه از تو راضى و خشنود بود، سپس همنشين ابو بكر شدى و با او هم بسيار خوب بودى و در حالى فراقش را تحمّل كردى كه او هم از تو راضى بود و

ص: 180


1- صحيح بخارى-ج ٣-ص ٣٢-باب غزوۀ حديبيه.

آنگاه با اصحاب آنان، همنشين شدى و با آنها نيز برخورد خوبى داشتى و اگر از آنها جدا مى شوى، بى گمان در حالى جدا مى شوى كه از تو راضى اند» .

عمر گفت:

«اما آنچه گفتى از همنشينى با پيامبر و خشنوديش از من، پس آن از منّتهاى خداوند بر من بود و اما آنچه كه ياد كردى از هم صحبتى با ابو بكر و رضايتش، پس آن هم از منّتهاى الهى بر من بود و اما نگرانى و سراسيمگى من، پس براى تو و يارانت مى باشد. بخدا قسم اگر هرجا از زمين كه بر آن آفتاب تابيده است طلا مى شد و مال من بود، پس همۀ آنها را فديه مى دادم تا شايد از عذاب الهى، قبل از ديدارش رهائى يابم» (1)

و تاريخ سخن ديگرى را نيز از او به ثبت رسانده است:

«اى كاش گوسفندى در خانواده ام بودم كه هرگاه بخواهند مرا فربه كنند تا پس از فربه شدن و زيارت دوستانشان مرا مى كشتند و قسمتى از گوشتم را كباب كرده و قسمتى را خشك مى كردند و سپس مرا مى خوردند و چون مدفوع خارج مى شدم و بشر نبودم.» (2)

و مانند چنين سخنى، تاريخ براى ابو بكر نيز به ثبت رسانده است، نوشته اند: هنگامى كه ابو بكر به پرنده اى بر فراز درختى مى نگريست، چنين گفت:

«خوشا بحال تو اى پرنده، ميوه مى خورى و بر درخت مى نشينى و نه حساب و كتابى دارى و نه عقاب و عذاب الهى! اى كاش من هم در كنار راه بر درختى بودم و شترى بر من مى گذشت و مرا مى خورد و

ص: 181


1- صحيح بخارى-ج ٢-ص ٢٠١.
2- منهاج السنه ابن تيميّه-ج ٣-ص ١٣١، حلية الاولياء ابو نعيم-ج ١-ص 5٢.

سپس همراه با سرگين آن خارج مى شدم و هرگز از بشر نبودم» (1).

و بار ديگر گفت:

«اى كاش مادرم مرا نمى زائيد! اى كاش كاهى در لاى خشتى بودم. . .» (2).

و اينها برخى از اقوال آنها بود كه تنها براى نمونه ذكر كردم.

و اينست كتاب آسمانى خداوند كه بندگان مؤمنش را چنين بشارت مى دهد:

«أَلاٰ إِنَّ أَوْلِيٰاءَ اَللّٰهِ لاٰ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاٰ هُمْ يَحْزَنُونَ. اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ كٰانُوا يَتَّقُونَ، لَهُمُ اَلْبُشْرىٰ فِي اَلْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا وَ فِي اَلْآخِرَةِ لاٰ تَبْدِيلَ لِكَلِمٰاتِ اَللّٰهِ ذٰلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ» . (3)

-همانا اولياى خدا هرگز ترس و خوفى ندارند و هيچ اندوهى در دلشان نيست، آنان كه ايمان آورده و با تقوا هستند، در دنيا و آخرت، بشارت به آنها داده مى شود و در سخنان الهى تغيير و تبديلى نيست و اين همان رستگارى بزرگ است.

و مى فرمايد:

«إِنَّ اَلَّذِينَ قٰالُوا رَبُّنَا اَللّٰهُ ثُمَّ اِسْتَقٰامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ اَلْمَلاٰئِكَةُ أَلاّٰ تَخٰافُوا وَ لاٰ تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ اَلَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ. نَحْنُ أَوْلِيٰاؤُكُمْ فِي اَلْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا وَ فِي اَلْآخِرَةِ وَ لَكُمْ فِيهٰا مٰا تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ وَ لَكُمْ فِيهٰا مٰا تَدَّعُونَ، نُزُلاً مِنْ غَفُورٍ رَحِيمٍ» (4) .

-و آنان كه گفتند، پروردگار ما «اللّه» است و استقامت ورزيدند،

ص: 182


1- تاريخ طبرى-ص 4١، الرياض النظره-ج ١-ص ١٣4، كنز العمّال-ص ٣6١، منهاج السنه ابن تيميّه-ج ٣-ص ١٢٠.
2- تاريخ طبرى-ص 4١، الرياض النظره-ج ١-ص ١٣4، كنز العمّال-ص ٣6١، منهاج السنه ابن تيميّه-ج ٣-ص ١٢٠.
3- سوره يونس-آيات 6٢،6٣ و 64.
4- سوره فصلت-آيات ٣٠،٣١ و ٣٢.

فرشتگان بر آنها نازل شده و به آنها بشارت دهند كه هراس و اندوهى نداشته باشيد و به بهشتى كه به آن وعده تان مى دادند، خرسند باشيد، ما در دنيا و آخرت، دوستان و اولياى شمائيم و همانا در آخرت هرچه بخواهيد و اشتها كنيد، براى شما باشد و در آنجا هرچه درخواست كنيد، به شما داده خواهد شد، اين سفره را خداى بخشنده و مهربان براى شما گسترده است.

پس چرا ابو بكر و عمر آرزو مى كنند كه اى كاش از بشر نبودند، همان بشرى كه خداوند آن را بر ساير آفريدگانش، كرامت بخشيده است؟ و اگر مؤمن معمولى كه در دنيا، پايدار بوده است، به چنين مقامى نائل مى آيد كه فرشتگان بر او نازل گردند و به مقام و منزلتش در بهشت، بشارتش دهند و ديگر از عذاب الهى نهراسد و از آنچه در دنيا باقى گذاشته، اندوهگين نباشد و پيش از رسيدن به آخرت، در دنيا بشارتش دهند، پس چه شده است كه بزرگان اصحاب و همانها كه-طبق آموخته هايمان-برترين افراد پس از پيامبرند، آرزو مى كنند كه اى كاش مدفوع يا سرگين يا مو و يا كاه بودند؟ و اگر واقعا فرشتگان، آنان را به بهشت بشارت داده بودند، هرگز چنين آرزوئى نداشتند كه آنچه بر زمين از نور خورشيد تابيده است، اگر از طلا شود، همه را فديه دهند، شايد از عذاب الهى، قبل از ملاقاتش، آسوده گردند!

خداوند مى فرمايد:

«وَ لَوْ أَنَّ لِكُلِّ نَفْسٍ ظَلَمَتْ، مٰا فِي اَلْأَرْضِ لاَفْتَدَتْ بِهِ وَ أَسَرُّوا اَلنَّدٰامَةَ لَمّٰا رَأَوُا اَلْعَذٰابَ وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لاٰ يُظْلَمُونَ» . (1)

-و اگر هركس كه ستم كرده است، تمام آنچه در زمين است، از آن او

ص: 183


1- سوره يونس-آيه 54.

باشد و همه را فدا كند تا مگر از عذاب رها شود، و چون عذاب الهى را ببيند، پشيمانى خود را پنهان نمايند و همانا در حق آنان با انصاف، قضاوت شود و هرگز ستم بآنها نشود.

و مى فرمايد:

«وَ لَوْ أَنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا مٰا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لاَفْتَدَوْا بِهِ مِنْ سُوءِ اَلْعَذٰابِ يَوْمَ اَلْقِيٰامَةِ وَ بَدٰا لَهُمْ مِنَ اَللّٰهِ مٰا لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ. وَ بَدٰا لَهُمْ سَيِّئٰاتُ مٰا كَسَبُوا وَ حٰاقَ بِهِمْ مٰا كٰانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ» (1) .

-و اگر آنان كه ستم كرده اند، تمام اموال دنيا را داشته باشند و نظير آن را نيز بياورند و همه را براى رهائى از شدت عذاب روز قيامت، فديه دهند (فايده اى برايشان ندارد) و از خدا چيزهائى را ببينند كه هرگز حسابش هم نمى كردند و براى آنها ظاهر شود نتيجۀ كارهاى بدى كه انجام مى دادند و عذابى كه آن را به مسخره گرفته بودند، برايشان نازل گردد.

من با تمام وجود آرزو دارم كه اين آيات شامل اصحاب بزرگوارى همچون ابو بكر صدّيق و عمر فاروق نگردد. . . گرچه در برابر اين آيات كه مى رسم، مقدارى مكث مى كنم تا اينكه بر گوشه هائى از روابط آنها با پيامبر «ص» نگرشى داشته باشم و در اين راستا نافرمانى ها از دستورهايش و عصيانها در آخرين لحظات زندگى مباركش را مى يابم، كه منجر به خشمگين شدن آن حضرت و بيرون راندن حاضرين شد. و همچنين جلوى رويم، نوارى از سلسله حوادثى كه پس از پيامبر رخ داد مى گذرانم كه با دختر مطهّرش حضرت زهرا چه كردند و چقدر او را اذيّت و آزار و شكنجه رساندند و حقّش را غصب كردند درحالى كه پيامبر

ص: 184


1- سوره زمر-آيات 4٧ و 4٨.

خود درباره اش فرموده بود:

«فاطمة بضعة منّى، من اغضبها فقد اغضبنى» . (1)

فاطمه پارۀ تن من است، هركه او را به خشم آورد، بتحقيق مرا به خشم آورده است.

و فاطمه به ابو بكر و عمر فرمود:

«شما را به خدا قسم مى دهم، آيا نشنيديد كه پيغمبر «ص» فرمود:

رضايت فاطمه از رضايت من و غضبش از غضب من است، پس هركه دخترم فاطمه را دوست بدارد مرا دوست داشته و هركه او را خشنود سازد، مرا خشنود ساخته و هركه او را به غضب درآورد، مرا خشمناك ساخته است؟»

گفتند: آرى، شنيديم از پيامبر!

آنگاه فاطمه گفت:

«پس من خدا و فرشتگانش را به گواهى مى گيرم كه شما مرا به خشم آورديد و هرگز رضايتم را نخواستيد و هرگاه با پيامبر ملاقات كنم، حتما شكايت شما را به او رسانم» . (2)

ما را بگذار از ياد اين حادثه كه دلها را پرخون مى سازد. و شايد هم ابن قتيبه كه يكى از علماى مبرّز اهل سنّت در علوم و فنون بسيارى است و نوشته هاى زيادى در تفسير، حديث، لغت، نحو و تاريخ دارد، آخر عمرى شيعه شده باشد! همان طور كه يكى از دشمنان، يكبار چنين به من گفت زيرا كتاب «تاريخ خلفا» ى او را به او نشان دادم، و بى گمان اين تبليغات عاجزانه كسانى است كه راه و چاره اى ندارند و اگر چنين باشد پس بايد گفت «طبرى» هم شيعه شده و «نسائى» هم كه كتابى

ص: 185


1- صحيح بخارى-ج ٢ ص ٢٠6.
2- الامامة و السياسه ابن قتيبه-ج ١-ص ٢٠، فدك فى التاريخ-ص ٩٢.

در ويژگيهاى امام على نگاشته، شيعه شده و ابن قتيبه شيعه شده و حتى طه حسين هم كه از معاصرين است، پس از نوشتن كتاب «الفتنه الكبرى» و ذكر حديث غدير و اقرار به حقايق ديگر، او هم شيعه شده است! !

حقيقت اين است كه هيچ كدام از اينها شيعه نشده اند و هرگاه نام شيعه را مى برند، به بدى و ناسزاگوئى ياد مى كنند و تا آنجا كه توانسته اند در دفاع از عدالت اصحاب، قلمفرسائى كرده اند ولى آن كس كه گوشه اى از فضائل على بن ابى طالب را ذكر مى كند يا اشتباه هاى بزرگان از اصحاب را يادآورى مى نمايد، او را به تشيّع متّهم مى سازيم! فقط كافى است كه پس از بردن نام پيامبر، جلوى يكى از آنها «صلّى اللّه عليه و آله» بگوئى يا پس از ذكر نام على، «عليه السّلام» بر زبان جارى سازى كه فورا بگويند: تو شيعه اى! و بدين سان روزى با يكى از علمايمان كه با هم بحث مى كرديم، گفتم: نظر شما دربارۀ «بخارى» چيست؟

گفت: او از امامان حديث است و كتابش نزد ما صحيح ترين كتاب پس از قرآن مى باشد و همۀ علماى ما بر اين سخن اجماع دارند.

به او گفتم: بخارى شيعه است!

با تمسخر خنده اى كرد و گفت: چنين تهمتى از او دور باد!

گفتم: مگر تو نگفتى هركس ياد على كند و «عليه السّلام» بگويد، شيعه است؟

گفت: آرى! سپس صحيح بخارى را به او و ديگر حاضران نشان دادم كه در جاهاى متعدّدى پس از نام على، «عليه السّلام» مى گويد و حتى پس از آوردن نام فاطمه و حسين بن على نيز «عليه السّلام» مى گويد. (1)

ص: 186


1- صحيح بخارى-ج ١-ص ١٢٧ و ١٣٠ و ج ٢ ص ١٢6 و ٢٠5.

بهت زده شد و ندانست چه پاسخ گويد.

بازمى گردم به روايت ابن قتيبه كه در آن ادعا كرده بود، فاطمه بر ابو بكر و عمر غضب كرد، پس اگر در آن ترديدى داشته باشم، هرگز نمى توانم در «صحيح بخارى» كه نزد ما صحيح ترين كتاب پس از قرآن است، ترديد داشته باشم بويژه اينكه ما خود را ملزم دانسته ايم به صحّت و پذيرش تمام آن كتاب و اينكه شيعيان حق داشته باشند با آن كتاب با ما استدلال نمايند و ما هم متعهد به پذيرش آن استدلالها هستيم و اين مطلب را همۀ عاقلان مى پذيرند چرا كه منصفانه است.

و هم اكنون صحيح بخارى را مى گشايم در باب «مناقب قرابة رسول اللّه» نوشته است كه پيامبر «ص» فرمود:

«فاطمه پاره تن من است، پس هركه او را به خشم آورد، مرا خشمگين ساخته» .

و همچنين در باب «غزوۀ خيبر» از عائشه آورده است كه فاطمه «عليها السّلام» دختر پيامبر، كسى را نزد ابو بكر فرستاد و در مورد ميراث خود از رسول خدا استفسار كرد، ابو بكر از دادن چيزى از آن ميراث به فاطمه، امتناع ورزيد و لذا فاطمه بر ابو بكر خشمگين شد و از او رنجيد، و با او سخنى نگفت تا از دنيا رفت. (1)

در هر صورت يك نتيجه بدست مى آيد كه بخارى آن را به اختصار بيان كرده و ابن قتيبه تا اندازه اى مفصّل تر ذكر كرده است و آن اين است كه رسول خدا از غضب فاطمه، غضبناك و از رضايتش، خرسند و راضى مى شود و اينكه فاطمه از دنيا رفت درحالى كه خشمگين بر ابو بكر و عمر بود.

ص: 187


1- صحيح بخارى-ج ٣-ص ٣٩.

و اگر بخارى گفته است: فاطمه از دنيا رفت درحالى كه خشمگين بر ابو بكر بود و با او سخنى نگفت تا وفات كرد، معنى فرق نكرده است همان طور كه روشن است، و اگر فاطمه، سرور زنان جهان است كه بخارى در كتاب «الاستئذان» و در باب «من ناجى بين يدى الناس» بدان تصريح كرده، و اگر فاطمه تنها بانوئى از اين امّت است كه خداوند، رجس و پليدى را از او دور كرده و او را پاك و طاهر قرار داده، پس بى گمان غضبش براى غير خدا نمى باشد و لذا است كه از غضب او، خدا و رسولش نيز غضب مى كنند.

و ازاين روى ابو بكر گفت: «من به خدا پناه مى برم از ناخشنودى او و ناخشنودى تو اى فاطمه» . آنگاه بقدرى ابو بكر گريه كرد كه مى خواست جانش برآيد، درحالى كه فاطمه مى گفت:

«بخدا قسم، پس از هر نمازى كه مى خوانم، عليه تو دعا مى كنم» .

پس ابو بكر خارج شد درحالى كه گريه مى كرد و مى گفت: «مرا به بيعتتان-اى مردم-نيازى نيست! بيعتم را رها كنيد!» (1)

ولى بسيارى از تاريخ نگاران و علماى ما اقرار مى كنند كه فاطمه در مورد ارث خود و سهم ذوى القربى و خويشاوندان، با ابو بكر نزاع كرد ولى او تمام سخنان و ادّعاهاى فاطمه را رد كرد تا وقتى كه فاطمه از دنيا رفت و بر او خشمگين بود.

و بااين حال، آنان را مى بينيم كه از اين حادثه ها و رويدادهاى مهمّ، با بى اعتنائى مى گذرند و براى حفظ آبروى ابو بكر ميل ندارند در آن باره سخنى بگويند، همان طور كه معمولا هرجا، كرامت او زير سئوال مى رود، چنين برخوردى دارند.

ص: 188


1- تاريخ الخلفاء كه معروف به «الامامة و السياسة» نوشته ابن قتيبه دينورى است-ج ١-ص ٢٠.

و از شگفت انگيزترين مسائلى كه در اين مورد، خواندم، سخن يكى از آنان بود كه پس از يادآورى اين حادثه به نوعى تفصيل، نوشته است:

«معاذ اللّه كه فاطمه ادّعاى چيزى كند كه در آن حقّى ندارد و معاذ اللّه كه ابو بكر، حقّ او را از او منع كند» . و با اين سفسطه گوئى، پنداشته است كه مشكل را حل كرده و پژوهشگران را قانع نموده است.

اين سخن مانند سخن كسى است كه مى گويد: «معاذ اللّه كه قرآن غير از حقّ بگويد و معاذ اللّه كه بنى اسرائيل گوساله را بپرستند» !

گرفتار شديم با علمائى كه مى گويند چيزى را كه نمى فهمند و ايمان به چيزى دارند درعين حال كه ايمان به طرف مقابل و نقيضش دارند، درحالى كه واقعيّت اين است كه: فاطمه قطعا ادّعا كرده و ابو بكر، ادّعايش را رد كرده است، حال يا اينكه فاطمه دروغ گفته است-پناه مى بريم به خدا از اين سخن-كه او منزّه است از دروغ و يا اينكه ابو بكر به او ظلم كرده است. و ديگر هيچ راه حل سوّمى براى قضيه وجود ندارد هرچند برخى از علماى ما، در جستجوى آن هستند!

و اگر با دليلهاى عقلى و نقلى، محال باشد كه سرور زنان جهان دروغگو است چرا كه از پدرش پيامبر قطعا چنين روايتى رسيده است كه فرمود:

«فاطمه پارۀ تن من است، هركه او را آزار دهد مرا آزرده ساخته است» .

و از بديهيّات است كسى كه دروغ مى گويد، شايستگى چنين سخنى از رسول خدا «ص» ندارد، پس حديث، فى حدّ ذاته، دلالت دارد بر عصمت حضرت زهرا و دورى او از دروغ و ديگر خصلتهاى بد، همچنان كه آيۀ تطهير نيز دلالت بر معصوم بودن او دارد كه دربارۀ او و همسرش و

ص: 189

دو فرزندش، به گواهى شخص عايشه نازل شده است (1)، پس ديگر راهى نمى ماند نزد عقلا جز آنكه اعتراف نمايند به اينكه بر فاطمه ظلم شده و كسى مى تواند تمسك او را ردّ كند كه به آسانى دستور به سوزاندنش و سوزاندن منزلش مى دهد در صورتى كه اعتراض كنندگان، از خانه اش براى بيعت كردن با آنها، بيرون نيايند (2).

و بدين خاطر است كه آن حضرت را مى بينيم-كه درود خداوند بر او باد-اجازه ورود ابو بكر و عمر به منزلش را نداد وقتى كه آن دو، اذن گرفتند كه بر او وارد شوند و هنگامى كه على به آنها اجازۀ ورود داد، فاطمه رويش را از آنان برگرداند و رو به ديوار كرد و حتّى راضى نشد به آنها نگاه كند. (3)

و پس از رحلتش، شبانه و مخفيانه-طبق وصيّتش-دفن شد تا اينكه هيچ يك از آنان بر جنازه اش حاضر نشوند. (4)

و بدين سان قبر يگانه دختر پيامبر تا امروز بر مردم پوشيده و پنهان است.

من مجدّانه سئوال مى كنم: چرا علماى ما از اين حقايق چشم پوشى مى كنند و ميل ندارند پيرامون آنها بحثى كنند و لااقلّ ذكرى نمايند و بگونه اى اصحاب رسول خدا را براى ما ترسيم مى كنند كه گويا همۀ آنها فرشتگانى هستند كه هرگز خطائى از آنان سرنمى زند و گناهى مرتكب نمى شوند؟ و اگر از يكيشان بپرسى كه چگونه خليفه مسلمانان حضرت عثمان ذو النّورين، كشته شد، در پاسخت مى گويد: مصريها-كه

ص: 190


1- صحيح مسلم-ج ٧-ص ١٢١ و ١٣٠.
2- تاريخ خلفاء-ج ١-ص ٢٠.
3- تاريخ خلفاء-ج ١-ص ٢٠.
4- صحيح بخارى-ج ٣-ص ٣٩.

كافرند-آمدند و او را كشتند، و تمام قضيّه را با اين دو جمله به پايان مى برند.

ولى هنگامى كه فرصت براى بررسى و خواندن تاريخ پيدا كردى، درمى يابى كه قاتلين عثمان در درجه اوّل، خود اصحاب بوده اند و پيشاپيش آنان امّ المؤمنين عايشه بوده است كه دستور به قتلش مى داد و با اعلام روا بودن ريختن خونش مى گفت:

«پير نادان را بكشيد كه كافر شده است» . (1)

و همچنين مى بينيم طلحه و زبير و محمد بن ابى بكر و ديگر مشهورين از اصحاب، او را محاصره كرده، حتى از آشاميدن آب منعش نموده اند كه مجبور به استعفايش سازند.

و تاريخ نويسان به ما خبر مى دهند كه خود اصحاب بودند كه نگذاشتند جسدش در قبرستان مسلمانان دفن شود و او را در «حشّ كوكب» (2)بدون غسل و كفن دفن كردند.

سبحان اللّه! چطور به ما مى گويند كه عثمان، مظلوم كشته شد و آنان كه او را به قتل رساندند، مسلمان نبودند؟ اين باز داستان ديگرى مانند داستان فاطمه و ابو بكر است، پس اگر عثمان، مظلوم است بايد بر اصحابى كه او را كشتند يا در قتلش شركت كردند، چنين حكم و قضاوت كنيم كه جنايت پيشگانى قاتل بودند زيرا خليفۀ مسلمانان را ظالمانه كشتند و جنازه اش را سنگ باران كردند و زنده و مرده اش را

ص: 191


1- تاريخ طبرى-ج 4-ص 4٠٧، تاريخ ابن اثير-ج ٣-ص ٢٠6، لسان العرب-ج ١4-ص ١٩٣، تاج العروس-ج ٨ ص ١4١، عقد الفريد-ج 4-ص ٢٩٠. در سخن عايشه آمده است: «اقتلوا نعثلا فقد كفر» و نعثل هم بمعناى پير نادان و هم بمعناى كفتار پير در لغت آمده است.
2- «حش كوكب» ديوارى از ديوارهاى مدينه، بيرون از بقيع است كامل ابن اثير-ج ٣- ص ١٨٠ .

اهانت نمودند و يا اينكه اين اصحاب، ريختن خون عثمان را جايز دانستند زيرا كارهاى زيادى انجام داده بود كه با اسلام منافات داشت، همان طور كه در تاريخ نيز آمده است. و ديگر هيچ احتمال سوّمى وجود ندارد مگر اينكه تاريخ را تكذيب كنيم و خود را گول بزنيم كه: مصرى ها چون كافر بودند او را كشتند!

خلاصه در هر دو صورت، قاطعانه عدالت تمام اصحاب را-بدون استثنا-نفى مى كند زيرا يا بايد عثمان عادل نباشد و يا اينكه قاتلين عثمان كه همه شان از اصحاب بودند، از عدالت بدور باشند و بدين سان ادعاى ما باطل مى شود و ادّعاى شيعيان اهل بيت كه معتقد به عدالت برخى، دون برخى ديگر هستند، به اثبات مى رسد.

و از جنگ جمل مى پرسيم كه ام المؤمنين عايشه، آتش آن را برافروخت و خود رهبريش را برعهده داشت، چطور امّ المؤمنين عايشه از خانه اش بيرون مى آيد درحالى كه خداوند به او دستور ماندن در خانه را مى دهد و مى فرمايد:

«وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لاٰ تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ اَلْجٰاهِلِيَّةِ اَلْأُولىٰ» . (1)

«و در خانه بمانيد، و مانند جاهليّت نخستين، خودنمائى نكنيد» .

و مى پرسيم: به چه حقّى امّ المؤمنين، جنگ و كارزار را با خليفۀ مسلمانان على بن ابى طالب كه ولىّ هر مؤمن و مؤمنه اى است، روا دانست؟ و مانند هميشه و به آسانى علمايمان پاسخمان مى دهند كه او امام على را دوست نمى داشت براى اينكه در حادثه «افك» به پيامبر اشاره كرده بود كه او را طلاق دهد، و اينان مى خواهند ما را قانع كنند به اينكه اين حادثه-اگر درست باشد-كه على، اشاره به پيامبر كرده بود كه

ص: 192


1- سوره احزاب-آيه ٣٣.

او را طلاق دهد، كافى است به اينكه عايشه امر خدايش را ناديده بگيرد و پرده اى را كه پيامبر بر او زده بود، كنار زند و شترى كه پيامبر او را از سوار شدنش نهى كرده بود و هشدار داده بود كه سگهاى «حوأب» بر او بانگ مى زنند، سوار شود و مسافتهاى دور و دراز از مدينه تا مكّه و از آنجا تا بصره، طى كند و كشتن بى گناهان را اجازه دهد و كارزار با امير مؤمنان و اصحابى كه با او بيعت كرده اند را روا بدارد، و سبب قتل هزاران مسلمان شود همان طور كه مورخان نوشته اند. (1)تمام اينها فقط بخاطر اين بود كه امام على را دوست نمى داشت، چون او اشاره به پيامبر كرده بود كه طلاقش دهد، هرچند پيامبر هم طلاقش نداده بود، پس براى چيست اين همه دشمنى كه تاريخنگاران موارد دشمنى زيادى را از او نسبت به امام على يادآور شده اند كه تفسيرى بر آنها نمى توان پيدا كرد؟ مثلا نوشته اند كه از مكّه بازگشته بود كه در راه به او خبر دادند عثمان كشته شد، از اين خبر خيلى خوشحال و خرسند گشت ولى هنگامى كه فهميد مردم با على بيعت كرده اند، خشمگين شده گفت: «آرزو داشتم كه آسمان بر زمين فرود آيد و آن را بپوشاند پيش از آنكه على بن ابى طالب به خلافت برسد» و آنگاه گفت: «مرا برگردانيد!» و همچنان آتش فتنه و انقلاب را عليه على برافروخت. زيرا همان طور كه مورخين ذكر كرده اند، نمى خواست نام على را بشنود! آيا امّ المؤمنين نشنيده بود اين سخن پيامبر را كه مى فرمايد:

«دوستى على ايمان و دشمنيش نفاق است» (2)تا اينكه برخى از اصحاب گفتند «ما منافقين را تشخيص نمى داديم جز با بغضشان نسبت به على» آيا امّ المؤمنين، سخن پيامبر را نشنيده بود كه فرمود: «هركه من مولاى اويم پس على مولاى اوست» و. . . ؟ او بدون شك همۀ آنها را شنيده بود ولى على را

ص: 193


1- طبرى، ابن اثير، مدائنى و ديگر تاريخنگارانى كه حوادث سال ٣6 هجرى را نگاشته اند.
2- صحيح مسلم-ج ١-ص 4٨.

دوست نمى داشت و نمى خواست نام او را ببرد بلكه آن هنگام كه خبر وفات على را به او دادند، سجده شكر بجاى آورد. (1)

حال من بحثى راجع به تاريخ امّ المؤمنين عايشه نمى خواهم داشته باشم ولى تنها مى خواستم استدلال نمايم بر مخالفت بسيارى از اصحاب با اصول اسلام و زير بار امر رسول خدا نرفتن آنها و از فتنۀ امّ المؤمنين همين كافى است كه خود دليلى است قاطع و تمام تاريخ نويسان بر آن اتفاق نظر دارند، نوشته اند:

آن هنگام كه عايشه از «آب حوأب» گذشت و سگها بر او بانگ زدند، هشدار رسول خدا «ص» را به ياد آورد كه او را نهى كرده بود از اينكه صاحب آن شتر باشد و لذا گريست و گفت: «مرا برگردانيد! مرا برگردانيد!» ولى طلحه و زبير پنجاه نفر را آوردند و پس از اينكه به آنها چيزى دادند، آنان هم براى عايشه قسم خوردند كه اينجا «آب حوأب» نيست و بدين سان او مسير خود را تا بصره ادامه داد، و مورّخان نوشته اند: «اين اوّلين شهادت زورى بود در اسلام» . (2)

اى مسلمانان! اى خردمندان! اى روشنفكران! ما را براى حل اين اشكال يارى دهيد، آيا اينها اصحاب بزرگوارى هستند كه ما قضاوت به عدالت آنها مى كنيم و پس از پيامبر «ص» بهترين افراد بشر مى شناسيمشان! و به اين آسانى شهادت زور مى دهند؟ همان شهادتى كه پيامبر «ص» آن را از گناهان بزرگى شمرده است كه به سوى جهنّم انسان را سوق مى دهد؟

و باز هم همان سئوال گذشته مطرح و تكرار مى شود كه كدام يك بر

ص: 194


1- طبرى، ابن اثير و الفتنه الكبرى و تمام مورخين كه حوادث سال 4٠ هجرى را نگاشته اند.
2- طبرى، ابن اثير، مدائنى و ديگر تاريخ نويسانى كه حوادث سال ٣6 هجرى را نگاشته اند.

حق و كدام يك بر باطل بودند؟ پس يا بايد على و پيروانش بر باطل باشند؟ و يا اينكه عايشه و طلحه و زبير و همراهانشان ستمگر و بر غير حق باشند؟ و هيچ احتمال سوّمى وجود ندارد. و قطعا انسان محقق پاك سيرت ميل به سوى على مى كند و او را بر حقّ مى داند چرا كه حقّ پيوسته همراه على است، و هرجا على باشد، حقّ با او مى چرخد (1)و همچنين فتنۀ امّ المؤمنين عايشه و اتباعش كه آن آتش وحشتناك را افروختند تا آنجا كه هر خشك و ترى را سوزاند و آثارش تا امروز كشيده شد، خلاف حقّ دانسته و رها مى كند.

براى اطمينان قلب مى گويم: بخارى در صحيح خود در كتاب «الفتن» باب «الفتنه التى تموج كموج البحر» آورده است كه راوى مى گويد: هنگامى كه طلحه و زبير و عايشه به سوى بصره حركت كردند، على، عمار بن ياسر و حسن بن على را به كوفه فرستاد. آنها در كوفه بر ما وارد شدند، پس به منبر رفتند و حسن بن على در بالاى منبر قرار گرفت و عمّار در درجه اى پائين تر از حسن نشست، ما گرد آن دو جمع شديم و شنيديم عمّار را كه مى گفت: عايشه به سوى بصره حركت كرده است و به خدا قسم او همسر پيامبرتان در دنيا و آخرت است ولى خداى تبارك و تعالى مى خواهد شما را آزمايش كند كه آيا على را اطاعت مى كنيد يا او را؟ (2)

و همچنين بخارى در كتاب «الشروط» باب «ما جاء فى بيوت ازواج النبى» آورده است: پيامبر براى سخنرانى برخاست، سپس به منزل عايشه اشاره اى فرمود و گفت:

«اينجا مركز فتنه است، اينجا مركز فتنه است اينجا مركز فتنه است،

ص: 195


1- «على مع الحق و الحق مع على يدور معه حيثما دار» .
2- صحيح بخارى-ج 4 ص ١6١.

كه شاخ شيطان از اينجا بيرون مى آيد» . (1)

و بخارى نيز در صحيح خود قضاياى عجيب و غريبى از بى ادبى او نسبت به پيامبر ذكر كرده است تا آنجا كه پدرش او را به اندازه اى كتك زد كه بدنش خون افتاد و بقدرى، او به پيامبر جسارت مى كرد كه خداوند او را تهديد به طلاق نمود و اينكه پروردگار به پيامبرش بهتر از او خواهد داد، و اينها باز داستانهائى است كه مجال بحثش اكنون نيست.

پس از اين، آيا باز هم مى پرسى: چرا عايشه سزاوار آن همه تقدير و احترام از سوى اهل سنت مى باشد؟ آيا براى اينكه همسر پيامبر است، درحالى كه همسران پيامبر بسيارند و در ميان آنان زنانى هستند كه به تصريح خود پيامبر، برتر و با فضيلت تر از عايشه اند. (2)

يا اينكه چون دختر ابو بكر است! يا اينكه چون بالاترين نقش را در انكار وصيّت پيامبر در مورد على، بازى كرده بود تا آنجا كه وقتى در حضورش گفته شد كه پيامبر وصيّت كرده است كه على پس از او باشد گفت: كى چنين حرفى زده است؟ من خودم پيامبر را ديدم و همانا او به سينه من تكيه داده بود و ظرفى درخواست كرد، آنگاه خم شد و از دنيا رفت و من حتى متوجه مرگش هم نشدم، پس چطور سفارش على را كرده است؟ ! (3)يا اينكه چون عايشه نبردى سهمگين با على و فرزندانش برپا داشت و حتى نگذاشت كه جنازۀ حسن «سرور جوانان بهشت» كنار جدّش رسول خدا دفن شود و گفت: «وارد خانه ام نكنيد كسى را كه دوستش ندارم» آيا فراموش كرده بود يا خودش را به فراموشى زده بود كه پيامبر درباره حسن و برادرش فرمود:

ص: 196


1- صحيح بخارى-ج ٢-ص ١٢٨.
2- صحيح ترمذى، استيعاب در شرح حال صفيه، اصابه در شرح حال صفيه امّ المؤمنين.
3- صحيح بخارى-ج ٣-ص 6٨-باب بيمارى پيامبر و وفاتش.

«حسن و حسين دو سروران جوانان اهل بهشت اند» .

و فرمود:

«خداوند دوست بدارد هركه آنها را دوست بدارد و دشمن دارد هركه آنها را دشمن بدارد» .

و فرمود:

«من دشمن كسى هستم كه با شما دشمن است و دوست كسى هستم كه با شما دوست است» .

و سخنان بسيار ديگرى كه اينجا مجال سخن درباره اش نيست، و چرا نگويد كه آن دو، گلهاى خوشبوى پيامبر از اين امت اند.

و هيچ تعجّبى نيست چرا كه عايشه دربارۀ على چندين برابر آن سخنان را شنيده بود و با هشدار پيامبر «ص» به او، قانع نشد جز به جنگ با على و انكار فضائلش و ازاين روى بنى اميّه به او علاقه داشتند و او را به بالاترين مقامات، بالا بردند و در مقام و منزلتش روايتهاى بى شمار ساختند و در ركابش تا آنجا پيش رفتند كه او را بزرگترين مرجع امّت اسلامى به شمار آوردند زيرا تنها نزد او نيمى از دين را مى يافتند!

و شايد نيم ديگر از دين را به ابو هريره اختصاص دادند كه براى آنها هرچه مى خواستند، روايت كرد و لذا او را به خود نزديك كرده و امارت مدينه را بدو سپردند و كاخ «عقيق» را برايش ساختند-درحالى كه فقيرى ناچيز بود-و «راوى اسلام» لقبش دادند، او هم امر را بر بنى اميّه آسان كرد و برايشان دينى تازه جعل نمود كه چيزى از كتاب خدا و سنّت رسولش در آن نبود جز آنچه با هواى نفس و شهواتشان، سازش داشت و حكومتشان را نيرو مى بخشيد و سلطنتشان را تثبيت مى نمود، و سزاوار است كه چنين دينى، جز لهو و لعب نباشد و پر از بافته ها و ساخته ها و تناقضات و خرافات باشد، و اين چنين، حقايق دفن شد و ظلمت ها جهان

ص: 197

را فرا گرفت و مردم را به آن سوى كشاندند تا آنجا كه دين خدا بازيچۀ دستشان شد و هيچ ارزش و قيمتى برايش قائل نبودند و از خدا نمى ترسيدند، آن طور كه از معاويه هراس داشتند، و آنگاه كه از علمايمان درباره جنگ معاويه با على مى پرسيم، همان جنگ خانمانسوزى كه مسلمانان را به شيعه و سنّى تقسيم كرد و شكافى در اسلام پديد آورد كه تا امروز التيام نيافته، مانند هميشه و خيلى ساده پاسخ مى دهند: على و معاويه دو تن از بزرگان اصحاب بودند كه هر دو اجتهاد كردند، پس على اجتهاد كرد و به حقّ رسيد لذا دو پاداش دارد و معاويه اجتهاد كرد و اشتباه نمود، پس يك اجر دارد، و ما حقّ نداريم كه به نفع آنها يا عليه آنها سخنى بر زبان برانيم زيرا خداوند مى فرمايد:

«تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ، لَهٰا مٰا كَسَبَتْ وَ لَكُمْ مٰا كَسَبْتُمْ وَ لاٰ تُسْئَلُونَ عَمّٰا كٰانُوا يَعْمَلُونَ» . (1)

آن گروهى بود كه در گذشت، خود پاسخگوى اعمالش است و شما پاسخگوى اعمالتان هستيد و هرگز شما را از اعمالى كه آنها مى كرده اند، نمى پرسند! !

همان طور كه مى بينيد در اين جوابها جز سفسطه گوئى و مغالطه چيزى نيست، كه نه عقل آن را مى پذيرد و نه دين قبولش دارد و نه شرع بر آن صحّه مى گذارد، بار الها! به تو پناه مى برم از سستى آراء و كژى پندارها و به تو پناه مى برم از وسوسه شياطين و از اينكه-پروردگارا-حاضر شوند.

چگونه خرد سالم به اجتهاد معاويه حكم مى كند و او را يك پاداش مى دهد چرا كه با امام و رهبر مسلمين كارزار كرده و مؤمنين بى گناه را به قتل رسانده و آن قدر جنايتها و گناه ها مرتكب شده كه جز خداوند كسى

ص: 198


1- سوره بقره-آيه ١٣4.

شمارش آنها را ندارد، و نزد تاريخ نويسان مشهور است كه او به روش مخصوص خود، مخالفينش را از بين مى برد و روشش اين بود كه عسل مسمومى به آنان مى خورانيد و مى گفت «خداوند داراى سپاهيانى از عسل است» ! !

چگونه اينان به اجتهادش نظر مى دهند و به او يك اجر مى بخشند درحالى كه امام و رهبر گروه ستمگر بود كه در حديث معروفى كه تمام حديث گويان آن را نقل كرده اند آمده است: «گروه باغى و ستمگر، عمار را مى كشند» و همانا معاويه و اصحابش او را كشتند؟

چگونه به اجتهادش فتوا مى دهند درحالى كه حجر بن عدى و اصحابش را كشت و آنان را در «مرج عذرا» در بيابان شام دفن كرد چرا كه از دشنام و ناسزا به على بن ابى طالب، خوددارى مى كردند؟

چگونه او را يكى از اصحاب عدول و مورد اطمينان مى شمارند درحالى كه به حسن بن على سيد جوانان اهل بهشت، زهر داد و او را كشت؟

چگونه او را بزرگ مى شمارند و تقديس و تمجيدش مى كنند درحالى كه از امّت اسلامى بزور و با سرنيزه، نخست براى خود بيعت گرفت و سپس براى فرزند تبهكارش يزيد كه پس از خود حكومت را بدست گيرد و نظام شورى را به پادشاهى قيصرى (1)تبديل كرد؟

چگونه اجتهادش را امضا مى كنند و به او يك اجر و پاداش مى بخشند درحالى كه مردم را وادار به لعن على و اهل بيت از ذريّۀ رسول خدا، بر فراز منبرها نمود و اصحابى كه از آن دستور سرباز مى زدند، به قتل مى رساند، و اين را سنتى قرار داد كه جوانان را سالخورده و نوجوانان را پير كرد و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلى العظيم؟ !

ص: 199


1- مراجعه كنيد به كتب «الخلافة و الملك» نوشته مودودى و «يوم الاسلام» نوشته احمد امين.

و پيوسته آن سئوال خودنمائى مى كند و تكرار مى شود و با اصرار ظاهر مى گردد آيا كدام يك از اين دو گروه بر حقّ و كدام بر باطل اند؟ يا بايد على و پيروانش، ستمگر و بر باطل باشند و يا بايد معاويه و پيروانش، ظالم و بر باطل باشند؟ و بيگمان پيامبر «ص» همه چيز را توضيح داده است، ولى در هر دو صورت، نمى توانيم بپذيريم كه تمام اصحاب، بدون استثناء عادل و درستكار بودند زيرا اين امرى است محال و با هر منطق سالمى، ناسازگار است.

براى هريك از اين حوادث و امور، نمونه هاى زيادى وجود دارد كه جز خداوند، كسى نمى تواند آنها را شمارش كند و اگر مى خواستم وارد تفصيل شوم و اين مسائل را از هر نظر مورد بحث قرار دهم، نياز به نگاشتن چندين جلد كتاب داشتم ولى خلاصه گوئى را برگزيدم و تنها به آوردن چند نمونه بسنده كردم كه بحمد اللّه همين نمونه ها كافى است كه ادّعاهاى قومم را كه مدّتهاى طولانى، انديشه ام را قفل زده بودند و مرا از فهميدن و درك احاديث، منع مى كردند و از تحليل رويدادهاى تاريخى و سنجش آنها با ميزان عقل و شرع كه قرآن و سنت شريف پيامبر آن را به ما آموخته است، جلوگيرى مى نمودند، باطل سازم، ازاين روى بر خود چيره مى شوم و گرد و خاك تعصّب را-كه به آن احاطه ام كرده اند-از خود مى زدايم و از تمام قيود و زنجيرهائى كه بيش از بيست سال ما را در آن بسته بودند، رهايى مى يابم و زبان حالم به آنها هماره مى گويد: «اى كاش قوم من مى دانستند كه خداوند مرا آمرزيد و عزّت و احترامم بخشيد» اى كاش قوم من اين جهانى را كه نمى شناسند و با آن دشمنى مى ورزند، كشف مى كردند.

ص: 200

اغاز تحول

ترديد در ادامه تحقيق

ص: 201

ص: 202

سه ماه حتى در موقع خوابيدن متحيّر و سراسيمه بودم، انديشه هاى گوناگون مرا بدين سوى و آن سوى مى كشيد و در درياى اوهام و پندارها غوطه ورم مى ساخت، و بر خود مى هراسيدم از برخى اصحاب كه دربارۀ تاريخشان به تحقيق مى پرداختم و تناقضهاى شگفت انگيزى در رفتار و اعمالشان مى يافتم زيرا در طول زندگيم چنين پرورش يافته بودم كه بايد اولياى خدا و بندگان شايسته اش را احترام و تقديس نمايم و گرنه هركه دربارۀ آنها سخن بدى بگويد يا اسائۀ ادبى بنمايد، اذيت و آزار خواهد ديد هرچند آنها مرده باشند!

و در گذشته، در كتاب «حياة الحيوان الكبرى» نوشته «دميرى» خوانده بودم كه: «شخصى عمر بن خطاب را دشنام مى داد، دوستانش در كاروان او را هشدار مى دادند و نهى مى كردند. هنگامى كه رفت ادرار كند، يك مار سياه او را نيش زد و درجا مرد، براى او قبرى كندند

ص: 203

كه خاكش كنند، ديدند در قبر، مار سياه بزرگى هست، قبر ديگرى كندند و همچنين هرچه قبر مى كندند، مار سياه را مى ديدند، يكى از عارفان به آنها گفت: هرجا كه مى خواهيد او را دفن كنيد، پس اگر تمام زمين را براى او حفر كنيد، همين مار سياه موجود است زيرا كسى كه حضرت عمر را دشنام مى داده، خداوند مى خواهد در دنيا قبل از آخرت او را عذاب نمايد» . (1)

و بدين سان خود را هراسناك و سرگردان مى يافتم كه در اين بحث سهمگين وارد شده ام بويژه آنكه در مدرسۀ زيتونه آموخته بودم كه بتحقيق، برترين خلفا ابو بكر صديق و پس از او عمر بن خطاب فاروق است كه خداوند بواسطۀ او بين حق و باطل جدا مى سازد. و پس از او عثمان بن عفّان ذو النّورين است كه فرشتگان الهى از او خجالت مى كشيدند، آنگاه نوبت به على مى رسد كه دروازۀ شهر علم است و پس از او شش نفر ديگر از عشرۀ مبشّره هستند كه پيامبر آنها را به بهشت بشارت داده و عبارت اند از: طلحه، زبير، سعد، سعيد، عبد الرحمن و ابو عبيده، و پس از اينها نوبت به ساير اصحاب مى رسد، و غالبا به ما ياد مى دادند كه با اين آيه شريفه استدلال كنيم كه مى فرمايد: «بين هيچ يك از رسولانش، فرق نمى گذاريم» و به همه اصحاب با يك ديد بنگريم و كوچكترين خدشه اى را در مورد هيچ يك روا نداريم.

و ازاين روى بر خود ترسيدم و بسيار استغفار كردم و چندين بار تصميم گرفتم، از بررسى در مانند اين امور خوددارى ورزم چرا كه مرا نسبت به اصحاب رسول خدا بدبين مى كند و در نتيجه در دينم ترديد پيدا مى كنم ولى در طول آن مدّت و در خلال بحث با بعضى از علما،

ص: 204


1- كتاب «حياة الحيوان الكبرى» نوشته دميرى، اين داستان در بحث مار و تحت عنوان «الأسود السالخ» ديده مى شود.

تناقضهائى يافتم كه عقل آنها را نمى پذيرد و آنها شروع كردند هشدار دادن به من كه اگر بحث خود را در احوال اصحاب ادامه دهم حتما خداوند نعمتش را از من سلب كرده، هلاكم مى سازد! و چون دشمنى آنان زيادتر شد و هرچه را گفتم تكذيب مى كردند، كنجكاويم در رسيدن به حقيقت مرا واداشت كه دگربار، خود را وارد ميدان بحث سازم، خصوصا كه در درونم نيروئى يافتم كه مرا به شدّت، به اين وادى سوق مى داد.

گفتگو با يكي از علما

به يكى از علمايمان گفتم: اگر معاويه بى گناهان را مى كشت و نواميس و اعراض مردم را هتك مى كرد و با اين حال دربارۀ او قضاوت مى كنيد كه اجتهاد كرد و به اشتباه رفت و لذا يك پاداش بيشتر ندارد! و اگر يزيد، فرزندان رسول خدا را كشت و اهل مدينه را قتل عام كرد و مع ذلك، حكم به اجتهادش مى كنيد و اينكه در اجتهادش ره اشتباه را پيموده و لذا او را نيز يك پاداش است، پس چرا من اجتهاد نكنم در بحث و بررسيم و اينكه نسبت به برخى از اصحاب، ترديد و دودل باشم و بعضى را رسوا و مفتضح سازم و اين بى گمان مقايسه نمى شود با كشتارى كه معاويه و فرزندش يزيد در مورد عترت پاك پيامبر روا داشتند، پس اگر به حق رسيدم دو اجر دارم و اگر اشتباه كردم تنها يك اجر دارم، در صورتى كه اگر بر برخى از اصحاب خرده بگيرم، انگيزه ام دشنام و ناسزا و لعن نيست بلكه مى خواهم به حقيقت دست يابم و گروه نجات يافته را از گروه هاى گمراه جدا و مشخّص سازم و اين وظيفۀ من و وظيفۀ هر فرد مسلمان است و خدا گواه است بر آنچه پنهان است و خود عالم و آگاه

ص: 205

است به آنچه در درون سينه ها مى باشد.

آن مرد عالم پاسخ داد:

-فرزندم! باب اجتهاد، مدتها است بسته شده!

گفتم: كى آن را بسته است؟

گفت: ائمه چهارگانه.

با خوشحالى گفتم: خدا را شكر، آن كس كه آن را بسته است نه خداوند است و نه رسولش و نه خلفاى راشدين كه مأمور به پيروى از آنهائيم، پس هيچ گناهى بر من نيست اگر اجتهاد كنم همان طور كه آنها اجتهاد كردند.

گفت: تو نمى توانى اجتهاد كنى مگر اينكه هفده علم را بياموزى، از جمله علم تفسير، لغت، نحو، صرف، بلاغت، حديث، تاريخ و و. . .

سخنش را قطع كرده گفتم: من اجتهاد نمى كنم كه احكام قرآن و سنت را براى مردم بيان كنم يا اينكه خود صاحب يك مذهب در اسلام باشم، نه خير! بلكه براى اين منظور اجتهاد مى كنم كه بدانم چه كسى برحقّ و چه كسى بر باطل است و براى شناخت اينكه حقّ با امام على يا مثلا با معاويه بود و اين مقدار از آگاهى، هيچ وقت نياز به فراگيرى هفده علم ندارد و همين قدر كافى است كه زندگى هر دوى آنها و رفتارشان را بررسى كنم تا به حقيقت دست يابم. گفت: چه ارزشى براى تو دارد اگر آن را فهميدى، «آنها امّتى بودند كه گذشتند و خود مسئول كارهايشان هستند و شما هم مسئول كارهاى خود هستيد و هرگز از آنچه آنها مى كردند سئوال نمى شويد» .

گفتم: در اين آيه كلمه «لاٰ تُسْئَلُونَ» را با فتح تاء يا با ضم آن مى خوانيد؟

گفت: تسالون، با ضم تاء.

ص: 206

گفتم: خدا را شكر، اگر با فتح تاء بود، بحث را خاتمه مى دادم ولى حال كه با ضمّه است، معنايش اين است كه خداوند ما را بازخواست نمى كند از آنچه آنها مرتكب شدند، و اين مانند سخن الهى است كه مى فرمايد: «هركس خود گرفتار كار خودش است» و مى فرمايد: «نيست براى انسان مگر آنچه خود تلاش كند» . و همانا قرآن به ما اكيدا سفارش كرده است كه از اخبار امّتهاى گذشته با خبر شويم و از آنها عبرت بگيريم، و اينكه خداوند داستانهاى فرعون، هامان، نمرود، قارون و ديگر امّتهاى پيامبران گذشته را براى ما حكايت كرده، قطعا براى سرگرمى نبوده است. بلكه براى اين بوده كه حق را از باطل به ما بشناساند، و اما اينكه گفتى، اين بحث چه اهميّتى براى من دارد؟ اين بحث اهميّت زيادى براى من دارد:

اوّلا-براى اينكه ولىّ خدا را بشناسم و پيروى از او كنم و دشمن خدا را بشناسم و با او دشمنى نمايم و اين چيزى است كه قرآن از من خواسته بلكه بر من واجب كرده است.

ثانيا-براى من مهمّ است كه بدانم خدا را چگونه عبادت كنم و با فريضه ها و واجبات، به او تقرّب جويم و آن هم بگونه اى كه خداوند واجب كرده است نه آن گونه كه مالك و ابو حنيفه و ديگر مجتهدان مى خواهند زيرا مالك را ديدم كه معتقد به مكروه بودن «بسم اللّه» در نماز است درحالى كه ابو حنيفه آن را واجب مى داند و ديگرى نماز را بدون آن باطل مى داند و چون نماز ستون دين است و اگر پذيرفته شد، ديگر اعمال پذيرفته مى شود و اگر ردّ شد، ساير اعمال ردّ مى شود، ازاين روى نمى خواهم كه نمازم باطل باشد، و همچنين شيعيان معتقد به مسح پاها در وضو هستند درحالى كه اهل سنّت معتقد به شستن آنها مى باشند و اين در صورتى است كه در قرآن مى خوانيم «سرها و پاهايتان را مسح كنيد» و

ص: 207

اين آيه صراحت در مسح پا دارد، پس چگونه مى خواهى-اى آقاى من-كه مسلمان خردمندى اين قول را بپذيرد و قول ديگرى را ردّ كند، بدون اينكه با بحث و استدلال همراه باشد.

گفت: مى توانى از هر مذهبى، آنچه را خوشت مى آيد بگيرى زيرا همۀ اينها مذهبهائى اسلامى هستند و همه استمداد از رسول خدا-در رسيدن به احكام-مى كنند.

گفتم: مى ترسم از جمله كسانى باشم كه خداوند درباره شان مى فرمايد:

«أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اِتَّخَذَ إِلٰهَهُ هَوٰاهُ وَ أَضَلَّهُ اَللّٰهُ عَلىٰ عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلىٰ سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلىٰ بَصَرِهِ غِشٰاوَةً فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اَللّٰهِ أَ فَلاٰ تَذَكَّرُونَ» . (1)

-آيا نديدى كسى را كه خداى خود را، هوى و هوس خويش قرار داده و خدايش وى را از روى علم به گمراهى كشيده و بر گوش و قلبش مهر نهاده و بر ديده اش پرده افكنده است؟ و بجز خداوند چه كسى او را هدايت و راهنمائى مى كند؟ پس چرا پند و عبرت نمى گيريد؟

آقاى من! من عقيده ندارم كه تمام مذاهب برحق اند درحالى كه يكى از آنها چيزى را حلال و ديگرى همان را حرام مى داند، پس ممكن نيست چيزى در آن واحد، هم حلال باشد و هم حرام و پيامبر در احكامش مناقشه اى نيست زيرا وحى از قرآن است.

«وَ لَوْ كٰانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللّٰهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلاٰفاً كَثِيراً» . (2)

-و اگر از سوى غير خدا بود پس در او اختلافهاى زيادى مى ديدند.

و از اينكه اختلافهاى بسيارى در مذاهب چهارگانه وجود دارد، پس

ص: 208


1- سورۀ جاثيه-آيه ٢٣.
2- سورۀ نساء-آيه ٨٢.

قطعا از سوى خداوند نيست و از سوى پيامبرش هم نيست چرا كه پيامبر مخالف قرآن سخن نمى گويد.

هنگامى كه آن شيخ دانشمند، سخن مرا منطقى و پذيرفته ديد، گفت:

ترا محض رضاى خدا نصيحت مى كنم، اگر در هرچه ترديد داشته باشى، در خلفاى راشدين ترديد نداشته باش زيرا آنها ستونهاى چهارگانه اسلام اند و اگر هركدام سقوط كند، ساختمان ويران مى گردد.

گفتم: استغفار كن سرور من! پس پيامبر كجا است، اگر اينان استوانه هاى اسلام اند؟

پاسخ داد: رسول خدا، همان ساختمان است، او كلّ اسلام است.

از اين تحليل تبسمى كردم و گفتم: يك بار ديگر، از خدا طلب آمرزش كن آقاى من! تو-ناخودآگاه-مى گوئى كه پيامبر نمى تواند پابرجا باشد تا اين چهار نفر نباشند! درحالى كه خداوند مى فرمايد:

«هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدىٰ وَ دِينِ اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ كَفىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً» (1) .

-اوست خدائى كه پيامبرش را با هدايت و دين حقّ فرستاد تا دين او را بر تمام اديان برترى بخشد، و شهادت خداوند به تنهائى كافى است.

و هنگامى كه محمّد را براى رسالت و پيامبرى فرستاد، هيچ يك از اين چهار تن-و كسانى ديگر را با او شريك قرار نداد. دراين باره خود مى فرمايد:

«كَمٰا أَرْسَلْنٰا فِيكُمْ رَسُولاً مِنْكُمْ يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آيٰاتِنٰا وَ يُزَكِّيكُمْ وَ يُعَلِّمُكُمُ اَلْكِتٰابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ يُعَلِّمُكُمْ مٰا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ» (2) .

ص: 209


1- سوره فتح-آيه ٢٨.
2- سورۀ بقره-آيه ١5١.

-چنانكه براى شما پيامبرى از خودتان فرستاديم كه آيه هاى ما را بر شما مى خواند و تربيتتان مى كند و كتاب و حكمت را به شما مى آموزد و آنچه نمى دانسته ايد به شما تعليم مى دهد.

گفت: اين چيزى است كه ما از امامان و علمايمان آموخته ايم و هرگز در دوران خودمان مانند شماها با علما بحث و گفتگو نمى كرديم، شما نسل جديد در هر چيز شك و ترديد مى كنيد و حتى در دين نيز شك مى كنيد و اين از نشانه هاى آخر الزمان است كه پيامبر «ص» فرمود:

«قيامت برپا نمى شود مگر بر بدسگالان و تبهكاران» !

گفتم: آقاى من! براى چيست اين همه گزافه گوئى؟ به خدا پناه مى برم كه در دين ترديد داشته باشم يا تشكيك كنم، من كه به خداى لا شريك له و فرشتگانش و كتابهايش و پيامبرانش ايمان دارم و به سرورمان حضرت محمّد، بنده و فرستادۀ خداوند كه افضل از تمام انبياء و مرسلين و خاتم آنها است ايمان دارم و همانا من از مسلمانانم، پس چرا مرا تهمت مى زنيد؟

گفت: بيش از اين ترا متّهم مى سازم زيرا تو دربارۀ سرورمان ابو بكر و سرورمان عمر نيز ترديد دارى درحالى كه پيامبر «ص» مى فرمايد: «اگر ايمان امّتم را با ايمان ابو بكر در دو كفّۀ ترازو قرار دهند، ايمان ابو بكر سنگين تر مى شود» ! و در حقّ عمر گفته است: «امّتم را بر من عرضه داشتند، ديدم پيراهنى دربر دارند كه تا سينه نمى رسد و عمر را بر من عرضه نمودند، ديدم پيراهنش بر زمين كشيده مى شود! گفتند: تأويل اين سخن چيست اى رسول خدا؟ فرمود: دين» ! و تو امروز در قرن چهاردهم مى آئى و در عدالت اصحاب بويژه ابو بكر و عمر، ايجاد شك و ترديد مى كنى؟ آيا نمى دانى كه اهل عراق، اهل كفر و نفاق اند؟

خدايا! من چه بگويم به اين بظاهر عالمى كه غرور، او را وادار به

ص: 210

گناه ساخته است و بجاى بحث آرام، به سوى فتنه و آشوب ميل كرده و در مقابل مردمى كه به او ارادت دارند، شروع به تهمت زدن و افترا و شايعه پراكنى نموده است كه آنها هم از شدّت خشم و عصبانيّت، ديدگانشان قرمز و اخمهاشان درهم كشيده شد و در چهره هاشان شرّ و كينه نمايان گشت.

به سرعت به منزل رفتم و كتاب «الموطّا» امام مالك و كتاب «صحيح بخارى» را با خود برداشته و به سوى او شتافتم و گفتم: آقاى من! آنچه مرا به شك و ترديد دربارۀ ابو بكر واداشت، شخص پيامبر اسلام بود و درحالى كه كتاب «الموطا» را مى گشودم، روبرويش گذاشتم كه در آن مالك روايت كرده بود كه پيامبر «ص» به شهداى «احد» فرمود: «بر ايمان اينان گواهى مى دهم» ابو بكر صديق عرض كرد:

اى رسول خدا! مگر ما برادران آنان نيستيم؟ مگر ما مانند آنها اسلام نياورديم و جهاد نكرديم؟ پيامبر «ص» فرمود:

«آرى! ولى نمى دانم پس از من چه بدعتها در دين مى گذاريد» ؟ .

پس ابو بكر گريست و باز هم گريست و گفت: «ما پس از تو خواهيم بود» (1).

و آنگاه صحيح بخارى را گشودم كه در آن آمده بود:

عمر بن خطاب بر حفصه وارد شد كه اسماء بنت عميس نزد او بود، وقتى اسماء را ديد گفت: اين كيست؟ حفصه گفت: اسماء بنت عميس.

عمر گفت: اين همان زن حبشى، زن دريائى است! اسماء گفت: آرى! عمر گفت: در هجرت، بر شما سبقت جستيم، پس ما به رسول خدا از شما سزاوارتريم. اسماء خشمگين شده گفت: نه به خدا قسم، شما

ص: 211


1- موطّأ امام مالك-ج ١-ص ٣٠٧، مغازى واقدى-ص ٣١٠.

همراه پيامبر بوديد و او گرسنه هاتان را اطعام و نادانانتان را پند مى داد و ما در خانه اى در سرزمين دشمنان در حبشه بوديم ولى قلوبمان با خدا و پيامبرش بود، بخدا قسم هرگز غذائى را نخوردم و آبى را نياشاميدم مگر اينكه پيامبر خدا «ص» را ياد مى كردم يا اينكه همواره مورد اذيّت و آزار قرار مى گرفتم و با ترس و وحشت مى زيستم. و من اين سخنان را براى پيامبر نقل خواهم كرد بدون اينكه كم و زياد كنم و از او خواهم پرسيد و هنگامى كه نزد پيامبر «ص» آمد عرض كرد: اى رسول خدا! عمر چنين و چنان گفت. حضرت فرمود: چه پاسخش دادى؟ عرض كرد: چنين و چنان گفتم. حضرت فرمود: او به من سزاوارتر از شما نيست و همانا او و اصحابش يك هجرت بيشتر نداشتند ولى شما اهل كشتى دو هجرت داشتيد. اسماء گويد: ابو موسى و اصحاب كشتى را ديدم كه همواره مى آمدند و دربارۀ اين حديث از من مى پرسيدند و هيچ چيز در دنيا براى آنان جالب تر و ارزنده تر از اين سخن پيامبر «ص» در حقّ آنها نبود. (1)

پس از اينكه آن شيخ عالم و ديگر حاضران، احاديث را خواندند، چهره هاشان تغيير كرد و شروع كردند به يكديگر نگريستن و منتظر آن عالم شدند كه خود او سخت شگفت زده شده بود و چاره اى نداشت جز اينكه ابروهايش را به علامت تعجّب بالا برده و گفت: پروردگارا، بر علمم بيفزاى.

سپس گفتم: حال اگر شخص پيامبر «ص» نخستين كسى باشد كه دربارۀ ابو بكر ترديد دارد و به نفع او گواهى ندهد زيرا نداند كه پس از او چه كار خواهند كرد، و اگر رسول خدا «ص» اقرار به برترى عمر بن

ص: 212


1- صحيح بخارى-ج ٣-ص ٣٨٧ باب غزوۀ خيبر.

خطاب نسبت به اسماء بنت عميس ننمايد بلكه اسماء را بر او برترى بخشد، پس من حقّ دارم شك كنم و هيچ كس را برترى ندهم تا آنكه حقّ را جستجو كرده و آن را بيابم، و معلوم است كه اين دو حديث، تمام احاديثى را كه دربارۀ ابو بكر و عمر وارد شده، باطل مى سازند زيرا اين حديثها نزديك تر به واقعيّت و حقيقت است تا آن احاديث فضيلت كه ادّعا مى شود.

حاضرين گفتند: چطور؟

پاسخ دادم: زيرا پيامبر «ص» شهادت دربارۀ ابو بكر نداد و فرمود:

نمى دانم پس از من چه كارهائى مى كنيد! و اين كاملا منطقى است و قرآن و تاريخ نيز گواهى داده است كه پس از او، تغيير و تبديل كردند (احكامش را) و ازاين روى بود كه ابو بكر گريه كرد زيرا سخن پيامبر را تبديل نموده و حضرت زهرا دختر پيامبر را به خشم آورد و اين قدر در دين بدعت نهاد تا آنجا كه قبل از وفاتش پشيمان شد و آرزو مى كرد اى كاش انسان نمى بود. و اما آن حديث كه مى گويد: اگر ايمان امّتم را با ايمان ابو بكر در ترازو قرار دهند، ايمان ابو بكر سنگين تر مى شود، بدون شكّ باطل و غير معقول است و هرگز ممكن نيست كسى كه چهل سال از عمرش را در شرك و بت پرستى گذرانده، ايمانش سنگين تر باشد از تمام امّت محمّد «ص» با اينكه در ميان آنها اولياى شايسته خدا و شهيدان و امامانى كه تمام عمرشان را در جهاد و پيكار در راه خدا صرف كرده اند، وجود دارد، از آن گذشته ابو بكر كجا و اين حديث كجا؟ اگر واقعا اين حديث درست بود هرگز در واپسين روزهاى زندگيش آرزوى بشر نبودن نمى كرد. و اگر ايمانش برتر از ايمان امّت بود، هرگز فاطمه دختر پيامبر «ص» و سرور زنان جهان، بر او خشمگين نمى شد و پس از هر نمازش عليه او دعا نمى كرد.

ص: 213

آن عالم هيچ پاسخى نمى داد ولى برخى از حاضرين گفتند: بخدا اين آدم، ما را هم به ترديد انداخت. آنجا بود كه آن عالم لب به سخن گشوده، رو به من كرد و گفت: همين را مى خواستى؟ همۀ اينها را در دينشان به شكّ و ترديد انداختى! ولى ناگهان يكى از خود آنان به او پاسخ داد: حقّ با او است، ما در طول زندگيمان يك كتاب را به طور كامل نخوانده ايم و كوركورانه شما را پيروى كرده و از شما تبعيّت نموديم و اكنون بر ما روشن شد كه آنچه اين حاجى مى گويد، درست است، پس بر ما لازم شد كه بخوانيم و بحث كنيم! ! و برخى ديگر از حاضرين نيز با او همصدا شدند و اين يك پيروزى براى حق و حقيقت بود، و اين پيروزى با زور و سرنيزه بدست نيامده بلكه با چيره شدن عقل و دليل و برهان بدست آمده بود.

«و شما هم برهان و دليل خود را بياوريد، اگر راست مى گوئيد» .

همين انگيزه شد و مرا تشويق كرد كه وارد چنين بحثهائى شوم و به نام خدا و رسولش در را بر روى خود بگشايم به اميد اينكه خداوند مرا توفيق دهد و راهنمائى ام نمايد چرا كه او خود وعدۀ هدايت به كسانى داده است كه در جستجوى حقّ اند و او هرگز وعده اش را تخلّف نمى كند.

بحث و بررسى ام با دقّت فراوان سه سال تمام بطول انجاميد زيرا هرچه مى خواندم دوباره آن را تكرار مى كردم و گاهى ناچار مى شدم، از اول صفحه تا آخرش را مطالعه نمايم.

كتاب «مراجعات» امام شرف الدين را خواندم و چندين بار مراجعه كردم و به حقّ، اين كتاب افقهاى تازه اى را جلوى رويم باز كرد كه سبب هدايتم شد و قلبم را براى محبّت و مودّت اهل بيت گشود.

كتاب «الغدير» نوشته شيخ امينى را مطالعه كردم و سه بار آن را

ص: 214

تكرار نمودم زيرا در آن حقايق روشن و آشكار و محكمى مى ديدم. و كتاب «فدك فى التاريخ» تأليف سيد محمد باقر صدر و كتاب «سقيفه» نوشته شيخ محمد رضا مظفّر را خواندم و از اين دو نيز به اسرارى پوشيده آگاه شدم، و كتاب «نص و اجتهاد» را خواندم كه از آن، بر يقينم افزوده شد. سپس كتاب «ابو هريره» نوشته شرف الدين و «شيخ المضيره» نوشته شيخ محمود ابوريّۀ مصرى خواندم و فهميدم به اينكه اصحابى كه پس از رسول خدا «ص» در دين تغيير دادند بر دو قسم اند:

يك گروه احكام را با زور و قدرت و فرمانروائى تغيير داد و گروه دوّم با وضع و جعل احاديث دروغ و نسبت دادن آنها به رسول خدا «ص» .

آنگاه كتاب «الامام الصادق و المذاهب الاربعه» تأليف اسد حيدر را مطالعه كردم و فرق بين علم موهوب و علم اكتسابى را دانستم و همچنين فرق بين حكمت الهى كه به هركه مى خواهد عطا مى كند و بين ادعاى علم و دانش و اجتهاد به رأى كه امّت را از روح اسلام دور ساخته، فراگرفتم.

سپس كتابهاى ديگرى از آقايان: سيد جعفر مرتضى عاملى، سيد مرتضى عسگرى، آقاى خوئى، آقاى طباطبائى، شيخ محمد امين زين الدين، فيروزآبادى، ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه اش و كتاب «الفتنة الكبرى» طه حسين را مطالعه كردم. و از كتابهاى تاريخ:

تاريخ طبرى، تاريخ ابن اثير، تاريخ مسعودى و تاريخ يعقوبى و كتابهاى ديگرى را خواندم و قانع شدم كه شيعۀ اماميّه بر حقّ اند، پس شيعه شدم و با لطف الهى، در كشتى اهل بيت سوار شدم و به ريسمان ولايتشان چنگ زدم زيرا با عنايت حضرت حق، بجاى بعضى از اصحاب كه ارتداد و به قهقرا بازگشتنشان برايم ثابت شده بود، و جز عدۀ كمى از آنان، ديگران نجات نيافته بودند، اكنون به ائمه اهل بيت پيامبر كه خداوند آنان را از هر رجس

ص: 215

و ناپاكى بدور كرده و پاكشان نموده است و محبّت و ولايتشان را بر تمام مردم، فرض و واجب دانسته، رسيده بودم و به آنان پيوسته بودم.

و شيعه آن طور كه برخى از علماى ما ادعا مى كنند، فارسيان و مجوسيانى نيستند كه عمر مجد و عزّت و عظمتشان را در جنگ قادسيه شكست و ازاين روى آنان را دشمن داشته و كينه شان را به دل مى گيرند.

و اين نادانان و جاهلان را پاسخ دادم كه تشيّع و پيروى از اهل بيت پيامبر، مخصوص فارس و ايرانيان نيست بلكه شيعيان در عراق، حجاز، سوريه و لبنان نيز وجود دارند و همۀ اينها عرب اند و همچنين شيعيان در پاكستان، هند، آفريقا و آمريكا هستند و همۀ اينها نه عرب اند و نه فارس.

و اگر شيعه را منحصر در ايرانيان بدانيم، حجّت عليه ما قاطع تر مى شود زيرا درمى يابيم كه ايرانيان معتقد به امامت ائمه دوازده گانه اند درحالى كه اين امامان همه از عرب و از قريش و بنى هاشم، خاندان پيامبر هستند، پس اگر ايرانيان متعصّب و ناسيوناليست بودند اعراب را دشمن مى داشتند-همان گونه كه بعضى ادعا مى كنند-و بى گمان سلمان فارسى را امام خود قرار مى دادند چرا كه او ايرانى است و يكى از بزرگان اصحاب نيز مى باشد كه شيعه و سنّى به قدر و منزلتش اقرار و اعتراف دارند.

ولى از آن سوى مى بينيم كه اهل سنّت، در امامت خود، پيروى از ايرانيان كرده اند چرا كه بيشتر امامانشان از فارس است مانند ابو حنيفه، امام نسائى، ترمذى، بخارى، مسلم، ابن ماجه، رازى، امام غزالى، ابن سينا، فارابى و بسيارى ديگر كه اكنون جاى بحث آن نيست، پس اگر شيعيان از فارس بوده و عمر بن خطاب را رد مى كنند كه مجد و

ص: 216

عظمتشان را درهم شكسته است، چگونه تفسير مى كنيم مخالفت شيعيان عرب و غير ايرانى را با او، لذا اين ادعا، مستند به هيچ دليل درستى نيست، بلكه اينان كه با عمر مخالفت مى كنند به اين دليل است كه او نقش مهمى را در دور كردن امير المؤمنين حضرت على بن ابى طالب از خلافت، پس از رسول خدا «ص» بازى كرد كه در نتيجه چه فتنه ها و مصيبتها و محنت ها بر اين امّت باريده و كافى است كه پرده از ديدگان هر پژوهندۀ آزاده اى بالا رود تا حقيقت براى او روشن شده و آنگاه، بى آنكه هيچ دشمنى از پيش داشته، با او مخالف گردد.

ولى شيعيان ثابت قدم مانده، صبر كردند و استقامت ورزيدند و به حق دست يازيدند و تا امروز تاوان اين صبر و استقامت را پرداخته و در برابر سرزنشهاى هيچ سرزنش كننده اى، ترس و واهمه به خود راه نمى دهند، و من قاطعانه مى گويم اگر هريك از علماى ما با علماى آنها بنشيند و بحث و مجادله كند، از بحث خارج نمى شود مگر اينكه به همان هدايتى كه آنها از آن برخوردارند، بهره مند خواهد شد.

آرى! من راه بهتر را يافته بودم و خداى را سپاس مى گويم كه به اين راه، مرا رهنمون ساخت و بى گمان اگر هدايت الهى نبود، هرگز در اين مسير هدايت نمى افتادم خداى را حمد و سپاس بى پايان كه مرا بر گروه نجات يافته، راهنمائى كرد، همان گروه (فرقۀ ناجيه) كه با شوق و شعف در جستجويش بودم و اكنون هيچ شك و دودلى برايم باقى نمانده كه تمسّك به على و اهل بيت، دست زدن به عروة الوثقى و ريسمان محكم الهى است كه هرگز گسسته نمى شود و روايتهاى نبوى بسيارى بر اين دلالت دارد كه مورد اجماع و اتفاق نظر مسلمانان است، و اصلا عقل به تنهائى كفايت مى كند براى كسى كه واقعا به حق و حقيقت گوش فرا داده و در پى رسيدن به آن است، زيرا على «ع» داناتر و شجاع تر از

ص: 217

همۀ اصحاب-به اجماع امّت-بود، و همين ويژگى به تنهائى كافى است كه دلالت بر شايستگى و احقيّت آن حضرت-نه ديگران-براى خلافت داشته باشد. خداوند مى فرمايد:

«وَ قٰالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اَللّٰهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طٰالُوتَ مَلِكاً، قٰالُوا أَنّٰى يَكُونُ لَهُ اَلْمُلْكُ عَلَيْنٰا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ اَلْمٰالِ، قٰالَ إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفٰاهُ عَلَيْكُمْ وَ زٰادَهُ بَسْطَةً فِي اَلْعِلْمِ وَ اَلْجِسْمِ، وَ اَللّٰهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشٰاءُ وَ اَللّٰهُ وٰاسِعٌ عَلِيمٌ» (1) .

-و پيامبرشان به آنها گفت: همانا خداوند طالوت را به پادشاهى براى شما فرستاده است، گفتند: او از كجا بر ما پادشاهى كند كه ما شايسته تريم از او و او را چندان پولى نيست. گفت: خداوند او را بر شما برگزيده و به او دانش بيشتر و نيروى جسمى افزونتر بخشيده و خداوند ملك خويش را به هركه بخواهد مى دهد و اللّه وسعت بخش و دانا است.

رسول خدا فرمود:

«على از من است و من از اويم و او ولىّ هر مؤمنى پس از من است» (2).

و امام زمخشرى در چكامۀ خود چنين مى سرايد:

«شكّ و اختلاف بسيار شد، و هركس ادعا مى كند كه خود بر صراط مستقيم استوار است، پس من به «لا اله الاّ اللّه» دست يازيدم و محبّت و علاقه ام به احمد «ص» و على «ع» است، و اگر سگى به محبّت و دوستى اصحاب كهف رستگار شد، چگونه من با داشتن محبّت اهل بيت پيامبر، تيره روز و بى نوا گردم» .

آرى، من بحمد و لطف الهى، جايگزين را يافتم، و پس از پيامبر،

ص: 218


1- سورۀ بقره-آيه ٢4٧.
2- صحيح ترمذى-ج 5-ص 6٩6، خصائص نسائى-ص ٨٧، مستدرك حاكم-ج ٣-ص ١١٠.

پيروى نمودم از امير مؤمنان و سرور و سالار اوصيا و رهبر پاك سيرتان، قهرمان ميدانهاى جهاد، امام على بن ابى طالب و همچنين از دو سرور جوانان اهل بهشت و دو گل خوشبوى پيامبر امام ابو محمد حسن الزّكى و امام ابو عبد اللّه الحسين و از پارۀ تن مصطفى، دودمان نبوّت و مام امامان و معدن رسالت و آن كس كه پروردگار عزّ و جلّ، از خشمش به خشم مى آيد، سرور زنان جهان، حضرت فاطمه زهرا سلام اللّه عليهم اجمعين.

و امام مالك را با استاد امامان اهل سنّت و معلّم امّت، حضرت امام جعفر صادق، جايگزين نمودم.

و به نه امام معصوم از ذرّيۀ امام حسين، امامان و رهبران مسلمانان و اولياى شايستۀ پروردگار جهانيان، پيوستم.

و اصحابى كه به قهقرا بازگشتند امثال معاويه و عمرو بن العاص و مغيرة بن شعبه و ابو هريره و عكرمه و كعب الاحبار و ديگران را با اصحاب سپاسگزارى كه پيمان پيامبر را نشكستند، مانند عمّار بن ياسر و سلمان فارسى و ابو ذر غفارى و مقداد بن اسود و خزيمة بن ثابت (ذو الشّهادتين) و ابىّ بن كعب و و. . . تبديل نمودم. و خداى را بر اين بيدارى و تشيّع، حمد و سپاس فراوان.

و علماى قومم را كه اذهان ما را از حركت و رشد متوقّف ساخته و ما را به غفلت فرو برده بودند و بسيارى از آنان، تابع و پيرو سلاطين و حاكمان زورگوى زمان بودند، با علماى پاك سرشت شيعه اى كه هرگز روزى باب اجتهاد را بر روى خود نبسته و در برابر فرمانروايان و پادشاهان ستمگر خم نشده و ثابت قدم و پابرجاى ماندند، تعويض نمودم.

آرى! انديشه هاى خشك جاهلى را كه ايمان به گفته هاى ضد يكديگر داشت، با انديشه هاى روشن و پيشرفته و آزاده اى كه ايمان به دليل و حجّت و برهان دارد، جايگزين كردم، و مغزم را از گمراهيهاى

ص: 219

بنى اميّه كه در طول سى سال، آن را ناپاك كرده بود، با عقيدۀ معصومين كه خداوند آنها را از هر رجس و پليدى بدور دانسته و آنان را پاك و منزّه كرده، در اين مانده از زندگيم، شستشو داده و پاك كردم.

بار الها! ما را بر عقيدۀ آنان نگهدار و بر سنّت و شيوۀ زندگيشان بميران و در روز رستاخيز همراه با آنها محشورمان بگردان چرا كه پيامبر «ص» مى فرمايد:

«انسان با هركه دوست داشته باشد، محشور مى شود» .

و بدين سان به اصل خود بازمى گردم چرا كه پدر و عموهايم از شجره نامۀ ما سخن مى راندند و مى گفتند كه طبق شناختشان، از ساداتى بوده اند كه تحت فشار و اختناق عبّاسيان از عراق فرار كرده و به شمال آفريقا پناه آورده و در تونس زيستند كه آثارشان تا به امروز موجود است.

و هم اكنون در شمال آفريقا بسيارى مانند ما هستند كه به نام «اشراف» معروف اند زيرا از تبار پاك پيامبرند هرچند در تاريكى هاى ضلالت امويان و عباسيان، سرگردان شده و ره گم كردند و چيزى از حقيقت براى آنان نمانده جز احترام و تقدير مردم، به خاطر نسبت و انتسابشان. پس باز هم خداى را حمد و سپاس بر اين هدايتش، خداى را سپاس بر بيداريم و روشن شدن ديده ام و قلبم و دريافت حقيقت.

ص: 220

علت شيعه شدن

اشاره

ص: 221

ص: 222

علتهاى تشيّع من بسيار زياد است و در اين فرصت كم، چاره اى جز ذكر چند نمونه ندارم:

١-نص بر خلافت

من از آغاز بحث، بر خود لازم دانستم كه استناد نكنم جز به مطالبى كه مورد اعتماد هر دو گروه است و آنچه را كه يك گروه سواى گروه ديگر معتقد است، كنار گذارم و بدين سان دربارۀ تئورى برترى بين ابو بكر و على بن ابى طالب بحث مى كنم و اينكه خلافت منحصرا حقّ على بوده، همان طور كه شيعيان معتقدند يا اينكه انتخابى و شورائى بوده آن چنان كه اهل سنّت بر آن باورند.

و پژوهشگر حقيقت، در اين ميان، بى گمان نصّ روشن و واضحى را دربارۀ على بن ابى طالب مى يابد، مانند سخن پيامبر «ص» كه فرمود:

«هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست» .

ص: 223

و اين سخن حضرت پس از بازگشت از «حجة الوداع» بود كه جشن تهنيتى براى على برگزار شد و خود ابو بكر و عمر نيز از جمله تبريك گويان حضرتش بودند كه گفتند:

«مبارك باد بر تو اى فرزند ابو طالب، همانا تو مولاى هر مؤمن و مؤمنه شدى» (1).

و اين روايت را شيعه و سنى نقل كرده اند، و من تنها به منابع اهل سنت استشهاد كردم گرچه همۀ منابع را نيز ذكر ننمودم چرا كه خيلى زياد است و ازاين روى خوانندۀ كتابم را دعوت مى كنم، براى دست يابى به تفصيل بيشتر، كتاب «الغدير» نوشته علامۀ امينى را مطالعه كند كه يازده جلد آن چاپ شده و ايشان، تمام راويان اين حديث را از اهل سنّت شمارش كرده و يادآور شده اند.

و اما ادعائى كه مى گويد: اجماع بر ابو بكر در سقيفه و سپس بيعت با او در مسجد بوده، ادعائى است بدون مدرك زيرا چگونه ممكن است، اجماع تحقّق يابد درحالى كه على، عباس و ساير بنى هاشم از بيعت سرباز زدند و همچنين اسامة بن زيد، زبير، سلمان فارسى، ابو ذر غفارى، مقداد بن اسود، عمار بن ياسر، حذيفة بن يمان، خزيمة بن ثابت، ابو بريده اسلمى، براء بن عازب، ابى بن كعب، سهل بن حنيف، سعد بن عباده، قيس بن سعد، ابو ايّوب انصارى، جابر بن عبد اللّه، خالد بن سعيد و بسيارى ديگر غير از اينان، تخلّف كردند. (2)

ص: 224


1- مسند امام احمد بن حنبل-ج 4-ص ٢٨١، سرّ العالمين امام غزالى-ص ١٢، تذكرة الخواص ابن الجوزى-ص ٢٩، الرياض النظره «طبرى» -ج ٢ ص ١6٩، كنز العمال-ج 6-ص ٣٩٧، البداية و النهاية ابن كثير-ج 5 ص ٢١٢، تاريخ ابن عساكر-ج ٢-ص 5٠، تفسير رازى ج ٣- ص 6٣، الحاوى للفتاوى سيوطى-ج ١-ص ١١٢.
2- تاريخ طبرى، تاريخ ابن اثير، تاريخ الخلفاء، تاريخ الخميس، الاستيعاب و تمام كسانى كه بيعت ابو بكر را يادآورى كرده اند.

پس اى بندگان خدا، آن اجماع ادعائى كجا است؟ گرچه كافى است تنها على بن ابى طالب، از بيعت امتناع ورزد تا اينكه اين اجماع بى رنگ شود زيرا او تنها نامزد خلافت از سوى رسول خدا بود، به فرض اينكه هيچ نصّ مستقيمى هم در اين رابطه نباشد.

از آن گذشته، بيعت ابو بكر بدون مشورت صورت گرفت و مردم غافلگير شدند خصوصا سران قوم كه در آن وقت مشغول به كفن ودفن حضرت رسول «ص» بودند و هنگامى كه مردم مدينۀ مصيبت زده، ناگهان مواجه با وفات پيامبرشان شدند، به زور آنان را وادار به بيعت كردند. (1)

و بهترين دليل بر آن، تهديد نمودن به آتش زدن خانۀ فاطمه بود در صورتى كه متخلّفين از بيعت، از خانه بيرون نيايند. پس چطور مى شود-با اين وضع-بيعت ابو بكر را شورائى يا اجماعى بخوانيم؟

شخص عمر بن الخطاب نيز شهادت داد به اينكه «بيعت ابو بكر، ناگهانى و بدون انديشۀ قبلى صورت گرفته است كه خداوند مسلمانان را از شرّش در امان بدارد» و همچنين عمر گفت:

«هركه دوباره چنين كارى را مرتكب شود، او را بكشيد» .

يا اينكه گفت:

«هركس به كارى مانند اين دعوت كند، نه بيعتش درست است و نه بيعت با او صحيح مى باشد» . (2)

و امام على دراين باره مى فرمايد:

«بخدا قسم، فرزند ابو قحافه (ابو بكر) خلافت را مانند پيراهن دربر كرد هرچند كه علم دارد، من براى خلافت مانند محور آسيا هستم

ص: 225


1- تاريخ الخلفاء ابن قتيبه-ج ١-ص ١٨.
2- صحيح بخارى-ج 4-ص ١٢٧.

كه علم و فضيلت از سرچشمۀ من مانند سيل سرازير مى شود و پرندگان هوا به اوج مقام من نمى رسند» (1).

سعد بن عباده، سرور و بزرگ انصار، در روز سقيفه، به ابو بكر و عمر پرخاش كرد و با تمام توان خود، تلاش كرد آنان را از خلافت دور كند ولى نتوانست زيرا بيمار بود و حتى قدرت ايستادن بر پاهايش را نداشت و لذا پس از اينكه انصار با ابو بكر بيعت كردند، سعد گفت:

«به خدا قسم با شما بيعت نمى كنم تا اينكه هرچه تير در تركش دارم به سوى شما پرتاب نمايم و همراه با خاندان و قبيله ام با شما كارزار كنم.

نه! به خدا سوگند اگر جنّ و انس با شما هماهنگ شوند، با شما بيعت نخواهم كرد تا خدايم را دريابم» .

و لذا با آنها نماز نمى خواند و در مجالسشان حاضر نمى شد و با آنها رفت و آمد نداشت و اگر يارانى پيدا مى كرد و همراهانى داشت، بى گمان با آنها مى جنگيد و بر همين منوال بود تا اينكه در ايام خلافت عمر، در شام درگذشت. (2)

پس اگر اين بيعت، امرى ناگهانى بود كه به قول عمر، خداوند مسلمانان را از شرّش نگه دارد و عمر خود ستونهايش را ساخت كه خدا مى داند چه به روز مسلمانان آورد و اگر اين خلافت همچون پيراهنى در بر ابو بكر بود-همان گونه كه حضرت على بيان مى كند-كه خود صاحب شرعى و حقيقى آن است، و اگر اين بيعت، ظالمانه بود همان گونه كه سعد بن عباده، بزرگ انصار آن را مى شناساند، همو كه به سبب آن، از جمع آنان دورى مى كرد، و اگر اين بيعت، قانونيّت و شرعيّت نداشته باشد زيرا بزرگان اصحاب و عباس عموى پيامبر، از آن سرپيچى كردند،

ص: 226


1- شرح نهج البلاغه محمد عبده-ج ١-ص ٢4خطبه شقشقيه .
2- تاريخ خلفاء-ج ١-ص ١٧.

پس ديگر چه دليلى بر درست بودن خلافت ابو بكر وجود دارد؟

پاسخ اين است كه نزد اهل سنّت هيچ استدلالى منطقى دراين باره نيست.

بنابراين، سخن شيعه در اين موضوع، درست است زيرا وجود نصّى بر خلافت على نزد خود اهل سنّت ثابت شده است ولى براى اينكه آبروى اصحاب، محفوظ بماند، آن را تأويل و توجيه كردند، پس انسان با انصاف دادگر، چاره اى جز پذيرفتن نصّ سخن پيامبر را ندارد بويژه اگر ابهامات قضيه را درك كند. (1)

٢-نزاع فاطمه و ابو بكر

اين رويداد نيز مورد اتفاق و اجماع هر دو گروه سنى و شيعه است و راهى براى انسان خردمند و با انصاف نمى ماند جز اينكه-حد اقل-حكم به اشتباه ابو بكر كند اگر به ستمش و ظلمش نسبت به حضرت زهرا حكم نكند. زيرا هركس اين مصيبت را با كنجكاوى بنگرد و تمام جوانبش را مورد بررسى قرار دهد، يقين پيدا مى كند كه ابو بكر عمدا بنابر اذيّت زهرا و تكذيبش داشت تا اينكه آن حضرت با روايتهاى غدير و ديگر روايتها بر ابو بكر احتجاج نكند درباره خلافت شويش و پسر عمويش على، و قرائن زيادى بر اين امر دلالت دارد، از جمله آنچه تاريخ نگاران نگاشته اند كه آن حضرت بر مجالس انصار وارد مى شد و از آنان درخواست يارى و بيعت براى پسر عمويش مى نمود و آنها پاسخ مى دادند: اى دختر رسول خدا! بيعت ما با اين مرد تمام شد و اگر شوهرت و پسر عمويت قبل از ابو بكر، خلافت را

ص: 227


1- مراجعه كن: «السقيفة و الخلافه» عبد الفتاح عبد المقصود، و كتاب «السقيفه» شيخ محمد رضا مظفّر.

گرفته بود، قطعا غير از او را برنمى گزيديم.

ولى على عليه السّلام مى فرمود:

«آيا روا بود كه پيامبر را در خانه اش بدون دفن رها مى كردم و براى دست يابى به حكومت با ديگران نبرد مى نمودم؟ !» .

و حضرت زهرا مى فرمود:

«ابو الحسن (حضرت امير) كارى نكرد جز آنچه سزاوارش بود و آنان جرمى مرتكب شدند كه خداوند خود بازخواستشان مى كند و آنان را به حساب مى كشد» . (1)

و اگر ابو بكر از روى حسن نيّت اشتباه كرده بود، پس قطعا فاطمه زهرا او را قانع مى كرد ولى زهرا بر او خشمگين شد و با او حرف نزد تا اينكه از دنيا رفت، زيرا هربار كه سخنى مى گفت، ابو بكر او را رد مى كرد و شهادتش را نمى پذيرفت و حتى شهادت شوهرش را نيز قبول نداشت.

ازاين روى، غضب حضرت زهرا بر او شدّت يافت تا آنجا كه در وصيّتش به على، اجازه نداد بر جنازه اش حاضر شود و او را شبانه و پنهانى به خاك بسپارند. (2)

حال كه سخن از دفن زهرا سلام اللّه عليها به ميان آمد، يادآور مى شوم كه من در طول سالهاى بحث و بررسى، به مدينۀ منوّره مسافرت كردم كه خود بر برخى از حقايق آگاه شوم و به اين نتيجه رسيدم كه:

اوّل-قبر فاطمه زهرا براى كسى معلوم نيست، برخى مى گويند در ضريح پيامبر است و برخى مى گويند در خانۀ خودش مقابل اطاق پيامبر است و گروهى مى گويند كه در بقيع ميان قبور اهل بيت است بى آنكه

ص: 228


1- تاريخ الخلفاء ابن قتيبه-ج ١-ص ١٩، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد بيعت ابو بكر .
2- صحيح بخارى-ج ٣-ص ٣6، صحيح مسلم-ج ٢-ص ٧٢ باب «لا نورث ما تركناه صدقه» .

مشخّص باشد.

اين نخستين حقيقتى است كه به آن رسيدم و چنين مى پندارم كه آن حضرت-درود خدا بر او باد-با مخفى بودن قبرش مى خواسته است كه در طول قرن ها و نسلها مسلمانان همواره از يكديگر بپرسند كه چرا فاطمه از شوهرش خواست كه شبانه دفنش كند و كسى از مخالفين بر جنازه اش حاضر نشود! ! ! و بدين سان ممكن است هر مسلمانى با مراجعۀ تاريخ به برخى از آن حقايق شگفت انگيز دست يابد.

دوّم-چنين يافتم كه زيارت كننده اى كه قصد زيارت قبر عثمان بن عفّان را دارد، بايد مسافتى طولانى راه رود تا اينكه به آخر بقيع برسد و آن را زير ديوار بيابد درحالى كه بيشتر اصحاب را مى بيند كه در قسمت آغازين بقيع دفن شده اند و حتّى مالك بن انس-صاحب مذهب مالكى- كه از آخرين تابعين بوده، كنار همسران پيامبر به خاك سپرده شد.

و برايم ثابت شد آنچه تاريخ نويسان مى گويند كه: عثمان را در «حش كوكب» كه آن سرزمينى يهودى است دفن كردند زيرا مسلمين نمى گذاشتند كه عثمان را در بقيع پيامبر به خاك بسپارند.

و هنگامى كه معاوية بن ابو سفيان بر خلافت چيره شد، آن زمين را از يهوديان خريدارى كرد و به بقيع ملحق نمود تا اينكه قبر عثمان را در آن داخل نمايد و هركس كه تا به امروز به زيارت بقيع مى رود اين حقيقت را خيلى روشن و بى پرده مى يابد.

و شگفتى من بسيار است هنگامى كه مى يابم، فاطمۀ زهرا سلام اللّه عليها، نخستين كسى است كه به پدرش ملحق مى شود و حد اكثر بيش از شش ماه بين او و پدرش نيست، بااين حال كنار پدرش دفن نمى گردد.

و اگر فاطمه زهرا خود وصيّت كرده كه شبانه دفن شود و لذا نزديك

ص: 229

قبر پدرش دفن نمى گردد-همان گونه كه بيان كردم-پس چه با جنازه فرزندش حسن كردند كه كنار قبر جدّش دفن نشود؟ ! زيرا امّ المؤمنين عايشه چنين منعى را صادر كرده بود، و آن هنگام كه حسين براى دفن برادرش حسن، در كنار قبر جدش رسول خدا آمد، عايشه بر استرى سوار شد و فرياد كرد:

«دفن نكنيد در خانه من، كسى را كه به او علاقه ندارم» .

در اين ميان بنى هاشم و بنى اميّه در برابر يكديگر قرار گرفتند ولى امام حسين به آن زن فرمود كه مى خواهد جسد برادرش را بر قبر جدّش طواف دهد، سپس در بقيع به خاك بسپارد زيرا امام حسن وصيّت كرده بود كه:

«نگذاريد براى خاطر من خونى بر زمين بريزد هرچند به اندازۀ شيشۀ حجامت باشد» .

و دراين باره ابن عباس به عايشه، چند بيت شعر-كه مشهور است- گفته:

«روزى سوار بر شتر شدى و اينك سوار بر استر مى شوى و اگر زنده بمانى بعيد نيست كه بر پيل هم سوار شوى. تو تنها يك نهم از يك هشتم را دارى ولى در تمام ميراث تصرّف كردى» (1).

و اين حقيقت ديگرى از حقايق پنهانى است. چگونه عايشه، كلّ خانه پيامبر را به ارث مى برد با اينكه حضرت، نه همسر داشته است. و اگر پيامبر، ميراثى برجا نمى گذارد همان طور كه خود ابو بكر بدان شهادت داد و ارث زهرا را از پدرش منع كرد، پس چگونه عايشه ارث مى برد؟

مگر آيه اى در قرآن وجود دارد كه به زن حقّ ميراث دهد و دختر را

ص: 230


1- تجملت تبغّلت و لو عشت تفيّلت لك التسع من الثمن و بالكل تصرّفت

منع نمايد؟ يا اينكه سياست همه چيز را عوض كرد و بدين سان دختر را از همه چيز محروم نمود و به همسر همه چيز بخشيد؟ !

و به اين مناسبت داستان ظريفى را يادآور مى شوم كه بعضى از مورّخين نقل كرده اند و به موضوع ميراث ارتباطى دارد:

ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه اش مى گويد:

روزى عايشه و حفصه بر عثمان-در دوران خلافتش-وارد شدند و از او خواستند كه ميراثشان را از پيامبر «ص» تقسيم نمايد. عثمان تكيه داده بود، ناگهان نشست و رو به عايشه كرده گفت:

-تو و اين زن كه اينجا نشسته، يك اعرابى كه از نادانى با ادرارش خود را مى شويد، آورديد و شهادت داديد كه پيامبر «ص» فرموده:

«ما گروه انبياء ميراثى از خود باقى نمى گذاريم» پس اگر راست است كه پيامبر، وارثى ندارد، شما اكنون چه مى خواهيد؟ و اگر رسول خدا مى تواند وارث داشته باشد، پس چرا حق فاطمه را منع كرديد؟ ازاين رو عايشه از پيش عثمان بيرون رفت درحالى كه فرياد مى زد:

«كفتار پير را بكشيد كه كافر شده است» ! !

٣-علي سزاوارتر به پيروي است

از انگيزه هايم براى تشيّع و رها كردن شيوۀ پدران و نياكانم، سنجش عقلى و نقلى ميان على بن ابى طالب و ابو بكر بود.

و همان گونه كه در بخشهاى پيشين بحث يادآور شدم، تكيۀ من بر اجماعى است كه مورد توافق سنى و شيعه باشد. و در كتابهاى هر دو گروه كنكاش كردم، اجماع و اتّفاقى نديدم جز بر على بن ابى طالب چرا كه سنى و شيعه بر امامتش، وحدت نظر دارند و اين از متن سخنان و

ص: 231

نوشته هاى هر دو گروه به اثبات رسيده است، درحالى كه امامت ابو بكر را تنها يك گروه از مسلمانان، اقرار دارد، و قبلا ذكر كرديم كه عمر دربارۀ بيعت با ابو بكر چه سخنى گفت.

همچنين بسيارى از فضائل و مناقبى را كه شيعيان درباره على بن ابى طالب نقل مى كنند، داراى سند و مدارك واقعى است كه در كتابهاى صحيح و مورد اطمينان اهل سنّت نوشته شده و نه تنها از يك راه بلكه از راه ها و سندهاى گوناگون نقل شده است كه ديگر جائى براى دودلى باقى نمى ماند و به تحقيق، بسيارى از اصحاب، روايتهاى بى شمارى را در فضائل امام على نقل كرده اند، تا آنجا كه ابن حنبل گويد:

«هيچ يك از اصحاب رسول خدا، داراى آن قدر فضائل زياد نيست جز على بن ابى طالب» (1).

قاضى اسماعيل و نسائى و ابو على نيشابورى گويند:

روايتهائى با سندهاى درست در حقّ هيچ يك از اصحاب، نيامده است آنچه در حق على آمده است. (2)

و اين در جائى است كه امويان، مردم را در خاوران و باختران دنيا، وادار به دشنام و نفرين على كرده و از ذكر هر فضيلتى براى او قدغن نموده حتى نمى گذاشتند كسى نام على را بر خود يا فرزندانش بگذارد، و على رغم اين انكارها و مخالفت ها، فضائل و مناقبش، جهان را فرا گرفته است.

ص: 232


1- مستدرك حاكم-ج ٣-ص ١٠٧، مناقب خوارزمى-ص ٣ و ١٩، تاريخ خلفاء سيوطى ص ١6٨، صواعق المحرقه-ص ٧٢، تاريخ ابن عساكر-ج ٣-ص 6٣، شواهد التنزيل حسكانى حنفى-ج ١-ص ١٩.
2- رياض النظره طبرى-ج ٢-ص ٨٢، صواعق المحرقه ابن حجر-ص ١١٨ و ص ٧٢.

و دراين باره امام شافعى مى گويد:

-در شگفتم از مردى كه دشمنان، كينه توزانه، فضائلش را پنهان داشتند و دوستانش، از ترس آن را آشكار نكردند، با اين حال، آن قدر فضيلت براى او ذكر شده كه زمين و آسمان را پر كرده است.

اما در مورد ابو بكر، در كتابهاى دو گروه بسيار جستجو كردم، نيافتم در نوشته هاى اهل سنّت و گروهى كه او را برتر مى دانند، فضيلت هائى به اندازه فضائل امام على، گرچه فضيلت هائى كه درباره ابو بكر در كتابهاى تاريخى نقل شده، يا به روايت دخترش عايشه است-كه موضعش را نسبت به امام على فهميديم و بى گمان بالاترين تلاش خود را براى يارى رساندن به پدرش مى كرده هرچند با جعل روايتهاى دروغين باشد-و يا به روايت عبد اللّه بن عمر است كه او نيز از امام على دورى مى كرد و روزى كه تمام مردم، اجماع بر بيعتش داشتند، باز هم او حاضر به بيعت با على نشد، و او حديث مى كرد كه برترين مردم پس از رسول خدا، ابو بكر است. سپس عمر و پس از او عثمان و بعد از اينها ديگر برترى وجود ندارد و همه مردم يكسان اند! ! (1)

و با اين حديث، عبد اللّه بن عمر خواسته است امام على را مانند مردم كوچه و بازار و يك فرد معمولى كه هيچ فضيلت و برترى ندارد، قلمداد كند.

عبد اللّه بن عمر كجا است با آن همه حقايقى كه بزرگان و رهبران امت دربارۀ على بيان داشته اند و گفته اند كه بتحقيق در حقّ هيچ كس روايتهائى با سندهاى درست، نيامده آن چنان كه دربارۀ على آمده است؟ آيا عبد اللّه بن عمر، يك روايت هم در فضيلت على نشنيده بود؟ آرى! او به

ص: 233


1- صحيح بخارى-ج ٢-ص ٢٠٢.

خدا قسم شنيده بود و خوب هم درك كرده بود ولى سياست (كه نمى دانى سياست چيست؟) است كه تمام حقايق را وارونه جلوه مى دهد و بدعت هاى شگفت انگيز مى سازد!

و همچنين فضائل ابو بكر را هريك از عمرو بن عاص، ابو هريره، عروه و عكرمه نقل مى كنند و تاريخ نشان داده است كه همه اينها از دشمنان حضرت على بوده اند و با او جنگ و ستيز داشته اند، نه با سلاح كه با دروغ پردازى و جعل احاديث در فضيلت دشمنان و مخالفينش، و حتى كسى را كه با حضرت جنگيده و كارزار كرده بود، از شدت دشمنى و كينه نسبت به على، او را تعريف كردند و ستايش نمودند. (1)

و ليكن خداوند مى فرمايد:

«إِنَّهُمْ يَكِيدُونَ كَيْداً وَ أَكِيدُ كَيْداً فَمَهِّلِ اَلْكٰافِرِينَ أَمْهِلْهُمْ رُوَيْداً» . (2)

-آنها نيرنگ مى كنند، من نيز تدبيرى كنم. پس كافران را مهلتى بده، اندكى مهلتى ده.

و اين به يقين معجزات بارى تعالى است كه پس از شش قرن از حكم ظالمان و جائران به او و اهل بيتش، اين چنين فضائل و مناقبش، پديدار گردد. و هرگز عبّاسيان كمتر از گذشتگانشان از امويان نبودند در ظلم و كينه توزى و حسد و كشتار اهل بيت پيامبر.

ابو فراس حمدانى در اين ميان گويد:

«اى فرزندان عباس! هرگز فرزندان حرب (بنى اميه) بيش از شماها ستم بر آل بيت پيامبر روا نداشتند هرچند آن ستمها خيلى سهمگين و دردناك بود. شما چقدر خيانت آشكار در دين كرديد و چقدر خون هاى

ص: 234


1- فتح البارى فى شرح صحيح البخارى-ج ٧-ص ٨٣، تاريخ الخلفاى سيوطى-ص ١٩٩، الصواعق المحرقه ابن حجر-ص ١٢5.
2- سوره طارق-آيات ١5،١6 و ١٧.

پاك سلالۀ رسول خدا «ص» را ريختيد و باز هم خود را پيروان او مى پنداريد درحالى كه خون فرزندان پاك و مطهّرش مى چكد از چنگ هايتان» . (1)

پس اگر بااين حال، از لابلاى آن تيرگيها و ابرهاى تاريك، آن همه احاديث روشن بيفروزد، براى اين است كه خداوند مى خواهد حجّت خود را بر مردم كامل سازد و ديگر پس از اين بهانه اى براى كسى نماند.

و على رغم اينكه ابو بكر نخستين خليفه بود و آن همه نفوذ و قدرت داشت و هرچند حكومت بنى اميّه، دستمزدهاى فراوان و رشوه هاى كلان براى كسانى قرار داده بود كه در حقّ ابو بكر و عمر و عثمان، روايتها جعل كنند و على رغم آن همه فضيلت هاى دروغين بى شمار كه دربارۀ ابو بكر ساختند كه صفحات كتابها را تاريك و سياه كرده است، با اين حال، به اندازۀ يك صدم ناچيزى از فضيلت هاى امام على هم نتوانست برسد.

از آن گذشته، اگر شما احاديث روايت شده دربارۀ ابو بكر را مورد تجزيه و تحليل قرار دهيد، مى بينيد كه هرگز با آن همه كارهاى ضدّ و نقيضى كه انجام داده نمى خواند و هيچ عقل و شرعى آنها را نمى پذيرد.

و قبلا توضيح اين مطلب در تفسير حديث «وزن ايمان ابو بكر» گذشت. قطعا اگر پيامبر، اين چنين ايمانى را براى ابو بكر مى پذيرفت، اسامة بن زيد را امير و فرمانده او قرار نمى داد و در شهادت دادن به نفع او -همان گونه كه دربارۀ شهداى احد، شهادت داده-امتناع نمى ورزيد و به

ص: 235


1- ما نال منهم بنو حرب و ان عظمت تلك الجرائر الا دون نيلكم كم غدره لكم فى الدين واضحه و كم دم لرسول اللّه عندكم انتم له شيعة فيما ترون و فى اظفاركم من بنيه الطاهرين دم

او نمى فرمود:

«نمى دانم پس از من چه خواهى كرد» .

تا آنجا كه ابو بكر را به گريه واداشت. (1)

و على بن ابى طالب را پشت سر او نمى فرستاد كه «سوره برائت» را از او بگيرد و او را از تبليغ آن، منع نمى كرد (2)و روز خيبر، براى دادن پرچم به فرد شايسته اى نمى فرمود:

«فردا پرچم را بدست مردى مى سپارم كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش او را دوست دارند، قهرمان نبرد است و هرگز فرار نمى كند و خداوند قلبش را با ايمان، آزمايش كرده است» .

و آنگاه پرچم را به على داد و به او نداد (3).

و اگر خداوند مى دانست كه ابو بكر بر چنين درجۀ والائى از ايمان قرار دارد و ايمانش برتر از ايمان تمام امّت محمّد است، هرگز او را تهديد به حبط و بطلان اعمالش نمى كرد، وقتى كه صدايش را بالاتر از صداى پيامبر نمود (4).

و اگر على بن ابى طالب و ديگر اصحابى كه پيروى از او كردند، مى دانستند كه ابو بكر بر چنين قلّۀ بلندى از ايمان قرار دارد، بر آنها جايز نبود كه از بيعتش سرباز زنند و اگر حضرت زهرا مى دانست كه ابو بكر داراى چنين مقام والائى از ايمان است بر او خشم نمى كرد و از سخن گفتن با او و جواب سلامش امتناع نمى ورزيد و عليه او پس از هر نماز، دعا

ص: 236


1- موطا امام مالك-ج ١-ص ٣٠٧، مغازى واقدى-ص ٣١٠.
2- صحيح ترمذى-ج 4-ص ٣٣٩، مسند احمد بن حنبل-ج ٢-ص ٣١٩، مستدرك حاكم-ج ٣- ص 5١.
3- صحيح مسلم-باب فضائل على بن ابى طالب.
4- صحيح بخارى-ج 4-ص ١٨4.

نمى كرد (1)و حتى حضور او را بر جنازه اش-طبق آنچه در وصيتش آمده- منع نمى كرد و اگر ابو بكر خود را چنان يافته بود، خانه فاطمه را بازرسى نمى نمود هرچند آن را براى جنگ بسته بودند، و فجائه سلمى را نمى سوزاند و روز سقيفه، خلافت را بر عهدۀ يكى از آن دو نفر: عمر يا ابو عبيده، مى گذاشت (2).

كسى كه اين درجه از ايمان را دارا است و ايمانش بر ايمان تمام امّت سنگين تر است، در واپسين لحظات زندگى، از آنچه درباره فاطمه انجام داده و از سوزاندن فجائه سلمى و از گرفتن خلافت، پشيمان نمى شود و هيچ وقت آرزو نمى كند كه از بشر نباشد و يا يك موئى يا سرگين شترى باشد، آيا ايمان چنين شخصى، معادل با ايمان تمام امّت اسلامى بلكه از آن بيشتر است؟ !

و اگر آن روايت كه مى گويد: «اگر مى خواستم خليل و دوستى صميمى براى خود بگيرم، ابو بكر را برمى گزيدم» مورد بررسى قرار دهيم، آن هم با روايت قبلى فرقى ندارد، ابو بكر كجا بود روز «مؤاخات صغرى» در مكه پيش از هجرت و روز «مؤاخات كبرى» در مدينه، پس از هجرت كه هر دو روز، پيامبر، على را به اخوّت برگزيد و به او فرمود: «تو برادر من در دنيا و آخرت هستى» (3)و هيچ اعتنائى به ابو بكر نكرد بلكه او را از برادرى و اخوّت در آخرت محروم كرد همچنان كه از دوستى، محرومش نمود. و من بناى بر طولانى شدن موضوع را ندارم، لذا به همين دو نمونه بسنده مى كنم كه از كتابهاى اهل سنّت نقل كردم و

ص: 237


1- الامامة و السياسه-ج ١-ص ١4، رسائل الجاحظ-ص ٣٠١، اعلام النساء-ج ٣-ص ١٢١5.
2- تاريخ طبرى-ج 4-ص 5٢، الامامة و السياسه-ج ١-ص ١٨، تاريخ مسعودى-ج ١-ص 4١4.
3- تذكرة الخواص ابن الجوزى-٢٣، تاريخ دمشق ابن عساكر-ج ١-ص ١٠٧ مناقب خوارزمى- ص ٧ فصول المهمه ابن صباغ مالكى-ص ٢١.

اما شيعيان اصلا چنان روايتهائى را نمى پذيرند و دليلهاى روشنى دارند كه اين روايتها، در دوران پس از ابو بكر، جعل شده است.

حال اگر از فضائل بگذريم و به سيّئات و بديها روى آوريم، يك گناه يا سيئه را از على بن ابى طالب در كتابهاى دو گروه نمى يابيم، در صورتى كه براى ديگران بديها و تبهكاريهاى زيادى در كتابهاى اهل سنت مانند «صحاح» و كتابهاى سيره و تاريخ سراغ داريم.

بنابراين، اجماع فريقين تنها مخصوص على است چنانكه تاريخ تأكيد دارد بر اينكه بيعتى راستين در تاريخ تحقق نپذيرفته است جز با على، زيرا خود حضرت امتناع ورزيد و مهاجرين و انصار بر آن اصرار كردند و عدّه كمى هم كه بيعت نكردند، حضرت آنان را مجبور ننمود، ولى بيعت ابو بكر امرى ناگهانى بوده است كه بگفتۀ عمر، خداوند شرّش را از سر مسلمين كوتاه كند، و خلافت عمر به وصيّت و سفارش ابو بكر بوده و اما خلافت عثمان كه يك مسخرۀ تاريخى است، چرا كه عمر، شش نفر را براى خلافت انتخاب كرد و آنان را مجبور ساخت كه بايد يك نفر را از ميان خود برگزينند و گفت: اگر چهار نفر اتفاق نظر داشتند و دو نفر مخالفت كردند، آن دو را بكشيد و اگر دو گروه شدند، سه نفر در يك سوى و سه نفر در طرفى ديگر، پس آن گروه سه نفرى كه عبد الرحمن بن عوف با آنها است، اولويّت دارد. و اگر مدّتى گذشت و هر شش نفر به نتيجه اى نرسيدند، همه را بكشيد! ! و اين داستانى است عجيب و غريب.

نكتۀ اصلى در اين است كه عبد الرحمن بن عوف، على را انتخاب كرد و با او شرط نمود كه با كتاب خدا و سنت رسولش و سنت شيخين ابو بكر و عمر، بر آنها حكومت كند ولى على اين شرط را ردّ كرد و عثمان، آن را پذيرفت، پس عثمان خليفه شد و على از آنجا خارج شد

درحالى كه قبلا نتيجۀ شورى را مى دانست، و در خطبۀ شقشقيه، آن را توضيح داده است.

پس از على، معاويه بر حكومت چيره گشت و آن را تبديل به امپراطورى قيصرى نمود كه در ميان بنى اميّه دست به دست بگردد و پس از آنان بنى عباس آمده و هريك به فرزند خود واگذار مى نمود و هيچ خليفه اى نبود جز با وصيّت خليفۀ قبلى يا با قدرت شمشير و زور و هرگز بيعت درستى در تاريخ اسلام از عهد خلفا تا عهد كمال آتاتورك كه خلافت اسلامى را از بين برد، صورت نگرفته است، به اين معنى كه اجماع مسلمين در آن باشد و هيچ زور و قدرتى در آن وجود نداشته و امرى ناگهانى و غير مترقّبه هم نباشد؛ جز در مورد امير المؤمنين على بن ابى طالب.

ص: 238

4-روايتهاي وارده درباره علي، پيروي از او را واجب دانسته

اشاره

از جمله روايتهائى كه مرا ملزم و ناچار به پيروى از امام على كرد، روايتهائى است كه در صحاح اهل سنت آمده و صحتش را به اثبات رسانده، و شيعيان ده ها برابر آن را در كتابهاى خود آورده اند و من همچون گذشته، مورد استناد قرار نمى دهم جز روايتهائى كه هر دو گروه بر آن اجماع و اتفاق نظر دارند، از جمله اين احاديث:

الف-حديث «انا مدينه العلم و علي بابها»:

(1)اين حديث به تنهائى كافى است كه رهبرى را پس از پيامبر مشخّص

ص: 239


1- مستدرك حاكم-ج ٣-ص ١٢٧، تاريخ ابن كثير-ج ٧-ص ٣5٨، و احمد بن حنبل در مناقب.

كرده و ضرورت پيروى از او را بيان نمايد زيرا عالم و دانشمند، سزاوارتر به پيروى است، يعنى سزاوارتر است از جاهل و نادان براى تبعيّت و پيروى. خداوند مى فرمايد:

«قُلْ هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لاٰ يَعْلَمُونَ» . (1)

-بگو آيا يكسان اند كسانى كه عالم اند و كسانى كه جاهل و نادان اند؟ و مى فرمايد:

«أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ، فَمٰا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ» . (2)

-آيا كسى كه به سوى حق رهبرى مى كند، سزاوارتر از پيروى است يا كسى كه هدايت نمى كند مگر آنكه خود هدايت شود، پس شما را چه شده است چگونه قضاوت مى كنيد؟ !

پرواضح است كه عالم همان كسى است كه هدايت مى كند و جاهل است كه بايد هدايت شود و از هركس به هدايت نيازمندتر است.

و در اين ميان، تاريخ براى ما به ثبت رسانده كه امام على، اعلم تمام اصحاب-على الاطلاق-بوده است و در مسائل سخت و دشوار، به او رجوع مى كردند و هرگز كسى نديده است كه على «ع» به يكى از اصحاب مراجعه كند، اين ابو بكر است كه مى گويد: «خدا مرا براى مشكلى نگه دارد كه ابو الحسن مرا درنيابد و به دادم نرسد» و اين عمر است كه مى گويد: «اگر على نبود، همانا عمر هلاك شده بود» (3).

و اين ابن عباس است كه مى گويد: «علم من و علم اصحاب محمد كجا و علم على كجا است جز اينكه قطره اى در هفت دريا باشد» (4).

ص: 240


1- سورۀ زمر-آيه ٩.
2- سوره يونس-آيه ٣5.
3- استيعاب-ج ٣-ص ٣٩، مناقب خوارزمى-ص 4٨، الرياض النظره-ج ٢-ص ١٩4.
4- استيعاب-ج ٣-ص ٣٩، مناقب خوارزمى-ص 4٨، الرياض النظره-ج ٢-ص ١٩4.

و اين خود امام على «ع» است كه مى گويد:

«از من بپرسيد پيش از آنكه مرا نيابيد. به خدا قسم اگر از هر چيز كه واقع مى شود تا روز قيامت بپرسيد، من به شما خبر خواهم داد، از كتاب خدا بپرسيد كه به خدا سوگند، من بيش از همه مى دانم كه شب نازل شده يا روز، در دشت بوده است يا در كوه» . (1)

درحالى كه ابو بكر، وقتى از او مى پرسند «ابّ» در آيه اى كه مى فرمايد:

«وَ فٰاكِهَةً وَ أَبًّا، مَتٰاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعٰامِكُمْ» . (2)

چه معنى دارد؟ ابو بكر پاسخ مى دهد: چه آسمانى بر من سايه مى افكند و چه زمينى مرا دربر مى گيرد كه دربارۀ كتاب خدا چيزى گويم كه از آن بى خبرم؟

و اين عمر بن خطاب است كه مى گويد: «همه مردم از عمر فهميده ترند حتى بانوان» و از او دربارۀ يكى از آيات قرآن سئوال مى شود، بر سئوال كننده نهيب داده و او را بقدرى با تازيانه مى زند كه بدنش به خون مى افتد! و آنگاه مى گويد:

«لاٰ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيٰاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ» .

-از چيزهائى سئوال نكنيد كه هروقت معلوم شود به زيانتان خواهد بود (3).

و از «كلاله» از او پرسيدند معنايش را ندانست.

طبرى در تفسير خود از عمر نقل كرده كه گفت: «اگر معناى كلاله

ص: 241


1- محب الدين الطبرى در الرياض النظره-ج ٢-ص ١٩٨، تاريخ الخلفاى سيوطى-ص ١٢4، اتقان-ج ٢-ص ٣١٩، فتح البارى-ج ٨-ص 4٨5، تهذيب التهذيب-ج ٧-ص ٣٣٨.
2- سوره عبس-آيه هاى ٣١ و ٣٢و انواع ميوه ها و مرتع ها، كه شما و حيوانانتان از آنها بهره مند شويد .
3- سنن دارمى-ج ١-ص 54، تفسير ابن كثير-ج 4 ص ٢٣٢، الدر المنثور-ج 6-ص ١١١.

را مى دانستم برايم بهتر بود از اينكه كاخهاى شام از آن من باشد» .

ابن ماجه در سنن خود از عمر بن خطاب نقل كرده كه گفت: «سه چيز است كه اگر پيامبر آنها را توضيح داده بود، براى من از دنيا و ما فيها، ارزشمندتر بود: كلاله و ربا و خلافت!» .

سبحان اللّه! محال است كه پيامبر از اين سه چيز سكوت كرده باشد و آنها را توضيح نداده باشد.

ب-حديث «يا علي انت مني بمنزله هارون من موسي الا انه لا نبي بعدي» :

اين حديث بر خردمندان پوشيده نيست كه داراى چه ويژگيهائى براى امير المؤمنين على است از نظر وزارت، جانشينى و خلافت، همان گونه كه هارون، وصىّ و وزير و جانشين موسى بود در غيابش و هنگامى كه براى ميقات پروردگارش رفته بود، در اينجا هم به همان معنى است، و نسخه اى از همان اصل است، جز اينكه پيامبرى در هارون بود و در على نيست كه اين را هم خود حديث، مستثنايش كرده و در اين حديث نيز نهفته است كه على برتر و افضل اصحاب است و هيچ كس جز پيامبر «ص» از او برتر نيست.

ج-حديث «من كنت مولاه فهذا علي مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله و ادر الحق معه حيث دار» :

اين حديث به تنهائى كافى است براى ابطال و ردّ ادعاهائى كه ابو بكر و عمر و عثمان را ترجيح مى دهد بر آن كس كه پيامبر «ص» او را ولىّ مؤمنين پس از خود، نصب و تعيين نموده است. و هيچ اعتبارى ندارد سخن آنان كه «ولايت» را بمعناى دوستى و «ولىّ» را بمعناى دوست گرفته اند زيرا اين معنى از معناى اصلى كه هدف پيامبر «ص» بوده،

ص: 242

بدور است. رسول خدا «ص» هنگامى كه در آن گرماى شديد، به عنوان سخنرانى و خطبه ايستاد و در جمع مردم با صداى بلند فرمود:

«آيا شهادت نمى دهيد به اينكه من از مؤمنين به خودشان اولى تر و سزاوارترم؟» .

پاسخ دادند: آرى، اى رسول خدا! آنگاه فرمود:

«پس هركه من مولاى اويم، على مولايش است. . .» .

و اين نصّ واضح و آشكارى است در جانشين قرار دادن على بر امّتش. و بر انسان پاك سيرت خردمند دادگر روا نيست جز پذيرش اين معنى و ردّ توجيه ها و تأويلهاى زورگويان كه براى حفظ آبروى اصحاب، معناى «ولىّ» را در اين روايت، به معناى محبّ آورده اند، چرا كه حفظ كرامت پيامبر «ص» بالاتر است از حفظ آبروى اصحاب و اگر آن معنى را آورند، در حقيقت، پيامبر «ص» را به مسخره گرفته اند كه در آن گرماى سوزان توان فرسا، مردم را جمع كند و به آنها بگويد كه على دوستدار و تأييدكنندۀ مؤمنين است. . .

اين مفسّران كه نصوص خدشه ناپذير را براى حفظ آبروى بزرگانشان تأويل مى كنند، چه تفسيرى دارند براى مجلس جشن و تهنيتى كه حضرت رسول «ص» پس از پايان سخنرانى برقرار كردند و نخست از همسرانشان خواستند كه به على براى اين منصب، تبريك و تهنيت بگويند، سپس ابو بكر و عمر آمدند و به او گفتند: «آفرين آفرين بر تو اى فرزند ابو طالب، تو امروز مولاى هر مؤمن و مؤمنه اى شدى» . و تاريخ گواه است كه تأويل كنندگان، دروغگويند، پس واى بر آنها از آنچه با دستهايشان مى نگارند. خداوند مى فرمايد:

«وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ اَلْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ» (1) .

ص: 243


1- سوره بقره-آيه ١46.

-و گروهى از آنان هستند كه حق را كتمان مى كنند و پنهان نگه مى دارند درحالى كه به حق، آگاه و عالم اند.

د-حديث «علي مني و انا من علي، و لا يودي عني الا انا و علي» ١:

(1)اين حديث شريف نيز تصريح دارد به اينكه امام على تنها كسى است كه رسول خدا، او را به جانشينى خود برگزيده است و اين سخن را روزى فرمود كه على را همراه با سورۀ برائت در روز حج اكبر به جاى ابو بكر فرستاد (كه سوره را تبليغ كند و به مردم برساند) ، و ابو بكر برگشت درحالى كه مى گريست و مى گفت: اى رسول خدا، به من هم اجازه بده كه مطلبى را از سوى تو بيان كنم، حضرت فرمود:

خداوند به من دستور داده است كه يا خودم و يا على به جاى من، مطلبم را ادا نمايد (يعنى على سخنگوى من است) .

و اين شباهت دارد به سخنى كه پيامبر «ص» در مناسبت ديگرى به على فرمود:

«اى على، تو هستى كه براى امّتم بيان مى كنى، آنچه پس از من درباره اش اختلاف كنند» (2).

پس اگر كسى جز على نيست كه سخنگوى پيامبر باشد و او است كه اختلافهاى امت را پس از پيامبر، حلّ و فصل مى كند، چگونه ممكن است كسى بر او تقدّم و برترى داشته باشد كه معناى «ابّا» را نداند و يا

ص: 244


1- سنن ابن ماجه-ج ١-ص 4، خصائص نسائى-ص ٢٠، صحيح ترمذى-ج 5-ص ٣٠٠، جامع الاصول ابن كثير-ج ٩ ص 4٧١، جامع الصغير سيوطى-ج ٢-ص 56، رياض النظره- ج ٢-ص ٢٢٩.
2- تاريخ دمشق ابن عساكر-ج ٢ ص 4٨٨، كنوز الحقائق مناوى-ص ٢٠٣، كنز العمال-ج 5- ص ٣٣.

اينكه معناى «كلاله» را نداند؟ اين به جان خودم از مصيبتهائى است كه بر اين امت نازل شد و او را از انجام وظيفه اى كه خدايش تعيين فرموده بود، بازداشت. و هيچ اعتراض و اشكالى بر خدا و رسولش و امير المؤمنين على بن ابى طالب نيست، بلكه اعتراض بزرگ به آنانى است كه نافرمانى كرده و احكام را تغيير دادند، خداوند مى فرمايد:

«وَ إِذٰا قِيلَ لَهُمْ تَعٰالَوْا إِلىٰ مٰا أَنْزَلَ اَللّٰهُ وَ إِلَى اَلرَّسُولِ، قٰالُوا حَسْبُنٰا مٰا وَجَدْنٰا عَلَيْهِ آبٰاءَنٰا أَ وَ لَوْ كٰانَ آبٰاؤُهُمْ لاٰ يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لاٰ يَهْتَدُونَ؟» . (1)

-و اگر به آنها گفته شود بيائيد، به آنچه خدا نازل كرده و به آنچه پيامبرتان دستور مى دهد سر تسليم و اطاعت فرود آوريد، مى گويند: ما را بس است آنچه پدرانمان بر آن بودند و به آن معتقد بودند، آيا باز هم بايد از پدرانشان پيروى كنند هرچند كه آنان چيزى را نمى دانستند و راهنمائى نشده بودند؟

ه-حديث دار، در روز انذار:

پيامبر اكرم «ص» اشاره به على، فرمود:

«انّ هذا أخى و وصيّى و خليفتى من بعدى، فاسمعوا له و أطيعوا» . (2)

اين برادر من، وصى من، و جانشين من بعد از من است، پس به او گوش فرا دهيد و از او اطاعت نمائيد.

اين حديث نيز از احاديث صحيح و درست است كه مورخان آن را در

ص: 245


1- سوره مائده-آيه ١٠4.
2- تاريخ طبرى-ج ٢-ص ٣١٩، تاريخ ابن اثير-ج ٢-ص 6٢، سيرۀ حلبيه-ج ١-ص ٣١١، شواهد التنزيل حسكانى-ج ١-ص ٣٧١، كنز العمال-ج ١5-ص ١5، تاريخ ابن عساكر- ج ١-ص ٨5، تفسير خازن نوشته علاء الدين شافعي-ج ٣-ص ٣٧١، حياة محمد، نوشته حسنين هيكل-چاپ اوّل-باب «و أنذر عشيرتك الاقربين» .

آغاز بعثت پيامبر نقل كرده و يكى از معجزات آن حضرت به شمار آورده اند، ولى سياست، همۀ حقايق و رويدادها را وارونه جلوه داد و عوض كرد. و هيچ شگفتى در آن نيست چرا كه آنچه در آن دوران تيره و تاريك به وقوع پيوست، امروز در عصر روشنائى، تكرار مى شود، اين محمد حسنين هيكل است كه تمام حديث را در كتابش «حياة محمد» در صفحه ١٠4 از چاپ اول سال ١٣54 هجرى قمرى آورده است و در چاپ دوّم و پس از آن در چاپهاى ديگر، اين جمله حضرت را كه مى فرمايد «وصيّى و خليفتى من بعدى» حذف كرده است! ! و همچنين از كتاب تفسير طبرى-ج ١٩-ص ١٢١ اين جمله را حذف كرده اند و بجاى آن، كلمات ديگرى از خودشان گذاشته اند! ! غافل از اينكه طبرى همين روايت را در تاريخ خودش-ج ٢-ص ٣١٩ بطور كامل نقل كرده است، ببين چگونه سخنان را تغيير مى دهند و تحريف مى نمايند و رويدادها را وارونه نشان مى دهند، گويا مى خواهند نور الهى را با دهانشان خاموش كنند ولى خداوند نور خود را كامل كرده و روشن مى سازد هرچند كافران و مشركان را خوش نيايد.

در خلال بررسى و بحثم، خواستم به اصل قضيه آگاه شوم، لذا در جستجوى چاپ اول كتاب «حياة محمد» تلاش زيادى نمودم و بحمد اللّه پس از زحمت و رنج فراوانى آن را بدست آوردم، و خيلى برايم گران تمام شد، ولى به هر صورت بر آن تحريف آگاه شدم و بيش از پيش يقين پيدا كردم كه بدسگالان و تبهكاران پيوسته در تلاش اند كه حقايق ثابت و روشن را بزدايند تا اينكه مدركى قوى در دست دشمنانشان! نباشد. ولى حقيقت جوى با انصاف، هنگامى كه بر اين تحريف ها و حق كشى ها آگاه مى شود، از آنها بيشتر دور مى گردد و ترديدى برايش نمى ماند كه آنها هيچ دليل و برهانى جز مردم را به گمراهى كشاندن و آنها را فريب

ص: 246

دادن و حقايق را به هر قيمتى كه شده واژگونه نمودن، ندارند. و همانا نويسندگان زيادى را به مزدورى گرفتند تا آنچه هوسشان اقتضا مى كند درباره شيعيان و سبّ و شتم و تكفير آنها، مقاله ها و كتابهائى بنويسند و كوشش هاى عاجزانۀ خود را در راه دفاع باطل از آبروى برخى از اصحاب مرتدّ و به قهقرا بازگشته اى كه پس از رسول خدا، حق را با باطل عوض كردند، ادامه دهند.

راست گفت خداى بزرگ كه فرمود:

«كَذٰلِكَ قٰالَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِثْلَ قَوْلِهِمْ، تَشٰابَهَتْ قُلُوبُهُمْ، قَدْ بَيَّنَّا اَلْآيٰاتِ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ» (1) .

-همچنين گفتند آنها كه پيش از آنان بودند و مانند سخن اينها را بازگو كردند، قلبهاشان به هم شباهت دارد و ما به تحقيق آيات خود را براى كسانى كه يقين و باور دارند، بيان كرديم.

ص: 247


1- سورۀ بقره-آيه ١١٨.

ص: 248

احاديثي كه پيروي اهل بيت (علیهم السلام) را واجب مي داند

١-حديث ثقلين

اشاره

ص: 249

ص: 250

رسول خدا «ص» فرمود:

«يا أيّها النّاس انّى تركت فيكم ما ان أخذتم به لن تضلّوا، كتاب اللّه و عترتى أهل بيتى»

اى مردم! من در ميان شما گذاشتم چيزى را كه اگر از آن پيروى كنيد، هرگز گمراه نمى شويد: كتاب خدا و خاندانم، اهل بيتم.

و همچنين فرمود:

«بزودى فرستادۀ پروردگارم مى آيد، و من دعوت حق را اجابت مى كنم و همانا در ميان شما دو چيز سنگين و گرانبها بجاى مى گذارم، اول آنها كتاب خدا است كه در آن هدايت و نور است و دوّم، اهل بيتم، شما را بخدا اهل بيتم را از ياد نبريد، شما را بخدا اهل بيتم را فراموش نكنيد» (1).

ص: 251


1- صحيح مسلم-باب فضائل على-ج 5-ص ١٢٢، صحيح ترمذى-ج 5-ص ٣٢٨، مستدرك-

و اگر با دقّت بنگريم در اين حديث شريفى كه در صحاح اهل سنت آمده است، مى بينيم تنها شيعيان هستند كه پيروى از ثقلين (كتاب خدا و عترت پاك پيامبر) كردند، ولى ديگران تبعيّت از سخن عمر نمودند كه گفت: «ما را كتاب خدا بس است» و اى كاش، از كتاب خدا تبعيّت مى كردند، بى آنكه آن را تأويلهاى باطل و طبق هواهاى نفسانى خود بكنند، و اگر عمر خود از كتاب خدا، معناى «كلاله» را ندانست و آيۀ تيمّم را نفهميد و بسيارى ديگر از احكام را درك نكرد، پس چه رسد به آنان كه پس از او آمده و بدون اجتهاد، از او تقليد كردند و نظرات و اجتهادات او را در آيات قرآنى پذيرفتند؟ قطعا پاسخ مرا با اين حديث كه خودشان روايتش كرده اند، مى دهند و آن اينكه: «در ميان شما كتاب و سنّتم را باقى گذاشتم» (1).(2)

و اين حديث-اگر صحيح باشد-در معنى صحيح است زيرا معناى عترت در حديث ثقلين كه قبلا ذكرش گذشت، همان رجوع به اهل بيت است تا:

اوّلا-سنت پيامبر را به مردم ابلاغ كنند و روايتهائى درست و صحيح از آن حضرت نقل نمايند چرا كه اهل بيت، منزّه از دروغ اند و خداوند با آيۀ تطهير، آنها را معصوم دانسته.

ثانيا-براى اينكه معانى آيات و مقاصد الهى را تفسير نمايند، زيرا كتاب خدا به تنهائى كافى نيست. و چه بسيارند گروه هائى كه با كتاب خدا استدلال مى كنند و خود در گمراهى اند. از پيامبر اكرم «ص» نقل شده كه فرمود: «اى بسا قارى قرآن كه قرآن او را لعن مى كند» كتاب خدا

ص: 252


1- حاكم-ج ٣-ص ١4٨، مسند امام احمد بن حنبل-ج ٣-ص ١٧.
2- مسلم در صحيحش و نسائى و ترمذى و ابن ماجه و ابو داود در سننشان، اين حديث را نقل كرده اند.

ساكت است و آيات را مى شود بر وجوه زيادى حمل كرد و قرآن داراى محكمات و متشابهات است و براى فهم و دركش، بايد به راسخين در علم رجوع كرد همان طور كه در عبارت قرآن آمده، و به اهل بيت بايد رجوع كرد همان طور كه در تفسير نبوى آمده است.

بنابراين، شيعه همه چيز را به ائمۀ معصومين ارجاع مى دهند و تنها در مواردى كه نصّى وجود نداشته باشد، اجتهاد مى كنند، ولى ما همه چيز را به اصحاب ارجاع مى دهيم، چه در مورد تفسير قرآن و يا تفسير سنت پيامبر و احاديث وارده، و اين در حالى است كه احوال و اوضاع اصحاب و كارها و رفتارها و استنباطها و بدعتها و اجتهادهايشان را در مقابل نصّ كه متجاوز از صدها مورد است، دانستيم بنابراين، بعد از آنچه از آنها سر زده است، نمى توان به آنان تكيه كرد و احكام را از آنان اخذ نمود.

و اگر از علمايمان بپرسيم: كدام سنّت را پيروى مى كنيد؟ قطعا پاسخ مى دهند: سنت پيامبر «ص» ! ولى واقعيّت تاريخ، آن را رد مى كند زيرا روايت كرده اند كه پيامبر خود فرموده است: «بر شما باد به سنّت من و سنّت خلفاى راشدين بعد از من، پس عاقلانه از آن پيروى كنيد» ! و در اين صورت، سنّتى كه مورد پيروى آنها قرار مى گيرد غالبا سنّت راشدين است و حتى سنّت پيامبر را از راه همين افراد بدست آورده اند، و اين در جائى است كه ما در صحاحمان نقل كرده ايم كه پيامبر، اصحاب را از نوشتن سنّتش منع نمود تا با قرآن، آميخته نگردد! و چنين كردند ابو بكر و عمر در دوران خلافتشان، پس ديگر جائى براى اين قول پيامبر باقى نمى ماند كه فرمود: «تركت فيكم سنّتى» (1)من سنت خود را در ميان شما

ص: 253


1- روايت به لفظ «كتاب اللّه و عترتى» با سند از پيامبر نقل شده است. و اما لفظ «سنتى» در هيچ يك از صحاح شش گانه نيامده. ولى مالك بن انس، حديث را با لفظ سنتى در «موطأ» خود نقل كرده بدون اينكه سندش را بيان كند يعنى روايت مرسله است. و بعضى-

باقى گذاردم.

و آنچه از نمونه ها در اين بحث ذكر كردم-و آنچه ذكر نكرده ام چندين برابر است-كافى است كه اين حديث را رد كند، زيرا سنت ابو بكر و عمر و عثمان، مناقض و مخالف سنّت رسول خدا «ص» است و آن را باطل مى كند، همان طور كه روشن و واضح است.

نزاع فاطمه زهرا با ابو بكر:

اولين حادثه اى كه فورا پس از وفات رسول خدا «ص» رخ داد و اهل سنت و تاريخنگاران، آن را برشتۀ تحرير درآوردند، نزاع فاطمۀ زهرا با ابو بكر بود كه ابو بكر با حديث «ما پيامبران، ميراثى از خود بجاى نمى گذاريم و آنچه از ما باقى مى ماند، صدقه است» بر او احتجاج كرد.

و فاطمه زهرا با استناد به كتاب الهى اين حديث را تكذيب و باطل نمود، و پس از اثبات آن، بر ابو بكر احتجاج كرد كه ممكن نيست پدرش رسول خدا «ص» ، كتاب خدا را نقض و مخالفت كند، همان كتابى كه بر خودش نازل شده و در آن مى فرمايد:

«يُوصِيكُمُ اَللّٰهُ فِي أَوْلاٰدِكُمْ، لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ اَلْأُنْثَيَيْنِ» (1) .(2)

-خداوند به شما سفارش مى كند دربارۀ فرزندانتان، پس براى هر پسرى مانند بهرۀ دو دختر است.

و اين عموميّت و كليّت دارد و شامل پيامبران و غير پيامبران مى شود و همچنين احتجاج كرد بر او با سخن خداوند كه مى فرمايد:

«وَ وَرِثَ سُلَيْمٰانُ دٰاوُدَ» (3) .

ص: 254


1- مانند طبرى و ابن هشام همان طور روايت مرسله را نقل كرده اند مانند مالك.
2- سوره نساء-آيه ١١.
3- سوره نمل-آيه ١6.

-و سليمان وارث داود شد.

و هر دوى اينها پيامبر بوده اند. و فرمود:

«فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا» . (1)

خداوندا به من فرزندى عطا فرما كه از من و از خاندان يعقوب، ارث ببرد و او را-اى پروردگار من-پسنديده ساز.

مخالفت ابو بكر با عمر:

و اما دوّمين حادثه اى كه براى ابو بكر در آغازين روزهاى خلافتش رخ داد و تاريخ نويسان اهل سنت آن را به ثبت رساندند، آن بود كه ابو بكر با نزديك ترين افراد به خويش، يعنى عمر بن خطاب مخالفت كرد.

خلاصۀ ماجرا اين است كه ابو بكر بنا داشت با افرادى كه از زكات دادن امتناع كرده بودند بجنگد و آنها را به قتل برساند ولى عمر با او مخالفت كرده گفت: با آنان نجنگ زيرا شنيدم پيامبر «ص» را كه مى فرمود:

«مأموريت پيدا كردم با مردم كارزار كنم تا اينكه بگويند: «لا اله الا اللّه، محمد رسول اللّه» پس هركه اين را گفت، مالش و جانش از نظر من در امان خواهد بود و حسابش با خدا است» .

متن اين روايت را مسلم در صحيحش آورده است كه در آن آمده:

«روز خيبر، حضرت رسول «ص» پرچمى را به على داد، على گفت:

اى پيامبر! بر چه چيزى با آنها كارزار كنم؟ حضرت فرمود:

«با آنان بجنگ تا وقتى كه شهادت به وحدانيّت خدا و رسالت

ص: 255


1- سوره مريم-آيه 5 و 6.

محمد بدهند، پس اگر چنين شهادتى دادند، اموال و جانشان در امان تو خواهد بود، مگر آنچه به حق گرفته شود، و حساب و عقابشان با خداوند است» . (1)

ولى ابو بكر با اين حديث قانع نشد و گفت: «به خدا قسم با آنان كه بين نماز و روزه، فرق مى گذارند، مى جنگم زيرا زكات، حقّى است كه از اموال بايد گرفته شود» . و يا اينكه گفت: «به خدا قسم اگر زكاتى كه به پيامبر مى پرداختند، از من باز دارند، بر آن باز داشتن، با آنان به شدّت مى جنگم» و عمر پس از آن قانع شد و گفت: «همين كه ديدم ابو بكر بر آن امر، مصمّم است، خوشوقت شدم» .

من نمى دانم چگونه گروهى در مخالفت با سنّت پيامبرشان، خوشوقت مى شوند؟ و اين تأويلشان فقط براى اين بود كه بهانه اى در جنگ و كارزار با مسلمانان داشته باشند، همان مسلمانانى كه خداوند، قتلشان را در قرآن خود، روا ندانسته و حرام كرده است. مى فرمايد:

«يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذٰا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لاٰ تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقىٰ إِلَيْكُمُ اَلسَّلاٰمَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ اَلْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا، فَعِنْدَ اَللّٰهِ مَغٰانِمُ كَثِيرَةٌ، كَذٰلِكَ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلُ، فَمَنَّ اَللّٰهُ عَلَيْكُمْ فَتَبَيَّنُوا إِنَّ اَللّٰهَ كٰانَ بِمٰا تَعْمَلُونَ خَبِيراً» . (2)

-اى مؤمنان، هنگامى كه براى جهاد در راه خدا مى رويد، خوب تحقيق كنيد و به آن كس كه اظهار اسلام كرده و تسليم شما مى باشد، نگوئيد كه تو مؤمن نيستى (تا از اين راه، مال و جانش را بر خود حلال كنيد) و از متاع زندگى دنيا بهره اى ناچيز ببريد. و بدانيد كه غنيمت هاى بزرگ نزد خدا است شما هم در گذشته، اسلامتان چيزى جز تسليم نبود ولى

ص: 256


1- صحيح مسلم-ج ٨-ص 5١ كتاب «ايمان» .
2- سوره نساء-آيه ٩4.

خداوند بر شما منّت نهاد، پس بايد خوب تحقيق كنيد و بدانيد كه خداوند بر تمام كارها و اعمالتان، آگاه است.

از آن گذشته آنهائى كه حاضر نشدند، زكات خود را به ابو بكر بدهند، هرگز وجوب زكات را منكر نشده بودند ولى مقدارى تأخير در پرداختن زكات كردند تا قضيّۀ خلافت براى آنها روشن گردد.

شيعيان مى گويند كه اينها ناباورانه، مواجه با خلافت ابو بكر شدند و در ميان آنان كسانى بودند كه همراه با پيامبر در «حجة الوداع» بودند و خود از زبان پيامبر، مسئله جانشينى على بن ابى طالب را شنيده بودند، لذا مقدارى صبر كردند تا حقيقت قضيه برايشان معلوم شود، ولى ابو بكر كه مى خواست آن قضيه اصلى فاش نشود و آنها را از انگيزه شان بزور باز دارد، دست به چنين كشتارى زد.

من بدون اينكه اين مطلب شيعيان را استدلال يا تأييد كنم، قضيه را براى هركس كه در جستجوى حقيقت است رها مى كنم، تا خود بحث و بررسى نمايد.

ولى با اين حال، از قلم نمى اندازم داستان ثعلبه را كه در دوران حضرت رسول «ص» رخ داد و ثعلبه از آن حضرت خواست كه برايش دعا كند تا ثروتمند گردد و در اين امر، اصرار فراوان نمود و با خدا پيمان بست كه صدقه و زكات را خواهد داد. حضرت دعايش كرد و خداوند از فضل و كرمش، او را ثروتمند نمود تا حدّى كه مدينه و اطراف آن، برايش تنگ بود زيرا شترها و گوسفندان زيادى بدست آورد و لذا كم كم از محضر پيامبر و مسجد دور شد و كار بجائى رسيد كه حتى به نماز جمعه هم حاضر نمى شد. و هنگامى كه رسول خدا «ص» افرادى را براى گرفتن زكات، به سوى او فرستاد، امتناع ورزيد و چيزى به آنها نداد و گفت:

اين همان جزيه است يا اين خواهر جزيه است! و حضرت رسول با او

ص: 257

نجنگيد و دستور به قتلش نيز نداد. ولى خداوند درباره اش اين آيه را نازل فرمود:

«وَ مِنْهُمْ مَنْ عٰاهَدَ اَللّٰهَ لَئِنْ آتٰانٰا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلصّٰالِحِينَ، فَلَمّٰا آتٰاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَ تَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ» . (1)

-و از آنان كسانى هستند كه با خدا عهد كردند كه اگر خدا از لطف خويش به ما عطا كند و ثروت زيادى به ما بدهد، قطعا ما صدقه و زكات خواهيم داد و از شايستگان خواهيم بود. ولى وقتى كه خداوند از لطف و كرمش به آنها عطا كرد، بخل ورزيدند و روى برگردانده و از اعراض كنندگان شدند.

ثعلبه پس از نزول اين آيه، با ديده اى گريان نزد پيامبر آمد و از او خواست زكاتش را بپذيرد ولى حضرت-طبق روايت-امتناع كرده، از او نپذيرفت.

پس اگر واقعا ابو بكر و عمر، پيرو سنت پيامبر بودند، اين مخالفت و ريختن خون مسلمانان بى گناه، بصرف نپرداختن زكات براى چه بود؟ و آنان كه مى خواهند بهانه اى براى ابو بكر درست كنند و دست و پا مى كنند كه اشتباهش را جبران نمايند كه زكات را تأويل كرده كه حق مال است، پس از داستان ثعلبه كه زكات را انكار كرد و آن را جزيه به حساب آورد، ديگر هيچ عذر و بهانه اى براى آنان باقى نمى ماند و كسى چه مى داند شايد ابو بكر، دوستش عمر را به ضرورت قتل آنان كه به او زكات نپرداختند، قانع كرده بود تا اينكه دعوت آنان را در كشور پهناور اسلامى براى زنده نگهداشتن حديث غدير كه على را به خلافت نصب كرده بود، خنثى نمايند و اين چنين بود كه عمر از كشتار آنان اظهار

ص: 258


1- سوره توبه-آيه ٧5 و ٧6.

خرسندى نمود چرا كه او كسى بود كه تهديد به قتل و سوزاندن كسانى كرد كه در خانۀ فاطمه جمع شده و از بيعت امتناع كرده بودند.

داستان خالد بن وليد:

اما سومين حادثه اى كه در اوائل خلافت ابو بكر، برايش اتفاق افتاد و با عمر مخالفت ورزيد و برخى از آيات و روايات را تأويل كرد، داستان خالد بن وليد بود كه مالك بن نويره را ظالمانه به قتل رساند و در همان شب با همسر مالك، زناى به عنف كرد. و عمر به خالد مى گفت: «اى دشمن خدا! يك نفر مرد مسلمان را كشتى، آنگاه بر همسرش شبيخون زدى. به خدا قسم سنگسارت مى كنم» . (1)

ولى ابو بكر از خالد دفاع كرد و گفت: «او را رها كن، عمر! او تأويل كرده و تأويلش اشتباه درآمده است، پس ديگر چيزى دربارۀ خالد نگو» ! !

و اين رسوائى ديگرى است كه تاريخ براى يكى از بزرگان اصحاب ثبت مى كند! ! و ما هم هروقت نامش را مى بريم، با كمال احترام و قدسيّت از او ياد مى كنيم و او را لقب «سيف اللّه المسلول» مى دهيم! !

من چه مى توانم بگويم دربارۀ يكى از اصحاب كه چنان كارهاى زشتى را مرتكب مى شود؟ مالك بن نويره، اين صحابى جليل القدر، و بزرگ خاندان بنى تميم و بنى يربوع را كه در جوانمردى، سخاوت و شجاعت، ضرب المثل شده بود، به قتل مى رساند. و مورخين نوشته اند كه خالد، فريب داد مالك و يارانش را و بعد ازآن كه سلاح ها را بر زمين نهاد و با آنان مشغول نماز جماعت شد، خود و اصحابش با طناب هاى

ص: 259


1- تاريخ طبرى-ج ٣-ص ٢٨٠، تاريخ ابى الفداء-ج ١-ص ١5٨، تاريخ يعقوبى-ج ٢- ص ١١٠، الاصابه-ج ٣-ص ٣٣6.

محكم آنها را بستند و در ميانشان ليلى دختر منهال-همسر مالك-بود كه وى يكى از مشهورترين زنان عرب در زيبائى بود و گفته اند كه از او زيباتر ديده نشده، و خالد شيفتۀ جمالش شد.

مالك به خالد گفت: ما را نزد ابو بكر بفرست تا خود او در مورد ما قضاوت و حكم كند و در اين بين، عبد اللّه بن عمر و ابو قتاده انصارى دخالت كرده و به خالد اصرار كردند كه آنان را نزد ابو بكر بفرستد ولى خالد رد كرد و گفت: «خدا مرا زنده نگذارد اگر او را نكشم» .

ناگهان مالك نگاهى به همسرش ليلى انداخت و به خالد گفت: او مرا به كشتن داد. (يعنى زيبائى همسرم ترا وادار به كشتن من كرد) فورا خالد دستور داد گردنش را بزنند و همسرش ليلى را دستگير كرده، همان شب بر او وارد شد. (1)

چه مى توانم بگويم در مورد اين اصحابى كه حرمتهاى الهى را مى شكنند و براى هواى نفس، مسلمانان را مى كشند و نواميس آنان را مورد دستبرد قرار مى دهند. مگر در اسلام نيست كه نمى توان با زنى كه شوهرش از دنيا رفته، ازدواج كرد مگر پس از تمام شدن عدّه اش كه در قرآن تعيين گرديده است؟ ولى خالد كه خدايش، هواى نفسش بود، مرتد شد و ديگر «عدّه» چه ارزشى براى او دارد پس از آنكه ظالمانه و ناجوانمردانه مالك و قومش را به قتل رساند و آنها به شهادت و گواهى عبد اللّه بن عمر و ابو قتاده، از مسلمانان بودند كه پس از اين حادثه، بقدرى ابو قتاده خشمگين و عصبانى شده بود كه فورا به مدينه بازگشت و سوگند خورد كه هيچ وقت ديگر در سپاهى كه فرماندهش خالد بن وليد است،

ص: 260


1- تاريخ ابى الفداء-ج ١-ص ١5٨، تاريخ يعقوبى-ج ٢-ص ١١٠، تاريخ ابن السّحنه در حاشيه كامل -ج ١١-ص ١١4، وفيات الاعيان-ج 6-ص ١4.

شركت نكند. (1)

خوب است در اين قضيّه مشهور، اقرار استاد حسنين هيكل را از كتابش «الصّدّيق ابو بكر» نقل كنيم: او تحت عنوان «راى عمر و حجته فى الامر» چنين مى گويد:

«اما عمر كه نمونۀ راستين عدالت بود. او يافته بود كه خالد بر يك انسان مسلمان ستم نموده و با همسرش-قبل از تمام شدن عدّه اش-زنا كرده، پس روا نيست كه در فرماندهى ارتش باقى بماند، تا دگربار به چنين كارى دست نزند و امر مسلمانان را به تباهى نكشاند و شخصيتشان را در ميان اعراب، لكه دار ننمايد لذا گفت: با اين رفتارى كه با ليلى كرده، نمى شود او را بدون كيفر گذاشت.

و اگر درست باشد كه او تأويل كرده و در مورد مالك به اشتباه افتاده است، ولى عمر اين را نمى پذيرد و همين قدر كافى است كه رفتار خالد با همسر مالك را دليلى بر ضرورت جارى كردن حد شرعى بر او بدانيم، و اين مطلب كه او «سيف اللّه» (شمشير خداوند) است، بهانه اى براى جارى نكردن حد نمى شود و اگر اين بهانه درست باشد كه مثلا «پيروزى در ركاب فرماندهى چون خالد به دست مى آيد» ! پس ديگر تمام حرمتها و حرامها براى خالد، جايز و حلال مى شود و از آن پس بدترين نمونه اى خواهد بود كه مسلمانان اين چنين احترام قرآن را نگه مى دارند! ازاين روى عمر دوباره با ابو بكر بحث كرد و بر او اصرار نمود تا اينكه خالد را طلبيده و او را به شدّت مورد سرزنش قرار داد. . .» ! (2)

آيا مى توانيم از استاد هيكل و امثال او از علمايمان كه براى حفظ كرامت اصحاب، به نيرنگ و فريب، روى مى آورند، سئوال كنيم: چرا

ص: 261


1- تاريخ طبرى-ج ٣-ص ٢٨٠، تاريخ يعقوبى-ج ٢-ص ١١٠، الاصابه-ج ٣-ص ٣٣6.
2- كتاب «الصديق ابو بكر» -استاد هيكل-ص ١5١.

ابو بكر، حدّ را بر خالد جارى نساخت؟ و اگر عمر-بقول هيكل-الگوى عدالت راستين است، پس چرا به عزل خالد از فرماندهى ارتش بسنده كرد و حدّ شرعى را بر او جارى نساخت تا همان گونه كه خود مى گويد، ضرب المثلى براى مسلمانان نباشد كه اين چنين احترام كتاب خدا را نگه مى دارند؟ !

و آيا واقعا كتاب خدا را محترم شمردند؟

آيا حدود الهى را جارى نمودند؟

نه؛ هرگز! آنها فقط دنبال سياست بودند؛ همان سياستى كه حقايق را وارونه مى سازد و آيات قرآنى را به ديوار مى زند.

و آيا مى توانيم بپرسيم از برخى علمايمان كه در كتابهايشان نقل مى كنند كه پيامبر بسيار خشمگين شد هنگامى كه اسامه نزد او آمد و دربارۀ يك زن شرافتمندى كه دزدى كرده بود، وساطت و شفاعت كرده، و آنگاه حضرت فرمود:

«واى بر تو! در يكى از حدود الهى شفاعت مى كنى؟ به خدا قسم اگر فاطمه دختر محمد نيز دزدى كند، دستش را قطع مى كردم.

هلاك شدند آنان كه پيش از شما بودند كه هرگاه شخصيتى در ميان آنان دزدى مى كرد، رهايش مى كردند و اگر بيچاره اى دزدى مى كرد، حد را بر او جارى مى ساختند.»

اين علما چگونه ساكت مى شوند از كشتار مسلمانان بى گناه و هتك نواميس آنها و دخول بر زنانشان در شب كشته شدنشان درحالى كه آن بيچارگان، در عزاى شوهرانشان ماتم زده اند؟

و اى كاش اين عالمان سكوت مى كردند كه كار زشت خالد را با ساختن دروغها و خلق فضيلت ها و خوبى هاى دروغين، تأويل كرده و گناهش را پاك مى كنند، و باز هم او را لقب «سيف اللّه المسلول»

ص: 262

مى دهند. و مرا به شگفتى واداشت يكى از دوستانم كه مشهور به شوخ طبعى و قلب معانى بود، زيرا روزى از همان روزهاى نادانيم، در اوصاف خالد بن وليد، براى او سخن مى گفتم تا آنجا كه به او گفتم:

خالد سيف اللّه المسلول است! او فورا گفت: او «سيف الشيطان المشلول» است (يعنى شمشير كند شيطان) و در آن روز خيلى تعجب كرده و ناراحت شدم ولى پس از بحث و بررسى، خداوند قلبم را گشود و ارزش اينهائى را كه بر خلافت تكيه زدند و احكام خدا را تبديل و تعطيل نمودند و حدود الهى را ناديده گرفته و زير پا گذاشتند، به من فهماند.

خالد بن وليد در زمان پيامبر:

خالد بن وليد در دوران حضرت رسول «ص» داستان مشهورى دارد.

حضرت رسول او را به سوى بنى جذيمه اعزام كرد كه آنها را به اسلام دعوت نمايد، و دستور جنگ و قتال آنان را به او نداد. بنى جذيمه به جاى اينكه بگويند: «اسلمنا» (اسلام آورديم) گفتند: «صبأنا، صبأنا» يعنى از دينى دست برداشته و به دين ديگرى گرويديم (كه همان كنايه از اسلام آوردن بود) . خالد بى اعتنائى كرده، شروع به كشتار آنان كرد و برخى را نيز اسير نمود و به يارانش سپرد و به آنها دستور داد كه اسيران را به قتل برسانند ولى بعضى از آنها وقتى فهميدند اين بيچارگان اسلام آورده اند، از كشتنشان خوددارى كردند، و هنگام برگشتن، داستان را به عرض پيامبر «ص» رساندند، حضرت دو بار فرمود:

«خدايا! من از رفتار خالد بن وليد به تو پناه مى برم و از او بيزارم» .

سپس على بن ابى طالب را با مقدارى پول به سوى بنى جذيمه فرستاد كه ديۀ كشته ها را بپردازد و اموالى كه از آنها گرفته، برگرداند، حتى زيان ظرفى كه سگ در آن غذا مى خورده، به آنان پرداخت شد. آنگاه حضرت

ص: 263

رو به قبله ايستاد و دستها را به سوى آسمان بلند كرد-بحدّى كه زير بغل حضرت پيدا شد-و سه بار فرمود:

«خدايا من از خالد بن وليد بى زارم و به تو پناه مى برم از كارى كه انجام داد» . (1)

آيا مى توانيم بپرسيم، عدالت اين اصحاب، كه چنين ادّعائى مى كنند، كجا است؟ و اگر خالد بن وليد كه نزد ما از بزرگان است تا آنجا كه لقب شمشير خدا به او داده ايم، آيا واقعا پروردگارمان شمشيرش را مى كشد و بر مسلمانان بى گناه يورش مى برد و آنها را قتل عام مى نمايد و نواميسشان را هتك مى كند؟ و مگر در اين امر تناقض نيست؟ زيرا خداوند از قتل نفس و از فحشا و منكر و ظلم نهى فرموده ولى در همان حال مى بينيم خالد شمشير ستمش را مى كشد كه مسلمانان را از بين ببرد و خونشان را بريزد و اموالشان را غارت نمايد و زنان و فرزندانشان را به اسارت بگيرد.

خداوندا! اين سخن زور و بهتانى آشكار است.

خداوندا! تو منزّهى و تو عظيم و بزرگى و بالاتر از اين تهمتها هستى كه مى زنند.

پروردگارا! ترا سپاس مى گوئيم و تقديس مى نمائيم و منزّهت مى داريم، و بى گمان تو آسمانها و زمين و آنچه ميان آنها است را به باطل نيافريدى، اين گمان كافران است، پس واى بر كافران از آتش جهنم.

چگونه ابو بكر كه خود را خليفۀ مسلمانان مى دانست، آن جنايتهاى زشت را مى شنود و سكوت مى كند؟ و اى كاش تنها سكوت مى كرد كه

ص: 264


1- سيره ابن هشام-ج 4-ص 5٣، طبقات ابن سعد، اسد الغابه-ج ٣-ص ١٠٢.

از عمر بن خطاب مى خواهد كه از خالد دست بردارد و بر ابو قتاده غضب مى كند كه چرا اعتراض به كار خالد كرده است! آيا واقعا قانع شده بود كه خالد تأويل كرده و آنگاه به اشتباه افتاده است؟ و ديگر چه بهانه اى براى مجرمان و تبهكاران مى ماند كه حرمتها و اعراض مردم را هتك كنند و آنگاه ادعاى تأويل نمايند؟

ولى من بر اين باورم كه ابو بكر هيچ تأويلى در مورد خالد نداشته زيرا عمر او را دشمن خدا خواند، و نظرش اين بود كه بايد خالد به قتل برسد زيرا يك مسلمان را كشته است، يا اينكه سنگسار شود زيرا با همسر مالك (ليلى) زنا كرده است ولى ابو بكر هيچ كدام از اينها را در حقّ خالد انجام نداد بلكه خالد بر عمر بن خطاب-در اين مسئله-پيروز شد زيرا ابو بكر، جانب او را گرفته و حق به او داده بود هرچند كاملا و بيش از هر كس ديگر، خالد را مى شناخت.

مورخان نوشته اند كه پس از اين حادثه شرم آور، ابو بكر، خالد را به يمامه فرستاد كه از آنجا نيز پيروز بيرون آمد و با دخترى از آن ديار ازدواج كرد و همان رفتارى كه با ليلى نموده بود، در آنجا انجام داد درحالى كه هنوز خون آن مسلمانان و يا خون پيروان مسيلمه خشك نشده بود، و ابو بكر بيش از آن حادثۀ قبلى بر او عصبانى شد و به او پرخاش كرد! ! (1)

ترديدى نيست كه اين دختر نيز شوهردار بوده و خالد، شوهرش را به قتل رسانده سپس بر او وارد شده است همان گونه كه با ليلى همسر مالك رفتار كرد، وگرنه سزاوار پرخاش ابو بكر، آن هم بيش از پرخاشى كه در حادثه قبلى كرده بود، نمى بود، هرچند تاريخنويسان متن نامه اى را كه ابو بكر براى خالد بن وليد فرستاده، يادآور مى شوند كه در آن آمده بود:

ص: 265


1- استاد حسنين هيكل در كتابش «الصديق ابو بكر» -ص ١5١.

«به جان خودم اى فرزند مادر خالد، تو كارى جز هم آميختن با زنان ندارى درحالى كه در صحن حياط خانه ات، خون هزار و دويست نفر از مسلمانان ريخته شده و تا هنوز خشك نشده است» . (1)

و هنگامى كه خالد آن نامه را خواند، گفت: «اين كار آن مرد سخت گير است» ، يعنى عمر.

اينها دلايل محكمى است كه مرا وامى دارد از اين گونه اصحاب، متنفّر و بيزار گردم و همچنين متنفّر شوم از پيروانشان كه به كارهايشان رضايت داده و با قوّت از آنها دفاع مى كنند و متن هاى روايتها را به نفعشان تأويل مى نمايند و روايتهاى دروغين را براى صحّه گذاشتن بر كارهاى ابو بكر و عمر و عثمان و خالد بن وليد و معاويه و عمر و عاص و همقطارانشان، مى سازند.

خداوندا! از تو درخواست آمرزش و توبه مى كنم.

خدايا! از كارها و سخنان امثال اينان كه با احكامت مخالفت ورزيده و حرمتهايت را هتك نموده و حدودت را تجاوز نمودند، تبرّى و بى زارى مى جويم و از پيروان و اتباعشان و كسانى كه دانسته و عالمانه ولايتشان را پذيرفته اند، بى زارم و به تو پناه مى برم.

بارالها! از اينكه در گذشته در اثر نادانى و جهالت، آنان را پيروى مى كردم، مرا ببخش و بيامرز. و همانا رسولت فرمود: «جاهل در جهالتش، بهانه اى ندارد» .

خداوندا! بزرگانمان ما را به بى راهه كشاندند و حقيقت را از ما پنهان داشتند و اصحاب مرتد و دگرگون شده را بگونه اى برايمان ترسيم كردند كه پنداشتيم برترين بندگان، پس از رسولت هستند و بى گمان پدران و

ص: 266


1- تاريخ طبرى-ج ٣-ص ٢54، تاريخ الخميس-ج ٣-ص ٣4٣.

نياكان ما نيز قربانى همين نيرنگ و خيانتى بودند كه خواست امويان و سپس عباسيان بود.

خداوندا! آنان را و ما را بيامرز كه تو خود از پشت پرده ها و از باطن ما آگاهى، و خود مى دانى كه محبت و علاقه آنان به چنان اصحابى تنها از روى حسن نيّت بود و به اين خيال كه اينان ياران رسولت حضرت محمدند كه درود و سلامت بر او و اهل بيت و دوستانش باد؛ و تو خود اى سيد و مولاى من، آگاهى به علاقه و محبت آنان و ما به عترت پاك پيامبرت؛ امامانى كه رجس و پليدى را از آنان دور كردى و پاك و طاهرشان قرار دادى كه در مقدمه و پيشاپيش آنان سيد و سالار مسلمانان و امير مؤمنان و رهبر نيكوسيرتان و امام تقواپيشگان حضرت على بن ابى طالب قرار دارد.

بار خدايا! مرا از شيعيان و متمسّكان به ريسمان ولايتشان و پيمودگان راه و رسمشان و سوارشدگان در كشتى نجاتشان و چنگ زدگان به عروة الوثقايشان و پويندگان گامهايشان و ادامه دهندگان در محبت و مودّت و ولايشان و عمل كنندگان به سخنان و كردارشان و سپاسگزاران لطف و محبتشان قرار ده.

خدايا! مرا در جمعشان ببر و همراهشان محشور فرما كه همانا پيامبرت-درود و سلامت بر او و خاندان پاكش باد-فرمود: «انسان با هر كه دوست دارد، محشور مى شود» .

٢-حديث كشتي

پيامبر خدا فرمود:

«مثل اهل بيت من، مثل كشتى نوح است در قومش، هركه در آن

ص: 267

سوار شد نجات يافت و هركه از آن تخلّف كرد، غرق شد» . (1).

و فرمود:

«مثل اهل بيت من، در ميان شما، مثل باب حطۀ بنى اسرائيل است، كه هركه در آن داخل شد، آمرزيده گشت» . (2)

ابن حجر در كتاب صواعق المحرقه اش اين حديث را آورده سپس مى گويد:

«علت تشبيه آنان به كشتى، اين است كه هركس آنان را دوست داشت و احترامشان گذاشت و خداى را بر آن نعمت سپاس گفت و به هدايت عالمانشان، هدايت شد، از تيرگى مخالفتها در امان خواهد بود، و هركس از آنها تخلّف كرد، در درياى كفران نعمت ها غرق و در باتلاق طغيانها هلاك خواهد شد. و وجه تشبيهشان به «باب حطّه» اين است كه خداوند دخول از اين در-كه همان درب «اريحا» يا «بيت المقدّس» است-را همراه با فروتنى و طلب آمرزش، راهى براى مغفرت و آمرزش قرار داده بود و براى اين امّت، مودّت و محبّت اهل بيت را، سبب آمرزش قرار داده است» .

اى كاش بودم كه از ابن حجر مى پرسيدم آيا او هم از كسانى بود كه وارد كشتى شدند و از آن باب حطّه داخل گشتند و به هدايت علماء روشن شدند يا اينكه از كسانى بود كه مى گويند آنچه را به آن عمل نمى كنند و معتقدند به آنچه با آن مخالفت مى كنند؟ و چه بسا گمراهانى كه هروقت از آنها مى پرسم و بر آنها احتجاج مى كنم، پاسخم مى دهند كه: ما سزاوارتر به اهل بيت و به امام على هستيم از ديگران. ما اهل بيت

ص: 268


1- مستدرك حاكم-ج ٣-ص ١5١، تلخيص الذهبى، ينابيع الموده-ص ٣٠ و ٣٧٠، الصواعق المحرقۀ ابن حجر-ص ١٨4 و ٢٣4، تاريخ الخلفاء سيوطى و الجامع الصغير، اسعاف الراغبين.
2- مجمع الزوائد هيثمى-ج ٩-ص ١6٨.

را تقدير و احترام مى كنيم و كسى نيست كه بزرگوارى و فضائلشان را انكار نمايد!

آرى! با زبان مى گويند آنچه در قلبشان نيست يا اينكه احترام و تقدير مى كنند ولى پيروى و تقليد از دشمنان و قاتلان و مخالفان اهل بيت مى نمايند، يا اينكه معمولا نمى دانند اهل بيت كيست و اگر از آنان بپرسى، اهل بيت چه كسانى اند؟ ناگهان پاسخت مى دهند آنان همان زنهاى پيامبرند كه خداوند رجس را از آنان دور و پاكشان گردانيد.

يكى از آنها اين معما را برايم گشود، وقتى از او پرسيدم و پاسخم داد: تمام اهل سنت و جماعت، پيروى از اهل بيت مى كنند.

با شگفتى، گفتم چطور؟ گفت: پيامبر فرموده: نصف دينتان را از اين حميرا (يعنى عايشه) فرا گيريد، پس ما نيمى از دينمان را از اهل بيت گرفته ايم! و اين چنين معلوم مى شود نحوۀ محبتشان به اهل بيت چگونه است؟ ! ولى اگر از آنان بپرسى، امامان دوازده گانه چه كسانى اند؟ از آنان جز على و حسن و حسين نمى شناسند هرچند به امامت حسنين نيز معتقد نيستند. از سوئى ديگر معاوية بن ابو سفيان را احترام و تقدير مى كنند كه امام حسن را با دادن سمّ، به شهادت رساند و او را كاتب وحى مى نامند! و عمر و بن عاص را همان گونه احترام مى كنند كه على را!

اين همان تناقض گوئى و حق را با باطل پوشاندن و نور را با تاريكى پنهان كردن است و گرنه چطور ممكن است در قلب مؤمن، حبّ خدا و حبّ شيطان جمع شود؟ خداوند در قرآن مى فرمايد:

«لاٰ تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللّٰهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ، يُوٰادُّونَ مَنْ حَادَّ اَللّٰهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كٰانُوا آبٰاءَهُمْ، أَوْ أَبْنٰاءَهُمْ، أَوْ إِخْوٰانَهُمْ، أَوْ عَشِيرَتَهُمْ، أُولٰئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلْإِيمٰانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ، وَ يُدْخِلُهُمْ جَنّٰاتٍ تَجْرِي مِنْ

ص: 269

تَحْتِهَا اَلْأَنْهٰارُ خٰالِدِينَ فِيهٰا رَضِيَ اَللّٰهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ أُولٰئِكَ حِزْبُ اَللّٰهِ أَلاٰ إِنَّ حِزْبَ اَللّٰهِ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ» (1) .

هرگز نمى يابى گروهى را كه به خدا و روز قيامت ايمان دارند كه با مخالفان خدا و پيامبرش هرچند پدران يا پسران يا برادران يا خويشان آنان باشند، دوستى و محبت كنند. خداوند ايمان را در دلهايشان، ثبت كرده و به روحى از سوى خود نيروشان بخشيده و آنها را داخل در بهشتهائى خواهد كرد، كه در آن جاويد بمانند. خداوند از آنان راضى و آنان از خداوند راضى و خشنود باشند. آنها حزب اللّه اند كه حزب خدا قطعا رستگارانند.

و همچنين فرمود:

«يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِيٰاءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ قَدْ كَفَرُوا بِمٰا جٰاءَكُمْ مِنَ اَلْحَقِّ» (2) .

-اى مؤمنان، دشمن من و دشمن خودتان را دوست مداريد. چگونه اظهار علاقه به آنان مى كنيد درحالى كه به آنچه از حق براى شما آمده، كافرند و ايمان ندارند؟

٣-حديث كسي كه مي خواهد زندگيش، زندگي پيامبر باشد:

رسول خدا (ص) فرمود:

«هركه خوش دارد كه مانند من زندگى كند و مانند من بميرد و در بهشت برينى كه پروردگارم آماده كرده، ساكن شود، پس ولايت على را پس از من بپذيرد و دوستدارانش را دوست بدارد و به

ص: 270


1- سوره مجادله-آيه ٢٢.
2- سوره ممتحنه-آيه ١.

اهل بيتم پس از من، بپيوندد و از آنها پيروى كند زيرا كه آنان عترت من اند، از خاك گل من آفريده شده اند و فهم و علم من به آنان تزريق شده است پس واى بر كسانى از امتم كه فضيلت آنها را ناديده بگيرند و رحم مرا به جاى وصل، قطع كنند. خداوند از شفاعتم، آنان را بهره مند نسازد» . (1)

و اين روايت نيز از روايتهاى روشنى است كه اصلا قابل توجيه كردن و تأويل نمى باشد و حجّت را بر مسلمانان كامل كرده، جاى بهانه اى نمى گذارد كه هركس ولايت على را نداشته باشد و از اهل بيت پيامبر پيروى ننمايد، از شفاعت جدّشان رسول خدا «ص» محروم خواهد شد.

لازم به تذكر است كه در خلال تحقيقاتم، در آغاز، نسبت به صحّت اين حديث، ترديد كردم زيرا ديدم متضمّن تهديد شديدى است در مورد كسانى كه با على و اهل بيت مخالف اند بويژه اينكه اين حديث اصلا جائى براى توجيه و تأويل نگذاشته است. پس از چندى كه كتاب اصابۀ «ابن حجر عسقلانى» را مطالعه مى كردم، ديدم پس از ذكر اين حديث مى گويد: «در اسنادش نام يحيى بن يعلى محاربى آمده است كه آدم سست و غير مورد اطمينانى است» !

تا اندازه اى آرامش پيدا كردم و اشكال و اعتراضى كه در ذهنم مانده بود، مقدارى زدوده شد زيرا پنداشتم كه واقعا يحيى بن يعلى محاربى كه حديث را نقل كرده، ثقه و مورد اعتماد نيست. ولى از آنجا كه خداوند سبحان مى خواست حقيقت را بر من آشكار سازد، در روزهاى بعد و

ص: 271


1- مستدرك حاكم-ج ٣-ص ٢٨، طبرانى در جامع كبير، الاصابة ابن حجر عسقلانى، كنز العمال-ج 6-ص ١55، مناقب خوارزمى-ص ٣4، ينابيع الموده-ص ١4٩، حلية الاولياء- ج ١ ص ٨6، تاريخ ابن عساكر-ج ٢-ص ٩5.

هنگامى كه كتاب «مناقشات عقائديه» را بدست آوردم، مطلب كاملا روشن شد. از اين كتاب فهميدم كه يحيى بن يعلى محاربى از افراد مورد اطمينانى است كه شيخين (مسلم و بخارى) بدو اعتماد داشته اند. خود مطلب را در كتاب «بخارى» دنبال كردم و ديدم در جلد سوم، صفحه ٣١ در باب «غزوۀ حديبيّه» روايتهائى از او نقل كرده و «مسلم» در صحيحش در باب «حدود» جلد پنجم، صفحۀ ١١٩ از او احاديثى نقل نموده است.

و خود ذهبى نيز با آن همه عصبيّتى كه دارد، احاديث موثّقۀ او را مورد تأييد كامل قرار داده و ائمۀ «جرح و تعديل» (1)او را از «ثقات» دانسته اند و شيخين (بخارى و مسلم) به او اطمينان نموده اند! پس اين همه تحريف و تقلّب و جعل و وارونه جلوه دادن حقايق و طعن زدن در شخصى كه مورد اطمينان است و اهل صحاح او را توثيق كرده اند، براى چيست؟ آيا بدين خاطر است كه او حقيقتى روشن را جلوه داده است كه همان ضرورت اقتدا و پيروى از اهل بيت است كه اكنون پاداشش از ابن حجر، تضعيف و توهين مى باشد؟ هرچند ابن حجر غفلت كرده بود كه پس از او، علمائى محقّق خواهند آمد و او را در هر كوچك و بزرگى مورد استيضاح و سئوال قرار خواهند داد و تعصّب و نادانيش را كشف خواهند كرد زيرا روشنائى از فروغ نور هدايت مى گيرند و راهنمائى را از راهنمايان اهل بيت اخذ مى كنند.

و پس از آن فهميدم كه برخى از علماى ما بيشترين تلاششان را در پوشاندن حقيقت ها بكار مى برند تا واقعيّت اصحاب و خلفا كه بزرگان و رهبرانشان اند، آشكار نشود و لذا مى بينى كه گاهى احاديث صحيح را توجيه مى كنند و معانى ديگرى برايش جعل مى نمايند و گاهى احاديثى

ص: 272


1- جرح در اصطلاح حديث بمعناى نقصان وارد آوردن است و كسى را مجروح مى گويند كه اعتبارى بقول و فعل او نباشد و در مقابل آن اصطلاح «تعديل» است.

را كه با مذهبشان ناسازگار است، تكذيب مى كنند هرچند در صحاح و مسندهاى خودشان آمده باشد و گاهى نيمى از حديث يا دو سوّمش را حذف مى كنند و بجاى آن، جمله هائى از خود اضافه مى كنند! ! و گاهى روات ثقه را مورد تشكيك و طعن قرار مى دهند زيرا احاديثى را روايت كرده اند كه با هواى نفسشان سازگار نبوده است و گاهى هم حديث را در چاپ اوّل كتاب نقل كرده و در چاپهاى بعدى، حذف مى كنند و هيچ اشاره اى به انگيزه حذف و ناديده گرفتن حديث نمى كنند على رغم آنكه آگاهان سبب اين خيانتها را خواهند دانست.

همۀ اين مسائل، پس از بررسى و كنجكاوى شديد و بى پايانم، بدستم آمد و نسبت به هرچه مى گويم، دليلهائى محكم و بى چون وچرا دارم.

اينها كه بيهوده دست به چنين تلاشهائى مى زنند و كوشش دارند كه رفتار و اعمال آن عدّه از اصحاب كه به اعقاب جاهليّت خويش بازگشتند را بنحوى درست جلوه دهند، به هرحال سخنانشان مغاير سخنان ديگرشان درآمده و با تاريخ نيز ناسازگار است. اى كاش اينها از حق، تبعيّت مى كردند هرچند تلخ بوده تا هم خود آسوده شوند و هم ما را به زحمت نيندازند و بجاى اينكه عامل از هم پاشيدگى و اختلاف و تفرقۀ امت باشند، عامل وحدت و اتحاد و يگانگى مى شدند، چرا كه بيشتر اختلافها بر سر تأييد يا مخالفت سخنان ايشان دور مى زند.

و اگر بعضى از پيشينيان از اصحاب، ثقه و مورد اعتماد نبودند در بازگو كردن احاديث شريف پيامبر «ص» و هرچه را كه با هواهاشان سازگار نبود، ناديده مى گرفتند بويژه اگر آن احاديث، از وصايائى بود كه حضرت رسول «ص» قبل از وفاتش به آنها سفارش كرده بود، مانند روايتى كه بخارى و مسلم نقل كرده اند كه پيامبر قبل از وفاتش به سه مطلب

ص: 273

سفارش كرد:

١-مشركين را از جزيرة العرب بيرون كنيد.

٢-گروه اعزامى را به همان مقدار كه من هديه مى دادم، شما هم عطا كنيد.

٣-راوى مى گويد: سوّمين سفارش را فراموش كرده ام! (1)

آيا معقول است اصحابى كه حاضر بودند و وصيّتهاى پيامبر را شنيدند، دوتا را به ياد داشته باشند و سوّمين وصيّت را فراموش كرده باشند، درحالى كه پس از يك بار شنيدن چكامه هاى بلند، آنها را از بر مى كردند. نه! هرگز از ياد نبردند ولى سياست، آنها را وادار به فراموش نمودن و يادآورى نكردن نمود. اين باز هم مسخرۀ ديگرى از اين عدّه از اصحاب است. و بى گمان آن وصيت مربوط به خلافت على بن ابى طالب بوده كه راوى، آن را به فراموشى سپرده است!

هرچند تحقيق كننده در اين امر، بوى وصيّت براى على كاملا به مشامش مى رسد على رغم انكار نمودن و از ياد بردن آنان، بخارى در صحيح خود در كتاب «وصايا» و مسلم نيز در صحيح خود در كتاب «الوصيه» نقل كرده اند كه در حضور عايشه ذكر شد كه پيامبر، سفارش على را كرده است و او را جانشين خود قرار داده است (2). ببين چگونه خداوند نور خود را ظاهر و آشكار مى سازد هرچند ستمگران آن را بپوشانند.

بازمى گردم به سخنم و مى گويم: اگر اين اصحاب، در بازگو كردن

ص: 274


1- صحيح بخارى-ج ١-ص ١٢١ باب جوائز الوفد من كتاب الجهاد، صحيح مسلم-ج 5-ص ٧5 كتاب الوصيه.
2- صحيح بخارى-ج ٣-ص 6٨باب مرض النبى ، صحيح مسلم، ج ٢-ص ١4كتاب الوصية .

سفارشها و وصيت هاى پيامبر «ص» مورد اطمينان نباشند (و تحريف كنند) پس ديگر ملامتى بر «تابعين» و آنان كه پس از آنها آمده اند نيست.

و اگر عايشه كه امّ المؤمنين است، تحمّل شنيدن نام «على» را ندارد و از اسم على بى زار است همان گونه كه ابن سعد در طبقاتش (1)و بخارى در صحيحش (باب مرض النبى) نقل كرده اند و اگر عايشه به سجدۀ شكر مى افتد وقتى خبر مرگ على را مى شنود، پس چه اميدى به او هست كه خلافت على را از زبان پيامبر يادآور شود و او كسى است كه همگان دشمنى و عداوتش را نسبت به على و فرزندانش و اهل بيت پيامبر «ص» مى دانند. و لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم.

ص: 275


1- طبقات ابن سعد-بخش دوّم از جزء دوم-ص ٢٩.

ص: 276

اجتهاد در برابر نص

مصيبت ما در اجتهاد در برابر نص است

اشاره

ص: 277

ص: 278

از نتيجه تحقيقاتم بدست آوردم كه مصيبت امّت اسلامى در اجتهادى است كه اصحاب عادت كرده اند در برابر نصّ مى كنند، و متن هاى روشن و صريح را با اجتهادهاى باطل خويش تغيير مى دهند و بدين سان به حدود الهى يورش مى برند و سنّت پيامبر را نابود مى كنند و پس از آنان، علما و امامان، بر همان منوال قياس كرده و گاهى اگر ديدند نصّ حديث پيامبر با كردار و رفتار يكى از اصحاب سازش ندارد، آن را رد مى كنند و من گزافه نمى گويم اگر ادعا كنم كه حتى آيات قرآنى را نيز در همين راستا رد مى نمايند. و قبلا تذكر دادم كه با وجود نصّ بر تيمّم در كتاب خدا و سنت پيامبر، اجتهاد به رأى كردند و گفتند در صورت نيافتن آب، نماز ترك شود و عبد اللّه بن عمر اين اجتهاد را تفسير كرد بنحوى كه قبلا بحثش گذشت.

ص: 279

اجتهادهاي عمر:

نخستين كسى از اصحاب كه پس از وفات رسول خدا «ص» اخذ به رأى خود كرد و در برابر آيات قرآن، اجتهاد به رأى نمود، خليفه دوم بود كه سهم «مؤلفة قلوبهم» را از زكات برداشت و گفت: «ما نيازى به شما نداريم» !

و اما اجتهادش در برابر احاديث پيامبر كه بى شمار است. او حتى در زمان حيات پيامبر «ص» نيز اجتهاد به رأى كرد و با حضرت مخالفت ورزيد. قبلا اشاره كرديم به مخالفتش در صلح حديبيه و جلوگيريش از نوشتن پيامبر و قولش «ما را كتاب خدا بس است» .

و همچنين حادثۀ ديگرى با پيامبر «ص» دارد كه شايد ترسيمى روشن تر از درون عمر به ما بدهد؛ همو كه بر خود روا مى دانست كه با پيامبر بحث و گفتگو و مخالفت نمايد و اين حادثه در مورد بشارت دادن به بهشت است كه حضرت، ابو هريره را فرستاد و گفت: با هركه ملاقات كردى كه با اطمينان قلب شهادت به وحدانيت خدا (لا اله الا اللّه) مى داد، پس او را به بهشت بشارت ده. ابو هريره رفت كه اين بشارت حضرت را ابلاغ كند، در راه با عمر روبرو شد، عمر او را منع كرد و بقدرى او را زد كه از عقب بر زمين افتاد پس ابو هريره با ديده اى گريان به سوى پيامبر بازگشت و او را از كار عمر مطلع ساخت.

پيامبر به عمر فرمود: چرا چنين كارى كردى؟

عمر گفت: آيا تو او را فرستادى كه بشارت به بهشت دهد هركس را كه با اطمينان قلب، شهادت به وحدانيّت خدا دهد؟

حضرت فرمود: آرى.

ص: 280

عمر گفت: اين كار نكن. من مى ترسم مردم تنها به «لا اله الا اللّه» اكتفا كنند! ! ! (1).

و اين هم فرزندش عبد اللّه بن عمر است كه مى ترسد مردم، به تيمّم اهميّت بدهند لذا دستورشان مى دهد كه نماز نخوانند! و اى كاش اينان، نصّ ها را ترك مى كردند و ديگر با اجتهادهاى نارساى خود، آنها را تحريف نمى كردند كه در نتيجه، منجر به نابودى شريعت و هتك حرمتهاى الهى و تفرّق و اختلاف امّت در تاريكى هاى مذهبهاى گوناگون و فرقه هاى متخاصم و ديدگاه هاى پراكنده، نشود.

و از نقطه نظرهاى گوناگون عمر نسبت به پيامبر و سنتش درمى يابيم كه او هيچ وقت عقيده به معصوم بودن پيامبر نداشته، بلكه او را مانند هر انسان معمولى مى پنداشته كه اشتباه مى كند و به خطا مى رود و گاهى هم سخن درست مى گويد. و از اينجا بود كه علماى اهل سنت معتقد شدند به اينكه پيامبر تنها در تبليغ قرآن معصوم است و در موارد ديگر فرقى با افراد بشر ندارد و مانند آنها اشتباه مى كند و استدلال مى كنند به اينكه عمر در بسيارى از قضايا، رأى پيامبر را تصحيح كرده است!

و اگر پيامبر-همان گونه كه برخى از نادانان روايت مى كنند-نى زدن شيطان را در منزلش و درحالى كه او دراز كشيده بود و زنها هم طبل مى زدند و شيطان در كنارش مشغول بازى و شوخى بود، مى پذيرد ولى وقتى عمر بن خطاب وارد خانه شد، شيطان فرار كرد و زنها فورا طبلهاى خود را زير خودشان پنهان كردند و پيامبر-و العياذ باللّه-به عمر گفت:

شيطان ترا در راهى نديد، جز اينكه راهى ديگر را براى خود برگزيد، پس ديگر تعجبى نيست اگر عمر بن خطاب نظر در دين داشته باشد و به خودش

ص: 281


1- سيرة عمر از ابن الجوزى-ص ٣٨، شرح ابن ابى الحديد-ج ٣-ص ١٠٨ و ١١6، فتح البارى ج ١-ص ١٨4.

اجازۀ مخالفت با پيامبر در امور سياسى و حتى در امور دينى بدهد، همان طور كه در داستان بشارت دادن به بهشت گذشت.

و از انديشۀ اجتهاد و به كارگيرى رأى در برابر نصّ، گروهى از اصحاب و پيشاپيش آنان عمر براى خود تشكيلاتى درست كردند كه در روز مصيبت بزرگ (پيش از وفات پيامبر) ديديم چگونه نظر عمر را در مقابل نص صريح پيامبر، تأييد و پشتيبانى كردند. و از اينجا نيز نتيجه مى گيريم كه اينان هيچ وقت نصوص «غدير» را-كه پيامبر «ص» على را به عنوان خليفه مسلمانان معرفى كرد-نپذيرفتند و منتظر فرصتى بودند كه آن را رد كنند و بدين سان در سقيفه گرد آمده و ابو بكر را-در نتيجۀ همين اجتهاد-انتخاب كردند. و هنگامى كه بر اوضاع مسلّط شدند و مردم احاديث پيامبر را در خصوص خلافت به فراموشى سپردند، شروع به اجتهاد كردن در همه چيز نمودند تا آنجا كه به كتاب خدا نيز دست درازى كرده، حدود الهى را تعطيل و احكام را تغيير دادند و از اين روى فاجعۀ حضرت زهرا پس از فاجعۀ حضرت على و دور ساختنش از كرسى خلافت به وقوع پيوست و پس از آن، فاجعۀ كشتار مانعين زكات رخ داد و همۀ اينها نتيجه اجتهاد به رأى در برابر نصّ بود.

سپس خلافت عمر بن خطاب، نتيجۀ بى چون وچراى همان اجتهاد بود زيرا ابو بكر، اجتهاد به رأى كرد و شورائى را كه خود بر آن در مورد صحّت خلافتش، استدلال مى كرد، برانداخت، و عمر از او هم فراتر رفته، هنگامى كه امور مسلمين را به عهده گرفت، حرام خدا و رسولش را حلال (1)و حلال خدا و رسولش را تحريم كرد (2).

ص: 282


1- مانند قضيۀ درست دانستن سه طلاق-صحيح مسلم-باب الطلاق الثلاث، سنن ابى داود- ج ١-ص ٣44.
2- مانند تحريم متعۀ حج و متعۀ بانوان-صحيح مسلم-كتاب حج، صحيح بخارى-كتاب حج-باب تمتع.

و هنگامى كه نوبت به عثمان رسيد، گام گسترده ترى را در اين اجتهاد برداشت و از پيشينيانش بقدرى جلوتر رفت كه در زندگى سياسى و دينى مردم بطور كلى تأثير گذاشت و در نتيجه انقلاب عليه او برپا شد و تاوان اجتهادش را با زندگى خود پرداخت.

و آن هنگام كه امام على، حكومت اسلامى را بدست گرفت، مواجه با دشواريهاى زيادى براى بازگرداندن مردم به سنّت شريف پيامبر و دژ محكم قرآن شد و با تمام توان كوشيد كه بدعتهاى داخل شده در دين را بزدايد ولى برخى از آنان فرياد برآوردند: «واى كه سنّت عمر از بين رفت» !

من تقريبا دارم يقين مى كنم كه آنها با امام على جنگيده و مخالفتش كردند، براى اين بود كه آن حضرت-كه درود خداوند بر او باد-آنان را وادار به پيمودن راه راست كرد و به نصوص درست بازگرداند و بدعتها و انحرافها و كژيها را-كه در طول ٢5 سال به دين بسته بودند- بزدود درحالى كه مردم بدان خو گرفته بودند خصوصا اهل دنيا و هواپرستانى كه مال خدا را غنيمت دانسته و بندگان خدا را بردگان پنداشتند و طلا و نقره را انباشته و مستضعفين را از ساده ترين حقوقى كه اسلام به آنان ارزانى داشته محروم نمودند.

ازاين روى مى بينيم كه مستكبرين در هر زمانى، ميل به سوى چنين نحوه اجتهادى دارند و براى آن كف مى زنند زيرا از هر راه ممكن، آنان را براى رسيدن به اهدافشان، يارى مى دهند، و اما احكام الهى، راه را بر آنان بسته و جلوى رسيدن به اهداف و اغراضشان را مى گيرد. و اين اجتهاد پيروانى در هر زمان و مكان-حتى از خود مستضعفين-پيدا كرد زيرا تعهّدى در آن نيست و عمل كردن به آن، آسان است. و امّا احكام نياز به تعهد دارد و چندان آزادى در آن نيست كه سياستمداران آن را حكومت

ص: 283

«تئوكراسى» يعنى حكم خدا مى نامند و اجتهاد به رأى را كه داراى ويژگى آزادى در رأى است و هيچ تعهّدى در آن نيست، حكومت «دمكراسى» مى نامند يعنى حكم ملّت، پس آنان كه پس از رحلت پيامبر «ص» در سقيفه جمع شدند، حكومت «تئوكراسى» را كه پيامبر اسلام براساس آيات و احكام قرآن، تأسيس كرده بود، لغو كرده و بجاى آن، حكومت دموكراسى را جايگزين كردند كه در آن خود ملّت هركس را كه صلاحيت رهبرى داشت انتخاب مى كند، گو اينكه آن اصحاب معناى «دمكراسى» را نمى دانستند زيرا اين واژه اى عربى نيست ولى نظام شورائى را آموخته بودند. هرچند در حقيقت چنين انتخابى نيز حاصل نشد زيرا آنان كه انتخاب شدند به هيچ وجه، صلاحيّت نمايندگى امّت را نداشتند.

و آنها كه در اين زمان، خلافت را قبول ندارند، طرفداران دموكراسى هستند كه به آن افتخار مى كنند و ادّعا دارند كه قبل از همه، اسلام اين نظام را براى خود برگزيد و همان ها پيروان اجتهاد و بدعت هستند و اينان امروز نزديك ترين افراد به رژيمهاى به سبك غربى هستند. ازاين رو است كه مى بينيم دولتهاى غربى از آنان ستايش كرده و مسلمانان پيشرفته و روشنفكرشان مى نامند.

ولى شيعيان طرفدار «تئوكراسى» يا حكومت «اللّه» هستند و اجتهاد در برابر نصّ را نمى پذيرند و بين حكم الهى و شورى تمييز قائل اند و لذا شورى-در نظر آنان-هيچ ربطى به متن احكام ندارد بلكه اجتهاد و شورى در مواردى است كه نصىّ نيامده است. آيا نمى بينى كه خداى سبحان، خود رسولش محمد را برگزيد و با اين حال به او فرمود:

«وَ شٰاوِرْهُمْ فِي اَلْأَمْرِ» (1) .

ص: 284


1- سوره آل عمران-آيه ١5٩.

-و در امور با آنان مشورت كن.

اما آنچه كه مربوط به اختيار رهبران بشريت است مى فرمايد:

«وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مٰا يَشٰاءُ وَ يَخْتٰارُ مٰا كٰانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ» (1) .

-و پروردگارتان هرچه مى خواهد مى آفريند و خود انتخاب مى كند، و آنان را انتخابى نيست.

پس اگر شيعيان قائل به خلافت امام على پس از پيامبر هستند، در حقيقت، تمسّك به نصّ كرده اند و اگر برخى از اصحاب را رد مى كنند؛ تنها كسانى را رد مى كنند كه نصّ را با اجتهاد به رأى عوض كردند و ازاين رو، حكم خدا و رسولش را ضايع نمودند و شكافى در اسلام پديد آوردند كه تا به امروز گرفته نشده است. و بهمين خاطر است كه دولتهاى غربى و انديشمندانشان را مى بينيم، شيعيان را قبول ندارند و آنان را به تعصّب دينى متّهم مى سازند و ارتجاعى قلمداد مى كنند زيرا شيعيان مى خواهند به قرآنى رجوع كنند كه دست دزد را قطع مى كند و زانى را رجم مى نمايد و امر به جهاد در راه خدا مى كند، و همۀ اين احكام در نظر غربى ها، احكامى خشن و شديد و وحشيانه است.

و در خلال تحقيقم، پى بردم كه چرا برخى علماى سنت باب اجتهاد را از قرن دوّم هجرى بسته اند، شايد بدين خاطر بوده است كه ديدند اين اجتهاد چه بلاها و فاجعه ها بر سر اين امت آورد و چه جنگهاى خونينى برافروخت كه تر و خشك را سوزاند و همين اجتهاد بود كه بهترين امّت را به امّتى متخاصم و كينه توز تبديل كرد كه هرج ومرج و حكومتهاى عشايرى بر آن حكومت كرده و از اسلام به جاهليت برگشتند.

و اما شيعه، باب اجتهاد را هرگز بر خود نبست و تا وقتى كه نصوص

ص: 285


1- سوره قصص-آيه 6٨.

و احكام الهى وجود دارد، باب اجتهاد نيز باز است و هيچ كس نمى تواند اين نصوص را تغيير و تبديل نمايد، و وجود دوازده امامى كه علم و دانش خود را از جدّشان پيامبر به ارث برده اند، آنان را در اين مسير همراهى كرد زيرا امامان مى گفتند: «هيچ مسئله اى نيست، مگر اينكه خداوند در آن حكمى دارد و پيامبرش اين احكام را توضيح داده است» .

و همچنين مى دانيم كه اهل سنت و جماعت چون از اصحاب مجتهدى پيروى كردند كه آنان نگارش سنّت پيامبر را قدغن نمودند، لذا در غياب احكام پيامبر، چاره اى جز گشودن راه اجتهاد به رأى و قياس و استصحاب و و. . . بر خود نيافتند.

و از آنها نيز مى فهميم كه شيعيان برگرد وجود امام على گرد آمدند كه او دروازۀ علم پيامبر است و به آنها مى گفت:

«از من هرچه مى خواهيد، بپرسيد چرا كه پيامبر هزار در از دانش را بر من گشود كه از هر درى هزار در ديگر گشوده مى شود» . (1)

و آنان كه شيعه نبودند، پيرامون معاوية بن ابو سفيان جمع شدند كه جز اندكى از سنّت پيامبر، چيزى نمى دانست.

و بعد از وفات امام على، رهبر گروه ستمگر، فرمانرواى مؤمنان شد و بيش از پيشينيانش، در دين خدا، عمل به رأى كرد. و اهل سنت او را كاتب وحى و از علما و مجتهدين مى دانند. من مى پرسم او چگونه عمل به اجتهادش مى كند درحالى كه حسن بن على را كه سيّد جوانان اهل بهشت است، با دادن زهر، به قتل مى رساند؟ و شايد پاسخ دهند كه اين هم از اجتهادش است هرچند اجتهاد كرده و خطا كرده باشد! !

چگونه به اجتهاد معاويه حكم مى كنند درحالى كه بزور از امت

ص: 286


1- تاريخ دمشق ابن عساكر-ج ٢-ص 4٨4ترجمه امام على بن ابى طالب ، مقتل الحسين نوشته خوارزمى-ج ١-ص ٣٨، الغدير امينى-ج ٣-ص ١٢٠.

براى خود و سپس براى فرزندش يزيد پس از خود بيعت گرفت و نظام شورائى را به پادشاهى قيصرى تبديل كرد؟

چگونه نظر به اجتهادش مى دهند و يك اجر و پاداش به او مى بخشند درحالى كه مردم را به زور وادار به لعن على و اهل بيت پيامبر و ذرارى مصطفى «ص» بر روى منابر مى كرد و تا شصت سال، اين سنّت در ميان مردم پابرجا بود؟ !

و چگونه او را كاتب وحى مى دانند در صورتى كه وحى در مدت بيست و سه سال بر پيامبر نازل شد كه يازده سال آن، معاويه مشرك بود، و پس از فتح مكه كه اسلام آورد، در هيچ روايتى ديده نشده كه معاويه ساكن مدينه شده باشد درحالى كه پيامبر پس از فتح در مكه، اقامت نكرد. پس چگونه كتابت وحى براى معاويه ميسر شد؟ ! و لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم. پناه بر خدا.

و اين سئوال باز هم خودنمائى مى كند: كدام گروه بر حق و كدام يك بر باطل اند؟ يا بايد على و شيعه اش، ستمگر و بر غير حق باشند و يا بايد معاويه و پيروانش ظالم و بر باطل باشند؟ و بى گمان پيامبر «ص» همه چيز را روشن كرده است ولى برخى از مدعيان طرفدارى از سنّت، آن را كژ و انحرافى مى پسندند.

من در خلال تحقيقاتم و در آنجا كه دفاع از معاويه به چشم مى خورد، مى ديدم كه دفاع كنندگان، پيروان معاويه اند نه پيروان سنت پيامبر-همان گونه كه ادعا دارند-بويژه اگر نقطه نظرهاشان را دنبال كنى، مى يابى كه چگونه با شيعيان على، دشمنى مى ورزند و روز «عاشورا» را به عنوان يك عيد، جشن مى گيرند و از اصحابى دفاع مى كنند كه رسول خدا را در زمان حياتش و پس از وفاتش اذيت كردند، و اشتباهات آنها را تصحيح كرده و بر اعمال و رفتارشان صحّه مى گذارند!

ص: 287

راستى چگونه مى شود كه شما على و اهل بيتش را دوست بداريد و در همان حال بر دشمنان و قاتلانشان ترحّم كنيد؟

شما چگونه خدا و رسولش را دوست مى داريد و از كسانى كه احكام خدا و رسولش را تغيير دادند و اجتهاد به رأى در احكام الهى كردند، دفاع مى كنيد؟

چگونه احترام مى كنيد كسى را كه به پيامبر احترام نگذاشت، بلكه او را متّهم به هذيان گوئى نمود و در فرماندهيش طعن كرد؟

چگونه از امامانى تقليد مى كنيد كه دولت بنى اميه يا دولت عبّاسى بخاطر مسائل سياسى خودشان، آنان را منصوب نمودند و امامانى را رها مى كنيد كه رسول خدا به عددشان (1)و نامهايشان (2)معرّفيشان كرد؟

چگونه تقليد مى كنيد از كسى كه شناخت درست از پيامبر ندارد و در شهر علم پيامبر را كه نسبت به او به منزلۀ هارون از موسى بود، رها مى كنيد؟

چه كسي اصطلاح «اهل سنت و جماعت» را برگزيد؟ !

من در تاريخ جستجو كردم كه دليل اين نامگذارى را بدانم، تا اينكه برخورد كردم به سالى كه معاويه، بر حكومت چيره شد و آن سال را «عام الجماعه» (سال جماعت) خواندند زيرا امت پس از مرگ عثمان به دو گروه تقسيم شدند: شيعۀ على و پيروان معاويه. و هنگامى كه امام على به شهادت رسيد و معاويه بر حكومت مسلّط شد، پس از صلحى كه با امام حسن داشت، معاويه فرمانرواى مسلمين گشت و آن سال را به سال جماعت، نامگذارى كردند.

ص: 288


1- صحيح بخارى-ج 4-ص ١64، صحيح مسلم-ص ١١٩باب الناس تبع لقريش .
2- ينابيع المودۀ قندوزى حنفى.

پس واژۀ «اهل سنت و جماعت» به اين معنى است كه اينها پيروان سنّت معاويه و اجتماع كنندگان بر خلافت او هستند نه به معناى پيروان سنّت رسول خدا؛ چرا كه امامان از ذريّه و اهل بيت پيامبر، بيش از آزادشدگان (طلقاء) به سنت جدشان، علم و آگاهى و شناخت دارند. و اهل بيت بيش از همه به آنچه در بيت است آگاهند و اهل مكه بيشتر از ديگران به مكه آشنائى دارند ولى ما-متأسفانه-با دوازده امامى كه پيامبر «ص» آنها را ياد كرده، مخالفت كرده و از دشمنانشان، پيروى نموديم. و گرچه اقرار داريم به آن حديثى كه مى گويد: پيامبر دوازده خليفه را، كه همه آنها از قريش اند، تعيين نموده است؛ با اين حال هميشه پس از نام خلفاى چهارگانه، جلوتر نمى رويم و شايد معاويه كه ما را اهل سنّت و جماعت خواند، مقصودش اجتماع بر سنتى بود كه خود آن را رواج داد و آن دشنام على و اهل بيتش مى باشد كه تا شصت سال ادامه داشت و كسى نتوانست آن را بردارد جز عمر بن عبد العزيز-كه خدايش از او خشنود باشد-و برخى از تاريخنويسان به ما خبر مى دهند كه امويان بر كشتن عمر بن العزيز توطئه كردند درحالى كه او خود از امويان بود، زيرا وى سنّت دشنام و لعن على را برداشته بود.

اى اهل و عشيرۀ من! بيائيد با هدايت خداى تبارك و تعالى، در جستجوى حقيقت گام نهيم و عصبيّت را كنار گذاريم زيرا ما قربانيان عباسيان و قربانيان تاريخ تاريك و قربانيان جمود فكرى و عقبگرائى اى هستيم كه گذشتگان براى ما خواستند. ما بدون ترديد، قربانيان فريب و نيرنگى هستيم كه معاويه و عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه و امثال آنها، بدان معروف شدند.

بيائيد در حقيقت تاريخ اسلاميمان، بحث و بررسى كنيد تا به واقعيتهاى روشن دست يابيد و خداوند دو بار پاداشتان مى دهد و شايد

ص: 289

بوسيلۀ شما، اجتماع و وحدت اين امتى كه پس از وفات پيامبرش، مصيبت زده شده و به ٧٣ فرقه تقسيم شدند، بازگردانده شود.

هان! بيائيد در زير پرچم «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» جمع شده و براى پيروى از اهل بيت پيامبر كه خود پيامبر به ما دستور پيروى از آنان را داده است بشتابيد. حضرت فرمود:

«بر آنان پيشى نگيريد كه هلاك مى شويد و از آنان تخلّف نجوئيد كه هلاك مى شويد و به آنان ياد ندهيد چرا كه آنان از شما داناتر هستند» . (1)

اگر چنين كرديم، خداوند، غضبش را از ما برمى دارد و ما را پس از خوف و سراسيمگى، آرامش و امنيت مى بخشد و زمين را به ما واگذار مى كند و ما را وارث زمين مى گرداند و ولىّ خودش را (امام مهدى عليه السّلام) براى ما ظاهر مى سازد-كه پيامبر «ص» به ما وعده داده است-تا با ظهور او زمين ما را پر از عدل و داد كند پس از اينكه پر از ظلم و ستم شده باشد و به واسطۀ او، خداوند نورش را در سراسر گيتى مى افشاند.

ص: 290


1- الدر المنثور سيوطى-ج ٣-ص 6٠، اسد الغابة-ج ٣-ص ١٣٧، الصواعق المحرقه-ص ١4٨ و ٢٢6، ينابيع الموده-ص 4١ و ٣55، كنز العمال-ج ١-ص ١6٨، مجمع الزوائد-ج ٩- ص ١6٣.

دعوت از دوستان براي بحث

استبصار سه نفر از دوستانم

ص: 291

ص: 292

آن تحوّل آغاز خوشى براى روح و جانم بود، آسايش و آرامشى در درونم احساس مى كردم زيرا سينه ام براى مذهب حق كه آن را تازه كشف كرده بودم، گشوده شده بود و اگر خواهى بگو براى اسلام واقعى كه هيچ ترديدى در آن نيست و سراسر وجودم را سرور و غرورى از نعمت هدايت و رستگارى كه خداوند به من ارزانى داشت، فرا گرفته بود و ديگر توان سكوت و پنهان داشتن اين نعمت را نداشتم و با خود قرار گذاشتم كه: بايد اين حقيقت را براى همگان بازگو و افشا كنم.

«وَ أَمّٰا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ» .

-نعمت پروردگارت را بازگو كن.

و چه نعمتى از اين بالاتر كه اين نعمت عظمى در دنيا و آخرت بود و مى بايست افشا شود و گرنه ساكت بر حق، شيطانى لال است، و پس از

ص: 293

حق ديگر چيزى جز گمراهى نيست.

و آنچه بيشتر مرا به اين احساس وامى داشت كه حقيقت را منتشر سازم، ساده دلى و صفاى اهل سنت و جماعت بود كه پيامبر و اهل بيتش را دوست مى دارند و كافى است آن پرده اى كه تاريخ بر قلب آنها بافته، زدوده شود تا حق را پيروى كنند، و اين همان چيزى بود كه براى شخص خودم رخ داد.

«كَذٰلِكَ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلُ، فَمَنَّ اَللّٰهُ عَلَيْكُمْ» . (1)

-و در گذشته اين چنين بوديد كه خداوند بر شما منّت نهاد.

چهار نفر از دوستانم را كه همراه من در دانشكده تدريس مى كردند، دعوت به بحث كردم. دو نفرشان استاد دين و سوّمى استاد زبان عربى و چهارمين شخص، استاد فلسفه اسلامى بود. البته هر چهار نفر از «قفصه» نبودند بلكه از «تونس» ، «جمّال» و «سوسه» بودند من آنان را به اين موضوع مهم دعوت كردم و به آنها فهماندم كه من خود، قاصر از درك برخى معانى هستم و در بعضى از امور، ترديد نموده ام. آنان پذيرفتند كه پس از تمام شدن وقت ادارى به منزلم بيايند و در منزل، آنها را وادار به مطالعه كتاب «مراجعات» كردم و گفتم كه نويسنده اش، ادّعاهاى عجيب و شگفتى در دين دارد. سه نفرشان به كتاب دلبند شدند ولى چهارمى كه استاد زبان عرب بود پس از چهار پنج جلسه، ما را رها كرده گفت: «غربى ها امروز دارند كرۀ ماه را تسخير مى كنند و شما هنوز در جستجوى خلافت اسلامى هستيد!»

پس از يك ماه كه خواندن كتاب تمام شد، هر سه مستبصر و شيعه شدند. البته من بسيار كمكشان مى كردم كه براى رسيدن به حق از

ص: 294


1- سوره نساء-آيه ٩4.

نزديك ترين راه وارد شوند، زيرا در طول چند سال تحقيق، معلومات زيادى بدست آورده بودم و شيرينى هدايت را چشيده بودم و به آينده خوشبين بودم. و همچنين در هربار چند نفر از دوستانم را از «قفصه» كه با آنها در گذشته جلسات درس در مسجد يا ارتباطهائى صوفيانه داشتم و برخى از شاگردانم كه با آنها دوستى و صميميتى داشتم، به بحث و گفتگو دعوت مى كردم تا اينكه بحمد اللّه گروه زيادى پيدا كرديم كه همه مان به ولايت اهل بيت، مشرف شده بوديم و هركه آنان را دوست داشت، دوستش داشتيم و هركه با آنها دشمنى مى ورزيد، با او دشمن بوديم؛ در اعيادشان خوشحالى مى كرديم و در عاشوراشان سوگوار بوده و مجالس عزا برپا مى داشتيم.

اعلام استبصار

اوّلين نامه هائى كه در زمينه استبصارم نوشتم به آقاى خوئى و سيد محمد باقر صدر بود، كه جشنى براى نخستين بار در «قفصه» به مناسبت عيد غدير گرفتيم، و امر من براى خاص و عام آشكار شد و همه فهميدند كه من شيعه شده ام و به تشيع و پيروى از اهل بيت دعوت مى كنم و لذا از آن سوى، تهمتها و شايعه ها در كشور پر شد كه من جاسوس اسرائيلى هستم و مردم را در دينشان به شك و دودلى مى اندازم و اصحاب را دشنام مى گويم و فتنه انگيزم و و. . .

در تونس (پايتخت) با دو نفر از دوستانم «راشد غنوشى» و «عبد الفتاح مورو» كه با من سخت مخالفت مى كردند، تماس گرفتم و در منزل «عبد الفتاح» جلسه اى برگزار شد كه در آنجا گفتم: ما اگر مسلمانيم، واجب است كه به كتابها و به تاريخمان مراجعه كنيم و به

ص: 295

عنوان مثال، صحيح بخارى را پيش كشيدم و گفتم كه در آن چيزهائى است كه نه مورد قبول دين است و نه عقل آن ها را مى پذيرد. سخت عصبانى شدند و به من گفتند: تو كه هستى كه صحيح بخارى را مورد انتقاد قرار مى دهى؟ من هرچه با خونسردى تلاش كردم آنان را قانع به بحث كنم، مرا رد كرده و گفتند: «اگر تو شيعه شده اى لازم نيست، ما را وادار به تشيع كنى، ما مهم تر از شيعه شدن داريم، ما مى خواهيم با حكومتى بجنگيم كه اسلام را قبول ندارد» . گفتم: چه فايده دارد اگر شما به حكومت برسيد، ما دام كه حقيقت اسلام را نمى دانيد، بدتر از آنها عمل خواهيد كرد. به هرحال ديدارمان با نفرت از يكديگر پايان پذيرفت.

در نتيجه شايعه ها از سوى برخى اخوان المسلمين عليه ما اوج گرفت زيرا آنها هنوز خبر از «حركة الانجاه الاسلامى» نداشتند و در ميان خود شايع كردند كه من دست نشانده حكومت هستم و برنامه اى جز تشكيك در دين مردم ندارم تا اينكه آنان را از قضيۀ اصليشان كه نبرد با حكومت است، بازدارم.

كناره گيرى و دورى من از جوانانى كه در صف اخوان المسلمين همكارى مى كردند و از پيروانى كه شيوه هاى صوفيانه را دنبال مى كردند، آغاز شد و دوران هاى دشوارى را همچون بيگانگان در وطنمان و ميان برادران و خانواده هامان، سپرى كرديم ولى خداى سبحان به ما بهتر از آن داد؛ چرا كه برخى از جوانان از شهرهاى ديگر تونس مى آمدند و در جستجوى حقيقت بودند، من هم تمام تلاش و سعى خود را براى قانع كردن آنها مبذول مى داشتم كه در نتيجه برخى از جوانان در پايتخت و در «قيروان» و «سوسه» و «سيدى بوزيد» به تشيع مفتخر شدند.

و در تابستان كه مى خواستم به عراق مسافرت كنم، در سر راه به برخى از

ص: 296

دوستان در فرانسه و هلند سر زدم و با آنان بحث كردم كه بحمد اللّه مستبصر شدند.

و چقدر شادى و سرورم فراوان شد هنگامى كه در نجف اشرف با سيد محمد باقر صدر ديدار كردم كه برخى از علما در محضرش بودند و او مرا به آنان معرفى كرده مى گفت كه: «اين مرد بذر تشيع براى اهل بيت را در تونس كاشته است» و به آنها خبر داد كه وقتى نامه ام به او رسيده بود و در آن بشارت جشن عيد سعيد غدير براى نخستين بار در تونس داده شده بود، از شدت شوق گريه كرده است. من هم از سختى ها و شدت ها و مقاومت ها و شايعه ها و كناره گيرى ها و غربت در شهرمان، به او شكايت كردم.

سيد در سخنانش گفت:

«بايد سختى ها را تحمل كرد زيرا راه اهل بيت، بسى سخت و دشوار است. يك نفر نزد پيامبر «ص» آمد و به آن حضرت عرض كرد: اى رسول خدا! من ترا دوست دارم. حضرت فرمود: پس ترا بشارت باد به شدّت و بسيارى بلاها.

گفت: پسر عمويت على را هم دوست مى دارم. فرمود: پس مژده ات دهم به بسيارى دشمنان! گفت: حسن و حسين را نيز دوست مى دارم! فرمود: پس منتظر فقر و بارش بلاها باش. . .

تازه ما چه كرده ايم در راه دعوت به حقّى كه ابو عبد اللّه الحسين عليه السّلام، جان خود و فرزندان و خويشان و يارانش را نثارش كرد و شيعه در طول تاريخ در راهش قربانى داده و تا به امروز تاوان ولايت اهل بيت را مى پردازند. پس-برادر من-بايد در راه حق، تحمّل بعضى زحمت ها و دشوارى ها و فداكارى ها بكنى و اگر خداوند يك نفر را بوسيلۀ تو هدايت كند، از دنيا و ما فيها براى تو بهتر و ارزنده تر است» .

ص: 297

و همچنين آقاى صدر به من نصيحت كرد كه انزوا و كناره گيرى را كنار گذارم و به من دستور داد كه بيشتر با برادرانم از اهل سنت نزديك شوم هرچند آنها از من دورى جويند و به من امر كرد كه پشت سرشان نماز گذارم تا دورى و جدائى از سوى من نباشد و همانا آنان بى گناه اند و قربانى تبليغات سوء و تاريخ تحريف شده و بى گمان مردم با آنچه نمى دانند، ميانه اى ندارند.

آقاى خوئى هم تقريبا همان پند را به من داد و سيد محمد على طباطبائى حكيم پيوسته در نامه هاى متعدّدش، ما را نصيحت مى كرد كه تأثير بزرگى در شيوۀ زندگى برادران مستبصر ما مى گذاشت.

در هر صورت، زيارتهاى من به نجف اشرف و ديدار با علماى نجف در مناسبتهاى گوناگون بسيار شد و برخود لازم دانسته بودم كه تعطيلى هر سال را در جوار حضرت على عليه السّلام بگذرانم و به محضر درس سيد محمد باقر صدر حاضر شوم كه از آن درسها بهره هاى فراوان بردم و برخود لازم و واجب دانستم كه به زيارت حرمهاى امامان بروم و خداوند نيز مرا موفق گردانيد كه حتى به زيارت حرم امام رضا «ع» نيز كه در مشهد (شهرى نزديك مرز شوروى) در ايران وجود دارد، مشرف شوم و در آنجا نيز با بسيارى از علما آشنا شده و استفاده هاى شايانى نمودم.

و همچنين آقاى خوئى-كه از او تقليد مى كرديم-اجازۀ تصرف در خمس و زكات و كمك به مستبصرين آن ديار در برآوردن نيازهاشان از كتابها و ساير مصارف، داده بود. و من نيز كتابخانۀ مفيد و عظيمى را تأسيس كرده بودم كه بيشترين مصادر تحقيق را-از فريقين-در آن جمع كرده بودم و اسم آن را «كتابخانه اهل بيت» گذاردم و بحمد اللّه بسيارى از آن استفاده كردند.

شادى و سرورمان دو چندان شد هنگامى كه ١5 سال پيش

ص: 298

تقريبا، شهردار قفصه موافقت كرد كه نام خيابانى كه در آن سكونت داشتم به نام خيابان امام على بن ابى طالب نامگذارى كند. و در اينجا لازم است كه اين خدمت او را سپاس گويم زيرا او از مسلمانان ارجمند است و علاقه و محبت زيادى به شخص امام على دارد و من نيز كتاب «مراجعات» را به او هديه دادم و او هم در نتيجه نسبت به ما علاقه و محبت و احترام فراوانى قائل بود پس خداوند جزاى خيرش دهد و آرزوهايش را برآورده سازد.

برخى از كينه توزان تلاش كردند كه نام «على بن ابى طالب» را از اين خيابان بردارند ولى بحمد اللّه نقشه شان ناموفق ماند و نام خيابان تثبيت گشت و نامه ها از هر سوى جهان به ما مى رسيد كه نام خيابان على بن ابى طالب بر آن نوشته شده بود و اين نام شريف، شهر خوب و تاريخى ما را مبارك كرده بود.

و براى اينكه به نصيحتهاى ائمه اهل بيت عليهم السّلام و نصيحتهاى علماى نجف اشرف، عمل كرده باشيم، تلاش در هرچه نزديك تر شدن به برادرانمان از ساير مذاهب كرديم و همواره نماز جماعت را با آنان اقامه مى نمودم و ازاين روى، تيرگى ها و كينه ها كاهش يافت و توانستيم برخى از جوانان را كه از نحوۀ نماز و وضو و عقيده مان مى پرسيدند، قانع سازيم.

راهنمايي حق

در يكى از روستاهاى جنوب تونس و در يك جشن عروسى، زنها مشغول صحبت دربارۀ فلان خانم كه همسر فلان آقا است بودند. پيرزنى كه در ميان آنان نشسته بود و به حرفهاشان گوش مى داد، با شگفتى گفت: مگر مى شود فلان خانم با فلان آقا ازدواج كرده باشد؟

ص: 299

به او گفتند: مگر چه اشكال دارد؟ چرا شما تعجب مى كنيد؟

گفت: او هر دو را شير داده و اين زن و مرد، خواهر و برادر رضاعى هستند.

زنها اين خبر وحشتناك را به شوهرانشان دادند. و بنا شد مردها تحقيق كنند. پدر زن گواهى داد كه آن پيرزن كه همه او را به دايگى مى شناختند، دخترش را شير داده و پدر مرد نيز همين شهادت را داد كه پسرش از آن زن شير خورده است. قيامت هر دو قبيله برپا شد و با سنگ و چوب به جان هم افتادند و هريك، ديگرى را متهم به اين مى كرد كه سبب چنين فاجعه اى بوده است كه آنان را به غضب و عذاب الهى خواهد كشانيد، بويژه اينكه ده سال از اين ازدواج مى گذشت و آن زن، در اين مدّت سه فرزند زائيده بود.

زن نيز بمحض شنيدن خبر، به منزل پدرش فرار كرده و از خوردن و آشاميدن خوددارى نمود و حتى مى خواست خودكشى كند زيرا تحمّل چنين صدمه اى را نداشت. چگونه مى توانست بپذيرد كه با برادر رضاعيش ازدواج كرده و از او فرزند آورده است و هيچ از ماجرا خبر نداشته است؟ در اين ميان عده اى از دو قبيله در اثر زدوخوردها مجروح شدند و يكى از پيرمردان ريش سفيد دخالت كرده، نبردها را موقتا متوقف ساخت و به آنها نصيحت كرد كه نزد علما بروند و در اين قضيه استفتا كنند، شايد راه حلى برايشان پيدا شود.

آنها شروع كردند به شهرهاى بزرگى رفت و آمد كردن و از علما در حل قضيه استمداد نمودن ولى به هر عالمى كه مى رسيدند و جريان را با او در ميان مى گذاشتند، فتوا به حرمت ازدواج و ضرورت جدائى زن و مرد براى هميشه مى داد و براى كفاره دستور به آزاد كردن يك برده يا روزه دو ماه به آنان مى داد و و. . . !

ص: 300

به «قفصه» رسيدند و از علماى آنجا پرسيدند و آنها نيز همان پاسخ را دادند زيرا پيروان مذهب مالكى، رضاعت را حتى با يك قطره شير خوردن معتبر، مى دانند و در اين مسئله، اقتدا به امام مالك مى كنند كه شير را بر خمر قياس كرد و گفت: چون در مورد خمر گفته شده كه «هرچه زيادش مسكر است، پس اندكش نيز حرام است» بنابراين، رضاعت نيز با يك قطره از شير تحقق مى يابد.

يكى از حاضرين با آنها خلوت كرده و آدرس منزل مرا به آنان داد و گفت: از «تيجانى» در مثل اين قضايا بپرسيد زيرا او همه مذاهب را مى شناسد و من او را چندين بار ديدم كه با اين عالمان بحث مى كرد و با استدلالهاى متين، همه را مغلوب مى ساخت.

شوهر آن زن عين اين سخنان را براى من بازگو كرد، هنگامى كه او را با خود به كتابخانه ام بردم و تمام جريان را به من خبر داد و گفت:

«آقاى من! خانمم مى خواهد خودكشى كند و فرزندانم بى سرپرست مانده اند و ما هيچ راه حلى براى اين مشكل نداريم. اكنون آدرس شما را به ما داده اند و من از اينكه در اينجا كتابهاى زيادى مى بينم، اين را به فال خير گرفتم زيرا تاكنون در تمام عمرم اين قدر كتاب در يك كتابخانه نديده بودم! پس اميدوارم مشكل ما بدست شما حل شود.»

قهوه اى برايش آوردم و مقدارى انديشيدم سپس از مقدار شير خوردنش از آن پير زن سئوال كردم، گفت: نمى دانم ولى همسرم بيش از دو يا سه بار شير نخورده است و پدرش شهادت داده به اينكه دو يا سه بار او را به خانه آن پيرزن دايه برده است. گفتم: اگر اين راست باشد، پس بر شما چيزى نيست و ازدواجتان صحيح و حلال و جايز است. بيچاره خود را بر دست و پاى من انداخت و شروع كرد دست و سر مرا بوسيدن و مى گفت: «خدا ترا بشارت خير دهد، تو درهاى آرامش را بر رويم گشودى» . و فورا

ص: 301

بى آنكه قهوه اش را تمام كند، و بى آنكه از من تحقيق نمايد و دليل درخواست كند، اجازۀ رفتن گرفت و به سرعت رفت كه زن و فرزندان و خويشانش را مژده دهد.

روز بعد با هفت نفر نزد من آمدند و آنها را چنين معرفى كرد: پدرم، پدر خانمم، كدخداى ده، امام جمعه و جماعت، راهنماى دينى، پير قبيله و اين هفتمى هم مدير مدرسه است، آمده اند از قضيّه «رضاعت» و حلال شدنش استفسار كنند؟

همه را با خود به كتابخانه ام بردم و منتظر جدال و گفتگوهايشان بودم. قهوه آوردم و به آنها خوشامد گفتم. گفتند: ما آمده ايم با تو بحث كنيم كه چگونه «شيرخوارگى» را حلال كردى درحالى كه خداوند آن را در قرآن حرام كرده و پيامبرش نيز فرموده:

«با رضاعت حرام مى شود، آنچه با نسب حرام مى شود» .

و امام مالك نيز آن را روا ندانسته.

گفتم: آقايان! شما ما شاء اللّه هشت نفريد و من يك نفر، پس اگر بخواهم با يك يك شما سخن بگويم، نمى توانم همه را قانع كنم و بحثمان در حرفهاى بيهوده گم مى شود. پس بهتر است يك نفر را انتخاب كنيد تا با او بحث كنم و شما هم بين ما دوتا داورى نمائيد.

از اين رأى خوششان آمد و امر خود را به راهنماى دينى شان سپردند و او را از همه داناتر و عالم تر معرفى كردند. و او هم پرسيد كه چگونه من حرام خدا و رسول و امامان را حلال مى كنم؟

گفتم: به خدا پناه مى برم از چنين كارى. ولى خداوند «رضاعت» را در يك آيه اى به اجمال ذكر فرموده و تفصيلش را بيان نكرده است، بلكه آن را به پيامبرش واگذار كرده و او كمّ و كيف آيه را توضيح داده است.

ص: 302

گفت: امام مالك رضاعت را حتى با يك قطره شير، حرام مى داند.

گفتم: مى دانم. ولى سخن امام مالك بر تمام مسلمانان حجّت نيست و گرنه نظر شما راجع به ساير امامان چيست؟

پاسخ داد: خداوند از همه شان راضى باشد. همه از رسول خدا فرا گرفته اند.

گفتم: پس چه پاسخ خداوند مى دهى در تقليد امام مالك كه نظرش با نظر رسول خدا مخالف و معارض است؟

با شگفتى گفت: سبحان اللّه! من نمى دانم كه امام مالك با آن همه عظمت و مقام، با احكام رسول خدا مخالف باشد. حاضرين نيز همه از اين سخن، سرگردان و متحير شدند و از اين همه جرأت و جسارت من بر امام مالك تعجب كردند زيرا تاكنون چنين چيزى را از كسى نديده بودند.

فورا گفتم: آيا امام مالك از اصحاب بود؟ گفت: نه!

گفتم: آيا از تابعين بود؟ گفت: نه، ولى او از پيروان تابعين بود.

گفتم: كدام يك به پيامبر نزديك تر است، او يا امام على بن ابى طالب؟

گفت: امام على نزديك تر است زيرا از خلفاى راشدين مى باشد. و يكى از حاضرين گفت: سيّد ما على-كرم اللّه وجهه-در شهر علم است.

گفتم: پس چرا در شهر علم را رها كرديد و پيروى از كسى نموديد كه نه از اصحاب است و نه از تابعين، و پس از فتنه، زائيده شده و پس از اينكه مدينه رسول خدا در اختيار ارتش يزيد قرار گرفت و آنچه خواستند انجام دادند و برگزيدگان اصحاب را به قتل رساندند و حرمتهاى خدا را شكسته و سنّت پيامبر را با بدعتهاى خودشان تغيير دادند، بعد از اين چگونه انسان مى تواند به اين امامانى كه هيئت حاكمه وقت از آنها راضى بود،

ص: 303

اطمينان پيدا كند خصوصا كه به آنچه ميل و هواى حاكمان تعلق داشت، فتوا مى دادند؟ !

يكى از آنها گفت: شنيديم كه تو شيعه اى و امام على را مى پرستى؟ دوستش ناگهان پشت پائى محكم به او زد كه او دردش آمد و گفت:

ساكت باش! خجالت نمى كشى چنين حرفى به اين مرد فاضل و فهميده مى زنى؟ من تابحال علماى زيادى ديده ام ولى تاكنون چنين كتابخانه اى چشمم را نگرفته است، معلوم است كه اين مرد از روى شناخت و اطمينان سخن مى گويد.

به او پاسخ دادم: آرى، من شيعه ام. اين درست است ولى هرگز شيعه على را عبادت نمى كند آرى، شيعيان بجاى تقليد امام مالك، امام على را تقليد مى كنند زيرا به گواهى خودتان او باب علم است.

راهنماى دينى پرسيد: آيا امام على، ازدواج دو رضيع كه با هم شير خورده اند را روا مى دارد؟ گفتم: نه! ولى او در صورتى حرام مى كند كه عدد شير خوردن به ١5 بار پيوسته و دنبال هم كه در هربار سير شده باشند برسد يا اينكه در اثر آن شير، گوشت و استخوان كودك روئيده باشد. پدر زن خوشحال شد و گفت: خدا را شكر زيرا دختر من بيش از دو يا سه بار شير نخورده است؟ و در اين سخن امام على، فرجى براى ما از اين مشكل هست و رحمت و اميدى از خدا پس از نوميدى و يأسمان مى باشد.

راهنما گفت: دليل قانع كننده اى به ما نشان بده. كتاب «منهاج الصالحين» آقاى خوئى را به آنها نشان دادم. و او خود باب «رضاعت» را مطالعه كرد و خيلى خرسند شدند، خصوصا شوهر كه مى ترسيد من دليل قانع كننده اى نداشته باشم. از من خواستند كه كتاب را به عاريت بگيريد تا در روستا با آن احتجاج نمايند، من هم كتاب را به آنها واگذار كردم. خداحافظى كردند و رفتند.

ص: 304

همين كه از منزل من بيرون مى روند، يكى از دشمنان، با آنها روبرو مى شود و آنان را نزد برخى از علماى سوء مى برد كه آنها هشدارشان مى دهند به اينكه من دست نشاندۀ اسرائيل هستم و كتاب «منهاج الصالحين» همه اش ضلالت و گمراهى است و اهل عراق اهل كفر و نفاق اند و شيعيان زردشتى اند و لذا ازدواج خواهر و برادر را جايز مى دانند، پس ديگر تعجبى نيست اگر من ازدواج خواهر رضاعى را تجويز كردم، همچنان از اين تهمت ها و دروغها برايشان بافتند تا آنجا كه آنان را از راه به در برده و پس از قانع شدن، منقلب و دگرگون شدند و از شوهر خواستند براى طلاق در دادگاه ابتدائى «قفصه» اقدام كند.

رئيس دادگاه از آنان خواست كه به پايتخت بروند و با مفتى كشور تماس بگيرند تا اين مشكل را حل كند. آن مرد به پايتخت رفت و مدت يك ماه تمام در آنجا ماند تا اينكه توانست با مفتى ملاقات كند و تمام ماجراى خود را با او در ميان گذاشت. مفتى كشور از علمائى كه حكم به درست بودن ازدواج داده اند از او استفسار كرد.

شوهر آن زن گفت كه فقط يك نفر، آن را تجويز و حلال دانسته و او «تيجانى سماوى» است. مفتى نام مرا يادداشت كرد و به مرد گفت: تو برگرد و من خود نامه اى به رئيس دادگاه قفصه مى نويسم و چنين هم شد.

نامه اى از مفتى كشور رسيد و اعلام كرد كه آن ازدواج حرام و باطل است!

آن مرد درحالى كه آثار خستگى و ضعف بر او هويدا بود و از اينكه مرا آزرده خاطر و به تكلّف واداشته معذرت مى خواست، ادامۀ ماجرا را براى من بيان كرد. از او نسبت به احساسات پاكش تشكر كردم و ابراز شگفتى از مفتى كشور كردم كه چگونه مانند چنين ازدواجى را به اين سادگى باطل مى كند و از او خواستم نامه اى را كه مفتى به دادگاه

ص: 305

فرستاده بياورد تا آن را در روزنامه هاى تونسى منتشر نمايم و به مردم بفهمانم كه مفتى كشور از مذاهب اسلامى اطلاعى ندارد و اختلافهاى فقهى را در مسئله «شيرخوارگى» نمى داند. ولى او به من گفت اصلا نمى تواند بر پرونده اش اطّلاعى پيدا كند چه رسد به اينكه نامۀ او را هم بياورد. و از هم جدا شديم.

پس از چند روز، رئيس دادگاه مرا خواست و دستور داد، آن كتاب و استدلالهاى خود را در مورد صحت ازدواج رضيعين! با خود ببرم. من هم بعضى از منابع و كتابهاى لازم را كه قبلا آماده كرده بودم با خود برداشتم و درحالى كه «در باب رضاعت» هريك از كتابها، نشانه اى گذاشته بودم كه به آسانى مطلب را دنبال كنم، در همان روز و ساعت موعود به دادگاه رفتم.

مدير دفتر رئيس دادگاه مرا استقبال كرد و به اطاق رئيس برد. در آنجا ناگهان مواجه شدم با رئيس دادگاه ابتدائى و رئيس دادگاه استان و نماينده دادستان كل كشور كه سه نفر نماينده نيز با آنان بود و همه لباسهاى ويژه قضاوت پوشيده و گويا در يك جلسۀ رسمى نشسته بودند.

و شوهر آن زن را نيز ديدم كه در آخر سالن، روبرويشان نشسته است. بر همه سلام كردم ولى متوجه شدم با تنفّر و انزجار و احتقار به من نگاه مى كنند. وقتى نشستم رئيس با يك لهجۀ خشن و تندى رو به من كرده گفت:

شما همان تيجانى سماوى هستى؟

گفتم: آرى!

گفت: شما فتوا به صحت ازدواج در اين قضيه داده اى؟

گفتم: نه! من مفتى نيستم ولى اين ائمه و علماى مسلمانان هستند كه چنين فتوائى داده اند.

ص: 306

گفت: براى همين تو را دعوت كرديم. و تو اكنون متّهم هستى، پس اگر ادّعايت را با دليل و برهان به اثبات نرسانى، ترا به زندان محكوم مى كنيم و از اينجا بيرون نمى روى، مگر به سوى زندان.

تازه فهميدم كه واقعا متهم هستم، نه براى اينكه در اين قضيه فتوا داده ام بلكه براى اينكه يكى از علماى سوء با اين حاكمان تا توانسته بود، گفتگو كرده بود كه من اهل فتنه ام و من به اصحاب فحش و ناسزا مى گويم و من براى تشيع و پيروى از اهل بيت تبليغ مى كنم و رئيس دادگاه به او گفته بود اگر دو شاهد عليه او بياورى او را به زندان مى افكنم. علاوه بر آن، گروه اخوان المسلمين از اين فتواى من سوء استفاده كرده و نزد خاصّ و عام تبليغ كرده بودند كه من ازدواج خواهر و برادر را جايز مى دانم و اين رأى شيعيان است! !

همۀ اين مسائل را از قبل فهميده بودم و اكنون كه ديدم رئيس دادگاه مرا تهديد به زندان مى كند به يقين رسيدم؛ لذا چاره اى جز دفاع از خود با تمام شجاعت نداشتم ازاين روى به رئيس دادگاه گفتم:

آيا مى توانم به صراحت و بدون ترس، سخن بگويم؟

گفت: آرى! حرف بزن زيرا تو وكيل مدافعى ندارى!

گفتم: قبل از هر چيز بدانيد كه من خودم را براى فتوا دادن نصب نكرده ام. ولى اين شوهر زن است از او بپرسيد، او خود به منزل من آمد و از من استمداد جسته و درخواست كمك كرد. بر من هم واجب بود كه به آنچه مى دانم، او را يارى رسانم و لذا از او پرسيدم: چند بار شير خوردن صورت گرفته، و وقتى به من خبر داد كه خانمش بيش از دو بار شير نخورده است، آن وقت حكم اسلامى را به او گفتم. پس من نه از مجتهدينم و نه از تشريع كنندگان.

رئيس گفت: عجب! پس تو دارى ادّعا مى كنى كه خود اسلام را

ص: 307

مى دانى و ما از اسلام چيزى نمى دانيم.

گفتم: استغفر اللّه! من چنين قصدى ندارم ولى همۀ مردم اين ديار، از مذهب امام مالك اطلاع دارند و بيش از آن جلوتر نمى روند ولى من در مذاهب گوناگون تحقيق كرده ام، ازاين رو حل اين مشكل را يافتم.

رئيس گفت: كجا حلّ مشكل را يافتى؟

گفتم: قبل از هر چيز آيا اجازه مى دهيد از شما سئوالى بكنم؟

گفت: هرچه مى خواهى بپرس.

گفتم: نظر شما دربارۀ مذاهب اسلامى چيست؟

گفت همۀ آنها درست است زيرا همه از رسول خدا، مطلب مى جويند و در اختلافشان رحمت است.

گفتم: پس به اين بيچاره رحم كنيد (و اشاره به شوهر آن زن كردم) كه بيش از دو ماه است از زن و فرزندانش جدا شده، درصورتى كه برخى مذاهب اسلامى وجود دارند كه مشكل او را برطرف مى سازند.

رئيس با عصبانيت گفت: دليل بياور و بيش از اين فتنه انگيزى نكن. ما به تو اجازه داديم كه از خودت دفاع كنى، حال وكيل مدافع ديگرى هم شده اى؟

از ساك خود كتاب «منهاج الصالحين» آقاى خوئى را بيرون آوردم و به او دادم و گفتم: اين مذهب اهل بيت است و در آن دليل وجود دارد:

گفت: ما با مذهب اهل بيت كارى نداريم، نه از آن شناختى داريم و نه به آن ايمان داريم.

من كه منتظر چنين جوابى بودم، لذا از قبل تهيه ديده بودم و پس از بحث و بررسى، طبق فهم خود، تعدادى از منابع اهل سنت را با خود برداشته بودم و آنها را ترتيب داده بودم. صحيح بخارى را در درجه اولى قرار دادم، سپس صحيح مسلم و بعد از آن كتاب فتاواى شيخ محمود

ص: 308

شلتوت و كتاب «بداية المجتهد و نهاية المقتصد» ابن رشد و كتاب «زاد المسير فى علم التفسير» ابن الجوزى و كتابهاى ديگرى از اهل سنت و چون رئيس نپذيرفت كه در كتاب آقاى خوئى نگاه كند، از او پرسيدم: به چه كتابهائى اطمينان دارى؟ گفت: بخارى و مسلم. صحيح بخارى را براى او گشودم و گفتم: بفرما بخوان.

گفت: خودت بخوان. من خواندم كه نوشته بود: فلان از فلان از عايشه ام المؤمنين حديث كرد كه پيامبر «ص» از دنيا رفت و از رضعات (مقدار شير خوردن) حرام نكرد جز از پنج به بالا.

رئيس كتاب را از من گرفت و خود آن را خواند و به معاون رياست جمهورى كه در كنارش بود نشان داد، او هم خواند و سپس به آن يكى داد و. . . در همان حال صحيح مسلم را نيز گشودم و همان احاديث را به آنها نشان دادم. آنگاه كتاب فتواى شيخ الازهر شلتوت را باز كردم كه او اختلافات ائمه را در مسئله شيرخوارگى بيان كرده بود كه برخى گفته اند حرام نمى شود مگر به ١5 مرتبه برسد و بعضى هفت مرتبه و بعضى بالاتر از پنج مرتبه گفته اند. بجز مالك كه مخالفت با نص كرده و حتى يك قطره هم كافى براى تحريم دانسته است. سپس شلتوت مى گويد: من به ميانگين نظر دارم لذا از هفت بار به بالا مى پذيرم.

و پس از آنكه رئيس دادگاه، خوب از جريان آگاه شد، گفت:

كافى است. سپس رو به شوهر آن زن كرد و گفت: همين الان برو و پدر خانمت را بياور تا جلو ما شهادت بدهد كه خانمت بيش از دو يا سه بار شير نخورده است و همين امروز خانمت را با خودت خواهى برد.

آن بيچاره از خوشحالى پرواز كرد نمايندۀ دادستان كل كشور و بقيه اعضاء نيز عذر آوردند كه بايد به كارهاشان برسند و رئيس هم به آنان اجازه رفتن داد. و هنگامى كه مجلس خلوت شد و فقط من و او بوديم،

ص: 309

رو به من كرده با پوزش گفت. اى استاد! مرا ببخش درباره تو مرا به اشتباه انداخته بودند و چيزهاى عجيب و غريبى راجع به تو گفته بودند، و الآن فهميدم كه آنها حسود، كينه توز و دشمن تواند.

من از اين تحوّل سريع خرسند شدم و گفتم: خداى را شكر كه پيروزيم را بر دست شما قرار داد اى سرور من.

گفت: شنيده ام كه كتابخانۀ مفصّلى دارى، آيا كتاب «حياة الحيوان دميرى» در آن وجود دارد؟

گفتم: آرى! گفت: آيا به من عاريت مى دهى، چرا كه دو سال است در جستجوى آن هستم؟

گفتم: او براى تو باشد، آقاى من! گفت: آيا وقت دارى كه به كتابخانۀ من تشريف بياورى، با هم صحبت كنيم و از شما استفاده كنم؟

گفتم: استغفر اللّه! من هستم كه بايد از شما استفاده نمايم زيرا شما از من بزرگتر و با فضل تر هستيد. در هر صورت من چهار روز در هفته وقت استراحت دارم كه در خدمت شما مى باشم.

و قرار شد هر روز شنبه با هم باشيم زيرا جلسۀ دادگاه ندارد. و پس از اينكه از من خواست كتاب بخارى و مسلم و فتاواى شلتوت را بگذارم تا متن را از آن ها استخراج كرده و بنويسد، خود از جايش برخاست و مرا بدرقه كرد.

با خوشحالى و ستايش خداى سبحان بر اين پيروزى، از آنجا خارج شدم درحالى كه وقتى وارد شده بودم هراس داشتم و تهديد به زندان شده بودم. اكنون خارج مى شدم از دادگاه درحالى كه رئيس دادگاه متحوّل شده بود به يك دوست صميمى كه از من تقدير مى كرد و التماس مى نمود با او بنشينم تا از من بهره ببرد. اينها همه از بركات راه اهل بيت عليهم السلام

ص: 310

است كه هركس به آنها متمسّك شد، رستگار و هركس به آنها پناه برد، در امان خواهد بود.

شوهر آن زن ماجرا را در روستاى خود بيان كرد و آن خبر به تمام روستاهاى مجاور رسيد و آن زن به خانه شوهرش بازگشت و ماجرا با حلال شدن و صحت ازدواج پايان پذيرفت و مردم زمزمه مى كردند كه من از همه فهميده تر هستم حتى از مفتى كشور.

شوهر آن زن به خانه ام آمد و اتومبيل بزرگى با خود آورده بود و من و خانواده ام را به قريه اش دعوت كرد و به من خبر داد كه همۀ همشهريهايش منتظر قدومم هستند و به اين مناسبت شيرين، مى خواهند گوسفند ذبح كنند، و من هم عذر آوردم زيرا در «قفصه» بسيار مشغول بودم ولى به او وعده دادم كه در وقتى ديگر زيارتشان خواهم كرد.

رئيس دادگاه به دوستانش ماجرا را گفت و داستان، خيلى مشهور شد و نقشۀ خائنين نقش برآب شد كه بعضى ها آمدند و از من معذرت خواستند و بعضى ها هم خداوند قلوبشان را براى حقيقت گشود و مستبصر شدند و از مخلصين و متعهدين گشتند. و همه اينها از فضل خداوند بود كه به هركس مى خواهد عطا مى كند و خداوند داراى فضلى عظيم است.

«و آخر دعوانا ان الحمد للّه رب العالمين و صلّى اللّه على سيدنا محمد و آله الطيبين الطاهرين» .

پايان

ص: 311

منشورات فارسي

بنياد معارف اسلامي قم

1- آنگاه هدايت شدم

2- از آگاهان بپرسيد

3- اعرف الحق جلد

4- الشيعة هم أهل السنّة

5- اهل سنت واقعي

6- ثم اهتديت

7- راه نجات

8- راه يافته يا چگونه شيعه شدم

9- زبده الأفكار (خلاصه لمولفات الدكتور التيجاني)

10- فسئلوا اهل الذكر

11- لأكون مع الصادقين

12- همراه با راستگويان

ص: 312

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109