راز ستاره ها: پاسخ به شبهات جدید وهابیت در قالب سفرنامه عمره دانشجویی

مشخصات كتاب

سرشناسه : عزیزان، مهدی، 1345 -

عنوان و نام پديدآور : راز ستاره ها: پاسخ به شبهات جدید وهابیت در قالب سفرنامه عمره دانشجویی / مهدی عزیزان؛ [برای حوزه نمایندگی ولی فقیه در امور حج و زیارت].

مشخصات نشر : تهران: نشر مشعر، 1390.

مشخصات ظاهری : 219 ص.

شابک : 24000 ریال : 978-964-540-324-7 ؛ 29000ریال( چاپ سوم).

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

يادداشت : چاپ سوم : تابستان 1391.

یادداشت : کتابنامه: ص. [213] - 219؛ همچنین به صورت زیرنویس.

عنوان دیگر : پاسخ به شبهات جدید وهابیت در قالب سفرنامه عمره دانشجویی.

موضوع : وهابیه -- دفاعیه ها و ردیه ها -- داستان

موضوع : داستان های فارسی -- قرن 14

موضوع : وهابیه -- دفاعیه ها و ردیه ها

موضوع : حاجیان -- خاطرات

شناسه افزوده : حوزه نمایندگی ولی فقیه در امور حج و زیارت

رده بندی کنگره : PIR8151 /ز83 ر2 1390

رده بندی دیویی : 8فا3/62

شماره کتابشناسی ملی : 2431075

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ديباچه

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله رب العالمين و صلى الله على محمد و آله الطاهرين

وهابيت فرقه اى نوظهور است كه بيش از سه قرن از تأسيسش نمى گذرد؛ تاريخى كه با قتل و غارت و خونريزى مسلمانان همراه بوده است. آنان با تسلط بر دو شهر مقدس مكه و مدينه بر آن بودند تا خود را نماينده واقعى اسلام معرفى كنند و ديگران را مشرك و بدعت گذار بنمايانند. اما برخورد و موضع گيرى عالمان مذاهب اسلامى سبب شد تا آنان در اين راه به مقصود نرسند. آنان در تلاش هاى اخير خود با انتشار و پخش ميليون ها كتاب ضد شيعى كه پر از افترا و دروغ است، مى خواهند پيروان اهل بيت(عليهم السلام) را دشمن مسلمانان و خود را پشتيبان آنان نشان دهند.

از اين رو، شايسته است كه شبهات و افترائات آنان با دلايل برگرفته از منابع معتبر پاسخ داده شود و اين كارى است كه محقق ارجمند، حجت الاسلام و المسلمين جناب آقاى دكتر مهدى عزيزان، با قلم شيوا و

ص: 14

هنرمندانه در قالب داستان بدان پرداخته و با دلايل متقن، به شبهات آنان پاسخ گفته است. ضمن تقدير و تشكر از زحمات ايشان، اميد است كه اين اثر مورد توجه حقيقت جويان، به ويژه زائران كوى دوست و حجاج بيت الله، قرار گيرد.

انه ولى التوفيق

مركز تحقيقات حج

گروه كلام و معارف

(1)


1- إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ.

ص: 15

مقدمه

وهابيت، تا چندى پيش، براى مقابله با تشيع، با تفسير جانبدارانه از برخى روايات موجود در منابع اهل سنت، آموزه هايى از قبيل شفاعت، توسل، تبرك، ساختن بارگاه بر قبور و ... را شرك آميز مى دانست و شيعيان را به شرك و كفر متهم مى نمود.

وهابيت در اين رويكرد مى كوشيد اهل سنت را با عقايد تكفيرى خود همراه نشان دهد و در جايگاه سخنگوى اهل سنت، تقابل «تسنن و تشيع» را تبليغ و ترويج كند.

در نقطه مقابل، عالمان شيعى با تحليل علمى و جامع روايات مورد استناد وهابيان، بطلان برداشت هاى جانبدارانه آنان را مبرهن مى ساختند و با فهرست كردن نام عالمان سنى مذهب فراوانى در رديف معتقدان به آموزه هاى فوق و آفتابى ساختن مخالفت هاى بى شمار انديشمندان اهل سنت با اعتقادات وهابيان، آنان را گروهى «غير سنى- غير شيعه» معرفى مى كردند.

ص: 16

اما چندى است كه وهابيان طرحى نو درانداخته اند. آنان با استفاده از منابع روايى تشيع و ارائه تفسيرى خاص از روايات متشابه، خود را دوستدار و پيرو اهل بيت(عليهم السلام)، معرفى مى كنند و با پيشه كردن سياست «تشيع عليه تشيع» در پى آن هستند كه عقايد شيعيان را مخالف آموزه هاى امامان جلوه دهند و تقابل «امامان و شيعيان» را تبليغ و ترويج كنند.

كتاب «ربحتُ الصحابة ولم اخسر آل البيت» كه در ترجمه فارسى نام «آن گاه كه صحابه را شناختم» بر آن نهاده شده، نمونه اى از اين دست است. در اين كتاب جوانى شيعى به تصوير كشيده شده كه با سفر به عربستان و آشنايى با عقايد وهابيان، به تناقضات درونى تشيع پى مى برد و در پايان سفر، با پشت كردن به عقايد قبلى خود، آموزه هاى وهابيان را مى پذيرد.

نگارنده اعتراف دارد كه در اولين برخورد و مطالعه اين كتاب، خود را با سؤالات جدّى و جديدى در باب امامت مواجه ديد و قوّت برخى شبهات وى را به تأملاتى عميق وادار كرد.

از اين رو، براى پيگيرى موضوع و تلاش براى يافتن پاسخ سؤالات و شبهات، مراجعه به كتب قدما و انديشمندان بزرگ شيعى ضرورت يافت. اما با گشت وگذار در منابع كلامى و قديمى متفكران شيعى، نكته اى بديع و عجيب كشف شد و آن اينكه شبهات جديد وهابيان، صدها سال پيش در كتب بزرگانى چون «شيخ مفيد» و «سيد مرتضى» مطرح و جواب هاى مستدل و متعددى به آنها داده شده است. اما وهابيان امروز با استخراج همان شبهات قديمى و حذف پاسخ هاى آنها، خود را مبتكر شبهات جديد

ص: 17

ضد تشيع معرفى مى كنند. و الّا جز تمسّك به شبهات نخ نما شده، مانند شرك آميز بودن توسل و تبرك نداشتند.

بهره گيرى وهابيان از ابزار تهمت، سانسور و تحريف در بخش علمى و در نهايت، قتل و كشتار ساير مسلمانان در حوزه عملى، گواهانى بر اين حقيقتند كه وهابيت، بيش و پيش از آنكه نحله اى فكرى با دغدغده هاى عقيدتى باشد، سازمانى سياسى، با لعاب مذهبى و دغدغه هاى سياسى- اجتماعى است كه در راه حذف تفكر پويا و انقلابى شيعى از صحنه هاى علمى و اجتماعى، از هر ابزارى استفاده مى كند.

نوشتارى كه پيش روى شماست، تلاشى است براى پاسخگويى به شبهات به ظاهر جديد سازمان وهابيت كه بر محور موضوع امامت مى چرخد. شيوه اى كه در اين اثر مورد استفاده قرار گرفته، شيوه اى علمى- داستانى است. به اين معنا كه در عين تلاش براى مستدل و منطقى بودن محتواى مباحث، مطالب مورد نظر در قالب داستان ارائه شده تا از خشكى و صعوبت بحث هاى علمى بكاهد و ذائقه خواننده را تلطيف كند.

بايد اذعان كرد كه حفظ بُعد علمى و استدلالى مطالب از سويى و التزام به قالب ادبيات داستانى از سوى ديگر، كار را براى نگارنده بسيار سخت كرده بود. لازمه علمى بودن هر اثر، استفاده از منابع گوناگون و دست اول، به كارگيرى استدلال و برهان، چينش منطقى مطالب، استفاده از اصطلاحات علمى و پرهيز از ادبيات محاوره اى و احساسى است. لازمه استفاده از قالب داستانى نيز به كارگيرى ادبيات

ص: 18

محاوره اى و احساسى، استفاده از عنصر هيجان، پرهيز از نثر خشك علمى، حادثه پردازى، خلق شخصيت هاى داستانى و پرهيز از مطالب شعارى است.

جمع كردن ويژگى هاى هر دو سبك در يك اثر، حداقل براى اين بنده كارى دشوار و چيزى شبيه به اجتماع ضدين بود.

در مورد شيوه انجام كار و مراحل مختلف آن نكات ذيل شايان توجه است:

1. راوى حوادث و مباحث اين كتاب، دانشجويى است كه در خلال سفر عمره دانشجويى، در رويارويى با عقايد وهابيان و پيگيرى آنها، درصدد حل سؤالاتى است كه در ذهن او پديد آمده است؛ برخلاف ساير شخصيت هاى اين كتاب كه هر يك نام و نشانى از نحله اى مذهبى دارند و از عقيده خود دفاع مى كنند، نام و نشانى از دانشجوى راوى در سراسر كتاب ديده نمى شود و سعى مى كند با عدم تعلق خاطر به عقيده اى خاص، گزارشگرى بى طرف باشد. كتاب پيش رو سفرنامه علمى اين دانشجو است.

2. اين سفرنامه برخلاف سفرنامه هاى رايج، سفرنامه اى شخصى و روزنگار نيست، بلكه سفرنامه اى علمى و موضوع نگار است. بدين معنا كه با انتخاب برش هايى از حوادث سفر، بهانه اى براى طرح پرسش يا شبهه اى فراهم گرديده و با پردازش و پيگيرى آن حادثه، سعى شده به آن پرسش يا شبهه پاسخ داده شود.

بدين منظور براى طرح هر بحث، ابتدا با پردازش حادثه اى متناسب با بحث مورد نظر، زمينه گفت وگو براى شخصيت هاى داستان فراهم آمده و

ص: 19

در خلال گفت وگوها، دلايل هر فرد- كه در واقع نماينده نحله اى فكرى است- نقل و نقد شده و در پايان بدون تعيين نتيجه بحث، قضاوت بر عهده خواننده فهيم نهاده شده است. در پردازش گفت وگوها سعى شده است كه جريان گفت وگو به طور طبيعى پيش رود و تحميلى بر شخصيت هاى داستان صورت نگيرد.

3. نگارنده سابقه اى در رمان نويسى ندارد، اما آنچه باعث شده شيوه داستانى در نقل و نقد شبهات انتخاب شود، جذابيت اين قالب است. بدين لحاظ وجه غالب در اين كتاب، مباحث علمى است و از عنصر داستان و حادثه پردازى تنها در حد چاشنى و رفع خستگى استفاده شده است.

4. پس از نگارش هر بخش از كتاب، مطالب را براى اصلاح و تكميل نوشته در بُعد ادبى و داستانى، به دوست ديرينه و ارجمندم جناب آقاى حسن سجادى پور كه دستى توانا بر اين سبك نوشتار دارد، مى سپردم و ايشان با حوصله و دقتى در خور تحسين، يادداشت هاى اينجانب را تصحيح و تكميل مى كردند.

وظيفه خود مى دانم از افرادى كه اينجانب را در تهيه اين اثر مساعدت كردند به ويژه: حجج اسلام آقايان حسين سيدى و رمضان محمدى و آقايان حسن سجادى پور و محسن صيفى كار صميمانه تشكر كنم و براى ايشان آرزوى توفيقات روزافزون در پرتو عنايت امام عصر(عج) بنمايم.

5. تمامى حوادثى كه در اين اثر نقل شده- به جز ماجراى بازار ابوسفيان و گفت وگو درباره ازدواج موقت- واقعى هستند كه در طول سفرهاى حج و عمره، يا براى اينجانب يا براى دوستان روحانى كاروان رخ داده است. بديهى است به اقتضاى پردازش داستانى حوادث، تغيير

ص: 20

مختصرى در نحوه گزارش آنها پديد آمده است.

6. اسامى به كار رفته در خلال نقل حوادث، اسامى دوستان عزيزى است كه در دوران دفاع مقدس شهيد شده اند. هر چند هيچ يك از اين عزيزان، به سفر حج يا عمره موفق نشدند، اما با جهاد عظيم خود و دستيابى به فوز والاى شهادت، توفيق بالاترى كسب كردند و به لقاى خدا و ديدار رسول گرامى اش(ص) شتافتند؛ ورضوان من الله اكبر.

7. نويسنده بر اين توفيق شاكر است كه از سال 71 تاكنون، در كسوت روحانى كاروان خدمتگزار زائران بيت الله الحرام و حرم نبوى بوده است. در طول مدت تحقيق و نگارش اين كتاب- كه نزديك به سه سال به طول انجاميده- سه بار با كاروان هاى دانشجويى همراه بوده و از حال و هواى اين كاروان ها در تدوين و نگارش اين اثر بهره جسته است. بخشى از فصل پايانى كتاب و نيز پيشگفتار حاضر، در مسجدالحرام روبه روى ناودان طلا به نگارش درآمده است.

8. براى حفظ يكدستى و روانى متن، از درج عبارات عربى- مگر در موارد ضرورى- خوددارى شده و به ترجمه آنها متناسب با ادبيات محاوره اى اكتفا گرديده است. اما براى رعايت امانت در نقل و استحكام علمى مستندات، عين عبارات عربى در پاورقى درج شده است.

ص: 21

ص: 22

ص: 23

راز اول: اشكى براى عشق

اشاره

صداى اذان، از گلدسته هاى مسجد دانشگاه به گوش مى رسد. نخستين بار است كه اين صدا برايم اين قدر رسا و شنيدنى و دعوت كننده است. قيد ناهار اول وقت را مى زنم و راه مى افتم طرف مسجد، براى نماز اول وقت. نماز كه تمام مى شود، اولين نفرى هستم كه كنار سجاده امام جماعت، حاج آقا مسعودى جا مى گيرم. مرا كه مى بيند، تسبيحاتش را نيمه كاره رها مى كند و لبخندزنان مى گويد: «فرمايش آقا!»

حاج آقا! براى عمره دانشجويى ثبت نام كرده ام، ولى چند روزيه دل تو دلم نيست. نگرانم اين سفر قسمتم نشه!

به آرامى و مهربانى مى گويد: «مؤمن، هيچ وقت به بن بست نمى رسد. مؤمن مى تواند هر بن بستى را به بزرگراه تبديل كند».

سرنوشت ما به دست كيست؟

مى پرسم: «مگه سرنوشت ما از پيش تعيين نشده؟»

چهار زانو مى نشيند و برمى گردد طرفم و مى گويد: «اتفاقاً نكته مهم همين جاست. كسى از پيش، سرنوشت ما را تعيين نكرده، بلكه قلم سرنوشت به دست ماست. خداوند با عقل و

ص: 24

اختيارى كه به ما داده، حق تعيين سرنوشت را به ما سپرده. در آيه 11 سوره رعد آمده: «خداوند سرنوشت هيچ ملتى را تغيير نمى دهد، مگر اينكه آنها خودشان را تغيير دهند». (1) تغيير رفتار انسان، مايه تغيير سرنوشت اوست، چنان كه پيامبراكرم(ص) به ما مژده داده است: «صدقه پنهانى، خشم خداوند را فرو مى نشاند و رابطه با خويشاوندان، عمر را زياد مى كند و انجام كار خوب، آدمى را از مرگ بد دور مى دارد». (2) مى پرسم: «مگه خدا پيش از اينكه ما را بيافرينه، از سرنوشت ما خبر نداشته؟»

حاج آقا مى گويد: «بله خبر داشته، آن هم با تمام جزئياتش، ولى راه هايى را در اختيار ما گذاشته كه بتوانيم سرنوشتمان را تغيير بدهيم».

مى پرسم: «چه راه هايى؟»

همان طوركه سجاده اش را جمع مى كند، مى گويد: «هر راه مشروعى مانند نماز، دعا، نذر، صدقه، صله رحم. بعد بلند مى شود و عذر مى خواهد از اينكه كلاس دارد و بايد برود».

مى گويم: «اجازه مى دهيد توى راه با شما صحبت كنم؟»

مى گويد: «با كمال ميل و از مسجد خارج مى شويم».


1- إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ.
2- «صدقة السرّ تطفئ غضب الربّ وصله الرحم تزيد فى العمر وفعل المعروف يقى مصارع السوء». الدّرالمنثور، سيوطى، ج 4، ص 66.

ص: 25

مى گويم: «حاج آقا! من خودم را شايسته اين سفر نمى بينم».

شرايط مشروعيت نذر

با دست بازويم را مى فشارد و با لبخند مى گويد: «خودت را دست كم نگير! به فرض هم اگر كسى شايستگى اين سفر را نداشته باشد، مى تواند با توبه، دعا و نذر و نياز اين شايستگى را پيدا كند. براى مثال، بگويد: «خدايا! اگر توفيق اين سفر را به من بدهى، بر گردن من است گوسفندى را قربانى كنم». البته نذر نيز مانند ديگر عبادت ها بايد با قصد قربت باشد؛ يعنى هدف از آن، نزديك شدن به خدا باشد. بنابراين، اگر در راه خدا قربانى كنى، كار تو ابراهيمى است و اگر در پاى بت قربانى كنى، كار تو مشركانه است».

مى گويم: «ولى گوشت اين قربانى را مردم مى خورند».

مى گويد: «درسته، ولى ثواب اين كار به عنوان هديه اى معنوى به كسى مى رسد كه به نيت او نذر كرده اى، براى مثال پيامبر(ص) ...».

جلوى در كلاس، حاج آقا داخل كيفش را مى گردد، جزوه اى را درمى آورد، مى دهد دستم و مى گويد: «شايد به دردت بخورد، درباره همين مواردى است كه در موردش صحبت كرديم».

خداحافظى مى كنم و راه مى افتم طرف آمفى تئاتر دانشكده؛ محل برگزارى مراسم قرعه كشى. ساعتى تا آغاز برنامه مانده است. جز چند نفرى كه روى سن، مشغول نصب پرده نوشته ها و آماده سازى سالن

ص: 26

هستند، كس ديگرى آنجا نيست. مى روم و روى يكى از صندلى ها لم مى دهم و مشغول مطالعه جزوه اى مى شوم كه حاج آقا مسعودى داده: «بت پرست و موحد، هر دو طواف و قربانى مى كنند، ولى يكى دور بت مى چرخد و ديگرى به گرد خانه خدا؛ يكى براى بت قربانى مى كند و ديگرى براى خدا. ظاهر اين كارها يكى است، ولى اصل و روح آنها متفاوت است. خود پيامبر(ص) نيز قربانى مى كرده است. نقل است گاهى نيت مى كرد اين گوسفند را قربانى مى كنم از طرف خودم و تمام افراد امتم كه قربانى نكرده اند. (1) همچنين آن حضرت به امام على(ع) سفارش كرد: پس از وفاتم، برايم قربانى كن و امام(ع) نيز به اين سفارش عمل كرد». (2) براى لحظاتى چراغ هاى آمفى تئاتر خاموش مى شود. روى پرده نمايش، چند تصوير از مسجدالحرام پخش مى شود و صداى جمعيتى كه يك صدا لبيك مى گويند، در عمق جانم مى نشيند. محو تصاوير مى شوم، ولى ناگهان متوقف و چراغ ها روشن مى شود. بچه ها در حال آزمايش تصاوير هستند. دوباره سراغ جزوه مى روم، نوشته است:

يكى از ياران پيامبر(ص) به نام سعد بن عباده از آن حضرت پرسيد: مادرم از دنيا رفته است. كدام صدقه براى او سودمندتر است؟ پيامبر


1- «انّ جابرَ بنَ عبدالله قَال صَليتُ معَ رسولِ الله(ص) عيدَ الْاضحي فَلمّا انْصَرفَ اتي بِكبَشٍ فَذبِحَه فَقالَ بِسم اللهِ وَ اللهُ اكبرُ اللهّم إِنَّ هذَا عَنّي وَ عمّن لم يُضحّ مِن امِتي». مسند احمد، ج 3، ص 356.
2- «عن حنش قال: رَأيتُ علياً يُضحي بِكبشينِ فَقلتُ: ما هذا؟ فقالَ: انّ رسولَ الله(ص) اوْصانِي ان اضحي عنه فَأَنَا اضحي عَنه». سنن ابى داود، ج 1، ص 637.

ص: 27

فرمود: «آب!» پس سعد چاهى حفر كرد و گفت: [ثواب] اين چاه براى مادرم. (1) جزوه را ورق مى زنم و روايتى ديگر مى خوانم:

مردى خدمت رسول خدا(ص) رسيد و گفت: «نذر كرده ام اگر خدا فرزند پسرى به من دهد، شترى را در منطقه «بوانه» قربانى كنم. آيا به نذر خود عمل كنم؟» حضرت پرسيد: «آيا در دوران جاهليت، در آن منطقه بتى پرستش مى شد؟» عرض كرد: «خير». حضرت پرسيد: «آيا در اعياد دوران جاهليت، مردم در آن مكان اجتماع مى كردند؟» عرض كرد: «خير». حضرت فرمود: «پس به نذر خود عمل كن؛ زيرا نذر فقط در دو مورد درست نيست؛ يكى در نافرمانى خدا و ديگرى در چيزى كه انسان مالك آن نيست. (2) جزوه را مى بندم و كلماتى را بر زبان مى آورم: «خدايا! اگر توفيق اين سفر را به من بدهى، ده هزار تومان به فقير مى دهم و ثوابش را به روح پيامبر(ص) هديه مى كنم!»

كار از رعايت شماره صندلى ها گذشته است. هر كسى زودتر مى رسد، براى تماشاى بيرون، به سرعت روى صندلى هاى كنار پنجره مى نشيند.


1- «عن سعد بن عباده انّه قال: يا رسول الله(ص) انّ امَّ سعدٍ ماتَتْ، فَاىُّ الصَّدقةِ افضلُ؟ قالَ: الْماءُ قالَ فَحَفَر بِئراً و قال: هذه لِاِمّ سعد». سنن ابى داود، ج 1، ص 378.
2- «... يا رسول الله(ص): إِنّي نَذرتُ انْ ولد لي وَلدُ ذَكر انْ انحر علي رَأسِ بَوانةَ في عُقبة مِنَ الثَنايا عِدّة مِن الغَنَم. فَقالَ رَسولُ الله(ص): هَل بِها مِنَ الاوثانِ شَى ء؟ قالَ لَا ... قال: فأوفِ بما نذرتَ بِه للهِ ...». سنن ابى داود، ج 2، ص 104.

ص: 28

داخل هواپيما غلغله است. با اين شلوغى، كارى از دست مهماندارها برنمى آيد و فقط به تماشاى اين جمعيت ايستاده اند. يكى به زور، از ميان جمعيت عبور مى كند تا به آخر راهرو برود. بچه ها كه اعتراض مى كنند، مى گويد: «آنجا امنيتش بيشتره، اگه اتفاقى بيفته، سرنشين هاى هواپيما آسيب مى بينند، نه ته نشين ها!»

يكى ديگر فرياد مى زند: «شب اول قبر مريض نشى، صلوات بفرست!» صداى خنده و صلوات درهم مى آميزد.

سرانجام، مهماندارها آرامش نسبى را برقرار مى كنند. گاهى از پنجره، نيم نگاهى به بيرون مى اندازم. هنوز گرمى و شور و حال بدرقه كنندگان را حس مى كنم؛ اشك هاى مادرم و التماس دعاهاى پدرم. راهى سفرى هستم كه سال هاست آنها حسرتش را مى برند.

دقايقى است هواپيما روى چرخ هايش در حال حركت است. با ورود به باند اصلى، لحظه اى توقف مى كند و سپس با سرعت زياد از جا بلند مى شود. لحظه جدا شدن از زمين، فشار عجيبى احساس مى كنم. ديگران هم مانند من چسبيده اند به صندلى و تكان نمى خورند.

سكوت عجيبى حاكم شده است. سرم را به طرف پنجره مى چرخانم و به بيرون نگاه مى كنم. هر چه از زمين بيشتر فاصله مى گيريم، همه چيز كوچك و كوچك تر مى شود. ساختمان هاى بلند، به اندازه يك قوطى كبريت شده اند؛ كوچك و حقير.

با اوج گرفتن هواپيما شرايط عادى مى شود. شور و هيجان به جان بچه ها مى افتد و خنده ها و تعريف ها دوباره جان مى گيرد. با خودم فكر

ص: 29

مى كنم از زمين كندن چه سخت است، ولى طعم پرواز چه شيرين و دلچسب!

كنجكاوانه چشم مى اندازم به اطراف. هواى مدينه گرم است. جماعت دانشجو، ساك به دست و پاسپورت به جيب، وارد سالن فرودگاه مى شوند. ستون مدينه نديده ها به صف مى شوند تا گذرنامه هايشان كنترل شود.

آن طرف تر، داخل اتاقك هايى كوچك، چند جوان چفيه قرمز با صورت هاى آفتاب خورده منتظرند تا كاروان را بازرسى كنند. من كه از خودم مطمئنم، فورى زيپ چمدانم را باز مى كنم تا هر چه زودتر مجوز عبور بگيرم.

جوان با گوشه چشم نگاهم مى كند و دست مى برد داخل چمدان. قرآن و مفاتيح را بيرون مى آورد، نگاهى مى كند و ورقى مى زند. بعد حواله ام مى دهد به يكى ديگر. مسن تر نشان مى دهد و ريش محشرى دارد. تكه چوبى از گوشه لبش بيرون زده، انگار دارد آن را مى جود. شنيده ام به مواد مخدر خيلى حساس هستند. با خودم مى گويم نكند فكر كرده اند ميان صفحه هاى قرآن و مفاتيح مواد مخدر جاسازى كرده ام. قرآن و مفاتيح را از دستش مى گيرم و جلوى چشمانش ورق مى زنم تا خيالش را راحت كنم.

مى گويم: «هذا قرآن و هذا كتاب دعا!» هر دو را از دستم مى قاپد و دوباره قرآن را ورانداز مى كند؛ گاهى اولش را و گاهى آخرش را. دست آخر آنها را داخل كشوى ميزش مى گذارد و با اشاره دست و كلماتى

ص: 30

نامفهوم، در خروجى را نشان مى دهد.

از همه جا بى خبر مى گويم: «پس كتاب هايم چه مى شود؟!»

باز همان اشارات و كلمات را تكرار مى كند. تازه مى فهمم مشكل، مواد مخدر نيست؛ مسأله چيز ديگرى است. كاش مثقالى عربى بلد بودم تا با او بحث مى كردم و مى گفتم مگر شما با كتاب و مطالعه مشكل داريد؟ اگر با كتاب خواندن مشكل داريد، با قرآن و دعا كه نبايد مشكلى داشته باشيد. مگر با كميل و ابوحمزه مخالفيد؟ مگر با زيارت پيامبر(ص) و خاندانش(عليهم السلام) مشكل داريد؟ مگر قرآن ايران با قرآن عربستان فرق دارد؟

چند كاروان دانشجويى ديگر وارد سالن شده اند. دنبال حاج آقا مسعودى مى گردم تا واسطه شود و كتاب هايم را پس بگيرد. پيدايش مى كنم و ماجرا را برايش مى گويم. لبخندى مى زند، دستم را مى گيرد، به طرف در خروجى مى كشد و مى گويد: «حاجىِ ناشى! توى ايران كه گفتم به جاى مفاتيح، آداب الحرمين بياوريد. حالا بيا برويم تا از بقيه جا نمانيم».

سوار اتوبوس مى شويم. كولرش به راه است. مى روم بغل دست حاج آقا مى نشينم. مى گويد: «چيه؟! باز كه سگرمه هات توهمه!»

مى گويم: «آخه اينا چه پدركشتگى با قرآن و مفاتيح دارند؟!»

يك نفر كه رديف جلو نشسته هم برمى گردد و مى گويد: «حاج آقا! كتاب آثار اسلامى مكه و مدينه و مفاتيح الجنان من را هم گرفتند».

تهمت هاى وهابيان عليه شيعيان

حاج آقا مى گويد: «از شما چه پنهان، شيعه معتقد است قرآن تحريف شده و

ص: 31

قرآن امروز با قرآن زمان پيامبر(ص) تفاوت دارد!»

اتوبوس به راه مى افتد و بچه ها صلوات مى فرستند.

حاج آقا ادامه مى دهد: «شيعه، به ياران پيامبر بد مى گويد و على(ع) و فرزندانش را بالاتر از پيامبر مى داند. نه اهل نماز جماعت است و نه اهل تلاوت قرآن. مرده پرست است و حتى با مرده ها صحبت مى كند ...!»

از تعجب چشم هايم گرد شده. مى گويم: «پاك گيج شده ام! يعنى ما چنين اعتقادهايى داريم و خبر نداريم؟»

حاج آقا لبخند تلخى مى زند و مى گويد: «بله عزيزم! شما به خيلى چيزهاى ديگر هم معتقديد و خودتان خبر نداريد. در همين سفر، وهابى ها شما را بيشتر توجيه مى كنند!»

مى پرسم: «وهابى ها؟!»

مى گويد: «منظورم همين جماعت اندك است كه خودشان را از همه مسلمان ها مسلمان تر و ديگران را مشرك مى دانند».

هاشم رستمى كه سرش را از صندلى عقبى آورده جلو، غيرتى مى شود و با صداى بلند مى گويد: «ولى حاج آقا! اينا همش دروغه، هيچ كدامش حقيقت نداره!!»

حاج آقا صبورانه نگاهش مى كند و مى گويد: «بله عزيزم! همه اش تهمته. شيعه يك كلمه از اين حرف ها را قبول نداره».

اتوبوس از فرودگاه خارج مى شود. حاج آقا از جيبش نوار كاستى درمى آورد و به راننده مى دهد تا در ضبط بگذارد. حاج منصور است كه درباره مدينه و بقيع مى خواند.

ص: 32

حال و هواى اتوبوس، رنگ مدينه مى گيرد. داخل صندلى فرو مى روم، چشمانم را مى بندم و تاريخ صدر اسلام را مرور مى كنم: ... هجرت پيامبر به مدينه؛ استقبال مردم؛ پيمان برادرى ميان مهاجران و انصار؛ ساخت مسجدالنبى؛ اذان هاى بلال؛ دويدن هاى حسن و حسين(عليهما السلام) در كوچه هاى شهر و نشستن آنان بر شانه هاى پيامبر(ص).

صداى حاج آقا رشته افكارم را پاره مى كند. وسط اتوبوس ايستاده است و با انگشت به سمت راست اشاره مى كند. همه سرها به آن سو مى چرخد. خدايا! چه مى بينم؟ مناره ها و گنبد نورانى مسجدالنبى كه غرق نور است! به سمت پنجره نيم خيز مى شوم. حاج آقا زمزمه مى كند: «السلام عليك يا رسول الله ... السلام عليك يا حبيب الله ... السلام عليك يا فاطمة الزهرا ...!»

بغض ها گلوگير شده. بعضى ها بلند بلند گريه مى كنند؛ آخر ما به شهر پدرى مان آمده ايم. مگر نه اين است كه پيامبر(ص) و على(ع) پدران اين امت هستند. (1) اتاق ها را تحويل گرفته ايم. صبح نزديك است. اعلام مى كنند: وضو بگيريد و در طبقه همكف هتل جمع شويد! مدير كاروان مى گويد: «تا حرم پيامبر(ص) راهى نيست؛ حداكثر پنج دقيقه».

سپس تذكرهايى مى دهد. دل توى دلم نيست. باور نمى كنم اين من هستم كه اكنون به سمت مسجد، خانه و مزار پيامبر(ص) مى روم! سر از پا


1- پيامبر(ص) فرمود: «من و على، پدران اين امت هستيم». علل الشرايع، شيخ صدوق، ج 1، ص 127.

ص: 33

نمى شناسم. ناباورانه مى روم تا طعم اولين نماز جماعت را در مسجد حبيب خدا بچشم.

ساعتى پس از نماز صبح، به محل قرار در محوطه وسيع جلوى مسجدالنبى مى روم. هوا كمى روشن شده است. از آنجا مى توان به خوبى به تماشاى گنبد سبز حرم پيامبر(ص) ايستاد. به اطراف چشم مى گردانم و بچه ها را مى بينم. گوشه اى از مسجد، زير تابلوى كاروان حلقه زده اند. به طرفشان مى روم. حاج آقا مى گويد: «الآن به زيارت بقيع مى ريم، به زيارت چهار امام معصوم(عليهم السلام)». سپس از آداب زيارت مى گويد، از نگاه نكردن به اطراف، برداشتن قدم هاى كوتاه، ذكر گفتن و حواس پرت نبودن.

خيلى زود مى رسيم. نمى دانستم بقيع به اين نزديكى است. جلوى در بقيع، جمعيت انبوهى كه بيشترشان هم ايرانى هستند، جمع شده اند. حركت كاروان كند شده است. آهنگ خوش صلوات، جسته گريخته به گوش مى رسد. حاج آقا مسعودى، وسط جمعيت، رو به بقيع دستش را بالا مى برد و با صدايى گرفته فرياد مى زند:

مرا به خانه زهراى مهربان ببريد به خاك بوسى آن قبر بى نشان ببريد

اگر نشانى شهر مدينه را بلديد كبوتر دل ما را به آشيان ببريد

مرا اگر شدم از دست، برنگردانيد به روى دست بگيريد و بى امان ببريد

مرا كه مهر بقيع است در دلم، چه شود اگر به جانب آن چار كهكشان ببريد

نه اشتياق به گل دارم و نه ميل بهار مرا به غربت آن هيجده خزان ببريد

كسى صداى مرا در زمين نمى شنود فرشته ها! سخنم را به آسمان ببريد

ص: 34

افشين علاء

بچه ها سر به زير انداخته اند. دل ها همه ابرى و چشم ها همه بارانى است.

آقاى مسعودى همچنان مى خواند: «مهمانان امام مجتبى(ع)! خوش آمديد. مهمانان امام سجاد(ع)! خوش آمديد. شيعيان امام باقر و صادق(عليهما السلام)، به بارگاه امامان مظلومتان خوش آمديد ...!»

هق هق گريه ها بلند مى شود و لرزش شانه ها به چشم مى آيد. به منظره بقيع خيره مى شوم. نه گنبدى، نه ضريحى، نه صحن و سرايى، نه چلچراغى و نه خادمى. پس اين قبور خاكى، چگونه صدها سال است نورافشانى و دلربايى مى كنند؟!

مأموران سعودى به انبوه جمعيت، اجازه نزديك شدن به قبور پاك امامان را نمى دهند. از فاصله اى نه چندان دور، كنار سايبان هاى نزديك در ورودى، به سمت قبور آن بزرگواران مى ايستيم و زيارت نامه مى خوانيم. هر از گاهى، مأموران چفيه قرمز سر مى رسند تا مانع خواندن زيارت نامه و نوحه و عزادارى كاروان شوند. يكى از آنها از بقيه سخت گيرتر است. با فارسى دست و پا شكسته اى مى گويد: «گريه، عزادارى، حرام، شرك. حركت! توقف ممنوع!»

مأمور سعودى كه به پايان صف كاروان مى رسد، حرفش را تكرار مى كند. روحانى اى كه كنارم ايستاده، آرام به او مى گويد: «يا شيخ! فكر نمى كنم گريه و عزادارى اشكال داشته باشد. هر انسانى از دورى و مرگ عزيزش ناراحت مى شود و گريه مى كند. علماى اهل سنت هم گريه بر

ص: 35

اموات را جايز مى دانند؛ به شرطى كه حرفى نزنيم كه نشانه نارضايتى از تقدير خداوند باشد». (1)

عزادارى در سيره پيامبر (ص)

چفيه قرمز، مثل نوارهاى چند بار تكرار، دوباره حرف خودش را مى زند. مرد روحانى، كه از آرامش و متانتش مى توان فهميد، اين حرف ها برايش تازگى ندارد، ادامه مى دهد: «مگر حضرت يعقوب با آنكه مى دانست يوسف زنده است، از دورى او آن قدر گريه نكرد تا كور شد؟ (2) مگر پيامبر اسلام(ص) در حال بيمارى فرزندش ابراهيم و پس از مرگ او نگريست؟ (3) مگر آن حضرت به هنگام زيارت مزار مادرش آمنه، چنان گريه نكرد كه اطرافيانش را نيز به گريه انداخت؟ (4) به نظر شما عمل به سنت پيامبر(ص)، حرام و شرك است؟

جلوگيرى خليفه دوم از عزادارى

از لرزش بى اختيار پلك و ابروى مأمور، مى شود عمق كلافگى اش را فهميد. با حركت دادن دست و انگشت اشاره اش، با صداى بلندى مى گويد: به گفته سيدنا عمر، پيامبر(ص)


1- ر. ك: صلاة المؤمن، وهف القحطانى(از شاگردان بن باز، مفتى معروف عربستان)، ص 1307.
2- ر. ك: يوسف: 84.
3- پيامبر پس از اين واقعه فرمود: «اين گريه، گريه رحمت است. قلب مى سوزد و چشم مى گريد و جز به رضاى خداوند چيزى نمى گوييم. اى ابراهيم! ما در مرگ تو محزون هستيم». صحيح بخارى، كتاب الجنائز، ص 208؛ صحيح مسلم، كتاب الفضائل، ص 1011.
4- صحيح مسلم، كتاب الجنائز، ص 413. نقل است: رسول خدا(ص) با شنيدن خبر شهادت جعفر طيار، زيد بن حارثه و عبدالله بن مظعون نيز گريست. ر. ك: صحيح بخارى، كتاب المناقب، ص 609؛ الكامل فى التاريخ، ابن اثير، ج 2، ص 90.

ص: 36

گريه بر اموات را نهى كرده و فرموده است: ميت در قبر، به دليل نوحه زنده ها عذاب مى شود. روى همين حساب، جناب عمر با زدن سنگ و عصا و پاشيدن خاك بر سر عزاداران، جلوى گريه بر اموات را مى گرفته (1) و صحابه هم نظرشان همين بوده.

عزادارى صحابه و همسران پيامبر در رحلت ايشان

سعيدى فر از دانشجويان مقطع كارشناسى ارشد در رشته تاريخ اسلام، با شنيدن اين گفت وگو نزديك تر مى آيد و به مأمور سعودى مى گويد: «ولى پس از رحلت رسول خدا(ص)، مردم مدينه از جمله صحابه، گريه و عزادارى كردند. (2) خليفه اول، خود را روى جنازه پيامبر انداخت و گريست. (3) خليفه دوم نيز نه تنها در رحلت پيامبر(ص)، بلكه در مرگ برادرش زيد بن خطاب و دوستش خالد بن وليد نيز گريست. (4) و ديگران را نيز به گريه دعوت كرد. حتى همسران پيامبر(ص) مانند عايشه و ام ايمن در رحلت آن حضرت گريه و عزادارى كردند». (5) چند نفر ديگر از بچه ها، كنجكاوانه جلوتر مى آيند تا صحبت ها را بهتر بشنوند. رنگ چهره مأمور سعودى تيره تر مى شود و با عصبانيت مى گويد: «مگر شما شيعه نيستيد؟! بر اساس روايت ها و فتواى علماى خود شما


1- صحيح بخارى، كتاب الجنائز، ص 209؛ صحيح مسلم، كتاب الجنائز، ص 359.
2- 2. همان، كتاب فضائل اصحاب النبى(ص)، ح 3668.
3- همان، كتاب المغازى، ص 757.
4- المصنف، ابن ابى شيبه، ج 3، ص 344؛ ج 7، ص 175؛ العقد الفريد، ابن عبد ربّه، ج 3، ص 191؛ كنزالعمال، متقى هندى، ج 15، ص 731.
5- التاريخ القويم لمكه و بيت الله الكريم، محمد طاهر الكردى المكّى، ج 1، صص 168، 198، 200، 201 و 203.

ص: 37

هم، نوحه خوانى و شيون در مرگ افراد، حرام و كار جاهلانه است».

ويژگى هاى عزادارى حرام

زارعى، طلبه و دانشجوى كارشناسى ارشد رشته فقه و حقوق، به سرعت پاسخ مى دهد: «بله، ولى نوحه و شيونى كه مانند عزادارى دوران جاهليت باشد، حرام است. در دوران جاهليت، براى تعريف و تمجيد از امواتشان، به آمار قتل و غارت هاى آنها با افتخار اشاره مى كردند، خوبى هاى نداشته را به او نسبت مى دادند و به كفرگويى و نارضايتى از تقدير الهى مى پرداختند. البته كه چنين كارهايى حرام است! بر همين اساس، علماى ما گفته اند: در عزاى ميت، كندن مو، ضربه زدن به سر و صورت و پاره كردن لباس حرام است (1)؛ زيرا اين گونه كارها جاهلانه است. در مقابل، گريستن بر امام حسين(ع) و ديگر اهل بيت(عليهم السلام) اين گونه نيست، بلكه عمل به سنت پيامبر(ص) (2)، ابراز عشق و محبت به اهل بيت(عليهم السلام) و اداى اجر رسالت (3) است. اين گونه گريستن، قساوت قلب را از بين مى برد، مردم را به اهل بيت نزديك مى كند و موجب زنده ماندن ياد و نام و راه


1- بحارالانوار، محمدباقر مجلسى، ج 79، صص 104- 108.
2- نخستين كسى كه براى شهادت امام حسين(ع) و حتى پيش از شهادت آن حضرت گريست، خود پيامبر(ص) بود. وقتى قنداقه امام حسين(ع) را در بغل پيامبر(ص) گذاشتند، آن حضرت شروع به گريستن كرد و فرمود: «جبرئيل بر من نازل شد و خبر داد امتم به زودى اين فرزندم را به شهادت مى رسانند». ر. ك: المستدرك على الصحيحين، حاكم نيشابورى، ج 3، ص 176؛ كنزالعمّال، متقى هندى، ج 6، ص 223.
3- ر. ك: شورى: 23.

ص: 38

عترت پيامبر(ص) مى شود».

با اينكه علاقه دارم ادامه بحث را بشنوم، از ترس گم كردن كاروان، از آن جمع جدا مى شوم تا به كاروان خودمان بپيوندم. چند دقيقه اى مى شود كه از ما جدا شده اند. سرك مى كشم تا ردى از كاروان را در ميان انبوه جمعيت پيدا كنم. از ميان جمعيت با عجله عبور مى كنم و به بچه هاى كاروان مى رسم. كنار ديوارى سنگى ايستاده اند و حاج آقا مسعودى مشغول سخنرانى است: «اينجا قبر شهداى احد است؛ شهيدانى كه در ميدان جنگ زخمى شده بودند، ولى پس از انتقال به مدينه، از شدت زخم ها به شهادت رسيدند.

تشويق پيامبر (ص) به عزادارى براى حمزه (ص)

حاج آقا ادامه مى دهد: پيامبر(ص) پس از بازگشت از احد، خانواده شهدا را در مدينه، در حال عزادارى و نوحه سرايى ديد. آن حضرت به ياد حمزه، عموى فداكار و شهيدش افتاد. پيكر او در احد دفن شده بود و بستگانش نيز در مكه بودند. قلب پيامبر از اين همه غربت حمزه، گرفت و با حسرتى عميق فرمود: «عمويم حمزه، گريه كن ندارد». با شنيدن اين سخن، زنان طايفه بنى اشهل آمدند و به عزادارى و گريه براى حمزه پرداختند». (1)


1- سيره النبى(ص)، ابن هشام، ج 3، ص 613. نقل است خود پيامبر(ص) نيز در كنار جنازه حمزه به نوحه خوانى و عزادارى پرداختند. ابن مسعود، صحابى بزرگ پيامبر مى گويد: «ما هيچ گاه نديديم پيامبر آن گونه كه بر حمزه گريستند، گريه كنند. پيامبر(ص) جنازه حمزه را رو به قبله كرد، بر بالين او ايستاد! صيحه اى زد كه نزديك بود غش كند. سپس فرمود: «اى عموى رسول خدا! اى شير خدا و شير رسول خدا! اى حمزه، اى برطرف كننده غصه ها! اى مدافع و اى محافظ رسول خدا ...! ر. ك: السيرة الحلبيه، على بن برهان الدين حلبى، ج 1، ص 461.

ص: 39

درباره اسماعيل و اسماعيليه

چند قدم آن طرف تر از مزار شهداى احد، حاج آقا مسعودى محدوده اى را نشان مى دهد كه محل دفن اسماعيل، فرزند امام صادق(ع) است. طبق معمول، درباره اين مكان هم توضيحاتى مى دهد: «اسماعيل، از فرزندان امام صادق(ع) است كه در زمان حيات آن حضرت از دنيا رفت و در بقيع دفن شد. البته بعدها به دلايلى، جنازه ايشان از محل اوليه به حوالى اينجا منتقل شد. در مراسم تشيع جنازه اسماعيل كه از خانه امام در كوچه بنى هاشم تا اين مكان چند صدمتر بيشتر راه نبود، به دستور امام، چندين بار جنازه اسماعيل را بر زمين گذاشتند. سپس امام صادق(ع) كفن را از صورت اسماعيل كنار زد تا مردم از مرگ او مطمئن شوند. گرچه آن روز حكمت اين كار براى خيلى از مردم روشن نبود، ولى امروز براى ما روشن شده است. پس از مرگ اسماعيل، عده اى ناآگاه مدعى شدند اسماعيل زنده است و او امام آخر شيعيان و قائم آل محمد(عليهم السلام) است. اسم اين گروه اسماعيليه است كه شيعيان هفت امامى هستند».

يكى از بچه ها از عقايد اسماعيليه مى پرسد و حاج آقا پاسخ مى دهد: «از جمله عقايد باطل آنها اين است كه مقام امام را، بالاتر از مقام پيامبر مى دانند. آنها معتقدند امام، مأمور به هدايت باطنى و پيامبر مأمور به هدايت ظاهرى است».

با شنيدن اين حرف ها، با خود مى گويم شايد برخى تهمت هايى كه به شيعه مى زنند، از همين عقايد سرچشمه مى گيرد.

كاروان در حال حركت است زارعى و سعيدى فر با عجله سر مى رسند

ص: 40

و خود را به بقيه مى رسانند. وقتى حاج آقا مسعودى از علت تأخيرشان مى پرسد، زارعى جواب مى دهد: «راه به راه جلويمان را مى گيرند كه چرا براى پيامبر(ص) و اهل بيت عزادارى مى كنيد. سيدنا عمر گفته اين كارها حرام است».

سعيدى فر جلوتر مى آيد و مى گويد: «البته حاج آقا! ما هم ساكت نمانديم و جوابشان را داديم» و شروع مى كند به گزارش آنچه گفته و شنيده.

حاج آقا مى گويد: «خوب گفتيد، ولى اى كاش اين را هم مى گفتيد كه خود پيامبر(ص) هم با آن رفتار خليفه دوم مخالفت كرده است!»

نظر پيامبر (ص) و عايشه در مورد منع عمر از عزادارى

زارعى مى پرسد: «چطور؟» حاج آقا مى گويد: «در تشييع جنازه اى كه پيامبر(ص) نيز شركت داشت، وقتى عمر صداى گريه زنان را شنيد، آنها را از اين كار منع كرد. پيامبر(ص) به او فرمود: «آنها را به حال خود رها كن! چشم آنها گريان، جانشان مصيبت ديده و داغشان تازه است». (1) حتى وقتى سخن عمر براى عايشه نقل شد، او گفت: «به خدا سوگند! عمر اشتباه كرده كه از قول پيامبر گفته: «خدا مرده را به دليل گريه زنده ها عذاب مى كند». [سخن خدا در] قرآن براى شما كافى است كه فرمود: «هيچ كس بار گناه ديگرى را به دوش نمى گيرد». (2) حقيقت


1- المستدرك على الصحيحين، ج 1، ص 381؛ سنن نسائى، احمد بن شعيب النسائى، ج 4، ص 190؛ مسند احمد، احمد بن حنبل، ج 2، ص 333.
2- ر. ك: انعام: 164.

ص: 41

ماجرا از اين قرار است كه وقتى پيامبر(ص) ديد، عده اى يهودى در كنار قبر مرده خود در حال گريه و زارى هستند، فرمود: «ميت براى گناهانش، در قبر عذاب مى شود، اگرچه اهلش براى او گريه مى كنند.(يعنى گريه آنها براى او سودى ندارد)». (1) به پايان پياده روهاى بقيع رسيده ايم. آفتاب بالا آمده است. حاج آقا رو به بچه ها مى ايستد. از لرزش صدايش مى توان فهميد، منقلب است. مى گويد: «در يكى از سفرها، وقتى به اينجا رسيديم، يكى از زائران كاروان گفت: حاج آقا! قبر امامان مدفون در بقيع(عليهم السلام)، زنان و دختران پيامبر و پسر رسول اكرم و ديگران را ديديم و زيارت كرديم، ولى شما از قبر فاطمه زهرا(س) چيزى نگفتيد؟»

گريه بچه ها بلند مى شود. بيشتر از همه سيد جعفر حجازى گريه مى كند. حاج آقا ادامه مى دهد: «از آن سال به بعد، برنامه ما اين است كه


1- «قال رسول الله(ص): انه ليعذب بخطيئته أو ذنبه و انّ اهله ليبكون عليه الآن». صحيح مسلم، ج 5، ص 4؛ صحيح بخارى، ج 4، ص 1462. همان گونه كه گفته شد، خود پيامبر(ص) در شهادت حمزه، به عزادارى و نوحه خوانى پرداخت. آن حضرت، نه تنها نزديكان و ياران خود را از عزادارى و شركت در مجالس عزا نهى نمى كرد، بلكه به آنان اجازه عزادارى و شركت در اين مجالس را مى داد. امّ سلمه، از همسران پيامبر(ص)، وقتى براى شركت در مجلس عزاى پسر عمويش ابن مغيره، از پيامبر اجازه خواست، پيامبر اجازه داد و او هم اشعارى در عزاى پسر عمويش سرود.(ر. ك: بحارالانوار، محمدباقر مجلسى، ج 79، صص 104- 108).

ص: 42

هنگام برگشت از بقيع، اين اشعار را زمزمه مى كنيم:

يا فاطمه من عقده دل وا نكردم گشتم ولى قبر تو را پيدا نكردم

چشم انتظارم مهدى بيايد تا تربتت را پيدا نمايد

حاج آقا ابيات را مى خواند و ما هم زمزمه كنان به دنبالش راه مى افتيم. تعداد ديگرى هم به كاروان مى پيوندند. اين نوحه سوزناك، مثل آهن ربايى همه را جذب مى كند.

در فاصله بقيع تا هتل، با سيد جعفر حجازى همراه مى شوم. مى گويد چند ماه پيش خواب ديدم از طرف حضرت زهرا(س) دعوت نامه اى برايم آمده. خواستم نشانى اش را از پشت پاكت نامه بخوانم، چيزى ننوشته بود. توى بقيع فهميدم نشانى رو درست آمده ام نشانى مزار بى نشان فاطمه(س) بود.

ص: 43

ص: 44

ص: 45

راز دوم: در جست وجوى ستاره ها

اشاره

چلچراغ هايى كه از سقف آويزان شده اند، فضاى مسجدالنبى را مثل روز روشن كرده اند. بوى خوش عطر همه جا پراكنده است. امشب، شب سومى است كه در گوشه اى از اين مسجد بزرگ، پس از نماز مغرب، حلقه زده ايم و قرآن مى خوانيم. عده اى به تماشا ايستاده اند و تعدادى هم به جمع ما پيوسته اند تا در اين ثواب شريك شوند. وقتى عقربه هاى ساعت، گذشت 45 دقيقه را نشان مى دهد، حاج آقا دعاى ختم قرآن را مى خواند. پيرمرد عربى كه به اتفاق جوانى گندمگون در ميان بچه ها نشسته، با دست به بچه ها اشاره مى كند و لبخندزنان از حاج آقا مى پرسد: «تُرك، تُرك؟» و حاج آقا پاسخ مى دهد: «لا، ايران، ايران!» پيرمرد و جوان نزديك مى آيند و پس از احوال پرسى با بچه ها و حاج آقا، در حلقه گرم بچه ها محاصره مى شوند. حاج آقا به عربى برايشان توضيح مى دهد كه هر شب پس از نماز مغرب، اينجا جمع مى شويم و هر كس به ترتيب، يك جزء قرآن انتخاب مى كند و مى خواند. اين گونه، در جمع 80 تا 100 نفرى ما، حداقل سه بار قرآن ختم مى شود كه ثواب آن را به پيامبر، حضرت زهرا و امامان بقيع(عليهم السلام) هديه مى كنيم.

پيرمرد چند بار احسنتم احسنتم مى گويد و خود را مصرى معرفى

ص: 46

مى كند. با نام كريم منصورى، قارى بين المللى كشورمان آشناست و او را عبدالباسط ايران مى نامد. پسر جوانش كه دانشجوى الازهر است، هم به حرف مى آيد و از تفسير الميزان به بزرگى ياد مى كند و از اينكه انقلاب ايران، قرآن را در جهان زنده كرده است، ابراز خوشحالى مى كند. وقت رفتن، حاج آقا مسعودى چند قدمى بدرقه شان مى كند.

حالا وقت درس مدينه شناسى در كلاس مسجد النبى است. امشب دو واحد مدينه شناسى داريم؛ آشنايى با مسجدالنبى.

پس از شنيدن توضيحاتى درباره ساخت اوليه مسجد، توسعه هاى چندباره آن، وسعت فعلى اش، حدود روضةالنبى و ديگر موارد، قدم زنان به محوطه روباز مسجدالنبى مى رويم كه حكم حياط را دارد؛ مكانى كه وقتى آفتاب مى تابد، با چترهايى مخصوص و زيبا پوشيده مى شود.

از اينجا چشم به آسمان مى اندازم. ماه نقره فام و انبوه ستاره هاى ريز و درشت، چشم ها را به تماشا دعوت مى كند. بالاى ستون هاى اطراف حياط، داخل دايره هايى سبز رنگ، اسم هايى نقش بسته؛ الله، محمد، على، طلحه، ابوبكر، حسن بن على و عمر.

اهل بيت (عليهم السلام) از نظر اهل سنت

چند قدم آن طرف تر، حياط ديگرى است كه اسامى ديگرى بالاى ستون هاى آن نوشته شده است. با توضيحات حاج آقا مسعودى مى فهميم اسامى دوازده امام(عليهم السلام)، خلفاى راشدين، امامان مذاهب فقهى اهل سنت و برخى صحابه است كه بخشى در اين حياط و بخشى در حياط ديگر نوشته شده. شايد با كنار هم نوشتن اسامى امامان و صحابه، مى خواهند نشان دهند، هم

ص: 47

اهل بيت(عليهم السلام) را قبول دارند و هم صحابه را.

از ديدن اسامى دوازده امام(عليهم السلام) حتى حضرت مهدى(عج) در مسجدالنبى ذوق زده شده ام، ولى سؤالم را نمى توانم نپرسم و رو به حاج آقا مى گويم: «يعنى غير شيعه هم اهل بيت را قبول دارند و از آنها پيروى مى كنند؟»

حاج آقا كه مشغول صحبت است، حرفش را قطع مى كند و پاسخ مى دهد: «مگر با وجود اين همه آيه (1) و روايت (2) درباره عصمت و علم اهل بيت(عليهم السلام)، مى توان آنها را قبول نداشت؟! البته غير شيعه، فقط پيامبر را معصوم مى دانند و به عصمت كسى جز پيامبر اعتقاد ندارند. همه مسلمانان، روزانه چندين بار در تشهد نماز بر پيامبر(ص) و اهل بيت او(عليهم السلام) صلوات مى فرستند. براى اهل بيت: هم به عنوان عالمانى پرهيزكار و برجسته احترام قائل هستند و به عنوان نزديكان پيامبر (3) به آنان عشق مى ورزند. متأسفانه، به دليل حوادث پس از رحلت پيامبر(ص)، احترام و محبت به اهل بيت از حد درود و سلام، مدح و ستايش و احترام ظاهرى فراتر نرفت و به افكار و عقايد آنان در كتاب هاى روايى، تفسيرى و اعتقادى غير شيعه، توجه نشد. همچنين، از نظرها و آموزه هاى آنان در حوزه هاى علميه، مجامع علمى و كتاب هاى فقهى استفاده نشد. سپس


1- مانند آيه تطهير(احزاب: 33):(إِنَّما يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً) و آيه اولى الامر(نساء: 59):(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ).
2- مانند: حديث ثقلين: «انى تاركٌ فيكم الثَّقَلين كتابَ اللهِ وَ عِترَتى أَهلَ بَيْتِى ما إِن تَمسَّكتم بِهِما لن تَضلّوا أَبداً». صحيح مسلم، ج 7، ص 122؛ مسند احمد، ج 3، صص 17، 26 و 59.
3- (قُلْ لا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي)(شورى: 23).

ص: 48

به تدريج، اهل بيت پيامبر(عليهم السلام) از مرجعيت علمى مسلمانان كنار گذاشته شدند و ديگران به جاى آنها نشستند.

منع كتابت احاديث پيامبر (ص) در دوران خلفا

كنجكاو شده ام بدانم چه حوادثى اين رويداد تلخ را به وجود آورده است. دستم را به علامت سؤال بالا مى برم و مى پرسم: چه حوادثى؟ حاج آقا مى گويد: «يكى از اين حوادث، داستان «منع كتابت حديث» است. پس از رحلت پيامبر(ص)، حكومت وقت كه ادعاى جانشينى پيامبر(ص) را داشت، با بخشنامه اى، نوشتن احاديث پيامبر را ممنوع اعلام كرد؛ مگر احاديثى كه خود حكومت صلاح بداند. حتى يك بار نيز احاديث مكتوب پيامبر را جمع آورى كردند و در برابر ديدگان متعجب مسلمانان، آتش زدند.

آنان براى توجيه اين جنايت بزرگ، اين گونه به مردم القا كردند كه اگر احاديث پيامبر(ص) رواج يابد، قرآن فراموش مى شود و ما براى حفظ قرآن، جلوى رواج سخنان پيامبر را مى گيريم.

از ديگر توجيه هاى آنان اين بود كه نوشتن سخنان پيامبر، موجب اختلاف مى شود و آنها براى حفظ وحدت مسلمانان از كتابت سخنان پيامبر جلوگيرى مى كنند. اين توجيه هاى بى اساس و مانند آن، فقط افراد ساده و نادان را قانع مى كرد، ولى افراد دانا و زيرك به خوبى مى دانستند حقيقت، چيز ديگرى است.

واقعيت اين است كه موضوع ريشه سياسى داشت و اگر آنان اجازه مى دادند احاديث پيامبر رواج پيدا كند، اساس حاكميت آنها زير سؤال مى رفت؛ زيرا پيامبر(ص) در هر فرصتى مردم را به محبت و اطاعت و

ص: 49

پيروى از اهل بيت(عليهم السلام) سفارش مى كرد.

منع كتابت حديث تا سال 100 ه. ق ادامه داشت و عمر بن عبدالعزيز آن را لغو كرد». (1)

جايگزين سازى صحابه به جاى اهل بيت (عليهم السلام)

حاج آقا مسعودى ادامه داد: «مبارزه با ولايت و مرجعيت اهل بيت(عليهم السلام)، از دوران معاويه، آشكارتر شد و به صورتى جدى تر ادامه يافت. در دوران حكومت معاويه، بيان فضايل اهل بيت(عليهم السلام) ممنوع شد. همچنين فرمان دشنام و ناسزاگويى به اولين و برجسته ترين صحابه پيامبر(ص)، حضرت على(ع) در منابر و خطبه هاى جمعه صادر شد (2) و اين كار تا سال 100 ه. ق؛ يعنى دوران حكومت عمر بن عبدالعزيز ادامه داشت. (3) در اين دوران سياه، تبليغات منفى به گونه اى بود كه مردم به جنگ فرزند پيامبر(ص)، امام حسين(ع) رفتند و در به شهادت رساندن آن حضرت از هم پيشى گرفتند. البته ترور شخصيت علمى و اجتماعى اهل بيت(عليهم السلام)، بسيار دردناك تر از شهادت آنان بود. با حذف اهل بيت(عليهم السلام) از صحنه اجتماع و سياست، موقعيت و مرجعيت علمى امامان نيز فراموش شد و مردم، آموزه هاى دينى خود را از افراد بى صلاحيت مى آموختند».


1- تذكرة الحفاظ، ذهبى، ج 1، صص 2، 3 و 7؛ السنن، ابن ماجه، ج 1، ص 12؛ المسند، احمد بن حنبل، ج 4، ص 64.
2- ر. ك: معالم المدرستين، مرتضى عسكرى، ج 1.
3- ر. ك: تاريخ يعقوبى، ج 3، ص 48؛ مروج الذهب، ج 3، ص 184، تجارب السلف، ص 79؛ تاريخ الخلفاء، ص 243.

ص: 50

چهره بچه ها نشان مى دهد، حواسشان به بحث است و مى خواهند ادامه ماجرا را بدانند. يكى مى پرسد: «چه كسانى مرجع دينى مردم شدند؟»

تقديس صحابه بيش از تقديس پيامبر (ص)

حاج آقا مى گويد: «صحابه. پس از صحابه، اين عقيده رواج يافت كه همه صحابه، عادل و مجتهد هستند و هر كدام مثل يك ستاره، مى توانند راهنماى مردم باشند. در همان دورانى كه بيان فضايل اهل بيت(عليهم السلام) ممنوع بود، مردم به بيان فضايل صحابه تشويق مى شدند و به كسانى كه حديثى از پيامبر(ص) در فضيلت صحابه نقل مى كردند، جايزه مى دادند. كار جعل حديث براى گرفتن جايزه به جايى رسيد كه حتى گاه صحابه، نه تنها بالاتر از اهل بيت پيامبر(عليهم السلام)، بلكه بالاتر از خود پيامبر(ص) معرفى مى شدند. از طرفى نقل است حتى مقام پيامبر را چنان پايين آوردند كه گفتند آن حضرت گاه قرآن را فراموش مى كرد و ديگران به ياد او مى آوردند. (1) و يا گاهى با حالت جنابت براى نماز جماعت به مسجد مى آمد و وقتى جنابت خود را به ياد مى آورد، به منزل برمى گشت، غسل مى كرد و در حالى كه آب غسل از سر و روى حضرت به زمين مى ريخت، به مسجد برمى گشت و به امامت جماعت مى پرداخت. (2)


1- «عَن عائشةَ: إِنّ النبى(ص) سَمِعَ رَجُلًا يقرأ مِن الليل فقالَ يرَحمُه الله لَقد اذكرني كذا و كذا آية كُنتُ اسقطتُها مِنْ سُورة كَذا و كذا- عَن عائشةَ قالتْ كانَ النَّبي(ص) يَستمع قَرائة رجُلٍ في المْسجدِ فقالَ رَحمه الله لَقد اذكرني آيةً كنتُ انسيتُها». صحيح بخارى، ج 6، صص 193 و 194؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 190؛ مسند احمد، ج 6، ص 62.
2- «عَن ابي هريرة قال: اقيمت الصلاة و عدلت الصفوف قياماً فخرج الينا رسول الله(ص) فلمّا قام في مصلّاهُ ذكر انّه جُنب فقال لنا مكانكم ثم رجع فاغتسل ثم خرج الينا ورأسه يقطر فكبّر فصلينا معه». صحيح بخارى، ج 1، صص 42 و 83؛ مسند احمد، ج 2، صص 339 و 518.

ص: 51

در مقابل، مقام صحابه را آن قدر بالا مى بردند كه گويا حساسيت صحابه براى نهى از منكر و جلوگيرى از كارهاى خلاف شرع بيش از پيامبر(ص) بوده است. براى مثال از قول عايشه، همسر پيامبر(ص) روايت مى كنند: «در روز عيدى، دو كنيزك آوازه خوان نزد من به آوازخوانى مشغول بودند. در همين حال، پيامبر وارد اتاق من شد و [بدون هيچ واكنشى] در بستر خود خوابيد و روى خود را برگرداند. مدتى گذشت، پدرم ابوبكر وارد شد و به محض ديدن آوازه خوانان، با شدت و تندى به من گفت: ساز و آواز شيطانى در محضر پيامبر؟! با شنيدن اين حرف، رسول خدا(ص) به پدرم رو كرد و گفت: «رهايشان كن و با آنها كارى نداشته باش!» آن گاه بعد از مدتى، در اولين فرصت كه پدرم از آنها غافل شد، به آوازه خوانان اشاره كردم كه از اتاق خارج شوند». (1) باز در حديثى ديگر از قول عايشه نقل كرده اند: «روز عيدى بود. چند نفر از مردم حبشه، به رقص و شادمانى مشغول بودند و به رسم خود، رقص شمشير مى كردند. [درست يادم نيست] يا من از پيامبر خواستم يا خود حضرت پيشنهاد كرد: آيا دوست دارى رقص اينها را تماشا كنى؟ من پاسخ مثبت دادم. پيامبر(ص) مرا به دوش گرفت و در حالى كه صورت من به صورت او چسبيده بود، من مشغول تماشاى آنها شدم. آنها رقصيدند و من تماشا مى كردم و پيامبر مرتب مى گفت: اى حبشى زادگان، مشغول


1- «عن عايشه قالت: دخل علىّ رسول الله(ص) و عندى جاريتان تغنيان بغنا بعاث فاضطجع على الفراش و حوّل وجهه و دخل ابوبكر فانتهرنى و قال مزمارة الشيطان عند رسول الله(ص)؟ فاقبل عليه رسول الله(ص) فقال دَعهُما فلمّا غفل غمزتهما فخرجتا». صحيح بخارى، ج 2، ص 3؛ صحيح مسلم، ج 3، ص 22.

ص: 52

باشيد! اين كار همچنان ادامه داشت و من بر دوش پيامبر(ص) بودم تا اينكه خسته شدم. وقتى پيامبر(ص) خستگى مرا حس كرد، گفت: آيا همين مقدار بس است؟ گفتم: بله. پيامبر گفت: پس برو!» (1)

دلايل اهل سنت در مورد عدالت صحابه

آن قدر از اين داستان هاى دروغ ساختند كه اغلب، باورشان شد همه صحابه، افرادى مقدس و عادل هستند. اين باور به اندازه اى رواج پيدا كرد كه آنها در افكار عمومى مردم، به عنوان افرادى معصوم و بدون خطا شناخته شدند».

محمدى، از بچه هاى اهل سنت كاروان كه اهل مطالعه و بحث است، به حاج آقا مسعودى مى گويد: «گرچه بى توجهى و خداى ناكرده اهانت به على(ع) و ديگر اهل بيت(عليهم السلام)، كار غلطى بوده و هست، ولى در قرآن آياتى وجود دارد كه از صحابه پيامبر تعريف و تمجيد كرده است. براى مثال در آيه 100 سوره توبه:(وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ ...) يا در آية 18 سوره فتح:(لَقَدْ رَضِي اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ)، خداوند از كسانى كه در ماجراى صلح حديبيه، زير درخت رضوان با پيامبر(ص) بيعت كردند، اعلام رضايت مى كند و به آنان وعده بهشت مى دهد. با توجه به همين آيات، مگر نبايد براى صحابه احترام قائل باشيم؟»


1- «عن عايشه قالت: و كان يوم عيد يلعب السودان بالدّرق و الحراب. فامّا سألتُ رسول الله(ص) و امّا قال تشتهين تنظرين؟ فقلتُ نعم. فاقامَنى وراءه، خدّى على خدّه و هو يقول دونكم يا بنى ارفدة؛ حتّى إذا مللتُ. قال حسبك؟ قلتُ نعم. قال فاذهبى». صحيح مسلم، ج 3، ص 22.

ص: 53

با پرسش محمدى، بحث داغ تر مى شود. حاج آقا از بچه ها مى خواهد براى اينكه خسته نشوند، بنشينند. حلقه بحث در مسجدالنبى، شيرين است و آدم را به ياد جلسه هاى علمى صدر اسلام مى اندازد؛ به ياد زمانى كه پيامبر وارد مسجد شد و از ميان حلقه ذكر و علم، جلسه بحث علمى را برگزيد.

حاج آقا مسعودى رو به محمدى مى كند و مى گويد: «به نكته خوبى اشاره كردى! صحابه اى كه در دوران غريب آغاز اسلام از مال و جان و خانواده شان گذشتند تا اسلام جان بگيرد، از نظر ما قابل احترامند و احترام به آنها، احترام به اسلام و پيامبر(ص) است. روايت هايى كه اصحاب عادل يا حتى اصحاب راستگو و مورد اطمينان (1) از پيامبر اكرم(ص) نقل كرده اند، براى ما حجت است و بايد به آنها عمل كنيم».

با شنيدن كلمه اصحاب عادل، محمدى مى پرسد: «مگر پيامبر(ص) اصحاب غير عادل هم داشت؟»

زارعى هم از گوشه مجلس اضافه مى كند: «اصلًا حاج آقا! به چه كسانى صحابه گفته مى شه و عادل يعنى چى؟ آيا تمام كسانى كه در دوران پيامبر(ص) بوده اند، صحابه حضرت به شمار مى روند و عادل هستند؟»

حاج آقا كه از گرم شدن بحث خوشحال به نظر مى رسد، در پاسخ


1- در فقه اماميه، عادل در مقابل فاسق است. عادل؛ يعنى كسى كه در تقواپيشگى به مرحله اى رسيده است كه اغلب، از انجام گناه خوددارى مى كند. وثاقت مرحله اى پايين تر از عدالت است. موثق كسى است كه به راستگويى او اطمينان داريم، هر چند ممكن است در پرهيز از گناهانى غير از دروغ، خويشتن دار نباشد. از نظر فقهاى اماميه، از شرايط پذيرش روايت، حداقل موثق بودن راوى است؛ هر چند عادل نباشد.

ص: 54

تعريف صحابه و عدالت آنان

زارعى مى گويد: «تعريف هاى گوناگونى از صحابه شده. براى مثال، به اعتقاد نويسنده صحيح بخارى كه از نظريه پردازان اهل سنت است و كتاب او پس از قرآن، از نظر اهل سنت مهم ترين كتاب شمرده مى شود، هر مسلمانى كه مدتى همراه پيامبر(ص) بوده يا حتى حضرت را فقط ديده باشد، صحابه پيامبر به شمار مى رود. (1) به نظر امام احمد بن حنبل، پيشواى مذهب حنابله، هر كس براى مدت يك ماه، يك روز يا يك ساعت، همراه پيامبر بوده يا حتى لحظه اى آن حضرت را ديده باشد، صحابه پيامبر است. (2) برادران اهل سنت، همه صحابه را- بدون استثنا- عادل مى دانند؛ يعنى از نظر آنها حرف صحابه حجت است و همه بايد به آن عمل كنند».

زارعى كه انگار هنوز جواب سؤالش را نگرفته، مى پرسد: «يعنى به صرف ديدن پيامبر، افكار و رفتار مردم، معجزه وار عوض مى شد و براى هميشه آدم هاى خوبى مى شدند؟ مگر مردم زمان پيامبر با مردم ديگر زمان ها تفاوت داشتند؟»

حاج آقا به زارعى رو مى كند و مى گويد: «البته كه نه! نه مردم زمان پيامبر با مردم ديگر زمان ها تفاوت داشتند و نه به صرف ديدن پيامبر، معجزه اى رخ مى داد و افراد دگرگون مى شدند. اگر افراد به صرف ديدن پيامبران خدا متحول مى شدند، بايد همسران و فرزندان همه آنها كه بيشتر از ديگران با آنها بوده اند، از مؤمنان حقيقى و برجسته باشند و


1- صحيح بخارى، ج 4، ص 188.
2- به نقل از: سيماى عقايد شيعه، جعفر سبحانى، ص 310.

ص: 55

ميان آنها هيچ كافر و فاسقى وجود نداشته باشد، ولى بر اساس آيات قرآن، پسر حضرت نوح به پدرش ايمان نياورد و به عذاب خدا گرفتار شد. (1) زن حضرت نوح و حضرت لوط نيز كافر بودند و دچار عذاب الهى شدند. (2) در آيات قرآن نيز به زنان پيامبر هشدار داده شده است اگر كار زشت آشكارى انجام دهند، دو برابر عذاب مى شوند. (3) گرچه هيچ يك از زنان رسول خدا(ص) به كفر يا- نعوذبالله- فساد اخلاقى دچار نشدند، ولى اين هشدار نشان مى دهد در آنها نيز امكان اشتباه وجود دارد و معصوم نيستند. پس نه همه اطرافيان پيامبران، افراد صالح و مؤمنى بوده و نه پيامبران با معجزه، مردم را متحول مى كرده اند. پيامبران الهى، از راه حكمت، نصيحت و گفت وگو (4)، زمينه هدايت مردم را فراهم مى كردند و اجازه مى دادند خودشان راه درست را انتخاب كنند.

از طرز نگاه محمدى مى توان فهميد هنوز جواب سؤالش را نگرفته. حاج آقا مسعودى رو مى كند به او و مى گويد: اما اينكه شما پرسيدى: مگر صحابه غير عادل هم داريم؟! بهتر است پاسخش را از قرآن بپرسيم.

سرزنش برخى از صحابه در قرآن

اگرچه در آياتى از قرآن، از صحابه تجليل شده، ولى براى قضاوت درباره آنها بايد به تمام آيات قرآن توجه كرد، نه فقط به چند آيه. اگر صحابه را كسى بدانيم كه براى


1- (وَ نادي نُوحٌ ابْنَهُ وَ كانَ فِي مَعْزِلٍ يا بُنَي ارْكَبْ مَعَنا وَ لَا تَكُنْ مَعَ الْكافِرِينَ) هود: 42- 43.
2- ضَرَبَ اللهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ) تحريم: 10.
3- (يا نِساءَ النَّبِي مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَةٍ مُبَيَّنَةٍ يُضاعَفْ لَهَا الْعَذابُ ضِعْفَيْنِ) احزاب: 30.
4- ادْعُ إِلي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِي أَحْسَنُ نحل: 125.

ص: 56

لحظه اى پيامبر را ديده باشد، پس بايد بسيارى از كسانى كه مورد سرزنش و انتقاد قرآن قرار گرفته اند، به عنوان صحابه مورد احترام ما باشند؛ مانند منافقان شناخته شده (1) و ناشناس (2) و كسانى كه قلبشان بيمار است (3)، عمل صالح و غير صالح را با هم مخلوط كرده اند (4)، افكار جاهلى دارند (5) و گناهكار هستند. (6) قرآن به صراحت، برخى صحابه را فاسق مى داند (7) و از گروهى كه در نماز جمعه به طمع خريد كالاى ارزان از كاروان تجارى، پيامبر را كه در حال خطبه خواندن بود، تنها گذاشتند، انتقاد مى كند. (8) با وجود اين، آيا مى توان گفت قرآن از همه صحابه تعريف و تمجيد كرده است؟

محمدى كه با متانت و حوصله بحث را ادامه مى دهد، مى گويد: حاج آقا! در آن دو آيه اى كه خواندم، از صحابه تمجيد شده است.

حاج آقا مسعودى پاسخ مى دهد: بله، در هر دو آيه، فقط از گروهى از صحابه تجليل شده، نه از همه آنها؛ آن هم نه از تك تك صحابه، بلكه از آنها به صورت دسته جمعى و كلى تجليل شده. در ماجراى بيعت رضوان يا


1- (إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ ...) منافقون: 1.
2- (وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لَا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ) توبه: 101.
3- (وَ إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً) احزاب: 12.
4- (وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً) توبه: 102.
5- (... وَ طائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجاهِلِيَّةِ) آل عمران: 154.
6- (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا ...) حجرات: 6. اين آيه در مورد وليد بن عقبه نازل گرديد.
7- همان.
8- (وَ إِذَا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَيْها وَ تَرَكُوكَ قائِماً ...) جمعه: 11.

ص: 57

صلح حديبيه، يكى از افرادى كه با پيامبر بيعت كرد، عبدالله بن ابى، رييس منافقان بود. (1) برخى صحابه به پيامبر(ص) اعتراض مى كردند كه ما مسلمانيم و آنها مشرك. صلح با مشركان موجب ذلت و خوارى ما مسلمانان مى شود. (2) آيا مى توان گفت بنا بر آيه(لَقَدْ رَضِي اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ)، خداوند از تمام كسانى كه در صلح حديبيه شركت داشتند، حتى از منافقان و معترضان راضى و خشنود است؟ افزون بر اينكه رضايت خداوند از آنها مربوط به همان زمان و همان بيعت حساسى است كه انجام دادند إِذْ يُبايِعُونَكَ، نه تمام دوران زندگى و تمام كارهاى آنان. در اين آيه نيامده كه خداوند از تمام كسانى كه در صلح حديبيه با پيامبر بيعت كردند، براى هميشه راضى است؛ ولو آنكه بعداً هر خطا و گناهى را مرتكب شوند.

از ديدگاه قرآن، عاقبت به خيرى مهم است، نه انجام دادن برخى اعمال صالح در طول زندگى. اگرچه بلعم باعورا اسم اعظم مى دانست و دعايش مستجاب مى شد، بر اثر كج رفتارى اش منحرف شد و خداوند مقامات معنوى را از او گرفت. (3) با نزديك شدن وقت نماز عشاء، صف هاى پراكنده جماعت، دوباره به تدريج، به هم پيوند مى خورد. محمدى كه مشتاق ادامه بحث است،


1- «اناسٌ لم يحسنوا الصحبة». نك: الصحبة و الصحابة، حسن فرحان المالكى.
2- «... قال عمر: و انا اشهد انه رسول الله، ثم أتى رسول الله(ص) فقال يا رسول الله ألَسْتَ برسول الله؟ قال بلى. قال: أولَسْنا بالمسلمين؟ قال بلى. قال: أوَليسوا بالمشركين؟ قال بلى. قال: فعلام نعطى الدنيّة فى ديننا؟ قال: انا عبدالله و رسوله لن اخالف امره ولن يُضّيعنى». سيرة النبى، ابن هشام، ج 3، ص 781
3- (وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ) اعراف: 175.

ص: 58

مى گويد: اگر اين طور است، پس چرا خود قرآن به انحراف بعدى برخى صحابه اشاره نكرده؟

ارتداد برخى از صحابه در احاديث نبوى

حاج آقا مسعودي مى گويد: قرآن، قانون اساسى اسلام است و به تمام جزئيات مسائل تاريخى، فقهى و مانند آن نپرداخته، ولى پيامبر به عنوان مفسر قرآن، احكام و آموزه ها را به صورت ريز و جزيى بيان كرده است. اتفاقاً درباره انحراف و ارتداد برخى صحابه، روايت هاى بسيارى وجود دارد. در كتاب هاى صحيح بخارى و صحيح مسلم؛ مهم ترين كتاب هاى حديثى اهل سنت، بيش از ده روايت با اين مضمون وجود دارد كه در روز قيامت، عده اى از صحابه از نوشيدن آب كوثر منع و به سمت دوزخ كشيده مى شوند. پيامبر مى فرمايد: «خدايا! اصحابم، اينها از من و از امت من هستند». گفته مى شود: «نمى دانى پس از تو چه كردند و چه بدعت ها گذاشتند. آنها مرتد شدند و به عقب بازگشتند». (1) حاج آقا مسعودى، جابه جا مى شود تا به همراه بچه ها به صفوف جماعت بپيوندد، ولى محمدى دوباره مى پرسد: مرتد شدند؛ يعنى كافر شدند و از اسلام برگشتند؟ حاج آقا كه حالا سرپا ايستاده و عبا را روى دوشش


1- «عن ابن عباس: قام فينا رسول الله(ص) خطيباً بموعظة فقال يا ايها الناس ... الا و انّه سيُجاء برجال من امتى فيُوخذ بهم ذات الشمال فاقول يا ربّ اصحابى! فيقال انّك لاتدرى ما احدثوا بعدك ... فيقال لى: انّهم لم يزالوا مرتدين على اعقابهم منذ فارقتهم». صحيح بخارى، ج 5، صص 191 و 240؛ ج 7، صص 195، 206، 207 و 208؛ ج 8، ص 87؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 150؛ ج 7، صص 67، 68 و 71؛ ج 8، ص 157.

ص: 59

جابه جا مى كند، با لبخند به محمدى پاسخ مى دهد: مرتد شدند؛ يعنى از اسلام ناب و اصيل كه در اسلام اهل بيت و عترت پيامبر خلاصه مى شود، برگشتند. پس از رسول خدا(ص) بسيارى از مردم، برخلاف سفارش آن حضرت به محبت و پيروى از اهل بيت(عليهم السلام)، از اهل بيت فاصله گرفتند. در روايت ها آمده است پس از پيامبر، جز چند نفر معدود، مانند سلمان، اباذر، مقداد و عمار ياسر، بقيه مرتد شدند (1)؛ يعنى از امامت و ولايت اهل بيت(عليهم السلام) مرتد شدند، نه از اسلام.

دقايقى بيشتر تا اذان نماز عشاء باقى نمانده است. بچه ها هنوز دور آقاى مسعودى نشسته اند. دو مأمور چفيه قرمز در حالى كه به سرعت از كنار بچه ها مى گذرند، به حاج آقا حرف هايى مى زنند و رد مى شوند. حاج آقا به آنها لبخند مى زند، دستى تكان مى دهد و رو مى كند به ما و مى گويد: مى گويند مسجد جاى ذكر است و حرف هاى ديگر حرام و ممنوع!

نمى دانم اين جماعت، چرا اين قدر با فكر و بحث مخالفند. مگر فكر، پشتوانه ذكر و از هفتاد سال عبادت برتر نيست؟ (2) جلسه امروز هم مثل روزهاى پيش، سر وقت شروع مى شود. بيشتر بچه ها آمده اند. هر روز بعد از صبحانه با كمى فاصله، جلسه مناسك و


1- الاختصاص، شيخ مفيد، ص 6؛ بحارالانوار، ج 108، ص 308.
2- «قال رسول الله(ص): تفكر ساعه افضل من عباده سبعين سنة». فتنى، تذكرة الموضوعات، ص 188؛ عوالى اللئالى، ابن ابى جمهور احسايى، ج 2، ص 57.

ص: 60

معارف داريم. به پيشنهاد بچه ها بخشى از جلسه، به پرسش و پاسخ مى گذرد. پس از بيان واجبات و شرايط طواف و سعى، حاج آقا مسعودى از بچه ها مى خواهد، پرسش هاى خود را درباره مطالب ديشب مطرح كنند. چند دست به علامت سؤال بالا مى رود و اين بار سيد جعفر است كه زودتر از ديگران سؤالش را مطرح مى كند:

- در دوران پيامبر(ص)، رابطه صحابه با يكديگر چگونه بود؟ آيا همين قداستى كه اكنون براى آنها قائلند، خودشان هم براى يكديگر قائل بودند؟

حاج آقا كمى روى صندلى اش جابه جا مى شود و مى گويد: سؤال خوبى است. در دوران پيامبر، حوادث تلخ و شيرين بسيارى ميان صحابه رخ داد. ايجاد پيوند برادرى ميان مهاجران و انصار، از حوادث شيرين بود. در مقابل، حوادث تلخى نيز اتفاق افتاد.

انحراف برخى از صحابه در دوران حيات پيامبر (ص)

در همان دوران حيات رسول اكرم(ص)، برخى صحابه مرتد شدند و از اسلام برگشتند. (1) شخصى كه در صلح حديبيه شركت داشت و بعدها از رهبران خوارج شد، در ماجرايى به پيامبر توهين كرد و گفت: يا محمد! به عدالت رفتار كن! (2) برخى ديگر نيز مرتكب قتل و آدم كشى و به دستور پيامبر قصاص شدند. (3) رسول خدا(ص) يكى از همين قاتلان را


1- مانند عبدالله بن خطل كه پس از ارتداد به مكه رفت و روز فتح مكه كشته شد. يا عبيدالله بن جحش اسدى، كه پس از مهاجرت به حبشه، مسيحى شد و نيز حارث بن ربيعة بن الاسود قريشى ....
2- «حرقوص بن زهير سعدى».
3- مانند: حارث بن سويد بن صامت(قاتل مخير بن زياد در روز احد)، مقيس بن صبابه و گروهى به نام «عرنيون».

ص: 61

لعن كرد. (1) گاهى نيز برخى صحابه در حضور پيامبر و در مسجدالنبى به يكديگر پرخاش مى كردند و يكديگر را دروغگو و منافق مى خواندند. در يكى از اين مشاجره ها، اگر پيامبر دخالت نمى كرد، صحابه يكديگر را مى كشتند. (2) حاج آقا نگاهى به جمع مى اندازد و چشم مى دوزد به محمدى كه به ديوار تكيه داده و ادامه مى دهد: حالا عزيزم! شما بگو با اين ماجراها، مى توان گفت صحابه از نگاه يكديگر، افرادى محترم و عادل بوده اند؟

محمدى جز سكوت پاسخى ندارد. حاجى ادامه مى دهد: پس از پيامبر هم اين درگيرى ها ادامه مى يابد و حتى گاه سخت تر هم مى شود. در ماجراى سقيفه، اختلاف ميان مهاجر و انصار براى تعيين خليفه، به زد وخورد كشيد. در دوران عثمان، پس از عزل عبدالله بن مسعود از مسئوليت بيت المال كوفه و احضارش به مدينه، ميان او و عثمان در مسجدالنبى گفت وگوى تندى درگرفت كه به دستور عثمان، او را از مسجد بيرون كردند. در اين درگيرى ابن مسعود كتك خورد و پهلويش شكست. (3) عمارياسر نيز از كتك هاى عثمان محروم نماند. (4) در ماجرايى


1- محلم بن جثامه، يكى از صحابه را به عمد كشت. پيامبر 9 درباره او فرمود: «اللّهم لا تغفر لمحلم بن جثامة». لعن؛ به معناى درخواست محروم شدن از رحمت خداست.
2- ر. ك: صحيح بخارى، ج 3، ص 156. درباره ماجراى درگيرى سعد بن معاذ، سعد بن عباده و اسيد بن حضير در محضر پيامبر 9. حسن فرحان المالكى در الصحبة و الصحابة، فصل «اناس لم يحسنوا الصحبه» نام 71 تن از صحابه را ذكر كرده كه در دوران حيات پيامبر 9 يا پس از آن، به كج رفتارى گرفتار شدند.
3- انساب الاشراف، بلاذرى، ج 5، ص 525؛ تاريخ ابن كثير، ج 7، صص 163 و 183.
4- انساب الاشراف، ج 6، ص 161.

ص: 62

آن قدر از دست خليفه كتك خورد كه بيهوش بر زمين افتاد و نماز ظهر و عصرش قضا شد. در جنگ هاى جمل، صفين و نهروان، بسيارى از صحابه پيامبر(ص)، عليه اميرمؤمنان و خليفه مسلمانان، على(ع) شوريدند و صدها صحابه را كشتند.

با اين حال، آيا مى توان همه صحابه را عادل و چون ستاره اى بدانيم كه از هر كدام پيروى كنيم، ما را هدايت مى كنند؟ (1) به گواهى تاريخ، صحابه در دوران پيامبر و دوران خلفا، تقدس و مقام ويژه اى نداشتند. اين تفكر به مرور زمان و با ريشه دواندن حاكميت بنى اميه رواج پيدا كرد تا حكومت، رفتارهاى نادرست خود را با امضا و تأييد برخى صحابه توجيه كند.

كريمى از ديگر بچه هاى اهل سنت كاروان، از ميان جمعيت، خطاب به حاج آقا مى گويد: اينها دليل نمى شود به صحابه ناسزا بگوييم و آنها را لعن كنيم، بلكه بايد حساب همه را به خدا واگذار كرد.

سبّ، لعن يا نقد صحابه؟

زارعى كه گويا از شنيدن حرف هاى كريمى تعجب كرده، مى پرسد: حاج آقا! مگر كسى به صحابه ناسزا مى گويد؟!

حاج آقا مسعودى، مثل پدرى كه مى خواهد ميان فرزندانش قضاوت


1- اشاره به حديثى منسوب به پيامبر 9: «اصحابى كالنجوم، بايهم اقتديتم اهتديتم». تحفةالاحوذى، مباركفورى، ج 10، ص 55. به دلايلى كه در اين بخش گذشت، اين حديث جعلى است و انتساب آن به پيامبر 9 صحيح نيست.

ص: 63

كند، پاسخ مى دهد: ناسزا و فحاشى، رفتار آدم هاى لاابالى، بى منطق و بى ادب است. خداوند در قرآن به ما توصيه مى كند حتى به بت هاى مشركان نيز ناسزا نگوييم. (1) ما طرفدار نقد منصفانه ايم، نه سبّ جاهلانه؛ يعنى با توجه به نقاط مثبت و منفى زندگى افراد، از خوبى هايشان تقدير و از بدى هايشان انتقاد مى كنيم؛ كارى كه ابتدا خداوند در قرآن كرد و سپس كتاب هاى تاريخى از آن پيروى كردند. با اين حال، نبايد به عنوان جلوگيرى از سبّ صحابه، جلوى نقد آنها را نيز گرفت.

كريمى كه گويا قانع نشده، مى گويد: مگر لعن، غير از ناسزا و فحاشى است؟ حاج آقا مسعودى مى گويد: البته كه تفاوت دارند. لعن؛ يعنى درخواست محروم شدن از رحمت خدا؛ همان درخواستى كه پيامبر در حق برخى صحابه كردند. البته خداوند اولين كسى است كه عده اى را لعن كرده است. خداوند در آياتى از قرآن كافران (2)، ظالمان (3)، منافقان، شايعه سازان (4)، آزاردهندگان رسول خدا(ص) (5)، و قاتل مؤمنان را (6) لعن كرده است. حالا اگر ما كسانى را كه به اهل بيت(عليهم السلام) ستم كردند و آنان را به شهادت رساندند، لعن كنيم، همان كارى را كرده ايم كه قرآن كرده است.


1- (وَ لَا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ) انعام: 108.
2- فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الْكافِرِينَ) بقره: 89.
3- لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ اعراف: 44.
4- الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدِينَةِ ... مَلْعُونِينَ احزاب: 60- 61.
5- إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ احزاب: 57.
6- وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها وَ غَضِبَ اللهُ عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ نساء: 93.

ص: 64

همان گونه كه شرط برخوردارى از رحمت خدا، پيروى از شخصيت پيامبر است، نه همراهى با شخص ايشان؛ معيار محروميت از رحمت خدا نيز، ستم به شخصيت پيامبر، عترت و راه پيامبر است.

كريمى كه كنجكاوانه در پى آدرس دقيق ترى از سخنان حاج آقاست، از اسم و تعداد آنها مى پرسد و پاسخ مى شنود: براى آشنايى با اسم و ويژگى هاى آنها بايد به سراغ تاريخ رفت، ولى مهم تر از اسم و شمار آنها، رسم و آيين آنهاست. بر اين اساس تمامى كسانى كه به بيان قرآن منافق، ظالم و قاتل مومنان به ويژه اهل بيت(عليهم السلام) بوده اند مستحق لعن و نفرينند.

پس از جلسه راهى حرم مى شوم. با نزديك شدن وقت نماز ظهر، مردم مانند براده هاى آهنى كه جذب آهن ربا مى شوند، از هر طرف به سوى حرم پيامبر مى شتابند. در بين راه، گفت وگوهاى ديشب و امروز را در ذهنم مرور مى كنم و با خودم مى گويم مثل اينكه رنج نامه شيعه پايان ندارد. وقتى نخستين مسلمان و صحابه پيامبر خدا به دست خوارج نادان و به كيفر كفر، به شهادت مى رسد و تا ده ها سال مورد ناسزاگويى مسلمانان جاهل قرار مى گيرد، چه جاى تعجب است كه شيعيان او به تهمت شرك و ناسزا گويى به صحابه رسول خدا(ص) متهم شوند.

تاريخ چه بى صدا تكرار مى شود!

ص: 65

ص: 66

ص: 67

ص: 68

راز سوم: حكايت خارجى بودن ما!

اشاره

خواب ندارم؛ بهتر است بگويم از وقتى حرف جدايى از مدينه پيش آمده، تازه بيدار شده ام. اگر در بهشت باشى و چشم و گوش و دهانت، پر از شيرينى هاى آن باشد و يك باره از خواب بيدار شوى، چه حالى پيدا مى كنى؟ از وقتى مدير كاروان از رفتن و تحويل ساك ها گفته، همين حال به من دست داده. گويا يك هفته خواب بهشت را مى ديدم و حالا صداى زنگ كاروان، از خواب بيدارم كرده است. اكنون، تا حدودى، حال حضرت آدم را هنگام هبوط از بهشت و حال امام حسين(ع) و امام رضا(ع) را زمان جدايى از مدينه درك مى كنم. مى بينم امام رضا(ع) حق داشت نزديكانش را براى رفتنش از مدينه، به عزادارى دعوت كند.

گويا بچه ها در غم از دست دادن عزيزى، عزادارند. روى صورتشان گرد غم پاشيده شده و خنده هاشان رنگ باخته است.

پس از شام، گاهى با بچه ها از تلخى رفتن مى گويم، گاهى روى تخت خواب دراز مى كشم و به آسمان پر ستاره مدينه فكر مى كنم و گاهى با جمع و جور كردن وسايلم، شب را به صبح نزديك مى كنم. با تأكيد مدير كاروان، نبايد وسايل اضافى برداريم. راه طولانى است، وسايل وبال گردنمان مى شود و مايه زحمت. فقط دو جامه احرام برمى داريم به رنگ

ص: 69

لباس آخرين سفر؛ سفر آخرت!

پيش از رفتن، ساك ها را تحويل مى دهيم تا در مكه تحويل بگيريم. در حالى كه مشغول جمع كردن وسايلم هستم، فكر سفر آخرت رهايم نمى كند. سكوت و سياهى شب، مرا به گذشته ها و آينده هاى دور مى برد. ياد آه كشيدن هاى على(ع) در دل شب مى افتم: «آه من قِلّةِ الزّاد وَ طُولِ الطَّريق وَ بُعدِ السَّفر وَ عَظيمِ الَمورد» (1)؛ «آه از كمى زاد و توشه و طولانى بودن راه و دورى سفر و عظمت مقصد».

تا نزديكى هاى صبح هر چه ساك آخرتم را زير و رو مى كنم تا چيزى براى از پيش فرستادن بيابم، چيزى پيدا نمى كنم جز هوى و خار و خاشاك هوس. سرانجام، دست خالى به طرف حرم پيامبر(ص) راه مى افتم و زير لب زمزمه مى كنم: يا أَيُّهَا الْعَزيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنا إِنَّ اللّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقينَ؛ «اى عزيز، به ما و خانواده ما آسيب رسيده است و سرمايه اى ناچيز آورده ايم. بنابراين، پيمانه ما را تمام بده و بر ما تصدّق كن كه خدا صدقه دهندگان را پاداش مى دهد».(يوسف: 88)

تنها هستم. كمى زودتر از هر شب، به طرف مسجدالنبى به راه مى افتم. سكوت شب را گاه صداى پاها و گاه صداى ماشين ها مى شكند. از دور، گلدسته هاى مسجدالنبى خوش مى درخشد.


1- نهج البلاغه، قصار 77.

ص: 70

اطراف مسجدالنبى و بقيع، نسيم لطيفى صورت انسان را مى نوازد. سَحَر، چه سِحْرآميز است! اى كاش زودتر مى فهميدم طعم بى خوابى، شيرين تر از خواب است و حال و هواى شب حرم، ديدنى تر از روز! به ياد حرف هاى جلال آل احمد مى افتم در «خسى در ميقات»:

«بزرگ ترين غبن اين سال هاى بى نمازى، از دست دادن صبح ها بوده؛ با بويش، با لطافت سرمايش، با رفت و آمد چالاك مردم. پيش از مردم كه برمى خيزى، انگار پيش از خلقت برخاسته اى و هر روز، شاهد مجدد اين تحول روزانه بودن؛ از تاريكى به روشنايى، از خواب به بيدارى و از سكون به حركت .... صبح وقتى مى گفتم: «السلام عليك ايها النبى 9» يك مرتبه تكان خوردم. ضريح پيش رو بود و مردم طواف مى كردند و براى بوسيدن از سر و كول هم بالا مى رفتند و شرطه ها مدام جوش مى زدند كه از فعل حرام جلو بگيرند كه يك مرتبه، گريه ام گرفت و از مسجد گريختم». (1)

با بازگشايى بقيع، به سختى از حرم پيامبر(ص) دل مى كنم؛ به سختى جدا كردن ذره اى آهن از كوه مغناطيس. سرانجام، به شوق آخرين زيارت بقيع، از حرم بيرون مى آيم و لحظاتى بعد، خودم را داخل بقيع مى بينم. زمزمه اى آرام و جان سوز مى آيد، آذربايجانى هستند. نمى دانم روز اولشان است يا روز آخرشان، هر چه هست، دل سوخته اند. يكى آرام مى خواند و ديگران آهسته و بى صدا اشك مى ريزند. اينجا گريه پنهانى است، مانند همه گريه هاى مدينه از آغاز تا امروز، مانند گريه هاى فاطمه(س) در جدايى


1- خسى در ميقات، جلال آل احمد، صص 32 و 33.

ص: 71

پدر و مانند گريه هاى بچه هاى فاطمه(س) در غم مادر.

طولى نمى كشد گريه مان را مى بُرند؛ با همان شقاوت بريدن سر حسين(ع). گريه ها بغض مى شود و در گلوهامان زندانى. گريه، ترجمان مظلوميت شيعه است و زبان همه فهم او، براى هميشه و همه جا. اين را از امام سجاد(ع) آموخته ايم.

گوشه اى مى نشينم و به حرم خاكى امامان بقيع چشم مى دوزم؛ ستاره هاى خاكى، فاتحان قلب ها. نمى خواهم به اختيار خودم از بقيع بروم. با خود مى گويم آن قدر اينجا مى نشينم تا بيرونم كنند.

با تمام شدن وقت زيارت، همه را بيرون مى كنند و مرا هم. خودم را دوباره پشت نرده هاى بقيع مى بينم. دوباره داستان حسرت ديدار بقيع كليد مى خورد. تا كى؟ نمى دانم.

نوبت جلسه روزانه است. بچه ها يكى يكى از راه مى رسند، زودتر و بيشتر از هر روز. صحبت ها و شوخى هاى اول جلسه كمتر است و اشتياق براى شنيدن آخرين حرف هاى مدينه، بيشتر. با پر كشيدن صداى صلوات، حاج آقا مسعودى روى صندلى مى نشيند. لبخندهاى هميشگى اش كم رنگ است. بى مقدمه مى گويد: ما اولين كاروانى نيستيم كه به مدينه آمده ايم و آخرين كاروان هم نخواهيم بود. پيش از ما هزاران كاروان، بوى مدينه را استشمام كرده اند و پس از ما نيز هزاران كاروان، با تلخى دل از مدينه خواهند كند. امروز كه روز وداع با مدينه است، به

ص: 72

تناسب تلخى وداع، مى خواهم از تلخى هايى بگويم كه مدينه چشيده است؛ تلخى مهجوريت قرآن و مظلوميت مربيان آن؛ امامان معصوم(عليهم السلام).

مى خواهم از دوران امام زين العابدين(ع) برايتان بگويم. ده ها سال بود كه بر فراز منابر و در گودى محراب ها، لعن و نفرين بر على(ع)، لعاب عبادت هاى بى مغز بود. مزار على(ع) همچنان از ترس جاهلان، پنهان و شيعه بودن، ننگى بدتر از كفر و بهترين دليل براى تبعيد و قتل و شكنجه بود.

در احوال يزيد و زمامدارانش

جانشين پيامبر و خليفه مؤمنان، يزيد، نماز نمى خواند، مگر گاهى و آن هم براى فريب مردم. سگ بازى و ميمون بازى كار معمول او بود. در شعله شهوت مى سوخت، چنان كه دامان محارم خود را هم مى سوزاند. آشكارا وحى و رسالت را انكار مى كرد. (1) بالانشينى يزيد در كاخ سبز دمشق، نگاه ناپاك مردم شام به كاروان كربلا و صداى غل و زنجيرهاى دست و پاگير امام سجاد(ع)، همه از آينده اى شوم تر خبر مى داد؛ از غربت بى حساب آل پيامبر(ص).

امام سجاد (ع) از زبان خودش

كار به جايى رسيده بود كه مسلمانان، فرزند پيامبر را نمى شناختند و او براى معرفى خودش بايد شناسنامه اش را رو مى كرد: «اى مردم! هر كه مرا


1- از جمله هاى كفرآميز او اين بيت است:

ص: 73

مى شناسد كه مى شناسد و آن كه مرا نمى شناسد، حسب و نسبم را به او مى گويم. من پسر مكه و منا هستم. من پسر زمزم و صفا هستم. من پسر كسى هستم كه حجرالاسود را با گوشه هاى عبايش جابجا كرد. من پسر بهترين كسى هستم كه احرام بست. من پسر بهترين كسى هستم كه طواف و سعى و حج به جا آورد. من پسر كسى هستم كه [در شب معراج] بر براق سوار شد و جبرئيل او را به سدرةالمنتهى رسانيد و به اندازه كمان يا كمتر از آن، به نزديكى خدا رسيد. من پسر كسى هستم كه با فرشتگان آسمان نمازگزارد. من پسر كسى هستم كه رسول خدا(ص) [به محبت] به او سفارش كرد. من پسر كسى هستم كه در نبردهاى بدر و حنين در كنار رسول خدا(ص) جنگيد و لحظه اى به خدا كفر نورزيد. من پسر كسى هستم كه صالح مؤمنان، وارث پيامبران، سرور مسلمانان، نور مجاهدان، كشنده عهدشكنان و خوارج و پراكنده ساز توطئه ها بود؛ آن كه دليرترين و مصمم ترين مردم بود. او پدر حسن و حسين؛ يعنى على بن ابى طالب است. من پسر فاطمه زهرا، سرور زنانم. من پسر خديجه كبرايم». (1) بچه ها به حاج آقا مسعودى چشم دوخته اند و غرق شنيدن رنج نامه شيعه هستند. حاجى صندلى اش را جلوتر مى آورد، كتابى از روى ميز روبه رويش برمى دارد، آن را ورق مى زند و شروع به خواندن مى كند: «منهال از دور به خرابه اى مى نگريست كه اسيران را در آن جاى داده بودند؛ ويرانه اى كه به زندانى كهن مى ماند. نشسته بود و به نخستين


1- آفتاب سرخ غمگين، كمال السيد، صص 81 و 82.

ص: 74

مرثيه سرايى عاشورا در دمشق گوش مى داد. نام حسين(ع) اينك اوج گرفته بود و در آسمان مى درخشيد، با آواى اذان، هم آواز و با نام پدر بزرگش محمد(ص)، هم آغوش شده بود.

«ها! آمد!» منهال چنين فرياد زد. تنها جوان كاروان از دور آشكار شد. چهره درخشانش چون ماه اندوهگين. گويى بر شانه اش رنج و غم هاى تمام عالم را حمل مى كرد.

منهال به سويش شتافت تا اندكى از اندوهش بكاهد: «اى پسر رسول خدا(ص)! شب را چگونه به صبح رساندى؟»

اشك ها چون ابرهاى سرشار از باران، در چشم هاى جوان گرد آمدند.

- «مانند مردم بنى اسرائيل در زمان فرعون، صبح كرديم كه پسرانشان را سر مى بريدند و زنانشان را زنده نگه مى داشتند».

جوان لحظه اى خاموش ماند و ادامه داد: «عرب با اين انديشه، شب را به صبح رسانيد كه بر عجم افتخار كند كه محمد(ص) از اوست و قريش با اين فكر صبح كرد كه محمد(ص) از قبيله اوست و ما خاندان رسول خدا(ص)، آواره و شهيد داده [شب را به صبح رسانيدم]. انا لله و انا اليه راجعون».

منهال گفت: «از گريه هاى بسيار بر تو مى هراسم».

جوان كه با نگاه هاى ژرفش ابرها را مى شكافت، پاسخ داد: «غم و اندوهم را به درگاه خدا شكوه مى برم و از او چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد. يعقوب، پيامبر بود و دوازده پسر داشت. خدا يكى از آنان را از چشمش پنهان داشت. يازده پسر ديگرش نزد او بودند و وى مى دانست،

ص: 75

يوسف زنده است، ولى آن قدر گريست تا چشمانش نابينا شد. من پدر، برادران، عموها و دوستانم را ديدم كه در اطرافم كشته شدند، پس چگونه اندوهم به پايان رسد؟ هرگاه به عمه ها و خواهرهايم مى نگرم، ياد لحظه هايى مى افتم كه از خيمه اى به خيمه اى ديگر مى گريختند». (1) حاج آقا مسعودى، كتاب را مى بندد و روى ميز مى گذارد. اشك در چشمانش حلقه زده است. از پشت پرده اشك به بچه ها نگاه مى كند و ادامه مى دهد: اين روزها، بهار امامت سيد و سالار جوان ماست و سال نكو از بهارش پيداست.

در اين بهار خزان ديده، انگشت شمارند آنان كه سيد جوان ما را سالار خود مى دانند؛ كمتر از تعداد انگشتان يك دست! اين را صادق آل محمد(ع) گواهى داده. از كمى تعدادشان، تاريخ نامشان را از بر كرده. (2) خودش مى فرمود: «اگر مكه و مدينه را بگرديد، بيست نفر پيدا نمى كنيد كه دوستدار ما باشند». (3) كمى آن طرف تر، جوان خام بنى اميه، يزيد، در طول سه سال مستى قدرت، به غير از حادثه كربلا؛ سنگ باران كعبه به بهانه دستگيرى عبدالله بن زبير و قتل عام مردم مدينه به جرم خونخواهى از حسين(ع) را نيز به كارنامه سياه خود افزود. در ماجراى حمله به مدينه كه به واقعه «حرّه» مشهور است، سربازان تا سه روز آزاد بودند تا هر كارى كه مى خواهند و


1- آفتاب سرخ غمگين، صص 86 و 87.
2- «روى عن الصادق(ع) انّه قال ارتدّ الناس بعد الحسين(ع) إلّا ثلاثة؛ ابوخالد الكابلى و يحيى بن ام طويل و جبير بن مطعم، ثمّ ان الناس لحقوا و كثروا». ر. ك: بحارالانوار، ج 46، ص 144؛ ج 71، ص 220.
3- «ما بمكة و المدينه عشرون رجلًا يحبّنا». بحارالانوار، ج 46 ص 143.

ص: 76

مى توانند، انجام دهند. تاريخ بى شرمى ها، پرده درى ها و تعداد فرزندان نامشروع سپاه يزيد را پوشانده، ولى از تبديل مسجد جامع مدينه به اصطبل چارپايان و كشتار هشتاد صحابه پيامبر و هفتصد نفر از قريش و انصار، حكايت هاى بسيارى نقل كرده است. (1) فرزندان اميه، تخم مرگ مى كارند و ترس و وحشت درو مى كنند. زمانه، بد زمانه اى است. روزگار درازى است كه امامت به خلافت بدل شده و چندى است كه خلافت به سلطنت.

سيل اسلام براندازى كه معاويه از ده ها سال پيش به راه انداخته، حالا به جايى رسيده كه نوه وى، يعنى معاويه دوم، فرزند يزيد- كه بهره اى از تقوا و محبت به آل پيامبر دارد- از سلطنت مى گريزد و خود را از برگرداندن آب رفته به جو، ناتوان مى داند. (2)

در احوال مروان بن حكم و حكومتش

عمق نادانى مردم و فاجعه اسلام زدايى را، از چگونگى انتخاب خليفه بعدى مى توان فهميد. مردم شام جمع شده اند تا جانشين رسول خدا و اميرمؤمنان را تعيين كنند؛ يعنى رهبر حدود يك سوم از جمعيت دنيا را.

حصين، از دلدادگان بنى اميه، خطاب به مردم مى گويد: «در خواب ديدم قنديلى از آسمان آويخته است. هر كس آن را در دست مى گرفت، خليفه بود و كسى آن را نگرفت مگر


1- ر. ك: تحليلى از زندگانى امام سجاد(ع)، باقر شريف قرشى، ج 2، صص 661 و 662.
2- حياة الحيوان، دميرى، ج 1 ص 61؛ النجوم الزاهرة، ج 1 ص 164. به نقل از: تحليلى از زندگانى امام سجاد(ع)، ج 2، ص 610.

ص: 77

مروان بن حكم. پس به عقيده من، مروان حاكم است». (1)

مردى از ميان جمعيت برمى خيزد و به تأييد پيشنهاد حصين و در فضايل مروان مى گويد: «آرى، مروان، بزرگ قريش، خون خواه عثمان و داراى سابقه مبارزه عليه على در جنگ جمل و صفين است. با او بيعت كنيد!» (2) بايد بر افتخارات مروان اين را نيز افزود كه پيامبر وى و پدرش را از مدينه (3) به طائف تبعيد كرده بود، ولى در زمان عثمان، حكم پيامبر ناديده گرفته و مروان به پست هاى كليدى گماشته شد.

عبدالملك مروان خليفة اللّه! و بالاتر از رسول اللّه!

با روى كارآمدن تبعيدى پيامبر و دشمن شماره يك على(ع)، لعن و اهانت به على(ع) و كشتار شيعيان اوج مى گيرد و شيعه كشى مُد روز مى شود. (4) چرخش زمانه، طردشدگان پيامبر را جانشين او مى كند و فرزندان پيامبر، مطرود جانشين دروغين او مى شوند. وقتى دولت مستعجل مروان، به تعبير على(ع) به اندازه ليسيدن سگ بينى اش را، به سر مى آيد، عبدالملك، فرزند مروان، به سلطنت مى رسد. وقتى خبر سلطنت را به او مى دهند، خطاب به قرآن مى گويد: اكنون وقت جدايى


1- الكامل فى التاريخ، ابن اثير، ج 3، ص 327، به نقل از: تحليلى از زندگانى امام سجاد(ع)، ج 2، ص 613.
2- تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 256.
3- «مروان طريد رسول الله(ص)». ر. ك: اسد الغابة، ابن اثير، ج 1، ص 514؛ انساب الاشراف، ج 4، ص 163؛ البداية و النهاية، ابن كثير، ج 8، ص 280.
4- ر. ك: تحليلى از زندگانى امام سجاد(ع)، ج 2، صص 610- 617.

ص: 78

من و توست. (1) قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) هميشه با هم هستند. پس جاى تعجب نيست، وقتى اهل بيت(عليهم السلام) در غل و زنجير باشند و در خانه زندانى، قرآن نيز غل و زنجير مى شود و به حبس مى افتد.

حجاج، از استانداران عبدالملك بن مروان، در هر فرصتى، در سخنرانى هايش خطاب به خداوند مى گويد: آيا فرستاده تو محمد افضل است يا خليفه تو عبدالملك؟! (2) آنگاه رو به مردم مى گويد: شما خود بگوييد، خليفه كسى مهم تر است يا فرستاده اش؟ و وقتى كله توخالى مردم به علامت برترى خليفه خدا بر رسول او پايين مى آيد، عتاب و خطاب حجّاج بالا مى گيرد و مى گويد: «نفرين بر آنانى كه اطراف چوب ها و استخوان هاى پوسيده [مرقد پيامبر(ص)] طواف مى كنند! اينها چرا به طواف كاخ اميرالمؤمنين عبدالملك نمى روند. مگر نمى دانند خليفه هر كس، بالاتر از فرستاده اوست؟!» (3) نقشه پاك كردن كامل حقيقت اسلام از ذهن مردم و به جا گذاشتن اسم و جسم آن، در حال تكميل است. نخست، حذف على و آل على از كرسى رهبرى و خداحافظى با قرآن، و اكنون؛ پاك كردن دل و ديده مردم از نام و ياد رسول خدا(ص). از اين پس، شخص اول حكومت اسلامى، با ارتقاى رتبه اى كه از حجاج گرفته است، خليفةالله خوانده مى شود، نه


1- همان، ص 617.
2- النزاع و التخاصم، مقريزى، ص 71.
3- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 15، ص 242.

ص: 79

خليفه رسول خدا و اين رشته تا ده ها سال بعد سر دراز پيدا مى كند. (1) با زندانى شدن قرآن و عترت، فضاى جهان اسلام به شدت تاريك و دل گير مى شود. در مهد تولد و رشد اسلام و اهل بيت؛ يعنى مكه و مدينه، نه تنها خبرى از قرآن و مربيانش- اهل بيت- نيست، بلكه خوانندگان و نوازندگان، فرصت جولان پيدا كرده اند و شرم آورتر اينكه خوانندگان و نوازندگان دربار سياه شام، از مكه و مدينه تأمين مى شوند. (2)

غربت خاندان رسالت در اين غروب دل گير، با هيچ مَثَلى درك كردنى نيست و خود، ضرب المثل همه غربت ها شده است.

بد زمانه اى است. تنها كسانى حق حيات دارند كه نان به نرخ روز بخورند و به خاندان رسالت بد بگويند و بدى كنند. بد و ناسزاگويى به اهل بيت پيامبر(عليهم السلام)، چنان رواج يافته كه حتى به داخل خانه امامت هم رخنه كرده است. نمونه آن اهانت و بدگويى فرزند امام حسن(ع)، در مسجدالنبى و جلوى جمعيت، به امام زمان و پسر عمويش، امام سجاد(ع) است. در مقابل؛ امام سجاد(ع) كه از سر تيزهوشى و ذكاوت مى داند جبرزمانه، پسر عمويش را به اين پرده درى واداشته، در آن لحظه، صبورانه سكوت مى كند. سپس ساعتى بعد به منزل پسر عمويش مى رود و با دادن هزار دينار به وى، او را از چشمداشت به دست دزدان بيت المال، بى نياز مى كند. (3)

شيوه هاى تبليغى امام سجاد (ع)

در ميان اين طوفان ستم و گردباد حوادث تلخ، از سيد و سالار جوان


1- عنصر مبارزه در زندگانى ائمه:، آيت الله العظمى سيد على خامنه اى، ص 17.
2- الاغانى، ابوالفرج اصفهانى، به نقل از: عنصر مبارزه در زندگانى ائمه:، ص 18.
3- آفتاب سرخ غمگين، ص 149.

ص: 80

ما امام سجاد(ع) چه كارى ساخته است؟ با وجود سر نيزه هاى حاكمان و غفلت مردمان، نه كرسى تدريس و تفسير دارد كه از اين راه، مردم را با آموزه هاى فراموش شده دين آشنا سازد، نه منبر وعظ و خطابه اى كه اخلاق فاسد رايج را اصلاح كند؛ و نه خطبه جمعه و جماعتى، تا مردم را از سياست هاى شوم حاكم شام آگاه سازد.

خود آن حضرت مى فرمود: «ما با اين مردم چه كنيم؟! اگر سخنان رسول خدا(ص) را به آنان بگوييم- از سر تمسخر- به ما مى خندند و اگر نگوييم، تاب نمى آوريم». (1) با اين حال، امام حكيم ما، حضرت زين العابدين(ع)، راه هاى ديگرى براى اداى رسالت خود مى شناسد. آن حضرت مى خواهد با اشك چشم و سوز دعا، چشمان بى بصر و افكار بى بصيرت را، بينا و دانا كند. او با همين سلاح خواهد توانست در هر سه جبهه معرفت، معنويت و سياست، پيشرفت كند و دشمن را عقب براند.

امام سجاد(ع) را در كوچه هاى مدينه فراوان ديده اند كه وقتى قصابى، گوسفندى را رو به قبله آماده ذبح مى كرد، از او مى پرسيد: آيا به گوسفند آب داده اى؟ و قصاب ها بارها پاسخ مى دادند: اين چه سؤالى است؟ ما بر آيين محمديم(ص) و گوسفند تشنه را سر نمى بريم!

و بارها ديده اند كه با شنيدن اين پاسخ، مرواريد اشك از ديدگان زين العابدين سرازير مى شد و زير لب زمزمه مى كرد: «اما فرزند محمد(ص)، حسين(ع)، پدرم را لب تشنه سر بريدند!»


1- كافى، ج 3، ص 234.

ص: 81

به اين ترتيب، اشك هاى على بن الحسين(ع)، افشاگر ستم هاى فرزندان اميه شد و مانند رودى كه از كوهسارى سرچشمه بگيرد، پيام مظلوميت فرزندان على(ع) را آرام آرام به خانه ها رساند و حقيقت جويان را به جوش و خروش انداخت. قيام مردم مدينه، حركت توابين و نهضت مختار، با جارى شدن اين اشك هاى لرزان و به پشتوانه اين سيل خروشان شكل مى گيرد. مختار، قاتلان شهداى كربلا را مجازات مى كند و سر ابن زياد و ابن سعد را براى تسلاى دل امام، نزد ايشان مى فرستد. امام سجاد(ع) سجده شكر به جا مى آورد و براى مختار دعا مى كند. اين نخستين بارى است كه پس از سال ها، لبخند سجّاد(ع) ديده مى شود. (1) امام حكيم ما، با زبان دعا و راز و نياز، كرسى اسلام شناسى برپا مى كند، درس توحيد و نبوت و امامت مى دهد، مردم را به زهد و تقوا و عبوديت فرامى خواند و آنها را از سياست هاى شوم فرزندان اميه آگاه مى سازد. سياستمداران بنى اميه، به خيال اينكه على بن الحسين، به عبادت و نيايش مشغول است، دست و زبانش را باز مى گذارند و مانع او نمى شوند. از ديگر سو، زبان دعا كه زبان سوز و گداز و تأثير بر عواطف است، قلب هاى خشك و سخت را مى شكند و بذر حيات، در آنها دوباره روييدن مى گيرد. با هنرمندى امام سجاد(ع) در صحيفه سجاديه، درس ديانت و سياست، آرام آرام به كام مردم مزه كرد و روز به روز، بر تعداد


1- تحليلى از زندگانى امام سجاد(ع)، ج 2، صص 676 و 677.

ص: 82

كسانى كه با رذايل فرزندان اميه و فضايل فرزندان رسول خدا(ص) آشنا مى شدند، افزوده شد.

به اين ترتيب، وقتى امام آهنگ سفر حج مى كند، بيش از هزار عالم و قارى قرآن در ركاب او هستند. (1) در طواف خانه خدا، جمعيت انبوهى كه نمى گذارد هشام بن عبدالملك به حجرالاسود نزديك شود، براى امام خود كوچه باز مى كنند تا به راحتى حجر را ببوسد و استلام كند. (2) همين نشانه ها از موفقيت انقلاب آرام امام و از آينده اى روشن خبر مى دهد؛ آينده اى كه هزاران نفر در مجلس درس فرزند او، شكافنده علوم، امام باقر(ع) و نواده اش صادق آل رسول، زانو مى زنند و شربت گواراى اسلام ناب را جرعه جرعه سر مى كشند. از بركت اشك و آه امام سجاد(ع)، اين روزها(زمان امام سجاد) تعداد شيعيان اهل بيت(عليهم السلام)، نه به اندازه انگشتان يك دست، كه از شماره انگشتان هزار دست هم گذشته است. وقتى اين خبر به گوش حجاج مى رسد، احساس خطر مى كند. دست به قلم مى برد و براى خليفه عبدالملك نامه مى نويسد كه اگر تاج و تختت را مى خواهى، بايد على بن الحسين(ع) را از ميان بردارى! ولى سلاح نرم امام، شمشير سخت آنها را كند كرده است. عبدالملك نمى پذيرد و اين كار را به خودش واگذار مى كند. (3)


1- همان، ص 504.
2- آفتاب سرخ غمگين، ص 156.
3- تحليلى از زندگانى امام سجاد(ع)، ج 2، ص 620. در سفاكى حجّاج آورده اند: به غير از كسانى كه سپاهيانش در جنگ ها كشتند، 000/ 120 نفر از مخالفانش- و اغلب از شيعيان- از دم تيغ او گذشتند. پنجاه هزار مرد و سى هزار زن در زندان هاى او جان سپردند. براى دستگيرى عبدالله بن زبير، هفت ماه مسجدالحرام را محاصره كرد و سرانجام، كعبه را با منجنيق سنگ باران و ويران كرد. به اعتراف خودش، خونريزتر از او در روى زمين نبود. ر. ك: تحليلى از زندگانى امام سجاد(ع)، ج 2، صص 619- 625.

ص: 83

اشتياق بچه ها براى شنيدن ادامه ماجرا بسيار است، ولى حاجى مسعودى، براى رسيدن بچه ها به آخرين نماز جماعت مسجدالنبى و آخرين زيارت مرقد پيامبر، ادامه حرف ها را به فرصت ديگرى موكول مى كند. در آخر، گريزى به كربلا مى زند و ماجراى رسيدن كاروان اهل بيت(عليهم السلام) به پشت ديوارهاى مدينه را بازگو مى كند.

با ختم جلسه، مثل آدمى كه در نقطه شروع مسابقه دو، نيم خيز نشسته و منتظر شليك است، از جا مى پرم و به سمت حاجى مى روم. عده اى هم مثل من، به طرف او مى آيند حاجى را محاصره مى كنند. جماعت دانشجو كه از تَرَك ديوار هم سؤال درمى آورد، رگبار سؤال ها را به طرف حاجى نشانه مى رود.

يكى مى پرسد: حاج آقا! مگر مردم و حاكمان آن دوران، سفارش هاى پيامبر(ص) درباره اهل بيت: را نشنيده بودند كه با آنها اين طور رفتار كردند؟ ديگرى كه صدايش را بلندتر مى كند تا به گوش حاجى برسد، مى گويد: درباره امامت امام سجاد(ع)، از پيامبر و امامان پيش از آن حضرت، سفارش و روايتى وجود دارد؟ آيا زيد، فرزند امام سجاد(ع)، امامت

ص: 84

پدرش را پذيرفته بود يا خودش مدعى امامت و رهبرى مردم بود؟ كنار دستى ام نيز مى پرسد: آيا امامان معصوم: قيام زيد را تأييد كردند؟

حاجى مرتب سرش را به طرف سؤال كننده مى گرداند و منتظر مى ماند تا رگبار سؤال ها فروكش كند. عينك اش را درمى آورد و با كشيدن دستى به سر و صورتش ليوان آب را سر مى كشد و با لبخند هميشگى اش، رو مى كند به جمع و مى گويد: امامت، منصبى الهى است، مانند نبوت؛ زيرا ادامه راه نبوت است. همان گونه كه پيامبر را خدا تعيين مى كند، امام را نيز خدا برمى گزيند. كليات بحث امامت و ويژگى هاى كلى امامان، در آيات قرآن بيان شده است، مانند آيه تطهير (1) و آيه اولى الامر (2)، ولى اينكه اهل بيت و اولى الامر چه كسانى هستند؟ بايد گفت در قرآن، نامى از آنها نيامده. با اين حال، چون خداوند در قرآن، پيامبر را به عنوان تفسير كننده وحى معرفى كرده است، (3) بايد به سراغ پيامبر برويم.

حسين احمدى مى پرسد: يعنى پيامبر(ص)، تك تك امامان را معرفى كرده؟

تعداد و نام امامان از زبان پيامبر (ص)

حاج آقا مسعودى پاسخ مى دهد: البته كه معرفى كرده. گاهى رسول خدا(ص) تعداد آنها را بيان مى كرد و مى فرمود: «جانشينان من دوازده نفر هستند؛ به تعداد جانشينان حضرت موسى(ع) در قوم بنى اسرائيل» و گاه به ويژگى هاى آن


1- (إِنَّما يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً) احزاب: 33.
2- (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ) نساء: 59.
3- (وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ) نحل: 44.

ص: 85

دوازده نفر اشاره مى كرد. براى مثال، مى فرمود: «همه از قريش هستند و تا وقتى آنها حاكمند، اسلام عزيز است». (1) البته بسيارى كوشيده اند اين دوازده نفر را خلفاى راشدين، خلفاى بنى اميه و بنى عباس معرفى كنند، ولى تعداد و ويژگى هاى اين دوازده نفر، فقط با ويژگى هاى امامان معصوم شيعه مطابقت دارد.

دانشجوى ديگرى مى پرسد: اين احاديث در كتب اهل سنت هم آمده؟

حاجى مى گويد: بله. در مهم ترين كتاب هاى حديثى اهل سنت؛ يعنى صحيح بخارى و صحيح مسلم (2)، بارها اين احاديث بيان شده؛ آن هم به روايت جابر صحابى بزرگ رسول اكرم(ص).

افزون بر اين، پيامبر خدا(ص) نام اين دوازده نفر را به صراحت بيان كرده است؛ از امام على(ع) تا امام مهدى(عج). (3) بنابراين، خدا و پيامبر(ص)، نام امامان معصوم، ويژگى ها و تعداد آنها را بيان كرده اند و اين مردم هستند كه بايد با نشانى هاى موجود، خانه امامت را شناسايى كنند. اگر مردم به وظيفه خود عمل نكردند، چيزى از الهى بودن منصب امامت كم نمى شود.

اين را هم بگويم كه رسول خدا(ص)، بسيارى از آموزه هاى اسلام را كه مردم آن زمان از دركش ناتوان بودند، به امام على(ع) مى فرمود و آن حضرت مى نوشت. سپس پيامبر، مردم را به استفاده از علم على(ع)


1- صحيح مسلم، ج 6، صص 3 و 4. نيز ر. ك: صحيح بخارى، ج 8، ص 127.
2- صحيح مسلم، ج 6، صص 3 و 4. نيز ر. ك: صحيح بخارى، ج 8، ص 127.
3- ر. ك: منتخب الاثر، صافى گلپايگانى، صص 97- 140.

ص: 86

سفارش مى كرد. براى مثال، در حديثى فرموده است: «أَنَا مَدينةُ الْعلمِ وَ عَلِي بابُها وَ مَنْ أَرادَ المْدينةَ فَليأتِها مِنْ بابِها» (1)؛ «من شهر علمم و على در آن است. پس هر كس بخواهد وارد شهر شود بايد از در بگذرد».

اين مطالب در طول چندين سال، به چندين جلد كتاب رسيد. پيامبر(ص) اين كتاب ها را كه در حقيقت، ميراث علمى نبوت است، در اختيار امام على(ع) گذاشت و سفارش كرد اين ميراث به همراه شمشير آن حضرت، از امامى به امام بعدى سپرده شود. يكى از منابع علمى امامان معصوم(عليهم السلام) و نيز از نشانه هاى امامت آنان، همين كتاب هاست؛ يعنى كسى كه آنها را در اختيار داشته باشد، امام است.

- حالا از كجا بفهميم كتاب ها در اختيار چه كسى است؟

- از طريق امام قبلى كه به امامت او يقين داريم. براى مثال امام على(ع) پس از ضربت خوردن و در روزهاى پايانى عمر شريفش، همه بستگان خود را جمع كرد و به امامت امام حسن(ع) وصيت كرد و ميراث علمى و شمشير پيامبر(ص) را به ايشان تحويل داد. سليم بن قيس كه در اين جلسه حاضر بود، مى گويد:

معرفى امامت امام سجاد (ع) پيش از تولد و در دوران طفوليت ايشان

امام على(ع)، تمام بستگان خود از جمله امام حسن، امام حسين، امام سجاد(عليهم السلام)، محمد بن حنفيه و سران شيعه را جمع كرده بود. نخست به امامت امام


1- المستدرك، ج 3، ص 126؛ مجمع الزوايد، هيثمى، ج 9، ص 114؛ المعجم الكبير، طبرانى، ج 11، ص 55؛ شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد، ج 7، ص 219 و ....

ص: 87

حسن(ع) وصيت كرد و ميراث علمى و شمشير پيامبر را به ايشان داد و همه را شاهد گرفت و فرمود: «اين دستور پيامبر است كه به تو وصيت كنم و كتاب ها و سلاح پيامبر را به تو بسپارم. همچنين، پيامبر به من دستور داد به تو بگويم پيش از رحلتت، اينها را به برادرت حسين(ع) بسپارى!» سپس حضرت على(ع) به امام حسين(ع) رو كرد و فرمود: «پيامبر به شما دستور داده است اين كتاب ها و سلاح را به پسرت على(ع) بسپارى!» آن گاه حضرت دست امام سجاد(ع) را گرفت و به ايشان فرمود: «رسول خدا(ص) به تو نيز امر كرد اين ميراث را به پسرت محمد(ع) بسپارى. از جانب من و پيامبر(ص) به او سلام برسان». (1)

به اين سفارش عمل شد و هر يك از امامان، ميراث علمى و شمشير پيامبر را به امام بعدى تحويل دادند. (2)

مى بينيد كه در زمان حيات امام على، امام حسن و امام حسين(عليهم السلام) و حتى زمانى كه امام سجاد(ع) در سنين كودكى است، امامت آن حضرت مطرح و شيعيان ناب از آن خبردار مى شوند. در روايت هاى بسيارى از امام حسين(ع) نيز به نام يكايك امامان از جمله امام سجاد(ع) اشاره شده است و امام حسين(ع) آنها را به مردم معرفى مى كند. برخى از اين روايت ها، در زمان كودكى امام سجاد(ع) بيان شده است. (3)


1- كافى، ج 1، ص 297، نيز ر. ك: مروج الذهب، مسعودى، ج 3، ص 225.
2- امام حسين(ع) پيش از خارج شدن از مدينه براى حركت به سمت كربلا، ميراث علمى امامت را به امّ سلمه همسر پيامبر(ص) سپرد و فرمود: «وقتى فرزندم على(امام سجاد(ع)) به مدينه بازگشت، اين امانت را به او برگردان!» ر. ك: كافى، ج 1، ص 303.
3- كفايةالاثر، خزاز قمى، صص 232 و 234.

ص: 88

در حقيقت، هر يك از امامان، امام بعدى را از سال ها قبل و در دوران كودكى امام بعدى به مردم معرفى مى كردند تا به تدريج، همه او را بشناسند و بى امام و رهبر نمانند.

دلايل بى اقبالى مردم به امام سجاد (ع)

- با وجود روايت هاى بسيارى از رسول خدا(ص) و امامان گذشته در تأييد امامت امام سجاد(ع)، چرا عامه مردم، از امامت آن حضرت بى خبر بودند و آن حضرت را حمايت نمى كردند؟

حسين فخرى است كه مى پرسد و حاجى اين گونه پاسخش را مى دهد: سؤال خوبى است، ولى حسين آقاى گل! شما بايد اين را از كسانى بپرسى كه مانع ثبت احاديث پيامبر شدند و نگذاشتند سفارش هاى پيامبر درباره امامت امامان به طور كامل به مردم برسد.

تعجب در اين است كه همان كسانى كه ديروز مانع رسيدن سفارش پيامبر(ص) به مردم شدند، امروز مدعى شده اند چرا مردم امامان خود را نمى شناختند؟! و جالب تر اينكه مى گويند حتى خود امامان نيز از امامت خود يا امام بعدى خبر نداشتند!

البته در تحقق نهاد امامت، افزون بر آموزه هاى قرآن و سفارش پيامبر(ص)، همت مردم در شناسايى امام خود و پيروى از او لازم است. مگر مردم محبت هاى فراوان رسول خدا(ص) به حضرت على(ع) و فرزندانش امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) را نديده و سفارش هاى پيامبر را درباره ايشان نشنيده بودند؟ پس چرا آن شد كه نبايد مى شد؟

حاج آقا! پدر سياست بسوزد كه هر چه مى كشيم، از دست همان

ص: 89

است. اين را على فرخى مى گويد. حاجى با لبخندى تأييدآميز، ادامه مى دهد: شما خودتان را در زمان امام سجاد(ع) فرض كنيد! ده ها سال است كه نوشتن و تكثير احاديث پيامبر ممنوع شده است. حدود 30 سال است كه از شهادت امام على(ع) گذشته و هنوز قبر آن حضرت پنهان است؛ يعنى اگر نشانى قبر آن حضرت را بيابند، به جنازه آن بزرگوار هم رحم نمى كنند. لعن بر امام على(ع) نيز در منابر و خطبه هاى جمعه و قنوت هاى نماز رايج است، چنان كه اگر كسى لعن حضرت على(ع) را در نماز از ياد ببرد، فكر مى كند نمازش باطل است. در چنين شرايطى، انتظار داريد دستگاه بنى اميه، روايت هاى پيامبر را درباره امامت و فضايل حضرت على(ع) و فرزندانش پخش و مردم را به زير پرچم آنها دعوت كند. در حقيقت، اگر بنى اميه اجازه ثبت و نشر اين روايت ها را مى داد، حكم قتل خود را امضا مى كرد. آيا شما از يزيد و حجاج انتظار داريد، با تبليغ امامت امام سجاد(ع) پايه هاى حكومت خود را سست كنند؟!

ديدگاه امامان در مورد زيد و قيامش

نادر فتحى كه ايستاده است، رو به حاجى مى كند و مى گويد: من از وهابى ها شنيده ام، حتى زيد پسر امام سجاد(ع) هم از امامت پدرش بى خبر بود و پس از شهادت امام سجاد(ع)، در گفت وگويى كه با فردى به نام احول داشته، از امامت پدرش باخبر شده! وهابى ها مى گويند اين حكايت، در اصول كافى هم آمده. (1) حاجى سرش را بالا مى گيرد و چشم مى دوزد به فتحى و مى گويد: اصلًا


1- كافى، ج 1، ص 174.

ص: 90

موضوع صحبت زيد با احول، بحث امامت نيست، بلكه قيام زيد است. حقيقت اين است كه زيد در حال جمع كردن يارانى براى خود بود و مى خواست با جمع آورى و سازمان دهى شيعيان، عليه بنى اميه قيام كند و حكومت را به اهلش؛ يعنى اهل بيت(عليهم السلام) بسپارد.

اين گفت وگو در زمان امامت امام باقر(ع) صورت گرفته است. زيد هنگام شهادت پدرش امام سجاد(ع)، حدود 15 يا 20 سال داشت. اما در زمان امام باقر(ع) كه سن او اقتضاى قيام را پيدا مى كند، به فكر قيام عليه بنى اميه مى افتد، ولى در آن زمان، شرايط براى قيام مساعد نبوده است. روى همين حساب امام باقر(ع) زيد را از قيام مسلحانه منع كرد. زيد هم پذيرفت و در آن شرايط قيام نكرد. احول هم به زيد مى گويد، قيام تو در شرايط فعلى به مصلحت نيست و من تو را همراهى نمى كنم.

در زمان امام صادق(ع) كه بنى اميه در حال سقوط بود و روز به روز ضعيف تر مى شد، امام صادق(ع) زيد را به قيام تشويق كرد. به اين ترتيب، زيد به فرمان امامش قيام كرد و به شهادت رسيد.

البته رسول خدا(ص)، موضوع قيام زيد و شهادت او را پيش بينى كرده بود. آن حضرت به امام حسين(ع) خبر داده بود، فردى از نسل تو به نام زيد به شهادت مى رسد و روز قيامت، او و اصحابش سرافرازانه وارد بهشت مى شوند. (1) امام حسين، امام سجاد، امام باقر و امام صادق(عليهم السلام)، نيز از شهادت زيد در منطقه كناسه كوفه خبر داده بودند و زيد نيز از اين موضوع آگاه بود.


1- كفاية الاثر، ص 307.

ص: 91

اين امامان بزرگوار، از قيام زيد حمايت و از او به عنوان «مهاجر و مجاهد» فى سبيل الله، «منتقم» آل محمد(عليهم السلام) و «شهيد» تجليل مى كردند. (1) امام صادق(ع)، چنان عموى خود، زيد را احترام مى كرد كه وقتى زيد مى خواست سوار مَرْكَب شود، حضرت براى او ركاب مى گرفت و پس از سوار شدن، لباس او را مرتب مى كرد. (2) من كه رو به روى حاجى مسعودى نشسته ام، مى گويم: بر اساس صحبت هاى شما، امامان براى زيد احترام زيادى قائل بودند، آيا زيد هم امامت امامان را پذيرفته يا خودش مدعى رهبرى و امامت بود؟

ديدگاه زيد در مورد امامت خودش و امامان

حاجى مى گويد: اتفاقاً مشابه اين سؤال را يحيى، پسر زيد از پدرش پرسيد و زيد در جوابش گفت: من امام نيستم، ولى از ذريه پيامبرم. سپس دوازده امام را به پسرش معرفى كرد. (3) در گفت وگويى هم كه يحيى پس از شهادت پدرش با متوكل (4) دراين باره دارد، به او مى گويد: «پدرم عاقل تر از اين بود كه ادعاى امامت كند. وى مى گفت: من مردم را به رضاى آل محمد(ع) كه مصداق امروز آن، امام صادق(ع) است، دعوت مى كنم». (5)


1- فرق و مذاهب كلامى، على ربانى گلپايگانى، صص 100- 113. روايت هايى كه در تجليل امامان: از زيد نقل شده، به اندازه اى است كه در برخى كتب روايى، باب مستقلى به اين موضوع اختصاص يافته است. براى نمونه، ر. ك: عيون اخبار الرضا(ع)، ج 1، ص 248.
2- مقاتل الطالبيين، ابوالفرج اصفهانى، ص 87، به نقل از: فرق و مذاهب كلامى، ص 107.
3- كفاية الاثر، ص 304.
4- مقصود، متوكل بن هارون بَجَلى است، نه خليفه عباسى.
5- كفاية الاثر، ص 304.

ص: 92

در روايتى، امام رضا(ع) اين گفته يحيى را تأييد كرده و هدف زيد را راهنمايى مردم به امام صادق(ع) دانسته است. (1)

زيد، امامت پدر، برادر و برادرزاده اش را پذيرفته بود و به مردم سفارش مى كرد، هر كس در پى دانش است، به امام صادق(ع) مراجعه كند و هر كس به دنبال جهاد است، با من همراه شود. (2) البته هدف زيد از قيامش اين بود كه شكوه بنى اميه را بشكند و راه را براى رهبرى و امامت امام صادق(ع) هموار كند. امام صادق(ع) دراين باره فرمود: «اگر زيد پيروز مى شد، به وعده خود عمل و مردم را به پيروى از ما دعوت مى كرد». (3) مى پرسم: آيا مى توان گفت قيام مسلحانه زيد و قيام علمى امام صادق(ع)، نوعى تاكتيك و تقسيم كار بود و هر دو با هدف تقويت نهاد امامت فعاليت مى كردند؟

حاج آقا مسعودى، با تكان دادن سرش، حرفم را تأييد مى كند و مى گويد: بله، همين طور است. (4) امام صادق(ع) مانند ديگر امامان، به عنوان ناخداى كشتى نجات، حركت شيعيان را جهت مى داد و از پشت صحنه آن را رهبرى مى كرد و زيد به عنوان فرمانده خط مقدم، از فرماندهى كل خط مى گرفت. البته برخى افراد ساده لوح كه قدرت تحليل نداشتند، فكر مى كردند فعاليت سياسى؛ يعنى قيام مسلحانه و رهبر فقط كسى است كه به قيام مسلحانه اقدام كند. عده اى معتقد بودند چون


1- فرق و مذاهب كلامى، ص 112.
2- كفاية الاثر، ص 306.
3- همان.
4- كفاية الاثر، ص 305.

ص: 93

امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) قيام مسلحانه نكرده اند، فعاليت سياسى نداشته اند و نمى توانند امام باشند. وقتى اين افراد به زيد مراجعه مى كردند، زيد به صراحت مى گفت: من امام نيستم، من فقط از نسل پيامبرم. سپس مردم را به سوى برادرش امام باقر(ع) و برادرزاده اش امام صادق(ع) راهنمايى مى كرد. (1) البته پيروان اين جريان فكرى، بعد از زيد، فرقه اى به نام زيديه تشكيل دادند. مشى فكرى آنها، برخلاف زيد بود. امروزه براى تخريب چهره شيعه، عقايد زيديه و اسماعيليه و ديگر فرقه هاى منحرف شيعى را به شيعه اثنى عشرى نسبت مى دهند.

حاجى كه از رفتارش پيداست، دلش براى رفتن به مسجدالنبى شور مى زند، با بلند شدنش، پايان جلسه را اعلام مى كند و همه براى چشيدن طعم آخرين نماز جماعت در كنار مرقد رسول خدا(ص)، همراهش به راه مى افتند. من هم با حسين فخرى همراه مى شوم. بين راه با خودم فكر مى كنم، چرا بعضى اصرار دارند بگويند امامان ما ناشناخته بودند، در سياست دخالت نمى كردند، فقط به فكر دعا و عبادت بودند و امور سياسى را به ديگران مى سپردند؟ اگر اين گونه بود كه حكومت نبايد كارى به كارشان داشته باشد. پس دليل اين همه تهمت و زندان و كشتن آنان چيست؟ مگر وجود افراد عابد و زاهد براى حكومت خطرى دارد كه كارشان به زندان و شهادت بيانجامد؟

- بابا! خيلى تو فكرى، يه كم برو تو حال!


1- فرق و مذاهب كلامى، ص 112.

ص: 94

حسين فخرى است كه صدايش افكارم را به هم مى ريزد. وقتى قيل و قال ذهنم را برايش مى گويم، با لبخندى معنادار مى گويد: وقتى جملاتى از اين دست مى شنوى، آنها را اين طور معنا كن كه امامان نبايد شناخته مى شدند، نبايد در سياست دخالت مى كردند، بايد فقط به عبادت مى پرداختند و كار سياست را به سياستمداران واگذار مى كردند.

آن جمله هاى خبرى، زبان «قال» شان است، ولى اين جمله هاى دستورى، زبان «حال» شان. آنها را براى عوام مردم مى گويند تا خواص، حساب كار خودشان را بكنند. حميد آقاى اهل فكر! چرا راه دورى مى روى. اين روزها مگر از حُسن و جمال سكولاريسم، عرفى شدن دين، جدايى دين از سياست و علم و هنر و اشعارى به اين اوزان كم مى شنوى؟ منظور سياستمداران از اين سخنان، اين است كه دين از سياست و علم و هنر بايد جدا باشد و با دنياى مردم كارى نداشته باشد.

من به سؤال هاى تو اضافه مى كنم؛ چرا ايران، پيش از انقلاب، مشرك وتروريست نبود و مذهبش نظم جهانى را به هم نمى زد، ولى امروز كه پنجه در پنجه امريكا و اسراييل انداخته، مشرك و تروريست و مخالف صلح و نظم جهانى شده؟ چرا دلارهاى امريكايى و اسراييلى به سود اسلام شيخ نشين ها و عليه اسلام شيعه نشين ها خرج مى شود؟ جوابش روشن است. جرم ما اين است كه خداى عبدالملك هاى ديروز و عبدالدلارهاى امروز را قبول نداريم و به آنها شرك مى ورزيم. عزيز من! وقتى حضرت على(ع) تكفير و امام حسين(ع)، خارجى و شورشى معرفى شود، شيعيان آنها هم بايد مشرك و تروريست معرفى شوند.

حميد آقا! به واژه هاى فرهنگ لغتت اضافه كن؛ از نظر نظام سلطه

ص: 95

ديروز و امروز، شيعه على(ع)؛ يعنى مشرك؛ يعنى تروريست؛ يعنى مخالف صلح و سازش .... سياستمداران امريكايى با مبلغان اسلام امريكايى به توافق رسيده اند، فحش هاى سياسى را آنها نثار شيعه كنند و فحش هاى مذهبى را اينها. آنها انگ تروريست و مخالف صلح و نظام جهانى را به شيعه بزنند و اينها تهمت اعتقاد به تحريف قرآن و خيانت جبرئيل و مشرك بودن را. هر دو، لبه هاى تيز يك قيچى هستند كه براى بريدن درخت اسلام ناب، به حركت درآمده اند.

به نزديكىِ در ورودى مسجدالنبى مى رسيم. نگاهى به چفيه قرمزهاى دو طرف در مى اندازم. دستم را به بازوى حسين مى گيرم، سرم را نزديك گوشش مى برم و با خنده مى گويم: پس يعنى ما خارجى و مشركيم!

و حسين با خنده مى گويد: خب، آره ديگه مشرك جان! آن هم از نوع مدرن و قرن بيست و يكمى اش!

ص: 96

ص: 97

ص: 98

ص: 99

راز چهارم: سحر نزديك است!

اشاره

«به دلت كه نگاه مى كنى، نازك تر شده. به قلبت كه دست بزنى، لطيف تر شده. توى اين دو تكه پارچه، خودت را تازه تر مى بينى، فرق كرده اى. نه به فكر اتوى شلوارت هستى و نه به فكر كوتاهى آستين هاى پيراهنت. حالا آماده شده اى براى يك قول و قرار تازه با خدا؛ مثل اينكه ديگر به آيينه نگاه نكنى؛ كارى كه هر روز دم به ساعت مى كردى. دعوا نكنى؛ كارى كه هر روز اگر با ديگران نكنى، با برادر و خواهرهايت حتماً ... فخر نفروشى؛ يعنى پُز ندهى كه خيلى از ما زنده ايم به همين پُز دادن ها! بايد نگاهت آلوده به شهوت نباشد؛ بايد مو و ناخنت را كوتاه نكنى و مانند آن كه روى هم 24 مورد مى شود. همه اين قرارها را با خدا وقتى مى گذارى كه نيت كنى؛ نيت عمره مفرده. سپس بايد زبانت تلبيه را زمزمه كند تا راهى به قلبت بيايد: «لبيك اللّهم لبيك. لبيك لا شريك لك لبيك. انّ الحمد و النعمة لك و الملك لا شريك لك لبيك».

حالا ديگر مُحرم شده اى. ترس از ارتكاب يكى از اين محارم 24 گانه، آن قدر جمع و جورت كرده كه حد ندارد. براى انجام دادن هر كارى، اول فكر مى كنى. انگار زبان، پاها و دست هايت صف بسته اند پشت سر عقلت». (1)


1- ر. ك: سفر به قبله، هدايت الله بهبودى، صص 27 و 28(با اندكى تصرف).

ص: 100

حالِ شب هاى امتحان را دارم. درس هايى را كه مى بايست در طول سال مى خواندم و مرور مى كردم، مى خواستم يك شبه فوت آب شوم. معلوم بود كه نمى شود و فشار مى آورد.

حالا محرمات احرام برايم شده است همان قصه درس هاى نخوانده در طول سال. نخوانده و تمرين نكرده، مى خواهم يك شبه اهل حلال و حرام شوم. معلوم است كه فشار مى آورد.

«به قلبم نگاه مى كنم، ضربانش كندتر شده است. چشم مى گردانم به اطراف. به افراد كاروان خودمان و ديگر كاروان ها نگاه مى كنم. اين دو تكه پارچه، همه را به يك خط كرده. عدالت خدا اينجا ديدنى است. هيچ كس جرئت نمى كند خودش را يك وجب بالاتر از ديگرى بداند. همه آن مقام ها، همه آن ميزهاى چوبى و كنده كارى شده، همه آن منشى ها و همه آن تلفن هاى پر دكمه، به دو تكه پارچه سفيد محدود شده اند و به دلى كه درصد تقوايش- جز خدا- براى همه پوشيده است.

دوباره چشم مى گردانم. چپ ها و راست ها اينجا مستقيم اند؛ رو به خدا، همه جذب يك قبله شده اند. اى كاش وقتى به ايران برگشتند، اين خط كش هاى سياسى را براى هميشه كنار بگذارند». (1) بايد حاجى را ببينم، بايد با او صحبت كنم.

اين روزها، چندين بار به ذهنم زده است، بيشتر از هر چيز ديگرى.


1- سفر به قبله، صص 39 و 40(با اندكى تصرف).

ص: 101

به خودم نهيب مى زنم: بيكار بودى آن كتاب را از دست آن چفيه قرمز ريش بلند گرفتى؟! خب بى خيال كنجكاوى و عنوان دانشجويى ات مى شدى و از كنارش مى گذشتى! آخر هر كتابى كه خواندنى نيست، اگر بود، آن خدايى كه رسم خواندن و دانستن را به آدم ياد داد، از ميان اين همه نام، نام خواندنى(قرآن) روى كتابش نمى گذاشت. حتماً مى خواسته بگويد هر كتابى خواندنى نيست و به اندازه شباهتش با كتاب من خواندنى است.

- شيعه، امام، تاريخ .... اين دو سه روزه، ذهنم به اين واژه ها حساس شده است. همين چند ساعت پيش كه حاجى از تاريخ «مسجد شجره» و مُحرم شدن پيامبر(ص) و چند نفر از امامان(عليهم السلام) در اين مكان مى گفت، مدام، پژواك اين كلمات در فضاى ذهنم مى پيچيد.

حتماً بايد حاجى را ببينم. اين تنها قولى بود كه به خودم مى دادم. حال اگر حاجى را مى ديدم و سفره سؤال هايم را پيشش پهن مى كردم، ولى او همه آنها را لوله مى كرد و به كنارى مى انداخت، چه؟! يعنى اين قدر صبورى دارد كه حرف هايم را بشنود و از كوره در نرود؟

سوار اتوبوس كه مى شويم، كنار حاجى مى نشينم. بچه ها هنوز توى حال و هواى احرام هستند. حميدهاشمى كه صداى دلنشينى دارد، مرتب لبيك ها را تكرار مى كند و از همه جواب يكنواخت مى گيرد.

تا مسافتى بعد از مسجد شجره، همين حال و هوا برقرار است. شعله لبيك ها كه فروكش مى كند و هر كس به كارى مشغول مى شود، حاجى

ص: 102

دست مى گذارد روى زانويم و از اتفاقى كه چند دقيقه پيش افتاده مى گويد: يكى از بچه هاى كاروان، چند دقيقه پيش، مرا به كنارى كشيد و در حالى كه سرش را پايين انداخته بود پرسيد: حاج آقا! اگر آدم در حال احرام به فكر كسى باشد، دوستى، رفيقى يا مثلًا نامحرمى، اشكال دارد؟ كار حرامى كرده است و بايد كفاره بدهد؟!

گفتم: به فكر نامحرم بودن، از محرمات احرام نيست، ولى اگر انسان اين افكار را از ذهن و قلبش دور كند، احرامش كامل تر است و اعمالش زيباتر.

وقتى او جوابش را گرفت و رفت، تازه خودم مسئله دار شدم. به خودم گفتم آقاى حجت الاسلام! تو كه تاكنون ده بار محرم شده اى و ديگران را محرم كرده اى، تو كه يك عمر دَرِ قلبت را به روى غير خدا باز گذاشتى و دلت را بازار نامحرمان كرده اى، آيا تاكنون شده از حضور نامحرمان در دلت ناراحت شوى و به فكر چاره بيفتى؟! اين جوان صاف و صادق، با يك بار حضور نامحرم در دلش، به فكر چاره افتاد، تو چطور؟! تو كه روزى هفده بار مى گويى «سمع الله لمن حمده»، هيچ مى دانى آن كه آن بالا نشسته، «سمع الله لمن عصاه» هم هست. نكند گمان كنى صداى حمد تو بهتر از صداى توبه ديگران به گوشش مى رسد! اگر مراجعه بچه ها و كارهاى كاروان نبود، دوست داشتم بروم گوشه اى از مسجد شجره بنشينم و زارزار به حال خودم گريه كنم.

حرف هاى حاجى كه به اينجا مى رسد، سرم را پايين مى اندازم و مى روم توى فكر. حالا حرف هاى حاجى هم ذهنم را مشغول كرده است، ولى در عوض، كمى آرام تر شدم. مى بينم با حاجى مى شود راحت حرف زد.

ص: 103

لحظاتى به سكوت مى گذرد. سپس حاج آقا مسعودى رو مى كند به من و مى گويد: «راستى فرمايش شما چى بود؟»

در حالى كه چشم انداخته ام بيرون و بيابان ها را نگاه مى كنم، برمى گردم به طرف حاجى و مى گويم: دو سه روز پيش كه با بچه ها داشتيم در محوطه بيرون مسجدالنبى عكس مى گرفتيم، يكى از همين چفيه قرمزها با عصبانيت، دوربينم را گرفت و محكم به زمين كوبيد و خردش كرد. خودم را هم به اداره امربه معروفشان برد تا ارشادم كند! آنجا گفتند: عكس گرفتن از مساجد و گورستان حرام است و شرك. وقت آمدن هم كتابى به زبان فارسى داد دستم، براى آموزش غير حضورى. نويسنده اش يادم نيست، ولى مترجمش مرتضى عسگرى بود.

حاج آقا مسعودى، لبخندى مى زند و مى گويد: حتماً از آن كتاب هايى است كه به صورت غيرحضورى، شيعه را به باد تهمت و ناسزا گرفته!

مى پرسم: راستى، اين مرتضى عسگرى، همان علامه عسگرى خودمان است؟

حاجى مى گويد: البته كه نه، ولى شايد با انتخاب اين اسم خواسته اند، كتابشان را بهتر بفروشند، همان كلك تشابه اسمى كه در بازار رايج است. البته اين ترفندها تازگى ندارد. پيشتر مى گفتند شيعه، فرقه اى بى ريشه است كه فردى يهودى به نام عبدالله بن سبأ آن را به وجود آورده است. علامه عسگرى كتابى نوشت و ثابت كرد، چنين شخصى اصلًا در تاريخ وجود نداشته. آنها به جز عبدالله بن سبأ، از ده ها صحابه جعلى ديگر نيز در كتاب هاى روايى و تاريخى نام برده اند تا براى تخريب شيعه، از زبان آنها حرف هاى خودشان را به گوش افراد ناآگاه برسانند.

ص: 104

اين بار هم علامه عسگرى- كه خدا رحمتش كند- كتاب ديگرى به نام «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» نوشت. وى در اين كتاب از 150 نفر نام برده است كه وجود خارجى ندارند، ولى به عنوان صحابه پيامبر(ص) معرفى شده اند.

به هر حال، استفاده از شخصيت هاى افسانه اى يا سوء استفاده از اسامى بزرگان، براى خراب كردن شيعه تازگى ندارد. البته صرف نظر از اين كارها و بدون توجه به نام نويسنده و انگيزه اش، بايد به نوشته اش توجه كرد. اگر حرفش درست باشد، بايد پذيرفت. حالا توى اين كتاب چى نوشته؟

اختلاف شيعيان درباره امامان، نشان چيست؟

حاج آقا مسعودى، با حوصله و متانتش، انگار بارى از روى دوشم برمى دارد. سبك مى شوم. حالا جملات را راحت تر پشت سر هم مى چينم: اين كتاب اعتقاد شيعيان به منصوب بودن امامان از طرف خداوند را رد كرده و مى گويد: اگر اين گونه بود، بايد جدول 12 امام از اول معلوم مى بود. در آن صورت، همه امامان، امام بعد از خود را مى شناختند و او را به مردم معرفى مى كردند. اگر اين اتفاق مى افتاد، ديگر ميان شيعيان، بر سر اينكه چه كسى امام است، اختلافى پيش نمى آمد. اما بعد از رحلت هر امامى، شيعيان حيران و سرگردان مى شدند كه امام فعلى كيست؟ و نتيجه اين سرگردانى، جز اختلاف و تشتت نبود. به همين علّت معلوم مى شود كه نام امامان از پيش مشخص نبوده و حتى خود ائمه(عليهم السلام) از امام پس از خود خبر نداشتند. آنها گاه فردى را به جانشينى خود

ص: 105

تعيين مى كردند، ولى بعد از مدتى مى گفتند براى خدا «بَدا» حاصل شده و فرد ديگرى امام است. اينها همه به اين دليل است كه امامان شيعه، از طرف خدا و پيامبر تعيين نشده اند، بلكه خود شيعيان به مرور زمان، امامت آنها را رواج داده اند.

حاجى كه سر به زير انداخته و با دقت به حرف هايم گوش مى دهد، پس از مكث كوتاهى مى گويد: اگر اين دليل درست باشد، بايد گفت پيامبران را هم خدا تعيين نكرده است و براى مثال، مردم، پيامبر اسلام را به عنوان پيامبر انتخاب كرده اند و اينكه مى گويند در تورات و انجيل، به آمدن پيامبرى به نام «احمد» بشارت داده شده، درست نيست.

فكر مى كنم حاجى متوجه منظورم نشده است، مى گويم: اما سؤال من درباره امامت بود، نه نبوت. روشن است كه پيامبران را خدا تعيين كرده و كسى هم تا به حال ادعا نكرده كه آنها منتخب مردم هستند.

حاج آقا مسعودى مى گويد: بله، البته، ولى نبوت و امامت از هم جدا نيستند. امامت، دنباله نبوّت است. اگر امامت نباشد، نبوت ابتر و در رسيدن به هدفش ناكام است. درست به همان دليل كه نبوت، منصبى الهى است و پيامبران را خدا منصوب كرده است؛ امامت هم منصبى الهى است و امامان منصوب خدا هستند. اگر اختلاف مردم درباره امام، دليل بر منصوب نبودن او از طرف خدا باشد، همين اشكال درباره پيامبران هم مطرح مى شود. مسلمانان نبوت پيامبر اسلام را قبول دارند، ولى يهودى ها و مسيحى ها نمى پذيرند. مسلمانان بر اساس آيات قرآن مى گويند در تورات و انجيل تحريف نشده، به آمدن پيامبر اسلام بشارت داده شده

ص: 106

است (1)، ولى مسيحيان و يهوديان اين حرف را انكار مى كنند. با توجه به اين اختلاف ها، به نظر شما بايد مسلمانان دست از اعتقاد خودشان بكشند و بگويند پس معلوم مى شود حضرت محمد(ص) را خدا تعيين نكرده و نعوذ بالله پيامبر نيست؟!

از اين گذشته، حتى نزديك ترين بستگان پيامبران مانند پسر و همسر حضرت نوح و ابولهب، عموى پيامبر اسلام، با آنها مخالفت مى كردند و نبوت آنها را قبول نداشتند. پس بايد بگوييم چون بستگان درجه يك اين پيامبران، پيامبرى آنها را نپذيرفتند، ما هم نمى پذيريم؟!

امام؛ منصوب خداست يا منتخب مردم؟

اختلاف مردم، از آنجا سرچشمه مى گيرد كه برخى افراد، يا از نبوت و امامت فردى خبر ندارند يا اگر خبر دارند، نمى خواهند نبوت و امامت او را بپذيرند. اين مغالطه است كه بگوييم حالا كه عده اى از مردم، نبوت يا امامت كسى را نمى پذيرند، پس معلوم مى شود خدا او را تعيين نكرده است. پيامبر و امام را خدا انتخاب مى كند، پيامبر با معجزه اش شناخته مى شود و سپس جانشينان خود را به مردم معرفى مى كند. مردم هم پس از شناخت امامان، ولايت آنها را مى پذيرند و از آنان پيروى مى كنند. بنابراين، اگر مردم در شناسايى و پيروى از امامان كوتاهى كردند، نبايد تقصير را به


1- وَ إِذْ قالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَنِي إِسْرائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَي مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِى مِنْ بَعْدِى اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هَذا سِحْرٌ مُبِينٌ صف: 6 و الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِي الْأُمِّي الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ ... اعراف: 157.

ص: 107

گردن خدا و پيامبر بيندازند و بگويند خدا امامى را تعيين نكرده.

نادر عبادى كه از صندلى عقب، گوش تيز كرده و بحث ما را تعقيب مى كند، با همان لحن شيرينش كه اندكى هم به تركى مى زند، داخل بحث مى شود و مى گويد: پيامبر را خدا تعيين مى كند، درست؛ ولى چرا جانشين پيامبر را هم بايد خدا تعيين كند؟! مردم به تشخيص خودشان از ميان ياران و اصحاب پيامبر(ص)، بهترين فرد را به عنوان امام انتخاب و از او پيروى مى كنند. اين مى شود امامت دموكراتيك! غربى ها هم نمى توانند اشكالى به اين امامت وارد كنند.

حاجى به عقب برمى گردد، با تعجب به نادر نگاه مى كند و مى گويد: آقا نادر عزيز! به نظر شما پيامبران اصحاب خود را بهتر مى شناختند يا مردم؟

- خب معلوم است، پيامبران، اگر عقل ديگران بيشتر بود كه آنها پيامبر مى شدند.

- آفرين! وقتى حضرت موسى(ع) از طرف خدا مأمور شد، هفتاد نفر از بهترين پيروان خود را انتخاب كند و به ميقات ببرد، آنجا روشن شد عده اى از آنها هنوز به حضرت موسى و خداى او ايمان نياورده اند و در حقيقت، نادان هستند. (1)- يعنى چطور؟

- چون در ميقات، برخى از اصحاب به حضرت موسى گفتند:


1- وَ اخْتارَ مُوسى قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلًا لِمِيقاتِنا فَلَمَّا أَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ قَالَ رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ إِيَّاي أَ تُهْلِكُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنَّا ... اعراف: 155.

ص: 108

لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً. (1) تا وقتى خدا را به طور آشكار به ما نشان ندهى، به تو ايمان نمى آوريم. (2) حتى خداوند خطاب به پيامبر اسلام(ص) هم مى فرمايد: تو منافقان را نمى شناسى، ما آنها را مى شناسيم. (3) آنها چنان زيبا حرف مى زنند و ظاهرشان چنان جذاب است كه وقتى حرف مى زنند، خود تو هم به حرفشان گوش مى كنى. (4)

امامت در قرآن

وقتى پيامبران الهى با علم عادى، اصحاب منافق خود را نمى شناسند و فقط با تعليم و توفيق خداوند از اشتباه مصون مى مانند، وضع ديگران روشن است. بر همين اساس، پس از سال ها كه از پيامبرى حضرت ابراهيم گذشته بود، خداوند به او گفت: إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً؛ «من تو را به مقام امامت منصوب مى كنم». و وقتى حضرت ابراهيم از خداوند پرسيد: آيا امامت به فرزند من هم منتقل خواهد شد؟ پاسخ شنيد: لَايَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ (5)؛ يعنى در امامت، وراثت شرط نيست، بلكه عصمت ملاك است. چون فقط خداوند از عصمت افراد خبر دارد، پس تعيين امام فقط با خداست و خداوند از طريق وحى، آنها را به پيامبرش معرفى مى كند و پيامبر هم به مردم.


1- وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ بقره 55.
2- اين استدلال، مفاد روايتى است از امام مهدى [در بحارالانوار، ج 13، ص 127؛ «هذا موسى كليم الله مع وفور عقله و كمال علمه و نزول الوحى عليه اختار من اعيان قومه ... سبعين رجلًا ممن لا يشكّ فى ايمانهم و اخلاصهم فوقعت خيرته على المنافقين ...».
3- وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ توبه 101.
4- وَ إِذا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسامُهُمْ وَ إِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ منافقون 4.
5- قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لَايَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ بقره 124.

ص: 109

از صندلى جلويى، احمد برقعى كه با انداختن تنه اش روى دسته صندلى و نزديك كردن سرش به ما، شش دانگ حواسش پيش ماست، مى گويد: وقتى ما آدم هاى قرن بيست و يكم با اين همه ادعاى پيشرفت، خيلى وقت ها از انتخاب درست يك رييس شركت يا يك نماينده مجلس ناتوانيم و پس از چند روز از تصميم خود پشيمان مى شويم، يعنى اينكه به انتخاب هاى خودمان دل خوش كنيم. وقتى براى انتخاب يك مدير چند روزه براى اداره كارى دنيايى، ناتوان هستيم، چطورى مى توانيم مدير دنيا و آخرتمان را انتخاب كنيم؟! من كه جرئت نمى كنم سرنوشت ابدى دنيا و آخرتم را به دست غير معصوم بدهم. مگر سعادت و سرنوشت ما اسباب بازى است كه هر روز بازيچه كسى شود؟!

در خلال همين حرف ها، عادل ابراهيمى، با موهاى فر و صورت آفتاب خورده جنوبى اش، با كارتون غذا راه مى افتد وسط اتوبوس و به هر كس بسته اى غذا مى دهد. با عبور از رديف ما و شنيدن جر و بحثمان، با لهجه عربى و با اداى غليظ حروف، بلند مى گويد: «اذا جاء الطعام بطل الكلام». دل گرسنه ايمان ندارد! بخوريد و بياشاميد و زيادى بحث نكنيد! و با اين جمله، لبخندى از بچه ها مى گيرد و مى رود ته اتوبوس.

پيش از اينكه كسى سؤال ديگرى مطرح كند، مى گويم: سؤال من اين است كه آيا در اسلام چنين اتفاقى افتاده؛ يعنى جانشينان پيامبر(ص) را خداوند تعيين كرده است يا نه؟

حاجى با تبسم مى گويد: تا مكه، زمان زيادى مانده، فعلًا غذايت را با حوصله بخور، مطمئن باش پاسخ سؤالت را خواهى شنيد.

ص: 110

ظرف هاى خالى غذا را كه جمع مى كنند، كمى روى صندلى جمع و جور مى شوم و نگاه پرسشگرم را به حاجى مى دوزم. او هم با حوصله تمام صحبتش را شروع مى كند:

امامان در قرآن

- اگر يادت باشد، در آخرين جلسه مدينه گفتم، قرآن به عنوان قانون اساسى اسلام، كليات بحث امامت را مطرح كرده و در آياتى مثل آيه تطهير (1)، آيه ولايت (2)، آيه اكمال دين (3) و آيه اولى الامر (4)، عده اى را به عنوان اولى الامر و اهل بيت(عليهم السلام) معرفى كرده است و به مردم دستور داده، از آنها پيروى كنند.

پيامبر اكرم(ص) نيز به عنوان مفسر قرآن و كسى كه فقط براساس وحى الهى سخن مى گويد (5)، مصداق هاى اولى الامر و اهل بيت(عليهم السلام) را نام برده است. حتى از همان روزهاى اول بعثت(يوم الانذار) تا روزهاى آخر(روز غدير)، على(ع) را به عنوان وصى، جانشين و وزير خود معرفى كرد.

مى پرسم: درباره ديگر امامان چه؟ آيا رسول خدا(ص) درباره آنها اظهارنظرى كرده است؟


1- إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً احزاب: 33.
2- إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ مائده: 55.
3- الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً مائده: 3.
4- أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ نساء: 59.
5- وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي* إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْي يُوحي نجم: 3 و 4.

ص: 111

- البته معرفى حضرت على(ع)؛ يعنى دادن سر نخ به مردم. چون امام على(ع) نماد و مظهر امامت است. اگر كسى حضرت على(ع) را بشناسد، حاضر نيست از كسى غير از او و خاندان پيامبر(ص) پيروى كند.

تعداد و نام امامان (عليهم السلام) از زبان پيامبر (ص)

افزون بر اين، پيامبر(ص) در مناسبت هاى مختلف، دوازده امام را به صورت كلى يا با ذكر نام و ويژگى هايشان معرفى كرده است. تعداد روايت هاى نقل شده از شيعه و سنى در اين باره، به قدرى زياد است كه در همان قرن هاى نخست صدر اسلام، كتاب هاى متعددى در زمينه معرفى ائمه(عليهم السلام) نگاشته شده است. (1) حاجى خم مى شود و از جيب بغل ساكش، برگه هايى را درمى آورد؛ فيش هاى مطالعاتى است. با جابه جا كردن چند فيش، يكى از آنها را جدا مى كند و مى گويد: من مى خواستم بحث امامت را در مكه مطرح كنم. حالا كه بحث پيش آمد، به طور خلاصه، آمارهايى را كه فقط از يك كتاب (2) جمع آورى كرده ام، برايت مى گويم. البته اگر روايت هاى ديگر كتاب ها هم به آن اضافه شود، اين آمار خيلى بيشتر مى شود.

در 271 روايت آمده است: جانشينان پيامبر(ص) دوازده نفرند؛ همه از قريش اند و با وجود آنها اسلام، عزيز، غالب و پابرجاست و مردم در خير خواهند بود. اين روايت ها هم از پيامبر و هم از امامان نقل شده است. (3)


1- مانند: «الغيبة» و «الاقتصاد»، شيخ طوسى؛ الفصول المختارة، شيخ مفيد؛ الامامة و التبصرة، ابن بابويه؛ بصائر الدرجات، محمد بن حسن صفار؛ كمال الدين و تمام النعمة، شيخ صدوق؛ كفاية الاثر فى النصّ على الائمة الاثنى عشر، خزاز قمى رازى؛ الكافى و كتاب الحجّة، يعقوب كلينى.
2- منتخب الاثر فى الامام الثانى عشر، لطف الله صافى گلپايگانى.
3- اين روايت ها در كتاب هاى معتبر روايى اهل سنت، مانند صحيح بخارى، صحيح مسلم و سنن ترمذى نقل شده است. مانند: «قال رسول الله(ص)، يكون من بعدى إثنا عشر اميراً ... كلهم من قريش؛ لايزال امر الناس ماضياً ما ولّيهم إثنا عشر رجلًا ... كلهم من قريش؛ لايزال الإسلام عزيزاً الى اثنى عشرخليفه و ...». ر. ك: منتخب الاثر، صص 10- 45.

ص: 112

در 40 روايت، پيامبر فرموده: خلفاى من 12 نفرند؛ به تعداد جانشينان حضرت موسى در قوم بنى اسراييل. (1) در 133 روايت آمده است كه امامان، 12 نفرند، اسم نخستين امام، على(ع) است. (2) در 91 حديث نيز نقل شده است، نام نخستين امام، على(ع) و آخرين امام، مهدى(عج) است. (3) در 94 روايت، آخرين امام، مهدى(عج) نام دارد. (4) در 139 حديث، 9 نفر از امامان، از نسل امام حسين(ع) دانسته شده اند. (5) در 50 روايت نيز اسامى يكايك امامان، از زبان رسول خدا(ص) و خود امامان آمده است. در اين روايت ها، هر امامى همه امامان پس از خود را تا آخرين امام معرفى كرده است. (6) اين روايت ها از زبان افراد موجه و مورد قبول شيعه و سنى، چون: ابن عباس، سلمان، جابر، حذيفه و عبدالله بن مسعود ... نقل شده است.


1- مانند: «قلت يا رسول الله و كم الأئمة بعدك قال عدد نقباء بنى إسراييل». ر. ك: منتخب الاثر، صص 46- 55.
2- مانند: «قال رسول الله(ص): يا على(ع) أنت وصيى حربك حربى و سلمك سلمى و أنت الإمام و أبوالأئمة الاحدى عشر ...». ر. ك: منتخب الاثر، صص 56 و 57.
3- مانند: «قال رسول الله(ص): الائمة بعدى إثنا عشر أولهم على بن أبى طالب و آخرهم القائم ...». منتخب الاثر، صص 58 و 63.
4- مانند: «قال رسول الله(ص): ان الله تعالى اخذ ميثاقى و ميثاق اثنى عشر اماماً بعدي و هم حجج الله على خلقه الثاني عشر منهم القائم ...». منتخب الاثر، صص 64.
5- مانند: «قال رسول الله(ص): بعدى اثنا عشر اماماً تسعة من صلب الحسين امناء، معصومون و منّا مهدى هذه الامة» ر. ك: منتخب الاثر، صص 65- 80.
6- اين روايت ها در برخى كتاب هاى روايى اهل سنت مانند ينابيع المودة نيز آمده است. ر. ك: ينابيع المودة، ج 1، ص 64.

ص: 113

حاجى در حالى كه فيش هايش را جابه جا مى كند، چند لحظه روى يكى از آنها مكث مى كند. حالا نادر عبادى و احمد برقعى هم سراپا گوش شده اند و به دقت توضيحات حاجى را مى شنوند كه ادامه مى دهد: ابوهريره مى گويد: من با ابوبكر، عمر، ابن عباس، زيد بن حارثه و ابن مسعود خدمت رسول اكرم(ص) بوديم. در همين حال حسين بن على وارد شد. پيامبر او را در آغوش گرفت، بوسيد و فرمود: «خدايا! من حسين را و هر كس كه حسين را دوست بدارد، دوست دارم». سپس خطاب به حسين بن على فرمود: «اى حسين! تو خود امامى و فرزند امام و پدر نه امام». عبدالله بن مسعود پرسيد: «اى رسول خدا! نه امام از نسل حسين، چه كسانى هستند؟» آن گاه پيامبر(ص) يكايك آنان را با اسم و ويژگى هايشان معرفى كرد. (1)

افزون بر اين روايت ها كه فهرست اسامى تمامى امامان را نقل كرده، هر يك از امامان نيز به طور خاص، امام پس از خود را معرفى كرده است. در برخى كتاب هاى روايى، فصلى وجود دارد، به نام: «امامان، قبل از رحلت خود مى دانند، چه كسى را از طرف خداوند به عنوان امام بعدى معرفى كنند». (2) بر اساس اين روايت ها، انتخاب امام، با خداست و پيامبر و امام قبلى، فقط نقش معرفى او به مردم را بر عهده دارند. همچنين، محال است امام قبلى، بدون معرفى جانشين خود از دنيا برود و مردم حتى يك روز بدون امام بمانند. البته اينكه خود مردم در شناخت امام يا پيروى از او كوتاهى مى كنند، بحث ديگرى است.


1- منتخب الأثر، ص 104.
2- مانند: بصائر الدرجات، ابى جعفر محمد صفّار، ص 435.

ص: 114

اتوبوس به تدريج، سرعتش را كم مى كند، به سمت راست جاده مى پيچد و وارد محوطه وسيعى مى شود. در محوطه، ساختمانى بزرگ و طولانى خودنمايى مى كند كه نورافكن هاى اطراف آن، محوطه را مثل روز روشن كرده است. اتوبوس ما، درصف طويلى از اتوبوس هايى مى ايستد كه پيش از ما لنگر انداخته اند.

صف هاى طولانى اتوبوس ها در رديف هاى متعدد و تردد افراد بسيارى در اطراف آنها، آدم را ياد ترمينال مى اندازد. حاجى ميكروفون اتوبوس را از راننده مى گيرد و مى گويد:

- اينجا ساسكو است. چند دقيقه اى براى استراحت اينجا هستيم. يك نوشابه، سهميه هر كسى است كه مى تواند با چاى عوض كند. بيست دقيقه بعد حركت مى كنيم. هنگام پياده شدن، به موقعيت مكانى اتوبوس دقت كنيد تا زمان سوار شدن، اتوبوس را گم نكنيد. سپس حاجى مسعودى پياده مى شود و من و احمد و نادر هم پشت سر او به راه مى افتيم. هواى دلچسبى است. چند نفس عميق و چند حركت كش و قوسى، كمى خستگى را از تنم بيرون مى كند. به سمت مكانى مى رويم كه عده اى جمع شده اند. محل توزيع چاى و نوشابه است. حاجى تكه كاغذى را به متصدى توزيع مى دهد و به تعداد بچه هاى اتوبوس، نوشابه تحويل مى گيرد. من و نادر جعبه هاى نوشابه را از دست حاجى مى گيريم و شروع مى كنيم به توزيع كردن بين بچه ها. بعضى ها كه بيشتر اهل چاى هستند، با برگرداندن نوشابه، يك ليوان چاى مى گيرند. و بعد نوشابه و چاى به دست، در محوطه پخش مى شوند تا در ساسكو چرخى بزنند و هوايى تازه كنند.

چند دقيقه ديگر، بچه ها از اين طرف و آن طرف، جمع و سوار اتوبوس

ص: 115

مى شوند.

تغيير جدول امامان، ممكن يا ناممكن؟

پاسخ برخى پرسش هايم را گرفته ام، ولى ذهنم هنوز درگير ماجراى اسماعيل و محمد؛ فرزندان امام صادق(ع) و امام هادى(ع) است. با گذشت چند دقيقه از حركت اتوبوس، پرسش هاى باقى مانده را براى حاج آقا مسعودى مطرح مى كنم: آيا ممكن است به مرور زمان، فهرست اسامى امامان تغيير كند و براى مثال، اسم كسى حذف يا اسمى به آن اضافه شود؟

حاجى خيلى جدى و به سرعت، دو سه تا «نه» غليظ رديف مى كند و مى گويد: هرگز، چنين چيزى محال است. مسئله نبوت و امامت، جزو قضاى حتمى خداست، نه قضاى مشروط.

سؤالى را كه به ذهن من آمده، احمد برقعى زودتر مى پرسد: قضاى حتمى و مشروط يعنى چه؟

حاجى مى گويد: ببينيد! خداوند در مورد حوادث و رخدادهاى جهان، دوگونه قضاء دارد؛ قطعى و غيرقطعى. قضاى قطعى خدا قابل تغيير نيست و هميشه ثابت است، ولى قضاى غير قطعى خدا، بر اثر تغيير شرايط، تغيير مى كند؛ مثل اجل معلّق و اجل مسمى.

مثلًا كسى به يك بيمارى لا علاجى مبتلا مى شود كه درمانى هم ندارد؛ مردم با ديدن او انتظار دارند كه به زودى از دنيا برود، اما بعداً مى بينند رفته رفته خوب شد و شفا پيدا كرد. چرا؟! به دليل كارهاى

ص: 116

خوب خود او يا دعاى پدر و مادرش يا دعاى يكى از اولياى الهى در حقش يا خواندن هفتاد مرتبه سوره حمد يا دادن صدقه براى رفع بلا از او. به اجلى كه با تقدير خداوند، امكان جابه جايى و تأخير دارد، اجل معلّق مى گويند؛ يعنى به رخ دادن يا رخ ندادن حوادثى مشروط است. در مقابل، اينكه هر انسانى در زمان و مكان خاصى مى ميرد، اين اجل حتمى است. اجل معلق، جزو قضاى مشروط خداست و اجل حتمى، جزو قضاى حتمى او.

امامت و نبوت هم جزو قضاى حتمى خداست؛ يعنى اگر خدا بخواهد كسى امام يا پيامبر شود، محال است اراده خدا تغيير كند و او امام يا پيامبر نشود و فرد ديگرى به جاى او انتخاب شود يا برعكس، كسى كه خدا او را به عنوان امام يا پيامبر تعيين نكرده، به اين مقام ها برسد. در برخى روايت ها آمده است: «در موضوع نبوت و امامت، «بدا» اتفاق نمى افتد». همه علماى دين اين مطلب را پذيرفته اند و هيچ كس با آن مخالفتى ندارد. (1) بدا، بدا ... اين كلمه را چند بار در همان كتاب آموزشى غير حضورى وهابى ها ديده بودم. برايم مفهوم نبود. از يكى از بچه ها كه پرسيده بودم، گفت: يعنى آشكار شدن چيزى، پس از پنهان بودنش، ولى براى خدا بدا حاصل شد؛ يعنى چه؟!

در همين افكارم كه مجيد صلواتيان كه روى صندلى بغلى نشسته، در


1- الفصول المختاره، ص 308.

ص: 117

حالى كه دستش را زير چانه اش ستون كرده مى پرسد:

حاج آقا! «بدا» يعنى چه؟

و پاسخ مى شنود: يعنى تغيير سرنوشت انسان بر اثر تغيير رفتار و شرايط او. مثل شفا پيدا كردن بيمار يا به تأخير افتادن مرگ كسى بر اثر دعا، نذر، توسل و مانند آن؛ چون خود خدا در آيه 11 سوره رعد فرموده است. إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِم.

با ذهنم كلنجار مى روم. بدا براى خدا؛ آشكار شدن چيزى؛ تغيير سرنوشت بر اثر تغيير رفتار. اينها چه ارتباطى با هم دارند؟! مى پرسم: اگر معناى «بدا»، ظاهر شدن چيزى است، پس پيدا شدن «بدا» براى خدا، با علم ازلى او چطور سازگارى دارد؟

حاجى نگاهش را مى دوزد به من و مى گويد: اگر بخواهيم اوصاف و افعال خداوند را با كتاب لغت هايى كه ما انسان ها نوشته ايم، بشناسيم، نتيجه اى جز اين ندارد. متأسفانه خيلى از مسلمانان هم كتاب خدا را با لغت نامه هاى كوچه بازارى معنا كرده اند و از آياتى مانند: وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا (1)؛ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْديهِم (2) و الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي (3) اين طور فهميده اند كه خدا دست و پا دارد، روى تختى به اسم عرش تكيه داده و گاهى از آن پايين مى آيد و بالا مى رود يا روز قيامت، خدا از فرشته ها سان مى بيند و همان جا مى توان خدا را مانند ماه شب


1- فجر: 22.
2- فتح: 10.
3- طه: 5.

ص: 118

چهارده ديد. (1) آنها خدا را انسان بزرگى مى دانند با علم بيشتر و اندام بزرگ تر. بله، عزيز من! اگر قرآن به وسيله عترت تفسير نشود، نتيجه اى بهتر از اين نخواهد داشت: تفسير مادى از خدا، پيامبر و قرآن.

از ديدگاه امام صادق(ع)، «از كسى كه معتقد است امروز براى خدا چيزى معلوم مى شود كه ديروز معلوم نبود، بايد دورى كرد». (2) بر اساس همين روايت ها، شيخ صدوق مى گويد: از نظر شيعه، چنين فردى كافر و دورى كردن از او واجب است. (3) البته افزون بر اينكه معناى «بدا» از آيات قرآن (4) مانند آيه إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْم ... برداشت مى شود، خود اين كلمه در روايت ها هم وجود دارد. نه فقط در كتاب هاى روايى شيعه، بلكه در كتاب هاى روايى اهل سنت مانند صحيح بخارى، در حديثى كه از پيامبر نقل كرده به كار رفته است. (5) چون علم ما محدود است و مى بينيم مثلًا بيمارى از مرگ نجات پيدا كرد، براى ما معلوم مى شود كه اجلش قطعى نبوده و مى گوييم اجلش به تأخير افتاده است. در مقابل، علم خداوند نامحدود است و خدا از تمام جزئيات حوادث جهان، از ازل تا ابد باخبر است. بنابراين، چيزى براى او


1- عقيده اهل سنت و جماعت، محمد بن صالح العثيمين، ص 56.
2- كمال الدين و تمام النعمة، ص 70.
3- همان، ص 69.
4- در قرآن كريم، موضوع «بدا» در موارد متعددى مطرح شده است؛ مانند: بدا در ذبح حضرت اسماعيل؛ صافات: 102- 107. بدا در عذاب قوم يونس؛ يونس: 98. بدا در مدت ميقات حضرت موسى(ع)؛ اعراف: 142. بدا در ورود بنى اسراييل به ارض مقدس؛ مائده: 21 و 22 و 26.
5- «انّ اباهريره حدّث انّه سمع رسول الله(ص) يقول: بَدا لِله عزّوجلّ ان يبتليهم فبعث إليهم ملكاً ...». صحيح بخارى، ج 4، ص 146.

ص: 119

آشكار نمى شود، بلكه از سرنوشت هر كس با خبر است و مى داند چند بار مريض مى شود، چند بار از مرگ نجات پيدا مى كند و كى مى ميرد.

بنابراين، «بدا» درباره ما؛ يعنى ظاهر شدن، ولى درباره خداوند؛ يعنى ظاهر كردن (1)؛ يعنى خداوند براى ما روشن مى كند كه برداشت و انتظار شما انسان ها درباره فلان حادثه اشتباه بوده و تقدير من، غير از برداشت شماست. (2)

هنوز پاسخ سؤالم را درباره انتقال امامت از اسماعيل، فرزند امام صادق(ع) و محمد، فرزند امام هادى(ع) نگرفته ام. بنابراين، بحث را عوض مى كنم و مى گويم:

بررسى «بدا» در امامت امام كاظم و امام حسن عسكرى (عليهما السلام)

در همان كتابى كه گفتم، روايت هايى نقل شده كه ابتدا امام صادق(ع)، فرزند بزرگشان، اسماعيل را به امامت منصوب كردند و با مرگ اسماعيل گفتند: در امامت اسماعيل بدا رخ داده و امامت به فرزند ديگرم منتقل شده است. حتى گفتند: بدايى كه درباره اسماعيل رخ داد، درباره هيچ كس اتفاق نيفتاده است. (3) مى گويند در مورد فرزندان امام هادى(ع) هم همين اتفاق افتاده است؛ يعنى امام


1- تصحيح اعتقادات الاماميه، ص 67؛ بدا لله؛ يعنى از جانب خداوند [براى ما] ظاهر شد.
2- از نظر علامه طباطبايى، بدا عبارت است از: آشكار شدن امرى از ناحيه خداوند برخلاف آنچه ظاهر بوده است كه در حقيقت، اولى را محو و دومى را اثبات كرده و خدا به هر دو حادثه آگاه است. ر. ك: ترجمه تفسير الميزان، ج 11، ص 381.
3- «ما بدا لِله فى شى ء كما بدا له فى اسماعيل ابنى». كمال الدين و تمام النعمة، شيخ صدوق، ص 69.

ص: 120

هادى(ع)، اول فرزند بزرگش، محمد(ابوجعفر) را به امامت منصوب كرد و با مرگ او، فرزند كوچك ترش، امام حسن عسكرى(ع) را به عنوان امام معرفى كردند. با توجه به همان روايت در آن كتاب، امام هادى(ع) پس از مرگ محمد، به امام حسن(ع) فرمود: «فرزندم، خدا را شكر كن! در مورد تو حادثه اى اتفاق افتاده است». (1) حاجى وقتى با حوصله به سؤالم گوش مى دهد، به آرامى شروع به جواب دادن مى كند: البته ما روايت معتبرى نداريم كه ابتدا اسماعيل و محمد به امامت منصوب شدند و بعد از مرگ آنها، امامت به برادرانشان، امام كاظم(ع) و امام حسن عسكرى(ع) رسيد. فقط در اصول كافى، به نقل از يكى از ياران امام هادى(ع) آمده است: «پس از مرگ محمد، فرزند امام هادى(ع)، در خانه آن حضرت بودم و با خود مى گفتم، ماجراى محمد و حسن(ع)، فرزندان امام هادى، مانند ماجراى اسماعيل و موسى، فرزندان امام صادق(ع) است. همچنان كه پس از وفات محمد، امام حسن عسكرى(ع) به امامت رسيد، پس از مرگ اسماعيل هم، موسى بن جعفر(ع) امام شد.

در همين افكار غوطه ور بودم و اينكه آيا اين مطلب را به امام هادى بگويم يا نه؛ كه امام هادى(ع) رو به من كرد و فرمود: «درست است. براى خداوند پس از مرگ محمد، نسبت به حسن بدا حاصل شد، چنان كه پس از وفات اسماعيل، نسبت به موسى بن جعفر(ع) بدا حاصل شد. مطلبى


1- «... قال كنت حاضراً ابا الحسن(ع) لمّا توّفى ابنه محمّد فقال للحسن يا بني احدِثْ لله شُكراً فقد أحدث فيك امراً». الكافى، ج 1، ص 326

ص: 121

كه در خاطرت گذشت درست است و پسرم ابومحمد- امام حسن عسكرى(ع)- پس از من، جانشين من است. هر چه مردم نياز دارند، علمش نزد او و ابزار امامت همراه اوست، هر چند اهل باطل ناراحت شوند». (1) در حقيقت، ما هيچ روايتى از امامان و هيچ اظهارنظرى از علماى شيعه درباره انتقال امامت از اسماعيل و محمد، به امام كاظم و امام حسن عسكرى(عليهما السلام) نداريم. حتى يك روايت و حتى يك اظهارنظر.

بررسى «بدا» در مورد اسماعيل فرزند امام صادق (ع)

البته بعيد نيست فرقه اسماعيليه، براى توجيه افكارشان در تثبيت امامت اسماعيل، چنين نسبتى به امام صادق(ع) بدهند، ولى اين نسبت صد در صد دروغ است؛ زيرا خود امام صادق(ع) سوگند خوردند كه تعيين امام بعدى به اختيار ما ائمه نيست، بلكه رسول خدا(ص) پيش از اين امامان را معرفى كرده است و بر اساس همان معرفى، هر امامى، امام پس از خود را معرفى مى كند. (2) جمله امام صادق(ع) درباره اسماعيل هم كه فرمودند: «هيچ بدايى مانند بدايى كه براى اسماعيل رخ داد، اتفاق نيفتاده»؛ اصلًا درباره مسئله امامت اسماعيل نيست، بلكه


1- «... و ابومحمد ابنى الخلف من بعدى عنده علم ما يحتاج اليه و معه آلة الامامة». الكافى، ج 1، ص 327
2- ر. ك: كافى، ج 1، ص 277. چهار روايت در اين زمينه وجود دارد. از جمله: «قال الصادق(ع): اترون انّ الموصى منا يوصى إلى من يريد؟ لا و الله ولكنّه عهد معهود من رسول الله إلى رجل فرجل حتّى انتهى إلى نفسه».

ص: 122

درباره به تأخير افتادن اجل اوست؛ چون دوبار اسماعيل به شدت بيمار شد و در شرف مرگ قرار گرفت، ولى با دعاى امام صادق(ع) شفا پيدا كرد. به همين دليل حضرت فرمود: اين اتفاق در مورد هيچ كس رخ نداده است. (1)

البته ناگفته نماند كه اسماعيل، فرزند بزرگ امام صادق(ع) بود و طبق قاعده اى كه آن حضرت فرموده بود: «فرزند بزرگ تر هر امامى، امام بعدى خواهد بود، مشروط بر اينكه مشكلى نداشته باشد» (2)، به امامت رسيدن فرزند بزرگ تر، به نداشتن مشكل معنوى و ظاهرى مشروط است. بر اين اساس، جانشين امام هم بايد معصوم باشد و هم تا وقت وفات امام قبلى، زنده باشد كه اسماعيل، هيچ يك از دو شرط را نداشت؛ هم معصوم نبود و هم پيش از رحلت امام صادق(ع) از دنيا رفت.

از كجا معلوم كه معصوم نبود؟ چون خود امام صادق(ع) فرمود: «اسماعيل اهل گناه است و [از نظر معنوى] شبيه من و هيچ يك از اجداد من نيست». (3) البته بر اساس همان جمله اى كه از امام صادق(ع) نقل شد، شيعيان گمان مى كردند فرزند بزرگ تر امام، امام بعدى خواهد بود. شايد همين اعتقاد عمومى، موجب شده بود مردم گمان كنند اسماعيل، امام بعدى است و با مرگ او، عده اى گمان كردند امامت از اسماعيل، به موسى بن جعفر(ع) منتقل شده است، در حالى كه حتى يك


1- الفصول المختاره، ص 309.
2- «انّ الامر فى الكبير مالم تكن به عاهة». كافى، ج 1، ص 351.
3- «سألتُ اباعبدالله(ع) عن اسماعيل فقال: عاص، لا يشبهنى ولا يشبه أحداً من آبايى». كمال الدين و تمام النعمة، ص 70.

ص: 123

حديث نيز از پيامبر و هيچ امامى درباره امامت اسماعيل وجود ندارد. (1) در مقابل، از بدو تولد موسى بن جعفر(ع)، امام صادق(ع) ايشان را به عنوان امام بعدى و جانشين خود معرفى كرد. (2) از ترس اينكه مبادا حاجى بخش دوم سؤالم را فراموش كرده باشد، مى پرم وسط حرفش و مى گويم: درباره محمد، فرزند امام هادى نگفتيد. ماجراى او چطور بود؟

و حاجى جواب مى دهد: مسئله محمد هم خيلى شبيه مسئله اسماعيل بود. ابوجعفر، محمد، پسر بزرگ امام هادى(ع) بود و بسيارى بر اساس همان اصل معروف «امام شدن پسر بزرگ تر»، گمان مى كردند جانشين امام هادى، محمد است (3)، ولى امام هادى(ع) از همان دوران كودكى محمد و امام حسن عسكرى(ع)، امامت محمد را تكذيب و مردم را به سمت امام حسن عسكرى(ع) هدايت مى كردند. در روايتى به نقل از يكى از اصحاب امام هادى خواندم: «در خانه امام هادى نشسته بودم. محمد و حسن، فرزندان امام وارد شدند. من جلوى پاى محمد بلند شدم تا به او سلام و احترام كنم، ولى امام هادى(ع) به سرعت فرمود: «او امام شما نيست» و در حالى كه به امام حسن عسكرى(ع) اشاره مى كرد، فرمود: «اين امام شماست». (4)


1- الفصول المختاره، ص 309.
2- حياة الامام موسى بن جعفر(ع)، باقر شريف القرشى، ج 1، ص 131.
3- «... و ابوجعفر ابنه فى الاحياء و أنا اظنّ انّه هو ...». الكافى، ج 1، ص 326.
4- «... فإذا نحن بأبى جعفر و أبى محمد قد دخلا فقمنا إلى أبى جعفر لنسلّم عليه فقال ابوالحسن(ع) ليس هذا صاحبكم، عليكم بصاحبكم و اشار إلى أبى محمد(ع)». بحارالانوار، ج 50، ص 242؛ الكافى، ج 1، ص 325.

ص: 124

اين روايت ها نشان مى دهد با توجه به بزرگ تر بودن محمد نسبت به امام حسن عسكرى(ع) و وجود زمينه در افكار عمومى شيعيان براى امام دانستن او، امام هادى(ع) همواره نگران بود كه عده اى ناآگاهانه و به اشتباه امام تراشى كنند و دنبال محمد راه بيفتند. اما وقتى محمد از دنيا رفت، خيال امام هادى(ع) از اين نظر آسوده شد و از اينكه به تقدير خداوند، پيش از رحلت ايشان، زمينه اختلاف و دو دستگى شيعيان از بين رفت، خطاب به امام حسن عسكرى(ع) فرمود: «فرزندم! براى تو حادثه اى رخ داد كه براى آن خدا را شكر كن!» (1)؛ يعنى برداشت انحرافى مردم درباره تو اصلاح و امامت تو تثبيت شد و شيعيان از اختلاف و پراكندگى نجات پيدا كردند، و براى اين امر، بايد شكر كرد. (2) حاجى به ساعتش نگاه مى كند. ده و ده دقيقه است. اعلام خاموشى و خواب مى كند تا براى انجام اعمال عمره حال و توانى داشته باشيم. احمد برقعى كه خوب آمار بحث را دارد، يادآورى مى كند كه قرار بود، نكته جالبى بگوييد. حاجى كه مشغول گذاشتن كتاب و وسايلش در ساك است، به صندلى اش تكيه مى دهد و مى گويد:

آن نكته اين بود كه بيشتر و شايد تمام اين اشكالاتى كه امروزه درباره تشيع مطرح و با آب و تاب زياد نقل مى كنند، تازگى ندارد و در دوران حضور امامان يا اوايل دوران غيبت مطرح شده؛ آن هم نه از طرف


1- الكافى، ج 1 ص 326.
2- بحارالانوار، ج 50، ص 241.

ص: 125

اهل سنت، بلكه از طرف فرقه هاى منحرف شيعى مانند زيديه، اسماعيليه، فطحيه و واقفيه و براى توجيه امامت امامان ادعايى خودشان و زير سؤال بردن امامان دوازده گانه. البته همان زمان، امامان يا علماى برجسته پاسخ آنها را داده اند و اگر امروز به كتاب هاى علماى شيعه در قرن هاى سوم و چهارم مراجعه كنيد، مى توانيد اين اشكال ها را با پاسخ آنها مطالعه كنيد. مثلًا همين اشكالاتى كه از قول كتاب وهابى ها نقل كرديد، همان اشكال هايى است كه زيديه و اسماعيليه در گذشته مطرح كرده اند و عالمانى چون شيخ مفيد و شيخ صدوق بيش از هزار سال پيش، به آنها پاسخ داده اند. (1) جالب اين است كه آنچه موجب ماندگارى اين اشكالات شده، كتاب هاى عالمان شيعى است. علماى ما با امانتدارى تمام اين اشكال ها و انتقادها را در كتاب هايشان حفظ كردند تا در موزه تاريخ علم، براى همه ديدنى باشد. جالب تر اينكه امروز مخالفان سياسى كار شيعه، بدون رعايت قانون كپى رايت! عيناً همان اشكالات را از كتاب هاى شيخ مفيد و شيخ صدوق درمى آورند و به نام خودشان چاپ مى كنند؛ بدون اينكه به نسخه اصلى يا پاسخ آنها اشاره اى كنند. شما از همين جا مى توانيد به انصاف و آزادگى علماى شيعه و بى انصافى و رياكارى مخالفان شيعه پى ببريد؛ البته نه مخالفان ناآگاه، بلكه مخالفان آگاه كينه توز. حالا كمى استراحت كنيم، سحر نزديك است.


1- ر. ك: الفصول المختاره، ص 306؛ كمال الدين و تمام النعمه، ص 69.

ص: 126

ص: 127

ص: 128

ص: 129

راز پنجم: ستاره اى در انبوه تاريكى

اشاره

ساعت 5/ 1 شب است. احرام پوش، تجمع كرده ايم پشت مسجدالحرام. معجونى از شادى و اضطراب در دلم مى جوشد. همه رسيده اند جز اتوبوس سوم كه مدير كاروان هم با آنهاست. كنجكاوانه دور و بر را نگاه مى كنم. پشت سر، كوه هايى است با خانه هاى بزرگ و كوچك روى آن و روبه رو، محوطه وسيعى كه به ديوارى به طول 400- 500 متر ختم مى شود. اين محوطه، به مثلثى مى ماند كه ما روى رأس آن ايستاده ايم و قاعده آن، همان ديوار ممتد روبه روى ماست. پس از سعى، معلوم شد اين قاعده، همان محل سعى بين صفا و مروه است. دنبال نشانى از كعبه يا مناره هاى مسجدالحرام مى گردم، ولى چيزى نمى بينم. دست راست، اتاقكى نسبتاً بزرگ قرار دارد، با چند پله بالاتر از زمين. بالاى ديوار اتاقك، روى تابلوى سبز نه چندان زيبايى حك شده است: مكتبة مكة المكرمه؛ كتابخانه مكه مكرمه. چه كتابخانه كوچكى؟!

روزهاى بعد فهميدم اين محوطه مثلثى شكل كه با سنگ هاى سفيد فرش شده، همان شعب ابى طالب است و اتاقك سمت راست، محل تولد پيامبر اسلام(ص). اين مكان، صدها سال پيش مورد احترام مردم بود، ولى با آمدن وهابى ها، به بهانه شرك آلود بودن تكريم محل تولد پيامبر، ابتدا زباله دانى شد و سپس محكوم به تخريب، ولى با پادرميانى يكى از بزرگان

ص: 130

مذهبى عربستان و به شرط آنكه هيچ نشانى از تاريخ و تكريم پيامبر(ص) در آن نباشد، از تيغ تخريب در امان ماند.

بالاخره اتوبوس سوم هم از راه مى رسد. حاجى يك بار ديگر وضو داشتن را يادآورى مى كند. همه با وضو به سمت قاعده مثلث حركت مى كنيم. حاجى تأكيد مى كند قدم هايمان را آهسته برداريم، زبانمان مشغول ذكر باشد و نگاهمان به جلو.

به انتهاى محوطه مى رسيم. درهاى كوچك و بزرگ زيادى، راه را براى واردشدن به مسجدالحرام گشوده اند. بالاى يكى از درها، نور سفيد «باب السلام»، از زمينه سبز رنگ آن بيشتر به چشم مى آيد. حاجى از پله هاى روبه رو، چند قدم بالا مى رود و روبه روى ما مى ايستد و مى گويد: اينجا در بنى شيبه يا باب السلام است. مستحب است براى ورود به مسجدالحرام، از اين در وارد شويم. در ماجراى فتح مكه، وقتى بت هاى داخل كعبه به دست على(ع) شكسته شد، به دستور پيامبر(ص) جلوى اين در دفن شدند تا هر كس مى خواهد وارد خانه خدا شود، از روى بت ها رد شود. البته هر كس بتى دارد، اگر پا روى بتت گذاشتى، اهل خانه خدا مى شوى و به امنيت و سلامت مى رسى. كتاب «ادعيه و آداب حرمين» را باز مى كند و دعاى ورود به مسجدالحرام را مى خواند: «وَ قَدْ جِئْتُ مِنْ شُقَّةٍ بَعيدةٍ وَ فَجٍّ عَميقٍ، سامِعاً لِنِدائِكَ وَ مُسْتَجيباً لَك، مُطيعاً لِامْرِك وَ كُلُّ ذلكَ بِفَضْلِكَ عَلي»؛ «از راه دور آمدم. صداى دعوتت را شنيدم و به آن پاسخ دادم. گوش به فرمان توام و تمام اينها از فضل تو بر من است».

شادى و شكر، به هم مى آميزد و به شكل قطره هاى بلورين، از گونه ها بر زمين مى افتد. صداى گريه بچه ها در ميان همهمه جمعيت گم مى شود.

ص: 131

مى خواهيم از «باب السلام» عبور كنيم. حاجى از همه مى خواهد نگاهشان به زير باشد و با نگاه هاى پراكنده، بينايى شان را هدر ندهند. خودش جلو مى افتد. كتاب مناسكش را بالا مى گيرد و همين مى شود تابلوى كاروان. بچه ها رد تابلو را مى گيرند و مثل كودكان قدونيم قدى كه در شلوغى بازار به پدرشان مى چسبند تا گم نشوند، تا مى توانند، نزديك به هم، پشت سر حاجى حركت مى كنند.

ذهنم عجيب درگير است؛ درگير تصور شكل و شمايل كعبه و حالى كه در اولين نگاه پيدا مى كنم. پيش از آمدن، درباره اش زياد خوانده ام؛ درباره طول و عرض و ارتفاعش، جنس پرده اش و مقدار طلايى كه در بافتن پرده به كار رفته و تاريخ ساخت و تعميرهايش؛ به حدّى كه انگار يك بار پيش از اين، آن را ديده ام و به گمانم، با كعبه بيگانه نيستم.

از چند پله پايين مى رويم. چند قدم آن طرف تر، همه مى ايستند. با صداى حاجى سرها بلند مى شود و چشم ها به يك نقطه متمركز. خدايا، چه مى بينم؟!

اين زيباى سياه جامه، چه با هيبت است! زانوانم سست مى شود. بى اختيار به زمين مى افتم، ديگران هم. چشم هايم را شكوه كعبه پر كرده. باران اشك است كه از چشم ها جارى مى شود. پيشانى ها سنگ هاى كف مسجدالحرام را نشانه مى گيرد و هق هق گريه ها اوج مى گيرد.

خدا! خدا! شكرت خدا! اين بيشترين زمزمه اى است كه مى توان شنيد. تازه مى فهمم اين خانه ساده، چه مردافكن است و چه بى خدم و حشم، بر قلب ها حكومت مى كند. تمام چيزهايى كه آماده كرده بودم تا در اولين ديدار بگويم، از ذهنم پاك شده. شنيده بودم كه دعاها در اولين ديدار، در

ص: 132

رديف اول اجابت قرار مى گيرد. تازه مى فهمم اين خانه، نه در كتاب ها خواندنى است و نه در عكس ها ديدنى، بلكه چشيدنى است. بايد جرعه جرعه از شيرينى آن نوشيد تا به عقل و هوش رسيد.

در حال سجده، با چشم به هم زدنى، تمام زندگى ام را مرور مى كنم. نقطه هاى سياه ناراحتم مى كند. با اشك چشم، مى خواهم پاكشان كنم. چهره هاى شكسته و ملتمس دعا، از جلوى چشمانم رژه مى روند. سر از سجده برمى دارم و خواندن دو ركعت نماز شكر، كمترين سپاس من از صاحب خانه است.

حجرالاسود كجاست؟

از دلم مى گذرد. براى يافتنش راه مى افتيم وسط جمعيت دوار. نيم دايره اى كه مى زنيم، پيدايش مى شود. مثل چشم سياهى چسبيده به نبش خانه. نيت طواف از دل و زبان مى گذرد و دور اول، با عبور از روبه روى حجرالاسود شروع مى شود. مى گرديم و مى گرديم. انگار سرچشمه ذكر است اين خانه؛ چشمه جوشان تسبيح. مى گرديم و زمزمه مى كنيم: «اللّهُمَّ الْبَيتُ بَيتُك وَ الحَرَمُ حَرَمُكَ وَ العَبدُ عَبدُك ...»؛ «خدايا! اين خانه، خانه توست. مى بينم! اين حريم، حريم توست. حس مى كنم! اين بنده، بنده توست». اى كاش مى فهميدم! مى گرديم تو در توى براده ها. مى گرديم، لابه لاى پروانه ها». (1)


1- ر. ك: سفر به قبله، ص 30.

ص: 133

اطراف محوطه مروه، بچه ها ولو شده اند روى زمين. بعضى ها كه هنوز تقصير نكرده اند، مشغول كوتاه كردن مقدارى از موى سر يا ناخن دستشان هستند. همه خسته اند، ولى از نوع شيرين آن. حالا نصف و نيمه، حاجى شده ايم. با از بين رفتن هراس و اضطراب انجام محرمات و اعمال، حال و هواى شوخى و مزاح به راه افتاده.

دغدغه هاى فكرى من هم با فاصله گرفتن از هيجان اعمال، دوباره جان گرفته است؛ از جنس همان دغدغه هايى كه در مدينه داشتم. از اين حالت ناراحتم، ولى حاجى دلدارى ام مى دهد: سؤال، نقطه شروع فكر است و شك؛ راهى است براى رسيدن به منزل يقين. وقتى به حاجى مى گويم: اما سفر عمره، فرصتى است براى چشيدن طعم بندگى و عبادت، جواب مى شنوم: چه عبادتى بالاتر از تفكر؛ آن هم درباره مغز اسلام؛ يعنى ولايت. طواف بى ولايت، حركت در مدار صفر است و زندگى بى امام، به سر بردن در عهد جاهليت. (1) مگر نه اينكه كعبه، زادگاه اولين امام است و تكيه گاه آخرين امام.

بچه ها ترگل و ورگل از راه مى رسند. مينى حاجى ها بعد از انجام اعمال و استحمام و استراحتى كه كرده اند، آمده اند تا اولين جلسه مكه را تجربه كنند. اولين حرف حاجى، تبريك و تشكر است؛ تبريك به بچه ها براى انجام موفق اعمال و تشكر از خدا براى دادن چنين توفيقى به آنها.


1- «قال رسول الله(ص): من مات وليس له امامٌ من ولدى مات ميتة جاهليه ويؤخذ بما عمل فى الجاهلية والإسلام». بحارالانوار، ج 23، ص 81.

ص: 134

دومين كارش، چك كردن اعمال بچه هاى كاروان است. گرچه در مسجدالحرام بعد از هر عملى، اعمالمان را از فيلتر مناسك عبور مى داد، ولى دوباره براى محكم كارى، از اول تا آخر اعمال را مرور مى كند تا از انجام درست آنها مطمئن شود.

چند نفر از چند و چون اعمالشان مى پرسند و جواب مى گيرند. نوبت سؤالات اعتقادى مى رسد؛ همان تقاضايى كه بچه ها براى رفع ابهاماتشان داشتند و حاجى آن را به جلسات مكه موكول كرده بود. با صداى بلندترى از صداى ديگران، سؤالم را به گوش حاجى مى رسانم؛ از همان دست سؤالاتى كه در كتاب وهابى ها خوانده بودم:

آيا زراره، صحابه خاص امام صادق (ع) در امامت امام كاظم (ع) ترديد داشت؟

مى گويند اگر پيامبر يا امامان قبلى نام و نشان ائمه(عليهم السلام) را از پيش مشخص كرده اند، ديگر نبايد در شناخت آنها ترديدى وجود داشته باشد، ولى مى بينيم نه تنها عامه مردم، بلكه حتى گاه اصحاب خاص امامان هم، امام وقت خود را نمى شناختند و به ترديد مى افتادند، مانند زراره، صحابى شماره يك امام باقر و امام صادق(عليهما السلام). او پس از رحلت امام صادق(ع)، از امامت امام كاظم(ع) بى خبر بود. بنابراين، فرزندش عبيدالله را به مدينه فرستاد تا از امام بعدى خبر بگيرد، ولى پيش از آنكه فرزندش از امام بعدى خبرى بياورد، زراره به بيمارى سختى مبتلا شد و به حال احتضار افتاد. نقل است زراره در آخرين لحظات عمرش، قرآن را روى سينه اش گذاشت و گفت: «خدايا! امام من كسى است كه اين قرآن، امامت او را از ميان فرزندان امام صادق(ع) تأييد كرده

ص: 135

است» و با همين حال از دنيا رفت. (1) وقتى صحابه شماره يك امام صادق(ع) از جانشين آن حضرت خبر ندارد، از ديگران چه انتظارى مى رود؟ اگر اين داستان درست باشد، آيا اين حقيقت را نمى رساند كه امام صادق(ع)، جانشين خود را حتى به نزديك ترين يارانش معرفى نكرده است و خودِ شيعيان، به مرور زمان با آزمون و خطاهاى فراوان، به دنبال امام كاظم(ع) راه افتادند و ايشان را به عنوان امام هفتم انتخاب كردند؟

سكوت سنگينى جلسه را فراگرفته است. همه منتظر پاسخ هستند. حاجى نگاهش را از من برمى دارد و بين همه مى چرخاند. پس از لحظاتى، لب به سخن باز مى كند: مى خواهم حقيقتى را بگويم كه آتش سؤال شما را افروخته تر كند. اگرچه زراره، شاگرد برجسته مكتب فقهى امام صادق(ع) است، اما همين زراره بارها مورد سرزنش امام قرار گرفته به گونه اى كه خيلى ها او را از گردونه ياران امام خارج مى دانستند.

لعن زراره توسط امام صادق (ع)

مى پرسم: واقعاً اين اتفاق افتاده است؟ و جواب مى شنوم:

- بله، واقعاً اين اتفاق افتاده و در احاديث معتبرى از امام صادق(ع) نقل شده است. (2)- يكى از ميان جمع مى گويد: پس زراره نه امام شناس بوده و نه مورد


1- كمال الدين و تمام النعمة، صص 74 و 75.
2- «... انما اعيبك دفاعاً منى فأنّ الناس و العدو يسارعون الى كل من قربناه و حمدنا مكانه لادخال الاذى فى من نحبه و قتله و يحمدون كل من عبناه ...». بحارالانوار، ج 2، ص 247.

ص: 136

تأييد امام!؟ اين چه جور شاگرد برجسته اى است؟!

حاجى كه حسابى بچه ها را حساس كرده، مى گويد: خود امام صادق(ع) جواب اين معما را داده است. وقتى سرزنش ها و توبيخ هاى امام درباره زراره، بين مردم كوچه و بازار پيچيد، آن حضرت در جلسه اى خصوصى به پسر زراره فرمود: سلام مرا به پدرت برسان و بگو: «سرزنش من از شما، براى حفظ شماست. در اين روزگار، هر كس به ما نزديك باشد و مورد محبت ما قرار گيرد، او را اذيت مى كنند يا مى كشند و هر كس مورد بدگويى و سرزنش ما قرار گيرد، او را تعريف و تمجيد مى كنند. تو در حال حاضر، به دوستى با ما شهره اى و به همين دليل مورد سرزنش مردم هستى. من به اين وسيله مى خواهم شر دشمنان را از تو دور كنم. حكايت من و تو، حكايت كسى است كه قايق يتيمان را سوراخ كرد تا به دست پادشاه ظالم نيفتد: أَمَّا السَّفِينَةُ فَكانَتْ لِمَساكِينَ يَعْمَلُونَ فِى الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَها وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً(كهف: 79).

به خدا سوگند، زراره محبوب ترين مردم و محبوب ترين اصحاب پدرم نزد من است، چه در حال حياتش و چه بعد از مرگش. (1) نه فقط امام صادق(ع)، بلكه امام كاظم(ع) بارها زراره را تحسين و تشويق كرد. (2) در عين حال، اگر سرزنش هاى امام صادق از زراره نبود، امروزه بيشتر احاديثى كه زراره از امام صادق(ع) به ما رسانده است، سرنوشت روايت هاى «ابن ابى عمير» را پيدا مى كرد؛ رواياتى كه با لو رفتن


1- «فانّك والله احبّ النّاس الىّ واحبّ اصحاب ابى حيّاً و متياً». بحارالانوار، ج 2، ص 247.
2- «... انّ زراره بن اعين ابغض عدوّنا فى الله واحبّ ولينا فى الله». بحارالانوار، ج 2، ص 76.

ص: 137

ابن ابى عمير، به دست عمال بنى اميه از بين رفت. خود ابن ابى عمير هم دستگير و زندانى شد و بارها براى معرفى ياران نزديك امام صادق(ع) زير شكنجه قرار گرفت. (1) حال شما حديث مفصل بخوانيد از اين مُجمل.

چه روزهاى سختى بر شيعيان گذشته است، چنان كه براى گذران زندگى عادى خود، بايد برچسب مخالفت با امامان روى پيشانى آنها مى خورد و حتى گاه خود امامان، اين برچسب را به پيشانى يارانشان مى زدند!

دوستداران اهل بيت:، در ناامنى زندگى مى كردند و مخالفان و دشمنان آنها، در امنيت كامل. اگر درايت و سياست امامان نبود، امروز دست ما از احاديث رسول خدا(ص) و اهل بيت: خالى بود و براى پيدا كردن يك حرف حساب، بايد قوطى «ايسم هاى» جور واجور را زير و رو مى كرديم.

امير فضل اللهى كه سؤال و جواب ها را با دقت پيگيرى مى كند، از انتهاى سالن صدايش را به گوش حاجى مى رساند: حاج آقا معلوم نشد آيا زراره از امام بعدى خبر داشت يا نه و آيا امام صادق(ع)، امام بعدى را به مردم معرفى كرده بود يا نه؟

معرفى امام كاظم (ع) در دوران كودكى

سؤال ديگرى مطرح نمى شود. انگار سؤال امير، سؤال همه است. حاجى كه از نكته سنجى و دقت امير خوشحال به نظر مى رسد، بى معطلى جواب مى دهد: امام صادق(ع)، از دوران كودكى امام كاظم(ع) (2)، تا لحظه اى كه خود، در بستر


1- رجال كشى، ص 591.
2- «فقال أبو عبدالله(ص): إذا كان ذلك فهو صاحبكم ... وهو يومئذ خُماسىٌ». الغيبه، شيخ طوسى، ص 44؛ كافى، ج 1، ص 309.

ص: 138

بيمارى و در حال احتضار بود، ايشان را به عنوان امام بعدى معرفى مى كرد، ولى به دليل جو خفقان و ناامنى آن دوران، اين موضوع را فقط به ياران خاص و رازدار خود مى گفت و از آنان تعهد مى گرفت اين موضوع را فقط به همسر، فرزندان و دوستان مورد اطمينان خود بگويند، نه به ديگران. (1) گرچه امروز اين روايت ها در كتاب هاى روايى ما فراوان يافت مى شود، (2) ولى در آن دوران تيره و تار، دسترسى به اين سخنان و سفارش ها به راحتى ممكن نبود. كار به جايى رسيده بود كه برخى مخالفان، به ياران امام صادق(ع) با طعنه مى گفتند: امام شما پير شده و همين امروز و فرداست كه از دنيا برود و شما بى رهبر شويد. وقتى اين سخنان به گوش امام رسيد، با قاطعيت تمام فرمود: «هرگز، هرگز! به خدا سوگند، تا شب و روز هست، امام هم هست. همين موسى فرزندم، بزرگ مى شود، ازدواج مى كند، بچه دار مى شود و به خواست خدا جانشين من خواهد بود». (3) امام صادق(ع)، براى مخاطبان و ياران شايسته خود، نه تنها امام بلافصل خود، بلكه تمام امامان پس از خود تا حضرت مهدى [را نام مى برد و خط سير امامت را براى آنان ترسيم مى كرد. جالب اينجا است وقتى يكى از همين ياران خاص، نام و نشان امامان بعدى را به طور كامل از زبان امام صادق(ع) شنيد، با پيش بينى دوران خفقان آينده، از


1- كافى، ج 1، ص 309.
2- ر. ك: كافى، ج 1، ص 307؛ اعلام الورى باعلام الهدى، طبرسى، ص 294؛ كشف الغمه، محدث اربلى، ج 2، ص 222.
3- الغيبه، ص 42.

ص: 139

امام پرسيد: «اگر در موقعيتى قرار گرفتيم كه امام وقت خود را نشناختيم يا جاى او را نمى دانستيم، وظيفه چيست؟» حضرت فرمود: «همين كه بگوييد خداوندا! من از بين فرزندان امام قبلى، از حجت تو پيروى مى كنم، كافى است [و شناخت كامل و تفصيلى او لازم نيست]». (1)

حاجى پس از چند لحظه سكوت، از بچه ها مى پرسد: حالا شما باورتان مى شود كه امام صادق(ع)، سال ها و به شكل هاى گوناگون، امامت امام كاظم(ع) را معرفى كرده باشد، ولى زراره اى كه خانه زاد امام حساب مى شود، امام كاظم(ع) را نشناسد؟

اتفاقاً برخى از احاديثى كه درباره امامت امام كاظم(ع) به ما رسيده، به نقل از زراره است. خود او نقل مى كند: روزى كه اسماعيل، پسر امام صادق(ع) از دنيا رفته بود، به خانه امام رفتم. جنازه اسماعيل وسط اتاق بود و پارچه اى روى آن. امام نام چند نفر از اصحاب خود را برد و به من فرمود: «برو و اين افراد را صدا كن!» وقتى همه جمع شدند، امام پارچه را از روى جنازه اسماعيل كنار زد، همه را از مرگ وى باخبر كرد و نسبت به مرگ او از آنان اعتراف گرفت [تا بعدها كسى منكر مرگ و مدّعى امامت او نشود]. سپس دست موسى بن جعفر(ع) را گرفت و ايشان را به عنوان امام بعدى معرفى كرد. (2)- اگر زراره از امامت امام كاظم(ع) خبر داشت، چرا پس از شهادت امام صادق(ع)، فرزندش را به مدينه فرستاد؟


1- «... قلت فَانْ لم اعرفه و لا اعرف موضعه؟ قال تقول اللهم انى اتولّي من بقي من حججك من وُلد الامام الماضي ...». الكافى، ج 1، ص 309؛ بحارالانوار، ج 11، ص 235.
2- بحارالانوار، ج 11 ص 237.

ص: 140

باز هم امير فضل اللهى است كه مى پرسد و جواب مى شنود:

- اين سؤال ها تازگى ندارد و در زمان حيات امامان هم مطرح بوده است، ولى امروز با سانسور جواب ها، فقط سؤال هاى كهنه را بزرگ مى كنند. حالا جواب اين سؤال را از زبان امام رضا(ع) مى دهم. وقتى در اين باره از امام رضا(ع) سؤال شد، آن حضرت فرمود: «زراره از امامت امام كاظم(ع) خبر داشت، ولى نمى دانست آيا همچنان كه در دوران حيات امام صادق(ع)، به تقيه و رازدارى موظف بود، پس از شهادت آن حضرت نيز تكليف همان است يا بايد امامت آن حضرت را مطرح و تبليغ كند؟ براى رفع اين ابهام بود كه فرزندش را به مدينه فرستاد تا كسب تكليف كند و وقتى برنگشت، در آخرين لحظات عمر [براى اقرار به امامت امام زمان خود، بدون اينكه نام امام كاظم(ع) را بياورد و با حفظ تقيه] گفت: خدايا! امام من همان كسى است كه اين قرآن، امامت او را از بين فرزندان جعفر بن محمد(ع) تأييد كرده است». (1)- امير مى پرسد: يعنى حتى پس از شهادت امام صادق(ع) هم موضوع امامت امام كاظم(ع) مخفى مانده بود؟

و پاسخ مى شنود: بله فقط شيعيان خاص از اين موضوع باخبر بودند و عموم شيعيان خبرى نداشتند؛ زيرا اگر اين موضوع آشكار مى شد، به سرعت، امام كاظم(ع) را به شهادت مى رساندند.

جالب است بدانيد پس از شهادت امام صادق(ع)، منصور، خليفه وقت عباسى، به حاكم مدينه، محمد بن سليمان دستور داد جانشين جعفر بن


1- كمال الدين و تمام النعمة، ص 75.

ص: 141

محمد(ع) را شناسايى كند و به سرعت گردن بزند. محمد بن سليمان براى اجراى اين دستور، جاسوس هاى خود را بسيج كرد تا جانشين امام را شناسايى كنند. جاسوسان، پس از چندى وصيت نامه امام را پيدا كردند و فاتحانه نزد محمد بن سليمان آوردند. وقتى وصيت نامه را باز كردند، ديدند امام پنج نفر را به عنوان وصى خود معرفى كرده است: منصور، خليفه عباسى؛ محمد بن سليمان، حاكم مدينه؛ حميده، همسر امام، عبدالله و موسى بن جعفر(ع)، فرزندان امام.

امام كاظم (ع) در بين پنج وصى امام صادق (ع)

محمد بن سليمان ديد اگر بخواهد به دستور منصور عمل كند، اول بايد گردن خليفه را بزند و پس از آن گردن خودش را. بنابراين، موضوع را به خليفه گفت و او از دستور خود صرف نظر كرد. (1)

با اين تدبير امام صادق(ع)، هم دشمنان از شناسايى امام بعدى نااميد شدند و هم شيعيان با راهنمايى آن حضرت، امام بعدى را شناختند؛ زيرا از ميان اين پنج نفر، فقط موسى بن جعفر(ع) صلاحيت امامت را داشت.

شكل گيرى فطحيه

من شنيده ام، بعد از شهادت امام صادق(ع) خيلى ها به منزل عبدالله افطح، پسر بزرگ امام صادق(ع) رفتند و او را امام خود دانستند. (2) همين افراد بعدها به نام فطحيه معروف شدند. شما چطور مى گوييد، مردم امام واقعى را شناختند؟


1- كافى، ج 1، ص 310.
2- همان، ج 2، ص 161.

ص: 142

اين سؤالى است كه سعيدى فر از ميان جمعيت مطرح مى كند.

نگاه ها به سمت او مى چرخد. اطلاعات تاريخى خوبى دارد و اغلب حرف هايش قابل توجه است.

طولى نمى كشد كه نگاه ها دوباره متوجه حاج آقا مسعودى مى شود كه مى گويد:

حيرت شيعيان پس از شهادت امام صادق (ع)

به نكته خوبى اشاره كردى. بله، پس از شهادت امام صادق(ع)، عده زيادى از شيعيان، به خانه عبدالله هجوم بردند و انتظار داشتند نشانه هاى امامت را در چهره او ببينند، ولى اين اتفاق نيفتاد و خيلى زود از دور او پراكنده شدند و نشانه هاى امامت را در خانه موسى بن جعفر(ع) جست وجو كردند.

يكى ديگر از بچه ها مى پرسد: چرا ابتدا به سراغ عبدالله رفتند؟

و جواب مى شنود: چون او فرزند بزرگ امام صادق بود و مردم از آن حضرت شنيده بودند، پسر بزرگ امام پس از او به امامت مى رسد، البته اگر صلاحيت امامت را داشته باشد و عيبى در او نباشد. (1) مردم بر اساس همين سخن امام، يك راست راه خانه عبدالله را در پيش گرفتند و براى اينكه از صلاحيت او مطمئن شوند، او را آزمايش كردند. چند سؤال از او پرسيدند و پاسخ هاى نادرست شنيدند، حتى برخى به او گفتند سنى ها هم اين طور فتوا نمى دهند. يكى از همين افراد،


1- كافى، ج 2، صص 161 و 162.

ص: 143

ماجرايش را تعريف مى كند. داستان او شنيدنى است:

وقتى از خانه عبدالله بيرون آمديم، حيران و سرگردان، در يكى از كوچه هاى مدينه نشسته بوديم. با خود مى گفتيم: كجا برويم؟ به سوى مرجئه، قدريه، معتزله يا خوارج؟ در همين حال، پيرمردى از فاصله نه چندان دور، با اشاره دست مرا به سمت خودش خواند. خيلى ترسيدم. فكر كردم از جاسوسان حكومت است؛ زيرا جاسوس ها مدام در رفت و آمد بودند تا جانشين امام صادق(ع) را شناسايى كنند و به سرعت او را بكشند.

چاره اى نداشتم، دنبالش به راه افتادم و به دوستم با اشاره فهماندم، از دور مراقب باش و دنبال من نيا، كه اگر خطرى متوجه من شد لااقل تو در امان بمانى. مرگ را جلوى چشمانم مى ديدم. پشت سر او رفتم تا به خانه اى رسيديم. پيرمرد مرا رو به روى آن خانه رها كرد و رفت. سپس فردى از خانه بيرون آمد و مرا به داخل دعوت كرد، وارد شدم، موسى بن جعفر را ديدم. بى مقدمه به من رو كرد و فرمود: «نه به سوى مرجئه برويد، نه به سوى قدريه، نه معتزله، نه زيديه و نه خوارج، بلكه به سوى من بياييد!» گفتم: عبدالله مدعى امامت است. پاسخ شنيدم: «او مى خواهد خدا عبادت نشود».

با رد و بدل شدن چند جمله ميان من و موسى بن جعفر(ع)، شكوه و محبتى بى سابقه از او بر دلم نشست؛ شكوه و محبتى بيش از آنچه(هيبتى كه) از پدرش امام صادق(ع) تجربه كرده بودم. از امامتش مطمئن شدم. گفتم: شيعيان شما سرگردانند، آيا مى توانم آنها را به سوى شما دعوت كنم؟ فرمود: «تنها به كسانى كه اهل رشد و استقامت هستند بگو

ص: 144

و به ديگران هرگز! از آنها نيز قول بگير كه به ديگران نگويند كه نتيجه اش سر بريدن است» و با دست به گلويش اشاره كرد تا عمق فاجعه را بهتر بفهماند.

بيرون آمدم. دوستم با دنيايى از هيجان و اضطراب منتظرم بود. پرسيد: چه شد؟ گفتم: هدايت بود، هدايت. او هم به ديدار امام كاظم(ع) رفت و به همان اعتقادى رسيد كه من رسيده بودم. بنابر سفارش امام، فقط به افراد مورد اطمينان، راز امامت را گفتم. از آن پس، شيعيان يكى يكى از دور عبدالله افطح دور شدند و به حلقه دوستداران امام كاظم(ع) پيوستند. بعدها وقتى عبدالله افطح از نقش من در خلوت شدن اطرافش باخبر شد، عده اى را گماشت تا مرا كتك بزنند. (1) با توجه به اين ماجرا و داستان هاى مشابه، هر روز كه مى گذشت، از ترديدها كاسته و بر عمق معرفت و محبت مردم به امام كاظم(ع) افزوده مى شد. عبدالله افطح پس از امام صادق، هفتاد روز بيشتر زنده نبود و در اين مدت، نتوانست شيرازه شيعيان را از هم بپاشد. كم كم شبكه مخفى شيعيان يكديگر را شناختند و جرئت پيدا كردند، درباره امامت امام كاظم(ع) حرف هاى ناگفته را بگويند.

در روايتى آمده است: روزهاى آخر عمر امام صادق(ع) بود. براى عيادت امام به خانه اش رفتم. موسى بن جعفر هم نشسته بود. امام به سمت موسى بن جعفر اشاره كرد و فرمود: «پس از من، هر گاه درباره امامت اين فرزندم موسى، اختلاف شد، بدانيد كه مانند برادران يوسف، به


1- كافى، ج 2، صص 161 و 162.

ص: 145

او حسادت مى برند». سپس امام صادق(ع)، فرزندان خود را صدا زد و در حضور همه آنها، امام كاظم(ع) را به عنوان جانشين خود و امام بعدى معرفى كرد. حالا مى فهمم كه چرا امام صادق(ع) در حضور عبدالله، به صراحت امامت موسى بن جعفر(ع) را مطرح كرد. (1)

در نقل ديگرى آمده است: براى ديدن امام صادق(ع) به مدينه آمده بودم. وقتى وارد اتاق امام شدم، عده اى در اطراف نشسته بودند و امام مشغول صحبت بود. در آن جلسه، امام از فضايل موسى بن جعفر فراوان گفت و حتى از آينده اى دور خبر داد كه مهدى امت، از نسل او قيام خواهد كرد. در همين هنگام، عده اى از كارگزاران بنى اميه وارد مجلس شدند. براى اينكه آنها متوجه حقيقت امر نشوند، امام موضوع صحبت را تغيير داد و تا زمانى كه من در مجلس بودم، صحبت هاى قبلى اش را ادامه نداد. كاروانيان منتظرم بودند. بايد به سرعت برمى گشتم. از امام جدا شدم، ولى حسرت شنيدن ادامه كلامش در دلم ماند. يك سال گذشت. سال بعد كه به ملاقات امام رفتم، فرصتى شد تا ادامه سخنان امام را بشنوم. امام درباره دوران طولانى غيبت و سختى هايى گفت كه شيعيان در اين دوران خواهند چشيد. (2) چند دقيقه اى است كه حاجى آهنگ اداى كلماتش را تندتر كرده است. گاهى هم به ساعتش نگاه مى كند. حدود يك ساعت به اذان مغرب مانده. شوق چشيدن طعم اولين نماز جماعت مغرب و عشاء در كنار خانه خدا، در دل ها هر لحظه بيشتر مى شود. سعيدى فر كه با اطلاعات زياد


1- بحارالانوار، ج 11، ص 236.
2- كافى، ج 1، ص 309؛ بحارالانوار، ج 11، ص 235.

ص: 146

تاريخى اش، در جلسه ميان دارى مى كند، از حاجى اجازه مى خواهد آخرين سؤالش را مطرح كند و حاجى به شرط طولانى نبودن جوابش، مى پذيرد.

سعيدى فر مى پرسد: به نظر مى آيد امامت امام كاظم(ع)، بيشتر از امامان قبلى حرف و حديث داشته است. مطالبى كه تاكنون مطرح شد، درباره حوادث آغاز امامت آن حضرت بود، ولى درباره اواخر دوران امامت و زندگى آن حضرت هم سؤالاتى مطرح است.

در دوران امام رضا(ع)، عده اى امام كاظم(ع) را قائم آل محمد [و مهدى موعود مى دانستند و معتقد بودند آن حضرت از دنيا نرفته، بلكه زنده است و روزى قيام خواهد كرد. روى همين حساب، امامت امام رضا(ع) را نپذيرفتند و امام كاظم(ع) را آخرين امام دانستند. (1) اينجا باز هم همان سؤال قبلى به ذهن مى آيد. اگر تعداد و نام امامان از پيش معلوم بوده، پس چرا باز هم درباره امام قائم و امامت امام رضا(ع) اختلاف پيش آمده است و مردم به راحتى امام بعدى را نشناخته اند؟

وقتى سعيدى فر خوب سؤالش را مى پزد و به خورد جلسه مى دهد، نوبت پاسخ دادن حاجى مى رسد. گاهى كه سؤال ها جدى تر مى شود، ترديد پيدا مى كنم كه حاج آقا مسعودى بتواند از پس پاسخ آنها برآيد. باز هم شوق شنيدن جواب، به جلسه سايه مى اندازد و حاجى مى گويد:

تمام حوادث آغاز تا پايان دوران امامت امام كاظم(ع)، مانند بى خبرى برخى شيعيان از امامت حضرت در آغاز، و انكار شهادت آن حضرت در


1- الغيبه، ص 43. واقفيه اين شبهه را مطرح كردند.

ص: 147

پايان دوران امامت و سوء برداشت از قائم بودن امام كاظم(ع)، به نوعى به هم مربوط هستند. شاه كليد حل همه معماها در يك نكته است؛ خفقان شديد آن دوران.

خفقان شديد در دوران امام كاظم (ع)

از دوران امام كاظم(ع) به بعد، به غير از دوران كوتاه وليعهدى امام رضا(ع)، شيعيان حتى جرئت بردن نام امامان را نداشتند و براى نام بردن از آنها، از اسامى مستعار استفاده مى كردند. براى مثال، امام كاظم(ع) گاهى با عنوان «عبد صالح»، گاهى با صفت «عالم» و گاهى با نام «ابوابراهيم» يا «ابوالحسن» شناخته مى شد. نخستين امامى كه به زندان افتاد و تا چند سال با شيعيان ارتباط مستقيم نداشت، امام كاظم(ع) بود. براى حل مشكل برقرارى ارتباط امام با مردم، شبكه سازمانى شيعيان در جهان اسلام، به طور جدى شكل گرفت. گرچه اين شبكه از دوران امام صادق(ع) وجود داشت، ولى در دوران امام كاظم(ع) منسجم تر و گسترده تر شد.

افراد محدودى با امام ارتباط مستقيم داشتند. آنها تدابير امام را پنهانى، به همه شيعيان در دورترين نقاط مى رساندند. آن افراد، «باب امام» ناميده مى شدند كه با وكلاى امام در شهرهاى مختلف ارتباط داشتند. آنها از يك طرف دستورهاى امام را به شيعيان مى رساندند و از طرف ديگر، سؤال ها و وجوهات شيعيان را جمع آورى مى كردند و به امام مى رساندند.

در چنين شرايطى كه شيعه كشى و ستم به اوج خود رسيده بود، ناخودآگاه ميل به ظهور يك منجى در دل افراد ستم ديده، بيشتر

ص: 148

علت توصيف امام كاظم (ع) به قائم آل محمد (عج)

خودنمايى مى كرد، چنان كه برخى گمان كردند، تحقق وعده هايى كه پيامبر درباره قيام آخرين امام داده است در همين دوران است. البته در همين زمان، شيعيان به ياد داشتند كه امام صادق(ع)، بارها از امام كاظم(ع) به عنوان امام قائم و قائم آل محمد نام برده بود. (1) در اين بين عده اى از شرايط موجود و قائم ناميده شدن امام كاظم از زبان امام صادق(ع)، سوء استفاده كردند و با يك نتيجه گيرى نادرست، امام كاظم(ع) را آخرين امام دانستند و گفتند: از زندان فرار كرده، زنده است و در موقعيت مناسب قيام خواهد كرد. بعدها به اين عده «واقفيه» گفتند؛ يعنى كسانى كه روى امامت امام كاظم(ع) توقف و امامت امامان بعدى را رد كردند.

يكى از بچه ها مى پرسيد: پس قائم بودن امام كاظم(ع) به چه معناست؟ و حاج آقا مسعودى اين گونه پاسخ مى دهد:

اتفاقاً خود امام كاظم(ع)، اين واژه را معنا كرده است. نقل است وقتى يكى از اصحاب خواست از آن حضرت مطلبى را بپرسد، ايشان با اشاره به امام رضا(ع) فرمود: «از امامت بپرس!» آن مرد با حيرت و تعجب پرسيد: آقاى من، مرا نجات دهيد! مگر پدرتان شما را به عنوان قائم معرفى نكرد؟ حضرت در پاسخ فرمود: «مگر غير از اين است؟ هر امامى در دوران امامت خود، قائم امت است و وقتى از دنيا مى رود، امام بعدى قائم و حجت خدا


1- الغيبه، صص 44 و 48.

ص: 149

خواهد بود. بنابراين، همه ما امامان، امام قائم هستيم. پس هر كارى كه با من دارى، با فرزندم على در ميان بگذار! به خدا سوگند، امامت فرزندم على، تصميم من نيست، بلكه خواست خداست». (1) با توجه به اين روايت، درمى يابيم كه در ميان شيعيان آن روز، لفظ قائم به معناى كسى بوده كه به امر امامت قيام كند و عهده دار مسئوليت امامت شود.

علاوه بر اينكه از اين حديث و احاديث مشابه مى فهميم كه امام كاظم(ع)، سال ها پس از شهادت و زندانى شدن، امامت امام رضا(ع) را مطرح كرده و مردم را به مراجعه به ايشان تمرين داده اند تا پيش از زندان و قطع ارتباط مستقيم با شيعيان، آنها با جانشين آن حضرت آشنا و مرتبط شوند. البته در اين ميان از نقش منفى فرقه هاى منحرفى مثل اسماعيليه، واقفيه و فطحيه براى دامن زدن به اين سوء تفاهم، نبايد غافل شويم. اين عده براى توجيه عقايد انحرافى خودشان در زمينه انكار امامت امامان بعدى و تثبيت امامت اسماعيل و عبدالله فرزندان ديگر امام صادق(ع)، به اين شبهه ها دامن مى زدند تا به مقصد خود برسند.

خوب است بدانيد، بسيارى از شبهه هايى كه امروز مخالفان شيعه مطرح مى كنند، ساخته همين فرقه هاى منحرف شيعى است كه با رنگ و لعابى تازه مطرح مى شود. البته وقتى شيعيان به مرور زمان، ادعاهاى فرقه اسماعيليه را درباره امام قائم و زنده بودن اسماعيل، فرزند امام صادق(ع) شنيدند، پى به دورانديشى آن حضرت بردند. ايشان با «قائم» ناميدن امام


1- الغيبه، ص 41.

ص: 150

كاظم(ع) و اعتراف گرفتن از شيعيان به مرگ اسماعيل، از پيش ادعاى آنان را باطل كرد و خط سير امامت را از امام كاظم(ع) تا آخرين امام قائم؛ يعنى حضرت مهدى(عج)، براى مردم ترسيم كرد تا امامت را در نسل امام كاظم(ع) جست وجو كنند، نه در نسل ديگر فرزندان امام. (1) نيم ساعت بيشتر به اذان مغرب نمانده. بچه ها با عجله به سمت اتوبوس هاى جلوى هتل مى روند. خيلى زود اتوبوس ما پر مى شود و حركت مى كند. من وسط اتوبوس، كنار صندلى فضل اللهى و سعيدى فر ايستاده ام و دستم را به صندلى آنها تكيه داده ام. دست بردار نيستند و ادامه حرف هاى جلسه را به اتوبوس كشانده اند. كمى خم مى شوم تا حرف هايشان را بهتر بشنوم. از جلسه راضى هستند، ولى معتقدند بايد به يكى دو نكته اشاره مى شد.

طرح امامت احمد بن موسى پس از امام كاظم (ع)

مشابه داستان عبدالله افطح، پس از شهادت امام كاظم(ع) هم اتفاق افتاد. عده اى دور احمد ابن موسى، فرزند امام كاظم و برادر امام رضا(ع)؛ يعنى همين شاه چراغ شيراز را گرفتند و با او بيعت كردند.

اينها حرف هاى سعيدى فر است كه از لابه لاى سرو صداى بچه ها به زحمت مى شنوم. منتظرم اگر امير فضل اللهى جوابى دارد، رو كند، ولى


1- الغيبه، ص 50.

ص: 151

برخلاف توقع من، سؤال ديگرى به آن اضافه مى كند و مى گويد: سؤال ديگرى هم مطرح است؛ اينكه غسل و تدفين امام را چه كسى انجام داد؟ امام رضا(ع) يا ديگران؟ چون شنيده ام جنازه هر امامى را بايد امام بعدى غسل دهد. با توجه به اينكه هنگام شهادت امام كاظم(ع) در بغداد، امام رضا(ع) در مدينه بود، غسل امام كاظم(ع) چطور انجام شد؟ نمى دانم!

فاصله هتل «كرستالات الاصيل» تا مسجدالحرام چندان زياد نيست. با عبور از چند تونل، اتوبوس به ايستگاه مى رسد. شتاب بچه ها براى پياده شدن و رفتن به مسجدالحرام، مانع از ادامه بحث فضل اللهى و سعيدى فر مى شود. پياده مى شويم. نورافكن هاى اطراف مسجدالحرام روشن شده اند. گام ها را بلندتر برمى داريم تا دستمان از فيض نماز جماعت كوتاه نشود. چند متر جلوتر، عده اى از بچه ها را نزديك «باب على» مى بينم. فضل اللهى و سعيدى فر، هنوز گرم صحبت هستند. حرفشان را قطع نمى كنم، فقط با اشاره دست، حلقه بچه ها را نشان مى دهم تا به آنها نزديك تر شويم. سعيدى فر در ادامه حرف هاى قبلش مى گويد: البته در مورد احمد بن موسى، من همين قدر مى دانم كه انسان با فضيلت و با كرامتى بوده و خيلى مورد توجه مردم و برخلاف عبدالله افطح، مدعى امامت و اهل مريدبازى نبوده، ولى مردم احترام زيادى براى او قائل بوده اند.

وقتى خبر شهادت امام كاظم(ع) در مدينه مى پيچد، عده اى از شيعيان به خانه امام كاظم(ع) مى روند و احمد بن موسى را به مسجد مى برند تا با او بيعت كنند. احمد بن موسى، اوّل از آنها بيعت مى گيرد. بعد بالاى منبر مى رود و مى گويد: «مردم! شما با من بيعت كرديد، ولى من پيش از اين با برادرم على بن موسى بيعت كرده ام. او جانشين پدرم و

ص: 152

امام من و شماست. بر همه ما واجب است از او اطاعت كنيم.» از منبر پايين مى آيد و همراه جمعيت به طرف خانه امام رضا(ع) حركت مى كند. در منزل امام، مردم با امام رضا(ع) بيعت مى كنند و آن حضرت براى احمد بن موسى دعا مى كند.

شنيده ام احمد بن موسى هميشه فرمانبر امام رضا(ع) و مورد تأييد و محبت آن حضرت بود. (1) و بالاخره وقتى امام رضا(ع) در مقام وليعهدى در خراسان سكونت مى كند، احمد بن موسى، در راه ديدار امام در مسير مدينه تا خراسان، در شيراز با مأموران حكومت عباسى درگير مى شود و به شهادت مى رسد.

طولى نمى كشد كه به صحن مسجدالحرام مى رسيم. بچه هايى كه باهم از هتل راه افتاده بوديم، در صف هاى نزديك به هم جا مى گيرند. پشت مقام ابراهيم و روبه روى در كعبه، برخى به خواندن نماز مشغول مى شوند و برخى به تلاوت قرآن. خواندن دو ركعت نماز تحيت و دو ركعت نماز شكر، اولين كارى است كه انجام مى دهم، از قفسه اى نزديك، قرآنى برمى دارم. چند دقيقه، قرآن به دست، به خانه خدا خيره مى مانم. از نگاه به كعبه دل نمى كنم. بى ميل نيستم گاهى وارد حريم خصوصى ديگران شوم و از چشم آنها به كعبه نگاه كنم.

وقتى براى برداشتن مفاتيح الجنان از روى سجاده بغل دستى ام، اجازه


1- بحارالانوار، ج 48، ص 307.

ص: 153

مى گيرم، با «تَفضَّلى» كه مى گويد، مى فهمم هم زبان نيستيم. موهايى خرمايى و چشمانى كبود و ته ريشى دارد. مفاتيحش را چند ماه پيش از يك ايرانى گرفته است. آن را از همه دارايى هايش بيشتر دوست دارد. در اين سرزمين بهشتى، كليدهاى بهشت(مفاتيح الجنان) به سختى يافت مى شود.

به بلوك هاى پلاستيكى كه براى جدا كردن صف هاى زنان و مردان چيده شده، تكيه داده است. من و عليرضا جنتى، همه لغات عربى و انگليسى مان را روى دايره مى ريزيم تا بتوانيم دو كلمه با او حرف بزنيم و حرف هايش را بشنويم. خودش را عبدالرحمان حسين معرفى مى كند. نزديك دو سال است كه بعد از جنگ 33 روزه لبنان، به مكه آمده. وقتى حرف لبنان و اسراييل و جنگ 33 روزه مى شود، سرش را نزديك تر مى آورد تا آهسته تر حرف بزند. با اشاره چشم و ابرو به دوربين هاى اطراف و كسانى كه از كنار ما رد مى شوند، به ما مى فهماند كه اينجا جاى امنى براى اين جور حرف ها نيست. از اين مى ترسد كه اينجا هم شغلش را از دست بدهد. در يكى از هتل ها، آشپزى مى كند و براى زن و بچه اش خرجى مى فرستد. سه ماه از آخرين ديدار با خانواده اش مى گذرد و براى پايان ماه جارى روز شمارى مى كند تا قلب بچه هايش را با ديدار دوباره اش شاد كند. پس از جنگ، نه تنها از خانه و كاشانه، بلكه از كشورش هم آواره شده است. در لبنان، در شركتى مشغول كار بوده كه بعضى از سهامدارانش صهيونيست بوده اند. با پيروزى حزب الله در جنگ، تمام كارمندان شيعه از شركت اخراج مى شوند و كسانى مثل عبدالرحمان، براى به دست آوردن لقمه اى نان، آواره كشورها شده اند. با

ص: 154

اين حال، هيچ نشانى از ناراحتى و پشيمانى در چهره اش نيست. با نشاط حرف مى زند و به تحقق وعده هاى خداوند اميدوار است.

از آسانسور كه بيرون مى آيى، دست چپ، چند قدم آن طرف تر، سالن بزرگ غذاخورى خودنمايى مى كند. از جلوى در سالن تا آخرين رديف هايى كه صندلى ها پرشده، كارمندان خوش اخلاق هتل، دست به دست حواله ات مى دهند تا در آخرين رديفى كه هنوز جاى خالى دارد بنشينى. روى صندلى كه مى نشينم، و وسايل جلوام را كمى جابه جا مى كنم، حاج آقا مسعودى، امير و حسين از راه مى رسند و سه نفرى روبه رويم مى نشينند. همين كه امير چشمش به ميز رنگارنگ غذا مى افتد، از كويت شدن وضع زائران بدگويى مى كند. مى گويد: دل و شكم، از قديم رقيب هم بوده اند، هر چه به شكم خوش بگذرد، خوشى دل كم مى شود. در اين حين، حاج آقا ظرف غذا را از كارمند هتل مى گيرد و جلوى امير مى گذارد و با خنده مى گويد: بخور كه «تا شكم داير است، دل باير است».

مناظره بين دل و شكم تا آخر غذا، ميان امير و حسين ادامه پيدا مى كند. من بدون دخالت در اين مناظره، دست و دهانم مشغول خوردن غذا و ذهنم مشغول مباحثه امير و سعيدى فر در اتوبوس است. وقتى حاجى با بچه ها خداحافظى مى كند تا به اتاقش برود، دست از غذا مى كشم و با او همراه مى شوم. جلوى آسانسور امير هم به ما مى پيوندد. من از معرّفى امام رضا(ع) توسط امام كاظم(ع) مى پرسم و امير موضوع گفت وگويش با سعيدى فر را مطرح مى كند.

ص: 155

حاجى اول به سؤال من جواب مى دهد: امام كاظم(ع)، يك سال پيش از زندانى شدن، به يكى از اصحاب خاص خود، موضوع زندانى شدن و شهادتش را خبر داد و توصيه كردند بعد از من از فرزندم على و بعد از على، از فرزندش جواد پيروى كنند. (1) بحث كه به موضوع زندان و شهادت امام مى رسد، امير فورى سؤال خودش را مطرح مى كند و مى گويد: من شنيده ام جنازه امام را فقط بايد امام غسل دهد و غير امام نمى تواند اين كار را بكند. با وجود اينكه امام رضا(ع) در مدينه بود و امام كاظم(ع) در بغداد، پس امام به دست چه كسى غسل داده شد؟

جلوى در اتاق امير رسيده ايم. بفرمايى مى زند تا داخل شويم. حاجى به دليل خستگى اعمال ديشب و كارهاى امروزش، نمى پذيرد و فقط در پاسخ پرسش امير مى گويد:

پيكر امام را چه كسى غسل مى دهد؟

اينكه غير امام نبايد بدن امام را غسل دهد، به اين معناست كه در صورت حضور امام، شايسته ترين فرد براى انجام اين كار، امام معصوم است و اين كار براى ديگران جايز نيست. البته اين حكم مربوط به شرايط عادى است و اگر بنا به ضرورت و شرايط زمان، كسى غير از امام معصوم اين كار را انجام دهد، اشكالى ندارد. (2)


1- «من ظلم ابني هذا حقّه و جحد امامته من بعدي كان كمن ظلم على بن أبي طالب(ع) امامته و جحد حقّه بعد رسول الله(ص) ... و امامة من يكون بعده ... ابنه محمد ...». الغيبه، ص 33.
2- «ليس يجوز ان يتوّلى غسل الإمام و تكفينه و دفنه إلّا الإمام القائم مقامه إلّا ان تدعو ضرورة إلى غير ذلك». الفصول المختاره، ص 307.

ص: 156

از اينها گذشته، براى امامى كه با مقامات معنوى اش «طى السماء» مى كند و از غيب خبر مى دهد، «طى الارض» كه دشوار نيست. اين كارها براى شاگردان امامان هم سخت نيست تا چه رسد به خودشان. از اين بالاتر، وقتى كسى كه «بخشى از علم كتاب» نزد اوست، به حضرت سليمان بگويد: من مى توانم به اذن خدا بلقيس را با تاج و تختش در چشم به هم زدنى نزد شما حاضر كنم (1)، آيا امام معصومى كه «تمام علم كتاب» را دارد، نمى تواند فاصله مدينه تا بغداد را در يك چشم بر هم زدن، طى كند؟

البته در روايت هايى آمده است كه امام رضا(ع) امام كاظم(ع) را غسل داد، ولى اغلب حاضران امام رضا(ع) را نشناختند. يكى از كسانى كه در مراسم غسل امام شركت داشته، نقل مى كند: امام رضا(ع) پس از غسل دادن پدر بزرگوارش، به سمت من آمد و فرمود: «مَثَل من در ميان اين افراد، مَثَل يوسف است در ميان برادرانش. همچنان كه برادران يوسف [با اينكه با او به گفت وگو و خريد و فروش گندم پرداختند]، او را نشناختند، اينها نيز مرا نشناختند».

از امير و حاجى جدا مى شوم، ولى نمى توانم ذهنم را از ستمى كه «آل سفيان» بر «آل على» روا داشته اند، دور كنم. اين خط سياه و سفيد، انگار قرار است تا آخر دنيا مرتب يكديگر را قطع كنند. اميدوارم هيچ وقت دچار كوررنگى نشوم تا سياه ها و سفيدها را خوب ببينم و از هم تشخيص دهم.


1- ر. ك: قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ نمل 40.

ص: 157

ص: 158

ص: 159

راز ششم: دو بال، يك پرواز

اشاره

عجب شلوغ بازارى است اين بازار ابوسفيان! گرچه به مسجدالحرام نزديك مى نمايد، ولى در كوچه بازارهاى آن، اگر حواست جمع نباشد، راه مسجدالحرام را گم مى كنى و حتى جهت قبله را. شنيده ام براى هموار شدن راه مسجدالحرام، قرار است تخريبش كنند. (1) در اين شلوغ بازار، كالاهايى رنگين مى بينى و خريدارانى رنگين تر. سياه پوستان آفريقايى، زردپوستان مالزيايى، سفيدپوستان لبنانى و از همه بيشتر و فراوان تر، خريداران رنگ و وارنگ ايرانى!

اگر وسوسه زارعى نبود، الآن سر از اين بازار در نياورده بودم و در گوشه اى از مسجدالحرام جاخوش كرده بودم. دو سه روزى است وسوسه ام مى كند، هم رنگ جماعت شويم و از قافله خريداران جا نمانيم. هر چه مى گويم جنس هاى بازار ابوسفيان هم از جنس بازارهاى ديگر است و مى شود همين ها را از بازارهاى تهران هم خريد، فورى مارك سنت پيامبر و تبرك مكه را مى كوبد روى جنس هاى مكه و ساكتم مى كند. البته كلاه وجدانم را كه قاضى مى كنم، چندان بيراه هم نمى گويد. سوغات سفر


1- بازار «جودريه» كه نزد ايرانى ها به بازار ابوسفيان معروف است. اين بازار در طرح توسعه اطراف مسجدالحرام، در ارديبهشت سال 1387 ه. ش تخريب شد.

ص: 160

بردن، آن هم از جايى مثل مكه و مدينه، حتى جرعه اى ازآب زمزم، سنت پيامبر(ص) است. (1) با اين حال، كمى نگرانم در عمل به اين سنت، از سيرت پيامبر فاصله بگيرم و بازار دنيا را بر بازار آخرت ترجيح دهم.

با سرك كشيدن به داخل چند مغازه، به راحتى مى توان فهميد چشم بادامى هاى چينى، با فرستادن اجناسشان به اين طرف و آن طرف دنيا، ديوار بلندشان را دور دنيا كشيده اند. ايرانى ها هم براى اينكه ثابت كنند از آنها دست كمى ندارند، به جاى توليد بيشتر، راه مصرف بيشتر را گرفته اند و تا ريال آخر جيبشان خريد مى كنند.

لباس هاى آويزان و رنگارنگى، ما را به داخل مغازه اى نه چندان بزرگ مى كشاند. مردى ميان سال و دو جوان پرجنب و جوش، مشترى ها را راه مى اندازند. دستم كه به طرف بلوزى خوش آب و رنگ مى رود، يكى از آن دو جوان سر مى رسد و پيش از هر پرسشى، مى گويد: آقا 30 ريال!

با فارسى حرف زدنش، زحمت عربى حرف زدن دست و پا شكسته را از دوشم برمى دارد. معلوم مى شود لشكركشى ايرانى ها به بازارهاى مكه و مدينه، چندان هم بى فايده نبوده و موجب شده عده اى جوان عرب، بى زحمت كلاس رفتن، زبان فارسى را به خوبى پاس كنند!

جوان عرب كه روابط عمومى خوبى هم دارد، هر از چندى اطراف ما تاب مى خورد و تيكه اى مى اندازد تا مدت اقامتمان را در مغازه اش تمديد كند. از زارعى مى پرسد: آقا اسمت چيه؟ و سپس رو به من همين سؤال


1- روايت شده است گاهى پيامبر اكرم(ص) به كسى كه رهسپار مكه بود، سفارش مى كرد به هنگام بازگشت، مقدارى آب زمزم براى ايشان سوغات بياورد. «كان رسول الله(ص) يستهدى ماء زمزم و هو بالمدينة». وسائل الشيعه، ج 13، ص 245.

ص: 161

را تكرار مى كند. ما هم متقابلًا از اسمش مى پرسيم، مى گويد: عثمان كريم. خيلى زود خودمانى مى شود و از شغل و شهرمان مى پرسد. به شوخى مى گويم: آقا عثمان! ما قصد استخدام شدن نداريم، فقط مى خواهيم چند تكه لباس بخريم. مى خندد و محكم روى شانه ام مى زند. انگار پسرخاله از آب درآمده! با گپى كوتاه، مى فهميم 24 ساله و دانشجوى دانشگاه امّ القرى است و در رشته شريعت درس مى خواند.

تابستان ها براى كمك به پدر و اندكى هم ذخيره مالى، مغازه دارى مى كند. پس از اينكه مى فهمد ما هم دانشجو هستيم، گرم تر مى گيرد. با شدّت پيدا كردن احساس پسرخالگى، به خودم جرأت مى دهم از وضعيت ازدواجش سؤال كنم. مى خندد و سرى تكان مى دهد. از هيجانى كه با شنيدن اين سؤال در چهره اش موج مى اندازد، مى توان فهميد مجرد است. گرچه همين را هم به زبان مى آورد.

سر به سرش مى گذارم و مى گويم: مگر همسر قحط است. از همان همكلاسى هايت، يكى را به عيالى بگير! مى گويد: ما كه مثل شما هم كلاس دختر نداريم. اينجا كلاس دختر و پسر از هم جداست و اگر استادى مشترك باشد، درسش با تلويزيون مدار بسته در كلاسى ديگر براى دخترها پخش مى شود.

مى گويم در قبال محروميت از كلاس هاى مختلط، با اين بشقاب هاى كوچك و بزرگ ماهواره كه روى پشت بام ها مثل نقل و نبات ريخته، عربستان هم از سوغات فرنگ محروم نمانده. عموسام، دهكده اى ساخته تا همه بنى بشر را خواهر و برادر كند.

- عثمان، عثمان!

ص: 162

با شنيدن صداى پدرش، لحظاتى از ما جدا مى شود، چند دست لباس از زير زمين مغازه بالا مى آورد، روى ميز پدر مى گذارد و فورى برمى گردد پيش ما و مى گويد: از خودت نگفتى، ازدواج كرده اى؟ مى گويم: هم آره، هم نه. با لبخندى آميخته به تعجب مى پرسد: يعنى چه؟ مى گويم: عقد كرده ام، ولى عروسى نه، ان شاءالله چند ماه بعد. در ايران ما، روز به روز ازدواج سخت تر مى شود و سن ازدواج بالاتر مى رود. اينجا چطور؟ دستم را مى گيرد، مى برد پشت پيشخوان و روى صندلى مى نشاند. زارعى را هم صدا مى زند. بعد از فلاسك روى ميز، برايمان چاى مى ريزد و تعارفمان مى كند و مى گويد: اينجا و آنجا ندارد. همه جا آسمان همين رنگ است. از قوانين دنياى جديد است كه هر چه سن بلوغ جنسى پايين تر مى آيد، سن ازدواج بالاتر مى رود و هزينه زندگى بالاتر. چاره اى نيست بايد سوخت و ساخت.

مى گويم: سخت گرفته اى! انگار به آخر دنيا رسيده اى و پاسخ مى شنوم: با اين دنياى وانفسا كه صدها شبكه تلويزيونى و ميليون ها سايت اينترنتى، فلفل شهوت به جان جوان ها مى ريزد، براى سالم ماندن، يا بايد ازدواج كرد يا بايد سوخت و ساخت. اولى كه فعلًا شدنى نيست، من راه دوم را انتخاب كرده ام.

زارعى با دو سه تا پيراهن مردانه و زنانه از راه مى رسد. آنها را روى ميز مى گذارد و كنارم مى نشيند. مى پرسم: يعنى تو مى گويى اسلام براى چنين شرايطى، راه حلى ندارد؟ كسانى كه امكان ازدواج ندارند، يا بايد در دوزخ بسوزند يا در فشار جنسى؟ پس الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ چه

ص: 163

مى شود؟ (1) دين كامل، مگر براى همه زمان ها و مكان ها راه حلى ندارد؟

زارعى بى خبر از بحث ما از عثمان مى پرسد: مغازه مال خودتان است يا اجاره كرده ايد؟ عثمان جواب مى دهد: پنج سال است اجاره كرده ايم، ولى قصد داريم اگر خدا بخواهد، امسال بخريمش. بعد رو مى كند به من و ادامه مى دهد: من كه نمى گويم اسلام ناقص است. ما با دست خودمان، آنقدر به زندگى گره زده ايم كه نمى توانيم بازشان كنيم.

مى گويم: درست است كه خيلى از گره ها را با اختيار خودمان و از روى نادانى زده ايم، ولى خيلى از گره ها هم به اختيار ما نيست و لازمه زندگى است. از يك طرف، هزينه هاى بالاى زندگى، مسافرت هاى طولانى كارى و تحصيلى در داخل و خارج كشور و طولانى تر بودن زمان ميل جنسى، براى مردها توليد اشكال كرده و از طرف ديگر آمار بيشتر زن ها نسبت به مردها در بعضى از شهرها و كشورها و مرگ و مير بيشتر مردها نسبت به زن ها بر اثر جنگ و كارهاى سخت و خطرناك، موجب بى همسرى بسيارى از زن ها شده.

در هر صورت، دين كامل براى هر وضعيتى، بايد راه حل مناسبى داشته باشد وگرنه، تاريخ مصرفش تمام مى شود و قابل استفاده نخواهد بود، ولى اسلام كه دينى جهانى و جاودانى است، تاريخ مصرف ندارد. هم براى عربستان و ايران 1400 سال پيش و هم براى عربستان و ايران امروز راه گشا بوده و هست.

زارعى كه كم كم وارد باغ بحث شده، با آرنجش به دستم مى زند و


1- (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً) مائده: 3.

ص: 164

مى گويد: خوب، خيال آقا عثمان را راحت كن و بگو ازدواج موقت، يكى از اين راه حل هاست.

عثمان كه با كلمه ازدواج موقت آشنا نيست، مى پرسد: يعنى چه؟ و زارعى مى گويد يعنى همان «مُتعه».

عثمان لحظه اى بى حركت، چشم در چشمان زارعى مى دوزد و با لحنى به رنگ انكار مى گويد: ولى امروزه كه «متعه» جايز نيست. متعه در دوران كوتاهى از زمان پيامبر(ص) جايز بوده و بعد از آن حرام شده.

ازدواج موقت در قرآن

مى پرسم: چرا؟ جواب مى دهد: استاد ما در كلاس مى گفت، خود پيامبر(ص) آن را حرام كرده. زارعى با فاصله گرفتن از پشتى صندلى اش، خودش را جدى تر نشان مى دهد و با استفاده از اطلاعات حوزوى اش جواب مى دهد: پيامبر كه برخلاف آيه قرآن نظر نمى دهد. همه مفسران شيعه و سنى معتقدند، بر اساس آيه:(فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً (1)؛ «و زنانى را كه متعه كرده ايد، مهرشان را به عنوان فريضه اى به آنان بدهيد». متعه جايز است.

از اين گذشته، بر اساس همين آيه و سفارش هاى پيامبر(ص) در اين باره، متعه در زمان رسول خدا(ص)، دوران حكومت ابوبكر و حتى اوايل حكومت خليفه دوم جايز بوده، ولى جناب عمر در اوايل حكومتش اعلام كرد: دو كار در دوران پيامبر(ص) انجام مى شد كه من آنها را ممنوع مى كنم و هر كس انجام دهد، او را مجازات خواهم كرد؛ ازدواج موقت و


1- نساء: 24. «و زمانى را كه متعه] ازدواج موقت [مى كنيد، واجب است مهر آنان را بپردازيد.»

ص: 165

تمتع در حج. (1)

ازدواج موقت در زمان پيامبر (ص) و خلفا

بهترين سند بر اينكه ازدواج موقت در دوران پيامبر(ص) رايج بوده، همين جمله خليفه دوم است. البته به مرور زمان، ممنوعيت تمتع در حج از بين رفت و انجام حج به حالت سابقش برگشت، ولى ممنوعيت متعه تا امروز ادامه پيدا كرده. در دوران پيامبر(ص)، متعه چنان رواجى داشته كه صحابه بزرگى مانند جابر، ابن مسعود و زبير، اين كار را كرده اند. در صحيح مسلم از قول جابر نقل شده: «ما در دوران پيامبر(ص) و زمان خلافت ابى بكر، با يك مشت خرما و آرد، متعه انجام مى داديم تا آنكه عمر آن را منع كرد». (2) زبير با دختر ابوبكر، اسماء نيز ازدواج موقت كرد و عبدالله بن زبير محصول همين ازدواج است. جالب اينكه عبدالله بن زبير با متعه مخالف بود و وقتى در مخالفت با متعه، با ابن عباس بحث مى كرد، ابن عباس به او گفت: برو از مادرت بپرس كه آيا اين كار در دوران پيامبر(ص) وجود داشته يا نه و وقتى پرسيد، پاسخ اين بود كه بله، پيامبر متعه را جايز مى دانست. (3) طاهر، برادر عثمان؛ در كنار راه انداختن مشترى ها و آمد و شدها، گاه به گاه سركى به بحث ما مى كشد تا چيزى سر درآورد. فارسى را خوب


1- «متعتان كانتا على عهد رسول الله(ص) أنهى عنهما واعاقب عليهما متعة النساء و متعة الحج». كنزالعمال، ج 16، ص 519.
2- صحيح مسلم، ج 4، ص 130؛ مسند احمد، ج 3، ص 324.
3- ر. ك: ترجمه الميزان، محمدباقر موسوى همدانى، ج 4، صص 471- 474.

ص: 166

مى فهمد، ولى به زحمت صحبت مى كند.

عثمان با نزديك تر كردن صندلى اش، آرنج هايش را روى پاهايش ستون مى كند و رو به زارعى مى كند و مى گويد: مگر امكان دارد خليفه مسلمانان، برخلاف آيه قرآن و سخن پيامبر كار حلالى را حرام كند؟ حتماً آيه متعه با آيه ديگرى نسخ شده.

زارعى جواب مى دهد: من كه نگفتم تحريم كرد، گفتم ممنوع كرد. اتفاقاً نقل است وقتى به جناب عمر خبر رسيد عراقى ها گمان كرده اند كه او متعه را تحريم كرده، پيكى به عراق فرستاد تا از جانب او به آنان اعلام كند: «من نمى توانم آنچه را خدا حلال كرده است، حرام كنم. من فقط از متعه نهى كرده ام». (1)

منع ازدواج موقت توسط خليفه دوم

جالب اينكه خليفه دوم، نهى خود را به نسخ آيه مستند نمى كرد و در توجيه نظر خود مى گفت: در دوران پيامبر [بر اثر بروز جنگ هاى متعدد و دور شدن مردان از همسرانشان]، متعه ضرورت داشت، ولى امروزه ضرورتى ندارد و براى مردان امكان ازدواج دائم و دسترسى به همسرانشان وجود دارد. (2) گرچه بعدها عده اى براى توجيه منع متعه، آيه متعه را منسوخ دانستند، ولى هيچ يك از دلايل آنان درست نيست. (3)


1- «سمعت ابا عبدالله(ع) يقول: بلغ عمر أنّ اهل العراق يزعمون أنّ عمر حرّم المتعه. فأرسل فلاناً- قدسمّاه- فقال اخبرهم انّى لم احرّمها و ليس لعمر أن يحرم ما احلّ الله و لكن عمر قد نهى عنها». النوادر، احمد بن عيسى اشعرى قمى، ص 89.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 290.
3- ر. ك: ترجمه الميزان، ج 4، صص 435- 440؛ رسالة المتعه، شيخ مفيد.

ص: 167

در صحيح بخارى هم از قول يكى از اصحاب آمده است: «ما در زمان پيامبر ازدواج موقت انجام مى داديم. آيه اى نازل نشد كه آن را تحريم كند و رسول خدا(ص) نيز تا زنده بود، از آن نهى نكرد». (1) به نظر شما، امروز با اين همه مشكلات براى ازدواج دائم، ضرورت ازدواج موقت، كمتر از دوران پيامبر است؟ به نظر من كه اگر امروز جناب خليفه زنده بود، متعه را جايز مى دانست.

به ساعتم نگاه مى كنم. يك ساعت و نيم به اذان مانده. به شوخى به عثمان مى گويم: چى خواستيم، چى شد! براى خريد لباس آمديم، سر از بحث ازدواج درآورديم.

عثمان مى گويد: وقت براى لباس خريدن زياد است، ولى براى فهم حقيقت كم. گذشته از اين، به قول ما «وصف العيش نصف العيش» ما كه دستمان به ازدواج نمى رسد، حداقل حرفش را بزنيم.

طاهر كه دو سه دقيقه اى است با چند پيراهن و بلوز در دست، ايستاده و به ما خيره شده، خطاب به من مى گويد: من كه سر از آيه قرآن و تاريخ و اين جور حرف ها درنمى آورم، ولى اگر از حرف من ناراحت نشى از تو سؤالى دارم. راستش را بگو، خودت راضى هستى خواهرت ازدواج موقت كند؟

در جوابش مى پرسم: ببينم، خواهر شما ازدواج كرده يا نه؟ مى گويد: بله، چند سالى است كه ازدواج كرده.

مى گويم: چطور راضى شدى خواهرت ازدواج كند؟


1- «نزلت آية المتعة فى كتاب الله ففعلناها مع رسول الله(ص) و لم ينزل قرآن يحرمه و لم ينه عنا حتّى مات». صحيح بخارى، ج 5، ص 158.

ص: 168

مى گويد: اين كه سؤال ندارد. خدا ازدواج را حلال كرده، سنت پيامبر و ضرورت زندگى است، بايد انجام داد.

مقايسه ازدواج دائم و موقت

از روى صندلى بلند مى شوم. روبه روى طاهر مى ايستم و مى گويم: آفرين بر تو! ازدواج موقت هم مثل ازدواج دائم است؛ خدا حلال كرده، پيامبر توصيه فرموده و ضرورت زندگيه. اگر از نظر ظاهرى و فيزيكى به آن نگاه كنى، همان روابطى كه بين زن و مرد در ازدواج موقت وجود دارد، در ازدواج دائم هم هست. اگر از نظر دينى به آن نگاه كنى، هر دو حلال است، صيغه شرعى دارد، زن و مرد در مقابل هم حقوق و تكاليفى دارند، فرزند آنها متعلق به آنهاست، تعيين مهر واجب است و بعد از جدايى، زن بايد عده نگه دارد ....

طاهر حرفم را قطع مى كند و مى گويد: اينكه شد ازدواج دائم. پس چه فرقى با هم دارند؟

مى گويم: بله، درست فهميدى. ازدواج موقت همان فوايد و شرايط ازدواج دائم را دارد؛ با اين تفاوت كه ساده تر و راحت تره؛ يعنى مرد موظف به پرداخت نفقه نيست، با تمام شدن مدت ازدواج، خود به خود زن و مرد از هم جدا مى شوند و به طلاق نيازى نيست و زن و مرد از هم ارث نمى برند. ضمن اينكه مدت ازدواج دائم محدود نيست، ولى در ازدواج موقت محدود مى شود. البته زن و مرد مى توانند با خواندن عقد جديد، مدت آن را تمديد كنند. حتى ممكن است در عمل، مدت بسيارى از ازدواج هاى موقت، بيشتر از ازدواج هاى دائم شود. به دليل همين سادگى و كم هزينه بودن ازدواج موقت است كه امام صادق(ع) فرمود: «متعه،

ص: 169

رحمتى است كه خداوند در آن را به روى مردم باز كرده است». (1)

طاهر، در حالى كه براى مرتب كردن لباس ها چند قدمى از ما فاصله مى گيرد، باخنده مى گويد: اما جواب ندادى، بالاخره حاضرى خواهر خودت ازدواج موقت كند يا نه؟

جواب مى دهم: البته اگر امكان ازدواج دائم داشته باشد و ضرورتى هم نباشد، نه. برمى گردد و با لبخندى پيروزمندانه مى گويد: حالا ديدى تو هم متعه را حرام مى دانى! جواب مى دهم: از بحث ازدواج گذشته، شما حاضرى همين لباس هاى مغازه را كنار خيابان پهن كنى و بفروشى؟ مگر كنار خيابان لباس فروختن حرام است كه اين كار را نكردى؟

مى گويد: البته كه نه، ولى در شأن من نيست. وقتى مى توانم در مغازه لباس بفروشم، چرا كنار خيابان؟! در جوابش مى گويم: خوب، اگر لباس فروشى داخل مغازه بهتره، بهتر نبود از روز اول مغازه را مى خريديد تا مجبور نشويد مبلغى به عنوان اجاره بدهيد.

جواب مى دهد: معلومه كه بهتره اما خريد مغازه در توان ما نبود. مجبور بوديم مدتى با اجاره كردن مغازه، زندگى را بگذرانيم تا به تدريج، پول خريد مغازه را تهيه كنيم.

دستم را روى شانه طاهر مى گذارم و مى گويم: باز هم آفرين به تو! كار عاقلانه؛ يعنى همين. ما مجبور نيستيم ميان سياه و سفيد يكى را انتخاب كنيم. خاكسترى هم يكى از رنگ هاست. من هم مى گويم راه حل اصلى، ازدواج دائم است، ولى اگر كسى به هر دليل قادر به آن نبود، راه حل


1- «عن أبى عبدالله(ع) فى قول الله: ما يَفْتَحِ اللهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلا مُمْسِكَ لَها، قال(ع): و المتعة من ذلك». بحارالانوار، ج 100، ص 298.

ص: 170

ميانه، ازدواج موقت است. براى كسى كه مى تواند ازدواج دائم انجام دهد، ازدواج موقت، اگرچه حلال است، اما كار خوبى نيست.

شرايط ازدواج موقت

حرف كه به اينجا مى رسد، زارعى فورى پشت حرفم را مى گيرد كه: اتفاقاً در روايت هاى ما توصيه شده، با دختران باكره ازدواج موقت نكنيد؛ چون باعث سبك شدن شخصيت آنها و خانواده هايشان مى شود. (1) همچنين، كسانى را كه همسر دائمى دارند، از متعه باز داشته اند (2) و توصيه كرده اند خودشان را مشغول آن نكنند. (3) زيرا اين كار موجب فاصله گرفتن آنها از همسرانشان و ناراحتى آنها مى شود و چه بسا به دليل اينكه اهل بيت(عليهم السلام) متعه را جايز دانسته اند، از آنها هم رنجيده شوند. (4) ازدواج موقت در حقيقت، راه حلى اورژانسى براى مردانى است كه امكان ازدواج دائم ندارند يا براى زنانى است كه به دليل طلاق گرفتن از همسر، مرگ شوهر يا وجود عيب و نقصى در آنان، بى سرپرست مانده اند و


1- «قال أبو عبدالله(ع): ايّاكم و الأبكار أن تزوّجوهن متعة». النوادر، صص 84- 86؛ ر. ك: كافى، ج 5، ص 453؛ من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 461: «عن أبى عبدالله(ع) فى الرجل يتزّوج البكر متعة؟ قال: يكره للعيب على اهلها»؛ استبصار، طوسى، ج 3، ص 143: «عن ابى عبدالله(ع) قال: لا تمتع بالمؤمنه فتذلّها».
2- كافى، ج 5، ص 452 حاوى رواياتى در اين زمينه است؛ مانند: «و ما أنت و ذاك فقد اغناك الله عنها».
3- «سألت ابا عبدالله(ع) عن المتعه. فقال: لاتدّنس نفسك بها». النوادر، ص 86.
4- «كتب ابوالحسن(ع) إلى بعض مواليه: لا تلحّوا على المتعه. انّما عليكم اقامة السنة فلاتشغلوا بها عن فرشكم و حرائركم فيكفّون و يتبّرين و يدعين على الامر بذلك و يلعنونا». كافى، ج 5، ص 453.

ص: 171

كسى به ازدواج دائم با آنان رغبتى ندارد. با اين راه حل، هم زنان و مردان از فساد اخلاقى نجات پيدا مى كنند و هم زنان بى سرپرست، با مهريه اى كه مى گيرند، زندگى خود و بچه هايشان را اداره مى كنند و براى تهيه پول، تن به هر كارى نمى دهند. بنابراين، اگر فايده ازدواج موقت براى زنان از فايده آن براى مردها بيشتر نباشد، كمتر نيست.

زارعى با خريد چند دست لباس، آماده رفتن به مسجدالحرام شده است. مى گويم: قسمت نبود امروز من خريد كنم. به خريد كه نرسيدم، لااقل از برنامه روزانه ام جا نمانم. از روز اولى كه وارد مكه شده ايم، با تأكيدهاى زيادى كه حاج آقا مسعودى درباره ختم قرآن در مكه كرده، شور و هيجانى براى قرائت قرآن در كاروان افتاده. بچه ها علاوه بر شركت در جلسه قرآن شبانه، هر كدام براى خودشان برنامه ريزى هايى داشته اند. من و زارعى، نيم ساعت پيش از هر وعده نماز، قرار قرائت قرآن در مسجدالحرام را داريم. بنابر روايتى كه حاج آقا خواند، هر كس در مكه يك بار قرآن را ختم كند، از دنيا نمى رود مگر اينكه رسول خدا(ص) را ملاقات و جاى خود را در بهشت خواهد ديد. (1) دستم را براى خداحافظى به سمت عثمان دراز مى كنم. به كندى دستش را بالا مى آورد. گويا هنوز مايل به پايان بحث نيست. از ما مى خواهد فردا هم به مغازه اش برويم. قول نمى دهم و مى گويم: ممكن است فردا به زيارت دوره برويم. اگر مايلى، بيا با هم به مسجدالحرام


1- «عن الباقر(ع): من ختم القرآن بمكة لم يمت حتّى يرى رسول الله و يرى منزله فى الجنّة». سفينة البحار، شيخ عباس قمى، ج 8، ص 93.

ص: 172

برويم. بين راه و بعد از نماز ظهر، فرصت خوبى براى ادامه بحث است. مى پذيرد و با هم به راه مى افتيم.

چند قدمى كه از مغازه فاصله مى گيريم، زارعى را بيشتر معرفى مى كنم؛ دانشجوى ارشد حقوق، طلبه و نويسنده چند مقاله در مجله هاى علمى. عثمان خطاب به زارعى مى گويد: استاد ما در كلاس، دو سه روايت از احاديث شيعه خواند، مبنى بر اينكه امامان شيعه هم متعه را قبول ندارند و حتى متعه را كار فاسقان مى دانند. (1) زارعى براى آنكه در شلوغى بازار صدايش به عثمان برسد، بين من و عثمان فاصله مى شود و مى گويد: وقتى درباره جايز بودن متعه، آيه قرآن و ده ها روايت از پيامبر(ص) و امامان معصوم وجود دارد (2)، دو يا سه روايت، نمى تواند دليل حرمت آن باشد. خود رسول خدا(ص) و اهل بيت(عليهم السلام) فرموده اند سخن ما هيچ گاه مخالف قرآن نيست. اگر حديثى از ما شنيديد كه مخالف قرآن بود، بدانيد آن سخن ساختگى است و آن را نپذيريد. (3)

بررسى حرمت ازدواج موقت در روايات

البته همچنان كه در مغازه گفتم، روايت هايى داريم كه مردان متأهل


1- «عن أبى عبدالله(ع): قال(ع): ما تفعلها عندنا إلّا الفواجر». النوادر، ص 87.
2- ر. ك: النوادر، صص 81- 89؛ بحارالانوار، ج 100، ص 297؛ كافى، ج 5، صص 448- 453؛ من لايحضره الفقيه، ج 3، ص 458.
3- «قال رسول الله(ص): فاذا اتاكم الحديث فَاعرضوه على كتاب الله و سنّتى فما وافق كتاب الله و سنّتى فخذوا به و ما خالف كتاب الله و سنّتى فَلا تأخذوا به». بحارالانوار، ج 2، ص 225.

ص: 173

را از ازدواج موقت با دختران باكره يا زمانى كه به شخصيت دختران آسيب مى رساند، بازداشته اند. در روايتى از امام رضا(ع) نيز متعه براى كسانى كه با احكام آن آشنا نيستند و ممكن است دچار فساد شوند، حرام دانسته شده. (1) در روايت هاى شيعه، اصل متعه حرام نيست، بلكه با توجه به موقعيت افراد، نسبت به چگونگى انجام آن توصيه هايى شده است.

به آخر بازار و نزديك مسجد مى رسيم. پس از تجديد وضو، از باب مروه وارد مى شويم. براى گذشتن از ميان انبوه جمعيت، چاره اى جز زيگزاك رفتن نيست. بايد مواظب بود هم به كسى نزد و هم از كسى نخورد!

مقايسه ازدواج موقت و مسيار

با عبور از مَسعى، براى ايستادن پشت سر امام جماعت، بايد تا قسمت مسقّف رو به روى حجرالاسود برويم. با پشت سر گذاشتن انبوه جمعيت و رسيدن به محيط نسبتاً آرام مسجد، عثمان مى گويد: از شما چه پنهان، به دليل ضرورت هاى زمانه، حدود هشت سال پيش، مجمع الفقه الاسلامى؛ عالى ترين مركز فقهى اهل تسنن، نوعى ازدواج به نام «مسيار» را جايز دانست. در اين ازدواج، زن از برخى حقوقش، مانند نفقه و مسكن صرف نظر مى كند، اما ساير شرايط ازدواج مثل خواندن صيغه و تعيين مهر را دارد. (2)


1- «المتعة لاتحلّ إلّا لمن عرفها و هى حرام على من جهلها». من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 459.
2- ر. ك: الشبكة الاسلامية(www .islamweb .net) فتاواى شماره: 99878، 3329، 5962، 2656 و 74532.

ص: 174

با شنيدن اين حرف، بى اختيار به زبانم مى افتد: اين هم كه شد، همان ازدواج موقت خودمان! به قول ما ايرانى ها خودش را بيار، اسمش را نيار!

همان طور كه سرگرم صحبت هستيم، به نزديك محل استقرار امام جماعت مى رسيم. هر كداممان از قفسه، قرآنى برمى داريم و مى نشينيم. عثمان ادامه مى دهد: برخى علماى ما نيز همين را گفته اند؛ يعنى اين همان متعه است و جايز نيست و فقط اسمش را عوض كرده ايد (1)؛ ولى مجمع الفقه در پاسخ مى گويد چون محدوديت زمانى ندارد، متعه نيست و حلال است. حتى گفته اند اگر مرد به نيت اينكه براى مدت معينى با زنى زندگى كند، با او ازدواج كند و بعد از همان مدت معين، او را طلاق دهد، ازدواجشان صحيح است. البته به شرط اينكه قصد خودش را ابراز نكند و پنهان نگه دارد. (2) با تعجب به چهره عثمان خيره مى شوم و مى گويم: يعنى اگر ازدواج موقت با نيرنگ و فريب انجام شود، درست و حلال است، ولى اگر مرد از روز اول با صداقت بگويد تا فلان مدت با هم زندگى مى كنيم، غلط و حرام؟! چرا صدها سال سعى كرده اند متعه را حرام معرفى كنند و حالا اين همه دست و پا مى زنند حلالش كنند، ولى اسمش را نياورند؟! اصلًا آقا عثمان! اگر ازدواج مسيار حلال است، چرا از صدر اسلام تا هشت سال پيش، خبرى از آن نبود؟ (3) عثمان قرآن را باز مى كند، با لبخند سرش را تكان مى دهد و مى گويد:


1- ر. ك: الشبكة الاسلامية(www .islamweb .net) ، فتاواى شماره: 99868، 28393 و 3458.
2- همان، فتاواى شماره: 3997، 28393 و 28142.
3- ازدواج مسيار از سال 2000 م به بعد مطرح شده است.

ص: 175

من بى تقصيرم، از مجمع الفقه بپرسيد. زارعى حرف آخر را مى زند و مى گويد: اميرمؤمنان على(ع) فرمود: «اگر پيش از من، متعه ممنوع نمى شد، هيچ كس جز فرد شقى- بد ذات و آلوده- مرتكب زنا نمى شد». (1) چه خوب بود از روز اول، به سفارش رسول خدا(ص) درباره قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) عمل مى شد. (2) مشكلات ما مسلمانان از روزى شروع شد كه از قرآن و اهل بيت(عليهم السلام)، فقط يكى را گرفتيم و ديگرى را رها كرديم. مگر نه اين است كه قرآن و اهل بيت(عليهم السلام)، دو بال يك پروازند؟!


1- «لولا ما سبقنى به بنى الخطاب مازنى إلّا شقى». كنز العمّال، ج 16، ص 522؛ المصنّف، عبدالرزاق صنعانى، ج 7، ص 500؛ وسائل الشيعه، ج 14، ص 436.
2- اشاره است به حديث ثقلين.

ص: 176

ص: 177

راز هفتم: پايان خوش تاريخ

اشاره

ص: 178

ص: 179

همه ايستاده اند كنار مكتبة مكة المكرّمة؛ ابتداى محوطه وسيع مسعى. معجونى از شادى و اضطراب در چهره ها موج مى زند. شانه هاى افتاده، ابروهاى در هم رفته و چشمان نمناك، از قلب هايى شكسته خبر مى دهد. از بين افراد كاروان، پيرمردى روى ويلچر نشسته است. چهره نورانى اش توجهم را جلب مى كند. توى دلم مى گويم: «اين هم روزى امشب من».

منتظر مى مانم تا توضيحات و تذكرهاى روحانى كاروان به آخر برسد. وقتى همه راه مى افتند، آرام آرام وارد جمعيت مى شوم و خودم را به پيرمرد مى رسانم. زن ميان سالى ويلچر را به جلو مى راند.

با سلام و عليكى با هردوى آنها، باب آشنايى را باز مى كنم و با حالتى نزديك به التماس، از آنها مى خواهم اجازه دهند كار طواف پيرمرد را من انجام دهم. زن عذر و بهانه مى آورد كه شوهرش، مشهدى سيف الله، بى سواد است و براى اولين بار است كه به عمره آمده. بايد مراقبش باشد تا اعمالش را درست انجام دهد و با كسى غير از او هم راحت نيست.

وقتى از من مى شنود امشب، آخرين شب مكه ماست و مى خواهم در اين شب جمعه آخر، كارى كرده باشم، قلبش نرم تر مى شود. با كمى

ص: 180

اصرار و خواهش ديگر، سرانجام مى پذيرد، ولى به شرط اينكه از هم جدا نشويم و تا آخر طواف با هم حركت كنيم.

وقتى دسته هاى ويلچر را مى گيرم و شروع مى كنم به هُل دادن، خاطرات شب جمعه گذشته، در ذهنم زنده مى شود؛ وقتى براى اولين بار، وارد مسجدالحرام شدم و برق كعبه چشمانم را فراگرفت و به ذائقه ام، حلاوتى بى سابقه نشست. از آن شب به بعد، براى اينكه طعم اولين ديدار از ذائقه ام فاصله نگيرد، سعى كرده ام هر شب، با كاروان هاى تازه وارد همراه شوم.

در اين يك هفته گذشته، هر شب دو سه ساعت پيش از اذان صبح، روبه روى ناودان طلا مى نشستم و ورود كاروان هاى جديد را كشيك مى كشيدم. با پيدا شدن سر و كله احرام پوش ها در محوطه مسجدالحرام، خودم را قاطى آنها مى كردم تا از عطر شور و شوقشان، بر جان من هم گردى بنشيند.

با گذشتن از حدود يك چهارم محيط مسجدالحرام، كم كم وارد مطاف مى شويم و تا پيش از رسيدن به حجرالاسود، خود را بين محوطه ركن و مقام جا مى دهيم. خم مى شوم و كنار گوش مشهدى سيف الله، نزديك شدن به حجرالاسود و نيت شروع طواف را يادآورى مى كنم. من هم در دلم، نيت طواف را عبور مى دهم؛ اگر قابل باشد، به نيت آخرين ستاره، يادگار آخرين پيامبر خدا(ص).

با رسيدن به حجرالاسود، دست ها بالا مى رود و مردم تكبير مى گويند. روحانى كاروان با صداى بلند، آغاز دور اول را اعلام مى كند و شروع به خواندن دعاى شوط اول: «أللّهمّ إنى أَسأَلُك باسمِك الّذى يُمشى به عَلى

ص: 181

طَلَلِ الماء كَما يُمشَي به عَلى جُددِ الْأرضِ وَ أَسأَلُك بِاسمِك الَّذي يَهتزُّ له عَرشُك ...».

به مشهدى سيف الله نگاه مى كنم، لبانش آرام آرام حركت مى كند. قطرات اشك، روى گونه ها و ريش سفيدش مى غلطد. گاهى دست ها و صورتش را رو به آسمان مى كند و چيزهايى مى گويد و گاهى هم از لابه لاى جمعيت، به ديوارهاى كعبه خيره مى شود و دست هايش را تكان مى دهد.

- دور دوم!

صداى روحانى كاروان است. با فاصله گرفتن از محوطه پر ازدحام حجرالاسود و آرام گرفتن جمعيت، دعاى شوط دوم را كلمه به كلمه به گوش كاروان مى رساند و همه يك صدا تكرار مى كنند: «أللّهمّ إنّى إليكَ فَقيرٌ وَ إِنّى خائِفٌ مُستجيرٌ فَلا تُغيّر جِسمى وَلَا تُبَدّلِ اسْمي سائِلُك فَقيرُك مِسكينُك بِبابِك فَتصّدَق عَليهِ بِالجَنّةِ ...».

خم مى شوم و به مشهدى سيف الله شروع دور دوم را خبر مى دهم. سرش را به علامت تأييد تكان مى دهد. چند لحظه اى مكث مى كنم تا زمزمه هاى مشهدى سيف الله را بشنوم، از دعاى كميل مى خواند: «يا رَبِّ ارْحَم ضَعفَ بَدَني وَ رِقَّةَ جِلْدي وَ دِقَّةَ عَظْمي يا مَن بَدَءَ خَلْقى وَ ذِكْرى وَ تَربِيَتي وَ بِرِّي ...».

چقدر ساده و صميمى و راحت با خدا حرف مى زند. فارغ از شلوغى ها و همهمه جمعيت، بى سرو صدا سيمش را از كنار فرش خدا به عرش او وصل كرده و بين خود و خدايش، حياط خلوتى ساخته، به حالش غبطه مى خورم. كاش جاى او بودم!

مى چرخيم و مى چرخيم و او مى خواند و مى گريد.

- دور هفتم؛ آخرين دور!

ص: 182

چند نفرى كه دور روحانى كاروان هستند، كلمات او را تكرار مى كنند تا همه از آخرين دور باخبر شوند. من هم مشهدى سيف الله را خبر مى كنم. با تكان دادن دستش روى دستة ويلچر، گفته ام را تأييد مى كند. باز هم پنهانى به حياط خلوتش سرى مى زنم. به آخر دعاى كميل رسيده: «فَإِليكَ يا رَبّ نَصبتُ وَجْهي وَإِليكَ يا رَبّ مَدَدْتُ يَدي فَبِعِزَّتِك اسْتَجِبْ لِى دُعائي وَبَلِّغْني مُناي ...».

با گفتن اين جملات، دست هايش را تا بالاى سرش بالا مى آورد و با گردنى خميده، به بالاى ديوارهاى كعبه چشم مى دوزد.

با تمام شدن دور هفتم، از گردونه جمعيت به زحمت بيرون مى آييم و پشت مقام ابراهيم جايى پيدا مى كنيم. مشهدى سيف الله، به زحمت از ويلچر پايين مى آيد تا نماز طواف بخواند. من و همسرش دو طرفش مى ايستيم تا با خيال راحت و با امنيت بيشترى نماز بخواند. بعد از نماز در حالى كه روى ويلچر مى نشيند، با چند دعا در حقم، دلم را شاد مى كند و سپس با تشكر فراوان، مرا به خداى كعبه مى سپارد و مى رود. از پشت سر، با نگاهم تعقيبش مى كنم، تا وقتى كه به انتهاى صحن مسجدالحرام و زير نور سبزى مى رسد كه به موازات حجرالاسود قرار دارد و به افراد كاروانش مى پيوندد.

به آرامگاه هر شبم مى روم؛ مكان دنجى كنار صحن مسجدالحرام، روبه روى ناودان طلا. بين چند ايرانى كه به صف نشسته اند، جايى پيدا مى كنم. مى نشينم و به ديوار تكيه مى دهم. به خانه سياه پوش و آسمان صاف بالاى سرش و مهتابى كه انگار درست بالاى كعبه مشغول نور افشانى است، خيره مى شوم. مى روم توى فكر و با خودم حرف مى زنم:

ص: 183

«به عقل كه درست نيست، ولى گمان مى كنم اينجا خدا دلش نرم تر است. دستت راحت تر مى رسد به خدا. خيلى زود دامنش را مى گيرى و دسته دسته گل هاى محبت و دوستى را مى چينى، بو مى كنى و كيف!

اشك، مفتِ چنگت. دل شكسته، هر وقت كه بخواهى. دريچه قلبت بازباز. دلت سوهان مى خورد، صاف مى شود، سختى قلبت فرار مى كند، نرم مى شود، مى دانى چرا؟ براى اين كه اينجا حوزه استحفاظى خداست، از دل ها و قلب ها حفاظت مى كنند و همه اينها وقتى است كه تو به احترام اين پذيرايى بزرگ، پا به صحن اين خانه بگذارى، بنشينى و چشمت را بدوزى به خانه اش و اين نگاه را از ويترين مغازه ها بيشتر دوست داشته باشى، يعنى خودت را در بازار ابوسفيان نفروشى». (1) در اين سرزمين بهشتى، وقتى كليدهاى بهشت(مفاتيح الجنان) را در دست مى گيرى، زبانت تازه باز مى شود به حرف زدن و چقدر پُر چانه مى شوى و صميمى در حرف زدن با صاحب خانه.

دعا؛ گنجينه معرفت و معنويت

اگر اهل شور و شعورى، فصل «عرفه» را باز مى كنى، اگر به دنبال تن پوشى از تيرهاى شيطانى، «جوشن صغير و كبير» به تن مى كنى و اگر در اجتماع بزرگ آدم ها، از ديو و دَدْ ملولى و آرزومند انسانى، از فهرست ادعيه و آداب الحرمين، رد «جامعه كبيره» را مى گيرى و با جماعتى كه زير كساء پيامبر نشسته اند، گپ و گفتى صميمى و خودمانى به راه مى اندازى.

در اين گرماگرم معنا و معنويت، دلت مى سوزد به حال كسانى كه


1- سفر به قبله، صص 31 و 32.

ص: 184

پس از عمرى حسرت ديدار خانه خدا، حالا كه رسيده اند اينجا، روبه روى اين خانه ايستاده اند و زُل زده اند به در و ديوار آن و از شدت خوشحالى و هيجان، بغض گلويشان را گرفته. مى خواهند با صاحب خانه حرف بزنند، چيزى بگويند و بشنوند، هر چه مى كوشند، نمى توانند.

دست هايشان مى لرزد، چهره هايشان سرخ مى شود، قطره هاى درشت عرق روى پيشانى شان مى نشيند، لب هايشان بى اختيار تكان مى خورد، ولى نمى توانند به سادگى و صميميت مشهدى سيف الله با خدا حرف بزنند.

شايد علتش اين است كه صندوقچه دعاهايشان خيلى كوچك است و با خرج كردن چند جمله، ته مى كشد. دعاهايشان، از جنس خاك و زمين است و حول و حوش چيزهايى مثل شكم، سلامتى، پول، خانه و مواردى مانند آن دور مى زند. شكى نيست كه اين كلمات خاكى، نمى تواند سوخت پرواز به آسمان را فراهم كند. براى رسيدن به آسمان، بايد دست به دست آسمانى ها داد و از آنها كمك گرفت.

دست اين عده، از «ادعيه و آداب حرمين» خالى است و با كليدهاى بهشت(مفاتيح الجنان) نا آشنا هستند. اى كاش اين جماعت، با خانه على و اولادش آشنا بودند تا با عبور از حياط سر سبز آن، پنجره ورود به آسمان را پيدا مى كردند و اين همه به درِ بسته نمى خوردند.

راستى، مگر اين جماعت از زبان رسول خدا(ص) نشينده اند: «أَنَا مَدينَةُ الْعِلمِ وَ عَلىٌّ بابُها وَ مَنْ أَرادَ المدينةَ فَلْيأتِها مِنْ بابِها». (1)


1- بحارالانوار، ج 25، ص 223.

ص: 185

سلام، سلام ...

رگبار سلام هاى سعيد ملكى و نادر عبادى، رشته افكارم را پاره مى كند و مرا به ياد قرارى مى اندازد كه با آنها داشتم؛ يك ساعت مانده به اذان صبح، روبه روى ناودان طلا.

چند لحظه بيشتر نمى گذرد كه صداى اذان نماز شب، فضاى مسجدالحرام را پُر مى كند. بلند مى شوم تا نماز شب بخوانم.

در بين نماز، ناخودآگاه به فكر فردا مى افتم؛ فردايى كه نمى دانم كجا هستم، ولى مى دانم كه اينجا نيستم. يك باره دلم مى لرزد و مى ريزد و انگار كسى همه برگ هاى برنده را از دستم بقاپد، مات مى مانم. هفته پيش، وقت جدايى از مدينه، شوق رفتن به مكه در دلم مى درخشيد، ولى حالا وقت رفتن از مكه، چيزى براى درخشيدن در وجودم نمى بينم، جز توشه اى كه از اين سفر به جا مى ماند.

اين روزها، احساس رفاقت بيشترى با قرآن و نماز مى كنم، از آنها دل نمى كَنَم و گاهى براى آنها دلتنگ مى شوم. انگار از زمين بيشتر فاصله گرفته ام. الآن كمى معناى «الصَّلاةُ مِعراجُ المُؤمِن» را حس مى كنم.

صداى اذان صبح از مأذنه ها بلند مى شود. همه منتظر «قدقامت» مؤذن هستند تا براى نماز برخيزند.

السلام عليكم و رحمة الله .... السلام عليكم و رحمة الله.

با شنيدن اين كلمات، مثل صفوف نظامى ها، همه گردن ها به سمت راست مى چرخد و بعد به سمت چپ. به رسم ايران، پس از نماز، به

ص: 186

اطرافيانم دست مى دهم و به هر كدام يك «تقبّل الله» مى گويم.

طرف راستم سعيد و نادر نشسته اند و طرف چپ، جوانى سياه پوست. وقت دست دادن به جوان سياه پوست، وى با دو دستش، دستم را به گرمى مى فشارد. لبخند مى زند و دندان هاى سفيدش مى درخشد. مطابق معمول، به ذكر تسبيحات حضرت زهرا(س) مشغول مى شوم.

- انتم مِن اىّ بلد؟

جوان سياه پوست است كه با زُل زدن به چهره من، منتظر جواب است و وقتى جوابى نمى شنود، سؤال خود را به زبان انگليسى تكرار مى كند:

?where are you from

دو ريالى ام مى افتد كه مى خواهد بداند از كدام كشور آمده ام.

- ايران، ايران!

- اوو و، نعم، نعم، ايران، السيد خمينى، السيد خمينى!

اين كلمات را با شور و شوق خاصى ادا مى كند. وقتى اسم «السيد خمينى» را مى آورد، مشتش را گره مى كند، دستش را بالا مى آورد و چندبار تكان مى دهد.

من هم از كشورش مى پرسم:

morf era uoy dna

...؟- سودان، انا طالب فى الجامعه. فرع الاديان و المذاهب. اسمى خليل محمد صالح.

من هم خودم را معرفى مى كنم و بعد با اشاره به سعيد و نادر، آنها را هم. خليل بلافاصله با آنها دست مى دهد و اسمش را دوباره تكرار مى كند.

ص: 187

چند لحظه به سكوت مى گذرد. مُدام شور و شوقى درونى، به ادامه گفت وگو وادارم مى كند. دنبال بهانه اى براى گفتن و شنيدن هستم. موضوعى دَمِ دستى پيدا مى كنم:

- هذا المتينگ للمسلمين ... غير موجود فى سائر الاديان ... نعم!

به هر زحمتى شده، اين چند كلمه شبه عربى را كنار هم مى چينم تا چيزى گفته باشم. شانس آورده ام كه الفباى زبان عربى و فارسى تا حد زيادى مشترك است و خيلى از كلمات عربى، خوراك شب و روز ماست.

خليل در حالى كه دست هايش را دور زانوانش حلقه كرده و به جمعيت خيره شده، چند بار سرش را به نشانه قبول پايين مى آورد، نَفَس عميقى مى كشد و جواب مى دهد:

- مع الأسف الشديد انّ هذا الاجتماع لايفيد للمجتمع الاسلامى ضد عدوّهم. (1) از اين جمله و جمله هاى ديگرى كه پشت هم مرتب مى كند، همين قدر مى فهمم كه به اين جمعيت، به چشم سياهى لشكر نگاه مى كند؛ لشكرى كه در عمل، خاصيت چندانى جز هياهو ندارد. براى گفته اش دليل هم مى آورد: و آن، ستم 60 ساله اسراييل به فلسطينى ها، حمله امريكا به عراق و افغانستان و سكوت سران كشورهاى اسلامى و عُلماى مسلمان در برابر اين همه جنايت است.

چند لحظه سكوت مى كند تا ناراحتى اش فروكش كند. حس مى كنم با گفتن اين حرف ها، دنبال كسى مى گردد كه با او همدردى كند.


1- با تأسف فراوان، اين اجتماع مسلمانان در مقابل دشمنانشان، كمكى به آنها نمى كند.

ص: 188

حالا كه احساس مى كند گمشده اش را پيدا كرده، با حالتى غير از حالت قبل و با شور و شوق خاصى، دستش را روى قلبش مى گذارد و خيلى جدى مى گويد:

- انا احب السيد خمينى، القائد خامنه اى و السيد حسن نصرالله. انّهم رجال قاموا ضد الصهاينة و الامريكيه. (1) نادر كمى جلوتر مى آيد تا از خليل، دليل مشكلات مسلمانان را بپرسد. خليل بى معطلى جواب مى دهد: التشتّت والاختلاف و فقدان القائد الصالح للمسلمين. (2) سپس كمى به سمت راست مى چرخد تا دقيقاً رو به روى ما بنشيند و از تمام ظرفيتش استفاده مى كند تا منظورش را به ما بفهماند. كلمات را با فاصله و كامل ادا مى كند. هرجا حس مى كند يا زبان عربى نمى تواند مقصودش را بيان كند، از جمله هاى انگليسى كمك مى گيرد. بين ما سه نفر، سعيد از انگليسى بيشتر سر در مى آورد و هر سه نفر، دارالترجمه اى راه انداخته ايم تا قدرى بفهميم و كمى بفهمانيم.

خليل از پراكندگى مسلمانان و دسته بندى آنها در مقابل هم مى گويد و مى نالد، و از اينكه مسلمانان، با داشتن يك چهارم جمعيت دنيا، معادن نفت و گاز و آب راه هاى مهم دنيا، هنوز اسير دو سه ميليون صهيونيست هستند، غصه مى خورد. از وضعيت آفريقا و كشورش سودان مثال مى زند؛ و از اينكه عده اى به نام اسلام، بيشتر مسلمانان را تكفير مى كنند و به


1- من عاشق امام خمينى، آيت الله خامنه اى و سيد حسن نصرالله هستم و اينها در مقابل امريكا و صهيونيست ها ايستادگى كرده اند.
2- به دليل پراكندگى و اختلاف مسلمانان و نداشتن رهبر شايسته.

ص: 189

كوچك ترين بهانه اى ديگران را مشرك مى خوانند دلش خون است. در آخر هم از مقاومت ده ها ساله مردم ايران تعريف و تمجيد مى كند و رمز موفقيت انقلاب ايران را، رهبرى آن مى داند.

سعيد با اشاره دست به سمت كعبه، دلداريش مى دهد و مى گويد: ان شاءالله به زودى، مهدى آل محمد(عج) از همين جا ظهور مى كند و به همه نگرانى ها پايان مى دهد. خليل لبخند مى زند و رو به كعبه آمين مى گويد.

نادر كه تا به حال ساكت نشسته و شنونده بود، حرفش را با پيشنهاد عجيب و غريبى به خليل شروع مى كند؛ پيشنهادى كه همه ما را به تعجب وا مى دارد: بهتر نيست علماى جهان اسلام، زودتر دور هم جمع شوند تا امام مهدى(عج) را انتخاب و وقت ظهورش را معين كنند تا همه مشكلات حل شود؟!

امامت؛ مقامى انتصابى يا انتخابى؟

من با اينكه تعجب كرده ام، واكنشى نشان نمى دهم، ولى وقتى سعيد، حرف نادر را براى خليل ترجمه مى كند، لبخند روى لبان او خشك مى شود، ابروهايش درهم مى رود، سرش را كمى به عقب مى برد و با تعجب مى پرسد: مگر امام آخرالزمان، انتخاب كردنى است كه عده اى بنشينند و او را انتخاب كنند؟! پيامبر اكرم(ص) صدها سال پيش، اسم و رسم و مشخصات، حضرت مهدى(عج) و ويژگى هاى او را معرفى كرده است و همه فِرَق اسلامى اين را پذيرفته اند. وظيفه ما، فراهم كردن مقدمات ظهور اوست، نه انتخاب او يا تعيين وقتى براى ظهورش.

ص: 190

نادر با جوابى كه به خليل مى دهد، ثابت مى كند حرفش را حساب شده زده و اين پيشنهاد را پيش از اين، قبلًا خيلى ها نه تنها مطرح، بلكه حتى عمل كرده اند. وقتى خليل از او توضيح مى خواهد، نادر ماجراى سقيفه را مطرح مى كند و بعد اضافه مى كند:

مگر امام آخرالزمان با امام اول الزمان تفاوت دارد؟ امام؛ امام است و رهبر الهى مردم، خليفه خدا و جانشين پيامبر. بنابراين، خدا و پيامبرند كه بايد خليفه خود را تعيين كنند، نه مردم. اگر در روز سقيفه براى تعيين خليفه، خشت اول كج گذاشته نمى شد، امروز عده اى مجبور نبودند هر حاكم فاسق و ستمگرى را به عنوان «اولى الامر»، واجب الاطاعه بدانند و سرنوشت دنياى اسلام را به دست عده اى اسلام نشناس لاابالى بسپارند. (1) حرف كه به اينجا مى رسد، خليل كمى به فكر فرو مى رود و پس از چند لحظه، به هر سه ما اشاره مى كند و مى پرسد: انتم شيعى؟

وقتى پاسخ مثبت مى شنود، فاز بحث را عوض مى كند و از فاز سياسى اجتماعى، مى رود سراغ فاز عقيدتى. به اقتضاى رشته تحصيلى اش، حرف هاى زيادى عليه شيعه خوانده و شنيده، ولى چندان باور نكرده است. از اين رو، دنبال فرصتى بوده تا درستى خوانده ها و شنيده هايش را بى واسطه و از زبان خود شيعيان چك كند. از ما كتابى مى خواهد تا با تاريخ تشيع و افكار شيعه بيشتر آشنا شود. من و سعيد و نادر به هم نگاه مى كنيم، چيزى به ذهنمان نمى رسد. ناخودآگاه بلند


1- اهل سنت، اطاعت از هر حاكمى را هر چند ستمگر و فاسق، واجب مى دانند و اين اعتقاد را به آيه(أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ)(نساء: 59) استناد مى دهند.

ص: 191

مى شوم تا از كسى كمك بگيرم.

به اطراف نگاه مى كنم تا شايد يك نفر روحانى پيدا كنم. چند متر آن طرف تر، طلبه اى سيد و جوان، كتاب ادعيه و آداب الحرمين را به دست گرفته و مشغول دعا خواندن است. نزديكش مى روم. دعاى ندبه مى خواند. نمى خواهم مزاحمش شوم، ولى كار خودم را واجب تر از دعا خواندن سيد مى بينم. ماجرا را تعريف مى كنم. كمى به فكر فرو مى رود تا اسم چند كتاب را به خاطر بياورد. كتاب ادعيه را مى بندد و انگشتش را به عنوان نشانه لاى آن مى گذارد. از جا بلند مى شود، وسائلش را برمى دارد و به سمت جمع ما به راه مى افتد. با ديدن جوان سودانى، خود را معرفى مى كند:

مهدى محمدى، انَا بخدمتكم.

خليل هم خودش را معرفى مى كند. از اينكه سيد جوان، به راحتى با خليل عربى حرف مى زند، احساس راحتى مى كنم. انگار بارى از روى دوشم برداشته شده است.

جوان سودانى كلماتش را تندتر و راحت تر ادا مى كند و از اينكه هم زبانى پيدا كرده، به شوق آمده است. وقتى سؤالش را براى سيد تكرار مى كند، سيد اسم چند كتاب را مى برد: الغدير اثر علامه امينى؛ الفصول المختاره نوشته شيخ مفيد و المراجعات از سيد شرف الدين. كتاب آخر، حاصل گفت وگوهاى دو عالم شيعه و سنى درباره مسئله امامت و بسيار خواندنى است.

خليل براى خريد يا تهيه كتاب ها، نشانى كتابفروشى ها و كتابخانه هاى مكه و مدينه را مى پرسد. سيد آب پاكى را روى دستش مى ريزد و

ص: 192

مى گويد: كتاب هاى شيعه در سرزمين عربستان كالاى قاچاق است. اينجا راه يك طرفه است. فقط تبليغ عليه شيعه مجاز است و حتى تحقيق درباره شيعه هم ممنوع است.

خليل به شوخى مى پراند: مثل تحقيق درباره هولوكاست!

سيد بالطافت، حرفش را كامل مى كند: بله، ولى تحقيق درباره شيعه ممنوع است؛ براى آنكه آن را نپذيرند، ولى درباره هولوكاست ممنوع است، براى آنكه آن را رد نكنند!

بعد سيد قول مى دهد، بعضى از اين كتاب ها را از ايران براى خليل بفرستد. براى چند ثانيه، فقط نگاه ها حرف مى زنند.

انگشت سيد هنوز در ميان صفحات دعاى ندبه مانده است. ناگهان، مثل كسى كه كشف جديدى كرده باشد، كتاب ادعيه و آداب حرمينش را باز مى كند و خليل را به شنيدن يك داستان دعوت مى كند. اسمش را مى گذارد «رنجنامه شيعه» و مثل گوينده هاى حرفه اى، كمتر به كتاب نگاه مى كند و بيشتر به چهره مخاطب خيره مى شود:

دعاى ندبه؛ رنجنامه شيعه

خداوند، عده اى را برگزيد تا پيامش را به مردم برسانند. با آنها شرط كرد، زاهدانه زندگى كنند و چون مى دانست به اين شرط عمل مى كنند، آنان را پذيرفت. نامشان را بلند آوازه و ملائكه اش را بر آنان نازل كرد. يكى از آنان را «خليل» خود خواند. با ديگرى از طريق درخت گفت وگو كرد. يكى را بدون پدر به دنيا آورد، ولى براى هر كدام دينى قرار داد و براى آنكه دينشان نپوسد و نپوكد؛ جانشينانى برايشان معيّن كرد تا دست به دست، دين خدا را به نسل هاى آينده برسانند.

ص: 193

خليل، چشم از چهره سيد برنمى دارد. شش دانگ حواسش را جمع كرده و به حرف هاى سيد گوش مى دهد. هنوز نمى داند هدف سيد از تعريف اين داستان، چيست؟ از اينجا به بعد، سيد بيشتر به كتاب نگاه مى كند و كمتر به خليل، تا بتواند عين جملات كتاب را بخواند: «إلى أَن انتهيتَ بالْأَمرِ إلى حَبيبك وَ نَجيبك. مُحمّدٍ- صَلَّى الله عليه وَ آله و سَلّم- فَكانَ كَمَا انْتَجبتَه سَيِّدَ مَنْ خَلَقتَه وَ صَفْوَةَ مَنِ اصْطَفَيتَه وَأَفضَلَ مَنِ اجْتَبيتَه وَاكْرَمَ مَنِ اعْتَمَدْتَه قَدَّمْتَه عَلى أَنبيائك و ...».

وقتى سيد اين جملات را با لحنى عربى و آهنگين مى خواند، لبخندى بر چهره خليل مى نشيند. از ديدن چهره خندان خليل، طعم شيرينى را حس مى كنم. خليل غرق شنيدن دعاى ندبه است. گاهى كه مى خواهد عبارتى را بهتر بفهمد، از سيد مى خواهد آن را تكرار كند: «ثُمّ جَعلْتَ أَجرَ مُحمّدٍ صَلَواتُك عَليهِ وَ آلِه مَوَدَّتهم فِي كِتابِك فَقُلتَ قُل لا أَسأَلُكم عَليهِ أَجراً إِلَّا المَودَّةَ فِي القُربي وَقُلتَ ما سَئَلتُكم مِن أَجرٍ فَهو لَكم وَقُلتَ ما أَسأَلُكم عَليهِ مِن أَجرٍ إلّا مَن شاء أَنْ يتَّخِذ إِلى رَبّه سَبيلًا فَكانوا هُم السَّبيلَ إِليكَ وَ المْسلك إلى رِضوانِك ...».

چهره خليل و واكنش هايش در برابر جمله هاى دعاى ندبه، حواس مرا به خودش جلب كرده. با شنيدن جمله قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى(شورى: 23)، اشك در چشمانش حلقه مى زند و پس از چند لحظه، جويبار اشك از كنار لب هاى متبسم اش رد مى شود.

سيد همچنان از درياى دعا كاسه كاسه برمى دارد و به خليل مى نوشاند: «لَم يُمتثلْ أَمرُ رَسولِ الله(ص) فى الْهادينَ بَعدَ الْهادينَ وَ الْأُمَّةُ مُصِرَّةٌ عَلى مَقتِه مُجتمِعَةٌ عَلى قَطيعةِ رَحمه وَ إِقْصاءِ وُلدِهِ إِلَّا الْقليلَ مِمّنْ

ص: 194

وَفي لِرعايَةِ الحْقّ فِيهِم فقُتلَ مَن قُتلَ وَ سُبي مَنْ سُبي واقصي مَن اقصي ...».

چهره متبسم خليل درهم فرو مى رود. گويا انتظار تلخ شدن داستان را نداشته. از سيد توضيح مى خواهد: چه كسانى كشته و تبعيد و اسير شدند؟

سيد خلاصه اى از ماجراى كربلا را نقل مى كند. وقتى ناراحتى خليل را مى بيند، به او مژده مى دهد، آخر داستان شيرين خواهد شد. مى خواند و مى خواند تا به وعده اش نزديك شود: «أَينَ بَقيةُ اللهِ الَّتي لاتَخلُو مِنَ الْعِترةِ الْهاديةِ أَين المُعدّ لِقطعِ دابِر الظَّلَمةِ ... أَينَ بابُ اللهِ الَّذي مِنه يُؤتي أَيْنَ وَجهُ اللهِ الَّذي إِلَيه يَتوجّه الْأَولياء أَينَ السَّببُ المْتصّلُ بَينَ الْأَرضِ وَ السَّماء ...».

سيد پس از فراز و نشيب هاى فراوان، سرانجام به پايان خوش داستان مى رسد: «مَتي تَرانا وَ نَراك وَقَد نَشرتَ لِواءَ النَّصر تري. اترانا نَحفُّ بِك وَأنتَ تَأمُّ المْلأ وَقَد مَلأتَ الْأَرضَ عَدلًا وَأَذَقْت أَعدائَك هَواناً وَعِقاباً وَابرت الْعُتاةَ وَجحدةَ الحْقِّ وَقَطعتَ دابِرَ المْتكبرينَ وَاجْتَثثتَ أُصولَ الظّالمينَ وَ نَحنُ نَقولُ الحْمدُ لِلهِ رَبّ الْعالمين!»

هنوز دعا به آخر نرسيده است. سرم را پايين مى اندازم و به فرازهاى بعدى دعا گوش مى كنم. سرم را كه بلند مى كنم، خليل را مى بينم، سرش را روى زانوانش گذاشته و شانه هايش مُدام بالا و پايين مى رود. چند دقيقه بعد دعا تمام مى شود، ولى خليل هنوز سرش را بلند نكرده ولى لرزش شانه هايش كمتر شده.

صورتم را مى گردانم سمت كعبه. به مقام ابراهيم و در كعبه خيره مى شوم و به مردمى كه از اين فاصله رد مى شوند.

حالا خورشيد سرش را از پشت افق بيرون آورده و نور طلايى اش را

ص: 195

روى كعبه پاشيده. برق خيالم به آينده اى تاريك و نامعلوم مى جهد؛ روزى كه هيچ كس نمى داند، چه روزى است، ولى همه مى دانند جمعه اى از جمعه هاى خداست. در آن روز، در حالى كه سراسر كره خاكى را ظلمت فرا گرفته، ستاره اى از بين ركن و مقام طلوع مى كند و نورش را به سراسر عالَم مى پراكند. آن وقت همه سرها به سمت كعبه مى چرخد تا از كانون نور خبرى بگيرد. در آن روز خوب خدا، يك باره صدايى به پاكى و روشنايى نور، گوش ها را مى نوازد: «بقية الله خيرلكم ان كنتم تؤمنون، انا بقية الله و حجّتُه فى أرضه». (1) قاب كوچك خيالم، ظرفيت تصوير آن روز را ندارد؛ حتى تصور آن روز، نَفَسم را بند مى آورد، بغض گلويم را مى فشرد. دستم را جلوى دهانم مى گيرم تا از هيبت انفجارش بكاهم. پيشانى ام را روى زانوهايم مى گذارم. از پشت پرده اشك، نگاهم به سنگ هاى كف مسجدالحرام مى افتد. آرزو مى كنم اى كاش، بتوانم بخشى از قدمگاه آخرين ستاره را با مژه ها و اشك چشمانم، آب و جارو كنم!

لحظاتى با ترنم اشك و ياد طلوع آخرين ستاره، به خوشى مى گذرد. سكوتى نه چندان طولانى، زمينه ساز اين ياد و نشاط است.

حالا خليل سرش را از روى زانوانش برداشته و با كف دست، مشغول پاك كردن ردپاى اشك هاست. نفس عميقى مى كشد و گلويش را صاف مى كند. انگار مى خواهد چيزى بگويد. اگر هم نوبتى باشد، نوبت خليل


1- بحارالانوار، ج 24، ص 212.

ص: 196

است. اول چند بار عذرخواهى مى كند. گويا مى خواهد حرف هاى تلخى بزند و ادامه مى دهد: من هم مى خواهم داستانى براى شما بگويم، ولى درست برخلاف داستان شما.

امام موعود؛ ايرانى يا عرب؟

سكوتِ جمع، او را به گفتن داستانش دعوت مى كند: اعراب به ايران حمله مى كنند. پادشاه ايران، يزدگرد سوم، وقتى سپاه خود را پراكنده و شكست خورده مى بيند، چاره اى جز فرار نمى بيند، ولى پيش از خارج شدن از كاخش، در ايوان قصر مى ايستد، آخرين نگاه ها را به كاخ پر جلال و شكوهش مى اندازد، ايوان قصرش را مخاطب قرار مى دهد: اى ايوان! منتظر باش تا خودم يا يكى از فرزندانم دوباره برگرديم و اين اعراب را شكست دهيم.

سال هاى سال مى گذرد. حدود 230 سال بعد، فرزندى از نسل يزدگرد به دنيا مى آيد، ولى برخلاف همه بچه ها، نه از شكم مادر، كه از راه راست مادرش! كسى او را نمى بيند تا اينكه پدرش از دنيا مى رود. در آن هنگام، وى كه كودكى پنج ساله بود، مى آيد تا بر جنازه پدرش نماز بخواند. امامت جماعت را برعهده مى گيرد و نماز مى خواند، ولى پس از نماز، يك باره ناپديد مى شود. اين آغاز امامت او بود و تا امروز هم به امامت مردم مشغول است، البته به صورت غيابى و بدون آنكه كسى او را ببيند و با او حرفى بزند. از جانش مى ترسد؛ زيرا اگر مردم او را ببينند، مى كُشند.

سال هاى سال مى گذرد. ساليان دراز ديگرى هم خواهد گذشت. سرانجام، روزى او از پشت پرده غيبت بيرون مى آيد و به همراه يارانش قيام مى كند. مى خواهد انتقام پدران ايرانى شكست خورده اش را از

ص: 197

عرب ها بگيرد. عرب ها را تار و مار مى كند و دين جديدى مى آورد؛ دينى غير از دين اسلام و شبيه دين داوود و سليمان. ميان همه مردم، مطابق احكام داوود حكم مى كند. در دعاوى مردم نيز از طرفين دليل نمى خواهد و بنابر سليقه خود قضاوت مى كند ....

خليل همچنان مشغول داستان سرايى است. گرچه گاهى لبخندى مى زند و قيافه اى طنزگونه به خود مى گيرد، ولى خيلى جدى حرف مى زند. منتظريم تا قهرمان داستان را معرفى كند تا با اين ايرانى كهنسال آشنا شويم. بى تاب مى شوم و مى پرم وسط حرفش و مى پرسم: ما اسمُهُ؟

خليل پس از كلى عذرخواهى، انگار كه بخواهد با افشاى نام قهرمان داستان، به شخصيت مقدسى توهين كرده باشد، مى گويد:

- نعوذ بالله يقولون هو الامام المهدى(عج)!؟

براى چند لحظه همه دهانمان باز مى ماند و چشمانمان گرد مى شود. بعد از مكثى كوتاه، يك باره و بى اختيار صداى خنده مان بلند مى شود. خليل كه انتظار اين واكنش را ندارد، هاج و واج مى ماند. نمى داند معناى خنده ما تأييد داستان اوست يا تمسخر آن.

سيد كه نمى خواهد خليل خيال بدى به سرش بزند، كنترل جلسه را به دست مى گيرد و خطاب به خليل مى گويد: هركس كه اين داستان را گفته، استعداد خوبى براى سرهم كردن داستان هاى دروغ داشته. اين داستان، بيشتر از هر چيز، به يك تسويه حساب سياسى- ملى شباهت دارد؛ داستانى كه به دنبال برجسته كردن اختلافات ايرانى- عربى و كم رنگ كردن جنبه اسلامى آن است.

خليل كه به اقتضاى رشته تحصيلى اش، از سايه سنگين سياست بر

ص: 198

امامت كودك؛ ممكن يا ناممكن؟

مذهب سازى و مذهب سوزى آگاه است، با لحنى به رنگ عذرخواهى رو مى كند به ما كه: البته من مى دانم كه امروز، بيشترين حمله هاى مذهبى و سياسى عليه ايران است. اگر من اين حرف ها را درست قبول داشتم يا اصلًا قبول نداشتم، آن را نقل نمى كردم. من مى دانم كه بى شك، بخش هايى از اين داستان تهمت و دروغ است، ولى اين را هم مى دانم كه ايرانيان و به طور كلى شيعيان، عقايد ويژه اى درباره امام مهدى(عج) دارند؛ مانند اينكه امام مهدى، آخرين خليفه و وصى پيامبر است، در پنج سالگى به امامت رسيده، هنوز هم زنده و به امامت مشغول است و روزى كه زمينه مساعد باشد، قيام مى كند و حكومت عدل جهانى را برپا مى سازد. همچنين، مى دانم كه تهمت و دروغ، جوابى جز تمسخر و خنده ندارد، اما آنچه موجب نقل اين داستان شد، همين قسمت هاى حقيقى آن است. براى من سؤال است كه آيا واقعاً بچه اى پنج ساله، مى تواند امامت يك امت را در شرايط سخت و متفاوت، براى چندصد سال بر عهده بگيرد؟ رهبرى يك امت و حتى رهبرى مردم يك شهر، به صلاحيت هاى خاصى نياز دارد كه توان علمى و مديريتى از جمله اين صلاحيت هاست. يك كودك به طور طبيعى، فرصتى براى آموختن اين دانش ها و تمرين مهارت ها ندارد. علاوه بر اينكه شما شيعيان معتقد هستيد، بايد وجوهات شرعى مثل خمس و زكات را هم به امام داد. آيا امامى كه خودش نابالغ است و حق تصرف در اموالش را ندارد، مى تواند در اموال شيعيان خود تصرف كند و در باره آنها تصميم بگيرد؟ آيا خود شما حاضريد اختيار فكر و جان و مالتان را به دست يك بچه پنج ساله

ص: 199

بدهيد؟

پيامبران كودك در قرآن

حرف هاى خليل حسابى فكرم را مشغول مى كند. به چهره سعيد و نادر نگاه مى كنم. همين احساس را در چهره آنها هم مى بينم. هر سه نفر منتظريم سيد حرفى بزند. سيد سرش را پايين انداخته و با تسبيح اش بازى مى كند. پس از چند ثانيه، سرش را بالا مى گيرد و سكوت را مى شكند. پيش از هر چيز، از نكته سنجى و انصاف خليل تعريف مى كند و بعد سؤالى از او مى پرسد: به نظر شما حضرت يحيى و عيسى پيامبر بودند يا نه؟

- بله، آنها از پيامبران بزرگ بودند.

- مى دانيد آنها در چه سنى به پيامبرى رسيدند؟

- نه، شما بگوييد.

- بنا به تصريح قرآن كريم، حضرت عيسى در گهواره به مقام نبوت رسيد و در همان حال با مردم صحبت كرد.

[مريم] به او اشاره كرد. گفتند: چگونه با كودكى كه در گهواره است، سخن بگوييم؟ [ناگهان عيسى زبان به سخن گشود و] گفت: من بنده خدايم او كتاب [آسمانى] به من داده و مرا پيامبر قرار داده است. (1) حضرت يحيى هم وقتى كودكى خردسال بود، به مقام نبوت رسيد، چنان كه در قرآن مى خوانيم: «اى يحيى! كتاب [خدا] را با قوت بگير و ما


1- فَأَشارَتْ إِلَيْهِ قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا* قالَ إِنّي عَبْدُ اللّهِ آتانِي الْكِتابَ وَ جَعَلَني نَبِيًّا مريم: 29 و 30.

ص: 200

فرمان نبوت [و عقل كافى] در كودكى به او داديم». (1)

منبع علم پيامبران و امامان

برادر عزيز، خليل! حرف شما در مورد افراد عادى درست است. انسان هاى عادى بايد دوران كودكى و جوانى را طى كنند، سال ها به مدرسه و دانشگاه بروند و آموخته هاى خود را به كار بگيرند تا به مرور زمان، صلاحيت هاى علمى و عملى پيدا كنند، ولى حساب انبياء و اولياى الهى از مردم عادى جداست. آنها از راه كتاب و مدرسه علمى نمى آموزند، بلكه از راه الهام و تعليم خداوند معارف دينى و علوم مورد نيازشان را مى آموزند. جنس اين علوم با علوم مدرسه اى تفاوت دارد. قرآن به اين نوع علوم، «علوم لدنّى» مى گويد؛ يعنى علومى كه از راه غير عادى و به طور مستقيم، از عالم غيب به فردى القا مى شود.

البته اين فقط حضرت يحيى و عيساى خردسال نيستند كه به آموزگار و مدرسه نيازى ندارند، بلكه همه پيامبران الهى در هر سن و سالى كه به مقام نبوت رسيدند، از راه الهام و تعليم خداوند، از آموزه هاى الهى و اسرار هستى آگاه شدند، نه از راه آموزش و مدرسه. درست به همين دليل است كه خداوند در قرآن، پيامبر اسلام را امّى معرفى مى كند. (2) امّى؛ يعنى مدرسه نرفته، نه جاهل و بى سواد.

مسائل مالى هم همين طور؛ بچه هايى كه هنوز به سن بلوغ نرسيده اند، چون هنوز سرد و گرم روزگار را نچشيده اند و رشد عقلى پيدا نكرده اند،


1- مريم: 12.
2- ر. ك: اعراف: 157 و 158.

ص: 201

تصرف امام كودك در اموال خود و ديگران

ممكن است در معاملات اقتصادى دچار مشكل شوند. روى همين حساب، اختيار اموال خود را ندارند و بايد ولى يا قيّم آنها در مورد مسائل مالى آنها تصميم بگيرد، ولى انبياء و اولياى الهى كه از نظر عقلى در اوج هستند و هيچ گونه كمبودى ندارند، به ولىّ يا قيّم نيازى ندارند و نه تنها مى توانند در مورد مسائل مالى خود تصميم گيرى كنند، بلكه مى توانند درباره اموالى مانند خمس و زكات هم تصميم بگيرند. نمونه اش حضرت يحيى و عيسى كه در سنين خردسالى پيامبر شدند و رهبرى مردم را به دست گرفتند. آيا آنها براى تصرّف در اموالشان به اجازه كسى نياز داشتند؟

خليل كه با حوصله و دقت، حرف هاى سيد را گوش مى كند، وسط بحث تذكرى آيين نامه اى مى دهد: البته سؤال من در مورد انبياء نبود. همه مسلمان ها قبول دارند كه پيامبران خدا، علم خود را از راه آموزش و مدرسه به دست نياورده اند. سؤال من درباره امام زمان(عج) بود كه چطور كودكى مى تواند، رهبر مردم شود؟

سيد در جوابش مى گويد: علم لدنى، مخصوص پيامبران نيست، بلكه هر كس شايستگى آن را داشته باشد، خدا به او مى دهد. جالب اين است كه خداوند در قرآن، علم لدّنى را در مورد حضرت خضر مطرح مى كند و مى فرمايد: « [در آنجا] بنده اى از بندگان ما را يافتند كه رحمت [و موهبت عظيمى] از سوى خود به او داده و علم فراوانى از نزد خود به او

ص: 202

آموخته بوديم». (1) حضرت خضر نه پيامبر بود و نه جانشين پيامبر، ولى مطالبى مى دانست كه حتى حضرت موسى با وجود پيامبريش، نمى دانست. در ماجراى همراهى حضرت موسى با خضر، بسيارى از رفتارهاى خضر مثل كشتن كودك، سوراخ كردن قايق كودكان يتيم و خراب كردن ديوار، به نظر حضرت موسى بى معنا و شايد خلاف شرع مى رسيد، ولى با توضيحات بعدى حضرت خضر، معلوم شد هر يك از آنها رمز و رازى دارد كه موسى(ع) از آنها آگاه نيست. (2) بنابراين، داشتن علم غيب و علوم لدنى، مخصوص پيامبران يا پيرمردان نيست، بلكه هر كس شايستگى آن را داشته باشد، به او داده مى شود.

خليل كه گويا جواب خود را در مورد علم امام گرفته، هنوز در مورد تصرفات مالى امام در زمان كودكى ابهام دارد. اين را مى شود از حرف هايش فهميد:

من روايتى ديده ام كه نشان مى دهد امام دهم شيعيان، امام هادى، اجازه تصرف در اموالش را نداشته است. در اصول كافى، روايتى از پدر امام هادى(ع)؛ يعنى امام جواد(ع) نقل شده است كه در آن به يكى از اصحاب خود وصيت كرده، اموال مربوط به فرزندم نزد تو امانت باشد تا روزى كه هادى به سن بلوغ برسد. آن وقت مى توانى اموالش را به او بدهى. مطابق اين وصيت، امام هادى(ع) گرچه در دوران كودكى و پيش


1- فَوَجَدا عَبْدًا مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْمًا. كهف: 65.
2- ر. ك: كهف: 66- 82.

ص: 203

از بلوغ به امامت رسيده، ولى هنوز اختيار اموال خود را نداشته است. (1) سيد با دو سه بار احسنت احسنت گفتن به خليل، اهل مطالعه و تحقيق بودن او را تحسين مى كند و در پاسخش مى گويد:

اين روايت به دليل شرايط سخت و خفقان بار آن دوران، با زبان رمزى و كنايى، مطلبى را بيان كرده تا اگر دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) هم اين وصيت را شنيدند، امام بعدى را نشناسند و نتوانند كارى بكنند. منظور از «بلوغ» در اين روايت، بلوغ معنوى است نه بلوغ جسمى و منظور از بلوغ معنوى، امامت است؛ يعنى وقتى امام هادى(ع) به امامت رسيد، اين اموال را به او برگردان! (2) مانند بلوغى كه خداوند در قرآن درباره حضرت يوسف مطرح مى كند: «و هنگامى كه به بلوغ و قوت رسيد، ما حكم [نبوت] و علم به او داديم و اينچنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم». (3) يعنى وقتى حضرت يوسف به «بلوغ نبوت» رسيد، ما علم مورد نياز را به او داديم. منظور از «اموال» نيز ميراث علمى به جا مانده از پيامبر و امامان قبلى است كه دست به دست، بين امامان گرديده و در حال حاضر هم در اختيار امام زمان(عج) است. اگر منظور از اين اموال، اموال ظاهرى بود، حداقل، عده اى از فقها بايد براساس اين روايت، فتوا مى دادند كه امام در سن كودكى، توان تصرف در اموال خود را ندارد و اختيار اموالش به


1- «... انّه أوصى إلى على ابنه بنفسه واخواته وجعل أمر موسى إذا بلغ اليه وجعل عبدالله بن المساور قائماً على تركته من الضياع و الأموال و النفقات و الرقيق و غير ذلك إلى أن يبلغ على بن محمّد ...». اصول كافى، ج 1، ص 325.
2- مرآة العقول، محمدباقر مجلسى، ذيل حديث مذكور.
3- (وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوي آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ) يوسف: 22.

ص: 204

دست غير معصوم است، در حالى كه هيچ يك از فقها چنين نظرى نداده اند و حتى تصريح كرده اند، اين گونه احكام، به غير امام معصوم مربوط است و در مورد امام معصوم جارى نيست. (1) نادر دوباره با حرفى كه مى زند، فضاى بحث را عوض مى كند: آقا سيد! تكليف ايرانى بودن امام زمان(عج) را مشخص نكرديد. اگر واقعاً حضرت ايرانى هستند، زودتر بگوييد تا بيشتر پُز بدهيم!

سيد لبخندى مى زند و مى گويد: البته روايتى كه آقا خليل در مورد يزدگرد سوم مطرح كرد، در برخى كتاب هاى روايى ما نيز نقل شده (2)، ولى به دليل ناشناخته بودن چند نفر از راويان آن (3)، مورد قبول ما نيست. اگر چنين روايتى معتبر و مورد قبول علماى شيعه بود، تا به حال، كلى روى آن مانور داده بودند!

نگاهى به ساعتم و بعد نگاهى به اطراف مى اندازم. آفتاب بالا آمده و بخشى از صحن مسجدالحرام را پوشانده است. سايه ها كم كم عقب نشينى مى كند و جاى خود را به شعاع آفتاب مى دهد. ما هم از گرماى آفتاب بى بهره نمانده ايم. به پيشنهاد سعيد و به قصد سايه نشينى، بلند مى شويم و به طبقه همكف مسجدالحرام در قسمت مسقف مى رويم تا با حوصله


1- الفصول المختاره، صص 149 و 150.
2- «... لمّا جلى الفرُس عن القادسية وبلغ يزدجرد بن شهريار ما كان من رستم وادالة العرب عليه ... خرج يزدجرد هارباً فى أهل بيته و وقف بباب الايوان و قال: ألسلام عليك أيها الايوان! ها أنا ذا منصرف عنك و راجع اليك أنا او رجل مِن وُلدى. فدخلت على أبى عبدالله(ع) فسألته عن ذلك وقلت له: ما قوله: او رجل من ولدى. فقال(ع): ذلك صاحبكم القائم بامرالله عزّوجلّ السادس من ولدى ...». بحارالانوار، ج 51، ص 162.
3- مانند: محمد بن على بن الحسن البوشنخانى؛ محمد بن سليمان و النوشجان بن البودمردان.

ص: 205

سازگارى غيبت و هدايتگرى امام

بيشترى صحبت كنيم. از پله هاى باب العمره بالا مى رويم و جايى روبه روى ناودان طلا در كنار ستونى حلقه مى زنيم. خليل همچنان به دنبال دانستن حقيقت، درباره زواياى متفاوت موضوع مهدويت و امامت است. براى او طول عمر امام زمان، چندان جاى تعجب نيست. عمر صدها ساله حضرت نوح و خواب سيصد و چند ساله اصحاب كهف را شواهد خوبى براى ممكن بودن و حتى واقع شدن آن مى داند، ولى فوايد امام غايب براى او جاى سؤال دارد و مى پرسد: به اعتقاد شيعيان، امام، جانشين پيامبر است و كار پيامبر را در هدايت و رهبرى مردم انجام مى دهد، ولى لازمه اين كار، حضور در صحنه اجتماع و در ميان مردم است. هدايت مردم با غيبت از مردم، چگونه سازگار است؟

سيد پاسخ خود را با سؤالى به ظاهر بى ربط شروع مى كند: به نظر شما خلبان هواپيما و ناخداى كشتى، مسير خود را در آسمان و درياى بى كران چطور تشخيص مى دهند؟

- خوب، معلوم است، با قطب نما.

- قطب نما چطور مسير را نشان مى دهد؟

- براساس ميدان مغناطيسى.

- ميدان مغناطيسى را مى توان حس كرد؟

- خودش را نه، ولى آثارى دارد كه شبانه روز از آنها استفاده مى كنيم، مثل تعيين قبله و تشخيص جهت شمال و جنوب.

ص: 206

با اين پاسخ هاى خليل، سيد خيلى مطمئن و جدى نتيجه گيرى مى كند و مى گويد: دوست من، خليل! آن خدايى كه روزانه ميليون ها مسافر و گمشده را از طريق ميدان مغناطيسى نامحسوس هدايت مى كند و به مقصدشان مى رساند، مسافرت روحانى و معنوى ميلياردها انسان را در طول زمان ناديده نگرفته و براى آن هم فكرى كرده.

اگر انسان ها مقصد زمينى شان را با كمك ميدان مغناطيسى پيدا مى كنند، مقصد آسمانى شان را هم با كمك اولياى الهى تشخيص مى دهند. البته اولياى خدا گاه مثل خورشيد تابان، ديدنى هستند و گاه هم مانند خورشيد پشت ابر، قابل ديدن نيستند، ولى مردم از نور و گرماى آنها استفاده مى كنند. در روايتى از پيامبر اكرم(ص) نقل شده دوران غيبت مانند زمانى است كه خورشيد پشت ابر است، چنان كه در چنين حالتى، مردم از خورشيد استفاده مى كنند، ولى آن را نمى بينند، در زمان غيبت هم مردم از امام غايب بهره مى برند، ولى او را حس نمى كنند. (1) خورشيد، واسطه فيض خداوند در روشنايى و نور مادى است و امام زمان(عج)، واسطه فيض خداوند در روشنى بخشى معنوى.

هاديان پيدا و هاديان پنهان

گويا خليل نخستين بار است كه مى شنود ولىّ خدا ممكن است پنهان باشد. اين را مى شود از ترديدش فهميد:

ولى انبياء و رهبران الهى هميشه در بين مردم بوده اند.


1- «والّذى بعثنى بالنبوة انّهم لينتفعون به ويستضيؤن بنور ولايته فى غيبته كانتفاع الناس بالشمس وان جلّلها السحاب». بحارالانوار، ج 52، ص 93.

ص: 207

و سيد در پاسخ ترديدش مى گويد: خير، خيلى وقت ها هم بنا به مصالحى، به صورت كامل يا نسبى، از ديده ها پنهان بوده اند. نمونه اش حضرت يوسف است، كه ده ها سال در ميان قوم خود، مردم كنعان نبود و حتى پدرش يعقوب پيامبر از او خبر نداشت. (1) پيامبر اسلام(ص) هم تا سه سال دعوت علنى نداشت و در اين مدت، به طور خصوصى و پنهانى، به هدايت و راهنمايى مردم مى پرداخت. حضرت موسى(ع) چهل روز در ميان قوم خود نبود و به ميقات رفت. (2) و بالاخره نمونه كامل آن، حضرت خضر است كه هيچ وقت دعوت علنى نداشت و مأمور مخفى خداوند بود، چنان كه حتى حضرت موسى هم او را نمى شناخت و از اسرار كار او آگاه نبود.

خوب است بدانيد در روايت هاى ما، امام مهدى(عج) به حضرت خضر تشبيه شده است (3)؛ يعنى همچنان كه حضرت خضر ولىّ مخفى خدا است و بنا به مصلحت خداوند، به طور ناشناس به راهنمايى و هدايت مردم مى پردازد، حضرت مهدى(عج) هم به صورت غير محسوس مردم را هدايت و رهبرى مى كند و چه بسا خيلى وقت ها مردم ايشان را ببينند، ولى نشناسند.

از نظر قرآن و روايت ها، وجود انسان كامل و خليفه خدا، از آغاز تا پايان خلقت ضرورت دارد (4) و اگر لحظه اى نباشد، زمين و زمان دگرگون


1- كمال الدين و تمام النعمه، ص 81.
2- ر. ك: اعراف: 142:(وَ واعَدْنا مُوسى ثَلاثِينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً وَ قالَ مُوسى لأَخِيهِ هارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي).
3- كمال الدين و تمام النعمة، ج 2، ص 384.
4- (إِنِّي جاعِلٌ فِى الْأَرْضِ خَلِيفَةً؛ «من در روى زمين جانشينى قرار خواهم داد». استفاده از جمله اسميه، به معناى وجود هميشگى خليفه خداوند بر روى زمين است.

ص: 208

خواهند شد. (1) اولين انسان، حضرت آدم، حجت خدا و پيامبر اوست و آخرين انسان نيز حجت خدا و انسان كامل خواهد بود. خداوند لحظه اى انسان را بدون حجت و راهنماى معصوم رها نمى كند، ولى بنا به مصلحت خويش، گاهى حجت او آشكار و محسوس است و گاه پنهان و نامحسوس.

هدايتگرى امام زمان (عج) تشريعى است يا تكوينى؟

اما اينكه چرا حجت خدا گاهى پنهان و غايب است، از حد علم و فهم ما بيرون است. در روايت هاى شيعه، به اين نكته اشاره شده است كه مصلحت حقيقى غيبت امام زمان، تنها بعد از ظهور آن حضرت مشخص خواهد شد و پيش از آن كاملًا روشن نيست. (2) البته هدايت كردن امام زمان(عج)، از نوع هدايت تشريعى نيست؛ يعنى مانند پيامبران گذشته، دين جديد و احكام ويژه اى ندارد، بلكه هدايت ايشان از نوع تكوينى و تصرف در دل ها و عقول است. هر انسانى به هر ميزان كه صلاحيت و شايستگى داشته باشد، بر اثر هدايت آن انسان كامل، به هدايت مى رسد. هر چه شايستگى و زمينه روحى- روانى افراد بيشتر


1- «قال الصادق(ع): إنّ الأرض لاتخلو من حجة لله ولكنّ الله سيُعمي خلقه منها بظلمهم وجورهم واسرافهم على أنفسهم ولو خلت الأرض ساعة واحدة من حجة لله لساخت باهلها ولكنّ الحجّة يعرف الناس ولايعرفونه كما كان يوسف يعرف النّاس و هم له منكرون». بحارالانوار، ج 51، ص 113.
2- «قال الصادق(ع): ... وجه الحكمة فى غيبته وجه الحكمة فى غياب من تقدّمه من حجج الله تعالى ذكره. ان وجه الحكمة فى ذلك لا ينكشف إلّا بعد ظهوره ... يا ابن الفضل انّ هذا الأمر امر من امر الله تعالى و سرّ من سرّ الله ...». كمال الدين و تمام النعمة، ج 2، ص 482.

ص: 209

باشد، بهره گيرى آنان از آن واسطه فيض الهى بيشتر خواهد بود. گرچه همه مردم به طور مستقيم يا غيرمستقيم، از فيض آن امام مهربان بى نصيب نيستند، ولى بيشترين بهره بردارى از آن حضرت، مخصوص افراد آماده اى است كه با عمل به آموزه هاى اسلام، زمينه بيشترى براى رسيدن به كمالات بالاتر در خود به وجود آورده اند. اين افراد با قبولى در آزمون كلاس عقايد، فقه و اخلاق، مجوز ورود به كلاس خصوصى امام معصوم را گرفته اند. تا در پيچ و خم هاى دشوار زندگى، وقتى شبهه هاى اعتقادى و اخلاقى بر انسان هجوم مى آورد، وقتى حق و باطل به باريكى يك تارِ مو از هم فاصله دارد و وقتى شناخت و انتخاب حق و عمل به آن، از راه رفتن روى لبه شمشير سخت تر است، با دستگيرى امام معصوم، به راحتى حق را انتخاب و از باطل دورى كنند.

ماجراى درگيرى حق و باطل و نور و ظلمت همچنان ادامه دارد، تا وقتى تعداد انسان هاى حق طلب بيشتر و بيشتر شود و زمينه براى ظهور حضرت مهدى(عج) و برقرارى حكومت عدل جهانى فراهم گردد.

همه سراپاگوش شده ايم. داستان بلند خلقت و پايان شيرين آن، توجه همه را جلب كرده است. گويا خليل هم ترجيح مى دهد كمتر حرف بزند و بيشتر گوش كند، ولى وقتى از ظهور منجى و پايان خوش تاريخ مى شنود، نمى تواند جلوى سؤالش را بگيرد. از زبان ديگران چيزهايى به نام شيعه شنيده است كه با شنيده هاى فعلى اش به كلى متفاوت است:

امام موعود و دين جديد

گرچه شما گفتيد امام مهدى(عج) دين جديدى نمى آورد، ولى بعضى ها مى گويند: بنابر روايت هاى شيعه، امام مهدى(عج) به هنگام ظهور، دين

ص: 210

جديدى مى آورد و طور ديگرى قضاوت مى كند. آن حضرت مطابق شريعت حضرت داود قضاوت مى كند (1)، از طرفين دعوا شاهد و دليل نمى خواهد و مطابق ميل خود قضاوت مى كند. آيا چنين روايت هايى هست؟ و اگر وجود دارد، چطور با حرف شما سازگارى دارد؟

سيد به ساعتش نگاه مى كند، من هم ناخودآگاه همين كار را مى كنم. عقربه هاى ساعت، عدد 8 را نشان مى دهد. سيد از قرارش با افراد كاروان در ساعت 9 خبر مى دهد. با اين حال، نمى خواهد سؤال خليل را بى جواب رها كند. از اينكه ناگزير است جواب مختصرى دهد، عذرخواهى مى كند. اين بارهم از مطلبى به ظاهر بى ربط شروع مى كند:

- آب، از چشمه اى، پاك و خالص مى جوشد، ولى به مروز زمان و باگذر از زمين اين و آن، خلوصش را از دست مى دهد و چه بسا رنگ و طعم آن تغيير كند. تصفيه خانه اى لازم دارد تا آلودگى ها را از آن جدا كند و خلوصش را به آن برگرداند. گرچه آب تصفيه شده، غير از آب قبل از تصفيه است، ولى همان آب سرچشمه است.

به همين صورت تا زمانى كه از طريق انسان هاى معصوم، اديان الهى به دست مردم مى رسد، دين خدا، پاك و خالص است، ولى وقتى درگذر زمين و زمان، از زبان اين و آن شنيده مى شود، به رنگ صاحب صدا در مى آيد و از خلوص و پاكى آنها كاسته مى شود. راز نسخ شرايع گذشته و ظهور اسلام به عنوان آخرين دين الهى نيز همين است، ولى خود اسلام، پس از صدها و شايد هزاران سال فاصله گرفتن از زمان رحلت پيامبر تا


1- «قال الصادق(ع): اذا قام قائم آل محمد [حكم بين الناس بحكم داود لايحتاج إلى بينة يلهمه الله تعالى فيحكم بعلمه ...». بحارالانوار، ج 52، ص 339.

ص: 211

ظهور آخرين حجت خدا، دچار حذف و اضافه هاى فراوانى مى شود، چنان كه به تعبير خود پيامبر اسلام(ص)، از اسلام فقط اسم و جسمى باقى مى ماند (1) و از محتوا و روح خالى مى شود. در چنين شرايطى، با ظهور امام مهدى(عج)، حذف و اضافه هاى صورت گرفته از بين مى رود و روح اوليه اسلام به آن دميده مى شود.

به نظر كسانى كه با اسلام ناخالص خو كرده اند، دين امام مهدى(عج)، دينى غير از اسلام است، ولى به عقيده كسانى كه اسلام ناب را از جويبار اهل بيت(عليهم السلام) رديابى كرده اند، اسلام حضرت مهدى(عج)، همان اسلام ناب جدش رسول خداست.

شيوه قضاوت امام زمان (عج)

داستان قضاوت آن حضرت هم عيناً همين طور است. آن حضرت، مطابق احكام دين جدش، گاهى براساس شواهد و دلايل ظاهرى حكم مى كند و گاهى بر اساس علم خود. علم قاضى، مانند شواهد و دلايل ظاهرى حجت است و قاضى مى تواند براساس علم خود- و نه ميل و سليقه اش- قضاوت كند. چون قضاوت هايى كه حضرت داوود براساس علم خود مى كرده، شهرت پيدا كرده است، اسم اين نوع قضاوت ها، «قضاوت به حكم داوود» شده است و منظور اين نيست كه امام زمان(عج)، مطابق احكام دين حضرت داوود قضاوت خواهد كرد. (2)


1- «سيأتى على النّاس زمانٌ لايبقى من القرآن إلّا رسمُه و من الإسلام إلّا اسمه. يسمّون به وهم أبعد الناس منه ...». الكافى، ج 8، ص 307.
2- «قال الصادق(ع): إذا قام قائم آل محمد حكم بين الناس بحكم داود لايحتاج إلى بيّنة يلهمه الله تعالى فيحكم بعلمه و يخبر كل قوم بما استبطنوه و يعرف وليّه من عدوّه بالتوسم». بحارالانوار، ج 52، ص 339.

ص: 212

سيد مشغول جمع كردن وسايلش مى شود و اين يعنى قصد رفتن و خداحافظى دارد. همگى برمى خيزيم و با خليل خداحافظى مى كنيم. آدرس هاى ايميل و شماره هاى همراه نيز چندبار ميانمان رد و بدل مى شود و سرانجام، با خنده و صميميت از يكديگر جدا مى شويم.

به كودكى مى مانم كه در آغوش مادرش آرميده و در خوابى خوش فرو رفته. دستان پرمهر مادر، موهايش را نوازش مى دهد و از هر هراسى در امانش مى دارد. با كمترين احساس تشنگى و گرسنگى، مادر شيرش را به كامش مى ريزد و از هر خوردنى و نوشيدنى ديگر، بى نيازش مى كند.

امّا ... و هزار امّا ... از وقتى كه دستى بى رحم و نامهربان، گريبانش را چنگ زند و با يك دنيا سنگدلى، او را از آغوش مهربان مادرش بربايد. در چنين شرايطى اشك است كه از چشم هاى كودك فوران مى كند و با آن، همه اطرافيان را به كمك مى خواند.

و حالا چه كسى درك مى كند كه من خودم را از آن كودك ربوده شده، ناكام تر و ناآرام تر مى بينم. تازه چند روزى بود كه با فاصله گرفتن از دايه هاى به ظاهر مهربان تر از مادر، طعم شيرين كام گرفتن از مادر هستى را چشيده بودم و نزديك بود با به هم رفتن پلك هايم، آرامشى

ص: 213

معصومانه را تجربه كنم.

امّا ... و هزار امّا ... از دست بى رحم زمان كه عقربه هايش به سقف سَفَر چسبيده، گريبانم را گرفته و مى خواهد از سرزمين مادرى جدايم كند؛ همان جا كه اولين خانه بود براى آدم و بنى آدم بر روى كره خاكى.

اكنون خوب مى فهمم، حال ذرات آهن را در گردونه ميدان مغناطيسى و حال زمين را در گردش عاشقانه اش به دور كانون گرمى و نور.

نيروى جاذبه اين خانه، به قدرى است كه از دست طواف وداع هم كارى برنمى آيد؛ براى نرم كردن دلم، براى بيرون رفتن از اين خانه.

از نماز طواف وداع كمك مى گيرم. در حال نماز و در كسرى از ثانيه، مرور مى كنم همه قول و قرارهايى را كه در مسجدالنبى، بقيع، مسجد شجره و مسجدالحرام با خدا گذاشته ام و تمام آنچه را با زبان التماس و دعا از او خواسته ام، شرمنده ام از قول هايى كه تا به حال شكسته ام و هراسناكم از قول هايى كه از اين پس مى شكنم.

پنجه بى رحم زمان را بيش از هر وقت ديگر، بر وجودم حس مى كنم كه مرا به بيرون رفتن از حريم حرم وامى دارد. با يك دنيا بى رغبتى، راه مروه را پيش مى گيرم. با گامى به پيش و گام هايى به پس، فاصله ام را با خانه خدا بيشتر مى كنم. با هر چند قدم، بى اختيار سرم مى چرخد تا آخرين تصويرهاى كعبه و مسجدالحرام در ذهنم ذخيره شود. با عبور از لابلاى ستون هاى متراكم مسجدالحرام و پاگذاشتن به مسعى، كم كم كعبه گم مى شود و اين زيباى سياه جامه، از پشت قطره هاى اشك، به رؤيايى شيرين بدل مى شود. از دلم مى گذرد آيا مى شود دوباره مسافر قبله شوم؟!

ص: 214

مسجد الحرام

جمعه- يازدهم ارديبهشت 1388

ص: 215

ص: 216

كتابنامه

* قرآن كريم

* نهج البلاغه، فيض الاسلام.

1. آفتاب سرخ غمگين، كمال السيد، ترجمه حسين سيدى، چاپ اول، تهران، انتشارات مدرسه، 1377 ه. ش.

2. آيين وهابيت، جعفر سبحانى، چاپ پنجم، دفتر انتشارات اسلامى، 1372 ه. ش.

3. الاختصاص، شيخ مفيد، قم، جامعه مدرسين، بى تا.

4. اختيار معرفة الرجال(معروف به رجال كشى)، شيخ طوسى، قم، مؤسسه آل البيت:، 1404 ه. ق.

5. اسد الغابة فى معرفة الصحابه، عزالدين بن الاثير ابوالحسن على بن محمدالجزري، بيروت، دارالفكر، 1409 ه. ق.

6. إعلام الوري بأعلام الهدي، شيخ طبرسى، چاپ سوم، تهران، نشر اسلامية، 1390 ه. ق.

7. الاقتصاد الهادي الى طريق الرشاد، شيخ طوسى، قم، جامع چهل ستون، 1400 ه. ق.

8.

ص: 217

الامامة و التبصرة من الحيره، ابن بابويه قمى، قم، مدرسه امام مهدي [، بى تا.

9. انساب الاشراف، احمد بن يحيى بن جابر بلاذري، چاپ اول، بيروت، دارالفكر، 1417 ه. ق.

10. بحارالانوار، محمدباقر مجلسى، چاپ دوم، بيروت، مؤسسة الوفاء، 1403 ه. ق.

11. البداية و النهايه، ابوالفداء اسماعيل بن عمر بن كثير الدمشقى، بيروت، دارالفكر، 1407 ه. ق.

12. بصائر الدرجات الكبري، محمد بن حسن بن فروخ الصفار، تهران، مؤسسةالأعلمى، 1404 ه. ق.

13. پاسخ به شبهات وهابيت، سيد حسن طاهرى خرم آبادى، چاپ اوّل، دفتر انتشارات اسلامى، 1384 ه. ش.

14. تاريخ الأمم و الملوك، ابن جرير طبرى، بيروت، مؤسسة الاعلمى، بى تا.

15. التاريخ القويم لمكة و بيت الله الكريم، محمد طاهر الكردى المكّى، مكةالمكرمه، مكتبة النهضة الحديثه، 1385 ه. ق.

16. تاريخ تحليلى اسلام(تا پايان امويان)، سيد جعفر شهيدى، شركت چاپ و نشر كتاب هاى درسى ايران، تهران، 1377 ه. ش.

17. تاريخ عصر غيبت، پور سيد آقايى، جبارى، عاشورى، حكيم، چاپ دوم، قم، مؤسسه انتشارات حضور، 1383 ه. ش.

18. تاريخ يعقوبى، احمد بن ابى يعقوب بن جعفر بن وهب المعروف باليعقوبى، بيروت، دارصادر، بى تا.

19. تجارب السلف، هندوشاه بن سنجر صاحبى نخجوانى، چاپ سوم، تهران، كتابخانه طهورى، 1357 ه. ش.

20. تحفة الاحوزي فى شرح الترمذي، الحافظ ابى العلا المباركفوري، چاپ اول، بيروت، دارالكتب العلميه، 1410 ه. ق.

21.

ص: 218

تحليلى از زندگانى امام سجاد(ع)، باقر شريف قرشى، مشهد مقدس، كنگره جهانى حضرت رضا(ع)، 1372 ه. ش.

22. تذكرة الحفاظ، ابوعبدالله شمس الدين الذهبى، مكتبة الحرام المكّى، بى جا، بى تا.

23. تذكرة الموضوعات، محمد طاهر بن الهندي الفتنى، بى نا، بى تا، بى جا.

24. تصحيح اعتقادات الاماميه، شيخ مفيد، چاپ دوم، بيروت، دارالمفيد، 1414 ه. ق.

25. تفصيل وسائل الشيعه، محمد بن الحسن الحر العاملى، چاپ دوم، قم، تحقيق و نشر موسسه آل البيت:، 1414 ه. ق.

26. حوار حول الصحبة و الصحابه، جعفر سبحانى، چاپ دوم، قم، مؤسسه امام صادق(ع)، 1424 ه. ق.

27. حياة الامام موسى بن جعفر(ع)، باقر شريف القرشى، چاپ اول، بيروت، دارالبلاغه، 1413 ه. ق.

28. خسى در ميقات، جلال آل احمد، چاپ هفتم، تهران، انتشارات رواق، تهران، 1357 ه. ش.

29. الدرالمنثور، جلال الدين سيوطى، چاپ اول، نشر دارالمعرفه، 1365 ه. ش.

30. دفاع عن التشيّع، السيد نذير الحسنى، چاپ اول، قم، موسسة الاسلامية العامه للتبليغ و الارشاد، 1421 ه. ق.

31. راهنماى حقيقت، جعفر سبحانى، چاپ دوم، تهران، مشعر، 1385 ه. ش.

32. زندگانى امام زين العابدين على بن الحسين(ع)، سيد محسن امين، چاپ سوم، تهران، اميركبير، 1374 ه. ش.

33. زندگانى على بن الحسين(ع)، سيد جعفر شهيدى، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1365 ه. ش.

34.

ص: 219

سفر به قبله، هدايت الله بهبودى، چاپ اول، تهران، حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى، 1370 ه. ق.

35. سفينة البحار، شيخ عباس قمى، چاپ اول، دار الأسوه، 1414 ه. ق.

36. سنن ابى داود، سليمان بن اشعث سجستانى، چاپ اوّل، بيروت، دارالفكر، 1410 ه. ق.

37. سنن ترمذى، محمد بن عيسى الترمذي، بيروت، دارالكفر، 1403 ه. ق.

38. السيرة الحلبيه، على بن برهان الدين حلبى، چاپ سوم، بيروت، دار الكتب العلميه، 1427 ه. ق.

39. سيرة النبى(ص)(سيرة ابن هشام)، محمد بن اسحاق، مكتبة محمد على صبيح و اولاده، 1383 ه. ق.

40. شبهات و ردود حول امامة اهل البيت و وجود المهدي المنتظر [، السيدسامى بدرى، چاپ سوم، قم، ناشر مؤلف، 1421 ه. ق.

41. شرح اصول كافى، صدرالدين محمد ابراهيم شيرازى، چاپ اول، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، 1367 ه. ش.

42. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، داراحياء الكتب العربيه، بى تا.

43. شيعه شناسى و پاسخ به شبهات، على اصغر رضوانى، چاپ اول، تهران، مشعر، 1382 ه. ش.

44. الصحبة و الصحابه، حسن فرحان المالكى.

45. صحيح بخارى، امام ابى عبدالله محمد بن اسماعيل بخارى، بيروت، دارالفكر، 1401 ه. ق.

46. صحيح مسلم، امام مسلم بن حجاج نيشابورى، بيروت، دارالفكر، بى تا.

47. صلاة المؤمن، سعيد بن على وهف القحطانى، چاپ اول، رياض، جامعةالملك سعود، 2001 م.

48.

ص: 220

العقد الفريد ابن عبد ربّه اندلسى، مصر، 1367 ه. ق.

49. عقيده اهل سنت و جماعت، محمد بن صالح العثيمين، چاپ چهارم، رياض، وزارت امور اسلامى و اوقاف عربستان سعودى، 1428 ه. ق.

50. علل الشرايع، شيخ صدوق، النجف الاشرف، مكتبة الحيدريه، 1386 ه. ق.

51. عنصر مبارزه در زندگانى ائمه:، آيت الله العظمى سيد على خامنه اى، كنگره جهانى حضرت رضا(ع)، 1365 ه. ش.

52. عوالى اللئالى، ابن ابى جمهور الاحسائى، چاپ اول، قم، بى نا، 1403 ه. ق.

53. عيون اخبار الرضا(ع)، شيخ صدوق، چاپ اول، بيروت، مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، 1404 ه. ق.

54. الغيبه، شيخ طوسى، چاپ اول، قم، مؤسسه معارف اسلامى، 1411 ه. ق.

55. فتح الباري فى شرح صحيح البخاري، ابن حجر عسقلانى، چاپ دوم، بيروت، دارالمعرفه، بى تا.

56. فرق و مذاهب كلامى(ويراست دوم)، على ربانى گلپايگانى، چاپ دوم، قم، مركز جهانى علوم اسلامى، 1381 ه. ش.

57. الفصول المختاره، شيخ مفيد، چاپ دوم، بيروت، دارالمفيد، 1414 ه. ق.

58. فى ظلال التوحيد، جعفر سبحانى، چاپ اول، تهران، نشر مشعر، 1421 ه. ق.

59. الكافى، ابى جعفر محمد بن يعقوب كلينى رازى، چاپ سوم، قم، دارالكتب الاسلاميه، 1367 ه. ق.

60. كشف الغمة فى معرفة الائمه، على بن عيسى بن ابى الفتح الاربلى، چاپ دوم، بيروت، دارالاضواء، 1405 ه. ق.

61. كفاية الاثر فى النص على الائمة الاثنى عشر:، خزاز قمى رازى، قم، انتشارات بيدار، 1401 ه. ق.

62.

ص: 221

كمال الدين و تمام النعمه، شيخ صدوق، قم، دفتر نشر اسلامى، 1405 ه. ق.

63. كنزل العمال، متقى هندى، بيروت، مؤسسه الرساله، بى تا.

64. مجمع الزوائد و منبع الفوائد، نورالدين الهيثمى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1408 ه. ق.

65. مروج الذهب و معادن الجوهر، ابوالحسن على بن الحسين بن على المسعودي، چاپ دوم، قم، دارالهجره، 1409 ه. ق.

66. مستدرك الحاكم(المستدرك على الصحيحين)، محمد بن محمد حاكم نيشابورى، بيروت، دارالمعرفه، 1406 ه. ق.

67. مسند احمد، احمد بن حنبل، بيروت، دار صادر، بى تا.

68. المصنف، ابن ابى شيبه كوفى، چاپ اول، بيروت، دارالفكر، 1409 ه. ق.

69. معالم المدرستين، سيد مرتضى عسكرى، چاپ دوم، مركز الطباعة و النشر للمجمع العالمى لاهل البيت:، 1426 ه. ق.

70. المعجم الكبير، سليمان بن احمد بن ايوب اللخمى الطبرانى، چاپ دوم، قاهره، مكتبة ابن تيميه، بى تا.

71. مكتب در فرآيند تكامل، حسين مدرسى طباطبايى، نيوجرسى امريكا، مؤسسه انتشارات داروين، بى تا.

72. من لايحضره الفقيه، شيخ صدوق، چاپ دوم، قم، 1404 ه. ق.

73. منتخب الاثر فى الامام الثانى عشر، لطف الله صافى گلپايگانى، چاپ سوم، تهران، مكتبة الصدر، بى تا.

74. الميزان فى تفسير القرآن، محمدحسين طباطبايى، چاپ پنجم، قم، دفتر انتشارات اسلامى، 1374 ه. ش.

75. النزاع و التخاصم بين بنى امية و بنى هاشم، تقى الدين احمد بن على المقريزي، بى جا، بى تا.

76.

ص: 222

نقش ائمه در احياء دين، سيد مرتضى عسكرى، تهران، مجمع علمى اسلامى، 1370 ه. ش.

77. النوادر، احمد بن عيسى اشعرى قمى، چاپ اول، قم، تحقيق و نشر مؤسسه امام مهدى [، 1408 ه. ق.

78. وهابيت بر سر دو راهى، ناصر مكارم شيرازى، چاپ چهارم، قم، مدرسه الامام على بن ابى طالب(ع)، 1385 ه. ش.

79. الوهابية فى الميزان، جعفر سبحانى، چاپ دوم، قم، موسسه امام صادق(ع)، 1382 ه. ش.

80. وهابى ها(ترجمه كتاب كشف الارتياب)، سيد محسن امين، چاپ سوم، تهران، انتشارات امير كبير، 1367 ه. ش.

81. ينابيع المودة لذوي القربي، سليمان بن ابراهيم قندوزى حنفى، چاپ اول، بى جا، دارالاسوه، 1416 ه. ق.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109