کتیبه های محبت: فضیلت های اهل بیت علیهم السلام از زبان اهل سنت در قالب داستان

مشخصات كتاب

سرشناسه : اسحاقی، سیدحسین، 1341 -

عنوان و نام پديدآور : کتیبه های محبت: فضیلت های اهل بیت علیهم السلام از زبان اهل سنت در قالب داستان/ تالیف حسین اسحاقی؛ [برای حوزه نمایندگی ولی فقیه در امور حج و زیارت].

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1388.

مشخصات ظاهری : 240 ص.

شابک : 17000 ریال 978-964-540-173-1:

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : کتابنامه: ص. 235 - 240؛ همچنین به صورت زیرنویس.

موضوع : خاندان نبوت -- فضایل

موضوع : خاندان نبوت -- فضایل -- احادیث اهل سنت

موضوع : خاندان نبوت--داستان

شناسه افزوده : حوزه نمایندگی ولی فقیه در امور حج و زیارت

رده بندی کنگره : BP25/الف54ک2 1388

رده بندی دیویی : 297/931

شماره کتابشناسی ملی : 1617394

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

سپيده سخن

در قرآن مجيد و روايات اسلامى- چه شيعه و چه سنى- بر مودّت و محبت اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله تأكيد فراوان شده است. البته نه فقط از آن جهت كه آنان ذريّه پيامبر صلى الله عليه و آله و از نسل ايشانند؛ بلكه از آن رو كه داراى فضيلت هاى بى شمار و جامعِ صفاتِ كمال و جمال اند.

دوستى اهل بيت عليهم السلام، اظهار ارادت به خداى متعال است و محبّت به خوبان، انسان ها را به خوبى سوق مى دهد.

البته بايد بدانيم كه اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله، همه وابستگان نسبى و سببى ايشان را در برنمى گيرد و تنها به افراد ويژه اى، اطلاق مى گردد.

در لغت و عرف، آن گونه كه ابن منظور مى گويد:

«اهل انسان، نزديك ترين مردم به انسان و كسانى هستند كه آنان را به نسب يا دين جمع مى كند.» (1)

بر اساس آن چه در قرآن مجيد و روايات آمده است، منظور از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله، پنج تن آل عبا و ديگر ذريّه پاك، يعنى آن نُه امام معصوم عليهم السلام از فرزندان امام


1- لسان العرب، ج 11، صص 27- 28

ص: 8

حسين عليه السلام اند. امّ سلمه مى گويد: هنگامى كه آيه: «إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد، على، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام را احضار كرده و فرمودند: «اينان، اهل بيت منند.» (1)

«مسلم» هم از عايشه، يكى از همسران رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نقل مى كند:

«هنگام صبح، پيامبر صلى الله عليه و آله از منزل خارج شد؛ در حالى كه بر دوش او پارچه اى بافته شده از موى سياه بود. حسن بن على عليهما السلام بر او وارد شد، او را داخل آن كسا نمود؛ آن گاه حسين عليه السلام وارد شد، او را نيز داخل نمود؛ سپس فاطمه عليها السلام آمد، او را نيز ميهمان كرد، سپس على عليه السلام وارد شد، او را نيز داخل كرد؛ آن گاه اين آيه را خواند:

«إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً»» (2)

همچنين سخن احمد بن حنبل شنيدنى است؛ او مى گويد:

«هنگامى كه آيه مباهله بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد، آن حضرت، على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را خواست؛ آن گاه عرض كرد: بار خدايا! اينان اهل بيت من هستند.» (3)


1- مستدرك حاكم، ج 3، ص 158؛ السنن الكبرى، ج 7، 63
2- صحيح مسلم، ج 4، ص 1883، ح 2424
3- مسند احمد، ج 1، ص 185

ص: 9

در قرآن مجيد هم بر دوستى اهل بيت عليهم السلام تأكيد شده است؛ آنجا كه مى فرمايد:

«قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى» (1)

؛ اى رسول ما، به امتت بگو من از شما اجر و مزد رسالت جز اين نمى خواهم كه مودّت و محبّت مرا در حقّ خويشاوندانم منظور داريد.

سيوطى در تفسير اين آيه، به نقل از ابن عباس مى گويد:

«هنگامى كه اين آيه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد، صحابه عرض كردند: اى رسول خدا، خويشاوندان تو كيانند كه مودّت آنان بر ما واجب است؟ حضرت فرمود:

على و فاطمه و دو فرزندان او.» (2)

اهل سنت هم دوستى اهل بيت عليهم السلام را دوستى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مى دانند. آنان به نقل از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى گويند كه ايشان فرمود:

«أحبّوا اللَّه لما يغذوكم من نعمة و أحبّونى لحبّ اللَّه و أحبّوا أهل بيتى لحبّى (3)

؛ خدا را دوست بداريد. از آن روى كه از نعمت هايش به شما روزى مى دهد و مرا نيز به جهت دوستى خدا دوست


1- شورى: 23
2- درّ المنثور، ج 6، ص 7
3- صحيح بخارى، ج 5، صص 101- 100، ح 225

ص: 10

بداريد و اهل بيتم را به جهت دوستى من دوست بداريد.»

اين محبّت از محبت ها جداست حبّ مردان خدا، حبّ خداست

در روايتى ديگر، زيد بن ارقم مى گويد: در خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله بودم كه ديدم فاطمه زهرا عليها السلام وارد حجره پيامبر صلى الله عليه و آله شد؛ در حالى كه با او، دو فرزندش حسن و حسين بودند و على عليه السلام نيز پشت سر آنان وارد شد. پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان نگريست و فرمود:

«مَنْ أَحَبَّ هؤُلاءِ فَقَدْ أَحَبَّني وَ مَنْ أَبْغَضَهُمْ فَقَدْ أَبْغَضَني (1)؛

هر كس اينان را دوست بدارد، مرا دوست داشته و هر كس اينان را دشمن بدارد، مرا دشمن داشته است.»

آرى، از ويژگى هاى عشق و محبت، همسان سازى محبّ و محبوب است و هر چه محبت ما خالص تر، ژرف تر و نيرومندتر باشد، گره گشايى آن نيز حتمى تر است، از اين رو، حتى براى اهل سنت هم اهل بيت عليهم السلام، الگوهاى ارزشى اند.

از عايشه همسر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله پرسيدند: كدامين شخص از زنان، نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله محبوب تر بوده است؟ گفت: فاطمه. پرسيدند: از مردان؟ گفت:

همسرش. (2) درباره امام حسن و امام حسين عليهما السلام هم در متون


1- تاريخ دمشق، ج 14 «حسين بن على بن ابى طالب»، ص 154
2- سنن ترمذى، ج 5، ص 701، ح 3874

ص: 11

روايى اهل سنت آمده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:

«هَذانِ أَبْناى الْحَسَنُ وَ الْحُسَين؛ اللَّهُمَّ إنّي أُحِبُّهُما؛ اللّهُمَّ فَأَحِبَّهُما وَ أَحِبَّ مَنْ يُحِبُّهُما (1)؛

اين دو فرزندان من حسن و حسين اند، بار خدايا، من آنان را دوست دارم، تو نيز آنان و هر كس كه آنان را دوست دارند را دوست بدار!»

نيز فرمود:

«أَلْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ رَيْحانَتاى (2)

؛ حسن و حسين، دو دسته گل من هستند.»

از آن چه گفته شد، درمى يابيم كه در صدف تاريخ، فروغ مرجان هاى خاندان رسالت، روشناى جان و جهان است.

آنان، برگزيده هاى روزگارند و تجسّم صبر و اخلاص، چشمه هاى جود و سخا، كوه حلم و بردبارى و جلوه هاى هيبت و جلال.

كسانى كه مى پندارند بى دلالت معصوم، از هدايت قرآنى برخوردارند و راه به جايى مى برند، سخت در اشتباهند. بايد دانست كه انسان هاى هادى پس از پيامبر خاتم، همان كسانند كه در حديث ثقلين، در كنار قرآن كريم، سفارش به تمسّك به آنها شده ايم.


1- صحيح بخارى، ج 5، صص 101- 100، ح 225
2- همان، ص 656؛ مسند احمد، ج 2، ص 446

ص: 12

از چهره هاى فروزان اهل بيت عليهم السلام، علم و معرفت مى تابد و بوى عطرشان، فضاى جان ها را مى نوازد. آنان، رُباينده دل هاى شيفته ولايت مدارند و بر دل هاى دوست داران حكومت مى كنند. پناهگاه جان هاى شيدا و دردمندان و دلسوختگانند. سخاوت باران دارند، كرامت دريا و زلالى آب و راه گشاى دشوارى ها و پيچيدگى هاى فكرى، فقهى و اعتقادى امتند.

ما كه از باده عشق آنان سرمستيم و دلداده حرف ها، دعوت ها، راه ها و هدف هاى اين حقايق روشنيم، رستگارى ابدى ما، در پناه هم جوارى با آنان است. آنها كه فروردين جان هايند و بهارِ ايمان هاى فرسوده؛ طراوت انديشه هاى مرده اند و شكوفاننده غنچه هاى انديشه. از تابش گفتار و بارش كردارشان، دل هاى افسرده جان مى گيرند و راهِ هدايت مى پيمايند.

صولت فاطمى، شجاعت علوى، بردبارى حسنى، فداكارى حسينى، عبادت عابدينى، علوم باقرى، مأثورات جعفرى، صبر كاظمى، روضه رضوى، تقواى تقوى، نقابت نقوى، هيبت عسكرى و عدالت مهدوى، دوست پرور و دشمن كوب است و چگونه بودن و چگونه زيستن را مى آموزد.

فضيلت هاى گران بهاى آنان در متون اهل سنت نيز گويا و رسايند و نشان از عمق ارادت شيفتگان به خاندان رسالت دارند. محدّثان، مفسّران، متكلّمان، فقيهان و در

ص: 13

يك كلام انديشمندان جهان اسلام و پيشوايان مذاهب، به شيوه هاى گوناگون، دل باختگى و ارادت خويش را به خاندان پاك پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله ابراز داشته اند. از آن جمله، گفته حاكم نيشابورى در «المستدرك على الصحيحين» از زبان ابن عباس به نقل از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله است كه فرمودند:

«ستارگان آسمان، مايه حفظ و امنيت اهل زمين از غرق شدن و اهل بيت من، مايه حفظ و امنيت امتم از اختلاف هستند؛ وقتى قبيله اى از عرب با آنان مخالفت كند، دچار اختلاف گشته و در حزب شيطان داخل مى گردد.» (1)

در اين ميان، كتيبه هاى گوياى محبت و مودّت اهل بيت عليهم السلام اگر از زبان اهل سنت به تصوير كشيده شود، خواندنى است، چه اين كه:

خوش تر آن باشد كه حسن دلبران گفته آيد در حديث ديگران

هر چند درباره دوستى با اهل بيت عليهم السلام، بسيار گفته اند و نوشته اند؛ ولى به گفته مولوى:

گر بريزى بحر را در كوزه اى چند گنجد قسمت يك روزه اى

اين بار، نگارنده، تحفه اى براى راهيان سفر حج فراهم كرده است؛ هر چه هست، رشحه اى از درياى كرامت و فضايل اهل بيت از زبان عالمان و راويان اهل سنّت است كه با فضاسازى و نقل به مضمون مناسب در قالب داستان، ارايه شده است. و البته نشايد كه با اين وجيزه، حتى سر انگشتان را تر كرد؛ چه آن كه درياى فضايل آنان را عمق و انتهايى نيست و كسى را توان دست يابى به آن نمى باشد.


1- مستدرك، ج 3، كتاب معرفة الصحابة؛ صواعق المحرقة، ص 187؛ ذخائر العقبى، ص 17؛ فيض القدير، ج 6، ص 297

ص: 14

ص: 15

معصوم نخست حضرت محمد صلى الله عليه و آله

اشاره

حضرت محمد بن عبداللَّه صلى الله عليه و آله، در سپيده دم روز جمعه، 17 ربيع الاول عام الفيل، برابر با سال 570 ميلادى در مكه به دنيا آمد. پيش از تولد ايشان، پدرش عبداللَّه در 25 سالگى، در مدينه از دنيا رفته بود. محمد صلى الله عليه و آله در 25 سالگى با خديجه دختر خُوَيلد آشنا شد و پس از يك سفر تجارى به شام، در همان سال با وى ازدواج كرد. در 40 سالگى به پيامبرى مبعوث شد و در 53 سالگى، وارد يثرب شد و پس از فراز و نشيب هاى فراوان، در سال يازدهم هجرى، پس از بازگشت از حج بيت اللَّه الحرام به مدينه، در بيست و هشتم ماه صفر، در 63 سالگى، ديده از جهان فرو بست.

حضرت محمد صلى الله عليه و آله نمونه عقل و كمال، سرچشمه حكمت و جلال، مظهر دانش و اسوه پرهيزگارى است او انسانى معصوم و مصون از خطا و مبرا از لغزش و افضل مخلوقات جهان هستى است. به همين دليل خداوند او را الگوى بنى آدم، براى هميشه حيات قرار داده و فرموده است:

ص: 16

«لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» (1)

؛ براى شما در رسول خدا صلى الله عليه و آله نمونه و سرمشق نيكويى براى پيروى است.

سيره و سخن پيامبر صلى الله عليه و آله قابل تأمل و داراى تفسير است، بايد و نبايدهاى زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله براى مسلمانان درس آموز است بايد در مسير او حركت كرد و به ايشان اقتدا نمود از اين رو آفريدگار هستى مى فرمايد:

«وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» (2)

؛ آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله به شما مى فرمايد بگيريد و از آنچه شما را باز مى دارد، دورى كنيد.

مگسل از ختم رسل، ايام خويش تكيه كم كن بر فن و بر گام خويش

چه زيبا سخنى است كلام گرانسنگ ابوالائمه عليه السلام در پيروى از راه و رسم نبى صلى الله عليه و آله كه:

«فَتَأَسَّ بِنَبِيِّكَ الْاطْيَبِ الْاطْهَرِ صلى الله عليه و آله فَانَّ فيهِ اسْوَةً لِمَنْ تَأَسَّى وَ عَزاءً لِمَنْ تَعَزِّى وَ احَبُّ الْعِبادِ الَى اللَّهِ الْمُتَأَسِّي بِنَبِيِّهِ وَ الْمُقْتَصُّ لِأَثَرِهِ (3)

؛ از پيامبر پاك و پاكيزه ات پيروى كن، زيرا راه و رسمش، سرمشقى است براى آن كسى كه بخواهد پيروى كند و مايه فخر و بزرگى است براى كسى كه خواهان بزرگوارى است و محبوب ترين بندگان نزد خداوند، كسى است كه از


1- احزاب: 21
2- حشر: 7
3- نهج البلاغه، خطبه 160

ص: 17

پيامبرش سرمشق گيرد و گام در جاى قدم او گذارد.»

هر كس اسوه حسنه را بشناسد و از او پيروى نكند، بى ترديد، به بيراهه ره مى سپارد و در دنياى زر و زور و تزوير در تاريكستان نادانى و دنياگرايى غوطه ور خواهد شد و آن كه بى اسوه طى طريق مى كند، البته راه به جايى نمى برد. خداوند پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله را فرستاد تا به سوى حق دعوت كند و گواه رفتار خلق باشد، پس:

«وَاقْتَدوا بِهَدْيِ نَبِيِّكُمْ فَانَّهُ افْضَلُ الْهَدْيِ وَاسْتَنُّوا بِسُنَّتِهِ فَانَّها اهْدى السُّنَنِ (1)

؛ و به راه و رسم پيامبرتان اقتدا كنيد كه بهترين راه و رسم هاست و رفتارتان را با روش پيامبر تطبيق دهيد كه هدايت كننده ترين روش هاست.»

حضرت رسول صلى الله عليه و آله اخلاقى والا و رفتارى انسانى داشت به طورى كه از عوامل اصلى موفقيّت ايشان در دعوت به توحيد و تعاليم اسلامى به شمار مى آيد. پيامبر گرامى در پرتو تربيت ربانى دريافته بود كه سپردن كارها به خداوند و اتكال به ذات الهى، عامل پيروزى و نجات است.

ايشان پيوسته به ياد خدا بود و در دل و زبان به همراه حضرت حق بود. به خواندن قرآن اهميّت ويژه قائل بود و شب ها تا سوره هاى حديد، حشر، صف، جمعه و تغابن را نمى خواند، نمى خوابيد. با آوايى زيبا قرآن مى خواند و مى فرمود: هر چيز آرايه اى دارد و زينت قرآن، آواى خوش است. (2)


1- نهج البلاغه، خطبه 110
2- صحيح مسلم، ج 6، ص 111

ص: 18

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله شب تا صبح را به طور متناوب به عبادت و شب زنده دارى مشغول بود، روح بندگى در سراسر زندگى او مشهود است. اگر با مشكلى مواجه مى شد به نماز پناه مى برد و از آن يارى مى جست. (1) سيره عملى ايشان نشان دهنده عشق و علاقه شديد ايشان نسبت به روزه است چه اين كه سه روز در ماه روزه مى گرفت، اولين و آخرين پنجشنبه هر ماه و چهارشنبه نيمه هر ماه. (2) آن چنان بى تكلّف بود كه وقتى وارد مجلسى مى شد در نزديك ترين جا به محل ورود خود مى نشست و كراهت داشت كسى براى وى به پا خيزد؛ آن حضرت كارهاى شخصى خود را به ديگران نمى سپرد و آنچه را كه خود مى توانست انجام دهد به ديگران واگذار نمى كرد. اسوه نظم و انضباط بود و نظمى دقيق و الهى بر همه شئون رفتارى وى سايه افكنده بود.

ساده زيستى برايش يك اصل بود، روش وى در خوراك، پوشاك، مسكن و برخورد با افراد، سادگى و كم مئونگى بود، نسبت به بندگان خدا دلسوز بود، سخنش همراه با تبسمى مليح و دلنشين بود، بسيار بردبار بود، اهل عفو و گذشت بود، زاهد بود، با اين كه تمام امكانات عمومى هم در اختيارشان قرار داشت. از تشريفات و


1- در المنثور، ج 1، ص 67
2- اقبال الاعمال، ج 1، ص 69

ص: 19

تجمل گرايى بيزار بود. پيامبر اكرم در كمال مناعت طبع و استغناى از مردم قرار داشتند و مى كوشيدند تا ديگران را به ساده زيستى همراه با عزّت دعوت كنند.

از شجاع ترين شخصيت ها در تاريخ بشر است او به تنهايى در برابر جهانى از شرك و كفر قد برافراشت، جامع علوم اولين و آخرين بود و هرگاه درى از علوم خدادادى خود را به روى ديگران مى گشود، آنان را به حيرت و شگفتى وامى داشت. حضرت با ملايمت و مدارا توانست دنيا و آخرت مردم را اصلاح كند. همه مردم را به يك چشم مى ديد و يكسان به گفتار همه گوش مى داد و متناسب با زمان و حال مخاطبان سخن مى گفت و ميان ايشان و شنوندگان تفاهم كامل برقرار مى شد. گفتارش نغز و سخنانش حكيمانه بود. از خطاى ديگران چشم پوشى مى كرد. محرومان و مستمندان نزد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از احترام خاصى برخوردار بودند.

از ديگر ويژگى هاى اخلاقى حضرت، وفاى به عهد بود، ايشان در هر حالى به پيمانى كه با دوست و دشمن برقرار مى كرد پاى بند بود و تا زمانى كه طرف مقابل نقض عهد نمى كرد بر تعهد خويش استوار بود.

در زمينه اخلاق خانوادگى، مادر، نزد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از اهميت خاصى برخوردار بود، به والدين سببى و نسبى احترام مى گذاشت و ديگران را به اين كار تشويق مى كرد.

ازدواج را يك كمال انسانى و يك سنت محمدى مى دانست در عين حال همسر گزينى بر محور ثروت يا زيبايى منهاى دين دارى را نهى مى فرمود.

ص: 20

با وجود بر عهده داشتن مسئوليت هاى سنگين اجتماعى، از پذيرفتن مسئوليت در خانواده دريغ نمى ورزيد و با نشاط ويژه اى به امور خانوادگى همت مى گماشت.

همواره به اداى حقوق زنان و پاسداشت شخصيت آنها سفارش مى كرد. حساسيت خاصى به رعايت عدالت ميان فرزندان نشان مى داد و تبعيض و نابرابرى را ويرانگر روح و روان فرزند مى دانست.

پيامبر گرامى اسلام در روابط اجتماعى نيز به حفظ حرمت و شخصيت افراد، بى نهايت توجه داشت. جوانان را قدر مى نهاد و به خواسته هاى آنان توجه داشت و به آرمان خواهى آنان توجه مى كرد. جوانان را به احترام نهادن به كهن سالان تشويق مى كرد. محبوب ترين خانه ها را در نزد خداوند، خانه اى مى دانست كه در آن به يتيمى احترام مى نهند. پيشبازى از ميهمان را وظيفه ميزبان مى دانست، با خويشاوندان خود مى پيوست بى آنكه آنان را بى جهت بر ديگران برترى دهد. حضرت وسيله نزديك شدن به خداوند را دوست داشتن مسكينان و خدمت به آنان اعلام مى نمود.

از صفات برجسته پيامبر صلى الله عليه و آله آن بود كه خدمات افراد را هر چند كوچك بوده و سال ها از آن گذشته بود، ناديده نمى گرفت. بال عطوفت خود را زيرپاى پيروانش مى گستراند.

مسلمانان را به همكارى و تعاون فرامى خواند، هرگز

ص: 21

بدى را با بدى پاسخ نمى داد، بلكه از بدى هاى مردم درمى گذشت و با مهربانى و حوصله بسيار، اشتباه ديگران را اصلاح مى كرد. او حتى نسبت به كسانى كه زمينه هدايت را از كف داده بودند و در برابر حق سركشى مى كردند و دشمن سرسخت آرمان هاى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به شمار مى رفتند، خود را مسئول مى دانست.

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله حفظ توازن را در امور معاش و معاد و نيازهاى روح و بدن لازم مى ديد و اجازه نمى داد كسى راه افراط و تفريط بپيمايد.

پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله در مسائل فردى و شخصى، نرم و ملايم بود ولى در مسائل اصولى و مسئوليت هاى اجتماعى، نهايت درجه صلابت را داشت. نسبت به حيف و ميل بيت المال به شدت واكنش نشان مى داد و هيچ مسامحه اى را حتى به اندازه سر سوزن برنمى تابيد. ايشان در اين مسائل، نسبت به دوستان و اصحاب خويش شدت عمل بيشترى داشت.

هيچ گاه زير بار ستم نرفت بلكه همواره كوشيد تا از مظلوم دفاع كند و حق او را بستاند. حق گرايى و سازش ناپذيرى در برهه هاى حساس زندگى پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله نمود ويژه اى داشت.

درايت و تدبير رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در حل و فصل مشكلات در نوع خود بى نظير بود. معضلات را چنان با سر انگشت تدبير و داورى حكيمانه خود برطرف مى كرد كه همه را به

ص: 22

شگفتى وامى داشت. پيامبر رحمت غم ديگران را اندوه خود و شادى آنان را سرور خود مى دانست و در راه زدودن غم ها از هيچ تلاشى فروگذار نمى كرد. نسبت به مردم از سه چيز پرهيز مى كرد، هرگز كسى را سرزنش نمى كرد، از او عيب نمى گرفت، لغزش و عيب هاى مردم را جست وجو نمى كرد.

از ميان همه فضايل اخلاقى رسول گرامى صلى الله عليه و آله، تنها نمونه اى كوچك از متون اهل سنت برگزيده ايم كه در آغاز اين نوشتار، آن را چراغ راهمان مى سازيم. باشد كه خُلق مان محمدى و سلوك مان سرمدى گردد. و اينك نمونه هايى از آن درياى فضايل را به تصوير مى آوريم.

ص: 23

ضيافت

«يزيد بن حيان» به دوست قديمى اش «حُصين بن سبره» رسيد. از ديدارش شادمان بود، آخر مدت ها او را نديده بود. گرم گفت و گو بودند كه شبحى از دور نمايان شد.

يزيد بن حيان: چه كسى باشد خوشحال تر خواهى شد؟

حُصين: معلوم است ديگر! اگر عمر بن مسلم باشد، جمع سه نفره ما كامل مى شود.

به تدريج سايه به آنها نزديك و نزديك تر شد. با لبخندى دلنشين و هميشگى بر لبانش، آرى همان عمر ابن مسلم بود. سه يار صميمى، لحظاتى را به خوش گويى سپرى كردند و از هر درى سخنى گفتند.

حُصين: دوستان! آيا مايليد به ديدار كسى برويم كه ناگفته هاى فراوانى از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله دارد و مى تواند با روايتى، ما را در رواق تاريخ، به پيشگاه ايشان ببرد و سخن پيغمبر خدا را از زبان صحابى باتقوا بشنويم؟

دوستان حُصين از اين پيشنهاد به وجد آمدند و شادمانه به سوى خانه زيد بن ارقم، صحابى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله حركت كردند و كم كم به درب خانه مراد خود رسيدند. از او اجازه ورود خواستند. زيد، به رسم مهمان نوازى، به استقبالشان شتافت و برايشان سفره اى بى ريا گسترد.

حُصين: اى پير معرفت! بر ما منّت نهادى و به

ص: 24

جسممان غذايى لذيذ و گوارا رساندى. خداوند تو را سر سفره هاى رضوان بنشاند؛ اينك از تو مى خواهيم كه از روح مان نيز پذيرايى كنى!

زيد بن ارقم: اى پسر برادر! به خدا سوگند سالخورده ام و عمرم سپرى شده است. توان آن چنانى ندارم؛ آن چه مى دانستم به شما رساندم. اينك سوغات جديدى برايتان ندارم، زيرا پاره اى از آنها را كه از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام، از ياد برده ام!

يزيد: اى زيد! در طول زندگى، بهره زيادى نصيبت شده است؛ رسول خدا را ديده و از او احاديث فراوانى شنيده اى؟ همراه پيامبر خدا جنگيده اى و پشت سرش نماز خوانده اى. بهره ات فراوان است؛ فروتنى مكن و بگذار كلامت را گوش در گوش و زبان در زبان، به حافظه تاريخ بسپاريم!

زيد: حال كه اصرار مى ورزيد، بگذاريد كمى تأمل كنيم؛ آن گاه با خوشحالى گفت: روزى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در مكانى ميان مكه و مدينه به نام «خُم»، براى ما خطبه خواند سپس خدا را حمد و ثنا گفت و پندگويى و يادآورى كرد.

آنگاه فرمود:

«اى مردم! همانا من بشرى هستم و مانند همه، مرگ و زندگى دارم. نزديك است كه فرستاده پرودگار، به سراغم آيد و به سوى عالم علوى پر گشايم و از ميان شما بروم.

من مى روم؛ ولى دو چيز گران بها در بين شما به يادگار مى گذارم؛ كتاب خدا كه سرشار از نور و هدايت است؛ پس به آن روى آوريد و از آن جدا نشويد و آن گاه تشويق و

ص: 25

ترغيب فراوان به قرآن نمود. پس از آن فرمود: گوهر گران سنگ ديگر، اهل بيتم هستند. درباره اهل بيتم، خدا را براى تان ناظر مى گيرم. به حقيقت به اين دو چيز گران بها چنگ بزنيد و تا زمانى كه اين هر دو در دستان شماست، گمراه نمى شويد. يكى، بزرگ تر از ديگرى است و آن، كتاب خداست كه رشته اى است از آسمان تا زمين و ديگرى، اهل بيتم؛ كتاب خدا و اهل بيتم از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. بنگريد پس از من، با آن ها چگونه رفتار مى كنيد.» (1) گل لبخند بر لبان سه يار ديرين شكفته شد.

عمر بن مسلم: اى زيد! از تو سپاس گزارم كه خانه دل ما را به نگينى چنين گران بها آذين بستى!

زيد كه از شادى آنان به وجد آمده بود، با خود فكر مى كرد عمر طولانى هم با وجود همه سختى ها و دشوارى هاى جسمانى، اين سود را دارد كه رشته هاى محبّت و مودّت را ميان پيشينيان و آيندگان مى تند. شايد آرزو مى كرد اگر عمر دراز از چنين فوايدى برخوردار است، چند صباحى ديگر در دنيا مهمان باشد؛ شايد بتواند امتداد سخن خود را در نوشته ابن حجر هيثمى ببيند؛ آن گاه كه مى نويسد:

«كسانى كه پيامبر خدا به پيروى از آنها دستور داده، بى ترديد، عارف به كتاب خدا و سنت رسول اند؛ زيرا به فرموده آن حضرت، تا كنار حوض از قرآن


1- صحيح مسلم، شرح نووى، ج 15، ص 179؛ سنن تزمذى، ج 2، ص 308؛ مسند احمد، ج 3، ص 17؛ حليةالاولياء، ج 1، ص 355

ص: 26

جدايى ناپذيرند و احاديث مبتنى بر تشويق و ترغيب به تمسّك اهل بيت عليهم السلام، به وجود استمرار تمسّك به آنان تا روز قيامت اشاره دارند، همان گونه كه كتاب عزيز نيز چنين است.»

ابن حجر در پايان مى نويسد:

«سزاوارترين كس از اهل بيت عليهم السلام براى تمسّك به او، پيشوا و عالم اهل بيت، على بن ابى طالب كرّم اللَّه وجهه است.» (1)

سه يار همراه از اين كه در كنار صحابى بزرگ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ره توشه اى از محبت اهل بيت عليهم السلام برچيده بودند، شادمان بودند و خداوند را شاكر كه بهترين غذاى روحى، از زبان زيد بن ارقم به آنان بخشيده شده بود. حالا ديگر ضربان قلب آنان با عشق و محبت به اهل بيت عليهم السلام مى تپيد. با سكوتى معنا دار، دوباره چشم به لبان لرزان پيرمرد دوختند؛ اما اين بار ديگر انتظارشان به درازا كشيد و سخنى از لبان خشك صحابى برنيامد؛ انگار ديگر ياراى سخن گفتن ندارد!

حُصين: برخيزيم و بيش از اين اسباب زحمتش را فراهم نكنيم.

زين بن ارقم با لبخندى، رضايت خود را از تصميم آنان اعلام مى كند. هنگام بيرون رفتن، صداى يزيد از سرداب خانه شنيده مى شود كه مى گويد: اى صحابى بزرگ! اين بار ديدار ما به درازا نمى انجامد ...


1- صواعق المحرقه، ص 151

ص: 27

پيامبر رحمت و عطوفت

پيامبر صلى الله عليه و آله باخبر بود كه در ميان قبيله طى، بت بزرگى هست كه هنوز گروهى آن را مى پرستند؛ از اين رو، فرمانده خردمند و ورزيده خود حضرت على عليه السلام را با صد و پنجاه سواره نظام، مأمور تخريب بت خانه آن قبيله كرد. على عليه السلام مى دانست كه قبيله طى، در برابر سربازان اسلام، ايستادگى خواهند كرد و كار، بدون جنگ، فيصله نخواهد يافت. پس سحرگاهان، بر نقطه اى كه بت در آنجا قرار داشت حمله برد و با موفقيّت كامل، گروهى از مقاومت كنندگان را دستگير و به حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به مدينه برد و گروهى نيز گريختند.

عدىّ بن حاتم كه بعدها در شمار مسلمانان مبارز و مجاهد درآمد و رياست آن منطقه را پس از پدر جوانمردش حاتم به عهده داشت، موضوع فرار خود را چنين شرح مى دهد:

من پيش از اين كه اسلام بياورم، فردى مسيحى بودم كه بر اثر تبليغات منفى كه درباره پيامبر صلى الله عليه و آله انجام گرفته بود، كينه اش را در دل داشتم. از پيروزى هاى وى در سرزمين حجاز، بى خبر نبودم و يقين داشتم كه روزى موج اين قدرت، به سرزمين طى هم خواهد رسيد. براى اين كه به دست سربازان پيامبر صلى الله عليه و آله اسير نشوم، به غلامان خود دستور دادم كه شتران تندرو و رهوارى را آماده حركت سازند

ص: 28

تا هرگاه خطرى پيش آمد، بى درنگ راه شام را در پيش گيرم.

روزى يكى از غلامان من وارد شد و زنگ خطر را به صدا درآورد و من بى درنگ همراه همسر و فرزندانم، به سوى شام كه مركز مسيحيت در شرق بود، رهسپار شدم؛ ولى خواهرم در ميان قبيله باقى ماند و به اسارت درآمد ...

بقيه ماجرا را از زبان خواهر عُدى بن حاتم بشنويم:

پس از اسارت و ورود به مدينه، روزى پيامبر صلى الله عليه و آله براى اداى نماز در مسجد، از كنار خانه اسيران مى گذشت. فرصت را مغتنم شمردم و در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله ايستادم و به وى گفتم: يا رسول اللَّه، پدرم درگذشته سرپرستم بود و از من حفاظت مى كرد.

اينك بر من منّت بگذار و مرا به كفيلم برسان.

پيامبر فرمود: كفيل تو چه كسى است؟

گفتم: برادرم عدىّ بن حاتم.

فرمود: همان شخص كه از خدا و رسول او به سوى شام گريخت؟ پيامبر صلى الله عليه و آله اين جمله را فرمودند و راه مسجد را پيش گرفتند.

فردا نيز عين همين گفت و گو ميان من و پيامبر صلى الله عليه و آله تكرار شد و به نتيجه نرسيد.

روز سوم كه از گفت و گو با پيامبر صلى الله عليه و آله نااميد بودم، تصميم داشتم كه ديگر درخواستى نكنم؛ ولى هنگامى كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از همان نقطه مى گذشت، جوانى را پشت سر او ديدم كه به من اشاره مى كند تا برخيزم و سخنان ديروز را تكرار كنم. من نيز برخاستم و سخنان روز گذشته را در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله تكرار كردم. ايشان در پاسخم فرمود: براى

ص: 29

رفتن شتاب مكن، من تصميم گرفته ام كه فردا تو را همراه امينى به زادگاهت بازگردانم.

عُدَى: آن جوانى كه پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله راه مى رفت، على بن ابى طالب عليه السلام بود. طبق وعده رسول اللَّه صلى الله عليه و آله كاروانى كه در ميان آنها از خويشاوندان ما نيز وجود داشت، به سوى شام مى رفت و خواهرم از پيامبر صلى الله عليه و آله خواسته بود تا با اين كاروان به شام بيايد و به ما بپيوندد. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز پذيرفته و مبلغى هم به عنوان هزينه مسافرت و مركبى راهوار و مقدارى لباس در اختيارش نهاده بود.

من در شام، در خانه خود نشسته بودم؛ ناگهان ديدم شترى با كجاوه، در برابر منزلم زانو زد؛ ديدم خواهرم است، او را به خانه بردم.

خواهرم، زن فهيم، عاقل و خردمندى بود. روزى با وى درباره پيامبر صلى الله عليه و آله گفت و گو كردم و گفتم، نظر تو درباره او چيست؟

گفت: در ايشان فضيلت هاى بسيار عالى ديدم، مصلحت مى بينم كه هر چه زودتر با او پيمان دوستى ببندى؛ زيرا اگر پيامبر باشد، بى ترديد، فضيلت از آنِ كسى خواهد بود كه پيش از ديگران به وى ايمان آورده باشد و اگر فرمانرواى عادى باشد، هرگز از او زيانى به تو نخواهد رسيد و از سايه قدرت او بهره مند خواهى بود.

سخنان خواهرم در من اثر كرد. تصميم درست را گرفته و راه مدينه پيش گرفتم. وقتى وارد شهر شدم، او را در مسجد يافتم. در برابرش نشستم و خود را معرّفى كردم. وقتى مرا شناخت، از جاى برخاست و مرا همراه خود به خانه برد.

ص: 30

در راه، پيرزنى جلوى او را گرفت و با وى سخن گفت. ديدم كه او با كمال فروتنى به سخنان آن پيرزن گوش مى دهد.

مكارم اخلاق وى، مرا مجذوب او ساخت. با خود گفتم بى ترديد او فرمانروايى عادى نيست. وقتى وارد خانه اش شدم، زندگى ساده وى، بيشتر توجه مرا به خود جلب كرد؛ تُشكى از ليف خرما در منزل داشت؛ آن را در اختيار من گذاشت و گفت: روى آن بنشين. شگفتى ام آن گاه بيشتر شد كه ديدم شخص اوّل حجاز، خود، روى زمين نشست.

در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله رو به من كرد و فرمود:

آيا تو به آيين ركوسى نبودى؟

گفتم: چرا!

فرمود: چرا يك چهارم درآمد قوم خود را به خود اختصاص داده بودى؛ آيا آيين تو اين اجازه را به تو داده بود؟

گفتم: خير.

سرم را به زير افكندم و از گزارش هاى غيبى وى، مطمئن شدم كه او فرستاده خداست.

حضرت فرمود: فقر و تهيدستى مسلمانان، مانع از اسلام آوردن تو نشود؛ زيرا روزى فرا خواهد رسيد كه ثروت جهان به سوى آنها سرازير مى شود و كسى نيست كه آن را جمع و ضبط كند، اگر فزونى دشمن و كمى مسلمانان مانع از ايمان آوردن شماست، به خدا سوگند، روزى فرا مى رسد كه بر اثر گسترش اسلام و فزونى مسلمانان، زنان تنها از قادسيه به زيارت خانه خدا مى آيند و احدى مزاحم آنها نمى شود. (1)


1- مغازى، ج 3، صص 988- 989؛ سيره ابن هشام، ج 2، صص 578- 681

ص: 31

معصوم دوم امام على عليه السلام

اشاره

حضرت على عليه السلام در سيزدهم رجب سال 30 عام الفيل(10 سال قبل از بعث پيامبر صلى الله عليه و آله) در داخل خانه كعبه به دنيا آمد. مادرش فاطمه بنت اسد و پدرش ابوطالب نام داشت. در بيست و يكم ماه رمضان سال 40 هجرى، در شهر كوفه، به درجه شهادت نائل گرديد. قبر مطهرش در نجف اشرف قرار دارد.

مجموع عمر على عليه السلام را مى توان به پنج قسمت تقسيم كرد، نخستين آن پيش از بعثت است كه حدود ده سال و دوره حساس شكل گيرى شخصيت اوست، على عليه السلام در اين ده سال تحت تربيت و نظارت رسول رحمت بود. على عليه السلام در خطبه قاصعه از اين دوره تربيتى چنين ياد مى كند:

«شما(ياران پيامبر) از خويشاوندى نزديك من با رسول خدا و موقعيت خاصى كه در نزد آن حضرت داشتم، آگاهيد، مى دانيد كه در ايام خردسالى، پيامبر صلى الله عليه و آله مرا در آغوش مى گرفت و به سينه خود مى فشرد و ... غذا در دهان من مى گذارد و من همچون بچه اى كه به دنبال مادرش مى رود، همه جا همراه او مى رفتم، هر روز يكى از فضايل

ص: 32

اخلاقى خود را به من تعليم مى كرد و دستور مى داد كه از آن پيروى كنم. (1) و امّا دومين قسمت از زندگانى على عليه السلام را مى توان از بعثت تا هجرت به مدينه جستجو كرد كه حدود سيزده سال است. نخستين افتخار على عليه السلام در اين دوران پيشگامى او در پذيرش اسلام است. برادران اهل سنت در اين باره مى گويند: حضرت محمد صلى الله عليه و آله روز دوشنبه به نبوّت مبعوث شد و على عليه السلام فرداى آن روز(سه شنبه) با او نماز خواند. (2) خود حضرت در همان خطبه قاصعه مى گويد: آن روز، اسلام جز به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و خديجه عليها السلام راه نيافته بود و من سومين نفر آنها بودم. نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوت را مى شنيدم. (3) پيامبر اسلام به مدت سه سال از دعوت عمومى خوددارى نمود و پس از سه سال فرشته وحى نازل شد و به ايشان ابلاغ شد تا دعوت همگانى خود را از طريق دعوت خويشان و بستگان آغاز نمايد.

پس از دعوت رسول خدا صلى الله عليه و آله سكوتى مطلق، آميخته با بهت و حيرت بر همه سايه افكند، على عليه السلام كه در آن روز بيش از 15 سال نداشت سكوت را در هم شكست و برخاست و رو به پيامبر كرد و گفت:

«اى پيامبر خدا من تو را در اين راه يارى مى كنم.»


1- نهج البلاغه، خطبه 192
2- استيعاب، ج 3، ص 32
3- نهج البلاغه، خطبه 192

ص: 33

حضرت از او خواست تا سكوت كند. سه بار اين جريان تكرار شد و كسى جز على عليه السلام پاسخ رسول خدا صلى الله عليه و آله را نداد، در اين موقع پيامبر صلى الله عليه و آله دست خود را بر دست على زد و فرمود: هان اى خويشاوندان و بستگان من! على برادر و وصى و خليفه من در ميان شماست. (1) در سال سيزدهم بعثت، ميان پيامبر اكرم و اهل يثرب پيمان عقبه دوم منعقد شد و آنان پيامبر صلى الله عليه و آله را به مدينه دعوت كردند. مكيان تصميم به قتل رسول خدا گرفتند و داستان ليلةالمبيت شكل گرفت. فرشته وحى، پيامبر را از نقشه شوم مشركان آگاه ساخت و دستور داد تا ايشان به يثرب هجرت كند. پيامبر صلى الله عليه و آله هم نقشه سران قريش را با على عليه السلام در ميان گذاشت و فرمود: امشب در بسترم بخواب و آن پارچه سبزى را كه من هر شب بر روى خود مى كشيدم، بر روى خود بكش تا تصور كنند كه من در بستر خفته ام. على عليه السلام شجاعانه و صادقانه بجاى رسول اللَّه در بستر خوابيد و دشمنان هم طرفى نبستند. قرآن مجيد اين فداكارى بزرگ على عليه السلام را در تاريخ اسلام با كريمه قرآنى جاودانگى بخشيد و فرمود: بعضى از مردم با ايمان همچون على عليه السلام در ليلة المبيت به هنگام خفتن در جايگاه پيامبر صلى الله عليه و آله جان خود را براى كسب خشنودى خدا مى فروشند و خداوند نسبت به بندگانش مهربان است. (2) مفسران مى گويند اين آيه درباره فداكارى بزرگ


1- الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 63
2- بقره: 207

ص: 34

على عليه السلام در ليلة المبيت نازل شده است. (1) خود حضرت نيز در شوراى شش نفرى كه به دستور عمر براى تعيين خليفه تشكيل گرديد با اين فضيلت بزرگ بر اعضاى شورا احتجاج كرد و فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا جز من چه كسى در آن شب پرخطر كه پيامبر صلى الله عليه و آله عازم غار «ثور» بود، در بستر او خوابيد و خود را سپر بلا نمود؟! همگى گفتند: كسى جز تو نبود. (2) و امّا دوره سوم زندگى حضرت امير از هجرت تا وفات پيامبر صلى الله عليه و آله بود در اين دوره بود كه على عليه السلام در عقد اخوت به افتخار برادرى حضرت رسول صلى الله عليه و آله نايل آمد. پس از آن كه براى هر يك از حاضران برادرى تعيين گرديد، على عليه السلام كه تنها مانده بود، با چشمان اشكبار به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كرد: بين من و كسى پيوند برادرى برقرار نساختى.

39 پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تو برادر من در دو جهان هستى. (3) در اين دوران شاهد فداكارى هاى بزرگ حضرت در جبهه هاى جنگ هستيم. پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پس از هجرت به مدينه، بيست و هفت غزوه با مشركان و يهود و شورشيان داشت كه على عليه السلام در بيست و شش غزوه شركت داشت و تنها در غزوه تبوك به علت حساسيت شرايط كه بيم آن مى رفت منافقان در غياب پيامبر صلى الله عليه و آله در مركز حكومت اسلامى، دست به توطئه بزنند، به دستور


1- شرح نهج البلاغه، ج 13، ص 262
2- خصال، ج 2، ص 560
3- مستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 14

ص: 35

پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه ماند. در جنگ هاى احد، بدر، خندق و ساير غزوات نقش تعيين كننده اى داشت.

پس از رحلت حضرت رسول صلى الله عليه و آله على عليه السلام شايسته ترين فرد براى اداره امور جامعه اسلامى بود و در حوزه اسلام جز پيامبر صلى الله عليه و آله هيچ كس از نظر فضيلت، تقوا، بينش فقهى، جهاد و كوشش در راه خدا و ساير صفات عالى انسانى به پايه على عليه السلام نمى رسيد. به دليل همين شايستگى ها، آن حضرت بارها به دستور خدا و توسط پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به عنوان رهبر آينده مسلمانان معرفى شده بود كه از همه آنها مهم تر جريان «غدير» است، از اين نظر انتظار مى رفت كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله بلافاصله على عليه السلام زمام امور را در دست گيرد و رهبرى مسلمين را ادامه دهد، امّا عملًا چنين نشد و امام بر سر دو راهى سرنوشت ساز، سكوت يا قيام و احقاق حق قرار گرفت.

خود حضرت در خطبه شِقْشِقيه درباره اين اوضاع مى فرمايد:

«من رداى خلافت را رها ساختم و دامن خود را از آن درپيچيدم، در حالى كه در اين انديشه فرو رفته بودم كه آيا با دست تنها بپاخيزم و يا در اين محيط پرخفقان و ظلمتى كه پديد آورده اند، صبر كنم؟ محيطى كه پيران را فرسوده، جوانان را پير و مردان با ايمان را تا واپسين دم زندگى به رنج وامى دارد.(عاقبت) ديدم بردبارى و صبر، به عقل و خرد نزديك تر است، لذا شكيبايى ورزيدم ولى به كسى مى ماندم كه خار در چشم و استخوان در گلو دارد، با چشم

ص: 36

خود مى ديدم ميراثم را به غارت مى برند.» (1) مهم ترين فعاليت هاى امام عليه السلام در دوران خلفا، عبادت و بندگى خدا، تفسير قرآن، پاسخ به پرسش هاى دانشمندان ملل جهان، به ويژه يهود و مسيحيان و بيان حكم شرعى رويدادهاى نوظهور كه در اسلام سابقه نداشت، كار و كوشش براى تأمين زندگى و مشاوره مورد اعتماد به خلفا در مسائل سياسى و علمى است و مرحله پايانى زندگى حضرت كه از خلافت تا شهادت است.

خلافت و زمامدارى على عليه السلام كه سراسر عدل و دادگرى و احياى سنت هاى اصيل اسلامى بود، بر گروهى سخت گران آمد و صفوف مخالفى در برابر حكومت او تشكيل گرديد، اين مخالفت ها سرانجام به نبردهاى سه گانه با «ناكثين» «قاسطين» و «مارقين» منجر گرديد و اين چنين بود كه آن يگانه دهر را به رضا و رضوان الهى متصل ساخت، امّا حب على عليه السلام در دل هاى محبان آن حضرت جاودانه ماند.

از سلمان فارسى درباره على عليه السلام سؤال شد، گفت: من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: «همواره با على بن ابى طالب همراه باشيد، او مولاى شماست او را دوست بداريد، او بزرگ شماست از او پيروى كنيد. او داناترين شماست، او را گرامى بداريد، او شما را به بهشت رهنمون است، پس عزيزش بداريد، هرگاه شما را خواند، اجابتش كنيد و هرگاه فرمان داد فرمان بريد. آن گونه كه مرا دوست داريد او را


1- نهج البلاغه، خطبه 3

ص: 37

دوست بداريد و آن گونه كه مرا گرامى مى داريد او را نيز عزيز بداريد بدانيد آن چه من درباره على عليه السلام به شما گفته ام، جز به دستور پروردگارم- جَلّتْ عَظَمَتُهُ- نبوده است.» (1) رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله در سخنى ديگر مى فرمايد:

«اى على! مَثَل تو در قرآن، مثل سوره «قُل هُوَ اللَّهُ احد» است، هر كس اين سوره را يك بار بخواند، گويا يك سوم قرآن را خوانده است و اگر آن را دو بار بخواند، گويا دو سوم قرآن را خوانده است، چنان چه آن را سه بار بخواند، گويا همه قرآن را خوانده است و تو يا على! هر كس تو را به قلبِ خود دوست داشته باشد، يك سوم ايمان را داراست و اگر تو را به قلب و زبانش دوست بدارد به دو سوم ايمان دست يافته است چنان چه به قلب و زبان و عمل خويش با تو دوستى كند، همه ايمان را در خود گرد آورده است.

اى على! سوگند به خدايى كه مرا به حق، به عنوان نبىّ، برگزيده است، اگر اهل زمين، تو را مثل اهل آسمان دوست مى داشتند، خداوند هرگز احدى از آنان را به آتش دوزخ، عذاب نمى كرد.» (2) حضرت فاطمه عليها السلام نيز حب على عليه السلام را عامل سعادت و خوشبختى انسان مى شمارد و مى فرمايد:

«انَّ السَعيدَ كُلَّ السَّعيدِ حَقَّ السّعيدِ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً فى حَياتِهِ و بَعْدَ مَوْتِهِ (3)

؛ نيك بختِ سراسر


1- فرائد السمطين، ج 1، ص 78، ح 45
2- مناقب، خوارزمى، ص 246
3- ينابيع المودّه، ص 213

ص: 38

نيك بخت، كسى است كه على عليه السلام را در هر حال(مرگ و زندگى) دوست بدارد.»

على عليه السلام وجود ارزش مندى است كه همه ارزش هاى خاكى و افلاكى را در خود گرد آورده است، ارزش هاى على عليه السلام ارزش هايى نيستند كه با امور محسوس و مادى برابر بوده و جايگزين داشته باشند. على عليه السلام انسانى كامل، رهبرى آگاه و وارسته، خيرخواه و خستگى ناپذير، جنگ جويى دلير، عابدى عاشق، عارفى شيدا، سرپرستى دلسوز، تكيه گاهى مطمئن، پدرى نمونه، همسرى شايسته و نخستين جانشين بى نظير نبوت است. در اين مقال كوتاه، درياى فضايل على عليه السلام نمى گنجد. تنها نمى از يمى و قطره اى از درياى بيكران فضايل على عليه السلام را به رشته تحرير آورده ايم.

ص: 39

هارونِ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

راستى با كدامين واژه مى توان به توصيف آفتاب نشست؟

اخلاص او آن گاه كه در بحبوحه كارزار، برخاست [تا مبادا ذره اى شائبه نفسانى در آن باشد] معنا گرفت؛ چون به همراه همسر و فرزندانش، افطار خود را سه شب پياپى به مسكين و يتيم و اسير بخشيد، خودخواهى ها رخت بربست و دگرخواهى، معنا و مفهومى تازه يافت؛ آن شب كه ضربه شمشير ابن ملجم بر فرق نازنينش نشست، عفو و گذشت در برابرش به زانو درآمد،

على عليه السلام، اقيانوسى است كه كرانه اش، سراسر هستى را پوشانيده است و خورشيد محبت على عليه السلام، روشناى دل هاى عاشقان و نورافشان پرده هاى زمان است.

فضيلت هاى او بى شمار است و كسى را ياراى شمردن همه آنها نيست. آيا اين سخن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را شنيده اى كه به على عليه السلام فرمود:

«مقام و منزلت تو نسبت به من، همان مقام و منزلت هارون به موسى است؛ جز اين كه، پيامبرى، پس از من نخواهد آمد.»

اين سخنى بود كه بارها به گوش «سعيد بن مسيب» خورده بود؛ ولى او دوست داشت اين حديث را از «سعد»

ص: 40

بشنود؛ همان كسى كه بى واسطه اين روايت را از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله شنيده و به حافظه تاريخ سپرده بود.

او به مردم رسانده بود كه در آستانه جنگ تبوك، پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله بر آن شد تا خودش فرماندهى لشكر را برعهده بگيرد؛ از اين رو در فكر جانشينى شايسته براى خود در مدينه بود تا با درايت و تدبير، امور مدينه را در نبود ايشان، عهده دار شود. كسى جز على عليه السلام را شايسته اين مهم نيافت؛ پس به ايشان فرمود:

«على جان! مى خواهم تو را جانشين خود در مدينه قرار دهم تا در نبود من، مركز فرماندهى اسلام، در دستان با اقتدار تو باشد و كسى به آن طمع نكند».

سراسر وجود على عليه السلام، از شوق حضور در جهاد پُر بود و دوست داشت چون همشيه، پيشاپيش سپاه اسلام، بر دشمن زبون بتازد و از ثواب جهاد بهره مند شود و شايد هم به پوشيدن لباس سرخ شهادت مى انديشيد؛ همان دغدغه اى كه در جنگ احد نيز پس از پذيرش زخم هاى فراوان و نرسيدن به افتخار شهادت، از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله خواسته بود.

كمى به فكر فرو رفت و سپس با شرم و آزرمى فراوان، به آهستگى گفت:

«اى رسول گرامى! آيا مرا به پاسدارى زنان و كودكان مى گماريد؟»

رسول رحمت، لبخندى بر چهره نگران على عليه السلام زد و

ص: 41

آفتاب اين تبسّم، كافى بود تا قلب و روح مولا را گرم و آرام كند؛ سپس فرمود:

«آيا دوست ندارى منزلتت نسبت به من، همانند منزلت هارون به موسى باشد؟ جز اين كه، بعد از من، پيامبرى نخواهد آمد.» (1)

با اين كه اين واقعه را سعيد بارها از اين و آن شنيده بود، اما مى خواست از راوى اصلى آن، يعنى «مسعود» هم اين حديث را بشنود. بارها از دوستش «عامر بن سعد بن ابى وقاص» خواست، هر طور شده، ترتيب ملاقاتى با پدرش را براى او فراهم كند؛ ولى هر بار «عامر»، يا فراموش مى كرد و يا اين كه «سعد» مجال كافى براى پذيرش او نداشت.

سرانجام روزى عامر به سعيد گفت: دوست شفيقم! زمان ديدار فرا رسيد و پدرم سعد امروز تو را به ميهمانى ناهار دعوت كرد.

... پس از پذيرايى، نوبت به پرسش و پاسخ رسيد، سعيد از سعد اجازه خواست و پرسيد:

«اى سعد! آيا خودت اين حديث را از پيامبر گرامى اسلام شنيده اى؟

اين پرسش، به واكنش ناگهانى سعد انجاميد؛ چون انتظار شنيدن اين پرسش را از سعيد نداشت! او روايت را


1- صحيح مسلم، شرح نووى، ج 15، ص 174؛ صواعق المحرقه، ص 175

ص: 42

آن قدر مسلّم و يقينى مى دانست كه گمان نمى كرد كسى درباره آن ترديد كند. ناراحتى او از اين بود كه هنوز ديرگاهى نگذشته كه اين سخن از لبان مبارك رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بيرون آمده و كسانى كه بى واسطه آن را شنيده اند هم در قيد حياتند و درباره آن چنين ترديد مى كنند؛ پس فرداها كه شاهدان عينى آن، رخت سفر به عالم ديگر بربندند، چه ها كه نخواهند گفت! از به ياد آوردن ناديده انگاشتن روايت از سوى آيندگان، ضربان قلبش تندتر مى زد و گرماى زياد، خون را در رگ هاى بدنش كه با شدّت در حال آيند و روند بودند، حس كرد.

دست هاى لرزان خود را با تندى بر دو گوش خود نهاد و گفت:

«اى سعيد! كر شوم اگر اين گوش ها، چنين حديثى را نشينده باشد!» عرق شرم بر پيشانى سعيد نشست و از شرمندگى، ديدگانش به پيش پاى سعد خيره شد و غرق در افكار خويش شد ...» (1)


1- صواعق المحرقه، ص 72؛ صحيح مسلم، شرح نووى، ج 15، ص 174

ص: 43

تك سوار خندق

عمرو بن عبدود، سومين رزم آور قريش بود. در بدر، با سپاه اسلام جنگيده و مجروح شده بود و در اثر جراحت، نتوانست در جنگ احد شركت كند؛ ولى در روز خندق، چشم اميد سپاه كفر، به او بود. پيش از همه، با پرچمى مخصوص به ميدان آمد. آتش غرور و نخوت از سراسر وجودش شعله مى كشيد و تو گويى كه زمين را زير پاى خود موم و نرم مى ديد! وقتى حسّ نخوت و تكبّرش به اوج رسيد، گردن افراشت، صدايش را در گلو انداخت و با آهنگى خشن فرياد زد: «آيا مردى نيست كه با من رو به رو شود»؟

كسى را ياراى برابرى با او نبود. همه مات و مبهوت بودند و تنها دلى كه هيمنه و هيبت الهى بر آن سايه افكنده بود و عمروبن عبدود را خوار و كوچك مى ديد، جوانى دلير و محبوب خدا و رسول صلى الله عليه و آله بود؛ با وقار و سنگين از جاى برخاست و به پيشگاه پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و اجازه نبرد خواست! اطرافيان با مشاهده اين همه شجاعت و دليرى، نگاهى از روى تحسين به او انداختند و از اين كه على عليه السلام، غرور به تاراج رفته آنان را به ايشان باز مى گرداند، شادمان بودند؛ ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود:

ص: 44

«اى على! برگرد!»، على عليه السلام با ناراحتى بازگشت؛ امّا از اطاعت كردن فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله هم خشنود بود.

دگر باره عمرو بانگ زد: «آيا در ميان لشكرتان مردى نيست و نمى خواهد به بهشت پرواز كند؟ سكوت، بيابان را فراگرفت و نفس ها در سينه حبس شد و جنگاوران از شدت افسردگى، به زمين خيره شدند. كسى را ياراى چشم برداشتن نبود، شرمسار از اين كه چشمشان به ديدگان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بيفتد و ياراى پاسخ گويى نداشته باشند.

اين بار هم صداى ريز و درشت قدم ها شنيده شد؛ آرام به سوى صدا خيره شدند؛ جوان مرد لشكر اسلام بود؛ على مرتضى! به سوى رسول خدا آمد: «اى رسول خدا! تمام عزّت و غيرت ما را لگدمال كرد؛ اگر رخصت دهيد، پاسخش را بگويم»!

تكرار واقعه و اين بار با تمام علاقه اى كه رسول اللَّه به تك سوار خندق داشت، به او اجازه ميدان داد و گل از گل حيدر شكفت ...

عمرو احساس مى كرد كه كسى جرأت رويارويى با او را ندارد؛ امّا ناگاه ديد تك سوارى به سويش پر مى گشايد.

ناگهان در خود احساسى غريب كرد ...

كم كم سوار به او نزديك و نزديك تر شد، حالا صدايى را به روشنى مى شنيد: «شتاب مكن! بى ترديد آمد كسى كه بدون ناتوانى، پاسخ دهنده صداى توست؛ كسى كه داراى آگاهى و بصيرت است و راستى، مايه هر رستگارى است.

ص: 45

من اميدوارم در پى جنازه ات، نوحه خوانى برپا شود. ضربه سهمگينى بر تو وارد مى شود كه يادش در هنگامه حوادث، تكان دهنده، باقى ماند!

هنگامى كه رجزخوانى على عليه السلام پايان يافت، عمرو ناباورانه گفت: «تو كه هستى»؟ على عليه السلام فرمود: «منم على!»

- پسر كه؟

- «پسر عبدمناف، من على بن ابى طالبم و شنيدم كه تو با قريش، پيمانى خدايى بستى كه به يكى از دو چيز كه به سوى آن خوانده شوى، پاسخ مثبت دهى»

عمرو پاسخ داد: آرى! همين گونه است.

على عليه السلام فرمود: «يكى از دو چيزى كه از تو مى خواهم اين است كه تو را به خدا و رسول فرا مى خوانم تا اسلام بياورى».

گفت: «من نيازى به اين ها ندارم».

على عليه السلام فرمود: «حال كه چنين است، تو را به جنگ تن به تن دعوت مى كنم»!

عمرو، از اين همه شجاعت و صلابت درشگفت شد.

ناگهان احساسى ناشناخته از ترس، وجودش را فراگرفت.

خواست از رويارويى از او پرهيز كند؛ از اين رو گفت: پسر برادر! [با اين جمله مى خواست حضرت را از نظر سنى تحقير كند] چرا اين پيشنهاد را مى كنى؟ من دوست ندارم تو را بكشم؛ آيا از ميان عموهايت كه از تو بزرگ تر باشند،

ص: 46

كسى پيدا نشد؟ برگرد! ناخوش دارم كه خون تو را بريزم.»

امام عليه السلام فرمود: «اما به خدا سوگند! من دوست دارم خون تو را بريزم»!

عمرو از اين سخن بسيار خشمگين شد و چالاك از اسب به زير آمد و اسب را پى كرد! گويا شعله اى از آتش شده بود! به سوى امام على عليه السلام خيز برداشت و با تمام توان، شمشير را بالاى سر برد. على عليه السلام هم سپر خود را بالا گرفت. شمشير عمرو به سپرى كه از پوست خالص بود، اصابت كرد و سپر را پاره كرد و شمشير، داخل سپر باقى ماند و بخشى از آن، به سر امام عليه السلام اصابت كرد.

در اين حال، امام عليه السلام نيز شمشيرش را با پاهاى عمرو آشنا ساخت؛ عمرو به زمين غلطيد و گرد و غبارى غليظ، فضاى معركه نبرد را فراگرفت؛ به گونه اى كه امتداد نگاه لشكريان بريده شده و ديگر نمى توانستند چيزى را ببينند، دل ها در سينه مى تپيد و هر كدام از سپاهيان، انتظار پيروزى جنگجوى خود را مى كشيدند.

سپاه اسلام شنيده بودند كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود:

«اينك تمام اسلام، در برابر تمامى كفر قرار گرفته است.» از اين رو، دست هاى خويش را به سوى خالق هستى گشوده بودند و پيروزى تمام اسلام را مى طلبيدند.

... كم كم گرد و غبارها فرو نشست، فضا روشن شد و ناگهان با ديدن صلابت سرو دلير اسلام، علىّ مرتضى عليه السلام، صداى تكبير از سپاه اسلام برخاست و با شور و شادمانى،

ص: 47

هر يك از آنها ديگرى را در آغوش گرفت و اشك شوق از ديدگانشان جارى شد؛ احساس كردند عزّت و غرور پايمال شده آنان، به سويشان بازگشته است. از همه گوياتر، سخن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بود كه فرمود:

«ضربت على عليه السلام در روز خندق، از عبادت جنّ و انس برتر است ...»

آرى! عمرو بن عبدود، با پاهايى قطع شده بر زمين افتاده بود و خون، مانند ناودان از او جارى بود و مردى الهى كه با طمأنينه و وقار به سويش گام برمى داشت و مى خواست او را از زندگى نكبت بارش رهايى بخشد، بر سينه اش نشست؛ اما ناگهان چون برقى جهنده برخاست و در اطراف عمرو قدم مى زد و لبان مباركش به گفتارهايى نامفهوم به ترنّم درآمد ...

سپاهيان، از دو سو مات و مبهوت بودند و با خود مى انديشيدند كه چه اتفاقى افتاده كه على عليه السلام از سينه جنگاورِ جنگاوران دشمن برخاسته و با آرامشى خاص، در اطراف او قدم مى زند ..

لشكر اسلام، با خود مى گفتند: «چرا كارش را تمام نمى كنند»؟ همراهان عمرو مى گفتند: «اى كاش او را واگذارد ...!»

لحظات به كندى و سختى مى گذشت؛ تا اين كه ديگر بار، على عليه السلام بر سينه عمرو نشست و كار او را يكسره كرد و در حالى كه رخسارش، شاداب و درخشنده بود، آرام آرام پيش آمد و در آغوش پيامبر رحمت جاى گرفت.

ص: 48

زره گران بهاى عمرو كه همچنان بر تنش بود، با تابش خورشيد بر آن، برقى به فضا مى تابانيد؛ به گونه اى كه ديدگان هر بيننده اى را خيره مى كرد، رسم بر آن بود كه در نبرد تن به تن، شمشير و كلاه خود و زره مغلوب، غنيمتى بود براى جنگجوى غالب؛ اما حضرت چنين نكرد و چيزى را از عمرو به غنيمت نگرفت. شگفتى آن گاه شد كه همه آگاه بودند از گران بهايى و كم نظيرى زره عمرو و هر كسى دلش مى خواست آن را تصاحب كند! ... آنان نمى دانستند كه اين برخورد كريمانه حضرت، مرهمى خواهد شد بر دل ريش ريش خواهرش «عمره»؛ وقتى به بالين برادر رسيد و زره پربها در تن برادر ديد، سروده اى به صحيفه تاريخ، در عظمت امام عليه السلام افزود كه:

«اگر كشنده عمرو، جز او بود، تا جان در بدن داشتم، گريه مى كردم؛ اما كشنده، كسى است كه نمى توان از او خرده گرفت و از ديرزمان به شرافت و كرامت مشهور بوده است.» (1)


1- مستدرك حاكم، ج 3، ص 32

ص: 49

معصوم سوم حضرت زهرا عليها السلام

اشاره

فاطمه زهرا عليها السلام، بانوى بانوان دو جهان، عطاى خداوند سبحان، كوثر پر بهاى قرآن، همتاى امير مؤمنان على عليه السلام است كه در بيستم جمادى الثانى سال دوم يا پنجم بعثت، در مكه مكرمه به دنيا آمد. پدرش محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و مادرش خديجه كبرا عليها السلام و همسرش على مرتضى عليه السلام است. پسران او، امام حسن مجتبى و امام حسين عليهما السلام و دختران او زينب و امّ كلثوم عليهما السلام مى باشند.

زمان شهادت او، سيزدهم جمادى الاولى يا سوم جمادى الثانى سال يازدهم هجرى و آرامگاه او در محل نامعلومى در مدينه است.

وجود مقدس فاطمه عليها السلام محور و مركز آل عباست، او مادر پيشوايان دين است فرزندانى كه مسلمانان و آدميان بر سفره دانش و معرفت و فضايل آنان خوشه بر مى چينند و منبع خير و بركت فراوان در اعصار و ازمان اند.

رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله در حقش مى فرمايد: فاطمه، پاره تن من است. هر كس او را به خشم آورد مرا به خشم آورده است. (1)


1- صحيح بخارى، ج 5، ص 83، ح 232

ص: 50

همسرش امام على عليه السلام نيز از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره اش مى فرمايد: بى گمان، خدا براى خشم تو، خشم مى كند و براى خشنودى تو، خشنود مى شود. (1) او سرور زنان بهشت است و در نزد پدر نيز جايگاهى بس رفيع دارد، حضرت رسول به وى خوش آمد مى گفت و برايش تمام قد برپا مى ايستاد، دستش را مى گرفت و مى بوسيد و در جاى خود مى نشانيد. (2) عادت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن بود كه وقتى به مسافرت مى رفتند آخرين شخصى كه با او خداحافظ مى كردند، فاطمه بود در بازگشت نيز نخستين فردى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به ديدارش مى شتافت، فاطمه بود. (3) نام ها و لقب هاى متعدد او، مانند فاطمه، زهرا، بتول، حورا، صديقه، طاهره، عابده، عالمه غير معلمه، ريحانه، محدّثه، عذرا، امّ ابيها، زهره، تقيه، راكعه و غير آن، هر كدام گوشه اى از فضايل و جلوه اى از شخصيت بى نظير او را مى نماياند به حدى مقام او بالاست كه در روايات، خشم و رضاى او خشم و رضاى خدا به شمار آمده و از مقام شفاعت در قيامت برخوردار است.

او اولين كسى خواهد بود كه وارد بهشت مى گردد.

بهشت مشتاق اوست و به تعبير رسول اكرم صلى الله عليه و آله فاطمه زهرا عليها السلام بوى بهشت مى دهد.


1- مستدرك حاكم، ج 3، ص 154
2- همان
3- همان، ص 156

ص: 51

حضرت رسول صلى الله عليه و آله به هر كس كه براى خواستگارى فاطمه عليها السلام مراجعه مى كرد مى فرمود: من در اين باره منتظر فرمان خداوند هستم. اما هنگامى كه على عليه السلام به همين منظور نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و خواسته اش را مطرح كرد پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرمود:

«جبرئيل پيش از وى نزد آن حضرت آمده و به وى گفته، خداوند تعالى فاطمه را در آسمان به همسرى على عليه السلام درآورده و فرشتگان را بر آن گواه گرفته است.»

تمام اين ها براى آن بود كه على عليه السلام پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بهترين انسان ها بود و پيامبر صلى الله عليه و آله و فاطمه عليها السلام اين نكته را به خوبى مى دانستند و على عليه السلام تنها همسر شايسته فاطمه بود. در اسلام نيز روانيست كه پدر، دخترش را به مردى كه همشأن او نيست، به زنى دهد. در اين باره مى توان به حديثى كه از امام صادق عليه السلام روايت شده، استناد جُست، آن حضرت فرموده است: اگر خداوند امير مؤمنان عليه السلام را براى فاطمه نيافريده بود از آدم تا پايين تر از وى همتايى براى فاطمه بر روى زمين وجود نمى داشت (1).

حضرت زهرا عليها السلام در سال هاى پرفراز و نشيب پس از هجرت، در كنار پدر و همسر، مدافع اسلام بود. در جنگ هايى كه پيش مى آمد، گاهى در ميدان هاى نبرد، براى امدادگرى، كارهاى خدماتى و مداواى مجروحان حضور مى يافت. در عبادت و نيايش و نماز و روزه و دعا و حالات معنوى مقامى بسيار ارجمند داشت.

از امام حسن عليه السلام منقول است كه: در شب جمعه مادرم را ديدم كه براى عبادت ايستاده بود او همچنان به حالت ركوع و سجود و قيام و قعود بود كه سپيده سرزد، او براى


1- اعيان الشيعه، ج 22، ص 569

ص: 52

مردان و زنان مؤمن دعا مى كرد و يكايك آنها را نام مى برد من از او پرسيدم: چرا براى خود دعا نمى كنى و براى ديگران دعا مى نمايى؟ فرمود: پسرم! نخست همسايه سپس خانه!

فاطمه زهرا عليها السلام از نظر برخورد شايسته با همسر و زندگى ساده و بى توقّع در كنار او و همدردى و همراهى با تلخى هاى زندگى، الگوى وفا و صميمت بود. از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله به خانه فاطمه عليها السلام وارد شد، فاطمه را ديد كه لباسى از پشم شتر در بر كرده است و به دست خويش آرد مى كند و در همان حال به فرزندش شير مى داد. رسول خدا صلى الله عليه و آله با ديدن اين منظره گريست و فرمود: دخترم تلخى دنيا را به خاطر شيرينى آخرت بچش. فاطمه عليها السلام گفت: خداوند را براى نعمت هايى كه داده مى ستايم و به خاطر داده هايش ثنا مى گويم، پس اين آيه نازل شد:

«وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى» (1)

؛ و به زودى خداوند به تو ببخشد تا راضى شوى. (2)

شيخ صدوق هم از على عليه السلام روايت كرده كه فاطمه عليها السلام آنقدر با مشك آب مى آورد كه بند مشك در سينه اش اثر نهاد و آنقدر دستاس مى كرد كه دستش زبْر شد و پينه بست و آنقدر خانه را مى رُفت كه لباس هايش گردآلود مى شد و آنقدر آتش در زير ديگ مى افروخت كه لباس هايش دودآلود و سياه مى گشت. (3)


1- ضحى: 5
2- زندگى و سيماى حضرت فاطمه زهرا عليها السلام، ص 55
3- همان، صص 9- 57

ص: 53

حضرت فاطمه عليها السلام دل به جلوه هاى مادّى زندگى نبسته بود و اهل انفاق، صدقه، ايثار و مواسات بود. لباس عروسى خويش را به نيازمندى كه به دَرِ خانه او آمده بود، بخشيد، درباره ايثار او و شوهر و فرزندانش سوره هل اتى نازل شد كه افطار خودش را به مسكين و يتيم و اسير داده بودند از هرگونه كمك مالى به نيازمندان مضايقه نداشت.

خداگرايى فاطمه عليها السلام در نوع خود بى نظير است.

پيامبر صلى الله عليه و آله از دخترش پرسيد: فاطمه جان! چه حاجتى دارى؟ اكنون فرشته وحى در كنار من است و از سوى خدا پيام آورده است تا هر چه بخواهى تحقق پذيرد، فاطمه پاسخ داد: لذتى كه از خدمت حضرت حق مى برم، مرا از هر خواهشى بازداشته است. حاجتى جز اين ندارم كه پيوسته ناظر جمال زيبا و والاى خداوند باشم. (1) وقتى آيه هاى عذاب بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل گرديد، پيامبر و ياران وى گريستند زهرا از گريه پدر آگاه شد، علت را پرسيد. پيامبر، آيه هاى عذاب الهى را كه تازه نازل شده بود براى فاطمه تلاوت فرمود: فاطمه از خوف الهى بر زمين افتاد و فرمود: واى، واى بر كسى كه داخل دوزخ مى شود. (2) در زمينه دانش اندوزى آن حضرت آمده كه، آنچه را فرشتگان الهى از اسرار و دانش ها براى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله باز


1- فرهنگ سخنان فاطمه، ج 6، ص 99
2- احقاق الحق، ج 4، ص 481

ص: 54

مى گفتند على عليه السلام مى نوشت و فاطمه گرد مى آورد كه مجموع آنها كتابى به نام «مصحف فاطمه» شد. (1) امام على عليه السلام نيز نقل مى كند: روزى يكى از زنان مدينه به خدمت حضرت زهرا عليها السلام رسيد و مسائل دينى فراوانى از وى پرسيد و پاسخ شنيد در ادامه خجالت كشيد و گفت:

بيش از اين نبايد شما را به زحمت اندازم. حضرت فاطمه فرمود: باز هم بيا و آنچه مى خواهى بپرس، آيا اگر به كسى در مقابل حمل يك بار سنگين به پشت بام، صد هزار دينار طلا مزد بدهند، چنين كارى براى او دشوارى دارد؟ من هر مسأله اى را كه پاسخ مى دهم، بيش از فاصله بين زمين و عرش خداوند، پاداش معنوى دارم، پس سزاوار است كه اين كار بر من دشوار نباشد. (2) فاطمه زهرا عليها السلام با بيان احكام و معارف اسلام، جامعه و به ويژه زنان را نسبت به وظايفشان آشنا مى ساخت، فضّه خدمتگزار فاطمه عليها السلام كه از شاگردان و پرورش يافتگان فاطمه زهرا عليها السلام است در مدت بيست سال جز با آيه هاى قرآنى سخنى نگفت و هر گاه قصد بيان مطلبى را داشت با آيه اى متناسب از قرآن، منظور خويش را بيان مى كرد. (3) صداقت و درستى، سيره هميشگى حضرت زهرا عليها السلام بود، او در گفتار و رفتارش، صادق واقعى و حقيقى بود و در رتبه بالايى از صدق و صفا قرار داشت، عايشه مى گويد:

هرگز كسى را راستگوتر از فاطمه، جز پدرش پيامبر نديدم. (4) حضرت سخنان بسيار آموزنده اى را به ارمغان نهاده اند


1- بحارالانوار، ج 43، ص 80
2- محجة البيضاء، ج 1، ص 30
3- مناقب آل ابى طالب، ج 3، ص 344
4- همان، ص 341

ص: 55

ايشان فرموده اند: بهترين شما كسى است كه در برخورد با مردم نرم خوتر و مهربان تر باشد و ارزشمندترين مردم كسانى هستند كه با زنانشان مهربان و بخشنده اند. (1) درباره خدمت به مادر فرمود: در خدمت مادر باش، زيرا بهشت زير پاى مادران است. (2) حضرت معيار شيعه بودن را چنين مى شمارد: اگر به آنچه به شما امر مى كنيم، عمل مى كنى و از آنچه شما را برحذر مى داريم، دورى مى كنى، از شيعيان ما هستى وگرنه نيستى. (3) حضرت عبادت خالصانه را توصيه مى نمود و مى فرمود:

كسى كه عبادت هاى خالصانه خود را به سوى خدا فرستد، پروردگار بزرگ، برترين مصلحت او را به سوى او فرو خواهد فرستاد. (4) حضرت زهرا عليها السلام در بزرگداشت مقام على عليه السلام بسيار كوشيد و دائماً براى او احترام قائل بود. پس از ماجراى سقيفه، بعضى ها خواستند براى دلجويى، با وى ديدار كنند، آنان درخواست خود را به آگاهى اميرالمؤمنين على عليه السلام رساندند، امام على عليه السلام موضوع را با همسرش در ميان نهاد، فاطمه عليها السلام فرمود: خانه، خانه شماست و من همسر شما هستم، هر آنچه مى خواهيد انجام دهيد. (5) آنچه ميان اين دو را پيوند مى داد، عشق و محبتى بود كه از ايمان هر يك از آنان به ويژگى ها و مناقب ديگرى نشأت مى گرفت، فاطمه، على را به عنوان سرور اوصيا و پدر نوه هاى پيامبر و برترين مردم پس از آن حضرت و


1- بحارالانوار، ج 71، ص 157
2- كنزالعمال، ج 16، ص 462
3- بحارالانوار، ج 65، ص 155
4- همان، ج 71، ص 184
5- همان، ج 43، ص 198

ص: 56

صاحب مقامى والا و بزرگ در نزد خداوند مى دانست، على عليه السلام نيز از بزرگى و عظمت فاطمه عليها السلام آگاه بود و مى دانست كه او سرور زنان جهان و مادر نوه هاى پيامبر است و شفاعتش در بارگاه خداوند مقبول واقع مى شود، به اين دلايل محبت و احترام متقابل بين آنان حاكم بود.

فاطمه زهرا عليها السلام الگويى ممتاز براى زن مسلمان و مقتداى آنان براى رسيدن به قله كمال و فضيلت به حساب مى آيد. پوشش حضرت و دغدغه و نگرانى هاى وى از نمايان شدن ابعاد بدن، حتى پس از رحلت، گوياى اهميت مادر سادات به حريم عفاف و حجاب است.

در احياى ياد شهيدانى چون حضرت حمزه سيدالشهداء كوشا بود و هر دوشنبه با حضور بر سر مزار او در دامنه كوه احد از او ياد مى كرد و يادآور مسأله جهاد و شهادت بود.

پس از رحلت پدر، در پى عدم تحقق وصايت رسول اللَّه، حضرت فاطمه عليها السلام به مسجد رفت و در حضور مهاجران و انصار خطبه اى بلند خواند و در آن سخنرانى كه به «خطبه فدكيه» معروف است، از سران جامعه و عهدشكنى مردم و بى حرمتى به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله انتقاد كرد. دوران تلخ زندگى بعد از پدرش، هفتاد و پنج و بنابر قولى نود و پنج روز طول كشيد و سرانجام اين بانوى بزرگوار در بستر بيمارى افتاد و در هيجده سالگى به پدر بزرگوارش پيوست. از آن سرچشمه فضايل و صداقت به دو نمونه كوتاه از زبان اهل سنت بسنده كرده ايم كه در پى مى آيد:

ص: 57

شميم كوثر

فاطمه عليها السلام سرور زنان بهشت است. (1) كسى است كه به فرموده رسول اكرم صلى الله عليه و آله: «بى گمان خدا براى خشمش خشمگين و براى خشنودى اش، خشنود مى شود.» (2) در سخن و گفتار، كسى شبيه تر از فاطمه عليها السلام به رسول خدا صلى الله عليه و آله نبود؛ به گونه اى كه عايشه، يكى از همسران پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد:

«وقتى بر حضرت وارد مى شد، پيامبر به وى خوش آمد مى گفت و برايش تمام قد مى ايستاد؛ دستش را مى گرفت و مى بوسيد و در جاى خود مى نشاند.» (3)

آن گاه كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله در بستر بيمارى افتاد و نزديك بود روح مباركش به سوى جنان به پرواز درآيد، نزديكان و همسران رسول اللَّه صلى الله عليه و آله دور او حلقه زده بودند.

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يك يك اطرافيان را از نظر گذرانيد؛ ولى آن را كه مشتاق ديدارش بود، در ميان آنان نيافت. لبان مباركش به آرامى تكان خورد و چيزى را زير لب زمزمه كرد، عايشه همسر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله گوش هايش را به لبان حضرت نزديك كرد و كلمه فاطمه عليها السلام را به روشنى شنيد.


1- صحيح بخارى، ج 5، ص 82
2- مستدرك حاكم، ج 3، ص 154
3- همان

ص: 58

خواست كسى را در پى بانوى عصمت روانه كند؛ ولى انگار اين ارتباط قلبى بين پدر و دختر، كاملًا دو سويه بود؛ ناگهان ديدند نورى در قاب در ظاهر شد؛ وقتى همگى چهره به در برگرداندند، با ديدن فاطمه، زير لب گفتند:

«چقدر زود درخواست پيامبر اجابت شد!»

فاطمه عليها السلام چون پدر را در آن حال ديد، بسيار اندوهگين شد، رسول مهربانى هيچ گاه نمى خواست غبار اندوه بر چهره تنها دخترش بنشيند، پس تمام نيروى خود را جمع كرد و لبخندى پدرانه به دختر تقديم كرد؛ نيم خيز شد تا به احترام او برخيزد، ولى فاطمه، پدر را دوباره به بستر استراحت رهنمون شد و در كنارش نشست.

حاضران، به حركت هاى اين مرواريد آفرينش خيره مانده بودند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دست به گردن زهرا عليها السلام انداخت؛ گوش هاى او را به خود نزديك كرد. حالا ديگر فضاى خانه را سكوتى سنگين فراگرفت. تنها صدايى كه به گوش مى رسيد، نجوايى بود كه ميان پدر و دختر ردّ و بدل مى شد. لحظه به لحظه، هاله اى از غم و اضطراب، بر چهره دختر مى نشست و ناگهان صداى گريه زهرا عليها السلام، فضا را پر كرد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تا اشك و اندوه فاطمه عليها السلام را ديد، سر فاطمه عليها السلام را به سوى خود كشيد و سخنانى را به آرامى در گوشش زمزمه كرد؛ اين بار، برق شادمانى بر ديدگان او نشست و گل لبخند بر لبانش شكوفا شد. عايشه، به فاطمه نزديك شد و از او پرسيد: اين چه رازى است ميان پدر و

ص: 59

دختر كه گاهى تو را شادمان و زمانى غمگين مى بينم؟

فاطمه عليها السلام گفت: اى عايشه! اين رازى بود ميان من و پدرم؛ چگونه مى توانم صندوقچه اسرار دلم را به روى ديگران بگشايم و رازگشايى كنم!؟

عايشه ديگر اصرار نكرد، تا اين كه دوران اندوه مسلمانان فرا رسيد و رسولِ مهربانى با دنياى فانى وداع كرد و پرنده روحش به سوى عالم بالا پر كشيد.

عايشه همچنان در پى كشف آن راز بود؛ زمان را مناسب پرسشى دوباره يافت. نزد فاطمه عليها السلام شتافت و گفت: اى بانو! كنجكاوى ام همچنان باقى است، مى خواهم بدانم در آن واپسين ديدار، رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به شما چه فرمود كه لحظه اى اندوهگين و لحظه ديگر شادمان شدى؟

فاطمه عليها السلام فرمود: اى عايشه! اينك دليل گريه و خنده ام را براى تو بازمى گويم. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بار نخست به من خبر داد كه جبرئيل هر سال، يك بار قرآن را يك جا بر من نازل مى كرد؛ ولى امسال دو بار نازل كرد و اين، نشانه نزديكى رحلت من است، سپس فرمود: دخترم! از خدا بترس و شكيبا باش؛ من براى تو بهترين سرمشق هستم. اينجا بود كه ديگر نتوانستم تاب بياورم و صداى گريه ام بلند شد؛ ولى هنگامى كه پدر، بى قرارى ام را ديد، دوباره با من نجوا كرد و فرمود:

اى فاطمه! بى ترديد تو نخستين كس از خاندانم هستى كه به من ملحق مى شوى؛ از اين رو، با تمام وجودم خنديدم؛ چون جدايى از پدر، آن هم به مدت طولانى، به

ص: 60

سبب دوستى و محبّتى كه ميان من و پدر بود، اينك در فراق پدر، چون شمعى شده ام كه لحظه به لحظه دارم آب مى شوم. تو مى بينى كه چگونه ايّام مى گذرانم. (1) عايشه نگاهى به فاطمه كرد. ديگر از شادابى و طراوت پيشين، خبرى نبود. بسيار ضعيف و رنگ پريده شده بود و لحظه به لحظه از دنيا و دشوارى هاى آن فاصله مى گرفت و گام به گام به پدر نزديك مى شد. عايشه با خود مى انديشيد ...

آخر فاطمه مادرى است جوان و فرزندانى كوچك و خُردسال در خانه دارد، آنان چگونه خواهند توانست رنج بى مادرى را تاب بياورند؟!


1- صحيح بخارى، ج 7، باب 663، ص 411، ح 1158

ص: 61

هديه خداوند

فرشتگان هم به عروسى فاطمه عليها السلام دعوت شده بودند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و گروهى از فرشتگان آسمان، فاطمه را بدرقه مى كردند و به خانه على عليه السلام مى بردند.

ابن عباس گفته است: «در شبى كه فاطمه عليها السلام را به خانه على عليه السلام مى بردند، پيامبر صلى الله عليه و آله، پيشاپيش فاطمه راه مى رفت و جبرئيل از سمت راست، ميكائيل از سمت چپ دختر پيامبر و هفتاد هزار ملك در پى آن بانوى بزرگ در حركت بودند؛ در حالى كه فرشتگان آسمانى تا سپيده دم، به تسبيح و تقديس خدا پرداختند.» (1) به اين ترتيب، جشن عروسى على و فاطمه عليهما السلام، به بهترين شكل انجام شد و مردم از سفره با بركت و طعام پاكيزه اى كه به اين مناسبت، به دست مبارك پيامبر آماده شده بود، بهره مند شدند.

جابر در وصف اين جشن مى گويد: «من در مراسم عروسى و وليمه على و فاطمه حضور داشتم و هيچ وليمه اى را پاكيزه تر از آن نديدم.» (2) اما آن چه در اين مراسم جشن، بيش از همه ماندگار مانده، پيراهنْ بخشى حضرت فاطمه عليها السلام در شب عروسى است.


1- ينابيع المودة، ص 197
2- همان، ص 197

ص: 62

مى دانيم كه انسان دوستى و كمك به افراد بى بضاعت، در همه دنيا رايج است و هر كسى به اندازه همت خود، به نيازمند و مستمند كمك مى كند؛ ولى عمل گروهى در اين باره چنان چشم گير است كه حافظه تاريخ، هيچ گاه نمى تواند آنها را از ياد ببرد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله در شب عروسى، براى حضرت فاطمه عليها السلام، پيراهن نو و جديدى تهيه كرد. در اين هنگام، نيازمندى درب خانه را به صدا درآورد و با صداى حزينى گفت:

«از خانه رسول خدا، جامه اى كهنه مى خواهم!»

حضرت فاطمه عليها السلام از جا برخاست تا درخواست نيازمند را پاسخ دهد. در انديشه بود كه امشب، شب عروسى است و همه انتظار دارند عروس را با جامه اى نو ببينند و اين حق اوست كه آراسته باشد؛ ولى از سوى ديگر، تربيت قرآنى در تار و پود او نقش بسته بود و آيه اى از قرآن پيش چشمان او ظاهر مى شد كه:

«لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ» (1)

؛ هرگز به حقيقت نيكوكارى نمى رسيد مگر اين كه از آنچه دوست مى داريد، در راه خدا انفاق كنيد.

ديگر، هنگام تصميم گيرى بود و تنها انسان هاى وارسته از دنيا مى توانند راه دوم را برگزينند؛ فاطمه نيز كه حوريه اى است بهشتى، تعلق به دنيا ندارد؛ از اين رو، به


1- آل عمران: 92

ص: 63

تندى از جا برخاست و بهترين تصميم را گرفت. حضرت فاطمه عليها السلام در برابر بُهت همگان، جامه نو را با كمال ميل و رغبت به نيازمند بخشيد.

خدا و فرشتگان، شاهد اين همه ايثار و فداكارى بودند.

پس جبرئيل امين، به پاس اين گذشت فاطمه عليها السلام، نزد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله آمد و گفت: «يا رسول اللَّه! پروردگارت سلام مى رساند و به من فرمان داده تا بهترين سلام ها و تهنيت ها را به فاطمه عليها السلام برسانم.»

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود: اى جبرئيل! اين چيست كه در دستان شماست؟

جبرئيل امين عرض كرد: «يا رسول اللَّه! خداى مهربان براى فاطمه عليها السلام، جامه اى از ديباى سبز از جامه هاى بهشتى فرستاده است.» (1) اشك شادى از ديدگان همه سرازير شد و محبوبه خداوند از اين كه عملش مقبول خداوند كريم قرار گرفته، بسيار شادمان شد. او نيك مى دانست هر كردار خالصى كه براى رضاى خدا انجام شود، افزون بر اجر بى پايان آن، هيچ گاه از بين نخواهد رفت ...


1- نزهةالمجالس، ج 2، ص 226

ص: 64

ص: 65

معصوم چهارم امام حسن عليه السلام

اشاره

پيشواى دوم جهان تشيع كه نخستين ميوه پيوند فرخنده على عليه السلام با دختر گرامى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بود، در نيمه ماه رمضان سال سوم هجرت، در شهر مدينه ديده به جهان گشود.

حسن بن على عليه السلام بيش تر از هفت سال نداشت كه پيامبر اسلام، بدرود حيات گفت.

پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله تقريباً سى سال در كنار پدرش امير مؤمنان عليه السلام زيست و پس از شهادت على عليه السلام در سال 40 هجرى، ده سال پيشوايى امت را برعهده داشت و در سال 50 هجرى، با توطئه معاويه، بر اثر مسموميت، در سن 47 سالگى به شهادت رسيد و در قبرستان بقيع مدفون شد.

تنها هشت بهار از عمر حسن عليه السلام مى گذشت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به ملكوت اعلى پر كشيد. اين حادثه جانگداز در قلب امام حسن عليه السلام تأثير بسيارى گذاشت. چه بسيار صحابه كه سخن پيامبر اكرم را شنيده بودند كه مى فرمود:

حسن و حسين سرور جوانان بهشت اند يا هر كه حسن و حسين را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر كه با آنان

ص: 66

دشمنى ورزد با من دشمنى كرده است.

ابوذر غفارى نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله حسن بن على عليهما السلام را مى بوسيد و مى فرمود: هر كه حسن و حسين و ذريه آنان را از روى اخلاص دوست بدارد آتش چهره اش را نسوزاند اگرچه گناهانش به شماره ريگ هاى انباشته باشد، مگر گناهى كه سبب سلب ايمان او گردد. (1) پيامبر در سخنى ديگر فرمود: هر كه حسن و حسين را دوست بدارد من او را دوست مى دارم و هر كس را كه من دوست بدارم خداى هم او را دوست مى دارد و هر كه را خداوند دوست بدارد او را به بهشت مى برد و هر كه حسن و حسين را دشمن دارد من نيز او را دشمن دارم و هر كس را كه من دشمن بدارم خداى هم او را دشمن مى دارد و هر كه را خداوند دشمن بدارد او را به آتش مى برد. (2) بنابراين جا داشت كه حضرت از فقدان چنين پشتيبانى، در اندوه و ماتم فرو رود. حضرت حدود 30 سال پس از درگذشت پيامبر اكرم در كنار پدر بود. پيشواى دوم از نظر علم و تقوا و زهد و عبادت مقامى برگزيده داشت و در دستگيرى از بيچارگان نيز زبان زد عام و خاص بود، وجود گرامى آن حضرت آرام بخش دل هاى دردمند، پناهگاه مستمندان و تهيدستان و نقطه اميد درماندگان بود. هيچ فقيرى از دَرِ خانه آن حضرت دست خالى بر نمى گشت، هيچ آزرده دلى، شرح پريشانى خود را نزد آن بزرگوار بازگو نمى كرد، جز آنكه مرهمى بر دل داغدار و رنجور او نهاده


1- بحارالانوار، ج 43، ص 270
2- همان، ص 275

ص: 67

مى شد، گاه پيش از آن كه مستمندى اظهار نياز كند و عرق شرم بريزد احتياج او را برطرف مى ساخت و اجازه نمى داد رنج و مذلت سؤال را بر خود هموار سازد. سيوطى درباره او مى گويد: حسن بن على داراى امتيازات اخلاقى و فضايل انسانى فراوان بود، او شخصيتى بزرگوار، بردبار، باوقار، متين، سخى و بخشنده و مورد ستايش مردم بود. (1) امام حسن مجتبى عليه السلام تمامى توان خويش را در راه انجام امور نيك و خداپسندانه، به كار مى گرفت. حضرت در طول عمر خود دوبار تمام اموال و دارايى خود را در راه خدا خرج كرد و سه بار ثروت خود را به دو نيم تقسيم كرده و نصف آن را براى خود نگهداشت و نصف ديگر را در راه خدا بخشيد. (2) امام حسن عليه السلام به شهادت تاريخ بسيار شجاع و با شهامت بود و هرگز ترس و بيمى در وجود او راه نداشت.

امام مجتبى عليه السلام در جنگ جمل، در ركاب پدر خود اميرمؤمنان عليه السلام، در خط مقدم جبهه مى جنگيد و از ياران دلاور و شجاع على عليه السلام سبقت مى گرفت و بر قلب سپاه دشمن حملات سختى مى كرد. (3) در جنگ صفين در بسيج عمومى نيروها و گسيل داشتن ارتش اميرمؤمنان عليه السلام براى جنگ با سپاه معاويه، نقش مهمى به عهده داشت و با سخنان پرشور و مهيّج خويش مردم كوفه را به جهاد در ركاب اميرمؤمنان عليه السلام و


1- تاريخ خلفا، ص 189
2- همان، ص 190
3- مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 21

ص: 68

سركوبى خائنان و دشمنان اسلام دعوت مى نمود. (1) امام حسن مجتبى عليه السلام هرگز در بيان حق و دفاع از حريم اسلام نرمش نشان نمى داد. مناظرات و احتجاج هاى مهيّج و كوبنده حضرت مجتبى عليه السلام با معاويه و طرفداران او نظير: عمرو عاص، عتبة بن ابى سفيان، وليد بن عُقبه، مغيرة بن شعبه و مروان حكم نشانگر اين مدعاست. بايد دانست كه حضرت مجتبى عليه السلام پيش قدم براى انجام صلح نشد، بلكه در واقع صلح تحميلى را پذيرفت. هر كس ديگر هم اگر جاى حضرت و در شرايط او قرار مى گرفت، چاره اى جز قبول صلح نداشت، زيرا هم اوضاع و شرايط خارجى كشور اسلامى و هم وضع داخلى عراق و وضعيت نيروهاى كمك كننده به حضرت، هيچ كدام مقتضى ادامه جنگ نبود. خود حضرت مى فرمود: اگر يارانى داشتم كه در جنگ با دشمنان خدا با من همكارى مى كردند، هرگز خلافت را به معاويه واگذار نمى كردم، زيرا خلافت، بر بنى اميه حرام است. (2) حسين بن على عليه السلام در واقع، برنامه برادر ارجمند خود را ادامه داد، زيرا حضرت مجتبى عليه السلام با كمال شهامت، خرده گيرى هاى كوته فكران و عناصر افراطى را تحمل كرد و با امضاى قرارداد صلح كه ناشى از شناخت واقعيت هاى زمان بود، به تدريج زمينه انقلاب را فراهم ساخت و افكار عمومى را آماده نمود، آنگاه كه زمينه كاملًا آماده شد، حسين بن على عليه السلام ابتكار عمل


1- وقعة صفين، ص 113
2- جلاء العيون، ج 1، ص 345- 346

ص: 69

را در تهاجم به كانون فساد در دست گرفت.

امام مجتبى عليه السلام از ويژگى هاى والاى اخلاقى بهره مند بود. عابد و زاهد بود. هرگاه خداى را ياد مى كرد، مى گريست و اگر در حضورش از قبر سخن مى رفت اشك مى ريخت. وقتى از بهشت و دوزخ سخن مى گفت چون بى گناهان مضطرب مى شد و از خدا خواستار بهشت مى شد و از آتش بدو پناه مى برد.

هنگامى كه وضو مى ساخت چهره اش زرد مى شد و زانوانش به لرزه مى افتاد و چون براى نماز برمى خاست، زردى رخسار و لرزش زانوانش بيشتر مى شد.

حضرت با ابهت و دوست داشتنى بود، هيچ كس او را نديد، جز آن كه تحت تأثير شخصيت وى واقع مى شد و هيچ كس با او همنشين نشد جز آنكه محبت وى را بر دل گرفت، در نزد تمام مردم محبوب بود و دور و نزديك به وى احترام مى گذاشتند. يكى از مظاهر عمومى محبوبيت حضرت، آن بود كه بر در سرايش، در مدينه، فرشى برايش مى گستردند و آن حضرت در همانجا مى نشست و نيازهاى مردم را برآورده مى ساخت و مشكلاتشان را حل مى كرد.

هر كس كه از آنجا مى گذشت اندكى درنگ مى كرد تا سخن آن حضرت را بشنود و چهره اش را ببيند و ياد سيماى رسول گرامى اسلام در ذهنش جان گيرد. مردم بسيارى گرداگرد امام عليه السلام را مى گرفتند و راه عبور سوارگان گرفته مى شد و چون امام از اين امر آگاه مى شد برمى خاست تا مبادا راه ديگران را بند آورد.

ص: 70

هيچ كسى پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله مانند حسن بن على عليه السلام بر قله شرافت دست نسود. چون آن حضرت به عزم گزاردن حج با پاى پياده راهى مكه مى شد، وقتى مردم وى را مى ديدند از مركب هاى خود فرود مى آمدند و در كنار آن حضرت راه مى رفتند و تا وقتى وى راه خود را از آنان جدا نمى كرد بر مركب هاى خود سوار نمى شدند.

صفت حلم از بارزترين ويژگى هاى امام حسن عليه السلام بود و در اين خصلت بسيار به پيامبر صلى الله عليه و آله شباهت داشت.

آن حضرت در دوران خلافت و امامت خود طوفان هاى سياسى و اجتماعى بسيار سهمناكى را تحمل كرد كه اگر اين طوفان ها بر كوهى اصابت مى كردند آن را از جاى مى كندند. آن حضرت در آن شرايط دشوار و حساس، مسؤوليتى سنگين بر دوش داشت و با بردبارى و صبر توانست از عهده تحمل آن برآيد، تا آنجا كه مروان، بدترين دشمنان وى، درباره حلم و بردبارى آن حضرت گفت: حلم او چنان بود كه كوه ها با وى برابرى مى كرد.

حضرتش مى فرمود: اگر دنيا مرا ناخشنود كند شكيبايى پيشه مى كنم و هر بلاى ناپايدارى لاجرم پايان مى يابد و اگر دنيا مرا خشنود سازد من به شادمانى او خوشحال نمى شوم، زيرا هر سرور ناپايدارى، حقير و اندك است.

از فضايل اخلاقى حضرت، سخنورى و ميهمان نوازى ايشان را فرا راه دوستدارانش نهاده ايم، باشد كه رهروى شايسته و رهپويى وارسته براى آن امام همام باشيم.

ص: 71

سخنورى توانا

به رسول خدا صلى الله عليه و آله شباهت زيادى داشت. به شب زنده دارى، اهتمامى فراوان مى ورزيد. هرگاه وضو مى گرفت، همه بدنش از ترس خدا مى لرزيد .. از كودكى، به شدت مورد علاقه پيغمبر خدا بود؛ به گونه اى كه «بُراء بن عازب» مى گويد:

«پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه حسن بن على عليهما السلام بر دوشش سوار بود و آن حضرت مى فرمود: بارالها! من به حقيقت او را دوست دارم پس تو هم دوستش بدار» (1) رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نه تنها خود، به اين كودك عشق مى ورزيد، بلكه همان طور كه از ابوهريره رسيده است، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله درباره اين دو گل خوشبوى فاطمى مى گفت:

«هر كس حسن و حسين را به حقيقت دوست بدارد، مرا دوست داشته و هر كسى كه آنان را دشمن بدارد، مرا دشمن داشته است.» (2)

يكى از ويژگى هاى برجسته امام مجتبى عليه السلام، قدرت سخنورى بود. او از زمان كودكى نيز در نكته سنجى و


1- صحيح بخارى، ج 5؛ كتاب فضايل اصحاب النبى عليه السلام، باب 54، باب مناقب الحسن و الحسين، ص 92، ح 257
2- سنن ابن ماجه، ج 1، باب 11، ص 51، ح 143

ص: 72

سخنورى بسيار ممتاز بود، دوست و دشمن، به اين امر اعتراف داشتند، به گونه اى كه دشمن سرسخت ايشان يعنى معاويه مى گويد:

«حسن تنها كسى است كه وقتى سخن مى گفت، آرزو مى كردم گفتارش را ادامه دهد. من درباره هيچ كس چنين احساسى نداشته ام و هرگز كلام تندى از او نشنيدم» (1)

البته اين باور معاويه، زمانى به دست آمد كه گروهى به او گفتند: «حسن بن على در سخنرانى توانا نيست؛ او را وادار كن براى مردم سخن بگويد تا كاستى هاى او بر مردم روشن شود.»

حضرت بالاى منبر رفت و پس از سپاس خداوند فرمود:

«اى مردم! هر كه مرا مى شناسد كه مى شناسد، بداند من حسن فرزند على بن ابى طالب و فرزند فاطمه دختر رسول خدا هستم. من زاده بهترين آفريده خدايم. منم فرزند رسول خدا؛ آن كه دارنده همه نيكى ها و معجزه ها و راهنمايى ها بود. من فرزند امير مؤمنانم؛ من آنم كه حقّم را گرفتند. من و برادرم حسين عليه السلام، مهتر جوانان بهشتيم، من فرزند ركن و مقامم، من پور مكّه و منايم، من سپهر مشعر و عرفاتم»

سخن شيواى حضرت همچنان ادامه داشت؛ تا آن جا


1- تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 158

ص: 73

كه معاويه ترسيد سخن او در دل مردم بنشيند؛ از همين رو، سخن او را قطع كرد و سبك سرانه پرسيد:

«ابامحمد! اين سخن را فروگذار و درباره رطب سخن بگو!»

امام با بزرگوارى تمام فرمود: «باد آن را مى روياند؛ گرما مى رساند و سرما خوش طعمش مى كند.»

امام دوباره سخن آغازين خود را ادامه داد:

«من فرزند كسى هستم كه دعايش مستجاب بود، من فرزند شفاعت كننده مطاع هستم و ...»

به اينجا كه رسيد، معاويه بار ديگر به تكاپو افتاد و اين بار با تندى، سخن زيباى امام را بريد. (1) معاويه از اين كه به امام حسن مجتبى عليه السلام اجازه سخن گفتن داده بود، بسيار پشيمان بود. يكى از نزديكان معاويه به او گفت: «كاش در اين مورد با من مشورت مى كردى تا واقعه اى را كه در زمان كودكى اش اتفاق افتاده، برايت مى گفتم؛ آن وقت از اين كار منصرف مى شدى!

معاويه گفت: «چه واقعه اى را از حسن بن على ديده اى؟»

آن مرد گفت: «نخستين روزهاى پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله بود. امام حسن عليه السلام كه هفت سال بيش تر نداشت، به مسجد آمد و ديد كه ابوبكر، بالاى مبنر


1- تاريخ يعقوبى، ج 43، ص 353

ص: 74

پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته است و سخنرانى مى كند.

امام حسن عليه السلام با همان لحن كودكانه اش، جمله اى كوتاه و پرمعنا گفت كه همگان را به شگفتى واداشت. با صداى رسايى گفت: «پايين بيا! از منبر پدرم پايين بيا و بالاى منبر پدر خودت برو»!

خليفه اول، غافلگير شد و با شرمسارى گفت: «راست مى گويى، به خدا كه اين منبر پدر توست؛ نه منبر پدر من.» (1) و اين گونه بود كه معاويه با ديدن چند سخنرانى و مناظره از امام حسن عليه السلام، به سخنورىِ ايشان معترف بود و كسى كه گفتار امام را در ميانه سخن قطع مى كرد، دوست داشت كه شنونده كلام امام باشد.


1- صواعق المحرقه، ص 105

ص: 75

ميهمان نوازى

امام مجتبى عليه السلام مانند جدّش رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، بى هيچ تكبرى، روى زمين مى نشست و با تهى دستان هم سفره مى شد. آنها را به منزلش فرا مى خواند و از آنان پذيرايى مى كرد و به آنان پوشاك هديه مى داد. گاه، از كسانى پذيرايى مى كرد كه حتى آنان را نمى شناخت.

در سفرى، امام حسن عليه السلام به همراه امام حسين عليه السلام و عبداللَّه بن جعفر به حج مى رفتند. شترى كه بار آذوقه بر آن بود، گم شد. و آنها در ميانه راه، گرسنه و تشنه ماندند.

در اين هنگام، خيمه اى را ديدند كه در آن، پيرزنى تنها زندگى مى كرد. از او آب و غذا خواستند؛ پيرزن هم به رسم مهربانى و ميهمان نوازى، تنها گوسفندى را كه داشت، دوشيد و به ميهمانان گفت: «براى غذا، آن را ذبح كنيد تا برايتان غذايى آماده كنم.»

هم سفران، با كمك هم گوسفند را ذبح كردند و پيرزن نيز غذايى برايشان فراهم كرد. آنان پس از صرف غذا، از او سپاس گزارى كردند و گفتند:

«ما افرادى از قريش هستيم كه به حج مى رويم؛ اگر به مدينه آمدى، نزد ما بيا تا ميهمان نوازى ات را جبران كنيم.»

سپس از زن خداحافظى كردند و به راه خويش ادامه

ص: 76

دادند. شب هنگام، شوهر زن به خيمه اش آمد و او داستان ميهمانى را برايش بازگفت. مرد خشمگين شد و گفت:

«چگونه در اين برهوت، تنها گوسفندى كه همه دارايى ما بود را براى كسانى كه نمى شناختى كشتى؟»

مدتى گذشت؛ تا اين كه باديه نشينان، از روى فقر و خشكسالى، به مدينه آمدند. از جمله آنها، همين خانواده فقير نيز بودند. روزى امام حسن عليه السلام از كوچه اى مى گذشت، ناگاه ديدگانش به سيمايى آشنا افتاد؛ رو به او كرد و گفت: اى مادر! آيا مرا مى شناسى؟ پيرزن گفت: نه! امام عليه السلام فرمود: من همان كسى هستم كه مدت ها پيش، همراه دو نفر در خيمه ات ميهمان شديم و تو، بزرگوارانه، همه دارايى ات را به ما بخشيدى؛ نامم حسن بن على است.

برق خوشحالى در چشمان پيرزن درخشيد و از اين كه در شهرى غريب، آشنايى ديرين و كريم را يافته، خدا را سپاس گفت. او نيك مى دانست كه خداوند، پاداش محسنين را به آنان خواهد داد. رو به همسرش كرد و گفت: اى مرد! اين است اجر نيكوكاران. مرد نيز آن خاطره تلخ را از نظر گذراند و با شرمسارى، به افق هاى دور خيره ماند.

پيرزن، رو به امام عليه السلام كرد و گفت: اى فرزند فاطمه! پدر و مادرم فداى تو باد! آن گاه امام با مهربانى، آنان را به منزل برد. با خود مى انديشيد كه آنان همه دارايى خود را به ما بخشيدند؛ ما بايد چگونه با آنان رو به رو شويم؟ اگر

ص: 77

همه دارايى خود را به آنان ببخشيم، شايسته آنان خواهد بود. پس از ميهمان نوازى، امام رو به آنان كرد و گفت: به پاس ايثار و گذشتتان، از ما چه مى خواهيد؟

پيرزن و همسرش نگاهى معنادار به هم انداختند؛ ولى در برابر كرامت امام، لب از لب نمى گشودند و چيزى نمى خواستند!

امام عليه السلام بخشش را به اوج رسانيد و هزار گوسفند و هزار دينار طلا به آنان بخشيد.

پيرزن و همسرش، از شادى در پوست خود نمى گنجيدند؛ آنان روزهايى را مى ديدند كه ديگر از تنگدستى ديروز اثرى نبود. هر دو بر آن شدند چون گذشته، كريمانه زندگى كنند.

امام عليه السلام بر اين مقدار بسنده نكرد و آنان را نزد برادرش امام حسين عليه السلام فرستاد. امام هم به نيكى از آنها پذيرايى كرد و به همان اندازه كه برادر بزرگوارش به آنان بخشيده بود، هديه كرد. اما هنوز ميهمان سوم نيز در انتظار بود.

درهاى خير و بركت، به سوى اين خانواده باگذشت، گشوده شده بود. امام حسين عليه السلام، شخصى را خواست و اين ميهمانان عزيز را نزد عبداللَّه بن جعفر فرستاد و عبداللَّه نيز به پيروى از پيشوايان خود، همان مقدار به پيرزن بخشيد. (1)


1- فصول المهمة، فى معرفة الائمة، ج 2، ص 709؛، علّموا اولادكم محبة آل بيت النبى صلى الله عليه و آله، ص 12؛ مطالب السؤول فى مناقب آل الرسول، ص 345

ص: 78

ص: 79

معصوم پنجم امام حسين عليه السلام

اشاره

اين امام معصوم، در سوم شعبان سال چهارم هجرى، در شهر مدينه به دنيا آمد. او دومين ثمره پيوند فرخنده على عليه السلام و حضرت فاطمه عليها السلام، دختر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بود.

شش سال در كنار جدّ بزرگوار خود و سى سال در كنار پدرش امير مؤمنان على عليه السلام زندگى كرد و در حوادث مهم دوران خلافت ايشان، به صورت فعال شركت داشت.

آن گاه، در كنار برادر خود حسن بن على عليه السلام در صحنه سياسى و اجتماعى و پس از شهادت امام حسن عليه السلام در سال 50 هجرى، به مدت ده سال در اوج قدرت معاوية بن ابى سفيان، بارها با وى پنجه درافكند و پس از مرگ وى، در برابر حكومت پسرش يزيد قيام كرد و در محرم سال 61 هجرى، در سرزمين كربلا به شهادت رسيد.

سحرگاه روز سوم شعبان از سال سوم هجرت، از درخشان ترين روزهاى تاريخ است، چرا كه نورى پاك منزلگاه رسالت را منوّر ساخت. به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داده شد كه فاطمه عليها السلام پسرى زاده است، حالتى آميخته از سرور و اندوه آن حضرت را فراگرفت.

ص: 80

رسول اللَّه به افق هاى دور نظر دوخته است گاهى شامان است و زمانى حزن و اندوه در دلش راه مى يابد و قطرات اشك بر گونه هايش مى لغزد. اسماء خدمتكار اهل بيت مى گويد، از آن حضرت پرسيدم: پدر و مادرم به فدايت چرا گريانى؟

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بر اين فرزندم مى گريم!

گفتم: او همين ساعت به دنيا آمد، اى رسول خدا!

فرمود: مردمان سركش پس از من او را خواهند كشت، خداوند آنان را از شفاعت من بى بهره كند.

جشن شادمانى، همراه با حزن خاندان وحى، با نجواى كروبيان، حال و هوايى ديگر مى يابد. جبرييل امين پيش مى آيد و مى گويد: اى محمد! خداوند تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: على براى تو به منزله هارون است براى موسى، جز آن كه پيامبرى پس از تو نيست، پس اين فرزندت را به نام پسر هارون بخوان. پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد:

فرزند هارون چه نام داشت؟ جبرييل پاسخ مى دهد: شبير.

پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: اما زبان من عربى است. پس پيامبر صلى الله عليه و آله وى را «حسين» مى نامد.

از آن ميان، فطرس نيز فرصت را مغتنم شمرده و پيش مى آيد، او فرشته اى است شكسته بال كه به كمك ديگر فرشتگان ميهمان اين ضيافت نورانى شده است. فطرس نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و به او متوسل شد. آن حضرت صلى الله عليه و آله به گهواره حسين اشاره كرد، حسين در ميان گهواره آرميده

ص: 81

بود، فطرس به طرف گهواره رفت و بال هاى شكسته اش را به كناره هاى آن ماليد، پس خداوند به خاطر حسين عليه السلام سلامت بال هاى فطرس را بدو باز گردانيد.

جشن پايان مى يابد و پيامبر صلى الله عليه و آله اين كودك شيرخوار را در آغوش مى گيرد، در يك گوشش اقامه و در گوش ديگرش اذان مى گويد. پس از دو هفته دو گوسفند براى او عقيقه مى كند و هم وزن موهاى سرش صدقه مى دهد.

سپس آنان شاهد رشد و نمو اين دُردانه در دامان اهل بيت عليهم السلام و در كنار برادرش حسن عليه السلام بودند. لؤلؤ و مرجانى كه خداوند در حقشان مى فرمايد:

«دو دريا را [به گونه اى] روان كرد [كه] با هم برخورد كنند.* ميان آن دو، حدّ فاصلى است كه به هم تجاوز نمى كنند.* پس كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را منكريد؟* از هر دو [دريا] مرواريد و مرجان برآيد.» (1)

مقصود از دو دريا، يكى درياى نبوت و ديگرى درياى وصايت و امامت است و گوهر تابناك آن دو، حسن و حسين عليهما السلام هستند.

در همين ايام رسول اللَّه درباره اش فرمود: «حسين از من و من از حسينم.»

آن حضرت حسين عليه السلام را در بين مردم، روى دست بلند مى كرد و خطاب به آنان مى فرمود: «اى مردم اين حسين پسر على است او را بشناسيد. سوگند به كسى كه جانم در


1- الرحمن: 22- 19

ص: 82

دست اوست، او بهشتى و دوستدارانش نيز با او همراهند.»

گاه او را در دامان خود مى نشانيد و مى فرمود: «خداوندا من حسين را دوست دارم تو هم او را دوست بدار». و بدين سان حسين بن على عليه السلام مدت شش سال از دوران كودكى خود را در زمان جدّ بزرگوارش سپرى كرد.

پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، نقشه شوم قتل اميرمؤمنان عليه السلام به اجرا درآمد و با شهادت حضرت، مسؤوليت هاى خطير امت برعهده امام حسن عليه السلام نهاده شد و امام حسين عليه السلام نيز در كنار برادر به جهاد مقدس خويش در اداى امانت حق و مسؤوليت هاى اجتماعى و سياسى ادامه مى داد.

پس از شهادت امام حسن عليه السلام سكان هدايت به دست امام حسين عليه السلام افتاد و اين در شرايطى بود كه شديدترين سخت گيرى ها درباره شيعيان، توسط معاويه اعمال مى شد.

معاويه به واليان خود در چهارگوشه كشور نوشته بود: در كار كسانى كه با دليل، دوستى آنان به على و خاندانش ثابت مى شود دقت روا داريد و آنان را از امور ديوانى بركنار كنيد و سهميه آنان را از بيت المال قطع كنيد و شهادت و گواهى هيچ يك از شيعيان على و خاندانش را نپذيريد.

اين برخوردها، امام را بسيار متأثر مى ساخت. معاويه از راه مسموم ساختن آب يا خوراك مخالفان، آنان را از صحنه مبارزه بيرون مى راند. او حتى حجر بن عدى و يارانش را به شام فراخواند و آنان را به جرم پيروى از على عليه السلام به خاك و خون كشانيد. شهادت حجر در محافل سياسى لرزه اى بسيار بزرگ پديد آورد و پيامدهايى را به

ص: 83

دنبال داشت. معاويه، زياد بن ابيه را بر كوفه و بصره مسلط ساخت تا آنان را آرام كند و زياد با ايجاد قتل و خونريزى، كنترل كوفه و بصره را به دست گرفت. در چنين شرايطى بود كه امام حسين عليه السلام سكوت را جايز ندانست و با جمع كردن شيعيان و تابعان از آنان خواست ايشان را براى احقاق حق يارى كنند. اوج مخالفت امام در تصاحب كاروانى بود كه از سوى والى يمن هدايايى براى دمشق مى برد. حضرت پس از مصادره كاروان، نامه اى به معاويه نوشت كه چشمانش را خيره و عقلش را مدهوش ساخت.

اين نامه چنين بود:

«از حسين بن على به معاوية بن ابى سفيان. اما بعد، كاروانى از يمن از طرف ما مى گذشت. اين كاروان حامل اموال و پارچه هايى بود تا بدان ها خزاين دمشق را پر كند و سپس آن را به فرزندان پدرت باز گرداند، من بدين اموال نيازمند بودم و آنها را تصاحب كردم.»

معاويه ديد امام عليه السلام نام خود و پدرش را بر او مقدم ساخته و او را با لقب اميرمؤمنان نخوانده و اين نشان مى داد نويسنده نامه خود را از اطاعت حكومت ناحق برى دانسته است.

در نامه نگارى هاى بعدى بين آن دو، امام عليه السلام او را شماتت كرده و كشنده حجر بن عدى كندى و ياران نمازگزار و خداپرست او دانسته و همچنين او را كشنده عمرو بن حمق، صحابى رسول خدا صلى الله عليه و آله دانست و تا

ص: 84

توانست تازيانه عذاب كلامى خود را بر معاويه و اقمار او فرود آورد. و بدين سان صداى حضرت بسيار رسا و رعدآسا بر پيكره حكومت اموى فرود مى آمد و بر ضد جنايت ها و گناهان حكّام در جامعه انتقاد مى كرد، حتّى نسبت به شرابخوارى يزيد در دوره پدرش معاويه نيز اعتراض مى نمود و در مورد تلاش معاويه براى جانشينى يزيد هم برخوردى اعتراض آميز داشت.

بعدها هم كه يزيد خليفه شد، حضرت زيربار خلافت او نرفت. معاويه مرد و يزيد به واليانش طى نامه اى دستور داد كه براى او از مردم بيعت گيرند. نامه او به مدينه رسيد، در پى اين دستور، حاكم مدينه از حسين بن على خواستار بيعت با يزيد شد، امّا همان طور كه انتظار مى رفت آن حضرت از بيعت با يزيد خوددارى كرد و خانواده و يارانش را جمع كرده و براى علنى كردن قيام و انقلابش به سوى مكه رهسپار شد. هدف حضرت از اين انقلاب، تنها از ميان بردن يزيد نبود بلكه وى مى خواست ريشه حزب اموى را از بيخ بركند و بر تيرگى و ظلمتى كه بر جهان اسلام سايه افكنده بود، خاتمه بخشد.

امام عليه السلام در پاسخ به دعوت كوفيان، مسلم بن عقيل پسر عموى خود را كه فردى متنفذ و امين بود به سوى آنان فرستاد و مسلم بن عقيل وارد كوفه شد و مردم را به قيام عليه يزيد دعوت نمود. يزيد براى خاموش كردن آتش اين قيام، عبيداللَّه بن زياد را به ولايت كوفه گماشت و در پى خيانت اهل كوفه و شهادت هانى بن عروه و مسلم بن

ص: 85

عقيل، ابن زياد بر كوفه مسلط شد.

ابن زياد پس از تسلط كامل بر كوفه، لشكرى را به نام جنگ با تركان و ديالمه گردآورد، امّا آنان را به رويارويى امام حسين عليه السلام فرستاد. سپاهى كه شمار آنان به بيش از سى هزار تن مى رسيد. اين دو سپاه در محلى به نام كربلا با يكديگر روبرو شدند. در اين جنگ و درگيرى، از سپاه كوفه بسيارى كشته شدند، امّا اين حادثه دهشتناك با شهادت امام حسين عليه السلام و ياران باوفايش به پايان رسيد.

اما حكومت بنى اميه هم عمرى دراز نيافت، چه اين كه آتش اين انقلاب در هر گوشه و كنارى برافروخته شد و موجب امحاى آنان گرديد و بعدها نيز قيام امام حسين عليه السلام، موتور حركت قيام هاى آزادى بخش جهانيان گرديد.

هرگاه واقعه كربلا با صحنه هاى شگفت انگيزش ورق مى خورد، چهره قهرمانانه دليرترين اين ميدان يعنى حسين بن على عليه السلام در شكوهمندترين و درخشان ترين شكل خود نمايان مى شود. حضرت در عين شجاعت و دليرمردى، در برابر دشمن بسيار پرشكيب بود، به گونه اى كه حتى فرشتگان آسمانى از مقاومت نستوهانه و قدرت اراده و عزم پولادين و صبر و تحمل وى به شگفت آمدند، همه چيز خود را در راه خدا هديه كرد. او حتى در آخرين ساعت هاى حماسه كربلا، هنگامى كه فرزند شيرخوارش، علىّ اصغر، بر روى دستانش شربت شهادت نوشيد فرمود:

ص: 86

«هَوَّنَ عَلَىَّ ما نَزَلَ بى انَّهُ بِعَيْنِ اللَّه (1)

؛ اين مصيبت براى من آسان است زيرا خداوند آن را مى بيند.»

و آخرين كلام حضرت در گودال قتلگاه نيز، همچنان در حافظه تاريخ پرطنين است: «خدايا با تمام اين سختى ها و مصيبت ها، به خشنودى تو خشنود و تسليم فرمان تو هستم».

پايان دفتر هم از اندرزهاى لطيف آن حضرت است كه فرمود: «كارى كه توان آن را ندارى عهده دار مشو و به استقبال آنچه كه بدان نمى رسى مرو و بدانچه بر آن قدرت ندارى عادت مكن و جز به اندازه آنچه كه بهره ور مى شوى خرج مكن و جز به اندازه كارى كه كرده اى پاداش مطلب و جز به خاطر نيل به طاعت خداوند شاد مشو و جز بدانچه كه خود را شايسته آن مى دانى، دست مَبَر.» (2) در اينجا از آن همه فضايل تنها به دو نمونه اشاره تفصيلى خواهيم داشت:


1- نفس المهموم، ص 244
2- بلاغة الامام الحسين عليه السلام، ص 154

ص: 87

نماز عشق و پرواز تا ملكوت

جنگ همچنان ادامه داشت. عمر بن سعد، شمارى از سربازانش را مأمور كرد تا خيمه هاى آل اللَّه را از جاى درآورند و به آتش بكشند. ياران امام براى پيش گيرى از محاصره، به رويارويى پرداختند و چون درگيرى شدت گرفت، به فرمان عمر سعد، خيمه ها به آتش كشيده شد.

امام عليه السلام فرمود: بگذاريد خيمه ها را بسوازنند تا به دست خود، راه عبور خود را بسته باشند و همان گونه شد كه امام عليه السلام مى فرمود. (1) در همين گير و دار، عمرو بن عبداللَّه الصائدى- ابوثمامه- در جست و جوى خورشيدى بود كه در التهاب منظومه حسينى مى سوخت. حالا ديگر خورشيد، در مركز آسمان بود. گويا هنگام نماز است! ابوثمامه به امام نزديك شد و با احترام گفت: فدايت شوم اى ابى عبداللَّه، اين جمعيت به ما نزديك شده اند و به خدا سوگند من بايد پيش از تو كشته شوم؛ ولى خوش دارم در حالى خدا را ملاقات كنم كه با تو نماز خوانده باشم.

امام عليه السلام فرمود: نماز را يادآور شدى؛ خداى تو را از نمازگزاران قرار دهد!


1- كامل، ابن اثير، ج 4، ص 69

ص: 88

زهيربن قين و سعدبن عبداللَّه، در برابر امام عليه السلام ايستادند، تا نماز، با قامت و قيام حسين عليه السلام زينت يابد و امر حتمى الهى اقامه شود.

چون تيرى به سوى امام عليه السلام پرتاب شد، سعد بن عبداللَّه خود را در برابر آن قرار داد، تا جان پاك و زلالش را كه رنگ خدا گرفته بود، به چلچراغ شهادت بيارايد. او جانش را فدا كرد تا يارانش نماز خوف بخوانند.

با پايان نماز، كم كم از شمار ياران اباعبداللَّه كاسته شد.

امام عليه السلام، بار ديگر خطاب به اصحاب خود فرمود:

«اى بزرگ زادگان! پايدارى كنيد؛ مرگ، مانند پلى است كه شما را از سختى ها و دردها، به سوى بهشت گسترده و نعمت هميشگى الهى عبور مى دهد. كدام يك از شما ترك زندان را به اميد آرامش يافتن در قصر نمى پسندد؟ پدرم از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كرد كه: «دنيا» زندان مؤمن و بهشت كافر است و مرگ، پل مؤمن است به سوى بهشت و پل كافر است به سوى جهنم و عذاب الهى؛ نه به من دروغ گفته شده است و نه من دروغ مى گويم.»

با شنيدن سخنان امام، ياران ولايت، بار ديگر نبردى قهرمانانه را آغاز كردند، ولى شرايط به گونه اى بود كه با شهادت هر نفر، جاى خالى اش احساس مى شد؛ شمار گسترده سپاه دشمن هم حكايت ديگرى داشت؛ گويا دريايى بود كه پايان ندارد!

چشمان امام، ناگهان به عمربن سعد مغرور افتاد؛ رو

ص: 89

به او كرد و فرمود: «بر آنچه كه امروز مى بينى، روزى خواهد رسيد كه تو آزرده شوى»؛ آن گاه دست به دعا برداشت:

«خداوندا! اهالى عراق، ما را فريفتند و با ما خدعه كردند و با برادرم حسن بن على نيز هر آن چه مى خواستند، كردند؛ خدايا! شيرازه امورشان را از هم گسسته فرما» (1)

سرانجام، همه ياران امام، بى رغبت به دنيا و بلندپرواز، به ملكوت اعلى، در جوار رحمت پروردگار، بال گشودند. تا فردا، از زلال كوثر بنوشند و به راستى كه:

اگر شمشيرها و تيرهاى آن جوانمردان نبود، گوش ها ديگر صداى اذان مؤذّنان را نمى شنيد.

نوبت به امام عليه السلام رسيد؛ بادها به حركت درآمد و توفان سرخى كه مجالى براى ديدن نمى گذاشت، آسمان را پوشاند و گمان كردند عذاب خداوندى بر آنها نازل شده است. خورشيد از تماشاى اين جنايت تلخ، آن چنان چهره در هم كشيد كه ستارگان آسمان، در نيم روز ظاهر شدند و گمان كردند كه قيامت شده است. (2)

امام عليه السلام، محو خدا بود و در حالى كه ديگر توانى براى حركت نداشت، به فرمان شمر، بار ديگر مورد حمله قرار گرفت.


1- طبقات، ص 72؛ معانى الاخبار، ص 274
2- صواعق المحرقه، ص 119؛ مختصر تاريخ ابن عساكر، ج 7، ص 149

ص: 90

حُصَيْن بن تميم، تيرى بر دهان وى زد و ابوايّوب غنوى، حنجره اش را هدف قرار داد. هنگامى كه امام عليه السلام تلاش مى كرد تير را از حنجره خود بيرون آورد، عمر سعد به او نزديك شده بود. زينب كبرا هم در حالى كه از خيمه بيرون مى آمد فرياد مى زد:

«اى برادرم، اى آقاى من! اى آقاى اهل بيت، كاش آسمان بر زمين سقوط مى كرد و كاش كوه ها، خُرد و پراكنده به صحرا مى ريخت!» (1)

زرعة بن شريك، با شمشير، دو ضربت سهمگين به دست چپ و شانه امام زد و سنان بن انس هم با نيزه، ضربتى نواخت كه بر اثر آن، زينتِ دوش پيامبر بر خاك افتاد، افتادنى كه ديگر توانى براى برخاستنش نبود.

سنان به خولى بن يزيد اصبحى گفت: سر امام عليه السلام را از بدن جدا كند؛ ولى او به لرزه درآمد و سنان خود سر امام عليه السلام را از بدن جدا كرد و به خولى سپرد. (2) برخى از مورخان نيز شمر بن ذى الجوشن را قاتل امام مى نامند. (3)


1- كامل، ابن اثير، ج 4، ص 78
2- همان
3- الاستيعاب فى معرفة الاصحاب، ج 1، ص 395

ص: 91

مايه اشك و لبخند رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

از «سعيد بن ابوراشد» نقل شده است كه «يعلى بن مرّه» كه از دوستان نزديك من است، به من گفته كه با گروهى به همراهى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به ميهمانى مى رفتيم.

ناگهان حسين عليه السلام را ديديم كه در كوچه، در حال بازى بود، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله تا حسين را ديد، پيش آمد و دستان خود را گشود. كودك، از اين سوى كوچه به آن سو مى دويد. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هم با او بازى و شوخى مى كرد تا اين كه او را گرفت!

سعيد بن ابوراشد به دوستش گفت: پس از گرفتنش چه اتفاقى افتاد؟

يعلى بن مرّه گفت: با صحنه اى باشكوه رو به رو شديم.

پيامبر صلى الله عليه و آله يك دست زير چانه و دست ديگر را بر فرق سر حسين گذاشت و بر گونه اش بوسه زد و فرمود:

«حسين از من است و من از حسينم؛ خدا دوست دارد هر كس حسين را دوست داشته باشد. حسين، امتى از امت هاست.» (1)

شخصى كه اين سخنان به گوشش رسيده بود گفت: از اين كه حسين زاده پيامبر است، جاى ترديد نيست. من


1- سنن ابن ماجه، ج 1، باب 11، باب فضايل اصحاب النبى صلى الله عليه و آله، ص 51، ح 144

ص: 92

شنيده ام معناى جمله «من از حسينم» اين است كه حسين عليه السلام، پدر مكتب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است و اگر خون فشانى حسين نبود، امروز نامى از محمد صلى الله عليه و آله و مكتب او نبود.

پيامبر صلى الله عليه و آله با شادى حسين شاد بود و با اندوه او اندوهگين! درباره حسين بن على، روايتى از امّ سلمه، همسر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ديده ام كه برايم شگفت آور بود!

اطرافيان گفتند: چه روايتى؟ مگر در آن روايت چه نكته اى بود؟

گفت: امّ سلمه گفته، شبى رسول خدا صلى الله عليه و آله خواب بود، ناگهان از خواب برخاست، در حالى كه حيران بود. دوباره به خواب رفت و حيران تر از پيش، از خواب برخاست؛ براى بار سوم كه از خواب برخاست، مشتى خاك در دست داشت كه آن را مى بوسيد! عرض كردم: يا رسول اللَّه! اين چه خاكى است؟ فرمود: جبرييل مرا آگاه كرد كه اين حسين عليه السلام، در سرزمين عراق كشته مى شود؛ از او خواستم از تربتِ مشهدِ او به من نشان بدهد و اين خاكى كه در دست من است، از خاك آنجاست. (1) اطرافيان گفتند: عجب روايت شگفت انگيزى بود!

رواى گفت: مثل اين روايت، باز هم در كتاب هاى ما وجود دارد كه نشان مى دهد پيامبر خدا و اهل بيت عليهم السلام از شهادت فرزندشان آگاه بودند.


1- مستدرك حاكم، ج 4، ص 398؛ صواعق المحرقه، ص 158

ص: 93

از امّ الفضل، دختر حارث نقل شده كه: روزى خدمت رسول اللَّه رسيدم و عرض كردم: امشب، خواب هاى پريشانى ديده ام. فرمود: چه خوابى ديدى؟ عرض كردم:

سخت و گران است. فرمود: حال كه نزدم آمدى بگو چه چيزى در خواب ديده اى؟

عرض كردم: خواب ديدم گويا تكه اى از تن شما جدا شد و نزد من قرار گرفت.

فرمود: اى امّ الفضل! تعبير خوابت اين است كه فاطمه نوزادى به دنيا مى آورد كه به تو سپرده مى شود.

امّ الفضل مى گويد: همان گونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود، نوزاد به من سپرده شد.

روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را ديدم و نوزاد را در دامانش نهادم؛ ناگهان ديدم اشك از ديدگان مباركش جارى است.

عرض كردم: پدر و مادرم به فدايت يا رسول اللَّه! چه شده؟

فرمود: هم اكنون جبرييل به من خبر داد كه به زودى امتم، همين فرزندم را به قتل مى رسانند.

با شگفتى پرسيدم: همين را؟!

فرمود: آرى، حتى از خاك سرخ گونش برايم آورد. (1) دوستانش گفتند: اين روايت ها نشان مى دهد كه حسين عليه السلام براى جدش بسيار ارجمند و بزرگوار بوده است.

يكى از ميان جمع گفت: دوستان! من هم نكته اى شگفت انگيز براى تان دارم. در كتاب هاى اهل سنت آمده


1- مستدرك حاكم، ج 3، كتاب معرفة الصحابه، ص 176؛ صواعق المحرقه، ص 115

ص: 94

كه، در سوگ حسين عليه السلام، از زمين خون جوشيد و از آسمان خون باريد!

حاضران با شگفتى پرسيدند: مگر چنين چيزى ممكن است؟

گفت: «ذهبى» در تاريخ اسلام آورده: «عبدالملك بن مروان، براى پسر رأس الجالوت، پيشواى مسيحيان فلسطين پيغام فرستاد و از او پرسيد: آيا هم زمان با شهادت حسين بن على عليه السلام نشانه اى ديده اى؟ پاسخ داد: آرى! هر سنگى از سرزمين بيت المقدس برداشته شد، زير آن خون تازه بود. (1) درباره باريدن خون از آسمان هم، جعفر بن سليمان گفته است: خالد امّ سالم برايم نقل كرد و گفت: وقتى حسين عليه السلام به شهادت رسيد، مانند خون بر خانه ها و ديوارها باريد. (2) همگان غرق در حيرت، فقط سكوت كردند. با خود مى انديشيدند اين مرد بايد چقدر براى خداوند عزيز باشد كه همه موجودات براى او، اين گونه سوگوارند.


1- تاريخ الاسلام، ذهبى، وقايع سال 61 ه. ق. ص 16؛ معجم الكبير، ج 3، ص 113، ح 2834؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 196؛ صواعق المحرقه، ص 116
2- البداية و النهايه، ج 8، ص 201؛ صواعق المحرقه، ص 116

ص: 95

معصوم ششم امام زين العابدين عليه السلام

اشاره

او فرزند حسين بن على عليه السلام و شهربانويه است.

مشهورترين لقبش، زين العابدين و سجاد است. در سال 38 هجرى قمرى به دنيا آمد و دوران كودكى اش را در شهر مدينه سپرى كرد.

در محرم سال 61 هجرى، در جريان قيام و شهادت پدرش حسين عليه السلام در سرزمين كربلا حضور داشت. پس از فاجعه كربلا كه امامت به او رسيد، با كاروان اسرا به كوفه و شام برده شد، تكيه گاه اسيران بود و در اين سفر با سخنرانى هاى آتشين خود، حكومت يزيد را رسوا كرد و پس از بازگشت از شام، در شهر مدينه مقيم شد، تا آن كه در سال 94 يا 95 هجرى قمرى به شهادت رسيد و در قبرستان معروف «بقيع»، در كنار قبر عمويش امام حسن عليه السلام به خاك سپرده شد.

زندگانى امام سجاد عليه السلام تابلويى است كه به نور پروردگار، ايمان خالص و زينت بندگى آراسته شده است على بن الحسين در هر شبانه روز، فراوان به عبادت خدا مى پرداخت، در نماز مانند بنده اى كه پيش فرمانرواى بزرگى ايستاده، مى ايستاد و اندامش از ترس خدا مى لرزيد،

ص: 96

نماز را مثل كسى مى خواند كه گويا با نماز وداع مى كند و عقيده دارد كه ديگر نماز نخواهد خواند و عمرش كفاف نخواهد داد كه نماز بهترى به جا آورد، به يكى از يارانش مى فرمود از نماز همان قدر پذيرفته مى شود كه با حضور قلب همراه باشد.

هميشه در تاريكى شب با انبانى پر از درهم و دينار و چه بسا طعام بيرون مى رفت و از پول ها و غذا به مستمندان مى بخشيد. وقتى به فقير بخششى مى كرد، روى خود را مى پوشانيد تا شناخته نشود. در زمستان جامه خزى مى خريد و چون تابستان مى شد آن را مى فروخت و پولش را صدقه مى داد، در روز عرفه جمعى را ديد كه گدايى مى كردند، فرمود: واى بر شما در چنين روزى حاجت هاى خود را از غير خدا طلب مى كنيد! همانا در اين روز اميد مى رود كه بچه ها در شكم مادر خوشبخت شوند.

آن حضرت هيچ گاه با مادرش هم غذا نمى شد. از او پرسيدند: اى فرزند رسول خدا شما بيشتر از همه به مادر خود نيكى مى كنيد و با او در ارتباطيد. پس چرا با وى هم غذا نمى شويد؟

فرمود: دوست ندارم دستم به سوى لقمه هايى دراز شود كه چشم مادر قبلًا آن را نشانه گرفته باشد.

با ماده شترى كه بيست بار به حج رفت، يك تازيانه بر او نزد. خدمتكارش مى گفت هرگز برايش خوراك نياوردم و در شب برايش رختخواب نگستردم!

چون پژوهنده اى به خدمتش مى رسيد، مى فرمود:

«وقتى طالب علم از منزلش بيرون مى آيد، قدم بر هيچ تر

ص: 97

و خشكى نمى گذارد مگر آنكه تا طبقه هفتم زمين بر اى او تسبيح مى گويند.»

صد خانوار از فقيران مدينه را سرپرستى مى كرد و همواره مايل بود كه يتيمان و بيچارگان و مسكينان كه هيچ چاره اى نداشتند بر سر سفره اش حاضر باشند. با دست خود به آنان غذا مى داد و هر كدام كه عيال وار بودند به خانواده آنها هم خوراك مى داد.

بيست سال بر پدرش امام حسين عليه السلام گريست. هرگز خوراكى نزدش نمى گذاشتند مگر آنكه مى ديدند كه او مى گريد، تا آنجا كه يكى از غلامانش عرض كرد: اى فرزند رسول خدا، آيا اندوه شما پايانى ندارد؟!

امام عليه السلام فرمود: «واى بر تو، يعقوب پيامبر عليه السلام دوازده پسر داشت كه خدا يكى را از نظرش ناپديد كرد، او از بس گريست كور شد و موى سرش از شدت اندوه سپيد گشت و پشتش از غم خميد، حال آنكه پسرش زنده بود. اما من به چشم خود ديدم كه پدر و برادر و عمو و هفده نفر از خاندانم در كنارم كشته شدند، پس چگونه اندوهم پايان پذيرد».

وقتى كسى از او مى پرسيد: چگونه صبح كردى اى فرزند رسول خدا؟

مى فرمود: «صبح كردم در حالى كه از من هشت تقاضا شده است: خداوند عمل به فرايضش را از من مى خواهد و پيامبر عمل به سنتش را؛ خانواده قوت مى خواهد و نفس شهوت و شيطان مى خواهد كه پيروى اش كنم و آن دو فرشته نگاهبان، خواستار راستى عملند و ملك الموت روح را مى خواهد و قبر جسدم را و من در ميان اين هشت

ص: 98

تقاضا قرار دارم.» (1) او چنان در محبت و عشق خدا غوطه ور بود كه رودهاى عشق و محبت به صورت راز و نيازهايى كه تاريخ تنها گوشه اندكى از آنها را در صحيفه سجاديه به ثبت رسانده، بر لبانش جارى مى شد. مناجات هاى سوزناكش تحول برانگيز است. آنگاه كه با خداى خود مى گويد:

«منزهى تو! معصيت مى شوى اما انگار كه نمى بينى و شكيب مى ورزى، گويى كه معصيت نمى شوى، به مخلوقاتت با كارهاى نيك دوستى مى كنى. آن چنان كه گويى تو به آنان نيازمندى، حال آن كه سرورم تو از آنان بى نيازى.»

دوران امامت حضرت، مصادف با سياه ترين ادوار حكومت در تاريخ اسلام بود. در اين دوران سردمداران حكومت به صورت آشكار و بدون هيچ گونه پرده پوشى، به مقدسات اسلام دهن كجى مى كردند. بيشترين دوران امامت حضرت مصادف بود با دوران خلافت عبدالملك بن مروان كه مدت بيست و يك سال طول كشيد. مورخان از عبدالملك به عنوان فردى زيرك، با احتياط، دورانديش، اديب، باهوش و دانشمند ياد كرده اند. (2) او پيش از به قدرت رسيدن به حمامة المسجد(كبوتر مسجد) ملقب بود اما پس از رسيدن به خلافت، رو به قرآن كرد و گفت: اينك بين من و تو جدايى افتاد و ديگر با تو كارى ندارم. (3)


1- فى رحاب أئمة اهل البيت، ج 3، ص 234
2- الكامل فى التاريخ، ج 4، ص 520
3- تاريخ الخلفاء، ص 217

ص: 99

عبدالملك در مدت حكومت طولانى خود، آن چنان با ظلم و فساد و بيدادگرى خو گرفت كه نور ايمان در دل او به كلى خاموش گشت. عمال ستمگر او مانند «حجاج» حاكم عراق «مهلب» حاكم خراسان و «هشام بن اسماعيل» حاكم مدينه نيز همچون خود وى سفاك و بيرحم بودند. (1) هنگام مرگ حجاج، در زندان مشهور وى، پنجاه هزار مرد و سى هزار زن زندانى بودند كه شانزده هزار نفر آنها عريان و بى لباس بودند، حجاج زنان و مردان را يك جا زندانى مى كرد و زندان هاى وى بدون سقف بود. از اين رو زندانيان از گرماى تابستان و سرما و باران زمستان در امان نبودند. (2) پس از مرگ عبدالملك، وليد پسرش به خلافت رسيد.

او حجاج بن يوسف را پس از مرگ عبدالملك در پست خود ابقا كرد. در زمان حضرت، قيام هايى به وقوع پيوست، در كوفه قيامى به رهبرى سليمان بن صرد و سپس به رهبرى مختار، قيامى ديگر شكل گرفت، عبداللَّه بن زبير در مكه قيام كرد كه در هر يك از اين قيام ها، امام مخالفت و موافقت هاى ضمنى خويش را ابراز مى نمودند، اما محور اصلى فعاليت خود را بر تبليغات و تربيت و تهذيب جامعه دينى قرار داد. حضرت سى و پنج سال از عمر شريفش را به اين مهم اختصاص داد تا آنكه پايه هاى نهضت مبارك


1- مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 3، ص 91
2- همان، ج 3، ص 166- 167

ص: 100

حسينى را در ضمير امت اسلام استوار كرد. او كوشيد بُعد تراژدى و فاجعه آميز عاشورا را گويا كند تا اين حادثه در عمق وجود نسل هاى آينده، جاويد بماند و شعله هاى افروخته در دل مؤمنان همچنان فروزان باشد تا بدانجا كه همواره در گوش زمان نجواى: اى كاش ما نيز همراه تو بوديم تا به اين پيروزى بزرگ نايل مى آمديم، پرطنين بماند.

حضرت از كليد دعا بهره گرفت و شيوه سخن گفتن بنده با پروردگار را با زبان دعا آموخت. خداوند نعمت دعا را به ما ارزانى داشت و تمام اين دعاها را بندگان خدا از پيامبران و ائمه اطهار و آنان از وحى الهى به ارث برده اند.

در حقيقت دعا، انعكاس معارف وحى بر دل هاى پاك و زبان هاى صادق آنان است. بنابراين دعاها گنجينه هاى معارف ربانى اند. امام عليه السلام به عنوان يك انقلابى خداجو، از مبارزه با طاغوت و فساد كه او را به خاطر شرايط دشوار زمانه به رنج و تعب مى افكندند، دست برنداشت، بلكه با نيايش هايى كه دستگاه حكومتى نمى توانست او را از آنها منع كند به مبارزه با دستگاه طاغوت پرداخت.

اين دعاها با توجه به محتواى والا و موعظه هاى ربانى كه در بردارند وسيله اى براى تربيت مردم بر تقوا و فضيلت و ايثار و جهاد مى باشند. درود خداوند بر اين روح پاكى كه در اين كتاب موج مى زند و درود خداوند بر كسانى كه هر صبح و شام، با خواندن اين دعاها به درگاه حضرتش زارى مى كنند و پيوند با او را مى جويند.

گلبرگى از فضايل آن امام همام را فرا راه مخاطبان قرار مى دهيم.

ص: 101

فروتنى

على بن الحسين عليهما السلام در كنار شكوه و جلالى كه در ديدگان مردم داشت، در برابر مؤمنان، بسيار فروتن بود و مى فرمود:

«شتران سرخ موى گران قيمت، مرا به اندازه بهره اى كه از فروتنى دارم، خوشحال نمى سازد.» (1)

حضرت، همواره با بندگان خدا با فروتنى رفتار مى كرد و به شخصيت انسانى آنان، احترام مى گذاشت. با آن كه در خاندان نبوت بزرگ شده و دانش را از پدر بزرگوارش به ارث برده بود، براى ارج گذارى به دانش دانشمندان، گاه در درس آنان حاضر مى شد.

عبدالرحمن بن اردك به دوستش مى گويد: آيا دوست دارى تو را از حادثه اى شگفت آگاه كنم؟

دوستش پرسيد: چه حادثه اى؟

عبدالرحمن: آيا شنيده اى كه استادى بزرگ و دانشمند، با اشتياق فراوان در درس شاگردش حاضر شود؟ هنگامى كه شگفتى و جستجوگرى دوستش را ديد ادامه داد:

روزى در مسجد نشسته بودم كه ديدم على بن الحسين عليه السلام مردم را كنار زد تا نزد زيد بن اسلم، شاگرد خودش آمد و در حلقه بحث او نشست. در اين


1- سير اعلام النبلاء، ج 4، ص 395

ص: 102

ميان، مردى كه امام سجاد عليه السلام را مى شناخت [نافع بن جبير بن مطعم] شگفت زده شد، با ديدن او نخست فكر كرد چشمانش دچار مشكل شده و خطاى ديد پيدا كرده است؛ چند بار چشمانش را ماليد. بار ديگر به آن مرد خيره شد. وقتى يقين كرد كه اشتباه نمى بيند، به او گفت: خدا تو را ببخشايد! تو سرور مردمانى! آيا اين همه راه مى پيمايى تا با چنين غلامى هم نشين گردى؟

على بن الحسين عليه السلام هم با كمال خونسردى، با عنايت و وقار ويژه اى فرمود:

«اى برادر! اين چه حرفى است؟ يادگيرى علم مطلوب است؛ چه فرقى مى كند كجا و از چه كسى باشد؟ به هر روى بايد آن را طلب كرد. (1) مرد گفت: يعنى چه؟ تو قريش را با همه شرافتشان رها كرده و با غلامى از بنى عدى(فرزند غلام عمر بن خطاب) همنشين مى شوى! اين براى ما پذيرفتنى نيست.

دوست عبدالرحمن گفت: بر اين باورم كه اين برخوردها، نشانى از فخر فروشى جاهلى اش بود. چه اشكالى دارد كه كسى غلام باشد؛ ولى از نظر تقوا و دانش، به اوج قله انسانيت برسد و ديگران از وجودش فيض ببرند؟! مگر شخصيت افراد را بايد در نژاد آنان جست و جو كرد؟!

عبدالرحمن گفت: آفرين بر تو! به نكته خوبى اشاره كردى، اين درست همان واكنشى بود كه مالك بن انس، پيشواى مذهب مالكى، با شنيدن گفت و گو، به آن اشاره


1- تهذيب الكمال، ج 20، ص 386

ص: 103

كرده است. وى درباره اين واقعه گفته است:

«نافع» بسيار مغرور بود و به خود مى نازيد، ولى على بن الحسين عليهما السلام شخصيتى بود كه در دين، فضيلت و برترى داشت و براى خود حضور در مجلس درس «زيد» شاگرد خود را كوچك نمى شمرد. (1)

سكوتى همراه با عطش شنيدن چيزهاى تازه درباره اين شخصيت فروتن، بر جان و دل دوست عبدالرحمن سايه افكند و احساس كرد كه مى خواهد باز هم درباره على بن الحسين عليهما السلام بشنود و اين بار بايد گوش خود را تيزتر مى كرد تا در رواق تاريخ، سخن تازه اى از ابن عساكر شافعى بشنود.

ابن عساكر گفت: فروتنى و شخصيت بخشى على بن الحسين به افراد، شگفت آور است! او دخترش را به ازدواج غلامش درآورد؛ معترض او عبدالملك بن مروان بود. وقتى خبر به گوشش رسيد، با شدت و غلظت، نامه اى به على بن الحسين نوشت و بر اين كار وى خرده گرفت.

على بن الحسين در پاسخ نوشت:

«لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» (2)؛ به يقين براى شما در رفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله الگويى نيكوست.

عبدالملك، با ديدن اين پاسخ كوتاه اما كامل، حيرت زده شد و در پى عالمان و دانشمندان فرستاد تا برايش اين


1- سير اعلام النبلاء، ج 4، ص 388
2- احزاب: 21

ص: 104

آيه را تفسير كنند.

دانشمندان حاضر شدند: عبدالملك گفت: از اين نامه على بن الحسين چه مى فهميد؟ دانشمندان، كمى به فكر فرو رفتند و سپس به شور و مشورت پرداختند؛ آن گاه، نماينده آنان گفت: اى امير! ما فكر مى كنيم كه اين سخن، اشاره به اين سيره رسول اللَّه صلى الله عليه و آله دارد كه ايشان «صفيّه» دختر حيىّ بن اخطب را كه اسير وى بود، آزاد و آن گاه با وى ازدواج كرد!

عبدالملك: درست است! فكر مى كنم همان باشد كه شما مى گوييد، امّا درباره ازدواج دخترش با غلام چه مى گوييد؟

سخن گوى عالمان گفت: اى خليفه! آن هم شايد اشارتى باشد به سيره ديگر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه آن حضرت دختر عمه اش، زينب را نيز كه از اشراف زاده هاى قريش بود، به ازدواج غلام آزاد شده اش زيد بن حارثه درآورد و فخرفروشى هاى موهوم را زير پا نهاد. (1) عبدالملك، از اين همه علم و دانش و به كارگيرى به جاى حضرت از سيره نبوى، غرق در حيرت و تحسين شد و از اين كه نمى توانست چون او، همه مردم را يكسان ببيند، ناراحت و غمگين بود؛ تازه دريافته بود كه چرا امام در قلب همگان جاى دارد. او نيك مى دانست كه هيچ گاه نمى تواند چون على بن الحسين عليهما السلام، يكسان نگرى به بندگان خدا را پيشه خود سازد.


1- طبقات، ج 5، ص 110؛ تاريخ دمشق، ج 41، ص 399

ص: 105

ناله حجرالاسود

محمد بن حنفيه پيش خود انديشيد، اين بار سخنم را با او در ميان مى گذارم. از بس كه منويّاتم را در درون خود مرور كرده ام، براى من تكرارى و ملال آور شده است. هر طور باشد، امسال در مكه او را خواهم ديد و به ديدارش مى روم.

محمد بن حنفيه در مكه، خدمت على بن الحسين عليهما السلام رسيد؛ تمام نيروى خود را جمع كرد، ولى احساس كرد دهانش خشك و ضربان قلبش تند شده و نفسش به شماره افتاده است و نمى تواند خواسته خود را عملى كند ...

امام سجاد عليه السلام وقتى حال عمو را چنين ديد، به كمك او شتافت و با لحنى پر از مهر و محبّت گفت: عمو جان! چيزى پيش آمده؟ نگران چيزى هستى؟ مى توانم كمكت كنم؟

ابن حنفيه، با شنيدن سخنان گرم و همراه با محبت امام، جانى تازه گرفت و كم كم به حال طبيعى بازگشت.

زبانش گشوده شد و به امام عرض كرد:

مى دانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از خودش، به امامت على عليه السلام و پس از وى به امامت امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام وصيت كرد و پدرت امام حسين عليه السلام كشته شد و كسى را وصىّ خود قرار نداد.

ص: 106

من، هم عموى تو و هم برادر پدرت مى باشم. چون زاده على عليه السلام هستم و در سن هم بر تو پيشى دارم، پس به امامت سزاوارترم؛ از شما مى خواهم كه در وصايت و امامت، با من نزاع نكنى!

با شنيدن اين سخنان، امام عليه السلام به فكر فرو رفت، تو گويى كه فكر مى كرد چگونه دنيا مى تواند افراد را فريب دهد و از مسير صداقت خارج كند! از اين رو حضرت فرمود:

«اى عمو! از خدا بترس و چيزى را كه حقّ تو نيست، ادّعا مكن. تو را پند مى دهم كه مبادا از نادانان باشى! بدان كه پدرم، پيش از آن كه رهسپار عراق شود، به من وصيّت كرد و يك ساعت پيش از شهادتش نيز اين منصب الهى را به من سپرد و اين شمشير رسول خداست كه نزد من است؛ بنابراين خود را به اين امر مشغول مكن.»

ابن حنفيه گفت: چه دليلى دارى كه شما برگزيده الهى هستى؟

حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه خداى تعالى، امامت را در فرزندان امام حسين عليه السلام قرار داده است؟

ابن حنفيه گفت: اين را دليل محكمى نمى دانم؛ اگر مى توانى نشانه ديگرى بياور!

حضرت فرمود: اى عمو! اگر باور ندارى، بيا تا با هم نزديك حجرالاسود برويم و او را حاكم قرار دهيم و از او بخواهيم تا امام پس از امام حسين عليه السلام را مشخص كند.

ص: 107

محمد بن حنفيه كمى فكر كرد و آن گاه، پيشنهاد حضرت را پذيرفت و گفت: بيا تا به سوى حجرالاسود برويم!

هر دو با هم به سمت حجرالاسود گام برمى داشتند.

يكى با روحيه اى آرام و با قلبى مطمئن و ديگرى با گام هاى لرزان و در حال شك و ترديد. لحظه اى بعد، هر دو به سنگ آسمانى نزديك شدند. كسى از دل سنگ، آگاه نبود. اين وديعه الهى، از نزديك شدن رشته اتّصال زمين و آسمان، از شادى در پوست خود نمى گنجيد. دلش مى خواست زبان بگشايد و به زينت عابدان، تهنيت و خير مقدم بگويد؛ به گونه اى كه همه صداى او را بشنوند.

امام عليه السلام، نگاهى به حجرالاسود انداخت. اين نگاه مهربان، تا عمق وجودش نفوذ كرد و مات و مبهوت، به حضرت خيره ماند!

امام زين العابدين عليه السلام رو به محمد بن حنفيه كرد و به وى گفت: عمو جان! شما بزرگتريد؛ و احترام شما در اينجا لازم است؛ اوّل شما به سوى سنگ برويد!

محمد بن حنفيه، هر چه توان داشت، در قدم هاى خود جمع كرد و پيش رفت. لب هاى او به دعا مشغول شد و اشك هاى تضرّع بر ديدگانش جارى. از خداوند متعال خواست كه سنگ را به سخن درآورد تا به امامت او شهادت دهد. آن گاه از دعا كردن، لحظه اى فارغ شد؛ گوش هاى خود را تيزتر كرد؛ ولى هيچ صدايى از سنگ برنيامد. به آرامى به عقب بازگشت و راه را براى نزديك

ص: 108

شدنِ امام سجاد عليه السلام به حجرالاسود باز گذاشت.

حضرت، با آرامش و وقارى خاص، به سوى سنگ آسمانى گام برداشت و لبان او با ادبى خاص به دعا مترنّم شد و فرمود:

خدايا! تو را سوگند مى دهم به آن نامت كه بر سرا پرده مجد نوشته شده، عزّت و قدرت، جمال و زيبايى از آن توست؛ تو را به نام هاى مقدّست سوگند مى دهم كه بر محمّد صلى الله عليه و آله و آل محمد عليهم السلام درود فرستى و اين سنگ را به زبان عربىِ گويا، به سخن درآورى تا به امام بعد از حسين بن على عليهما السلام خبر دهد.

نفس ها در سينه حبس و چشم ها لحظه به لحظه گشاده تر، گوش ها تيزتر و تيزتر شد تا تأثير كلام امام را به گوش جان بشنوند.

همه مى ديدند كه حجرالاسود، كم كم به جنبش درآمده و لحظه به لحظه، صدا و حركت آن زيادتر مى شود و تو گويى كه لب گشوده و مى خواهد با تمام وجود، به امامت حضرت گواهى دهد! ناگهان صدايى رسا، به عربى گويا، همه فضاى بيت اللَّه را پوشاند؛ صدايى كه براى حاضران تازگى داشت ولى اين صدا، آن قدر رسا بود كه نيازى به دقت و تيز كردن گوش نداشت. حجرالاسود، با صداى پرجاذبه اى گفت:

«اى على بن الحسين! خدا گواه است كه پس از حسين بن على، پسر فاطمه عليها السلام دختر رسول خدا، وصايت و امامت برعهده توست و تو بر محمّد بن

ص: 109

حنفيه و همه اهل زمين و آسمان، پيشوا و امام واجب الاطاعه هستى؛ پس اى محمد! سخن او را بشنو و از او اطاعت كن!»

همه اطرافيان غرق در حيرت و شگفتى شدند و از اين كه حجرالاسود، به امامت على بن الحسين عليه السلام گواهى داده، به قدرت لايزال الهى، بيش از پيش آگاه شدند و ايمانشان به مولا و مقتدايشان فزونى گرفت. اين صدا به گوش همه آشنا آمد و از همه مهم تر، دل و روح محمد بن حنفيه را نيز در چتر نفوذ خود گرفت.

محمد بن حنفيه رو به امام زين العابدين عليه السلام كرد و گفت: اى امام و وصىّ بعد از پدر! آن چه فرمان دهى، با جان مى شنوم و فرمانبردارم، اى حجّت خدا در زمين و آسمان!

همه همراهان به آن چه مى خواستند، رسيدند و آرام آرام، راه بازگشت را پيش گرفتند. (1) در اين ميان، صداى ناله اى ضعيف، مانند درختى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به آن تكيه مى داد و از آن جدا شده بود، برخاست. اما انگار جز يك تن، كسى ديگر اين صدا را نمى شنيد.

ناله اندوهگين حجرالاسود، لحظه به لحظه زيادتر و غمناك تر مى شد؛ به گونه اى كه امام عليه السلام بر حال او رقّت و دلسوزى نمود و فرمود: اى سنگ! چرا اين قدر بى تابى مى كنى؟ من بار ديگر به سوى تو مى آيم؛ تو شاهد خواهى


1- اعلام الورى باعلام الهدى، ص 153

ص: 110

بود كه هشام پسر عبدالملك، در زمان حكومت پدرش به حج مى آيد و شمارى از اميران، او را همراهى خواهند كرد. مى آيد تا تو را لمس كند؛ امّا انبوه جمعيت، مانع مى شود. منبرى براى او مى آورند تا بر آن بنشيند و بر گرد كعبه طواف كند. در همان هنگام، من نيز براى طواف و استلام مى آيم. وقتى كه به نزديكى تو مى رسم، مردم كناره مى گيرند و من بار ديگر تو را لمس مى كنم.

هشام تا اين ماجرا را ببيند، به خشم مى آيد. مردى از او مى پرسد: آيا او را مى شناسى؟ هشام خود را به نادانى مى زند و مى گويد: نه، من او را نمى شناسم! در همين هنگام فرزدق، شاعرى كه سخنان آنها را مى شنود، مى گويد: اى مرد! من او را خوب مى شناسم.

مرد شامى مى پرسد: اى ابوفراس! او كيست؟ فرزدق مى گويد:

اين كسى است كه سرزمين وحى، با گام هايش آشناست. كعبه و حرم او را مى شناسند. او فرزند بهترين بندگان خداست. او پرهيزگار و پاكيزه و سرشناس است.

اين فرزند فاطمه عليها السلام است؛ به وسيله جدّش محمد صلى الله عليه و آله مُهر خاتميت بر انبيا خورده است. خدا، دير زمان او را فضيلت بخشيده و شرافت داده است و قلم تقدير، اين شرافت را بر لوح محفوظ نگاشته است. جدّش، همان كسى است كه همه پيامبران بر فضيلتش گردن نهاده و امت او نيز از همه امت ها پيش افتاده اند. همگان را مورد

ص: 111

احسان خويش قرار داده است، تا تيرگى فقر و نادارىِ مردم زدوده شود.

دو دستش، همچون بارانى است كه سودش همگانى است. همواره بخشش از آن مى ريزد و پايانى ندارد. نرم خويى است كه كسى از تندخويى اش نمى هراسد؛ زيرا به دو چيز، يعنى بردبارى و كرم آراسته است و تندخويى ندارد.

از خاندانى است كه دوست داشتنشان، دين و دشمنى با آنان، كفر است و نزديك شدن به آنان، عامل نجات و ايمنى است.

با دوستى آنان، بدى و گرفتارى از انسان دور مى شود و احسان و نعمت الهى فزونى مى يابد. چون قريش او را ببيند، گويد: همه مكارم اخلاق و كرامت ها به او ختم مى شود.

به نقطه اى از عزّت دست يافت كه انديشه هر مسلمان عرب و عجم، از دست يابى به آن مقام كوتاه است. نزديك است كه ركن حطيم(حجرالاسود) كف دستانش را از روى محبت، با معرفتى كه دارد، نگه دارد؛ هنگامى كه وى دست بر آن مى كشد. حجرالاسود، با شادى و شور وصف ناپذيرى مى گويد: واقعاً احساس قلبى ام را چه زيبا به تصوير كشيده اى! آقاى من! چند لحظه پيش كه دستتان را از روى من برداشتى، روحم از بدنم جدا شده و نزديك است از فراقتان تَرَك بردارم»

امام عليه السلام رو به حجرالاسود مى پرسد: آيا نمى خواهى ادامه ماجرا را بدانى؟

ص: 112

حجرالاسود: چرا اتفاقاً! مى خواهم بشنوم، بيشتر از خود ماجرا، كلامتان، روح باز رفته ام را به من برمى گرداند.

امام عليه السلام فرمود: هنگامى كه فرزدق اين اشعار را مى سرايد، هشام به شدت خشمگين مى شود و دستور مى دهد تا او را در محلى به نام «عسفان» ميان مكه و مدينه زندانى كنند ... (1) و چقدر سخت و كشنده بود براى آن سنگ سياه آسمانى؛ آن گاه كه آخرين كلمات امام را شنيد و دانست كه لحظه فراق نزديك است و بايد به انتظار ديدن يار بنشيند:

بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خيزد، روز وداع ياران


1- ماجراى فرزدق و هشام در بيشتر منابع اهل سنت آمده است از جمله نك: تاريخ دمشق، ج 41، صص 402 و 403؛ تهذيب الكمال، ج 20، صص 401 و 402؛ سير اعلام النبلاء، ج 4، ص 398؛ حليةالاولياء، ج 3، ص 129؛ شذرات الذهب، ج 1، ص 142؛ المنتظم، ج 6، صص 331- 333

ص: 113

معصوم هفتم امام محمدباقر عليه السلام

اشاره

حضرت امام باقر عليه السلام، در سال 57 هجرى در شهر مدينه، چشم به جهان گشود. او هنگام شهادت پدر ارجمندش، امام زين العابدين عليه السلام كه در سال 94 رخ داد، سى و نه سال داشت. نام او محمد و كنيه اش ابوجعفر است و باقر و باقرالعلوم، لقب اوست.

مادر ايشان، امّ عبداللَّه، دختر امام حسن مجتبى عليه السلام است و از اين رو، نخستين كسى بود كه هم از سوى پدر و هم از سوى مادر، فاطمى و علوى بوده است.

امام باقر عليه السلام در سال 114 هجرى، در شهر مدينه درگذشت و در قبرستان بقيع، كنار قبر پدر و جدّش به خاك سپرده شد. دوران امامت آن حضرت هجده سال بود.

او چهار سال از عمر خود را در سايه جدش، سبط شهيد پيامبر صلى الله عليه و آله، امام حسين عليه السلام سپرى كرد و از صبغه الهى اى كه در زندگى آن امام شهيد عليه السلام تجلى يافته بود برخوردار گشت. بى گمان فاجعه جانگداز كربلا بر شخصيت امام باقر عليه السلام كه لحظه به لحظه شاهد صحنه هاى آن بود، تأثيرگزار بود. امام عليه السلام پس از اين فاجعه، 19 سال و 60 روز در زير سايه پدر بزرگوارش سيدالساجدين عليه السلام به سر برد. از

ص: 114

همان روزهاى آغازين حياتش، خطوط امامت در سيمايش آشكار بود.

در حديثى از ابوالزبير محمد بن مسلم مكى آمده است كه گفت: نزد جابر بن عبداللَّه بوديم كه على بن الحسين و فرزندش محمد كه هنوز كودك بود، وارد شدند، جابر آن حضرت را در آغوش گرفت، على بن الحسين خطاب به فرزندش فرمود: سر عمويت را ببوس، محمد به جابر نزديك شد و سر او را بوسيد. جابر كه بينايى اش را از دست داده بود، پرسيد: اين كيست؟ على بن الحسين پاسخ داد:

اين محمد پسر من است. جابر او را در آغوش گرفت و گفت: اى محمد! رسول خدا صلى الله عليه و آله بر تو سلام فرستاده، پرسيدند: چطور؟

گفت: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بودم و حسين در اتاق آن حضرت مشغول بازى بود، پيامبر فرمود: اى جابر! فرزندم حسين را پسرى است كه على خوانده مى شود چون روز قيامت فرا رسد، منادى بانگ برآورد كه سيدالعابدين برخيزد. در آن هنگام على بن الحسين برمى خيزد و براى اين على پسرى به دنيا خواهد آمد كه محمد نام دارد. اى جابر چنانچه او را ديدى سلام مرا به او برسان و بدان كه عمر تو پس از ديدار او، اندك خواهد بود. پس از اين ديدار ديرى نپاييد كه جابر جهان را بدورد گفت. (1) امام باقر عليه السلام پس از رحلت پدرش، امامت مردم را عهده دار شد، و اين در حالى بود كه خورشيد اقتدار بنى اميه افول كرده و پايه هاى حكومت آنان در اثر انقلاب هاى


1- بحارالانوار، ج 46، ص 227

ص: 115

پياپى مكتبى، هر روز سُست تر از روز پيش مى شد، امام باقر عليه السلام فرصت نشر معارف قرآنى را پيدا كرد. امام عليه السلام از طريق تربيت گروهى بزرگ از فقيهان و مفسران و حكيمان معارف الهى، همچون جابر بن يزيد جعفى، محمد بن مسلم، ابان بن تغلب، محمد بن اسماعيل بن بزيع، ابوبصير اسدى، فضيل بن يسار و گروهى ديگر از مستعدان را از فيض دانش خويش سرشار مى ساخت. آوازه علوم و دانش هاى امام باقر عليه السلام چنان اقطار كشور اسلامى را پر كرده بود كه لقب باقرالعلوم يعنى گشاينده دريچه هاى دانش و شكافنده مشكلات علوم را به خود گرفته بود.

دانشمندان اهل سنت مى نويسند: محمد باقر به اندازه اى گنج هاى پنهان معارف و دانش ها را آشكار ساخته، حقايق احكام و حكمت ها و لطايف دانش ها را بيان نموده كه جز بر عناصر بى بصيرت يا بدسيرت پوشيده نيست و از همين جاست كه وى را شكافنده و جامع علوم و برافرازنده پرچم دانش خوانده اند. (1) امام باقر عليه السلام در سخنان خود، اغلب به آيات قرآن مجيد استناد نموده از كلام خدا شاهد مى آورد و مى فرمود:

هر مطلبى گفتم، از من بپرسيد كه در كجاى قرآن است تا آيه مربوط به آن موضوع را معرفى كنم.

آثار درخشان علمى پيشواى پنجم و شاگردان برجسته وى، پيشگويى رسول گرامى اسلام را عينيت بخشيد.

محمد بن مسلم، آن فقيه بزرگ، از آن حضرت سى هزار حديث روايت كرده است، همچنين جابر جعفى مى گويد:


1- صواعق المحرقه، ص 201

ص: 116

ابوجعفر عليه السلام هفتاد هزار حديث برايم گفت كه هرگز از كسى نشنيده بودم. (1) از آنجا كه فضاى سياسى در آن روزگار تا حدودى باز شده بود، اين فرصت براى امام عليه السلام فراهم گشت تا با بسيارى از مخالفان به مناظره بپردازد و آنان را به جاده صواب بازگرداند. ائمه گاهى شيعيان خود را به اذن خداوند به نور او و به تأييد ملائكةاللَّه، از حقايق خفيه آگاه مى ساختند.

حلبى از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه فرمود:

عده اى بر پدرم وارد گشتند و از او پرسيدند: شاخصه ويژگى هاى امام چيست؟

آن حضرت فرمود: حد و شاخصه و ويژگى هاى امام بس بزرگ است. چون بر او داخل شويد، حرمتش را پاس داريد و در بزرگداشتش بكوشيد و بدانچه مى آورد ايمان آريد.

بر اوست كه شما را هدايت كند و در او خصلتى است كه چون بر او وارد شويد هيچ كسى نمى تواند به خاطر بزرگى و ابهت وى خيره بدو بنگرد. زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين بود و امام نيز چنين است.

پرسيدند: آيا شيعيانش را مى شناسد؟

فرمود: آرى همان ساعت كه آنها را ببيند مى شناسد.

پرسيدند: پس آيا ما از شيعيان توييم؟

فرمود: آرى، همه شما.

پرسيدند: ما را از علامت اين آگاه ساز.


1- فى رحاب ائمة اهل البيت عليهم السلام، ص 7

ص: 117

فرمود: شما را از نام هايتان و نام هاى پدران و قبيله هاى تان آگاه كنم؟

گفتند: آگاه فرما.

پس پدرم آنان را از نام هايشان و نام هاى پدرانشان و قبايلشان آگاه فرمود.

گفتند: درست گفتى.

پدرم فرمود: آيا آگاه كنم شما را از آنچه در سر داريد؟

مى خواهيد درباره اين سخن خداوند تعالى كه فرمود:

«كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ» (1)

بپرسيد. ما علم خود را به هر يك از شيعيانمان كه بخواهيم عطا مى كنيم.

آنگاه پرسيد: اين ها شما را قانع مى كند؟

گفتند: ما به كمتر از اين هم قانع مى شويم. (2) شخصيت بارز امام باقر عليه السلام حسد و كينه خلفاى زمانش را برانگيخت و آنان در پى فرصت و بهانه اى براى آزار حضرت بودند. در يكى از سال ها كه هشام بن عبدالملك به حج رفته بود، امام باقر و فرزندش حضرت صادق عليهما السلام هم در حج بودند. امام صادق عليه السلام در جمع مردم سخنرانى مهمى درباره مسأله امامت و خلافت كرد. آوازه اين سخنان به گوش هشام رسيد، چون آنجا نمى توانست اقدامى كند پس از بازگشت به دمشق، به فرماندار مدينه نامه نوشت و از او خواست كه امام باقر و فرزندش را به دمشق روانه سازد. در اين سفر، هشام تصميم داشت كه از محبوبيت و موقعيت اجتماعى امام بكاهد. اما نتيجه


1- ابراهيم: 24
2- بحارالانوار، ج 46، ص 244

ص: 118

معكوس شد و امام در مناظرات و حتى مسابقه تيراندازى پيروز شد و كينه هشام نسبت به امام عليه السلام نيز افزون تر گشت و تصميم به قتل امام گرفت، در حالى كه او كامل ترين انسان در زمان خود بود. او راستگوترين و گشاده روترين و بخشنده ترين مردمان بود. در ميان اهل بيت كمترين ثروت و در عين حال بيشترين هزينه را داشت.

هر جمعه يك دينار صدقه مى داد و مى فرمود: صدقه روز جمعه به خاطر فضيلت اين روز بر ديگر روزها، دو چندان مى شود. چون پيشآمدى غم انگيز به او روى مى نمود زنان و كودكان را جمع مى كرد و آنگاه خود دعا مى نمود و آنان آمين مى گفتند. بسيار ذكر خدا مى گفت.

فرزندانش را جمع مى كرد به آنان مى فرمود تا سر زدن آفتاب ذكر بگويند. هر كس از آنان را كه مى توانست قرآن بخواند به تلاوت قرآن مى گماشت. هيچ گاه از دادن صله بر برادران و ديداركنندگان و اميدواران كوتاهى نمى نمود، هرگاه مى خنديد مى فرمود خداوندا بر من خشم مگير.

معاشرت آن حضرت با برادرانش در نهايت ادب و بزرگوارى بود. با برادران دينى مصافحه مى نمود و مى فرمود: آيا نمى دانيد در مصافحه چه چيزى نهفته است؟ دو مؤمن كه با يكديگر برخورد مى كنند و يكى از آنها با ديگرى مصافحه مى كند گناهان آن دو فرو مى ريزد، چونان كه برگ از درخت مى ريزد و خداوند تا زمانى كه آن

ص: 119

دو از هم جدا شوند به آن دو مى نگرد. (1) رفتار آن حضرت با مستضعفان با نرمى و مهربانى بود.

فرزندش امام صادق عليه السلام در اين باره مى فرمايد: هنگامى كه كارى را تماماً به غلامان خود مى سپاريد و بر آنان سنگين مى آيد، با ايشان در بردن آن همكارى كنيد. آن حضرت فرمود: پدرم امام باقر عليه السلام به خدمتكاران خود دستورى مى داد پس مى نگريست، اگر آن بار سنگين بود مى گفت بسم اللَّه و با آنان همكارى مى كرد و اگر سبك بود از آنان دور مى شد. (2) امام عليه السلام از كار و تلاش كوتاهى نمى فرمود، چه اين كه كار و كوشش را امرى محبوب نزد خداوند و وسيله تقرب مى شمردند. هر چند امام عليه السلام مى توانست از خدمتگزارانش در كشتزار استفاده كند، اما وى دوست مى داشت براى تحصيل معاش خانواده اش كوشش كند و خود را به رنج اندازد.

حضرت از اندرزهاى حكيمانه خود ديگران را پربهره مى ساخت، او به يكى از اصحابش به نام جابر بن يزيد جعفى سفارش كرد: تو را به چند چيز سفارش مى كنم: اگر مورد ستم واقع شدى تو ستم مكن، اگر به تو خيانت شود تو خيانت مكن، اگر به تو دروغ گويند تو دروغ مگو، اگر تو را ستودند شاد مشو و اگر نكوهش كردند بى تابى مكن و


1- حلية الاولياء، ص 289
2- همان، ص 303

ص: 120

درباره آنچه در خصوص تو مى گويند بينديش.

اين وجيزه را ياراى ذكر تمام فضايل نيست، از اين رو تنها به دو نمونه بسنده مى كنيم:

خورشيد دانش

گروهى از اصحاب امام محمد باقر عليه السلام، در مسجد نشسته بودند و از جايگاه امام عليه السلام سخن مى گفتند. يكى از آنان گفت:

دوستان! به تازگى نكته اى از ذهبى در تاريخ الاسلام خوانده ام كه بسيار جالب و شنيدنى است.

همنشينان او گفتند: چرا نمى گويى تا ما هم بيش تر از امام مان بدانيم؟

گفت: ذهبى نوشته كه محمد بن على بن الحسين ...

ابوجعفر الباقر عليه السلام سرور بنى هاشم در عصر خويش بود. او اهل فقه، علم، شرف، ديانت، وثوق و سيادت بود و شايستگى خلافت اسلامى را داشت. باقر لقب داده شده؛ چون علم را شكافت و ريشه و درونش را شناخت. (1) ياران امام از شنيدن سخن ديگران درباره سرور خود به وجد آمدند.

عبداللَّه وقتى اين همه شادمانى را در چشمان اطرافيان ديد گفت: دوستان! حال كه اشتياق تان را ديدم، دوست دارم نكته ديگرى از ذهبى را هم برايتان بگويم.

ذهبى از «حكم بن عتيبه»- از بزرگان كوفه- و او از سفيان بن عيينه نقل كرده است كه: «مانند محمد بن على


1- تاريخ الاسلام، وقايع سال 101 تا 120 ه. ق، ش 549، ص 462

ص: 121

و حماد در كوفه نبود.» عجلى مى گويد: ثقه، پابرجا، فقيه و صاحب مذهب است.

مغيره مى گويد: «وقتى به مدينه مى آمد، ستون مسجد پيامبر را برايش آماده مى كردند و در آن جا نماز مى خواند.» «مجاهد» هم به گونه اى ديگر در برابر درياى دانش او به زانو درآمده و مى گويد: «وقتى به فضل و علم او پى بردم كه ديدم در مسجد منا در اطرافش از مردم غلغله اى بود.» (1) همه دوستان از فضيلت امام به شگفتى درآمده بودند.

در ميان آنها، محمد گفت: دوستان! بگذاريد من هم داستانى را براى شما بگويم. اين بار حاضران چشم به او دوختند تا ببينند او چه مى گويد. محمد گفت: من نمى دانستم كه امام سجاد عليه السلام پس از خودش، فرزندى به يادگار گذاشته است تا اين كه روزى ايشان را همراه فرزندش امام باقر عليه السلام ملاقات كردم. او را در حال كار و تلاش ديدم. خواستم به او نصيحتى كنم؛ ولى دقيقاً برعكس شد! اين را گفت و سكوت كرد.

اصحاب با شنيدن قصه ناتمام محمد، از او خواستند تا ماجرا را به پايان برساند.

او گفت: در يكى از روزها كه هوا خيلى گرم بود، در اطراف شهر مدينه مى رفتم. مرد تنومندى را ديدم كه دستانش را بر دوش دو همراه خود گذاشته بود و مى آمد.

پيش خود گفتم: بزرگى از بزرگان قريش، در اين ساعت از


1- تذكرة الحفاظ، ج 1، ش 102، ص 117

ص: 122

روز، در اين هواى گرم، براى طلب دنيا از خانه اش بيرون آمده است. اينك مى روم و او را نصيحت مى كنم. پيش رفتم و سلام كردم.

نفس زنان و عرق ريزان، پاسخ سلام مرا داد.

گفتم. خداوند تو را اصلاح كند، در چنين هواى گرمى، بزرگى از قريش در طلب دنيا چه مى كند؟ راستى اگر در اين حالت كه در پى دنيا هستى، مرگ به سراغت بيايد، چه مى كنيد؟

آن مرد با شنيدن اين حرف ها، دست از شانه همراهانش برداشت و ايستاد، نفسى تازه كرد و با آرامشى خاص گفت: اى مرد! آيا مرا در حال نافرمانى خدا ديده اى كه چنين مى گويى؟

با شتابزدگى گفتم: نه آقا! تنها احساس كردم كه در پى دنيا و متاع ناچيز آن هستيد.

گفت: آيا تلاش براى به دست آوردن نيازهاى خود و خانواده را دنياپرستى و دنياگرايى مى دانى؟ در فكر فرو رفتم و سكوت، وجودم را فراگرفت.

او چون اين حال مرا ديد ادامه داد: به خدا سوگند، اگر مرگ در اين حالت كه هستم به سراغ من بيايد، نمى ترسم؛ زيرا در حالى كه در اطاعت خداوند و بى نياز كردن خود از تو و ديگران هستم، به آغوش مرگ رفته ام. من وقتى از مرگ مى ترسم كه در حال نافرمانى و گناه به درگاه خداوند باشم.

هنگامى كه اين سخنان حكيمانه و روشن گر را از ايشان، در كمال صبورى و دلسوزى شنيدم، با حالت

ص: 123

شرمندگى گفتم: خدا تو را رحمت كند! من مى خواستم تو را نصيحت كنم، تو مرا نصيحت كردى.

آن مرد در حالى مرا تنها گذاشت كه قلبم از محبت و ارادت به او لبريز شده بود و لحظه به لحظه، دور شدن او را با تحسين و تمجيد تماشا مى كردم؛ تا جايى كه از افق ديدگانم دور شد. با خودم گفتم بى شك او مردى عالم و عارف است؛ امّا هنوز نمى دانستم او كيست؟

چند روز بعد، او را در جايى ديدم كه گروهى دورش گرد آمده و گوش جان به گفتارش سپرده بودند. به آرامى از يكى پرسيدم: اين شخص كيست؟ گفت: به راستى امام محمد باقر عليه السلام را نمى شناسى؟ و من تازه فهميدم كه اين همه كرامت و بزرگوارى و ديانت و دانش را تنها مى توان در خانواده اى يافت كه پدرش على بن ابى طالب عليه السلام و مادرش فاطمه بنت محمد بن عبداللَّه عليهم السلام است؛ آنان كه به سرچشمه وحى متّصلند و از جام رحيق مختوم، نوشيده اند ... (1)


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 212

ص: 124

چيره دستى در تيراندازى

هشام بن عبدالملك، يكى از خلفاى هم عصر امام باقر عليه السلام بود كه هميشه از محبوبيت و موقعيت فوق العاده امام بيمناك بود و چون مى دانست كه پيروان و دوست داران، آن حضرت را امام مى دانند، همواره تلاش مى كرد مانع گسترش نفوذ معنوى و افزايش پيروان آن حضرت شود.

در يكى از سال ها امام باقر عليه السلام همراه فرزند گرامى خود جعفر بن محمد عليه السلام در بين جمعى از مسلمانان، سخنانى در فضيلت و امامت اهل بيت عليهم السلام بيان كرد كه بى درنگ به گوش هشام رسيد.

هشام كه پيوسته وجود امام باقر عليه السلام را خطرى براى حكومت خود مى ديد، از اين خبر بسيار نگران شد و چون نمى توانست در ايام حج به آن حضرت تعرّض كند، بى درنگ پس از بازگشت به پايتخت خود دمشق، به حاكم مدينه دستور داد تا امام باقر عليه السلام و فرزندش جعفر بن محمد را روانه شام كند.

امام عليه السلام، ناگزير همراه فرزند ارجمند خود مدينه را ترك كرد و وارد دمشق شد. هشام براى اين كه عظمت ظاهرى خود را به رخ امام عليه السلام بكشد و به خيال خام خود از مقام آن حضرت بكاهد، سه روز اجازه ملاقات نداد. در اين سه روز،

ص: 125

نقشه هاى فراوانى را طراحى كرد تا شايد از مقام و جايگاه او بكاهد. مشاوران، هر يك طرحى درانداختند. يكى مى گفت:

بياييم جلسه مناظره اى ترتيب دهيم و از گوشه و كنار كشور، دانشمندان را فراخوانيم و در برابر چشمان مردم، امام را به چالش و پاسخ گويى بخوانيم.

هشام اندكى انديشيد. دور و بر خود را برانداز كرد؛ جز مشتى از شاعران، داستان سرايان و مديحه گويان نديد، پيشاپيش، خود را بازنده ميدان مى ديد. از اين رو گفت: اگر از راه مبارزه عملى وارد شويم، كسى را ياراى رويارويى با او نخواهد بود.

شخصى گفت: اى امير! فكرى به ذهنم رسيد؛ آيا اجازه مى دهى بيان كنم؟ هشام به او اجازه سخن گفتن داد. مرد گفت: اى هشام! همه نيك مى دانيم كه دانش و آگاهىِ محمد بن على، سرآمد روزگار است؛ ولى در اين كه بتواند تيرانداز ماهرى هم باشد، بسيار بعيد است؛ پس بياييم او را به مسابقه تيراندازى فراخوانيم.

هشام كمى با محاسن خود بازى كرد و سپس در حالى كه چشمانش از شيطنت و شادمانى برق مى زد، دست در جيب كرد و كيسه اى از زر درآورد و به رسم پاداش، به سوى آن مرد انداخت و گفت: آفرين! جز از اين راه، شكست نخواهد خورد، ترتيب انجام مسابقه را بدهيد! سپس امام را دعوت كرد. گروهى از درباريان را واداشت تا نشانه اى نصب كنند و هنگام ورود امام، مشغول تيراندازى

ص: 126

باشند تا صحنه، طبيعى جلوه كند.

هنگامى كه امام عليه السلام به دربار هشام وارد شد. هشام، طورى حركت كرد كه از كنار تيراندازان بگذرند. وقتى به آنان رسيدند، ناگهان ايستاد و رو به امام كرد و گفت: آيا مايليد در مسابقه تيراندازى شركت كنيد؟

حضرت پاسخ داد: من پير شده ام؛ آيا بهتر نيست مرا معاف داريد؟ هشام كه مى پنداشت مجال خوبى براى شكست امام به دست آورده و امام باقر عليه السلام در چند قدمى شكست قرار گرفته، اصرار و پافشارى كرد و وى را سوگند داد كه دعوتش را بپذيرد. و همزمان، به يكى از بزرگان بنى اميه اشاره كرد كه تير و كمان خود را به آن حضرت بدهد.

همه تيراندازان، از مسابقه دست كشيدند و با شوق و انتظار، منتظر واكنش امام شدند. ناگهان، امام به آرامى تير و كمان را از دست آن مرد گرفت و آماده تيراندازى شد.

تيرى در چلّه كمان نهاد و نشانه گيرى كرد و تير را درست به قلب هدف زد. در برابر چشمان بهت زده ناظران، امام تير دوم را پرتاب كرد و تير دوم، در چوبه تير پيشين نشست، آن را شكافت و به هدف خورد. سپس تير سوم نيز به تير دوم اصابت كرد و به همين ترتيب، نه تير پرتاب كرد كه يكى پس از ديگرى به هدف نشست!

عرق شرم و شگفتى، بر پيشانى هشام نشست و نزديك بود چشمان بينندگان از حدقه درآيد. گاهى به نشانه و گاهى به حضرت مى نگريستند و زبان دل به تحسين او مى گشودند. آنان تاكنون با چنين صحنه اى

ص: 127

برخورد نكرده بودند! هشام هم كه كاخ آمال و آرزوهاى خامش فرو ريخته و نقشه اش بر آب شده بود، بى اختيار گفت: آفرين بر تو اى ابوجعفر! چگونه مى گفتى پير شده ام؟! تو سرآمد و چيره دست ترين تيرانداز عرب و عجم هستى! آن گاه سر به زير انداخت و لحظه اى به فكر فرو رفت. به آرامى سر برداشت، قدم هاى سست خود را به حركت درآورد و كم كم به جايگاه ويژه خود نزديك شد، نگاهى به اطراف انداخت. در چشمان حاضران، محبت و تحسين را به خوبى درمى يافت از اين رو، چاره اى جز احترام و تعظيم نديد.

امام باقر عليه السلام و فرزند ارجمندش را در جايگاه ويژه، كنار خود جاى داد و فوق العاده تجليل و احترام كرد. آن گاه رو به امام عليه السلام كرد و گفت:

قريش از پرتو وجودتان شايسته سرورى بر عرب و عجم است، اين تيراندازى را چه كسى به تو آموخته است و در چه مدتى آن را فرا گرفته اى؟

حضرت فرمود: مى دانى كه اهل مدينه به اين كار عادت دارند. من نيز در ايام جوانى، مدتى به اين كار سرگرم بودم؛ ولى بعد آن را رها كردم، امروز چون تو اصرار كردى ناگزير پذيرفتم.

هشام گفت: آيا جعفر نيز مانند تو در تيراندازى مهارت دارد؟

امام فرمود: خاندان ما، اكمال دين و اتمام نعمت را كه

ص: 128

در آيه «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» (1)

آمده، از يكديگر به ارث مى بريم و هرگز زمين از چنين افرادى خالى نمى ماند. (2) هر چند دربار هشام، همان گونه كه گفته شد، براى ابراز عظمت علمى معصوم هفتم، محيط مساعدى نبود؛ ولى از حسن اتفاق، پيش از آن كه ايشان شهر دمشق را ترك كنند، مجال بسيار مناسبى پيش آمد كه امام براى بيدارى افكار عمومى و معرفى عظمت و مقام علمى خود، به خوبى از آن بهره بگيرد.

ماجرا اين است كه هشام، دستاويزى براى جسارت بيشتر به امام عليه السلام نداشت و ناگزير، به بازگشت امام به مدينه موافقت كرد. هنگامى كه امام عليه السلام همراه فرزند گرامى خود از قصر خلافت بيرون رفتند، در انتهاى ميدان روبه روى قصر، با جمعيت انبوهى روبه رو شد. امام عليه السلام از وضع آنان و دليل گردهم آيى پرسيد، گفتند: اين ها كشيشان و راهبان مسيحى هستند كه در مجمع بزرگ ساليانه خود گرد آمده اند و طبق برنامه همه ساله، منتظر اسقف بزرگ هستند، تا دشوارى هاى علمى خود را از او بپرسند.

امام عليه السلام هم به طور ناشناس در آن همايش شركت كردند، اين خبر، خيلى زود به هشام رسيد و او نيز افرادى را


1- مائده: 3
2- دلائل الامامة، ص 105

ص: 129

مأمور كرد تا ناظر وقايع باشند. طولى نكشيد كه اسقف بزرگ كه فوق العاده پير و سالخورده بود، وارد شد و با شكوه و احترام فراوان، در صدر مجلس جاى گرفت؛ آن گاه، نگاهى به جمعيت انداخت و چون سيماى امام باقر عليه السلام نظرش را جلب كرده بود، از ايشان پرسيد: از ما مسيحيان هستيد يا از مسلمانان؟

امام عليه السلام فرمود: از مسلمانان!

اسقف: از دانشمندان آنان هستيد يا افراد عامى؟

امام عليه السلام: از افراد عامى نيستم.

اسقف گفت: پس اوّل من بپرسم يا شما مى پرسيد؟

امام عليه السلام: اگر مايليد شما بپرسيد.

اسقف: به چه دليل شما مسلمانان ادعا مى كنيد كه اهل بهشت غذا مى خورند و مى آشامند، ولى مدفوعى ندارند؟ آيا براى آن، نمونه و نظيرى در همين دنيا وجود دارد؟

امام عليه السلام: بلى! نمونه روشن آن در اين جهان جنين است كه در رحم مادر تغذيه مى كند، ولى مدفوعى ندارد!

اين پاسخ امام كه اسقف را شگفت زده كرده بود، با شگفتى پرسيد: شما كه گفتيد از دانشمندان نيستيد؟

امام عليه السلام: من چنين نگفتم بلكه گفتم از افراد عامى نيستم.

اسقف: پس سؤال ديگرى بپرسم؟

امام عليه السلام: بفرماييد

اسقف: به چه دليل عقيده داريد كه ميوه ها و نعمت هاى بهشتى كم نمى شود و هر چه از آنها مصرف

ص: 130

شود، باز به حال خود باقى بوده و كاسته نمى شود؟ آيا نمونه روشنى از پديده هاى اين جهان مى توان براى اين موضوع ذكر كرد؟

امام عليه السلام فرمود: آرى! نمونه روشن آن در عالم محسوسات، آتش است؛ شما اگر از شعله چراغى صد چراغ هم روشن كنيد، شعله چراغ نخست به جاى خود باقى است و از آن چيزى كاسته نمى شود.

اسقف هر پرسش و مشكلى به نظرش مى رسيد، همه را پرسيد و پاسخ قانع كننده شنيد و چون خود را ناتوان ديد، به شدت ناراحت و عصبانى شد و گفت:

«مردم! دانشمند والامقامى را كه اطلاعات و معلومات او بسيار بيشتر از من است به اينجا آورده ايد تا مرا رسوا كند و مسلمانان بدانند كه پيشوايان آنان از ما برتر و داناترند؟ به خدا سوگند ديگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال ديگر زنده ماندم، مرا در ميان خود نخواهيد ديد! اين را گفت و از جا برخاست و بيرون رفت!»

غريو شادى از ميان حاضران برخاست. اين ماجرا، به سرعت در شهر دمشق پيچيد و موجى از شادى، محيط شام را فرا گرفت. در اين ميان، هشام از نفوذ معنوى امام خشمگين شد و دستور داد كه حضرت، همان روز دمشق را ترك كند و براى خنثى سازى اين توطئه، بى درنگ، پيشواى پنجم را متهم به گرايش به مسيحيت كرد و با كمال ناجوانمردى، به برخى از فرمانداران خود در بين راه

ص: 131

شام به مدينه نوشت:

«محمد بن على، پسر ابوتراب، همراه فرزندش نزد من آمده بود، وقتى آنان را به مدينه بازگرداندم، نزد كشيشان رفتند و با گرايش به نصرانيت به مسيحيان تقرّب جستند؛ ولى به خاطر خويشاوندى كه با من دارد، از كيفر آنان چشم پوشيدم! وقتى كه اين دو نفر به شهر شما رسيدند، به مردم اعلام كنيد كه من از آنان بيزارم!»

ولى تلاش هاى مذبوحانه هشام براى پوشاندن حقيقت به جايى نرسيد و مردم شهر ياد شده، كه نخست تحت تأثير تبليغات هشام قرار گرفته بودند، در اثر نشانه هاى امامت كه از آن حضرت مى ديدند، به عظمت و مقام واقعى پيشواى پنجم پى بردند و بدين ترتيب، سفرى كه آغاز آن با اجبار و تهديد بود، به يكى از سفرهاى ثمربخش و آموزنده تبديل شد. (1)


1- دلائل الامامه، ص 105-/ 107

ص: 132

ص: 133

معصوم هشتم امام جعفر صادق عليه السلام

اشاره

نام او جعفر و كنيه اش ابوعبداللَّه و لقبش صادق است. پدر ارجمندش امام باقر عليه السلام و مادرش امّ فروه مى باشد.

او در هفدهم ربيع الاول سال 83 هجرى در مدينه به دنيا آمد و در سن 65 سالگى، در سال 148 هجرى به ملكوت اعلى پيوست و در قبرستان بقيع، كنار مرقد پدر بزرگوارش به خاك سپرده شد.

امام صادق عليه السلام از پدر و مادرى بزرگوار زاده شد. ولادت امام صادق عليه السلام در روزگار جدش امام زين العابدين عليه السلام صورت پذيرفت، او در سايه تربيت جدش كه تمام معانى بزرگى و عظمت را بدو مى آموخت و تمام مفاهيم فضيلت و كمال را به او آموزش مى داد، مى زيست. وقتى كليدهاى امامت به پدرش امام باقر عليه السلام انتقال يافت، آن حضرت در كنار پدر براى به جا آوردن تكاليف و مسؤوليت هاى خود به بهترين نحو قيام كرد.

در سال 117 هجرى، هنگامى كه امام باقر عليه السلام به عنوان گرانبهاترين قربانى سياست ستمگرانه بنى اميه، به

ص: 134

جوار پروردگارش شتافت، فرزند بزرگوارش را- كه در آن هنگام 34 ساله بود- به حفظ و حراست از مركز و مدرسه اى كه صدها تن از صاحب نظران و انديشمندان در آن گرد آمده بودند سفارش فرمود و بدين ترتيب رهبرى دينى امت و مسؤوليت هاى بزرگ امور سياسى به امام صادق عليه السلام منتقل شد.

در باب عظمت علمى امام صادق عليه السلام شواهد فراوانى وجود دارد و اين معنا مورد قبول دانشمندان تشيع و تسنن است. فقها و دانشمندان بزرگ در برابر عظمت علمى آن حضرت سر تعظيم فرود مى آوردند و برترى علمى او را مى ستودند.

ابوحنيفه پيشواى فرقه حنفى مى گفت: «من دانشمندتر از جعفر بن محمد نديده ام.» (1) و ابن حجر هيثمى هم مى نويسد: «به قدرى علوم از او نقل شده كه زبانزد مردم گشته و آوازه آن، همه جا پخش شده است و بزرگترين پيشوايان(فقه و حديث) مانند يحيى بن سعيد، ابن جريح، مالك، سفيان ثورى، سفيان بن عيينه، ابوحنيفه، شعبه و ايوب سجستانى از او روايت كرده اند.» (2) امام صادق عليه السلام با توجه به فرصت مناسب سياسى كه به وجود آمده بود و با ملاحظه نياز شديد جامعه و آمادگى زمينه اجتماعى، دنباله نهضت علمى و فرهنگى پدرش امام باقر عليه السلام را گرفت و حوزه وسيع علمى و دانشگاه بزرگى


1- تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 166
2- صواعق المحرقه، ص 201

ص: 135

به وجود آورد و در رشته هاى مختلف علوم عقلى و نقلى آن روز، شاگردان بزرگ و برجسته اى چون: هشام بن حكم، محمد بن مسلم، ابان بن تغلب، هشام بن سالم، مؤمن بن طاق، مفضّل بن عمر، جابر بن حيان و ... تربيت كرد كه تعداد آنها را بالغ بر چهار هزار نفر نوشته اند. هر يك از شاگردان حضرت، شخصيت هاى بزرگ علمى و چهره هاى درخشانى بودند كه خدمات بزرگى انجام دادند.

گروهى از آنان داراى آثار علمى و شاگردان متعددى بودند.

به عنوان نمونه «هشام بن حكم» سى و يك جلد كتاب نوشته و جابر بن حيان نيز بيش از دويست جلد در زمينه علوم گوناگون به خصوص رشته هاى عقلى و طبيعى و شيمى تصنيف كرده بود، به همين جهت به عنوان پدر علم شيمى مشهور شده است. كتاب هاى جابر بن حيان به زبان هاى گوناگون اروپايى در قرون وسطى ترجمه گرديد و نويسندگان تاريخ و علوم، همگى از او به عظمت ياد مى كنند.

امام صادق عليه السلام با تمام جريان هاى فكرى و عقيدتى آن روز برخورد كرد و موضع اسلام و تشيع را در برابر آنها روشن ساخت و برترى بينش اسلام را اثبات نمود.

شاگردان دانشگاه امام صادق عليه السلام فقط شيعيان نبودند، بلكه از پيروان اهل سنت و جماعت هم حضور داشتند كه در رأس آنان از ابوحنيفه مى توان نام برد كه دو سال شاگرد امام عليه السلام بود و او اين دو سال را پايه و اساس علوم و دانش خود معرفى مى كند و مى گويد:

ص: 136

«لَوْلَا السّنتانِ لَهَلَكَ نُعمان (1)

؛ اگر آن دو سال نبود، نعمان هلاك مى شد.»

امام صادق عليه السلام هر يك از شاگردان خود را در رشته و علومى كه با ذوق و قريحه او سازگار بود، تشويق و تعليم مى نمود و در نتيجه، هر كدام از آنها در يك يا دو رشته از علوم مانند: حديث، تفسير، طب، فيزيك، شيمى، و امثال اينها تخصص پيدا مى كردند. گاهى امام، دانشمندانى را كه براى بحث و مناظره مراجعه مى كردند، راهنمايى مى كرد تا با يكى از شاگردانش كه در آن رشته تخصص داشت مناظره كنند. كسانى كه به مدرسه امام صادق عليه السلام مى آمدند، اهل منطقه و ناحيه اى خاص نبودند، زيرا سرشت اسلام در عصر امام عليه السلام چنان بود كه گسترش علم و فرهنگ و معرفت در هر خانه اى اقتضا مى كرد. زيرا فتوحات پى در پى مسلمانان، دروازه هاى تازه اى از راه هاى گوناگون زندگى و آداب و رسوم و انديشه هاى مردم را به روى آنان مى گشود و موجب پديد آمدن برخوردى تازه ميان انديشه هاى اسلامى و تئورى هاى ديگر مى شد. اين برخورد تازه در طريقه زندگى در نزد مسلمانان و امتزاج آن با آداب و رسوم ايرانيان و روميان و ديگر همسايگان حكومت اسلامى موجب مى شد تا جامعه نوينى با نيازهاى گوناگون پديد آيد، از اين رو براى پاسخگويى به اين نيازها، آموزش هاى حضرت بسيار كارگشا بود. البته حركت امام صادق عليه السلام تنها در زمينه هاى علمى خلاصه نمى شد بلكه


1- الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ج 1، ص 70

ص: 137

امام در فعاليت هاى سياسى نيز نقش تعيين كننده اى داشت. امام به منظور تبليغ جريان اصيل امامت، نمايندگانى به مناطق مختلف مى فرستاد. در اين دوران برخورد ميان امويان و عباسيان به وجود آمد، امويان كه از هيچ گونه جنايتى در راه خاموش ساختن آتش انقلاب مخالفانشان باكى نداشتند و بنى عباس هم نه خوش كردارتر از امويان بودند و نه براى استحكام بخشيدن به پايه هاى حكومت خود از امويان در خون ريزى و نيرنگ بازى خوددارتر.

هر چند كه در آغاز قيام خود، نام خليفه اى را كه مردم را به سوى او فرامى خواندند، معلوم نكرده بودند، ولى شعارشان اين بود كه «الرضا من آل محمد» يعنى براى بيعت با شخص برگزيده اى از خاندان محمد صلى الله عليه و آله قيام كرده ايم. حتى سوگند مى خوردند كه اگر بر دشمن غلبه كنند جز دستور اسلام عمل نكنند. امّا امام صادق عليه السلام با هوش و درايت سياسى خويش دريافته بود كه آنان در شعارهاى خود صادق نيستند. از اين رو در پاسخ به درخواست ابومسلم براى خلافت نوشتند:

«ما انْتَ مِنْ رجالى و لا الزّمانُ زمانى (1)

؛ نه تو از ياران منى و نه زمانه، زمانه من است.»

امام عليه السلام مى دانستد كه افرادى همچون ابوسلمه و ابومسلم فريب خورده اند و در خط مستقيم اسلام و اهل بيت نيستند و لذا به هيچ عنوان حاضر نبود با آنان


1- الملل و النحل، ج 1، ص 154

ص: 138

همكارى كند و به اقدامات آنان مشروعيت بخشد زيرا سران اين قيام از مردان مكتب او نبودند. آنان در عرصه انتقامجويى، كسب قدرت و اعمال خشونت افراط مى كردند و كارهايى انجام مى دادند كه هيچ مسلمان متعهدى نمى تواند آنها را امضا كند.

مورخان مى نويسند: تعداد كسانى كه ابومسلم در دوران حكومت خود به قتل رساند، بالغ بر ششصد هزار نفر بود. (1) او خود به اين جنايات اقرار مى كرد، هنگامى كه از ناحيه منصور بيمناك شد، طى نامه اى به وى نوشت: برادرت(سفاح) به من دستور داد كه شمشير بكشم، به مجرد سوءظن دستگير كنم، به بهانه كوچكترين اتهامى به قتل برسانم، هيچ گونه عذرى را نپذيرم، من نيز به دستور وى بسيارى از حرمت ها را كه خدا حفظ آنها را لازم شمرده بود، هتك كردم، بسيارى از خون ها را كه خدا حرمتشان را واجب كرده بود بر زمين ريختم، حكومت را از اهل آن ستاندم و در جاى ديگر نهادم. (2) امّا در مورد قيام زيد بن على بن الحسين عليه السلام دلايل و شواهد فراوانى وجود دارد كه نشان مى دهد قيام او با موافقت امام صادق عليه السلام بوده است. از جمله اين شواهد، گفتار امام رضا عليه السلام در پاسخ مأمون است كه امام عليه السلام درباره آن فرمود: «پدرم، موسى بن جعفر، نقل كرد كه از پدرش جعفر بن محمد شنيده بود كه مى گفت: زيد براى قيامش با من مشورت كرد، من به او گفتم: عمو جان اگر دوست


1- البداية و النهايه، ج 10، ص 72
2- تاريخ بغداد، ج 10، ص 208

ص: 139

دارى كه همان شخص به دار آويخته در كناسه(كوفه) باشى، راه تو همين است و موقعى كه زيد از حضور امام صادق عليه السلام بيرون رفت، امام فرمود: واى به حال كسى كه نداى او را بشنود و به يارى او نشتابد.» (1) زيد از معتقدين به امامت حضرت صادق عليه السلام بوده، چنانكه از او نقل شده است كه مى گفت: «جعفر، امام ما در حلال و حرام است.» (2) امام صادق عليه السلام هم در حق وى مى فرمود: «خدا او را رحمت كند، مرد مؤمن و عارف و عالم و راستگويى بود. اگر پيروز مى شد به عهد خود وفا مى كرد و اگر قدرت و حكومت را به دست مى آورد، مى دانست آن را به چه كسى بسپارد.» (3) امام صادق عليه السلام در تخلّق به اخلاق الهى نيز يگانه دهر بود. مالك پيشواى فرقه مالكى مى گفت: «مدتى نزد جعفر ابن محمد رفت و آمد مى كردم، او را همواره در يكى از سه حالت ديدم: يا نماز مى خواند يا روزه بود و يا قرآن تلاوت مى كرد و هرگز او را نديدم كه بدون وضو، حديث نقل كند.» (4) باز هم درباره اش گفته اند: در علم و عبادت و پرهيزگارى، برتر از جعفر بن محمد، هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و به قلب هيچ بشرى خطور نكرده است. (5)


1- عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج 1، ص 225
2- اختيار معرفة الرجال، ص 361
3- تهذيب التهذيب، ج 1، ص 88
4- همان، ص 285
5- الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ج 1، ص 53

ص: 140

امام عليه السلام بسيار بخشنده و جوانمرد بود. هشام بن سالم يكى از ياران برجسته امام عليه السلام نقل مى كند: «ابوعبداللَّه را عادت بر اين بود كه چون هوا تاريك مى شد و پاسى از شب مى گذشت كيسه اى برمى گرفت كه در آن گوشت و نان و پول بود. آن را برگردنش مى آويخت و به سوى نيازمندان مدينه مى رفت و محتويات كيسه را بين آنان تقسيم مى كرد در حالى كه هيچ يك از آن ها حضرتش را نمى شناختند. همين كه آن حضرت از دنيا رفت و نيازمندان ديدند كه از پخش گوشت و نان و پول شبانه خبرى نيست، دريافتند آن مرد ابوعبداللَّه عليه السلام بوده است.» (1) بسيار حليم و با گذشت بود به طورى كه چون وفات آن حضرت در رسيد، فرمود هفتاد دينار به پسر عمويش حسن ابن على افطس بدهد، كسى از آن حضرت پرسيد: آيا به مردى كه با تيغ بر تو حمله برد تا تو را از پاى درآورد، مال مى بخشى؟

امام عليه السلام در پاسخ او فرمود: واى بر شما مگر نخوانده ايد:

«وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَ يَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ» (2)؛


1- الامام الصادق عليه السلام، محمد ابوزهره، ص 81
2- رعد: 21

ص: 141

كسانى كه به پيوند آنچه خداوند فرموده مى كوشند و از پروردگارشان و از بدى حساب مى ترسند.

حضرت در سخنى ديگر در همين ارتباط مى فرمودند:

همانا خداوند بهشت را آفريد و خوشبويش ساخت و بوى آن را معطّر گردانيد تا از هزار سال راه نيز دريافت شود، اما عاق والدين و قاطع رحم، اين بوى بهشت را دريافت نمى كنند. (1) امام عليه السلام هرگاه از كسى ناسزا و دشنامى مى شنيد به جايگاه نمازش مى رفت و ركوع و سجود بسيار انجام مى داد و فراوان مى گريست و از خداوند براى كسى كه دشنام و ناسزايش گفته بود، طلب آمرزش مى كرد. اگر دشنام دهنده از خويشان نزديكش بود، با دادن پول با وى رابطه برقرار مى كرد و به الطاف و نيكى هاى خويش مى افزود و مى فرمود: من دوست دارم خداوند بداند كه من گردنم را در برابر خويشانم فرود مى آورم و به سوى آنان شتاب مى جويم، پيش از آنكه از من بى نيازى جويند.

سرورم به راستى تو چه بزرگ و شكيبا بودى! چه روح بزرگى داشتى و سينه ات چه گشاده و خُلق و خويت چه نيكو بود.

جعفر بن محمد عليه السلام نفس شريف خود را وقف عبادت نمود و آن را بر طاعت و زهد واداشته بود و خود را به دعا و تهجد و نماز و تعبد مشغول ساخته بود. او جبّه خشن و كوتاهى از پشم در برمى كرد و حلّه اى بر روى جامه اش مى پوشيد و مى فرمود: «ما جُبّه پشمين را براى خدا مى پوشيم و حلّه را براى شما.» (2)


1- الامام الصادق عليه السلام، علامه مظفر، ص 251
2- همان، ص 270

ص: 142

يكى از اندرزهاى آن حضرت به فرزند بزرگوار خويش امام كاظم عليه السلام چنين است: فرزندم! در حق هر كس كه از تو خواهان خير است، خوبى كن كه اگر او اهل خير باشد تو كارى بجا كرده اى و اگر اهل خير نباشد، تو اهل آن هستى.

اگر كسى از طرف راستت درآمد و ناسزايت گفت و سپس به طرف چپت رفت و زبان به پوزش گشود، عذرش را بپذير.

حضرت در ضمن نصيحتى به سفيان ثورى فرمود:

«اى سفيان! به خداوند اعتماد كن تا مؤمن شوى و به آنچه خداوند بر تو بخشش كرده، خرسند باش تا توانگر گردى و با همسايه ات خوش همسايگى كن تا مسلم شوى و با فاجر همراه و هم صحبت مشو كه به تو گناهكارى مى آموزد و در كار خود با كسانى كه از خداوند عزوجل مى ترسند، مشورت كن.» (1) ذكر دو نمونه از فضايل آن حضرت، ما را با عمق منزلت وى بيشتر آشنا مى سازد.


1- الامام الصادق عليه السلام، استاد دخيّل، ص 32

ص: 143

استجابت دعا و نفرين

پيشوايان معصوم عليهم السلام، قافله سالار بندگى و سير و سلوكند. آنان، بندگان دوست داشتنى خدايند و از اين رو، دعايشان در درگاه ربوبى پذيرفته مى شود. سيره نگاران اهل سنت، درباره امام صادق عليه السلام مى نويسند: «او مستجاب الدّعوه بود و هرگاه چيزى از خدا مى خواست، هنوز كلامش تمام نشده، خدا دعايش را مستجاب مى كرد.» (1) سالى از سال ها، امام صادق عليه السلام به حج مشرف شده بود، مردى كه مى دانست منصور، خليفه عباسى كينه شديدى نسبت به امام دارد، آرام آرام خود را به وى نزديك كرد و گفت: اى خليفه! من با گوش هايم شنيدم كه جعفر ابن محمد، گروهى را دور خود جمع كرد و از شما سعايت و بدگويى مى كرد.

منصور به شدت خشمگين شد و بى درنگ امام را احضار كرد.

امام عليه السلام در جمع آنان حاضر شد و آن مرد در برابر امام هم، ادّعاى خود را تكرار كرد. امام صادق عليه السلام رو به مرد كرد و گفت:


1- نورالابصار فى مناقب آل البيت النبى المختار، ص 223؛ جامع الكرامات الاولياء، ج 4، ص 4

ص: 144

حال كه شاهدى براى اثبات مدّعاى خود ندارى، حاضرى به خداوند سوگند بخورى؟

آن مرد گفت: آرى! سپس در برابر ديدگان همه حاضران، به خداوند سوگند خورد كه همه گفته هايش درست است!

امام عليه السلام رو به منصور كرد و گفت: او بايد آن گونه كه من مى گويم سوگند ياد كند. با ديدن اخلاص و طمأنينه امام، اضطراب و نگرانى در چهره مرد نمايان شد و هر چه از او خواستند اين چنين قسم بخورد، زير بار نمى رفت، تا اين كه منصور با عصبانيت زياد به او فرمان داد تا همان گونه كه امام عليه السلام مى گويد، سوگند ياد كند.

آن مرد هم ناگزير پذيرفت. سپس امام عليه السلام رو به مرد كرد و گفت: بگو:

«اگر آن چه درباره جعفر بن محمد صادق گفتم درست نباشد، از ذمّه حول و قوّت خدا بيرون و به حول و قوت خود پناه برده ام»؛

مرد هم اين گونه سوگند ياد كرد. اطرافيان، با التهاب و اضطراب، منتظر پايان كار بودند. هنوز آخرين كلام مرد به درستى از زبانش جارى نشده بود كه ناگهان حالى خاص به او دست داد و جان خويش را براى دست يابى به متاع و جايزه اى ناچيز از سوى منصور، از دست داد!

منصور كه از ديدن اين صحنه غافلگير شد، فقط به اطرافيانش نگريست. همه آنان به قداست و كرامت امام پى برده و در قلب خود، امام را تحسين مى كردند و اين،

ص: 145

براى دستگاه جور و ظلم منصور مناسب نبود؛ از اين رو به تندى گفت: اى پسرعمو! از اوّل همه مى دانستيم كه شما از اين اتهام مبرّا و پاك هستيد؛ تنها مى خواستيم اطرافيان ما نيز به مقام و جايگاه شما آگاه شوند! سپس به تعظيم و تكريم امام پرداخت و با چهره اى به ظاهر شاد، امام را بدرقه كرد. (1) يكى از حاضران كه با ديدن اين صحنه به وجد آمده بود، به «ليث بن سعد» گفت: من تاكنون نديده بودم كه دعايى، اين قدر تند و زود به اجابت برسد!

ليث گفت: اى مرد! آن چه را كه من در ايام حج ديده ام، اگر برايت بازگويم، به شگفتى و ارادت تو خواهد افزود.

مرد گفت: بى صبرانه منتظر شنيدنم!

ليث بن سعد گفت: پس خوب گوش كن!

در سال 113 ه. ق به حج مشرف شدم. وقتى نماز عصر را خواندم، به بالاى كوه ابوقبيس رفتم. ناگهان ديدم مردى نشسته است و دعا مى خواند. او پيوسته يا ربّ، يا ربّ مى گفت تا نفسش قطع شد. سپس گفت:

يا حىُّ، يا حىُّ تا نفسش قطع شد. آنگاه عرض كرد:

«بار خدايا! من ميل به انگور دارم؛ پس به من برسان! بار خدايا! لباسم كهنه شده است، لباس نو بر من بپوشان.»


1- صواعق المحرقه، ج 2، ص 587؛ فصول المهمه، ج 2، ص 918

ص: 146

به خدا سوگند هنوز كلامش تمام نشده بود كه ديدم سبدى پر از انگور نزد او حاضر شد؛ در حالى كه، فصل انگور نبود، همچنين دو جامه(بُرد) ديدم كه نظير آن را تاكنون در دنيا نديده ام! طاقت نياوردم؛ خود را به آن مرد نزديك كردم و سلام كردم. تا مرا ديد جواب سلامم را داد و گفت: «الحمدللَّه» و مرا به خوردن انگور دعوت كرد. از انگورى خوردم كه هنوز مزّه آن را در دهانم احساس مى كنم. انگورى بود بسيار شيرين و آب دار و بى هسته.

هر دو از آن خورديم تا سير شديم؛ ولى هيچ از آن كم نمى شد. دست كردم و پارچه اى را كه داشتم درآوردم؛ پهن كردم و خواستم مقدارى از آن را براى كسانى كه دوستشان دارم ببرم.

آن مرد گفت: «نه چيزى از آن برندار» سپس يكى از آن دو جامه را برداشت و ديگرى را به من داد؛ ولى من ديدم لباسم تازه است و از گرفتن آن شرم كردم و گفتم به آن نيازى ندارم! آن گاه آن والامقام، جامه نو را پوشيد و جامه كهنه را با آن ديگرى برداشت و آرام آرام از كوه سرازير شد. من هم كه اين همه جلال و عظمت را در او ديده بودم؛ بى اختيار به دنبالش رهسپار شدم، به مسعى كه رسيد، مردى به حضورش رسيد و عرض كرد:

اى پسر پيامبر! من عريانم؛ پس مرا بپوشان. در اين هنگام حضرت بُرد دوم و لباسش را به آن سائل داد و رفت. ديگر انتظار را روا ندانستم. به سمت مرد فقير رفتم و

ص: 147

گفتم: اى مرد! اين آقا كيست؟

گفت: يعنى او را نمى شناسى؟ او پسر رسول خدا، جعفر ابن محمد صادق عليه السلام است.

در دل خود را سرزشن كردم كه چرا از او بهره بيش ترى نگرفتم. پس به جست وجويش رفتم تا چيزى از او به يادگار بشنوم و چراغ راه زندگى ام سازم، ولى هر چه جستم، او را نيافتم! (1) ليث به اينجا كه رسيد، به چشمان دوستش نگريست، اشك همچون ابر بهار از چشمان او جارى بود، دستى بر شانه هاى او زد و گفت: اينها خاندان وحى و رسالتند، بهترين بندگان خدا و مقربان درگاهند ...


1- صواعق المحرقه، ج 2، ص 590؛ مطالب السؤول، ص 287؛ تذكرة الخواص؛ ص 309؛ جامع الكرامات الاولياء، ج 2، ص 5

ص: 148

تولّدى دوباره

چند سالى بود كه بر درخت نخل برگ و بارى نمى نشست و در نيمه راه مكه، در آن كوير بى باران، تنهاى تنها بود. به ياد مى آورد زمانى كه مسافران به زير درخت مى نشستند و او نيز با خرماى خود، سخاوتمندانه آنان را ميهمان مى كرد؛ اما انگار اين كه آفت به جانش رسيده بود، رهگذران هم يار ديرين خود را از ياد برده بودند و در كنار او دمى نمى آسودند و دلدارى اش نمى دادند. نخل خشكيده بارها و بارها آرزو مى كرد كه دوباره سايه مهر خود را بر روى مسافران بگستراند. امّا نخل خشكيده، امروز حال عجيبى داشت، از دور، نورى درخشان را مى ديد كه به سوى او مى آيد. فرشته بهار را مى ديد كه او را نوازش مى كند و پرندگانى را كه شادمانه بر روى دست هاى عريانش مى نشينند. خدايا! عجب حسّ دل گشايى بود! ...

از بيابان، صداى همهمه اى مى آمد، خوب گوش كرد اين صدا با آواى پيچ در پيچ و زوزه باد تفاوت داشت.

خوب كه دقت كرد، صداى تكبير شنيد و نورى كه پيشاپيش جمعيتى كوچك در حركت بود. درختِ فرتوت صداى تپش قلبش را مى شنيد و كسى در گوش جانش مى خواند:

ص: 149

آماده باش كه تحقّق رؤياى سبز زندگى ات نزديك است! ناگهان، ناباورانه جمعيت به سوى او راه كج كردند، كاروان سالارِ مهربان، نگاهى به سوى او كرد، دلش به حالش به رحم آمد؛ تو گويى آرزويش را مى دانست! به آرامى رو به آسمان كرد و لبان مباركش به حركت آمد و دعايى خواند و سپس رو به نخل تكيده كرد و گفت:

اى درخت! از آن چه خداوند در تو نهاده، بر ما اطعام كن ....

و درخت خشكيده احساس كرد جوانه هاى مهر و شكوفايى در وجودش شكفته شد و حيات دوباره از سر گرفت و شاخه هايش پر از خرما شد؛ خرمايى كه شيرينى اش، حتى به كام خودش هم نشست! درخت، بال درآورد و قد كشيد؛ اما هر چه قد مى كشيد، خود را كوچك تر از مرد مهربان مى ديد! قطره اى در كنار اقيانوس و برگى در كنار سرسبزى دنيا! پيش خود انديشيد: او كيست كه با دعاى او، خداوند چنين هديه گرانبهايى-/ حق حيات و تولدى دوباره-/ به او داده است!

در همين افكار بود كه صداى يكى از همراهان كاروان، او را به خود آورد. انگار كسى مى گفت: ببينيد! جعفر بن محمد عليه السلام چه كرد! در يك لحظه، از خدا خواست و خالق حيات بخش هم تن اين درخت خشكيده را از عطر بهار پر كرد و دلش را از برگ و ميوه آذين بست. درخت اين بار

ص: 150

واقعاً خشكش زد؛ يعنى او فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله است؟ چگونه مى توانم در برابر اين همه جود و سخا، زانوى ادب بزنم و تشكر كنم؟!

امام انگار نجواى او را مى شنيد؛ تبسمى كرد و به يارانش فرمود:

اى دوستان! آيا نمى خواهيد ميهمان كريم ترين نخل مكه شويد؟ او شما را به سوى خود مى خواند تا از پاره وجودش به شما بچشاند.

ياران گرسنه و در راه مانده، به دعوت او به سوى نخل باسخاوت آمدند و منتظر اجازه امام شدند.

حضرت فرمود: به نام خدا از آن بخوريد! (1) همراهان، پس از تناول رطب تازه، نگاه معنادارى به هم انداختند، زيرا در عمرشان، خرمايى مانند آن نخورده بودند؛ شيرين و مقوّى و خوش طعم! همگى به بر حق بودن مولايشان شادمان بودند و خدايشان را از داشتن چنين امام مقربى سپاس مى گفتند. در ميان جمع، مردى اعرابى بود كه به مقام و منزلت امام عليه السلام آگاه نبود و در نيمه راه به آنان ملحق شده بود؛ بى درنگ گفت: «اين سحر است!» سكوتى همراه با نكوهش همه را فرا گرفت ...

حضرت در كمال آرامش پاسخش را گفت: اى اعرابى! اين سخن را مگو؛ ما وارث پيامبران هستيم؛ دعا مى كنيم و خدا دعاى ما را مستجاب مى كند؛ هر چه هست در يد قدرت اوست و از سحر و جادو خبرى نيست ...!


1- وسيلة النجاة

ص: 151

معصوم نهم امام موسى كاظم عليه السلام

اشاره

نامش موسى، لقبش كاظم، مادرش بانويى بافضيلت به نام حميده و پدرش پيشواى ششم، حضرت صادق عليه السلام است.

ايشان در سال 128 ه. ق، در سرزمين «ابواء» از روستاهاى اطراف مدينه، چشم به جهان گشود و در سال 183 يا 186 ه. ق به شهادت رسيد.

ابوبصير در روايتى از نحوه ولادت امام هفتم مى گويد:

در سالى كه فرزند ابوعبداللَّه عليه السلام، امام موسى عليه السلام زاده شد من با آن حضرت همراه بودم، در ابواء فرود آمديم.

ابوعبداللَّه عليه السلام براى ما و اصحابش چاشت نهاد، بسيار بود و نيكو؛ در همان حال كه ما مشغول خوردن بوديم پيك «حميده» نزد آن حضرت آمد و گفت حميده مى گويد: اثر وضع حمل در من ظاهر شده است و تو خود مرا فرمودى كه از اين امر آگاهت كنم كه اين فرزند همچون فرزندان ديگر نيست.

پس ابوعبداللَّه عليه السلام شادمان و خوشحال برخاست و ديرى نپاييد كه به نزد ما برگشت در حالى كه آستين هاى

ص: 152

خود را بالا زده بود و لبخندى بر لب داشت. ما گفتيم:

خداوند همواره لبت را خندان و ديده ات را روشن گرداند.

حال حميده چگونه است؟

فرمود: خداوند پسرى به من بخشيد كه بهترين مخلوق اوست و حميده درباره او خبرى به من داده كه من از وى بدان داناتر بودم.

گفتم: فدايت شوم، حميده درباره او به شما چه خبرى داد؟

فرمود: حميده خبر داد كه چون نوزاد به دنيا آمد دستانش را بر زمين نهاد و سرش را رو به آسمان گرفت.

من نيز بدو گفتم كه اين علامت رسول خدا صلى الله عليه و آله و علامت امام پس از اوست ... (1) اين نوزاد در اواخر عصر متلاطم امويان به دنيا آمد، چهار ساله بود كه بنى اميه نابود شدند و سلسله اى جديد به نام بنى عباس بر سر كار آمدند. دوران عمر آن حضرت با خلافت سفّاح، منصور دوانقى، هادى و مهدى عباسى و هارون الرشيد همزمان بود و ايشان از ستم ها و بدرفتارى هاى آنان در امان نبود. چه در زمان پدرش امام صادق عليه السلام و چه پس از او، سخت گيرى ها و فشارهاى خلفا بر خاندان پيامبر، به ويژه بزرگ آنان يعنى امام صادق و امام كاظم عليهما السلام ادامه داشت، تا آنكه امام ششم عليه السلام به شهادت رسيد، هنگام شهادت پدر، امام موسى بن جعفر عليه السلام 20 ساله بود كه رسالت امامت و رهبرى را


1- بحارالانوار، ج 48، ص 2

ص: 153

برعهده گرفت، تا 30 سالگى با حكومت خفقان بارِ طاغوتى همچون منصور مواجه بود. پس از مرگ منصور، گرچه اندك گشايشى براى آل على پيش آمد ولى خود امام همچنان تحت مراقبت شديد و حسادت و دشمنى از سوى خلفا بود و مأموران خليفه مراقب رفتار آن حضرت بودند و چون از موقعيت و نفوذ اجتماعى و محبوبيت امام عليه السلام نگران بودند در زمان «مهدى عباسى» او را از مدينه به بغداد آوردند و محبوس ساختند. مدتى بعد هادى عباسى- پسر خليفه-، پس از مرگ پدر به تخت خلافت نشست و بدرفتارى با خاندان رسالت را بيشتر كرد. در همين دوران بود كه يكى از علويان مدينه به نام حسين بن على به همراه 300 نفر بر ضدّ هادى عباسى قيام كرد و در محلّى به نام فَخّ- در اطراف مدينه- با سپاهيان خليفه درگير شد و به شهادت رسيد. از اين رو حسين بن على، به شهيد فخّ معروف گشت.

امام كاظم عليه السلام از شنيدن خبر شهادت او و يارانش به شدّت غمگين شد و نهضت او را كه براى امر به معروف و نهى از منكر بود ستود.

امام كاظم عليه السلام در آن شرايط سخت مى كوشيد تا هم سرپرستى فرزندان پيامبر و آل على را به خوبى برعهده داشته باشد، هم به عنوان حجت معصوم الهى، اسلام و قرآن و معارف دين را ترويج كند و هم با انحرافات فكرى و بدعت ها و منحرفان مقابله كند. امام در مقابل حكومت

ص: 154

بسيار سنجيده عمل مى نمود، تا بهانه اى به دست ظالمان براى آزار اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و شيعيان ندهد. آن حضرت به طور پنهانى ياران خود را از همكارى با دستگاه خلافت نهى مى كرد، نمونه آن، صفوان جمّال است كه امام كاظم عليه السلام او را از كرايه دادن شترانش به هارون الرشيد، حتى براى سفر حج منع كرد. هارون هم از ماجرا آگاه شد و كينه اش نسبت به امام افزوده گشت. موسى بن جعفر عليه السلام بدترين روزها را در دوره حكومت هارون الرشيد سپرى كرد. به دستور او امام را در مدينه دستگير و به بصره برده، يك سال زندانى بود تا ارتباط شيعيان با ايشان گسسته شود. سپس حضرت را به بغداد پايتخت عباسيان بردند.

چندى نزد فضل بن يحيى زندانى بود و آنگاه او را به زندانِ مخوفِ سِندى بن شاهك منتقل كردند. آن حضرت سال ها در زندان هاى بغداد، در بدترين شرايط به سر برد، دوران محبوسيّت آن حضرت را در سياهچال هاى بغداد و در غل و زنجير، از هفت سال تا چهارده سال ذكر كرده اند.

سرانجام آن حضرت به دستور هارون الرشيد در زندان مسموم و شهيد شد در حالى كه غل و زنجير به دست ها و پاهايش بود.

امام موسى بن جعفر عليه السلام ملازم با قرآن بود و در زمانه خويش عابدترين بنده خدا و بزرگ ترين فرمانبر پروردگار به شمار مى آمد. آن حضرت صاحب معجزات و كراماتى بود كه از طرف تمام مسلمانان به تأييد

ص: 155

رسيده است. (1) اصولًا سرشت انسان بر فضيلت دوستى بنا نهاده شده و اگر اين فضيلت در شخصى تجسم يابد، انسان بيشتر به آن عشق مى ورزد و انگيزه هاى خير و نيكى در ذات فرد، وى را به پيروى از شخص صاحب فضيلت وامى دارد و شخص مى كوشد به هر نحوى شبيه فرد صاحب فضيلت شود. رفتار و اخلاق امام بسيار والا و دوست داشتنى بود، عبادت هاى عاشقانه و مناجات هاى او در بيرون و درون زندان معروف است، بسيار پارسا و عبادت پيشه و اهل عفو و گذشت و بزرگوارى بود، حليم و صبور بود، از اين رو به او لقب كاظم داده اند.

در مقابل گستاخى و توهين نادانان، چنان بردبار و باگذشت بود كه او را شرمنده اخلاق والاى خويش قرار مى داد. در سخاوت و بخشندگى هم كم نظير بود، به مانند نياكان پاك زاد خود اغلب شب ها به طور ناشناس پول و نان و خرما به مستمندان مى رساند و اين در حالى بود كه محرومان او را نمى شناختند. آن حضرت به تلاوت قرآن بسيار انس داشت و با صدايى حزين و دلنشين قرآن مى خواند.

شاگردان پدر بزرگوارش، پس از او از خرمن علوم وى بهره ها بردند. تربيت يافتگان مكتب او در زمينه هاى فقه، عقايد و كلام، اخلاق و تفسير و حديث بسيار بودند و در مناظرات علمى بر ديگران پيشى مى گرفتند.


1- نك: بحارالانوار، ج 48، صص 100- 29

ص: 156

از جمله ياران او مى توان محمد بن ابى عُمير، صفوان ابن مهران، صفوان بن يحيى، حمّاد بن عيسى، على بن يقطين، مفضّل بن عمر، عبدالرحمان بجلى، معمّر بن خلّاد، هشام بن حكم، يونس بن عبدالرحمان، اسحاق بن عمّار و مؤمن طاق را نام برد. بعضى از اين افراد، مخفيانه، به دستور امام، براى كاهش فشار حكومت بر شيعيان وارد دستگاه عباسى شده بودند.

در زمان حضرت انشعاباتى در شيعه پديد آمد، مثل فرقه هاى اسماعيليه، فطحيه و ناووسيّه و امام عليه السلام مى كوشيد آنان را هدايت كند و مردم را از گرايش به آنها باز دارد. به راستى كه او پاسدار واقعى و ادامه دهنده داناى دانشگاه بزرگ جعفرى بود. ابن حجر هيثمى از دانشمندان اهل سنت مى نويسد: «موسى كاظم وارث علوم و دانش هاى پدر و داراى فضل و كمال او بود، وى در پرتو عفو و گذشت و بردبارى فوق العاده اى كه در رفتار با افراد نادان، از خود نشان داد كاظم لقب يافت و در زمان او هيچ كس در معارف الهى و دانش و بخشش به پايه او نمى رسيد.» (1) بسيار زاهد و پارسا بود، به طورى كه مى گويند، به خانه ابوالحسن مى رفتيم، او به نماز ايستاده بود، در خانه اش چيزى نبود مگر منسوجى از برگ هاى درخت خرما و شمشيرى آويخته و يك قرآن. آن حضرت از شدت فروتنى و تواضع براى خداوند و عبادت به درگاه او پياده به


1- صواعق المحرقه، ص 203

ص: 157

زيارت خانه خدا مى رفت، از ترس خدا بسيار مى گريست تا آنجا كه محاسنش از اشك تر مى شد، بيشتر از ديگر مردمان صله رحم به جاى مى آورد و فقراى مدينه را مورد تفقد قرار مى داد. قرآن كريم والاترين ارزش ها را به آن حضرت آموخته بود يكى از برجسته ترين اين ارزش ها مراقبت از نفس و تلاش پى گير براى تزكيه و نجات آن از خشم پروردگار و اصلاح آن بود تا بدين وسيله آن را به جايگاهى براى محبت و خشنودى خداوند تبديل كند، او خير خواه مردم بود و با احسان به مردم به خداوند تقرّب مى جست. آن حضرت با كرم و بزرگوارى خويش با دشمنان و مخالفانش برخورد مى كرد و در نتيجه آنان را با خود دوست مى كرد. آن حضرت حتى از درون زندان نيز در پى ارشاد و راهنمايى دشمنان بود، او نامه اى به هارون نوشت و در آن فرمود: روزى از بلا و سختى بر من سپرى نمى شود جز آنكه روزى از راحتى و رضا از تو سپرى مى گردد، تا آنكه تمام روزهاى ما دو نفر به روزى مى رسد كه پايان ناپذير است و اهل باطل در آن روز زيانمند مى شوند. ياراى ذكر همه فضايل حضرت نمى باشد، تنها گزيده كوچكى از فضيلت ها را گلچين نموده، تقديم دوستدارانش مى سازيم.

ص: 158

عاقبت انديشى امام

على بن يقطين، با موافقت امام كاظم عليه السلام، وزارت هارون را پذيرفت و با بهره گيرى از مقام و جايگاه اجتماعى و سياسى كه داشت، منشأ خدمات ارزنده اى گرديد.

او همواره مورد تأييد امام كاظم عليه السلام بود و چندين بار با تدبير امام كاظم عليه السلام، از خطر قطعى رهايى يافت كه نمونه اى از آن را ذكر مى كنيم:

هارون الرّشيد، مقدارى لباس به عنوان خلعت براى على بن يقطين فرستاد كه در ميان آنها، يك لباس خز مشكى رنگ زربفت، از نوع لباس ويژه خلفا به چشم مى خورد. ابن يقطين آن لباس ها را به همراه اموالى كه پيش از اين به عنوان «خمس» آماده كرده بود، نزد امام فرستاد.

حضرت، همه اموال و لباس ها را پذيرفت؛ ولى آن لباس ويژه را پس فرستاد و در نامه اى نوشت:

«اين لباس را نگهدار و از دست مده؛ زيرا در حادثه اى كه برايت پيش مى آيد، به دردت مى خورد.»

على بن يقطين، از راز پس فرستادن آن لباس از سوى امام آگاه نشد؛ ولى بنا به دستور امام عليه السلام آن را حفظ كرد تا اين كه روزى يكى از خدمتگزاران خاص خود را به

ص: 159

دليل كوتاهى در انجام وظيفه، تنبيه و از كار بركنار كرد.

آن شخص كه از ارتباط على بن يقطين با امام كاظم عليه السلام و اموال و هدايايى كه او براى حضرت مى فرستاد آگاهى داشت، از وى نزد هارون بدگويى كرد و گفت: او معتقد به امامت موسى بن جعفر است و هر سال خمس اموال خود را براى او مى فرستد.

آن گاه، داستان لباس ها را گواه آورد و گفت: لباس مخصوصى را كه خليفه در فلان تاريخ به او هديه داده بود؛ به موسى بن جعفر عليه السلام بخشيده است.

هارون از شنيدن اين خبر، سخت خشمگين شد و گفت: حقيقت جريان را بايد به دست بياورم و اگر ادعاى تو راست باشد، خون او را خواهم ريخت. آن گاه بى درنگ على ابن يقطين را احضار كرد و از سرنوشت آن لباس پرسيد.

على بن يقطين گفت: اى خليفه! آن را در بقچه اى گذاشته ام و اكنون جايش محفوظ است.

هارون گفت: اگر راست مى گويى، زود آن را بياور!

پسر يقطين، بى درنگ يكى از خدمتگزاران خود را فرستاد و گفت: به فلان اطاق خانه ما برو و كليد آن را از صندوق دار بگير و درِ اطاق را باز كن؛ آن گاه درب فلان صندوق را باز كن و بقچه اى را كه داخل آن است، با همان مهرى كه دارد به اينجا بياور.

طولى نكشيد كه غلام لباس را به همان شكل كه پيش از اين مهر شده بود آورد و در برابر هارون نهاد، هارون

ص: 160

دستور داد مهر آن را بشكنند و سر آن را باز كنند؛ وقتى بقچه را باز كردند؛ ديد همان لباسى است كه به او هديه داده است.

خشم هارون فرو نشست و به على بن يقطين گفت:

پس از اين، هرگز سخن هيچ بدگويى را درباره تو باور نخواهم كرد؛ آن گاه دستور داد جايزه ارزنده اى به او دادند و شخص بدگو را خواست. آن مرد به دربار هارون آمد؛ در حالى كه از ترس به خود مى لرزيد؛ چون به چشم خود ديده بود لباس را به موسى بن جعفر بخشيده؛ ولى اينك همان لباس پيش چشم او بود. به دستور هارون، مجازات سختى براى او در نظر گرفتند تا ناسپاس نباشد و نمكدان شكنى نكند. (1)


1- نورالأبصار، ص 150؛ فصول المهمه، ص 218

ص: 161

كرامت و بزرگوارى امام كاظم عليه السلام

مردى به نام «عمرى»، همواره موسى بن جعفر عليهما السلام را مى آزرد و به امام على عليه السلام هم دشنام مى داد. برخى از نزديكان امام عليه السلام به او گفتند: اجازه دهيد تا او را از ميان برداريم؛ ولى امام عليه السلام به شدت آنان را از اين كار باز مى داشت.

امام عليه السلام به يارانش فرمود: ببينيد محل كار يا منزل او در كجاست! خبر آوردند كه وى بيش تر در مزرعه اى بيرون شهر، سرگرم كار و فعاليت است.

روزى كه آن مرد مشغول كار بود، حضرت سوار بر مركب، به مزرعه اش رفت و سواره وارد مزرعه اش شد! فرياد مرد بلند شد كه: زراعتم را پايمال نكن! حضرت همچنان پيش رفت تا به آن مرد رسيد. در كنارش نشست و با خوش رويى، با او آغاز سخن كرد.

از او پرسيد: محصولت چقدر خسارت ديده است؟

مرد گفت: صد دينار!

فرمود: چه مقدار اميد برداشت دارى؟

گفت: غيب نمى دانم!

دوباره فرمود: تو توقع دارى زراعتت چقدر محصول بدهد؟

ص: 162

عرض كرد: دويست دينار.

حضرت سيصد دينار به او بخشيد و فرمود: اين پول و اين هم مزرعه ات كه همچنان بر جاى خود باقى است!

اين برخورد صميمانه و كريمانه باعث شد انقلابى در درون مرد به وجود آيد. از جايش برخاست و به سوى امام عليه السلام آمد و بوسه اى بر سر حضرت زد و اين بار دوستانه از هم جدا شدند.

بى آن كه قطره اى خون ريخته شود، دشمنى ديرپا، تبديل به دوستى وفادار شد، به گونه اى كه هنگام نماز، دوستان حضرت ديدند آن مرد در مسجد نشسته و منتظر آمدن امام است، پنداشتند در پى آزار حضرت است. از اين رو، با تندى از او پرسيدند: تو در مسجد چه مى كنى؟ مگر نه اين كه دشمن موسى بن جعفر هستى؟!

تندى كلام باعث شد تا دوباره بين آنان جدالى درگيرد و آن مرد ناسزاگويان مسجد را ترك كرد و رفت؛ اما پيوسته و در همه حال، براى ابوالحسن موسى بن جعفر عليهما السلام دعا مى كرد.

وقتى امام عليه السلام وارد مسجد شد، يارانش ماجرا را پرسيدند. امام عليه السلام به كسانى كه پيشنهاد قتل آن مرد را داده بودند فرمود: كدام بهتر بود؛ آن چه شما مى گفتيد يا آن چه من انجام دادم؟ ديديد كه كار او با همين عطاى اندك اصلاح شد. (1)


1- تاريخ بغداد، ج 13، ص 28، ش 6987

ص: 163

ياران امام سكوت كردند و آرام شدند و با خود گفتند:

خداوند آگاه تر است كه رسالت و امانت خويش را كجا قرار دهد؛ ولى اين بار، نوبت آنان بود كه اشتباه خود را جبران كنند و با عذرخواهى دوباره، آن مرد را به جرگه دوستان خود وارد كنند. آنان با شناختى كه از مرد داشتند، مى دانستند كارى سخت و دشوار در پيش دارند؛ ولى هر چه بود، اين كار بايد انجام مى گرفت تا وجدانشان آسوده شود.

ص: 164

ص: 165

معصوم دهم امام رضا عليه السلام

اشاره

حضرت على بن موسى الرضا عليهما السلام، در روز يازدهم ذيقعده سال 148 ه. ق ديده به جهان گشود؛ مادر او بانويى با فضيلت به نام تُكْتَم بود كه پس از تولد حضرت، از سوى امام كاظم عليه السلام «طاهره» نام گرفت.

كنيه او ابوالحسن و لقبش رضاست او پس از شهادت پدر بزرگوارش در زندان بغداد، در سن 35 سالگى، عهده دار مقام امامت و رهبرى امت گرديد.

ولادت امام رضا عليه السلام پنج سال بعد از شهادت امام صادق عليه السلام واقع شد. يكى از آرزوهاى حضرت صادق عليه السلام اين بود كه زنده باشد و نوه اش را زيارت كند به همين جهت امام كاظم عليه السلام مى فرمايند: مكرر پدرم مى فرمود عالم آل محمد صلى الله عليه و آله در صلب توست و اى كاش او را درك مى كردم و حتماً او همنام اميرالمؤمنين عليه السلام است. نام امام هشتم على است و لقب معروف وى رضا مى باشد.

امام جواد عليه السلام فرمودند: «اين لقب از سوى خداست، خداوند تبارك و تعالى او را رضا نام گذارد، براى آن كه پسنديده و مورد رضاى خدا در آسمان بود و رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و امامان عليهم السلام از او راضى بودند و او را براى امامت

ص: 166

پسنديدند.» (1) آن حضرت القاب ديگرى مانند صابر، فاضل، رضى، وفىّ، قرّة عين المؤمنين، سلطان السلاطين، شمس الشموس، عالم آل محمد، ضامن آهو و مانند آن دارد.

مفضل بن عمر مى گويد: به محضر امام كاظم عليه السلام رفتم، ديدم حضرت رضا عليه السلام را كه در آن هنگام خردسال بود، در بغل گرفته و مى بوسد و بر شانه اش مى نهد و به سينه اش مى چسباند و خطاب به او مى فرمايند: پدر و مادرم به فدايت! چقدر خوشبو و زيبا هستى و برترى تو بر ديگران آشكار است.

به امام عرض كردم: فدايت شوم، به گونه اى محبت اين كودك بر قلبم افتاده كه قلب هيچ كس جز شما، مانند قلب من سرشار از محبّت او نيست.

فرمودند: اى مفضّل! مقام اين كودك نزد من، همچون مقام من در نزد پدرم مى باشد. (2) آن امام همام، بزرگ ترين خدمت علمى را به بشريت نمودند و در شرايط مناسب و محيط مساعد كليات و جزئيات علوم دين و مسائل جهانى را براى مردم تشريح فرمودند و آيات و اخبار و احاديثى را كه از مكتب علوى تا موسوى تفسير و تدريس نشده بود در همه ابعاد اجتماعى، سياسى، اقتصادى و فرهنگى بيان كردند. همچنين اساس وحدت اسلامى را روى وحدت علمى و اصول بينش دينى پايه گذارى نمودند و همين قدرت و نفوذ علمى و محبوبيت


1- عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج 1، ص 20
2- همان، ص 60

ص: 167

ايشان، موجب سعايت بدانديشان گرديد.

يكى از علماى اهل سنت به نام حاكم نيشابورى درباره مقام علمى حضرت مى نويسد: «حضرت رضا عليه السلام در مدينه در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله در سن بيست و چند سالگى در مسند فتوا مى نشست و فتوا مى داد.» (1) پدر بزرگوارش به پسران ديگر خود مى فرمودند: «اين برادر شما على بن موسى الرضا عليه السلام، عالم آل محمد صلى الله عليه و آله است در مورد صحت دين و روش هاى خود از او بپرسيد آنچه را او به شما مى گويد، فراگيريد و رعايت كنيد. (2) همچنين مى فرمود: كسى كه از او پيروى كند راهِ رشد و هدايت مى پيمايد و كسى كه از او نافرمانى كند به راه كفر مى رود.» (3) امام كاظم عليه السلام با كمال قاطعيت موضع سياسى خود را مشخص و در برابر طاغوت هاى معاصر يعنى منصور دوانيقى، مهدى عباسى و هادى عباسى و هارون الرشيد ايستادگى نمودند. امام هشتم در تمام اين مدت، در كنار پدر، از آرمانِ پدر دفاع مى كردند و دستيار و پشتوانه استوار پدر در حوادث سياسى بودند. هنگامى كه امام كاظم عليه السلام در سال 179 ه. ق به دستور هارون دستگير و زندانى شدند، حضرت رضا در مدينه بودند و به جاى پدر به رسيدگى امور مى پرداختند و نقش بسيار ارزنده اى در نگهبانى فرهنگ و فقه تشيّع و حفظ شاگردان پدر و تشكّل شيعه داشتند.

مدت امامت آن حضرت بيست سال بود كه ده سال آن


1- عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج 1، ص 40
2- اعيان الشيعه، ج 2، ص 14
3- عيون اخبار الرضا عليه السلام، ص 32

ص: 168

معاصر با خلافت هارون الرشيد، پنج سال معاصر با خلافت «محمد امين» و پنج سال آخر نيز معاصر با خلافت عبداللَّه المأمون بود.

موقعيت امام رضا عليه السلام در مدينه، همه علما و شخصيت هاى سياسى و اجتماعى حجاز را تحت الشعاع قرار داد، مردم در همه شئون مادى و معنوى، ايشان را مرجع و پناهگاه خود مى دانستند و نور وجود ايشان چون خورشيدى بر قلب ها مى تابيد و حضرت هفده سال از دوران امامتش را با چنين اجلال و اكرامى در مدينه زيست و سه سال آخر از امامت خود را بنا به درخواست مأمون به خراسان رفتند.

موضع گيرى امام عليه السلام در برابر هارون، مانند موضع پدر بزرگوارشان بود و هرگز حكومت هارون را تأييد نكردند.

پس از آن در حد فاصل خلافت امين و مأمون كه دو برادر درگير جنگ هاى داخلى شدند، ايام آزادى نسبى امام و فرصت مناسبى براى فعاليت علمى و فرهنگى آن حضرت بود. امام از اين آزادى كمال استفاده را در جهت تربيت شاگردان و رسيدگى به امور شيعيان و تبيين اصول تشيّع و تهذيب و تكميل احاديث خاندان نبوّت و مناظره و مباحثه با غير مسلمانان نمودند و قدم هاى ماندگارى در تعميق، تحكيم و گسترش تشيع برداشتند. مأمون در ميان خلفاى عباسى از همه داناتر و مكارتر بود و از فقه و علوم ديگر آگاهى داشت، مأمون مى كوشيد با برخى از كارها، شيعيان و طرفداران امام را به خود علاقه مند سازد، مثلًا از شايسته تر بودن اميرمؤمنان على عليه السلام براى جانشينى

ص: 169

پيامبر صلى الله عليه و آله سخن مى گفت و دشنام و لعن به معاويه را رسمى كرد و فدك را كه از فاطمه زهرا عليها السلام غصب شده بود به علويان بازگرداند و با علويان در ظاهر انعطاف و علاقه نشان مى داد هر چند در فسق و فجور از ديگر خلفاى عباسى چيزى كم نداشت. از آنجا كه شورش علويان تهديدى جدى براى حكومت مأمون محسوب مى شد، او با در پيش گرفتن تاكتيكى به فكر افتاد با طرح واگذارى خلافت يا ولايتعهدى به امام رضا عليه السلام پايه هاى لرزان حكومت خود را تثبيت كند. بهترين شاهد مكر و تزوير مأمون نپذيرفتن پيشنهاد از سوى امام عليه السلام بود، چرا كه اگر مأمون در گفتار و كردار خود صادق مى بود، هرگز امام كه به حق شايسته آن مقام بودند، طفره نمى رفتند. امام رضا عليه السلام به مأمون فرمودند: قصد تو از اين كار اين است كه مردم بگويند، على بن موسى از دنيا روى گردان نيست. اين دنياست كه بر او اقبال نكرده، آيا نمى بينيد كه چگونه به طمع خلافت، وليعهدى را پذيرفته است. (1) امام رضا عليه السلام با بى ميلى و به اجبار توسط مأمون از مدينه به مرو در خراسان احضار شد. در طول مسير كه از شهرهاى بصره، خرمشهر، اهواز، اراك، قم، رى و نيشابور مى گذشت، شيعيان كه علاقه مند حضرتش بودند به استقبال مى شتافتند و بهره مى گرفتند، حديث سلسلةالذهب يكى از هداياى سفر حضرت رضاست كه شرط نجات بخشى انسان ها را توحيد مدارى و اعتقاد به


1- بحارالانوار، ج 49، ص 129

ص: 170

امامت اهل بيت عليهم السلام دانسته اند. گذشته از نيت پليد مأمون در واگذارى ولايت عهدى به حضرت، سفر حضرت رضا عليه السلام به خراسان از جهت فرهنگى، سياسى و اجتماعى براى گسترش و تحكيم تشيع و احقاق حق و ابطال باطل و دفاع از حقوق شيعيان نقش به سزايى داشت. حوادث و معجزاتى هم كه در مسير راه مدينه تا خراسان و در خود خراسان از آن حضرت ديده شد، پايگاه مردمى آن حضرت را چند برابر نمود، موقعيت خاندان رسالت را در نظر مردم بسيار بالا برد و به عكس دشمنان و مخالفان را رسوا ساخت. امام براى پذيرفتن مقام وليعهدى شروطى قائل شدند و فرمودند: «هرگز نه كسى را به مقامى گمارند و نه كسى را عزل كنند و نه رسم و سنتى را نقض و نه چيزى از وضع موجود را دگرگون سازند و از دور مشاور در امر حكومت باشند»

اين همه نشان دهنده مواضع امام عليه السلام در خنثى سازى نقشه هاى مأمون است. به راستى اگر مأمون امام را حجت خدا و داناترين فرد مى دانست چرا مى خواست نظر خود را به وى تحميل كند و اگر قرار بر تحميل بود چرا خلافت را به ايشان تفويض نكرد! البته دانايى و پارسايى امام بر كسى پوشيده نبود. امام رضا عليه السلام آفريننده پيكار مبارزات فكرى بزرگ در برابر تهاجمات عباسى براى روشن كردن انحراف هاى فكرى در اسلام بودند. در مناظرات مختلفى كه با تمهيدات مأمون براى شكست حضرت مهيا مى شد، همواره پيروز و سربلند بودند. علم و دانش او بسيار بود، احاديث بسيارى در كتب شيعه از او نقل شده است، كتاب

ص: 171

«عيون اخبار الرضا» از تأليفات شيخ صدوق، مجموعه اى از سخنان آن حضرت را در بردارد.

امام رضا عليه السلام از صفات والاى اخلاقى برخوردار بودند.

كلام كسى را قطع نمى كرد، از برآوردن نياز محتاجان كوتاهى نمى نمود. پيش همنشينان پاى خود را دراز نمى كرد، تكيه نمى داد، به غلامان و خدمتكاران ناسزا نمى گفت. با صداى بلند نمى خنديد، خنده اش تبسّم بود، سفره اش را مى گسترد و همه غلامان حتى دربان و كارپردازِ خانه را هم بر سر سفره مى نشانيد.

شب ها كم مى خوابيد، بيشتر وقت ها تا سحر بيدار بود و عبادت مى كرد، روزه زياد مى گرفت، كارهاى خير و صدقات پنهانى در شب هاى تاريك انجام مى داد.

انس به قرآن داشت و پوشش او ساده و خشن بود، امّا در حضور مردم خود را مى آراست.

شب ها هنگام غذا مى گفت تا ظرفى بياورند و از بهترين غذاهاى سفره بر مى داشت و در ظرف مى نهاد و مى فرمود كه به فقرا برسانند. هرگز از مهمان خويش كار نمى كشيد، هنگام كمك به سائل و نيازمند، مى كوشيد تا آبروى او حفظ شود و شرمنده نگردد. حضرت عنايت ويژه اى به نگهبانى شيعيان از انحراف فكرى و عملى داشتند. به صله رحم سفارش مى فرمودند، زهد و عبادت، راز و نياز، مناجات و سجده هاى طولانى امام، نشان از ارتباط تنگاتنگ و عاشقانه آن بنده مخلص و معصوم با ذات پاك الهى دارد.

نسبت به اسراف واكنش نشان مى دادند، مى گويند:

ص: 172

روزى عده اى از خدمتكاران ميوه مى خوردند، ولى هنوز همه ميوه ها را تمام نكرده، آن را دور مى انداختند، امام رضا عليه السلام وقتى كه اسراف آن ها را ديدند از روى ناراحتى فرمودند: «سبحان اللَّه اگر شما احتياج نداريد، افرادى هستند كه نياز دارند، آن را به نيازمندان بخورانيد.» (1) حضرت مى فرمودند: «در قيامت كسى به من نزديك تر است كه در دنيا خوش اخلاق تر و نسبت به خانواده خود نيكوكارتر باشد».

همچنين مى فرمود: «دوست هر انسانى عقل او و دشمنش نادانى وى مى باشد.» (2) محبت كردن با مردم را نصف عقل مى دانستند و سخت ترين كارها را سه چيز مى شمردند: انصاف و حق گويى اگرچه عليه خود باشد، در همه حال به ياد خدا بودن و با برادران ايمانى در اموال مواسات كردن و ديگر اينكه مى فرمود: «مرد زير زبانش پنهان است و چون سخن بگويد شناخته مى شود.» (3) فضايل حضرت بسيار زياد است و قابل بيان در ضمن يك كتاب نيست، از باب اختصار به ذكر دو نمونه اكتفا مى كنيم.


1- فروع كافى، ج 6، ص 297
2- كشف الغمه، ج 3، ص 124
3- مسند الامام الرضا عليه السلام، صص 285- 290

ص: 173

يادگار هميشه جاويد

اباصلت هروى- از ياران نزديك امام رضا عليه السلام- مى گويد: من همراه امام على بن موسى الرضا عليه السلام بودم.

هنگامى كه مى خواست از شهر نيشابور خارج شود، بر استرى خاكسترى رنگ سوار بود و «محمد بن رافع»، «احمد بن الحرث»، «يحيى بن يحيى» و «اسحاق بن راهويه» و گروهى از دانشمندان، گرد امام اجتماع كردند، عنان استر را گرفتند و گفتند: تو را به حرمت پدران پاكت سوگند مى دهيم كه براى ما حديثى كه خودت از پدرت شنيده باشى بگو!

امام عليه السلام سر از محمل بيرون آورد و فرمود: پدرم، بنده شايسته خدا موسى بن جعفر عليه السلام برايم گفت كه پدرش جعفر بن محمد صادق عليه السلام از پدرش محمد بن على باقر عليه السلام از پدرش على بن الحسين سيدالعابدين عليه السلام از پدرش سرور جوانان بهشت حسين عليه السلام از پدرش على بن ابى طالب عليه السلام نقل كرد كه فرمود: از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: فرشته خدا جبرئيل، خبر آورد كه خداى متعال فرموده است:

«منم خداى يكتا كه خدايى جز من نيست؛ مرا بپرستيد! كسى كه با اخلاص گواهى دهد كه خدايى

ص: 174

جز اللَّه نيست، در قلعه من درآمده و كسى كه به قلعه من درآيد، از عذاب من ايمن خواهد بود.» (1)

البته گروهى از شيعيان بر اين باورند كه اين روايت دنباله اى دارد؛ اسحاق بن راهويه كه خود در آن جمع حضور داشت، مى گويد: امام عليه السلام پس از بيان مطالب بالا، اندكى با مركب خود راه پيمودند و آن گاه فرمودند:

«بِشُروطِها وَ أَنَا مِنْ شُرُوطِها»؛

يعنى ايمان به يگانگى خدا كه موجب ايمنى از عذاب الهى مى شود شرايطى دارد و پذيرش ولايت و امامت ائمه از جمله آن شرايط است؛ در اين حال بيست و چهار هزار قلم دان، آماده نوشتن كلمات امام عليه السلام بودند. (2) ناگفته نماند كه اصل اين روايت، به شيوه هاى گوناگون، در كتاب هاى شيعه و اهل سنّت آمده است؛ به گونه اى كه نويسنده كشف الغمّه مى نويسد:

چون امام رضا عليه السلام وارد نيشابور شدند، ابوزرعه و محمد ابن اسلم طوسى كه دو پيشوا و حافظ احاديث نبوت بودند، به محضر حضرت شرفياب شده و عرض كردند: اى امام، اى سلاله پاك و اى خلاصه نبوت! به حق پدران پاكيزه و گذشتگان گرامى خود، چهره مبارك را به ما بنما و حديثى از پدران خود براى ما روايت كن كه ما با آن حديث، تو را ياد كنيم.

حضرت، استر خود را نگه داشتند، سايبان مهر را برداشتند و چشمان مسلمانان را به طلعت مبارك خود


1- صواعق المحرقه، ص 205
2- بحارالأنوار، ج 49، ص 127

ص: 175

روشن كردند. مردم ايستاده بودند، برخى فرياد مى زدند، گروهى مى گريستند، پيشوايان و قاضيان فرياد كشيدند: اى مردم! گوش فرا دهيد و ياد بگيريد و پيامبر صلى الله عليه و آله را درباره عترتش اذيت نكنيد. آن گاه مردم نيشابور گوش فرا دادند و اين حديث را از امام عليه السلام شنيدند:

«كلمةُ لا اله الّا اللَّه حِصْنى فَمَن قالها دَخَلَ حِصْنى و مَنْ دَخَلَ حِصْنى امِنَ مِنْ عذابى؛ (1)

كلمه لا اله الا اللَّه دژ و قلعه محكمى است، اگر كسى آن را بگويد، در دژ من وارد مى شود و هر كس داخل قلعه من شد، از عذاب من ايمن است.»

هروى مى گويد: امام از نيشابور خارج شدند و در دِه «سرخ»، در نيم فرسخى شريف آباد و شش فرسخى مشهد مقدس پياده شدند و براى اقامه نماز، آب خواستند. آب نداشتيم؛ امام به دست مبارك خويش خاك را كاويدند، چشمه اى جارى شد؛ چنان كه آن گرامى و همه همراهان وضو ساختند و اين آب تاكنون باقى است. (2)


1- كشف الغمه، ج 3، ص 102
2- عيون اخبارالرضا عليه السلام، ج 2 ص 135

ص: 176

فراتر از مدح

ابونواس، از شاعران نامور زمان خود بود. وى در مورد هر موضوعى از طبيعت و شكار و شراب و مانند آن، اشعارى سروده بود، اما در مورد على بن موسى الرضا عليه السلام سكوت اختيار كرده بود.

روزى يكى از ياران ابونواس گفت: اى مرد! تو را چه مى شود، با اين كه در كنار معدن فيض و كرامت هستى، درباره وى اشعارى نمى سرايى؟

ابونواس پاسخ داد: آيا فكر مى كنى به خاطر عدم ارادت به او شعر نمى گويم؟

گفتند: اگر چنين نيست، پس چه دليلى دارى؟

ابونواس گفت: به خدا سوگند، چون شأن و مقامش فراتر از شعر است، درباره او شعر نسروده ام؛ روا نيست كه چون منى، درباره او زبان درازى كند.

يارانش گفتند: اى ابونواس! از سوى ديگر شايسته نيست كه تو درباره هر چيز ناچيزى شعرى سروده اى؛ ولى درباره بهترين انسان ها ساكت مانده اى! فكر نمى كنى ماندگارى شعرها به خاطر ارزش موضوع شعر باشد؟ آيا نمى خواهى پس از مرگت، اشعارت جاويدان بماند؟

ابونواس كمى به فكر فرو رفت، در دل در برابر اين منطق قوى تسليم شد، سر برداشت و رو به يارانش كرد و گفت: اى همراهان، خدا خيرتان دهد، امروز مرا به راهى

ص: 177

ماندگار هدايت كرديد.

يارانش گفتند: اى ابونواس! تو در سرعت و ذكاوت، شهره اى؛ از تو مى خواهيم كه تا ساعتى ديگر، شعرى هر چند كوتاه، براى على بن موسى بسرايى!

ابونواس پس از چند لحظه، شعرى براى امام رضا عليه السلام سرود و آن را براى دوستانش با صدايى رسا، خواند:

«به من گفته شد در ايراد انواع سخن زيبا، تواناترينِ مردمى؛ تو داراى اشعار و سروده هاى نيكويى هستى كه دستان شيفتگان را پُر از دُرّ مى كند. از چه رو مدح «پسر موسى» را رها كردى و از ويژگى ها و كرامت هايى كه در او گرد آمده است، دم نمى زنى؟

گفتم: از مدح امامى كه جبرئيل، دربان در خانه پدرش بوده است ناتوانم!»

ابونواس، اين شعر را سرود و همان گونه كه خود گمان مى كرد، ماندگار ماند و در هر محفلى خوانده مى شد. روزى پس از مرگش، دوستداران شعرش گفتند: «آفرين اى ابونواس، چقدر زيبا سروده اى؛ اينان در حيات و ممات، منشاء خير و بركات اند» ديگرى گفت: شنيده ايم كه ابن حبّان بُستى، فقيه، رجالى و يكى از پيشوايان بزرگ اهل سنت، درباره توسل خود به آرامگاه حضرت چنين گفته است:

«بارها قبرش را زيارت كرده ام و در ايام اقامتم در توس، هر دشوارى برايم پيش آمد، كنار قبر على بن موسى الرضا- درود خدا بر او و بر جدّش باد- مشرف مى شدم،

ص: 178

زيارت مى كردم و از خدا مى خواستم مشكل را از سر راهم بردارد. بى استثنا پاسخ مى شنيدم و آن سختى از من برطرف مى شد؛ اين چيزى است كه بارها آن را آزموده و همواره چنين يافته ام. خداوند ما را بر محبت مصطفى صلى الله عليه و آله و دودمانش بميراند.» (1) آن مرد گفت: يعنى آنها واسطه هاى فيض الهى اند و با عنايت به آنان، خداوند مشكلات را حل مى كند؟!

شخص فاضلى از ميان همان جمع گفت: آيا دوست داريد، واقعه ديگرى در همين باره به شما بگويم؟

همراهان اعلام آمادگى كردند و او گفت:

ابن حجر در تهذيب التهذيب به نقل از حاكم نيشابورى آورده است:

از ابوبكر محمد بن المؤمل بن الحسين بن عيسى شنيدم كه مى گفت: با امام اهل حديث، ابوبكر بن خزيمه و هم سنگش، ابو على ثقفى و گروه بى شمارى از اساتيدمان، راهى زيارت على بن موسى الرضا عليه السلام در توس شديم.

آن چنان تعظيم و احترامى را از ابن خزيمه نسبت به آن بارگاه مشاهده كرديم كه در بهت و حيرت فرو رفتيم. (2) حيرت آورتر اين كه بارها گفته شده هر گونه زيارت و واسطه قرار دادن نيكان نزد خداوند، بدعت و شرك است و آدمى را از دين خارج مى كند؛ به راستى چگونه بزرگانشان با زيارت مشرك نمى شدند! ولى ...


1- الثقات، ج 8، ص 457
2- تهذيب التهذيب، ج 7، ص 387، ش 627

ص: 179

معصوم يازدهم امام محمدتقى عليه السلام

اشاره

امام نهم كه نامش محمد و كنيه اش ابوجعفر و لقب او تقى و جواد است، در ماه رجب سال 195 ه. ق. در شهر مدينه ديده به جهان گشود.

مادر او سبيكه كه از خاندان ماريه قبطيه همسر پيامبر اسلام به شمار مى رود، از نظر فضيلت هاى اخلاقى، در درجه والايى قرار داشت و برترين زنان زمان خود بود؛ به گونه اى كه امام رضا عليه السلام از او، به عنوان بانويى منزّه و پاكدامن و بافضيلت ياد مى كرد.

روزى كه پدر امام جواد عليه السلام درگذشت، او حدود هفت يا هشت سال داشت و در سن بيست و پنج سالگى به شهادت رسيد و در قبرستان قريش در بغداد، در كنار قبر جدّش موسى بن جعفر عليه السلام به خاك سپرده شد.

امام رضا عليه السلام 55 سال داشت اما هنوز صاحب فرزندى نشده بود، از همين رو شايعاتى از سوى سران و مبلغان فرقه واقفيه كه معتقد به غيبت امام موسى كاظم عليه السلام بودند، مى گفتند كه، او پس از خود به امامت هيچ امامى وصيت نكرده است. از اين رو به امام رضا عليه السلام خرده مى گرفتند كه

ص: 180

تو چگونه امامى هستى كه فرزند ندارى؟!

امام رضا عليه السلام هم در پاسخ فرمودند: شما از كجا مى دانيد كه من فرزندى ندارم؟ به خدا قسم روزها و شب ها سپرى نمى شود تا آن كه خداوند مرا فرزند ذكورى عنايت مى فرمايد كه حق و باطل را از هم جدا مى سازد.

يكسال بعد از اين ماجرا يعنى در سال 195 هجرى، شيعيان وفادار، مشتاقانه در انتظار ولادت فرزند امام رضا عليه السلام بودند، آن شب، ماه پاره اى كه از خورشيد تابان تر و پرشكوه تر و والاتر بود، درخشيدن گرفت.

آرى امام جواد عليه السلام در زمانى پا به عرصه هستى نهاد كه شيعيان با يكديگر به اختلاف برخاسته بودند و تبليغات برخى از مخالفان به دل هاى بعضى از مردم ساده لوح نفوذ كرده بود. در اين برهه، تولد فرزند موعود امام رضا عليه السلام نشانه صدق آن حضرت و بطلان عقيده واقفيه شد.

اين كودك بزرگوار چونان گلى كه در دست نسيم پرورش مى يابد، تحت نظارت و هدايت پدر گرامى خود بود، پدرش معارف و آداب الهى را به وى مى آموخت و بدين سان پايه هاى حَسَب با شرف گوهر جمع آمدند و امام جواد را براى پذيرفتن مشيت الهى يعنى دست يابى به مقام سيادت و امامت در زمان كودكى آماده مى ساختند.

تا اين زمان، امام جواد عليه السلام در مدينه مى زيست و از هدايت و تربيت پدر بزرگوارش برخوردار بود، تا آنكه حضرت رضا عليه السلام در سال 200 به خراسان رفت. آن هنگام حضرت جواد شش ساله بود. پس از شهادت پدر، در سال 203 هجرى به امامت رسيد در حالى كه حدود هشت سال داشت.

ص: 181

پيشواى نهم در مجموع، دوران امامت خود را با دو خليفه عباسى يعنى مأمون و معتصم معاصر بوده است و هر دو نفر او را به اجبار از مدينه به بغداد احضار كردند و طبق شيوه اى كه مأمون در مورد امام رضا به كار گرفته بود او را در پايتخت زير نظر قرار دادند. زمانى كه امام محمدتقى عليه السلام در مدينه بود شيعيان همانطور كه نزد پدرش رفت و آمد مى كردند نزد آن حضرت نيز شرفياب مى شدند زيرا آنها مى دانستند كه امام جواد عليه السلام پيشواى آينده آنها و بنا به تعبير خودشان «امام صامت» ايشان است.

روزى در حالى كه شيعيان در محضر حضرت بودند ناگهان حال آن حضرت دگرگون شد و شروع به گريستن كرد، چون خادم آمد امام عليه السلام به او فرمود مجلسى سوگوارى برپاى دارد گفت: در سوگ چه كسى؟ فدايت شوم. فرمود:

سوگ ابوالحسن رضا عليه السلام. او همين ساعت در خراسان شهيد شد. پدر و مادرم به فدايت! خراسان هزاران مايل از مدينه فاصله دارد و بين اين دو، كوه ها و دشت هاى بسيارى است. آرى! اما اكنون دل شكستگى اى از طرف خداى عزوجل بر من رسيد كه پيش از اين نظير نداشته، از اينجا دانستم كه پدرم رحلت نموده است. (1) امام جواد عليه السلام را با كنيه ابوجعفر مى خوانند تا يادآور كنيه جدش محمد بن على الباقر عليه السلام باشد وگرنه آن حضرت فرزندى به نام جعفر نداشت. همچنين آن حضرت القاب گوناگونى داشت از جمله: جواد، تقى، مرتضى، منتجب و


1- بحارالانوار، ج 50، ص 63

ص: 182

قانع، اما از اين ميان تنها لقبى كه شهرت بيشترى داشت و آن «ابن الرضا» بود و آن هم به خاطر آوازه فضل و بزرگوارى امام رضا عليه السلام بود.

يكى از راويان مى گويد: نزد ابوالحسن رضا عليه السلام در خراسان ايستاده بودم. يكى پرسيد: سرورم اگر حادثه اى روى داد به چه كسى رجوع كنيم؟

امام رضا عليه السلام فرمود: به ابوجعفر رجوع كنيد. گويا شخصى كه سؤال كرده بود سن ابوجعفر را كوچك شمرد، از اين رو امام رضا عليه السلام به او فرمود: خداوند سبحان حضرت عيسى عليه السلام را كه صاحب آيينى تازه بود در كمتر از اين سن به نبوت مبعوث كرد. (1) پس از آغاز دوران امامتش حدود 8 سال در مدينه اقامت كرد، در طول اين مدت مورد احترام خاص و عام و پناهگاه دور و نزديك بود. مردم مسائل و مشكلات خود را از آن حضرت مى پرسيدند و او در كوتاه ترين زمان، مشكلات آنان را حل مى كرد. يكى از راويان مى گويد:

زمانى كه ابوالحسن رضا عليه السلام از دنيا رفت به حج رفتيم و بر ابوجعفر وارد شديم، شيعيان از هر شهر و ديارى آمده بودند تا ابوجعفر عليه السلام را ببينند. مردم با ديدن امام عليه السلام متعجب شدند اما زمانى كه پرسش هاى خود را مطرح كردند و پاسخ مستدل و منطقى گرفتند سر تعظيم فرود آوردند. از سوى ديگر مأمون همواره مورد شماتت عباسيان بود، از اين كه امام رضا عليه السلام را به ولايت عهدى برگزيده بود و او


1- بحارالانوار، ج 50، ص 24

ص: 183

نمى توانست مقام علمى اين خاندان را به وضوح به اطرافيان بفهماند از اين رو تصميم گرفت امام جواد عليه السلام را به بغداد فراخواند، افزون بر اين موجى از ناخشنودى عمومى به خاطر كشته شدن امام رضا عليه السلام به دست مأمون كشور را فراگرفته بود. مأمون براى سرپوش نهادن بر خيانت خود در حق امام رضا عليه السلام و براى رويارويى با خواص عباسيان و نيز به خاطر دلجويى از عموم مردم، فرستاده اى را به مدينه روانه كرد و طى يك دعوت رسمى امام جواد عليه السلام را به سوى خود طلبيد.

مأمون استقبال باشكوهى از آن حضرت به عمل آورد و تصميم گرفت دخترش ام الفضل را به همسرى او درآورد. عباسيان بر اين تصميم اعتراض كردند و مأمون براى نشان دادن منزلت امام عليه السلام مناظره اى ترتيب داد تا حضرت با يحيى بن اكثم مناظره كند كه نتيجه آن شكست سنگين يحيى بن اكثم بود.

سخنان و مناظرات امام جواد عليه السلام و حلّ مشكلات بزرگ علمى و فقهى توسط آن حضرت، تحسين و اعجاب دانشمندان اسلامى اعم از شيعه و سنى را برانگيخت. ابن حجر هيثمى مى نويسد: مأمون او را به دامادى انتخاب كرد، زيرا با وجود كمى سنّ از نظر علم و آگاهى و حلم، بر همه دانشمندان برترى داشت. (1) البته اين ازدواج كاملًا جنبه سياسى داشت، او مى خواست با فرستادن دختر خود به خانه حضرت، او را زير نظر داشته باشدو از كارهاى او بى خبر نماند. او


1- صواعق المحرقه، ص 205

ص: 184

مى خواست با اين وصلت علويان را از اعتراض و قيام بر ضد خود باز دارد و خود را دوستدار و علاقه مند به آنان وانمود كند.

امام جواد عليه السلام با تمام محدوديت هاى موجود، از طريق نصب وكلا و نمايندگان ارتباط خود را با شيعيان حفظ مى كرد. امام به هواداران خود اجازه مى داد كه به درون دستگاه حكومت نفوذ كرده مناصب حساس را در دست بگيرند از اين رو محمد بن اسماعيل بن بزيع و احمد بن حمزه قمى مقامات والايى در دستگاه حكومت داشتند.

نوح بن درّاج نيز چندى «قاضى بغداد» و پس از آن قاضى «كوفه» بود. بعضى ديگر از شيعيان مانند حسين بن عبداللَّه نيشابورى حاكم «بُست» و «سيستان» شد و «حكم ابن عليا اسدى» به حكومت بحرين رسيد، هر دو نفر به امام جواد عليه السلام خمس مى پرداختند كه حاكى از بستگى پنهانى آنان به امام نهم بود. (1) اصولًا يكى از ابعاد زندگى ائمه ما بُعد فرهنگى آن است. اين پيشوايان بزرگ هر كدام در عصر خود فعاليت فرهنگى داشته و در مكتب خود، شاگردانى تربيت مى كردند هر چند تعداد شاگردان حضرت صادق عليه السلام فراوان بود امّا از دوره امام جواد عليه السلام تا امام عسكرى عليه السلام به دليل فشارهاى سياسى و كنترل شديد فعاليت آنان از طرف دربار خلافت شعاع فعاليت آنان بسيار محدود بود و از اين نظر تعداد راويان و تربيت يافتگان كمتر بود به طورى كه


1- تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم، ص 79

ص: 185

تعداد شاگردان و اصحاب امام جواد عليه السلام قريب صد و ده نفر بوده اند. (1) و جمعاً 250 حديث از آن حضرت نقل شده است. در عين حال بايد توجه كنيم در همين تعداد معدود، شخصيت هاى كم نظيرى همچون على بن مهزيار، احمد ابن محمد بن ابى نصر بزنطى، زكريا بن آدم، محمد بن اسماعيل بن بزيع، حسين بن سعيد اهوازى، احمد بن محمد بن خالد برقى بودند كه هر كدام در صحنه علمى و فقهى از سران به شمار مى رفتند و برخى داراى تأليفات متعدد بودند. حضرت همواره مورد كينه و حسد مقربان دربار خليفه بود، يكى از اين افراد ابن ابى داود قاضى بغداد بود كه در مناظره با امام ناكام ماند، در نتيجه به سعايت و بدگويى نزد معتصم دست زد تا اين كه كينه قبلى معتصم به وسيله ابن ابى داوود شعله ور شد و دستور داد تا منشى يكى از وزرايش امام عليه السلام را مسموم كند. امام عليه السلام هنگام شهادت بيش از 25 سال نداشت.

امام عليه السلام از شخصيت والاى اخلاقى بهره مند بود، او را به خاطر دست بخشنده و آوازه جود و كرمش، جواد مى خواندند. از سخنان آموزنده آن حضرت است كه فرمود:

«صبر را بالش كن، فقر را در آغوش گير و شهوت را دور كن و با هواى نفس به ستيز برخيز و بدان كه در برابر ديده خداوندى و بنگر كه چگونه اى؟»

نمونه هايى از فضايل حضرت عبارتند از:


1- رجال، شيخ طوسى، ص 397

ص: 186

علم آسمانى

هنگامى كه امام رضا عليه السلام به ملكوت اعلى پيوست، محمد بن على هفت سال سن داشت؛ از اين رو، در اين كه، چه كسى پس از امام رضا عليه السلام وظيفه امامت را برعهده دارد، اختلاف بود.

علما و دانشمندان بزرگى چون ريّان بن صلت، صفوان بن يحيى، محمد بن حكيم، يونس بن عبدالرحمان و گروهى از بزرگان و معتمدان شيعه، در خانه عبدالرحمان ابن حجاج، در يكى از محله هاى بغداد گرد هم آمده بودند تا تعيين تكليف كنند.

عبدالرحمان، ميزبان مجلس بود و با رويى گشاده از حاضرين پذيرايى مى كرد، كسى سخن نمى گفت ... چشم ها نگران و قلب ها مضطرب بود. گاه تك سرفه يا گريه اى با صدا، سكوت اتاق را مى شكست. كم كم گريه ها در فراق على بن موسى شدت گرفت.

عبدالرحمان از اين كه ميهمانان چنين نگران و ناراحت بودند، راضى نبود. در اين ميان، يونس پسر عبدالرحمان سر بلند كرد و گفت: گريه نكنيد دوستان! بياييد مشورت كنيم و ببينيم چه كسى عهده دار امامت ماست. بگذاريد بينديشيم و ببينيم كه بايد مسائل خودمان را پس از مولايمان امام رضا عليه السلام، از چه كسى بپرسيم؟ آخر فرزند او هنوز كودك است و بايد تا بزرگ شدن او چاره اى بينديشيم!

ص: 187

هنوز اين حرف به درستى از دهان يونس بيرون نيامده بود كه ريّان بن صلت از سمتى ديگر برخاست و بر سر يونس فرياد زد: خاموش مرد!

سر و صداى ديگران هم بلند شد. عبدالرحمان به ميان آنها رفت تا آرام شان كند. يونس با بى اعتنايى به حرفش ادامه داد: برادران! بهتر است ما در اين باره مشورت كنيم! ريّان اين بار آشفته تر و خشمگين تر شد و با صداى بلند گفت: از تو انتظار نداشتم! نكند وصيت امام رضا عليه السلام را از ياد برده اى!

مشاجره بين آنان بالا گرفت و وساطت ديگران هم راه به جايى نبرد. ريّان رو به يونس كرد و گفت: اى ريّان! تو كسى هستى كه ادعا دارى ايمانت به اهل بيت عليهم السلام زياد است؛ ولى دروغ مى گويى؛ چون در دلت به آنان شك دارى. اگر امام جواد عليه السلام از سوى خداوند امام است و ا گر سنش حتى يك روز هم باشد، مثل يك پيرمرد عالم است؛ بلكه بالاتر از آن. امّا اگر امامت او از سوى خداوند نباشد، هزار سال هم عمر داشته باشد، هيچ علمى ندارد و برتر نيست. امامت كه به سن و سال نيست!

يونس با شنيدن اين استدلال آرام گرفت و ديگران نيز به نكوهش و سرزنش او پرداختند و عبدالرحمان نيز براى آرام كردن مجلس، او را از اتاق بيرون برد.

... سرانجام گروه هشتاد نفرى دانشمندان، پس از شور و مشورت فراوان تصميم گرفتند به مدينه بروند و امام جواد عليه السلام را از نزديك ببينند ...

مسافران، پس از طى مسافتى طولانى به مدينه

ص: 188

رسيدند و به يكى از خانه هاى كنار حرمِ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله يعنى خانه قديمى امام صادق عليه السلام وارد شدند.

خدمتكاران، زيرانداز بزرگى پهن و با شتاب از آنان پذيرايى كردند تا خستگى سفر از تن و جانشان زدوده شود.

پس از پذيرايى، عبداللَّه بن موسى، عموى حضرت جواد عليه السلام وارد شد. همگى به احترام او برخاستند و او در صدر مجلس جاى گرفت. آن گاه يكى از همراهان عبداللَّه به پا خاست و با صدايى رسا گفت:

اى ميهمانان عزيز! اين پسر رسول خداست؛ هر كس پرسشى دارد، از وى بپرسد.

پچ پچ حاضران به پا خاست. آنها در انتظار ديدن امام جواد عليه السلام بودند؛ ولى پيرمردى كه خود را فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله مى دانست، ادّعاى زعامت مى كرد! چاره اى نبود؛ بنابراين دانشمندان از عبداللَّه پرسش كردند و عبداللَّه در برابر پرسش ها درماند و به اشتباه، پاسخشان را مى داد! دانشمندان خشمگين شدند و عبداللَّه تصميم گرفت با شرمندگى مجلس را ترك كند. دانشمندان هم غرق شگفتى و التهاب شدند. انتظار چنين برخوردى را نداشتند! يكى از دانشمندان گفت: اگر امام جواد عليه السلام پاسخ پرسش هاى ما را مى دانست، به عبداللَّه فرصت آمدن نمى داد!

ديگرى مى گفت: چرا عبداللَّه به جاى جواد آمده، پس او كجاست؟

ناگهان درى از صدر مجلس باز شد و ميهمانان به آن

ص: 189

سو سر برگرداندند؛ «موفق»، خدمتكار امام جواد عليه السلام بود، وارد اتاق شد و خبر آمدن ابن الرضا عليه السلام را داد!

دانشمندان با ورود امام جواد عليه السلام به پا خاستند و شادى كنان دهان به سلام و صلوات گشودند.

امام جواد عليه السلام پس از پاسخ سلام، به همگى خوش آمد گفت و آن گاه بر زمين نشست و حاضران همه ساكت شدند و ديده به او دوختند.

امام عليه السلام اجازه پرسش داد. نخستين پرسش، بى درنگ پرسيده شد، امام جواد عليه السلام فورى به آن پاسخ درست و بى اشكال داد.

شخص ديگرى پرسش دوم را طرح كرد و او نيز متين و مهربان، با اطمينان كامل به او پاسخ داد؛ آن گاه سؤالى ديگر و سؤالى ديگر و ...

دانشمندان از اين همه علم و دانش، مبهوت ماندند. در نگاهشان شادى مى درخشيد. ناگهان يكى از آنان، صدا به تكبير بلند كرد. يكى از بزرگان جمع به امام جواد عليه السلام گفت:

عموى شما به پرسش ما اشتباه پاسخ مى داد!

عبداللَّه كه با آمدن امام جواد دلگرم شده و دوباره به مجلس پيوسته بود، سر به پايين انداخت و امام رو به او كرد و فرمود:

«لا اله الا اللَّه؛ اى عمو! خداوند در روز قيامت از تو خواهد پرسيد چرا با آن كه در ميان امت، از تو داناتر وجود داشت، ندانسته به بندگان من فتوا دادى؟» (1)


1- دلائل الامامة، صص 204- 206؛ اثبات الوصية، صص 213- 215

ص: 190

عموى مهربان

روزى در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله، پيرمردى بلندقامت و نورانى درس مى گفت. اسم او على بن جعفر بود. شاگردانش در كنار قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله دور او حلقه زده بودند. جز صداى او، صدايى به گوش نمى رسيد. او روايتى از امام كاظم عليه السلام را براى طالبان دانش و معرفت، مى شكافت و توضيح مى داد.

برخى از شاگردان، مثل محمدبن حسن بن عمار، شنيده ها را مى نوشت تا آن را دربند كرده و به آيندگان بسپارد.

مسجد از بوى خوش دانش و فقاهت لبريز بود. درب چوبى مسجد، نيمه باز بود. در اين هنگام، مثل اين كه خورشيد در آستانه درب مسجد درخشنده باشد، نورى به مجلس درس پاشيده شد. شاگردان جوانِ علىّ بن جعفر- برادر امام كاظم عليه السلام و عموى بزرگ امام رضا عليه السلام- متوجه نوجوانى شدند كه در آستانه در ظاهر شده بود.

حرف هاى علىّ بن جعفر نيمه تمام ماند؛ او نيز به نوجوان نورانى نگاه كرد. سكوت، همه جا را فرا گرفته بود. على بن جعفر، چشمان خود را تنگ كرد و به دقت به كودك تازه وارد نگريست. ناگهان تمام چهره او پر از شادى و سرور شد.

بى درنگ برخاست، بدون عبا و با شتاب به استقبال او شتافت و از ميان شاگردانش رد شد. در آستانه در كه رسيد، ايستاد و سلام كرد؛ آن گاه با همه بزرگى اش، خم شد و

ص: 191

دستان او را بوسيد!

شاگردان شگفت زده شدند؛ او كيست كه اين گونه استاد پير و فرزانه اين همه احترامش مى كند. على بن جعفر وقتى به شاگردان نگريست، احساس كرد آنان به خوبى اين ماه پاره را نمى شناسند؛ از اين رو با صدايى رسا گفت:

اى محمد بن على، برادر زاده خوبم! چه خوب شد كه به ما افتخار ديدار داديد، بر ما منّت نهاديد! چه امرى داريد؟

پچ پچ شاگردان بالا گرفت؛ آن گاه كه ديدند على بن جعفر با احترام در كنار جواد ايستاده، تا او خواسته اش را بگويد.

در اين هنگام، لبان كوچك اما پر نشاط امام جواد عليه السلام به حركت درآمد و با ملاحت و مهربانى، در كمال ادب به عموى مهربانش گفت: اى عمو! دَرست را ادامه بده، خدا تو را رحمت كند!

على بن جعفر با شرمسارى تمام گفت: اى آقاى من! چگونه در جاى خود بنشينم، در حالى كه تو ايستاده اى؟

امام جواد عليه السلام وقتى كه چنين ديد، با عموى مهربانش خداحافظى كرد و به آرامى از مسجد بيرون رفت؛ ولى پيرمرد همچنان با نگاه خويش او را دنبال مى كرد؛ تا جايى كه از تيررس نگاهش ناپديد شد.

سپس به جلسه درس خود بازگشت. امّا همهمه عجيبى در ميان شاگردان پيچيده بود. هر يك چيزى مى گفت. يكى مى گفت: اين چه كارى بود استاد؟

ديگرى گفت: او يك كودك است؛ چرا دستش را بوسيديد؟

ديگرى مى گفت: مگر عموى پدر او نيستيد و سن و

ص: 192

سالتان بيش تر از او نيست؛ پس چرا احترامش كرديد؟

على بن جعفر دستى به محاسن سفيدش كشيد، به چشمان كنجكاو و پرسش گر شاگردان نگريست، درنگى كرد و سپس گفت: خداوند مرا با اين ريش سفيد و دانايى، شايسته امامت ندانست؛ ولى اين كودك را به امامت برگزيد و به او مقام بالايى داد؛ اكنون چرا من بزرگى و دانايى او را انكار كنم؟

هيچ كس سخنى نگفت؛ گويى لب هاى شاگردان علىّ بن جعفر به هم دوخته شده بود. علىّ بن جعفر اين بار بلندتر از پيش گفت:

«از حرف هاى شما به خدا پناه مى برم؛ من بنده خدا هستم و او هر چه بگويد، مى پذيرم. من خدمتگزار جواد عليه السلام هستم؛ بگذاريد خيالتان را راحت كنم؛ هرگاه امام جواد مى خواهد به جايى برود؛ من دور از چشمان او برمى خيزم و كفش هاى او را جفت مى كنم و با اين كارم، نه تنها ناراحت نمى شوم، بلكه با عشق و علاقه آن را انجام مى دهم!»

تو گويى با اين جمله آخر، استاد تير خلاص را به شاگردانش زده باشد؛ زيرا همگى سرها را به زير انداخته و از اعتراض خود شرمنده بودند. در اين هنگام، استاد بزرگوار كتاب هاى خود را برداشت، ردايش را پوشيد و از مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون رفت.

اين بار نوبت به ديدگان شرمنده شاگردان رسيده بود تا ردّ پاى استاد را تا افق هاى دور، به تماشا بنشينند ... (1)


1- دلائل الامامة، ص 91

ص: 193

معصوم دوازدهم امام هادى عليه السلام

اشاره

امام ابوالحسن على النقى الهادى عليه السلام پيشواى دهم شيعيان، در نيمه ذى حجه سال 212 ه. ق. در اطراف مدينه، در محلى به نام «صريا» به دنيا آمد.

پدرش، پيشواى نهم، امام جواد عليه السلام و مادرش بانوى گرامى «سمانه» است.

مشهورترين القاب امام دهم، نقى و هادى است و به آن حضرت، ابوالحسن الثالث نيز مى گويند.

امام هادى عليه السلام در سال 220 ه. ق. پس از شهادت پدر گرامى اش بر مسند امامت نشست و در اين هنگام هشت ساله بود. مدت امامت آن بزرگوار، 33 سال و عمر شريفش 41 سال و چند ماه بود و در سال 254 ه. ق. در شهر سامرا به شهادت رسيد.

امام هادى عليه السلام در مدت امامت خود با چند تن از خلفاى عباسى معاصر بود، خلفايى همچون معتصم، واثق پسر معتصم، متوكل، برادر واثق، منتصر پسر متوكل، مستعين پسر عموى منتصر، معتزّ پسر ديگر متوكل، اين دوره از خلافت عباسى ويژگى هايى دارد كه آن با دوره هاى قبلى متمايز مى شود، در اين دوره از زوال و هيبت و عظمت

ص: 194

خلفا كاسته شد و خليفه عملًا يك مقام تشريفاتى بيش نبود. متأسفانه خلفا غرق در خوش گذرانى و هوس رانى شده بودند و گسترش ظلم و بيدادگرى و خودكامگى مشهود بود، به همين جهت قيام ها و نهضت هاى علويون نيز گسترش يافته بود. شيوه علويون در اين مقطع اين بود كه از كسى نامى نبرند و مردم را به رهبرى شخص برگزيده اى از آل محمد دعوت كنند. زيرا سران نهضت مى ديدند كه امامان معصوم آنان در قلب پادگان نظامى «سامراء» تحت مراقبت و مواظبت شديد قرار گرفته اند و دعوت به شخصى خاص، باعث قطع حيات او مى گردد.

شدت و ضعف اين قيام ها با عملكرد خلفا ارتباط داشت، به عنوان نمونه در دوره حكومت «منتصر» كه تا حدى به خاندان امامت گرايش داشت و كسى در زمان او متعرض شيعيان نمى شد قيامى صورت نگرفت اما روى هم رفته در فاصله سال 219 تا 270 قمرى تعداد 18 قيام را ثبت كرده اند كه نوعاً توسط حكومت عباسى سركوب شده اند.

علل شكست اين قيام ها در ضعف رهبرى و نداشتن برنامه ريزى صحيح و تاكتيك مناسب بود. بر خلاف منتصر، در بين خلفاى معاصر امام هادى عليه السلام بيش از همه متوكل نسبت به بنى هاشم بدرفتارى و خشونت روا مى داشت و اموال دوستداران على عليه السلام را مصادره و آنان را از بين مى برد.

از اين رو امام هادى عليه السلام به ويژه در زمان متوكل، فعاليت هاى خود را به صورت سرّى انجام مى داد و در

ص: 195

مناسبات خود با شيعيان نهايت درجه پنهانكارى را رعايت مى كرد. به واقع كه امام هادى در عصر متوكل سختى هاى فراوانى را تحمل نمود آنگاه كه متوكل بارگاه ابا عبداللَّه الحسين را چندين بار تخريب كرد و به دستور او در سال 243 هجرى از مدينه به سامرا تبعيد شد تا زير نظر و كنترل دستگاه خلافت باشد. در مدت 15 سالى كه با متوكل عباسى معاصر بود از طرف اين خليفه گستاخ و سنگدل برخوردهاى اهانت آميزى با ايشان صورت مى گرفت، امّا شخصيت ممتاز معنوى حضرت به حدى بود كه غلامان و درباريان را مجذوب خود مى ساخت و او را به دستور خليفه مجدداً با احترام به خانه اش باز مى گرداندند، امّا بلافاصله به بهانه اين كه وى زمينه ساز قيام و شورش بر ضد خليفه است و از سوى پيروانش در قم و جاهاى ديگر به او پول و نامه مى رسد، شبانه به خانه اش مى ريختند و تفتيش مى كردند و امام را با وضعى نامناسب به قصر متوكل مى بردند. در چنين شرايط بحرانى، هيچ زمينه اى براى قبضه قدرت سياسى نبود. در نتيجه امام هادى عليه السلام رسالت خود را در دفاع از ماهيت اسلام و جهاد فرهنگى مى دانست و كار مهم او تربيت نسلى از راويان برجسته و ترويج كنندگان فرهنگ اهل بيت و مقابله با گرايش هاى انحرافى و بدعت هاى دينى و غُلات بود. وى دانش فراوان و كمالات ارزنده اى داشت و همه علويون او را به پيشوايى، فضيلت و بزرگى قبول داشتند. او مثل نياكان خود، گنجينه دانش هاى الهى و معارف دينى بود و راويان بسيارى خوشه چين خرمن علوم وى بودند، احاديث او را مى شنيدند

ص: 196

و ثبت مى كردند و براى ديگران بازگو مى كردند چهره هاى درخشانى كه خوشه چين مكتب ايشان بوده اند عبارتند از فضل بن شاذان، حسين بن سعيد اهوازى، ايوب بن نوح، ابوعلى(حسن بن راشد) حسن بن على ناصر كبير، عبدالعظيم حسنى و عثمان بن سعيد اهوازى و ... ناگفته نماند كه پى ريزى كتب معتبر حديث و تفسير و كلام از سوى علماى شيعه به طور عمده در زمان آن امام شكل گرفت و آن حضرت مرجع دانشمندان، فقها و متكلمان عصر خويش شمرده مى شد.

شبكه ارتباطى وكالت در زمان امام هادى عليه السلام ادامه يافت و هدف اصلى اين سازمان جمع آورى خمس، زكات، نذورات و هدايا از مناطق مختلف توسط وكلا و تحويل آن به امام و نيز پاسخگويى امام عليه السلام به سؤالات و مشكلات فقهى و عقيدتى شيعيان و توجيه سياسى آنان توسط وكيل امام بود. اين سازمان كاربرد مؤثرى در پيشبرد مقاصد امامان داشت. عدم تماس مستقيم بين امام و پيروانش نقش مذهبى- سياسى وكلا را افزايش داد به نحوى كه وكلاى امام مسئوليت بيشترى در گردش امور يافتند. همين شبكه ارتباطى هم در زمان متوكل مصون نماند به طورى كه او كوشيد تا فعاليت هاى سازمان يافته زيرزمينى علويون را نابود كند و با دست زدن به يك رشته عمليات نظامى، بعضى از وكلاى امام در بغداد، مدائن، كوفه و ساير نقاط عراق را دستگير، زندانى و به شهادت رساند ولى حضرت با تلاش

ص: 197

مستمر خويش اين شبكه را در اوج سختگيرى ها، زنده و پويا نگه داشت.

امام دهم مانند پدران خود تجسّمى از ارزش هاى دينى و فضايل اخلاقى و رفتار كريمانه بود. عبادت و بندگى، پارسايى و زهد، بخشش و جود، حلم و بردبارى، عفو و اغماض، رسيدگى به محرومان و مستمندان، كار و تلاش، هدايت و ارشاد، مبارزه با بدعت و انحراف از شاخصه هاى مهم اخلاقى امام هادى عليه السلام است. موعظه هايش دلنشين و سخنانش حكمت آموز بود.

امام هادى عليه السلام با آنكه در سامرا تحت كنترل و مراقبت قرار داشت، امّا با وجود همه رنج ها و محدوديت ها، هرگز به كمترين سازشى با ستمگران تن نداد. بديهى است كه شخصيت الهى و موقعيت اجتماعى امام و نيز مبارزه منفى و عدم همكارى او با خلفا، براى طاغوت هاى زمان هراس آور و غير قابل تحمل بود و پيوسته از اين موضوع رنج مى بردند، سرانجام تنها راه را خاموش كردن نور خدا پنداشتند و درصدد قتل امام برآمدند و بدين ترتيب امام هادى عليه السلام نيز مانند امامان پيشين با مرگ طبيعى از دنيا نرفت بلكه در زمان «معتز» مسموم گرديد و به شهادت رسيد و در سامرا در خانه خويش به خاك سپرده شد. امروز شهر سامرا در عراق، مدفن او را چون نگينى در برگرفته و حرم او قبله اهل دل و زيارتگاه شيعيان است. از ميان فضايل گرانسنگ حضرت، دو نمونه را انتخاب كرده ايم كه فرا روى خوانندگان ارجمند مى نهيم.

ص: 198

ستاره اى در شب

روزى دو تن از نزديكان متوكل نزد او رفتند و شروع كردند به خبرسازىِ دروغ كه ما در منزل امام هادى عليه السلام، اسلحه و نوشته ها و چيزهاى ديگرى ديده ايم كه شيعيانِ او از قم برايش فرستاده اند و امام عليه السلام نيز قصد شورش و انقلاب عليه خليفه مسلمين را دارد و ...

متوكل، لحظه به لحظه عصبانى تر و برافروخته تر شد.

رييس نگهبانان را طلبيد و به او گفت: شبانگاه به خانه امام هجوم ببريد و همه خانه او را وجب به وجب، جست و جو كنيد، در هر حالى كه او را يافتيد، به نزدم بياوريد و.

آفتاب عالمتاب، كم كم اشعه هاى خود را از بام گيتى جمع مى كرد و به تدريج پرده تاريك شب، بر روى جهان كشيده مى شد.

در اين هنگام، گروهى از مأموران متوكل، به آرامى به سوى منزل امام به حركت درآمدند. پشت ديوارهاى خانه كمين كردند و همين كه پرده سياه شب همه جا را پوشاند، با اشاره رئيس نگهبانان، مأموران چالاك از ديوارها بالا رفتند و بى صدا، همه خانه را جست و جو كردند؛ ولى هر چه مى گشتند، چيزى نمى يافتند؛ تا اين

ص: 199

كه به درب اتاقى نزديك شدند كه از آن، صداى دلنشين تلاوت قرآن به گوش مى رسيد. درب اتاق را گشودند، امام هادى عليه السلام را تنها در اتاقى يافتند كه لباس پشمين بر تن دارد و بر زمينى سنگ فرش نشسته و به عبادت خداوند و قرائت قرآن مشغول است.

رئيس نگهبانان گفت: اى مرد! برخيز؛ متوكل تو را خواسته، بايد با ما نزد متوكل بيايى.

امام عليه السلام فرمود: اگر اجازه دهيد، اين سوره را به اتمام برسانم و سپس با هم نزد متوكل خواهيم رفت.

رييس نگهبانان با صداى بلندترى گفت: نه! چنين اجازه اى نداريم؛ خليفه از ما خواسته است تا در هر حالى شما را يافتيم، بى درنگ نزد او ببريم.

امام هادى عليه السلام برخاست و نگهبانان او را با همان حال نزد متوكل بردند و به او گفتند: در خانه حضرت چيزى نيافتيم و او را رو به قبله ديديم؛ در حالى كه قرآن مى خواند. وقتى امام عليه السلام وارد شد، متوكل با غرور زياد، در بالاى مجلس، روى تخت نشسته بود. دستور داد تا امام عليه السلام را نزدش ببرند. متوكل كه بر اثر مستى فراموش كرده بود چه كسى در برابرش ايستاده، جام شرابى را كه در دستش بود، به امام عليه السلام تعارف كرد؛ امام عليه السلام وقتى اين عمل را از متوكّل ديد، دانست كه شراب، عقل و هوش او را ربوده است؛ از اين رو لب به سخن گشود و گفت:

ص: 200

به خدا قسم، هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده؛ مرا معاف بدار!

متوكل پذيرفت و گفت: پس شعرى بخوان و با خواندن شعر، مجلس ما را رونق ده!

امام عليه السلام فرمود: من اهل شعر نيستم و كم تر از اشعار گذشتگان در ياد دارم. اين بار متوكل عذر امام را نپذيرفت و با اصرار از امام خواست كه حتماً شعرى بخواند.

امام هادى عليه السلام نيز وقتى اصرار متوكل را ديد، شروع به خواندن اشعارى كرد كه مضمون آن چنين بود:

قلّه هاى بلند را براى خود منزلگاه كردند. همواره مردان مسلّح در اطراف آنها بودند و از آنها نگهبانى مى كردند؛ ولى هيچ يك از آنها نتوانست جلوى مرگ را بگيرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد. در پايان از دامن آن قلّه هاى بلند و از داخل آن كاخ هاى محكم و مستحكم، به داخل گودال هاى گور پايين كشيده شدند و با چه بدبختى به آن گودال ها فرود آمدند. پس از آن كه دستبندها به خاك سپرده شدند، فريادگرى فرياد برآورد: كجا رفت آن زر و زيور و آن تاج ها و شكوه و جلال دستبندها و لباس هاى فاخر؟!

كجا رفت آن چهره هاى به ناز و نعمت پرورده اى كه با احترامشان پرده مى آويختند؟ گور، عاقبت آنها را رسوا كرد و پاسخ داد بر آن چهره ها، اكنون كرم ها در

ص: 201

حال رفت و آمدند؛ زمان درازى از دنيا خوردند و آشاميدند و همه چيز را بلعيدند؛ ولى امروز همان ها كه خورنده همه چيز بودند، خوراك زمين و حشرات آن شده اند.

تأثير كلام امام عليه السلام آن قدر بود كه مجلس بزم، به مجلس سوگ تبديل شد، همهمه و غوغايى برپا شد و هر كدام از حاضران، از بختِ بد و عمل ناپسند خود، صدا به گريه و ناله بلند كردند.

متوكل آن قدر گريست كه ريشش مرطوب شد. ناگهان جام شراب را محكم بر زمين كوبيد و با صداى بلند فرياد زد: اين بساطها را زودتر جمع كنيد. (1) آرى! مجلس به هم ريخت و نور حقيقت توانست گرچه براى مدّت كوتاهى، خليفه را از تخت غرور و تكبّر، به زير بكشد و قلب سنگدل او را نرم و بيدار كند؛ ولى اين بيدارى به درازا نكشيد و خيلى زود، زرق و برق زندگىِ فرداى آن روز، همه اتفاق هاى شب گذشته را از جلوى چشم متوكل محو كرد. روز از نو و روزى از نو ...


1- مروج الذهب، ج 4، ص 11؛ نورالأبصار، ص 166؛ تذكرةالخواص، ص 361؛ وفيات الاعيان، ج 3، ص 272؛ مآثر الأناقه فى معالم الخلافه، ج 1، ص 232

ص: 202

حلال مشكلات

متوكل در روزهاى آغازين خلافت خود بيمار شد و با خود نذر كرد اگر شفا يابد، دينار يا سكه زر زيادى در راه خدا صدقه بدهد.

از قضا متوكل از آن بيمارى جان سالم به در برد و به فكر اداى نذرش افتاد؛ ولى هر چه انديشيد كه چه مقدار بايد دينار در راه خدا بدهد، راه به جايى نبرده و درمانده شد؛ از اين رو دستور داد همه دانشمندان را براى حل مشكل آماده كنند.

دانشمندان از جاى جاى كشور گرد هم آمدند؛ ولى هر چه بيش تر در اين مسأله مى انديشيدند، بيش تر به حيرت فرو رفته و به ناتوانى خود در حل اين مسأله اعتراف مى كردند. تنها يك راه بيش تر نمانده بود و آن، حل مشكل به دست على بن محمد بود؛ همو كه متوكل از همان نخست به خوبى مى دانست كه تنها اوست كه مى تواند اين معضل را حل كند؛ ولى تكبّرش مانع دعوت از امام عليه السلام شده بود.

اينك ديگر چاره اى نداشت و بايد به رغم ميل قلبى خود، امام را دعوت مى كرد تا در حضور همه دانشمندان، گره از مشكلات بگشايد. متوكل ناگزير شد از امام هادى عليه السلام بپرسد.

ص: 203

امام هادى عليه السلام بى درنگ پاسخ داد: «براى نذرت بايد هشتاد و سه دينار بپردازى.» فقها، دانشمندان و متوكل از اين پاسخ شگفت زده شدند. همهمه اى مجلس را فراگرفت. بزرگ دانشمندان به متوكل گفت: از او بخواهيد تا توضيحى دهد اين پاسخ را از كجا آورده است؟

متوكل رو به حضرت كرد و گفت: اين ها مى خواهند دليل پاسخ شما را بدانند.

امام عليه السلام فرمود: چه كسى مى تواند بگويد جنگ ها و سريه هاى زمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چقدر بوده است؟

با اين پرسشِ امام، دانشمندان به شور و مشورت پرداختند و حاصل همفكرى آنان اين بود كه گفتند: ما فكر مى كنيم هشتاد و سه جنگ بوده است؛ اما نمى دانيم چه رابطه اى بين اين پرسش و پاسخ شما وجود دارد؟

امام عليه السلام فرمود:

خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد:

«لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ» (1)

؛ خداوند، شما(مسلمانان) را در موارد كثيرى يارى كرده است و همه خاندان ما روايت كرده اند كه جنگ ها و سريه هاى زمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هشتاد و سه جنگ بوده است. (2)


1- توبه: 25
2- تذكرة الخواص، ص 360

ص: 204

دانشمندان به رابطه دقيق بين كثير و هشتاد و سه دينار زر به خوبى پى بردند و يكى از آنان زير لب گفت:

«اللَّه اكبر! خدا بهتر مى داند كه علم و دانش را براى كدام خاندان قرار دهد»

ديگران نيز به علامت تأييد سر تكان مى دادند و متوكل كه از قبل پيش بينى اين صحنه را مى كرد، در عين دست يابى به پاسخ خود، در دل از محبوبيت علمى امام عليه السلام نگران و ناراحت بود ...

ص: 205

معصوم سيزدهم امام حسن عسكرى عليه السلام

اشاره

امام حسن عسكرى، يازدهمين پيشواى شيعيان در سال 232 ه. ق. چشم به جهان گشود. پدرش امام دهم حضرت هادى عليه السلام و مادرش بانوى پارسا و شايسته «حُدَيثه» است كه برخى از او به نام «سوسن» ياد كرده اند.

از آن جا كه پيشواى يازدهم به دستور خليفه عباسى در سامرا، در محله «عسكر» سكونت اجبارى داشت، از همين رو عسكرى ناميده مى شد.

از مشهورترين القاب ديگر حضرت، «نقى» و «زكى» و كنيه اش ابومحمد است. او 22 ساله بود كه پدر ارجمندش به شهادت رسيد.

مدت امامتش 6 سال و عمر شريفش 28 سال بود. در سال 260 ه. ق. به شهادت رسيد و در سامرا، كنار مرقد پدرش به خاك سپرده شد.

امام عسكرى پس از شهادت امام هادى عليه السلام به امامت رسيد و به مدت 6 سال پيشوايى امت را بر عهده گرفت.

حضرت در مدت كوتاه امامت خود با سه نفر از خلفاى عباسى كه هر يك از ديگرى ستمگرتر بودند، معاصر بود اين سه تن المعتزباللَّه، المهتدى باللَّه و المعتمد باللَّه بودند.

ص: 206

خلفاى عباسى كه روز نخست به نام طرفدارى از علويان و به عنوان گرفتن انتقام از بنى اميه قيام كرده بودند، تمام وعده هاى خود را ناديده گرفته و بيشتر از آنان به اهل بيت ستم مى كردند. ناگفته نماند كه اين سه خليفه در حقيقت آلت دست تركانى بودند كه پس از قتل متوكل بر دربار مسلط شده و حاكم واقعى بودند و خليفه تنها يك مقام تشريفاتى بيش نبود.

براى مثال روزى گروهى از تركان وارد قصر معتز شدند، او را كشان كشان به اتاقى بردند، آنگاه با چوب و چماق به جانش افتادند و پيراهنش را سوزاندند و او را در حياط قصر زير آفتاب نگه داشتند. آفتاب آن روز به قدرى گرم بود كه زمين مانند تنور داغ بود و هيچ كس نمى توانست دو پاى خود را بر روى زمين بگذارد و ناچار بود به اصطلاح پابه پا شود. در اين موقع تركان او را از مقام خلافت خلع كردند و گروهى را بر اين خلع گواه گرفتند.

سپس به منظور قتل خليفه معزول تصميم گرفتند او را به يك نفر بسپارند تا در اثر گرسنگى و تشنگى و شكنجه هاى فراوان به زندگى او خاتمه دهد. بدين گونه خليفه را در حالى كه نيمه جانى در بدن داشت در سردابى جا دادند و درب سرداب را با خشت و گچ مسدود كردند و معتز به همان حالت زنده به گور شد. (1) پس از او مهتدى بر تخت نشست. البته مهتدى معتدل تر بود و تا حدودى به شكايات مردم رسيدگى و در


1- الكامل فى التاريخ، ج 7، صص 195- 196

ص: 207

غذا و لباس و امور اقتصادى مشى معتدلانه اى داشت. با اين حال با امام عليه السلام به خشونت رفتار مى كرد، تا روزى كه مانند برادر خود كشته شد. وى امام عسكرى را به زندان فرستاد و تا شب كشته شدن وى، امام عليه السلام در زندان بود.

پس از او معتمد به خلافت رسيد و امام عليه السلام چهار سال در زمان او زيست. معتمد شيفته خوشگذرانى و عياشى بود و به مردم توجهى نداشت، او چنان غرق در شهوات بود كه وظيفه خلافت در حقيقت به عهده برادرش موفق بود.

خلفاى عباسى از هرگونه اعمال فشار و محدوديت نسبت به امامان دريغ نمى كردند. شدت فشارها به حدى بود كه سه پيشواى بزرگ شيعه كه در مركز حكومت آنها يعنى سامرا مى زيستند با عمر كوتاهى- امام جواد عليه السلام در سن 25 سالگى، امام هادى در سن 41 سالگى و امام عسكرى عليه السلام در سن 28 سالگى- جام شهادت نوشيدند.

در زمان امام عسكرى عليه السلام شيعه به صورت يك قدرت عظيم درآمده بود. امام نيز مقبوليت عمومى داشت.

شكوه و عظمت امام را وزير دربار معتمد يعنى احمد بن عبيداللَّه بن خاقان چنين توصيف كرده است: «در سُرّ من راى هيچ كس از علويه را همچون حسن بن على بن محمد بن الرضا نه ديدم و نه شناختم و در وقار و سكوت و عفاف و بزرگوارى و كرمش، در ميان خاندانش و نيز در نزد سلطان و تمام بنى هاشم همتايى چون او نديدم. بنى هاشم او را بر سالخوردگان و توانگران خويش مقدم مى دارند و بر فرماندهان و وزيران و دبيران و عوام الناس او را مقدم مى كنند و درباره او از كسى از بنى هاشم و

ص: 208

فرماندهان و دبيران و داوران و فقيهان و ديگر مردمان تحقيق نكردم جز آنكه او را در نزد آنان در غايت شكوه و ابهت و جايگاهى والا و گفتار نكو يافتم و ديدم كه وى را بر خاندان و مشايخش و ديگران مقدم مى شمارند و دشمن و دوست از او تمجيد مى كنند.» (1) هنگامى كه طاغوت وى را دربند انداخت يكى از عباسيان به كسى كه مأمور زندانى امام بود و صالح بن وصيف نام داشت گفت: بر او سخت بگير و او را آسوده مگذار، صالح گفت: با او چه كنم؟ من دو تن از بدترين كسانى را كه توانستم پيدا كنم، يافتم و آنها را مأمور وى ساختم و اينك آن دو در عبادت و نماز به جايگاهى بزرگ رسيده اند.

سپس دستور داد آن دو تن را احضار كنند، از آن دو پرسيد: واى بر شما، شما با اين مرد(امام حسن) چه كرديد؟

آن دو گفتند: چه توانيم گفت درباره مردى كه روزها روزه مى دارد و تمام شب را به نماز مى ايستد و با كسى همسخن نمى شود و به كارى جز عبادت نمى پردازد. چون به ما مى نگرد به لرزه مى افتيم و چنان مى شويم كه اختيارمان از كف بيرون مى شود. (2) همه از ارزش و نهايت كرامت آن حضرت در پيشگاه پروردگارش آگاهى داشتند تا آنجا كه معتمد وقتى در شرايط بحرانى و ناآرام، خليفه شد و چون مى دانست هر


1- سيرة الائمه الاثنى عشر، ص 482
2- همان، ص 309

ص: 209

خليفه تنها يك يا چند سال بر تخت مى نشيند، نزد امام عسكرى رفته از وى خواست برايش دعا كند تا خلافت او بيست سال به طول انجامد. با تمام اين دانستى ها، خاندان عباسى و پيروان آنان، طبق روايات و اخبار متواتر مى دانستند كه مهدى موعود كه تار و مار كننده همه حكومت هاى خودكامه است، از نسل حضرت عسكرى عليه السلام خواهد بود به همين جهت پيوسته مراقب وضع زندگى او بودند تا بلكه بتوانند فرزند او را به چنگ آورده و نابود كنند. فشار و اختناق در مورد پيشواى يازدهم فوق العاده شديد بود و از هر طرف او را تحت كنترل و نظارت داشتند. حكومت عباسى به قدرى از نفوذ و موقعيت مهم اجتماعى امام نگران بود كه امام را ناگزير كرده بود هر هفته روزهاى دوشنبه و پنجشنبه در دربار حاضر شود. (1) با تمام اين سخت گيرى ها، امام عسكرى فعاليت خود را در هفت محور ساماندهى نمود. از كوشش هاى علمى در دفاع از آيين اسلام و ردّ شبهات مخالفان و نيز تبيين انديشه صحيح اسلامى فروگذار ننمود با ايجاد شبكه ارتباطى در جهت كنترل اوضاع كوشيد. برغم تمامى كنترل ها و مراقبت هاى حكومت عباسى، به فعاليت هاى سرّى سياسى پرداخت و از شيعيان و به ويژه ياران خاص خود، حمايت و پشتيبانى مالى نمود. به توجيه سياسى رجال و عناصر مهم شيعه همت گماشت. از اخبار غيبى


1- اعلام الورى، ص 376

ص: 210

براى جلب منكران امامت و دلگرمى شيعيان بهره گرفت و بالاخره شيعيان را براى دوران غيبت فرزند خود، آماده ساخت. امام در شرايط سخت سياسى، به تقيه و پنهان كارى روى آورده بود. عثمان بن سعيد عَمروى كه از نزديكترين و صميمى ترين ياران امام عليه السلام بود، در پوشش روغن فروشى فعاليت مى كرد، شيعيان و پيروان حضرت عسكرى عليه السلام اموال و وجوهى را كه مى خواستند به امام تحويل دهند، به او مى رساندند و او آنها را در ظرف ها و مشك هاى روغن قرار داده و به حضور امام عليه السلام مى رساند.

حضرت صاحب كرامت ها و فضيلت هاى بى شمار و پيشتاز بود، در عبادت، ذكر، قنوت هاى طولانى و دعاهاى پرمحتوا و عارفانه مثال زدنى است، علم او افزون، حلم و بردبارى اش چشمگير، مقاومتش دشمن شكن، و اراده اش در مقابل فشارهاى دستگاه خلافت، شكست ناپذير و استوار بود و هرگز با خلفاى زمان خويش نه سازش كرد و نه به خواست آنان تن داد. رضاى الهى را پيوسته بر رضا و پسند حكّام ترجيح مى داد. سخاوت و بخشندگى او فراوان بود و نيازمندان، خانه او را نقطه اميد خود مى دانستند و از عطاهاى او برخوردار مى شدند.

اخلاق نيكو و برخورد جذّاب و سلوك والاى او همه را تحت تأثير قرار مى داد. سخنان حضرت مى تواند همواره چراغ راه شيعيان در رسيدن به كمال و سعادت باشد.

ايشان مى فرمود: شما را به ترس از خدا و پارسايى در دين خود و كوشش در را خدا و راستگويى و امانت پردازى به هر كه به شما چيزى سپرده، خوب باشد يا بد، به طول دادن

ص: 211

سجده ها و خوش همسايگى سفارش مى كنم.

حضرت مى فرمود: دو خصلت است كه برتر از آنها چيزى نيست، ايمان به خداوند و سود رساندن به برادران.

حضرت گستاخى فرزند بر پدر، در خُردى اش را منجر به ناسپاسى او در بزرگى اش مى دانستند.

آن بزرگوار مى فرمود: پارساترين مردم كسى است كه به هنگام برخورد با امور شبهه ناك باز ايستد، عابدترين مردم كسى است كه فرايض را بر پاى دارد و زاهدترين مردم كسى است كه از حرام دست شويد و سخت كوش ترين مردم كسى است كه گناهان را ترك گويد.

و البته خفاشان، تاب تحمل نور و فضيلت را ندارند، آن خفاش صفتان، حضرت امام عسكرى عليه السلام را در سال 260 هجرى مسموم و به شهادت رساندند در حالى كه حضرت، 28 سال داشت.

از آن همه بزرگى و كرامت، به ذكر دو نمونه از فضيلت هاى وى پرداخته ايم، تا درسى براى زندگى ما باشد.

ص: 212

محبوب دل ها

احمد بن عبيداللَّه بن خاقان، متصدّى اراضى و خراج قم بود. روزى در مجلسش، سخن از علويان و عقايد آنان به ميان آمد. احمد كه خود از ناصبيان متعصّب و سرسخت بود، مى گفت: من در سامرّا كسى از علويان را همانند حسن ابن على بن محمّد بن على الرضا عليهم السلام نديدم و نشناختم.

خاندانش او را بر بزرگسالان و محترمان خود مقدّم مى داشتند و نزد سران سپاه و وزيران و عموم مردان نيز همين وضع را داشت.

به ياد دارم روزى نزد پدرم بودم؛ دربانان خبر آوردند كه، ابومحمّد ابن الرضا امام حسن عسكرى عليه السلام آمده است.

پدرم با صداى بلند گفت: بگذاريد وارد شود!

من از اين كه دربانان نزد پدرم از امام عليه السلام به كنيه و احترام ياد كردند، شگفت زده شدم؛ زيرا نزد پدرم، جز از خليفه يا وليعهد يا كسى كه خليفه دستور داده باشد، از كسى به كنيه ياد نمى كردند. آن گاه مردى جوان، گندمگون، خوش قامت، خوش رو، نيكو اندام و با هيبت و جلالت وارد شد. چون چشم پدرم بر او افتاد، برخاست و چند گام به استقبال او رفت. به ياد نداشتم پدرم نسبت به كسى از بنى هاشم يا فرماندهان نظامى چنين كرده باشد.

دست در گردن او انداخت و صورت و سينه او را بوسيد و دست او را گرفت و بر جاى نماز خود نشانيد و خود در كنار

ص: 213

او نشست و با او به صحبت پرداخت. ضمن گفت و گو با او مى گفت: فدايت شوم!

من از آن چه مى ديدم، درشگفت بودم. ناگاه دربانى آمد و گفت: موفق عباسى آمده است. معمول اين بود كه چون موفق مى آمد، پيش تر از او دربانان و نيز فرماندهان ويژه سپاه او مى آمدند و در فاصله درب خانه تا مجلس پدرم در دو صف مى ايستادند و به همين حال مى ماندند تا موفّق بيايد و برود. پدرم پيوسته متوجّه ابومحمد عليه السلام بود و با او گفت و گو مى كرد؛ تا آن كه چشمش به سربازان و غلامان مخصوص موفّق افتاد؛ در اين هنگام به آن حضرت گفت:

فدايت شوم، اگر مايليد، تشريف ببريد!

آن گاه به دربانان خود گفت: تا ايشان را از پشت، در دو صف ببرند تا موفّق او را نبيند. امام عليه السلام برخاست و پدرم به گرمى او را بدرقه كرد.

به دربانان و غلامان پدرم گفتم: اين چه كسى بود كه او را در حضور پدرم به كنيه ياد كرديد و پدرم با او چنين رفتارى داشت؟

گفتند: او يكى از علويان است كه به او حسن بن على مى گويند و به ابن الرّضا معروف است.

شگفتىِ من بيش تر شد و پيوسته در انديشه و نگرانى بودم تا اين كه شب شد؛ عادت پدرم اين بود كه پس از نماز عشا مى نشست و گزارش ها و امورى را كه لازم بود، آماده مى كرد تا به گوش خليفه برساند. وقتى نماز خواند، نشست. من هم آمدم و نشستم. كسى پيش او نبود.

ص: 214

پرسيد: احمد! كارى دارى؟

گفتم: آرى پدر، اگر اجازه مى دهى بگويم؟

پدر! اين مرد كه صبح او را ديدم، چه كسى بود كه نسبت به او اين قدر احترام مى گذاشتى و همواره به او مى گفتى: «فدايت شوم» و خودت و پدر و مادرت را فداى او مى كردى؟

گفت: پسرم! او امام رافضيان، حسن بن على عليهما السلام معروف بن ابن الرضاست. آن گاه، اندكى سكوت كرد.

من نيز ساكت ماندم. سپس گفت: پسرم! اگر خلافت از دست خلفاى بنى عباس بيرون رود، كسى از بنى هاشم جز او سزاوار آن نيست و اين، به جهت فضيلت و عفّت و زهد و عبادت و اخلاق نيكو و شايستگى اوست. اگر پدر او را مى ديدى، مردى بزرگوار و با فضيلت را ديده بودى.

با اين سخنان، انديشه و نگرانى ام بيش تر شد و خشمم نسبت به پدرم افزوده گرديد. در پى تحقيق بيش تر برآمدم.

از هيچ كس نپرسيدم، مگر او را نزد آن شخص، در نهايت بزرگى و ارجمندى يافتم و هيچ دوست و دشمنى را نديدم، مگر آن كه در مورد او به نيكى سخن مى گفت و او را مى ستود. (1)


1- اسدالغابه، ج 1، ص 206

ص: 215

هوشمندى امام

ابوهاشم، داوود بن قاسم جعفرى، درباره مقام الهى حضرت مى گويد:

به همراه ابومحمد عسكرى و شمارى ديگر، زندانى بوديم. مردم سامرا دچار خشكسالى بودند. چند روزى از زندانى شدن امام عليه السلام نگذشته بود كه مردم به دستور معتمد خليفه عباسى، سه روز پى در پى براى نماز باران، بيرون شهر رفتند؛ ولى نتيجه اى نبخشيد. در اين هنگام، فرستاده اى از راهبان بزرگ مسيحى نزد معتمد آمد و گفت:

ما مى توانيم مشكل گشايى كنيم؛ اگر به ما اجازه دهيد، اطمينان داريم كه دعاى ما مستجاب خواهد شد.

معتمد كمى به فكر فرو رفت و آن گاه سر برداشت و به آنان اجازه داد.

در ميان راهبان، مردى بود كه هر گاه دست به دعا برمى داشت، باران رحمت سرازير مى شد. مسيحيان با تكيه بر او، به بيرون شهر رفتند و مشغول نماز شدند، مسلمانان نيز دورادور، تماشاگر اين نيايش شدند؛ ناگهان ديدند غريو ابرها در همه جا پيچيد و كم كم قطره هاى باران بر سر و روى همگان جارى و بر شدّت آن افزوده مى شد. پس از آن كه باران قطع شد، مردم بار ديگر نزد معتمد رفتند و گفتند:

اى امير! اين اندازه باران، كفاف ما را نمى دهد؛ حال كه آنان نزد خداوند از عالمان مسلمان مقرّب ترند، بار ديگر به آنان دستور

ص: 216

دهيد تا فردا نيز به صحرا روند و تقاضاى باران كنند.

معتمد بار ديگر به آنان دستور داد تا به دعاى باران بايستند.

و روز دوم نيز مسيحيان به همراه راهب مستجاب الدّعوه به صحرا رفتند و به فريادرسى از درگاه الهى پرداختند؛ اين بار، آن قدر باران آمد تا مردم از آن بى نياز شدند.

اين كرامت كافى بود تا گروهى از مسلمانان سست بنياد، نسبت به حقّانيت دين خود، دچار ترديد شوند و به دين مسيحيت بگروند و اين، براى خليفه خيلى گران آمد. بنابراين نشستى با مشاوران ترتيب داد و از آنان راه چاره جُست. شخصى گفت: اى امير! گمان مى كنم كه تنها يك نفر مى تواند ما را از اين تنگنا برهاند. معتمد گفت: او چه كسى است؟ هر چه زودتر او را حاضر كنيد!

مرد گفت: اى خليفه! آيا ايمن هستم تا او را به شما معرفى كنم؟

معتمد به او امان داد؛ مرد گفت: او كسى نيست جز ابومحمد عسكرى كه اينك در زندان است!

معتمد، نخست خشمگين شد؛ ولى كم كم آرام شد و پيش خود انديشيد، از ما و اطرافيان كه كارى ساخته نيست؛ پس بهتر است، از او استمداد بجوييم؛ از اين رو دستور داد امام عليه السلام را نزدش بياورند. فرستاده خليفه به زندان آمد و به صالح بن يوسف زندان بان گفت: امير پيغام داده تا ابومحمد حسن را به نزدش ببرم.

صالح بن يوسف گفت: هنوز چند روز بيش تر نيست كه او دربند است؛ چرا اين قدر زود دستور آزادى او را داده است؟ و غرولند كنان به سمت كليدهاى زندان رفت و درب

ص: 217

زندان را گشود و امام عليه السلام را صدا زد و همراه فرستاده خليفه به دربار فرستاد.

چون چشم خليفه به حضرت افتاد، گفت: امت محمد را درياب كه به پيش آمد ناگوارى دچار شده است و آن گاه ماجرا را شرح داد.

امام عليه السلام فرمود: روز سوم يعنى فردا نيز به آنان اجازه دهيد تا راهى بيابان شوند و مانند دو روز پيش، طلب باران كنند.

بر شگفتى خليفه افزوده شد؛ او با خود مى انديشيد كه اين چه پيشنهادى است؟ اگر موفق شوند بر شك و ترديد مردم افزوده مى شود!

از اين رو گفت: اين كار چه سودى دارد؟ مردم از باران بى نياز شده اند.

حضرت با صلابت و آرامش فرمود: اين كار براى آن است كه شك از دل مردم زدوده شود. معتمد وقتى اطمينان و آرامش حضرت را ديد، دستور داد تا مسيحيان همانند دو روز پيش به صحرا روند و دعاى باران به جاى آورند. امام عليه السلام و گروهى از مسلمانان نيز با آنان همراه شدند. آنان به عادت دو روز پيش به دعا مى پرداختند. در همان حال، آسمان ابرى شد و باران تندى فرو باريد.

همگان نگاهى تحسين آميز حاكى از تشكر به راهب انداختند و لبخند رضايت بر گوشه لبان راهب و همراهانش نشست.

در اين حال امام عليه السلام فرمود: دست راهب را كه براى دعا به آسمان بلند بود را بگيرند و آنچه در آن است را بيرون بياورند. راهب كمى ايستادگى كرد؛ ولى چاره اى جز تسليم در برابر جمع نداشت؛ به آرامى دست راهب گشوده

ص: 218

شد و پاره اى استخوان آدمى از بين انگشتان او هويدا گشت. آن را برداشته و نزد امام عليه السلام آوردند.

امام عليه السلام استخوان را گرفت و داخل پارچه اى پيچيد.

سپس به مسيحيان گفت: اكنون دعا كنيد! اين بار، دعاى آنان بى فايده بود، چون ابرها از هم گسست و خورشيد نمايان شد. مردم از كار امام شگفت زده شدند و مسيحيان نيز از اين كه دعاى آنان بى اثر شده، نگاه معنا دارى به راهب انداختند؛ در اين حال خليفه پرسيد:

اى ابومحمد! اين چه ماجرايى بود؟

امام عليه السلام فرمود: اين تكه استخوان، استخوان يكى از پيامبران است كه اين مرد از قبور آنان به دست آورده است؛ هر گاه استخوان پيامبرى زير آسمان برهنه شود، آسمان مى بارد.

خليفه گفت: پس بياييد ما هم آن را امتحان كنيم تا مردم بدانند كه نزول باران به خاطر اين استخوان بوده؛ نه تأثير دعاى مخلصانه مسيحيان. آن گاه دستور داد تا مسلمانان آن را آزمودند و همان گونه يافتند كه حضرت فرموده بود. چون قطره هاى باران شروع به باريدن كرد، مردم از هوشمندى امام عليه السلام شگفت زده شده و بر لطف و محبت آنان نسبت به امام افزوده شد. پس از آن، امام عليه السلام به منزل خويش در سامرا بازگشت؛ در حالى كه آن شبهه از دل مردم زدوده شده و مسلمانان و خليفه شادمان بودند. (1)


1- نور الابصار فى مناقب آل النبى المختار، ص 339؛ فصول المهمه فى معرفة احوال الائمة، ص 282

ص: 219

معصوم چهاردهم امام زمان عليه السلام

اشاره

دوازدهمين پيشواى معصوم، حضرت حجة بن الحسن المهدى، امام زمان عليه السلام، در نيمه شعبان سال 255 ه. ق. در شهر سامرا ديده به جهان گشود.

او هم نام پيامبر اسلام و كنيه آن حضرت «ابوالقاسم» است.

از جمله القاب آن حضرت، حجّت، قائم، خلف صالح، صاحب الزّمان و بقيةاللَّه است و مشهورترين آن ها مهدى مى باشد.

پدرش، پيشواى يازدهم، حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام و مادرش بانوى گرامى، نرجس است كه به نام ريحانه، سوسن و صيقل نيز از او ياد شده است.

ميزان فضيلت و معنويت نرجس خاتون آن قدر والا بود كه حكيمه خواهر امام هادى عليه السلام كه خود از بانوان ارجمند خاندان امامت بود، او را سرآمد و سرور خاندان خويش و خود را خدمتگزار او مى ناميد.

حضرت مهدى عليه السلام داراى دو دوره غيبت هستند:

صغرى و كبرى. اولى- غيبت صغرى- از هنگام تولد تا پايان دوره نيابت خاصه و دومى- غيبت كبرى- تا هنگام

ص: 220

ظهور و قيام آن حضرت ادامه مى يابد.

امام زمان عليه السلام پنج ساله بود كه پدرش امام عسكرى عليه السلام به شهادت رسيد. حضرت بر بدن مطهر پدر نماز خواند و چون مأموران از وجود او باخبر شدند در تعقيب او به منزل امام هجوم آوردند، ولى حضرت در يكى از سرداب هاى خانه از چشم ها ناپديد شد و هر چه گشتند او را نيافتند. اعتقاد به موضوع مهدويت، اختصاص به شيعه ندارد، بلكه اهل سنت نيز آن را قبول دارند، منتها آنان تولد حضرت مهدى را انكار مى كنند و مى گويند: شخصيتى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از قيام او خبر داده، هنوز متولد نشده است و در آينده تولد خواهد يافت. (1) با اين حال تعداد قابل توجهى از مورخان و محدثان اهل سنت، تولد آن حضرت را در كتاب هاى خود ذكر كرده اند و آن را يك واقعيت دانسته اند. (2) بعضى از خواص شيعيان موفق به ديدار حضرت مهدى عليه السلام شده اند. حسن بن ايوب بن نوح مى گويد: ما براى پرسش درباره امام بعدى، به محضر امام عسكرى عليه السلام رفتيم. در مجلس آن حضرت چهل نفر حضور داشتند. عثمان بن سعيد عَمروى به پا خاست و عرض كرد مى خواهم از موضوعى سؤال كنم كه درباره آن از من داناترى.


1- شرح نهج البلاغه، ج 7، ص 94
2- صواعق المحرقه، ص 208؛ الاتحاف، ص 179؛ نورالابصار، ص 168؛ فصول المهمه، ص 310؛ ينابيع الموده، ج 3، ص 36

ص: 221

امام عليه السلام فرمود: بنشين. عثمان با ناراحتى خواست از مجلس خارج شود.

حضرت فرمود: هيچ كس از مجلس بيرون نرود، كسى بيرون نرفت و مدتى گذشت. در اين هنگام، امام عليه السلام عثمان را صدا كرد، او بپا خاست. حضرت فرمود:

مى خواهيد به شما بگويم براى چه به اينجا آمده ايد؟

همه گفتند: بفرماييد.

فرمود: براى اين به اينجا آمده ايد كه از حجت و امام پس از من بپرسيد.

گفتند: آرى.

در اين هنگام پسرى نورانى همچون پاره ماه كه شبيه ترين مردم به امام عسكرى عليه السلام بود وارد مجلس شد، حضرت با اشاره به او فرمود: «اين، امام شما بعد از من و جانشين من در ميان شما است، فرمان او را اطاعت كنيد و پس از من اختلاف نكنيد كه در اين صورت هلاك مى شويد و دينتان تباه مى شود.» (1) متأسفانه امام حسن عسكرى عليه السلام چون نياكان پاكش، به دست دشمنان جام شهادت نوشيد و دشمنان در پى يافتن حضرت مهدى عليه السلام برآمدند. در نتيجه خداوند ايشان را از ديده ها غايب نمود. در اثر غيبت حضرت مهدى مردم آزمايش مى شوند، گروهى كه ايمان استوارى ندارند، باطنشان ظاهر مى شود و دستخوش شك و ترديد مى گردند و كسانى كه ايمان در اعماق قلبشان ريشه


1- ينابيع الموده، ج 3، ص 123؛ منتخب الاثر، ص 355

ص: 222

دوانيده است به سبب انتظار ظهور آن حضرت و ايستادگى در برابر شدائد پخته تر و شايسته تر مى گردند و به درجات بلندى از اجر و پاداش الهى نائل مى آيند.

امام موسى بن جعفر عليه السلام فرمود: «هنگامى كه پنجمين فرزندم غايب شد، مواظب دين خود باشيد، مبادا كسى شما را از دين خارج كند، او ناگزير غيبتى خواهد داشت به طورى كه گروهى از مؤمنان از عقيده خويش برمى گردند، خداوند به وسيله غيبت، بندگان خويش را آزمايش مى كند.» (1) يكى ديگر از علت هاى غيبت، حفظ جان امام عليه السلام بود، زراره يكى از ياران امام صادق عليه السلام مى گويد، امام صادق عليه السلام فرمود: امام منتظَر پيش از قيام خويش مدتى از نظرها غايب خواهد شد. عرض كردم: چرا؟

فرمود: بر جان خويش بيمناك خواهد بود. (2) همچنين آمده است، پيشواى دوازدهم هيچ حكومتى را، حتى از روى تقيه، به رسميت نمى شناسد و با هيچ كس بيعت نمى نمايد تا به موقع، دين خداوند را به طور كامل به اجرا درآورد.

چنانكه گذشت، غيبت امام مهدى عليه السلام به دو دوره تقسيم مى شود: غيبت صغرى و غيبت كبرى، غيبت صغرى از سال 260 هجرى تا سال 329، يعنى حدود 69 سال بود. در دوران غيبت صغرى، ارتباط شيعيان با امام به كلى قطع نبود و آنان به گونه اى خاص و محدود، با امام


1- اصول كافى، ج 1، ص 337
2- همان

ص: 223

ارتباط داشتند. در طول اين مدت، افراد مشخصى به عنوان «نايب خاص» با حضرت در تماس بودند و شيعيان مى توانستند به وسيله آنان مسائل و مشكلات خويش را به عرض امام برسانند و توسط آنان پاسخ دريافت دارند و حتى گاه به ديدار امام نائل شوند. اين دوره در حقيقت دوره آماده سازى شيعيان براى غيبت كبرى بود. اگر غيبت كبرى ناگهانى اتفاق مى افتاد ممكن بود موجب انحراف افكار شود و ذهن ها آماده پذيرش آن نباشد. در هر حال با زمينه سازى مدبرانه غيبت كبرى آغاز شد و تا كنون ادامه دارد.

اين دو غيبت، توسط امامان قبلى پيش گويى شده بود، براى نمونه: امام على عليه السلام فرمودند: «غايب ما، دو غيبت خواهد داشت كه يكى طولانى تر از ديگرى خواهد بود، در دوران غيبت او، تنها كسانى در اعتقاد به امامتش پايدار مى مانند كه داراى يقينى استوار و معرفتى كامل باشند.» (1) ابوبصير مى گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم: امام باقر عليه السلام مى فرمود: قائم آل محمد صلى الله عليه و آله دو غيبت خواهد داشت كه يكى طولانى تر از ديگرى خواهد بود.

امام صادق عليه السلام فرمود: بلى چنين است. (2) گذشت زمان، اين پيش گويى ها را تأييد كرد و دو غيبت امام تحقق يافت.

در دوره غيبت كبرى، علماى واجدالشرايط، از سوى امام زمان عليه السلام نيابت عامه دارند.


1- ينابيع الموده، ج 3، ص 82
2- الغيبة، نعمانى، ص 173

ص: 224

اسحاق بن يعقوب مى گويد، از محمد بن عثمان، دومين نايب خاص حضرت مهدى عليه السلام خواستم نامه ام را به پيشگاه امام برساند، در آن نامه مسائل مشكلى كه داشتم پرسيده بودم. از جمله سؤالاتم اين بود كه در پيش آمدها در عصر غيبت به چه كسى مراجعه كنم؟

حضرت با خط خود جواب نوشته بود:

«و أمّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة حديثنا فإنهم حجتى عليكم وأنا حجة اللَّه؛ (1)

و امّا در حوادثى كه رخ مى دهد به راويان احاديث ما مراجعه كنيد، آنها حجت من بر شما هستند و من حجت خدا(بر ايشان) هستم.»

البته، بايد توجه داشته باشيم كه غايب بودن امام هرگز به اين معنا نيست كه وجود آن حضرت به يك روح نامرئى تبديل شده، بلكه وى زندگى طبيعى عينى و خارجى دارد، منتها با عمرى طولانى، آن حضرت در ميان مردم و در دل جامعه رفت وآمد دارد و در نقاط مختلف زندگى مى كند، ولى به صورت ناشناس و فرق بسيار است بين نامرئى و ناشناس. (2) مردم از وجود آن حضرت بهره مى گيرند، همانطور كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در پاسخ به اين پرسش كه، آيا شيعه در زمان غيبت، از وجود قائم، فايده اى مى برد؟

فرمود: آرى، سوگند به پروردگارى كه مرا به پيامبرى


1- احتجاج، ج 2، ص 163
2- مهدى انقلابى بزرگ، ص 250

ص: 225

برانگيخت، در دوران غيبتش از او نفع مى برند و از نور ولايتش بهره مى گيرند، همان گونه كه از خورشيد به هنگام قرار گرفتن در پشت ابرها استفاده مى كنند. (1) خود حضرت مهدى عليه السلام در پاسخ به سؤالات اسحاق ابن يعقوب نوشتند: اما چگونگى استفاده مردم از من، همچون استفاده آنهاست از خورشيد، هنگامى كه در پشت ابرها پنهان مى شود. (2) امام زمان عليه السلام به رخصت خداوندى، شاهد بر مردم است، شناخت مؤمنان از اين حقيقت موجب مى شود كه، آن ها در نيكى ها شتاب گيرند و خود را همانند امام خويش سازند. البته منتظران حضرتش وظايف سنگينى برعهده دارند اولين رسالت آنان، شناخت حجت خدا و امام عصر عليه السلام است.، اين موضوع بدان درجه اهميت دارد كه در روايت آمده است:

«مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ امامَ زمانِهِ ماتَ مَيْتَةً جاهِليَّةً؛ (3)

هر كسى بميرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلى مرده است.»

وظيفه ديگر شيعه منتظر، تهذيب نفس و آراستگى به اخلاق نيكوست. در روايتى از امام صادق عليه السلام آمده است:

«هر كس دوست مى دارد از ياران حضرت قائم عليه السلام باشد بايد منتظر باشد و در اين حال، به پرهيزگارى و اخلاق نيكو رفتار نمايد. پس چنان چه در اين حال بميرد و پس از


1- بحارالانوار، ج 52، ص 93
2- الغيبه، طوسى، ص 177
3- كافى، ج 1، ص 371

ص: 226

مردنش، قائم عليه السلام به پا خيزد، پاداش او هم چون پاداش كسى خواهد بود كه آن حضرت را درك كرده است، پس كوشش كنيد و در انتظار بمانيد، گوارا باد شما را اى گروه مشمول رحمت خداوند.» (1) در كنار اين وظايف، حفظ و تقويت پيوند قلبى با امام عصر عليه السلام و تجديد دايمى عهد و پيمان با آن حضرت بسيار مهم است. از شيعيان خواسته شده كه در آغاز هر روز و حتى بعد از نماز واجب، دعاى عهد بخوانند كه نشان از اهميت پيوند دايمى شيعيان با مقام عظماى ولايت دارد.

در اين عصر، بر شيعيان لازم است كه آمادگى براى ظهور حجت حق در خود ايجاد كنند.

امام صادق عليه السلام مى فرمايد: «هر يك از شما بايد براى خروج حضرت قائم عليه السلام سلاحى مهيا كند هر چند يك تير باشد كه خداى تعالى هرگاه بداند كه كسى چنين نيتى دارد، اميدوارم عمرش را طولانى كند تا آن حضرت را درك كند.» (2) بايد دانست كه امام زمان عليه السلام واسطه فيض و رحمت الهى بين خدا و بندگان است، جاى ترديد نيست كه آن بزرگوار از كردار همه بندگان نيكوكار و بدكار آگاه مى شود، خصوصاً اين كه به مسلمانان و شيعيان توجه خاصى دارد و هم چون پيامبر صلى الله عليه و آله هرگاه كار نيكى را از آنان ببيند، خدا را سپاس مى گويد و بر هر كار بدى برايشان استغفار مى كند. (3) به راستى اگر بدانيم در هر هفته يك بار، حضرت


1- بحارالانوار، ج 53، ص 177
2- همان
3- همان، ج 17، ص 150

ص: 227

حجت عليه السلام كارنامه هر يك از ما را مى بيند، چقدر در راه اصلاح نفس و بهسازى اعمال ما مى تواند مؤثر باشد. امام صادق عليه السلام در تذكرى مى فرمايد:

«انَّ أَعْمالَ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله تُعْرَضُ عَلى رَسُولِ اللَّهِ كُلَّ خَميسٍ فَلْيَسْتَحْى أَحَدُكُمْ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ أَنْ يَعْرِضَ عَلَيْهِ القبيحَ؛ (1)

كردار امت محمد صلى الله عليه و آله هر پنجشنبه بر او عرضه مى گردد، پس هر يك از شما بايد از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله حيا كند كه مبادا كارهاى زشت خويش را به او عرضه بدارد.

خود حضرت درباره وجود شريفش مى فرمايد: «وجود من براى اهل زمين موجب امان است، همان گونه كه ستارگان براى اهل آسمان ها موجب امان هستند.» (2) ايشان در سخنى ديگر فرمودند: «از خدا بترسيد و تسليم ما شويد و كارها را به ما بسپاريد. پس بر ماست كه شما را از سرچشمه سيراب برگردانيم، همان گونه كه بردن شما به سوى سرچشمه به وسيله ما بوده است و در پى آن چه از شما پوشيده است، نرويد.» (3) و پايان بخش اين مقال، فضايلى از زبان اهل سنت:


1- بحارالانوار، ج 17، ص 150
2- كمال الدين و تمام النعمه، ص 485
3- بحارالانوار، ج 52، ص 179

ص: 228

مهدى از اهل بيت عليهم السلام

شيعه و سنى بر اين امر اتفاق دارند كه مهدى موعود(عج) از اهل بيت و ذريّه رسول گرامى اسلام است.

گروهى از اهل سنّت مشغول بحث و گفت و گو درباره حضرت مهدى عليه السلام شدند، يكى از آنها گفت: مهدى از اهل بيت عليهم السلام است.

ديگرى گفت: به چه دليل اين حرف را مى زنى؟

او گفت: روايتى ديده ام از سعيد بن مسيّب كه مى گويد:

«نزد امّ سلمه بوديم كه سخن از مهدى به ميان آمد.

هر كس حدس و گمانى مى زد، تا اين كه امّ سلمه گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: مهدى از عترتم، از اولاد فاطمه است.» (1)

البته با شنيدن اين سخن، گروه زيادى از حاضران قانع شدند؛ ولى شخصى گفت، دوستان! براى اطمينان بيش تر شما، من هم روايتى را از كتاب هاى معتبر اهل سنت خوانده ام؛ اگر مايل باشيد، آن را به شما بگويم.

حاضران اشتياق شان را براى شنيدن نشان دادند.

گفت: از ابوسعيد خدرى روايت شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله


1- سنن ابن ماجه، ج 2، ح 4086؛ تاريخ بخارى، ج 3، ص 346

ص: 229

فرموده اند: قيامت برپا نمى شود تا اين كه زمين پر از ظلم و جور شده باشد.

آن گاه فرمود: سپس مردى از عترتم يا از اهل بيتم قيام مى كند و زمين را پر از عدل و داد مى كند؛ همان گونه كه پر از ظلم و جور شده است. من اين روايت را در مسند احمد، ابى يعلى، صحيح ابن حبان و مستدرك حاكم ديده ام. (1) در اين هنگام، عالمى از عالمان اهل سنت به جمع آنان افزوده شد و از آنان پرسيد: الحمد للَّه مى بينم به مباحثه علمى و گفت و گوى روايى مشغوليد؛ در مورد چه چيزى صحبت مى كرديد؟

حاضران گفتند: ما در اين كه مهدى موعود از اهل بيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است يا از خاندان ديگر به گفت و گو نشسته بوديم و اين روايات گفته شد و تقريباً به اين نتيجه رسيده ايم كه مهدى از آل پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است؛ نظر شما چيست؟

عالم اهل سنّت گفت: من هم با شما هم عقيده ام.

يكى از حاضران پرسيد: حال كه چنين است، شما كه حافظ قرآن و بسيارى از روايات معتبر از كتب اهل سنت هستيد، آيا مى توانيد ما را به روايتى ديگر ميهمان كنيد؛ اساساً آيا روايت ديگرى هم از رسول خدا وجود دارد؟


1- مسند احمد، ج 3، ص 36؛ مسند ابى يعلى، ج 2، ص 274، ح 987؛ صحيح ابن حبان، ج 8، صص 290- 291، ح 6874؛ مستدرك حاكم، ج 4، ص 557

ص: 230

عالم گفت: آرى! باز هم روايات ديگرى داريم، براى مثال حاكم نيشابورى به سند خود از ابى سعيد خدرى مى گويد:

«الْمَهْدِىُّ مِنَّا اهْلَ الْبَيْتِ

؛ مهدى از ما اهل بيت است.»

ترمذى هم به سند خود از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده است:

«يَلى رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ بَيْتى يُواطى اسْمُهُ اسْمى (1)

؛ شخصى از اهل بيتم، متولّى كل زمين خواهد شد كه نام او هم نام من است.»

مى خواهم به شما بگويم كه ميان شيعه و سنى در اين مسأله اتفاق است و آنان نيز رواياتى دارند؛ كه به عنوان نمونه، يكى از روايات را ذكر مى كنيم. از امام محمد باقر عليه السلام آمده است:

«الْمَهْدِىُّ رَجُلٌ مِنْ وُلْدِ فاطِمَة (2)

؛ مهدى مردى از اولاد فاطمه است.»


1- جامع ترمذى، ج 4، ص 505؛ مسند احمد، ج 1، ص 376
2- بحارالانوار، ج 51، ص 43، ح 32 و تاريخ بخارى، ج 3، ص 346؛ سنن ابى داوود، ج 4، ص 107؛ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1368، ح 4086

ص: 231

اقتداى حضرت عيسى عليه السلام

خالد به دوستش گفت: شنيده ام كه با آمدن امام مهدى عليه السلام، حضرت عيسى عليه السلام به ايشان اقتدا مى كند، شما چيزى در اين باره مى دانيد؟

سعيد گفت: خالد! من هم مثل شما چيزهايى در اين باره شنيده ام؛ ولى پژوهشى در اين باره نكرده ام.

خالد: مى گويند اگر درباره مسأله اى، كسى تحقيق و پژوهش نمايد، ماندگار مى ماند؛ من پيشنهاد مى كنم كه با هم به كتابخانه برويم و با بررسى كتاب هاى تاريخى و روايى، به حقيقت برسيم.

سعيد: من هم موافقم، اينك با مجهّز شدن كتابخانه ها به نرم افزارهاى الكترونيكى، زمان جست و جوى ما نيز كاهش مى يابد.

هر دو به سمت كتابخانه حركت كردند. آنان از اعضاى كتابخانه بودند و كتاب دار نيز مردى فاضل، خوش برخورد و دلسوز بود. مشكل خود را با او در ميان گذاشتند و با كمك او، كتاب هاى موجود را بررسى كردند و با كمى صرف وقت دريافتند كه در اين كتابخانه، چهار كتاب در اين باره وجود دارد.

با خوشحالى كتاب ها را از قفسه كتابخانه برداشتند و دفتر تحقيقى خود را نيز آماده كردند تا يافته هاى خود را براى انتقال به ديگران ثبت كنند.

ص: 232

نخستين كتاب، صحيح مسلم بود. در اين كتاب، مسلم با سند خود از جابر بن عبداللَّه انصارى از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نوشته بود:

همواره گروهى از امّتم بر حق و ظاهرند تا روز قيامت.

سپس فرمود: عيسى بن مريم از آسمان فرود آيد.

امير آنها به حضرت عيسى مى گويد: پيش آى و براى ما امامت كن. او در پاسخ مى گويد: خير! به راستى برخى از شما بر برخى ديگر امير است؛ به جهت اكرام خدا بر اين امّت. (1) خالد و سعيد نگاه معنادارى به هم مى اندازند؛ تو گويى كه معناى روايت را به خوبى درنيافته اند. كتاب دار كه مردى عالم و صاحب فضيلت است، مى گويد: برداشت من از اين روايت اين است كه هنگام نزول حضرت عيسى عليه السلام، امام زمان عليه السلام از او مى خواهد كه بر اين امت، امامت جماعت كند؛ او نيز اين تقاضا را به جهت احترام گذاشتن بر حضرت و امت اسلامى نمى پذيرد و امر امامت جماعت را به امام زمان عليه السلام واگذار مى كند.

اين بار نوبت به صحيح بخارى مى رسد. صفحه و آدرس را قبلًا به كمك رايانه يافته اند؛ با كمى ورق زدن به صفحه مورد نظر مى رسند و خالد آن را مى خواند كه بخارى به سند خود از ابى هريره نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:


1- صحيح مسلم، ج 1، ص 137

ص: 233

«كَيْفَ أَنْتُمْ إِذا نَزَلَ ابن مَريَم فيكُمْ وَ إِمامكم مِنْكِمْ (1)؛

چگونه ايد زمانى كه فرزند مريم فرود آمده در حالى كه امام شما فردى از خودتان است؟

كتاب دار مى گويد: دوستان! بگذاريد اين بار ببينم شيعيان در اين باره چه نظرى دارند؟

اين كتاب بحارالانوار است كه از كتاب هاى مهم روايى تشيع به شمار مى رود. در اينجا از قول امام محمد باقر عليه السلام آمده است:

«قائم، به وسيله ترس يارى و تأييد مى شود. زمين براى او خواهد چرخيد و سلطنتش مشرق و مغرب عالم را فراخواهد گرفت، خداوند عزّوجلّ با او، دينش را ظاهر مى كند؛ هر چند مشركان نسبت به آن كراهت داشته باشند. روى زمين جاى خرابى نيست؛ مگر آن كه آباد مى شود و روح اللَّه عيسى بن مريم فرود مى آيد و پشت سر او اقامه نماز خواهد كرد.» (2) سعيد مى گويد: اگر نوبتى هم باشد، نوبت من است.

جامع الصّغير را مى گشايد و با صدايى ملايم مى خواند:

ابوسعيد خدرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند:

مِنَّا الَّذي يُصَلّي عِيسَى بن مَريَم خَلْفَه (3)؛

از ماست كسى كه عيسى بن مريم به او اقتدا كرده و نماز مى گزارد.


1- صحيح بخارى، ج 4، ص 205
2- بحارالانوار، ج 52، ص 191، ح 24
3- جامع الصغير، ج 2، ص 546؛ كنز العمال، ح 38673؛ عقدالدرر، ص 25

ص: 234

سعيد و خالد از اين كه راه درست را برگزيده و به اطلاعات خوبى رسيده بودند، بسيار شادمان بودند.

سعيد رو به خالد كرد و گفت: افزون بر پژوهش در اين باره، نكته اى نظرم را به خودش جلب كرده است.

پرسيد: چه چيزى؟

سعيد گفت: اين كه شيعه و سنى در خيلى از جاها مثل هم فكر مى كنند و بسيارى از اصول و فروع دينى آنان مشترك است؛ مى خواهم پيشنهادى به شما بدهم و آن اين كه اگر مايل باشيد، گستره پژوهش ها را بيش تر كنيم و نقطه هاى اشتراك شيعه و سنى را به دست آوريم!

خالد گفت: فكر خوبى است؛ حتى مى توانيم در برخى از موارد از آقاى كتاب دار هم كمك بگيريم. كتاب دار با لبخندى دلنشين و تكان دادن سر، مهر تأييد بر تصميم آنان زد و اين آغازى بود بر پايان يك تصميم ....

بلبل از فيض گل آموخت سخن، ورنه نداشت اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش

فهرست منابع

1. قرآن كريم.

2. نهج البلاغه.

3. اتحاف، شبراوى

4. اثبات الوصية، مسعودى، نجف، المطبعة الحيدريه.

5. احتجاج، طبرسى

6. احقاق الحق

7. اختيار معرفة الرجال، شيخ طوسى

8. الاستيعاب فى معرفة الاصحاب، ابن عبدالبر، بيروت، دار احياء التراث العربى.

9. اسدالغابة فى معرفة الصحابه، ابن اثير، تهران، المكتبة الاسلامية.

10. اصول كافى، كلينى

11. اعلام الورى بأعلام الهدى، فضل بن حسن طبرى، تهران، دارالكتب الاسلاميه.

12. اعيان الشيعه

13. اقبال الاعمال

14. الغيبة، شيخ طوسى

15. الامام الصادق عليه السلام، محمد ابوزهره

16. الامام الصادق عليه السلام، علامه مظفر

ص: 235

ص: 236

17. الامام الصادق عليه السلام، استاد دخيّل

18. الامام الصادق و المذاهب الاربعه، حيدر اسد

19. بحارالانوار، علامه مجلسى

20. البداية و النهاية، حافظ ابن كثير، بيروت، دارالمعارف.

21. بلاغة الامام الحسين عليه السلام

22. تاريخ الاسلام ذهبى

23. تاريخ الخلفا، سيوطى

24. تاريخ بخارى، محمد بن اسماعيل بخارى

25. تاريخ بغداد، خطيب بغدادى، بيروت، دارالكتاب العربى.

26. تاريخ دمشق، ابن عساكر دمشقى شافعى، بيروت، مؤسسة المحمودى للطباعة و النشر.

27. تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم عليه السلام، دكتر حسين جاسم، ترجمه محمدتقى آيةاللّهى

28. تاريخ طبرى

29. تاريخ يعقوبى، يعقوبى، ابن واصح اخبارى، دار صادر، دار بيروت.

30. تذكرة الحفاظ، شمس الدين ذهبى، هند، حيدرآباد دكن.

31. تذكرةالخواص، سبط ابن جوزى، نجف، المكتبة الحيدريه، 1383 ه. ق.

32. تهذيب التهذيب، ابن حجر عسقلانى، حيدرآباد دكن.

33. تهذيب الكمال، يوسف كمال مزى شافعى، بيروت، مؤسسة الرساله.

34. الثقات، ابن حبان، هند، حيدرآباد دكن.

35. جامع الصغير، جلال الدين سيوطى شافعى، بيروت، دارالفكر.

ص: 237

36. جامع الكرامات الاولياء، نبهانى، بيروت، دارالمعرفه.

37. جامع ترمذى، محمد بن عيسى ترمذى، بيروت، دارالكفر.

38. جلاء العيون، سيد عبداللَّه شبّر

39. حليةالاولياء، ابونعيم احمد اصفهانى، بيروت، داراحياء التراث العربى.

40. خصال، شيخ صدوق

41. الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور، جلال الدين سيوطى، كتابخانه آيت اللَّه مرعشى قم.

42. دلايل الامامة، محمد بن جرير بن رستم الطبرى، نجف، منشورات المطبعة الحيدريه.

43. ذخاير العقبى، ابوجعفر احمد بن عبداللَّه، مشهور به محب الدين طبرى، قم، مكتبة المحمديه.

44. رجال، شيخ طوسى

45. زندگى و سيماى حضرت فاطمه زهرا، علامه سيد محمدتقى مدرّسى، ترجمه صادق شريعت.

46. سنن ابن ماجه، محمد بن يزيد بن ماجه قزوينى، بيروت، دارالفكر.

47. سنن ابى داود، تصحيح و تعليق محمد محيى الدين عبدالحميد، بيروت، دار احياء التراث العربى.

48. سنن ترمذى

49. سير اعلام النبلا، شمس الدين محمد ذهبى شافعى، بيروت، مؤسسة الرساله.

50. سيره ابن هشام

51. سيرة الائمة الاثنى عشر

ص: 238

52. شذرات الذهب فى اخبار من ذهب، ابن عباد حنبلى عبدالحى، بيروت، داراحياء التراث.

53. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد

54. صحيح ابن حبّان

55. صحيح بخارى، محمد بن اسماعيل البخارى، قاهره، مكتبة عبدالحميد احمد حنفى.

56. صحيح مسلم، مسلم بن الحجاج القشيرى، قاهره، مكتبة محمدعلى صبيح.

57. صواعق المحرقة، احمد بن حجر هيثمى، بيروت، مؤسسة الرساله.

58. طبقات، محمد بن سعد واقدى، بيروت، دار احياء التراث العربى.

59. عقد الدّرر

60. علّموا اولادكم محبة آل بيت النبى صلى الله عليه و آله، محمد عبده يمانى

61. عيون اخبار الرضا عليه السلام

62. غيبة، نعمانى

63. فرائد السمطين

64. فروع كافى، كلينى

65. فرهنگ سخنان فاطمه عليها السلام، محمد دشتى

66. الفصول المهمة فى معرفة احوال الأئمة عليهم السلام، ابن صباغ مالكى على بن محمد، بيروت، مؤسسه اعلمى.

67. فصول المهمّة فى معرفة الأئمة عليهم السلام

68. فضائل اصحاب النبى صلى الله عليه و آله

69. فى رحاب ائمة اهل البيت عليهم السلام

ص: 239

70. فيض القدير

71. الكامل فى التاريخ، ابن اثير، بيروت، دار صادر.

72. كشف الغمه

73. كمال الدين و تمام النعمة

74. كنز العمّال، متقى هندى، بيروت، مؤسسة الرساله

75. لسان العرب، ابن منظور افريقى.

76. مآثر الاناقة فى معالم الخلافة

77. مجمع الزوايد

78. محجة البيضاء،

79. مختصر تاريخ ابن عساكر

80. مروج الذهب و معادن الجوهر، مسعودى

81. مستدرك على الصحيحين، محمد بن عبداللَّه حاكم نيشابورى، بيروت، دارالمعرفة.

82. مسند، احمد بن حنبل، مصر، دارالصادر.

83. مسند ابى يعلى

84. مسند الامام الرضا عليه السلام

85. مطالب السؤول فى مناقب آل الرسول عليهم السلام، محمد بن طلحة الشافعى، بيروت، مؤسسة امّ القرى.

86. معانى الاخبار

87. المعجم الكبير

88. مغازى، واقدى

89. الملل و النحل، شهرستانى

90. مناقب، خوارزمى

91. مناقب آل ابى طالب، ابن شهر آشوب

92. منتخب الاثر، لطف اللَّه صافى

ص: 240

93. المنتظم فى التاريخ الملوك و الأمم، ابن جوزى، بيروت، دارالكتب العلميه.

94. مهدى انقلابى بزرگ، مكارم شيرازى

95. نزهة المجالس، صفورى شافعى

96. نفس المهموم، حاج شيخ عباس قمى

97. نورالابصار فى مناقب آل النبى المختار، مؤمن ابن حسن شبلنجى شافعى.

98. وسيلة النجاة، علامه محمد مبين هندى، هند، چاپ لكنهو

99. وفيات الاعيان، احمد بن محمد بن خلكان، قاهره، مكتبة النهضة.

100. وقعة صفين، نصر بن مزاحم

101. ينابيع المودة لذوى القربى، سليمان بن ابراهيم قندوزى حنفى، ايران، انتشارات اسوه.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109