حقيقت جاويد

مشخصات كتاب

نام كتاب: حقيقت جاويد

نويسنده: ابو سجاد اسحاقى

موضوع: اعتقادات و پاسخ به شبهات

زبان: فارسى

تعداد جلد: 1

ناشر: نشر مشعر

مكان چاپ: تهران

سال چاپ: بهار 1388

نوبت چاپ: 1

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

پيش نوشت

انسان تشنه كام، در تكاپوى يافتن كوثرى است تا خود را سيراب كند و چه كوثرى زلال تر از قرآن و عترت، ناگفته پيداست كه على(ع) در شاهراه اهل بيت: قرار دارد و البته از شاخص ترين آن هاست. بلند پروازترين پرنده هاى انديشه، ناتوان از رسيدن به قله و اوج معرفت به مولا هستند. پيامبررحمت(ص) خطاب به ايشان مى فرمايد: على جان! جز خدا و رسولش، كسى تو را- آن گونه كه

ص: 8

سزاوار شناخت توست- نشناخت. (1) او در بين آفريدگان ممتاز و در تيررس آدميان به جز معصومين(ع) نيست. محدوديت ظرف ادراك آدمى، نيل به اين شناخت را نا ممكن مى سازد. امّا آنچه تمامش دست نايافتنى است، اندكش از كف دادنى نيست: «مالا يدرك كلّه لا يترك كلّه». گاهى نسيمى از آن باغستان مى وزد و مشام جان ها را مى نوازد. از صدر اسلام تاكنون هزاران كتاب و صحيفه در ترسيم آن خورشيد حقيقت نگاشته شده و خوان عشق على(ع) را در برابر سفالينه ديده ها گشوده است. از شعر، داستان، نثر و نظم و يا هر قالب ديگر، و اين بار با مناظره اى زيبا از سوى مأمون عباسى تلألؤيى از آن انوار تابناك، تابيدن گرفته و كتاب فضل على(ع) را در صحيفه نگين حقيقت، به خامه فاضل ارجمند جناب باقرزاده به نظاره نشسته ايم. مناظره اى بسيار زيبا و جامع كه در كتاب هاى معتبر شيعه و سنى هم آمده است.

اين نوشتار، با بازنويسى و تلخيص آن اثر ارزشمند بازپرورى شده است. حقيقت آن است كه از زمانى كه با پژوهش گرانسنگ و وزين اين محقق ارجمند آشنا


1- حليه الأبرار، سيد هاشم بحرانى، ج 2، ص 17

ص: 9

شدم، هماره درصدد بودم كه روزى فرار رسد تا مخاطبان بيشترى با اين محتواى جذاب ارتباط برقرار كنند. از اين رو فرصت را مغتنم شمرده و به تحقق اين آرزوى ديرينه همت گماشتم. در اين راستا، آنچه حُسن و كمال است از آنِ پژوهشگر اثر و آنچه كه ضعف و كاستى است متوجه نگارنده و بازنويس است.

امّا درباره فضل على(ع) چه مى توان نوشت كه:

كتاب فضل تو را آب بحر كافى نيست كه تركنم سرانگشت و صفحه بشمارم

شايسته است كه قبل از هر چيز مرواريدهاى درخشانى از آموزه هاى نورانى قرآن و سيره معصومين:

ص: 10

را درباره فضايل حضرت على(ع) به تصوير بكشيم. از اين رو در ابتدا، سخن شيواى همسر مولا، حضرت زهرا(س) را مطلع و سپيده سخن مى سازيم و پس از آن وجيزه اى از قرآن و سنت را در فضل على(ع) بر مى شماريم.

حضرت زهرا(س) در خطبه شيوايش مى فرمايند:

«چه باعث شد كه از ابوالحسن روى گردان شويد؟ به خدا سوگند! روى گردانى شما به خاطر برّندگى شمشير او بود، او از مرگ باكى نداشت، در جنگ قوى بود و با پنجه هاى پرتوان خود، دلاوران دشمن را به خاك هلاكت مى افكند، خشم او در راه رضاى خدا بود.»

در ادامه مى فرمايد:

«اگر على(ع) راهبر مى شد دنياپرست از زاهد و راستگو از دروغگو، آشكار مى شد، اگر كسانى كه در آبادى ها زندگى مى كنند ايمان اختيار مى كردند و راستى پيشه مى كردند، هر آينه بركات آسمان و زمين را برآن ها ارزانى مى داشتيم، اما آن ها «حق را» تكذيب كردند و ما هم آن ها را به كيفر كردارشان مجازات كرديم. آن دسته اى كه ستم پيشگى برگزيدند، ديرى نمى پايد كه به كيفر اعمال خود گرفتار آيند و هرگز نمى توانند از عذاب الهى در امان باشند. (1)»


1- جلوه ولايت، عذرا انصارى، ص 357

ص: 11

نفس على (ع) همانند نفس پيامبر (ص)

در كريمه قرآنى آمده است:

فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ (1)؛ «پس هركس، با تو درباره حضرت عيسى(ع) در مقام مجادله بر آمد پس از آن كه به وحى خدا بر احوال او آگاه شدى بگو كه بياييد ما و شما، با فرزندان و زنان خود با هم به مباهله برخيزيم تا


1- آل عمران: 61

ص: 12

دروغ گويان و كافران را به لعن و عذاب خدا گرفتار سازيم.»

از كلمه «أَنْفُسَنا»، استفاده مى شود كه امام على بن ابى طالب(ع) در كمالات با رسول خدا(ص) يكسانند و از آن جا كه پيامبر اكرم(ص) به اجماع امت و روايات، افضل از جميع انبياى الهى است پس امام على(ع) نيز افضل بر همه انبياى الهى است. فخر رازى از علماى اهل سنت، در قسمت «أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ»، مى گويد:

«بى شك مراد از أَنْفُسَنا خود پيامبر(ص) نيست؛ چون انسان خودش را دعوت به امرى نمى كند، بلكه مراد غير از رسول الله است و علما اجماع كرده اند كه آن غير، كسى جز على بن ابى طالب(ع) نيست. پس آيه شريفه دلالت دارد كه نفس على(ع) همان نفس پيامبر(ص) و مثل نفس پيامبر(ص) است؛ نه اين كه نفس على(ع) عين نفس پيامبر است. از اين معنا بر مى آيد كه على(ع) با پيامبر اكرم(ص) در جميع فضايل و كمالات، مساوى هستند و البته از اين عموميتِ مساوات، تنها نبوت استثنا مى شود؛ زيرا به دليل اجماع و روايات در مى يابيم كه بعد از پيامبراكرم، پيامبر ديگرى نخواهد آمد.» (1)

نور و شجره واحده


1- تفسير فخر رازى، ج 8، ص 81

ص: 13

ابن جوزى از سلمان نقل مى كند كه رسول خدا(ص) فرمود: «كنت انا و على بن ابى طالب نوراً بين يدى الله تعالى قبل ان يخلق آدم باربعه آلاف عام، فلمّا خلق آدم قسّم ذلك النور قسمين (1)؛ من و على بن ابى طالب نورى بوديم نزد خداوند متعال به چهار هزار سال قبل از خلقت آدم، هنگامى كه خداوند آدم را خلق كرد آن نور را به دو قسم نمود، قسمتى از آن من و قسمتى ديگر على است.»

همچنين حاكم نيشابورى نيز به نقل از جابربن


1- تذكره الخواص، ص 46

ص: 14

عبدالله انصارى مى گويد كه شنيدم رسول خدا(ص) خطاب به على(ع) فرمودند:

«يا على! الناس من شجر شتى و أنا و أنت من شجره واحده، ثم قرأ رسول الله(ص) وَ جَنَّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ يُسْقى بِماءٍ واحِدٍ (1) و (2)؛ اى على! مردم از درختانِ پراكنده اند، ولى من و تو از يك درختيم. آن گاه پيامبر اكرم اين آيه را قرائت فرمودند: و زمينى براى زراعت و زمينى براى نخلستان، آن هم نخل هاى گوناگون، با آن كه همه به يك آب مشروب مى شوند.»

حديث اخوّت

جابربن عبدالله انصارى و سعيد بن مسيّب نقل مى كنند:

«ان رسول الله(ص) آخى بين أصحابه فبقى رسول الله(ص) و أبو بكر و عمر و على(ع) فآخى بين أبى بكر و عمر و قال لعلى(ع): أَنْتَ أَخِى وَ أَنَا أَخُوكَ؛ رسول خدا(ص) بين اصحابش عقد اخوت بست. ازميان آنان چهار نفر باقى ماندند: رسول خدا(ص) و ابوبكر و عمر و على(ع) آن گاه بين ابوبكر و عمر عقد اخوت بست و سپس بين خود و على(ع) و خطاب به على(ع) فرمود: تو برادر من و من برادر تو خواهم بود.»


1- رعد: 4
2- المستدرك على الصححين، ج 2، ص 241

ص: 15

مرحوم علامه حلّى در توضيح اين ماجرا مى گويد:

پيامبر اكرم(ص) هنگامى كه بين صحابه عقد اخوت بست و هر كس را با هم مثلش در شرف و فضيلت مقرون ساخت در چهره على(ع) حالت گرفتگى مشاهده نمود. از سبب آن پرسيد. على(ع) عرض كرد: شما بين تمام صحابه عقد اخوت بستيد، ولى مرا تنها گذاشتيد. رسول خدا(ص) فرمود: من تو را براى خود گذاردم، آيا راضى نمى شوى كه تو برادر و وصى و خليفه بعد از من باشى؟ حضرت عرض كرد: آرى،

ص: 16

اى رسول خدا! (1) آن گاه پيامبر(ص) بين خود و على(ع) عقد اخوت برقرار كرد. (2)

دوستى على (ع) سبب برائت از آتش

ابن عباس گفت: رسول خدا(ص) فرمود: «دوستى على(ع) برائت از آتش است.» (3) عمر بن خطاب مى گفت:

«لو اجتمع الناس على حبّ على بن ابى طالب لما خلق الله النار؛ (4) اگر مردم بر دوستى على بن ابى طالب اجتماع مى كردند، خداوند جهنم را نمى آفريد.»

ابن رافع هم نقل مى كند:

«رسول خدا(ص) در شأن على(ع) فرمود: كسى كه على(ع) را دشمن بدارد، مرا به دشمنى گرفته و كسى كه مرا به دشمنى بگيرد، خدا را به دشمنى گرفته، كسى كه على(ع) را محبوب خويش قرار دهد مرا به دوستى گرفته و كسى كه محبّت مرا داشته باشد، خدا را به دوستى برگزيده است.» (5)

وجوب اطاعت از على (ع)

رسول خدا(ص) فرمود:


1- المستدرك على الصححين، ج 3، ص 16 ح 4289؛ مسند احمد، ج 1، ص 381، ح 2041
2- شرح تجريد، ص 227- 228
3- همان، ص 251
4- همان
5- همان، ص 91

ص: 17

«به راستى خدا اطاعت و پيروى از من را بر شما واجب كرد و شما را از معصيت و نافرمانى ام نهى فرمود و نيز طاعت و بعد از من فرمانبرى از على(ع) را واجب كرد و شما را از معصيت و نافرمانى او نهى فرمود. او وصىّ من است او از من و من از او هستم. محبت او ايمان و بغضش كفر است. دوستدارش، دوستدار من است وهر كه بغض او را داشته باشد، بغض مرا دارد و او مولا و سرپرست كسى است كه من مولا و سرپرست اويم و من سرپرست هر مرد و زن مسلمان

ص: 18

هستم. من و على(ع) دو پدر اين امت هستيم.» (1)

حضرت در سخن ديگر مى فرمايد:

«حق على على الناس حق الوالد على ولده (2)؛ حق على بر مسلمانان، چون حق پدر بر پسرش مى باشد.»

على داراى علم كامل

در قرآن مجيد آمده است:(قُلْ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ) (3)؛ «بگو بين من و شما، گواهى خدا و كسى كه علم كتاب نزد اوست، كفايت مى كند.»

ابى سعيد خدرى گفت: از رسول خدا(ص) در مورد آيه(الَّذِى عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ) (4) پرسيدم. حضرت(ص) فرمود:

«كسى كه بعضى از كتاب پيش اوست، وزير برادرم سليمان بن داود بود. امّا در مورد آيه 43 سوره رعد فرمود: كسى كه تمام علم كتاب نزد اوست، برادرم على بن ابى طالب است.» (5)

همچنين، ابن عباس مى گويد: رسول خدا(ص) فرمود:

«من شهر علمم و على(ع) درب آن است؛ پس


1- ينابيع الموده، ص 123
2- همان
3- رعد: 43
4- نمل: 40
5- همان، ص 103

ص: 19

كسى كه خواهان علم است، بايد از درب آن وارد شود.» (1)

اوّلين مؤمن

معاذبن جبل گفت: رسول خدا(ص) به على(ع) فرمود:

«در هفت صفت، با مردم احتجاج مى كنى و هيچ يك از افراد قريش، با تو محاجه نمى كند: تو اولين آنان در ايمان به خدا، با وفاترين شان در عهد و پيمان با خدا، با استقامت ترين آن ها در امر خدا، تقسيم كننده ترين شان به نحو تساوى، عادل ترين آنان در ميان مردم و رعيت، بيناترين آن ها در قضاوت و بزرگ ترين شان نزد خدا در مزيت هستى.» (2)


1- المستدرك على الصححين، ج 3، ص 126
2- فضائل الخمسه، ج 1، ص 189

ص: 20

قسيم بهشت و جهنم

ابى سعيد خدرى گفت: رسول خدا(ص) فرمود:

«زمانى كه روز قيامت فرا رسد، خداى متعال به محمد(ص) و على(ع) مى فرمايد: دوستانتان را وارد بهشت و دشمنانتان را وارد جهنم كنيد. سپس على(ع) بر شفير جهنم مى نشيند و مى فرمايد: اين براى تو(جهنم) و اين براى من و اين معناى قول خداى متعال است كه هر كافر معاندى را(كه به حق عناد مى ورزد) در جهنم بيفكند.» (1) ابن عمرگفت: رسول خدا(ص) خطاب به على(ع) فرمود:

«اى على! هنگامى كه قيامت فرا رسد، تختى از نور برايت مى آورند و برسرت تاجى است كه نورش درخشش خاصّى دارد و چشم هاى اهل محشر را خيره مى كند. پس، از جانب خدا- جل جلاله- ندا مى رسد: وصىّ محمد كجاست، تو مى گويى: بلى منم، اين جا هستم آنگاه منادى صدا مى زند: دوستانت را وارد بهشت و دشمنانت را وارد جهنم كن. پس تو تقسيم كننده بهشت و جهنّمى.» (2) از آنجا كه فضايل حضرت در پى خواهد آمد، از اين رو در انتهاى پيش نوشت به سررشته اصلى كتاب باز مى گرديم، همان كه استاد شهيد مطهرى درباره اين مناظره زيبا و شاهكار مأمون عباسى


1- شواهد التنزيل، ج 2، ص 190- 191
2- ينابيع الموده، ص 83- 84

ص: 21

مى نويسد:

«اين مرد مباحثاتى با علماى اهل تسنن كرده است كه در متن تاريخ ضبط است من نديده ام هيچ عالم شيعى اينجور منطقى مباحثه كرده باشد ... به قدرى اين مباحثه جالب و عالمانه است كه انسان كمتر مى بيند كه عالمى از علماى شيعه اين جور عالمانه مباحثه كرده باشد.» (1) البته حُب مقام و جاه جلوى ديدگان حقيقت بين مأمون را گرفته بود و از پدرش هارون درسِ «المُلك عقيم» را آموخته بود. از اين رو با توجه به حقانيت


1- سيرى در سيره ائمه اطهار:، استاد مطهرى، ص 178

ص: 22

خاندان عصمت و طهارات هيچگاه حاضر نشد، حكومت اسلامى را به دست صاحبان حق بسپارد. مأمون براى استحكام پايه هاى حكومت و سلطنت و توجه افكار عمومى، از هيچ ظلم و ستم و جنايت، حتى كشتن امام دريغ نورزيد. او براى رسيدن به اين منظور با سياست هاى مزورانه خود، ولايتعهدى را به امام رضا(ع) پيشنهاد داد تا در پرتو اين عوام فريبى به مقاصد شوم خود دست يابد. مأمون در زمان تصدّى حضرت به ولايتعهدى؛ جاسوسانى بر امام گماشته بود تا همه امور را زير نظر بگيرند و به او گزارش كنند و اين خود دليل دشمنى مأمون با امام و عدم ايمان و حسن نيت او نسبت به آن بزرگوار بود.

او در نخستين دور مذاكرات كه در آن پيشنهاد خلافت را به امام داد، خود را وليعهد قرار داد؛ در صورتى كه مى بايست بعد از حضرت رضا(ع) ولايتعهدى را به امام جواد(ع) واگذار مى كرد و يا حداقل به اختيار امام مى گذاشت!

به راستى ولايتعهدى امام(ع)، آن هم با شرط عدم دخالت در كارهاى حكومتى چه مقدار واقعى بوده است؟

شايان ذكر است با توجه به عمر امام(ع) كه حدود 20 سال بيش تر از مأمون بود و طبعاً روى حساب هاى عادى پيش بينى مى شد كه به زعم مأمون اين پيشنهاد هيچگاه به حقيقت نمى پيوندد.

اگر مأمون واقعاً مى خواست خلافت را به حضرت

ص: 23

واگذارد با همان تهديدى كه مقام وليعهدى را به امام قبولانده بود، مى توانست در مورد خلافت هم همين پافشارى را داشته باشد! امّا او هرگز چنين كارى نكرد.

آنگاه كه مأمون مى خواست پيشنهاد چنين امرى را به امام(ع) بدهد، حضرت با كمال صراحت فرمودند: اگر خداوند خلافت را به تو سپرده، تو حق ندارى آن را به من بسپارى و اگر به تو نسپرده، چيزى كه مال تو نيست، نمى توانى به ديگرى بدهى. (1) حضرت با اين بيان، روشن كردند كه مقام رهبرى از جانب خدا به افراد شايسته داده مى شود و مربوط به


1- عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 140

ص: 24

مأمون و امثال او نيست.

اين سخن حضرت رضا(ع) به پسر جهم نيز قابل تأمل است. در يك مجلس پرسش و پاسخ، وقتى مأمون سؤالات متعددى از حضرت رضا(ع) كرد و ايشان پاسخ دادند، رو به محمد بن جعفر كرد و گفت:

همانا برادرزاده ات حضرت رضا(ع) از خاندان رسالت است كه پيامبر(ص) درباره آنها فرمود: آگاه باشيد! همانا نيكان عترت من و پاك سرشتان اهل بيتِ من، در كودكى بردبارترين مردم و در بزرگسالى دانشمندترين انسان ها هستند؛ به آنها چيزى نياموزيد، زيرا آنها از شما آگاه تر هستند، شما را از باب هدايت خارج نمى سازند و به باب گمراهى وارد نمى نمايند.

شخصى كه آنجا حاضر بود، اين سخنان را به امام رضا(ع) رساند، آن بزرگوار لبخندى زد و فرمود:

«يَابْنَ جَهْمٍ لا يَغِرَّ نَّكَ ما سَمِعْتَهُ مِنْهُ فَانَّهُ سَيَغْنا لنى واللهُ يَنْتَقِم ولى مِنْه؛ (1)

اى پسر جهم! سخنان مأمون تو را فريب ندهد؛ چرا كه به زودى او مرا به طور ناگهانى و بى خبر مى كشد و خداوند انتقام مرا از او خواهد گرفت.»

از اين همه برمى آيد، با اين كه مأمون عباسى از حقانيت اهل بيت عصمت و طهارت آگاه بود، اما مقاصد دنيوى و حبّ حكومت و سرورى، غبارى غليظ بر چشم حقيقت بين او پوشانده بود و براى حفظ


1- انوار البهيّه، صص 343- 342

ص: 25

موقعيت و منصب خود حاضر شد به جنايت هاى متعددى دست بزند، تا بدانجا كه بعضى از متفكران و انديشمندان، به او لقب شيعه امام كش داده اند.

پس، از باب «لاتنظروا الى من قال و انظروا الى ما قال» پاى اين مناظره مى نشينيم.

شايان ذكراست كه اين مناظره تنها قطره اى از اقيانوس فضايل علوى است. مأمون، علماى اهل سنت را گرد آورده، آن ها در يك سو و خود نيز در سوى ديگر قرار گرفته وافضليت و حقانيت اميرالمومنين(ع) را به چالش و داورى كشيده است. (1)


1- اين مناظره در كتاب هاى عقد الفريد، ج 3، ص 35 از عالم بزرگ اهل سنت، شهاب الدين ابن عبدربّه اندلسى، م 328؛ قاضى بهلول بهجت افندى حنفى در كتاب تشريح و محاكمه در تاريخ آل محمد 9؛ عيون اخبار الرّضا 7، ج 1، ص 190 و بحارالانوار، ج، ص 190 از علّامه مجلسى آمده و از مجموع آن ها، نوشتار پيش رو فراهم آمده است.

ص: 26

در صفحات پيش رو غرفه دل را به سوى اين مناظره زيبا مى گشاييم و از خداوند مى خواهيم كه سياهى جهالت را از دل هاى ما بزدايد و انوار معرفت را برآن بتاباند و البته اين نشايد جز با نفخه رحمانى و لطف الهى كه:

من به سرچشمه خورشيد نه خود بردم راه ذره اى بودم و مهر تو مرا بالا برد

ص: 27

ص: 28

مناظره مأمون با علماى اهل سنت

مدتى بود كه فكر و ذهن مأمون به امر مهمى مشغول بود. از چهره او مى شد فهميد كه نقشه اى در سر مى پروراند. گاه و بيگاه از علماى انديشمند بلاد كبيره خود پرس و جو مى كرد و يك يك آن ها را از جلوى ديدگان خود مى گذرانيد، به هر دانشمندى كه مى رسيد از حال انديش وران ديگر مى پرسيد. همه منتظر اتفاق خاصى بودند تا اين كه مأمون عباسى پرده از روى تفكر خود برداشت و با يكى از نخبگان حكومت خود، يعنى يحيى بن اكثمِ قاضى القضات، ماجرا را در ميان گذاشت و گفت: اى يحيى! مى خواهم بهترين و داناترين علماى اهل سنت را آماده كنى تا با آنان درباره فضايل امام على(ع) به بحث و مناظره بنشينيم. يحيى در بهت و شگفتى فرو رفت و گفت: آيا درست مى شنوم چه كسى مى خواهد با آنان درباره فضائل على بن ابى طالب سخن بگويد. آيا در مقابل آن چهل دانشمند كسى را در نظر دارى؟ تعجب يحيى زمانى فزونى يافت كه مأمون گفت: من خودم مى خواهم با آنان، مناظره كنم، مأموريتت اين

ص: 29

است كه بهترين، زيرك ترين و داناترين دانشمندان را حاضر كنى و آنگاه پس از سكوتى كوتاه، گفت: اين چند نفر حتماً در ميانشان باشند، بقيه را با مشورت انتخاب كن، مواظب باش كسى از قلم نيفتد! يحيى بن اكثم بلافاصله كسى در پى اسحاق بن ابراهيم، مشاور عالى خود فرستاد و زمانى كه اسحاق به سويش آمد، گفت: اى اسحاق، مأمون به من دستور داد، حدود چهل نفر فقيه و اهل حديث و گروهى از دانشمندان علم كلام و استدلال را حاضر كنم، مى خواهم اين مأموريت مهم را به تو بسپارم تا با راى زنى و مشورت، بهترين و تواناترين عالمان را در اسرع وقت حاضر كنى.

اسحاق سرى به علامت پذيرش تكان داد و به دنبال

ص: 30

مأموريت مهمّ خود، حركت كرد.

وقتى اين عالمان از گوشه و كنار، گرد آمدند به مأمون خبر داديم و قرار شد صبحگاه بر او وارد شويم. فردا صبح وقتى اجازه حضور يافتيم، مشاهده كرديم كه وى لباس پوشيده و منتظر است. پس از اذن دخول، علما با احترام وارد مجلس خليفه شدند، وقتى همه آن ها نشستند، مأمون ساعتى با آن ها به ملاطفت و گفتگو پرداخت تا ترس آنان از بين رفته و احساس آسايش و راحتى كنند و بدون ترس و واهمه اعتقادات خود را بيان كنند؛ سپس رو به علما كرد و گفت: من امروز مى خواهم خداوند را بين خود و شما حجت قرار دهم و از مسأله بسيار مهمّى سخن بگويم. سكوت سنگينى بر شنوندگان سايه افكند و مأمون ادامه داد: چون مى خواهم به هنگام مباحثه كسى از مجلس خارج نشود، هر كس كار مهمى دارد يا نياز به قضاى حاجت دارد، برود و برگردد، لباس رسمى را از خود خارج سازيد و با لباس آزاد بنشينيد و فكر نكنيد در دربار هستيد، بلكه فرض كنيد در يك نشست علمى به سر مى بريد؛ بنابراين با آسودگى تمام، آنچه را كه به نظرتان مى رسد، طرح نماييد.

عالمان، لحظه به لحظه كنجكاوتر مى شدند تا بدانند به چه منظورى مهمان خليفه شده اند تا اينكه پس از طى اين مقدمات، مأمون اين گونه آغاز سخن كرد و گفت:

اى عالمان و انديشمندان! من شما را آورده ام تا با

ص: 31

شما مناظره كنم و حجت را بر شما تمام نمايم از خدا بترسيد، مواظب خود و اعتقادتان باشيد. مبادا موقعيت و مقام من، شما را از بيان حقيقت و ردّ افكار مخالف باز دارد، از آتش جهنم بترسيد و خود را با اطاعت، به خدا نزديك كنيد؛ زيرا هركس به وسيله معصيت خدا، خود را به بنده اى نزديك كند، خدا همان شخص را بر او مسلط مى نمايد. از اين رو با تمام نيرو و هوش و عقل خود، با من مناظره كنيد. چه مى گوييد در باره اين اعتقاد من كه:

بهترين انسان پس از پيامبر اكرم(ص) على بن ابى طالب(ع) است؛ اگر اين عقيده صحيح است، مرا تصديق كنيد و اگر نيست با دليل و برهان، حرف مرا

ص: 32

رد كنيد، ميل شماست، اگر خواستيد شما از من سؤال كنيد و اگر مايليد، من از شما بپرسم.

همهمه اى عجيب در بين حاضران پيچيد. يعنى چه؟ خليفه بر چه اساسى على(ع) را افضل مى داند؟ يكى مى گفت شايد به خاطر اين كه كسى قابل قياس با على(ع) نيست، به دليل سخنى كه گنجى شافعى از رسول خدا(ص) نقل كرده كه:

«لو أَنَّ الرّياضَ أَقْلامٌ و الَبْحَر مدادٌ و الجَّن حُسّابٌ و الإنسَ كُتّاب ما أَحْصُوا فضائلَ على ابن أَبى طالِب (1)؛ اگر تمام درختان قلم و درياها مركّب و جنيّان حسابگر و تمام انسان ها نويسنده باشند، نمى توانند فضايل على ابن ابى طالب(ع) را به حساب آورند.»

يكى ديگر گفت، دوستان من! روايتى پرمغزتر از قندوزى حنفى به ياد دارم شايد به خاطر آن، خليفه چنين اعتقادى يافته است، همان روايتى كه جابربن عبدالله انصارى از رسول الله(ص) نقل نمود:

«يا عَلىِ! لَوْ احَداً عَبَدَ اللهَ حَقّ عِبادَتِهِ ثُمّ شكّ فيك وَ اهلَ بَيِتِكَ انّكُمْ افْضَلُ النّاس كانَ فِى النّارِ؛ (2) على جان! اگر بنده اى، خدا را عبادت كامل نمايد و در تو و اهل بيت تو شك كند- در اين كه افضل از همه مردم هستيد- او در آتش جهنم خواهد بود.»


1- كفايه الطالب، گنجى شافعى، باب 62، ص 251
2- ينابيع المودّه، قندوزى حنفى، ج 2، ص 298

ص: 33

يكى ديگر از آن ميان گفت: اين روايات كه در برابر مباهله چشمگير نيست، بزرگان دين، از جمله خود على(ع) بارها به همين آيه شريفه استدلال كرده اند، مگر دار قطنى- از علماى بزرگ اهل سنت- نمى گويد كه على(ع) در روز شورا، با حاضران چنين احتجاج كرد:

«شما را به خدا سوگند! آيا در ميان شما كسى هست كه خويشاوندانش از من به رسول خدا نزديكتر باشند؟ و غير از من كسى هست كه پيامبر او را نفس خود قرار داده و فرزندان او را، فرزندان خود، و همسر او را، از زنان خانواده خود قرار داده باشد؟ گفتند خدا داند كه نه؛(كسى غير از تو

ص: 34

نيست) (1)

شخص ديگرى گفت: من سخن اين عالِم را تأييد مى كنم؛ زيرا روزى در مجلس مأمون بودم كه به امام رضا(ع) گفت: بزرگ ترين فضيلت اميرالمؤمنين(ع) كه قرآن بر آن دلالت كند، كدام است؟ امام(ع) فرمود:

«فضيلتى كه در آيه مباهله هست.(آن گاه پس از قرائت آيه شريفه فرمود) پس رسول خدا(ص) دو فرزندش حسن وحسين 8 را به عنوان فرزندان، فاطمه(س) را به عنوان زنان خانواده و اميرالمؤمنين(ع) را به عنوان جان و نفس خود، به حكم الهى فرا خواند و با خود براى مباهله برد. چنان چه هيچ انسانى برتر از رسول خدا(ص) نيست، پس لازم است كه هيچ انسانى از نفس رسول خدا هم، افضل و بالاتر نباشد- آنگاه امام(ع) براى تأكيد بيشتر فرمودند- دعوت كننده بايد هميشه غير خود را دعوت كند و شخص خود را دعوت نكند؛ چنان چه امر و فرمان نيز بايد به غير باشد و چون مردى غير از على(ع) را با خود نبردند. پس مراد از نفس و جان پيغمبر(ص) كسى جز على(ع) نيست.» (2)

اين زمزمه همچنان ادامه داشت و مأمون آنان را زير نظر داشت تا اينكه مأمون گفت: اى دانشمندان!


1- الصواعق المحرقه، ص 157
2- بحار الانوار، ج 10، ص 350

ص: 35

من از شما خواستم در اين باره با من مناظره كنيد، نه اينكه در بين خود به گفت وگو بپردازيد.

سپس گفت: شما سؤال مى كنيد يا من!

دانشمندان مجلس گفتند: ابتدا ما از شما سؤال مى كنيم.

مأمون براى اين كه مجلس به هرج و مرج كشيده نشود، گفت: شما از بين خود، يك نفر را انتخاب كنيد تا طرف صحبت من باشد، اگر جايى خطا كرد، اشتباهش را اصلاح نماييد و اگر چيزى را فراموش كرد يا نمى دانست شما اظهارنظر كنيد، در هرحال، يكى از شما سخن بگويد. دانشمندان پس از مشورتى كوتاه، اوّل اسحاق را برگزيدند. وى سخنش را اينگونه

ص: 36

آغاز كرد: اى خليفه! ما معتقديم كه بهترين فرد، بعد از پيامبر(ص)، ابوبكر است؛ زيرا بر اساس روايتى كه همه به صحّت آن اعتراف دارند، پيامبر(ص) فرمود:

«اقْتَدُوا بِاللَّذين مِنْ بَعدى ابى بكر وَ عُمر؛ به آن دو نفرى كه بعد از من مى آيند، يعنى ابوبكر و عمر اقتدا كنيد.»

چون پيغمبر به حال امّت رئوف و مهربان است و به اعتقاد همه، جز بر مصالح امّت سخن نمى گويد، از اين رو مى توان يقين داشت كه ابوبكر، از همه افضل بوده كه پيغمبر او را براى رهبرى، شايسته دانسته است. مأمون در پاسخ گفت: بطلان اين روايت، روشن است؛ زيرا با اين فرض كه پيامبر خدا(ص) را پيامبر رحمت و داناترين مى دانيم، هرگز سزاوار نمى بينيم كه امّت را با يك جمله، دچار حيرت و سرگردانى كند و مردم را به تكليفى، غير ممكن مأمور نمايد!

اسحاق گفت: اى امير! چگونه ممكن است تكليف ناممكن پيش بيايد؟

مأمون گفت: زيرا اين دو نفر، يا از تمام جهات- چه در عمل و چه در فكر- يكسان بوده يا داراى اختلاف هستند. صورت اوّل ممكن نيست، چون لازم مى آيد كه دو نفر، يك فرد باشند؛ پس بايد پذيرفت كه آن ها يكسان نيستند، چرا كه آن ها، هم در طرز فكر و هم در عمل، اختلاف شديدى داشتند. در اين صورت پيروى هر دو، ناممكن است. در نتيجه به يقين مى توان گفت: اين خبر اختلاف برانگيز، از پيغمبر

ص: 37

اكرم(ص) صادر نشده است. توضيح بيشتر آنكه: اگر كسى بخواهد از ابابكر پيروى بكند، قهراً با عمر مخالفت كرده و اگر از عمر پيروى كند، قطعاً فرمان ابابكر را مخالفت نموده است؛ در هر صورت، از فرمان پيامبركه پيروى از آن ها و اقتدا به آنان است، سرپيچى كرده است.

اما اختلاف آن ها در موارد مختلفى بوده است: ابابكر اهل ردّه را اسير و عمر آن ها را آزاد كرد، عمر به ابابكر گفت: خالد بن وليد راعزل نمايد و او را به انتقام خون مالك بن نويره، به قتل برساند، ولى ابوبكر امتناع كرد؛ عمر متعه را حرام نمود، ولى ابوبكر اين كار را نكرد، عمر دفترى براى عطاياى خلافت تشكيل

ص: 38

داد، ولى ابوبكر اين كار را نكرده بود؛ ابوبكر براى خود جانشين تعيين كرد، ولى عمر اين كار را نكرد.

و ظريفى به سخن و استدلال مأمون مى افزايد كه اى اسحاق:

«اگر اين روايت شما، موجب اثبات خلافت آن ها باشد، بايد همه اصحاب، به مقام خلافت برسند؛ زيرا طبق حديثى كه شما آن را معتبر مى دانيد، پيامبر اكرم(ص) فرمودند: «اصحابى كَالنّجوم بِايَّهمِ اقْتَدَيْهُمْ اهْتَدَيْتُمْ؛ همه اصحاب من، مانند ستاره مى باشند به هر كدام اقتدا كرده و از هر كدام پيروى كنيد، هدايت مى گرديد.» همچنين بايد به اسحاق گفت: اگر اين روايت صحيح باشد، چرا ابى بكر در جريان سقيفه، به آن استدلال نكرد با توجه به اين كه اين حديث، قاطع تر از جلمه «الائمّه من قريش» است؛ زيرا آن دو نفر اخصّ از مجموع قريش بودند. (1) مأمون پس از اين پاسخ، به حاضران گفت: ديگر چه حرفى داريد؟

يكى از دانشمندان برخاست و گفت: پيامبر(ص) فرمود: «لو كُنْتُ مُتّخِذاً خَليلًا لَاتَّخَذْتُ أَبا بَكْرَ خَليلًا؛ اگر قرار بود براى خود دوستى بگيرم، ابوبكر را به دوستى انتخاب مى كردم.»

مأمون گفت: اين نيز صحيح نيست؛ زيرا شما به


1- الصراط المستقيم، ج 3، ص 128 و 145

ص: 39

اتفاق روايت مى كنيد: پيغمبر(ص) بين هر دو نفر از اصحاب خود، عقد برادرى بست و على(ع) را همانطور تنها و بى برادر گذاشت، على(ع) از پيامبر(ص) پرسيد: آيا كسى با من برادر نيست؟

حضرت در جواب فرمود: من امر تو را تأخير نينداختم، مگر براى خودم؛ يعنى تو بايد برادر من باشى و من تو را براى برادرى با خود نگه داشته ام.

خوب وقتى اين خبر صحيح است، قطعاً آن خبر باطل است.

دانشمند ديگرى برخاست و از مأمون اجازه سخن خواست و گفت: مگر على(ع) بر روى منبر نگفت:

ص: 40

«خَيْرُ هذِهِ الأُمّهِ بَعْد نبَيّها ابو بكر و عمر؛ بهترين مردم بعد از پيغمبر، ابوبكر و عمر هستند.»

مأمون گفت: اين هم محال است؛ زيرا اگر پيامبر آن دو را بهترين مردم مى دانست هيچگاه عمروبن عاص و اسامه بن زيد را بر آن ها رييس نمى كرد. علاوه بر اين، اگر اين خبر صحيح بود، على(ع) نمى گفت: پيغمبر از دنيا رفت و آن اندازه كه من به جانشينى او سزاوارم، به پيراهنم سزاوار نيستم؛ جز اين كه مى ترسم مردم از دين برگردند، لذا صبر كردم.

و نيز اگر على(ع) به برترى آن ها اقرار مى كرد، هرگز نمى فرمود:

چطور آنان از من بهترند، با اين كه من پيش از آن ها، و بعد از آن ها خدا را پرستش كردم.

[بايد دانست كه رسول خدا(ص) درطول زندگى خود هرگز على(ع) را مأمور و زيردست كسى نساخت و اين خود افتخار و امتيازى براى آن حضرت است كه تحت فرمان و رياست كسى جز پيامبر(ص) در نيامد؛ بلكه هميشه رييس ديگران و در هر جنگى، پرچمدار رسول خدا(ص) بود.

ولى ابوبكر و عمر و بسيارى ديگر از ياران پيغمبر(ص) همواره فرمانبردار ديگران بودند؛ مثلًا آن دو، در جنگ ذات السّلاسل، تحت فرمان عمروعاص بودند. گويند همين كه به ميدان جنگ رسيدند، عمروعاص دستور داد كه آتش روشن نكنند. عمربن خطاب عصبانى شد و خواست با وى گلاويز شود، ولى ابوبكر او را آرام كرد و به

ص: 41

وى فهماند كه چون عمروبن عاص، با جنگ آشنايى دارد، پيامبر او را فرمانده لشكر نموده است؛ عمر هم دست از او برداشت. (1) همچنين آمده است كه پيامبر عزيز اسلام در روزهاى آخر عمر مبارك خود، لشكرى را مهيا و فرماندهى آن را به اسامه جوان واگذار نمود، پدر اسامه(زيدبن حارثه) قبلًا در جنگ موته به دست همين روميان، كه عازم جنگ با آنها بودند، به شهادت رسيده بود و هدف پيامبر اكرم(ص) از انتخاب اسامه، هم جبران آن مصيبت


1- اجتهاد در مقابل نص، ص 394، شماره 50(به نقل از حاكم نيشابورى)

ص: 42

براى وى و هم بر اساس شايستگى هاى فردى اش بود؛ ولى گروهى از صحابه، از انتصاب اسامه به شدت انتقاد نموده و از اطاعت رسول الله سرپيچى كردند. پيامبر اكرم(ص) از اعتراض آن ها خشمگين شدند تا جايى كه در عين بيمارى و در حالى كه سر مبارك را از شدّت تب بسته و حوله اى به خود پيچيده بودند، به منبر رفته و پس از حمد و ثناى الهى فرمودند: اى مردم! اين چه سخنى است كه بعضى از شما، راجع به انتصاب اسامه مى گوييد؟ اين كه مرا در انتصاب اسامه مورد سرزنش قرار مى دهيد، تازگى ندارد! قبلًا نيز در مورد فرماندهى پدرش، مرا نكوهش نموديد! به خدا سوگند، زيد لياقت داشت كه فرمانده لشكر باشد و بعداز او، پسرش هم اين لياقت را دارد.]

مأمون بار ديگر از حاضران خواست تا اگر سخن تازه اى دارند، بر زبان آورند و هيچ ملاحظه اى براى طرح عقايد خود نداشته باشند. در اين هنگام نفر چهارم، از ميان جمع برخاست و گفت: ابوبكر درِ خانه اش را بست و گفت: هركس بيعت خود را پس بگيرد، من بيعت او را فسخ مى كنم. على(ع) به او گفت: پيغمبر تو را مقدم داشت، چه كسى مى تواند تو را از اين مقام محروم سازد!؟

مأمون گفت: اين سخن نيز نادرست است؛ زيرا خودتان روايت مى كنيد كه على(ع) از بيعت با ابوبكر-

ص: 43

تا زمان رحلت حضرت فاطمه(س)- خوددارى كرد. (1) و آن بانو هم وصيت كرد كه شبانه، كارغسل و دفنش را انجام دهند تا آن ها در تشييع جنازه اش حضور پيدا نكنند. از طرف ديگر اگر به راستى، پيامبر، ابابكر را برگزيده بود، پس وى به چه ميزان و معيارى مى خواست استعفا داده و بيعت را فسخ كند؟ و نيز روى چه قانونى(در سقيفه) مى گفت: من يكى از اين دو نفر(ابوعبيده و عمر) را براى بيعت پيشنهاد مى كنم؟

[شايان ذكر است كه در روز سقيفه اگر اين روايت را مردم مى دانستند چرا هر كدام از صحابه سعى


1- الامامه و السياسه، ابن قتيبه دينورى، ج 1، ص 20

ص: 44

مى كردند كه خلافت به آن ها يا يكى از خاندانشان برسد؟ آيا با خبر نبودند؟!

چرا عمر اين قضيه را در سقيفه مطرح نكرد و تنها به جريان مصاحبت در غار اشاره كرد؟ و چرا افرادى چون سعد بن عباده، از بيعت با ابى بكر- در سقيفه- خوددارى و اعتراض شديد نمود و به شام رفته و در آنجا به دست عده اى از اجنّه تروريست! كشته شد. شگفت انگيزتر اينكه، اگر اين روايت پيشينه اى داشت و انتخاب ابوبكر به توصيه رسول الله(ص) بوده، چرا عمر، به روايت معتبرترين كتاب اهل سنت، يعنى صحيح بخارى مى گويد: «كانَتْ بَيعَه ابى بكر فَلْتَهً وَقَى اللهُ الْمُسْلِمينُ شَرّها فَمَن عادَ الى مِثْلِها فَاقْتُلُوهُ (1)

؛ بيعت با ابى بكر، امرى بدون تدبير بود كه خدا مسلمانان را از شرّ آن محفوظ داشت؛ پس هركس چنين كارى را تكرار كند، او را بكشيد» از اين هم عجيب تر، سخن خود ابوبكر است كه وقتى در برابر مشكلات، حضرت على(ع) به فريادش مى رسيد، صريحاً در بين مردم اعلام مى كرد:

«اقيلونى فَلَسْتُ بِخَيْرِكُمْ و عَلىٌّ فيكُم (2)؛ مرا رها كنيد كه من بهترين شما نيستم، با آن كه على ابن ابيطالب در بين شماست.»]


1- صحيح بخارى، ج 8، ص 26
2- احقاق الحق، ج 8، ص 240 و الامام على 7 فى آراء الخلفاء، ص 47 به نقل از ابوحامد غزالى و ابن روزبهان شيرازى، از متكلمان عامه و سبط ابن جوزى در تذكره الخواص.

ص: 45

مأمون پس از آن، به حاضرين اشاره كرد تا به بحث و مناظره خود ادامه دهند، در اين هنگام، دانشمند ديگرى گفت:

عمروعاص، روزى به پيامبر(ص) گفت: كداميك از زنان شما محبوترند؟ فرمود: عايشه؛ عرض كرد: از مردان چه كسى؟ فرمود: پدرش. (1) مأمون گفت: اين روايت هم باطل است؛ زيرا خودتان روايت كرده ايد: پيامبر اسلام در حالى كه مرغ بريانى در مقابل خود گذارده بود، فرمود: خدايا محبوب ترين بنده خود را برسان تا با هم اين غذا را بخوريم، در اين هنگام على(ع) وارد شد. به من


1- لسان الميزان، ابن حجر عسقلانى، ج 3، ص 216

ص: 46

بگوييد، كدام روايت صحيح است!؟

انگار مأمون عباسى، ازتعدد روايات در اين رابطه، آن هم از جانب اهل سنت، دچار نوعى تناقض شده است؛ زيرا ابن ابى الحديد هم از ابوجعفر اسكافى نقل مى كند: از عايشه درباره محبوبترين افراد نزد پيامبر(ص) پرسيدند، گفت:

محبوب ترين مردان، على(ع) و محبوب ترين زنان، فاطمه زهرا(س) است. (1) هم چنين از عايشه نقل شده است: به خدا سوگند؛ نزد پيامبر خدا، كسى را محبوب تر از على نديدم. (2) اين سخن ابوبكر نيز درباره محبوبيّت على(ع)، نزد رسول الله(ص) شنيدنى است كه از كتاب هاى اهل سنت روايت شده است: زمانى ابوبكر در جايى نشسته بود كه على بن ابى طالب از دور نمايان شد، وقتى ابوبكر او را ديد، گفت: هركس خوش دارد به كسى كه در مقام و منزلت، بزرگترين مردم و نزديكترين مردم به پيامبر و برترين مردم به نام و نشان و بزرگترين مردم دربى نيازى از مردم، كه از طريق رسول اكرم(ص) به دست آورده، بنگرد، به اين كسى كه از دور نمايان شده بنگرد. (3) راستى چگونه عايشه بر ساير همسران پيامبر


1- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 13، ص 253
2- الغدير، ج 3، ص 23 به نقل از مستدرك حاكم؛ خصائص نسائى و رياض النضره
3- مناقب خوارزمى، فصل 14، ص 98؛ نظم درر السمطين، ص 129

ص: 47

اكرم(ص) برترى دارد، وقتى كه عالم بزرگِ اهل سنت،(علامه مناوى) ابتدا حديث معروف پيامبر(ص) را نقل مى كند كه فرمود:

سرور زنان بهشت، چهار زن هستند: مريم، فاطمه(س)، خديجه(س) و آسيه همسر فرعون.

آن گاه به نقل از يكى از بزرگان خود مى نويسد: اين حديث صراحت دارد بر اين كه حضرت خديجه، برعايشه و ساير همسران پيامبر خدا(ص) برتر بوده است. (1) با شنيدن جواب مأمون به آن عالم، دانشمند


1- فيض القدير، ج 4، ص 163

ص: 48

ديگرى به كمك او آمده و گفت: على(ع) بر افضليت عمر و ابوبكر صحّه گذاشته و فرمود:

«ألا مَنْ فَضَّلَنى عَلى أبى بَكر وَ عُمَر بَعْدَ مَقامى هذا، فَعَلَيْهِ ما عَلى الْمُفْتَرى؛ هر كس مرا برابى بكر و عمر فضيلت دهد، او را حدّ افترا مى زنم.»

سكوتى مجلس را فرا گرفت و دانشمندان فكر كردند، مأمون قادر به جواب نيست؛ امّا مأمون اجازه نداد اين سكوت به درازا بكشد؛ چون بعد از تأملى گفت:

چگونه ممكن است كسى را كه مستحقّ حد نيست، تازيانه بزند؟ چرا كه در اين صورت، فرمان خدا را مخالفت كرده است(پس مطمئناً على(ع) هرگز چنين سخنى را نگفته است).

علاوه بر اين، ابوبكر، رهبر و پيشواى شما گفته است:

«وَلَّيْتُكُمْ وَ لَسْتُ بِخَيْرِكُمْ (1)؛ بر شما حاكم گشتم، در صورتى كه بهترين شماها نيستم.»

اين اقرار ابوبكر و آن كلام على(ع) كدام درست و كدامشان راستگوترند؟ در حالى كه اين دو حديث متناقض و بر خلاف يكديگرند.

از اين ها گذشته، ابوبكر در اين گفتار يا صادق است يا غير صادق، اگر راستگوست از كجا فهميده؟


1- كنز العمال، ج 5، ص 636 شماره 14118؛ المعيار و الموازنه، ص 39؛ تفسير قرطبى، ج 3، ص 262

ص: 49

اگر به وحى باشد كه وحى بعد از پيامبر قطع شد و اگر نظر شخصى اوست كه خيال و نظر، تحيّر و سرگردانى است و اگر غير صادق باشد، محال است چنين فردى، عهده دار رهبرى، پيشوايى و متصدّى احكام و حدود مسلمين گردد!

[بايد دانست، اين سخنان در حالى به حضرت امير(ع) نسبت داده مى شود كه خودشان بارها بر افضليت خويش تأكيد مى كنند. كافى است نگاهى به خطبه شقشقيه حضرت بيندازيم و به درد دل على(ع) گوش جان فرا دهيم:

«آگاه باشيد! به خدا سوگند؛ ابوبكر، جامه خلافت را برتن كرد، در حالى كه مى دانست جايگاه من نسبت به حكومت اسلامى، چون محور آسياب به

ص: 50

آسياب است كه دور آن حركت مى كند. اوآگاه بود كه سيل علوم، از دامن كوهسار من جارى است.

و شگفتا! ابوبكر كه درحيات خود از مردم مى خواست عذرش را بپذيرند، چگونه در هنگام مرگ، خلافت را به عقد ديگرى در آورد؟! هر دو از شتر خلافت، سخت دوشيدند و از حاصل آن بهره مند گرديدند. سرانجام اوّلى حكومت را به راهى در آورد و به دست كسى سپرد كه مجموعه اى از خشونت، سخت گيرى، اشتباه و پوزش طلبى بود.

سپس عمر، خلافت را در گروهى قرار داد كه پنداشت، من همسنگ آنان هستم! پناه بر خدا از اين شورا!»

و تأييد عمر بر افضليت و شايستگى حضرت امير(ع) كه به وسيله ابن ابى الحديد(دانشمند اهل سنت) نقل شده است نيز، نشان مى دهد كه روايت منسوب به ايشان نادرست است.

ابن عباس نقل مى كند، عمر به وى گفت: «اى ابن عباس، آگاه باش! به خدا سوگند! اين رفيق تو(اشاره به على(ع)) بعد از رسول خدا(ص) شايسته ترين فرد به امر امامت بوده است، جزآن كه، از دو جهت از وى ترس داشتيم.

يكى از پايين بودن سنّ على و ديگرى علاقه وى، به فرزندان و نسل عبدالمطلب (1)»]

در ادامه مناظره، شخص ديگرى به مأمون گفت: از پيغمبر اكرم(ص) نقل شد كه فرمود:


1- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 572

ص: 51

«ابُوبَكر وَ عُمَر سَيّدا كُهُولِ اهْلِ الْجَنَّه؛ ابوبكر و عمر، سرور پيران بهشت هستند.»

مأمون گفت: صدور اين روايت، غير ممكن است؛ زيرا در بهشت، پيرى وجود ندارد.

مگر اين روايت را نشنيده ايد كه پيامبر(ص)، در حضور پيرزنى، فرمود: پيرزن ها داخل بهشت نمى شوند، اشك هاى پيرزن جارى شد؛ رسول اكرم(ص) فرمود: خداوند در قرآن مى فرمايد:

إِنَّا أَنْشَأْناهُنَّ إِنْشاءً* فَجَعَلْناهُنَّ أَبْكاراً* عُرُباً أَتْراباً (1)؛ «ما بانوان را به صورت تازه اى درآوريم،


1- واقعه: 35- 37

ص: 52

آن ها را دوشيزه و شوهر دوست و دل فريب قرار دهيم.»

مأمون با تلاوت اين آيات به وى اطمينان داد كه در بهشت پيرى وجود ندارد و همه جوان مى گردند؛ بنابراين، اگر ابوبكر و عمر جزء اين دسته باشند، جوان مى گردند و خودتان روايت كرده ايد كه پيامبر خدا(ص) درباره حسن و حسين فرمود:

«انَّهما سيّدا شَبابِ اهْلِ الْجَنَّهِ مِنَ الاوّلين و الآخرين وَ أبُوهما خَيْرٌ مِنْهُما؛ آن دو نفر سيّد و سرور جوانان بهشت و پدرشان از آن ها بهتر است.»

[در حقيقت آن روايت، براى مقابله با اين خبر معروف نقل شده است و اساساً طبق خبر اهل سنت، پيرى در بهشت وجود ندارد و اگر آن دو، جوان شده وارد بهشت شوند، چگونه مى توانند با روايت دوّم كه آن هم از جانب خودشان نقل شده؛ يعنى سرورى امام حسن و امام حسين 8 سازگار باشد. بالاخره سرور كداميك از آنها هستند!]

دانشمند ديگرى گفت: بگذاريد من روايت ديگرى از رسول الله(ص) نقل كنم، ايشان فرمود:

«لَوْ لَمْ أُبْعَثْ لَبُعِثَ عُمَر؛ اگر من مبعوث نمى شدم، عمر، مبعوث به پيامبرى مى شد.»

مأمون در جواب او گفت: اين نيز صحيح نيست؛ زيرا خداوند مى فرمايد:

ص: 53

إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ؛ (1) «ما به سوى تو وحى نموديم، همانطور كه به نوح و ساير پيامبران پس از وى، وحى فرستاديم.»

و در آيه ديگرى مى فرمايد:

وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ (2)؛ «آن زمان كه از پيامبران، هم از تو و هم از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى، پيمان گرفتيم.»

(مأمون پس از قرائت اين دو آيه گفت): آيا ممكن


1- نساء: 163
2- احزاب: 7

ص: 54

است كسى كه از او پيمانى نگرفته اند، مبعوث شود و آن كه از او پيمان گرفته شد، برانگيخته نگردد؟!

[متأسفانه اين روايت عجيب، به صورت هاى ديگر نيز نقل شده است. از آن جمله اين كه آن حضرت فرمود:

«هرگاه مدتى از نزول جبرئيل مى گذشت و وى نازل نمى شد، فكر مى كردم بر عمر نازل شده و او را به پيامبرى مبعوث كرده است!»

به راستى چگونه ممكن است اين سخن از سوى پيامبر اكرم(ص) صادرشده باشد؟! زيرا معناى آن به معناى عدم اطمينان پيامبر(ص) به نبوّت خواهد بود. عالم اهل سنت، ابن ابى الحديد در نفى اين روايت مى نويسد:(چگونه ممكن است وحى بر غير رسول الله نازل شود) آن هم به كسى مانند عمر كه مدّتى طولانى مشرك بوده و با آن كه هنگام بعثت، ظاهراً 20 ساله و جوانى سالم بود، به آن حضرت ايمان نياورد و سرانجام در ششمين سال بعثت و در 26 سالگى ايمان آورد. (1) جالب اين است كه بعضى از همين افراد مى گويند، شيعيان معتقدند كه قرار بود على(ع) به پيامبرى مبعوث شود؛ ولى جبرئيل امين(نعوذ بالله) خيانت كرده و وحى را بر حضرت محمد(ص) نازل كرده است! در حالى كه هيچ كس از شيعيان و در هيچ كتابى چنين حرفى نزده اند!]

در ادامه مناظره، يكى ديگر از حاضران گفت:


1- ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 182

ص: 55

پيامبر(ص) در روز عرفه اى، نظر مباركش به عمر افتاد و پس از يك تبسم دلنشين فرمود:

«انَّ اللهَ تعالى باهى بِعِبادِهِ عامّه وَ بِعُمَر خاصّه (1)؛ خداوند به(عبادت) بندگان به طور عموم و به عمر به طور خاصى، فخر و مباهات مى كند.»

مأمون در پاسخ گفت: اين هم محال است؛ زيرا بنابراين بايد پيغمبر با سايرين يكسان باشد و تنها اين خصوصيّت و برترى، به عمر داده شده باشد. چنين چيزى محال است كه خداوند چنين مباهات خصوصى را ويژه عمر ساخته باشد و حتى به پيغمبرش در ضمن


1- كنز العمال، ج 5، ص 188؛ معجم الكبير، ج 11، ص 146

ص: 56

سايرين فخر نمايد!

در اينجا مأمون دو روايت ساختگى ديگر را به رُخ آنان كشيد و آنها را هم مردود دانست و گفت: البته اين روايت، خنده دارتر از آن روايت ديگر نيست كه مى گويند:

«دَخَلْتُ الْجَنَّهَ فَسَمِعْتُ خَفْقَ نَعْلَين فَاذاً بلال مَولى ابى بَكْر قَدْ سَبَقَنى الَى الْجَنَّه (1)؛ وقتى داخل بهشت شدم، ناگاه متوجه صداى كفشى شدم، ديدم بلال، غلام ابى بكر، زودتر از من به بهشت رفت.»

مأمون گفت: شيعه مى گويد على بهتر و افضل از ابى بكر است؛ ولى شما مى گوييد، غلامِ ابى بكر، بهتر از پيغمبر(ص) است؛ زيرا آن كس كه زودتر به بهشت برود، مطمئناً بهتر خواهد بود!

مأمون ادامه داد: اين خبرهم در نادرستى، مثل آن خبرى است كه مى گوييد:

«انَّ الشّيطان يَفرّ مِنْ حسّ(ظِلّ) عمر؛ شيطان از عمر مى ترسيد و از سايه اش فرار مى كرد.»

در صورتى كه به گفته شما، همان شيطان به زبان پيغمبر(ص) انداخت كه بگويد: انَّهُنَّ الْغَرانيقُ الْعُلى؛ آيا شيطان از عمر مى ترسيد، ولى به زبان پيامبر خدا(ص)- نعوذ بالله- كفر جارى مى ساخت!؟

[متأسفانه در كتاب هاى اهل سنت، مشابه اين


1- مسنداحمد، ج 5، ص 295؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 282

ص: 57

روايات زياد است كه ديگران را بالاتر از پيامبر اكرم(ص) جلوه مى دهد؛ مانند روايتى كه به شكل گسترده نقل گرديده كه پيامبر عزيز اسلام(ص) مى فرمايد: «وارد بهشت شدم و كاخى زيبا و خيره كننده از طلا ديدم. گفتم: اين قصر متعلّق به كيست؟ گفتند: مال يكى از جوانان قريش است. آرزو كردم اى كاش مال من باشد. گفتند: خير؛ مال تو نيست، بلكه متعلق به عمر بن خطاب است! خواستم وارد آن كاخ شوم، ولى

ص: 58

غيرت عمر به يادم آمد و منصرف شدم.» (1)]

دانشمند ديگرى خواست فضيلتى ديگر برشمارد، از اين رو با صدايى رسا گفت:

پيغمبر(در روز بدر) فرمود:

«لَوْ نَزَلَ الْعَذابُ ما نَجى الّا عُمَر بن خَطّاب (2)؛ اگر عذاب الهى فرود مى آمد، هيچ كس از ما، جز عمر نجات نمى يافت!»

مأمون گفت، اى مرد! اين كه مخالف قرآن است، چرا كه خدا مى فرمايد:

(ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ)؛ «تا وقتى كه تو در ميان امت باشى، خداوند آن ها را عذاب نخواهد نمود.»

پس اگر روايت شما را بپذيريم، بايد همان موقعيتى كه پيامبر(ص) داشت را به عمر بدهيم و او را هم قدر و هم اندازه پيامبر بدانيد!؟

[نا گفته نماند، بر اساس روايات آنها، كه عمر را تنها نجات يافته نزول عذاب الهى مى شمارد- نعوذبالله- خود پيغمبر اكرم(ص) هم بايد به هنگام عذاب، در زمره هلاك شوندگان قرار مى گرفت!

البته نمى توان از اين روايت آنها هم گذشت كه معتقدند، ابوبكر افضل از عمر بود و قطعاً كسى كه


1- مسند احمد، ج 3، ص 179 و 191؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 283
2- الدرالمنثور، ج 3، ص 203

ص: 59

افضل است استحقاق بيشترى براى نجات دارد، پس چطور حتّى ابوبكر هم هلاك مى شد و تنها جناب عمر نجات مى يافت!؟]

مناظره كه به اينجا رسيد، يكى ديگر از حاضران گفت:

پيامبر خدا(ص) گواهى داده كه عمر يكى از ده نفر صحابه اى است كه به بهشت مى روند! مأمون در پاسخ اين شخص گفت:

اگر اين حديث- آن گونه كه مى پنداريدصحيح باشد(طبق گفته خودتان) عُمر به حُذيفه نمى گفت: ترا به خدا سوگند مى دهم، آيا من از منافقين هستم؟ از آن گذشته، اگر عُمر، حذيفه را به راستگويى قبول و پيغمبر(ص) را تصديق نكرده، اين خلاف دين بوده و وى كافر مى گردد. واگر سخن پيامبر را تصديق كرده،

ص: 60

چرا از حذيفه مى پرسد!؟ پس اين دو روايت متناقض است و نمى شود هر دو را صحيح دانست.

[بايد دانست عشره مبشره، همان ده نفر صحابه اى هستند كه برادران اهل سنت معتقدند كه پيامبر اكرم(ص) به آنان وعده بهشت داده است و آنها عبارتند از: على(ع)، ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن مالك، سعيد ابن زيد بن عمرو بن نفيل، عبدالله بن مسعود يا سعدبن ابى وقاص.

بررسى ها نشان مى دهد، اين روايت در دوره معاويه در كوفه بيان شده و تا آن زمان كسى اين روايت را نشنيده است. در آن زمان توسط سعيد بن زيد كه خود را هم از عشره مبشره شمرده است، نقل شده است و كسى از اين صحابه نپرسيد چه سرّى در كارش بوده كه اين روايت را تا كنون مكتوم و مخفى نموده است! چگونه است كه در اين روايت هم على(ع) اهل بهشت مى شود و هم كسانى كه از بيعتش سرپيچى كرده اند؛ مانند سعدبن ابى وقاص و يا كسانى كه عليه خلافتش قيام مسلحانه كرده اند؛ مانند طلحه و زبير! از همه اينها گذشته، پيامبر اكرم(ص) درموارد گوناگونى، مؤمنين زيادى را به بهشت وعده فرموده اند؛ مانند اينكه بارها و بارها به على(ع) فرمودند: «تو و شيعيانت با من در بهشت خواهيد بود.»

و يا براساس روايات ديگر فرمود: «بهشت مشتاق چهار نفر است، على بن ابى طالب، عمّار، سلمان و

ص: 61

مقداد.» (1) اين در حالى است كه در روايت عشره مبشره، هيچ نامى از نيكانى كه پيرامون على(ع) بودند، به ميان نياورده و نام على(ع) نيز به خاطر آن همه افتخار و درخشندگى، غير قابل انكار بوده و همچنين، مى خواستند با آوردن نام على(ع) اين حديث را درست جلوه دهند! و چه جمع اضدادى در كنار هم ساخته اند! مگر كسى كه ستمگرانه با على(ع) بجنگد، جاى او در بهشت است؟ در حالى كه مى دانيم رسول الله(ص) فرمود: «من با كسى كه با او(يعنى على(ع)) بجنگد در جنگم.» اين زبير همان كسى


1- ر. ك: الغدير، ج 10، ص 121

ص: 62

است كه عمر درباره اش مى گويد: «اما تو اى زبير! بدخوى و آزمند هستى، درحال خشنودى مؤمن و در حال خشم كافر، روزى انسان و ديگر روز شيطان، شايد اگر حكومت به چنگت آيد، در روزگار تو و در ريگزار مكه، براى يك پيمانه جو، كتك كارى درگيرد، امّا اگر حكومت به عهده ات واگذار شود، كاش مى دانستم آن روز كه توشيطان مى شوى، چه كسى عهده دار مردم خواهد گشت و روزى كه به خشم آيى، چه كسى؟ هان! خداوند تا وقتى تو چنين صفتى دارى، حكومت اين امّت را به تو واگذار نخواهد نمود.» (1) همچنين طلحه، همان كسى كه در اثناى جنگ جمل و در پى سوگند اميرالمؤمنين كه آيا حديث ولايت را شنيدى يا خير؟ به بهانه فراموشى حديث غدير، خود را توجيه كرد و سرانجام با تيرى ازسوى مروان(به انتقام خون عثمان) به خاك هلاكت افتاد، درحالى كه از اطاعت امام، سرپيچى كرده بود به راستى آيا امام و كسى كه عليه او شوريده بود، هر دو با هم در بهشت اند!؟

مگر خود عمر نگفته است كه پيامبر(ص) به هنگام رحلت، از وى خشمگين بود و آن جريان اين است كه عمر وقتى زخم برداشت به طلحه گفت: حرفى با تو دارم. بزنم يا نه؟ گفت بگو، ولى مى دانم تو سخن خير نمى گويى! گفت: من تو را از آن روز كه انگشتت در جنگ احد آسيب ديد، مى شناسم و


1- ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 186

ص: 63

مى دانم كه چه در سردارى. و پيامبر خدا(ص) در حالى در گذشت كه از سخنى كه روز نزول آيه حجاب گفتى، از دستت خشمگين بود.

ابوعثمان جاحظ مى گويد: «روزى كه آيه حجاب نازل شد طلحه در جمعى گفت: حجاب امروزشان برايش چه فايده اى دارد، فردا مى ميرد و زنانش را به ازدواج خويش در مى آوريم.» (1) با اين همه چطور مى توان گفت، عشره مبشره، صاحب پرونده درخشان! و اهل بهشت باشند!]


1- تفسير قرطبى، ج 14، ص 228

ص: 64

مناظره همچنان ادامه داشت و علما هر يك به ترتيب اظهار فضل مى كردند كه در اين هنگام، دانشمند ديگرى لب به سخن گشود و گفت: پيامبر خدا(ص) فرمود:

«من در يك كفّه ترازو و امّت من در كفّه ديگر ترازو قرار گرفتند، كفّه من از آن ها سنگين تر بود، سپس ابوبكر به جاى من نشست، او نيز مثل من بود، بعد از او عمر قرار گرفت، او نيز به همين افتخار نائل شد، سپس ترازو برداشته شد.» (1) مأمون با لبخندى گفت: ابوبكر و عمر، يا از نظر جسم و هيكل سنگين تر بودند، اين كه مسلماً دروغ است و يا از نظر اعمالشان بر تمام امت سنگينى داشته اند. اين ها چگونه با نداشتن عمل، فضيلت مى يابند!

[به نظر مى رسد اين روايت در برابر حديث معروف: ضربه على(ع) در روز خندق، افضل از عبادت ثقلين است، وضع شده باشد. بالاخره برترى خلفاى اول و دوم بر على(ع) بايد به خاطر يكى از كارها باشد: قوت ايمان، سبقت در اسلام، سنگينى عبادت، سابقه خدمت به اسلام از راه جنگ و جهاد و رشادت و شجاعت و يا در اثر علم و دانش. چگونه چنين است در حالى كه عمر بارها گفته است: لَوْ لا عَلىٌ لَهَلَكَ عُمَر؛ اگر على(ع) نبود،


1- مجمع الزوايد، ج 5، ص 59؛ مسند احمد، ج 5، ص 259

ص: 65

هر آينه عمر هلاك مى شد. عثمان هم از گفتن اين جمله ابايى نداشت: «آورده اند كه در زمان عثمان، مردى به عنوان اعتراض به معاد و عذاب قبر، جمجمه كافرى را از قبر بيرون آورد و آن را نزد خليفه آورد و گفت: اگر كافر پس از مرگ در آتش مى سوزد، بايد اين جمجمه داغ باشد در حالى كه من به آن دست مى زنم و احساس حرارت نمى كنم! خليفه براى پاسخ در پى على(ع) فرستاد. امام(ع) با ايجاد صحنه اى، پاسخى شايسته و در خور توجه، به معترض داد و فرمود: آهن(آتش زنه) و سنگ آتش زايى بياورند و سپس آن دو را برهم زد تا جرقه اى از آن جستن كرد و روشن شد. آن گاه فرمود: به آهن و سنگ دست

ص: 66

مى زنيم و احساس حرارت نمى كنيم در حالى كه هر دو داراى حرارتى هستند كه در شرايط خاصى براى ما ملموس مى شود. چه مانعى دارد كه عذاب كافر در قبر نيز چنين باشد؟ خليفه از پاسخ امام(ع) خوشحال شد و گفت: لَوْ لا عَلىٌ لَهَلَكَ عُثمانٌ؛ اگر على(ع) نبود، عثمان هلاك مى شد. (1)]

به اينجا كه رسيدند، مأمون سكّان سخن را به دست گرفت و از آنان(علماى اهل سنت) اقرار گرفت كه اولًا: ميزان برترى در اسلام، عمل صالح و نيكوكارى بوده و ثانياً: زمان رسول الله(ص) خصوصيتى داشت كه اگر كسى در آن زمان با اين ميزان، بر ديگران برترى يافت، ديگر پس از رسول خدا(ص)، سايرين هر چه هم در نيكوكارى بكوشند، به بلندپايگى آن شخص نخواهند رسيد.

مأمون اضافه كرد: اينك به فضايل على(ع) كه از زبان پيشوايانتان نقل شده، بنگريد و آن را با تمام آنچه درباره آن ده نفر نقل شد، مقايسه كنيد، اگر به اندازه يك جزء از فضايل بسيار زياد على(ع) بود، حرف شما درست است و چنان چه، فضايل على(ع) بيشتر شد، پس از بزرگانتان پيروى كنيد و ديگر چنين سخنانى نگوييد.

آنان همگى سر به زير انداخته و عملًا(با سكوت) پاسخ وى را دادند. مأمون كه آن ها را سربه زير و


1- الغدير، ج 8، ص 214

ص: 67

ساكت ديد، پرسيد: چرا ساكت شديد، گفتند: ما تا آن جايى كه توانايى داشتيم، كوتاهى نكرديم و هر چه خواستيم پرسيديم. مأمون گفت: حال من از شما سئوال مى كنم، به من بگوييد، پس از بعثت خاتم الانبياء(ص) نيكوترين اعمال چه بود؟

همه گفتند: سبقت در ايمان و گرويدن به آن حضرت، بهترين عمل بود.

زيرا خداوند مى فرمايد:

السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ* أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ (1)؛ «وسبقت گيرندگان مقدّم اند، آنانند همان مقرّبان


1- واقعه: 10- 11

ص: 68

(خدا).»

مأمون گفت: آيا كسى زودتر از على(ع) ايمان آورد؟

يكى جواب داد: على(ع) زمانى ايمان آورد كه كودكى نابالغ بود و به ايمانش چيزى حكم نمى شود(حكمى نداشته) و ابوبكر در سنّ پيرى ايمان آورد و اين نوع ايمان مورد تأمّل بوده و بين اين دو فرق است.

مأمون گفت: اول بگو، كداميك زودتر ايمان آوردند تا بعداً درباره سنّ آن ها، سخن بگوييم.

گفت: طبق اين شرايط على(ع) قبل از ابى بكر و اوّل كسى است كه اسلام آورد.

[در اين باره، احمد بن حنبل از ائمه چهار گانه اهل سنّت، در كتاب معروف مسند نقل مى كند كه ابن عباس گفته: «من و ابوبكر و ابوعبيده بن جراح و جمعى ديگر از صحابه، خدمت پيغمبر(ص) بوديم كه آن حضرت، دست مبارك بركتف على بن ابى طالب زد و فرمود:

انْتَ اوّل الْمُسْلِمين اسلاماً وَ أَنْتَ اوّل المؤمنينَ ايماناً وَ أَنْتَ مِنّى بِمَنْزِلَه هارُونَ مِنْ مُوسى كَذِبَ يا علىّ مَنْ زَعَمَ أنَّهُ يُحِبّنى وَ يُبْغِضُكَ (1)؛ «تو از نظر اسلام و ايمان، اولين مسلمان و مؤمن هستى و تو براى من به منزله هارون نسبت به موساى پيامبر هستى، على جان! دروغ مى گويد، كسى كه فكر كند مرا دوست دارد ولى با تو


1- نظم درر السمطين، جلال الدين محمد زرندى حنفى، ص 103

ص: 69

دشمن است.»

و عدّه زيادى از علماى اهل سنت، از انس بن مالك نقل مى كنند كه گفت:

«استنبى ء النبى(ص) يوم الإثنين و اسلم على(ع) يوم الثلاثاء (1)؛ «پيامبر خدا(ص) در روز دوشنبه مبعوث شد و على(ع)، روز سه شنبه ايمان آورد.»

سخن رسول الله به دخترش فاطمه(س) نيز شنيدنى است، آن گاه كه فرمودند:

«أما تَرضينَ انّى زَوّجْتُكِ اوّل الْمُسْلِمين اسلاماً وَ اعْلَمُهُمْ عِلْماً (2)؛ آيا از آن خشنود نيستى كه من، تو را به


1- تاريخ بغداد، ج 1، ص 134؛ الاستيعاب، ج 3، ص 200؛ جامع الاصول فى احاديث الرسول، ابن اثير، ج 8، ص 641، ح 6484
2- الغدير، ج 3، ص 95

ص: 70

همسرى نخستين مسلمان و داناترين آن ها در آوردم؟»

اين جريان آنقدر بين صحابه معروف و مشهور است كه ابوذر غفارى، يار صادق نبى مكرم اسلام مى گويد: از آن حضرت شنيدم كه به على(ع) مى فرمود:

«تو اوّل كسى هستى كه به من ايمان آورده و اوّل كسى كه در قيامت با من مصافحه مى نمايى و تو صدّيق اكبر و فاروقى كه بين حق و باطل را جدايى مى اندازى و تويى يعسوب مؤمنين، هم چنان كه يعسوب كفار، مال من است.» (1) شخص امام على(ع) نيز اين امر را از فضايل خويش مى شمارد و در خطبه 131 نهج البلاغه مى فرمايد:

«اللّهُمَّ انّى اوّلُ مَنْ أَنابَ وَ سَمِعَ وَأَجابَ لَمْ يَسْبِقنى الّا رَسُولُ الله(ص) بِالصّلاه؛ خدايا! من نخستين كسى هستم كه به تو روى آورد و دعوت تو را شنيد و اجابت كرد، در نماز كسى از من، به جز رسول خدا(ص) پيشى و سبقت نگرفت.»]

مى گويند: از سؤال اولين مسلمان به بعد، اسحاق بن ابراهيم، عالم برجسته بغداد طرف خطاب مأمون بوده است. از اين رو مأمون به اسحاق گفت: آيا ايمان على(ع) به الهام خداوند بوده است يا به دعوت پيامبر اسلام(ص)؛ اگر بگوييد الهام بوده است، او را بر پيامبر اسلام(ص) ترجيح داده ايد؛ چون به آن حضرت الهام


1- مسند احمد، ج 4، ص 368، مناقب ابن مغازلى، ص 14، ح 18

ص: 71

نشد، بلكه جبرئيل بر او نازل شد و دين اسلام را به او آموخت.

اسحاق گفت: بله! پيامبر او را دعوت به پذيرش اسلام كرد.

مأمون گفت: اگر پيامبر او را دعوت كرده، يا از طرف خودش بوده يا به امر الهى بوده، اگر بگوييد ازجانب خودش بود، اين برخلاف گفتار الهى است كه مى فرمايد:(وَ ما أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ) (1) و آنجا كه مى فرمايد: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى* إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْىٌ يُوحى. (2)


1- ص: 8
2- نجم: 3

ص: 72

و از سر هوس سخن نمى گويد اين سخن به جز وحى اى كه وحى مى شود نيست.

پس اگر خداوند امر كرده كه على را دعوت به اسلام كند، در اين صورت خدا كه داناى تمام اسرار است، از ميان همه، على را به اين امتياز اختصاص داده است، چون او را به خوبى مى شناخت، علاوه بر اين آيا ممكن است خداوند بنده اى را به كارى كه توانايى ندارد، تكليف نمايد؟ اگر بگوييد ممكن است، كافر مى شويد و اگر بگوييد چنين تكليفى نمى كند، پس چطور ممكن است پيغمبر را مأمور به دعوت از على(ع) كند با آن كه(به پندار شما) ايمان على در كودكى پذيرفته نيست؟ علاوه بر اين، آيا پيامبر(ص) غير از على(ع) كودك ديگرى را هم دعوت به اسلام كرد؟ اگر بگوييد دعوت ننمود، پس اين امتياز مخصوص على(ع) مى شود كه از بين تمام فرزندان عرب، اين فضيلت را به تنهايى دارا است.

[در حقيقت مأمون با اين بيان، صحّت ايمان على(ع) و سبقت وى و افضليت حضرت را ثابت كرد. به راستى اگر ايمان على(ع) كامل نبوده واهل سنت با خرده گيرى به شيعيان، سنّ او را به هنگام ايمان 8، 10، 12، 13، 15 و 16 سال روايت مى كنند و تازه ايمان او را از روى تقليد و تلقين به حساب مى آورند؛ پس چگونه پيامبر اكرم(ص) اين ايمان را از فضايل و مناقب على(ع) مى شمارند! آيا اين تأييد رسول الله نمى رساند كه ايمان و اسلام

ص: 73

حضرت على(ع) از روى معرفت و آگاهى كامل بوده است؟ مگرنه اينكه ايمان على(ع) از روى دعوت رسول الله بوده، پس چگونه حضرت، على(ع) كه طفلى نابالغ بوده را به اسلام فراخوانده است؛ بنابراين رسول گرامى اسلام(ص) قطعاً على(ع) را لايق و آماده دعوت مى دانسته و لذا او را به اسلام دعوت نموده است.

جاى بسى تعجب است كه بعضى از اهل سنت، خواسته اند به پندار خود، ابوبكر را نخستين مسلمان قلمداد كنند؛ چنانچه ابن جوزى مى گويد: اوّل مسلمان ابوبكر است. (1) و ابن حجر عسقلانى ادعاى


1- كشف المشكل من حديث الصحيحين، ج 1، ص 11

ص: 74

اجماع مى كند و مى گويد: اجماع بر تقدم اسلام ابوبكر(درميان مردان) مى باشد. (1) ابن كثير و ابن عبدربه اندلسى نيز، قايل به تقدّم اسلام ابوبكر هستند. (2) بهتر است پاسخ اينها را از دانشمند معتزلى؛ يعنى ابن ابى الحديد بشنويم، وى مى گويد:

اما سخن در اسلام ابوبكر، ما را نمى رسد پيرامون اين موضوع، با وجود روايت زير كه در دسترس ماست، اظهار نظرى كنيم، اين روايت، صحيحه محمد بن سعد ابى وقاص است كه طبرى در تاريخش به اسناد از رجالى كه همگان صحيح و موثق هستند، نقل كرده كه ابن سعد مى گويد: به پدرم گفتم: آيا ابوبكر اولين مسلمان بود؟ پدرم گفت: نه؛ قبل از او بيش از پنجاه نفر اسلام آورده بودند، ولى اسلامش از ما بهتر بود. (3) اگر اين روايت درست بود، چرا ابوبكر در روز سقيفه، بدان استناد نكرد و به جاى آن، دست عمر و ابى عبيده بن جراح را گرفت و به مردم گفت: من يكى از اين دو مرد را براى شما پسنديدم، با هر كدامشان كه مى خواهيد بيعت كنيد!]

مأمون بعد از اثبات درستى و سبقت آن حضرت در ايمان، پرسيد: بعد از ايمان، افضل اعمال چيست؟ گفتند: جهاد در راه خدا.

مأمون گفت: مجاهده هيچ يك از آن ده نفر


1- فتح البارى، ج 7، ص 207
2- البدايه و النهايه، ج 3، ص 26؛ عقد الفريد، ج 3، ص 240
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 215

ص: 75

(عشره مبشّره) به پاى مجاهده و جانفشانى على(ع) در ميدان نبرد با دشمنان خدا مى رسد؟

(به عنوان نمونه) در جنگ بدر، شصت و چند نفر از كفّار كشته شدند كه 40 نفر از آنان را مسلمين(با مشاركت اميرالمؤمنين(ع)) و بقيه را آن حضرت به تنهايى به درك واصل كرد.

يك نفر از آن ميان گفت: اگر على(ع) چنين بود، ابوبكر با پيامبر(ص) در تخت روان بود و جنگ را تدبير مى نمود!

مأمون پرسيد: آيا ابوبكر به تنهايى جنگ را تدبير مى نمود؟ يا با پيامبر اكرم(ص) در تدبير جنگ،

ص: 76

شريك بود. يا آن كه حضرت رسول(ص) به تدبير و دستورات وى نيازمند بود؟

گفت: به خدا پناه مى برم! اگر هر يك از اين سه قسمت را بپذيرم!

مأمون گفت: پس صرف نشستن در تخت روان، چه فضيلتى براى او خواهد بود؟

اگر تنها گوشه گيرى از جنگ، فضيلت و افتخار باشد بايد هركس كه از جنگ كناره گرفت، برتر از مجاهدين باشد، حال آن كه خداوند مى فرمايد:

لا يَسْتَوِى الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِى الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدِينَ دَرَجَهً وَ كُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنى وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَى الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً (1)؛ «كسانى كه درخانه نشسته اند، غير از آنان كه به واسطه ضرر و عذرى چون كورى و ... تخلّف جسته اند با مجاهدان در راه خدا، مساوى نيستند. خداوند، مجاهدانِ با مال و جان را، به درجه اى معتبر از بازنشستگان از جنگ برترى داده است و همه را وعده اى نيكو داده؛ ولى پيكار كنندگان را برترى بسيارى برگوشه گيران از جنگ عنايت فرمود.»

[نقش امام على(ع) در پيروزى هاى جنگ هاى صدر اسلام بركسى پوشيده نيست. در جنگ بدر بيش از


1- نساء: 95

ص: 77

نيمى از كشته شدگان به ضرب شمشير على(ع) از پاى در آمدند، مرحوم شيخ مفيد(رحمه الله)، سى و شش تن از كشته شدگان مشركين در جنگ بدر را نام مى برد و مى نويسد:

راويان شيعه و سنّى به اتفاق نوشته اند كه اين عدّه را على بن ابى طالب(ع) شخصاً كشته است؛ اين غير از كسانى است كه در مورد قتل آنان اختلاف است و يا على(ع) دركشتن آنان با ديگران شركت داشته است. (1) در جنگ احد نيز، پرچمداران رشيدى از قبيله بنى عبدالدار، نعره كشان وارد ميدان شدند و همه آنها به دست افسر رشيد اسلام، على بن ابى


1- سيره پيشوايان، مهدى پيشوايى، ص 42

ص: 78

طالب، به جهنم واصل شدند و اين امر باعث تضعيف روحيه سربازان دشمن گرديد(على(ع) در روز شورا، روى اين موضوع تكيه كرده) و زمانى كه غفلت ياران رسول الله باعث شكست شد، تنها انگشت شمارى در ميدان باقى ماندند كه على(ع) از مهمترين آنان بود. ابن ابى الحديد به نقل از ابن اثير- از علماى اهل سنت- درباره اش مى نويسد: وجود پيامبر(ص) از هر طرف مورد هجوم دسته هايى از ارتش قريش قرار گرفت، هر دسته اى كه به آن حضرت حمله مى آورد، على(ع) به فرمان پيامبر، به آن ها حمله مى كرد و با كشتن برخى، موجبات پراكنده شدن آنان را فراهم مى كرد. اين جريان چند بار در احد تكرار شد. در برابر اين فداكارى، امين وحى الهى نازل گرديد و فداكارى على(ع) را نزد پيامبر ستود و گفت: اين نهايت فداكارى است كه اين افسر رشيد، از خود نشان مى دهد، رسول خدا(ص) امين وحى را تصديق كرد و گفت: من از على و او از من است. سپس ندايى در ميان آسمان، به طور مكرّر شنيده شد كه: لاسَيْفَ الّا ذُوالْفَقار، لا فَتى الّا عَلىّ، ولى گوينده ديده نمى شد، از پيامبر(ص) سؤال كردند، فرمود: گوينده اين سخن جبرئيل است. (1) در جنگ خيبر با اينكه درب قلعه يهود باز شد؛ اما يهوديان مقاومت سرسختى كرده كه حدود ده روز طول كشيد. اين وضعيت رسول خدا را ناراحت كرد و فرمود:


1- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 10، ص 182

ص: 79

چرا بعضى ها با شكست مفتضحانه، از ميدان جهاد فرار مى كنند و سپس نيروى اسلام را به وحشت و زبونى تشويق مى كنند. (1) آن گاه طبق رواياتى كه به اعتراف بعضى ازعلماى اهل سنت؛ مثل حاكم در مستدرك، بين شيعه و سنى به حد تواتر رسيده است، فرمودند:

«لأُعْطِيَنَّ الرَّايَهَ غَداً رَجُلًا يُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يُحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ يُفْتَح اللَّهُ عَلَى يَدَيْهِ(كَرَّارٌ) لَيْسَ بِفَرَّارٍ (2)؛


1- الخرائج و الجرائح، راوندى، ج 1، ص 159، شماره 249
2- صحيح بخارى، ج 5، ص 76؛ صحيح مسلم، ج 5، ص 195؛ سنن ابن ماجه، ج 5، ص 45؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 302؛ كنزالعمّال، ج 80، ص 463، شماره 30121

ص: 80

من فردا پرچم را به دست مردى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست داشته و خدا و رسول هم او را دوست دارند، خداوند به دست او پيروزى را نصيب ما گرداند و او هرگز فرار نمى كند.»

و اين فرد كسى جز مولا على(ع) نبود كه با كشتن مرحب خيبرى و برادرش حارث و حمله به سپاه دشمن، قلعه خيبر را فتح نمود. و اينها تنها گوشه اى از رشادت هاى حضرت امير(ع) است. بماند، ليله المبيت، جنگ خندق و امثال آن كه خارج از اين نوشتار است.]

در اينجاى مناظره، مأمون روش جديدى را به كار گرفت و روى سخن را متوجه «اسحاق بن حمّاد» كرد و گفت: سوره هل اتى را بخوان!

اسحاق مى گويد: سوره را خواندم، تا به اين آيه رسيدم كه مى فرمايد:

وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيرا تا آنجا كه مى فرمايد وَ كانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُوراً.

مأمون پرسيد: اين آيات در ستايش چه كسى نازل شده؟

اسحاق گفت: درباره على(ع).

پرسيد: آيا هرگز على(ع) به همين صورتى كه خداوند در اين سوره فرموده به كسى گفته است كه من بيچارگان را براى خدا دستگيرى مى كنم؟ تا

ص: 81

احتمال بدهيم كه خداوند، فقط سخنان حضرت را حكايت نموده باشد، آيا اينطور است؟

اسحاق جواب داد: نه، من چنين چيزى نشنيده ام.

مأمون گفت: خداوند از قلب و نيت على(ع) آگاه بوده و براى شناساندن آن حضرت، اين امر را در قرآن بيان داشته است. آيا درجايى از قرآن ديده اى كه اين گونه بهشت را توصيف كرده باشد؟

اسحاق گفت: نه اى امير، نديده ام.

مأمون گفت: اى اسحاق: اين فضيلت ديگرى براى على(ع) است كه در سوره اختصاصى او، به اين اندازه بهشت را توصيف نموده است.

در اينجا مأمون يكبار ديگر از اسحاق پرسيد: آيا تو

ص: 82

از آن كسانى هستى كه به بهشت رفتن آن ده نفر(عشره مبشّره) شهادت مى دهند؟

اسحاق گفت: آرى!

مأمون پرسيد: اگر كسى در صحيح و يا نا صحيح بودن آن حديث، شك كند، آيا به نظر تو كافر مى شود؟

اسحاق جواب داد: نه!

مأمون گفت: اگر كسى در اين آيه از قرآن، ترديد و شك كند، آيا به نظر تو كافر مى شود؟ گفت: بلى، كافر است!

مأمون گفت: آيا اين بر فضايل على(ع) نمى افزايد؟

اسحاق گفت: آرى؛ اين فضيلت بيشترى براى آن حضرت مى گردد.

مأمون در اين فراز به يكى از افتخارات خانواده كوچك، اما عرفانى حضرت على(ع) توجه داده و سپس مناظره را با اسحاق، دانشمند بلند آوازه بغداد، چنين ادامه داد:

اى اسحاق! آيا حديث مرغ بريان نزد تو صحيح است؟ گفت: آرى!

مأمون گفت: اى اسحاق! اينك عناد و دشمنى تو آشكار شد؛ زيرا يكى از اين چهار احتمال را بايد بپذيرى؛ الف: دعاى پيغمبر مستجاب و خداوند على(ع) را چون برتر از همه و محبوب تر از ديگران بوده، بلافاصله حاضر كرد. ب: دعاى پيغمبر(ص)

ص: 83

مردود شده باشد. ج: خداوند با اين كه كسانى برتر و محبوب تر از على(ع) را داشت، ولى با اين وصف على(ع) را در پى دعاى پيامبرش فرستاد!

د: خدا اساساً فاضل و مفضول، ما فوق و مادون را نمى شناخته، همين طور بى حساب على(ع) را فرستاد. اسحاق در مانده شد! مأمون ادامه داد: اگر احتمال اول را بپذيرى، اين همه پافشارى براى اثبات فضيلت ديگران براى چيست!؟ از احتمالات ديگر، هر كدام را كه جرأت مى كنى و از كفر نمى ترسى، انتخاب كن.

اين حديث در كتاب هاى مختلف اهل سنت،

ص: 84

مشهور است (1) با اين همه معروفيت، افرادى مثل ابن كثير مى گويند: خلاصه، اين حديث با همه طرق فراوانى كه دارد، در دل براى صحّت آن، جاى تأمل و ترديد است!

علامه امينى در جواب وى مى گويد: دلى كه هنوز در اين حديث تأمل داشته باشد، خدا بر آن مهر زده است و گرنه چرا بايد با وجود همه شرائط صحت، در آن تأمل و ترديد كرد؟ و گرنه، اين كه يك انسانى نزد پيامبرخدا(ص) از همه امّت محبوب تر باشد، چيز تازه اى نيست و كسى را نمى رسد كه بر محبوب پيغمبر(ص) هر كه باشد، ايرادى و اعتراضى بنمايد تا چه رسد كه آن كس، شخصيت بزرگوارى چون اميرالمؤمنين(ع) با همه سوابق و فضايل درخشانش باشد، شخصى كه نفسِ نفيس پيامبر و پسر عم و برادر او در ميان همه مردم بوده؛ آن شخصيت بزرگوارى كه نزديكى و مقام قرب و درجه امتيازش نزد پيامبر(ص) قابل انكار نيست. (2) امّا اصل جريان مرغ بريان، به نقل از حاكم نيشابورى به سندش از انس بن مالك چنين است: من خدمتگذارى رسول خدا(ص) را مى كردم، وقتى جوجه اى بريان براى حضرتش آوردند، پيامبر فرمود:


1- كنزالعمال، ج 13، ص 166؛ مسند ابى حنيفه، ص 234؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 300؛ معجم الاوسط، طبرانى، ج 2، ص 206؛ مسند ابى يعلى، ج 7، ص 105
2- الغدير، ج 3، ص 218

ص: 85

خداوندا! محبوب ترين آفريدگانت را- در نظر خودت- برسان كه با من از اين غذا بخورد!

من گفتم: خداوندا! او را مردى از انصار قرار بده. اندكى گذشت، على(ع) آمد، گفتم رسول خدا(ص) سرگرم كارى است. بار دوم آمد، بازگفتم، رسول خدا(ص) سرگرم كارى است. بارسوّم آمد، رسول خدا(ص) فرمود: در را بكشا! على داخل شد، پيامبر خدا به او فرمود: چه چيز تو را از آمدن نزد من بازداشت؟ گفت: اين سومين بار است كه آمدم، انس مرا باز مى گرداند، به بهانه اين كه شما سرگرم كارى هستيد. پيامبر(ص) به من فرمود: چرا چنين كارى كردى؟ گفتم: اى رسول خدا! دعاى شما را شنيدم، دوست داشتم آن

ص: 86

كس يكى از مردان قوم من باشد. فرمود:(تقصير تو نيست، زيرا) مردم، قوم خود را دوست دارند. جالب اين كه حاكم مى گويد: اين حديث بنا بر شرط بخارى و مسلم، حديث صحيحى است، ولى آنها نياوردند. (1) اسحاق كه جوابى نداشت و از اين همه اطلاعات و قوت استدلال مأمون، مات و مبهوت مانده بود، مى گويد: مدّتى سربه زير انداختم و بعد گفتم: ابوبكر يار غار پيامبر بود آنجا كه خداوند فرمود: ثانِىَ اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِى الْغارِ إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا (2)؛ «و او نفر دوم از دو تن بود آنگاه كه در غار(ثَور) بودند وقتى به همراه خود مى گفت: اندوه مدار كه خدا با ماست.» خداوند با اين آيه، افتخار و امتياز مصاحبت و همنشينى با پيامبر(ص) را به ابوبكر داد.

مأمون در جواب گفت: تعجّب مى كنم كه چقدر اطّلاع شما از لغت و قرآن سست و ضعيف است! مگر در قرآن نخوانده اى كه كافر را همنشين و مصاحب مؤمن قرار داده و فرمود:

قالَ لَهُ صاحِبُهُ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ أَ كَفَرْتَ بِالَّذِى خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَهٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلًا (3)؛ «رفيقش- در حالى كه با او گفت وگو مى كرد- به او گفت: آيا به آن كسى كه تو را از خاك، سپس از نطفه آفريد، آنگاه تو را(به صورت) مردى در آورد،


1- المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 130
2- توبه: 40
3- كهف: 37

ص: 87

كافر شدى؟»

اين كه ابوبكر همراه پيامبر(ص) بوده، چه فضيلتى را براى وى ثابت مى كند؟!

اما جمله انّ الله مَعَنا نيز، فضيلتى نمى باشد؛ زيرا خداوند با هر خوب و بد و هر صالح و ناصالحى هست؛ مگر اين آيه را نشنيدى كه مى فرمايد:

ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَهٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَهٍ إِلَّا هُوَ سادِسُهُمْ وَ لا أَدْنى مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ ما كانُوا (1)؛ «هرگاه سه نفر با هم نجوا كنند، خداوند، چهارمى آن هاست و براى هر چهار


1- مجادله: 7

ص: 88

نفرى، پنجمى و براى هر پنج نفرى، ششمى است، كمتر يا بيشتر باشند(فرقى نمى كند) خداوند از راز آن ها با خبر است، هر كجا باشند.»

اكنون اى اسحاق! از تو سؤالى دارم، بگو ببينم، آيا ترس ابابكر طاعت الهى بود يا معصيت؟ اگر بگويى اطاعت بوده، پس چرا پيامبر خدا(ص) او را نهى كرد با آن كه انسان حكيم، هرگز از طاعت الهى نهى نمى كند و اگر معصيت بود، پس براى ابوبكر فضيلتى نمى شود.

مأمون در ادامه، رو به اسحاق كرد و گفت: بگو بدانم: خداوند در اينجا كه مى فرمايد:(فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ)؛ بر چه كسى آرامش خود را نازل كرده است؟

اسحاق گفت: بر ابى بكر نازل كرد؛ چرا كه پيامبر خدا(ص) از آن بى نياز بود.

مأمون گفت: در اين آيه كه به مناسبت جنگ حنين نازل شد و خداوند فرمود:

وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضاقَتْ عَلَيْكُمُ الأَرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ* ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ (1)؛ «و در روز حنين، آن هنگام كه شمارِ زيادتان شما را به شگفت آورده بود، ولى به هيچ وجه از شما دفع(خطر) نكرد و زمين با همه فراخى بر شما


1- توبه: 25- 26

ص: 89

تنگ گرديد. سپس در حالى كه پشت(به دشمن) كرده بوديد، برگشتيد. آنگاه خداوند سكينه وآرامش خود را بر پيامبرش و بر مؤمنان نازل كرد.»

صراحت دارد كه سكون و آرامش الهى، بر پيامبر خدا(ص) نازل شد و دليل برآن است كه در آيه داستان غار هم، آرامش، فقط بر شخص آن حضرت نازل شد، نه بر ديگران.

بگو بدانم، آيا مى دانى در روز سخت حنين، چه كسانى فرار كردند وبازماندگان كه مستحقّ آرامش الهى شدند، كيانند؟

اسحاق: آرى، همه پا به فرار نهاده و پيامبر

ص: 90

عزيز(ص) را تنها گذاشتند، مگر هفت نفر از بنى هاشم كه على(ع) يك تنه شمشير مى زد و عباس، مهار استر پيامبر را گرفته بود و پنج نفر ديگر، آن حضرت را در ميان گرفته و پروانه وار به دور وجود مقدسش حلقه زدند تا آسيبى به آن حضرت نرسد و بالأخره خداوند پيروزى را عنايت كرد.

مأمون: پس در اين آيه منظور از مؤمنين، على(ع) و بقيه بنى هاشم كه حضور داشتند، هستند كه براساس اين آيه شريفه، آرامش الهى، آن ها را نيز فرا گرفت. حال بگو بدانم، كداميك از اين دو نفر فضيلت بيشترى دارند، كسى كه در جنگ حنين با جان دفاع مى كرد و سكون و آرامش الهى بر او و پيامبرش نازل شد، يا آن كسى كه در غار همراه پيامبر مكرم(ص) بود ولى شايستگى آن آرامش را نداشت؟!

[بايد دانست كه در مناظرات مختلفى كه اهل سنّت با دانشمندان شيعه داشته اند، همواره بر اين مصاحبت به عنوان بزرگترين دليل شايستگى ابوبكر براى خلافت تكيه مى نمايند و با آب و تاب فراوان، آن را به رخ شيعيان مى كشند. ابن حجر در فتح البارى مى گويد:

«مصاحبت ابوبكر با پيامبر(ص) در غار، بالاترين فضيلت از فضايل ابوبكر است كه به خاطر آن، مستحق خلافت گرديد.» و علامه امينى هم در پاسخش مى نويسد: «چطور با همين مصاحبت، مستحق خلافت گشته و سزاوارترين مردم به امر حكومت بر آنان گرديد، ولى على(ع) با آن همه

ص: 91

سابقه همراهى، به طورى كه چون سايه با او همراه بوده و قرآن او را نَفْس پيامبر خوانده و ولايتش را ولايت خدا و رسول قرار داده و دوستى اش را اجر رسالت شمرده و ... موجب استحقاق خلافت و اولويت به امور مردم نمى شود ...!] (1) مأمون بازهم اسحاق را به داورى فرا خواند و به او گفت:

آن سؤالم را بى پاسخ نهادى، بگو، بدانيم، كداميك افضل است؟ آن كه فقط در غار با حضرت بود، يا


1- الغدير، ج 10، ص 7

ص: 92

كسى كه در رختخواب پيامبر(ص) خوابيد و جان خود را كف دست گرفته و سپر بلاى رسول خدا نمود تا جريان هجرت، به طور كامل به وقوع بپيوندد؟

آيا كسى كه پس از قبول اين مأموريت(خوابيدن دربستر رسول الله(ص))، باز هم نگران جان پيغمبر(ص) بوده و مى پرسد: آيا اگر من بخوابم، شما سالم مى مانيد؟ فرمود: آرى. پس از آن بود كه با جان و دل پذيرفته و با خاطرى آسوده، در رختخواب آن حضرت خوابيد و ملافه و لحاف اختصاصى پيامبر خدا(ص) را به دور خود پيچيد، مشركين او را محاصره كردند و همه يقين داشتند كه پيامبر در آن مكان خوابيده و تصميم داشتند تا هر كدام يك شمشير بزنند، تا خونش بين قبائل پراكنده گردد تا بنى هاشم نتوانند كسى را به جاى او بكشند.

على(ع) كاملًا متوجّه بود و مى شنيد چه تدبيرى انديشيدند و چگونه مى خواهند او را از ميان بردارند.

اين موقعيت خطرناك، ولى حساس به هيچ وجه او را وادار نكرد كه التماس و زارى كند و ناراحت شود، چنان چه ابوبكر در غار ناراحت شد و خداوند از آشفتگى خاطرش حكايت كرد، با آن كه ابوبكر با پيامبر(ص) بود، ولى على(ع) تنها در رختخواب خوابيد، كوهى استوار و مردى ستبر بود. خداوند هم، با قدرت خويش او را از آسيب قريش محفوظ نگه داشت. صبحگاه سر برداشت، پرسيدند: محمد كجاست؟ گفت: از كجا بدانم. گفتند: تو ما را فريب

ص: 93

دادى! و پس از تمام شدن اين جريان، خدمت پيغمبر رسيد. على(ع) هميشه برتمام صحابه برترى داشت تا خدا او را به جوار رحمتش برد. آن مرد پسنديده، مورد مغفرت و عنايت پروردگار است. ابن ابى الحديد از ابوجعفر اسكافى نقل مى كند كه درباره ليله المبيت گفت:

اولًا: اين حديث، به حدّ تواتر رسيده و جز انسان مجنون و ... كسى آن را انكار نمى كند.

ثانياً: قول جاحظ را كه گفت: پيامبر(ص) به على(ع) اطمينان داد كه آسيبى به او نخواهد رسيد، ولى به ابوبكر چنين اطمينانى براى همراهى در غار

ص: 94

داده نشد، به شدت رد نموده است. (1) ثالثاً: خوابيدن على(ع) در رختخواب پيامبر(ص) از مصاحبت ابوبكر با پيامبر(ص) در غار، برتر است؛ زيرا:

الف: على(ع) انس ديرينه و مستحكم و الفتى شديد با پيامبر خدا(ص) داشت و وقتى از آن حضرت جدا شد، آن همنشينى(موقتاً) از بين رفت و ابوبكر همنشين آن حضرت شد. پس آنچه على(ع) از وحشت و درد فراق، لمس و تحمّل مى كرد، موجب ثواب بيشترى برايش مى شد، زيرا ثواب به اندازه مشقت است.

ب: ابوبكر تمايل به خروج از مكّه داشت وقبلًا هم به تنهايى از مكّه خارج شده بود و به ماندن تمايلى نداشت؛ وقتى با پيغمبر(ص) از مكّه خارج شد، مطابق ميل و هوا و خواسته اش بود، سپس براى او فضيلتى آنچنانى نيست تا بتواند با فضيلت تحمّل مشقّت على(ع) و سينه سپركردن در برابر شمشيرها و سنگ باران ها، برابرى كند. (2) مناظره كه به اينجا رسيد، مأمون به واقعه افتخارآميز غديرخم اشاره كرده و خطاب به اسحاق گفت: اى اسحاق! حديث ولايت؛ يعنى حديثى كه پيغمبر در واقعه غديرخم فرمود: «من كنت مولاه فعلىّ مولاه» را روايت نمى كنى؟


1- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 13، ص 262
2- همان، ج 13، ص 267

ص: 95

اسحاق گفت: چرا، روايت مى كنم.

مأمون گفت: حديث را برايم بازگوكن، اسحاق هم حديث را خواند.

مأمون گفت: ببين، در اين حديث، پيغمبر به گردن ابوبكر و عمر، براى على(ع) حقى را اثبات مى كند، كه آن دو نفر هرگز چنين حقّى را بر على نداشته اند(يعنى آيا بنابراين حديث، على(ع) بر ابوبكر و عمر، حق ولايت پيدا نمى كند؟).

اسحاق گفت: مردم مى گويند، اين سخن را به واسطه زيدبن حارثه فرمود:

(منظور اين است چون زيد غلام پيغمبر(ص) بود؛ پس على(ع) بعد از من، بر زيد ولايت و تسلط خواهد داشت!).

ص: 96

مأمون پرسيد: پيغمبر(ص) در چه وقت و دركجا اين سخن را فرمود؟

گفت: در حجه الوداع، بعد از مراجعت از مكّه و در غديرخم.

سؤال كرد: وقت كشته شدن زيد، چه زمانى بوده است؟

جواب داد: در جنگ موته.

پرسيد: مگر زيد قبل از غديرخم از دنيا نرفته بود؟ گفت: آرى!!

[مأمون كه مى دانست، اكنون كه تير اسحاق به سنگ خورده، ممكن است از راه ديگر پيش آمده و بگويد: مراد حضرت اين بوده كه هر كس من پسر عموى او هستم، على هم پسر عموى اوست يا هر كس من دوست او هستم، على هم دوست اوست لذا پيش دستى كرد و گفت:]

اى اسحاق! اگر تو يك پسر 15 ساله داشته باشى كه تازه رشد يافته، به مردم بگويد: اى مردم بدانيد پسر عموى من، پسر عموى پسرعموى من هم هست(يا بگويد دوست من، دوستِ دوستِ من هم هست) و براى قبولاندن آن دست و پاكند، آيا تو از عمل پسر 15 ساله خويش ناراحت نمى شوى!؟ گفت: بلى!

مأمون گفت: آيا مايل هستى كه پسر تازه رشد يافته تو، از كارى منزّه و دور باشد، ولى همان كار را به پيغمبر اسلام(ص) نسبت بدهى!؟

ص: 97

مأمون در اين هنگام، روبه جمعيت كرد و گفت: واى برشما! اختيار خود را به دست دانشمندان تان داده ايد و هر چه آن ها مى گويند(چشم و گوش بسته) اطلاعت مى كنيد؟ خداوند مى فرمايد:

اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ ... (1)؛ «اينان دانشمندان و راهبان خود و مسيح پسر مريم را به جاى خدا به الوهيّت گرفتند.»

به خدا سوگند، آن مردم نه نمازى براى دانشمندان خود خواندند و نه روزه اى برايشان گرفتند، بلكه آن ها هر چه دستور مى دادند، مردم(بدون آن كه دليل آن را


1- توبه: 31

ص: 98

بيابند و با چشم بسته و كوركورانه) اطاعت مى كردند.

اصولًا نياز امت به خليفه و امام، امرى عقلى و مقبول همگان است، مگر تاريخ نمى گويد كه ابوبكر بعد از خود، عمر را به جانشينى انتخاب كرد، پس چگونه رسول خدا امّت را بدون امام و راهبر مى گذارد. مگر نه اين كه عايشه به عبدالله بن عمر پيام مى دهد كه به پدرت سلام برسان و بگو: امّت محمد(ص) را بى سرپرست رها مكن، كسى را ميان آنان، جانشين خود ساز و مسلمانان را چون گله اى بى چوپان رها منما، مى ترسم آشوب برپا شود. (1) و عمر هم بعد از خود شوراى شش نفره را انتخاب مى كند تا مردم، بى امير نمانند. تنها مى ماند رسول الله، عقل كل و داناترين دانايان و اشرف مخلوقات كه تمهيدى به اندازه خليفه اول و دوم هم نينديشيدند! واقعاً جاى شگفتى است كه حديث غدير يا فراموش مى شود و يا توجيه مى گردد؛ گاهى مى گويند: منظور تعيين دوست رسول الله بوده!؛ گاهى مى گويند: براى ابهام زدايى، از نحوه تقسيم غنايم بوده! و حتى وقتى امين وحى نازل شد و از طرف حضرت حق فرمود:

يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ


1- الامامه و السياسه، ابن قتيبه دينورى، ج 1، ص 42

ص: 99

لا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكافِرِينَ (1)؛ «اى پيامبر ما! آنچه را كه از سوى پروردگارت برتو نازل شده، به مردم برسان و اگر اينكار را نكنى، رسالت او را انجام نداده اى! و خداوند تو را از خطرات دشمنان محفوظ مى دارد و خدا كافران(و افراد لجوج) را هدايت نمى كند.»

بعضى از افراد خواسته اند همين آيه را كه در كتاب هاى متعدد اهل سنت، در امر ولايت نازل شده است (2)؛ به علت اين كه بين آيات مربوط به اهل


1- مائده: 67
2- ر. ك: اسباب النزول، واحدى نيشابورى، ص 135؛ تفسير كبير، ج 3، ص 636؛ فصول المهمه، ص 27؛ شواهد التنزيل، ج 1، ص 257؛ الدرالمنثور، ج 2، ص 298

ص: 100

كتاب، چون يهود و نصارا آمده، مربوط به همين احكام اهل كتاب بدانند!

در حالى كه در اين آيه(وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ)

بر مى آيد كه مأمور به تبليغ امر مهمى شده اند كه درآن، بيم خطر جانى رسول الله مى رود و اين در حالى است كه در اواخر عمر حضرت، همه اهل كتاب، از قدرت و عظمت مسلمين درگوشه اى به كار خود مشغول بودند. بنابراين اين، آيه حكايت ديگرى دارد. علامه طباطبايى(رحمه الله) مى فرمايد: بى هيچ شك و ترديدى، اين آيه در بين آيات قبل و بعد خود، جداگانه و سياق آن با سياق آن ها، فرق دارد. (1) آيه شريفه كه نازل شد، اتفاقى افتاد كه نشان مى دهد، منظور آيه ولايت حضرت اميرالمؤمنين بوده است. بُريده اسلمى مى گويد پس از نزول وحى: پيامبر اكرم(ص) به مردم فرمودند كه با نام امير المؤمنين بر على(ع) سلام كنند. (2) بسيارى ازعلماى اهل تسنن مى گويند: ابوبكر و عمر، نخستين كسانى بودند كه به اميرالمؤمنين(ع) اين منصب الهى را تبريك گفتند. عمر در تبريكش گفت:

«بَخٍ بَخٍ، يَابْنَ ابى طالِب، اصْبَحْتَ مَوْلاىَ وَ مَوْلا كُلُّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَهٍ (3)؛ «تبريك، تبريك يا على! كه امروز تو


1- الميزان، ذيل آيه 67 مائده
2- تاريخ دمشق، ج 42، ص 303
3- المعيار و الموازنه، ابوجعفر اسكافى، ص 212- 213؛ شواهدالتنزيل، ج 1، ص 200

ص: 101

مولا و رهبر من وتمام مؤمنين و مؤمنات گرديدى.»

شخص مخالفى نزد رسول الله آمد و گفت: دستور دادى به يكتايى خدا، شهادت بدهيم، داديم، دستور دادى به رسالت شما، شهادت بدهيم، قبول كرديم و گواهى داديم، دستور فرمودى شبانه روز، پنج مرتبه نماز بخوانيم، خوانديم، دستور دادى زكات بدهيم، داديم، دستور دادى ماه رمضان، روزه بگيريم، گرفتيم، امر كردى به حج برويم، رفتيم؛ به اين همه كارها راضى نشدى، تا اين كه بازوهاى پسرعمويت را بالا بردى و او را بر ما برترى دادى و گفتى: هركس من مولاى اويم، على(ع) هم مولاى اوست. آيا اين كار را از

ص: 102

طرف خود انجام داده اى، يا به دستور خدا بود؟ رسول خدا(ص) فرمود: به خدايى كه جز او خدايى نيست، سوگند ياد مى كنم كه اين عمل را به دستور خدا انجام داده ام.

حارث(درحال خشم و غضب) به سوى شتر خود رفت و گفت:

بارخدايا! اگر محمد(ص) حرف حقّى مى زند، از آسمان، بر ما سنگ ببار و يا عذابى دردناك متوجه ما كن! اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَهً مِنَ السَّماءِ (1).

هنوز حارث به حيوان خود نرسيده بود كه سنگى بر مغز سرش خورد و از عقب او بيرون آمد و كشته شد. اينجا بود كه آيه شريفه زير نازل شد (2):

سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ* لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ. (3)

كسانى هم بودند كه بعدها اين جريان را كتمان كردند و آنان نيز به بلاهايى دچار شدند. ابن عساكر مى گويد: يكى از اين افراد، انس بن مالك بود. على(ع) به وى فرمود: چرا براى شهادت به آنچه از رسول خدا(ص) شنيده بودى، مانند صحابه ديگر، برنخاستى؟


1- انفال: 32
2- المراجعات، ترجمه زمانى، ص 315؛ الميزان، ذيل آيه 67 مائده
3- معارج: 1- 2

ص: 103

انس گفت: پير شده ام و فراموش كرده ام.

على(ع) فرمود: اگر دروغ مى گويى، خدا يك سفيدى در سرت به وجود آورد كه عمامه ات آن را نپوشاند. (1) از آنجا برنخاسته بود كه صورتش دراثر برص سفيد شد و ازآن پس، انس مى گفت: دعاى عبد صالح در من اثر كرد.

ابن ابى الحديد مى گويد: مردى در اواخر عمر انس ابن مالك، از وى درباره على(ع) پرسيد: وى گفت: بعد از واقعه «روز رحبه» تصميم گرفتم، فضايل على(ع) را كتمان نكنم، على(ع) سر سلسله متقين در


1- تاريخ دمشق، ج 42، ص 205

ص: 104

روز قيامت است، به خدا سوگند، اين را از پيامبر شما شنيدم. (1) در جنگ جمل، على(ع) طلحه را نزد خود فرا خواند، وقتى طلحه آمد به وى گفت:

تو را سوگند مى دهم! آيا از رسول خدا(ص) نشنيدى كه فرمود: «من كُنْتُ مَولاه فعلى مولاه» طلحه گفت: آرى، شنيدم. امام فرمود: پس چرا با من مى جنگى؟

گفت: جمله را فراموش كرده بودم. پس از آن، چون پاسخ قانع كننده اى نداشت با شرمندگى از محضر حضرت خارج شد. (2) وقتى پاى مقام و رياست به ميان مى آيد، آدمى خيلى چيزها را از ياد مى برد، همان نكته اى كه زهراى اطهر(س) در دفاع از حقّ امامت مى فرمايند:

«آيا جريان غديرخم را به فراموشى سپرده ايد؟!» (3) مأمون براى آخرين بار، به اسحاق گفت: آيا حديث منزلت را صحيح مى دانى؟

حديثى كه در آن پيامبر اكرم(ص) به على(ع) فرمود:

«انْتَ مِنِّى بِمَنْزِلَهِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِىَّ بَعْدِى؛ تو نسبت به من مانند هارون به موسى مى باشى، مگر آن كه بعد از من ديگر پيامبرى نخواهد بود.»


1- ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 74
2- مناقب خوارزمى، ص 182، ح 221
3- الغدير، ج 1، ص 196

ص: 105

اسحاق گفت: آرى!

مأمون ادامه داد: آيا هارون، برادر پدر و مادرى موسى نبود؟ گفت: آرى!

مأمون گفت: آيا على(ع) هم، نسبت به پيامبر خدا(ص) همين طور بود؟

اسحاق گفت: نه!

مأمون گفت: هارون پيامبر بود، على(ع) كه پيامبر نبود، پس اين دو مقام براى على نيست، ديگر چيزى جز خلافت و جانشينى باقى نمى ماند كه هارون جانشين موسى بود، پس على هم، جانشين پيغمبر اسلام(ص) است.

وى در ادامه گفت: اين سخن را پيامبر اكرم(ص)

ص: 106

زمانى فرمود كه منافقان گفته بودند:

على(ع) را در مدينه گذاشت، چون ميل نداشت او را با خود ببرد.

پيامبر اكرم(ص) براى ردّ گفتار آنان و تنزيه ساحت قدس اميرالمؤمنين(ع)، حديث منزلت را بيان فرمود، همان طورى كه خداوند از موسى حكايت مى كند كه به برادرش گفت: اخلفنى فِى قَوْمِى وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ (1)؛ «در ميان قوم من جانشينم باش. و(كار آنان را) اصلاح كن و راه فساد گران را پيروى مكن.»

اسحاق گفت: حضرت موسى، هارون را در زمان حيات، وقتى به دعوت پروردگار، به كوه طور مى رفت، جانشين خود نموده بود. پيامبر نيز وقتى به جنگ مى رفت(با اين سخن) على را جانشين خود- در مدينه- قرار داد(پس جانشينى اختصاص به زمان حيات آن حضرت داشت).

مأمون گفت: آيا موسى هنگام رفتن به ميقات، كسى را به همراه خود برد؟ جواب داد: آرى! مأمون گفت: مگر هارون را بر همگان، حتّى بر آنانكه با خود برده بود، خليفه قرار نداد؟

گفت: چرا، همين طور است.

مأمون گفت: پس على هم، مثل هارون به خلافت عمومى منصوب شده و جانشين پيغمبر بر تمام مردم


1- اعراف: 142

ص: 107

مى باشد، حتى نسبت به كسانى كه با پيامبر به جنگ رفته بودند.

دليل بر اين كه جانشين پيامبر در زمان حيات و هنگام غيبت و هم پس از رحلت آن حضرت مى باشد، اين كه پيامبر فرمود:

«عَلىٌّ مِنِّى بِمَنْزِلَهِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِىَّ بَعْدِى.»

و اين فرمايش صريح است در اين كه على(ع) جانشين بعد از من است، ولى پيامبر نمى تواند باشد، چون پيامبرى به من ختم شده است. همچنين از بيان حضرت برمى آيد كه على(ع) وزير پيامبر(ص) نيز

ص: 108

هست؛ زيرا موسى در مناجات خود فرمود:

وَ اجْعَلْ لِى وَزِيراً مِنْ أَهْلِى هارُونَ أَخِى* اشْدُدْ بِهِ أَزْرِى وَ أَشْرِكْهُ فِى أَمْرِى (1)؛ «از ميان بستگانم يك نفر را وزير من قرار بده، هارون برادرم را، به وسيله او نيرويم را زياد كن و او را شريك در مأموريت من بفرما.»

وقتى على(ع) نسبت به پيغمبر(ص) مانند هارون نسبت به موسى باشد، پس وزير پيغمبر(ص) خواهد بود، همان طور كه هارون، وزير موسى و جانشين او بوده است.

[اين حديث مورد اتفاق دانشمندان مسلمان است. عبدالله بن رقيم كنانى مى گويد: وارد مدينه شدم و با سعدبن ابى وقّاص ملاقات كردم. گفت: از كجا مى آيى؟ گفتم: از عراق؛ گفت: موقع خروج، على را چگونه يافته بودى(حالش چگونه بود؟).

گفتم: خوب بود. گفت: آيا از او درباره من چيزى نشنيدى؟ گفتم: نه؛ گفت: او مردى است كه همواره او را دوست دارم. از وقتى كه سه مطلب را از رسول خدا(ص) درباره اش شنيدم. اوّل: آنكه شنيدم كه آن حضرت به على(ع) مى فرمود: «أَنْتَ مِنِّى بِمَنْزِلَهِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِىَّ بَعْدِى.»

دوم: آن كه پيامبر اكرم(ص) دستور فرمود تا درهاى خانه هايى كه به مسجد باز مى شد، بسته شود، ولى درِ خانه على(ع) را باز گذاشت.


1- طه: 29- 30

ص: 109

يكى از عموهاى حضرت به وى عرض كرد: درب خانه مرا بستى، ولى درِ خانه اين جوان(يعنى على(ع)) را بازگذاشتى؟ فرمود: اين كار به دست من نبود، بلكه خدا اين را خواسته و به من فرمان داد، من هم اطاعت كردم.

سوّم: آن كه پيغمبر(ص) ابابكر را براى خواندن آيات برائت، به سوى مكّه فرستاد. وقتى عازم شد، پيامبر(ص) به على(ع) دستور داد از پى ابوبكر رهسپار شده و آيات را از وى گرفته و در مكّه بر مردم بخواند.

ابوبكر(برگشته و) به پيامبر عرض كرد: يا رسول الله! درباره من آيه اى نازل شده است؟

فرمود: خير؛ ولى(جبرئيل) بر من نازل شد و

ص: 110

فرموده كه آيه را كسى جز تو يا كسى كه از تو(و مانند تو) باشد، نبايد ابلاغ نمايد و على(ع) ازمن است (1)(لذا او را فرستادم).]

مناظره كه به اينجا رسيد؛ يحيى بن اكثم، روبه مأمون كرد وگفت:

يا اميرامؤمنين! حق را براى كسى كه خداوند برايش اراده خير نموده باشد، روشن ساختى و مطالبى را اثبات كردى كه كسى قادر به ردّ آن ها نيست.

و مأمون هم رو به دانشمندان عامّه حاضر در مجلس كرد و گفت:

واى برشما! آخر تا اين پايه، ستم روا مداريد و تا اين حد به خدا بهتان نزنيد و افترا مبنديد كه فردا در پيشگاه پروردگار، به عذاب دردناكى گرفتار خواهيد شد. و از اين نظر كه به رسول خدا(ص) دروغ بسته ايد، براى هميشه، در مكان آتش زايى مهمان خواهيد بود! حال چه مى گوييد؟

گفتند: همه ما، همان چيزى را مى گوييم كه اميرالمؤمنين(مأمون) مى گويند.

مأمون گفت: اگر رسول خدا(ص) نمى فرمودند كه سخن مردم را باور كنيد، من حرف شما را باور نمى كردم.

سپس روى از آن ها گردانيده و دست خود به سوى


1- شرح الاخبار، قاضى نعمان مغربى، تحقيقِ محمد حسين جلالى، ج 2، ص 178

ص: 111

آسمان دراز كرده و گفت: خدايا! من اينها را هدايت نمودم. من وظيفه اى را كه بر دوش داشتم، انجام دادم و هيچ جاى شكّ و ترديدى براى اينها باقى نگذاشتم و گوشه تاريكى نبود، مگر اين كه روشن كردم، بارالها! من با اثبات افضليت على(ع) و مقدّم داشتن او بر تمام امّت، خود را به تو نزديك ساختم.

و بدين صورت، مأمون جلسه مناظره را به پايان رسانيد هرچند كه:

يك دهان خواهم به پهناى فلك تا بگويد وصف آن رشك ملك

والسلام على من اتّبع الهدى

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109