فرقه ای برای تفرقه بررسی پیشینه فکری و سیاسی جریان وهابیت

مشخصات كتاب

سرشناسه : طبسی، نجم الدین، 1334 -

عنوان و نام پديدآور : فرقه ای برای تفرقه بررسی پیشینه فکری و سیاسی جریان وهابیت/ نجم الدین طبسی.

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1386.

مشخصات ظاهری : 120 ص.؛ 19×5/19 س م.

شابک : 65000 ریال 978-964-540-073-4:

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس.

موضوع : وهابیه.

رده بندی کنگره : BP207/6/ط2ف4 1386

رده بندی دیویی : 297/416

شماره کتابشناسی ملی : 1172187

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

مقدمه

الحمد لله ربّ العالمين والصلاة والسلام على محمّد وآله الطاهرين، سيما الإمام المهدى روحى فداه.

نوشته حاضر ضمن سلسله بحثهايى است كه در سال 1416 ق.(دوازده سال قبل) در حوزه «الرسول الأكرم» بيروت به زبان عربى تدريس مى شد وطلاب محترم حوزه را از خطر وهّابيت و افكار منحرف ابن تيميه و جريان سلفى گرى برحذر مى داشت. پيش از نقد عقايد آنان، به تاريخچه ابن تيميه و ابن وهاب ونقش آنان در ايجاد اختلاف و درگيرى بين امّت واحده اسلامى و از هم پاشيدن صفوف مسلمين پرداخته شده، تا همگان بدانندكه امروز چه كسانى به نام دين و مذهب، خنجر بر پيكره دين مى زنند و كارى را كه يهود(عليهم لعان الله) و استعمارگران نمى توانند به آن دست يابند، متأسفانه اين گروه و حزب، به آسانى آن را به دست آورده و نتايج آن را تقديم دشمنان اسلام مى كنند.

ص: 8

اين جزوه هر چند كوتاه و مختصر است، ولى مى تواند در فهم مقصود و رساندن پيام، نقش مؤثرى داشته باشد.

در پايان آرزومنديم خداوند عزّ وجل، اسلام و امت اسلامى را از شرّ بدخواهان و دسيسه منافقان حفظ گرداند.

ضمناً از جناب حجة الاسلام داداش زاده كه در ترجمه اين درس ها تلاش و كوشش فراوان داشته و از حجةالاسلام شيخ محمدباقر پورامينى- كه در ملاحظات و تذكرات ارزنده خويش به غنا و محتواى آن افزودهاند- كمال تشكر و تقدير را دارم.

قم- طبسى

4 مرداد 1386 برابر با 11 رجب 1428 ق.

ص: 9

ابن تيميه وكاشت بذر نفاق

شرح حال

احمدبن عبدالحليم حرانى دمشقى، معروف به ابن تيميه در سال 661 ق.(5 سال پس از سقوط خلافت بنى عباس توسط هولاكو در بغداد) در حرّان (1) كه كانون فرقه صابئه بود، ديده به جهان گشود. دوران كودكى و نوجوانى خود را در آن ديار سپرى كرد و به سبب هجوم قوم وحشى تاتار، مجبور شد به همراه خانواده خود، در سال 667 ق. از زادگاه خويش كوچ كرده، به دمشق بگريزد. آغازتحصيل او در علوم مذهبى، فقه حنبلى بود و نخستين استاد وى، پدرش بود.


1- حرّان از توابع شام است.

ص: 10

نخستين ناهمگونى

ساكنان حماة از ابن تيميه پرسيدند كه نظر بزرگانِ از صالحين در مورد آيات صفات، مثل:(الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى) (1) و نيز(اسْتَوى إِلَى السَّماءِ) (2) و همچنين فرموده رسول گرامى(ص):

«إنَّ قُلُوبَ بَنِي آدَمَ بَيْنَ إِصْبَعَيْنِ مِنْ أَصَابِعِ الرَّحْمَنِ»

و «

يَضَعُ الجَبّار قَدَمَهُ في النّار ...»

چيست؟ پاسخى كه به اين پرسش داد، تصريح بر جسم بودن خداوند عزّوجلّ داشت؛ انتشار پاسخ ابن تيميه در آن ناحيه غوغايى به راه انداخت و از آن پس(از سال 698 ق.) وى به واسطه دادن فتاوا و ارائه تفسيرهاى غلط از آيات قرآن، شهرت يافت.

ابن كثير مى گويد: گروهى از فقها بر ضدّ او برخاسته، از جلال الدين حنفى، قاضى وقت، محاكمه وى را خواستار شدند. قاضى ابن تيميه را احضار كرد؛ ولى وى از حضور در محكمه سر باز زد.

بعدها به دليل آن عقيده انحرافى كه در پاسخ اهل حماة از خود بروز داده بود،- در شهر-، به نام «حمويه» خوانده شد. (3)

وى همواره با اظهار نظر، برخلاف آراى مشهور و


1- طه: 5
2- بقره: 29، فصلت: 11
3- الباية والنهاية، ج 14، صص 4- 26

ص: 11

رايج بين مسلمانان، موجب تشويش اذهان و آشفتگى در عقايد و باورهاى مردم مى شد تا اين كه در سال 705 ق. بحثى ميان او و چند تن از قضات درگرفت كه در نهايت منجر به تبعيد وى به مصرگرديد ... سپس در سال 706 ق. امير سيف الدين سلار، نايب مصر، سه نفر از قضات فرقه شافعى، مالكى و حنبلى و نيز سه تن از فقها را كه نامشان باجى، جزرى و نموارى بود، احضار كرد تا در مورد ابن تيميه، تصميم گيرى نمايند. همگى رأى به آزادى او دادند تا شايد دست از عقايد خود بردارد؛ امّا طولى نكشيد كه در سال 707 ق. ابن عطاء بر ضدّ او مطالبى ابراز داشت و قاضى بدرالدين را وادار كرد تا حكم كند به اينكه سخنان ابن تيميه نهايت بى ادبى نسبت به ساحت پيامبر(ص) است؛ از اين رو به حبس او دستور داد و وى مدت يك سال(تا سال 708 ق.) در مصر بازداشت بود. سپس به اسكندريه تبعيد شد. ولى همچنان بر انحراف خود اصرار داشت و دست از فتاواى شگفت انگيز خود برنمى داشت. بدين سبب وى را در قلعه اى در دمشق زندانى كردند ... و وى را از نوشتن مطالب و مطالعه كتب منع نمودند و تمام كتاب هايى كه نزدش بود، برداشتند و هيچ گونه ابزار نوشتن در اختيار او قرار ندادند و سرانجام در سال 728 ق. درگذشت. (1)


1- المنهل الصافى، ص 340

ص: 12

شخصيت ابن تيميه

در مورد شخصيت ابن تيميه مى توان گفت:

1. او شخصيتى واقع بين نبود و به مسائلى كه مسلمانان در آن دوران سخت بدان توجه داشتند و براى آن ها حساس بود، اهميتى قائل نمى شد؛ زيرا در دورانى كه مسلمين بيش از هر چيز ديگر نياز شديد به وحدت داشتند، وى با افشاندن بذر فتنه و درگيرى، اوضاع مردم را هرازچند گاهى متشنّج مى كرد و بخش وسيعى از توان حكومت و قضات را- كه مى بايست صرف دفاع در برابر كفار شود- به خود مشغول مى كرد و با تشويش افكار و نشر عقايد باطل آن ها را هدر مى داد.

2. نظرات ابن تيميه برخلاف آراى مشهور بود كه بر آن اتفاق داشتند؛ بهطورى كه بسيارى از قضات و فقها با نظر وى از در مخاصمه درآمدند.

3. وى قائل به تجسيم و تشبيه و جهت داشتن خداوند عزّوجلّ بود.

4. او به استغاثه به رسول الله اعتقاد نداشت و حرمت زيارت قبور انبيا و صالحين را ترويج مى كرد.

منتقدان هم عصر ابن تيميه

در زمان حيات ابن تيميه و بعد از او، علماى بسيارى پرده از افكار انحرافى اش برداشتند و در اين ميان نقد علماى

ص: 13

معاصر او از اهميت بسيارى برخودار است.

1. صفى الدين الهندى الأرموى(م. 715 ق.)؛ او از بزرگان مذهب اشعرى بود و در مجلسى با ابن تيميه به مناظره پرداخت. روش صفى الدين هندى به گونه اى بود كه وقتى وارد بحث و بررسى يك مسأله علمى مى شد، با حوصله تمام، همه جوانب آن مسأله را مورد كاوش قرار مى داد. اما ابن تيميه برخلاف او با شتاب از مسأله اى به مسأله ديگر مى پرداخت و بدون اين كه آن را خوب تقرير كند، از آن مى گذشت؛ از اين رو صفى الدين هندى به او گفت: اى ابن تيميه تو را چگونه مى بينم! تو مانند گنجشكى هستى كه وقتى مى خواهم آن را به دام بيندازم از اين شاخه به آن شاخه مى پرد ...

بعد از مدتى ابن تيميه زندانى و بر ضدّ او روشنگرى ها و تبليغات وسيعى انجام گرفت. (1)

2. شهاب الدين حلبى(م. 733 ق.)؛ او كتابى در زمينه نفى جهت داشتن خداوند عزّوجلّ به رشته تحرير درآورد. اين كتاب در حقيقت ردّ عقيده ابن تيميه است. در مقدّمه آن كتاب مى نويسد:

امّا بعد، آنچه كه مرا بر آن داشت تا اين كتاب را بنويسم، مسأله اى است كه در اين مدت به وقوع


1- الطبقات الشافعية الكبرى، ج 9، ص 164

ص: 14

پيوست و آن اين است كه بعضى در صدد برآمده اند و مطالبى در اثبات جهت داشتن خداوند عزّوجلّ نوشته اند و هر كسى كه در اين زمينه مطالعه اى نداشته باشد و به وسائل معرفت، مسلّح نباشد و نيز مستبصر به نور حكمت نباشد، فريفته آن سخنان مى گردد. لذا بر آن شدم تا عقيده اهل سنّت و اهل جماعت را بيان كرده، فساد مطالب او(ابن تيميه) را روشن نمايم، در حالى كه او هر آن چه را كه خود ادّعا كرد، اولين كسى بود كه به نقض آن پرداخت و هر قاعده اى را كه مطرح نمود، خود دست به تخريب آن زد. (1)

3. قاضى القضاة كمال الدين الزملكانى(م. 733 ق.)؛ به گفته سبكى، وى پيشوا، علّامه و اهل مناظره بود (2) و در دو مسأله طلاق و زيارت به ردّ بر عقايد ابن تيميه پرداخته است.

4. حافظ شمس الدين ذهبى،(متوفاى 748 ق.)؛ وى در نامه بلند و پندآموزش به ابن تيميه چنين مى نويسد:

تا چه اندازه استخوان در چشم برادر مؤمن خود مى بينى در حالى كه فراموش كرده اى آن تنه درختى را كه در چشم خوددارى! تا چه مقدار به ستودن از خود مى پردازى؟ تا چه اندازه سخنان و بدبختى هايت، تو را به ورطه سيه روزى كشانده؟


1- الطبقات الشافعيه الكبرى، ج 9، ص 35
2- همان، ص 190

ص: 15

تا چه مقدار به مذمت علما مى پردازى و به دنبال عيوب مردم هستى؟ در حالى كه خودت آگاه به اين نهى پيامبر خدا(ص) هستى كه فرمود: مردگان خود را جز به خير ياد نكنيد. بله من مى دانم كه تو در مقام دفاع از خود برآمده، چنين توجيه مى كنى با كسانى بايد به نبرد برخاست كه بويى از اسلام نبرده اند و آشناى به آن چه كه رسول مكرّم بر آن مبعوث گرديده نيستند و اين جهاد است و از بسيارى از چيزهايى كه به واسطه عمل به آن، آدمى را به رستگارى مى رساند ... بى خبراند.

نيكو بودن اسلام شخص به اين است كه چيزهاى غير مهم را رها سازد. اى مرد، به خدا قسم، بر ماست كه تو را باز داريم؛ چرا كه تو بحث كننده اى چرب زبان هستى و هيچگاه آرام و قرار ندارى. از اين همه اشتباهات در دين بپرهيز كه رسول خدا(ص)، از طرح چنين مسائلى بيزار است. آن حضرت از كثرت سؤال نهى كردند و فرمود: همانا مخوف ترين چيزى كه بر امتم از آن بيمناك هستم، منافق چرب زبان در ميان امتم است.

سخن زياد در آن جايى كه مرتبط با حلال و حرام باشد و لغزش در آن نباشد، قساوت قلب مى آورد. پس چگونه خواهد بود سرانجامِ سخن زياد در مباحث فلسفى كه ارتباطى به حرام و حلال ندارد؟

اين سخنان فلاسفه دروغ هايى است كه قلب را مى ميراند. به خدا سوگند- با اين سخنان تو، دست مايه خنده براى ديگران شده ايم. تا كى

ص: 16

مى خواهى دقايق كفريات فلاسفه را بيرون آورى و به عقايد خود ضميمه كنى؟ ما با همين عقول خود به ردّ آن كفريات مى پردازيم. اى مرد، افكار آلوده و مسموم فلاسفه و نيز كتاب هاى آنها به تو رسيده است- كه چنان سخنان را بر زبان مى رانى- بدان كه غوطه ور شدن در افكار مسموم، باعث مى گردد تا جسم به آن خو گرفته، در نهان آن جا بگيرد. دريغا از يك مجلسِ قرآن كه تلاوتش به همراه تدبّر و خشيتش به همراه ياد خدا وند- عزوجل- و سكوتش به همراه تفكر باشد! افسوس از يك مجلسى كه در آن يادى از ابرار شود؛ چرا كه ياد انسان هاى صالح در مجالس، باعث مى شود كه رحمت خداوند بر اهل آن مجلس نازل گردد. اما در مجالسى كه تشكيل مى گردد، اگر نام صالحان برده شود، از آنها با لعن و نفرت ياد مى شود. امّا تو شمشير حجاج بن يوسف و زبان ابن حزم را دو برادر مى دانى كه با آن دو، دوستى مى ورزى. اى شكست خورده، هر كس از تو پيروى كند، خود را در معرض كفر و فروپاشى دينش قرار داده است؛ بويژه اگر اين افراد كه از تو تبعيت مى كنند انسان هايى با علم اندك باشند كه دين را براى ارضاى شهوت خود پذيرفته اند. گر چه اين اشخاص با سخنان تو، متأثر مى شوند و با دست و زبان خود از تو دفاع مى كنند، اماهمين اشخاص در باطن از دشمنان تو هستند.

آيا مگر نه اين است كه اكثر پيروان تو، انسان هايى

ص: 17

ناتوان، دست بسته و سبك عقل يا آدم هايى بى سوادند؟ اگر پيروان صالحى داشته باشى، آن ها هم انسان هايى خشك و بى فهم هستند. پس تو اگر سخن مرا تصديق نمى كنى، خودت درباره آنها جست جو كن و اعمال و افكارشان را با ترازوى عدل بسنج.

اى مسلمان، اسب شهوتت را براى مدح خود، پيش بياور كه تا چه اندازه نفس خود را تصديق مى كنى و با آن دوستى مى ورزى و خوبان را دشمن مى شمارى؟

چه اندازه با نفس خود دوستى مى ورزى و نيكان را خوار مى شمارى؟

تا چه اندازه نفس خود را بزرگ مى شمارى و عبادت كنندگان را كوچك مى نگرى! تا كى با نفس خود دوستانه برخورد مى كنى و كار زهّاد را زشت مى شمارى؟

تا كى مى خواهى كلامت را با كيفيتى ستايش كنى؟ به خدا قسم، باهمان كيفيت احاديث صحيحين را مدح نمى كنى. اى كاش احاديث صحيحين از دست تو سالم مى ماند! چرا كه هر وقت اراده نمودى، احاديث صحيحين را با برچسب تضعيف و موهوم يا با تأويل و انكار، تغيير داده اى. آيا وقت آن نرسيده كه از سخنان و افكارت دست بردارى؟

آيا وقت آن نرسيده كه توبه و انابه به درگاه حق بنمايى؟

ص: 18

آيا به سن 70 نرسيده اى كه كوچيدن از اين دنيا براى تو نزديك است؟

به خدا قسم من مرگ را به تو يادآورى نمى نمايم. بلكه تو از كسى كه مرگ را به يادت مى اندازد، نفرت مى ورزى. بنابراين، گمان نمى كنم گفتار مرا قبول كنى و به نصيحت من گوش فرا دهى. بلكه در تو همّت بزرگى مى بينم كه براى نقد سخنان من، چندين جلد كتاب بنويسى. و همين امر مانع از آن مى شود كه سخنان خود را به پايان برسانم. نصرت تو به اين است كه هر آن چه تو مى گويى، من آن را قبول كنم و يا ساكت بشوم.

امّا در هر صورت، حال تو نزد من معلوم است و من دلسوزانه و از روى محبّت به نصيحت تو پرداختم. وقتى حال تو نزد من اين گونه است، پس نزد دشمنانت چگونه خواهد بود؟ در حالى كه در ميان دشمنان تو انسان هايى صالح و عاقل و اهل فضل مشاهده مى كنم، همچنان كه در ميان دوستان تو، انسان هايى فاسق، دروغگو، جاهل، حيوان صفت و ... مى بينم. اگر تو در روز روشن مرا ناسزا گويى، باز من از تو رضايت دارم؛ امّا از تو ميخواهم كه درباره گفتارم در خفا فكر كنى و از آن بهرهمند شوى.

خداوند رحمت كند كسى را كه عيوب مرا به من ميگويد .... (1)


1- تكلمة الصيف الصقيل كوثرى، ص 190؛ سير اعلام النبلاء، ج 1، ص 38

ص: 19

5- يافعى؛ او در كتاب مرآةالجنان در ترجمه ابن تيميه گويد: ... ابن تيميه مسائل عجيب و غريبى بيان نمود كه اين نوع از مسائل با مذهب اهل سنّت مباينت دارد. از زشت ترين مطالبى كه وى عنوان نمود، نهى از زيارت قبر نبى مكرّم اسلام است. (1)

6. ابوبكر حصنى دمشقى(م. 829 ق)؛ او مى گويد: پس بدان همانا من در سخنان اين شخص خبيث كه در قلبش مرض هست، گمراهى را مشاهده نمودم كه اين گمراهى در اثر تبعيت از متشابهات قرآن و سنّت حاصل گرديده و هدفش جز فتنه انگيزى چيز ديگرى نيست و در اين امر، بعضى از عوام الناس از او پيروى كرده اند. همين زمينه اى است تا خداوند عزّوجلّ آنها را به هلاكت رساند. لذا من در كلمات وى با چيزهايى مواجه شدم كه ياراى تكلم را از من گرفت و ديگر انگشتانم توان ثبت كلماتى در ردّ وى را ندارد، چرا كه هر آن چه از كذب بوده به ربّ العالمين نسبت داده و گفتار خود را به صورتى فريبنده با آيات قرآنى تطبيق داده است و همچنين به بدگويى از انسان هاى صالح و خلفاى راشدين و تابعين آنها پرداخته كه من از ذكر آن خوددارى مى كنم و فقط سخنان ائمه پارسا را در اين زمينه يادآور مى شوم ... (2).


1- براى اطلاع بيشتر ر. ك. به: مرآة الجنان، ج 4، ص 277
2- دفع شبهه من شبّه وتمرّد، ص 216

ص: 20

7. شهاب الدين ابن حجر الهيتمى(م. 974 ق.)؛ او در شرح حال ابن تيميه گويد: ابن تيميه بنده اى است كه خداوند او را خوار و گمراه و كور و كر ساخته است. و به همين مطلب پيشوايان گذشته- كه به فساد حالاتش پرده برداشته اند و كذب سخنانش را آشكار ساختند- تصريح نمودند.

وى در ادامه گويد: ابن تيميه از متأخرين حنابله است كه مشروعيت اين طايفه را زير سؤال برده است. او آن قدر در استدلال هاى خود حرف هاى گزافى زده كه گوش ها از شنيدن آن ابا داشته، سرشت آدمى از آن نفرت مى ورزند. اما من مى گويم: او كيست تا به نظرات او توجه نمود و يا در چيزى از امور دينى به گفتار او تكيه كرد؟ مگر او همان كسى نيست كه از سوى يكى از پيشوايان گذشته- كه به بررسى سخنان فاسد او پرداخته و دلايل او را به نقد كشيده و زشتى هاى اوهام او را ظاهر ساخته- مورد مذمت قرار گرفته است. اين شخص كه عز بن جماعه نام دارد در مورد ابن تيميه مى گويد: او بنده اى است كه خداوند عزّوجلّ او را ذليل و گمراه ساخته، لباس خوارى بر تن او پوشانيده است. و چنان بر مسند تهمت و كذب بر ديگران تكيه زد كه جز خفّت و بى آبرويى و حرمان نتيجه ديگرى براى او نداشت. (1)


1- فرقان القرآن، ص 132

ص: 21

8. حافظ ابوالفضل غمارى: عده اى به سخنان ابن تيميه استدلال كرده، و او را شيخ الاسلام مى خوانند، در حالى كه او جزو نواصب بوده، دشمن حضرت على(كرّم الله وجهه) مى باشد.

همو حضرت فاطمه را متهم به نفاق كرده است. و معتقد به تشبيه- و بدعت هاى ديگر است و خداوند عزّوجلّ نيز او را به سزاى كار خويش رسانيد و بدعت گذاران بعد از او، متأسفانه دست پروردگان او مى باشند. (1)

9. ابن بطوطه جهانگرد معروف، در كتاب سفرنامه خود مى نويسد: «

وَكَانَ فِي عَقلِهِ شَي ء»؛ ى

عنى ابن تيميه اختلالات ذهنى و مشكل عقلى داشته ... روزى در جلسه درس او شركت كردم، شنيدم كه مى گفت: همانگونه كه من از منبر پايين مى آيم خداوند نيز از آسمان به زمين مى آيد. (2)

10. ملاعلى قارى حنفى(م. 1016 ق.)؛ او در شرح شفاء گويد: ابن تيميه حنبلى دچار افراط گرديده به طورى كه سفر براى زيارت پيامبر خدا را حرام نموده است. همچنان كه بعضى ديگر افراط كرده، زيارت را به


1- الصبح السافر: 54
2- الرحله، ص 95؛ من اعلام المجددين، ص 47

ص: 22

ضرورت دين جزو قربات مى دانند و منكران را كافر مى شمارند. وى در ادامه مى گويد: اينكه زيارت پيامبر قرب به خداوند عزّوجلّ مى آورد، از ضروريات دين است. و انكار كننده آن محكوم به كفر است. شايد همين دومى به صحت نزديك تر باشد. چون تحريم آنچهكه علما بر استحبابش اجماع نموده اند، از مصاديق كفر است؛ چرا كه تحريم يك امر مستحب بالاتر از تحريم يك امر مباحى است كه در اين مسأله بر اباحه آن اتفاق نظر صورت گرفته است. (1)

11- النبهانى(م. 1350 ق.)؛ او در كتاب شواهد الحق مى گويد: افزون بر محكوم شدن ابن تيميه از سوى علماى اهل سنّت، آن هم به خاطر خطرهاى فاحش و فتاواى شاذّ در مسائل دينى كه به موجب آن با اجماع مسلمين مخصوصاً امورى كه مربوط به پيامبر(ص) بود، به مخالفت برخاست، اين سخن به اثبات رسيده كه علماى مذاهب چهارگانه همگى بر ردّ بدعت هاى ابن تيميه اتفاق نظر دارند كه بعضى از اين علما به صحت آن چه كه او نقل مى كند، ترديد نشان داده اند؛ همچنان كه بعضى ديگر از علما در عقل وى تشكيك نموده اند.

12. گفتار ابن تيميه در منع زيارت قبر نبى گرامى(ص)


1- درةالجحال فى اسماء الرجال امر، ج 1، ص 30

ص: 23

از زشت ترين مسائلى است كه از وى نقل شده است. (1)

ابن قيم و ابن تيميه

تنها كسى كه به ترويج افكار و اوهام او پرداخت، شاگردش ابن قيم جوزى است كه اشاره اى مختصر در مورد افكار و اقوال او بيان مى گردد:

وى محمدبن ابى بكر زرعى حنبلى(م. 751 ق.)، معروف به ابن قيم (2) و از شاگردان ابن تيميه است كه از افكار شاذ استادش؛ چه در زمان حيات و چه بعد از فوت او، تقليد كوركورانه مى كرد. او گر چه مناظراتى شبيه به استدلال دارد، ليكن استدلال هاى او، در واقع از آن دست ترديدهايى بود كه اظهار مى داشت و به عبارت ديگر، او تكرار كننده همان سخنان جنجالى و منتشر كننده اقوال شاذّ استاد خويش بود. او در اين شبه استدلال هاى خود، به دنبال تلطيف سخنان بى پرده و خشن ابن تيميه بوده تا با ظاهرى دلنشين، كسانى را كه افكار ضعيفى داشتند، بفريبد.

بهطور خلاصه، او عمرش را فناى سخنان بيهوده ابن تيميه كرد وگفتار غير واقعى وغير منطقى استاد خويش را، حيله گرانه، امرى دينى و واقعى ارائه نمود.

به اين نظريات توجه كنيد:


1- ارشاد السارى، ج 2، ص 329
2- الوافى بالوفيات، ج 2، ص 270

ص: 24

1. ذهبى مى گويد:

ابن قيم در علم حديث و نيز در بعضى از رجال حديث، بسى رنج برد و به تحصيل علم فقه هم پرداخت ... مدتى هم به خاطر اين كه بار سفر بستن براى زيارت قبر ابراهيم خليل(ع) را ناروا شمرد، محبوس گرديد. (1)

2. ابن حجر در كتاب الدرر الكامنه مينويسد:

او چنان حبّ ابن تيميه را در سينه داشت كه چشم بسته، تمام سخنانش را پذيرفت و حتّى به تأييد آن پرداخت. از نمونه تأييدهاى وى، تهذيب كتب استادش و نشر افكار او بود ... ابن قيم به همراه استاد خود دستگير شد و خوار و خفيف گرديد و با شلّاق، هر دو را كتك زدند و سپس بر روى شتر، در شهر گردانيدند. وقتى ابن تيميه درگذشت، بارها به سبب فتاواى ابن تيميه مورد امتحان قرار گرفت. لذا همواره از طرف علماى عصرش نكوهش ميشد و آسيب ميديد. همچنان كه علما هم از دست او بدون آسيب نمى ماندند. (2)

3. ابن كثير مى گويد: وى در صدد برآمد تا در مسأله طلاق فتوا دهد، در همين جريان، ماجراهايى ميان او و سبكى و ديگران رُخ داد كه نقل آن وقايع موجب تفصيل مى شود.

از ويژگى هاى ابن قيم اين بود كه وى علاقه زيادى


1- الدرر الكامنه، ج 3، ص 400؛ معجم المؤمنين، ج 9، ص 106
2- الكنى و الألقاب، ص 393

ص: 25

به جمع آورى كتب گوناگون داشت. او آن قدر كتاب جمع آورى كرد كه وقتى از دنيا رفت، فرزندانش تا مدت هاى مديد، مشغول فروش كتاب هاى پدر بودند. اين غير از آن كتبى است كه ورثه براى خود كنار گذاشته بودند. گفتنى است، بيشتر اين كتابها، از سخنان استاد محبوبش بود. (1)

نمونه اى از انحرافات

ادعاهاى ابن تيميه و شاگردش ابن قيم، در آثار آنان فراوان است؛ به نمونه هاى ذيل توجه كنيد:

الف: شرك دانستن هر طلب و درخواست

مراد آيات قرآن در نهى از خواندن غير خداوند، چيست؟

وهابيت، با پيروى ازابن تيميه، براى تأييد گفتار خود، به آياتى تمسّك مى كنند؛ بدون آنكه در مفاد و مصداق آيات تفكر اندكى كرده باشند؛ از اين رو، خواندن انسان هاى صالح و طلب يارى از آنان را شرك تلقّى مى كنند و دليلشان اين است كه خداوند در قرآن مجيد، خواندن بت ها توسط مشركين را، شرك ناميده است.

نمونه هايى از آيات مورد تمسّك وهابيت به قرار


1- البداية و النهايه، ج 14، ص 2

ص: 26

ذيل است:

1. وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً) (1)

؛ همانا مساجد از آن خداوند است. پس با خدا ديگرى را مخوانيد.

2. لَهُ دَعْوَة الْحَقِّ وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْ ء (2)؛ دعوت حق از آن اوست و كسانى را كه مشركان غير از خدا مى خوانند، هرگز به دعوت آن ها پاسخ نمى گويند.

3. إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ عِبادٌ أَمْثالُكُمْ (3)

؛ همانا آنان را كه به جاى خدا مى خوانيد، بندگانى مانند خود شما هستند.

4. وَالَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِهِ مَا يَمْلِكُونَ مِن قِطْمِير (4)

؛ كسانى را كه جز او(خدا) است مى خوانيد، حتى مالك پوست نازك هسته خرما هم نيستند.

5. قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُم مِن دُونِهِ فَلَا يَمْلِكُون كَشْفَ الضُّرِّ عَنكُمْ وَلَا تَحْوِيلًا (5)

بگو، كسانى را كه به جاى او(معبود خود) مى پنداريد، بخوانيد، آنها نه مى توانند از شما دفع زيان كنند و نه آنكه(بلايى را از


1- جن: 18
2- رعد: 14
3- اعراف: 194
4- فاطر: 13
5- اسراء: 56

ص: 27

شما) بگردانند.

6. أُولئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلى رَبِّهِمُ الْوَسِيلَة (1)

؛ كسانى را كه ايشان مى خوانند، خودشان وسيله اى براى تقرّب به پروردگار مى جويند.

7.(وَ لا تَدْعُ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكَ وَ لا يَضُرُّكَ) (2)؛ و جز خدا، چيزى را مخواه كه نه سودى به تو مى رساند و نه زيانى.

8. وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ مَنْ لا يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلى يَوْمِ الْقِيامَة (3)

؛ چه كسى گمراهتر از كسى است كه معبودى غير از خدا را مى خواند كه تا قيامت هم به او پاسخ نمى گويد.

وهابيان، با كمال وقاحت، اينگونه آيات را بر مسلمانانى تطبيق مى دهند كه اعتقادشان در مورد انبيا و صالحان، چيزى جز اين نيست كه آنان بندگان مقرّب خدا هستند و دعاهايشان مستجاب مى شود و به حاجت انسانِ نيازمند، به اذن خداوند پاسخ مى دهند.

در پاسخ آنها بايد گفت:

اوّلًا: مصاديق اين آيات مشركان هستند، به خاطر اعتقاد به ربوبيت بتها و اينكه آنها بدون اذن خداوند


1- اسرا: 57
2- يونس: 106
3- احقاف: 5

ص: 28

سبحان مى توانند بهطورمستقل مشكلى را برطرف كنند و يا تغييرى در آن ايجاد نمايند و يا به يارى كسى بشتابند!

حال اين عقيده كجا و عقيده مسلمين كجا؟ مسلمان موحّدى انبيا و انسان هاى صالح را بندگان برجسته خداوند مى داند و نيز معتقد است كه آنها از دستور خداوند تعالى سرپيچى نمى كنند و هر آنچه كه خداى سبحان فرمان دهد انجام مى دهند.

ثانياً: مراد از دعا در اين آيات، فقط دعا به معناى ندا نيست، بلكه نوع خاصى از دعا است كه به معناى عبادت است. شاهد اين مطلب آن است كه خداوند بين دعا به معناى ندا و دعا به معناى عبادت، در يك آيه جمع نموده است:(وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُوني أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذينَ يَسْتَكْبرُونَ عَنْ عِبادَتي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرينَ) (1)؛ پروردگار شما گفته است: مرا بخوانيد تا دعاى شما را اجابت كنم. كسانى كه از عبادت من تكبر مى ورزند به زودى با ذلت، وارد دوزخ مى شوند.

و نيز امام زين العابدين(ع) مى فرمايد:

«فَسَمَّيْتَ دُعَاءَكَ عِبَادَة، وَ تَرْكَهُ اسْتِكْبَاراً، وَ تَوَعَّدْتَ عَلَى تَرْكِهِ دُخُولَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ (2)

؛ پس نيايش و دعا را عبادت و ترك آن را كبر و خودخواهى ناميدى و بر ترك دعا به


1- غافر: 60
2- نور الثقلين، ج 4، ص 527، صحيفه سجاديه، دعاى وداع ماه رمضان.

ص: 29

دخول دوزخ با ذلت و خوارى تهديد فرمودى».

و نيز در روايت آمده است:

«الدُّعَاء مُخُّ الْعِبَادَة» (1).

مراد از دعا در اين جا، قسمتى از دعا است؛ دعايى كه مقرون به الوهيت مدعو به نحوى از اتحاد باشد.

ثالثاً: منظور از نهى در اين آيات، اين است كه شما مدعو را به اندازه رتبه خداوند بالا نبريد؛ به عبارت ديگر، هدف از نفى دعوت و خواندن غير خدا، دعوت هاى ملازم با عبادت و پرستش است كه از اعتقاد به الوهيت سرچشمه مى گيرد. شاهد اين مطلب، كلام خداوند عزّوجلّ است كه فرمود:(

وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً

) (2)

؛ و همانا مساجد از آنِ خداست، پس هيچكس را با خدا نخوانيد.

لذا اساس عبادت مشركان ناشى از همين امر بود. خداوند سبحان در اين زمينه مى فرمايد:(

وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً

) (3)؛ يعنى آنها براى خدا همتايانى قرار دادند تا مردم را از راه او منحرف و گمراه سازند.(

إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ

) (4)؛ چون شما را با پروردگار عالميان برابر مى شمرديم.


1- سفينة البحار، ج 3، ص 48
2- جن: 18
3- ابراهيم: 30
4- شعراء: 98.

ص: 30

ب: مرز بندى بين شيعه و سنى

ابن تيميه معتقد است براى ايجاد تفرقه ميان مسلمانان و مرزبندى بين شيعه و سنى، سزاوار است كه از مستحبات وسنتهاى ثابت پيامبر اكرم(ص) دست برداشته و آن را كنار بزنيم.

او مى افزايد: اگر امرى مستحبى جزو شعار شيعه شود و به آن عمل كنند، مناسب است- پيروان ابن تيميه- به آن مستحب عمل نكنند؛ زيرا به عقيده وى مصلحت تفرقه اندازى و مرز بندى براى تشخيص و شناخت شيعه از سنى و تمييز از همديگر، از مصلحت عمل به مستحبات و سنت ثابت شده در شرع اسلام، برتر و اولى است!

آنجا كه مى گويد:

«ومن هنا ذهب من الفقهاء، إلى ترك بعض المستحبات إذا صارت شعاراً لهم- أى الشيعة- فإنّه وإن لم يكن الترك واجباً لذلك، ولكن فى إظهار ذلك مشابهة لهم، فلا يتميز السنى من الرافضى، ومصلحة التميز عنهم لأجل هجرانهم ومخالفتهم أعظم من مصلحة هذا المستحب». (1)

آيا عمل كردن شيعه و پايبندى آنان به سنتها و مستحبات شرعى، نقطه ضعف وضدارزش شمرده مى شود!؟


1- منهاج السنه، ج 2، ص 143

ص: 31

آيا همين اقرار ابن تيميه، دليل بر ارزشى بودن راه و روش شيعه نيست؟!

آيا پيروى مذهبى- كه ابن تيميه با آنان مخالف و دشمن است- از يك حكم مستحبى، سبب مى شود كه به آن حكم عمل نشود و بايد آن را كنار زد؟

حال خود قضاوت كنيد كه پيرو سنت پيامبر كيست؟ آنكه به سنت پايبند است- تا جايى كه آن را شعار خود قرار داده، يا آنكه سنت را كنار مى گذارد تا شبيه عاملان به سنت نشود؟!

ج: نفى استغاثه به پيامبر(ص)

ابن تيميه، استغاثه به پيامبر خدا(ص) يا هر نبى و انسان صالحى را شرك دانسته و حكم اعدام براى استغاثه كنندگان صادر كرده و ايشان را مهدور الدم مى شمارد.

او مى گويد:

«من يأتى إلى قبر نبى أو صالح ويسأله حاجته ويستنجده مثل أن يسأله أن يزيل مرضه أو يقضى دينه، أو نحو ذلك ممّا لا يقدر عليه إلّا الله، فهذا شرك صريح يجب أن يستتاب صاحبه، فإن تاب وإلّا قتل.» (1)

گويا ايشان از صدر اسلام تا به امروز، از سيره مسلمانان نسبت به استغاثه به قبر شريف پيامبر(ص) و اوليا


1- زيارة القبور والاستنجاد بالمقبور، ص 156

ص: 32

و افراد مورد توجه طوايف مسلمين اطلاع ندارد و يا اينكه اطلاع دارد، ولى تفكر و نظريات او خارج از سيره مسلمين بوده و نظرى است شاذّ.

گويا او موارد ذيل را نديده و از آنها آگاهى ندارد:

- استغاثه يكى از مسلمانان- با راهنمايى عثمان بن حنيف صحابى-، به قبر پيامبر خدا(ص) براى رفع گرفتارى (1).

- استغاثه مردم مدينه به قبر پيامبر(ص) به امر و اشاره عايشه براى نزول باران (2).

- استغاثه يكى از صحابه به قبر پيامبر(ص) در زمان خليفه دوم (3).

- استغاثه ابو على خلال حنبلى به قبر امام كاظم(ع) (4).

- استغاثه شافعى(محمد بن ادريس) به قبر ابوحنيفه (5).

- استغاثه اهل سمرقند به قبر بخارى (6).

گويا ابن تيميه حتى فتاواى بزرگان اهل سنت،

همانند قيروانى مالكى(م. 737 ق.) (7) را نديده و از آن


1- مسند احمد، ج 4، ص 138؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 569؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 441
2- سنن دارمى، ج 1، ص 56؛ سبل الهدى والرشاد، ج 12، ص 347
3- فتح البارى، ج 2، ص 577؛ وفاء الوفا، ج 4، ص 1372
4- تاريخ بغداد، ج 1، ص 120
5- خلاصة الكلام، ص 252
6- طبقات الشافعية الكبرى، ج 2، ص 234
7- المدخل فى رسالة زيارة القبور، ج 1، ص 257؛ نيز ر. ك. به: الغدير، ج 5، ص 111

ص: 33

آگاهى ندارد و يا همه را مشرك و واجب القتل و مهدور الدم مى شمارد!

گويا پيروان اين حزب و گروه نيز از فتاواى بزرگان اهل سنت در جواز استغاثه به پيامبر(ص) همانند قسطلانى (1) و شيخ سلامه عزامى (2) و ده ها نفر ديگر از آنان بى اطلاع بوده، يا حكم اعدام آنها را نيز صادر كرده اند!

براى توضيح و آگاهى بيشتر از انحراف ابن تيميه و تضاد فكر و انديشه او با مسلمانان، مى توانيد به كتاب «روافد الإيمان إلى عقائد الإسلام» (3) و يا ترجمه آن «رويكرد عقلانى بر باورهاى وهابيت» رجوع كنيد.


1- فرقان القرآن، ص 133؛ ر. ك. به: الغدير، ج 5، ص 155
2- المواهب اللدنيه، ج 3، ص 417
3- روافد الايمان الى عقايد الاسلام، صص 64- 91

ص: 34

محمدبن عبدالوهّاب و فتنة وهّابيت

شرح حال

افكار و پندارهاى ابن تيميه با مرگ او و شاگردش ابن قيم، به بوته فراموشى سپرده شده بود، تا اينكه اين آرا توسط فردى به نام محمدبن عبدالوهاب از زاويه انزوا و گمنامى درآمد.

محمدبن عبدالوهاب در سال 1111 يا 1115 ق. در شهر عُيينه، از توابع نجد ديده به جهان گشود. وى بيش از 90 سال عمر كرد و در سال 1207 ق. درگذشت. ابتداى رشد و نموّش، در زادگاهش عيينه بود. در همانجا بود كه فقه حنبلى را از علماى حنابله آموخت؛ سپس براى تكميل معلومات، رهسپار مدينه منوّره شد و در آن شهر به تحصيل فقه و حديث پرداخت.

ص: 35

احمد امين مصرى مى گويد: «وى سفرى به مدينه كرد، سپس به مدت چهار سال در بصره، پنج سال در بغداد، يك سال در كردستان و دو سال در همدان اقامت گزيد. اندك زمانى نيز رحل اقامت در اصفهان و قم افكند. پس از آن پرده از روى عقايد انحرافى خود برداشت و مردم را به آن دعوت نمود» (1).

امام على(ع) مى فرمايند: «كسى چيزى را از ديگران مخفى نميكند مگر اينكه آن امر پنهان در اثر اشتباهى، بر زبان آن شخص ظاهر مى شود و چهره اش آن را نمايان مى كند». لذا علما دريافته بودند كه ابن عبدالوهاب خود به گمراهى رفته و اگر به تبليغ بپردازد، گروهى را به گمراهى مى كشاند. نخستين كسانى كه به گمراهى او پى برده و مردم را از وى بر حذر داشتند و به شدت با عقايدش به مخالفت برخاستند، پدرش عبدالوهاب و برادرش شيخ سليمان بن عبدالوهاب بودند و حتى برادرش شيخ سليمان كتابى در ردّ بدعت هاى محمدبن عبدالوهاب نوشت.

در سال 1139 ق. پدرش عبد الوهّاب، از عيينه به حريمله كوچ كرد و باقى مانده عمر خود را در همان شهر سپرى كرد تا اينكه در سال 1143 ق. از دنيا رفت.


1- زعماء الاصلاح فى العصر الحديث، ص 10

ص: 36

عبدالوهاب از فرزندش محمّد رضايت نداشت و هميشه او را از عقايدش نهى مى كرد.

دعوت به فتنه

ميرزا ابوطالب اصفهانى- كه از معاصران ابن عبدالوهّاب است، در مورد وى مى گويد: محمدبن عبدالوهّاب علاقه فراوانى به مطالعه اخبار كسانى داشت كه مدّعى نبوت بودند؛ مانند مسيلمه كذّاب و سجاح و اسود عنسى و طليحه اسدى و .... (1)

محمد بن عبدالوهّاب، تا زمانى كه پدرش در قيد حيات بود، كمتر سخن مى گفت. ولى پس از درگذشت پدر، پرده از روى عقايد خويش برداشت. تبليغات محمدبن عبدالوهّاب در شهر حريمله، افكار عمومى را متشنّج ساخت؛ بهگونه اى كه بعضى از مردم آن شهر، كمر به قتل او بستند. از اين رو، وى از آن ديار گريخت و به زادگاهش عيينه پناهنده شد. در عيينه با حاكم وقت، عثمان بن مَعْمَر تماس گرفت و دعوت جديد خود را با او


1- سير اعلام النبلاء، ج 1، ص 317. طليحه يكى از صحابه بود. وى در سال 9 هجرى اسلام آورد و سپس مرتد شد و به طائفه آل جفنه(در شام) ملحق گرديد و دوباره در زمان عمر به اسلام بازگشت و به حج آمد. عمر به او گفت: تو را دوست ندارم چون تو دو نفر از نيروهاى اطلاعات- عملياتى به نام عكاشه بن محصن و ثابت بن اقرم را به قتل رساندى- سرانجام او در جنگ نهاوند كشته شد.

ص: 37

در ميان نهاد و ميان او و حاكم، پيمانى برقرار گرديد و قرار شد كه حاكم از او پشتيبانى كند.

پيمان منعقد شده به اين صورت بود كه عثمان بن مَعمر، محمد بن عبدالوهّاب را در آشكار نمودن دعوت و انتشار عقايدش آزاد بگذارد و در مقابل، محمد بن عبدالوهّاب به هر ترتيبى كه ممكن است، وى را بر نواحى نجد مسلّط كند؛ چرا كه در آن زمان نجد به شش امارت تقسيم مى شد كه يكى از آن ها، امارت عيينه بود. براى استحكام اين روابط، عثمان بن مَعمر خواهرش را به تزويج محمد بن عبدالوهاب درآورد. بدين ترتيب ابن عبدالوهاب براى دنيا، دين را تسخير نمود و حاكم نيز بر منطقه نجد مسلّط گرديد.

امّا اين پيمان چندان طول نكشيد؛ چرا كه به دستور ابن عبدالوهاب، قبر زيدبن خطاب (1) تخريب شد و شهر به تشنج و التهاب كشيده شد. خبر دعوت محمد بن عبدالوهّاب و اعمالى كه او صورت داده بود، به سليمان الحميدى، امير احساء و قطيف رسيد. وى نامه اى براى عثمان بن مَعمر نوشت و دستور داد ابن عبدالوهاب را به قتل برساند.


1- زيد بن خطاب، برادر عمر بن خطاب و از او بزرگتر بود و قبل از او اسلام آورد. ظاهراً در تمامى جنگ هاى پيامبر 6 شركت كرده است. وى در سال 12 هجرى، در جنگ يمامه به همراه 600 نفر از اصحاب پيامبر 6 كشته شد؛ سير اعلام النبلاء، ج 1، ص 298

ص: 38

صاحب كتاب تاريخ نجد، عبدالله فيلبى مى نويسد:

«قرار بر اين شد كه عثمان بن مَعمر از ميهمانش(محمد بن عبدالوهّاب) خلاصى جويد، لذا از وى خواست هر مكانى را كه خود دوست دارد انتخاب كرده، به همان جا رود. نتيجه اش اين شد كه وى درعيه را براى رحل اقامت مناسب ديد. عثمان بن معمر شخصى به نام فريد را به همراه محمد بن عبدالوهّاب روانه ساخت و او را موظف كرد تا در بين راه وى را از پاى درآورد. ليكن فريد، سُستى به خرج داد و ابن عبدالوهاب را ترور نكرد، بلكه بدون اينكه هيچ آزارى به او برساند، به عُيينه بازگشت.»

علاوه بر آن، صاحب كشف الارتياب، به نقل از سيد محمود شكرى مى نويسد: ابن عبدالوهاب در سال 1160 ق. به سوى درعيه حركت كرد و درعيه همان بلادى است كه مسيلمه كذّاب در آن مى زيست.

هم پيمانى با ابن سعود

محمد بن عبدالوهّاب در سال 1160 ق. وارد درعيه شد. امير آن شهر، محمد بن سعود بود. او دعوت خود را با حاكم درعيه در ميان نهاد و هر دو پيمان بستند كه رشته دعوت از آنِ محمدبن عبدالوهاب و زمام حكومت در دست محمدبن سعود باشد؛ از اين رو، همان پيشنهاديكه

ص: 39

به عثمان بن مَعمر داده بود، با ابن سعود در ميان گذاشت و بدين ترتيب رشته اتحاد ميان اين دو نفر منعقد گرديد.

راويان مى گويند، امير محمدبن سعود با ابن عبدالوهاب بر جهاد در راه خدا(!) بيعت نمود ... در حالى كه اين دو تن هيچ شهرى از شهرهاى كفار؛ چه در شرق و چه در غرب را فتح نكرده اند و اين- به اصطلاح- جهادشان، بر ضد مسلمانان بود؛ همان مسلمانانى كه از اطاعت ابن سعود سرباز زدند. به همين دليل ابن سعود به ابن عبدالوهاب گفت: تو را بشارت مى دهم به پيروزى و جهاد با كسانى كه مخالف توحيد هستند، امّا مى خواهم با تو، دو شرط داشته باشم:

1. وقتى كه ما تو را يارى كرديم و خداوند فتح و پيروزى را نصيب ما و شما نمود، مى ترسم كه تو از ميان ما كوچ كرده، به جاى ما، غير ما را يارى كنى لذا محمد بن عبدالوهّاب با او عهد و پيمان بست كه چنين كارى را انجام ندهد.

2. من خواهان آنم كه از اهل دُرعيه به هنگام برداشت محصول، مالى درخواست كنم، ولى مى ترسم كه تو مانع شوى. ابن عبدالوهاب گفت: شايد خداوند فتوحاتى نصيب ما كند كه در اثر آن، غنايم زيادى به دست آورى و آن، بيش از آنچه باشد كه از

ص: 40

اهل درعيه خواهانى. (1)

محمد بن سعود براى استحكام اين روابط، يكى از دختران محمد بن عبدالوهّاب را براى فرزندش عبدالعزيز به همسرى گرفت.

محمدجواد مغنيه در كتاب هذه هى الوهابيه مى نويسد:

بعد از آنكه محمد بن عبدالوهّاب احساس قدرت كرد، ياران خود را گرد آورد و آنها را براى جهاد تحريك و آماده نمود و به شهرهاى اطراف- كه مسلمين در آن مى زيستند- نامه نوشت كه دعوتش را قبول كنند و به اطاعت او درآيند. او از كسانى كه به اطاعت او درمى آمدند 10/ 1(يك دهم) احشام و اموالشان را مى ستاند و هركس كه با او از در مخالفت برمى خاست، با يارانش به جنگ با او مى پرداخت. اوكه به قتل نفس خو گرفته بود، اموال مردم را به تاراج مى برد و اطفال و زنان را به اسيرى مى كشاند و شعارش اين بود كه به وهابيت بگرويد وگرنه براى شما قتل و براى زنانتان بيوه شدن و براى فرزندانتان يتيمى را به دنبال دارد.

اين است اساس و مبدأ وهابيت كه به خاطر هيچ مصلحتى حاضر نبودند از عقايد خود تنزل كنند و به


1- محاضرات فى تاريخ الدولة السعوديه، صص 13 و 14

ص: 41

همين دليل بود كه با ابن مَعمر معاهده بست ... او براى پيشبرد اهداف خود، حاضر بود با هر قدرتى هم پيمان شود.

عبداللَّه فيلبى در تاريخ نجد مى گويد: «ابن عبدالوهاب مبادى فريضه مقدس جهاد را در مغز شاگردانش تزريق نمود و بدينسان بسيارى از شاگردانش مقدس ترين تعاليم استادشان را در جهاد يافتند؛ زيرا جهاد امرى است كه عرب به آن خو گرفته بود- البته منظور وى از عادت عرب، قتل نفس و تاراج اموال است- محمد بن عبدالوهّاب، خمس غنيمت را به خزانه مركزى، به همان ترتيبى كه امير سعود و وى تفاهم كرده بودند، اختصاص داد و در قبالش، استيلاى شيخ محمد بر شؤون بلاد، بعد از يك يا دو سال، فراهم گرديد.» (1)

خشونت وهابيت

شايد تعجّب آور باشد اگر بشنويم كه استحكام وهابيت به همين شعارى بود كه مطرح مى كردند و حتى آوازه وهابيت از ابتدا تا عصر حاضر با همين شعار بالا گرفت و بنيان آن ريخته شد. محمد بن سعود در آن زمان و


1- ابن عابدين كه معاصر فتنه وهابيت بود، در سال 1252 ق. درگذشت. او در كتاب خود به نام الرد المُحتار در باب جهاد البغاة مى نويسد: مطلب الوهابيه خوارج زماننا.

ص: 42

روزگارى كه با ابن عبدالوهّاب هم پيمان گرديد، به سختى حكومت مى كرد و ابن سعود آنقدر از نظر مالى متمكن نبود كه بتواند معيشت شاگردان خاص ابن عبدالوهاب را تأمين كند. اما بعد از جنگ هاى اوليه، سيلى از غنائم روانه شهرگرديد؛ بهگونه اى كه اين غنائم را طبق احكام خودشان عادلانه تقسيم كردند! كه خمس اموال غارت شده از مسلمانان را ابن سعود برداشت و بقيه به نسبت هر پياده نظام يك سهم و هر سواره نظام دو سهم، بين افراد لشكر تقسيم گرديد. تمسّك به عقايد وهابى، مى توانست افراد را ثروتمند سازد؛ چرا كه آنها با جنگ هايى كه صورت مى دادند، به زعم خودشان اموال مشركان! را برمى داشتند و به مسلمانان- واقعى به نظر آنها، كه همگى پيرو آيين وهابيت بودند!- مى سپردند.

عثمان بن مَعمر كه از قدرت ابن سعود بيمناك شد، دختر خود را به همسرى يكى از پسران ابن سعود درآورد. اما آن كينه اى كه بين ابن عبدالوهاب و امير عثمان بود، پايانى نداشت و علتش- همچنانكه گذشت- اين بود كه عثمان بن مَعمر، ابن عبدالوهاب را از شهر راند و سرانجام همينكينه باعث شد كه ابن عبدالوهاب شخصى را مأمور كند تا عثمان را به قتل برساند. لذا عثمان در حالى كه در محراب نماز بود، به قتل رسيد.

در كتاب «تاريخ نجد»- كه توسط وهابيون منتشر شده-، آمده است: عثمان بن مَعمر، مشرك و كافر بود.

ص: 43

وقتى كه مسلمين بركفر او اطلاع يافتند، پيمان بستند تا بعد از نماز جمعه او را به قتل برسانند. لذا در ماه رجب سال 1163 ق. يعنى در ماههاى حرام، در حالى كه عثمان در محراب مسجد بود، او را به قتل رساندند. سه روز بعد از كشته شدن عثمان، محمدبن عبدالوهاب به عيينه آمد و به جاى عثمان شخصى به نام مشارى بن مَعمر را كه از ياران ابن عبدالوهاب بود، بر آن شهر گمارد.

مهاجمان بهدستور حكومت وقت و ابن عبدالوهاب به شهر يورش بردند و آن را تخريب و تمام ديوارهايش را ويران ساختند. چاه هاى آب را پر ساختند. درختان را آتش زدند و به ناموس مسلمين دست درازى كردند. شكمهاى زنان حامله را دريدند. دستان اطفال معصوم را بريدند و تمامى آنها را با آتش سوزاندند. هر آنچه در خانه ها از پارچه هاى رنگارنگ و زينت آلات يافتند، ربودند و بالأخره تمامى مردان شهر را به قتل رساندند و شهر عيينه از آن سال(1163 ق.) تا به امروز مخروبه است.

وهّابيت مجوّز چنين جناياتى را گفتار ابن عبدالوهاب مى دانستند؛ چرا كه او گفته بود: خداوند سبحان غضب خود را بر شهر عيينه و اهل آن سرازير كرد و براى اينكه آنان را از گناهانشان پاك كند، همه را نابود ساخت و اين غضب خداوند- عزّوجلّ- بر اهالى شهر، به خاطر گفتار شرك آلودى بود كه حاكم عيينه؛ يعنى

ص: 44

عثمان بن مَعمر بر زبان راند و آن اين بود كه شخصى نزد عثمان آمد و گفت: ملخها به شهر ما حمله كرده اند و ما مى ترسيم كه زراعت را بخورند. عثمان در پاسخ با طعنه گفت: ما مرغانى را براى مقابله با ملخها مى فرستيم تا آن ها را بخورند. به خاطر اين كه عثمان ملخها را به سُخره گرفت، خداوند سبحان بر شهر و مردم آن غضب نمود! و اين مسأله نشانى از نشانه هاى خداوند است كه جايز نيست ملخها را به مسخره گرفتن و خداوند هم ملخها را به شهر فرستاد و اهل آن را نابود كرد!

وقتى سعودى ها بر حاكم عيينه چيره شدند، در صدد بر آمدند قلمرو خود را گسترش دهند. لذا به بلاد اسلامى تعرض كردند. به همين دليل به تقويت قواى خود پرداختند و در ابتدا لشكرِ خود را مجهّز به 7 گروه شترسوار نمودند. آنچه كه روشن است اينكه، اين لشكر مجهّز و جنگجويان شترسوار، هيچ گاه در بلاد كفار و مشركان به جهاد نپرداختند و قلمرو به اصطلاح جهاد مقدسشان، خصوص بلاد مسلمانان بوده است. همانانى كه لا إله إلا اللَّه ... محمّد رسول اللَّه بر زبان داشتند.

وقتى ابن عبدالوهاب قدرت و سيطره خود را مسلّم ديد، به اهل نجد- كه همگى مسلمان و سنى بودند- نامه اى نوشت و از آنها خواست به مذهب توحيد داخل شوند، امّا گروهى چون سخن ابن عبدالوهاب را ناروا

ص: 45

شمردند، از دستورش سرپيچى كردند و گروه ديگر از ترس به اطاعت او درآمدند. وى اهالى درعيه را به جنگ و قتال فرمان ميداد و آنان هم به دستورش عمل مى كردند و با ساير مسلمين به جنگ مى پرداختند. او بارها به جنگ با اهالى نجد و احساء پرداخت كه توانست بعضى از اين مردم را به اجبار مطيع خود گرداند و بعضى ديگر هم از روى رغبت، به اطاعت او در آمدند. سرانجام اين جنگها آن شد كه تمام امارات نجد با زور و غلبه به دست آل سعود افتاد. (1)

وهابيت يا شمشير

از سنتهايى كه وهابيت از خود به جاى گذاشت، قتل و خونريزى است و ابن عبدالوهاب با شعارهاى خود به همين امر دامن زد. او گفت:

«لا عدل و لا سِلم و لا رحمة و لا إنسانية و لا حياة و لا شئ أبداً إلّا الوهابيّة أو السيف

؛ هيچ عدلى و هيچ صلحى و هيچ رحمتى و انسانيتى نيست و هيچ زندگى و چيزى در بوته وجود نيست، مگر در سايه وهابيت يا شمشير.»

و محمد بن عبدالوهاب بايد بداند كه مسؤول تمام اين مسلمان كُشى ها و بدعتها است و ما را همين گفتار برادر وى؛ شيخ سليمان بن عبدالوهاب، بس است كه گفت:


1- كشف الارتياب، ص 13

ص: 46

«فأنتم تكفرون بأقل القيل و القال. بل تكفرون بما تظنّون أنتم انّه كفر، بل تكفرون بصريح الإسلام، بل تكفرون من توقف عن تكفير من كفرتموه ... (1)؛ ى

عنى شما با كمترين حرف مردم را تكفير مى كنيد، بلكه به گمان و احتمال، كافر بودن آنان را تكفير مى كنيد، بلكه آنهايى كه مسلمان هستند را كافر مى دانيد. اگر مردم با شما درباره كسى كه او را كافر خوانده ايد، هم فكر نشوند آنها را نيز كافر مى دانيد!

رسوايى و افشاگرى

حركت خشونت بار و انحرافى محمّد بن عبدالوهاب و جريان حامى او، سبب شدكه برخى از نزديكانش، از حمايت وى دست بردارند و به افشاى چهره او بپردازند؛ به دو نمونه زير دقت كنيد:

1. سيد محمدبن اسماعيل(م. 1182 ق.)؛ او از قصيده اى كه در مدح محمدبن عبدالوهاب سرود، اظهار پشيمانيكرد. پيش تر وقتى موج دعوت بهتوحيد ابن عبدالوهاب به يمن رسيد، امير محمدبن اسماعيل(1099- 1182) قصيده اى بلندبالا در مدح شيخ نجدى- ابن عبدالوهاب- سرود كه مطلع آن چنين بود:

سَلام على نجد و من حلّ فى نجد

وان كان تسليمى على البُعد لا يجدى


1- الصواعق الالهيه، ص 27

ص: 47

درود بر نجد و كسى كه در آن قرار دارد، هر چند درود من از اين راه دور سودى ندارد.

ولى او هنگاميكه خبرهاى ناگوارى از قتل و غارت وهابيان شنيد، از سروده خويش پشيمان شد و قصيده اى نو در پشيمانى از تأييد وهابيان سرود كه با اين بيت آغاز مى شد:

رجعتُ عن القول الذى قلت فى النجدى

و قد صحَّ لى عنه خلاف الذى عندى

من از گفتار پيشين خود در حق آن مرد نجدى بازگشتم؛ زيرا خلاف آنچه كه درباره وى مى پنداشتم، برايم ثابت شد.

از امير محمدبن اسماعيل (1) نقل شده كه وى در شرح قصيده فوق- كه آن را «محو الحوبة فى شرح ابيات التوبه» ناميد- گفته است: وقتى قصيده اوّلم، كه در مدح ابن عبدالوهاب بود، به نجد رسيد، در صفر سال 1170 ق. شخصى كه خود را شيخ مربد بن احمد تميمى معرفى كرد، نزد من آمد. او به همراه خود كتابهايى از ابن تيميه و شاگردش ابنقيم- كه با خطّ خود، آنها را استنساخ كرده بود- داشت. اين شخص در شوال همان سال به وطن خود(نجد) بازگشت و مشخص شد كه او از


1- او نويسنده كتاب سبل السلام در شرح بلوغ المرام عسقلانى است و در سال 1182 ق. درگذشت.

ص: 48

شاگردان ابن عبدالوهاب است، لذا من قصيده دوم خود را، كه بازگشت از قصيده اوّل بود، به او دادم. البته علتش آن بود كه قبل از آمدن شيخ مربد، شخصى به نام عبدالرحمان نجدى، كه فردى فاضل بود، نزد من آمد و از حالات محمد بن عبدالوهاب برايم گفت. من آن حالات را زشت و ناپسند دانستم. او براى من بازگو كرد كه چگونه ابن عبدالوهاب فتوا به خونريزى و غارت اموال مسلمين، ولو با مكر و حيله مى دهد و نيز به تكفير امّت هدايت شده پرداخته است. من چندان از سخنان عبدالرحمان نجدى اطمينان نداشتم تا اينكه با شيخ مربد- كه فردى مشهور بود- برخورد نمودم. به همراه او تعدادى از نامه هاى شيخ محمد بن عبدالوهاب، كه در آن به تكفير امّت اسلام پرداخته و دستور به قتل و غارت آنها داده و شيخ مربد آنها را جمع آورى كرده بود، به چشم مى خورد. از همان جا بود كه آن حالات و ويژگيهايى را كه عبدالرحمان نجدى از ابن عبدالوهاب نقل نمود، برايم يقين گرديد و دانستم كه شيخ محمد چيزى اندك از شريعت مى داند و يا آن مقدار هم كه مى داند، در آن دقت نظر ندارد؛ چرا كه او استادى قوى نداشت تا او را به راه راست هدايت كند و علوم نافعه به او بياموزد. او فقط برخى از كتبى كه ابن تيميه و شاگردش ابن قيم تأليف كرده بودند، خوانده بود و همان مطالب را چشم بسته قبول

ص: 49

كرده و تقليدى كُوركورانه از آنها داشت و حال آنكه ابن تيميه و شاگردش تقليد را حرام مى دانستند. (1)

سيد محسن امين مى گويد: «همين گفتار امير محمدبن اسماعيل دلالت دارد كه او از سخنانى كه به نفع وهابيت گفته بود، برگشته است و شايد رجوع او بعد از تأليف رساله «تطهير الاعتقاد عن ادران الالحاد» بوده است؛ چرا كه آن رساله در مفسده انگيزى كمتر از نوشته هاى ديگر ابن عبدالوهاب نيست.» (2)

2. شيخ سليمان بن عبدالوهاب؛ برادر محمدبن عبدالوهاب، در كتاب الصواعق الالهيه مى نويسد:

«پس همانا امروز مردم به كسى مبتلا شده اند كه گفتار خود را منتسب به كتاب و سنّت مى داند و گمان مى كند كه از علوم كتاب و سنّت بهره بردارى مى كند. او در برداشتهاى غلط از كتاب و سنت، اهميتى نمى دهد كه كسى با او مخالفت كند. هنگامى كه از او درخواست مى شود كه كلامش را بر اهل علم عرضه بدارد، ابا مى كند و زير بار نمى رود؛ بلكه مردم را مجبور مى كند تا به صراحت گفتارش يا به مفهوم آن عمل نمايند. هر كس كه با او به مخالفت برخيزد، تكفيرش مى كند. اين روش و مرام او است. وى شخصيتى است كه حتى يك ويژگى از


1- كشف الارتياب، ص 8
2- همان.

ص: 50

خصلتهاى اهل اجتهاد را ندارد. به خدا سوگند در او اين يك خصلت نيست. به خدا قسم 10/ 1(يك دهم) اين خصلت هم نيست ... انّا للَّه ... امت اسلام همه داراى يك زبان هستند. عقيده اى واحد دارند؛ امّا او همه را كافر و جاهل مى داند.

پروردگارا! اين گمراه را هدايت كن و او را به راه حقيقت بازگردان ...»

وى در ادامه مى گويد: «امورى كه باعث گرديد محمّدبن عبدالوهاب مسلمانان را تكفير كند، قبل از احمدبن حنبل و ساير پيشوايان مسلمين بوده است؛ به طورى كه بلاد اسلام پر از اين گونه امور بود و از هيچ يك از رهبران مسلمين؛ حنفى، مالكى، شافعى و حنبلى نقل نشده كه بهواسطه اين امر به تكفير مسلمين بپردازند و يا آنها را مرتد بخوانند و يا دستور به جهاد با آنها دهند و يا بلاد مسلمين را بلاد شرك و اهل آن را كافر حربى خوانند. در حالى كه شما به سادگى چنين اقوالى را به زبان مى رانيد. شما كسانى را كه اين امور را انجام مى دهند و در واقع كافر نيستند، تكفير مى كنيد و اين امور از 800 سال پيش تا كنون بوده است و هيچ يك از علماى اسلام نگفته اند كه با انجام فلان كار، شخصِ مسلمان كافر مى شود و من گمان نمى كنم كه فرد عاقلى، چنان سخنى به زبان براند. امّا به خدا قسم لازمه سخنان شما اين است

ص: 51

كه امت اسلام، از علما و امرا و مردمان عادى بعد از زمان احمد، كافر و مرتد گرديده اند. فانّا للَّه ... و انسان تأسف مى خورد كه اين حرف عوامانه را از شما مى شنود. چگونه است كه حجت شرعى تنها براى شما اقامه گرديد و شما عالم به آن هستيد يعنى كه قبل از شما، كسى معرفت درستى از دين اسلام نداشت! (1)

انحراف در افكار

افكار انحرافى ابن عبدالوهاب را در نمونه هاى ذيل مى توان جست:

1. زينى دحلان مى گويد: «محمدبن عبدالوهاب، روز جمعهاى، در مسجد درعيه، خطبه خواند و در آن خطبه گفت: هر كس به پيامبر(ص) توسل جويد، كافر است. برادرش شيخ سليمان، كه مخالف افكار و اقوال محمّد بود؛ هنگامى كه در يكى از روزها ملاقاتى ميان آن دو برادر صورت گرفت، شيخ سليمان به برادرش محمد گفت: محمد! در نظر تو، اركان دين اسلام چندتا است؟ محمد پاسخ داد: پنج تا. شيخ سليمان گفت: ولى تو اركان اسلام را شش مى دانى كه ششمين آن اين است: «هركس از تو پيروى نكند، مسلمان نيست.»

2. شخص ديگرى از محمدبن عبدالوهاب پرسيد:


1- الصواعق الالهية، ص 4

ص: 52

خداوند در هر شب از شبهاى ماه رمضان، چه تعداد از مسلمانان را آزاد ميكند و از عذاب مى رهاند؟ شيخ محمد گفت: در هر شب ماه رمضان 100 هزار نفر را آزاد مى كند و در آخرين شب ماه رمضان به اندازه تمام اين شبها كه آزاد كرد، از آتش مى رهاند و آزاد مى كند. آن شخص گفت: كسانيكه از تو پيروى مى كنند، به اندازه 10/ 1(يك دهم) آنچه تو گفتى، نيستند.

اينهايى را كه خداوند عزّوجلّ آزاد مى كند، همه مسلماناند، در حالى كه تو فقط كسانى را كه از تو پيروى مى كنند مسلمان مى دانى و معتقد به كفر ديگر مسلمانانى. محمد بن عبدالوهاب از جواب اين شخص شگفت زده شد و سكوت اختيار كرد. (1)

3. جميل صدقى مى گويد: محمد بن عبدالوهاب، كسانى را كه از شهروندان بودند و به او مى گرويدند، «انصار» مى ناميد وكسانيكه از جاهاى ديگر آمده و از وى پيروى ميكردند، «مهاجر» مى خواند و كسانى كه قبل از گرويدن به مذهب او حجّةالاسلام انجام داده و قصد پيروى از آيين او را داشتند، دستور مى داد بعد از گرويدن، دوباره حج انجام دهند و پيش از آن، به آنها مى گفت:

شهادت بده كه تو مشرك بودى و شهادت بده كه پدر و مادر تو مشرك بودند و نيز شهادت بده فلانى و


1- الدرر السنية فى الرد على الوهابية، ص 39

ص: 53

فلانى- كه منظورش بزرگان از اهل علم بوده و از دنيا رفتند- از كافران هستند؛ اگر شخصى به اين موارد شهادت مى داد، قبول مى كرد تا داخل در مذهبش شود.

او با صراحت، به تكفير امت، از صدراسلام تا سال 600 ق. مى پرداخت و هر كس را كه از او پيروى نمى كرد تكفير مى نمود، اگر چه آن شخص از پرهيزگارترين مسلمانان بود و خلاصه سخن اينكه: همگى را مشرك مى ناميد و خون و اموال شان را مباح مى دانست و ايمان را در پيروان خود، احتكار مى كرد (1).

4. محمدبن عبدالوهاب، درود بر پيامبر خدا(ص) بعد از اذان را زشت مى شمرد و از ذكر درود بر پيامبر(ص) در شب جمعه و اينكه با صداى بلند بر روى منابر بر پيامبر(ص) درود بفرستند، نهى مى نمود و هركس از دستورش سرپيچى مى كرد، به شدت تحت تعقيب قرار مى گرفت. حتى وى فرد نابينايى را كه مؤذّن بود و بعد از اذان بر پيامبر خدا(ص) درود فرستاد، به قتل رسانيد. او فريبكارانه به يارانش القا مى كرد كه اين عمل من محافظت از حريم توحيد است. او بسيارى از كتاب هايى را كه در موضوع درود بر پيامبر(ص) بود؛ مانند دلائل الخيرات و ... به آتش كشيد. حتى به همين نيز اكتفا نكرد، بلكه بسيارى از كتب فقهى و تفسيرى و حديثى را كه


1- الدرر السنية فى الردّ على الوهابية، ص 39؛ الفجرالصادق، ص 17

ص: 54

مخالف با مطالب بى محتواى او بود، به شعله هاى آتش سپرد. (1)

5. زينى دحلان مى نويسد: «وهابيان در زمان دولت شريف مسعود بن سعيد(1165 ق.) 30 نفر از علماى خود را نزد وى فرستادند. شريف به علماى حرمين دستور داد با آن 30 تن مناظره كنند. علماى حرمين به مناظره نشستند، بعد از مناظره، متوجه فساد عقيده ايشان شدند؛ لذا حاكم شرع نامه اى مبنى بر كفر آنان نوشت و دستور به حبسشان داد. لذا برخى از آنها دستگير و زندانى شدند و عدّه اى هم فرار كردند. (2)

6. در زمان دولت شريف احمد(1195 ق.) امير درعيه بعضى از علماى خود را نزد شريف احمد فرستاد. علماى مكه به مناظره با آنها پرداختند و كفر آنها را ثابت كردند، لذا به آنها اجازه حج داده نشد. (3)

7. هنگامى كه مردم از زيارت قبر پيامبر خدا(ص) منع گرديدند، گروهى از مردمان احساء تحمّل نكرده، براى زيارت قبر آن حضرت به مدينه حركت كردند. خبر حركت مردم، به وهابيون رسيد و از طرفى اين گروه مى بايست در هنگام مراجعت، از درعيه عبور مى كردند. وقتى وارد درعيه شدند، آنان را دستگير و محاسن شان را تراشيدند و وارونه


1- الدرر السنية فى الردّ على الوهابية، ص 39؛ الفجرالصادق، ص 17
2- الدرر السنية فى الرد على الوهابيه، ص 39
3- همان.

ص: 55

سوار بر مركبشان كردند و تا احساء به همين گونه بردند (1).

8. يك بار خبر به وهابيون رسيد كه گروهى قصد زيارت و حج دارند و مى خواهند از درعيه عبور كنند. عدّه اى از علماى وهابى به پيروان خود گفتند: مشركين را رها كنيد و بگذاريد به مدينه بروند، آنان كه مسلمان هستند، با ما همينجا مى مانند (2).

ديدگاه او نسبت به مسلمانان

ابن عبدالوهاب درباره مسلمانان عقيده اى خاص و انحرافى دارد. او در كتابهاى خود مى گويد:

1. كفارى كه پيامبر خدا(ص) با آنها به مقابله برخاست، اقرار داشتند كه خداوند، خالق و رازق و مدبر است، ولى پيامبر(ص) به مجرد اين اقرار، آنها را داخل در اسلام به حساب نياورد، به خاطر اينكه خداوند فرمود:(قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالأَبْصارَ ... فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَ فَلا تَتَّقُونَ) (3)

، «بگو چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد يا چه كسى مالك و خالق گوش و چشم هاست ... به زودى در پاسخ مى گويند: خدا، بگو پس چرا تقوا پيشه نمى كنيد و از خدا نمى ترسيد؟».


1- الدرر السنية فى الرد على الوهابية، ص 39
2- كشف الارتياب، ص 15، به نقل از خلاصة الكلام.
3- يونس: 31

ص: 56

2. همانا مشركان مى گفتند: ما بتها را نمى خوانيم و در دعا توجهى به آنها نداريم، مگر بهخاطر طلب قرب و شفاعت ....

(وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللَّهِ زُلْفى) (1)؛ «و آن ها كه غير خدا را اولياى خود قرار دادند دليل شان اين بود كه اين ها را نمى پرستيم مگر به خاطر اين كه ما را به خداوند نزديك كنند.»

اين نوعى مغالطه و وارونه جلوه دادن حقايق است؛ زيرا پيامبر(ص) با آنها بدان جهتكه بتها را شفيع قرار مى دهند نجنگيد، بلكه از آن رو جنگيد كه اولًا: بتها را معبود خود قرار مى دهند و ثانياً از آنها طلب شفاعت مى كنند.

3. به يقين، پيامبرخدا(ص) بر قومى مبعوث گرديد كه معبودهاى گوناگونى داشتند؛ بعضى فرشتگان را عبادت مى كردند و بعضى ديگر انبيا را مورد پرستش قرار مى دادند. بعضى درختان و سنگها، برخى ديگر خورشيد و ماه را مى پرستيدند؛ امّا پيامبر(ص) با همه اينها به جنگ برخاست و فرقى ميان آنها نگذاشت.

4. مشركان زمان ما، شركشان پررنگتر از شرك مشركان صدر اسلام است؛ زيرا آنها در ناز و نعمت


1- زمر: 3

ص: 57

مشرك بودند و در سختى موحّد، اما مشركان امروز در هر دو حالت مشرك اند. خداوند فرموده: فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُونَ (1)

؛ «هنگامى كه سوار بر كشتى شوند خدا را با اخلاص مى خوانند و غير او را فراموش مى كنند اما هنگامى كه خدا آنان را به خشكى رساند و نجات داد، باز مشرك مى شوند.» و مقصودش عموم مسلمين است؛ چرا كه اينها در سختى ها و در ناز و نعمت به پيامبر(ص) توسل مى جويند و به همين خاطر شركشان غليظتر از شرك مشركان صدر اسلام است.

سخن ابن عبدالوهاب باطل است؛ زيرا ميان مسلمانان و كسانى كه بتها را مى پرستند، تفاوت بسيار است؛ معبود مسلمانان خداست و بس و توجه و توسّلشان به پيامبر(ص) به اين جهت است كه آنحضرت چون عظمتى نزد خداوند دارد، برايشان دعا كرده، نزد خداوند عزّوجلّ شفيع آنها باشد. اين عمل مسلمين كجا و عمل بندگان طاغوت، كه به پرستش بتان مى پردازند و خداوند را معبود خود قرار نمى دهند، كجا!؛ از اين رو، سخن پسر عبدالوهاب مغالطه اى است كه نمونهاش بسيار است؛ مثلًا گفته است: «خداوند، پيامبر(ص) را به سوى مردمى فرستاد كه زياد عبادتش مى كردند و در راه خدا صدقه مى دادند.


1- عنكبوت: 65

ص: 58

امّا اين افراد بعضى از مخلوقات را بين خود و خداوند قرار داده، مى گويند: هدف ما از اين عمل، تقرّب به خداوند است و مى خواهيم اينها را شفيع خود نزد خدا قرار دهيم».

ابن عبدالوهاب، اشكال خود را متمركز در «واسطه» كرده و واسطه قرار دادن نزد خداوند را شرك مى داند. در حالى كه؛ اوّلًا: مشركان مخلوقات را پرستش مى كردند.

ثانياً: آنها را واسطه در نظر مى گرفتند. لذا آنچهكه ممنوع است، عبادت غير خدا است، نه صرف واسطه قرار دادن و محمد بن عبدالوهاب در تشخيص ملاك شرك، به خطا رفته است؛ چرا كه مسلمانان تنها خدا را ميپرستند و واسطه را براى تقرّب و شفاعت قرار مى دهند.

شعار تكفير

از ديگر شعارهاى وهابيان، تكفير مسلمان است. شاهد اين مطلب گفتارى از آلوسى، صاحب كتاب تاريخ نجد است.

آلوسى از چهره هاى مورد تأييد وهابيت، در مورد سعودبن عبدالعزيز مطالبى آورده، در ادامه مى نويسد:

«سعود با لشكريان خود توانست بزرگان و رؤساى عرب را وادار به تسليم كند. او مردم را از انجام فريضه حج بازمى داشت و بر سلطان وقت ميشوريد و در تكفير

ص: 59

مخالفان خود غلوّ مى كرد و در بعضى از احكام به شدت سخت گيرى و اكثر امور دين را حمل بر ظواهر مى كرد وحال آنكه انصاف، برگزيدن راه ميانه و كاستن از سخت گيرى هايى بود كه علماى نجد انجام مى دادند؛ مانند جهاد فى سبيل الله شمردنِ غارت اموال مسلمين و ايجاد مانع براى مردم در انجام اعمال حج و نيز گرفتن جلوى تساهلى كه مردم عراق و شامات و ... داشتند (1).

البته وهابيان در اين اواخر، تغيير سياست داده، آشكارا به تكفير مسلمين نمى پردازند و تهمت تكفير در نوشتههايشان كمتر ديده مى شود، ولى در مورد شيعه همچنان شيوه تكفير و تهمت را آشكارا بهكار مى برند. انصافى را كه آلوسى مدعى آن است، در كجا مى توان يافت؟ آيا كشتار و تجاوزى را كه وهابيت در كربلا و نجف به راه انداختند، مى توان فراموش كرد؟ (2)

راز گسترش

ابن عبدالوهاب ادامه دهنده افكار ابن تيميه بوده ولى در اين ميان ابن تيميه موفقيتى كسب نكرد و نتوانست با افكار خود در بين مسلمانان جا باز كند، اما محمدبن عبدالوهاب توانست به موفقيت دست يابد. دليلش آن بود كه ابن تيميه


1- كشف الارتياب، ص 913؛ به نقل از كتاب تاريخ نجد، محمود شكرى آلوسى.
2- بحوث فى الملل والنحل، ج 4، ص 352

ص: 60

افكار خود را در زمانى عرضه كرد كه در ميان مردم، انبوهى از علماى اسلام مى زيستند و مردم از نظر فكرى درجايگاه مناسبى قرار داشتند، از اين رو، تضاد ميان افكار علما و نظريات ابن تيميه باعث شد كه علما با براهين قاطع و مستدل، افكارش را به بوته نقد كشانند و بطلان نظرياتش را آشكار سازند؛ اما پسر عبدالوهّاب زمانى افكار و نظرياتش را عرضه كردكه آن منطقه مملوّ از افراد بى سواد و جاهل بودكه حتى مبادى اوليه اسلام را نمى دانستند و از سويى ابن عبدالوهاب به وسيله خاندان سعودى حمايت و يارى مى شد.

الرهاوى مينويسد:

«وقتى ابن عبدالوهاب متوجه شد كه عموم بلاد نجد، از دنياى تمدن و پيشرفت به دور هستند و همچنان از نظر مادى ساده زيست و از نظر فكرى مستضعفاند و در همان سادگى فطرى به سر مى برند و جهالت بر آنان غلبه يافته و هيچ گونه اطلاعى از علوم عقليه ندارند، تمام تلاش خود را صرف كرد تا به طريقى در دلهاى اين مردم ساده، نفوذ كند و بذرهاى نفاق و فساد را در دل آنها بكارد و اين آرزويى بود كه از گذشته هاى دور در دل داشت. او توانست از جهل و بى سوادى مردم استفاده كند و به برترى برسد و از سادگى مردم سوء استفاده كرده، خود را مجدّد دين، مجتهد در احكام دين، معرفى نمود و با اين حربه به تكفير تمام طوايف مسلمين پرداخت و همه را مشرك و

ص: 61

حتى كفرشان را بدتر و شديدتر از كفر و شرك مشركان صدر اسلام دانست. او آياتى از قرآن را كه درباره مشركان نازل شده بود، حمل بر مسلمينى كرد كه به زيارت قبر پيامبرشان مى رفتند و آن حضرت را نزد خداوند شفيع خود قرار مى دادند.» (1)

رد و نقد مكتوب

كتابهايى كه در ردّ افكار محمدبن عبدالوهاب نگاشته شده، بسيار است؛ علماى اهل سنت تقريباً 40 كتاب در ردّ افكار محمدبن عبدالوهاب نوشتهاند كه از جمله آنها مى توان به آثارى كه در پى ميآيد، اشاره كرد:

1. مقدمه استادش محمدبن سليمان الكردى الشافعى كه تقريظى است بر رساله سليمان بن عبدالوهاب. در اين مقدمه به گمراهى و خروج ابن عبدالوهاب از دين اشاره شده است. همچنانكه استاد ديگرش، محمد حياة السندى و پدرش؛ يعنى عبدالوهاب، بدان اشاره كردهاند.

2. تجريد سيف الجهاد لمدّعى الاجتهاد؛ اثر استاد وى، عبدالله بن اللطيف الشافعى.

3. الصواعق و الرعود؛ تأليف عفيف الدين عبدالله الحنبلى (2).


1- الفجر الصادق، ص 14
2- علامه علوى بن احمد الحداد مى گويد:

ص: 62

4. تهكم المقلدين بمن ادّعى تجديدالدين؛ از محمد بن عبدالرحمن بن عقالق حنبلى. وى در اين كتاب همه آن مسائلى را كه از بدعتهاى ابن عبدالوهاب بود، متعرض گرديد و هر يك از اين مسائل را به شيواترين وجه پاسخ داد.

5. رساله احمدبن على القبانى؛ فصول اين كتاب، بر ردّ معتقدات ابن عبدالوهاب و بهچالش كشاندن نظريات انحرافى او كفايت مى كند.

6. المقالات الوفية فى الردّ على الوهابية؛ تأليف شيخ حسن قزبك.

7. الأقوال المرضية فى الردّ على الوهابية؛ از شيخ عطاء الكسم الدمشقى.

8. الصارم الهندى فى عنق النجدى؛ اثر شيخ عطاء المكى.

9. رساله للشيخ؛ عبدالله بن عيسى المويسى.

10. رساله اى از شيخ احمد مصرى احسائى.

11. السيوف الصقال فى اعناق من انكر على الأولياء بعد الانتقال؛ از يكى از علماى بيت المقدس.

12. الانتصار للأولياء الأبرار؛ اثر طاهر سنبل الحنفى.

13. مصباح الأنام و جلاء الظلام فى ردّ شبه البدعى النجدى التى أضل بها العوام: اثر سيد علوى بن حداد.

14. قصيده اى از شيخ ابن غلبون الليبى رد قصيده

ص: 63

صنعانى

سلامى على اهل الاصابة و الرشد

و ليس على نجد وَ مَنْ حلّ فى نجد.

15. الدررالسنيه فى الردّ على الوهابية؛ اثر مفتى مكه، احمد زينى دحلان.

16. شواهد الحق فى التوسل بسيد الخلق؛ اثر شيخ يوسف النبهانى.

17. اظهار العقوق ممّن منع التوسل بالنبى و الولى الصدوق؛ تأليف شيخ المشرفى المالكى.

18. رساله فى جواز التوسل؛ از شيخ مهدى الوازنانى، مفتى فاس.

19. جلال الحق فى كشف احوال اشرار الخلق؛ شيخ ابراهيم الحلمى القادرى.

20. النقول الشرعية فى الردّ على الوهابية؛ اثر حسن شيخ الحنبلى.

21. السيف الباتر لعنق المنكر على الأكابر؛ از سيد علوى بن احمد.

22. تحريض الأغبياء على الاستغاثة بالأنبياء و الأولياء؛ تأليف عبداللَّه بن ابراهيم ميرغنى.

گفتنى است، آثار اماميه نيز، كه در ردّ انحرافات ابن عبدالوهاب نگاشته شده، متعدد است و مى توان به چند مورد آن، براى نمونه اشاره كرد:

1. منهج الرشاد لمن أراد السداد؛ از شيخ جعفر كاشف الغطاء.

ص: 64

2. الآيات البينّات فى قمع البدع و الضلالات؛ اثر محمدحسين كاشف الغطاء.

3. الآيات الجليه فى ردّ شبهات الوهابية؛ مرتضى كاشف الغطاء.

4. إزاحة الوسوسه عن تقبيل الأعتاب المقدسة؛ از شيخ عبدالله المامقانى.

5. البراهين الجلية فى دفع شبه الوها؛ اثر محمدحسن القزوينى.

6. دعوى الهدى إلى الورع فى الأفعال و الفتوى؛ از شيخ جواد البلاغى.

7. الردّ على الوهابية؛ محمدعلى الغروى.

8. الرد على الوهابية؛ سيدحسن الصدر.

9. كشف الارتياب فى اتباع محمد بن عبدالوهاب؛ السيد محسن الأمين.

10. المواسم و المراسم؛ جعفر مرتضى عاملى.

11. هذه هى الوهابية؛ محمدجواد المغنيه.

12. التبرك؛ اثر على احمدى ميانجى.

13. مع الوهابيين فى خططهم و عقائدهم؛ اثر استاد جعفر سبحانى.

14. الوهابية فى الميزان؛ از استاد جعفر سبحانى.

15. روافد الإيمان إلى عقائد الإسلام؛ از نجم الدين طبسى.

ص: 65

حكومت نجد و هم پيمان وهابيت

اشاره

پيشتر گفته شدكه آل سعود و در رأس آن، محمدبن سعود، از حاميان ابن عبدالوهاب بودند و اين به سبب پيمانى بودكه بين محمدبن عبدالوهاب و آنها منعقد گرديد و همچنان پايدار است. ليكن وسعت دعوت وهابيون متوقف بر شناخت صحيح از حيات قبيله آلسعود و اعمالى است كه مرتكب شدند و نيز خونريزى و ويرانى هايى است كه به بار آوردند. اعمالى كه وهابيون مرتكب شدند، برخاسته از حركتى دينى نبوده، بلكه ناشى از تعصبات قبيله اى بوده كه در پوشش دين و شعار ترك شرك، آن فجايع را انجام دادند.

ص: 66

دوره هاى سه گانه حكومت سعودى

اشاره

مورّخان، تاريخ سعودى را به سه دوره تقسيم كرده اند:

1. دوره اوّل از سال 1137 تا 1233 ق.

2. دوره دوم از سال 1240 تا 1309 ق.

3. دوره سوم از سال 1319 تا عصر حاضر.

دوره اوّل حكومت وهابى ها

1. محمد بن سعود

اشاره

اين دوره از زمان محمدبن سعود، هم پيمان ابن عبدالوهاب آغاز مى شود. ميان محمدبن سعود و حاكم عيينه برخوردهايى به وجود ميآيد كه حاكم عيينه از سلطه آل سعود هراسناك ميگردد؛ از اين رو، پيمانى با ثرمده و ابن سويط منعقد مى كند، اما در همين ميان، عثمان بن مَعْمَر، حاكم عيينه غافلگيرانه به قتل مى رسد و نقش آل مَعْمر خاتمه مييابد و شهر عيينه به قلمرو حكومت ابن سعود ملحق مى شود.

زينى دحلان مينويسد: «شروع كار ابن عبدالوهاب در شرق و در سال 1143 ق. بود و در سال 1150 ق. در منطقه نجد و اطراف آن كارش بالا گرفت. وى به يارى امير درعيه(محمدبن سعود) پرداخت؛ چرا كه با اين وسيله توانست وسعت نفوذش را تا مكه بكشاند و قبل از اين

ص: 67

توانسته بود اهالى درعيه و حوالى آن را به اطاعت از خود درآورد. بسيارى از سرشناسان عرب، دسته دسته و قبيله قبيله، مطيع او گرديدند. با اينكه همگى به وى پيوستند، امّا از صحرانشينان بيمناك بود، لذا در برخورد با آنها هميشه مى گفت: من شما را به توحيد و ترك شرك دعوت مى كنم. با سوءاستفاده از جهالت صحرانشينان و عدم اطلاع آنها از امور دينى، با سخنانى فريبنده، خود را در دل اين مردم جا مى كرد و هميشه به آنها مى گفت:

«همانا من شما را به دين دعوت مى كنم و همه كسانى كه زير اين آسمان هستند، مطلقاً مشرك اند و هركس مشركى را به قتل برساند، بهشت نصيبش خواهد شد!»

مردم با سخنان فريبنده ابن عبدالوهاب، تبعيت از او را پذيرفتند و با همين شعارها دلشان را خوش كرده بودند. گويا ابن عبدالوهاب- العياذبالله- مانند پيامبر در ميان مردم بود؛ چرا كه اين مردم هرآنچهكه او مى گفت، مى گرفتند و رها نمى كردند. پيروان وى وقتى مسلمانى را مى كشتند، مالش را به يغما مى بردند و خمس مال را به رييس حكومت وقت مى دادند و بقيه را در ميان خود تقسيم مى كردند و رفتار اين مردم همان رفتار ابن عبدالوهاب بود و آنچه كه خواسته ابن عبدالوهاب بود، انجام مى دادند و امير نجد نيز حامى او بود كه با اين حمايتها، امارت او وسعت گرفت.

ص: 68

ابن سعود 30 تن از علماى خود را به عنوان انجام مناسك حجّ، به مكه فرستاد و هدفش دعوت مردم به وهابيت بود. مردم مكه از دعوت ابن عبدالوهاب در نجد اطلاع داشتند، ولى اهدافشان را نمى دانستند كه چه در سر مى پرورانند. وقتى اين گروه به مكه رسيدند، امير مكه آنان را دعوت به مناظره كرد و با انجام مناظره، پرده از عقايد انحرافى خود برداشتند. امير دستور دستگيرى آنها را داد كه بعضى از اين 30 تن دستگير و محبوس شدند و بقيه گريختند.

شكست در نجران

حاكم رياض، كه دهام بن دواس نام داشت، از سرسخت ترين دشمنان وهابيت بود، بهطورى كه حدود 27 سال، ميان رياض و درعيه، جنگهاى خونين رخ داد و در اين ميان، دو برادر محمدبن سعود با نامهاى «فيصل» و «سعود» كشته شدند. در سال 1178 ميان جوانان قبيله بنويام- كه از اهالى نجران بودند- و دو قبيله عجمان و بنى خالد، پيمانى منعقد گرديد؛ آنان هم قسم شدند تا فتنه وهابيت را از بين ببرند؛ از اين رو، با هم قرار گذاشتند جوانان بنويام به رهبرى سيدحسن بن هبه الله از طرف نجران به درعيه حمله كنند و قبيله بنيخالد و عجمان به رهبرى شخصى كه خالدى نام داشت، از طرف احساء به درعيه يورش

ص: 69

ببرند. آنان وعده گذاشتند حركتشان بهگونه اى طراحى شود كه در روز معينى همگى به اطراف درعيه رسيده باشند، اما در اين ميان قواى جوانان بنويام زودتر از موعد به درعيه رسيدند و توانستند لشكر ابن سعود را تارومار كنند. ابن سعود پس از اين شكست، پنهان شد امّا ابن عبدالوهاب با خدعه و نيرنگ توانست جان به در ببرد. وى، پرچم صلح در دست گرفت و شرط كرد كه اگر جنگجويان نجران وارد شهر نشوند و در همان محل درگيرى باقى بمانند و اسرا را تحويل دهند، وى و حاكم سعودى متعهّد مى گردند دهها هزار سكه طلا جهت خساراتى كه لشكر نجران متحمّل گرديده، بپردازند و قواى وهابى نيز از منطقه درعيه تجاوز نكرده، در همانجا مستقر باشند. وقتى لشكر خالدى كه داراى جنگجويان مسلّح زيادى بود و بسيارى از نجدى ها هم لشكر را همراهى مى كردند، به ميدان جنگ رسيدند، متوجه صلح گرديدند. لذا آنها هم به اين پيمان راضى شدند. پس از اين صلح بود كه ابن سعود به خاطر صدمات روحى در سال 1179 ق. در گذشت.

2. عبدالعزيز بن محمدبن سعود

اشاره

بعد از درگذشت ابن سعود، پسر او عبدالعزيز بن محمدبن سعود، با دخالت ابن عبدالوهاب جاى پدر را

ص: 70

گرفت. او داماد ابن عبدالوهاب بود و همچون پدرش بسيار سفاك و خون آشام بود كه پاره اى از جنايات او را يادآور مى شويم:

الف: اشغال احساء

قواى حكومت به جانب احساء حركت كرد و در بين راه، هر آنچه از اموال مسلمين را به چنگ آورد، تاراج كرد و هر مقاومتى كه در بين راه، در مقابلشان صورت گرفت، با بى رحمى تمام سركوب كردند، حتى به نخلستانها هم رحم نكرده، همه را نابود ساختند و بدين ترتيب احساء تسليم گرديد.

در سال 1796 م. اهالى آن تصميم بر رهايى از سلطه وهابيون گرفتند ولى با نيروهاى قوى و مجهّز سعودى مواجه شده، مجدداً سركوب گرديدند.

ابن بشر درباره چگونگى تسليم اهالى احساء مى نويسد:

امير نجد بعد از نماز صبح، حركت خود را به احساء آغاز كرد. وقتى كه لشكريان به نزديكى احساء رسيدند، نيروهاى مسلح بر روى ركاب اسبان ايستاده، به يك باره با تفنگ هاى خود شليك كردند. اين عمل باعث گرديد بسيارى از زنان حامله، سقط جنين نمايند ... شهر اشغال گرديد و بعد از اشغال، امير نجد وارد شهر شده، چند ماهى در آنجا اقامت نمود. او هر كسى را كه اراده

ص: 71

مى كرد، به قتل مى رساند، يا از احساء اخراج مى كرد و يا به زندان مى انداخت و هر آنچه مى خواست به تاراج مى برد و خانه ها را تخريب مى كرد؛

«وضرب عليهم ألوفاً من الدراهم و قبضها منهم و ذلك لما تكرّر منهم من نقض العهد و منابذةالمسلمين و أكثر منها القتل ...» ى

عنى هزاران درهم جزيه و ماليات بر آنان تحميل كرد و دريافت نمود. چون اينان پيمان شكنى كردند، پس بسيارى از آنان را به قتل رسانيد. وقتى ابن سعود قصد كوچ كردن از احساء را داشت، بسيارى از بزرگان و رؤساى آن ديار را به همراه خود به درعيه برد و آنها را در اين شهر اسكان داد و به جاى خود در احساء شخصى به نام ناجم را كه از طرفدارانش بود، گُمارد (1).

ب: يورش به كربلا

در سال 1216 ق. سعودبن عبدالعزيز با قشون بسيارى متشكل از مردم نجد، به قصد عراق حركت كرد. وقتى به شهر كربلا رسيد، آنجا را محاصره نمود. بعد از وارد شدن به شهر، به قتل عام مردم پرداختند و به خزانه حرم امام حسين(ع) دست برد زده، ضريح آن حضرت را شكستند و اموال فراوان و اشياى نفيس آن را به غارت بردند.


1- عنوان المجد، ج 1، ص 105

ص: 72

آية الله سيد جواد عاملى، كه خود شاهد حوادث و از مدافعان شهر نجف اشرف بوده، مى گويد: «امير نجد در سال 1216 ق. به بارگاه امام حسين(ع) تجاوز نمود و اموال آن را به غارت برد. نيروهايش مردان، زنان و كودكان را به قتل رسانده، اموالشان را به غارت بردند و به قبر حضرت امام حسين(ع) جسارت نموده و بقعه را تخريبكردند، سپس بر مكه مكرمه و مدينه منوره متعرض شدند و هر آنچه كه خواستند در قبرستان بقيع انجام دادند و فقط قبر پيامبر خدا(ص) از دست آنان مصون ماند.» (1)

كورانسيز در وصف جنايات وهابى ها مى گويد:

«عادت شيعيان اين بودكه در روز عيد غدير خم، جشنهايى بر پا مى كردند؛ لذا همگى براى اقامه جشن عيد به نجف اشرف مى آمدند. به همين دليل شهرهاى شيعه نشين عراق، بهخصوصكربلا، خالى از سكنه مى شد. وهابيها از اين فرصت استفاده كردند و در غياب مدافعان، به شهر حمله بردند. در شهركه فقط افراد ضعيف و سال خورده باقى مانده بودند، توسط سپاه 12 هزار نفرى وهابيون به قتل رسيدند و هيچ كس در اين جنايت زنده نماند؛ بهطوريكه تعداد كشته شدگان در يك روز به 3 هزار نفر رسيد» (2)


1- مفتاح الكرامة، ج 5، ص 512
2- تاريخ البلاد العربية، ص 126، طبق بعضى از گزارشها، وهابيون پنج هزار نفررا كشته و پانزده هزار نفر را مجروح كردند؛ موسوعة العتبات، ج 8، ص 273

ص: 73

فيلبى در تاريخ نجد مى نويسد: امير نجد با لشكر پدر خود بهكربلا حمله كرد وبعد ازمحاصره شهر، وارد شهرگرديد. سپس ضريح امام حسين(ع) را ويران نموده و جواهرات آن را غارت كردند و هر آنچه از اشياى قيمتى در شهر وجود داشت، به تاراج بردند. ممكن است تصوّر شود كه وهابيون تنها بلاد شيعه نشين را مورد تاخت و تاز خود قرار مى دادند، ولى اين تصوّر به هيچ وجه درست نيست زيرا آنها، كليه مناطق مسلمان نشين حجاز، عراق و شام را آماج حملات خود قرار مى دادند كه تاريخ در اين مورد از هجوم وحشيانه آنان گزارشهايى را ثبت نموده است.

نويسنده كتاب مذكور، فردى انگليسى الأصل، به نام «سنت جون سَره» است و وى مدت زيادى در نجد به سر برده و روابط خوبى با سعودى ها داشت.

ج: اشغال طائف

در اواخر سال 1217 ق. وهابيون بر حجاز دست درازى نموده، بعضى نواحى آن را غارت كردند سپس به طائف تاختند. اميرِ طائف، كه شريف غالب بود، بهدفاع از شهر برخاست. ليكن درجنگ شكستخورد وبه طائف برگشت و خانه اش را آتش زد و سپس به مكه گريخت.

ص: 74

وهابى ها كه ظرف سه روز توانستند با قهر و غلبه وارد شهر شوند، بعد از ورودشان به شهر، به قتل عام مردان پرداختند و زنها و بچه ها را به اسارت بردند و اين روش وهابيون بوده است كه وقتى چيره مى شدند، اين خشونت و سياست وحشيانه را اعمال مى كردند. لازم به ذكر است كه قبر ابن عباس(ره) از تجاوز آنان در امان نماند. (1)

زينى دحلان مى نويسد: لشكريان سعودى در ذى قعده 1217 ق. وارد شهر شده، به قتلعام مردم پرداختند. آنان به صغير و كبير رحم نكردند؛ طفل شيرخوار را روى سينه مادر سر بريدند. گروهى از اهالى طائف، كه به خاطر ترس از هجوم وهابيان، از شهر خارج شده و پا به فرار گذاشته بودند سواران لشكر سعودى آن ها را تعقيب كرده و اكثرشان را به قتل رساندند. وارد خانه ها شده، كسانى را كه در خانه ها بودند كشتند و چون در خانه ها كسى باقى نماند، به دكان ها و مساجد رفته، هركه را در آن جا يافتند كشتند. بعد از آن، تمام اموال غارت شده را از شهر خارج و همه را در يكجا جمع كردند كه كثرت مقدار آن به مانند كوهى جلب توجه مى كرد. سپس خمس اين اموال تاراج شده را به امير سعود دادند و بقيه را در ميان خود تقسيم كردند، ولى كتاب ها را كه در ميان


1- اخبار الحجاز و نجد فى تاريخ الجبرتى، ص 93

ص: 75

آن تعدادى مصحف شريف و كتب حديث و فقه بود، در كوچه و بازار ريختند.

د: غارت مكه مكرمه

در سال 1217 ق. وهابيها تصميم گرفتند بر مكه مكرمه استيلا يابند؛ بدين منظور، ارتشى را در اوّل ماه هاى حرام(كه حتى اعراب جاهلى، جنگ در اين ماهها را حرام مى دانستند) براى حمله مهيا كردند. خبر اين توطئه زمانى منتشر شد كه مردم مشغول انجام فريضه حجّ بودند. در ميان حجاج، امام مسقط، سلطان بن سعيد و نقباى وى و نيز امرايى از مصر و شام و ... حضور داشتند. شريف غالب(امير مكه) از آنها كمك خواست، امّا جوابى نشنيد. از اين رو خود، مردم را بعد از اتمام مناسك حجّ به جهاد عليه وهابيان فراخواند، امّا مردم اعتنايى به او نكرده، با دلايل واهى، براى دفاع، از خود سستى نشان دادند. شريف غالب مجبور شد، به همراه يارانش با خزائن و ذخاير مالى، از مكه فرار كند. در اين ميان بسيارى از مردم مكّه به جده گريختند. امير نجد با لشكرش در روز دهم ماه محرم وارد مكه گرديد، بدون اينكه مردم مقاومتى از خود نشان دهند. او همان جناياتى را كه نسبت به اهل طائف روا داشت، با مردم مكه نيز انجام داد. (1) علماى مكه


1- تاريخ الجبرتى، ص 93

ص: 76

را مجبور كرد تا عقايد ابن عبدالوهاب را بپذيرند و كتاب هاى او را تدريس نمايند و نيز مسلمين ساير مناطق را از انجام حج و عمره منع كرد و ارتباط بين اهالى مكه و مدينه را قطع نمود؛ به انگيزه اينكه كمكى از طرف مدينه به اهل مكه نرسد و يا تجارتيكه بين اين دو شهر بود، از رونق بيفتد. (1)

ه-: انهدام بارگاه

وهابيان بعد از استيلا بر مكه، بسيارى از ضريح ها و قبورى كه داراى گنبد و بارگاه بود و مسلمانان براى احترام و اكرام به صاحب قبر، آن را بنا كرده بودند، تخريب كردند و همين اعمال را با قبور مدينه نمودند و در ظرف سه روز تمام آثار اسلامى را از بين بردند. (2)

شريف غالب به همراه شريف پاشا، حاكم جدّه متّحد شده و به اردوگاه وهابيون كه در اطراف مكه بود، يورش بردند و با طرفداران آنها كه از قبايل مجاور مكه بودند، به مبارزه پرداختند كه نتيجه اش زمين گير شدن وهابى ها در آن مناطق بود. بدين ترتيب به دليل فجايعى كه وهابيون به بار آوردند، شكست سختى از سوى اين دو حاكم خوردند.


1- اخبارالحجاز و نجد فى تاريخ الجبرتى، ص 93
2- عنوان المجد، ص 122

ص: 77

و: قتل عبدالعزيز

جبران شاميه، از نويسندگان وهابى مى نويسد: شيعيان از ماجراى كربلا و فجايعى كه وهابيت در آن شهر انجام داد، مصيبت زده و دردمند بودند؛ لذا بعد از دو سال توانستند انتقام خود را از امير نجد بگيرند. ماجرا بدين شكل بود كه عبدالعزيز در سال 1218 ق. در مسجد مشغول نماز بود كه با خدعه اى به قتل رسيد.

فيلبى مى نويسد: قاتل، خود را در پوشش درويشى درآورد و به شهر درعيه رفت و چند روز در آن شهر، پشت سر عبدالعزيز نماز خواند. در يكى از روزها كه عبدالعزيز مشغول نماز بود، ناگهان خود را روى او انداخت و با چاقويى، شكمش را دريد و با شتاب به جاى اوّل خود برگشت. مردم كه وى را شناختند، دستگيرش كرده، كشتند. (1)

ابن بشر مى گويد: قتل عبدالعزيز، امير درعيه، ضربه جديدى بر پيكره وهابيت بود. وى در پاييز سال 1803 م. در مسجد، به دست درويشى ناشناخته، كه مى گفتند اسمش عثمان و كردى الأصل و ساكن يكى از روستاهاى شهر موصل عراق بود، به قتل رسيد. اين درويش به صورت ميهمان وارد شهر شد و در مسجد، هنگامى كه


1- آل سعود ماضيهم و مستقبلهم، ص 64

ص: 78

عبدالعزيز به سجده رفت، به او حمله كرد و به قتل رسانيد. او در صف سوم نماز جاى گرفته بود كه با استفاده از يك خنجر، شكم عبدالعزيز را پاره كرد و سپس برادر عبدالعزيز را زخمى كرد. بعضى از گزارش ها حاكى از آن است كه قاتل فردى شيعه بوده كه در ماجراى كربلا تمام افراد خانواده اش به دست وهابيون كشته شده بودند. (1)

شريف غالب بيش از پانزده سال با عبدالعزيز جنگيد و در نهايت، صفحه پر فراز و فرود زندگى عبدالعزيز، با مرگش پايان پذيرفت.

3. سعودبن عبدالعزيز

اشاره

وى با حكم امراى سعودى وهابى، حكومت را به دست گرفت. در ابتداى كار، به شهرهاى بصره و الزبير حمله برد و دست به قتل مردم و تاراج اموال و اسارت زنان و اطفال آن شهر زد. وى قبر طلحه و زبير را ويران نمود. جنگ ها و غارت هاى او، آن قدر هولناك بود كه حتى امراى قبل از او، دست به چنين اعمالى نزدند كه به نمونه هايى از آن فجايع اشاره مى گردد:

الف: محاصره جده

در سال 1219 ق. لشكر وهابى با دوازده هزار جنگجو جده را محاصره كردند و از


1- تاريخ العربية السعودية، ص 54

ص: 79

آن جا كه شريف مكه مى دانست وهابيون در استيلا بر جدّه موفق نمى شوند، آشكارا به جمع آورى نيرو براى به دست گرفتن امور مكه پرداخت. لشكر سعودى از محاصره جدّه چيزى عايدش نشد و مدافعان جدّه توانستند ضربات محكمى بر آنها وارد كنند و مهاجمان را يكى پس از ديگرى به هلاكت برسانند.

سپاه وهابى بر اثر عدم موفقيت در جنگ، به پركردن چاهها و قنوات پرداخته، در ميان راه، طوايف اعراب را قتل عام كردند. حاصل اين جنگ، شكست سپاه وهابى به دست ارتش شريف غالب بود؛ چرا كه شريف غالب لشكرى به رهبرى شريف حسين براى انتقام از وهابيون آماده ساخت. سپاهيان مجهّز در منطقه الليث بر وهابيون هجوم بردند و بسيارى از آنها را به قتل رسانيدند. در اين ميان شريف حسين هم به قتل رسيد. شريف غالب جنگ را پى گرفت و سرانجام ضربات مهلكى بر سپاه وهابى وارد آورد و بسيارى از رؤساى آنها را به قتل رسانيد و براى عبرت وهابى ها، بسيارى از آنها را از دروازه شهر به دار آويخت. (1)

ب: محاصره مكه و مدينه

زينى دحلان مينويسد:

«در اواخر ذيقعده 1220 ق. وهابيها با لشكرى وارد مكه شدند؛ از سوى ديگر مدينه منوره را نيز به اشغال


1- كشف الارتياب، صص 25 و 26

ص: 80

در آوردند. در اين شهر، خانه وحى را غارت كرده، اموال آن رابه تاراج بردند و اعمال زشتى در اين شهر مرتكب گرديدند. بعد از اين فجايع، اميرى را بر شهر مدينه مسلط نمودند كه نامش مبارك مزيان بود.

حكومت وهابيون در اين شهر، هفت سال طول كشيد. آنان مانع از آن مى شدند تا حجاج شامى و مصرى با شتران وارد مكه شوند ... براى خانه كعبه، پرده اى از جنس عبا دوختند و مردم را مجبور كردند تا از عقايدشان پيروى كنند وگنبدهايى كه بر روى قبور اوليا بود، ويران نمودند. دولت عثمانى به خاطر جنگ با دول غربى و نيز به خاطر ضعف از درون، نمى توانست جلوى اعمال وهابيان را بگيرد». (1)

جبران شاميه، نويسنده وهابى مى نويسد: سعودبن عبدالعزيز، مدينه منوره را محاصره كرد و همان اعمالى را كه در طائف و مكه انجام داد، بر سر مدينه و اهل آن آورد.

ج: يورش به نجف اشرف

سيدجواد عاملى مى گويد: «در شب نهم از ماه صفرسال 11221 ق. قبل از طلوع صبح، در حاليكه مردم در خواب بودند، وهابيون به شهر نجف حمله كردند و بر بالاى ديوارهاى شهر رفته، آن را به محاصره خود درآوردند؛ امّا كرامات عظيمى از امام


1- مفتاح الكرامة، ج 5، ص 512

ص: 81

على(ع) ظاهر شدكه بسيارى از وهابيون به قتل رسيدند و مفتضحانه گريختند و خدا را بر اين امر شاكريم». (1)

وى در ادامه مى گويد: «سعودبن عبدالعزيز در ماه جمادى الآخر سال 1223 ق. با لشكرى از مردمان نجد، كه نزديك به 20 هزار جنگجو و يا بيشتر بودند، به شهر نجف حمله كرد، او تهديد كرد كه قصد دارد در يك عمليات غافلگيرانه، شهر نجف را به همراه اهالى اش منهدم كند. ما تهديدش را جدى گرفته، همگى به طرف ديوار شهر رفتيم.

سپاه وهابى شبانه به نجف رسيد، ما هم با احتياط به آنها نگاه مى كرديم؛ به طورى كه تمام ديوار شهر را با تفنگ ها و توپ ها، محافظت نموديم. لشكر سعودى كارى از پيش نبرد و به طرف حلّه رفت كه با مقاومت مردم آن جا روبهروگرديدند. سپس بهكربلا حمله نمود و در حالى كه مردم در خواب بودند، بر آنان تاخت. حاصل كار اين شدكه هر يك از طرفين تلفاتى دادند و لشكريان وهابى شكست خورده، بازگشتند. اما بعد از مدتى دوباره به عراق يورش برده، خون هاى زيادى ريختند و ما مدتى


1- بايد توجه داشت هجوم وهابيون به بلاد اسلامى، مصادف با جنگ هاى دولتهاى غربى با دولت عثمانى بود و عجيب اينكه: فتنه اى كه ابن تيميه برپا كرد نيز مصادف با هجوم لشكر صليبى به بلاد اسلامى بود كه جنگ هاى سختى ميان دو طرف برپا گرديد.

ص: 82

از ترس، درس و بحث را ترك كرديم .... «

لا حول و لا قوّة ...»

بعد از اين ماجرا، وى بر مكه و مدينه مستولى گرديد و به مدت دو سال از فريضه حج ممانعت نمود و نمى دانيم عاقبت چه مى شود». (1)

آن چه از تاريخ به دست مى آيد، اين است كه به مدت 7 سال، مانع از انجام حجّ مردم عراق شدند. شامى ها سه سال و مصرى ها 2 سال محروم بودند، از آن سال ها به بعد معلوم و مشخص نيست كه آيا باز هم مانع شدند يا خير ...

د: دست اندازى به شام

در سال 1223 ق. فرزند او، امير حجاز به بلاد حوران حمله كرد و اموال مردم را به تاراج برد و زراعت كشاورزان را به آتش كشيد و مردمان را به قتل رسانده، زنان و فرزندانشان را به اسارت گرفت و منازل آنها را ويران نمود. (2)

صلاح الدين مختار مى گويد: «در ششم ربيع الاول سال 1225 ق. اميرسعود با 8 هزار تن از جنگجويان خود به ديار شام حمله كرد. به او خبر دادند كه عشاير سوريه از قبيله: غنزه و بنى صخر و ... در نَقَره شام مستقر شده اند، وقتى كه او به شام رسيد هيچ يك از اين افراد را نديد؛ از اين رو به همراه يارانش به حوران حمله كرد و به شهرهاى


1- مفتاح الكرامة، ج 5، ص 514
2- لمع الشهاب، ص 201

ص: 83

دساكر و بصره نيز يورش برد و اموال آن جا را به يغما برد. اهالى اين مناطق از ترس هجوم وهابى ها به نواحى و اطراف شهر گريختند. بعد از آن اميرسعود به قصر مزريب حمله برد، ولى مقاومت مردم مانع از پيشروى آنان شد؛ سپس شبانه به بصره تاخت و از آن جا، در حالى كه غنايم زيادى به چنگ آورده بود، به شهر خود بازگشت».

ه-: محاصره نجف و كربلا

سيدجواد عاملى مى گويد:

در سال 1225، اعرابى از قبيله عنيزه كه معتقد به وهابيت بودند و شعارهاى آنها را تكرار مى كردند، به نجف اشرف و مشهد امام حسين(ع) حمله كردند و در بين راه، به راهزنى پرداختند و زائران امام حسين(ع) را، كه از زيارت قبر آن حضرت در ماه شعبان برمى گشتند، غارت نمودند؛ جمعى از اين زوار را به قتل رساندند كه بيشتر كشته شدگان، عجم ها(ايرانيان) بودند كه تعدادشان 150 نفر بود و البته كمتر از اين هم گفته اند و بقيه اين افراد، عرب بودند. اكثر زائران در حلّه ماندند و توان بازگشت به نجف را نداشتند و بعضى ديگر به حسكه رفتند و الآن كه من اين مطالب را مى نويسم در محاصره هستيم و مهاجمان دست از محاصره برنداشتهاند و نيروهاى آنان از كوفه تا دو فرسخى يا بيشتر با مشهد امام حسين(ع) فاصله دارند.» (1)


1- مفتاح الكرامة، ج 7، ص 653

ص: 84

تعصب كوركورانه وهابيان به جايى رسيد كه تجارت با مردمان ديگر را قطع كردند و از سال 1229 ق. تجارت با شام و عراق را حرام اعلام نمودند. (1) و هر تاجرى را كه در بين راه مى يافتند، اموالش را هدر دانسته، با او معامله اهل كتاب نموده، مصادره اش مى كردند. (2)

ز: هجوم والى مصر و شكست وهابيان؛ در سال 1226 ق. على پاشا والى مصر، سپاهى را به فرماندهى فرزندش طوسون، براى پاك سازى حجاز از لوث وجود وهابيون به آن جا فرستاد. در هجوم اوليه نبردى بين دو گروه درگرفت كه نتيجه اى نداشت؛ اما در حمله دوم توانست قواى وهابى را تار و مار كند. او بر مكه و مدينه مستولى گرديد و قصد آن را داشت كه به نجد حمله ببرد و آن جا را فتح كند كه موفق نشد.

ابن بشر مى گويد: مصرى ها در سال 1227 ق. به سرحدّات نجد رسيدند و از طرفى لشكر طوسون كه با پيشروى هاى خود مدينه را از لوث وجود وهابيون پاك كرد، بسيارى از عرب هاى جهينه به او پيوستند و به جنگ با نجدى ها آماده شدند؛ لذا نجد را محاصره كرده، آب را بر آنها بستند. شهر هفت هزار سكنه داشت و مصرى ها با ورود به شهر به قتل عام پرداختند كه چهار هزار نفر از


1- عنوان المجد، ج 1، ص 122
2- تاريخ العربية السعودية، ص 105

ص: 85

آنها كشته شدند. (1) بعد از آن، طوسون به كمك شريف غالب، بدون هيچ خونريزى، در سال 1229 ق. بر مكه و طائف مسلّط گرديد.

ح: هيأت امر به معروف

مرحوم مغنيه مى نويسد:

«سعودبن عبدالعزيز هيأتى به نام امر به معروف تشكيل داد. كار اصلى اين گروه آن بود كه در اوقات نماز به بازار مى رفتند و مردم را به اداى نماز اوّل وقت ترغيب مى كردند. اين روش از آن زمان تا حال ادامه دارد كه به خيابان ها مى روند و كسانى را كه با ريش تراشيده از خانه بيرون مى آيند، مورد ضرب و شتم قرار مى دهند و يا كسى كه بخواهد قبر رسول اكرم(ص) را يا قبر امامى از ائمه بقيع: را مسح نمايد و موارد ديگر- كه با عقايد وهابيون هماهنگ نيست- ممانعت مى كنند و حتى با كسانى كه بهطورعلنى دخانيات مصرف مى كنند، گرچه از كشورهاى ديگرآمده باشند، برخورد كرده و آنها را كتك مى زنند. (2)

ط: مرگ سعود

در سال 1229 ق. سعود در حالى كه 68 سال سن داشت، درگذشت و حكومتش از سال 1218 تا 1229 ق. طول كشيد و با مرگش، پرونده دنيايى اش- كه مملوّ از قتل عام مسلمين و تاراج اموال آنها بود- بسته شد.


1- عنوان المجد، ص 160
2- هذه هى الوهابية، ص 127

ص: 86

4. عبداللَّه بن سعود:

اشاره

وى از سال 1229 تا 1234 ق. حكومت كرد. با عبدالله بن محمد درگيرى داشت و اين دو در حال كشمكش با يكديگر بودند؛ لذا فرصت آن را پيدا نكردند تا روش پدران خود را دنبال كنند.

الف: لشكر پاشا:

در همين سال، پاشا لشكرهاى زيادى از ناحيه قنفذه، از راه خشكى و دريا به نواحى تحت حكومتِ وهابيون گسيل داشت و توانست بر آن نواحى سيطره پيدا كند كه بسيارى از وهابيون از ترس گريختند. پاشا در سال 1230 ق. به طائف برگشت و بين او و وهابيون جنگ هاى خونينى درگرفت كه به شكست قواى وهابى منتهى گشت و شهرهاى تربه، بيشه و رينه به دست سپاه پاشا افتاد؛ جمع كثيرى از وهابيون به قتل رسيدند و اهالى آن خلع سلاح شدند. پاشا سپس بر عسير تسلّط يافت و آخرين مقاومت وهابى ها را درهم كوبيد، بعد از آن، به مكه آمد و از آن جا به قاهره بازگشت. (1)

ب: حملات به عراق

1. لونكريت در تاريخ العراقى مى نويسد:

«در سال 1217 ق. زمانى به كربلا هجوم بردند كه اكثر ساكنان آن به زيارت نجف اشرف رفته بودند.


1- آل سعود ماضيهم و مستقبلهم، ص 68

ص: 87

وهابى ها با 12 هزار نفر به فرماندهى امير سعود به كربلا حمله برد و بيش از سه هزار نفر از ساكنان آن را سر بريدند و خانه ها و بازارها و اشياى حرم مطهر را غارت كرده، حتى كاشى هاى طلا را از روى ديوارها كنده و سپس ضريح امام حسين(ع) را ويران كردند.» (1)

2. به نقل ديگر: وهابيان در اين حمله پنج هزار نفر از ساكنان كربلا را كشته، ده هزار نفر را نيز مجروح كردند.

3. و به نقل ديگر در سال 1216 ق، امير سعود وهابى با نيرويى حدود بيست هزار نفر به كربلا يورش برده، در يك شب بيست هزار نفر را به قتل رسانيد. (2)

كار آنان هرگز قابل توصيف و بيان نيست و در تاريخ از اين هجوم، به عنوان سنگين ترين و وحشيانه ترين حملات به سرزمين و مردم عراق ياد شده است.

درباره دفاع مردم در برابر وهابيهاچنين نقل شده است:

1. در سال 1218 ق. وهابيان به نجف اشرف حمله اى شديد كردند ولى با شكست روبه رو شدند، چون به هنگام رسيدن به نجف، همه دروازه ها بسته بود و همه مردم نيز بسيج شده بودند تا آخرين قطره خون از شهر


1- موسوعة العتبات المقدسة، ج 8، ص 273
2- همان، ج 8، ص 274

ص: 88

دفاع كنند. و جالب اين است كه فرماندهى اين دفاع مقدس با آية الله العظمى شيخ جعفر كاشف الغطا بود. شخص ايشان در اين نبرد شركت كردند و جمعى از علما نيز حضور داشتند. (1)

2. دفاع شهرهاى جنوب: در سال 1221 ق. وهابى ها از چندين محور، از جمله محور نجف، به عراق حمله ور شدند، ولى ساكنان شهرها از شهر زبير تا سماوه با همكارى و كمك عشاير هم پيمان خود، به دفاع برخاستند و تجاوزات سفاكان وهابى را به راحتى دفع كردند. ولى خطر شديد متوجه نجف اشرف شده بود، به طورى كه در آستانه ورود به شهر، ناگهان با ضد حمله مردم نجف اشرف روبه رو شده، شكست سختى را متحمل گرديدند.

3. البته حملات پى در پى وهابيان به نجف و استمرار آن باعث تشكل مردم و اهالى نجف شده بود؛ به گونه اى كه به گروهها و احزاب منسجم و منظمى درآمدند و به قصد دفاع از شهر مقدس و دور كردن خطر وهابيت، كاملًا متشكل شدند.

ج: هجوم به درعيه

در سال 1234 ق. محمدعلى پاشا، لشكرى را به


1- ماضى النجف و حاضرها، ص 231

ص: 89

رهبرى فرزندش ابراهيم پاشا به حجاز فرستاد تا بر لانه فساد؛ يعنى درعيه مستولى شود. ابراهيم پاشا با لشكر مجهّزش وارد مكه شد و از آن جا به طرف درعيه حركت نمود. وى تمام اراضى مكه را كه وهابيون با ظلم و ستم به دست آورده بودند، از آنها باز پسگرفت، بدون اين كه مقاومتى در برابرش صورت گيرد. وى نيز دست به قتل عام وسيع وهابيون زد و بسيارى از آنها را به اسارت گرفت و غنايم زياد و با ارزشى به دست آورد. (1)

سپس در سال 1234 ق. به يكى از شهرهايى كه در اختيار وهابيون بود، حمله برد و امير آن جا را دستگير كرد و سپس بر شقراء- كه حاكمش عبدالله بن سعود بود- مسلّط گرديد و حاكم از ترس، شبانه به درعيه گريخت. (2)

ابراهيم پاشا در ادامه فتوحات خود، به بزرگ ترين شهر وهابى ها دست يافت و با فتح اين شهر، ديگر فاصله چندانى با درعيه نداشت. (3) او با تمام نيروهايش به درعيه يورش برد و قسمتى از آن شهر را در اختيار گرفت و بقيه شهر را به محاصره درآورد.

جبران شاميه مى نويسد: محاصره درعيه 15 ماه طول كشيد و همچنان كمك ها به ابراهيم پاشا از مصر و بصره و


1- كشف الارتياب، ص 45
2- بين درعيه و شقراء دو روز فاصله بود.
3- فاصله وى با درعيه 18 ساعت گرديد.

ص: 90

مدينه و ... ادامه داشت. (1)

تا مادامى كه اين كمك ها استمرار داشت، قبايلى كه او را يارى مى كردند و در لشكرش حضور داشتند، باقى ماندند. اواخر محاصره بود كه عبدالله بن سعود تسليم ابراهيم پاشا گرديد، ابراهيم پاشا او را به عنوان اسير و با ذلّت به قاهره و سپس به دستانه فرستاد. در قاهره او را در بازارها گردانيدند و بعد به دارش كشيدند. در جنگ درعيه بسيارى از سران آل سعود و آل شيخ جان باختند و بسيارى هم به مصر تبعيد شدند و بدين وسيله بساط اوّلين دولت وهابى برچيده شد. (2)

ابراهيم پاشا در درعيه هفت ماه رحل اقامت گزيد و بعد از آن، دستور به ويرانى اين شهر داد كه تبديل به شهر مردگان شد. سعودى ها نيز در اين ميان بيست تن از نزديكان شيخ؛ از جمله سه تن از برادران را از دست دادند. ابراهيم پاشا به قاهره و دستانه نامه نوشت كه در اين زد و خوردها 14 هزار نفر از وهابيون به قتل رسيدند و شش هزار نفر آنان اسير گرديدند و در ميان غنائم به دست آمده، شصت حلقه توپ وجود دارد. (3)

د: شكست و شادى؛ بعد از شكست آنان، در قاهره


1- كشف الارتياب، ص 45
2- آل سعود ماضيهم و مستقبلهم، ص 69
3- تاريخ العربية السعودية، ص 131

ص: 91

جشن هاى باشكوهى برگزار گرديد؛ توپ ها شليك شد و مردم به آتش بازى پرداختند و فتحعلى شاه قاجار، پادشاه ايران، نامه اى به محمدعلى پاشا نوشت و از او به خاطر سركوب وهابيون قدردانى كرد. (1)

مرحوم مغنيه مى نويسد: «ابراهيم پاشا دست به طغيان زد و شهرى از شهرهاى وهابى نبود كه از دست لشكريان وى سالم بماند. وى اموال خاندان سعود و خاندان محمدبن عبدالوهاب را مصادر كرد و بسيارى از سران و زنان و اطفال شان را مجبور به جلاى از وطن نمود و بسيارى را هم به مصر تبعيد ساخت و اين سزاى جنايت وهابى ها و خيانتى بود كه در حقّ خدا و قرآن و پيامبر و سنت مرتكب گرديدند؛ و هر ظالمى به ظالم تر از خودش گرفتار مى گردد.» (2)

دوره دوم حكومت وهابى ها

اشاره

بعد از سقوط درعيه به دست ابراهيم پاشا و فرار جمع زيادى از وهابيون، با مرگ ابراهيم پاشا، فرارى ها به شهر بازگشتند. از جمله كسانى كه دوباره به شهر آمدند، عمربن عبدالعزيز، تركى برادرزاده عبدالعزيز و مشارى بن سعود بودند.


1- تاريخ الجبرتى، ص 636
2- هذه هى الوهابية، ص 129

ص: 92

اين افراد دست به تعمير خرابيهاى شهر زدند و بدين ترتيب بسيارى از اهالى آن دوباره بازگشتند. مصرى ها از سلطه دوباره وهابى ها نگران شدند؛ از اين رو لشكرى به فرماندهى حسين بيگ ترتيب دادند و به درعيه هجوم آوردند و حاكم آن را كه مشارى بود، دستگير نموده، او را تحت الحفظ به مصر فرستادند. اما وى در ميان راه از دنيا رفت و بقيه افرادش گريختند و به قلعه رياض پناه بردند. حسين بيگ سه روز آن جا را محاصره كرد. از طرفى چون آذوقه شان تمام شده بود، از حسين بيگ امان خواستند. حسين بيگ به آنها امان داد، در نتيجه همگى، به غير از تركى كه شبانه از قلعه فرار كرد، خارج شدند و دست بسته به مصر رفتند.

5. تركى برادرزاده عبدالعزيز، 1239- 1250 ق.

مدتى طولانى در مناطق جنوب، مخفيانه زندگى مى كرد و هر از چند گاهى به صحراى نجد مى رفت و اعراب باديه نشين را به آيين وهابيت فرا ميخواند. وى با زنى از خاندان تدمر ازدواج كردكه ثمره اين ازدواج فرزند پسرى به نام جلوى شد.

تركى 30 تن از اعراب را پيرامون خود گرد آورد و بدين وسيله ساير قبايل را نيز مطيع خود ساخت. در جريان قيام مردم قصيم بر ضدّ مصريها، كه مجبور شدند از حجاز به تدريج خارج شوند، تركى از اين فرصت استفاده كرد و

ص: 93

در منطقه رياض بر لشكر مصرى تاخت و آن جا را به تصرف خود درآورد. از همانجا بودكه بهتوسعه حكومت خود پرداخت و به مناطق ديگر دست اندازى كرد. بعد از آنكه مصريها منطقه نجد را ترك كردند، بعضى از مناطق قصيم هم به حكم تركى، ضميمه حكومت وى گرديد. لذا مى توان گفت كه او اولين امير وهابى سعودى در دوره دوم حكومت بودكه به واسطه او، امارت از فرزندان عبدالعزيزبن سعودبن محمدبن سعود به فرزندان عبدالله بن سعود رسيد؛ اما مشارى بن عبدالرحمان بن مشارى بن سعود، به همراه يارانشكه از قبيله قحطان بودند، دست به شورش و مخالفت با امير تركى زدند و از اينكه حكومت از نسل عبدالعزيز خارج گردد، ناراضى بودند. بنابراين، مشارى به حيله اى، تركى را به قتل رساند و خود، حكومت را به دست گرفت.

6. مشارى بن عبدالرحمن، 1250 ق.

شاميه مى نويسد: با كشته شدن تركى بن عبدالله، توسط پسر عمه اش، مشارى بن عبدالرحمن، حكومت او نيز به آخر رسيد و مشارى با غلبه بر ديگران، حاكم ششم گرديد. حكومت مشارى 40 روز بيشتر طول نكشيد؛ چرا كه فيصل فرزند تركى با لشكرى مجهز و با كمك عبدالله و عبيدالله، كه از آلرشيد و از شيوخ حائل محسوب مى شدند، با سرعت به طرف رياض حركت كرد. سپس

ص: 94

بر مدينه مستولى شد و مشارى را دستگير و اعدام نمود. بعد از اين جريان، فيصل حاكم هفتم سعودى ها گرديد.

7. فيصل بن تركى، 1250- 1253 ق.

وى بعد از پدرش حاكم گرديد، ليكن محمدعلى پاشا به وى فرصت حكومت كردن نداد؛ چون پاشا لشكرى را به نجد فرستاد و در ميان لشكر، خالدبن سعود كه از جمله تبعيد شدگان به مصر بود، قرار داشت. لشكر بر پايتخت مسلط گرديد و فيصل مجبور به فرار شد، امّا فرارش فايده نداشت و سرانجام دستگير و به مصر تبعيد گرديد، مصريها هم به جاى فيصل، خالدبن سعود را بر حكومت رياض و مناطق اطراف منصوب كردند.

8. خالدبن سعود، 1253- 1255 ق.

وى در قاهره محاكمهگرديد، اما محمدعلى پاشا او را تبرئه كرد و بهجاى خود درجزيزه العرب منصوب نمود. خالد يارانى داشت كه مى گفتند نبايد حكومت از اولاد سعود كبير به اولاد عبدالله بن محمد برسد. در اين عقيده بسيارى از قبايل رياض نظر موافق داشتند؛ بدين ترتيب حكومت به فرزندان سعود كبير رسيد و خالدبن سعود، هشتمين حاكم آنان گرديدكه امارتش دوسال دوام يافت.

9. عبدالله بن ثنيان، 1255- 1258 ق.

وى با سپاهى كه نجدى بودند، به خالدبن سعود حمله كرد. خالد توان مقابله با سپاه او را نيافت و ناگزير به مكه

ص: 95

گريخت و در همان جا درگذشت. وقتى خبر اين جريان به فيصل- كه در مصر محبوس بود- رسيد و دانست كه عبدالله قدرت را به دست گرفته و خالد نيز فرار كرده، با حيله اى از مصر گريخت و خود را به قصيم رساند و جمع بسيارى هم او را يارى نمودند. با كمك هاى اهالى عنيزه توانست ابن ثنيان را در رياض شكست دهد و وى را دستگير و حبس كند. سرانجام نيز او را در سال 1258 ق. بهقتل رسانيد.

10. فيصل بن تركى، 1258- 1278 ق.

حدود 20 سال حكومت وهابى با او بود. ليكن دولت عثمانى تصميم به جنگ با فيصل، امير رياضگرفت. دولت مركزى عثمانى لشكرى را به فرماندهى شريف محمدبن عون، امير مكه به قصيم فرستاد و اهالى قصيم را به اطاعت دولت مركزى درآورد. سرانجامِ كار، اين شد كه صلحى با اهالى قصيم منعقد گرديد كه در مقابل، قصيمى ها بايد 10 هزار ريال پرداخت نمايند. بدين ترتيب شريف با لشكر خود به قرارگاه برگشت و فيصل هم به تعهّد خود عمل كرد و هر سال 10 هزار ريال بر طبق عهدنامه پرداخت مى نمود. اين امر همچنان ادامه داشت تا اينكه فيصل فلج و كور گرديد. او با همين مرض در سال 1282 ق. درگذشت و به جاى خود عبدالله را از ميان چهار فرزندش به حكومت منصوب نمود كه همين امر باعث

ص: 96

درگيرى ميان برادران گرديد.

11. عبدالله بن فيصل التركى، 1278- 1284 ق.

بعد از آن كه عبدالله از طرف پدرش به حكومت رسيد، يكى از برادرانش، كه سعود نام داشت، بر ضدّ او شوريد. اين جنگ ها تا آن جا كشيده شد كه به ضعف حكومت وهابى و استقلال بعضى از مناطق منجر گرديد و ترك ها بر احسا و قطيف مسلط شدند.

اين درگيرى ها به خانواده آل سعود كشانده شد و عبدالله با پشتيبانى ترك ها، مناطقى را اشغال نمود و سعود را از رياض راند و خود در سال 1282 ق. به رياض بازگشت. اين بازگشت زمانى اتفاق افتاد كه مردم در قحطى شديد به سر مى بردند و حتى مردار الاغ را مى خوردند و پوست هاى بزغاله را آتش مى زدند و براى خوردن مى ساييدند و نيز استخوان هاى حيوانات را مى شكستند و آرد كرده، مى خوردند. اگر چه اين مردمان با جنگ و خونريزى نمردند، ولى گرسنگى آنها را از بين برد. (1)

12. سعودبن فيصل تركى، 1284- 1291 ق.

در جدال بين دو برادر؛ يعنى عبدالله وسعود، افراد زيادى كشته شدند. عبدالله از طرف ترك ها حمايت مى شد و سعود هم از انگليسى ها مواد غذايى ميگرفت و اين


1- تاريخ نجدالحديث، ص 99

ص: 97

كمك ها حتى بعد از پيروزى سعود، از سوى انگليسى ها، ادامه داشت و سرانجام، او در سال 1290 ق. وارد رياض شد و در سال 1291 ق. درگذشت. اما عبدالله و برادرش محمد، رياض را ترك كردند و در نزديكى كويت در صحراى قحطان ساكن شدند و تا مدت ها در امور حكومت دخالت نكردند.

13. عبدالرحمان بن فيصل

بعد از سعود، امر حكومت به دست برادرش عبدالرحمان افتاد. او با برادرش سعود، ميانه خوبى داشت. بههمين جهت بود كه حكومت به دست او افتاد؛ امّا با برادر ديگرش؛ يعنى محمد، درگيرى داشت و محمد نيز با عبدالله روابط حسنه اى برقرار كرده بود. اين دو برادر توافق كردند حكومت را از دست عبدالرحمان بگيرند و هر كدام از محمد و عبدالله- كه بزرگ ترند- امر حكومت را به دست گيرند و چون عبدالله بزرگ تر بود، طبيعى بود كه حكومت را او در اختيار بگيرد. به همين منظور، عبدالله كه در صحراى قحطان ساكن بود، از سال 1293 تا 1305 ق. به تدريج بازگشت. امّا ديگر، فرزندان سعود رضايت نداشتند تا عموى بزرگشان عبدالله، حكومت را در دست بگيرد. بنابراين، به عنوان اعتراض از رياض خارج و در منطقه اى به نام خرج مستقر شدند و برادران؛ محمد، عبدالله و عبدالرحمان، جبهه اى واحد به رهبرى عبدالله بر

ص: 98

ضدّ فرزندان سعود تشكيل دادند. فرزندان سعود چند هفته مقاومت كردند اما با حمله عبدالله، همگى گريختند و بار ديگر عبدالله وارد رياض شد و در آن جا ماند. او در سال 1305 ق. از دنيا رفت.

درگيرى و پايان آن

بعد از درگذشت عبدالله، نزاع ميان عبدالرحمان و فرزندان سعود بار ديگر آغاز شد و از سويى قبايل نجد به رهبرى محمدبن رشيد- كه وهابى نبودند و با عثمانى هاى حنفى پيمان داشتند- به موفقيت هايى دست يافتند. فرزندان سعود از ناحيه قبايل حمايت مالى و نظامى مى شدند و بدين ترتيب عبدالرحمان مجبور به فرار از نجد شد و به احسا و سپس به كويت و از آن جا نزد قبايل بنى مره، در نزديكى منطقه ربع الخالى رفت. بعد از درنگى اندك، راهى قطر شد و از آن جا به كويت رفت و در آنجا رحل اقامت گزيد. امير كويت، شيخ محمدبن الصباح، براى عبدالرحمان حقوق ماهيانه قرار داد و بعد از آن دولت عثمانى، ماهيانه 60 ليره عثمانى به او اختصاص داد، اما چندى نگذشتكه دولتكويت حقوق ماهيانهرا قطعكرد و ازآن پس، عبدالرحمان درسختى وفقر زيست، تا اينكه دوران دوم حكومت وهابى با مرگ وى پايان يافت.

تاريخ نويسان گفتهاند:

ص: 99

«إنّ الوهابية فقدت صيتها وبريقها لما توسّعت فوق طاقتها فانهزمت، وهكذا خسروا الأرض والحركة الوهابية»؛ زمانى وهابيت همه چيز خود را از دست داد كه نفوذ و گسترش آن بيش از تحمّل و طاقت خود بود، لذا زمين و نفوذ را از دست داد.»

دوره سوم حكومت وهابى ها

اشاره

14. عبدالعزيزبن عبدالرحمان 1319- 1373 ق.

در مباحث گذشته آورديمكه عبدالرحمان بن فيصل، كارش نگرفت (1) و سرانجام مجبور شد به همراه خانواده اش به كويت پناهنده شود. يكى از فرزندان وى به نام عبدالعزيز، كه در آن زمان ده سال داشت و در ميان مردم كويت رشد يافته بود و هفت سال از دوران زندگياش مصادف بود با ارتباط ودوستى پدرش عبدالرحمان و مبارك، امير كويت، روزى نزد شيخ مبارك آمد و به او گفت: قصد دارم سرزمين نجد را از چنگ ابن رشيد درآورم. آيا در اين امر مرا يار مى دهى؟ شيخ جواب مثبت داد؛ از اين رو دويست ريال و 30 تفنگ و 40 شتر در اختيار او گذاشت. وى از ميان بستگان خود به جمع آورى نيرو پرداخت كه برادر و پسر عمويش، عبدالله بن جلوى او را يارى نمودند. اين افراد كه نزديك به 40 نفر بودند،


1- العلاقات بين نجد و الكويت، ص 68

ص: 100

به نواحى رياض رسيدند و با فريب نگهبانان شهر، وارد رياض شدند و حاكم آن را كشته، سربازانش را مجبور به تسليم كردند. بعد از آن كه از پيروزى خود مطمئن شدند، ناصربن سعود را به سوى شيخ مبارك، امير كويت، فرستادند تا بشارت فتح وپيروزى را بهاو بدهد و در ضمن، درخواست كمك از وى نمايد. با محكم شدن حكومت در رياض و قلع و قمع مخالفين، ديوارى اطراف شهر رياض كشيدند و شيخ مبارك هم از او حمايت مى كرد. عبدالعزيز در حالى كه 22 سال سن داشت به حكومت رسيد و پدرش را مشاور خود و پيشواى مسلمين منطقه گردانيد. از جمله كارهاى او مى توان به موارد زير اشاره كرد:

الف: روابط سياسى با عثمانى

دولت عثمانى از طريق شيخ مبارك، حاكم كويت، با عبدالعزيز تماس گرفت و از او خواست تا پدرش را براى مذاكره با والى بصره به آن ديار بفرستد. لذا پيمانى در سال 1322 ق. بين دو طرف منعقد گرديد كه باعث سيطره تام عبدالعزيز بر مناطق تحت نفوذش گرديد. البته عثمانى ها با او شرط كردند كه عبدالعزيز بايد به عنوان يك حاكم از سوى عثمانى در آن جا امارت داشته باشد و از طرفى عثمانى ها ملزم گرديدند كه نگذارند آل رشيد در اداره شؤون حكومتى آل سعود، دخالت كند.

ص: 101

ب: پيمان با انگلستان

عبدالعزيز در سال 1328 ق. با مأمور رسمى دولت انگلستان در كويت- كه نامش ويليام شكسپير بود- سه بار مذاكره كرد. وى نظرش را به اين صورت با مأمور دولتى انگلستان ابراز نمودكه: الآن وقت مناسبى است تا نجد و احساء براى هميشه از سيطره عثمانى ها رهايى يابد. نظر نماينده انگليس هم، موافق نظر عبدالعزيز بود؛ از اين رو معاهده اى با هم منعقد كردند كه بعد از آن انگليس بايد از دخالت در شؤون داخلى شبه جزيره عربستان بپرهيزد و عبدالعزيز هم متعهد گرديد در صورتى كه قصد حمله به شهرهاى ديگر را داشته باشد، قبل از آن، با ملكه انگلستان، مشورت نمايد (1) و هر چه آنان دستور دادند، عملكند. همچنين سعود ملزم گرديد كه از هرگونه تماس يا اتحاد يا معاهده اى با هر حكومت يا دولتى غير از دولت انگستان، خوددارى كند و امير نجد نبايد در اين امر كوتاهى از خود نشان دهد و حق ندارد عقد اجاره يا رهنى يا مثل آن با دولت هاى ديگر ببندد. و نيز حق ندارد هيچگونه امتيازى از طرف خود به دولتى از دول اجنبى يا سران دولت اجنبى، بدون موافقت با حكومت بريتانيا بدهد.

ابن سعود مثل پدرش متعهّد شدكه از هرگونه تجاوز و حمله به اراضى كويت و بحرين و اراضى شيوخ قطر و


1- كشف الارتياب، ص 48

ص: 102

عمان و سواحل آن، خوددارى كند؛ چرا كه تمام اين شيوخ تحت حمايت دولت انگلستان مى باشند و با دولت انگلستان معاهده دارند و جالب اينكه در هيچ جايى از اين معاهده مشخص نشده كه حدود عربى نجد كجاست. بالأخره با اين معاهده، نجد و توابع آن تحت الحماية انگليس خوانده شد و اين خود سياستى بود از سوى دولت استعمارگر انگلستان تا بر بخش اعظم خاورميانه تسلّط پيدا كند و در اين امر هم موفّق گرديد، بهطورى كه بعد از جنگ جهانى اوّل بر جزيرةالعرب مستولى شد. در قبال تعهّد سعود، بريتانيا در سال 1332 ق. متعهّد شد ماهيانه مبلغ 5 هزار استرلين به همراه ادواتى مانند مسلسل و تفنگ به سعود تحويل دهد.

وى در سال 1362 ق. ضمن خطبه اى كه در مكه خواند، گفت: نبايد فراموشكرد كه هركس در قبال عمليكه بندگان انجام مى دهند، از آنها سپاسگزارى ننمايد، در حقيقت خداوند را شكر ننموده است.

سپس شروع كرد به تمجيد از انگلستان به خاطر كمك هايى كه به او كرده است و نيز به خاطر ايجاد امنيت راه ها كه سفر حجاج براى انجام فريضه حج ونيز ازاينكه اسباب معيشت را براى مردمان فراهم نموده و مردم در رفاه قرار گرفتهاند، قدردانى نمود و در پايانگفت: به يقين برخورد بريتانيا با ما، از گذشته تا حال، برخوردى پاك و شايسته بوده است.

ص: 103

مرحوم مغنيه مى نويسد:

كوچك وبزرگ مى دانند كه انگليس و همپيمان هاى او و اصولًا هر دولت استعمارگر، محال است كه كارى را به قصد خير و براى انسانيت انجام دهند و اگر مى بينى كه شهر يا شهرهايى، پر از كالاهاى آنان است، اين وسيله اى براى تحت نفوذ قرار دادن بازار مسلمين مى باشد تا با تسلّط بر مايحتاج مردم، بر مقدّرات آنان دست يابند. استعمار در جايى كه منافعش اقتضا مى كند، حاضر است خون انسان ها را بريزد. (1)

ج: وسعت دامنه حكومت

در آن برهه از زمان كه عبدالعزيز با انگليسى ها روابط حسنه برقرار كرد، تغيير و تحوّلات اوضاع جهانى به نفع وى تمام شد؛ چرا كه بعد از پايان جنگ جهانى اوّل و تسليم تركان عثمانى وتقسيم آلمان، نقش تركان در جزيرةالعرب پايان گرفت و از آن پس دولت انگلستان تمام شؤون اين جزيره را در اختيار گرفت. از آن جا كه بريتانيا اهداف خود را با حمايت از عبدالعزيز بهتر به دست مى آورد، پيمانى را كه با هاشميها بسته بود و به آنان قول داده بود كه در شمال حجاز، برايشان يك دولت بزرگ تشكيل دهند، خيانت نمود. دليل خيانت آن بود كه عبدالعزيز با هاشميها ضدّيّت داشت و از طرفى عبدالعزيز مناطق حائل و حجاز


1- هذه هى الوهابية، ص 135

ص: 104

و عسير (1) را اشغال كرده بود و سياستى زيركانه از خود نشان مى داد.

د: هجوم به حجاز

وهابيون در سال 1340 ق. به عرب هاى منطقه الفرع، كه از قبيله حرب بوده اند، يورش برده، پارچه ها و فرش هاى گرانقيمت را غارت نمودند. عرب هاى منطقه الفرع هم دست به سلاح برده، به دنبال مهاجمان روان گرديدند و هر آنچه از اموال كه ربوده شده بود، از آنها باز پسگرفتند و جمعى از وهابيون را به قتل رسانده، بقيه پا به فرارگذاشتند. از آن جا كه بين اهالى منطقه الفرع و مردمان نجد روابط تجارى برقرار بود و هر ساله نجدى ها براى خريد خرما به اين منطقه مى آمدند، با به وجود آمدن چنين جريانى، ديگر نجدى ها براى خريد خرما نيامدند كه اين خود ضربه اى به اقتصاد منطقه الفرع زد. (2)

ه-: كشتار حجاج يمنى

در 1341 ق. وهابيون با گروهى از حجاج يمنى برخورد كردند. از آن جا كه اين حجاج همگى مسلح بودند، وهابيها به دروغ به آنها امان دادند و همه را خلع سلاح كرده، در راه حجاج را همراهى نمودند. ليكن هنگامى كه به دامنه كوه رسيدند، سپاه


1- آل سعود ماضيهم و مستقبلهم، ص 104
2- كشف الارتياب، ص 50

ص: 105

وهابى به بالاى كوه رفت و در حاليكه حجاج يمنى در زير كوه مستقر بودند، به ناگاه بر آنان تاختند و بر سرشان سنگ ريختند و با گلوله هاى آتشين همگى را- كه 1000 نفر بودند- به قتل رساندند و در اين ميان فقط دو نفر زنده ماندند كه فرار كرده و ماجرا را گزارش دادند. (1)

و: حمله به طائف؛ در سال 1342 ق. وهابيون به حجاز حمله كردند و شهر طائف را محاصره نموده، وارد شهر شدند و به قتل عام مردان و زنان و كودكان پرداختند. سفّاكان وهابى حدود 2000 نفر از اهالى طائف را كه در ميان آنها علما و صلحا نيز بودند، به قتل رسانيدند و اموال اين مردم مسلمان را به غارت بردند. شرح وقايع و جناياتى كه آنها در اين شهر مرتكب شده اند، آن قدر هولناك است كه تن آدمى را مى لرزاند. حتى وقتى اين فجايع را براى عبدالعزيزبن سعود بازگو كردند، او وقوع چنين حادثه اى را تقبيح نكرد، بلكه فقط اين سخن پيامبر گرامى(ص) را- كه در مورد عمل زشت خالدبن وليد در روز فتح مكه فرموده بود- به عنوان عذر بيان كرد:

«اللهمّ إنّي أبرأ إليك ممّا صنع خالد». (2)

پس از آنكه عبدالعزيز، بر طائف چيره شد، ديگر در مناطق حجاز مشكلى نمى ديد. اما در حمله نظامى به مكه، از خود تعلّل نشان داد و منتظر نظر انگليسى ها بود كه


1- كشف الارتياب، ص 54
2- همان، ص 52

ص: 106

او را از ادامه حملات نظامى اش منع مى كردند. امّا سياست بريتانيا ناگهان تغيير نمود و در صدد برآمد كه ملك حسين و فرزندان او را كنار بگذارد. به همين خاطر حاكم نجد وسيله اى براى اجراى سياست هاى انگلستان(كوبيدن عرب توسط يك فرد عرب)، گرديد و انگلستان با ادامه عمليات او موافقت نمود.

ز: هجوم به شرق اردن

گروهى از وهابيون در سال 1343 ق. بر اعرابى كه در شرق اردن در امنيت به سر مى بردند، حمله كردند و در امّ العمد و نواحى آن بسيارى را به قتل رسانده، اموالشان را تاراج كردند. امّا چندان نتوانستند دوام بياورند و با تلفاتى كه داده بودند، برگشتند؛ اما تجهيزات و هواپيماهايى كه انگليسى ها در اختيار عبدالعزيز قرار داده بودند و خودشان هم در جنگ، با نفرات شان او را يارى مى دادند، به معركه برگشتند و در حالى كه در حمله اوّل 300 تن از ياران خود را از دست داده بودند به قتل و كشتار پرداختند.

ح: تسلّط بر مكه

اين واقعه در سال 1343 ق. اتفاق افتاد. گمان ملك حسين اين بود كه به زودى انگليسى ها براى نجات مكه از دست وهابيون وارد اين شهر مى شوند. به همين دليل نامه اى به كنسولگرى بريتانيا در جدّه نوشت و يادآورى كردكه در مكه حالت هرج و مرج وجود دارد. كنسولگرى بريتانيا بعد از هماهنگى با دولت مركزى خود، در جواب نوشت: حكومت بريتانيا سياستى مبنى بر عدم دخالت در امور دينيه اتخاذ نموده است، لذا از ما نخواهيد

ص: 107

در هر نزاعى كه مربوط به اماكن مذهبى اسلام است مداخله نماييم.

ناجى الأصيل نماينده ملك حسين در لندن نامه اى به وزارت خارجه بريتانيا نوشت و در آن نامه بيان نمود كه طبق معاهده، لازم است بريتانيا از وضعيت هرج و مرجى كه وهابيون در اماكن مقدس بهبار آورده اند، دخالت كنند و آنها را از مناطقى چون طائف اخراج كنند. جوابى كه به اين نماينده داده شد اين بود كه بريتانيا نمى خواهد خود را در زد وخوردهايى كه بين اميران مستقلّ عرب در املاك مقدّس اسلامى رخ مى دهد، وارد نمايد.

ط: خلع خاندان هاشمى

بريتانيا اهرم هاى زيادى براى فشار بر ملك حسين و خاندان هاشمى به كار گرفت تا با وهابيت كنار بيايد؛ از جمله اهرم هاى فشار، قطع كمك هاى مالى بود؛ بهطورى كه خاندان وى از پرداخت ماهيانه شرطه ها(پليس) و لشكريان عاجز ماندند (1) و وضعيت طورى شدكه ملك حسين نتوانست تحمّل نمايد؛ از اين رو بزرگان حجاز از جمله اشراف مكه و علماى دين و نيز بزرگان تجار را در جدّه جمع كرد. آنها قرار بر اين گذاشتند كه براى خوشايند ابن عبدالعزيز، ملك حسين از حكومت خلعگردد و بالأخره راضى شد به نفع فرزندش در سال 1343 ق. از سلطنت كناره گيرى كند و حكومت را به فرزندش بسپارد.


1- آل سعود ماضيهم و مستقبلهم، ص 135

ص: 108

پس از سه روز، وى با اموالش به جدّه فرستاده شده، امّا بريتانيا بر حضورش در جده سخت گرفت و به او نامه نوشت و در ضمن به او هشدار داد تا شهر را ترك كرده، از دستورهاى عبدالعزيز سرپيچى نكند. لذا با اجبار به مدينه منوّره، مسافرت نمود و اندكى بعد، آن شهر را ترك و به طرف قبرس حركت كرد و در همان جا ماند تا اين كه در سال 1931 م. درگذشت. جنازه وى به اردن منتقل و در مسجدى كه الأقصى نام داشت، دفنگرديد. (1)

ى: ورود وهابيون به مكه

بعد ازآنكه ملك حسين و فرزندش از مكه خارج شدند و به جده رفتند، وهابيون بدون هيچگونه جنگ و خونريزى، وارد مكه شدند و خانه ملك حسين را غارتكرده، بر تمامى اموال و دارايى وى مسلّط شدند.

بعد از به دست گرفتن امور مكه، جنگى ميان وهابيون و ملك على- كه در جده متحصن شده بود- درگرفت و به خاطر همين جنگ، آن سال مراسم حج تعطيل گرديد. وهابيون خالدبن لوى را به عنوان حاكم مكه برگزيدند و سپس اهالى مكه را مجبور كردند كه در هر روز نماز را در پنج وقت به جماعت برگزار كنند؛ مردم را از استعمال دخانيات منع نمودند و نيز مردم را از برگزارى جشنى كه در سال روز ولادت آن حضرت(ص) برپا مى كردند، ممنوع كرده، از زيارت قبور، جلوگيرى


1- آل سعود ماضيهم ومستقبلهم، ص 135

ص: 109

مى كردند و هر كس برخلاف دستورات آنها، عمل مى كرد، به زندان افتاده، جريمه هاى مالى از آنها دريافت مى كردند.

ك: نيرنگ وهابى ها

وقتى كه عبدالعزيز وارد مكه شد، به ديدار لشكريان رفت. از سويى نيز جلسه اى با علما برپا كرد و آنها را مجبور نمود تا نيروهاى وهابى را كه از دست پرورده هاى ابن عبدالوهاب بودند، به رسميت بشناسند. وى در زمان جنگ با ملك على مى گفت: همانا من به حجاز آمدم تا شما مردم را از دست اشراف نجات دهم. در هر حال نيامده ام تا حكومتى برپا كنم و مال و اموالى به دست بياورم. من تابع رأى عموم مسلمين هستم.

البته اين سخنِ عبدالعزيز حيله اى بود كه معمولًا حاكمان ظالم از اين روش براى نيرنگ به مسلمين استفاده مى كنند؛ به طورى كه وقتى اسراييل(خذلهم الله تعالى) در سال 1967 م. اراضى فلسطين را اشغال نمود، رهبرانش همين سخنان را بر زبان جارى مى نمودند.

ل: محو آثار بقيع

ابن عبدالعزيز پس از استقرار حكومتش، شروع به تخريب آثار اسلامى در مكه و جدّه و مدينه نمود؛ به طورى كه در مكه، گنبد عبدالمطلب و ابى طالب و ام المؤمنين خديجه 3 و نيز محل تولد پيامبر اكرم(ص) و فاطمه زهرا(ع) را ويران نمود و وقتى وارد شهر جدّه گرديد، گنبدى كه بر روى قبر حوّا(ع)

ص: 110

قرار داشت، خراب كرد. او حتّى در تمام شهرهاى حجاز كه بر روى قبرها بناهاى گنبدى شكل داشت، همين اعمال را انجام داد. و در زمانى كه مدينه را محاصره نمود، مسجد حمزه را با خاك يكسان كرد.

على الوردى مى گويد:

«بقيع مقبره اهالى مدينه در زمان رسول خدا(ص) و بعد از آن حضرت بوده است كه در آن عباس و خليفه عثمان و زنان پيامبر(ص) و جمع كثيرى از صحابه و تابعين به خاك آرميده بوده اند و نيز چهار تن از امامان معصوم(امام حسن، امام سجاد، امام باقر و امام صادق(ع)) دفن گرديده اند و شيعيان بر روى اين قبور مبارك، ضريح باشكوهى كه با ضرايح معروف در عراق و ايران شباهت داشت، ساختند. تمام اين قبور، تا چهار ماه اوّل كه عبدالعزيز بر جزيرةالعرب مسلط شد، آباد بودند و از آن جا كه ابن سعود ادامه كار خود را همراهى وهابيون مى ديد و بدون آنان نمى توانست مشروعيت خود را حفظ كند، به ناچار در ماه رمضان 1342 بزرگ علماى نجد را كه عبدالله بن بُليهد بود، به مدينه فرستاد تا زمينه انهدام قبور مدينه را فراهم نمايد. وى وقتى به مدينه رسيد، تمام علما را جمع كرد و سؤالِ از پيش طراحى شده را بر علماى مدينه عرضه داشت و گفت: علماى مدينه منوّره درباره ساختن بنا بر قبور و مسجد قرار دادن آن چه مى گويند؟ آيا جايز است يا نه؟ اگر جايز نيست و به شدّت در اسلام

ص: 111

ممنوع است، آيا تخريب و ويران كردن و جلوگيرى از گزاردن نماز در كنار آن لازم و واجب است يا نه؟ و اگر در زمين وقفى مانند بقيع كه با قبه و ساختمان بر روى قبور مانع از استفاده از قسمت هايى شده است كه روى آن قرار گرفته، آيا اين كار غصب قسمتى از وقف نيست كه هر چه زودتر بايد رفع گردد تا ظلم از بين برود؟ و آن چه را كه جهّال دركنار اين ضرايح انجام دهند، از قبيل مسح ضرايح و خواندن صاحبان قبور به همراه خداوند و تقرب جستن با نذر و ذبح و نيز روشن كردن چراغ بر روى قبور، آيا جايز است يا نيست؟ و نيز آنچه را كه مردم در كنار خانه پيامبر(ص) انجام مى دهند، مثل: دعا و گريه و طواف دور خانه پيامبر و بوسيدن و مسح نمودن و آن چه كه در مسجد انجام مى دهند از قبيل: ترحيم و تذكير بين اذان و اقامه و اعمالى كه قبل از فجر در روز جمعه به جا مى آورند، آيا مشروع هست يا نيست؟ و ...

علماى مدينه جوابى را كه خوشايند ابن سعود بود، عرضه كردند. به دنبال فتاواى علماى مدينه، قبور شهر مدينه، بهخصوص بقيع ويران گرديد. اين حادثه اسف بار، در جهان اسلام، مخصوصاً در بلاد شيعه نشين با اعتراض عمومى روبه رو شد. علما درس هاى خود را تعطيل كرده، بازارى ها مغازه هاى خود را بستند و اجتماعات عظيمى تشكيل شد و به سوگ نشستند. و تلگراف هايى به سران و علماى جهان اسلام مخابره و اعمال آل سعود را محكوم نمودند.

ص: 112

على الوردى مى گويد: روزنامه هاى عراق مقالاتى را در محكوم كردن اعمال ابن سعود، منتشر نمودند.

روزنامه العراق در سر مقاله خود نوشت: كار تمام شد و ابن بُليهد با فتواى خود، بزرگ ترين خدمت را در حق ابن سعود نمود. و فتواى صادره از او همانند تيرى است كه جگر عالم اسلام را هدف قرار داد و آن را به شدت دردناك نمود. در اين روزنامه مقاله اى به قلم اسماعيل آل ياسين از كاظمين، منتشر گرديد كه نوشته بود:

اى مسلمين، اين چه خفقانى است كه در آن گرفتار شده ايد. اين چه سُستى است كه شما را وادار به سكوت نموده و در مقابل قضاياى زشت و زننده اى كه آن ياغى در بلاد اسلامى انجام مى دهد و دل هر مسلمانى را به درد مى آورد، عكس العمل نشان نمى دهيد.

محمّد گيلانى نقيب اشراف بغداد، بعد از انتقاد از عملكرد وهابيون نسبت به تخريب قبور مى گويد:

ساختن بناى گنبدى شكل بر روى قبور، مخالفت با سنّت نبوى نيست؛ چون پيامبر اكرم(ص)، در حجره عايشه دفن گرديد. اين حجره داراى ديوارها و نيز سقفى شبيه گنبد است. و در ادامه گفت:

بوسيدن ضريح ها، از باب بوسيدن شخصى است كه محبوب است و هيچ گونه منعى از آن در اسلام نرسيده است.

ص: 113

سيد صدرالدين صدر مى گويد: قسم به جانم، يقيناً هول و هراسناكى فاجعه بقيع، گرد پيرى بر سر طفل شيرخوار مى نشاند و اين فجايع ابتداى مصيبت است كه آرام گرفتن نسبت به آن درست نيست. آيا مسلمانان نبايد براى رضاى خداوند، حقوق باقى مانده انسان هاى هادى و شفيع را رعايت كنند؟

گفتنى است كه جريان بقيع و تخريب آن توسط وهابيون در شوّال سال 1343 ق. اتفاق افتاد. (1)

م: نزاع بين عبدالعزيز و ياران او

بعد از آن كه عبدالعزيز با تأييد دولت بريتانيا، حكومت را در دست گرفت و شريف حسين و فرزندش را از حجاز تبعيد نمود و حكومت نجد و حجاز را در اختيار گرفت، بين او و يارانش- كه تاريخ نام آنها راگروه الاخوان ثبت كرده- برخورد جدّى رخ داد و آن، مسأله تفسير فلسفه وهابيت بود. عبدالعزيز با كفّار(دولت بريتانيا) روابط دوستانه داشت و نيز در مسائل دينى اهل تساهل بود و ... القابى از قبيل: السلطان، الملك، ... براى خود در نظر مى گرفت كه مورد نكوهش بعضى از يارانش مى شد و نيز سبيل خود را بلند مى كرد، سربندى به سر مى بست.

فرزند خود را براى ديدار از مصر و نيز معالجه به آن ديار فرستاد؛ چرا كه بلاد مصر از نظر الاخوان، بلاد كفار شمرده مى شد و همچنين فرزند ديگرش فيصل را براى


1- لمحات اجتماعيه، ص 305

ص: 114

ديدار از كشورهاى اروپايى به فرنگ فرستاد، براى جنگ، از ماشين ها و تجهيزات مخابراتى كه از ساخته هاى اروپايى ها بود، استفاده مى كرد. همه اين ها بدعت هايى بود كه الاخوان او را بدان متهم مى كردند. الاخوان معتقد بود كه عبدالعزيز بايد به دولت هاى همسايه مثل عراق و اردن حمله برد و كشورهايشان را جهت انتشار آيين وهابيت اشغال كند.

صاحب كتاب تاريخ نجد مى گويد: الاخوان عبدالعزيز را مشكل ديگرى براى خود مى ديدند؛ از اين رو عليه او طغيان كرده، مردم را نيز مجبور به شورش مى كردند. الاخوان به راحتى با كسانى كه از آنها تبعيت نمى كردند، جنگيده، آنها را تكفير كرده، مال و اموالشان را به يغما مى بردند و به باديه نشين هايى كه يارى شان نمى كردند، مى گفتند: تو اى باديه نشين، مشرك هستى و خون و مالت هدر مى باشد. از اعمال و جناياتشان چنان ترسى در دل مردم پديد آمده بود كه مردم احساس امنيت نمى كردند.

صاحب

تاريخ المملكة العربيّة السعوديّه

مى نويسد: الاخوان مخالف علم و تكنولوژى بودند و هرگونه صنعت جديد را شرك و كفر قلمداد مى كردند؛ مثلًا در مورد تلفن، تلگراف، ماشين، ساعت و آهن ربا مى گفتند: اين ها سحرى هست كه شيطان انجام مى دهد، از به كارگيرى اين وسايل و انتشار آن جلوگيرى كرده، بدين ترتيب مانع

ص: 115

پيشرفت و تمدن مى شدند و كشور را عقب نگه مى داشتند.

ن: اجتماع معارضين؛

در سال 1345 ق. رؤساى معارضين به رهبرى فيصل الدرويش در منطقه الغطغط جمع شدند و مواردى را كه با عبدالعزيز تفاهم نداشتند، يادآورى نمودند، از جمله:

1. سفر پسر سعود به مصر،

2. سفر فرزند ديگرش(فيصل) به لندن،

3. به كارگيرى تلگراف، تلفن و ماشين آلات،

4. خطر تجارت با كويت؛ چرا كه مردمانش كافرند و مبانى وهابيت را قبول ندارند،

5. منع قبايل اردنى و عراقى از چراندن گوسفندانشان در اراضى مسلمين،

6. مخالفت با دولت درباره تسامح با خوارج(شيعيان!) در احساء و قطيف.

عبدالعزيز يا مى بايست آنها را به اسلام هدايت مى كرد و يا آنها را به قتل مى رساند. عبدالعزيز براى حل اين مشكل، جلسه اى تشكيل داد و تمام اعضاى معارضين به جز سلطان بن بجاد را دعوت نمود. ابن بجاد حاكم حجاز بود و اصرار بر حضور نداشتن در اين جلسه داشت و دليلش اين بود كه اطمينانى به عبدالعزيز و سخنان وى نداشت؛ به خصوص بعد از اين كه ابن بجاد او را تحريم و تكفير و عزل كرد.

ص: 116

ص: حمله به الاخوان

در سال 1346 ق. در عراق مذاكراتى مبنى بر استقرار سربازخانه و تجهيز نظاميان به وسايل مخابراتى و زره پوش ها، در نزديكى مرزهاى نجد، صورت گرفت تا بر نقل و انتقالات نظامى صحرانشينان نجد، نظارت داشته، از هرگونه تحريكات نظامى عليه ديگر كشورها جلوگيرى نمايند. در اثناى مذاكرات، به ناگاه الاخوان به سربازخانه حمله كردند و حدود 20 نفر از آنان را كشتند. حملات آنان بر عشاير عراق و قتل و غارت مردم، ادامه داشت.

در اين ميان هواپيماهاى انگليسى به اصرار حاكم عراق به پرواز درآمدند و اعلاميه هايى جهت هشدار به الاخوان، پخش كردند. امّا اين گروه به هشدار انگليسى ها توجهى نكردند و هواپيماهاى بريتانيايى با بمب هاى خود، جماعت الاخوان را تار و مار كردند. سركوبى الاخوان، ابن سعود را بين تسليم و يا مذاكره قرار داد؛ لذا مذاكره با دولت بريتانيا را برگزيد. ابن سعود سپس معارضين را دعوت نموده و در اجتماع آن ها اظهار داشت كه براى جنگ با بريتانيا نياز به نيرو و قدرت كافى است كه متأسفانه در اختيار نداريم.

الاخوان، تبليغات خود را بر ضدّ حكومت گسترش داد. در همه جا اعلام مى كرد كه حكومت مى خواهد اساس دين را ويران نمايد و با كفار روابط دوستانه دارد.

ص: 117

اين ها در حالى كه پنج هزار نفر بودند، شروع به تهاجم بر عشاير نمودند. در سال 1349 ق. لشكرى به استعداد پانزده هزار نفر از عشاير تشكيل شد و به نبرد با الاخوان پرداخت و سرانجام اين گروه متحمّل شكست شدند. از جمله عوامل شكست الاخوان اين بود كه علما همگى با عبدالعزيز همدست بودند. همين سبب ضعف جنبش الاخوان گرديد و حماسه دينى آنها را كم رنگ جلوه داد.

ع: مشكل ديگر

بعد از آن كه لشكر عثمانى شكست خورد و از هم پاشيد، عبدالعزيز از بقاياى سربازان عرب عثمانى، لشكرى جديد تشكيل داد كه مجهّز به ماشين ها و سيستم مخابراتى بود و نيز مدارس جديدى در نجد تأسيس كرد. علماى نجد با اعمال او مخالفت كرده، صداى اعتراض خود را به تمام شهرها رساندند. آنها مى گفتند: آموزش و تعليم و تدريس دروس جغرافيا و رسم و نقاشى و همچنين تدريس و يادگيرى لغات بيگانه در مدراس جايز نيست.

آنان سينما، نور افكن و هواپيما را قبول نداشتند و مى گفتند كه مسافران هواپيماها، پروردگارشان را تهديد مى كنند ...

ف: يك ماجراى شگفت

ملك عبدالعزيز با گروهى از انگليسى ها در قصر خود نشسته بودند كه مؤذن شروع به اذان گفتن نمود. امام جماعت به نماز ايستاد و نماز

ص: 118

جماعت برپا گرديد. امام جماعت اين آيه را خواند: وَ لا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذينَ ظَلَمُوا ... عبدالعزيز به طرف امام جماعت حمله برد و او را كتك زد و گفت: اى خبيث، تو را به سياست چه كار؟ آيه ديگر پيدا نمى شد كه بخوانى؟!

س: بحران جديد

پس از آن كه بر جنبش الاخوان، غلبه كرد و مخالفت بزرگان را فرو نشانيد، در سال 1348 ق. دچار بحران اقتصادى سنگينى شد، به طورى كه حجّاج در آن سال به چهل هزار نفر تقليل پيدا كردند و ساكنان حجاز دچار گرسنگى شدند و از حجاج يارى طلبيدند تا كمكى به آنها كنند. آنان از مازاد غذاى حجاج و نيز از پوست ميوه ها، براى ادامه حيات استفاده مى نمودند.

عبدالله فيلبى مى نويسد:

اضطراب و پريشانى بر ملك عبدالعزيز غلبه نمود، به طورى كه در يكى از روزها پرده از اين اضطراب برداشته، گفت: ما با فاجعه اقتصادى مواجهيم به طورى كه تمام بلاد را در برگرفته است.

وى گويد: من به عبدالعزيز گفتم: شهر تو مملوّ از گنج هاى مدفون از قبيل نفت و طلاست و تو عاجز هستى از اين كه آن گنج ها را بيرون آورى و از طرفى به ديگران هم اجازه نمى دهى تا از طرف تو به اكتشاف بپردازند. عبدالعزيز در جواب گفت: اگر من كسى را پيدا كنم كه

ص: 119

يك ميليون جنيه(واحد پول مصر) بياورد، من هم هر آن چه او از امتيازات در بلاد من مى خواهد، به او مى دهم.

ث: رقابت براى كسب امتياز نفتى

از زمانى كه غرب دريافت كه در مناطق نجد گنج هاى مخفى از قبيل نفت و ... نهفته است، شروع به رقابت براى كسب امتياز حفارى نمودند. به طورى كه دو شركت عمده براى كسب امتياز حفارى وجود داشت: يكى شركت آمريكايى و ديگرى شركت بريتانيايى، كه نهايتاً شركت آمريكايى موفق به كسب امتياز در سال 1353 ق. گرديد. بدين ترتيب بين مستر ملتون نماينده شركت آمريكايى و شيخ عبدالله سلمان، نماينده حكومت سعودى در اين زمينه پيمانى منعقد گرديد. (1)

كسب امتياز نفتى براى آمريكا قدم اول براى سيطره بر منابع عظيم ثروت در شبه جزيزه عربستان بوده است. بعد از آن، آمريكا نفوذ خود را كم كم وسعت بخشيد؛ به طورى كه تمام منابع و ثروت عربستان را در دست گرفت كه تا امروز ادامه دارد.

خ: خاندان عبدالعزيز

الوردى مى گويد: عبدالعزيز كثيرالازواج بود كه نمونه اش در عصر ما يافت نمى شود، بهطورى كه دختر بچه هاى او 45 نفر بودند حال معلوم نبود


1- الوريدى، ص 351

ص: 120

كه دختران جوانش چند نفر بودند و در زمان مرگش بيش از 300 پسر و نوه داشت ....

خانواده اش جزو طبقه ممتاز اجتماعى بودند و اعمالشان فوق قانون بود. در اثر ثروتى كه از پول نفت نصيبشان گرديد، غرق در خوش گذرانى و شهوات بودند.

ذ: فرجام عبدالعزيز

در سال 1367 ق. پير و سالخورده و بيمار گرديد و ديگر نمى توانست حركت كند. به ناچار با صندلى متحرك(چرخ دار) جابه جا مى شد و فرسودگى او را از پاى درآورده بود و نمى توانست چيزى را تشخيص دهد و چندان رغبتى براى كارهاى حكومتى در خود نمى ديد. سرانجام در سال 1372 ق. در حالى كه 77 سال سنّ داشت، درگذشت. و پادشاهى به سعود رسيد و فيصل را وليعهد خود نمود. (1)

پس از او نيز تا كنون ساير پسرانش بر مسند حكومت عربستان تكيه

زدند.


1- آل سعود، ماضيهم و مستقبلهم، ص 166.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109