مناظره و گفتگو در اسلام

مشخصات كتاب

سرشناسه : محمدی ری شهری، محمد، - 1325

عنوان و نام پديدآور : مناظره و گفتگو در اسلام/ محمدی ری شهری

مشخصات نشر : قم : دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر ، 1383.

مشخصات ظاهری : ص 176

فروست : (مرکز تحقیقات دارالحدیث 84)

شابک : 964-493-003-7

يادداشت : پشت جلد به انگلیسی:Muhammadi Rey Shahri Dialouge Debate on Islam.

یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس

موضوع : اسلام -- احتجاجات

موضوع : اسلام -- داستان

رده بندی کنگره : BP228/4/م3م84 1383

رده بندی دیویی : 297/479

شماره کتابشناسی ملی : م 84-22500

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

پيش گفتار

پيش گفتارآزادى بحث و انتقاد در مسائل مذهبى ، يكى از ويژگى هاى فرهنگ اسلام است (1) و هنگامى به اهميّت اين آزادى پى مى بريم كه مى بينيم پس از گذشت حدود ده قرن از تاريخ اسلام و رشد نسبى افكار،در كشورهايى مانند : فرانسه، ايتاليا و پرتغال ، هيچ كس حقّ كوچك ترين ايراد به فروع مذهب كاتوليكى را نداشت، تا چه رسد به اصول، و كمترين ايراد و اظهار نظر كافى بود كه ايراد كننده را محكوم به مرگ نمايد . با جرأت مى توان گفت كه در هيچ آيينى به اندازه اسلام ، آزادى انديشه و ابراز عقيده وجود نداشته، تا در پرتو آن ، مخالفان بتوانند حتى پيش رهبران آن آيين ، اظهار عقيده كنند و به بحث و گفتگو بنشينند و در قبول يا رد آنچه مى شنوند ، آزاد باشند . در تاريخ زندگى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و همچنين رهبران تشيّع ، موارد

.


1- .مقصود ، فرهنگ اصيل اسلامى است، و گرنه در جامعه مسلمين هم كسانى (مانند اشاعره) بوده اند كه مى گفتند هر چه از ظاهر كلام شارع استفاده مى شود ، بايد تعبّداً قبول كرد ، هر چند خلاف حكم صريح عقل باشد؛ زيرا عقل ، قدرت تشخيص خوبى و بدى را ندارد ، كه با اين نظريّه ، راه هر گونه اظهار نظر و آزادى انديشه را از جامعه سلب مى نمودند .

ص: 12

فراوانى يافت مى شود كه مخالفان اسلام با آنها به مناظره و بحث و گفتگو نشسته اند و انتقادهايى را كه به اصول اسلام و يا فروع آن داشته اند ، با كمال آزادى و صراحت بيان كرده اند و بدون اين كه مورد كوچكترين اهانتْ واقع شوند ، ايرادهاى آنها مورد نقد و بررسى قرار گرفته است . از باب نمونه ، ابن ابى العوجاء يكى از كسانى بوده كه با صراحت ، خدا را انكار مى نموده است. او بارها با امام صادق عليه السلام در مسئله «وجود خدا» و مسائل مذهبى ديگر ، به بحث و گفتگو نشسته بود و با اين كه لجاجت عجيبى به خرج مى داد و حتى پس از بارها محكوم شدن ، دست از عقيده خود بر نمى داشت ، آزادانه در جامعه اسلامى زندگى مى كرد و كسى مزاحم او نمى شد . يك روز ، يكى از ياران امام صادق عليه السلام به نام «مفضّل» او را نزديك قبر پيامبر صلى الله عليه و آله ديد كه نشسته و براى يكى از ارادتمندانش كيفيت پيدايش موجودات را شرح مى دهد و مى گويد : موجودات ، خود به خود و بدون آفريدگار و مدبّر ، پديد آمده اند و جهان هستى ، هميشه بوده و هميشه خواهد بود. مفضّل ، از اين همه گستاخى به خشم آمد و با كمال تندى و عصبانيت به او گفت : دشمن خدا! كافر شدى و آفريدگارى را كه تو را با بهترين استعدادها و كامل ترين شكل ها آفريد و از حالات مختلفى

.

ص: 13

گذراند تا به حال كنونى رساند ، انكار كردى. اگر در نظام آفرينشِ خودت دقت كنى ، دلائل كافي و روشنى بر وجود خدا مى يابى . ابن ابى العوجاء نيز گفت: چرا ين طور حرف مى زنى؟ اگر اهل بحث هستى ، با تو بحث مى كنيم و چنانچه سخن خود را اثبات كردى ، از تو پيروى مى كنيم؛ و اگر اهل بحث نيستى ، حرف نزن؛ و اگر از ياران جعفر بن محمّد هستى ، او اين گونه با ما حرف نمى زند و با مانند دليل تو با ما بحث نمى نمايد. او پيش از تو ، حرف هاى ما را شنيده؛ ولى هيچ وقت در صحبت ، با ما بدزبانى نكرده و جز پاسخ حرف هاى ما ، سخن اهانت آميزى نگفته است . او با كمال بردبارى و متانت به سخن ما گوش مى دهد و از ما مى خواهد كه هر چه دليل بر عقيده خود داريم ، بياوريم. پس از اين كه حرف هاى ما تمام شد _ در حالى كه ما به خيال خود ، او را محكوم كرده ايم _ او شروع به صحبت مى كند و با چند كلمه كوتاه تمام حرف هايى را كه زده ايم ، باطل مى سازد و با استدلال هاى متين خود ، راه هر گونه بهانه جويى را بر ما مى بندد ، به طورى كه نمى توانيم پاسخ هاى او را رد كنيم. اگر تو هم از ياران او هستى ، اين گونه با ما حرف بزن . (1) اين نمونه اى از آزادى بحث و انتقاد در جامعه اسلامى بود و در

.


1- .بحارالأنوار ، ج 3 ، ص 57 و 58 .

ص: 14

اين كتاب ، با نمونه هاى ديگر آن ، آشنا مى شويد . اين كتاب ، داراى دوازده مناظره در دوازده فصل است كه بجز دو مورد ، به وسيله نگارنده از عربى به فارسى ترجمه شده است. البته چون هدفْ حتى المقدور ساده نويسى بود ، در بسيارى از موارد ، مفاهيم عربى ، نقل به معنا (به حسب استنباط نگارنده) شده اند . گفتنى است كه اين كتاب ، نخستين بار در تاريخ 12 / 1 / 1357 با نام مناظره در رابطه با مسائل ايدئولوژى به طبع رسيده و تا كنون ، بارها تجديد چاپ شده است و اينك با تغييراتى اندك ، با نام «مناظره و گفتگو در اسلام» به وسيله سازمان چاپ و نشر مؤسسه علمى _ فرهنگى دارالحديث ، در اختيار علاقه مندان قرار مى گيرد . محمّد محمّدى رى شهرى 20 / 4 / 1383

.

ص: 15

فصل اوّل: امام صادق و طبيب هندى

موضوع بحث : شناخت

فصل اوّل : امام صادق و طبيب هندىموضوع بحث : شناختيكى از دوستان صميمى امام صادق عليه السلام به نام «مُفَضَّل» ، براى امام نامه اى به اين مضمون نوشت كه : اخيرا عدّه اى در جامعه ما پيدا شده اند كه منكِر وجود خدا هستند و در اين زمينه با مردم بحث و گفتگو مى كنند. ضمنا از امام خواست كه كتابى بر ردّ شبهات آنها تأليف نمايد . امام در پاسخ او نوشت : ... يكى از نعمت هاى بزرگى كه خداوند به بشر عنايت فرموده ، اين است كه آنها را با سرشت خداشناسى آفريده و [ بر اين اساس ، ]از آنها به شناسايى خود اعتراف گرفته و كتابى براى آنها فرستاده كه نسخه درمان تمام وسوسه ها و شبهات است... .

.

ص: 16

به جان خودم سوگند كه خداوند در شناساندن خود به اين مردم نادان ، كوتاهى نكرده است؛ زيرا آنان نظام شگفت و دقيق آفرينش خويش و آسمان ها و زمين را كه به طور روشن و آشكار بر وجود نظم دهنده آنها دلالت مى كند ، مشاهده مى نمايند . اين گونه مردم ، بايد فلسفه انكار خدا را در وجود خود ، جستجو كنند؛ زيرا آنان مردمى هستند فاسد و مرتكب شونده انواع گناهان و آلودگى ها و هوسرانى ها و مردمى هستند كه به گناه و آلودگى عادت كرده اند و در نتيجه تمايلات ، زمام اختيار از كف آنها ربوده و از بس كه ظلم كرده اند ، شيطان بر آنها چيره شده است. بدين سان خداوند ، شايستگى پذيرش حقيقت را از چنين افرادى سلب مى نمايد . شگفت از آفريده اى كه خيال مى كند خداوند ، قابل شناسايى نيست ، در صورتى كه علائم مصنوع بودن را در خود ملاحظه مى كند و نظام دقيقى در وجود خويش مى بيند كه عقلش را حيران و انكارش را باطل مى نمايد! به جان خودم سوگند ، اگر اين افراد درباره نظام باعظمت آفرينش و پديد آمدن موجودات و تكامل آنها از حقيقتى به حقيقت ديگر و از شكلى به شكل ديگر ، دقّت كنند ، به وجود خالق و نظام دهنده جهان هستى پى مى برند؛ زيرا هر پديده اى داراى تركيب و نظام خاصى است كه بر خالق و مدبّر حكيم آن دلالت مى نمايد . بگذرم! نامه ات به من رسيد و براى پاسخ به آنچه خواسته بودى ، داستان گفتگويى را كه با يكى از منكِران خدا داشتم ، برايت نوشته ام .

.

ص: 17

داستان از زبان امام

متن مناظره

داستان از زبان امام طبيبى بود اهل يكى از شهرهاى هندوستان ، كه زياد پيش من مى آمد و هميشه درباره عقيده خود با من بحث مى كرد . در يك روز در حالى كه مشغول كوبيدن هليله اى (1) بود تا براى ساختن دارو آماده شود ، باز سخن هاى گذشته را پيش كشيد . متن مناظره طبيب : جهان هميشه بوده و هميشه خواهد بود؛ درختى مى رويد و درختى از بين مى رود ، و يك نفر متولّد مى شود و ديگرى مى ميرد. و چنين پنداشت كه هيچ گونه دليلى ، ادّعاى مرا در مورد شناخت خدا تأييد نمى كند و اين عقيده ، سنّتى است كه از پيشينيان به ما ارث رسيده و كوچك ترها به تقليد از بزرگ ترها ياد گرفته اند و تنها راه شناخت موجودات گوناگون ، حواس پنجگانه است . سپس گفت : با توجّه به اين كه تنها راه شناخت ، حس است ، شما از چه راهى براى شناخت خدا استفاده مى كنيد؟

امام عليه السلام :از راه عقل و دليل هاى عقلى .

طبيب : عقل بدون حواس پنجگانه هيچ چيز را نمى تواند درك

.


1- .هليله (به فتح هاء و كسر لام) ، ثمر درختى است كه در هندوستان مى رويد . درخت آن بزرگ ، برگ هايش باريك و دراز ، ثمر آن خوشه دار و به اندازه مويز ، و رنگش زرد يا سياه است. در طب به كار مى رود. به آن در عربى ، اهليلج مى گويند (ر. ك : فرهنگ عميد) .

ص: 18

كند. بنابراين ، عقل شما يا به وسيله چشم ، خدا را ديده يا به وسيله گوش ، آوازش را شنيده و يا به وسيله حواس ديگر ، او را درك كرده است .

امام عليه السلام :پيش از اين كه وارد بحث شويم ، يك سوال از تو مى كنم . تو منكِر خدا هستى و من معترف به وجود او. ناچار ، يكى از ما راست مى گويد و ديگرى دروغ . آيا فرض ديگرى هم هست؟

طبيب : نه .

امام عليه السلام :اگر در واقع ، عقيده تو درست باشد ، آيا من خطرى در پيش دارم؟

طبيب : نه .

امام عليه السلام :اگر در واقع ، عقيده من درست باشد آيا اين طور نيست كه من قطعا هيچ خطرى در پيش ندارم و [ اين تويى كه ]با انكار خدا ، هلاكت و بدبختى گريبانگيرت شده است؟

طبيب : چرا .

امام عليه السلام :بنابراين ، كدام يك از ما دورانديش تر و به نجات نزديك تريم؟

طبيب : تو؛ ولى عقيده تو به وجود خدا بر اساس ادّعا و ترديد است ، به خلاف عقيده من به نبودن خدا كه بر علم و يقين ، استوار است؛ زيرا هر چيزى كه با حواس پنجگانه قابل درك نباشد ، وجود ندارد و خدا با هيچ يك از اين حواس ، قابل درك نيست .

.

ص: 19

امام عليه السلام :تو ، چون با حواس پنجگانه نمى توانى خدا را درك كنى ، وجود او را انكار مى كنى؛ ولى من ، چون با حواس پنجگانه نمى توانم خدا را درك كنم ، به وجود او اعتراف مى نمايم .

طبيب : چه طور؟

امام عليه السلام :براى اين كه چيزى كه با حواس پنجگانه قابل درك باشد (مانند : اجسام ، رنگ ها و صداها) تغييرپذير و از بين رفتنى است و امكان ندارد كه آفريدگار نيز مانند آفريده ، قابل دگرگونى و زوال باشد .

طبيب : اين ، حرفى است؛ ولى وجود خدا نمى شود؛ چون من معتقدم كه تنها راه شناخت ، حس است و بدون حس ، امكان ندارد عقلْ چيزى را درك كند!

امام عليه السلام :عين ايرادى كه به من دارى ، به خودت نيز وارد است؛ چون مى گويى هر چيزى را كه حس درك نكند ، وجود ندارد .

طبيب : چه طور؟ نفهميدم!

امام عليه السلام :به من ايراد گرفتى كه ادّعاى من به وجود خدا بدون دليل است . اين ايراد ، به تو هم وارد است؛ زيرا دليلى بر نبودن خدا ندارى . بر فرض كه عقيده تو درست باشد (يعنى هر چيزى كه حس آن را درك نكند ، وجود ندارد) ، مگر تو سراسر جهان را جستجو كرده اى و خدا را نيافته اى كه مى گويى چون او را احساس نمى كنم ، وجود ندارد؟

.

ص: 20

طبيب : نه؛ من چنين جستجويى نكرده ام .

امام عليه السلام :بنابراين ، چه مى دانى؟ شايد اين چيزى را كه عقل تو آن را انكار مى كند ، در بعضى از آن مواردى كه حواس تو آنها را درك نكرده و تو نسبت به آنها احاطه علمى ندارى ، وجود داشته باشد!

طبيب : نمى دانم! شايد در آن موارد ، مدبّرى وجود داشته باشد و شايد هم وجود نداشته باشد . (1)

امام عليه السلام :بنابراين ، حرف اوّلِ خودت را پس گرفتى. تو مى گفتى : من يقين دارم كه خدايى وجود ندارد . و اكنون مى گويى : شايد باشد و شايد نباشد. پس ، از مرز انكار خدا بيرون آمدى و به مرز شك رسيدى. اكنون اميدوارم كه از مرز شك هم بگذرى و خداشناس گردى .

طبيب : از چه راهى يقين به خدايى پيدا كنم كه حواسم آن را درك نمى كند؟

امام عليه السلام :از راه همين هليله اى كه مى خواهى با آن دارو بسازى .

طبيب : اگر چنين باشد ، مطلب بهتر ثابت مى شود؛ زيرا اين ، دليلى تجربى است و مورد پذيرش علم قرار گرفته است .

.


1- .بر همين اساس ، اگوست كنت _ كه يكى از پايه گذاران فلسفه حسّى در عصر اخير است _ مى گويد : «چون ما از آغاز و انجام جهان بى خبريم ، نمى توانيم وجود يك موجود سابق يا لاحقى را انكار كنيم ، همچنان كه نمى توانيم آن را اثبات كنيم» و اين ، يكى از حساس ترين نقاط ضعف مكتب ماترياليست است كه از نظر علمى ، نمى تواند نبودن خدا را اثبات كند .

ص: 21

امام عليه السلام :من هم مى خواهم از راه اين هليله ، خدا را براى تو ثابت كنم؛ چرا كه نزديك ترين چيزها به توست ، و اگر چيزى نزديك تر از آن بود ، به آن استدلال مى كردم؛ زيرا هر چيز را كه تصوّر كنى ، داراى تركيب خاصى است كه دلالت بر مصنوع بودن آن مى كند... .

امام عليه السلام :اين (هليله) را مى بينى؟

طبيب : آرى .

امام عليه السلام :آيا آنچه را در ميان اين هليله پنهان است ، مشاهده مى كنى؟ (1)

طبيب : تا نبينم ، نه .

امام عليه السلام :قبول دارى كه اين (هليله) داراى هسته اى است كه تو آن را نمى بينى؟

طبيب : نا نديده ام، چه مى دانم؟ شايد هيچ چيز در آن نباشد .

امام عليه السلام :قبول دارى كه در پس اين پوست ، مغز يا چيزى ديگر وجود دارد كه فعلاً از تو پنهان است؟

طبيب : تا نبينم ، نمى دانم. شايد باشد و شايد نباشد...

امام عليه السلام :قبول دارى كه اين (هليله) در زمينى مى رويد؟

طبيب : آن زمين و اين يك هليله را ديده ام...!

.


1- .در اين قسمت از بحث ، امام مى خواهد براى طبيب اثبات كند كه ممكن است چيزى وجود داشته باشد؛ ولى با حواس پنجگانه درك نشود ، و طبيب با اصرار تمام ، مى خواهد اين معنا را نپذيرد و به همين جهت ، گاهى حتى منكِر بديهيات مى شود .

ص: 22

امام عليه السلام :آيا اين هليله اى را كه مى بينى ، بر وجود هليله هاى ديگرى كه نديده اى [ و در سلسله پديدآورنده هاى اين هليله قرار گرفته اند] ، دلالت نمى كند؟

طبيب : چه مى دانم؟ شايد در دنيا ، غير از اين هليله ، هليله ديگرى نباشد. اگر هليله ديگرى را نيز ديدم ، به وجود آن اعتراف مى كنم .

امام عليه السلام :بگو ببينم آيا قبول دارى كه اين (هليله) از درختى بيرون آمده است ، يا اين كه مى گويى بدون درخت موجود شده است؟

طبيب : نه؛ بلكه از درختى به وجود آمده است.

امام عليه السلام :آيا تو به وسيله يكى از حواس پنجگانه ات ، آن درخت كه فعلاً پيش تو حاضر نيست ، درك كرده اى؟

طبيب : نه .

امام عليه السلام :بنابراين به وجود درختى اعتراف كردى كه با هيچ يك از حواس ، آن را درك نكرده اى، در صورتى كه مى گفتى : هر چه را حواس پنجگانه ام درك نكند ، به وجود آن اعتراف نمى كنم .

طبيب : درست است كه من آن درخت را نديده ام؛ ولى من مى گويم كه هليله و درخت آن و تمام موجودات ، از قديم قابل درك با حواس بوده اند؛ ولى خدايى كه شما ادّعا مى كنى ، هيچگاه قابل درك با حواس [ نبوده و ]نيست . در اين مورد پاسخى دارى كه سخنم را رد كنى؟

امام عليه السلام :آرى. بگو ببينم آيا درخت اين هليله را پيش از روئيدنِ

.

ص: 23

هليله ديده اى؟

طبيب : آرى .

امام عليه السلام :در آن وقت ، آيا هليله را در آن مشاهده مى كردى؟

طبيب : نه .

امام عليه السلام :اين طور نيست كه يك وقت به سراغ درخت رفتى كه هليله نداشت و پس از چندى دوباره آن را ديدى و هليله در آن يافتى و ديدى چيزى در آن پديد آمده كه قبلاً وجود نداشت؟

طبيب : نمى توانم پديد آمدن هليله را انكار كنم؛ ولى مى گويم هليه قبل از روييدن ، اجزائش به طور پراكنده در داخل درخت وجود داشته است .

امام عليه السلام :بگو ببينم آيا هليله اى را كه اين درخت از آن به وجود آمده است ، قبل از كاشتن ديده اى؟

طبيب : آرى .

امام عليه السلام :آيا احتمال مى دهى كه اين درخت با تنه و ريشه و شاخه ها و پوست ها و تمام ميوه هايى كه از آن چيده مى شود ، و نيز برگ هايى كه از آن مى ريزد ، در هليله اى باشد كه آن را به وجود آورده است؟

طبيب : نه؛ عقل ، اين احتمال را نمى دهد و دل نمى پذيرد .

امام عليه السلام :بنابراين ، امورى كه ذكر شد ، در درخت پديد آمده است .

طبيب : آرى؛ ولى از كجا ثابت مى كنيم كه پديد آمدن هليله در

.

ص: 24

درخت ، داراى سازنده است. اين را مى توانى ثابت كنى؟

امام عليه السلام :آرى؛ ولى قول مى دهى كه با ديدن تدبير به مدبّر آن ، و با ديدن نقشه به نقّاش آن ، اعتراف كنى؟

طبيب : چاره اى جز اين نيست .

امام عليه السلام :مى دانى كه اين هليله با اندازه گيرى معيّن و نقّاشى و تركيب خاصى صورت بندى شده و اجزاى مختلف و رنگ هاى گوناگون آن ، در داخل يكديگر جا داده شده اند : سفيد در زرد و نرم بر سخت ، و هر يك از طبقات مختلف آن ، داراى خاصيتى جداگانه است . هليه داراى پوستى است كه آن را آب مى دهد و داراى عروقى است كه آب در آنها جريان دارد ، و برگ ، پوشش آن است كه آن را از سرما و گرما حفظ مى كند و مانع مى شود كه باد ، طراوت و شادابى هليله را از بين ببرد .

طبيب : اگر برگ روى هليله را فرا مى گرفت بهتر نبود؟

امام عليه السلام :تدبير خدا بهتر است. اگر چنان كه مى گويى ، بود ، نسيمى به آن نمى رسيد تا شادابش كند ، و نه سرمايى مى ديد تا آن را سخت نمايد ، و در اين صورت متعفّن مى شد ، و از طرفى چون نور خورشيد نمى ديد ، كامل نمى شد و نمى رسيد . ولى [ در شكل كنونى ،] گاه خورشيد و گاه باد و گاه سرما مى بيند تا كامل مى گردد ، و اين امور را خداوند با قدرت لطيف و تدبير حكيمانه

.

ص: 25

خود مقرّر فرموده است .

طبيب : اين مقدار توضيح براى شناختن نقشه و شكل هليله كافى است . اكنون همان طور كه وعده داديد ، بفرماييد چه تدبيرى در آن به كار رفته است؟

امام عليه السلام :آيا اين هليله را پيش از كامل شدن ديده اى ، آن وقت كه دانه كوچكى بود و چيزى جز آب در ميانش نبود و هسته ، مغز ، پوست ، رنگ ، مزه ، و سختى نداشت؟

طبيب : آرى ، ديده ام .

امام عليه السلام :بگو بدانم اگر طرّاح حكيم و دانا در سازماندهى آن دانه بسيار كوچكى _ كه جز آب در ميان ندارد _ دخالت نمى كرد ، امكان داشت كه قسمت هاى مختلف هليله با نظامى كه توضيح داده شد ، تشكيل گردد؟ اگر طرّاح هنرمندى درباره اين دانه ، طرح ريزىِ وجود هليله را نمى نمود ، نهايت اين بود كه با بزرگ شدن آن ، آبش زياد مى شد؛ ولى هرگز هليله به وجود نمى آمد .

طبيب : به وجود طرّاح و صانع هليله اعتراف مى كنم. از بيان شما كاملاً روشن است كه نه تنها هليله ، بلكه تمام موجودات هستى ، طرّاح و سازنده دارند؛ ولى اين ، اعتراف به خدا نيست؛ زيرا از كجا معلوم كه هليله و ساير موجودات ، خودشان طرّاح و سازنده خود نباشند؟

.

ص: 26

امام عليه السلام :با توجّه به نظام دقيق و حكيمانه اى كه مشاهده كردى ، تصديق نمى كنى كه سازنده هليله و ساير موجودات ، بايد حكيم و دانا باشد؟

طبيب : نه .

امام عليه السلام :آيا اين هليله را هنگام پديد آمدن و پس از اين كه فاسد مى شود و از بين مى رود ، ملاحظه كرده اى؟

طبيب : آرى؛ ولى من اعتراف كردم كه هليله پديده است و نگفتم كه «صانع نمى شود پديده باشد» تا نتواند خود را بيافريند .

امام عليه السلام :تو ابتدا گفتى كه آفريننده حكيم ، ممكن نيست پديده باشد و بعد اعتراف كردى كه هليله پديده است. نتيجه اين دو اعتراف ، اين مى شود كه هليله مصنوع است و خداوند _ عزّ و جلّ _ صانع و سازنده آن . اكنون اگر برگردى و باز بگويى كه هليله خودش را ساخته به آنچه انكار كرده اى (پديده بودن صانع) ، اعتراف مى كنى . علاوه بر اين ، تو با اعتراف به سازنده حكيم و دانا ، به خدا اعتراف كرده اى؛ ولى در نام گذارى اشتباه مى كنى؟

طبيب : چه طور.

امام عليه السلام :چون تو به وجود داشتن يك موجود حكيم و دقيق و با تدبير اعتراف مى كنى؛ ولى وقتى از تو مى پرسم كه «آن كيست؟» ، مى گويى : هليله . بنابراين ، تو به وجود خدا اعتراف مى كنى؛ ولى در

.

ص: 27

نامگذارى ، اشتباه مى نمايى و نام خدار ا هليله مى گذارى و اگر دقت كنى ، مى فهمى كه هليله كمتر از آن است كه بتواند خود را بيافريند و ناتوان تر از آن كه بتواند مدبّر خود باشد .

طبيب _ كه خود را از پاسخْ ناتوان ديد ، گفت _ : آيا جز اين ، دليل ديگرى هم دارى؟

امام عليه السلام :آرى. بر اساس گفته تو ، بايد هليله بتواند طرّاح و سازنده خود باشد و بايد بداند كه چگونه خود را بسازد. بنابراين ، چرا خود را كوچك و ناتوان و ناقص ساخت و چرا از شكسته شدنش امتناع نمى كند و مانع از خوردن خود نمى شود؟ چرا خود را پست ، قابل خوردن ، تلخ ، بد شكل ، بى طراوت و خشك ساخت؟

طبيب : چون بيش از اين ، قدرت نداشت و يا قدرت داشت ، ولى مايل بود خود را اين طور بسازد.

امام عليه السلام :بگو ببينم چه وقتى اين هليله خود را ساخته و به تدبيرِ وجود خود پرداخته است؟ آيا پيش از اين كه وجود پيدا كند ، يا پس از به وجود آمدن؟ اگر بگويى : خود را پس از وجود يافتن آفريده ، كه اين سخن از روشن ترين محال هاست. چگونه مى شود هليله موجود و مصنوع باشد و سپس دوباره خود را بسازد؟ بنابراين ، نتيجه كلام تو ، اين مى شود كه يك هليله دو بار وجود پيدا كرده و ساخته شده است.

.

ص: 28

واگر بگويى : خود را پيش از وجود پيدا كردن آفريده و تدبير نموده ، بطلان اين سخن و دروغ بودن آن نيازى به توضيح ندارد؛ زيرا هليله قبل از وجود ، چيزى نبوده تا بتواند خود را به وجود آورد . تو چه طور به من ايراد مى گيرى كه مى گويم : «چيزى كه وجود داشته (خدا) ، چيزهايى را كه وجود نداشته اند ، به وجود آورده است»؛ ولى به سخن خودت ايراد نمى گيرى كه مى گويى : چيزى كه نيست (هليله قبل از وجود) ، چيزى را كه وجود ندارد ، به وجود مى آورد؟ فكر كن ، ببين عقيده كدام يك به حق نزديك تر است.

طبيب : عقيده شما .

امام عليه السلام :بنابراين ، چه مانعى دارد كه با من هم عقيده شوى؟

طبيب : تا كنون برايم روشن شد كه موجودات مختلف و از جمله هليله طرّاح و سازنده خود نيستند؛ ولى اين مطلب به ذهنم رسيد كه درخت ، سازنده هليله است؛ زيرا هليله از آن بيرون مى آيد .

امام عليه السلام :بنابراين ، درخت را كه ساخته؟

طبيب : هليله اى ديگر .

امام عليه السلام :بالاخره چى ؟ رشته هليله ها و درخت هايى كه آنها را به وجود آورده ، دنبال مى كنيم تا به اوّلين درخت برسيم. يا بايد بگويى اوّلين درخت را خدا ساخته و يا بايد بگويى بى نهايت درخت و هليله وجود داشته است ، كه اگر صورت دوم را انتخاب كنى ، از تو سؤالى داريم .

.

ص: 29

طبيب : بپرس .

امام عليه السلام :تصديق مى كنى كه تا دانه هليله در دل خاك نرود و هستىِ خود را از دست ندهد ، از آن ، درخت به وجود نمى آيد ؟

طبيب : درست مى فرماييد .

امام عليه السلام :پس از اين كه هليله هستىِ خود را از دست داد، درختْ صد سال زندگى مى كند. بنابراين ، مدبّر و مربّى درخت در اين مدّت كيست ؟ چاره اى ندارى ، جز اين كه بگويى : آفريننده درخت؛ زيرا اگر باز بگويى : هليله، با فرض اين كه در مدّت مذكور هليله اى وجود ندارد ، منافات دارد .

طبيب : نه ، نمى گويم كه مدّبر درخت در اين مدّت، هليله است .

امام عليه السلام :بنابراين ، به وجود خداوند به عنوان آفريدگار و سازنده پديده ها اعتراف مى كنى. آيا باز هم ترديد دارى ؟

طبيب : توقّف دارم . امام كه مى دانست علت توقّف او حل نشدن مسئله «شناخت» است و طبيب ، تنها راه شناخت را حس مى پندارد و به همين جهت نمى تواند به وجود خدا اعتراف كند، با اين كه سابقاً توضيحات نسبتاً كافى در اين زمينه داده بود ، دوباره سخن را به مسئله شناخت كشاند :

امام عليه السلام :بر خلاف آنچه تو مى پندارى [ كه عقل براى شناخت موجودات ، نيازمند به حس است ] ، من معتقدم كه حس، براى

.

ص: 30

شناخت موجودات ، نيازمند به عقل است . (1)

طبيب : من اين مطلب را بدون دليل روشن ، نخواهم پذيرفت .

امام عليه السلام :اين را مى دانى كه گاهى تمام حواس يا بعضى از آنها موقّتاً تعطيل مى شود و روح ، تدبيرِ بدن را به عهده مى گيرد؟

طبيب : اين سخن ، شبيه به دليل است؛ ولى مايلم مطالب را به بيان ديگرى توضيح دهيد؟

امام عليه السلام :اين را قبول ندارى كه روح پس از تعطيل شدن موقّتىِ حواس ، در بدن باقى است؟

طبيب : چرا؛ ولى وقتى حواس تعطيل شد ، ديگر عقل نمى تواند چيزى را درك كند .

امام عليه السلام :مى دانى كه كودك ، هنگام ولادت نمى تواند از حواس پنجگانه اش استفاده كند .

طبيب : مطلب ، همين طور است .

امام عليه السلام :اگر اين طور است ، بنابراين كدام حس ، كودك را در هنگام گرسنگى ، به خواستن شير راهنمايى مى كند؟ و كدام حس او را در هنگام سير شدن، پس از گريه به خنده وا مى دارد؟ كدام يك از حواس پرندگان گوشتخوار و پرندگان دانه خوار ، آنها را راهنمايى مى كند كه در برابر جوجه هاى خود ، گوشت و يا دانه

.


1- .براى تحقيق بيشتر ، ر. ك : فلسفه ما (نوشته دانشمند محترم شهيد سيد محمّدباقر صدر) ، ص 27 (تحت عنوان «نظريّه حسى » ) و ص 47 (تحت عنوان «منطق تجربى » ) .

ص: 31

بريزند و آن گاه گوشتخواران به سوى گوشت و دانه خواران به سوى دانه حركت كنند؟ اگر حواس پنجگانه سبب شناخت آنهاست، اين دو نوع پرنده، هر دو داراى حواس پنجگانه اند. پس چرا يكى به طرف دانه مى رود و ديگرى به سوى گوشت؟ آن حس كه به يكى مى فهماند دانه با دستگاه هاضمه اش مناسب است، و به ديگرى مى فهماند گوشت برايش خوب است ، كدام حس است ؟ چرا جوجه هاى پرندگانى كه در آب زندگى مى كنند ، وقتى در آب انداخته مى شوند ، شنا مى كنند؛ ولى جوجه هاى پرندگان صحرا، در آب غرق مى شوند ، در صورتى كه هر دو داراى حواس پنجگانه اند ؟ و چرا اين حواس براى پرندگان نوع اوّل مفيد است و آنها را در شنا يارى مى دهد؛ ولى براى پرندگان نوع دوم ، مفيد نيست ؟ چرا مورچه اى كه اصلاً آب نديده، وقتى در آب انداخته مى شود ، شنا مى كند؛ ولى آدم پنجاه ساله نيرومند و دانا ، در صورتى كه شنا نداند ، غرق مى شود ؟ اگر تنها راه شناخت، حواس پنجگانه است، چرا او با آن عقل و حواس سالم و تجربه كافى، آنچه را مورچه شناخته، نمى تواند درك كند؟ آيا مطالب گذشته كافى نيست كه بفهمى آنچه كودك را به سوى شيرْ بسيج مى كند و پرنده دانه خوار را به جمع آورى دانه، وگوشتخوار را به خوردن گوشت وا مى دارد، روح است، كه مركز عقل است ؟

.

ص: 32

طبيب _ كه كاملاً در پاسخ درمانده بود، گفت _ : من نمى توانم بفهمم كه عقل ، چيزى را بدون حواس درك كند . در اين جا امام چون ديد كه طبيب ، خيلى علاقه مند است تا از راه حسْ خدا را درك كند ، به طور مشروح بيان مى فرمايد كه چگونه عقل از راه حواس پنجگانه با مطالعه پديده هاى هستى مى تواند به وجود خدا پى ببرد، و سپس در توضيح اين معنا كه روح ( مركز عقل ) بدون حواس پنجگانه مى تواند ادراكاتى داشته باشد ، چنين مى فرمايد :

امام عليه السلام :آيا خواب ديده اى كه مشغول خوردن و آشاميدنى ، به طورى كه احساس لذّت كنى ؟

طبيب : آرى .

امام عليه السلام :آيا خود را در خواب در حال خنده يا گريه و يا در حال گردش در شهرهايى كه قبلاً ديده اى يا اصلاً آنها را نديده اى، مشاهده كرده اى، به طورى كه مشخّصاتى را كه از آن شهرها مى دانى ، در خواب ببينى ؟

طبيب : آرى، بى اندازه .

امام عليه السلام :آيا يكى از اقوام و خويشاوندان خود را كه مرده است ، در خواب ديده اى كه مانند پيش از مرگ ، آنها را بشناسى؟

طبيب : آرى ، خيلى زياد .

امام عليه السلام :در حال خواب ، عقل تو به كمك كدام يك از حواس، مرده ها را شناخته و با آنها سخن گفته و از غذاى آنها خورده، و [ يا ]در

.

ص: 33

شهر گردش كرده و خنده يا گريه نموده است ؟

طبيب : نمى توانم بگويم با كدام حس. اين كارها در حال خواب از حواس ساخته نيست؛ چون در حال خواب ، حواس مانند مرده مى شوند كه نه مى شنوند و نه مى بينند .

امام عليه السلام :آيا پس از بيدار شدن ، آنچه را در خواب ديده اى ، كاملاً به ياد دارى و براى دوستان نقل مى كنى ؟

طبيب : آرى ، همين طور است؛ بلكه گاه مى شود واقعه اى را پيش از وقوع ، در خواب مى بينم و پيش از اين كه شب شود ، آن واقعه در خارج اتفاق مى افتد .

امام عليه السلام :كدام حس سبب مى شود كه آنچه در خواب ديده اى ، در حافظه تو بماند تا پس از بيدارى يادت باشد ؟

طبيب : در اين امر، حس دخالتى ندارد .

امام عليه السلام :باز هم اعتراف نمى كنى كه در حال خواب، روح _ كه مركز عقل است _ امور مذكور را درك مى كند؟

طبيب : آنچه در خواب مى بينم ، مانند سراب است. چگونه وقتى كسى از دور سراب را مى بيند ، آب مى پندارد ، ولى وقتى نزديك مى شود ، مى بيند چيزى نيست؛ خواب هم همين طور است .

امام عليه السلام :چگونه آنچه را در خواب ديده اى (مانند : خوردن غذاى ترش و شيرين ، و سرور و غم)، به سراب تشبيه مى كنى؟

طبيب : چون همان طور كه وقتى به مكان سراب مى رسم، هيچ

.

ص: 34

مى شود. وقتى بيدار مى گردم، آنچه را در خواب ديده ام ، نابود مى گردد.

امام عليه السلام :اگر چيزى را بگويم كه در خواب ديده اى و بر خلاف سراب _ كه هيچ گونه اثر عينى ندارد _ در تو اثر گذاشته باشد و از آن لذّت برده باشى ، سخنم را تصديق مى كنى ؟

طبيب : آرى .

امام عليه السلام :تا به حال در خواب ، با زنى ناشناس يا شناس آميزش جنسى انجام داده اى تا اين كه محتلم شوى ؟

طبيب : آرى بى اندازه .

امام عليه السلام :آيا به همان اندازه كه در بيدارى از آميزش جنسى لذّت مى برى، در خواب لذّت نمى برى، و به همان اندازه كه در بيدارى از تو منى خارج مى شود ، در خواب خارج نمى شود؟ اين معنا ادّعاى تو را در مورد تساوى خواب و سراب ، باطل مى كند .

طبيب : كسى كه در خواب محتلم مى شود ، در خواب ، همان چيزهايى را مى بيند كه در بيدارى به وسيله حواس ديده است .

امام عليه السلام :اين سخن، نظريّه مرا تأييد مى كند؛ زيرا تو ناخودآگاه ، اعتراف كردى كه عقل پس از تعطيل شدن حواس ، مى تواند چيزهايى را درك كند. بنابراين چگونه شناخت عقل را ، در حالى كه حواسْ تعطيل نشده اند ، انكار مى كنى ؟

طبيب : فكر مى كردم نمى توانى مسئله «شناخت» را حل كنى و

.

ص: 35

اكنون مطالبى مى گويى كه قدرت پاسخگويى ندارم .

امام عليه السلام :گواه صدق مطالب گذشته را در همين جلسه برايت بيان مى كنم .

طبيب : بفرماييد ، كه من در اين مسئله سرگردان شده ام!

امام عليه السلام :در مورد كارهاى تجارى يا صنعتى و يا ساختمانى، آيا اين طور نيست كه ابتدا فكر مى كنى و پس از تفكر ، در مقام عمل، طرحى را كه درست و زيبا تشخيص داده اى ، پياده مى كنى ؟

طبيب : چرا ، همين طور است .

امام عليه السلام :آيا در هنگام فكر كردن ، از هيچ يك از حواس خود كمك مى گيرى ؟

طبيب : نه .

امام عليه السلام :آيا نمى دانى كه پيام رسانى عقلت به تو ، حقيقت دارد ؟

طبيب : قطعاً مطلب همين طور است. بيشتر توضيح بدهيد تا به طور كلّى ، شك و ترديد از دلم پاك شود . امام عليه السلام به سخن ادامه داد و گفتگو بين او و امام طول كشيد ، تا آن جا كه هيچ شبهه اى در مسئله «شناخت خدا» در دل طبيب نمانْد و با كمال صراحت اعلام كرد : گواهى مى دهم خدايى جز «اللّه » وجود ندارد، و او يكتا و بى همتاست. (1)

.


1- .بحارالانوار ، ج 3 ، ص 152 _ 193 .

ص: 36

. .

ص: 37

فصل دوم : امام صادق و ابوشاكر

موضوع بحث : شناخت ، عامل پيدايش مذهب و ديگر مسائل علمى و فلسفى

فصل دوّم : امام صادق و ابوشاكرموضوع بحث : شناخت ، عامل پيدايش مذهب و ديگر مسائل علمى و فلسفىامام صادق عليه السلام كلاس درس باشكوهى داشت 1 و هر روز پس از پايان

.

ص: 38

افسانه خداپرستى

حس ، تنها راه شناخت

درس ، مخالفان علمى خود را مى پذيرفت، ايرادهاى آنان را مى شنيد و به آنها پاسخ مى داد . گاهى بحث و گفتگو طول مى كشيد و نمى توانست ناهار را در منزل صرف كند. كسى را مى فرستاد از بازار برايش يك نان مى خريد. چند لقمه نان خالى مى خورد و به بحث ادامه مى داد . او از شاگردان مى خواست كه تا درس تمام نشده ، ايراد نگيرند؛ ولى پس از پايان درس ، هر چه مى خواهند ، بپرسند . معمولاً وقتى درس تمام مى شد ، موقع نماز ظهر بود و امام پس از نماز به خانه مى رفت. يك روز ، مردى به نام «ابوشاكر» پس از نماز ، پيش او آمد . ابو شاكر : اجازه مى دهيد كه هر چه مى خواهم ، بگويم ؟

امام عليه السلام :هر چه مى خواهى ، بگو .

افسانه خداپرستىابو شاكر : تو چرا شاگردان و شنوندگان ديگرِ خود را با افسانه فريب مى دهى ؟

امام عليه السلام :با كدام افسانه؟

ابوشاكر : آنچه درباره خدا مى گويى ، چيزى جز افسانه نيست و تو با افسانه سرايى مى خواهى مردم را به پذيرفتن چيزى كه نيست، وا بدارى .

حس ، تنها راه شناختابوشاكر _ ادامه داد _ : هر چه وجود دارد، با يكى از حواس پنجگانه مى توان به وجود آن

.

ص: 39

پى برد. بنابراين به دليل اين كه ما با هيچ يك از حواس نمى توانيم خدا را درك كنيم، خدايى وجود ندارد . ممكن است بگويى : هر چند انسان نمى تواند با حواس پنجگانه خدا را درك كند، ولى با حواس باطنى مى تواند به وجود او پى ببرد . اين سخن هم درست نيست؛ زيرا استفاده [از حواس باطنى ، ]وابسته به استفاده از پنج حس ظاهرى است. اگر توانستى در ذهن خود چيزى را مجسّم كنى كه در تجسّم آن ، يك يا چند حس ظاهرى دخالت نداشته باشد! وقتى تو شكل يك دوست غائب را در ذهن خود مجسّم مى كنى، اگر حس بينايى تو نباشد ، امكان ندارد او را ببينى و اگر حس شنوايى تو نباشد ، امكان ندارد صدايش را بشنوى . وقتى دست او را در دست مى گيرى ، از حس لامسه خود استفاده مى كنى، و گرنه نمى توانى در باطن، دست او را لمس كنى . پس تمام احساسات باطنى ، وابسته به احساسات پنجگانه ظاهرى است و هرگاه اين احساسات نباشد، هيچ چيز قابل درك نيست. بنابراين اگر بگويى : من خدا را با احساسات باطنى درك مى كنم، من گفته تو را نمى پذيرم . ممكن است بگويى : كه خداوند را با عقل درك مى كنم ، نه با حس ظاهر و باطن . اين هم درست نيست؛ زيرا عقل هم بدون حواس پنجگانه

.

ص: 40

صَنَم هندوها

نمى تواند چيزى را درك كند. اگر توانستى به وسيله عقل ، بدون كمك گرفتن از يك يا چند حس، وجود چيزى را ثابت كنى ، من مى پذيرم كه تو مى توانى با عقل خود پى به وجود خدا ببرى! خدايى كه تو مردم را به آن دعوت مى كنى ، چيزى نيست جز آنچه از قوه خيال تو بيرون آمده است . تو در خيال خود ، موجودى را تصوّر كرده اى و او را به شكل خود در آورده اى و چون خود حرف مى زنى و غذا مى خورى و مى خوابى، تصوّر مى كنى كه او حرف مى زند و غذا مى خورد و مى خوابد، و براى اين كه نفوذ خود را حفظ كنى ، او را به كسى نشان نمى دهى و مى گويى كه او ديده نمى شود و ديده نخواهد شد و از مادر زاييده نشده است و كسى از صُلب او به وجود نخواهد آمد .

صَنَم هندوهاابو شاكر : خداى تو كه ديده نمى شود ، مانند صنم مقنع هندوهاست. در هندوستان يك بت وجود دارد كه جلوى آن ، يك پرده كشيده اند و هيچ كس آن بت را نمى بيند و متولّيان ، به هندوها مى گويند : آن بت هرگز خود را به افراد نشان نمى دهد ؛ زيرا مى داند كه پس از ديدنِ او فوراً خواهند مُرد . تو مى گويى كه اين جهان را خدا آفريده است، آن هم خدايى كه ديده نمى شود و صدايش را نمى توان شنيد و فقط يك نفر ، صداى او را شنيده و آن هم پيامبر است .

.

ص: 41

پيدايش خود به خودى هستى

آخرين سخن

پيدايش خود به خودى هستىابوشاكر : ولى من مى گويم كه جهان را كسى نيافريده و به خودى خود به وجود آمده است .آيا علف صحرا را كسى مى آفريند ؟ آيا مورچه و پشه را كسى مى آفريند؟... مگر نه اين است كه اين موجودات به خودى خود به وجود مى آيند ؟ من فريب تو را نمى خورم و افسانه ات را درباره خدايى كه ديده نمى شود ، نمى پذيرم. من خدايى را مى پرستم كه بتوانم با دو چشم خود ، او را ببينم و با دو گوش خود ، صدايش را بشنوم و اگر صدا ندارد ، با دو دست ، او را لمس نمايم . چرا تو با اين افسانه ها مردم را گمراه مى كنى و چرا نمى گذارى كه مردم ، واقعيت را بپرستند ، نه افسانه را ؟ آفريدگار، ما هستيم، نه خدا. من ، خداى خود را با دست هايم مى تراشم و به وجود مى آورم و تو ، خداى خود را از پندارت به وجود مى آورى !

آخرين سخندر تمام مدّتى كه ابوشاكر سخن مى گفت ، امام حتى يك بار هم چيزى نگفت. شاگردان امام كه حضور داشتند ، دو سه بار خواستند چيزى بگويند؛ ولى امام به آنها اشاره مى كردند كه ساكت باشيد . سخنان ابوشاكر تمام شد؛ ولى امام همچنان ساكت بود. گويا

.

ص: 42

پاسخ به انتقادها

منتظر بود باز هم اگر مطلبى دارد، بگويد . چند لحظه گذشت.

امام عليه السلام :سخنت تمام شد ؟

ابوشاكر : آخرين حرف من ، اين است كه تو شناخت خداى ناديده را وسيله اى براى رسيدن به رياست و ثروت و خوشگذرانى قرار داده اى و ديگر ، سخنى ندارم .

پاسخ به انتقادهاامام عليه السلام :اينك كه سخن تو تمام شد ، پاسخ انتقادهاى تو را مى دهم؛ ولى جواب را از آخرين قسمت انتقادها شروع مى كنم : گفتى من از اين جهت ، مردم را به خداپرستى دعوت مى كنم كه به وسيله فريب دادن آنها داراى نفوذ و ثروت شوم و خوشگذرانى نمايم . اگر زندگى من مانند خليفه ( زمامدار وقت ) بود، اين اتّهامْ درست بود و انتقاد تو به جا؛ ولى خودت امروز در اين جا غذاى روز مرا ديدى و مشاهده كردى كه چند لقمه نان خالى است . از تو دعوت مى كنم كه امشب به خانه من بيايى تا غذاى شب مرا هم ببينى و مشاهده كنى اثاث خانه من چيست؟ اگر من خواهان جمع آورى ثروت بودم تا [ به گفته تو ، ]زندگى را به خوشى بگذرانم ، لزومى نداشت كه از راه تبليغ خداپرستى به اين مقصد برسم، من مى توانستم از راه كيمياگرى (1) ثروتمند گردم و يا مى توانستم از راه بازرگانى سرمايه دار شوم، خصوصاً كه اطلاعات من

.


1- .مقصود ، علم شيمى است كه امام ششم عليه السلام در آن دست داشت . (م )

ص: 43

راجع به اوضاع كشورهاى ديگر ، بيش از بازرگانان است و مى دانم كه در هر كشور ، چه نوع كالايى توليد مى شود و كدام يك را مى توان به كشورهاى ديگر برد تا سود [ بيشترى ] به دست آيد . از بازرگانان اين شهر بپرس كه : در اصفهان و ارزنة الروم و كيليكى ، چه نوع كالايى توليد مى شود كه خريد آن از لحاظ تجارى براى بازرگانى كه آنها را وارد جزيره العرب مى نمايد ، سود دارد ؟ من تصوّر نمى كنم كه آنها بتوانند به تو پاسخ بدهند ؛ براى اين كه بازرگانان اين جا ، فقط كالاهاى ممالك شام و مصر و جزيره و بين النهرين را مى شناسند (1) و از كالاهاى ممالك ديگر كه وارد كردن آنها به جزيره العرب سود دارد ، بى اطلاع هستند؛ ولى من مى دانم در كشورهاى خارجى چه كالاهايى وجود دارد كه مى توان آنها را به اين جا آورد و فروخت و سود برد، و نيز مى دانم كه آن كالاها را از چه راهى بايد وارد نمود كه هزينه حمل آنها ، كمتر باشد . تو گفتى من از تبليغ خداپرستى قصد فريب دادن مردم را دارم تا به ثروت برسم. در پاسخ تو مى گويم : از روزى كه من مردم را تبليغ مى كنم تا امروز ، از هيچ كس ، غير از هداياى كوچك ، آن هم از نوع ميوه دريافت نكرده ام . تصديق مى كنى كه كسى يك عمر ، مردم را تبليغ به خداپرستى نمى كند تا در عوض در هر سال چند دانه انار

.


1- .مقصود از جزيره ، قسمت شمالى بين النهرين است. چون در قديم ، رودخانه ها اين قسمت را از سه طرف احاطه مى كردند، عرب ها نام «جزيره» را بر آن نهاده بودند .(م )

ص: 44

و مقدارى خرماى نوبَر دريافت نمايد! شنيده ام پدر مرواريدفروش بوده و شايد تو در كودكى ، زير دست پدر ، مرواريد را شناخته باشى ... من انواع جواهر را مى شناسم و گوهرى نيست كه آن را نشناسم و ارزش آن را ندانم . اگر من مى خواستم زراندوزى كنم ، نيازى نبود كه از راه دعوت به خداپرستى به اين هدف برسم . مى توانستم از راه جواهرفروشى توانگر شوم . مى دانى چند نوع زمرّد وجود دارد ؟

ابوشاكر : نه .

امام عليه السلام :مى دانى چند نوع ياقوت وجود دارد ؟

ابوشاكر : خير .

امام عليه السلام :مى دانى الماس چند نوع است، و داراى چند رنگ است ؟

ابوشاكر : خير .

امام عليه السلام :من انواع الماس ها را مى شناسم و از بهاى هر نوع آن اطلاع دارم ، بدون اين كه جواهرفروشى كرده باشم . مى دانى درخشندگى الماس از چيست؟

ابوشاكر : نه من الماس فروش بوده ام و نه پدرم تا بدانم .

امام عليه السلام :درخشندگى الماس در اثر تراش است. آيا مى دانى الماس چگونه به دست مى آيد ؟

.

ص: 45

اعتقاد به ناديده ها

ابوشاكر : نه .

امام عليه السلام :الماس در بستر رودخانه ها و نهرها به دست مى آيد ... (1) اين مطالب را از اين جهت برايت گفتم تا بدانى كه اگر من قصد جمع آورى ثروت را داشتم ، مى توانستم از راه جواهرفروشى [ يا از راه هاى قبلى ]ثروتمند شوم ... .

اعتقاد به ناديده هاامام عليه السلام :اكنون به پاسخ قسمتى ديگر از انتقادها _ كه اساس انتقادهاى توست _ مى پردازم : گفتى من افسانه سرايى مى كنم و مردم را دعوت به پرستش خدايى مى كنم كه ديده نمى شود . تو كه منكِر خداى ناديده اى، آيا مى توانى درون خود را ببينى ؟

ابوشاكر : نه .

امام عليه السلام :اگر مى توانستى درون خود را ببينى ، [ ديگر ]نمى گفتى : چون خدا را نمى توان ديد، عقيده به خدا افسانه است .

ابوشاكر: ديدن درون، چه ربطى به پرستش خدايى دارد كه نيست؟

امام عليه السلام :تو مى گويى چيزى كه ديده نشود و صدايش قابل شنيدن

.


1- .امروزه نيز همان طور كه امام عليه السلام فرموده الماس از چشمه سارها و نهرها و رودخانه ها به دست مى آيد و هر نقطه از قاره آفريقا كه الماس از آن به دست مى آيد ، بستر خشك رودخانه هاى قديمى بوده و فقط الماس كوه هاى اورال در روسيه از اين قاعده مستثنى است ، كه آن هم الماس واقعى نيست .(م )

ص: 46

حركت خون

فعاليت سلولهاى زنده

نباشد و قابل لمس كردن، يا بوييدن و يا چشيدن نباشد ، وجود ندارد و چون وجود ندارد ، قابل پرستش نيست ؟

ابوشاكر : آرى؛ مطلب من همين است .

حركت خونامام عليه السلام :آيا تو صداى حركت خون را در بدن خود مى شنوى ؟

ابوشاكر : نه! مگر خون در بدن حركت دارد ؟

امام عليه السلام :آرى. آيا تو بوى حركت خون را در بدن خود استشمام مى نمايى ؟

ابوشاكر : خير .

امام عليه السلام :خون ، هر چند دقيقه يك بار در تمام بدن تو حركت مى نمايد و اگر حركت خون به مدّت چند دقيقه در بدن تو متوقف شود ، خواهى مُرد .

ابوشاكر : من نمى توانم حركت خون را در بدنم بپذيرم .

امام عليه السلام :آنچه تو را از پذيرفتن حركت خون در بدن جلوگيرى مى كند، جهل (نادانى) است و عيناً همين جهل است كه مانع از پذيرفتن خداى يگانه مى گردد .

فعاليت سلولهاى زندهامام عليه السلام :آيا تو از مخلوقاتى كه خداوند آفريده و آنها را در بدن تو

.

ص: 47

حركت اتم در درون سنگ

به كار گمارده و تو در نتيجه كار آنها زنده هستى ، اطلاع دارى ؟

ابوشاكر : خير .

امام عليه السلام :چون تو تنها آنچه را مى بينى ، وجودش را باور مى كنى، نمى توانى از وجود آنها آگاه گردى . اگر دانشمند شوى ، خواهى دانست كه در وجود تو ، آن قدر موجودات زنده هست كه شماره آنها به اندازه شماره ريگ هاى بيابان است. آنها در كالبد تو به وجود مى آيند و رشد مى كنند و داراى اولاد مى شوند و بعد از مدّتى ، از كار مى افتند؛ ولى تو نه آنها را مى بينى، نه صدايشان را مى شنوى، نه مى توانى آنها را لمس نمايى و نه بوى آنها را استشمام كنى و نه مى دانى كه داراى چه مزه اى هستند . آنها به وجود مى آيند و رشد مى كنند و مى ميرند تا تو زنده بمانى... . تو تصوّر مى كنى كه به خاطر روشنفكرى ، وجود آنها را انكار مى كنى ، در صورتى كه علت انكار آنها نادانى و نفهمى است . اگر تو خود را مى شناختى و مى دانستى كه در وجود تو چه مى گذرد ، نمى گفتى : چون من خدا را نمى بينم ، وجودش را نمى پذيرم و خداى يگانه ناديده را افسانه مى دانم .

حركت اتم در درون سنگامام عليه السلام :آيا اين سنگ را مى بينى كه در پاى اين ايوان كار گذاشته اند ؟ تو آن را جامد و بى حركت مى پندارى؛ چون چشم تو حركت آن را

.

ص: 48

بطلان فرضيّه حيات خود به خودى

نمى بيند، و هر كس به تو بگويد كه در اين سنگ حركاتى وجود دارد كه حركات ما كه در اين جا جمع هستيم ، در برابر آن ، چون سكون است، گفته اش را نمى پذيرى و مى گويى كه افسانه سرايى مى كند و خود را هم مردى عاقل به شمار مى آورى ، غافل از اين كه چون نادان هستى ، نمى توانى به حركت درون اين سنگ پى ببرى و شايد روزى برسد كه بر اثر توسعه علم، مردم بتوانند حركت درون سنگ را ببينند (1) .

بطلان فرضيّه حيات خود به خودىامام عليه السلام :اى ابوشاكر! تو گفتى : هر چه در اين جهان به وجود مى آيد ، همانند علف خودرو به خودى خود ايجاد مى شود و آفريدگار ندارد؛ اما فكر نكردى كه علف در صحرا تا وقتى تخم نداشته باشد [ و شرائط روئيدن آن فراهم نگردد ] ، نمى رويد . اگر تو اهل دانش بودى، مى دانستى كه حكمت نمى پذيرد پديده اى به خودى خود موجود شود؛ بلكه نيازمند به آفريدگار است، خواه آن پديده جماد باشد ، يا گياه و حيوان . اگر دانشمند بودى، مى دانستى كه در بين حكماى مكتب هاى مختلف ، حتى يك نفر هم وجود نداشته كه به آفريدگار معتقد نباشد. آنچه به ظاهر موجب مى شود كه تصوّر گردد بعضى از حكما به خالق

.


1- .آن روز ، امروز است و مجلّه علم (Science) چاپ آمريكابه تاريخ ژوئن 1973 نوشته است كه توانسته اند با عكس بردارى به وسيله اشعه ليزر ، براى اوّلين بار ، حركت مولكول ها را به طور وضوح ببينند و اتم هاى هر مولكول را به طور مفروض مشاهده كنند .(م )

ص: 49

انكار خدا از نادانى است

عقيده نداشته اند ، اين است كه آفريدگار را به نامى غير از «اللّه ( خدا ) » خوانده اند ، و گرنه حتى آنهايى كه به طور كلّى خدا را انكار كرده اند ، باز در حكمت خود، به مبدأى عقيده دارند و نمى توانند از عقيده داشتن به مبدأ ، بى نياز باشند . (1)

انكار خدا از نادانى استامام عليه السلام :انكار آفريدگار از نادانى است و نه دانايى . انسان عاقل ، اگر تنها براى چند دقيقه، نظام بدن را در نظر بگيرد، مى فهمد كه اين نظامِ بى كم و كاست و دائمى ، يك ناظم دارد و همان كس كه اين جهان را به وجود آورده ، ناظم آن است . اى ابوشاكر! تو به من گفتى كه تو و من، هر دو ، خداى خود را مى سازيم و منظورت از اين گفته ، اين بود كه خداى ما به وسيله خود ما ساخته مى شود، با اين تفاوت كه تو خداى خود را با ابزار نجّارى با چوب مى سازى و يا با ابزار حجّارى از سنگ مى تراشى و من ، خداى خود را از انديشه ام به وجود مى آورم .

.


1- .نهايت چيزى كه مادّيين مى گويند ، اين است كه : موجودى به نام مادّه يا انرژى ، هميشه در جهان وجود داشته كه مبدأ هستى با شكل فعلى گرديده است. بنابراين ، مادّيين نيز به «خدا» ، يعنى موجودى كه هميشه وجود داشته و جهان هستى را با شكل فعلى به وجود آورده ، معتقد هستند . چيزى كه هست ، مى گويند پديدآورنده جهان هستى با اين شكل علمى و حساب شده ، موجودى فاقد عقل و شعور و اراده به نام «انرژى » است . بنابراين ، تفاوت خداپرست و مادّى ، در اين است كه اوّلى معتقد به خدايى با شعور و اراده ، و دومى معتقد به خدايى بى شعور و اراده (مادّه يا انرژى ) است ، هر چند هر دو معتقد به خدايند .

ص: 50

خداپرستى ، موهوم پرستى نيست

خداپرستى ، موهوم پرستى نيستامام عليه السلام :بين خداى من و تو يك تفاوت بزرگ هست و آن ، اين كه : پيش از آن كه تو ابزار نجّارى يا حجّارى را به دست بگيرى و شروع به كار كنى، خداى تو وجود ندارد؛ ولى خداى من قبل از اين كه من انديشه خود را به كار بيندازم ، وجود دارد . من خداى خود را از انديشه خود بيرون نياورده ام؛ چون خداى من، پيش از انديشه من وجود داشته است . كارى كه من كرده ام و مى كنم ، اين است كه با به كار انداختن انديشه خود، خدا را بهتر مى شناسم و به عظمت او بيشتر پى مى برم . هنگامى كه تو به صحرا مى روى و يك كوه بزرگ را مى بينى و در صدد بر مى آيى كه آن را بهتر بشناسى ، آيا من مى توانم بگويم كه تو با دست خود ، آن كوه را به وجود آورده اى و يا به وسيله انديشه ات آن را ساخته اى ؟ كوه ، قبل از تو وجود داشته و بعد از تو نيز خواهد بود و تو تنها مى توانى آن را بهتر بشناسى. تازه ، اين شناسايى هم محدود به ميزان معرفت توست . تو نمى توانى كوه را به خوبى بشناسى؛ چون دانايىِ تو به اندازه اى نيست كه بتوانى به مبدأ پيدايش آن پى ببرى و بفهمى كه پايان آن ، چه وقت است و از چه موادى تشكيل شده و در ميان آن و يا در اعماق آن ، چه معادنى وجود دارد و آن معادن چه فوايدى براى انسان دارند .

.

ص: 51

اگر تو آن قطعه سنگ را كه از آن ، بت مى تراشى ، مى شناختى ، به اين آسانى منكِر وجود خداوند نمى شدى و [ به من ] نمى گفتى كه من خداى خود را از انديشه ام به وجود آورده ام. تو ، چون سنگ را نمى شناسى ، تصوّر مى كنى كه او مطيع دست هاى توست و تو مى توانى آن را به هر شكلى كه ميل دارى ، بتراشى، در صورتى كه اين سنگ از آن جهت قابل تراش است كه خداوند [ در هنگامى كه ابتداى آن را نمى توان شناخت ،] آن را از يك مايع [ خاصى ] به وجود آورده است، تا اين كه تو امروز مى توانى آن را بتراشى ، و گرنه چون شيشه در دست هاى تو مى شكست .

ابوشاكر : مگر سنگ ، از مايع ساخته شده است ؟

امام عليه السلام :آرى . ابوشاكر قاه قاه خنديد ، به طورى كه يكى از شاگردان امام ، خشمگين شد و خواست به او پرخاش نمايد؛ ولى امام مانع شد و گفت : بگذار بخندد .

ابوشاكر : من ، از اين جهت مى خندم كه تو مى گويى سنگ با آن سختى اش ، از آب ساخته شده است!

امام عليه السلام :من نگفتم كه سنگ از آب ساخته شده؛ بلكه گفتم سنگ در آغاز ، مايع بوده است .

ابوشاكر : مگر چه فرقى مى كند؟ مايع ، همان آب است .

امام عليه السلامبا شكيبايى اظهار كرد : چيزهايى وجود دارد كه مايع اند؛

.

ص: 52

آيا خدا در درون موجودات است ؟

ولى آب نيستند، و يا [ اگر آب باشند ،] آب خالص نيستند . سنگ هم در آغاز ، مايع بود؛ اما نه چون آب، هرچند مانند آب ، روان بود و حرارتى زياد از آن برمى خاست و قدرت خداوند، رفته رفته از حرارت آن مايع كاست و به قدرى سرد شد كه به شكل جامد در آمد و اگر در معرض حرارت زياد قرار بگيرد ، تغيير شكل مى دهد و باز به شكل مايع در مى آيد .

آيا خدا در درون موجودات است ؟ابوشاكر : آيا خداوند يكتاى ناديده، در درون سنگ است ؟

امام عليه السلام :در درون همه چيز و در همه جا هست .

ابوشاكر : عقل من نمى تواند اين را بپذيرد كه چيزى كه ديده نمى شود ، در همه جا باشد .

امام عليه السلام :آيا عقل تو قبول نمى كند كه هوا (كه ديده نمى شود) در همه جا هست؟ (1)

ابوشاكر : هر چند هوا ديده نمى شود ، اما مى توان آن را به طورى كه گفتى ، هنگام وزش باد حس كرد؛ ولى خداى تو را نمى توان حس نمود .

امام عليه السلام :آيا هنگامى كه باد نمى وزد ، تو مى توانى وجود هوا را حس كنى ؟

.


1- .اين استدلال ، بر اساس مبناى خصم است .

ص: 53

نقش خداپرستى در زندگى انسان

ابوشاكر : خير .

امام عليه السلام :تصديق مى كنى كه آنچه نمى بينى و حس نمى كنى ، در همه جا هست ؟

ابوشاكر : آرى .

امام عليه السلام :خدا هم از اين جهت [ كه ديده نمى شود و همه جا هست از باب مثال] ، اين طور است. اين كه مى گويم [ از باب مثال] ، براى اين است كه بين هوا _ كه از عناصر است و آفريده شده _ با آفريدگار ، از لحاظ ماهيت ، شباهتى وجود ندارد ... .

نقش خداپرستى در زندگى انسانامام پس از مقدارى صحبت، سخن را به نقش خداپرستى در زندگى انسان كشاند :

امام عليه السلام :حالِ كسى كه در زندگى ، خدا را نمى پرستد ، مانند كسى است كه در يك لحظه حس بينايى و شنوايى و بساوايى را از دست بدهد. او نمى داند كه به كجا برود و چه بكند و بر چه چيزى تكيه نمايد . (1) نقش خداپرستى در زندگى ، آن قدر ضرورى است كه در زندگى

.


1- .زيرا جهان منهاى خدا ، كالبدى است بى روح و بى شعور و بى هدف و به همين خاطر ، دانشمندانى كه جهان بينى مادّى دارند (مانند سارتْر) هستى را بى معنا و فاقد شعور معرفى مى كنند . روى اين اساس، انسان هم كه جزئى از جهان هستى است ، نمى تواند هدف داشته باشد و لذا مى بينيم كه بشر قرن بيستم ، در اوج ترقّى علم و صنعت، فلسفه اش به پوچى منتهى مى شود .

ص: 54

خداپرستى جانوران و گياهان

جانوران نيز پرستش هست و آنها هم از پرستش خداوند ، بى نياز نيستند و اگر ما زبان آنها را مى فهميديم ، مى توانستيم درك كنيم كه آنها نيز خدا را مى پرستند .

خداپرستى جانوران و گياهانامام عليه السلام :... من نمى گويم كه جانوران از لحاظ پرستش خداوند، عقيده اى مانند ما دارند؛ ولى ترديد ندارم كه آنها مطيع قواعد يك مبدأ هستند و از آن قواعد ، صميمانه اطاعت مى كنند . اى ابوشاكر! حتى گياهان هم خدا دارند و با شعور گياهى خود، از احكام خداوند پيروى مى نمايند ، و گرنه به اين صورت كه مى بينى ، داراى زندگى منظم نبودند. در ميان يكصد و پنجاه طبقه گياهان (1) كه خداوند به وجود آورده و هر طبقه به انواعى تقسيم مى شود، يك گياه را نمى بينى كه زندگى نامنظم داشته باشد . من مى دانم كه تو نمى توانى اينهايى را كه من مى گويم ، بپذيرى و شايد نمى توانى آنچه را مى گويم ، بفهمى؛ زيرا براى درك بعضى از مسائل ، لازم است حداقل مقدمات علم را طى كرد تا عقل آدمى قدرى پرورش يابد و نيرومندتر از دوره نادانى شود و آماده براى فهم بعضى از مسائل گردد .

.


1- .امروز هم علم گياه شناسى، گياهان را به يكصد و پنجاه طبقه بزرگ تقسيم مى كند و هر طبقه داراى انواع و دسته هايى است . (م)

ص: 55

خداپرستى جمادات

خداپرستى جماداتامام عليه السلام :من مى گويم : نه فقط جانوران و گياهانْ با شعور حيوانى و گياهى خود، خداوند را مى پرستند ، بلكه جمادات هم با شعور جمادى، خداپرستند (1) و اگر چنين نبود ، زندگى جمادى آنها مختل مى شد و ذرات جماد ، از هم مى پاشيدند . اين روشنايى كه مبدأ آن خورشيد است نيز خدا را مى پرستد؛ چون از قواعدى كه خداوند براى آن مقرّر كرده ، اطاعت مى نمايد، و اطاعتش آن قدر دقيق و منظم است كه از دو عامل متضاد به وجود مى آيد و هيچ يك از آن دو عامل روشنايى ندارد؛ ولى بعد از اين كه با هم بياميزند ، روشنايى به وجود مى آيد . (2) اگر تنها به اندازه يك لحظه توجّه خداوند از اداره امور جهان به چيز ديگر معطوف شود، جهان و هر چه در آن است ، از بين خواهد رفت ، يعنى مبدّل به چيزهاى ديگر خواهد شد؛ زيرا هيچ چيز از بين رفتنى نيست . ولى توجّه خداوند هرگز از اداره امور دنيا به چيز ديگرى معطوف نمى شود؛ زيرا جهان بر اساس قواعد ثابت و هميشگى اداره مى شود. دانايى مطلق خداوند موجب گرديده كه هر قاعده اى كه براى اداره

.


1- .اشاره است به : «وَ إنْ مِن شَى ءٍ إلاّ يُسبِّح بِحَمدِه و لكنْ لاتَفقَهون تَسبيحَهم» (اسراء ، آيه 44 ).
2- .مجلّه علم و زندگى نقل كرده كه : به وجود آمدن روشنايى در مرحله نهايى ، ناشى است از ادغام يك اتم از مادّه با يك اتم از ضدّ مادّه .( م )

ص: 56

فلسفه مرگ

امور جهان وضع كرده ، هميشگى باشد و كلّيه اين قواعد بر اساس مصالح اند و قاعده اى وجود ندارد كه در آن ، مصلحتى وجود نداشته باشد .

فلسفه مرگامام عليه السلام :يكى از قواعدى كه در نظر افراد نادان ، بدون مصلحت و حتى زيانبار جلوه مى نمايد ، مرگ است؛ ولى مرگ آدمى ، بر اساس مصلحت است و اگر مرگ نباشد نوع بشرْ منقرض خواهد شد و دانشمندانى كه در قديم، در صدد بر آمدند تا مرگ را از بين ببرند ، اشتباه مى كردند و من به دانشمندان آينده توصيه مى كنم كه در صدد بر نيايند تا مرگ را از بين ببرند . (1) اى ابوشاكر! چند لحظه فكر كن. فرضاً مرگ [طبيعى ]وجود ندارد و آدمى مى داند كه هميشه زنده خواهد بود. در اين صورت ، ستمگران در صدد برمى آيند كه اموال ديگران را تصاحب كنند تا در زندگى نامحدود خود ، پيوسته ثروت داشته باشند و چون ضعفا در مقام مبارزه با آنها برآيند، آنها را نابود مى سازند و چون نيرومند بودن، نسبى است، افرادى كه داراى قدرت بيشتر هستند، نيرومندانِ درجه دوم را نابود مى كنند و سپس بين نيرومندانى كه در يك درجه اند ،

.


1- .فرمايش امام عليه السلام ما را به ياد الكسيس كارل انداخت كه مى خواست مرگ را از بين ببرد و در آن راه ، گام هاى مؤثّرى هم برداشت؛ ولى بعد پشيمان شد و كارهاى مربوط به از بين بردن مرگ را ترك نمود .(م )

ص: 57

مرگ هاى ناگهانى

پيكار شروع مى شود تا بالاخره آن كه از همه نيرومندتر است ، باقى مى ماند و به فرض، آن شخص هرگز نميرد و تا پايان جهان باشد ، نوع بشر منقرض گرديده است . و اگر فرضاً در صورت نبودن مرگ، نوع بشر از بين نرود، در مدّتى كوتاه _ كه شايد از چندين صد سال تجاوز نكند _ شماره انسان ها آن قدر زياد مى شود كه نوع بشر نه فقط تمام جانوران را مى خورد، بلكه براى رفع گرسنگى ، همنوع خويش را نيز خوراك خود مى كند .

ابوشاكر : گفتار تو درباره مرگ ، مرا حيران كرد!

امام عليه السلام :براى چه ؟

ابوشاكر : از گفتار شما اين طور فهميده مى شود كه ما هر چه زودتر بايد خودكشى كنيم؛ زيرا مصلحت خداوند ، اين است كه آدمى بميرد. بنابراين هر چه زودتر، بهتر !

مرگ هاى ناگهانىامام عليه السلام :كسى كه خودكشى مى كند ، بر خلاف قانون خداوند عمل مى نمايد؛ زيرا خداوند [ به خاطر مصالحى كه فلسفه آفرينش بشر است ،] به ما دستور داده كه در حفظ جان خود بكوشيم، و يكى از راه هاى حفظ جان ، اين است كه در خوردن و نوشيدن ، افراط نكنيم؛ زيرا در اين صورت ، انسان عمر طبيعى خود را به انتها نمى رساند، و به همين جهت جدّ من فرمود : «شكم خود را قبر جانوران نكنيد » .

.

ص: 58

ابوشاكر : مقصود از اين سخن چيست ؟

امام عليه السلام :يعنى از خوردن گوشت زياد بپرهيزيد .

ابوشاكر : من گوشت دوست دارم و نمى توانم از خوردن آن اجتناب كنم .

امام عليه السلام :نفرموده كه به طور كلّى گوشت نخورى . از زياد خوردن آن پرهيز نما .

ابوشاكر : چرا ؟

امام عليه السلام :براى اين كه خوردن گوشت زياد ، در بعضى از اشخاص موجب مرگ ناگهانى (سكته) مى شود .

ابوشاكر : اين اوّلين بار است كه چنين حرفى را مى شنوم!

امام عليه السلام :نگفتم كه خوردن گوشت ، موجب مرگ ناگهانى است؛ بلكه گفتم زياد گوشت خوردن ، آن هم در بعضى از افراد [ كه مزاجشان آمادگى دارد ، موجب آن مى شود] . بنابراين ، ممكن است كسى گوشت زياد بخورد و به مرگ ناگهانى نميرد .

ابوشاكر : مقصود شما از مرگ ناگهانى (سكته) چيست ؟

امام عليه السلام :شخص ، به ظاهر سالم است؛ ولى واقعاً بيمار. ناگهان بيهوش مى شود و مى ميرد .

ابوشاكر : آيا ممكن است كه انسان به ظاهر ، سالم و در واقع ، بيمار باشد ؟

امام عليه السلام :آرى. كسانى هستند كه واقعا بيمارند؛ ولى در خود اثرى از

.

ص: 59

آن احساس نمى كنند .

ابوشاكر : من نمى توانم بپذيرم كه انسان بدون اين كه [ ظاهراً ]بيمار شود ، [ ناگهان] بميرد. آرى؛ ممكن است كه در جنگ يا نزاعى ديگر كشته شود .

امام عليه السلام :تو تا چيزى را نبينى ، وجودش را نمى پذيرى و چون تا امروز نديده اى كه كسى به مرگ ناگهانى بميرد ، باور نمى كنى كه آدمى [ بدون اين كه ظاهراً بيمار باشد ، ]ممكن است ناگهان بميرد؛ ولى بدان كه سه گونه مرگ ناگهانى وجود دارد : يكى ناشى از مغز، ديگرى ناشى از قلب ، و سومى ناشى از خون . (1)

ابوشاكر : چرا مغز و قلب و خون ما، يك مرتبه ما را نابود مى كنند ؟

امام عليه السلام :هر نوع مرگ ناگهانى ، در مرحله آخر ، ناشى از غلظت خون است و غلظت خون هم ناشى از خوردن گوشت زياد و ساير غذاهاى قوّت دار است ، در صورتى كه در خوردن آن افراط نمايند. بعد از اين كه خونْ غليظ شد ، عوارض مرگ ناگهانى در مغز، يا قلب و يا در خود خون به وجود مى آيد و انسان را نابود مى سازد .

.


1- .طبق اطلاعاتى كه امروزه پزشكان دارند ، مرگ ناشى از سكته به سه علت كلّى روى مى دهد : اوّل ، اين كه در مغز، لخته اى جلوى خون را بگيرد، يا اين كه خونريزى مغزى روى بدهد. دوم ، اين كه در قلب ، لخته اى جلوى خون را بگيرد واكسيژن به يك قسمت قلب نرسد ، يا بر اثر پاره شدن رگ، يك قسمت از سلول هاى قلب از غذا محروم گردد. و سومين علت سكته ، از خون است ، به اين ترتيب كه لخته اى از خون در هنگام گردش خون، يك رگ را مسدود مى كند كه در اين صورت ، خون به سلول هايى كه از آن رگ تغذيه مى كنند و در ماوراى محلّ انسداد قرار گرفته اند ، نمى رسد .(م )

ص: 60

عامل مرگ

1 . بيمارى

در ميان قبائل عرب صحرانشين ، ديده نشده كه كسى در اثر مرگ ناگهانى (سكته ) بميرد؛ براى اين كه آنها گوشت و ساير غذاهاى مقوّى را كم مصرف مى كنند و بعضى از قبائل نيز گوشت نمى خورند ، مگر سالى يك بار [ ، آن هم ]در مكه به هنگام حج . چندنفر را درمدينه مى شناسى كه سنّ آنها به صد سال رسيده باشد؟

ابوشاكر :كسى را نمى شناسم كه صدساله باشد .

امام عليه السلام :در همين شهر ، زمانى كه مردم در خوردن گوشت و ساير غذاهاى مقوّى افراط نمى كردند ، مردان و زنان صدساله وجود داشتند؛ ولى هم اكنون [ تنها]اگر به صحراهاى اطراف مدينه كه محلّ سكونت قبائل است ، بروى ، مشاهده مى كنى كه بين آنها مردان و زنان صدساله يافت مى شوند . غلظت خون در بعضى از اشخاص ، موجب مرگ ناگهانى (سكته) مى شود؛ ولى در اكثر مردم ، سبب پيرى زودرس مى گردد و آنها را پيش از اين كه عمر طبيعى شان به پايان رسد ، مى ميراند .

عامل مرگابوشاكر : علت مرگ چيست ؟

امام عليه السلام :دو چيز ، موجب مرگ مى گردد :

1 . بيمارىهمان طور كه گفتم ، آنهايى كه مبتلا به مرگ ناگهانى (سكته) مى شوند ،

.

ص: 61

2 . پيرى

معالجه پيرى

گرچه تصوّر مى كنند كه سالم هستند ، ولى در باطنْ بيمارند و آنها از بيمارى مى ميرند .

2 . پيرىانسان اگر سالم هم باشد ، بالاخره در اثر پيرى خواهد مُرد . يكى از پزشكان قديم يونان به نام «بقراط» گفته كه پيرى هم يك نوع بيمارى است و روزى كه راه علاج آن را پيدا كنند ، انسان نمى ميرد .

معالجه پيرىابوشاكر : ولى پزشكان ما نمى توانند اين بيمارى را درمان كنند .

امام عليه السلام :نه، و من عقيده دارم كه پزشك ها هرگز نخواهند توانست اين بيمارى را درمان نمايند .

ابوشاكر : از كجا مى دانى كه بيمارى پيرى ، قابل درمان نيست ؟

امام عليه السلام :چون مرگ، خواست خداست و قدرت و مصلحت او مرگ را به وجود آورده است .

ابوشاكر : پس اين كه مى گويند بعضى از پيامبرانِ گذشته داراى عمر جاويد شده اند و اكنون نيز زنده اند ، چيست ؟

امام عليه السلام :اين مطلب را باور نكن، و هنوز در جهان ، بشرى به وجود نيامده كه نمرده باشد و يا اگر اكنون زنده است ، نميرد . گفته آنان افسانه اى بيش نيست ... .

.

ص: 62

اَجَل

اَجَلابوشاكر : من تصوّر مى كنم پس از اين كه به خداىِ ناديده معتقد شوم ، نبوّت پيامبر شما را خواهم پذيرفت؛ ولى با اين كه به پيامبر شما ايمان نداشته ام ، قسمت هايى از قرآن را شنيده ام و مى خواهم بگويم كه گفتار اخير شما [ راجع به اين كه خوردن گوشت زياد ، موجب غلظت خون و مرگ ناگهانى مى شود ، ]با قرآن منافات دارد، و حتماً تو به قرآن عقيده دارى ؟

امام عليه السلام :آرى، و آن را كلام خدا مى دانم .

ابوشاكر : پس چرا بر خلاف كلام خداى خود حرف مى زنى ؟

امام عليه السلام :آنچه بر خلاف كلام خدا گفته ام ، چيست ؟

ابوشاكر : من شنيده ام كه خداوند گفته است كه هر كسى در موقعى كه خداوندْ مقرّر كرده ، خواهد مُرد و مرگش نه يك ساعت جلو مى افتد و نه يك ساعت عقب!

امام عليه السلام :آرى؛ اين ، كلام خداست و در قرآن هست .

ابوشاكر : آيا نگفتى هر كس زياد گوشت و غذاهاى مقوّى بخورد ، پيش از اين كه هنگام مرگش رسيده باشد ، مى ميرد ؟

امام عليه السلام :آرى .

ابوشاكر : بنابراين ، كلام تو با سخن خدا منافات پيدا كرد .

امام عليه السلام :اوّلا ، من گفتم كه بعضى از اشخاص ، ممكن است در

.

ص: 63

نتيجه خوردن گوشت و غذاى مقوّىِ ديگر به مقدار زياد ، دچار مرگ ناگهانى (سكته) گردند، نه همه . ثانياً ، فرق است بين عمر طبيعى و عمرى كه انسان به دست خود ، آن را كوتاه مى كند. آنچه خداوند فرموده كه : هر كسى در موقعى كه خداوندْ مقرّر كرده ، خواهد مرد ، مربوط به عمر طبيعى است و كسى كه خودكشى مى كند ، مشمول گفته خداوند، راجع به غير قابل تغيير بودن لحظه مرگ ، نمى شود . خداوند براى شخص ، شايد هشتاد يا نود يا صد سال ، عمر تعيين كرده؛ ولى او در جوانى با يك ضربت خنجر به عمرش خاتمه مى دهد . كسى هم كه با خوردن گوشت و ساير غذاهاى مقوّى به مقدار زياد ، خون خود را غليظ مى نمايد، زمينه خودكشى را فراهم مى سازد .

.

ص: 64

. .

ص: 65

فصل سوم : پيامبر خدا و اشراف قريش

موضوع بحث : نبوّت

فصل سوّم : پيامبر خدا و اشراف قريشموضوع بحث : نبوّتدر ابتداى بعثت، روزى ، پيامبر اسلام در صحن مسجدالحرام نشسته بود . جماعتى از اشراف و بزرگان قريش (مانند : ابوالبخترى ، ابوجهل ، عاص بن وائل ، و ...) وارد مسجد شدند . پيامبر اسلام مشغول ياد دادن قرآن و قوانين اسلام به چند نفر از ياران خود بود . اشراف با ديدن پيامبر و ياران او گفتند : كم كم كار محمّد بالا گرفته و فوق العاده مهم شده است . خوب است برويم او را سرزنش كنيم و با او بحث نماييم و با باطل نمودن آنچه آورده ، او را نزد يارانش شرمسار نماييم. شايد به اين وسيله دست از گمراهى و سركشى خود بردارد . اگر از اين راه هم نشد ، چاره اش شمشير است .

.

ص: 66

ابوجهل گفت: بسيار خوب؛ولى چه كسى مى تواند با اوبحث كند؟ عبداللّه بن ابى اميّه پاسخ داد : من. آيا تو مرا به عنوان همتاى نيرومند در بحث ، قبول ندارى ؟ ابوجهل گفت : چرا . همگى با هم به طرف پيامبر حركت كردند. عبداللّه شروع به سخن كرد و گفت : محمّد! تو ادّعاى خيلى بزرگى مى كنى و گفتار حيرت انگيزى دارى . مى پندارى كه فرستاده آفريدگار جهانى؛ ولى [ به نظر من ]براى آفريدگار جهان شايسته نيست كه كسى مانند تو را براى رسالت انتخاب كند؛ زيرا تو هم مانند ما بشرى هستى كه مى خورى و مى آشامى و در بازارها راه مى روى . (1) نگاه كن ، ببين پادشاه روم و ايران ، براى سفارت ، كسى را انتخاب مى كنند كه داراى ثروت كلان و موقعيت اجتماعى فوق العاده، صاحب كاخ ها، خانه ها،خيمه ها و مالك چندين برده و خدمتكار باشد. آفريدگار جهان، كه از اين شاه هامهم تراست واينها بنده هاى او هستند! بنابراين ، او تو را با اين فقر و تنگدستى به عنوان پيامبر انتخاب نمى كند و با اين وضع ، اگر تو سفير او بودى ، حتماً فرشته اى همراهت مى فرستاد تا ادّعاى تو را تصديق كند و ما آن فرشته را مى ديديم . (2)

.


1- .اشاره است به : «وَ قالوا ما لِهذا الرسول يَأكُلٌ الطعام و يمشى فى الأسواق» (فرقان ، آيه 7 ).
2- .اشاره است به : «لولا اُنزِل إِليه مَلَكٌ فيكونَ مَعَهُ نذيراً» (فرقان ، آيه 7 ).

ص: 67

بلكه اساساً اگر خدا مى خواست پيامبرى بفرستد، فرشته اى را براى رسالت انتخاب مى كرد ، (1) نه بشرى مانند خود ما را . كسى تو را جادو كرده و از اين جهت ، خيال مى كنى كه پيامبرى؛ ولى در واقع ، اين طور نيست .

پيامبر صلى الله عليه و آله :حرف ديگرى هم دارى ؟

عبداللّه : آرى؛ اگر خدا مى خواست براى ما پيامبرى بفرستد، حتماً ثروتمندترين و پرنفوذترين افراد ما را انتخاب مى كرد ، نه تو را . اين قرآن _ كه به پندار تو، خداوند بر تو نازل كرده _ چرا بر شخص بزرگ و باشخصيتى از مكه (مانند وليد بن مغيره ) يا طائف (مانند عروة بن مسعود ) فرود نيامده است ؟

پيامبر صلى الله عليه و آله :حرف ديگرى هم دارى ؟

عبداللّه : آرى؛ ما هرگز گفته هاى تو را باور نمى كنيم ، مگر اين كه در مكه چشمه آبى جارى سازى . همان طور كه مى دانى ، سراسر اين سرزمين را كوه و سنگ فرا گرفته است . اگر مى خواهى ما به تو ايمان بياوريم ، اين سنگ ها را از اين سرزمين بردار و چاه هاى متعدّدى حفر كن و چشمه هاى آبى در مكه جارى ساز كه ما بى اندازه به آن محتاجيم . (2) يا بايد باغى از خرما و انگور داشته باشى كه مورد استفاده خودت

.


1- .اشاره است به : «وَ لَو شاءَ اللّه ُ لأََنزَلَ ملائكةً» (مؤمنون ، آيه 24) و «قالوا لَو شاء رَبُّنا لأََنزل ملائكةً» (فصّلت ، آيه 14) .
2- .اين خواسته و خواسته بعد به طور اجمال در سوره اسراء (آيه 93 _ 90) آمده است .

ص: 68

و ما قرار بگيرد و بايد در اين باغ ها جوى هاى آب ، روان نمايى . يا آسمان را پاره پاره كنى و بر سر ما فرو ريزى . يا خداوند و فرشتگان را در برابر ما حاضر سازى ، به طورى كه ما آنها را مشاهده كنيم . يا خانه اى از طلا داشته باشى . يا به آسمان بالا روى، و بالا رفتن تو را هم باور نمى كنيم ، مگر اين كه نامه اى از خداوند به اين مضمون بياورى . « اين نامه ، از خداوندِ با اقتدار حكيم است به عبداللّه بن اميّه و كسانى كه با او هستند. من لازم مى دانم شما به فرستاده من ، محمّد، ايمان بياوريد و گفتارش را تصديق كنيد كه او از پيش من آمده است » . ولى پس از انجام دادن تمام اين كارها كه گفتم، باز هم نمى دانم كه شخص من ، رسالت تو را مى پذيرد يا نه ، كه اگر ما را به آسمان هم بالا ببرى و درهاى آن را باز ، و ما را در آن وارد سازى ، مى گوييم چشم بندى و يا جادو كرده اى! (1)

پيامبر صلى الله عليه و آله :سخن ديگرى ندارى ؟

عبداللّه : اين همه ايراد كه گرفتم ، كافى نيست؟ نه! ديگر سخنى ندارم. در پاسخ اين ايرادها آنچه به نظرت مى رسد ، بگو و از آنچه در

.


1- .اشاره است به: «وَ لَو فَتَحنا عَلَيهم باباً مِن السماءِ فَظَلّوا فيه يَعرُجون * لَقالوا إِنّما سُكِّرَتْ أَبصارُنا بَل نَحنُ قَومٌ مَسحورون» (حجر ، آيه 14 و 15 ).

ص: 69

دل دارى ، پرده بردار ... . پيامبر، در اين جا خداوند را مخاطب قرار داده ، چنين فرمود : خدايا! تو همه آوازها را مى شنوى و همه چيز را مى دانى. مى دانى كه بندگانت چه گفتند . خداوند آياتى بر او نازل كرد . پيامبر رو به عبداللّه نمود و فرمود : اين كه گفتى من بشرى مانند شماها هستم و غذا مى خورم و راه مى روم ، درست است؛ ولى امر رسالت به دست خداست. چه مى شود كرد؟ خدا مرا شايسته پيامبرى ديده و به رسالت انتخاب كرده است . اين كه گفتى پادشاهان ، سفيران متشخّص و ثروتمند انتخاب مى كنند و چرا خدا مرا انتخاب كرده ، معلوم مى شود كه اصلاً هدف رسالت را نمى فهمى . خداوند ، من فقير را انتخاب كرده تا قدرت خود را به شما نشان دهد كه چگونه شما با داشتن تجهيزات كافى و نيرو ، نمى توانيد مرا نابود كنيد و از نفوذ من در جامعه جلوگيرى نماييد . او به زودى ، مرا بر شما پيروز مى كند؛ گروهى از شما را خواهم كشت و گروهى را در بند خواهم كشيد. و سپس شهرهاى شما را تحت كنترل من در مى آورد ... اين كه گفتى : «اگر پيامبر بودى ، فرشته اى همراهت مى آمد كه رسالت تو را گواهى كند؛ بلكه اگر خدا بخواهد پيامبرى بفرستد،

.

ص: 70

فرشته اى مى فرستاد» ، اين ايراد هم درست نيست؛ زيرا شما نمى توانيد فرشته را ببينيد و بر فرض كه قدرت ديدن فرشته را هم پيدا كنيد ، مى گوييد : «آن فرشته نيست؛ بلكه بشرى مانند ماست»؛ چون در اين صورت ، لازم است كه به صورت انسانى بر شما ظاهر شود تا بتوانيد با او تماس بگيريد و سخنش را بشنويد و مقصود او را بفهميد. بنابراين ، آن وقت از كجا مى فهميد كه او راست مى گويد ؟ بلكه خداوند ، انسانى را به عنوان «پيامبر» انتخاب مى كند و به او معجزاتى مى دهد كه انسان هاى ديگر _ كه مانند او هستند _ به هيچ وجه توانايى انجام دادن آن معجزات را ندارند، و اين ، گواهىِ عملى خداوند بر پيامبرىِ اوست . اگر فرشته اى بر شما ظاهر مى شد و معجزاتى انجام مى داد،از آن جا كه ماهيتش با شما تفاوت داشت، نمى توانستيد باور كنيد كه اين معجزات ، مستند به خداست و خداوند با دادن اين معجزات ، رسالت او را عملاً گواهى نموده است . اما اين كه گفتى كه من در نتيجه جادو ، گرفتار توهّم نبوّت شده ام، خود مى دانيد كه قدرت تشخيص و تفكر من ، بهتر از شماست. آيا تا به حال از ابتداى كودكىِ من تا اكنون كه چهل سال دارم، دنائت، دروغ، جنايت، خطا در سخن و نابخردى در عقيده، از من مشاهده كرده ايد ؟! اما اين كه ايراد گرفتى كه : چرا قرآن بر مردى متشخّص از مكه يا طائف ، نازل نشده است ؟ خدا مانند تو ، براى ثروت و ثروتمند

.

ص: 71

ارزش قائل نيست؛ هر كس را كه شايستگى واقعى داشته باشد ، رهبر جامعه قرار مى دهد . و اما خواسته هايى كه به عنوان سند نبوّت از من تقاضا كردى، اين خواسته ها چند نوع است : نوع اوّل . امورى كه بر فرض هم كه انجام دهم ، دليل نبوّت من نمى شود. و پيامبر خدا نمى تواند نادانىِ مردم را غنيمت بشمرد و رسالت خود را با ادلّه اى ثابت كند كه واقعاً دلالتى ندارند . نوع دوم . امورى كه موجب نابودى توست. و دليل آوردن، براى گرايش به مذهب است، نه براى نابود كردن مردم . نوع سوم . امورى كه ثابت مى كند تو آدم لجبازى هستى كه به هيچ وجه حاضر نيستى حقيقت را بپذيرى، و كسى كه به اين بيمارى مبتلا باشد، داروى آن : بلايى آسمانى، يا دوزخ و يا شمشير دوستان خداست . اما مطلب اوّل را كه به عنوان سند نبوّت از من خواستى (جارى ساختن چشمه ) ، از سؤالت پيداست كه دليل ارتباط انسان با خدا را نمى دانى. گيرم كه من چنين كارى كردم، آيا اين دليل نبوّت من است ؟

عبداللّه : نه .

پيامبر صلى الله عليه و آله :خود تو، در طائف باغ هايى دارى. آيا قسمتى از اين باغ ها پيش از اين كه به اين صورت درآيد ، زمين هايى سخت و ناهموار و بى آب نبود كه با فعاليت هاى تو هموار شد و چشمه هاى

.

ص: 72

آب در آن جارى گرديد ؟

عبداللّه : چرا .

پيامبر صلى الله عليه و آله :با چنين عملى ، تو و آنها پيامبر شديد؟

عبداللّه : نه .

پيامبر صلى الله عليه و آله :بنابراين ، جارى ساختن چشمه سند نبوّت محمّد هم نمى تواند باشد و اين گفته تو در واقع مانند اين است كه بگويى ما به تو گرايش پيدا نمى كنيم ، مگر اين كه بلند شوى و راه بروى، يا مانند مردم غذا بخورى . و اما در مورد درخواست دوم [ كه من داراى باغ خرما و انگور باشم] ، آيا تو و رفقايت در طائف چنين باغ هايى نداريد ؟ و آيا شما با داشتن چنين باغ هايى پيامبر شديد ؟

عبداللّه : نه .

پيامبر صلى الله عليه و آله :بنابراين چرا از پيامبر خدا به عنوان دليل ارتباط با خدا ، چيزهايى را مى خواهيد كه حتى اگر انجام دهد ، دلالت بر صدق او دلالت نمى كند ، بلكه دليل كذب اوست؛ چون پيامبر خدا به امورى استدلال مى كند كه از نظر علمى نمى توان به آن استدلال كرد . و اما درخواست سوم (فرو ريختن آسمان ) ، موجب نابودى شما و بلكه ديگران مى گردد، و پيامبر خدا مِهرش به تو ، بيش از اين است. او تو را نابود نمى كند؛ بلكه با دليل ، حقيقت را به تو ثابت مى نمايد؛ ولى دليل اثبات نبوّت (معجزه) ، به انتخاب مردم نيست؛ چون مردم ،

.

ص: 73

مصالح و مفاسد را نمى دانند و گاه ، كارهاى محال (نشدنى) را انتخاب مى كنند . پيامبر سپس فرمود : آيا طبيب، داروى بيماران را با انتخاب خودِ آنها واگذار مى كند ؟ مسلّم ، اين طور نيست؛ بلكه آن دارويى را كه خود صلاح مى داند ، مى دهد؛ بيمار، بخواهد يا نخواهد ... و علاوه بر اين، اگر كسى مدّعى حقّى بر ديگرى است، قاضى نمى تواند به او بگويد: دليلى كه مى آورى ، بايد مطابق ميل خصم باشد . و به انتخاب او تعيين گردد . اگر چنين بود ، هيچ كس نمى توانست حقّ خود را ثابت كند . و اما درخواست چهارم (احضار خدا و فرشتگان ) ، محال (نشدنى) است و نيازى به توضيح ندارد؛ زيرا آفريدگار، مانند آفريده نيست كه بيايد، برود، حركت كند و در برابر چيزى قرار بگيرد تا قابل احضار باشد ... ببينم ، آيا تو در طائف و مكه داراى زمين و مستغلات و كارمند نيستى ؟

عبداللّه : چرا .

پيامبر صلى الله عليه و آله :آيا خودت شخصاً به كارهاى آن جا رسيدگى مى كنى ، يا نماينده اى دارى ؟

عبداللّه : نماينده دارم .

پيامبر صلى الله عليه و آله :اگر كارمندان به نماينده ات بگويند: «ما در صورتى

.

ص: 74

نمايندگى تو را مى پذيريم كه شخصاً عبداللّه همراه تو باشد» ، صحيح است ؟

عبداللّه : نه .

پيامبر صلى الله عليه و آله :بنابراين ، نمايندگان تو براى اثبات نمايندگى خويش بايد چه كنند ؟ آيا چنين نيست كه اگر از طرف تو نشانه درستى كه بر صدق آنها دلالت كند ، همراه داشته باشند، بر كارمندان لازم است كه آنها را تصديق كنند ؟

عبداللّه : چرا ، همين طور است .

پيامبر صلى الله عليه و آله :حالا اگر كارمندان، نماينده تو را نپذيرند و نماينده ات برگردد و بگويد : «اينها مايل هستند خودت همراه من بيايى و تا نيايى نمى روم » ، آيا نماينده ، مخالف تو شمرده نمى شود و تو به او نمى گويى كه : «تو تنها ، نماينده من هستى ، نه مشاور و فرمانده من» ؟

عبداللّه : چرا .

پيامبر صلى الله عليه و آله :چگونه درخواستى را كه از زارعين و نماينده خود صحيح نمى دانى ، خودت از نماينده خداوند دارى؟ اين ، دليل قاطعى است كه تمام درخواست هاى تو را باطل مى سازد . و اما در مورد درخواست پنجم (داشتن خانه اى از طلا) ، آيا خبر دارى كه پادشاه مصر ، خانه هايى از طلا دارد ؟

عبداللّه : آرى .

پيامبر صلى الله عليه و آله :او با داشتن آن خانه ها پيامبر شد ؟

.

ص: 75

عبداللّه : نه .

پيامبر صلى الله عليه و آله :به همين دليل ، خانه هاى زرّين ، دليل نبوّت محمّد هم نمى شود و محمّد ، نادانى تو را غنيمت نمى شمرد تا به اين گونه دليل ها نبوّت خود را ثابت كند . و اما در مورد درخواست ششم (بالا رفتن به آسمان) ، بالا رفتن به آسمان از پايين آمدن مشكل تر است و تو گفتى اگر من به آسمان هم بالا روم ، ايمان نمى آورى. وقتى بالا رفتنم سبب ايمان تو نشود، بازگشتم نيز همان طور است . علاوه بر اين ، تو گفتى : «بايد نامه اى هم از خدا بياورى و پس از انجام دادن تمام درخواست ها باز هم نمى دانم رسالت تو را مى پذيرم يا نه» . بنابراين به اعتراف خودت، تو آدم لجبازى هستى كه حتى با روشن شدن حقيقت ، حاضر به پذيرفتن آن نيستى. پس تنها داروى شفابخش تو شمشير مجاهدين است ... خداوند براى پاسخ تمام سؤال هاى تو ، يك جمله به من وحى كرد كه : قُلْ سُبحانَ رَبّى هَلْ كُنْتُ إِلاّبَشَراً رَسُولاً؛ (1) بگو : منزه است خداى من. من فقط انسانى فرستاده خدا هستم . از ساحت قدس پروردگارم ، دور است كه به خواسته هاى افراد

.


1- .اسراء ، آيه 93 .

ص: 76

نادان جامه عمل بپوشد. من هم انسانى مانند شما هستم كه عنوان نمايندگى خدا را دارم و بر من لازم نيست جز دليلى كه او به عنوان سند نبوّت به من داده ، دليل ديگرى بياورم . (1)

.


1- .بحار الانوار ، ج 9 ، ص 269 _ 280 (با تلخيص ).

ص: 77

فصل چهارم : امام صادق و جابر بن حيّان

موضوع بحث :مسائل مختلف فلسفى

فصل چهارم : امام صادق و جابر بن حيّانموضوع بحث :مسائل مختلف فلسفىامام صادق عليه السلام اوّلين استادى است كه سنّت «مباحثه» را بين شاگرد و استاد و نيز بين شاگردان برقرار ساخت (1) و اين سنّت ، پس از او در مدارس اسلامى و بالأخص در مدارس شيعه ادامه پيدا كرد و شاگردان پس از هر درس، با هم مباحثه مى كردند تا درس استاد را بهتر بفهمند .

امام عليه السلام، يك روز كه فلسفه تدريس مى كرد، فرمود : همه چيز داراى حركت است و اگر حركت نباشد ، هيچ چيز وجود نخواهد داشت، يعنى داراى اين شكلى كه ما مى بينيم ، نخواهد بود، نه اين كه از بين برود؛ براى اين كه «وجود» از بين نمى رود؛ ولى به شكل ديگر ، تحوّل پيدا مى كند .

.


1- .ر. ك : پاورقى ، ص 37 .

ص: 78

جابر بن حيّان پرسيد :آيا يقين دارى چيزى نيست كه داراى حركت نباشد ؟

امام عليه السلام :در اين باره ترديد ندارم .

جابر : آيا صدا، حركت دارد ؟

امام عليه السلام :آرى، ولى حركت آن ، كندتر از حركت نور است؛ زيرا تو وقتى از راه دور مى بينى كه مردى در دكان آهنگرى، روى سندان، پتك مى كوبد ، همان لحظه، فرود آمدن پتك و جرقه نورى را كه بر سندان و پتك مى تابد ، مى بينى؛ اما صداى برخورد پتك با سندان ، چون به اندازه نور سرعت ندارد، ديرتر به گوش تو مى رسد .

جابر : چه قدر ديرتر به گوش مى رسد ؟

امام عليه السلام :اين، بسته به فاصله مبدأ صدا با تو دارد: در فاصله هاى نزديك ، پس از چند لحظه و در فاصله هاى دور، ديرتر مى شنوى .

جابر : آيا فاصله ها اندازه گيرى شده اند ؟

امام عليه السلام :يكى از حكماى يونان به نام «ارشميدس » ، فاصله ها را اندازه گيرى كرد و گفت : اگر انسان با مبدأ صدا ، چهارصد ذرع فاصله داشته باشد، صدا در مدّت هشت ثانيه شنيده مى شود. به همين نسبت ، هر چه فاصله بيشتر باشد، صدا ديرتر شنيده مى شود .

جابر : روى اين حساب، هر وقت خدا بخواهد با يكى از پيغمبران صحبت كند ، هزاران سال طول مى كشد تا از ماوراى آسمان هفتم صدايش به زمين برسد .

.

ص: 79

امام عليه السلام :اين كه مى گويند خدا در ماوراى آسمان هفتم است ، سخنى عوامانه است . خدا در همه جا هست و جايى نيست كه خدا در آن جا نباشد . بنابراين ، فاصله اى بين خدا و پيامبر نيست . ولى بر فرض كه خداوند در ماوراى آسمان هفتم هم بود ، صدايش در يك لحظه به گوش پيامبر مى رسيد؛ چون صداى خداوند مانند صداى انسان و ساير موجودات نيست كه نياز به طى مسافت داشته باشد . همان طور كه خداوند در يك لحظه اين جهان را به وجود آورد ، مى تواند صداى خود را از دورترين نقطه جهان در يك لحظه به گوش پيغمبرش برساند .

جابر : اگر جهان در يك لحظه به وجود آمد، براى چه گفته شده كه خداوند ، جهان را در شش روز آفريد؟

امام عليه السلام :موادّ اصلى جهان ، در يك لحظه به وجود آمد و مدّت شش روز طول كشيد كه جهان ، تحول و تكامل پيدا كرد تا به اين شكل كه ما امروز مى بينيم ، در آمد . ترديد نيست كه در آغاز آفرينش، جهان داراى اين شكل نبوده و تحوّل در مدّتى طولانى سبب شده كه جهان به اين شكل در آيد . و مدّت «شش روز» كه در كلام خدا آمده، براى اين است كه مردم عوام آن را بفهمند _ و تو تصوّر نكن كه «شش روز» خداوند ، مانند «شش روز» من و توست _ ولى مسلّم است كه شش دوران تحوّل وجود داشته تا جهان به اين شكل در آمده است .

.

ص: 80

وحدت وجود

وحدت وجودجابر : شما فرموديد كه خداوند در همه جا هست .

امام عليه السلام :آرى، من گفتم و به اين گفتار ، عقيده دارم .

جابر : بنابراين بايد تصديق كنيد كه خدا در همه چيز نيز هست ؟

امام عليه السلام :آرى .

جابر : بنابراين بايد عقيده كسانى كه مى گويند : آفريده و آفريدگار يكى است ، (1) صحيح باشد؛ چون وقتى معتقد شديم كه خدا در همه چيز هست، بايد تصديق كنيم كه همه چيز حتى سنگ و آب و گياه ، خدايند .

امام عليه السلام :چنين نيست و اشتباه مى كنى . خدا در سنگ و آب و گياه هست؛ ولى سنگ و آب و گياه ، خدا نيستند، همان طور كه روغن در چراغ هست؛ ولى چراغ، روغن نيست . اگر اين عقيده صحيح باشد ، بايد هر يك از موجودات اين جهان داراى قدرت خدايى باشند؛ چون خدا هستند . آيا هيچ يك از كسانى كه عقيده به «وحدت خالق و مخلوق» دارند و در نتيجه خود را خدا مى دانند، تا امروز توانسته اند كارى بكنند كه معلوم شود داراى صفات خدايى هستند ؟! اى جابر! بدان كه هر چند خداوند در همه جا و همه چيز هست ، اما آن امكنه و اشياء ، خدا نيستند و همه مخلوق خدايند، و اوست كه حركات را به وجود مى آورد و با ايجاد حركات ، سبب مى شود كه

.


1- .نظريّه وحدت وجود .

ص: 81

خدا حركت نيست

جمادات به زندگى جمادى، و گياهان به زندگى گياهى ، و جانوران به زندگى حيوانى ادامه بدهند . با اين كه حيات بدون حركت ، امكان ندارد، هيچ موحّدى نمى تواند بگويد كه خدا، همان حركت است؛ چون حركت نيز مثل چيزهاى ديگر از آفريده هاى خداست. نهايت ، آفريده اى است كه موجب پيدايش مخلوقات ديگر مى شود .

خدا حركت نيستحكماى يونانى كه مى گفتند : «حركت ، خداست» ، اشتباه مى كردند؛ چون حركت به وجود نمى آيد ، مگر اين كه نيرويى آن را به وجود بياورد و تا آن نيرو هست ، حركت ادامه دارد و بعد از اين كه نيرو از بين رفت، حركت متوقف مى شود . چون حركت از نيرو به وجود مى آيد، پس «آفريده» است، نه آفريننده؛ و نيرويى كه حركت را به وجود مى آورد ، نيروى خدايى است . البته يك موحّد مى تواند بپذيرد كه حركت، چيزهاى ديگر را به وجود مى آورد ، و اين عقيده مغاير با توحيد نيست؛ چون خداوند براى اداره امور جهان، اسباب را به وجود آورده است و يكى از اسباب اصلى ، حركت است . بعضى از حكماى يونان گفته اند : حركت، مادّه است و مادّه ،

.

ص: 82

فلسفه احكام

حركت؛ يعنى مادّه در مرحله نهايى، چيزى جز حركت نيست و اگر حركت در مادّه متوقف شود، از بين مى رود . اى جابر! بعضى از حكماى يونان ، حتى انديشه را هم جزو مادّه به شمار آورده اند و گفته اند كه بدون مادّه ، انديشه وجود ندارد ، همان طور كه بدون گُل، بوى عطر آن به مشام كسى نمى رسد . اما آنان با اين گفتار، نظريّه خود را انكار مى كردند ؛ زيرا در حكمت، چه در زمان يونانيان و چه امروز، اصل اين است كه هيچ چيز از بين نمى رود و فقط تغيير شكل مى دهد. پس ، آدمى هم از بين نمى رود و بعد از مرگ ، تغيير شكل مى دهد و انديشه اش هم مانند او متغيّر مى شود و بدون ترديد در شكلى ديگر باقى مى ماند و آنچه از عوامل و صفات معنوى انسان بعد از مرگش باقى مى ماند ، روح اوست .

فلسفه احكامامام عليه السلام :اى جابر! وقتى يك شخص باايمان درك مى كند كه اصول دينِ او واقعيت دارد، احساس لذت مى كند . اين لذت ، جزو سرشت انسان است و انسان از ديدن هر چيز منظم و كامل ، لذت مى برد .

جابر : ولى متأسفانه حقايق دين براى توده مردم روشن نيست و آنها از اين لذت محروم اند ؟

امام عليه السلام :محروميت آنها براى اين است كه عالِم نيستند و به همين

.

ص: 83

جهت ، من از هر فرصتى استفاده مى كنم و به مردم مى گويم كه علم بياموزند .

جابر : چرا حقايق دين اسلام ، طورى نازل نشد كه همه مردم آن را بفهمند ؟

امام عليه السلام :نه تنها حقايق اسلام، بلكه حقايق دين هايى كه قبل از اسلام از طرف خداوند مقرّر شده اند ، طورى نازل نگرديده كه تمام مردم بتوانند به آن حقايق پى ببرند و كسب لذت كنند . اى جابر! : بدان كه دين ، غير از فلسفه است ... . يك حكيم (فيلسوف) وقتى نظريّه اى را ابراز مى نمايد ، با توده مردم كارى ندارد . او نمى خواهد كه عامه مردم نظريّه فلسفى وى را بفهمند؛ يعنى مى داند كه عامه توانايى درك نظريّه فلسفى او را ندارند. او هر چه را مى گويد ، براى حكيمان يا آنهايى كه ذوق فلسفى دارند ، بر زبان مى آورد، و آنچه مى گويد ، خطاب به عقل آنهاست . اما دين ، غير از يك نظريّه فلسفى است . پيغمبر ما كه از طرف خداوند مبعوث شد تا دين اسلام را در ميان مردم رواج بدهد ، اين دين را براى تمام افراد بشر آورده است ، نه براى دسته اى بخصوص كه از نظر عقل و درك ، بالاتر از طبقات ديگر هستند و براى قبول هر چيزى دليل عقلى مى خواهند . و همچنين اند پيامبران ديگر ... . اين است كه پيغمبر ناچار بود حقايق دين را با ساده ترين شكل به

.

ص: 84

مردم بگويد و براى اثبات هر حقيقت ، دليل نياورد؛ براى اين كه مردم نمى توانستند به مصلحت هر حقيقت دينى پى ببرند و امروز هم نمى توانند مصلحت تمام حقايق دين را بفهمند . حتى اگر شخصى با ساده ترين بيان بخواهد با دليل، حقايق دينى را براى مردم اثبات كند، باز هم آنها مصلحت بعضى از حقايق را نمى فهمند . اين است كه احكام دين براى عقيده مردم نازل مى شود ، نه براى عقل آنها ، مگر آنهايى كه داراى عقل هاى قوى هستند و مى توانند مصلحت احكام دين را با عقل خود بفهمند . مسائل حكمت با عقل انسانى سر و كار دارد و مسائل دين ، با ايمان مردم، و در ميان مسلمانان ، افراد دانشمند در اثر رشد فكرى _ كه ناشى از علم است _ مى توانند به فلسفه احكام اسلام پى ببرند؛ ولى براى ديگران همان ايمان ، كافى است . هر توضيحى درباره فلسفه احكام براى عوام بى فايده است؛ زيرا كسى توضيح علمى را مى فهمد كه اگر دانشمند نيست ، لااقل مقدمات علم را طى كرده باشد .

جابر : من افسوس مى خورم كه چرا توده مردم به فلسفه احكام و مفهوم وسيع كلام خدا پى نمى برند و فكر مى كنم كه اگر آنها به اين نكاتْ آگاه گردند ، دين خداوند خيلى بيشتر از امروز، رواج خواهد يافت .

.

ص: 85

همگانى شدن دانش

امام عليه السلام :در تمام اديان گذشته ، همواره يك اقليت كه احكام دين را خوب مى فهميدند و با فلسفه هر يك از مقرّرات دين آگاه بودند ، رهبرى مردم را از نظر مذهبى عهده دار مى شدند. در اسلام نيز چنين است ، و مانند وضع كنونى ، در آينده نيز اقليتى از مسلمانان دانشمند ، عهده دار رهبرى مردم از لحاظ دينى خواهند بود و من يقين دارم كه اين وضع تا روزى كه علمْ همگانى نشده است ، ادامه مى يابد .

همگانى شدن دانشجابر : آيا ممكن است روزى بيايد كه علم ، همگانى شود ؟

امام عليه السلام :روزى فرا مى رسد كه نوع بشر خواهد فهميد كه لازم است تمام مردم ، دانشمند شوند و وسائل فراهم خواهد نمود تا همه تحصيل كنند و دانش فرا بگيرند . (1)

جابر : حتماً در آن روز ، تمام افراد بشر ، دانشمند خواهند بود ؟

امام عليه السلام :نه؛ حتى در آن روز هم تمام مردم ، دانشمند نمى شوند؛ زيرا استعدادهاى افراد ، متفاوت است و هر چند وسائل فرا گرفتن دانش براى همه فراهم است، ولى باز گروهى به خاطر نداشتن استعداد، تحصيل را رها مى كنند و رشته اى ديگر پيش مى گيرند و لذا در هيچ دوره اى، وضعى پيش نخواهد آمد كه همه مردم بتوانند دانشمند شوند . ولى با اين وصف، طبقه عوام به شكل امروز ، وجود نخواهد

.


1- .آن روز ، امروز است .

ص: 86

فلسفه نسخ

داشت؛ زيرا هر كس در آن روز تا حدودى تحصيل كرده و لااقل سواد دارد و لذا دانشمندان مى توانند حقايق دين را به آنها بفهمانند و من اميدوارم روزى فرا رسد كه اگر تمام مردم به حقايق دين اسلام آگاه نيستند، اكثريت آنها، حقايق را درك نمايند .

فلسفه نسخجابر : چرا پيامبر ، قبله مسلمين را تغيير داد؟ (1)

امام عليه السلام :پيغمبر به دستور خداوند اين كار را كرد .

جابر : مگر خداوند، داناى مطلق نيست ؟

امام عليه السلام :چرا .

جابر: تغيير دادن تصميم در زندگى ما ، ناشى از نادانى ماست؛ ولى خداوند كه داناى مطلق است و همه چيز را براى هميشه مى داند، نبايد تصميم خود را تغيير دهد. پس با اين كه در ابتدا دستور داده بود كه مسلمانان به طرف بيت المقدس نماز بخوانند، چرا پس از مدّتى تصميم خود را عوض كرد و دستور داد به طرف كعبه نماز بخوانند ؟

امام عليه السلام :اى جابر! يك كفه استدلال تو درست است؛ اما كفه ديگر نادرست است و از اين بدتر، تو كفه سوم را هيچ در نظر نگرفته اى .

جابر : كدام كفه ؟

امام عليه السلام :مردم !

.


1- .در ابتداى بعثت پيامبر اسلام ، «بيت المقدس» قبله مسلمانان بود؛ ولى (به نقل از ابن هشام ) هفت ماه پس از اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت فرمود ، «كعبه » قبله آنها گرديد .

ص: 87

تو متوجّه نشده اى كه خداوند قوانين را براى انسان وضع مى كند، نه جماد. زندگى جماد ، يكنواخت است و لذا قوانين مربوط به آن نيز ثابت است؛ ولى زندگى اجتماعى انسان ، تغييرپذير است و خداوند در هر دوران به اقتضاى وضع زندگى نوع بشر ، قوانين خاصى به وسيله پيامبران خود براى آنها وضع مى نمايد . خداوند از ابتدا مى دانست كه به مسلمانان دستور مى دهد كه به سوى بيت المقدس نماز بخوانند و نيز مى دانست كه پس از مدّتى قبله آنها را تغيير مى دهد . اين من و تو هستيم كه تصوّر مى كنيم احكام خدا تغيير كرده است؛ ولى خود او مى داند كه قوانين او ثابت است . دو مثال مى زنم تا آنچه را مى گويم ، بهتر درك كنى: مگسى كه در نيمه بهار متولّد مى شود ، اگر تا فصل زمستان زنده بماند و با سرماى زمستان مواجه گردد ، فكر مى كند كه قواعد جهانْ دگرگون شده؛ ولى آيا براى من و تو هم مطلب چنين است ؟

جابر : نه .

امام عليه السلام :من و تو چون پيش بينى مى كرديم كه پس از تابستان، زمستان خواهد آمد، در نظر ما هيچ گونه تغيير در قوانين [ ثابت] جهان آفرينش به وجود نمى آيد . فرض مى كنيم كه تو داراى ملكى هستى و آن را در اختيار مردى مى گذارى براى يك سال؛ ولى او نمى داند كه مدّت در اختيار داشتن او

.

ص: 88

فلسفه تغيير قبله

محدود است. پس از گذشت يك سال كه مى خواهى ملك را از او بگيرى ، تعجب مى كند و فكر مى كند كه تصميم تو عوض شده، در صورتى كه تصميم تو از ابتدا [ واگذارىِ] موقّت بوده است . قوانين خداوند هم كه در نظر ما متغاير يا متضاد جلوه مى كند ، همين طور است؛ ولى خداوند تمام قوانينى را كه بايد مقرّر نمايد ، از ابتدا پيش بينى كرده است و براى او تصميم هاى متضاد مفهوم ندارد .

جابر : عقده ام گشوده شد! تا امروز مسئله تغيير قبله براى من وزنه اى شده بود كه بر روحم سنگينى مى كرد . باز هم راجع به اين موضوع پرسش دارم .

امام عليه السلام :سؤال كن .

فلسفه تغيير قبلهجابر : فلسفه اين كه ابتدا خداوند دستور داد كه به سوى بيت المقدس نمازبگزارند و سپس به سوى كعبه ، چيست ؟

امام عليه السلام :هنگاميكه پيامبر اسلام رسالت خود را شروع كرد ، مسلمانان اندك بودند و ناتوان ، و بر عكس ، پيروان مكتب يهود و مسيح ، اكثريت را داشتند و نيرومند بودند... مخالفت كردن با آنها در موضوع قبله ، قطعاً خشم آنها را بر مى انگيخت و لذا خداوند به مسلمانان دستور داد كه به سوى بيت المقدس نماز بخوانند تا يهوديان و مسيحيان كه هر دو براى بيت المقدس احترام فراوان قايل

.

ص: 89

فلسفه انتخاب كعبه براى قبله

بودند، مسلمانان را با نظر كينه ننگرند و آنها را دشمن خود نخوانند و در صدد محوشان بر نيايند .

فلسفه انتخاب كعبه براى قبلهجابر : بايد همين طور باشد كه مى فرماييد. نمازگزاردن مسلمانان به سوى بيت المقدس ، يهوديان و مسيحيان را [ تا حدودى ]آرام كرد؛ ولى چرا كعبه به عنوان قبله انتخاب شد؟ آيا ممكن نبود كه مكانى ديگر انتخاب گردد ؟

امام عليه السلام :آيا از وضع كعبه پيش از فتح مكه به دست پيامبر اسلام ، آگاهى دارى ؟

جابر : آرى آن جا بتخانه بود .

امام عليه السلام :آن بت ها را كه مى پرستيد ؟

جابر : مردم جزيره العرب .

امام عليه السلام :در جزيره العرب، چه كسانى بت پرست نبودند ؟

جابر : همه ، بجز يهوديان و افراد معدودى مسيحى .

امام عليه السلام :تمام قبيله هاى عرب در كعبه بت داشتند و روى اين حساب ، كعبه براى تمام مردم جزيره العرب محترم بود و هنگامى كه پيامبر به مسلمانان گفت كه به سوى كعبه نماز بخوانند ، نه فقط از آن دستور حيرت نكردند ، بلكه مى توانم بگويم كه نماز خواندن به سوى كعبه براى آنها آسان تر از اين شد كه به سوى بيت المقدس نماز

.

ص: 90

بخوانند .

جابر : ولى اسلام ، به جزيره العرب محدود نشد و در شرق و غرب ، گسترش يافت!

امام عليه السلام :همين طور است .

جابر : كعبه براى كسانى كه عرب نبودند ، احترام نداشت ؟

امام عليه السلام :پس از اين كه پيامبر اسلام به فرمان خداوند ، كعبه را قبله مسلمين قرار داد، ملت هايى كه عرب نبودند ، پس از اسلام آوردن ، نسبت به كعبه احساس احترام كردند و نماز خواندن تمام مسلمانان جهان به سوى كعبه ، براى اسلام يك مركزيت بزرگ روحانى به وجود آورد كه نظير آن در هيچ يك از اديان گذشته وجود نداشته است .

جابر : آيا مركزيت كعبه براى نماز ، اهميتش بيشتر است، يا مركزيت آن براى حج ؟

امام عليه السلام :مركزيت آن براى نماز؛ زيرا بسيارى از مسلمانان نمى توانند در تمام عمر حتى يك بار به مكه بروند؛ ولى هر مسلمان در هر نقطه از جهان كه هست ، روزى پنج بار به سوى كعبه نماز مى خواند و مى توان گفت: كه در هر شبانه روز ، پنج بار، نگاه تمام مسلمين جهان در كعبه به هم مى رسد و گويا تمام مسلمانان جهان ، شبانه روزى پنج مرتبه در چشمان يكديگر مى نگرند . و نيز گويا سخن مسلمانان جهان، در آن جا به هم مى رسد و تكبير

.

ص: 91

فلسفه خودكشى

1 . (افسردگى) تنبلى

2 . قمار .

كرورها مسلمان كه در شرق و غرب دنيا هستند ، در كعبه شنيده مى شود. اين مركزيت در هيچ يك از اديان گذشته وجود نداشته و در آينده هم به وجود نخواهد آمد ... .

فلسفه خودكشىجابر : علت اين كه بعضى در صدد خودكشى بر مى آيند ، چيست ؟

امام عليه السلام :افرادى كه خودكشى مى كنند ، ايمان مذهبى ندارند. شخص مذهبى ، خودكشى نمى كند ، و من يقين دارم كه تو تا امروز ، يك مسلمان باايمان را نديده اى كه خودكشى كرده باشد . مسلمان ، ممكن است در ميدان جهاد كشته شود؛ ولى دست به خون خود نمى آلايد . از اين مسئله كه بگذريم، آنچه موجب خودكشى مى شود ، اين است كه در شخص مذكور، اراده زنده ماندن سست مى گردد. سست شدن اين اراده ، چند علت دارد :

1 . تنبلى (افسردگى)گاه فردى چنان تنبل مى شود كه نمى تواند دست به هيچ كارى بزند و تنبلىِ مفرط در او يأس به وجود مى آورد و نااميدى وادارش مى كند كه دست به خون خود بيالايد .

2 . قمار .كه در دين ما از محرّمات است.

.

ص: 92

3 . جنون .

4 . ورشكستگى

اين عمل موجب مى شود كه شخص هر چه دارد ، در مدّتى كوتاه از دست بدهد و وقتى مى بيند كه نتيجه كارهاى يك عمر خود را در مدّتى كوتاه از دست داده، طورى نااميدى بر او چيره مى شود كه دست به خودكشى مى زند .

3 . جنون .اين علت در غالب افراد ، موروثى است و از شراب نوشيدن پدران و اجداد ناشى مى گردد . (1) اين نوع جنون در ميان مسلمانان نيست؛ چون مسلمانان شراب نمى نوشند؛ اما ملت هايى كه ميگسارى در آنها رواج دارد و جزء عادات آنها شده ، در فرزندانشان ممكن است دو بيمارى به وجود آيد : يكى جنون و ديگرى لقوه .

4 . ورشكستگىاگر يك مسلمانْ ورشكسته شود ، چون به خداوند توكل دارد ، به فكر خودكشى نمى افتد؛ ولى آنهايى كه ايمان مذهبى ندارند ، پس از ورشكستگى ممكن است اراده زنده ماندن را از دست بدهند و خودكشى نمايند . در ميان علت هايى كه براى خودكشى ذكر شد ، «تنبلى (افسردگى) » عمومى تر است و اكثر كسانى كه دست به خودكشى

.


1- .طبق آمارى كه چند سال پيش در فرانسه تهيّه شده ، چهل در صد بيمارى ها و پنجاه در صد ديوانگى ها در فرانسه در نتيجه استعمال موادّ الكلى است. يك پزشك آلمانى خطاب به دولت آلمان مى گويد : شما درب نيمى از ميكده ها را ببنديد تا من ضمانت كنم كه كشور از نصف بيمارستان ها و تيمارستان ها بى نياز مى گردد .

ص: 93

فلسفه مرگ

مى زنند ، تنبل هستند و اگر كسى بتواند از ضمير آنها آگاه شود، مى فهمد كه علت اصلى تقويت فكر خودكشى در آنها ، تنبلى است، و يكى از مزاياى قوانين اسلام ، اين است كه مسلمين را از تنبلى دور نگاه مى دارد . انسان ذاتاً خواهان راحتى است و ميل به فعاليت ندارد. هر كسى مايل است كه صبحدم ، كه خوابش از اوقات ديگر گواراتر است ، بخوابد؛ ولى اسلام او را مكلّف مى كند كه پيش از طلوع آفتاب ، نماز بخواند. اين تكليف ، اثر بزرگى در دور نگه داشتن مسلمانان از سستى دارد و يك مرد مسلمان ، پس از اين كه نماز بامداد را خواند ، براى كارهاى روزانه آماده مى شود. همچنين چهار نماز ديگر، هر يك تكليفى است واجب كه مرد وزن مسلمان را وا مى دارد تا از تنبلى احتراز كنند .

فلسفه مرگجابر : چرا خداوند كه آدمى را خلق كرده و به او جان داده ، بايد وى را بميراند و نابود كند ؟

امام عليه السلام :مرگ ، آن طور كه عوام الناس تصوّر مى كنند ، نابودى نيست؛ بلكه تغيير شكل زندگى است و يك مسلمان باايمان ، اگر دانشمند باشد ، از اين تغيير شكل نمى ترسد. حال فرض مى كنم كه با مردى غير مسلمان بحث مى كنم و او از من

.

ص: 94

مى پرسد : خداوند كه انسان را آفريد و به او جان داد ، براى چه او را مى ميراند ؟ در پاسخ او مى گويم : مرگ دريچه اى است براى اين كه انسان وارد زندگى ديگر شود و او در آن زندگى نيز حيات خواهد داشت . اى جابر! آيا تو در شكم مادر ، زنده بودى ؟

جابر : آرى ، زنده بودم .

امام عليه السلام :آيا در شكم مادر ، غذا مى خوردى ؟

جابر : آرى .

امام عليه السلام :آيا در شكم مادر ، يك انسان كامل ، اما كوچك به شمار مى آمدى؟

جابر : تصديق مى كنم كه انسان كاملى بودم .

امام عليه السلام :به خاطر دارى كه در آن جا درباره مرگ فكر مى كردى يا نه ؟

جابر : نمى دانم .

امام عليه السلام :از موضوع مرگ ، گذشته ، در شكم مادر چه آرزوهايى داشتى ؟

جابر : از وضع زندگى خود در شكم مادر ، هيچ چيز ياد ندارم .

امام عليه السلام :با اين وصف، آيا زندگى خود را در اين جهان بهتر مى بينى ، يا در شكم مادر ؟

.

ص: 95

جابر : زندگى من در شكم مادر ، بسيار كوتاه و از نُه ماه تجاوز نمى كرد .

امام عليه السلام :شايد آن مدّت نُه ماهى كه در شكم مادر بودى، براى تو بيش از مدّت هشتاد يا نود سالى كه در اين جهان به سر خواهى برد ، جلوه كرده است ؛ چون زمان، نسبت به تمام افراد در تمام احوال، به يك ميزان نيست و هر كس با قدرى توجّه ، اين موضوع را در زندگى خود، يافته است . من اطمينان دارم كه گاهى چند ساعت بر تو ، طورى با سرعت گذشته كه گويى يك ساعت بوده است و گاهى يك ساعت، آن قدر براى تو طولانى شده كه گويى چند ساعت بر تو گذشته است . (1) تو در شكم مادر ، يك انسان زنده و كامل به شمار مى آمدى و داراى شعور بودى و به اين جهت شايد آرزوهايى داشتى و فعلاً از آن خاطرات ، كمترين چيزى به ياد ندارى، تو كه مردى دانشمند هستى ، فكر نمى كنى كه خارج شدنت از شكم مادر و وارد شدنت به اين جهان شايد يك نوع مرگ بوده است ؟ آيا به ياد نمى آورى كه در شكم مادر ، مايل بودى براى هميشه

.


1- .بر اين اساس ، ده قرن قبل از دانشمندانى چون : بكرل فرانسوى ، انيشتين آلمانى ، و هاوارد هبنتون انگليسى و نيز ساير طرفداران نظريّه نسبيت ، امام ششم عليه السلام در يافته بودند كه زمان ، نسبى است و ما در زندگى معمولى، نسبى بودن زمان را بخصوص در حال خواب ديدن درك مى كنيم و گاهى خوابى مى بينيم كه در حال رؤيا بيش از چند سال طول مى كشد و بعد از اين كه از خواب بيدار مى شويم ، مى فهميم كه بيش از ساعتى نخوابيده بوديم (م) .

ص: 96

همان جا باشى، و تصور مى كردى جهانى بهتر و راحت تر از آن جا وجود ندارد و از خارج شدن از مكان خود _ كه گفتم شايد نوعى مرگ بود _ چنان خشمگين شدى كه وقتى وارد اين جهان گشتى ، فرياد زدى ؟ ولى امروز تصديق مى كنى كه جهانى كه در آن زندگى مى كنى ، بهتر از جهانى است كه در شكم مادر داشتى .

جابر : با اين كه نمى دانم آن جا وضعم چگونه بوده، تصديق مى كنم جهانى كه اكنون در آن زندگى مى كنم ، بهتر از آن جاست .

امام عليه السلام :اين موضوع تأييد مى كند كه جهانِ پس از مرگ هم بهتر از اين جهان است .

جابر : اگر بدتر از اين جهان باشد ، چه طور ؟

امام عليه السلام :بدون ترديد ، جهان ديگر براى كسانى كه به قوانين خداوند عمل نموده اند ، بهتر از اين جهان است؛ چون علاوه بر اين كه خداوند اين موضوع را صريحاً به مردم وعده داده از نظر عقلانى هم غير از اين نمى تواند باشد؛ زيرا خداوند _ كه دانا و توانا و دادگر است _ كينه و حسد ندارد تا بندگان خود را از جهان خوب به جهان بد ببرد . حتى اگر خداوند با صراحت هم وعده نداده بود ، باز عقل ما حكم مى كرد كه پس از مرگ ، به مناسبت اين كه هدف خلقت ، «تكامل» است، وضع زندگى انسانْ بهتر از اين جهان خواهد بود ... .

.

ص: 97

فلسفه زندگى

فلسفه آفرينش انسان

فلسفه زندگىجابر : آيا آسان تر و بهتر نبود كه خدا از آغاز ، ما را در دنيايى بهتر و جهانى كه پس از مرگ به آن خواهيم رسيد ، به وجود مى آورد و ما مراحل زندگى در اين دنيا و مرگ را به سر نمى برديم ؟

امام عليه السلام :اگر شخصى كه اين سؤال را از من مى كند ، اعتقاد به دين نداشته باشد و بخواهد از زبان من حكمت خداوند را بشنود ، به او مى گويم كه : منظور خداوند از اين كه انسان را از مراحل [ مختلفى ]مى گذراند ، اين است كه در هر مرحله ، بيش از دوران پيشين تصفيه شود و تكامل يابد تا هنگامى كه قابليت ورود به جهان نيكبختى و جاويد را پيدا كند .

فلسفه آفرينش انسانجابر : سؤالى ديگر دارم و آن ، اين است كه چه ضرورت داشت كه خداوند ، انسان را بيافريند و آيا امكان نداشت كه از آفريدن انسان ، خوددارى نمايد ؟

امام عليه السلام :يك مسلمان مى داند كه خداوند، انسان را از اين جهت به وجود آورده كه او را به خودش بشناساند (يعنى انسان به وجود خويش پى ببرد) و به عقيده يك مسلمان ، بزرگ ترين موهبتى كه خداوند به انسان عطا كرده ، آفريدن اوست . (1)

.


1- .در اين جا جابر از فلسفه آفرينش انسان از ديدگاه غير مسلمان سؤال مى كند و امام پاسخى مى دهد كه منطبق بر فلسفه آفرينش به طوركلّى است، و لذا ما با توجّه به اين كه اين پاسخ در قسمت ديگر مناظره نيز ذكر شده و در حقيقت ، تكرارى شده است ، از نقل اوّلى صرف نظر كرديم .

ص: 98

فلسفه آفرينش

فلسفه آفرينشجابر : فلسفه نهايى آفرينش چيست ؟

امام عليه السلام :لطف و كَرَم خداوند نسبت به تمام موجودات و حتى جمادات .

جابر : هدف خداوند از اين لطف و كَرَم چه بوده ؟

امام عليه السلام :نمى توانى مقصود يك كريم را بفهمى ؟

جابر : در ميان مردم ، كمتر كسى است كه بدون مقصود، كريم شود. گروهى از آنان ، هدفشان خودنمايى است .

امام عليه السلام :ولى خداوند ، نيكى كردنش براى خودنمايى نيست و بخشش او براى نام آور شدن نيست و تنها براى اين كه موجودات به فيض برسند ، آنها را آفريده است . ولى اگر بپرسى كه بجز اين، علت ديگرى در آفرينش موجودات دخالت دارد، مى گويم : اين سؤال را نكن؛ زيرا يك موحّد نبايد اين پرسش را بنمايد .

جابر : روشن است كه من اين سؤال را مى كنم تا اگر با يك غير موحّد روبه رو شدم ، بتوانم به او پاسخ بگويم .

امام عليه السلام :از نظر فلسفه ، بجز كرامت خداوند، علت ديگرى براى به

.

ص: 99

وجود آمدن جهان نيست ؛ زيرا اگر علت ديگرى وجود داشت كه آن علت خدا را وادار مى نمود تا جهان را بيافريند، همان علت جاى خداى را مى گرفت و يك خداى مجبور را نمى توان خدا دانست .

جابر : آيا ممكن است علتى وجود داشته باشد كه خداوند به آن علت ، جهان را آفريده است بدون اين كه آن علت ، خداوند را مجبور كرده باشد ؟ فرضاً خداوند براى اين كه قدرى قدرت خود را تماشا كند ، در صدد آفريدن جهان برآمده و جهان را از اين جهت آفريده باشد كه از آفرينش خود لذت ببرد .

امام عليه السلام :تماشا كردن و لذت بردن از كارى كه به انجام رسيده، از خصوصيات طبيعت ما انسان هاست و هر دو ، ناشى از نياز است. ما چون نيازمنديم كه روح خود را شاد نماييم ، ما چون نيازمنديم كه لذت ببريم، وقتى كارى را به پايان مى رسانيم ، در ديده ما لذتبخش جلوه مى كند؛ ولى خداوند ، بى نياز است . از اين گذشته ، قسمت زيادى از لذائذ ما مستقيم يا غير مستقيم از جسم ما ناشى مى شوند و خداوند ، جسم ندارد .

جابر : آيا لطف و كَرَم خداوند ، علت آفرينش نيست ؟ بنابراين ، همان اشكال سابق ، به گفته شما هم وارد است .

امام عليه السلام :چرا؛ ولى يك علتِ الزامى نيست؛ يعنى علتى نيست كه خداوند را مجبور به آفرينش جهان نموده باشد و چون علت الزامى

.

ص: 100

فلسفه كم شدن حافظه در پيرى

نيست ، وقتى موحّد مى گويد : «خداوند از راه لطف ، جهان را آفريده است» ، چيزى بر خلاف توحيد نگفته است .

جابر : من تصوّر مى كنم اين علت [ ، همانند هر علّت ديگر ، ]الزامى است .

امام عليه السلام :مقصود خود را توضيح بده .

جابر : خداوند مى توانست از آفرينش جهان صرف نظر كند .

امام عليه السلام :بديهى است كه مى توانست .

جابر : ولى او صرف نظر نكرد و آن را از راه لطف آفريد. آيا اين موضوع نمى رساند كه خداوند نمى توانسته است از لطف كردن خوددارى كند .

امام عليه السلام :اين كه تو مى گويى ، جَدَل است ، نه بحث. وقتى تو كسى را اكرام مى كنى ، در صورتى كه اكرام او وظيفه حتمى تو نباشد ، آيا مجبور هستى ؟

جابر : نه .

امام عليه السلام :خداوند هم بدون اين كه اجبار داشته باشد ، جهان را از روى اكرام واقعى آفريد تا نعمت حيات را به موجودات بذل كند. در هر حال ، من كه يك موحّد هستم ، بر اساس عقل خود نمى توانم براى ايجاد جهان و آنچه در آن است، جز لطف خداوند علتى در نظر بگيرم.

فلسفه كم شدن حافظه در پيرىجابر : چرا پس از اين كه انسان پير شد ، كودن مى گردد ؟

امام عليه السلام :اين يك قاعده كلّى نيست و هر كسى كه پير شد ، كودن

.

ص: 101

نمى شود . كسانى هستند كه در دوره جوانى كودن اند؛ ولى نشاط و طراوت جوانى ، مانع است كه كوتاه فكرى آنها به صورتى چشمگير، آشكار گردد . پس از گذشتن اين دوران، كوتاه فكرى در آنان جلوه مى نمايد . اما كسى كه در جوانى دانا و آگاه و پرهيزگار است ، در دوران پيرى نيز همين طور است. نهايت ، اين كه : از لحاظ نيروى جسمى ، مانند دوران جوانى نيست . طبقه دانشمندان ، در دوره پيرى ، داناتر و آگاه تر و تيزهوش تر از دوران جوانى به نظر مى رسند. زيرا با گذشت زمان ، توشه بيشترى از دانش به دست مى آورند و فكر آنان نيرومندتر مى گردد. همچنين نظرشان براى قضاوت ، بى غرض مى شود و مى فهمند كه بايد پيوسته از حقيقت ، جانبدارى نمايند .

جابر : من شنيده ام كه پيرى فراموشى مى آورد. آيا اين يك قانون كلّى است ؟

امام عليه السلام :خير. آنچه موجب فراموشى مى گردد ، به كار نينداختن نيروى حافظه است. نيروى حافظه ، مانند ديگر نيروهاى موجود در انسان ، براى اين كه باقى بماند ، نيازمند به فعاليت است . يك جوان نيز اگر نيروى حافظه خود را به كار نيندازد ، دچار فراموشى مى گردد . فراموشى در بعضى از سالخوردگان ، در اثر اين است كه ضعف نيروى جسمى ، توجّه آنها را نسبت به محيطى كه در آن زندگى مى كنند ، كم مى كند و حتى توجّه آنها نسبت به نوه ها و نبيره ها اندك

.

ص: 102

فلسفه پيرى

1. بيمارى هاى حاد

مى گردد ... . هر اندازه كه ضعف جسم زيادتر شود ، توجّه آنها به محيط زندگى كمتر مى شود و ديگر ميل ندارند از خانه خارج شوند و يا سفر كنندوحتى وقايع بزرگ وناگهانى، براى آنها جالب توجّه نيست. به همين جهت حافظه آنها از فعاليت باز مى ماند و اين ركود ، سبب مى شود كه اوّلاً چيزى بر ذخائر حافظه افزوده نشود، و ثانياً تمام يا قسمتى از ذخائر حافظه فراموش گردد . مردم وقتى كه يك، دو يا سه سالخورده را مى بينند كه حافظه خود را از دست داده اند ، آن را يك قانون كلّى مى شمرند و مى گويند : هر كس پير شود ، دچار فراموشى مى گردد . اما سالخوردگانى كه نمى گذارند بر اثر ضعف نيروى جسمى ، حافظه شان راكد گردد ، در دوره سالخوردگى ، حافظه اى نيرومندتر از دوره جوانى دارند؛ چون حافظه آنها در تمام عمر به كار مشغول بوده و در سال هاى آخر عمر به حدّ اعلاى نيرومندى رسيده است .

فلسفه پيرىجابر : پيرى ، ناشى از چيست ؟

امام عليه السلام :بيمارى ها دو نوع است :

1. بيمارى هاى حاداين نوع بيمارى ، ناگهان بر مزاج مستولى مى شود و به سرعت ، بهبود حاصل مى گردد و يا سبب مرگ مى شود .

.

ص: 103

2 . بيمارى هاى مزمن

فلسفه بيمارى

2 . بيمارى هاى مزمنسير اين نوع بيمارى ، تدريجى و طولانى است و در آن ، امراض مدّتى در مزاج مى مانند و گاهى درمان نمى پذيرد تا اين كه سبب مرگ گردد . پيرى ، يك نوع بيمارى است ولى از نوع دوم . (1)

جابر : اين اوّلين بار است كه مى شنوم پيرى يك نوع بيمارى است .

امام عليه السلام :بعضى زودتر به اين بيمارى مبتلا مى شوند و بعضى ديرتر. آنها كه از قوانين خداوند پيروى نمى كنند و از محرمات پرهيز نمى نمايند ، زودتر پير مى شوند؛ ولى كسانى كه به دستور خداوند عمل نمايند ، ديرتر به دوران پيرى مى رسند .

فلسفه بيمارىجابر : نظريّه شما درباره بيمارى چيست؟ آيا خداوند ، انسان را بيمار مى كند، يا انسان تصادفاً بيمار مى شود ؟

امام عليه السلام :بيمارى ها بر سه قسم است : 1 . بيمارى هايى كه خداوند بر اساس حكمت خويش انسان را به آنها مبتلا مى سازد ، مانند پيرى كه هيچ كس از اين بيمارى گريز ندارد . 2 . بيمارى هايى كه انسان در نتيجه نادانى و يا پيروى از هوس،

.


1- .ملاحظه مى كنيد كه فرمايش امام عليه السلام چگونه با نظريّه علمى جديد كه پيرى را يك بيمارى مى داند ، وفق مى دهد و ما در مجلّه علم و زندگى چاپ پاريس خوانديم كه : پيرى ، ناشى از ويروس است و ويروس پيرى ، به طور متوسط مدّت سى سال در حال رشد به سر مى برد تا اين كه به حدّ كمال مى رسد و وقتى به آن مرحله از رشد رسيد ، انسان را به هلاكت مى رساند .(م )

ص: 104

خود را به آنها مبتلا مى كند، در صورتى كه خداوند مى فرمايد : در خوردن و آشاميدن ، زياده روى نكنيد . (1) اگر انسان در مصرف غذا و آشاميدنى زياده روى نكند ، بلكه چند لقمه كمتر بخورد و چند جرعه كمتر بياشامد ، دچار [ اين نوع بيمارى ها] نمى شود . 3 . بيمارى هايى كه از طريق دشمنان بدن (ميكروب ها ) عارض مى شوند . آنها به بدن انسان حمله مى كنند؛ ولى بدن با وسايلى كه دارد ، مقاومت مى نمايد و اگر مقاومت بدن به اندازه اى نبود كه بتواند دشمنان خود را دور كند، انسان ، بيمار مى شود؛ ولى بعد از اين كه انسان بيمار شد ، باز بدن مقاومت مى نمايد و بر اثر مقاومت بدن است كه بيمارى از بين مى رود و بيمار ، بهبود حاصل مى كند .

جابر : مقصود شما از دشمنان بدن چيست ؟

امام عليه السلام :دشمنان بدن، موجوداتى كوچك هستند كه از بس كوچك اند ، با چشم [ غير مسلّح ] نمى توان آنها را ديد. آنها به بدن حمله ور مى شوند. در بدن هم موجودات كوچكى وجود دارند و آنها نيز از بس كوچك اند ، با چشم [ غير مسلّح] قابل رؤيت نيستند. آنها بدن را در برابر حمله [ ى ميكروب ها] حفظ مى نمايند . (2)

جابر : دشمنان بدن را كه توليد بيمارى مى كنند ، به من معرفى كنيد ؟

.


1- .اشاره است به : «كُلُوا وَاشْرَبوا ولا تُسْرِفُوا» (اعراف ، آيه 31) .
2- .ملاحظه مى فرماييد كه امام عليه السلام چند قرن پيش از پاستور ( 1795 _ 1822 _ م ) ، از ميكروب و خصوصيات آن ، بدون در دست داشتن ابزارهاى علمى ، خبر مى دهد .

ص: 105

امام عليه السلام :انواع آنها زياد است _ همان طور كه مدافعان بدن هم انواع مختلف دارند _ ولى آنچه آنها را تشكيل مى دهد ، محدود است .

جابر : من نمى فهمم چگونه انواع آنها زياد ، ولى آنچه آنها را تشكيل مى دهد ، محدود است!

امام عليه السلام :كتابى كه مى خوانى ، داراى هزارها كلمه است و هر كلمه با حروفى نوشته شده است . حروفى كه آن كلمات را تشكيل مى دهند ، محدودند؛ ولى با آنها مى توان هزاران كلمه نوشت كه هر يك داراى معنايى مخصوص باشند . دشمنان بدن ما و آنهايى كه از بدن در برابر دشمنانْ دفاع مى كنند ، مانند هزاران كلمات كتاب تو هستند؛ ولى همه از يك تعداد موادّ محدود تشكيل شده اند .

جابر : اكنون بهتر مى فهمم كه چه مى فرماييد .

امام عليه السلام :براى اين كه گفته مرا بهتر درك كنى ، مثال ديگرى مى زنم : بسيارى از حيوانات ، داراى استخوان و گوشت و خون هستند؛ ولى آيا تمام جانورانى كه داراى اين سه مادّه تشكيل دهنده هستند ، مانند يكديگرند ؟ دشمنان بدن و آنهايى كه در بدن ما دشمنان را دفع مى كنند ، از لحاظ نهاد، از موادّ معدودى تشكيل شده اند؛ ولى انواع آنها زياد است .

.

ص: 106

آغاز آفرينش

پايان جهان

آغاز آفرينشجابر : جهان در چه موقع به وجود آمد ؟

امام عليه السلام :خدا مى داند .

جابر : ولى يهودى ها مى گويند كه اكنون 4762 سال از آغاز پيدايش جهان مى گذرد . (1)

امام عليه السلام :جز خداوند ، كسى نمى داند. جهان ، خيلى قديمى تر از 4762 سالى است كه يهوديان روايت مى كنند .

جابر : مگر پيامبر آنها نگفته كه جهان در 4762 سال پيش به وجود آمده است ؟

امام عليه السلام :نه. اين گفته از خود راويان يهودى است ، نه از پيامبر آنها. هر شخص دانشمند ، اگر در دشت ها و كوه ها و رودها و درياها دقت كند ، مى فهمد كه از عمر جهان ، خيلى بيش از اين مقدار مى گذرد .

پايان جهانجابر : پايان جهان در چه وقتى است ؟

امام عليه السلام :هرگز زمانى نخواهد آمد كه جهان وجود نداشته باشد؛ براى اين كه چيزى كه به وجود مى آيد ، از بين نمى رود و فقط تغيير شكل مى دهد .

.


1- .گويا اين گفت و شنود در سال 120 بعد از هجرت، بين امام عليه السلام و جابر انجام شده است؛ زيرا چون در آن سال است كه بنا بر روايت يهوديان ، 4762 سال از عمر جهان گذشته بود. (م )

ص: 107

جابر : اين كه مى گويند در پايان جهان ، خورشيد و ماه خاموش مى شوند ، حقيقت دارد ؟

امام عليه السلام :ممكن است زمانى بيايد كه خورشيد خاموش شود ، كه در آن صورت ، ماه نيز بدون نور خواهد شد؛ چون ماه از خورشيد نور مى گيرد؛ ولى آن زمان پايان جهان نخواهد بود ، بلكه آغاز دوره اى ديگر از جهان است .

جابر : آيا ممكن است در زندگى انسان ، شبى فرا رسد كه در پايان آن ، خورشيد طلوع ننمايد ؟

امام عليه السلام :نه؛ زيرا خداوند ، جهان را بر اساس قوانين ثابت اداره مى كند و آن قوانين اقتضا مى كند كه هر بامداد ، خورشيد طلوع كند؛ اما اگر روزى فرا رسد كه خورشيد خاموش شود، ديگر طلوع نخواهد كرد .

جابر : مى توانى حدس بزنى كه خورشيد كِى خاموش مى شود ؟

امام عليه السلام :تنها خداوند مى تواند بگويد؛ ولى نظريّه من اين است كه اين واقعه به زودى اتفاق نخواهد افتاد و شايد به شماره ريگ هاى بيابان ، سال بگذرد تا خورشيد خاموش شود و در آن هنگام ، دوره اى جديد در زندگى جهان شروع خواهد گرديد .

جابر : از مجموع آنچه گفتى ، اين طور مى فهمم كه خداوند هميشه بوده و هميشه هست ، ابتدا و انتها ندارد، و جهان را طبق قواعد ثابت اداره مى نمايد .

.

ص: 108

زراَندوزان

امام عليه السلام :بلى ، اى جابر!

جابر : بنابراين، تا پايان جهان هيچ واقعه تازه اى در دنيا اتفاق نخواهد افتاد .

امام عليه السلام :آرى، براى خدا هيچ واقعه تازه اى اتفاق نمى افتد؛ ولى براى موجودات جهان و از جمله انسان ، حوادثى كه پيش مى آيد ، تازه جلوه مى كند و حتى تغيير فصول برايش تازه است؛ زيرا دو بهار را از هر جهت ، مشابه نمى بيند .

جابر : آيا ممكن است كه يكى از موجودات دنيا مطيع قواعدى كه خداوند براى اين جهان وضع كرده است ، نباشد و نافرمانى كند؟ (1)

امام عليه السلام :نه ، امكان ندارد. حتى مورچه و كوچك تر از آن ،تسبيح موجوداتى كه در نظر ما بى جان هستند [ ولى جنب و جوش حياتى آنها بيش از ماست ، ]اطاعت از قوانينى است كه خداوند براى اداره جهان برقرار كرده است .

زراَندوزانجابر : وضع كسانى كه براى جمع آورى ثروت حريص هستند ، در جهان ديگر چگونه است ؟

.


1- .(آرتور ادينگتون ) ، فيزيكدان انگليسى كه در سال 1944 ميلادى زندگى را بدرود گفت ، اظهار كرده است كه اگر در بدن انسان يا يكى از جانوران ديگر ، فقط يك قطره خون از قانون جاذبه عمومى اطاعت نكند، بر اثر واكنشى كه عدم اطاعت آن يك قطره خون به وجود مى آورد ، لااقل منظومه شمسى ما كه مى دانيم مطيع قانون قوه جاذبه عمومى است ، ويران خواهد شد .(م )

ص: 109

امام عليه السلام :براى ادامه زندگى و تأمين معاش خانواده، جِد و جهد ، ضرورى است و آنها كه براى فراهم كردن وسايل زندگى خود كار مى كنند ، از مخلوقات خوب خدا هستند و به ندرت اتفاق افتاده كه بين اين گونه اشخاص، حريص يافت شود . آنهايى كه حرص جمع آورى مال دارند، از طبقه اى ديگر هستند و آنچه آنها را حريص مى كند ، اين است كه در مدّتى كم، مال فراوان به دست آورند و چون نمى توان فقط با زحمت كشيدن و به دست آوردن رزق مشروع ، در مدّتى كم توانگر شد، اين اشخاص از طرق غير مشروع در مدّتى كم داراى مال زياد مى شوند . به دست آوردن مال فراوان در مدّت كم، به آنها نشان مى دهد كه مى توان باز در مدّتى كم، به همان ترتيب، همان اندازه مال به دست آورد . دو يا سه بار كه به اين ترتيب مال فراوان به دست آوردند ، براى جمع آورى مال طورى حريص مى شوند كه ديگر تا پايان عمر، هيچ كار ثابت و آرزويى غير از گرد آوردن مال ندارند، و اينها كسانى هستند كه خداوند درباره آنها گفته است : «آن كه ثروت جمع كرد و آن را شماره نمود» (1) و بزرگ ترين لذت زندگى آنها ، جمع آورى مال و شمردن زر و سيم است ... .

.


1- .«اَلذى جَمَعَ مالاً وَعَدَّدَه» (سوره همزه ، آيه 2) . در اين سوره خداوند به چنين افرادى وعده كيفرى بس دشوار مى دهد .

ص: 110

زحمتكشان

اين گونه افراد در دنيا از مال خود لذتى نمى برند ، مگر لذتِ شمردن زر و سيم و انديشه اين كه داراى اراضى وسيع هستند . وضع آنها در جهان ديگر نيز همان است كه در كلام خدا آمده است .

زحمتكشاناما افراد زحمتكش را كه براى كسب روزى كار مى كنند و قدرى از درآمد خود را ذخيره مى نمايند تا در روز ناتوانى از آن بهره مند شوند ، نمى توان حريص دانست. آنها افرادى هستند عاقل و برخوردار از قناعت كه فكر آينده بازماندگان خود را مى كنند. اين نوع افراد كه به فكر دوره پيرى خود هستند، يا در فكر اين هستند كه پس از مرگشان زن و فرزندان آنها دچار فقر نشوند ، نزد خداوند مأجور خواهند بود و اگر از آنها اعمالى سر نزند كه مستوجب كيفر باشند ، بعد از مرگ به بهشت خواهند رفت. نيز در هر قدم ، كارها به دست همين افراد صورت مى گيرد و اينها هستند كه زراعت مى كنند و دام مى پرورانند و درختان ميوه پرورش مى دهند و خانه مى سازند و با انواع صنايع ، احتياجات دنيوى هموطنان خود را رفع مى نمايند و اگر مسلمان باشند ، به هنگام جهاد، در راه خدا پيكار مى كنند و به ميدان جنگ مى روند و كشته مى شوند . اما آنها كه حريص هستند و در همه عمر ، غير از جمع آورى مال، كار و آرزويى ندارند، كارى نمى كنند كه براى ملت خود مفيد باشد و

.

ص: 111

اگر جهاد پيش بيايد ، به ميدان جنگ نمى روند؛ براى اين كه نمى توانند از اراضى وسيع و انبارهاى پر از غلّه و زر و سيم فراوان خود ، دل بكنند و عازم ميدان جنگ گردند؛ چون مى دانند كه در آن جا خطر كشته شدن هست . و خداوند ، همان طور كه در كلامش آمده ، حريص را دوست نمى دارد. حتى اگر يك حريص ، قبل از مرگ ، تمام اموال خود را غير از آنچه براى معاش بازماندگان ضرورت دارد ، انفاق كند و به محتاجان بدهد ، بعيد است كه خداوند او را به بهشت ببرد؛ چون به طورى كه تجربه شده ، حرص جمع آورى مال ، از آن جا شروع مى شود كه افراد توانسته اند در مدّتى كم ، از طرق نامشروع ، مال فراوانى به دست بياورند و اين موضوع آنها را تشويق كرده كه باز از همان طريق، به همان اندازه يا بيشتر، به ثروت برسند . به همين جهت ، انفاق اين طور اموال در راه خدا، گناه ناشى از تحصيل آن را كه موجب شده گروهى از مردم مورد ، اجحاف قرار بگيرند، جبران نمى كند، و نيازى به اثبات ندارد كه تحصيل مال از طرق نامشروع، تجاوز به حقوق مردم است .

.

ص: 112

. .

ص: 113

فصل پنجم : امام رضا و دانشمندان

موضوع بحث : اثبات نبوّت محمّد از طريق پيشگويى انبياى پيشين

فصل پنجم : امام رضا و دانشمندانموضوع بحث : اثبات نبوّت محمّد صلى الله عليه و آله از طريق پيشگويى انبياى پيشينشنيده ايد كه مأمون (1) شيوه مبارزه با رهبران شيعه را تغيير داد . پدر وخاندان جنايتكارش ، امامان شيعه ومسلمانان آگاه و باتعهد را تحت سخت ترين شرايط قرار داده بودند وبا انواع شكنجه ها از بين مى بردند. واكنش طبيعى اين سختگيرى ها، جامعه اسلامى را آماده انفجار كرده بود . مأمون كه در ميان خلفاى عباسى ، مردى دانشمند و سياستمدار بود ، تاكتيك مبارزه با انقلابيون را تغيير داد وتصميم گرفت با دعوت

.


1- .فرزند هارون، از خلفاى بنى العبّاس، متوفّاى 218 هجرى در سنّ 48 سالگى است. مدّت خلافتش بيست سال وپنج ماه وچند روز به طول انجاميد (دائرة معارف القرن العشرين ، فريد وجدى ).

ص: 114

كردن امام رضا عليه السلام به مركز و راه دادن اوبه دستگاه خلافت، امام را در ذهن توده بى اعتبار نمايد و موضعگيرى امام وپيروان اورا در برابر حكومت وقت ، تباه سازد . امام كه كاملاً از نقشه خطرناك مأمون آگاه بود، با ابتكار خاصى تمام نقشه هاى اورا نقش بر آب ساخت وبر خلاف آنچه مأمون پيش بينى مى كرد ، روز به روز بر محبوبيت امام در جامعه و گرايش توده مسلمان وغير مسلمان به اوافزوده مى شد . روزى ، مأمون به نظرش رسيد كه بزرگ ترين دانشمندان مكتب هاى مختلف آن عصر را به طوس دعوت كند و مجلسى تشكيل دهد كه آنها با امام رضا عليه السلام بحث كنند تا شايد از اين راه بتواند از شُكوه علمى امام بكاهد . شخصى به نام «نوفلى » مى گويد : روزى خدمت امام بودم و با او مشغول صحبت بوديم كه ياسر ، سرپرست كارهاى امام ، وارد اطاق شد و پيام مأمون را خدمت امام عرض كرد كه : «دانشمندان فِرَق ، اديان و مكتب هاى گوناگون از تمام ملت ها پيش من آمده اند . چنانچه صلاح مى دانيد با آنها گفتگو كنيد، فردا اين جا تشريف بياوريد ، و گرنه مزاحم نمى شويم . اگر هم مايل باشيد ، ما خدمت برسيم» . امام پاسخ داد : بگو : مقصودت را مى دانم و فردا به خواست خدا خودم خواهم آمد .

.

ص: 115

نوفلى مى گويد : پس از اين كه ياسر بيرون رفت، امام رو به من كرد و گفت : مى دانى مقصود مأمون از اين كار چيست ؟ گفتم : فدايت شوم! مقصودش آزمايش شماست؛ ولى كار بى اساسى كرده و بد كارى نموده است . امام گفت : چه كارى ؟ گفتم : اهل كلام و بدعت ، بر خلاف دانشمندان مسلمان ، درباره هر چه بفرماييد ، از شما مطالبه دليل مى كنند. مثلاً اگر بگوييد خدا يكى است ، مى گويند : «يكى بودن او را اثبات كن» و اگر بگوييد محمّد، فرستاده خداست، مى گويند : «رسالت او را اثبات نما» و پس از اين كه دليل كافى هم براى آنها آورده شود، آن قدر مغالطه مى كنند تا انسان ، نظريّه خود را رها كند. از اين لحاظ ، اين مجلس براى شما خطرناك است . امام لبخندى زد و فرمود : مى ترسى كه من در پاسخ آنها بمانم ؟ گفتم : نه ، واللّه ! بيم ندارم و اميدوارم كه خداوند شما را بر آنها پيروزى دهد . امام فرمود : مى دانى مأمون كِى از اين كار خود ، پشيمان مى شود ؟ گفتم : نه . امام گفت : آن وقت كه مى بيند پيروان تورات را با تورات، و پيروان انجيل را با انجيل، و پيروان زبور را با زبور، و صابئين (1) را با

.


1- .طبق گفته دانشمند معروف ، راغب ، در المفردات، صابئين ، جمعيتى از پيروان نوح بوده اند. اقوال ديگرى هم در تفسير اين كلمه هست (ر.ك : تفسير نمونه ، ج 1 ، ص 197 ).

ص: 116

مناظره امام با بزرگ عالمان نصرانى

لغت عبرانى، و هرابذه (1) را با لغت فارسى، و اهل روم را با زبان رومى و پيروان هر مكتب و هر نظريّه را با زبان خودشان محكوم مى كنم . وقتى كه همه آنها دست از نظريّه خود برداشتند و تسليم نظريّه من شدند، آن وقت مأمون مى فهمد كه من بايد رهبرى جامعه را به عهده بگيرم ، نه او ، و از كار خود پشيمان مى شود . صبح شد و طبق قرار، امام در آن مجلس فوق العاده مهم ، حضور يافت ... مأمون رو به جاثْليق (2) كرد و امام را به او معرفى نمود و از او خواست كه با امام مناظره كند و ضمناً انصاف را در بحث از دست ندهد .

مناظره امام با بزرگ عالمان نصرانىجاثليق : من چگونه مى توانم با كسى بحث كنم كه بر اساس كتابى كه منِكر آن هستم (قرآن) و پيامبرى كه به او ايمان ندارم (محمّد)، با من مناظره مى كند ؟

امام عليه السلام :اگر بر اساس گفته هاى انجيل خودت، با تو بحث كنم ،

.


1- .اين كلمه ، فارسى است و به معناى بزرگان هند، و به قولى دانشمندان آنها، خدمتگزاران آتش در آيين مجوس (المنجد ). همان «هيربُدان» به معانى «روحانيان زردشتى» (لغت نامه دهخدا) .
2- .جاثليق : بزرگ علماى (روحانيون) نصرانى ، بر مذهب نسطورى .

ص: 117

قبول دارى ؟

جاثليق : آيا مى توانم آنچه را انجيل گفته ، قبول نكنم؟! آرى ، مى پذيرم ، هر چند به زيانم تمام شود .

امام عليه السلام :اكنون هر چه مى خواهى ، بپرس تا جواب دهم .

جاثليق : شما درباره نبوّت عيسى و كتاب او چه مى گوييد ؟

امام عليه السلام :من آن عيسايى را به پيامبرى قبول دارم كه به نبوّت محمّد اعتراف كرده و به ظهور او مژده داده است و منكِر نبوّت آن عيسايى هستم كه به نبوّت محمّد و كتاب او اعتراف نكرده و مژده ظهور او را به امّتش نداده است .

جاثليق : آيا براى پذيرفتن خبر و حكم كردن بر طبق آن، دو گواه مورد اطمينان لازم نيست ؟

امام عليه السلام :چرا .

جاثليق : شما از كجا مى گوييد كه عيسى به نبوّت محمّد اعتراف كرده و به پيروانش مژده ظهور او را داده است ؟ بر اساس اعترافى كه همين الآن كرديد ، شما بايد براى اثبات پيشگويى عيسى از نبوّت محمّد، دو گواه غير مسلمان را كه مورد تأييد مسيحى ها باشند ، بياوريد . شما هم مى توانيد عين همين تقاضايى را كه كردم، از ما بنماييد .

امام عليه السلام :منصفانه سخن گفتى! اگر گواهىِ شخص عادل و مورد اطمينانى را كه پيش عيسى از ديگران مقدّم بود، بر نبوّت محمّد، اثبات

.

ص: 118

كنم، مى پذيرى ؟

جاثليق : مقصودت از آن شخص عادل كيست ؟

امام عليه السلام :يوحنّاى ديلمى .

جاثليق : به به! نام كسى را بردى كه محبوب ترينِ افراد پيش مسيح بوده است .

امام عليه السلام :تو را سوگند مى دهم، آيا در انجيل ، اين هست كه يوحنّا گفته : « مسيح، مرا از آيين محمّد عربى خبر داد و به من مژده داد كه پس از او محمّد مى آيد. من هم اين مژده را به حواريّون دادم و آنها به محمّد ايمان آوردند »؟

جاثليق : يوحنّا به نبوّت مردى و نيز به خاندان و وصىّ او مژده داده؛ ولى روشن ننموده كه او چه موقعى ظهور مى كند و نام آنها را بيان نكرده است .

امام عليه السلام :اگر كسى را بياوريم كه نام محمّد و خاندان و پيروانش را از انجيل بخواند ، به او ايمان مى آورى ؟

جاثليق : آرى، ايمانى محكم .

امام عليه السلامرو به نسطاسِ رومى كرد و فرمود : سِفر سوم انجيل را چگونه حفظى ؟

نسطاس : كاملاً آن را از بر دارم .

امام عليه السلامباز رو به رأس الجالوت (1) كرد و فرمود : تو نمى توانى انجيل را بخوانى؟

.


1- .بزرگ عالمان (روحانيون) يهود .

ص: 119

نسطاس : چرا ، مى توانم .

امام عليه السلام :سِفر سوم را بياور و گوش كن تا من بخوانم. اگر به جايى رسيدم كه از محمّد و خاندان و پيروانش ياد شده بود، شما همگى گواهى دهيد، و گرنه هيچ .

امام عليه السلامدر برابر انبوه دانشمندان، سِفر سوم انجيل را از برخواند تا به نام پيامبر رسيد، در اين جا كمى مكث كرد و به دانشمند مسيحى رو نمود و فرمود : اى نصرانى! تو را به حقّ مسيح و مادرش سوگند، فهميدى كه من عالم به انجيل هستم ؟

جاثليق : آرى . سپس امام ، نام محمّد و خاندان و پيروانش را از انجيل قرائت نمود . (1)

امام عليه السلامآن گاه به جاثليق فرمود : چه پاسخى دارى ؟ يا بايد بگويى كه آنچه خواندم ، انجيل نيست و يا بايد بگويى كه انجيل دروغ است، اما احتمال اوّل كه بطلانش ثابت شد. بنابراين يا بايد به نبوّت محمّد طبق اخبار انجيل اعتراف كنى و يا كشتنت واجب مى شود؛ چون خدا و پيامبر و كتاب خود را منكِر شده اى» .

جاثليق : آنچه را وجودش در انجيل برايم ثابت و روشن شد ، انكار نمى كنم و به آن اعتراف دارم .

.


1- .براى آشنا شدن كامل با پيشگويى هاى انجيل درباره نبوّت پيامبر اسلام ، ر. ك : أنيس الأعلام ج 5 ، نوشته يكى از دانشمندان مسيحى كه مسلمان شده است .

ص: 120

امام عليه السلام، حاضران مجلس را بر اعتراف او گواه گرفت و سپس به او گفت : هر چه مى خواهى ، بپرس .

جاثليق : حواريّين عيسى و نيز اوّلين دانشمندان انجيل ، چند نفر بودند ؟

امام عليه السلام :حواريّين عيسى، دوازده نفر بودند و از همه بهتر و داناتر ، «الوقا» بود . و اما دانشمندان نصارا سه نفر بودند: يوحنّاى اكبر كه دراج (1) بود ، يوحنّا در قرقيسا (2) و نزد همين يوحنّا ، از پيامبر اسلام و خاندان و پيروانش ياد شده بود و او همان كسى است كه به امّت عيسى و بنى اسرائيل ، مژده ظهور پيامبر اسلام را داده است .

امام عليه السلامسپس به او فرمود : به خدا سوگند ، ما به آن عيسايى كه به محمّد ايمان آورد ، ايمان داريم و تنها عيبى كه عيساى شما داشت ، اين است كه او مردى ضعيف و ناتوان بود و روزه كم مى گرفت و نماز كم مى خواند .

جاثليق با ناراحتى گفت : علم خود را تباه كردى و ناتوانى خود را از نظر علمى آشكار نمودى من پيش از اين سخن، فكر مى كردم كه شما داناترينِ مسلمانان هستى ؟

امام عليه السلام :براى چه ؟

.


1- .4 . نام مكان هايى كه افراد نامبرده ، در آن جا زندگى مى كرده اند (ر. ك : بحارالأنوار ، ج 10 ، ص 303 ).
2- . و يوحنّاى ديلمى در زجار

ص: 121

جاثليق : چون عيسى را مردى ناتوان و كم نماز و روزه ، معرفى نمودى، در صورتى كه او هيچ روزى را افطار نكرد و هيچ شبى را نخوابيد. او همه روزها را روزه و همه شب ها را مشغول عبادت بود .

امام عليه السلام :بنابراين ، او كه به عقيده شما خداست ، براى چه كسى ، آن همه روزه مى گرفت و نماز مى خواند ؟ جاثليق از پاسخ امام فرو ماند .

امام عليه السلام :اكنون ، من سؤالى از تو مى كنم ؟

جاثليق : بفرماييد. اگر بتوانم ، پاسخ مى دهم .

امام عليه السلام :چرا نمى پذيرى كه عيسى، مرده ها را به فرمان خداوند _ عزّ و جلّ _ زنده مى كرد ؟

جاثليق : چون كسى كه مرده ها را زنده نموده و كور و پيس را شفا داده، او [ خود ] پروردگار است و سزاوار پرستش .

امام عليه السلام :پيامبران ديگرى هم (مانند يسع و حزقيل) كارهاى عيسى را انجام داده اند. پس چرا كسى آنها را به عنوان «خدا» نپرستيد ؟ و همچنين پيامبر ما كارهايى مانند عيسى انجام داده؛ ولى ما قائل به خدايى او نيستيم . اگر بنا شود كه هر كسى مرده را زنده كرد و يا كور و پيس را شفا داد ، خدا باشد ، پس همه اينها را خدا حساب كن ! (1)

جاثليق : سخن شما صحيح است و جز «اللّه» ، خداى ديگرى وجود ندارد .

.


1- .اين قسمت ، تلخيص گرديده است .

ص: 122

امام عليه السلامدر اين جا رو به بزرگ ترينِ دانشمندان يهودى كرد و فرمود : توجّه كن! تو را به آيات دهگانه اى كه بر موسى نازل شد ، سوگند مى دهم كه آيا خبر ظهور محمّد و امّتش را در تورات ، با اين عبارت يافته اى: « هنگامى كه آخرين امّت، پيروان شترسوار ، بيايند، خدا را با جِدّيت تسبيح مى گويند، تسبيحى جديد، در كنيسه هايى نوظهور. در آن وقت ، بنى اسرائيل بايد به آنها پناهنده شوند و به حكومت آنها تن در دهند تا آرامش يابند؛ زيرا در دست آنان ، شمشيرهايى است كه در نقاط مختلف زمين ، انتقام [ مظلومان را] از تمام ملت هاى كافرمى گيرند»؟آياهمين طوردرتورات نوشته نشده است؟

دانشمند يهودى : چرا، همين طور است .

امام عليه السلام، هر دو دانشمند را مخاطب قرار داده ، فرمود : اين مطلب كه مى خوانم ، ببينيد از كتاب «شعيا» است يا نه : «من در خواب ، صورت كسى را ديدم كه سوار بر درازگوش بود و پوشش هايى از نور ، او را فرا گرفته بود، و ديدم كسى را سوار بر شتر ، كه همانند ماه مى درخشيد » . هر دو گفتند كه شعيا چنين مطلبى را گفته است .

امام عليه السلامرو به نصرانى كرد و فرمود : آيا اين مطلب در انجيل هست كه عيسى گفته : « من به سوى پروردگار شما و خويش مى روم و پارقليطا (1) خواهد آمد و او ، همان كسى است كه حقانيت مرا تصديق

.


1- .براى توضيح اين كلمه ، ر.ك : أنيس الأعلام ، ج 1 ، ص 8 .

ص: 123

مى كند، همان طور كه من به حقانيت او گواهى دادم، و او همان كسى است كه همه چيز را براى شما تفسير مى كند، و او همان كسى است كه از رسوايى هاى امّت هاى گذشته پرده برمى دارد و او همان كسى است كه ستون كفر را مى شكند »؟

جاثليق : از انجيل ، چيزى نقل نكردى ، مگر اين كه ما به آن معترفيم .

امام عليه السلام :آيا آنچه گفتم ، در انجيل هست ؟

جاثليق : آرى.

امام عليه السلام :ببينم، وقتى انجيل اوّل را از دست داديد، آن را نزد كه، يافتيد ؟ و انجيل موجود را چه كسى براى شما آورد ؟

جاثليق : ما بيش از يك روز ، انجيل را گم نكرديم، تا اين كه به وسيله يوحنّا و «متّى» تازه و نو به دست ما رسيد .

امام عليه السلام :چه قدر شناخت تو نسبت به انجيل و دانشمندان آن ، ناقص است! اگر چنين بود كه تو مى گويى ، معنا نداشت كه شما درباره انجيل دچار آن همه اختلاف شويد . وقتى انجيل اوّل مفقود شد، نصارا نزد دانشمندان خود جمع شدند و گفتند : عيسى بن مريم كشته شد و انجيل ، مفقود گرديد، و شما دانشمند هستيد. نزد شما چيست ؟ الوقا و مرقابوس ، به آنها گفتند : انجيل در سينه ماست و ما آن را در روزهاى شنبه، بخش بخش، براى شما بيان مى كنيم. از اين جهت

.

ص: 124

اندوهناك نباشيد و كنيسه ها را خالى نكنيد، كه ما به ترتيبى كه گفته شد ، آن را براى شما مى خوانيم تا تمام آن را جمع كنيم . پس از اين مذاكرات ، الوقا و مرقابوس و يوحنّا و متّى نشستند و انجيل فعلى را به وجود آوردند، و اين چهار نفر ، شاگرد شاگردان عيسى بودند. فهميدى ؟ (1)

جاثليق : اين مطلب را تاكنون نمى دانستم و اكنون فهميدم، و پايه شناخت شما نسبت به انجيل برايم معلوم گرديد، و چيزهايى شنيدم كه قلبم به حق بودن آنها گواهى مى دهد، و بينشم فزونى يافت .

امام عليه السلام :گواهى اين چهار نفر ، نزد تو چگونه است؟

جاثليق : گواهى آنها نافذ است. اينان دانشمندان انجيل اند، و به هر چه گواهى دهند ، حق است .

امام عليه السلامرو به اهل مجلس كرد و فرمود : بر او گواه باشيد. گفتند : گواهيم .

امام عليه السلامسپس به جاثليق فرمود: سوگند به پسر و مادرش! آيا مى دانى كه : متّى گفته : مسيح ، فرزند داوود فرزند ابراهيم فرزند اسحاق فرزند يعقوب فرزند يهودا فرزند حضرون است ؟ و مرقابوس درباره نسب عيسى گفته كه او كلمه خداست كه خداوند او را در كالبد آدمى قرار داده و انسان گرديده است؟ و الوقا گفته كه عيسى بن مريم و مادرش دو نفر انسان بودند از

.


1- .ر. ك : أنيس الأعلام ، ج 2 ، ص 61 .

ص: 125

مناظره امام با بزرگ عالمان يهودى

گوشت و خونى كه روح القدس در آنها داخل شده است؟ سپس تو مى گويى كه از گواهى عيسى بر خويش ، اين است : «به حق به شما مى گويم _ اى گروه حواريّين _ به آسمانْ بالا نمى رود ، مگر آن كه از آسمانْ پايين آمده، جز سوار شونده بر شتر، خاتم پيامبران ، كه به آسمان مى رود و پايين مى آيد ». درباره اين سخن چه مى گويى ؟

جاثليق : اين ، سخن عيسى است. منكِر نيستم .

امام عليه السلام :در مورد گواهى الوقا و مرقابوس و متّى درباره نسب عيسى ، چه نظرى دارى ؟

جاثليق : آنها بر عيسى دروغ بسته اند .

امام عليه السلام :مردم! آيا او هم اكنون ، آنها را ستايش نكرد و گواهى نداد كه آنها از دانشمندان انجيل اند و گفته آنها حق است ؟

جاثليق : اى دانشمند مسلمانان! دوست دارم كه مرا در مورد اينان عفو فرمايى .

امام عليه السلام :بسيار خوب! هر چه مى خواهى ، بپرس .

جاثليق : ديگرى از شما سؤال كند. نه! سوگند به مسيح كه در ميان دانشمندان مسلمان ، مانند تو نيست .

مناظره امام با بزرگ عالمان يهودىدر اين جا امام رو به رأس الجالوت (1) كرد و فرمود : تو از من سؤال

.


1- .بزرگ عالمان (روحانيون) يهود .

ص: 126

مى كنى ، يا من سؤال كنم؟ رأس الجالوت : من ، سؤال مى كنم. با كدام دليل ، نبوّت محمّد را ثابت مى كنى ؟

امام عليه السلام :موسى بن عمران، عيسى بن مريم، و داوود نماينده خدا در زمين ، به رسالت او گواهى داده اند .

رأس الجالوت : گواهى موسى را بر رسالت او ثابت كن .

امام عليه السلام :مى دانى كه موسى به بنى اسرائيل فرمود كه : «به طور حتم ، پيامبرى از برادران شما براى شما مبعوث مى شود. حتماً او را تصديق كنيد [ و ]سخن او را بشنويد ». آيا براى بنى اسرائيل برادرانى جز فرزندان اسماعيل مى دانى ؟

رأس الجالوت : مطلبى را كه نقل كرديد، گفته موسى است و ما آن را انكار نمى كنيم .

امام عليه السلام :آيا از برادران بنى اسرائيل ، پيامبرى جز محمّد براى شما آمده است ؟

رأس الجالوت : نه .

امام عليه السلام :آيا آنچه گفتم ، صحيح نيست و نبوّت محمّد را اثبات نمى كند؟

رأس الجالوت : چرا؛ ولى دوست دارم صحّت آن را به وسيله تورات تأييد كنيد ؟

امام عليه السلام :آيا نمى پذيرى كه تورات به شما مى گويد: «روشنايى، از كوه طور سينا آمد؛ از كوه ساعير بر ما پرتو افكند و از كوه فاران بر ما

.

ص: 127

آشكار شد »؟

رأس الجالوت : اين كلمات در تورات هست؛ ولى مقصود از آنها را نمى دانم .

امام عليه السلام :من ، مقصود آن را بيان مى كنم: مقصود از جمله «روشنايى ، از طور سينا آمد» ، مطالبى است كه خداوند به عنوان وحى به موسى بر كوه طور نازل فرمود. و مقصود از ساعير در جمله «از كوه ساعير بر مردم پرتو افكند» ، كوهى است كه خدا بر آن به عيسى وحى مى نمود . و مقصود از فاران در جمله «از كوه فاران بر ما آشكار شد» ، كوهى است از كوه هاى مكه كه فاصله بين آن و مكه ، مسافت يك روز راه است . و شعياى پيامبر ، در مطالبى كه تو و يارانت آن را جزو تورات مى دانيد ، گفته: «دو سوار ديدم كه زمين براى آنها روشن شده بود: يكى سوار بر درازگوش و ديگرى سوار بر شتر» . مقصود از «سوار بر درازگوش» و «سوار بر شتر» چيست ؟

رأس الجالوت : نمى دانم . شما بفرماييد .

امام عليه السلام :مقصود از اوّلى عيسى، و دومى محمّد است. آيا انكار مى كنى كه اين ، جزو تورات است ؟

رأس الجالوت : نه .

امام عليه السلام :«حيقوق پيامبر» را مى شناسى ؟

رأس الجالوت : آرى ، مى شناسم .

.

ص: 128

امام عليه السلام :او گفته و كتاب شما به آن گواهى مى دهد كه : «خداوند از كوه فاران ، سخنى روشنگر آورد و آسمان ها از تسبيح احمد و پيروانش پر شد. او لشكر خود را در دريا حمل مى كند ، چنان كه در صحرا حمل مى كند. براى ما كتاب نو مى آورد ، بعد از خراب شدن بيت المقدس ». مقصودش از كتاب، قرآن است . آيا اين مطلب را مى دانى و به آن معتقدى ؟

رأس الجالوت:حيقوق پيامبر، اين مطلب را گفته و ما منكِر نيستيم.

امام عليه السلام :داوود در زبور گفته و تو آن را مى خوانى كه : «خدايا! به پا دارنده سنّت پس از فترت را مبعوث كن ». آياجزمحمّدپيامبرى را مى شناسى كه چنين كارى را انجام داده باشد؟

رأس الجالوت : اين گفته داوود را قبول داريم و انكار نمى كنيم؛ ولى مقصودش از اين سخن ، عيسى بوده است.

امام عليه السلام :نفهميدى؛ زيرا عيسى با سنّت پيش از خود ، مخالفت نكرد و با سنّت تورات ، موافق بود تا هنگامى كه خدا او را به سوى خود بالا برد. و در انجيل نوشته: «و او سنگينى ها را سبك مى كند و هر چيز را براى شما توضيح مى دهد و او به من گواهى مى دهد ، همان طور كه من به او گواهى دادم. من براى شما مثل ها آوردم و او توضيح آنها را براى شما خواهد آورد» . آيا معتقدى كه اين مطلب در انجيل هست ؟

.

ص: 129

رأس الجالوت : آرى ، انكار نمى كنم .

امام عليه السلام :درباره پيامبرت موسى ، سؤالى از تو دارم ؟

رأس الجالوت : بپرس .

امام عليه السلام :دليلى كه نبوّت موسى را ثابت مى كند ، چيست ؟

رأس الجالوت : معجزاتى آورد كه هيچ يك از انبياى پيش از او نياورده است .

امام عليه السلام :مانند چه ؟

رأس الجالوت : مانند : شكافتن دريا، تبديل كردن عصا به مار زنده و معجزات ديگرى كه هيچ كس نمى تواند مانند آن را بياورد .

امام عليه السلام :درست مى گويى. هيچ كس از مردم عادى ، كارهايى را كه موسى انجام مى داد ، نمى تواند انجام دهد؛ ولى اگر شخص ديگرى ادّعاى نبوّت كند و معجزاتى هم داشته باشد، آيا بر شما لازم نيست كه او را تصديق كنيد ؟

رأس الجالوت : نه، مگر اين كه او هم معجزاتى مانند موسى داشته باشد .

امام عليه السلام :بنابراين چگونه شما به انبياى پيش از موسى اعتقاد داريد، در صورتى كه آنها معجزات موسى را نداشتند ؟

رأس الجالوت : لازم نيست معجزاتشان عين معجزات موسى باشد . همين مقدار كه معجزه داشته باشند ، براى تصديق نبوّتشان كافى است .

امام عليه السلام :بنابراين ، چرا شما به نبوّت عيسى ايمان نمى آوريد. او هم

.

ص: 130

معجزه داشت: مرده را زنده مى كرد، كور و پيس را شفا مى داد، و از گِلْ مجسمه مى ساخت و در آن مى دميد و آن به صورت پرنده اى زنده در مى آمد ؟

رأس الجالوت : اينها همه نقل قول است. ما كه زمان عيسى نبوده ايم تا ببينيم اين كارها را انجام داده يا نه !

امام عليه السلام :مگر زمان موسى بوده اى و معجزات او را ديده اى؟ آيا اين طور نيست كه در مورد موسى نيز تنها اخبار افراد مورد اطمينان از ياران موسى ، معجزات او را ثابت مى كند ؟

رأس الجالوت : چرا، همين طور است .

امام عليه السلام :در مورد عيسى هم مانند موسى خبرهاى متواتر و قطعى به شما رسيده كه عيسى چه كارهايى را انجام داده است. پس چه طور موسى را تصديق مى كنيد؛ ولى عيسى را نه ؟ دانشمند يهودى در پاسخ فرو ماند. امام ادامه داد و فرمود : در مورد محمّد صلى الله عليه و آله و هر پيامبرى كه خداوند بر انگيخته نيز مطلب همين طور است . يكى از معجزات محمد صلى الله عليه و آله اين است كه او يتيم ، بينوا، چوپان و كارگر بود و نوشتن نمى دانست و كلاس درس نديده بود و با اين وصف ، پس از بعثت ، قرآنى آورد كه در آن داستان هاى پيامبران و اخبار آنها كلمه به كلمه نقل شده و خبرهاى پيشينيان و آيندگان تا قيامت در آن درج گرديده است . علاوه بر اين ، او رازهاى مردم را بازگو مى كرد و به آنچه در خانه هايشان بود ، خبر مى داد و معجزات بى شمار ديگر داشت .

.

ص: 131

مناظره امام با بزرگ زردشتيان

رأس الجالوت : معجزات عيسى و محمّد، براى ما ثابت نشده و از اين لحاظ ، ما نمى توانيم رسالت آنها را تصديق كنيم .

امام عليه السلام :يعنى مى خواهى بگويى اينهايى كه معجزات عيسى و محمّد را نقل مى كنند ، دروغگو هستند؛ ولى آنهايى كه معجزات موسى را نقل كرده اند ، راستگويند ؟ دانشمند يهودى پاسخى نداشت .

مناظره امام با بزرگ زردشتيانسپس بزرگ زردشتيان به گفتگوى با امام دعوت شد .

امام عليه السلاماز او پرسيد : دليل تو بر نبوّت زردشت چيست ؟

بزرگ زردشتيان : او چيزهايى براى ما آورده كه پيش از او كسى نياورده بود. ما او را نديده ايم؛ ولى از پدران ما به ما رسيده كه او چيزهايى را براى ما حلال كرده كه ديگران نكرده اند. از اين جهت ، ما پيرو او شديم .

امام عليه السلام :آيا از راه اخبار پيشينيان ، نبوّت او براى شما ثابت شده است ؟

بزرگ زردشتيان : آرى .

امام عليه السلام :اين اخبار ، در مورد نبوّت پيامبران[ ديگر] و موسى و عيسى و محمّد هم هست. پس چرا به نبوّت اينها اعتراف نمى كنيد ؟ بزرگ زردشتيان ، ديگر نتوانست چيزى بگويد . ابّهت خاصى مجلس را فرا گرفته بود و ديگر كسى چيزى نمى گفت.

.

ص: 132

امام، خطاب به حاضران نمود و فرمود : اگر در ميان شما كسى هست كه مخالف با اسلام است ، بدون اين كه شرم كند ، هر چه مى خواهد ، سؤال كند ؟ شخصى به نام عمران ، از جاى برخاست و گفت : اى دانشمند! اگر دعوت به سؤال نمى كرديد ، اقدام به پرسش نمى كردم، كه من به كوفه و بصره و شام و جزيره رفته ام و با متكلّمين بحث كرده ام؛ ولى هنوز كسى نتوانسته است براى من ، «خداى يگانه اى » را كه جز او قيام به وحدانيت خود ندارد ، ثابت كند. اجازه مى دهى كه بپرسم ؟

امام عليه السلام :اگر در ميان اين جمعيت ، شخصى به نام «عمران الصابى» باشد ، تويى .

عمران : من همانم .

امام عليه السلام :سؤال كن؛ ولى انصاف را از دست نده، و از پرگويى هاى بى مورد و ستم در بحث بپرهيز .

عمران : به خدا سوگند ، تنها منظورم يافتن حقيقت است .

امام عليه السلام :سؤال كن .

مردم براى اين كه مناظره امام و عمران را بهتر بشنوند ، به هم فشار آوردند و نزديك شدند. عمران شروع به سؤال كرد و امام پاسخ مى داد، تا اين كه تمام شبهات او حل شد. پس از واضح شدن حقيقت ، او با كمال شهامت در برابر انبوه جمعيت ، به يكتايى خدا و رسالت خاتم انبيا شهادت داد و

.

ص: 133

سپس رو به قبله كرد و به سجده افتاد . نوفلى مى گويد : وقتى متكلّمين ، كيفيت مناظره و تسليم شدن عمران را مشاهده كردند ، با توجّه به اين كه او كسى بود كه تا كنون هيچ كس در فنّ مناظره بر او پيروز نشده بود، هيچ كدام جرأت بحث كردن با امام را پيدا نكردند . بنابراين ، مجلس پايان يافت و مردم ، متفرق شدند . من با گروهى از ياران بودم كه محمّد بن جعفر به دنبال من فرستاد. پيش او رفتم. او به من گفت : نوفلى! ديدى كه دوستت امروز چه كرد ؟ به خدا سوگند ، گمان نمى كردم كه على بن موسى بتواند اين گونه بحث كند، و تا كنون ما او را اين گونه نشناخته بوديم! مگر در مدينه درس كلام (1) مى گفت ، يا اهل كلام نزد او جمع مى شدند ؟ گفتم : مردم هنگام حج رفتن نزد او مى آمدند و مسائلى از حلال و حرام سؤال مى كردند، و گاه مى شد كه با كسى كه مى آمد ، مناظره [ ى كلامى ]مى كرد . محمّد بن جعفر گفت : من مى ترسم كه اين مرد (مأمون) به وى حسد برد و او را مسموم كند، يا بلاى ديگرى بر سرش آورد. به او بگو كه در اين گونه مجالس شركت نكند . گفتم : از من نمى پذيرد، و تنها هدف اين مرد (مأمون ) ، اين بود كه او را بيازمايد كه آيا چيزى از دانش پدرانش نزد او هست ، يا خير .

.


1- .علم كلام، علمى است كه در آن از ذات و صفات خدا، واحوال ممكنات بر اساس مبانى اسلام بحث مى شود ؛ ولى ظاهراً در اين جا مراد ، اعم از اين معناست .

ص: 134

محمّد بن جعفر گفت : از قول من به او بگو كه عمويت مايل نيست در اين گونه مسائل وارد شوى و از جهات مختلف دوست دارد كه اين گونه برخوردها را نداشته باشى . نوفلى مى گويد: وقتى خدمت امام رسيدم و پيغام عمو را به او رساندم، امام لبخندى زد و سپس فرمود : خدا عمويم را حفظ كند؛ چه خوب او را مى شناسم چرا مايل نيست ؟ اين را بگفت و خدمتكارش را صدا زد و به او گفت : برو سراغ عمران و او را پيش من بياور . من گفتم : فدايت شوم! من مى دانم عمران كجاست. او نزد يكى از برادران شيعه است . فرمود : مانعى ندارد. مركَبى براى او بياوريد. سوار شدم و او را آوردم. امام به او « خوش آمد » گفت و يك لباس و يك مركَب و ده هزار درهم به او هديه داد . گفتم : فدايت شوم! مانند جَدّت اميرالمؤمنين عليه السلام رفتار كردى ! فرمود : چنين بايد كرد . سپس فرمود شام آوردند. مرا طرف راست خود نشاند و عمران را طرف چپ، و با امام ، شام را صرف كرديم . پس از آن مجلس، متكلّمين از مكتب هاى مختلف، پيش عمران جمع مى شدند و او نظريّه هاى آنان را باطل مى ساخت تا اين كه از او اجتناب كردند ... (1) .

.


1- .بحارالأنوار ، ج 10 ، ص 299 _ 318 (به نقل از : التوحيد ، صدوق ، ص 428 _ 457 و عيون أخبار الرضا عليه السلام ، ص 10087 و الاحتجاج ، طبرسى ، ص 226 _ 233) .

ص: 135

فصل ششم : امام سجّاد و حسن بَصْرى

موضوع بحث :شايستگى براى موعظه

فصل ششم : امام سجّاد و حسن بَصْرىموضوع بحث :شايستگى براى موعظهحسن بَصْرى ، يكى از دانشمندان بزرگ اسلام در قرن اوّل هجرى است كه دستگاه حكومت بنى اميّه از چهره مذهبى او براى توجيه جنايات خود ، فراوان استفاده نموده است . در زمان حكومت امام على عليه السلام ، حسن بَصْرى جوانى نورس بود. پس از پايان جنگ جمل و فتح بصره به دست ارتش امام ، هنگامى كه امام در ميان هياهوى مردم و موج جمعيت وارد بصره مى شد، در لابه لاى مردم ، جوانى را ديد كه قلم و لوحى در دست دارد و چيزهايى را كه امام مى گويد ، يادداشت مى كند. امام با آواز بلند او را صدا زد كه : چه مى كنى ؟ حسن پاسخ داد : آثار شما را يادداشت مى كنيم تا پس از شما براى مردم بازگو نماييم .

.

ص: 136

امام در اين جا جمله اى فرمود كه بسيار جالب و قابل توجّه است. فرمود :

أَما إِنَّ لِكُلِّ قَوْمٍ سامِرياً وَ هذا سامِرِىُّ هذِهِ الاُمَّةِ إِلاّ أَنَّهُ لايَقُولُ لا مِساسَ وَ لِكنَّهُ يَقُولُ لا قِتالَ؛

آگاه باشيد كه هر ملتى يك سامرى دارد [ كه با تزوير خود و با چهره مذهبى خويش ، جامعه را از مسير واقعى منحرف مى كند ]و اين ، سامرى اين امّت است، و تنها تفاوتش با سامرىِ زمان موسى عليه السلام ، اين است كه او مى گفت : «لا مساسَ (كسى با من تماس نگيرد) » (1) و اين مى گويد : «لا قِتالَ (كسى [ با حكومت جنايتكار بنى اميّه ]مبارزه نكند) » (2) .

پيش بينى امام ، درست از آب در آمد و اين دانشمند ، چنان خدمتى به دستگاه بنى اميّه نمود كه به گفته يكى از محقّقين : اگر زبان حسن بَصْرى و شمشير حَجّاج نبود ، حكومت مروانى در گهواره ، زنده به گور مى شد. مگر نمى بينيد كه حسن ، نشسته و در جلوى او عدّه بى شمارى صف بسته اند و او با مهارتى كه در سخن گفتن دارد، ضمن سخنرانى مى گويد : « پيامبر خدا فرمود : به زمامداران ، ناسزا نگوييد كه آنان اگر نيكى كنند، براى آنها پاداش است و بر شما لازم است كه سپاس

.


1- .سامرى ، مردى كه پيروان حضرت موسى عليه السلام را به گوساله پرستى دعوت كرد و سبب گمراهى آنها شد. نقل شده كه پس از اين كار ، مبتلا به وسواس شد و هر كه را مى ديد ، وحشت مى كرد و فرار مى نمود و فرياد مى زد : «لامَساس (با من تماس نگير) » .
2- .سفينة البحار ، جلد 1 ، ص 262 .

ص: 137

گفتگوى امام با حسن بصرى

بگزاريد، و اگر بد نمايند، براى آنهاست كيفر كردارشان، و بر شما لازم است شكيبا باشيد، كه آنها بلايى هستند كه خداوند به وسيله آنها از هر كس كه بخواهد ، انتقام مى گيرد» . و همين دانشمند بود كه فتوا داد : « اطاعت از پادشاهان بنى اميّه ، واجب است ، هر چند ظلم كنند؛ زيرا خداوند به وسيله آنان اصلاحاتى مى كند كه از جناياتشان بيشتر است » . به هر حال ، اين دانشمند از چهره هاى مذهبى معروف زمان امامت امام چهارم ، امام على بن الحسين عليه السلام ، بود و امام براى رسوا ساختن او _ در مجلسى كه سخنرانى مى كرد _ با او مناظره و گفتگوى جالبى دارد كه اينك نقل مى شود :

گفتگوى امام با حسن بصرىروزى ، حسن بصرى در برابر انبوهى از جمعيت در سرزمين مِنا مشغول وعظ و سخنرانى بود. امام چهارم از آن جا عبور مى كرد. امام ، وقتى منظره اين سخنرانى را ديد ، كمى ايستاد و سپس به سخنگو فرمود : مقدارى سكوت كن .

امام عليه السلام :كردارت، بين خود و خدا، طورى هست كه اگر فردا مرگ به سراغ تو آيد ، از عمل خود راضى باشى ؟

حسن بصرى : نه .

امام عليه السلام :آيا تصميم دارى كه كردار كنونى خود را ترك كنى و كردارى پيش گيرى كه براى مرگ ، مورد پسندت باشد ؟ حسن بصرى ، كمى سرش را پايين انداخت و سپس سر برداشت

.

ص: 138

و گفت : به زبان مى گويم كه تصميم دارم؛ ولى بدون حقيقت است .

امام عليه السلام :آيا اميد دارى كه پس از محمّد، پيامبرى بيايد و تو با پيروى از او سعادتمند شوى؟

حسن بصرى : نه .

امام عليه السلام :آيا اميد دارى كه جهان ديگرى وجود داشته باشد كه در آن جا به مسئوليت هاى خود عمل كنى ؟

حسن بصرى : نه .

امام عليه السلام :آيا كسى را ديده اى كه با داشتن كمترين شعور، حال تو را براى خويش بپسندد ؟ تو به اعتراف خودت ، در حالى به سر مى برى كه از آن راضى نيستى، و تصميم انتقال از اين حال را هم ندارى، و به پيامبرى ديگر و نيز به جهانى جز اين جهان براى عمل، اميدوار نيستى. آن وقت ، با اين وضع اسف انگيزى كه خوددارى ، مشغول وعظ و نصيحت ديگرانى ؟ منطق نيرومند امام ، چنان اين سخنوَر زبردست را كوبيد كه ديگر نتوانست چيزى بگويد. همين كه امام از آنها دور شد، حسن بصرى پرسيد : اين كه بود ؟ گفتند : اين ، على بن الحسين بود .

حسن بصرى گفت : او از خاندان علم است . پس از اين رسوايى ، ديگر نديدند كه حسن بصرى ، مردم را موعظه كند . (1)

.


1- .بحارالأنوار ، ج 10 ، ص 146 .

ص: 139

فصل هفتم : امام على و دانشمند يهودى

موضوع بحث : خدا كجاست ؟

فصل هفتم : امام على و دانشمند يهودىموضوع بحث : خدا كجاست ؟در زمان خلافت ابوبكر، روزى يكى از دانشمندان يهودى پيش او آمد و پرسيد : تو خليفه پيامبر اسلامى ؟ ابوبكر : آرى . دانشمند : ما در تورات خوانده ايم كه جانشينان پيامبران ، از تمام پيروان او داناترند. ممكن است شما بفرماييد كه : خداوند در آسمان است ، يا در زمين ؟ ابوبكر : خدا در آسمان بر عرش است . دانشمند : بنابراين، زمين از خدا خالى است و خداوند ، در يك جا هست و در يك جا نيست ؟ ابوبكر : اين ، حرف افراد بى دين است . آدم ديندار ، اين طور حرف نمى زند . دور شو، وگرنه تو را خواهم كشت .

.

ص: 140

مرد يهودى با شگفتى از جاى برخاست و در حالى كه اسلام را مسخره مى كرد ، از پيش ابوبكر بازگشت. او در راه با على عليه السلام برخورد كرد.

امام عليه السلام :من فهميدم كه تو از ابوبكر چه پرسيدى و او به تو چه پاسخى داد؛ ولى بدان كه ما معتقديم كه خداوند ، مكان را به وجود آورده و بنابراين نمى تواند مكان داشته باشد و برتر از آن است كه مكانى ، او را در خود جا دهد؛ ولى با اين وصف، خدا همه جا هست ، بدون اين كه با چيزى تماس پيدا كند، يا در كنار چيزى واقع شود. او از نظر علمى به تمام مكان ها احاطه دارد و هيچ يك از موجودات ، از تدبير او خالى نيست . اگر از كتاب هاى خودتان مطلبى را نقل كنم كه به درستىِ آنچه گفتم ، گواهى دهد، مسلمان مى شوى ؟

دانشمند:آرى .

امام عليه السلام :آيا در يكى از كتاب هاى مذهبى شما اين مطلب نيست كه : «موسى بن عمران روزى نشسته بود كه ناگاه فرشته اى از طرف مشرق آمد. موسى از او پرسيد : از كجا آمده اى ؟ فرشته گفت : از پيش خدا . فرشته ديگرى از غرب آمد. موسى پرسيد : تو از كجا آمده اى ؟ گفت : از پيش خدا . فرشته ديگرى آمد. موسى پرسيد : تو از كجا آمده اى ؟ پاسخ داد : از زمين هفتم و از پيش خدا .

.

ص: 141

نظير اين داستان

موسى با ديدن اين منظره ، با شگفتى گفت : پاك است آن خدايى كه هيچ جا از او خالى نيست و به جايى نزديك تر از جاى ديگر نيست» .

پس از نقل اين داستان، دانشمند يهودى گفت : گواهى مى دهم كه آنچه گفتى ، كاملاً صحيح است و تو ، به جانشينى پيامبرت سزاوارترى . (1)

نظير اين داستانانس بن مالك مى گويد : پس از درگذشت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله يك نفر يهودى براى تحقيق درباره اسلام به مدينه آمد و از مردم خواست كه او را به كسى كه بتوانداز عهده پاسخ سؤال هاى او برآيد،راهنمايى كنند. مردم ، ابوبكر را به او معرفى كردند . مرد يهودى پيش ابوبكر آمد و گفت : پرسش هايى دارم كه جز پيامبر و يا وصىّ او نمى داند . ابوبكر : هرچه مى خواهى ، بپرس . مرد يهودى : آن چيست كه خدا ندارد؟ آن چيست كه نزد خدا نيست ؟ و آن چيست كه خدا نمى داند ؟ ابوبكر ، عصبانى شد و به وى گفت : «اين سؤال هاى مردمِ بى دين است» و تصميم به كشتن او را گرفت. ساير مسلمانان حاضر نيز كيفر آن مرد را كشتن مى دانستند . ابن عباس كه در آن جا حاضر بود گفت درباره اين مرد، بى انصافى كردند .

.


1- .الاحتجاج ، طبرسى ، ج 2 ، ص 313 .

ص: 142

ابوبكر : نشنيدى كه الآن چه گفت ؟ ابن عبّاس : اگر مى توانيد ، جوابش را بدهيد، وگرنه ببَريدش پيش على ، كه به او پاسخ مى دهد؛ چون من از پيامبر شنيدم كه به على بن ابى طالب مى فرمود : «خدايا! دلش را هدايت كن و زبانش را استوار بدار ». ابوبكر و ساير حاضران از جا بلند شدند و پيش على عليه السلام آمدند . ابوبكر : يا ابا الحسن! اين يهودى از من ، مانند زنادقه و بى دين ها سؤال مى كند .

على عليه السلامرو به يهودى كرد و فرمود : چه مى گويى ؟

مرد يهودى : من سؤال هايى دارم كه جز پيامبر يا وصىّ او پاسخش را نمى داند .

امام عليه السلام :مسائل خود را مطرح كن .

مرد يهودى ، همان مسائل را تكرار كرد .

امام عليه السلام :اما آنچه خدا نمى داند، همان چيزى است كه شما يهودى هامى گوييد:«عزيز، پسرخداست». خدانمى داندكه فرزند دارد. و اما آنچه نزد خدا نيست، ستم به بندگان است كه نزد او نيست . و اما آنچه خدا ندارد، همتاست ، كه او بى همتاست .

مرد يهودى با شنيدن اين سخن ، شهادتين را بر زبان جارى كرد و مسلمان شد و ابوبكر و حاضران ، على عليه السلام را «برطرف كننده اندوه» ، لقب دادند . (1)

.


1- .الغدير ، ج 7 ، ص 179 (به نقل از المجتنى ، ص 35) .

ص: 143

فصل هشتم : امام باقر و قتاده

موضوع بحث : چهل مسئله فراموش شده

فصل هشتم : امام باقر و قتادهموضوع بحث :چهل مسئله فراموش شدهابوحمزه ثمالى مى گويد : در مسجدالنبى نشسته بودم كه ديدم مردى به طرفم مى آيد. نزديك كه رسيد ، سلام كردم و گفت: بنده خدا! كيستى ؟ گفتم : مردى از اهل كوفه. چه كار دارى ؟ گفت : ابو جعفر محمّد بن على را مى شناسى ؟ گفتم : آرى. چه كارش دارى ؟ گفت : چيزى نيست . چهل سؤال آماده كرده ام كه از او بپرسم. هر كدام درست بود ، بپذيرم و هر كدام نادرست بود ، رها كنم . گفتم : آيا خودت قدرت تشخيص درست يا نادرست بودن پاسخ

.

ص: 144

آن سؤال ها را دارى ؟ گفت : آرى . گفتم : در اين صورت ، ديگر چه نيازى به او دارى ؟ گفت : شما مردم كوفه آدم هاى پرحرفى هستيد. خواهشمندم هر وقت او را ديدى ، مرا خبر كن . در حال گفتن اين سخن بود كه امام در ميان جمعى از مردم خراسان و ديگران ، وارد مسجد شد. امام نشست و مردم اطرافش را گرفتند و مسائل مربوط به حج را از او مى پرسيدند . آن مرد نيز به آنها پيوست و در آن حلقه نزديك امام نشست . من نزديك تر رفتم تا بهتر گفتگوى آنها را بشنوم. پس از اين كه امام پاسخ مسائل آن جمعيت را فرمود و آنها رفتند، امام عليه السلام نگاهى به مرد تازه وارد كرد و فرمود : شما كه هستيد ؟ مرد : نام من قتاده فرزند دعامه است (1) و اهل بصره ام .

امام عليه السلام :فقيه بصره ، تو هستى ؟

قتاده : آرى .

امام عليه السلام :واى بر تو ، اى دانشمند گمراه، و آگاه بى مسئوليت! خداوند كسانى را آفريده و آنها را حجّت بر آفريده هاى خود قرار داده

.


1- .از فقها و دانشمندان بزرگ زمان بنى اميّه ، كه با حكومت وقت ، روابط نيكو داشت. از ابن عبيده نقل شده كه روزى نمى شد كه سوارى از طرف بنى اميّه درب خانه قتاده نبينم .

ص: 145

و آنها ميخ هاى زمين اويند ، وحدت و يكپارچگى جامعه وابسته به رهبرى آنهاست ، در علم خدا پاك و ستوده اند، و پيش از آفرينش، آنها را برگزيده ، در حالى كه شبح هايى در طرف راست عرش بودند . (1)

قتاده ، پس از تمام شدن سخنان امام ، مدّتى طولانى سكوت كرد و سپس گفت : به خدا سوگند ، من در برابر فقهاى بزرگ و حتى دانشمندان بزرگى مانند ابن عباس نشسته ام؛ ولى در هيچ مجلسى مانند اين مجلس احساس اضطراب نكرده ام .

امام عليه السلام :مى دانى كجايى و در برابر كه ؟ اكنون تو در برابر خانه هايى هستى كه خداوند فرمان داده آنها را گرامى بدارند و هر بامداد و پسين ، در آنها ياد او كنند . (2)

قتاده : به خدا راست گفتى. خدا مرا فداى تو كند! به خدا سوگند ، مقصود از آن خانه ها [ كه در آيه ذكر شده ، ]ساختمان هاى معمولى اى كه از سنگ و گل بنا مى شوند ، نيست. خوردن پنير به عقيده شما از نظر شرعى چطور است ؟

امام عليه السلاملبخندى زد و فرمود : مسائل مشكلى را كه براى پرسش

.


1- .امام با اين سخنان ، مسئوليت هاى بزرگى را كه در آن زمان تاريك ، متوجّه اين دانشمند خودفروخته بوده است ، بازگو مى نمايد تا آشكار شود كه وى چگونه حقيقت را به بهاى ناچيزى مى فروشد و به جاى معرفى كردن رهبر واقعى منتخب خدا، با چهره مذهبى خود، مردم را به سوى دستگاه جنايتكار بنى اميّه متمايل مى سازد.
2- .اشاره است به : «فى بيوتٍ أَذِنَ اللّه ُ أن تُرفَعَ و يُذكَرَ فيها اسمُه يُسبِّحُ لَهُ فيها بِالغُدُوِّ والاصال» (نور ، آيه 36) .

ص: 146

آماده كرده بودى ، به اين مسئله ساده بازگشت ؟

قتاده : چه كنم؟ همه را فراموش كردم .

امام عليه السلام :خوردن پنير ، اشكالى ندارد . (1)

.


1- .بحارالأنوار ، ج 46 ، ص 357 (به نقل از : الكافى ، ج 6 ، ص 256 و ج 10 ، ص 154) .

ص: 147

فصل نهم : امام رضا و ابوقُره

موضوع بحث : خدا كجاست ؟

فصل نهم : امام رضا و ابوقُرّهموضوع بحث : خدا كجاست ؟شخصى به نام «ابوقُرّه » خدمت امام رضا عليه السلام رسيد و مسائل مختلفى را مورد گفتگو قرار داد ، تا اين كه بحث به توحيد ، منتهى شد. ابوقره : خدا كجاست ؟

امام عليه السلام :«كجا» ، مكان است و اين نوع سؤال، سؤال حاضر از غايب است ، مانند اين كه وقتى وارد خانه دوست خود مى شوى و او را در خانه نمى بينى، مى گويى : «دوست من كجاست ؟ »؛ ولى خداوند متعال غايب نيست، كسى بر او وارد نمى شود، در هر مكانى وجود دارد، و مدبّر جهان و سازنده و نگهدارنده آسمان ها و زمين است .

ابوقره : آيا او بالاى آسمان نيست؟

امام عليه السلام :او خداست در آسمانها و در زمين. او كسى است كه در

.

ص: 148

آسمان ، خداست و در زمين ، خداست. او كسى است كه شما را در رحِم مادران ، صورت بندى مى كند. او با شماست ، هر جا كه باشيد .

ابوقره : اگر خداوند همه جا هست ، پس چرا شما به هنگام دعا دست ها را به طرف آسمان ، بلند مى كنيد ؟

امام عليه السلام :خداوند بر اساس حكمت خويش ، عبادت هاى مختلفى را از آفريده هاى خود خواسته است : بعضى از عبادات در رابطه با گفتار، بعضى مربوط به كردار، و بعضى از عبادات ، توجّه نمودن به نقطه خاصى است . مثلاً يكى از عبادات ، اين است كه خداوند از مردم خواسته كه هنگام نمازگزاردن ، به طرف كعبه بايستند و همچنين حج و عمره را دستور داده به آن سو انجام دهند . يكى از انواع عبادات هم دعاست . خداوند از آفريده هاى خود خواسته است كه به هنگام دعا، براى فروتنى و اظهار كوچكى در برابراو و به عنوان نشانه پرستش، دست هاى خود را باز كنند و به سوى آسمان بالا ببرند .

ابوقره : آيا فرشتگان به خدا نزديك ترند ، يا اهل زمين ؟

امام عليه السلام :اگر مقصود تو از نزديكى، نزديكى اى است كه با وجب و ذرع سنجيده مى شود ، اين نوع نزديكى به خداوند ، قابل تصوّر نيست و همه چيزها به طور كلّى فعل او هستند و رسيدگى خداوند به تدبير بعضى از چيزها ، او را از اداره كردن بعضى ديگر مشغول نمى كند. خداوند ، در همان حالى كه بالاترين مخلوقات را اداره مى كند،

.

ص: 149

پايين ترين آنها را نيز اداره مى نمايد، و در همان آنى كه به اوّلين آفريده رسيدگى مى نمايد ، به آخرين آفريده ها نيز رسيدگى مى كند، بدون اين كه در اداره كردن جهان هستى با اين عظمت ، دچار رنج و زحمت گردد، يا اين كه نياز به خرج و مشورت داشته باشد و يا احساس خستگى كند . و اگر مقصودت از نزديكى به خدا ، نزديكى معنوى (تقرّب) است ، هر كس ، چه انسان و چه فرشته ، كه قوانين خدا بيشتر را به كار بندد ، مقرّب تر و به خدا نزديك تر است .

ابوقره : اعتراف مى كنى كه خدا بر چيزى حمل شده است ؟

امام عليه السلام :نه؛ چون هر چيزى كه قابل حمل است، نياز به حمل كننده دارد و امكان ندارد كه خداوند ، نيازمند باشد.

ابوقره : پس شما اين روايت را تكذيب مى كنى كه مى گويد : « نشانه خشم خدا ، اين است كه فرشتگانى كه عرش را حمل مى كنند ، سنگينى او را بر دوش خود احساس مى كنند و به سجده مى افتند، و پس از بر طرف شدن خشم خدا، عرش سبك مى شود و آنها به جايگاه خود باز مى گردند» ؟

امام عليه السلام :آيا خداوند ، از وقتى كه شيطان را طرد كرده تا امروز و تا قيامت ، نسبت به او و دوستانش ، خشمگين است ، يا از آنها راضى است ؟

ابوقره : خشمگين است .

.

ص: 150

امام عليه السلام :پس كِى خداوند خشمگين ، نبوده تا عرش سبك شود ؟

امام عليه السلام سپس فرمود :واى بر تو! چگونه جرأت مى كنى كه خداى خود را دگرگون شونده از حالى به حال ديگر توصيف كنى و خصوصياتى را كه مربوط به آفريده هاست ، بر او منطبق نمايى ؟ پاك است او ، با از بين روندگان از بين نمى رود، و با دگرگون شوندگان دگرگون نمى گردد . ابو قره كه ديگر نمى توانست چيزى بگويد، برخاست و رفت . (1)

.


1- .الاحتجاج ، طبرسى ، ص 184؛ بحارالأنوار ، ج 10 ، ص 342 _ 348 .

ص: 151

فصل دهم : امام صادق و ابو حنيفه

موضوع بحث : حجّيت قياس

فصل دهم : امام صادق و ابو حنيفهموضوع بحث : حجّيت قياسروزى ابوحنيفه (1) براى ملاقات با امام صادق عليه السلام به خانه امام آمد و اجازه ملاقات خواست. امام اجازه نداد . ابوحنيفه مى گويد : دم درب، مقدارى توقف كردم تا اين كه عدّه اى از مردم كوفه آمدند و اجازه ملاقات خواستند. به آنها اجازه داد. من هم با آنها داخل خانه شدم. وقتى به حضورش رسيدم ، گفتم : شايسته است كه شما نماينده ايى به كوفه بفرستيد و مردم آن سامان را از ناسزا گفتن به اصحاب محمّد ، نهى كنيد . بيش از ده هزار نفر در آن شهر به ياران

.


1- .نامش نعمان بن ثابت ، يكى از ائمّه چهارگانه اهل سنّت ، مؤسس فرقه حنفى ، متولّد سال 80 هجرى و متوفّاى سال 150 هجرى است.

ص: 152

پيامبر ناسزا مى گويند .

امام عليه السلام :مردم از من نمى پذيرند .

ابوحنيفه: چگونه ممكن است سخن شما را نپذيرند ، در صورتى كه شما فرزند پيامبر خدا هستيد؟

امام عليه السلام :تو خودت يكى از همان هايى هستى كه به حرف من گوش نمى دهند . مگر بدون اجازه من داخل خانه نشدى و بدون اين كه بگويم ، ننشستى و بى اجازه شروع به سخن گفتن ننمودى؟ شنيده ام كه تو بر اساس قياس (1) فتوا مى دهى؟

ابوحنيفه : آرى.

امام عليه السلام :واى بر تو! اوّلين كسى كه بر اين اساس نظر داد ، شيطان بود. وقتى كه خداوند به او دستور داد كه به آدم سجده كند، گفت : «من سجده نمى كنم؛ زيرا مرا از آتش آفريدى و او را از خاك ، و آتش ، گرامى تر از خاك است» . سپس امام براى اثبات بطلان «قياس» ، مواردى از قوانين اسلام را كه بر خلاف اين اصل است ، ذكر نمود .

امام عليه السلام :به نظر تو ، كشتن كسى به ناحق مهم تر است يا زنا؟

ابوحنيفه : كشتن كسى به ناحق.

امام عليه السلام :بنابراين اگر عمل كردن به «قياس» صحيح باشد ، پس چرا

.


1- .قياس ، عبارت است از اين كه حكمى را كه خداوند براى موردى بيان نموده ، بدون اين كه وجود علت آن حكم براى موردى ديگر شناخته گردد، در آن مورد ديگر نيز جارى گردد .

ص: 153

براى اثبات قتل، دو شاهد كافى است؛ ولى براى ثابت نمودن زنا چهار گواه لازم است؟ آيا اين قانون اسلام ، با «قياس» توافق دارد؟

ابوحنيفه : نه.

امام عليه السلام :بول ، كثيف تر است يا منى؟

ابوحنيفه : بول.

امام عليه السلام :پس چرا خداوند در مورد اوّل ، مردم را به وضو امر كرده؛ ولى در مورد دوم ، دستور داده كه غسل كنند؟ آيا اين حكم با «قياس» توافق دارد؟

ابوحنيفه : نه.

امام عليه السلام :نماز ، مهم تر است يا روزه؟

ابوحنيفه : نماز.

امام عليه السلام :پس چرا بر زن حائض ، قضاى روزه واجب است؛ ولى قضاى نماز واجب نيست؟ آيا اين حكم با «قياس» توافق دارد؟

ابوحنيفه : نه.

امام عليه السلام :شنيده ام كه اين آيه : «در روز قيامت به طور حتم از نعمت ها سؤال مى شود» (1) را چنين تفسير مى كنى كه : خداوند ، مردم را درباره غذاهاى لذيذ و آب هاى خنك كه در فصل تابستان مى خورند ، مؤاخذه مى كند .

.


1- .«ثُمَّ لَتُسئَلُنَّ يَومَئذٍ عَن النعيم» (تكاثر ، آيه 8) .

ص: 154

ابوحنيفه : درست است. من اين آيه را اين طور معنا كرده ام.

امام عليه السلام :اگر مردى تو را به خانه اش دعوت كند و با غذاى لذيذ و آبى خنك از تو پذيرايى نمايد، و بعد براى اين پذيرايى بر تو منّت بگذارد، درباره چنين كسى چگونه قضاوت مى كنى؟

ابوحنيفه : مى گويم : آدم بخيلى است.

امام عليه السلام :آيا خداوند ، بخيل است تا در روز قيامت ، در مورد غذاهايى كه به ما داده، ما را مورد مؤاخذه قرار دهد؟

ابوحنيفه : پس ، مقصود از نعمت هايى كه قرآن مى گويد انسان درباره آنها مؤاخذه مى شود ، چيست؟

امام عليه السلام :مقصود ، نعمت دوستى ما خاندان رسالت است . (1)

.


1- .بحارالأنوار ، ج 10 ، ص 220 . امام با جمله اخير مى خواهد ابوحنيفه را متوجّه مسئله رهبرى الهى و نقش آن در جامعه مسلمين نمايد.

ص: 155

فصل يازدهم : امام رضا و زنديق

موضوع بحث :آفريدگار جهان

فصل يازدهم : امام رضا و زنديقموضوع بحث :آفريدگار جهانخدمتگزار امام رضا عليه السلام مى گويد : يكى از زنادقه (1) خدمت امام رضا عليه السلام رسيد ، در حالى كه جماعتى نزد آن حضرت بودند .

امام عليه السلامرو به او نمود و فرمود: اگر فرضاً نظريّه شما [ در رابطه با مبدأ و معاد ، ]صحيح باشد ، و حال آن كه چنين نيست ، آيا قبول دارى كه در نهايت ، ما و شما يكسان هستيم و نمازها و روزه ها و زكات هاى ما و اعتراف ما به مبدأ و معاد ، براى ما زيانى ندارد؟ زنديق كه پاسخى نداشت ، سكوت اختيار كرد .

امام عليه السلامادامه داد و فرمود : اگر نظريّه ما [ در رابطه با مبدأ و معاد ، ]صحيح باشد ، در حالى كه چنين هم هست ، آيا قبول دارى كه شما

.


1- .زنادقه جمع زنديق (به معناى بى دين) است .

ص: 156

هلاك شده ايد و ما نجات يافته ايم ؟

زنديق كه باز پاسخى نداشت ، سخن را به جاى ديگر كشيد و گفت : خدا رحمتت كند! به من بگو كه او (خدا ) چگونه است و كجاست ؟

امام عليه السلام :واى بر تو ! راه را اشتباه رفتى. او «كجا» را به وجود آورد؛ او بود و «مكانى» نبود . نيز او «چگونگى» را ايجاد كرد؛ او بود و «چگونگى» وجود نداشت. خداوند با كيفيت و مكان ، شناخته نمى شود و با حواس ، قابل درك نيست، و او را با هيچ چيز نمى توان مقايسه نمود .

زنديق : بنابراين او چيزى نيست؛ چون با هيچ يك از حواس ، قابل درك نيست .

امام عليه السلام :واى بر تو! چون حواس نمى توانند او را ادراك كند ، تو منكِر او مى شوى ؟ ما درست بر عكس ، به دليل اين كه حواس ما از ادارك او ناتوان اند ، يقين مى كنيم كه او پروردگار ماست و شباهتى با ساير موجودات ندارد !

زنديق : پس به من بگو كه او كِى به وجود آمده است ؟

امام عليه السلام :تو به من بگو كه كِى نبوده تا به تو بگويم كه كِى وجود يافته است ؟

زنديق : به چه دليل مى گويى كه هست ؟

امام عليه السلام :به دليل اين كه وقتى من به خويش مى نگرم ، مى بينم كه

.

ص: 157

نمى توانم در طول و عرض ، چيزى به خود اضافه و يا از خود كم نمايم و نمى توانم ناخوشى ها را از خويش دفع، و منفعت را به سوى خود جلب كنم. روى اين حساب فهميدم كه بنياد هستى من ، بنايى دارد و لذا به او اعتراف كردم . علاوه بر اين، با رؤيت پديده ابرها و گردش بادها و جريان خورشيد و ماه و ستارگان و غيره _ كه آيات شگفت انگيز و متقن آفرينش هستند _ دانستم كه اين امور ، تدبير كننده و پديدآورنده اى دارند .

زنديق : اگر خدا وجود دارد ، پس چرا چشمم او را نمى بيند ؟

امام عليه السلام :تا اين كه ميان او _ كه پديده نيست _ و آفريده ها تفاوت باشد. او والاتر از آن است كه ديده او را درك كنند، يا خيال به او احاطه يابد، يا عقل به كُنه او برسد .

زنديق : پس ، حد و مرز او را براى من بيان كن .

امام عليه السلام :او بى نهايت است و حد و مرزى ندارد .

زنديق : چرا ؟

امام عليه السلام :چون هر چيزى كه محدود است، نهايت دارد، و احتمال محدوديت ، مساوى است با احتمال زياده و نقصان پذيرى . بنابراين او محدود نيست و زياده و نقصان نمى پذيرد و قابل تجزيه نيست و به وهم نمى آيد .

زنديق : توضيح بدهيد اين كه مى گوييد : خداوندْ لطيف، شنوا ،

.

ص: 158

بينا، دانا و حكيم است، آيا شنيدنْ جز با گوش ، ديدنْ جز با چشم، ظريفكارى جز با دست، و حكمت جز با سازندگى ، امكان پذير است ؟

امام عليه السلام :مقصود از اين كه مى گوييم خداوند ، لطيف و ظريفكار است ، آن است كه او در پديد آوردن مصنوعات ، ظرافت و دقت دارد . نمى بينى وقتى يكى در انتخاب چيزى ظرافت و دقت به خرج مى دهد، مى گويند : «فلانى چه قدر با لطافت كار مى كند»؟ بنابراين چرا اين معنا به آفريننده باشُكوه جهان گفته نشود ؟ و اين كه ما مى گوييم خداوند شنواست ، براى اين است كه هيچ صدايى از او پنهان نيست و در تشخيص هيچ لغتى اشتباه نمى كند. بنابراين او شنواست؛ ولى نه به وسيله گوش . و گفتم او بيناست؛ زيرا او جاى پاى مورچه ريز سياه را در شب تاريك بر سنگ سياه مى بيند؛ او حركت مور را در شب قيرگون مشاهده مى نمايد. بنابراين او بيناست؛ ولى نه به وسيله چشم ، همانند آفريده خود . اين مناظره آن قدر طول كشيد تا اين كه در همان جلسه زنديق ، اسلام اختيار كرد . (1)

.


1- .الاحتجاج ، ج 2 ، ص 171 _ 173 .

ص: 159

فصل دوازدهم: امام صادق و مادّى

موضوع بحث : مسائل مختلف علمى و فلسفى

فصل دوازدهم : امام صادق و مادّىموضوع بحث : مسائل مختلف علمى و فلسفىدانشمندى مادّى و منكِر ماوراء طبيعت ، نزد امام صادق عليه السلام آمد و مسائل مختلفى را مطرح نمود كه از جمله پرسش هايش اين بود : مادّى : چگونه اين مردم خدا را مى پرستند، با اين كه او را نديده اند ؟

امام عليه السلام :دل ها در پرتو روشنايى ايمان ، او را مى بينند و عقل هاى بيدار همانند چشم، وجود او را اثبات مى كنند؛ بلكه چشم ها نيز با ديدن نظام دقيق و حساب شده جهان هستى ، او را مشاهده مى نمايند . علاوه بر اين، پيامبران، نشانه هايى كه به عنوان سند نبوّت همراه آنها بود، و نيز كتاب هاى آسمانى با محتواى عميق خود، وجود خدا را ثابت مى كنند .

.

ص: 160

نبوّت عامّه

دانشمندان به مشاهده آثار عظمت خداوند ، اكتفا مى كنند و نيازى به ديدن او در اثبات وجودش ندارند .

مادّى : آيا خداوند نمى تواند خود را به مردم نشان دهد تا او را ببينند و بشناسند و از روى يقين و اعتقاد كامل ، مورد پرستش قرار بگيرد ؟

امام عليه السلام :اين كار ، امكان پذير نيست و محال ، پاسخى ندارد . (1)

نبوّت عامّهمادّى : از كجا ثابت مى كنى كه خداوند ، داراى انبيا و فرستادگان است ؟

امام عليه السلام :با اثبات چند مقدمه : الف _ ما داراى آفريدگارى هستيم ، برتر از ما و تمام آفريده ها . ب _ آفريدگار جهان ، حكيم است و كار بيهوده انجام نمى دهد . ج _ امكان ندارد كه همه مردم با او تماس بگيرند و برنامه زندگى و تكامل خود را از او دريافت نمايند . با اين مقدمات ، ثابت مى شود كه بايد خداوند ، پيامبرانى داشته باشد كه آنها مردم را به راه تكامل خويش راهنمايى كنند، وگرنه هدف خداوند از آفرينش انسان _ كه تكامل اوست _ از بين مى رود و آفرينش

.


1- .براى وجود پيدا كردن هر پديده اى ، دو شرط بايد محقّق شود : يكى اين كه آن پديده قابليتِ شدن و وجود پيدا كردن را داشته باشد؛ و ديگر اين كه قدرتى كه بتواند اين كار را انجام دهد ، با آن قابليت ، جمع شود. بنابراين، وجود قدرت، بدون قابليت، تأثيرى در پيدايش پديده ندارد. امورى كه عقلاً تحقّقشان محال است، نقص در قابليت آنهاست، نه در قدرت خدا .

ص: 161

ازليت مادّه

انسان ، بيهوده مى گردد . (1)

ازليت مادّهمادّى : موجودات از چه چيز آفريده شده اند ؟

امام عليه السلام :از چيزى آفريده نشده اند (سابقه نيستى دارند ) .

مادّى : چگونه مى شود كه از نيستى، هستى به وجود آيد ؟

امام عليه السلام :موجودات ، از دو حال خارج نيستند: يا اين موجودات از موادى ساخته شده اند كه آن مواد هميشه وجود داشته است . و يا موجودات جهان ، سابقه نيستى دارند و جهان ، پديده است . با سه دليل ثابت مى كنيم كه فرض اوّل ، درست نيست: 1 . بر اساس فرض اوّل، موادّ جهان هميشه بوده، و چيزى كه هميشه بوده و وجودش ازلى است ، امكان ندارد پديده باشد و علت بخواهد. بنابراين، بايد واجب الوجود باشد و هستى اش از ذات خود بجوشد و در نتيجه ، دگرگونى و فنا در آن راه نيابد . 2 . آن مادّه قديم ، يك جوهر بيش نيست و يك رنگ بيشتر ندارد. پس ، اين رنگ هاى مختلف و حقايق گوناگون فراوانى كه در اين جهان موجود است ، از كجا آمده است؟ (2) 3. اگر موادّ قديم جهان ، ذاتاً زنده بوده اند، چگونه مرگ بر آنها عارض شد، و اگر ذاتاً فاقد حيات بوده اند ، پيدايش حيات در آنها

.


1- .براى توضيح بيشتر ، ر. ك : فلسفه وحى .
2- .براى توضيح بيشتر، ر. ك : كتاب «فلسفه ما »ص 542، تحت عنوان (مادّه در پرتو فيريك) تا ص 555 .

ص: 162

چگونه امكان دارد ؟ و اين كه موجودات زنده از عناصر زنده، و موجودات فاقد حيات ، از عناصر فاقد حيات به وجود آمده اند نيز درست نيست؛ زيرا ذاتى كه فاقد حيات است ، نمى تواند قديم باشد؛ چون موجود فاقد حيات ، توانايى و بقا ندارد و اين معنا با قديم بودن (يعنى در هستى، نياز به علت نداشتن) منافات دارد . (دقت فرماييد ).

مادّى : اگر سخن شما صحيح است، چگونه گفته اند كه موجودات ، ازلى هستند ؟

امام عليه السلام :اين ، عقيده كسانى است كه مدبّر جهان را انكار كرده و فرستادگان خدا را تكذيب نموده و كتاب هاى آنان را افسانه هاى پيشينيان خوانده و آيينى به دلخواه خود به وجود آورده اند . موجودات جهان ، خود بر پديده بودن خويش دلالت مى نمايند... حركت زمين با آنچه بر آن است، دگرگونى زمان ها ، تفاوت پيدا كردن وقت ها ، پديده هايى كه در جهان پديد مى آيند (مانند : زياد شدن، كم شدن، مرگ ، فرسودگى) و همچنين اين كه انسان وجداناً خود را ناچار مى بيند كه به سازنده و مدبّر خويش اعتراف كند ، تمام اين امور ، گواه بر حدوث جهان و وجود خداست... .

مادّى : آيا سازنده جهان ، پيش از آفرينش موجودات، به آنها علم داشته است ؟

امام عليه السلام :آرى ، خداوند از ازل دانا بوده و آنچه را مى دانسته، آفريده است .

مادّى : آيا اجزاى خداوند با يكديگر اختلاف دارد ، يا مانند

.

ص: 163

يكتايى خدا

فلسفه آفرينش

هم است ؟

امام عليه السلام :اين سؤال ، غلط است ؛ زيرا اساساً اختلاف و عدم اختلاف اجزا درباره خداوند ، معنا ندارد؛ چون اختلاف و عدم اختلاف اجزاء ، در موجودى هست كه داراى جزء باشد ، كه آن وقت اين سؤال پيش مى آيد كه : آيا اجزا همانند يكديگرند ، يا همانند يكديگر نيستند؟

يكتايى خدامادّى : بنابراين ، چگونه خداوند يكى است ؟

امام عليه السلام :مقصود از يكى بودن خداوند ، اين است كه ذات خداوند ، يكتاست و همانند ندارد؛ چون جز خداوند ، هر يكتايى را كه تصوّر كنى ، داراى جزء است و تنها خداوند متعال ، يكتايى است كه قابل تجزيه ، و قابل شمردن نيست .

فلسفه آفرينشمادّى : با در نظر گرفتن اين معنا كه خداوند ، نيازى به آفريده ها ندارد و مجبور به آفرينش آنها نبود و شايسته نيست كه ما را براى بازى و عبث آفريده باشد ، فلسفه آفرينش چيست ؟

امام عليه السلام :آنها را آفريده تا آفرينش دقيق و حكيمانه خود را آشكار سازد و به دانايى خويش عينيت بخشد و تدبير خود را در نظام هستى ، پياده كند .

.

ص: 164

فلسفه معاد

آفرينش شيطان

فلسفه معادمادّى : چرا خداوند به آفريدن همين جهان اكتفا نكرد و آن را خانه پاداش و كيفر خود قرار نداد ؟

امام عليه السلام :اين جهان، آزمايشگاه و تجارتخانه و جايگاه تحصيل كمال و موجبات لطف و عنايت خداست . خداوند ، اين جهان را لبريز از كاميابى، و ناكامى نموده تا مردم را در اين مدرسه كمال بيازمايد و بر همين اساس، جايگاه كار و محل نتيجه را از هم جدا ساخته است .

آفرينش شيطانمادّى : اين هم از حكمت اوست كه براى خويش دشمنى آفريده است ؟ او بود و دشمنى نداشت، و سپس به پندار تو ، شيطان را آفريد و بر بندگان خويش مسلّط نمود كه آنها را به نافرمانى او وا دارد، و آن چنان او را نيرومند ساخت كه با نيرنگ هاى دقيق، خود را به دل بندگان خدا مى رساند و وسوسه مى كند، تا اين كه آنها را نسبت به پروردگارشان مشكوك مى نمايد، تا آن جا كه عدّه اى منكِر وجود او مى شوند و ديگرى را مى پرستند ! اگر او حكيم است ، چرا دشمن خود را بر بندگان خويش مسلّط نموده و راه گمراه كردن آنان را براى وى هموار ساخته است ؟

امام عليه السلام :اين دشمنى كه از آن نام بردى، دشمنى اش براى خداوند ، زيان آور نيست و دوستى اش ، سودى براى او ندارد .

.

ص: 165

تبعيض در آفرينش

بيم از دشمن ، در صورتى است كه بتواند زيانى برساند، يا سودى را بگرداند، يا اگر تصميم گرفت كه ملكى را بگيرد، با تكيه به قدرت خود اخذ نمايد و يا اگر تصميم گرفت قدرتى را نابود سازد، تصميم خود را جامه عمل بپوشاند . و اما شيطان ، يكى از بندگان خداست كه خداوند او را براى پرستش خود آفريد، و به هنگام آفرينشش مى دانست كه او چيست و چه خواهد شد. او مدّت ها با فرشتگان، خدا را عبادت مى كرد، تا اين كه خداوند او را با فرمان سجده به آدم آزمايش كرد؛ (1) ولى او به خاطر حسدى كه داشت و به سبب چيرگى شقاوت، از امتثال اين فرمان امتناع ورزيد و در نتيجه مورد طرد و لعن خداوند قرار گرفت و همين امر باعث شد كه كينه آدم و فرزندانش را به دل بگيرد و با آنان دشمنى نمايد؛ ولى هيچ گونه تسلّطى بر بنى آدم ندارد ، مگر وسوسه كردن و دعوت نمودن به گمراهى . (2)

تبعيض در آفرينشمادّى : چرا خداوند تبعيض قائل شده: يك دسته را شريف، و دسته ديگر را پَست آفريده است ؟

امام عليه السلام :شريف، كسى است كه اطاعت خدا كند، و پست ، كسى

.


1- .مقصود از آزمايش خدا ، فراهم ساختن زمينه پرورش و تكامل است .
2- .اشاره است به : «وَ ماكانَ لى عَلَيكم مِنْ سُلطانٍ إلاّ أَنْ دَعوَتُكُم فَاسْتَجَبتُم لى» (ابراهيم ، آيه 22) و «وَ ماكانَ لَهُ عَلَيهم مِنْ سُلطانٍ إِلاّ لِنَعْلَمَ مَن يُؤمِنُ بالاخِرَةِ مِمَّن هُوَ مِنها فى شكٍّ» (سبأ ، آيه 21 ).

ص: 166

آفرينش بدها

است كه نافرمانى او نمايد .

مادّى : آيا در ميان مردم ، بعضى بهتر از بعضى ديگر نيستند ؟

امام عليه السلام :ملاك برترى ، تنها تقواست .

مادّى : بنابراين به عقيده شما ، فرزندان آدم، همگى در اصل يكسان هستند و ملاك امتياز ، تنها تقواست ؟

امام عليه السلام :آرى. من چنين يافتم كه اصل آفريده ها خاك است. پدر (آدم) و مادر (حوّا) را خدايى يكتا آفريده است و آنها بندگان خدايند . البته خداوند _ عزّوجلّ _ از فرزندان آدم ، گروهى را انتخاب كرده و تولّد آنها را پاكيزه ساخته و بدن هاى آنان را پاك نموده و در صُلب پدران و رحِم مادران از آلودگى حفظ نموده و از ميان آنان انبيا و رسل را خارج ساخته است، كه اينان پاكيزه ترين شاخه هاى آدم هستند. و فلسفه اين امتياز ، آن است كه خداوند هنگام آفرينش آنها مى دانست كه آنها از او اطاعت مى كنند و همتايى براى او نمى گيرند. بدين جهت ، مورد اين لطف و عنايت خداوند قرار گرفته اند .

آفرينش بدهامادّى : چرا خداوند همه مردم را مطيع و موحّد نيافريد، در صورتى كه مى توانست ؟

امام عليه السلام :چون در اين صورت، كارهاى نيكى كه از مردم صادر مى شد ، كار خدا بود، نه كار مردم و روى اين حساب ، پاداش و كيفر، و بهشت و دوزخ ، معنا نداشت . خداوند ، مردم را آفريده و به آنها دستور داده كه به قوانين او عمل

.

ص: 167

جَبر

كنند، و به وسيله انبيا و كتاب هاى آسمانى ، حقيقت را كاملاً براى آنها آشكار نموده و راه هر گونه عذر و بهانه جويى را بر آنها بسته است و سپس آنها را آزاد گذاشته تا به انتخاب خود، اطاعت خدا كنند و يا نافرمانى او نمايند تا مستحقّ پاداش يا كيفر شوند .

جَبرمادّى : بنابراين، كار نيك و بد را انسان، خود ، انجام مى دهد ؟

امام عليه السلام :كار نيك را انسان انجام مى دهد و خداوند به انجام دادن آن فرمان داده است. كار بد را انسان انجام مى دهد، و خداوند از انجام دادن آن نهى كرده است .

مادّى : آيا انسان، كار بد را با ابزارى كه خدا به او داده است ، انجام نمى دهد ؟

امام عليه السلام :چرا ؛ ولى با همان ابزارى كه كار نيك مى كند، قدرت بر انجام دادن كار زشتى دارد كه خداوند از آن نهى كرده است .

مادّى : بنابراين ، انسان در انجام دادن كار نيك و يا بد، آزاد است و داراى اراده و اختيار .

امام عليه السلام :خداوند انسان را از هيچ كارى باز نداشته ، مگر اين كه مى دانسته انسان قدرت ترك آن را دارد، و به هيچ كارى فرمان نداده ، مگر اين كه مى دانسته انسان قدرت انجام دادن آن را دارد؛ زيرا خداوند ، ظالم نيست و كار بيهوده نمى كند و قانونى وضع نمى نمايد كه انسان ، توانايى عمل به آن را نداشته باشد .

مادّى : بنابراين ، كسى كه خداوند او را كافر آفريده ، مى تواند

.

ص: 168

عدالت خدا

مؤمن شود .

امام عليه السلام :خداوند ، تمام مردم را با سرشت اسلام پديد آورده و آنها را به كارهايى فرمان داده و از كارهايى باز داشته است. و كفر ، صفتى است كه انسان پس از انجام دادن عمل خاصى، به آن متّصف مى گردد. خداوند ، هيچ كس را در هنگام آفرينش ، كافر نيافريده است . موقعى انسان ، كافر مى شود كه آن قدر رشد پيدا كند كه توانايى شناخت حقيقت را داشته باشد، و [ در اين هنگام ،] حق بر او عرضه شود و انكار كند . در اين صورت ، او كافر مى گردد .

عدالت خدامادّى : اگر خداوندْ عادل است ، چرا كودك، بدون اين كه گناهى كرده باشد ، گرفتار دردها و بيمارى ها مى گردد ؟

امام عليه السلام :بيمارى ها انواعى دارند : بيمارى آزمايش، بيمارى كيفر، بيمارى عامل مرگ ، تو مى پندارى كه [ فقط ]غذاهاى فاسد، آب هاى آلوده و يا وراثت از مادر ، عامل بيمارى است و كسى كه كاملاً خود را محافظت كند ، بيمار نمى گردد و در اين عقيده به نظريّه كسانى تمايل دارى كه مى گويند : خوردنى و آشاميدنى ، يگانه عامل بيمارى و مرگ است ، در صورتى كه ارسطاطاليس استاد پزشكان ، و افلاطون رئيس حكما مُردند و جالينوس ، پير شد و چشمانش ضعيف گرديد و نتوانست از مرگ ، جلوگيرى كند و فعاليت هاى اين دانشمندان بزرگ، براى پيشگيرى از مرگ به نتيجه نرسيد . چه بسا بيمارانى كه طبيب بر بيمارى آنها افزوده، و چه بسا

.

ص: 169

آفريننده شُرور

طبيب هاى دانايى كه بيمارى ها را خوب مى شناختند و درمان آنها را كاملاً مى دانستند و در اين فن ماهر بودند و مُردند و چه بسا كسانى كه اصلاً طب نمى دانستند و مدّت ها پس از آنان زندگى كردند . با فرا رسيدن هنگام مرگ ، علم طب براى آن طبيب ، سودى نداشت، و با فرا نرسيدن آن هنگام، ندانستن طب، براى اين يكى زيان آور نبود .

آفريننده شُرورمادّى : بگو بدانم كه آيا خداوند در آفرينش، همتا دارد و يا در اداره كردن جهان ، كسى با او در ستيزه است ؟

امام عليه السلام :نه .

مادّى: پس ، آفريننده شُرور كيست ؟ درندگان زيانبخش، جانوران خطرناك، زشت رويان فراوان، كِرم، پشه، مارها و عقرب ها را كه آفريده است ، در صورتى كه به عقيده شما خداوندْ چيزى را بيهوده نيافريده و آفرينش هر چيز، براى غرض و هدف و فايده اى است؟

امام عليه السلام :آيا به نظر تو دارويى كه از عقرب تهيه مى شود ، براى درد مثانه و از بين بردن سنگ آن ، مفيد نيست ؟ و آيا بهترين ترياق ، از گوشت افعى تهيه نمى شود ؟ و آيا گوشت افعى براى كسى كه مبتلا به جذام است ، نافع نيست ؟ و آيا كِرم سرخى كه از زير زمين به دست مى آيد ، براى درمان خوره سودمند نيست ؟

مادّى : چرا ، همين طور است. توجّه نداشتم كه همين موجودات نامبرده ، نقش بسيار مهمى در زندگى انسان دارند .

.

ص: 170

امام عليه السلام :اما پشه و كيك و امثال اينها : يكى از حكمت هاى آفرينش آنها اين است كه پرندگان از آنها تغذيه كنند .

مادّى : آيا مى توان گفت كه تدبير خداوند در مورد بعضى از پديده ها ناقص است ؟

امام عليه السلام :نه .

مادّى : خداوند ، مردها را ختنه نكرده آفريده است . آيا آفرينش قسمت زائد،حكمتى داشته ويا بى فايده وبرخلاف حكمت بوده است؟

امام عليه السلام :حتماً داراى مصلحت و حكمت بوده است .

مادّى : پس چرا آفريده خدا را تغيير مى دهيد و ختنه كردن را _ كه كار شماست _ بهتر از آنچه خدا آفريده ، مى دانيد و ختنه نكردن را عيب مى دانيد ، در صورتى كه خدا مرد را ختنه نكرده آفريد،و ختنه كردن را نيك مى دانيد ، در صورتى كه اين عمل، كار خودتان است ؟ آيا مى گوييد كه اين كارِ خدا اشتباه و بر خلاف حكمت بوده است؟

امام عليه السلام :هم كار خدا (ختنه نكرده آفريدن) حكمت دارد و هم كار ما (ختنه كردن) و منافاتى ندارد كه هر دو كار ، مصلحت داشته باشد، همان طور كه مى بينيم كودك ، وقتى متولّد مى شود ، از راه بند ناف به مادر متّصل است و خداوند حكيم او را به اين صورت آفريده است؛ ولى به انسان دستور داده كه آن را پس از تولّد قطع كند، و اگر آن قطع نشود ، هم براى مادر زيان دارد و هم براى فرزند . و همچنين است ناخن هاى انسان ، كه خداوند مى توانست از ابتدا ناخن را طورى بيافريند كه بلند نشود . و همچنين است آفرينش مو ، كه ممكن بود طورى باشد كه بلند نشود.

.

ص: 171

دعا

و نيز آفرينش تخم در گاوهاى نر، در صورتى كه اخته كردن آنها بهتر است . در هيچ يك از اين امور ، ايرادى به حكمت خداوند نمى توان گرفت؛ بلكه در اين موارد ، هم كار خداوند بر اساس حكمت است و هم كار انسان.

دعامادّى : آيا شما نمى گوييد كه خدا فرموده : « مرا بخوانيد تا خواسته شما را انجام دهم» ، (1) در صورتى كه ما مى بينيم بيچاره، او را دعا مى كند، ولى او اجابت نمى كند، [ يا] مظلوم او را عليه ظالم [ به يارى ]دعوت مى كند، ولى او يارى اش نمى نمايد ؟

امام عليه السلام :هيچ كس نيست كه خدا را بخواند، مگر اين كه خدا دعاى او را مستجاب مى كند. اما ظالم : دعايش مردود است تا توبه كند ، و اما غير ظالم : اگر اجابت دعايش به صلاح او باشد، دعايش را مستجاب مى كند، و اگر به صلاح او نباشد ، خداوند بلاهايى را ، _ به طورى كه خودش هم متوجّه نيست _ از او دفع مى كند و پاداش فراوانى براى روز نيازش ذخيره مى نمايد . شخص باايمان و خداشناس ، گاه مى شود در موردى كه نمى داند در واقع به صلاح اوست يا نه، دعا كردن برايش دشوار مى گردد . گاه مى شود انسان براى از بين رفتن كسى دعا مى كند كه بر اساس سنّت تغيرناپذير آفرينش ، هنوز هنگام از بين رفتنش نرسيده است و

.


1- .اشاره است به : «اُدعُونى أَستَجِبْ لَكُم» (غافر ، آيه 60) .

ص: 172

ارتباط با آسمان

گاه مى شود دعا براى بارش باران مى كند، و شايد در واقع ، باران آمدن در آن وقت، صلاح نيست؛ چون خداوند به تدبير جهان، آگاه تر است . اين گونه امور _ كه مثال هاى آن فراوان است _ در بسيارى از موارد ، مانع اجابت دعا مى گردد. خوب دقت كن .

ارتباط با آسمانمادّى : اى حكيم! چرا هيچ كس از آسمان ، پايين نمى آيد و هيچ انسانى نمى تواند به آن بالا رود و راهى براى بالا رفتن به آن نيست، در صورتى كه اگر مردم در هر زمان اين منظره را مشاهده كنند، خدايىِ خدا بهتر ثابت مى شود و شك و ترديد ، بهتر از دل بيرون مى رود و يقين انسان نيرومندتر مى گردد و مردم بهتر مى فهمند كه آن جا مدبّرى هست كه كسى به سوى او مى رود و از طرف او باز مى گردد ؟

امام عليه السلام :آنچه از تدبير در زمين مشاهده مى كنى ، از آسمان فرود مى آيد كه بعضى از آنها نيز آشكار است. آيا نمى بينى كه خورشيد از آسمان طلوع مى كند و آن ، روشنى روز است و زندگى به آن بستگى دارد؟ [ آيا نمى بينى] و ماه از آسمان طلوع مى نمايد و آن ، نور شب است و به وسيله آن ، سال و ماه و روز حساب مى شود؟ كه اگر از حركت آن جلوگيرى شود ، مردمْ حيران مى شوند و تدبير جهان به هم مى خورد . تمام اينها علامت اين است كه در آسمان ، مدبّرى وجود دارد كه تدبير همه چيز را به عهده گرفته است . علاوه بر اين، خداوند با موسى سخن گفت و عيسى را به آسمان بالا برد و فرشتگان از آسمان فرود مى آيند چيزى كه هست ، تو آنچه

.

ص: 173

را نبينى ، باور نمى كنى، هر چند آنچه چشم تو مى بيند، براى فهميدن حقيقت كافى است .

مادّى : خوب بود كه خداوند هر صد سال يك بار ، مرده اى را زنده مى كرد تا ما از او درباره گذشتگان خود سؤال مى كرديم كه كجا رفتند و حالشان چگونه است و پس از مرگ چه ديده اند و با آنها چه كرده اند، تا مردم بر اساس يقين عمل مى كردند و شك آنها زائل مى شد و كينه از دل آنها بيرون مى رفت!

امام عليه السلام :اين گونه سخن را كسى مى گويد كه سخن پيامبران را انكار مى كند و آنها را تكذيب مى نمايد . خداوند در كتاب خود به زبان انبيا كيفيت حال كسانى را كه از ما مرده اند ، بيان كرده است و آيا كسى هست كه راستگوتر از خدا و پيامبران او باشد ؟! علاوه بر اين ، خداوند تعداد زيادى از كسانى را كه مرده اند ، زنده نموده است : خداوند ، اصحاب كهف را پس از سيصد و نُه سال كه از مرگ آنها مى گذشت ، در زمان قومى كه منكِر معاد بودند ، زنده كرد تا عملاً قدرت خود را براى زنده ساختن مردگان در روز قيامت ، نشان دهد . و ديگر ، ارميا ، يكى از پيامبران بود كه صد سال پس از مرگش زنده شد . (1) و خداوند گروهى ديگر را به دعاى [ حضرت] حزقيل ، زنده نمود . (2)

.


1- .اشاره است به : «أَوْ كَالذى مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ وَ هِىَ خاويةٌ عَلى عُروشِها» (بقره ، آيه 259 ).
2- .اشاره است به : «أَلم تَرَ إِلَى الذينَ خَرَجوا مِن ديارِهم وَ هُمْ اُلُوفٌ حَذَرَ المَوْتِ» (بقره ، آيه 243 ).

ص: 174

داستان مانى

پيامبر مجوس

و همچنين خداوند گروهى را كه موسى آنها را به كوه طور برده بود ، پس از تقاضاى ديدن خدا، ميراند و سپس زنده نمود . (1)

داستان مانىمادّى : داستان «مانى» چيست ؟

امام عليه السلام :مانى ، كاوشگرى بود كه مقدارى از آيين مجوسى و مقدارى از آيين مسيحى را گرفت و به هم آميخت و آيينى ساخت كه با هيچ يك ، جور در نمى آمد . مانى ، معتقد بود كه دو خدا جهان را تدبير مى كنند : يكى خداى روشنايى و ديگرى خداى تاريكى، و روشنايى در حصارى از تاريكى است . مسيحى ها او را تكذيب كردند و مجوسى ها او را پذيرفتند .

پيامبر مجوسمادّى : آيا خداوند براى مجوسى ها پيامبر فرستاده است؟ من كتاب هايى از آنها ديده ام كه داراى مطالب ارزنده و پندهاى مفيد و مثال هاى آموزنده بود. آنها نيز به پاداش و كيفر پس از مرگ ، اعتراف دارند و از نظر مذهبى، داراى قوانين خاصى هستند كه به آن عمل مى كنند.

.


1- .اشاره است به: «فَأَخَذَتْكُمُ الصاعِقَةُ وَ أَنتُم تَنظْرون * ثُمَّ بَعَثناكُم مِن بعدِ مَوتِكم» (بقره ، آيه 55 و 56 ).

ص: 175

امام عليه السلام :هيچ امّتى نبوده ، مگر اين كه پيامبر داشته است. خداوند براى مجوسى ها هم پيامبر فرستاد؛ ولى او را نپذيرفتند و كتابش را تكذيب كردند .

مادّى : پيامبر آنها كيست؟ بعضى خيال مى كنند كه پيامبر آنها خالد بن سنان بوده است .

امام عليه السلام :خالد، عربى صحرانشين بود و پيامبر نبود. اين ، چيزى است كه در بين مردم ، شايع است.

مادّى : آيا پيامبرشان، زردشت بوده است؟

امام عليه السلام :زردشت ، زمزمه (1) را براى آنها آورد و ادّعاى نبوّت نمود. عدّه اى از آنها به او ايمان آوردند، و عدّه اى او را تكذيب نمودند و از جامعه خود بيرونش كردند و طعمه درندگان صحرا شد.

مادّى : آيا مجوس به حق نزديك تر بودند ، يا عرب زمان جاهليت؟

امام عليه السلام :عرب زمان جاهليت؛ چون مجوس ، تمام پيامبران را تكذيب كردند و هيچ يك از سنن آنها را در جامعه خود پياده ننمودند . كيخسرو ، پادشاه مجوس ، سيصد پيامبر را كشته است . مجوس ، غسل جنابت نمى نمود؛ ولى عرب جاهلى ، اين فريضه را انجام مى داد، در حالى كه غسل جنابت ، يكى از كارهاى خاصّ دين حنيف است . مجوس ختنه نمى كرد، در صورتى كه ختنه از سنّت هاى انبياءست... ؛ ولى عرب، به اين سنّت عمل مى نمود .

.


1- .زمزمه ، آواز خاصى است كه مجوسى ها موقع غذا خوردن مى خواندند (ر. ك : بحارالأنوار ، ج 10 ، ص 179).

ص: 176

مجوسى ها مرده هاى خود را غسل نمى دادند و كفن نمى كردند، و آنها را در بيابان ها و ميان سنگ ها مى انداختند؛ ولى عرب بر اساس سنّت پيامبران مرده هاى خود را غسل مى داد و كفن مى كرد و دفن مى نمود . مجوس ازدواج با مادر و دختر و خواهر را تجويز مى كرد؛ ولى عرب آن را تحريم نموده بود ... (1) .

الحمدللّه أوّلاً وآخرا

.


1- .بحارالأنوار ، ج 10 ، ص 164 _180.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109