آشنایی با زنان قرآنی

مشخصات كتاب

سرشناسه : دقس، فواد حمدو

عنوان قراردادی : نساء فی القرآن الکریم .فارسی

عنوان و نام پديدآور : آشنایی با زنان قرآنی/ مولف فواد حمدو الدقس ؛ مترجم فاطمه حیدری.

مشخصات نشر : تهران: نشر مشعر، 1389.

مشخصات ظاهری : [211] ص.

شابک : 20000 ریال: 978-964-540-244-8

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : کتابنامه:ص. [211]؛ همچنین بصورت زیرنویس.

موضوع : زنان در قرآن

موضوع : زنان مقدس

شناسه افزوده : حیدری،فاطمه،1356- ،مترجم

رده بندی کنگره : BP104 /ز9 د73041 1389

رده بندی دیویی : 297/159

شماره کتابشناسی ملی : 2063223

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ديباچه

ص: 11

قرآن كريم آكنده از معارف مختلف است كه نيازهاى بشر را در زمينه معارف دينى، نيازهاى معرفتى و الگوهاى انسان برآورده مى كند.

بخشى از آيات قرآن به زندگى انسان هايى اشاره دارد كه سرگذشت آنها مى تواند براى خوانندگان درس آموز باشد. مانند زندگى اقوام گذشته، پيامبران الهى و افرادى كه در يارى پيامبران الهى از هيچ كوششى دريغ نكرده اند. در اين ميان، زنانى هستند كه قرآن كريم با نزول آيات، رفتار پسنديده آنها را تمجيد و رفتار ناپسند آنان را نكوهش كرده است.

اثرى كه در پيش رو داريد، ترجمه مجموعه كتاب هايى با عنوان «نساء فى القرآن الكريم» است كه آقاى فؤاد حمدو الدقس آن را تدوين و سركار خانم فاطمه حيدرى ترجمه كرده است.

اميدواريم كه مورد استفاده زنان مسلمان ايرانى به خصوص بانوان زائر قرار گيرد.

انه ولى التوفيق

گروه اخلاق و اسرار

مركز تحقيقات حج

ص: 12

ص: 13

مقدمه

اشاره

در طول تاريخ، همواره بزرگان و دانش پژوهان درباره قرآن و شناخت مسايل گوناگون آن، به بحث و گفت وگو مى نشستند و در اين زمينه آثار گران بهايى را از خود به يادگار نهاده اند. اين بحث و بررسى ها كه از همان دوران نخست مطرح بوده، پيوسته ادامه دارد.

بر پايه مدارك موجود، اولين كسى كه به بحث و گفت وگو درباره قرآن پرداخته، «يحيى بن يعمر»، شاگر برومند «ابوالاسود دؤلى» (متوفاى 89) بوده است. (1)

اصطلاح «علوم قرآنى» در مورد مسايل و مباحث مقدماتى مرتبط با شناخت قرآن و شئون مختلف آن به كار مى رود. علوم قرآنى شامل مباحثى چون وحى و نزول قرآن، مدت و ترتيب نزول، اسباب النزول، جمع و تاليف قرآن، كاتبان وحى، يكسان كردن مصحف ها، پيدايش قرائات و منشأ اختلاف در قرائت قرآن، حجيت و عدم تحريف قرآن، مسئله نسخ در قرآن، پيدايش متشابهات در قرآن، اعجاز قرآن و ... است.


1- علوم قرآنى، محمدهادى معرفت، ص 8.

ص: 14

علوم را به صيغه جمع گفته اند، زيرا هر يك از اين مسايل در چارچوب خود داراى استقلال است و علمى جدا محسوب مى شود، طورى كه ارتباط تنگاتنگى ميان اين مسايل وجود ندارد. به همين دليل، ميان مسايل علوم قرآنى، يك نظم طبيعى برقرار نيست تا رعايت ترتيب ميان آنها ضرورى گردد. بنابراين، هر مسئله، جدا از مسايل ديگر قابل بحث و بررسى است. (1)

تحقيق حاضر، بررسى شأن نزول آيه هاى قرآن كريم، با محوريت موضوع زنان قرآنى است. زنان قرآنى، زنانى هستند كه آيه هايى از كلام الله مجيد، در شأن آنها نازل شده است، چه نام آنها به صراحت بيان شده و يا نشده باشد.

ضرورت تحقيق در اين خصوص

تا زمانى كه قرآن به طور كامل شناخته و ثابت نشود كه كلام الهى است، پيگيرى محتواى آن موردى ندارد. براى رسيدن به نص اصلى، كه بر پيامبر اكرم (ص) نازل شده، بايد روشن كرد كه آيا تمامى قرائت ها ما را به آن نص هدايت مى كند يا تنها برخى از آنها؟ همچنين در مسئله نسخ، تشخيص آيه منسوخ از ناسخ يك ضرورت اولى است؛ البته نسخ به معناى اعم كه شامل تخصيص و تقييد است، همان گونه


1- علوم قرآنى، ص 7.

ص: 15

كه در كلام پيشينيان نيز، آمده است. همچنين مسئله متشابهات در قرآن كه بدون تشخيص آن در آيه ها، استنباط احكام و استفاده از مفاهيم عاليه قرآن به درستى ممكن نيست و هر يك از مسايل علوم قرآنى در جاى خود، نقش مهمى در بهره گيرى از محتواى قرآن ايفا مى كنند. (1)

همچنين بررسى شأن نزول آيه ها، كه خود يكى از مباحث اصلى علوم قرآنى است؛ در اين زمينه اگر كسى بخواهد به تفسير و تأويل درست آيه ها نايل شود، در ابتدا بايد شأن نزول آيه و به عبارتى چرايى نزول آيه را با توجه به اسناد محكم و معتبر شيعى و سنى استخراج نمايد و آنگاه به تفسير و تأويل روى آورد.

ضرورت تحقيق اختصاصى در مورد زنان

اينكه چرا اين تحقيق به شأن نزول آيه ها در مورد زنان اختصاص يافته است، دلايلى موجه براى نگارنده دارد، از جمله آنكه زنان نيمى از آفرينش هستند و جايگاه زن در قرآن، همان جايگاه انسان در قرآن است. اگرچه حقوق زن و مرد مشابه نيست (به دليل تفاوت روحى و جسمى زن و مرد)، اما در قرآن حقوق انسانى زن و مرد با هم برابر است؛ زيرا قرآن كريم نه براى هدايت مرد، بلكه براى هدايت «انسان»


1- علوم قرآنى، ص 7.

ص: 16

نازل شده است.

بنابراين، وقتى هدف رسالت را تشريح مى كند و غرض از نزول وحى را بازگو مى نمايد، مى فرمايد:

شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي انْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ (بقره: 185)

ماه رمضان همان ماهى است كه در آن قرآن نازل شده است، كه مردم را هدايت گر باشد.

كلمه «ناس» صنف مخصوص، يا گروه خاصى را در نظر ندارد، بلكه شامل زن و مرد به طور يكسان است. قرآن كريم، گاه تعبير به «ناس» وگاه تعبير به «انسان» مى كند و مى فرمايد: «ما براى انسان، قرآن فرستاديم». الرَّحْمنُ* عَلَّمَ الْقُرْآنَ* خَلَقَ الإِنْسانَ* عَلَّمَهُ الْبَيانَ؛ «خداى رحمان، قرآن را ياد داد، انسان را آفريد، به او بيان آموخت» (الرحمن: 1- 4).

در آيه دوم، سخن از تعليم قرآن، سپس سخن از خلقت انسان و پس از آن سخن از تعليم بيان است و اين در حالى است كه طبق نظم طبيعى اول بايد انسان خلق شود و پس از آن بيان ياد بگيرد و سپس قرآن را بفهمد. خداوند رحمان، معلم است و رحمتش نيز فراگير است. وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ ءٍ؛ «و رحمتم همه چيز را فرا گرفته است» (اعراف: 156).

بدين ترتيب، وقتى خداوند فرمود: «قرآن براى هدايت ناس است و رحمان درس قرآن مى گويد و شاگردانش انسانها هستند»، ديگر سخن از زن و مرد نيست، چه اينكه در تعبيراتى نظير: فَمَنْ تَبِعَنِي

ص: 17

فَإِنَّهُ مِنِّي؛ «هر كه مرا پيروى كند، از من است» (ابراهيم: 36)، سخن از زن و مرد نيست. اين نمونه اى بود مبنى بر اين كه قرآن هُدىً لِلنَّاسِ و برنامه اى براى تدريس انسانها است و مراد از «ناس»، صنف به خصوصى نيست. (1)

به تعبير علامه بزرگوار محمد حسين طباطبايى:

مشاهده و تجربه، اين معنا را ثابت كرده كه مرد و زن دو فرد، از يك نوع و از يك جوهراند، جوهرى كه نامش انسان است، چون تمامى آثارى كه از انسانيت در صنف مرد مشاهده شده، در صنف زن نيز، مشاهده شده است (اگر در مرد فضائلى از قبيل سخاوت، شجاعت، علم، خويشتن دارى و امثال آن ديده شده، در صنف زن نيز ديده شده است) آن هم بدون هيچ گونه تفاوتى. به طور مسلم ظهور آثار نوع، دليل بر تحقق خود نوع است، پس صنف زن نيز، انسان است. بله اين دو صنف در بعضى از آثار مشتركه (نه آثار مختصه از قبيل حامله شدن و امثال آن)، از نظر شدت و ضعف اختلاف دارند، ولى صرف شدت و ضعف در بعضى از صفات انسانيت، باعث آن نمى شود كه بگوئيم نوعيت در صنف ضعيف باطل شده و او ديگر انسان نيست و با اين بيان روشن مى شود كه رسيدن به هر درجه از كمال، كه براى يك صنف مقدور است، براى صنف ديگر نيز، ممكن است و يكى از مصاديق آن


1- زن در آينه جلال و جمال، آيت الله جوادى آملى، ص 71

ص: 18

استكمال هاى معنوى، كمالاتى است كه از راه ايمان به خدا و اطاعت و تقرب به درگاه او حاصل مى شود، با اين بيان به طور كامل روشن مى شود كه در افاده اين بحث، بهترين و جامع ترين و در عين حال كوتاه ترين كلام همين عبارت: انِّي لا اضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنكُم مِن ذَكَرٍ او انثي بَعضُكُم مِن بَعض (آل عمران: 195) است و اگر خواننده محترم اين كلام را با كلامى كه در تورات در اين باره وارد شده مقايسه كند، برايش روشن مى گردد كه قرآن كريم در چه سطحى است و تورات در چه افقى!

در سفر جامعه تورات آمده: «من و دلم بسيار گشتيم [من با كمال توجه بسيار گشتم] تا بدانم از نظر حكمت و عقل جرثومه شر، يعنى جهالت و حماقت و جنون چيست و كجاست؟».

ديدم از مرگ بدتر و تلخ تر زن است كه خودش دام و قلبش طناب دام است و دست هايش قيد و زنجير است تا آنجا كه مى گويد من در ميان هزار نفر مرد، يك انسان پيدا مى كنم، اما ميان هزار نفر زن، يك انسان پيدا نمى كنم.

بيشتر امت هاى قديم نيز، معتقد بودند كه عبادت و عمل صالح زن در درگاه خداى تعالى پذيرفته نيست، در يونان قديم، زن را پليد و دست پرورده شيطان مى دانستند، و روميان و بعضى از يونانيان معتقد بودند كه زن داراى نفس مجرد انسانى نيست و مرد داراى آن هست و حتى در سال 586 ميلادى در فرانسه، كنگره اى تشكيل شد تا در مورد زن و اينكه آيا زن انسان است يا خير، بحث كنند! بعد

ص: 19

از بگو مگوها و جر و بحث هاى بسيار، به اين نتيجه رسيدند كه بله زن نيز، انسان است، اما نه چون مرد انسانى مستقل، بلكه انسانى است مخصوص خدمت كردن بر مردان و نيز، در انگلستان تا حدود صد سال قبل، زن جزء مجتمع انسانى شمرده نمى شد و خواننده عزيز اگر در اين باب به كتاب هايى كه درباره آراء و عقايد و آداب ملت ها نوشته شده مراجعه كند، به عقايدى عجيب برمى خورد. (1)

برخى مشابه نبودن حقوق زن و مرد را در اسلام دستاويزى قرار داده اند تا بگويند كه در اسلام، زن در اجتماع هيچ كاره و فقط براى خانه و زاد و ولد خلق شده است. در صورتى كه به هيچ وجه اين طور نيست. وقتى كه ما به متن اسلام مراجعه مى كنيم، مى بينيم نتيجه آنچه كه اسلام در مورد زن مى خواهد، شخصيت و گران بها بودن است. در پرتو همين شخصيت و گران بهايى، عفاف در جامعه مستقر مى شود، روان ها سالم باقى مى مانند، كانون هاى خانوادگى در جامعه سالم مى مانند و «رشيد» از كار درمى آيد. گران بها بودن زن، به اين است كه بين او و مرد، در حدودى كه اسلام مشخص كرده است، حريمى وجود داشته باشد.

به عبارت ديگر، اسلام اجازه نمى دهد كه جز كانون خانوادگى، يعنى صحنه اجتماع، صحنه بهره بردارى و التذاذ جنسى مرد از زن


1- ترجمه الميزان، ج 4، ص 140.

ص: 20

باشد، چه به صورت نگاه كردن به بدن و اندام او، چه به صورت لمس كردن بدنش، و چه به صورت استشمام عطر زنانه اش و يا حتى شنيدن صداى پايش كه اگر به اصطلاح به صورت مهيج باشد. ولى اگر بگوييم در مورد علم، اختيار، اراده، ايمان و عبادت، هنر و خلاقيت چطور؟ مى گويد بسيار خوب، همچون مرد. چيزهايى را شارع حرام كرده كه به زن مربوط است و آنچه را كه حرام نكرده، بر هيچ كدام آنها حرام نكرده است. اسلام براى زن شخصيت مى خواهد نه ابتذال. (1)

با مراجعه به متن تحقيق، زنانى را در جامعه اسلامى مى بينيم كه جهت ترويج دين، دوشادوش مردان فعاليت مى كنند و در اين راه حتى از حضور در جنگ ها نيز خوددارى نمى كنند و در حد توان به مردان يارى مى رسانند.

زنان خير و زنان شر

در هر صنفى، خوب و بد وجود دارد. اگر قرآن كريم، از محمد، موسى، عيسى، نوح و ابراهيم: سخن مى گويد، در كنار آنها از نمرود، فرعون و ابولهب نيز نام مى برد، همين طور در مورد زنان اگر از آسيه، هاجر و مريم: سخن مى گويد، به همسر ابولهب و همسر


1- مجموعه آثار، استاد مطهرى، ج 17، ص 400.

ص: 21

لوط نيز اشاره هايى مى كنند. در اصل خير و شر، تعريف كننده يكديگراند و اضداد به هم شناخته مى شوند.

گاهى اوقات، از متن و نص صريح قرآن مى توان دريافت كه آيه مورد نظر، چرا و در مورد چه كسى نازل شده است؛ به عنوان نمونه، آيه هايى كه در مورد حضرت مريم (س) نازل شده است، چون نام ايشان به صراحت در متن آيه قيد شده، درمى يابيم كه آيه در شأن حضرت مريم (س) است. اما گاهى، نامى از كسى كه آيه در مورد او نازل شده، نيامده است، مثلًا در آيه اول سوره مجادله، صحبت از زنى است كه از دست شوهر خود به خدا شكايت مى برد، كه در اين مواقع بايد با مراجعه به كتب معتبر شيعه و سنى كه در آن اسباب نزول قيد شده است، به شأن نزول آيه ها و اينكه در مورد چه كسى نازل شده اند، پى برد.

برخى از زنانى كه در اين تحقيق از آنها نام برده ايم، شايد به اندازه حضرت فاطمه، مريم و آسيه: معروف نباشند. از اين رو، سعى شده تا در اين جستار به زندگى اين زنان نيز توجه شود.

روش تحقيق

متن اين تحقيق، بر اساس يك سرى از كتب به زبان عربى و با عنوان «نساء فى القرآن الكريم» گردآورى «فؤاد حمدو الدقس»، ترجمه و نگاشته شده است. در موارد اختلاف منابع شيعه و سنى، سعى شده

ص: 22

بر منابع شيعه تكيه شود. در ضمن، از منابع ديگرى نيز، جهت اين تحقيق استفاده شده كه در پايان به آنها اشاره شده است.

روش تحقيق بدين صورت است كه در ابتدا، متن آيه و سپس ترجمه روان آيه بر اساس ترجمه «آيت الله مكارم شيرازى» ذكر شده است. در ادامه، درباره آيه مورد نظر و اينكه در مورد چه كسى است، مطالبى بيان گرديده. سپس تحت عنوان «اين زن كيست؟» شجره نامه وى تا چندين پشت از طرف پدر و مادر آمده، آنگاه وارد اصل داستان شده و آن را شرح داده ايم.

ص: 23

آسيه، همسر فرعون

اشاره

وَ ضَرَبَ اللهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ وَ نَجِّنِي مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (تحريم: 11)

و خداوند براى مؤمنان به همسر فرعون مثل زده است، در آن هنگام كه گفت: پروردگارا! خانه اى براى من نزد خودت در بهشت بساز و مرا از فرعون و كار او نجات ده و مرا از گروه ستمگران رهايى بخش.

شأن نزول آيه

اين آيه درباره آسيه، زن فرعون نازل گرديد. فرعون اين زن را به دليل پرهيزگارى و ايمان به موسى و خداى موسى، شكنجه كرد و سرانجام او را به شهادت رسانيد. مرتبه و شأن اين زن نزد خداوند به حدى بالاست كه او جزء چهار زن برتر عالم قرار دارد.

ص: 24

آسيه كيست؟

اشاره

آسيه دختر مزاحم بن عبيد بن الريان بن الوليد است. الريان بن الوليد در زمان حضرت يوسف (ع) پادشاه مصر بود. آسيه در زمان موسى (ع) همسر فرعون بود. (1)

تولد موسى (ع)

فرعون در خواب ديد كه آتش، «بيت المقدس» و اطراف «مصر» و «قبط» را در برگرفت، ولى بنى اسراييل را نسوزاند. وقتى از خواب بيدار شد، معبران و ساحران و ستاره شناسان را جمع كرد و از آنها، تعبير خوابش را پرسيد. آنها گفتند: «كودكى متولد خواهد شد كه اسباب هلاكت مصريان به دست اوست». از اين رو، فرعون دستور داد كه پس از اين، هر كودك پسرى كه متولد مى شود را بكشند و دختران را نگه دارند.

«ما مى خواستيم بر مستضعفان زمين منت نهيم و آنان را پيشوايان و وارثان روى زمين قرار دهيم و حكومتشان را در زمين پابرجا سازيم و به فرعون و هامان و لشكريانش آنچه را از آنها [بنى اسراييل] بيم داشتند، نشان دهيم». (2)

زنان قابله و مردانى را هم مأمور كرد تا هر زنى كه مى خواهد


1- نساء فى القرآن الكريم آسيه، فؤاد حمدوالدقس.
2- قصص: 5- 6.

ص: 25

وضع حمل كند، آنها به خانه اش بروند و همين كه قابله خبر داد كه زن، كودك پسرى به دنيا آورده، مردان فرعون او را بكشند. فرعون آن قدر اين كار را ادامه داد تا اينكه مردم بنى اسراييل به فرعون شكايت بردند كه با اين وضع، جمعيت آنها كم مى شود و در آينده اى نه چندان دور، قوم آنها نابود خواهد شد. پس فرعون دستور داد كه يك سال پسران را بكشند و يك سال آنها را نگه دارند. حضرت موسى (ع) در سالى كه بايد پسران كشته مى شدند به دنيا آمد.

يوكابد مادر حضرت موسى (ع) كه زمان وضع حملش نزديك گرديده بود، از شهر دور شد تا كسى متوجه وضعيت او نگردد، با ترس و اضطراب فراوان در كنار رود نيل، فرزندش را به دنيا آورد. پس به او الهام شد كه فرزندش را در صندوقى چوبى بنهد و طنابى به صندوق وصل كند و يك سرش را در دستش نگه دارد و آنگاه او را به نيل بسپارد. مادر حضرت موسى (ع)، موسى را شير داد و با ناراحتى و اندوه كودكش را به نيل سپرد و سر طناب را در دستش نگه داشت تا اگر خطرى متوجه موسى شد، او را به سوى خود بازگرداند.

حضرت موسى (ع) در قصر فرعون

مادر حضرت موسى (ع) او را به نيل سپرد و بر اثر خواب آلودگى سر طناب از دستش بيرون رفت (طبق اعتقاد شيعه مادر موسى به الهام پروردگار، موسى را در جعبهاى نهاد و از خواهر حضرت موسى (ع)

ص: 26

خواست تا جعبه را تعقيب كند و از جايى كه موسى (ع) فرود مى آيد او را مطلع سازد) و نيل صندوق را به سوى كاخ فرعون برد و گماشتگان فرعون به سوى كاخ آمدند و خبر رسيدن صندوق را دادند. همسر فرعون با عجله خود را به صندوق رساند، آن را در بين دو دستش گرفت و در آن را گشود و صورت نورانى كودك را ديد.

خداوند مهر اين كودك را در دل همسر فرعون افكند. چون فرعون كودك را ديد. دستور داد تا او را بكشند.

فرعون و همسرش صاحب فرزند نمى شدند و اين از تقدير الهى بود كه موسى (ع) را به دستان پر مهر آسيه برساند. آسيه با التماس از فرعون خواست اين كار را نكند و به او گفت: «او را نگه داريم، او نور چشم من و تو خواهد بود و زندگى ما را پر از شادى خواهد نمود». فرعون گفت: «شايد تو موافق اين كار باشى، ولى من موافق نيستم و هيچ احتياجى به او ندارم». همسر فرعون گفت: «ما مى توانيم او را به فرزندى بپذيريم و از او منتفع شويم». و به درستى كه موسى (ع) به او نفع رساند، هم در دنيا كه او را به راه راست هدايت نمود و هم در آخرت كه او را در بهشت جاى داد.

زمانى كه مادر موسى (ع) از خواب برخاست و ديد كه اثرى از طناب نيست، سر و صورت خود را خراشيد و ناله و زارى بسيار كرد، تا اينكه خداوند به او الهام فرمود كه زياده زارى و ناله نكند و صبر پيشه نمايد، زيرا خداوند آنچه را از او برده، به سويش بازمى گرداند.

ص: 27

يوكابد به دخترش گفت به دنبال كودك برو و خبرى از او برايم بياور.

به درخواست همسر فرعون، موسى (ع) در كاخ فرعون ماند و آسيه نام كودك را «موسى» يعنى از آب گرفته شده، نهاد. آنها براى موسى (ع) دايه آوردند تا او را شير دهد، اما موسى (ع)، شير هيچ كدام از دايه ها را نخورد. آسيه تمامى قابله ها و زنان دربار را به بازار فرستاد، تا كسى را بيابند تا موسى را شير دهد. خواهر موسى كه در بازار بود، سخن آنها را شنيد و خطاب به آنها گفت: «آيا مى خواهيد شما را به خانواده اى معرفى كنم كه بتوانند دايگى كودك را بپذيرند»، (ولى نگفت كه كودك و مادرش را مى شناسد). آنها پذيرفتند و همراه خواهر موسى (ع) رفتند. خواهر موسى (ع)، جريان را به مادرش گفت. يوكابد بسيار شادمان شد.

يكى از خدمه ها به قصر، نزد آسيه رفت و گفت: «كسى را يافتيم كه بتواند كودك را شير دهد»، آسيه هم مادر موسى (ع) را به قصر دعوت كرد. يوكابد، موسى (ع) را در آغوش گرفت و او را به سينه اش چسباند، كودك پستان مادر را به دهان گرفت و فرياد شادى در قصر برخاست. يوكابد در دل، خدا را شكر كرد كه باز هم كودكش را به او بازگرداند. آسيه از مادر موسى (ع) خواست تا لطف كرده، دايگى كودك را بپذيرد و به موسى شير دهد و بسيار به مادر موسى (ع) احترام كرد.

يوكابد براى آنكه آنها شك نكنند، با بى ميلى گفت: «من، همسر و

ص: 28

فرزندانى دارم و قادر نيستم تا اينجا بمانم يا اينكه هر روز به اينجا بيايم، او را بدهيد تا با خود به خانه ام ببرم. در ضمن بايد هزينه نگهدارى او را هم به من بپردازيد».

آسيه پذيرفت و اين گونه وعده خداوند كه گفت او را به تو بازمى گردانم محقق گرديد: «ما او را به مادرش بازگردانديم تا چشمش روشن شود و غمگين نباشد و بداند كه وعده الهى حق است ولى بيشتر آنان نمى دانند». (1)

موسى (ع) تنها سه روز از مادرش دور بود و دوباره به سوى او بازگشت. فرعون نيز، به دليل خواست همسرش موسى را به فرزندى پذيرفت. هنگامى كه موسى بزرگ تر شد، مادر موسى (ع) به قصر آمده و موسى را به او داد و بدين ترتيب موسى (ع) دوران پس از شيرخوارگى را نزد آسيه و فرعون سپرى كرد.

روزى فرعون، موسى (ع) را در آغوش گرفته بود كه ناگهان موسى، ريش او را گرفت و كشيد. فرعون عصبانى شده و گفت: «من بايد اين كودك را بكشم، او همان نابودكننده فرعونيان است».

آسيه با سرعت به طرف فرعون آمد، كودك را از آغوش او بيرون كشيد- و البته عنايت و اراده خدا آن بود كه كودك را تحت حمايت خود بگيرد- و گفت: «او را نكش، او كودك است، نمى داند چه


1- قصص: 13.

ص: 29

مى كند. اگر باور نمى كنى قطعه اى ياقوت و پاره اى آتش بگذار، اگر ياقوت را برداشت، معلوم مى شود، او از روى عقل اين كار را با تو كرده است و اگر پاره آتش را برداشت، او را رها كن كه هنوز كودك است و نمى داند چه مى كند».

فرعون چنين كرد، يك ظرف ياقوت و يك ظرف آتش در برابر موسى (ع) گذاشت. موسى (ع) مى خواست ياقوت را بردارد، اما خداوند جبرييل را فرستاد و جبرييل، موسى (ع) را هدايت كرد تا دستش را به طرف آتش دراز كند. موسى (ع) دست در آتش كرد و آن را به دهان گذاشت و زبانش سوخت. از همين جا بود كه وقتى خداوند او را به نبوت مبعوث كرد، به خدا گفت كه گره از زبانم بردار، زيرا از زمانى كه زبان موسى (ع) سوخت، كمى لكنت پيدا كرده بود: قالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي* وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي* وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي* يَفْقَهُوا قَوْلِي (طه: 25- 28).

بدين ترتيب، پاره آتش، موسى (ع) را از مرگ نجات داد.

موسى (ع) كم كم بزرگ و بزرگ تر شد. او مركبى چون مركب فرعون سوار مى شد و لباسى چون لباس او را مى پوشيد و همگان او را موسى پسر فرعون صدا مى زدند. او از اينكه قبطيان به بنى اسراييل ظلم كنند، جلوگيرى مى كرد و قبطيان بسيار از او مى ترسيدند و بنى اسراييل بسيار به او پشت گرم بودند و او را از خود مى دانستند، چرا كه موسى (ع) در بين آنها شير خورده و رشد كرده بود.

ص: 30

سرپيچى موسى (ع) از فرعون

يك روز فرعون سوار بر مركبش از كاخ بيرون رفت، در حالى كه موسى (ع) همراه او نبود. وقتى موسى (ع) به كاخ آمد و پرسيد: فرعون كجاست؟ گفتند كه سوار بر مركب بيرون رفت. موسى (ع) در پى او روان شد، تا اينكه به سرزمينى به نام «منف» رسيد. روز، به نيمه رسيده بود و بازارها بسته شده بودند. موسى (ع) ديد كه دو مرد يكى از بنى اسراييل و ديگرى از قبطيان با هم نزاع مى كنند. مرد بنى اسراييلى از موسى (ع) كمك خواست، موسى (ع) جلو رفت و ضربه اى به آن مرد قبطى زد، مرد از شدت ضربه درجا درگذشت. موسى (ع) سر به آسمان برداشت و گفت: «خداوندا! اين نزاع بين اين دو مرد از اعمال شيطان بود، همانا شيطان دشمنى آشكار است، خدايا من به خود ستم كردم، چرا كه وارد اين شهر شدم و نبايد مى شدم، پس مرا از دشمنانت پنهان كن تا به من دست نيابند. خدايا به پاس اين نعمت و نيرو كه با يك سيلى، يكى از دشمنانت را از پا درآوردم از تو تشكر مى كنم و به شكرانه آن، تا زنده ام پشتيبان مجرمان نخواهم بود». (1)

موسى (ع) با نگرانى شب را به صبح رسانيد. فرداى آن روز باز بر سرگذر ديد كه همان مرد ديروزى با يك نفر ديگر از قبطيان نزاع مى كند و باز از موسى (ع) كمك مى خواهد. موسى (ع) گفت: «تو


1- قصص: 15- 17.

ص: 31

به راستى كه مردى گمراهى. ديروز با يك نفر ديگر دعوا مى كردى و امروز با اين مرد، سوگند كه تو را ادب خواهم كرد».

مرد به تصور آنكه موسى (ع) مى خواهد او را بكشد گفت: «مى خواهى مرا بكشى همچنان كه ديروز آن مرد فرعونى را كشتى. من فكر مى كنم تو مى خواهى در زمين به ستمگرى حكومت كنى و تو هيچ گاه مصلح نخواهى بود».

مرد قبطى سخنان آن مرد بنى اسراييلى را شنيد و دانست آنكه ديروز يكى از طرفداران فرعون را كشته، همين مرد است و او را شناخت. با سرعت به دربار فرعون رفت و موضوع را به اطلاع فرعون رساند. فرعون دستور داد تا موسى (ع) را به نزد او بياورند تا توضيح دهد. اما پيش از رسيدن مأموران فرعون، مردى به نام «حزقيل» يا «خربيل» كه از دوستداران موسى (ع) و از موحدان به دين ابراهيم بود و اولين كسى بود كه به موسى (ع) ايمان آورد، به موسى (ع) خبر داد كه فرعون مى خواهد او را بكشد. موسى (ع) نيز، به درگاه خداوند چنين دعا كرد: رَبِّ نَجِّنِي مِنَ القَومِ الظّالِمِين (قصص: 21) و اراده خداوند بر آن قرار گرفته بود كه او را حفظ و يارى اش فرمايد. فرشته اى بر او نازل شد و گفت: «اى موسى به دنبالم به مدين بيا». موسى (ع) به دنبال او رفت و هيچ آذوقه اى همراه نداشت، ازاين رو، به برگ هاى گياهان رو آورد.

موسى (ع) در مدين ده سال ماند و با «صفورا» دختر

ص: 32

شعيب نبى (ع) ازدواج كرد و با وحى خداوندى به سوى فرعون بازگشت تا او را به پرستش خدا بخواند و خداوند هارون برادر موسى (ع) را به يارى او فرستاد. موسى و هارون به محض رسيدن به مصر، به قصر فرعون رفتند و بر او داخل شدند. موسى (ع) در برابر فرعون ايستاد و گفت: من رسول خدا هستم. فرعون او را شناخت و خطاب به او گفت: «آيا ما تو را در كودكى در ميان خود پرورش نداديم و سال هايى از زندگى ات را در ميان ما نبودى؟ و سرانجام آن كارت [كه نمى بايست انجام دهى] انجام دادى [و يك نفر از ما را كشتى] و تو از ناسپاسانى. [موسى] گفت: من آن كار را انجام دادم در حالى كه از بى خبران بودم، پس هنگامى كه از شما ترسيدم فرار كردم و پروردگارم به من حكمت و دانش بخشيد و مرا از پيامبران قرار داد». (1)

فرعون گفت: «اگر نشانه اى آورده اى، نشان بده، اگر از راستگويانى. [موسى] عصاى خود را افكند، ناگهان اژدهاى آشكارى شد». (2)

همچنين گفته شده كه آن اژدها، دهانش را باز كرد و هر موجود زنده اى كه در زمين قصر بود را بلعيد، سپس به سوى فرعون رفت تا او را هم بخورد، فرعون از ترس به خود مى لرزيد، موسى (ع) به اذن پروردگار اژدها را در دست گرفت و دوباره آن تبديل به عصا شد.


1- شعراء: 18- 21.
2- اعراف: 106- 107.

ص: 33

سپس موسى خواست تا نشانه اى ديگر به فرعون نشان دهد، پس دست خود را در گريبانش فرو برد و چون برآورد دست او آن چنان مى درخشيد كه گويا منبع تمامى نورها است. سپس آن نور را به آسمان انتقال داد و آن نور همه جاى زمين را روشن كرد. اين نور قادر بود تا از ميان حجاب ها و سقف ها نيز بتابد و آنچه در زير آن است را روشن نمايد، طورى كه فرعون قادر بود تا زير سقف هاى مردمان را مشاهده كند. موسى بار ديگر دست را در گريبانش فرو برد و چون برآورد، دست به حالت اول بازگشته بود.

خداوند به موسى و هارون وحى كرد كه: «اما به نرمى با او سخن بگوييد، شايد متذكر شود، يا [از خدا] بترسد». (1) موسى به او گفت: «آيا كسى را كه اين همه نعمت به تو داده شكر مى كنى؟ به من ايمان بياور و چون ايمان آورى در بهشت داخل خواهى شد». فرعون گفت: «نه ...». تا اينكه هامان وزير بدكار فرعون حاضر شد و فرعون آنچه از موسى شنيده بود را به او گفت. هامان گفت: «ايمان بياور پس از آنكه موسى به تو ايمان آورد». موسى (ع) به او گفت: «مى توانم جوانيت را به تو برگردانم».

وقتى فرعون اين سخن را شنيد، رو به قومش گفت: «اين مرد ساحر است و بايد او را بكشيم». حزقيل همان مردى كه موسى را ده


1- طه: 44.

ص: 34

سال قبل نجات داد، گفت: «آيا مى خواهيد مردى را بكشيد به خاطر اينكه مى گويد پروردگار من الله است. در حالى كه دلايل روشنى از سوى پروردگارتان براى شما آورده است». (1)

عده اى از مردمان هم گفتند: «او و برادرش را مهلت ده و مأموران را براى بسيج به تمام شهرها اعزام كن، تا هر ساحر ماهر و دانايى را نزد تو آورند». (2) فرعون چنان كرد و عده اى از ساحران را در روز عيد از سراسر مصر جمع كرد. موسى (ع) به ساحران هنگامى كه در برابرش ايستادند گفت: «واى بر شما! دروغ بر خدا نبنديد كه شما را با عذابى نابود مى سازد و هركس كه [بر خدا] دروغ ببندد، نوميد [و شكست خورده] مى شود». (3)

يكى از ساحران به سايرين گفت: «مانند ساحران سخن نمى گويد». سپس به موسى گفتند: «تو را سحرى بياريم كه پيش از اين نديده اى، اگر مى خواهى تو شروع كن». موسى گفت: «نه شما آغازگر باشيد». پس آنها طناب هايى را كه در دست داشتند، روى زمين انداختند و آن طناب ها تبديل به مار شدند، مارهايى كه زمين را انباشتند. موسى (ع) ترسيد، تا اينكه خدا وحى فرمود: «گفتيم: نترس! تو مسلماً [پيروز] برترى و آنچه را در دست دارى بيفكن، تمام آنچه را ساختند ميبلعد،


1- غافر: 28.
2- شعراء: 36- 37.
3- طه: 61.

ص: 35

آنچه ساخته اند تنها مكر ساحر است و ساحر هر جا رود رستگار نخواهد شد». (1)

موسى عصايش را انداخت و آن به اژدهايى تبديل شد كه پيش چشم مردمان، همه آن مارها را بلعيد. بزرگ ساحران نابينا بود، پس ساحران به او گفتند: «عصاى موسى اژدهايى شد و مارهاى ما را بلعيد». پرسيد: «بعد چه شد؟» گفتند: «سپس اژدها را در دست گرفت و دوباره عصا شد». بزرگ ساحران در برابر موسى به سجده افتاده گفت: «اين سحر نيست» و ديگر ساحران نيز، چنين كردند و در برابر موسى (ع) تسليم شدند و گفتند: «ما به پروردگار عالميان ايمان آورديم. پرودگار موسى و هارون. [فرعون] گفت: آيا پيش از اينكه به شما اجازه دهم به او ايمان آورديد؟ مسلماً او بزرگ و استاد شماست كه به شما سحر آموخته [و اين يك توطئه است]، اما به زودى خواهيد دانست! دستها و پاهاى شما را به عكس يكديگر قطع مى كنم و همه شما را به دار ميآويزم». (2)

پس دست و پاى آنها را بريد و آنها را به صليب كشيد و كشت و آنها فقط مى گفتند: «بارالها! صبر و استقامت بر ما فرو ريز [و آخرين درجه شكيبايى را به ما مرحمت فرما] و ما را مسلمان بميران». (3)


1- طه: 68- 69.
2- شعراء: 47- 49.
3- اعراف: 126.

ص: 36

آنها در اول روز كافر بودند و در آخر روز شهيد شدند و به بهشت داخل گرديدند. حزقيل نيز، به همراه ساحران مصلوب و كشته شد.

همسر حزقيل، كه به موسى (ع) ايمان آورد، آرايشگر دختر فرعون بود. هنگامى كه اين آرايشگر، شانه را در دست گرفت و خواست كار خود را آغاز كند گفت: «بسم الله»، دختر فرعون گفت: «پدرم را مى گويى». آرايشگر گفت: «نه كسى را مى گويم كه خداى من و خداى تو و خداى پدرت است». دختر آنچه شنيده بود را به پدرش خبر داد. فرعون آرايشگر را خواست و گفت: «خدايت كيست؟» گفت: «خداى من و خداى تو الله است».

فرعون دستور داد تا تنورى بيفروزند تا او و فرزندانش را عذاب كند. طبق دستور او ابتدا كودكانش را يكى يكى در تنور انداختند. نوبت به كوچك ترين فرزند كه شيرخواره بود رسيد. آرايشگر خواست از ايمانش بازگردد. كودك در گهواره شروع به صحبت كرد و گفت: «صبر كن اى مادرم! چرا كه تو بر حقى». زن از ايمانش برنگشت و فرعون او و كودكش را در تنور انداخت.

آسيه همسر فرعون نيز، پنهانى به موسى (ع) ايمان آورده بود، ولى ايمانش را آشكار نمى كرد. هنگامى كه زن آرايشگر مرد، ملايك را ديد كه روح او را به آسمان ها مى برند، بدين وسيله بصيرت واقعى چشم دل آسيه را روشن كرد و ايمانش قوى تر شد. وقتى فرعون به سوى آسيه آمد و گفت كه چگونه آرايشگر را به قتل رسانيده است، آسيه به

ص: 37

او گفت: «واى بر تو، خداوند جزايت را خواهد داد». فرعون گفت: «چه مى گويى ديوانه شده اى؟» آسيه گفت: «ديوانه نيستم، بلكه به خدايى كه خداى من و خداى تو و خداى جهانيان است، ايمان آورده ام». فرعون مادر آسيه را خواست و به او گفت: «همان بلايى كه سر آرايشگر آوردم را سر دخترت هم مى آورم، مگر اينكه خداى موسى را كافر شود».

مادر آسيه به دست و پاى دخترش افتاد و از او خواست تا هر چه فرعون مى خواهد انجام دهد و خداى موسى را كفر گويد، ولى آسيه گفت: «هرگز خداى يگانه را كفر نخواهم گفت». فرعون دستور داد دست و پاى آسيه را از چهار طرف به چهار اسب ببندند و اسب ها را هى كنند تا از چهار جهت حركت كنند (در برخى منابع آمده كه دستور داد تا او را از چهار جهت ببندند و سپس سنگ بزرگى را روى او بغلتانند تا زير آن سنگ آن قدر عذاب بكشد تا بميرد)؛ آسيه چون مرگ را نزديك ديد اين گونه مناجات كرد:

رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ وَ نَجِّنِي مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (تحريم: 11)

پروردگارا! خانه اى براى من نزد خودت در بهشت بساز و مرا از فرعون و كار او نجات ده و مرا از گروه ستمگران رهايى بخش.

خداوند بار ديگر چشم بصيرت او را گشود و او ملايك را ديد كه او را تكريم مى كنند، از شادى خنده اى بر لب آورد. فرعون گفت: «او

ص: 38

را نگاه كنيد ديوانه شده است، عذاب مى كشد و مى خندد»، فرعون نمى دانست كه او چرا مى خندد. آسيه به شهادت رسيد و روحش در بهشت آرام گرفت.

موسى (ع) از مرگ آسيه بسيار غمگين شد، زيرا او كسى بود كه موسى (ع) را بزرگ كرده بود، او را به مادرش داده بود تا شيرش دهد. او بسيار انفاق مى كرد و به احوال مستضعفان مى رسيد. آرى! موسى (ع) بسيار غمگين شد، زيرا آسيه كسى بود كه به خدا و دعوت موسى (ع) ايمان آورده بود.

فضيلت هاى آسيه

همين عزت و سربلندى براى آسيه همسر فرعون بسى است كه او يكى از بهترين زنان عالم و كسى است كه خداوند از او در قرآن نامبرده است. آسيه با آنكه در قصر فرعون زندگى مى كرد، فرمان خداوند را اطاعت نمود و هرگز از فرعون نترسيد و از قوم خود نيز، خواست كه به خدا ايمان آورند. او به خدا ايمان آورد و از خدا خواست تا براى او خانه اى در بهشت بنا نهد و او را از دست فرعون و مردم را از دست ظالمان نجات دهد و خداوند نيز، دعاى او را اجابت كرد.

پيامبر (ص) مى فرمايد: «بهترين زنان اهل بهشت خديجه، فاطمه، مريم و آسيه: هستند». پيامبر (ص) در حديث ديگرى مى فرمايد:

ص: 39

«كمال به آسيه و مريم منحصر مى شود، چرا كه آنها در زمانه خود كفالت پيامبران خدا را بر عهده گرفتند. آسيه كفالت موسى كليم و مريم كفالت پسرش عيسى مسيح».

در روايت ها آمده است كه آسيه و مريم، زنان بهشتى پيامبر (ص) هستند و بعضى اين آيه را دليل گفته خود مى آورند: ثَيِّباتٍ وَ ابْكاراً (تحريم: 5). منظور از بيوه گان آسيه و منظور از ابكار مريم است.

ص: 40

ص: 41

امّ سليم، دختر ملحان

اشاره

يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (حشر: 9)

و آنها را بر خود مقدم مى دارند، هر چند خودشان بسيار نيازمند باشند، كسانى كه از بخل و حرص نفس خويش بازداشته شده اند، رستگارانند.

شأن نزول آيه

گفته شده كه اين آيه درباره خانواده زنى به نام امّ سليم بنت ملحان نازل شده، كه با وجود تنگدستى، مرد فقيرى را اطعام كرده و خود سر گرسنه بر زمين نهادند.

امّ سليم كيست؟

اين زن، رميصاء دختر ملحان بن خالد بن زيد بن حرام بن جندب بن عامر بن غنم بن عدى بن النجار انصارى خزرجى و مادرش مليكه،

ص: 42

دختر مالك بن عدى بن زيد مناه بن عدى بن عمرو بن مالك بن النجار بود. او در ابتدا با مالك بن نضر بن ضمضم بن زيد بن حرام بن جندب بن عامر بن غنم بن عدى بن النجار ازدواج كرد و از او صاحب فرزندى به نام انس بن مالك شد كه از اصحاب رسول خدا (ص) بود. (1)

پس از مرگ پدر انس، با ابوطلحه زيد بن سهل بن اسود بن حرام بن عمرو بن زيد مناه بن عدى بن عمرو بن مالك بن النجار ازدواج كرد كه از او صاحب دو فرزند به نام هاى عبدالله و اباعمير شد. پس از ظهور اسلام، امّ سليم مسلمان شد و با پيامبر (ص) بيعت كرد. هنگامى كه امّ سليم به پيامبر (ص) ايمان آورد، همسرش مالك بن نضر، (پدر انس) در شهر نبود، و هنگامى كه بازگشت به امّ سليم گفت: «ترك اين دين كن». امّ سليم گفت: «چرا ترك اين دين كنم. من به اين مرد ايمان آورده ام». امّ سليم مى گويد: «سپس به انس كه آن موقع كودكى بيش نبود تلقين كردم تا بگويد: «اشْهَدُ انْ لا إلهَ إلَّا الله وَ اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله» و انس چنين كرد». مالك گفت: «تو فرزندم را عليه من تحريك مى كنى؟» گفتم: «نه من اين كار را نمى كنم». مالك با عصبانيت از خانه خارج شد، با كسى كه از قبل دشمنى داشت، برخورد كرد و آن شخص او را كشت. امّ سليم مى گويد: «من به قضا


1- نساء فى القرآن الكريم ام سليم بنت ملحان.

ص: 43

رضا دادم و خود را سرگرم تربيت انس نمودم و ازدواج نكردم تا زمانى كه انس به من اجازه داد».

امّ سليم صاحب زيبايى و هوش و داراى اخلاقى نيكو بود. امّ سليم تمام تلاشش را براى تربيت تنها فرزندش به كار گرفت و چون او به سن رشد رسيد، با شرم به حضور رسول خدا (ص) رفته و عرض كرد: «اى رسول خدا! مى خواهم جگرگوشه ام انس بن مالك را، به خدمت شما درآورم، تا در خدمت شما تعاليم اسلامى را بياموزد». پيامبر (ص) نيز پذيرفت.

پس از مدتى، ابوطلحه به خواستگارى امّ سليم رفت و او هنوز مشرك بود. ابوطلحه مى خواست مهريه سنگينى براى او قرار دهد و بدين وسيله زبان و چشم او را ببندد، اما آن زن مؤمنه گفت: «من هرگز با يك مشرك ازدواج نخواهم كرد. اما بدان اى ابوطلحه كه خدايان شما نابود مى شوند و شما نيز، در آتش جهنم خواهيد سوخت، مگر آنكه به خدا و رسولش ايمان آورى، آنگاه با تو ازدواج خواهم نمود و از تو مهريه نمى خواهم». ابوطلحه مدتى به فكر فرو رفت. امّ سليم مى گويد: «او رفت و دوباره آمد و شهادتين گفت. به انس گفتم برخيز و مرا به ازدواج ابا طلحه درآور». انس از مادرش پرسيد: «اى امّ سليم چگونه مال آن مرد چشم تو را نگرفت و تنها اسلام او، تو را كفايت كرد؟» مادرش گفت: «براى آنكه يك زن مسلمان نمى تواند با يك مرد كافر ازدواج كند».

ص: 44

ابوطلحه از امّ سليم پرسيد: «در زندگى به چه اعتماد دارى؟» او گفت: «به هيچ چيزى». ابوطلحه، امّ سليم را در انواع نعمت هاى دنيا از طلا و نقره غرق كرد، ولى او گفت: «من طلا و نقره نمى خواهم و فقط از تو اسلام مى خواهم». ابوطلحه گفت: «چه كسى آن را به من مى آموزد؟» امّ سليم با شادى گفت: «پيامبر (ص)».

ابوطلحه رفت و در بين اصحاب ايشان نشست. پيامبر (ص) به او نگاه كرد و سپس فرمود: «ابوطلحه اسلام آورده است» و بدين ترتيب، اسلام او در بين مردم علنى شد. سپس طبق سنت رسول خدا (ص) آن دو به ازدواج هم درآمدند و مهريه آنها اسلام ابوطلحه بود.

ازدواج امّ سليم و ابوطلحه براى زندگى هر دوى آنها شادى و آرامش به همراه آورده بود، زيرا بر اساس معانى دقيق اسلامى بنا نهاده شده بود. امّ سليم همسر بسيار خوبى براى ابوطلحه بود و تمامى حقوق او را به جاى مى آورد و مانند مادرى صالح، مراقب احوال او بود.

انس بن مالك مى گويد: «ابوطلحه صاحب مكنت بسيارى در مدينه بود و اموالش را بسيار دوست مى داشت. روزى به مسجد آمد. رسول خدا (ص) بر او وارد شد و مقدارى از آب نوشيد. در همان هنگام اين آيه نازل شد: لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ؛ «هرگز به نيكى نمى رسيد، تا اينكه آنچه را دوست داريد انفاق كنيد.» (آل عمران: 92) ابوطلحه برخاست و به سوى رسول خدا (ص) رفت و گفت: اى

ص: 45

رسول خدا! من اموالم را دوست مى دارم و مى خواهم همه آنها را در راه خدا صدقه دهم. رسول خدا (ص) فرمود: چه خوب، چه خوب مالى است اموال تو. ابوطلحه برخاست و از مسجد بيرون رفت و اموالش را در بين نزديكان و پسر عموهايش تقسيم كرد».

ابوطلحه و امّ سليم صاحب فرزندى به نام اباعمير شدند. چشم آنها به او روشن شد و به شيرين كارى هايش انس گرفتند. پس از مدتى خداوند اراده كرد تا آنها را از طريق اين كودك امتحان كند. بدين ترتيب، كودك بيمار شد. عادت ابوطلحه اين بود كه وقتى از كار يا نماز به خانه بازمى گشت، پس از سلام، بى درنگ احوال كودك را مى پرسيد و تا از خوبى حال كودك مطمئن نمى شد، نمى نشست. روزى پس از اينكه اباطلحه براى كارى از خانه بيرون رفت، كودك مرد. مادر مؤمنه صابره اش كه مرگ كودك را با نفسى آرام و راضى پذيرفته بود، برخاست و كودك را غسل داده، كفن كرد و او را درگوشه اى از خانه گذاشت. امّ سليم مرتب مى گفت: «إنّا لله وَ إنّا إلَيْهِ راجِعُون» و متوجه اطراف بود كه مبادا كسى اين خبر را براى اباطلحه ببرد، زيرا مى خواست خود اين خبر را به او بدهد. همسرش به خانه بازگشت، امّ سليم اشك هايش را پاك كرد و با شادى تصنعى از همسرش استقبال كرد و تا آخر شب با او مشغول گفت و شنود بود، تا اينكه اباطلحه پرسيد: «امّ سليم، ابا عمير چه مى كند؟» او با آرامش پاسخ داد: «او به آرامش رسيده».

ص: 46

اباطلحه تصور كرد كه خدا كودكش را شفا داده و شادمان از راحتى كودك به تصور اينكه كودك خواب است، شامش را خورد و با همسرش به گفت وگو نشست و خدا را از اين بابت شكر كرد. امّ سليم خود را براى همسر معطر كرد و بهترين لباس هايش را پوشيد و شب را در كنار او سرآورد. پس از آنكه ابوطلحه غذا خورد و متمتع شد و خواست كه بخوابد، امّ سليم در كنار رختخواب او نشست و گفت: «اى اباطلحه تا به حال ديده اى كه بعضى از آدم ها چيزى را كه به امانت مى گيرند، ديگر دوست ندارند، آن را به صاحبش پس دهند، به نظر من وقتى انسان از يك شى عاريتى استفاده كرد، آن را بايد به صاحبش پس دهد».

اباطلحه گفت: «درست است». امّ سليم گفت: «پسر تو امانتى بود كه خدايت به تو داده بود و امروز آن را پس گرفت». اباطلحه كه بر خود مسلط نبود، بر سر او فرياد زد و گفت: «حالا بايد اين خبر را به من بدهى؟! به خدا قسم از دست تو به رسول خدا (ص) شكايت مى كنم». فرداى آن روز، اباطلحه نزد رسول خدا (ص) رفت و ماجرا را براى ايشان بازگو كرد. پيامبر (ص) فرمود: «خداوند ديشبِ شما را، بر شما مبارك گردانيد» و در همان شب بود كه امّ سليم عبدالله را حامله شد.

هنگامى كه زمان وضع حمل امّ سليم فرا رسيد، پيامبر (ص) به انس بن مالك فرمود: «برو و كودك را به نزد من بياور، تا او را

ص: 47

نام گذارى كنم و سقش را بردارم». انس چنين كرد. انس بن مالك مى گويد: «وقتى كودك را به پيامبر (ص) دادم، ايشان انگشت خود را به شيره خرما زدند و به دهان كودك بردند و سق او را برداشتند و سپس او را عبدالله ناميدند. وقتى عبدالله بن اباطلحه به سن جوانى رسيد، با زنى صالحه ازدواج كرد و صاحب فرزندانى قارى قرآن، شد».

ابوهريره مى گويد: مردى به نزد رسول خدا (ص) آمده گفت: من ناتوانم و فقير، ياريم ده. پيامبر (ص) او را به نزد برخى از زنانش فرستاد، آنها گفتند: ما در خانه غير از آب چيزى نداريم و هر كدام او را به سوى ديگرى فرستاد و ديگرى هم همين جواب را داد. مرد دوباره به نزد رسول خدا (ص) آمد و گفت: آنها چيزى نداشتند كه به من بدهند. رسول خدا (ص) فرمود: آيا كسى هست كه او را مهمان كند تا خدا به او رحم كند. اباطلحه برخاسته و گفت: من يا رسول خدا! سپس با آن مرد به سوى خانه نزد همسرش، امّ سليم، رفت و گفت: آيا چيزى در خانه داريم؟ امّ سليم گفت: نه غير از كمى غذا كه سهم كودكانمان است. اباطلحه گفت: كودكان را سرگرم كن و بخوابان و هرچه داريم براى مهمان بياور و چراغ را از خانه بيرون ببر، من دستم را به طرف سفره مى برم و خالى بيرون مى آورم تا مهمان غذا بخورد. آن شب مهمان غذا را خورد و كودكان امّ سليم و اباطلحه گرسنه خوابيدند. صبح كه شد آن مرد به سوى رسول خدا (ص) رفته و گفت: من از مهمان دارى شما تعجب مى كنم. در همان لحظه اين آيه نازل شد:

ص: 48

وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَاولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (حشر: 9)

و آنها را بر خود مقدم مى دارند، هر چند خودشان بسيار نيازمند باشند، كسانى كه از بخل و حرص نفس خويش بازداشته شده اند، رستگارانند.

امّ سليم در جنگ هاى عليه مشركان شركت مى كرد و به مجاهدان مسلمان يارى مى رساند. از جمله آن جنگ ها، جنگ حنين بود كه از خود شجاعت بسيارى نشان داد. در طول جنگ به مداواى مجروحان مى پرداخت، تشنگان را آب مى داد و مريضان را مداوا مى نمود. او توانايى دفاع ازخود را داشت و در آن زمان عبدالله بن اباطلحه را حامله بود. او را در گير و دار جنگ ديده بودند كه براى دفاع از خود، خود را به خنجر مسلح نموده بود.

همسرش اباطلحه به پيامبر (ص) گفت: «اى رسول خدا! اين امّ سليم خنجر برگرفته!». امّ سليم گفت: «اى رسول خدا (ص)! خنجر برگرفتم تا هيچ يك از مشركان جرأت نكند به من نزديك شود». رسول خدا (ص) تبسم كرده، فرمود: «اى امّ سليم! همانا خدا تو را كفايت كند و با تو نيكويى نمايد».

پيامبر (ص) مى فرمايد: «در معراج به بهشت داخل شدم، صداى راه رفتن كسى را شنيدم، پرسيدم اين چه صدايى است؟ گفتند: اين رميصاء بنت ملحان مادر انس بن مالك است».

ص: 49

رسول خدا (ص) امّ سليم را بزرگ مى داشت و به او احترام مى كرد، به ديدار او مى رفت و در خانه اش نماز مى خواند.

انس بن مالك مى گويد: «رسول خدا (ص)، گاهى به ديدن امّ سليم مى آمد و در خانه اش نماز مى خواند. امّ سليم مقام والايى در نزد رسول خدا (ص) داشت، چرا كه رسول خدا (ص) به خانه هيچ كس غير از او نمى رفت.

نووى در «شرح صحيح مسلم» مى گويد: «امّ سليم و خواهرش امّ حرام، هر دو خاله هاى رسول خدا (ص) بودند و پيامبر (ص) به ديدار آنها مى رفت». امّ سليم مى گويد: «پيامبر (ص) در خانه من قيلوله مى كرد و من براى ايشان فرشى مى گستردم و ايشان بر آن مى خوابيد.

انس بن مالك مى گويد: «پيامبر (ص) به خانه امّ سليم وارد شد و به او مقدارى خرما و روغن داد و فرمود: اين روغن را در كوزه بريز و اين خرما را در ظرف بگذار، من روزه ام. سپس در گوشه اى از خانه به نماز ايستاد و براى امّ سليم و خانواده اش دعا كرد. امّ سليم گفت: براى پيش خدمت مخصوصتان هم دعا كنيد. پيامبر (ص) پرسيد: چه كسى؟ امّ سليم گفت: خادم شما انس بن مالك».

انس مى گويد: «خير دنيا و آخرت به خاطر اين دعا به سويم روانه شد، چرا كه ايشان در آن نماز فرمود: خدايا! به مال و فرزندانش روزى ده و بر او مبارك گردان». انس مى گويد: «پس از آن دعا، من از مال و فرزند چيزى كم ندارم».

ص: 50

امّ سليم مى گويد: «پيامبر (ص) فرمود: اى امّ سليم! چرا با ما به حج نمى آيى؟ گفتم: اى رسول خدا! همسرم دو شتر بيشتر ندارد؛ با يكى به حج مى آيد و با ديگرى آب به نخلستان مى برد. رسول خدا (ص) فرمود: در رمضان اين كار را بكن، چرا كه عمره رمضان مانند حج است».

و اين چنين صحابيه بزرگ قدر امّ سليم بنت ملحان، زندگى خود را در جوار رسول خدا (ص) گذراند و از سرچشمه نبوت سيراب شد و تعاليم دينى صحيحى را فرا گرفت.

ص: 51

بلقيس، ملكه سبا

اشاره

إِنِّي وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ (نمل: 23)

هدهد گفت: من زنى را ديدم كه بر آنها حكومت مى كند و همه چيز در اختيار دارد و به خصوص تخت عظيمى دارد.

شأن نزول آيه

آيه هاى 20 تا 44 سوره نمل به داستان «سليمان و ملكه سبا» (بلقيس) مى پردازد. هدهد خبر او را براى سليمان آورد و سليمان خواست كه آن زن و قومش را به پرستش خداى يكتا و اطاعت از خود دعوت كند. (1)

بلقيس كيست؟

اشاره

بلقيس دختر شراحيل بن ذى جدن بن السيرح بن الحرث بن قيس بن صيفى بن سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان بود.


1- نساء فى القرآن الكريم ملكه سبا.

ص: 52

داستان بلقيس و سليمان

سليمان نبى (ع) بر تخت نشسته بود و گرداگرد او سپاهيانش از جن و انس بر روى تخت هايى نشسته بودند. باد درآمد و آنها را بالا برد و در سرزمين حجاز و يمن فرود آورد. همواره هدهد همراه ساير پرندگان، با قراردادن پرهايشان لابه لاى هم، براى سليمان سايبان مى ساختند. آن روز آفتاب بر سليمان افتاد، سليمان نگاه كرد و ديد هدهد نيست. علت غيبت او را پرسيد:

وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقالَ ما لِيَ لا ارَى الْهُدْهُدَ امْ كانَ مِنَ الْغائِبِينَ* لُاعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً اوْ لأَذْبَحَنَّهُ اوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطانٍ مُبِينٍ (نمل: 20 و 21)

و [سليمان] در جست وجوى آن پرنده [هدهد] برآمد و گفت: چرا هدهد را نمى بينم، يا اينكه او از غايبان است؟ قطعاً او را كيفر شديدى خواهم داد، يا او را ذبح مى كنم، مگر آنكه دليل روشنى [براى غيبتش] براى من بياورد.

چون هدهد بازگشت، يكى از مرغان به او گفت: «كجايى كه سليمان، خونت را حلال كرد». هدهد از مرغ پرسيد: «آيا استثنايى قايل شد؟» مرغ گفت: «بله». هدهد پرسيد: «سليمان درباره غيبت من چه گفت؟» مرغ گفت: «سليمان گفت: فقط در صورتى او را امان خواهم داد كه براى غيبتش دليلى موجه بياورد».

چندان درنگ نكرد (كه هدهد آمد و) گفت:

ص: 53

فَمَكَثَ غَيرَ بَعيدٍ فَقالَ احَطتُ بِما لَم تُحِط بِه وَ جِئتُكَ مِن سَبَأٍ بِنَبَأٍ يَقينٍ (نمل: 22)

من بر چيزى آگاهى يافتم كه تو بر آن آگاهى نيافتى، من از سرزمين سبا يك خبر قطعى براى تو آورده ام.

سليمان (ع) گفت: «زود بگو بدانم». هدهد گفت: «اى پيامبر خدا! من مى خواهم به تو خبرى بدهم كه پيش از اين، از آن بى خبر بودى. بايد مرا در مقام عزت بنشانى تا با تو بگويم آنچه ديده ام».

هدهد با گفتن اين سخن، كنجكاوى سليمان (ع) را تحريك كرد. سليمان او را بر مقام خويش و كنار خويش به عزت بنشاند. هدهد آن قدر سخن گفتن را به درازا كشاند كه سليمان (ع) به خشم آمد، زيرا سليمان مى خواست زودتر بداند آن چيست كه هدهد مى داند و سليمان از آن بى خبر است. هدهد گفت:

انّي وَجَدتُ امرَاهً تَملِكُهُم وَ أوتِيَت مِن كُلِّ شَي ءٍ وَ لَها عَرشٌ عَظيمٌ (نمل: 23)

من زنى را ديدم كه بر آنان حكومت مى كند و همه چيز در اختيار دارد و [به ويژه] تخت عظيمى دارد!

بلقيس زنى پادشاه زاده بود. آن تخت را نيز از پدران خود به ارث برده بود و به هيچ چيز از متاع دنيا نيازى نداشت. تخت او مرصع به انواع و اقسام گوهر و ياقوت ها بود. هفتصد كنيز داشت كه در پيش

ص: 54

تخت او، به خدمت ايستاده بودند. اين تخت بر بالاى قصرى استوار شده بود كه 390 طاق كوچك داشت كه مرصع به انوع گوهرها در شرق و همين مقدار در غرب بود. اين بنا به شكلى ساخته شده بود كه چون آفتاب برمى آمد، ابتدا شعاع آن به اين گوهرها مى خورد و سپس منعكس مى شد و در اين برخورد، نور بسيار شديدى توليد مى كرد و از آنجايى كه اهل سبا آفتاب پرست بودند، با ديدن اين تصوير زيا و جالب، بر آن سجده مى كردند، اما سجده كردن آنها به گونه اى بود كه گويى بلقيس را سجده مى كنند. آنها دوبار در روز، يك بار موقع طلوع و ديگر بار به هنگام غروب، بر آفتاب سجده مى كردند.

سليمان نبى (ع)، از گفته هاى هدهد بسيار تعجب كرد و خطاب به هدهد گفت: «اگر راست گفته باشى ايمن هستى و اگر دروغ گفته باشى تو را عذاب خواهم كرد». سپس سليمان با آب طلا نامه اى نوشت و آن را به هدهد داد تا آن را به بلقيس و قوم او برساند و ببيند كه آنها چه پاسخ مى دهند.

هدهد نامه را برداشت و به سوى قصر بلقيس رفت. بلقيس خواب بود. هدهد نامه را به روى سينه او انداخت و خود در گوشه اى نشست تا بيند آنها چه مى كنند. بلقيس بيدار شد و از ديدن نامه تعجب كرد. قوم خود را صدا زد و گفت: اى گروه بزرگان! اين نامه به سوى من افكنده شده است.

ص: 55

إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ* الَّا تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ (نمل: 30- 31)

اين نامه از سليمان و چنين است: «به نام خداوند بخشنده مهربان، توصيه من اين است كه نسبت به من برترى جويى نكنيد و به سوى من آييد، در حالى كه تسليم حق هستيد».

بلقيس دانست كه آن نامه از رسول خدا، سليمان است. آن نامه در نهايت ايجاز، فصاحت و بلاغت نگاشته شده بود و سليمان (ع) در كوتاه ترين جمله ها منظور خود را رسانده بود. علما مى گويند: «قبل از نبى اكرم (ص) تنها سليمان نبى بود كه جمله «بسم الله الرحمن الرحيم» را نوشت و ديگران هميشه بر بالاى نامه ها مى نوشتند: «باسمك اللّهم»، تا اينكه اين آيه نازل شد كه كارها و نامه هاى خود را با «بسم الله الرحمن الرحيم» آغاز كنيد».

پس از آنكه نامه سليمان (ع) خوانده شد، وزرا، امرا و بزرگان دولت، با هم شور كردند.

قالَتْ يا ايُّهَا الْمَلأُ افْتُونِي فِي امْرِي ما كُنْتُ قاطِعَةً امْراً حَتَّى تَشْهَدُونِ* قالُوا نَحْنُ اولُوا قُوَّةٍ وَ اولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ وَ الامْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي ما ذا تَأْمُرِينَ (نمل: 32 و 33)

بلقيس گفت: اى اشراف [و اى بزرگان]! نظر خود را در اين مهم به من بازگو كنيد كه من هيچ كار مهمى را بدون حضور [و مشورت] شما انجام نداده ام. آنها گفتند: ما داراى نيروى كافى و قدرت

ص: 56

جنگى فراوانى هستيم، ولى تصميم نهايى با توست، ببين چه دستور مى دهى.

بلقيس از محتواى كلام آنها دريافت كه آنها ميل به جنگيدن دارند و مى خواهند از كشورشان دفاع كنند. اما بلقيس با خود فكر كرد كه آنها اشتباه مى كنند، زيرا او، سليمان نبى (ع) را پيش از آن مى شناخت و مى دانست كه او پادشاهى است كه صاحب سپاه و ادوات است و از آن گذشته نيروهاى بسيارى از جن و انس و پرنده و باد را در اختيار دارد و همان گونه كه نامه را توسط هدهد براى او فرستاده، قادر به هر كار ديگرى نيز هست.

بلقيس خطاب به قومش گفت:

إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً افْسَدُوها وَ جَعَلُوا اعِزَّةَ اهْلِها اذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ* وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ (نمل: 34 و 35)

پادشاهان چون به شهرى درآيند، آن را تباه و عزيزانش را خوار مى گردانند و اين گونه عمل مى كنند. و من [اكنون جنگ را صلاح نمى بينم] هديه گران بهايى براى آنان مى فرستم تا ببينم فرستادگان من چه خبر مى آورند [و از اين طريق آنها را بيازمايم].

بايد ببينم او اين هدايا را از من خواهد پذيرفت و به همان اكتفا خواهد كرد و يا اينكه براى ما خراج معين خواهد نمود تا به وسيله آن ترك جنگ نماييم.

ص: 57

بلقيس هداياى فراوانى از غلام و كنيز و حله هاى رنگارنگ، خشتى زرّين و خشتى سيمين و ... براى سليمان (ع) فرستاد.

هدهد به سوى سليمان بازگشت و از تصميم بلقيس و قومش به او خبر داد. سليمان ترتيبى داد تا دويست هزار سوار آدمى را باد برگرفت و در هوا با گروه جنيان مشغول جنگ شدند. هنگامى كه فرستادگان بلقيس اين نبرد را مشاهده كردند، چندين بار از شدت وحشت از هوش رفتند و دوباره به هوش آمدند. سليمان (ع) امر كرد جهت استقبال از فرستادگان بلقيس، زمين را با خشت هاى زرين و سيمين فرش كنند. سليمان فرستادگان بلقيس را به حضور پذيرفت. فرستادگان آمدند و تمامى هدايا را در برابر سليمان (ع) عرضه كردند، اما سليمان به هيچ كدام از آنها اعتنايى نكرد و فرمود: «مرا به مال مى فريبيد، آنچه كه خدا از نبوت و حكمت و ملكت و نعمت و سپاه به من داده بسيار بهتر از چيزهايى است كه شما آورده ايد. من به مال دنيا شاد نخواهم شد، بلكه اين شماييد كه به مال دنيا شادمانيد و من از شما غير از تسليم در برابر حق نمى خواهم، در غير اين صورت شمشير ميان ما حكم خواهد كرد».

سپس سليمان به نيروهاى تحت فرمانش دستور داد كه هزار قصر از طلا و نقره برايش بنا نهند.

فَلَمَّا جاءَ سُلَيْمانَ قالَ ا تُمِدُّونَنِ بِمالٍ فَما آتانِيَ اللهُ خَيْرٌ مِمَّا آتاكُمْ بَلْ انْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ* ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ

ص: 58

بِجُنُودٍ لاقِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها اذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ (نمل: 36 و 37)

هنگامى كه (فرستاده ملكه سبا) نزد سليمان آمد، گفت: مى خواهيد مرا با مال كمك كنيد [و فريب دهيد!] آنچه خدا به من داده، بهتر است از آنچه به شما داده است، بلكه شما هستيد كه به هديه هايتان خوشحال مى شويد. به سوى آنها بازگرد [و اعلام كن] با لشكريانى به سراغ آنها مى آييم كه قدرت مقابله با آن را نداشته باشند و آنها را از آن [سرزمين آباد] با خوارى بيرون مى رانيم.

هنگامى كه فرستادگان بلقيس بازگشتند، آنچه سليمان (ع) فرموده بود را به او گفتند. بلقيس و قومش نيز آن را پذيرفتند و خواستند كه متواضعانه به سوى او بروند و سر اطاعت فرو آورند. بلقيس قومش را پيش از آنكه به سوى سليمان (ع) برود، جمع كرد و به آنها گفت: «خدا مى داند كه ما در برابر سليمان و خدم و حشم او طاقت نخواهيم آورد، ما بايد همگى به سوى او برويم و نسبت به او ابراز اطاعت و وفادارى نماييم تا خود و سرزمينمان را از هلاكت نجات دهيم».

بدين ترتيب بلقيس و قومش به سوى سليمان به راه افتادند. سليمان (ع) گروهى از اجنه را در مسير آنها گمارده بود تا اخبار آنها را به ايشان برسانند.

سليمان نبى (ع)، داستان تخت بلقيس را شنيده و بسيار شگفت زده شده بود. سليمان با خود انديشيد كه اگر به نحوى پيش از آمدن

ص: 59

بلقيس تخت او را نزد خود آورد، آنها با ديدن اين معجزه به او ايمان خواهند آورد و تسليم او خواهند شد. از اين رو، خطاب به اطرافيانش گفت:

يا ايُّهَا الْمَلَؤُا ايُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ انْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ (نمل: 38)

اى گروه! كدام يك از شما تخت آن زن را براى من مى آورد، پيش از آنكه آنها خود را به من تسليم كنند.

ديوى كه نام او كوزن بود، گفت:

أنَا آتيكَ بِه قَبلَ أن تَقومَ مِن مَقامِكَ وَإنّي عَلَيهِ لَقَوِيٌّ أمينٌ (نمل: 39)

من آن را نزد تو مى آورم پيش از آنكه از جايت برخيزى و من نسبت به اين امر، توانا و امينم.

ولى سليمان (ع) مى خواست آن تخت در زمان كمترى به نزدش برسد، چرا كه ديو گفته بود من تخت او را برايت مى آورم، پيش از آنكه از جايت برخيزى، در حالى كه همه مى دانستند كه سليمان، اول روز بر تخت مى نشست و هنگام غروب آفتاب برمى خاست و در اين مدت به امور بنى اسراييل مى پرداخت.

كوزن گفت: «من بر اين كار توانايم»، زيرا تخت بسيار سنگين بود و گفت: «امينم»، زيرا جواهر بسيارى بر روى آن بود. به هر حال، سليمان (ع) گفت: «اين وقت درازى است و من مى خواهم اين كار در

ص: 60

كمترين زمان ممكن انجام شود». سليمان مى خواست تخت را در كمترين زمان ممكن بياورد تا بتواند عظمتى كه خداوند به عنوان پادشاه به او عطا كرده است را به بلقيس و اطرافيانش ابراز كند و نشان دهد كه سپاهيان بسيارى مسخر اويند كه هيچ كس چنين چه پيش و چه پس از او سپاهى نداشته است. همچنين مى خواست تا بدين وسيله براى بلقيس و قومش برهانى بر نبوتش بياورد و نشان دهد كه او مى تواند آن تخت سنگين را از مسافتى دور و در كمترين زمان به نزد خود منتقل كند، پيش از آنكه بلقيس و قومش سربرسند.

پس از آن ديو، آصف بن برخياء- پسر دايى و وزير سليمان (ع)- كه اسم اعظم را مى دانست الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ؛ «كسى كه نزد او دانشى از كتاب بود» (نمل: 40) رو به سليمان گفت: ا نَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ انْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ؛ «من آن تخت را برايت مى آورم، پيش از آنكه چشم بر هم زنى» (نمل: 40).

سليمان (ع) پذيرفت و گفت: «بياور». آصف برخاست، وضو گرفت و اين گونه دعا كرد:

يا إلهَنا وَ إلهَ كُلّ شَيْ ء إلهاً واحِداً لا إله إلّا أنْتَ إيتِنِي بِعَرْشِها يا ذَا الْجَلالِ وَ الإكْرامِ.

اى خداى ما و اى خداى همه چيزها، اى خداى يكتا كه جز تو خدايى نيست، تخت را به سوى ما بياور، اى صاحب جلال و كرامت.

ص: 61

بى درنگ تخت نزد آنها جاى گرفت. وقتى سليمان آن را نگريست كه در نزد او جاى گرفته است، گفت:

هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي ا اشْكُرُ امْ اكْفُرُ وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ (نمل: 40)

اين از فضل پروردگارم است تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر او را به جا مى آورم يا ناسپاسى مى كنم؟ و هر كس شكر كند به نفع خود شكر مى كند و هر كس كفران نمايد [به زيان خويش نموده است، كه] پروردگار من غنى و كريم است.

سليمان (ع) چون تخت را بديد، متوجه شد كه هر چه درباره آن شنيده، درست بوده است. سليمان (ع) گفت:

نَكِّرُوا لَها عَرْشَها نَنْظُرْ ا تَهْتَدِي أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لا يَهْتَدُونَ (نمل: 41)

تخت او را برايش ناشناس سازيد، تا ببينيم آيا متوجه مى شود يا از كسانى است كه هدايت نمى شوند؟

هنگامى كه بلقيس آمد، به او گفته شد:

ا هكَذا عَرْشُكِ قالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَ اوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنَّا مُسْلِمِينَ* وَ صَدَّها ما كانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللهِ إِنَّها كانَتْ مِنْ قَوْمٍ كافِرِينَ (نمل: 42- 43)

آيا تخت تو اين گونه است؟ گفت: گويا خود آن است! و ما

ص: 62

پيش از اين هم آگاه بوديم و اسلام آورده بوديم و او را آنچه غير از خدا مى پرستيد بازداشت، كه او [ملكه سبا] از قوم كافران بود.

سپس سليمان به بلقيس گفت: «به اين قصر داخل شو». سليمان (ع) دستور داده بود تا آن قصر بزرگ را با آبگينه بسازند و در زير آن، آب جارى كنند، طورى كه وقتى كسى مى ديد، گمان مى كرد آب است و بايد از داخل آب رد شود. بلقيس نيز، دچار اين اشتباه شد. وقتى داخل قصر شد پنداشت كه بايد داخل آب شود، پايين لباسش را بالا زد تا خيس نشود. سليمان به او گفت: «اين كاخى است لغزنده و ساخته شده از بلور».

همچنين گفته اند كه سليمان با اين كار قصد داشت حشمت خود را به بلقيس نشان دهد، تا او در برابر امر خدا تسليم شود و بداند كه سليمان پيامبر خداست و به او ايمان آورد، توبه كند و مانند اسلاف كافرش، خورشيد را نپرستد و تنها عبادت خداوند را به جاى آورد.

سليمان (ع) بر كسانى كه خدا را مى پرستيدند درود فرستاد و بلقيس را سرزنش كرد كه چرا خورشيد را مى پرستد و چيزى جز خدا را بندگى مى كند. سپس به او گفت: «به خداى ما ايمان بياور تا رستگار شوى». بلقيس گفت:

رَبِّ انِّي ظَلَمتُ نَفسِي وَ أسلَمتُ مَعَ سُلَيمانَ لِلّهِ رَبِ

ص: 63

العالَمينَ (نمل: 44)

پروردگارا! همانا من ستم كردم به خودم، و اينك با سليمان تسليم خداوند و پروردگار جهانيان مى شوم.

پس از آنكه بلقيس به خداوند ايمان آورد، سليمان نبى با او ازدواج كرد و او را دوباره بر سبا مستقر ساخت و ماهى يك بار به ديدار او مى رفت و سه روز نيز پيش او مى ماند.

ص: 64

ص: 65

خوله، دختر ثعلبه

اشاره

قَدْ سَمِعَ اللهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها وَ تَشْتَكِي إِلَى اللهِ وَ اللهُ يَسْمَعُ تَحاوُرَكُما إِنَّ اللهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ* الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ إِنْ أُمَّهاتُهُمْ إِلَّا اللَّائِي وَلَدْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ الْقَوْلِ وَ زُوراً وَ إِنَّ اللهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ* وَ الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِما قالُوا فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا ذلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اللهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ* فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ شَهْرَيْنِ مُتَتابِعَيْنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعامُ سِتِّينَ مِسْكِيناً ذلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللهِ وَ رَسُولِهِ وَ تِلْكَ حُدُودُ اللهِ وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ أَلِيمٌ (مجادله: 1- 4)

خداوند سخن زنى را كه درباره شوهرش به تو مراجعه كرده بود و به خداوند شكايت مى كرد را شنيد [و تقاضاى او را اجابت كرد]، خداوند گفت وگوى شما را با هم [و اصرار آن زن را درباره حل مشكلش] مى شنيد و خداوند

ص: 66

شنوا و بيناست. كسانى كه از شما نسبت به همسرانشان ظهار مى كنند [و مى گويند: «انتِ على كظهر امّى» تو نسبت به من به منزله مادرم هستى]، آنان هرگز مادرانشان نيستند، مادرانشان تنها كسانى هستند كه آنها را به دنيا آورده اند. آنها سخنى زشت و باطل مى گويند و خداوند بخشنده و آمرزنده است. كسانى كه همسران خود را ظهار مى كنند، سپس از گفته خود بازمى گردند، بايد پيش از آميزش جنسى با هم، برده اى را آزاد كنند. اين دستورى است كه به آن اندرز داده مى شويد و خداوند به آنچه انجام مى دهيد، آگاه است. و كسى كه توانايى [آزاد كردن برده اى] نداشته باشد، دو ماه پياپى قبل از آميزش روزه بگيرد و كسى كه اين را هم نتواند، شصت مسكين را اطعام كند، اين براى آن است كه به خدا و رسولش ايمان بياوريد، اينها مرزهاى الهى است و كسانى كه با آن مخالفت كنند، عذاب دردناكى دارند.

شأن نزول آيات

اين آيه ها، درباره خوله بنت ثعلبه، كه همسرش به علت عصبانيت با لفظ ظهار او را طلاق گفته و سپس پشيمان شده بود، نازل گرديد. «1»

ص: 67

خوله كيست؟

اشاره

خوله دختر ثعلبه بن اصرم بن فهر بن ثعلبه بن غنم بن عوف است. اين زن، زيبايى ظاهر و باطن را با هم داشت و در فصاحت و بلاغت كم نظير و از خاندانى بزرگ و بلندمرتبه بود. پس از بعثت رسول خدا (ص) با ايمانى كه به خداوند تبارك و تعالى داشت، به سوى ايشان شتافت و با گفتن شهادتين با رسول خدا (ص) بيعت نمود.

همسر خوله، اوس بن صامت بن قيس، از صحابى بزرگ رسول خدا (ص) بود كه در جنگ هاى بدر، احد و ... همراه پيامبر (ص) با كفار جنگيده بود. خوله و اوس، فرزندانى داشتند كه ربيع بن اوس بزرگ ترين فرزند آنها بود.

داستان خوله

خوله و همسرش، سر مسئله اى با هم اختلاف پيدا كردند كه بگو مگوها بالا گرفت. اوس بن صامت در حالت عصبانيت، فرياد برآورد و گفت: «انْتَ مِنِّي كَظَهرِ امِّي»؛ «تو براى من مثل پشت مادرم هستى».

خوله با شنيدن اين حرف، اشك از چشمانش جارى شد و خطاب به اوس گفت: «به خدا قسم كه حرف بزرگى زدى و عواقبش را نمى دانى». اوس از شدت عصبانيت خانه را ترك كرد. پس از مدتى كه عصبانيتش فروكش كرد به خانه بازگشت، اما نمى دانست چه كند و چه بگويد، چرا كه طبق قوانينى كه از گذشته ها سراغ داشت، همسرش

ص: 68

اكنون بر او حرام شده بود. نمى دانست حكمش چيست و چه بايد بكند؟! و تكليف خود را نمى دانست. با سردرگمى در حالى كه تنش از خشم خدا مى لرزيد و حسرت از دست دادن همسر بر قلبش مستولى شده بود، ترسان و لرزان گفت: «اى خوله! فكر مى كنم براى هميشه بر من حرام شدى؟!»

خوله گفت: «چنين مگو، خدمت رسول خدا (ص) برو و حكم اين مسئله را از او بپرس، به يقين ايشان راهى پيش پايمان خواهند نهاد».

اوس گفت: «به خدا من خجالت مى كشم، نمى دانم با چه رويى اين مسئله را با پيامبر (ص) مطرح كنم».

خوله گفت: «پس اجازه بده من نزد رسول خدا (ص) بروم».

خوله نزد رسول خدا (ص) رفت و در برابر ايشان نشست و به ايشان گفت: «اى رسول خدا! همسر من اوس را خوب مى شناسى. او پدر فرزند من و پسر عموى من است، او را از همه بيشتر دوست مى دارم. خصوصيات او را خوب مى شناسم، امور مربوط به او را خوب درك مى كنم و او نيز، مرا به خوبى درك مى كند. اما امروز او به ناگهان به هنگام خشم، جمله طلاق را بر زبان آورد و به من گفت كه تو براى من مثل پشت مادرم هستى. او اكنون از به زبان آوردن اين كلام، پشيمان شده و نمى دانيم چه بايد بكنيم. او براى حضور شرم داشت، من خود به ديدار شما آمدم تا مگر مشكل ما را حل كنيد. ما زندگيمان را دوست داريم و نمى خواهيم از هم جدا شويم».

ص: 69

رسول خدا (ص) مكثى كرد و سپس خطاب به خوله فرمود: «اى خوله! تو را نمى بينم، مگر آنكه بر همسرت حرام شده اى».

خوله سر به زير انداخت، اين بار مصمم تر جمله هاى خود را تكرار كرد و رسول خدا (ص) باز هم پاسخ فرمود: «تو را نمى بينم، مگر آنكه بر همسرت حرام شده اى و من دستور ديگرى در اين زمينه ندارم».

خوله نااميد از برابر پيامبر (ص) برخاست و رو به سوى خانه كعبه ايستاد و دستانش را به سوى آسمان بالا برد و گفت: «خداوندا! شوهرم از جوانى من استفاده كرد، من رحم خود را در اختيار او گذاشتم تا اينكه امروز كه پير شدم و ديگر فرزندى نمى آورم، مرا ظهار كرده، او اكنون پشيمان است و حكمى براى ما نيست، ما بايد تن به جدايى دهيم، من از اين امر به تو شكايت مى كنم. خداوندا! فرمانى بر پيامبرت نازل فرما و اين مشكل را حل كن».

عايشه مى گويد: «خوله اين جمله ها را بر زبان مى آورد و مى گريست و همه كسانى كه در خانه پيامبر (ص) بودند، بر حال او گريان شدند. ناگهان صورت حضرت رسول (ص) برافروخته گرديد، دندان هايش از شدت سرما به هم مى خورد. سرش را پوشانيد و عرق از سر و رويش ريزان گشت».

عايشه رو به خوله گفت: «اى خوله! بر پيامبر (ص) وحى نازل مى شود، گويا در مورد توست».

خوله گفت: «ان شاء الله كه خير است، چرا كه ما از پيامبر (ص) غير

ص: 70

از خير نديده ايم».

ناگهان پيامبر (ص) دستار از سرگرفت و با تبسم صدا زد: «خوله! ... خوله! ...»

خوله از جا جهيد و با شادى گفت: «بله يا رسول الله!».

پيامبر (ص) فرمود: «مژدگانى اى خوله! خداوند درباره تو و همسرت آيه نازل فرمود ...»

سپس اين گونه تلاوت فرمود:

قَدْ سَمِعَ اللهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها وَ تَشْتَكِي إِلَى اللهِ وَ اللهُ يَسْمَعُ تَحاوُرَكُما إِنَّ اللهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ* الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ امَّهاتِهِمْ إِنْ امَّهاتُهُمْ إِلَّا اللَّائِي وَلَدْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ الْقَوْلِ وَ زُوراً وَ إِنَّ اللهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ* وَ الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِما قالُوا فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مِنْ قَبْلِ انْ يَتَمَاسَّا ذلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اللهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ* فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ شَهْرَيْنِ مُتَتابِعَيْنِ مِنْ قَبْلِ انْ يَتَمَاسَّا فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعامُ سِتِّينَ مِسْكِيناً ذلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللهِ وَ رَسُولِهِ وَ تِلْكَ حُدُودُ اللهِ وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ الِيمٌ (مجادله: 1- 4)

چهره خوله غرق در شادى شد و سر بر سجده شكر نهاد.

پيامبر (ص) پس از بيان اين آيه ها، كسى را به دنبال اوس فرستاد. اوس آمد و شرمنده و غمگين در برابر پيامبر (ص) نشست. پيامبر (ص) به او فرمود: «چرا چنين كردى اى اوس! تو صحابى جليل القدر مايى؟».

ص: 71

اوس با شرمندگى پاسخ داد: «به خدا سوگند! نمى دانم چه شد، شيطان بر عقل و جان من مستولى شد و من در حالت خشم، اين چنين گفتم».

پيامبر (ص) تبسمى كرد و سپس آيه ها را بر او نيز تلاوت فرمود. سپس فرمود: «آيه ها را شنيدى؟ حال بگو بدانم آيا مى توانى يك برده را به عنوان كفاره ظهار آزاد كنى؟» گفت: «خير، استطاعت آن را ندارم». فرمود: «آيا مى توانى دو ماه روزه بگيرى؟».

اوس گفت: «اى پيامبر! من اگر در طول روز چندين بار آب ننوشم، چشمم بينايى خود را از دست مى دهد و مى ترسم نابينا شوم و همانند زمين سخت گردم».

پيامبر (ص) فرمود: «آيا مى توانى شصت مسكين را اطعام كنى؟».

پرسيد: «چگونه؟».

فرمود: «اينكه غذاى يك وعده آنها را بدهى؟»

عرض كرد: «نه، مگر اينكه شما كمك كنيد».

پيامبر (ص) فرمود: «من به تو كمك مى كنم، مى توانى به سراغ امّ منذر (دختر سليط بن قيس) بروى و از او درخواست نيمه ميوه يك درخت خرما بنمايى».

اوس چنين كرد و به فرموده قرآن و رسول خدا (ص) شصت مسكين را اطعام كرد. بدين ترتيب، اين زوج يك بار ديگر بر هم حلال گرديدند و اين عادت جاهلى در ميان مسلمانان از بين رفت. انوار

ص: 72

نورانى اسلام، بار ديگر تيرگى هاى جاهلى را كنار زد و اين اخلاق ناپسند را از بين برد و طرحى نو در زندگى مسلمانان درانداخت و اين خود مثلى واضح است كه اسلام سختى ها و مشكل ها را به راحتى تبديل مى كند.

خداوند در پى مجادله خوله با پيامبر (ص) بر سر حفظ زندگى مشتركش با اوس، با نزول چند آيه هم براى اسلام و مسلمانان احكامى روشن نازل فرمود و هم نام خوله و همسرش اوس را در كنار اين آيه ها جاودانه و ماندگار كرد و هم حكم يك رسم جاهلى، با نام ظهار براى هميشه روشن شد.

ظِهار چيست؟

«ظِهار» مشتق از ظهر به معناى پشت است. در اصطلاح، در عرب جاهلى يكى از اقسام طلاق بوده است. به اين صورت كه وقتى فردى مى خواسته زنش را بر خود حرام كند، اين كلام را به زبان جارى مى كرده: «انْتَ مِنِّي كَظَهر امّي»؛ «تو نسبت به من مثل پشت مادرم هستى».

با گفتن اين كلام، زنش از او جدا شده و تا ابد بر او حرام مى شده است. اين حكم در اعراب باقى مانده بود، تا آنكه بين اوس و همسرش خوله بنت ثعلبه، به نحوى كه اشاره شد، مسئله اى پيش آمد و خداوند با نزول آيه هاى نخستين سوره مجادله، به روشنى اشاره مى فرمود كه ظِهار، نمى تواند حكم طلاق باشد، زيرا هيچ زنى همچون

ص: 73

مادر آدمى نمى شود. مادر كسى است كه آدمى را زاييده است. سپس براى عم-- ل ظِهار، كفاره اى قرار مى دهد كه اگر كسى به ناخواست اين كلام را بر زبان آورد، از سه طريق مى تواند كفاره بپردازد: آزاد كردن برده، يا دو ماه پى در پى روزه گرفتن پيش از تماس با زن و يا اطعام شصت فقير.

داستانى از خوله

روزى خوله در برابر «عمر بن خطاب» ايستاد، در حالى كه مى خواست او را به عمل صحيح به دستورهاى اسلام، نصيحت كند. از اين رو، خطاب به وى گفت: «اى عمر! تو را از كودكى مى شناسم، هنگامى كه در بازار عكاظ، سوار بر چوب مى شدى و آن هنگام تو را عمير صدا مى زدند. پس از گذشت روزگاران، تو را عمر ناميدند و امروز تو را امير مؤمنان مى خوانند.

زمانى گشايش خداوند نصيب تو مى شود كه تو با مردم مدارا كنى. بدان كه كسى كه از عذاب مى ترسد، به خداوند نزديك مى شود. كسى كه از مرگ مى ترسد، از گذشت فرصت ها نيز هراسان است و كسى كه به حساب روز قيامت ايمان دارد، از عذاب مى ترسد».

عمر در برابر خوله ايستاده بود و با دقت به حرف هاى او گوش مى داد و گردنش را در برابر او كج كرده بود، تا اينكه «جارود عبيدى» كه از اطرافيان عمر بود، صبرش سرآمد و با خشم رو به خوله گفت:

ص: 74

«زياد حرف مى زنى اى زن!»

عمر گفت: «خاموش! مگر او را نمى شناسى؟ او خوله است، كسى كه خداوند از آسمان هفتم صداى او و سخن او را شنيد. به خدا قسم كه حاضرم تا هر وقتى كه بخواهد در برابرش بايستم و جز براى اداى فريضه نماز از برابر او كنار نروم و سخن او را بشنوم».

ص: 75

زينب، دختر جحش

اشاره

وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا مُبِيناً* وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللهَ وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ فَلَمَّا قَضى زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها لِكَيْ لايَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْواجِ أَدْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ كانَ أَمْرُ اللهِ مَفْعُولًا* ما كانَ عَلَى النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيما فَرَضَ اللهُ لَهُ سُنَّةَ اللهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كانَ أَمْرُ اللهِ قَدَراً مَقْدُوراً* الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللهَ وَ كَفى بِاللهِ حَسِيباً* ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ وَ كانَ اللهُ بِكُلِ

ص: 76

شَيْ ءٍ عَلِيماً (احزاب: 36- 40)

هيچ مرد و زن با ايمانى حق ندارد هنگامى كه خدا و پيامبرش امرى را لازم بدانند، اختيارى [در برابر فرمان خدا] داشته باشد، و هر كس نافرمانى خدا و رسولش را كند، به گمراهى آشكارى گرفتار شده است. [به خاطر بياور] زمانى را كه به آن كس كه خداوند به او نعمت داده بود و تو نيز به او نعمت داده بودى [به فرزند خوانده ات زيد] مى گفتى: همسرت را نگاه دار و از خدا بپرهيز. [و پيوسته اين امر را تكرار مى كردى] و در دل چيزى را پنهان مى داشتى كه خداوند آن را آشكار مى كند و از مردم مى ترسيدى در حالى كه خداوند سزاوارتر است كه از او بترسى. هنگامى كه زيد نيازش را از آن زن به سرآورد [و از او جدا شد]، ما او را به همسرى تو درآورديم، تا مشكلى براى مؤمنان در ازدواج با همسران پسر خوانده هايشان [هنگامى كه طلاق گيرند] نباشد و فرمان خدا انجام شدنى است [و سنت اشتباه تحريم اين زنان، بايد شكسته شود]. هيچ گونه منعى بر پيامبر در آنچه خدا بر او واجب كرده نيست، اين سنت الهى در مورد كسانى كه پيش از اين بوده اند نيز جارى بوده و فرمان خدا روى حساب

ص: 77

و برنامه دقيقى است. [پيامبران پيشين] كسانى بودند كه تبليغ رسالت هاى الهى مى كردند و [تنها] از او مى ترسيدند و از هيچ كس جز خدا، بيم نداشتند و همين بس كه خداوند حساب گر [و پاداش دهنده اعمال آنها] است. محمد، پدر هيچ يك از مردان شما نبوده و نيست، ولى رسول خدا و ختم كننده و آخرين پيامبران است و خداوند به همه چيز آگاه است.

شأن نزول آيه ها

اين آيه ها، درباره زيد (پسر خوانده پيامبر (ص)) و همسرش زينب بنت جحش است. قضا و قدر الهى بر آن قرار گرفته بود كه زينب به ازدواج پيامبر (ص) درآيد، در احاديث آمده كه خداوند نام زنان پيامبر (ص) در دنيا و آخرت را به ايشان الهام فرموده بود و پيامبر (ص) مى دانست كه زينب همسر زيد به همسرى او درخواهد آمد، اما از ترس تهمت و افتراى مردمان و بدگمانى ايشان، اين امر را فاش نمى فرمود.

زيد پس از آنكه مدتى با زينب زندگى كرد، نزد رسول خدا (ص) آمد و به ايشان گفت كه قصد دارد همسرش را طلاق گويد، پيامبر (ص) به زيد فرمود: «همسرت را نگه دار» و خداوند طبق آيه 37 سوره احزاب،

ص: 78

به پيامبر (ص) فرمود كه چرا گفتى همسرت را نگه دار؟ تو از سخن مردمان مى ترسى در صورتى كه خداوند به ترس از همگان شايسته تر است. سپس در آيه بعدى، از پيامبر (ص) رفع مسئوليت مى كند كه بر پيامبر (ص) حرجى نيست اگر ملزم به اراده پروردگار شده است.

خداوند در اين آيه ها، حكمى از احكام ازدواج را نيز بيان مى كند و آن اين است كه همسر پسرخواندگان، جزء محارم نيستند و اگر فردى از مسلمانان با همسر پسرخوانده اش ازدواج كرد، خود را گناه كار نداند. سپس با تأكيد مى فرمايد: «پيامبر پدر هيچ كدام از مردان شما نيست».

زينب بنت جحش كيست؟

زينب زنى است كه به پيامبر (ص) گفت: «من به حق از بزرگ ترين زنان توام و به اين افتخار مى كنم، زيرا از بهترين و مكرم ترين آنها هستم. خداوند در عرش، مرا به عقد تو درآورد و جبرييل خواستگار من بود. من دختر عمه تو هستم و هيچ كدام از زنان، به اندازه من به تو نزديك نيست».

زينب بنت جحش بن رياب بن يعمر بن صبره بن مره بن كبير بن غنم بن داودان بن اسد بن خزيمه بود. اسم او ابتدا «بره» بود كه بعدها پيامبر (ص) او را زينب ناميد. (1)


1- نساء فى القرآن الكريم زينب بنت جحش.

ص: 79

مادرش اميمه، بنت عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى، عمه رسول خدا (ص) بود. زينب و تمامى آل جحش، در صدر اسلام ايمان آوردند. زينب همراه خانواده اش، هنگامى كه در سنين بلوغ بود، به سوى مدينه مهاجرت كرد. بسيارى از جوانان عرب، از بزرگان و اشراف خواستار او بودند. او علاوه بر شأن والاى خانوادگى، داراى جمال نيز بود، زيبايى او به اندازه اى بود كه در بين زن و مرد، مثال گشته بود.

زيد كيست؟

اشاره

زيد بن حارثه بن شراحيل بن كعب كعبى (بنده رسول خدا (ص))، از نزديك ترين افراد به رسول خدا (ص) بود. اين جوان دانا، از سرچشمه وحى محمد مصطفى (ص) سيراب مى شد. او در خانه پيامبر (ص) پرورش يافته و از نخستين مسلمانان بود.

در زمان جاهليت، هنگامى كه كودك بود، او را از خانواده اش ربودند و در بازار مكه فروختند. حكيم بن حزام او را براى خديجه بنت خويلد همسر رسول خدا (ص) خريد و خديجه نيز او را به پيامبر (ص) بخشيد. زيد در آن هنگام هشت ساله بود.

پدرش، مدت طولانى به دنبال او گشت، تا اينكه او را در مكه يافت. پدر و عمويش نزد پيامبر (ص) رفته و خواستار بازگشت او شدند و حتى حاضر شدند او را بخرند و فديه آزادى او را بپردازند.

ص: 80

پيامبر (ص) از روى سخاوت به ايشان فرمود: «او مختار است كه بماند يا با شما بيايد، چنانچه با شما بيايد، پولى از شما نخواهم گرفت».

پس به نزد زيد آمد و از او پرسيد: «آيا اينان را مى شناسى؟» زيد گفت: «بله، ايشان را شناختم، اما دوست دارم كنار شما بمانم، تا اينكه با آنها بروم». پيامبر (ص) دست زيد را گرفت و گرد خانه گردانيد و به همه اعلان فرمود: «زيد پسر من است، از من ارث مى برد و من نيز، از او ارث مى برم». پس از آن روز، همه او را «زيد بن محمد» ناميدند و اقوام او نيز، به اين افتخار راضى شدند كه زيد پسر رسول خدا (ص) باشد و بماند.

ازدواج زيد و زينب

پيامبر (ص) از زمانى كه در مدينه مستقر شد، دريافت كه زيد، قصد ازدواج دارد و چون رسول خدا (ص) مى خواست به زيد كرامت ببخشد، دخترى از بزرگان قريش، يعنى دختر عمه اش زينب بنت جحش را براى او خواستگارى كرد.

زينب، به اين خواسته رسول خدا (ص) اعتراض كرده و گفت: «من به اين ازدواج راضى نيستم». رسول خدا (ص) به او فرمود: «ولى من دوست دارم تو اين كار را بكنى». زينب مى خواست با مردى از خانواده اى بزرگ ازدواج كند، در حالى كه زيد بنده اى بيش نبود، تا اينكه اين آيه نازل شد:

ص: 81

وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللهُ وَ رَسُولُهُ امْراً انْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ امْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا مُبِيناً (احزاب: 36)

زينب پس از نزول اين آيه، به اين ازدواج راضى شد، زيرا او و خانواده اش دريافتند كه اين امر، از طرف خدا و رسول اوست. بدين ترتيب، زينب به ازدواج اين بنده درآمد.

طبق دستور خدا و رسولش زيد نيز اين ازدواج را پذيرفت. اسلام صفحه اى جديد و نورانى در شناسنامه بشريت بود؛ اسلامى كه بين مردم تفاوتى قائل نمى شد، مگر به خاطر تقواى ايشان.

در اين ازدواج بيشترين تأكيد اسلام بر اين بود كه مشخص كند مردم همچون دندانه هاى يك شانه با هم برابراند. عرب بر عجم، سفيد بر سياه و آزاد بر بنده برترى ندارد، مگر در تقوا.

جريان طلاق زينب و زيد

زينب هيچ احساس محبتى نسبت به زيد نداشت و در خانه جديد خود، احساس خوشبختى نمى كرد، تا اينكه زيد نيز، كم كم از او دل زده شد، زيرا هر دوى آنها، اين ازدواج را تنها براى امتثال امر خدا و رسولش انجام داده بودند. زيد به اين نتيجه رسيد كه كرامت او، ارتباطى به زينب ندارد و در اصل هيچ نيازى به اين نوع كرامت ندارد. ازاين رو، نزد رسول خدا (ص) رفت و اجازه خواست تا زينب را طلاق

ص: 82

دهد. پيامبر (ص) پرسيد: «چه شده زيد؟ آيا به همسرت سوءظن دارى؟» زيد جواب داد: «به خدا قسم نه يا رسول الله، به او سوءظن ندارم، ولى از او خيرى نديده ام، او بر من فخر مى فروشد و اين بسيار بر من گران است».

رسول خدا (ص) به او فرمود: «با همسرت بساز». از طرفى زينب هم دوست نداشت كه ديگر با زيد زندگى كند و خداوند هم مى خواست كه به زينب منت نهد. پس به رسولش فرمود: «اراده خداوند بر اين قرار گرفته كه تو زينب را به همسرى برگزينى». حكمت و اراده خداوند بر آن بود كه اين كار انجام شود، پس اين آيه را بر پيامبر (ص) نازل فرمود:

وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي انْعَمَ اللهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ امْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللهَ وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللهُ احَقُّ انْ تَخْشاهُ (احزاب: 37)

پيامبر اكرم (ص) مى خواست كه اين تقدير الهى را مخفى كند، زيرا بيم داشت كه ديگر شفاعتش سودمند نباشد و مى ترسيد كه مردم به سبب معترض بودن به اين امر، گمراه شوند، زيرا آنها اين موضوع را درك نمى كردند، اما خداوند هر كسى را بخواهد، هدايت مى كند و هر كه گمراه شود، براى او راهنمايى نخواهد بود و خداوند شايسته تر است به اينكه از او بترسند و او را بر غير ترجيح دهند، زيرا عرف مردم و عادت ايشان در شريعت مهم نيست و مبناى قانون قرار

ص: 83

نمى گيرد. پيامبر (ص) بايد در اولين قدم، عادت هاى فاسد آنها را براندازد و خرافات آنها را از بين ببرد.

طلاق در عرب، امرى ناپسند محسوب مى شود. فرزندان اعراب، اگر چنين كارى مى كردند، از ارث محروم مى شدند. اين باور در ذهن هاى آنها رسوخ كرده و برايشان بسيار سخت بود كه ريسمان سنگين اين اعتقاد را از گردن بازكنند.

پيامبر (ص) اولين كسى بود كه اقدام به اين كار كرد. ايشان از طريق اين آيه، كه حجتى قاطع بود، آن قدر بر اين اعتقاد ايستاد، تا آن را ملكه ذهن آنها كرد، همچون زمانى كه حرام بودن ربا را اعلام كرد و در اين مورد حتى بر نزديكان خود نيز، سخت گرفت.

ازدواج پيامبر با زينب

خداوند در اين باره اين آيه روشن را نازل فرمود:

فَلَمَّا قَضى زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها لِكَيْ لا يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي ازْواجِ ادْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ كانَ امْرُ اللهِ مَفْعُولًا (احزاب: 37)

رسول خدا (ص) اعلام فرمود كه خداوند به ايشان دستور داده است كه با زينب بنت جحش، پس از اتمام عده اش ازدواج كند. مردم اين سخن را دهان به دهان نقل كردند كه محمد (ص) مى خواهد با مطلقه پسرش ازدواج كند. او را زيد بن محمد مى خواندند، زيرا شاهد بودند

ص: 84

كه رسول خدا (ص) در بين مردم زيد را پسر خود خواند و گفت كه او از محمد (ص) ارث مى برد.

در عرب رسم بر اين بود كه وقتى كسى، يتيمى را تحت تكفل خود مى گرفت، او را فرزند خود مى خواند. از ديگر حكمت هاى اين ازدواج آن بود كه خداوند براى پيامبر (ص) و مؤمنان، آيه هاى روشنى را بفرستد مبنى بر اينكه در شرع خدا، مجاز نيست كه كسى، مردى را كه از روى بخشندگى او را بزرگ مى كند، پدر بنامد. خداوند اين رسم جاهلى را تحريم و آن را به صراحت اعلام فرمود:

ما كانَ مُحَمَّدٌ ابا احَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ وَ كانَ اللهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيماً (احزاب: 40)

ثابت بنانى مى گويد، «از انس بن مالك پرسيدم: چند سال در خدمت رسول خدا (ص) بودى؟ گفت: ده سال. گفتم: عجيب ترين چيزى كه در اين ده سال ديدى، چه بود؟ گفت: ماجراى ازدواج رسول خدا (ص) با زينب بنت جحش. مادرم گفت: اى انس! رسول خدا (ص) شب عروسى را به صبح مى آورد در حالى كه طعامى ندارد، آن خيك خرماى آغشته به روغن و پنير را بيار و به اندازه خوراك ايشان براى آنها ببر. چنين كردم و يك ظرف سفالين آوردم و به اندازه پيامبر (ص) و همسرش در آن ريختم. سپس گفت: آن را نزد ايشان ببر. پس بر ايشان وارد شدم و آن زمان هنوز آيه حجاب نازل نشده بود. پيامبر (ص) فرمود: آن ظرف را كنار ديوار بگذار و برو على (ع)، عمر، ابوبكر و عثمان- و برخى از

ص: 85

صحابه را كه به نام فرمودند- دعوت كن. انس مى گويد: من از تعداد زياد مهمانان و كمى غذا تعجب كردم، اما نمى خواستم فرمان ايشان را اطاعت نكنم. پس رفتم و آنها را دعوت كردم. سپس رسول خدا (ص) گفت: هر كسى كه در مسجد هست را نيز دعوت كن، امروز روز عروسى است و اين خانه بايد پر شود. سپس به من فرمود: آيا كسى در مسجد مانده؟ گفتم: نه. فرمود: هر رهگذرى كه از اينجا مى گذرد را نيز دعوت كن. انس گفت: همه را دعوت كردم تا اينكه خانه پر شد. پس فرمود: آيا كسى باقى مانده؟ گفتم: نه يا رسول الله. فرمود آن دبه را بياور، پس آن را ميان دستانش گرفت و انگشتش را در آن برد و به مردم گفت: بخوريد به نام خدا و من به خرما نگاه مى كردم كه مدام زياد مى شد و به روغن كه گويى مى جوشيد، تا جايى كه هر كسى كه در خانه بود، از آن تناول كرد و مقدار بسيارى هم در دبه ماند. پس آن را نزد همسرش نهادم، سپس خارج شدم و به سوى مادرم رفتم و آنچه را ديده بودم گفتم. مادرم گفت: تعجب نكن اگر خدا مى خواست كه همه اهل مدينه از آن طعام بخورند، مى خوردند».

نزول آيه «حجاب»

انس بن مالك مى گويد: «من داناترين مردم هستم به آيه حجاب، زيرا روزى كه خدا، زينب را به پيامبر (ص) هديه كرد، اين آيه نازل شد و علت آن اين بود كه وقتى پيامبر (ص) همه را براى خوردن طعام

ص: 86

عروسى دعوت كرد، پس از اتمام مهمانى، تعدادى رفتند و برخى همچنان نشسته بودند و با هم صحبت مى كردند و رسول خدا (ص) منتظر بود كه ايشان خارج شوند، ولى چنين نشد. رسول خدا (ص) از خانه بيرون آمد و دوباره پس از مدتى بازگشت و آنها همچنان نشسته و بحث مى كردند. رسول خدا (ص) نيز به علت رعايت حجب، حيا و احترام چيزى نمى گفت، تا اينكه خداوند جهت رعايت آداب اجتماعى و نيز وجوب حجاب زنان پيامبر اين آيه را نازل فرمود:

يا ايُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا انْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلى طَعامٍ غَيْرَ ناظِرِينَ إِناهُ وَ لكِنْ إِذا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ إِنَّ ذلِكُمْ كانَ يُؤْذِي النَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنْكُمْ وَ اللهُ لا يَسْتَحْيِي مِنَ الْحَقِّ وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ (احزاب: 53)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد در خانه هاى پيامبر داخل نشويد، مگر به شما براى صرف غذا اجازه داده شود، در حالى كه [قبل از موعد نياييد و] در انتظار وقت غذا ننشينيد، اما هنگامى كه دعوت شديد، داخل شويد و وقتى غذا خورديد، پراكنده شويد و [بعد از صرف غذا] به بحث و صحبت ننشينيد، اين عمل، پيامبر را ناراحت مى كند، ولى از شما شرم مى كند [و چيزى نمى گويد]، اما خداوند از [بيان] حق شرم ندارد. و هنگامى كه چيزى از وسايل زندگى را [به عنوان عاريت] از آنها [همسران پيامبر] مى خواهيد، از پشت پرده بخواهيد.

ص: 87

انس مى گويد: پس از نزول آيه، مردم برخاستند و حجاب ها آويختند».

مناقب

در مناقب او گفته اند كه پس از وفات حضرت رسول (ص) هرگز به حج نرفت. او و سوده بنت زمعه هر دو مى گفتند: «از رسول خدا (ص) در حجه الوداع شنيديم كه فرمود: پس از اين حج، ماندن در خانه الزامى است». [پيامبر (ص) در حجه الوداع همه همسرانش را با خود برده بود].

فضيلت ها

زينب بنت جحش مى خواست دوازده هزار درهم را ببخشد، پس گفت: «خداوندا! اين مال را از من بپذير، چرا كه آن براى من فتنه اى بيش نيست، سپس آن را بين نيازمندان و اهل حاجت بذل كرد».

جزو نخستين گروندگان به پيامبر

رسول خدا (ص) گفت: «هر كه دستش گشاده تر باشد، زودتر به من مى پيوندد». زينب از زنان اشرافى قريش و داراى جواهرات و زينت آلات بسيارى بود كه همه آنها را فروخت و بين فقرا تقسيم كرد. عايشه مى گويد: «پس از فوت رسول خدا (ص) گاهى از اوقات در منزل

ص: 88

يكى از همسران پيامبر (ص) جمع مى شديم و زينت آلات خود را به رخ هم مى كشيديم، او اين كار را نمى كرد. تا اينكه پس از مدتى او درگذشت، در حالى كه بسيار جوان بود. آن روز بود كه فهميديم منظور رسول خدا (ص) از گشاده دستى، انفاق و صدقه دادن بوده است».

وفات

زينب در سال 20 هجرى و در زمان خلافت عمر در مدينه درگذشت و در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد.

كلام آخر

زينب، به امر خدا و رسولش با زيد ازدواج كرد. ازدواج او با پيامبر (ص) پس از طلاق از زيد و پس از انقضاى عده اش نيز، به امر خدا و رسولش بود. حكم اجازه خواهى و تنظيم ديدارهاى مسلمانان با پيامبر (ص) در خانه او به مناسبت ازدواج او با پيامبر (ص) نازل شد. همچنين واجب شدن حجاب بر زنان و مسلمانان، هنگام ازدواج او با پيامبر (ص) نازل شد. همه اينها نشان دهنده شأن والاى اين زن صالحه است كه به تمامى اوامر خدا و رسولش گردن نهاد.

ص: 89

زليخا، همسر عزيز مصر

اشاره

وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الابْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (يوسف: 23)

و آن زن كه يوسف در خانه او بود از او تمنّاى كامجويى كرد، درها را بست و گفت: بيا [به سوى آنچه براى تو مهياست]. [يوسف] گفت: پناه مى برم به خدا! او [عزيز مصر]، صاحب نعمت من است، مقام مرا گرامى داشته، [آيا ممكن است به او ظلم و خيانت كنم]، مسلماً ظالمان رستگار نمى شوند.

شأن نزول آيه

از آيه هاى 23 تا 34 سوره يوسف، داستان عشق زليخا بر حضرت يوسف (ع) را بيان مى كند كه چگونه اين زن براى دست يابى به نيت خود، به هر حيله اى متوسل شد، اما يوسف كه نبى خدا و بنده اى

ص: 90

پرهيزگار بود، به اين خواسته تن نداد و عاقبت، آن عاشق زخم خورده او را گرفتار زندان كرد.

زليخا كيست؟

اشاره

اين زن «راعيل» دختر «رعاييل» بود. گفته شده كه لقب او زليخا بوده است. در قرآن از زليخا با نام همسر عزيز ياد شده است. او همسر عزيز مصر، «أطفيرو» يا «قطفيرو»، حاكم مصر و در زمان ريان بن وليد فرمانرواى «عماليق»، حاكم مطلق مصر بود. (1)

يوسف (ع) در چاه

هنگامى كه برادران يوسف او را به چاه انداختند، تاريكى و سكوت او را فراگرفت. خداوند او را به وسيله اين مصيبت بزرگ، امتحان كرد. خداوند، بندگان مخلص خود را با انواع سختى ها مى آزمايد تا تحمل آنها را در امور مهم و دشوارى ها بالا ببرد. خداوند در بن چاه به او وحى كرد كه صبر داشته باش كه من تو را از غم و غصه نجات خواهم داد و من در آينده در برابر برادرانت ياور و پشتيبان تو هستم. با شنيدن اين كلام غم هاى يوسف از بين رفت و او منتظر امر الهى بود، تا اينكه از دور صداهاى درهم آدميانى را شنيد. صداها هر لحظه نزديك و نزديك تر مى شد. ديگر كم كم صداى راه


1- نساء فى القرآن الكريم امرات العزيز.

ص: 91

رفتن آنها و صداى سگ هايشان به وضوح شنيده مى شد. يوسف دانست كه قافله اى به نزديكى چاه رسيده و در همان جا منزل كرده است. يوسف دانسته بود كه رهايى او نزديك است. كاروانيان براى رفع تشنگى، دلوهاى خود را در چاه انداختند و هنگامى كه دلوها را بيرون كشيدند، ديدند كه يوسف به دلو آويزان است. آنها با ديدن او فرياد زدند: «مژده، مژده، پسرى در چاه بود».

همه دور او جمع شدند و از آنچه مى ديدند، تعجب كردند. آنها تصميم گرفتند كه او را با خود ببرند و در مصر بفروشند. بدين ترتيب، او را در ميان كالاهايشان پنهان كردند، تا كسى ادعاى مالكيت نكند. لطف و آگاهى خداوند با يوسف همراه بود:

وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ وَ اسَرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ (يوسف: 19)

هنگامى كه كاروانيان دريافتند برادران يوسف در حق او چه كرده اند، به او محبت نمودند. يوسف نيز، در طول مسير با همه آنها الفت گرفت. هنگامى كه به مصر رسيدند، او را در بازار برده فروشان براى فروش عرضه كردند. كاروانيان او را به بهاى اندكى فروختند تا كسى شك نكند كه او را چگونه و از كجا به دست آورده اند. به يقين، يوسف به اندازه تمام طلاهاى زمين ارزش داشت، زيرا او داراى روحى بزرگ و متعالى بود:

ص: 92

وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ (يوسف: 20)

و او را به بهاى ناچيزى، چند درهمى فروختند و نسبت به او بى رغبت بودند.

يوسف در نزد عزيز مصر

عزيز مصر، اطفيرو (بوتيفار) يوسف را خريد و به همسرش گفت: «به گمانم اين پسر، طبع بلند و ذاتى بزرگوار دارد و داراى اخلاق نيكويى است. اين را از چهره زيبا و نورانى او مى خوانم».

اكْرِمِي مَثْواهُ عَسى انْ يَنْفَعَنا اوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الأَحادِيثِ وَ اللهُ غالِبٌ عَلى امْرِهِ وَ لكِنَّ اكْثَرَ النَّاسِ لايَعْلَمُونَ (يوسف: 21)

جايگاه او را گرامى بدار شايد او در آينده به ما سود رساند يا او را به فرزندى بپذيريم، و اين چنين ما در آن سرزمين به يوسف (ع) مكنت داديم و به او علم تعبير خواب آموختيم، و خداوند بر كار خويش غالب است، ولى بيشتر مردم نمى دانند.

يوسف را همچون فرزندى در خانه عزيز، گرامى داشتند و يوسف، بسيار از اين بابت خدا را شكر مى كرد كه پس از تنگناى چاه، او را به خانه اى فرستاد كه مانند فرزند خودشان با او رفتار مى كردند.

ص: 93

همسر عزيز و يوسف

يوسف از سختى هاى چاه رهايى يافت و زندگى خود را با خوشبختى در خانه عزيز آغاز كرد. اما اين شادى او چندان طول نكشيد، طورى كه او در سختى بزرگ ترى افتاد، آن هم به علت زيبايى و اخلاق نيكويى كه داشت و و همين زيبايى صورت و سيرت، يوسف (ع) را در بلايى بزرگ انداخت.

به دليل حسن خلق و رفتار عاقلانه يوسف، عزيز مصر بسيار به او اعتماد داشت و به راحتى در ميان خانواده عزيز مصر، رفت و آمد مى كرد، زيرا يوسف (ع) به منزله فرزندى عزيز براى آنها بود و عزيز مصر و خانواده اش او را از صميم قلب دوست مى داشتند.

زيبايى حضرت يوسف (ع) در سن جوانى، به اوج خود رسيد. به همين دليل، همسر عزيز (زليخا)، عاشق يوسف شد. زليخا، تمامى كارهاى يوسف را زير نظر داشت و يك لحظه چشم از او برنمى داشت و حتى هنگامى كه يوسف (ع) مى خوابيد، چهره او را در خواب تماشا مى كرد و در نظر او هر لحظه زيبايى يوسف، بيشتر و شعله عشق او فروزان تر مى شد.

روزى زليخا وسوسه شد تا يوسف (ع) را به جاى خلوتى دعوت كند و بدين ترتيب، آرزوى دلش را با او در ميان گذارد، ولى نمى دانست چگونه اين كار را انجام دهد. او همسر عزيز مصر بود و مقام والايى داشت. از يك سو عشق يوسف و از سويى ديگر همسر عزيز مصر بودن، جسم و جان او را مى فشرد و فكرش را مشغول

ص: 94

مى كرد. سردرگم بود و نمى دانست چه كند؟ به انواع و اقسام حيله ها و نقشه ها روى آورد، تا به يوسف (ع) بفهماند كه او را دوست مى دارد، تا اينكه بتواند توجه يوسف (ع) را به خود جلب كند، اما يوسف كه به رشد و قوت رسيده و از جانب خداوند علم و حكمت دريافت كرده بود، بسيار كريم تر از آن بود كه به اين اشاره ها توجهى نشان دهد و البته اينها همه جزاى نيكوكارى اش بود.

وَ لَمَّا بَلَغَ اشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (يوسف: 22)

و چون به حدّ رشد رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم.

حضرت يوسف (ع) انسان بزرگوارى بود. فرزند يعقوب نبى (ع) و انبيا، هرگز گِردِ حرام و معصيت نمى گشتند و هيچ گاه در امانت خيانت نمى كردند. يوسف (ع) نيز، نمى توانست در برابر نعمت عزيز كه او را در زير بال و پر خود گرفته بود، ناسپاسى كند. او با خانواده عزيز، از سر صداقت و امانت رفتار مى كرد. يوسف (ع) اشارات زليخا را مى ديد، اما از آنها چشم مى پوشيد و وانمود مى كرد كه نمى داند او چه مى گويد و چه مى خواهد، تا اينكه يك روز عزيز مصر، از شهر بيرون رفت و يوسف (ع) به عادت هميشه مشغول خدمت بود. زليخا نيز، روى تخت نشسته و به مخده تكيه داده بود و يوسف را تماشا مى كرد. زليخا همه خدمت كاران را مرخص كرد و تنها از يوسف خواست كه بماند. سپس

ص: 95

از جايش برخاست و درها را بست و به يوسف گفت: «اكنون من تسليم توام، هر كارى كه بخواهى مى توانى انجام دهى».

ولى يوسف (ع) كه جوانى برومند و نيكو خصال بود و خداوند به او علم و حكمت داده و او را براى رسالت برگزيده بود، قلب و انديشه خود را متوجه خدا كرد و به او پناه برد و جواب داد: «پناه مى برم به خدا از آنچه تو مى خواهى. حاشا كه من به عزيز، كه پرورنده من بوده، خيانت كنم و نسبت به خدايى كه مرا گرامى داشته، نافرمانى روا دارم. من ناسپاس نيستم و اين كار تو در اصل كار خوب و پسنديده اى نيست. بانو! اگر من و تو درها را ببنديم تا كسى ما را نبيند، يقين داشته باش كه خداوند مى بيند و اين خيانت را درمى يابد، هر چند كه از چشم ها پنهان باشد. خداوند كسانى را كه معصيت مى كنند، دوست ندارد و آنها را عذاب مى دهد.

قالَ مَعاذَ اللهِ إنَّه رَبِّي أحسَنَ مَثوايَ إنَّهُ لا يُفلِحُ الظّالِمُونَ (يوسف: 23)

[يوسف] گفت: پناه بر خدا! او پروردگار من است. جايگاه مرا نيكو داشته است، قطعاً ستمكاران رستگار نمى شوند.

همسر عزيز، كه زن سخت گير و زيبايى بود، عاشق يكى از خدمت كارانش شده بود، حال آنكه اين خدمت كار، دست رد به سينه او زده بود. زليخا، هرگز انتظار چنين برخوردى را نداشت؛ زنى كه همواره هر چه خواسته بود، برايش فراهم شده بود، مسلماً تحمل اين

ص: 96

رفتار برايش دشوار بود كه خدمت كارى او را به خاطر عشقش، تحقير كند. با اين وجود، او خشمش را فرو خورد و خواست كه يوسف (ع) را به زور به طرف خود بكشاند و به يقين، اگر يوسف برهان پروردگارش را نمى ديد، بر اساس غريزه به سوى او تمايل پيدا مى كرد، اما خداوند به او با برهان كمك كرد، تا بدى و فحشا را از او دور كند، زيرا او بنده برگزيده خدا بود.

وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا انْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ (يوسف: 24)

بدين ترتيب، به يوسف كه از طرف خداوند، براهينى مبنى بر انجام ندادن اين كار ابلاغ مى شد، وحى آمد كه فرار كند، زيرا فرار از قتل بهتر و رفتار مسالمت آميز بهتر از رفتار خشن است. يوسف (ع) كه قصد زليخا را دريافته بود، به سمت در فرار كرد و زليخا نيز، در پى او دويد. لحظه اى كه نزديك در رسيدند، زليخا از پشت پيراهن يوسف را گرفت و كشيد و پيراهن يوسف پاره شد.

يوسف (ع)، در را گشود، در حالى كه پشت در و مقابل خود، عزيز مصر را ديد كه با تعجب به هر دوى آنها نگاه مى كرد، زن كه حرفى براى گفتن نداشت، براى انتقام از يوسف (ع) و يا شايد براى بى گناه جلوه دادن خود، با چهره اى حق به جانب و از روى مكر و حيله گفت: «اى عزيز! يوسف، حريم خانواده تو را رعايت نكرده و از

ص: 97

شرافت تو محافظت ننموده، او مى خواست از من كام بگيرد».

ما جَزاءُ مَنْ ارادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلَّا انْ يُسْجَنَ اوْ عَذابٌ الِيمٌ (يوسف: 25)

جزاى كسى كه قصد بدى به خانواده تو كرده جز اينكه زندانى با كيفر دردناكى شود، چه خواهد بود؟

يوسف هم كه چاره اى جز گفتن حقيقت نداشت، همه اتفاق هاى پيش آمده را براى عزيز تعريف كرد. عزيز مصر، نمى دانست كه كدام يك راست و كدام يك دروغ مى گويند. اما يكى از بستگان همسر عزيز مصر گفت:

إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبِينَ* وَ إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ (يوسف: 26 و 27)

اگر پيراهن او [يوسف] از جلو پاره شده باشد، زليخا راست مى گويد و او [يوسف] دروغگوست و چنانچه از پشت پاره شده باشد يوسف راست مى گويد و زن دروغگ-- ويى بيش نيست.

عزيز مصر، دريافت كه وى، حكم درستى داده است. پيراهن را براى عزيز آوردند و او ديد كه پيراهن از پشت پاره شده است. بدين وسيله يوسف (ع) بى گناه دانسته شد. عزيز مصر، به سمت زليخا رفت و او را براى اين خواسته از يوسف، ملامت كرد و به او گفت: «اين از حيله شما زنان است، البته حيله شما شگرف است»، عزيز

ص: 98

مصر از يوسف خواست كه در مورد اين موضوع، با هيچ كس سخن نگويد، زيرا رسوايى بزرگى بود و به همسرش نيز گفت:

وَ اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئِينَ (يوسف: 29)

و اى زن! تو نيز براى خلاف خود استغفار كن كه تو از خطاكاران بوده اى.

در شهر و قصر، شايع شد كه زن عزيز مصر، عاشق غلامش يوسف شده است. زنان، زبان به ملامت او گشودند و او را سرزنش كردند. زليخا، كه همچنان در آتش عشق يوسف (ع) مى سوخت، نمى دانست چه كند، از طرفى هم، شماتت زنان او را آشفته تر مى كرد.

وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (يوسف: 30)

[اين جريان در شهر منعكس شد]؛ گروهى از زنان شهر گفتند: همسر عزيز، غلامش را به سوى خود دعوت مى كند. عشق [اين جوان]، در اعماق قلبش نفوذ كرده؛ ما او را در گمراهى آشكارى مى بينيم.

مهمانى زليخا

زليخا، بدگويى زنان را شنيد. به همين دليل، مهمانى ترتيب داد و همه زنان را دعوت كرد و براى آنها محفل و تكيه گاهى آماده نمود و براى آنكه به چيزى شك نكنند، انواع و اقسام ميوه ها و خوراكى ها را براى آنها تدارك ديد و به دست هر يك، چاقويى داد و به يوسف گفت: «بيا و از

ص: 99

بين زنان عبور و از آنها پذيرايى كن». وقتى يوسف (ع) آمد، آنها از جاى خود نيم خيز شدند و با تعجب بدون آنكه مژه بر هم بزنند، محو جمال و زيبايى يوسف شدند. يوسف را جوانى ديدند كه مانند جوانان ديگر نيست، چهره اش سپيد و نورانى و چشم هايش زيباست. آنها حيا و شرم را كنار گذاشته و با حسرت به يوسف مى نگريستند. زنان آن قدر محو زيبايى يوسف شده بودند كه بى اراده با چاقو دستان خود را بريدند. آنها فقط مى گفتند: حاشَ لِلّهِ ما هذا بَشَراً إن هذا إلَّا مَلَكٌ كَريمٌ؛ «خدايا تو منزهى! اين بشر نيست، اين نيست جز فرشته اى بزرگوار» (يوسف: 31).

زليخا، دستانش را به هم زد و خطاب به زنانى كه دست خود را بريده بودند، گفت: «اين همان يوسف است كه شما براى لحظه اى كوتاه او را ديديد، اما من هر روز او را در خانه ام مى بينم و او همواره در مقابل چشمان من است. من خود را بر او عرضه كردم، اما او به خاطر پاكى اش مرا ناديده گرفت. اين همان كسى است كه مرا درباره او ملامت مى كرديد، من از او كام خواستم، ولى او پاكى ورزيد. از شما پنهان نمى كنم كه من خواهان او هستم و ديگر مالك قلب خود نيستم، زيرا او قلب و روح مرا آكنده است».

وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ (يوسف: 32)

و اگر آنچه را دستور مى دهم انجام ندهد، قطعاً زندانى خواهد شد و از حقيران خواهد بود.

ص: 100

زنان مصر، چون شاهد زيبايى يوسف شدند و عشق با عزت و جلال زليخا را نسبت به يوسف ديدند و تهديدهاى او را شنيدند، خود را به يوسف رسانده و از او خواستند كه به خواسته زليخا تن در دهد. اما يوسف كه از سرچشمه حكمت الهى سيراب مى شد و تنها پناهگاهش خدا بود و همواره از او راه درست را مى طلبيد، از اين كار سر باز زد و براى دفع كيد و مكر اين زنان، با خواست خود زندان را انتخاب نمود، تا شايد از خواسته زليخا رهايى يابد. يوسف گفت:

رَبِّ السِّجنُ أحَبُّ إلَيَّ مِمّا يَدعُونَنِي إلَيهِ وَ إلا تَصرِف عَنّي كَيدَهُنَّ أصبُ إلَيهِنَّ وَ أكُن مِنَ الجاهِلينَ (يوسف: 33)

پروردگارا! زندان براى من از آنچه مرا به سوى آن مى خوانند، محبوب تر است و اگر حيله آنها را از من بازنگردانى، به سوى آنها تمايل پيدا مى كنم و از جاهلان مى گردم.

يوسف (ع) به زندان رفت و پس از مدتى به خواست خدا و پس از گواهى زليخا به پاك دامنى يوسف (ع) و گناه خود، با عزت و احترام از زندان آزاد شد. زليخا، اعتراف كرد كه من خود را بر او عرضه كردم، اما او به آن تن نداد و من او را به زندان فرستادم، در حالى كه بى گناه بود. با شهادت زليخا، بى گناهى يوسف (ع) ثابت شد. عزيز مصر، يوسف (ع) را به عنوان مشاور مخصوص خود انتخاب كرد تا هميشه در كنار او باشد و او را يارى دهد.

در تواريخ آمده است كه پس از مرگ عزيز مصر، روزى يوسف كه

ص: 101

به عزيزى مصر رسيده بود زليخا را ديد كه بسيار پير و زشت شده بود. زليخا از يوسف خواست تا او را دعا كند و از خدا بخواهد كه او جوان شود و زيبايى خود را بازيابد. يوسف دعا كرد و زليخا جوان شد و پس از آن يوسف (ع) با او ازدواج كرد. در روز ازدواج، يوسف به زليخا گفت: «آيا اين بهتر از آنچه كه تو مى خواستى نيست؟» زليخا گفت: «بله، اما مرا به خاطر عشقى كه به تو داشتم، ملامت نكن، حال ديگر همسر تو هستم».

ص: 102

ص: 103

ساره

اشاره

وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْرى قالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ* فَلَمَّا رَأى أَيْدِيَهُمْ لا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَ أَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قالُوا لا تَخَفْ إِنَّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْمِ لُوطٍ* وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ* قالَتْ يا وَيْلَتى أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلِي شَيْخاً إِنَّ هذا لَشَيْ ءٌ عَجِيبٌ* قالُوا أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللهِ رَحْمَتُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ (هود: 69- 73)

فرستادگان ما [فرشتگان] براى ابراهيم بشارت آوردند، گفتند: سلام! [او نيز] گفت: سلام! و طولى نكشيد كه گوساله بريانى [براى آنها] آورد. [اما] هنگامى كه ديد دست آنها به آن نمى رسد [و از آن نمى خورند، كار] آنها را زشت شمرد، و در دل احساس ترس نمود. به او گفتند: نترس! ما به سوى قوم لوط فرستاده شده ايم و

ص: 104

همسرش ايستاده بود [از خوشحالى] خنديد، پس او را به اسحاق و پس از او به يعقوب بشارت داديم. گفت: اى واى بر من! آيا من فرزند مى آورم در حالى كه پيرزنم و اين شوهرم پيرمردى است؟ اين راستى چيز عجيبى است. گفتند: آيا از فرمان خدا تعجب مى كنى؟ اين رحمت خدا و بركاتش بر شما خانواده است زيرا او ستوده و والاست.

هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ الْمُكْرَمِينَ* إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ* فَراغَ إِلى أَهْلِهِ فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمِينٍ* فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ قالَ أَ لاتَأْكُلُونَ* فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قالُوا لا تَخَفْ وَ بَشَّرُوهُ بِغُلامٍ عَلِيمٍ* فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَها وَ قالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ* قالُوا كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ إِنَّهُ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ (ذاريات: 24- 30)

آيا خبر مهمان هاى بزرگوار ابراهيم به تو رسيده است؟ در آن زمان كه بر او وارد شدند و گفتند: سلام بر تو. او گفت: سلام بر شما كه جمعيتى ناشناخته ايد. سپس پنهانى به سوى خانواده خود رفت و گوساله فربه [و بريان شده اى را براى آنها] آورد و نزديك آنها گذارد [ولى با تعجب ديد دست به سوى عذا نمى برند] گفت: آيا شما غذا نمى خوريد؟ و از آنها احساس وحشت

ص: 105

كرد، گفتند: نترس [ما رسولان و فرشتگان پروردگار توايم] و او را بشارت به تولد پسرى دانا دادند. در اين هنگام همسرش جلو آمد، در حال كه [از خوشحالى و تعجب] فرياد مى كشيد، به صورت خود زد و گفت: [آيا پسرى خواهم آورد در حالى كه] پيرزنى نازا هستم؟ گفتند: پروردگارت چنين گفته است و او حكيم و داناست.

شأن نزول آيه ها

اين آيه ها درباره ابراهيم (ع) و همسرش ساره نازل شده است. طبق سند معتبر در قرآن كريم و تمامى تواريخ، ابراهيم (ع) و ساره، صاحب فرزند نمى شدند، تا اينكه در كهن سالى خداوند بشارت آمدن اسحاق را به آن دو داد. طبق اين آيه ها هنگامى كه فرشتگان مژده اسحاق را به ابراهيم و ساره دادند، آنها دچار حيرت شدند. جهت آشنايى بيشتر درباره زندگى ساره، مختصرى از زندگى او در كنار بزرگ ترين پيام آور توحيد، حضرت ابراهيم خليل (ع) را در ادامه مى آوريم.

ساره كيست؟

اشاره

ساره، بنت هاران بن ناحور بن ساروخ بن أرغو بن فالغ بن غابر بن شالخ بن قينان بن ارفخشد بن سام بن نوح، از نوادگان نوح

ص: 106

نبى (ع) و دختر عمو و همسر ابراهيم (ع) است. ازدواج ساره و ابراهيم تركيبى از حكمت و نيكويى بود. ساره، صاحب جمال نيكويى بود و ابراهيم بسيار حكيم و صاحب خرد و داراى روحى متعالى و عزمى استوار بود. (1)

ابراهيم (ع) خداى يكتا را پرستش مى كرد و او را تهليل مى گفت و نماز مى خواند و ساره مراقب بود كه او چه مى كند. ساره مى ديد كه او با حالتى متواضعانه ايستاده و تكان نمى خورد. گويى در برابر فرد بزرگوارى ايستاده است. چون نماز ابراهيم تمام شد، ساره به او گفت: «چه مى كردى؟» ابراهيم (ع) با چشمانى پر از اشك گفت: «نماز مى خواندم». ساره گفت: «آيا خداى تو غير از خدايان ماست». ابراهيم (ع) گفت: «خداوند من كسى است كه شريكى ندارد. هر چه در آسمان و زمين است، تحت قدرت اوست». ساره با حالت انكار پرسيد: «و خدايان ما؟» ابراهيم گفت: «خورشيد و ماه و ستارگان، همه مسخر اويند و آن گونه كه او بخواهد مى گردند، خداى آنها خداى ماست». ساره گفت: «اينها را چه كسى به تو گفته؟» ابراهيم گفت: «خدايم مرا به راه راست هدايت كرده است». ساره گفت: «و چه كسى تو را به خدايت و به اين دين هدايت كرد؟» ابراهيم (ع) كه يكتاپرست بود، قاطعانه و از روى ايمان گفت: «من از آنچه خداوند به من وحى


1- نساء فى القرآن الكريم ساره.

ص: 107

مى كند، اطاعت مى كنم. او مرا به پيامبرى برانگيخته است تا مردمان را به اطاعت از او دعوت كنم و من تو را اى ساره، به پرستش خدايى كه هيچ شريكى ندارد، دعوت مى كنم».

ساره پرسيد: «آيا نماز تو، به ما امر مى كند كه آنچه را پدرانمان مى پرستيدند، ترك كنيم». ابراهيم (ع) گفت: «من تو را از پرستش غير خدا برحذر مى دارم، زيرا آيه هاى روشنى از خداوند به من رسيده است». ساره گفت: «آيا خداى تو يگانه است، در حالى كه خداى ما هم ماه است، هم خورشيد و هم ستاره مشترى و آنها خدايان عطوفت، عشق و جنگ هستند و خدايان بسيار ديگرى كه هر كدام روزى براى ايشان است». ابراهيم (ع) جواب داد: «آيا خدايان شما بهتر از خداى واحد قهاراند؟» ساره گفت: «چگونه ممكن است كه براى كل زمين و آسمان، تنها يك خدا وجود داشته باشد». ابراهيم (ع) گفت: «اگر چند خدا، غير از خداى يگانه مى بود، زمين پر از فساد و تباهى مى شد. بدان كه اسرار آسمان و زمين نزد خداست و همه امور، به خدا باز مى گردد».

ساره گفت: «خدايى بالاتر از خورشيد و قمر؟» ابراهيم (ع) گفت: «او خالق همه چيز و همه كس و حاكم بر همه چيز و همه كس است. امر و نهى از جانب اوست و همه چيز به او باز مى گردد. پروردگار آسمان ها و زمين است و خدايى است كه غير از او، خدايى نيست». ساره گفت: «آيا امور همه چيزها را به تنهايى تدبير مى كند؟»

ص: 108

ابراهيم (ع) گفت: «آرى». ساره گفت: «خدايت را كى مى بينى؟» ابراهيم (ع) گفت: «پس از مرگ». ساره گفت: «پس از مرگ به هاويه مى رويم در زمين كه بازگشتى از آن نيست». ابراهيم (ع) گفت: «خداوند پس از مرگ، دوباره هر چيزى را برمى انگيزد و همه چيز به سوى او باز مى گردد».

ساره گفت: «چگونه وقتى كه حتى استخوان هاى ما به خاك تبديل شد، دوباره زنده مى شويم؟» ابراهيم (ع) گفت: «خداى من، همه چيز را مبعوث مى كند و به اسرار همه چيز آگاهى دارد. در آن روز به هيچ كس ظلم نمى شود و ستمكاران از نيكوكاران جدا مى شوند». ساره گفت: «جزاى كسى كه به خداى تو ايمان آورد، چيست؟» ابراهيم (ع) گفت: «آيا جزاى نيكى غير از نيكى است. پاداش آنها بخشش خداوند و بهشت برين است كه در زير آن چشمه ها روان اند». ساره گفت: «و جزاى كسى كه به خداوند تو كافر شود؟» ابراهيم (ع) گفت: «جايگاه آنها جهنم است كه در آن جاودانه خواهند ماند و هر روز عذابشان شديدتر خواهد شد».

ساره با تعجب و وحشت به ابراهيم (ع) نگاه مى كرد، زيرا چيزى كه او از پيران شنيده بود، غير از اين بود. سخنان ابراهيم (ع)، حرف هاى تازه اى بود. او درباره چيزى فراتر از هستى سخن مى گفت. انسان را اشرف مخلوقات مى دانست كه همانا آن پيروزى آشكار و به هم ريزنده خواب هاى آبا و اجدادشان بود. سپس به ابراهيم (ع) گفت:

ص: 109

«اينها را از كجا آموخته اى، اى ابراهيم؟!» ابراهيم گفت: «اينها را خدايم به من آموخته است».

ساره مى خواست چشم و دلش از آن منبع فيض، نورانى شود، پس گفت: «آيا او حق است؟» ابراهيم (ع) گفت: «بله، او حق است». ابراهيم مى خواست كه او به خدا و رسالتش ايمان بياورد. پس به او گفت: «خداى من! استغفار مى طلبم و به سوى تو توجه مى كنم. به درستى كه خداى من نزديك و اجابت كننده است». ساره گفت: «آيا او دعاى تو را مى شنود؟» ابراهيم (ع) گفت: «خداى من آنچه در آسمان ها و زمين است را مى داند و او شنوايى داناست. او مى داند آنچه را پنهان و آنچه را آشكار مى كنيم و مى داند آنچه را به دست مى آوريم. و كليدهاى غيب نزد اوست و تنها او مى داند آنچه در خشكى و دريا مى گذرد. و فقط او مى داند آنچه بر زمين فرو مى رود و آنچه از زمين برمى آيد و مى داند خيانت چشم ها را و آنچه در سينه ها پنهان است. به او ايمان بياور!» ساره گفت: «نمى دانم چگونه اين كار را انجام دهم». ابراهيم (ع) گفت: «به يگانگى خداوند شهادت بده اى ساره!» ساره گفت: «آيا مى خواهى شهادت دهم كه خدا يكتاست و شريكى ندارد؟» ابراهيم گفت: «و اينكه ابراهيم بنده و فرستاده اوست. مى خواهم كه خدا قلبت را پاك گرداند و تو را هدايت كند و سينه ات را براى تسليم در برابر حق گشاده گرداند».

ساره گفت: «آيا پيش از شهادتين خدا را مى بينم؟ چگونه شهادت

ص: 110

دهم به او، در حالى كه او را نديده ام؟» ابراهيم (ع) گفت: «چشم ها، خداى مرا نمى بينند، اما با چشم دل، مى توان او را درك كرد و او به همه چيز آگاه است». ساره گفت: «تا او را نبينم، شهادت نخواهم داد». ابراهيم گفت: «مشرق و مغرب از آن خداست و هر طرف رو كنيم، ما را درمى يابد و خدايى جز او نيست و همه چيز غير از او فانى شدنى است. من به يگانگى خداوند شهادت مى دهم اى ساره! هر دينى غير از دين خدا گمراهى است. من تسليم امر خدايم و هر كسى تسليم امر خدا باشد، جزء نيكوكاران است و اجر او نزد خداست».

ابراهيم (ع) حقيقت خداوندى را بر روح ساره دميد و شعله ايمان در قلب او روشن شد. نور حق، تيرگى جان او را آكند و در خويش جلوه اى از خداوند را ديد و چون خدا بخواهد كسى را هدايت كند، به او شرح صدر مى دهد و چشم دلش را مى گشايد. ساره زن زيبايى بود كه زيبايى اش چشم ها را خيره مى كرد. بدين ترتيب، زيبايى باطنى هم به جمال ظاهرى او اضافه شد. ساره گفت: «خدايا! من در حق خود ظلم كردم، به يگانگى تو شهادت مى دهم و اينكه ابراهيم بنده و فرستاده توست. من به ابراهيم و خداى جهان ايمان مى آورم».

هجرت ابراهيم (ع) و ساره

ابراهيم، قوم خود را به يكتاپرستى دعوت كرد، اما تنها عده اى اندك به او ايمان آوردند. به همين دليل، چاره اى نداشت جز اينكه از

ص: 111

«بابل» مهاجرت كند. او به همراه ساره به سوى «شام» هجرت كرد و در «حرّان» منزل گزيد.

او فكر مى كرد كه شايد در منطقه اى دور از وطنش، انسان هايى را بيابد كه به او ايمان بياورند، اما اهالى «شام» نيز ستاره پرست بودند. ابراهيم (ع) مى خواست آنها را به راه راست هدايت كند، ولى هيچ كس دعوت او را نپذيرفت، تا جايى كه قحطى و بيمارى، زندگى مردم شام را فراگرفت. ابراهيم (ع) همراه ساره، از شام به سوى «مصر» رفت، اما سرزمين مصر براى رسالتى كه ابراهيم (ع) داشت، مناسب نبود، زيرا حاكم مصر بسيار سخت گير بود و بر امور اهالى اش سيطره داشت و بر مقدرات آنها حكم مى راند. در آن زمان، يكى از ملوك عرب عماليق، به نام سنان بن علوان بن عبيد بن عويج بن عملاق بن لاود بن سام بن نوح بر مصر حكومت داشت.

پس از ورود ابراهيم (ع) و ساره به مصر، بررسى هاى ابراهيم، براى آنكه ببيند آيا مى تواند در آنجا دينش را تبليغ كند يا نه، آغاز شد. در اين ميان، كسى در مورد آنها نزد ملك، سخن چينى كرد. ملك، ابراهيم و ساره را به دربار خواند. زيبايى ساره ملك را برانگيخت. او مى خواست از ساره بهرمند شود. از اين رو، از ابراهيم (ع) پرسيد: «چه رابطه اى بين تو و ساره است؟» ابراهيم (ع) با زيركى، به قصد او پى برد و ترسيد كه اگر بگويد ساره همسر اوست، او را اذيت كند و بخواهد او را به زور از ابراهيم بگيرد و ابراهيم را آزار رساند و ساره مجبور شود براى رهايى

ص: 112

ابراهيم به كارى تن دهد كه پس از آن، متأثر شود. پس ابراهيم گفت: «او خواهر من است». ملك مطمئن شد كه ابراهيم همسر ساره نيست و ساره شوهر ندارد. ابراهيم (ع) به طرف ساره برگشت و آنچه گذشته بود را به اطلاع او رساند و از او قول گرفت كه چيزى غير از آنچه ابراهيم گفته را بر زبان نياورد. سپس او را به خداوند سپرد، زيرا مى دانست كه خداوند او را حفظ خواهد كرد.

ملك دستور داد كه او را به قصر بياورند و او را به طرف تخت هدايت كنند. ساره را به داخل قصر آوردند، در حالى كه لباس هاى فاخرى به او پوشانده بودند، ولى ساره به اين زينت آلات و نيز، نعمت هايى كه در اطرافش بود، بى توجه بود و مال و ثروت سلطان را نمى ديد و به چيزى جز وفادارى به همسرش و دين او نمى انديشيد. بااندوه در گوشه اى نشست. ملك به او نگاه مى كرد، اما او عشق را در نگاه ملك ناديده مى گرفت. ملك مى خواست كه اندوه را از او دور كند و وحشت را از او بزدايد. پس به طرف ساره رفت، دستش را به طرف او دراز كرد و بازوى او را گرفت و گفت: «از خداى تو مى خواهم كه از من درگذرد. من چيزى غير از نزديكى به تو نمى خواهم».

ساره بازويش را از دست ملك درآورد و رويش را از او برگرداند. ملك بار ديگر بازوى او را گرفت و او را به طرف خود كشيد، اما ساره به سرعت خود را عقب كشيد، ملك دانست كه او بسيار زن پرهيزگارى است و امكان ندارد كه با اين نيت به او دست يابد. زيرا

ص: 113

او تحت كرامت و عنايت خدا بود و خدا هرگز اجازه نمى داد كه دامن پاك ساره، آلوده به گناه شود. ملك، خدمه هايش را صدا زد و گفت: «او را به كسى كه اينجا بود، برسانيد و كنيزى هم به او بدهيد». برخى هم مى گويند كه ملك، در خواب ديد كه كسى به او گفت: «ابراهيم همسر اين زن و نبى خداست، تو نبايد به عصمت پيامبر خدا نزديك شوى». پس از خواب برخاست و ساره را به ابراهيم (ع) بازگرداند و هاجر را به او عطا كرد و به ابراهيم ايمان آورد.

در تمام مدتى كه ساره در قصر ملك به سر مى برد، ابراهيم (ع) به نماز ايستاده بود و از خدا مى خواست تا بدى را از خانواده او دور كند. خداوند رحمان هم، دعاى او را اجابت كرد و عصمت و پاكى ساره را حفظ نمود.

در برخى از آثار آمده كه خداوند در قصر ملك، حجاب ها را از پيش چشم ساره و ابراهيم (ع) برداشت و آنها آنچه در قصر ملك از زمان ورود ساره تا پايان رخ داد را مشاهده كردند و ديدند كه چگونه خداوند عصمت ايشان را حفظ خواهد كرد. بر همين اساس قلب هايشان مطمئن شد و چشم هايشان روشن و دوستى شان بيشتر شد، زيرا او پيش از ازدواج، دختر عموى ابراهيم و اولين كسى بود كه به او ايمان آورد.

ابراهيم (ع) دچار مصيبت هاى بسيارى شد. او براى به دست آوردن روزى، از شام به سوى مصر آمد، زنش را از او گرفتند و ميان او و

ص: 114

خانواده اش جدايى انداختند، اما او آن قدر صبر كرد تا خداوند گره از كار او گشود و همسرش را به او بازگردانيد. او را در آتش انداختند، اما خداوند او را از آتش نجات داد. ابراهيم (ع) مى خواست كه اگر خدا بخواهد در مصر بماند. كم كم مردم را نرم كرد، مال او افزون و نامش شهره مردم شده بود، اما مردم به او حسادت بردند و شروع به آزار و اذيت او كردند. ابراهيم (ع) به ناچار تصميم گرفت از مصر كوچ كند و به سوى سرزمين مقدس فلسطين برود كه پيش از آن، وطن او و مدتى در آنجا زندگى كرده بود. از اين رو، همراه ساره و هاجر- كنيزى كه ملك مصر به او داده بود- از مصر خارج شد.

ازدواج ابراهيم (ع) و هاجر

ساره نازا بود و فرزندى نداشت و از اينكه مى ديد ابراهيم نسلى ندارد، بسيار ناراحت بود. ساره كه ديگر پير شده بود، از ابراهيم (ع) خواست تا با كنيزش هاجر كه زنى نيكو سرشت بود، ازدواج كند تا هاجر براى آنها كودكى بياورد كه زندگى آنها را رونق بخشد. بدين ترتيب، موضوع را با هاجر در ميان گذاشت. هاجر پذيرفت كه با ابراهيم (ع) ازدواج كند. هاجر پس از مدتى براى ابراهيم پسرى به دنيا آورد كه نام او را اسماعيل نهاد و چشم ابراهيم به ديدن اسماعيل روشن شد. هاجر سعى مى كرد كه شادى اش را با ساره تقسيم كند، اما حسادت بر قلب ساره چيره شد و از ابراهيم خواست تا هاجر و

ص: 115

فرزندش را از برابر چشمان او دور كند، تا جايى كه نه آنها را ببيند و نه صداى آنها را بشنود. ابراهيم (ع) نيز، چنين كرد و هاجر و طفلش را به سرزمين حجاز برد و آنها را همان جا گذاشت و خود به سوى ساره بازگشت و او را از آنچه انجام داده بود، آگاه ساخت. به اين ترتيب آرامش، دوباره به زندگى ساره و ابراهيم (ع) بازگشت.

بشارت آمدن اسحاق

پس از 13 سال، خداوند به ابراهيم بشارت به دنيا آمدن اسحاق را داد كه او از ساره، صاحب فرزند پسرى به نام اسحاق خواهد شد. ابراهيم به شكرانه اين بشارت، سجده شكر به جاى آورد.

چهار فرشته خدا؛ جبرئيل، ميكائيل، اسرافيل و كروبيل، بشارت آمدن اين كودك را براى ابراهيم (ع) آوردند. اين چهار فرشته در سر راه خود، به ديدن ابراهيم رفته و بر او سلام كردند، در حالى كه در قالب انسان هايى معمّم بودند و ابراهيم ايشان را نشناخت، همين قدر دانست كه قيافه هايى جالب دارند. بنابراين، پيش خود گفت: «بايد اين گونه اشخاص محترم را خودم پذيرايى كنم و به خدمتشان قيام نمايم و چون او مردى ميهمان نواز بود، گوساله اى چاق براى آنها كباب كرد و نزد آنها گذاشت، ولى ديد كه دست ميهمانان به طرف غذا دراز نمى شود. از اين رفتار آنها ناراحت شد و احساس ترس كرد. هنگامى كه جبرئيل، ابراهيم (ع) را چنين ديد، عمامه را از سر خود

ص: 116

برداشت. ابراهيم (ع) او را كه پيش از اين بارها ديده بود، شناخت و پرسيد: «تو همو هستى؟» گفت: «آرى». در اين ميان ساره از آنجا رد شد و جبرييل او را به ولادت اسحاق و از اسحاق ولادت يعقوب را بشارت داد. ساره همسر آن جناب گفت: «خداوند چه فرموده است؟» ملائكه جواب دادند: «تو را به اسحاق بشارت داده است». ساره با خنده گفت: «چگونه چنين چيزى ممكن است».

در «معانى الاخبار» به سند صحيح از عبدالرحمان بن حجاج از امام صادق (ع) روايت شده كه حضرت در تفسير آيه فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ (هود: 71) فرموده است: «يعنى حيض شد».

همچنين در «الدرالمنثور» آمده كه اسحاق بن بشر و ابن عساكر از جويبر و او از ضحاك و او از ابن عباس روايت كرده كه گفت: «وقتى ابراهيم (ع) ديد دست ملايكه به گوساله نمى رسد بدش آمد و از آنان ترسيد و اين ترس ابراهيم (ع) از اين باب بود كه در آن روزگاران، رسم بر اين بود كه هر كس قصد آزار كسى را داشت، نزد او غذا نمى خورد، چون فكر مى كرد اگر او مرا با طعام خود احترام كند، ديگر جايز نيست من او را بيازارم. ابراهيم (ع) ذهنش به اين مسئله متوجه شد و ترسيد مبادا قصد سويى داشته باشند و به حدى ترسيد كه بندهاى بدنش به لرزه افتاد. در همين ميان، همسرش ايستاده، مشغول خدمتگزارى آنان بود. همچنين رسم ابراهيم (ع) اين گونه بود كه وقتى مى خواست ميهمانى را بسيار احترام كند، ساره را به خدمت

ص: 117

وامى داشت. ساره در اين هنگام بدين جهت خنديد كه مى خواست گفتارى كه مى خواهد بگويد را با خنده اش گفته باشد، پس گفت: از چه مى ترسى؟ اينها سه نفراند و تو خانواده و غلامان دارى. جبرييل در پاسخ ساره گفت: «اى خانم خنده رو! بدان كه تو به زودى فرزندى خواهى آورد به نام اسحاق و از اسحاق فرزندى به دنيا مى آيد به نام يعقوب». ساره كه با چند نفر در حال آمدن بود (و يا در حالى كه ضجه مى كرد)، از شدت حيا با كف دو دست و انگشتان باز بر صورت خود نهاد و حيرت زده گفت: «واويلتاه!» سپس گفت: «آيا من كه پيرزنى عجوزه ام، آن هم از شوهرم كه مردى بسيار سال خورده است، فرزند مى آورم؟» ابراهيم (ع) از آنها پرسيد: «به خاطر چه كارى آمده ايد؟» گفتند: «براى هلاك كردن قوم لوط آمده ايم».

ابن عباس اضافه مى كند: «كلام خداى تعالى كه مى فرمايد: فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِيمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْرى (هود: 74) مربوط به پس از دادن بشارت است و مجادله ابراهيم (ع) اين بود كه پرسيد: قصد كجا را داريد و به سوى چه قومى مبعوث شده ايد؟ جبرئيل گفت: به سوى قوم لوط و ما مأمور شده ايم كه آن قوم را عذاب كنيم. ابراهيم (ع) گفت: آخر لوط در بين آن قوم است؟ گفتند: ما داناتر از هر كسى هستيم به اينكه چه كسى در آن قوم هست و مطمئن باش كه ما او و اهلش را حتماً نجات مى دهيم، مگر همسرش را كه- به طورى كه- بعضى معتقدند نامش والقه بوده است».

ص: 118

در «تفسير عياشى» از ابى حمزه ثمالى از امام باقر (ع) روايت آورده كه فرمود: «خداى تبارك و تعالى، وقتى عذاب قوم لوط را مقدر فرمود- مى دانست كه ابراهيم (ع) بنده حليمش به سختى اندوهناك مى شود- دوست داشت براى تسليت خاطرش، فرزندى دانا به او مرحمت كند تا جريحه دل آن حضرت از انقراض قوم لوط التيامى يابد».

امام باقر (ع) در ادامه فرمود: «خداى تعالى به اين منظور، رسولانى از فرشتگان نزد آن جناب گسيل داشت تا او را به ولادت اسماعيل (ع) بشارت دهند. لذا فرستادگان شبانه بر ابراهيم (ع) وارد شدند، آن حضرت ترسيد كه مبادا دزد باشند. فرستادگان وقتى حالت ترس و دلواپسى او را ديدند گفتند: سَلاماً يعنى «نُسَلِّم سَلاما»؛ «سلامت مى دهيم سلامى خالص». ابراهيم (ع) در پاسخ گفت: إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ يعنى پاسخ ما به شما سلام است، ولى ما از شما ترس و دلواپسى داريم. آنها گفتند لا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ عَلِيمٍ؛ «مترس كه ما تو را به پسرى دانا بشارت مى دهيم».

امام باقر (ع) آنگاه فرمود: «منظور از اين غُلامٍ عَلِيمٍ، اسماعيل است كه قبل از اسحاق از هاجر متولد شد. ابراهيم (ع) به رسولان آسمانى گفت: أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلى أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ؛ «آيا با اينكه مرا پيرى فرارسيده است بشارتم مى دهيد؟ به چه بشارت مى دهيد؟»

فرشتگان گفتند: بَشَّرْناكَ بِالْحَقِّ فَلا تَكُنْ مِنَ الْقانِطِينَ؛ «ما به تو بشارتى راستين داديم، پس از نوميدان مباش».

ص: 119

ابراهيم (ع) گفت: فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ؛ «اى فرستادگان! پس كار مهم شما چيست؟» گفتند: إِنَّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْمٍ مُجْرِمِينَ؛ «ما به سوى مردمى گناه كار فرستاده شده ايم».

سپس امام باقر (ع) فرمود: ابراهيم (ع) به آنها گفت: «آخر لوط پيغمبر در ميان آن قوم است؟» فرشتگان گفتند: «ما بهتر مى دانيم كه در بين آنان چه كسى هست! اما به طور حتم او و اهلش را نجات خواهيم داد، مگر همسرش را كه مقدر كرده ايم كه از هلاك شدگان باشد. بعد از آنكه خداى تعالى قوم لوط را عذاب كرد، رسولانى نزد ابراهيم (ع) فرستاد تا او را به ولادت اسحاق بشارت دهند».

مى گويند هنگام آوردن اين بشارت، ساره 90 ساله بود و تعجب او، بيشتر از آن بود كه هم پير بود و هم نازا، اما اراده خداوند بر هر چيز كه قرار گيرد، آن را ممكن مى سازد. ابراهيم (ع) نيز آن هنگام 100 ساله بود كه خداوند او را به اسحاق بشارت داد كه از صالحين و از رسولان خداوند بود.

وفات ساره

ساره در سن 110 سالگى در شام درگذشت و ابراهيم (ع) بسيار براى او ناراحت بود. بعد از مرگ ساره، ابراهيم با قطورا دختر يقطن ازدواج كرد و پس از او هم، با زنى به نام حجون بنت امين، كه از او صاحب پنج فرزند شد.

ص: 120

ص: 121

سبيعه، دختر حارث

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اللهُ أَعْلَمُ بِإِيمانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى الْكُفَّارِ لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ وَ آتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَ لاتُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ وَ سْئَلُوا ما أَنْفَقْتُمْ وَ لْيَسْئَلُوا ما أَنْفَقُوا ذلِكُمْ حُكْمُ اللهِ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ وَ اللهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (ممتحنه: 10)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، هنگامى كه زنان با ايمانى به عنوان هجرت نزد شما آيند، آنها را آزمايش كنيد- خداوند به ايمانشان آگاه تر است- هرگاه آنها را مؤمن يافتيد، آنها را به سوى كفار بازنگردانيد، نه آنها براى كفّار حلال اند و نه كفّار براى آنها حلال، و آنچه را همسران آنها [براى ازدواج با اين زنان] پرداخته اند، به آنها بپردازيد و گناهى بر شما نيست كه با آنها ازدواج كنيد، هرگاه

ص: 122

مهرشان را به آنها بدهيد و هرگز زنان كافر را در همسرى خود نگه نداريد [و اگر كسى از زنان شما كافر شد و به بلاد كفر فرار كرد]، حق داريد مهرى را كه پرداخته ايد، مطالبه كنيد، همان گونه كه آنها حق دارند مهر [زنانشان را كه از آنها جدا شده اند] از شما مطالبه كنند. اين حكم خداوند است كه در ميان شما حكم مى كند و خداوند دانا و حكيم است.

شأن نزول آيه

اين آيه در مكانى به نام «حديبيه»، هنگام بستن معاهده حديبيه، در شأن زنى به نام «سبيعه» بر پيامبر اكرم (ص) نازل شد. در اين آيه، خداوند ضمن مشخص كردن سرنوشت اين زن، احكامى را درباره زنان و مردان كافر، بيان مى فرمايد. طبق احكام اسلام، ازدواج با كافر حرام است و زنان و مردان مهاجرى كه به مدينه آمده اند و همسرانشان در مكه در بين مشركان مانده اند، از همسران خود جدا مى شوند. زنان مسلمان بايد مهريه اى كه گرفته اند را، باز پس دهند و مردان مسلمان نيز، بايد مهريه اى كه پرداخته اند را باز پس گيرند.

سبيعه كيست؟

اشاره

سبيعه، دختر حارث اسلميه و همسرش بنا به قولى سعد بن خوله و به قولى مسافر، از قبيله بنى مخزوم و به قول «مقاتل»،

ص: 123

صيفى بن راهب بود. او هنگام مهاجرت سبيعه، كافر بود و در مكه ماند. (1)

صلح حديبيه

در ذى قعده سال ششم هجرت، رسول اكرم (ص) و عده اى از اصحاب، به قصد به جاآوردن عمره، از مدينه خارج شدند. خبر خروج ايشان به قريش رسيد. قريشيان گمان مى كردند كه پيامبر (ص) به قصد جنگ، به مكه مى آيد. به همين دليل، خود را براى جنگ با ايشان آماده كردند.

بدين ترتيب، پيامبر اسلام (ص)، عمر را خواست و به او فرمود: «به نزد قريش برو و براى آنها هدف ما از اين سفر تشريح كن و پيام ما را به گوش آنها برسان!». عمر كه از قريش بر جان خود مى ترسيد، با صراحت از انجام اين كار عذر خواست و گفت: «يا رسول الله! از قبيله بنى عدى كسى در مكه نيست تا از من دفاع كند و من از قريش مى ترسم و بهتر است براى اين كار عثمان را بفرستى، كه خويشانى در مكه دارد و مى توانند از او حمايت كنند».

پيامبر (ص) با شنيدن اين سخن، عثمان را براى اين كار مأمور كرد. عثمان به مكه آمد و ابتدا به خانه ابان بن سعيد (پسر عموى خود) رفت و از او خواست تا به وى پناه دهد تا بتواند پيام رسول خدا (ص)


1- نساء فى القرآن الكريم سبيعه بنت الحارث.

ص: 124

را به قريش برساند. ابان، عثمان را در پناه خود قرار داد و او را نزد قريش برد. بدين ترتيب، عثمان پيام آن حضرت را رسانيد.

قريش با اكراه سخنان او را گوش دادند و در پاسخ گفتند: «ما اجازه نمى دهيم محمد (ص) به اين شهر بيايد و طواف كند، ولى خودت كه به اينجا آمده اى، مى توانى طواف كنى!»

عثمان گفت: «من قبل از پيامبر اين كار را نخواهم كرد و تا او طواف نكند، من نيز طواف نمى كنم». با شنيدن اين سخن، قريشيان اجازه ندادند عثمان نزد پيامبر (ص) برگردد و او را در مكه به زندان افكندند.

بيعت رضوان

به مسلمانان خبر رسيد كه عثمان را كشته اند! با شنيدن اين خبر، مسلمانان دچار هيجان شدند. رسول خدا (ص) نيز، كه در زير درختى نشسته بود، فرمود: «از اينجا برنخيزم تا تكليف خود را با قريش معلوم سازم». سپس براى دفاع از اسلام از مسلمانان بيعت گرفت و چون اين بيعت در زير درخت انجام شد، آن را «بيعت شجره» نيز گفته اند.

منادى آن حضرت فرياد زد: «كسانى كه حاضراند تا پاى جان در راه دين پايدارى كنند و نگريزند، بيايند و با پيامبر خود بيعت كنند. مسلمانان دسته دسته آمدند و با آن حضرت بيعت كردند و تنها يك نفر از منافقان مدينه، به نام جد بن قيس- كه خود را زير شكم شتر

ص: 125

پنهان كرد- در اين پيمان مقدس شركت نكرد.

پيامبر اسلام (ص) با اين عمل به قريشيان هشدار داد كه اگر به راستى سر جنگ دارند و بهانه جويى مى كنند، او نيز آماده جنگ مى شود، اگرچه عواقب سياسى و زيان هاى مالى و جانى آن متوجه خود آنها خواهد شد، مگر اينكه در حقيقت- همان طور كه گفته بود- سر جنگ نداشت و مأمور به قتال نبود و شايد جهت ديگر آن نيز، آرام كردن احساسات تند مسلمانان و افرادى بود كه با شنيدن خبر قتل عثمان، خونشان به جوش آمده و در آن حال، نرمش ها را از پيامبر (ص) مى ديدند.

آمدن سهيل بن عمرو نماينده قريش و تنظيم قرارداد صلح

با پايان يافتن كار بيعت، خبر ديگرى رسيد كه عثمان زنده و در دست مشركان زندانى شده است. از سوى ديگر، سهيل بن عمرو- يكى از سرشناسان و متفكران قريش- را ديدند كه به نمايندگى از سوى قريش و براى مذاكره با رسول خدا (ص) مى آيد.

پيامبر (ص) كه از دور چشمش به سهيل افتاد، فرمود: «قريش به فكر صلح افتاده كه اين مرد را فرستاده اند». همين طور هم بود، زيرا قريش پس از شور و گفت وگوى بسيار، سهيل بن عمرو را فرستاده بودند تا به نمايندگى از طرف آنها، به هر نحو كه مى تواند پيامبر اسلام (ص) را راضى كند تا در آن سال، از انجام عمره و ورود به مكه خوددارى

ص: 126

كرده و سال ديگر اين كار را انجام دهد. در ضمن مذاكراتى هم درباره ترك دشمنى و روشن شدن تكليف مهاجرينى كه از مكه به مدينه مى روند و نيز افراد مسلمانى كه در مكه زندگى مى كردند و ... انجام دهد تا طى آن، قراردادى مبنى بر صلح از سوى هر كدام امضا شود.

به يقين، اين قرارداد صلح، از نظر سياسى به نفع مسلمانان بود، زيرا مسلمانان از طرف قريش به رسميت شناخته شده بودند، بدون آنكه خونى ريخته شود و جنگى برپا گردد، اما از نظر برخى از افراد، تحمل اين شرايط، دشوار مى نمود. از جمله آنها عمر بن خطاب بود كه به سختى به اين كار پيامبر (ص) اعتراض كرد.

طبق گفته مورخان، هنگامى كه مذاكره هاى مقدماتى براى نوشتن و تنظيم صلح نامه ميان رسول خدا (ص) و سهيل بن عمرو انجام شد، عمر از جا برخاست و نزد ابوبكر (دوست صميمى خود) آمد و با ناراحتى از او پرسيد: «مگر اين مرد پيامبر خدا نيست؟» ابوبكر گفت: «بله!» عمر گفت: «مگر ما مسلمان نيستيم؟» ابوبكر گفت: «بله!» عمر گفت: «مگر اينها مشرك نيستند؟» ابوبكر گفت: «آرى!» عمر گفت: «پس با اين وضع، چرا ما زير بار ذلّت برويم و خوارى را براى خود بخريم؟» ابوبكر گفت: «هر چه هست، مطيع و فرمانبردار وى باش كه او رسول خداست!»

اما عمر قانع نشد و نزد آن حضرت (ص) آمد و همان سؤال ها را تكرار كرد و پرسيد: «پس چرا ما بايد زير بار ذلّت و خوارى برويم؟» رسول خدا (ص) فرمود: «اين ديگر امر خداست و من نيز، بنده و

ص: 127

فرمانبردار اويم و نمى توانم مخالف امر او باشم».

عمر گفت: «مگر تو نبودى كه به ما وعده دادى كه به زودى خانه خدا را طواف خواهيم كرد؟» پيامبر (ص) فرمود: «آرى! من چنين وعده دادم، ولى آيا وقت آن را هم تعيين كردم؟ و هيچ گفتم كه همين امسال خواهد بود؟»

عمر گفت: «نه». حضرت (ص) فرمود: «پس به تو وعده مى دهم كه اين كار انجام خواهد شد و ما خانه خدا را طواف و زيارت خواهيم كرد».

عمر، ديگر سخنى نگفت و رفت. در بسيارى از تواريخ اهل سنت و ديگران آمده كه عمر بارها مى گفت: «من آن روز در نبوت پيغمبر شك و ترديد كردم».

پس از اين مذاكره ها رسول خدا (ص)، على (ع) را طلبيد و به او فرمود: «بنويس بسم الله الرَّحمن الرَّحيم». سهيل بن عمرو گفت: «من اين عنوان را به رسميت نمى شناسم، بايد همان عنوان رسمى ما را بنويسى باسمك اللّهم».

حضرت على (ع) نيز به دستور رسول خدا (ص) همان گونه نوشت. آن گاه فرمود: «بنويس، اين است آنچه محمد رسول الله با سهيل بن عمرو نسبت به آن موافقت كردند ...».

سهيل گفت: «اگر ما تو را به عنوان «رسول الله» مى شناختيم كه ديگر اين همه با تو جنگ و كارزار نمى كرديم. بايد اين عنوان نيز پاك

ص: 128

و به جاى آن «محمد بن عبدالله» نوشته شود».

پيامبر (ص) قبول كرد و چون متوجه شد كه براى على بن ابى طالب دشوار بود كه عنوان «رسول الله» را از ادامه نام پيامبر (ص) پاك كند، خود آن حضرت انگشتش را پيش برد و فرمود: «اى على! جاى آن را به من نشان ده و بگذار من خود اين عنوان را پاك كنم».

پيامبر (ص) در ادامه فرمود: «اكْتُبْ فَإنَّ لَكَ مِثْلَها تُعْطِيها وَ انْتَ مُضْطَهِد»؛ «بنويس كه براى تو نيز، چنين ماجراى دردناكى پيش خواهد آمد و به ناچار به چنين كارى راضى خواهى شد!»

و سپس مواد زير را نوشت:

«1. از اين تاريخ تا ده سال جنگ و مخاصمه ميان طرفين ترك و به حالت جنگ پايان داده شود.

2. اگر كسى از قريشيان، كه تحت قيموميت و ولايت ديگرى است، بدون اجازه ولى خود نزد محمد (ص) آمد، مسلمانان او را به ولى اش بازگردانند، ولى از آن سو چنين الزامى نباشد.

3. هر يك از قبايل عرب كه بخواهند با يكى از دو طرف پيمان بندند در اين كار آزاد باشند و از طرف قريش الزام و تهديدى در اين كار انجام نشود.

4. محمد (ص) و پيروانش ملزم مى شوند كه امسال، از رفتن به مكه صرف نظر كرده و به مدينه بازگردند و سال ديگر مى توانند براى زيارت خانه خدا و عمره به مكه بيايند، مشروط بر آنكه سه روز

ص: 129

بيشتر در مكه نمانند و به جز شمشير كه آن هم در غلاف باشد، اسلحه ديگرى با خود نياورند.

5. طرفين متعهد شدند، راه هاى تجارتى را براى رفت و آمد همديگر آزاد بگذارند و مزاحمتى براى يكديگر فراهم نكنند.

6. در مكه تبليغ اسلام آزاد باشد و مسلمانان مكه بتوانند آزادانه مراسم مذهبى خود را انجام دهند و كسى حق سرزنش و آزار آنها را نداشته باشد».

پس از انعقاد قراداد، طرفين آن را امضا كردند. در اين هنگام مردى به نام ابوجندل بن سهيل بن عمرو با دستانى بسته به پيامبر (ص) پناه آورد و گفت: «اى رسول خدا! وقتى دعوت تو را شنيدم، اسلام آوردم، اما قريش نمى دانست كه من به دين تو درآمده ام، حال كه فهميده اند مرا در غل و زنجير كرده اند. من مى خواهم به سوى شما هجرت كنم».

سهيل كه شاهد ماجرا بود، خطاب به رسول اكرم (ص) گفت: «اى محمد! ما هم اكنون اين قرارداد را بسته ايم و هنوز جوهر امضايمان خشك نشده است. نبايد كه عهدنامه را ناديده بگيرى، چه بخواهى و چه نخواهى، بايد او را به ما تحويل دهى».

رسول اكرم (ص) با ناراحتى گفت: «حق با شماست». در همين هنگام، زنى با عجله خود را به رسول اكرم (ص) رساند. او كسى نبود جز سبيعه بنت حارث كه زنى مؤمنه و نيك بود. او خود را در پناه رسول خدا (ص) قرار داد و گفت: «اى رسول خدا! من زنى مسلمان

ص: 130

هستم، ولى همسرم از مشركان است، به شما پناه آورده ام تا به مدينه مهاجرت كنم و در بين مردم مسلمان زندگى كنم».

شوهر سبيعه نيز به حضور رسول خدا (ص) رسيد و گفت: «اى محمد! همسرم را به من پس بده، طبق شرطمان تو بايد چنين كارى را انجام دهى». در همين هنگام بود كه سفير وحى بر پيامبر (ص) نازل شد و اين آيه را براى وى قرائت كرد:

يا ايُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اللهُ اعْلَمُ بِإِيمانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى الْكُفَّارِ لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ وَ آتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ انْ تَنْكِحُوهُنَّ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ اجُورَهُنَّ وَ لاتُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ وَ سْئَلُوا ما انْفَقْتُمْ وَ لْيَسْئَلُوا ما انْفَقُوا ذلِكُمْ حُكْمُ اللهِ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ وَ اللهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (ممتحنه: 10)

بدين ترتيب، خداوند به پيامبر (ص) اين گونه فرمود: «قرارداد شما درباره مردان است نه زنان، و تو اى پيامبر و مؤمنان! چنانچه پس از اين صلح، زنانى از قريش به سوى شما آمدند، از ايمان آنها تحقيق كنيد. چناچه از شوهر خود قهر كرده يا به خاطر تنگناى مالى اين كار را كرده بودند، در حالى كه فكر مى كنند در مدينه زندگى آسان ترى خواهند داشت، آنها را به قريش ارجاع دهيد، ولى چنان كه دانستيد كه مهاجرت آنها تنها به خاطر ايمان به خدا و رسول او و نفرت از مشركان است، آنها را به كفار ندهيد، زيرا در اين حال، بر شوهران

ص: 131

خود حرام مى شوند. مهريه اى كه از شوهران خود گرفته اند را به آنها پس دهيد و اگر مردى، زن مشركى در مكه دارد، عقد او فسخ و مهريه اى كه به او داده، باز پس گيرد».

داستان ابى العاص بن ربيع، همسر زينب دختر رسول خدا (ص) نيز از اين دست است.

زينب مسلمان شده بود و خود را در مدينه به رسول خدا (ص) رسانيد و همسرش در مكه ماند، تا اينكه در روز جنگ بدر اسير شد. زينب گردنبندى كه از مادرش خديجه به ارث برده بود را به عنوان فديه آزادى او پرداخت و او را آزاد كرد. وقتى رسول خدا (ص) اين امر را ديد و دلش به حال زينب سوخت، خطاب به مسلمانان گفت: «او بهاى آزادى اسيرش را پرداخت، اسير او را آزاد كنيد و اگر مايليد فديه او را نيز، به او پس دهيد».

مسلمانان چنين كردند. پيامبر (ص) به سمت ابى العاص رفت و از او قول گرفت كه نسبت به زينب، وفادار باشد. ابى العاص به مكه بازگشت و زينب در مدينه ماند.

در جمادى الاول سال ششم هجرى، هنگامى كه ابى العاص براى تجارت به سوى شام مى رفت، خبر اين قافله به رسول خدا (ص) رسيد. زيد بن حارثه، در رأس هفده مرد جنگى به اين قافله حمله كرد و آنها را به اسارت گرفت. ابى العاص پنهان شد و مخفيانه به خانه زينب رفت و به او پناهنده شد.

ص: 132

رسول خدا (ص) صبح زود، به درِ خانه زينب رفت و با صداى بلند خطاب به او گفت: «اى ابى العاص! من مى دانم كه تو به اين خانه پناه گرفته اى. آيا شنيدى چه گفتم؟»

اهل خانه گفتند: «بله! به جانمان سوگند، چيزى پيش ما نيست كه تو از آن اطلاع نداشته باشى. ما پناه داديم به كسى كه پناه مى خواست».

رسول خدا (ص) به خانه اش بازگشت و زينب به حضور ايشان رفت و گفت: «آيا نمى خواهى آنچه را كه از ابى العاص گرفته اى، به او پس دهى؟» پيامبر (ص) فرمود: «مادامى كه او مشرك است، بر او حرامى».

ابى العاص به مكه بازگشت و امانات مردم را پس داد و مسلمان شد و در محرم سال هفتم هجرى به سوى رسول خدا (ص) رفت. پيامبر (ص) دوباره زينب را به ازدواج او درآورد.

پس از نازل شدن آيه وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ كه خداوند در آن، ازدواج و عقد دايم با زنان مشرك مكه را حرام كرد، عمر بن خطاب از دو همسر مشرك خود در مكه جدا شد. يكى از آنها «قريبه» دختر «ابى اميه بن مغيره» بود كه پس از جدايى از عمر، با «معاويه بن ابى سفيان» ازدواج كرد و ديگرى «ام كلثوم» دختر «عمرو بن جرول خزاعى» بود.

«طلحه بن عبيدالله» نيز، از زن مشركش، «اروى» دختر «ربيعه بن حارث بن عبدالمطلب» جدا شد.

ص: 133

كلام آخر

اين آيه شريفه، در شأن زنى بزرگوار به نام سبيعه كه با ايمان قلبى به پيامبر (ص) پناه آورد و پيامبر (ص) در مورد او منتظر حكم الهى بود، نازل گرديد. خداوند در اين آيه، به پيامبر (ص) گوش زد مى كند كه زنان، از حكم «صلح حديبيه» مستثنا هستند، [شايد علت آن، چنين باشد] اگر مرد مسلمانى را به كفار پس دهند، او به دليل قوت جسمانى مى تواند سختى ها و شكنجه ها را تحمل كند، ولى زنان به دليل قدرت جسمى پايين، ممكن است نتوانند شكنجه هاى مشركان را تاب آورند.

ص: 134

ص: 135

صفورا، همسر موسى

اشاره

وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ قالَ ما خَطْبُكُما قالَتا لا نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ* فَسَقى لَهُما ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ* فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَى اسْتِحْياءٍ قالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ* قالَتْ إِحْداهُما يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الأَمِينُ* قالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلى أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ وَ ما أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللهُ مِنَ الصَّالِحِينَ* قالَ ذلِكَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ أَيَّمَا الأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَيَّ وَ اللهُ عَلى ما نَقُولُ وَكِيلٌ* فَلَمَّا قَضى مُوسَى

ص: 136

الأَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً قالَ لأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ (قصص: 23- 29)

و هنگامى كه به [چاه] آب مدين رسيد، گروهى از مردم را در آنجا ديد كه چهارپايان خود را سيراب مى كنند و در كنار آنها دو زن را ديد كه مراقب گوسفندان خويش اند [و به چاه نزديك نمى شوند. موسى] به آن دو گفت: كار شما چيست؟ [چرا گوسفندان خود را آب نمى دهيد؟] گفتند: ما آنها را آب نمى دهيم تا چوپان ها همگى خارج شوند و پدر ما پيرمرد كهن سالى است [و قادر بر اين كارها نيست]. موسى براى [گوسفندان] آن دو، آب كشيد. سپس رو به سايه آورد و عرض كرد: پروردگارا! هر خير و نيكى بر من فرستى، به آن نيازمندم. ناگهان يكى از آن دو [زن] به سراغ او آمد، در حالى كه با نهايت حيا گام برمى داشت، گفت: پدرم از تو دعوت مى كند تا مزد آب دادن [به گوسفندان] را كه براى ما انجام دادى، به تو بپردازد. هنگامى كه موسى نزد او [شعيب] آمد و سرگذشت خود را شرح داد، گفت: نترس از قوم ظالم نجات يافتى. يكى از آن دو [دختر] گفت: پدرم! او را استخدام كن، زيرا بهترين كسى را كه مى توانى استخدام كنى، آن كس است كه قوى و

ص: 137

امين باشد [و او همين مرد است. شعيب] گفت: من مى خواهم يكى از اين دو دخترم را به همسرى تو درآورم، به اين شرط كه هشت سال براى من كار كنى و اگر آن را تا ده سال افزايش دهى، محبتى از ناحيه توست، من نمى خواهم كار سنگينى بر دوش تو بگذارم، و ان شاء الله مرا از صالحان خواهى يافت. [موسى] گفت: [مانعى ندارد] اين قراردادى ميان من و تو باشد. البته هر كدام از اين دو مدت را انجام دهم، ستمى بر من نخواهد بود [و من در انتخاب آن آزادم] و خدا بر آنچه ما مى گوييم گواه است. هنگامى كه موسى مدت خود را به پايان رسانيد و همراه خانواده اش [از مدين به سوى مصر] حركت كرد، از جانب طور آتشى ديد، به خانواده اش گفت: درنگ كنيد كه من آتشى ديدم، [مى روم] شايد خبرى از آن براى شما بياورم يا شعله اى از آتش، تا با آن گرم شويد.

شأن نزول آيه ها

اين آيه ها درباره مرحله اى از زندگى حضرت موسى (ع) است كه از دست فرعونيان به مدين پناه برد و در آنجا به خدمت شعيب پيامبر (ع) رسيد و با دختر ايشان صفورا ازدواج كرد و پس از ده سال كه قصد بازگشت به مصر را داشت، سفير وحى براى او بشارت نبوت

ص: 138

در طور سينا را آورد و او به پيامبرى برگزيده شد. براى آشنايى با اين مرحله از زندگى حضرت موسى (ع)، داستان حضور ايشان در مدين و در بين خاندان شعيب را مرور مى كنيم. (1)

داستان موسى و صفورا

هنگامى كه موسى (ع) به جوانى رسيد و برومند شد، خداوند به او دانش و حكمت ارزانى داشت. تمام توجه مستضعفان، به موسى (ع) بود، تا آنها را از ظلم و ستم نجات دهد. او نفسى كريم داشت كه از عزت خداوندى سيراب مى شد و به نور حق، منوّر بود. موسى (ع) با خود عهد كرده بود كه همواره ياور مظلومان باشد.

روزى فرعون، سوار بر مركبش از كاخ بيرون رفت، در حالى كه موسى (ع) همراه او نبود. وقتى موسى به كاخ آمد و پرسيد: فرعون كجاست؟ گفتند كه سوار بر مركب بيرون رفت. موسى در پى او روان شد، تا اينكه به سرزمينى به نام «منف» رسيد. روز، ديگر به نيمه رسيده بود و بازارها بسته شده بودند. موسى (ع) ديد كه دو مرد يكى از بنى اسرائيل و ديگرى از قبطيان با هم جنگ مى كنند، مرد بنى اسرائيلى از موسى كمك خواست، موسى جلو رفت و ضربه اى به آن مرد قبطى زد، مرد در جا از شدت ضربه درگذشت. موسى (ع) سر


1- نساء فى القرآن الكريم زوجه موسى.

ص: 139

به آسمان برداشت و گفت: «خداوندا! اين نزاع بين اين دو مرد از اعمال شيطان بود. همانا شيطان دشمنى آشكار است. خدايا! من به خود ستم كردم، زيرا وارد اين شهر شدم و نبايد مى شدم، پس مرا از دشمنانت پنهان كن تا به من دست نيابند. خدايا! به پاس اين نعمت و نيرو كه با يك سيلى يكى از دشمنانت را از پا درآوردم، از تو تشكر مى كنم و به شكرانه آن، تا زنده ام پشتيبان مجرمان نخواهم بود».

موسى (ع) با نگرانى شب را به صبح رسانيد كه فرداى آن روز باز بر سر گذر ديد كه همان مرد ديروزى، با يك نفر ديگر از قبطيان نزاع مى كند و باز از موسى (ع) كمك مى خواهد. موسى (ع) گفت: «تو به راستى كه مردى گمراهى. ديروز با يك نفر ديگر دعوا مى كردى و امروز با اين مرد، سوگند كه تو را ادب خواهم كرد».

مرد به تصور آنكه موسى مى خواهد او را بكشد، گفت: «مى خواهى مرا بكشى، همچنان كه ديروز آن مرد فرعونى را كشتى. من فكر مى كنم تو مى خواهى در زمين به ستمگرى حكومت كنى و تو هيچ گاه مصلح نخواهى بود».

مرد قبطى سخنان آن مرد بنى اسرائيلى را شنيد و دانست آنكه ديروز يكى از طرفداران فرعون را كشته، همين مرد است و او را شناخت و با سرعت به دربار فرعون رفت و موضوع را به اطلاع فرعون رساند. فرعون دستور داد تا موسى (ع) را نزد او بياورند، تا توضيح دهد، اما پيش از رسيدن مأموران فرعون، مردى به نام حزقيل

ص: 140

يا خربيل كه از دوست داران موسى (ع) و از موحدان به دين ابراهيم (ع) و اولين كسى بود كه به موسى ايمان آورد، به موسى خبر داد كه فرعون مى خواهد او را بكشد. موسى (ع) به درگاه خداوند چنين دعا كرد: رَبِّ نَجّني مِنَ القَومِ الظّالِمينَ (قصص: 21) اراده خداوند بر آن قرار گرفته بود كه او را حفظ فرمايد و يارى اش دهد. فرشته اى بر او نازل شد و گفت: «اى موسى! به دنبالم به مدين بيا و موسى به دنبال او رفت».

موسى (ع) با نگرانى از شهر خارج شد، در حالى كه تمامى توجه باطنى او به خدا بود، كه چگونه مكر ظالمان را از او برخواهد گردانيد. هشت شب راه سپرد تا اينكه به سرزمين مدين رسيد. او هيچ ياور و راهنمايى غير از خدا و نور هدايت او و هيچ توشه اى غير از تقوى نداشت، پياده و گرسنه راه سپرد و همين قدر براى او كافى بود كه از سرزمين فرعون و ستمگران نجات يافته است.

وقتى كه به مدين رسيد، ديد كه عده اى از مردمان براى آب دادن به گوسفندان خود بر سر چاه جمع شده اند. هر كدام از آنها، به اعتماد قدرت بدنى كه داشت، سعى مى كرد زودتر از بقيه از چاه آب بكشند. كمى دورتر، دو زن را ديد كه نمى گذارند گوسفندانشان با ساير گوسفندان آب بخورند و مى خواهند پس از رفتن همه آنها، گوسفندان خود را آب دهند.

از آنجا كه در سرشت موسى (ع)، انصاف و حمايت از مظلوم نقش

ص: 141

بسته بود، به سوى آنها رفت و علت كارشان را پرسيد كه چرا نمى گذارند، گوسفندانشان بر سر چاه آب بروند. آنها گفتند: «ما گوسفندانمان را آب نمى دهيم، تا همه از دور چاه پراكنده شوند، زيرا مى خواهيم از مزاحمت مردان در امان باشيم». موسى (ع) از آنها پرسيد: «آيا هيچ مردى در خانه شما نيست كه اين كار را انجام دهد». آنها گفتند: «پدر ما پيرمردى بيمار است».

موسى (ع) به آن زنان كمك كرد تا گوسفندانشان را آب دهند، آنگاه به زير سايه درختى پناه گرفت و گفت: «خدايا! من به خير تو نيازمندم، بسيار گرسنه ام و از تو مى خواهم كه گرسنگى ام را بنشانى تا با قوت بيشتر بتوانم بندگان تو را يارى كنم». خداوند صداى موسى (ع) را شنيد و از روى مرحمت پاسخ او را داد. در همين حال، يكى از دخترانى كه موسى به آنها كمك كرده بود، در حالى كه با حيا و شرم راه مى رفت، بازگشت و به او گفت: إنَّ ابي يَدعوكَ لِيَجزِيكَ أجرَ ما سَقَيتَ لَنا؛ «پدرم تو را مى خواند تا پاداشت دهد، مزد آنكه گوسفندان مرا آب دادى.» (قصص: 25) و اين گونه خدا پاسخ موسى را داد. هنگامى كه خواستند راه بيفتند، موسى به دختر گفت: «تو از پشت سر بيا، براى آنكه ما دودمان يعقوب، به پشت زنان نگاه نمى كنيم».

هنگامى كه موسى (ع) به سوى شعيب آمد، شعيب سبب خروج او را از مصر و ورودش به مدين را پرسيد و موسى (ع) داستان خود را به طور كامل تعريف كرد. شعيب گفت: لا تَخَف نَجَوتَ مِنَ القَومِ

ص: 142

الظّالِمينَ؛ «نترس كه از گروه ستمكاران رها شدى.» (قصص: 25) موسى با شنيدن اين سخن آرامش يافت.

موسى (ع) آن قدر بزرگوار بود كه شعيب و دخترانش از بزرگوارى و طبع بلند و اخلاق نيك او تعجب مى كردند. دل صفورا به عشق موسى مى تپيد، از اين رو، به پدرش پيشنهاد داد:

يا ابَتِ استَأجِرُه انَّ خَيرَ مَنِ استَأجَرتَ القَوِيُّ الامينُ (قصص: 26)

اى پدر، اجيرش كن كه او بهترين اجيرشدگان است، زيرا هم نيرومند است و هم امين.

شعيب از او پرسيد: «از كجا فهميدى كه او نيرومند و امين است»، صفورا گفت: «اى پدر! او پاره سنگى را به تنهايى جا به جا كرد كه ده مرد نيرومند نيز نمى توانستند، اين كار را بكنند، اما در مورد امانتش، آن روز كه مرا براى آوردن او به دنبالش فرستادى، به من گفت: تو از پشت سر من بيا، وقتى علت را پرسيدم، موسى جواب داد: ما خاندان يعقوب به پشت سر زنان نگاه نمى كنيم».

شعيب گفت: «درست است، دخترم مردى با اين خصوصيات بسيار خوب است كه با ما زندگى كند». پيشنهاد صفورا، شعيب را نيز به تفكر واداشت. او نيز، در دلش مى خواست كه موسى (ع) را نزد خود نگاه دارد. از اين رو، به موسى اين گونه پيشنهاد داد: «اى موسى! مى خواهم يكى از دخترانم را به ازدواج با تو درآورم، به شرط آنكه در

ص: 143

ازايش هشت سال در نگهدارى از گوسفندان و ساير كارها، يارى ام دهى و اگر خواستى، مى توانى بيشتر بمانى، مثلًا تا ده سال، ولى موظف به دوسال پس از آن نيستى، مى توانى بپذيرى يا نپذيرى، من اميدوارم پيشنهاد مرا قبول كنى، ولى اجبارى در كار نيست. در مقابل مى توانى اگر خدا بخواهد، از مخلصان وفادار باشى».

موسى (ع) در مدين مردى بود تنها، طرد شده، جدا از خانواده و دوستان، دور از ياران و وطن و وحشت زده از فرعون، آن پيرمرد او را به خانه اش دعوت نموده و پناه داده بود. او نمى دانست با چه زبانى از شعيب (ع) به خاطر اين همه لطف تشكر كند. از اين رو، پيشنهاد ايشان را با كمال ميل پذيرفت.

موسى (ع) با صفورا ازدواج كرد. صفورا دختر شعيب بن ميكيل بن يشجر بود. موسى ده سال را به خدمت گزارى شعيب سپرى كرد. پس از پايان يافتن مدت معلوم، به خاطر وفاى به عهد و امانت دارى اش و به عنوان ارث صفورا از پدر، شعيب چندين گوسفند به موسى (ع) و همسرش هديه كرد. موسى براى وطن، احساس دلتنگى مى كرد و دوست داشت كه دوباره به وطنش بازگردد. موسى (ع) تمامى دارايى اش را جمع كرد، با شعيب وداع نمود و با خانواده اش عازم مصر شد. شعيب نيز براى موسى (ع) دعا كرد و از خدا توفيق او را خواستار شد.

موسى (ع) به همراه خانواده اش به سوى جنوب و طور سينا حركت كردند. صفورا باردار بود. مدتى راه سپردند، تا اينكه شب شد

ص: 144

و خواستند در جايى استراحت كنند. آنها در طور سينا توقف كردند. پس از مدتى صفورا به شدت احساس سرما كرد. در همين هنگام نورى از دور پديدار شد، موسى گفت:

امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ (قصص: 29)

درنگ كنيد كه من [از دور] آتشى ديدم، [مى روم] شايد خبرى از آن براى شما بياورم، يا شعله اى از آتش تا با آن گرم شويد.

موسى (ع) به راه افتاد و چون به آن محل نورانى رسيد، از كناره راست آن وادى، در آن بقعه مبارك وارد شد. آن شب مبارك، آغاز نبوت موسى (ع) بود و همان شب بود كه خداوند او را به پيامبرى برگزيد. آتشى كه او مى ديد يك نور حقيقى بود كه مانند آن را هرگز نديده بود و نمى دانست كه آن نور از جانب خداست. به همين دليل، به خانواده اش گفت: «من آتشى ديدم، شايد از آن خبرى يا شعله اى برايتان بياورم تا گرم شويد».

موسى (ع) مى پنداشت كه كاروانى در آن راه است و او مى تواند از آنها پاره اى آتش بستاند، از قضا آن شب هم بسيار سرد و هم بسيار تاريك بود. هنگامى كه به آتش رسيد، صداى خداوند را شنيد كه گفت: يا مُوسى إِنِّي أَنَا اللهُ رَبُّ الْعالَمِينَ؛ «اى موسى! همانا من خداوند جهانيان هستم.» (قصص: 30)

خداوند، از موسى پرسيد: ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ يا مُوسى؛ «اى موسى!

ص: 145

آن چيست به دست راست تو؟» (طه: 17)

موسى (ع) كه مى ديد هيچ توانى ندارد و آنچه مى بيند ما فوق قدرت بشرى است، پاسخ سؤال را اين گونه داد:

هِيَ عَصايَ اتَوَكَّؤُا عَلَيْها وَ اهُشُّ بِها عَلى غَنَمِي وَ لِيَ فِيها مَآرِبُ اخْرى (طه: 18)

اين عصاى من است كه بدان تكيه مى كنم و با آن براى گوسفندانم برگ فرو مى ريزم؛ و من در آن منافع ديگرى نيز دارم.

او گمان مى كرد منظور خداوند از آن سؤال، ذكر خصوصيات عصا و منافع آن است، اما در واقع اين سؤال، مقدمه اى براى نشان دادن معجزه بود. خداوند از حقيقت عصا سؤال كرد. تا جايى كه چون موسى (ع) پس از آن معجزه هاى آن را ديد، دانست كه آن از آيه هاى روشن و حجت هاى صادق خداوندى است كه مخصوص خداوند آسمان هاست، تا بتواند نشانه اى براى اثبات حقانيت و تقويت رسالت خداوندى او باشد. خداوند به موسى امر كرد كه عصايش را بيندازد. زمانى كه موسى، عصا را انداخت، عصا به مارى تبديل شد. موسى (ع) لحظه اى ترسيد و فرار كرد، خداوند ندا داد: لا تَخَفْ إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ؛ «نترس، زيرا رسولان نزد من نمى ترسند» (نمل: 10).

هنگامى كه موسى (ع) به حقانيت نبوتش پى برد و اطمينان يافت كه آن ندا، از جانب خداست، خداوند معجزه ديگرى به او نشان داد كه چون دستش را در گريبانش فرو ببرد و درآورد، درخشان خواهد

ص: 146

بود. سپس خداوند فرمود: «تو با اين دو حجت، از جانب پروردگارت به سوى فرعون و اطرافيانش برو كه خداوند تو را يارى خواهد كرد. به سوى آنها برو و آنها را از تاريكى ها به نور رهبرى كن و پرچم حق را بر فراز سرزمين نيل برافراشته كن».

موسى (ع)، دعوت خدا را شنيد و آن را لبيك گفت، اما موسى (ع) مى ترسيد كه به محض آنكه به مصر برسد، او را بگيرند و زندانى كنند يا بكشند، لذا گفت: رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَاخافُ انْ يَقْتُلُونِ؛ «پروردگارا! من كسى از ايشان را كشته ام، پس مى ترسم كه مرا بكشند» (قصص: 33).

خداوند قلب او را مطمئن ساخت و بزرگوارى اش را افزون نمود و در وجودش چراغ هاى اميدوارى را برافروخت و راه درست را به او نشان داد و نفسش را ايمن گردانيد.

به موسى (ع) امر شد كه به سوى فرعون برود. موسى (ع) نيز، جهت انجام اين امر از خدا يارى خواست و اين گونه گفت:

رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي* وَ يَسِّرْ لِي امْرِي* وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي (طه: 25- 27)

پروردگارا! سينه ام را وسعت بخش و كارم را براى من آسان ساز و گره از زبانم بگشاى.

تا جايى كه بتواند اين امر مهم را به انجام برساند و كار بر او آسان گردد، تا بتواند اين عقبه دشوار را بگذراند و زبان او را گويا و بيانش

ص: 147

را شيوا گرداند، تا جايى كه گفته اش در نفوس ظالمان اثر كند. موسى (ع) همچنين گفت: «برايم شريك و ياورى از خانواده ام قرار ده كه وزيرم باشد [يعنى هارون برادرم]، تا به اتكاى او از عهده اين كار برآيم».

خدا نيز، دعاى او را اجابت كرد. به موسى وحى شد با برادرت به سوى فرعون برو و با او به نرمى سخن بگو، تا شايد نرمى و آرامش تو، قساوت و سنگ دلى او را كمى تسكين دهد. تو نبايد حماقت او را بر قدرت او حمل كنى.

موسى (ع) به سوى خانواده اش بازگشت و به آنها اطلاع داد كه خداوند او را به نبوت برگزيده است. صفورا به موسى (ع) تبريك گفت و از او جريان اين امر را پرسيد. موسى (ع) نيز آنچه بر او گذشته بود را با همسرش در ميان گذاشت و به او گفت كه به يارى اش نياز دارد، صفورا نيز به او ايمان آورد.

هنگامى كه موسى به مصر رسيد، بى درنگ به خانه هارون برادرش رفت و جريان را براى او شرح داد و به او گفت كه موظف شده همراه موسى به دربار فرعون برود و او را به پرستش خداى يكتا دعوت كند. موسى و هارون به دربار فرعون رفتند، اما فرعون به آنها اهانت كرد و دعوت آنها را نپذيرفت. فرعون گفت: «آيا تو نبودى كه در قصر ما زندگى مى كردى و تحت تربيت ما بودى و بيشترين زمان عمرت را با ما گذراندى؟» موسى گفت: «آيا به خاطر تربيت من كه

ص: 148

چون فرزندت بودم و برايت نعمتى به حساب مى آمدم، بر من منت مى گذارى؟ آيا تو نيستى كه ظلم مى كنى و بنى اسراييل را برده خود كرده اى؟ آيا تو نبودى كه امر كردى همه نوزادان را بكشند تا اينكه مرا در صندوقى نهاده به آب انداختند و حكمت خدا مرا به قصر تو رساند».

فرعون برآشفت و گفت: «تو را خواهم كشت كه تو از كسانى هستى كه به نعمت ما ناسپاس گشتى». موسى (ع) گفت: «من از ستم شما گريختم و خدا نعمت و رحمتش را بر من نازل فرمود و به من علم عطا كرد و مرا از رسولان خود قرار داد». فرعون گفت: «اين خدايى كه مى گويى كيست؟ من او را نمى شناسم، من خدايى جز خودم نمى شناسم. اى هامان با آجر كوشكى برايم بنا كن، شايد خداى موسى را بر بام آن بيابم، در حالى كه مى دانم او دروغ مى گويد». موسى (ع) گفت: «چنانچه ذات همه چيز را مى فهميدى و وجودشان را درك مى كردى، مى دانستى كه همه از آثار خداست، خدايى كه پروردگار آسمان ها و زمين و هر چه در آن است، هست». فرعون با عصبانيت گفت: «چنانچه خدايى غير از من گيريد، شما را زندانى مى كنم».

موسى (ع) بدون آنكه ترسى به خود راه دهد، گفت: «حاضرم براى تو حجتى بياورم كه شك و ترديد تو را از بين ببرد». موسى (ع)، عصايش را روى زمين انداخت و عصا به مار تبديل شد. فرعون قدرى

ص: 149

ترسيد، اما پرسيد: «آيا نشانه ديگرى دارى؟» موسى (ع) دست در گريبانش فرو برد و چون بيرون آورد، دستش چنان مى درخشيد كه درخشش آن چشم ها را خيره مى كرد تا جايى كه نور آن افق را روشن كرده بود، اما فرعون نپذيرفت و ايمان نياورد، بلكه گمراهى اش افزون شد و دستور داد تا تمامى ساحران جمع شوند و سحر موسى (ع) را باطل كنند!

آنها آمدند، طناب هايى را كه در دست داشتند، انداختند و تبديل به مار شدند، آنگاه موسى عصايش را انداخت و عصايش تبديل به اژدها شد و همه مارها را بلعيد. ساحران چون چنين ديدند، در برابر موسى (ع) به سجده افتادند و گفتند: «به خداى موسى ايمان آورديم». فرعون بر آنها خشم گرفت و دستور داد كه همه را دستگير كنند. فرعون گفت: «دستور خواهم داد تا دست ها و پاهايتان را برخلاف هم قطع كنند، مگر آنكه از ايمان خود بازگرديد». اما آنها گفتند: «هر چه مى خواهى بكن كه ما از ايمان خود دست برنخواهيم داشت».

فرعون با ساحران چنين كرد و هر چه موسى (ع) برهان آورد، نتوانست او را به راه راست هدايت كند. سرانجام خداوند او و سپاهيانش را در دريا افكند و اين گونه فرجام ستمگران را به مردمان نشان داد.

صفورا در راه دين موسى (ع)، سختى هاى بسيارى را تحمل كرد و او ياور بسيار نيكويى براى پيامبر و دين خدا بود.

ص: 150

ص: 151

فاطمه زهرا (س)

اشاره

إِنَّما يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (احزاب: 33)

خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملًا شما را پاك سازد.

شأن نزول آيه

به سند معتبر شيعه و سنى، اين آيه درباره فاطمه زهرا، حضرت على و حسنين: بر پيامبر اكرم (ص) نازل شد. خداوند، با اين آيه به همه مسلمانان نشان داد كه پيامبرى كه جاهلان او را ابتر مى خواندند، خانواده اى به بزرگى و باشكوهى خانواده فاطمه زهرا (س) دارد و او فرزند رسول خدا (ص) است و اولاد پيامبر (ص) از نسل حسين (ع) ادامه مى يابد و به قائم آل محمد (ص) مى رسد كه اگر حتى يك روز از عمر جهان باقى مانده باشد، ظهور و جهان را پر از عدل و داد خواهد كرد، همان گونه كه از ظلم وجور پر شده است و اين چنين خداوند

ص: 152

زمين را به مستضعفان خواهد داد و آنها را امامان و وارثان زمين خواهد كرد. (1)

فاطمه، فاطمه است

اشاره

فاطمه (س) دختر محمد رسول الله (ص)، پسر عبدالله بن عبدالمطلب و دختر خديجه بنت خويلد بن اسد بن عبدالعزى بن قصى بود.

به روايت علماى شيعه، ايشان در سال پنجم بعثت و به روايت اهل تسنن، پنج سال پيش از بعثت در مكه، مهبط وحى، منزل رسول خدا (ص) متولد شدند و سنين رشد خود را در زمانه اى گذراندند كه پيامبر اكرم (ص) به نبوت مبعوث شده و سرگرم دعوت همگان به اين دين الهى بودند. فاطمه (س) همپاى اسلام، گام به گام بزرگ و بزرگ تر مى شدند. فاطمه (س) در اين راه به اندازه سن خود سهيم بودند. هنگامى كه پيامبر اكرم (ص) در نزديكى كعبه به نماز و دعا و نيايش مى ايستاد و بر سجده مى رفت، ديوانه مكه، عقبه بن ابى معيط مى آمد و بر سر ايشان فضولات شتر مى ريخت و صداى قهقهه قريش و تمسخر ايشان به هوا برمى خاست.

رسول اكرم (ص) سر از سجده برنمى داشتند تا اينكه فاطمه (س) كه در آن هنگام كمتر از ده سال سن داشتند، مى آمدند و آن فضولات و خاكسترها كه نشانه جهل و بغض و كينه جاهليت بود را از روى سر


1- نساء فى القرآن الكريم فاطمه الزهرا.

ص: 153

پيامبر (ص) برمى داشتند. آنگاه پيامبر سر از سجده برداشته با نگاهى نافذ و پر خشم به سوى اهل قريش مى نگريست و به آنها مى فرمود: «لعنت خدا بر شما قريش! لعنت بر تو اى اباجهل، اى عتبه، اى شيبه و اى عقبه و اى ابى بن خلف!» و خواست خدا اين گونه بود كه همگى آنها غير از ابى بن خلف- كه بعدها در غزوه احد به دست پيامبر (ص) به هلاكت رسيد- در غزوه بدر به درك واصل شوند و فاطمه (س) ديد كه چگونه نفرين پيامبر (ص) آنها را به سزاى اعمال زشت و جهل آميزشان رسانيد.

پيامبر اكرم (ص)، فاطمه (س) را بسيار دوست مى داشت، زيرا تنها ايشان تا هنگام وفات پيامبر (ص) در قيد حيات بودند و البته ايشان اولين كسى بود كه به پيامبر (ص) پس از وفات پيوستند. زينب، رقيه، امّ كلثوم، قاسم، عبدالله و فاطمه، فرزندان پيامبر از خديجه بودند. قاسم در دو سالگى و پيش از بعثت و عبدالله در مكه پيش از هجرت وفات يافتند. اما دختران به مدينه هجرت كردند و همگى پيش از فاطمه (س) زندگى را بدرود گفتند. فاطمه (س) تنها ياور پدر، پس از مرگ مادر و خواهران بود و امور ايشان را به تنهايى انجام مى داد. هرگاه كه پيامبر (ص) مى خواستند دوست داشتنى ترين فرد را مثال بزنند، فاطمه را نام مى بردند و كم كم در بين مسلمانان همين مسئله به ضرب المثل تبديل شده بود. از اين رو، هرگاه مى خواستند بگويند كه پيامبر (ص) فلان چيز يا كس را چقدر دوست دارد، مى گفتند: «دوست دارد به

ص: 154

اندازه فاطمه».

در عصرى كه قريش دختران خود را زنده به گور مى كردند، رسول خدا (ص) نه تنها اين كار را نكرد، بلكه بارها و بارها در برابر ديدگان قريش، بر دست فاطمه بوسه زد تا همگان بدانند كه فاطمه (س) چه ارزشى نزد پدر دارد و در اصل، زن چه پايگاهى در خلقت دارد. فاطمه با ارزش ترين انسان در زندگى رسول خدا (ص) بود و قريش اين را به خوبى مى دانستند. هرگاه درباره امرى از رسول خدا (ص) شفاعت مى خواستند، از اين بانوى گرامى مى خواستند، تا اين كار را انجام دهد.

تربيت فاطمه (س)، تربيتى قرآنى است و از شخصيت هاى برجسته اسلامى به شمار مى آيد، زيرا ايشان با وجود كمى سنش، همه چيز را مى ديد و مى شنيد و در حوادث بزرگ شركت مى كرد. در زمان حيات پدر نيز، از جايگاه ويژه اى برخوردار بود تا جايى كه پيامبر (ص) در مورد ايشان فرمود: «فاطمه پاره تن من است، هر كس او را بيازارد، مرا آزرده و هركه به او نيكويى كند، به من نيكويى كرده است».

همچنين درباره ايشان فرموده اند: «بهترين زنان عالم چهار تن اند: مريم، آسيه، خديجه و فاطمه:». فاطمه يكى از چهار زن نمونه جهان است كه امتياز ويژه ديگرى كه دارد اين است كه تنها دختر بهترين خلق جهان و اشرف مخلوقات است، زيرا هيچ كس در اين امتياز به پاى او نمى رسد و او از همه والاتر و برتر است.

ص: 155

هجرت به مدينه

آزار و اذيت مسلمانان در مكه بالا گرفته و قريش تلاش خود را براى خاموش كردن نور دين، شدت بخشيده بود، اما خداوند توجه خود را شامل حال پيامبر (ص) و مسلمانان كرد. هرچه مسلمانان بيشتر مى ترسيدند، آنها مسلمانان را بيشتر مى آزردند. تا جايى كه پيامبر (ص) تصميم گرفت از سرزمينى كه بسيار دوستش مى داشت، به سمت مدينه منوره هجرت كند. پيامبر (ص) به مدينه هجرت كرد و فاطمه (س) در مكه منتظر ماند تا على (ع) كارهاى پيامبر را در مكه سامان دهد، آنگاه به همراه ايشان به سمت مدينه هجرت كرد و در محله قبا به پيامبر (ص) پيوست.

ازدواج فاطمه (س)

حضرت فاطمه (س) در سايه حمايت پدر بزرگوارش رسول الله (ص) زندگى مى كرد. او بانوى خانه نبوت و داراى شأن و شوكت بسيار والايى بود. فاطمه (س) خواستگاران بسيارى از جمله ابوبكر و عمر داشت. هنگامى كه آنها جهت خواستگارى فاطمه به منزل پيامبر (ص) آمدند، پيامبر (ص) با لحنى آرام و لطيف آنها را رد كرد. پيامبر (ص) به هر دوى آنها فرمود: «بايد ديد كه خواست خدا و قضا و قدر الهى چه خواهد بود». پس از اين دو نفر، حضرت على (ع) به خواستگارى فاطمه (س) آمد. پيامبر نزد فاطمه رفت و گفت: «على به خواستگارى

ص: 156

تو آمده، چه مى گويى؟» فاطمه (س) سكوت كرد و پيامبر (ص) اين سكوت را علامت رضايت دانست و با ازدواج آن دو موافقت كرد و حضرت فاطمه (س) را به عقد على (ع) درآورد.

هنگامى كه على (ع) به خواستگارى فاطمه (س) آمد، پيامبر (ص) از ايشان پرسيد: «چه چيز مهر دخترم مى كنى؟» على (ع) فرمود: «چيزى جهت مهر دختر شما ندارم». پيامبر (ص) فرمود: «زره جنگى ات كجاست؟» على (ع) فرمود: «همين جاست». پيامبر فرمود: «همين را مهر دخترم كن». على (ع) نيز همان زره را مهر دختر پيامبر كرد و با ايشان ازدواج نمود.

على (ع) زره را به 480 درهم فروخت. پيامبر به على (ع) فرمود: «اين پول را به دو قسم كن، قسمى را بوى خوش و عطر و قسمى را كالاهاى ضرورى براى عروس بخر». پيامبر (ص) عطر و بوى خوش را بسيار دوست مى داشتند و مردم را به استفاده از بوى خوش، تشويق مى كردند. به على (ع) نيز توصيه كردند كه در روز عروسى بسيار از بوى خوش استفاده كند.

پيامبر (ص) به على (ع) فرمودند: «اى على جان! بايد براى اين عروسى وليمه اى ترتيب دهيم». تعدادى از اصحاب، برخى از تكاليف انجام اين عروسى را به عهده گرفتند. سعد بن عباده رفت و گوسفند نرى آورد و آن را سر بريد. تعدادى از انصار هم، چندين صاع ذرت آوردند و از آن، غذايى جهت وليمه عروسى آماده كردند.

ص: 157

پيامبر اكرم (ص) جهيزيه فاطمه (س) را به اين صورت آماده كردند: يك فرش، يك مخده يا پشتى از پوست كه كناره هاى آن از ليف خرما بافته شده بود، يك ظرف آب خورى و كوزه اى براى نگهدارى آب. پس تعدادى آمدند و آن وسايل را در خانه فاطمه (س) چيدند. فاطمه زهرا (س) هنگام ازدواج به روايتى نه ساله و به روايتى هجده ساله بودند.

چون شب عروسى فاطمه (س) رسيد، رسول خدا (ص) به على (ع) گفت: «بايستيد تا من بيايم». رسول خدا (ص) به سوى عروس و داماد رفت، سپس در ظرف پاكيزه اى دعا كرد. سپس آن را به روى على (ع) پاشيد و فرمود: «خدا اين عروسى را مبارك گرداند و فرزندان پاك به شما عطا كند». سپس به طرف دخترش رفت و او را نيز دعا كرد. فاطمه (س) در لباس عروسى نزد پدر از شدت حيا مى لرزيد. پيامبر (ص) قدرى از آن آب را هم به روى فاطمه (س) پاشيد و براى ايشان هم دعا كرد و او را به مباركى اين ازدواج خبر داد: «وَ اكّد لَها انَّهُ اجتَهَدَ فِي الإختِيارِ وَ انَّهُ اختارَ لَها خَيْرَ اهْلِهِ».

ازدواج فاطمه (س) و على (ع) يك حادثه بزرگ تاريخى بود، طورى كه در تاريخ، ازدواجى همچون ازدواج اين دو بزرگوار صورت نگرفته است و صفحه هاى تاريخ اسلام، پر از آثارى است كه در سراسر زمين، از اين ازدواج پر شده و از ثمره هاى اين ازدواج، استمرار نسل خاندان نبوى (ص) است.

ص: 158

امّ سلمه مى گويد: «پيامبر (ص) در خانه او و فاطمه (س) مشغول پخت غذا بود. پيامبر به فاطمه (س) فرمود: همراه همسر و فرزندانت به نزد من بيا. على (ع) و حسنين 8 داخل شدند و نشستند و از آن غذا خوردند. پيامبر (ص) خوابيد در حالى كه يك كساء (عباء) روى ايشان بود».

امّ سلمه مى گويد كه من در اتاق اصلى بودم كه خداوند بر پيامبر (ص) اين آيه را نازل كرد:

إِنَّما يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (احزاب: 33)

خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملًا شما را پاك سازد.

امّ سلمه گويد: «پيامبر (ص) گوشه كساء را گرفت و روى خود كشيد. سپس دستش را بيرون آورد و به طرف على (ع) و فاطمه (س) و حسنين 8 اشاره كرده و فرمود: خداوند شما را كه اهل بيت من و نزديكان من هستيد، از هرگونه آلودگى پاك گرداند، پاكِ پاك».

امّ سلمه در ادامه گويد: «سرم را داخل اتاق كردم و گفتم: من هم يا رسول الله؟ پيامبر (ص) فقط فرمود: تو خوبى».

راويان شيعه و سنى روايت مى كنند كه پس از نزول اين آيه، پيامبر (ص) اغلب اوقات در برابر خانه فاطمه زهرا (س) مى ايستاد و پس از آنكه به اهل خانه سلام مى داد، اين آيه را با صدايى بلند

ص: 159

مى خواند و به همگان مى فرمود: «فاطمه و همسر و فرزندانش، اهل بيت من اند».

خانه حضرت فاطمه زهرا (س)

خانه فاطمه (س) خانه نمونه اسلام بوده و هست. فاطمه (س) و على (ع) در خانه اى زندگى مى كردند كه داراى كمترين امكانات زندگى بود. ايشان تمامى كارهاى خانه را خود انجام مى دادند، بدون آنكه كنيز يا خدمت گزارى داشته باشند. فاطمه (س) آن قدر با دست هايش آسياب دستى را چرخانده بود كه زخم شده بود. روزى على (ع) به او فرمود: «نزد پدرت برو و از او بخواه تا خادمى به تو بدهد تا در كارهاى خانه كمكت كند».

فاطمه (س) به خانه پدرش رفت و نزد او نشست و حرفى نزد. پيامبر (ص) فرمود: «چيزى شده، دخترم؟» فاطمه (س) شرمش آمد از پدر چيزى بخواهد. پس فرمود: «خير، براى عرض سلام آمدم». فاطمه به خانه بازگشت. پيامبر (ص) دانست دخترش براى كارى نزد او آمده است. فرداى آن روز به خانه فاطمه (س) رفت. به سنت هميشه، سه بار سلام گفت. (سنت پيامبر (ص) آن بود كه جهت ورود، سه بار سلام مى گفت و اگر جوابى نمى شنيد، مى رفت). فاطمه (س) و على (ع) در خانه بودند. در سومين بار، پاسخ سلام پيامبر (ص) را دادند و از ايشان دعوت كردند تا به داخل خانه بروند. پيامبر (ص) داخل خانه شدند و نزد دختر

ص: 160

و داماد گراميشان نشستند و خطاب به فاطمه (س) فرمودند: «فاطمه جان! ديروز از پدرت چه مى خواستى؟»

فاطمه (س) ساكت بود و على (ع) چون شرم حضور فاطمه (س) را ديد، دانست كه روز گذشته فاطمه از مشكل هاى خود با پيامبر (ص) حرف نزده است. بنابراين، در پاسخ پرسش پيامبر فرمود: «اى رسول خدا! سختى كار خانه، فاطمه را رنجور نموده است. از او خواستم نزد شما بيايد و خدمت كارى بخواهد».

پيامبر اكرم (ص) فرمود: «آيا چيزى به شما نياموزم كه از خدمت گزار بهتر است؟ هرگاه به بستر خواب رفتيد، سى و چهار بار تكبير (الله اكبر)، سى و سه بار خدا را تسبيح (سبحان الله) و سى و سه بار حمد (الحمدلله) بگوييد».

فاطمه زهرا (س) فرمودند: «از خدا و پيامبرش راضى ام».

رسول خدا (ص) به جاى خدم و حشم و مال، اين هديه را به دختر و دامادش داد و به آنها ريسمان پيوسته الهى را هديه كرد تا چون به نماز مى ايستند و چون به رخت خواب مى روند، به آن تمسك جويند و راه رستگارى را بيابند. رسول خدا (ص) هنگامى كه نشانه هاى شادى و سرور را در چهره دختر و دامادش ديد، خشنود شد و از خانه آنها بازگشت، در حالى كه به خوشبختى خانه اى كه بدان عشق مى ورزيد، اطمينان داشت. آرى! خوشبختى بر اين خانه مقدس خيمه زده بود، زيرا رسول خدا (ص) براى بركت اين خانه و نسلش دعا كرده بود.

ص: 161

فرزندان حضرت فاطمه (س)

فاطمه (س) صاحب چهار فرزند نيك گهر به ترتيب به نام هاى حسن، حسين، زينب و امّ كلثوم:. شد. على و فاطمه 8 به داشتن اين دختران و پسران شاد بودند، همان طور كه رسول خدا (ص) به وجود آنها شاد بود. روزها مى گذشتند و اسلام در سراسر جهان منتشر مى شد و مسلمانان پشت سر هم به پيروزى هايى دست مى يافتند. با فتح مكه نيز، اسلام در سراسر شبه جزيره عربستان گسترده شد. فاطمه (س) به جهت اين پيروزى ها شاد بود. هرگاه يكى از كودكان زهرا (س) متولد مى شد، پيامبر (ص) به خانه آنها مى آمد و تهنيت مى گفت. پيامبر (ص) به قدوم فرزندان فاطمه (س) شاد و به ديدار آنها خشنود مى شد. ايشان (ص) با آنها بازى و به آنها محبت بسيار مى كرد.

رازى كه پيامبر (ص) براى فرزندش فاش ساخت

عايشه مى گويد: «نزد پيامبر (ص) نشسته بودم، هنگامى كه ايشان به شدت بيمار بود. فاطمه (س) آمد. راه رفتن او بسيار به پيامبر شبيه بود. رسول خدا (ص) گفت: خوش آمدى دخترم، بيا و كنار من بنشين. فاطمه نشست. پيامبر در گوش او نجوايى كرد و فاطمه گريست. سپس بار ديگر در گوش او نجوا كرد و فاطمه خنديد».

عايشه مى گويد: «پرسيدم اى فاطمه! پدرت به تو چه گفت كه اول گريستى و سپس خنديدى؟ فاطمه گفت: هرگز آنچه پدر گفته است را

ص: 162

نخواهم گفت».

عايشه مى گويد: «رسول خدا (ص) وفات يافت. بار ديگر از فاطمه پرسيدم. فاطمه گفت: پدرم فرمود: جبرييل هر سال يك بار قرآن را بر من مى خواند و امسال آن را دوبار بر من خواند و من فكر مى كنم مرگ من نزديك است. فاطمه فرمود: بر آنچه گفت، گريستم. سپس پيامبر فرمود: بهترين بازمانده من تو هستى و تو اولين فرد از خاندان من هستى كه به من مى پيوندى، نمى خواهى سيده زنان بهشت و امت من باشى؟ گفتم: آرى! و بر آنچه شنيدم، خنديدم».

وفات حضرت فاطمه (س)

گفته شده كه فاطمه (س) پس از رسول خدا (ص) سه ماه يا كمتر زندگى كرد و در سال 11 ه. ق هنگامى كه به روايتى 18 ساله و به روايتى 29 ساله بود، وفات يافت و به طبق وصيتشان امير مؤمنان على (ع) او را شبانه غسل داده و كفن كرد و در مكان نامعلومى به خاك سپرد.

خاتمه

هيچ زنى در تاريخ، در حسن اخلاق و سيرت، به پاى فاطمه نمى رسد و تمامى محدثان، مورخان و اصحاب شعر و ادب، شيفته چنان سيرت اند. او يكى از چهار زن برتر عالم است، چرا كه فضيلت و شرفى والاتر از فضيلت و شرف او وجود ندارد. مادرش خديجه (س)، يكى از چهار زن برتر جهان و پدرش محمد (ص)، بهترين خلق عالم و نبى خاتم است.

ص: 163

ماريه قبطيه

اشاره

يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضاتَ أَزْواجِكَ وَ اللهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ* قَدْ فَرَضَ اللهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ وَ اللهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ (تحريم: 1- 2)

اى پيامبر! چرا چيزى را كه خدا بر تو حلال كرده، به خاطر جلب رضايت همسرانت بر خود حرام مى كنى؟ و خداوند آمرزنده و رحيم است. خداوند راه گشودن سوگندهايتان را [در اين گونه موارد] روشن ساخته و خداوند مولاى شماست و او دانا و حكيم است.

شأن نزول آيات

اين آيه ها درباره يكى از همسران پيامبر (ص) به نام ماريه است كه بر پيامبر (ص) نازل شد. پيامبر (ص) با سوگند خوردن، او را بر خود حرام كرده بود. خداوند در اين آيه، به پيامبر (ص) عتاب فرمود كه چرا حلال

ص: 164

خدا را براى به دست آوردن رضايت همسرانت (حفصه و عايشه) حرام كردى، كفاره سوگندت را بده و به سوى همسرت بازگرد. (1)

ماريه كيست؟

اشاره

ماريه قبطيه، دختر شمعون در يكى از روستاهاى مصر، از پدرى قبطى و مادرى مسيحى رومى متولد شد.

سفير پيامبر (ص) در دربار مقوقس

پيامبر اكرم (ص)، حاطب بن ابى بلتعه را همراه نامه اى به سوى مقوقس، بزرگ مصر فرستاد؛ نامه اى به اين مضمون: «به نام خداوند بخشنده مهربان. از محمد بن عبدالله به مقوقس، بزرگ مصر، سلام بر پيروان راستى، اما بعد من تو را به تسليم در برابر دين اسلام مى خوانم. چنانچه بپذيرى، خداوند اجر شما را دو چندان گرداند، در غير اين صورت گناه قبط به گردن تو خواهد بود».

مقوقس نامه را خواند و مهر و امضاى آن را ديد. سپس آن را در ظرفى از عاج قرار داد و از حاطب بن ابى بلتعه خواست كه درباره پيامبر (ص) و سيره و صفات ايشان سخن بگويد. حاطب چنين كرد. مقوقس كمى فكر كرد و سپس گفت: «من فكر مى كردم پيامبر آخرين، از شام برخيزد كه آنجا محل ظهور پيامبران بوده، حال مى بينم كه او از


1- نساء فى القرآن الكريم ماريه القبطيه.

ص: 165

جزيره العرب برخاسته، قبط از او اطاعت نخواهد كرد».

سپس به كاتبش گفت چنين بنويس: «اما بعد، نامه ات را خواندم و آنچه را كه در آن نوشته بودى، دريافتم و دعوتت را نيز شنيدم، ولى من فكر مى كردم پيامبر آخرين از شام برخيزد. من فرستاده تو را گرامى مى دارم و همراه او دو كنيز از سرزمين قبط بزرگ مى فرستم با لباس و مركب، والسّلام».

مقوقس، نامه را به حاطب داد و عذرخواهى كرد از اينكه قبط نمى تواند دعوت آنها را به دينشان بپذيرد و به او توصيه كرد كه پنهان دارد آنچه را در قبط ديده و شنيده است. حاطب به سوى پيامبر (ص) بازگشت، در حالى كه دو كنيز به نام هاى ماريه و سيرين و خواجه اى به همراه هزار مثقال طلا و بيست دست لباس از بافته هاى مصرى و قاطرى خاكسترى و مقدارى عسل و عود و مشك و عطر همراه او بود.

ماريه و سيرين، از دورى وطنشان بسيار اندوهگين بودند و اشك حسرت و وداع با سرزمينشان در چشمان آنها حلقه زده بود. آنها فكر مى كردند كه ديگر دنيا به آخر رسيده و هرگز روى خوشبختى را نخواهند ديد. حاطب احساس اندوه دختران جوان را دريافت. به همين دليل، قصه هايى از اساطير و داستان هاى مكه و حجاز را براى آنها بازگو كرد. سپس از اسلام و پيامبر (ص) گفت. آنها با شنيدن صفات پيامبر و خوبى هاى اسلام، احساس شادى كردند و از اسلام و پيامبر

ص: 166

خوششان آمد. پس به اسلام ايمان آوردند و در فكر يك زندگى جديد، غرق شدند. آنها در سال هفتم هجرت به مدينه رسيدند و آن زمان تازه پيامبر (ص) از حديبيه بازگشته بود.

پيامبر (ص)، نامه مقوقس و هداياى او را ديد، ماريه را به عقد خود درآورد و سيرين را به حسان بن ثابت- شاعر اهل بيت- داد و باقى هدايا را بين صحابه تقسيم كرد.

اين خبر به همسران پيامبر (ص) رسيد كه زنى از سرزمين نيل به پيامبر (ص) اهدا شده و پيامبر او را در منزل حارثه بن نعمان، نزديك مسجد جا داده است.

عايشه، بسيار سعى مى كرد كه به آن زن حسادت نكند، ولى نمى توانست جلوى خود را بگيرد. عايشه بسيار عصبانى مى شد، وقتى مى ديد كه پيامبر به خانه ماريه مى رود.

يك سال گذشت و ماريه از اينكه جايگاهى نزد رسول خدا (ص) يافته بود، بسيار شاد بود. پيامبر (ص) نيز از اين زن بسيار راضى بود، زيرا او تمام سعى خود را براى جلب رضايت پيامبر به كار مى برد و در برابر پيامبر (ص)، زنى مخلص، فداكار و پرهيزگار بود و اوامر پيامبر را به طور كامل اطاعت مى كرد، زيرا پيامبر براى او هم همسر و هم صاحب و مولا بود.

پيامبر (ص) مى دانست كه عايشه و ساير هووهاى ماريه، به او حسادت مى كنند. در نتيجه، تصميم گرفت منزل او را به سه كيلومترى

ص: 167

مدينه، در محلى به نام مشربه، انتقال دهد. پيامبر (ص) بيشتر اوقات به ديدار ماريه در مشربه مى رفت.

ماريه و هاجر

ماريه به قصه هاجر، ابراهيم و اسماعيل: بسيار علاقه داشت و آن را بارها و بارها شنيده بود، زيرا هاجر هم مثل او، از سرزمين نيل به «حجاز» و «وادى غير ذى زرع» آمده بود. ماريه بارها شنيده بود كه خداوند چگونه به هاجر هنگامى كه در حجاز تنها بود و ياورى نداشت، كمك كرد. خداوند با دادن چاه زمزم به او، زندگى جديدى را به سرزمين حجاز بخشيده بود، او مى دانست كه زندگى هاجر در تاريخ ماندگار و هروله او در بين صفا و مروه به يكى از مناسك حج تبديل شده است.

ماريه به شباهت هاى خود و هاجر بسيار مى انديشيد؛ اينكه هر دو مصرى بودند، هر دو كنيز بودند، هاجر به دست ساره به ابراهيم بخشيده شد و ماريه از طريق مقوقس به رسول خدا (ص) اهدا شد. هاجر به تير حسادت ساره گرفتار آمد و ماريه نيز، گرفتار حسادت هووهايش شد. ولى تنها تفاوت ماريه و هاجر آن بود كه هاجر، مادر اسماعيل بود و ماريه، فرزندى از رسول خدا (ص) نداشت.

پيامبر (ص) پس از وفات خديجه، با ده زن ازدواج كرد و از هيچ كدام صاحب فرزندى نشد، تنها از خديجه صاحب شش فرزند به

ص: 168

نام هاى: قاسم، زينب، رقيه، امّ كلثوم، فاطمه و عبدالله: شد كه فرزندان پسر حضرت، در همان خردسالى درگذشتند.

پيامبر (ص) بسيار دوست داشت كه صاحب فرزندى شود و خداوند او را از هيچ كدام از همسرانش به فرزند نرساند، زيرا اراده و قدرت خداوند بر آن قرار گرفته بود كه پيامبر را چونان اسلافش ابراهيم و زكريا، از كنيز مصرى (ماريه) صاحب فرزند كند.

تولد ابراهيم

در شبى از شب هاى سال هشتم هجرت، ماريه دريافت كه باردار است. اين خبر به پيامبر (ص) رسيد و ايشان بسيار شاد شد و شكر خداوند را بسيار به جاى آورد. خبر در مدينه پيچيد. اين خبر به هووهاى ماريه چون حفصه و عايشه رسيد و آنها بسيار اندوهگين شدند، زيرا دوست داشتند خودشان مى توانستند به اين كرامت دست يابند كه براى پيامبر (ص) فرزندى به دنيا آورند.

ابراهيم، در ماه ذى حجه به دنيا آمد. قابله او «سلمى» اين مژده را به شوهرش «ابو رافع» داد و او نيز، نزد رسول خدا (ص) رفت و مژده مولود جديد را به آن حضرت داد. پيامبر خدا (ص) به خاطر اين مژده بنده اى به او بخشيد و نام مولود را ابراهيم گذارد كه نام جدش ابراهيم خليل (ع) بود. چون روز هفتم ولادتش شد، گوسفندى براى ابراهيم عقيقه كرد و موى سر نوزاد را تراشيد و به وزن آن نقره در راه خدا

ص: 169

انفاق كرد.

زنان انصار، براى شير دادن به ابراهيم با هم رقابت مى كردند، زيرا مى خواستند با اين كار به ماريه نزديك تر شوند، زيرا از ميزان علاقه پيامبر (ص) به او اطلاع داشتند. دايگى ابراهيم، به «ام برده خوله بنت منذر بن زيد» رسيد. پيامبر (ص) با شادمانى، شاهد بزرگ شدن ابراهيم بود. ولادت ابراهيم سبب شد تا ماريه از عنوان كنيزى به مقام همسرى پيامبر (ص) ارتقا يابد و مقام بالاترى نزد آن حضرت پيدا كند. همين امر سبب حسادت برخى از زنان پيامبر (ص) همچون عايشه و حفصه شد و براى اينكه ماريه و فرزندش را از چشم پيامبر بيندازند، به كارهاى ناشايست و سخنان ناروايى دست زدند. اين دو، به دنبال اين داستان مسائل و توطئه هايى را به وجود آوردند و رسول خدا (ص) را بسيار آزار دادند تا جايى كه پيامبر (ص) مدتى از آنها دورى كرد كه سرانجام ابوبكر و عمر دخالت كردند و پيامبر (ص) را با آنها آشتى دادند.

وفات ابراهيم

اما خوشبختى ماريه طولى نكشيد، زيرا ابراهيم در سن هجده ماهگى سخت بيمار شد. ماريه بسيار بر او مى گريست. سيرين خواهر ماريه، كودك را در آغوش گرفت و به سوى پيامبر (ص) آورد، ولى چراغ عمر كودك لحظه به لحظه رو به خاموشى مى رفت. پيامبر (ص) كودك را از سيرين گرفت و از شدت اندوه او را به عبدالرحمان بن

ص: 170

عوف سپرد، تا او را از خانه ماريه بيرون ببرد. كودك را بيرون بردند. پيامبر (ص) مى دانست كه كودك لحظه هاى آخر عمر را مى گذراند. سرانجام كودك درگذشت و پيامبر (ص) بسيار اندوهگين شد و بسيار در فراق او گريست و اين جمله ها را بر زبان آورد:

يا إبراهِيم! لَو لا انَّهُ امْرٌ حَقٌّ وَ وَعْدٌ صِدقٌ، وَ أنَّ آخِرَنا سَيَلْحَقُ بِأوَّلِنا، لَحَزِنّا عَلَيْكَ حُزْناً هُوَ اشَدُّ مِنْ هذا، تَدْمَعُ الْعَيْنُ وَ يَحْزَنُ الْقَلْبُ وَ لا نَقُولُ إلّا ما يَرضي رَبَّنا وَ اللهُ يا إبْراهِيم، إنّا بِكَ لَمَحْزُونُون.

اى ابراهيم! اگر مرگ امرى حق و وعده صادق خداوند نبود و ما در آخر به همان چيزى كه در اول بوديم، نمى پيوستيم، بيش از اين بر تو اندوهگين مى شديم، چشم گريان و دل محزون و اندوهناك است، ولى سخنى كه جز رضايت و خشنودى پروردگار را فراهم كند، بر زبان جارى نخواهيم ساخت، اما بدان اى ابراهيم كه ما در فقدان و مرگ تو، اندوهناك و محزون هستيم.

برخى به آن حضرت اعتراض كردند كه «اى رسول خدا! مگر شما ما را از گريه نهى نكردى؟» فرمود: «نه، من نگفتم در مرگ عزيزانتان گريه نكنيد، زيرا گريه نشانه ترحم و مهربانى است و كسى كه دلش به حال ديگران نسوزد و مهر و محبت نداشته باشد، مورد رحمت الهى قرار نخواهد گرفت».

به هر ترتيب، رسول خدا (ص) دستور داد تا ابراهيم را غسل داده،

ص: 171

حنوط و كفن كنند. سپس جنازه او را برداشته به قبرستان بقيع آوردند و در جايى كه اكنون به نام «قبر ابراهيم» معروف است، دفن كردند.

در آن روز كه ابراهيم از دنيا رفت، خورشيد گرفت و مردم مدينه گفتند: «خورشيد به خاطر مرگ ابراهيم گرفته است!» رسول خدا (ص) براى رفع اين اشتباه و مبارزه با اين خرافه ها، به منبر رفت و خطاب به مردم فرمود:

ايُّهَا النّاس إنَّ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ آيَتانِ مِنْ آيات اللهِ لاتَخْسِفانِ لِمَوْتِ احَدٍ وَ لالِحَياتِهِ.

اى مردم! همانا خورشيد و ماه دو نشانه از نشانه هاى قدرت حق تعالى هستند كه تحت اراده و فرمان اويند و براى مرگ و حيات كسى نمى گيرند.

و در روايت ديگر آمده است كه فرمود:

إنَّ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لايَنْكَسِفانِ لِمَوْتِ احَدٍ وَ لا لِحَياتِهِ فَإذا رَأيْتُمْ فَصَلُّوا وَ ادْعُوا الله.

به راستى كه خورشيد و ماه براى مرگ و حيات كسى نمى گيرند، پس هر زمان ديديد [آن دو يا يكى از آنها گرفت]، نماز بگزاريد.

ماريه نيز در اين مصيبت بسيار اندوهگين بود و اين گونه براى ابراهيم مرثيه مى خواند: «اى ابراهيم! تو پسر من بودى كه هنوز تو را از شير نگرفته بوديم و فرشتگان در بهشت به تو شير خواهند داد».

ماريه پس از اين مصيبت، خانه نشين شده بود و پيامبر خدا هرگاه

ص: 172

به ديدار او مى رفت، مى ديد كه او مدام مى گويد: انّا لِلّه وَ انّا الَيهِ راجِعُون.

حديث افك

مورخان و راويان اهل سنت، عموماً در بازگشت از جنگ بنى المصطلق، داستان افك و نزول آيه افك را از عايشه با مختصر اختلافى از عروه بن زبير، سعيد بن مسيب، علقمه بن وقاص و عبيدالله بن عتبه و برخى ديگر نقل كرده اند. البته همه سندها به عايشه منتهى مى شود كه او خود داستان را نقل كرده است. ما در ابتدا، قسمت هايى از آن را از روى نقل ابن هشام كه از ابن اسحاق و او به چند واسطه از عايشه روايت كرده را نقل مى كنيم و سپس درباره آن نظر مى دهيم.

عايشه گويد: «هرگاه رسول خدا (ص) مى خواست سفر كند، ميان زنان خود قرعه مى زد و هر كدام قرعه به نامش اصابت مى كرد او را همراه مى برد. در غزوه «بنى مصطلق» نيز ميان زنان خود قرعه زد و قرعه به نام من اصابت كرد و مرا با خود همراه برد. در سفرهاى رسول خدا (ص) قرار بر اين بود كه هر گاه شتر براى سوارى زنى كه همراه بود، آماده مى شد، زن در ميان كجاوه مى نشست، آن گاه مردانى مى آمدند و پايين كجاوه را مى گرفتند و آن را بلند مى كردند و بر پشت شتر مى نهادند و ريسمان هاى آن را محكم مى كردند، سپس مهار شتر را مى گرفتند و به راه مى افتادند.

ص: 173

در مراجعت از غزوه «بنى مصطلق» هنگامى كه رسول خدا (ص) نزديك مدينه رسيد، در منزلى فرود آمد، و پاسى از شب را در آن منزل گذراند، سپس بانگ رحيل داده شد و مردم به راه افتادند».

عايشه گويد: «براى حاجتى بيرون رفته بودم، و در گردنم گردن بندى از دانه هاى قيمتى ظفار بود و بى آنكه توجه كنم، گردن بندم گسيخته بود و چون به اردوگاه رسيدم، به فكر آن افتادم و آن را نيافتم و مردم هم آغاز به رفتن كرده بودند. پس در پى گردن بند به همان جا كه رفته بودم، بازگشتم و پس از جست وجو آن را يافتم. در اين ميان مردانى كه شترم را نگهدارى مى كردند، آمده بودند و به گمان اينكه در كجاوه نشسته ام، آن را بالاى شتر بسته و به راه افتاده بودند و من هنگامى به اردوگاه بازگشتم كه مردم همه رفته بودند و احدى باقى نمانده بود، پس خود را به چادر خود پيچيدم و در همان جا دراز كشيدم و يقين داشتم كه وقتى مرا نديدند در جست وجوى من برخواهند گشت».

عايشه مى گويد: «به خدا قسم! در همان حالى كه دراز كشيده بودم، صفوان بن معطل سلمى كه براى كارى از همراهى با لشكر بازمانده بود، بر من گذر كرد. چون مرا ديد، بالاى سر من ايستاد و (چون پيش از نزول آيه حجاب مرا ديده بود) مرا شناخت و گفت: إنّا لله وَ إنّا إلَيْهِ راجِعُون، همسر رسول خداست كه تنها مانده است. سپس گفت: خداى تو را رحمت كند، چرا عقب مانده اى؟ اما من به وى پاسخ ندادم. سپس شترى را نزديك آورد و گفت: سوار شو و خود دورتر

ص: 174

ايستاد. سوار شدم و آن گاه صفوان نزديك آمد و مهار شتر را گرفت و با شتاب در جست وجوى اردو به راه افتاد. اما سوگند به خدا كه نه ما به مردم رسيديم و نه آنها از نبودنم در كجاوه باخبر شدند، تا بامداد فردا كه اردو در منزل ديگر پياده شدند و ما هم به همان وضعى كه داشتيم رسيديم. دروغ گويان زبان به بهتان گشودند و گفتند آنچه گفتند و اردوى اسلام متشنج شد. اما من به خدا قسم بى خبر بودم.

سپس به مدينه رسيدم و چيزى نگذشت كه سخت بيمار شدم و با آنكه رسول خدا (ص)، پدر و مادرم از بهتانى كه نسبت به من گفته بودند به من چيزى نمى گفتند، اما مى فهميدم كه رسول خدا (ص) نسبت به من لطف و محبت سابق را ندارد و مانند گذشته كه هرگاه بيمار مى شدم، بسيار تفقد و دل جويى مى كرد، در اين بيمارى لطف و عنايتى نشان نداد و هرگاه نزد من مى آيد، از مادرم كه مشغول پرستارى من بود، مى پرسيد كه بيمار شما چطور است؟ و بيش از اين احوال پرسى نمى كرد. تا آنجا كه روزى گفتم: اى رسول خدا! كاش مرا اذن مى دادى كه به خانه مادرم مى رفتم و مرا همان جا پرستارى مى كرد. فرمود: مانعى ندارد. پس به خانه مادر رفتم و از آنچه مردم گفته بودند، به كلى بى خبر بودم، تا اينكه پس از متجاوز از بيست روز، بهبود يافتم و شبى با ام مسطح دختر ابى رهم بن مطلب بن عبد مناف (كه مادرش دختر صخر بن عامر، خاله ابى بكر بود)، براى حاجتى بيرون رفتم و در بين راه پاى او به چادرش گير كرد و به زمين خورد و گفت: خدا «مسطح» را بدبخت كند. گفتم:

ص: 175

به خدا قسم به مردى از مهاجرين كه در بدر حضور داشته است، بد گفتى. گفت: اى دختر ابى بكر مگر خبر ندارى؟ گفتم: چه خبر؟ پس قصه بهتانى كه درباره من گفته بودند را به من گفت. گفتم: راستى چنين حرفى بوده است؟ گفت: آرى! به خدا قسم كه چنين گفته اند».

عايشه مى گويد: «به خدا قسم! ديگر نتوانستم به دنبال كارى كه داشتم بروم و همچنان بازگشتم و چنان مى گريستم كه مى پنداشتم گريه جگرم را خواهد شكافت. پس به مادرم گفتم: خدا تو را بيامرزد، مردم چنين سخنانى مى گويند و تو به من هيچ نمى گويى؟ گفت: دختر جان! اهميت مده، به خدا قسم كه اتفاق مى افتد زنى زيبا در خانه مردى باشد كه آن مرد او را دوست مى دارد و اگر هووهايى هم داشته باشد، آنها و ديگران درباره وى چيزهايى مى گويند».

بعد از نزول آيات سوره نور، پيامبر اكرم (ص) فرمود: «اى عايشه! تو را بشارت باد كه خدا بى گناهى تو را نازل كرد»، گفتم: «خدا را شكر».

پس رسول خدا (ص) بيرون رفت و براى مردم خطبه خواند و آيات نازل شده (آيه هاى 11- 27 سوره نور) را براى آنها تلاوت فرمود و سپس دستور داد تا مسطح بن اثاثه، حسان بن ثابت، حمنه دخترجحش (خواهر زينب) كه به صراحت بهتان زده بودند را حد زدند».

به روايت ابن اسحاق: «بعدها معلوم شد كه صفوان بن معطل سلمى مردى ندارد و نمى تواند با زنان آميزش كند. او در يكى از غزوات اسلامى به شهادت رسيد. نوشته اند كه صفوان بن معطل

ص: 176

هنگامى كه از گفتار بهتان آميز حسان بن ثابت و ديگران باخبر شد، روزى سر راه بر حسان گرفت و شمشيرى بر وى فرود آورد و او را مجروح ساخت و رسول خدا (ص) از حسان خواست تا از صفوان صرف نظر كند و در مقابل، نخلستانى به او داد و نيز، كنيزى مصرى به نام سيرين كه عبد الرحمان بن حسان از وى تولد يافت».

در پشيمانى و معذرت خواهى از آنچه حسان بن ثابت در اين پيشامد گفته بود، اشعارى وجود دارد كه ابن اسحاق آنها را نقل مى كند. درباره حدى كه بر حسان، مسطح و حمنه جارى شده نيز، اشعارى گفته اند.

اين خلاصه داستانى بود كه طبق روايت هاى اهل سنت كه در بيش از پانزده حديث نقل شده و سند همه آنها نيز به خود عايشه مى رسد.

ولى طبق روايت هاى ديگرى كه در كتاب هاى حديثى شيعه وارد شده، آيه افك درباره كسانى نازل شد كه به ماريه قبطيه تهمت زده و با كمال بى شرمى گفته بودند كه ابراهيم، فرزند رسول خدا (ص) نيست و فرزند «جريح قبطى» است. جريح، نام غلامى بود كه مقوقس حاكم مصر، او را همراه ماريه، براى رسول خدا (ص) فرستاد و چون آن غلام با ماريه هم زبان بود و همچنين طبق پاره اى از روايت ها، بستگى نزديكى با ماريه داشت، نزد وى رفت و آمد مى كرد.

در بسيارى از روايت ها نام كسى كه اين تهمت را زده بود نيز ذكر كرده اند كه براى اطلاع بيشتر، مى توانيد به پاورقى «بحارالانوار»

ص: 177

مراجعه نماييد.

در ادامه به روايت هاى محدثان شيعه كه معتبرتر و از جهاتى صحيح تر است، اشاره مى كنيم:

1. سوره نور كه شامل آيه افك است، در سال نهم هجرت نازل شد، چنان كه آيه هاى صدر اين سوره نيز، بدان گواهى دهد و در همان سال نيز، ابراهيم فرزند رسول خدا (ص) از دنيا رفته و تهمت زننده نيز، در همان سال اين گفتار ناهنجار را به خيال خود براى تسليت رسول خدا (ص) بر زبان جارى كرده است، ولى جنگ «بنى مصطلق» همان گونه كه شنيديد، در سال ششم اتفاق افتاده است!

2. در اين روايت ها آمده كه صفوان بن معطل، مردى نداشته است، در صورتى كه ابن حجر در شرح حال او نوشته كه او زن داشت و همسرش را كتك زد و آن زن شكايت صفوان را به نزد رسول خدا (ص) برد ...

3. و نيز در اين روايت ها آمده بود كه رسول خدا (ص) براى راضى كردن حسان بن ثابت، كنيزى به نام سيرين بدو داد. در صورتى كه سيرين نام كنيزى است كه همان مقوقس، در سال هفتم يا هشتم او را براى رسول خدا (ص) فرستاد، چنان كه ارباب تراجم نوشته اند.

4. گذشته از اينها، خود اين مطلب كه نگهبانان هودج عايشه، هنگام بستن آن بر شتر، نفهمند كه عايشه در آن نيست، بسيار بعيد به نظر مى رسد و پذيرفتن آن مشكل است و بعيدتر از آن، بردن عايشه

ص: 178

در اين سفر است.

5. اين مطلب نيز كه رسول خدا (ص) در هر سفرى كه مى رفت، يكى از زنان خود را با قيد قرعه به همراه خود مى برد ... مورد بحث و تحليل و قابل خدشه است. در ظاهر اين مطلب به جز از عايشه و در حديث ديگرى نقل نشده و به گفته مؤلف كتاب «سيره النبى (ص)» بعيد نيست كه اين گفتار نيز، ساخته و پرداخته دشمنان اسلام و دشمنان پيامبر گرامى (ص) بوده كه پيوسته سعى مى كردند رسول خدا (ص) را مردى شهوت ران و زن دوست معرفى كنند!! تا آنجا كه ثابت كنند: در جنگ ها نيز، كه مردان مسلمان در فكر جانبازى و شهادت در راه اسلام و مكتب بودند، آن حضرت، از زنان و لذت بردن از آنها بى نياز نبوده و خوددارى نمى كرده است ... علاوه بر اين، سند «افك»، طبق نقل مورخان و راويان اهل سنت، همه جا به خود عايشه مى رسد، كه اين هم مسئله برانگيز و خدشه ساز است.

وفات ماريه

ماريه، پس از وفات پيامبر (ص) پنج سال زندگى كرد و غير از خواهرش سيرين، با كس ديگرى مراوده نداشت و جز براى زيارت قبر پيامبر (ص) و فرزندش ابراهيم در بقيع، از خانه خارج نمى شد. وفات او در سال 16 هجرى در زمان خلافت عمر بن خطاب اتفاق افتاد و در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد.

ص: 179

مريم العذراء

اشاره

وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمِينَ (آل عمران: 42)

و [به ياد آوريد] هنگامى را كه فرشتگان گفتند: اى مريم! خدا تو را برگزيده و پاك ساخته و بر تمام زنان جهان، برترى داده است.

مريم كيست؟

اشاره

مريم دختر عمران، از اولاد سليمان بن داود است (1). عمران و حنّا، صاحب اولاد نمى شدند، زيرا حنّا نازا بود. حنّا بسيار بچه دوست مى داشت و بسيار دعا مى كرد كه خدا به او كودكى عطا نمايد، زيرا مى خواست چشمش به حضور و جمال كودك روشن شود. هنگامى كه حنّا زنى را مى ديد كه كودكش را در آغوش دارد، يا پرنده اى را مى ديد كه به جوجه هايش غذا مى دهد، رغبتش به داشتن فرزند بيشتر


1- نساء فى القرآن الكريم مريم العذراء.

ص: 180

مى شد. با اينكه ميل بسيارى به داشتن بچه داشت، ديگر از بچه دار شدن نااميد شده بود. حنّا حاضر بود تمامى دارايى اش را بدهد، ولى صاحب فرزندى شود كه او را يك بار ببيند و صورتش را ببوسد.

روز به روز با بالا رفتن سنش، اميد به بچه دار شدن در او كمرنگ تر مى شد. با ناله و زارى فراوان، به درگاه پروردگار زمين و آسمان پناه برد و به او توسل جست و با حالت خضوع و خشوع كامل نذر كرد كه چنانچه خداوند به او فرزندى بدهد، او را وقف بيت المقدس خواهد نمود، تا در آنجا به خدمت بپردازد:

إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّي إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (آل عمران: 35)

آنگاه كه همسر عمران گفت: پروردگارا! آنچه در شكم دارم نذر تو كردم، آزاد براى [خدمت خانه] تو، پس از من بپذير كه تويى شنواى دانا.

خداوند دعاى او را اجابت كرد و آنچه را خواسته بود به او داد. حنّا شبى ناگهان در وجودش تكان خوردن كودكى را احساس كرد. دنيا پيش چشمش روشن شد و ناراحتى هايش از بين رفت و خنده بر لبانش نقش بست. صبح زود با گشاده رويى در برابر همسرش عمران نشست و آنچه در وجودش مى گذشت را بر او شرح داد. عمران در حالى كه بسيار خوشحال و متعجب بود، به سخنان همسرش گوش مى داد. از شدت شادى اى كه پس از مدت ها رنج و ناراحتى به آنها رو آورده بود، چشمانش پر از اشك شد. ولى افسوس كه عمرش كفاف نداد كه

ص: 181

كودكش را ببيند. شادمانى وجود كودك در خانه عمران، به خاطر مرگ عمران به ناراحتى و اندوه تبديل شد. وقتى عمران وفات يافت، اشك ماتم و حسرت بر چهره حنّا باريدن گرفت. هنگام بيمارى عمران، حنا از خدا مى خواست كه فقط آن قدر به او عمر دهد كه بتواند كودكش را ببيند، ولى قضاى خدا رسيده بود و هيچ كس نمى توانست آن را بازگرداند. با مرگ عمران، حنّا بسيار افسرده و غمگين شد. او آرزوهايش را بر باد رفته مى ديد، ولى به رحمت خداوند اميدوار بود و اطمينان داشت كه خداوند توان تحمل همه سختى ها را به او خواهد داد.

سرانجام لحظه موعود فرا رسيد و كودك حنّا كه دختر بود، به دنيا آمد. حنّا اميد خود را از دست رفته مى ديد. در صورتى كه خواست خداوند چيز ديگرى بود. چنان كه خداوند در قرآن فرموده است:

فَلَمّا وَضَعَتها قالَت رَبِّ انّي وَضَعتُها انثي وَ اللهُ أعلَمُ بِما وَضَعَت وَ لَيسَ الذَّكَرُ كَالانثي وَ انّي سَمَّيتُها مَريَمَ وَ انّي اعيذُها بِكَ وَ ذُرِّيَّتَها مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيمِ (آل عمران: 36)

هنگامى كه وضع حمل نمود، گفت: خدايا من دختر به دنيا آوردم و خدا داناتر است به آنچه به دنيا آورده و دختر مثل پسر نيست و من مريم ناميدمش و او و فرزندانش را از شرّ شيطان رانده شده به تو مى سپارم.

حنّا بسيار نااميد شده بود، چون نذر كرده بود كه كودكش را براى خدمت به معبد بفرستد، ولى كودك او دختر بود و پيش از او هيچ

ص: 182

دخترى در معبد خدمت نكرده بود و در اصل، دختران اجازه آن را نداشتند كه به معبد جهت خدمت بروند. حنّا درمانده بود كه چه كند، از طرفى نذرى داشت كه بايد ادا مى كرد و از طرفى در عمل چنين چيزى ممكن نبود. ابرهاى اندوه و يأس زندگى حنّا را آكندند، اما خداوند بر ضعف او رحمت آورد و دعاى او را مستجاب و هديه اش را قبول و نعمتش را بر او تمام كرد، زيرا دخترش را به عنوان نذر از او پذيرفت.

فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبولٍ حَسَنٍ وَ انبَتَها نَباتًا حَسَناً (آل عمران: 37)

خداوند مريم را به نيكويى پذيرفت و او را به بهترين نحو پرورش داد.

هنگامى كه مريم فهميد خداوند به او نظر كرده و او را براى تكريم و نعمت دادن برگزيده، خود خرقه مقدس خدمت را پوشيد و به سمت بيت المقدس رفت. كسانى كه در بيت المقدس بودند و مى دانستند كه مريم نذر خداوند است و به نوعى نظر كرده خداوند است، براى اينكه كفالت و تربيت او را بپذيرند، با هم به رقابت پرداختند و از همه بيشتر، زكرياى نبى مايل بود كه مريم را تحت تكفل و تربيت خود بگيرد. از طرفى زكريا، شوهر خاله مريم بود و مورد اطمينان همديگر بودند. بحث و جدل بر سر بر عهده گرفتن كفالت مريم، بالا گرفت و هر كدام براى خود دلايلى مى آوردند كه محق تر و شايسته تراند به اينكه مريم را كفالت كنند، زيرا مى خواستند به اين وسيله، به خدا نزديك تر شوند، چون مى دانستند كه مريم

ص: 183

كودكى مبارك و شايسته است كه اينك نذر خداوند شده است.

سرانجام قرار شد تا قرعه كشى كنند تا به نام هر كسى افتاد، او كفالت مريم را به عهده بگيرد. قرعه كشى انجام شد و قرعه به نام زكريا افتاد و اين گونه خداوند زكريا را كفيل مريم قرار داد. هرگاه زكريا بر مريم وارد مى شد، او را در محراب مى يافت. زكريا براى فراهم نمودن اسباب راحتى مريم، او را از نظر مردمان دور كرد و خود به تنهايى كارهاى مريم را انجام مى داد و ممنوع كرده بود كه غير از خودش كسى به اتاق مريم برود. زكريا بسيار شادمان بود از اينكه كفالت مريم را به عهده گرفته و خيلى دوست داشت، هر طور كه مى تواند اسباب خوشبختى مريم را فراهم سازد. مدتى به همين منوال گذشت، تا اينكه روزى كه به ديدار مريم رفته بود، چيز عجيبى ديد كه حيرت او را برانگيخت. زكريا ممنوع كرده بود كه كسى به اتاق مريم (س) رفت و آمد كند، ولى وقتى خود وارد اتاق مريم شد، او را ديد كه نماز مى خواند و ظرفى پر از غذا در نزد اوست، غذاهايى كه هيچ شباهتى به غذاهاى دنيايى نداشت، با تعجب پرسيد: «مريم چه كسى اينها را براى تو آورده؟» مريم گفت:

هُوَ مِن عِندِ اللهِ إنَّ اللهَ يَرزُقُ مَن يَشآءُ بِغَيرِ حِسابٍ (آل عمران: 37)

اين از طرف خداوند است و خداوند هر كه را بخواهد بى حساب روزى خواهد داد.

زكريا دانست كه خدا تقدير بزرگى براى مريم (س) رقم زده و او را

ص: 184

به منزلتى وراى آنچه كه مردمان مى پندارند، اختصاص داده است و دريافت كه او برگزيده زنان عالم است، چون آثار بزرگى و منزلت را در وجود او مى ديد.

زكريا با ديدن مريم، داغ دلش تازه شد و در دل آرزو كرد كه اى كاش خداوند، كودكى چون مريم به او مى داد. زكريا رو به سوى خداوند آسمان ها و زمين آورد و با او به راز و نياز پرداخت و از خدا خواست كه بر او منت نهاده نعمتش را بر او تمام كند و كودكى به او عطا نمايد. او گفت:

رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا* وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا* يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا (مريم: 4- 6)

پروردگارا! همانا سست شد استخوانم و سرم از پيرى سپيد شد و از خواندن نام تو بى بهره نبوده ام و من پس از خود از خويشاوندانم [نسبت به حفظ آيين تو] مى ترسم و همسرم زنى نازاست، مرا از نزد خود فرزندى ببخش كه هم از من ارث برد و هم از خاندان يعقوب ارث برد و اى پروردگار من! او را پسنديده گردان.

آرزوى او برآورده شد. خداوند دعاى او را مستجاب و آنچه خواسته بود را به او عطا كرد.

فَنادَتْهُ الْمَلائِكَةُ وَ هُوَ قائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرابِ أَنَّ اللهَ يُبَشِّرُكَ

ص: 185

بِيَحْيى مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللهِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ (آل عمران: 39)

پس فرشتگان بانگ زدند بر او در حالى كه وى به نماز در محراب ايستاده بود كه خدا تو را مژده مى دهد به يحيى، كه كلمه خدا را تصديق مى كند و بزرگوار و خويشتن دار و پيامبرى از شايستگان است.

مريم بزرگ و بزرگ تر مى شد و ايمان و تقوايش هر روز محكم تر مى گشت. او در بيت المقدس مانده بود و عبادت خدا را مى كرد و خداوند نيز، براى او روزى مى فرستاد.

ولادت عيسى

روزى مريم (س) همچون گذشته مشغول عبادت بود كه ناگهان راهبى بر او وارد شد كه پيش از آن سابقه اى نداشت. مريم بسيار ترسيد. فرشته اى كه از آسمان نازل شده بود و چهره اش چون بشر بود، در برابر او ايستاد. مرد داراى چهره اى آرام و متين بود. مريم كه بسيار ترسيده بود، به خدا پناه برد چرا كه فكر كرد نكند، او مردى فاسق است و نيت بدى نسبت به او كه زنى عفيفه و پاكدامن است، دارد، اما فرشته، آرامش را به او برگرداند و آن قدر با آرامش با او صحبت كرد كه اندوه او را برطرف و ترسش را از بين برد و قدرت تكلم كه بر اثر ترس از بين رفته بود را به او بازگرداند. فرشته گفت: «نترس! من فرشته خدا هستم، تا ببخشم تو را پسرى پاك».

ص: 186

مريم (س) سكوت را شكست و گفت:

أَنَّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا (مريم: 20)

چگونه مرا پسرى باشد با اينكه دست بشرى به من نرسيده و بدكاره هم نبوده ام؟

فرشته جواب داد:

رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا وَ كانَ أَمْراً مَقْضِيًّا (مريم: 21)

پروردگارت گفته كه اين كار بر من آسان است و او را براى مردم نشانه اى قرار دهيم و رحمتى باشد از سوى ما و اين امرى است پايان يافته.

پس از رفتن فرشته، مريم باحالتى نگران نشست و به آنچه شنيده بود، فكر كرد. ترس تمام وجود او را فراگرفت. فكر مى كرد مردمى كه او را دخترى پاكيزه مى دانند، چه خواهند گفت و چگونه او تحمل كند كه فرزندى بدون آنكه ازدواج كرده باشد، به دنيا آورد. اين افكار، اضطراب و ترس را بر جان مريم (س) چيره ساخت.

پس از آن روز، مريم مى خواست تنها باشد و كمتر با مردم مراوده كند. اندوه و ترس، بر او غلبه يافته بود و همواره در حال فكر كردن به اين راز بزرگى بود كه تمامى جانش را آكنده بود. ماه ها از پى هم مى گذشت و اندوه و درد مريم بيشتر مى شد. لب به هيچ غذا و

ص: 187

نوشيدنى نمى زد. سرانجام بيت المقدس را ترك گفت و به ناصره محل تولدش بازگشت و در خانه پدرى اش و دور از چشم مردم، خود را مخفى كرد، تا مبادا با ديدن او رازش برملا شود و مردم درباره او زبان به گفتن سخنان ناشايست بگشايند.

سرانجام، زمان وضع حمل نزديك شد و او احساس كرد كه بايد كودكش را به دنيا آورد. ناچار از شهر دور شد و در سرزمينى خشك، به تنه خشك نخل خرمايى پناه برد، بدون آنكه كسى در كنار او باشد و او را يارى دهد و يا دردهايش را تسكين بخشد. طولى نكشيد كه كودك به دنيا آمد و دردهاى او تسكين يافت. مريم (س) با حسرت به كودكش نگاه كرد و گريست و آرزو كرد كه اى كاش مى مرد و اين روز را نمى ديد كه بدون همسر، صاحب فرزندى شود. قرآن مى فرمايد: مريم در آن حالت وضع حمل گفت: يا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هذا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيًّا؛ «اى كاش پيش از اين مرده و يكسره فراموش شده بودم» (مريم: 23).

ترس مريم (س) بيشتر شده بود، او نمى دانست چه كند، حيران در كار خويش مانده بود و تنها اشك مى ريخت، تا اينكه كودكش با او سخن گفت: أَلَّا تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا؛ «اندوهگين نباش كه پروردگارت زير پاى تو چشمه آبى پديد آورده است» (مريم: 24) و آب از زير پاى مريم جارى شد.

دستور آمد: فَكُلِي وَ اشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً؛ «پس بخور و بنوش و چشم روشن دار» (مريم: 26).

ص: 188

مريم (س) مى گويد: پس، از آن آب خوردم تا نيروى رفته ام بازگشت و نوشيدم و چشمم روشن شد و قلبم مطمئن گرديد، وقتى كه ديدم قدرت خداوند چگونه آن تنه نخل خشك شده را سبز كرد و جانم شاداب شد، به آنچه خداوند به من عطا كرد، از آن آبى كه در آن سرزمين خشك جارى كرد».

همين معجزه، دليلى محكم بر دورى مريم از هرگونه گناه و برهانى آشكار بر پاكى او و نشانه اى روشن بود كه ادعاى عيب جويان را باطل مى كرد. اما مريم (س) براى دفع تهمت از خود و بازگشت به زادگاهش، احتياج به دليل محكمى داشت تا آن را در برابر مردمان عيب جو، ارائه دهد. او نمى دانست چگونه به شهر بازگردد كه يك باره سفير وحى بر او نازل شد و گفت:

فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ احَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ اكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا (مريم: 26)

پس اگر كسى از آدميان را ديدى، بگو: من براى خداوند مهربان روزه نذر كرده ام و امروز با هيچ بشرى سخن نخواهم گفت.

مريم مطمئن شد و با تمام توان و توكل به خداوند به سوى شهرش بازگشت. خبر بازگشت مريم (س)، آن هم با كودكى در آغوش، در شهر پيچيد. كسانى كه روزى، مريم (س) را پاك مى دانستند، زبان به شماتت او گشودند و شروع به طعنه و تخطئه او كردند و عزت و آبرومندى و اصالت خانواده اش را به او متذكر شدند:

ص: 189

فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا* يا اخْتَ هارُونَ ما كانَ ابُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ ما كانَتْ امُّكِ بَغِيًّا (مريم: 27- 28)

پس در حالى كه او را در آغوش گرفته بود، نزد قومش آورد. گفتند: اى مريم! به راستى چيز ناپسندى آورده اى. اى خواهر هارون! نه پدرت مرد بدى بود و نه مادرت زنى بدكاره.

مريم (س) سخنى نگفت و گره از زبانش برنداشت و سكوت اختيار كرد. سپس اشاره كرد به كودك كه از او سؤال كنيد. آنها از اين حركت مريم (س) متعجب شدند و او را مسخره كردند. خداوند زبان كودك را گشود و به حنجره او صدا بخشيد و بدين وسيله كرامت خود را بر مريم (س) و كودكش كامل كرد. لب هاى كودك تكان خورد و آشكارا خطاب به آن قوم انكاركننده گفت:

إِنِّي عَبْدُ اللهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا* وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا* وَ بَرًّا بِوالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّاراً شَقِيًّا* وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا (مريم: 30- 33)

من بنده خدا هستم، او به من كتاب داد و مرا پيامبر قرار داده است و مرا مبارك ساخت هر جا كه باشم و تا زنده ام مرا به نماز و زكات سفارش كرده است. و مرا نسبت به مادرم نيكوكار كرده و زورگو و نافرمانم نگردانيده است و درود بر من روزى كه زاده شدم و روزى كه مى ميرم و روزى كه زنده برانگيخته مى شوم.

ص: 190

عيسى (ع) با اين سخنان، زبان بدگويان را بست و از مادرش رفع اتهام نمود و ديگر حاجتى نبود كه مريم خود برهان آنها را باطل كند. خداوند دروغ گويان را بدين وسيله رسوا كرد و او را به پيامبرى برانگيخت. اين خود نشانه اى آشكار بر بى گناهى مريم (س) و معجزه اى دال بر پاكى او بود، زيرا در اين سن، به عيسى (ع) قدرت تكلّم داد كه ديگران از آن درماندند.

اين خبر كه كودك مريم در گهواره سخن مى گويد، در شهر پيچيد و همه دانستند كه اين مادر و فرزند، مقام والايى دارند و اين كودك مانند ساير كودكان نيست. عيسى (ع) مانند ساير كودكان، روز به روز بزرگ تر مى شد و از همان ابتدا، آثار نبوت بر چهره او نمايان بود. عيسى (ع) به همراه مادرش مريم، در بيت المقدس ساكن شد. دوازده ساله بود كه به ديگران درس مى داد و با برهان و دلايل محكم مسائل علمى مردم را حل مى كرد و آنها را از گمراهى نجات مى داد. عيسى (ع) بيشتر عمرش را در «ناصره» و «بيت المقدس» در درس و بحث گذراند. سى ساله بود كه همراه مادرش به ناصره بازگشت و در اين سال، روح الامين بر او نازل شد و بشارت نبوت او را آورد و بدين ترتيب، رسالت خود را آغاز كرد.

در عظمت و بزرگى مريم (س) همين بس كه رسول اكرم (ص) مى فرمايد: «بهترين زنان عالم چهار تن اند: مريم، آسيه، خديجه و فاطمه:».

ص: 191

ميمونه، دختر حارث

اشاره

وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ النَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ (احزاب: 50)

زن با ايمانى كه خود را به پيامبر ببخشد [و مهرى براى خود نخواهد] چنانچه پيامبر بخواهد او را به همسرى برگزيند، اما چنين ازدواجى تنها براى تو مجاز است نه ديگر مؤمنان.

شأن نزول آيه

اين آيه درباره زنى نازل شد كه تقاضاى خود مبنى بر علاقه به زندگى كردن با پيامبر (ص) را بر ايشان عرضه كرد. خداوند طبق اين آيه، پيامبر (ص) را مخير كرد كه اگر دوست داشته باشد، مى تواند آن زن را به همسرى خويش درآورد. (1)


1- نساء فى القرآن الكريم ميمونه بنت الحارث.

ص: 192

ميمونه كيست؟

اشاره

اين زن، ميمونه دختر حارث بن حزن بن بجير بن هزم بن رويبه بن عبدالله بن هلال بن عامر بن صعصعه هلاليه بود. نامش در ابتدا «بره» بود كه پيامبر (ص)، او را ميمونه ناميد.

او خواهر زينب، دختر خزيمه هلاليه عامريه (همسر رسول خدا (ص)) و امّ فضل (همسر عباس بن عبدالمطلب عموى پيامبر (ص)) و اسماء دختر عميس خثعميه (همسر جعفر بن ابى طالب كه از او صاحب فرزندى به نام عبدالله شد. او پس از جعفر، با ابابكر ازدواج كرد و صاحب فرزندى به نام محمد شد و پس از او، با على بن ابى طالب (ع) ازدواج كرد و از ايشان صاحب فرزندى به نام يحيى شد) و سلمى دختر عميس (همسر حمزه بن عبدالمطلب كه از ايشان صاحب دخترى به نام امامه شد) بود. مادرشان هند دختر عوف بن زهير بن حرث بود كه در بين مردم، پيرزن محترم ناميده مى شد، زيرا دامادان او مردان بزرگى چون: رسول خدا (ص)، حمزه، على بن ابى طالب، جعفر بن ابى طالب و عباس بن عبدالمطلب بودند. ميمونه اولين زنى بود كه پس از خديجه (س) ايمان آورد.

او در زمان جاهليت، با مسعود بن عمرو بن عمير ثقفى ازدواج كرد كه پس از مدتى از او جدا شد. پس از او با ابَى رهم بن عبدالعزى عامرى ازدواج كرد كه او پس از مدتى درگذشت. در آن زمان او 26 ساله بود.

ص: 193

پيامبر (ص) در پى انعقاد صلح حديبيه در سال ششم هجرى، تصميم گرفت كه به سفر عمره برود و به اصحاب فرمود كه براى رفتن آماده شوند. پيامبر (ص) بر شتر سوار شد و هزار نفر از مهاجر و انصار نيز به شوق زيارت خانه خدا در پى ايشان روان شدند. در ميقات، همگان شروع به گفتن تلبيه كردند، طورى كه صداى تكبير مسلمانان دشت را پر كرد. اين اولين بارى بود كه مهاجران و انصار، دوشادوش هم به سوى مكه مى رفتند. پيامبر اكرم (ص) و مسلمانان، شادمان و تكبيرگويان وارد مكه شدند. خداوند مى فرمايد:

لَقَدْ صَدَقَ اللهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِكَ فَتْحاً قَرِيباً (فتح: 27)

خداوند آنچه را به پيامبرش در رؤيا نشان داد، به حق راست گفت؛ به طور قطع همه شما به خواست خدا وارد مسجدالحرام مى شويد در نهايت امنيت و در حالى كه سرهاى خود را تراشيده يا كوتاه كرده ايد و از هيچ كس ترس و وحشتى نداريد؛ ولى خداوند چيزهايى را مى دانست كه شما نمى دانستيد [و در اين تأخير حكمتى بود]؛ و قبل از آن، فتح نزديكى [در خيبر بر شما] قرار داده است.

پيامبر (ص) و اصحابش سال ششم هجرى به مكه آمده بودند كه موفق به زيارت خانه كعبه نشدند. طبق معاهده حديبيه كه بين پيامبر (ص) و قريش منعقد شد، پيامبر (ص) بايستى در آن سال برمى گشت

ص: 194

و سال بعد همراه مسلمانان به مكه مى آمد، آن هم با سلاح در غلاف. پيامبر (ص) در سال هفتم هجرى همراه مسلمانان وارد مكه شدند و سه روز در مكه ماندند.

در مدت اقامت پيامبر (ص) در مكه زنى بود كه آرزوى ازدواج با حضرت محمد (ص) را داشت و هيچ چيز مانع از آن نبود كه او بردبارى خود را كنار گذارد و عشقش را به پيامبر (ص) ابراز دارد. وى نزد خواهرش امّ فضل رفت و آرزوى خود مبنى بر عشق به پيامبر و ازدواج با ايشان را به خواهر گفت.

امّ فضل نزد همسرش عباس، عموى پيامبر رفت و آنچه را از خواهرش بره شنيده بود را به او گفت. عباس هم به سوى برادرزاده اش آمد و درخواست ازدواج بره را با ايشان مطرح كرد. خداوند اين آيه را همان لحظه- درباره اين زن و خواسته اش- بر پيامبر (ص) نازل كرد:

وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ ارادَ النَّبِيُّ انْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ (احزاب: 50)

زن با ايمانى كه خود را به پيامبر ببخشد [و مهرى براى خود نخواهد] چنانچه پيامبر بخواهد او را به همسرى برگزيند، اما چنين ازدواجى تنها براى تو مجاز است نه ديگر مؤمنان.

پيامبر (ص) آنچه خداوند به او گفته بود را با عباس در ميان گذاشت و موافقت خود را ابراز فرمود. عباس خوشحال و خندان به سوى

ص: 195

همسرش بازگشت و اين خبر را به همسرش داد: «همانا رسول خدا (ص) درخواست بره را پاسخ فرموده و حاضر است با او ازدواج كند و چه عزتى بالاتر از اين براى بره، كه به عقد پيامبر (ص) درآيد و به همسرى ايشان مفتخر گردد».

سه روز ماندن در مكه، طبق صلح حديبيه به پايان رسيده بود. قريش مأمورانى نزد رسول خدا (ص) فرستادند و به ايشان يادآورى كردند كه بايد طبق عهدنامه، از مكه خارج شود. رسول خدا (ص) به ايشان فرمود: «چه ضرر دارد كه من در شهر شما عروسى كنم و وليمه و غذايى به شما بدهم». آنها گفتند: «ما نيازى به غذا و ميهمانى تو نداريم. هر چه زودتر از شهر ما خارج شو».

پيامبر (ص) طبق قرارداد حديبيه و براى وفاى به عهد و پايبندى به صلح نامه، از مكه خارج شد و به مسلمانان دستور داد كه همراه ايشان از مكه خارج شوند و ابورافع (غلام خويش) را در مكه گذاشت تا بره را در منطقه «سرف»، منطقه اى نزديك «تنعيم»، به پيامبر (ص) برساند.

مراسم ازدواج و زفاف رسول خدا (ص) و بره در سرزمين سرف و در شوّال سال هفتم هجرى اتفاق افتاد. پس از آن رسول خدا (ص) و اصحاب، به سوى مدينه بازگشتند و در همان جا بود كه پيامبر (ص) نام او را از بره به ميمونه تغيير داد، زيرا ازدواج با او در بهترين و مناسب ترين زمان، يعنى وقتى كه پيامبر پس از هفت سال براى اولين بار وارد مكه شد، اتفاق افتاد و به اين وسيله قلب مسلمانان شاد شد.

ص: 196

ميمونه مانند ديگر همسران پيامبر (ص) به خانه ايشان وارد شد و به خاطر تقرّب به رسول خدا (ص)، به عزت و جلال رسيد. او برخلاف برخى از زنان پيامبر (ص) همچون عايشه و حفصه، زن حسودى نبود و به هووهايش آزار نمى رساند.

در برخى از تواريخ آمده: «هنگامى كه زمان وفات پيامبر (ص) فرا رسيد و بيمارى ايشان شدت يافت، ايشان در خانه ميمونه بودند و در روز وفات به خواست ايشان، او را به خانه ديگرى منتقل كردند و ميمونه براى رضايت پيامبر (ص) به اين امر رضا داد، زيرا ميمونه اخلاق بسيار نيكويى داشت و به پيامبر اكرم (ص) عشق مى ورزيد.

ميمونه پس از وفات نبى اكرم (ص)، پنجاه سال زنده بود و در تمام اين مدت، عمرش را در پرهيزگارى و تقوا گذراند.

ميمونه از پيامبر اكرم (ص)، چهل و شش حديث روايت كرده است و راويان حديث او عبدالله بن عباس و يزيد بن اصم و تعدادى از تابعين بوده اند.

زنان بسيارى بودند كه آرزوى ازدواج با پيامبر (ص) را داشتند، از جمله ليلى دختر خطيم كه خواهر قيس بن خطيم بن عدى بن عمرو بن سواد بن ظفر بن حارث بن خزرج بن عمرو بود كه خود را بر پيامبر (ص) عرضه داشت، ولى پيامبر (ص) با او ازدواج نكرد و او را به ازدواج مسعود بن اوس بن سواد بن ظفر درآورد. ديگرى امّ شريك، كه نامش غزيه دختر جابر بن حكيم بود كه پيامبر (ص) راضى نشد با او ازدواج كند و او هم تا

ص: 197

پايان عمر ازدواج نكرد. زن ديگر، خوله دختر حكيم بود كه آرزو داشت با پيامبر (ص) ازدواج كند و خداوند به پيامبرش فرمان داد:

تُرْجِي مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِي إِلَيْكَ مَنْ تَشاءُ (احزاب: 51)

[نوبت] هر يك از همسرانت را بخواهى مى توانى به تأخير اندازى و هر كدام را بخواهى نزد خود جاى دهى.

پيامبر نيز، شراف دختر خليفه كه خواهر دحيه كلبى بود را خواستگارى كرد و در اين ميان، خوله دختر حكيم درگذشت و پيامبر (ص) از اين درخواست صرف نظر كرد. از بين اين زنان، تنها ميمونه دختر حارث بود كه خداوند درباره او چنين فرمود:

وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ ارادَ النَّبِيُّ انْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ (احزاب: 50)

زن با ايمانى كه خود را به پيامبر ببخشد [و مهرى براى خود نخواهد] چنانچه پيامبر بخواهد او را به همسرى برگزيند، اما چنين ازدواجى تنها براى تو مجاز است نه ديگر مؤمنان.

وفات ميمونه

ميمونه در سال 61 هجرى زمانى كه هشتاد ساله بود، درگذشت. ميمونه به هنگام مرگ، وصيت كرد كه در سرزمين سرف، جايى كه با پيامبر (ص) ازدواج كرد، او را به خاك بسپارند و طبق وصيتش او را در سرف به خاك سپردند.

ص: 198

ص: 199

هاجر

اشاره

رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ (ابراهيم: 37)

پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى، در كنار خانه اى كه حرم توست، ساكن ساختم تا نماز را برپا دارند، تو دل هاى گروهى از مردم را متوجه آنها ساز و از ثمرات به آنها روزى ده، شايد آنها شكر تو را به جاى آورند.

شأن نزول آيه

اين آيه، درباره حضرت ابراهيم (ع) و خانواده اش هاجر و اسماعيل نازل شده است. هنگامى كه ابراهيم (ع) مجبور شد تا هاجر و اسماعيل را در سرزمينى خشك و بى آب و علف، به امان خدا رها كند، سر به

ص: 200

آسمان برداشت و اين گونه در حق خانواده اش دعا كرد و خداوند دعاى او را در قرآن كريم يادآورى مى كند. (1)

هاجر كه بود؟

نام او هاجر و از سرزمين قبط واقع در مصر بود. از نسب او جز اينكه در سرزمين بزرگ قبط متولد شده، آگاهى بيشترى نداريم.

در داستان ساره اشاره شد كه هاجر، به دست فرعون مصر، سنان بن علوان بن عبيد بن عويج بن عملاق بن لاود بن سام بن نوح، به ساره اهدا شد و گفتيم كه ابراهيم (ع) پس از آنكه در مصر متحمل آزار و اذيت شد، همراه ساره و خدمت كارش هاجر، به فلسطين مهاجرت كرد.

پس از مهاجرت به فلسطين، هاجر و ساره را در آنجا اسكان داد و خود به ميان خاندانش رفت، تا شايد بتواند آنها را به دين خود دعوت كند و شايد عده كمى به او ايمان آورند.

ساره، صاحب فرزند نمى شد و از اينكه همسر وفادارش، بدون نسل مى ماند بسيار ناراحت بود، از خود ساره هم، اميد فرزندى نمى رفت. از اين رو، به ابراهيم (ع) پيشنهاد داد تا با كنيزشان هاجر


1- نساء فى القرآن الكريم هاجر.

ص: 201

ازدواج كند، زيرا او زنى بزرگوار و پاك دامن بود. ساره مى خواست با اين ازدواج، ابراهيم و هاجر صاحب فرزند شوند و از اين راه، چشم آنها به ديدن كودكى روشن و زندگى اين خانواده پر از شادى و خوشبختى شود. ابراهيم درخواست ساره را پذيرفت، هاجر نيز به اين ازدواج رضا داد و آن دو با يكديگر ازدواج كردند.

نه ماه از ازدواج ابراهيم (ع) و هاجر گذشته بود كه هاجر، پسرى پاكيزه به نام اسماعيل به دنيا آورد. ابراهيم بسيار شاد و چشمانش به وجود اسماعيل روشن شد و ساره از شادى ابراهيم شاد بود. اما پس از مدتى حسادت بر وجود ساره غلبه كرد و شادى او به ناراحتى و اندوه تبديل شد، به طورى كه اين ناراحتى به طول كامل از چهره و رفتار او قابل تشخيص بود. ساره خواب و خوراك را بر خود حرام كرد و ابرهاى دلتنگى بر وجودش چيره شد. ديگر تحمل ديدن آن كودك را نداشت و بسيار خود را سرزنش مى كرد، زيرا به دست خود، هاجر را به ازدواج ابراهيم درآورده بود، اما ديگر از كرده خود پشيمان بود. هيچ چيز نمى توانست او را تسكين دهد، غير از آنكه آن كودك و مادرش از فلسطين بروند، به همين دليل از ابراهيم خواست تا هاجر و كودكش را به نقطه اى دور ببرد؛ آن قدر دور كه ديگر ساره، نه آنها را ببيند و نه صدايشان را بشنود. ابراهيم، اطاعت كرد و به خواسته او گردن نهاد، زيرا خداوند به او وحى كرده بود كه اميد او را برآورد و امر او را اطاعت كند.

ص: 202

ابراهيم چارپايى سوار شد و همراه هاجر و اسماعيل، راهى شد و اراده خداوند راهنماى آنها گرديد. آنها در محدوده عنايت الهى حركت مى كردند، سفر آنها به درازا كشيد، آن قدر رفتند تا نزديك محل كنونى كعبه رسيدند و به خواست خداوند در آن سرزمين فرود آمدند و در زير سايبانى كه خود برافراشتند، منزل گزيدند. آن روزها در مكه كسى زندگى نمى كرد. ابراهيم، هاجر و كودكش را همان جا در زمينى خشك و بى آب و علف ساكن كرد. هاجر و اسماعيل، بسيار ضعيف بودند و هيچ زاد و توشه اى جز مقدار كمى طعام و مقدار كمى آب همراه نداشتند. اما ايمان به خداوند، قلب آنها را استوار و جانشان را ايمن مى كرد. ابراهيم (ع)، هاجر و جگرگوشه اش اسماعيل را به امان خدا سپرد و خود به سوى ساره بازگشت. هاجر به دنبال او راه افتاد و افسار استر را گرفت و گفت: «اى ابراهيم! كجا مى روى، نكند مى خواهى ما را در اين وادى وحشت و بى آب و علف تنها بگذارى؟» اما ابراهيم هيچ پاسخى نداد. هاجر خواست احساسات ابراهيم را تحريك كند، كودكش را نزد او آورد و اسماعيل را در آغوش ابراهيم گذاشت و به او اشاره كرد و از ابراهيم خواست تا آنها را در ميان گرسنگى و تشنگى كشنده تنها نگذارد.

از ابراهيم پرسيد: «چه كنم اگر گرگ ها و حيوانات وحشى به ما حمله ور شوند؟ و چگونه تحمل كنم كه ببينم فرزندم در زير آفتاب سوزان و اين گرماى دهشت زا كباب شود؟» چشمان هاجر چون ابر

ص: 203

مى باريد، به اين اميد كه ابراهيم با شنيدن حرف هاى او، بر سر لطف آيد و آنها را تنها نگذارد و يا با خود ببرد، اما ابراهيم مأمور بود كه آنها را در آن سرزمين رها كند، زيرا اين امر خدا بود و آيا جز تسليم و رضا در برابر حكم خدا، چاره ديگرى هست؟ گرچه شايد اين كار سبب از بين رفتن همسر و فرزندش مى شد كه در آن صورت، خواست خدا اين بود كه ابراهيم را اين گونه سخت بيازمايد.

ابراهيم (ع) تنها امر خدا را اطاعت كرده بود و عاقبت او خير و سزاوار دريافت پاداش بود. ابراهيم (ع)، كودك را به آغوش هاجر بازگرداند و گريان گفت: «هاجر صبر كن، خدايم چنين خواسته». هاجر كودك را به سينه اش چسباند و گفت: «اگر خدا چنين خواسته، پس ما را رها نخواهد كرد».

آرى! بنده مؤمن هر طور كه باشد، امر خدا را اطاعت مى كند، حتى اگر حكمتى در آن امر نبينند. ابراهيم از وداع با فرزندش بسيار غمگين بود و آن قدر اشك ريخت كه چشمانش كم سو شد، اما او پيامبر (ص) بود و بايد بر سختى و دشواريى ها صبر مى كرد و تسليم قضا و قدر الهى مى شد. بدين ترتيب، ابراهيم رهسپار فلسطين شد و خانواده اش را در سرزمينى خشك و بى آب و علف تنها گذاشت. او در حق خانواده اش چنين دعا كرد:

رَبَّنا إِنِّي اسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ افْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ

ص: 204

ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ (ابراهيم: 37)

پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى، در كنار خانه اى كه حرم توست، ساكن ساختم تا نماز را برپا دارند، تو دل هاى گروهى از مردم را متوجه آنها ساز و از ثمرات به آنها روزى ده، شايد آنها شكر تو را به جاى آورند.

هاجر قضاى الهى را پذيرفت و سعى كرد با صبر و تحمل روزگار بگذارند. آنها اندك زاد و توشه و آبى كه به همراه داشتند را ظرف چند روز خوردند، اما پس از مدتى آذوقه آنها تمام شد و هاجر دچار گرسنگى و تشنگى شد، اگر او تنها بود، اين سختى ها را به نحوى تحمل مى كرد، اما كودك شيرخواره اش تحمل آن را نداشت. آنها مدت زيادى بود كه چيزى نخورده بودند. هاجر نيز شيرى نداشت كه به كودك بدهد و يا حتى آبى كه با آن تشنگى اش را فرو نشاند. گرسنگى و تشنگى و از طرفى گريه هاى اسماعيل، جگر او را مى سوزاند. او از اينكه مى ديد نمى تواند براى كودك گرسنه و تشنه اش كارى بكند، شروع به گريستن كرد، تا شايد بتواند با اشك چشمانش تشنگى فرزندش را فرو نشاند، ولى حتى اشكى نداشت كه بر چشمش جارى شود. او ديد كه فرزندش چون ماهى بيرون از آب افتاده، از گرسنگى و تشنگى دست و پا مى زند، هاجر نمى توانست با دست روى دست گذاشتن، شاهد جان دادن كودكش باشد. بنابراين، كودك را در كنارى گذاشت و خود برخاست تا قدرى به دنبال آب و غذا بگردد. بر بالاى

ص: 205

كوه صفا رفت. پنداشت كه بر كوه مروه آب است، هروله كنان خود را به مروه رساند، اما سرابى بيش نبود، از بالاى مروه نگاه كرد پنداشت كه بر سر صفا آب است، باز هم به سوى صفا دويد، اما آنجا هم، جز سراب چيزى نيافت. هفت بار اين كار را تكرار كرد و در تمام اين مدت، طفل گريه مى كرد و پايش را به زمين مى كوبيد، تا اينكه ناگهان از زير پايش چشمه اى شروع به جوشيدن كرد. هاجر به سمت فرزندش دويد، از خستگى و تشنگى چيزى نمانده بود كه از حال برود.

عرق از پيشانى اش مى چكيد، كودك را در آغوش گرفت و به لب هاى تشنه او نگاه كرد، آنگاه مقدارى از آب برداشت و به لب هاى اسماعيل رساند. هيچ كلمه اى نمى تواند لحظه اى را كه هاجر شاهد دوباره جان گرفتن كودكش بود را توصيف كند. يك باره تمامى غم هايش به شادى مبدّل شد، او مى دانست كه همه اينها از فضل و عنايت خداوند است. آيا اين همان خدايى نبود كه به ابراهيم خليل امر كرد كه هاجر و فرزند شيرخوارش را در اين سرزمين بى آب و علف رها كند. هنگامى كه ابراهيم مى خواست هاجر و اسماعيل را ترك گويد، ابراهيم گفت: «خدا مرا به اين امر كرده است» و هاجر گفت: «پس اگر اين طور است، خدا ما را تنها نخواهد گذاشت».

به يقين، اين از رحمت خدا بود كه به آنها چاه زمزم را عطا كرد، و به وسيله آن، به آنها حيات دوباره بخشيد و سبب شد تا پرندگان به سوى آن آب پرواز كنند و اطراف آنها شلوغ شود، زيرا عده اى از قبيله

ص: 206

جرهم كه از آنجا مى گذشتند، چون پرندگان را بر گِردِ مكانى در حال پرواز ديدند، دريافتند كه در آن مكان، آب وجود دارد. هنگامى كه از اين موضوع مطمئن شدند، به سوى هاجر آمدند و از او براى ماندن در آن منطقه اجازه گرفتند، هاجر به آنها اجازه داد، البته نه اينكه صاحب آن سرزمين و چاه زمزم شوند، بلكه اجازه داد تا همچون مهمانى گرامى، در آن سرزمين بمانند، آنها هم پذيرفتند. قبيله جرهم، بسيار به اين پسر و مادر انس گرفتند و هاجر بسيار خدا را شكر كرد از اينكه مهر آنها را در دل اين مردمان قرار داده است.

سال ها گذشت، اسماعيل به سن نوجوانى رسيده بود و با مادرش در كنار قبيله جرهم، زندگى آرامى داشت تا اينكه ابراهيم خواست پس از سال ها دورى، خبرى از هاجر و اسماعيل بگيرد. از اين رو، به مكه آمد و با ديدن اوضاع مكه و اينكه در تمام اين مدت هاجر و اسماعيل در كنار قبيله جرهم زندگى آرامى داشته اند و خداوند دعاى او را مستجاب كرده و آن مادر و پسر را تحت عنايت و حمايت خود درآورده است، بسيار شاد شد. مدتى در كنار آنها ماند، تا اينكه در خواب ديد كه اسماعيل را سر مى برد:

فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَرى فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ (صافات: 102)

هنگامى كه با او به مقام سعى و كوشش رسيد، گفت: پسرم! من در

ص: 207

خواب ديدم كه تو را ذبح مى كنم، نظر تو چيست؟ گفت: پدرم! هر چه دستور دارى اجرا كن، به خواست خدا مرا از صابران خواهى يافت.

امتحان پشت امتحان، ابراهيم در تمام مدت عمرش، آرزوى داشتن فرزند داشت، اما پس از آنكه صاحب فرزندى شد، به امر خدا مجبور شد كه همسر و فرزندش را در سرزمين حجاز رها كند و اكنون به ابراهيم (ع) امر شده كه فرزند عزيزتر از جانش را در راه خدا قربانى كند، مصيبتى كه اگر بر كوه فرود آيد، آن را متلاشى مى كند. همه اينها براى آن بود كه مقام ابراهيم در پيشگاه خداوند بالاتر رود و ميزان يقين و ايمان او به وسيله اين امتحانات سنجيده شود. ابراهيم بار ديگر امر خدا را اطاعت كرد به سرعت نزد فرزندش آمد و از آنچه در خواب ديده بود، او را آگاه كرد: يا بُنَيَّ إِنِّي أَرى فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى.

اسماعيل هم با اطمينان گفت: يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ.

اسماعيل ايمان و يقينى راسخ داشت، او براى اينكه كار را بر پدرش آسان كند، گفت: «اى پدر! دست ها و پاهايم را محكم ببند، تا زياد دست و پا نزنم، لباس هايم را دربياور تا خونم به روى آنها نپاشد، تا اجرم زايل نگردد و چون مادرم لباسم را ببيند، بى تاب نگردد، كاردت را تيز كن و به سرعت بر گلويم بكش تا مرگ را راحت تر

ص: 208

تحمل كنم، زيرا خود مى دانى كه جان كندن سخت است، به مادرم سلام برسان و اگر خواستى پيراهنم را به مادرم برگردان، تا از فرزندش چيزى در دست داشته باشد و تحمل مصيبت سهل گردد و از آن بوى مرا بشنود و ديگر به دنبال من نگردد، زيرا مرا نخواهد ديد. ابراهيم (ع) گفت: «اى پسرم! تو بهترين ياور من در امر خدا هستى»، سپس او را به سينه اش چسباند و او را بوسيد و هر دو گريستند.

ابرهيم و اسماعيل 8، به سوى قربانگاه رهسپار شدند. هاجر در داخل خانه مانده بود و از جريان بى خبر بود. در همين حال، شيطان بر او وارد شد و گفت: «ابراهيم فرزندت را كجا مى برد؟» هاجر گفت: «براى انجام كارى به صحرا مى روند». شيطان گفت: «ابراهيم مى خواهد اسماعيل را ذبح كند». هاجر گفت: «براى چه؟» شيطان گفت: «به زعم ابراهيم، خدا به او دستور داده است». هاجر گفت: «اگر چنين است بسيار كار نيكويى خواهند كرد».

ابراهيم، اسماعيل را به قربانگاه برد. او براى آخرين بار به چشمان اسماعيل نگريست و كارد را بر حلق او نهاد و كشيد، ولى كارد حلق او را نبريد. اسماعيل گفت: «مرا به پشت بخوابان، شايد نگاهم تو را از وظيفه ات بازدارد». ابراهيم (ع) چنين كرد. سپس بار ديگر كارد را بر پشت گردن اسماعيل نهاد و كشيد، اما باز هم كارد نبريد. ابراهيم كارد را بر سنگ زد، كارد سنگ را به دو نيم كرد. ابراهيم بار ديگر كارد را بر حلق اسماعيل كشيد و باز هم نبريد. رو به سوى آسمان كرده و از

ص: 209

خدا خواست تا بر ضعف او رحمت آورده، دعاى او را مستجاب كند و غم او را از بين ببرد و اگر قرار است ابراهيم فرزندش را قربانى كند، كمك كند تا اين كار زودتر انجام گيرد.

فَلَمَّا اسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ* وَ نادَيْناهُ انْ يا إِبْراهِيمُ* قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ* إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ* وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ (صافات: 103- 107)

هنگامى كه هر دو تسليم شدند و ابراهيم جبين او را بر خاك نهاد. او را ندا داديم كه: اى ابراهيم! آن رؤيا را تحقق بخشيدى [و به مأموريت خود عمل كردى] ما اين گونه نيكوكاران را جزا مى دهيم. اين مسلماً همان امتحان آشكار است. ما ذبح عظيمى را فداى او كرديم.

و اين گونه او را به نجات فرزندش بشارت و به او جزاى خير داد. جزاى ابراهيم (ع)، گوسفندى بود كه براى قربانى به او داده شد. بر همين مبنا، مسلمانان همه ساله در ايام حج و روز عيد قربان، به ياد اسماعيل و ابراهيم گوسفند قربانى مى كنند.

ابراهيم با خوشحالى به سوى هاجر بازگشت و او را بشارت داد كه خداوند دوباره اسماعيل را به آنها داده است و خود نيز، فديه زنده بودن او را پرداخت. هاجر كه به رحمت خداوند بسيار اميدوار بود، خدا را شكر كرد و فرزندش اسماعيل را در آغوش گرفت.

پس از اين جريان، طولى نكشيد كه هاجر وفات يافت و در محل

ص: 210

كنونى حجر اسماعيل، كنار خانه خدا به خاك سپرده شد.

هاجر، از زنان نيكى است كه خداوند از او در قرآن ياد فرموده است؛ زنى كه به عنوان كنيز وارد خانه ابراهيم نبى شد و به همسرى او افتخار يافت، خداوند سخت ترين امتحانات را از او به عمل آورد، از جمله؛ رهايى در سرزمينى خشك و خالى از سكنه و بدون هيچ پشتيبانى، بزرگ كردن اسماعيل به تنهايى و تن دادن به قضاى الهى در زمان قربانى اسماعيل كه همه اينها باعث شد تا اين زن سيه چرده كه به عنوان كنيز به ساره، همسر ابراهيم (ع) اهدا شد، به چنان مقام بزرگى برسد كه خداوند از او در كلام وحى، به نيكى ياد كند و جايگاهش را در بهشت برين و در كنار زنان نيك سرشت قرار دهد.

ص: 211

منابع

1. زن در آينه جلال و جمال، عبدالله جوادى آملى.

2. نساء فى القرآن الكريم، فؤاد حمدو الدقس، مجلدات گوناگون، حلب، دارالقلم العربى.

3. زندگانى حضرت محمد (ص)، هاشم رسولى محلاتى.

4. فروغ ابديت، جعفر سبحانى.

5. زندگانى فاطمه زهرا (س)، سيدجعفر شهيدى، دفتر نشر فرهنگ اسلامى.

6. تفسير الميزان، محمدحسين طباطبايى، مجلدات گوناگون.

7. مجموعه آثار، مرتضى مطهرى.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109