دانشنامه دفاع مقدس و انقلاب اسلامي

مشخصات كتاب

نويسنده : جمعي از نويسندگان

ناشر : پايگاه تخصصي عاشورا

آ

آقا را آوردي سفيد يخچالي بگيري

يكي يكي سر و كله بچه هايي كه مرخصي رفته بودند پيدا مي شد. هر كسي با خود چيزي آورده بود. مربا و ترشي و گوشت گوسفند نذري و چه مي دانم تنقلات و هر چه در بساط افراد بي بضاعت بود. يكي از بچه ها هم برادر كوچكتر خودش را آورده بود. آن روز هر كس مي رسيد چيزي مي گفت؛ از آن جمله مي گفتند:«آقا را آوردي سفيد يخچالي بگيري كلك؟» كنايه از اين كه مي خواهي شهيدش كني و ماشين پيكان سفيد از بنياد بگيري؟!

آقا در جماران است

بچه هاي رزمنده فرزند مادراني بودند كه تعصبشان حرف نداشت؛ كساني كه بدون ريا، آقايي را از آنِ علي(ع) و اولاد علي(ع) مي دانستند و جزء به حضرت فاطمه زهرا(س) خانم نمي گفتند؛ نسل اندر نسل پسرانشان را غلام(ع) و دخترانشان را كنيز بي بي فاطمه(س) معرفي كردند. مثلاً وقتي فرزند پسرشان را به همراه داشتند و كسي مي خواست بگويد پسرتان است و به نحوي هم عزت سر پدرش بگذارد مي گفت:«آقا زاده است؟» بلافاصله پاسخ مي دادند:«غلام زاده است، يا بنده زاده است»؛ تا خودشان را به عوضي به آقايي قبول نكنند. به چنين ملاحظه اي هم بود كه تا كسي به اسم «آقا» صدايشان مي كرد، بر مي گشتند مي گفتند:«آقا در جماران است» كه گاهي شخص به شوخي، در جواب مي گفت:«ببخشيد گل آقا»؛ يا اين يكي داد مي زد :«آقا!» و وقتي كسي بر مي گشت ببيند كي است مي پرسيد:«شما آقا هستيد؟» كه او خجالت زده مي گفت:«نه» و جناب شوخ طبع اضافه مي كرد:«تعجب كردم، چون آقا در جماران است!»

آش و قاشق

بعضي ها ديگر راستي راستي شورش را درآورده بودند، وقتي مي خوابيدند حتي بلند نمي شدند غذا بخورند. بيدار كردن اين افراد خيلي هنر مي خواست. هر راه حلي به سرعت خاصيتش را از دست مي داد و فقط يك بار مي شد آن را به كار بست، بعد لو مي رفت و كهنه مي شد. از جمله ترفندهاي بادوام اين بود كه بچه ها بالاي سر شخص مي نشستند و مي گفتند:«حسن حسن، بلند شو ببينم آش خوردي قاشقش را كجا گذاشتي؟» بعد كلي طول مي كشيد

تا فرد خواب آلود بفهمد كه او چه مي گويد و اگر موضوع حقيقت داشت بايد چقدر به ذهنش فشار مي آورد تا بداند واقعاً قاشق يا هر وسيله ديگر را كجا گذاشته است و به اين ترتيب، خواب حسابي از سرش مي پريد.

آخ سوختم

در ميدان مين مشغول پاكسازي بوديم، عراقي ها متوجه شدند و منطقه را به خمپاره بستند، حالا نزن كي بزن، همه پراكنده شدند. يكي از بچه ها ظاهراً پايش زخمي شده بود، شروع كرد به آه و ناله كردن:«آخ سوختم، به دادم برسيد، مُردم، يكي بيايد مرا بردارد». بي فايده بود. هيچ كس نزديك نرفت. پيش قاضي و معلق بازي! هر كسي از همان فاصله مي توانست با ديدن حالات و حركات او حدس بزندكه دارد فيلم مي آيد و اصلاً مجروح نشده يا اگر شده زخمش سطحي است. او وقتي باورش شد كه فريادرسي ندارد بلند شد و پا به فرار گذاشت. آمد سراغ رفقا، آن ها را مي زد و با هر ضربه مي گفت:«آخ بيچاره شدم، نامردا، بي معرفت ها پايم قطع شد!»

آخر حمله مي شمارند

دل بچه ها از عمليات قبلي حسابي پر بود؛ اين كه نيرو ها نتوانسته بودند در نقطه اي به هم دست بدهند و دشمن را دور بزنند، و حالا هي خط و نشان مي كشيدند. ديگر حرفي نبود كه نزنند. حسابي شلوغش كرده بودند، حتي آن هايي كه از ضعيفي و نحيفي نمي توانستند خودشان را جمع و جور كنند. اين بود كه بعضي از باب مزاح سر به سر همديگر مي گذاشتند و مي گفتند:«زياد تند نرو بعداً معلوم مي شود .. آخر حمله مي شمرند.» و اگر طرف صحبت مي پرسيد:؟«منظورت جوجه هاست؟« جواب مي دادند:«نه؛ بسيجي ها را!» و او كه مي خواست نشان بدهد در حاضر جوابي از بقيه عقب نمي ماند مي گفت:« مگر چيزيشان مي ماند كه بشمارند؟» و پاسخ مي شنيد كه:«

آره؛ نامشان را كه به نكويي مي برند!».

آخ دلم، آخ آپانديسم

فيلم داشتيم فيلم! شب عمليات كه مي شد بعضي خودشان را مي زدند به آن راه كه يعني بله، ما اهلش نيستيم. شروع مي كردند. هر كس چيزي مي گفت:«آخ دلم، آخ. مُردم آپانديسم مثل اين كه عود كرده». فرمانده مي گفت:«من اين حرف ها حاليم نيست. ترمزها را رگلاژ كنيد كه كم نياوريد» و دوباره بچه ها ادامه مي دادند:«من نمي تونم تو عمليات شركت كنم، موهاي سرم مي ريزه». ديگري مي گفت:«من هم خيلي وقته حمام نرفتم؛ تمام تنم مي خاره» و آن يكي:«من هم موج كلاش! گرفته تَم، بعداً ميام!»

آب دهان به چشم ماليدن

دو تا از بچه هاي محل كه قبلاً شيميايي شده بودند، حالشان بهتر بود و مي خواستند بروند منطقه. گفتيم برويم بدرقه شان. روي سكو كنار قطار در ايستگاه راه آهن ايستاده بوديم و داشتيم حرافي مي كرديم. موقع حركت قطار و خداحافظي، چشم مان افتاد به سه، چهارتا از بچه هاي منطقه كه در يكي از كوپه ها، آن ها از بالا و دو سه نفر هم مثل ما از روي سكو، داشتند خداحافظي مي كردند. بچه هايي كه لباس خاكي به تن داشتند از داخل قطار هي تف مي كردند كف دستشان و مي ماليدند به پلك چشم شان و بعد با لبه آستين شان آن را پاك مي كردندكه(مثلاً داريم گريه مي كنيم) و خيلي ناراحتيم! آن هايي هم كه پايين بودند به اين نحو ابراز احساسات مي كردند كه هي تندتند خم مي شدند روي زمين الكي سنگ بر مي داشتند و با شدت تمام حالت پرت كردن به سوي آنان را به خودشان مي گرفتند و به

اين ترتيب، چه سخت و طاقت فرسا همديگر را ترك مي كردند!

آب آلوده

ماسك و ساير وسايل آموزش را آماده كردند. بحث بمب هاي شيميايي بود كه به سرعت منطقه را آلوده مي كرد و باعث كشتار جمعي مي شد. مربي توضيح داد كه روي بلندي برويد، پارچه خيس جلوي بيني بگيريد، آتش روشن كنيد و از اين قبيل تذكرات، بعد اضافه كرد:«به هيچ وجه از آب هاي آشاميدني آلوده و سمي استفاده نكنيد». حرف كه به اين جا رسيد يكي از برادران سيگاري دسته گفت:«اگر آب را بجوشانيم و با آن چاي دست كنيم چطور؟ عيبي ندارد؟» همه خنديدند و او جواب داد:«براي چاي عيب ندارد حتي مي توانيد نجوشانيد!»

آهنش را برادرا مي ريزند

برادر رزمنده اي كه مشغول خانه سازي بود. آخر هم نفهميدم ساختمانش تمام شد يا نه! در جبهه كه بوديم، چند وقت يك بار مرخصي مي گرفت و مي رفت چند عدد آجر روي هم مي گذاشت و بر مي گشت. از پيشرفت كارش كه مي پرسيدم مي گفت تعريفي ندارد. هميشه يك پاي كارش لنگ بود. هر چه تهيه مي كرد، استاد بنايش چيز ديگري مي خواست. اوايل كه هنوز به اصطلاح آب بندي نشده بود سر به سرش مي گذاشتيم، مي گفتيم:« فكر آهنش را نكن، تو فقط كار را برسان به سقف، بقيه اش با ما». با تعجب مي گفت:« آخر شما هم يك چيزي مي گوييد؛ مگر حساب يك شاهي صنار است. پولش خيلي زياد مي شود». دوباره ما خاطر جمعي مي داديم كه :«تو كاري به پولش نداشته باش. دو، سه نفر از بچه هاي قديمي هستند كه دستشان در كار آهن است. مغازه آهن فروشي دارند.» بعد كنجكاو مي شد ببيند

اسمشان چيست و كجا دكان دارند و خلاصه تا قبل از اين كه موضوع لو برود و او بفهمد كه منظور ما كساني هستند كه بدنشان پر از تركش ريز و درشت است. كلي حال مي كرديم.

آهن، چدن

زخمي هايي كه از بيمارستان ترخيص مي شدند، يا مجروحاني كه دلشان طاقت دوري از دوستان را نداشت و با همان وضعيت از نقاهتگاه فرار مي كردند و به گردان باز مي گشتند. بچه هايي كه مي دانستتند آن ها هنوز تير و تركش در بدن دارند راه مي افتادند به استقبال و مي گفتند :« آهن ماهن چي داري؟» و مثل سلف خرها بعضي با صداي بلند داد مي زدند:« آهن، چدن و ... مي خريم!».

آمده ام جبهه شهيد بشوم

همه دور هم نشسته بوديم. يكي از بچه ها كه زيادي اهل عدد و رقم و حساب و كتاب بود و دلش مي خواست از كنه هر چيز سر در بياورد و با ارتباط دادن مسائل با ربط و بي ربط به هم، نتايج دلخواه خود را بگيرد گفت: بچه ها بياييد ببينيم براي چي اومديم جبهه؛ و بچه ها كه سرشان درد مي كرد براي اين جور حرف ها _ البته با حاضر جوابي ها و اشارات و كنايات خاص خودشان _ همه گفتند: باشه، چي از اين بهتر، بنده خدا باورش شد و كلي هم ذوق كرد كه لابد حالا آن ها مي نشينند و پايشان را مي اندازند و صاف و پوست كنده هر چه هست مي گويند؛ از سمت راست، نفر اول شروع كرد:«والله، بي خرجي مونده بوديم؛ سر سياه زمستوني هم كه كار پيدا نمي شد گفتيم كي به كيه، مي رويم جبهه و مي گيم به خاطر خدا آمديم بجنگيم!» بعد با اين كه همه خنديدند اما او باورش شده بود و نمي دانم تندتند چي مي نوشت. نفر بعد، كه پسر

فوق العاده تيز و تندي بود، با قيافه معصومانه اي گفت:« همه مي دونند كه منو به زور آوردن جبهه؛ چون من غير از اين كه كف پام صافه و كفيل مادرم هستم و دريچه قلبم گشاد شده، خيلي از دعوا مي ترسم! سر گذر محله مون هر وقت بچه ها با هم يكي به دو مي كردند من فشارم پايين مي آمد و غش مي كردم!» دوباره صداي خنده بچه ها بلند شد اما او همچنان با دقت گوش مي كرد و قضيه را جدي گرفته بود. ديگري صدايش را صاف كرد و دو زانو نشست و با اين كه سن و سالي هم از او مي گذشت گفت:«روم نمي شه بگم اما حقيقتش اينه كه منو زنم از خونه بيرون كرد، گفت اگه نري جبهه يا زود برگردي خودم چادرمو مي بندم دور گردنم و بلند مي شم مي رم جبهه آبرو برات نمي گذارم. منم از ترس بلند شدم اومدم و حالا خدمت شما هستم.» نفر بعد دنبال حرف بغل دستي را گرفت و گفت:«از شما چه پنهون، من مي خواستم زن بگيرم هيچ كس حاضر نشد دخترشو بهم بده منم اومدم داماد خدا بشم». بفهمي نفهمي انگار جناب كاتب از قضيه بويي برده بود؛ چون مثل اول ديگر تندتند حرف هاي بچه ها را نمي نوشت و آخر جلسه يك جور ديگري به آنها نگاه مي كرد؛ شك او وقتي به يقين تبديل شد كه يكي از دوستان صميمي او كه خوب از نزديك مي شناختش در جواب پرسشش گفت:«منم مثل بچه هاي ديگه، تو خونه كسي محلم نگذاشت، تحويلم نمي

گرفت، اومدم جبهه بلكه شهيد بشوم تا همه تحويلم بگيرن!».

آرزوي شما چيست؟

بعد از عمليات والفجر 10 از برادر عباس ايران منش، جانشين گردان، پرسيدند: - الان بزرگ ترين آرزوي شما چيست؟ - رفتن به دست شويي و چند دقيقه نشستن!

آي شهر بده، آي شربته

خسته و كوفته از راهپيمايي روزانه برمي گشتيم؛ از آن راه پيمايي هاي قبل از عمليات كه براي افزايش بنيه دفاعي و اندازه سنجش ميزان استقامت بچه ها نمي گذاشتند كسي قمقمه اش را آب كند يا با خودش يا با خودش جيره خشك ببرد. همه حسابي خسته بودند و از گرسنگي و تشنگي له له مي زدند و به مقر كه نزديك شديم چشممان افتاد به ديگ بزرگي كه جلوي سنگر حسينيه گذاشته بودند و يكي از بچه هاي گردان با آب و تاب تمام در حالي كه آستينش را بالا زده بود و ملاقه اش را داخل ديگ مي زد و آن را از بالا مثل آبشار توي ديگ خالي مي كرد، مي گفت: آي شربته، آي شربته!» و ما كه شايد قبل از آن به چيزي جز آب فكر نمي كرديم با عطشس و التهاب زايدالوصفي به ديگ نزديك شديم. چون خاطر جمع بوديم كه به همه مي رسد گوشه اي ايستاديم، اما خوب كه گوش كردم ديدم اين پدرآمرزيده مي گويد: «اي شهر بده، آي شهر بده!» شَكم وقتي به يقين تبديل شد كه ديدم بچه هايي كه ليوان دستشان بود به او چشم غره مي روند؛ يكي ته ليوان آبش را به رويش پاشيد و يكي ملاقه را از دستش گرفته بود و دنبالش مي دويد و خلاصه بگو و بخند و ناله و نفرين كه اين نالوطي بار اولش نيست

كه اين جوري دست و بال همه را مي گذارد توي حنا. البته بچه ها همه نامردي نكردند و شب با «جشن پتو» از خجالتش در آمدند!

آه و ناله تركش

حرف تو حرف شد و خود به خود بحث شب عمليات پيش آمد و طبق معمول پيش بيني اينكه كي شهيد مي شود، كي مجروح و كي اسير. صحبت كشيد به اينجا كه چطوري مي شود اين همه شهيد و مجروح را منتقل كرد به عقب، آن هم درست در شرايطي كه دشمن دست بردار نيست. بعد پاي امدادگران به ميان آمد. يكي گفت: امدادگرا عشق مي كنند وقتي «هيكل هاي عقيدتي» رو عقب مي آرن. ديگري حرفش را قطع كرد كه: عوضش موقع جابه جايي افراد، «هيبت» و «سنگرهاي انفرادي» به خدا مي رسند كه منظورشان بچه هاي چاق و چله بود؛ (بچه هايي كه فقط كمي اضافه وزن داشتند و هيچ وقت از تركش اين حرف ها در امان نبودند و آب خوش از گلويشان پايين نمي رفت.) يكي مي گفت: «بيچاره تير و تركشي كه به اينها ميخوره» و ديگري اضافه مي كرد: «آه تير و تركش به آسمون بلند مي شه.» ادامه مي دادند كه: «بي خودي شهيد نشي، ما كه نمي بريمت عقب، همون جا بايد بموني» و حرف هاي ديگر كه خوراك شب ها و روزهاي قبل از عمليات بود.

آقاي آشپز تبرك كن

قيامتِ آدم بود و واويلاي غذا. همه دست اندركاران غافل گير شده بودند. كسي تصور نمي كرد اين همه نيرو مثل سيل يك مرتبه از سراسر كشور به سوي جبهه سرازير بشوند. سر ظهر شد. همه به ستون يك با اشتهاي تمام، پشت گردن هم ايستاده بودند و كله مي كشيدند كه ببينند غذا مگر چي هست كه اين قدر با احتياط مي دهند. حكايت يك ذره، دو ذره

نبود. غذا خيلي هم كه بود به اندازه غذاي يك بچه چهار پنج ساله هم به همه نمي رسيد. براي بو كردن و مزه مزه كردن شايد اما خوردن و آن هم سير شدن هرگز. اينكه هر كس مي رسيد جلوي پيشخوان چيزي مي گفت بيچاره آشپز هم فقط مي شنيد اما جرئت اينكه لام تا كام چيزي بگويد را نداشت. يكي مي گفت: «من كه سيرم» ديگري تا مي خواست آشپز توي ظرفش غذا بريزد مي گفت: «بسه بسه، نريز بركت خدا حيف و ميل مي شود» ديگري مي گفت: «تبرك كن آقاي آشپز، تبرك كن مريض نشويم.»

آقا مارو مي گويي

بچه ها سراپا گوش بودند و منتظر شنيدن بقيه ماجرا و او همين طور كه داستان را به پايان مي برد سعي مي كرد توجه همه را به نقطه آخر قضيه جلب كند. مرتب راه را باريك مي كرد، كار را به جايي رسانده بود كه بچه ها تندتند بپرسند: «بعد بعد، بعد چه شد. تو چه كار كردي؟خب خب.» خلاصه همه با هول و هراس به او خيره شده بودند و نگران پايان كار بودند كه او گفت: «آقا مارو مي گويي؟ نيش مي زند!»

آفتابه فقط با كارت شناسايي

اگر مي گفتيم «وسواسي» دلخور مي شد. اما وضو مي گرفت مثل بتونه كشيدن! با آداب و احتياطي مواضع شست و شو و مسح را صيقل مي داد كه بيا و ببين. سه بار از بالاي مرفق آب ريختنش، به ترتيب حكم بدنه سازي، آستر و روكش را داشت! از آن برادراني بود كه يك لحظه آفتابه اش را از خودش دور نمي كرد، حتي موقع عمليات. تصورش را بكن! تو ستون و به فانوسقه، كنار قمقمه آب و خشاب و فشنگ و نارنجك دستي، آفتابه آبي را كه مرتب هم به اين سو و آن سو مي رود. طبيعي بود كه بچه ها اگر قضاي حاجتي داشتند مي رفتند سراغش و همين امر باعث شده بود كه گاهي دست و بال خودش بسته بشود. آن وقت حسابي كفري مي شد. اگر بعد از آن آفتابه ديگري پيدا مي كرد، كسي جرئت نداشت طرفش برود، اگر هم مي رفت، با شرط تحويل مي داد: «آفتابه فقط با كارت شناسايي.» بدا به حال كسي كه در آن برِ بيابان كارش

گير مي كرد و كارت شناسايي نداشت؛ حتي اگر اين شخص معاون گردان يا داداش صيغه اي اش بود.

آشنا درآمديم

روزي سيدحسن حسيني، يكي از بچه هاي گردان، رفته بود ته دره براي ما يخ بياورد. موقع برگشتن خمپاره خورده بود جلوي پايش، همه سراسيمه از سنگر آمديم بيرون، خبري از سيد نبود، بغض گلويمان را گرفت. آماده مي شديم برويم پايين كه ديديم حسن بلند شد و لباس هايش را تكاند، پرسيديم: «چه شد» گفت: «آشنا درآمديم، پسرخاله زن عموي باجناق خواهرزاده نانواي محلمان بود. خيلي شرمنده شد، فكر نمي كرد من باشم، وگرنه امكان نداشت بگذارد من بيايم، هر طور بود مرا نگه مي داشت!»

آخ مردم

در عمليات بيت المقدس يكي از بچه ها مجروح شده بود، مي گفت: «برادرا! اميدوارم روحيه تان تضعيف نشود، من تركش خورده ام.» گفتيم: «خوب منظور؟» گفت: «هيچي، مي خواستم بگويم آخ مُردم!»

آخ كمرم شكست

خدا رحمت كند اكبر جمهوري را. قبل از عمليات از او پرسيدم: «در اين لحظات آخر، راستش را بگو، چه آرزويي داري و از خدا چه مي خواهي؟» او كه فوق العاده بذله گو بود، گفت: «با اخلاص بگويم؟» گفتم: «با اخلاص.» گفت: «از خدا دوازده فرزند پسر مي خواهم تا از آنها يك دسته عملياتي درست كنم و خودم فرمانده دسته شان باشم. شب عمليات آنها را ببرم در ميدان مين رها كنم، بعد كه همه يكي پس از ديگري شهيد شدند بيايم پشت سيم هاي خاردار اول خط دستم را بگيرم و بگويم آخ كمرم شكست!»

آخ كربلاي پنج

پسري فوق العاده با مزه و دوست داشتني بود. بهش مي گفتند: «آدم آهني!» جاي سالم در بدنش نداشت؛ آبكش به تمام معنا! آنقدر طي سال هاي جنگ تير و تركش خورد كه «كلكسيون تير و تركش» شده بود. از آن بچه هايي بود كه راستي راستي «قطب نما را منحرف مي كنند» دست به هر جاي بدنش كه مي گذاشتي جاي زخم و جراحتي كهنه و يا تازه بود. اگر كسي نمي دانست و كمي محكم جاي زخمش را فشار مي داد و دردش مي آمد، نمي گفت مثلاً آخ دردم آمد، فشار نده، بلكه با ملاحت خاصي اسم عملياتي را به زبان مي آورد كه آن زخم و جراحت احتمالاً مربوط به آن بود؛ مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم مي گرفت، مي گفت، آخ، بيت المقدس؛ اگر كمي پايين ترش را دست مي زد مي گفت: آخ، والفجر مقدماتي يا آخ، فتح المبين يا آخ كربلاي 5 و همين طور تا آخر. بچه

ها هم عمداً اذيتش مي كردند و صدايش را در مي آوردند تا تقويم عمليات را مرور كنند!

آپاراتي دشمن

راننده آمبولانس بودم، در خط حلبچه؛ روزي با ماشين بدون زاپاس رفتم جلو شهيد و مجروح بياورم. دست بر قضا، يكي از لاستيك ها پنچر شد. رفتم به يكي از برادران واحد بهداري گفتم: «آپاراتي اين نزديكي ها نيست؟» مكثي كرد و گفت: «چرا، چرا» پرسيدم: «كجا؟» جواب داد: «لاستيك را باز كن ببر آن طرف خاكريز (منظورش محل استقرار نيروهاي عراقي بود) به دوراهي مي رسي، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر فرماندهي است، برو آنجا بگو مرا فلاني فرستاده، پسر خاله ات! اگر احياناً قبول نكردند با همان لاستيك بكوب به مغز سرش و ملاحظه مرا نكن».

آداب وضو

علاوه بر روبه قبله وضو گرفتن و خواندن دعاهاي مربوط به وضو، از عبارت" الحمدالله الذي جعل الماء طهوراً" تا عبارت" اللهم ثبتني علي صراط يوم تزل فيه الاقدام" و شادابي و آمادگي مناسب ملاقات حق تعالي، تأكيد بچه ها بر استفاده از همان آب سرد زمستان براي وضو گرفتن و خشك نكردن آب وضو در آن هواي سرد و سعي بر دائم الوضو بودن در تمام اوقات شبانه روز شايان ذكر است. وضو داشتن دائم مانعي بود در مقابل گناهان هر چند كوچك ؛ يعني خود را به اين وسيله در حصار خشنودي خدا قرار دادن.

اختصاص آب آشاميدني موجود به وضوگرفتن و تحمل تشنگي يكي ديگر ازآداب وضو بود، چنان كه در پايين ارتفاعات "دو پازا" كه آب فقط به اندازۀ خوردن وجود داشت .و كسي حق وضو گرفتن با آب را نداشت مگر با همان آب آشاميدني خود ، رزمندگان اين ادب را تجلي بخشيدند و همان مقدار آب را تا فرصت بعد

به وضو اختصاص دادند.تقيد همه به اين كه آب وضوي آن ها به فاضلاب نرود، ادب شايان ذكرديگري است .چنان كه در بسياري ازگردان هاي لشكر27 عادت براين بود كه افراد ازمنبع يا شير آبي كه آب آن به چاه فاضلاب توالت مي رفت ، وضو نمي گرفتند و اين امر مستحب را مراعات مي كردند؛ به نحوي كه بعضي اوقات در پادگان دوكوهه ،بسياري شلوغي را به خاطر كمبود شيرآب تحمل مي كردند و از شيرهاي آبي كه بين توالت هاي جلوي حسينيۀ حاج همت * نصب شده بود و آب آنها به فاضلاب مي رفت ،با وجود خلوتي استفاده نمي كردند.

وضو گرفتن و وضو داشتن ، غير از آن كه "مقدمۀ واجب" يعني "نماز" است و براي اقامۀ آن واجب ، به جهت طهارت و پاكيزكي بدن درهرلحظه بچه ها در معرض تيروتركش دشمن بودند و امكان افتادن به پاي دوست موجود بود، بسيار مورد توجه واقع مي شد، به اندازه اي كه بعضي از برادران از حداقل آب نوشيدني خود مي زدند و آن را براي طهارت و وضو ذخيره مي كردند و با همۀ مضيقۀ آبي كه هيچ وقت دست از سر جبهه و جنگ برنمي داشت ، وقتي مؤذن همگان را به نماز مي خواند ،كم تر كسي را مي يافتي كه وضو نداشته باشد و تجديد وضو نكند، كه داشتن وضوي دائم عادت و ملكه شده بود.

هنگام وضو گرفتن و زمزمۀ اذكار و دعاهاي آن اگر كسي حرف مي زد ،به شوخي و جدي مي گفتند:"برادر،اول وضو بعداً بگو! " شير و ظرف آب را به اندازۀ رفع

حاجت باز و سرازير مي كردند و مُصر بودند چيزي حيف و ميل نشود .بعضي كه براي هر امري دسته جمعي عمل مي كردند، وقتي براي وضو راهي رودخانۀ حوالي مي شدند با هم عبارت "من يخرج من بيته مهاجرا..." را مي خواندند.

آداب جماعت

اقامه ي نمازهاي يوميه به جماعت در روزهاي آفتابي و گرم و سوزان جنوب و روي برف و باران مناطق كوهستاني غرب با وجود سرماي شديد، مخصوصاً نماز صبح و عشا در محيط كاملاً باز يا سنگر نماز جماعت، درحالي كه آتش دشمن مثل هميشه بسيار سنگين بود، حاكي از اصرار بچه ها بود بر جماعت. گاهي بيش از يك ربع ساعت صبر مي كردند تا حتماً ده نفر بشوند و نماز را به جماعت اقامه كنند. اگرچه در شرايطي، دو نفر هم كه بودند از جماعت نمي گذشتند.

براي ايستادن در صف نماز جماعت هركس سعي مي كرد كنار كسي بايستد كه در علم و اخلاق و ايثار و استقامت" يك سر و گردن از بقيه بلندتر" بود. احساس كم تري و كوچك تري و تأكيد بر معايب و معاصي خود موجب مي شد كم تر كسي حاضر بشود جلو بايستد تا ديگران به او اقتدا كنند. به همين جهت، بچه هايي كه بيش تر محل اعتنا بودند، در صورت مهيا نبودن زمينه ي نمازجماعت سعي مي كردند جايي را براي اقامه ي نماز انتخاب كنند كه كسي نتواند به ايشان بپيوندد يا اقتدا كند. اما اگر محيط امن بود! و از وجود بچه ها خبري نبود، اين وسواس را نداشتند و راحت مشغول عبادت مي شدند؛ آن وقت بود كه سر

و كله ي بچه هاي كمين كرده پيدا مي شد و يكي يكي يا الل_ه گويان به او ملحق مي شدند.

البته مواردي هم بود كه آن ها براي اين كه مزاحي كرده باشند تله مي گذاشتند. به اين معني كه حالت نماز به خودشان مي گرفتند و وقتي همه به اعتبار اين كه شخص در حال نماز است جمع مي شدند تا به او اقتدا كنند، فرار مي كردند و بقيه را"قال"مي گذاشتند. دوستاني كه با هم صميمي تر بودند، روششان اين بود كه مهر شخص را بر مي داشتند و دستش را مي گرفتند و تا حدي كه همه بتوانند به راحتي پشت سر او به نماز بايستند، جلو مي آوردند.

جفت كردن كفش نمازگزاران جلو درحسينيه يا سنگر نماز جماعت خيلي مشتري داشت وهركس سعي مي كرد برديگري پيشي يگيرد. خوان_دن سوره ي واقعه بعد از جماعت هم از ديگر آداب جماعت بود.

درنماز جماعتي كه درسنگر برگزار مي شد بعد ازنماز افراد بعضاً درچهار ضلع سنگر مي ايستادند و براي مصونيت از شر دشمن سوره ي توحيد مي خواندند.

آموزش هاي سنگين، دوندگي هاي يوميه، كمبودها و فشارهاي جسمي و روحي و كسالتي كه ممكن بود عارض بشود، كم تر منجر به كاهلي و كوتاهي در نماز مي شد و از ميل و رغبت نيروها و طراوت عبادتشان مي كاست. شعارشان اين بود كه مشقت ها را به خاطر نماز تحمل مي كنيم. در نتيجه، بعضي، حتي قبل ازاذان، به محل برگزاري ن_ماز جماعت مي رفتند و انتظار رسيدن وقت را مي كشيدند و حتي بعد از وارد شدن وقت نماز خود را با خواندن

ديوار نوشته هاي حسينيه مشغول مي كردند تا اگر يكي هستند دوتا و بيش تر بشوند و نماز به جماعت برگزار شود و از آن طرف، ديرتر و با حوصله تر از سر سجاده برمي خاستند و پي كار مي رفتند.

مگر مي گذاشتند يك نفر نماز را تنها بخواند؟ بلافاصله به او اقتدا مي كردند. بعضي در اين جور مواقع، شروع مي كردند نمازشان را تند تند خواندن، تا بلكه آن ها عقب بمانند و منصرف بشوند و به اصطلاح از خير نماز وجماعت بگذرند. البته اين جايي بود كه بيش از يك نفر بودند، چون درآن صورت كار چاره داشت: امام، نماز اول را كه سلام مي داد مي آمد پشت سر مأموم خود قامت مي بست و با نماز دوم تلافي مي كرد؛ ي_ا آن قدر عبارات و افعال را طول و تفصيل مي دادند تا حوصله شان سر برود و رها كنند و بروند، اگرچه هيچ وقت چنين اتفاقي نمي افتاد. وقتي هم كه نمازجماعت برپا ب_ود كافي بود بعضي كمي ديرتر برسند؛ ولو شده بود امام جماعت و روحاني گردان را دو، سه دقيقه در ركوع نگه دارند، راضي نمي شدند به اين كه يك ركعت نماز را بدون جماعت بخوانند و اگر به قرائت رسيده بودند، از يك فرسخي صدايشان را بلند مي كردند كه :"ياالل_ه يا الل_ه؛ ان الله مع الصابرين؛" يا:" ان الله مع المجاهدين". بعد از اتمام نماز، رسم بود به سجده رفتن و"الهي قلبي محجوب" را با تضرع خواندن. يكي مي خواند و بقيه تكرار مي كردند. بعضي از برادران پس از تعقيبات، انگشتان دست خود

را جمع مي كردند روي چشم مي نهادند و آية الكرسي مي خواندند.

آسودگي

دل كه به ياد او آرام و قرار مي گرفت و جان كه در قبضه ي قدرت و محبت و رحمت او بود، تن احساس امان و امنيت مي كرد و ت_رس و هول و هراس رخت بر مي بست. سر در سوداي او چنان بي پروا و روح از جسم چنان متنزع و مجرد بود كه گويي اين كالبد متعلق به آن ها نيست. آسمان در قرق بمب افكن هاي ميگ و ميراژ و توپولف بود و زمين چون آتشفشان دهان گشوده، درست در همان لحظه كه نوك پيكان حمله متوجه آن ها بود مثل همه ي روزهاي آفتابي و شب هاي مهتابي هركسي سرگرم كار خويش بود.

آن كه پشت لودر يا بولدوزر نشسته بود سرش را بر نمي گرداند و ديگري كه روزنامه توزيع مي كرد، دريغ از يك نگاه و يك لحظه توجه و توقف؛ همه مثل هم. موقع عمليات يا وقت پاتك توفير نمي كرد، خط شلوغ بود يا خلوت، بچه ها دست از بازي واليبال يا فوتبالشان بر نمي داشتند، حتي با يك پاي چوبي! و گاهي با گلوله ي توپ! در اين مزاح و مطايبت كه وقتي وجب به وجب محل اسقرارشان را با توپ مي زدند شروع مي كردند كه:" شوتش كن، پاس بده، بده به من و..." و بازي هاي ديگري چون"الك دولك" كه حاضر نمي شدند به خاطر يكي، دو گلوله ي توپ نا قابل! رهايش كنند و كوتاه بيايند.

حتي وقتي مجروح مي شدند، بعضي تا از حال و هوش نمي رفتند

دست از تكه پراني بر نمي داشتند؛ چنان كه در بحبوحه ي آتش بازي خصم، خيلي ها قسمتي از خاكريز را در خط مقدم هموار مي كردند و به نمازمي ايستادند، يا روي در جعبه ي مهمات، بي اعتنا به انفجار خمپاره ها نماز مي خواندند؛ صحنه هايي كه اگر بعثيون يك بار مي ديدند دست از جنگ

مي كشيدند. چقدر بايد نيرو از خودش خاطر جمع باشد كه بدون پوتين درخط اول و دوم و نزديك پاتك با كمال آرامش نماز بگزارد؛ نيروهايي كه وقتي پايش مي افتاد تا خود صبح در سنگين ترين پاتك ها، بحث جبر و اختيار، ورح وملكوت، مبدأ و معاد و بهشت و دوزخ را مطرح مي كردند، با اهلش.

آغاز و انجام سخن با كلام امام

ارتباط و انس دائم بچه ها با كلام امام از طريق روزنامه ها و مجله ها و راديو و تلويزيون و آثار حضرتش و ارادت خاص آنها به آن حكيم موجب شده بود از سه كلمه حرف، دو كلمه اش نقل قول از آن پير روشن ضمير باشد. تنها عبارتي كه شايد كمتر در فضاي جبهه گفته مي شد و به گوش بچه ها مي رسيد، عبارت"من مي گويم" بود. جواب همۀ حرفها و حرف اول و آخر همۀ بچه ها ، حرف او بود. حرف هايي كه جمله ، جمله اش حكم كلمات قصار و امثال و حكم داشت و عقده گشاي زبان بود.

آب متبرك

ارادت جملگي اصحاب بسيج به آن امام همام بر عالم و آدم آشكار بود و در همان حال، چنان اخلاص والايي داشتند كه حتي از چشم ملايك مقرب و كاتبان پيدا و پنهان پوشيده نماند. چنان كه به طمع درك محضر آن ماه پيكر، به شرط گرفتن نقطه اي خاص و استراتژيك از دست دشمن سرسپر مي كردند؛ و جان مي دادند براي نوشيدن آب تانكري چند هزار ليتري كه پيمانه اي از آن را از آن مسيحا نفس متبرك كرده بودند.

آب خوردن

از جمله آداب نوشيدن، ايستادن و با دست راست گرفتن جام آب خوري و رو به قبله نگه داشتن آن بود . برخي هم به قصد صواب كلمن آب را سر سفره ي غذاخوري پهلوي خود قرار مي دادند و سقايت مي كردند برادران تشنه لب را؛ امري كه جمله بر آن بودند و در انجام دادن آن از يكديگر سخت سبقت مي گرفتند.

در شرايط كمبود آب اشاميدني، وقت ناهار و شام همه سعي داشتند جزو اولي_ن كساني نباشند كه آب طلب مي كنند و تشنه ها با تعابير:"ياحسين"،"خوشا به حال ماهي"،"يك ليوان آب بخور" و نظير آن، از تشنگي خود خبر مي دادند.

آب رساني به تشنه لبان

اگر اتوبوس هاي منطقه شاگرد شوفر و كمك راننده نداشت تا براي مسافران دل با اتش زده يخ فراهم كند، در عوض، همه داوطلب "سقايت" حجاج حرم آقا ابي عبدالله (ع) بودند.

براي رفع تشنگي از سالكان كوي عطش با آن دو تا دبه ي آب، از سر و كول هم بالا مي رفتند. همه دلشان مي خواست تشنه اي راسيراب كنند تا او از صميم دل و با اخلاص بگويد:"ان شاءالله از دست ساقي كوثر سيراب بشوي" يا:" ان شاء الله با حسين(ع) شهيد محشور بشوي" و امثال اين دعاها كه ايمان داشتند اجابت آن نزديك است. به همين طمع و عشق بود كه وقتي راننده در منزل و مقري پياده مي شد تا به چرخ هايش نگاهي بيندازد و دو تا لگد به آن ها بزند، دم مسئول را مي ديدند و او را راضي مي كردند و دبه ها را بر مي داشتند و با شتاب مي زدند

بيرون و آب مي آوردند.

آلودگي صوتي

پدرم براي اينكه سربازها گوششان به صداي توپ و تانك عادت كند، ورق هاي حلب را روي هم مي انداخت و با سنگ روي آن مي كوبيد. صداي وحشتناكي از آن برمي خاست. ابتدا، نيروها كلافه مي شدند، ولي بعد عادت مي كردند و آمادگي بيشتري براي تحمل سر و صداي منطقه در آنها به وجود مي آمد.

آدم بيدار كن

نماز شب خوان؛ كسي كه در تاريكي مطلق سنگر، شب هنگام براي راز و نياز با خدا برمي خاست و به ناگزير در آن بستر به هم فشرده وقتي مي خواست براي وضو گرفتن بيرون برود دست و پاي بچه ها را لگد مي كرد و از خواب بيدارشان مي كرد.

آدم آهني

كسي كه جاي سالم در بدنش نداشت، گويي تركش دشمن تنش را شخم زده بود و يكپارچه پوشيده از آهن شده بود؛ اما با وجود صدها تركش در بدنش همچنان در جبهه حضور داشت، به چنين شخصي مي گفتند: آهن ربا به بدنش مي چسبد!

آپاچي

بسيجي؛ به شوخي و جدي كنايه از رزمنده شلوغ و بي نظم و نزاكت، كسي كه پابرهنه در منطقه فوتبال بازي مي كرد

آب و روغن قاتي كردن

اسهال داشتن؛ به هم خوردن وضع عادي و عمومي مزاج و به هم ريختن اوضاع گوارشي. اس.اس

آبله مرغان

ازدواج؛ كنايه از همسر اختيار كردن؛ گفته مي شد: تو هم بالاخره آبله مرغان گرفتي؟به اين معني كه بالاخره تن به ازدواج دادي؟ تعبير ديگري بود از آنچه در پشت جبهه مي گويند: رفتي قاتي مرغ ها؟

آب گرم كن نفتي

موشك هاي ساخت ايران؛ موشك هاي 9 متري و 12 متري اي كه در جنگ شهرها و براي زدن تأسيسات نظامي و اقتصادي دشمن به كار مي رفت. اشاره اي است به خوش هيكلي آن! درست مثل آب گرم كن نفتي در مقايسه با نوع گازي و كم حجم آن، اين موشك ها را بچه ها با راكت هاي جمع و جور و كوچولوي دشمن مقايسه مي كردند و به چنين تعبير طنزآميزي مي رسيدند؛ كنايه از غيرتخصصي بودن اين موشك ها و ابتكاري بودنشان و پاسخي به خبرگزاري هاي خارجي كه مي پرسيدند: ايران موشك دوربُرد از كجا آورده است؟

آب شنگولي

نوشيدني خوش طعم؛ كمپوت سيب و گلابي و گيلاس و آلبالو؛ نوشابه؛ مايعات خنك و مطبوعي كه در هواي گرم، خصوصاً در گير و دار عمليات و راه پيمايي هاي هفت، هشت ساعته يا وقتي كه روز بالا مي آمد و جز خاكريز و چاله چوله هاي ناشي از انفجار و چفيه اي كه مي شد به سر كشيد سرپناهي نبود و آفتاب مستقيم مي خورد توي ملاج بچه ها، حال نيروها را حسابي جا مي آورد و به اصطلاح شنگولشان مي كرد.

آب زيركاه

خمپاره 60 ميلي متري؛ گلوله موذي تيز و فرزي كه بي سر و صدا و بدون هياهو مي آمد و كار خودش را مي كرد و بر خلاف ساير خمپاره ها سوتش جلوتر از خودش به گوش نمي رسيد تا افراد خودشان را جمع و جور كنند، خيز بروند و پناه بگيرند.

آبروي هيئت

كسي كه بچه هاي هيئت گردان يا دسته به او مي باليدند و به وجودش افتخار مي كردند؛ آنكه اسباب فضيلت جمع و جلسه بود؛ همه سعي مي كردند شان مجموعه و دسته خودشان را حفظ كنند و اگر كسي از سر سادگي و كم اطلاعي حرفي مي زد كه موجب خنديدن ديگران مي شد يا در مقام حاضرجوابي درمي ماند و كم مي آورد، دوستانش رو به وي مي كردند و مي گفتند: آبروي هيئت را برديد.

آب دزدك

نيروي مشغول آموزش غواصي؛ فردي كه موقع به آب افتادن در سد دز و رودخانه كارون، در روزهاي اول تمرين و آشنايي با فنون شنا، حداقل يكي دو ليتر آب مي خورد تا اينكه كم كم مي توانست خود را روي آب نگه دارد.

آمادۀ شهادت

ماشين ايفا آمادۀ حركت به طرف خط مقدم بود كه او از راه رسيد(شهيد زينلي اگر اشتباه نكنم) از مرخصي مي آمد. پرسيد:«خط مي رويد؟» يكي از دوستان جواب داد:«معلومه، مي خواستي به خاطر تو جبهه را تعطيل كنيم. حالا مي گويي چكار كنم؟» گفت:«برو تجهيزات بگير و بپوش و آماده شو بيا». گفت:

_ من آماده ام؛ آمادۀ آماده

_ آمادۀ نگاه كردن

_ نه، آمادۀ شهادت!

آب بخور

موقع آموزش غواصي در آب بود و مثل خشكي، فرصت هايي هم براي رفع خستگي به شعار و شوخي مي گذشت

_ برادرا كي تشنه است؟(به جاي شعار كي خسته است؟ كه جوابش مي شد: دشمن)

_ من!

_ آّب بخور.(منظور آب غير قابل شرب! و آن هم با دهان پر از تجهيزات!)

آقا آقا

تازه رسيده بوديم سپاه مريوان. آن جا خيلي خشم شب مي زدند. شبي كه رسام و منور زده بودند آمديم بيرون تماشا. از سنگري كه در همسايگي ما بود صداي صلوات مي آمد. از همشهري هاي آموزش نديدۀ خودمان بود. چشم به آسمان دوخته بود و پي در پي صلوات مي فرستاد و مي گفت:«آقا آقا»، بندۀ خدا فكر مي كرد نور امامزاده هاست.

آقا زاده وزير نفت است

همه با هم دست به يكي كرده بودند كه تا پسر گلشان كه از جبهه آمد دست و بالش را بند كنند به همين منظور آن شب رفته بودند منزل يكي از آقايان كه وضع مالي اش هم نسبتاً خوب بود. بعد از تعارفات معمول پدر دختر پرسيد :«خوب آقازاده چه كاره هستند؟» پدرش جواب داد:«وزير نفت». همه با تعجب پرسيدند:«وزير نفت؟» و او با اطمينان گفت:«بله». خانوادۀ عروس آن قدر ذوق زده شدند كه ديگر صحبتي از شيربها و مهر و خرج مطبخ هم نكردند و به سرعت مقدمات عروسي فراهم شد و آن ها به خاتۀ بخت رفتند. مدتي گذشت. حاج آقا ديد انگار پسر كربلايي كاري غير از جبهه رفتن و جنگيدن ندارد، خيلي با خودش سبك سنگين كرد تا بالاخره مطلب را با پدرش در مسجد در ميان گذاشت و گفت:«كربلايي مگر نگقتي آقازاده وزير نفت است؟» گفت:«چرا. حالا هم مي گويم. شما پرسيدي آقازاده(وزير وقت نفت وقت) چه كاره است من هم گفتم....»

آدم اهل حالي است

هيچ كس خوش نداشت چيزي بشنود كه بوي تعريف و تمجيد بدهد؛ خصوصاً رو به روي خودش و در حضور ديگران. براي همين كه بچه ها اين قدر سر به سر هم مي گذاشتند و همديگر را دست كم و پايين مي گرفتند. يعني اين قدر كه شوخي ها رنگ تنبيه داشت، رنگ تشويق نداشت. با آن كه بچه ها جان مي دادند براي هم، اما بر حسب ظاهر كسي را تحويل نمي گرفت. مثلاً اگر يكي رو به ديگري مي كرد و نفر سوم را نشان مي داد كه:«فلاني را مي شناسي؟ خيلي بچه اهل حاليه».

او بر مي گشت مي گفت:« هال اش پنجره هم داره؟» و به اين ترتيب تك اولي را پاتك مي كرد.

آر.پي.جي بدهم

كسي جرأت نداشت كمي جدي صحبت كند؛ از كسي چيزي را بازخواست كند يا پاي حساب و كتاب را وسط بكشد. همين كه مي ديد دو نفر رو به روي هم قرار گرفته اند و يك خرده بفهمي نفهمي وضع حرف زدنشان غيرعادي است و لحن گفت و گويشان با بقيه و هميشه توفير دارد. هر چقدر هم با هم دوست بودن و مي دانستند كه هيچ چيز خاصي نيست، فوري مي رفت نزديك و حرفشان را قطع مي كرد كه:«آر.پي.جي. بدم؟» «تيربار بياورم؟» بعضي وقت ها هم به جاي گفتن اين عبارات اگر اسلحه دم دستش بود بر مي داشت و يكي در دست اولي مي گذاشت و يكي در دست دومي و اگر سلاح، آر.پي.جي بود و بچه ها ايستاده منازعه مي كردند، از پشت سر مي چسبيد به پاهاي كسي كه آر.پي.جي به دستش داده بود؛ يعني من كمك آر.پي.جي. زن هستم! يا موشكش را آماده مي كرد و مي خواست آن را ببندد به قبضه، كه شخص مي گفت:« ول كن بابا؛ لا اله الله، اذيت نكن بذار حرفمون را بزنيم» و او كار خودش را مي كرد.

آن ستاره ها بعضي شب ها در اين قسمت هستند

بعضي شب ها مي رفتيم روي ارتفاعات مشرف به مقر براي رزم شبانه؛ آن شب يكي از آن شب ها بود. در نقطه اي جمع شديم و يكي از برادران شروع كرد راجع به جهت يابي از طريق ستارگان آمسان در شب صحبت كردن؛ اين كه آن ستاره ها در جنوب و اين ستاره ها در شمال هستند، تعدادشان چندتاست، دسته هاي جزء ثوابات و دسته اي ديگر جزء سيارات اند و از

اين قبيل توضيحات. نگاهي به بچه ها مي كرد و نگاهي به آسمان. غرق در معلومات خودش بود كه يكي از همان برادران عتيقه! دستش را بلند كرد و گفت:«برادر! آن ستارۀ ... چيز كه گفتيد، بعضي شب ها در حوالي اذان صبح در اين قسمت است.» همه زدند زير خنده؛ چون منظورش اين بود كه ما نماز شب مي خوانيم و به طور طبيعي در آن ساعات اين ستاره ها را مي بينيم! حالا كسي اين حرف را مي زد كه حتي نمي دانست نماز شب چند ركعت است! مربي گفت:«برادر! شما هفته اي چند شب اين ستاره را در آن نقطه مي بيني؟» كه يكي از بچه هاي لنگۀ خودش قبل از اين كه او چيزي بگويد گفت:«معلومه؛ شب هايي كه بي خوابي مي افتد به سرش و خوابش نمي برد. چون من خودم هم همين طور هستم!»

آفتاب نيمه شب

وقتي بي خوابي مي افتاد به سرمان، دلمان نمي آمد كه بگذاريم راحت بخوابند، خصوصاً دوستان نزديك. به هر بهانه اي بود بالا سرشان مي رفتيم و آنها را از جا بلند مي كرديم؛ رفيقي داشتيم كه خيلي رك و بي رودربايستي بود. شبي حوالي اذان صبح رفتم به بالينش، شانه اش را چند بار تكان دادم و آهسته به نحوي كه ديگران متوجه نشوند گفتم:«هي هي بلند شو آفتاب زد». آقا چشمت روز بد نبيند، يك مرتبه پتو را كنار زد و با صداي بلند گفت:«مرد حسابي بگذار بخوابم، به من چه كه آفتاب مي زند، شايد آفتاب بخواد نيمه شب در بيايد، من هم بايد نيمه شب بلند بشوم. عجب گيري افتاديم ها!».

آرزوي به گور برده

غذا هر چه مي خواست باشد، سفره را كه پهن مي كردند دعاي قبل و بعد از غذا! رو شاخش بود. حرف و حديث زياد بود. هر كس هر چه دلش مي خواست مي گفت، همه از هفت دولت آزاد بودند. همين يك نواخت نبودن عبارات و كليشه اي نبودن موضوع هاي اين همه تنوع و پر مايگي از برادران هميشه كشته مردۀ حوري بلوري بود و الي آخر دعايش همين بود، توقع زيادي نداشت:«اللهم زوجنا من الحورالعين». ما اذيتش مي كرديم و مي گفتيم:«اين آرزو را بايد به گور ببري». و او در جواب مي گفت:«اتفاقاً به گور مي برم».

آر.پي.جي. زن ماهر

ولو به شوخي، زيادت هارت و پورت مي كرد و شاخه و شانه مي كشيد:«من اردك مي گيرم غاز ول مي كنم» و از اين شعارها. بچه ها به هم مي گفتند:«طرف به عمليات راه نميدهند، مي گويد من آر.پي.جي. زن ماهري هستم! سر و ته تفنگ را از هم تشخيص نمي دهد آن وقت براي ما قطار فشنگ مي بندد».

آي كامك پفك

دشمن عقبۀ جبهۀ مهران و سينه كش ارتفاعات را بمباران كرده بود. از هر طرف صداي آه و نالۀ بچه ها به گوش مي رسيد. دشت پر از شهيد و مجروح و مصدوم بود. بيچاره امدادگران و بهداري چي ها نمي دانستند به حرف كي گوش كنند و سراغ كدام يك بروند، چون همه ظاهراًٌ يك وضعيت داشتند؛ تا معاينه نمي شدند و سراغشان نمي رفتي نمي توانستي كسي را بر ديگري ترجيح بدهي. در همين اثنا بالاي سر يكي از بچه هاي گردان رفتيم كه وقتي سالم بود امان همه را بريده بود. شروع كردم محل زخم و جراحتش را باند پيچي كردن. ديدم راستي راستي دارد گريه مي كند. گفتم:« تو كه طوريت نشده، بي خودي داد و فرياد راه انداخته اي كه چي؟» با همان حال و وضعي كه داشت دست بردار نبود. گفت:«من هم كه چيزي نگفتم. من ياد بچگي ام افتادم كه سر كوچۀ محل خوراكي مي فروختم. براي همين داشتم مي گفتم آ...ي! كامك، پفك، آلاسكا، بستني ... كه شما آمديد.»

آن قدر مي خورم تا نَفسَم خفه بشود

توجه همه را به خودش جلب كرده بود. طفلي نمي دانست لقمه را توي دهانش بگذارد يا توي چشمهايش. كاري هم به كار كسي نداشت. شش دانگ حواسش به سفره و محتوياتش بود. البته ناگفته نماند كه به جايش به اندازۀ ده نفر كار مي كرد. اما از آنهايي بود كه از هر چه كم مي گذاشت از شكمش كم نمي گذاشت. كار را تمام مي كرد! مي گفت خوب نيست آدم مديون سفره بشود و اگر يكي از همه جا بي خبر و از سر تذكر به

او مي گفت:«برادر جلوي نَفست را بگير»، او همچنان كه دهانش مي جنبيد به طرف مي فهماند كه دارم همين كار را مي كنم» و اگر شخصي پي اش را مي گرفت كه :«مثلاً چه جوري؟» جواب مي داد:«آن قدر مي خورم تا نفسم خفه بشود»

آمار شما را نداده اند

بيچاره نيروهاي تازه وارد گردان ! تمام بلاهايي را كه قبلاً قديمي ترها سر ما آورده بودند سرشان مي آورديم. دو كلمه كه مي خواستند حرفي بزنند و چيزي بگويند از هر طرف محاصره مي شدند كه:«شما صحبت نكن، جزو آمار نيستي، هنوز اسمت را به آشپزخانه نداده اند و در واقع از سهميۀ ما استفاده مي كني».

آفتابه هاي سر سفره

خيلي در بند تشريفات و ظواهر امور نبود. مي توان گفت هيچ چيزي را بد نمي دانست؛ اگر مي گفتي اين چه كاري بود كردي؟ جواب مي داد چه عيبي داره؟ بعد هم خودش اضافه مي كرد كه: بد اونه كه نباشه» و از اين قبيل حرف ها. غريبه و خودي هم نمي شناخت، هر كاري مي خواست بكند مي كرد و هر حرفي مي خواست بزند، مي زد. آن وقت، با همۀ اين خصوصيات، خودش را بزرگتر همۀ بچه ها ميدانست و دلش مي خواست كسي بدون اجازۀ او آب نخورد. خلاصه، دسته گل هاي درشت درشت به آب مي داد و مشكل مي توانستي كاري را گردنش بگذاري. روزي موقع ناهار كه چند تا مهمان هم داشتيم، رفت تداركات كه ظاهراً يكي، دو تا پارچ آب بگيرد و آن بندۀ خدا هم مثل خودش ساده! گفته بود پارچ نداريم اما آفتابه هاي نو و تميز داريم، كه گرفته و آورده بود. ما هم از همه جا بي خبر سر سفره نشسته بوديم كه ديدم دو تا از اين آفتابه هاي گلي پر از آب يخ را آورد و يكي را اين سر و يكي را آن سر سفره محكم رو زمين گذاشت، كه لابد توقع

داشت از آن همه حسن ابتكار او به شگفت بياييم. من طوري كه ناراحت نشود گفتم:«كبلايي اينا ديگه چيه؟» گفت:«آفتابه است بابام». گفتم:«مي دونم آفتابه است، منظورم اينه كه چيز ديگه اي نبود كه توش آب بياري؟» گفت:«مگه اين چه عيبي داره حاجي؟» گفتم:«هيچي؛ به قول خودت اگه عيب داشت يه پاش مي لنگيد».

آش و موشك

در پادگان شهيد عبادت كردستان پيرمردي بسيجي بود به نام اسماعيل رادهدي. كمك آشپز بود. به ما كه در تسليحات بوديم مي گفت:«خيلي بي معرفت هستيد. من براي شما آش مي فرستم شما به من چه مي دهيد؟» ما هم جواب مي داديم :«نارنجك. يك دانه اش به تنهايي خوراك چند نفر است». مي گفت:«نارنجك را نگه داريد براي خودتان نوكيسه ها، صدام جان خودش برايم موشك مي فرستد!»

آخ جان گيلاس

حسينيۀ گردان، به خصوص در زمستان، حكم صحراي عرفات را داشت؛ خلوتي براي بيتوته كردن در همۀ ساعات شبانه روز. هر وقت به آنجا مي رفتي در گوشه و كنار آن بچه ها اوركت يا پتويي به سر كشيده و در حال راز و نياز با خداي خود بودند. همراه دو نفر از دوستان (البته از سرما) به حسينيه پناه برديم. خلوت بود، جز يك نفر كه در گوشه اي چمباته زده و پشت به در ورودي مشغول ذكر و فكر بود. سلامي داديم و نشستيم. تازه چشممان داشت گرم مي شد كه يك مرتبه آن اخوي عابد و زاهد(به خيال ما) از جا جست و با صداي بلند و بي خبر از حضور ما گفت:«آخ جان گيلاس! اين يكي ديگر سيب نبوده»

آن ها خمپاره مي زنند

بيكار كه مي شديم، براي اين كه نشان گيري مان بهتر شود، روي تپه ها و دپوها قوطي خالي كمپوت و كنسرو مي كاشتيم و هدف مي گرفتيم. بسيار اتفاق مي افتاد كه قبل از نشانه روي، همان نقطه را عراقي ها با خمپاره 60 مي زدند. بچه ها مي گفتند:«تو را به خدا نگاه كن! ما تير كلاش آن قدر نداريم كه نوبت به همه برسد آن وقت آن ها با خمپاره 60 تمرين تيراندازي مي كنند! اين كه مي گويند يك بام و دو هوا اين جاست! يكي را مي دهي صد گونه نعمت/ يكي را نان جو آغشته در خون!».

آفتاب صورتش را مي سوزاند

در ميان كشته هاي عمليات كربلاي 5 جنازه افسري عراقي سفيد رويي بود. روزي دوست بسيجي ام را ديدم كه مشغول گِل درست كردن بود. گفتم:«گل آّب گرفته اي، خير است». گفت:«مي خواهم روي رفيقمان را بپوشانم، آفتاب داغ است مي ترسم صورتش بسوزد، حيف است. حالا كاري است كه شده، لااقل بدتر نشود. اگر فردا در جهنم به هم برخورديم شرمنده اش نشويم».

آش با جاش

دشمن مدتي در موقعيت ما زياد آتش مي ريخت، خصوصاً خمپاره. چپ و راست مي زد. بچه ها كه حسابي كفري شده بودند. نقشه اي كشيدند. چند شب از اين ماجرا نگذشته بود كه دو، سه نفر از برادران داوطلبانه رفتند سراغ عراقي ها و صبح با چند قبضه خمپاره انداز برگشتند. پرسيديم:«اين ها ديگر چيست؟» گفتند آش با جاش! پلو بدون ديگ كه نمي شود».

آقا ما سوت بزنيم

براي شب هاي عمليات و رفتن به كمين، گشت و شناسايي و مواقع حساس، رزم هاي شبانه حكم تمرين و كارورزي داشت. توصيه فرماندهان در اين شب ها اين بود كه بچه ها به هيچ وجه با هم صحبت نكنند، تا سكوت و خويشتن داري ملكه شان بشود و هيچ صدايي از كسي در نيايد. براي همين، گاهي كه اسم كسي را صدا مي زدند يا حاضران را دعوت به صلوات مي كردند، صحنه هاي خنده داري به وجود مي آمد. از جمله، در جلسه اي توجيهي دوستي از مسئول رزم شب كه تأكيد مي كرد كه بچه ها حتي در گوشي هم نبايد حرف بزنند_ چون در شب صداها خيلي سريع انعكاس پيدا مي كند_ پرسيد:«آقا اجازه سوت چي؟ مي توانيم سوت بزنيم؟!»

آنتن آبكشي گردان

از وظايف بچه هاي تبليغات و عقيدتي سياسي ضبط برنامه هاي مربوط به اسرا و ارسال پيام هاي آن ها از راديو و تلويزيون عراق بود. اما مشكل اين كار بادهاي شديدي بود كه آنتن را مي چرخاند و از جهت اصلي خودش خارج مي كرد. ازاين جا بود كه طرح آنتن آبكشي گردان مطرح شد. يعني براي بالا بردن كيفيت تصوير چند آبكش روي آنتن معمولي نصب كردند و پايۀ آنتن را كه به سنگر تبليغات منتهي مي شد به چرخ دنده اي بستند. آن چرخ دنده با زنجير دوچرخه به ركاب وصل مي شد. اهرم مانندي را نيز لابه لاي دندۀ بزرگ تعبيه مي كردند كه چنانچه آنتن درجهت موافق قرارگرفت از چرخيدن آن جلوگيري كند و هنگام وزش باد و تغيير جهت احتمالي امواج و فركانس بدون اين

كه نياز باشد كسي بالاي ساختمان و سنگر برود، ازهمين پايين ركاب بزنند وچرخ دنده هاي آنتن را بچرخانند تا در جاي مناسب قرارگيرد. درميان آبكش ها از سمبۀ كلاش هم استفاده مي شد كه در سوراخ هاي آبكش پيچ مي شد و با دسته يغلاوي به حاشيۀ آبكش متصل مي گشت در حالي كه سر ديگر دستۀ يغلاوي به سرسمبۀ آزاد كلاش وصل بود.

آيينه و فانوس

بچه هاي واحد تخريب كارگاهي ايجاد كرده بودند تا شب ها در آن راه هاي تازۀ كشف و خنثي سازي انواع مين ها را آزمايش كنند. اين واحد نزديك اهواز قرار داشت و به علت موقعيت خاص شهر مرتب برق قطع مي شد و چون از موتور برق و ژنراتور خبري نبود، يكي از رزمندگان آيينۀ بزرگي را پيدا كرده و درگوشه اي مناسب از كارگاه قرار داده و مقابل آن تعدادي فانوس گذاشته بود. نور فانوس ها در مقابل آيينۀ بزرگ شكسته و چند برابر مي شد وبه اين ترتيب، محموله اي كه با آن تعداد فانوس هرگز روشن نمي شد، كاملاً روشن و مناسب كار مي گرديد.

آيينه هاي هم محور

در خط شلمچه مشكل تاريكي سنگرها را با آيينه هايي كه در اختيار داشتيم حل مي كرديم. به اين شكل كه آن ها با زوايايي خاص هم محور مي شدند. به اين وسيله نور خورشيد را به نقاط تاريك هدايت مي كرديم.

آلاچيق

پايگاه ما روي كوه بود با جادۀ سراشيبي تندي كه در مواقع بارندگي سطح شيب دار آن لغزنده مي شد و عملاً عبور و مرور در آن كند يا مختل مي شد. بچه ها براي رفع اين مشكل با پركردن جعبه هاي خالي مهمات شروع به زدن پله كردند و تا خود مقرپله را ادامه دادند. در بعضي ازنقاط خط دوم، بچه ها با جعبۀ مهمات اتاقك كوچكي درست كرده و پله هاي آن را نيز از همان جعبه ها ساخته بودند. اين اتاقك پذيرايي آن ها يا محل استراحتشان بود كه براي آن بادگير مناسبي نيزدر نظر مي گرفتند. در جايي ديگر، جعبه ها را تكه تكه مي كردند و از چوب آن آلاچيق درست مي كردند و از شدت گرماي سنگر به داخل آن پناه مي بردند.

آفتابۀ ممسك

در شرايطي كه از بابت آب در مضيقه بوديم يكي از برادران در بدنۀ آفتابه سوراخي ايجاد كرده بود كه بيش تر از يك حدي در آن آب قرار نگيرد و افراد ناگريز به صرفه جويي شوند.

آب گرم كن هوايي

اوايل جنگ در جبهه حمام نداشتيم تا اين كه يك هواپيما در منطقه سقوط كرد. بچه ها دماغۀ جلوي هواپيما را روي بلندي مستقر كردند و مقداري آب در آن ريختند و با گرم كردن آن حمام داير شد.

آب و عايق خاك

در منطقۀ جفير ،براي داشتن آب خنك گالن هاي بيست ليتري آب را جلوي در سنگر در خاك فرو مي كرديم و به اين وسيله آب خنك مي شد. بچه ها به اين محل" چاه زمزم" مي گفتند.

آب و بوته

در منطقۀ جفير ،براي داشتن آب خنك گالن هاي بيست ليتري آب را جلوي در سنگر در خاك فرو مي كرديم و به اين وسيله آب خنك مي شد. بچه ها به اين محل" چاه زمزم" مي گفتند.

آب پاكتي

در منطقۀ فاو آب آشاميدني را در پاكت هاي مخصوص شير به ما مي دادند . هر يك پاكت جيرۀ روزانۀ چهار نفربود؛ بچه ها براي اين كه بي آب نمانند سوراخ هاي كوچكي در اين ظروف ايجاد مي كردند و مصرف آب خود را به حداقل مي رساندند.

آب و غذا

از جمله شيوه هاي دسترسي به آب و ذخيره سازي آن حفر چاه هاي نيمه عميق، ايجاد گودال و هدايت آب باران و برف درون آن و پر كردن منابع كوچك و بزرگ آب با استفاده از برف در مناطق كوهستاني و برف گير و سپس آب كردن برف ها به وسيله آتش بود و صرفه جويي جدي در مصرف به انحناي مختلف صورت مي گرفت، مثل قطره اي كردن ظروف آن با ايجاد منافذ و سوراخ هاي كوچك تعبيه شده و در شرايط عسر و حرج ريگ در دهان گذاشتن و افزايش ترشح بزاق دهان براي رفع عطش.

با تمام شدن جيرۀ خشك جنگي تنقلات و ميسر نبودن نفوذ به مواضع دشمن و سنگرهاي تداركاتي آنها، بسته به شرايط فصلي و جغرافيايي و حال و وضع رزمندگان مجروح و در محاصره بين دو خط خودي و دشمن، در آب و خشكي وضع متفاوت بود. صيدماهي ، شكار حيوانات، منابع گياهي به نسبت دسترسي و سهل الوصول بودنشان از نمونه اقداماتي بود كه براي حفظ جان و نشاط مبارزه به روش هاي مختلف و ابتكاري صورت مي گرفت.

آتش همزمان

بعد از عمليات كربلاي 4 در خرمشهر ، در مرز گمرك روي اسكله مستقر بوديم . تعداد ما در آن محور هشت نفر بود كه خط را پدافند مي كرديم . مجبور بوديم، وانمود كنيم كه نيروي زيادي در خط مستقر است. شب ها هر كدام با فاصلۀ حدود سي متر از همديگر قرار مي گرفتيم و با چهار خشاب ژ-سه همزمان به سوي عراقي ها آتش مي ريختيم و در عرض خط حركت مي كرديم. عراقي ها

با مشاهدۀ آتش هم زمان ما به شدت به وحشت مي افتادند و خيال مي كردند ما مي خواهيم دست به تحرك تازه اي بزنيم . اين وحشت تا حدي بود كه جواب ما را با چهار لول و دوشكا مي دادند.

آخ آخر

در عمليات فاو با گروهي دوازده نفره در محاصرۀ دشمن قرار گرفتيم. سعي كرديم خود را در ميان اجساد استتار كنيم .عراقي ها براي زدن تير خلاص بالاي سر ما آمدند، وقتي به يكي از بچه ها لگد زدند او بي اختيار گفت آخ و آن ها هم تير خلاصي به سرش زدند. اما من سعي كردم واكنشي نشان ندهم و بعد از رفتن آن ها گريختم و به نيروهاي خودي ملحق شدم.

آچار مسلح

نزديك خط دشمن بوديم، قايقي آمد و تعدادي عراقي را پياده كرد. به يكي از بچه ها كه به زبان عربي تسلط داشت گفتم بگويد تسليم شوند. آچاري را كه در دستم بود پشت سر يكي از آن ها قرار دادم او هم كه فكر كرد كلت روي سرش گرفته ام! به عربي فرياد مي زد:" پياده شويد وگرنه مرا مي كشد". همه پياده شدند. با كمك بچه ها آن ها را خلع سلاح و به عقب منتقل كرديم. جالب اين كه آن كه با آچار خلع سلاحش كرده بوديم افسر بود. اين كار موجب تقويت روحيۀ بچه هاي گردان شد.

آتش گير

در گردان ادوات بودم . از دهانۀ اسلحۀ دوشكا هنگام شليك كردن شعلۀ سوزاني بيرون مي آيد. تصميم گرفتيم براي اين اسلحه آتش گير درست كنيم . خوش بختانه در مدت سه هفته، با امكانات كمي كه داشتيم توانستيم اين وسيله را كه چيزي جز يك لوله با مقداري سوراخ در سرآن نبود، درست كنيم و سر اسلحه ببنديم . با كم شدن مقداري سوراخ در سر آن نبود، درست كنيم و سر اسلحه ببنديم. با كم شدن مقدار آتش خروجي از دهانۀ دوشكا، ديگر دشمن نمي توانست مكان اسلحه را شناسايي كند.

آي با كلاه

دوستي داشتيم به نام حسين مرندي كه شجاعت خاصي داشت . در پشت خاكريز به رديف كلاه هاي آهني را سر چوب مي كرد و خودش ده يا بيست متر آن طرف تر مي ايستاد. وقتي عراقي ها شروع به تيراندازي مي كردند، از زاويه اي ديگر نگاه مي كرد و دهانۀ آتش تيربار آنها را در نظر مي گرفت و بعد با آر.پي .جي. درست همان نقطه را هدف مي گرفت.

آدمك دكل

بچه ها در بعضي جاها براي اين كه دشمن را مشغول كنند آدمك هايي را دست مي كردند و روي دكل هاي ديدباني مي گذاشتند و نيروهاي عراقي تمام گلوله هاي تانك و خمپارۀ خود را متوجه آن دكل كردند.

آدمك سازي

در مناطق عملياتي رزمندگان براي دست يابي به مقاصد خود آدمك هايي را طراحي مي كردند و در معرض ديد دشمن قرار مي دادند . اين آدمك ها ، گاهي لباس هايي بود كه از خار و خاشاك پر شده و شبيه آدم درست شده بود.كلاهي فلزي روي چوب يا اسلحه گذاشته مي شد و پشت خاكريز يا سنگر و كانال هاي كمين قرار مي گرفت. هدف از اين كار طبعاً واداشتن دشمن به آتش باري در آن نقاط و اتلاف مهمات بود . در اين گونه موارد بعد از قراردادن آدمك ها در نقاط مورد نظر، نيروها فوري به داخل سنگر مي رفتند يا از محل فاصله مي گرفتند. از روي حجم آتش و نوع مهمات به كار رفته هم به تخمين و سنجش انواع سلاح هاي موجود در منطقه ، حجم نيروهاي دشمن در پشت خاكريزها و سنگرها و ميزان مهماتي كه در اختيار داشتند مي پرداختند.

در شرايطي ، از آدمك ها براي جلب توجه و مشغول كردن دشمن در نقطه اي خاص استفاده مي شد تا امكان تحرك براي آر.پي.جي. زن ها يا قناصه چي هايي كه قصد انهدام سنگر تيربار يا دوشكا يا هدف قرار دادن قناصه چي دشمن را داشتند فراهم آيد . در اين صورت ، نيروهاي خودي از زاويه اي دورتر از موضع آتش به خطوط دشمن مي

ايستادند و با توجه به آتش دهانۀ سلاح ها، موضع مورد نظر را شناسايي و گراگيري مي كردند و با استفاده از اصل غافل گيري آنها را هدف قرار مي دادند.

اگر بنا بر ترساندن دشمن و بيش تر نشان دادن تعداد نيروها درخط بود به طور متناوب جاي آدمك ها را عوض مي كردند و هر لحظه در قسمتي خاص آن را به نمايش مي گذاشتند تا تصور جابه جايي افراد در ذهن انجاد شود. البته گاهي هم بچه ها قصد اذيت و آزار دشمن را داشتند و از باب تفريح اين عمل را انجام مي دادند تا آن ها را متوحش كنند و به تيراندازي وا دارند و موجب هدر رفتن مهمات آنها شوند . چون نفس ترساندن دشمن و زدن خسارت به آنها و تلف كردن مهماتشان هم موجب رضايت و شادي بد.

ساختن آدمك مستلزم داشتن لوازم اوليه اي بود و شرايطي مثل شرايط مواضع پدافندي كه نيروهاي متخاصم در خطي ساكت يا كم تحرك با هم سروكار داشتند و بي شك شب حمله و حضور در خطي كه هر لحظه احتمال پاتك دشمن براي باز پس گيري مواضع وجود داشت، فرصتي براي اين قبيل شيطنت ها باقي نمي گذارد و وسايل كار نيز به سادگي فراهم نمي شد. در اين گونه شرايط، اگر مسئلۀ كمبود نيرو در خط پيش مي آمد و احتمال پاتك دشمن مطرح مي شد، اجساد عراقي ها را با كمي تغيير در وضع لباس و ظاهر لبه هاي خاكريز قرار مي دادند و تيرهاي دشمن را متوجه آنها مي كردند و به اين ترتيب كمي زمان پاتك

عقب مي افتاد تا نيروهاي كمكي برسند يا افراد باقي مانده فرصت عقب كشيدن و استقرار در مواضع مستحكم را براي مقابله با پاتك داشته باشند.

آيت الله سيد اسدالله مدني

يكي از روزهاي سال 1292 شمسي (1323 ق) در خانه باصفاي آقا ميرعلي از سادات محترم آذر شهر كودكي پا به عرصة زندگي گذاشت كه بعدها خدمات گرانقدري به اسلام و مسلمين كرد. عشق و ارادت پدرش به امير مؤمنان علي _ عليه السلام _ او را بر آن داشت تا براي فرزندش يكي از القاب آن حضرت يعني «اسد الله» را نام بگذارد

اسد الله در چهار سالگي مادر خود را از دست داد و در كنار پدر و در دامان نامادري پرورش يافت. روزهاي سخت و حساس كودكي اش را در جوار پدر سپري كرد و با تربيتي اسلامي پا به دنياي نوجواني گذاشت.

در مسير دانش

سيد اسد الله در اوايل جواني به سلك طالبان علم و كمال راه يافت و دروس ابتدائي را در حوزة علمية يزد فرا گرفت. هر چند در روزهاي نخستين تحصيل پدر خود را از دست داد اما هم چنان با مشكلات ساخت و راه حوزة علمية قم را پيش گرفت و مدتها هم نشين رنج و محنت غربت بود. قلب لبريز از عشق و شعف به معارف اسلامي او را واداشت كه سالها در جوار بارگاه فاطمة معصومه _ سلام الله عليها _ ماندگار شود و از محضر بزرگانِ دانش فقه، اصول و فلسفه بهره مند گردد. وي مدتي را كه در اين شهر بود در پاي درس آيت الله حجت كوه كمري و آيت الله سيد محمد تقي خوانساري

و چهار سال در محضر امام خميني حضور يافت و از دروس فلسفه، عرفان و اخلاق ايشان بهرة فراوان برد و همين درس نيز موجب گشت امام را در مقام عمل بالاتر و برتر از مرز علم بيابد و عشقش نسبت به ايشان فزوني يابد.

ماندگار در نجف

آيت الله مدني در سال 1363 ق (چهل سالگي) به زيارت خانة خدا مشرف شد و پس از اتمام مراسم حج، بي درنگ به سوي نجف اشرف روانه گشت و از همان اوان ورودش به حوزة علميه، بساط درس و بحث علمي را گسترد و در اندك زماني رشد نمود.

نجف در آن دوران پايگاه بزرگ اسلام بود و اساتيد بزرگي چون آيت الله سيد محسن حكيم در آن حضور داشتند. آيت الله مدني ساليان درازي در حوزة پر رونق نجف ماندگار شد و همان گونه كه در مقابل بارگاه قدسي امام علي _ عليه السلام _ زانوي ادب بر زمين نهاد و روز و شب به پالايش روح و شكستن بت نفس همت گماشت، در فضاي آكنده از معنويت حوزة علميه نيز تلاشگري خستگي ناپذير بود.

او كه از دانش و معارف بزرگاني چون آيت الله حكيم، آيت الله ابوالحسن اصفهاني و آيت الله سيد عبدالهادي شيرازي بهره مي برد و مدارج علمي را به سرعت پشت سر مي نهاد، روز به روز بر درخشش شخصيت علمي و معنويش نيز افزوده مي شد و سرانجام مقام اجتهاد را همراه با فتح قله رفيع عرفان و معنويت كسب كرد.

آيت الله مدني چندين سال در حوزه علميه نجف به تدريس اشتغال داشت و درس ايشان از جمله درسهاي

زنده توأم با عضويت بود. آيت الله راستي كاشاني كه در آن دوران در محضر ايشان بود مي گويد:

از درس ايشان محصلين زيادي استفاده مي نمودند... و شاگردانشان با يك عشق و علاقه خاصّي در درس ايشان شركت مي جستند

مبارزات

مبارزات آيت الله مدني به دوران پيش از شكل گيري انقلاب اسلامي مربوط مي شود. آيت الله مدني پيش از نهضت سال 1342 در ايران با فرقه هاي گمراه در ستيز بود.

بذر بد فرجام بهائيت در كشورهاي اسلامي كه به وسيلة استعمار انگليس پاشيده شد و نهال آن در دامن كج انديشان به اصطلاح روشنفكر پرورش يافته بود. در اندك مدتي توسط دستهاي پنهان در ممالك اسلامي به ويژه شيعه نشين ترويج يافته با ورود فرهنگ بيگانه و بازگشت روشنفكران غربزده از پرورشگاه خود، اين كيش ضد مذهب به اوج خود رسيد.

رضا خان و عاملان ديگر غرب در ايران براي كوبيدن اسلام خصوصاً مكتب حيات بخش تشيع به ترويج كنندگان مرام بهائي گري ميدان داده بودند و اين تفكر ضد ديني در سراسر ايران به ويژه در آذربايجان بدون موانع در حال گسترش بود.

آيت الله مدني در چنين روزگاري بود كه از حوزة علميه به زادگاهش بازگشت و مدتي در آن جا ماندگار گرديد و از آن روز دوران مبارزات وي نيز شكل گرفت وي در كنار نواب صفوي در مقابل افكار پوچ كسروي ها نيز مقاومت كرد. از همين رو وقتي شهيد نواب مصمم به مبارزه شد در تهية اسلحه وي را ياري كرد. در حوزه نجف در بين دوستان آيت الله مدني معروف بود كه «اسلحه اي كه

نواب صفوي تهيه كرد با پول كتابهاي آيت الله مدني بود

در كنار امام خميني

پس از كوچ كردن امام خميني از تركيه به عراق و اقامت در نجف آيت الله مدني از جمله كساني بود كه به موجب عشق و ارادت افزون به امام در سخت ترين روزها در كنار ايشان بود. آيت الله مدني چه در نجف و چه در روزهايي كه براي امر تبليغ به ايران سفر مي كرد از امام نيز سخن مي گفت و رسالت و وظايف مؤمنين را در مقابل رژيم پهلوي برايشان گوشزد مي كرد.

و اين بود كه در سالهاي 51_50 از جانب سازمان امنيت وقت كشور (ساواك) تحت مراقبت قرار گرفت و به جرم اخلال در امنيت منطقه تبعيد گرديد. مدتي در نور آباد ممسني (22 ماه)، زماني در گنبد كاووس (يازده ماه) و سرانجام به بنادر گرم جنوب و كردستان، هم چنان اين سيد بزرگوار زندگي اش در تبعيدگاهها سپري گشت.

فجر انقلاب

بهمن سال 1357 ش. همزمان با فجر انقلاب اسلامي _ كه فريادگران ديروز، اكنون پرچم پيروزي را بر دوش مي كشيدند _ آيت الله مدني نيز در كنار شهيد آيت الله بهشتي و صدها مبارز ديگر در صف مقدم مبارزه با ايادي استكبار و عناصر سر سپردة آنان قرار گرفت و تا صبح پيروزي حق بر باطل در پي استقرار حكومت اسلامي تلاشگري خستگي ناپذير بود.

آيت الله مدني در اولين انتخابات مجلس خبرگان از طرف مردم همدان به نمايندگي در اين مجلس انتخاب گرديد و سپس در كوران مشكلات و آشفتگي اوضاع همدان به دستور امام خميني راهي اين شهر شد.

نامه اي كه امام خميني به عنوان حكم مأموريت به ايشان تقديم داشته، تفسير بسيار زيبايي از مقام و منزلت معنوي و كارايي ايشان به دست مي دهد.

بسمه تعالي

خدمت جناب مستطاب سيد العلماء الاعلام و حجة الاسلام آقاي حاج سيد اسد الله مدني _ دامت افاضاته

به قرار گزارشاتي كه از شهرستان همدان مي رسد آشفتگي هايي در سطح شهر موجود و بيم آن مي رود كه گروههاي منحرف اسلامي (ايجاد) اختلافات و انحرافاتي نمايند كه با نهضت اسلامي و انقلاب اسلامي مخالف باشد، لذا جناب عالي با آن كه در مجلس خبرگان نماينده هستيد، عجالتاً به مدت ده روز تا دو هفته به همدان تشريف ببريد و اوضاع منطقه را بررسي نماييد و احوال و فعاليتهاي منحرفين را از نزديك تحت مراقبت قرار دهيد و ان شاء الله تعالي پس از برگزاري مجلس خبرگان مدتي طولاني براي بازرسي اوضاع و سامان دادن به اوضاع آشفته به همدان تشريف برده و به مسائل مربوطه و امور شرعيه و گرفتاري شهر و منطقة مربوطه به آن رسيدگي و اصلاح فرماييد. جناب عالي كه به شايستگي علمي و عملي موصوف هستيد، منصوب به امامت جمعه در شهر همدان مي باشيد و چون امامت جمعه از مناصب مربوط به وليّ امر است، كسي بدون نصب نمي تواند تصدي كند.

و نيز جناب عالي مجازيد در تعيين قاضي شرع براي دادگاههاي شهر و حومه. اهالي محترم و مؤمن به انقلاب موظف اند از معظم له پشتيباني قاطع نموده و وجود ايشان را غنيمت شمارند.

جناب ايشان وكيل اين جانب در اخذ وجوه شرعيه و صرف در موارد مقرّره

هستند. اهالي محترم وجوه شرعيّه خود را به ايشان بدهند كه مورد قبول است.

و السلام علي عباد الله الصالحين و رحمة الله و بركاته.

روح الله الموسوي الخميني

21/7/1358 مطابق با 21 ذيقعدة الحرام 99.

انقلاب سوم

آيت الله مدني هم چنان كه در انقلاب اول (سرنگوني حكومت پهلوي) و دوم (تسخير لانه جاسوسي) تلاشگر خستگي ناپذير صحنه ها بود در انقلاب سوم (خنثي ساختن توطئه ليبرالها و ملي گراها چون بني صدر) نيز نقش اساسي خود را ايفا كرد. وي كه از ابتدا خطر اين حركت خزنده را دريافته بود با نمايندگان امام در ديگر استانها (آيت الله اشرفي اصفهاني، آيت الله دستغيب و آيت الله صدوقي و سايرين) دست اتحاد داده، در مقابل اين توطئه موضع سختي پيش گرفتند.

اطلاعيه اي كه اين بزرگوار در آن بحران سخت انقلاب صادر كردند براي مردم ايران هشدار بزرگي بود.

سيدالاعلام در تبريز

آيت الله مدني به طور رسمي پس از شهادت آيت الله قاضي طباطبايي از جانب امام به امامت جمعه شهر تبريز منصوب گرديد و از طرف ايشان براي رسيدگي به ساير امور شهرها مأموريت يافت.

در آن زمان همة ماجرا سازي هاي ضد انقلابي استكبار در آذربايجان به غائله «حزب خلق مسلمان» منتهي گرديده بود و عده اي در مقابل انقلاب موضع گيري كرده، عملاً در خدمت اهداف استكبار و فرامين ديكته شدة سازمان جاسوسي سيا به منظور در هم كوبيدن انقلاب اسلامي حركت مي كردند. آنها تبريز و شهرهاي اطراف آن را ناامن ساخته، بسياري از مراكز انتظامي و امنيتي را در اختيار خود در آوردند و در دانشگاه با ناديده

گرفتن 2/98 درصد رأي مردم به حكومت اسلامي عليه اساس حكومت (ولايت فقيه) جوّ سازي كردند و آن روز اين امر روشن ترين دليل بر حضور دستهاي استكبار در حادثه سازي هاي خلق مسلمان تلقي گرديد و همه به آشكارا ديدند كه استكبار و گروهكهاي مخالف با به ميان آمدن واژه مقدس «ولايت فقيه» و پافشاري امام و يارانش براي تصويب اين حق بنا حق گرفته شده تشيع در طول تاريخ چگونه اولين صف آرايي خود را در مقابل انقلاب انجام دادند. آيت الله مدني در چنين روزهاي سخت تنها كسي بود كه پيشاپيش فرزندان انقلاب تلاش خود را براي درهم كوبيدن نقشه هاي شيطاني به كار مي برد.

او در اين راه دردها و رنجهاي بي شماري را به جان مي خرد. عناصر خلق مسلمان روزي به خانه اش مي ريزند و روزي محراب عبادتش را به آتش مي كشند و روز ديگر قصد جان او را مي كنند و آب دهان به صورتش مي اندازند! اما او در هر حادثة ناگوار با قامتي راست ايستاده، با الهام از كلام خدا (فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ) هم چنان قامت به بي نهايت مي كشد و مي گويد:

من تا زنده ام نماينده امام هستم و نماز جمعه را مي خوانم و در هنگام درگيري خيابانها، در پاسخ كمترين توقع حزبي ها كه گفته بودند اگر نماز جمعه اقامه كني در آتش ما مي سوزي، مي بينند اين سيد بزرگوار هم چنان در خود فرو رفته و در زير لب اين جمله را زمزمه مي كند: «اگر من به مسجد نروم تضعيف روحية مسلمانان كرده ام و

من پيش خدا جواب ندارم، چه جوابي به خداي خود بدهم كه اگر مسجد نرفتم به خاطر جانم بود. مي گويد اسلام و انقلاب از تو عزيزتر بود.» از اين رو ايشان به مسجد رفتند و نماز جماعت را اقامه كردند.

شهادت در محراب

جمعه روز 20 شهريور 1360 روز ديگر و تبريز شهر ديگر بود. در اين روز در شهر تبريز حادثه اي به وقوع پيوست كه همانند آن چهارده قرن پيش و در مسجد شهر كوفه اتفاق افتاده بود. منافقين تيره دل، اين فرزندان خوارج سيدي از اولاد علي بن ابيطالب _ عليه السلام _ را كه چون جد بزرگوارش خود را به خدمت دين خدا و خلق خدا سپري ساخته بود همان پاداشي دادند كه در مسجد كوفه به علي بن ابيطالب _ عليه السلام _ داده بودند.

در آن جمعه آيت الله مدني پس از آن كه نماز جمعه را به پايان برده. در بين نماز به عبادت مشغول مي شود منافقي از نسل خوارج به سويش هجوم مي برد و پس از لحظه اي كوتاه آيت الله مدني را كه چون كبوتري آزاد در عالم ملكوت اوج گرفته بود، در چنگال كركس گونة خود قرار داده، سپس صداي انفجاري مهيب محراب عبادت را غرق در خون مي كند و او در سجادة خونين غلتيده، محاسن سفيدش به خون خضاب مي شود.

امام خميني كه با شهادت آيت الله مدني يكي از بازوهاي انقلاب را از دست داده بود شهادت مظلومانه اين انسان وارسته و دلسوز را سند افتخار انقلاب اسلامي و رسوا كنندة منافقين تيره دل و دستهاي پنهان و

آشكار استكبار خواند و فرمود:

«سيد بزرگوار و عالم عادل عاليقدر و معلم اخلاق و معنويات حجة الاسلام و المسلمين شهيد عظيم الشأن مرحوم حاج سيد اسد الله مدني _ رضوان الله عليه _ هم چون جد بزرگوارش در محراب عبادت به دست منافقي به شهادت رسيد. اگر با به شهادت رسيدن مولاي متقيان، اسلام محو و مسلمانان نابود شدند، شهادت امثال فرزند عزيزش شهيد مدني هم آرزوي منافقان را برآورده خواهد كرد.»

ويژگي هاي روحي و معنوي

آيت الله مدني در همه حال چشم به درگاه فيض الهي داشت و همواره در قنوت نمازهايش با سوز و گداز با خدا به نجوا مي ايستاد و از او شهادت در راه اسلام و انقلاب را طلب مي نمود. چون در عالم رؤيا جام شهادت از مولايش حسين _ عليه السلام _ گرفته بود، بي صبرانه در انتظار آن روز بود.

خود مي گفت:

«من در دو موضع نسبت به خودم شك كردم. يكي اين كه به من مي گويند «سيد اسد الله»!

آيا واقعاً من از اولاد پيامبر هستم؟ و ديگر اين كه آيا من لياقت آن را دارم كه در راه خدا شهيد بشوم يا نه؟

روزي به حرم امام حسين _ عليه السلام _ رفتم و در آن جا با ناله و زاري از امام خواستم كه جوابم را بدهد. پس از مدتي يك شب امام حسين _ عليه السلام _ را در خواب ديدم كه بالاي سرم آمد و دستي به سرم كشيد و اين جمله را فرمود: «يا بُنيَّ اَنْتَ مَقْتُولٌ» يعني اي فرزندم كشته مي شوي كه جواب دو سؤال

من در آن بود، اما فرمود: فرزندم! يعني من سيد هستم، و ديگر «به من بشارت داد كه من شهيد مي شوم.

از ديگر ويژگي هاي روحي ايشان مي توان به زهد، امانتداري، اخلاص، شجاعت، دينداري و شيفتة خدمت بودن ايشان اشاره كرد كه بحق سراسر زندگي پربارش جلوة اخلاص بود. او در زندگي خويش و حتي در دوران تبعيد نيز همواره در خدمت مردم بود و در اين راه هيچ گاه احساس خستگي نمي كرد به هر شهر يا روستايي كه مي رفت براي رفع نيازهاي فردي و اجتماعي مردم تلاش مي كرد. مواردي از خدمات ايشان عبارتند از:

احداث مهديه در همدان

احداث درمانگاه مهديه

راه اندازي صندوق قرض الحسنه

احداث حسينيه در درّه مراد بيك همدان

احداث حمال در دره مراد بيك

احداث مدرسه در همين منطقه

راه اندازي صندوق قرض الحسنه در قصر شيرين

احداث هيجده دستگاه خانه در يكي از روستاهاي بوئين زهراء.

آيت اللّه سيد محمدباقر حكيم

از نسل فقاهت و شهادت

هفتم شهريور 1382، در سالروز تولد امام محمد باقر عليه السلام ، فرزندي از تبار آن امام پاك و همنام آن وجود قُدسي، پرواز به سوي آسمان را سر گرفت و به سان پرستويي مهاجر، آرام و مطمئن به ديار دوست پر گشود. سيدي با محاسني گندمگون و سيمايي صالحانه، به پايان مأموريت الاهيِ خويش رسيد و اجر مجاهدت و مهاجرت در راه دوست را در آن روز مبارك، در كنار مرقد مولايش علي بن ابي طالب عليه السلام دريافت كرد و روح پاكش، هم نشين برادران و نياكان شهيدش گشت. عروج آسماني شهيد آيت اللّه محمد باقر حكيم گرامي باد.

گلي از

بوستان حكيم

خاندان حكيم، از نيك مردان روزگار بوده اند كه فقاهت و شهادت، دو افتخار بزرگ آن ها به شمار آمده است. آيت اللّه محمد باقر حكيم، فرزند مرجع بزرگ جهان اسلام، آيت اللّه سيد محسن حكيم بود كه در 25 جمادي الاول سال 1358ق (1939م) در شهر مقدس نجف، در خانواده زهد و تقوا و دانش ديده به جهان گشود. پدر ايشان، از نظر برخورداري از دانش فقاهتي نو، وسعت اطلاعات و نگرش هاي اجتماعي و سياسي، شهرت زيادي داشت. بيش تر فرزندان و وابستگان سيد محسن حكيم در طول دوران حاكميت 34 ساله حزب بعث عراق، دستگير و ناپديد شدند و خود ايشان نيز در سال هاي آخر عمرش، با رفتارهاي خشونت آميز بعثي ها مواجه گرديد. در اوايل دهه شصت، ده ها تن از خاندان حكيم، تيرباران شدند، ولي شهيد محمد باقر حكيم، راه دشوار مبارزه را، با تشويق جوانان عراقي به ملحق شدن به جبهه هاي جنگ برضد عراق ادامه داد.

توجه حضرت امام خميني رحمه الله به خاندان حكيم

حضرت امام خميني رحمه الله به خاندان حكيم و مبارزات آنان در عراق عنايت ويژه اي داشته، به مناسبت هاي مختلف، با صدور پيام هايي، ياد و نام آن بزرگواران را در جامعه اسلامي زنده نگه مي داشت. ايشان در جمله اي، خاندان حكيم را «آل شهادت و فقاهت» لقب دادند و در يكي ديگر از اين پيام ها فرمودند: «شما و ما شاهد بوديم كه اين حزب فاسد [بعثي]، با مرحوم آيت اللّه حكيم و آقازاده هاي معظم ايشان چه ها كردند و آن سيد بزرگوار و مظلوم در آخر عمر با

چه خون دل به اجداد بزرگوارش ملحق شد و شاهد حبس و زجر و فشار به فرزندان محترم ايشان بوديد....«

فعاليت هاي علمي شهيد حكيم

تلاش هاي علمي شهيد محمد باقر حكيم، در سال 1385 ق(1965 م) با كسب درجه اجتهاد در رشته فقه، اصول و علوم قرآني، وارد عرصه اي جديد شد. ايشان در سال هاي 1964 تا 1965 م به عنوان استاد علوم قرآني در دانشكده الاهيات بغداد به تدريس اشتغال داشت. شهيد حكيم به رغم مبارزات سياسي فراوان، هيچ گاه از دانش و انديشه فاصله نگرفت و حاصل جهاد علمي او، بيش از شصت كتاب و رساله در رشته هاي مختلف فقه، تفسير، علوم قرآني، جامعه شناسي، اقتصاد، تاريخ و علوم سياسي است كه توسط ايشان نوشته شده است. از استادان نامي ايشان مي توان به آيات عظام سيد يوسف حكيم، سيد ابوالقاسم خويي، سيد محمد باقر صدر و تني چند از بزرگان حوزه نجف نام برد.

تلاش هاي سياسي _ اجتماعي

شهيد آيت اللّه محمد باقر حكيم، فعاليت سياسي اش را از سال 1957م آغاز كرد. در سال 1959 در بنيان گذاري «حزب الدعوة الاسلاميّة» زير نظر پدرش مشاركت داشت. وي در سال 1970 دو بار دستگير شد. در آخرين بار پس از آزادي، قبل از آن كه پليس مخفي عراق متوجه شود، توانست از عراق خارج شده و به سوريه عزيمت كند. در سال 1980 هم زمان با شهادت هم رزمش، شهيد محمد باقر صدر، به ايران پناهنده شد. در سال 1982، 125 تن از اعضاي خانواده اش توسط پليس عراق دستگير شدند و سپس 29 تن از آنان به شهادت رسيدند. سيد مهدي

حكيم، برادر شهيد حكيم نيز، در سال 1988 توسط عوامل صدام، در سودان به شهادت رسيد.

تشكيل مجلس اعلا و سپاه بدر

شهيد آيت اللّه محمد باقر حكيم، با همكاري چند تن از دوستانش، در سال 1362 ش، مجلس اعلاي انقلاب اسلامي عراق را در ايران تشكيل داد. ايشان در ابتدا به عنوان سخنگوي مجلس مشغول به فعاليت شد و سپس چهار سال بعد، در سال 1366 به رياست مجلس برگزيده شد. تقريبا در همين سال، مجلس اعلا، يك شاخه نظامي تشكيل داد كه بعدها سپاه بدر نام گرفت. شهيد حكيم، شخصا فرماندهي سپاه بدر را بر عهده داشت. آيت اللّه حكيم در مدت 22 سال تبعيد، از هفت حادثه سوء قصد كه توسط رژيم بعثي ترتيب داده شده بود، جان سالم به در برد.

جهاد در سنگر علم

شهيد محمد باقر حكيم، در كنار مبارزات سياسي و فعاليت هاي اجتماعي اش، در سنگر دانش نيز به كوشش هاي فراواني دست زد و ضمن پرورش شاگرداني چون شهيد سيد عبدالصاحب حكيم، شهيد سيد عباس موسوي و حجة الاسلام محمد باقر مهري، به تأليفات گوناگوني نيز توفيق يافت. از ميان 22 اثر چاپ شده ايشان در حوزه علوم اسلامي و سياسي، مي توان به علوم القرآن، تأثير اهل بيت در ساختار امت اسلامي، حقوق انسان از نظر اسلام و حكومت اسلامي بين تئوري و واقعيت اشاره كرد.

مسؤوليت هاي ديگر

شهيد آيت اللّه محمدباقر حكيم، مردي سختكوش و مجاهدي به تمام معنا بود كه درعرصه هاي گوناگون علمي و عملي فعاليت مي كرد. در كنار رياست مجلس اعلاي انقلاب اسلامي عراق و فرماندهي نيروهاي بدر، مي توان به رياست شوراي عالي مجمع

جهاني تقريب بين مذاهب اسلامي، معاونت شوراي عالي مجمع جهاني اهلبيت، عضويت در هيأت امناي دانشگاه مذاهب اسلامي و نيزسرپرستي مؤسسه «دارالحكمه» اشاره كرد. ايجاد مؤسسه شهيد صدر، مركز اسناد حقوق بشر، مراكز درماني، تأسيس «حركت جماعت علماي مجاهد عراق»، بسيج نظامي نيروهاي توحيد و ديگر خدمات، گوشه اي از تلاش هاي آن سيد بزرگوار است.

برنامه هايي براي وطن

آيت اللّه حكيم، در آخرين روزاز حضورش در ايران، در سخنراني قبل از خطبه هاي نماز جمعه در تاريخ 19/2/82، درباره آينده عراق و برنامه هايش براي ملت عراق چنين فرمود: «من براي اسلام در آينده اين كشور، افق روشني را مي بينم. استقلال و تماميت ارضي عراق، اصلي ترين و محوري ترين بحث و هدف ماست كه براي عملي كردن آن تصميم جدّي گرفته ايم. دركنار استقلال، براي تحكيم اراده مردم عراق در تمام امور مختلف با جديت تلاش مي كنيم. بايد عدالت در عراق عملي شود؛ عدالتي كه در هر زمينه اي مفقود بود، و بعد از آن براي بازسازي عراق تلاش مي كنيم و عراق را ان شاء اللّه در حالت عادي خود و دررابطه با كشورهاي همسايه، برادران و دوستان خود باز مي گردانيم و از خداوند مي خواهيم كه ما را ياري كند«.

ايران ازنگاه حكيم

شهيد حكيم در آخرين روز حضور در ايران، درسخنراني قبل از خطبه هاي نماز جمعه تهران، خطاب به ايرانيان و درباره ثمرات حضور در اين كشور فرمود:«در تمام اين سال ها با حضور در اين مكان مقدس، با نفس علما و شهيدان بزرگ ايران نفس كشيدم ؛ بزرگاني چون امام خميني و ديگر شهيدان و مبارزان بزرگ

ايران. من در نزد اين عزيزان و دراين مكان درس آموختم و در دنيايي زندگي كردم كه نمي توانم در اين دقايق كوتاه آن را تفسير كنم ؛ دنيايي كه پر از جانفشاني، قهرماني، صبر و ايستادگي و پيروزي هاي الاهي بود؛ دنيايي كه با سازندگي اين كشور بزرگوار، كشور عزت، كرامت، اسلام، اهلبيت، حوزه هاي علميه، كشور امام و كشور عاشقان حسين همراه بود. من در تمام اين دوره، با بزرگواري ،عزت، كرامت، عشق و مهرباني و جهاد در ايران زندگي كردم

«.

افتخاري مشترك

شهيد آيت اللّه سيد محمد باقر حكيم، در سخنراني قبل از خطبه هاي نماز جمعه در نوزدهم ارديبهشت سال 1382، از افتخاري مشترك بين ملت ايران و مجاهدان عراق سخن گفت و فرمود: «افتخار ما و شما در اين است كه شهيدانمان را چون ستاره اي پس از ستاره ديگر، براي اوج و تعالي و نزديكي به خداوند به سوي شهادت فرستاديم و خداوند را به خاطر اين نعمت بزرگي كه به ما و شما عطا كرد، شكرگزاريم«.

تشكر از مردم ايران

مهمان مبارز مردم ايران، شهيد آيت اللّه محمد باقر حكيم، در آخرين روز از اين ميهماني چندين ساله، با حضور در نماز جمعه و ايراد سخنراني قبل از خطبه هاي نماز، خطاب به مردم سرافراز ايران فرمود:«ما، يعني تمام عراقيان و مجاهدين عراقي كه در اين كشور باعطر نفس هاي شهيدان نفس كشيدند، از آن ها الگو پذيرفتند و اين شهيدان را اسوه خود قرار دارند، از تمامي محبت هاي شما ملت عزيز و بزرگوار تشكر مي كنيم». شهيد حكيم در حالي كه بغض گلويش را مي فشرد، با ياري گرفتن از

اشك هاي دُرّ گونه اش، چنين گفت: «امروز به مرحله اي رسيده ام كه بايد پايان اين دوره باشد، اما از خداوند متعال مي خواهم كه اين آخرين ديدار من با شما نباشد و بتوانم اين عهد را مجدّدا با شما ملت عزيز و بزرگوار تجديد كنم«.

بازگشت به وطن

شهيد آيت اللّه سيد محمد باقر حكيم، پس از سال ها هجران و دوري از وطن، در روز بيستم ارديبهشت 1382، در حالي كه آمريكايي ها ورود سپاه بدر را به عراق ممنوع اعلام كرده بودند، از طريق بصره، وارد وطن خود شد و با بي سابقه ترين استقبال مردمي از سوي عشاير و قبايل عرب ساكن در دو سوي رودهاي دجله و فرات تا نجف اشرف مواجه گرديد. اين استقبال و نيز استقرار وي در نجف اشرف، نگراني ملموسي را در ميان محافل سياسي غرب ايجاد كرد و برنامه هاي اعلام شده از سوي ايشان براي عراق و مردم ستمديده آن سامان، بر هراس اشغالگران افزود. حضور انبوه نمازگزاران در صف هاي نماز جمعه كه به امامت شهيد حكيم برگزار مي شد و بازگويي مشكلات موجود و ايجاد نهضت روشنگري و عزم جدي آن شهيد براي رفع محروميت هاي سياسي واجتماعي مردم عراق، نمي توانست از نگاه نگران حاكمان تازه عراق پوشيده بماند.

حكيم، درقلب مردم عراق

محبوبيت فراوان آيت اللّه حكيم در بين مردم عراق و گرايش هوشمندانه و نگاه دشمن شناسانه اش، شيعيان عراقي را به كانوني ضد آمريكايي و ضد اشغالگري تبديل كرده بود و از اين رو، اشغالگران و نيروهاي داخلي آنان را به فكر حذف فيزيكي ايشان انداخت تا شايد شيعيان عراقي با

خلأ رهبري مواجه شوند. همه نگاه ها به آن رهبر فرزانه معطوف بود و دشمن در فكر نقشه اي آرام براي ترور.

پايداري تاآخرين لحظات

شهيد آيت اللّه سيد محمد باقر حكيم، تا آخرين لحظات از پاي ننشست و لحظه اي دراراده آهنينش رخنه راه نيافت. ايشان دقايقي پيش از شهادت، در آخرين نماز جمعه شهر نجف اشرف، به افشاگري و اعتراض پرداخت و فرمود: «نيروهاي اشغالگر به وظايف حقوقي خود عمل نكرده اند كه اين را بايد محكوم كرد و ما اين شيوه را محكوم مي كنيم و نيروهاي اشغالگر را مسؤول فقدان امنيت در اين كشور مي دانيم. ما از ابتدا اعلام كرديم كه نيروهاي اشغالگر بايدبگذارند عراقي ها خودشان مسؤوليت امنيت دراين كشور را به عهده بگيرند و گفتيم كه يك نيروي مؤمن عراقي بايد تشكيل شود تا مسؤوليت حفاظت از اماكن مقدس عراق را به عهده بگيرد ؛ چون نيروهاي اشغالگر نمي توانند به اين اماكن نزديك شوند«.

آخرين سفارش

آيت اللّه محمد باقر حكيم، درآخرين لحظات عمر مباركشان، در صحن اميرمؤمنان و در نماز جمعه شهر نجف، به مردم كشورش فرمود: «مردم عراق با همبستگي و اتحاد مي توانند صلح و امنيت را در كشورشان برقرار كنند». ايشان درباره انتخاب وزيران آينده اين كشور تأكيد كرد:«بايد وزراي آينده عراق، افرادي صالح، توانمند و ازهمه اقوام و گروه ها انتخاب شوند و با جديت تمام به مشكلات مردم عراق رسيدگي كنند«.

و سرانجام پرواز...

زمان پرواز فرا رسيده بود. نماز جمعه به پايان آمده و روح تطهير يافته نمازگزاران به همراه مقتدا و رهبرشان آماده پرگشودن بود. لحظه، لحظه اوج گرفتن بود و خبر آن چنين در

يادها باقي ماند:«بر اثر انفجار شديد يك خودروي بمب گذاري شده در مقابل حرم امام علي عليه السلام درنجف اشرف، آيت اللّه سيد محمد باقر حكيم و 82 نفر از نمازگزاران شهيد و 230 نفر زخمي شدند. قسمتي از مرقد حضرت عليه السلام فرو ريخت و شمار زيادي از نمازگزارانْ زيرآوار ماندند. اين خودرو، در مقابل در جنوبي بارگاه امام پارك شده بود و به نظر مي رسيد كه تروريست ها، از برنامه ورود و خروج آيت اللّه حكيم از اين در اطلاع داشتند«.

وداع با سيد حكيم

بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران

مردم مظلوم عراق، كه پس از سال ها انتظار، سيد و رهبرشان را پذيرا شده بودند، اينك چگونه مي توانستند داغ كوچ پرستوي مهاجر را باور كنند. وداع با آيت اللّه حكيم، وداع با خاطرات و رشادت ها و سختي هاي آن سيدمظلوم بود و تجديد پيماني بر ادامه راهش. صحن حرم حضرت امير عليه السلام پر بود از دوستداران آن شهيد. پيكر پاك آيت اللّه سيد محمد باقر حكيم در كنار آرامگاه پدرش، آيت اللّه سيد محسن حكيم در «باب القبله» حرم مطهر حضرت علي عليه السلام پس از طواف در حرم مطهر و قرائت دعاهاي مخصوص زيارت حضرت، به نيابت از آن شهيد، به خاك سپرده شد. تشييع كنندگان كه بر اثر كمبود جا، بسياري از آنان نتوانستند وارد صحن شوند، يك دل و يك صدا با شعارهايي در حمايت از مرجعيت شيعه در عراق و بر ضدنيروهاي اشغالگر و حاميان آن ها، بارديگر با آرمان هاي آن شهيد والامقام پيماني دوباره بستند.

پيام

مقام معظم رهبري

رهبر معظم انقلاب، حضرت آيت اللّه خامنه اي در پيامي، فاجعه به شهادت رساندن شهيد محمد باقر حكيم را محكوم كردند. ايشان در قسمتي از پيام فرمودند: «دست گنهكار و پليد مزدوران استكبار، فاجعه اي بزرگ آفريد و شخصيت ارزشمندي را كه در برابر اشغالگران عراق، سنگر مستحكمي به شمار مي آمد، از مردم عراق گرفت و اين سنگر را ويران كرد. امروز در جوار ملكوتي مولاي متقيان _ عليه آلاف التحيّة و الثناء _ آيت اللّه سيد محمد باقر حكيم به همراه ده ها نفر از مردان و زنان با ايماني كه از زلال ذكر و خشوع نماز جمعه بهره مند شده بودند، شربت شهادت نوشيدند و به حريم امن رحمت و فيض خاص الاهي عروج كردند«.

مقام معظم رهبري، درگوشه اي از پيام تسليت شهادت آيت اللّه حكيم، به بيان ويژگي هاي ممتاز آن شهيد پرداخته و فرمودند: «اين شهيد عزيز، عالم مجاهدي بود كه سال هاي متمادي براي احقاق حق ملت عراق با رژيم خبيث صدام مبارزه كرد و پس از سقوط آن مجسمه شر و فساد در مقابله با اشغالگران آمريكايي و انگليسي همچون سد محكمي ايستاد و مبارزه اي دشوار را با نقشه هاي شوم آنان آغاز كرد و خود را براي شهادت درراه اين جهاد بزرگ و پيوستن به خيل شهيدان خاندان معظم آل حكيم و ديگر شهيدان علم و فضيلت درعراق آماده كرده بود... شهيد آيت اللّه حكيم، مظهر خواست هاي به حق ملتي بود كه دين و استقلال و آينده كشور خود را در معرض تهديد و خانه خود را در زير چكمه اشغالگران مي بيند

و مي خواهد از هويت ديني و ملي خود در برابر متجاوزان دفاع كند«.

سفارش مقام معظم رهبري به مردم عراق

مقام معظم رهبري، در بخشي از پيام تسليت شهادت آيت اللّه حكيم، توصيه هايي را به دوستداران آن شهيد و عموم مردم عراق بيان داشتند. «به ملت غيور و مؤمن عراق يادآوري مي كنم كه تنها راه سربلندي ملت و نجات كشور از شرّ نقشه هاي خطرناك استكبار و صهيونيزم، وحدت كلمه آنان در زير پرچم پرافتخار اسلام است و امروز آنها مي توانند با تمسّك به اين ريسمان محكم الاهي، آينده اي را براي كشور خود و نسل هاي بعدي رقم بزنند كه در آن عراق اسلامي و مستقل، همچون ستاره درخشاني در دنياي اسلام نمايان گردد. بزرگان و نخبگان ديني و سياسي عراق، تنها با تمسك به اسلام و وحدت كلمه خواهند توانست وظيفه بزرگي را كه در اين روزگار استثنايي بر عهده دارند، انجام دهند و اميد است كه در اين راه ثابت قدم و موفق باشند.»

مقام معظم رهبري در پاسداشت مقام شهيد آيت اللّه حكيم،با برگزاري مجلس عزا و حضور در آن محفل، همگان را متوجه شخصيت والاي شهيد حكيم ساختند. همچنين ايشان در ديدار با برادر آن شهيد و رئيس مجلس اعلاي انقلاب اسلامي عراق با ايشان، ضمن تجليل از ايمان، شجاعت، تدبيرو هوشياري آيت اللّه سيد محمد باقر حكيم تصريح كردند:

»اگر چه شهادت آن سيد بي بديل، خسارتي براي ملت عراق و امت اسلامي به دنبال آورد، اما به علت ويژگي هاي شخصيتي آيت اللّه حكيم، شهادت او نيز بر روند اوضاع در عراق تاثيري خاص داشته و خواهد داشت«.

بازتاب

ها

پس از شهادت آيت اللّه سيد محمدباقر حكيم، پيام هاي گوناگون از داخل و خارج عراق صادر شد. دفتر آيت اللّه سيستاني، مرجع بزرگ شيعيان عراق، با صدور بيانيه اي اين فاجعه بزرگ را محكوم كرد و همگان را به تلاش در ايجاد ثبات و امنيت در كشور فراخواند. همچنين، دبير كل سازمان ملل و تني چند از شخصيت هاي سياسي جهان، با محكوم كردن اين جنايت، از مردم عراق خواستند كه از گرفتن انتقام خودداري كنند.

روح شاد !

روح آسماني ات شاد باد اي حكيم كه هماره براي نجات مردم و كشور كهن عراق كوشيدي و تلخي هاي زمانه را به جان خريدي. تو، به حق سرباز فداكاري براي دين و ملتت بودي و تاريخ عراق و دنياي انسان هاي مبارز، هيچ گاه تو را از ياد نخواهد برد.

روحت شاد باد كه گاهِ ملاقاتت با دوست، بهترين زمان ها بود و پيوند مباركت با آسمانيان در زاد روز مولايت، امام محمدباقر عليه السلام ، رقم خورد. تو نيكو زيستي و نيكو پركشيدي. روحت هماره قرين رحمت ربّ باد.

آيت الله سيد محمد علي قاضي طباطبايي

زندگينامه و دوران كودكي

چند ساعتي از طلوع آفتاب روز يكشنبه ششم جمادي الاولي سال 1331 ق نگذشته بود كه خورشيدي ديگر از افق شهر تبريز طلوع كرد. نوزادي كه با تولد خويش، صفاي خانه را دو چندان ساخت و با گشودن چشمان معصوم خود، سرور و شادي را به ارمغان آورد. بعد از گذشت چند روز، پدر و مادر با ايمان نوزاد نام نيك و زيباي «محمد علي» را براي او انتخاب كردند. پدر بزرگ وار سيد محمد علي، حاج سيد باقر، مشهور به «ميرزا باقر»

يكي از ستارگان درخشان و عالمان بزرگ و از سادات اصيل و مشهور به علم و تقوا از ديار عالم پرور آذربايجان بود.

دوران كودكي «سيد محمد علي» در دامن پر مهر و محبت پدر و مادري سپري شد كه خود از تربيت يافتگان سعادت مند مكتب اسلام بودند. مرحوم حاج ميرزا باقر قاضي پدر سيد محمدعلي، پس از مدت ها تفكر و بررسي و مشورت هاي گوناگون، به اين نتيجه رسيد كه تعليم و تربيت او را به ميرزا محمد حسين و برادر ارج مند خود، حاج ميرزا اسداللّه قاضي بدهد كه هر دو از عالمان وارسته و مربيان دل سوز اخلاق اسلامي بودند. بدين ترتيب، سيدمحمدعلي با شور و اشتياق در جلسه درس اين بزرگ واران حاضر مي شد و از شمع وجودشان بهره ها مي برد.

با شروع حاكميت رضاخان بر ايران و گسترش بساط ظلم و ستم كه هرلحظه امكان ازبين بردن مقدسات اسلامي را داشت، بار ديگر حماسه سازان هميشه بيدار به رهبري روحانيت آگاهْ در سراسر كشور، پرچم مخالفت را برافراشتند و اين بار هم مثل گذشته، تبريز قهرمانْ عَلَم نهضت اسلامي را به دوش گرفت و هم زمان با ساير شهرها، موج اعتراض را به راه انداخت. در همين زمان سيدمحمدعلي قاضي كه نوجواني شانزده ساله بود و راه و روش مبارزه را از پدر بزرگ وار خود مي آموخت، به جمع مخالفان پيوست و بدين ترتيب، در سال 1347 ق، به دستور حكومت دست نشانده پهلوي به همراه پدر گرامي اش راهي تبعيدگاه شد. آن ها به مدت دو ماه به اقامت اجباري در تهران مجبور و از آن جا راهي شهر مقدس مشهد شدند و يك سال از تبعيد را در آن

ديار پاك گذراندند. اين اولين تجربه مبارزاتي سيد محمد علي بود كه براي نخستين بار سوزش زخم بيداد حكومت پهلوي را بر قلب خود احساس مي كرد.

آشنايي با امام خميني رحمه الله

سيدمحمدعلي قاضي از همان دوران نوجواني به ماهيت ضد مذهبي رژيم پهلوي پي برد و از نزديكْ شاهد ستم اين رژيم بود كه هم چون تازيانه بر سر مردم فرود مي آمد، او از اين بيداد رنج فراوان مي برد. اين بود كه براي مبارزه جدّي كمر همّت بست و در پي اين تصميم در سال 1359 ق براي تكميل مباني علمي و ديني و مسلح شدن به سلاح علم و ايمان براي مبارزه با رژيم پهلوي، راهي شهر مقدس قم شد؛ چرا كه در آن زمان، تنها حوزه علميه قم بود كه با تابش نور اميد، دل هاي پرسوز سلحشوران را به روز روشن نويد مي داد. در اين راستا سيد محمد علي قاضي با امام خميني رحمه الله و جلسات درس ايشان آشنا شد و از همان اوايل آشنايي، شيفته شخصيت برجسته حضرت امام گرديده و با ايشان ارتباط نزديك برقرار كرد، در اين باره نوشته اند: «بعضي از شاگردان بودند كه از جميع جهات از محضر حضرت امام استفاده كرده اند و به درجه عالي نائل شدند. يكي از آن ها آيت اللّه قاضي طباطبايي تبريزي مي باشد».

ادامه فعاليتها در نجف

سيد محمد علي قاضي، در ادامه تلاش هاي علمي خود، براي بهره گيري از محضر عالمان و اساتيد بزرگ، راهي نجف اشرف شد. ايشان پيش از عزيمت به نجف، از وضع درس حوزه هاي علميه عراق آگاهي هاي كافي به دست آورد و برنامه دقيق و منظمي براي استفاده بهتر از فرصت هاي گران بهاي آن ديار تنظيم

كرد. به همين جهت، چند روزي از ورودش به نجف، اين سرزمين ولايت و امامت نگذشته بود كه توفيق بهره وري از درس اساتيدي چون آيت اللّه سيد محسن حكيم، آيت اللّه سيد ابوالقاسم خويي، آيت اللّه شيخ عبدالحسين رشتي و آيت اللّه شيخ محمد حسين كاشف الغطا نصيبش شد. شهيد قاضي در ميان اساتيد نجف براي آيت اللّه العظمي كاشف الغطا احترام خاصي قائل بود و بيش تر با ايشان انس و الفت داشت.

از بهترين و شاداب ترين روزهاي عمر آيت اللّه قاضي، اقامت در نجف و استفاده هاي علمي و معنوي از حوزه علميه آن جا بود؛ چرا كه او در آن روزها، با شور و اشتياق فراواني به تحكيم مباني فكري خود پرداخت و به درجات عالي فقاهت و اجتهاد رسيد. ولي مدتي نگذشت كه اين دوران خوش به پايان رسيد و ايشان بعد از سه سال اقامت در نجف، بنا به دلايلي ناچار شد در سال 1331 ش حرم جدّ بزرگ وارش را ترك كرده و به تبريز بازگردد. در اين زمان كه 42 سال از عمر آن بزرگ وار گذشته بود، با كوله باري از علم و معرفت و با رهسپار شدن به سوي ديار خود تبريز، تصميم به انجام وظايف خود در راه گسترش فرهنگ غني و حيات بخش اسلامي گرفت؛ همان خدمات ارزنده اي كه نتايج سودمندش، بعدها در انقلاب شكوه مند اسلامي نمايان گشت.

نقش شهيد در قيام 1342

سال 1342 ش در تاريخ ايران، سالي به يادماندني و خاطره انگيز است؛ سالي كه رهبر بزرگ مستضعفان جهان حضرت امام خميني رحمه الله با خروش بي امان خود، چنان موج بنيان كني به راه انداخت كه براي هميشه نظام ستم

شاهي را به زباله دان تاريخ انداخت. اين بار ابرمرد تاريخ ايران، هم چون عقابي تيز پرواز، ام الفساد جهانْ آمريكاي جنايت كار را در نوك حمله خود قرار داد و پرچم جهاد و مبارزه را برافراشت. در اين مبارزه بي امانْ مجاهد نستوه، آيت اللّه قاضي طباطبايي نيز سهم زيادي داشت و با مجاهدت هاي خود حال زار دشمن را پريشان تر ساخت؛ چرا كه دشمن خوب مي دانست كه قيام آذربايجانْ موجب به حركت درآمدن ديگر شهرهاي ايران خواهد شد و اين همان كابوسي بود كه دشمن از آن وحشت داشت.

در جريان قيام سال 1342 ش، آيت اللّه قاضي طباطبايي با سخن راني هاي آتشين و پخش اعلاميه هاي ضد رژيم، مردم تبريز را به صحنه كارزار انقلاب كشاند و با اين عمل شجاعانه خود، بر خرمن وجود دشمن شعله انداخت. در پي جوش و خروش امت مسلمان ايران، مركز نشينان سازمان ضد امنيت با هماهنگي استاندار وقت آذربايجان و رئيس ساواك تبريز، آيت اللّه قاضي را در تاريخ 13 آذر 1342 دستگير و به پادگان زرهي تهران منتقل كردند و بعد از آنْ به زندان «قزل قلعه» تحويل دادند. بعد از 75 روز زندان، در ماه مبارك رمضان ايشان را از زندان «قزل قلعه» به سلطنت آباد تهران بردند و با ضمانت برادر ايشان مبني بر عدم خروج از حوزه قضايي تهران، آيت اللّه قاضي طباطبايي را آزاد ساختند.

همكاري با شهيد محراب آيت الله مدني

در اوايل پيروزي انقلاب، در آذربايجان، به ويژه تبريز، تراكم كار و فعاليت زياد بود و گروه هاي منحرف سعي در ايجاد تفرقه بين مردم غيور آذربايجان داشتند. از اين رو امام خميني قدس سره آيت

الله شهيد مدني را به عنوان همكار و كمك به آيت الله قاضي به تبريز فرستادند. شهيد قاضي قبل از آن كه شهيد مدني وارد اين شهر بشوند، اعلاميه داد كه برادرم آيت الله مدني وارد منزل اين جانب مي گردد.

پس از حضور آيت الله مدني در تبريز اشخاص مغرض شب و روز فعاليت مي كردند تا بين آن دو بزرگوار فاصله بيندازند، ولي آن دو شهيد آن قدر باهم خوب و صميمي بودند و در خط امام قدس سره حركت مي كردند كه دشمنان از فعاليت هاي خود طرفي نبستند و سرانجام مأيوس و نااميد شدند.

درسي از عاشورا

شهيد آيت الله قاضي طباطبايي در رابطه با نماز ظهر حضرت سيدالشهدا عليه السلام مطالبي را بيان داشته اند كه اهميت نماز اول وقت را مي رساند. در تفسيري كه ايشان از نماز ظهر امام حسين عليه السلام نموده، آمده است : سيد مظلومان در آن موقع كه شمشيرهاي دشمن از هر طرف از غلاف كشيده شده و تيرها مثل قطرات باران او را هدف قرار داده بود، نماز را در اول وقت ترك نفرموده و با جماعت ادا فرمود... اگر واقعاً علاقه مند به آن حضرت هستيد و محبت به آن بزرگوار داريد و مي خواهيد تبعيت از سيد مظلومان كنيد و در دين خودتان از روي فهم و عقل قدم بر مي داريد، بايد بدانيد كه سيد الشهداء عليه السلام روز عاشورا، در آن موقع گرماي هوا و تشنه لب و هجوم دشمن كه لشكر كفر و ضلالت براي از بين بردن آن حضرت و ياران باوفايش جمع شده بودند، نماز را فراموش نكرد و

بركسي كه عرض كرد:

يابن رسول الله عليه السلام وقت نماز است - با اين كه آن شخصِ تذكر دهنده از شهداي كربلاست -فرمودند:

نماز را به ياد آوردي، خدا تو را از نمازگزاران قرار بدهد. نفرموده خدا تو را از شهدا قرار بدهد. پس مقام نمازگزاران واقعي، مقامي است كه آن حضرت دعا مي كند كه آن شخص را كه از شهداي كربلاست خداوند از نمازگزاران قراردهد و از فرمايش امام عليه السلام عظمت و اهميت نماز واضح و نمايان است.

نحوه شهادت

شهادت تحفه اي است الهي، كه مردان خدا در پي دريافت آن عاشقانه مي كوشند، همان گونه كه بزرگان دين با گذشتن از آمال و آرزوهاي دنيوي خود و با فداكاري و ايثار، توانستند توفيق دريافت اين موهبت عظيم را از سوي پروردگار نصيب خود كنند. نقل كرده اند كه آيت اللّه قاضي وقتي خبر شهادت مظلومانه استاد مطهري رحمه الله را شنيدند، بسيار متأثر شدند و همواره به اطرافيان خود مي فرمودند: «كاش بنده هم مثل استاد مطهري، روزي به فيض شهادت برسم». سرانجام آن عالم نستوه، پس از عمري مجاهدت و تعليم و تربيت، در تاريخ 11 آبان ماه 1358 شب هنگام و پس از نماز مغرب و عشا در مسجد شعبان، قرباني دين خدا گشت و به آروزي خود رسيد. يادش گرامي و راهش پررهرو باد.

آثار شهيد

از جمله كتاب هاي تحقيقي و عالمانه اي كه از ايشان به چاپ رسيده است:

1. تحقيق روز اربعين

2. تعليقات بر انوار النعمانيه ( 4 جلد(

3. اضافات و تعليقات بر كتاب انيس الموحدين نراقي

هم چنين ايشان تفسير طبرسي را تصحيح و برايش مقدمه و شرح نوشته است. مرحوم شهيد قاضي داراي طبع شعر

هم بود، از جمله اشعار ايشان اين دو بيت مي باشد:

چهل سال بيش با خرد و هوش زيستم آخر نيافتم به حقيقت كه چيستم

عاقل ز هست گويد و عارف ز نيستي من در ميان آب و گل هست و نيستم

پيام امام خميني رحمه الله به مناسبت شهادت

«اِنّا للّه و اِنّا اِلَيهِ راجِعوُن.

با كمال تأسف، ضايعه ناگوار شهادت عالم مجاهد حجت الاسلام و المسلمين آقاي حاج سيد محمد علي قاضي طباطبايي رحمه الله به عموم مسلمانان متعهد و علماي اَعلام مجاهد و مردم غيور و مجاهد آذربايجان و به خصوص بازماندگان اين شهيدِ سعيد تسليت عرض، و از خداوند متعال صبر انقلابي براي مجاهدين راه حق و اسلام خواستارم.

شهادت در راه خداوند، زندگي افتخارآميز ابدي و چراغ هدايت براي ملت هاست. ملت هاي مسلمان از فداكاري مجاهدين ما در راه استقلال و آزادي و اهداف توسعه اسلام بزرگ الگو بگيرند و با پيوستن به هم، سدّ استكبار و استثمار را بشكنند و پيش به سوي آزادي و زندگي انساني بروند. از خداوند متعال عظمت اسلام و مسلمين و رحمت و مغفرت براي شهداي راه حق و شهيد سعيد طباطبايي خواستارم.»

روح اللّه الموسوي الخميني

شهيد آيت الله سيد اسدالله مدني

امام خميني (ره)

سيد بزرگوار و عالم عادل عاليقدر و معلم اخلاق و معنويات حجه الاسلام و المسلمين شهيد عظيم الشان مرحوم حاج سيد اسدالله مدني رضوان الله عليه همچون جد بزرگوارش در محراب عبادت به دست منافقي به شهادت رسيد.

تولد در آذرشهر تبريز

در سال 1292 شمسي در آذر شهر از توابع تبريز در منزل ميرعلي كه از سادات جليل القدر آن شهر بودند، فرزندي پابه عرصه زندگي گذاشت كه پدر

از عشق فراوان به اميرالمومنين علي (ع) او را اسدالله ناميدند. مدرسه طالبيه تبريز پذيراي تحصيلات ابتدايي ايشان بود ، بعد از طي مراحل يادگيري خواندن و نوشتن براي ادامه اين تحصيلات حوزه علميه قم را ترجيح دادند. انتخاب سيد اسدالله زماني صورت گرفت كه از سوي رضا خان سياست ضد روحانيت او باعث دوران سخت و رنج اين قشر شده بود. با اين وجود سيد مدني از حركت در هدف بازنماندند و در مقابل دوستانش كه به او مي گفتند اكنون وقت سفر نيست چرا كه رضاخانه نمي گذارد علما فعاليت و تبليغات داشته باشند ، در پاسخ مي فرمودند : حداقل كه براي خودم ملا و واعظ مي شوم.

در حوزه علميه قم در محضر آيات عظام حجت كوه كمري و سيد محمد تقي خوانساري حاضر مي شدند و به فراگيري علوم ديني مي پرداختند ، به مدت چهار سال در درس فلسفه و عرفان و اخلاق حضرت امام خميني عليه الرحمه بهره ها بردند كه اين مدت نه تنها براي ايشان رابطه اي استاد و شاگردي پيدا شد كه در حد مريد از حضرت امام ياد مي كردند.

مهاجرت به نجف اشرف

آيت الله سيد اسدالله مدني با بهره هاي فراواني كه از قم برده بودند به نجف اشرف پايگاه هزار ساله فقه واصول شيعه رفتند به لحاظ خصوصيات فردي و استعدادهاي ذاتي در كمترين زمان مورد توجه اساتيد و اعظام آن شهر واقع شد به دستور آيت الله سيد محسن حكيم رحمه الله عليه به تدريس دروس مختلف پرداختند جزو بزرگان آن شهر گرديد.

حضور ايشان در نجف اشرف علاوه بر بهره گيري علمي از

بارگاه حضرت علي (ع) جد بزرگوارش بهره هاي معنوي زيادي برده كه آيت الله سيد اسدالله مدني عالمي متقي و وارسته شدند. به گونه اي كه در مقابل خطاب به دوستانش كه به وي آيت الله مي گفتند ، مي فرمودند : شما چه حجتي داريد كه به من آيت الله مي گوييد اينها همه نشانگر يك سازندگي روحي و معنوي است او خود مي گويد :وقتي در نجف بودم عده اي از من خواستند رساله بنويسم كه مخالفت كردم براي اينكه مرجعي چون حضرت آيت الله خميني وجود داشت كه بايد همه از ايشان تقليد مي كرديم.

جلوه هاي معنوي آيت الله مدني

آيت الله سيد اسدالله مدني تمام نماي اخلاق اسلامي و رفتار اسلامي به شمار مي رفت ، به جوانان احترام مي گذاشتند و به آنها عشق مي ورزيدند در زمانيكه تبعيد بودند به هر شهري كه منتقل مي شد وقت معيني از روز را به جوانان اختصاص مي دادند و ساعتها سوالات گوناگون آنها را پاسخ مي گفتند ، ايشان در پاسخ به سوال يكي از نزديكانشان كه از وي پرسيده بود ، حاج آقا چرا اين قدر وقت خود را به اين بچه ها اختصاص مي دهيد ؟ در حاليكه از وضعيت جسماني خوبي برخوردار نيستيد گفته بودند : اگر من آغوشم را باز نكنم براي بچه ها و جوانان آغوشهاي بازشده نگران كننده اي هست كه اينهارا درمي يابد.

اين توجه نمونه اي ارزنده از يك انسان بزرگوار است كه به اقتصادي زمان (وجود تفكرات التقاطي و ماركسيستي) اين حركت سازنده را انجام مي دادند همين جوانان بعداً انقلاب آفرين در

سال 57 شدند.

اخلاص ، ديگر ويژگي اين سيد بزرگوار بود داماد ايشان نقل كردند : در شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان يكي از سالها ، شب قدر و احياء در مسجد شيخ انصاري (قدس سره) در نجف اشرف مجلس بسيار باشكوهي از علما و فضلا و مردم تشكيل شده بود. ايشان (آيت الله مدني ) بالاي منبر رفته و به موعظه پرداختند، در ضمن نصيحت و موعظه فرمودند اگر شماها آمديد از گناهانتان در پيشگاه خداوند توبه كنيد ، ولي من خدا را شاهد مي گيرم كه آمده ام از اعمال و عبادتهايم توبه كنم زيرا فكر مي كردم اين اعمالي كه انجام داده ام عبادت خداوند بوده است ، اما حالا مي فهم كه آنها توهين به ذات مقدس حق تعالي بود لذا امشب مي خواهم از آنها توبه كنم. اين نمونه بارز از اخلاص و خلوص ايشان بوده است .

شجاعت آيت الله مدني ريشه در ايمان راستينش داشت و ازخصوصيات بارز اين مرد بزرگوار بود كه از جد امجدش حضرت علي (ع) به ارث برده بودند . در شهرستان گنبد زمانيكه تبعيد بودند رئيس ساواك به صورت يك فرد ناشناس به ايشان تلفن زدند و در مسئله تقليد از او سوال مي كند كه به نظر شما امروز از چه كسي بايد تقليد كرد ؟ وي با صراحت و بي پروا مي گويد : با وجود آيت الله خميني معلوم است كه بايد از ايشان تقليد كرد ، رئيس ساواك كه خود يكه خورده بود . بعدا ً به ايشان پيغام مي فرستد : كه آقاي مدني كمي ملاحظه كنيد. آيت

الله مدني همين كه از قضيه مطلع مي شوند. مي فرمايند : من آنچه عقيده ام هست مي گويم و از كسي با كي ندارم .

شجاعت آيت الله مدني در عصر اختناق و استبداد مي تواند مثال زدني باشد.

منصوب به امامت جمعه شهرستان تبريز و دوران رنج

با شهادت شهيد آيت الله قاضي طباطبايي قدس سره امامت جمعه تبريز را امام خميني (ره) به آيت الله شهيد مدني سپردند سخت ترين روزهاي زندگي آيت الله مدني را مي توان روزهايي خواند كه او در ميان آشوب تبريز قرار گرفته و شجاعانه خود تلاشهاي مذبوحانه ضد انقلاب و در راسش حزب خلق به اصطلاح مسلمان را خنثي كردند . عناصر خلق مسلمان ، به عنوان قمه زني به خانه اش هجوم مي آوردند و تهديد به قتل مي كردند محراب محل عبادت اين سيد جليل القدر را به آتش كشيدند در يكي از خيابانهاي تبريز از سوي ناجوانمردي آب دهان به صورت مباركش انداختند.اما ايشان در هر حادثه راست قامتانه به مانند جد بزرگوارش ايستادند و در مقابل تهديد كساني كه مانع اقامه نماز جمعه شده بودند ، فرمودند :من تا زنده ام نماينده امام هستم و نماز جمعه را مي خوانم آقاي بهاءالديني داماد ايشان نقل مي كردند : در آن اواخر كه با حزب خلق مسلمان رويارويي داشتيم نيمه شبها من مي دويدم آقا بلند مي شوند و اياك نستعين (خدايا فقط از تو كمك مي طلبم ) را چندين بار تكرار مي كردند.

از 34 كميته مستقر در تبريز سي تاي آنها در اختيار و در خدمت حزب خلق مسلمان بود در اين شرايط بحراني

با صلابت و شجاعت تمام از حريم انقلاب و اسلام و حرمت امام رحمه الله عليه دفاع كرد .تا اينكه اوضاع شهر تبريز به بركت وجود اين سيد جليل القدر آرام گرفت و مردم روي آرامش ديدند.

آيت الله سيد اسدالله مدني

آيت الله مدني از ابعاد علمي و روحي به كسب كمالات و مراتبي نائل آمدند. ايشان تا قبل از سال 1342 آغاز مبارزه حضرت امام خميني رحمه الله عليه به مبارزه با فرقه هاي ضاله و منحرف پرداختند . ستيز با بهائيت ازبرنامه هاي مبارزاتي ايشان به شمار مي رفت . داماد ايشان چنين ياد مي كنند :آن طوري كه خود معظم له تعريف مي كردند يك موقع ايشان احساس مي كنند كه زادگاه اصلي شان آذرشهر در خطر محاصره اقتصادي فرقه ضاله و مضله بهائيت قرارگرفته مراكز حساس شهر مانند كارخانه توليد برق و غيره بدست آنهاست.

ايشان مي روند و با بيانات آتشين خود مردم را عليه آنان بسيج مي كنند تا آنجا كه مصرف برق آنها را تحريم مي كنند و مردم از چراغهاي نفتي استفاده مي كنند. در رژيم گذشته اين امكانات به صورت خصوصي عرضه مي شد از اين بالاتر آذرشهر كه نزديك به تبريز واقع شده در آن زمان مقدار زيادي از نان تبريز را تامين مي كرد كه به دستور معظم له مردم از فروش نان و مايحتاج زندگي به اين فرقه ضاله خودداري مي كنند و آنان مجبور به كوچ مي شوند.

شهر باني وقت عامل تمامي اين تحريكات را آيت الله مدني مي دانند لذا ايشان را به همدان تبعيد مي كنند در زماني كه در نجف اشرف به طي مدارج

علمي مي پرداختند و خود استاد حوزه نجف اشرف به طي مدارج علمي مي پرداختند و خود استاد حوزه علميه نجف بحساب مي آمدند دوستانش نقل مي كنند ايشان متوجه مي شوند كه مرحوم شهيد نواب صفوي براي مبارزه بر عليه طاغوت هزينه ابتدايي مبارزه را ندارد ، كتابهاي خود را مي فروشد و پولش را در اختيار نواب مي گذارد به گونه اي كه مي گويد: اسلحه اي كه نواب تهيه كرده بود با پول كتابهايي بود كه آيت الله مدني فروخته بود.

جرقه انقلاب اسلامي در سال 42 زده شد در آن روزهاي سخت آيت الله مدني از جمله كساني بود كه به امام خميني عليه الرحمه عشق مي ورزيد و گام به گام با او پيش مي رفت يكي از ياران ايشان چنين مي گويند : آيت الله مدني فاني در امام بود و از اول كه مبارزه روحانيت به رهبري امام شروع شد ايشان در نجف حركتي را به عنوان پشتيباني از اين نهضت شروع كردند ، همچنان به مبارزاتش ادامه داد تا اين كه امام را به تركيه و بعد به نجف تبعيد نمودند. شهيد ايت الله مدني در نجف هميشه در نماز جماعت امام شركت مي كردند و به مناسبتهاي مختلف خدمت امام شرفياب مي شد و از امام رهنمودهاي لازم را مي گرفتند : اعتماد امام به آيت الله شهيد مدني به گونه اي بود كه حضرت امام قدس سره ايشانرا در جلسات خصوصي دعوت مي كردند.با اين كه امام بنا نداشتند مقامات عراقي را بپذيرند و حتي المقدور سعي مي كرد اجازه ندهد لكن گاهي كه لازم مي

شد و اجازه مي داد از چند نفر مورد اعتماد نيز دعوت مي نمود تا مقامات نسبت سوئي به امام ندهند از آنجمله آيت الله مدني را در اين جلسات دعوت مي كردند و امور حساسي كه پيش مي آمد امام را به ايشان واگذار مي كردند.

آيت الله مدني به جهت بيماري به دستور پزشك معالج مجبور به ترك نجف شدند و به همدان تشريف آوردند و غريبانه در يكي از حجره هاي پشت مدرسه آخوند ملاعلي همداني سكني گزيدند ، بعد از شناخت ايشان مورد تكريم و تجليل حضرت آيت الله ملاعلي علي همداني قرار گرفتند.

مدت 22 ماه در نور آباد تبعيد بودند بعد از آن بمدت يازده ماه به گنبد تبعيد شدند. بندر كنگان يكي ديگر از تبعيد گاههاي آيت الله مدني بود، از آنجا به مهاباد كردستان منتقل كردند به مدت سه سال در اين شهرستان بسر بردند.

(يا بني انت مقتول)اي فرزندم كشته مي شوي

شهيد مدني در همه حال چشم به درگاه فيض الهي داشت و همواره در قنوت نمازهايش با سوز و گداز با خدا به نجوا مي ايستاد و از او شهادت در راه اسلام و انقلاب را طلب مي نمود ، چون در عالم رويا جام شهادت از مولايش امام حسين (ع) را گرفته بي صبرانه در انتظار آن روز شوق وصال به معبود خويش بودن خود مي گفتند:

من در دو موضوع نسبت به خودم شك كردم ، يكي اينكه به من كه مي كوييد سيد اسدالله آيا واقعاً من از اولاد پيامبر هستم ؟ و ديگر اينكه آيا من لياقت آنرا دارم كه در راه خدا

شهيد شوم يانه ؟

روزي به حرم امام حسين (ع) رفتم و در آن جا با ناله و زاري از امام خواستم كه جوابم بدهد . پس از مدتي يك شب امام حسين (ع) را در خواب ديدم و دستي به سرم كشيد و اين جمله را فرمودند يابني انت مقتول يعني اي فرزندم كشته مي شود كه جواب دو سوال من در آن بود به اين جهت ايت الله مدني چون پروانه و بي قرار در آتش اشتياق شهادت مي سوخت .

اين لحظه در روز جمعه 20 شهريور 1360 بود ، آنروز هيچ كس نمي دانست سيدي كه هم اكنون در جلو ديدگانشان چون موجي نا آرام مي خروشد لحظاتي بعد به اقيانوس جاويد آخرت مي پيوند و براي هميشه در دل درياي سعادت آرام مي گيرد.

آيت الله مدني نماز جمعه را به پايان برد وبه عادت هميشگي در بين نماز جمعه و عصر به عبادت مشغول شد. در اين هنگام از صف سوم نماز منافقي از نسل خوارج نهروان بلند شد وبه سوي ايشان هجوم برد پس از لحظه اي كوتاه آيت الله مدني را چون كبوتري آزاد در عالم ملكوت اوج گرفته بود . در چنگال كركسي خون آشام قرار داد وسپس صداي انفجا ر مهيبي محراب عبادت را غرق خون كرد.

مي گويند آيت الله مدني چندي پيش از شهادت يعني در بهار سال 60 با دوستانش آيت الله دستغيب و آيت الله صدوقي و حجه الاسلام هاشمي نژاد در مشهد مقدس وقتي ضريح امام رضا را غبار روبي مي كردند هركدام دو ركعت نماز حاجت خوانده و از خداوند شهادت در راه

خدا را خواسته بودند . پيكر مطهر شهيد در ميان باران اشك مردم تبريز تشييع و سپس در جوار مرقد مطهر حضرت معصومه سلام الله عليها به خاك سپرده شد.

قسمتي از پيام امام خميني (ره ) در شهادت اولين شهيد محراب

با شهيد نمودن يك تن ديگر از ذريه رسول الله و اولاد روحاني و جسماني شهيد بزرگ اميرالمومنين (ع)سند جنايت منحرفانه منافقان به ثبت رسيد

سيد بزرگوار و عالم عادل عاليقدر و معلم اخلاق و معنويات حجه الاسلام و المسلمين شهيد عظيم الشان مرحوم حاج سيد اسدالله مدني رضوان الله عليه همچون جد بزرگوارش در محراب عبادت به دست منافقي به شهادت رسيد... به شهادت رساندن چنين شخصيتي به تمام معني اسلامي همراه با تني چند از فرزندان اسلام و ياران با وفاي انقلاب اسلامي در ميعادگاه نماز جمعه و در حضور جماعت مسلمين جز عناد با اسلام و كمر بستن به محو آثار شريعت و تعطيل جمعه و نماز مسلمين توجيهي ندارد از خداوند تعالي عظمت اسلام و مسلمين و رحمت براي شهيدان خصوصا شهداي اخيرمان و بالاخص شهيد مدني معظم را خواهانم.

آيت الله عطاءالله اشرفي اصفهاني

شهيد آيت الله عطاءالله اشرفي اصفهاني چهارمين شهيد محراب در سال 1279 در ميان خانواده اي روحاني در خميني شهر اصفهان متولد شد. پدرش مرحوم حجت الاسلام والمسلمين ميرزا اسدالله،و جد پدري ايشان مرحوم حجت الاسلام و المسلمين ميرزا جعفر،از علماي معروف و از روحانيون معظم بوده اند كه نسبت آنها به يكي از علماي جبل عامل كه در صدر اسلام به بركت وجود حضرت ابوذر اسلام را برگزيده، مي رسد.

شهيد اشرفي اصفهاني دوران مقدماتي علوم اسلامي را در خميني شهر نزد ميرزا مصطفي گذراند و

سپس در سن دوازده سالگي رهسپار حوزه علميه اصفهان شد.وي در مدرسه لوزيه به تحصيل و كسب علوم اسلامي مشغول شد و دروس ادبيات و سطح را نزد اساتيد معروف حوزه علميه اصفهان، حضرت آيت الله مرحوم فشاركي و مرحوم حاج سيد مهدي درچه اي،كسب فيض نمود.

پس از پايان تحصيلات دروس سطح و فقه و اصول،به اصرار زياد دوستان جهت ادامه تحصيل وكسب علوم اسلامي، پس از ده سال تحصيل متوالي در اصفهان، در سن 22سالگي رهسپار حوزه علميه قم شد و از محضر مرحوم آيت الله حائري،مؤسس حوزه علميه قم كسب علم نمود. پس از وفات مرحوم آيت الله حائري به مدت ده سال از محضر اساتيد عظام آيات ثلاث(مرحوم آيت الله حجت، مرحوم آيت الله صدر و مرحوم آيت الله حاج سيد محمد تقي خوانساري) بهره گرفت. دراين ايام شهريه متداولي نداشتند و مرحوم آيت الله خوانساري كه علاقه و لطف شديدي به ايشان داشتند، توسط آيت الله شهيد صدوقي مبلغي به ايشان كمك مي كردند. وي هم چنين در اين مدت از محضر مرحوم آيت الله فيض كسب علم نمود و اكثر استفاده هاي علمي ايشان از دروس مرحوم آيت الله حجت و خوانساري بوده است كه تمامي دروس اين دو بزرگوار را نوشته اند و همه جزوات آن دركتابخانه وي موجود مي باشد.

آيت الله اشرفي اصفهاني يكي از شاگردان معروف آيت الله العظمي بروجردي بودند در اكثر درسهاي ايشان در قم شركت كرده و حدود دوازده سال از محضر ايشان بهره گرفتند، همچنين هشت منظومه حكمت واسفار(فلسفه) را نزد امام خميني(ره)آموختند.

شهيد اشرفي اصفهاني اكثر شبها را تا صبح به فراگيري علوم حوزوي سپري مي كرد و در تمام اين مدت، نماز شب ايشان ترك نمي شد.

در سرماي سخت زمستان

نيمه هاي شب يخهاي حوض مدرسه را شكسته و وضو مي گرفت و به تهجّد مي پرداخت، هر روز بعد از نماز صبح براي زيارت حضرت معصومه(س) به حرم مطهر مشرف مي گرديد و معمولا زيارت وارث يا جامعه كبير را در آن حرم با صفا تلاوت ميكرد.از سن بيست سالگي تا روز شهادت، مدت شصت سال زيارت عاشوراي امام حسين(ع)را همه روزه مي خواند.

در قسمتي از مصاحبه شهيد محراب اشرفي اصفهاني در باب شهيد و شهادت مي خوانيم:

«در اسلام مافوق مقام شهادت مقامي بالاتر نداريم.براي اينكه در قرآن خداوند عالم در چند جا خطاب به مردم و خطاب به پيغمبر اسلام(ص)مي فرمايد: گمان مبريد شهداي در راه خدا،آنهايي كه جان خودشان را در راه خدا داده اند و هدفشان اسلام بوده، مرده اند،بلكه اينها زنده اند، چون جان خودشان را در راه خدا دادند و با خدا معامله كردند و اينها حيات محدود دنيوي را به حيات ابدي مبادله كردند. جان خود را داده اند و از خدا حيات ابدي گرفته اند.

ما تسليم قضا و قدر الهي هستيم وليكن اميدوار هستيم ما چهارمين شهيد محراب باشيم و خداوند از ما بپذيرد و در آن حال اخلاصي هم باشد.»

زنده ياد اشرفي اصفهاني دروس عاليه، جلدين كفايه، رسايل و مكاسب را براي طلاب تدريس مي نمود. وي كه مورد توجه خاص مراجع بزرگ و فضلا و دانشمندان حوزه علميه بود به دستور حضرت آيت الله العظمي بروجردي همراه با چند تن از مدرسين حوزه قم مأمور رسيدگي به دروس طلاب و محصلين اين حوزه شد و سه سال از جمله ممتحنين ممتاز رسائل و مكاسب در حوزه علميه قم بود. مقام علمي و معنوي شهيد به

حدي بود كه در سن چهل سالگي توسط مرحوم آيت الله سيد محمد تقي خوانساري براي ايشان گواهي اجتهاد صادر گرديد و همچنين ايشان هشت يا نه اجازه اجتهاد از علماي بزرگ همچون آيت الله فيض، آيت الله صدر،سيد ابو الحسن اصفهاني و آيت الله بروجردي را دريافت كرد. به دنبال تأسيس حوزه علميه كرمانشاه توسط آيت الله بروجردي در سال1335، به دستور ايشان مرحوم آيت الله شهيد اصفهاني و مرحوم آيت الله سدهي، حاج شيخ عبدالجواد جبل عاملي، حجت الاسلام فلسفي و بيست و پنج نفر ديگر از طلاب حوزه قم به كرمانشاه عزيمت نموده و به نشر معارف اسلامي در اين منطقه همت گماردند. پس از وفات آيت الله بروجردي همراهان وي به قم عزيمت نمودند، اما شهيد اشرفي اصفهاني كه قصد مراجعت به قم را داشت با ممانعت شديد مردم كرمانشاه اقامت گزيد و از اين پس در امر تقليد، مردم را به امام امت رجوع مي داد.

در ساال 1342 از سوي امام خميني(ره) به سمت نماينده امام در كرمانشاه منصوب شد.

رژيم منحوس پهلوي به دليل فعاليتهاي پيگير و شبانه روزي شهيد سعي داشت تا ايشان را تبعيد كنند، اما به دليل نفوذ شديد وي در ميان مردم و همچنين علاقه شديد مردم كرمانشاه موفق به تبعيد نشد. لكن بارها وي را مورد تهديد قرار داد كه چندين بار توسط ساواك و شهرباني دستگير شد. به دنبال شهادت فرزند برومند امام(ره) همراه با ديگر علماي كرمانشاه براي تشكيل بسيج، به سازماندهي تحصنها و راهپيمائيها كه اكثرا در مسجد آيت الله بروجردي برگزار مي شد پرداخت.در شب هجرت امام(ره) از عراق به پاريس، مأمورين ملعون ساواك ايشان

را دستگير و شبانه به تهران منتقل نمودند. پس از چند روز آزار و شكنجه در زندان كميته شهرباني، به دليل بيماري و ترس از شهادت اين مرد بزرگوار و همچنين فشار علما و مردم، ناچار ايشان را آزاد نمود.

پس از ورود حضرت امام(ره) به ايران، ايشان به اتفاق عده اي از علماي كرمانشاه و جمع كثيري از مردم اين استان براي استقبال از حضرت امام(ره) به تهران عزيمت كردند. پس از بسته شدن فرودگاه هاي كشور توسط بختيار مزدور و ممانعت او از تشريف فرمايي امام(ره)، به اتفاق جمع كثيري از علماي بزرگ ايران در مسجد دانشگاه تحصن كردند.

پس از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي در سال 1358 طي حكمي از سوي حضرت امام خميني(ره) به سمت امام جمعه كرمانشاه منصوب شد و از اين پس در سنگر نماز جمعه،به پاسداري از دستاوردهاي نظام اسلامي و حمايت از ولايت فقيه پرداخت و با تمامي خطوط انحرافي به مبارزه پيگير برخاست.

با آغاز جنگ تحميلي در جبهه هاي حق عليه باطل حضور يافت و با رزمندگان اسلام ملاقات كرد و ايشان را مورد تفقد قرار داد. شهيد آيت الله اشرفي اصفهاني در تمامي اين مدت اكثر خطبه هايش را اختصاص به مسائل جنگ داد و مردم را به حضور در جبهه ها و دفاع از حريم انقلاب اسلامي تشويق نمود. خود نيز شخصا لباس سپاه پوشيد و در تيپ المهدي ثبت نام كرد. وي همچنين پس از شنيدن خبر آزادي خرمشهر به اين شهر عازم شد و يك روز بعد در مسجد جامع خرمشهر همراه با رزمندگان اسلام نماز شكر به جا آورد. منافقين كوردل كه از نفوذ و سلطه آيت الله

در استان مرزي كرمانشاه در هراس بودند بارها وي را مورد تهديد قرار دادند تا اين كه سرانجام خورشيد تابان حوزه را در 23 مهرماه سال 1361 در محل برگزاري نماز جمعه باختران، در محراب عبادت هدف تير كينه خود قرار داده و با انفجار بمب، او را كه مشتاق لقاءالله بود، به آرزوي ديرين خود كه مي خواست چهارمين شهيد محراب باشد رساندند.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد

آيت الله محمد صدوقي

امام خميني (ره): اينجانب دوستي عزيز كه بيش از 30 سال با او آشنا و روحيات عظيمش را از نزديك درك كردم از دست دادم و اسلام خدمتگزاري متعهد و ايران فقيهي فداكار و استان يزد سرپرستي دانشمند را از دست داد .

مقدمه

شهيد آيت الله صدوقي از ياران صديق و باوفا و سي ساله امام امت بود او يار امام و ياور ملت محروم بودكه بحق در عمل نشان داده بود وي نمونه اي از امام امت بودكه بدون ترديد همه خصائل اخلاقي و روحي و ابعاد حضرت امام و انبياء و صلحاء در وي جمع و خلاصه شده بود او مردي از سلاله پاك تشيع علوي و ادامه دهنده راه حضرت علي( ع) وحسن (ع) و حسين (ع) و ائمه بود شهيد صدوقي عابدي مخلص و زاهدي بيريا بود از كار شبانه روزي و در خدمت مردم بودن هيچ احساس خستگي نمي كرد و مقاوم بود .

زندگي نامه شهيد آيت الله شيخ محمد صدوقي طاب ثراه از زبان خود ايشان

بنده محمد صدوقي در سال 1327 ﻫجري قمري ، 75 سال پيش ، در خانواده اي روحاني در يزد متولد شدم پدرم مرحوم آقاميرزا ابوطالب يكي از روحانيون

معروف اين استان بود .

پدرم ، فرزند مرحوم ميرزا محمد رضا كرمانشاهي يكي از علما و بزرگ اين استان بود و ايشان هم فرزند آخوند ملا محمد مهدي كرمانشاهي بودند.

سال ورود آخوند ملا محمد مهدي به يزد ، روشن نيست چرا كه ايشان بوسيله فتحعلي شاه از كرمانشاه به يزد تبعيد شدند . تنها مدركي كه ما براي صدوقي بودن داريم و اينكه از نواده هاي مرحوم صدوق بزرگ مي باشيم همان لوح تاريخي جد بزرگ و جد دوم ماست . كه در لوح قبرشان اين جمله هست «الذي كان بالصدق نطوق كيف و هو من نسل الصدوق » كسي كه به صدق و راستگوئي سخن گفت چگونه چنين نباشد و حال آنكه او از نسل صدوق مي باشد . و به اين جهت نيز شهرت ما صدوقي مي باشد .

مهاجرت به اصفهان

در سال 1348 قمري ، براي ادامه تحصيلات به اصفهان رفتم و رد مدرسه چهار باغ كه حالا مدرسه امام صادق (ع) نام دارد مشغول تحصيل بوديم و پيشرفتمان هم خيلي خوب بود ، كه متأسفانه يك زمستان بسيار سردي پيش آمد و توقف براي ما خيلي سخت شد . شايد متجاوز از بيست روز برف سنگين آمد و كسب و كار و تقريباً همه چيز از دست مردم گرفته شد . هر روز صبح دنبال ذغال و چوب مي رفتيم و ظهر دست خالي برمي گشتيم تا اينكه مرحوم سيد علي نجف آبادي يك روز وارد مدرسه چهار باغ شد و ديد كه همه طلبه ها دچار كمبود سوخت هستند و بعد دستور داد تا يكي از چنارهاي بزرگ مدرسه را بياندازند و بين طلبه ها تقسيم كنند .

پس

ازمدتي كه خيلي به سختي گذشت از طريق قمشه وآباده بطرف يزد حركت كرديم و اين سفر قريب 29 روز طول كشيد وبالاخره با هرزحمتي كه بود خودمان را به يزد رسانديم .

سفر به قم

يكسال بعد يعني در سال 1349 قمري براي ادامه تحصيلات با خانواده بطرف قم رفتيم و اقامت ما در شهر قم 21 سال بطول انجاميد مرحوم شيخ عبدالكريم حائري يزدي مؤسس و مدير حوزه علميه قم وقتي كه در قم ما را شناختند مورد لطف و محبت خود قرار دادند و كم كم كار بجائي رسيد كه رفتن خدمت ايشان براي بنده مثل واجبات بود و بعضي ازگرفتاريها كه براي طلاب پيش مي آمد ، خدمتشان عرض مي كردم و ايشان هم كمكهائي توسط بنده به اهل علم نمودند پيشرفت ما در تحصلات خيلي خوب بود تا اينكه در سال 1355 قمري آيت الله حائري از دار دنيا رفتند . بعد از درگذشت ايشان در اثر فشار پهلوي كه مي خواست همه اهل علم را از لباس روحاني خارج كند اوضاع بر اهل علم خيلي سخت شد كه بعداً توسلاتي از اهل علم شد و خيلي مؤثر افتاد .

تحصيل درآن دوره خيلي سخت بود بجهت اينكه در آن زمان قم مرجعي نداشت چرا كه مرجع تقليد مرحوم آسيد ابوالحسن اصفهاني بودند كه ايشان هم در نجف اقامت داشتند .آقايان مرحوم آيت الله حجت اين سه سرپرستي حوزه را داشتند و خيلي هم زحمت كشيدند تا وقتيكه مرحوم آيت الله بروجردي بعلت كسالت در بيمارستان فيروزآبادي بستري شدند و درهمين خلال بعضي از اهل قم و مدرسين بفكر افتادند كه ايشان را به قم بياوردند

و به همين خاطر نامه هائي ازقم بخدمتشان ارسال شد و اشخاصي بنمايندگي از روحانيت با ايشان ملاقات كردند .بنده هم به اتفاق داماد آقاي صدر به بيمارستان رفتيم و بعد همراه مرحوم آيت الله بروجردي به قم آمديم ، عمده سعي و كوشش براي آمدن آقاي بروجردي به قم از ناحيه حضرت آيت الله العظمي امام خميني بود و ايشان خيلي اصرار داشتند كه اينكار انجام بشود .

اقامت در يزد

در سال 1330 شمسي كه براي انجام كاري به يزد آمدم ، مرحوم حاج آقا وزيري ، از روحانيون سرشناس يزد پيشنهاد ماندن ما را داد و در اين باره خيلي سعي و كوشش نمود و تلگرافاتي هم به قم شد . آقايان هم با اينكه در پاسخ تلگراف نوشته بودند كه ماندن من درقم ضرورتش بيشتر است مع الوصف پذيرفتند و ما براي هميشه وارد يزد شديم .

در اينجا كه ماندني شديم در كنار درس و بحث بعضي از كارها را شروع كرديم از جمله تعمير مدارس مدرسه خان خيلي خراب بود و مدرسه عبدالرحيم خان هم مركز زباله بازار شده بود و مسجد روضه محمديه را هم تعمير نموديم و خلاصه اينكه كارهائي را كه مربوط به روحانيت مي شود شروع كرديم .

آشنايي با امام خميني (ره)

در آن وقت امام خميني يكي از مدرسين خيلي مبرز حوزه بودند كه همه ايشان را بعنوان اينكه يك مرد فوق العاده است مي شناختند تدريسشان هم خيلي بالا گرفت و با اينكه آقايان مراجع هم بودند ولي تدريس ايشان در قم اولويت پيدا كرد يادم هست كه امام خميني در مسجد سلماسي نزديك محله يخچال قاضي ، تدريس

مي كردند و مسجد تقريباً پر مي شد و ايشان يك آقاي معروفي مشتهر به فلسفه و عرفان فقه و اصول و استاد اول شناخته مي شدند .

بنده در سال 1349 قمري كه وارد قم شدم ، دوسه روز پس از ورود ، با امام خميني آشنا شدم و كم كم آشنائي ما بالا گرفت وبه رفاقت كشيد و گاه در تمام مدت شبانه روزي با ايشان بودم و نمي شد مدت طولاني كه در قم بوديم ، انس ما عمده با ايشان بود و نمي شد هفته اي بگذرد و دوسه جلسه در خدمتشان نباشم و يادم نمي رود كه يك ماه رمضان حديث «طيرمشوي» از كتاب عبقات را و دوره اين كتاب را در شب نشيني ها ئي كه با ايشان و چند تن ديگر از دوستان داشتيم از اول تا آخر مفصلاً خوانده شد . از جمله كساني كه براي آمدن من به يزد سفارش زياد كردآقاي خميني بودند .

مبارزه تحت رهبري امام (ره)

سال 1341شمسي كه قضيه انجمنهاي ايالتي و ولايتي شروع شد . من با امام خميني تماس مستقيم داشتيم و خيلي ها اينجا رفت و آمد مي كردند و مديريت جمع كردن آقايان روحانيون و تلگراف كردن راجع به اين انجمنها تقريباً زير نظر بنده بود . مجالس فوق العاده هم و تقريباً هر روز و شب يك اجتماع روحاني تشكيل مي شد و الحمدلله در اثر سعي و كوشش و فشار آقاي خميني دولت مجبور شد كه اين پيشنهاد را لغو كند . بعد از اينكه اين قضيه تمام شد قضيه آن شش ماده پيش آمد كه ازطرف شاه پيشنهاد شده بود و همه ديدند كه اين بدتر از آن قضيه

انجمنهاي ايالتي و ولايتي است و كسي هم كه از اول با آن مخالفت كرد آقاي خميني بود بعضي ازآقايان هم از اول حاضر به همكاري نبودند ولي كم كم كار به جائي رسيد كه آنها هم مجبور شدند و گوشه كنار تلگرافهائي مي زدند و اعلاميه هائي صادر گرديد در آن موقع از طرف ساواك يك كسي پيش من آمد و گفت كه مأمور مراقب شما هستم . شما چه نقشي داريد ؟ ما هم علناً نقش خود را گفتيم و كارهائي را هم كه انجام داده بوديم گفتيم و اطلاعيه ها و تلگرافات را همه را نشانش داديم و گفتيم كه در اين جا تا آخر هم هستيم ، هراقدامي كه قرار است از طرف ساواك نسبت به ما بشود زود انجام بدهيد ولي چون بهانه صحيحي نداشتند نتوانستند ما را تعقيب كنند .

خدمتگزار شهيد مي گويند :

در حدود 10 سال است كه بنده خدمت ايشان بودم واقعاً فردي غمخوار براي ملت به نظر مي رسيد بله ايشان تا 5-6 سال قبل كه حالشان مساعدتر بود سعي مي نمودند و علاقه داشتند كه كارهاي مردم را خود مستقيماً انجام دهند و با مردم روبرو شوند ولي از 5-6 سال به اين طرف كه نسبتاً حالت ضعفي پيدا كردند قرار شد دفتر باز كنند و كارها كه سنگين شد به آنجا رجوع شود و سپس مسئول دفتر با ايشان در تماس دائم باشند و مسائل و مشكلات مردم را حل نمايند تا اينكه مسئله انقلاب پيش آمد و در سال 57 كه چهلم تبريزيها در يزد گرفته شد و ايشان از آن به بعد و هر شب درمسجد حظيره و

پس از اقامه نماز صحبت مي كردند و مردم هم سراپا گوش و آماده براي همه چيز مي آمدند و از بيانات ايشان بر عليه رژيم منفور پهلوي استفاده مي كردند و اكثر شبها مردم خبر مي آوردند كه ساواك مي گيرد و مي بندد و تبعيد مي كند و چنين و چنان مي كند و ايشان مي فرمودند من براي همه كار آمادگي دارم و لباسهاي مرا آماده كنيد كه اگر قرار است من تبعيد شوم بروم و در اين ايام مرتب جوانهاي پرشور و انقلابي و مسلمان يزد هر شب با وسايل مختلف از قبيل سنگ و چوب و شيشه بنزين مي آمدند و مي رفتند پشت بام حضرت آيت الله و تا صبح آمادگي هر گونه دفاع در مقابل حمله خون آشامان يزيدي را داشتند .

ايشان عادت داشتند هر شب بعد از نماز شب كه نزديك اذان صبح بود پياده مي رفتند تا مسجد حظيره براي اقامه نماز و پس از نماز صبح پياده برمي گشتند منزل كه اين اواخر منهم سعي كردم بدنبال ايشان بروم و هنگاميكه از مسجد به منزل برمي گشتند شروع به خواندن دعا و قرآن مي كردند و اگر خيلي خسته بودند يكي دو ساعت مي خوابيدند.

فرازهايي از سخنان مقام معظم رهبري درخصوص شهيد محراب

درباره مرحوم آيت الله شهيد صدوقي گفتني بسيار است وفضايل اخلاقي و معنوي و روحي و فكري ايشان شايسته آن هست كه درباره اش ساعتهاي متوالي بحث شود و من يك نفر هم براي بيان همه ابعاد شخصيت ايشان كافي نيستم بلكه بايد از مجموعه دوستان و آشنايان قديمي ايشان سخناني درباره ايشان شنيد تا بتوان چهره اي از آن بزرگوار ترسيم كرد .

و اما آنچه كه من در مورد ايشان

در طول چند سال آشنائي خودم مي دانم اين است كه اين بزرگوار از كساني بود كه در انقلاب بزرگ اسلامي ما نقش قابل توجه اي داشت و دخالت و علاقمندي ايشان به فعاليتهاي انقلاب بيشتر اززماني اوج گرفت كه قضاياي بعد از شهادت مرحوم آيت الله سيد مصطفي خميني در ايران آغاز شده بود . همانطور كه مي دانيد در چهلم شهداي تبريز در يزد در مسجد ايشان يك مجلس بزرگي به رهبري و هدايت ايشان تشكيل شد . خود آن جلسه و پيامدهاي آن جلسه هم يه يكي ديگر از مقاطع حساس و برانگيزاننده انقلاب بزرگ اسلامي بود .

در طول يكي دو سال قبل از پيروزي انقلاب مرحوم آيت الله صدوقي محوري بود براي بيشتر فعاليتهاي نه فقط يزد بلكه سراسر كشور و اين بخاطر اين بود كه آيت الله صدوقي شخصيت عيني روحاني محترم و معتبري بود .

از خاطراتي كه از ايشان دارم اينكه در 13 محرم سال 1357 بود كه چون شايع شده بود در مسجد حظيره اسلحه هست از طرف رژيم منفور سابق آمدند و درب مسجد را بستند حضرت آيت الله شهيد صدوقي اول تأمل كردند وبعد گفتند اينطور هم كه نمي شود كه درب مسجد بسته باشد وهيچكس به مسجد نرود و خودشان بلند شدند با عده اي ديگر از دوستان و مردم و رفتند بطرف مسجد و تا كه رسيدند به مسجد به مأمورين ساواك و شهرباني و خلاصه عمال رژيم جنايتكار فرمودند درب مسجد را چرا مي بنديد و سينه راباز كردند و رفتند جلو و گفتند ، اگر كاري داريد من آماده ام بزنيد به مردم چكار داريد و اين يزيديان چون

آن ابهت و عظمت را درچهره آن شهيد بزرگوار ديدند اصلاً ديگر نتوانستند عرض اندامي بكنند وفقط يكي دو تير هوائي شليك كردند .

كارهاي عام المنفعه آن شهيد بزرگوار

تأسيس حوزه هاي علميه شهرهاي بم تاكستان و شهر كرد.

احداث كتابخانه در مسجد حظيره

تأسيس دفتر تبليغات اسلامي در يزد و صندوق قرض الحسنه حضرت ولي عصر (عج)

احداث صندوق خيريه امام رضا (ع) در جهت دادن مقرري و رسيدگي به امور رفاهي افراد بي سرپرست و يتيم .

احداث خانه هاي رايگان براي اسكان جنگزدگان در محله تخت استاد و خواجه خضر.

خدمات پزشكي و درماني:

الف – احداث بيمارستان سيدالشهداء(ع) با كليه تجهيزات پيشرفته

ب – تأسيس درمانگاههاي زارچ و حيدرآباد و مشتاق.

ج- تأسيس بيمارستان سوانح سوختگي آيت الله صدوقي و مركز تحقيقات اعصاب و روان .

كمك و خدمات شهيد و حضور مستمر آن بزرگوار در بروز زلزله شهرهاي طبس كرمان و مشهد .

آثار ديني و عمراني:

الف : احداث مسجد حظيره كه اين مكان پايگاه مهم انقلاب اسلامي در جريان مبارزات ملت مسلمان يزد بشمار مي رفت و هم اكنون پايگاه امت مسلمان مي باشد .

ب- مسجد ملااسماعيل كه محل برقراري نمازهاي جمعه و مكان شهادت آن بزرگوار بوده است به همت ايشان احداث شده است .

ج- احداث مساجد طهماسب

صاحب الزمان (عج) ولي عصر اتابكي قندهاري ابوالفضل سرجمع و دهها بناي ديگر

چگونگي شهادت شهيد محراب از زبان نزديكان به آن شهيد

آثار شهادت را بنده از روز دوشنبه در ايشان مي ديدم اينطور كه در بين دعاهايشان كه مي خواندند مرتب مي شنيدم كه مي فرمودند خدايا شهادت را نصيب من بگردان و از اين فيض مرا محروم نگردان البته با اين خدماتي كه ايشان به اسلام كردند شهادت براي

ايشان خيلي بجا بود ولي فعلاً زود بود وجود ايشان براي انقلاب خيلي ضروري بود ولي خدا لعنت كند دشمنان اسلام را كه كساني را چون قاتل ملعون روسياه تحريك كردند و اينطور باعث شهادت ايشان شد وايشان دو هفته اي بود كه البته در يزد بودند و براي نماز جمعه حتي المقدور خودشان مي رفتند ولي اين دو هفته گذشته بعلت ضعف كه داشتند نرفته بودند ولي جمعه دهم ماه مبارك رمضان را مي خواستند خودشان بروند كه حتي از قرآن هم استخاره كردند خوب آمد كه ديگر عازم شدند كه بروند و حدود ساعت 5/11 بود كه ازخواب بيدار شدند و رفتند براي غسل جمعه و پس از آن سريعاً به مسجد رفته بودند خلاصه خودم را به مسجد رساندم و پس از اقامه نماز و خطبه ها من تقريباً چند متري بيشتر با محل انفجار فاصله نداشتم و از جا بلند شديم كه ايشان از جلويم رد بشوند و بدنبالشان برويم تا پاي ماشين كه يكدفعه ديدم صداي آخي از ايشان بلند شد و گفتند آخ ولم كن و بلافاصله صداي انفجاري بگوش رسيدكه تقريباً همزمان بود و ناگهان ديدم بله جنازه ايشان را مردم مي برند و پيراهن و لباس ايشان كاملاً غرق بخون شده و اصلاً ديگر چيزي نفهميدم و اينجا بود كه فكر كردم آن منافق ازخدا بي خبر هم يكي از افراد نمازگزار بوده كه بعد فهميدم كه اين جنايت را همين روسياه ملعون انجام داده است من هم شروع كردم به سرو سينه زدم و بي تابي مي كردم در اين حين مرا بردند دفتر آيت الله صدوقي و من ديگر تا شب هيچ چيز

نفهميدم و حالت گيجي به من دست داده بود كه بعد آقازاده شهيد بزرگوار يعني حاج آقا شيخ محمد علي آمدند و من ايشان را بوسيدم سپس جنازه شهيد را از بيمارستان افشار آوردند و آقايان حجج اسلام جناب آقاي راشد و انوري جنازه را با نوار چسب و ديگر چيزها بستند يك غسل جبيره دادند و بعد تيمم دادند تا ساعت 6 صبح فردا يعني شنبه كه براي تشييع و دفن آماده شده بود . ايشان در تاريخ 11/4/61 به درجه رفيع شهادت رسيدند.

بخشي از پيام حضرت امام خميني (ره) به مناسبت شهادت آيت الله صدوقي

انا لله وانا اليه راجعون – طبع يك انقلاب فداكاري است . لازمه يك انقلاب شهادت و مهيا بودن براي شهادت است . صدوقي عزيز رضوان الله عليه شهيد بزرگي كه در تمام صحنه هاي انقلاب حضور داشت و يار و مددكار گرفتاران و مستمندان بود ووقت عزيزش صرف در راه پيروزي اسلام و رفع مشكلات انقلاب مي شد وبراي خدمت به خلق و انقلاب سر از پا نمي شناخت . اينجانب دوستي عزيز كه بيش از 30 سال با او آشنا و روحيات عظيمش را از نزديك درك كردم از دست دادم و اسلام خدمتگزاري متعهد و ايران فقيهي فداكار واستان يزد سرپرستي دانشمند را از دست داد و در ازاء آن به هدف نهائي كه آمال اين شهيدان است نزديك شد . من به پيشگاه مقدس بقية الله الاعظم روحي فداه و ملت عزيز و اسلام عزيزتر تبريك و تسليت عرض مي كنم.

روح الله الموسوي الخميني

دهم رمضان المبارك 1042

آيت الله سيد عبدالحسين دستغيب

امام خميني:

دست جنايتكار آمريكائيان يك شخصيت ارزشمند كه مربي بزرگ

و عالمي عامل كه گناهش فقط تعهد به اسلام بود از دست ملت ايران و اهالي محترم فارس گرفت .

زندگينامه از زبان شهيد

بسم الله الرحمن الرحيم بنده سيد عبدالحسين دستغيب ، پدر ما مرحوم آقاي آسيد محمد تقي دستغيب تولد بنده روز عاشوراي محرم 1332 مطابق با 1922 شمسي.

بنده تا سنه 1343 ﻫ . ق كه پدرمان مرحوم شد مقداري از مقدمات را خدمت ايشان مي خواندم بعد از فوت والد كه تقريباً 11-12 ساله بودم تحصيلات را در شيراز ادامه دادم كه عبارت بودند از صرف و نحو بيان ومنطق فقه و اصول ....

آن دوران به علت اينكه مصادف بود با اوايل سلطنت رضا خان قلدر ملعون و جنگ با روحانيت واز بين بردن روحانيت و ضديت با آن نمي گذاشتند كسي طلبه شود و تحصيل علم بكند ، و با فشارهاي زيادي كه مي آوردند كمتر كسي ديگر حاضر مي شد تحصيل علم كند و در رشته طلبگي بيايد . به طوري اين ملعون جو را بر عليه روحانيت درست كرده بود كه مي گفتند روحاني عضو فلج اجتماع است و در نتيجه كسي اصلش رغبت خواندن درس طلبگي نكند ، لكن در همان حال خداي تعالي شوقي عنايت كرده بود كه ما به همه سختيها ساختيم و با همه فشارهايي كه تحمل كرديم و بحمدالله تحصيلات را ادامه داديم و در همان اوقات هم دوش به دوش تحصيلات كه مي كرديم در مسجد باقرخان آنجا نيز بعد از نماز به تبليغ اسلام وبر عليه دستگاه پهلوي مشغول بوديم و لذا در همان وقت هم چندبار ما را در زندان كردند ويك دفعه هم بناشان تبعيد بود و بعد

فشار آوردند كه اصلش بايد از روحانيت بيرون بروي و 24 ساعت مهلت دادند كه بنده خود را خلع لباس كنم و از روحانيت بيرون روم و مسجد و منبري نباشم . بنده بناچار رفتم نجف اشرف البته اين هم وسيله اي بودكه خداي تعالي خيري مي خواست براي ما كه آنجا مشرف شويم. درآنجا مدتي خدمت آيت الله شيخ محمد كاظم شيرازي و مرحوم آيت الله اصطهباناتي خدمت اين بزرگان استفاده مي كردم تابعد از شهريور 20 و سقوط پهلوي در سنه 21 به شيراز مراجعت كردم . به شيراز كه آمديم دوستان آمدند براي اينكه در مسجد جامع عتيق اقامه جماعت بشود و منبر در آن برقرار گردد . زيرا اين مسجد جامع عتيق در آن وقت از طرف پهلوي دستور داده شده بود كه تمام مصالحش را بفروشد و دوستان آمدند كه اگر بشود اينجا را يك اداره اي بكنند شبستانها و صحن مسجد تمام خراب شده بود و ديگر كسي مانع نشد و ما هم رفتيم شبستان وسط را براي انجام برنامه ها آماده كرديم كه الحمدلله اجتماع مؤمنين در آنجا روزبه روز زيادتر مي شد و هر روز مقداري از سطح مسجد را تسطيح مي كردند كه بشود نماز خوانده شود بعد هم در ماه مبارك تشويق كرديم مردم را به اينكه از نماز يك ساعت تفسير قرآن مجيد و بيان اخلاق و قواعد و ... داشته باشيم ووقتي از سنه 42 كه حضرت امام خميني اطال الله عمره الشريف در قم نهضت فرمود و امر فرمود كه همه قيام كنند ماهم اجابت كرديم و در اينجا مشغول شديم به مبارزات و آن پيشامدهائي كه شد .

متن

پيام حضرت امام خميني (ره) به شهيد آيت الله دستغيب جهت انتصاب ايشان به امامت جمعه شيراز:

بسم الله الرحمن الرحيم .

خدمت حضرت مستطاب حجت الاسلام والمسلمين آقاي حاج سيد عبدالحسين دستغيب دامت بركاته .

مرقوم محترم كه حاكي از صحت مزاج شريف بود واصل گرديد طوماري هم از اهالي محترم شيراز بوسيله حامل نامه رسيد كه خواستار شده بودند جنابعالي دعوت آقايان را جهت اقامه نمازجمعه بپذيرد و بدين ترتيب مناسب است جنابعالي اقدام فرموده و نماز جمعه را در شيراز بخوانيد ، از خداي تعالي ادامه توفيقات و سلامتي آنجانب را خواستارم .

والسلام عليكم ورحمه الله بركاته

پس از اتصاب شهيد دستغيب دراين سنگرهابا وحدت مردم غيور و مبارز شيراز بسيراري از مشكلات را پشت سر نهادند.

آثار و تأليفات

1- بهشت جاودان

2- نقش مطمئنه

3- ايمان

4- معاد

5- خطبه شعبانيه

6- قيام حسيني (ع)

7- گناهان كبيره

8- صلوة الخاشعين

9- فاطمه زهراء و زينب كبري

10- معراج

11- نبوت

12- قلب قرآن

13- معارفي از قرآن

14- سراي ديگر

15- اخلاق اسلامي

-16پرسش

17- رازگرائي قرآن

18- امامت

19- حقائقي از قرآن

20- قيامت

21- خطبه هاي جمعه

22- قلب سليم

23- آدابي از قرآن

24- مظالم

25- توحيد

26- داستانهاي شگفت

27- سيدالشهداء

داستانهاي شگفت

اين كتاب از 148 داستان تنظيم شده كه در هيچ كتابي نوشته نشده است و همراه هر داستاني با نتيجه گيريهاي جالبي كه مؤلف محترم شهيد محراب آيت الله دستغيب نموده اند علاوه بر اينكه براي خواننده بسيار سرگرم كننده است دانشي بر معلوماتش مي افزايد و ايمانش را به خدا و عالم غيب بيشتر و اميدش را به پروردگارش زيادتر مي نمايد .

از خوابهاي صادقي كه نشانه هايي از احاطه علمي و قدرتي خداونداست و شفاي بيماران توسط قبور

ائمه و بركاتي كه از توسل به ايشان حاصل شده روح ولايت را در دلها مي دمد و درخت دوستي اهل بيت را آبياري مي كند و نشاط تازه اي به جانها مي بخشد .

صلوة الخاشعين

هر آينه اهل ايمان رستگار شدند آنانكه درنمازشان خاشع مي باشند .

قرآن مجيد

كتاب بي نظيري كه از مختصري از اصول عقايد و بخشي از رواياتي كه درفضيلت نماز رسيده شروع مي شود و شرايط قبولي نماز كه موجب نجات از آتش و از هر حج و صدقه اي برتر است برمي شمارد . از حضور قلب و چگونگي تحصيل آن و التفات بالفعل و اقوال نماز سخن مي گويد و براي طهارت معنوي كه از مقدمات نماز مقبول است ، پاكي از كبر و فخر و هوي حقد و حسد و عداوت سخن مي گويد ، از معاني باطني نماز و موانع قبولي آن از بيم و اميد در نماز و در خاتمه بخشي از دستورات سير و سلوك را يادآور مي شود .

مبارزات شهيد دستغيب تحت رهبري امام (ره)

شهيد آيت الله دستغيب در سال 1341 فعاليت ضد رژيم را در راستاي مبارزات حضرت امام خميني (ره) آغاز كرد و از آن تاريخ مستقيماً با امام در تماس بود واز جانب ايشان در امور مختلف راهنمايي مي شد . پس از جريانات 15 خرداد سال 42 توسط عوامل رژيم آمريكايي شاه دستگير و پس از مدت كوتاهي بطرز معجزه آسايي آزاد گرديد . درسال 1342 مجدداً دستگير و زنداني شد .

شهيد آيت الله دستغيب ازاين تاريخ به بعد كه موج خفقان بر جامعه ايران سايه شوم خود را گسترده بود با زيركي و پايمردي هر چه تمامتر مبارزات ضد رژيمي مسلمانان بخصوص اهالي

محترم فارس را رهبري مي كرد .مبارزات پنهاني و سازش ناپذير ايشان درطول حيات رژيم طاغوت به هيچكس پوشيده نيست و در زمان تبعيد امام خميني (ره) ايشان به كرات در سخنراني ها رژيم شاه را زير سؤال قرار مي دادند.

مسجد جامع عتيق كه به همت ايشان پس ا ز سالهاي طولاني مرمت و تجديد بنا گرديد مركزي براي هدايت و ارشاد اقشار مختلف مردم خصوصاً جوانان مشتاق و تشنه معارف اسلامي بود و شهيد دستغيب در حدود40 سال از اين سنگر بذر اعتقاد و ايمان وجهاد و مبارزه و آگاهي واخلاق اسلامي در دل هاي مستعد و جانهاي باطراوت مي كاشت و چه بسيار نهال هاي بارور و پرثمر كه در سايه تربيت و مراقبت اين عارف والامقام ريشه گرفته و به بارنشستند . رژيم كه متوجه شده بود جوانان مسلمان و دانشگاهي و بازاري و ديگر اصناف و اقشار گرد ايشان جمع شده و از اين مركز ارشاد وهدايت مي شوند شهيد دستغيب را در سال 56 ممنوع الملاقات كرد و منزل وي را تحت محاصره خود درآورد اما بلافاصله با عكس العمل شديد مردم روبرو شد و مفتضحانه عقب نشست .

شهيد آيت الله دستغيب همواره در سالهاي اوجگيري انقلاب اسلامي منشاء و محرك خروش انقلابي مردم فارس بود و با مجاهدات و روشنگري هاي خود نقش مهمي در سرنگوني رژيم سفاك و غاصب شاه معدوم ايفا نمود .

شهيد آيت الله دستغيب پس از پيروزي انقلاب به عنوان نماينده مردم استان فارس در مجلس خبرگان شركت كرد و در همين ايام بنا به درخواست كتبي اهالي و بفرمان امام به سمت امام جمعه شيراز منصوب گرديد .

پيام مقام معظم رهبري

در شهادت شهيد محراب شيراز

يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك راضيهً مرضيه فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي .

مردم دلير و مقاوم فارس و برادران و خواهران انقلابي شجاع آيت الله حاج سيد عبدالحسين دستغيب اين روحاني مبارز پرهيزگار بدست جنايتكار و دشمنان قسم خورده اسلام و انقلاب شهيد شد و شما بيش از هر كس مي دانيد كه او شخصيت مغتنم و ارزشمند براي عالم اسلام بود آنان كه از سوابق زندگاني اين شهيد بزرگوار آگاهند مي دانند كه او از نخستين كساني بود كه پرچم تبليغ انقلاب اسلامي را در سخت ترين شرايط در استان فارس برافراشت و برمعابر و مجامع نام امام امت را بر زبان جاري ساخت و با دستگاه ظلم وجور به مبارزه برخاست اين چهره پارسا و پرهيزگار در بهترين بخش از عمر پربركتش بي اعتنا به زخارف دنيوي همت و نيروي خود را در راه استقرار حاكميت الله صرف كرد و به ياد خدا دل خوش بود كه الابه ذكرالله تطمئن القلوب چهره معظم و دوست داشتني اين مرد خدا محبوب ترين چهره در ميان مردم فارس و مورد احترام عميق مردم در سراسر ايران بود روح و بي كينه و صفاي باطن ولحن روحاني او گرمي بخش دل مردم بود مردمي كه او را صميمانه دوست داشتند به شخصيت والاي اين روحاني و مبارز و متقي احترام مي گذاشتند هفتاد سال زندگي همراه با طهارت و تقوا وسالها صرف عمر در راه اسلام و انقلاب از اين مرد بزرگوار چهره اي ساخته بود مورد علاقه و احترام مردم چنين مردي از سلاله پاك پيامبر و از خدمتگزاران صادق و فداكار اسلام وازياران باوفا

مهربان امام و امت امروز در شيراز و همراه تني چند از ياران و شاگردان خويش در راه اسلام و قرآن به شرف شهادت نائل آمدند . شهادت اين عالم رباني وسيد بزرگوار سند ديگري است بر پليدي و ناپاكي روح و ماهيت رسواياني كه بقاي خود را در فناي مردان خدا مي جويند.

شهادت اين مرد ميدان تقوا و مبارزه را به مردم شهيد پرور ايران خصوصاً به اهالي غيور فارس و فرزندان و بازماندگان و شاگران آن شهيد تسليت وتبريك مي گويم .

سيد علي خامنه اي

شب قبل از شهادت

از قول همسرشهيد آيت الله دستغيب نقل مي گردد :

كه ايشان شب جمعه اي كه فرداي آنروز به شرف شهادت نائل شده وبه لقاءالله شتافت دچار حالتي كم سابقه شده و مضطرب بنظر مي رسيدند و آن شب را تا صبح در رختخواب غلطيده و بخواب نمي رفتند . اضطراب آن شهيد بزرگوار بحدي بود كه توجه همسرش به وي جلب شده و علت اضطراب را جويا مي شود شهيد آيت الله دستغيب خطاب به همسرش اظهار مي دارد فردا صبح سري مي گويمت.

صبح آن شب وي هنگام عزيمت براي اقامه نماز دشمن شكن جمعه برخلاف معمول عطر زيادي مصرف نموده و خودرا خوشبو و معطر مي نمايند وباز هم بر خلاف دفعات پيش هنگام رفتن با علامت دست رفتن خود را اعلام مي كنند وبه نقل از يكي از پاسداران ايشان هنگامي كه از آستانه قدم به درون كوچه مي گذارند آيه شريفه انا لله و انا اليه راجعون را تلاوت مي كنند و بيش از چند قدم از منزل دور شده دچار حادثه و شهيد مي گردند و اينچنين سومين شهيد محراب به خيل شهداي جنگ

وانقلاب پيوستند.

ديده هابارد

سينه ها نالد

دستغيب صد پاره شد ديگر نمي آيد

خطبه هاي جمعه را ديگر نمي خواند

امام جمعه ما به لطافت گل بود و به ملاحت نسيم سحري و به مهرباني باران بهاري ، امام جمعه ما به پاكي سپيده بود . مثل نور جاري بود . آواي الهي او حسين حسين او صداي پاي ياران بود برقلب تفته كوير روح امام جمعه ما جوشش چشمه سار عشق بود بر سنگواره قساوت دل امام جمعه ما پير ديار ما بود نماينده امام بود نمايانگر امام بود عاشق ديار ما بود امام جمعه ما ديگر نمي آيد .

ديگر كوچه هاي باريك پشت مدرسه خان صداي آشناي او را نمي شنود . ديگر قلب خاك با لرزه نرم پاي او از شوق بيتاب نمي شود ديگر گل و سنگ كوچه آواز نمي خوانند.

خطبه هاي جمعه آميزه مهرباني و خشم بود ، تبسم و فرياد مسيح و محمد سلام خدا بر شما مردم ، جانم به فداي شما مردم شما كه با تبعيت از امام امت اطال الله عمره عزت و افتخار را آفريده اند . ننگ و نفرين بر همه منافقين ننگ بر آمريكا كه هرروز با توطئه اي تازه در صدد نابودي انقلاب الهي ما بر آمده اند امام جمعه ما خطبه هاي جمعه را ديگر نمي خواند.

هر وقت صحبت از امام مي شد پير مهربان ديار ما چهره اش برافروخته مي شد بر چشمانش گلخند اشك مي نشست گرمي اشك و ملاحت تبسم هميشه اش جانت را آتش مي زد . دو تن از ياران و شاگردان عزيز او دو تعبير دارند كه نغز است و پرلطف آقاي موحدي گفت اگر اين تعبير درست باشد آقاي دستغيب فاني در امام بود آقاي سيد علي اصغر دستغيب روحاني

عزيز و دلسوز شهر ما مي گفت : به اتفاق آقاي دستغيب كه به حضور امام رسيديم برخورد ايشان و حالت ايشان مثل حالت عبد بود نسبت به مولايش

بچه ها هر وقت دلشان براي امام تنگ مي شد بدين آقاي دستغيب مي رفتند.

سرانجام اين شهيد بزرگوار در روز جمعه 20 آذرماه 60 به دست منافقي كوردل به شهادت رسيدند .

پيام امام در شهادت حضرت آية الله دستغيب

عزيزان و نورچشمان ما در جبهه هاي جنوب و غرب هر روز با سركوبي اشرار آمريكائي و عقب راندن وبه جهنم فرستادن جنود شيطان براي اسلام سربلندي و عظمت خلق مي نمايند .

به طوري كه تاب تحمل اين پيروزيها را از آمريكائيان خارج و داخل منافق و منحرف سلب نموده و بر جنون و وحشيگريهاي آنان افزوده است شما فرضاً شهيد بهشتي را گناهكار بدانيد شهداي ديگر مثل شهيد مدني و شهيد دستغيب كه جز تربيت محرومان و هدايت مردم گناهي نداشته اند با چه انگيزه شهيد مي كنيد .

دست جنايتكار آمريكائيان يك شخصيت ارزشمند كه مربي بزرگ و عالمي عامل كه گناهش فقط تعهد به اسلام بود ازدست ملت ايران و اهالي محترم فارس گرفت و حوزه هاي علميه و اهالي ايران را به سوگ نشاند حضرت حجة السلام و المسلمين شهيد حاج سيد عبدالحسين دستغيب را كه معلم اخلاق و مهذب نفوس و متعهد به اسلام و جمهوري اسلامي بود با جمعي از همراهانش به شهادت رساندند.

آخرت

كتابي كه انسان در جهان به دست خود مي نويسد . روزي كه انسان با دو دست خود آنچه را از پيش ساخته و فرستاده با دوچشم خود مي بيند و اگر چيزي نساخته و با دست خالي برود

در آنجا به دست او چيزي نخواهند داد.

آرمِن آوديسيان

شهيد «آرمِن آوديسيان» در زمستان 1338 در اصفهان چشم به جهان گشود. دوران كودكي او در زادگاهش سپري گشت.

پس از آن به همراه خانواده به شهر آبادان نقل مكان نموده و در مدرسه «ادب» به تحصيل پرداخت. خانواده «آرمن» بعد از شروع جنگ تحميلي، اجباراً در تهران سكونت گزيد. «آرمن» نيز با ادامه تحصيل خود از دبيرستان ارامنه «سوقومونيان» فارغ التحصيل گرديد. پس از اخذ ديپلم به اتفاق پدرش براي كار به بوشهر رفت تا اين كه براي انجام خدمت سربازي خود را به سازمان نظام وظيفه معرفي نمود. وي ابتدا به شيراز رفته و سپس به «نفت شهر»، انتقال يافت. او در قسمت موتوري همزمان راننده آمبولانس، تانكر آب و فرمانده … بود. وي در حال انتقال مجروح به بيمارستان، به همراه دو همرزم مسلمان خود و ديگر رزمنده مجروح، به شهادت رسيد. «آرمِن» چند ماه پيش از شهادت تشكيل خانواده داده بود.

خاطرات

شهيد به روايت مادرش:

««نامه» شهادت «آرمن» را به خانه ما آورده بودند. همسايه پزشك ما از شهادت او باخبر شده بود، اما نمي خواست كه من شوكه شوم. در ابتدا به من گفت: پاي او زخمي شده و بايستي برويم و او را به تهران منتقل كنيم. خودم شخصاً به او رسيدگي خواهم كرد. از او خواهش كردم كه من نيز به همراه او به بيمارستان رفته و پسرم را به تهران بياوريم. ايشان گفتند: شما زن هستيد و برايتان مشكل است، اينجا بمانيد. من به تنهايي خواهم رفت. همه اطرافيانم از موضوع اطلاع داشته، اما از دادن خبر شهادت «آرمن» به من صرف نظر

مي كردند. بالاخره برادرم موضوع را به ما گفت.

«آرمن» فرزند دوم ما بود. آخرين باري كه او به ديدن ما آمده بود فقط بيست روز به پايان خدمتش باقي مانده بود. درواقع او خدمتش را به پايان رسانده بود. برادرش «آرموند» نيز در همان زمان به خدمت سربازي رفته و در جنوب خدمت مي كرد. حدود يك ماه قبل از شهادت، فرزند دلبندم با من تماس گرفت.گفتم: چه شده؟ پسرم. گفت: مادر، ديشب در خواب ديدم كه حضرت «عيسي مسيح»(ع) به منزل ما در آبادان آمده، البته با من حرفي نزد، اما به من نگاه مي كرد. حالا با شما تماس گرفتم، ببينم حالتان خوب است. انشاالله كه مشكلي نداشته باشيد. درهمان لحظه به فكر «آرمن» افتادم. حالا كه فكر مي كنم، مي بينم تقدير اين بود كه «آرمن» مرا، «حضرت عيسي» پيش خدا ببره. من راضي هستم به رضاي خدا. شايد او به خدا تعلق داشت و نه به ما. از حضرت «عيسي مسيح»(ع) هم راضي هستم كه فرزندم را پيش خود نگاه داشته است.

در آخرين مرخصي اش، شناسنامه جديدش را گرفت. براي كارت پايان خدمتش عكس گرفته بود. عكس پايان خدمتش را كه برادرم آن را بزرگ كرده است، انگار با من صحبت مي كند. هرجا كه مي روم، چشمهايش به من است. مثل اينكه مي خواهد چيزي را بگويد. او پسر خيلي تميز و پاكي بود. خيلي دوست داشت كه بعد از پايان خدمتش به همراه خانواده به آبادان برگشته و در مغازه پدرش به كار مشغول شود. پسري بود كه به همه احترام مي گذاشت، برايش بزرگ و كوچك تفاوتي نداشت. همه او را دوست داشتند. دوستان همرزمش خيلي از

او راضي بودند. با تانكر براي همه آب مي آورد تا دوستانش تشنه نمانده و يا بتوانند حمام كنند. بارها براي آوردن آب، جان خود را به خطر انداخته بود. همرزمانش آن قدر براي نظافتش او را دوست داشتند كه به او گفته بودند: بايستي بعد از پايان خدمت لباسهايت را بين ما تقسيم كني، چون خيلي تميز و مرتب هستند. همرزمانش تا كنون نيز تلفني با من تماس گرفته و جوياي حال من مي شوند. آنها مي گويند كه آرمن در خدمت پسري خوب و يكي يكدانه اي بود. از هر لحاظ پسري شايسته و در قلب همه ما جاي داشت. سه روز قبل از شهادتش تلفني با من صحبت كرد و حالم را پرسيد. اما اين آخرين باري بود كه صداي او را شنيدم و هنوز هم گفته هاي آخر او در گوشهايم طنين مي افكند …».

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

آلبرت الله داديان

شهيد «آلبرت الله داديان»، دومين فرزند «تادِئوس» و «هاسميك» در بهار 1345 در تهران متولد شد. تحصيلات ابتدايي را در مدارس ارامنه «آرارات» و «نائيري» گذراند.

بعد از اتمام تحصيلات راهنمايي در مجتمع تحصيلي «حضرت مريم مقدس» (انستيتو مريم)، به دنبال فراگيري حرفه فني رفت. وي در عين حال عضو تيم فوتبال «آرارات» نيز بود. با هوش ذاتي فوق العاده اي كه داشت، در كوتاه ترين زمان ممكن به مكانيك ماهري تبديل شد، به نحوي كه در تعميرگاه شماره (1) «ب.ام.و»، مشغول به كار گرديد. پس از رسيدن به سن خدمت، بلافاصله خود را به مركز نظام وظيفه معرفي نموده و دوره آموزشي را در

«عجب شير» به پايان رساند. بعد از آن براي گذراندن دوره تكاوري به كرج منتقل گرديد. لازم به ذكر است كه «اِدوين شاميريان»، ديگر شهيد ارمني نيز در طي دوره تكاوري با او همراه بود. در اين مدت، به منظور ديدار از خانواده، دو نوبت به مرخصي آمد. پس از اتمام دوره، وي به جبهه «سومار» اعزام گرديد(1). سرانجام بعد از شش ماه خدمت، تكاور «آلبرت الله داديان» در اثر اصابت تركش توپ دشمن بعثي در منطقه جنگي «سومار» به شهادت رسيد.

خاطرات

شهيد «الله داديان» به روايت پدرش :

من{پدر} هر چه از «آلبرت» بگويم، كم گفته ام. او پسر بسيار باهوش و زرنگي بود. علاقه زيادي به ورزش داشت. پست دروازه باني را دوست داشت. با گذشت 16-17 سال از شهادت پسرم، هنوز هم نمي توانيم اين مسئله را باور كنيم. ما دو پسر و يك دختر داشتيم كه «آلبرت» به شهادت رسيد. او فرزند بسيار فعال و دلسوزي بود و هميشه دوست داشت به ديگران كمك نموده و برايشان مفيد باشد. «آلبرت» مي گفت كه من بايد بروم سربازي و برگردم و زندگي خود را سروسامان بدهم. او چيز زيادي {از خدمت}براي ما تعريف نمي كرد. فقط مي گفت: وضعيت ما خوب است. در زمان آموزشي آن قدر از «آلبرت» راضي بودند كه به او گفته بودند: اگر بخواهي، مي تواني وارد كادر ارتش شوي. بسيار وظيفه شناس و مرتب بوده و دوست داشت چيزي را كه به او محول شده، بخوبي انجام دهد. آخرين باري كه«آلبرت» به «سومار» اعزام شد، ديگر هرگز برنگشت...

شبي، بعد از اينكه به خانه آمدم، سربازي آمد دم در و شماره تلفني را به ما

داد و گفت تا با اين شماره تماس بگيرم. اطلاعات دقيقي نداد. من هم تماس گرفتم و فهميدم كه «آلبرت» شهيد شده و جنازه او را به پزشكي قانوني آورده اند. من پيكر پسرم را نديدم. روي كارت نوشته شده بود كه او بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيده است. روز دوم از شوراي خليفه گري ارامنه جنازه را به سردخانه قبرستان ارامنه بردند.

در روز چهلم «آلبرت» نامه اي با دست خط «آلبرت» به من دادند كه در آن «آلبرت» اسامي همه بستگانش را با شماره تلفن آنها يادداشت كرده بود. انگشترش هم بود. كيف و نامه او نسوخته و سالم مانده بود. من و مادرش هنوز اميدواريم كه آلبرت زنده باشد. ممكن است روزي برگردد...».

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

آلفرد گبري

شهيد «آلفرد گبري» فرزند ارشد خانواده، در تهران به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي را در مدرسه «نائيري» سپري و تا سال چهارم، در دبيرستان «سوقومونيان» به درس ادامه داد،

ليكن سرانجام تصميم به ترك تحصيل گرفت. پس از آن نزد دايي خود به حرفه باطري سازي مشغول شد. در عين حال ورزشكار بوده و عضو «نهضت سواد آموزي» بود. او دو برادر و يك خواهر داشت. وي بدون اطلاع خانواده، خود را به سازمان نظام وظيفه معرفي نمود: اين همه از برادرانم به خدمت مي روند.... دوره آموزشي را در تهران به اتمام رسانده و سپس به جبهه گيلان غرب منتقل گرديد. روزي «آلفرد» در پست ديده باني مشغول كشيك بوده و دوستان او فكر مي كردند كه او خوابيده است! بعد از نزديك شدن،

متوجه شدند كه پوتين هاي او پر از خون مي باشد... «آلفرد» بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيده بود(1). پيكر مطهر شهيد «آلفرد گبري» پس از انجام تشريفات خاص مذهبي در قطعه شهداي قبرستان ارامنه در تهران با حضور صدها نفر از دوستان و اهالي محل به خاك سپرده شد.

خاطرات

شهيد به روايت مادرش:

«… او علاقه بسيار زيادي به مطالعه داشت، به خصوص به مطالعه كتابهاي ارمني. آرزو داشت تا ادامه تحصيل دهد. روزي به خانه آمد و گفت كه مي خواهد به خدمت سربازي برود. شب آن روزي كه او براي دريافت لباس هاي ارتشي به پادگان رفته بود، در خواب ديدم كه چراغ خانه ما خاموش شد. صبح كه از خواب بيدار شدم. آن روز خيلي گريه كردم. او پسر فوق العاده اي سر به راهي بود. كارش فقط مطالعه كتاب بود. سرش به كار خودش مشغول بود. آلفرد در «نهضت سواد آموزي» به بي سوادان درس مي داد. ورزشكار نيز بود. او خيلي بيشتر از سنش مي فهميد. در زيبايي اندام مقامهايي را نيز به دست آورد. به امور مذهبي احاطه داشت. او جوان بسيار درستكار و اميني بود. او 20 سال داشت كه به شهادت رسيد. از روز خاكسپاري «آلفرد» به بعد، برادرش «روبرت» ديگر روحيه خوبي ندارد. بعد از شهادت «آلفرد» من دچار افسردگي شديدي شده بودم. هر چه دارو مصرف مي كردم، فايده اي نداشت. كارم شده بود گريه و بس. روزي در خواب ديدم كه سيدي آمد و دستي به شانه ام كشيد و گفت: اگر مي خواهي خوب شوي، از زير «عَلَم» رد شو-! اين مسئله را نمي توانستم براي كسي تعريف كنم، زيرا فكر

مي كردم باور نخواهند نمود. روزي از ايام سوگواري تاسوعا و عاشورا، وقتي از كوچه ما هيئت عزاداري مي گذشت از زير «عَلَم» رد شدم. شايد باور نكنيد، ناراحتي من رفع شد و از همان شب بدون اينكه حتي يك قرص مصرف نمايم، خيلي خوب مي خوابم. روز بعد از آن هم به يك فرد معمولي و خانم خانه دار تبديل شدم. همه تعجب مي كردند. همسرم مي گفت: معجزه اي رخ داده است. اوايل شهادت پسرم مثل ديوانه ها شده بودم. شبي نيز در خواب ديدم كه در مسجدي نشسته ام و يك روحاني سخنراني مي كرد. چيزهايي مي گفت و من گريه مي كردم. او به طرف من آمد و به من گفت كه گريه نكن، جاي پسر تو بالاتر از شهدا است و ناراحت او نباش. … »

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

آشپزخانه در هفته اي كه گذشت

آشي كه طعم و رنگ و بو و مزه همه چيز را داشت غير از آش، مثل غذاي وحدت. گويي تركيبي بود از همه خوراكي ها و خوردني هايي كه در طول هفت روز، روي دست آشپز مانده بود و حالا بايد بلايي سرشان مي آورد و به نحوي سر به نيستشان مي كرد و آثار و علايم جرم را از بين مي برد و چه راهي بهتر از اين!؟ و چه ديواري كوتاه تر از ديوار بچه ها!؟

آرم اسرائيل زدن

محتلم شدن (نوعي طلب استخفاف است براي دشمن)

ا

اولين گزارشگر شهيد صدا و سيما

علي رهبر اولين گزارشگر شهيد صدا و سيما است كه در دفاع مقدس به شهادت رسيد.2 فخر و فخامت شهيد رهبر، نه فقط در جامعه خاكي رنگ بسيجيان و صفاي سربند عاشورايي است كه بر پيشاني داشت، بلكه او بدواً خط شكن پنداشت هاي خرد ما از كاركرد كلان رسالتي است به نام خبر نگار.

همرزمان شهيد رهبر ايشان را فقط به همگامي بارز با رزمندگان نمي شناسند وي همچون تفكر آسماني اش پيشگام و جلودار سايرين بود.اغراق و صحنه آرايي يا نادرستي و اغواگري كه لباس روز عده اي از شهروندان جامعه خبري امروز است، دستمايه كار او نبود. آنچه در كارگاه خيال وي مي گذشت، جدا از ذوق و هوش و خلاقيت، پايبندي به اصول و پا فشاري بر ديانتي بود كه دفاع اسلامي در راستاي آن شكل گرفت.

هيچ گزارشي از شهيد رهبر بدون ذكر آيه اي از قرآن به گوش نمي رسيد بچه فقير كوچه هاي آبادان در دشوارترين شرايط جنگ، در ابري ترين هواي تجاوز و در سلطه لحظات قساوت، كه ترك شهر توصيه عين شريعت بود، راديو آبادان را از نفس سينه بهاري اش گرمي مي داد.اينجا آبادان است! وبراي اينكه تجاوز پيشگان نيز دل برنامه هاي او را بفهمند به لسان عربي مي گفت:«هنا آبادان!» ابداع شهيد رهبر در ارائه سبك تازه براي روايت دفاع مقدس منجر به رشد و بلوغ تفكري به نام «خون نگاران جنگ» شد. در اين قاموس از ويزور تا واقعيت، از لنز تا ابديت فاصله اي به وسعت تشيع بود، صحنه اي به پهن دشت تاريخ تا

پيكي كه عصاره و چكيده اش مظلوميت، فرياد، فداكاري، عدالت خواهي، سلطه ناپذيري و دشمن شكني است. با چشم كربلا ديدن و با اشك عاشورا چكيدن، خصلت خالص شهيد رهبر بود. او صنعت دست ساز بشر را تا مرز بهشت پايداري ملتي بزرگ و فداكار پيش برد و هنگامي كه جان پر مقدار بر سر آرمان و افكار خود نهاد صدها قطعه عكس و دهها حلقه فيلم به عنوان ثمرۀ دفاع مقدس بر جاي گذاشت. حال اينكه خود عكس رخ ديده حلقه هاي دنيا پرستي دريده و در كوي جانان آرميده بود. كم نبودند در آن زمان مستند سازاني كه در همان زمان با هزينه هاي گزاف در تالاب ها و مراداب ها يا غارها و كوهسارهاي چشم نواز ايران سرگرم كار بودند اما حس وظيفه شناسي ، توان و طاقت ماندگاري پشت جبهه را از رهبر ستانده بود و اين در حالي بود كه پرداختن به رسالت خبرنگاري هيچ گاه رافع مسئوليت هاي وي در قالب يك رزمنده نبود. ارزيابي هنري كار شهيد رهبر از ديدگاه هنر منوتيك نيز قابل شناخت است. نمادها و نشانه هايي كه در آثار او يافت مي شوند، بيشتر از آنكه ارزش هنري داشته باشند به نوعي شخصيت نگاري يا ثبت اعتقادات وي هستند. او به دنبال صحنه هاي زندگي در پديده اي به نام جنگ مي گشت كه ذاتاً ضد زندگي است. انتخاب زاويه، نوع كادر و شيوه برداشت هاي اجتماعي وي به نحوي است كه در قالب تصاوير او هيچ زمان حس رقت و نوميدي به مخاطب منتقل نمي شود... .

از شهيد رهبر دستنوشته اي به جا

مانده كه خيلي خواندني است. او نوشته است كه:

ما پيروان نسل زينبيم(ع) غيرت زينب در رگ هاي ماست و قدرت حسيني در دست هايمان؛ قلبمان از علي(ع) است، خلقمان از محمد(ص) و زبان ما از فاطمه(س) . اين قلم ها امانتند و روزي بابت اين امانت از ما سوال خواهند كرد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين خبر نگار شهيد صدا و سيما

رسول مصطفائي اولين خبر نگار شهيد صدا و سيما بود كه در ماه هاي اول دفاع مقدس به شهادت رسيد.

وي در سال 1337 در شهر آبادان ديده به جهان گشود.از همان اوان كودكي عشق و علاقه به اسلام و نفرت عميق خود را به طاغوت و طاغوتيان نشان مي داد. در اوج اختناق و فشار ساواك بر ايران به خواندن كتاب هاي ممنوعه مي پرداخت و آن كتاب ها را به ساير دوستان نيز مي داد و بدين طرقيق به خودسازي و دگر سازي مي پرداخت.

رسول براي اينكه بيشتر به جنايات رژيم پهلوي پي ببرد وبا درد و رنج مردم مستضعف بيشتر آشنا شود به حلبي آبادهاي تهران، شيراز، ابادان و ساير نقاط كشور سر مي زد. گاه شعر و داستان مي گفت و محتواي شعر و داستانش بيشتر امت مستضعف ايران بود. در جريان شكل گيري انقلاب، رسول كه از قبل خود را آماده چنين روزهايي كرده بود و تا حدودي با جنايات خاندان پهلوي آشنا بود فعاليت گسترده اي را جهت پيشبرد انقلاب آغاز كرده به قم مي رفت و اعلاميه هاي امام خميني را كه خطاب به امت مسلمان صادر مي شد به آبادان مي آورد و در سطح شهر پخش مي

كرد.

در سال 1359 به عنوان خبر نگار در صدا و سيماي مركز آبادان مشغول به كار شد و به عنوان خبرنگار جنگي به جبهه جنگ رفت و در جبهه بعد ار اتمام كارهاي خبريش در تاريخ هفدهم آذر 1359 در جبهه آبادان به فوز عظيم شهادت نايل آمد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فرمانده لشكر شهيد

شهيد حاج ابراهيم همت اولين فرمانده لشكر شهيد از يگان هاي رزمي سپاه است. او كه فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص) بود. به روز دوازدهم فروردين 1334 در شهرضا و خانواده اي مستضعف و متدين به دنيا آمد.ازهوش و استعداد فوق العاده اي برخوردار بود و با موفقيت تمام دوران دبيرستان و راپشت سر گذاشت . علاقه او به فراگيري قرآن تا حدي بود كه از آغاز رفتن به دبستان توانست قرائت كتاب آسماني قرآن را كاملاً فراگيرد و برخي از سوره هاي كوچك را كاملاً حفظ كند.

او در سال 1352 مقطع دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت و پس از اخذ ديپلم با نمرات عالي در دانشسراي اصفهان ادامۀ تحصيل پرداخت، پس از دريافت مدرك تحصيلي به سربازي رفت و مسئوليت آشپزخانه در لشكر توپخانه اصفهان به عهدۀ او گذاشته شد.

پس از دوران سربازي شغل معلمي را برگزيد. در هما ن ايام با روحانيون متعهد و انقلابي ارتباط پيدا كرد و بر اثر مجالست با آنها با شخصيت حضرت امام آشنا شد به دنبال اين آشنايي و شناخت، سعي كرد تا در محيط مدرسه و كلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامي و انديشه هاي انقلابي حضرت امام (ره) و يارانش آشنا كند.

پس از

پيروزي انقلاب در تشكيل كميتۀ انقلاب اسلامي و سپاه شهرضا نقش اساسي داشت.اواخر سال 1358 به خرمشهر، سپس به بندر چابهار و كنارك در استان سيستان و بلوچستان عزيمت كردو به فعاليت گسترده فرهنگي پرداخت.

در خرداد 1359 به منطقۀ كردستان اعزام شد. سپاه پاسداران پاوه از مهر 1359 تا دي 1360 با فرماندهي مدبرانه او، 25 عمليات موفق در پاكسازي روستاها از وجود اشرار، آزاد سازي ارتفاعات و درگيري با نيروي ارتش بعث داشته است.

او كه قبل از شروع جنگ تحميلي از سوي رژيم متجاوز عراق، به صحنۀ كارزار وارد شده بود، وطي ساليان حضور خود در جبهه هاي نبرد، خدمات شايان توجهي از خود بر جاي گذاشت و افتخارها آفريد.

در زمستان 1360 او و سردار اسلام حاج احمد متوسليان، به دستور فرماندهي كل سپاه، مأموريت يافتند ضمن اعزام به جبهۀ جنوب تيپ محمد روسل الله(ص) را تشكيل دهند.

در عمليات فتح المبين و بيت المقدس در سمت معاون تيپ تلاش تحسين برانگيزي داشت. در سال 1361 به جنوب لبنان رفت و بعد از دو ماه دوباره به ميهن اسلامي بازگشت.

با شروع عمليات رمضان در 23 تير 1361 در منطۀ «شرق بصره، فرماندهي 27 حضرت رسول را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقاي اين يگان به لشكر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهي انجام وظيفه نمود.

شهيد حاج همت در شانزدهم اسفند 1362 در جزيرۀ جنوبي مجنون به آرزوي ديرينۀ خود كه همانا شهادت بود رسيد.

در آخرين روزهاي عمليات خيبر و نزديكترين اوقات به شهادت حاج ابراهيم همت پاتك ها و حملات دشمن توان فرسا بود و وضعيت نگران كننده، نگراني و اضطراب در سراسر ملك

جان ها حكمران بود؛ غم در بيكرانگي دل ها تركتازي مي كرد، ليكن آن لحظه كه پيام امام را شنيد كه فرمود«بايد مجنون حفظ شود»به «همت» حالتي ديگر دست داد؛ گويي حالتي نو ورمقي تازه در كالبد او دميده شد؛ بسان شير بيشه جهشي و غرشي دشمن سوز كرد و مصمم و استوار در برابر صداميان خدا نشناس قد برافراشت.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين شهيد مجلس در دفاع مقدس

دكتر مصطفي چمران نمايندۀ حضرت امام در شوراي عالي دفاع و نمايندۀ مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي اولين شهيد مجلس در دوران دفاع مقدس بود.دكتر چمران كه سايقه تحصيل در آمريكا داشت و دورۀ مبارزه چريكي را در لبنان و در مقابله با رژيم تجاوز گر صهيونيستي گذارنده بود، پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، دوران حماسه ساز و پر تلاش ديگري را در زندگي آغاز كرد كه نمونۀ كامل ايثار، شجاعت و در عين حال فروتني و كار مداوم بدون هياهو و فقط براي خدا بود.

گروهي از رزمندگان داوطلب به گرد او جمع شدند و او با تربيت و سازماندهي آنان ستاد جنگ هاي نا منظم را در اهواز تشكيل داد. اين گروه كم كم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زيادي انجام داد. تنها كساني كه از نزديك شاهد ماجراهاي تلخ و شيرين، پيروزي و شكست ها، شهامت ها و شهادت ها و ايثارگري هاي آنان بودند، به گوشه اي از اين خدمات كه دكتر چمران شخصاً مايل به تبليغ و بازگويي آنها نبود،آگاهي دارند.

ايجاد واحد مهندسي فعال براي ستاد جنگ هاي نامنظم يكي از اين برنامه ها بود

كه به كمك آن، جاده هاي نظامي به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ هاي آب در كنار رود كارون و احداث يك كانال به طول حدود بيست كيلومتر و عرض يكصد متر در مدتي حدود يك ماه ، آب كارون به طرف تانك هاي دشمن روانه ساخت،به طوري كه آنها مجبور شدند چند كيلومتر عقب نشيني كنند و دژي مقابل خود بسازند و با اين عمل فكر تسخير اهواز را براي هميشه از سر به دور دارند.

يكي از كارهاي مهم و اساسي او از همان روزهاي اول، ايجاد هماهنگي بين ارتش و سپاه و نيروهاي داوطلب مردمي بود كه در منطقه حضور داشتند.او توانست با حمله به تانك هاي دشمن از سقوط اهواز جلوگيرري كند و سوسنگرد و تپه هاي الله اكبر را آزاد كند.سرانجام در روز سي و يكم خرداد ماه سال تركش خمپارۀ دشمن به پشت سر دكتر چمران اصابت كرد و تركش هاي ديگر صورت و سينۀ دو يارش را كه در كنارش ايستاده بودند، شكافت.

در بيمارستان سوسنگرد كه چندي بعد به نام شهيد دكتر چمران ناميده شد، كمك هاي اوليه انجام شد.آمبولانس به طرف اهواز شتافت، ولي فقط جسم بي جانش به اهواز رسيد و روح او سبكبال و با كفني خونين كه لباس رزم او بود، به ديار ملكوتيان و به نزد خداي خويش پرواز كرد.

شهيد حادثۀ هفتم تير ماه سال از شهداي ديگر مجلس شوراي اسلامي علاوه بر و سه شهيد ديگر كه به دست منافقان به شهادت رسيدند بايد از شهيدان مجلس كه به همراه شهيد محلاتي بر اثر هدف قرار گرفتن هواپيماهاي

آنان توسط جنگنده هاي متجاوز عراق به شهادت رسيدند ياد كرد.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين روحاني جاويد الاثر

حجت الاسلام احمد ظريفيان اولين روحاني جاويد الاثر در دوران دفاع مقدس است. او در دهمين روز آبان سال 1336 هجري شمسي، در شهر آبادان ديده به جهان گشود.

از اوان طفوليت، استعداد بسيار، توجه فوق العاده و روحيات شگرف معنوي، «احمد» را از ديگران متمايز مي كرد.وي تحصيلات ابتدايي و دبيرستان را در زادگاه خويش با موفقيت به اتمام رساند. در سفري كه در سال 1354 براي زيارت و به همراه خانواده به شهر مقدس قم كرد، فضاي معنوي زندگي طلاب علوم ديني او را مجذوب و شيفتۀ خود ساخت. چنانچه پس از بازگشت از قم، خود را مهيا ساخت و جهت كسب معارف اسلامي و تحصيل علوم اهل بيت (ع) راهي اين شهر مقدس و مدرسۀ علميۀ قديريه شد. در حوزۀ قم از وجود اساتيد بزرگوار فقه و اصول و تفسير بهره مند شد.

در نخستين ايام سال 1356،«احمد» به سنت حسنۀ ازدواج روي آورد كه ثمرۀ اين پيوند مبارك فرزندي است به نام محمد حسن كه به يادگار مانده است.

با اوج گيري نهضت اسلامي، فعاليت هاي اين روحاني مجاهد نيز وارد مرحلۀ جديدتري گرديد. از انتقال اعلاميه هاي امام راحل به شهرهاي مختلف به ويژه شهر آبادان تا تشكيل هسته هاي مبارزه عليه رژِم منحوس پهلوي و هدايت و ارشاد عموم مردم به خصوص جوانان ، همه و همه تنها بخشي از مجاهدت هاي آشكار اوست. بي شك نقش تاثير گذار و حساس وي در خروش ديگر بارۀ ملت عليه رژِم و حماسه آفريني در

فاجعه سينما ركس آبادان از تارك بلند تاريخ سترگ انقلاب اسلامي محو نخواهد شد.

آنگاه كه انقلاب اسلامي ايران به ثمر رسيد و ايمان و وحدت كلمۀ امت در سايۀ رهبري خردمندانه امام دست اجانب را از مرزو بوم كوتاه كرد، دشمن با تحريك كومله ها در رودبار و سياهكل و با طراحي عائله كردستان به توطئه اي شوم دست زد. آنجا بود كه اين عارف مجاهد براي مبارزه و خنثي سازي مكر دشمن وارد عرصۀ مبارزۀ نظامي و سياسي شد.

تنها پس از گذشت كمتر از بيست ماه از پيروزي انقلاب بود كه دشمن بعثي با حمايت استكبار جهاني به ايران اسلامي حمله كرد و او تكليف شرعي و وظيفۀ انقلابي خويش را با حضور در جبهه هاي نبرد و دفاع از كيان اسلام و نظام اسلامي ديد و سرانجام در چهلمين روز جنگ تحميلي آنگاه كه براي دومين بار عازم جبهۀ جنوب بود، در جادۀ آبادان- ماهشهر و در روز ولادتش در 23 سالگي ناپديد شد.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين روحاني شهيد دفاع مقدس

حجت الاسلام محمد حست قنوتي (شريف) اولين روحاني شهيد دفاع مقدس است. شهيد قنواتي كه سابقه تبليغ ديرينه در منطقه فارس را داشت و سال ها در ميان مردم در غم و شادي آنان شريك بود و به مشكلات مردم رسيدگي مي كرد، به خاطر مبارزه با ظلم و ستم در دوران طاغوت توسط ساواك شيراز دستگير و زنداني شد. مردم اردكان و اطراف شيراز با مراجعه به ژاندرمري اردكان و تهديد آنا به راه انداختن آشوب در منطقه، زمينه آزادي او را فراهم كردند رژيم او را آزاد كرده و

ممنوع المنبر نمود. بارديگر با تعقيب ساواك به اصفهان رفته و با نام مستعار (شريف) به فعاليت هاي سياسي خود ادامه داد ولي دوباره به دست ساواك دستگير شد و در زندان با سخنراني هاي خود به روشنگري پرداخت. در روز عاشورا افسر نگهبان براي آرام كردنش با اسلحه او را تهديد به قتل كرد و او در جواب گفت :

چقدر تشنه شهادت در روز عاشورا هستم، اگر لايق باشم شليك خواهي كرد.

با پيروز ي انقلاب از زندان آزاد شد و با شروع جنگ تحميلي روانه جبهه هاي جنوب شد و گروه الله اكبر را تشكيل داد.

در تاريخ 24 مهر ماه 1359 دستور پيشروي يگان هاي دشمن به سوي خرمشهر صادر شد. خيابان چهل متري اين شهر، به عنوان خيابان مركزي،شاخص تقسيم نيروها و محورها قرار گرفت. با گذشت ساعاتي از روز ، در حالي مدافعان اندك شهر به مقابله مشغول بودند يگاني از نيروهاي دشمن با راهنمايي ستون پنجم خود را به خيابان چهل متري رساند و با استقرار تيربار در چند نقطه وموضع گيري تك تير اندازان در ساختمان هاي مسلط بر خيابان، محور مركزي و اصلي ترين راه پشتيباني و رفت و آمد نيروهاي مدافع را بستند.دشمن، ماشين حامل شهيد شريف قنوتي را در اين خيابان هدف قرار داد. پس از اصابت هفت، هشت گلوله به بدن اين روحاني مبارز، خودرو، بر اثر اثابت گلولۀ آرپي جي هفت، واژگون شد. دشمن كه از همان ابتدا در پي دستگيري و شهادت شهيد شريف قنوتي بود، پيكر مجروح او را اسير كرد و با سر نيزه كلاشينكف، به شقيقه او ضربه زدو

او را به شهادت رساند.

وي سوم تير 1313 در سرزمين خوزستان در دهستان «قصبه» از توابع آبادان و در كنار اروند رود چشم به جهان گشود. تحصيلات خود را با ورود به حوزه علميه قم آغاز كرد تا از راه علم به مردم آگاهي دهد. در همان سال ها به حوزه علميه بروجرد رفت و چند سالي هم در آنجا درس خواند سپس به دستور آيت الله العظمي گلپايگاني به يكي از روستا هاي منطقه رفت و علاوه بر تبليغ و ساخت مسجد و حمام اهتمام ورزيد. سپس به دعوت مردم اردكان به آن شهر رفت و خدمات شاياني را از خود به يادگار گذاشت.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين كتاب مناطق عملياتي انگليسي

براي اولين بار چهار جلد كتاب راهنماي مناطق عملياتي دفاع مقدس به زبان انگليسي براي كاروان هاي راهيان نور خارجي، مناطق عملياتي دفاع مقدس خوزستان منتشر شد. براي سهولت حضور اتباع كشورهاي خارجي در مناطق عملياتي هشت سال دفاع مقدس اين چهار جلد كتاب توسط بنياد حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع مقدس كشور در قطع جيبي و با عناوين شلمچه، آبادان،بستان و خرمشهر چاپ شده است.

اين كتاب ها در باره تحولات دفاع مقدس در اين شهرها و نقش اين مناطق در جريان جنگ تحميلي و جنايات دشمن بعثي اطلاعات كاملي جمع آوري شده و به صورت يك راهنماي مكتوب در اختيار كاروان ها و زائران خارجي قرار مي گيرد.اين كتاب ها در مجموع با تيراژ دوازده هزار جلد منتشر شده است. اتباع 63 كشور جهان طي سال 1386 از يادمان دفاع مقدس خوزستان بازديد كرده اند.

منبع : كتاب اولين

هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين دوره انتخاب بهترين كتاب سال

اولين دوره انتخاب كتاب بهترين كتاب دفاع مقدس سوم خرداد سال 1372 همزمان با سالروز آزاد سازي خرمشهر در عمليات بيت المقدس از سوي بنياد حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع مقدس برگزار شد. هدف از اجراي اين طرح، شناسايي،گردآوري و بررسي كتاب هاي منتشر شده به منظور انتخاب و معرفي آثار نمونه و برتر جنگ در موضوعات گوناگون، تقدير و تجليل از نويسندگان، مترجمان، مولفان و هنرمنداني كه همگام با رزمندگان ميدان هاي نبرد، به خلق آثار علمي، فرهنگي و هنري اهتمام كرده اند،تشويق و ترغيب نويسندگان و ايجاد انگيزه به منظور خلق آثاري كه در آينده به قصد بازشناسي حماسه با شكوه دفاع مقدس به مجموعه ذخاير فرهنگي كشور افزوده خواهد شد، بود.

همچنين ايجاد زمينه مساعد و فراهم آوردن پشتوانه قوي معنوي جهت شكوفايي استعداد هاي ناشناخته و امكانات اوليه براي افزايش آثار تازه و روز آمد در موضوع دفاع مقدس،شناسايي و شناساندن آثار ارزشمند دفاع مقدس به عنوان ميراث فرهنگي، برانگيختن توجه و اهتمام مسئولين و دست اندركاران كشور به منظور سرمايه گذاري هاي مادي و معنوي در اين زمينه، تقويت و تكميل كتابخانه مركز اسناد بنياد حفظ آثار و نشر ارزش هاي مربوط به دفاع مقدس، از ديگر اهداف اين طرح بود.

جاري ساختن روح حماسه و زنده نگاه داشتن فرهنگ مقاومت و پايداري از طريق نشر آثار مربوط به دفاع مقدس در جامعه و مراكز آموزش ارگان هاي نظامي، ايجاد حركت پوياي علمي به منظور نشان دادن ابعاد معرفتي جنگ به همان شيوه كه در طي هشت سال دفاع و مقاومت محقق گرديده ،

موضوعاتي است كه از اهداف اين طرح عنوان شد.

ترسيم سيماي فرهنگي معرفتي نظام انقلاب اسلامي ، در پرتو فرهنگ عاشورايي بسيج و ايجاد بستر مناسب به منظور كاوش نويسندگان و انديشمندان و منتقدان در جهت بررسي ابعاد قوت و ضعف در اين حادثه عظيم، دو مقوله ديگر از اهداف طرح اولين دوره انتخاب بهترين كتاب دفاع مقدس بود.

بر اين اساس 25 داور در هفت كميته ؛ داوري آثار رسيده را آغاز كردند و بعد از به پايان رسيدن داوري ها از ميان آثار رسيده 32 عنوان كتاب در رشته هاي مختلف انتخاب شد.

به برگزيدگان اول تا سوم اين دوره جوايز و لوح هايي اهدا شد و در هر يك از موضوعات هفتگانه اثري نيز مورد تقدير هيأت داوران قرار گرفت.

در اين دوره از كتاب سال دفاع مقدس«نجواي جنون»، «نبردفاو»،«چكه صداي دريا»، «تحليلي بر جنگ تحميلي رژيم عراق عليه ايران »،«حرمان هور» «فرهنگ جبهه»، «آن سوي مه»، «دري به خانه خورشيد»، «ره يافتگان»، «ده سال با نقاشان اسلامي»، «عقاب هاي تپه 60»، «رهبري و جنگ و صلح»، «دريا در غدير»، «نامه هاي فهيمه»، «عبور» ،«شب هاي قدر كربلاي پنج» به عنوان آثار برگزيده در رشته هاي شعر،داستان، خاطره، تحقيق و پژوهش و... انتخاب شدند.

دومين دوره كتاب سال در دومين دوره اين جشنواره كه پس از يك سال از اولين دوره برگزار شد تعداد زيادي از كتاب هاي دفاع مقدس مورد شناسايي دبيرخانه جشنواره قرار گرفت در اين فاصله دبيرخانه 234 عنوان را جمع آوري و مورد بررسي و ارزيابي قرار داد و در نهايت و بعد از داوري هاي انجام شده 22 اثر به عنوان برترين

آثار معرفي شدند.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين گزارش از شهرهاي جنگ زده

ديدارهايي از جبهۀ آتش و خون، حاصل يك سفر كوتاه مدت ناصر ايراني است كه به صورت داوطلب بر برخي از شهرها ي جنگ زده و قرارگاه هاي پشت خط مقدم جبهه عزيمت كرد.اين اثر، حاوي مصاحبه هايي گذرا با رزمندگان و اهالي مناطق پيش گفته را داشت. در واقع، يادداشت هاي نويسنده از اين سفر بود كه با تنظيم فعلي، در حد يك كار روزنامه اي يك بار مصرف به نظر مي رسيد.اما چاپ آن به صورت كتاب براي يك بار، در آن شرايط ويژۀ جنگي، شايد عملي لغو نبود.خاصه آن كه، نام آشنا بودن نويسنده و اعتبار ناشر(كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان) نيز، اين اقدام را بيشتر توجيه مي كرد.مخاطبان اين كتاب، جوانان و عموم مردم بودند. ديدارهايي از جبهۀ آتش و خون، اولين اثر منتشره به صورت كتاب،از يك نويسنده ، دراين زمينه، تا اين سال بود.

منبع :كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين داستان جنگ شهرها

نخستين داستاني كه با اين موضوع محوري به صورت كتاب انتشار يافت، حمله هوايي(1359)،نوشتۀ حسين داريان بود.

با پخش آزير قرمز، پسر بچۀ راوي داستان كه خانواده اش در يك مجتمع مسكوني زندگي مي كند، به همراه خانواده و عده اي از همسايه ها، به زير زمين مجتمع پناه مي برد،نگراني آنها، بيرون بودن پدر از خانه، و نيامدن اوست. اما كمي بعد پدر نيز از راه مي رسد؛ در حالي كه مردي را به عنوان ميهمان، به همراه خود دارد.

در مدت زماني كه در زير زمين به سر مي برند، صحبت ها و بحث هايي پيش مي آيد كه افراد را با يكديگر نزديك تر مي

كند، به عكس هميشه ، توجه همه را به خود معطوف مي بيند؛ و به همين خاطر، احساس مي كند كه بزرگتر شده است و به او اهميت مي دهند. در نتيجه،تصميم مي گيرد كه او نيز، نقشي در مبارزه با دشمن متجاوز به عهده بگيرد. پس،فردا، كه مهمان پدرش عازم جبهه مي شود، تمام پول قلك خود را به او مي دهد،تا خرج جنگ زده ها شود.

منبع :كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فيلم سينمايي بنياد شهيد

اولين فيلم سينمايي 35 ميلي متري بنياد شهيد و امور ايثارگران پس از تجمع سه نهاد ايثارگران در سيزدهم آبان سال 1385 كليد خورد.

اين فيلم سينمايي «روز سوم» نام دارد كه بر اساس فيلمنامه مهدي سجادچي ساخته شد. اين فيلم با مضمون دفاع مقدس و بر اساس داستان واقعي خواهر و برادري است كه برادر به همراه همرزمانش براي رهايي خواهر از چنگال دشمن بعثي تلاش مي كند. در اين فيلم شجاعت ، ايثار، مقاومت ودر عين حال مظلوميت جوانان و نوجوانان خرمشهر، در سه روز آخر سقوط اين شهر به تصوير كشيده شده است.

فيلم روز سوم» با سرمايه گذاري بنياد شهيد و امور ايثارگران و تهيه كنندگي عليرضا جلالي و كارگرداني محمد حسن لطفي در منطقۀ آبادان و خرمشهر كليد خورد.

حميدآخوندي به عنوان مجري طرح، شهرام دانشپور به عنوان مدير توليد،امير عباس لطفي به عنوان دستيار اول كارگردان،امير عزيزي به عنوان دستيار دوم كارگردان،آتوسا شاه سياه به عنوان منشي صحنه ، محسن نوروزي به عنوان طراح صحنه و لباس، علي سام خواه به عنوان طراح چهره پردازي، محسن روزبهاني به عنوان مدير جلوه هاي ويژه، امير ربيعي و

ساغر ملكيان به عنوان اجراي گريم، شيرين خشايي به عنوان برنامه ريز، كاوه حميدي ايماني به عنوان مدير تداركات، روح الله ميرآخوري به عنوان عكاس،هوشنگ جووند به عنوان مشاور نظامي، ساسان كريمي به عنوان دستيار صدا و نسترن محمودي به عنوان مسئول لباس در اين فيلم حضور دارند.

در اين فيلم بازيگراني مانند پوريا پورسرخ، باران كوثري، برزو ارجمند، شهرام قائدي و مهدي صبائي و مجيد ياسر حضور دارند.

روز سوم كانديداي دريافت سيمرغ از بيست و پنجمين جشنواره فيلم فجر بود.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين كنگره بين المللي شهداي زن

اولين كنگره ملي و بين المللي شهداي زن همزمان با دهۀ فجر در سال 1386 در تهران برگزار شد.

هدف از برگزاري اين كنگره شناسايي شهداي زن، شاخص، اسوه و معرفي آنان به عنوان الگو به جامعه؛ به ويژه نسل جوان و تجديد خاطره رشادت ها و فداكاري آنان بود.

اين كنگره، روز سيزدهم بهمن ماه در تالار وحدت با سخنراني رييس جمهور، دكتر محمود احمدي نژاد و با حضور شخصيت هاي علمي و فرهنگي از سراسر جهان برگزار شد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين دوره آشنايي با معارف دفاع مقدس

بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق(ع)، اوليم دوره آشنايي با معارف دفاع مقدس با هدف ادراك حقيقت دو روايت معرفتي جنگ را برگزار كرد.مرحله اول اين دوره از تاريخ چهاردهم مهر ماه سال 1384 آغاز شد و از علاقه مندان به شركت در اين دوره ثبت نام گرديده، در اين دوره آموزشي موضوعاتي از قبيل حقيقت جنگ(نگاه باطني شهيد آويني)،راه زندگي(سيره عملي زندگي شهدا) جنگ دو ست داشتن، دستاوردهاي دفاع مقدس، هدايت انديشمندان دفاع مقدس، سير كلي جنگ و... مورد بحث و بررسي قرار گرفته است.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين موسسه آموزش رزمندگان اسلام

موسسه خدمات علمي آموزش رزمندگان اسلام، اولين موسسه اي است كه در زمينه تهيه و تأليف جزوات رزمندگان گام برداشت. اين موسسه با حركت خود ضمن بر طرف كردن خلأهاي نظام آموزشي كشور، حامي و پشتيبان عزيزان رزمنده و بسيجي براي ورود به دانشگاه ها و مراكز آموزش عالي كشور بوده است.

اين موسسه مكمل تاليف كتاب هاي كمك آموزشي و كمك درسي در كشور بود و در طي دو دهه فعاليت خود توانسته در همه زمينه ها ابتكارات خوبي ارئه دهد. در عرصۀ المپيادهاي علمي كه در چند ساله اخير جزو عرصه هاي ابتكاري حركت اين موسسه بوده است.

موسسه خدمات علمي آموزشي رزمندگان اسلام در اواخر دوران دفاع مقدس (سال هاي 67-68) با سرمايۀ اهدايي بيست ميليون ريال حضرت امام خميني(ره) با هدف تقويت بنيه علمي رزمندگان ، ايثارگران و بسيجيان تاسيس شد و هم اكنون در عرصه هاي مختلفي چون تاليف و نشر كتاب هاي كمك آموزشي و كمك درسي در مقاطع مختلف تحصيلي، برگزاري آزمون هاي آزمايشي اعم از

كنكورهاي طبقه بندي شده، مسابقات علمي و همچنين المپياد هاي علمي و تاسيس آموزشكده هاي زبان و كامپيوتر و مدارس انديشه در مقاطع و پايه هاي مختلف تحصيلي و حمايت از استعداد هاي درخشان و نخبگان بسيجي فعاليت دارد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين هيأت رزمندگان اسلام

اولين هيأت رزمندگان اسلام در سال 1367 با پيشنهاد و همت شهيد حجة الاسلام و المسلمين سيد حسين سعيدي فرزند شهيد آيت الله سيد محمد رضا سعيدي با حضوريادگار دفاع مقدس در قم تشكيل گرديد. هيأت رزمندگان اسلام قم در مسجد امام حسن عسگري(ع) اين شهر در هر پنج شنبه شب و در مناسبت هاي خاص با حضور رزمندگان و جوانان قمي تشكيل جلسه مي دهد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين هيأت رزمندگان ثارالله

اولين هيأت رزمندگان«ثارالله» در سال 1362 در حسينۀ اعظم اهواز تشكيل شد.

صادق آهنگران و ايرج حبيب زاده از بنيانگذاران اين هيأت بوند كه به مناسبت هاي مختلف در دوران دفاع مقدس با حضور رزمندگان اسلام اقدام به برگزاري مراسم مي كردند.

هيأت رزمندگان ثارالله هم اكنون به عنوان هيأت رزمندگان اسلام به فعاليت خود ادامه مي دهد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين كنگره تجليل از ايثارگران

اولين كنگره تجليل از ايثارگران هجدهم بهمن ماه سال 1383 در مركز همايش هاي صدا و سيما و با حضور مسئولين و شخصيت هاي عالي رتبه كشوري و لشكري برگزار شد. توسعه و تعميق فرهنگ ايثارگري در لايه هاي مختلف جامعه و نهادينه سازي فرهنگ تجليل از ايثارگران از اهداف اين كنگره بود.

ارتقاي كيفيت خدمات رساني به جامعه ايثارگران كشور امكان آشنايي و بهره گيري عموم مخاطبان داخلي و خارجي از فرهنگ والاي ايثار، مقاومت و شهادت احياي روح و قدرداني و قدرشناسي از ايثارگران، نقش حياتي ايثارگران در حفظ و تداوم امنيت ملي و تبيين وظايف جامعه و نظام در قبال آنان، ارائه پيامي نو و بديع با تجليل از تلاش هاي مجاهدانه و مخلصانه ايثارگران در عرصه هاي مختلف اجتماعي و پيشرفت كشور،معرف فرهيختگان و چهره هاي شاخص ايثارگران و تقدير از كساني كه با تلاش هاي خود در عرصه هاي مختلف علمي، هنري، فرهنگي و اجتماعي، خدمات ارزنده اي را به فرهنگ ايثار و شهادت ارائه داده اند، از ديگر اهداف اين كنگره بود.

در اين كنگره ملي تجليل از ايثارگران هم دوم خرداد 1385 در سالن كنفرانس سران با حضور شخصيت هاي كشوري و لشكري با سخنراني

دكتر محمود احمدي نژاد رييس جمهور برگزار شد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين جشنواره سرودهاي حماسي

اولين جشنواره سرودهاي حماسي با اجراي 140 برنامه موسيقي توسط بيست گروه كرد برگزار شد. اولين جشنواره سرودهاي حماسي اقوام ايران، به صورت ميداني، در طول هفته دفاع مقدس در سال 1383 هر شب در محوطۀ باز فرهنگسراي ملل، هنر، دانشجو، پايداري، بهمن،خانواده، تفكر، علوم و خانه فرهنگ باصفا برگزار شد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين مجله الكترونيكي دفاع مقدس

آسماني ها، عنوان اولين مجله الكترونيكي دفاع مقدس است كه توسط موسسه فدك منتشر شده است. مجله آسماني در سال 1383 براي اولين بار منتشر شد و درتوليد اين لوح فشرده سيد رضا هاشم زاده به عنوان مدير مسئول و حميد داوود آبادي سردبيري نشريه را به عهده گرفتند. سيد ميثم هاشم زاده ، حسين پيرعلي هم با بهره گيري از تخصص و تجربه خود بر غني سازي اين مجله الكترونيكي تلاش كرده اند.

اولين مجله الكترونيكي دفاع مقدس از لحاظ محتوا منحصر به فرد است كه برخي از آنها عبارتند از : خاطرات شاد، خاطرات اشكي، آلبوم هاي متنوع تصاوير، ويديو كلوپ، سرود ها و مداحي هاي زمان جنگ، مقالات تحليلي و تاريخي، اشعار، دست نوشته شهدا و...

در اين لوح سعي شده است از مطالب جذاب و تاثيرگذار استفاده شود.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين همايش علمي خاطره نويسي

اولين همايش علمي خاطره نويسي دفاع مقدس به مدت دو روز از چهارم مهرماه سال 1383 در تالار شهيد دهشور دانشكده علوم دانشگاه تهران كار خود را آغاز كرد.

در اين همايش دو روزه ، برترين مقاله هاي خاطره نويسي دفاع مقدس معرفي شد. همچنين ميزگردي در ارتباط با خاطره نويسي دفاع مقدس برگزار شد.

منبع :كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين يادواره شهداي گمنام و مفقود الاثر

اولين يادواره شهداي گمنام ومفقود الاثر دفاع مقدس روز يك شنبه نوزدهم تير ماه 1384 همزمان با سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا درمراكز استان هاي كشور برگزار شد.

اين يادواره در تهران در سالن دعاي ندبه بهشت زهرا با شكوه خاصي برپا شد واز مقام شامخ شهداي گمنام ومفقود الاثر تجليل به عمل آمد .

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين جشنواره هنركردي جنگ در مهاباد

اولين جشنواره هنر كردي در جنگ تحميلي با پيام نخست وزير وبا حضور سرپرست ستاد تبليغات جنگ،جمعي از سخن پردازان وگويندگان اديب كرد،شخصيت هاي سياسي ومذهبي استان هاي آذربايجان غربي،كردستان وكرمانشاه وجمعي از بازماندگان شهداي حلبچه وقشرهاي مختلف مردم در تاريخ پنجم خرداد سال 1367 در مهاباد افتتاح شد.

در مراسم افتتاحيه اولين جشنواره هنر كردي در جنگ تحميلي ابتداپيام نخست وزير قرائت شد ،سپس دكتر كمال خرازي سرپرست ستاد تبليغات جنگ،طي سخناني با اشاره به ظلمي كه توسط استكبار جهاني به دست صدام جنايتكار ،بر مردم مسلمان دو كشور ايران وعراق وارد مي شود ،هنرمندان را به ثبت مظالم وجاوادانه ساختن حماسه هاي مقاومت وايستادگي ملت ايران دعوت كرد.

اين جشنواره به مدت سه شب برگزار شد ، وطي آن هنرمندان كردزبان منطقه به ارائه آثار خود در رابطه با جنايات رژيم صدام و حماسه مقاومت مردم خواهند پرداخت .

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين اطلاعيه ستاد تبليغات جنگ

ستاد تبليغات جنگ كه به دنبال پايان كار شوراي عالي دفاع تشكيل شده است، در 26 ارديبهشت ماه سال 1360 با انتشار اطلاعيه اي كار خود را آغاز كرد.

متن اطلاعيه ستاد تيليغات جنگ وابسته به دفتر فرماندهي كل قوا به اين شرح است :

با توجه به منع قانوني ادامه كار ستاد تبليغات شوراي عالي دفاع تحت نام سابق خود واهميت ولزوم ادامه هماهنگي تبليغات وخبر رساني مربوط به جنگ در جلسه 25ارديبهشت سال 1360 شوراي عالي دفاع مساله طرح ومقدر گرديد كه ستاد تبليغات شوراي عالي دفاع از اين پس تحت عنوان ستاد تبليغات جنگ با همان وظايف ومسئوليت سابق در ارتباط با دفتر فرماندهي كل نيروهاي

مسلح جمهوري اسلامي ايران كار خود را ادامه دهد.ستاد تبليغات جنگ از همه وسائل ارتباط جمعي،نهادها وسازمانهاي كشوري ولشكري مي خواهد كه در اين شرايط با آگاهي مردم قهرمان ومسلمان ايران از واقعيات جنگ كه جنبه حياتي دارد وهماهنگي اطلاعات وتبليغات مربوط به جنگ نقش اساسي را در دستيابي به پيروزي نهايي مي تواند داشته باشد ،نهايت همكاري را با اين ستاد انجام دهند.

بديهي است همه اطلاعات واخبار ومسائل مربوط به جنگ بايد منحصراًاز طريق اين ستاد هماهنگ گردد.

اولين همايش راهيان نور

اولين همايش كاروان هاي راهيان نور در اسفند ماه سال 1380 از سوي بنياد حفظ آثار ونشر ارزش هاي دفاع مقدس در تهران برگزار شد .در اين همايش راه هاي استفاده بهينه از مناطق عملياتي ،مشكلات موجود و...مورد بررسي قرار گرفت.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين نشست كانون مشاركت پاكسازي مين

اولين نشست عمومي كانون در حال تاسيس مشاركت پاكسازي مين در تاريخ 28 تير ماه 1383 با حضور جمعي از نمايندگان سابق مجلس و كارشناسان حقوقي،اجتماعي و اقتصادي كشور برگزار شد.

مدير عامل اين كانون گفت: اعضاي پاكسازي مين با اين باور كه مي توان و بايد در كوتاه ترين زمان، خسارت هاي اقتصادي و اجتماعي مين را كاهش داد، فعاليت مي كنند. بر اساس آنچه در اين همايش مطرح شد، ايران داراي بيش از دو ميليون و پانصد هزار هكتار زمين آلوده به مين دارد. بر اساس گزارش هاي جهاني و داخلي، ايران يكي از آلوده ترين كشورهاي آلوده به مين در سطح جهان محسوب مي شود.

به گزارش سازمان ملل، ايران داراي حدود شانزده ميليون مين خنثي نشده در روستاها و شهرهاي مرزي

خود است.در اولين همايش كانون مشاركت پاكسازي مين، تلفات ناشي از حضور اين مين ها حدوداً روزانه دو نفر عنوان شد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين اثر موسيقي فرهنگ ايثار

با پيشنهاد از سوي بنياد شهيد و امور ايثارگران اولين سمفوني ايثار توسط مجيد انتظامي ساخته شد. ضبط استديويي سمفوني بزرك با ايثار با حضور مسئولين فرهنگي كشور انجام پذيرفت. اين سمفوني به عنوان اثري بديع در نوع خود است كه در چهار موومان تدوين گرديد.رويكرد اصلي آن تبيين جنبه هاي متعالي ايثار به عنوان يكي از والاترين ارزش هاي انساني است. ايجاد ارتباط با نسل جوان و بهره گيري از زبان جهاني موسيقي در جهت توسعه و ترويج اصول اخلاقي و انساني رسالت حرفه اي جامعه هنري در سطح ملي و بيت المللي از اهداف ساخت اين سمفوني است.

موومان دوم اين سمفوني به صورت كنسرت و گيتار تنظيم گرديده و در برخي بخش هاي آن از خواننده استفاده شده است. سوال و جواب ميان درام و دف و بهره گيري از گروه كر از ويژگي هاي ديگر است كه در اين سمفوني به آن توجه شده است. اين سمفوني اولين با در نخستين كنگره ملي تجليل از ايثارگران كه در تاريخ نوزدهم بهمن ماه سال 1383 در سالن همايش هاي بين المللي صدا و سيما برگزار شد به اجرا درآمد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين موزه دفاع مقدس كشور

موزه ميراث فرهنگي و نماد قدمت، فرهنگ و مليت افراد يك جامعه است. يكي از مكان هايي كه مي تواند نمود واقعي ايثار ، حماسه و مقاومت ملت ما در برابر دشمنان باشد، موزه دفاع مقدس است كه بسياري از استان هاي كشورمان موجوديت يافته است، ولي به طور كلي همه آنها گوياي هشت سال حماسه، مقاومت و بردباري در برابر دشمنان مستكبر است.

استان

كرمانشاه ، يكي از استان هاي پر تلاش و حساس در طول دفاع مقدس بوده است. نمايشگاه دفاع مقدس اين استان كه در خيابان مويد جنب پارك شيرين شهر كرمانشاه واقع شده در سال 1374 طي مراسمي با حضور آقاي هاشمي رفسنجاني به عنوان اولين موزه جنگ كشور افتتاح شد.

اين مركز فرهنگي با مساحت 3145 متر مربع در دو طبقه احداث شده است كه شامل :

سالن بزرگ نمايشگاه دفاع مقدس در طيقه همكف، تالار شهدا و كتابخانه در طبقه اول و دفتر مركزي بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس در طبقه دوم مي باشد.

تالار شهداي اين مركز با ظرفيت 150 نفر و همچنين مجهز به تجهيزات فني و تخصصي لازم براي پخش فيلم،اجراي نمايش و برپايي شب هاي شعر و خاطره به طور رايگان در اختيار عموم مردم قرار دهد.

درفضاي بيروني مركز شاهد چند تانك و نفربر و قسمتي از يك هواپيماي منهدم شده و لاشه يك بالگرد هستيم. نمايشگاه آثار دفاع مقدس مورد نظر با 650 متر مربع مساحت و متشكل از دوازده غرفه است. لازم به ذكر است كه در سالن اين مركز آثار هنرمندان كشورمان كه حماسه هاي جاويد دروان هشت سال دفاع را در قاب تابلوهايشان نشان داده اند، نگهداري مي شوند. ضمن آنكه آثار به جاي مانده از شهدا ، جانبازان و ايثارگران زينت بخش سالن اصلي نمايشگاه است.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين همايش نويسندگان ادبيات شهادت

اولين همايش تخصصي نويسندگان ادبيات داستاني در حوزه ايثار و شهادت با حضور جمع كثيري از نويسندگان و فرهيختگان نام آشناي عرصه ادبيات فرهنگ ايثار و شهادت چهارم مهرماه سال

1384 در هتل هويزه تهران برگزار شد.

اين همايش به همت اداره كل انتشارات و اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران و با حضور 150 نفر از نويسندگان ادبيات و امور ايثارگران آغاز شد. در اين همايش همچنين چند تن از نويسندگان و محققين ادبيات دفاع مقدس از جمله دكتر محمد رضا سنگري، راضيه تجار و محمد دروديان پيرامون نيازها و آسب شناسي ادبيات ايثار و شهادت سخن گفتند.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار.

اولين جشنواره هنري جانبازان

اولين جشنواره و نمايشگاه هنري و تجسمي جانبازان سراسر كشور در مركز آفرينش هاي فرهنگي و هنري كانون پرورشي فكري كودكان و نوجوانان تهران برگزار شد.

اين جشنواره اولين جشنواره هنري بعد از تجمع سه نهاد بنياد شهيد، بنياد جانبازان وامور ايثارگران بود و در آن حدود 120 اثر از آثار برگزيده هنرمندان جانباز در معرض ديد عموم قرار گرفت.

هدف از برگزاري اين جشنواره معرفي هنرمندان جانباز و آثار آن ها به جامعه وشناسايي افراد برگزيده و ارسال آثار آنان به نمايشگاه هاي خارج از كشور اعلام شد.

از ميان آثار به نمايش درآمده در نمايشگاه ، تعدادي به عنوان آثار برتر در دو بخش صنايع دستي شامل : معرق، منبت، تابلو هاي فرش شامل :نقاشي ، طراحي، تذهيب و... برگزيده شده و در مراسم اختتاميه اين نمايشگاه به نفرات اول تا سوم جوايزي اهدا شد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين تجليل از شور آفرينان جبهه

اولين همايش تجليل از شور آفرينان دفاع مقدس دوم مهر ماه سال 1384 در تالار وحدت تهران برگزار شد.

در اين همايش از سيزده چهره آشنا و شورآفرين كه حماسه خود را ماندگار كردند، تجليل به عمل آمد.در اين همايش محمد حسين صفار هرندي،وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي، دكتر حسين دهقان، معاون رييس جمهور و رييس بنياد شهيد و امور ايثارگران به سخنراني پرداختند و كاظم حميدي شيرازي، شاه زيدي، زهرا ابوالحسني و ابوالقاسم حسين جاني،عليرضا قزوه،سيد سليمان علوي و عبدالقادر طهماسبي اشعار خود را پيرامون دفاع مقدس قرائت كردند.گروه "كر" مركز موسيقي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي به اجراي برنامه پرداختند و در اين مراسم استاد حميد سبزواري (حسين ممتحني)ريال قادر طهماسبي(فريد)،

سيمين دخت وحيدي،پرويز بيگي، حبيب آبادي و عليرضا قزوه شاعران دفاع مقدس با اهداي لوح تقدير و سكه بهار آزادي تجليل شد.

حبيب الله معلمي مديحه سرا ي نوحه هاي صادق آهنگران، غلامعلي رجايي،علي ثمري، علي اصغر(سعيد) حداديان، محمد صادق آهنگران،مهدي منصوري، غلامعلي كويتي پور، و غلامحسين فخري بهبهاني ذاكرين و مداحيان اهل بيت نيز با اهداي لوح تقدير مورد تجليل قرار گرفتند.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فيلم كمدي جنگي سينماي ايران

فيلم«ليلي با من است» ، اولين فيلم كمدي جنگي سينماي ايران بود. كمال تبريزي كارگردان اين فيلم بود و رضا مقصودي نويسنده و مجتبي رحيمي فيلم بردار آن بود. موسيقي فيلم توسط بهنام ابطحي اجرا شد و پرويز پرستويي، محمود عزيزي،شهره لرستاني، مهدي فقيه و رحمان مقدم بازيگران فيلم بودند اين فيلم در سال 1375 به روي پرده سينما رفت.

تبريزي با ساخت اين فيلم خطر بزرگي را پذيرا شد، و بسياري باديدن آن در جشنواره چهاردهم فيلم فجر گمان كردند خواب مي بينند! مگر مي توان با چشم ديد كه بسيجي ريا كند؟ مگر مي شود بسيجي بترسد و از خدا بخواهد او را سالم به شهر و خانه اش برگرداند؟اصلاً مگر مي شود يك فيلم بردار بزدل كه از صداي نارنجك و گلوله مي ترسد خودش را به حال يك بسيجي مخلص جا بزند؟

به هر حال تبريزي دست به كار شده بود و براي اولين بار حالت رسمي و خشك جبهه را شكسته بود، همان چيزي كه بسياري از جبهه رفته ها به آن اشاره مي كردند. فضاي منطقه جنگي بر خلاف آنچه بسياري از فيلم هاي سينمايي ايران نشان مي داد،فضايي واقعي

و متنوع بود،جنگ توانسته بود به روابط اجتماعي تاثير بگذارد. سهم خنده و شوخي به اندازه سهمي بود كه جديت و گاه اندوه داشت.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين اعزام مصدومان شيميايي به خارج

اولين گروه اعزام مصدمان شيميايي شامل 37 تن از مجروحان در هفدهم ماه فوريه سال 1986 مطابق با بهمن ماه سال 1364 جهت معالجه و درمان به سوئد اعزام شدند.

همچنين دومين گروه شامل 107 نفر در هفت پرواز جداگانه به بيمارستان هاي اتريش،آلمان غربي،سوئيس، بلژيك و انگلستان اعزام شدند.

اقدام جمهوري اسلامي ايران در اعزام مجروحان شيميايي افكار عمومي جهان را از جنايت هاي عراق آگاه كرد و موجي از محكوميت را در افكار عمومي و رسانه هاي گروهي جهان عليه عراق موجب شد. با وجود اين هيچ يك از اين اقدامات، نتوانست عراق را به خودداري از به كارگيري سلاح هاي شيميايي در جبهه هاي نبرد وادار كند.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين معالجه مجروحين در خط مقدم جبهه

اولين معالجه مجروحين در خط مقدم در عمليات فتح المبين صورت گرفت. ايجاد درمانگاه و اورژانس در مجاورت خطوط مقدم توسط نيروهاي مهندسي جهاد سازندگي صورت گرفت و هدف از آن كاهش تلفات انتقال مصدومين و مجروحين در هنگام انتقال آنان در كيلومترها پشت جبهه بود. در وهله اول ايجاد اين درمانگاه ها كه با ابعاد 15×8 متر صورت گرفت واحدهاي مشتركي از نيروهاي سپاه ، جهاد و هلال احمر در تجهيز و اداره اورژانس ها نقش داشتند. اين درمانگاه ها توسط واحد مهندس رزمي جهاد برپا مي شد.جهاد توانست با اين ابتكار عمل خود درمان مجروحين را تسريع دهد و به جاي آنكه مجروحين جنگي را از خط اول جبهه و در لابلاي خاكريزها و سنگرها كيلومترها به پشت خطوط مقدم انتقال دهد در همان خط مقدم به درمان آنها بپردازد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛

محمد خامه يار

اولين بيمارستان صحرايي مجهز به اتاق عمل

اولين بيمارستان صحرايي مجهز به اتاق عمل در عمليات فتح المبين فرودين 1361 به كار گرفته شد. اين اقدام براي اولين بار در روند جنگ تحميلي شكل گرفت موجب شد با اقدامات و پيگيري هاي اوليه در اين بيمارستان مجروحان زيادي از خطر مرگ نجات يابند.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين خودروهاي پدافند شيميايي

استفاده مكرر رژيم متجاوز عراق از بمب هاي شيميايي در جبهه ها موجب شد تا طراحان و متخصصان در صدد مقابله با آن برآيند، از اين رو، جهاد سازندگي اصفهان طرح و ساخت خودروهاي پدافند شيميايي را به طور جدي در دستور كار خود قرار داد و موفق شد اولين سري از اين خودروها را ساخته و به جبهه ها عرضه كند.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين محكوميت دبير كل سازمان ملل

"خاوير پرزدوكائيار" دبير كل سازمان ملل متحد در روز هجده اسفند 1362 بدون نام بردن از هيچ كشوري به طور قاطع و شديد استفاده از سلاح هاي شيميايي را محكوم كرد.

وي يك روز قبل از آن با سعيد رجايي خراساني سفير ايران در سازمان ملل متحد كه اتهام تهران در رابطه با استفاده عراق از گازهاي سمي عليه نيروهاي ايران در جنگ 42 ماهه خليج فارس را تكرار كرد ملاقات داشت.سخنگوي سازمان ملل متحد در حالي كه بيانيه "دوكائيار" را به خبرنگاران قرائت مي كرد، گفت سوالات متعددي در رابطه با موضوع دبير كل سازمان ملل درباره استعمال سلاح هاي شيميايي توسط مطبوعات و ساير محافل عنوان شده است.نبايد هيچ نوع ترديدي در اين مورد كه دبير كل به طور قطع و به شدت استفاده از سلاح شيميايي در هر زماني و در هر كجا باشد را محكوم مي كند وجود داشته باشد.

سخنگوي سازمان ملل متحد گفت نماينده ايران در ملاقات خود با پرزدوكائيار، قطعنامه عمومي كه در دسامبر 1982 آذر و دي 1361 در زمينۀ تأييد پروتكل 1925 ژنو در رابطه با ممنوعيت استفاده از گازهاي سمي در جنگ به تصويب رسيده است

را مطرح كرد.

در اين قطعنامه از دبير كل خواسته شده بود نقض اين ممنوعيت را كنترل كند تا به گفته سخنگوي ياد شده دوكائيار موضوع را بررسي مي كند. وي همچنين اضافه كرد كه پرز دوكائيار با رئيس شوراي امنيت سازمان ملل متحد در تماس بوده است.

سخنگوي مزبور گفت: تا كنون اقدامي در رابطه با درگير شدن مجدد اين شورا كه پانزده كشور عضو آن هستند درجنگ خليج فارس به عمل نيامده است. در خواست اين شورا در سال گذشته جهت يك آتش بس و مذاكره از طرف ايران كه خواهان محكوم كردن عراق به خاطر شروع جنگ در سپتامبر 1980 شهريور 1359 است، رد شد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين گزارش استفاده از سلاح شيميايي

به دنبال كاربرد سلاح هاي شيميايي از طرف رژيم عراف در جنگ تحميلي و تقاضاي مكرر جمهوري اسلامي ايران از دبير كل سازمان ملل متحد براي بازديد از آثار كاربرد سلاح هاي شيميايي و نيز در پي اعزام مجروحان سلاح هاي شيميايي به كشورهاي اروپايي (فوريه 1984) و انجام آزمايش هاي پزشكي صحت گفته هاي دولت ايران راتأييد كرد.ميزان رسوايي دولت عراق به حدي رسيد كه سازمان ملل نتوانست بي تفاوت بماند و دبير كل، هيأتي را براي بررسي به ايران گسيل داشت. اين هيأت از 22 تا29 اسفند 1362 از ايران بازديد كرد و در گزارش خود اعلام نمود كه در جنگ عراق عليه ايران،گاز«خردل» و عنصر مؤثر بر اعصاب به نام«تابون» مورد استفاده قرار گرفته است.

بنا به درخواست مجدد ايران در 23 بهمن ماه 1364 دبير كل، هيأت كارشناسي سازمان ملل را براي بررسي استفاده دوباره عراق از

سلاح هاي شيميايي به ايران اعزام كرد. اين هيأت از هفتم اسفند 1364 تا دوازدهم اسفند از ايران بازديد و گزارش خود را مبني بر وجود شواهد و دلايل قوي بر استفاده از سلاح هاي شيميايي عليه نيروهاي ايران بود، تسليم دبير كل كرد. چند فروند هواپيماي رژيم بعثي، هنگامي كه اين گروه كارشناسي سازمان ملل متحد در حال بازديد از آثار حمله هاي شيميايي عراق در منطقه عملياتي "والفجر8" بودند، چند كيلومتري محل بازديد را بمباران شيميايي كردند كه بازديد كنندگان مجبور شدند از ماسك هاي مخصوص استفاده نمايند.

همچنين به دنبال درخواست ايران هيأت كارشناسي سامان ملل متحد از تاريخ هفتم تا نهم ارديبهشت 1366 از ايران بازديد و گزارش خود را درباره تداوم استفاده عراق از سلاح هاي شيميايي، تسليم دبير كل سازمان ملل نمود.

در اين گزارش استفاده از سلاح شيميايي عليه مردم غيرنظامي نيز تأييد شده است.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين حضور جانبازان شيميايي در هيروشيما

همزمان با پنجاه و نهمين سالگرد بمباران اتمي هيروشيما براي اولين بار جانبازن شيميايي ايران حضور داشتند. در اين مراسم كه در هفدهم مرداد ماه سال 1383 در محل پارك صلح هيروشيما و در مجاورت بناي يادبود بمباران اتمي برگزار شد، بيش از چهل هزار نفر از مردم شركت كردند.

مراسم با حضور "جونيچيرئ كويزومي" نخست وزير و مقامات ژاپن و ساير كشورهاي جهان همه ساله در اين كشور برگزار مي شود.

مراسم به طور مستقيم از شبكه سراسري تلوزيون ژاپن «ان.اچ.كي» پخش شد و شركت كنندگان كه در ميان آنان ميهمانان خارجي نيز حضور داشتند و شمار آنان به بيش از چهل هزار نفر مي رسيد براي آرامش

روح قربانيان اين حمله هسته اي يك دقيقه سكوت كردند.

نخست وزير ژاپن در اين مراسم ضمن ابراز اميدواري براي رسيدن به جهاني عاري از سلاح هاي كشتار جمعي پايبندي كشورهاي جهان را به معاهدات بين المللي خلع سلاح هسته اي خواستار شد.

هنگام سخنراني جونيچيرو و كويزومي گروهي از مخالفان اعزام نيروهاي ژاپني به عراق به سر دادن شعارهايي در مخالفت با جنگ، اين تصميم نخست وزير ژاپن را محكوم كردند.

همچنين در پيام دبير كل سازمان ملل متحد كه معاون وي در امور خلع سلاح آن را قرائت كرد، آمده است:

متأسفانه به رغم خاطره تلخ بمباران اتمي هيروشيما هنوز جهان شاهد تلاش براي دستيابي به سلاح هاي كشتار جمعي است و اميدواريم در اجلاس آينده معاهده منع سلاح هاي هسته اي در نيويورك همه كشورهاي جهان پايبندي خود را به اين معاهده اعلام كنند.

حضور جانبازان شيميايي ايران كه براي نخستين بار در اين مراسم شركت داشتند مورد توجه نمايندگان رسانه ها و شركت كنندگان حاضر قرار گرفت . بيانيه انجمن حمايت از قربانيان سلاح هاي شيميايي ايران با عنوان پيام صلح كه در آن به جنايات رژيم عراق در به كارگيري سلاح هاي شيميايي بر ضد رزمندگان و مناطق مسكوني ايران و وجود ده ها هزار جانباز شيميايي در كشورمان اشاره شده بود بر روي پارچه نوشته هايي در محل برگزاري مراسم به زبان فارسي، انگليسي و ژاپني در معرض ديد شركت كنندگان قرار گرفت. اين پيام مكتوب در ديدار با مدير موزه صلح هيروشيما به اين موزه اهدا شد. مقامات شهر هيروشيما از هفت قدرت هسته اي انگليس، چين، فرانسه، هند، پاكستان،روسيه و آمريكا در

خواست كرده بودند نمايندگاني براي شركت در اين مراسم اعزام كنند كه فقط پاكستان و روسيه با اين درخواست موافقت كردند.

بمبارا هسته اي هيروشيما با يك فروند هواپيمايي بمب افكن 29 آمريكايي به فرمات "ترومن" رييس جمهور وقت آمريكا صورت گرفت كه بر اثر آن تا شعاع چهار مايلي از مركز انفجارتأسيسات شهري كاملاً نابود و 66 هزار نفر مجروح شدند.

آخرين آمار منتشر شده نشان مي دهد، كه از زمان اين بمباران هسته اي در شانزده اوت 1945 توسط نيروي هوايي آمريكا، تا كنون 237 هزار و 62 نفر به علت آثار مخرب مواد راديو اكتيو بر جاي مانده از آن جان باخته اند.

حمله هسته اي به شهر بندري ناكازاكي نيز 39 هزار تن كشته و 25 هزار تن زخمي بر جاي گذاشت ضمن اينكه هزاران نفر بعد از اين حمله به علت آثار مخرب مواد راديو اكتيو جان خود را از دست دادند.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين اعلام نقض صريح پروتكل 1925 ژنو

دكتر علي اكبر ولايتي در كنفرانس خلع سلاح ژنو خواستار برخورد قاطعانه جامع بين المللي با عراق در بكار گيري سلاح هاي شيميايي شد. وي افزود: علي رغم اينكه استفاده از سلاح هاي شيميايي مكرراً به تأييد كارشناسان سازمان ملل متحد رسيده است، اقدامات جامعه بين المللي براي جلوگيري از اين جنايت جنگي كافي نبوده است. دكتر ولايتي اعلام كردكه از زمان تأسيس سازمان ملل متحد اين اولين بار است كه نام يك كشور رسماً به عنوان ناقص صريح مفاد پروتكل 1925 ژنو برده مي شود، بااين حال صدور مواد شيميايي كه قابليت تبديل به سلاح شيميايي را دارند، به اين كشور

ادامه دارد. وي از كنفرانس ژنو و سازمان ملل متحد خواست تا براي اجراي اين موار همكاري هاي لازم را بنمايند:

1.اعلام محكوميت مجدد كاربرد سلاح هاي شيميايي و تصريح به اينكه اين عمل يك جنايت جنگي است2. بررسي دربارۀ كشورهاي صادر كننده تسليحات مواد شيميايي قابل استفاده در اين زمينه به عراق.3. تحريم صدور مواد شيميايي قابل استفاده در سلاح شيميايي و تكنولوژي مربوطه به عراق 4. اعزام تيم بازرسي توسط دبير كل سازمان ملل در همه موارد درخواستي جمهوري اسلامي ايران و در حداقل زمان 5. تقاضا از همه كشورها كه با توجه به تضعيف پروتكل 1925 ژنو بر اثر اقدامات غير انساني عراق، بار ديگر تعهد خود را به پروتكل اعلام نمايند. 6. در خواست صريح از عراق مبني بر تعهد بر عدم استفاده هر چند محدود از سلاح هاي شيميايي.

وزير امور خارجه ايران همچنين تصريح كرد تا زماني كه رژيم عراق به طور رسمي و علني از عمل تعهدات خود سرباز زند، ايران حق دفاع را براي خود محفوظ نگاه مي دارد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين استفاده گسترده از سلاح شيميايي

به كار گيري سلاح هاي شيميايي براي اولين بار در عمليات خيبر توسط دشمن بطور گسترده صورت گرفت. عراق به دليل نگراني از نتايج عمليات براي نخستين بار نوعي از سلاح هاي شيميايي محصول كارخانه سامره- به نام گاز خردل- را با استفاده از بالگردهاي ساخت شوروي و فرانسه – به كار گرفت.

پيش از اين در عمليات والفجر 2 در منطقه حاج عمران، عراق به صورت محدود از سلاح هاي شيميايي استفاده كرده بود.ولي آنچه كه در عمليات خيبر صورت گرفت،

بسيار گسترده و فاجعه آميز بود.گاز خردل با ايجاد تاول هاي بزرگ روي پوست بدن و اختلال دستگاه تنفسي،آثار مخرب روحي و جسمي فراواني بر رزمندگان اسلام به صورت مدت كوتاه مدت و دراز مدت داشت.شوراي امنيت سازمان ملل در واكنش به اين اقدام، در دهم فروردين ماه سال 1363 با صدور بيانيه اي استفاده از گازهاي سمي را محكوم كرد اما مسئوليت استفاده از آن را به هيچ يك از طرفين نسبت نداد. صدور بيانيه، به جاي قطعنامه، بنابر تحليل منابع ديپلماتيك به دليل اجتناب از مباحث شديد و اشاره به هر يك از دو طرف جنگ بوده است.

در هر صورت اين نخستين اقدام سازمان ملل بود كه حداقل گرچه به سود ايران نبود ولي به زيان آن نيز تنظيم نشده بود. به كارگيري سلاح هاي شيميايي از يك سو نشان دهندۀ ضعف دفاعي، نوميدي و در ماندگي ارتش عراق بود و از سوي ديگر اين مسأله را روشن مي كرد كه عراق با ايجاد زير ساخت هاي جديد در زمينه توليد سلاح هاي شيميايي با كمك كشورهاي اروپايي به ويژه آلمان، استراتژي جديدي را براي مقابله با تهاجم هاي پي در پي و گسترده ايران برگزيده است.2

استفده عراق از سلاح شيميايي با عمليات خيبر به صورت گسترده آغاز شد و همچنان ادامه يافت. بي توجهي محافل بين المللي در مورد نقض قوانين منع استفاده از سلاح هاي شيميايي، به دليل تمايلات موجود براي حمايت از عراق با هدف غلبه اين كشور بر ايران، وضعيت غيره قابل تحملي را به وجود آورد؛ در واقع تلفات ايران را تحت تأثير قرار داده بود. عراق با

دركي كه از اين مساله داشت در عمليات بدر بيش از گذشته از سلاح هاي شيميايي استفاده كرد.برابر آمار موجود تنها در طول پنج روز از 2 تا 27 اسفند سال 1363 عراقي ها، بيش از سي مورد انواع سلاح شيميايي را مورد استفاده قرار دادند.

برخي از منابع نظامي فاش ساختند كه عراقي ها در كارخانه اي حدود 10 كيلومتري جاده سامرا- بغداددر حال توليد سلاح هاي شيميايي هستند و همزمان با اوج گيري عمليات بدر، دستور دو برابر كردن توليدات كارخانه را كه گازهاي خردل و تابون توليد مي كند، صادر كرده اند.

ابعاد گسترده ناشي از استفاده عراق از سلاح هاي شيميايي، به تدريج توجه افكار عمومي را به خود معطوف كرد، سخنگوي وزارت خارجه آمريكا رسماً اعلام كرد در بررسي مقدماتي متقاعد شده ايم كه عراق از سلاح هاي شيميايي استفاده كرده است!

دبير كل سازمان ملل- خاوير پرز دكوئيار – نيز پس از ديدار با نمايندگان ايران و عراق، استفاده از سلاح هاي شيميايي را محكوم كرد. در وضعيت جديد سرانجام شوراي امنيت طي بيانيه اي با اجتناب از صدور قطعنامه، در 25 آوريل 1985 كاربرد سلاح هاي شيميايي از سوي عراق را محكوم ساخت. كشورهاي اروپايي نيز استفاده از اين سلاح ها را محكوم كردند.

سه روز بعد در 28 آوريل 1985 عراق طي يادداشتي به سازمان ملل در مورد صدور بيانيه اعتراض كرد و طارق عزيز وزير اومر خارجه وقت عراق در مصابحه مطبوعاتي اعلام كرد:

«عراق براي دفاع از خاك خود هر گونه سلاحي را كه در اختيار دارد به كار خواهد گرفت! برخي از تحليل گران بيانيه اخير شوراي امنيت را

به منزله تشويق و ترغيب ايران براي گفت و گو درباره مذاكرات صلح در سازمان ملل، ارزيابي كردند.»

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين حمله ثبت شده شيميايي

در طول جنگ تحميلي عراق با استفاده مكرر از سلاح هاي شيميايي و ميكروبي عليه رزمندگان اسلام، بر تخلفات خود از كنوانسيون ژنو2 مي افزايد: اولين حمله ثبت شده شيميايي عراق مربوط به اوايل جنگ تحميلي عراق عليه جمهوري اسلامي ايران در تاريخ 23 دي ماه 1359 است كه در منطقه اي بين هلاله و ني خزر در پنجاه كيلومتري غرب ايلام با گلوله هاي شيميايي نيروهاي رزمنده ايراني را مرود حمله قرار داد و تعدادي را مجروح شيميايي كرد و از اين تاريخ به بعد عراق حملات شيميايي را در دستور كار خود قرار داد. در تاريخ 28 امتبر 1983 ايران برابر اين تخلف بين المللي نامه اي به دبير كل نوشت و خواستار اعزام هيأتي جهت اين امر شد. حملات بعدي عراق در منطقه عملياتي خيبر و جزاير مجنون بود كه به طرز بي سابقه اي اقدام به حملات شيميايي نمود.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فعاليت ايران در منع سلاح شيميايي

در سال 1971 و در راستاي برطرف نمودن نواقص پروتكل 1925 ژنو(منع كاربرد سلاح هاي شيمايي و سمي) كميته خلع سلاح سازمان ملل متحد( كه بعدها به كنفرانس خلع سلاح تبديل شد) متن نهايي و كنوانسيون منع توسعه، تولين و انباشت و كاربرد سلاح هاي بيولوژيك(ميكروبي) كه به كنوانسيون سلاح هاي شيميايي معروف است را آماده نمود كه به صراحت كشورهاي عضو را متعهد مي ساخت مذاكرات خود را تا حصول يك معاهده بين المللي براي منع سلاح هاي شيميايي دنبال نمايند؛ لذا از همان مذاكرات مربوط به تهيۀ متن كنوانسيون سلاح هاي شيميايي به صورت جدي آغاز شد و حدود بيست سال ادامه

يافت.

طي اين مدت NGO هاي زياد فعالانه در اين مذاكرات مشاركت داشتند و تلاش هاي زيادي براي پيشبرد مذاكرات و استحكام ساختار حقوقي و فني اين معاهده انجام شد.

سرانجام متن معاهده كنوانسيون سلاح هاي شيميايي در سال 1992 آماده و مورد توافق اعضا واقع گرديد . اين كنوانسيون در سيزدهم ژانويه 1993 طي مراسمي در پاريس به امضاي نماينگان 130 كشور جهان رسيد و متعاقباً به امضاي دبير كل سازمان ملل نيز رسيد. اين كنوانسيون در 29 آوريل 1997 رسماً لازم الاجرا گرديد.

در اولين كنفرانس بازنگري 9 كنوانسين سلاح هاي شيميايي كه از 28 آوريل تا نهم مي 2003 در لاهه و در مقر سازمان منع سالح هاي شيميايي برگزار شدعلاوه بر نمايندگان 151 كشور عضو كنوانسيون (تا آن زمان) 23 سازمان غيره دولتي فعال در زمينه مذاكرات خلع سلاح هاي شميايي به اين اجلاس مهم و تاريخي دعوت شدند. كه از جمله آن دو سازمان غير دولتي ايراني، يعني انجمن حمايت از قربانيان سلاح هاي شيميايي و انجمه دفاع از حقوق مصدومين شيميايي سردشت بودند.

اين دو NGO ايراني در حاشيه اجلاس با بر پا كردن نمايشگاهي از اسناد، تصاوير و مدارك مربوط به قربانيان سلاح هاي شيميايي در ايران و صدور بيانيه و فعاليت هاي تبليغي توجه شركت كنندگان و اعضا را به فاجعه كاربرد سلاح هاي شيميايي و عواقب آن بر انسان ها و محيط زيست جلب كردند.

اين اولين باري بود كه NGO هاي ايراني در سطح مجامع بين المللي و در اجلاسي در اين سطح اقدام به فعاليت اطلاع رساني در زمينه مصدومين و قربانيان سلاح هاي شيميايي مي كردند. حضور همزمان

چند تن از قربانيان سلاح هاي شيميايي عضو اين تشكل ها در اين نمايشگاه بر اهميت آن افزود.

از آن پس و با آشكار شدن تواناييNGO هاي ايران در اين عرصه همه ساله از اين دو NGO ايراني براي شركت در اجلاس ساليانه اين سازمان 10 دعوت به عمل مي آيد و طي سه سال متوالي حضور فعال NGOهاي ايراني، در اين عرصه بين المللي ادامه داشته است.

NGOهاي ايراني علاوه بر ارتباط مستمر با سازمان سلاح هاي شيميايي و حضور در اجلاس هاي اين سازمان، فعاليت وسيعي را نيز در عرصه بين المللي در زمينه اطلاع رساني و آگاه سازي، ايجاد شبكه بين المللي حمايت از قربانيان سلاح هاي شيميايي، اجراي برنامه هاي فرهنگي و مشترك با ساير كشورها و تعامل با شبكه بين المللي NGO هاي طرفدار صلح،تأسيس موزه صلح، مراودت هيأت هاي مردمي در مناسبت هاي ويژه و... آغاز كرده اند كه با موفقيت هاي چشمگيري همراه بوده است.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين بمباران شيميايي سردشت

اولين بمبارن شيميايي سردشت در سوم آبان 1362 چند روز پس از عمليات والفجر 4 صورت گرفت.

رژيم بعثي عراق در اين روز با گاز خردل اقدام به بمباران شيميايي اين شهر كرد كه بر اثر آن عده اي از رزمندگان اسلام و گروهي از مردم غير نظامي اعم از زنان و كودكان، مجروح شدند و يا به شهادت رسيدند.

در هفتم تيرماه 1366 سردشت برا ي بار دوم بمباران شيميايي شد، در اين روز مردم بي پناه در ميان گرد و غبار بمب هاي تاول زا و اعصاب و خردل گرفتار شدند.

شهرستان سردشت از شهرهاي كردنشين و

مرزي استان آذزبايجان غربي است كه در جنوب اين استان قرار دارد و با مناطق كرد نشين شمال كشور عراق همسايه است. بيشتر مردم در اين شهرستان كرد زبان هستند. مركز اين شهرستان، شهر سردشت است. جمعيت اين شهرستان طبق سرشماري سال 1385 برابر با 146/104تن بوده است.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين بمباران شميايي بانه

اولين بمباران شيميايي بانه در ساعت پنج بامداد سوم آبان ماه 1362 صورت گرفت. هواپيماهاي دشمن، روستاي باينجان از توابع بانه را بمباران شيميايي كردند و منجر به شهيد و مصدوم شدن جمعي ازاهالي روستا شد. در اين حمله از بمب هاي شيميايي حاوي تركيبي از ارسنيك و نيترژن موستارد، موسوم به بمب هاي تاول زا استفاده شد.

بانه يكي از شهرستان هاي استان كردستان در غرب ايران است. مركز اين شهرستان شهر بانه است. جمعيت اين شهرستان بر طبق سرشماري سال 1385 برابر با 666/118 تن بوده است.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين بمباران شيميايي

اولين بمباران در سوم آبان 1362 چند روز پس از آغاز عمليات "والفجر4" شهر مرزي ميروان با گاز خردل توسط عراق بمباران شيميايي شد. اين حمله منجر به مصدوم شدن عده اي از رزمندگان و نيز گروهي از مردم غيره نظامي شد كه در ميان جوانان زنان و كودكان نيز به چشم مي خوردند.9 تن از مردم روستايي و تعدادي از رزمندگان اسلام، 72 ساعت بعد از اثر نارسايي شديد تنفسي به شهادت رسيدند.

برخي از مصدومين روستايي در بيمارستان اظهار داشتند در هنگام بمباران شيميايي در بيرون از روستا مشغول كار بودند و هنگام بازگشت مشاهده نمودند برخي از اهالي دچار نارحتي شديد تنفسي شده اند و كف خوني از دهانشان جاري شده و عده اي در همين حال به شهادت رسيده بودند. منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين اعزام گروه پزشكي به جبهه ها

هر چند از تاريخ اعزام اولين گروه پزشكي به جبهه ها اطلاعات دقيقي در دست نيست، اما دكتر كرامت يوسفي فوق تخصص جراحي ترميمي در بيان خاطرات خود مي گويد:

اولين بار كه اعزام شدم، رزيدنت جراحي بيمارستان شهداي تجريش بودم و دورۀ تخصصي جراحي را طي مي كردم. ساعت 2 بعدازظهر 31 شهريور سال 59 بود. در پاويون رزيدنت، اتاق پزشك نشسته بوديم،راديو اعلان حملۀ عراق به ايران را كرد.

من و دوستم، دكتر پاكروان با شنيدن خبر و اعلام اينكه، دواطلبين پزشك مي توانند از طريق دانشگاه تهران ثبت نام و اقدام به حضور در جبهه را داشته باشند، همان ساعت از بيمارستان با مسجد دانشگاه تهران براي اعزام تماس گرفتيم. گفتند ساعت هشت صبح با هماهنگي دكتر رفعت جو، رييس بيمارستان فيروزگر

مي توانيم مراجعه كرديم. يك گروه شش نفره بوديم. اولين پزشكاني بوديم كه اعزام شديم.من، دكتر پاكروان، دكتر اميني(ارتوپدي) دكتر پناهي(بيهوشي) و دو نفر ديگر كه اسامي آنها يادم نيست.

به اين ترتيب اولين تعاون و بسيج پزشكي به مديرت دكتر رفعت جو شكل گرفت.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين آسايشگاه جانبازان

آسايشگاه ثارالله اولين آسايشگاهي است كه براي درمان و استراحت جانبازان نخاعي ايجاد شد. ايجاد آسايشگاه هاي جانبازان يكي از مهم ترين وظايف بهداري سپاه پاسدران انقلاب اسلامي بود. آسايشگاه ثارالله در نيمه دوم سال 1360 بر حسب ضرورتي كه احساس ميشد ايجاد گرديد. جانبازاني كه در آن بستري شدند و عموماً از ناحيه نخاع آسيب ديده بوند و اكثر آنان هر دو پا و در بعضي موارد دستهايشان فاقد حركت بود. جانبازان به علت آنكه از لحاظ پرستاري به گونه اي خاص مي بايست تحت مراقبت قرار بگيرند و مدت بستري شدن آنها بسيار طولاني و گاهي هم براي هميشه است قبل از تشكيل آسايشگاه تمام در بيمارستان ها و گاه در منازل خود بستري بودند. با توجه به مدت بستري بودن آنها كه گاهي يك سال تخت بيمارستان را اشغال مي كرد و به خاطر نياز بيمارستان به اين تختها، بهداري سپاه در صدد آمد آسايشگاهي براي جانبازان دوران دفاع مقدس ايجاد نمايد تا بتواند با اين كار تخت هاي بيمارستان ها را جهت ديگر بيماران آماده كند و كارآيي بيمارستان ها را بالا ببرد و در كنار اين تصميم در اين فكر بود تا آسايشگاهي براي جانبازن نخاعي تأسيس نمايد. ايجاد آسايشگاه ثارالله اولين حركتي بود كه در اين

راستا شكل گرفت. مكان كنوني اين آسايشگاه منزل يكي از سران وابسته به رژيم طاغوت بود كه در سه طبقه ساخته شده بود. اين مكان پس از تجهيز به آسانسور و ايجاد تغيير و تحول در ساختار آن در بهمن ماه سال 1360 افتتاح و با ظرفيت هفتاد تخت در اختيار جانبازان نخاعي قرار گرفت.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين كنگره بهداشت نظامي

اولين كنگره بهداشت نظامي در 27 شهريور ماه 1368 به مدت سه روز با حضور آقايان حجت الاسلام صفايي نماينده ولي فقيه در نيروهاي مسلح، مهندس تركان وزير دفاع و پشتيباني، دكتر مرندي معاون بهداشت و درمان ستاد فرماندهي كل قوا، سرلشكر ظهير نژاد، سرتيپ حسن سعدي فرمانده نيروي زميني ارتش، سرتيپ نيك نژاد رييس شهرباني، دكتر شيباني نماينده مجلس شوراي اسلامي و خانواده شهداي گروه بهداشت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و با حضور متخصصين امر در محل ستاد فرماندهي كل قوا آغاز به كار كرد. در مراسم افتتاح پس از تلاوت آياتي از قرآن مجيد و پخش سرود، پيام دكتر علي رضا مرندي معاون بهداشت و درمان ستاد كل و پيام مهندس علي سهرابي توانا دبير كنگره قرائت شد. مراسم افتتاح با بازديد از نمايشگاه پايان يافت. در جلسات بعدي مقالات ارائه شده توسط متخصصين امور بهداشت نظامي قرائت شد. مقالات ارائه شده از تنوع و كيفيت بالاي علمي برخوردار بودند و به مشكلات و مسائل عمده بهداشتي درماني نيروهاي مسلح توجه خاصي مبذول شده و به طور كلي شمار مسائلي از قبيل بازنگري تعريف محتوا و ويژگي هاي بهداشت نظامي در پرتو تعاليم اسلام، بهداشت دهان و دندان، كنترل

بهداشت مراكز تهيه و طبخ و توزيع مواد غذايي، بررسي مسموميت هاي غذايي، بررسي مسايل عصبي و رواني در رزمندگان، پيشگيري و كمك هاي اوليه در مارگزيدگي و ميازيس، بررسي وضع آلودگي هاي شيميايي، ضرورت واكسيناسيون در نيروهاي مسلح، بررسي علل شيوع بيماري هاي حصبه، طاعون، تب در رزمندگان اسلام و... بودند. كنگره سه روزۀ بهداشت نظامي چهارشنبه 29 شهريور پس از پاسخ به سوالات و جمع بندي، قرائت قطعنامه و اهدا لوح يابود به كار خود پايان داد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين خبرنگار شهيد رسانه ها

اولين شهيد روزنامۀ كيهان در دفاع مقدس، شهيد يوسف نصوحي پور عضو تحريريه اين روزنامه بود كه در عمليات «دب حران» در چهاردهم آبان ماه 1359 به شهادت رسيد.وي به سال 1335 در مشهد پا به عرصۀ وجود گذاشته بود.

اولين خبرنگار شهيد روزنامۀ اطلاعات در دفاع مقدس شهيد ايرج ايزد پناه بود كه در تاريخ هيجدهم دي ماه 1359 در جبهۀ «هويزه» به شهادت رسيد.وي در سوم ارديبهشت 1335 در تهران ديده به جهان گشوده بود.

اولين خبرنگار روزنامه جمهوري در دفاع مقدس ، شهيد فتح الله ژيان پناه بود كه در دوم آبان ماه سال 1359 در«سرپل ذهاب» به شهادت رسيد وي در اول فروردين 1335 در تهران به دنياآمد.

اولين خبرنگار و گزارشگر خبرگزاري جمهوري اسلامي شهيد حسين فرهادي كوهپايي بود كه در دهم مهر 1359 در منطقه«موسيان» در غرب كشور به شهادت رسيد. شهيد فرهادي در رشته فرهنگ و ادب تحصيل كرده بود.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين شهيد غير ايراني

اولين شهيد غير ايراني كه در مصاف دشمن بعثي در جبهه هاي نبردحق عليه باطل به شهادت رسيد شهيد علي خفاجي فرزند عبدالامير بود. وي از مسلمانان شيعۀ عراق بود كه از سوي مجلس اعلاي انقلاب اسلامي عراق از شهرستان جهرم عازم جبهه هاي نبرد حق شد و در سال 1359 به شهادت رسيد. پيكر پاك اين شهيد پس از تشييع در گلزار شهداي جهرم به خاك سپرده شد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين خلبان شهيد

اولين خلبان شهيد در دوران دفاه مقدس ، شهيد فيروز شيخ حسني فرزند حمزه بود.وي در سال 1331 در شهرستان تن كابن از خطۀ سرسبز شمال ديده به جهان گشود.

وي در اولين روز جنگ تحميلي مصادف با سي و يكم شهريور 1359،طي مأموريتي از پايگاه چهارم شكاري اصفهان عازم جبهه هاي نبرد شد و در همان روز پس از درگيري هوايي با دشمن به شهادت رسيد و در زادگاه خود به خاك سپرده شد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس ؛ محمد خامه يار

اولين كنگره سراسري شهداي دانش آموز

اولين كنگره سراسري شهداي دانش آموز تحت عنوان«همكلاسي هاي آسماني» در دهه اول محرم سال 1384 برگزارشد. اين كنگره كه از سوي اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان كشور برپا شد به مدت يك ماه ادامه داشت.

با توجه به اينكه دهه فجر و ايام محرم طي چند سال به صورت متقارن در آمد اين كنگره به مرحله اجرا گذاشته شد در كنگره سراسري شهداي دانش آموزموضوعات مختلفي به مرحله اجرا گذاشته شد كه از جمله فرخوان مقاله بود كه ده موضوع مقاله در اختيار دانش آموزان قرار گرفت.اين كنگره از سوم تا پنجم اسفند ماه سال 1384 در پادگان دوكوهه خوزستان (انديمشك) برگزار شد و برگزيدگان كنگره هاي شهرستاني و استاني در آن حضور داشتند.

سرگذشت پژوهشي و سرنوشت پژوهشي شهداي دانش آموز از ديگر برنامه هاي اين كنگره بود.

آموزش و پرورش داراي 36 هزار شهيد دانش آموز است كه اين كنگره در پاسداشت ياد آنان برگزار شد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين كنگره سرداران شهيد

اولين كنگره سرداران شهيد به منظور بزرگداشت سرلشكر پاسدار شهيد مهدي زين الدين در روزهاي 26 و 27 آبان ماه 1373 در تالار مفيد دانشگاه قم برگزار شد. شهيد زين الدين فرماندۀ لشكر 17 علي بن ابي صالب(ع) بود كه در سال هاي حماسه دفاع مقدس آموزگار خلوص و خط شكن ي بود و پس از شهادت ياد خاطره هايش گرما بخش دل رزمندگان و بسيجيان، كنگره برزگداشت سرلشكر پاسدار مهدي زين الدين به دستور سرلشكر پاسدار محسن رضايي فرماندۀ وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به دبير كل كنگره سرتيپ غلامرضا جلالي همزمان با دهمين سالگشت شهادت آن سرو

سرافراز برگزار شد. اين كنگره با حضور اساتيد حوزۀ علميۀ قم، فرماندهان عالي رتبۀ نظامي، يادگاران دوران دفاع مقدس، پاسداران، ارتشيان،بسيجيان، انديشمندان، نويسندگان، شاعران،هنرمندان متعهد، وابستگان نظامي و فرماندهان نهضت هاي آزادي بخش بر پا شد.

بررسي ويژگي ها و خصوصيات اخلاق سرداران صدر اسلام، انگيزه مديريت و فرماندهي در جنگ، مراحل رشد و شكل گيري فيزيكي (كلاسيك) يك فرمانده نظامي، ويژگي هاي عملياتي ونظامي عمليات مختلف يگان هاي نيروي زميني سپا پاسداران انقلاب اسلامي در هشت سال دفاع مقدس از جمله موضوعات مورد اشاره در اين كنگره بود.

چاپ چند مجموعه از خاطرات ، زندگي نامه شهيد زين الدين ، برگزاري جشنواره هاي مختلف فرهنگي ورزشي، برگزاري مسابقات فرهنگي در سطح دانش آموزان مقاطع مختلف، تهيه سرود حماسي در خصوص شهيد زين الدين و... از برنامه هاي جنبي اين كنگره بود.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس ؛ محمد خامه يار

اولين يادواره شهداي صنعت ريلي

اولين يادواره شهداي صنعت ريلي در مرداددماه سال 1385 در سالن ورزشي كارخانه واگن پارس اراك برگزار شد. در اين يادواره كه استاندار استان مركزي، نمايندگان مردم اراك، كميجان و ساوه در مجلس شوراي اسلامي، مسئولين بنياد شهيد و امورايثارگران، مسئولين و كاركنان كارخانه واگن پارس اراك و خانواده معظم شهدا حضور داشتند،حجت الاسلام و المسلمين سيد محمد حسن ابوترابي نايب رئيس مجلس شوراي اسلامي طي سخناني اظهار داشت:

امروز كشور ايران به دست وارثان شهدا اداره مي شود و اميد است انقلاب اسلامي به دست وارثان راستين شهدا تا ظهور امام زمان (عج) مديريت شود.

در اين يادواره ميثمي مدير عامل كارخانه واگن پارس اراك به ايراد سخن و گروه حمداني به اجراي تواشيح پرداختند. قرائت

مقاله و شعر و بيان خاطرات از ديگر برنامه اي اين يادواره بود.

پنجم مرداد سال1365 كارخانه واگن پارس اراك توسط هواپيماهاي رژيم بعثي عراق، ناجوانمردانه بمباران شد و جمع كثيري از كارگران اين كارخانه مجروح و شهيد شدند.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين شهيد تفحص

سرباز وظيفه، يحيي عبدالمحمدي فرزند محمد اولين شهيد گروه تفحص شهدا بود.وي از نيروهاي تيپ 26 انصار،گردان شمال غرب بود كه افتخار انجام وظيفه را در جست و جوي پيكر پاك شهدا از آن خود كرد.عبدالمحمدي در تاريخ بيست و پنجم اسفند ماه سال 1369 در منطقۀ حاج عمران واقع در ارتفاعات پيرانشهر، در حين انجام وظيفه بر اثر انفجار مين، شربت شهادت نوشيد.

تا اوايل سال 1381 تعداد 51 نفر ار پرسنل عمليات كميتۀ جست و جوي مفقودين شهيد و بيش از ششصد نفر ديگر جانباز گرديده اند.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس ؛ محمد خامه يار

اولين عمليات تفحص پيكر پاك شهدا

با پايان يافتن دفاع مقدس و پذيرش قطعنامه 598، كار جست وجوي مفقودين و پيكر هاي پاك شهدا يكي از مهمترين دغدغه هاي مسئولان كشور و فرماندهان جنگ قلمداد شد.در اين راستا با تلاش يادگاران دوران دفاع مقدس، گام هاي مؤثر و در خور تحسين صورت گرفت.

كار جست و جوي پيكرهاي پاك و مطهر شهداي دفاع مقدس از سال 1367 آغاز و تا آخرين روزهاي سال 1369 به صورت پراكنده ادامه يافت.اما با تشكيل كميتۀ جست و جوي شهدا و مفقودين، اولين عمليات رسمي تفحص پيكرهاي پاك شهدا در پنجم فروردين ماه سال 1370، در منطقۀ پنجوين(منطقۀ عملياتي والفجر4) در ارتفاعات كاني مانگا آغاز شد.

كميتۀ جست و جوي مفقودين بنا بر مصوبه شوراي امنيت ملي در شهريور ماه سال 1370 تشكيل شد و هدف آن رديابي پيكر مطهر شهدا در مناطق عملياتي و مشخص ساختن وضعيت نهايي مفقودين بود.در حقيقت انگيزه تشكيل آن كاهش عوارض رواني، اجتماعي جنگ در بين افراد جامعه بود.سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، ارتش

جمهوري اسلامي، جمعيت هلال احمر، بنياد شهيد، وزارت امور خارجه، وزارت اطلاعات، ستاد رسيدگي به امور آزادگان ووزارت كشور با اين كميته همكاري داشته اند. بعضي نهادها مانند وزارت ارشاد يا سازمان تبليغات اسلامي بنا بر احتياج از آنهادعوت به عمل آمده است

لازم به يادآوري است كه تا اوايل سال 1382 نزديك به 48 هزار پيكر شهيد در عمليات كاوش در 286 منطقه شناسايي شده ، كشف گرديد. بزرگترين گور دسته جمعي كشف شده مربوط به شهداي طلاييه با 140 شهيد بود . در بزرگترين تشييع انجام شده در سال 73، پيكر هاي پاك 3120 شهيد در تهران تشييع شد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس ؛ محمد خامه يار

اولين شهيد نظامي ارمني

شهيد زوريك مرادي مسيحي (مراديان) اولين شهيد نظامي ارمني در دوران هشت سال دفاع مقدس است. وي تنها فرزند پس خانواده اي بود كه در هفتم تير ماه 1339 در تهران چشم به جهان گشود.در سال هاي تحصيلي دوران ابتدايي در دبستان «ساهاكيان» بااينكه به اتفاق والدين و چهر خواهر خويش در يك اتاق زندگي مي كرد ولي هميشه شاگرد اول بود.تحصيلات دوره راهنمايي و متوسطه را در دبيرستان ارامنه«كوشش داوتيان» ادامه داد اما در عين ناباروري خويشاوندان و دوستان و با وجود قبولي در امتحانات اعزام به خارج، اين جوان با استعداد سال آخر دبيرستان را ناتمام گذارد و داوطلبانه چند ماه پيش از شروع جنگ تحميلي به خدمات سربازي رفت. پس از طي سه ماه دوره آموزشي در «شاهرود» به لشكر 64 اروميه منتقل گرديد. سرانجام بعد از هشت ماه خدمت بر اثر اصابت تركش خمپاره و مجروحيت شديد در تاريخ نوزدهم مهر

ماه 1359 در جبهه پيرانشهر، تقريباً نوزده روز بعد از شروع جنگ تحميلي به خيل شهادت پيوست.

پيكر اولين شهيد نظامي ارمني«زوريك مردايان» پس از انجام مراسم مذهبي در 24 مهرماه 1359 در گورستان ارامنه در جاده خراسان در ميان حزن و اندوه مردم به خاك سپرده شد

منبع : اولين هاي دفاع مقدس ؛ محمد خامه يار

اولين شهيد غيرنظامي ارمني

اولين شهيد غيرنظامي ارمني در جنگ تحميلي عراق عليه جمهوري اسلامي ايران«بابكن خاچاطوريان» فرزند اوبرياس بود. وي در سوم فروردين ماه 1301 ديده به جهان گشود.بابكن در تاريخ دوم مهر ماه 1359 در بمباران مناطق مسكوني آبادان به فيض شهادت نايل شد.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس ؛ محمد خامه يار

اولين شاعر شهيد

شهيد حسين ارسلان متخلص به رخشا اولين شاعر صاحب اثر شهيد دفع مقدس است. وي در بيست و پنجم بهمن ماه 1324 در شهرستان يزد ديده به جهان گشود. در يازدهم آذر ماه 1364 عازم جبهه شد. مقارن ظهر بيستم آذر ماه سال 64 در هور الهويزه همراه با شاعر همرزم خود، ماشاء الله صفاري_بندي سيرجاني ) با شهادت به ديدار حق تعالي شتافت.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين شهيدان بمباران هوايي تهران

بر اساس آمار ساعت يك بامداد سي و يكم شهريو ر 1359 و نيز تماس با بيمارستان هاي تهران، 9نفر از هموطنان عزيز مان در جريان حمله ي ناجوانمردانه ي عراقي ها شهيد شدند.سه نفر از شهدا در بيمارستان امام خميني به شهادت رسيدند و نيز چهار نفر در بيمارستان ميمنت كه دو نفر به نام هاي تقي صفري و شاه محمدي شناسايي شدند همچنين در بيمارستان بيمه هاي اجتماعي شماره 2 يك نفر كه راننده تانكر نفتكش بود و هنگام عبور در حوالي فرودگاه مجروح گرديده بود شهيد شد. پزشك قانوني نيز وجود جنازه يك شهيد حادثه را كه كارگر شهرك اكباتان بود تأييد نمود.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين خبر نگار عكاس شهيد

شهيد حاج داريوش (كريم) گودرزي كيا در تاريخ 25 بهمن ماه سال 1325 هجرش شمسي در روستاي «اناج» از توابع شهرستان اراك در خانواده اي محروم ديده به جهان گشود. از همان دوران كودكي طعم تلخ محروميت و سختي را چشيد تا كلاس ششم ابتدايي درس خوانده و ناگزير پس از چندي به عنوان نامه رسان در وزارت پست مشغول به كار شد. شهيد گودرزي كيا در سال 1355 به استخدام خبرگزاري درآمد و همزمان بر ادامه تحصيل خود همت گمشات.

با پيروزي انقلاب همگام با امت حزب الله علاوه بر شركت در كارهاي انقلابي، با دوربين خود به ثبت رويدادهاي انقلاب همت گماشت. پس از گذشت چندي از تجاوز صداميان به ميهن اسلامي ، به جبهه هاي جنگ تحميلي شتافت و در آنجا دوشادوش رزم آوران كفر ستيز اسلام، از لحظه لحظه هاي جنگ عكس و خبر تهيه كرد.براي عمليات جبهه

نخستين دواطلب بود و در جبهه نيز مستمراً در خطوط مقدم حضور پيدا مي كرد.هيچ گاه حقوق ناچيز و اندك مانعي در سرراه كارش ايجاد نكرد و گلايه اي نداشت.تبسمش كه بر روي لبانش نقش بسته بودهرگز محو نگرديد. او در عمليات فتح المبين، بيت المقدس، رمضان ، محرم، تمامي ولفجرها، خيبر و آخرينش ميمك حضوري فعال داشت و جاي جاي جبهه هاي جنوب و كوه ها و قله هاي پوشيده از برف جبهه هاي غرب را در نورديد رزمندگان اسلام هيچ گاه او را از ياد نخواهند برد، همواره با آنان در خطوط مقدم بر ثبت حماسه همت مي گمارد.

هيچ گاه سنگيني وظيفه در جبهه هاي نبرد باعث تعلل در كارش نشد هميشه از منطقه اي به منطقه اي، از خاكريزي به خاكريزي ديگر مي رفت او تنها براي عرضۀ فيلم هايش به پشت جبهه مي آمد.سيماي صميمي اش، تبسم گرمش،محبت بي دريغ او در همه حال قابل احساس بود. غالباً همراهانش كه با او به خط جنگ مي رفتند بي او مي آمدند او در كنار حماسه آفرينان روزها مي ماند و در انتظار ثبت حماسه اي راه هاي صعب العبور را مي پيمود هيچ كس با او كيلومترها در جبهه ره نپيمود. تكامل انديشه و شگفتي فراوانش به مراد و معبودش در همين تنها ره پيمودن در جبهه ها بود. شهيد گودرزي كيا قبل ازعمليات ميمك به مرخصي رفت، ليكن با شنيدن شروع عمليات چون هميشه كه حتي يكبار نگذاشت به او بگويند به جبهه برو، شتابان به سازمان آمد و تقاضاي عزيمت به جبهه كرد.اصرار بيش از حد مسئولين براي ممانعت

از رفتن او و موكول شدن آن به موعودي ديگر اثري نبخشيد و بالاخره در آخرين اعزام شب پنج شنبه 26 مهر ماه 1363 عازم منطقه غرب شد.

در شب 29 مهر ماه احساس ديگري داشت گويي از حصاري كه از آغاز زندگي در آن زنداني بوده درآمده است، زيبا، عميق و اسرار آميز به اطراف نگاه مي كرد دريافته بود كه رفتنش بي بازگشت است و چنين نيز شد. ستاره درخشان خبر گزاري جمهوري اسلامي در تاريخ 29 مهرماه 1363 غروب كرد و ديگر نيامد.2از شهيد گودرزي چهار فرزند به يادگار مانده است.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس ؛ محمد خامه يار

اولين فرماندهان

اولين فرماندۀ نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي در دوران دفاع مقدس تيمسار ظهير نژاد بود.

اولين فرماندۀ ژاندرمري در دوران دفاع مقدس سرهنگ حسنعلي فروزان بود.

اولين فرمانده نيروي دريايي ارتش در دوران دفاع مقدس ناخدا بهرام افضلي بود.

اولين فرماندۀ نيروي زميني سپاه شهيد حسن باقري(افشردي) بود.

اولين فرمانده نيروي دريايي سپاه سردار حسن علايي بود.

اولين فرماندۀ نيروي هوايي سپاه اكبر رفان بود.

اولين فرماندهي كه در عمليات رمضان قدم به خاكريز كانال ماهيگيري گذاشت و در حالي كه نبرد تن به تن حاكم بود و به قرار گاه گزارش مي داد، سردار شهيد حسن باقري بود.

شهيد مصطفي طياره، اولين فرماندۀ پيشمرگان مسلمان كرد بود.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فرمانده ستاد مناطق جنگي جنوب

شهيد محمد طرحچي اولين ستاد مناطق جنگي جنوب و معمار اصلي مهندسي جنگ جهاد در جنوب كشور بود.

محمد طرحچي در سال 1334 در مشهد مقدس ديده به جهان گشود و با جديت دوران تحصيلي ابتدايي و متوسطه را سپري كرد و به دانشگاه پلي تكنيك تهران راه يافت و از فعالان عرصه سياسي ومبارزه با رژيم ستم شاهي به شمار مي رفت.

پس از پيروز ي انقلاب اسلامي و با تشكيل جهاد سازندگي در كسوت جهاد گران درآمد و با آغاز جنگ تحميلي ، حضور در خطوط مقدم نبرد به خيل مدافعان اسلام پيوست. وي در معيت ديگر همرزمان شهيدش و ساير جهادگران با طراحي و احداث جاده هاي استراتژيك نظامي در مناطق جنوب و حضور در عمليات مختلف دارخوين(فرمانده كل قوا)، طراح(آزاد سازي كرخه كور) شكست حصرآبادان و ...نقش اساسي در پيروزي رزمندگان اسلام ايفا كرد. طرحچي از نيروهاي جان بر كف پشتيباني و مهندسي

جنگ و جهاد و مسئول پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد در جنوب كشور ، علي رغم مسئوليت خطير سازماني، با كمال شجاعت، اراده و ايمان در جاي جاي جبهه هاي نبرد حاضر مي شد و هر جا كه ضرورت ايجاب مي كرد با درايت خاص خود در كوران نبرد حتي با بلدوزر به جنگ با ميادين مين مي رفت و با پاك سازي آن، به مرگ لبخند مي زد.

طرحچي كارش را با تشكيل دفتري با نام«طرح و برنامه» در جهاد استان خوزستان آغاز كرد. وي مي كوشيد نيروهاي جهاد را كه از استان هاي مختلف به جبهه مي آمدند، سروسامان دهد. براي اين كار، از جهاد هر استان دعوت مي كرد كه به شكل اداري و سازماني به جبهه وارد شوند و همراهشان هرگونه امكانات و تجهيزات را كه در جنگ لازم بود، بياورند اين گروه بود كه ستاد پشتيباني جنگ جهاد در جنوب تشكيل شد.

دوازدهم شهريور ماه 1360 مهندس محمد طرحچي به فرماندهي قرار گاه مهندسي- رزمي كربلا منصوب شد.

با اينكه جهادگران به صورت پراكنده يا گروهي حتي چند روز پيش از شروع جنگ، به مناطق خوزستان و كردستان عزيمت كرده بودند. اما به شكل سازمان يافته و ستادي تقريباً از سال 1360 حضوري فعال و گسترده داشتند.از آغاز آن سال مسئولان جهاد سازندگي استان هاي خوزستان، خراسان، اصفهان و فارس در قرارگاه شهر اهواز كه با نام قرارگاه كربلا مشهور شد يا در دفتر مركزي واقع در تهران نشست هاي مشتركي با ارتش و سپاه داشتند تا به شكل گسترده تر فعاليت هاي مهندسي – رزمي جنگ را بر عهده بگيرند.

سرانجام روح بي

قرار او در آخرين سفر به جبهه هاي الله اكبر و در جريان باز پس گيري و فتح شهر بستان، هنگامي كه مشغول راز و نياز و اقامه نماز بود با اصابت موشك دشمن بعثي به آرزوي خود كه همانا شهادت بود رسيد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فرماندۀ شهيد سپاه پاسداران

سردار شهيد مهندس محمد پوركيان اولين فرمانده شهيد سپاه پاسداران در دفاع مقدس بود كه در خطه دلاور خيز خوزستان در نبرد تن با تانك و در تاريخ 23 مهر ماه 1359 به درجۀ شهادت نايل آمد.

او در سال 1338 در شهرستان اميديه خوزستان متولد شد. پوركيان در دوران تحصيلي خود موفق يه حفظ قرآن كريم و بخش زيادي از نهج البلاغه شد. در دوران تحصيل متوسطه با نوشتن مقالات و سرودن اشعاري به افشاي ماهيت رژيم شاهنشاهي و وابستگي آن به آمريكا پرداخت و در زندان شكنجه شد و با واسطۀ يكي از افسران از اعدام قطعي نجات يافت. پس از آزادي از زندان و ادامه فعاليت هاي سياسي و ادامه تحصيل و قبولي در چند رشته دانشگاهي، در مهندسي رشتۀ عمران دانشگاه اهواز مشغول تحصيل شد. تشكيل سازمان دانشجويي، حضور در اعتصابات و راهپيمايي هاي قبل از پيروزي انقلاب از جمله فعاليت هاي او بود.

پس از پيروزي انقلاب در تشكيل سپاه پاسداران نقش ارزنده ايفاء كرد؛ سپس مسئوليت ستاد فرماندهي و قائم مقامي سپاه پاسداران اهواز را پذيرفت.آنگاه براي رسيدگي به نابسامان شهرستان رامهرمز و تأسيس سپاه به آنجا رفت و نقش مهمي در تشكيل هسته هاي مقاومت بسيج خواهران و برادران و اخراج عناصر ناموفق و دستگيري عناصر وابسته به

طاغوت ايفا نمود. آنگاه با گروه هاي منافق كه در صدد تجزيه استان خوزستان بودند مبارزه برخاست و با آغاز جنگ تحميلي به عنوان فرمانده سپاه سوسنگرد معرفي شد. سرانجام در جاده سوسنگرد – حميديه طي يك نبرد نابرابر به محاصره دشمن درآمد، اما توانست نيروهايش را از چنگال آنها نجات دهد و پنج دستگاه تانك آنها را منهدم سازد. پوركيان در هنگام مقابله با دشمن بر اثر اصابت گلوله به پيشاني به شهادت رسيد.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فرمانده تيپ مستقل 18 الغدير

سردار شهيد ذبيح الله عاصي زاده اولين فرمانده تيپ مستقل 18 الغدير يزد بود.

وي در سال 1340 در خانواده اي معتقد و متدين در اردكان يزد متولد شد. دوران تحصيل را در زادگاه خود سپري كرد و موفق به اخذ ديپلم در رشته اتوماتيك شد. با اوج گيري انقلاب اسلامي در صف مبارزان راستين پيوست و نقش ارزنده اي را ايفا كرد. با آغاز جنگ تحميلي به خيل پاسدران پيوست و در اولين اعزام عازم جبهه هاي نبرد شد. وي در عمليات متعدد بيت المقدس، رمضان، محرم، والفجر، مقدماتي، والفجر1، ولفجر2،والفجر4 عليه دشمن جنگيد و نام خود را به عنوان اولين فرمانده شهيد بنيانگذار تيپ 18 الغدير ثبت نمود.

عاصي زاده در سال 1362 در منطقه غرب بانه ضمن اينكه مسئول محور عملياتي لشكر 8 نجف اشرف و فرماندهي تيپ 18 الغدير را بر عهده داشت بر اثر اثابت تركش توپ به فيض شهادت نايل آمد.

منبع :كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين ملاقات شهيدان چمران و صيادشيرازي

اولين آشنايي و ملاقات شهيد چمران با شهيد صياد شيرازي هجدهم مهر ماه 1358 صورت گرفت. شهيد صياد شيرازي گفته بود چمران را كشف كردم.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فرمانده خط دفاعي دار خوين

اولين فرمانده خط دفاعي دارخوين سردار سرلشكر پاسدار شهيد حاج حسين خرازي بود. وي در سال 1336 در يكي از محله هاي مستضعف نشين اصفهان متولد شد. در دوران انقلاب به صف مبارزه پيوست؛ پس از انقلاب به عضويت سپاه درآمد و جهت مبارزه با ضد انقلاب روانه كردستان شد. وي با شروع جنگ به سمت فرمانده اولين خط دفاع منطقه دارخوين برگزيده شد و در عمليات شكست حصر آبادان نقش اساسي داشت. پس از مدتي فرمانده تيپ و سپس لشكر امام حسين(ع) شد؛ در عمليات خيبر يك دست او بر اثر اصابت تركش قطع شد و در عمليات والفجر 8 يكي از فرماندهان طراح و پيشتاز در حمله بود. او در عمليات كربلاي 5 درخشيد و كارآمدي لشكر امام حسين (ع) در تسخير موانع هلالي شكل كانال ماهي را نشان داد تا آنجا كه به فتح دژهاي تسخير ناپذيربصره دست يافت. سرانجام در روز هشتم اسفند 1365 در سرزمين شلمچه و عمليات كربلاي 5 به شهادت رسيد. منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فرمانده و بنيانگذار اطلاعات عمليات

اولين فرمانده اطلاعات عمليات جنگ سردار شهيد حسن باقري(غلامحسين افشردي) بود.

او در بيست و پنجم اسفند 1334 در تهران به دنيا آمد.وقتي پا به اين علام خاكي گذاشت، آنقدر نحيف بود كه اميدي به زنده ماندنش نمي رفت، ولي قرار بود بماند و نقش يكي از ماندگارترين سرداران ايران را در سينه تاريخ حك كند.

وي در سال 1354 وارد دانشگاه اروميه شد تا در رشته دامپروري تحصيل كند. پس از مدتي به خاطر فعاليت هاي سياسي از آن دانشگاه اخراج شد. با پيروزي انقلاب اسلامي به همكاري

با نهادهايي همانند كميته هاي انقلاب و سپاه پاسداران پرداخت و در رشته حقوق قضايي دانشگاه تهران پذيرفته شد و با انتشار روزنامه جمهوري اسلامي به تحريريه آن پيوست.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فرمانده قرارگاه حمزه سيد الشهدا(ع)

اولين فرمانده قرار گاه حمزه سيد الشهدا(ع) شهيد محمد بروجردي بود.وي در سال 1333 در يكي از روستاهاي اطراف بروجرد به دنيا آمد. از هفت سالگي به همراه خانواده ساكن تهران شد، در سال 1356 با هدف ضربه زدن به رژيم پهلوي گروه توحيدي صف را تشكيل داد. او در همان سال راهي نجف گرديد و از طرف حضرت امام خميني (ره) مأمور آگاه كردن مردم از جنايات رژيم شد ودر اين سنگر به ايفاي وظيفه پرداخت.گروه صف به فرماندهي محمد بروجردي به هنگام ورود حضرت امام خميني (ره) به ميهن روزهاي پس از آن مسئوليت حفاظت از جان امام را بر عهده گرفت. با عزيمت امام به قم، بروجردي مسئول زندان اوين شد. شهيد بروجردي نقش مهمي در تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي داشت و خود از فرماندهان اوليه آن به شمار مي رفت. وي در سال 1358 براي فرونشاندن آشوب ضد انقلاب در كردستان راهي اين منطقه گرديد و با اقامت چهارساله خود در آن ديار وضعيت اين منطقه را سروسامان داد تا جايي كه به مسيح كردستان شهرت يافت.شهيد بروجردي در سال 1361 به عنوان فرمانده سپاه در غرب كشور قرارگاه حمزه سيد الشهدا(ع) را تشكيل داد و عمليات مختلف نظامي را از آن مكان هدايت نمود. سرانجام اين پاسدار غيور و فداكار طي يكي از مأموريت هاي نظامي در نزديكي شهرستان نقده بر

اثر برخورد خودرو حامل ايشان با مين در 29 سالگي جان به جان آفرين تسليم كرد. پيكر پاك او پس از تشييع با شكوهي در بهشت زهرا (س) به خاك سپرده شد.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فرمانده لشكر17 علي بن ابيطالب(ع)

سردار شهيد اسلام مهدي زين الدين فرمانده لشكر خط شكن 17 علي بن ابي طالب بود. وي در هجدهمين روز مهر ماه سال 1338 در خرم آباد لرستان و در يك خانواده مذهبي به دنيا آمد. دوران تحصيلات متوسطه را كه مصادف با تبعيد شهيد آيت الله سيد اسدالله مدني به خرم آباد بود در جوار پر فيض ايشان پشت سر گذاشت. علاقه متقابل آيت الله مدني به مهدي زين الدين موجب شد كه او بيشتر اوقات را در كنار آن عالم فرزانه سپري كند.مهدي در سال 1356 رتبه چهارم شركت كنندگان كنكور سراسري از دانشگاه شيراز را اخذ نمود.خانواده شهيد زين الدين در اوايل انقلاب اسلامي به شهرستان قم مهاجرت كردند. شهيد زين الدين پس از انقلاب اسلامي فعاليت هاي خود را از جهاد سازندگي شروع كرد و سپس به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد. وي در آزاد سازي كردستان از سيطره زد انقلاب فعاليت هاي فراواني به عمل آورد و پس از شروع جنگ تحميلي مسئوليت هاي مختلفي بر عهده گرفت و تا زمان شهادتش در عمليات متعددي شركت نمود تا اينكه به سبب لياقت توصيف ناپذيرش مفتخر به فرماندهي لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) قم گرديد.سرانجام سردار مهدي زين الدين به همراه برادرش مجيد در يكي از مناطق كردستان از سوي ضد انقلاب مورد كمين قرار گرفتند و در 27

آبان ماه 1363 شربت شهادت نوشيدند و پس از تشييع با شكوهي در گلزار شهداي علي بن جعفر(ع) قم در كنار هم به خاك سپرده شدند.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فرمانده مشترك سپاه در جنگ

اولين فرمانده مشترك سپاه در عمليات فتح المبين به كار گرفته شد.سپاه پاساداران كه مسوئليت فرماندهي و هدايت بسيج را نيز بر عهده داشت به مرور زمان و متناسب با نيازهاي جبهه سازمان خود را از نظر كمي و كيفي گسترش داد.سيستم اداره جنگ مردمي در عمليات ثامن الائمه و طريق القدس به صورت ابتدايي شكل گرفت و در عمليات فتح المبين با تغييرات عمده اي گسترش يافت.در اين عمليات سپاه به طور چشمگيري سازمان خود را گسترش داد به گونه اي كه دوزاده تيپ را آماده و به ميدان وارد كرد. سپاه براي اولين بار فرماندهي مشترك از بالاترين رده فرماندهي تا پاين ترين واحدهاي رزمي به كار گرفته شد.ادغام نيروها از رزمندگان تا رده فرماندهان و تشكيل قرارگاه هاي مشترك در وضع مطلوبي به اجرا در آمد.كامل كردن نقاط قوت و ضعف نيروها از سوي يكديگر نكته مهم در اين ادغام بود.

منبع :كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين دوره عالي فرماندهي گردان

اولين دوره عالي مالك اشتر با هدف آموزش فرماندهان گردان سپاه در سال 1362 توسط شهيد اسماعيل دقايقي تشكيل شد.كه خود اولين دانشجوي دوره بود، با همت دوستانش نه تنها تجربيات، بلكه سطح علمي فرماندهان سپاه پاسداران را ارتقاء داد. قبل از پايان دوره بود كه شروع عمليات خيبر در جزاير مجنون دوره را نيمه كاره رها كرد و به عنوان فرمانده يكي از گردان هاي خط مقدم به منطقه شتافت. وي پس از پايان عمليات به دوره بازگشت ودر خرداد 1363 آن را به اتمام رساند.

منبع :كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فرماندهان شهيد در سانحه هواپيما

در هفتم مهر ماه سال 1360 يك فروند هواپيماي سي-130 در حوالي كهريزك سقوط كرد. اين هواپيما حامل پيكرهاي پاك جمعي از شهداي جبهه هاي نبرد حق عليه باطل، مجروحان جنگ تحميلي و نيز عده اي از برجسته ترين چهره هاي ارتش اسلام بود. آنها، دو روز پيش با امدادهاي الهي، رهنمودهاي امام امت و فرماندهي كل قوا و به دست رزمندگان پر توان اسلام، طرح تاريخي شكست حصر آبادان را با موفقيت كامل اجرا كرده و حامل پيام پيروزي و فتح آبادان بودند.

سرداران رشيد اسلام، سرلشكر ولي الله فلاحي رييس ستاد مشترك، سرتيپ جواد فكوري مشاور ستاد مشترك و فرمانده سابق نيروي هوايي، سرتيپ سيد محمود نامجو وزير دفاع ، برادر يوسف كلاهدوز قائم مقام سپاه پاسداران خرمشهر از جمله شهداي اين واقعه جانگداز به شمار مي رفتند. تجليل امام امت از اين شهداي عالي قدر كه همه توان ايماني، تخصصي خود را در خدمت پيروزي اسلام و متجاوزان كافر گذاردند، مي تواند گوياي عظمت خدمات آنان باشد. امام

امت در پيام خود به مناسبت اين واقعه تاسف بار فرمودند:

اينان خدمتگذاران رشيد و متعهدي بودند كه در انقلاب و پس از پيروزي انقلاب با سرافرازي و شجاعت در راه هدف و در حال خدمت به ميهن اسلامي به جوار رحمت الهي شتافتند... چه سعادتمند بودند اين شهيدان كه دين خود را به اسلام و ملت شريف ايران ادا نموده به جايگاه مجاهدين وشهداي اسلام شتافتند.

اين هواپيما اولين هواپيمايي بود كه در جريان دفاع مقدس دچار سانحه شد و در آن فرماندهان عالي رتبۀ جنگ به شهادت رسيدند.

سرنگوني هواپيماي حامل آيت الله شهيد محلاتي نمايندۀ امام در سپاه پاسداران و جمعي از نمايندگان مجلس و مسئولين كشوري توسط هواپيماهاي جنگي عراق دومين هواپيماي ساقط شده غير نظامي در جنگ به شمار مي آيد.

شايان ذكر است كه در دوران دفاع مقدس هواپيماهاي نظامي ديگري ساقط شده بود اما هواپيماي سي-130 اولين هواپيماي سانحه ديده حامل فرماندهان بود.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فرماندۀ تيپ 17 قم

مرتضي صفاري اولين فرماندۀ تيپ 17 قم بود. اين تيپ بعد از عمليات طريق القدس تشكيل شد و در جبهه شوش و در خط پدافندي كه از روستاي زعن تا روبه روي تپه 107 را شامل مي شد مستقر شدند.

پس از وي، سردار شهيد حسن درويش به فرماندهي تيپ 17 قم منصوب شد و در مرداد ماه 1361 اين تيپ، به تيپ 17 علي بن ابي طالب(ع) تغيير نام پيدا كرد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فرمانده سپاه پاوه

اولين فرمانده سپاه پاوه، احمد متوسليان بود. او در زمستان سال 1358 با نيروهاي تحت امرش وارد شد و با حكم سردار شهيد محمد بروجرودي به عنوان اولين فرمانده سپاه پاوه منصوب شد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين جلسه سپاه هويزه

پس از شكست محاصرۀ سوسنگرد و حماسۀ 25 آبان 1359 نيروهاي سپاه هويزه با كوله باري از شهادت ها به هويزه بازگشتند و در انتظار تصميم مسئولين سپاه شدند در اين روز سيد حسين علم الهدي به همراه تعدادي از جوانان اهوازي وارد هويزه شدند.

مأموريت اين گروه كه ساماندهي سپاه هويزه بود. سيد حسن علم الهدي با وجود مسئوليت هاي سنگيني كه در سپاه خوزستان و ارگان هاي ديگر داشت شخصاً داوطلب اين مأموريت شد.

اولين جلسه اين گروه در دبيرستان ابن سينا تشكيل شد. در اين جلسه، صحبت از اين مي شود كه هويزه نقطه مهمي است كه اگر در تقويت شود، مي تواندعقبۀ دشمن را تهديد كند. رابطه نيروهاي عراقي را در بستان و جفير قطع كند. سيد حسين علم الهدي مي گويد:

براي تضعيف روحيه دشمن و اعلام موجوديت و حضور سپاه در منطقه، بايد يك سري عمليات ايذايي عليه دشمن صورت بگيرد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فرمانده عمليات جنگ در گلف

اولين فرمانده عمليات جنگ در گلف سردار شهيد داود كريمي بود. گلف از سوي فرماندهان «پايگاه منتظران شهادت» نامگذاري شده بود، اما بطور رسمي به آن« ستاد عمليات» جنوب گفته مي شد، يعني همه كارهاي عملياتي جنگ در آنجا انجام مي شد و به عنوان قوي ترين مركز سپاه در هدايت و كنترل عمليات دفاع در مقابل دشمن و جنگ محسوب مي شد.

سپاه در آغاز جنگ، شهر اهواز را به عنوان مركز فرماندهي خود انتخاب كرد تا فرماندهي و كنترل عمليات به جبهه جنوب را به دليل تناسب موقعيت محوري و مركزيتي كه داشت انجام دهد.

«گلف» به عنوان پايگاه اصلي فرماندهي سپاه

و ستاد عمليات جنوب در شهر اهواز به سبب موقعيت مناسب جغرافيايي به تمركز فرماندهي سپاه استحكام بخشيد چرا كه از مهران تا فاو را مي توانست به راحتي كنترل نمايد. سردار شهيد حاج داود كريمي در پنج ماه اول جنگ مسئوليت گلف را بر عهده گرفت و پس از آن فرمانده سپاه تهران شد. آنگاه سيد رحيم صفوي به عنوان فرمانده عمليات ، غلامعلي رشيد جانشين وي و شهيد حسن باقري مسئول اطلاعات عمليات گلف عهده دار مسئوليت شدند.

اين ستاد در سال 1359 فعال شد. تشكيل اتاق جنگ و فعال شدن اطلاعات و عمليات، اعزام نيرو ، تشكيل واحدها جنگ و حضور مسئولين نظام از مشخصات اصلي پادگان منتظران شهادت «گلف» بوده است. گلف تا پايان جنگ به عنوان پايگاه فرماندهي و هدايت جنگ مورد استفاده قرار مي گرفت.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين فرمانده سپاه

اولين فرمانده سپاه پس از شوراي فرماندهي، محسن رضايي بود. سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سازماني است كه در نخستين روزهاي پس از پيروزي انقلاب به فرمان امام خميني (ره) تشكيل شد.

امام در دودم ارديبهشت سال 1357 طي فرماني به شوراي انقلاب اسلامي رسماً تاسيس اين نهاد را اعلام كرد و شوراي انقلاب با تاسيس شوراي فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گام اساسي را در جهت سازمان دهي اين نهاد برداشت. سپاه نهادي نظامي و بازوي مسلح براي پاسداري از نظام جمهوري اسلامي است.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين شوراي فرماندهي سپاه پاسدارن

در آغازين روزهاي انقلاب اسلامي نيروي مردمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به فرمان امام تشكيل شد.

در طليعه انقلاب اسلامي، دولتمردان غربي و در رأس آنان سرمدان كاخ سفيد كه منافع خود را در ايران از هر جهت در خطر مي ديدند، تلاش گسترده اي را براي ايجاد بحران در كشور صورت دادند. نيروهاي فعال و هواداران انقلاب نيز علي رغم برخي از كارشكني ها، مثل گذشته به منظور مقابله با عوامل و بقاياي آثار رژيم گذشته اقدام مي كردند و براي حفظ نظام جديد سعي در ايجاد نيرويي مسلح و مردمي داشتند.

از مدت ها قبل بحث شكل گيري يك نيروي منسجم و داراي اساسنامه در ذهن بسياري از دولتمردان و مسئولان نظام بود. اگر چه عباس امير انتظام سخنگوي دولت موقت در دوم اسفند ماه 1357 خبر شكل گير سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را به مطبوعات داد اما اين نيرو عملاً از روزهاي آغازين انقلاب شكل گرفته بود و اعضاي آن در مساجد، اماكن دولتي، پادگان ها، كاخ ها و مراكز حساس حضور داشتند.

تا

آن زمان چند گروه تحت عنوان سپاه پاسداران فعاليت مي كردند. برخي از نيروهاي سياسي تحت فرماندهي«حسن لاهوتي» در باغ شاه مستقر بودند، عده اي ديگر نيز با سرپرستي «محمد منتظري و محمد كاظم موسوي بجنوردي» در مركز گارد شهرباني(اداره گذرنامه فعلي) استقرار پيدا كرده بودند. عباس زماني معروف به ابوشريف نيز به همراه نيروهاي خود پادگان جمشيديه را در اختيار داشت.

پاسداران مستقر در سلطنت آتاد(پاسداران) نيز با اعضاي نهضت آزادي هماهنگ بودند و حسن لاهوتي نيز در آن منطقه نفوذ داشت.

بعد از اختلاف نظرهاي حاصله و آشفتگي كه در برخي از امور به وجود آمد،با تدبير شوراي انقلاب تصميم گرفته شد كه نيروهاي مسلح مردمي تحت عنوان «سپاه پاسداران انقلاب اسلامي» تشكيل شود.

براي تصميم گيري در اين مورد نيروهاي سپاهي مستقر در چهار منطقه تهران نمايندگان خود را براي بحث و بررسي در خصوص اين موضوع معرفي كردند.

افراد معرفي شده كه دوازده نفر بودند بعدها به عنوان اعضاي شوراي فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي معرفي شدند.

اين عده عبارت بودند از :« عباس زماني،جواد منصوري، عباس دوزدوزاني، محمد منتظري، يوسف كلاهدوز، محمد كاظم موسوي بجنوردي، مرتضي الويري، محمد بروجردي، محسن رضايي، محسن رفيق دوست و علي دانش منفرد» از طرف شوراي انقلاب نيز اكبر هاشمي رفسنجاني به اين مجموعه معرفي شد.

براي تعيين فرمانده سپاه جواد منصوري، عباس زماني و محمد كاظم موسوي بجنوردي نامزد بودند كه در نهايت جواد منصوري به عنوان اولين فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تعيين شد.

در ادامه تصميم گيري ها در دوم ارديبهشت 1358 احكام اعضاي شوراي فرماندهي سپاه نيز به شرح ذيل صادر شد:

جواد منصوري فرمانده سپاه، يوسف كلاهدوز مسئول

آموزش و عضو شوراي فرماندهي، عباس زماني مسئول واحد عمليات و عضو شوراي فرماندهي، علي محمد بشارتي مسئول اطلاعات و تحقيقات ستاد و عضو شوراي فرماندهي، سيد اسماعيل داودي شمسي مسئول اداري و مالي، محسن رفيق دوست مسئول تداركات، مرتضي الويري مسئول روابط عمومي و يوسف فروتن نيز به عنوان معاون روابط عمومي منصوب شدند.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين وزير دفاع

اولين وزير دفاع و فرمانده نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي سرهنگ جواد فكوري بود.

شهيد جواد فكوري در سال 1317 در تبريز به دنيا آمد و پس از اتمام تحصيلات متوسطه وارد دانشكده خلباني شد و اين دوره را با موفقيت به پايان رساند. شهيد جواد فكوري فرد واقعاً مسلمان و دلسوز بود و برا ي پيروزي انقلاب اسلامي تلاش كرد.

فكوري در دوران دفاع مقدس به عنوان اولين فرمانده نيروي هوايي ارتش روزهاي سختي را سپري كرد.

وي به همراه ديگر فرماندهان عالي رتبه سپاه و ارتش در تاريخ هفتم مهرماه 1360 پس از شكست حصر آبادان با هواپيماي سي 130 عازم تهران مي شود تا گزارش عمليات ثامن الائمه را تقديم امام كند كه با سقوط هواپيما در نزديكي كهريزك به همراه جمعي از همرزمان خود به شهادت رسيد.

منبع :كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين سمينار تجربيات پزشكي جنگ

اولين سمينار سراسري تجربيات پزشكي جنگ تحميلي توسط جمعيت هلال احمر جمهوري اسلامي ايران مركز تبريز برگزار شد.

در اين سمينار، پزشكان متعددي مقالاتي در اين رابطه ارائه دادند و موارد مختلفي را به بحث گذاشتند. در اين سمينار آقايان دكتر لواساني، مهندس مهدي طاهري،دكتر شجاع، دكتر آقا محمدي، به سخنراني پرداختند.ساماندهي بيمارستان هاي مناطق جنگي ، بررسي و درمان و كمك هاي اوليه و بررسي بيماري هاي پوستي مبحث آب و الكترو ليت ها، بيماري هاي عفوني شايع و اثر فيزيو تراپي و توانبخشي بر معلولان از جمله مسايل مطرح شده در اين سمينار بود. در پايان اين سمينار قطعنامه اي قرائت شد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين بيمارستان ريلي

اولين بيمارستان ريلي در عمليات بيت المقدس و در ارديبهشت ماه سال 1361 ايجاد شد. اين بيمارستان توسط جمعيت هلال احمر جمهوري اسلامي ايران به منظور معالجه و انتقال سريع مجروحان اين عمليات با استفاده از قطارهاي مسافر بري ايجاد شد.

سردار محمد فتحيان با اشاره به گستردگي عمليات بيت المقدس و بالا بودن تعداد مجروحان مي گويد : « براي اولين بار ما از بيمارستان ريلي هلال احمر استفاده كرديم . بيمارستان در قطاري بود كه هلال احمر آنرا آورد . اين بيمارستان ريلي مجهز به اتاق عمل بود و در مرحله دوم و سوم كه حجم مجروحان ما خيلي سنگين شده بود مجروحان با آسيب ديدگي بالا همزمان تحت مداوا و جراحي قرار گرفته و در همان حال هم منتقل مي شدند.

هلال احمر در تامين امداد گر انصافاً كمك بزرگي كرد حدود 1500نفر امداد گر آموزش ديده در اختيار ما

قرار داد كه ما بين واحدهاي رزمي توزيع كرديم.

در مجموع سپاه در عمليات بيت المقدس تجربۀ بزرگ عمليات فتح المبين را داشتيم. مسئولان امدادي ما از سطح گردان تا سطح لشكر و قرار گاه مشخص بود كه چه كساني هستند.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين سيستم درمان مصدومين شيميايي

اولين سيستم درمان مصدومين شيميايي در اهواز شكل گرفت. اين سيستم درمان پس از سومين مرحله جنگ شيميايي و اولين حمله گسترده و شديد با گاز خردل كه در تاريخ سوم اسفند ماه 1362 صورت گرفت، ايجاد شد.

دكتر سيد عباس فروتن در اين باره مي نويسد:

با توجه به اينكه سيستم درماني عادي جنگ امكان قبول مصدومين شيميايي به طور مجزا از مجروحين عادي، از اورژانسهاي خطوط مقدم تا نقاهت گاه پشت جبهه ايجاد گرديد. نيازهاي پزشكي اين مجموعه را غالباً دانشجويان بهياري، پرستاري و پزشكي تامين مي كردند.علي رغم اينكه بسياري از دانشجويان در نخستين سالهاي تحصيل بودند ولي در محيط نسبتاً آلوده اورژانسها را با تحمل مسموميت ناشي از تماس با بعضي بيماران وخيم، به نجات بسياري از مصدومين شيميايي كمك نمودند و مسلماً با استفاده از سيستم پزشكي كلاسيك، انجام چنين كاري امكان نداشت. با لطف خدا و همكاري رئيس بخشمان در دانشگاه تهران توانستيم در زمان مناسب پيش ازعمليات در منطقه و در برناتمه هاي آموزشي قبل از عمليات حضور داشته باشيم...

پس از شروع عمليات تا چند روز حادثه شيميايي نداشتيم كه اين زمان فرصتي براي آموزش و برنامه ريزي دانشجوياني بود كه با ما همكاري مي كردند. آنها را به چهار گروه تقسيم كرديم، يك گروه در آبادان و يك گروه

در خرمشهر، با داروها و امكانات ضروري استقرار يافتند.گروه سوم در استاديوم تختي كه قرار بود به عنوان نقاهت گاه استفاده شود مستقر شدند. مولف به همراه گروه چهارم به ريكاوري بيمارستان صحرايي خاتم الانبياء كه در منطقه جفير احداث شده بود رفت و لذا در شروع عمليات، ما مراقبتهاي پس از عمل مجروحين عادي را عهده دار شديم. در اين زمان هنوز اورژانس و امكانات ويژه مصدومين شيميايي به طور گسترده ايجاد نشده بود و ما نيز تصويري از چگونگي حمله شيميايي آينده عراق در ذهن نداشتيم فقط اضطراب شديدي در روزهايي كه هنوز حمله شيميايي صورت نگرفته بود بر ما حاكم بود، لذا هم به منظور انجام فعاليت پزشكي و هم حضور در منطقه جنگي در بيمارستان صحرايي و مناطق اطراف آن فعاليت مي كرديم متاسفانه در همين روزها شاهد شهادت پزشك پر تلاش و دوست عزيزمان دكتر محمد علي رهنمون كه رياست بيمارستان صحرايي را نيز بر عهده داشت بوديم.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين افشا رابطه آلمان باتسليحات شيميايي

اولين كساني كه در سطح بين المللي رابطه شركت هاي آلماني با تسليحات شيميايي عراق را فاش كردند آمريكايي ها بودند. بنا به گزارش بي.بي.سي. در سپتامبر 1980 دولت ريگان يك خبرگزاري اطلاعاتي ملي را مامور بررسي گسترش سلاح هاي شيميايي در جهان سوم كرد.اين خبر گزاري در گزارش خود در مورد عراق هشدار داده بود كه فرايند مداوم خريد مستقيم مواد شيميايي و مهماتي كه به منزله بمب يا خمپاره از ماده شيميايي مسموم كننده پر مي شود و ساير امكانات توليد اين جنگ افزار از اروپاي غربي و مصر ادامه دارد. در

اين گزارش بخصوص از دولت "بن " به خاطر جلوگيري نكردن از كار شركت هاي آلماني طرف قرار داد انتقاد شده بود.جزئيات گزارش نشان دهنده آن بود كه آلمان غربي كمك هاي فني را در تهيه گاز فلج كننده اعصاب فراهم آورده است.

به طور غيره رسمي اين اطلاعات به دولت آلمان غربي گوش زد شد اما كسي توجهي نكرد تا آنكه در مارس 1984 نيويورك تايمز با استناد به منابع اطلاعاتي آمريكا(سيا) گزارش مفصلي از عملكرد شركت هاي آلماني در ساخت و ساز كارخانه سامرا ارائه كرد و در آن از شركت "كارل كولب" نيز نام برد.

اين مقاله موجب شد تا مقامات آلماني به آن واكنش نشان دهند. از جمله "هلموت كوهل" صدر اعظم آلمان غربي در يك بيانيه وعده داد كه به موضوع رسيدگي كند.همچنين يكي از مقامات برجسته پنتاگون در اين رابطه اظهار داشت: ما مي دانيم كه دو كارخانه آلمان غربي، عراق را در توليد جنگ افزارهاي شيميايي ياري مي كنند. يكي از آنها نقش برجسته اي در اين امر دارد و هنوز هم به كار خود ادامه مي دهد اين مقام افزود اين كارخانه علاوه بر ماده "پتسي زيدن pesticides "احتمالاً گاز خردل و اعصاب هم توليد مي كند.

از اين به بعد كه به آرامي سرو صداي دخالت شركت هاي آلماني دركارخانه جات تسليحات شيميايي عراق پخش شد. و از طرفي عراق نيز در اين زمان به نحو گسترده اي از گاز شيميايي عليه نظاميان ايران استفاده مي كرد كه منجر به اعزام هيئت بازرسي سازمان ملل به ايران مي شد. اين عوامل باعث شد كه در شانزدهم اوت 1984 قوانين

كنترلي سخت تري بر صادرات مواد شيميايي علي الخصوص به عراق وضع گرديد .

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين نشست استراليا و سلاح شيميايي

به دنبال استفاده عراق از سلاح هاي شيميايي و به پيشنهاد كشور استراليا ، گروهي موسوم به گروه استراليا در سال 1984 تشكيل گرديد.اين گروه شامل كشورهاي اروپاي غربي به همراه كشورهاي آمريكا، كانادا، ژاپن و استراليا بود. و در حقيقت يك ائتلاف بين نمايندگان سي گروه از صنايع ملي و نمايندگان دولت هاي مذكور بود. در اولين نشست اين گروه صادرات 35 پيش ماده شيميايي و تجهيزات و توليدات مربوط به عوامل جنگي را به كشورهاي نام برده شده در ليستي كه حقوق بين الملل را رعايت نمي كردند ممنوع اعلام گرديد.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين سند بين المللي خلع سلاح شيميايي

كنوانسيون شيميايي اولين سند بين المللي خلع سلاحي است كه هدف نهايي آن از بين بردن يك طبقه كامل از سلاح هاي كشتار جمعي از طريق كنترل هاي همه جانبه و بين المللي است. تهيه و تدوين كنوانسيون سلاح هاي شيميايي 24 سال به طول انجاميد. اما سرانجام مذاكرات تدوين در ژوئن در كنفرانس خلع سلاح ژنو پايان يافت و اجلاس چهل و هفتم مجمع عمومي طي قطعنامه اي آن را به اتفاق آرا تصويب و از كشورها خواسته شد كه در ژانويه 93 آن را در پاريس به امضا برسانند. از جمهوري اسلامي ايران هيأتي به سرپرستي وزير امور خارجه به پاريس عزيمت و با شركت در مراسم فوق كنوانسيون را امضا نمود.مراسم امضاي اين كنوانسيون طي روزهاي 23تا 25دي ماه 1371 در پاريس برگزار شد و در همان روزهاي نخست بيش از 130 كشور آن را امضا نمودند. در حال حاضر تعداد اعضاء به حدود 182 كشور رسيده است.

كنوانسيون جهت لازم الاجرا

شدن در سال 95 ميلادي احتايج به ارائه اسناد تصويب پارلمان 65 كشور به دبير كل سازمان ملل (امين كنوانسيون) داشت كه پس از تصويب شصت و پنجمين سند تصويب به امين كنوانسيون اين معاهده در هفدهم آوريل 1997 لازم الاجرا گرديد.تعداد شش كشور از جمله كشورهاي آمريكا و روسيه خود را داراي تسليهات شيميايي اعلام كردند.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين اختراع داروهاي ضد بمب شيميايي

دكترعلي اكبر مشفق استاد دانشكدۀ پزشكي پس از موفق شدن به ساخت بيش از يكصد نوع سنتز داروها و تركيبات جديد كه در جهان براي اولين بار اختراع گرديده است توانست فصل جديدي در داروسازي ابداع نمايد. اين تركيبات كه داراي خواص آنتي بيوتيكي است در پنج شماره ثبتي در كشور سوئيس و در شهر برن در دفتر ثبت بين المللي اختراعات مواد شيميايي جديد به نام جمهوري اسلامي ايران ثبت رسيده است.

اين پزشك موفق شد قرص هاولوژن كه قدرت بسيار زيادي در تصفيه آب از ميكروب دارد تهيه كرده و با آزمايش هايي كه صورت گرفته خيلي قوي تر از نوع خارجي عمل مي كند و تاكنون چند ميليون از اين نوع قرص ها ساخته شده و به جبهه ها ارسال گرديده است كه فعلاً مورد استفاده رزمندگان قرار مي گيرد.

همچنين اقدام ديگري كه صورت گرفت اين است كه اين نوع آنتي بيوتيك ها را به صورت پماد ضد سوختگي درآورده كه قابل استفاده براي سوختگي هايي كه در جنگ به وجود مي آيد باشد به خصوص براي سوختگي هاي ناشي از بمب هاي شيميايي.

اين پماد مخصوصاً براي گازهاي تاول زا خيلي مفيد است و تركيباتي كه اين پزشك

آنها را سنتز كرده است خيلي پايدارتر از انواع ديگر آن است و اين يك نوع تركيب كاملاً جديد در جهان ثبت شده است و به مراتب برتر از آن تركيبات هيپوكلر و معدني ها هستند و در اين قسمت آزمايش هاي فراواني صورت گرفته و با وازلين تركيب و به صورت خمير درآمده است.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين كنگره پزشكي گازهاي شيميايي

اولين كنگره بين المللي پزشكي گازهاي شيميايي جنگي، كارشناسان داخلي و خارجي آخرين مطالعات اثرات پزشكي گازهاي شيميايي و بمباران هاي شيميايي رژيم عراق را مورد بررسي قرار داد .

اولين كنگره بين المللي پزشكي گازهاي شيميايي جنگي با هدف بررسي و تبادل نظر كارشناسان داخلي و خارجي در مورد اثرات پزشكي گازهاي شيميايي و آشنا ساختن بهتر و بيشتر افكار عمومي جهان با جنايات ددمنشانه رژِيم متجاوز عراق در بكار گيري سلاح هاي شيميايي در تير ماه سال 1367 همزمان با سالروز ولادت ثامن الائمه (ع) در بيمارستان امام رضا (ع) مشهد برگزار شد.2

در اين كنگره كه وزيران بهداشت و درمان و آموزش پزشكي، فرهنگ و آموزش عالي و جمعي از كارشناسان سم شناسي و محققين و پزشكان كشورهاي خارجي و ايراني و گروهي از مسئولان بهداري نيروهاي مسلح حضور داشتند، پيام آيت الله خامنه اي – رياست جمهوري وقت- توسط مصطفي ميرسليم مشاور عالي رياست جمهوري قرائت شد.كه در آن ضمن تقدير از برپايي اين كنگره و با اشاره به مرگبار بودن توليد و بكارگيري سلاح هاي شيميايي آمده است:

سهولت دستيابي به دانش و ف تهيه اين سلاح ها خطرات فزاينده اين تهديد را در سطح جهان همه گير و

چند برابر كرده است.

همچنين در پيام رياست جمهوري با بيان اين مطلب كه سكوت و اغماز مجامع انساني و بين امللي در بكار گيري سلاح هاي شيميايي موجب تكرار وحشي گري هاي گسترده رژيم جنگ افروز عراق خواهد شد آمده است:

رسانه هاي تبليغي و قدرت هاي استكباري دنيا با سرپوش گذاردن به عواقب به كارگيري سلاح هاي شيميايي موجب آن شده اند كه جامعه بشري ضرورت مقابله واقعي و همه جانبه با خطرات روبه گسترش آن را جدي نگيرد.

در بخش ديگر از اين پيام از مجامع پزشكي و تحقيقاتي جهان خواسته شده است كه خود را آلوده مطامع و اغراض پليد توليد كنندگان سلاح هاي شيميايي نكنند.

همچنين در اين پيام به ضرورت مراعات معاهده ژنو مبني بر ممنوعيت توليد و كاربرد سلاح هاي شيميايي تأكيدشده و آمده است :

چشم پوشي و سكوت مجامع بين المللي در قبال فجايع به كارگيري سلاح هاي شيميايي گريبان گير كل بشيرت در سراسر زمين خواهد شد.

در ادامه اين كنگره وزراي بهداشت و درمان ، فرهنگ و آموزش عالي هر يك پيرامون عواقب وخيم كاربرد سلاح هاي شيميايي سخنراني كردند.

مسئول بهداري ستاد كل سپاه پاسدارن در اولين كنگره بين المللي پزشكي گازهاي شيميايي جنگي در مشهد اظهار داشت با ساخت 52 وسيله پدافند شيميايي در ايران كه غالباً به توليد انبوه رسيده اند رزوانه قادرند تجهيزات بيش از 10 گردان رزمي را براي مقابله با سلاح هاي توليد كنيم.

از سوي ديگر پروفسور «اولريش هلم» استاد انستيتوي فارماكولوژي دانشگاه بن كه در اين كنگره حضور داشت در گفتگويي با خبرگزاري جمهوري اسلامي تأكيد كرد. سلاح هاي شيميايي به صورت بمب

اتمي كشورهاي جهان سوم درآمده است و هر كشوري به آساني مي تواند از گاز خردل سلاح شيميايي بسازد.وي ضمن بيان اين مطلب و اظهار اينكه بدون ترديد عراق از سلاح هاي شيميايي عليه ايران استفاده كرده گفت:

فاجعه حلبچه نشان داد كه سازمان ملل نيز قادر نيست جلوي كاربرد سلاح هاي شيميايي را بگيرد. وي همچنين دستاوردهاي علمي كنگره را كم سابقه توصيف كرد.

پروفسور"هندريكس" سم شناس معروف بين المللي كه خود فاجعه حلبچه را از نزديك مشاهده كرده بود در اين گفتگو يادآور شد:

استفاده ديوانه وار عراق از سلاح شيميايي عليه غيره نظاميان و در جبهه هاي جنگ ، مراكز تحقيقاتي جهان را بر آن داشت تا همه چيز را از اول شروع كنند.

به همين دليل بايد براي آينده جهان چاره انديشيده شود.كشتار بزرگ حلبچه را نمي توان ناديده گرفت تا آنجا كه من در جريان هستم عراق از گازهاي خطرناكي مثل گاز خردل، اعصاب، سيانور،تابون و باران زرد از سال 1983 استفاده كرده است. واگز از فاجعه حلبچه بگذريم خطر سلاح شيميايي جامعه جهاني را تهديد مي كند.

در دومين روز از برگزاري اين كنگره پزشكان و كارشناسان و محققين ايران، اتريش، آلمان فدرال، آمريكا، بلژيك،يوگسلاوي، اسپانيا هر يك نظرات علمي و كارشناسي خود را در زمينه اثرات مخرب و ضد انساني گازهاي شيميايي به استماع حاضران رساندند.

هفتصد تن از محققين ايراني و خارجي شركت كننده در نخستين كنگره بين المللي پزشكي گازهاي شيميايي طي قطعنامه اي، رژيم عراق را به خاطر كاربرد سلاح هاي شيميايي محكوم كردند.

متن قطعنامه به اين شرح است:

1. به كارگيري سلاح هاي شيميايي را كه سلاحي مخرب، ضد بشري

و ددمنشانه بوده و تاكنون صدها بار توسط رژيم مزدور حاكم بر عراق، در طول مدت جنگ تحميلي عليه رزمندگان اسلام و همچنين مردم بي دفاع شهرها به كار گرفته شده و نيز حمايت آشكار و مخفي ابر قدرت هاي غرب و شرق در تشويق اين رژيم جنگ طلب به تدام اين جنايات را محكوم مي كنيم.

2. عدم توجه و سكوت مجامع بين المللي در مقابل جنايات جنگي دشمن بعثي را تقبيح كرده و آنرا در ادامه اعمال ددمنشانه رژيم حاكم بر عراق مؤثر مي دانيم.

3. افكار عمومي جهاني را به خطرات حاصله از كاربرد سلاح هاي شيميايي جنگي و عواقب شوم آن براي سلامت بشريت و محيط زيست جلب كرده از آنها مي خواهيم كه زمامداران مملكت خود را به واسطه سكوتشان در مجامع بين المللي با اعتراضات جمعي مورد بازخواست قرار دهند.

4. ما پزشكان و گروه پزشكي شركت كننده در اين كنگره از همكاران پزشك در ساير نقاط جهان مي خواهيم به مسئوليت انساني خود توجه كرده و عواقب ناگوار به كارگيري سلاح هاي شيميايي جنگي را براي رسانه هاي گروهي و ملت خويش بيان نموده و رسالت پزشكي خود را در پي گيري و نجات جان انسان ها و مردم مظلوم و بي دفاع شهرها به انجام رسانند.

5. از دولت جمهوري اسلامي ايران مي خواهيم كه مركزي تحقيقاتي با جامعيت كافي در ابعاد مختلف شيمي، پزشكي و درماني ايجاد كند كه در برگيرنده امكانات كليه دانشگاه هاي كشور بوده و تمام نيروهاي دانشگاهي متعهد را در زمينه هاي تحقيق جنبه هاي مختلف سلاح هاي شيميايي به خود جلب كند.محققاً نتايج اين تحقيقات

كه ان شاء الله با پيگيري مداوم همراه خواهد بود براي سلامت جامعه اسلامي ما حائز اهميت فراوان است.

6. از شوراي عالي انقلاب فرهنگي وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشكي و وزارت فرهنگ و آموزش عالي كشور مي خواهيم كه براي بالا بردن سطح آگاهي دانشجويان گروه پزشكي و كمك به درمان مجروحان عزيز شيميايي واحد درسي «مسموميت و سوختگي بر اثر بمب هاي شيميايي و گازهاي جنگي» را در برنامه رسمي تعليمات گروه پزشكي مخصوصاً دانشجويان پزشكي قرار دهند.

7. ما پزشكان و گروه پزشكي كشور اعلام مي كنيم با جان و دل و با تمام امكانات علمي و آگاهي هاي پزشكي خود در خدمت مردم دلير و مقاوم ميهن اسلامي مان بوده و اهداف شوم امپرياليسم غرب و شرق و صهيونيسم و عامل مزدور آنها صدام و حزب عفلقي بعث عراق را در شكست مقاومت رزمندگان ميهن اسلامي به سهم خود عقيم خواهيم كرد.

منبع :كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين شهر قرباني سلاح شيميايي درجهان

گسترده حمله ناجوانمردانه شيميايي عراق به منطق مسكوني در حدود ساعت شانزده روز هفتم تير ماه سال 1366 در شهر سردشت – دراستان آذر بايجان غربي – انجام شد كه در اين حمله بيش از هشت هزار نفر از جمعيت غير نظامي دوزاده هزار نفري سردشت شامل كودك ، زن مرد و پيرو جوان مجروح شدند. حدود 1500 نفر از اين مصدومين براي معالجه در بيمارستان ها بستري شدند و 110 نفر به درجۀ رفيع شهادت نايل آمدند.

در طول هشت سال دفاع مقدس بنا بر آمار موجود رژيم عراق 242 حمله شيمايي به مناطق كشورمان داشته است و در حال حاضر بيش

از يكصد هزار مجروح شيميايي وجود دارند. اين ارقام كم وبيش به تأييد مقامات و سازمان هاي بين المللي رسيده است. به گفته رئيس سازمان بين المللي استكهلم (معروف به يسپري) جنگ عراق عليه ايران 45 هزار مصدوم و پنج هزار شهيد شيميايي بر جاي گذاشته است.همچنين به تأييد دبير كل سازمان منع سلاح هاي شيميايي هنوز سي هزار نفر از سلاح شيميايي در ايران رنج مي برند.

بنا برآنچه بيان شد جمهوري اسلامي ايران بزرگترين قرباني تروريسم و سلاح هاي شيميايي در جهان است و اين در حالي است كه توسط مسئولان آمريكايي و رژيم صهيونيستي كه خود بزرگترين توليد كننده مواد و صادر كننده تجهيزات پيشرفته استفاده از اين سلاح ها هستند و در طول جنگ هشت ساله بيشترين حمايت مادي و معنوي از عراق را در كاربرد اين جنگ افزارهاي مخرب نموده اند و با نفوذ خود در سازمان ملل و شوراي امنيت از محكوم نمودن عراق در استفاده ازاين سلاح ها خودداري كرده اند كه جمهوري اسلامي ايران اتهام تلاش براي دستيابي به سلاح كشتار جمعي وارد مي سازند در حالي كه ايران عضو تمام معاهدات بين المللي سلاح هاي شيميايي است.

منبع : اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين يادآوري نام بكارگيرنده سلاح شيميايي

رييس شوراي امنيت با صدور بيانيۀ 21 ماه مارس 1986 مطابق با اول فروردين ماه سال 1365 براي اولين بار با يادآوري نام كشور به كارگيرندۀ سلاح هاي شيميايي (عراق)، كاربرد اين گونه سلاح ها را در جنگ ايران و عراق به شدت محكوم كرد.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛ محمد خامه يار

اولين اعلام نام به كار برنده سلاح شيميايي

با شروع عمليات والفجر 8 در منطقه فاو در بيستم بهمن 1364 و پيشروي اعجاب انگيز رزمندگان اسلام و عقب نشيني مزدوران بعثي، رژيم عراق بار ديگر به سلاح هاي شيميايي متوسل شد و آن را در سطحي وسيع به كار گرفت. جمهوري اسلامي ايران با اعلام موضوع به دبير كل سازمان ملل متحد در خواست اعزام هيأت كارشناسي به منطقه را مطرح كرد با گسيل شدن هيأت كارشناسي به ايران و بازديد از مصدومين حادثه گزارشي تهيه شد كه از دامنه گسترده كاربرد سلاح هاي شيميايي به شدت اظهار نگراني شد و به كارگيري اين سلاح ها را تأييد كردند. شوراي امنيت پس از استماع گزارش هيأت كارشناسي اعزامي به منطقه طي بيانيه 21 مارس 1986 برابر با اول فروردين 1365 استفاده گسترده عراق از سلاح هاي شيميايي با اظهار نگراني عميق اين عمل را به شدت محكوم كرد. در بخش هاي ديگر اين بيانيه با اشاره به بيانيه هاي قبلي رعايت قوانين مربوط به جنگ خواسته شده و ادامه جنگ محكوم گرديده است. در اين بيانيه براي نخستين بار عراق با ذكر نام به عنوان به كار برنده سلاح هاي شيميايي با كل مسأله جنگ ضعيف تر و كم رنگ تر شده است.

منبع : كتاب اولين هاي دفاع مقدس؛

محمد خامه يار

ب

به شير آب نزديك مي شويم

امكان نداشت او در ستون باشد و پيام صحيح و سالم به مقصد برسد. رسم بود كه در مواقع راهپيمايي، از سر ستون كسي ذكري، يا عبارتي را به نفر پشت سر خود مي رساند و او به ديگري و همين طور تا آخر ستون گاهي هم به عكس، از ته ستون به سر ستون پيام مي فرستاندند؛ عباراتي مثل:«ذكر خدا يادت نره» يا «به دشمن نزديك مي شويم» و امثال اين ها. هر كجاي ستون كه پيام به او مي رسيد از آن جا به بعد ديگر با خدا بود كه چه چيز را به نفر بعد منتقل مي كند؛ خصوصاً شب و هنگام تاريكي كه كسي را نمي ديد و نمي شناخت. گاهي هم البته اين جور بچه ها از همان جايي كه بودند چيزي را مي ساختند و به نفر بعد مي گفتند:«ردش كن بره». مثلاً به جاي ذكر پيشاني شخص را مي بوسيدند و بيچاره او هم خيال مي كرد كه لابد ستون كش گفته و اين ماچ و بوسه مي رفت تا به آخرين نفر مي رسيد. يا يك شئ مثل سر نيزه را به نفر بعد مي دادند و خلاصه يك وقت مي ديدي كه ستون كش ناراحت و هراسان آمده و دارد مي گردد دنبال كسي كه اين شيطنت را كرده. آن شب هم همين طور شد. سر ستون ظاهراً گفته شده بود كه بگويند به فلان منطقه نزديك مي شويم و يكي از همين نازنين ها آن را تبديل كرده بوده به عبارت :«به شير آب نزديك مي شويم» كه وقتي از راهپيمايي برگشتيم

همين مسئله كلي جار و جنجال به پا كرد.

به خدا من فقط يك جفت پوتين برداشتم

افسر عراقي كه مات و مبهوت حضور بچه هاي رزمنده با اين سن و سال در جبهۀ نبرد بود، دائم با خودش سر و كله مي زد كه آخر اين ها چه مي فهمند از جنگ و چه مي خواهند از مبارزه كه اين همه از خود سر سختي نشان مي دهند، بعد از كلي مقدمه چيني روي به بسيجي اسير كرد و خيلي صميمي گفت:«آخر پسر جان تو از جبهه چه مي فهمي، چه برداشتي از جبهه داري؟» و او كه مي دانست اين ها قدرت درك اين مسائل را ندارند و براي اين كه رد گم كرده باشد گفت:«هيچي به خدا من فقط يك جفت پوتين برداشتم با يك اوركت و يك ساعت مچي!»

بلبليش كه بلبلي

از حق نگذريم صداي خوبي داشت. وقتي مي خواند لذت مي برديم اما وانمود مي كرديم كه دوست نداريم بخواند. به اين نحو كه مي گفتيم :«از صدات خوشت مياد؟ برو بيرون چادر، آن طرف خاكريز براي سربازهاي عراقي بخوان!» و او مي گفت:«چقدر ناشكر هستيد؛ مثل بلبل برايتان مي خوانم، آن وقت شما اين حرف ها را مي زنيد؟» يكي از بچه ها در جوابش مي گفت:«بلبليش كه بلبلي، ولي هنوز پر در نياوردي».

بزرگي به عقل است

هر كس چيزي مي گفت يكي آيه مي خواند، يكي حديث مي گفت، يكي رباعي مي خواند، يكي از بزرگي نقل قول مي كرد و خلاصه نوبت به نوبت مي گشت تا مي رسيد به بعضي بزرگان و «مردان تيكه»؛ كساني كه كارشان «تجاهل العارف» بود نوبت به آن بزرگوار كه رسيد دو زانو نشست و با ژست عالمانه اي گفت «بزرگي به عقل است و درازي به قد».

برادر، خداحافظ

انگار در وضعيتي كه آدم سخت گرفتار بود و حال و روز خودش را نمي فهميد و دل و دماغ هيچ كاري _ خصوصاً خوش و بش كردن _ را نداشت، بيشتر به پرو پايش مي پيچيدند. بيچاره پيك با آن سر و روي آشفته. كلي راه را آمده بود تا پيغامي را برساند و تند و تيز هم برود كه هنوز چند قدمي را از سنگر اجتماعي دور نشده بود كه يك نفر داد مي زد:«برادر...!» و او بر مي گشت و منتظر خبر اين مبتدا مي شد و طرف آن قدر دست دست مي كرد تا طفل معصوم تمام راهي را كه رفته برگرد؛ آن وقت خوب كه نزديك مي شد، دستش را به سوي او دراز مي كرد و مي گفت:«خداحافظ، التماس دعا!»

برادراني كه مايل هستند

وقتي كه بچه ها در نهايت خستگي و كوفتگي نمي توانستند درست بنشينند و به اصطلاح «ولو» مي شدند روي زمين، بندۀ خدايي از بيرون مي آمد داخل و با حالتي حاكي از داشتن خبري خوش رو به بچه ها مي كرد و مي گفت:«برادراني كه مايل اند...» همه خودشان را جمع و جور مي كردند و چشم مي دوختند به دهان او«... درست بنشينند!»

برادران را مي سپارم به خدا

اوضاع به نحوي بود كه روز بدون سلاح نمي شد داخل شهر رفت و آمد كرد. مرتب باخبر مي شديم كه نيروهاي ضد انقلاب در نقاط مختلف به بچه ها كمين زده اند. براي خارج شدن از شهر و رفتن به شهرهاي اطراف بايد از پاسگاه هاي سر راه تأمين مي گرفتيم، يا به ستون كه هفته اي يك بار تردد مي كرد مي پيوستيم. روز پاسدار بود. آقايي را دعوت كرده بودند براي سخنراني. برنامه كه تمام شد حاجي گفت:«من بايد بروم. برادران را مي سپارم به خدا». يكي از بچه ها گفت:«حاجي رودربايستي نكن. بگو شما را مي سپارم به كمين ضد انقلاب!»

برادرا رازي اند

فرمانده گردان خوب دوستان را توجيه كرد؛ همه آمادۀ عزيمت بودند. براي اينكه هر چه با نشاط تر دست به كار شوند و اطمينان حاصل كنند كه بچه ها از طرح مسئله راضي هستند رو به آن ها كرد گفت:«برادران ان شاءالله كه همه رازي اند؟» همه جواب دادند:«ب_ ... له» و او اضافه مي كرد:«اگر رازي بوديد كاشف الكل بوديد».

برادرا دقت كنند

صدا به صدا نمي رسيد هر كس چيزي مي گفت؛ حركتي مي كرد. همه كلافه شده بودند. هيچ كس نمي دانست چه كند. براي بچه هاي بي حال و حوصله و احياناً مريض تحمل ناپذير بود. يكي از بچه ها كه راه كار مي دانست به بغل دستي اش گفت بنشين و بعد روي دوش او رفت و خيلي مسئولانه و بزرگ منشانه خطاب به بچه ها گفت:«برادرا دقت كنند! برادرا دقت كنند!» همه ساكت شدند؛ مثل اين كه هيچ كس آن جا نباشد. بعد در حالي كه همه منتظر بودند يك خبر مهم و شنيدني را اعلام كنند يا عباراتي را از زبان مسئولي به اطلاع بقيه برساند، بسيار عادي و با آرامش اضافه كرد:«دقت در هر كاري لازمۀ آن كار است».

بپريد بالا

همه را جمع كرد داخل ميدان صبحگاه و خودش ايستاد وسط؛ يعني چه مي خواست بكند؟ اولين بار بود كه تنبيه مي شديم. برخوردش طوري نبود كه بشود حدس زد شوخي مي كند. نگران بوديم، چون وضع با هميشه خيلي توفير مي كرد:«به فرمان من! بپريد بالا». همه پريديم بالا. گفت : «نشد؛ بپريد بالا و تا نگفتم سه، نياييد پايين!» كه دوباره اخم ها يكي ، يكي باز شد و ديديم او اگر بخواهد هم نمي تواند عصباني شود.

ببين ببين

هر وقت آدم ياد حرف هايش مي افتاد بي اختيار خنده اش مي گرفت، كه اگر كسي نمي دانست قضيه چيست، با خودش ميگفت:«خدا شفاش بده، احتمالاً كم و كسر داره». يكي از كارهايش كه خوب يادم هست _ از آن روزهايي كه هنوز او را نمي شناختم و آن اين بود كه وقتي مي ديد بچه ها زيادي سرشان به كار خودشان گرم است، مي آمد و در حالي كه به ظاهر اعتنايي هم به ديگران نداشت به نقطه اي خيره مي شد و مي گفت:«ببين .... ببين!» همه بر مي گشتند و او در ادامه در حالي كه يك دستش را هم به سينه اش مي زد مي گفت:«ببين حال پريشانم. ببين حال پريشانم، حسين جانم، حسين جانم».

باد آمد و طوفان شد

هر كسي مشغول كار خودش بود. مثل هميشه، نظافت، شست شو و، دوخت و دوز، مطالعه، قرائت قرآن، گوش كردن راديو و خلاصه بحث كردن كه ، سر و كلۀ دوستي از بچه محل هاي قديمي از گردان ديگر پيدا شد. همه با هم بلند شدند و هر كس هر كاري داشت رها كرد و رفتند استقبال. هر كسي چيزي مي گفت:«به به، گل گلاب، پدر صلواتي؛ باد آمد و طوفان شد؛ باد آمد و بوي باروت آورد».

باتري ضعيف شد

او شعار مي داد و بچه ها جواب مي دادند؛ حسابي خسته شده بود؛ سعي مي كرد نشان ندهد كه خسته شده است و ديگر نمي تواند ادامه بدهد. دلش مي خواست بچه ها كوتاه بيايند و بگويند بس است و بچه ها كه دست او را خوانده بودند و مرتب جواب مي دادند و به روي خودشان هم نمي آوردند. بالاخره كار به جايي رسيد كه او وسط كار حرفش قطع شد؛ بچه ها هركدام شروع كردند به شوخي كردن؛ يكي مي گفت:«باتري ضعيف شد» ديگري مي گفت:«نه بابا برق رفت» و ديگري اضافه مي كرد:«احتمالاً نوار كش آمده يا پاره شده است».

بين راه ما را هم دعا كن

كساني كه كم و بيش با خُلق و خوي او آشنا بودند مي دانستند كه او كسي نيست كه فكر كند ممكن است به كسي بر بخورد و از دست او دلگير بشود كه بخواهد لااقل هر حرفي را در انظار نزند. مثل اولين برخوردي كه با من داشت. باورم نمي شد يك نفر نديده و نشناخته، آن هم در جبهه و آن فضاي ملكوتي حرفي بزند به كلفتي چنار و تو به اعتبار شوخي بودن لام تا كام جرأت نكني چيزي بگويي! مراسم دعاي توسل تازه تمام شده بود، جاي خوابم را مرتب كردم كه بخوابم. چشم ها پف كرده از اشك. با حزن و اندوهي عرفاني رو كرد به من و گفت:«مي دانم كه اهل نماز شب نيستي ولي اگر نيمه شب بيدار شدي بروي دست شويي، بين راه ما را هم دعا كن».

بي خود وقت خدا را نگير

وقت و بي وقت مشغول نماز و دعا و راز و نياز بود. شلوار زانو انداخته و پيشاني پينه بسته اش هر شك و شبهه اي را بر طرف مي كرد. وقتي بچه ها كارش داشتند و نبود، خوب مي دانستند كه الان كجاست و دارد چه مي كند؛ اين بود كه صاف مي رفتند سر و وقتش. بعد از نماز جماعت و كلي عزاداري و سينه زني كه بچه ها دسته دسته به سنگرهاي خودشان مي رفتند، او طبق معمول همچنان غرق در نماز و دعا و ذكر بود. بچه ها كه اين وضع را مي ديدند، دلشان طاقت نمي آورد و هر كس چيزي مي گفت؛ يكي مي گفت:«بلند شو برو بي خود وقت خدارو نگير بگذار

به كارش برسه، اگه تو كاري نداري او كه داره!».

بهشت خواستي بروي

كاري نبود كه با آن پاي چوبي و لنگ نكرده باشد. گاهي آن را در مي آورد و مثل چماق نصب مي كرد روي خاكريز. گاهي آن را دست مي گرفت و بچه ها را دنبال مي كرد، يك وقت هم مي ديدي آن را جايي جا مي گذاشت. همۀ اين كارها را هم براي اين مي كرد كه نشان بدهد خيلي امر مهمي نيست، يا مثلاً به ما نمي آيد كه جانباز باشيم؛ كارهايي كه معمولاً بچه هاي جانباز مي كردند تا به قول خودشان لوس نشوند! ما هر وقت آن ها را مي ديديم مي گفتيم:«فلاني بهشت خواستي بروي يك اردنگي هم با اين پاي مصنوعيت به ما بزن و ما را به زور هم كه شده بچپان تو بهشت». بعضي ها هم مي گفتند:«نامردي نكني كه چنان بزني كه از زمين بلند نشود، يكي از تو بخورد يكي از ديوار!» و آن ها براي اين كه لطف مزاح را تمام كرده باشند سرشان را بالا مي انداختند و مي گفتند:«مگر نمي گويند همۀ اعضا و جوارح اشخاص در روز قيامت شهادت مي دهند؟ آن وقت اگرپايم گفت اين پارتي بازي كرده چي؟ پايم را تو سرت خورد مي كنند!» ما هم مي گفتيم:«آن پايي كه گواهي مي دهد پاي راست راستكي است نه اين پاها».

بلند شدم براي نماز شب

پاي منبع آب تصادفي همديگر را ديديم. البته سعي كردم خودم را نشانش ندهم كه مبادا احياناً خجالت بكشد ولي برايم خيلي جالب بود كه او هم نماز شب مي خواند. اما، وقتي برگشتم به چادر، با كمال تعجب ديدم ظاهراً وضو گرفته و رفته تخت خوابيده.

فكر كردم يعني چه؟ آدم بلند بشود براي نماز شب، بعد وضو بگيرد و نماز نخوانده برود بخوابد. گذشت تا بعدها كه رويمان به هم كمي بازتر شد. پرسيدم آن شب قضيه چي بود؟ گفت:«وضو و منبع آب را مي گويي؟» گفتم:«آره». با همان لحن داش مشتي اش گفت:«والله چند وقتي است حسابي حال ما را مي گيره ؛ هر چي دوست و رفيق داريم بُر مي زنه مي بره ما هم كه هر چي دست به دامنش مي شيم كه اقلاً حالا كه ما را نمي بري، اين نامردا رو به خواب ما بيار، گوش نمي كنه كه نمي كنه. من هم گفتم بگذار ببينم حال گيري خوبه؟ اين بود كه يك شب بلند شدم به قصد نماز شب خواندن؛ وضو گرفتم و صاف رفتم زير پتو خوابيدم». بچه ها خنديدند و گفتند:«حالا ديگر كارت به جايي رسيده كه براي خدا خط و نشان مي كشي آره؟ گفت:«آخه آدمو كفري مي كنه. هر چي مي گيم چاكرتيم، نوكرتيم، غلومتيم، انگار نه انگار».

بگويم ديشب كجا ديدمت

توي دستۀ ما، يكي، دو نفر امان از نماز شب خوان ها را بريده بودند. كافي بود يك بار كسي را در حال وضو گرفتن براي نماز شب، مناجات كردن و قبل از نماز صبح بيدار ببينند؛ مگر مي گذاشتند ديگر آب خوش از گلويش پايين برود! هر چه دوشيده بود از مخفي كاري و اخلاص، با يك تُك پا مي زدند مي ريختند. بيچاره ها جرأت نداشتند به آن ها يا كسي ديگر بگويند بالاي چشمت ابروست. انگار كار خلاف شرع مرتكب شده يا سوء سابقه اي داشتند؛ همين كه چيزي

باب ميلشان نبود يا كاري را كه مي خواستند، نمي كردند يا چيزي را كه بايد مي خوردند نمي خوردند، فوري براي آن خط و نشان مي كشيدند كه:«بگويم ديشب كجا ديدمت؟ يا الله بگو! يالله بخور!»

بسم الله الرحمن الرحيم

از حد گذرانده بود. حتي طلبه ها هم اين طور نبودند. عادتش بود البته، قصد و غرضي هم نداشت دائم بايد لبش مي جنبيد. بلند مي شد به حول الله مي نشست الحمدالله. مي خواست بخواند بسم الله، حرف بزند سبحان الله، بخورد اعوذبالله. كسي هم كاري به كارش نداشت جز يكي از دوستان كه او هم چيزي نمي گفت، ولي در عمل از او تقليد مي كرد. مثلاً اگر مي پرسيدي:«فلاني ساعت چند است؟» جايي كه البته ايشان هم بود مي گفت:«بسم الله الرحمن الرحيم، ساعت دو بعد از ظهر» و گاهي كلمۀ تكبير را هم به آن اضافه مي كرد.

بدبخت ها اين قدر نماز شب نخوانيد

جدي جدي مانع از نماز شب خواندن و شب زنده داري بچه ها مي شد. تا جايي كه مي توانست، سعي مي كرد نگذارد كسي نماز شب بخواند. گاهي آفتابه هايشان را كه سر شب پر و پشت سنگر قايم مي كردند خالي مي كرد، اگر قبل از اذان صبح بيدار مي شد پتو را از روي سر بچه هايي كه در حال نماز بودند مي كشيد، اگر به نگهبان سپرده بودند كه زودتر صدايشان كند و او مي خواست بيدارشان كند نمي گذاشت و خلاصه هر كاري از دستش بر مي آمد كوتاهي نمي كرد. با اين وصف، يك وقت بلند مي شد مي ديد اي دل غافل! حسينيه پر است از نماز شب خوان ها. آن وقت بود كه خيلي بامزه مي ايستاد به داد و بيداد كردن:«اي بدبخت ها! چقدر بگويم اين قدر نماز شب نخوانيد،. اسلام والله به شما احتياج دارد. فردا اگر شهيد بشويد كي مي خواهد اسلحه

هايتان را از روي زمين بردارد؟ چرا بي خودي خودتان را به كشتن مي دهيد؟» بچه ها هر چي خودشان را كنترل مي كردند كه سر نماز نخندند نمي شد.

بچه ها كنار بخوابيد پايتان را لگد نكند

عالم و آدم اگر مي گفتند من آدم خوبي هستم و مثلاً سرم مثل سر شاه مي ماند! او يكي حاضر نبود يگويد:«راست مي گوييد من هم قبول دارم». حتي سرش را هم تكان نمي داد. مي گفت:«اين مي شود مداحي و نان قرض دادن؛ محبت به دل است نه به زبان». اما آن شب نمي دانم ماه از كدام طرف درآمد كه خودش داشت از من تعريف مي كرد، آن هم چه تعريف! كارهايي را كه نكرده بودم مي گفت كرده اي. من ساده دل هم باورم شده بود. مي گفت:«فلاني خيلي عوض شده. حالات و رفتارش مرا ياد شهدا مي اندازد، خصوصاً اين شب ها. بچه ها كنار بخوابيد، پايتان را لگد نكند». يكي از برادران حرفش را قطع كرد و گفت:«منظورتان اين است كه نماز شب مي خواند ديگر، درسته؟ و لابد براي اين كه ريا نشود، چراغ را روشن نمي كند و در نتيجه روي بچه ها مي افتد يا دست و پايشان را لگد مي كند!» او هم نگذاشت و نه ورداشت گفت:«نه اتفاقاً، منظورم اين است كه او تازگي ها در خواب راه مي رود!».

بچه ها ببنديد

يالله يالله؛ ببنديد مؤمنين، ببنديد. بعضي بچه ها هم وسواس به خرج مي دادند و هي به چپ و راست نفر جلوي خودشان نگاه مي كردند. آقا هم ماشاالله مثل فرفره حمد را خوانده و به سوره رسيده بود. در حالي كه همه در التهاب و اضطراب رسيدن به جماعت و قامت بستن و ملحق شدن به بقيه بودند و از هر گوشه اي بانگ ببنديد ببنديد بلند بود، يك نفر هم پيدا مي

شد كه بدون هيچ حركت غير عادي و واكنشي خاص با همان وزن و لحن خاص در ادامه آن ببنديد ببنديد ها اضافه كرد: خالي! و بچه ها لبخند زنان تكبيرة الاحرام را مي گفتند و ولو در ركوع هم كه شده بود به آقا مي رسيدند.

باتري به باتري

بعضي شب ها تا دير وقت بيدار مي مانديم، هر كس به نحوي. به دعا و نماز و قرآن و مطالعه و گوش دادن به راديو و گفت و گو و نظافت و جمع و جور كردن وسايل و نامه نوشتن و خلوت و حساب رسي و غير آن. بعد، صبح براي اداي نماز مشكل داشتيم. خصوصاً برادران خوش خواب كه توپ هم مي زدي تكان نمي خوردند، از آن هايي كه در كمين، به فاصلۀ ده، پانزده متري دشمن خواب چشمشان را مي گرفت و همان جا ولو مي شدند. موقع بيدار كردن اين دسته از بچه ها، مي گفتند:«باتري به باتري كن. ديشب تا صبح از ترس چراغ هايش روشن بوده، خالي كرده است!».

بپا وقت اضافه نخوري

بعد از قبول قطعنامه و عمليات مرصاد و رويارويي با منافقان كه سوراخ دعا را گم كرده بودند. مثل اين كه بچه ها جداً كسر شأن خود مي دانستند كه با اين جوجه ماشيني ها كه ابجد و الفباي مبارزه را نمي دانستند رو به رو بشوند و تير و تركش را بي جهت حرام بكنند. آن هم براي كساني كه سال ها پيش مرده بودند. براي همين، همه خصوصاً بچه هاي «يل» قديمي جبهه كه وجودشان «كارنامه عمليات هاي دورۀ دفاع» بود، وقتي با هم مواجه مي شدند مي گفتند:«بپا وقت اضافه نخوري». بعدها با حسرت و غبطه به بچه هايي كه در همين عمليات شربت شهادت نوشيدند نسبت مي دادند كه «به زور خودشونو جا كردند».

براي سماوراي خودتان و خانوده تان

هي بچه ها با صداي بلند صلوات مي فرستادند و او مي گفت:«نشد، اين صلوات به درد خودتون مي خوره». جلوتري ها كه بو برده بودند قضيه چيست، اصلاً صلوات نمي فرستادند و مي خنديدند. چون او مي گفت:«براي سماوراي خودتون خانواده تون ... يك قوري چايي دم كنيد»؛ منتها كلمات سماورها و يك قوري چايي و ... را طوري مي گفت كه بچه هايي كه دور بودند سلامتي و صلوات مي شنيدند، اين بود كه وقتي مي گفت نشد، يا مگه روزه هستيد و اين حرف ها، آن ها خيال مي كردند منظورش اين است كه آهسته بود بلند بفرستيد. بعد از كلي صلوات فرستادن برگشت گفت:«اول خوب گوش كنيد ببينيد چي مي گم بعد جواب بديد». تازه اين جا بود كه همه فهميدند از آن وقت تا حالا چرا مي گفت نشد، فايده نداره.

براي سلامتي فرمانده مان

خداييش كسي را در جمع خودمان و شادي در هيچ نقطۀ منطقه نداشتيم كه كشته و مردۀ اين باشد كه ديگران براي سلامتيش صلوات بفرستند. اصلاً آن جا، جاي اين حرف ها نبود. هر كي هر چي داشت برداشته بود آورده بود و ريخته بود توي دوري دوست؛ گذاشته بود وسط كه خرجش كند. با اين وصف، باب شوخي باز بود و فرمانده و نيروها بدشان نمي آمد گاهي براي هم نقشه بكشند و خوش و بشي بكنند. خبر خوش عمليات همه جا پيچيده بود و بچه ها بايد اين وجد و نشاط و از خود بي خودي را جوري بروز مي دادند؛ چه كسي بهتر از فرمانده تيپ كه تا چند دقيقۀ ديگر مي خواست سخنراني كند. هنوز

نيامده بود پاي كار و پشت ميكروفون، كه چه عرض كنم بلندگوي دستي، كه يكي از برادرها بلند شد و شروع كرد به ابراز احساسات:«براي سلامتي فرمانده مان...» اي دل غافل اسمش را يادش رفت. او كه حالا بلندگو را در دست داشت دور از دست جمع گرفت و اضافه كرد: «سلامتي فرمانده مان آقا زمان(عج) صلوات!».

براي سلامتي دشمنان

براي سلامتي دشمنان ... ضد ولايت فقيه صلوات بفرست

اللهم صل علي محمد و آل محمد.

براي سلامتي خودتان و خانواده تان

همه آماده بودن تا مربي بيايد و راجع به مسئله تخريب درس بدهد. يكي از آن ميان برخاست و گفت:« برادرا براي سلامتي خودتان و خانوده تان ... به دكتر مراجعه كنيد». يكي ديگر از بچه ها براي اين كه نشان بدهد كم نمي آورد از گوشۀ ديگر برخاست و گفت:« براي سلامتي خودتان و خانواده تان ... ورزش كنيد». بعد اين كار صورت رجز خواني پيدا كرد و هر كسي بلند مي شد و همين عبارت را به صورت ديگري بيان مي كرد.

براي سلامتي خودتان صلوات

پايان مسابقات حفظ و قرائت قرآن بود و روز اعلام نفرهاي اول تا سوم مسابقه و توزيع جوايز آن ها. چه روزي بهتر از عيد مبعث و براي پذيرايي شدن چه كسي بهتر از خود بچه ها؟ هر كس هر كاري داشت گذاشته بود و آمده بود؛ البته براي ثوابش! طبق معمول يكي يكي بچه ها را صدا مي كردند و براي تشكر و تحويل هدايا آنها را به پاي ميكروفون مي خواندند و طبعاً حاضران بايد با تكبير و صلوات از آن ها استقبال مي كردند. در لابه لاي دعوت به صلوات براي افراد برگزيده گاهي مجري برنامه از بچه ها مي خواست براي سلامتي خودشان و بغل دستي هايشان صلوات بفرستند و اين جا بود كه حسابي كم مي آورد. چون بچه ها حاضر نمي شدند مثل خيلي ها سر خودشان عزت بگذارند! صلوات ها تازه گل انداخته بود: براي شادي ارواح طيبۀ شهدا صلوات، اللهم ... براي نابودي منافقين ... اللهم ... براي سلامتي بغل دستي خودتون هم صلوات _ باشه مي ذاريم به حسابش براي شادي روي

شهداي آينده صلوات _ باشه مي فرستيم!

براي سلامتي خودتان اجماعاً سرپا

آن روز بعد از مراسم صبحگاه همه نشسته بوديم و در حال راحت باش منتظر اعلان برنامه بوديم. همه بي حال و حس. دلمان مي خواست همان جا ولو مي شديم و به صورت درازكش به حرف ها گوش مي داديم! اما مربيان و فرماندهان هم خوب زبان ما را مي دانستند و در چنين مواقعي با بلند كردن بچه ها مي گفتند:«برادرا براي سلامتي خودشون اجماعاً ... سرپا!» با تبسمي بلند مي شديم و خودمان را مي تكانديم و مي ايستاديم؛ حتي آن ها كه جا خوش كرده بودند و حاضر بودند اجماعاً صدتا صلوات بفرستند و همان طور كه نشسته ، چه عرض كنم خوابيده بودند بمانند و از برنامۀ صبحگاه استفاده كنند. اما زبان خوش حلال چه مشكل ها كه نبود.

بي ترمز

بسيجي؛ يك بار مصرف، كانال پركن، عاشق خاكريز اول هم مي گفتند و همه حكايت شجاعت و مظلوميت نيروهاي مردمي است؛ اينكه به كام خطر مي رفتند و در ميان آتش منزل مي كردند، اهل هجرت و جهاد بودند و در اين معركه هيچ حد نمي شناختند و به اهداف از پيش تعيين شده عملياتي نيز قانع نبودند و به هيچ چيز جز عشق و ارتباط و انس با حضرتش نمي انديشيدند و كسي ايشان را به اسم نمي شناخت.

بيت التقوا

سنگرهاي كمين و بسيار حساس و خطرناك؛ جايي كه مي شد علم و ايمان و عشق و ارادت خود را به دقت در آن اندازه گيري كرد. گاهي اين تعبير را براي حسينيه به كار مي بردند.

به ميدان مين برخورد كردن

موفق به ازدواج نشدن و به هم خوردن قول و قرار به بهانه اي؛ وقتي يكي از برادران براي ازدواج كردن به مرخصي مي رفت و احياناً به خاطر موردي نظير دائم جبهه بودنش راضي نمي شدند با او وصلت كنند، در پاسخ بچه ها كه اخوي چه كردي؟ قضيه به كجا رسيد؟ مي گفت: راستش به ميدان مين برخورد كردم، يعني با نهايت مانع و مشكل مواجه شدم.

به شني زدن

به جاي حساس خوردن؛ درست نشانه رفتن؛ كسي را ناكار كردن؛ اين عبارت را جايي به كار مي بردند كه شخص در حرف و عمل دقيق و موقع شناس بود. درست مثل كسي كه شني تانك را با آر.پي.جي. بزند و آن را متوقف كند. به برجك زدن هم مي گفتند و مراد برج هدايت تانك بود. عبارت رافدينش را زدند نيز به همين معنا بود.

به زور خود را جا كردن

در آخرين عمليات و روزهاي آخر جنگ شربت شهادت نوشيدن و خود را به ياران شهيد رساندن؛ يعني استفاده از آخرين فرصت ها براي اثبات ايمان و استقامت و سربداري و وفاداري به امام و ياران شهيد؛ تعبيري بود كه بيشتر براي شهداي عمليات مرصاد به كار مي بردند، مي گفتند: ديدي چطور به زور خودش را جا كرد!

بوي بهشت

بوي عمليات؛ بوي به خط زدن؛ بوي رفتن و پيوستن به ياران ديرين و رفيقان شفيق، مثل سوسوي چراغ كلبه اي در تاريكي مطلق، صداي پاي سواري در سكوت، مثل طنين تپش قلبي، مثل سر زدن دانه اي از خاك و بوي ياسي كه روي ديوار كاه گلي كوچه باغ، بهار را تكرار مي كند. مثل از اين شاخه به آن شاخه پريدن پرندگان و مرس زدن باران بر پشت شيشه ها و پيدا شدن سر و كله بچه هاي بازيگوش محل، مثل هوا و آفتاب و نسيم و سايه و داس دروگران، حال و هواي عمليات چشيدني، بوييدني و لمس كردني بود، از شب هاي اول و آخر ماه، مواظبت و مراقبت از اعمال، رقت قلوب، عزاداري و دعا، نگاه ها، سخن ها و سكوت ها، مؤ انست ها و برادري ها، خلوت ها، بهانه گيري هاي دل و ياد شهدا كه مثل هوا، جبهه آكنده از آنها بود و نظاير آن؛ بچه ها هم طول امواجشان را خوب مي شناختند و نياز به اعلام مسئولان و سؤ ال و جواب نداشت.

بولدوزر

خوش جان و جثه؛ عظيم و تنومند؛ به هزل و جد، آنكه به تنهايي وزن چند نفر را دارد! و به تبع، وقتي بيل هيدروليكي اش را بدهد دم سفره و محتوياتش، ريز و درشت، سخت و نرم و كم و زياد، آنچه را كه هست مي روبد و مي برد؛ سنگر انفرادي، چيفتن، همه اش مال يك نفر است نيز به همين معناست.

بوسه گاه حوري

تاول ناشي از گاز شيميايي

بنيان مرصوص

سر و وضع مرتب؛ در لباس و آرايش و حركات و سكنات به تمام معنا نظامي بودن؛ مقرراتي؛ نماد نظم و انضباط؛ رواج اين تعبير به دوره اي برمي گردد كه صحبت از نظامي كردن نيروهاي بسيج به معني كلاسيك آن بود. روزهايي كه هر كس سر و وضعش مرتب بود، يعني گتر مي زد يا كلاه كاسكت را در منطقه از سرش بر نمي داشت بقيه او را به هم نشان مي دادند و مي گفتند: بنيانش مرصوص است. بنيان مرصوص در عين حال نام آيين نامه انضباطي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود و مأخوذ از آيه شريفه قرآن خطاب به مؤ منان جنگجو كه در مواجهه با دشمن مثل كوه ثابت قدم اند.

بمي كش

عملياتي مثل عمليات كربلاي 5 و مرصاد كه در آن نيروهاي قديمي و كارآمد و باسابقه جبهه به شهادت رسيدند؛ همان ها كه مهر و امضاي خونين بسياري از تير و تركش ها در درگيري ها و عمليات گذشته بر سر و رو و تن و بازويشان مشهود بود. البته اگر بعد از بهبودي هم با لباس آب تني نمي كردند.

بسيجيان نوهد

رانندگان لودر و بولدوزر و ساير وسايل راه سازي كه براي ايجاد استحكامات و تحكيم مواضع و امنيت و استقرار دادن به نيروهاي خودي وقت و بي وقت نمي شناختند، براي همين به آنها مي گفتند: كار زياد كن يعني برادراني كه سر و صداي وسايلشان موقع انجام دادن كار موجب شروع يا شدت آتش دشمن مي شود؛ همان سيبل ها و نشانه ها كه در تيررس مستقيم مزدوران بعثي بودند و با اين وصف باكشان نبود.

برنامه پاياني

پيرمرد رزمنده اي كه حال و روزش گواهي مي داد از معركه جان سالم به در نمي برد، كسي كه اگر آتش دشمن دامنش را نمي گرفت، از سن و سال و ضعف بنيه اش پيدا بود كه به آخرين قسمت برنامه زندگي اش رسيده است و اين برنامه پاياني اوست. گاهي اين تعبير را براي افرادي به كار مي بردند كه آثار تقوا و خلوص در حالات و سكناتش هويدا بود.

بَربَري

تركش خمپاره 120 ميلي متري؛ هر تركش درشت و به اصطلاح سخت و نخراشيده اي كه اصابت آن آه از نهاد هر كسي بلند مي كرد، مثل تركش ساطوري در مقايسه با تركش هايي نظير نخودي و رهايي بخش و غيره؛كلمه بربري در برابر لواشي به كار مي رفت كه هر دو نان بربري و نان لواش بودند، يكي در نهايت خشونت و سختي خصوصاً سرد و بيات آن و ديگري، انگار برگ كاغذ از سبكي و نازكي و خوش خوراكي! تركش بربري را تركش استعلاجي دائمي هم مي گفتند؛ تركشي كه هر كس مي خورد، هم نانش مي شد و هم آبش.

بچه هاي ادوات

افراد پرتحرك و باانرژي؛ بچه هاي كنجكاو و مقاوم و بانشاطي كه هيچ كس جلودارشان نبود و هيچ چيز موجب نمي شد از كار كنار بكشند و آرام و قرار داشته باشند، به همه كس كار داشتند و از همه چيز مي خواستند سر در بياورند. كساني كه وقتي قرار بود شدت و حدت قدرت آنها را نشان بدهند، به ايشان زلزله، شر گردان، مصيبت، مكافات و بچه هاي خلاف مي گفتند. وجه تسميه ادوات براي اين تيپ بچه ها، يعني زرهي در مقابل نيروهاي پياده، نفوذ آتش و بُرد تخريب و انفجار و توانايي ابزار و آهن در برابر انسان و گوشت و پوست و استخوان بود؛ البته صرف نظر از ايمان.

با گريه آمدن

با التماس و گريه و زاري و واسطه تراشيدن به جبهه آمدن؛ به محض اينكه سر و كله بچه هاي بسيجي كم سن و سال در خط يا عقبه جبهه پيدا مي شد، بزرگ ترها رو به يكديگر مي كردند، با دست او را نشان مي دادند و مي گفتند: با گريه آمده! كنايه از اينكه سن و سالش كافي نبود و با دست كاري شناسنامه اش و كلي گريه و زاري و التماس به جبهه راه پيدا كرده است.

بازي سرخ پوستي

حمله به شيوه سرخ پوستان؛ (حسب نقل) لجن مالي صورت، شاخ و برگ درختان را به خود آويختن و داد و فرياد نامفهوم و در عين حال شاد راه انداختن؛ روشي كه نيروهاي خودي يك بار در جنوب موقع تك و حمله به دشمن و نفوذ به داخل خطوط عراقي ها به كار بستند و تعداد زيادي از آنها را به هلاكت رساندند.

با پررويي گرفتن

با زور پيروز شدن؛ با نهايت بي باكي به دشمن زدن و خلاف ضوابط كلاسيك جنگيدن و استقامت كردن در برابر همه فشارهايي كه در شرايط عادي مانع انجام دادن كار است؛ مي گفتند: بچه هاي گردان (فلان) با پررويي (فلان) محل را گرفتند.

با آفتاب درآمدن

ساده و بي آلايش بودن؛ به اعتباري، كنايه از اينكه شخص مثل آفتاب از پشت كوه در آمده و روستايي و بي غل و غش است و به معني ديگر يعني مثل روز وضعيتش روشن است؛ مثل آفتاب از هيچ چيز مضايقه ندارد و در دوستي و معاشرت بزرگوار است.

بهزاد اردلان

شهيد 13 ساله قبل از به گل نشستن نهال انقلاب پرپر شد

شهيد «بهزاد اردلان» در حالي كه 13 سال بيشتر نداشت قبل از به گل نشستن نهال انقلاب پرپر شد.

شهيد دانش آموز «بهزاد اردلان» در سال 1344 در خطه ولايتمدار سنندج به دنيا آمد.

وي از زماني كه خود را شناخت با قرآن مأنوس شد و فردي بسيار ديندار و مردمدار بود.

شهيد بهزاد در تظاهرات سال 57 شركت مي كرد تا اين كه در 22 بهمن سال 57 در حالي كه نهال انقلاب به گل مي نشست، اين گل نوشكفته انقلاب در مقابل مركز ساواك سنندج، مورد حمله نيروهاي ساواك قرار گرفت و با اصابت گلوله پرپر شد.

اكنون براي يادبود اين شهيد 13 ساله يكي از مدارس راهنمايي به نام شهيد بهزاد اردلان در سنندج نامگذاري شده است.

بهزاد اردلان

شهيد 13 ساله قبل از به گل نشستن نهال انقلاب پرپر شد

شهيد «بهزاد اردلان» در حالي كه 13 سال بيشتر نداشت قبل از به گل نشستن نهال انقلاب پرپر شد.

شهيد دانش آموز «بهزاد اردلان» در سال 1344 در خطه ولايتمدار سنندج به دنيا آمد.

وي از زماني كه خود را شناخت با قرآن مأنوس شد و فردي بسيار ديندار و مردمدار بود.

شهيد بهزاد در تظاهرات سال 57 شركت مي كرد تا اين كه در 22 بهمن سال 57 در حالي كه نهال انقلاب به گل مي نشست، اين گل نوشكفته انقلاب در مقابل مركز ساواك سنندج، مورد حمله نيروهاي ساواك قرار گرفت و با اصابت گلوله پرپر شد.

اكنون براي يادبود اين شهيد 13 ساله يكي از مدارس راهنمايي به نام شهيد بهزاد اردلان در سنندج نامگذاري شده است.

بهشت موعود

وقت صبحگاه بود؛ بوي عمليات و چلوكباب! مي آمد. بازار شفاعت خواهي و حلاليت طلبي داغ بود و همه سعي مي كردند تا تنوز از نفس نيفتاده نان خود را بچسبانند. فرمانده هم از اين امر مستثنا نبود.

_ برادرا اگر كسي شهيد شد، ما را هم با خود به بهشت ببرد.

_ حاجي جا نداريم ظرفيت تكميل است. تا حالا كجا بودي؟

به جاي گلوله

مسئوليت ها را بين بزرگترها و جان و جثه دارها تقسيم مي كردند و سر كوچكترها معمولاً بي كلاه مي ماند. وقتي برادري را با «هيكل تداركاتي»! آر.پي.جي. زن مي كردند لابد مردي كوچك با «هيكل عقيدتي» و ضعيف و نحيف خدمۀ او مي شد تا براي او گلولۀ اسلحه را آماده كند، گلوله اي كه چيزي از قد و قامت او كمتر نبود.

_ فرمانده عجب مرد قوي و قدرتمندي را براي كمك آر.پي.جي. انتخاب كرده است!

_ بايد خيلي هم خوشحال باشي ، چون وقتي گير افتادي و مهمات كم آوردي مي تواني از من به جاي گلوله استفاده كني و مرا جلوي تانك بفرستي، با اين تفاوت كه اگر نشانه گيري ات خوب هم نباشد من به تانك اصابت مي كنم، منتها بايد خيلي مواظب باشي كه تركش من به خودت نخورد!

بزغاله

رفته بوديم رزم شبانه، يك مرتبه ديدم ته ستون همهمه است و ستون كش با يكي از برادران بگو مگو مي كند. ته توي قضيه را در آورديم معلوم شد سر ستون ايشان پيام داده كه پيش روي ما دره است مواظب باشيد، بعد پيام به وسط ستون كه رسيد شد بره! يعني جلو بره است حواستان جمع باشد و جالب تر اين كه همين بره را هم در آخر ستون بچه هايي كه منتظر فرصت هاي طلايي بودند تبديل كردند به بزغاله!

برادر پدر

به من مي گفت:«لااقل شما به او چيزي بگوييد، من كه هر چه مي گويم به گوشش فرو نمي رود. پسر من است آن وقت جلو چشم ديگران به من مي گويد برادر! اين عيب نيست. آخر آدم اين حرف را به كي بزند. چند روز بيشتر نيست آمده جبهه خودش را گم كرده مي گويد اين جا پدر و پسر ندارد همه با هم برادريم و برابر. بابا جنگ كه ديگر رابطۀ پدر و فرزندي را به هم نمي زند من لرم به غيرتم بر مي خورد»

بدي، غلطي، لنگي، لگدي

به اصطلاح خودش مي خواست خداحافظي كند و از طرفي دل بچه ها را به دست بياورد. از بس اذيت و آزار داشت همه ترجيح مي داديم زودتر برود. مي گفت:«نمي دانم با چه زباني از شما عذر خواهي كنم و به چه نحوي شما از من راضي مي شويد». يكي از بچه ها گفت:«تو را به خدا سعي نكن قيافۀ آدم حسابي ها را به خودت بگيري كه اصلاً به تو نمي آيد، تو را چه به دل جويي و حلاليت طلبيدن». گفت:«نه به خدا اين دفعه مثل هميشه نيست. فكر مي كنم مي خواهد اتفاقي بيفتد. خلاصه خواستم بگويم هر بديي، غلطي، لنگي، لگدي از ما ديديد حلال كنيد». بچه ها گفتند:«برو تو آدم بشو نيستي».

بدن آبكش

در گردان انصار الحسين تيپ 4 كه بوديم، فردي روحاني از آمل آمده بود نزد ما بماند. حوالي ساعت پنج عصر به مقر رسيد. مي گفت:«حقيقتش اين است كه من در قرارگاه خاتم الانبيا(ص) بودم از دست پشه هايش فرار كردم، وضع شما اينجا چطور است؟» گفتيم:«حاج آقا خاطرت جمع باشد. پشه ها از خودمان هستند. پشه دان(بند) هم البته داريم. فوقش از خون شما كمي سفرۀ پشه هاي مستضعف ما رنگين مي شود». صبح شد حاجي گفت:«معلوم مي شود سفارش ما را كرده بوديد! چون ديشب بدنم را آبكش كردند الان اگر دويست ليتر آب به حلق من بريزيد همه اش از حفره هايي كه پشه ها ايجاد كرده اند بيرون مي آيد!»

بچه هاي امام حسين(ع)

از عمليات برگشته بوديم. در اين فاصله، گردان امام حسين(ع) در چادرهاي ما مستقر شده بودند. اولين كسي كه داخل چادر شد و چشمش افتاد به بچه هاي گردان، بي اختيار صدا زد:«بچه هاي امام حسين در چادر ما هستند». ساير برادران گفتند:« مواظبشان باش نروند تا بياييم».

با سه سوت

بعد از طي دورۀ آموزش و قبل از اعزام به مرخصي رفتيم. منزل يكي از اقوام كه پسرش با من هم دوره بود. مادرش پرسيد:«در آموزش به شما چه ياد داده اند؟» گفتم:«چطور مگر؟» گفت:«اين پسر ما يك سوت دست گرفته و مي گويد با يك سوت سفره را پهن مي كني، سوت ديگر را كه زدم چايي مي آوري و سوت سوم بايد لحاف تشكم را پهن كرده باشي! غير از اينها به شما چيز ديگري ياد نداده اند!»

بيست و دو بقيه اش را هم بدو

از روستاي ما تا سر خيابان اصلي، كه به شهر مي رفت، چند فرسخ راه بود كه مردم اين راه را بيشتر با قاطر طي مي كردند. آن وقت از من شماره تلفن و نمرۀ پلاك منزل و چه مي دانم كد پستي مي خواست؛ آن هم هنوز از گرد راه نرسيده و عرق دوستيمان خشك نشده و سلام عليك نكرده. كتاب دعايش را باز مي كرد كه:«من از همۀ بچه ها اسم و نشاني گرفته ام. فقط شما مانده اي بگو». من هم نامردي نكردم گفتم بنويس. اسم هايي را به عنوان كوچه و خيابان و بلوار و بلوك سر هم كردم و به خوردش دادم، تا رسيد به شماره تلفن گفتم: بيست و دو. نوشت بيست و دو. بعد اضافه كردم بقيه اش را هم بدو!

بيا اي مهربان مادر

بعد از اين كه يك روش شوخي باب مي شد، مثل «ببين ... ببين حال پريشانم»، هر كس سعي مي كرد از بقيه عقب نماند و حرفي را نقد و نو در آستين داشته باشد تا به وقتش هنرنمايي كند. از جمله شوخي هايي كه بعد از ببين ببين باب شده و بچه ها به كسي كه ناوارد بود مي گفتند اين بود كه مثلاً با فاصله، شخصي را صدا مي زدند كه:«بيا. وقتي نزديك مي شد با آهنگي حزيني مي گفتند:«بيا اي مهربان مادر».

باستاني

روايت اول:

درتيپ زرهي 20 رمضان ، قبل ازعمليات والفجر درجفير برادران براي اولين بار با پوكۀ توپ به شماره ها و اندازه هاي مختلف ميل ورزش باستاني درست كردند. اين ورزش تا حد لشكر و قرارگاه توسعه يافت.

روايت دوم:

در اوضاع و احوالي كه سخت نياز به تحرك بود كاستي هاي لو ازم جنگي نمود نداشت. بعضي باستاني كار مي كردند درحالي كه قابلمۀ غذا ضربشان بود و تفنگ ميل و تخته ي شنايشان و قبضۀ آر.پي.جي. كباده شان. از پوكۀ توپ 106 ميل درست مي كرديم، دسته اي به آن جوش مي داديم و اگر قابلمۀ غذا نبود منبع آبي را كه با تركش ضد هوايي آبكش شده و بلا استفاده بود طبل مي كرديم و به هر ترتيب، خودمان را حركت مي داديم.

بوي گند باروت!

در منطقۀ كردستان براي تأمين جاده رفته بوديم . اوايل حضورم در منطقه بود و سخت عشق تيراندازي داشتم. به بهانۀ كوچكي شروع مي كردم شليك كردن. يكي از آن دفعات فرمانده كه صداي تير را شنيد به محل آمد وشروع به پرس و جو كرد كه چه كسي و چرا تيراندازي كرده است و چون جوابي نشنيد خواست با بو كردن لولۀ اسلحۀ افراد حاضر در محل خاطي را شناسايي كند. من هم بلافاصله لولۀ كلاش را كود حيواني كه آن اطراف بود فرو كردم. بوي كود بر بوي باروت غلبه كرد و در امان ماندم.

بند شلوار

بعضي از بچه هاي بسيجي وقتي اسراي عراقي را پشت خط مي آوردند، بند شلوار آن ها را قيچي مي كردند تا به ناگزير دستشان به شلوارشان بند باشد و فرصت و جرأت دفاع از خود و حمله به رزمندگان را نداشته باشند.

برنامۀ بيداري

در سنگرهاي كمين خصوصاً در سنگرهايي كه در كرستان به عنوان تأمين جاده زده مي شد فرماندهان با گماردن اشخاص معتمد سرپت سعي مي كردند توان رزمي را افزايش دهند وبه گونه اي غيرمستقيم دقت و حساسيت آن ها را درمقابل حوادث تحريك كنند. دركردستان و برف وسرماي منطقه براي آن كه نيروها سرپست خوابشان نبرد، يكي ازبچه ها كه درتقليد صدا ماهر بود موظف مي شد نزديك سنگرهاي نگهبانان صداي زوزۀ گرگ در آورد يا با پرتاب سنگ به سنگرشان آن ها را هوشيار نگه دارد. كساني كه اين موضوع را سريع گزارش مي دادند هوشيار تلقي مي شدند و براي مابقي برنامۀ تنبيه انضباطي در نظر مي گرفتند.

بافندگي

بافتن انواع سبد و سايبان و حصير با استفاده از چولانه هاي هورالعظيم در ميان رزمندگان خيلي شايع بود. بعضي كه با حوصله تر بودند قفس پرندگان را نيز با آن مي ساختند.

بند پوتين، شريان بند

در منطقه بارها پيش مي آمد كه امدادگران براي جلوگيري از خون ريزي محل جراحت را با بند پوتين (به جاي تورنيكت) مي بستند و منتظر لوازم بهتر و بيش تر نمي شدند.

بادبزن دستي

استفاده از در صندوق هاي چوبي مهمات از رايج ترين انواع بادبزن دستي در جبهه بود . در منطقۀ كوشك نمونه اي از آن را ديدم.در صندوق را از محل اتصال به پايين تنۀ اصلي صندوق جدا و آن را از محل همان بندهاي لولايي به سقف آويزان مي كردند و طنابي محكم براي حركت دادن آن تعبيه مي كردند. كسي كه كف سنگر نشسته بود با طناب ، بادبزن را به حركت در مي آورد و هواي داخل سنگر تهويه مي شد و اگر سنگر بزرگ بود دو،سه بادبزن از اين نوع در آن تعبيه مي شد . گاهي كه بچه ها خسته بودند طناب را به دست يا پاي خود مي بستند و در حالت خوابيده آن را تكان مي دادند تا خودشان هم استراحتي كرده باشند.

بند پوتين و قمقمه

يك بار كه با بي آبي مواجه شديم در جست و جوي آب آشاميدني در اطراف خاكريز به چاه عميقي برخورديم اما هيچ وسيله اي براي كشيدن آب از چاه نداشتيم . فكري به ذهنم خطور كرد. بندهاي پوتين هايمان را باز كرديم و به هم گره زديم و قمقمه را به آن آويختيم و به اين ترتيب از چاه آب برداشتيم.

برف آب

در شرايط كوهستاني قلاويزان آوردن آب در زمستان حتي با استفاده از چهار پا عملي سخت طاقت فرسا بود. براي حل كردن مشكل آب نيم تنۀ تانكر آبي را كه در بمباران شكل قيفي لبه تيز به خود گرفته بود، روي شكويي به شكل چهار پايه ثابت كرديم و از مناطق برف گير، برف مي آورديم و در آن انباشته مي كرديم و سپس با چراغ پريموس آن را حرارت مي داديم برف آب ها را براي آشاميدن و نظافت و استحمام در اختيار بچه ها قرار مي داديم.

بيست ليتري هاي نشانه و نجات

براي عبور قايق ها درهور مسيرهايي را با ظروف خالي بيست ليتري، كه زير آن نمي رفتند، نشانه گذاري كرده بودند. با اتصال اين علايم به هم و مشخص شدن مسير قايق ها آب راه هاي فرعي، كه اكثراً تله گذاري شده بود، تشخيص يم دادند . اين ظروف خالي گاهي مانع غرق شدن قايق هاي تداركاتي نيز مي شد، به اين معني كه وقتي قايق ها بيش تر از حد معمول بار مي زدند و در ميانۀ راه با مشكل مواجه مي شدند، چند عدد از اين ظروف را از طناب جدا و به قايق متصل مي كردند. با اين كار مقدار زيادي از وزن قايق كاسته مي شد . آن را بيش از پيش در آب شناور مي كرد.

بند پوتين هاي تله

يكي از بچه هاي تخريب سيم تله را گم كرده بود. همان شب هم تانك هاي دشمن درحال حركت به سوي خطوط ما بودند. درآن شرايط به جاي سيم تله از بند پوتين هايمان استفاده كرديم و الحمد الله چون شب بود تانك ها و نيروهاي دشمن متوجه نشدند و داخل ميدان گرفتار و منهدم شدند.

بازيافت پوكه ها

در فاو محلي بود كه قبلاً توپ خانۀ 105 در آن جا موضع داشت و مقدار زيادي پوكۀ گلولۀ توپ و خرج هاي انفجار اضافي در آن جا ريخته بود . با چند نفراز بچه ها به آن جا رفتيم. پوكه هاي توپ را از پهلو سوراخ و داخل پوكه را پر از خرج كرديم . سپس در پوكه را كوبيديم تا محكم بسته شود. يك نوار از خرج پرتاب آر.پي .جي را در سوراخ پهلوي پوكه گذاشتيم و آتش زديم تا آرام بسوزد و به داخل پوكه برسد. به محض دسيدن آتش به داخل پوكه تمام خرج هاي داخل آن يك باره آتش مي گرفت و با صداي مهيبي مانند صداي گلولۀ توپ منفجر مي شد . البته قبل از انفجار مقداري خاك روي پوكه مي ريختيم تا انفجار يك گلوله توپ حقيقي تداعي شود.

بالن هاي مشمعي

كيسه هاي مشمعي روشن كه به " بالن مشمعي" معروف بود. يكي از شيوه هاي تشخيص و تخمين توانايي دشمن و سلاح هاي ضد هوايي و ضدنفر مساتقر در خط بود. منورهاي پرتاب شده در شب جهت شناسايي و نوع تحرك نيروها و جابه جايي جنگ افزار به كار مي رفت و ديدبان ها آن ها را گراگيري مي كردند. لذا همين كه منوري در آسمان روشن مي شد، تمام نيروها به سمت آن تيراندازي مي كردند و اين بيش تر عامل رواني بود و نيروهاي خودي و دشمن معمولاً حساسيت زيادي در اين زمينه از خود بروز مي دهند. بهترين نمود اين مسئله هدف گيري منور با ضد هوايي براي نشان دادن مهارت در سرنگوني هواپيما ها درشب

بود يا تيربارهاي مختلفي كه افتخار سرنگوني منور را از آن خود مي كردند. غافل از آن كه دشمن اطلاعات لازم را به دست آورده و توانايي و استعداد قوا و جنگ افزار را محاسبه كرده بود. از اين رو، نيروهاي ما كه گاهي گلولۀ كافي هم برايجنگيدن نداشتند از سر ناچاري دست به ابتكار مي زدند و با استفاده از فيزيك بالن، مشمع هاي نوراني را به فضا مي فرستادند تا بدين وسيله به مقصود خود دست يابند.

بوي سير واقعي

در خط مقدم فاو، بچه ها سر آر.پي.جي. را باز مي كردند و داخل آن سير مي ريختند و سپس شليك مي كردند. بر اثر انفجار و گرما،بوي تند سير فضا را مي پوشاند و عراقي ها ترسان از اين كه ايران شيميايي زده است به تكاپو مي افتادند.

بيل مكانيكي

در عمليات والفجر 8 روي جادۀ ام القصر، در دو طرف جاده با بيل مكانيكي بايد خاكريز هاي كوچكي به عنوان تركش گير زده مي شد كه با توجه به حجم آتش منطقه اين كار ، كار مشكلي بود. يكي از نيروهاي جهاد به نام حاج اكبر انصاري براي در امان ماندن از تركش ها هنگام نقل و انتقال دستگاه كار جالبي كرد. به اين ترتيب كه حوالي صبح هنگام عقب آمدن از محل كارش وقتي آتش شديد مي شد. بيل كوجك دستگاه را جمع مي كرد و جلوي كابين راننده قرار مي داد و سپس دو تكه طناب به دستگيرۀ فرمان مي بست و درون بيل مي رفت و مي نشست و با طناب دستگاه را به چپ و راست هدايت مي كرد. در آن هواي گرگ و ميش هر كس دستگاه را مي ديد اصلاً متوجه جايگاه راننده نمي شد.

برگ هاي پراكنده

برگ هاي درخت خرما را مي كنديم و خشك مي كرديم. بعد آن ها را در نقاط مختلف پراكنده مي كرديم تا هنگام وارد شدن دشمن، صداي پاي آن ها به گوش برسد.

بُرد شورت سيف

در خط اروند رود قبل از والفجر 8 مستقر شده بديم . خمپارۀ 60 ما به آن طرف ماشين هاي عراقي نمي رسيد، چون خرج ان كم بود. در فكر بوديم كه چه كنيم كه يكي از برادران گفت برويد شورت سيف را بياوريد. سيف فرمانده گردان ما بود، چون هيكل درشتي داشت ، هميشه يكي ، دو شورت زاپاس براي خودش نگه مي داشت. شورت سيف را پاره كرديم و از آن كيسه هاي براي خرج خمپارۀ 82 درست كرديم و در خمپارۀ 60 جا داديم . وقتي شليك مي كرديم نمي ديديم تا كجا مي رود ، چون بُرد آن خيلي زياد شده بود وقتي سيف آمد گفت: شورت من كو؟ گفتيم : رفت عراق !

باند باروتي

در خط قلاويزان – مهران مدتي مسئول پدافند خط بوديم . جند خمپارۀ 60 پيدا كرديم، اما خرج آن ها در دسترس نبود، براي حل اين مشكل بايد داخل باند زخم را با باروت پر و به شكل خرج براي خمپاره از آن استفاده مي كرديم . وقت خمپاره شليك مي شد، صداي خمپارۀ 82 مي داد و بُرد آن هم بسيار افزايش يافته بود .

بولدوزر جدا شده

در عمليات ميمك، فرمانده مهندسي رزمي جهاد تهران ، آقاي علي قلي، در ارتفاع گركني متوجه آتش سنگين دشمن روي دستگاه هاي مهندسي شد . او از مجموع دستگاه هاي موجود، يك دستگاه بولدوزر را حدود هزار متر دورتر از بقيه قرار داد و بيل و چنگك آن را روي زمين فشار داد و دستگاه را از زمين بلند كرد. سپس دندۀ آن را زد. دشمن تمام توجهش به آن قسمت جلب شد و پس ازآن ، از دستگاه هاي ديگر غافل شد و به اين ترتيب، هم كار انجام شد و هم ماشين آلات سالم ماندند.

بسيج

مكاني كه سعادت دنيا و آخرت را براي انسان به ارمغان مي آورد. مدرسه عاشقان شهادت.

بسيجي

شير روز و زاهد شب. پرده نشين حرم عفاف . پشتوانه انقلاب و وارث حقيقي خون شهدا. صاحب اصلي انقلاب.

بي نظيران جهان

آيت الله خامنه اي ، حجت الاسلام رفسنجاني ، آقاي ميرحسين موسوي ، دولت ، مجلس ، روحانيت مبارز.

بيست و دو بهمن

روز شكستن زنجيرهاي استعمار ، استثمار و استبداد و قطع كردن دست ابر قدرتها و نا اميد ساختن سرمايه داران و قدرت طلبان و انحصار طلبان و فرصت طلبان.

بي حجابي

حربه اي بزرگ از جانب استكبار براي ايفاي مظاهر غربي و ترويج فساد.

بي حجابها

تفاله هاي طاغوت.

بهشتي مظلوم

سيدالشهداي انقلاب اسلامي .

بهشتيان

بينايان قابلان ، يافتگان حق و رهروان صراط مستقيم.

بهشت

جايزه مومن.

بسيجيان

مخلصان راه حق. مرغان آغشته به خوني كه جايشان در اين دنيا نيست. فرزندان پاك و بدون ادعا كه خالصانه براي خدا و اسلام در شرايط سخت جنگ همچون شمعي براي روشنايي محفل امت حزب الله مي سوزند. جان بركفمان ؛ سلحشوران ؛ افتخار آفرينان اسلام ؛ اميد نسل آينده انقلاب ؛ عاشقان عارف؛ جنگجويان عاشق.

محبوبان ولي الله ، ياران روح الله ؛ كوبندگان عدوالله؛ حقيقت جندالله ، تجلي حزب الله ، خاصه اوليا الله؛ ايستادگان در راه خدا؛ برپادارندگان عدالت.

برادر صيغه اي

دوست عقد اخوت بسته؛ بچه هايي كه در آرزوي شفاعت بعد از شهادت در طول جنگ، به خصوص شب هاي عمليات، با هم پيمان و عقد اخوت مي بستند كه هر كدام زودتر محضر دوست را درك كرد ديگري را فراموش نكند و حق برادري را به جا آورد.

پ

پيش بيني زمان و مكان و نحوه ي شهادت

كم نبودند افرادي كه دعا و درخواستشان اجابت شده بود و چنان كردند كه با خداي خود عهد كرده بودند و حق تعالي هم به وعده ي خويش عمل كرد كه خلف وعده در شأن او جل جلاله نيست.

چنان كه درمورد خواص اوليا شنيده ايم و ديده ايم كه از مرگ خودشان خبر مي دادند، بعضي از بچه ها نيز محل و تاريخ و نحوه ي شهادتشان را براي دوستان خود مي گفتند و درست همان مي شد. عده اي دعايشان اين بود كه شهيد مفقود الاثر باشند؛ بعضي عهد مي كردند درعمليات پيش رو جان سالم به در برند تا بتوانند در عمليات ديگري شركت كنند و آن جا به شهادت برسند؛ گروهي ازخدايشان مي خواستند روز عاشورا ي_ا درحالي كه مشغول نماز و عبادت هستند به شهادت برسند و چنين هم م_ي شد؛ ب_عضي همين نام ها و نشاني ها و طريقه ي شهادت خود را درخواب مي ديدند و به خواص دوستان خود اعلام مي كردند و بعد همان مي شد. بسيارند اكنون در ميان رزمندگان و دوستان شهدا كه هركدام تعدادي از اين شهداي بزرگوار و ارجمند را مي شناسند. شهدايي كه مطابق خواسته و گفته و پيش بينيشان جامه ي شهادت به ت_ن كردند و به دي_ار ش_هدا شتافتند.

بر اساس

اين تلقي بود برادراني سفارش مي كردند مثلاً جنازه ي مرا در فلان تاريخ به منزل ببر تا با مراسم عقد و عروسي همشيره ام برخورد نكند و سفارش هايي از اين قبيل.

پيش تازي

هيچ كس به آنچه داشت، بسنده نمي كرد و رضايت نمي داد، هر كس به نحوي، ولو بيش ترين فشار روي دوشش بود. حتي فرماندهي لشكر، آرزوي قلبي اش بعد از همه ي آن پيش مرگي ها و به جان خريدن مخاطرات، اين بود كه چون يك نيروي عادي و بي نام و نشان بسيجي، در گردان هاي خط شكن پيشاپيش ستون به قلب متجاوزان بزند و از پيمانه ي آتش، عطش كويري و كهنه ي خويش رابه شهادت فرو بنشاند.

چه بسيار برادران باسواد و صاحب حرفه و فن و تخصصي كه با وجود اصرار و الحاح در عقبه نمي ماندند و خودشان را به خط مقدم مي رساندند؛ دانشجويان برق ومديريت و... كه اداره ها به طمع نوع كارايي خاصي كه داشتند، در به در به دنبالشان بودند و آن ها در جبهه فرمانده دسته يا ... بودند و خدمت گزاري مي كردند؛ و فراوان تر كساني كه دستشان را رو نمي كردند و ميزان تحصيلات و توانمندي صنفي خود را برملا نمي كردند. چه دل خوري ها ودل گيري ها كه درنقل وانتقال و

جا به جايي نيروها به وجود نمي آمد؛ مثل اين كه برادر رزمنده اي را فرمانده گردان به اضطرار از گروهان خط شكن به واحد تداركات مي فرستاد و او را از شركت درعمليات، ولو براي يك بار بي نصيب مي كرد؛ او با وجود ارادت قلبي

متقابل، چه اندازه بايد سعي مي كرد كه بالاخره اي_ن دل خوري را جبران كند! پيش نيامد كه نيرويي پايش به جبهه بازشده و به كم تر ازمناطق عملياتي خرسند باشد حتي به پدافند و درگردان ها به كم تر از گردان هاي خط شكن رضا بدهد.

در خود گردان هاي خط شكن هم سعي و تلاش همه ي نيروها اين بود كه در دسته اي باشند كه نوك حمله قرار مي گرفت. اين حسي بود كه نيروهاي عقيدتي را به جلو مي راند و به نبرد با دشمن وامي داشت و امدادگران را در بحبوحه ي جنگ وادار مي كرد كه كوله پشتي كمك هاي اوليه را بر زمين بنهند، سلاح سبك به دست بگيرند و جاي خالي شهدا را پر كنند و خواسته ي مجروحان را اجابت؛ كه هيچ يك حاضر نمي شدند در آن گير ودار، توجه به آن ها در سخت ترين و بحراني ترين شرايط جسمي و روحي، باعث خ_اموشي سلاح و رو برگرداندن از دشمن بشود.

چقدر رزمندگان يكديگر را قسم و آيه مي دادند و به دست و پاي هم مي افتادند و گريه مي كردند كه جايشان را با هم عوض كنند و افاقه نمي كرد و هيچ كس به يك قدم عقب تر هم رضا نمي داد. هر كس سعي مي كرد ديگري را كه گامي پيش تر بود و در معرض خطر راضي كند به اين كه وضع او بيش تر مقتضي در آتش بودن است. اما چه كسي قبول مي كرد و اين توجيهات را برخود مي پسنديد؟ هيچ كس؛ نسبت هايي چون :" شما تنها

نان آور خانواده اي تو برادرت هم شهيد شده و خانواده ات نمي تواند تحمل كند" يا : " ما مجرديم و شما تازه ازدواج كرده اي تو هنوز جواني و از ما ديگر گذشته است" و از اين دست شبهه هاي درواقع راست و درست، كه كارگر نمي افتاد و كار به قرعه كشي مي انجاميد اوج اين كشمكش ها مواقعي بود كه مسئولان براي از بن بست خارج كردن امري پيشنهاد پيش مرگي و داوطلبي مي دادند ، چون تشكيل گردان شهادت براي بازكردن ميدانهاي مين و رفع موانع. اگر قرار مي شد تعداد خاصي به اين منظور به حسينيۀ گردان بيايند، روز موعود طوري هجوم مي آوردند كه ديگر جاي سوزن انداختن نبود و اشك همه را در مي آوردند.

نظير همين ماجرا در مورد كارهاي سخت و سنگين و مأموريت هاي شهادت طلبانه نيز رخ مي داد كه حاضران دست و پاي فرماندهان را مي بوسيدند و كار سرانجام به قرعه و فال مي كشيد.

صورت ديگر اين مسئله، كه مايه اي از مزاح هم داشت، شرط بندي در حين عمليات بود؛ به اين ترتيب كه به داخل نيروهاي بعثي نفوذ مي كردند و به غذا و آب و حتي آفتابۀ آنها"تك"مي زدند و بالاتر اين كه كه مي رفتند و دست مي زدند مثلاً به شانۀ نگهبان عراقي بر مي گشتند! و نظير آن به اصطلاح كري خواندن براي هم در حمله بردن به دشمن خنثي كردن مين، كمين زدن و تانك به غنيمت گرفتن و نظير آن كه :" مي خواهي من اين مين را ظرف يك ثانيه خنثي

كنم؟" و ديگري:" اگر نكردي!"

ترتيبي ديگر كه خود فرماندهان شرط مي كردند ، چون تسخير پل يا ارتفاع و نقطۀ حساسي كه در تصرف دشمن بود، با فول ملاقات امام راحل كه بچه ها حاضر بودند براي آن هست و نيست خود را گرو بگذارند ،چه رسد به آزادسازي قطعه اي از خاك و شهري / دست آخر هم بلند بلند گريه كردن برادران پا به سني كه براي شركت در عمليات عذر داشتند و نمي توانستند با بقيه همراه بشوند يا با بعضي رقابت كنند . مي مردند و زنده مي شدند تا آنها بروند و بيايند يا بمانند و بياورندشان.

پندنامه نويسي

گويي هر شب، شب عمليات و هر روز، روز پدافند بود كه عمده ي آداب و رسوم جبهه، مربوط به حرب و شجاعت و"حال وحول" كار زار است. وقتي عطر عمليات فضا را خوش بود مي كرد، نيروها دست و پايشان را جمع تر مي كردند و آماده ي سفر مي شدند. يكي از سنت هاي خاص جبهه كه عموماً در چند روز قبل از عمليات و گاه عمليات رايج بود، ترتيب دادن دفاتر"پندنامه" و"يادگاري نويسي" بود؛ به اين معني ه بعضي از افراد از دوستان خود مي خواستند با نوشتن كلمه اي يا جمله اي و دادن دست خطي و احياناً عكسي او را از كرامات خود بهره مند كنند. هركسي چيزي مي نوشت: آي_ه اي، حديثي، كلام بزرگي، شعري، قطعه اي ادبي يا كلامي آهنگين، در نهايت سادگي و اخلاص و به دور از هر نوع تصنع و تظاهر و ادا و اصول، بسيار هم موجز و مختصر و مفيد.

بعضي

اوقات دسته جمعي پيمان نامه اي مي نوشتند و با خون سرانگشتان خود آن را امضا مي كردند كه:" ما موريم و ت_و سليمان خاطر، ما پياده ايم و تو سوار قاطر، ما گرسنه ايم و تو آقاي شاطر" و به اين ترتيب تواضع مي كردند و چيزي نمي نوشتند.

پست آخر

آخرين نگهبان شب، ازشركت در مراسم صبحگاه و ملحقات آن معاف بود. رسم بر اين بود كه پست آخر را به افرادي بدهند كه در روز بيشتر از ديگران كار كرده و خسته شده بودند تا بتوانند با استراحت بيش تر، خستگي روزانه را از تن به دركنند. البته بيشتر وقت ها پست آخر حالت داوطلبانه داشت؛ زيرا شخص ضمن نگهباني مي توانست به آماده كردن چاي و فراهم كردن مقدمات بيدار شدن بچه ها براي وضو گرفتن و نماز خواندن و اجراي صبحگاه و خوردن صبحانه بپردازد؛ در واقع، نگهبانان هم انجام وظيفه مي كردند و هم خدمتي به برادران هم رزم خود.

پاكيزگي ظاهر و باطن

اهتمام به بهداشت روح و روان و طهارت باطن كه غائله ي جنگ و مدار جبهه داير بر آن بود، بدون حفظ صحت و نشاط اعضا و جوارح بي ثمر بود، مثل تن و لباس، پاكيزگي جسم به جان وابسته است. چنين بود كه غير از تعاليم ديني و تبليغات منطقه اي مبني بر بستگي نظافت به ايمان، خود بچه ها هم كششي سرشتي و ميلي قلبي داشتند به نظافت و آراستگي. ازاين رو، چه در عقبه ي داراي امكانات و چه در خط فاقد آن، به حداقل برخورداري از پاكي و دوري از پليدي مصر بودند و براي آن حد و حدودي نمي شناختند. بسيار مي شد كه نوبت هفتگي مي گذاشتند براي نظافت سنگر، اما هيچ كس در نوبتش _ از بس كه برادران در برداشتن و برگرداندن وسايل به جاي خودشان پاكيزگي و نظم را رعايت مي كردند _ با يك سنگر نظافت نشده روبه رو نمي شد،

چون تمام تلاششان اين بود كه به همه ي آيات و احاديث موجود در اين باب عمل كنند، و براي اين منظور، خودشان را به خطر و زحمت مي انداختند، چون نظافت را نه مقدمه ي واجب عبادت كه خود عبادت مي دانستند.

بي خود نبود كه در عقبه ي گردان وقتي قرار بود دستي به سر و گوش حسينيه بكشند يا محوله را تر وتميز كنند، بلندگوي تبليغات اعلام مي كرد:"عزيزان رزمنده! توجه داشته باشند كه تعداد معدودي ثواب موجود و آماده ي توزيع است. برادراني كه ميل اند، براي دريافت آن به تبليغات گردان مراجعه كنند" ولحظاتي بعد، بچه ها كه مطلب را گرفته بودند، لبخند زنان، مقابل تبليغات به خط مي شدند تا به حق خود برسند! گروهان هايي هم بودند كه نمي توانستند كار به اين جا برسد و به شوخي و جدي ازآن ها دعوت بشود كه قدم خيري بردارند؛ خودشان پيش دستي مي كردند و با هم يك مرتبه تصميم

مي گرفتند كه مثلاً محوطه ي گردان را صفايي بدهند، يا چادر حسينيه را تميز و جارو بكنند. آن ها با يك يا علي برمي خاستند و دسته جمعي بسيج مي شدند براي نظافت؛ و فرماندهي براي اين كه از خجالتشان در آمده باشد از صبحگاه روز بعد معافشان مي كرد.

همين نظافت ها به اضافه ي شستن لباس دوستان در تشت، تميزكردن دست شويي ها و جاروكردن سالن ها را بعضي از بچه ها نيمه شب ها و دور از انظار انجام مي دادند. كم نبودند درگوشه و كنار منطقه برادراني با تحصيلات عالي، كه شب ها در ساعتي معين

فرغون به دست راه مي افتادند سنگر به سنگر و چادر به چادر سر مي كشيدند، در مي زدند و در پاسخ: "كيه؟ بفرما!"جواب مي دادند:"آشغاليه!" بعد زباله ها را جمع مي كردند و به فاصله ي چند صد متري محل استقرار بچه ها، آن ها را دفن مي كردند؛ كساني كه خداوند گاه تقاضاي دعاي عاقبت به خيريشان را از برادران اجابت مي كرد و حقشان را بالاخره در عملياتي كف جانشان مي گذاشت. همين ميل و رغبت در خطوط مقدم هم وجود داشت؛ با وجود جابه جايي ها و نرسيدن به موقع تداركات در موقعيت ها و مناطق و اوضاع و احوال خاص، رسيده و نرسيده، خسته و كوفته هنوز عرق بدنشان خشك نشده دنبال كندن چاه و تعبيه ي توالت و راست و ريس كردن حمام و تخصيص محل و مخزني براي انباركردن زباله و سر وسامان دادن به زيباسازي محيط بودند، حتي در مضيقه هاي آبي و جوي يا زير آتش توپ و خمپاره ي دشمن.

پذيرايي

بالاي مجلس جايي بود مختص مهمان و توزيع چاي و ميوه- البته اگر چاي و ميوه اي در كار بود- از همان جايي شروع مي شد كه مهمان نشسته بود. نسبت به مهمان همه احساس خويشي و خدمت گزاري داشتند. اين كه او مهمان كيست، اصلاً و ابداً مطرح نبود. بسا ديگران در پذيرايي و ابراز ارادت و رسيدگي به او ، ميزبان و كسي را كه ميهمان به ديدن او آمده بود جا مي گذاشتند. اين رفتار محبت آميز و صميميت و حس خودماني بودن چنان كارگر افتاده بود كه وقتي كسي به ديدن

دوستي و برادري از جمع برادران مي رفت و اتفاقاً او جايي رفته بود، احساس غريبي و تنهايي نمي كرد؛ مثل اين كه اصلاً آمده بود تا ديگران را ببيند، چنان كه جز بار اول و دوم ، ديگر ميهمان به تنهايي سرغ دوستش را نمي گرفت. آمده بود كه همه را زيارت كند. به همين خاطر از همه مي پرسيد ، هر كس كه نبود.

پشت و روي پاكت نوشته ها

صرف نظر از عبارت هايي كه در پاكت نامه هاي اهدايي قشرهاي مختلف مردم به جبهه نوشته مي شد و عكس و طرح ونقش و رنگ هاي زيباي آن چون:"جانم فداي يك لحظه ي عمرت اي امام"، عبارت معروف پيامبر عظيم الشأن(ص) كه:"هركس نامه ي يك سرباز را به خانواده اش برساند، چنان است كه بنده اي را آزاد كرده است و در ثواب نبرد با آن سرباز شريك خواهد بود"،"بهترين عمل مؤمن جهاد در راه خداست": يا كلام امام كه" من از دور دست و بازوي قدرتمند شما راكه دست خداوند بالاي آن است مي بوسم و براين بوسه افتخارمي كنم"، يا جمله ي حماسي:" پ_اره سنگ را به مبدأش بازگردانيد كه شر را تنها با شردفع مي كنند"، ازنهج الب_لاغه و هزاران جمله و كلمه ي قصار و حكيمانه ي ديگر.

شعارهايي را هم خود بچه ها پشت و روي پاكت مي نوشتند كه پاره اي از آن ها عبارت بودند از"خداوندا! ما را با دست پر به خانواده مان برگردان"،"تا زنده ايم رزمنده ايم"،" ما اهل كوفه نيستيم امام تنها بماند"،" حسينا! جان شيرين را نخواهم" ،"برادر بسيجي خسته نباشي"،" برادر پستچي دستت بشكند...گردن صدام را"،" خداوندا!

به خانواده ي شهدا صبر عنايت بفرما" يا عبارت "نه شرقي نه غربي، جواب نامه برقي"،" تمبر م_ا رزمندگان مرگ بر امريكا"،"مزد سپاه شهادت است" و آدرس:"خوزستان، منطقه ي منور باران، صندوق پستي134، كاتيوشا 74 توپ برسد به دست شهيد".

پيغام بري

رسم بود وقتي كسي از مقر يا موقعيتي مي خواست به مرخصي طولاني برود، ب_ه سنگرها و چادرهاي اطراف سر مي زد و از بچه ها تقاضا مي كرد هر كاري دارند به او بگويند تا باكمال ميل انجام دهد و براي اين كه درحد تعارف نباشد معمولاً يكي، دو روز قبل ازحركت اين كار را مي كردند تا بچه ها فرصت فكركردن، يادداشت نوشتن و جمع و جور كردن خودشان را داشته باشند. پيش مي آمد كه بعضي از برادران گاه يكي، دو روز مرخصي شان را به تأخير مي انداختند تا بتوانند از همه سفارش بگيرند. بعد، در طول راه تا خارج شدن از مقر از هر كس كه نامه ي پست كردني داشت آن را مي گرفتند ت_ا در نزديك ترين شهر راه پستش كنند. تعداد اين نامه ها بعضي مواقع به چهارصد، پانصد عدد مي رسيد. اخلاق بسيجي هم حكم مي كرد، در طول مرخصي، اول ب_ه درخواست ها و سفارش هاي هم رزمان رسيدگي كنند. اين درخواست ها عبارت بود از رساندن نامه ي شخص به منزلش، تلفن زدن به شماره هاي دريافتي، بردن هدايا و سوغات جبهه و متقابلاً گرفتن هدايا، پول، دست خط و ن_امه ازطرف خانواده و رساندن ب_ه فرزندشان در منطقه و ديگر اموري كه با عنوان" انصارالمجاهدين" پي گيري مي شد.

پذيرايي صلواتي

سر راه بچه ها، از آخرين شهر نزديك به جبهه تا منطقه و خط مقدم، ايستگاه ها و پايگاه هاي صلواتي بود كه در تمام ساعات شبانه روز آماده ي پذيرايي از بچه ها بود.

پايگاه هاي موقت را معمولاً با حصير يا ورق

فلزي مي ساختند و پايگاه هاي دائمي را با سيمان و آهن. پايگاه هاي صلواتي شهر_ مثل پايگاه زينبيه در اهواز و مسجد تركان در كرمانشاه _ امكانات بهتري داشتند، به اين معني كه غير از وسايل استراحت و خواب و غذا و نظافت، مخابرات هم داشتند.اين پايگاه ها مانع بسيار خوبي براي فرصت طلبي هاي اقتصادي بعضي ها درجنگ بود. اما ايستگاه هاي بيرون شهري و جبهه اي بيش تر جنبه ي كفاف و رفع نياز داشت، مثل ايستگاه هاي دارخوين __ در جاده ي آبادان _ اهواز_ وايستگاه صلواتي حسينيه _ بالاتر از پادگان حميد _ يا ايستگاه پل كرخه وسه راه ابوقريب و امثال آن ها .

معمولاً اداره ي هر پايگاه صلواتي را يكي از شهرها به عهده داشت. كمك هاي مردمي آن شهر نيز به آن هدايت مي شد و وظيفه ي پذيرايي در اين ايستگاه ها را پيرمردان آن شهر به عهده مي گرفتند. اين افراد بسيار هم بشاش و بذله گو و خوش برخورد بودند. كساني كه مثل پدر، بلكه بهتر از پدر، بچه ها را تر و خشك مي كردند و قربان صدقه شان مي رفتند و عصبانيت آن ها را هيچ كس نديده بود. اين پدران با محاسن سفيد و لباس هاي بسيجي، مثل پروانه دور بچه ها مي گشتند، هرگز به كسي زحمت نمي دادند؛ يكي نظافت مي كرد، ديگري پذيرايي مي كرد، آن يكي مواظب بود كه با صلوات مزد خدمت را دريافت كند و به همين ترتيب تا آخر. اين پايگاه ها غير از نيروهاي رزمي _ اعم از بسيج و سپاه و

ارتش _ به مردم سر راه هم كمك مي كردند. در برخي از اين پايگاه ها همه چيز پيدا مي شد حتي كتاب و روزنامه و عكس سنجاقي امام ومداليوم و عطر و غيره. با اين حال، پايگاه هاي مورد نظر معروف به داشتن شربت و چاي بودند؛ اگرچه اين اواخر آب انگور و بستني هم

مي دادند. هرچه به خط نزديك تر مي شديم، پذيرايي"چرب تر" بود. غذايشان بعضاً چلوكباب و چلومرغ بود. تنقلاتشان شكلات و پسته و بيسكويت.

اجرت همه ي خدمات و زحمات، فرستادن صلوات بود كه بيش از همه اختصاص به حضرت امام و سلامتي ايشان داشت و در درجه ي بعد توفيق رزمندگان. پايگاه هاي صلواتي شايد بيش از آن كه جنبه ي خدماتي داشت، پاتوق و ميعادگاهي بود براي برادران همرزم. بچه هايي كه با همه ي هم دلي ازهم دور افتاده بودند و اين اماكن مقدس، به جهت سرراه بودنشان، خود به خود موجبات وصال و تجديد ديدار هر چند كوتاه ياران آق_ا ابي عبداالله (ع) را فراهم مي كرد. غير از اين نحوه ي خدمات رساني، اياب و ذهاب و حمام و خياطي و آرايشگاه و ساير صورت هاي پذيرايي هم بود كه آن ها نيز صلواتي و رايگان انجام مي شد .

بعضي كه سخت گيرتر بودند نسبت به استفاده كردن از هداياي مردمي در صلوات ها وسواس بيشتري به خرج مي دادند. در شرايطي كه جبهه تحرك كم تري داشت اين امر محسوس تر بود. آن ها از خودشان مي پرسيدند آيا ما به اندازه ي اين هدايا متحمل رنج و زحمت شده ايم و

اين كنسرو و كمپوت حق ما هست يا نه؟ بعضي ها هم خوراكي ها را مثل مهر بر پيشاني مي نهادند و مي بوسيدند و مي بوييدند.

پارچه و رنگ پلاكارد شهادت

مراسم شهادت يكي از دوستان در كردستان برگزار مي شد، اما پارچه و پلاكاردي در كار نبود. پارچه اش را با قانع كردن يكي از دوستان به در گذشتن از ملحفه سفيدي كه براي خود آورده بود تهيه كرديم. براي رنگ نيز يا بايد به شهر مي رفتيم كه وسيله اي در اختيار نداشتيم يا بايد مسير طولاني جاده خاكي محور حسن آباد - سنندج را پياده پشت سر مي گذاشتيم. خطاط به فكر افتاد كه مشكل خود را هر طور مي تواند حل كند. با استفاده از صمغ سبز درختان، رنگ سبز ساخت و با تخليه جوهر خودكار قرمز، رنگ قرمز درست كرد و به اين وسيله عبارت تبريك و تسليت شهادت هم رزم خود را نوشتيم و در پايگاه نصب كرديم.

پيمان بستن براي استقامت

هر وقت دشمن بعثي پيشروي داشت يا پاتك مي كرد، رزمندگان دست هايشان را روي هم مي گذاشتند و با هم متحد مي شدند و پيمان مي بستند كه تا آخرين قطره خون با دشمن مقابله كنند و در هيچ شرايطي عقب نشيني نكنند. همين قرار را بچه ها در شب عمليات هم مي گذاشتند؛ عهد مي كردند كه تا حد توان استقامت كنند و دشمن را تا نقطه تعيين شده عقب برانند و تا آخرين نفر جلوي پيشروي او را بگيرند.

پست دادن به جاي همه

نگهباني دادن و سر پست ايستادن به جاي ديگر برادران، ادبي بود از آداب جبهه. گاه به مدت هشت تا دوازده ساعت يكسره براي جبران كمبود نيرو و در غير اين شرايط بيدار نكردن نفر نوبت بعد و لابد، به طريق اولي، اطلاع ندادن به هم پستي اي كه بيمار بود يا ملالي داشت و يادآوري نكردن موقع پست به برادري كه نوبت را فراموش كرده و احياناً تازه از عمليات آمده و خسته و كوفته بود؛ همچنين تقيد به زودتر از وقت مقرر سر پست حاضر شدن و ديرتر از موعد بازگشتن و به چادر آمدن از آداب رايج و ساري آن ديار بود.

پست آخر

آخرين نگهبان شب، از شركت در مراسم صبحگاه و ملحقات آن معاف بود. رسم بر اين بود كه پست آخر را به افرادي بدهند كه در روز بيشتر از ديگران كار كرده و خسته شده بودند تا بتوانند با استراحت بيشتر، خستگي روزانه را از تن به در كنند. البته بيشتر وقت ها پست آخر حالت داوطلبانه داشت؛ زيرا شخص ضمن نگهباني مي توانست به آماده كردن چاي و فراهم كردن مقدمات بيدار شدن بچه ها براي وضو گرفتن و نماز خواندن و اجراي صبحگاه و خوردن صبحانه بپردازد؛ در واقع، نگهبانان هم انجام وظيفه مي كردند و هم خدمتي به برادران هم رزم خود.

پاس دادن امدادگر به هم

گرد و غبار كه فرو مي نشست، سر و صدا كه مي خوابيد و سكوت همه جا را فرا مي گرفت، وقت آن بود كه هر كس مي توانست از جايش بلند شود و سراغ بچه ها را بگيرد. غير از آنها كه «پريده» و رفته بودند و تنها پر و پوش سوخته شان بر خاك ريخته بود، مجروحاني بودند كه بعضي خموش و بعضي از شدت درد به خود مي پيچيدند. يكي شكم و پهلويش را گرفته بود، يكي سرش را، ديگري پاي جدا شده اش را؛ با اين وصف اگر كسي به آنها نزديك مي شد بعضي خودشان را كنار مي كشيدند و مي گفتند: «اگر دست به من بزني فرداي قيامت بايد جواب بدهي، برو دشمن را بگير» و اگر دور از چشم ديگران مجروح مي شدند (مثل ديدبانان) از ترس عقب رفتن زخم خود را پنهان مي كردند. اگر اوركت داشتند روي دوش زخمي خود مي

انداختند. امدادگر سر وقت هر كدام كه مي رفت او را سراغ ديگري مي فرستاد و پافشاري مي كرد كه من حالم خوب است. خدا پشت و پناهت، برو به من كار نداشته باش. حال آنكه بعد از خدا، امدادگران مي دانستند كه چنين نيست و تك تك آن ايثارگران نيازمند امداد فوري هستند و اگر لحظه اي دير بجنبند.. كه اغلب هم چنين مي شد. وقتي او را به بالين برادران ديگر مي فرستادند، خودشان در همين فاصله قالب تهي مي كردند، خرقه خاكي را از دوش مي افكندند و به جمع احبا و اوليا مي پيوستند. همين بچه ها شب عمليات با جراحت هاي سخت حاضر نبودند خط را ترك كنند يا كسي دست از كار بكشد تا آنها را به عقب ببرد. اگر زخم و جراحتشان عميق بود، گاهي خود را از روي برانكارد زمين مي انداختند و اين فرصت و امكان را در اختيار بقيه رزمندگان قرار مي دادند. اگر هم حالشان خيلي وخيم نبود، بدون كمك گرفتن از نيروهاي حمل مجروح خودشان عقب مي رفتند. نيروهاي حمل مجروح هم در عوض سلاح به دست مي گرفتند و جاي ايشان را پر مي كردند. بسيار ديده مي شد كه در كوران جنگ و آتش شديد دشمن، امدادگر كه ديگر فرصت كمك نداشت خودش را روي بدن نيمه جان مجروح مي انداخت و به قيمت شهادت خود از او محافظت مي كرد.

پل نادري

عمليات پل نادري، درسي سنگين براي آينده جنگ :

در نخستين روزهاي هجوم سراسري ارتش عراق به خطوط مرزي ايران ، عمليات پل نادري صورت گرفت . طي اين حمله محدود

كه در روز 23 مهرماه سال 59 به منظور رويارويي و عقب راندن دشمن تا پشت خط مرزي آغاز شد ، سه تيپ پياده و يك گروهان زرهي از ارتش از غرب شهرهاي دزفول و انديمشك ، در محور جنوبي جنگ وارد عمل شدند ولي عليرغم پيش بيني فرماندهان نيروي زميني ارتش ، اين يورش پيروزي قابل توجهي به بارنياورد .

در عمليات پل نادري پيش بيني شده بود با بيرون راندن دشمن از غرب رودخانه كرخه ، حفاظت از مرز بين المللي تامين گردد . همچنين در نظر بود با پيشروي به سوي منطقه حلفاييه و چزابه عقبه نيروهاي عراقي در اين مناطق و شهرهاي بستان و سوسنگرد بسته شود كه در نتيجه اين محاصره احتمالي ، مناطق مذكور نيز از اشغال دشمن خارج شود . اما ضعف در برآورد و طراحي عمليات سبب ناكامي نيروهاي خودي شد .

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : پل نادري

زمان اجرا : 23/7/1359

مكان اجرا : محور جنوبي جنگ در غرب شهرهاي دزفول و انديمشك

ارگان هاي عمل كننده : نيروي زميني ارتش ج . ا

اهداف عمليات : بيرون راندن دشمن از غرب رودخانه كرخه و تامين مرز بين المللي

پرچم

معمولاً شام بچه ها در جبهه خوراك سبك و ساده اي بود مثل نان و پنير و خيار و گوجه كه به خاطر شباهت رنگ آنها به سه رنگ پرچم ايران (سبز و سفيد و قرمز) معروف به غذاي پرچم بود.

پالگدكن

آدم بيدار كن

پاشنه كش

ماشين واحد تبليغات كه با پخش آهنگ هاي انقلابي و مارش هاي نظامي و پيام هاي تبليغاتي هيجان آفرين و محرك، روحيه نيروهاي رزمنده را تقويت مي كرد و كم و كسري ها و عسر و حرج هاي اجتناب ناپذير جنگ را تحت الشعاع قرار مي داد؛ به كنايه و اشاره، وسيله و روشي كه ولو به ضرب و زور و سروصدا و پررويي قضيه را جا مي انداخت و مانع عقب نشيني و سستي و كاهلي در مبارزه مي شد!

پرويز باپيري

وصيت نامه شهيد دانش آموز: امام خميني (ره) را تنها نگذاريد

در وصيت نامه شهيد دانش آموز «پرويز باپيري» آمده است: امام خميني (ره) را تنها نگذاريد و زماني كه تابوت مرا بر سر دست حمل مي كنيد، قرآن كريم و عكس امام خميني (ره) را بر روي تابوتم قرار دهيد.

شهيد دانش آموز «پرويز باپيري» در سال 1348 در منطقه ولايت مدار دره شهر ايلام ديده به جهان گشود؛ وي پس از گذراندن دوران كودكي در 17سالگي در چند نوبت، عازم جبهه هاي حق عليه باطل شد تا اينكه 6 اسفند 1366 در 18سالگي و در منطقه قلاويزان به شهادت رسيد. اين شهيد دانش آموز در وصيت نامه خود آورده است:

بنام خداوند بزرگ و هستي بخش؛ به نام خدايي كه توفيق آزادي و خودمختاري را به تمام بندگانش در زمينه انتخاب راه و روش عطا فرمود و با درود و سلام بر امام خميني (ره) و اين پير جماران كه پرچمدار حقانيت شده و امكان آزادي را هر چه بيشتر براي ما فراهم كرده است و با اميد پيروزي رزمندگان اسلام، وصيت نامه ام را آغاز مي كنم.

اكنون كه به لطف خدا زخم هايي را از دشمن زبون خورده بودم، التيام

پيدا كرده و خود را مهيا مي بينم، جاي ايستادن و درنگ نيست و تصميم گرفته ام كه در اعزام فردا 5 دي به همراه سپاهيان اسلام راهي جبهه حق عليه باطل شوم و با برداشتن اسلحه و يورش بردن به قلب دشمن به استكبار و اربابانش نشان دهم كه مدرسه ام سنگر است و سنگرم مدرسه.

در اين موقعيت همه چيز ما در جبهه هاست چون رهبرم چنين مي فرمايد كه جنگ از اهم امور است. از طرفي كه ابرقدرت ها دست به يكي كرده اند و قصد نابودي و محو اسلام را دارند، حجت بر ما تمام است كه به نداي فرزند امام حسين (ع)، پير جماران لبيك گفته و به سوي جبهه ها بشتابيم و با فداكاري و رشادت و در نهايت با دادن خون، كار صدام و صداميان را يكسره كنيم و با آزادي كربلا راهي قدس شويم و پرچم پيروزي اسلام را در سراسر جهان به اهتزاز درآوريم.

پدر، مادر، برادران و خواهران مهربانم، همكلاسي هاي عزيزم، دوستان و آشنايان اين وصيت نامه در صورتي براي شما قرائت خواهد شد كه من شهيد شده باشم و از شما مي خواهم كه براي شهادت من ماتم نگيريد و ناراحت نباشيد، خيال نكنيد كه با رفتن من از اين جهان همه چيز از بين رفته و من به طور كلي مرده ام؛ به آيه «وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» توجه فرماييد و ماتم را از وجود خود دور كنيد.

مسئله جنگ و جبهه را جدي بگيريد و نسبت به مسائل ديني و اسلامي بي تفاوت نباشيد؛ با نفس سركش خويش مبارزه كنيد زيرا امام خميني (ره) مي فرمايد «سرمنشأ تمام جهادها،

جهاد با شيطان باطني است». امام خميني (ره) را تنها نگذاريد و با شهادت من در حفظ شعائر اسلامي بيشتر نسبت به خود، احساس مسئوليت كنيد.

همكلاسي ها و برادرانم به شما توصيه مي كنم سنگر مرا خالي نگذاريد و در صورت امكان با برداشتن سلاح من، در پيشبرد اهداف اسلام كوشا باشيد.

خواهران حجاب اسلامي خود را رعايت كنيد و سعي كنيد كه در اين مورد در بين جامعه الگو و نمونه باشيد. زماني كه تابوت من را بر سر دست حمل مي كنيد، كتاب قرآن كريم و عكس امام خميني (ره) را بر روي تابوت من قرار دهيد تا ابرقدرت ها و كوردلان بدانند كه من به خاطر قرآن كريم و پيام پيامبرگونه امام خميني(ره) به جبهه رفتم و شهيد شده ام نه به خاطر چيز ديگري.

پيمان اميري

شهيد 11 ساله در انفاق به فقرا كوتاهي نمي كرد

با اينكه خانواده شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» وضعيت مالي خوبي نداشت، اين شهيد 11 ساله در انفاق به فقرا كوتاهي نمي كرد.

شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» سال 52 در خانواده اي متدين و مستضعف به دنيا آمد؛ وي در دوران كودكي با اينكه سن پاييني داشت از درك فوق العاده اي برخوردار بود.

خانواده شهيد رحمان وضعيت مالي خوبي نداشت اما اين دانش آموز 11 ساله در بذل و بخشش به فقرا كوتاهي نمي كرد اما گروهك هاي منافق تحمل ديدن اين فرشتگان زميني را نداشتند و با جاسازي مين در منطقه سقز، خودرويي كه رحمان در آن حضور داشت، منفجر شد و «رحمان ارشدي» به مقام رفيع شهادت رسيد.

فردين حيدري و فرزاد ويسي دانش آموزاني هستند كه مسئوليت سرگذشت پژوهي اين شهيد دانش آموز را برعهده گرفتند.

پدر شهيد دانش آموز: رفتار رحمان 11 ساله سرمشق

همه بود

پدر شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» گفت: شهيد 11 ساله با اينكه سن كمي داشت، شيوه رفتار و سلوك او سرمشق همه بود.

سعيد ارشدي پدر شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» با بيان خاطراتي از وي اظهار داشت: خانه ما در روستاي بله جو از توابع شهرستان سقز بود و در فصل تابستان به روستاي كاك نعمت جهت كشاورزي مهاجرت مي كرديم.

وي ادامه داد: رحمان كلاس پنجم را در بله جو ادامه مي داد؛ وضعيت مالي خوبي نداشتيم به خصوص تأمين هزينه تحصيلات رحمان در شهر برايم مشكل بود.

پدر شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» بيان كرد: با همه محروميت هايي كه داشتيم رحمان از روحيه و توان بالايي برخوردار بود؛ اهل دينداري و عبادت بود و يكي از دانش آموزان خوب و درس خوان مدرسه بود.

وي خاطرنشان كرد: شيوه رفتار و سلوك او سرمشق همه بود و با اينكه سن كمي داشت در ايام تعطيل با كارگري هزينه تحصيلش را فراهم مي كرد؛ وي اعتقاد داشت انسان بايد مستقل باشد و تلاش كند تا از دسترنج خود روزگار را بگذراند.

مادر شهيد دانش آموز: رحمان پيراهن نو خود را به يك فقير بخشيد

مادر شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» گفت: رحمان با ديدن فقير برهنه، پيراهن نو خود را به او بخشيد و خود پيراهن كهنه پوشيد.

صافيه سليمي مادر شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» با بيان خاطراتي از سخاوت و مهرباني وي اظهار داشت: رحمان قلب بسيار رئوف و مهرباني داشت و خداوند او را جز براي خدمت به خلق نيافريده بود.

وي با بيان اينكه رحمان مدام در فكر خدمت به مردم محروم و مستضعف بود، ادامه داد: به ياد دارم روزي يك پيراهن براي او خريدم و بر تنش پوشاندم؛ او

خيلي خوشحال شد و بيرون رفت.

مادر شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» بيان داشت: زماني كه رحمان به خانه برگشت متوجه شدم پيراهن او بر تنش نيست و همان پيراهن كهنه خود را پوشيده است؛ از او پرسيدم «چرا پيراهنت را از تنت در آوردي»؟ گفت «بيرون كه رفتم فقيري را ديدم كه چيزي بر تن نداشت؛ پيراهنم را در آوردم و به او بخشيدم»

وي ادامه داد: به رحمان گفتم «من پيراهن را براي خودت خريده بودم؛ وي در جواب گفت «مادر هيچ وقت اين حرف را نزن؛ اگر پوشش و لباس خوب را براي من مي خواهي براي ديگران هم بخواه تا خداوند از تو راضي و خشنود شود»

پشيماني سودي ندارد

رطب خورده بود و منع رطب مي كرد؛ خودش مرتب در منطقه بود، سال به دوازده ماه و حالا از بد حادثه مجروح شده بود و در محل اعزام نيروهاي بسيج روزگار مي گذراند و مي خواست رأي ما را بزند كه يكي از همرزمان خودش به دادم رسيد.

_ پسر كجا مي خواهي بروي؟ مي روي مثل من پشيمان مي شوي آن وقت پشيماني سودي نداردها!

_ كاري كه براي رضاي خدا باشد پشيماني ندارد.

پدر و پسر

پدر پسر شجاع و پسر پدر شجاع در منطقه كم نبودند كه در كنار هم و گاه در نقطه اي دور از هم با انگيزه اي مشترك از حيثيت انساني و ايماني خود دفاع مي كردند. بچه ها بدشان نمي آمد گاهي احساسات پدري يكي از آن ها را محك بزند.

_ حاجي از آقا زاده چه خبر!

_ هر كجا هست خدا يار و نگه دارش باد. هر كجا باشد از سه حال خارج نيست: يا زنده در گردان است، يا كشته در ميدان است يا گوشۀ زندان(بعثي) است.

پلاك سفيد

حقيقتش نميدانستم پلاك نسوز چيست، مثل خيلي چيزهاي ديگر. بي صبريم همه از سر كنجكاوي بود. زود مي خواستم از همه چيز سر در بياورم. مسئولان مشغول توزيع كارت شناسايي و پلاك و ساير لوازم بودند. عمليات مرصاد تازه شروع شده بود. عجله داشتيم كه به عمليات برسيم. بدشانسي، نوبت به من كه رسيد پلاك تمام شد، از برادري كه پشت ميز نشسته بود پرسيدم:«پس پلاك من كدام است؟» گفت:«پلاك سفيد. شما پلاك سفيد هستيد!» اول نفهميدم چه مي گويد بعد كه گرفتيم و رفتيم فهيمدم. پلاك سفيد در مقابل پلاك قرمز به معني شهادت است.

پسر شجاع

اسم پدر من شجاع است. هر وقت در جبهه اسم و نشاني و مشخصات مي خواستند، حكايتي داشتم! دوست و آشنا، خودي و غريبه بر نمي داشت. كافي بود كسي بشنود كه نام پدر من شجاع است. بايد خيلي آهسته به نحوي كه فقط مسئول و نويسنده متوجه بشود مي گفتم شجاع، چون در غير اين صورت گاو پيشاني سفيد مي شدم. در صف دست شويي، موقع ورزش صبحگاهي، وقت خواب، غذا و خلاصه هر كجا كه تصورش را بكنيد، آسايش نداشتم. بلند صدا مي زدند:«چطوري پسر شجاع!» بعد همۀ سرها به طرف من بر مي گشت.

پس حوري ها كجا هستند

چه چيزها كه از زبان بچه هاي مجروح و به حالت اغما افتاده نمي گفتند؛ بچه هايي كه گاهي امر بر آنها مشتبه مي شد و تصور مي كردند شهيد شده اند و به بهشت رفته اند. مي گفتند يكي از برادرها بعد از عمليات كربلاي 4 كه تعداد شهدا نسبتاً زياد بود خواب ديد كه به شهادت رسيده است. در داخل بهشت هر چه چشم انداخت، دريغ از يك حوري. مثل خانۀ خالي. پايين و بالايش را خوب گشت تا چشمش افتاد به پيرزني كه آن حوالي قدم مي زد. با احتياط پرسيد:«ننه، پس اين حوري موريا كجا رفته اند؟» و او پوزخندي زد و گفت:«ننه جون! كربلاي چهاري ها همه را بردند، دير بجنبي ننه منم مي برن». مي گويند مكثي كرد و با خودش گفت :«راست مي گويد، آدم نبايد بندۀ ناشكر باشد». توي همين خواب و خيال ها بود كه بيدار شد و ديد هيچ خبري نيست. دوباره مثل ملانصرالدين چشم هايش را هم

گذاشت و گفت:«قول مي دهم ديگر نگويم حوري ها كجا هستند. اصلاً مگر من فضولم!».

پيرمرد از خدا چه مي خواهد

هر كس هر چه دل تنگش مي خواست مي گفت؛ مضايقه اي نبود، البته نه بي حساب و كتاب مثل كسي كه مي گويند در ده راهش نمي دادند سراغ خانۀ كدخدا را مي گرفت! چيزهايي چون نحوۀ شهادت، زمان و مكان كشته شدن، ديدار با دوستان در بهشت، ملاقات حق و هر چيزي كه مي ارزيد به خواستن و آرزو كردن. اما پير جمع فقط گوش مي كرد و احياناً سري تكان مي داد. به او گفتم:« حاجي! چيزي بگو! ببينم دلت كجاست و چي مي خواهد». شهردار وقت! كه ديد او سكوت كرده و چيزي نمي گويد گفت:«پيرمردها از خدا چي مي خواهد معلومه؛ لابد يك حوري با يك قوري. درسته حاجي؟!»

پيشنهاد و انتقاد

فرمانده گرداني داشتيم به نام كاظمي. پسر نازنيني بود. روزي، بعد از اين كه سخنراني اش تمام شد از بچه ها خواست اگر كسي در مورد مسائل مطرح شده انتقاد يا پيشنهادي دارد بنويسد و به او بدهد، بعد يكي برخاست و يادداشت ها را جمع كرد و به دستش داد. قاعدتاً بيشتر حرف ها دربارۀ كمبودها و چند و چون عمليات آينده بود. در ميان سؤال ها كاغذي را خوانند به اين مضمون:«برادر كاظمي! قريب يكسال است كه بنده به اين گردان منتقل شده ام. ظرف اين مدت شايد چندين مرتبه قورمه سبزي خورده ايم در حالي كه اكثر بچه ها هنوز نمي دانند قورمه را با قاف مي نويسند يا غين. با اين وصف، چطور مي خواهيم مقابل دشمني كه به انواع سلاح هاي مرگبار مجهز است بايستيم، لطفاً توضيح بدهيد!».

پايم لاي در مانده

اوايل كه به گردان تخريب رفته بودم، يكي از دوستان جديدم جواد جقه سبز بود كه يك پايش را در عمليات از دست داده بود. بعد از اين كه صميمي تر شديم از او خواستم برايم جزييات مجروح شدنش را توضيح بدهد. هميشه طفره مي رفت تا بالاخره از رو رفت. اما واقعاً اين طور نبود. تا پايان جنگ هم نفهميدم قضيه چه بود. مي گفت:«راستش، من قبل از اين كه پايم زخمي بشود شهيد شدم! به اتفاق چند تن از دوستان رفته بودم آن دنيا. بعد كه تكليفمان روش شد خواستيم برويم بهشت، يعني رفتيم، دوستان رفتند، من كه خواستم داخل بشون در را بستند و پايم ماند لاي در و از بالاي ران قيچي شد! ناچار برگشتم به دنيا تا

پرونده ام را تكميل كنم ».

پيام انقلاب

شما كه يكي از فرماندهان خط شكن هستيد نظرتان درباره عمليات كربلاي يك چه بود؟ _ محشر بود، محشر! _ راجع به امدادهاي غيبي چه نظري داريد؟ _ من فقط امدادگران غير غيبي را مي شناسم كه امدادگري شان به درد خودشان مي خورد_ چه پيامي براي امت شهيد پرور ما داريد؟ _ پيامي ندارم. كوچكتر از آن هستم كه پيام بدهم، اما اگر كسي «پيام انقلاب»(مجله) را مي خواهد مي تواند به كتاب فروشي هاي سپاه مراجعه كند.

پوتين پيدا شد

حقيقتش گاهي حسوديمان مي شد از اين كه بعضي اين قدر خوش خواب بودند. سرشان را نگذاشته روي زمين انگار هفتاد سال بود خوابيده اند و تا دلت بخواهد خواب سنگين بودند، توپ بغل گوششان شليك مي كردي، پلك نمي زدند. ما هم اذيتشان مي كرديم. كافي بود مثلاً لنگه دمپايي يا پوتينمان سر جايش نباشد ديگر معطل نمي كرديم كه خوب همه جا را بگرديم، صاف مي رفتيم بالاي سر اين برادران خوش خواب:«برادر برادر!» ديگر خودشان از حفظ بودن، هنوز نپرسيده بوديم:«پوتين ما را نديدي؟» كه با عصبانيت مي گفتند:«به پسر پيغمبر نديدم» و دوباره خر و پفشان بلند مي شد، اما اين همه ماجرا نبود. چند دقيقه بعد دوباره:«برادر برادر!» بلند مي شد اين دفعه مي نشست:« برادر و زهر مار ديگر چي شده؟» جواب مي شنيد:«هيچي بخواب خواستم بگويم پوتينم پيدا شد!»

پلاكارد تسليت

پسر يك ماهه برادري فوت كرده بود. بچه ها هم كه بدنبال بهانه مي گشتند، پلاكاردي تهيه كردند با اين مضمون:«فوت ناگهاني و جان گداز آقازاده برادر فلاني را تسليت مي گوييم. به همين مناسبت مجلس باشكوهي از ساعت سه تا پنج بعداز ظهر در سنگر منعقد است. حضور سروران موجب تسلي دل بازماندگان خواهد بود». حالا تجسم كنيد، دسته دسته رزمندگان هم سنگري را كه به قصد تسليت به سنگر مي آمدند و چه حرف ها كه نمي زدند:« ناراحت نباشيد، خدا را شكر كه در راه خدا داده ايد! ان شاءالله عوضش را مي گيريد! خدا بزرگ است، غم به دلتان راه ندهيد. صبر داشته باشيد. ما را جداً در غم خودتان شريك بدانيد. نمي دانيد وقتي

شنيديم چه حالي پيدا كرديم، واقعاً داغ اولاد سخت است!» يا اين كه مي پرسيدند:«خوب چطور شد كه اين اتفاق افتاد؟ سابقه بيماري داشت؟ دكترها چه گفتند؟ احتمالاً به موقع رسيدگي نكرده اند، آقا دلشان كه نسوخته است» يا «كاري است كه شده است با نشستن و زانوي غم بغل گرفتن كه درست نمي شود. ان شاءالله بقاي عمر شما باشد».

پدر چشم در مي آيد

بيچاره سربازان مشمول و مجبور به خدمت! بيست و چهار ماه سرما و گرما، دور از وطن، آن هم در جبهه جنگ و در قياس با خانه و در كنار پدر و مادر و خواهر و برادر و دوست و رفيق! بعد از دوره آموزشي سه، چهار ماهه و تقسيم نيرو و تثبيت شرايط، تازه اول مصيبت بود. حتي كساني كه فقط به اندازه يك دوره و يك فصل از سال بيش از ما سابقه خدمت داشتند با سؤال و جوابشان به ما نوك مي زدند:«اخوي چند ماه خدمتي؟» مي گفتيم:«سه ماه»، مي گفت:«چيزي نيست، فكرش را هم نكن، چشم روي هم بگذاري... پدر چشم در آمده است! مسئله اي نيست همه چيز درست مي شود. غصه نخور يا خودش مي آيد يا موشكش! سربازي چند سال اولش اين طور است بعد عادي مي شود».

پا خروسي

كبلايي! كاسب روستاي خودمان بود. انگار با ارشد گروهان حرفش شده بود. نزديك رفتم، پرسيدم:«چي شده؟» مسئول گروهان توضيح داد:«همه پامرغي رفته اند، اما او نمي رود». ظاهراً كسي شيطنت كرده بود و گروهان را تنبيه كرده بودند. پرسيدم:«خوب كبلايي چرا پامرغي نمي روي؟ مي خواهي من به جايت بروم؟» با نيش خندي گفت:«پا مرغي، من پا مرغي نمي روم، اما هر چه بخواهي پا خروسي مي روم!»

پشت جبهه خدمت مي كنند

وقتي كسي دير به دير سر و كله اش در منطقه پيدا مي شد به محض اين كه پايش به منطقه مي رسيد، بچه ها محاصره اش مي كردند؛ حقيقتش اينكه هم خوشحال بودند و هم مي خواستند به هر نحوي شده جبران مافات كنند. از طرفي هم چون تازه از گرد راه رسيده بود بنا داشتند با هم حال و حولي بكنند؛ اين بود كه در به در دنبال بهانه مي گشتند، كافي بود كسي بگويد:«خيلي وقته پيدايت نيست» يا «چه عجب اين طرف ها! راه گم كردي، نترسيدي؟» بلافاصله ديگري پي حرف او را مي گرفت و به طعنه مي گفت:«بابا پشت جبهه خدمت مي كنه ولش كنين». ديگري با تعجب مي گفن:« شت جبهه؟ بارك الله، خوب، چكار مي كنه؟» و او صدايش را صاف كرده و مي گفت:«جونم برات بگه، بافتني مي بافه بعد آقايي كه شما باشي، مرباي هويج درست مي كنه، ترشي ميندازه و ...». و بچه ها همه با هم كه :«احسنت احسنت آفرين آفرين، پس چرا تا حالا نگفته بودي پسر. مي ترسيدي ريا بشه؟» و خلاصه كاري مي كردند كه شخص پشت دستش را داغ كند كه ديگر

مرخصي نرود يا يك خط در ميان جبهه بيايد.

پس شما كي آدم مي شويد؟

اسراي عراقي را از خط آورده بودند عقب يكي از برادارن عرب زبان و خوزستاني داشت به عربي براي آنها سخنراني مي كرد. برادر شيطاني هم بلندگوي دستي را با ميكروفون گرفته بود جلو دهان گوينده و گه گاه بعضي از عبارات گوينده را براي ما كه دور اسرا حلقه زده بوديم مثلاً ترجمه مي كرد. بچه ها هم تك و توك از روي ناراحتي، عباراتي را به فارسي مي گفتند تا او به عربي برگرداند. يكي مي گفت:«بگو خيلي نامرديد». يكي ديگر مي گفت:«برادر! بگو ما الان مي توانيم همين جا حساب شما را برسيم اما اين كار را نمي كنيم». ديگري مي گفت بگو:«هر چه تير داشتيد انداختيد و بعد هم انا دخيل؛ حالا هم مي رويد كمپ و براي خودتان مي خوريد و مي خوابيد و گنده مي شويد و مي گوييد قربان اسلام بروم با اين پاسدارهايش!» در اين ميان يكي از برادران بسيجي كه زبانش كمي مي گرفت بلند شد و گفت:« برادر به اي ... نا بگو! پينوكيو آ... دم شد! پس شما كي مي خوايد آدم ب .... شيد؟» همه زدند زيرخنده و عراقي ها به هم نگاه كردند و طبعاً چيزي نمي فهميدند گوينده كه پسر جا افتاده اي بود لبخندي زد و گفت :« ولش كن خوبيت نداره، نمي گويم».

پزشك همراه

ناز و غمزه امدادگر جماعت هم ديدني و كشيدني بود! اما به قول خودشان پزشك نه امدادگر! چقدر ما بسيجي ها مهم بوديم كه شب هاي عمليات پزشك همراه مان داشتيم! چقدر هم اين دكترها نگران حال ما بودند! آن ها مي گفتند:«نترسيد، برويد جلو، ما

پشت سرتان هستيم فقط سعي كنيد جوري تير و تركش بخوريد كه زخمتان را بشود بست و پانسمان كرد». ما از فرط علاقه، به آنها اطمينان مي داديم كه : «روشي را پيش مي گيريم كه به شهادت يا اسارت منتهي بشود نمي خواهيم با قتل نفس بار شما را سنگين كنيم يا وسيله آموزش و كارورزيتان باشيم».

پا مرغي بردن

امان از دست بعضي مداحان، چشمشان كه به خلايق و ميكروفون مي افتاد ديگر شمر هم جلودارشان نبود مگر به چند بيت شعر و مرثيه و يك روضه قانع بودند؟ حالا بماند كه چه نسبت هاي روا و ناروايي، دانشته يا ندانسته، به معصومان(ع) مي دادند. براي اين كه مجلس را كربلا كنند از هيچ كاري روي گردان نبودند. بيچاره اهل بيت كه اين ها مبلغ رسالت و بلبل نغمه خوان بستان ايشان اند! دوستي داشتيم مثل اين قبيل مداح ها صريح و بي رو در بايستي وقتي مجلس تمام مي شد به او مي گفت:« فلاني به كسي نگويي ها، امروز خوب اهل بيت را پا مرغي بردي!»

پيرزنه مرده

مرغ و تخم مرغ هم در جبهه حكايت ها داشت؛ وقتي نبود، چه چيزها كه براي نبودنش نمي گفتند وقتي هم كه بود چه حرف ها كه براي بودنش نمي شنيدي. اگر تخم مرغ نبود يا كم بود، بچه ها به هم كه مي رسيدند مي گفتند: «پيرزنه مرده» معلوم نبود مادر فقير و مستمندي را مي گويند كه تخم مرغ هايش را به جبهه مي فرستاد و زبانزد شده بود يا خود مرغ مادر را مي گفتند، براي همين اگر بعضي مي پرسيدند: كدام پيرزنه، جواب مي شنيدند: «همان پيرزنه كه شلوار لي مي پوشه!»

پايت گلي نشد

سخت گرم گفت و گو بودند كه چيزي به خاطرم رسيد؛ حيفم آمد نگويم. فكر كردم اگر صبر كنم ممكن است يادم برود. و شايد هم به اين زودي ها حرف آنها تمام نشود. اين بود كه بدون معطلي گفتم: «اتفاقاً من هم روزي داشتم از همان مسير مي رفتم كه...» حرف مرا قطع كردند و گفتند: «پايت گلي نشد؟ مثل اينكه داشتيم گل لگد مي كرديم ها برو پايت را بشور.»

پا و پوتين

عقبه اي بود. پايش از زانو قطع شده بود سراغ پوتينش را مي گرفت. مي گفتيم: «آخر خانه خراب پوتين بدون پا را مي خواهي چه كني؟» مي گفت: «طاقت دو تا داغ را با هم ندارم!»

پيداكردن خط و اسير نشدن

نذر و نيازهاي ديگري بود كه اختصاص به شرايط خاص داشت، مثل نذركردن در اثناي عمليات و درگيري يا بعد از جدايي و پراكنده شدن، براي پيداكردن راه و رسيدن به خط و نيروهاي خودي؛ يا بعد ازجراحت هاي سختي كه بعضي بر مي داشتند براي به اسارت در نيامدن و دسترسي يافتن با وسايل نقليه ي خودي و پيدا شدن امدادگران براي انتقال ايشان به پشت خط و نماندن در دشت و نجات از تنهايي و تاريكي و بي آذوقگي و امثال آن.

پتو روي سركشيدن هنگام مناجات

در اوقات خاص راز و نياز، خصوصاً بين افراد دوست و آشنا كه حجب و حيا مانع از گريستن و دم گرفتن و ذكر گفتن مي شد ،مثل كساني كه درحسينيه نمازشب مي خواندند.و براي شناخته نشدن پتو به سرمي كشيدند، برادراني بودندكه روي سر و صورتشان رامي پوشاندند تا بتوانند آن طور كه مي خواهند با خدا ارتباط بگيرند و به درگاه حضرتش استغاثه كنند و به او پناه ببرند از شر شياطين ؛اگر پتو در دسترس نبود،با چفيه صورتشان را مي پوشاندند.اغلب برسراين كه مراسم دعا در سنگر چه كساني باشد گفت وگو و كشمكش بود.

پياده روي و كوه پيمايي

پياده روي و كوه پيمايي جزء جدايي ناپذير برنامه هاي منطقه بود كه ب_ا در پيش بودن عمليات به آن بيش تر تأكيد مي شد؛ راه پيمايي هايي كه گاه به حدود پنجاه كيلومتر در شب يا روز مي رسيد و هيچ كس ازآن جا كه ضعف و به تبع آن تخفيف و ترحم را بر خود نمي پسنديد حاضر نمي شد مشكلات خود را مطرح كند و ابراز ناتواني كند، و تا آن جا كه ممكن بود سعي مي كرد پا به پاي بقيه خود را بكشاند و به مقصد برساند.

وقتي بچه ها حسابي خسته مي شدند، تك و توك برادران، حتي مسئولان دسته ها با خواندن شعر و شعار، حتي سرودهايي مثل آنچه در برنامه هاي كودك اج_را م_ي شد سعي مي كردند به اصطلاح رفع گير بك_نند؛ سرودهايي مثل" آفتاب و مهتابيم م_ا"، "اومديم و اومديم" يا:" ما كار و انديشه، باهم هستيم هميشه" و نظاير آن.

در شرايطي كه نيروها در ارتفاعات مستقر مي

شدند يا به كوه و كمر دسترسي داشتند، بخشي از اوقات را براي ورز دادن عضلات و بهره بردن از حال و هواي ك_وه، دسته جمعي پستي و بلندي هاي را طي مي كردند. هر دسته و گروهاني به سمتي مي رفت يا مي دويد و مشخصه ي واحدشان پرچمي چند متري بود كه افراد توان_اتر به دست مي گرفتند.

در كوه پيمايي ها و فتح نقاط صعب العبورتر، بچه ها اصرار داشتند يادگيري از خود به جاي بگذراند تا هركس بعد از آن ها به آن محل مي رود، يادي از گذشتگان بكند و بداند كه قبل از آن ها ديگران آن جا را زير پا گذاشته اند! اين كار را با شعار نويسي روي ت_خته سنگ ها و چيدن سنگ هاي كوچك تر به نحوي نمادين و امثال آن انجام مي دادند.

پذيرايي از ميهمانان

احساس ميهماني و ميزباني دو جانبه بود. بچه ها وقتي اسراي عراقي از مقابلشان مي گذشتند، آنچه از نان و غذا و بيسكويت و جيرۀ جنگي كه در دسترس داشتند مضايقه نمي كردند، حتي از آب سهميۀ خود در شرايطي كه تداركات نمي توانست به موقع خدمات رساني بكند به اسرا مي دادند.

اسرا كه به تدريج در طول جنگ اين حس به انها منتقل شده بود، در اواخر جنگ به محض اسير شدن با كمال پررويي- همان كساني كه تا لحظاتي پيش سرب مذاب به كام عاشقان بلاجو مي ريختند- طلب آب و كمپوت غذا و سيگار مي كردند كه بچه ها اگر داشتند دريغ نمي كردند و ناگفته بذل و بخشش مي كردند. اين سيرۀ جملۀ مجاهدان و مدافعان انقلاب بود

از اول تا آخر. بعدها كه قران و تصوير حضرت امام را بچه ها به آنها هديه مي كردند. اشك بعضيشان در مي امد. گويي كاملاً مي فهميدند كه حزب بعث چه كلاه گشادي سرشان گذاشته است . برادران كه اين ندامت را مي ديدند آنها را مي بوسيدند و در آغوش مي كشيدند.

پيروي عاشقانه

بچه ها اطاعت از فرمانده هان را از ردۀ پايين تا بالا اطاعت از امام مي دانستند ؛ آن هم نه اطاعت ضروري نظامي صرف، بلكه اطاعتي واجب و مخلصانه و دوستانه و عاشقانه . براي همين بود كه هيچ وقت اتفاق نمي افتاد فرماندهي در امري اصرار كند و تقاضايي را دو بار تكرار كند. واقعاً " از تو به يك اشاره از من به سردويدن " بود، حتي اگر اين حكم و تقاضا خلاف ميل يا براي آن ها توجيه نشده بود .

هيچكس نديده است كه بسيجي با فرمانده اش بلند صحبت كند يا بر سر امري چون و چرا كند . اين قداست تا آن جا بود كه اگر موردي پيش مي آمد و كسي حكمي را مثلاً با اكراه انجام مي داد ، حقيقتاً استغفار مي كرد . بچه ها كاري را كه به عهده مي گرفتند درست و پسنديده انجام مي دادند ؛ اين طور نبود كه دقت را فداي سرعت كنند . بچه ها خودشان را" پيش مرگ " فرماندهان خود مي دانستند و در مواقعي هم واقعاً چينن مي كردند و آن ها را در مقابل عمل انجام شده قرار مي دادند؛ بچه هايي كه اصلاً و از صميم دل مي خواستند، مسئولاني كه

مي گفتند : " حاضريم در پوتين بسيجي ها آب بخوريم " و واقعاً هم مي خوردند. يعني دو جانبه بود اين كشش و كوشش.

پنج خصلت صدام

دور هم مي نشستيم و از خودمان حرف در مي آورديم . مي گفتيم بچه ها بياييد هر كدام پنج خصلت از صدام بشماريم كه حرف "ت" شروع مي شود. يكي مي گفت:" ت مثل ترسو" . ديگري مي گفت:" ت مثل تن پرور" و به همين ترتيب هر كس هر چه دل تنگش مي خواست نثار صدام بي نوا مي كرد.

پليس الكي

وقتي در جبهۀ آبادان بوديم نزديك خط در زيباشهر چند عدد دوچرخه بود. با بچه ها هر روز عصر دوچرخه ها را برمي داشتيم و بازي مي كرديم . يكي الكي پليس مي شد با شك لاه مضحك. سوت مي زد به ما ايست مي داد، بعضي ها را جريمه مي كرد، خلاصه سرگرم بوديم .

پودر كيش و مات

براي بيرون كشيدن موش ها از سوراخ و كشتنشان، آب و پودر لباس شويي را قاطي مي كرديم و درون سوراخ مي ريختيم و به اين وسيله، آن ها كيش و مات مي شدند! و چون موشي زنده دستگير مي شد آن را مانند توپ به هوا پرتاب مي كرديم و با چوب آن را به دور دست مي فرستاديم و تا حد امكان از سوزاندن آن يا كوبيدنش برسنگ يا آويزان كردنش به اميدگر به امتناع مي كرديم.

پشه ها

در مناطقي مثل جنوب كه پشه زياد بود يك متر نخ را روغن مالي و از ميلۀ چادر آويزان مي كرديم. وقتي مگس ها به آن مي چسبيدند و ديگر جاي خالي نداشت نخ را آهسته بر مي داشتيم و وسط كيسه پلاستيكي قرار مي داديم. بعد سيگاري آتش مي زديم و دودش را درون كيسه مي فرستاديم، مگس ها حسابي گيج و مات ومبهوت مي شدند. آن وقت بعضي شوخي شان گل مي كرد: من از جبهۀ اهواز گزارش مي كنم. درحالي كه 150 نفر از مزدوران حزب بعث توسط گاز مخصوص مسموم شده و به هلاكت رسيده اند نيروهاي ما در حال پيشروي هستند!

درشرايطي كه علف و پشه فوق العاده زياد بود از مرغ و گوسفند هم استفاده مي كرديم. البته مبارزۀ بيولوژيك محدود به اين موارد نمي شد.

پوشال و پرواز

بچه ها در هواي گرم براي اين كه خنك بشوند، درون جعبۀ ميوه مقدار زيادي پوشال مخصوص كولر ريخته بودند و ظرف آبي راكه سوراخ سوراخ بود بالاي آن گذاشته بودند كه آب از درونش چكه چكه مي ريخت. بعد پشت جعبه هم يك پروانۀ موتور ماشين يا پنكۀ قراضه قرارداده بودند كه با باد مي چرخيد وبه اين وسيله مثل كولر داخل چادر را خنك مي كرد.

پنكۀ سقفي

در خسروآباد نزديك آبادان مستقر بوديم. گرماي هوا كشنده بود . ديگر مرطوب كردن چفيه هم كارگر نبود . يكي از بچه ها راه حل جالبي پيدا كرد. با كاغذ مقوا چهار استوانۀ مخروطي شكل مثل دوك درست كرد كه با اتصال آن ها به دو قطعه چوب، شكل به علاوه ساخت و در نهايت چيزي شبيه بادنما درست شد. وي چوب مقاومي به طول سه متر از اطراف نيزار بريد و با حوصله آن را پاك و مرتب كرد و آن را ميان به علاوۀ ساخته شده محكم وصل كرد و از بالاي سنگر به طريقي كه بيش تر ارتفاع چوب يعني حدود دو متر آن روي سنگر ويك متر داخل سنگر باشد، با زحمت لوله اي عبور داد و آن را ثابت كرد. از داخل سنگر قطعاتي از برگ نخل را كه پهن تر و تازه تر بودند به ني چوبي آويزان كرد.

وقتي به علاوه به بالاي سنگر برده شد وروي چوب وصل شد، باد، ن_ي را به حركت درآورد. خودش هم كمي با دست كمك كرد با چرخش به علاوه، برگ نخل ها در داخل سنگر شروع به چرخيدن كردند و اولين پنكۀ سقفي

به اين ترتيب متولد شد. سنگرهاي ديگر به تقليد از او همين كار را كردند.

پنكه، كولر و يخچال

كوشش هايي كه به منظور تهويۀ مطبوع و توليد سرما و كاهش برودت هوا درجبهه صورت مي گرفت، به جهت ابتدايي بودن ابزار كار و ظرفيت بالاي رزمندگان در سازگاري با محيط عمدتاً در حدكاهش جزيي درجۀ حرارت هوا و افزايش برودت آن بود. پايين آوردن دماي هواي سنگر يا چادر خنك نگه داشتن مواد غذايي و آب آشاميدني و يخ مصرفي و حفظ آن از تلاشي از جملۀ اين تلاش ها بود.

از گوني هاي سنگر سازي و ظروف بيست ليتري پلاستيك (دبه) و جعبه هاي مهمات و ني و علف هرز، كه به وفور در بعضي مناطق وجود داشت، كولر و از باد حاصل از پروانه وسايل نقليۀ اسقاطي و مقواهاي ضخيم و چوب الوار پنكه مي ساختندراه نفوذگرما به آب آشاميدني ، يخ مصرفي و مواد غذايي را با قرار دادن آن ها دردل خاك و ايجاد پوشش هاي اضافي سد مي كردند و به اين وسيله شرايط زندگي در جنگ را در حد مطلوب فراهم مي ساختند.

پودر غواصي

در سرماي منطقه، بعضي براي جلوگيري از يخ زدگي پاها، پودر غواصي داخل پوتين هايشان مي ريختند به اين وسيله ، ولو به طور موقت، گرم مي شدند.

پوكه گير

براي اين كه پوكه هاي دوشكا زير دست و پا نيفتد و بچه ها را اذيت نكند، نكند، زير دوشكا و محلي كه پوكه مي پريد ، بشكه ياجعبۀ خلي مهمات مي گذاشتمي كه پوكه درون آن مي افتاد و دست و پا گير نمي شد.

پيام آشكار

لشكر 27 گردان كاملي از نيروهاي آر.پي . جي زن داشت . روزي تانك هاي عراقي در حجمي وسيع پاتك كردند ، بچه هاي آر.پي . جي زن با گفتن جملات پيام به صورت آشكار و بدون رمز در حالتي كه مي دانستند عراقي ها در حال شنود بي سيم هايشان هستند آن ها را به انحراف كشاندند.

پوكه هاي پر

يكي از بچه ها علاوه برآتش سلاح خود، پوكه هاي خالي را در تير و كمان ساخت خود قرار مي داد و به سوي عراقي ها درنقاطي مثل سنگر كمين يا استراق سمع پرتاب مي كرد. پرتاب پوكه با تير و كمان هاي بچه گانه كه با كش تيوپ موتور يا ماشين يا دست كش درست مي شد بسيار شايع بود و جزء جدايي ناپذير شوخي با عراقي ها به حساب مي آمد.

پيراهن هاي سفيد وشب

شب بود و ماشين ما چراغ نداشت. بعد از بارگيري مهمات به سمت خط خودي حركت كرديم. بچه هايي كه پيراهن سفيد داشتند، جلوي ماشين راه مي رفتند و به اين طريق و با دردسر زياد خود را به خط رسانديم و مهمات را تحويل داديم.

پيداي پنهان

موقع عمليات وقتي خط شلوغ بود دشمن با اطلاع از ترددها، حجم آتش بيش تري را روان_ۀ سنگرهاي بچه ها مي كرد! به همين دليل، فرمانده محور به ما گفته بود اين فعل و انفعال ها را هميشگي كنيم و حتي اگر كاري نداريم در ساعات به خصوصي كه آفتاب پشت سر عراقي ها بود و خوب مي توانستند با دوربين محور را ببينند رفت و آمد كنيم و ماشين ها مدام در حال تردد باشند. عراقيها كه اين تردد هر روزه را مي ديدند كم كم برايشان عادي مي شد و حساسيت خود را از دست مي دادند. چنانچه لازم بود نيرويي اضافه شود ، به بچه هاي ثابت يگان دستور داده مي شد كه تردد نكنند، اما رفت و آمد از حالت عادي روزانه خارج نمي شد.

پي.ام.پي. پرماجرا

براي انتقال مجروحان از زير آتش خودي و دشمن بايد چاره اي انديشيده مي شد. نزديكي محل مجروحان به دشمن كار را مشكل تر مي كرد. هر لحظه ممكن بود عراقي ها سراغ آنها بروند و تير خلاصي بزنند . يكي از رزمندگان لشكر سي و يك عاشورا كه جسارت و شجاعتش زبان زد همه بود يك پي.ام.پي. ( P.M.P) پيدا كرد و با رانندۀ خودي و پرچم دشمن بعد از هماهنگي با نيروهاي ادوات راهي خاكريز عراق شده دشمن به خيال اين كه پي.ام.پي. خودشان است او را نزد. بالاخره ترفندش كارگر افتاد و وقتي از نزديك ترين محل اختفاي مجروحان عبور كرد ناگهان تغيير مسير داد و خود را به پشت خاكريز رساند و بچه ها مشغول جابه جا كردن مجروحان و شهدا به

داخل پي.ام.پي. شدند وي براي فريب دشمن بشكۀ پر از گازي را كه روي خاكريز بود روشن كرد و از سراشيبي خاكريز آن را پايين انداخت .بشكه در چند متري پي.ام.پي. منفجر شد و عراقي ها تصور كردند، دستگاه موجود هدف قرار گرفته است و نيروهاي خودي فكر كردند كه روي مين رفته است . هر دو طرف نگران بودند. يك نگران دستگاه چندصد هزار دلاري خود و ديگري نگران مجروحان و شهداي در معركه مانده. در ميان ناباوري دشمن و بچه هاي خودي پي.ام.پي. ناگهان سر از شكاف خاكريز درآورد و با سرعت تمام به سمت نيروهاي خودي حركت كرد. عراقي ها فكر كردند يا پي.ام.پي به غنيمت گرفته شده است يا سرنشينان آن خيانت كرده و تسليم شده اند . بنابراين ، سعي كردند آن را ازكار بيندازند و بچه هاي خودي نيز كه از سالم بودن آن مشعوف شده بودند، بي امان عراقي ها را زير آتش گرفتند تا اين كه مجروحان و شهدا به پشت خاكريز خودي منتقل شدند.

پيروان خط اسلام

روحانيت يرو خط امام خميني.

پيراهن سربازي

زرهي آهينين كه دست فداكاري و غيرت آن را بر اندام جوانمردان خونگرم و فعال مي پوشاند . اين جامعه فاخر در زندگي لباس شرافت و پس از مرگ حرير بهشت خواهد بود.

پيامها و رهنمودهاي امام خميني

مرهمي بر جراحات و التيام بخش تلاش شبانه روزي مردم مستضعف و رزمندگان.

پرهيز از مكروهات

پيش پرداختي بر دوري از محرمات.

پرچم امام حسين (ع)

پرچم رهبري و ولايت فقيه.

پدر و مادر

گران قيمت ترين هديه در زمين.

پاسداري

قبول فرهنگ شهادت تحت لواي ولايت فقيه.

پاسداران

عاشقان اسلام و امام خميني.

پايلاك آوِديان

شهيد «پايلاك آوِديان»، فرزند «طُوماس» و «خاتون» و نوه كشيش «آرشام آراكِليان» در ارديبهشت سال 1338 درشهر «فريدن»دراستان اصفهان پا به عرصه وجود گذاشت.

وي پس از اتمام تحصيلات ابتدايي و متوسطه و بلافاصله پس از پيروزي انقلاب اسلامي به خدمت سربازي رفت. بعد از اتمام دوره آموزشي به لشگر 77 خراسان انتقال يافت. با شروع جنگ تحميلي و هجوم نيروهاي «صدام حسين» بعثي به مرزهاي مقدس جمهوري اسلامي ايران، به همراه هزاران رزمنده ارتشي و بسيجي ديگر به مناطق جنگي اعزام گرديد. وي در زمره اولين گروه از شهداي نظامي ارمني جنگ تحميلي محسوب مي گردد. پيكر پاك شهيد «پايلاك آوِديان» بعد از انتقال به تهران و انجام مراسم خاص مذهبي در ميان بدرقه هزاران نفر از ارامنه تهران در قطعه شهداي ارمني جنگ تحميلي به خاك سپرده شد.

حضرت آيت الله خامنه اي، رهبر معظم انقلاب اسلامي (و رئيس جمهور وقت) با حضور غير منتظره و مبارك خويش در اولين روز سال نو ميلادي 1985 (عصر روز سه شنبه 11 دي 1363) در منزل شهيد و گفتگو با والدين و نزديكان وي، از شهيد «پايلاك آوديان» وحضور سربازان ارمني در جبهه هاي جنگ تحميلي تقدير نمودند.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

پيمان كار

كسي كه با وجود حضور مداوم در جبهه و خط مقدم شهيد نمي شد و هر بار به سلامت به خانه بازمي گشت و هميشه حلواخور بود و سينه زن؛ يعني مرتب حلواي شهادت و مرغ عزاي دوستان شهيدش را مي خورد و در عزاي آنها سينه مي زد و خودش به اصطلاح بادمجان

بم بود و هيچ چيزيش نمي شد! كسي كه گويي همه كار تحويل اوست، قرارداد دارد و بايد تا آخر بايستد و كار را تمام كند.

پوكه پران

پرگو و كم انديش؛ كسي كه در بحث بيشتر سعي در قانع كردن جمع داشت و در بند منطقي بودن سخن نبود، آسمان و ريسمان را به هم مي بافت تا حرفش را به كرسي بنشاند. اما سخنش محلي از اعراب نداشت و بچه ها به رد كردن يا پذيرفتن حرفش اهميتي نمي دادند. همان كه در تعبير پشت جبهه و شهر به او مي گويند: خالي بند.

پنير سرتيپي

پنير منطقه؛ به طعنه و كنايه، پنيري كه به واسطه حضور مداومش در سفره صبحانه و ناهار و شام، سابقه اي به هم مي زد و به درجه اميري و سرتيپي مي رسيد؛ اشاره اي است به اينكه پنير علي البدل بسياري از غذاها بود .

پل صراط

پل هاي چوبي، فلزي و سيماني در مناطق عملياتي؛ تعبيري بود متأثر از پل صراط قيامت، همان كه در اخبار آمده از مو باريك تر و از شمشير برنده تر است؛ مَثَل هر كه از پل بگذرد خندان بود نيز در فرهنگ عمومي و اجتماعي جامعه اشاره به همين پل دارد كه مي گويند معمولاً هر كس داراي عمل صالح است، از اين پل به سهولت مي گذرد و در غير اين صورت به قعر جهنم و اسفل السافلين سقوط مي كند. فاصله رزمندگان با مرگ و شهادت كه گاه كمتر از به هم زدن پلكي بود از يك طرف و وجود پل هايي كه عبور و مرور بر آنها بي شباهت به بندبازي نبود با رودخانه هايي كه مثل اژدها زير پاي بعضي از پل ها دهان گشوده بودند و مي غريدند از طرف ديگر و اعتماد به نفس و توكل و تقوايي كه جان مايه مقاومت بود، همه و همه مصداق چنين تعبيري است.

پشه كلاه آهني

پشه هاي پا بلند و به اصطلاح نيش مته اي كه از روي پوشش هم مي توانستند نيش بزنند و نيششان فوق العاده كاري بود؛ بعضي از آنها كه آلوده بودند وقتي نيش مي زدند، بچه ها تب مي كردند. نسبت كلاه آهني كه گويي از روي كلاه كاسكت هم مي توانستند نيش بزنند يا اينكه مثل سرباز هميشه مجهز و آماده مقابله بودند.

پشتيباني مركز

اهل و عيال و خانواده در پشت جبهه و شهر؛ وقتي كسي مرخصي مي رفت و راهي منزل بود و از او سؤ ال مي كردند كه: كجا مي روي، فكر نمي كني كار جبهه و جنگ لنگ بماند؟ او در پاسخ مي گفت: جايي نمي روم، مي خواهم بروم پشتيباني مركز را قوي كنم؛ كنايه از اينكه بايد هواي بروبچه ها را هم داشت؛ يك طرف قضيه آنها هستند كه اگر مايل نباشند راه بيايند ما اينجا كاري از پيش نمي بريم.

پشت به پشت ماه صفر

فوق العاده غيردوست داشتني و نامقبول؛ كسي كه مايه عذاب بود؛ كنايه اي است از مصيبت رحلت پيامبر(ص) و شهادت امام حسن(ع) و امام رضا(ع) و جمع همه آن در شخص واحد.

ت

تمبر هندي

تير قناصه؛ تفنگي كه با آن مي شد وسط پيشاني را نشانه گيري كرد و خال هندي روي آن گذاشت

تله موشي

ايستگاه هاي راديويي تخصصي؛ در مخابرات شبكه بي سيم را خانه و دشمن را موش مي گفتند. وقتي يكي از اين موش ها و مزاحم هاي فركانسي داخل يكي از شبكه ها و خانه ها مي شد و بچه ها در مكالمه به او مشكوك مي شدند، تله مي گذاشتند؛ به اين معني كه يك نفر از برادران را كه خوب مي توانست از لحن و فحواي حرف شخص به هويت واقعي او پي ببرد صدا مي كردند و او به اصطلاح به شكار موش ها مي رفت.

تك اسلامي

بدون اجازه و از روي اضطرار و گاه براي مزاح از سهميه چادر و سنگر ديگر دوستان خوراكي يا پوشاكي و... برداشتن,

تقويم عمليات هاي سپاه

كارنامه عمليات هاي سپاه كسي كه از هر عمليات و از هر مقاومت و برهه اي از جبهه و جنگ با خودش نشاني از زخم و جراحت داشت؛ كنايه از اينكه اگر دفتر سابقه منطقه اش را ورق بزني و بكاوي، مي تواني تقويم تاريخ همه هجوم ها و حماسه ها را ببيني و بخواني. تعبير ديگري از كلكسيون تير و تركش.

تغار

كلاه كاسكت؛ همان كه بر سر بسياري از بچه ها بزرگ و بي قواره بود؛ كلاه هاي يك اندازه اي كه براي سر سربازان هم سن و سال ساخته شده نه كساني كه كلي بارفيكس زده بودند تا قد بكشند، يا در شناسنامه شان دست برده، لباس بزرگ ترها را پوشيده بودند تا اعزام شوند. بچه هايي كه جيب پيراهنشان زير كمربند و فانوسقه شان قرار مي گرفت و سرشانه هايشان دقيقاً روي آرنج و مرفقشان مي افتاد. بسيجي هاي لاغر و كوچكي كه بعضاً دو نفرشان به خوبي در يك پيراهن و شلوار جا مي شدند.

تشويقي

شورت فاق بلند و پاچه گشاد جبهه اي؛ شورتي در بلندي تا روي زانو. كنايه از بزرگي و بلندي آن نسبت به نوع تنگ و كوتاهش.

تشتك پراندن

كنايه از گاز سلامتي شخص را خالي كردن؛ مثل نوشابه گازداري كه در صورت متراكم شدن با اشاره اي در و تشتك آن مي پرد و به هوا مي رود؛ مجروح شدن.

تركش حسين جاني

تركش بزرگ كه كمتر از توپ مستقيم نبود؛ به هر جاي شخص كه مي خورد تكه بزرگش گوشش بود! تركشي كه شهادت بر اثر اصابت آن چون و چرا نداشت و چون شهادت در اذهان عامه بيش از همه در امام حسين(ع) ظهور دارد، تركشي را كه منجر به شهادت مي شد از آن تلقي حسين جاني مي شد. با اين احتساب، يعني تركش شهيدكننده.

تركش پاياني

تركش اول و آخر؛ تركشي كه بعد از آن ديگر جنگ و جبهه و ميداني براي مجروح باقي نمي ماند و شخص به سمت پاياني و تسويه حساب مي رفت و تا آخر عمر دعاگوي برادران عراقي مي شد! اصابت تركش به نحوي كه جاي سالم و به دردبخوري براي زخمي باقي نمي گذاشت.

تركش اوا خواهري

ترشك فوق العاده ريز و ناچيزي كه بدن را گويي ناز مي داد و اصابت آن اسباب خجالت بود

تانك زدن

بچه هايي را كه محتلم مي شدند با اين عبارت دست مي انداختند؛ يعني كار مهم و پرزحمتي انجام داده اي، خدا قوت! آرم اسرائيل زدن.

تاجيكي

نوعي لباس به تن كردن؛ پوشيدن پيراهن و شلوار كُردي و بستن فانوسقه دور كمر و روي آن و جوراب ها را تا زانو چون ساق بالا كشيدن و بند پوتين ها را محكم دور آنها پيچيدن.

تابلوي غيبت ممنوع

كسي كه حتي ديدنش اسباب منع از غيبت بود. با وجود او گويي شخص به رودربايستي مي افتاد كه بدگويي برادري را بكند، بي آنكه چيزي بگويد يا حركتي بكند، شخص حساب كار خودش را مي كرد. كسي كه ابهت و وقار و پرهيزكاري اش در جمع مانع از آن مي شد كه هر كس هر چه دلش مي خواست بگويد، درست مثل تابلوي ورود ممنوع براي همه قانون و ميزان بود.

تابلو

رزمنده شناخته شده در منطقه؛ نيروي باسابقه در جنگ؛ كسي كه لباسش را پشت نويسي مي كرد و خود را تابلوي تبليغاتي و پلاكارد شعار قرار مي داد، به نحوي كه او را به آن تابلو و عبارت نوشته شده مي شناختند. شعارهايي چون: مسافر كربلا، عاشق امام، ورود هرگونه تير و تركش ممنوع و نظاير آن.

تخريب

سزاي سؤال خصوصي كردن، جواب عمومي دادن است؛ پاسخي از جنس پرسش!

_ شما در جبهه مشغول چه كاري هستي!

_ تخريب

تهران مي رويد

رسم بود وقتي كسي مي خواست مرخصي برود يا بعد از مدتي مأموريتش تمام مي شد و تسويه مي گرفت. مي آمد يكي يكي به چادرها يا سنگرهاي بچه ها سر مي زد و اظهار آمادگي مي كرد تا اگر بچه هاي همشهري و هم محلي كسي در شهرشان كاري داشته باشد برايش انجام بدهد يا حداقل نامۀ آن ها را اگر نمي تواند به در منزلشان ببرد، سر راه پست كند تا نامه زودتر به دست خانواده برسد. بعضي ها هم البته ويرشان مي گرفت كه همين لحظات آخر را هم براي يكديگر فيلم بيايند و با روي گشاده تري همديگر را ترك كنند. از جمله شوخي هايي كه در چنين شرايطي بچه ها مي كردند اين بود كه مثلاً يكي به ديگري كه مي دانست تهراني است مي گفت:«تهران مي روي؟» و او در جواب مي گفت:«آره، چطور مگه؟» مي گفت:«هيچي همين جوري گفتم». شخص كنجكاو مي شد و تصور مي كرد كه لابد مي خواسته سفارشي بكند، خجالت كشيده؛ در نتيجه بار دوم با اصرار و پافشاري مي گفت:«تو رو خدا چكار داري؟ بگو». او در جواب مي گفت:«آخه من او جا به دنيا اومدم»!

تو رو خدا چطوري؟

بر خلاف بعضي كه انگار دائم خودشان را غلغلك مي دادند و يك لحظه هم لبخند از روي لبانشان دور نمي شد و يك سره با هم گل مي گفتند و گل مي شنيدند، بعضي ها را هم با يك خروار عسل هم نمي شد خورد ؛ از بس تو لاك خودشان بودند آدم خيال مي كرد جواب سلامش را هم زوركي مي دهند. وقتي عده اي

مي خواستنداين جور افراد را اذيت كنند، البته اذيت كه نه، يعني به جمع و جماعت بكشانندشان و بگويند:«تك نپر و تنهايي حال نكن». به آنها كه مي رسيدند مي پرسيدند:«تو رو خدا چطوري؟»كه آن ها هم ديگر نمي توانستند جلوي لبخندشان را بگيرند.

توجه كنيد، توجه كنيد

چهار كلمه كه مي خواست نطق كند، سه كلمه اش «توجه كنيد»، «توجه كنيد» و «توجه بفرماييد» بود. حالا دست آخر چه مي گفت؟ هيچي برادرا پوتين هايشان را مرتب واكس كنند، پيراهنشان حتماً داخل شلوارشان باشد و از اين قبيل توصيه و تذكرها. مرتب هم مي پرسيد و تأكيد مي كرد:«برادرا فهميدند؟ متوجه شدند؟ كسي بعد نيايد بگويد من نمي دانستم، به من نگفته بوديد»؛ آن قدر كه همه را كلافه كرده بود. بعضي از بچه ها هم تا چشم او را دور مي ديدند بلند مي شدند و مي ايستادند؛ حالا تو آسايشگاه، پاي تخته، داخل زمين ورزش، هر كجا بود، و بعد از ساكت كردن همه با چند تا توجه كنيد، توجه مي كنيد؟ ميگفتند:«من دارم مي روم جايي! همه ملتفت شدند؟ شير فهم شد؟ كسي اگر نفهميد بگويد تا دوباره، سه باره، ده باره بگويم».

تسبيحت را بده يك خط برويم

ذكر گفتن با تسبيح و بعضاً عادت به گرداندن آن بسيار معمول بود. اصطلاحاً بچه ها به يك دور تسبيح گرداندن مي گفتند«يك خط رفتن» روزي يكي از بچه ها رو به دوستش كرد و گفت :«اخوي، تسبيحت را بده يك خط برويم» و او جواب داد:«اگر رفتي خط و برنگشتي چه؟ اگر رفتي خط وسط راه بنزين تمام كردي و تسبيح برنگشت كي را بايد ببينم؟»

تركش بي سواد

دكتر رو به مجروح كرد و براي اينكه درد او را تسكين بدهد گفت:«پشت لباست نوشته اي ورود هرگونه تير و تركش ممنوع. اما با اين حال، مجروح شده اي». گفت:«دكتر تركش بي سواد بوده تقصير من چيه!»

تب جنگ

بدا به حال كسي كه مريض مي شد و از پا مي افتاد. بيچاره اش مي كردند. دورش مي نشستند و هر كس چيزي بارش مي كرد. يكي مي گفت:«مريض مرخصي است». ديگري مي گفت:«تبش تب جنگ است». آن يكي مي گفت:«نه بابا براي من تب كرده». ديگري اضافه مي كرد:«تب صبحگاه است. تب 21 است» بعد ادامه مي داد:«بلند شو بابا هيچ كاري نمي خواهيم بكني بلند شو بساطت را جمع كن».

تسبيحت را بده يك دور بزنيم

نشسته بوديم دورهم كنار آتش و درددل مي كرديم. هر كسي تسبيح داشت در آورده بود و دور مي انداخت.تسبيح هاي دانه درشت و سنگي وقتي روي هم مي افتادند صداي چريق چريقشان دل آدم را آب مي كرد. من هم دست كردم داخل جيبم كه ديدم تسبيحم نيست. از روي عادت، دستم را بردم طرف تسبيح بغل دستي ام تا تسبيح او را بگيرم كه دستش را كشيد به نفر سمت راستي گفتم:«تسبيحت را بده يك دور بزنيم»، كه برگشت گفت:«بنزين نداره اخوي»؛ گفتم شايد شوخي مي كند. به ديگري گفتم، او هم گفت پنچره! عجب! به ديگري گفتم، گفت:«موتور پياده كردم» و بالاخره آخرين نفر گفت:«نه داداش، يك وقت مي بري چپ مي كني، حال و حوصلۀ دعوا و مرافعه ندارم.»

توفيق شهادت

اولين بار بود كه نام شلمچه را مي شنيدم. از بچه هاي گروهان ما تنها يكي، دو نفر بودند كه مي دانستند شلمچه كجاست و چه جور جايي است. يكي از برادرها كه مثل خيلي ها در قنوت نمازي فقط عبارت «اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلك» را مي خواند از بلدچي گروهان پرسيد:«شلمچه كجاست، كي مي رسيم؟» بقيه هم كنجكاو بودند از قضيه سر در بياورند و بدانند اوضاع از چه قرار است؛ لذا به او خيره شدند كه ببينند در جواب دوستشان چه مي گويد كه او چانه اش را خاراند و لبخند زنان گفت:«شلمچه؛ شلمچه جايي است _ كه در قنوت نمازت _ تا بگويي اللهم ارزقنا توفيق الش_.... خمپاره 80 آمده پايين، مواظب باش يه وقت اون جا از اين صحبت ها نكني».

تقسيم كار

حدود صد و بيست پنج كيلو وزن داشتم. روزي كه به عمليات مي رفتيم يكي از برادران به نام علي رضا باقرزاده خيلي جدي به من گفت:«نگرانت هستم». پرسيدم:«چطور؟» گفت:«هيچي، دارم فكر مي كنم اگر خدا خواست و شهيد شدي تكليف ما چيه؟ چون گمان نمي كنم چهار نفري هم بتوانيم تو را از جايت تكان بدهيم». گفتم:«اولاً ان شاءالله اين توفيق نصيب خودت مي شود و من خودم به تنهايي قول مي دهم تو را ببرم عقب، ثانياً اينكه ديگر غصه ندارد، اگر من شهيد شدم بدنم را قطعه قطعه كنيد و هر كدام چند كيلو برداريد. فكر نكنم چيز زيادي باقي بماند هر كدام هر چقدر توانستيد ببريد كه شرمنده تان نشوم».

توتون و عقرب

در زبيدات عراق كه بوديم سنگرها مار و عقرب داشت. براي دفع شر اين جانوران موذي، سهميۀ توتون داشتيم و بايد علي القاعده آن ها را دور سنگر مي ريختيم، اما بچه ها، خصوصاً سيگاري ها، نمي گذاشتند. آن ها را مي كشيدند و مي گفتند:«چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است! مگر خودمان شش انگشتي هستيم كه توتون هاي فرد اعلا را بدهيم خزندگان و مار و مور بخورند! ما كه نئشه بشويم ديگر نيش افعي هم اثر نمي كند».

تسويه حساب

در خط شلمچه بوديم كه مأموريتمان تمام شد. به يكي از دوستان هم رزم من تسويه دادند و مرا نگه داشتند. به مسئولمان گفتم:«مثل اين كه تا مرا نكشي دست از سرم بر نمي داري، تسويۀ ما را مي دادي ديگر». گفت:«مگر خون تو از بقيه رنگين تر است! تو رويت مي شود همسنگرانت را در اين صحراي برهوت تك و تنها بگذاري و بروي! آن ها همه چشم اميد به تو دارند، تو بروي چه كسي مي خواهد زير تانك برود؟» بعد اضافه كرد:«البته منظورم تانك سوخته است».

ترس و تقوا

دوباره شب عمليات بود؛ «شب پرواز»، «شب عشق»، «شب وصال» و شب تعارف شهادت و شفاعت و اخلاص! قرعه به نام يكي از بچه ها افتاده بود. از ما اصرار و از او انكار، همه سعي مي كريديم به او القا كنيم كه صورت و حالت چشم هايش با هميشه فرق كرده است، چهره اش برق مي زند، هاله اي او را احاطه كرده است و بوي عجيب و غريبي مي دهد. او كه نمي دانست قضيه از چه قرار است مي گفت:«به پير، به پيغمبر، اين نور نور تقوا نيست، سفيدي ترس است، ترس از مرگ، نگاه كنيد، رنگ گچ ديوار است. من مي ترسم، نور چيه، اخلاص چيه، مثل بيد دارم مي لزرم!».

تو با نَفست مبارزه نمي كني

تند تند مي خورد و زير لب مي گفت:«نَفسم بدبخت شد، بيچاره شد خيلي اذيتش كردم. يك عمر دارم باهاش مبارزه مي كنم. پوست انداخت از دست من، خدا را خوش نمي آيد. مگر نمي گويند قتل نفس حرام است. خدايا توبه كردم توبه» . بعد دوباره با همان سرعت و شتاب ادامه مي داد به خوردن و آشاميدن. بچه ها هر كس چيزي مي گفت:«سمبه بدم؟»،«جارو بدم؟» و او مثل اين كه بخواهد آنها را از ميدان بكند همچنان با رغبت و قدرت تمام مي خورد و گاهي چيزي هم مي گفت. سرانجام به عنوان حرف آخر يكي از بچه ها برگشت و به او گفت:«تو در واقع با نَفست مبارزه نمي كني با نَفَست مبارزه مي كني و يعني سرانجام خودت را از پا در مي آوري».

تك پاكتي

براي گرفتن كاغد و پاكت نامه به تبليغات گردان رفته بودم. رك و راست گفت:«نداريم». در حالي كه مي دانستم دارند. چكار كنيم، چكار نكنيم، با يكي از دوستان سيم بلندگوي تبليغات را قطع كرديم و در فاصله اي كه تبليغات چي ها براي تعمير آن از چادر بيرون رفتند. دوستم را فرستادم داخل و خودم جلو در كشيك دادم. قرار شد وقتي كسي آمد به تختۀ تابلو تبليغات بكوبم. هنوز كسي نيامده بود اما چون دير شده بود من زدم به تخته بندۀ خدا رفيقم سراسيمه آمد بيرون. پاكت ها داخل پاچۀ شلوارش بود. راه كه مي رفت خش خش صدا مي كرد. چند قدم بيش تر از چادر دور نشده بوديم كه پايش به سيمي در آن نزديكي ها گير كرد و شلوارش پاره

شد. طفلي همان طور افتاد روي پاكت ها او را بلند كردم. همۀ پاكت ها ريخت روي زمين. قضيه لو رفت. هر كس چند پاكت براي خود برداشت و حق به حق دار رسيد.

ترس از گرسنه ها

بعضي ها جداً خوش خوراك بودند. سر سفره كه مي نشستند فراموش مي كردند بايد برخيزند و اگر بچه ها سر به سرشان نمي گذاشتند ول كن قضيه نبودند. يك نفس مي خوردند، گويي دنبالشان كرده اند. بعضي مي گفتند:«فلاني به جواني ات رحم كن از اين بترس كه غذا نماند و بقيه از گرسنگي بميرند خونشان بيفتد گردنت!»

تله گذاري

وسايلي كه نارنجك را در پوشش آن ها تله مي كردند بي شمار بود. خصوصاً موقع ترك منطقه و عقب نشيني از جملۀ آن ها جعبه هاي مهمات، لباس، قوطي كمپوت و كنسرو بودند كه در زير آن نارنجكي با ضامن كشيده قرار مي دادند. وقتي دشمن جعبۀ وسايل را حركت مي داد نارنجك منفجرمي شد و همه به هلاكت مي رسيدند.

تلۀ سرنگي

استفاده از سرنگ و تهيۀ مين به اين ترتيب بود كه به نوك سرنگ و سر قسمت متحرك آن دو سيم وصل مي كرديم. موقعي كه دوسر سيم به هم مي خورد مين دست ساز منفجر مي شد. سرنگ را در زمين كار مي گذاشتيم و كافي بود كسي پايش را روي آن قرار دهد. براثر وصل شدن دو سر سرنگ مين منفجر مي شد.

تجربۀ اول وآخر

تخريب دركردستان تجربۀ خاصي بود. يكي از آن تجربه ها، تجربۀ زمين بود. خودي و دشمن ديگر دريافته بودند كه در زمين هاي سخت و سنگلاخ مين كار گذاشتن دشوار است و مطمئن ترين محل ها براي عبور، راه رفتن داخل شيار و پا روي سنگ ها گذاشتن بود. ولي يكي از بچه هاي سمج، محل تردد دشمن را با دشواري به هم ريخت. او مسئوليت طاقت فرساي مين گذاري در شيار را به عهده گرفت و تضمين كرد كه ديگر دشمن از آن محل عبور نكند يا آن كه آن قدر دلهره دردلش ايجاد شود كه تا حدامكان از آن محل عبورنكند. وي برخلاف تجربه ي به دست آمده، زير تمام سنگ هايي كه به نوعي موقع عبور هركسي ترجيح مي داد روي آن قدم بگذارد و عبوركند، مين كار گذاشت. بعضي را قطع كششي و بعضي را تلۀ انفجاري كرد و در آخر همان شد كه قولش را داده بود. دشمن بعد از چندب_ار عبور از آن مسير و دادن تلفات، به ناچار به راه هاي صعب العبورتر روي آورد.

تله گذاري و انواع آن

تله گذاري در منطقه مقاصد متفاوتي داشت: ايجاد صدا به واسطۀ برخورد دشمن با تله و هوشيار شدن رزمندگان در زماني كه به واسطۀ تاريكي ديد كافي وجود نداشت ي_ا نيروها درخواب بودند؛ جلوگيري ازتردد دشمن در مسيرهايي كه امكان مراقبت شبانه روزي ازآن ميسر نبود؛ افكندن دلهره دردل دشمن به تصور اين كه ايراني ها در خط آن ها نفوذ كرده اند؛ ايجاد رعب و وحشت دردل دشمن براي جلوگيري از نزديك شدن آن ها به سنگرهاي ادوات و سلاح هاي رزمندگان؛

فريب دادن عراقي ها با كشيدنشان به كمين گاه و قلع و قمع دسته جمعي آن ها؛ اسير گرفتن از نيروهاي دشمن به هرنحو ممكن براي كسب اطلاعات از خطوط خودشان؛ ضربه زدن به نيروها وادوات آن ها بعد از عقب نشيني در بعضي مناطق تحت تصرف وتلخ كردن طعم پيروزي در كام آنان؛ مستهلك كردن ماشين ها، قبضه هاي توپ و خمپاره و انواع سلاح هاي نيمه سبكي كه هنگام عقب نشيني فرصت و توان عقب بردن آن ها نبود و وارد كردن تلفات انساني به آنان به اين طريق؛ ضربه زدن نيروهاي اطلاعات عمليات به تأسيسات و ادواتشان در زمان رخنه به خاك دشمن درمنطقۀ تحت تصرف او، وقتي امكان درگيري مستقيم وجود نداشت؛ تله گذاري با قوطي هاي فلزي پر ازسنگ يا اجسام فلزي ديگر ونيزبرگ خشك درختان و گياهان براي توليد سر و صدا؛ استفاده ازنارنجك ضامن كشيده و درون شيشه قرار داده شده با كمك نوار چسب(نارنجك خودكار)؛ انفجار مين با چشم الكترونيك حساس به نور يا سيم تلۀ متصل به مين ديگر ازداخل زمين؛ ايجاد تله هاي مصنوعي و غير واقعي براي ترساندن دشمن ازنزديك شدن به محل نيروهاي خودي؛ تله گذاري با حيوانات و جانوران؛ تله گذاري با اجسام تيز در مسيرهاي تردد يا اطراف ديوارهاي پايگاه؛ تله گذاري درماشين ها و وسايل حمل و نقل يا ابزار و ادوات جنگي وقبضه هاي مختلف و نظاير آن.

تغيير قدرت تخريبي سلاح ها

تغيير قدرت تخريبي سلاح ها با هدف افزايش بُرد مؤثر سلاح هاي مورد نظر، تغيير در نوع كاربري مهمات و قبضه هاي چنگي و افزايش قدرت انفجار و تخريب آن ها

صورت گرفت و شيوه هاي ما بر يايه اين كار عبارت بود از اضافه كردن چند خرج به خرج هاي خمپاره يا توپ اضافه كردن نارنجك با ضامن كشيده به دهانۀ آر.پي.جي. براي قدرت انفجار بيشتر ، جاسازي كيسه ها ي بنزين در دهانه آر.پي.جي بريا ايجاد آتش سوزي ، قرار دادن منور در دهانۀ خمپاره با هدف سوزاندن افراد و جنگ افزارهاي دشمن با مواد مشتعل كنندۀ منور و نشانه گيري هلي كوپتر يا هواپيماي دشمن با آر.پي.جي و هدايت آتش انتهاي قبضۀ آر.پي.جي .

تسمه اي از كمر بند

در طول مسير، وقتي تسمه پروانۀ ماشين ما خراب شد به ابتكار يكي از برادران از كمربند سربازي به جاي تسمه پروانه استفاده كرديم و به اين وسيله توانستيم ماشين را به مقصد برسانيم.

تعمير ماشين آلات در راه

آپارات چكمه اي

بخشي از وسايل راه سازي واحد را از سقز به سنندج مي برديم . يكي از اين وسايل تراكتور بزرگي بود كه بايد با آن طول مسير دو شهر را طي مي كرديم . بين راه، چرخ تراكتور پنچر شد. تاير پاره شده و تيوب آن بيرون زده بود. فكر كردم در آن شرايط چكونه اين چرخ را تعمير كنم. چكمه اي در تراكتور بود آن را برداشته و از ساق بريدم و به قسمت پارهۀ شدۀ تاير وصله كردم و به اين ترتيب، خود را به سنندج رسانديم.

بولدوزر دي 8

قبل از عمليات بيت المقدس 3 ، يك دستگاه بولدوزر دي-8 كوماتسو، كه وجود آن براي روز عمليات بسيار ضروري بود به علت ساييدگي كفشك هاي از حركت باز ماند به نحوي كه ديگر نمي توانست درگل و باتلاق حركت كند. بايد كفشك ها را عوض مي كرديم اما نمي شد ، چون در هشتاد كيلومتري داخل خاك عراق بوديم . پيشنهاد كردم مقداري آرماتور 24 ميلي متري و دو دستگاه موتور جوش تهيه كنند.. بعد بولدوزر را روشن و بلند كرديم . شني هاي بولدوزر آزاد شد. آرماتورها را بريديم و به اندازۀ كفشك ها جاسازي و جوش كاري كرديم. در عرض24 ساعت بولدوزر آمادۀ شركت درعمليات شد.

تير بار دوشكاسوار

بچه هاي ادوات ابتكار بسيار جالبي داشتند. دو شكاچي شان درعمليات با تيربارچي قرار مي گذاشت كه وقتي دشمن شروع به تحرك كرد. تيربار را بالاي دوشكا سوار كنند و با تيربار، تير رسام به هوا شليك كنند. عراقي ها به گمان اين كه فقط تيربار در خط مستقر است، جلو مي

آمدند ، اما بعد دوشكا از پايين شروع مي كرد به درو كردن عراق ها و آن ها گيج و حيران وسط آتش گير مي افتادند و تلف مي شدند.

تكبير و تدبير

در منطقۀ عملياتي كربلاي 5، دشمن پاتك كرده بود و ما به علت كمبود مهمات مجبور به عقب نشيني بوديم . فرمانده گفت كه اگر اين طور عقب نشيني كنيم، وقتي هوا روشن شود عراقي ها تمام منطقه را زير آتش مي گيرند و همۀ ما را تلف مي كنند. دستور داد بچه ها با هم الله اكبر بگويند. همه اين كار را كردند. عراقي ها به تصور اين كه نيروي تازه نفس و مهمات فراواني رسيده است، پابه فرار گذاشتند و ما توانستيم تعداد زيادي از آنها را اسير كنيم يا به هلاكت برسانيم.

تكبير شناسايي

درعمليات فتح المبين بعد از طي كيلومتر ها مسافت وقتي از آب رد شديم، بي سيم قطع شد و ديگر با عقبه تماس و ارتباطي نداشتيم . يكي از نيروهاي شاهرودي پيشنهاد كرد كه نيروها حركت كنند و در طول مسير براي اين كه بفهميم توپ خانه كجا هست، تكبير بفرستيم تا بفهميم دشمن كجاست و ما بايد از كدام مسير برويم .

تكبير تخمين

شبي قبل از عمليات محرم، فرمانده گردان گفت كه همه بايد روي خاكريز بروند و يك صدا الله اكبر بگويند . بچه هاي گردان بنا به دستور شروع كردند به الله اكبر گفتن . عراقي ها هم با تير و توپ خانه خط را زير آتش گرفتند. بعداً فرمانده گردان گفت كه هدف ما اين بود كه بفهميم دشمن چقدر نيرو تجهيزات توپ خانه اي و ادوات نظامي در اين منطقه دارد تا در عمليات برنامه ريزي خوبي داشته باشيم.

تباني و تظاهر

در منطقۀ كردستان در عملياتي با هدف تعقيب و رديابي ضدانقلاب شركت داشتم . چند تن ازنيروهاي پيش مرگمان را به عنوان پاسدار و خود را به عنوان كومله و دموكرات جا زديم و به سوي يكي از روستاها حركت كرديم. بعد از يك پياده روي طولاني ، به روستايي رسيديم . بيرون مسجد روستا آنها شروع به بازجويي از ما كردند و مردم محلي كه با ضد انقلاب هم دست بودند دور آن جا جمع شدند. در همين گيرو دار پيش مرگ ها اطلاعات لازم را در مورد ارتباط اهالي با ضد انقلاب و تعداد و مكان استقرار آنها به دست آوردند و البته ما را بعداً به داخل مسجد بردند و تا صبح زنداني كردند. صبح كه ديگر اطلاعات لازم به دست امده بود، به مقر خودي بازگشتيم.

تانك و تاير

در عمليات خيبر دشمن براي اولين بار از تانك هاي تي72 استفاده كرد. اين نوع تانك را از روبه روي نمي توان منهدم كرد و فقط بايد از دو طرف آن را مورد هدف آر.پي.جي قرار داد تا منهدم شود. وقتي بچه ها فهميدند تانك هاي مزبور وارد عمل شده اند، روحيۀ خود را از دست دادند و ديگر نمي دانستند چه كنند . تانك ها با شتاب به سمت خاكريزهاي خودي حمله ور شدند و نيروهاي آر.پي.جي زن هم كُپ كرده بودند. حاج همت ابتكاري به خرج داد. وقتي ديد تانك هاي عراق بي پروا و با جسارت جلو مي آيند، فرمان داد تعدادي لاستيك اسقاطي را با نقت يا بنزين آتش زدند و در صحنۀ نبرد رها ساختند. دشمن با مشاهدۀ دودي كه

از اطراف صحنۀ نبرد در جاهاي مختلف به هوا برخاسته بود تصور كرد تانك هاي پيشرفته اش هدف قرار گرفته اند. پس عقب نشيني كرد و تك شديد و برنامه ريزي شده اش با اين ابتكار به شكست انجاميد.

تانك بولدوزر

روزي دو بولدوزر در پشت خاكريز گير كرده بودند براي اين كه بتوانيم با خيال راحت آنها را نجات دهيم، بچه ها تانك سوخته اي را با دستگاهي ديگر يدك كشيدند و آن را دورتر از منطقه قرار دادند تا عراقي تانك را مي زدند، بولدوزرها نجات يافتند.

تابلوي مشترك

سال 66 در ارتفاعات دوقلو و الاغ، عراقي ها نام محور خود ن 682 گذاشته و با تابلو مشخص كرده بدند. بچه هاي اطلاعات عمليات به آن جا رفتند و روي تابلوي ن 682 را در مسير خود قرار دادند. هنگام عمليات عراقي ها راه را گم كردند و با اين شيوه، تعدادي از آنها كشته و زخمي و اسير شدند.

ترفندهاي عملياتي

رزمندگان براي پيشبرد اهداف خود در زمان جنگ ترفندهايي به كار مي گرفتند كه حجم وسيعي از ابتكار و خلاقيت نيروها را شامل مي شد. اهداف عمدۀ اين ترفندها عبارت بودند از: منحرف كردن نقطۀ ديد و تمركز آتش و آرايش ادوات نظامي و نيروهاي رزمي دشمن از نقاطي كه نيروها قصد هر نوع تحرك و جابه جايي يا نفوذ و اسكان در آن را داشتند؛ رد گم كردن و پوشش مناسب آلات و ادوات، نيروها و تحركات خودي براي پنهان ماندن از ديد و تيررس دشمن و انجام دادن عمليات نفوذي يا ايذايي، گراگيري و شناسايي دقيق مواضع عراق در طول خطوط و كور يا تضعيف كردن قدرت تشخيص رادارها و هواپيماهاي شناسايي يا نيروهاي ديدباني و اطلاعاتي دشمن؛ فريب، كمين گذاري و ايجاد ترس و دلهره در ميان متجاوزان كه منجر به تضعيف روحيه، سردرگمي و دادن تلفات سنگين مي شد؛ از بين بردن حساسيت دشمن نسبت به تردد روزانۀ نيروها و ماشين هاي خودي در طول خط براي پوشش دادن زمان ورود نيروها روش هاي به كار گرفته شده براي دست يابي به اين اهداف متنوع بودند. در مورد منحرف كردن نقطۀ ديد و تمركز آتش و آرايش نظامي دشمن، نيروها

كارهايي نظير نشان دادن خود يا ادوات و تجهيزات فرسوده يا خراب در نقطه اي دورتر از محل مورد نظر و جلب توجه دشمن و كشيدن حجم آتش و نيروهاي متجاوزان به آن نقطه مي كردند. در اين فاصله، نيروها در محل مورد نظر هر گونه جابه جايي همانند عقب كشيدن اجساد شهدا يا مجروحان و ساخت و ساز سنگر ، سوله و خاكريز و جاده و نيز نقل و انتقال ادوات، ماشين هاي تداركات و مهمات نيرو را زيرحجم كم تري از آتش انجام مي دادند. در بعضي موارد نيز كه سنگر و خاكريز نيروها درنقطۀ ثقل ديد دشمن بود و امكان تحرك به واسطۀ آتش سنگين از رزمندگان سلب شده بود با تدبيري خاص مانند ساختن سنگرهاي خالي از نيرو وآتش زدن لاستيك به عنوان اين كه زاغۀ مهمات يا تانك و ماشيني در آن نقطه هرف قرار گرفته ، دشمن تشويق و تحريك به كوبيدن هر روز و هر ساعت آن نقطه مي شد و اين ، منجر به خلاصي بچه ها در سنگرهاي اصلي و تجهيزات آنها مي گرديد .

رد گم كردن و دادن پوشش مناسب به افراد و ادوات براي پنهان ماندن از ديد دشمن هنگام تحرك و نفوذ نيز شيوه هايي داشت، همانند انجام دادن عمليات ايذايي در نقطه اي دورتر از محل اصلي عمليات يا نفوذ و تخريب موضعي و نيز آرايش جنگي دادن به آلات و ادوات و ماشين ها و ساخت انواع سنگرهاي فردي و زرهي به منظور جلب نظر دشمن و در همان حال در محور ديگري در حال تردد و ساخت و ساز

بودن و نيز استتار كردن سلاح ها و آتش باره با ابزار و وسايل و شيوه هاي خاص و پوشيدن لباس مبدل و سخن گفتن به زبان عربي يا كردي.

گراگيري و شناسايي مواضع دشمن و كور كردن يا تضعيف رادار نيز راه ها و روشهايي داشت. گراگيري با تحريك دشمن به تيراندازي يا پرتاب منور با ايجاد سر و صدا يا علايم خاص دادن و تضعيف قدرت تشخيص و كور و گمراه كردن رادارهاي آنها نيز با ايجاد پارازيت و موج و صدايي خاص نزديك سايت ها يا نقاط استقرار رادار ، متصل كردن ماشين ها به هم كه به صورت يك توده درمي آمدند و حركت آرام و كند و فشردۀ آنان در رادار منعكس نمي شد و به عكس، حركت هاي سريع و تند و انبوه به سمتي، حركت تعداد زيادي قايق كنار هم و با سرعت زياد كه در رادار به صورت حركت ناوچه منعكس مي شد.

ترس و دلهره افكندن در دل دشمن با كمين زدن و فريب آنها كه از طريق دادن پيام و نشانه هاي گمراه كننده انجام مي شد و نيز تحريك ايشان براي نزديك شدن به نقطه اي خاص كه به قلع و قمع وسيع نيروهاي دشمن با آتش توپ خانه يا دوشكا مي انجاميد . سرو صدا راه انداختن با ادوات يا فرياد الله اكبر يا پخش صداي بولدوزر و لودر كه به معني تلاش براي زدن جاده يا خاكريز بود، نيز اجراي آتش سنگين توپ خانه به گمان قريب الوقوع بودن عمليات كه باعث تكاپو و تغيير خطوط دفاعي دشمن مي شد.

تقليد صداي گربه

شب عمليات با

چند تن از نيروها براي آن كه بتوانيم راحت تر همديگر را پيدا كنيم و از حال هم مطلع باشيم قرار گذاشتيم سه بار بلند صداي گربه را تقليد كنيم و به اين وسيله يكديگر را از سلامتي خود با خبر كنيم و در نتيجه با اطمينان بييش تري بجنگيم.

تنهايي امام خميني

تنهايي اسلام.

تنهايي

يك عبادت و فرصتي مطلوب براي رهنمون شدن انسان در مسير تكامل روح و دستيابي به دنيايي بازتر و سراسر روشنايي است.

فرصتي براي تجديد نظر در ذهنياتي كه در خرد انسان انباشته گرديديه ؛ و تصفيه مغز از ناپاكي ، كجي و قدمي در راه تزكيه نفس است . غنيمتي براي يافتن روزنه اي به سوي نور در منطق دين.

عبادتي بالاتر از چندين سال ذكر حق . نعمت (تنهايي) از بشر مشرك "حر" مي سازد و هر كسي را لياقت آن نيست كه در اين مرحله توقف كرده و بر اين نعمت بزرگ دست يابد.

تنها گذاشتن امام خميني

تنها گذاشتن امام حسين (ع) در سال شصت و يك هجري قمري است.

تقوا

سپري پولادين در مقابل جنود جهل و شيطان . شالوده اسلام است. انسان را در همه جهات انساني سوق مي دهد و به كمال سعادت مي رساند . مقدمه همه عروجها ، شهادتها و وصلهاست و مايه برتري انسان بر ديگران مي شود.

تشيع سرخ علوي

تشيعي با كوله باري از مظلوميتهاي تاريخ كه همواره طالب حق مظلومان بوده و خواهد بود . در اين ميان چهره هاي هابيل گونه اي چ.ن خميني ها را مشاهده مي كنيم كه با شعار "قولو اله الله تفلحوا" كاخهاي پر زرق و برق قابيليان را واژگون مي كنند و حق مظلومان را از آنها مي ستانند و در اين ميان مي بينم كه قابليان زمان ، چون آمريكا و شوروي و ... كمر به نابودي هابيليان بسته اند.

تشيع

مكتب خون و شهادت.

تربيت شدگان مكتب امام صادق (ع)

تنها گروهي كه گول شيطان و شيطان صفتان را نخورده و بر مباني صحيح اسلامي خود باقي مانده اند.

تاريك انديشان و كج فهمان مارق

كساني كه براي رهايي از گرداب حسد در مرداب نفاق فرو مي روند.

تيغ علي شاه

متعلق به زمان فتح علي شاه124. حرف كهنه شده؛ سخني كه پايه و اساس ندارد و متعلق به زمان گذشته است. چنانچه حرفي را بخواهند به اين زمان نسبت دهند گويند: اين حرف ها مال تيغ علي شاه است، زمان فتح علي شاه است

تير اجل

خمپاره 60 كه مثل تير اجل، وقت و بي وقت نمي شناخت و يك مرتبه از راه مي رسيد و همه چيز را با خودش مي برد تا آن حد كه حتي حسرت آخ گفتن را بر دل مي گذاشت و مهلت واكنش نشان دادن را از شخص مي گرفت؛ بي صدا و بي اطلاع سر بزنگاه مي آمد و دست رزمنده اي را مي گرفت و در دست صاحب اصلي اش مي گذاشت؛ آب زيركاه.

تيپ كردن

به سر و وضع خود رسيدن؛تر و تميز گشتن؛ آرايش كردن و حمام رفتن؛ وقتي بچه ها به چنين كسي برمي خوردند مي گفتند: تيپ كرده كنايه از خوش تيپ شدن و در مقام اغراق براي بيان مقصود مي گفتند: ماشأالله لشكر كرده. يعني اول در حد گردان بوده بعد تيپ و حالا لشكر شده است.

تويوتا پانكي

ماشين هاي تويوتا استيشن و تويوتا لندكروزهاي جبهه را كه مجهز به كولر و بخاري و راديو بودند، مي گفتند؛ گويي از حالت خودروي جنگي خارج شده بودند. تويوتاهايي به رنگ چريكي(پلنگي) و با زرق و برق بيشتر.

توپ تنبل

توپ فرانسوي

تيله بازي

خمپاره ها و راكت هاي عمل نكرده را باز مي كرديم و ساچمه هاي آنها را در مي آورديم و با آنها تيله بازي مي كرديم .

ترنابازي

روايات گوناگون دربارۀ باري ترنا در جبهه عموماً متعلق به نيروهاي استان هاي فارس و بويراحمد و كهگيلويه است . با تعابير"گرنه"،"دِرنه"،"كرنا" ، "شالكو"، "ترنه" ،"تسمه بازي"، كمربندبازي" ،"شالو ركاب"، و بالاخره "خيمه بازي"كه در زبان به "بند من كيش" و بند داخل" هم معروف است.

ترنا بازي را بعضي با "شاه وزير بازي" كه در اغلب شهر ها و روستاهاي كشور شايع است برابر دانسته اند، از اين روي كه ابزار و وسايل مثل كمربند يا لنگ و كرباس و اخيراً چفيه مشتركند.

اين بازي به دو روش انجام مي شود. نخست اين كه دايره اي به شعاع حدوداً چهار متر روي زمين با سنگ يا گچ رسم مي كنند و يكي از دو گروه بازي به حكم قرعه داخل خط قرار مي گيرد و گروه مقابل، كه تعدادشان كم تر از دو نفر و بيش تر از 5 نفر نيست، با ترنا به آنها حمله مي كنند . كساني كه داخل خط قرار دارند با لگد پراندن دفاع مي كنند و در صورتي كه موفق شوند به يك نفر از گروه ترنا به دست ضربه اي بزنند ، جايشان را با ايشان عوض مي كنند و به همين ترتيب، بازي ادامه پيدا مي كند.

ترتيب ديگر بازي به اين نحو است كه داخل دايره رسم شده به تعداد افراد گروه كمربند يا تسمه يا ريسماني روي زمين قرار مي دهند به شكلي كه سگك كمربند يا

طرف گره تسمه و ريسمان يا طناب روي لب خط و به سمت گروه مقابل در بيرون دايره باشد. بازي شروع مي شود . بالاي سرهمر كمربند يك نفر از اعضاي گروه مي ايستد و بعضي روي آن مي نشينند. گروه بيرون خط سعي مي كند تسمه را از روي زمين بردارد، گروه داخل خط با لگد دفاع مي كند (البته زدن ضربه به حريف از زانو به پايين مجاز است). در صورتي كه يكي از كمربندها لو برود و حريف موفق شود آن را از دايره بيرون بكشد با آن به افراد داخل خط حمله مي كند به عكس. اگر در اين كشمكش تيم بيرون دايره لگد بخورد، تيم ديگر كمر بندها را از داخل خط جمع مي كند و دوباره به همان نحو از زانو به پايين به گروه دشمن حمله مي كند و به همين شكل تاآخر.

اين بازي در استان فارس با ساير مناطق كمي متقاوت است . ابتدا، مثل بسياري از بازي ها، دو سرگروه تعيين و سپس يارگيري مي شود . بعد به تعداد افراد گروه در داخل مربع رسم شده كمر بند قرار مي دهند. آن گاه براي شروع بازي و اين كه كدام دسته داخل خط قرار بگيرد قرعه كشي مي كنند. افراد داخل مربع در قياس با اين نوع بازي در كهگيلويه و بويراحمد بايد علاوه بر كمر بندها (درنه) از خودشان نيز محافظت كنند چون ممكن است گروه مقابل آنها را از خط بيرون بكشند كه در اين صورت دو گروه جايشان با هم عوض مي شود و چنانچه كمر بند را گروه خارج از خط

بربايد مي تواند به داخلي ها حمله كند .

تلفن گرام ساختگي

از جبهه كه آمدم معلوم شد مدتي است كه پدر و مادر و عمه ام از برادر و پسرعمه ام كه در جبهه بودند بي خبرند. همه در غم و ناراحتي بودند. از اقوام و خويشان هركس به ديدن من آمد قبل از هر چيز احوال آن ها را مي پرسيد. چيزي نگذشت كه شايعه شد آن دو شهيد شده اند. فكري به سرم زد. فرداي آن روز سوار ماشين روستا شدم و رفتم مرودشت و به نشاني منزل خودمان وعمه ام دو تلفن گرام به تاريخ يك روز به روستا مخابره كردم. خانوادۀ خودم و عمه ام آن قدر خوشحال شدند كه هركدام يك بره به نامه رسان هديه كردند. برادرم و پسرعمه ام يك هفته بعد، از عمليات برگشتند وبه همه ثابت شد كه شهادت آن ها شايعه بوده است. آن وقت بود كه من جريان تلفن گرام را گفتم و همه مرا تشويق كردند.

تسبيح و گلدان

از خرج توپ تسبيح مي ساختيم و با قاب آر.پي.جي. و خمپاره گلدان درست مي كرديم.

تسبيح فشنگي

با فشنگ هاي استفاده شده تسبيح مي ساختيم. اول فشنگ ها را گرم و سرب آن را خالي مي كرديم، سپس نوك آن ها را سوهان مي زديم و سوراخ كوچكي در آن تعبيه مي كرديم. آن وقت فشنگ ها را با آب ليمو مي شستيم تا خوب براق شود. بعد نخي را كه از موشك ها به دست آورده بوديم از سوراخ نوك فشنگ رد مي كرديم و تسبيح زرد رنگي به دست مي آمد.

تابلوي يا حسين شهيد

در ماه محرم براي تبليغات بايد تابلوهايي با عبارات" يا حسين شهيد" و غيره تهيه مي كرديم. من به فكر افتادم از فيبرهاي ضخيمي كه در آن جا وجود داشت استفاده كنم. فيبرها را به قطعات مختلف برش دادم و با جوهرخودكار روي آن عبارات نويسي كردم و در نقاط مختلف مسير سنگر نصب كردم.

تنفس از سوراخ خودكار

حاج محمد ميرزايي، فرمانده گردان 412 كرمان، از ناحيۀ فك و دهان تركش خورده بود. گلويش پر خون شده وبه سختي نفس مي كشيد. پزشك ياري كه نزديك خط بود با ديدن اين صحنه گلويش را با خودكار سوراخ كرد و با وجود نبودن وسايل جراحي مانع خفگي او شد.

توالت هاي شناور

توالت شناوري ساخته بوديم كه روي آب قرار مي گرفت و احتياج به تخليه نداشت. اين توالت ها، با يك راهرو در وسط از هم جدا مي شدند. از خصوصيات توالت هاي مذكور اين بود كه داخل همان توالت از آب رودخانه استفاده مي شد. يعني كمي بالاتر از مجراي فاضلاب توالت آب پاكيزه براي شست و شو و نظافت در دسترس ما بود. از اين توالت ها در جزيرۀ مجنون و هورالعظيم فراوان بود.

توالت هاي سنتي

براي ساختن دست شويي، سال 65 در محل توپ خانه با استفاده ازتخته هاي جعبه مهمات لگن قيفي شكلي مثل توالت هاي سنتي ايراني ساختيم كه خيلي از آن استقبال شد.

توالت هاي پست امداد

در جزيرۀ مجنون پست امدادي داشتيم كه خيلي خطرناك بود و بيرون رفتن از آن مشكل. با هم فكري امدادگران، پزشك ياران و بهيار پست امداد براي آن هايي كه مي ترسيدند بيرون بروند و مشكل دست شويي داشتند چيزي اختراع كرديم. يك قوطي خالي سرم را نصف كرديم و لولۀ آن را از سنگر بيرون گذاشتيم. بچه ها داخل سرم ادرار مي كردند و از لوله به بيرون انتقال مي يافت.

توالت فرنگي

پوكه هاي توپ130 ميلي متري را تا نيمه در زمين فرو مي كرديم واز آن به عنوان توالت فرنگي! استفاده مي كرديم. بعد از پر شدن روي آن را با خاك مي پوشانديم و پوكۀ جديدي را در زمين قرار مي داديم.

توالت و حمام صحرايي

احداث توالت و حمام در مناطق مختلف جبهه، با توجه به شرايط متفاوت جغرافياي طبيعي، فرصت خوبي براي ابتكار عمل رزمندگان بود. از توالت هاي شناور و روباز در هورالعظيم و جزيرۀ مجنون و اطراف كارون و اروندرود تا توالت هاي سادۀ مناطق كوهستاني در غرب كه با استفاده از فاصلۀ ميان دو تخته سنگ و استتار اطراف آن ساخته مي شد و روش هاي تهيۀ آب براي توالت و مجراي فاضلاب و رعايت نظافت محيط زيست ازجمله مسائلي بود كه به آن بسيار توجه مي شد.

در مناطق جنگي، علاوه بر حمام هاي صحرايي پيش ساخته ، بچه ها با استفاده از حداقل امكانات موجود در هرمنطقه و بر اساس شرايط آب و هوايي حمام هايي مي ساختند كه تنوع زيادي درشكل ساخت و تجهيزات داشت؛ حمام هايي به روش سنگ چيني از تخته هاي جعبۀ مهمات يا حمام هايي كه درشكاف كوه وبه صورت تونل در نقاط برف گير .

براي گرم كردن آب اين حمام ها، بچه ها ظروف كوچك و بزرگ فلزي، در اختيار داشتند و با افروختن آتش زير تانكرهاي آب و بشكه هاي بزرگ دست ساز، آب گرم مي كردند و دست آخر ازوالور چراغ خوراك پزي يا در كتري براي مواقع اضطراري استفاده مي شد.

تحت الحفظ

زمستان بود. براي جلوگيري از وارد شدن آب باران به داخل سنگر و در عين حال ذخيره كردن آن براي نظافت و دست شويي، با لودر گودالي به عمق دو متر نزديك سنگر ايجاد كرديم و به اين ترتيب، مشكل مصرف آب روزانۀ ما برطرف شد.

تيربار و گرينوف

لولۀ تيربار گرينوف پس از تيراندازي پي در پي ار چند دقيقه اي مجال خنكشدن نمي يافت، پس از شليك دو، يه قطار رگباري سرش به سمت پايين خم مي شد و گلوله در ان گير مي كرد. در دوپازا موقعي كه حملۀ دشمن آغاز مي شد و در شرايطي كه لولۀ زاپاسي نبود تا درصورت خم شدن لولۀ تيربار آن را عوض كنند، تير بارچي به كمكش دستور داده بود صندوق خالي مهماتي را پر از برف كند و دم دست بگذارد و در حاليكه او تيراندازي مي كند برف ها را مشت كند و روي لولۀ داغ تيربار بمالد تا خنك شود و گلوله درآن گير نكند و اگر دو لولۀ گرينوف موجود بود هنگام تعويض قطار فشنگ فرد كمكي لولۀ داغ شده را كه از فرط تيراندازي سرخ مي شد باز مي كرد و كنار مي گذاشت تا خنك شود و سپس در تعويض قطار فشنگ بعدي دوباره لوله نيز تغيير مي كرد. به اين ترتيب، عمر مفيد لوله هاي تيربار افزايش مي يافت و بيش از حد استاندارد كشور سازنده از آن استفاده مي شد.

تيربار متحرك

در منطقۀ عملياتي غرب كشور، عراقي ها پاتك كردند و آتش سنگيني روي مواضع ما ريختند. به گونه اي كه امكان تداركات رساني نبود. بچه ها بيست و چهار ساعت از نظر آب و غذا در مضيقه بودند و در اين مدت، اكثرشان مجروح شدند. فاصلۀ ما با دشمن خيلي كم بود و هر لحظه امكان داشت تپه سقوط كند. يكي از نيروها ابتكاري به خرج داد، تيرباري را برداشت و در هر لحظه در قسمتي

از تپه به سوي عراقي ها آتش مي گشود اين در شرايطي بود كه آتش عقبه هم نداشتيم. دشمن به گمان اين كه چندين تير بار روي تپه مستقر است، كمي عقب كشيد. بچه ها به همين شيوه تپه را تا صبح حفظ كردند تا نيروهاي كمكي رسيدند.

توپ دستي

عراقي ها در جبهه به اسلحۀ ژ-سه توپ دستي مي گفتند و از آن ترس زيادي داشتند . وقتي براي ديدباني به ما نزديك مي شدند، شعله پوش آن را باز مي كرديم و چندين گلوله با آن به طرفشان شليك مي كرديم، چون صداي سلاح با اين روش تقويت مي شد ان ها گمان مي كردند ما با دوشكا شليك مي كنيم و مي گريختند.

تظاهر به حضور

يكي از شب ها، در خط مقدم، حدود سه كيلومتر سمت راست و چهار كيلومتر سمت چپ ما از نيرو خالي بود. بيست و دو نفر بيشتر نبوديم. حدود ساعت 12 شب بود كه گفتند نگهبان يك قسمت از خط مشكوك است و مرا در جريان قرار داند و با تعدادي از برادران براي اين كه اين قسمت از خط را حفظ كنيم و دشمن نفوذ نكند، تا صبح بدون وقفه به صورت رفت و برگشت در قسمت هاي خالي خط راه رفتيم و با اسلحه شليك كرديم تا آفتاب سر زد و دشمن ناكام ماند.

تظاهر به تعداد زياد

در عمليات كربلاي 5 درنهر جاسم ، ما 9 نفر نيروي مجروح بوديم كه با تيراندازي پراكنده و سرو صداي زاد موفق شديم جلوي دشمن مقاومت كنيم و مانع از سقوط خط و به اسارت در آمدن خودمان شويم .آن ها به تصور حضور تعداد زيادي نيرو هر چه گلولۀ سلاح سبك و نيمه سنگين و سنگين داشتند روي سنگرهاي ما خالي كردند.

تقليد و تشخيص

براي اين كه نيروها مرز بين نيروهاي خودي ودشمن را از هم تشخيص بدهند از صوت پرندگان مثل قمري تقليد مي كرديم يا اداي صداي جغد و روباه را در مي آورديم يا با صوت بلند قرآن مي خوانديم تا شناسايي بشويم و يكديگر را تشخيص بدهيم و از هم اطلاع پيدا كنيم.

تابلوي ليواني

در هور داخل نيزارها مستقر بوديم. قايق تداركات بايد غذا و آذوقه و مهمات ما را درمسيري آبي تا چند كيلومتري سنگرمي آورد و از آن جا به بعد وسايل با بلم تا سنگر حمل مي شد. چون مسير خيلي پيچ درپيچ وشبيه هم بود، بچه ها ليوان هاي پلاستيكي قرمزي را درمسير راه آبي با فواصل مختلف به ني ها وصل كرده بودند تا مطمئن شوند، تداركاتي ها آن ها را پيدا مي كنند وسر درگم نمي شوند.

تير خلاصي

در عمليات نصر8 ، بي سيم چي گروهان و كلي از افراد در محاصرۀ نعل اسبي قرار گرفتند و اكثراً شهيد شدند. بي سيم چي ما كه ديد عراقي ها براي زدن تير خلاصي آمده اند، سريع رمز بي سيم را زير خاك مخفي كرد و شهيدي را روي خود انداخت. عراقي ها دو تير خلاص به آن شهيد و بي سيم چي كه نامش سالمي بود زدند. بعد از مدتي ، ناگهان بي سيم به صدا در آمد و او گفت كه من زنده ام ، بچه ها همه شهيد شده اند، راه را به من نشان بدهيد كه بيايم. بعد متوجه شديم كه تير خلاص او به كلاه آهني اش خورده و از كنار گوشش رد شده است.

تبديلي براي دوشكا

يكي از نيروهاي گردان قائم با كمك تراشكاران سپاه از روي تبديل كلاش و ژسه،تبديلي براي دوشكا ساخت. به اين ترتيب كه مرمي فشنگ را در مي آوردند و روي پوكه را با وسيله اي پرس مي كردند. سپس آن را همچون فشنگ گازي ژ-سه كلاش در جان لوله مي گذاشتند و با تنظيم لولۀ دوشكا به شكل خمپاره يا توپ و ضمن استفاده از مشش طناب با كمي فاصله از قبضه شليك مي كردند.

تصور توپ خانه

بچه ها دو قطعه چوب بلند را به صورت توپ جنگي در نقطه اي قرار مي دادند و اطرافش را استتار مي كردند. اين مجموعه از دور مثل سنگر توپ خانه به نظر مي رسيد، در حدي كه هلي كوپترها و هواپيماهاي شناسايي دشمن از ترس به اين سنگر نزديك نمي شدند.

تفنگ پلاستيكي

داشتم مي رفتم دست شويي كه بين راه به چند نفر از گشتي هاي عراقي برخوردم تنها بودم و چاره اي نديدم جز اين كه با آفتابه، به آن ها حمله كنم . آب آن را خالي كردم و آن را با دو دست گرفتم و به عربي فرياد زدم دست ها را بالا ببرند و به عقب برنگردند. با همين حالت ، آن ها را نزد بچه ها بردم. يكي گفت چرا آن را خلع سلاح نكردن، گفتم اگر آن برمي گشتند عقب و اسلحۀ مرا مي ديدند كه من الان اين جا نبودم.

توپ لوله پوليكايي

در خط مقدم عراقي ها پاتك زدند. بعد از مقاومت زياد، مهمات زياد، مهمات و تير اسلحۀ ما تمام شد، يكي ازبچه ها سريع پوليكاي دست شويي را كند و آن را روي سنگر گذاشت و از داخل سنگر شروع به پرتاب خاك كرد. اين در حالي بود كه عراقي ها نزديك مي شدند. چون سر و صداي توپ و تانك زياد بود، كسي متوجه نمي شد كه اين لوله توپ نيست بلكه پوليكاست . ابتكار او باعث شد دقايق دشمن مشغول شود و بچه بتوانند عقب بكشند.

توهم سنگ و نارنجك

عمليات بود.قرار بود گردان پشتيباني هم بيايد، اما آن ها بين راه گير كردند و ما تنها مانديم. درگيري به شدت ادامه داشت. مهمات ما دو عدد نارنجك و 15 عدد فشنگ بود كه دست يكي از برادران سپرده بوديم كه هواي بقيه را هم داشته باشد. به اين معني كه اگر عراقي ها آمدند تك تير شليك كند . بعد از چند دقيقه ناگهان صداي تير شنيديم. چيزي نگذشت كه متوجه شديم تمام تيرهاي شليك شده است و ديگر گلوله اي نداريم. در اين موقع به گروهي از عراقي ها برخورديم. يكي از نارنجك ها را انداختيم، عمل نكرد. بعد از مدتي نارنجك دوم را انداختيم، آن هم عمل نكرد. به جايي رسيديم كه بايد از سنگ و كلوه استفاده مي كرديم و آن ها را فراري مي دايدم در ابتدا آن ها به خيال اين كه باز هم نارنجك مي اندازيم كمي دور شدند . اما وقتي فهميدند سنگ و كلوخ است به طرف ما آمدند. در اين اثنا، يكي از بچه ها نارنجكي را

از كمر جنازۀ عراقي كند به محض نزديك شدن بعثي ها به سمت آن ها انداخت كه منفجر شد و عراق ها كه دوباره فكر كردند ما نارنجك داريم، عقب كشيدند به اين طريق توانستيم تا آمدن گردان پشتيباني مقاومت كنيم.

تويوتا لندكروز

خودرو اصلي حمل و نقل و تداركات درجبهه هاي ما، لندكروز هاي ساخت ژاپن بود كه درواحد هاي مختلف سازمان رزم به تناسب مسئوليتشان تغييراتي در آن داده مي شد. اين وسيله اشكال مختلفي به خود مي گرفت . مثل ماشين آب رساني براي خط، گشت و شناسايي درشهر و جاده هاي كردستان كه در اين صورت عقب تويوتا سلاح هاي سنگين مثل دوشكا و تير بار قرار مي دادند؛ ماشين خنثي سازي شيميايي كه انواع آن را سپاه پاسداران طراحي مي كرد و وسيلۀ حمل خمپاره و توپ106و توپ هاي ضد هوايي بود و ماشين حمل مجروح و غير آن در كنار اين تغييرات كلي و شكلي، بعضي از ابزارهاي آن را نيز به گونه اي تعويض مي كردند كه با شرايط تردد در جبهه منطبق شود . مثل عوض كردن شيشۀ طلقي جلوي ماشين كه بر اثر موج انفجار خُرد نشود يا برداشتن سقف ماشين براي حركت درپشت خاكريز يا تغييراتي جهت نصب تجهيزات حفاري براي يافتن جنازه هاي شهدا و ساختن سپر درمحل رينگ و قالپاق براي جلوگيري از اصابت تركش به لاستيك ها يا دست زدن به فرم ماشين و استفادۀ تبليغاتي از آن مثل تعبيۀ محلي براي نصب بلندگو پرچم و غير آن.

توپ 130

در عمليات آزاد سازي مهران از قبضه هاي توپ130 روسي(يا كره اي ) استفاده كرديم. اين توپ ها دو محور داشت، كه در موضع شليك بايد عقب مي رفتند و ماشين ها نمي توانستند آنها را وارد موضع كنند. طي طرحي كه ريخته شد و يك قطعه محور چرخ جلو را به عقب ماشين ها نصب و

ثابت كردند تا توانستند توپ ها را با دنده عقب به موضع شليك ببرند. اين توپ ها چندسال دراختيار ارتش بود اما به خاطر اين مشكل از آن استفاده نشده بود.

ترمز پايي

مأمور تداركات گروهان در خط مقدم كردستان به خاطر كوهستاني و برف گير بودن منطقه ديگ غذا را برعكس (مثل كلاه) روي سرش مي گذاشت و پلاستيكي را زير پايش قرار مي داد و از پوتين به جاي ترمز استفاده مي كرد و به اين ترتيب، چند كيلومتر راه در عرض چند دقيقه طي مي كرد و غذا مي آورد .

تله هاي زمان عقب نشيني

وقتي بچه ها به اجبار قبضه هاي دوشكا را درعقب نشيني جا مي گذاشتند به جاي گوگرد مخصوص فشنگ دوشكا، مثلاً خرج توپ ي_ا آر.پي.جي. هفت يا يازده در فشنگ مي ريختند و چون عراقي ها به قبضه مي رسيدند و آن را سالم مي يافتند فوري سر آن را برمي گرداندند و شروع به تيراندازي مي كردند اما از آن جا كه بدنۀ سلاح حد مجازي از انفجار را تحمل مي كند و نه بيش تر، منفجر مي شد و قبضه و خدمۀ آن از بين مي رفتند. اين شيوه براي اكثر جنگ افزارهايي كه در عقب نشيني جا مي ماندند هر يك به گونه اي اجرا مي شد، مثلاً نارنجك را به گهوارۀ دوشكا مي بستند و كسي كه قصد مسلح كردن آن را داشت در اين حالت كشته مي شد يا ضامن نارنجك را به گلنگدن متصل مي كردند. وقتي گلنگدن كشيده مي شد قبضه براثر انفجار نارنجك نابود مي شد.

ث

ثبتي ثابت منطقه

كادر ثابت منطقه؛ نيرويي كه مدتي بسيار طولاني در جبهه بود و در مقابل همه شرايط، ثابت و پا برجا ايستاد و هيچ چيز نتوانسته بود او را ولو براي لحظه اي از جنگيدن منصرف كند. اين عبارت را با استفاده از طبقه بندي نيروهاي رزمنده در جبهه به كار مي بردند كه عبارت بود از نيروهاي مردمي بسيج، پاسداران وظيفه و برادران كادر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در منطقه.

ثبتش كن

درست مثل مواقعي كه ديدبان، گراي مواضع دشمن را پيدا مي كرد و مي داد به خمپاره چي ها و آنها هم موفق مي شدند تا مواضع را به خواست خدا نابود كنند و در نتيجه آن گرا را اعلان مي كردند تا در دفتر ثبت بشود، به محض اين كه بيچاره يكي از بچه ها تصادفاً سرش به فانوسي كه به سقف كوتاه سنگر آويزان بود مي خورد يا احياناً جلو پايش را نمي ديد سر و صدايي راه مي افتاد كه توجه همه بچه هاي سنگر را جلب مي كرد، همه باهم با صدايي بلند مي گفتند:«ثبتش كن». كافي بود كه بنده خدا كمي كم رو باشد يا با آن ها رودربايستي داشته باشد؛ آن وقت بود كه مي رفت و پشتش را هم نگاه نمي كرد.

ثامن الائمه

عمليات ثامن الائمه،شكست حصر آبادان :

در نخستين ماه هاي سال 1360 شهيد يوسف كلاهدوز قائم مقام وقت فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، طرح شكست حصر آبادان را كه توسط شهيد حسن باقري طراحي شده بود ، به شوراي عالي دفاع ارائه داد . پس از تصويب طرح و هماهنگي با نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي و نيروهاي تحت امر سپاه پاسداران ، چگونگي انسجام و نحوه ادغام نيروها ، همچنين نام حمله ، روز و ساعت آن مشخص شد .

موقعيت جغرافيايي زمين و طرز گسترش و آرايش يگان هاي ارتش عراق درمنطقه به گونه اي بود كه با يك حمله غافلگيرانه و محاصره برق آسا ، مي توانست ضربه كمر شكني به دشمن وارد سازد . فراتر از همه انگيزه هايي كه براي عمل

در شرق رود كارون و پاكسازي دشمن در آن منطقه به لحاظ سياسي و نظامي وجود داشت ، نظر صريح فرمانده كل قوا ، يعني امام خميني مبني بر اين بود كه حصر آبادان بايد شكسته شود .

اين فرمان پس از گذشت يك سال از آغاز جنگ و محاصره شهر ساحلي آبادان همچنان به صورت يك مسئوليت بر دوش فرماندهان و بويژه ارتشيان لشكر 77 خراسان كه در آن منطقه مستقر بودند ، سنگيني مي كرد . سر انجام در ساعت 1 بامداد پنجم مهرماه 1360 ، نخستين عمليات گسترده و مشترك ارتش و سپاه با نام ثامن الائمه و با رمز نصر من الله و فتح قريب به منظور تصرف پل هاي روي كارون و قطع حلقه ارتباطي نيروهاي محاصره كننده آبادان آغاز شد .

پيروزي در اين عمليات به معناي ورود به مرحله تازه اي از جنگ و گشودن گره كور جنگ محسوب مي شد. نزديك به 13 كيلومتر از كناره رود كارون و همين ميزان از كارون تا جنوب جاده ماهشهر – آبادان در اشغال دشمن بود ، به گونه اي كه دو جاده اهواز – آبادان و ماهشهر – آبادان در منطقه اشغال شده قرار داشت و قسمت هايي از آن نيز در تصرف دشمن بود .

استحكامات مهمي كه عراق براي پدافند در اين منطقه به وجود آورده بود ، به اندازه اي به آنها قوت قلب مي بخشيد كه تمام منطقه را با آرامش خاطر ، از دو پل قصبه و حفار و گاهي هم با يك پل ديگر تدارك و پشتيباني مي كردند .

با اين وجود

، ساعت 14 روز پنجم مهرماه ؛ يعني به فاصله 13 ساعت از آغاز عمليات اعلام شد كه دومين پل ارتباطي دشمن با غرب كارون نيز به تصرف نيروهاي رزمنده ايران در آمده است و پيشروي از همين نقطه ادامه دارد .

عراق با استعداد سه تيپ از لشگر هاي زرهي 3 و 111 ، و چهار گردان پياده و پنج گردان توپخانه در منطقه حضور داشت . از جمله خسارات و تلفات دشمن در اين عمليات ، انهدام 90 دستگاه تانك و نفربر ، 100 دستگاه خودرو ، دو پل پي . ام . پي و كشته و زخمي شدن و اسارت بيش از 3800 تن از نيروهاي عراقي بود .

همچنين مقدار قابل توجهي تجهيزات پيشرفته از آنها به غنيمت گرفته شد كه عبارت بودند از :

160 دستگاه تانك و نفربر

150 خودروي نظامي

30 دستگاه بولدوزر

5 قبضه توپ 152 ميليمتري دور برد

2 قبضه موشك انداز كاتيوشا

مقداري اسلحه سبك و سنگين و مهمات

تلفات و خسارات زياد دشمن در طي دو روز عمليات ، به واسطه حمله سريع و شيوه تهاجم نيروهاي ايراني بود . فرماندهان ايراني در اين نبرد به سه هدف مهم دست يافتند كه نشان مي داد با ابتكار مي توان دست به يك عمليات موفق و گسترده زد . اين سه هدف عبارتند از:

1- انهدام نيروهاي دشمن

2- آزادسازي نيروهاي خودي از حلقه محاصره دشمن

3- آماده شدن براي حمله تعيين كننده نهايي

پس از انجام موفق عمليات موفق ثامن الائمه و اعلام تبريك خبر شكست حصر آبادان به امام ، هواپيماي سي –

130 حامل شماري از فرماندهان جنگ هنگام بازگشت به تهران سقوط كرد . در اين سانحه كه روز هفتم مهرماه اتفاق افتاد محمد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر ، جواد فكوري فرمانده نيروي هوايي ارتش ، يوسف كلاهدوز قائم مقام فرماندهي سپاه پاسداران ، ولي الله فلاحي رئيس ستاد مشترك ارتش و موسي نامجو وزير دفاع و نماينده امام در شوراي عالي دفاع كه همگي در طراحي و اجراي عمليات شكست حصر آبادان شركت داشتند ، به همراه تني چند از افسران و همراهان به شهادت رسيدند .

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : ثامن الائمه

زمان اجرا : 5/7/1360

مدت اجرا : 2 روز

مكان اجرا : شرق رود كارون – آبادان

رمز عمليات : نصر من الله و فتح قريب

تلفات دشمن : 3800 كشته ، اسير و زخمي

ارگان هاي عمل كننده : سپاه و ارتش

اهداف عمليات : اجراي فرمان امام مبني بر شكست حصر آبادان با تصرف 3 پل كارون و قطع حلقه ارتباطي نيروهاي دشمن با يكديگر به اميد گشودن گره كور جنگ و آزاد سازي نيروهاي خودي از حلقه محاصره عراقي ها

ثارالله

عمليات ثارالله، آغازي دوباره بر عمليات محدود:

پس از عمليات رمضان و پي بردن فرماندهان ايران به تغيير شيوه استحكامات و خطوط پدافندي عراق مي بايست تاكتيك مناسب و تازه اي براي ادامه نبرد با دشمن در پيش گرفته مي شد عمليات محدود ‹‹ ثارالله ›› در محور مياني - قصر شيرين - به اجرا درآمد .

هدف آزادسازي ارتفاعات مهم مشرف بر منطقه تامين كامل جاده قصر شيرين سر پل ذهاب و تهديد جاده تداركاتي دشمن

درمحور ‹‹ پيروزخان ›› به تنگه بشيرخان در خاك عراق بود. اين حمله در نيمه مرداد ماه 1361 آغاز شد و طي آن دو ارتفاع مورد نظر آزاد و نيروهاي ايراني علاوه بر رسيدن به اين اهداف ده ها دستگاه تانك و نفربر زرهي و شماري مهمات و سلاح سنگين و نيمه سنگين دشمن را منهدم و 290 تن از آنها را كشته و يا زخمي كردند اين عمليات محدود و موفق با همكاري يگان هاي ارتش و سپاه به اجرا درآمد.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : ثارالله محدود زمان اجرا : 15/5/1361

تلفات دشمن (كشته ، مجروح ، اسير ): 290

مكان اجرا : ارتفاعات مهم مشرف به قصر شيرين جبهه مياني

ارگانهاي عمل كننده : ارگانهايي از ارتش و سپاه مجهوري اسلامي ايران

اهداف عمليات : آزادسازي ارتفاعات مهم منطقه ، تامين جاده قصر شيرين ، سر پل ذهاب

تهديد جاده تداركاتي دشمن در محور پيروز خان بهتنگه بشيرخان عراق

ج

جاي بوسه امام

با كاميون بنز ده تن از مسيري كه فقط اسمش جاده بود عازم منطقه عملياتي بوديم! صد رحمت به بي راهه. تمام طول راه را بين آسمان و زمين در پرواز بوديم. سر و شانه و دست و پا براي كسي نمانده بود. بعضي هم البته خودشان را جمع نمي كردند، اين ها جزو كساني بودند كه اگر از كنارشان رد مي شدي و روي پوتينشان كمي خاك مي نشست مي گفتند:«حالا ديگر كارت به جايي رسيده كه جاي بوسه امام را لگد مي كني؟» مي گفتيم:«آخر پدر آمرزيده امام دست و بازو را گفتند. نه پا و پوتين، آن هم بسيجي نه مثل تو آشخور

و مثل من پاسدار كشكول!»

جا كليدي

هر چه غذا مي خوردم كه بزرگ بشوم، بي فايده بود. ديگر از گوشه و كنايه اين و آن خسته شده بودم هر كسي از راه مي رسيد و چشمش به قد و قواره من مي افتاد چيزي مي گفت. حالا بعضي اگر سنشان هم كم بود ماشاءالله قدشان نردبان دزدها بود. اما من بيچاره هم از در مي خوردم هم از ديوار. فرمانده گردان از همه بدتر بود. وقتي مرا مي ديد مي گفت:« اين قدر اين جا آفتابي نشو اگر عراقي ها تو را بگيرند جا كليدات مي كنند، يا تو را توي كوله پشتي يا جيبشان مي گذارند و مي برند عراق!»

جبهه، جنگ و ديگر هيچ

انسان وقتي دور خودش چرخ مي زند احساس مي كند اتاق دور سرش مي چرخد، با اين تفاوت كه بعضي در همان حال هم مي فهمند كه اتاق سر جاي خودش است و بعضي از اين حقيقت غافل اند؛ درست مثل كسي كه عينك دودي به چشم دارد و دنياي پيرامون خود را تاريك و سياه مي بيند. در نتيجه، يك تابلوي نقاشي روي بوم يا ديوار، يك آهنگ و شعر، يك مصنوع چوبي و سنگي و فلزي، بيش از هر چيز به آفريننده خود شبيه است و اين وضع ادامه دارد تا هنرمند از هوا و هستي خود تهي و از حيات دوست پر شود. تا خود حجاب خود است همين آش است و همين كاسه! حكمت اين كه با وجود خداي واحد، كتاب واحد، پيامبر واحد و عقل و آفرينش واحد به تعداد ابناء و انفس خلايق به حقيقت راه هست و چنان كه دو نفر از صورت

به هم شباهت ندارند در سيرت به مراتب بي مثل ترند، همين تصرف عدواني است.

جبهه و جنگ هم از اين قاعده مستثنا نيست؛ جبهه و جنگي كه براي خردمندان به اعتبار قصاص و مقابله به مثل، به تعبير قرآن چيزي جز حيات و نشاط و لذت و راحت و رحمت نبود. علاقه و عشق جاويد بچه هاي بسيجي به شهادت، كه آتشكده آن هنوز روشن است، بر همين باور استوار است. با اين وصف، بعضي هنوز اصرار دارند كه جلوي كلمه جنگ و جبهه بنويسند: آهن، آتش، خشم، جنون، خون، مرگ و نيستي، انفجار و ويراني، ترس و فرار و گريز يا هجوم و حمله و قتل، و غارت و غنيمت. اين را با زبان بي زباني تاكنون در تصوير و تبليغ، در زبان و قلم، در بازي و شوخي و جدي وانموده اند و ديده ايم. از آن همه لطافت و ظرافت، زيبايي و حكمت و فلسفه و هنر و عشق و شعور و شعف رفتن و رسيدن و پيوستن كه مثل گرمي و روشنايي، جز و لاينفك وجود و حضور شمس جبهه است هيچ حرفي در ميان نيست؛ در حدي كه بعضي حتي به اين راضي نيستند كه بگويند جبهه جز آن كه ما مي شناسيم نيست يا نبوده است بلكه پافشاري مي كنند كه «نبايد باشد».

جوانمرد

بالاخره هر طور بود بهانه وقت خوش كردن پيدا مي شد. براي بچه هاي نوجوان به نحوي، براي پيرمردها به ترتيب ديگر، اما ميدان از حريف خالي نمي ماند. - چطوري پيرمرد؟ پيدات نيست. - بابات پيرمرد است، من جوانمردم. چند مرتبه بگويم!

جمع و جورتر بنشين

دست شويي هم كه مي رفتيم بعضي ها دست از سرمان برنمي داشتند. البته تقصيري هم نداشتند، دو تا و نصفي توالت بود و يك لشكر آدم! مي زدند پشت در كه اخوي جمع و جورتر بنشين ما هم جا شويم! آن وقت بود كه استغفرالله و نعوذبالله شروع مي شد: «بابا چند دقيقه دندان روي جگر بگذاريد مي آيد بيرون.» يكي مي آمد به كمكش: «اخوي ترمز بريده، دست خودش نيست.» جواب: «چطور موقع خوردن دست خودش است!» ديگري: «صلوات بفرست، الحمدالله بخير گذشت.»

جلد كمپوت ها

نوبت همرزم بسيجي ما بود؛ خبرنگار ميكروفن را گرفت جلوي دهانش و گفت: «خودتان را معرفي كنيد و اگر پيامي داريد بفرماييد» او بدون مقدمه صدايش را بلند كرد و گفت: «شما را به خدا بگوييد اين كاغذ دور كمپوت ها را از قوطي جدا نكنند. آخر ما نبايد بدانيم چه مي خوريم؟ آلبالو مي خواهيم رب گوجه فرنگي در مي آيد. رب گوجه مي خواهيم كمپوت گلابي است. ما چه خاكي برسرمان بريزيم. به اين امت شهيدپرور بگوييد شما كه مي فرستيد، درست بفرستيد. اين قدر ما را حرص و جوش ندهيد.»

جلسات قرآن

مجالست با قرآن به بهانۀ روخواني صحيح آن و تمرين و ترتيل و يادگيري تجويد و نيكو خواندن قرآن ،دوره خواني قرآن بين دسته ها و گروه ها وساعت ها نشستن و لذت بردن از استماع كلمات و سخن حق تعالي، همه و همه از صورت هاي ارتباط بچه ها با قر آن درجبهه بود.

جوار مقربان

بي اعتمادي و ناخاطر جمعي همه از خودشان و كرده هايشان و به چيزي نگرفتن همه ي آن جد و جهدها، دست به دست هم مي داد تا وقت دعا و استغاثه در به در دنبال برادراني باشند كه درنظرشان جزو مقربان بودند؛ همان رزمندگان باحال كه تا چراغ روشن بود محل نشستنشان را شناسايي مي كردند و به محض خاموشي سر وقتشان مي رفتند تا شايد هم نشيني و همسايگي با آن ها در دعا و عزا ب_ار تقرب طلبان را سبك تر كند و اخلاص و اقبال خاص اين عزيزان به دعا و از خود بي خوديشان، بلكه دل سخت آن ها را نيز نرم كند و باعث تضرع و توجه بيش ترشان بشود. از آن طرف، همين افراد نشان شده گاهي سريع از چادر يا گروهان و حتي گردان خود بيرون مي رفتند و در چادر گردان ديگري كه همزمان با خودشان برنامه ي دعا داشتند به جمع دعا خوان هايي مي پيوستند كه با آن ها ديگر، دغدغه ي اين كه كسي بشناسدشان را نداشتند و مي توانستند آن_چنان كه دلشان مي خواهد و حالشان اقتضا دارد شبي را در جوار قرب او خوش باشند.

هر چقدر دوستان و برادران در نماز جماعت اصرار داشتند كه در

يك صف و شانه ي به شانه هم بنشينند و بلند شوند، وقت دعا كه مي شد به سرعت از يكديگر مي گريختند تا آشناييشان شائبه اي در دعا و حال خوشي كه مي خواستند داشته باشند وارد نكند. البته دوباره بعد از دعا، كنار در حسينيه مي ايستادند؛ كه چون با هم آمده بودند، شرط اخوت آن بود كه با هم برگردند.

جبهه به عشق دعا

گويي همه و همه،دانسته و ندانسته ،در كوشش و كششي نهايي به عشق دعا و انس و ارتباط با او به جبهه مي رفتند و طمع و توفيقي جز نزديك شدن به او نداشتند و جبهه به منزلۀ كوتاه ترين راه رسيدن به حضرتش بود و معراج و محل دريافت مستقيم فيوضات ربوبي.

از همين روي،در جبهه و فرهنگ و آداب آن فصل دعا و زبان حال داريم ،نه دعاي صرف كه يك نفر ولو با دمي مسيحايي مي خواند و بقيه هم گوش مي دادند و حواسشان احياناً جاي ديگر بود!در جلسات اجتمايي دعاهم بنابراين بود كه عبارات را چند بخش كنند و هر قسمتش را يكي از براران بخواند .كم ترين نتيجه اش اين بودكه بالاخره در ميان چند نفر يك دل شكسته و سرِ سودايي و زبان بي تكلف پيدامي شد كه خرمن ارادت و اخلاص را بسوزاند و برآن نمي ازيم رحمت دوست بيفشاند.

گرچه هركس براي خودش عوالمي داشت؛ گوشه اي كه به شش دانگ دنياهم نمي دادش؛همچون موسي(ع) چنان با معبود خويش تكلم مي كرد،كه نگهبان سرپست با همۀ ديده ها و شنيده هايش تا كورمال كورمال نمي رفت و او را نمي يافت و چشم در چشمش

نمي دوخت،باورش نمي شد او تنها باشد و بي كس؛همو كه داشت مي گفت:"مگر خودت قول نداده بودي منوبه حال خودم وانگذاري؟پس چرا من ..."و بلند بلند مي گريست و جان مي داد.

جانبازاي جانبازان

وقتي كسي مجروح مي شد و قسمتي از بدنش آسيب جدي مي ديد، يا يكي از اعضايش را ازدست مي داد، از اين كه خدا او را قابل دانسته و هديه اي از او پذيرفته است، خوشحال و شكرگزار بود اما وقتي با خاطره يا عكسي از دوستان شهيد خود در همان عمليات روبه رو مي شد، ناراحت بود كه چرا نتوانسته است همه ي وجود خود را تقديم دوست كند و بعد به فكر فرو مي رفت كه چه خطايي از اوسر زده و در انجام دادن چه كاري كوتاهي كرده كه "تجديد" شده است.

به همين طمع، يعني عرضه ي دار و ندار به حضرت دوست بود كه رزمنده ي مجروح را بعد از آن كه با اصرار به نقاهت گاه مي فرستادند، در اولين فرصت فرار را بر قرار ترجيح مي داد و خودش را به بقيه مي رساند و اين كار فقط بهانه اي مي خواست؛ كافي بود مريض بدحالي را بياورند و تخت خالي نباشد تا او به رغم تازگي زخمش و لزوم تحت نظر بودن، بزند بيرون و به اصطلاح "جيم شود".

افراد واقعاً نسبت به ياران شهيد خود احساس جا ماندن و عقب بودن از قافله داشتند، لذا با هفتاد درصد جراحت هم جبهه را ترك نمي كردند؛ حتي ب_راي ب_الا ن_رفتن آم_ار مجروحان به بيمارستان نيز نمي رفتند. به علاوه، همه ي تلاش خود را به

كار مي بستند تا كسي، نقص يا جراحتي هر چند شديد را در وجودشان كشف نكند و همچنان بتوانند دوشادوش ديگران كار و رنج و زحمت و مسئوليت قبول كنند. در اي_ن فاصله اگر مرخصي مي رفتند به خانواده توضيح مي دادند كه خون داده اند! يا تصادف كرده اند. گاهي كه دست اين بچه ها پيش مسئولان و برادراني كه از حال و روزشان خبري نداشتند رو مي شد، خدا مي داند به شخص سالم در راه پيمايي و حمل مجروح و شب عمليات و كارهاي جمعي و نسبتاً سنگين به ايشان كار محول كرده اند، يا براي بهتر انجام شدن امري به آن ها تذكر داده اند و حالا بعد ازاين كه موج انفجار گلوله اي پاي مصنوعي برادري را به گوشه اي پرتاب مي كرد درمي يافتند كه واقعيت از چه قرار ب_وده است. حتي بچه هاي صميمي هم بعد از شهادت يكديگر را مي شناختند و راز و رم_ز قضايا برايشان روشن مي شد.

جهيزيه ي سنگر

"خانه و زندگي" دو كلمه ي لازم و ملزوم هم هستند. نمي شود از زندگي و اخلاق و رفتار بچه ها دم زد و از محل اقامت و وسايل زندگي شان سخني به ميان نياورد.

درفصل سرما، پتوي ساده اي را كه به"پتو سربازي" معروف است به جاي در و پرده به ديوارهاي سنگر مي آويختند و مانع خروج گرما از سنگر مي شدند. "تراورس" اي در آستانه و محل ورود قرار مي دادند تا احياناً كسي با كفش وارد نشود. بيرون در، فضايي با ايرانيت يا مشمع درحد يك ليوان ايجاد مي كردند كه مانع ورود آب

باران به داخل و خيس شدن كفش هاي بچه ها مي شد. با جعبه هاي مهمات، مخصوصاً جعبه ي خمپاره 120، كمد درست مي كردند؛ داخل آن را شبكه شبكه و موكت مي كردند، حتي براي جلوگيري از ورود غبار ب_ه داخ_ل آن ب_ا ظرافتي خاص روي آن يك لايه كاغذ آلومينيوم مي كشيدند.

جاي پوتين، خميردندان، واكس، وسايل غذا خوردن و... مشخص ب_ود. در انتهاي چادر يا سنگر_ مثل صندوق خانه هاي قديم قسمتي را ب_ا چيدن جعبه ي مهمات جدا مي كردند و محلي مي شد شبيه "بوفه" براي نگه داري جيره هاي خشك و ظروف و وسايل ضروري سنگر.

باسيم تلفن قفسه ي كتاب خانه درست مي كردند و پس از آويختن آن به سقف، كتاب ها، مخصوصاً قرآن و نهج البلاغه وصحيفه ي سجاديه و مفاتيح را در آن قرار م_ي دادن_د.

بسياري از اين كتاب ها را بچه ها از منزل با خود آورده بودند.

در انتهاي چادر يا سنگر، با سيم تلفن قورباغه اي يا طناب براي اسلحه ي خود جايي درست مي كردند و هركس موظف بود سلاح خود را به ترتيب در محل سازماني قرار بدهد؛ به اين ترتيب كه اول آر.پي.جي. بعد كلاشينكف كه كمك آر.پي.جي.زن بود ب_عد تيربار و دوباره دوتا كلاشينكف كه كمك تيربارچي بودند، بعد هم بي بي كلاشينكف يا ژسه و در آخر دو تا كلاشينكف تك تيرانداز. البته دو ت_ا اسلحه ي كلاشينكف ت_اشوي مسئول و معاون هر تيم هم بود كه روي آر.پي.جي. قرار مي گرفت.

بستر خواب را، كه چيزي جز پتو نبود _ به جاي زيرانداز و روانداز و بالش در

انتهاي چادر يا سنگر جمع مي كردند؛ گاهي وقت ها هم محل خاصي نداشت و بچه ها پتويشان را بالاي سرشان مي گذاشتند و موقع خواب آن را مي گستراندند.

جاكن شدن و داوطلبانه شهردار شدن

در مواقع جابه جايي و جاكن شدن و رفتن از نقطه اي به نقطه ي ديگر از جبهه كه گاه مستقر شدن در محل جديد از دو ساعت ت_ا دو روز طول مي كشيد و هنوز"شهردار" و"خادم الحسيني" انتخاب نشده بود، برادران بزرگواري داوطلب مي شدند تا در طول مسير بعد از تهيه ي جنس و بار، ازگردان پذيرايي كنند. وقتي نيروها از فرط خستگي خواب بودند، اين عده تمام شب را در كار تدارك بچه ها بودند و آب وغذا و وسايل آسايش آن ها را فراهم مي كردند و هر كاري را كه راكه درشرايط عادي به عهده ي شهرداران و خدمت كاران نوبتي چادر و سنگر بود انجام مي دادند.

جاكن شدن

جاكن شدن به قصد عمليات، با تحويل دادن ساك ها يكي، دو روز زودتر از حركت انجام مي شد كه گاه همراه بود با نوشتن يادداشت يا وصيت نامه و گذاشتن آن داخل ساك، يا سپردن آن به فردي معتمد، يا احياناً همراه كردن بسته ي شكلاتي به عنوان شيريني شهادت براي گيرنده و بافرض قبولي و رفتني بودن. بعد، تحويل گرفتن سلاح و تجهيزات و چك كردن آن ها به طور دسته ج_معي با استفاده از تجربه ي پيران عمليات و پركردن خشاب ها و نوارهاي تيربار با زم_زمه ي آي_ه ي شريفه ي" و ما رميت اذ رميت" بود، بعد هم تنظيم بند حمايل براي يكديگر با دقت و وسواس تمام، چنان كه گويي لباس دامادي را به تن اندازه ات و پركردن مي كنند و ملاحظه ي راحتي و رفاه حال رزمنده در ميان انبوه وسايل و لوازمي كه

در آن ها غرق بود، براي افزايش ميدان مقاومت در طول راه و جلوگيري ازجابه جايي تجهيزات با گره كشي درست خشاب ها و قمقمه و ساير وسايل.

سپس جمع كردن چادرها و بار زدنشان و خواندن نمازهاي مغرب و عشا روي خاك و خوردن غذا سر سفره ي خاك و زير سقف آسمان وت_ا آمدن ماشين ها و رديف شدن برنامه حلقه، حلقه شدن دورآتش و زنده كردن ياد عمليات پيشين و كم كم هق هق گريه و بلند شدن ن_اله ها و جاري شدن اشك و سردادن سرودهايي مثل:"مهلاً مهلاً يابن الزهرا(س)"، "كجاييد اي شهيدان خدايي" و در آخر"اگر بار گران بوديم رفتيم"،ت_ا هنگام سوارشدن كه دعوا مي شد سراين كه برادران مداح اهل بيت دركدام ماشين ها سوار بشوند، چون همه مي خواستند آخرين فرصت ها را هم با روضه اي، زيارت عاشورايي و ذكر و حالي كه در طول راه دست مي داد از دست ندهند.

جا به جايي

جابه جايي براي رفتن به خط هم حال و هوايي داشت. بعد از چند شبانه روز انتظار، شب از نيمه گذشته، نيروها وسايلشان را جمع مي كردند و بعد از شماره گذاري آن ها را عقب كاميون جا مي دادند و با چشمان خواب آلوده راه مي افتادند. بعد از پنج، شش ساعت به منطقه از پيش تعيين شده مي رسيدند و سي نفر در يك چادر دوازده نفره شب را به صبح مي رساندند و بعد از چند روز اقامت دوباره حركت مي كردند ت_ا مي رسيدند به خط اول. با شماره ي سه پايين مي پريدند و مستقر مي شدند و منتظر رسيدن

دستور و به خط زدن مي ماندند. قبل ازجابه جايي وجا كن شدن رسم بود تابلوهاي كوچكي در محل چادرهايي كه حالا برچيده شده بودند نصب مي كردند و با عباراتي ك_ه روي آن ه_ا مي نوشتند، نيروهاي جايگزين و آي_ندگان را ب_ه قرائت ف_ات_حه اي براي ي_اران شهيدشان دعوت مي كردند. اگر به اين تابلوها دسترسي نداشتند از تخته سنگ هاي موجود كمك مي گرفتند و با استفاده ازماژيك ياد شهدا را زنده نگه مي داشتند ي_ا ب_ا ن_قل جملاتي از امامان معصوم(ع) و امام راحل آثار و علايمي از خود در آن م_حيط سراسر خاطره به جا مي گذاشتند.

جنازه دشمن را لگد نكردن

در غير از شرايطي مثل قلب عمليات و داير بودن معركه نبرد كه سرعت عمل شرط اول بود، در برخورد به موقع با دشمن، در كانال ها و تنگه ها و نقاط صعب العبور كه راهي جز لگدمال كردن جنازه هاي دشمن نبود، بچه ها به ملاحظه ادب و رأفت به ندرت از روي جنازه هاي دشمن رد مي شدند؛ شايد هم اصلاً قابل پاي كوبيدن نمي دانستند اجساد اين مزدوران را؛ چه مي دانيم!

جعبه مهمات شخصي

كمد و كشو و صندوق وسايل بچه ها چيزي جز جعبه هاي مهمات نبود؛ جعبه هاي نو و تميزي كه كف و ديواره آن را با روزنامه و مشمع عايق بندي مي كردند و دور تا دور لبه هاي آن را با پلاستيك تيوپ دوچرخه واشر مي گذاشتند تا آب و حشرات موذي به داخل آن راه نيابند. بعد آن را رنگ مي زدند تا از جعبه ديگران مشخص باشد. در گوشه اين جعبه شيشه مربا يا قوطي نارنجكي بود مخصوص خرده ريزها و وسايلي مثل ناخن گير، پلاك، كليد، دكمه، نخ و سوزن و خودكار و غير آن. درِ جعبه را كه مي گشودي با عكس دوستان شهيد صاحب جعبه، تصوير حضرت امام و پوسترهاي مورد توجه شخص مواجه مي شدي و پيشاني بندهايي كه يادگار شهدا بودند؛ به علاوه آينه اي كه از داخل به در چسبانده بودند. روي اين جعبه ها نام خود يا جملاتي چون «جنگ، جنگ تا پيروزي» و نظير آن را مي نوشتند و برايشان چفت و قفل تهيه مي كردند و كليد آن را مثل مادربزرگ ها! با پلاك به گردن مي آويختند.

جشن حنابندان

قبل از عمليات، حنا بستن كف دست و پا و سرانگشتان و موي سر، ادامه همان سنت حسنه پشت جبهه بود كه بيشتر هم بين نيروهاي شهرستاني شايع است؛ اما حنا بستن در شب عمليات چيز ديگري بود. آخر شب قبل از عمليات، وقتي عده اي خوابيده بودند، بچه ها مقداري آب جوش مي آوردند و بعد از حل كردن حنا در آن و اضافه كردن مقداري چاي براي پررنگ تر شدن آن، مي نشستند

و سر يكديگر را حنا مي گذاشتند. نماز شب خوان ها قبل از حنا گذاشتن وضو مي گرفتند و بعد از همه حنا مي گذاشتند تا بتوانند بلافاصله به نماز آخرين شب برسند. حنابندان قبل از عمليات، در واقع، نوعي اعلام آمادگي براي به شهادت رسيدن و به اصطلاح «داماد خدا» شدن بود. بعضي آن قدر به اجراي اين مراسم پاي بند بودند كه اگر ظرف نداشتند حنا را در كلاه كاسكت آب مي گرفتند و بعضي با حنا روي دستشان مي نوشتند: تقديم به ابوالفضل(ع)، يا حسين(ع) و يا كربلا. در حنابندان رزمندگان مجرد و ازدواج نكرده در اولويت بودند. اين مراسم گاهي با شكر خداوند و سرودخواني توأم بود. گاهي سلاح هاي رزمي سبك و سنگين (ميني كاتيوشا) نيز از اين حنا بي نصيب نبودند.

جبهه نوراني اسلام

بهترين جايگاه اعلام مواضع و سنجش ايمانها ؛ موثرترين وسيله كسب رضاي الهي و سازندگي ؛ نمايانگر مبارزات حق جويان مبارز.

جدايي از روحانيت(در خط امام )

جدايي اسلام و پشت كردن به رسول الله و ائمه (ع) است.

جبهه داخلي

متشكل از منافقان ، ملي گراها ، كمونيست ها، ليبرالها؛ همگي در نهايت يك خط را دنبال مي كنند كه همان خط آمريكا است.

جبهه حق

ايران اسلامي بپاخاسته به رهبري امام خميني . (جبهه اي كه) هميشه با يك خط مشخص و در يك صراط مستقيم درگير مبارزه با باطل بوده.

جبهه باطل

دنياي كفر به رهبري ابرجنايتكاران ؛ چون آمريكا ، شوروي و انگليس. با چهره هاي مختلف – و متضاد و نهايتا متحد و واحد – عليه حق ، هر زمان با حيله اي متناسب روزگار وارد عمل شده است.

جبهه اسلام

محل ايثار و مبارزه

جبهه

كلاس درس و مدرسه عشق به خدا و اسلام . كشتي و بلمي است نجات دهنده از ظلمت و گمراهي به سوي ساحل ايمان. صحنه عاشورا و كربلا . معبدگاه عشق. جاي رهروان راه حسين (ع) منزلگاه عاشقان و پيروان پيرخمين . مدرسه عشق و شهادت . جايي مقدس كه انسان را به خدا نزديكتر مي كند. مكان خودسازي و امتحان ؛ همان جايي كه انسان خود را مي شناسد و امتحان مي دهد . ميعادگاه عشق و ايمان . ديار مردان حق. آنجا كه زمينش عطر خون شهيد دارد؛ آسمانش جلاي شجاعت و پايمردي است ؛ نسيمش صفاي محبت و عشق دارد و آفتابش گرماي مروت است ؛ مهتابش ترنم سرود زيباي جاودانگي است . آنجا كه آواي شبانه دريادلان عاشق بسيجي ، پرده نشينان حرم عفاف را شرمنده مي سازد. همان جايي كه رزمندگان سير كمال تا رتبه قرب الي الله را و مقام رفيع شهادت را مي پيمايند.

در جبهه همه پاك اند. انگار همه پيامبران و ائمه و صالحان در جبهه جمع هستند كه به رزمندگان اين همه نور و صفا و پاكي داده اند. معني عشق و انسانيت را در جبهه مي شود فهميد. مكان عبادت و خودسازي . نمي دانيد در جبهه چه خورشيدهايي هستند. جايي دور از همه وابستگيها. جايي كه مال و ثروت و جاه و مقام براي افراد مفهومي ندارد. بهترين مدرسه و دانشگاه . قربانگاه عاشق . دانشگاه علم و عمل كه مدركش رسيدن به اعلي عليين است.

دانشگاهي كه مدركش پاك بودن، خلوص نيت و صبر و تحمل است. حرم خدا. دانشگاه

خودسازي؛ محل ايثار و از خودگذشتن؛ محل ميثاق بستن با معشوق و رفتن به سوي كمال بي نهايت و خدا گونه شدن است.

جبهه ، نور است عليه تاريكي ؛ هدايت عليه ضلالت؛ اسلام عليه كفر ؛ بشريت عليه حيوانيت ؛ شهادت و سعادت ابدي عليه هلاكت و عذاب جاويد . در يك طرف صف ، خيل رادمردان، آزادگان ، پارسايان، مومنان ، مهاجران ، مجاهدان و پيروان عزيز خدا ؛ و در طرف ديگر گمراهان ، از راه بازماندگان و به گمراهي كشيده شدگان ، آلت دست كفر و الحاد و نفاق قرار گرفتگان و پيروان شيطان بزرگ كه دنيا و آخرت خويش را با دست خود به تباهي كشيده اند. سنگر اباعبدالله الحسين (ع) ؛ سنگري كه علي اكبر و قاسم و علي اصغر و هفتاد و دو تن در آن به شهادت رسيدند. سرزمين توحيد ، رزمندگان عاشقان الله.

محل خروج از قلب حيواني و ورود به قلب انساني . دانشگاه عاشقان خدا. ميعادگاه عاشقان الله. سمبلي از نظام واحد جهاني. دانشگاه بزرگ عروج انسانها. دانشگاه بزرگ تجلي روح خدا گونگي در وجود آدم . كانون گرداب عشق الهي . آزمايشگاه انسانهاي پاكباخته. محل نابودي دلبستگيها.

دانشگاه كربلا كه حاميانش ائمه و استادانش خوبان امت رسول اكرم(ص) هستند كه با اخلاص و آگاهيهاي الهي انسان افزون مي گردد؛ خدا را قلبا مي شناسد ، معاد را درك مي كند و با كسب همان آگاهيهاي الهي و اخلاقي در درست كردن اعمال خويش كوشش مي نمايد. مسجدي كه تمام اعمال در آن عبادت است و انسان سعي در هرچه بيشتر كردن حسنات خود دارد.

دانشگاه امام حسين

(ع) ؛ دانشگاه علم ، اخلاق و فضيلت. دانشگاه انقلاب ؛ دانشگاهي كه دانشجويانش رمندگان پرستيز اسلام ، قلمش ايمان مستحكم رزمندگان ، كتابهايش قرآن و نهج البلاغه ، درسهايش ايثار ، جهاد ، فداكاري ، ايمان ، الاص و هجرت ؛ و معلم بزرگش سرور شهيدان اباعبدالله است . اينك استاداني چون صاحب الزمان (عج) و نايب بر حقش امام خميني دارد. مدركش شهادت است و تجديدي و مردودي نيز دارد. معراج انسانهاست. مسجد ، معبد و مشهد است.

منزلگه انسانهايي است كه خدا را ساجدند . دلباختگان ، شيفتگان شهادت و عاشقان وصال ؛ آنان كه از غير خدا بريده و به حق پيوسته اند. دياري كه يادآورد تجديد تاريخ اسلام است. صداهايي رعدآسا در آن حكمفرماست كه انسان را به ياد وحي و نزول آيه از جانب الله مي اندازد. ديار مضلومان و مستمندان كه پابرهنگي عربهاي مظلومش با آن چهره آفتاب خورده و قلبهاي پاك ، انسان را به ياد عربهاي زمان محمد (ص) و علي (ع) مي اندازد. دياري كه نخلهايش مدينه را ماند و آبهايش دجله و فرات را ، وسعت زمينهايش و لوتي آن ، مخيله را در صحراي تمركز مي دند كه خونهايش در دشت نينوا و صحراي كربلا جاري است . رزمندگانش جنگجويان صدر اسلام را مانند كه در خاك و خون مي غلتند و پي در پي شعار لااله الا الله و الله اكبر سر مي دهند و به اين وسيله به ملحدان درس مي دهند: ايمان ، ايمان . دانشگاهي كه كنكورش ايثار ، كلاسش تقوا و درسش شهادت است.

مكان مقدسي كه انسان خود را

مي شناسد و استعدادهاي خود را كشف مي كند. صحنه امتحانات الهي . دانشگاهي كه استادش حضرت ولي عصر (عج) و نايب وي خميني بت شكن و شاگردانش جان بركفان مخلص و ايثارگرند كه در راه خدا از بذل هيچ چيز ابايي ندارند. از خانه و خانواده، جان و مال ، دوست و رفيق گذشته اند و خالصانه به انجام وظيفه خود مشغولند و نتيجه اش قبولي در پيشگاه خداوند متعال است و ان هنگامي است كه به درجه شهادت- ه قلم و زبان از وصفش عاجز است – مي رسند.

تجلي بخش آرمانهاي قلبي رزمندگان؛ جايگاه آقا امام زمان (عج) ؛ مكان عارفان. دانشگاه بزرگ علم و ادب اسلامي . شهرنور و يدار مولا ؛ شهري كه حصار ندارد؛ شهري در بان ندارد. يك مكتب ، جوار الله. محلي كه انسان مي تواند به وجه الله تعالي نظر كند.

معبد بزرگ ، مكان مقدسي كه درآن رنگ و بوي دنيوي نيست و هر آنچه هست معنويت ، عشق و عرفان است. (محلي كه ) انسانها دريايي از معرفت اند. سلاح برمي دارند و شجاعانه مي رزمند و عاشقانه جان به جان آفرين تسليم مي دارند. دانشگاه عشق . جاي ذكر است. حركت كردن براي خداست. عرق ريختن ، ذكر خداست. حرفها صلوات است و نمازها با شور و شوق برگزار مي شود. جوانان ، جواني را فراموش كرده اند و خيليها پيران دل بريده از وابستگيهاي دنيا شده اند. دريايي از نر كه محبان خدا را در خود فرو مي گيرد . كارخانه آدم سازي . آيينه تمام نماي اسلام و انسان.

محلي كه معنويت ، ايمان

، خلوص، عشق ، صفا و ايثار در آنجاست . مدرسه عشق و شور ، معلمش امام خميني ، مديرش امام زمان (عج) ، كلاسش سنگر ، زنگ مدرسه اش رگبار مسلسل ، گلوله هايش آثار كفر ، شرك و نفاق را نابود مي كند . مكاني كه گويا خداشناسي تجربي در آن امكان پذيرتر است . دانشگاهي به رياست خدا به استاداني چون هابيل ، ابراهيم (ع) ، علي (ع) ، مهدي (عج) و نايب او رهبر كبير انقلاب امام خميني. كتاب آن قرآن و درسش جهاد و ايثار كه عصاره توحيد ، نبوت ، معاد ، عدل و امامت است. فقط تعدادي به دانشگاه راه مي يابند و تعداد از اين دانشگاه قبولي مي گيرند. مدركي كه با خون نوشته مي شود ، مدرك شهادت و گيرنده آن شهيد است.

دانشگاه و تربيت گاه مردان واقعي . درياي بيكران عرفان و ايثار . دانشگاه اسلام است و انسان درش انسانيت ، ايثار و از خودگذشتگي را در مي يابد. دانشگاهي كه كنكورش اخلاص و درسش ايثار و مدركش شهادت است .

كلاسي كه درس ايمان ، اعتقاد ، استامت، شجاعت ، بردباري و خشم در برابر دشمن را به انسان مي اموزد . جايي كخ ياران حسين (ع) عاشقانه و با نيتي پاك جان خود را فداي "الله" و "قرآن" و "اسلام " مي كنند. جايي كه مردان حق از تمام وابستگيهاي دنيويي شم پوشي كرده اند؛ از زن ، فرزند، خانواده ، پدر و مادر دور شده اند تا به حق بپيوندند.

جاهلان و غافلان

آنان كه همه چيزشان را در دنيا مي بينند و از آخرت

و خداي خويش غافل هستند . حيات را فقط در دنيا ديده و شكست و سختي در دنيا را تحمل نكرده و زبان اعتراض به مشيت خداوند مي گشايد . اميديد به نور و ايماني به پاداش صبر درآن سراي ندارند . خدا را به خشم مي آورند و آتش جهنم را براي خويش فراهم مي كنند.

جان

عزيزترين سرمايه.

جيب خالي كن

نيروي تعاون! كسي كه كارش در معراج جمع و جور كردن و انتقال شهدا به محل اعزامشان بود و به تبع وظيفه اي كه داشت دست در جيب شهدا مي كرد و وسايل آنها را همراهشان مي فرستاد.

جگر سيخي يك ميليوني

آدم فوق العاده نترس و شجاع، دل و جگردار، بي باك؛ كسي كه به كام خطر مي رفت و از هيچ چيز پروا نداشت. بي ترمز بي ترمز؛ عبارتي بيشتر منسوب به رانندگان لودر و بولدوزر كه صبح شب عمليات در جبهه هاي جنوب، در دشت و زمين صاف و مسطح، بدون هيچ مانع و حافظ و سنگري رودرروي دشمن بايد خاكريز مي زدند و براي نيروها جان پناه و استحكامات به وجود مي آوردند، وقتي مي خواستند چنين كسي را به هم نشان بدهند، مي گفتند: از آن جگر سيخي يك ميليوني هاست. خيلي دل است نيز مي گفتند.

جاي تير

آثار سجده هاي طولاني بر پيشاني شخص؛ كسي كه از فرط عبادت پيشاني اش پينه بسته بود؛ به چنين رزمنده اي مي گفتند: جاي تير را خوب مشخص كرده اي! كنايه از اينكه بين عبادت و شهادت رابطه وجود دارد. اين اصطلاح وقتي شايع شد كه دشمن با سلاح سيمينوف مجهز به دوربين نيروها را هدف قرار مي داد و چون رو در روي هم بودند قدر مسلم اولين موضع و محلِ در معرض ديد، سر بود تيرها درست به پيشاني شخص اصابت مي كرد، از اين رو جاي تير مي گفتند.

جاده خاكي رفتن

آرم اسرائيل زدن

جوان چهارده ساله

پيرمردي بود از تك و تا افتاده اما در قبول مسئوليت به كم تر از حضور در خط مقدم و منطقۀ عملياتي رضا نمي داد.

_ تو با اين سن و سال مي خواهي بيايي جلو كه چه بشود؟

_ من ديگر آدم قبل نيستم بعد از اين مدت كه جبهه بوده ام ديگر مثل پسرهاي چهارده ساله جوان شده ام!

جنگ براي اسلام

براي شركت در عمليات والفجر 10 با كاميون سر پوشيده از شوشتر عازم كردستان بوديم. بين راه امكان توقف نبود. بعضي از بچه ها بايد فوراً مي رفتند دستشويي. يكي از آن ها كه ديگر طاقتش طاق شده بود كيسه اي پلاستيكي پيدا كرد و با عرض شرمندگي همان جا وسط كاميون در انظار عمومي! ترتيب كار را داد. اين هنوز اول ماجرا بود. بعد مشكل خارج كردن آن از كاميون مطرح شد. چه كنيم و چه نكنيم. با مشورت كارشناسان، قرار شد در نقطه اي خلوت آن را به دشت پرتاب كند. آقا، گوشۀ چادر ماشين را زد بالا، اما واي از آن وقتي كه كاري بخواهد گره بخورد! انداختن پاكت همان و برخورد آن با آينۀ بغل و توقف ماشين و بلند شدن نعرۀ راننده همان! مي توانيد خودتان حدس بزنيد كه چه اتفاقي افتاد، راننده از ديوار كاميون بالا آمد، سرش را داخل ماشين كرد و گفت:«كسي ديگر مشكل ندارد؟ سر من هست، رودربايستي نكنيد، شما براي اسلام مي جنگيد، ما چه مي كنيم؟»

جان جهان دوش كجا بوده اي

در مواقعي كه آب براي استحمام حكم سيمرغ و كيميا را داشت. گاهي مي شد كه ماه به ماه در خط پدافند رنگ تميزي و نظافت را نمي ديديم. اين بود كه اگر كسي دستي به سر و روي خودش مي كشيد و كمي تر گل و ورگل مي شد بچه ها به شوخي به او مي گفتند:«جان جهان دوش كجا بوده اي؟!»

جمال محمدي

ديگر مثل سابق نبود، بچه ها حسابي پخته بودند! گذشته بود دوره اي كه هنوز گوينده كلمۀ محمد از دهانش خارج نشده، انفجار صلوات سقف را مي شكافت، اگر كم ترين ابهامي در جمله و قول قائل احساسا مي كردند لب از لب نمي گشودند، با اين وصف، هنوز ديوار حاشا بلند بود و دست خبرگان باز. جمال محمدي نام برادري بود كه كم تر او را مي شناختند، براي همين، وقتي كسي بنا داشت شيطنت كند دستش آن قدر باز بود كه اگر خواست بگويد:«به جمال محم ... مدي يك پيكان سواري صفر داده اند». حداقل دو سوم افراد صلوات بفرستند و رودست بخورند.

جيرۀ جنگي

بالاي خاكريز مشغول خوردن جيرۀ جنگي بودم كه خمپاره زدند، خودم را انداختم روي زمين هر چه داشتم و نداشتم ولو شد روي خاك ها بلند شدم داشتم خودم را مي تكاندم كه بچه ها سراسيمه آمدند، مي دانستند من روي خاكريز رفته ام. تند تند مي پرسيدند:«چه شده؟ زخمي كه نشده اي؟» من بدون توجه به اطرافم به زمين چشم دوخته بودم و منتظر عراقي ها كه خمپارۀ منور بزنند تا بتوانم آن ها را پيدا كنم.

جبهه دانشگاه است

محرم سال 66 بود. در سنگر گروهي استراحت مي كرديم. از يكي از بچه ها پرسيدم:«مي دانيد كه مي گويند جبهه دانشگاه است. ممكن است از شما كه رزمندۀ با سابقه اي هستيد بپرسم در اين دانشگاه ظرف اين مدت چه چيز ياد گرفته ايد؟» در حالي كه همۀ برادران توجه شان به ما جلب شده بود، پاسخ داد:«سانديس خوردن يك نفس را». بعد به پاكت آب ميوه اي كه در دست داشت ني زد و گفت:«ببين اين طوري» و آن را يك جرعه سر كشيد.

جعبه سيگار

عمليات والفجر 10 در كردستان شروع شده بود. صبح بعد از عمليات نوبت جمع آوري اسيران بود. رزمنده اي كه عربي مي دانست بين مجروحان چشمش افتاد به يك سرباز عراقي كه روي زمين خوابيده بود. او را برگرداند و ديد زنده است. خيلي تعجب كرد، از او پرسيد:«چرا از ديشب تا حالا كه فرصت داشتي فرار نكردي؟» جواب داده بود:« حقيقتش من فرار كردم اما نيمه راه يادم افتاد كه جعبه سيگار و كارت شناسايي ام را جا گذاشته ام برگشتم كارت و سيگارم را بردارم!»

جذب نيرو

نيروي جديد كه براي لشكر مي آمد براي جذب سهميه تخريب به ستاد مي رفتيم و در هر نوبت تعدادي از برادران را با خود مي آورديم. حالا تصورش را بكنيد تخريب چي جديد چه حالي بايد داشته باشد وقتي براي انجام دادن امور اداري و سازماني مسئول واحد را ملاقات مي كند كه يك دست بيشتر ندارد. از آنجا مي رود نزد مسئول تداركات، او هم يك پايش مصنوعي است، بعد نوبت مسئول پرسنلي است با چشم مصنوعي، يك وقت متوجه مي شديم كه طفل معصوم با ديدن اين صحنه هاي عجيب و غريب پاگذاشته به فرار و حالا ندو، كي بدو!

جبهه خالي مي شود

هر چي شيخ جدي مي گرفت، قضيه براي او شوخي بود. هر كسي چيزي مي گفت. از هر دري سخن سخني و او مرتب تذكر مي داد كه:«برادرها! تا مي توانند غيبت كنند، از اين و آن بگويند، تا راه، نمود نكند و زودتر برسيم». اين عبارت را به قدري به طعنه و كنايه مي گفت كه كم مانده بود ما هم باورمان بشود. حاجي كه فوق العاده سنگين و رنگين هم بود با احتياط پرسيد :«براي چي غيبت كنند؟» و او بي درنگ جواب داد معلومه:« براي اين كه شهيد نشويم». حاجي بو برده بود كه دارد مزاح مي كند اما هنوز خاطر جمع نبود. براي همين لبخندي زد و گفت:«مي ترسي بهشت، امروز كه جمعه است تعطيل باشه و بچه ها پشت در بمانند؟» گفت:«نه؛ براي اين كه اگر برادرا شهيد شوند جبهه خالي مي شود. آن وقت كي مي خواهد با صدام حساب و كتاب كند؟».

جاعلان پاسپورت

در منطقه عملياتي فاو بوديم. بعثي ها تلاش تبليغاتي مذبوحانه اي مي كردند كه قاپ بچه ها را بدزدند تا لابد با آن قمار كنند! اعلاميه اي پخش كردند كه به صورت پاسپورت بود. بعد مرتب با بلندگو اعلام مي كردند كه براي پناهنده شدن، خودتان را با اين ورقه معرفي كنيد. بچه ها مي خواندند و مي گفتند:« زرنگي؟ مي خواهي ما را به عنوان جاعلان پاسپورت دستگير كني؟»

جمجه ات را به خدا بسپار

همه يكديگر را سفارش به صبر و استواري و استقامت مي كردند. دعوت به سخت گرفتن بر دشمن و با اطمينان قلب بر او تاختن. از آن جمله عبارت امير مؤمنان علي(ع) در نهج البلاغه بود خطاب به محمد بن حنيفه در نحوه رويارويي با دشمن:« اعرالله جمجمتك» (جمجمه ات را به خدا بسپار) و آن شب روحاني گردان اين توصيه ها را مي كرد تا رسيد به همين عبارت. براي اين كه تواضعي كرده باشد و سر به سر بچه ها هم گذاشته باشد، به دنبال آن سفارش ها گفت:«جمجمه تان را به خدا بسپاريد و قمقمه آبتان را به من!».

جنگ و دشمن

جنگ، به نام دشمن، به كام دوست.

نام جاهلي به يادگار و با دشنه روي تنه سروي كهنسال نوشته شده. آتشي افروخته، سركش و سوزنده. بهر خليل خدا، خاموش و از نفس افتاده.

ضرب و زخم و زجري كه حسرت آخ بر دل دشمن نهاده.

جنون و فنون و خشم و خدعه اي كه به خويش بازگشته و اسباب استهزاي خلق و نگاه عاقل اندر سفيه قوم را فراهم آورده است.

جنگ و مبارزه با دشمن هم مثل خيلي چيزها، در جبهه حق رنگ و بوي ديگري داشت. نه جنگ خشونت و خرابي و ويراني و وحشي گري بود نه سلاح و آهن و سرب و باروت و نه مبارزه با دشمن، تجاوز و قتل و غارت؛ و نه مبارزان با غل و زنجير آورده بودند كه با تهديد و تطميع و نگه دارند.

همه چيز بوي عشق مي داد و رنگ و صبغه الهي داشت. وجود بسيجيان كه عصاره روح حيات اجتماعي امام (ره) و پاسداران حد

و مرز عقيده و عفت، ايمان و عزت بودند، معني همه چيز را عوض كرده بود.

جوان قديم

اين بساط هميشه اش بود؛ هر وقت كه چهار تا رزمنده پير مي كرد معركه مي گرفت؛ هر حرفي بلد بود مي زد و هر حيله اي مي توانست سوار مي كرد تا آن ها را وادار كند كه چيزي بگويند و بالاخره صدايشان در بيايد. پيرمردها هم بعضي گذشت مي كردند و تحمل، بعضي هم اصلاً حال و حوصله جواب دادن نداشتند؛ با اين وصف او ول كن نبود. از جمله چيزهايي كه خيلي ميگفت، قضيه نياوردن اشخاص پا به سن به جبهه در اوايل جنگ بود و اين كه آن ها اصرار مي كردند و گويا گفته بودند كه يعني ما به اندازه كيسه شن هم خاصيت نداريم كه سنگر شويم و از جان بچه هايمان محافظت كنيم؟ حالا او همين مسئله را برايشان دست گرفته بود و چپ مي رفت و راست مي آمد، مي گفت:»كه مي دوني مدتيه عراقي ها با توپ مستقيم سنگرها رو مي زنند؟» و اگر آن ها مي گفتند:«كه چي؟» جواب مي داد:«هيچي، اگه گوني ها و كيسه ها خالي بشند من كه پر نمي كنم» و از اين قبيل حرف ها. پيرمرد دسته ما هم كه هنوز سرپا بود، كلوخي بر مي داشت و دنبالش مي كرد و در حالي كه فك پايينش تكان مي خورد، مي گفت:«برو پسر! من خودم هنوز جوون قديمم، به حالا نگاه نكن، اگر چه همين حالا هم تو اگه يك پارچه آتيش هم بشي چاشني منو نمي توني روشن كني، برو دهن من منو

باز نكن، برو!»

جنگ جنگ تا پيروزي

از خط برگشته بوديم و مي رفتيم شهر كه به سر و رويمان صفايي بدهيم. زمان تجاوز دشمن به مناطق مسكوني بود. از حمام كه بيرون آمديم آژير كشيدند و بلافاصله صداي مهيب انفجاري به گوش رسيد. به دنبال خلايق خودمان را به محل حادثه رسانديم. مأموران آتش نشاني و امدادرساني تلاش مي كردند اجساد شهدا و احياناً كساني را كه هنوز زنده بودند از زير خاك بيرون بكشند، الاغ زبان بسته اي نيز زير آوار مانده بود و در حال جان دادن دست و پايش را تكان مي داد. يكي از بچه هاگفت :«نگاه كن حالا كه ما ول كرده ايم اين الاغ ول نمي كند، دستش را از خاك بيرون آورده شعار جنگ جنگ تا پيروزي مي دهد!».

جبهه غرب

دور او را گرفته بودند كه بايد براي ما از خاطرات كردستان و پاوه و كامياران و كوي ذوالفقاري و چه مي دانم سوسنگرد و بستان و هويزه بگويي. از فتح خرمشهر، حصر آبادان، پادگان حميد، كانال ماهي و سنگرنوني و اول و آخر و وسط جنگ. اين تخم لقي بود كه رفقاي ناباب! در دهان بچه ها شكسته بودند، البته به قيافه غلط اندازش مي آمد كه چنين سوابق درخشاني داشته باشد اما در واقع اولين اعزامش به منطقه بود و از جنگ جز خود كلمه جنگ چيزي نمي دانست. همه منتظر بودند. يكي گفت:«نترس ريا نمي شود، بگو چطور كاتيوشا را روي دوشت گذاشتي و دنبال افسر عراقي رفتي داخل توالت» ديگري پي حرف او را گرفت:«بابا از خاطرات غرب بگو كه خمپاره مي زدند، مي رفتيد پشت نخلهاي خرما!» خلاصه، دروغ پشت

دروغ، آن قدر مي گفتند تا قضيه لو مي رفت.

جبهه كارخانه آدم سازي است

من روي كاغذهاي منطقه نامه مي نوشتم و او روي ورق هاي شمع و گل و پروانه اي و با هم مثلاً مكاتبه اي مي كرديم. توي يكي از نامه هايش بعد از سلام و صلوات و اسفند تو آتش ريختن و كلي تعريف و تمجيد قد و نيم قد كه :«اگر شما نبوديد معلوم نبود ما حالا چه مي كرديم و ما هر چه داريم و فكر و ذكر ما دائم پيش شماست. واقعاً كه جبهه كارخانه آدم سازي است. اما خوب سعادت مي خواهد كه ما نداريم». نامه را با بچه ها مي خوانديم و مي خنديدم. يكي از بچه ها مي گفت تو هم در جواب نامه بنويس كه:« البته شما شكسته نفسي مي كنيد، اگر جبهه كارخانه آدم سازي است، عقبه هم وسايل يدكي مي سازد! شما هم قدر خودتان را بدانيد! خيلي توفيق مي خواهد كه آدم سايه پدر و مادر بالاي سرش باشد و با حضور خودش در شهر نگذارد كه مدرسه ها خالي بشود و امام تنها بماند. ما هم كه الان زوركي اين جا هستيم دلمان پيش شما و مامان جانمان است!».

جاي عمل پاره شد

از حمله كه بر مي گشتيم آنهايي كه در عمليات شركت نداشتند از ما مي پرسيدند:« عمل كرديد؟» بعضي جواب مي دادند:« عمل كرديم، اما جاي عمل پاره شد!».

جاي يك قطعه

موقع بي كاري بعضي اوقات به باز و بسته كردن اسلحه مي پرداختيم . خوب كه دل و جگرش را مي ريختيم بيرون شيطنتمان گل مي كرد. به يكي كه از بقيه ساده تر بود مي گفتيم: آن جا را

مي بيني ؟ و او به محض اين كه رويش را برميگرداند يك قطعه از اسلحه اش را برمي داشتيم بعد كه در جمع كردن مشكل پيدا مي كرد آن را نشانش مي داديم و از او مي خواستيم جاي آن را در اسلحه اش نشان بدهد. گاهي هم درباز و بسته كردن سلاح و سرعت عمل داشتن مسابقه مي داديم.

جايزۀ كسي كه مقام اول را كسب مي كرد شورت مامان دوزي بود كه به راحتي سه نفر در آن جا مي شدند. !

جايزۀ نفر اول

قبل از عمليات والفجر 8 بود . عصرها ساعت دو بعداز ظهر به بعد با بچه ها مي رفتيم بالاي تپه اي مشرف به جاده و مي نشستيم . يك روز كه حوصله مان حسابي سر رفته بود با هم قرار گذاشتيم به نوبت براي رانندهاي ماشين هايي كه درحال عبور بودند به علامت سلام دست تكان بدهيم و براي هر كدام از راننده ها كه جواب ما را دادند يك امتياز در نظر بگيريم . دو ساعت همين كار را كرديم بعد به خودمان استراحت داديم و در اين فاصله امتيازها را شمرديم . نفر اول معلوم شد. حالا فكر كرديم به او چه جايزه اي بدهيم . قرار شد براي سلامتي او صلوات بفرستيم. پس از آن ديگر اين تفريح هر روز ما بود.

جنگ هاي ممسني

نامي بود كه بچه هاي گردان انصار روي اين بازي گذاشته بودند. گروه گروه با هم مبارزه مي كردند، البته نه با مشت و لگد. هرگروه سعي مي كرد. گروه بعدي را اسير نكند. با اسرا هم خوش رفتاري نمي كردند. يك پتو رويشان مي انداختند و تا جايي كه مي خوردند كتكشان مي زدند. بعد ممكن بود يك اسير را در مقابل اسير ديگر آزاد كنند.

از جمله تنبيه هاي رايج، انداختن دشمن درحوض آب مقابل ساختمان گردان بود.

جاي تنگ و گرم وكولر

هوا بسيار گرم بود و سقف سنگر كوتاه و عرض آن كم. هردو ساعت دونفر ازبچه ها نگهباني مي دادند اما بازهم با رفتن آن ها جايمان تنگ بود و راه نفس كشيدن نداشتيم. روزي، يك گوني را روي جوب به شكل مستطيلي ثابت در آورديم. بعد آن را به الوارهاي سقف سنگر متصل كرديم. آب يخ يا خود يخ را درون گوني مي ريختيم و با نخي كه به آن بسته بوديم گوني را به حركت درمي آورديم و به اين طريق توانستيم سنگر را تا حدودي خنك كنيم.

جنگ آبي

در هور العظيم وقتي بچه ها مجبور بودند يكي از جزاير مجنون را خالي كنند، براي جلوگيري از افتادن آن به دست دشمن يا تأخير در استقرار آن ها در آن نقطه، مجبور شدند جزيره را به آب ببندند و اين وظيفه به عهدل نيروهاي تخريب بود. آن ها با استفاده از لوله پليكاي قطور ، اژدر بنگال بسيار بزرگي را انباشته از تي. ان. تي و ديناميت كردند و با خرج C43 آن را آمدۀ انفجار كردند. با وصل دو لولۀ پليكا به هم قدرت آن دو چندان شد . اين دو لوله را روي آب بسان كلك شناور كردند و آن را به سمت دژي كه آب پشت آن مثل سد جمع شده بود، بردند و با كار گذاشتن ماسورۀ تأخيري – فشاري آن را چندان اماده كردند كه با برخورد با هر مانعي منفجر شود. وقتي اژدر بنگال با دژ برخورد كرد. باعث تخريب آب بند شد و جزيره شروع به غرق شدن كرد و تا دشمن بفهمد، كار ازكار گذشته بود.

جك لودري

مي خواستيم يك توپ ضدهوايي 57 را كه عراقي ها موقع عقب نشيني آن را جا گذاشته بودند به عقب منتقل كنيم . توپ با چندين تن وزن بين ما و دشمن واقع شده بود. با تاريك شدن هوا جك سوسماري برديم و چرخ هاي پنچر آن را باز و عوض كرديم . نوبت چرخ چهارم كه ديد، جك خراب شد. درآن تاريكي مطلق يكي از بچه ها رفت لودر آورد . به كمك لودر توپ را بلند و چرخ چهارم را نيز عوض كرديم.

از لودر براي خاموش كردن

انبار مهماتي كه در عمليات كربلاي 5 آتش گرفته بود نيز استفاده كرديم . علاوه بر اين درساخت و ساز سنگر و خاكريز و جايگاه توپ ضد هوايي و تانك و حمل مجروحان و شهدا و تداركات نيز بهره مي گرفتيم.

جنگ تبليغاتي

شب آتش بس در خط شلمچه احتمال مي رفت دشمن عمليات كند و آتش بس اجرا نشود و اين احتمال نيز بود كه دشمن از اين فرصت سوء استفاده كند. براي اين منظور يكي از فرماندهان دو ماشين از تداركات وتبليغات را درجادۀ مرزي با چراغ روشن به راه انداخت و تا نزديك صبح ماشين تبليغات نوارهاي مذهبي از بلندگوهايش پخش مي كرد و حركت مي كرد. از سر و صداي آن دو ماشين، تا صبح نتوانستيم بخوابيم و البته دشمن هم حمله نكرد.

جنگ بي سيمي

در عمليات كربلاي 5، وضعيت گردان از نظر شهيد و مجروح، بسياربد بود. از كل گردان تنها سي و پنج نفر باقي مانده بود كه آن ها هم زمين گير شده بودند. حاج مهدي طياري به فكر استفاده از جنگ بي سيمي افتاد. به اين منظور تمام بي سيم هاي موجود درگردان به كارافتادند و مكالمه اي فرمايشي شروع شد: برادر سريع بيا اين محور، ما بايد اين جا رانگه داريم و از طرف ديگر شنيده مي شد: برادر مجيد و نيروهايش رسيدند و آن يكي ادامه مي داد براي ما هم نيروي كمكي رسيد و هم زمان چند آر.پي.جي.زن كه در طول خط مستقر بودند شروع به شليك آر.پي.جي. مي كردند. دشمن كه در حال شنود كانال هاي مختلف بي سيم بودم، به گمان اين كه واقعاً ما از نظر نيرو و مهمات پشتيباني شده ايم، از حملۀ نهايي منصرف شد و به اين طريق، توانستيم خط ر ا نگه داريم.

جاسازي

اسفند 66 در منطقۀ غرب بوديم. در خط ما قبلاً يك پدافند دولول 24 ميلي متري مستقر بود كه آن را برداشته بودند، ما هم براي اين كه هواپيماهاي دشمن به اين امر پي نبرند، يك قبضه دوشكا را به جاي آن مستقر كرده بوديم.

جنگ سنگي

در تپۀ حيات مريوان بوديم . شب ها گروه رزگاري براي ترساندن بسيجي ها مي آمدند و به سوي تپه سنگ پرتاب مي كردند تا ما مجبور به تيراندازي شويم و تپه لو برود. ما از آن ها زرنگ تر بوديم . در طول روز سنگ جمع مي كرديم و شب به محض پرتاب اولين سنگ باراني از سنگ بر سرشان مي ريختيم در يكي از اين جنگ هاي سنگي يكي از ان ها به درك واصل شد و لاشه اش پاي تپه ماند.

جاده و بولدوزر

جهادگران زنجان دركوه رو به روي رودخانۀ قلاچومان( معروف به هزار پيچ)در حال احداث جاده بودند. يكي از بولدوزرها منحرف و از مسير جاده خارج شد. راننده با اين حال بولدوزر را ترك نكرد بلكه از يك طرف جلوي بيل و از طرف ديگر خيش هاي عقب را به زمين كوبيد و آن ر ابه هر نحو كه بود از آن جا به پايين هدايت كرد و سالم به سطح صاف كشاند.

جايه جايي نيرو- مايلرهاي خاك

قبل از عمليات كربلاي 4، عملياتي در جزيرۀ مجنون انجام شد كه هدف آن منهدم كردن جاده هاي تداركاتي دشمن بود. قبل از عمليات بردن نيروها به خط مقدم مشكل بود، زيرا جزيرۀ مجنون به صورت نعل اسبي در دست ما بود و از سه طرف عراق روي بچه ها آتش مي ريخت و تردد ماشين ها تقريباً غير ممكن بود. فرمانده ما چاره اي انديشيد و قرار شد از مايلرهايي كه معمولاً با آن ها خاك حمل و نقل مي شد براي جابه جا كردن نيروها استفاده شود. دشمن كه فكر مي كرد مايلرها مثل هميشه خاك حمل و نقل مي كنند اصلاً به طرف آنها شليك نكرد.

جايه جايي نيرو- كيسه هاي آرد

زمان آماده شدن براي عمليات بود.كاميوني پر از كيسه هاي خالي آرد را به منطقه آوردند ما به دستور فرمانده زير كيسه هاي خالي آرد رفتيم و به اين صورت جابه جا شديم.

جايه جايي نيرو - كمك هاي مردم

شبي كه مي خواستيم از بانه به خط برويم ما را سوار كاميون كردند. تعجب كرديم كه چرا تا اين جا را با اتوبوس آمديم و حالا سوار كاميون شده ايم . با خودمان گفتيم حتماً اتوبوس ديگر نمي تواند بالاتر برود. ولي صبح از ماشين پياده شديم ديديم روي ماشين پارچه اي زده اند كه روي آن نوشته: كمك هاي مردم ايثارگر همدان ! و آن وقت بود كه همه چيز را فهميديم .

جابه جايي نيروي حمل گوشت!

از مشكلات عمدۀ تردد و جابه جايي نيرو در كردستان عوامل ضد انقلاب و نيروهاي نفوذي آنان بودند كه در داخل شهر از حيث اطلاعاتي به دشمن خدمت مي كردند . بچه هاي خودي براي كور كردن و مقابله با آن ها دست به ابتكاراتي مي زدند كه يكي از آن ها استفاده از ماشين حمل گوشت متعلق به سازمان گوشت كشور بود. نيروها داخل آن قرار مي گرفتند و جابه جا مي شدند بدون اين كه دشمن تشخيص بدهد كه محتويات اين ماشين ها گوشت است يا آدمي زاد!

جا به جايي نيروي جوهرپاش ماشين

بچه هاي بسيجي وقتي عقب لندكروز سوار مي شدند به تذكرات راننده توجه نمي كردند و تمام مسير را سرپا مي ايستادند و اين وضع موجب نگراني راننده ها بود. روزي يكي از راننده ها دركيسۀ شيشه شوي ماشين دوات ريخته و روزنۀ آب پاش را به طرف بالا تنظيم كرده بود. در نتيجه ، وقتي در حال حركت كسي در عقب ماشين مي ايستاد بلافاصله دكمۀ آب پاش را مي زد و فرد خاطي از ترس جوهري شدن مجبور مي شد سر جايش بنشيند!

جابه جايي نيروي اهدايي امت حزب الله

در جابه جايي نيروها نيز از اين ترفند استفاده مي شد ، زماني كه ما از پادگان آموزشي به كردستان مي رفتيم، ما را سوار كاميون هايي كردند كه جلوي آنها روي پارچه نوشته شده بود: اهدايي امت حزب الله شهرستان فريمان به جبهه هاي نبرد حق با باطل و به اين طريق ما را تا منطقۀ عملياتي بيت المقدس 2 بردند.

جابه جاي ابزار و مهمات

روي بدنۀ ماشين ها و جعبه هاي بزرگ مهمات كه با تريلي به جبهه منتقل مي شد ، عبارات منحرف كنند اي مي نوشتيم و به اين وسيله مانع كار نيروهاي نفوذي دشمن مي شديم . مثلاً روي بعضي از اين جعبه هامي نوشتند: ابزار يدكي لودر و بولدوزر يا جملاتي مثل كود شيميايي، ماشين آلات راه سازي و غيره. يا اين كه روي جعبۀ دراز كاتيوشا متناسب با قد و قواره اش مي نوشتند: ميل گاردان تراكتور يا كاميون !

جنوب غرب

موقع عمليات كه مي شد گاهي تعداد زيادي از بسيجي ها را سوار اتوبوس مي كردند و در جاده هاي بين شهري استان خوزستان به حركت در مي آوردند تا عراقي ها گمان كنند مثلاً در جنوب عمليات خواهد شد درحالي كه در غرب عمليات مي شد.

جنگال

در منطقۀ جنوب، حد فاصل استان خوزستان و بوشهر هر چه خط به دريا نزديك تر مي شد، دشمن از وسايل الكترونيك پيشرفته تري استفاده مي كرد. مانند رادارهاي رازيت كه بسيار قوي بودند و فعل و انفعال هاي نيروهاي آبي خاكي ما را زير نظر مي گرفتند. بچه ها در مواقعي كه بايد مخفيانه جا به جا مي شدند، چون از امكانات جنگ الكترونيك كه اصطلاحاً به آن جنگال مي گويند، بي بهره بودند دو موتور برق را در نزديك ترين مكان به رادارها منتقل مي كردند. در اين حالت، ذكر" وجعلنا..." از زبان بچه هايي كه اين انديشه را كرده بودند نمي افتاد دشمن خيلي زود به اين ترفند پي برد و از جايي كه صدا مي آمد گرا مي گرفت و آتش بازي مي كرد. بچه ها دست به ابتكار ديگري زدند و آن اين كه تعدادي ماشين ايفا به منطقه بردند كه بعضي خالي و بعضي پرحركت مي كرد.

آن كه خالي بود در تيررس دشمن بردند مي كرد و آن كه پربود در سمتي كه برنامه ريزي عملياتي داشت و به اين وسيله، رادارها در تشخيص اشتباه مي كردند.

جادۀ يك طرفه

در عمليات مرصد كه عراقي ها تا قسمت چهل زرهي جلو آمده بودند. يك سرهنگ و ده سرباز داوطلب شدند جلوي دشمن را بگيرند. اين عده در قسمت "تنگۀ شيطان" كه دره هاي عميقي دارد با چند آر.پي.جي. موضع گرفتند و مخفي شدند. وقتي تانك ها ي عراقي به اندازۀ كافي به آنها نزديك شدند، با آر.پي.جي.به آن ها حمله كردند.عراقي ها كه فكر كردند نيروهاي زيادي به آنها را محاصره كرده

اند، عقب نشيني كردند، ولي چون جاده خيلي تنگ بود نمي توانستند تانك ها را عقب ببرند. درنتيجه چند تانك به دره سقط كرد و صداي انفجار مكرر آنها رعب بيشتري در دل دشمن ايجاد كرد. تعدادي از نيروهاي عراقي به سرعت از تانك ها پياده شدند و فرار كردند. رزمندگان آن تانك ها را به غنيمت گرفتند و به عقبه منتقل كردند.

جهانخواران

شرق تجاوز پيشه و غرب غارتگر.

جهان آخرت

دار قرار و منزلگاه دايمي كه زندگي ابدي در آنجا است . محل بقا. جهاني كه به حساب و كتاب اعمال مي رسند. درآنجا راه گريزي وجود ندارد. آنجا بايد جوابگوي اعمال خود باشيم . در آنجا عذري پذيرفته نمي شود.

جهان

دير ويرانه اي كه انسان را براي نزول بركاخ رفيع آن جهان آماده مي سازد. آزمايشگاه است و آزمايشها و مشكلات درپي دارد. عرصه نبرد دايمي حق بر باطل ؛ نبردي كه از آغاز زندگي بشر شروع شده و همچنان تداوم خواهد داشت. اين نبرد و حركت مستمر تارييخ هر روز به صورتي شكل مي گيرد. زماني هابيل به دست قابيل كشته مي شود؛ و هنگامي عيسي (ع) را مسلخ قيصر به بند مي كشند؛ و لحظه اي ضربت شمشير آلود به نفاق منافقي محراب عبادت علي (ع) را به مشهدش مبدل مي سازد؛ و زماني در عاشوار خون حسينيان – اين شهيدان شاهد – صفحه تاريخ را خونينن تر ساخته و نويد فلسفه اي نوين را سر مي دهد.

جهادگران سازندگي

سنگر سازان بي سنگر . سربازان گمنام امام زمان (عج). پيشتازان مبارز. آنان كه تپه اي از خاك را آغشته به خونشان حجاب رزمنده بسيجي مي كنند تا چشمان شوم دشمن او را نبيند. آنان كه راه مي سازند تا بسيجي از آن بگذرد و به قلب دشمن بتازد . و راه مي سازند تا پيكر پاك شهيد بسيجي را به عقب برگردانند. آنان كه غرش لودر و بولدوزرشان وحشت در جان دشمن مي افكند و شجاعت و تهورشان لرزه بر اندام خصم زبون مي افكند . آنان كه جان خود را در معرض خطر قرار مي دهند و پيكرشان را رو به روي تيرهاي مستقيم دشمن قرار مي دهند تا جان عزيز بسيجي را حفظ كنند. آنان كه تثبيت كننده خط و حافظ و نگاهدارنده زحمات و ايثارهاي عزيز بسيجي هستند.

جهاد سازندگي

مكان مقدسي است . جاي انسانهاي از خود گذشته اي است كه از همه چيز خود مي گذرند؛ از خانه و كاشانه ، از زن و فرزند و از آسايش دوروزه دنيا مي گذرند تا آسايش و آرامش از دست رفته محرومان جامعه را باز آرند. ميدان آزمايش خداوند است . مكان انسانهاي شرافتمند، بي توقع و پركار است. نهادي كه آگاهانه و هوشيارانه در جهت تكامل انقلاب اسلامي حركت ميك ند و جوشيده از قلب امت است . تمام تلاش و كوشش اين نهاد براي مردم محروم و مستمند است.

جهاد

رحمت الهي كه فقط بر روي بندگان خاص باز مي شود. آهنربايي بسياري قوي كه "من" اين براده ي ناچيز را به سوي خود مي كشد. يك امر حياتي و پشتوانه و ضامن اجراي اسلام و عامل پاسداري از دين است كه دين را همواره پويا و پرتحرك نگه مي دارد و نمي گذارد عوامل سودجو ، غارتگر ، ضدخدا و مردم، با يورش خود اين آيين حياتبخش را سركوب كنند. اين نقش جهاد از صدر اسلام تا كنون بوده است. گذاشتن از علايق نفساني ، حسين وار و حسين گونه شدن.

جنگ جنگ تا رفع كل فتنه

شعاري آميخته با جان اسلم ؛ گوياي حقيقت زندگي شرافتمندانه . شعاري تعيين كننده و جهت دهنده براي كساني كه مي خواهند ظلمي و ظالمي در جهان نباشد. شعار تشيع ؛ فلسفه وجودي تشيع. اين شعار عزمي جزم ، اراده راسخ ، برنامه اي متناسب مي طلبد.

جنگ (تحميلي عراق عليه ايران)

انسانها را از حالت سستي به ستيز وا مي دارد. طليعه نجات مستضعفان را از افق بيكران هستي نويد مي دهد و طلايه دار حكومت صالحان محروم گشته است.

بهترين فرصت براي آزمايش ملت اسلامي و به ثمر رساندن انقلاب اسلامي است. سفره رحمت الهي . دانشگاهي آزاد براي ملت ايران، دانشگاه علم و عمل ؛ و دانشي را به انسان مي آموزد كه از ياد نرود. دفاع از اسلام ؛ همان خط انبيا و اولياي خداست. جنگ اسلام و غير اسلام ؛ جنگ سرنگون كردن جمهوري اسلامي ؛ جنگ دنياي تجملات ، عيش و عشرت و فساد و تباهي با معنويت ؛ (جنگ) دنياي مادي با راه و روش انساني . نبرد افتخار آفرين خون بر شمشير ، اسلام بر كفر . محك است تا مردان مشخص شوند و چهره هاي نامردان رسوا.

ادامه صحنه كربلا . بزرگترين توطئه امپرياليسم آمريكا. آزمايشي بس بزرگ و خطير براي امت مسلمان از طرف خدا . حديث خونين و سركش عشقي بود كه انقلاب اسلامي با خود به ارمغان آورد. برطرف كنند موانع بقاست. بهترين دانشگاه كه شاگردان آن همين سيزده ساله ها هستند.

جمهوري اسلامي

موهبت الهي . نهال به خون نشسته حكومت الله. مبارزه با كفر ، دزدها ، محتكران ، بي حجابي و كثافتكاريهاي مختلف . امانت الهي . مقدمه ظهور جهاني حضرت مهدي (عج).

چ

چرچيل طرح كادي من بود

نا نداشت نفس بكشد اما خودش را از تك و تا نمي انداخت. وقتي غذا مي خورد از بي دنداني، همه عضلات فك و صورتش مي جنبيد. تنفس كه مي كرد به راحتي مي شد نفس هايش را شماره كرد. خلاصه به سختي خودش را جمع و جور مي كرد. قد بلند و لاغر بود و چهره اي تكيده داشت از نظر سفيدي موي سر و رو آدم برفي تمام عيار بود. در سرما و گرما، در بي آبي و بي غذايي، موقع بيماري و بي خوابي سعي مي كرد. به هر جان كندني كه هست، خودش را به جوان ترها برساند و عقب نماند؛ چون به محض اين كه بهانه اي دست بچه مي افتاد شروع مي كردند كه :«آخر پدر جان! مگر از خانه بيرونت كرده اند، مگر از خانه و زندگي ات سير شد اي يا با زنت دعوايت شده كه دو دستي چسبيده اي به جبهه و جنگ تو يك كلاش خشك و خالي را هم نمي تواني دستت نگه داري. همه اعضا و جوارحت شروع مي كند به لرزيدن، نه خودت بگو! اگر تو باشي و ده تا اسير كت بسته و يك قبضه دوشكا، مثلاً چكار مي خواهي بكني؟» و شوخي هاي ديگري از اين قبيل كه اگر فكر كنيم آن قدر دل نازك بود كه قهر مي كرد، يا به روي خودش مي آورد و عصباني

مي شد اشتباه كرده ايم. گاهي جواب مي داد، آن هم چه جوابي! آن روز با شنيدن اين حرف ها با قيافه و لحني جدي برگشت و گفت:«شما چي خيال كرديد؟ چرچيل با آن همه يال و كوپالش طرح كادي من بود! باور نمي كنيد؟ بچه ها هم غش كرده بودند از خنده كه :«عجب رويي داري لابد مي خواهي بگويي نوه دختري اسكندر هم هستي؟»

چرا ايستادي؟

معمولاً در كارها همه به هم كمك مي كردند، از چاي درست كردن تا سنگر زدن و جنگيدن. كم اتفاق مي افتاد كه يك نفر كار كند. بقيه تماشا كنند. اين برنامه خصوصاً بين نيروهاي قديمي و به اصطلاح «صدر اسلامي»، خيلي رايج بود. روزي مشغول سنگر چيدن بوديم. يكي از نيروهاي بسيجي دستش را زده بود به كمرش و ما را ورانداز مي كرد. از او پرسيدم :«اخوي چرا ايستادي؟» گفت :«چكار كنم؟» رفيق ما گفت:«بنشين باباجان، بنشين خستگي ات در برود، بعد دوباره بلند شو!» بنده خدا با ترديد شل شد و نشست. احتمالاً فهميد كه ما منظور ديگري داريم.

چتر منور

از خبرهاي تازه اي كه خيلي هواخواه داشت خبر ازدواج برادراني بود كه به مرخصي مي رفتند و با دست پر! بر مي گشتند. دوستي داشتيم كه دل به سيه چشمي داده بود و هر بار كه مي آمد منطقه قبل از اين كه حال پدر و مادرش را بپرسيم خودش بحث را باز مي كرد و راجع به پيشرفت مذاكرات و موانع سر راه توضيح مي داد. اين كه مادرش تا كجا پيش روي كرده و كار به كجا رسيده است. بعد از اينكه توافق حاصل شد و قرار و مدارها را گذاشتند، رفته بود كه سور و سات عروسي را فراهم كند، خريد لوازم و تهيه منزل و احياناً برگزاري مجلس عروسي! همه بي صبرانه منتظر نتيجه كار بودند. بالاخره وقتي برگشت منطقه همه روسرش كه :«ياالله، ياالله بگو ببينيم شيري يا روباه؟» گفت :«بسيجي وار رفتم دنبال چتر منور اما در ميدان مين گير كردم!» و در توضيح گفت كه

:«براي خريدن لباس عروسي به مشكل برخوردم».

چيزي نمانده بود

هوا پس بود و بچه ها به صورت تاكتيكي عقب نشيني كردند. در طول راه كه عقب مي آمدند، با هم شوخي كرده و به دشمن بعثي متلك مي گفتند. دشمني كه نيروي پياده اش جرئت بيرون آمدن از نفربرهاي زرهي را نداشت و در مقابل نيروهاي ما توپ و تانك و هواپيما مي كشيد. براي همين هم آن روز هر كدام از بچه ها به طعنه چيزي مي گفت. يكي مي گفت: «ديدي، چقدر خدا بهمان رحم كرد؟» ديگري مي گفت: «آره، كم مانده بود عراقي ها فانوسقه شون رو در بيارن دنبالمون كنند» و ديگري مي گفت: «آره والله؛ اگر دير جنبيده بوديم پس گردني رو خورده بوديم!»

چه زجري مي كشد

اغلب بچه ها قد و قامت متوسطي داشتند. به ندرت پيدا مي شدند اشخاصي كه شكم داشته باشند يا چاقو چله باشند. احياناً اگر يكي بفهمي نفهمي كمي به اصطلاح «گونيايش به هم مي خورد» آن وقت بود كه بچه ها هر كدام چيزي مي گفتند كه اين سر و وضع تو جبهه اي نيست، بايد تجديد سازمان كني! يكي مي گفت: «طفلي چه مي كشد»؛ ديگري مي گفت: «ببين از خوف خدا چه به روزش آمده»؛ ديگري اضافه مي كرد: «غصه اسلام را مي خورد»، «زجر اسلام را مي كشد» و اين حرف ها ادامه داشت تا او با رياضت و ورزش وزنش را به افراد عادي مي رساند و خودش را لاغر مي كرد.

چه از جانمان مي خواهيد

رفته بوديم تيپ 48 فتح باري تبليغ و نمايش فيلم، مشغول آماده كردن وسايلمان بوديم كه يكي از برادران قديمي ما را ديد، آمد نزديك و بدون مقدمه جلوي همه شروع كرد سر و صدا كردن: «چرا دست از سر ما برنمي داريد؟ چه از جانمان مي خواهيد؟ از خانه و كاشانه آواره، از زن و فرزند جدا، روي خاكريز هم ولمان نمي كنيد؟»

چند نفر به ده نفر

وقتي چند نفر با هم سر يك نفر داد مي كشيدند يا با او بلند صحبت مي كردند و او براي اينكه به نحو لطيفي نشان بدهد كه همه را حريف است و كم و كسر ندارد، همان طور كه روي زمين افتاده بود و دست هايش را به نشانه تسليم و ترس بلند كرده بود مي گفت: «بابا رحم هم خوب چيزيه، انصاف هم خوب چيزيه، آخر «چند نفر به ... ده نفر!»

چشمت كور! خودت بلند شو بخوان

در لشكر نجف اشرف يك روحاني داشتيم كه وقتي به او مي گفتيم: «حاج آقا در نماز شب ما را از دعا فراموش نكن و جزو آنچه چهل مؤمن قرارمان بده.» صاف و پوست كنده مي گفت: «چشمت كور خودت بلند شو بخوان، زرنگي!»

چادر فرماندهي

فكر همه چيز را مي كردم الا اين تابولي «چادر فرماندهي» را در فرصتي مناسب از جايش بردارند و جلوي چارد خودمان نصب كنند. چشمم كه به تابلو افتاد پس پسكي رفتم. باوركردني نبود. نه اشتباه نمي كردم، چاد خودمان بود. الله اكبر از دست بچه ها رفتم داخل. آقا بايد مي آمديد خودتان مي ديديد، كساني را كه به دنبال مسئولان به چادر افرادي مثل خودشان مي آمدند، خصوصاً نيروهاي ناآشنا با محيط را: «با برادر فلاني كار دارم» يكي از آن گوشه قيافه حق به جانب مي گرفت و جواب مي داد: «خودم هستم برادر بفرماييد» آن هم كسي كه قيافه اش داد ميزد هيچ كاره است. سرها را مي انداختيم پايين دستمان را مي گرفتيم جلو دهانمان كه صداي خنده مان در نيايد. اما اوضاع خراب تر از اين حرف ها بود. ارباب رجوع راجع به مسائلي سراغ مي گرفتند كه دروغ گفتن درباره آنها خيلي هنر مي خواست. فرماندهي ما آن روز يكي، دو ساعت طول كشيد، اما چه كيفي داد!

چفيه انداختن روي پا

موقع نشستن در جمع و جلسه، به تبع آن امام همام بعضي عادت و ادب داشتند كه حتماً روي پايشان چيزي بيندازند؛ چيزي مثل چفيه و اگر در دسترس نبود، بلوز و پيراهن كار خود را. اگر هم هوا سرد بود اوركت تن مي كردند كه هم جبران كمي لباس را مي كرد و موجب عفاف و پوشيدگي بيش تر بود و هم امكان جا به جايي و حركت كردن را در همان حال فراهم مي ساخت.

چاره ي بي آبي ها

در شرايطي كه حداقل ها هم وجود نداشت، يعني همان آب باران، امكان رفتن به عقبه، حفرچاه، استفاده از آب ذخيره در شيار كوه ها و دره ها، استفاده از قسمتي از آب نوشيدني و نظير آن، آن ها كه ايمان آورده و گفته بودند"ربناالله"، چه مي توانستند كرد در وقت"ثم استقوا" و ايستادن بر سر عهد، جز اين ك_ه مشكل هفته ها دسترسي نداشتن به آب و حمام را با تراشيدن موي سرو رو، يا كوتاه كردن آن حل كنند تا به اين وسيله خود را از ابتلا به بيماري هاي پوستي برهانند يا مدتي آن را به تأخيربيندازند.

بعضي ها مرتب پارچه اي خيس كرده وبدن خود را با آن پاك مي كردند و تا جايي كه مي شد مانع بو گرفتن از عرق و آلودگي مي شدند. اگر جزو خاك خورده هاي منطقه بودند، تعويض و تلنبار كردن لباس هاي كثيف تا گشايشي در وضعيت آب، شرايط را ب_راي خودشان تحمل پذير مي كردند.

چهل منزل توقف

از جمله اداب در بعضي ازگردان ها، موقعي كه اوضاع عمومي منطقه خوب و پاي عجله و اضطرار در كار نبود، زنده داشتن ياد واقعه ي كربلا بود؛ به اين ترتيب كه تا حد امكان سعي مي كردند در مسير رفت و برگشت، در چهل منزل توقف كنند و بايستند.

چهل شبانه روز عبادت براي شهادت

در فاصله بين دو عمليات كساني بودند كه نذر مي كردند چهل شبانه روز معبودشان را به نحوي خاص عبادت كنند تا به فوز شهادت برسند. در مورد افرادي از ايشان واقعاً اين امر به وقوع مي پيوست؛ درست در روز چهلم و در محلي كه پيش بيني كرده بودند و مورد علاقه شان بود به شهادت مي رسيدند. افراد تازه داماد و متأهل هم اغلب نذر مي كردند كه خداوند به آنها فرزند پسر عنايت كند تا توفيق شهادت در راه خدا را نسل به نسل داشته باشند.

چادر فرماندهي

چادر فرماندهي را نمي شد از نوع چادر و ترتيب برپايي يا محل نصب آن شناخت چون از اين حيث مثل بقيه چادرها بود. چادر فرماندهي را با تابلويي مي شناختند كه جلويش نصب شده بود با عبارت «چادر خادمين گردان» و پلاكاردي كه روي آن نوشته بود: «يا حسين(ع) فرماندهي از آن توست» و در اين تابلوها كلمه «فرماندهي» درشت تر نوشته مي شد تا از فاصله صد متري به خوبي خوانده شود. از علايم ديگر آن تويوتا لندكروزي بود كه جلوي چادر متوقف بود يا حداقل يك موتور هونداي 125 يا 250. سعي مي شد چادر فرماندهي كمي با ساير چادرها فاصله داشته باشد، به ملاحظه حدودي كه رعايتش ضروري مي نمود. به چادر فرماندهي، «گردان» هم مي گفتند و در اين تعبير كه: «برو گردان كارت دارند» كنايه از چادر فرماندهي گردان. طرز زندگي در چادر فرماندهي از هر حيث الگو بود براي همه، مخصوصاً نظافتش.

چهل شب و يك خواب

اقامه نافله شب به مدت چهل شب و با وضو به بستر رفتن در اين مدت از جمله اعمال و آدابي بود كه بعضي از برادران براي رؤيت جمال فرزند حضرت زهرا(س)، آقا امام زمان(عج) در عالم رؤ يا به آن روي مي آوردند و تا رسيدن به مقصود از هيچ مواظبت و مراقبتي فروگذار نمي كردند.

چفيه و اهميت آن در جبهه

«چفيه» كه به آن «چپي» هم مي گفتند، دستمالي است نخي به طول و عرض تقريبي يك متر كه قدرت جذب رطوبت آن زياد است. چفيه در جبهه براي عموم هم حوله حمام بود، هم سفره نان. در كارهاي سنگين آن را مثل شال به كمر مي بستند و موقع گرد و غبار - خصوصاً در مناطق رملي - و وزيدن بادهاي تند به سر و صورت مي پيچيدند. همچون بغچه و ساك دستي، وسايلشان را در آن مي گذاشتند و به حمام و خريد مي رفتند. وقتي از آسمان آتش مي باريد و هوا فوق العاده گرم بود، آن را خيس مي كردند و جلو صورت در خلاف جهت باد مي گرفتند كه با وزيدن نسيمي شبيه كولر مي شد و هوا را مطبوع و دلپذير مي كرد؛ منتها به خاطر شدت گرما، خيلي زود خشك مي شد. وقتي آن را خيس مي كردند و باد مي دادند و به صورت فرد گرمازده مي انداختند، او در هواي پنجاه درجه شلمچه از مرگ حتمي نجات مي يافت. چفيه در اوقات فراغت كنار رودخانه ها، سدها، هورها و كانال ها تور ماهي گيري بود. شب چهارشنبه سوري براي بعضي دستمالي بود كه با آن به «قاشق زني» مي

رفتند و آن را به چادر فرماندهان و تداركات مي انداختند و تا سنگين نمي شد آن را بيرون نمي كشيدند. هر وقت رزمندگان از عمليات برمي گشتند و تداركات گردان مي خواست به آنها شربت بدهد، نو و تميز آن صافي شربت بود. در عمليات، براي بستن زخم مجروحان بهترين و در دسترس ترين باند و شريان بند بود و موقع پاتك هاي شيميايي در نبود ماسك ضد گاز، بهترين وسيله، چفيه خيس بود. در جابه جايي مهمات سبك، فشنگ و نارنجك و خمپاره 60 خصوصاً از نوع غنيمتي آن مثل بغچه بود. چفيه را هنگام نماز مثل شال به كمر مي بستند يا دور گردن مي انداختند و بعضي هم آن را مانند عمامه به سر مي پيچيدند. يا مثل سجاده پهنش مي كردند و روي آن به نماز مي ايستادند. چفيه سربند پيك هاي موتورسوار گردان بود؛ مخصوصاً در هواي سرد و براي جلوگيري از سينوزيت. چفيه وسيله خوبي بود براي گريستن در عزا و مصيبت اهل بيت عصمت و طهارت(ع). چفيه مشخص ترين وسيله در لباس بسيجي بود و يادگار سال هاي رزم و مقاومت وي و تنها چيزي كه رزمنده مي توانست موقع به شهادت رسيدن به هم رزمش ببخشد كه نشاني از همه بي نشاني ها بود. چفيه بهترين وسيله اي بود و هست كه وقتي در حجله شهيد و تابلوي مزار او قرار مي گيرد، به تنهايي رنگ و بوي همه آن شجاعت ها و غربت ها و مظلوميت ها، ناله ها و ندبه ها و استغاثه ها و شهادت ها و پايمردي ها را با خود دارد.

چفيه وسيله اي همه كاره بود. علاوه بر آنچه پيش تر ذكر شد، در دسترس ترين كفن براي پيكر قطعه قطعه شده شهدايي بود كه هم رزمانشان مي توانستند با خود به عقب ببرند. وسيله اي براي پوشاندن چهره «پا لگدكن» (نماز شب خوان)ها، دور كننده حشرات سمج و موذي، دستمال مرطوب براي پيشاني برادران تب دار، عرق گير چهره هاي سوخته گرمازده در پشت تويوتا و موقع راه پيمايي هاي طولاني، هديه اي كه روز عيد غدير به بچه سيدها مي دادند، دستگيره اي براي برداشتن ظرف غذاي داغ، لنگ و حوله حمام و بالاخره جايگزيني براي دستمال ابريشمي كه در گذشته بعضي با پرتاب آن به جلو و ايجاد صدا مزاح مي كردند.

چهارچرخ را هوا بردن

شهيد شدن؛ مي گفتند: چهارچرخش را بردن هوا

چهارچرخ را هوا بردن

پست كسي را گرفتن و او را از مسئوليتش خلع كردن

چلو مرگ

شام شب عمليات؛ شام آخر؛ غذاي وداع با ياران

چرت خمپاره

در فاصله شنيدن صداي سوت گلوله توپ يا خمپاره، تا زمان انفجار آن، به اندازه پنج ثانيه فرصت بود نيرو دست و پايش را جمع كند تا تركش هاي گلوله به او اصابت نكند؛ گفته مي شود اين عبارت را بيشتر در مورد خمپاره هاي منور به كار مي بردند كه بچه ها به محض روشن شدن آسمان در حالي كه ستوني به طرف دشمن مي رفتند روي زمين دراز مي كشيدند و گاه در همين فاصله ها از خستگي خوابشان مي برد.

چتر جمع كن

بسيجي؛ نوجوان كم سن و سال بسيجي كه در سال هاي اول جنگ، دنبال چتر گلوله هاي منور پرتاب شده از سوي دشمن، خود را به آب و آتش مي زد و اگر مي توانست آن را به خانه مي برد و به اطرافيان نشان مي داد و حس كنجكاوي ديگران را بيش از پيش برمي انگيخت.

چپي

چفيه؛ پارچه راه راه و چهارخانه نخي كه جزء تجهيزات انفرادي نيروها شده بود و كاربرد فراواني داشت. هم سفره بود و هم باند زخم، هم سرپناه و هم كولر صحرايي، هم حوله، هم طناب و هم...

چپ كردن

محتلم شدن؛ در خواب جنب شدن؛ اصطلاح راننده هاي واحد موتوري بود كه ديگران هم از آن استفاده مي كردند؛ كنايه از نهايت اضطرار در وضع ناپاكي و اهتمام شخص محتلم در طهارت و رفع و رجوع اين وضعيت؛ پنچر شدن نيز مي گفتند؛ آرم اسرائيل زدن.

چاي امام جمعه

تداركات و كمك هاي مردمي به منطقه؛ آنچه معمولاً دفاتر ائمه جمعه و جماعات پس از گردآوري از حوزه تحت پوشش خود به جبهه ارسال مي كردند؛ وقتي كسي مي خواست چاي اضافه بخورد و زماني كه نيروها براي گرفتن سهميه جلوي تداركات صف مي بستند و لوازم و وسايل به قدر كافي نبود و به همه نمي رسيد، مي گفتند: هنوز چاي امام جمعه نرسيده است.

چاشني

آدم عصباني؛ كسي كه حرف اول به دوم نرسيده، آمپرش به اصطلاح مي چسبيد، رادياتورش داغ مي كرد و بلوا راه مي انداخت و در چشم به هم زدني همه چيز را به هم مي ريخت. درست مثل چاشني در مواد انفجاري.

چادرهاي خطري

چادر انفجاري

چادر خادمان

سنگر و محل استقرار فرماندهان و مسئولان؛ كساني كه خودشان را خدمتگزار رزمندگان مي دانستند

چادر انفجاري

چادري كه اغلب ساكنان آن پيوسته به ذكر و دعا و نماز اشتغال داشتند؛ كنايه از اينكه دير يا زود چادر روي هوا مي رود. چادرهايي كه رزمندگان مستقر در آن بنيه معرفتي و عرفاني و اخلاص فراواني داشتند؛ كساني كه نماز شب و ادعيه شان ترك نمي شد و زمينه قبول شهادت در آنها بيشتر از بقيه بود. بچه ها وقتي سراغ دوستان خود در آن چادر مي رفتند بعد از اينكه پذيرايي مي شدند از روي مزاح رو به هم كرده مي گفتند: بايد زودتر برويم، اين از آن چادرهاي خطري است؛ كنايه از اينكه اينجا را دشمن به خاطر وجود بچه هاي مخلص بيشتر مي زند، زودتر برويم كه ما هم به آتش آنها نسوزيم!

چاه كن

در منطقۀ ما يكي، دو متر برف روي زمين نشسته بود و اين عملاً موجب مي شد ما هيچ وقت دست شويي نداشته باشيم، جز آنچه بر اثر اصابت گلوله هاي توپ و خمپارۀ صدام ايجاد مي شد وقتي ديگران از اوضاع و احوالمان مي پرسيدند و مي گفتند:«با برادر صدام چه مي كنيد؟» مي گفتيم:«راضي هستيم، فعلاً دستور داده ايم براي ما چاه مستراح بكند. خواستيم زمستاني بي كار نباشد. بعد هم خدا بزرگ است».

چهار نفر اول

قيافۀ آدمي جدي را به خود گرفت و گفت:«چهار نفر اول! بدو جلوي خاكريز بايست!» بچه ها هم كه اصلاً از او چنين توقعي نداشتند با اكراه، اما تند و تيز، دويدند به سمت خاكريز همان جا ايستادند. با اين كار مي خواست بگويد كه مثلاً چرا اين قدر راحت در محوطۀ گردان قدم مي زنيد و با وجود حملات هوايي دشمن در چند روز اخير دور هم جمع مي شويد؟ اما نمي دانم چرا اصلاً به او اين نوع تنبيه كردن ها نمي آمد. يعني نمي توانست كسي را از خودش ناراحت كند، آن هم براي قضايايي از اين دست. همه با همان سر و وضع و دم پايي به پا و بند پوتين باز و دكمه هاي پيراهن جا به جا و ناميزان و با سر و موي آشفته، در كمال ناباوري آماده بودند تا طبق معمول نظام جمع بگويد:«بقيه بدو پشت سرش». يعني پشت سر چهار نفر اول كه پشتشان به ما بود و لابد از اين كه دويده و رسيده و راحت شده بودند و حالا نوبت بقيه بود كلي خوشحال بودند؛ اما او آهسته

گفت:«بقيه هم بروند داخل چادرهايشان استراحت كنند!»

چادر بالن مي شود

به محض اينكه سر و كلۀ كنسروهايي مثل لوبيا يا بادمجان در چادر يا سنگر پيدا مي شد بچه ها شروع مي كردند به متلك گفتن و شوخي كردن. همين طور كه در قوطي ها را باز مي كردند و مشغول خوردن بودند مي گفتند:«امشب از آن شب هاست كه باز چادر بالن مي شود و پرواز مي كنيم، برادرا كمربندهايشان را محكم ببندند». خصوصاً وقتي موقع خواب مي شد؛ يك دفعه مي ديدي كسي با صداي بلند مي گوييد:«شيميايي شيميايي!» بعد اضافه مي كرد:«در مواقع شيميايي ماسك هاي خود را بزنيد تا از هر گونه خطر احتمالي در امان باشيد!».

چقدر كار كردي؟

چپ و راست دروغ مي گفت، آسمان را به زمين و زمين را به آسمان مي دوخت تا حرفش را به كرسي بنشاند. هر كس او را مي ديد مي گفت:«خدا قوت، صبح تا حالا ، خدا بخواهد، چقدر كار كرده اي؟ خرج و دخل برابر مي شود يا نه!».

چرا نماز شب مي خوانيد؟

آتش جهنم جنگي كه دشمن آفريده بود خاموشي نداشت. جز اين كه گاهي شعله ور مي شد و از هر طرف به همت توپخانه و خمپاره انداز زبانه مي كشيد و كشته و زخمي مي گرفت. در چنين شرايطي، كسي از ميان جمع بر مي خاست و شروع مي كرد داد و فرياد كردن:«كسي دوباره ديشب بلند شد نماز شب خواند؟ بابا چند دفعه بگوييم در اين سنگرها نماز شب نخوانيد اگر دلتان به حال خودتان نمي سوزد لااقل به فكر بچه هاي مردم باشيد چرا ما بايد چوب اخلاص شما را بخوريم؟ شما كه مي دانيد مستجاب الدعوه هستيد چرا دعا مي كنيد؟ چرا مي گوييد اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلك! چرا اين قدر خودخواه هستيد؟ آخر ما از دست شما كجا برويم! آرام و قرار همه را گرفته ايد. ديگر نه شب داريم نه روز. اين نانجيب ها كه خودشان نزده مي رقصند، آن وقت شما هم آن ها را با حرف هاي نسنجيده تحريك مي كنيد و هر چه به دهانتان مي آيد سر نماز مي گوييد!».

چراغ را خاموش كن بگذار بخوابيم

مواقعي كه نيروها در حسينيۀ گردان مي خوابيدند و طبعاً جا به اندازۀ كافي وجود داشت يا شب هايي كه هوا بسيار سرد بود و امكان بيرون ايستادن نبود و در چادر يا سنگر هم نمي شد عبادت كرد. بچه هايي كه براي نماز شب بر مي خاستند يا بعد از نماز صبح نمي خوابيدند و تا طلوع آفتاب از اذان صبح به بعد به دعا و مناجات مي نشستند، دوستاني كه با آن ها خودماني بودند و از فشار خستگي و خواب نمي

توانستند بيدار بمانند رو به اين ايشان مي كردند و مي گفتند:«تو را خدا چراغ را خاموش كن بگذار بخوابيم».

چهارپايه ، يك گروه

دوستي داشتيم كه كارمند يكي از اداره هاي دولتي بود. خيلي مي ناليد. جرأت نداشتيم بگوييم احوالت چطوره. فوري مي رفت بالاي منبر؛ از آن منبرها كه دل سنگ را آب مي كند:«چند سر عائله دارم، چقدر سنوات خدمت دارم، فيش حقوقي ام را خجالت مي كشم نشان بدهم، باورتان نمي شود كه من با اين مبلغ اجاره مي دهم، قسط مي دهم، زندگي هم مي كنم! ناچارم. نمي توانم كه از ديوار مردم بالا بروم!» دست بردار نبود، مي گفت و دوباره مي گفت و هميشه تصورش اين بود كه تا به حال آبروداري كرده و آن را با كسي در ميان نگذاشته است! هيچ كس حريف زبانش نبود و نمي توانست او را ساكت كند جز دوستي بسيجي كه گفت:«وضع شما نبايد بد باشد. شنيده ام به هركس كه شهيد بشود چهارپايه و يك گروه ترفيع مي دهند». با شنيدن اين حرف حسابي تو فكر رفت و نطقش واقعاً كور شد. آن وقت انگار با همۀ اعضا و جوارحش مي گفت:«مرده شور اين ترفيع را ببرند!».

چه هيزم تري به شما فروخته ام

قبل از عمليات بدر با دوستان صحبت مي كرديم، راجع به اينكه حتي اگر پس از طي چهل كيلومتر از دست عراقي ها هم نجات پيدا كنيم، در آب شهيد مي شويم. به يكي از برادران همين طوري بي منظور گفتم:«اگر همه جان سالم به در ببرند تو يكي گمان نمي كنم سالم بماني، حتم دارم كه اين بار با هميشه توفير دارد». نمي دانم چرا اين قدر اين حرف من در او اثر كرد با عصبانيت گفت:«آخر مرد حسابي من چه هيزم تري به شما فروخته

ام كه مرا دستي دستي مي خواهي به كشتن بدهي؛ جايت را تنگ كرده ام يا لقمه از دستت گرفته ام؟» اتفاقاً جرو شهداي عمليات اسمش را ديدم.

چهار چرخ هوا رفتن

شب هاي عمليات خطاب به بچه هاي بي خيال، كساني كه بندي به لنگ وصيت نامه نوشتن و يادگار دادن و گرفتن نمي بستند، همان هايي كه شعارشان هر چه پيش آيد خوش آيد ما كه خندان مي رويم، بود و حاضر نبودند حتي مرگ را جدي تلقي كنند مي گفتند:«پسرجان، خيرگي نكن، بيا اين شب آخري دو خط چيز بنويس، يك وقت خدا خواست تقي به توقي خورد، تو هم چهار چرخت رفت هوا، ما هم به ران و سينۀ مرغي برسيم».

چشم دل

هر شب وقت خواب كه مي شد بساطي داشتيم. بعضي خوش خواب تر بودند و لابد مي خواستند سرشب بخوابند و بعضي ها هم كه پير و بي خواب، مي نشستند به حرف زدن و جمع اين دو وضعيت كمي مشكل مي شد. آن ها كه به بستر مي رفتند به كساني كه گرم گفت و گو بودند مي گفتند:«برادرا!چشم سر را ببنديد و چشم دل بگشاييد». ديگري مي گفت:«آن ها كه سمت چپ هستند اين شعار را بدهند خُرخُر و آن ها كه در گوشۀ سمت راست دراز كشيده اند جواب بدهند پُف پُف. اجرتان با مولا».

چطور راست شوم

در عمليات والفجر يك، سال 61 در كانال هاي خط مقدم ايستاده بوديم. از فراواني خوردني و نوشيدني در كانال جاي سوزن انداختن نبود، كمپوت و كنسرو و آجيل بيداد مي كرد. رزمنده اي كه به ديوار تكيه داده و پيدا بود از فرط پر خوري نمي تواند خودش را جمع كند، دست مي كشيد روي شكمش و مي گفت:«هر چه از من خواستي نه نگفتم، سرد و گرم، ترش و شيرين، سخت و نرم و حالا كه شدي مثل دُهل خودت بگو چطور راست بشوم؟»

چايي مي خوري چهار تا فحش هم به ما بده

همۀ كارهايش دور از آدميزاد بود. معمولاً هر كسي آب مي آورد يا چايي درست مي كرد اول براي ديگران مي ريخت و بعد اگر ته و توش چيزي باقي مي ماند خودش مي خورد. اما او بيش از همه سر خودش عزت! مي گذاشت. موقع چايي كه مي شد اول يك شيشۀ مرباخوري را لب به لب پر از چايي مي كرد و شروع مي كرد به خوردن و بقيه او را كه هي تند تند مي گفت:«نه، بدك نيست، كهنه دم و تازه جوش!» تماشا مي كردند و آه از نهادشان بلند مي شد. بعد هم دوباره يك دور با بچه ها چايي ميخورد. طوري شده بود كه ديگر تا او شهردار مي شد و مي رفت سراغ كتري آب و اجاق بعضي ها كه به چايي وابسته تر بودند، مي گفتند:«چايي مي خوري چهار تا فحش هم به ما بده!»

چيز ما، چيز ما، قابلمه نسوزه

ما اول نمي دانستيم كه خط روي خط افتاده و آن ها مي خواهند به خيال خودشان زرنگ بازي در بياورند و خودشان را رزمنده و بسيجي جا بزنند. اما خيلي زود يكي از برادرها فهميد كه بله، خودشان هستند؛ منافقان مزدور. داشتند پرت و پلا مي گفتندكه به :« آرتش آزادي بخش ملي ايران بپيونديد، آرتش آزدي بخش مقدم شما سربازان دلاور را گرامي مي دارد» و از اين قبيل لاطائلات. حالا اين حرف ها را كي داشت مي زد؟ يكي از آن آبجي هاي خلقي. معاون گروهانمان، طاقت نياورد و با عصبانيت گوشي بي سيم را از دست من گرفت و با صداي بلند گفت:«كور خوانده ايد، اين تو بميري

از آن تو بميري ها نيست» بعد همه با هم گفتيم:« مي جنگيم مي جنگيم تا چيزتان بسوزه». كه از آن طرف ظاهراً كسي گوشي بي سيم را از دست آن ضعيفه گرفت و بعد از مكثي گفت:«چيز ما، چيز ما، قابلمه نسوزه!»

چهار راه زند

فاو به تصرف نيروهاي رزمنده درآمده بود و ما هر وقت از منزل به منطقه مي رفتيم به دوستان و اطرافيانمان كه جبهه را نديده بودند مي گفتيم:«سفر خارج در پيش داريم». از فاو يا فاطميه كه به عقب بر مي گشتيم در پاسخ اين پرسش كه :«كجا مي خواهيد برويد؟» جواب مي داديم:«ايران» و جالب تر از آن تردد در سطح فاو بود كه هر كس به ميل خود و بنا به اسامي خيابان هاي شهر خود روي تقاطع ها، ميدان ها و خيابان هاي آن اسم گذاشته بود. ما شيرازي ها اگر مي خواستيم سوار ماشيني بشويم، دست بلند مي كرديم مي گفتيم چهارراه سينما! سعدي! چهارراه زند!

چراغ موشي

ماشاءالله چانه اش كه گرم مي شد رخش رستم هم به گردش نمي رسيد. خيلي خوش صحبت بود. كافي بود كسي يك سؤال خشك و خالي بكند، دل و جگر مسئله را مي آورد بيرون، با وسواس جزء جزء قضيه را تجزيه و تحليل ميكرد و به چهار ميخ مي كشيد. حي و حاضر! وقتي حرف به درازا مي كشيد بعضي ها مي خواستند بخوابند و چراغ موشي را خاموش ميكردند. از آن سر چادر صدا مي زد:« چراغ را چرا خاموش مي كني، روشن كن، روشن كن، چشم مان ببيند چه داريم مي گوييم!»

چاكرتيم دربست

بچه ها عقب دوتا ماشين مثل هوادارن دو تا تيم ورزشي، راننده خودشان را مرتب تشويق مي كردند؛ تا اين كه اتوبوس ها روي پل كنار هم شيشه به شيشه ايستادند؛ تعارف ها شروع شد يكي او مي گفت يكي اين. او مي گفت:«ما گداي شماييم»، اين مي گفت:«ما كبوتر حرمتيم»، او مي گفت:«ما را بخر و آزاد كن»، اين مي گفت:«سر ما رو بگذار لب باغچه خونه ات گوش تا گوش ببٌر» و بالاخره او گفت:«ما نوكرتيم دست بردار» و گازش را گرفت و رفت، اين دنبالش كه:«ما چاكرتيم دربست تو راهي هم سوار نمي كنيم» و بچه ها هر چي آن ها مي گفتند براي يكديگر تكرار مي كردند و ماشين هاي پشت سر هم، بوق بوق كه راه را بند آورديد.

چادر واليبال

همانطور نشسته زير چادر، واليبال بازي مي كرديم كه فرمانده واردشد. قبل از آن كه بتواند كاري بكند به دست و پايش افتاديم و عذر و بهانه آورديم و قول داديم كه ديگر تكرار نشود. اما در كمال تعجب او رو به ما كرد و گفت:«اين چه كاري است كه مي كنيد؟ من وقتي مثل شما بسيجي بودم در چادر فوتبال بازي مي كردم!»

چقدر دلمان براي خودمان تنگ شده

جاي آيينه در جبهه و خط مقدم خيلي خالي بود! خصوصاً صبح ها. بچه ها وقتي از خواب بيدار مي شدند و سر و صورتشان را صفا مي دادند، مرتب داخل سنگر راه مي رفتند و به خودشان مي گفتند:« چقدر دلمون براي خودمون تنگ شده».

چوب و گوك

اين بازي در منطقه تفاوتي با شكل پشت جبهه اي آن نداشت؛ جز اين كه در جبهه به واسطۀ عسر و حرج و كمبود امكانات، از پارچه هاي كهنه و گرم كن هاي بسيجيان و جوراب، توپ و از تختۀ صندوق هاي مهمات چوب تهيه مي شد.

دوگروه بازي كن به روش هاي مختلف – از جمله زدن ضربۀ بيشتر به توپ پشمي يا ماهوتي در هوا براي شروع بازي بخت آزمايي مي كردند. سپس ، دو نفر از گروه مهاجم يكي توپ را به هوا پرتاب و ديگري با چوب دستي به آن ضربه مي زد . در فاصله اي كه توپ به طرف دستۀ مدافع در دور دست پرتاب شده بود گروه مهاجم بايد به سرعت خودش را به مقصد مي رساند و بعد از دست زدن به آن موضع، سريع به مبدأ باز مي گشت. دسته اي كه توپ دراختيارش بود بايد با نشانه گيري دقيق آن را به بدن يكي از افراد در حال فرار گروه مهاجم مي زد .

افراد گوره اول (مهاجم ) اجازه داشتند بين سه تا پنج مرتبه به توپ معلق در هوا ضربه بزنند، در غير اين صورت ، بايد جاي خود را به رقيب مي دادند. و در ترتيب ديگر كسي كه توپ را به هوا انداخته بود مي

توانست با گرفتن آن، بعد از برخورد نكردن ان با چوب، آن را با توپ بزند.

چوب و كلي

در جبهه براي بازي چوب و كلي دو دسته كه حتماً زوج بودند بايد به توافق مي رسيدند. با دو چوب كوتاه و بلند و گودالي به اندازۀ چهار سانتي متر، آن قدر كه وقتي چوب كوچك را روي آن قرار مي دادند سرچوب بزرگ تر زير آن به راحتي جا بگيرد . بعد آن را شوت مي كردند، البته نه با ضربه، گروه مدافع كه در آن سوي زمين قرار داشتند اگر چوب كوچك (كلي) را در هوا مي گرفتند بر سر گودال مي آمدند و بازي را ادامه مي دادند و اگر موفق نمي شدند و چوب به زمين مي افتاد چوب بزرگ را به حالت افقي روي زمين مي گذاشتند تا دستۀ مدافع چوب كوچك با آن برخورد مي كرد، كسي كه بازي را شروع كرده بد مي سوخت و اگر نمي خورد بايد با چوب بزرگ سه بار زير چوب كوچك مي زد تا بلند شود و آن را شوت كند تا به دورترين نقطه برود . پس از آن ، از گودال تا جايي كه چوب كوچك افتاده بود شمرده مي شد و امتياز بود و اگر بعد از سه مرتبه چوب كوچك از زمين بر نمي خواست و پرتاب نمي شد طرف مي سوخت و در انتها، گروهي كه امتياز بيش تري كسب كرده بود طول مسير را پشت گروه مقابل سوار مي شد. هر چند ممكن بود كسي كه كولي مي دهد جايي حوصله اش سر برود و شخص سواره را روي

زمين را روي زمين و اگر آب نزديك بود در آب بيندازد يا به شوخي و جدي از اصل سواري دادن شانه خالي كند!

چنگ و كلاه

قدم اول، تقسيم بازي كنان به دو گروه مساوي است و پس از آن، تعيين گروه مهاجم و مدافع به دوش قرعه كشي و در بعضي جاها، انتخاب" سرمرد" يا "كلاه دار" كه نبايد بگذارد كسي از دايره بيرون برود.

دستۀ مدافع به فاصلۀ يك دست و بيش تر دورتا دور پشت به هم در حالي كه هر يك كلاهي به سر دارند مي نشينند، دستۀ مهاجم دور ميدان مي ايستند و با شروع بازي تلاش مي كنند كلاه افراد نشسته را بربايند . گروه مدافع با پا و احياناً دست خود مانع آنها مي شوند. مهاجمي كه كلاهي را بر مي دارد به طرف مقصر مي دود و سرتيم يا كلاه داربه نمايندگي از گروه مدافع او را تعقيب مي كند كه اگر موفق نشود دو تيم جايشان را با يكديگر عوض مي كنند.

به روايت ديگر ، برداشتن كلاه ملاك نيست همين كه يكي از مهاجمان دست به سر مدافعي بزند كافي است و در اين صورت كلاهي را كه تحويل كلاه دار است مي گيرد و فرار مي كند. تيم حمله كننده موقع هجوم بايد سعي كند پاي تيم مدافع به پايشان نخورد .البته تيم مدافع حتماً بايد به حالت نشسته اين كار نكند.

فرد مهاجم اگر در خود اين توان را مي ديد كه فاصلۀ سي، چهل متري ميدان تا محل تعيين شده (دَك) را طي كند بدون اين كه مدافعان بتوانند اورا بگيرند بي شك معطل نمي

كرد و اگر

نمي توانست، وسط ميدان مي ماند تا يارانش حمله كند و افراد گروه مدافع را يك به يك در اختيار بگيرند آن وقت او مي ماند و تنها رقيب آزاد كه بايد به هر نحو ممكن از دست او فرار مي كرد و خودش را به مقصد مي رساند. اگر موفق مي شد دستۀ او بازي را مي برد و مادامي كه پاي يكي از افراد گروه مقابل به آنها نمي خورد پيش تاز بودند و در غير اين صورت ، ميدان را به دستۀ مدافع واگذار مي كردند.

چند روايت:

يكي از بازي هاي رزمندگان بوير احمدي در جبهه" گرنابازي" بود . برادران به دو دستۀ چهار نفره تفسيم مي شدند. يك گروه با چهار كمربند (بنند) و به زبان ياسوجي"پالتيم" داخل خط مي ايستادند و كمر بندهاي خود را روي زمين مي گذاشتند. اگر گروه مقابل مي توانست كمر بندي بدزد يا اگر پاي گروه داخل خط به پاي بيرون خطي ها مي خورد ، گروه مقابل وارد خط مي شد. دراين بازي تعدادي بازي تعدادي بازي كن هاي دو گروه حتماً بايد مساوي مي بود.

گاهي اوقات فقط يك گروه داخل خط مي ايستاد و گروه ديگر با طناب به آنها هجوم مي برد تا اين كه از داخل دايره كسي موفق مي شد ضربه اي به پاي يكي از افراد گروه مهاجم برند آن وقت جاي دو گروه عوض مي شد.

گاهي اوقات افراد روي طناب ها مي نشستند يا پايشان را روي آنها مي گذاشتند كه در اين صورت كار گروهي كه مي خواست طناب ها يا كمر بندها

را از خط خارج كند ، مشكل تر مي شد.

با توجه به اين كه محل ضربۀ مجاز فقط پاها ، آن هم از زانو به پايين بود، هر دو گروه در وضعيت دفاعي سعي مي كردند پاهايشان به كسي نخورد .

چراغ شيشه شربتي

به علت ضرورت رعايت خاموشي در منطقه استفاده از فانوس و ساير چراغ هاي روشنايي امكان پذير نبود. بهترين وسيله چراغ موشي بود كه آن را هم نداشتيم. بنابراين، خود اقدام به ساختن آن كرديم. شيشه شربتي پيدا كرديم و با پارچه فتيله اي براي آن ساختيم و مسئلۀ كمبود چراغ موشي تا حدودي حل شد.

چراغ موشي

براي چراغ خواب وسط قوطي كمپوت را سوراخ مي كرديم و درون آن هم نفت مي ريختيم. بعد جوراب يكي از دوستان را فتيله مي كرديم و چراغ موشي مناسب سنگر آماده مي شد.

چراغ ماشيني

قرار بود در حسينيۀ گردان و محل چادرها جشني برگزار كنيم. بچه هاي تبليغات تصميم گرفتند از بلندگو استفاده كنند و برق نيز داشته باشند. به توصيه و ابتكار يكي از آن ها، تويوتايي را با جك سوسماري كنار حسينيه جك زديم. چرخ هاي عقب ماشين روي جك قرار گرفت، باك ماشين را نيز پر از بنزين كرديم واز سر باتري برق مورد نياز براي حسينيه را گرفتيم. براي اين كه صداي موتور، مزاحم برنامه هايمان نشود، روي كاپوت را با پتو پوشانديم. با اضافه كردن لامپ و نياز به شارژ بيش تر دينام، ماشين را در دنده دو قرار داده وگاز مي داديم. چرخ هاي عقب كه روي جك بود مي چرخيد و برق بيش تري به دست مي آمد.

چراغ كبريتي

در سنگرها وقتي كبريت خيلي كم بود يا اصلاً نبود، بچه ها داخل شيشۀ شربت فتيله كار مي گذاشتند و چراغ موشي درست مي كردند و از همان چراغ موقتاً به عنوان كبريت هم استفاده مي شد.

چراغ قوه

بعضي از دوستان ما با باطري هاي مستعمل بي سيم، چراغ قوه درست مي كردند.

چراغ شيشه مربايي

در گردان ما هميشه فانوس كم بود. روزي دو عدد شيشۀ مربا و ترشي را برداشتم و روي هم مونتاژ كردم و بين آن ها يك فتيلۀ بالابر فانوس قرار دادم و به اين طريق، فانوس شيشه اي زيبايي ساخته شد و نيازگردان به فانوس تا حدودي رفع شد.

چراغ روشنايي

در گردان ما هميشه فانوس كم بود. روزي دو عدد شيشۀ مربا و ترشي را برداشتم و روي هم مونتاژ كردم و بين آن ها يك فتيلۀ بالابر فانوس قرار دادم و به اين طريق، فانوس شيشه اي زيبايي ساخته شد و نيازگردان به فانوس تا حدودي رفع شد.

چراغ خواب

وقتي چراغ نداشتيم، بطري خالي را پر از نفت مي كرديم و يك تكه از پارچۀ كوله پشتي را به شكل فتيله در مي آورديم و درون شيشه قرار مي داديم و سر شيشه را نيز با خرماي كوبيده شده محكم مي كرديم تا نفت بيرون نريزد و به اين وسيله، چراغ روشنايي آماده مي شد.

چهارچوب وگوني مرطوب

با استفاده از باتري هاي مستعمل بي سيم، چراغ خواب هاي خوبي براي سنگرها مي ساختيم كه البته بيش تر نصيب فرماندهان مي شد.

چفيه و لولۀ تفنگ

فصل گرما بود و امكانات نداشتيم. چهارچوبي به ابعاد 50×30 درست كرديم آن را درون يك گوني گذاشتيم بعد گوني را خيس كرديم و از سقف سوله آويختيم وسپس به نوبت همديگر را باد زديم. بعد از چند وقت، ابتكاري به خرج دادم به اين صورت كه در قوطي خرج آر.پي.جي. را پر ازآب كردم و بالاي آن كارگذاشتم و يك سوراخ كوچك درآن به وجود آوردم. گوني ها به اين نحو مرتب مرطوب مي ماند و نياز به خيس كردن نداشت.

چفيۀ سنگر

در كردستان مواقعي كه به محاصرۀ كومل ها و دموكرات ها درمي آمديم و از هر سو به پايگاه شليك مي شد، ما نه خمپاره اي داشتيم و نه نارنجك تفنگي و براي شليك آر.پي.جي. هم بايد كنار سينۀ ديوار مي رفتيم تا بتوانيم شليك كنيم بچه ها با چفيه هاي خود مثل قلاب سنگ نارنجك را تا مسافتي دور پرتاب مي كردند كه البته كاركم خطري نبود، چون روزي يكي از نارنجك ها در رفت و كنار تانكر آب افتاد و يكي از بچه هارا به شدت مجروح كرد. ولي اين ريسك معقولي بود ،چون سقوط پايگاه و كشته شدن به دست دشمن خيلي سخت تر از مجروح شدن با نارنجكي بود كه از دست خودي در رفته بود!

چهارلول

يكي از بچه ها، كه جثۀ ضعيفي داشت، سه تا كلاش برداشته، يكي را روي سينه و دو تاي ديگر را روي شانه اش قرار داده و لوله هاي آن ها را لبۀ سنگر گذاشته بود. بعد با پيشاني بندي كه داخل ماشه چكان اسلحه ها قرارداده بود، سه اسلحه را همزمان به كار مي انداخت. مي گفت:"مي خواهم عراقي ها بترسند و پيش خود فكر كنند ما هم چهارلول و اسلحۀ سنگين داريم و ما را ضعيف نپندارند!"

چمني ايرلو

در عمليات خيبر، در محور طلاييه، لشكر33 المهدي (عج) عمل كرده بود. آبي كه عراق به سوي نيروهاي ايراني روانه كرد به داخل سنگر بچه هاي لشكر مي رفت و براي طرح اين مسئله به صورت رمز، كدي پيش بيني نشده بود كه فرماندهي واحد توجيه شود. ازآن جا كه اسم مسئول واحد آب رساني"چمني" بود و اسم مسئول تخريب لشكر ايرلو، بچه ها جمله اي ساختند به اين مضمون كه :"چمني رفت داخل ايرلو" و مركزكم و بيش متوجه منظور شد و تدابير مقتضي را فراهم ساخت.

چكمۀ مقر

سال65 در منطقه عملياتي كربلاي 5 درشلمچه، حوالي پتروشيمي، تعداد مقرها زياد بود و برادران جهاد سازندگي به سختي مي توانستند مقر خود را پيدا كنند. يكي از نيروها، چكمه اي را برسر چوب زده و بالاي سنگرهاي مقر داده بود وبدين ترتيب، بچه ها به راحتي مقر خود را از ديگران تميز مي دادند.

چنگك بولدوزر

نيروهاي مهندسي رزمي چنگك شاخۀ عقب بولدوزر بزرگي را در آورده و چنگك يك شاخ اي را كه از حد طبيعي بزرگ تر بود به جاي آن نصب كرده بودند. در پشت قسمتي از چنگك كه به زمين فرو مي رفت شياري ايجاد شده بود كه با واگن مخصوصي ( كه درهمان واحد طارحي و ساخته شده بود) به پشت بولدوزر نصب مي شد و حاوي ماده منفجرهاي به نام "پودر آذر"(مخلوطي از مواد منفجرۀ گوناگون مثل تي.ان.تي. و غيره) . از راه شيارهاي پشت چنگك مادۀ منفجره در زمين فرو مي رفت و آن مسير را منفجر مي كرد. بعد از خندق بزرگي در زمين ايجاد مي شد و اين شكاف و خندق كانال تردد رزمندگان بود يا حفره اي براي خراب كردن راه هاي ارتباطي دشمن.

چرخ هاي دستي

در جبهه يك وقت متوجه شديم كه عراق قصد تحرك و پيشروي دارد .مقدار زيادي مواد منفجره و ديناميت داشتيم و ده عدد نيز لاستيك جاسازي كرديم و فتيله اي براي آن قرار داديم. شب دشمن شروع كرد به حركت به سمت خاكريز .خوب كه نزديك شد فتيله را روشن و لاستيك ها را در مسير عراقي ها رها كرديم، لاستيك ها با سرعت وارد صفوف آن ها شد و با برخورد با افراد و وسايلشان منفجر شد ، ميزان تلفات و ضايعات دشمن در آن شب، بي سابقه و كم نظير بود.

چادرهاي خالي

سال 61 به دليل نبودن نيرو در يكي از مناطق جنوب، چون هواپيماهاي دشمن براي شناسايي مي آمدند، بچه ها براي فريب آن ها چادرهاي بزرگي به رنگ كرم تهيه و در محلي برپا كردند . از پنجرۀ اين چادرها لولۀ پوليكا بيرون آوردند و حالت تانك استتار شده را به آن دادند و اين درشرايطي بود كه در آن خاكريز نه يك نفر نيرو حضور داشت و نه سلاحي كار گذاشته بود.

چشم هاي الكترونيك

در عمليات عاشورا در منطقۀ ميمك، تخريب چي حميد صبوري نژاد*، چشم هايي الكترونيك زير مين ها تعبيه كرده بود كه به محض ديدن نور، حساس و باعث انفجار مين مي شدند. به اين ترتيب كه روي مين مسلح به چشم الكترونيك را با مقداري خاك مي پوشاند. دشمن وقتي قصد بازكردن معبر يا پاكسازي مسيري را داشت، با احتياط مين را بلند مي كرد تا چاشني آن را خارج كند. اما بلافاصله بعد از اين كه مين از زمين فاصله مي گرفت و نور به چشم مي رسيد، حساس و منفجر مي شد.

چوب و خمير و لاستيك

غذاي گردان را با ماشين مي بردم كه گلولۀ توپي نزديك ماشين اصابت كرد و چرخ جلوي آن پنچر شد. آمدم پنچري بگيرم متوجه شدم سيلندر ماشين هم با تركش سوراخ شده و آب زيادي از آن خارج شده است . مجبور بودم هر طوري هست حركت كنم و به بچه ها غذا برسانم. فكري به خاطرم رسيد. قطعه چوبي پيدا كردم و آن را به اندازۀ سوراخ محل اصابت تراشيدم و داخل بدنۀ سيلندر كوبيدم . بعد مقداري نان ماشيني برداشتم و جويدم تا حالت چسبناك پيدا كرد. آن را به اطراف چوب چسباندم تا آب نشت نكند. لاستيك جلو را هم عوض كردم. راه افتادم و با اين وضعيت خود را تا آخرين واحد تداركات رساندم.

چهره به چهره با دشمن

در عمليات برون مرزي فتح1، كه در داخل خاك عراق انجام شد، نيروهاي تيپ ويژۀ 66 هوا برد سپاه شركت داشتند. وقتي به داخل خاك عراق روانه شديم هدف اين بود كه به يكي از استان هاي عراق (سليمانيه) حمله كنيم. بنابراين، لباس كردي پوشيديم و راه افتاديم. وقتي چندين كيلومتر درعمق خاك دشمن پيشروي كرديم، بايد از روي جاده، مقداري از مسير را مي پيموديم. همان موقع يك ستون از نيروهاي عراقي درحال عبور بودند. هوا تاريك شده بود. بنابراين، آن ها قادر به تشخيص چهرۀ ما نبودند. براي همين بچه ها ضمن بلندكردن دست و گفتن خسته نباشيد به زبان كردي، آن ها را بدرقه كردند. بعد از كيلومترها پياده روي، پشت شهر سليمانيه رسيديم و مأموريت خود را- كه انفجار چند نقطه از منطقه بود- انجام داديم. دشمن ابتدا خيال كرد هواپيماها حمله كرده

اند اما وقتي متوجه حضور نفرات پياده شد فوري مرزها را بست و امكان تردد را سخت كرد.

عده اي از برادران در محاصره قرار گرفتند و به كوهها گريختند. چند روزي كه گذشت ، سپاه قرار ملاقاتي براي نيروها با آقاي هاشمي رفسنجاني ترتيب داد كه از تلويزيون پخش شد. وقتي دشمن فهميد كه نيروهاي عمل كننده در منطقه با آقاي هاشمي ملاقت كرده اند، خيال كرد كه همۀ يگان ها منطقه را ترك كرده اند. لذا اقدامات امنيتي خود را سبك كرد و نيروهايش نوار مرزي را تخليه كردند و با اين ترفند نيروهاي ما نيز به اين سوي مرز آمدند و خلاص شدند.

چراغ گمراهي

در سنگري بوديم كه نيروهايش مي خواستند ازخط عبوركنند و به واسطۀ نزديكي دشمن نمي توانستند حركت كنند. چندتن ازبچه ها در نقاط ديگري از خط كه با سنگر و معبر فاصله داشت چراغ روشن كردند. وقتي دشمن متوجه آن طرف شد؛ افراد از مسير معبر به سلامت گذشتند.

چوب و پتو

در تمامي سنگرها و روي خاكريزها با استفاده از چوب و پتو و كلاه آدمكي درست مي كرديم و آن را در معرض ديد دشمن قرار مي داديم تا نيروي جديد برسد. سه روز به اين طريق خاكريز را نگه داشتيم.

چشم چران

ديدبان؛ نيروي اطلاعات عمليات؛ كساني كه چهارچشمي مواظب نقل و انتقال دشمن در منطقه بودند.

چيفتن

فرد چاق، گرد و قلمبه ؛ كسي كه شب ها هنگام خواب خر و پف مي كرد. گويي صداي مهيب تانك چيفتن را در شب، وقتي سكوت همه جا سايه انداخته، تداعي مي كرد. كنايه از صوت دلخراش و آزاردهنده اي بود كه خواب و راحت و آرامش را از بقيه سلب مي كرد؛ به اضافه مايه اي از لطيفه گويي، چون راحت و آرامش، به معني پشت جبهه اي آن شايد هيچ وقت در جبهه وجود نداشت كه حالا اگر كسي كمي پر سر و صدا مي خوابيد، ديگران بياشوبند كه عيش ما را منغض كردي!

چهل و يكمي را هم قبول داشتن

در قنوت نمازشب جزو چهل مؤ من و اگر نشد چهل و يكمي به ياد آمدن؛ گفته مي شد: ما چهل و يكمي اش را هم قبول داريم! ما را درياب نيز مي گفتند.

چهل تكه

كسي كه جاي سالم در بدنش نداشت! در هر موضعي، زخمي و نشانه اي از شجاعتي، مقاومتي و مظلوميتي؛ از هر عملياتي و هجومي، مهر و امضايي و از هر پدافندي اسم و آدرسي! درست مثل توپ چهل تكه (تيكه) و سفره هاي چهل تكه قديم كه به هم آورده بودند و شده بود صورتي و هيئتي. هر چه بود وصله پينه بود؛ دست كاري شده؛ گويي هيچ چيز سر جاي خودش نبود؛ از پا گرفته به دست، قرض الحسنه! داده بودند و از دست گرفته به جاي ديگر؛ قطعاتي يدكي كه هيچ كدام به هم نمي خوردند و رنگ و فرم و قالبِ هم نبود!

چهره تركش پسند

صورت نوراني؛ رنگ و رويي كه جان مي دهد براي تركش خوردن و مجروح شدن؛ چهره اي كه تركش دشمن از ميان همه چهره ها آن را انتخاب مي كند! عبارت: چراغش سبز است، بال هايش بلند است، نور بالا حركت مي كند، مي خواهد بپرد، فاز بالاست، مرغ مي بينمت، فتيله بالا، راهنما، فلاشر، تك، پر نور بغل زدن، ملكوتي شدن، خيلي دور مي زند و روي ماه كم كن نيز هر كدام مراتب، معاني و كاربرد شايسته خود را در اين زمينه داشتند.

ح

حاجي را عصباني نكنيد

بچه ها خاطرشان جمع بود كه از گل نازك تر از او نمي شنوند؛ حتي اگر سنگر را روي سرش خراب كنند. اين بود كه هر چي بلد بودند و مي دانستند مي كردند، هر چي را هم بلد نبودند از همديگر ياد مي گرفتند. شايد هم بنايشان اين بود كه صداي حاجي را در بياورند و خوششان مي آمد كه به آن ها چيزي بگويد؛ نمي دانم! حاجي هم كه سنگ صبور بود، از ديوار صدا در مي آمد از او در نمي آمد. كار كه به جاي باريك مي رسيد، فقط مي گفت:«بچه ها منو عصباني نكنيد..». بعد بعضي ها مي گفتند:«راست مي گويد، حاجي را عصباني نكنيد، يك وقت ديديد بلند شد و دوباره نشست!»

حقيقت مثل منور روشنه

گويي بنا داشت كه هر چيزي را وارونه جلوه بده. هر سؤالي را عوضي مطرح كند و هر جوابي را عوضي بگويد؛ البته از باب مزاح، منتهي بچه هايي كه نمي دانستند، طبيعي بود كه رودست بخورند. حرف هاي بسيار ساده و بديهي و روشن را انكار مي كرد؛ مثلاً وقتي صحبت از ابري بودن آسمان مي شد اينكه دير يا زود بالاخره بغض آن مي تركد و باران مي بارد، خيلي جدي بر مي گشت به كسي كه راجع به آفتابي نبودن آن روز حرف مي زد مي گفت:« كو ابر؟ اين ها را مي گويي؟ اينها كه دود انفجار آن انبار مهمات است» و به همين ترتيب وقتي بحث تقويم و تاريخ و سال و ماه و روز و ساعت بود به تنهايي چيزي را مي گفت كه هيچ كس ادعا نداشت؛ آن قدر هم

قيافه حق به جانب مي گرفت و جدي مي گفت كه اگر كسي نمي شناختش نسبت به همه چيز شك مي كرد؛ وقتي هم ، كسي بر پر و پايش مي پيچيد تا حرف خودش را به كرسي بنشاند، تكيه كلامش اين بود كه :« حقيقت مثل منور روشنه!».

حقيقت ته خيار

ياد گرفته بودند با هركي بحثشان مي شد، براي اين كه طرف را سر جايش بنشانند و نگذارند حرفش را بزند _ حالا حق با خودشان بود يا نبود _ مي گفتند:«حقيقت؟» و بقيه كه شاهد ماجرا بودند جواب مي دادند:«ته خيار». او كه كمي دير متوجه مي شد پرسيد:« يعني چه؟» به طعنه مي گفتند:«يعني از عسل شيرين تر است». تازه مي فهميد كه مي خواهند بگويند حقيقت تلخ است و حق هم به جانب ماست. او هم معمولاً كم نمي آورد و مي گفت:« براي همين است كه گازش مي زنند و مي اندازندش بيرون ديگر، والّا مي خوردندش! يا خورد مي كردند مي ريختند تو سالاد». بچه ها هم كه مي ديدند او روي دستشان بلند شده، مي گفتند:« بارك الله، درست را خوب حاضر كردي. چند دفعه از رويش مشق نوشته اي؟».

حسين! جان ها فدايت

بلايي به سرش آورده بودند كه ديگر از ريسمان سياه و سفيد هم مي ترسيد. ديگر تا كسي نام خانوادگيش را نمي گفت رويش را بر نمي گرداند، از بس رودست خورده بود با اين وصف، گاهي بي اختيار به محض اين كه كسي مي گفت:«حسين!» بر مي گشت نگاه مي كرد يا مي گفت:«بله» و دوباره بچه ها اضافه مي كردند:«جان ها فدايت، بميرم از برايت». يعني ما داريم شعر مي خونيم، تو را كه صدا نكرديم! ديگر طوري شده بود كه اگر او را واقعاً هم كار داشتند، بعد از كلمه حسين كه يك نفر از بچه ها مي گفت، خودش دست پيش مي گرفت و در تكميل آن مي گفت:«... حسين مي گيم مي ريم كربلا»

يا « ... جان، كربلا، حسين حسين» . خلاصه كاري كرده بود كه ديگر بعضي ها بدون شوخي هم نام او را بر زبان نمي آوردند و وقتي كارش داشتند، او را به نام فاميليش صدا مي زدند.

حاج آقا! در جيبت را بگير تويش نرود

ام القصر كه بوديم بعثي ها گاهي بي اندازه خمپاره 60 مي زدند؛ آن قدر كه ما ديگر به ام القصر مي گفتيم«ام الشصت»! خمپاره اي كه مثل كتاب هاي قطع جيبي و پالتويي راحت مي رفت تو جيب اوركت يا شلوارهاي كره اي. اما جيب قباي برادران روحاني كه به مأموريت رزمي تبليغي مي آمدند جبهه، چيز ديگري بود. درست قالب خمپاره بود! البته نه يكي ! فكر مي كنم با اندكي گذشت، راحت مي شد چندتايش را آن جا جاسازي كرد! اين بود كه تا باران خمپاره 60 باريدن مي گرفت، هر جا كه چشممان به حاج آقايي مي افتاد مي گفتيم:« حاج آقا! در جيبت را بگير نره تُوش». و حاج آقا مي خنديد و مي گفت:«راه دوري نمي ره. هر چه از دوست رسد نيكوست». مي گفتيم:« حاج آقا دوست، نه دشمن»، مي گفت:«عدو شود سبب خير». بعد بچه ها مي گفتند:«آره والله، مرغ حاج آقا، خوردن داره؛ بهتر از خروس خيلي هاست» و حاج آقا مي خنديد و مي گفت:«تخم مرغ هم گمان نمي كنم گيرتان بيايد». بچه ها كه كم نمي آوردند، جواب مي دادند:« شما قبول كن برو! بقيه اش با ما».

حالا شد پانزده

در ميان برادراني كه نزديك عمليات سازمان دهي مي شدند دو نفر رزمنده بود؛ يكي فوق العاده چاق و ديگري فوق العاده لاغر. فرمانده گردان براي اينكه مزاحي كرده باشد و روحيه اي به بچه ها بدهد آن دو نفر را صدا مي زد و كنار يكديگر قرار مي داد. - نفر اول (لاغر) بيايد اينجا بايستد و حالا نفر دوم (چاق). بچه ها حالا چي

شد؟ - شد پانزده!

حوري ها از لب خاكريز دارند نگاهش مي كنند

عطر عمليات كه در جبهه پراكنده مي شد ديگر هيچ كس به حال خودش نبود؛ عاقل ها هم ديوانه مي شدند، چه رسد به آنهايي كه ديوانه بودند. چه حرف ها كه در عالم بي خودي به هم نمي زدند. كيفشان كوك كوك بود. واي به حال كسي كه او را نشان كنند و بگويند حتماً در اين عمليات شهيد مي شود. آن وقت بود كه محاصره اش مي كردند: «اينه كه مي خواد بره بهشت؟ آره. نيگا نيگا. حوري ها از لب خاكريز دارن نيگاش مي كنند. چقدرم خجالتيه. پسر خجالت نداره؛ خوش به حالت. دست ما رو هم بگير.»

حيف كه زورم نمي رسد

آرام و قرارش را خدا گرفته بود. سرش درد مي كرد براي دعوا. در به در دنبال بهانه مي گشت تا يكي از بچه ها چيزي بگويد و او همان را بهانه كند و بيفتد به جانش. البته بچه ها هم بدشان نمي آمد تحريكش كنند. نمي دانم آن روز راجع به من چي گفتند كه يك مرتبه هجوم آورد طرفم، هر چي دم دستش بود برداشت و هر چي هم دستش نبود بچه ها به او مي دادند. و او پرت مي كرد به طرف من. آمدم به خيال خودم درستش كنم گفتم: «حيف كه زورم بهت نمي رسه وَ اِلا..» تا من اين را گفتم» دوباره افتاد به جانم كه: «وَ اِلا چي ها وَ اِلا؟» ديدم هوا حسابي پسه گفتم: «هيچي بابا: والا از دستت كتك مي خوردم.» مي گفت: «حالا شد اينو از اول بگو.»

حواله خمپاره

رفته بودم انبار براي گرفتن مهمات، به برادري كه آنجا بود گفتم: «لطف كن يك حواله خمپاره 120 براي ما بنويس» با تعجب گفت: «حواله خمپاره؟» گفتم: «پس حواله يخچال فريزر؟ معلوم است ديگر. به فقير بيچاره ها چه حواله اي مي دهند!»

حكم مأموريت گربه

جزيره مجنون، در واقع، شهر موش ها بود؛ موش هاي صحرايي معروف به گربه خور! گردان تخريب كه در شلمچه مستقر بود گربه اي داشت منحصر به فرد كه توانسته بود با موش هاي گردن كلفت منطقه مچ بيندازد. خورشيدي از برادران تداركات در جزيره به فكر چاره افتاد. قرار بر اين شد كه آن گربه كذايي را مدتي از واحد تخريب عاريه بگيرند. رفت شلمچه و با شكوهي صحبت كرد و او خيلي جدي گفت: «ما حرفي نداريم ولي بايد از ستاد لشكر برايش يك هفته حكم مأموريت بگيريد. رفاقتي نمي شود، براي ما مسئوليت دارد!»

حق تقدم با لندكروز است

افسران اداره راهنمايي و رانندگي دور بسيجي حلقه زده بودند و خيلي دلشان مي خواست ببينند او چطور به سئوالهاي آيين نامه پاسخ مي دهد. يكي از آنها رو به او كرد و گفت: «خوب، اگر در تقاطع يك سواري، طرف ديگر گاري، آن طرف باري و اين طرف آمبولانس باشد حق تقدم با كدام است؟» بسيجي بدون معطلي گفت: «لندكروز.» افسر با تعجب پرسيد: «لندكروز؟ در اين عكس كه ما لندكروز نداريم» و او جواب داد: «جناب سروان طوري مياد و مي ره كه هيچ كس اونو نمي بينه.»

حسين جان! مادرم گفته غلامت باشم

حال خوشي پيدا كرده بوديم. اما بعضي ها اين حرف ها سرشان نمي شد؛ وقتي شوخيشان گل مي كرد ديگر ملاحظه هيچ چيز را نمي كردند. لب رودخانه پاهايمان را لخت كرده و از گرما داخل آب گذاشته بوديم و يكي از بچه ها داشت اين نوحه و زبان حال را كه يكي از مداحان خوانده بود زمزمه مي كرد: «حسين جان! مادرم گفته غلامت باشم، خادم درگه و راهت باشم و....» كه يك مرتبه او وارد شد و بدون مقدمه دست كسي را كه داشت مي خواند گرفت و بلندش كرد كه: «راه بيفت، مادرت هم نمي گفت، قبولت مي كردم!»

حرف بزن

بچه هايي كه شلوغ بودند و طاقت تنهايي را نداشتند وقتي در ميان جمعي واقع مي شدند كه هر كسي به حال خودش بود و اشخاص بيش از اينكه با هم گفت و گو كنند سرشان به كار خودشان گرم بود، براي اينكه چيزي بگويند و سر حرف را باز كنند و نيز حرف بي ربط و بي جايي نزده باشند و اسباب نشاط و سرور شده باشند مي گفتند: «كر و لال و بي ايمون از دنيا نزي حرف بزن» و بچه ها كه گويي قافيه را به او باخته باشند شروع مي كردند هر كدام چيزي گفتن و تبسم كردن.

حالا دست گرمي است

هنوز خيلي با خلق و خو و اخلاق بچه هاي جبهه آشنا نبود؛ براي همين هم بعضي ها اذيتش مي كرند. مثلاً كافي بود با يكي از بچه ها هم غذا مي شد و فقط يك خرده با اشتها غذا بخورد؛ دوره اش مي كردند. يكي مي گفت: «حالا دست گرميه مسابقه شد خودم خبرت مي كنم.» ديگري اضافه مي كرد: «اول بده چشمات بخورن سير شن بعد خودت بخور» و سومي مي گفت: «مگه داري مچ مي اندازي، سخت نگير» يا «پياده شو با هم برويم» و جالب تر از همه اين بود كه او بسياري از اين اشاره ها و كنايه ها را نمي فهميد و در نتيجه كار خودش را مي كرد؛ يا بعد از اينكه سير مي شد و كنار مي رفت مي فهميد كه ديگر كار از كار گذشته بود و اگر كمي راه افتاده و استاد شده بود، بعد از صرف غذا در حالي كه دست و

دهانش را تميز مي كرد مي گفت: «چي مي گفتيد من اون موقع متوجه نشدم!»

حالا بگذار يك بار با چفيه ات صورتمو خشك كنم

مثل آدم هاي قلقلكي و حساس كه با اشاره اي غش و ضعف مي كنند وقتي كسي حرف و حديث لطيفي مي گفت بي اختيار شروع مي كرد به خنديدن و به سختي مي توانست خودش را كنترل كند. آن قدر مي خنديد كه اشكش در مي آمد. نقال دسته ما هم وقتي با اين جور بچه ها روبه رو مي شد و مي ديد كه خيلي زود مشتري پرو پا قرصش شده اند رو به آنها مي كرد و مي گفت: «حالا بگذار يك بار با چفيه ات صورتمو خشك كنم بعداً!»

حفظ شرايط وجوب

مزيد بر علم و اطلاع و درك و دريافت درست و دقيق آنچه معروف و آنچه منكر است و از شرايط وجوب براي قيام كردن به آن، جو جبهه و محيط معطر آن جايي براي قول بي عمل باقي نمي گذاشت و برادران اگر خود عامل به معروفي نبودند هرگز آن را به ديگران توصيه نمي كردند.

از آن جمله بودند فرماندهان كه به وقت نهي نيروهاي خود از آنچه دون شأن جبهه است يا امر و تشويق به انجام دادن آنچه مصلحت مؤمنان و مجاهدان است مي گفتند:" به خاطرخدا فلان كار را ديگر نكنيد!"؛ يا:" محض رضاي خدا فلان كار را بكنيد!" و اگر ازايشان مي پرسيدند كه چرا اين اوامر و نواهي را از موضع مسئوليت فرماندهي ابلاغ نمي كنيد، در كمال تواضع پاسخ مي دادند :" چون خودم به طور مرتب و مداوم عامل به آنچه مي گويم نيستم".

ساير رزمندگان نيز اگر مي خواستند يكديگر را از امري نهي كنند، نخست در وجود خود به جست و جو مي

پرداختند و اگر خويشتن را مبراي از آن مي يافتند سراغ ديگران مي رفتند، آن هم با هزار تأمل و تمهيد به نحوي كه بپذيرند و خشنود باشند بر اين تنبيه و تنبه.

حلاليت خواستن و شفاعت كردن

طلب حلاليت و تقاضاي شفاعت از هم ، رايج ترين عباراتي بود كه دائم بين رزمندگان مبادله مي شد؛ مثل" التماس دعا" در پشت جبهه. منتها اين كار هم مثل همه چيز ، در شبهاي عمليات صورت ديگري به خود مي گرفت و واقعا ًبرادران به هم التماس مي كردند و عاجزانه از هم مي خواستند كه در مقام شهادت ، از شفاعت آنها دريغ نكنند . اين عبارات را در حالي مي گفتند كه غرق اشك و آه و حسرت ديدار هم بودند و سر به شانۀ يكريگر نهاده و با همۀ، و در هم گره خورده و نمي توانستند از هم جدا بشوند. در اين حالت خود را به چيزي نمي گرفتنند و احساس فقيري و بينوايي مي كردند. براي همين است كه مثل كسي كه سندي را قانوني و محضري مي كند، با علم و ايمان به مقام هم ، آنچنان كار را براي حصول رضايت يكديگر و برخورداري از شفاعت هم محكم مي كردند كه به اتكاي آن همه محكم كاري خلاف آن را محال مي دانستند؛ البته به اذن خدا .

بوسيدن پيشاني به جاي گلولۀ قناصۀ دشمن و گردن( جاي شمشير آقا امام زمان(عج)) نيز به شوخي معمول بود.

حق هم رزمي

اصولاً افراد هيچ بهانه اي براي شركت نكردن در عمليات بر خود نمي پسنديدند ؛ نه زخم و جراحت كهنه را ، نه كمي و كاستي وسايل را . بچه هايي بودند كه پوتين به پايشان نمي خورد و پاي برهنه به عمليات مي رفتند. بودند اشخاصي كه نمي توانستنند وسايل و تجهيزات و مهمات خود را حمل كنند و دوستانشان

هر كدام قطعه اي و تكه اي از آن را به دوش مي گرفتند و روي وسايل خود مي نهادند و به سوي خط مقدم مي شتافتند و همان برادران پس از شهادت عزيزي ، نماز و روزۀ قضاي او را هم تقسيم كرده و به صورت گروهي برگزار مي كردند.

حمام و غسل هاي واجب و مستحب

حمام رفتن و غسل كردن بچه ها هم در جبهه حكايتي داشت،مخصوصاً غسل هاي واجب كه بايد تا هوا تاريك بود و جماعت خواب ، جلدي مي رفتند و بر مي گشتند، البته نه به اين زودي، چون حمام هاي صحرايي در خطوط يك و دو گاه حدود شش تا هشت كيلومتر با مقر فاصله داشتند و اين راه مي بايست طي مي شد.

نياز به آب، در تابستان با يكي ، دو كتري و اگر كسي خيلي وسواس داشت با بيست ليتري ، كنار چادري ، گوشۀ دست شويي اي جايي رفع مي شد اما در زمستان خرج داشت!

بچه ها موقع پياده رفتن مشكل تاريكي و پيدا كردن حمام را داشتند، چون شب بود و جنگ ، كه مي گويند روشنايي سيگار يا چوب كبريت يك كيلومتر بُرد دارد، و در صورت رفتن با ماشين، احتمال رو به رو شدن با ساير بچه ها وجود داشت . وقت اذان صبح معمولاً تويوتايي كنار چادر تداركات يا فرماندهي منتظر حمام دارها ! بود. يكي يكي مي رفتند و عقب ماشين گوشه اي مي نشستند و بعضي كه حجب و حياي بيش تري داشتند يا خجالتي بودند كلاه اوركت را به سرشان مي كشيدند يا به بهانۀ سرما ، با چفيه صورتشان را مي

پوشاندند. راضي و خشنود از اين حمام ها كسي بود كه زودتر از خواب بر مي خاست، دوشش را مي گرفت و بر مي گشت سر جاي اولش (شتر ديدي نديدي!) اما آنها كه كمي دير جنبيده بودند كارشان مي كشيد به ثبت نام و نوبت ، و بعضي كه جان و جثه اي داشتند بعيد نبود كه در همان فصل زمستان، يك و دوي بامداد برخيزند و با آفتابه آبي قال قضيه را بكنند و براي طاووس آب گرم ، جور هندوستان را نكشند!

در عقبه كه دسترسي به آب گرم براي حمام واجب و مستحب وجود داشت، معمول بود كه وقتي بچه ها در صف حمام، براي نظافت يا مستحب- مي ديدند كسي مضطرب است و مرتب اين پا و ان پا مي كند ، بو مي بردند كه عن قريب نمازش قضا مي شود. اين بود كه راه را باز مي كردند و نوبتشان را مي دادند به او. بعضي هم خودشان يك جوري مطلب را مي رساندند، با عبارات" من از دفتر قضاي آمده ام! " يا " جنوبي ام" و نظاير آن _بيشتر بين بچه هايي كه همديگر را مي شناختند) افرادي بودند كه هفت ، هشت كيلومتر راه را قبل از عمليات، براي غسل شهادت پياده طي مي كردند.

حمام كردن

حمام رفتن و غسل كردن بچه ها هم در جبهه حكايتي داشت،مخصوصاً غسل هاي واجب كه بايد تا هوا تاريك بود و جماعت خواب ، جلدي مي رفتند و بر مي گشتند، البته نه به اين زودي، چون حمام هاي صحرايي در خطوط يك و دو گاه حدود شش تا

هشت كيلومتر با مقر فاصله داشتند و اين راه مي بايست طي مي شد.

نياز به آب، در تابستان با يكي ، دو كتري و اگر كسي خيلي وسواس داشت با بيست ليتري ، كنار چادري ، گوشۀ دست شويي اي جايي رفع مي شد اما در زمستان خرج داشت!

بچه ها موقع پياده رفتن مشكل تاريكي و پيدا كردن حمام را داشتند، چون شب بود و جنگ ، كه مي گويند روشنايي سيگار يا چوب كبريت يك كيلومتر بُرد دارد، و در صورت رفتن با ماشين، احتمال رو به رو شدن با ساير بچه ها وجود داشت . وقت اذان صبح معمولاً تويوتايي كنار چادر تداركات يا فرماندهي منتظر حمام دارها ! بود. يكي يكي مي رفتند و عقب ماشين گوشه اي مي نشستند و بعضي كه حجب و حياي بيش تري داشتند يا خجالتي بودند كلاه اوركت را به سرشان مي كشيدند يا به بهانۀ سرما ، با چفيه صورتشان را مي پوشاندند. راضي و خشنود از اين حمام ها كسي بود كه زودتر از خواب بر مي خاست، دوشش را مي گرفت و بر مي گشت سر جاي اولش (شتر ديدي نديدي!) اما آنها كه كمي دير جنبيده بودند كارشان مي كشيد به ثبت نام و نوبت ، و بعضي كه جان و جثه اي داشتند بعيد نبود كه در همان فصل زمستان، يك و دوي بامداد برخيزند و با آفتابه آبي قال قضيه را بكنند و براي طاووس آب گرم ، جور هندوستان را نكشند!

در عقبه كه دسترسي به آب گرم براي حمام واجب و مستحب وجود داشت، معمول بود

كه وقتي بچه ها در صف حمام، براي نظافت يا مستحب- مي ديدند كسي مضطرب است و مرتب اين پا و ان پا مي كند ، بو مي بردند كه عن قريب نمازش قضا مي شود. اين بود كه راه را باز مي كردند و نوبتشان را مي دادند به او. بعضي هم خودشان يك جوري مطلب را مي رساندند، با عبارات" من از دفتر قضاي آمده ام! " يا " جنوبي ام" و نظاير آن _بيشتر بين بچه هايي كه همديگر را مي شناختند) افرادي بودند كه هفت ، هشت كيلومتر راه را قبل از عمليات، براي غسل شهادت پياده طي مي كردند.

حجب و حيا

با وجود شورت هاي بسيار بلند"شورت با ايدئولوژي" و"بلاتكليف" كه واقعاً معلوم نبود شورت است يا زيرشلواري!__ به ندرت ديده مي شد برادري در حضور جمع لباس عوض كند و بدنش را ديگران ببينند.اغلب پتويي دور خودشان مي پيچيدند ي_ا روي سرشان مي انداختند، بعد زير شلواريشان را در مي آوردند و شلوار كار مي پوشيدند ي_ا به عكس.

البته اين نحوه ي لباس عوض كردن آن وجود نداشت. پيراهن هاي كار بچه ها معمولاً برگ سينه داشت؛ تكه پارچه اي كه از يك طرف به لباس دوخته شده بود و ازطرف ديگر، زير يقه با دكمه اي بسته مي شد و عرياني زير گلو و مقداري ازسينه را مي پوشاند. بعضي آن قدربه اين مسئله مقيد بودند كه وقتي لباس هاي غنيمتي را، كه طبعاً اين برگ سينه را نداشت، مي پوشيدند، در همان محل يك دكمه _ دكمه ي قابلمه اي مي دوختند و به اين وسيله از باز بودن

يقه و احياناً پيداشدن موي سينه شان جلوگيري مي كردند.

پوشيدن شلوارهاي بلند و بسيارگشاد _ كردي _ هم، به خصوص در اوضاع عادي، معمول بود و يكي ديگر از آداب و اخلاق لباس. شلوارهايي كه هم راحت بود وهم حجم بدن را در خود جاي مي داد و مي پوشاند و هم در آن محيط سراسر تحرك و كار، بسيار خوش جنس و بادوام بود.نيروهاي قديمي و سابقه دار جبهه، بيش از همه مقيد به پوشيدن اين نوع شلوار بودند، تا جايي كه يكي ازمشخصات آن ها همين لباس بود.

محوطه ي گردان و محل استقرار نيروها درجبهه كه چادرهاي گردان اطراف آن برپا مي شد، مثل سركوچه و گذر محل درشهرجايي بود كه بچه ها بيش ترين رفت و آمد و توقف و خلاصه اوقات فراغت و بي كاري و راحت باش خود را درآن جا به سر مي بردند. با اين وصف، به خصوص در روزهايي كه هوا گرم بود و مي شد بهانه آورد، هرگز كسي با لباس زير و زير پيراهن بيرون نمي آمد و در محوطه ظاهر نمي شد.

عادت و ادب ديگر در اين باب، انداختن پيراهن هاي بلند روي شلوار بود؛ البته در موقع قدم زدن در محوطه يا درحين انجام دادن كارهاي شخصي خارج از چادر، نه در مراسم صبحگاه و رژه، بعضي هم با پوشيدن لباس هاي سفيد بسيار بلند و گذاشتن عرق چين بر سر قيافه ي زاهدانه اي به خود مي گرفتند.

حيوانات آموزش ديده و رزمنده

بخشي از بار جنگ بر دوش حيواناتي بود كه چون سگ اصحاب كهف روزي چند پي مردم گرفته و از هيئت حيواني به درآمده

بودند.خواه ناخواه، اين حيوانات با نيروي انساني و جامعه ي رزمنده مرتبط بودند و بچه ها رفتار خاصي با آن ها داشتند. از جمله ي اين حيوانات، قاطر و اسب و الاغ بودند كه در كار حمل افراد، جابه جايي مهمات، امور تداركاتي و انتقال مجروحان و شهدا به خدمت گرفته شده بودند، خاصه در مناطق عملياتي غرب كشور كه وسايل نقليه، كارايي چنداني نداشت.

در اين مناطق، معمولاً هر مقري ك واحد قاطريزه يا گردان ذوالجناح داشت كه قبل از عمليات آموزش مي ديدند، آموزش هاي رزمي؛ تا به محض شنيدن صداي شليك گلوله و انفجار آن از ترس "كپ"نكنند .آنها را صبح ها و شب هاي فوق العاده تاريك مي دواندند؛ زير رگبار سلاح هاي شبك و سنگين ، آرام حركتشان مي دادند؛ براي خيز رفتن به موقع با صداي سوت گلولۀ توپ و خمپاره آشنايشان مي كردند و به آنها مي آموختند كه در ميدان هاي مين و زمين هاي آلوده چگونه گام بردارند.

هزينۀ اين امور براي يك قاطر و اسب، گاه به مراتب بيش تر از اصل قيمت هر كدام بود؛حيواناتي كه علاوه بر بزرگي ، چابكي و جواني وقتي به اين صورت آموزش مي ديدند و مدتي در منطقه حضور داشتند، مورد توجه خاص رزمندگان واقع مي شدند. در نتيجه، به اين دليل ملاحظه شان را مي كردند. يعني موقع استراحت و اتراق ، بارشان را بر زمين مي نهادند، زخمي هايشان را به عقب مي بردند و براي درمان و پانسمان آنها از وسايل امدادي و پزشكي خودشان استفاده مي كردند و بعد از رسيدن به مقصد و پايان

كار در تيمارشان كم نمي گذاشتند، قاطرهايي كه گاهي بلدچي بودند و با اطلاع از وضعيت راه ها مناسب ترين مسير را در بالا رفتن و فرود آمدن از سراشيبي تند كوه ها مي شناختند، جلو مي افتادند و نيروها پشت سرشان حركت مي كردند.

حشرات موذي

حشراتي مانند سوسك، پشه، مگس، كنه، ساس، ملخ، كرم، كرم شب تاب و زنبور به صورت فصلي مزاحمت ايجاد مي كردند و گروهي از آن ها در مناطقي خاص پيدا مي شدند؛ پشه هايي كه موقع كندن كانال هجوم مي آوردند و در گرماي چهل درجه ي جنوب اجازه نمي دادند بچه ها پتو را از رويشان كنار بزنند.

از ميان همه ي حشرات، پشه و مگس در منطقه ي جنوب، در همه ي فصل هاي سال وجود داشتند و در مناطقي چون جزيره ي مجنون و فاو، يك بخش از جبهه ي جنگ، جنگ با آن ها بود. با اين همه، وقتي داخل اتاق، سنگر يا چادر مي شدند، تا جايي كه مقدور بود به تبع امام با تكان دادن ملحفه و چفيه جانوران را بيرون مي كردند و از كشتنشان رو گردان بودند. جلوي درسنگر و سوله با پرچم هاي كهنه و مندرس پرده اي مي آويختند و در اطراف محل اقامت، از پراكنده شدنشان جلوگيري مي كردند. پشه ها اغلب عامل اشاعه ي مستقيم بسياري از بيماري ها بودند و نوع"شاسي بلند" شان _ به قول بچه ها از روي پوتين و كلاه كاسكت! هم زهر خود را مي ريخت. وقتي بدن مجروح رزمندگان را به بيمارستان و عقبه منتقل مي كردند و براي مداوا لباس را از

تنشان در مي آوردند، بلا استثناء همه خال كوبي شده ي اين حشرات موذي بودند.

حرمت نان و نمك

به رغم عادت بسياري از مردم پشت جبهه، ابتدا كردن و به پايان بردن غذا با نمك در جبهه امري عادي تلقي مي شد. البته مزيد برآن، مزه ها و شوخي هاي خاص اين عمل مستحب بود؛ مثل ريختن نمك بركف دست و گفتن اين عبارت كه:"بشكند دستي كه نمك ندارد" يا:"نمك غدا كم است" و امثال اين حرف ها. ادب نسبت به نان از اين قرار بود كه وقتي نان قبل از غذا به سفره مي آمد منتظر نمي ماندند و با آن طعمام را شروع مي كردند. يا اگرنان كم بود، براي اين كه بي حرمتي نشده باشد، پس از چيدن همه ي محتويات سفره آن را مي آوردند. ديگر اين كه هرگزدور نان و لبه ي آن را دور نمي ريختند و اگر هم فردي چنين مي كرد، ديگران با خوردن آن او را در منگنه ي اخلاقي قرار مي دادند. صرف نظر ازاين كه بعضي فقط خرده نان هاي سفره را مي خوردند.

حفظ آمادگي در بستر

قبل از پايين كشيدن فتيلۀ فانوس ،بچّه ها وسايلشان را وارسي مي كردند تا در صورت رزم شبانه و هر گونه پيش آمدي ، به موقع آمادۀ واكنش نشان دادن باشند. پوتين ها و وسايل رزم انفرادي شان را در محل مناسب _ به نحوي كه وسايل ديگران اشتباه نشود _ قرار مي دادند. حتي در شرايطي با لباس فرم و تجهيزات و پوتين مي خوابيدند.

در اغلب چادرها ، بچّه ها پتوهايشان را بالاي سرشان مي گذاشتند و آن جا كه با هم به اصطلاح ندار بودند،بعد از بيداري همۀ پتوها را بعد از استفاده در گوشه اي

دسته مي كردند و پتويي را به جاي ملحفه روي آن مي كشيدند. بعضي از برادران هر دو پتويشان را با حوصله به هم مي دوختند كه علاوه براين كه به شكل لحاف در مي آمد، به سادگي از پتوي ديگران متمايز مي شد. در عين حال ، آمادگيشان ناشي از ترس نبود، همه، چه زير سرشان پتويي بود و چه نبود و تنشان روي زمين سخت و ناهمواري قرار داشت كه با پتويي فراز و نشيبش هموار شده بود، با اطمينان و امنيت كامل مي خوابيدند.

خمپاره و راكت و توپ دشمن هم كه مرتب در آن حوالي منفجر مي شد،هرگز خوابشان را آشفته و خودشان را سراسيمه نمي كرد.

حكمت پنهان داشتن بيماري

قداست جبهه و فضيلت مبارزه با باطل و لطف هم نشيني و مصاحبت با احباءالله، همه و همه موجب مي شد بچه ها تلاش كنند با حفظ سلامتي و نشاط خود هر چه بيش تر در اين جمع حضور داشته باشند. به اين منظور اگر كسالتي هم داشتند، اعتنايي نمي كردند و به روي خود نمي آوردند تا از اين توفيق الهي بي بهره نمانند.

آنچه اين حساسيت را موجب مي شد، وجود هزاران رزمنده اي بود كه ب_راي ان_جام دادن كارهاي خاص و خارق العاده لحظه شماري مي كردند و باهم بر سر كار دشوارتر بگو مگو داشتند. از جهتي، چون بيماري و معافيت از انجام دادن وظيفه، رنج و زحمت ديگران رابه دنبال داشت و بچه ها به هيچ عنوان ن_مي توانستند راحت خويش و رنج دوستان و عزيزان خود را ببينند، موقع مريضي با تمام حواس مراقب بودند كسي مطلع نشود

و اگر كسي با خبر هم مي شد به هر نحوي بود خودشان را كنار نمي كشيدند.به اين معني كه اگر كسي دروقت"خادم الحسين" ي_ا"شهردار" بودنش كسالت داشت و دوستان اجازه نمي دادند"دست به سياه و سفيد بزند"، صبر مي كرد وقتي همه ي افراد دسته به خواب مي رفتند، بلند م_ي شد و ظرف هاي غذاي شب راكه معمولاً صبح مي شستند شبانه مي شست. يا اگرنمي توانست در برنامه ي نرمش و دو شركت كند، سعي مي كرد در ابتداي صبحگاه حضور داشته باشد و بعد به چادر برود.

كساني بودند كه حالشان بسيار وخيم بود اما حاضر نمي شدند به اعتبار مريضي به مرخصي بروند و جبهه را ترك كنند؛ مي گفتند همين جا استراحت مي كنيم. عده اي هم بودند كه يكي از بستگان و نزديكانشان را از دست داده بودند، اما اگر وضع جبهه عادي نبود برادرانشان را تنها نمي گذاشتند و اعتنايي به نامه و خبر فوت پدر و مادر و فرزند _ يا حتي شهادت او_ نمي كردند، خصوصاً نزديك عمليات. هنگام ف_رزنددار ش_دن ن_يز كسي حاضر به مرخصي رفتن نبود و اگر لازم مي شد بيماري خود را ب_راي ن_رفتن به خانه براي اهل خانه بهانه مي كرد.

اصل حفظ صحت و سلامتي در توجه به تغذيه، بهداشت و آنچه عافيت عمومي بدن رابه مخاطره مي انداخت يا پنهان داشتن درد و زخم و زجر و احياناً بيماري مزمن، همه و همه براي باقي ماندن در منطقه و شركت در عمليات و به تبع آن، هم جواري و معاشرت با عزيزان وهم سنگران رزمنده بود؛ گويي حس

مي كردند دير يا زود دستشان از اين خوان نعمت كوتاه مي شود. بنابراين، اگر مدت مديدي درجبهه ب_ودند و در چ_ندين عمليات مشاركت داشتند حاضرنبودند از خير همان يكي _ كه البته آخري هم نبودند _ بگذرند.

در شرايطي كه نيروهاي داوطلب از سر و كول مسئولان در پايگاه هاي اعزام ب_الا مي رفتند يا به عكس، وضعيتي كه فرماندهان درمنطقه باكمبود نيرو مواجه بودند، اين بود كه اگر بيماري كهنه اي چون ناراحتي كليوي داشتند و ناگزير از رعايت رژيم غذايي و بخور و نخورهاي آن بودند، با سيب زميني پخته، تخم مرغ آب پز، نان بي نمك كه هنگام مرخصي شهري از منزل باخود مي آوردند و نان قندي و شيريني به جاي غذا و امثال اين روش ها خودشان راسرپا نگه مي داشتند تا بلكه بتوانند، ولو مدتي كوتاه، بر توفيقات خود بيفزايند و در باطن و ضمير خويش دعوت آقا را لبيك گويند.

وقتي بيماري در نوبت "شهردار" بودن به سراغ كسي مي آمد و بچه هاي هم سنگرمتوجه مي شدند، طبيعي بود كه وظايف آن روز او را به عهده مي گرفتند و نمي گذاشتند كاركند و اگر قبول نمي كرد، او را توجيه كنند كه " نوبت من، تو شهردار باش" و بعد هم از وفاي به وعده طفره مي رفتند. از همين رو، اغلب درد ورنج خود را از چشم جمع دور مي داشتند تا نوبت خدمتشان سرمي آمدن نوبتشان از پا مي افتادند و بر همه معلوم مي شد كه او با چه وضعي خدمتگزار بوده است. مادامي كه بيمار بستري نبود و مي توانست به

اندازه ي رفع حاجت سرپا باشد، از"شهردار" و"مادر" سنگرمي خواست كه اجازه بدهد وظايفش را به او محول و خودش در صبحگاه شركت كند كه در صورت موافقت با اين امرتا برگشتن بچه ها از صبحگاه چايي و صبحانه آماده و همه چيز بر وفق مراد بود.

شب موقع خواب كه وقت قرائت سوره ي واقعه مي شد، اگر مريضي درميان جمع بود بدون اعتنا به اصرار دوستان بلند مي شد و به احترام قرآن مي نشست و اگر مي توانست آيات را با بقيه زمزمه مي كرد.

بيش ترين پنهان كاري و خودداري در بيماري و ابزار نكردن كسالت وقتي بود كه گردان و لشگر خود را براي شركت در عمليات آماده مي كرد. با تداركات مختصري غذا و دواي مناسب سعي مي كردند در راه پيمايي ها خودشان را به بقيه برس_انند و دستشان رو نشود؛ چون درصورت راه نيافتن به خط، تصورمي كردند خدا آن ها را به واسطه ي جرم و گناهي كه احتمالاً مرتكب شده اند تنبيه مي كند و حاد شدن بيماريشان بهانه اي بيش نيست. با چنين درك و دريافتي بود كه اگر مي ماندند، در جدايي و مشايعت همرزمان سخت مي گريستند و بي تابي مي كردند.

حد نشناسي در همدردي

پا را از حد مسئوليت هرچند نامحدود خويش بيرون گذاردن و اندازه نشناختن در قبول زحمت و رنج و اندوه ديگران از فرمانده هان به ديگران سرايت كرده بود. فرمانده هاني كه در ساختن توالت و حمام و سنگرهاي اجتماعي و احداث پايگاه هاي برون مرزي، كه به ناگزير هر چند روز يك بار تعويض مي شدند، پا به پاي نيروها

دست در آب و پا درگل داشتند و جان درخون دل! آر.پي.جي.زن خودش را به دوشكا مي رساند و جاي خالي هم رزم شهيدش را پر مي كرد و امدادگر و حامل مجروح وسايل امداد رساني را زمين مي گذاشت و به تك تيراندازي مشغول مي شد. آن كه پشت ضد هوايي نشسته بود پاي قبضه ي خمپاره مي رفت يا پشت تانك غنيمتي مي نشست و چنانچه بولدوزرچي مجروح مي شد، هركس كه مي توانست او را به دوش مي گرفت و به جان پناهي مي رساند و منتظر امدادگر نمي شد. چنين بود كه پيرمرد شصت ساله اي درپست و نگهباني به كمك بسيجي هاي كم سن و سال مي رفت و چون پرستاري سرآنان را به زانو مي گرفت و برايشان پدري مي كرد.

در مرحله ي اول جنگ (1359-1361)، كه تأسيسات و تشكيلات مستقر كم تر بود، اين امربيش تر به چشم مي خورد؛ مثل تأسيس واحد تعاون كه اين اواخر رزمندگان وسايلشان را موقع رفتن به عمليات به آن مي سپردند و تا پيش از آن به يكي از دوستان تداركاتي، و به همين ترتيب در ساير امور. اگر به كسي هنگام غذا خوردن قاشق نمي رسيد و امكان تهيه ي آن هم نبود بقيه نيز با او هم داستان مي شدند و با دست غذا مي خوردند. چنين بود وقتي يكي، درنفر به خاطر نبودن پتو در چادر و سنگر ناگزير مي شدند روي زمين بنشيند و غذا بخورد، بقيه هم پتوها را جمع مي كردند و به آن ها مي پيوستند.

حفظ حال دعا

رغبت به خواندن ادعيه و ميل به مناجات

و زيارت ها كه در گرو تجانس با حال صاحب دعا و مفهوم و منظور بودن معاني و تعابير تعبيه شده در الفاظ بود، باعث مي شد اهل دل و دعا در هيچ وضعي از اين موهبت غافل نباشند. بين خود و خدايشان هم كه هيچ چيز و هيچ كس حايل نبود تا بخواهند ملاحظه و مراعات كنند و كراهتي به خرج بدهند. بنابراين از دعا (ولو در حد آب باريكه) هميشه بهره مند بودند. اگر هم عذري داشتند مؤانستشان نمي گذاشت جدي بگيرند؛ چنان كه باران و سرما مانع خواندن زيارت عاشوراي بسياري در حسينيه نمي شد. در چنين مواقعي، زيارت را در سنگر و سوله و چادرشان برگزار مي كردند يا وقت رفتن به حسينيه با خودشان پتويي مي بردند كه هم عبايشان مي شد هم زيرانداز محل مرطوبشان. نهايتش اين بود كه ساده تر و سريع تر مي خواندند. حتي اگر از سوراخ حسينيه باران به داخل مي آمد كتري و لگن و پارچي زيرش مي گذاشتند، اما دعا و زيارت را تعطيل نمي كردند، چون جبهه بود و همين ارتباطات، همين خدا خداها و حسين حسين ها؛ كه هر چه بود و نبود و داشتيم و داريم، به بيان آقا، از اين محرم بوده است. اتفاقاً بعضي اوقات، آرام نبودن منطقه و شدت آتش دشمن يا وضعيت خاص طبيعي و تداركاتي، برادراني را به دعا وامي داشت كه گويي احساس نياز بيشتري مي كردند به اين رابطه.

حسينيه

اهميت دادن به جمع و جماعت و ايجاد و حفظ وحدت و نياز به انس و الفت و هم دلي و خويشي مخصوصاً در

كوران مبارزه، در همه حال و همه جا، مكان و موقعيتي مي خواست مثل حسينيه. حسينيه ها هر چقدر به خط مقدم نزديك تر بودند توفير مي كردند. چه از حيث مواد و مصالح و طرز بنا و ساختمان و تأسيسات و چه از نظر برنامه و محتوا و محيط، اما معمولاً محل آنها وسط محوطه بود تا هم به منابع آب و دست شويي و جاده نزديك تر باشد و هم بتوان از آنها محافظت كرد. حسينيه را در زمين مسطح يا كوبيده شده بنا مي كردند؛ البته اگر قرار بود چند گردان مدتي كنار هم باشند؛ غير از اين شرايط، از يك سنگر يا چادر نسبتاً بزرگ تر يا «سوله» در حكم حسينيه استفاده مي كردند. اما در هر نقطه و به هر نحوي بدون استثنا، هميشه محكمترين بنا از حيث مصالح و نحوه ساختمان، بناي حسينيه ها بود، نه سنگر و محل اقامت فرماندهان، درست بر خلاف جبهه دشمن كه نقطه مقابل اين وضع حاكم بود. اين مسئله مثل بسياري مسائل ديگر درخور تأمل است. «حسينيه» را به چند اعتبار حسينيه مي گفتند. يكي به اعتبار نام سالار شهيدان آقا ابي عبدالله(ع)؛ وجه تسميه اين مكان عشق و ارادت و وابستگي رزمندگان به آقا بود. يعني محلي كه به نام آن بزرگوار برپا شده تا حماسه عاشوراي حضرتش را هميشه تازه كند. واقعاً هم خواب و خوراك و حرف و بحث و مجهز شدن براي عمليات و عزاداري و خلاصه آنچه در آنجا زير سقف مي گذشت، با اعتنا به اين نام مقدس رنگ و بوي ديگري داشت. براي بچه هايي كه

با نام آقا گام برداشته و قدم خود را با تربت آن شهيد مظلوم عطر آگين كرده بودند، مخصوصاً وقتي اين حسينيه همچون خيمه هاي حسيني در دشت و صحرا برپا مي شد، همه آن غربت و مظلوميت و هجرت و شهادت يك جا تداعي مي شد و بچه ها احساس مي كردند در ركاب آقا و اصحاب ايشان هستند و واقعاً اهل بيت عصمت و طهارت را كنار خود مي ديدند و دشمن را در مقابل. حسينيه در پادگان براي نيروها همه چيز بود؛ هم مسجد و مدرسه بود، هم غذاخوري و خوابگاه (در صورت اضطرار) هم محل سازمان دهي و تعيين گردان و اعزام نيرو به خط، هم محل برگزاري جلسات و كلاس هاي عقيدتي و رزمي و اخلاقي و علمي؛ در آن هم سينه مي زدند و هم مرثيه مي خواندند، هم مولودي؛ هم محراب داشت، هم كتاب خانه؛ مثل حسينيه حاج ابراهيم همت در پادگان دوكوهه انديمشك، با ظرفيت تقريبي هشت هزار نفر. در و ديوار حسينيه، پوشيده بود از كلمات قصار ائمه(ع) و شعار و رجز. شور و نشاط حسينيه هايي كه با ملاط صلوات ساخته شده بودند، بستگي به طراوت و سرزندگي رزمندگان داشت؛ با حضور آنها حسينيه هستي مي گرفت؛ با هر اعزام و آغاز و انجام هر عمليات حسينيه جان مي گرفت و جان مي داد. حسينيه ها بيش از هر مكان و محل و موقعيتي، محرم اسرار و شاهد صادق حضور بچه ها بودند.حسينيه ها تماشاچي همه آن ناله ها و ندبه ها و گريه هاي گرم و جان گداز و دوستي ها و برادري هاي

زود پيوند و ديرگسستني بودند. هنوز هم مي توان كنار ستون ها نشست، به ديوارها تكيه داد و آواي شهدا و طنين «هذا مقام العائذ بك من النار» نماز شب خوان ها را شنيد و خلوت و تنهايي هاي سرشار از حضور خدايشان را پاييد. جاي پاي «چوبي» بچه ها را كه آمده بودند با عصا فرق دشمن را به دو نيم كنند شناسايي كرد و ردپايشان را گرفت و رفت و رسيد. حسينيه جايي است كه جگرگوشه هاي اين امت به آنجا رفتند و بعد از خامي، پخته شدند و سوختند.

حيوان نوازي

حيوانات و حشرات نزد قاطبه رزمندگان شأن موجودات داراي حقوق حيات را داشتند. با توجه به چنين تلقي اي بود كه از پماد زخم پاي خودشان براي مجروح قاطر نيز استفاده مي كردند. جراحت يك گربه تركش خورده در منطقه را مثل انسان ضدعفوني مي كردند و با همان حوصله حيوان صدمه ديده را مي بستند. بسيار پيش مي آمد كه از سر شيطنت، جوان رزمنده اي قصد پرنده اي را مي كرد و رزمنده ديگر سينه اش را سپر مي كرد كه: «مرا بزن» و اين غير از تكاندن ته سفره و پاشيدن خرده نان و شيريني در مسير تردد مورچگان و كبوتران بود. امري كه در پشت جبهه نيز رواج دارد. آنها با حشرات موذي (مثل پشه) برخورد حذفي نداشتند بلكه شرايطي را فراهم مي كردند كه از پيرامونشان دور بشوند.

حرف هاي نفس پرور

حرف هاي ضدانقلابي

حرف هاي ضدانقلابي

تعريف از كسي در حضور خودش؛ حرف هايي كه نفس اماره از شنيدنش لذت مي برد؛ وقتي كسي در حضور جمع پرده از لياقت ها و كفايت هاي دوستي برمي داشت و آنچه را شخصاً به چشم ديده بود به زبان مي آورد تا ديگران را دلالت به خير كرده باشد، آن دوست رو به وي مي كرد و مي گفت: حرف هاي ضدانقلابي مي زني يا حرف نفس پرور نزن و يا به طعنه مي گفت: بگو كه نفسم حال مي آيد!

حرف هاي زرگري

بحث و گفت و گو راجع به پول و سكه و طلا و نقره؛ حرف هاي طلايي! و كاسب كارانه؛ حرف هاي بورس! كه هر ساعتي و لحظه اي يك قيمت دارد و يك مشتري؛ حرف هايي كه هيچ وقت مثل هم نيستند. مرتب بالا و پايين مي روند؛ حرف هايي كه فقط تيپ و صنف خاصي از آن سر در مي آورند، حرف هايي كه دائم صرف و تبديل مي شوند! به حرف هاي جزئي و خرد و ناچيز و كم اهميت نيز حرف زرگري مي گفتند.

حال پخش كن ضعيف داشتن

اهل شوخي و بگو و بخند نبودن. جدي و صريح در برخورد؛ مزاح نكردن و به مطايبه ديگران روي خوش نشان ندادن؛ وقتي چنين كسي در جمع واكنش مناسبي براي وقت خوش كردن از خود نشان نمي داد، مي گفتند: ولش كن بابا، حال پخش كنش ضعيف است!

حاشيه طلا

نماز صبح نزديك آفتاب؛ از روي طعنه به كسي كه نماز صبحش را نزديك طلوع آفتاب مي خواند، مي گفتند.

حاج يدالله

شهيد و مجروح؛ كد رمز در مكالمات بي سيمي؛ كنايه از اينكه شهيد و مجروح داريم، از همان چيزهايي كه راست كار حاج يدالله است.!

حاج حسين

نيروي اطلاعات عمليات؛ اسم مستعاري براي نيروهاي واحد اطلاعات عمليات. تعبير حاج حسين بيشتر بين رزمندگان يل و قديمي جبهه رايج بود، بچه هايي كه هر كدام به تنهايي لياقت و كفايت فرماندهي يك گردان رزمي را داشتند، كما اينكه پس از ادغام لشكر الزهرا(س) در لشكر حضرت رسول(ص) و لشكرهاي ديگر اكثر آنها به مسئوليت رسيدند.

حسين صابري

ارديبهشت ماه سال 1347 كه شكوفه هاي بهاري در چهلمين شب شهادت دومين پسر حضرت فاطمه (س) خلعت ماتم بر تن كرده بودند، صداي گريه غنچه نوشكفته اي به نام «حسين» در فضاي خانه پيچيد، او دوران كودكي را در خانواده اي پر محبت همراه برادرانش با بازيهاي كودكانه سپري كرد. صابري هميشه مودب و بسيار تيز هوش بود و به فراگيري علم علاقه زيادي داشت. اوبا اوج گيري مبارزات مردمي عليه رژيم ستمشاهي همپاي ديگر اقشار مردم در تظاهرات و راهپيمائيها با عشق به امام خميني حضور پيدا مي كرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 14 سالگي به عضويت بسيج پايگاه مسجد امام حسين (ع) درآمد . شبها در سنگر مسجد به پاسداري مشغول بود و در اين پايگاه الهي حضوري چشمگير داشت تا جايي كه چند بار توسط منافقين مورد تهديد و تعقيب قرار گرفت ولي اين امر نمي توانست مانعي در حركت او ايجاد كند. با شروع جنگ تحميلي، مدت 3 ماه دوره آموزشي را در پادگان گذراند و راهي كردستان شد در اولين ماموريتش در پاوه هنگام مبارزه با اشرار از ناحيه سر مجروح شد و پس از بهبودي دوباره سوداي سفر به ديار دوست نمود. حسين با شركت در عملياتهاي مختلف از جمله كربلاي 5 و

كربلاي 8 در منطقه حلبچه به خيل جانبازان شيميايي پيوست او در دوران دفاع مقدس به عنوان تيربارچي ، تك تيرانداز، تخريبچي و در قسمتهاي مختلف توبخانه (توپ 106) و پدافند حضوري عاشقانه اي داشت. پس از جنگ و بعد از شهادت دومين برادرش عباس كه يكي از اعضاء گروه تفحص بود در كميته جستجوي مفقودين جنوب به عنوان مديريت داخلي قرارگاه مشغول به خدمت شد. هنوز يازده ماه بيشتر از فعاليتش نمي گذشت كه در تاريخ 28/3/76 دقيقا يكسال پس از عروج خونين برادرش هنگامي كه 7 روز به شب اربعين و سالگرد تولدش مانده بود، در ماه صفر، بار بر بست و بر اثر انفجار مين «والمري» در منطقه «فكه» اجر صابران را دريافت كرد و مزارش در قطعه «40 بهشت زهرا» دارالشفاي آزادگان شد.

لباس عيدي

نزديك ايام عيد نوروز بود كه از طرف مدرسه مرا دعوت كرده، خواستند تا به وضعيت لباسهاي حسين رسيدگي كنم همان روز پانصد تومان به مادرش دادم تا لباس تهيه كند. فردا صبح حسين همراه مادرش براي خريد بيرون رفتند ولي وقتي برگشتند خبري از لباسهاي نو نبود، با تعجب جريان را پرسيدم . آن روزها ايام جنگ بود و در مساجد و محله ها صندوقهايي مي گذاشتند تا مردم كمكهاي نقدي و غير نقدي خود را براي رزمندگان در آنها بريزند. حسين هم با عبور از كنار مسجد و شنيدن صداي بلند گو به مادرش گفته بود: «شلوار من چه عيبي داره؟ من همين را مي پوشم شما هم پول لباس من را به صندوق بياندازيد» و همانجا منتظر مانده بود تا مادرش قبض رسيد پول را دريافت كند و با

هم به خانه برگردند. آن سال لباس عيدي حسين زيباتر از هر سال بود.

راوي:پدر شهيد

صرفه جويي

در اولين ماموريتش چهار ماه در پاوه ماند و در درگيري با اشرار از ناحيه سر مجروح شد هر چه اصرار كرديم تا جهت مداوا به بيمارستان سپاه برود قبول نمي كرد. آنقدر در استفاده از بيت المال دقت داشت كه مي گفت: اين كار براي سپاه خرج بر مي دارد، درست نيست» و حدود سه هفته جهت پانسمان به دكتر مراجعه مي كرد و زحمت راه و هزينه آن را متقبل مي شد تا در هزينه ها صرفه جويي كرده و اين مبالغ براي جبهه هزينه شود و پس از بهبودي از آنجا كه به برادرش حسن علاقه زيادي داشت دوباره عازم كردستان شد و يكماه همانجا ماند و هر بار كه حسن او را به ترمينال مي آورد تا به تهران باز گردد، هنگام مراجعت به مقر، حسين را زودتر از خود در آنجا مي ديد. عشق حسين به حضور در جبهه ها همه را مات و مبهوت ساخته بود.

راوي:خانواده شهيد

حسين، حسيني شد

حسين در منطقه حلبچه شيميايي شده بود اما هيچ كس از اين موضوع خبر نداشت كم كم عوارض آن ظاهر شد موهاي صورتش مي ريخت ، نگران حالش بوديم و بيشتر از او مراقبت مي كرديم. پس از جنگ عباس در گروه تفحص مشغول به كار شد و در سال 1375 به شهادت رسيد. حسين كه داغ 2 برادر بر قلبش سنگيني مي كرد و براي رفتن لحظه شماري مي كرد بالاخره تصميم گرفت تا در گروه تفحص از اجر بازگرداندن شهدا به خانواده هايشان فيض برد و كار عباس را ادامه دهد. ما مخالفت

كرديم و گفتيم:«اين كار خطر دارد» ولي او مصمم بود و با بيان اين نكته كه در كارهاي اداري تفحص مشغول مي شود، عزم خود را جزم و حركت كرد. آخرين بار كه به منطقه مي رفت هر لحظه ضربان قلبش تندتر مي شد با ورود به منطقه عملياتي «والفجر1» همه به دنبال معبري به آسمان چشم دوخته بودند كه يك مين والمري استتار شده در زير خاكها راهي از زمين به آسمان گشود و پاهاي حسين قطع شدند, صداي « ياحسين» يكبارديگر زائر منطقه فكه را محرم راز خون ديگري كرد و حسين حسيني شد.

راوي:خانواده شهيد

حبيب الله آغاسي

شهيد آغاسي در 16سالگي خط بطلان بر آرزوهايش كشيد

شهيد «حبيب الله آغاسي» در زمان اوج آرزوها، در حالي كه 16سال بيش تر نداشت، خط بطلان بر آرزوهايش كشيد.

شهيد دانش آموز «حبيب الله آغاسي» در سال 1349 چشم به جهان گشود؛ وي از همان كودكي بر اجراي احكام ديني اصرار مي ورزيد.

حبيب الله در16سالگي با علاقه خاصي داوطلبانه وارد جبهه هاي حق عليه باطل شد و با حضور 3 ماهه در جبهه هاي غرب در عمليات كربلاي 4 در حالي كه مسئوليت تداركات گردان را بر عهده داشت، در 4 دي سال 64 به مقام رفيع شهادت نائل آمد.

مادر شهيد دانش آموز: حبيب الله نگران انجام واجبات ديني در مدرسه بود

مادر شهيد دانش آموز «حبيب الله آغاسي» گفت: گاهي اوقات كه در مدرسه شرايط نامناسبي براي انجام واجبات ديني شهيد و دوستانش بود، او از اين وضعيت مضطرب و نگران مي شد.

مادر شهيد دانش آموز «حبيب الله آغاسي» با بيان خاطراتي در خصوص توجه اين شهيد به نماز، اظهار داشت: يك روز حبيب الله از مدرسه برگشت و خيلي ناراحت بود؛ از او پرسيدم «چرا

اين قدر ناراحتي» در جواب گفت «سرايدار مدرسه كه مسئول پاكيزگي وضوخانه مدرسه است، وضوخانه را تميز نمي كند و فضاي آنجا خيلي آلوده است؛ زماني كه به او گفتم چرا وضوخانه اينقدر آلوده است به من گفت بچه در اين كارها دخالت نكن».

وي ادامه داد: به پسرم گفتم «نبايد با سرايدار اين گونه رفتار كني چون از تو بزرگتر است» شهيد گفت «مادر حرف شما درست است ولي اگر بچه ها در مدرسه نماز نخوانند تا به خانه شان برسند، نماز قضا مي شود»

مادر شهيد دانش آموز «حبيب الله آغاسي» گفت: حبيب در همه امور دلسوز و مهربان بود و در كمك كردن به ديگران لحظه اي دريغ نمي كرد.

پسرعموي شهيد دانش آموز: حبيب الله به فرمان خدا لبيك گفت

پسرعموي شهيد دانش آموز «حبيب الله آغاسي» گفت: شهيد 16 ساله به فرمان خداوند لبيك گفت و اعزام به جبهه را يك وظيفه مي دانست.

نوروز نصيري پسرعموي شهيد دانش آموز «حبيب الله آغاسي» با بيان خاطراتي از وي، اظهار داشت: حبيب نوجواني بسيار صبور بود و هميشه در تحمل سختي ها و مشكلات كم نمي آورد.

وي ادامه داد: او با ديگر فرزندان زن عمويم فرق مي كرد؛ فرد بسيار صميمي و دوست داشتني بود.

نصيري بيان داشت: زماني كه به حبيب مي گفتم به جبهه نرو چون سن تو اقتضا نمي كند و بايد تحصيل كني، او در جواب مي گفت «خداوند فرمان جهاد را داده و بايد انجام وظيفه كرده و دينمان را ادا كنيم».

وصيت نامه شهيد 16 ساله: راهم را ادامه دهيد

در وصيت نامه شهيد دانش آموز «حبيب الله آغاسي» آمده است: براي از بين بردن كفار به جبهه رفتم؛ راهم را ادامه دهيد و به اسلام خدمت كنيد.

شهيد دانش آموز «حبيب الله آغاسي» در وصيت نامه خود آورده است:

به نام خداوند بخشنده

مهربان

پس از عرض سلام اميدوارم كه سلامت و سربلند باشيد اگر از احوالات فرزندتان حبيب الله خواسته باشيد، سلامت هستم و هيچ گونه ناراحتي ندارم به جز دوري شما و اميدوارم به زودي برطرف شود.

خدمت مادر عزيز نور چشمانم سلام مخصوص مرا برسانيد؛ سلام مخصوص مرا خدمت دايي ها، خاله و شوهرخاله، برادرانم، خواهرانم و تمامي اقوام برسانيد و از همه آن ها از طرف من حلاليت بطلبيد.

ما اكنون براي آموزش و قايق راني به جزيره خرمشهر اعزام مي شويم؛ بنده براي نبرد با دشمن بعثي و از بين بردن كفار و دشمنان اسلام به جبهه رفتم؛ مادر عزيزم، اگر من شهيد شدم كه سعادت هم ندارم، راهم را ادامه دهيد و به اسلام خدمت كنيد.

مادرم و پدرم مرا حلال كنيد.

حبيب الله آقاسي شنبه 30 آذر 1365

حميدرضا مرادي

شهيد «حميدرضا مرادي» در 17سالگي محافظ امام جمعه كرمانشاه بود.

شهيد دانش آموز «حميد رضا مرادي نظر آبادي» در سال 1343 در شهر كرمانشاه ديده به جهان گشود؛ او دوران كودكي خود را در آغوش گرم و پرمهر خانواده اي مؤمن و مذهبي گذرانده و دوران تحصيلي را تا چهارم دبيرستان ادامه داد.

حميدرضا پس از اخذ ديپلم به عضويت سپاه پاسداران درآمده و با پشت سر گذاشتن دوره هاي مختلف آموزشي _ نظامي، داوطلبانه عازم جبهه هاي حق عليه باطل شد.

وي در جبهه، رشادت هاي فراواني از خود نشان داد تا اينكه در تاريخ 30 بهمن 1362 در عمليات «والفجر 5 » در منطقه چنگوله هنگام نبرد با مزدوران بعثي عراقي بر اثر گرفتن موج انفجار به درجه رفيع شهادت نايل آمد.

پيكر پاك اين شهيد پاسدار 19ساله به كرمانشاه منتقل شد و در گلزار شهداي باغ فردوس شهر كرمانشاه به خاك سپرده

شده است.

اين شهيد دانش آموز بر خواندن سوره واقعه مداومت مي كرد تا از قيامت غافل نشود؛ همچنين علاقه خاصي به خواندن كتاب هاي استاد مطهري داشت.

مادر شهيد دانش آموز: حميدرضا طالب شهادت و جهاد بود

مادر شهيد دانش آموز «حميد رضا مرادي» گفت: حميدرضا براي شهادت گريه مي كرد و مي گفت «اگر جنگ تحميلي تمام شود، جهاد در راه خدا تمام نخواهد شد» او آرزو داشت بعد از جنگ تحميلي، براي دفاع از اسلام به لبنان برود.

«مهرانگيز به رقم» مادر شهيد دانش آموز «حميد رضا مرادي» با بيان خاطراتي از وي گفت: زماني كه حميدرضا 5 ساله بود، كار و بازي اش اين بود كه يك قوطي كبريت به كوچه مي برد و مورچه ها را داخل قوطي مي انداخت.

وي ادامه داد: زماني كه به او مي گفتم «مورچه ها گناه دارند، اذيتشان نكن» مي گفت «نمي خواهم آنها را اذيت كنم؛ مردم در كوچه تردد كرده و مورچه ها زير پايشان مي ميرند؛ آنها را توي باغچه حياط مي گذارم كه كسي پا روي آنها نگذارد».

مادر شهيد 17 ساله بيان كرد: بعضي اوقات حميدرضاي 6 ساله بچه هاي هم سن و سالش را جمع كرده و يك چادر مشكي روي دوشش مي انداخت و يك عمامه روي سرش مي گذاشت، سپس روضه امام حسين (ع) را مي خواند.

حميدرضا روضه مي خواند و گريه مي كرد؛ وي به بقيه بچه ها مي گفت «اگر گريه تان نمي آيد، لااقل اداي گريه كن ها را در بياوريد؛ آن طوري هم ثواب دارد».

به رقم خاطرنشان كرد: وقتي كه مهمان به خانه مان مي آمد، وي همه بچه ها را جمع كرده و كتاب داستان راستان شهيد مرتضي مطهري را برايشان مي خواند و توضيح مي داد؛ او عاشق كتاب هاي استاد مطهري بود و در اوقات فراغت آن كتاب ها را مي خواند.

سال سوم دبيرستان از طرف بسيج مدرسه،

او براي آموزش نظامي رفت؛ همانجا اعلام كردند كه به قصر شيرين حمله شده و احتياج به نيرو داريم؛ حميدرضا ثبت نام كرده و به جبهه قصر شيرين رفت؛ او به اين مسير علاقه مند شده و در 17 سالگي كارمند رسمي سپاه شد.

مادر شهيد دانش آموز «حميد رضا مرادي» تصريح كرد: در دوران مرخصي حميدرضا اگر مهمان داشتيم و من چند نوع غذا درست مي كردم، مي گفت «مادر اين اسراف است؛ بچه هاي رزمنده بعضي روزها غذا ندارند كه بخورند، نان خشك مي خوردند و شما پشت جبهه با خيال راحت چند نوع غذا درست كرده و خوشحال و خندان مي خوريد و اضافه آن را دور مي ريزيد».

به او گفتم «حميد جان، آرام باش؛ مهمان ها مي شنوند و ناراحت مي شوند» او گفت «حرف بدي نزده ام كه ناراحت شوند؛ اگر شما يك نوع غذا درست كنيد، براي آنها الگو مي شويد و آنها هم يك نوع غذا درست مي كنند»

به رقم گفت: يك روز كه حميدرضا به مرخصي آمده بود، خيلي ناراحت بود؛ رفت ساك لباسهايش را گذاشت توي حمام و سفارش كرد كه «مادر به ساكم دست نزن و لباس ها را نشوي» نزديك غروب برگشت؛ به من گفت «مادر لباسهايم را كه نشستي» گفتم «نه مادر، خودت گفتي كه نشويم» بالاخره باهم رفتيم تا لبا س ها را بشوييم؛ حميدرضا برق را خاموش كرد؛ گفتم «حميد اين چه كاريه» گفت «مادر اگر ببيني ناراحت مي شوي» گفتم «ناراحت نمي شوم برق را روشن كن» وقتي برق را روشن شد ديدم تمام لباس ها خوني است و در داخل پوتينش خون خشك شده است.

مادر شهيد دانش آموز گفت: با نگراني به وي گفتم «حميد طوري شده» گفت «نه مادر من سالمم ولي دوستانم «مسعود شهبازي»

و «وحيد رضايي» شهيد شدند؛ مين خنثي مي كرديم كه معبر باز كنيم ولي آنها شهيد شدند و من هر 2 را به دوش كشيده و به عقب آوردم».

حميد رضا با شدت گريه كرده و مي گفت «مادر موقع شهادت مي گفتند چه بوي خوبي مي آيد و سلام مي دادند؛ خوش به حالشان من لياقت شهادت نداشتم» آن شب حميدرضا حال خوبي نداشت تا صبح نماز خواند و گريه كرد؛ صبح زود هم به منطقه رفت.

سر نماز كه بودم مي آمد و مي گفت «مادر دعا كن شهيد شوم»؛ مي گفتم «پسرم خدا نكنه تو بايد به مملكت اسلامي خدمت كني» مي گفت «نه، شهادت چيز ديگري است؛ گيرم كه ماندم و يك گوني آرد، بيشتر خوردم؛ اگر جنگ تمام شود؛ جهاد كه تمام نمي شود» حميدرضا هميشه آرزو داشت؛ جنگ زود تمام شود تا به لبنان بود.

وي افزود: همسايه ها تا موقع شهادت حميدرضا نمي دانستند او سپاهي است و هيچ وقت دوست نداشت كه ديگران از سمتش مطلع شوند؛ پسرم دوست داشت گمنام بماند.

مادر شهيد دانش آموز بيان داشت: حميدرضا صورت زيبايي داشت؛ وقتي قرآن كريم را تلاوت مي كرد، امكان نداشت فردي محو او نشود؛ صدايش آنقدر زيبا بود كه همه گريه مي كردند و مي گفت «قرآن خواندن روح انسان را حيات تازه مي دهد؛ چرا گريه مي كنيد»؛ او هميشه سوره واقعه را زمزمه مي كرد تا از قيامت غافل نشود.

حسين رشيدي فر

حسين رشيدي فر از 10 سالگي هواي جبهه در سر داشت

شهيد «حسين رشيدي فر» از 10 سالگي هواي جبهه را در سر مي پروراند تا اينكه در 13سالگي، رضايتنامه اعزام به جبهه را گرفت.

شهيد حسين رشيدي فر در 20 اسفند سال 1349 مطابق با اول محرم سال 1390 در استان تهران چشم

به جهان گشود و در 18 ماهگي به همراه خانواده به يزد رفت.

او در مهر سال 55 وارد دبستان شد، هنوز 2 سال از دوران تحصيلش نمي گذشت كه انقلاب شكوهمند اسلامي در سال 57 اوج گرفت. وي با اينكه 8 سال بيشتر نداشت در تمام تظاهرات ، بچه هاي همسن و سال خود را بسيج كرد و در سراسر كوچه با هم شعارهايي عليه حكومت شاه سر مي دادند.

با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران، شهيد حسين رشيدي فر با شنيدن اخباري از جنايت صدام و بعثيان، با اينكه 10 سال و چند ماه بيش نداشت، هواي جبهه را در سر مي پروراند.

وي پس از پايان دوره تحصيلي مقطع ابتدايي، براي ادامه تحصيل در مهر سال 60 در مدرسه راهنمايي «مدرس» شروع به تحصيل كرد و در اين زمان در كلاس هاي آموزش نظامي نيز شركت مي كرد.

براساس اين گزارش، شهيد رشيدي فر در سال دوم راهنمايي پس از گذراندن حدود 4 ماه از كلاس هاي نظامي توانست در 20 دي سال 62 از مادرش رضايتنامه اعزام به جبهه را بگيرد.

تاريخ تولد شهيد رشيدي فر در شناسنامه سال 49 قيد شده بود كه به سال 45 تبديل كرد و با بسيج دانش آموزي راهي جبهه هاي حق عليه باطل شد.

وي پس از 2 ماه خدمت در جبهه به منزل بازگشت و تا پايان سال تحصيلي در استان يزد ماند. سال 63 در مدرسه رزمندگان براي كلاس سوم راهنمايي ثبت نام كرد اما دائماً مي گفت «زكات جسم ما، حضور سالي 3 ماه در جبهه است.» تا اينكه دوباره عازم جبهه شد و در 15 مرداد سال 64 در عمليات قدس 5 در منطقه هورالعظيم به درجه شهادت نائل

آمد.

بنابراين گزارش، الهه زحمتكش و محدثه السادات هاشميه، محققان سرگذشت پژوه شهيد دانش آموز "حسين رشيدي فر " هستند كه با همت اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان با عنوان طرح همكلاسي آسماني انجام مي شود.

شهيد رشيدي فر در 16 سالگي روحيه مردي 40 ساله را داشت

همرزم شهيد دانش آموز گفت: "حسين رشيدي فر " با توجه به سن پايين در كارها خيلي جدي عمل مي كرد؛ او در 16 سالگي، روحيه و وقار مردي 40 ساله را داشت.

"علي محمد فرشي " از همرزمان شهيد دانش آموز "حسين رشيدي فر " است؛ او تا آخرين لحظات عمر با بركت "شهيد رشيدي فر " همراه او بوده است و كظم غيظ و تواضع اين شهيد دانش آموز را از خصوصيات برجسته و برگزيده وي عنوان مي كند.

اين گفت وگو را بخوانيد:

* نحوه آشنايي شما با "حسين رشيدي فر " چگونه بود؟

اواخر خرداد سال 64 با "شهيد حسين رشيدي فر " در منطقه هورالعظيم آشنا شدم؛ براي آمادگي عمليات زنجيره اي قدس 5، در گردان امام علي(ع) با مسئوليت معاون گردان (شهيد رمضان شفيعي)، فرمانده گروهان (شهيد جعفر فرحي) و فرمانده دسته (شهيد جليل ساداتي) توجيه شديم.

* چه مدتي با شهيد رشيدي فر هم رزم بوديد؟

حدود 2 ماه به طور مستمر با هم بوديم؛ در منطقه هورالعظيم، پل هايي با هدف جلوگيري از نشست زمين، ساخته شد؛ به علت باتلاقي بودن منطقه، فضاي مانور وجود نداشت و همه ما به ناچار در چادرها به مدت 45 روز مستقر شديم.

* عمليات قدس 5 چگونه آغاز شد؟

حدود 35 بلم با ظرفيت 2 نفر بود ولي به علت باريك بودن محور عملياتي و مشكلات مربوطه، 4 نفر در هر بلم مستقر شديم؛ ساعت 4 عصر به طرف نيزارها حركت كرديم و ساعت

11 شب به محورعملياتي رسيديم؛ به طور ناگهاني متوجه شديم نيروهاي ارتش عراق نيزارهايي كه امكان پنهان شدن در آنجا بود را بريده اند؛

ساعت 11 همان شب، عمليات با رمز «يا علي ادركني» به منظور تكميل اهداف عمليات قدس 1 و 2 درشرق "البوفيه "شروع شد.

ما با دشمن حدود 100 تا 150 متر فاصله داشتيم؛ درقسمت جلوي بلم، شهيد حسين رشيدي فر نشسته بود، شهيد دهقان و شهيد جعفري در وسط بلم و من هم آرپي چي زن بودم كه قسمت عقب بلم نشسته بودم.

فاصله كمي با عراقي ها داشتيم، به طوري كه ارتش عراق باور نمي كرد ما تا اين حد به آنها نزديك شده ايم؛ 10 بلم از نيروهاي گروهان ما، از روبرو دشمن را محاصره كرده و 25 بلم ديگر به صورت هلالي منطقه را محاصره كردند.

دشمن از روبرو حمله كرد، بلم ما خودبه خود با جريان آب به طرف عراقي ها، پاسگاه "اليج " در حال حركت بود و عراقي ها با تمام توان آتش بر سر بچه ها ريختند.

وضعيت به قدري اضطراري بود كه ما روي آب با دست پارو مي زديم، قدرت جريان آب از قدرت دستان ما بيشتر بود.

*شهيد رشيدي فر در آن لحظه به شهادت رسيد؟

10 متر با عراقي ها فاصله داشتيم يك لحظه متوجه صدايي شديم، يكي از سربازان عراقي فردي به نام عبدالغفور را صدا زد و به طرف ما اشاره كرد؛ عبدالغفور نارنجكي را به طرف ما پرتاب كرد و دستگيره نارنجك به ديواره بلم گير كرد و پس از انفجار بلم خرد شد.

ما 4 نفر به عمق 2 متري آب رفتيم، من هم احساس كردم زخمي شده ام؛ خودم را به طرف ريشه نيزارها رساندم تا بتوانم به راحتي

تنفس كنم. آن لحظه آهسته خود را به طرف پاسگاه «اليج» رساندم من دقيقا زير پاي عراقي ها بودم و آنها متوجه حضورم نشدند.

از آن منطقه نگاه كردم؛ منتظر بودم، ناصر دهقان، محمد ابراهيم جعفري و حسين رشيدي فر روي آب بيايند يا اينكه خودشان را به طرف نيزارها برسانند؛ بعد از مدتي تأمل، مطمئن شدم كه آنها شهيد شده اند.

*بعد از شهادت دوستان، توانستيد به اهداف عمليات دست پيدا كنيد؟

يك ربع بعد از شهادت دوستانم، رزمندگان اسلام از 2 محور ديگر به پاسگاه «اليج» حمله كردند؛ 18 نفر از نظاميان عراقي را اسير كرده و در نتيجه اين عمليات با تصرف 20 كيلومتر مربع از هورالعظيم پايان يافت.

*تفحص اين 3 شهيد به چه صورت بود؟

بعد از فتح پاسگاه «اليج»، منطقه اي كه اين 3 شهيد بزرگوار در آنجا به زير آب رفتند توسط غواصان تفحص شد؛ آنها توانستند اين عزيزان را از زير آب بالا بياورند.

*كداميك ازخصوصيت هاي اخلاقي شهيد "حسين رشيدي فر "مخصوصاً در ايام سخت نبرد براي شما جالب بود؟

من 19 سال و "حسين رشيدي فر " 16 سال بيشتر نداشت؛ او با توجه به سن پايين در امور و كارها خيلي جدي عمل مي كرد و در 16 سالگي، روحيه و وقار مردي 40 ساله را داشت.

حسين بيشتر شب ها وقتي همه خواب بودند، نماز مي خواند و مناجات مي كرد؛ يك روز از روي مزاح به او گفتم«وقتي ما خوابيديم با صداي دعا و مناجات شما، بي خواب مي شويم» شهيد حسين رشيدي فر با لبخندش جواب من را داد. (حسين خيلي صبور بود.)

*حرف آخر

هميشه سعي كردم مانند شهيد "رشيدي فر " عمل كنم و آرزومندم؛ جوانان اين نسل با تدبيري درخصوصيات اخلاقي و مذهبي شهدا و

ايثارگران، از اين عزيزان الگوبرداري كنند تا سعادتمند شوند.

حسين 16 ساله در حملات نيروهاي عراق شجاعانه رفتار مي كرد

همرزم شهيد دانش آموز "حسين رشيدي فر " گفت: حسين در بمباران و حملات نيروهاي عراقي، شجاعانه رفتار مي كرد و قوت قلب براي ديگر نيروها بود.

صادق نيكو نژاد در گفت و گو با خبرنگار ايثار و شهادت باشگاه خبري فارس «توانا» اظهار داشت: از اوايل انقلاب با شهيد "حسين رشيدي فر " كه نوجواني پرجوش و خروش بود، آشنا شدم؛ حسين بعد از شهادت دايي خود، بيشتر در عرصه جنگ فعاليت مي كرد.

وي ادامه داد: شهيد "حسين رشيدي فر "با شنيدن خبر شهادت رزمندگان اسلام، عكس آنها را روي شيشه نقاشي مي كرد و با هدف يادبود اين شهداي بزرگوار، به ناحيه 2 مقاومت بسيج يزد هديه مي داد.

فرمانده بسيج ناحيه 2 استان يزد بيان داشت: اين شهيد دانش آموز در كمك به دوستان و همرزمان كوتاهي نمي كرد و از كمك به آنها احساس رضايت و خرسندي داشت.

نيكونژاد خاطرنشان كرد: در عمليات "قدس 5 "، حدود 45 روزي كه در چادرهاي اسكان در منطقه هورالعظيم مستقر بوديم؛ وي با بياني شيوا و خوش، سختي هاي منطقه را براي ما آسان جلوه مي داد؛ او حتي در بمباران و حملات نيروهاي عراق شجاعانه رفتار مي كرد و قوت قلبي بر ديگر نيروها بود.

وي افزود: درحدود 4 سال با "شهيد رشيدي فر " همراه بودم؛ روحيات اخلاقي و تحسين برانگيز اين شهيد دانش آموز از خصوصيات برجسته و برگزيده اوست.

حسين 16 ساله عزم خود را براي رفتن به جبهه جزم كرده بود

خاله شهيد دانش آموز "حسين رشيدي فر " گفت: حسين 16 ساله عزم خود را براي رفتن به جبهه جزم كرده بود.

افسانه دهقان بنادكي

در گفت و گو با خبرنگار ايثار و شهادت باشگاه خبري فارس «توانا» گفت: آن زمان كه حسين تصميم گرفت به جبهه برود، در مقطع راهنمايي تحصيل مي كردم؛ من و او با تفاوت سني حدود 2 سال، علاقه خاصي به يكديگر داشتيم به طوري كه در همه امور با هم مشورت مي كرديم.

وي ادامه داد: حسين علاقه خاصي براي اعزام به جبهه داشت؛ در حياط منزل نشسته بوديم كه او موضوع اعزام به جبهه را براي من بيان كرد، من در جواب گفتم «مگر سپاهي يا سرباز هستي كه عزم خود را براي رفتن به جبهه جزم كردي؟» حسين تنها با نگاه و سكوت جوابم را داد.

خاله شهيد دانش آموز "حسين رشيدي فر " اضافه كرد: اكنون كه 24 سال از آن زمان مي گذرد؛ با خودم فكر مي كنم چه سوال بي معنايي از حسين پرسيدم زيرا او با اهداف بالايي مي خواست به جبهه اعزام شود.

وي اظهار داشت: روز شهادت حسين، حال عجيبي داشتم و دردي تمام وجودم را فرا گرفته بود؛ فرداي آن روز كه خبر شهادت حسين را به ما اعلام كردند؛ متوجه شدم آن درد، درد فراق حسين است كه بر من احاطه شده بود.

شهيد 16ساله: برگه هاي رأي انتخابات رياست جمهوري را با خون خود امضا مي كنيم

شهيد «حسين رشيدي فر» در وصيتنامه اش آورده است: ما رزمندگان اسلام پاي برگه هاي رأي انتخابات رياست جمهوري را با خون خويش امضا مي كنيم و از شما مي خواهيم كه در انتخابات شركت گسترده داشته باشيد.

در وصيت نامه بزرگمرد 16 ساله شهيد «حسين رشيدي فر» آمده است:

بسم الله الرحمن الرحيم

اللهم اجعل محياي محيا محمد (ص) و آل محمد(ص) و مماتي ممات محمد(ص) و آل محمد(ص)

با سلام و درود بر

آقا امام زمان (عج)، ياري كننده رزمندگان در جبهه و با سلام و درود بر نايب بر حقش امام خميني (ره) و با سلام و درود بر ارواح طيبه پاك شهدا از بدر رسول الله (ص) تا بدر روح الله.

به عنوان وظيفه شرعي كه هر فرد مسلمان بايد وصيت نامه بنويسد، وصيت نامه خود را با نام خدا آغاز مي كنم.

اينك بار ديگر انصار و عشاق حسيني (ع) مي روند تا عاشورايي ديگر برپا كنند تا باشد كه خفتگان بيدار شده و حسين زمان خود را دريابند و به فراز «هل من ناصر ينصروني اش» لبيك گويند.

اي ملت مسلمان ايران هوشيار باشيد كه دشمنان اسلام در كمين شما هستند و مي خواهند شما را با اسلام بيگانه كنند.

اي ملت مسلمان ايران بدانيد كه ما رزمندگان اسلام پاي برگه هاي رأي انتخابات رياست جمهوري را با خون خويش امضا مي كنيم و از شما مي خواهيم كه در انتخابات شركت گسترده نماييد؛ هر دانه رأي شما مشتي بر دهان دشمنان اسلام است.

اي ملت مسلمان مسئله جنگ را فراموش نكنيد. اي ملت قهرمان، امام حسين (ع) زمان خود را تنها نگذاريد و مانند مردم كوفه نباشيد.

اي دانش آموزان عزيز مسئله درس خود را فراموش نكنيد و اگر توانايي جبهه رفتن را داشتيد به جبهه ها بياييد و بر عليه كافران بعثي بجنگيد.

اي مادر عزيزم از شما خواهش دارم كه فرزند حقير خويش را حلال كنيد.

مادر جان گرامي مي دانم كه چه زحمت هايي براي من كشيده ايد و اگر تا آخر عمر خواسته باشم زحمات شما را جبران كنم، نمي توانم.

مادر جان عزيزم از شما خواهشي دارم و آن اين است كه براي فرزند گناهكار خويش حلاليت طلبيد و هر كسي طلبي را از

من دارد به او بپردازيد و به تمام فاميل و دوستان بگوييد كه هيچگونه ناراحت نباشيد و از آنها بخواهيد من گناهكار را حلال كنند.

در پايان از خداوند منان مي خواهم كه مسيري جليل به شما عطا بفرمايد.

والسلام.

روز سه شنبه 15 مرداد 64

حفظ سر

مثل پشت جبهه از سر كنجكاوي بعد از سلام و احوالپرسي، اخبار و اطلاعات دندان گير خيلي طرفدار دارد.

_ تازه چه خبر؟

_ نگفتند بگوييد!(نوعي توريه است يعني در واحد تخريب هستم و مشغول مين كاشتن و مين خنثي كردن).

حاضر جوابي

اشاره:

«محاضره» و حاضر جوابي كه در ادبيات مكتوب و شعر به نوعي «گفتم، گفت» اشتهار دارد و سابقه اي قديم يافته است اساساً در حيطۀ طنز و مطايبه قرار مي گيرد و بسته به سطح گفت و گو و موضوع آن البته متفاوت است اما در صريح نبودن و استفاده از اشارات و اصطلاحات و منايات زبانزد است.

آنچه با عنوان «حاضرجوابي ها» ضميمه موضوع شوخ طبعي هاست و روايات و حكايات آن با همۀ جد و جهد حد نصاب كتابي تام و تمام نيافت، در نوع خود صاحب ساختار و متني است كه امكان تلفيق و تعليق آن با موضوع هاي ديگر ميسر نشد. با اين حال، چون ساير عنوان هاي فرهنگ نامه، در جنس و فصل خود تعين يافته است و چراغ اولي است كه در نشان دادن محيط پيرامون اين فرهنگ نقشي منحصر به فرد دارد. در حاضر جوابي ها به اقتضاي حال و مقام، طرفين مصاحبه در ارائه عبارات و پاسخ تازه و خلق معنا و مفهوم بي بديل سعي بليغ دارند، خصوصاٌ در صنعت ايهام و به توهم انداختن حريف در شاهد مثال:«شما اگر عصباني بشوي، فحش هم مي دهي؟ _ بله _ چه فحشي؟ _ مرگ بر آمريكا!»

ترديدي نيست كه هوش و ذكاوت و سخن سنجي و قدرت بيان خلاقانه و وقوف به ظرايف و دقايق و جزئيات كلام و

متن در اين ميان نقش شايسته و بايسته اي دارد. اين مهم، علم و عقل و فضل را در كنار هنر طرح و نقش آفريني تركيبات و نقل مضامين با هم مي خواهد و در سطح آحاد مردم و رزمندگان (و نه الزاماً علما و بلغا و سخنوران) در گسترۀ زندگي و جنگ، تحسين برانگيز است.

حالم خوب است

يك بسمه تعالي اول، يك والسلام آخر و يك مادرجان حالم خوب است وسط. اين همه نامۀ او براي خانواده اش بود. آدم خسيس ديده بوديم اما نه كسي كه از كلمات دريغ كند. به شوخي شبيه تر بود تا مكاتبه. اگر براي دوستان مي نوشت تعجبي نداشت، ارسال نامه هاي سركاري كم و بيش رايج بود، خصوصاً بين دو هم رزم. ولي او براي مادرش مي نوشت، يك بار به او گفتم:«خودت را مسخره كرده اي يا خانواده ات را؟ خوب مرد حسابي نامه ننويس يا اگر مي نويسي درست بنويس. نا سلامتي مادرت است!» مي گفت:«آخر شما جريان را نمي دانيد. مادر من سواد ندارد. تمام نامه هايي را كه براي او مي نويسم، چه يك سطر چه ده سطر، نگاه مي كند و مي گذارد روي كمد تا خودم بروم مرخصي و آن ها را برايش بخوانم! وقتي هم مي خوانم كاري به اين ندارد كه واقعاً آنجا چيزي نوشته شده يا از خودم مي گويم! بندۀ خدا نوشتۀ روي كاغذ پاكت هاي چاپي را هم به حساب مي آورد و خيال مي كند آن ها را من نوشته ام!»

حاج خليل

در گردان بقيه الله، حاج خليل تداركاتچي بود. فكر مي كنم عنوان تداركاتچي از هر توضيحي گوياتر باشد. اما او چيز ديگري بود. به جاي اين كه بگويد چه داريم و چه نداريم يا هست و اجازه ندارم بدهم مي گفت:«ببين من هم ندارم»، وقتي پابرهنه بود و سراغ جوراب را مي گرفتي مي گفت:«ببين، من خودم پا لخت هستم». مي گفتي:«چراغ بده» مي گفت:«ببين من هم چراغ ندارم». در حالي كه

اصلاً نيازي به آن وسيله نداشت.

حوري هستي؟ پس چرا اين قدر زشتي

چشم كه بازكرد خودش را روي تخت بيمارستان ديد همه چيز سفيد و تميز. يك لحظه تصور كرد شهيد شده و در بهشت است. به همين خاطر رو به پرستار كنار تخت خود كرد و گفت:«تو حوري هستي؟» و او كه شنيده بود اين بندۀ خدا موجي شده است و به حال خودش نيست گفت:«بله». بعد او با تعجب پرسيد:«پس چرا اين قدر زشتي؟».

حالا مي فهمم دنيا دست كيه

توالت رفتن و آمدن بچه ها هم بعضي وقت ها حكايتي داشت. از وقتي مي رفتند تا موقعي كه برمي گشتند و مي نشستند چه خودشان و چه ديگران كلي كلمات قد و نيم قد مي تراشيدند. خود شخص وقتي سري سبك كرده بر مي گشت مي گفت:«زندگي حالا چقدر زيباست». مي گفتيم :« وجدانت راحت شد» مي گفت:«تازه حالا مي فهمم دنيا دست كيه » يا «حالا مي فهمم دنيا چقدر بي ارزش است». مي گفتيم :«واقعاً چشمات باز شد، راستي راستي كه زندگي را معناي دوباره بخشيدي!».

حال گيري

در چادر دور هم جمع مي شديم و با نقشۀ قبلي دو نفري موضوعي را هر چند بي اهميت پيش مي كشيديم و بحث مي كرديم. بحث كه داغ مي شد ديگران هم داخل مي شدند، اما به محض اين كه تازه وارد موضع مي گرفت ما از موضوع ديگري حرف مي زديم و دوباره وقتي صحبت گل مي انداخت و بقيه گوشه و كنارش را مي گرفتند وارد قضيۀ بعدي مي شديم و في البداهه حرف هاي جديدي مي زديم. گاهي تعداد موضوع ها به ده، دوازده مورد مي رسيد آن وقت گوشي را دست دوستان مي داديم و مي گفتيم مطلب از بيخ و بن ساخته و پرداختۀ ذهن ما بوده است، كه حسابي حال گيري مي شد.

حكمت ليف و صابون

يادش به خير آن وقت ها كه من كوچكتر بودم و با هم در محوطۀ گردان قدم مي زديم، چشمم كه مي افتاد به بر و بچه هاي ترگل و ورگل و نوراني، از او مي پرسدم:«اين چه حكمتي است كه بعضي ها ماشاءالله انگار نورافكن قورت داده اند، مثل الماس مي درخشند، بعضي ها هم مثل تو اگر شب به خواب كسي بيايند قالب تهي مي كند» و او مي گفت:«حكمت ليف و صابون است برادر. اگر مي دانستي چقدر خودشان را در حمام ليف و كيسه مي كشند، يا در عرض هفته چند دفعه حمام مي روند اين حرف را نمي زد، گوشت و پوست است و آب و صابون ديگر، هر چي بيشتر بزني بيشتر برق مي افتي. اين ديگر فلسفه نمي خواهد».

حورالعين واقعه

شب اول ورود به منطقه با پاسدار وظيفه اي آشنا شدم. اسمش رضا هرداقي بود، اعزامي از بُكه شهريار. بعدها با هم خيلي رفيق شديم. روحيۀ عجيبي داشت. هر شب موقع خواندن سورۀ واقعه تا كلي ما را نمي خنداند دست بردار نبود. آقا بند مي كرد به حورالعين، مي گفت:«شما هيچ فكر كرده ايد چرا شهدا در آخرين لحظات لبخند بر لب دارند؟» بعد خودش تفسير به رأي مي كرد كه آن ها را غلغلك مي دهند، برايشان جوك هاي بهشتي تعريف مي كنند و خلاصه آن قدر مي گفت كه ما ديگر از خواندن بقيۀ سوره صرف نظر مي كرديم. سمعي _ بصري هم تعريف مي كرد و بسيار باوركردني آن قدر كه فكر مي كرديم به محض اينكه شهيد بشويم آن ها مثل مامانمان جلوي در

بهشت منتظر ما هستند و بي صبرانه براي وصال ما لحظه شماري مي كنند!

حق نگه دار

روزي بعد از عمليات بيت المقدس حسن حق نگه دار(شهيد جاويدالاثر) را ديدم، پرسيدم:«حسن نمي خواهي بيايي برويم مرخصي» گفت:«نه» ، گفتم:«چرا؟ تو كه خيلي وقت است مرخصي نرفته اي ، مي رويم، براي عمليات بر مي گرديم». گفت:«تو آخر از وضع من خبر نداري، من اگر الان بروم خانه مي دانم كه پدر و مادرم با كفش و لنگه دمپايي جلو در ايستاده اند. چشمشان كه به من بيفتد جاي سالم برايم نمي گذارند». پرسيدم :«براي چه، مگر تو چه كردي؟» گفت:«هيچي، چون زنده ام! آخر من قول داده ام اين دفعه با دست پر بروم، آن ها هم كه مي داني به كمتر از خانوادۀ شهيد شدن قانع نيستند».

حيف است

از او بدجنس تر خودش بود. تداركات چي اين قدر ناقلا! همه جورش را ديده بوديم، اما اين كه كسي صاف به چشم هاي آدم نگاه كند و بگويد:«خوراكي ها حيف است، شما كه يكي، دو روز بيشتر زنده نيستيد، مي خواهيد چه كنيد؟» هر چه مي گفتيم :«بابا، چرا برعكس مي گويي؟ در همۀ دنيا وقتي كسي رفتني است سعي مي كنند در آن فرصت باقي مانده همۀ آرزوهايش را برآورده كنند. آن وقت تو همان دو تا كمپوت و يك سير آجيل را هم كه حق مسلم ماست زورت مي آيد بدهي! اين قانون مملكت شماست؟»

حزب فقط حزب الله

ده نفر بوديم كه خواب و خوراك و ساير اموراتمان با هم بود. وقتي چيزي مي دادند يا كاري داشتند يك نفر به نمايندگي از طرف جمع به گردان مي رفت. غذا آورده بودند، نوبت من بود كه بروم غذاي گروه را بگيرم. ظرف ها را برداشتم و حركت كردم. مسئول پخش غذا مرا نمي شناخت، چون تازه انتقالي گرفته بودم. رو كرد به من و گفت :«بله؟» گفتم:«آمده ام غذاي گروه ميثم را ببرم». يك مرتبه خيلي جدي گفت:«شما كي مي خواهيد دست از اين گروه بازي ها برداريد؟ بابا اين جا جبهه است. حزب فقط حزب الله مي فهمي!»

حالا همه چيز داريم

هيچ جوري عقلش قد نمي داد. بارها با خودش فكر كرده بود كه چه بلايي سر بچه ها بياورم كه اين طور چپ نروند راست بيايند و چيزي بخواهند . چون هر چه مي گفت:«بابا، نداريم، نيست، تعلق نمي گيره»، به خرج بچه ها نمي رفت و دوباره مي نشستند و براي تداركات و تداركات چي نقشه مي كشيدند و يك دفعه مي ديدي ريختند تو سنگر و شلوغ كردند و به قول خودشان تك اسلامي زدند و هر چي داشتي، از وسايل و آذوقه، بردند، آن هم جلوي چشم هاي خودت. تا اين كه روزي حوالي سنگر چشمش به جنازۀ عراقي افتاد. مثل برق چيزي از ذهنش رد شد. اين تنها راه حل بود. به هر جان كندني بود جنازه را برد رو به روي سنگر تداركات مثل كف غسالخانه دراز به دراز خواباند و بعد بلندگوي دستي را برداشت كه:«همه چيز آوردند، هر كس چيزي مي خواهد بياد بگيره تا تمام نشده».

بچه ها كه او را خوب مي شناختند و مي دانستند اگر مجبور نباشد جان به عزرائيل هم نمي دهد، با ترديد يكي، يكي از سنگرهاي اطراف رفتند بيرون و از بوي تعفني كه در فضا پيچيده بود فهميدند كاري كرده كه تصورش را هم نمي كردند.

حالا دوستانه است

ظرف غذا نبود و مثل اغلب اوقات برادران دو نفر به دو نفر در يك كاسه غذا مي خوردند. يكي تند مي خورد، همچنان كه تند حرف مي زد و تند راه مي رفت. ديگري بر خلاف او بسيار با حوصله لقمه مي گرفت و مي جويد و فرو مي برد. او كه اگر مي خواست هم نمي توانست در خوردن به گرد دوستش برسد رو به دوستش كرد و گفت :«اخوي، دوستانه است، مسابقه نيست؛ مسابقه شد خبرت مي كنم. الان آموزشي است. نگاه كن ببين من چطور مي خورم همان طور بخور».

حاجي سنگر بگير

هميشۀ خدا در راه تداركات بود؛ يا مي رفت چيزي بگيرد يا چيزي گرفته و در حال برگشتن بود. بچه هاي دسته هم كه او را اين همه راغب به اموري از اين قبيل مي ديدن، ريش و قيچي را داده بودند دست خودش و او از صبح تا شب گوش به زنگ بود ببيند تداركات چي و چقدر مي دهد، تا مثل باد و برق خودش را برساند آنجا. بعد هم كه سهميه را مي گرفت، تا برساند به چادر، دندان گيرهاش جاي سالم در بدن نداشتند؛ قيمه و قورمه شان مي كرد. يك روز عصري داشتيم با هم از بنۀ تداركات بر مي گشتيم كه بعثي ها شروع كردند به ريختن آتش يوميه شان، من خودم را سريع انداختم رو زمين و رفتم تو چالۀ خمپاره اي كه آن اطراف بود. حالا هي داد مي زدم :«حاجي سنگر بگير، حاجي سنگر بگير» و حاجي راست راست ايستاده و دست چپش را پشت گوشش كه قدري هم سنگين بود گرفته

بود و مي گفت:«چي؟ سنگك؟» و من دوباره داد زدم:«سنگك چيه حاجي؟ سنگر، سنگر بگير الان اين بي پدر و مادرا ..» سوت خمپاره حرفم را قطع كرد سرم را دزديم و بعد ديدم هنوز مي گويد:«سنگك؟»

حسين به جانت بزند

با نيروهاي صفر كيلومتر بسيجي، قبل از عمليات و بعد از آن، بساطي داشتيم. كارهايي مي كردند عجيب و غريب و البته در كمال اخلاص. مشغول عقب راندن دشمن و تصرف مواصع بوديم؛ خسته و تشنه، به زور نفس مي كشيدم. پايين تپه يك بسيجي بي ترمز در حال دويدن افتاد روي من و به جاي اين كه عذر خواهي كند تند تند مي گفت:«يا حسين!» گفتم:«حسين به كمرت بزند، اين چه طرز راه رفتن است».

حلالمان كنيد

تند تند و خيلي جدي با بچه ها روبوسي مي كرد و مي گفت:«حلالمان كنيد يك وقت ديديد من افتادم و صدام مرد».

حسين جان! ما را نگذاشتند بياييم

جنس جنگ نبود. حالا چه جوري بُرخورده و آمده بود منطقه خدا عالم است. با هيچ زباني نمي شد راضيش كرد كه بابا برو دنبال كار و كاسبيت، يك لقمه نان پيدا كن و با زن و بچه ات بخور، جنگيدن پيشكشت. مثل اين كه قسم خورده بود هر طور شده جبهه بماند. خلاصه به زور، بچه ها گرفتند انداختنش بالاي ماشيني كه به پشت خط مي رفت. بنده خدا رنگ به رويش نبود. با همان ته لهجه و زبان شكسته بسته اش مي گفت:«حسين جون! ما رو نگذاشتند بياييم. ايشالله بعداً سر فرصت خدمت مي رسيم!»

حالا با زبان خوش گفتم

حسابي خسته شده بود. بچه ها هم كه سابقه او را مي دانستند با هم دست به يكي كرده بودند كه هر طور شده او را عصباني كنند. چيزي كه هرگز هيچ كس از او نديده و نشنيده بود. آن روز هر چي او گفت بچه ها مخالف آن را انجام دادند. بنده خدا صبرش تمام و طاقتش طاق شد. پيك فرستاد و بچه ها را جمع كرد و بعد از كلي صحبت كردن و اتمام حجت، با تندي رو به بچه ها كرد و گفت:«خدا مي داند كه اين مطلب را حالا با زبان خوش مي گويم اما دفعه بعد ...(بچه ها قند در دلشان آب مي شد و خوشحال از اين كه بالاخره توانسته اند او را عصباني كند) دفعه بعد ... مجبورم خواهش كنم».

حركت لاك پشتي

مي خواستيم سيم تلفن قورباغه اي بكشيم. اما عراقي ها هر جنبنده اي را ناكار مي كردند. در نتيجه نتوانسته بوديم بين دو خاكريز و فرماندهي ارتباط برقرار كنيم و هنوز بايد پيك ما جان بركف مي گرفت و پيغام رد وبدل مي كرد. يكي از پيك ها روزي داوطلب شد سيم را پشت موتور خودش ببندد و با سرعت تمام حركت كند و سيم را به دو خاكريز منتقل كند و اين كار را هم كرد ولي در خاكريز دوم اجل مهلتش نداد و با موتور به هوا پرواز كرد. مابقي سيم را ما به پاي لاك پشتي بستيم كه آن را به مقصد رساند. اين كار با تأخير انجام شد ولي بهتر از انجام نشدن و شهادت بچه ها بود.

حمام يك دوش گردان

در گردان ما حمامي با يك دوش ساختند كه درنوع خود جالب بود. چند بلوك را به عنوان ديوار روي هم سوار كرده و از چوب جعبه هاي خمپاره يك در ساخته بودند. لولۀ آبي را كه يك شيرفلكه به آن متصل بود از بشكۀ آب تا داخل حمام كشيده بودند واز لاستيك براي اتصال لوله به بشكه استفاده كرده بودند كه بچه ها با باز كردن شير فلكه آب گرم براي استحمام داشتند.

حمام عمومي

از شايع ترين حمام هاي ابتكاري بچه ها در منطقه قرار دادن بشكه يا پيت خالي هفده كيلويي روغن نباتي روي آتش بود. چون جدارۀ نازك آن باعث مي شد با حرارت كم تر و در زمان كوتاه تري آب در آن جوش آيد و حمل و نقل آن نيز راحت تر بود. استفاده از اين نوع حمام از غربي ترين تا جنوبي ترين نقطۀ جبهه رايج بود . خصوصاً جاهايي كه حمام صحرايي كيلومترها با بچه ها فاصله داشت و رفت و آمد تا آن محل مقرون به صرفه نبود.

حمام برفي

اوايل بهار سال 64 اطراف مريوان، روي قله اي مستقر بوديم كه ارتفاع برف آن حدود دو، سه متر بود . فاصلۀ ما از حمام هاي صحرايي موجود در منطقه زياد بود و در سطح كوه نيز به علت ديد مستقيم دشمن نمي توانستيم حمام بسازيم. دو، سه هفته اي بود كه حمام نكرده و كلافه بودم. يك دفعه فكري به ذهنم رسيد. با يكي از دوستان با چند تخته شروع به حفر زمين پوشيده از برف كرديم و بعد از چند ساعت توانستيم دو، سه متري پيش برويم، سپس تونلي يك متري به آن اضافه كرديم .به اين ترتيب حمام بسيار جالبي ساخته شد كه هم از تيررس عراقي ها دور بود هم باد و بوران هاي شديد منطقه در آن تأثيري نداشت. ديگ هاي كوچك را از برف پرمي كرديم و روي والور مي گذاشتيم. وقتي آب داغ مي شد، بچه ها به ترتيب حمام مي كردند. آن ها آن قدر از ما سپاس گزار بودند كه خودمان خجالت مي كشيديم.

حمام با آب لوله كشي

در منطقۀ ماووت، حمام نداشتيم. بنده با چند تن ازدوستان به هر زحمتي بود چاله اي كنديم و تانكر كهنه اي را روي چاله گذاشتيم و اطراف آن را با پتو پوشانديم. از چشمه با استفاده از لوله هاي چادر به آن تانكر لوله كشي كرديم و حمام ساختيم و هر وقت احتياج به آب و نظافت داشتيم زير تانك را روشن مي كرديم و آب كه گرم مي شد حمام ما چيزي كم نداشت.

حمل و استتار

در منطقۀ گرمك مريوان، همراه نيروهاي گروهان به كوهنوردي رفته بوديم.در حال عبور ازتپه هاي بلند ناگهان فرمانده گفت:"هدف". با شنيدن اين كلمه ازدهان فرمانده متوجه شديم شش نفر از افراد ضد انقلاب كه به كمين ما نشسته بودند از پشت سنگ ها برخاستند و گريختند. ما اجازه خواستيم آن ها را دنبال كنيم كه فرمانده مان موافقت نكرد و البته باعث تأسف ما شد كه چرا مفت و مجاني رهايشان كرديم.

حتي يك فشنگ

در منطقۀ گرمك مريوان، همراه نيروهاي گروهان به كوهنوردي رفته بوديم.در حال عبور ازتپه هاي بلند ناگهان فرمانده گفت:"هدف". با شنيدن اين كلمه ازدهان فرمانده متوجه شديم شش نفر از افراد ضد انقلاب كه به كمين ما نشسته بودند از پشت سنگ ها برخاستند و گريختند. ما اجازه خواستيم آن ها را دنبال كنيم كه فرمانده مان موافقت نكرد و البته باعث تأسف ما شد كه چرا مفت و مجاني رهايشان كرديم.

حسن علي

اسم باتري ساز تعميرگاه ما حسن بود و اسم مسئول تعميرگاه علي، در بي سيم وقتي درخواست فرستادن باتري ساز داشتيم مي گفتيم:" يك حسن از علي براي ما بفرستيد!"

حروف ژ.چ.گ.

بچه ها براي شناسايي نيروهاي خودي از عراقي ها ، رمز شب هايي انتخاب مي كردند كه حروف ژ.چ.گ. در آن بود و دشمن عرب زبان قادر به تلفظ صحيح آن نبود؛ كلمات رمزي ازقبيل :" ژاله، ژيان، گچ".

حمل مشمعي

جادۀ تداركاتي را برف پوشانده بود. چاره اي نبود جز اين كه غذا و مواد سوختي و پوشاك را روي تكه پلاستيكي بگذاريم و با سيم تلفن به كمر خود ببنديم و آن را روي برف بكشيم.

حمل و نقل و جاده سازي

دسترسي به خودروها و ماشين آلات راه سازي و امور مربوط به حمل و نقل از اساسي ترين جنبه هاي تداركات و پشتيباني نبرد بود كه به علت شرايط خاص منطقۀ جنگي، (موانع و عوارض طبيعي)با پيچيدگي و ظرافت صورت مي گرفت. مثلاً استتار تجهيزات و ادوات و نيروهايي كه بايد براي آفند يا پدافند جابه جا مي شدند ( با توجه به وجود خبرچين ها و ستون ديدبان هاي دشمن درخطوط مقدم)، ايجاد تغييرات كالبدي در جهت افزايش ضريب ايمني خودروها و ماشين آلات راه سازي ، ساخت و نصب تجهيزات و قطعاتي براي افزايش ميزان كاركرد و استقامت آن ها ( با توجه به حجم بالاي آتش دشمن) بي شك مقتضي ابتكارات و هوشمندي خارق العاده اي بود كه بچه هاي مهندسي رزمي اين جا و آن جا از خود نشان مي دادند.

حمل و نقل در مسيرهاي آبي و رفت و آمد در مناطق كوهستاني و برف گيركه امكان استفاده از ماشين و موتور و حتي حيوانات باربر و چهار پا نبود ، خود به خود نيروهاي رزمي را به سمت اتخاذ شيوه هايي در سرعت بخشيدن به تردد و انتقال مهمات و تداركات در كم ترين زمان ممكن سوق مي داد، مثل ابداع ابزاري با كاركردي مشابه سورتمه و اسكي با استفاده از تخته هاي صاف و صيقلي و آغشته به روغن يا پلاستيك

هاي ضخيم براي سُر خوردن روي برف و نقل و انتقال لوازم.

كار با ماشين آلات راه سازي براي ايجاد جاده ، ينگر ، خاكريز خصوصاً در زمين هاي رملي، باتلاقي و شيب هاي تند كوهستان ان هم در شرازط جنگي و درتيررس دشمن مستلزم پيچيدگي و مهارت هاي خاصي بود، با حداكثر ظرفيت كاري و ريسك خطر پذيري .

تأمين نور مورد نياز براي ديد رانندگان ماشين ها و ادوات راه سازي درشب كه اصلي ترين زمان فعاليت آن ها به شمار مي رفت، از مسائل اصلي ديگري بود و راه حل هاي متنوع و متفاوتي در اين زمينه وجود داشت.

اقتضاي تعمير ماشين آلات خارج از ايستگاه هاي تعميراتي به دست خود رانندگان يا سرنشينان خودرو و در شرايطي كه امكان جابه جايي وسايل نقليه نبود، آن هم با حداقل ابزار و لوازم مورد نياز و با استفاده از قطعات اسقاطي و آنچه در اطراف و اكناف پراكنده بود كه به نحوي بايد جايگرين لوازم اصلي و قطعي مي شد. همۀ اين كارها با حداقل فرصت ممكن، در سرما و گرما و تحت تعقيب بايد صورت مي گرفت و در اين آزمون خطاها بود كه فكر خلاقه و دقت عمل بعضي ها به اوج مي رسيد و از هيچ همه چيز به وجود مي آمد .

حفظ و نگه داري وسايل شخصي

تابستان سال 66 درجزيرۀ مجنون جمعي ازبچه ها به محاصرۀ عراقي ها افتادند. آن ها وسايلشان را در كمين دفن كرده و روي يك سنگ نوشته بودند" آرامگاه برادرفلاني، تا نشانه اي باشد كه بعد از بازگشت وسايل را پيدا كنند. بعد از مدتي نيروهاي خودي آن محل

را از دست عراقي ها پس گرفتند و وسايل بچه ها با نام و نشاني هايي كه پيش بيني كرده بودند به دستشان رسيد.

حصير آبي خاكي

در عمليات هاي آبي خاكي ، مثل والفجر 8، با خود حصير مي برديم و روي آن راه مي رفتيم تا داخل لجن فرو نرويم.

حملۀ تكبيري

از فرماندهي لشكر خبردادند كه رأس ساعت 20:30 همه از سنگر بيرون بيايند و يك صدا يك ربع ساعت الله اكبر بگويند . طبق دستور بچه ها همه در ساعت مقرر شروع كردند به گفتن الله اكبر بگويند . طبق دستور بچه ها همه در ساعت مقرر شروع كردند به گفتن الله كبر در اين مدت هيچ صدايي از دشمن شنيده نمي شد و فكر كده بود كه عمليات شروع شده ولي بعد از تمام شدن الله اكبر چنان آتش سنگيني را شروع كرد كه بوي گاز و باروت نفس بچه ها را تنگ كرده بود .

حسن فلاح نژاد

وصيت نامه پاسدار شهيد حسن فلاح نژاد:

با درود فراوان به رهبر كبير انقلاب اسلامي امام خمينى در اين برهه از زمان كه انقلاب اسلامي به رهبرى مائد اعظم و مجاهد نستوه ,امام امت خمينى كبير ميرود كه اسلام راستين علوى ,كاخ ظلم ستمگران و مستكبرين تاريخ و عصر را در هم كوبد و مسلمين ومستضعفين به حق خودشان برسند جنگ تحميلى شروع شده است و بر همه مسلمين واجب است كه به تكليف شرعى خود كه همان جهاد فى سبيل الله است عمل نمايند و من به عنوان يك فرد مسلمان واجب دانستم كه به جبهه حق و باطل رفته تا با كفار و ستمگران بجنگم و پوزه ستمگران را در هم كوبم و به نداى حق گونه حسين زمان ,خمينى بت شكن لبيك گفته و به جنگ بروم و با كفار بجنگم و آرزو دارم كه انشاء الله پيروز شويم و راه كربلا را باز كنيم و با تمام رزمندگان مسلمان به امامت خمينى كبير در كربلا

نماز جماعت را اقامه كنيم و اگر شهادت نصيبم شد آرزوى ديرين من است كه در راه حق و دين از جان و مال خود بگذريم و چون جان در مقابل اسلام ,بر كسى ارزشى ندارد و از تمام دوستان و برادران تقاضاى حليت دارم و وصيت ميكنم كه گوش بفرمان روح الله باشند و خط امام را دنبال كنند و هيچ وقت به دشمنان دين اسلام فرصت ندهند و خواستارم كه پس از شهادتم خانواده ام اصلا ناراحت نشوند و گريه و زارى نكنند و اگر در روز جمعه شهيد شدم قبل از دفن اين اعمال را انجام دهند :

1-دعاى ندبه بخوانند .

2-نام مبارك امام زمان را چند بار ذكر كنند .

3-با لباس سياه دفن كنند و اگر در روز جمعه نشد جسدم را در سردخانه نگه داشته در روز جمعه دفن كنيد و از خداوند متعال ميخواهم كه از گناهان ما بگذرد. والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته

روحش شاد و راهش پر رهرو باد

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

حميد شاهيد

نام : حميد

نام خانوادگي : شاهيد

نام پدر : مهدي

شماره شناسنامه : 270

نوع حادثه :حوادث مربوط به جنگ تحميلى

شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن درجبهه

بنياد استان : خراسان رضوي

بنياد شهر : مشهد

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

حسين زارعي فرد

نام :حسين

نام خانوادگى :زارعى فرد

نام پدر :محمدعلى

تاريخ تولد :01/08/1346

ش.ش :1071

محل صدورشناسنامه :فيروزاباد

تاريخ شهادت :22/01/62

نوع حادثه :حوادث مربوط به جنگ تحميلى

شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن درجبهه

استان :بنيادشهيداستان فارس

شهر :اداره بنيادشهيدفيروزآباد

وصيت نامه :

پيكار كنيد براى احراض حق و بگذاريد به جاى ذلت و ننگ دامن و كفن شما اغشته به خون بدنتان باشد على (ع ) درود به رهبر كبير انقلاب اسلامى و تمامى شهيدان به خون خفته و پدرانى كه جوانان ناكام خود را به جبهه هاى حق عليه مى فرستند و زيرشهادت نامه انها امضا مى كنند وصيت نامه خود را آغاز مى كنم.

آرى آفتاب چه زود غروب مى كند آنگاه خدا خواهد كه انسانى دنيا را وداع گويد اما چه زيباست كه اين تقدير به لطافت قلب مادرى باشد كه فرزند دلبندش را در آغوش گيردو اين كار ميسر نباشد مگر با شهادت در راه خدا و

مكتب و وطن و...

اينك كه با ياد خدا به جبهه مى روم نه براى انتقام از دشمنان است بلكه تنها هدفم از اين كار احياء دينم و و تداوم انقلابم مى باشد و براى رسيدن به اين هدف پاى در چكمه مى كنم و خدا رابه يارى مى طلبم زيرا كه هدفم خدا و مكتبم اسلام و مرادم روح الله است ارى مى روم تا به نداى هل من ناصر ينصرنى امام شهيدمان حسين (ع ) پاسخ مثبت دهم و

مى روم تا به گفته اماممان خمينى بت شكن يا كشته شوم و يا بكشم چون دردو حال پيروزم مادرعزيزم من خود آزادانه شهادت را انتخاب كردم و منتظر شهادت بودم كه به ان رسيدم .

مادرم خواهشى كه از تو دارم اين است كه مبادا برمرگ من بگريى زيرا امام بزرگوارمان در سوگ فرزندش اشك نريخت چون مى دانست كه رضاى خدا در اين امر مى باشد و همچنين گريه شما باعث خوشحالى دشمنان انقلابمان خواهدشد و به ما نگوئيد جوان ناكام زيرا مادر اين دنيا كام داشتيم و كاممان شهادت بود كه به آن رسيديم.

مادرم وقتى من شهيد شدم بر سر خانه مان علم سبز سوار كن و شما اى خواهران عزيزم از شما مى خواهم كه همچون تمامى خانواده شهدا از همه گذشته همچون زينب با خطبه خود مشت محكمى بر دهان ياوه گويان و منافقين بزنيد و برادر عزيزم راه خدا بهترين و برترين راههاست پوينده و كوشنده اين راه باش و هميشه توكل برخدا كن و در اخر از امت شهيد پرور مى خواهم كه وحدت خود را حفظ كنند . والسلام به اميد پيروزى لشكر اسلام بركفر .

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

حسين زارعي

نام :حسين

نام خانوادگى :زارعى

نام پدر :معراج على

تاريخ تولد :05/09/1332

ش.ش :799

محل صدورشناسنامه :همدان

تاريخ شهادت :16/10/59

نوع حادثه :حوادث مربوط به جنگ تحميلى

شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن درجبهه

استان :بنيادشهيداستان تهران

شهر :داره بنيادشهيدمنطقه 7 (جنوب)

وصيت نامه :

بسم الله الرحمن الرحيم

وصيتنامه شهيد حسين زارعى

سلام بر پدر و مادر عزيز و مهربانم و بهتر از جانم كه مرا از طرف خدا به شما

هديه كرده بود كه من به شما خدمت كنم و از خدمت من به شما نعمتى از خداست پس پدر جان و مادر جان نعمتى كه خداوند به كسى مى دهد و يك روز هم مى گيرد و پس شما خداى بخشنده مهربان را ؟؟؟ كنيد و در راه اسلام و رسيدن به اسلام بايد صبر داشت بايد شهيد داد تا اسلام با خون همچنان پاينده و درخشان بماند چون اسلام از آدم تا خاتم و على تا حسين و از فاطمه تا زينب خون داده و همچنان استوار مانده پس شما كه مسلمان هستى صبر را از زينب ياد بگيريد و راه زينب را ادامه دهيد و با كفر و شيطان مبارزه كنيد كه خداوند كسانيكه در راه او مبارزه مى كنند دوست دارد .

پدر جان و مادر جان حالا من از پيش شما مى روم و شما را به خدا مى سپارم بارى پدر جان بدى هاى مرا ببخش و از خداوند مى خواهم كه به شما سلامتى و صبر عنايت فرمايد و در تمام كارهايت موفق باشيد .

مادر عزيزم و مادر هميشه غمخوار من و مادر هميشه بيدار من و مادريكه هميشه بفكر هستى مادر كه از جانم بيشتر دوستت دارم و مادر عزيز كه شبها براى آرام كردن من تا صبح من بيدار مى مانديد و هميشه از خدا سلامتى مرا مى خواستى راستى درود بر تو مادر مهربان ، مادر جان ببخشيد كه اين كفار و كافران عراق نگذاشتن كه من بيشتر بتوانم به شما خدمت كنم يقين خواست خدا بوده است تا كه ماد در سنگر اسلام

عزيز به شما خدمت كنيم مادر جان مرا حلال كن و گناهان مرا ببخش و از خدا بخواه كه گناه مرا ببخشد مادر عزيز براى من گريه نكن و خوشحال باش و تنها به امام حسين گريه كن آغلاما ننه چان دشمن لر سونر فقط امام حسين آغلا .

سلام بر خواهرانم مرا بخشيد و براى من گريه نكنيد خداوند به شما سلامتى دهد خداحافظ .

يار و ياور شما باشد وسلام و بقيه حرفهايم را به على زراعى نوشتم .

حسين زارعى

11/9/59

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

حسين خوشنويسان

نام :حسين

نام خانوادگى :خوش نويسان

نام پدر :عباس على

تاريخ تولد :27/07/1334

ش.ش :3108

محل صدورشناسنامه :تهران

تاريخ شهادت :16/10/59

نوع حادثه :حوادث مربوط به جنگ تحميلى

شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن درجبهه

استان :بنيادشهيداستان تهران

شهر :اداره بنيادشهيدمنطقه 4 (شرق)

وصيت نامه :

همواره مى گفت: به سخنان امام دقت كنيد و به اوامرش عمل نماييد.

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

حوزه هاي علميه

محلهاي انسان سازي

حكومت ولايت

يعني فقيه عادلي در راس كليه امور باشد تا رعايت شود و حرام و حلال ، غصب و غير آن؛ و براي سياست داخلي و خارجي بايد ولايت فقيه باشد، همان طور كه قلب بايد براي انسان باشد.

حسين زمان

خميني كبير.

حسين (ع)

مظهر فضيلت . بنيانگذار انقلاب خونين كربلا كه با خون خود و اهلبيتش دفتر آزادگي را امضا كرد. سردار بي سر اسلام كه مظلومانه در دشت كربلا به شهادت رسيد. بنيانگذار تشيع سرخ كه در دامان شهيد پرورش ، شهيداني را پروراند كه تثبيت كننده هدف مقدس اويد. معني انسانيت در زمين و زمان. چراغ فروزان بر مناره تاريخ همه عصرها و همه نسل ها.

معلمترين معلم شهادت . كسي كه روح شهادت طلبي و ايثار را در دل هزاران دلداده عاشق بوجود آورد. كسي كه روح ايثار و فداكاري را در كالبد بي تفاوتي و انزوا طلبي دميد و در مكتب خود كساني را تربيت نمود كه همچون او نامشان تا ابد برسينه هاي عشاق حك خواهد شد. سمبل مقاومت در برابر ظالمان.

حاكمان برحق ناس

واليان مخلس فقاهت.

حوري جمع كردن

جمع و جور كردن خرده نان ها و غذاي ريخته شده كنار ظرف غذا و حاشيه سفره و خوردن يا از زير دست و پا برداشتن آنها؛ عبارت حوري جمع كردن كنايه از اين بود كه وقتي جزاي عمل نيكويي، بهشت و حور و قصور و... باشد، شخص موقع جمع آوري اين خرده نان ها و غذاها مثل اين است كه در واقع دارد حوري جمع مي كند.

حنظله

جوان تازه دامادي كه ترك خواب و خلوت كرده و بلافاصله بعد از ازدواج راهي جبهه شده و به دادخواهي و دفاع از مردم مظلوم خويش و اصول و آرمان هاي الهي مورد هجوم آمده بود؛ مثل حنظله يكي از جوانان شهادت طلب صدر اسلام و عهد پيامبر، كه صبح شب ازدواج و زفاف، به جبهه شتافت و عروس شهادت را در آغوش كشيد؛ كسي كه پيامبر اكرم(ص) درباره او فرمود: حنظله را فرشتگان غسل مي دهند. و به همين اعتبار، غسيل الملائكه لقب گرفت.

حمام دامادي

حمام، اصطلاح و نظافت نزديك عمليات؛ آراستن و پيراستن خود براي درك فيض لقأ محبوب

حفظِ جان

كسي كه به دلايل عديده! وظايف شخصي خود را انجام نمي داد و ديگران به جهت جمعي بودن زندگي در جبهه، ناچار بودند او را تحمل و مثل مهمان از او پذيرايي كنند. تعبيري بود كه بيشتر در مورد بچه هاي غير بسيجي، افراد به ظاهر متشرعي به كار مي رفت كه بيشتر براي سير و سياحت و ثواب جمع كردن به جبهه آمده بودند و هميشه براي كار نكردن عذري داشتند و در سرما و گرما و مواقع خطر و احتمال ضرر و زيان ورد زبانشان حديث: حفظ جان از اوجب واجبات است، بود.

حسن چلچله

آنكه هميشه در حال آواز خواندن بود و هر روز و هر جا صدايش مي آمد؛ كاري نداشت به اينكه كسي خوشش مي آيد يا نه، وقت و جاي به خصوص هم نمي شناخت، هروقت دلش مي خواست مي زد زير آواز؛ از صداي خودش خوشش مي آمد. دوستان چنين كسي وقتي مي خواستند او را صدا كنند، به جاي اسم خودش مي گفتند:... چلچله

حزب اللهي

كسي كه به اجراي امور مستحب تقيد داشت و به ندرت مكروهي از او سر مي زد؛ دائم الوضو؛ مواظب دعا و نماز به موقع؛ در خواب و خوراك اهل اندازه نگه داشتن

خ

خدا رحمتت كند

بندۀ خدا از همه جا بي خبر نمي دانست قضيه چيست. بچه ها كه قبلاً با هم هماهنگ كرده بودند كار را شروع كردند. يكي از آن ها دست گذاشت روي پاي او و با صداي بلند گفت: فاتحه. بعد همه صلوات فرستادند و شروع كردند حمد و قل هوالله خواندن. يكي ديگر بلند شد تا از بچه ها پذيرايي كند. بيچاره مانده بود چه بگويد. يكي مي گفت:«خدا رحمتش كند عجب پسر شجاعي بود». ديگري با تأثر مي گفت:«خيلي مخلص بود. الهي نور به قبرش بباره». يكي ديگر از بچه ها كه دم سنگر نشسته بود گفت:«چرا از پيشاني فراخ و چشم هاي نافذش نمي گويي كه آدم نمي توانست در آن خيره بشود؟» خلاصه آن قدر جدي گرفته بودند كه خودش هم كم كم داشت باورش مي شد كه شهيد شده!

خواهرها صحبت نباشد

هنوز خيلي با هم دوست نشده بوديم. وقتي او شروع كرد به صحبت كردن ما هم رفتيم سر بحث خودمان. گرم گفت و گو بوديم كه مرا مخاطب قرار داد و گفت:«آن گوشه، خواهرا حرف نباشد!» حسابي برجكمان پريد. تصورش را هم نمي كرديم كه تا اين حد دست به نقد و تكه پران باشد. حقيقتاً دست و پايمان جمع شد. همه مي گفتند ايوالله دارد. البته بعد از جلسه از دلمان در آورد. ناگفته نماند كه ما هم بعداً از خجالتش در آمديم. جلسه اول بود و نخواستيم خراب بشود! هر چند همان جا هم بلافاصله يكي از رفقا جوابش را چنين داد:«چايي نبات بدهيد به حاج آقا!»

خمپاره

از عمليات كه بر مي گشتيم، خسته و مانده؛ حتي حال خنديدن هم نداشتيم اما بعضي ها كاري با اين كارها نداشتند. مي گفتند:«برادرا، خوب جيب هايشان را بگردند يك وقت خمپاره 60 در آن نيفتاده باشد». البته بي جواب نمي ماندند. يكي مي گفت:«من در جيب هايم را دوخته ام». ديگري اضافه مي كرد:«من در طول عمليات دست هايم در جيبم بود» و سومي:« جيب هاي من آن قدر بزرگ است كه اگر در آن بيفتد پيدا كردنش كار حضرت فيل است! »

خشاب پر نمي كنيم

نه بزرگتر سرش مي شد نه كوچكتر. نه غريب مي شناخت نه خودي. هر جا و هر وقت كه دلش مي خواست و چيزي به ذهنش مي آمد دهانش را باز مي كرد و هر چي مايل بود مي گفت آن هم حرف هايي كه اگر نمي گفت مطمئناً به جايي بر نمي خورد. از اشاره و كنايه هم كاري بر نمي آمد. حالا واقعاً متوجه نمي شد يا صرف نمي كرد كه متوجه بشود! با يكي از بچه ها تازه چانه مان گرم شده بود كه آمد وسط حرف مان كه:« اتفاقاً منم گاهي وقت ها...». حرفش را قطع كردم و گفتم :«خشاب كه پر نمي كنيم» و دوستم اضافه كرد:« خاكريز كه نمي زنيم. ناسلامتي مثل اين كه داشتيم حرف مي زديم. آخه بابا سرفه اي، يا الله اي ، اعلام كدي، اينم شد رَسمِش؟»

خورشيد را شرمنده كردي

روزه را بهانه مي كرد و به اصطلاح تا لنگ ظهر مي خوابيد؛ گاهي هم تا غروب آفتاب. البته آن روزها كار مهمي نداشتيم. اگر كسي صدايش مي كرد پتو را مي كشيد سرش و مي گفت:«مگه نمي بيني دارم عبادت مي كنم؟» يعني مي خواست بگويد خواب روزه دار عبادت است! بچه ها در جواب مي گفتند:«بسه ديگه! خورشيد را شرمنده كردي چقدر عبادت مي كني؟»

خدايا! مرسي

قبل از غروب آفتاب رسيديم مهران. خسته و كوفته با همان سر و وضع آشفته، خودمان را به بهداري رسانديم. آن جا صحنه اي ديدم كه هرگز يادم نمي رود، هر كس گوشۀ دنجي پيدا كرده بود و براي خودش عوالمي داشت. آن روز، جلو در اورژانس، «زيدي» نشسته و فارغ از اطراف خود مشغول راز و نياز بود. ما به اين جملۀ آخرش رسيديم كه مي گفت:« خدايا! مرسي كه مرا آفريدي! دستت درد نكند، شرمنده ام كردي!»

خدايا ! ما را صحيح و سالم به آغوش گرم خانواده هايمان بازگردان

آتش دشمن خيلي كه سنگين مي شد و بچه ها غذا را با هول و تكان مي خوردند، اين دعا را مي كردند.

خدايا! ما را در زمرۀ سرداران رشيد اسلام قرار بده

شايد اين تنها دعايي بود كه بچه ها براي خودشان مي كردند؛ به دو معني يكي اين كه خدايا ما را هم فرمانده كن تا امكان عرضۀ بيشتر تواناييمان را داشته باشيم و توفيق خدمت بزرگ تري شامل حالمان شود و ديگر كنايه از اين كه مثلاً ما هم مي توانيم طالب رياست باشيم! كه بچه ها معني دوم را بيشتر به خودشان نسبت مي دادند و براي همين مي خنديدند.

خدايا خدايا

آخرين نفر موقع دعاي نوبتي كه معمولاً بچه ها از او انتظار بيشتري دارند مي گفت:«خدايا(بعد از كمي مكث چند ثانيه اي به نحوي كه همه فكر مي كردند بقيه دعا يادش رفته ادامه مي داد) خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار!».

خدايا! تا ما را نيامرزيده اي ببخش و بيامرز

كنايه از اين كه ما بلد نيستيم دعا كنيم! بلد نيستيم حرف بزنيم و به جاي عبارت«تا ما را نيامرزيده اي از دنيا مبر» گفته مي شد و مثل بقيۀ دعا ها در قالب شوخي و موقعي به كار مي رفت كه به شخص اصرار مي كردند دعا كند و عبارتي بگويد.

خدايا تا ما را نكشتي از دنيا مبر

مثل بقيۀ دعاهاي بعد از غذا بود و اغلب براي اين كه مزاحي كرده باشند مي گفتند و مي شد دو برداشت از آن كرد. يكي اين كه خوب معلوم است تا آدم نميرد كه از دنيا نمي رود و به همين معنا بچه ها مي خنديدند. يكي معني ديگري كه اگر بچه ها به پاي شخص مي پيچيدند كه«رفتي مرخصي بگو مادرت يك مشت اسفند برايت دود كند يا بريزد تو آب» آن وقت او قيافۀ حق به جانب مي گرفت و و مي گفت:«منظور من اين است كه ما را بكش و شهيد كن و در بستر نميران!».

خدا آخر وقت سرش خلوت تر است

وقت نماز صبح بود يكي يكي بچه ها بيدار مي شدند و براي اقامۀ نماز خود را آماده مي كردند در اين ميان برخاستن بچه هاي خوش خواب حكايتي داشت. بعضي ها را دوستانشان به شوخي و جدي بيدار مي كردند و نمي گذاشتند سير و بي دردسر بخوابند! هر چند شب تا دير وقت بيدار بودند يا تا طلوع آفتاب زياد وقت بود. بعضي هم اگر سنگر را هم منفجر مي كردند جنب نمي خوردند؛ دست خودشان نبود. وقتي كسي اصرار داشت كه اين بچه ها را صدا كند، بغل دستي هايشان كه آن ها را خوب مي شناختند، مي گفتند:«كاريش نداشته باش، او هميشه نمازش را آخر وقت مي خونه؛ خودش مي گه آخر وقت خدا سرش خلوت تره بيشتر آدمو تحويل مي گيره!».

خيانت به اسلام

در به در مي گشت دنبال نيروهاي «با آفتاب درآمده»، مخلص بي ريا! كافي بود كنار اين صفات، افتادگي، نجابت و رودربايستي هم مي داشت. آن وقت بود كه جنس رفيق ما جور بود، جور جور. به بهانه اي سر حرف را باز مي كرد:«آدم فلاني را كه مي بيند از خودش خجالت مي كشد، اگر او مسلمان است تكليف امثال ما چه مي شود. اگر او رزمنده و شجاع و مخلص است و غيرت و حميت دارد و در يك كلمه، بندۀ خداست و عبد و صالح، ما بايد سرمان را تا قيامت از خجالت بلند نكنيم». مي گفت و مي گفت و مي گفت تا طرف خوب سرخ و سفيد مي شد، رنگ مي داد و رنگ مي گرفت. عرق شرم بر پيشاني اش مي نشست و

او كه ميديد دست بردار نيست و رها نمي كند شروع مي كرد به :«خواهش مي كنم، تو را خدا دست بردار، خجالتمان نده، ما خاك پاي برادرا هم نمي شويم» و خلاصه تعارف پاره كردن و در آخر با يك ضد حال از نوع فرانسوي اش! چنان به رگ و ريشۀ شخص مي زد كه هيچ چيز برايش باقي نمي ماند، چطور؟ به اين ترتيب كه در آخر آن همه القاب و اوصاف و عنوان تأملي مي كرد و مي گفت:«البته شك ندارم كه ايشان با همۀ اين خصوصيات و توانايي ها و خدمات هدفي جز ... خيانت به اسلام و انقلاب داشته باشد!».

خيانت به مملكت

گرسنه بوديم، سر و صداي اين شكم بي دين و ايمان كه بلند مي شد، شمر هم جلو دارمان نبود. به خصوص اگر غذا دير مي رسيد. آن وقت ديگر واقعاً كربلا مي كرديم. بعضي از برادران مي گفتند:«شكم را دست كم نگيريد. خيانت به آن خيانت به مملكت است. خيانت به اسلام و انقلاب است. اگر شكم نباشد هيچ چيز نيست. سنگ روي سنگ بند نمي شود»

خود تو يه تكاني بده

ماشاءالله آن قدر گرد و قلمبه بود كه گاهي فكر مي كرديم طول و عرضش يكي است! خودش هم بيچاره، مثل همۀ بچه هايي كه «هيكل تداركاتي» داشتند پيوسته در رنج و عذاب بود. نازك تر از گل نمي شد به او بگويي؛ پقي مي زد زير گريه؛ البته آن اوايل، والا بعدها به قول خودش پوستش مثل پوست كرگدن كلفت شد. كم و زياد خوردنش را نمي دانم؛ سر سفره كه مي نشست اصلاً دلش نمي خواست بلند شود. حكايت آن شيخي بود كه آن قدر از منبر پايين نيامد كه همۀ مردم و شنوندگان يكي يكي بلند شدند و رفتند پي كارشان و دست آخر، خادم مسجد كليد را آورد كه :«حاج آقا! بي زحمت خودتان موقع رفتن درها را ببنديد برويد». بچه ها وقتي مي ديدند او به هيچ وجه دست بردار نيست مي گفتند:«خودتو يه تكون بده شايد سير شده باشي».

خطر مرگ

يخچال و فريزر و صندوق و پيش خوان و پس خوان نداشتيم تا اگر چيز دندان گيري دستمان رسيد و نتوانستيم يك دفعه دخلش بياوريم كنار بگذرايم تا بعد به حسابش برسيم. گرماي تابستان جنوب و شدت عطش هم مزيد بر علت بود تا هيچ وقت نوشيدني در بساط نداشته باشيم. با اين وصف، سهميۀ ميوه و كمپوت دسته را كه مي دادند، بعضي از برادرها غايب بودند و بايد به هر نحوي شده حق را به حق دار مي رسانديم! اگر چه بچه ها دربند اين حرف ها نبودند؛ «در خانه هر چي، مهمان هر كي».«مادرسنگري» داشتيم از آن كار درست ها. يك وقت يادم هست كه كاغذ دور

قوطي را كنده و روي آن را با خودكار نقاشي كرده بود؛ نقاشي كه چه عرض كنم، عكس يك جمجمه و دوقطعه استخوان را كشيده و بالاي آن نوشته بود:«خطر مرگ ! انفجار ! لطفاً نزديك نشويد».

خوردن و آشاميدن

مثل بچه ها دلشان دائم بهانه مي گيرد. صبر و طاقت و آرام و قرار ندارند. هر چه هر كه دست هر كه ببينند مي خواهند. ندارم، نيست، سرشان نمي شود. دهانشان مرتب بايد بجنبد. مانند بزرگ ترها مي خورند به قصد كشت! مي گويند: مفت باشه، خمپاره جفت جفت باشه! حرص مي زنند. چشم در مي آورند، انگار از سال قحطي آمده اند! غريبه و خودي نمي شناسند. پيش دوست و دشمن پاك آبروي آدم را مي برند.

... با آن چينه دان كوچك و «تداركات» جنگ و حال و هواي تقوا و جهادي، چه مي توانستند كرد جز تظاهر به آنچه نبود، نمي خواستند و نمي شد؟!

موقع خوردن و آشاميدن، وقتي كه دست و دل بچه ها از همه چيز كوتاه و فارغ شده است. گرسنه و خسته و خاك آلود، فرصت خوبي است براي هر چه بيشتر لذت بردن از حضور ديگران: با بسيج حواس و قواي ظاهر و باطن، براي تغذيۀ با نشاط تن و روان.

هركس سعي مي كند در گوارايي و نوش جان كردن آنچه هست به ذائقه دوستان، سهم بيشتري داشته باشد. دوباره عبارات و كلمات قصار «مردان تيكه» بر سر اندازه نگه داشتن هنگام غذا خورن است؛ با اشارت و كنايات، با نسبت هاي ناروا دادن به خود؛ به در گفتن و ديوار شنيدن.

خليج فارس ايران

از آن وقت ها بود كه شعارش حسابي گرفته بود. يعني بچه ها مي دويدند و با شور و اشتياق زايدالوصفي به هر چه او مي گفت محكم و كوبنده جواب مي دادند. شايد اگر بعضي تيكه نمي آمدند و توي ذوقش نمي زدند

كارش بالا مي گرفت و هيچ بعيد نبود كه به جايي برسد اما مگر مي گذاشتند؟ با يك پارازيت به موقع كه روي موج شعار او مي فرستادند همه چيز به هم مي ريخت، مثل اين كه وقتي مي گفت:«خليج فارس ايران» و بقيه جواب مي دادند:«محل دفن ريگان» بعضي براي رفع خستگي مي گفتند:«جا نداريم، قبول نكن».

خلبانش تسليم شد

اوايل جنگ روي ارتفاعات بابا يادگار در غرب بوديم. دشمن مرتب بمب خوشه اي مي ريخت. بعضي اوقات كه بمب ها زير قولشان مي زدند و عمل نمي كردند، آن ها را در هوا به نيروهاي جديد نشان مي داديم و مي گفتيم:«نيگا نيگا، خلبانش داره مي آد پايين خودشو تسليم كنه».

خوش به حالت

بعد از عمليات بود و تسويه گرفته بوديم و بر مي گشتيم منزل. مثل هميشه كه موقع جابه جايي، گشت و شناسايي و بيرون رفتن از مقر، بچه ها يكي يكي مي رفتند پيش روحاني گردان و او به گوش آن ها ظاهراً حديث سفر مي خواند و خوش و بشي مي كردند و از هم جدا مي شدند، آن روز هم رفتيم؛ الا يكي از بچه ها كه هر چي حاج آقا اصرار كرد كه:« بيا، كاري ندارم، مگر دين و ايمان نداري پسر!» نرفت. بچه ها هم مشكوك شده بودند و توي راه كه مي رفتيم جِد گرفته بودند كه :« بايد بگويي چرا نرفتي و براي چه مي خنديديد». هر چه او گفت:«بابا والله بالله چيز مهمي نيست،» ول نكرديم، تا بالاخره به زبان آمد و آهسته گفت:«هيچي؛ دفعه قبل كه مي رفتم مرخصي به جاي دعا و حديث راه، در گوشم گفت خوشا به حالت، امروز ميري پيش عيالت! من هم امروز نرفتم پيشش، گفتم شايد باز هم مي خواهد از همان حرف ها بزند».

خودكار سفيد

اواخر جنگ بعضي ها حال و حوصله نامه نوشتن را نداشتند و به تلفن و تلگراف بسنده مي كردند و اگر دست به قلم مي بردند به ندرت چيزي شبيه نامه از كار در مي آمد. تا مي توانستند سر و ته اش را مي زدند. بماند كه چه حقه هايي سوار مي كردند، مثلاً مقواي خشك و خالي داخل پاكت مي گذاشتند و مي نوشتند: محتوي عكس است، تا نشود، يا: سلام، خداحافظ! و چيزهايي ديگر. از جمله آن ها همين قضيه خودكار سفيد بود!

بي خبر خواننده مفلوك! با چه آب و تاب و احتياطي كاغذ پاكت را مي گشود و با ديدن باطن آن مثل شير برنج وا مي رفت:«سلام، خوبي؟ از اينجا به بعد را همانطور كه مي داني با خودكار سفيد نوشته ام، چون برايم خيلي مهم است و دلم مي خواهد چند بار آن را از اول بخواني!»

خرمشهر آزاد شده

سال ها از فتح خرمشهر مي گذشت. مثل هميشه و همه جا وقتي بچه ها به هم مي رسيدند مطابق معمول مي پرسيدند:«تازه چه خبر؟» و بالطبع هر كسي جوابي مي داد. يكي از دوستان در جواب پرسش تازه چه خبر بچه ها خصوصاً به افراد خوش باور و صاف و ساده با تظاهر به دودلي و در عين حال با شور و حال مي گفت:«مي گن خرمشهر آزاد شده، درسته؟» و بيچاره ها به روراستي خودشان نگاه مي كردند و در نتيجه مي خنديدند و مي گفتند:« نمي دونستي؟ خيلي وقته آزاد شده بابا. جدي نمي دونستي؟» واقعاً فكر مي كردند كه او نمي دانسته و با شادي از ته دلشان به او مي خنديدند. اين كار هميشگي آن بزرگوار بود تا روزي كه همين حرف را به كسي گفت كه بسيار باهوش تر بود؛ به اين ترتيب كه وقتي او رو به جمع ما كرد و گفت:«بچه ها تازه خبر؟» دوستمان پيش دستي كرد و گفت:«مي گن خرمشهر آزاد شده، شما نشنيديد؟» و او بلافاصله جواب داد:« مگر خرمشهر را گرفته بودن؟!»

خداحافظ به سلامت

تا چم و خم كار دست آدم مي آمد حداقل يكي، دو تا اعزام طول مي كشيد. از بس بچه ها اشاره و كنايه مي زدند، صحبت و حالات و حركاتشان پر از رمز و راز بود. خصوصاٌ براي امثال ما كه ساده تر از بقيه بوديم. مثلاً آن اوايل مي ديدم بعضي ها بدون آن كه چيزي در آسمان باشد از چادر مي آمدند بيرون و چند قدم به طرفي مي دويدند و دست تكان مي دادند يا مي گفتند:«خداحافظ

به سلامت خوش آمدي». كمي دقت مي كردم مي ديدم وقتي سوت خمپاره را مي شنوند اين كار را مي كنند. بعد گفتند كه در واقع با خمپاره وداع مي كنند.

خدا به شما اجر بدهد

پيرمرد با آن حال نزارش بلند شده كلي راه را آمده بود منطقه تا به بچه ها دلگرمي بدهد. دو قدم راه مي رفت، نيم ساعت مي نشست خستگي در مي كرد. معلوم بود تنگي نفس هم دارد. هر چي به او مي گفتيم:«بابا ثوابش را بردي، بيا از اينجا ديگر بر گرديم». قبول نمي كرد كه نمي كرد. حقيقتش مي ترسيديم طوريش بشود و كار دستمان بدهد. تازه جا كن شده بوديم و همه مشغول جمع و جور كردن وسايلشان بودند. به هر كس مي رسيديم، بعد از سلام و عليك و خوش و بش و خدا قوت مي گفت:«خدا اجرت بده، خدا خيرت بده،»، تا اين كه به فرمانده مان بر خورديم. تا آمد بگويد خدا اجرت بده، او كه شنيده بود به بقيه همين حرف را زده است گفت:« بابا بگو خدا آجر بهت بده تا باهاش خونه بسازي، اگر شهرداري بگذاره! امروز اجر-مجر راه به جايي نميبره».

خاك پايت هستم

همچنان«كلاه مدل قلبي محجوب» ها هم براي خودشان عوالمي داشتند. طرز لباس پوشيدن و غذا خوردن و زبان و آداب و اخلاقشان كلي با بقيه فرق داشت. به هم كه مي افتادند و دور هم كه جمع مي شدند جداً ديدني بودند؛ همه خبره و همه فن حريف؛ آن قدر حاضر جواب و بديهه گو كه اگر ميرزا بنويس داشتند مي توانستند روي يك جُنگ و جامع الشتات چاپ كنند؛ از سلام و عليكشان گرفته تا بقيه، نظير:«خاك پاتيم، تف كني گِل مي شيم، ما كر و كورتيم، ما شل و شولتيم، ما چاكرتيم دربست به همه نقاط دنيا، ما كه خودمون قابل نداريم،

بقيه غلام شما هستند؛ قابل هم نداره».

خط بازي

داخل چادر استراحت مي كرديم، نزديك عصر فرمانده آمد، پرده را بالا زد و گفت:«هر چه زودتر بيرون بياييد و به خط بشويد، مسئله اي هست كه بايد با شما در ميان بگذارم». ما هم كه حسابي خسته و خواب آلود بوديم، پايمان پيش نمي رفت. هنوز او از درگاه چادر دور نشده بود كه يكي از رفقا گفت:«مي دانيد كه ما اصلاً از اين خط و خط بازي ها خوشمان نمي آيد، آن هم دراين هواي گرم» .

خانه خاله

براي رفتن به سنگر كمين آماده مي شديم. فرمانده مشغول توجيه جزييات محل مورد نظر بود و بعضي ها، طبق معمول، خيلي جدي نمي گرفتند؛ يك گوششان در بود و گوش ديگر دروازه. مسئول ما براي تأكيد و توجيه بيشتر دوستان گفت:«هيچ مي دانيد آن جايي كه مي خواهيم برويم كجاست؟» در فاصله مكث او براي ادامه صبحت، يكي از ميان جمع دستش را بلند كرد و گفت:«آقا ما بگوييم؟» با سر اشاره كرد بفرماييد. گفت:«خانه خاله». همه خنديدند و فرمانده با خون سردي پرسيد :«ادامه بده، واقعاً خانه خاله است؟» گفت:«بله». بعد توضيح داد:«من پسرخاله اي دارم كه وقتي از منطقه براي ما نامه مي نوشت مي گفت جبهه مثل خانه ماست».

خود كفايي

اوايل جنگ بود. توليدات صنايع خودكفايي واقعاً ديدن داشت، خصوصاً مهمات آن كه با استانداردهاي بين المللي و نوع خارجي اش توفير اساسي داشت و اين وضع طبيعتاً از چشم تيزبين و ذهن وقاد قاطبه رزمندگان، خصوصاً افراد حاضر جواب، دور نمي ماند. گفت و گوي ديده بان كهنه كار و تازه وارد از اين جمله است:« كجا را مي خواهي بزني؟» «معلومه خط دشمن را»... «مي دانم. با چه گلوله اي كار مي كني؟» ..«وطني» ..« منظورت توليدات صنايع خود كفايي است؟» ..«بله» ..« مي داني بايد چكار كني كه؟» .. «نه شما بفرماييد» « بُنه برادران عراقي را نشانه مي گيري تا به خطوط دفاعي شان اصابت كند» ..«منظورت چيه؟»..«منظورم اين است دورتر را در نظر بگير تا نزديك خودت زمين نخورد!».

خواهر و برادر

مدت ها باب شده بود كه تا مي گفتي حالت چطوره؟ مي گفتند برادر چنين برادر چنان. اگر بحثي پيش مي آمد تكيه كلام همه در نصيحت و اندرز اين بود كه شما همه برادريد يا ما با هم برادريم و نبايد اين حرف ها بين ما باشد. خلاصه، از هر چهار كلمه حرف، سه كلمه برادر بود. بعضي ها براي اينكه كراهت خود را نسبت به اين افراط نشان بدهند مي گفتند:« بله به قول فلاني ما همه برادر و خواهريم، خوبيت ندارد. بايد هواي هم را داشته باشيم!».

خدا خيرتان بدهد

خبر پيروزي و شور و هيجان ناشي از عمليات در مناطق مختلف جبهه را همه با صداي رسا و نفس گرم عباس كريمي بارها از راديو شنيده بودند. در مواقع عقب نشيني، بعضي از بچه ها چنان اداي او را با همان آب و تاب در مي آورند كه بيا ببين، مي گفتند:« رزمندگان اسلام، خدا خيرتان بدهد ان شاءالله حماسه اي ديگر، دستتان درد نكند، محشر كرديد. عقب نشيني از اين سريع تر غير ممكن است. بشتابيد، غفلت موجب پشيماني است!».

خوشه هاي خشم

بمب هاي خوشه اي كه خلبانان بعثي در منطقه بر سر نيروهاي رزمنده مي ريختند؛ بمب هايي كه گاه بيش از دو سوم آنها عمل نمي كرد و منفجر نمي شد و خشم و عصبانيت دشمن را برمي انگيخت.

خوشگل خوشگل ها

خمپاره 120؛ كد رمز در مكالمات بي سيمي

خوشا به حال ماهي

خوشا به حال ماهي كه در آب است؛ كنايه از آنكه من تشنه ام! ياحسين

خوراك

اسير؛ نيروي انساني دشمن؛ وسيله سرگرمي و مشغوليت؛ از لحظات شيرين زندگي در جنگ، بودن با اسرا بود؛ در پي هر عمليات برخي از بچه ها مخصوصاً نيروهاي اطلاعات عمليات فرصت داشتند با آنها خوش و بش كنند. وقتي مدتي اين جيره قطع مي شد و حوصله بچه ها سر مي رفت و در همين اثنا سر و كله اسيري پيدا مي شد، بچه ها رو به هم مي كردند و مي گفتند: خوراك رسيد.

خمپاره جيبي

خمپاره 60؛ خمپاره اي كه مثل نارنجك دستي و كتاب قطع جيبي و پالتويي مي توان آن را در جيب جاي داد و با خود حمل كرد؛ خمپاره 60 را نامرد، عزرائيل و اگر منو گرفتي نيز مي گفتند. تعابير تير اجل، سربزنگاه و موش كور نيز به همين معناست؛ آب زيركاه.

خط شكن

بسيجي؛ كساني كه براي دفع خطر به كام خطر مي رفتند و موقع حماسه آفريني و برخورد با دشمن حد و مرز نمي شناختند؛ به خصوص به نيروهايي گفته مي شد كه در اولين مرحله عمليات، خط و خاكريز دشمن را مي شكستند و راه را براي بقيه باز مي كردند؛ بي ترمز.

خشم شب

رزم شبي كه با رنج و مشقت همراه بود و فرماندهان در دوره هاي آموزشي پادگان ها و بعدها در عقبه هاي لشكر و گردان براي تقويت بنيه نظامي و حفظ آمادگي رزمي و محك زدن توان دفاعي بچه ها از سخت گيري در آن فروگذار نمي كردند؛ رزم شب ها گاه شهيد و مجروح هم به جا مي گذاشت و اين گاهي اجتناب ناپذير بود و تلاش براي تحقق اين شعار كه در آموزش عرق بريز تا در جبهه كمتر خون بريزد.

خشم آشپز

غذايي تحمل ناپذير از حيث رنگ و طعم و بو! غذايي كه در نهايت بي برنامگي تهيه شده و گويا آشپز خواسته بود همه مشكلات خود با ديگران را در پختن غذا حل كند! و به نوعي اعلام نارضايتي از وضع موجود تلقي مي شد؛ آشپزخانه در هفته اي كه گذشت.

خشاب چهل تايي

نماز شب و قنوتش كه مستحب است در آن ذكر و دعا براي چهل مؤ من؛ بچه ها وقتي مي خواستند به كسي بگويند التماس دعا و از او بخواهند كه در نماز شب او را نيز از دعاي خير فراموش نكند، مي گفتند ما را هم در خشاب چهل تايي جا كن.

خروس بي محل

نماز شب خوان بي ملاحظه؛ كسي كه با صداي بلند در جمع دوستان مشغول خواب و استراحت خود راز و نياز مي كرد تا با سر و صدايش و احياناً روشن شدن فانوس، بقيه را هم مجبور كند براي اقامه نماز برخيزند.

خر شيطان شدن

قضا شدن نماز صبح؛ گول شيطان را خوردن و خوابيدن تا طلوع آفتاب با فرض اينكه هنوز وقت هست و دير نمي شود.

خر حاج ملك

آمبولانس؛ كد رمز در مكالمات بي سيمي

خرچنگ

تانك و پي.ام.پي. و خودروي زرهي دشمن؛ لاك پشت هم مي گفتند و هر دو اسم كُد بود

خرج هفت

سالاد كاهو؛ تركيب خيار و گوجه و كاهو و گاه هويج و پياز

خرج را زياد كردن

جدي تر گرفتن كار؛ تعجيل كردن در انجام دادن امور محوله؛ خرج سه، برو زود برگرد هم مي گفتند و كنايه از نهايت سرعت در عمل بود، چون گلوله سلاح ها اغلب يك خرج داشتند و بعضاً دو خرج و سه خرج بيشترين خرج ممكن بود.

خرج خواب

ماست و دوغ؛ كنايه از خواب آور بودن لبنيات است

خرج چاي

قند خرد شده و حبه اي كه همراه چاي بود

خال هندي

جاي تير سلاح سيمينوف (تفنگ قناصه) بر پيشاني؛ تشبيه محل اصابت اين تير به خال هندي كه نوعاً موقع عروس شدن بر پيشاني هندومسلكان نقش مي كنند؛ حكايت از به فال نيك گرفتن و زيبا تلقي كردن اين نوع شهادت است.

خاكريز پركن

خادم الحسين

داوطلب هميشگي امور سنگر و چادر؛ كسي كه عهده دار نظافت، تهيه غذا، شست و شوي ظروف و كارهاي جمعي گروه بود و علاوه بر نوبت خود، مسئوليت نوبت ديگران را نيز قبول مي كرد. شهردار هم مي گفتند.

خديجه بهاري

درس شهادت خديجه 7 ساله كه آرزوي معلم شدن داشت

شهيد دانش آموز «خديجه بهاري» هميشه دوست داشت معلم شود؛ گرچه نتوانست در كلاس هاي درس تدريس كند ولي با شهادتش تمام خوبي ها را جاودانه كرد.

شهيد دانش آموز «خديجه بهاري» در حالي كه انقلاب اسلامي داشت به ثمر مي نشست ديده به جهان گشود.

وي از خردسالي به نماز و قرآن علاقه داشت و با اينكه سن كمي داشت، لطف و مهرباني اش شامل حال اطرافيانش بود.

15 خرداد سال 1364 در شبي از شب هاي ماه مبارك رمضان بر اثر بمباران هوايي و اصابت تركش به ناحيه سر اين نوگل انقلاب، مجروح شد و در حالي كه به بيمارستان منتقل مي شد، در مسير بيمارستان به شهادت رسيد.

شهيد دانش آموز «خديجه بهاري» هميشه دوست داشت معلم شود؛ گرچه نتوانست در كلاس هاي درس تدريس كند ولي با شهادتش تمام خوبي ها را آموخت.

حسن سلطاني، صبا سليماني، زينب عسگري و صبا ممدوح دانش آموزاني هستند كه زندگي كوتاه و پر بار اين شهيد بزرگوار را به تحرير كشيدند.

خسرو آرمين

برادر شهيد دانش آموز: خسرو در شهادت از ما سبقت گرفت

برادر شهيد دانش آموز «خسرو آرمين» گفت: ما 3 برادر براي شهادت با هم مسابقه داشتيم كه خسرو از ما سبقت گرفت.

سهراب آرمين برادر شهيد دانش آموز «خسرو آرمين» با بيان خاطراتي از حضور وي در جبهه، اظهار داشت: يكي از شب ها كه نزديك عمليات «كربلاي 5 » بود، ما 3 برادر به همراه سردار رضا شاه ويسي در سنگر نشسته بوديم كه شهيد بهمن آرمين برادر بزرگ ترمان، بحث شهادت را مطرح كرد.

وي ادامه داد: شهيد بهمن از سردار شاه ويسي سؤال كرد كه بين ما 3 برادر، چه كسي زودتر شهيد مي شود؛ بنده گفتم «به

احتمال زياد من از همه زودتر شهيد مي شوم، چون فيلمبردار هستم و تمام حواسم به فيلمبرداري است و خطر بيشتري مرا تهديد مي كند».

برادر شهيد دانش آموز «خسرو آرمين» افزود: خسرو گفت «بنده چون در گردان هستم و خط شكني مي كنم، زودتر شهيد مي شوم».

وي خاطرنشان كرد: بهمن گفت «اينها همه درست ولي چون من بزرگ ترم و قبل از عمليات براي شناسايي بين دشمنان مي روم زودتر شهيد مي شوم»؛ آن شب را با اين بحث گذرانديم تا اين كه بعد از 15 روز من مجروح شدم.

آرمين اضافه كرد: 2 ماه بعد خسرو به شهادت رسيد و 2 سال بعد بهمن به درجه رفيع شهادت نائل شد.

شهيد 17 ساله در مراسم هاي مذهبي پيشقدم بود

دوست شهيد دانش آموز «خسرو آرمين» گفت: شهيد 17 ساله در مراسم مذهبي پيشقدم بود كه از اين مسير به مقام شهادت دست يافت.

امير محمدي دوست شهيد دانش آموز «خسرو آرمين» با بيان خاطراتي از دوران دانش آموزي وي، اظهار داشت: آشنايي من با شهيد خسرو از سال 1360 با عضويت وي در كتابخانه انجمن اسلامي شاطر آباد آغاز شد.

وي ادامه داد: خسرو در اكثر مراسم انجمن اسلامي از قبيل دعاي كميل شبهاي جمعه و مراسم هاي ايام محرم حضور فعالي داشت.

محمدي بيان داشت: علاوه بر اين فعاليت ها، در سال 63 كه بنده كارمند كميته امداد كرمانشاه بودم، خسرو از من تقاضا كرد در كميته امداد امام خميني (ره) جهت فراگيري و استفاده از ماشين تايپ به عنوان كارآموز تايپيست حضور يابد.

وي افزود: بنده در سال 64 به جبهه عزيمت كردم و پس از مجروحيت در منطقه عملياتي به بيمارستان طالقاني كرمانشاه منتقل شدم؛ روز نخست كه در بيمارستان بودم، خسرو به عيادتم آمد

و شب را در اتاق براي پرستاري در كنارم بود.

دوست شهيد دانش آموز «خسرو آرمين» بيان داشت: شهيد خسرو با صحبت هاي طنز آميز سعي مي كرد مرا بخنداند تا ناراحتي و درد مجروحيت را فراموش كنم.

وي افزود: شهيد خسرو در همان سال قصد عزيمت به جبهه را كرد و با تواضع از بنده خواست تا فرم معرف بسيج را تكميل كنم. سپس راهي جبهه شد و در عمليات «والفجر 9 » به شهادت رسيد.

همرزم شهيد دانش آموز: شهيد 17ساله با گذشت خود سرما را به جان خريد

همرزم شهيد دانش آموز «خسرو آرمين» گفت: در سرماي شديد ارتفاعات سليمانيه عراق با كمبود كيسه خواب مواجه شديم؛ شهيد 17 ساله با گذشت، سرما را به جان خريد.

حجت الله قاسمي همرزم شهيد دانش آموز «خسرو آرمين» با بيان خاطراتي از حضور وي در جبهه، اظهار داشت: زماني كه عمليات «والفجر 9» لو رفت و متوقف شد، ما در ارتفاعات سليمانيه و در خاك عراق بوديم؛ برف با عمق زيادي همه جا را پوشانده بود.

وي ادامه داد: فرمانده براي رزمندگان كيسه خواب فرستاده بود؛ خسرو كيسه خواب ها را بين رزمندگان توزيع كرد؛ وقتي برگشت، مات زده گفت « 2 كيسه خواب كم است».

همرزم شهيد دانش آموز «خسرو آرمين» بيان داشت: در سرماي شديد كمي نشستيم ولي فايده اي نداشت؛ به بيرون از سنگر رفتيم تا صبح قدم زديم تا كمتر سرما را احساس كنيم؛ 2 قطعه سنگ در آنجا بود؛ در كنار آن نشستيم و متوجه نشديم كه چه زماني خوابمان برد.

وي اظهار داشت: نزديكي صبح ناگهان خمپاره اي به اطراف ما اصابت كرد و ما از خواب بيدار شديم؛ كاملاً يخ زده بوديم؛ با تلاش فراوان توانستم خود

را روي زمين بيندازم؛ با غلطيدن روي زمين كمي به خودم آمدم؛ خسرو با صداي من بيدار شد؛ اگر صداي خمپاره بيدارم نمي كرد، هر 2 نفرمان در آنجا شهيد مي شديم.

قاسمي افزود: شب بعد، عمليات شروع شد؛ خسرو چهارمين نفر بعد از من بود؛ سعي مي كرديم از زير سنگر عراقي ها به پشت مواضع دشمن برسيم و همين طور هم شد؛ هنگام عبور از زير سنگر عراقي ها ناگهان پيرمردي كه همراه ما بود، سرفه كرد و عراقي ها زير سنگرها را به گلوله بستند.

وي ادامه داد: كماندوهاي عراقي به شهيد خسرو پاتك زدند؛ به يكي از نوجوانان گفتم كه حواستان به عراقي ها باشد كه در حال آمدن هستند، جلوي آنها را بگيرند؛ اين 2 نفر آرپي جي به وسط 20 زره پوش عراقي زده و آنها را ساقط كردند.

همرزم شهيد دانش آموز «خسرو آرمين» تصريح كرد: قبل از اينكه جلوي عمليات گرفته شود، خمپاره اي به جلوي صورتم اصابت كرد و از ناحيه چشم و سر جراحت سختي را متحمل شدم؛ آخرين بار همان جا شهيد 17 ساله را ديدم.

وي خاطرنشان كرد: عراقي ها همان ارتفاع را با خمپاره زده و از همان جا وارد شدند؛ شهيد خسرو به همراه نوجوان بزرگ مرد در همان ارتفاعات تنها و غريب به شهادت رسيدند.

وصيت نامه شهيد 17 ساله: خدا ضربه زنندگان به انقلاب را نابود كند

در وصيت نامه شهيد دانش آموز «خسرو آرمين» آمده است: اميدوارم آنان كه مي خواهند به اين انقلاب ضربه بزنند اگر قابل هدايتند كه هدايت شوند و اگر نيستند، خدا نابودشان بگرداند. شهيد دانش آموز «خسرو آرمين» در وصيت نامه خود آورده است:

بسم الله الرحمن الرحيم

انالله و انا اليه راجعون

شهادت ارثي است كه از دنيا به

دست ما رسيده است.

با درود به رهبر كبير انقلاب و بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران و سلامي گرم نثار ارواح طيبه شهداي كربلاي حسيني (ع) تا كربلاي خميني (ره).

اينجانب حقير خسرو آرمين وصيت نامه خود را به خانواده هاي امت و امام خميني (ره) تقديم مي كنم.

نخستين مطلب قابل ذكر، كشته شدن در راهي است كه ما انتخاب كرده ايم. قرآن كريم مي فرمايد «آنان كه در راه ما كوشش مي كنند ما راه هاي خود را به آنها مي نمايانيم».

پس شهدا پاداش خويش را از خداوند باري تعالي و بزرگ مرتبه خواهند گرفت و كساني كه به خاطر پياده كردن اسلام و حفظ ناموس و جلوگيري از ظلم و برپا كردن حق مي جنگند، واقعاً رستگار شده و در عالم غيب با شهداي كربلا همراه خواهند شد. هيچ چيز براي ما با ارزش تر از ديدن امام حسين (ع) و ائمه اطهار (ع) نيست.

امام خميني (ره) عزيز، اي نجات دهنده انسان ها و اي الگوي هميشه پيروز اسلام. اميدوارم هميشه در پناه و زير سايه بقيةالله الاعظم (عج)، منجي حق و عدالت و خورشيد عالم بشريت، حضرت مهدي (عج) باشيد و از طريق دستورات به هدايت انسان هاي در خواب غفلت بپردازيد.

اميدوارم آنان كه مي خواهند به اين انقلاب ضربه بزنند اگر قابل هدايتند كه هدايت و اگر نيستند، خدا نابودشان بگرداند.

اي امت شهيد پرور، شما نخستين لشكر امام زمان (عج) و از سربازان منتظر مهدي موعود (عج) بوده و خواهيد بود. اميد فتح و ظفر را براي شما در پيكار رزمندگان اسلام خواستارم.

پدر و مادر عزيز از شما حلاليت مي طلبم و از شما مي خواهم كه هميشه در انجام فرايض و واجبات خويش پيشرو و زيرنظر رهنمود هاي امام خميني

(ره) عزيز به زندگي ادامه دهيد و هيچ ناراحت نباشيد زيرا خداوند هر چه بخواهد در هر كجا كه باشد و هر كسي كه باشد را در هر لباسي اگر دوست داشته باشد، پيش خود مي برد.

برادرم علي اكبرها و علي اصغرها از شما مي خواهم كه نگذاريد دشمنان بفهمند كه شما ناراحتيد و صحنه نبرد را هر كجا كه بوديد ترك نكنيد.

خواهر عزيزم، اميدوارم زينب وار با حجاب خويش بتواني مشت محكمي به دهان ياوه گويان شرق و غرب بزني و اميدوارم كه هميشه در همه مسائل جسور و پايدار باشي.

در ضمن از برادران انجمن اسلامي شاطر آباد حلاليت بطلبيد و اميدوارم كه هميشه در پناه اسلام بتوانند جوان ها را در كشتي اسلامي جاي دهند. در آخر از همه بستگان حلاليت بطلبيد و فقط التماس دعا چون محتاج دعا هستم.

والسلام علي من التبع الهدي

خواب و خوراك

از احوالپرسي كه بگذريم، صحت و سلامتي برقرار باشد نوبت به كار و بار و پرس و جو از اوضاع و احوال است.

_ شما در جبهه چه كار مي كنيد؟

_ هيچي؛ طبق معمول مي خوريم و مي خوابيم.(البته منظور تير و تركش است و افتادن و به خواب ابدي فرو رفتن، يعني شهيد شدن!)

خواب شيطان

حمام صبح بعضي ها ترك نمي شد. قبل از مراسم صبحگاه بقچه به بغل بدو بدو مي كردند كه به موقع برسند. الحق والانصاف نمي شد از كنارشان رد شد و چيزي نگفت. انگار خوبيت نداشت، البته منظور، عبارت «عافيت باشيد» نبود.

_ پسر! با شيطان قرارداد امضا كرده اي كه اين قدر به خوابت مي آيد؟ چرا سراغ ما را نمي گيرد؟

_ مگر مي شود شيطان به خواب شيطان بيايد! اين كه نقض غرض است!

خاك پاك راور

سال 65 فرماندهي گردان 414 به برادر مرتضوي، از برادران بسيجي اهل راور كه بعدها مفقودالجسد شد به شوخي گفت:

_ مرتضوي اهل كجايي اين قدر شجاعي؟

_ اگر مي بيني دلاورم، بچۀ خاك پاك راورم.

خير مقدم

نيروي جديدي كه به گردان تخريب مي آمد، مي رفتيم استقبال، با همان سر و وضع وحشتناك و بدن پيچ و مهره اي! تصورش را بكنيد، بندۀ خدا اگر با چهار نفر سلام و عليك و احوال پرسي مي كرد يكي دست نداشت، ديگر از جفت پا محروم بود، آن يكي از چشم. خلاصه جنسمان جور بود، بعد بچه ها براي خير مقدم يمي گفتند:«چه عجب، خوش آمدي، صفا آوردي، قدمت روي مين! چشم دشمن روشن».

خياطي

مي خواستم بروم سلماني، تا به حال چند بار رفته بودم و مي دانستم كجاست، اما اين بار انگار توفير مي كرد. آن جا را خياط خانه كرده بودند! برگشتم از بچه ها پرسيدم، نشاني درست بود اما سلماني نبود. دوباره از اول، خلاصه آن قدر رفتم و آمدم تا بالاخره پيدا كردم سلماني صلواتي! خودش بود. داخل شدم. چرخ خياطي! برادر كاري داشتيد؟ كاري _ نه. نه. بيرون رفتم و در را پشت سرم بستم. مغزم را به كار انداختم، حدسم درست بود. مارمولك ها، بچه هاي جنس خراب تابلوي خياطي را با سلماني جا به جا كرده بودند.

خوردنش حلال، بردنش حرام

مثل همۀ بسيجيان دو تكه تركش خمپاره برداشته بودم كه با يادگار با خودم ببرم منزل. برگ مرخصي ام را گرفتم و آمدم دژباني. دل و جگر وسايلم را ريخت بيرون، تركش ها را طوري جاسازي كرده بودم كه به عقل جن هم نمي رسيد ولي پيدايش كرد. پرسيد:« چند ماه سابقه منطقه داري؟» گفتم:«خيلي وقت نيست» گفت:«شما هنوز نمي داني تركش، خوردنش حلال است بردنش حرام؟» گفتم:«نمي شود جيرۀ خشك حساب كني و سهم ما را كه حالا نخورده ايم بدهي ببريم!»

خوب زنده مانده اي

در مهندسي _ رزمي _ جهاد رانندۀ بولدورز بود و فرمانده دسته؛ پسري فوق العاده صميمي. معمولاً نيروي جديدي كه مي آمد به دستۀ ما، بايد مي رفت پيش او و نسبت به كار و منطقه توجيه اش مي كرد. ظاهراً هر كدام از اين برادرها كه مي رفتند با هم صحبت كنند حسب عادت مي پرسيدند:«كه چقدر سابقۀ جبهه داريد و چند وقت منطقه هستيد؟!» اين طور خودش تعريف مي كرد، وقتي به يكي از اين بچه ها گفته بود 20 ماه است كه تو خط هستم، او بعد از تأملي با تعجب گفت:«20 ماه؟ خوب زنده مانده اي» حالا شايد منظوري هم نداشت اما او به شوخي و جدي و با لحن خاصي مي گفت:«بي انصاف، مال باباشه! خوب زنده موندم كه موندم!»

خروپف، خروپف

پناه بر خدا؛ هيچ جوري گردن نمي گرفت. هر چي ما مي گفتيم و ديگران مي گفتند، قبول نمي كرد كه نمي كرد. مي گفت:« من؟ غير ممكن است. من نفس بلند هم تو خواب نمي كشم؛ من و خروپف؟» روزي خوابيده و سخت خرناسه مي كشيد. دست بر قضا، ضبط صوت تبليغات هم دست بچه ها بود. چيزي حدود يك ربع ساعت، صداي خروپفش را ضبط كرديم. با بچه هاي تبيلغات هم كه مسئول پخش نوار مناجات و قرآن و سخنراني از بلندگو بودند هماهنگ كرديم. تا روز عيد كه برنامۀ تئاتري تدارك ديده بوديم. همه جمع بودند و مجري اعلام كرد :«اينك براي اين كه بفهميم خواب مؤمن چگونه عبادتي است، قسمتي از مناجات يكي از رزمندگان عزيز را قبل از نماز ظهر ضبط كرده ايم كه با

پخش آن به استقبال ادامۀ برنامه مي رويم». نوار چرخيد و او خر و خر كرد و جمعيت روده بر شدند از خنده؛ براي خاطر جمع كردن او بچه ها جا به جا اسمش را صدا مي كردند كه فلاني! فلاني! بلند شو موقع نماز است. به اسم او كه مي رسيد صداي خندۀ بچه ها بلندتر مي شد. بندۀ خدا خودش هم تماشاچي ماجرا بود. تنها عبارتي كه آن روز مي گفت اين بود:« خيلي بي معرفتيد».

خواب و بيدار

بعد از ظهر گرمي بود. كم و بيش همه چرت مي زدند و چشمانشان يكي پس از ديگري گرم مي شد و پلك ها روي هم مي آمد، مگر دوست اصفهاني ما. مي گفت:" عادت ندارم عصرها بخوابم"يكي از بچه هاي باحال به نام جواد گفت:" ولي من تو را امروز خواب مي كنم" دوست جديد مان جواب داد:"نمي تواني " جواد گفت:" امتحان مي كنيم".بعد به يكي از برادران گفت:" بلند شو برو يك شيشه آب ليمو و يك ليوان بردار بياور". شستمان خبردار شد كه قضيه از چه قرار است . وسايل آماده شد. ليوان و شيشه را داد دست آن طفل معصوم . قرار شد زير پيراهنش را بزند بالا و ته ليوان را زير آن قرار بدهد و درحالي كه به دست او حركت آونگ گونۀ پلاك در فضا نگاه مي كند با شيشۀ آب ليمو روي عرق گيرش بزند. بازي شروع شد. به تدريج پلاك سرعت مي گرفت و متعاقب آن بايد دوست اصفهاني ما ضربات محكم تري روي زير پيراهن و ليوان مي زد. اين قضيه حدوداً ده دقيقه طول كشيد.

بعداز ده دقيقه جواد رو به او كرد كه : كه تو حالا خواب هستي" و او از همه جا بي خبر خيلي جدي گفت:" نه ،اتفاقاً كاملاً بيدار هستم و چشم هايم باز است" جواد دوباره با تأكيد بيش تري گفت:" قسم مي خورم كه تو خوابيده اي . اگر فكر مي كني واقعاً هنوز بيداري زير پيراهنت را به بچه نشان بده"آقا چشمت روز بد نبيند! زير پيراهن نو و خوش فرمي كه تازه از انبار تحويل گرفته بود به اندازۀ قطر ليوان سوارخ شده بود. بيچاره نمي دانست بخندد يا گريه كند. توي خواب هم نمي ديد كه كلاهي به اين گشادي سرش برود.

خرج بازي

در جبهه دو، سه نوع بازي با خرج معمول بود و بسته به يگان ها و شرايط مكاني مختلف بازي ها با هم تفاوت داشتند. بازي با خرج اصولاً در يگان هايي صورت مي گرفت كه خرج به آساني دردسترس بچه ها بود؛ جايي مثل توپ خانه. درتوپ خانه دو، سه نوع خرج وجود داشت؛ يكي خرج ماكاروني شكل كه براي توپ 130 ميلي متري استفاده مي شد. اين خرج ها را بچه ها روشن مي كردند و پايشان را روي آن ها مي گذاشتند تا شعله ي خرج خاموش مي شد. ولي از درون مي سوخت و بعد از مدت كوتاهي منفجر مي شد و صدا مي كرد. خرج ديگري بود به رنگ قهوه اي، لوله اي شكل شبيه ماكاروني منتها قطورتر. اين خرج ها را نيز به همان شكل روشن مي كردند. ته آن را زيرخاك مي گذاشتند و ظاهراً خاموش مي شد اما چيزي نمي

گذشت كه سوتي مي كشيد و به جلو حركت مي كرد. دود زيادي از آن متصاعد مي شد كه تماشايي بود.

خرج سوم خرجي بود مثل دانه هاي تسبيح؛ كمي بزرگ تر. اين نوع خرج را داخل قوطي هاي خالي آب ميوه مي ريختند. يك فتيله از نوع خرج قبل برايش مي گذاشتند وخودشان كنار مي رفتند . ظرف چند ثانيه خرج ها آتش مي گرفتند و با صداي سوت مانندي شعله ور مي شدند و ناگهان از داخل قوطي به هوا مي پريدند وصحنه اي جالب و ديدني را بوجود مي آوردند.

اين قوطي ها را بچه ها از اين طرف و آن طرف جمع مي كردند و در گوشه اي از آن سوراخي به اندازۀ رد شدن فتيله بوجود مي آوردند و بعد از قراردادن خرج داخل آن، درش را محكم مي بستند و با چنين ترتيبي بود كه قوطي مثل موشك به هوا پرتاب مي شد.

روش ديگر آتش زدن و بازي با خرج به اين نحو بود كه موقع بي كاري بچه ها زمين را گود مي كردند، يك پوكخ گلولۀ را داخل حفره مي دادند، سپس خرج ها را كه با فرغون از گوشه و كنار آورده بودند داخل آن قرار مي دادند و بعد رويش را مي پوشاندند و با آتش زدن برگ نخل وسرايت آتش به محل خرج ها آتش بازي راه مي انداختند.

بازي با خرج ها گاهي چندان بي منظور هم نبود. بعضي ها اسامي خود و دوستانشان را روي يك قطعه چوب خوش نويسي مي كردند و با سوزاندن باروت آن را روي چوب ثابت و از معرض فراموشي

دور نگه مي داشتند.

چنان كه روي زمين وسنگ هاي صاف و صيقلي شعارهاي مرگ بر امريكا، مرگ بر صدام را با خرج خمپاره آتش مي زدند وجاي آن روي سنگ حك مي شد.

از خرج ها استفاده هاي ديگري هم مي شد مثل به كاربردن آن ها براي جاري ساختن چشمه و آب هاي ذخيره در دل كوهستان و تخريب موانع و امثال آن.

يك روايت:

روزي خرج هايي را كه به تدريج جمع كرده بودم و خيلي هم زياد بود داخل دو شيشۀ آب ليمو ريختم. فتيلۀ دست سازي هم درست كردم. بعد از ظهر بود. بچه ها در چادر خوابيده بودند ونسيم خنكي از دو طرف چادر كه باز بود مي وزيد. شيشه ها را به كمك يكي ازدوستان به صورت اريب نزديك چادر قرار داديم. فتيله ها را روشن كردم و خودمان پشت سنگر پنهان شديم. شيشۀ اول فوري شكست، دومي منفجر نشد اما آتش كه به خرج ها رسيد شروع كرد به سوختن و از دهانۀ شيشۀ خارج شدن. منظرۀ جالبي بود. همه سراسيمه از چادر ريختند بيرون و البته بعد حال ما را هم گرفتند!

خرمنگل

اين بازي به چند شكل در منطقه اجرا مي شد ، يكي اين كه چند نفر از يك دسته بازي كن به ترتيب در فاصلۀ يك و نيم تا دو متر از هم مي ايستادند (با انحناي بيش تر از 90 درجه) و گروه ديگر به نوبت بايد از روي پشت آنها مي پريدند، يعني از روي سرشان رد مي شدند، به تدريج گروه مدافع ارتفاع زياد مي كردند تا جايي كه فقط سرشان خم بود. ترتيب ديگر

، پريدن و نشستن بر پشت ناهموار افراد بود و تعادل خود را به اندازۀ شمارش يك تا بيست حفظ كردن! در بعضي جاها به محض اين كه شخص از روي اخرين نفر مي پريد خودش جلوي او به همان نحو دولا مي شد تا بقيه از روي او جست بپرند . پاداش برنده هاي خرمنگل، سواري پشت بازنده ها بود.

خودكار جنگي

از ابتكارات و كارهاي ذوقي بچه ها ساختن خودكار با پوكۀ فشنگ بود، به خصوص فشنگ تيربار و قناصه كه در واقع پوكۀ آن كار بدنۀ خودكار و دستگيرۀ آن را مي كرد.

خندق مرگ

جنوب، در پاسگاه زيد عراق، اذيت و آزار موش ها به حدي بود كه در سنگرمان را كنديم و دو عدد پوكه فشنگ توپ 130 جاي آن قرار داديم به گونه اي كه دهانۀ آن ها با كف سنگر هم سطح بود و موش ها درحالي كه به سرعت قصد داخل شدن به سنگر را داشتند روي پوكه ها مي افتادند. هرچند روز يك بار پوكه ها را در مي آورديم و آن ها را دفن مي كرديم.

خلاقيت هاي امدادي و بهداشتي

گستردگي ميدان نبرد، ارضي بودن دفاع و برخورد مستقيم و رو در رو با دشمن خصوصاً در شرايط عملياتي، باعث كشته و مجروح شدن تعداد زيادي از رزمندگان مي شد و كادر پزشكي و نيروهاي امداد رسان و ملزومات اوليه هيچ نسبتي با ميزان نيازهاي فوري در نقل و انتقال، بستن زخم هاي باز و عميق و دور كردن مجروحان از تيررس متجاوزان نداشت و در چنين وضعيتي بود كه جاي گزيني وسايل صورت مي گرفت؛ در حدي كه از تفنگ به جاي آتل براي ثابت نگه داشتن استخوان شكسته، از بند پوتين به عنوان شريان بند، از لولۀ خودكار به جاي مجراي تنفس و ازنخ خياطي و دوخت و دوز براي بخيه زدن زخم استفاده مي شد وبه اين ترتيب، فاصلۀ زخمي ها با پست هاي امدادي و بيمارستان هاي صحرايي كم و كوتاه مي شد و امكان حفظ زندگي و علايم حيات مجروحان تا حدودي قوت مي گرفت.

خنكاي آب و هيزم

در سوسنگرد بوديم. گرما روز به روز شديدتر مي شد. به فكر ساختن يك استراحتگاه خنك افتاديم. چهارچوبه اي ساختيم و آن را در محلي مستقر كرديم. در زاويه اي كه باد گرم بيش تر داخل چهارچوب مي شد مقداري هيزم گذاشتيم، به نوبت هم روي هيزم ها آب مي ريختيم تا باد گرمي كه مي وزيد به وسيله رطوبت هيزم ها كمي خنك شود و ما از گرما نجات يابيم.

خشاب هاي اضافي

بچه ها براي سرعت عمل بيشتر و حمل مهمات اضافه، خشاب ها را به صورت چپ و راست به هم مي بستند و با بند پوتين آن ار محكم مي كردند يا از چسب هاي نواري و چسب كاغذي براي اين كار استفاده مي كردند. روي اين چسب ها هم جاي التماس دعاي بچه هاي ديگر بود.

خانه هاي خالي

بچه هاي مخابرات براي اين كه دشمن را اذيت كنند، وقتي آن ها روي خطوط بي سيم ما مي آمدند از درون روزنامه هاي رمز، خانه هاي خالي را پيدا مي كردند و شروع به خواندن رمزهاي بي مفهوم مي كردند تا دشمن تصور كند پيام هاي مهمي رد و بدل مي شود و در نتيجه، شروع به تلاش و پي گيري كند.

خمپاره دستي

ما نوعي خمپاره دستي ابداع كرده بوديم، به اين شكل كه دور دور قوطي كمپوت را به صورت مرتب و موازي سوراخ مي كرديم و درون آن خرج قرار مي داديم. در يكي از سوراخ ها هم فتيله اي تعبيه مي شد. هر زمان كه لازم بود فتيله را روشن و به سوي دشمن پرتاب مي كرديم. قوطي با صدايي همچون صداي خمپاره ؟! به سمت نيروهاي عراقي رفته و منفجر مي شد.

خنثي مسلح

دشمن و ما هر بار به نوعي سعي مي كرديم با خلاقيت هايي مين هايي را كه ارزش ت_له كردن داشتند، تله كنيم كه طرف مقابل از فهم آن عاجز باشد.يكي از اين خلاقيت ها در كارگزاري مين و تله كردن مين از زير به زمين چالۀ خودش بود. به اين ترتيب كه مين ضد تانك را فرضاً با وصل كردن سيم تله اي به مين ضد نفر مرتبط مي كردند. وقتي مين اول خنثي مي شد، طرف مغرورانه آن را از دل زمين بيرون مي كشيد و باعث مي شد مين ضدنفر تله شده منفجر شود وبه دنبال آن مين ضدتانك نيز عمل مي كرد و ازكسي كه مين را خنثي كرده بود هيچ اثري باقي نمي ماند.

خرج خمپارۀ 60

ما چند خرج به خمپارۀ 60 اضافه كرديم و آن را جاي خمپارۀ 80 به كار برديم كه قدرت تخريب زيادي داشت.

خمپاره هاي سرگردان

در يكي از محورها، نيروهاي تخريب قصد داشتند جادۀ تداركاتي دشمن را با خرج نابود كنند. براي زدن جاده از وسيله اي به نام خرج گود استفاده مي كردند كه صدا و انفجار مهيبي دارد و بايد براي تخريب قطعي جاده، چندين انفجار از اين نوع صورت مي گرفت ، آن هم در فواصل مختلف تا عملاً جاده خراب شود. اولين انفجار كافي بود تا دشمن را متوجه حضور بچه ها روي جاده كند و باعث عكس العمل آنها شود. به ابتكار يكي از نيروها و با اطلاع واحد ادوات خمپاره هاي 60 و 80 و 120 ،به محض رسيدن بچه ها به لبۀ جاده خطوط دشمن را با انواع خمپاره زير آتش قرار دادند كه آتش متقابل عراقي ها هم شروع شد.صداي انفجارهاي مختلف و متعدد و رد و بدل شدن آتش، موقعيت را براي انجام دادن مأموريت تخريب جاده هموار كرد و وقتي دشمن صداي انفجارها را شنيد به تصور اين كه خمپاره هاي سرگدان در جاده مي افتند، بدون حساسيت به جاده ، به تبادل آتش ادامه داد و نيروها به راحتي از عهدۀ مأموريت سخت خود برآمدند

خمپاره و تاير

در جبهۀ شور و شيرين ميمك، گاهي اوقت براي در امان بودن از شر خمپاره هاي دشمن چند تاير را كه قبلاً تهيه كرده بوديم ، در ناحيه اي دورتر از مواضع خودي آتش مي زديم تا دشمن را فريب دهيم تا خمپاره هاي خود را وقف آن جا كنند.

خبر داغ

در منطقۀ مهران بوديم و دشمن آتش زيادي روي ما مي ريخت . يكي از دوستان پيشنهاد كرد پنج، شش لاستيك مستعمل را كه در منطقه فراوان بود، در نقطه اي خالي از نيرو آتش بزنيم. لاستيك ها را روي هم نگذاشتيم بلكه كنار هم چيديم تا به مرور همر كدام مشتعل شوند و آتش ادامه داشته باشد. از آن روز به بعد، عراق مرتب آن جا آتش مي ريخت. چند روز بعد، وقتي به راديو عراق گوش داديم گويندۀ خبر گفت كه يكي از انبارهاي مهمات ايراني ها در منطقۀ مهران در تاريخ فلان هداف قرار گرفته و منفجر شده است!

خال پيشاني

در جزيرۀ مينو، بچه ها كلاهخود هايي را روي چوب مي گذاشتند و بلند مي كردند تا سيمينوف زن عراقي آنها را هدف قرار دهد و همان لحظه نفر ديگر سيمينوف به دست گوشه اي منتظر رؤيت آن بخت برگشته بود تا خالي روي پيشاني اش بگذارد.

خليل الله بهاري

وصيت نامه :

بسم الله الرحمن الرحيم

اين وصيت نامه ها انسان را مى لرزاند و بيدار مى كند.(امام خمينى)

وصيت نامه خودم را با خط سرخ شهادت مى نويسم و از خواننده و شنونده اين وصيت نامه اميدوارم كه فاتحه به روح بخوانند . اول سلام و درود بى پايان بر مهدى موعود و سلام و درود فراوان بر نايب بر حق حضرت مهدى حضرت امام خمينى سلام بر شهداى گلگون كفن از صدر اسلام تا حال بر پدران و مادران و خانواده محترم شهدا و با آرزوى صبر براى آنها، سلام بر رزمندگان جبهه هاى حق عليه باطل و سلام و درود بى پايان بر روحانيت مبارز. وصيت من به ملت شريف ايران اميدوارم كه خدا به شما ملت توفيق بدهد كه بيشتر از اين در راه آرمان الهى و در راه شكوفا كردن هر چه بيشتر جمهورى اسلامى كوشا باشيد و نيز يار محبوب امام باشيدو امام را تنها نگذاريد .ودربرابر حوادث دنيوى استقامت بورزيد وضد انقلاب را سركوب نماييد ونگذاريد به حيثيت جمهورى اسلامى لطمه بزند اگر چه هيچ قدرتى نميتواند در مقابل اسلام بايستد و مقاومت كند و نيز دست از دعا بر نداريد كه پيروزى اسلام به دعاها و نماز شبها بستگى دارد دعا به اسلام ورهبران را فراموش نكنيد و نيز همچون على (ع)تقوا را

پيشه خود سازيد و از خدا بخواهيد پيروزى اسلام، مستضعفين را و در نيمه هاى شب صداى يابن الحسن عج فراموش نكنيد و از ماديات و مال دنيا چشم بپوشيد ومال خود را در راه خدا انفاق كنيد كه خداوند در قرآن فرموده است ما از مومنان جانها و اموالشان را خريدارى مى كنيم و به جاى آن بهشت برين به آنها ميدهم سوره توبه آيه 111 _ 112.

از روحانيت پشتيبانى كنيد در برابر دشمن همچون كوه و استوار باشيد اصلا ترس به دل راه ندهد در برابر دشمن همچون كوه استوار باشيد اى مومنان اصلا ترس به دل راه ندهيد و از مرگ در راه خدا نترسيد چون مرگ ارمغان يك مومن است. مرگ با عزت بهتر است از زندگى ذلت بار و ابا عبدالله فرمودند جنگ ميكنيم شهيد ميشويم ولى تن به ذلت نمى دهم پس ما هم بايد از اين كلام گوهر بار حسين (ع) اطاعت كنيم يا حسين زهرا اگر آن روز نبوديم كه به نداى هل من ناصر ينصرنى تو لبيك گويم ولى الآن ببين كه چگونه اين فرزندان پاك روح الله به نداى فرزندت خمينى كبير لبيك مى گويند و عا شقانه در راه اسلام جان ميدهند.

اميدوارم كه اين خدمت ناقابل را هم از من قبول كنى ولى به خدا قسم اگر هفتاد مرتبه مرا بسوزانند و خاكستر بدنم را باد بدهند و دوباره به هم ملحق شود و جان بگيرم دست از تو و فرزندت روح الله بر نخواهم داشت به خدا دلم براى كربلاى خونين و براى حرم شش گوشه ات تنگ شده نظر لطف عنايت بفرما. حسين

جان من رو سياهم تو رو سفيدم كن در خانه خدا شرافتمندترين مرگها شهادت است من هم آنقدر باكفار مى جنگم تا به شهادت برسم وصيتم به پدر و مادر عزيزم كه اى پدر و مادر گرامى مبادا در شهادت من گريه سر دهيد صبر و استقامت كنيد شما بايد فخر كنيد كه چنين فرزندى داشته ايد و در راه خدا داده ايد اگر خواستيد يك وقت گريه كنيد براى غريبى حسين (ع) گريه كنيد و اهل بيت معصوم حسين (ع) كه اسير يزيديان شدند.

به ياد على اكبر حسين گريه كنيد نه براى من خاك كف پاى على اكبر و على اصغر هم نمى شوم جانم را فدايش مى كنم شما هم براى شهادت او گريه كنيد وبرايم نمازبخوانيدوروزه بگيريد ومن مى خواهم مثل امام حسين غريب باشم مرا در يك گوشه خلوتى به خاك بسپاريد برادرانم انشاء الله خدا شما توفيق دهد اسلحه را برداريد.

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

خون

حناي (عروسي).

خميني

بزرگمرد انقلاب اسلامي در قرن بيستم كه جهان بشريت را براي رهايي از استعمار و استثمار بيدار كرد. كسي كه قلب مرده ما را به مسير احيا هدايت كرد و اغلال را از گردن امتي بگسليد و فرو انداخت. خورشيد هدايت شرق زمين كه بعد از چهارده قرن با نقش توحيدي اش روحي در كالبد پژمرده ميليونها مسلمان و مستضعف جهان دميد و آنان را از خواب غفلت بيدار كرد و خط بطلان بر كارنامه دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهي كشيد و پيكر ننگينشان را به زباله دان تاريخ فرستاد. نوري بود در ظلمتهاي شاهنشاهي و انفجاري بود در سكوت قرنها؛ او كه همه ما را از ورطه هاي فحشا و منكرات به صلاح رهنمون كرد. همه اسلام . تجلي بارز روحانيت راستين اسلام. نعمت بزرگ خداوند در اين عصر و زمانه.

نامي كه در رگ ، پوست ، خون و قلب ما جاي دارد. اسوه خودسازي عصر و نمونه مقاومت ؛يگانه ياور مسلمان در زمان حال و يگانه مردي كه تا حال در برابر ظالمان جهان مانند دژ محكمي ايستاده است.

فرزند رشيد پيغمبر ، رهبر شيعيان جهان . عصاره خلقت ؛ وارث نبوت. قائدي كه قيام كرد و ملت ما را از ناآگاهي ها و گمراهيها نجات داد و مشت محكمي بردهان تمام ابر قدرتها زد. چهره حقيقي اسلام. كسي كه با رهري قاطع و روشن خود نياز را در مقابل اسلام به زانو درآورد و افتخار و شرافت اسلامي را به ملت ايران بازگردانيد و اسلام را در اين كشور زنده نمود. او كه احكام اسلام را احيا نمود و ما را

به راه انبيا و اوليا خدا هدايت فرمود . اوو كه قيامش موجب زنده شدن انسانيت شد.

محور خيمه اسلام . سيدي پاك ازنسل حسين (ع) منادي ايمان . ادامه دهنده راه شهدا و انبيا؛ ناجي مستضعفان و احيا كننده دين محمدي (ص) است. مجموعه اي از معارف اسلامي كه در همه اين معارف الگو و اسوه است . چراغ هدايت و كليد فتح. چكيده و پرورده محمد(ص) ؛ پيامبر شهيدان. اسلام ناطق. قرآن و تقواي مجسم. منحني انسانهاي خفته. سرآمد تقوا پيشگان. كسي كه اسلام را از انزوا بيرون آورد و حيث و آبروي از دست رفته مسلمانان را بار ديگر به حول و قوه الهي به دامن اسلام و قرآن باز گرداند. باني استقلال ؛ هادي گمشدگان ؛ مرد دين و سياست . پيري كه كلامش نور، نگاهش اميد آفرين، دعايش مستجاب درگاه الهي ، سربازانش راهي راه خدا، پويندگان راهش عشاق مهدي (عج) . آن كس كه در خروشش درياها از خروش مي ايستند. نعمتي از طرف پروردگار متعال براي همه مستضعفان به خصوص مردم ايران . پرچمدار عالم انسان و انسانيت و ولي امر مرد و زن مومن. مشكل گشاي شيعيان جهان. رهبري كه شبها را تنها به ياد خدا روز مي كند حبل الله . اسطوره مقاومت و اسوه تاريخ . بنيانگذار،رهبر و ينگهبان انقلاب اسلامي نوري الهي كه بر زمين ما تابيده است . اسوه و الگوي همه انسانها بعد از پيامبران و امامان بر روي زمين. ناجي ايران . نمونه اسلام واقعي . اسوه شجاعت ، بلاغت ، سياست ، ولايت ، فضيلت ، عدالت ، فقاهت، قضاوت و

محمب ؛ و دليلي آشكار از امام زمان (عج) . شخصيتي كه با حكومت بر امت اسلام جرات به خرج مي دهد تا كوچكترين حقي از كسي ضايع نشود.

حركت دهنده نهضت امام حسين (ع). عروه الوثقاي زمان و حبل المتين الهي . ادامه دهنده راه انبيا و امامان. معجره خدا در قرن حاضر . آيت حق ؛ نجات دهنده مسلمانان . مشعلدار صراط حقيقت و طلايه دار كراوان فضيلت . هديه خدا. عارف به حق الله و سالك به طريق الله. شمع سوزان اسلام كه پروانه وار دور معشوق خود مي چرخد . ستاره اميد و نغمه آزادي .كسي كه مقام ولاي انسانيت را به مردم جهان شناساند و طعم شيرين آزادي را در كامها چكاند . موجودي الهي . اجرا كننده قوانين الهي و بنيانگذار جمهوري اسلامي كه تا كنون هيچ كس بعد از ائمه (ع) نظير او را نديده است . احيا كننده اصالت قرآن و مكتب ؛ نايب بر حق حضرت مهدي (عج) .

نمونه بارز تقوا؛ انساني تكامل يافته. روح متعالي و جلوه اي راستين از تشعشعات ربوبي . عصاره حسين(ع) . زيباترين كلمه قرن. كسي كه با كلامش تمامي كاخهاي ظلم و ستم را به لرزه مي افكند . پيام رسان اسلام راستين . سمبل وحدت امت اسلامي.

مرد آسماني . اگر آب تمام درياها مركب و صفات گيتي كاغذ و شاخه هاي درختها قلم شوند ، نيم توانند خميني را توصيف كنند . اين مرد بزرگ را تنه خداوند منان يم تواند توصيف كند و چهارده معصوم.

جلوه حق ، مظهر اسما الله . الگوي مقاومت ، محبوب همه ملل محروم و

مستضعف . نمونه عالي مكتب و انسانيت . كسي كه معيارهاي غلط متفكران خود فروخته كفر ماركسيستي را بعد از سالها بهم ريخت و اصالت انسانها را با معيارهاي حركتهاي الهي به خودشان بازگردانيد ؛ و حركت كند مسلمانان را بعد از فروكش شدن ، تند نمود و شعله ور ساخت. مستضعفان را از استضعاف فكري نجات داد و ثابت كرد كه جهان را پروردگاري است رحمان و رحيم و در انسانها ميلي است مذهبي كه فطري است. ابر مرد تاريخ بعد از امام حسين(ع).

خط وحي

خط خدا بنيني و يكتاپرستي . خطي كه انسان خدا را برهمه كارهايش ناظر مي داند. خطي كه هدفش رستگاري در آخرت است و دنيا فقط وسيله اي براي رسيدن به هدف و معبود است. خطي كه رهبرش محمد(ص) است .

خط مقدم جنگ

مكان عرفاني بزرگي كه وقتي رهسپار هستي ، شيطان با تمام قدرت در مقابل تو ظاهر مي شود و چه لذتبخش است وقتي شيطان را از ميدان به در مي كني و عاشقانه وارد ميدان كارزار مي شوي.

خط مستقيم الهي

مسير الهي امام خميني.

خط راستين اسلام

خط امام خميني و روحانيت متعهد.

خط راي

خط خودخواهيها و خود بزرگ بينيها و شرارتهاست. خطي كه خدا را از ياد انسان مي برد، معنويت را مي گيرد و ماديات را جلوي چشم ظاهر مي سازد ؛ و شيطان او را هدايت مي كند.

خط امام خميني

خط فرط خدا جوي انسان با ويژگي شهادت.

راه ولايت و راه مرجعيت. سعادت ، رستگاري و خير دنيا و آخرت. خطي كه مبارهز با شرك را در انحصار خود دارد. خطي كه به اثبات رسانده تنها اميد مستضعفان جهان و حركتهاي اسلامي است. و تنها اين خط مي تواند (قدس) را نجات دهد.

خطي كه از ابراهيم آغاز شد و در تداوم سرخ خويش با دستهاي پاك محمد (ص) و علي (ع) به قلب پرشور امام امت رسيد تا رنجبران زمين را از جور حكومت قابيليان برهاند. خطي كه تبلور قاطعيت بر عليه جباران ، عصاره عصيان مستضعفان بر عليه مستكبران ، فرياد هميشه مظلومان و راه پيروز محرومان است. خطي كه رسالت گسستن زنجيرهاي اسارت از دست و پاي (محرومان) زمين را بر عهده دارد. خطي كه پيام قيام پيروزمند و مستضعفان را بر تارك تاريخ خواهد داشت و پوزه كثيف جلادان را سر انجام به خاك خواهيد ماليد. خطي كه راه پيروز انقلاب كبير اسلامي خلق دلاور ايران است و بايد كه حماسه قيام را تا دور دستها بكشاند و نهال انقلاب را در دل خلقهاي ستمديده جهان بنشاند. خطي كه با نفي هرگونه سازشكاري و ستمكاري ، نويد نابودي سازشگران و ستمكاران را ابا خود همراه داشت. خطي كه پاسدار خون رزمندگان دلير و شهيدان به خون خفته امت قهرمان ايران است. خطي كه سرانجام شوم

امپرياليسم و سلطه گران اجنبي را هم اكنون بر قله عالم نمايان ساخته و دژ مستحكم توحيد را در دور دستهاي هر ستمكده برپا خواهد داشت.

خط حسين(ع) و اسلام است. خطي كه حسين (ع) با هفتاد و دو تن از يارانش در اين راه با جان خود معامله كردند.تبلور اسلام حضرت محمد (ص).

خط رسول خدا و ائمه اطهار . خط اصيل و صراط مستقيم است . خطي كه تمام ابرقدرتها از آن مي ترسند ؛ خطي كه همان اسلام راستين است . خط اصيل انقلاب.

خط اسلام راستين

صراط مستقيم اين دنياست. و دراين زمان در خط امام خميني تجلي كرده است.

خط آمريكا

متشكل از منافقان ، ملي گراها ، كمونيستها و ليبرالها.

خذلان و خسران

تعلل و سرپيچي از امر امام خميني.

خدا

خالقي كه رحيم است، رحمان و قهار است. عزيز و خالقي كه جهانيان را آفريده و نشانه حيات در آن بوجود آورده است. تنها معشوق عاشقان از خود رسته ؛ تنها مراد جانبازان از مريد رهيده؛ تنها خائفان و راجيان از بند گسسته.

خانواده شهدا

چشم و چراغ ملت ايارن. مالكان اصلي انقلاب . صبوران ، شكيبايان، دلاوران مدافع اسلام در كليه صحنه ها و ميدانها. بندگان مخلص خدا. انصار روح الله . راهي كنندگان (رزمندگان) به سوي جبهه ها. گذشته از جانها و مالها.

د

در جغرافيا هم بنويسند

در عمليات مرصاد حوالي اسلام آباد غرب مستقر بوديم، شبي دور هم نشسته بوديم، برادر سيد حسن فردبايي، مسئول گروهان، ما را نسبت به اوضاع و احوال منطقه توجيه مي كرد؛ از سوابق منافقان مي گفت و اينكه آن ها با چه طمعي به ميدان آمده اند. يكي از برادارن كه احساساتش برانگيخته شده بود برخاست و با صداي بلند گفت:«درسي به آنها بدهيم كه در تاريخ بنويسند». برادر سيد حسن از او خواست كه بنشيند بعد توضيح داد كه به قول برادران بايد درسي به آنها بدهيم كه در تاريخ كه سهل است، در جغرافيا هم بنويسند!»

داستان موسي(ع)

در مسجد شهرك دارخوين مراسم دعاي كميل بر پا بود. شهيد تورجي زاده، فرمانده گردان يا زهرا(س) ضمن خواندن دعا، قصۀ حضرت موسي(ع) را نقل كرد كه از خداوند طلب باران كرده و باران نازل نشده بود. بعد كه علت را جويا شدند معلوم شد فردي گناه كار در ميان جمع است. حضرت موسي(ع) قبل از آن كه دوباره دست به استغاثه بردارد از شخص عاصي خواسته بود كه مانع رحمت نشود و جمع را ترك كند. در همان اثنا، باران باريد و دعاي حضرت مستجاب شد. گويا معصيت كرده به توفيق توبه رسيده بود. توريجي زاده به همان ترتيب استدعا كرد فردي كه خود را صاحب گناهي نابخشودني مي داند از ميانه برخيزد و برود شايد به اين وسيله خواستۀ حاضران منقلب در مجلس به نتيجه برسد. صلابت سكوت اهل حال و سنگيني اخلاص در كلام شهيد تورجي زاده تمركزي به جلسه داد و همه در حالت خلسه فرو رفتند. در چنين شرايطي يك نفر بخت

برگشته كه ظاهراً در طول مدت دعا و راز و نياز حواسش كاملاً جمع امور مربوط به خود بود از قلب جمعيت برخاست! يك مرتبه همۀ سرها به سوي او برگشت. در همان نگاه نخست همه مي دانستند كه او احتمالاً بي گناه ترين فرد آن مجموعه است و اين وضع را بدتر كرد، در يك چشم به هم زدن، به خودش آمد، حالا نه راه پس داشت نه راه پيش، برود ، چگونه برود؟ بماند و بنشيند جواب آن همه نگاه پر از شيطنت را چه بدهد؟ خودش را شل كرد روي زمين و خلايق منفجر شدند.

دوست داران علي(ع)

خدا رحمت كند شهيد ابوالفضل ظرافتي را؛ خلبان بود و فوق العاده دوست داشتني. تازه پايم را عمل كرده و به سختي مي توانستم چهار زانو بنشينم. نمي توانستم به سرعت با جمعي كه تازه آشنا شده بوديم خودماني بشوم. همه هم ماشاءالله مسن و پير جبهه. ماندم معطل كه چه كنم و چه كلكي سوار كنم كه شهيد ظرافتي از راه رسيد. توي آن جلسۀ سنگين و رنگين، بي هيچ ملاحظه اي طبق عادت گفت:«دوستداران علي(ع) پايشان را دراز كنند» و به دنبال آن خودش دو تا پايش را دراز كرد.

دنيا محل گذر است

هر جا مي نشست و بلند مي شد بدگويي دنيا را مي كرد. دنيا ارزش نداره. دنيا دو روزه، اين عالم فاني به يك ارزن نيم ارزه، دنيا محل گذره، اصل عالم اخرته و امثال اين جملات بود. يكي از بچه ها كه حريف او بود، به محض اين كه مي ديد اين بابا دوباره چهار نفر را دور خودش جمع كرده و براي دنياي بيچاره منبر رفته، مي آمد دو زانو كنار بقيه مي نشست و خوب گوش مي داد. بعد به جاي حساسش كه مي رسيد يك تيكه مي آمد و بساط آقا را به هم مي زد؛ مثلاً مي گفت:«دنيا محل گذره، تو را خدا بگو نگهداره مي خوام پياده شم».

دست ها بالا و الا حركت نكن

رفتار بچه ها با اسرا هم تماشايي بود. هيچ وقت نمي توانستند با آن ها با خشونت رو به رو شوند. اگر بدقلقلي مي كردند به آن ها نمي گفتند مي كشيمتون يا خفه تون مي كنيم. موقعي كه به ستون يك به عقب مي آمدند، قاعدتاً بايد دست هايشان را روي سرشان مي گذاشتند، حالا اگر يك نفر پيدا مي شد با بچه ها راه نمي آمد و آن ها را عصباني مي كرد مي گفتند:«دست ها بالا و الا .... حركت نكن».

دستم به دامنت كاري بكن

معلوم بود داداش صيغه ايش هست. از پا و پهلو زخمي سطحي برداشته بود. پاك خودش را باخته بود. مرتب از پشت چشم هاي دوستش گرد و غبار را تميز مي كرد و مي گفت:« دكتر جون، دستم به دامنت، كاري بكن». دوست پزشك يار ما هم كه مشغول شست و شوي محل زخم بود، به جاي اين كه التهاب او را كم كند و بگويد چيزي نيست، سر به سرش مي گذاشت. مي گفت:«اِ ، بَده. دستم به دامنت ديگه چيه. مگه من خانم دكترم». او دوباره پايش را زمين مي كوبيد كه:«دكتر شوخي نكن» و دكتر درجوابش مي گفت:«مرد مؤمن تو شوخي مي كني. چيزي بگو كه بشود؛ من كه دامن ندارم». او كه ديگر به حال خودش نبود با عصبانيت گفت:«چه مي دونم؛ به هر كجا، به شلوارت، به كمربندت، به فانوسقه ات، به همه جات».

دروغ مي گويي

بالاخره نوبت به او رسيد«شر گردان»، بچه ها خوب او را مي شناختند و منتظر بودند ببينند اين دفعه چطور گل مي كارد. از همۀ رسانه ها آمده بودند براي مصاحبه و در واقع، مانور قدرت روي اسراي عمليات بود. با آب و تاب تمام و قدري ملاطفت تصنعي شروع كردن به سؤال كردن. يكي پرسيد:« پسرجان اسمت چيه؟» «شرگردان» در جواب گفت:«عباس» ديگري پرسيد:«اهل كجا هستي؟» گفت:«بندرعباس». سومي با تعجب و ترديد پرسيد :«اسم پدرت چيه؟» خيلي عادي گفت: «به او مي گويند كل عباس». چهارمي كه گويي بويي از قضيه برده بود گفت:«كجا اسير شدي؟» گفت:«دشت عباس» افسر عراقي كه ديگر مطمئن شده بود طرف دستش انداخته و نمي خواهد حرف بزند با پنجه

به ساق پايش زد و گفت:«دروغ مي گويي پدر...؟» و او كه خودش را به موش مردگي زده بود با تظاهر به گريه كردن گفت:«نه به حضرت عباس».

دوستي محبت

شخصي بود در منطقه كه موقع احوال پرسي و رفت و آمد، حتي از دور كه ديگران را مي ديد، مي گفت سلام، چاكريم، مخلص، دوستي، محبت، صفا يك رنگي، شجاعت و دست آخر، زرت و پرت! پشت سر هم مي گفت و منتظر جواب نمي ماند. براي همين، بعضي ها وقتي به او مي رسيدند پيش دستي مي كردند و عين اين حرف ها را به خودش مي زدند. چون اگر دير مي جنبيدند مثل كاست ضبط شده شروع مي كرد.

در كل داخل پرانتز

فرمانده گرداني داشتيم كه از تكيه كلام «در كل» و «در پرانتز» خيلي استفاده مي كرد. براي نتيجه گيري در بحث و خلاصه كردن آن، از اولي و براي طرح مسائل فرعي و جزيي از دومي. يكي از برادران بسيجي با فرمانده دسته بر سر موضوعي بحثشان شد. مسئول دسته اصرار مي كرد كه حرف او درست است و بسيجي به سخن فرمانده گردان استناد مي كرد. مسئول دسته حسابي از كوره در رفته بود، داد مي زد كه كي گفته بايد چنين كاري بكنيم؟ بسيجي هم بدون آن كه قصدي داشته باشد گفت:«آن روز، فرمانده گردان خودش در كل گفت بايد هر سؤالي داريم بپرسيم، حالا ما در پرانتز مي گوييم شما دعوا مي كنيد!».

دو هزار و چهارصد تومان كه ديگر نماز ندارد

قبل از داخل شدن وقت نماز و اذان كه كلي نوار قرآن دعا و مناجات مي گذاشت بماند، بعد از گفتن اذان هم هر چه بلد بود و نبود پشت ميكروفون مي گفت؛ عباراتي چون: عجلوا بالصلواه قبل الموت، يا چه مي دانم: قبل الفوت؛ و دست آخر: جملۀ معروف « آن كه ما را شفيع در عرصات، بر محمد آل او صلوات» و از اين قبيل مقدمات و مؤخرات. خلاصه، پيرمرد براي خودش برنامه داشت، منتهي اگر بعضي از بچه هاي شيطان مي گذاشتند! چون وقتي مي آمدند حسينيه مي گفتند:«چيه پيرمرد شلوغش كردي؟» و او از روي صاف و سادگي مي گفت:«باباجون، نماز ستون دينه، بايد تبليغ بشه. تازه مي دونيد نماز خوندن در مسجد و به جماعت چقدر ثواب داره؟» بچه ها هم كه مي خواستند بيشتر صدايش را در بياورند مي گفتند:«/آخه دو هزار و

چهارصد تومان(اشاره به حقوق ماهانۀ بسيجيان در جبهه) كه ديگر نماز نداره بابا».

دعاي مستجاب

گردن نمي گرفت، مثل همۀ كساني كه عاشق و واصل بودند و نفسشان اثر داشت. هر وقت از او مي خواستيم در حق ما دعا كنه، با تضرع مي گفت:«اگر دعايي هم باشد كه بالا برود دعاي شماست نه من، دعاي من به سقف آسمان هم كه برسد دوباره بر مي گردد و مي خورد توي سرم». وقتي اين حرف را مي زد بچه ها مي گفتند:«بلند شويد برويم الان دعايش بر مي گردد مي خورد به سرش مي ميرد بعد خونش مي افتد گردن ما! »

دعاي صد توماني

چپ و راست التماس دعا بود كه گفته و شنيده مي شد. دست شويي مي رفتيم، برادر التماس دعا، مي خواستيم بخوابيم برادر التماس دعا، غذا بخوريم، راه برويم، حمام كنيم، لباس بشوييم، خلاصه از هر دو، سه كلمۀ سلام و احوال پرسي چهار كلمه اش التماس دعا بود! نشستيم با بچه ها فكري كرديم، گفتيم اين طوري نمي شود. مفت و مجاني صبح تا شب كارمان شده دعا كردن براي اين و آن. دعاها را قيمت گذاري كرديم! ده توماني، بيست توماني، صد توماني و بالاتر. از آن پس، هر كس مي گفت:«التماس دعا» مي گفتيم:«دعاي چند توماني مي خواهي!»

دست ضعيفه را از پشت بسته اي

دعاي توسل مي خواند ارواح باباش! آن قدر صدايش را نازك و ضعيف مي كرد و به آن كش و قوس مي داد كه ديگر به درد همه چيز مي خورد جز دعا، آن هم از نوع توسلش! گاهي بچه ها سر به سرش مي گذاشتند، با همان لهجۀ مشهدي مي گفت:«يره تو كه دست او ضعيفه را از پشت بسته اي!(اسم يكي از خوانندگان قبل از انقلاب را مي آوردند) لابد توقع داري آن وقت دل ما هم بشكنه و حالي پيدا كنيم!».

دَرَق

هم جوار ماهدشت، روستايي است به نام دَرَق. اين روستا شهداي زيادي در جنگ تقديم انقلاب كرده است. از گردان ما كه همه درقي بودند چيزي باقي نمانده بود، با اين وصف در جبهه وقتي خمپاره مي آمد و صداي سوت آن را مي شنيديم بچه ها، نيروهاي گردان ما را با دست نشان مي دادند و مي گفتند:«آن جا، اگر دنبال درقي مي گردي آن جاست، يك كم آن طرف تر».

دهقان دهقان

خمپاره زدند و سنگر روي سر يكي از بچه ها خراب شد. كمك كرديم تا او را از زير آوار خارج كنيم، در حين خاك برداري او كه حالا داد و قال ما را مي شنيد دوستمان دهقان را به نام صدا مي زد:«دهقان دهقان!» خاك ها را هر طور بود كنار زديم و بيرونش كشيديم. هنوز حالش درست و حسابي جا نيامده بود، مرتب يا امام زمان(عج)، يا امام زمان(عج) مي گفت، بعد كه لباس هايش را عوض كرد و غذا خورد و اوضاع عادي شد، دوستي از او پرسيد:«چطور شد تا زير آوار بودي دهقان را صدا مي زدي حالا كه خاطرت جمع شد كه ديگر خطر از سرت گذشته آقا را مي خواني!»

دويست و پنجاه گرم ثواب

برادري داشتيم به نام امين الله طبسي، بچۀ كردكوي كه روي آمبولانس كار مي كرد. هر وقت از محور با او به طرف شهر مي رفتيم، بين راه آنقدر بسيجي سوار مي كرد كه ديگر جاي نفس كشيدن نبود. فرق نمي كرد كه دست بلند كرده باشند يا نه، تشخيص مي داد رزمنده است بوق مي زد و نگه مي داشت و سوار مي كرد. بعد به ما مي گفت:«هيچ مي دانيد چرا اين قدر بسيجي سوار مي كنم؟ به اين دليل كه هر بسيجي دويست و پنجاه گرم ثواب دارد!»

ديگ شجاع

روزي هنگام عصر و پخش مستقيم غذا! خمپاره زدند، هر يك به سويي فرار كرديم. وقتي برگشتيم ديدم خمپاره درست خورده كنار ديگ غذا اما عمل نكرده ايت. دوست رزمنده اي گفت:«ايوالله، باز هم به غيرت و شجاعت ديگ! با همۀ سياهي از اما رو سفيدتر است. از جايش تكان نخورده است، آفرين. برادرها خوب است ياد بگيرند و به محض اين كه خمپاره مي آيد دنبال سوراخ موش نگردند!»

ديشب خوردم

زمستان سال 63 در لشگر امام حسين(ع) خدمت مي كردم. وضع غذا تعريفي نداشت، صبحانه كه صبحانه بود شام هم صبحانه؛ اين قضيه مربوط به يكماه قبل از عمليات بدر بود. روزي صبح به دوستم صادق راهنما كه شب تا دير وقت بيدار بود گفتم:«صادق بلند شو صبحانه بخور» . گفت:«خيلي ممنون ديشب خورده ام».

ديا ديلو

نشسته بودم داخل سنگر وسايلم را مرتب مي كردم كه دوستم عبدالله آمد. بدون مقدمه شروع كرد به داد و فرياد كردن كه :«مرد حسابي، راجع به من به ننه ات چي گفتي؟» پرسيدم:«چطور مگر؟» گفت:«بابام برايم نوشته چرا خوراكي دوستانت را بر مي داري و به آنها نمي دهي و بچه هاي مردم را اذيت مي كني، من چه كردم در حق تو؟» حسابي جا خوردم، گفتم:«خيلي خوب شلوغش نكن، بنشين ببينم چي شده»، بعد يادم آمد كه در نامۀ آخري به شوخي براي مادرم نوشته بودم كه:«ديا ديلو(مادر به زبان بوشهري)، عبدالله مسئول غذاي ماست و به من غذا نمي دهد». آن بندۀ خدا هم از همه جا بي خبر رفته بود به خانۀ ننۀ عبدالله و داد و قال كرده كه: « براي چه پسر تو به بچۀ من غذا نمي دهد؟»

دست علي به همرات

يكي يكي دست از غذا مي كشيدند و الهي شكر مي گفتند، بالاخره يا سير مي شدند يا خسته و با دست به پشت كسي كه هنوز سر سفره بود مي زدند و مي گفتند :«دست علي به همرات، مواظب خودت باش. عجله نكن، از قديم گفته اند آهسته و پيوسته» و از اين حرف ها، بعد چادر يا سنگر را ترك مي كردند و علي مي ماند و حوضش.

دستت تميزه

سفره را كه در طول، به شباهت به زيلوها و جاجيم هاي قديم در مساجد بود پهن كرده و دور تا دورش بچه ها براي صرف غذا نشسته بودند و با فاصله هاي زياد پارچ هاي آب را روي آن چيده بودند. وقتي كسي آب مي خواست و در دسترس نبود رو به نزديكترين نفر به پارچ آب كرده و مي پرسيد:«برادر! دستت تميزه؟» و او مي گفت:«بله». ادامه مي داد:«وضو داري؟» جواب مي داد:«بله». بعد از تأملي اضافه مي كرد:«يك دست به آن پارچ آب بزن خودش مياد».

در جبهه چه مي گذرد

راديو را روشن كرده بوديم و داشتيم صبحانه مي خورديم. گوينده با آب و تاب و رنگ و آهنگي مهيج مي گفت در جبهه ...! چه مي گذرد! و بعد دوباره شلوغ پلوغ مي كرد تا حسابي توجه همه جلب شود؛ به نحوي كه كسي كه جبهه نبود لابد تصور مي كرد از صبح تا شب، آن جا يكسره دعوا و مرافعه و زد و خورد و بگير و ببند است و صداي توپ و تانك و توپولف يك لحظه هم قطع نيم شود و تير و تركش است كه مانند نقل و نبات از زمين و زمان و آسمان مي بارد و بر سر و روي بچه ها مي ريزد و در نتيجه گُر و گُر برادران شهيد مي شوند و ما كه خودمان حاضر و ناظر در صحنه بوديم كلي به اين حرف ها مي خنديديم. از جمله، صبح وقتي اين برنامه پخش مي شد و اتفاقاً صبحانه هم كره و عسل داشتيم، در پاسخ لحن و آهنگ خاص مجري كه :« در جبهه

چه مي گذرد؟» با همان زبان و بيان و يكصدا و بلند مي گفتند:«هيچي، والله به حضرت عباس داريم صبحانه مي خوريم، مي خواهي باور كن، مي خواهي باور نكن» و بعد يكي از بچه ها اضافه مي كرد:«البته چرا دروغ بگويم، براي رضاي خدا اگر ريا نشود!»

داوود صمدسويي

صمدسويي* تنها كسي بود كه در جمع دوستان دست و پا و دل و روده اش مصنوعي و پيچ و مهره اي نبود. بقيه همه لت و پار بودند، تصادفي و اوراقي! شايد اگر همه هر چه داشتيم روي هم مي گذاشتيم يكي، دوتا آدم حسابي و كامل از ميان ما بيرون مي آمد. دست، پا، كبد، چشم و دهان مجروح كم نداشتيم، خلاصه جنسمان جور بود. صمد وقتي اولين بار به جبهه مي رفت گفت:«غصه نخوريد، چشم به هم بگذاريد آمده ام، با يك دوجين لوازم. يا اين كه يكي دو تا عراقي جان و جثه دار پيدا مي كنم و مي آورم عقب، آن وقت آن ها را خرد مي كنيم و هر كسي هر چه كم و كسر داشت بردارد. تو به يك متر روده ات مي رسي، او به دو بند انگشتش و ديگري به دست و پايش و همين طور بقيه دوستان به نيازهايشان».

داماد صدام

شب عمليات والفجر 9 بود. يكي از رزمنده ها خيلي جدي مي گفت:«بچه ها هيچ مي دانستيد كه من داماد صدام هستم!» جواب داديم:«نه»، گفت:«جشن امشب به خاطر همين پيوند ترتيب داده شده! نقل و نبات زيادي امشب قرار است سر من و شما كه دوستانم هستيد بريزد». رفتيم جلو، اتفاقاً آتش خيلي سنگين بود. به او گفتيم:«عجب پدر زن دست و دلبازي داري!»

دعواي خانوادگي

گاهي اتفاق مي افتاد چند نفر از يك خانواده با هم در جبهه حضور داشتند و در يك خط با دشمن مي جنگيدند. پدر با بچه هايش، برادران با هم و به همين ترتيب پسر دايي و پسر عمه و امثال آن. در منطقه وقتي رزمندگان با اين گروه برخورد مي كردند، به نجوا مي گفتند:«اين ها مثل اين كه خانوادگي با صدام لج هستند، آمده اند دعوا، همه كس و كارشان را هم آورده اند!»

ديگر عرضي ندارم

كم تر دست به قلم مي برد و نامه مي نوشت. وقتي هم به توصيه دوستان تحريك مي شد كاغذي قلمي كند، مثل آدم كه نمي نوشت. اول صفحه مي نوشت:«خوب ديگر عرضي ندارم، اميدوارم سفارش هاي مرا پشت گوش نيندازيد و كارهايي كه خواسته ام مو به مو انجام بدهيد . پايان». اين اول و آخر نامه اش بود. اگر معترض مي شدم كه:«خوبيت ندارد». مي گفت:«وقتي نامه نوشتن زوري باشد بهتر از اين نمي شود».

ديگر تكرار نشود

نمي دانم چكار كرده بودند كه فرمانده شان بعد از كلي صغرا و كبرا چيدن و منبر رفتن داشت مي گفت:«برادرا! ديگر تكرار نشود». يكي از آن بچه ها كه به حمدالله همه جا حضور داشتند و حرف خودشان را مي زدند، با صداي بلند پرسيد:«حاجي! اگر تكرار بشود چه مي شود؟» و حاجي، كه همه تصور مي كردند از كوره در برود، جواب داد«هيچي؛ با اين دفعه مي شود دو دفعه!»

دو كورس

در مسير رفت و آمد وسايل نقليه در حاشيه جاده تردد مي كرديم، از اين بنه به آن بنه ، از پايگاه به حمام و از گردان خودمان به گردان دوستانمان مي رفتيم. بين راه وقتي ماشين هاي تويوتا از كنارمان رد مي شدند يا بوق مي زدند، دست بلند مي كرديم و مي گفتيم دو كورس! يا تاكسي چهار راه، مستقيم. آن ها هم گاهي نگه مي داشتند و مثلاً مي گفتند فلان مبلغ كمتر نمي برم! يا اشاره مي كردند كه به مسير ما نمي خورد، يا خسته ام مي روم منزل!

دنبال مهر نماز مي گشتم

نگهباني در پاس هاي آخر و نزديك نماز صبح هم براي بعضي ها مصيبت بود. خودشان كه نمي توانستند بخوابند، باعث بي خوابي بقيه هم مي شدند. گاهي واقعاً اشك بچه ها را در مي آوردند و آن موقعي بود كه فوق العاده خسته بوديم و دير به بستر رفته بوديم. چشمت كه گرم مي شد مي ديدي كسي بالاي سرت دارد مثل موش كند و كاو مي كند، سراسيمه بلند مي شديم:«كيه؟چيه؟»، «هيچي هيچي بخواب اخوي، دنبال مهر نماز مي گشتم گفتم شايد زير سر شما باشد!»

دست شويي جنگي

براي كامروايي سحرخيزان خلوت بودن دستشويي ها كافي بود! اگر غافل مي شدي به اندازه چشم بهم زدني مثل مور و ملخ بچه ها از سنگر مي ريختند بيرون. حكايت يك مويز چهل قلندر بود يك شيفت كاري بايد در صف دستشويي بيتوته مي كردي تا نوبت به تو مي رسيد بعد هم هنوز كمربندت را شل نكرده بودي مي زدند پشت در كه:«برادر زود باش، بجنب مي بيني كه شلوغ است بيا بيرون طهارت بگير! اين قدر وسواس نداشته باش!»

دشمنان خارجي

آمريكا، شوروي ، اسرائيل ، انگليس و فرانسه.

درد دل

آدمي را بيدار مي كند، روح را صفا مي دهد، غرور و خون را نابود مي كند، نخوت و فراموشي را از بين مي برد، انسان را متوجه وجود خود مي كند ، آدمي را به خود مي آورد ، حقيقت وجودش را به او مي فهماند و ضعف و زوال و ذلت خود را درك مي كند و دست از غرور كبريايي برمي دارد و معني خودخواهي و مصلحت طلبي و غرور را مي فهمد و آن را توجيه نمي كند.

دانشگاه كربلا

استاد، حسين بن علي (ع) ؛ درس ، شهادت ؛ دانشجويان ، شهدا.

دانشگاه اباعبدالله الحسين(ع)

سرپرست دانشگاه خداوند است و معلم آن امام خميني.

دانش آموزان

آينده سازان انقلاب.

ديدي، نديدي

صداي توپ، سوت خمپاره 120 و بي توجهي به آن و جدي نگرفتنش

دوشيدن گاو

شليك گلوله؛ كُد رمز در مكالمات بي سيمي؛ گفته مي شد: گاوتان را بدوشيد، كنايه از اينكه روي مواضع دشمن آتش بريزيد.

دمپايي ابري

كتلت، كنايه از كمي گوشت و فراواني سيب زميني در آن و سفتي و سختي اش، غذايي كه بيشتر در شرايط اضطراري و از سر رفع تكليف مي دادند!

دل آزار

قطار باربري كه در مسير جبهه (تهران - خرمشهر) در تردد بود. دل آزار را در مقابل دل بر و دل آور مي گفتند؛ اولي به معني قطار حامل رزمندگان از جبهه بود به سوي خانه و دومي قطاري كه نيروهاي تازه نفس را با خود به جبهه مي آورد و موجب تقويت روحيه و نشاط رزمندگان مي شد؛ اگر اين وسايل اتوبوس هاي شركت هاي تعاوني بودند كه شماره داشتند آنها را با شماره صدا مي كردند و مي گفتند: دل بر دو يا دل آور چهار. قطار باربري كه مسافربري نبود معمولاً موجب آزردگي خاطر بچه ها مي شد و از اين رو، به آن دل آزار مي گفتند.

دكور عوض كردن

تغيير صورت دادن؛ عوض شدن وضع ظاهر شخص بر اثر اصابت تير و تركش و جراحت وارده

دفترچه خاطرات

سفره، از آن رو كه وقتي بازش مي كردي جاي پا و آثار همه غذاهاي سه وعده روزهاي هفته را مي شد در آن مشاهده كرد، يعني از هر گلستاني گلي!

دفتر تقوا

دفتر كوچكي كه براي يادگاري نويسي از آن استفاده مي شد و حكم پندنامه اي را داشت كه اثر انگشت و امضاي آغشته به خون بسياري از شهدا و مفقودان و جانبازان و منتظران شهادت در آن مشهود بود؛ مثل انگشتر عقيق و چفيه و مهر نماز، كمتر رزمنده اي بود كه دفتر تقوا نداشته باشد؛ دفتري كه بعد از كلام خدا و سخن معصوم همه دست مايه بچه ها بود براي محاسبه و مراجعه به خود؛ مجموعه كلمات قصاري كه بعضاً آخرين تير تركش شهيدان بود كه در نهايت سادگي و بي پيرايگي و در كمال اعتقاد و اخلاص به چله دل نشانده بودند و با قلم در باغچه ارادت برادران نشا كرده بودند.

دعاي كمرشكن

دعاي كميل؛ دعايي كه مداح آن را خيلي طول مي داد و گوشه و كنارش را گاه با چيزهايي باربط و بي ربط به اصل دعا پر مي كرد و در نتيجه، نيروي خسته و خواب آلوده را از پا درمي آورد.

دشمن خبركن

رزمنده اي كه با حركتي نابه جا و ايجاد سر و صدا موجب لو رفتن طرح و برنامه در آغاز عمليات مي شد، يا در موقعيتي حساس دشمن را با بي احتياطي از وجود نيروهاي خودي مطلع مي كرد، مثل كسي كه كلاه كاسكتش در راه پيمايي ستوني به كلاه ديگري مي خورد، يا فانوسقه اش، كه احياناً آن را شل بسته بود، باز مي شد و به زمين مي افتاد.

دستمال گدايي شهادت

چفيه (چپي)؛ دستمال نخي راه راه و چهارخانه طوسي روشني كه رزمندگان آن را لحظه اي از خود دور نمي كردند؛ دستمالي كه به همه كار مي آمد، دواي هر درد بود و در ميان وسايل شخصي و رزمي انفرادي ارزش خاصي داشت؛ داشتنش به اندازه سلاح در ميدان نبرد ضروري بود و بيش از هر كسي، خلوت و زاويه هاي خداجويي برادران را ديده بود! دستمالي كه گويي توبره حاجت شهادت بود كه بر دوش و دستان خالي از غير رزمندگان از اين سو به آن سو كشيده مي شد؛ هم عباي قامت عشق و ارادت و عبادت بود و هم سجاده خاكساري و التجاي بندگان گريخته از دام ديو و دد؛ موقع حرب و شجاعت باند روي زخم و جراحت بود و وقت نظافت، حوله حمام؛ براي سرماي زمستان شال گردن و شال كمر و كلاه بود و در گرماي تابستان سايبان و اگر مرطوبش مي كردي و در جهت باد قرارش مي دادي كولر آبي! براي سفره نان بودن چيزي كم نداشت، در عين حال تور ماهي گيري و صافي شربت هم بود؛ در مجلس عزا دستمال اشك و هنگام اقامه

نماز عباي روي دوش بچه ها بود و بعد از شهادت، ماترك و ميراث و همه مال و منالي كه از رزمنده باقي مي ماند و يك عمر يادگاري كه عطر خلوت و جلوت آنها با خدا را داشت و در خطوط و نقوش آن مي شد با همه حواس محضرشان را درك كرد؛ دستمال همه فن حريف هم مي گفتند.

دست طلا بودن

دست خير داشتن؛ مي گفتند: دستش طلاست؛ نظير دستش درسته كنايه از اين كلمه بسيار دقيق و درست و قيمتي كار مي كند و هر چه از او سر بزند ارزش دارد.

دست در دست گذاشتن

شهيد شدن و به دوست شهيد خود پيوستن؛ وقتي مي خواستند شهادت نيرويي را تلفني به اطلاع هم برسانند، به خصوص اگر شهيد از مسئولان بود و دشمن نبايد مطلع مي شد، از اين عبارت استفاده مي كردند؛ به اين ترتيب اگر مي خواستند بگويند حاج حسين خرازي شهيد شد، مي گفتند: خرازي دست در دست حاج همت گذاشت؛ يعني او هم شهيد شد و به حاج همت پيوست.

دزدگير

قوطي هاي خالي كمپوت و كنسروي كه در مسير تردد دشمن مي ريختند و معبرهاي نفوذي را به اين ترتيب به روي آنها سد مي كردند؛ به اين معني كه با ايجاد سروصداي ناشي از برخورد با اين قوطي ها بچه ها مي توانستند از آمد و رفت دشمن در اين نقاط مطلع بشوند.

در وقت اضافه خود را جا كردن

در عمليات مرصاد شهيد شدن؛ نسبتي بود براي شهداي عمليات مرصاد؛ كساني كه در طول ساليان دفاع جبهه بودند؛ اما در عمليات مرصاد فوز عظيم شهادت نصيبشان شده بود؛ كنايه از اينكه اگر در وقت اصلي بازي جنگ! نتوانسته بودند بازي را ببرند، در وقت اضافه - عمليات مرصاد - به زور هم كه شده، خودشان را در صف و جمع شهدا جا كردند و به آنها پيوستند.

در خشاب چهل تايي جا دادن

شخصي را جزو آن چهل مؤ مني كه در قنوت نماز شب دعا برايشان مستحب است در نظر گرفتن

در جهنم

پلاك هايي كه اولش دي.جي(D.J) بود؛ به شوخي يعني صاحب اين پلاك نسوز، در بهشت نيست در جهنم است و بعضي در پاسخ معني مي كردند: در جنت است!

در جبهه بزرگ شدن

از اول تا آخر جنگ در جبهه حضور داشتن؛ از بانه و سردشت و پاوه تا عمليات مرصاد پاي كار ايستادن و استقامت كردن، به بچه هايي مي گفتند كه با سن و سال كم به جبهه آمده و همان جا بالغ شده و به تكليف رسيده و بزرگ شده جبهه بودند.

در بهشت بسته شدن

تمام شدن مرحله اي از جنگ و به پايان رسيدن عمليات؛ بعد از هر عمليات و اين اواخر بعد از آتش بس و قبول قطع نامه، بچه ها مرتب به خود با حسرت نهيب مي زدند كه: ديدي در بهشت بسته شد و نتوانستيم از فرصت استفاده كنيم و به جمع شهدا بپيونديم؟

دَدَم واي گرام

تداركات؛ واحد هميشه مستأصل و دست خالي و نالان در جنگ!

د.د.ت

پدافند خودي؛ نيرويي كه هواپيما (مگس)هاي دشمن را هدف قرار مي داد و آنها را چون حشره اي ناتوان سرنگون مي كرد.

دختر همسايه

پيرمرد بسيجي سخت گير و نامهربان

دايان دولدورم

ام.يك. و برنو، تفنگ هاي غيرخودكار قديمي و دست و پاگيري كه با هر بار شليك گلنگدن آنها كشيده مي شود و غير مسلسل هستند.

داماد خدا

شهيد؛ به اعتبار وعده هاي حق تعالي در قرآن130 گفته مي شد، يعني تزويج شهيد با حوري هاي بهشتي و قرابت شهادت با دامادي، يعني رسيدن به وعده حق.

دست به دست

در عمليات بيت المقدس بر اثر اصابت تركش دستش از آرنج قطع شده بود، امدادگرها محل آسيب ديده را بسته بودند. موقع عقب نشيني دستش را برداشته بود و با خود به عقب مي برد.

_ اين تحفه را ديگر با خودت كجا مي آوري؟ بيندازش زمين.

_ مي آورم، وقتي عراقي ها اين را ببينند روحيه مي گيرند و دست به دست بين خودشان مي گردانند!

دعواي بسيجي

به يكي از سنگرهاي ديدباني در منطقۀ پدافندي عمليات كربلاي 5 رفته بوديم. سه نفر از بچه ها با هم دعوا مي كردند. پرسيدم: «چي شده، چرا يقۀ هم را گرفته ايد، ول كنيد، قباحت دارد، شما ناسلامتي رزمنده هستيد». مسعود آقا بابايي* كه از همه عصباني تر بود گفت:«حق وردي آيينه اي را انداخته آن طرف خاكريز، سمت عراقي ها». حق وردي ميان حرفش دويد و گفت:«مي گويم بيا آتش تهيه بريزم برو بياور قبول نمي كند!».

دشمن خيالي

از تفريحات و سرگرمي هاي ما اين بود كه با چند نفر از برادران سلاح هاي كلاشينكف خالي خود را بر مي داشتيم و دو دسته مي شديم و مثلاً به اسم نيروي ايراني و عراقي با هم مبارزه مي كرديم و در آخر ، يكي از بچه ها را به عنوان صدام حسين اعدام انقلابي مي كرديم و همه به شور و شوق مي آمدند.

دوز بازي

از بازي هاي دو نفره است . مربعي روي زمين يا روي قطعه اي كاغذ به ابعاد 40، 50 سانتي متر رسم مي كنند . سپس با يك خط افقي و عمودي آن را چهار بخش مي كنند وبعد از آن، از گوشۀ چپ و راست با دو خط اريب، 9 محل تقاطع در مربع به وجود مي آوردند. هر بازي كن بنا به شرايط سه قطعه شي كوچك از جنس هستۀ خرما، فشنگ، سفال، تخمۀ هندوانه يا كدو و متمايز از آنچه حريف او انتخاب كرده برمي دارد و بازي شروع مي شود. هر بازي كن به نوبت يكي از سه قطعه نشانۀ خود را روي مقاطع قرار مي دهد. هر كدام از بازي كنان سعي مي كنند سه قطعۀ خود را بدون مانع در طول يكديگر قرار دهند و البته طرف ديگر بازي هم سعي مي كند با قرار دادن نشان، خود سر راه او مانع اين كار شود .

دفع زباله و حشرات موذي

براي بهداشت محيط و دفع زباله يكي از روش ها كندن كانالي كوچك اطراف چادر بود. گودال را پرازآب مي كرديم و مقداري نفت يا گازوييلي درحد لايه اي كه روي آب را بپوشاند درون كانال مي ريختيم و به اين ترتيب، مانع ورود مورچه و حشرات گزنده و ناقل ميكروب مي شديم. با عميق كردن اين چاله ها براي دفع زباله نيز ازآن استفاه مي شد. زباله زير آب قرار مي گرفت و لايۀ چرب نقش حفاظ را پيدا مي كرد.

ديگ آب گرمكن

ورق هاي فلزي( آهني يا فولادي) را پاره مي كرديم وبرش مي داديم و از آن ها ديگي مي ساختيم كه قطر بزرگي داشت و بلندي آن يك تا دو متر مي شد. اين ديگ ها مثلاً آب گرمكن بودند! و با استفاده از آتش و شعلۀ اجاق هاي بزرگ آن را گرم مي كرديم و دوش مي گرفتيم.

دست شويي بهداشتي

در شلمچه دست شويي هاي صحرايي و اضطراري، فوق العاده كثيف و غير بهداشتي بود. با كمك دوستان كانال نسبتاً دراز و عميقي كنديم. به اين ترتيب، يك چاه فاضلاب ساختيم كه به راحتي مي شد روي آن را با تخته هاي كوچك جعبه مهمات و پلاستيك پوشاند. براي اين كه ماشين ها روي آن نروند، تانكر آب را رويش قرار داديم. درنتيجه، يك دست شويي كاملاً بهداشتي و بدون بوي تعفن و حشرات و مگس هاي مزاحم و موذي ساخته شد . چيزي نگذشت كه درجبهه هاي ديگر هم اين طرح را اجرا كرديم.

دستگيرۀ حمل و نقل

چاشني انفجاري كه بر سر موشك هاي كاتيوشا بسته مي شود حلقه اي دارد شبيه حلقۀ دسته كليد، به قطر شيشۀ مربا. بچه ها را به گردن شيشه مربا مي انداختند و آن ها را دسته دار مي كردند و به اين ترتيب، حمل و نقل تعداد زيادي از ظروف را با دست امكان پذير مي ساختند.

دفاع آبي

از شيوه هاي ابتكاري در نگهداري بسته هاي پنير براي محفوظ ماندن از شر موش ها و نيز حفظ آن ها در دماي مناسب، اين بود كه بسته هاي پنير را در توري هاي خاصي پشت سنگرهاي شناور داخل آب قرار مي دادند و هر روز به اندازۀ مصرف روزانه، پنير خنك و تازه را از آب برمي داشتند.

در پوكه اي

پوكۀ توپ هاي سنگين انواع مختلفي داشت. يك نوع آن ، استوانه اي شكل بود كه درش قفل و سوييچ داشت. بچه ها در پوكه را جدا مي كردند و روي تانكرهاي آب آشاميدني و شربت قرار مي دادند تا حشرات و جانوران موذي و گرد و غبار داخل تانكرها نشود.

ديدبان خط

در نيروهاي ديدبان لشكر 27 برادر رئيسي در كارش مهارت خاصي داشت. روزي در خط ديدباني دكل او را زدند. تك تير اندازهاي زبر دست دشمن هميشه سعي مي كردند اولين شكارشان ديدبان باشد چون ديدبان چشم خط و محور بودند. وقتي ديدبان را مي زدند، بچه اصطلاحاً مي گفتند كور شديم. در آن منطقه هدايت آتش خودي روي خط دشمن به عهدۀ برادر رئيسي بود و ديدبان ديگر هم شهيد شده بود. درشلمچه و كانال ماهي، خط بود و او يك تن كه بايد همه جارا پوشش مي داد. مطلب اول حفظ جان خودش بود. او مي دانست كه اگر سر بلند كند قناصه چي هاي دشمن پيشاني اش را متلاشي مي كنند. به همين دليل، چاره اي انديشيد. در فواصل مختلف از بچه ها خواسته بود لوله هاي پليكا در داخل خاكريز كار بگذارند و سر لوله را باحرارت گشاد كنند تا او محوطۀ بيش تري را تحت پوشش قرار دهد. او مي دويد و از داخل لوله اول گرا مي گرفت و آتش مي ريخت و گراها را ثبت ميكرد و به اسم شهدا نام گذاريشان مي كرد. بي سيم چي هم دنبالش حركت مي كرد. عراقي ها ، ناراحت از آتش هدايت شده مي دانستند كه ديدباني در خط وجود

دارد، ولي هر چه چشم مي انداختند كسي از روي خاكريز سرك نمي كشيد. آن ها كه از شكار او مأيوس شده بودند، كل خط را در عرض 15 دقيقه تبديل كردند به جهنم تا شايد ديدبان را از كار بيندازند. او به سنگر رفته بود و هر از چند گاهي از ميان لوله ها صحنه را زير نظر مي گرفت . به اين طريق ، تا شب عراقي ها را سرگردان و علاف خود كرد و آن ها در آن روز موفق به پاتك نشدند و بچه هاي جهاد خط را تثبيت كردند.

دوربين چشمي

در جنوب دشمن منطقه را با خمپاره و توپ و تير مستقيم مي زد. يك لحظه هم امان نمي دادكه از سنگرها بيرون بياييم . با هم مشورت كرديم. طرحي ريختيم كه آتش دشمن را كمتر كند تا متوجه تحرك و جا به جايي آن ها بشويم و لااقل به اسارت درنياييم . يكي از دوستان كه بعداً مفقود شدگفت:" بچه ها هر كسي آيينه دارد به من بدهد." آيينه ها را گرفت و دو تا لوله پيدا كرد، يكي از آيينه ها را بالاي لوله به صورت منحني قرار داد و ديگري را موازي آن پايين لوله گذاشت وگفت حالا با اين دوربين مي توانيم تحرك دشمن را ببينيم. بچه ها پرسيدند چطور اين كار ممكن است؟گفت: اگر سر لوله را از سنگر بيرون ببريم چون آيينه ها موازي هم قرار دارند، آيينۀ بالا هر تصويري را كه روي آن نقش ببندد، عيناً به آيينۀ پايين منتقل مي كند و خيلي واضح مي توان بيرون را ديد . اين فكر

خيلي مورد توجه قرار گرفت و كمك بزرگي به ما كرد.

دستان راهنما

در جبهه سومار با نفوذ به منطقۀ دشمن، توپ هاي ضد هوايي را كه بين ما و عراقي ها جا مانده بود غنيمت گرفتيم. جاده كوهستاني و پراز پرتگاه بود. حتي نمي شد چراغ ماشين را روشن كرد. ناچار دو نفر جلوي ماشين مي دويدند و با باز كردن دست هايشان به دو طرف به راننده علامت مي دادند. به اين طريق، توپ ها را منتقل كرديم .

دولول

من و يكي از هم سنگرانم در فاو آخرين شب مأموريتمان را مي گذرانديم. موقع نگهباني، ضدهوايي دولول به طرف ما شليك مي كرد و تيرهايش هم رسام بود . ما هم براي مقابله، با زحمت تعدادي تير رسام به دست آورديم و دو تا اسلحه كلاش را كنار هم قرارداديم و همزمان شليك كرديم تا آن ها تصور كنند ما هم دولول داريم. البته اين كار باعث شد ضد هوايي آن ها آتش بازي را از سر بگيرد.

دكان دار

بي سيم چي بودم. براي اين كه مسائل زودتر رد و بدل شود اسم هاي مستعار و معادل براي مسئولان انتخاب مي كرديم و به كار مي برديم. مثلاً به برادر مغازه اي كه مسئول ستاد لشكر 17 علي بن ابي طالب(ع) بود مي گفتم آقاي دكان دار!

در روشنايي آتش سيگار

در منطقۀ ميمك شب ها بايد در تاريكي مطلق جاده سازي مي كرديم. چون در آن ظلمات ديد نداشتيم و اين امر كار را غيرممكن مي كرد به يكي از دوستان پيشنهاد داديم يك نخ سيگار روشن كند و پشت به دشمن رو به من بايستد تا بتوانم با روشنايي آتش سيگار جلويم را ببينم و كار را انجام دهم. حدود دو كيلومتر از جاده به اين طريق زده شد بدون اين كه دشمن متوجه ما بشود.

دستۀ هدايت قايق

وقتي آتش دشمن آب را به تلاطم مي انداخت و احتمال پرت شدن از قايق زياد بود، سكان دارها دست راست خود را با طناب يا چفيه محكم به دستۀ هدايت كنندۀ موتور قايق مي بستند تا موقع اصابت خمپاره و ايجاد انفجار در اطراف قايق و نيز هراس ناشي از عبور سريع دو قايق از كنار هم درون آب نيفتند.

در پناه جنازه ها

در سال 66 در منطقۀ شلمچه امدادگر بودم. روي من و يك بي سيم چي و رابط خط و دو رانندۀ بولدوزر و يك رانندۀ آمبولانس در منطقۀ سه راه مرگ با گشتي هاي عراقي مواجه شديم . ناگهان رابط خط فرياد زد متفرق شويد. اطراف ما پر از جنازه هاي عراقي بود، هر كدام در گوشه اي كنار جنازه اي افتاديم و به اين وسيله از ديد آن ها مخفي شديم.

دوشكاي خودكار

در منطقۀ جنوب، دوشكا را درامتداد لبۀ خاكريز قفل ( هم جهت) مي كرديم و بعد قفل بعدي را آزاد مي گذاشتيم و با طنابي كه به ماشۀ دوشكا مي بستيم و تا سنگر كشيده شده بود، ماشه را مي چكانديم و دوشكا با ضربۀ قنداق خود به چپ و راست مي چرخيد و اگر كسي درآن شرايط بالاي خاكريز مي رفت هدف قرار مي گرفت.

دروغ باوركردني

در عمليات خيبر محاصره شديم. ديگر بچه ها روحيه نداشتند دستور عقب نشيني آمد. همان موقع عراقي ها هم پيشروي خود را آغاز كردند. در همين شرايط، يكي از بي سيم چي ها فرياد زد:"ا...اكبر،ا...اكبر صدام كشته شد". ازپشت بي سيم گفته بودند كه خبر رسيده صدام حسين كشته شده است. تمام بچه ها خوشحال شدند و با روحيۀ عجيبي بعد از آن مقاومت كردند و عراقي ها را عقب زدند. تا اين كه نيروهاي تازه نفس آمدند و ما عقب رفتيم و متوجه شديم كه بي سيم چي در آن لحظات براي حفظ روحيۀ نيروها مجبور به دادن اين خبر دروغ شده است.

ديوارهاي مسلح

اطراف پايگاهمان را طوري درست كرده بوديم كه نفوذ دموكرات و كومله واقعاً سخت بود، ديوارهاي اطراف پايگاه را تماماً با بطري هاي خالي و شكسته مي پوشانديم به گونه اي كه وقتي كسي قصد بالا آمدن از ديوار را داشت به محض لمس لبۀ ديوار بطري ها شكسته و لرزاني كه روي ديوار قرار داشتند در دستش فرو مي رفتند و چون اين بطري ها به جايي گير نبودند باعث مي شدند تعادل افراد به هم خورده و به پايين سقوط كنند.

دزد گير كمپوتي

در عمليات والفحر 8 ده نفر از دوستان در يك سوله مستقر بوديم . در طول روز آن قدر خسته شديم كه شب ديگر طاقت نگهباني نداشتيم ..پنج عدد قوطي خالي كمپوت را پشت پتويي كه در سوله بود، چيديم كه اكر گشتي هاي عراقي آمدند و خواستند وارد سوله شوند همين كه پتو را كنار بزنند قوطي ها به زمين بيفتد و ما با صداي آن ها از خواب بيدار شويم .

در هوشيار

در جبهۀ اروند رود سنگر كمين ما در حياطي قرار داشت و حياط كنار اسكله بود و در آن به سوي رودخانه باز مي شد. براي اين كه بيش تر در جريان حركات دشمن باشيم، درحياط را كنديم و روي زمين خوابانديم. هنگامي كه كسي پايش را روي در مي گذاشت، صداي ناهنجاري از آن برمي خاست وخبردار مي شديم كه دشمن در حال ورود به حياط و نزديك شدن به سنگر كمين ماست.

دو صداي انفجار

هم سنگران سر پوش جلوي گلولۀ آر.پي.جي. را باز كرده و يك عدد نارنجك كه ضامن آن را كشيده و با نخ يا كش يا چسب دور آن را پيچيده بودند در دهانۀ آر.پي.جي قرار دادند. دوباره دهانه را بسته و سپس شليك كردند. پس از انفجار، دو صدا از محل انفجار برخاست كه يكي از شليك آر.پي.جي بود و ديگري از نارنجك و اين شيوه قدرت تخريبي فراواني داشت.

دين

روشن كننده راه انسان به سوي خدا.

دنيا

محل توشه برچيدن و امتحان . مسافرخانه موقتي . دارامتحان. آزمايشگاهي كه خداوند همه را آزمايش مي كند . سرايي كه ما در آن چند روزي بيش نيستيم . دينا ، پراز رنگها ئ نيرنگها و دلبستگيهاي پوچ است. درياي خطرناكي كه انسان زود در آن غرق مي شود. جاي قرار و سكونت نيست بلكه مانند كوچه و خياباني است كه بايد از آن گذشت.

كاروانسرايي كه انسانها مي آيند در آن و چند روزي منزل مي كنند و بعد راهي كاروانسراي ديگري مي شوندو تنها چيزي كه باقي مي گذارند رد پاي خود است و پس از چندي همه چيز تمام مي شود. اين چنين است و هركس را به نحوي به خود مشغول مي دارد و آرزوها و آمال را به كاهي نمي پندارد. جاي عبور، نه شهرستان سرور. رباطي بي اقامت و بساطي بي استقامت است و زخم نيشش بي مرهم. هركس طالب آن باشد ذليل است و پلي نه براي ماندن كه بري گذشتن . عجوزه اي كه هراز گاهي خود را براي كسي آرايش كرده و سرابي بيش نيست. دنيا، چون آب درياست كه هرچه از آن بيشتر بياشامي بيشتر تشنه مي شوي تا آخر انسان را به هلاكت مي رساند. آمادگاه مسابقه مومن است.

محل تجارت . اتوبوسي كه هركس در يك ايستگاه پياده مي شود. ظلمتكده. آزمايشگاه و مزرعه براي كشت و كار. مانند سايه اي است كه بعد از دقايق يا ساعاتي محو مي گردد. مانند غنچه اي كه براي هيچ كس گل نمي شود ؛ يعني هيچ كس در اين دنيا

به تمام آرزوهاي خود نخواهد رسيد. محل آزمايش و عرصه امتحان براي جهان ابدي. داراي فناپذير كه هيچ كس در آن باقي و برقرار نخواهد ماند جز ذات مقدس احديت . سرايي ناپايدار كا ساكنانش از يك در مي آيند و از در ديگر مي روند؛ و كسي موفق است كه با توشه آخرت بيرون رود.زرق و برق شيطان است و هرلحظه انسان را به طرف جهنم سوق مي دهد .

آزمونكده اي بيش نيست؛ آزمونكده اي موقت كه در آن ايمانها در زير امواج متصل اضداد ، امتحان و صابران گلچين مي شوند.آري ، توقفگاه كه بايد در آن پاك شد، عقيده يافت، جهاد كرد، مستقيم ماند و با ايمان رفت.

دفاع از روحانيت

دفاع از اسلام.

دعا

وسيله اي براي رسيدن به خدا . تسكين دردها.

دشمن شماره يك

آمريكاي جنايتكار .

دشمن تجاوزگر(ارتش عرقا)

يكي از مهره هاي كثيف امپرياليسم آمريكا.

دشمنان داخلي

منافقان، توده ايها ، محتكران ، گرانفروشان ، دغلبازان و فرصت طلبان .

دشمنان خونخوار اسلام

آمريكا ، شوروي و اسرائيل.

ذ

ذوب شدن درخميني

ذوب شدن در پيامبر و قرآن است.

ذوب آهن

معده مرد جنگي؛ همو كه در شرايطي ناچار بود سخت تر از سنگ و نرم تر از كلوخ را بخورد و دم برنياورد

ذكر و ورد

بين بسيجيان، التفات خاصي در اشتغال به ذكر بود. هيچ كس به عبارات و انجام دادن فرايض عمومي بسنده نمي كرد. غير از اذكار و اورادي كه فرماندهان بنا به اقتضاي اوضاع منطقه پيشنهاد مي كردند، يا خود رزمندگان با هم در موقعيتي بر سر گفتن آن ها به توافق مي رسيدند، هركس براي خودش ذكري قرارداده بود و با آن انس و الفتي ديرينه داشت. آن قدر اين امر شايع بود كه وقتي دو نفر باهم به درجه اي از صميميت مي رسيدند، به عنوان اولين سؤال از ذكروزمزمه ي يكديگر مي پرسيدند. خيلي غريب و بعيد هم بود كه كسي بگويد به عبارت خاصي عادت ندارد، نه به صورت جلي و نه به صورت خفي، يعني آرام و ملايم و بي نشان، بعضي بي پروا و ملاحظه ي غير، برادراني هم بودند كه علاوه بر آنچه به زبان مي آوردند و در دل ج_اري مي كردند، ذكرهايي چون"يا فاطمه الزهرا"،" يا ابا عبداالل_ه" و عباراتي چون" انا حر الحسين" و"يا غياث المستغيثين"را كه روي قطعه پارچه هايي به طول و عرض 5×10 سانتي متر نوشته شده بود، در جا نمازهاي جيبي يا وصيت نامه هايشان قرارداده بودند و با مراجعه به آن ها براي خودشان ترنمي داشتند. بعد هم به دوستان و آشنايان سفارش مي كردند كه بعد از شهادتشان اين نوشته ها را روي سينه و قلب يا بر پيشانيشان قرار بدهند، به اميد شفاعت و عنايتي.

ورد "ياعلي ياعلي"

بعد ازنماز و در شرايطي كه فرصت دورهم جمع شدن فراهم مي شد، نيز رونقي داشت. بعضي براي هر روزي ذكري معين كرده بودند . روز "الل_ه اكبر"، روز"سبحان الل_ه" و به همين ترتيب ساير اذكار.

ذكر گفتن ستوني

موقعي كه بچه ها به ستون يك يا دو، براي راه پيمايي و رزم شبانه، يا براي عمليات به طرف خط مقدم درحركت بودند، بايد كيلومترها راه مي رفتند ، در آن ظلمات مطلق و سكوت محض، درحالي كه همۀ اعضا و جوارحشان مسلح به علم و ايمان و عمل بود و رو به سوي كوي دوست داشتند، براي اينكه همه حواسشان جمع آن كانون قدرت و رحمت باشد، ذكري تعيين مي شد و به ترتيب از سر ستون تا ته، هر نفر به پشت سريش آن را مي گفت؛ صلوات، تكبير يا ذكر سبحان الله و الحمدالل_ه و تسبيحات اربعه از ذكرهاي معمول بود. گاه هم سوره هاي كوچك قرآن البته كاملاً آرام و بي صدا به اين ترتيب دل ها به ياد او آرام و گام ها در راه او استواري مي گرفت و وحدت و نظم و ارتباط بين بچه ها برقرار مي شد. پاره وقت ها هم مسئول گردان يا گروهان براي تنوع مي گفت: " اگر مي خواهي خوابت نبره، ذكر خدا يادت نره" يا يكي از بچه ها به شوخي پيشاني پشت سريش را مي بوسيد و مي گفت: ردكن بره" .از كارهاي ديگر خواندن "آيةالكرسي" وقت اعزام در گوش رزمندگان بود كه روحاني گردان يا خود بچه ها به نيابت از كساني كه آيه را حفظ نبودند مي خواندند و بعضي از

روي كاغذ وقتي دشمن منور مي زد مي خواندند و نيز گفتن" يا حفيظنا" موقع حمله و بر زبان راندن كلمات خاص هر لشكر و در گرما گرم عمليات و صلوات بر 14 معصوم قبل و در حين نبرد با ارقام چند هزار براي بيداري و هشياري و قوت قلب.

ذكر خدا و نماز

نام و ياد او كه بر هست و نيست جبهه حك شده بود، ممكن نبود بر ذهن و زبان و دل بچه ها جاري و ساري نباشد. در عمليات مرصاد و هنگام مواجهه با منافقان، اين امر به نحوي خاص تجلي پيدا كرد. برادران همديگر را سفارش مي كردند به اين كه مبادا مزدور منافقي را به دَرَك واصل كنند، قبل از آن كه بسم الله الرحمن الرحيم بگويند، تا شائبه اي از حب و بغض غيرالهي در عملشان راه پيدا نكند، به خاطر اين نيت قربة الي اللهي بود و ذكر آيۀ شريفۀ " و ما رميت اذ رميت...." در وقت تيراندازي، كه بعضي پاي قبضۀ خمپاره انداز، بعد از تلاوت آيه، گلوله را نيز

مي بوسيدند و به گوشش مي خواندند كه محض رضاي خدا يك تانك را به هوا بفرستد.

نزد هر دسته و گروهي اين اشتغال به فكر و ذكر صورتي داشت. مثلاً بچه هاي تخريب چي بدون وضو پا به ميدان مين نمي گذاشتند و آني از او جل و علا غافل نبودند. از جملۀ اين ذكرهاي و دعاها ، اذان بود. در شرايط حاد، با صداي بلند اذان سر مي دادند كه باعث تقويت روحيه و آرام گرفتن دل و قوت قلب بود. خواندن آية الكرسي در خطوط پدافندي

و زير آتش شديد و باران بي وقفهۀ گلوله هاي توپ ، براي رفع خطر و نگراني و دل شوره ، قرائت آيات و سوره هاي كوچك قرآن در گرما گرم مبارزه و دفاع نيز بسيار باب بود.

ديگر ، برپاداشتن نماز بود كه نقطۀ برجستۀ ارتباط و انس با باري تعالي است و تماشايي، جايي كه وقت نماز با هجوم دشمن غدار تلاقي مي كرد؛ صحنۀ بازسازي شدۀ عاشورا، مثلاً آر. پي . جي . زن كمكي را به جاي خود مي گمارد تا مانع پيشروي تانكها بشود و خودش به نماز مي ايستاد و بعد ديدني تر، اين كه عده اي پوشش اتش ميداند تا تعدادي از برادران به نماز برسند و بعد ايشان پوشش بدهند تا آنها نماز بخوانند.

آنچنان گرم نماز مي شدند و صميميت نشان مي دادند كه گويا جنگي در كار نيست و منطقه در آرامش مطلق است. اگر عمليات با طلوع فجر رو به رو مي شد برادراني كه نمازشان را نتوانسته بودند بخوانند، در حال دويدن و هول و هراس مقابله نماز مي خواندند و راضي به قطع رابطه با معبود خود در قضا شدن نماز نبودند. اين غير از نمازي بود كه بچه ها به شكرانۀ شركت در عمليات ، مقاومت در برابر دشمن و تصرف مواضع جديد در فرصت مقتضي به جا مي آوردند.

بعد از نماز، اهتمام به روزه بود، بعضي از برادران شب عمليات نيت مي كردند كه با زبان روزه به ميهماني حق تعالي بروند و بر سر خوان نعمت و رحمت او با شهادت بنشينند.

ذكر واقعه ي كربلا

در مقاطعي از جنگ كه تعداد

شهدا و مفقودان و اسرا و مجروحان زياد مي شد و تركشش، دامن بستگان را درشهر مي گرفت و احياناً بعضي از آن ها در نامه هاي خودشان بي تابي و ابراز عواطف مي كردند، بچه ها با ذكر واقعه ي كربلا و آنچه بر سالار شهيدان و سرور آزادگان و خانواده ي مكرم حضرت رفته بود و بازگويي جزئياتي از مصائبي كه "ما اعظم مصيبتها في الاسلام" تلقي مي شود آن ها را به صبر مي خواندند و آنچه را كه در انتظارشان بود كم و كوچك جلوه مي دادند.

ذكر خوش صلوات

صلوات ، مكررترين، همه جايي ترين و همگاني ترين ذكري بود كه بعد از ياد و نام خدا در جبهه گفته و شنيده مي شد، در رنج و راحت، جمع و خلوت ، پيشروي و عقب نشيني، عيد و عزا، سفرو حضرو پنهان و آشكار؛درآن مقياس و ميزان پاي بندي كه شايد بتوان گفت كسي نديده و نشنيده كه اسم احمد بر زبان جاري شده به روان قدسي اش درود و تحيت فرستاده نشده باشد.

چنان كه جان نثارانش در لشكر 27 حضرت محمد رسول الله كه به نام حضرتش متبرك بود نام لشكر را به ضرورت "حضرت رسول " مي گفتند تا خود و شنونده احياناً از روي سهو و نسيان با نفرستادن صلوات به ساحت پيامبر اسائۀ ادب نكرده باشند.

ذكر خوش صلوات را بهانه اي مي بايست، چون وقتي كه بچه ها با اتوبوس عازم خط بودند و از ذوق در پوست خود نمي گنجيدند و پيوسته سر و صدامي كردند، مي گفتند: " بياييم در مسير جاده جا به جا

صلوات بفرستيم" و شروع مي كردند از نقطه اي تا نقطۀ ديگر همه با هم صلوات فرستادن، از آن جا تا نقطۀ بعد و همين طور تا مقصد يا جايي كه معلوم بشود ديگر خسته شده اند. حتي افتادن و شكستن ليوان و استكاني براي يك صلوات محمدي پسند دسته جمعي كافي بود.

گاهي جوابي واقع مي شد براي بي جوابي و فيصله دادن به بحث ، حالت ديگر ، به مزايده گذاشتن لباس و خوراكي و امثال آن بود؛ از اين قرار كه موقع پخش ميوه كه نوعاً درهم بود و ريزو درشت، پخش كننده مي گفت: " انار بزرگ به دويست صلوات" يكي مي آمد جلو كه : " من سيصد صلوات مي فرستم" و ديگري رقم بالاتري مي گفت، تا آخر و بالاخره صلواتهاي كه در منبرها و حسينيۀ لشكر موقع سخنراني روحاني گردان باب مي شد ، تا جايي كه گاه اصل صحبت را تحت تأثير قرار مي داد.

راستي و درستي در سخن

سادگي ، صداقت صميميت كه در رگ حيات و زندگي در جبهه و جنگ جريان داشت، بش از هر چيز موجب پاكيزگي زبان و صفاي سخن بود و آن همه حكمت و رحمتي كه جايي براي لغو و از آن جمله حرف ناراست و ناصواب باقي

نمي گذاشت مزيد بر حدي از هوشياري كه هر قول راستي را نيز نقل نكنند،از حيث اخلاقي ، اطلاعاتي و موقع شناسي چنان كه مجروحان به اخلاص و اندكي مزاح در پاسخ احوال پرسي دوستان مي گفتند:

"ضرب خورده"يا "به آهن خورده" به جاي توضيح تير و تركش و نوع آسيب ديدگي

و جزئيات حادثه: و نحوه اي رد گم كردن و در عين حال، متوسل به دروغ نشدن، چون تكيه كلام "گفتند نگويد" كه درست تر و راست تر آن "نگفتند بگوييد" بود، كنايه از اين كه :گويندۀ خبر به من نگفته است كه مطلب را براي شما بازگو كنم ، به اين ترتيب ، طفره رفتن از بيان آنچه نبايد به زبان مي آمد.

صداقت كه غايت راستي و درستي بود و انطباق قول و عمل و اجتناب از زبان دراز داشتن و دست كوتاه ، در آن اندازه از رقّت كه حتي در نوحه و شعارهاي دسته جمعي تنها عباراتي را با تقيه هم خواني مي كردند كه مصداق و شاهد صادق آن بودند و سخت هراس داشتند كه مبادا مخاطب آيۀ شريفۀ " لم تقولون ما لا تفعلون" باشند، چنان كه در اوج همت و صلابت و پايداري در مبارزه بعضي از دادن شعار " جنگ ، جنگ تا پيروزي" يا شعار " من مرد جنگم" طفره مي رفتند و به ندرت آنها را تكرار مي كردند، همان هاي كه اگر مرد جنگي هم بود جز خودشان نبود.

ذكر مصيبت مادر

در غير ماه محرم و ايام عزاداري ، دسته هايي بودند كه به تناوب ، شبهايي در هفته و اوقاتي را در شبانه روز به عزاداري مي پرداختند. از آن جمله بودند بچه هايي كه در تمام روز ذكرشان به طور خاص يا زهرا بود. اين ها قطعه پارچۀ سفيدي را كه روي آن عبارت" يازهرا" نوشته شده بود هميشه همراه داشتند و موقع سينه زني اين عبارات ذكرشان بود :

از بعد پدر فاطمه غم

خوار ندارد جز اشك غم و ديدۀ خون بار ندارد آن كس كه بود سايۀ لطفش به جهاني اكنون بنگر سايۀ ديوار ندارد گاه تا حدود ساعت دوازده شب اين ذكر را مي گفتند براي عزاداري در پادگان كه بودند ميدان صبحگاه محل اجتماعشان بود و در خط ، بزرگترين سنگر را در نظر مي گرفتند.

ذكر خوش صلوات

صلوات، مكررترين، همه جايي ترين و همگاني ترين ذكري بود كه بعد از ياد و نام خدا در جبهه گفته و شنيده مي شد، در رنج و راحت، جمع و خلوت، پيشروي و عقب نشيني، عيد و عزا، سفر و حضر و پنهان و آشكار؛ در آن مقياس و ميزان پاي بندي كه شايد بتوان گفت كسي نديده و نشنيده كه اسم احمد(ص) بر زبان جاري شده و به روان قدسي اش درود و تحيت فرستاده نشده باشد. چنان كه جان نثارانش در لشكر 27 حضرت رسول الله(ص) كه به نام حضرتش متبرك بود، نام لشكر را به ضرورت «حضرت رسول» مي گفتند تا خود و شنونده احياناً از روي سهو و نسيان، با نفرستادن صلوات به ساحت پيامبر اسائه ادب نكرده باشند. ذكر خوش صلوات را بهانه اي مي بايست، چون وقتي كه بچه ها با اتوبوس عازم خط بودند و از ذوق در پوست خود نمي گنجيدند و پيوسته سروصدا مي كردند، مي گفتند: «بياييم در مسير جاده جابه جا صلوات بفرستيم.» شروع مي كردند از نقطه اي تا نقطه ديگر همه با هم صلوات فرستادن، از آنجا تا نقطه بعد و همين طور تا مقصد يا جايي كه معلوم بشود ديگر خسته شده اند، حتي افتادن

و شكستن ليوان و استكاني براي يك صلوات محمدي(ص) پسند دسته جمعي كافي بود. گاهي جوابي واقع مي شد براي بي جوابي و فيصله دادن به بحث. حالت ديگر، به مزايده گذاشتن لباس و خوراكي و امثال آن بود؛ از اين قرار كه موقع پخش ميوه، كه نوعاً در هم بود و ريز و درشت، پخش كننده مي گفت: «انار بزرگ به دويست صلوات» يكي مي آمد جلو كه: «من سيصد صلوات مي فرستم» و ديگري رقم بالاتري مي گفت تا آخر؛ و بالاخره صلوات هايي كه بر منبرها و حسينيه لشكر موقع سخنراني روحاني گردان باب مي شد، تا جايي كه گاه اصل صحبت را تحت تأثير قرار مي داد.

ر

راه پر پيچ و خم بهشت

موقع عمليات كربلاي 5 بود. در شلمچه، مسجد بزرگ گردان جوادالائمه(ع) پايگاه سلمان دو، امام جمعۀ سبزوار ، براي برادران مهندسي رزمي صحبت مي كرد. از اين كه بهشت به بها مي دهند نه به بهانه و براي رسيدن به آن چطور بايد ايثار كرد و از خود گذشتگي نشان داد و خلاصه حوري ها چنين و چنان هستند و به هر شهيد چند تا مي رسد! دوستي داستيم به نام آقا علي تهراني رانندۀ كمپرسي بود از ميان جمع بلند شد و گفت:«حاج آقا، شكر ميان حرفتان، ما آن بهشت را با آن همه دنگ و فنگ و پيچ و خم با همۀ حوري ها و حرم سراهايش مي دهيم به شما، نخواستيم، ما يك حوري داريم همان را به ما بدهند و به قعر جهنم بفرستندمان راضي هستيم».

ريز و تيز و تميز

عمليات كه نمي شد يا جابه جايي كه صورت نمي گرفت، حوصله مان از بي كاري سر مي رفت. نه تير و تركشي، نه شهيد و نه مجروحي، نه سر و صدايي، يكنواخت و آرام صداي همه در مي آمد:«نه جلو مي رويم نه عقب بر مي گرديم، اين چه جور جنگي است؟» بعضي ها دست به سوي آسمان بلند مي كردند و مي گفتند:«اللهي حاشا به كرمت! اللهم ارزقنا تركش ريزي، آمبولانس تيزي، بيمارستان تميزي و غذاها و كمپوت هاي لذيذي».

رنج و درد سيگار

سال 63 با لشكر فجر در جبهۀ كوشك بوديم. يكي از برادران همرزم ما در عمليات خاكبرداري و خاكريز زدن مفقود شده بود. خيلي نگرانش بوديم. پس از بيست و چهار ساعت در حالي كه چند تير به پايش خورده بود او را پيدا كرديم، در حالي كه مجروح شده بود. او را به عقب انتقال داديم. از او پرسيدم :«زياد درد كشيدي؟» گفت:«درد پا نداشتم بيشتر به خاطر بي سيگاري سرم درد مي كرد و طاقتم طاق شده بود!».

رجال صدقوا

با هم گرم گرفته بودند و گل مي گفتند و گل مي شنيدند. همه رفقاي قديمي بودند كه هر كدام حداقل در چند عمليات خاطرات مشترك داشتند. صحبت از اسم و نشاني كه مي شد، آشنا از آب در مي آمدند و بچه محل، هم درس، همكار و بعضي وقت ها فاميل دور و من احساس غريبي مي كردم، چه كار كنم چه نكنم، فكري به نظرم رسيد، خيلي جدي به حاج آقايي كه بچه ها دورش حلقه زده بودند گفتند:«حاج آقا مرا نمي شناسيد؟» بندۀ خدا با تعجب برگشت مرا نگاهي كرد و لبخندي محبت آميز گفت:«با كمال شرمندگي نه، ديگر حواس براي آدم نمي ماند در اين اوضاع و احوال». با لحني صميمي تر گفتم:«چطور مرا به جا نمي آوريد؟ رجال صدقوا! ما عاهدوالله عليه! و منهم من قضي نحبه! و منهم من ينتظر! ما همان رجال صدقوا هستيم ديگر!».

راه يزد بسته شد

در جبهه كه بوديم همۀ اميدمان به پاياني بود و تمام شدن دورۀ مأموريت، نفس تازه كردن و اعزام مجدد. اما گاهي پايان دورۀ خدمت مصادف مي شد با شروع عمليات. آنجا بود كه آماده باش مي دادند و خود به خود مرخصي ها لغو مي شد. در چنين شرايطي، بعضي از همشهري هاي ما مي گفتند:«ديدي چي شد؟ آمديم كربلا را بگيريم، قدس را آزاد كنيم، راه يزد خودمان هم بسته شد!»

راضي به راضي خود

تا شب عمليات همۀ فكر و ذكر ما شهادت بود. خدايا ما را پاك كن، خاك كن؛ تا انتقام، شهيدان را نگيرم از پا نمي نشينم و از اين حرف ها و تعارف ها، اما پاي كار كه مي رسيديم، دو تا خمپاره كه چپ و راستمان مي خورد كُپ مي كرديم، آن جا ديگر تنها چيزي كه نمي گفتيم الهي راضي به رضاي تو هستم بود! مي گفتيم: خودت خوب مي داني كه ما هنوز آمادگي اش را نداريم! بالاغيرتاً آبروي ما را حفظ كن، نگذار دوست و آشنا برايمان حرف در بياورند، خودت يك جوري ترتيب صحيح و سالم عقب برگشتن ما را بده. ان شاءالله دفعۀ بعد سعادت شهادت را كه پيدا كرديم جبران مي كنيم. فعلاً هوا پس است و اگر كشته بشويم مي داني كه جنس و بارمان جور نيست، كم و كسري داريم، اگر نمي خواهي ما خسرالدنيا و والاخره بشويم، اجازه بده امروز راضي به رضاي خود باشيم.

رندي و عياري

دكۀ دغل بستن و بساط لودگي گستردن به خود خنديدن و از خلق رميدن و به خدا رسيدن. همه را به هيچ دادن و هيچ را به پوچ بخشيدن. يك دهان به پهناي فلك بستن از چنگ حرف راست و حديث خواست خود. يك روايت و كرور كرور حكايت. جلوه اي در پيش و جهاني در پس. صبورتر از صبر، سترگ تر از درد، شير و شكر و شمشير، هستِ نيست، پر از خالي، حاضر و غايب، تن هاي تنها، با دوست سرش از هم سوا و يا دشمن جاني از هم جدا.

راه هاي ديگري هم براي خودكشي هست

به قصد كُشت زدنِ كسي را ديده يا لااقل شنيده بوديم اما به قصد كُشت خوردن را اولين باري بود كه از نزديك مي ديديدم؛ مثل با عصبانيت حرف زدن، با شتاب و عجله راه رفتن، كنتراتي كار كردن و بزن و برو و سر هم بندي كردن تا حدي كه آدم به خودش هم رحم نكند؛ دوست ماا درست همين طور عمل مي كرد! لقمه را عين آجر خيس خورده اي كه عمله براي بنا بالا مي اندازد تا روي ديوار بگذارد، يا علي گويان بالا مي انداخت و هيچ حساب نمي كرد كه لقمه كجا مي رود. بعد جويده و نجويده مي رفت سراغ لقمۀ بعدي. وقتي او غذا يا ميوه مي خورد بچه ها مثل هواداران يك تيم دور تا دور و گوش تا گوش مي نشستند و با تكه پراني هاي خود او را تشويق يا تهديد مي كردند و او، درست چون بازيكناني كه فقط زمين و توپ و حريف را مي بينند و توجهي به اطراف

خود ندارند، همۀ حواسش جمع سفره و لقمه و شكم بود. در چنين مواقعي يكي مي گفت:«راه هاي ديگري هم براي خودكشي هست». ديگري اضافه مي كرد:«چوب و طناب دار» و سومي:«چقدر تو مرتجع هستي؛ پريز برق كه مدرن تره». يكي اعتراض كه:«حرف هاي بچگانه مي زنيد. كلت جبهه اي تره» و آن يكي پا ميشد مي گفت:«خرجش زياد مي شود طفلي؛ خود من خفه اش مي كنم». ديگري مي گفت:«آفرين؛ به اين مي گويند خودگرداني، ببخشيد خودبسندگي» و بعدي:«حالا ببينيد سرِ زا نمي رود؟ و از سر اين سفره جان سالم به در مي برد يا نه». اما او كه عرق از هفت جايش زده بود بيرون، اصلاً به روي خودش نمي آورد كه با كي هستيد. سرش را انداخته بود پايين، نه ها مي گفته نه نه.

راكو خوردي

در آسايشگاه ايلام در مقر گردان، دو كيسه انار داشتيم براي روز مبادا. يكي از دوستان كه ظاهراً بد خواب شده بود، نيمه شب رفت سراغ انارها و در سكوت مثل موش شروع كرد كرت كرت كردن، برادري كه از بقيه هوشيار تر بود، بيدار شد و علايم هشدار دهنده فرستاد: سرفه پشت سرفه، رفيق ما كه متوجه پيام شده بود در پاسخ گفت:«راكو خوردي»، يعني بخواب، شناس و خودماني است.

راكت بدون توپ

بمباران هوايي كه مي شد و دشمن با راكت مناطق مسكوني و غير مسكوني را مي زد، بچه ها سرشان را رو به آسمان و در جهت هواپيماهاي عراقي بلند مي كردند و مي گفتند:« نگاه كن يك مثقال عقل به كله اين صدام نيست، آخر ما راكت بدون توپ به چه دردمان مي خورد!» و بعضي اضافه مي كردند:«ولش كن بابا چه مي داند تنيس چيه؟ باباش ورزش كار بود، ننه اش ورزش كار بوده؟ به هيكلش نگاه نكن، دو دفعه بشين و پاشو بدي به اسهال و استفراغ مي افتد».

راديوهاي بيگانه

پادگان حميد از چنگ نيروهاي عراقي بيرون آمده بود. دشمن اسراي زيادي به جاي گذاشته و عقب نشيني كرد. رزمندگان اسلام مشغول نقل و انتقال آن ها به شهرهاي مرزي بودند. خبرنگار به يكي از برادران گفت:«درست در همان لحظه اي كه شما پادگان را تصرف كرده ايد و دشمن متجاوز را عقب رانديد و بعضي را به اسارت گرفتيد، راديو عراق و برخي از راديوهاي بيگانه اعلام كردند كه حوالي پادگان حميديه با شما در جنگ و گريز هستند ما چه جوابي از قول شما به آن ها بدهيم؟» رزمنده اي بسيجي گفت:«حق با آنهاست، سربازان آن ها الان در چند كيلومتري اهواز هستند و به زودي به اهواز مي رسند و مردم آن ها را لعنت مي كنند. هر طور مي توانيد به صدام اطلاع دهيد كه بقيه مهمات را هر چه زودتر براي آن ها بفرستد!»

روغن فيلتر

بيش از چند روز به عمليات والفجر 8 باقي نمانده بود. مشغول آموزش شيميايي (ش.م.ر) بوديم. طرز استفاده از ماسك هاي محافظ را توضيح مي دادن كه دوست بسيجي ما پرسيد:«برادر فلاح براي تعويض و اضافه كردن روغن فيلتر چكار كنيم؟ سر راه تعويض روغني هست؟ يا بايد برويم آن طرف خاكريز، آپاراتي عراقي ها؟»

روحيه ضعيف، خمپاره قوي

سه نفر از مسئولان تبليغات مشغول نصب تابلو بودند كه با خمپاره آنها را زدند. دو نفرشان شهيد شدند و سومي سخت مجروح شدند، بچه ها خيلي ناراحت شدند، چون واقعاً دوستشان داشتند، داشتيم جمع و جورشان مي كرديم ببريمشان ستاد كه ديديم بنده خدايي تندتند با خودش مي گفت:«روحيه شان ضعيف بود، اما در عوض خمپاره شان قوي بود».

رؤياي صادقه

چند ماه منتظر عمليات بوديم. ديگر نمي شد تحمل كرد. فردا، فردا، فردا. وعده سرخرمن، درست وقتي كه ما خودمان را آماده كرديم براي مرخصي و رفتن به خانه، آماده باش دادند! و معني آن چيزي جز به خط زدن و شروع عمليات نبود. فرداي روزي كه مرخصي ها لغو شد دوست هم رزم ما صبح وقتي از خواب برخاست گفت: «بچه ها من ديشب خواب آقا امام حسين(ع) را ديدم» همه دور او حلقه زديم: «خوب خوب بعدش» گفت: «آقا به من گفت فلاني هر چه زودتر بار و بنه ات را جمع كن و برو مرخصي، اين يك تكليف است!»

روز مي خوردم ريا مي شد

خوابشس خيلي سبك بود. اگر كسي تكان مي خورد مي فهيمد. تقريباً دو سه ساعت از نيمه شب مي گذشت؛ خر و پف آنهايي كه خسته بودند بلند شد. صداي كرت كرت چيزي توجهم را جلب كرد. اول خيال كردم موش دوباره رفته سراغ ظرف ها اما خوب كه دقت كردم ديدم نه مثل اينكه صداي چيز خوردن جانور دوپاست! بله درست تشخيص داده بودم. يكي از بچه هاي دسته بود؛ خوب مي شناختمش؛ آهسته مشغول «جنگ هسته اي» بود؛ آلبالو يا گيلاسش را تشخيص نمي دادم؛ آهسته طوري كه فقط خودش بفهمد گفتم: «اخوي اخوي! مگه خدا روز را ازت گرفته كه نصف شبي با نَفست مبارزه مي كني؟» و او كه خوب فهميده بود منظورم چيه نه گذاشت و نه ورداشت گفت: «ترسيدم روز بخورم ريا بشه.»

روز اول

بنابود برويم عمليات. اولين روزي بود كه به سمت خط مقدم مي رفتيم. سوار كاميون بنز شديم. راننده كه مي دانست ما تا چه اندازه پياده ايم و ناشي، آمد روي ركاب و گفت: «به محض اينكه صداي گلوله توپ يا خمپاره شنيديد ميخوابيد كف ماشين» حركت كرد. صداي شليك توپ از فاصله دو كيلومتري كه به گوش مي رسيد همه خيز مي رفتيم. مي افتاديم روي سر و كله هم و گاهي راننده نگه مي داشت تا ما را زيرچشمي از آن بالا نگاه كند. در دلش به ترس ما و اينكه به دليل نابلدي هر چه مي گفت به حرفش گوش مي كرديم مي خنديد.

رعد و برق

كردستان كه بوديم شبي با توپ پشت سنگر ما زدند. در چنين مواقعي ديوارها و سقف سنگر مي لرزيد و گرد و خاك فرو مي ريخت. نشسته بوديم و گپ مي زديم. دوستي كه خوابيده بود هيجان زده بيدار شد و گفت: «صداي چه بود؟» گفتم: «توپ. توقع داشتي چه باشد؟» گفت: «فكر كردم رعد و برق است. چون از رعد و برق مي ترسم!»

رسد آدمي به جايي كه به جز خدا نبيند

بعد از ظهر بود و گرماي جنوب؛ همه ولو شده بودند كف چادر. هر كسي جايي بساط كرده و خوابيده بود. آن قدر كه جاي سوزن انداختن نبود. اگر مي خواستي از اين سر چادر به آن سر چادر سراغ وسايلت بروي بايد بال در مي آوردي و از روي بچه ها پرواز مي كردي. با اين وصف بعضي ها سرشان را مي انداختند پايين و جدي جدي از وسط جمعيت رد مي شدند و دست و پا و گاهي شكم بقيه را لگد مي كردند و اگر كسي حالش را داشت و بلند مي شد كه ببيند كيست و دارد چكار مي كند برمي گشتند و مي گفتند: «رسد آدمي به جايي كه به جز خدا نبيند» و آنها هم دوباره روانداز (=چفيه) را روي صورتشان مي كشيدند و لبخند زنان مي خوابيدند. اما گاهي دوستان بلند مي شدند و دنبال شخص راه مي افتادند و گوشه پيراهنش را مي گرفتند و گاهي پيراهنش را در مي آوردند كه: «وايسا بينم نه همين لباس زيباست نشان آدميت!»

راه ديگر خودكشي

بنده مدتي مسئول پشتيباني بودم. هيچ وقت نفهميدم چرا همه فكر مي كردند ما صبح تا شب مشغول خوردن تن ماهي و كمپوت گيلاس و آلبالو هستيم. هر كس از راه مي رسيد چيزي بارمان مي كرد، هيچ وقت دست خالي از نزد دوستان برنمي گشتيم! «برادر سبحاني؟ بله. خودكشي راه هاي ديگر هم دارد! برادر سبحاني؟ بله. ماشأالله بزنم به تخته خيلي با روزهاي اول فرق كردي اگر آدم مرتب شما را نبيند نمي شناسدتان!»

راه يافتن به جبهه وماندن در آن

نذر و نياز و شرط و عهد كردن با خدا، كه صاحب كار است و اولين ملجأ و تكيه گاه و همه ي راه ها به او ختم مي شود وخلف وعده نمي كند و هيچ كس حرف روي حرفش نمي تواند بياورد، ديوار كوتاهي بود كه دست همه به آن مي رسيد. به همين خاطر، نيروها هر كجاي كار كه گيرمي كردند، يك راست مي رفتند پيش او و با خودش كار را تمام مي كردند. براي رفتن به جبهه و ملحق شدن به جمع احبا و اوليا هر كس سنش كم بود، قدش كوتاه بود،پدر و مادرش مخالفت مي كردند، خاطرش از هواي نفسش جمع نبود و خلاصه درها به رويش بسته بود، نذر مي كرد كه اگر او را قبول كنند وبه جبهه ببرند چقدر صلوات بفرستد و بعد كه پايش به جبهه باز مي شد گوسفندي را از گوسفنداني كه گردان ه_ا معمولاً در عقبه نگه مي داشتند، مي خريد و نذرجبهه مي كرد تا مدت معيني را در جبهه بماند، يا اين كه بعد ازتسويه بتواند در اولين فرصت دوباره به منطقه بازگردد؛ براي

درآمدن وسايل نقليه ي در گل مانده درحال عقب نشيني يا سقوط هواپيماي دشمن در ازاي 1000 مرتبه خواندن سوره ي واقعه و هديه ي حقوق سربازي خود به امام هشتم (ع) و غير آن.

روخواني و قرائت

در جلسات قرآني كه معمولاً هم بعد از نماز مغرب و عشا تشكيل مي شد، هر كدام از برادران آياتي را تلاوت مي كردند و حاج آقاي روحاني گردان و اگر ايشان نبودند يكي كه وضعش از بقيه بهتر بود، ايراد برادران را مي گرفت و در نهايت ، توضيحاتي در بارۀ آيات خوانده شده مي داد. بعد حاضران موظف بودند هر كدام حديثي از معصوم(ع) را بامعني اش بگويند. در آخر هم با عزاداري جلسه به اتمام مي رسيد.

هر وقت گردان به عقبه بر مي گشت و بچه ها بيش تر مي توانستند دور هم جمع بشوند، بلافاصله اين جلسه را راه مي انداختند. اكثراً هم سعي مي كردند در اين جلسات قرآن را با قرائت بخوانند.بدون اين كه رو دربايستي بكنند و امتناعي داشته باشند، در كمال اخلاص آنچه راكه در توانشان بود بي پروا ارائه مي كردند.

علاوه بر جلسات مذكور، كلاس هايي براي آموزش قرآن وجود داشت كه برادراني هم به اين منظور به جبهه اعزام مي شدند. در غياب ايشان ، افراد خودي اين مسئوليت را به عهده داشتند. بودند برادراني كه اصلاً خواندن نمي دانستند اما در اين كياس ها ظرف يك ماه مي افتادند، مخصوصاً اگر عملياتي در پيش بود. بعد كه اسم بعضي از آن ها را جزو شهدا مي ديدي، توي دلت مي گفتي :" حالا مي فهمم چرا ديرآمده زود

مي خواست برود".

قرائت قرآن بعد از نماز هم خيلي مرسوم بود. در نمازهاي پنج گانه به ندرت پيش مي آمد كسي قرآن همراهش نباشد و بعد از نماز قرآن نخواند. قاريان هم كه تكليفشان روشن بود؛ وقت غروب آفتاب قرآن را برمي داشتند و مي زدند بيرون، به سمت خاكريز. بعد از تأملي شروع مي كردند به زمزمه كردن و آهسته آهسته صدايشان بلند مي شد و بالا مي رفت و يك وقت به خودشان مي آمدند كه چهار سمتشان را بچه هاي گردان گرفته و كار ازكار گذشته بود. بعدها كه باهم صميميتي به هم مي زدند، مشتريان پر و پا قرص وقتش كه مي شد،بي دعوت خودشان رابه وعده گاه مي رساندند، و اگر عزيزشان اندكي تأخير مي كرد به سراغش مي رفتند و همه چادرها را يكي يكي براي پيداكردنش زير و و رو مي كردند، تا تبليغات گردان هم كم كم به جمع مستمعان مي پيوست، آب و جارويي و موكتي پهن مي كرد و بلندگويي آماده مي ساخت و قضيه صورت رسمي به خود مي گرفت و قرآن وصل مي شد به اذان مغرب و نماز جماعت؛ به همين ترتيب، در غرب و مناطق كوهستاني، سينۀ آسمان كه صاف مي شد و خورشيد كه اخم هايش را باز مي كرد، بچه ها مي زدند بيرون و شروع مي كردند به تلاوت قرآن باصداي بلند ،تا شايد كلامي كه كوه را متلاشي و متواضع مي كند در دل سخت تر از فولاد مزدوران و منافقان و اشرار تأثير كند. بعضاً آيات خاصي را انتخاب و با ترجمه از بلندگوي گردان پخش

مي كردند و رعب در دل دشمن مي انداختند.

جوان ترها هم كه آياتي را حفظ بودند، به قول خودشان شب ها جلسۀ مقارئه راه مي انداختند. يعني به همان قاعده شروع مي كردند به تلاوت آيات. يكي او مي گفت،يكي اين و طبعاً كسي در ميدان قرائت مي ماند كه تعداد آيات بيش تري را از حفظ داشت.

رقابت در حفظ آيات

دوتا دوتا و چندتا چندتا، با هم قرار مي گذاشتند براي حفظ آيات و سوره هاي به خصوصي در ظرف زماني معين ؛ گاهي اوقات براي تشويق ياتذكر، هدايا وجريمه اي هم قرار مي دادند؛ مثل صلوات فرستادن و شهردار شدن.

عده اي براي مطالعۀ قرآن ابتكاري به خرج مي دادند؛ مثلاً مسابقۀ پيداكردن عبارت " لا اله الا الله " در قرآن كه جمعي را وادار به قرائت تمام قرآن مي كرد.

روحاني گردان

توجه به احكام الهي و معارف ديني و پيشاپيش همه نماز ، به خصوص نماز جماعت موجب شده بود وجود روحاني براي گردان رزمي امتيازي جدي محسوب شود. رزمندگان به محض اين كه فرصت و فراغتي پيدامي كردند،دور شمع وجود ايشان حلقه مي زدند و گاه مي شد تا نيمه هاي شب با روحاني گردانشان برسر مسائل مختلف صحبت مي كردند. نيروهاي گردان به طلبه هاي جوان علاقه اي خاص داشتند و به روحانيون محاسن سفيد و پيرمرد احترام فراوان مي گذاشتند. روحاني براي رزمندگان الگوي تمام عيار بود. همۀ حركات و سكناتش زير نظر بود. اين امرباعث شده بود كه عده اي از اين بزرگواران تواضع كنندو بدون لبس در معركۀ كارزار حاضر شوند.

رسم براين بود كه در مراسم صبحگاهي ، وقتي همۀ نفوس آماده و مستعد پذيرش حق بودند،روحاني گردان حديثي و سخن كوتاهي از معصوم (ع) نظير عبارات :" فكرثم تكلم"، "ليس كل ما يعلم يقال"، المؤمن مراة المؤمن"، "من استوي يوماه فهو مغبون " را مطرح و چند بار تكرار مي كردتا همه خوب آن را به خاطر بسپارند.

هنگام عمليات، يبيش از هميشه وجود روحاني گردان مغتنم بود.از

نوشتن نامه و وصيت نامه تا خواندن صيغۀ اخوت و برادري و قرائت آيۀ بخشش و طلب مغفرت ، همه و همه چيزي نبود كه ايشان بودند افراد سراغ ديگري بروند.

ارادت نيروها به روحاني گردان درحدي بودكه برسر انداختن و جمع كردن سجادۀ او از هم سبقت مي گرفتند و اجازه نمي دادندحتي يك بار خودش اين كار را بكند.وجود روحاني گردان در عمليات روح بخش و آرامش آور بود.

رزمندگان براي روحاني گردان مثل مسجد،در حسينيۀ منطقه محراب درست مي كردند؛چاله اي كه حدود يك پله گودي داشت .در مواقعي كه بچه ها از نمازخانه دور بوده يا تازه به محل جديد انتقال يافته بودند.قبله نماي حاج آقا، كه جزو وسائل شخصي ايشان بود.براي همه راه گشا و چاره ساز بود.

رزمي تبليغي ها

طلبه هايي كه در هيئت نيروهاي تبليغي – رزمي به جبهه مي رفتند، بين برادران محبوبيت فراواني داشتند، خصوصاً كساني از ايشان كه آنچه همه خوبان داشتند يك جا داشتند، چون پاكيزگي و بهداشت، نظم و نسق درك_ار، زب_ان گويا و گرم از دانش، خاكي و خودماني بودن با جمع، مانع نشمردن لباس روحانيت در ساختن سنگر و نصب چادر، سوار موتور شدن، دويدن و نشستن وبرخاستن با عموم و در رأس همه ي اين ها برخورداري از روحانيتي كه همه كشته و مرده اش بودند؛ چيزي كه موجب مي شد نتوانند دو شب يا دو وعده غذا در سنگري بمانند، مرتب بايد جا به جا مي شدند و دل عالمي را به دست مي آوردند؛ طلبه هايي كه افزودن بر همه ي وظايفشان بين برادران عطر و تسبيح، منتخب مفاتيح و قرآن هاي

كوچك جيبي و مداليوم پخش مي كردند و بعضي بسيار سخت گير، كه تسبيحي را در ازاي فرستادن يك ميليون صلوات به طرف مي دادند و چانه زدن آن ها كه از اين ميان ديدني و شنيدني بود.

رياضت جسمي

هر كس بنا به وضعيتي كه داشت تلاش مي كرد با كار كشيدن از جسم خويش ،خود را رها نكند تا بتواند در موقع موعود جان و روان خود را در خدمت مقاصد الهي به كار گيرد، يكي با خواندن نمازهاي مكررو روزۀ قضا و مستحب گرفتن هاي سخت و صاقت فرسا، يكي با گرسنگي و تشنگي دادن به خود، يكي با سينه خيز رفتن و كشيدن بدن روي خار و خاشاك و زمين سوخته و تفتيدۀ جنوب يا يخ بندان غرب، يكي با پياده و پابرهنه رفتن از محلي به محل ديگر و ذكر گفتن در فصل گرماي جنوب آن هم درست سر ظهر و ديگري با روزي چند بار شنا رفتن روي دست يا نشستن و برخاستن و يكي با كوهپيمايي هاي داوطلبانه، خلاصه همه سعي داشتند آمادگي خود را براي مقابله با دشمن خارجي و متقاعد كردن و زمين گير كردن نفس اماره و دشمن داخلي خود حفظ كنند افرادي بودند كه در خلوت خود را با چوب مي زدند و نفس خود را توبيخ مي كردند يا لباسشان را رو به روي خودشان قرار مي دادند و خودشان را در آن لباس فرض مي گرفتند و بر خود موعظه مي كردند.

بعضي براي تهجد و به وقت برخاستن و اقامۀ نماز صبح زير پتو و بستر خود چند قطعه سنگ كوچك قرار مي

دادند تا به خواب عميق فرو نروند مبارزه با نفس به روش پشت كردن به راحت رفاه و به رنج و زحمت انداختن تن با قطع جيره و مستمري او، يعني حذف حد متعارف خواب و خوراك و خلوت و استراحت در عقبه و غير منطقه، جزو بديهي ترين و عمومي ترين تلاش ها براي خودسازي و از آداب و اخلاق جبهه بود، دراين نمونه هاي رفتاري:

به ياد رنج گور و عذاب هم سنگر سر به بالين خاك نهادن و تن روي سنگ و كلوخهاي ريز و درشت تا صبح غلتاندن و به خواب نرفتن.

تقبلِ ساختن سنگر انفرادي و با همۀ سنگيني وزن و درشتي هيكل درون آن رفتن، كه عذاب اليم بود و چيزي از فشار قبر كم نداشت. اين، روش كساني بود كه با شركت در عمليات و خطر كردن به فوز شهادت نمي رسيدند، با اين كه خواب اين توفيق را هم ديده بودند، مثل بعضي از نيروها در عمليات والفجر10 در آني حال ترديدي برايشان باقي نمي ماند كه لابد يك جاي كار مي لنگد و چه ناله هاي جانسوز و جگر خراشي كه از دل نمي كشيدند و به درگاه صاحبشان التجا نمي بردند.

انباشتن كوله پشتي از سنگ به بهانۀ آمادگي رزمي و در واقع ،تسمه از گردۀ خود كشيدن در تنبيه بدن و گوش مالي جسمي براي فرموده هاي ناكرده و آنچه بين خودشان و خدا بود نيز داوطلب حمل وسايل ديگران شدن در راه پيمايي هايي كه بعضي بار خودشان را زوركي مي كشند و نظير اينها چون شست و شوي لباس و ظروف واكس زدن كفش برادران

در خفا و دور از چشم ايشان كه ذكر آن گذشت و نخوردن شام در شب و نظير آن پيمان هاي جمعي و بين الاثنيني چون عهد كردن برادر پا به سن و معتاد به سيگار با برادري ديگر مبني بر ترك دخانيات تا مرگ و سرنگوني صدام، كه همين امر ولو با تحمل فشارهاي اوليه، منجر به باز يافتن صحت و سلامت مي شد رياضتهاي منحصر به افرادي خاص كه با جرح و صدمه و ويراني تن همراه بود، چون پاك كردن نقوش و خطوط و تصاوير خال كوبي شده روي اعضا و جوارح با مراجعه به بهداري مقر، در نهايت هم كه آرزو مي كردند وقتي به خاك و خون مي غلتند از تار و پودشان روي زمين هيچ نماند تا كسي از اين عيب پوشيده برنگيرد.

روش هاي نهي از منكر

رايج ترين روش تنبيه و ممكن ترين آن ها تنبيه با فرستادن بود! جريمه و زياني! كه عين نفع و سود بود . بهانه اش ممكن بود دير آمدن به محل صبحگاه يا نامرتب بودن سر و وضع و امثال آن باشد. در اين حالت، تعدادي صلوات ذكر مي شد و مهلتي مقرر، چون سي صد صلوات براي مورد فوق كه اگر خاصي از اين گوش مي شنيد و از آن گوش در مي كرد و در روز موعود معلوم مي شد كه كوتاهي كرده، اين تعداد دو برابر مي شد و ديگر، سلام و صلوات وسط حرفي كه به غيبت نزديك مي شد، به صورت جمعي يا فردي. به خويش وا گذاشتن مقصر متوجه در زمزمه ي روش هايي بود كه به مراتب از برخوردي

تلافي جويانه كاراتر بود. در نمونه اي، يكي از برادران مي دانست نبايد پشت سوله ها تيراندازي كند و كرده بود و در پاسخ فرمانده اينك شهيد گروهان كه:" شما تيراندازي كرده ايد؟" گفته بود: "نه!"فرمانده اسلحه اش را بو كرده و پي برده و هيچ نگفته بود و او بي اندازه خجالت زده شده بود. البته روز بعد، به جرم استفاده ي غير مجاز از سلاح و اسراف در چند فشنگ، ايشان را به فرستادن هزار صلوات تنبيه كردند.

پسنديدن آنچه فردي ولو غفلتاً برخود مي پسنديد به معني تأييد تنزل او، طريقي بود در نهي از منكر در آداب و رسوم جبهه كه سخت برجان اهل مي نشست؛ چنان كه فرمانده دسته اي در اردوگاهي بيرون سنندج به هركدام از دو، سه نيروي مشمول و غير مشمولي كه در آن شرايط خاص، از كندن سنگر ايمني سر باز زده بودند بعد از يك راه پيمايي مفصل با تجهيزات كامل، يك خشاب پر داده و گفته بود:" به هر طرفي ك_ه عشقت_ان است تيراندازي كنيد"؛ كنايه از اين كه اگر شأن شما همين است، من هم بيش از اين از شما توقع ندارم! كه حسابي شرمنده شده بودند و بعدها جزو بهترين نيروهاي دسته به حساب مي آمدند.

استفاده از زبان نيش دار مزاح، چنان كه در آداب امر به معروف آمد، چون:" سرما نخوري!" در برخورد با كسي كه به عمد يا به سهو دكمه ي يقه اش باز بود و گفتن عبارت كنايه آميز:" برادرها ديگر صحبتي ندارند؟" موقع جمع كردن سفره خطاب به افرادي كه سرغذا حرف مي زدند وخواندن مصراع "بني آدم

اعضاي يكديگرند" براي دونفر كه با هم بگو مگويشان شده بود و عطسه كردن ميان صحبت هاي شخصي كه احتمال غيبت در صحبت هايش مي رفت و نيز ترك سنگر بي هيچ سخني، به اعتراض و حتي گاهي محض مزاح، براي پيش گيري از معصيت؛ يا گفتن عبارت" يكي از گناهان بزرگ دروغ است" وسط حرف كسي كه گمان لغو در سخنش مي رفت.

رعايت كفو بودن و هم شأني از دقايق و ظرايف آداب امر و نهي در دوره ي دفاع ومقدس بود؛ اين كه اگر از پدري يا نيروي پر سن و سالي سهوي سر زد، ريش سفيد سنگر را براي تذكر مي فرستادند وحرمت كبار را نگه مي داشتند.

استفاده از داستان و محمل براي طرح غيرمستقيم موضوعي در جمع كه مثل هميشه يك نفر باني آن مي شد، يعني موردي از او سر مي زد و بيم تكرار آن مي رفت؛ مثل آنچه به اشتباه از رزمنده اي موقع نگهباني ديده مي شد و در نقل و نصيحت، پ_اس بخش در جمع برادران همان واقعه را مي برد به سال گذشته و به اصطلاح معرفه را نكره مي كرد و مي گفت:" نگهباني... كه موجب سوء استفاده ي دشمن و رخنه در موضع .. . شد".

تنبيه بدني بيش تر مسلماً از روي دوستي و برادري و با قرار و مدار و اتفاق و اختيار رخ مي داد؛ مثلاً يكي از برادران در مورد سوله اي نقل مي كند كه : اگركسي غيبت مي كرد، براي نهي از منكر همان جا با چفيه او را مي بستيم و بيست ضربه شلاق مي زديم. نحوه

ي ديگر، آويختن خاطي ازسقف چادربود: بعد از فرود آوردن ضربات شلاق يك پارچ آب سرد هم رويش خالي مي كردند. يا ناگهان مي ريختند سرش وتا آن جا كه مي خورد او را مي زدند! آن كه همه ي غذاي ظرف خود را نخورده بود، محكوم به تحمل ده ضربه شلاق بود؛ يا كسي بيش از سه روز با برادر رزمنده اش قهر يا سرسنگين بود و به همين ترتيب بود براي سلام نكردن، بي احترامي و نظاير آن كه بيش تر من باب مزاح بود، والا ادب و نزاكت در جبهه اجل بود از اين حدود متعارف.

مرتبه ي مادون اين وضع كه مزاح در آن غلبه داشت، دار زدن بود! منتها چون به بهانه ي نهي از منكر اجرا مي شد داخل در اين فصل است؛ به اين منوال كه طنابي از سقف سنگر يا سوله به هيئت طناب دار حلقه شده آويزان مي كردند و به بهانه اي چون استعمال دخانيات، برخورد نيكو نداشتن ب_ا رزمنده اي ديگر، اسراف و از اين قبيل منهايت، شخصي را

مي گرفتند و مي بردند پاي طناب دار و با روشي كه آسيب نبيند، او را به نوعي از سقف مي آويختند. بعضاً پيش مي آمد كه آويخته! مقاومت مي كرد و از موضع خودش آن قدر پايين نمي آمد تا اين كه خود بچه ها به ستوه مي آمدند و او را از آن وضع خلاص مي كردند.

روش هاي امر به معروف

براي دعوت به خواندن نماز اول وقت و برپا داشتن آن به جماعت و توجه تمام به اين مهم شيوه هاي بود، بيش تر به كنايت به

صراحت، چون عبارت:" برادران در جريان باشند كه ما براي خدا و پايداري دين و برپا داشتن نماز به اين جا آمده ايم. نكند يك وقت تمام زحمت برادران هدر برود". يا كافي بود برادري نمازش را چنان كه شايسته است قرائت نكند. همين بهانه اي مي شد براي داشتن جلسه اي با عنوان اصلاح حمد و سوره و آن قدر اين دو سوره كلمه به كلمه تكرار مي شد تا از برادر مورد نظر به اصطلاح" رفع گير" بشود. بعضي هم از در مزاح وارد مي شدند، نظير:" كسي كه نماز جماعت نرود، براي بهشت رفتن بايد توي صف بايستد" يا"اگر مي خواهيد نمازتان قضا نشود يك صلوات بفرستيد!" و نير آن كه خودش را با شتاب به نماز جماعت مي رساند، سر راه به هركس برمي خورد مي گفت:"برادرا كسي بهشت نمي آيد؟"

در غير فريضه ي نماز، چون جايي كه جمعي مشغول كاري بودند مثل سنگر ساختن، جمع و جور كردن وسايل، نظافت و نظير آن و بقيه احياناً اعتنايي نداشتند، يكي با صداي بلند مي گفت:" هل من ناصر ينصرني؟" يا:" هل من معين يعينني؟" و به اين نحو ضمن ذكر مظلوميت آقا ابي عبدالله(ع) آن ها را به ياري مي خواندند، بي آن كه تحكمي كرده باشند.

در همه ي امور، تذكر اين عبارت كه امام فرموده اند:" جبهه دانشگاه است"، چون ساير فرموده هاي حضرتش تأثير خاصي داشت.

از روش هاي ديگر متذكر شدن، پيچيدن مشكلات در هاله ي خاطرات و حكايت بود، به طريقي كه بچه ها بتوانند خودشان را جاي آن اشخاص بگذارند و آن ها را بدل خودشان قرار

بدهند.

رفتن به بيرون از مقر، دركوه ودشت و كنار رودخانه خلوت كردن، گپ زدن و به اقتضاي شرايط به حك و اصلاح امور پرداختن از راه و رسم هاي ديگر دعوت به حق بود. صورت مطلوب آن هم عهد بستن برخي از برادران با هم بود به اين قرار كه اگر يكي از ايشان مرتكب اشتباهي شد و خداي ناكرده به معصيتي افتاد، هر چند خرد و ن_اچيز، ديگران با اخلاص و بدون حب و بغض او را متنبه كنند، بي آن كه او حق اعتراض و توجيه داشته باشد. قسم نيز ياد مي كردند و بر اين پيمان وفادار مي ماندند.

رعايت آداب اسارت

در رعايت آداب اسارت در بحبوحۀ نبرد، كه قدرت و برتري آتش حرف اول و آخر را مي زد و به اندازۀ فرصت سر خاراندن دير مي جنبيدي كلاهت پس معركه بود، پيروان علي با دشمن اسير آن مي كردند كه مولاي مظلوم و مضروب و شهيدشان كرد. كسي كه برادرش را كشته بودند، وقتي بعد از عمليات بالاي سر جنازه هاي دشمن مي رفت بازخواست مي كرد كه :" آن جنازه را ظاهراَ بعد از خاتمۀ درگيري زده اند ! چه كسي اين كار را كرده است؟ " و بايد ديگران شواهد و مدارك بياورند كه در حين نبرد به درك واصل گرديده است همين روحيه و احساس را نسبت به اسيران منافق داشتند كه فوق طاقت بود، كساني كه از خباثت و خيانت در حد اعلا بودند. اما همين ها را در حال فرار از آب مي گرفتند تر و خشك مي كردند و به عقب مي فرستادند و حتي بعد

از آن كه با كمال وقاحت و پر رويي اقرار و اعتراف مي كردند كه چه تعداد و به چه نحوي بچه هاي بسيجي را خائنانه كشته اند.

از جمله اسباب و علل دلخوري جوان تر ها با نيروهاي جافتاده تر هم اين وقايع بود در برخورد با اسري دشمن كه آنها را ولو براي لحظهاي رو در روي يكديگر قرار مي داد و اين همه نبود جز دوري از هوا و هوس بندۀ حق بودن و مأمور تن نبودن و حب و بغضي غير الهي نسبت به دشمن نداشتن و نياميختن دفاع به خشم و كينه و نفرت.

رو به قبله و آقا

به محض اين كه برادري هدف تير و تركش مزدوران قرار مي گرفت، درفرصتي كه جان دربدن داشت و هنوز كاملاً از پا نيفتاده بود اولين و شايد آخرين كاري كه مي كرد رو به قبله خوابيدن يا افتادن بود يا رو به سوي حرم آقا ابي عبدالله(ع) دراز كشيدن؛ ولو ب_ه سختي و با تلقين عبارت شهادتين به خود و سلام و دورد فرستادن و اظهار ارادت كردن براي آخرين بار به سالار شهيدان و سر سلسله ي مظلومان. چنانچه دم واپسينشان بود و قادر به انجام دادن اين كار نبودند، از دوستاني كه به آن ها دسترسي داشتند عاجزانه مي خواستند كه كمكشان كنند تا رو سوي كربلا كنند و سرشان را اندكي بالا نگه دارند، بلكه مولايشان را ببينند و بميرند. بعضي به عكس به كسي كه سر او را به روي زانوي خود گرفته بود مي گفتند:" سرم را روي زمين بگذار! شايد آقا ب_يايد و آن را به دام_ن خويش نهد". آن

ها كه حال و روز بهتري داشتند، همين قدر كه حس مي كردند رفتني هستند تقاضايشان اين بود كه آن ها را تا حد امكان روي خاكريز ببرند تا بوي كربلاي معلا را بهتر استشمام كنند و اندكي به آقا نزديك تر باشند.

رسم جلوداري

تنها خدا مي داند كه چه تعداد از فرماندهان و بچه هاي پيش كسوت با وضع جسمي صد در صد وخيم ماندند و مقابله كردند و به رغم شدت جراحت و خون ريزي ، ديگران را بر خود ترجيح دادند.در نتيجه ،از بي دارويي و بي درماني به شهادت رسيدند و« آب از آب تكان نخورد» .

فرماندهي كه دستش از مچ قطع شد و آن را در جيب پنهن كرد و به مبارزه ادامه داده بود؛ مسئولي كه به زمين افتاده و روي خود را با دست پوشاند يا به سينه خوابيده بود تا بچه ها او را نبينند و رد بشوند و خللي در پيشروي به وجود نيايد؛ فرماندهي كه زخم عميق داشت و نشان نميداد و تظاهر به سلامتي مي كرد؛ مسئولي كه شب عمليات براي آن كه شاخص باشد ، پشت لباسش را فسفري مي كرد تا ديگران راه راگم نكنند و روي موانع نروند و در نتيجه گاهي براثر انعكاس نور شب رنگ ها هدف تير مستقيم دشمن قرار مي گرفت.

فرماندهي كه شب عمليات براي باز كردن معبر در ميدان مين ، خود داوطلبانه روي سيم خاردارها و مين ها خوابيد تا راه براي ديگران باز شود و اشكالي در عمليات پيش نيايد و... .

راه حقيقت

راهي كه اگر عملش با جوهره اخلاص و با رنگ زهد مزين گردد انتهايش نور، رضوان وصل است.

راه حسين(ع)

راهي كه از حق مظلومان و مستضعفان دفاع مي كند.

راه امام خميني

راه امام زمان (عج) و اسلام. صراط مستقيم به سوي الله. راه توحيد . راهي كه تداوم آن هميشه سوي الله.

رازميك خاچاطوريان

شهيد «رازميك خاچاطوريان»، فرزند دوم خانواده كارگري «نِرسِس» و «سيرانوش» خاچاطوريان، در بهمن 1343 در تهران چشم به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي را تا كلاس چهارم در دبستان ارامنه «نائيري» سپري نمود،

اما به علت اوضاع بد اقتصادي خانواده، مجبور به ترك تحصيل گشته تا با كار خويش، از همان دوران نوجواني، كمك حال خانواده باشد. وي به عنوان باطري ساز تا 18 سالگي در كارگاه پلاستيك سازي كار مي كرد. با جديت و پشتكاري كه داشت به سرپرستي كارگاه گمارده شد. با معرفي خود به سازمان نظام وظيفه، وارد ارتش گرديد. دوره آموزشي را در تهران گذرانده و پس از آن در نيروي هوايي به خدمتش ادامه داد. در تاريخ 1/4/1366 به جبهه ي جنوب اعزام و بعد از 8 ماه حضور در جبهه (18 ماه خدمت)، در تاريخ چهاردهم اسفند 1366 به علت واژگون شدن جيپ حامل وي در جاده اهواز-اميديه، دچار ضربه مغزي شده و پس از يك هفته در بيمارستان اهواز به شهادت رسيد. پيكر پاك شهيد «رازميك خاچاطوريان» بعد از انتقال به تهران و انجام تشريفات مذهبي با حضور جمعيت كثيري از هموطنان مسيحي و مسلمان در قطعه شهداي ارمني جنگ تحميلي در تهران به خاك سپرده شد.

خاطرات

شهيد به روايت مادرش:

رازميك جوان جدي در كار و دلسوز براي مادر و خانواده و پدر بود. تصميم گرفت تا هم به وظيفه شخصي و هم به وظيفه ميهني اش كه دفاع از آب و خاكش در مقابل تهاجم و تجاوز دشمن مي باشد،

عمل نمايد. او هميشه مي گفت كه بايد بعد از سربازي به زندگي خود سر و ساماني دهد. عليرغم مخالفت خانواده، او خود را به حوزه نظام وظيفه معرفي كرد. او به برادر بزرگش گفته بود كه خانواده به تو بيشتر نياز دارد تا به من، چون تو برادر بزرگ و نان آور خانواده هستي. وي قدم به راهي نهاد كه انتخاب كرده بود. او احساس «بزرگي و مهم بودن» داشت. روزي كه براي گرفتن دفترچه آماده به خدمت رفته بود به قدري خوشحال و مسرور بود كه حدّ نداشت. او مي گفت: امروز يكي از زيباترين روزهاي زندگي عمرم محسوب مي شود، زيرا احساس مفيد و مهم بودن مي كنم، چرا كه براي دفاع از سرزمين عزيزم ايران فرا خوانده و براي هموطنان مسيحي ام در زير پرچم كشورم، با غرور خدمت مقدس سربازي ام را انجام دهم تا در دفاع از حقوق كشور عزيزم مفيد و مثمرثمر واقع شوم تا مردم كشورم بتوانند در صلح و صفا و آرامش و آسايش به زندگي خود ادامه دهند. او بعد از يك سال به گردان نيروي هوايي مستقر در اهواز منتقل گرديد. او هميشه مي گفت: من وظيفه خودم را انجام داده و به كمك خداوند، انشاالله به زودي سربازي ام را به اتمام رسانده و به زندگي خود سر و سامان داده و از تو{مادر شهيد}، نگهداري مي كنم. از همان دوران كودكي، تا قبل از اينكه به سربازي برود، با حقوقي كه مي گرفت، كمك خرج خانواده بود. او پسري با شعور و غيرتي بود. خاطره فراموش نشدني وي تا دنيا باقي است در دل و فكر ما باقي خواهد

ماند. روحش شاد و سربلند. بي خبر و غافلگير كننده به مرخصي مي آمد. هيچگاه چهره مصمم و شادش از يادم نخواهد رفت. او پسري بسيار شاد بود. خوش رو، سر به راه و پر كار. هميشه به پدر و مادر خود احترام مي گذاشت. هيچ وقت كسي را از خود دلگير نمي كرد. ياد و خاطره و رفتار نيكش هميشه در دل ماست. يادش را هميشه گرامي مي داريم.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

رافيك رشيدزاده

سرباز شهيد «رافيك رشيدزاده» در پاييز سال 1337 در خانواده اي زحمتكش در اروميه چشم به جهان گشود. وي پس از چند سال، به اتفاق خانواده در تهران سكونت گزيد.

مقطع ابتدايي را در مدرسه ارامنه «ساندخت» به پايان رسانده، سپس با ادامه تحصيل در دبيرستان هاي «فردوسي» و «بهمن»، موفق به اخذ ديپلم گرديد. با معرفي خود به اداره نظام وظيفه در تابستان 1360 به خدمت زير پرچم اعزام و پس از طي دوره آموزشي، به رزمندگان لشگر 21 «حمزه» در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل پيوست. شهيد «رافيك رشيد زاده» پس از معرفي خود به پادگان اطلاع يافت كه معاف شده است، ليكن وي تصميم گرفت كه به جبهه بشتابد. وي بعد از هفت ماه خدمت دلاورانه با شهادت در عمليات «كربلاي 1» در نوروز سال 1361، به ملكوت اعلي پيوست.

پيكر پاك شهيد «رافيك رشيد زاده» پس از انتقال به تهران و انجام تشريفات مخصوص مذهبي در ميان بدرقه صدها تن از شهروندان مسيحي و مسلمان تهران طي مراسمي در روز جمعه سيزدهم فروردين 1361 در محل قطعه شهداي ارمني تهران

به خاك سپرده شد.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

رايموند باغراميان

شهيد «رايموند باغراميان» (خاتون نژاد) در تاريخ 26 تير ماه 1342 در شهر تهران متولد گرديد. در شش سالگي به اتفاق خانواده به شهرستان اصفهان نقل مكان نمود.

تحصيلات ابتدائي و راهنمايي را در مدارس ارامنه «آرمن» و «كاتارينيان» گذرانده و پس از آن در دبيرستان «ابوذر» اصفهان در رشته صنايع فلزي مشغول به تحصيل گرديد. در سال 1364 به اتفاق دوستان خود، به خدمت سربازي رفت. پس از اتمام دوره آموزشي در مركز آموزش (05) كرمان، وي به لشگر 64 اروميه (قسمت توپخانه) پيوست. در حين خدمت، به شهرستان «پيرانشهر» اعزام و در تاريخ 29/2/1365 در منطقه «حاج عمران» بر اثر موج شديد ناشي از انفجار در زمان تك هوايي دشمن بعثي، به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

پيكر مطهر شهيد «رايموند باغراميان» پس از انجام مراسم مذهبي، با حضور پرشور صدها نفر از ارامنه «شاهين شهر» و «اصفهان»، در حالي كه با برگزاري راهپيمايي بر عليه حكومت بعثي «صدام حسين»، دولت فلسطين اشغالي (اسرائيل) و حاميان جهاني آنان همراه بود، در فضايي از غم و اندوه در گورستان ارامنه اصفهان به خاك سپرده شد. يكي از سخنرانان در نطقي پرشور اعلام كرد: امروز، نام «رايموند» عزيزمان در كنار اسامي ارمنياني قرار مي گيرد كه با نثار زندگي خود در راه آزادي و خوشبختي ملت ايران، باعث سربلندي و عزت جامعه ارمني به عنوان شهروندان شريف و وظيفه شناس گشته اند. در اين لحظه كه پيكر جوان او را به خاك مي سپاريم، اميد داريم تا خون ريخته

شده وي، موجبات تحكيم بيشتر روابط ارمنيان با ساير هموطنان مسلمان خويش را فراهم آورد.

خاطرات

شهيد «رايموند باغراميان» به روايت برادرش:

شهيد «رايموند باغراميان» شخصيتي دورانديش و دوست داشتني داشت و بسيار خوش اخلاق و خانواده دوست بود. خانواده وي عبارت بودند از: مادر، برادر بزرگتر (رازميك)، برادر كوچكتر (رافيك) و يك خواهر (روبينا). گفتني است كه در زمان حيات شهيد، پدر محترم ايشان در سال 1361 وفات نموده بودند. پس از فوت پدر، وي سرپرستي خانواده اش را با كار و تلاش فراوان به عهده گرفت. علاقه بسيار زيادي به ورزش، خصوصاً رشته فوتبال داشت. پيش از شهادت، به صورت رسمي در تيم فوتبال «آرارات» (الف) اصفهان كه بعداً به نام «سِوان» تغيير يافت، مشغول به فعاليت بود كه در سطح باشگاهي اصفهان به افتخاراتش افزوده گشت. در عين حال، وي عضو تيم فوتبال جوانان اصفهان نيز بوده و هميشه چهره خنداني داشت.

در زمان آخرين مرخصي اش، به هنگام حضور در آغوش خانواده با چهره اي خندان اظهار داشت: اين آخرين مرخصي ام خواهد بود و اين بار، شربت شهادت را خواهم نوشيد.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

روبرت لازار

شهيد «روبرت لازار» به سال 1345 در تهران متولد شد. پس از ناتمام ماندن تحصيلات مدرسه، به خدمت سربازي اعزام گشته و دوران آموزشي را به مدت يك ماه و نيم در لشگر 84 لرستان گذراند.

با اتمام دوره آموزشي، وي به جبهه غرب منتقل شد و در مناطقي همچون «سومار» و «مهران» به پاسداري از كشورش پرداخت. وي در روزهاي آخر خدمت سربازي به شهادت رسيد. بنا

به روايت برادرش، آخرين بار وي در منطقه عملياتي «ميمك» مستقر بود. فرمانده شهيد «روبرت لازار» به برادرش گفته بود: به «روبرت» بگوييد: بيش از چند روز به پايان خدمتش باقي نمانده و لازم نيست اينجا بماند و مي تواند به پشت خط بازگردد. ليكن وي نپذيرفت. فرمانده شهيد «روبرت لازار» نقل مي كند كه او گفته است: تا آخرين روزي كه اينجا هستم، اين مسلسل مال من است و نمي گذارم تپه به دست عراقي ها بيفتد. همين كار را هم كرد و بالاخره شهيد شد...

بنا به روايت مادر شهيد، بيسيم چي همرزم «روبرت» موقع شهادت در كنار او بوده و نقل مي كند كه روبرت آنجا تير خورد و مرا به اسارت گرفتند. «روبرت» به او گفته بود: من تا آخرين قطره خونم با عراقي ها مي جنگم.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

رازميك داوديان

شهيد «رازميك داوديان»، فرزند چهارم خانواده خانواده در تابستان 1339 در روستاي «ميلاگرد» از توابع شهر «فريدن» در استان اصفهان چشم به جهان گشود.

دوران طفوليت وي در زادگاهش گذشت. تحصيلات ابتدايي «رازميك» در مدرسه ارامنه «تونيان» تهران سپري گشت. او سپس وارد مقطع راهنمايي گرديد، ليكن به علت علاقه شديد به كار، دست از تحصيلات كشيده و در يك كارگاه آهنگري به كار مشغول گرديد. «رازميك» در انقلاب اسلامي بزرگ اسلامي شركت داشت و پس از پيروزي انقلاب به عنوان پاسدار، پانزده ماه به خدمت پرداخت. او در ابتداي سال 1359 به خدمت رفت. بعد از طي سه ماه دوره آموزشي در «بيرجند»، به تهران منتقل و مدت سه ماه را نيز در تهران

خدمت نمود. پس از آن به «خرمشهر» و «آبادان» منتقل شده و به نبرد با نيروهاي متجاوز بعثي پرداخت. در روز شنبه 26 ارديبهشت 1360، حين درگيري شديد با سربازان دشمن چند گلوله به پهلو و سينه اش اصابت كرده و اين سرباز شجاع «سپاه اسلام» بر اثر شدت جراحت وارده و خونريزي شديد به شهادت رسيد. پيكر مطهر شهيد «رازميك داوديان» بعد از انتقال به تهران و انجام تشريفات مذهبي با بدرقه هزاران نفر از ارامنه تهران، ساير هموطنان مسلمان، نمايندگان ارتش و ساير نهاد هاي دولتي در قطعه شهداي ارمني جنگ تحميلي در تهران به خاك سپرده شد.

خاطرات

شهيد به روايت برادر ش:

«… من برادر كوچكتر او بودم. روز آخر كه به همراه دو برادر ديگرم او را به ميدان راه آهن مي رسانديم، نزديك به «عيد پاك» مسيحي بود و مادرم اصرار داشت كه «رازميك» بماند و همراه خانواده باشد. اما او اصرار به رفتن نمود و مي گفت: همرزمانم منتظر من هستند و حتماً بايستي برگردم. روز عاشورا بود و خيابان ها مملوّ از جمعيت. به خاطر دارم كه چقدر ناراحت بود از ترس اينكه مبادا به قطار نرسد. سرانجام از كوچه پس كوچه ها توانست خود را به موقع به قطار برساند. توصيه او به ما كه برادروخواهر كوچكترش بوديم اين بود كه درس بخوانيم. وي به تحصيلات اهميت مي داد و از ما مي خواست تا آن چيزي را كه او نتوانسته بود به دست آورد، بدست آوريم. نمي توان فردي را پيدا نمود كه از «رازميك» دلگير يا ناراحت باشد. جداً پسري بود كه همه از او راضي بودند. او هيچگاه از سختي هاي

جبهه برايمان چيزي نمي گفت. از شبهايي كه با همرزمانش در سنگر مي گذراند، تعريف مي نمود. «رازميك» هميشه مي گفت: من به لباس مقدس سربازي ام افتخار مي كنم. او از اين كه لباس پر افتخار سربازي را به تن داشت، بسيار خرسند بود. كار هميشگي من اين بود كه هرگاه از مدرسه به خانه باز مي گشتم، درب جعبه پست را باز كنم تا ببينم از «رازميك» نامه اي آمده يا خير؟

پسر همسايه اي داشتيم كه «رازميك» هميشه او را به خانه مي آورد. وقتي از او دليل اين كار را مي پرسيديم، جواب مي داد: گناه دارد، او پدر ندارد. نمي دانيد چقدر سخت است وقتي پسر بچه اي پدر نداشته باشد …. حالا آن پسر كوچك بزرگ شده و صاحب خانه و زندگي است و مرتباً به مادرم سر مي زند…».

«… وقتي برادرم به مرخصي مي آمد، مادرم به زور لباس ها و كفش هايش را از تنش بيرون مي آورد. او مي گفت: با اين لباس ها، احساس ديگري دارم. او به مرخصي مي آمد، اما تمام فكر و ذكرش، دوستانش در جبهه بودند...».

وصيت نامه

هموطنان عزيز، من هم در راه استقلال وطن جان باختم. دوستان، در شهادتم ناراحتي نكنيد، زيرا از بدو انقلاب، جانبازي در راه وطن و حفظ اين آب و خاك، هدف نهايي من بود. در لباس سربازي به اين افتخار رسيدم تا نامم در زمره وطن دوستان ثبت شود...»

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

ريا كمري

گفتن حرفي عاري از ريا؛ كمر ريا را شكستن؛ مي گفتند جايز است كه چنين حرفي را بزنيم. وقتي كسي شروع مي كرد به تعريف صحنه

اي و واقعه اي و وسواس به خرج مي داد كه مبادا ريا بشود، ديگران به او مي گفتند: نترس ريا كمري است. كنايه از اينكه نه تنها تو ريا نمي كني، بلكه كمر ريا را هم با اين حرف ها مي شكني.

روي ماه كم كن

كسي كه آن قدر در جبهه مانده بود كه روي ماه را هم كه هميشه در آسمان است كم كرده بود؛ ماه هم گويي با وجود او ديگر نمي توانست خودي نشان بدهد؛ اين عبارت را به نيروهاي قديمي جبهه وقتي نسبت مي دادند كه اوايل يا اواخر ماه بود و طبعاً مشكل مي شد ماه را ديد! آن وقت بچه ها شروع مي كردند به بذله گويي.

روغن سوزي

آرم اسرائيل زدن

روغن ترمز بسيجي

چاي قند پهلو؛ كنايه از اهميت و نقش نوشيدني و چاي در گرماگرم نبرد و زندگي پر از عسر و حرج منطقه

روحيه

كمپوت ميوه؛ جيره جنگي؛ همچنين نامه اي كه از خانواده به منطقه مي رسيد و باعث افزايش نشاط و امنيت رواني شخص مي شد

روح بخش

رزمندگان پيرمرد و پا به سن؛ كساني كه انتظار حضور در جبهه از آنها نمي رفت، اما مي آمدند و موجب دلگرمي و تقويت روحيه كوچك ترها مي شدند.

رزمنده و رزمنده پرور

نوزاد پسر (كسي كه مي تواند با دشمن بجنگد) و نوزاد دختر (كسي كه مي تواند رزمنده اي در دامن خود پرورش بدهد)؛ وقتي براي يكي از رزمندگان نامه مي آمد يا تلفني به او خبر مي دادند كه خداوند به او فرزندي داده است، دوستان از او مي پرسيدند رزمنده است يا رزمنده پرور؛ شهيد است يا شهيدپرور هم به همين معني بود.

راديو بسيج

اخبار و اطلاعاتي كه دهان به دهان بين رزمندگان مي گشت و انتشار مي يافت و منبع معين و معلومي نداشت؛ در جواب كسي كه مي پرسيد اين حرف ها يا اين جور خبرها را چه كسي اعلام كرده مي گفتند: راديو بسيج.

رحمان پايدار

رحمان با منتقدان ضد نظام اسلامي برخورد مي كرد

برادر شهيد دانش آموز «رحمان پايدار» گفت: رحمان هرگز در محافلي كه عليه نظام جمهوري اسلامي ايران عقيده ها و نظراتي بيان مي شد، حضور نمي يافت و به شدت با آن افراد برخورد مي كرد.

جاسم پايدار برادر شهيد دانش آموز «رحمان پايدار» با بيان خاطراتي از وي، اظهار داشت: رحمان به خاطر علاقه خاصي كه به پيامبر (ص) و اهل بيت (ع) داشت در اكثر مجالس و هيئت هاي مذهبي شركت مي كرد.

وي ادامه داد: برادرم در رشته رياضي دوره متوسطه بسيار موفق بود در حدي كه مسئولان مدرسه به خاطر پيشرفت هاي درسي وي از پدر و مادرم تشكر مي كردند؛ رحمان حتي به خواهران و برادرانش در درس هايشان كمك مي كرد.

برادر شهيد دانش آموز «رحمان پايدار» خاطرنشان كرد: شهيد رحمان فردي مذهبي بود و هرگز وارد محافلي كه عليه نظام جمهوري اسلامي ايران عقيده ها و نظراتي بيان مي شد، حضور نمي يافت و به شدت با آنها برخورد مي كرد و در مقابل حرف هاي آنها دلايل منطقي بيان مي كرد و سعي در راهنمايي و امر به معروف و نهي از منكر داشت.

پايدار بيان داشت: برادرم در برابر ناعدالتي ها، ظلم و ستم ها ساكت نمي نشست و ايستادگي مي كرد و در رويارويي با مشكلات روزگار با تكيه به عنايت الهي و تلاش خود با اين سختي ها مبارزه مي كرد.

وي افزود: زماني كه رحمان در دوره دبيرستان تحصيل مي كرد فقط به اعزام

به جبهه فكر مي كرد و هميشه دوست داشت در آينده فردي مفيد براي جامعه خود باشد و براي ملتش افتخار آفريند.

برادر شهيد دانش آموز «رحمان پايدار» گفت: وي با توجه به شرايط محيطي و كمبود امكانات همواره ساده مي زيست و هنگامي كه وعده مي داد به وعده اش عمل مي كرد و با اينكه شهيد در خانواده فقيري زندگي مي كرد، نسبت به افراد فقير كمال دلسوزي را داشت.

پايدار با اشاره به اينكه شهيد رحمان دوستان را به مبارزه با ظلم و بي عدالتي دعوت مي كرد، اظهار داشت: برادرم نسبت به شخصيت هاي ديني از جمله حضرت امام خميني (ره) و آرمان هاي انقلاب پايبندي خاصي داشت و همواره خوش خلق، مهربان و صادق بود و دوستان را به اين امر توصيه مي كرد.

شهيد 17 ساله به واسطه علاقه به اهل بيت(ع) اسوه بود

پدر شهيد دانش آموز «رحمان پايدار» گفت: پسرم به واسطه علاقه به اهل بيت(ع) با اطرافيان خوش رفتاري مي كرد به طوري كه رفتار وي اسوه اخلاقي براي فرزندان آشنايان بود.

شهيد دانش آموز «رحمان پايدار» در سال 1350 در اسلام آباد استان كرمانشاه ديده به جهان گشود و در خانواده اي معتقد و پايبند به اصول مذهبي و تربيتي رشد يافت.

اين شهيد دانش آموز در سال سوم متوسطه در رشته رياضي تحصيل مي كرد و زماني كه تجاوزات رژيم بعث عراق را ديد، ترجيح داد تا براي دفاع از ميهن اسلامي به جبهه برود. وي حدود يك سال و 8 ماه در جبهه كرمانشاه حضور داشت تا اينكه 27 خرداد 1367 در 17 سالگي در منطقه حلبچه به شهادت رسيد.

پدر شهيد دانش آموز «رحمان پايدار» با بيان خاطراتي از فرزندش اظهار مي دارد: رحمان دوستدار سرور و سالار شهيدان امام حسين(ع) بود و

به واسطه اعتقاد به اهل بيت پيامبر(ص) با اطرافيان خوش رفتاري مي كرد به طوري كه رفتار وي اسوه اخلاقي براي فرزندان دوستان و آشنايان بود.

وي ادامه مي دهد: پسرم به ورزش هاي رزمي و فوتبال علاقه داشت و در اين رشته ها فعاليت مي كرد.

پايداربيان مي كند: شهيد رحمان در همه راهپيمايي ها حضور داشت تا اينكه با آغاز جنگ تحميلي به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت و در عملياتي در حلبچه به درجه رفيع شهادت رسيد.

وحيد احمدي فرد، سجاد بهرامي پور و حسين كريمي عضو اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان با پژوهش در زندگي اين شهيد نام ستاره اي ديگر را بر تاريخ اسلام ثبت كردند.

لطيف پناهي كله جويي

مي خواهم در جواني براي ياري رهبرم بميرم

در وصيتنامه شهيد دانش آموز «لطيف پناهي كله جويي» آمده است: بر روي سنگ قبرم بنويسيد «اگر قرار باشد كه آخر بميرم؛ نمي خواهم كه در بستر بميرم؛ مي خواهم كه در فصل جواني براي ياري رهبر بميرم».

شهيد دانش آموز «لطيف پناهي كله جويي» در تاريخ 1344 در كرمانشاه ديده به جهان گشود و تا مقطع ابتدايي تحصيل كرد؛ وي در سنين نوجواني شروع به كار كرد و درآمدش را بين فقرا تقسيم مي كرد.

اين دانش آموز بسيجي از آغاز جنگ تحميلي كمك هاي مردمي به جبهه ها را جمع آوري مي كرد و پس به جبهه كرمانشاه اعزام شد كه پس از 7 ماه حضور در جبهه در 15 فروردين 1363 در منطقه چنگوله بر اثر موج خمپاره دچار ايست قلبي شد و به مقام رفيع شهادت رسيد.

در وصيتنامه اين شهيد دانش آموزآمده است:

به نام خدا

«با سلام به رهبر كبير انقلاب امام خميني (ره) و با سلام به خدمت پدر و مادر عزيزم، من از شما خيلي تشكر مي كنم كه من را

بزرگ كرديد و تحويل جامعه داديد.

پدر و مادر گرامي، مردم شايد فكر كنند كه من به خاطر آينده خودم يا به خاطر مقام، نسبت به اين انقلاب خدمتي مي كنم؛ به خدا قسم كه من مي خواهم به جامعه خدمتي كنم تا وظيفه خود را ادا كنم.

پدر و مادر عزيزم، اگر جنازه ام به دست شما نرسيد، غم مخوريد؛ ما شهدا، عزيزان زيادي را از دست داده ايم و پيروزي نزديك است.

اگر جنازه ام از بين رفت و به دست شما نرسيد، ناراحت نباشيد، مگر من از شهيدان انقلاب اسلامي از جمله برادرم كرم طهماسبي، نجاتعلي عزيزي بهترم؛ نه به خدا.

از شما مي خواهم برادرزاده ها و خواهرزاده هايم را خوب پرورش دهيد و به جامعه تحويل دهيد و به آنها بگوييد كه لطيف براي آزادي جامعه خود به جبهه رفت و شهيد شد.

برادرانم خسرو، جهانگير و رسول اگر خواستيد كه براي سنگ مزارم چيزي بنويسيد فقط معني آيه قرآن را بنويسيد و اگر خواستيد بر روي سنگ قبرم شعري بنويسيد اين را بنويسيد «اگر قرار باشد كه آخر بميرم؛ نمي خواهم كه در بستر بميرم؛ مي خواهم كه در فصل جواني براي ياري رهبر بميرم؛ خدايا خدايا تا انقلاب مهدي (عج) حتي كنار مهدي (عج)، خميني (ره) را نگهدار».

خداوند نگهدار همه دوستان و آشنايان باشد.»

شهيد 17 ساله شادي نوروز را با يتيمان تقسيم مي كرد

برادر شهيد دانش آموز «لطيف پناهي كله جويي» گفت: هنگامي كه عيد نوروز مي شد، شهيد لطيف براي خودش لباس نو نمي خريد، براي يتيمان خريد مي كرد و مي گفت «آيا خدا را خوش مي آيد من لباس نو بپوشم و در كوچه راه بروم ولي يتيمان لباس نو نداشته باشند».

شهيد دانش آموز «لطيف پناهي كله جويي» در تاريخ

1344 در كرمانشاه ديده به جهان گشود و تا مقطع ابتدايي تحصيل كرد.

وي در سنين نوجواني شروع به كار كرد و درآمدش را بين فقرا تقسيم مي كرد. اين دانش آموز بسيجي از آغاز جنگ تحميلي كمك هاي مردمي به جبهه ها را جمع آوري مي كرد و پس از آن اعزام به جبهه را در سر داشت و به جبهه كرمانشاه اعزام شد كه پس از 7 ماه حضور در جبهه در 15 فروردين 1363 در منطقه چنگوله بر اثر موج خمپاره دچار ايست قلبي شد و به مقام رفيع شهادت رسيد.

رسول عبدي همسايه شهيد دانش آموز با بيان خاطراتي از وي اظهار مي دارد: ما بچه بوديم؛ شهيد هميشه در خانه ما مي آمد و به مادرم مي گفت «اگر بيرون از منزل خريد داشتي، دخترهايت را به فروشگاه نفرست، من كارتان را انجام مي دهم».

وي ادامه مي دهد: هنگامي كه برف سنگين مي باريد، شهيد لطيف اجازه نمي داد كه مادرم براي پارو كردن برف ها به پشت بام رود و مي گفت «سن شما بالاست و آمدن به پشت بام براي شما سخت است، من برف هايتان را پارو مي كنم»

رسول پناهي كله جويي برادر شهيد دانش آموز «لطيف پناهي كله جويي» نيز با بيان خاطراتي از وي اظهار مي دارد: لطيف كار مي كرد و بخشي از درآمدش را خرج، امرار و معاش منزل مي كرد و بخش ديگري را به يتيمان مي بخشيد.

وي بيان مي دارد: هنگامي كه عيد نوروز مي شد، اين شهيد براي خودش لباس نو نمي خريد و براي بچه هاي يتيمي كه در همسايگي ما بودند، خريد مي كرد و مي گفت «آيا خدا را خوش مي آيد من لباس نو بپوشم و در كوچه راه بروم ولي يتيمان لباس نو نداشته باشند».

برادر شهيد دانش آموز مي افزايد: مادرم تا

زنده بود به تبعيت از فرزند شهيدش پولي كه از بنياد شهيد و امور ايثارگران دريافت مي كرد، به فقرا و يتيمان مي بخشيد.

رضا علي بهمني

براي تحكيم جمهوري اسلامي ايران خالصانه بكوشيد

در وصيت نامه شهيد دانش آموز «رضا علي بهمني» آمده است: برادران و خواهران مهربانم! به پيروي از رهبران ديني در تمام صحنه هاي انقلاب اسلامي حضور فعال و گسترده داشته باشيد و براي تحكيم جمهوري اسلامي ايران خالصانه بكوشيد.

در وصيت نامه شهيد دانش آموز «رضا علي بهمني» كه در 14 سالگي بر اثر اصابت گلوله گروهك هاي ضدانقلاب به شهادت رسيد، آمده است:

برادران و خواهرانم! نماز احيا داريد و همواره قرآن بخوانيد، بدانيد كه نماز ستون دين است و قرآن در زندگي ما مسلمانان تسكين دهنده دردها و آلام است.

برادران و خواهران مهربانم! اسلام دين سعادت و رستگاري است، دين آسايش و آرامش خداست؛ به دين خدا چنگ بزنيد و متفرق نشويد و هميشه همچون روزهاي اول انقلاب با مشت هاي گره كرده خود و به پيروي از رهبران ديني در تمام صحنه هاي انقلاب اسلامي حضور فعال و گسترده داشته باشيد و براي تحكيم مقدس جمهوري اسلامي ايران خالصانه بكوشيد.

اگر من شهيد شدم اين شهادت فقط به خاطر استقامت دين خدا و دفاع از انقلاب است و من به لطف خداوند از همان كودكي و بعد از آن در پشت نيمكت مدرسه در جريان رد و مچ گيري دشمن قرار گرفتم و سپس راه خود را برگزيدم و خود را آماده شهادت كرده ام.

رضاعلي شب بهمن 60 آخرين خداحافظي را گفت

برادر شهيد دانش آموز «رضاعلي بهمني» گفت: برادرم، 22 بهمن 1360 به حكم عشق و وظيفه به راهپيمايي رفت و شب 22 بهمن با

حمله گروهگ هاي ضد انقلاب در خون خود غلتيد و با آخرين خداحافظي به ديدار حق شتافت.

براتعلي بهمني برادر شهيد دانش آموز «رضاعلي بهمني» با بيان خاطراتي از نحوه شهادت وي اظهار داشت: 22 بهمن 1360 به حكم عشق و وظيفه به راهپيمايي رفتيم، رضاعلي عشق و علاقه وافري به انقلاب اسلامي و حضرت امام خميني (ره) داشت.

وي ادامه داد: برادرم در همه فعاليت ها و مراسم ها شركت مي كرد؛ 22 بهمن نيز از همان ابتداي صبح براي شركت در راهپيمايي بيرون رفت؛ همه چيز عادي بود؛ شهيد دانش آموز تلاشگري بود.

برادر شهيد دانش آموز «رضاعلي بهمني» خاطرنشان كرد: برادرم نزديكي ظهر تا غروب مشغول انجام تكاليف مدرسه بود؛ ساعاتي از شب گذشته بود كه رضاعلي هم همراه ديگر اعضاي خانواده به خواب رفت.

وي بيان داشت: نيمه هاي شب، در منزل را با تمام توان كوبيدند؛ رضاعلي با سرعت به حياط رفت و آهسته پرسيد «كيه؟» پشت در منتظر شنيدن پاسخ بود كه ناگهان در منزل را به رگبار بستند و رضاعلي همان جا در خون خود غلتيد و با آخرين خداحافظي به ديدار حق شتافت.

رضاعلي بهمني

شجاعت شهيد 14 ساله گروهك هاي ضد انقلاب را به هراس انداخته بود

در 22 بهمن سال 60 گروهك هاي ضد انقلاب از شجاعت شهيد دانش آموز «رضاعلي بهمني» به هراس آمدند و اين غنچه نشكفته انقلاب را به شهادت رساندند.

شهيد دانش آموز «رضاعلي بهمني» در سال 1346 در سنندج چشم به جهان گشود.

وي از همان ابتدا قدم در مسير انقلاب اسلامي گذاشت و با جان و دل از انقلاب اسلامي حمايت كرد؛ وي در راهپيمايي روز 22 بهمن سال 60 در حالي كه 14 سال بيشتر نداشت، شركت كرد و با

شناسايي گروهك هاي ضدانقلاب، شب 22 بهمن سال 60 در آتش رگبار كوردلان در خون خود غلتيد و به درجه رفيع شهادت رسيد.

ناديا اسدي، فوزيه سلامي حسيني، سمانه شمسي و بهزاد هاشمي دانش آموزاني هستند كه درباره زندگي پربار اين شهيد دانش آموز پژوهش كرد ه اند.

رحمان ارشدي

شهيد 11 ساله در انفاق به فقرا كوتاهي نمي كرد

با اينكه خانواده شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» وضعيت مالي خوبي نداشت، اين شهيد 11 ساله در انفاق به فقرا كوتاهي نمي كرد.

شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» سال 52 در خانواده اي متدين و مستضعف به دنيا آمد؛ وي در دوران كودكي با اينكه سن پاييني داشت از درك فوق العاده اي برخوردار بود.

خانواده شهيد رحمان وضعيت مالي خوبي نداشت اما اين دانش آموز 11 ساله در بذل و بخشش به فقرا كوتاهي نمي كرد اما گروهك هاي منافق تحمل ديدن اين فرشتگان زميني را نداشتند و با جاسازي مين در منطقه سقز، خودرويي كه رحمان در آن حضور داشت، منفجر شد و «رحمان ارشدي» به مقام رفيع شهادت رسيد.

فردين حيدري و فرزاد ويسي دانش آموزاني هستند كه مسئوليت سرگذشت پژوهي اين شهيد دانش آموز را برعهده گرفتند.

پدر شهيد دانش آموز: رفتار رحمان 11 ساله سرمشق همه بود

پدر شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» گفت: شهيد 11 ساله با اينكه سن كمي داشت، شيوه رفتار و سلوك او سرمشق همه بود.

سعيد ارشدي پدر شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» با بيان خاطراتي از وي اظهار داشت: خانه ما در روستاي بله جو از توابع شهرستان سقز بود و در فصل تابستان به روستاي كاك نعمت جهت كشاورزي مهاجرت مي كرديم.

وي ادامه داد: رحمان كلاس پنجم را در بله جو ادامه مي داد؛ وضعيت مالي خوبي نداشتيم به خصوص تأمين هزينه تحصيلات رحمان در شهر برايم

مشكل بود.

پدر شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» بيان كرد: با همه محروميت هايي كه داشتيم رحمان از روحيه و توان بالايي برخوردار بود؛ اهل دينداري و عبادت بود و يكي از دانش آموزان خوب و درس خوان مدرسه بود.

وي خاطرنشان كرد: شيوه رفتار و سلوك او سرمشق همه بود و با اينكه سن كمي داشت در ايام تعطيل با كارگري هزينه تحصيلش را فراهم مي كرد؛ وي اعتقاد داشت انسان بايد مستقل باشد و تلاش كند تا از دسترنج خود روزگار را بگذراند.

مادر شهيد دانش آموز: رحمان پيراهن نو خود را به يك فقير بخشيد

مادر شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» گفت: رحمان با ديدن فقير برهنه، پيراهن نو خود را به او بخشيد و خود پيراهن كهنه پوشيد.

صافيه سليمي مادر شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» با بيان خاطراتي از سخاوت و مهرباني وي اظهار داشت: رحمان قلب بسيار رئوف و مهرباني داشت و خداوند او را جز براي خدمت به خلق نيافريده بود.

وي با بيان اينكه رحمان مدام در فكر خدمت به مردم محروم و مستضعف بود، ادامه داد: به ياد دارم روزي يك پيراهن براي او خريدم و بر تنش پوشاندم؛ او خيلي خوشحال شد و بيرون رفت.

مادر شهيد دانش آموز «رحمان ارشدي» بيان داشت: زماني كه رحمان به خانه برگشت متوجه شدم پيراهن او بر تنش نيست و همان پيراهن كهنه خود را پوشيده است؛ از او پرسيدم «چرا پيراهنت را از تنت در آوردي»؟ گفت «بيرون كه رفتم فقيري را ديدم كه چيزي بر تن نداشت؛ پيراهنم را در آوردم و به او بخشيدم».

وي ادامه داد: به رحمان گفتم «من پيراهن را براي خودت خريده بودم؛ وي در جواب گفت «مادر

هيچ وقت اين حرف را نزن؛ اگر پوشش و لباس خوب را براي من مي خواهي براي ديگران هم بخواه تا خداوند از تو راضي و خشنود شود».

رحمان ميدجاني

پيكر مطهر شهيد رحمان ميدجاني 17 ساله، تا 12 سال پس از شهادت، از نظرها پنهان بود.

شهيد دانش آموز «رحمان ميدجاني» در سال 1347 در روستاي ميدجان متولد شد.

وي در دوران انقلاب اسلامي به همراه والدين خود در راهپيمايي ها شركت مي كرد و علاقه بسياري به امام خميني (ره) داشت.

شهيد ميدجاني دوران ابتدايي را با موفقيت به پايان رساند و پس از آن به علت نبودن مدرسه راهنمايي در روستا، براي ادامه تحصيل به شهر رفت.

وي با توجه به علاقه اي كه به امام (ره) و كشورش داشت، پس از پايان دوره راهنمايي، در تابستان 1362 به جبهه رفت و بعد از 3 ماه فعاليت و جانفشاني در جبهه، به ديار خود برگشت ولي همچنان فكر جبهه با او همراه بود.

شهيد ميدجاني براي بار دوم در سال 1364 يعني زماني كه در پايه دوم دبيرستان بود به جبهه اعزام شد و در حالي كه 19 روز بيش تر از اعزام وي به جبهه نگذشته بود، به مقام رفيع شهادت نايل شد.

بر اساس اين گزارش، پيكر مطهر اين شهيد دانش آموز تا 12 سال بعد از تاريخ شهادتش، مفقود بود تا اين كه در سال 1376پيكر وي پيدا و به شهر ياسوج منتقل شد.

مردم شهيد پرور اين خطه نيز اين گوهر گرانقدر در گلزار شهداي ياسوج به خاك سپردند.

بنابراين گزارش، محمود دين پرور، مجتبي يادگاري، محمدعلي كياني، مسعود رسولي و سعيد حسن زاده، محققان سرگذشت پژوه شهيد دانش آموز «رحمان ميدجاني » هستند.

شهيد دانش آموز ميدجاني: به فرمان رهبر عزيزم به

جبهه مي روم

برادر شهيد ميدجاني اظهار داشت: برادرم هنگام رفتن به جبهه گفت«براي انجام فرمان رهبر عزيزم بر من واجب است كه به جبهه بروم.»

محمد ميدجاني برادر شهيد دانش آموز «رحمان ميدجاني» گفت: وقتي كه برادرم از جبهه برگشت، خيلي رفتارش بهتر شده بود البته بهتر كه بود بايد بگويم بهتر از قبل شده بود.

وي ادامه داد: شهيد رحمان هميشه نمازش را به موقع مي خواند و به من نيز سفارش مي كرد كه نمازم را اول وقت به جا آوردم.

برادر شهيد رحمان ميدجاني اضافه كرد: وقتي شهيد رحمان بعد از دو سال دوباره تصميم گرفت به جبهه برود، چهره اش تغيير كرده بود و كسي هم نمي دانست كه مي خواهد به جبهه برود.

وي اظهار داشت: روز آخر كه قصد رفتن كرده بود، رفتارش با هميشه متفاوت بود. يك جور ديگر خداحافظي كرد انگار بغض گلويش را گرفته بود. طوري بود كه من به گريه آفتادم و گفتم «برادر نمي شود اين بار پيش ما بماني؟» و در جوابم گفت «برادر جان براي انجام فرمان رهبر عزيزم بر من واجب است كه عازم جبهه شوم. نگرانم نباش، بزودي بر مي گردم.» اما اين جمله را طوري گفت كه انگار هرگز ديگر بر نمي گردد و همين طور هم شد.

برادر شهيد رحمان ميدجاني اضافه كرد: شهيد رحمان به هنگام رفتن به ما گفت «نماز اول وقت را بجا آوريد و گوش به فرمان رهبر باشيد. براي من هم دعا كنيد و من هم براي شما دعا مي كنم».

مطهري الگوي شهيد 17 ساله بود

خواهرزاده شهيد «رحمان ميدجاني» گفت: شهيد مطهري الگوي شهيد رحمان 17 ساله بود.

يعقوب اسلامي مهر، خواهرزاده شهيد «رحمان ميدجاني» گفت: شهيد رحمان در دوران

مدرسه، يكي از دانش آموزان زرنگ و باهوش بود و همه معلمان و دانش آموز دوستش داشتند.

وي ادامه داد: شهيد رحمان فقط به خواندن كتاب هاي درسي خود اكتفا نمي كرد بلكه در اوقات فراغت، كتاب هاي جانبي نيز مطالعه مي كرد.

اسلامي مهر افزود: يك روز كه شهيد رحمان به خانه ما آمد، ديدم كتابي در دستش است. نام كتاب را پرسيدم و او گفت «كتاب شهيد مطهري است؛ كتاب خيلي خوبي است.» و سپس چند خط از كتاب را براي ما خواند.

اسلامي مهر اضافه كرد: پدرم كه به سخنان شهيد رحمان گوش مي داد، نظر او را در مورد شهيد مطهري پرسيد و شهيد رحمان گفت «من شهيد مطهري را يك الگوي براي خود برگزيدم. شهيد مطهري يك انسان بزرگ و با كمال است. دلم مي خواهد همانند شهيد مطهري شوم.

رسول دمياد

"رسول " با وجود سن كم، مسئول مخابرات گروهان شهادت بود

به اعتراف دوستان و همرزمان رسول، افكار و عقايد وي در سن 17 سالگي چندين برابر سنش پرورش يافته بود و زماني كه وارد جبهه شد، توانايي و قابليت هايش علامت سؤالي براي ديگر رزمندگان بود. به دليل همين قابليت ها بود كه با وجود سن كم، مسئول مخابرات گروهان شهادت شد.

«رسول الله دمياد» در روز ولادت حضرت رسول اكرم (ص) در سال 1345 در كرمانشاه متولد شد. مثل اين كه روزگار او را از همان ابتدا براي صفحه خود انتخاب كرده بود تا همچون نگيني در رخساره ديارش بدرخشد.

رسول دوران كودكي را در ميان خانواده با فضيلت خود گذراند به همين دليل از همان دوران كودكي به خاطر عقايد و اعمالش در بين همسالان ممتاز بود.

او از همان دوران دبستان به همراه پدر و برادرش

در راهپيمايي هاي عليه نظام شاهنشاهي شركت مي كرد و عشق به امام خميني (ره) را در روح و جان خويش مي پروراند. از سويي مادر رسول نيز موثرترين مشوق وي در فعاليت هاي مذهبي بود.

روزهاي انقلاب با تمام اتفاقات تلخ و شيرين خود سپري شد و اين رسول بود كه از زمان پيشي مي گرفت و بيش تر از همسن و سالانش، مسائل را درك مي كرد و همين درك بالا باعث شد تا در سن 13 سالگي وارد بسيج محله و مدرسه شود.

كمك كردن به خانواد ه هاي فقير

از جمله فعاليت هايي كه رسول و دوستانش در بسيج انجام مي دادند شامل كمك كردن به خانواد ه هاي فقير و نيازمند در همان اوايل انقلاب به اسم فرزندان امام خميني (ره)، عضويت فعال و مستمر در پايگاه هاي بسيج، گشت و بازرسي شبانه روزي در خيابان ها بواسطه مسئوليتي كه در بسيج داشت، جمع آوري كمك هاي نقدي و غيرنقدي براي رزمندگان در جبهه، شركت در محافل و مجالس ديني از جمله نماز جماعت، دعاهاي كميل، ندبه و زيارت عاشورا و انجام دادن كارهاي فرهنگي در مدرسه در راستاي اهداف انقلاب بود.

رسول 2 سال پس از گرفتن مدرك سيكل يعني در سال 62 با جلب رضايت خانواده به خصوص مادر گراميش براي اعزام به جبهه ثبت نام كرد و پس از ديدن چند ماه آموزش به خط مقدم اعزام شد و در تيپ نبي اكرم (ص)، گردان خيبر، گروهان شهادت وارد شد.

رسول در دوران جواني از ناحيه پاي چپ آسيب ديده بود ولي با وجود مسئوليتي كه بر عهده داشت و بايد مدام در حال رفت و آمد باشد اما مشكلش كوچك ترين خللي در كارهايش ايجاد نكرد.

سرانجام «رسول الله دمياد» در 29 بهمن 62

در ارتفاعات چنگوله در عمليات والفجر 5 كه به عنوان بيسيم چي فعاليت مي كرد با اصابت خمپاره به كنار سنگر در حين انجام مأموريت به رسول الله پيوست.

با پاي زخمي

رسول 17 ساله با پاي زخمي، 5 نفر را اسير كرد. رسول 17 ساله با جراحت شكستگي پا حاضر نشد از منطقه خارج شود و در نهايت با همان پاي شكسته، پنج عراقي را نيز اسير كرد.

محمد حسين قنبري، همرزم و دوست شهيد «رسول الله دمياد»، در خصوص وي به ذكر خاطره اي مي پردازد و مي گويد: رسول در سنگر بود كه خمپاره اي كنار سنگر خورد و موج انفجار او را به بيرون از سنگر پرتاب كرد كه باعث شكستگي پاي وي شد.

وي ادامه مي دهد: بچه ها و امدادگران مي خواستند رسول را به بيمارستان منتقل كنند اما او ممانعت كرد. رسول به خاطر وظيفه حساسي كه داشت يعني مسئول مخابرات گروهان شهادت، حاضر نبود از منطقه خارج شود به همين دليل بالاجبار همان جا پايش را آتل بندي كردند.

قنبري مي افزايد: رسول با همان پاي آتل بندي شده در منطقه ماند و نكته جالب تر اين كه پنج نفر را نيز اسير كرد.

وي به تدين «رسول الله دمياد» اشاره مي كند و مي گويد: رسول با وجود سن كم، توجه و حضور قلب عجيبي در نماز داشت و مقيد به نماز شب همچون نمازهاي يوميه بود.

همرزم شهيد «رسول الله دمياد» اظهار مي دارد: رسول بچه شوخ طبع و مهرباني بود و هميشه سعي مي كرد مرتكب خطايي نشود كه اطرافيان دلگير شوند.

وي ادامه مي دهد: در جبهه هر كسي موظف بود كارهاي شخصي خود را انجام دهد. يك روز نيز من بعد از غذا مثل هميشه ظرف غذايم را برداشتم و به كنار شير آب

رفتم تا آن را بشويم كه يك نفر دستانم را از پشت گرفت و گفت «اجازه نمي دهم شما ظرف بشوييد، من كه مي خواهم ظرف خود را بشويم، ظرف شما را هم مي شويم». به رسول گفتم «درست است كه من از تو بزرگترم اما اين دليل نمي شود كه كارهاي مرا انجام دهي» رسول قانع نشد و گفت كه دوست دارد اين بار ظرف ها را بشود و آخر سر هم كار خود را كرد.

قنبري مي گويد: رسول علاقه عجيبي به حضرت امام خميني (ره) داشت و يك سرباز گوش به فرمان بود تا رضايت امام خميني (ره) را جلب كند، و در نهايت با شهادتش از آرمان هاي حضرت امام خميني (ره) دفاع كرد.

او مي دانست كه بر نمي گردد

رسول قبل از عمليات «والفجر 5» مي دانست كه بر نمي گردد. قبل از عمليات «والفجر 5 » از رسول پرسيدم «كي بر مي گردي؟»، نگاه معنا داري به من كرد و گفت«ديگه بر نمي گردم». بهمن حيدري فر، همرزم و دوست شهيد «رسول الله دمياد»، به معنويت وي اشاره مي كند و مي گويد: شهيد رسول الله مسئول مخابرات گروهان شهادت بود و عمليات والفجر 5، آخرين عمليات وي بود كه شربت شهادت را نوشيد.

وي ادامه مي دهد: انگار خودش مي دانست كه در آن عمليات به آرزويش خواهد رسيد چون قبل از عمليات «والفجر 5» از رسول پرسيدم «كي بر مي گردي؟»، نگاه معنا داري به من كرد و گفت «ديگه بر نمي گردم».

حيدري فر اظهار مي دارد: من و رسول در زمان عضويت در بسيج، موظف بوديم بازرسي اتومبيل ها را انجام دهيم. يك بار به يك ماشيني ايست داديم اما راننده ماشين توقف نكرد و به حركت خود ادامه داد.

وي مي افزايد: رسول با صداي

خيلي بلند به ماشين ايست داد تا راننده توقف كرد. وقتي راننده از ماشين پياده شد، شروع به فحاشي كرد.

حيدري فر ادامه مي دهد: رسول با آرامشي عجيب به راننده گفت «چرا وقتي بچه ها ايست دادند، ماشين را متوقف نكردي؟» راننده پاسخ داد

«خانمي كه در ماشينم نشسته باردار است و مي خواهم او را به بيمارستان برسانم. اگر خواهر خودت بود، ماشين را متوقف مي كردي؟»

وي مي گويد: رسول با اعتماد به نفس عجيبي جواب داد«بله ماشين را متوقف مي كردم چراكه به جاي اين صحبت ها و ناراحتي ها كارم انجام شده بود و مسيرم را ادامه مي دادم».

اين پول ها را فرزندان امام به من داده اند تا به شما برسانم. شهيد رسول هر گاه به در خانه فقرا مي رفت، صورت خود را با چفيه مي پوشاند تا شناخته نشود و مي گفت: «اين پول ها را فرزندان امام به من داده اند تا به شما برسانم».

غلامرضا قلخان باز همرزم و دوست شهيد «رسول الله دمياد» مي گويد: در زمان تشييع جنازه شهيد رسول، تصميم گرفتم به خاطر دل خانواده او و خودم و همچنين داشتن يادگاري از وي، از اين مراسم عكس بگيرم.

وي ادامه مي دهد: آن زمان وضع مالي چندان خوبي نداشتم به همين دليل با هر زحمتي كه بود مقداري پول تهيه كردم و با آن، يك دوربين عكاسي كرايه كردم كه البته دوربين مجهزي نبود.

قلخان باز مي افزايد: در آن زمان براي شهدا به خصوص شهداي سپاه، مراسم نظامي برگزار مي كردند و از مراسم، عكاسي و فيلمبرداري مي شد اما دوست داشتم خودم عكاسي كنم.

وي اضافه مي كند: زماني كه در حال عكاسي از پيكر شهيد رسول بودم، يكي از برادران مسئول عكاسي مراسم رو به من كرد و گفت «برادر با اين

دوربين قديمي كه نمي شود عكس گرفت، مطمئنم عكس هايي كه مي گيري حتي ظاهر نمي شود. پس از جلوي ديد دوربين ما كنار برو و اجازه بده تا كارمان را انجام دهيم» در آن لحظه خيلي دلم گرفت و بغض گلويم را فشرد.

همرزم شهيد رسول الله مي گويد: با چشماني اشكبار و دلي شكسته به جنازه شهيد رسول نگاه كردم و به او گفتم «با معرفت تو كه مي داني من چرا اين كار را انجام مي دهم». البته من به كارم ادامه دادم و تعدادي عكس گرفتم ولي آنچه براي همه جالب بود و شگفتي و تعجب همه را بر انگيخته بود، اين بود كه تمام عكس ها و فيلم هاي برادران واحد فرهنگي سپاه همه سوخته و از اين طرف تمام عكس هاي من با كيفيتي عالي ظاهر شده بود.

وي به ذكر خاطره اي ديگر از شهيد رسول الله دمياد مي پردازد و اظهار مي دارد: روزي شهيد رسول به من پيشنهاد داد كه پول هايمان را جمع كنيم و آن ها را در اختيار خانواده فقرا بگذاريم. اين پيشنهاد را با دوستان ديگرمان نيز مطرح كرديم و آن ها موافقت كردند و قرار شد تا شهيد رسول به نمايندگي از دوستان، پول ها را در اختيار خانواده فقرا بگذارد.

قلخان باز ادامه مي دهد: شهيد رسول هر گاه به در خانه هاي مورد نظرش مي رفت، صورت خود را با چفيه مي پوشاند تا شناخته نشود و مي گفت كه اين پول ها را فرزندان امام به من داده اند تا به شما برسانم و هر قدر هم خانواده ها اصرار مي كردند تا چهره رسول را ببينند يا نام او را بدانند، او تنها خود را يكي از فرزندان امام معرفي مي كرد.

رسول را سر سفره ديدم كه سر در بدن نداشت

مادر

شهيد: رسول را سر سفره ديدم كه سر در بدن نداشت

مادر شهيد «رسول الله دمياد» مي گويد: همگي سر سفره نشسته بوديم كه من رسول را ديدم. سر سفره نشسته بود و سر در بدن نداشت. فرياد زدم «رسول داره غذا مي خوره. همينجا نشسته».

مادر شهيد«رسول الله دمياد» مي گويد: روزي همرزمان رسول به من خبر دادند كه رسول پيغام فرستاده كه امشب مي آيد و از من خواسته تا غذاي مورد علاقه اش را درست كنم.

وي ادامه مي دهد: من نيز همين كار را كردم و اقوام را نيز دعوت كردم. همه آمده بودند اما از رسول خبري نبود.

مادر شهيد رسول مي افزايد: خيلي نگران بودم اما كاري از دستم بر نمي آمد. بالاخره تصميم گرفتيم سفره بيندازيم و اگر رسول آمد، جدا غذا بخورد.

وي اصافه مي كند: همگي سر سفره نشسته بودند كه من رسول را ديدم. سر سفره نشسته بود و سر در بدن نداشت. فرياد زدم «رسول داره غذا مي خوره. همينجا نشسته».

اين مادر شهيد مي گويد: همه گفتند خيالاتي شدي و چون در فكر رسول هستي اين طور به نظرت مي رسد ولي من رسولم را مي ديدم كه سر سفره نشسته بود. سر در بدن نداشت و لقمه هاي غذا را به سمت دهان خود فرو مي برد.

وي اظهار مي دارد: خيلي منتظر شدم ولي آن شب نيامد، روز بعد به ما خبر دادند كه رسول به شهادت رسيده است. وقتي براي شناسايي رسول رفتم، سر در بدن نداشت.

قدر امام را بدانيد و از او جدا نشويد

وصيت نامه شهيد 17 ساله:قدر امام را بدانيد و از او جدا نشويد

در وصيت نامه دانش آموز شهيد، رسول الله دمياد 17 ساله، آمده است: قدر امام خميني را بدانيد و او را تنها نگذاريد.

متن وصيت نامه

شهيد «رسوالله دمياد» به شرح ذيل است: «الدنيا سُجن المومن و جنة الكافر» دنيا زندان مومن و بهشت كافر است.

با درود و سلام به امام زمان «عجل الله تعالي فرجه الشريف» و نايب بر حقش امام خميني

1- مردم قهرمان و برادران پاسدار، بزرگ ترين نعمتي كه خداوند به ما داده است همين نورالهي حسين زمان امام خميني مي باشد، قدر او را بدانيد و او را تنها نگذاريد كه امام زمان «عجل الله تعالي فرجه الشريف» را تنها گذاشتيد.

2- با روحانيون مبارز در تماس باشيد و از آن ها جدا نشويد كه دشمنان خوشحال مي شوند.

3- واجبات خدا را به جا آوريد تا عابدترين مردم باشيد و از محرمات خدا بپرهيزيد تا رستگارترين مردم باشيد و مستحبات را انجام دهيد تا به خدا نزديك تر شويد.

4- هميشه در دعا خدا را بخوانيد، به اجابت دعاي خدا يقين كنيد و بدانيد كه خداوند دعاي شما را مستجاب مي كند و از برادران و دوستان و آشنايان خواهشمندم مرا دعا كنيد.

5- از خانواده ام خواهشمندم مرا حلال كنند. زيرا در اين مدت زندگيم بسيار به آن ها رنج داده ام و از آن ها مي خواهم اگر خداوند شهادت را نصيبم كرد، ناراحت نباشند و بدانند همه مزه مرگ را خواهند چشيد چه بهتر كه در راه خدا شهيد بشويم.

«ولا تَحسبنَ الذين قُتلو في سَبيل اللهِ امواتاً بَل أحياء عِند رَبهم يُرزقون»

خدايا تا انقلاب مهدي ، خميني را نگه دار

در پايان از شما خواهشمندم مرا در رديف شهيد مسعود حيدري فر دفن كنيد.

هر كس اين وصيت نامه را مي خواند مرا دعا كند در دنيا و آخرت شفاعت مرا كند.

و سلام به اميد زيارت كربلا

رسول دمياد.

ريش و پل

شهيد ابوالحسني را بچه ها دايي صدا

مي زدند. اين اواخر ريشش حسابي بلند شده بود. شايد يك قبضه!

_ دايي! ماشاءالله چه ريشي بلند كرده اي!

_ اگر از پل بگذرد ريش است والا پشم هم نيست!

رفت و برگشت

تقليد در كليات به جايي بر نمي خورد، واي به وقتي كه پاي جزئيات به ميان آيد، آن هم در زبان غير مادري.

_ گير عجب آدمي افتاديم ما!

_ خودت گير عجب آدمي افتادي!

رمز شب

سر پست مشغول قدم زدن بودم و داشتم با خودم چيزي زمزمه مي كردم كه احساس كردم يك نفر از دور دارد به طرفم مي آيد. زود به زانو شدم و گلن گدن تفنگ را كشيدم. كافي بود آن را از ضامن خارج كنم و آن كاري كه نبايد بشود بشود. طبق معمول با صداي بلند گفتم:«ايست». او در جا ايستاد كمي خيالم راحت شد. گفتم :«كيست؟» گفت:«من». تقريباً حدس زدم كه كي ممكن است باشد. براي همين در جوابش گفتم:«من شيطان است؛ رمز شب؟» دستش را حلقه كرد دور دهانش و گفت:«نمي گم ريا مي شه». بله درست حدس زده بودم خودش بود. تيكه هاش رو دست نداشت. بلند شدم و خنده كنان آمدم نزديك و ديدم كلي هم با خودش خرت و پرت آورده.

رفتي تو فكر

بچۀ گوشه گير و اهل خلوت و تأملي بود. شايد هيچ وقت آن قدر كه فكر مي كرد حرف نمي زد. در ميان جمع بود و دلش جاي ديگر. گاهي به نقطه اي خيره مي شد يا كِي تا كِي در خودش فرو مي رفت. بچه ها هم معمولاً مراعات احوالش را مي كردند و تنهايي و سكوتش را بر هم نمي زدند؛ مگر يكي، دو تا از آنها كه كسي حريفشان نمي شد. به محض اين كه مي ديدند او در حال خودش است به اسم صدايش مي كردند كه :«دوباره رفتي؟» و او كه در آن لحظه حواسش به خودش بود، خيلي ساده و از همه جا بي خبر مي پرسيد:«كجا؟» بعد مي گفتند:«هيچي ديگه ... تو فكر!».

ريا نشود

دو كلمه حرف كه مي خواست بزند جان همه را به لبشان مي رساند، از بس مي گفت:ان شاءالله كه ريا نشود. آن هم نه در حرف هاي خاص مثلاً راجع به كرامات و فضايل اخلاقي و آن جاهايي و آن جاهايي كه جاده باريك مي شود در رابطۀ بنده با خدا، بلكه در چيزهاي خيلي پيش پا افتاده و جزو زندگي عادي، چه عبادتش چه شجاعتش و چه هر چيز ديگر. مثلاً اگر مي خواست واقعه اي را بيان كند كه به نحوي خودش هم در آن دخالتي داشت، نظير پاكسازي ميدان مين يا نجات پيدا كردن از مرگ حتمي و از اين قبيل مسائل، مرتب مي گفت:«ان شاءالله ريا نشه». طوري شده بود كه ديگر اگر راجع به خوردن و خوابيدن و لباس شستن هم چيزي مي خواست بگويد بعضي از بچه ها

به كنايه مي گفتند:«برادر ريا نشه» و بعضي ديگر در تكميل حرفش مي گفتند:«سمباده بزن سياه نشه».

روزي ز سر سنگ

هر وقت فرصتي پيدا مي شد مشاعره مي كرديم، مشاعره كه چه عرض كنم، هر چه به دهانمان مي رسيد مي گفتيم، اين قدر كه چيزي گفته باشيم، از كتاب درسي مدرسه، از خودمان، از شعارهاي انقلاب، لنگه به لنگه، با وزن و بي وزن، حرف مفت. اگر كسي چيزي مي گفت و در ادامه در مي ماند، بلافاصله ديگران تكميلش مي كردند، البته هر طور كه مي خواستند! يكي مي گفت:«روزي ز سر سنگ عقابي به هوا خاست»، ديگري اضافه مي كرد:«از مرد عراقي دو سيگار هما خواست»، يكي مي گفت:«جواني كجايي كه يادت كنم»، نفر بعد پي اش را مي گرفت:«تلمبه بگيرم، بادت كنم».

رفتي تو هال

آدم عجيبي بود. انگار خدا او را آفريده بود براي همين كارها. وقت دعا كه صداي ناله و ندبۀ همه بلند و هر كس مشغول راز و نياز و استغاثه با خداي خودش و سعي مي كرد از وقت و حال خوشي كه پيدا كرده بود بيش ترين استفاده را بكند، او باز هم راه خودش را مي رفت و بساط خودش را داشت. سعي مي كرد كاري بكند كه هيچ كس نمي كرد. براي همين، بچه هايي كه مي شناختندش، سعي مي كردند لااقل شب ها و در مراسم دعا از او فاصله بگيرند. دست بر قضا آن شب كنار من نشسته بود؛ مني كه در شرايط دعايش هم نمي توانستم از دعا استفاده بكنم. صداي الهي العفو الهي العفو همه بلند بود و او كه مي ديد من هم مثل خودش حالي پيدا نكرده ام، مرتب با آرنج به پهلوي من مي زد كه توجه من را

به خودش جلب كند تا بعد چيزي بگويد و من سعي مي كردم اعتنا نكنم، اما ولكن نبود با تندي گفتم:«چيه بابا چي مي گي؟» سرش را آورد نزديك گوشم و طوريكه فقط خودم بفهمم گفت:«تو رو خدا رفتي تو حال(=هال)» بعد مكثي كرد و گفت:«لنگه دمپايي منو بياور!»

رفته براي من آب بياورد

روز كه جاي خود دارد، شب هم از دست بعضي از برادران آسايش نداشتيم. تازه چشممان مي خواست گرم بشود كه يكي از آن سر چادر فرياد مي زد:«آخه مگر كوري، جلوي پايت را نگاه كن!» ديگري جواب مي داد:«مي خواهم نماز شب بخوانم، دنده ات نرم، پايت را جمع كن تا لگد نكنم!» و اولي مي گفت:«دروغ مي گويد، رفته براي من آب بياورد نماز صبحش را هم زوركي مي خواند، نماز شب!» دومي در پاسخ او توضيح مي داد:«بي ربط نگو. من اصلاً تو را نمي شناسم!» خلاصه بساطي داشتيم، آن قدر بگو مگو مي كردند تا همۀ بچه ها كاملاً بيدار بشوند.

رويتان كم شد؟

فرمانده گردان ما بود، روحيۀ عجيبي داشت. گاهي فكر مي كرديم اين آدم اصلاً احساس و عاطفه را بو نكرده است! اشخاص با جنبه و روحيۀ بالا در جبهه كم نبودند اما اين يكي نوبر بود. فرمانده اي كه براي نيروهايش در حكم پدر است و حسب ظاهر بايد بيش از هر كسي غم كم و زياد آنها را بخورد. وقتي بچه ها شهيد مي شدند مي دانيد چه ميكرد؟ مي رفت بالاي سرشان دستش را مي زد به كمرش و مي گفت: رويتان كم شد؟ باز هم پررويي مي كنيد؟ دلم خنك شد!».

راديو

بعد از مدتي كه در خط مقدم بوديم به فكر افتاديم براي حل مشكل بي خبري از حوادث ايران و جهان راديويي تهيه كنيم. يكي از رزمندگان كه در زمينۀ كارهاي الكترونيك سر رشته داشت بي سيم تركش خورده اي را دريك تانك نيم سوختۀ عراقي پيدا كرد. اول قصد داشت قطعات آن را براي تعمير بي سيم هاي ديگر نگه دارد ولي بعد قبول كرد در صورت امكان از آن راديويي بسازد. البته ما درخط وسيلۀ لحيم كاري و هويه نداشتيم تا سيم ها و قطعات مربوطه را به هم وصل كند .قرار شد ازسرب داخل مرمي گلوله به جاي قلع استفاده كند و به جاي هويه سمبۀ كلاش را با ماليدن برسنگ ها وكشيدن به بلوك هاي سيماني سنگر نوك تيز كرده وبا روشن كردن آتش آن را داغ كند و به كارمي گيرد. بالاخره، پس از دو، سه روزكار شبانه روزي و فراهم شدن مقدمات موفق شد صداي بي سيم را در آورد اما اين صدا فقط با

گوشي شنيده مي شد و آنتن آن چيزي جز اتصال سيم به پليت سنگر نبود. بعد مشكل صدا را با نصب بلندگوي كهنه اي حل كرديم و به اين طريق، بچه ها صداي راديوي ايران را شنيدند.

ريگ در دهان

گاهي اوضاع به گونه اي بود كه بايد به هر نحو با تشنگي و بي آبي كنار مي آمديم، مثلاً در حين عمليات يا در وضعيتي كه امكان رسيدن آب به خط نبود و همچنين در راه پيمايي هاي طولاني كه مجاز نبوديم از آب استفاده كنيم و بايد الزاماً تشنگي را تجربه مي كرديم، ريگ دردهان مي گذاشتيم و مانع خشك شدن لب ها و برفك زدن دهانمان مي شديم.

روغن نظافت تُن

بعد از عمليات بيت المقدس 4 به خط شاخ شميران رفتيم. در خط هيچ نوع روغني براي پاك كردن اسلحه پيدا نمي شد. به ناچار براي نظافت و تعمير اسلحه از روغن تُن ماهي استفاده كرديم.

روش دشتباني

درگيري شروع شده بود وگردان هم جوار ما عمل كرده بود. در اين شرايط تعصب بچه هاي گردان ما كه تعداد كمي هم بودند سخت تر مي شد. تصميم گرفتيم با همان تعداد اندك به صورت دشتباني و درگيري تن به تن با ايجاد سرو صدا و تكبير و نعره به قلب دشمن بزنيم. با همين روش و به ياري خدا هفتاد وپنج درصد ازمناطق مورد نظر را با همت برادران فتح كرديم. صبح كه شد، صداي تمام بچه ها ازبس كه براي ترساندن عراقي ها نعره زده بودند، گرفته بود. بعد از اين واقعه، فرماندهان منطقه ما را تشويق كردند.

رمز عبور

در دژباني هاي مستقر درجاده هاي كردستان راه وسطي براي ماشين هاي نظامي و افراد خاص تعبيه شده بود كه با استفاده از رمزهاي به خصوصي، مثل بوق زدن يا روشن كردن چراغ راهنما به سرعت و بدون تشريفات بازرسي، از محل عبور مي كردند. اي_ن رمزها در روزهاي مختلف متفاوت بود. دو بوق و يك راهنما يا سه بار روشن و خاموش كردن يكي از چراغ ها و امثال آن از علايم آن گذر بود.

راهنماي دستي

در جبهۀ سومار با نفوذ به منطقۀ دشمن تعدادي از توپ هاي ضدهوايي راكه بين ما و عراقي ها جامانده بودند غنيمت گرفتيم. چون جاده كوهستاني و پرتگاه بود دو نفر به نوبت جلوي ماشين مي رفتيم و دست هايمان را باز مي كرديم و جلوي ماشين مي دويديم تا راننده دنبال ما بيايد و ماشين منحرف نشود.

روش هاي حفظ جان و استتار

حفظ جان به طرق مختلف و علل متفاوت صورت مي گرفت. گاهي مجروحي كه در خط و منطقۀ تصرف شده روي زمين مانده بود، خود را به مردن مي زد و بعد از اين كه دشمن از او غافل مي شد يا آن محل به تصرف نيروهاي خودي در مي آمد او نجات مي يافت. گاهي نيروها درجريان كمين يا عمليات ناگهان متوجه مي شدند در محاصره قرار گرفته اند. در اين شرايط، اشخاص با آلوده كردن تن و صورت خود به خون اجساد شهدا يا كشته هاي عراقي خود را مردن مي زدند و اگر فرصت داشتند به سرعت لباس اجساد عراقي را مي پوشيدند و بدين ترتيب از تير خلاصي كه دشمن معمولاً به جنازۀ ايراني ها مي زد نجات مي يافتند. در بعضي موارد نيز خود را زير تلي از جنازه هاي خودي و دشمن پنهان مي كردند. تمام اين كارها ظرف يكي، دو دقيقه از زمان اطلاع از قرار گرفتن در محاصره يا كمين صورت مي گرفت.

راه بي بازگشت

در هور و آبراه هايي كه دشمن راه نفوذي مي يافت و عبور مي كرد، براي اين كه راه عبورش را سد كنند يا اگر از محل عبور كرده اند راه بازگشت نداشته باشند با استفاده از بنزين سطح آب را آتش مي زدند. به اين وسيله غواص هاي دشمن مجبور مي شدند تغيير مسير بدهند كه يا به طرف مسيرهايي مي رفتند كه در آن غواص هاي خودي انتظارشان را مي كشيدند يا به خورشيدي كه سر راهشان تعبيه شده بود بر مي خوردند و به هلاكت مي رسيدند.

رابط لاستيك و پل

براي اين كه نيروهاي عراقي متوجه نشوند در محور مشغول پل زدن هستيم، حدود سه كيلومتر دورتر از محل ساختن پل، لاستيكهايي را آتش زديم و آنها مشغول آن نقطه كرديم و با استفاده از تاريكي شب، بيش تر كارهايمان را انجام داديم .

رمز لشكر صاحب زمان

در كردستان بچه هاي گردان جند الله قرار گذاشته بودند كه هر وقت مي خواستند آماده باش بدهند، نوار حاج صادق آهنگران را با مضمون " اي لشكر صاحب زمان ،آماده باش آماده باش" پخش مي كردند كه بچه ها بلافاصله متوجه وضعيت غير عادي و آمادۀ مقابله مي شدند.

رجبعلي محمدزاده

شهيد رجبعلي محمدزاده از سرداران گمنام، زحمت كش و مخلصي بود كه همه چيز خود را فداي اين كشور، ولايت و رهبر و اسلام كرد.

او فردي بود كه هم دشمن را خوب مي شناخت، هم نياز زمانه را مي شناخت و هم به موقع اقدام مي كرد روزي در دفاع، روزي در توسعه و روزي هم كه دشمنان جنگ نرم را عليه جمهوري اسلامي راه اندازي كردند به موضوع وحدت بين شيعه و سني، به موضوع توسعه در شرق كشور و به ايجاد الفت و انس بيشتر بين مردم توجه و اعتنا كرد. از ويژگي هاي ارزشمند ديگر ايشان افتاده بودن، بي ادعا بودن و ... بود. شهادت زيبنده شوشتري بود. شهادت زيبنده مردان خدايي است كه در دوره هاي سخت، امتحان ها را گذرانده اند. شهيد شوشتري جزو آن هايي بود كه در دشواري ها و در گردنه هاي مختلف انقلاب، از مقابله با ضد انقلاب گرفته تا دفاع مقدس، تا سازندگي و تا جنگ نرم، شايسته ظاهر شد. صادقانه بگويم اگر شوشتري نبود طرح مجموعه قبور شهداي گمنام در كوهسنگي محقق نمي شد. بسياري از خدمات بزرگ در حوزه هاي فرهنگ، اجتماع و اقتصاد از بركت وجود شوشتري بود.

شهيد محمد زاده عملكرد واقعا درخشاني از خود بر جاي گذاشت

شهيد محمد زاده يكي از

سرداران بزرگ استان خراسان است و در عمليات هايي هم چون عمليات هاي كربلاي 1، 4 و 5 و امثال آن در لشكر 5 نصر يكي از فرماندهان بسيار شجاع، خط شكن و بسيار داراي استقامت بود. وقتي كاري به وي محول مي شد، سعي مي كرد با تمام وجود آن كار را به نحو احسن انجام دهد و همين طور بود كه توانست در لشكر پيروز 5 نصر كه متعلق به استان خراسان است، عملكرد واقعا درخشاني از خود به يادگار بگذارد.داشتن چنين شخصيتي با چنين خصوصياتي باعث شد كه وي به عنوان فرمانده تيپ در اين لشكر معرفي شود و بعد باز هم به خاطر همين توان مندي هاي خوبي كه داشت و به خاطر اخلاص و داشتن قدرت فرماندهي، به فرماندهي سپاه استان سيستان و بلوچستان منصوب شد و به حق در دوراني كه مسئوليت آن جا را بر عهده داشت، خدمات بسيار ارزنده اي را انجام داد.از اين نظر، او واقعا دست راست سردار سرلشكر شهيد حاج نورعلي شوشتري بود. اين دو شهيد با هم در جبهه بودند، با هم رزم كردند و با هم جهاد كردند و در كنار هم به خون غلتيدند.

شهيد محمد زاده همه چيز خود را فداي اسلام كرد

شهيد محمد زاده يكي از سرداران مخلصي بود كه پس از سپري كردن دوران دفاع مقدس عاشقانه مسئوليت در آن استان بسيار حساس مرزي را پذيرفت.لذا او از سرداران گمنام، زحمت كش و مخلصي بود كه همه چيز خود را فداي اين كشور، ولايت و رهبر و اسلام كرد.

پيام انتصاب رهبري به سردار رجبعلي محمدزاده

بسم الله الرحمن الرحيم

جنايت تروريستهاي

خونخوار در بلوچستان چهره ي اهريمني دشمنان امنيت و وحدت را كه از سوي سازمانهاي جاسوسي برخي دولتهاي استكباري حمايت ميشوند، بيش از پيش آشكار ساخت.

به شهادت رساندن مؤمنان فداكاري همچون سردار شجاع و با اخلاص شهيد نورعلي شوشتري و ديگر فرماندهان آن بخش از كشور و دهها نفر از برادران شيعه و سنّي و فارس و بلوچ، جنايتي در حق ملت ايران و بخصوص منطقه ي بلوچستان است كه اين انسانهاي شريف، همت خود را بر امنيت و آبادي آن نهاده و مخلصانه براي آن تلاش ميكردند.

دشمنان بدانند كه اين ددمنشي ها نخواهد توانست عزم راسخ ملت و مسئولان را در پيمودن راه عزت و افتخار كه همان راه اسلام و مبارزه با جنود شيطان است، سست كند و به وحدت و همدلي مذاهب و اقوام ايراني خدشه وارد سازد.

مزدوران حقير و پليد استكبار نيز يقين داشته باشند كه دست قدرتمند نظام اسلامي در دفاع از امنيت آن منطقه ي مظلوم و آن مردم وفادار، لحظه ئي كوتاهي نخواهد كرد و متجاوزان به جان و مال و امنيت مردم را به سزاي اعمال خيانتكارانه خواهد رسانيد.

اينجانب شهادت جان باختگان اين حادثه بويژه سرداران شهيد شوشتري و محمدزاده و ديگر پاسداران عزيز را به خانواده هاي محترم آنان تبريك و تسليت گفته، علوّ درجات آنان و شفاي عاجل آسيب ديدگان را از خداوند متعال مسألت مينمايم.

سيّدعلي خامنه اي

27/مهر/1388

خاطره اي از برادر عباس تيموري در مورد عمليات كربلاي4

قبل از عمليات كربلاي 4 براي توجيه نقشه و توضيح راهكارهاي عملياتي لشكرها و تيپ ها به قرارگاه خاتم رفتيم. سردار رضايي هم تشريف داشتند و حاج باقر قاليباف به عنوان فرمانده لشكر توجيه خود

را شروع كرد. عمليات كربلاي 4 قرار بود در منطقه عمومي بصره و به منظور تصرف بصره انجام شود. مدتي بود كه در جبهه ها عمليات نشده بود و زمزمه هاي عمليات نهايي رزمندگان بر سر زبانها بود. دشمن هم كم و بيش مطلع بود كه ما مي خواهيم در اين منطقه عمليات كنيم و براي همين خود را آماده كرده بود. حاج باقر سخت ترين منطقه عمليات را براي لشكر انتخاب كرده بود و خوب و بد عمل كردن لشكر به كليت عمليات بستگي داشت. يعني اگر نمي توانستيم به اهدافمان برسيم ديگران هم بايستي عقب نشيني مي كردند و منطقه حساسي بود. بچه ها آن منطقه را قلب عمليات مي دانستند. گردان هاي خط شكن مشخص شدند. ابتدا گردان ثارا... به فرماندهي حسن ستوده و بعد هم گردان حزب ا... به فرماندهي ابراهيم محبوب. هر دو نفر از فرماندهان كارآمد و باسابقه جنگ بودند و گردان سوم كه مأموريت داشت و گردان نصرا... به فرماندهي برادر رجب محمدزاده بود كه الان فرمانده تيپ دوم هستند. حاج محسن رضايي به عنوان فرمانده ارشد شخصاً از حسن ستوده و ابراهيم محبوب خواست تا طرح مانور را توضيح دهند. حسن و ابراهيم به ترتيب توجيه عملياتي كردند كه ابتدا گروهان غواص از دو طرف سنگرهاي كميني را خواهند زد و با آتش مستقيم گردان نيروهاي خط شكن ساحل دشمن را تسخير خواهند كرد. برادر رضايي به هر دو نفر گفت: اگر به هر دليل غواص ها موفق نشدند و مجبور شديد خودتان وارد عمل شويد چكار مي كنيد. هر دو نفر قول دادند كه به هر

نحو ممكن خط را خواهند شكست. يادم هست كه حاج محسن چندين دفعه گفت: مي توانيد؟ گفتند: بله، مي توانيم. اين قضيه بود تا شب عمليات. دشمن از نقطه عمل ما كاملاً مطلع بود و از سر شب آتش را شروع كرده بود. هلي كوپترها و تانكهاي دشمن قبل از شروع عمليات كاملاً روي منطقه آتش مي ريختند. گويا دشمن مي خواست عمليات انجام دهد. براي اولين دفعه اين صحنه را مي ديديم. چون معمولاً قبل از شروع عمليات خبري از آتش نبود. موانع ايزايي دشمن چندين كيلومتر سيم خاردار، موانع خورشيدي، انواع ميدانهاي مين، نهر خين پر از موانع و دژ بلند كه دو لول ها و تانكها پشت آن موضع داشتند. واقعاً فهميدم كه اگر يك نفر تخريب چي در روز روشن با تمام وسايل آن هم بدون آتش مي خواست به خط مقدم دشمن برسد حداقل ده ساعت نياز داشت كه به آنجا برسد. بعداً فهميديم كه فرمانده سپاه سوم عدنان خيرا... شخصاً آن طرف منتظر رزمندگان بوده است. خط شكنان غواص در موانع گير كرده بودند و فرماندهان مجبور بودند خودشان از تنها راه كه جاده شيشه بود به دشمن برسند. آتش ها اجازه نمي دادند. حسن ستوده با بي سيم تماس گرفت و گفت: حاجي اينجا نمي شود جلو رفت. بچه ها تلفات زيادي مي دهند و ابراهيم هم همين پيام را داد. حاج باقر گفت: حسن، ابراهيم يادتان هست آن شب به آقا محسن چه مي گفتيد؟ هر دو نفر بي سيم را خاموش كردند و بر دشمن تاختند و با تمام اين موانع در وسط نهر خين به

ديدار حق شتافتند.

توضيح:

شهيد رجبعلي محمدزاده فرمانده وقت گردان نصرالله در اين عمليات روي مين رفته و نيمي از يك پايش قطع شد اما همچنان فرياد مي زد كه يا زهرا بگوئيد و جلو برويد و...

خدا حافظ همين حالا

اقا رجب عزيز رفتي و آتش بر دل ما زدي . هروقت تو را مي ديديم ياد شهيد رمضاني و شهيد نوري و بقيه شهدا در وجودمان زنده مي شد تو يادگار امام بودي تو يادگار بوارين و شملچه و ماووت و اروند بودي چطور دلت آمد ما را تنها بگذاري ؟ حالا ما يتيم شديم بسيجياني هستيم كه بي فرمانده شده اند ديگر به كي افتخار كنيم از كي مدد بجوئيم كيست كه غمخوار ما باشد تو كه خود رفتي و مطمئنا به جمع مستانه شهدا پيوستي و غرق در خنده هاي وصل شده اي اما ما چه كنيم گناهمان چيست پايمان در خواب است .

هرچند در شهر نبودي اما يادت بود خاطره دلاوري هايت صفابخش محفلهايمان بود اما حالا چه ؟ ميدانيم دلت از بعضي از ما ها گرفته بود از اينكه برخي مان طعمه شيطانها شده ايم ناراحت بودي اما چه كنيم ما را از سنگرها بيرون رانده بودند ديگر به شلمچه و فاو و هورالعظيم راهمان نميدادند با راهيان نور در نورزها هم كه ميرفتيم جاي خالي شما و شهدا بيشتر آتيشمان مي زد قبرهاي لاي نخلستانهاي اروندكنار ديگر پرشده بودند و جايي براي نمازشب ها و مناجاتها نبود صداي صوت خمپاره و موشك نبود .

اما بازهم دلخوش بوديم كه اقا رجب هست با خود ميگفتيم هروقت دلمان بگيرد ميتوانيم به موبايلش زنگ بزنيم

هرچند او سردار است ولي با بسيجيانش هم پاي كار است اما حالا....

ايكاش مي شد بارديگر در آغوشت گيريم و تو بازهم لبخند بزني و مارا از تله دنيا به آخرت پيوند بدهي ...

حق داشتي بروي ميدانيم وقتي پدرشهيدان نظم بجنوردي و خانواده رمضاني و نوري و... را ميديدي ناراحت مي شدي چند ماه قبل پدر شهيدنظم هم به شهدايش پيوست و ... شايد ديگر خيالت راحت شده بود

چه سري در 26 مهرماه 1388 بود كه رفتي ميخواستي به كنگره سرداران شهيد خراسان برسي ؟

سردار عزيز تو مزد تلاشهايت را گرفتي به قول رهبر عزيزمان حيف بود كه به مرگ عادي مي مرديد اما دعاكن كه ماهم نزد شما شهدا روسفيد شويم ...

نامه اي به فرمانده گردان نصرالله

اداي احترامي به پيشگاه سرداران شهيد رجبعلي محمدزاده و نورعلي شوشتري

نمي دانم مرا به خاطر مي آوري يا نه، 23 سال قبل پادگان 92 زرهي اهواز، مقر لشكر 5 نصر خراسان. اولين روزهايي بود كه گردان نصرالله را تحويل گرفته بودي، تو و يار و همراه هميشگي ات شهيد علي نوري، آرام و قرار نداشتيد تا هرچه زودتر گردان سرو سامان بگيرد.

23 سال قبل، پادگان 92 زرهي اهواز، اولين باري بود كه چهره محجوب و خندان ترا زيارت كردم، آري زيارت كردم، از بس كه مخلص بودي، بي ريا، بي تكبر، چيزي كه اين روزها بين ما آدمها كمياب، بلكه ناياب شده است.

23 سال قبل با نامت براي اولين بار آشنا شدم، صدايت مي كردند «برادر رجب».

آغاز آشنايي ما هم اول «ماه رجب» بود و تو روزه بودي و غسل اول ماه بجا آورده بودي، خوي نيكوي رجبيون در وجودت خانه داشت و مگر

نه اينكه: «الاسماء تنزل من السماء»!

23 سال قبل، ماه هاي اول سال بود كه خبر آمد، نيروهاي ارتش بعثي عراق دوباره شهر مهران را تصرف كرده اند. آرام و قرار نداشتي تا گردان تازه سامان گرفته را زودتر در منطقه عملياتي مستقر كني. و تو چنان گرداني ساختي كه بسيجيان دلاور آن در هجوم بي امان دشمن، در دشت مهران به شكار تانكهاي دشمن رفتند، بي آنكه ذره اي خوف به دل راه دهند.

نبرد پشت رودخانه كنجانچم را مي گويم كه وقتي تانكهاي دشمن پشت ديواره رودخانه گير كردند با حمله شجاعانه بچه هاي گردان و به آتش كشيده شدن اولين تانك، تانك هاي ديگر فرار را برقرار ترجيح دادند.

23 سال قبل، چه سال قشنگي بود سال 1365، ماههاي آغازينش اينچنين بود و ماههاي پاياني اش در عمليات كربلاي 4 و 5 بچه هاي گردان تو، با خون خود قيامتي در شلمچه بپا كردند. يارانت يك به يك پر كشيدند و تو در فراغ تك تك آنها گوهر جان را مي سفتي، كه در باغ شهادت را بستند و ما پشت در مانديم. بغض ات را به خاطر مي آورم كه با چه حسرتي از شهيدان گردان ياد مي كردي و قطرات اشكي كه با سوز و گداز در هجران آن عزيزان مي فشاندي. جانبازي ترا راضي نكرد مي خواستي كه سر ببازي!

آن روزها و اين حالات و روحيات البته بين بچه هاي جنگ كم و بيش مرسوم بود، اما نگه داشتن اين گوهر ناب آن هم 23 سال كار هركسي نيست. و حالا پس از اين همه سال تو هم به خيل عزيزاني پيوستي كه در فراقشان مي سوختي. خوشابه حال شهداي گردان نصرالله كه از امروز فرمانده خود را يافته اند!

«برادر رجب»!

بگذار به تو تبريك بگويم براي اينكه آن حسرت نابي كه 23 سال قبل در وجودت موج مي زد آنچنان زلال باقي نگه داشتي و اجازه ندادي گذر ايام آنرا بميراند تا اينكه گوهر زيباي شهادت را صيد كردي.

نه، نه؛ بگذار جمله ام را اصلاح كنم، تو در امتحانات روزگار و در صحنه جهاد اصغر و جهاد اكبر آنچنان سربلند و سرافراز شدي كه شهادت گوهر نابي همچون ترا شكار كرد. آري فكر كنم حالا حق مطلب را بهتر ادا كرده باشم.

«برادر رجب»! در اين 23 سال گرچه تورا ديگر نديدم اما صادقانه بگويم چهره پرلبخند ترا هيچ گاه فراموش نكرده ام. تو نمونه يك انسان خالص و بي تكلف بودي كه در مكتب امام عزيز رشد يافتي، تربيت شدي و به اوج رسيدي پس اجازه بده امروز من به بركت آن آشنايي ديرين از تو بخواهم كه تو هم ما را فراموش نكني و براي حسن عاقبت همه ما دعا كني.

«برادر رجب»! راستي چقدر به زبان آوردن اين عبارت دشوار شده است! «برادر» را مي گويم. ديگر سالهاست كه افراد يكديگر را برادر خطاب نمي كنند و اگر كسي هم ديگري را برادر خطاب مي كند با به شوخي و تمسخر است يا مورد تمسخر قرار مي گيرد. چرا كه معادلات زندگيمان ديگر مبناي برادرانه ندارد. حتي خودت كه اين روزها شاهد بودي برادراني با ادعاي بزرگتري و ريش سفيدي و سابقه مبارزه و پيروي امام و... با گرگاني همراه شدند كه قصد داشتند «يوسف انقلاب» را به چاه بيندازند، اما به مدد همراهي ياران و سربازان مخلصي همچون تو، يوسف انقلاب همچنان در اوج عزت ماندگار است.

«برادر رجب»! برادراني از اين آب

و خاك اين روزها شعار دادند «بسيجي واقعي همت بود و باكري» گواينكه بسيجيان واقعي همان رفتگانند و به ظاهر دفن شدگان؛ اما تو و سردار مخلص نورعلي شوشتري با خون خود اثبات كرديد كه همه بسيجيان و سپاهيان، همت ها و باكري هاي زمان خود هستند كه براي فرمان ولي امر خود سرمي بازند.

«برادر رجب»؛ حبذا! خوشا به احوالت كه پس از 23 سال، مزد مجاهدت و پايمرديت را ستاندي و صدف شهادت گوهر ارزشمندي چون ترا صيد كرد. آفرين بر تو كه مراد دل را يافتي و دل به دنيا نسپردي. هنياً لك

مرغ بر بام توره دارد و من بر سركوي

حبذا مرغ كه آخر پر و بالي دارد

نيروي گردان نصرالله - لشگر 5 نصر

مهرماه 88

نويسنده: رضا مقدسي/منبع: خبر آنلاين

آنها كه آقا رجب را مي شناسند ميدانند كه او هيچگاه آرام و قرار نداشت سالهاي اوليه انقلاب با اين كه دانش آموز رشته علوم تجربي دبيرستان همت بود با اتمام كلاسهايش مستقيما به بسيج بجنورد مي رفت و با روحيه جذاب و متعالي كه داشت سريعا بر دلها نشست و در قسمت آموزش نظامي بسيج مشغول فعاليت شد اما بازهم طاقت نگرفت در اولين فرصت به جبهه شتافت ابتدا در پرسنلي تيپ جوادالائمه سازماندهي شد ولي آنجا هم آرام و قرار نداشت و با پيگيريهايي كه كرد در سال 1362 به گردان عملياتي منتقل شد و بعد از شركت در عملياتهاي خيبر و بدر براي عمليات والفجر 8 مسئوليت يگان دريايي لشگر 5 نصر را به عهده گرفت اما بازهم بدنبال خطر و ايثارگري بيشتر بود كه به فرماندهي گردان نصرالله بعنوان گردان خط شكن لشگر

5 نصر منصوب شد حالا او مي توانست جوانان همشري و هم استاني خود را جذب جهاد و شهادت و امام و در واقع جذب راه خدا كند در اين مسئوليت تا حدودي آرامش داشت چون بين او و بسيجي يانش رابطه برادري غير قابل وصفي ايجاد شده بود كه به پرواز و بهشت ختم مي شد همه او را واقعا دوست داشتند و او هم تك تك نيروهاي گردانش را دوست مي داشت از مشكلاتشان خبر داشت و آنان را براي مسئوليت و مجاهدتهاي بيشتر پروش ميداد بعد از شركت در عملياتهاي سنگين از جمله كربلاي 4 و 5 و بيت المقدس 2 و 3 و... به ايشان مسئوليت فرماندهي محور (تيپ ) پيشنهاد شد اما دلش بابسيجيانش پيوند خورده بود و نتوانست از آنها جدا شود و همچنان به تقويت گردان نصرالله و گروهان اخلاص ادامه داد و در عوض سعي كرد عملياتهاي سخت و به ظاهر نشدني را بربايد ....

جنگ كه تمام شد گفت كه راه امام و شهدا كه تمام نشده بازهم به فعاليتهايش ادامه داد به كردستان و مسئوليت تيپ جوادالائمه و فرماندهي سپاه خراسان شمالي و بعد سيستان و بلوچستان رفت شاخصه ايشان در تمامي اين دورانها گمنامي و مظلوميت و اخلاص بيش از حد بود ... واقعا "اگر غريبه اي به جمع شما وارد مي شد نمي توانست تشخيص دهد كه فرمانده كيست و نيرو كدام است " اين سخن را دخترش با در مقاله اي در تشيع جنازه آقا رجب گفت و با اينكارش ثابت كرد كه آقا رجب علاوه بر اينكه الگوي عملي راه امام حسين

(ع) بوده و هزاران رزمنده تربيت كرده زينب هايي هم براي بعد از كربلا آماده كرده است . آقا رجب در عين شجاعت و شهامت و تلاش به شدت در اوج خصائص معنوي قرار داشت و دائما خود را پائين تر از معمولي ترين نيروهايش قرار ميداد و برعكس آنها را بزرگتر و بالاتر معرفي ميكرد ...اين مسئله بعد از شهادتش هم ادامه داشت

بسيجيان بجنورد در كنار خيل عظيم مردم به شكل بي سابقه اي در تشييع جنازه مطهر ايشان شركت كردند قبل از آن در هيچ مراسمي اينقدر جمعيت و با اين نظم و معنويت مشاهده نشده بود حتي برخي از نيروهاي گردان نصرالله از سراسر كشور خود را به بجنورد رسانده بودند از جمله بچه هاي عزيز گناباد و مشهد و... همه دوست داشتند آقا رجب در بجنورد در جمع شهداي گردان دفن شود تا كادر گردان با حضور فرمانده تكميل شود ...

اگر اين خواسته عملي مي شد آقا رجب بعنوان شاخص ترين و بزرگترين سردار خراسان شمالي هميشه در دسترس عاشقانش بود اما افسوس كه او با وصيتي كه به همسر گرامي شان كرده بود فكر اينجا را هم كرده بود و خواسته بود كه در مشهد به خاك سپرده شوند ، اما نيروهايش هم به اين راحتي شكست را قبول نكرده و دست به ابتكار بسيارجالبي زند كه خون آنرا امداد غيبي ميدانند آنها در بجنورد تابوت خوني آقا رجب را با يك تابوت نو عوض كردند و اين تابوت بازگشته از صحنه شهادت را در گلزار شهداي بجنورد دفن كردند و جنازه شهيد براي تدفين به مشهد منتقل شد .

گويي

پيكر پاك شهيد محمدزاده هم مثل خود او بيقرار و باوفا بود جسم پاك او به تك تك شهرها سر زد تا با يارانش وداع كند اين شهيد ابتدا در زاهدان بعد تهران - بجنورد - شيروان - فاروج - قوچان و مشهد تشييع شد دقيقا 7 خان عشق را طي كرد و اشكها را جاري و دلها را سوزاند.

تشيع جنازه مشهد همراه شهيد نورعلي شوشتري و شهيد سعدالله شهدوست بصورت مشترك بود با شروع مراسم تابوت آقا رجب بلافاصله در اوج قرار گرفت اينجا هم جمعيت مشايعت كننده واقعا كم نظير بود هركس سعي ميكرد قطعه اي از عكس و نام و حتي پرچم روكش تابوت را بعنوان تبرك بردارد اين بود كه از نام و عكس آقا رجب بر روي تابوت چيزي باقي نماند و اگر ممانعت بعضي ديگر از يارانش نبود پرچمها هم كنده مي شد خيل عظيم مشتاقان و بسيجيان با تابوت شهيد شوشتري هم همين كار را كرده بودند حالا ديگر كسي نميتوانست تشخيص دهد كدام تابوت شهيد محمدزاده و كدام تابوت شهيد شوشتري است فقط مي شد كه از حضور برخي عاشقان آقارجب (مثل برادرش آقا منصور ، منوچهر يوسفي ، غلامحسين هاديزاده و...) كه در زير تابوت بودند حدس زده شود ، يعني در طول تشيع جنازه هم آقا رجب ميخواست با اخلاص از هرگونه ابراز وجود خودداري كند .... شايدهم سرلشگر شوشتري هم چنين ميخواست تا مزد اخلاصهاي آقا رجب را به ايشان برگرداند و جانشين نيروي زميني سپاه و فرمانده سپاه سيستان بلوچستان از هم قابل تمايز نباشند . برخي از بسيجيان عزيز گردان هم ميگويند

اقا رجب با اخلاصي كه داشت ميخواسته در كنار مقام مافوق شهيد شود تا تحت شعاع ايشان قرار گيرد اما خيلي ها معتقدند رابطه آقا رجب و نورعلي شوشتري تنها رابطه نظامي نبود بلكه آنها دو يار ديرين و عاشق و معشوق همديگر بودند و حالا به اين شكل هر دو اخلاصشان را با هم تقسيم كرده اند و هر دو خود را تحت شعاع شهيد بسيجي سعدالله شهدوست قرار دادند كه در عمليات خيبر نيروي ساده آن دو سردار بوده است هرچند اينها محاسبات ما دنيايي هاست و قطعا خداوند تمامي شهدا را با امام حسين ع و پيامبر ص و امام شهدا محشور خواهد كرد تا مزد اخلاص شان را بگيرند .

هنگام ورود به حرم مطهر امام رضا ع تشكيلات عريض و طويل استان قدس كه حتي در راه پيمايي هاي بزرگي مانند روز قدس و 22 بهمن به هيچكس اجازه نميدهد بدون بازرسي وارد حرم شود (كه آن هم بدليل جنايت تروريستهاي از جنس قاتلان آقارجب است )در اين تشيع جنازه كاملا به حاشيه رانده شدند و بسيجيان خط شكن كه روزي موانع مين و سيم خاردار را كنار ميزدند تشكيلات بازرسي را كنار گذاشتند و همه با دوربين و بدون مشكل وارد حرم مطهر امام رضا ع شدند ...

حالا اقا رجب آرام و قرار پيدا كرده است با يك امداد غيبي داراي دو مقبره شده است يكي در بجنورد در كنارشهداي عزيز گردان در معصوم زاده و يكي در مشهد در كنار شهداي بهشت رضا در كنار شهيد كاوه و بقيه نيروهاي لشگر 5 نصر و 21 امام رضا ع

حالا هروقت

كه اخلاصي ها دلشان براي آقا رجب تنگ شود ميتوانند بر سر مزار حاوي تابوت اوليه در بجنورد يا مقبره حاوي جسم مطهرش در بهشت رضا ع جمع شوند و با ايشان نجوا كنند .

بله اقا رجب ارام و قرار گرفت و كوههاي كردستان و بلوچستان را رها كرد اما دل هزاران هزار عاشق دلباخته را بيقرار كرده تا در جستجوي راههايي باشند كه بتوانند راه آن عزيز سفر كرده را ادامه دهند و چه زيبا در تشيع جنازه اش همگي دعا ميكردند كه عاقبت عمرشان به شهادت مانند آقا رجب ختم به خير شود ...انشاءالله

در بين شهداي اين حادثه تروريستي شهيد رجب علي محمدزاده از افرادي بود كه در دوران دفاع مقدس انس، الفت و علاقه اي خاص به رزمندگان گنابادي داشت، به طوري كه همرزمانش مي گويند او اصالتا بجنوردي و فرمانده گردان نصرا... در دوران جنگ بود كه خيلي از رزمندگان گنابادي با او خاطره دارند.

بعد از جنگ خيلي از آن ها از آقا رجب خبري نداشتند.اما عاقبت آقا رجب دوباره خبرساز شد و در حادثه تروريستي سيستان و بلوچستان به جمع هم سنگران شهيدش رفت و ديگر همرزمانش را داغدار كرد.

صادق ايزدي يكي از شاگردان اين اسوه صبر و مقاومت در دوران دفاع مقدس مي گويد: در جنگ هر كس كه آقا رجب را مي ديد كه با پاي قطع شده پشت خاك ريز تلاش مي كرد، مي گفت حيف نيست اين آدم در رخت خواب در انتظار مرگ بنشيند و در برابر مرگ زانو خم كند و محتاج كمك شود.

افرادي مثل رجب محمدزاده شايسته احترام اند به دليل اين كه

شجاعت، صداقت و ايثار قابل احترام است و اين واژه ها جدا از هرگونه رنگ منطقه و جناح و عقيده از ارزش و اعتبار خاصي برخوردارند.رزمنده اي ديگر چنين مي گويد: از شجاعت رجب محمدزاده همين بس كه در تك عراقي ها به مهران وي فرماندهي گردان را برعهده داشت، آرپي جي من را گرفت و يك تنه به مصاف تانك هاي عراقي رفت.حسن سبزه مي گويد: آقارجب به تنهايي كاري كرد كه همه روحيه گرفتند و مهران نجات پيدا كرد.او ادامه داد: رجب در عمليات كربلاي 4 پاي خود را از دست داد اما به اين بهانه جنگ را رها نكرد و بهتر از هر آدم سالمي جنگيد.ايزدي مي گويد: آقا رجب بعد از جنگ نيز آرام ننشست، در صورتي كه مي توانست گوشه امني از عافيت را بطلبد و اين چند صباح دنيا را بگذراند.

حسن كامراني، فرمانده گردان امام صادق(ع) در دوران جنگ، مي گويد: خدا را شاهد مي گيرم كه در طول چند سالي كه در مناطق جنگي بودم به خوش خلقي و خنده رويي ايشان كسي را نديدم.اين فرمانده دوران جنگ مي افزايد: او با همين روحيه خيلي زود توجه بسيجيان را به خود جلب مي كرد. كامراني مي گويد: در يك مقطع زماني شهرستان بجنورد گردان مستقلي داشت ولي با اين وجود آقارجب رزمندگان گناباد را جذب مي كرد و با خود به ميدان جنگ مي برد.

جالب است كه به اين بچه ها ترخيصي نمي داد بلكه به آن ها مرخصي مي داد و هر موقع كه عمليات مي شد آن ها را فرا مي خواند.حسن كامراني با نقل خاطره

اي ادامه مي دهد: نزديك عمليات كربلاي4 لشكر ويژه شهدا هم در اهواز مستقر شد.

يك روز قبل از عمليات سردار را با همان لبخند هميشگي ديدم. گفتم رجبعلي خوب مي آيي گناباد و نيروهاي خوب ما را شكار مي كني و با خود مي بري، حالا بگو چرا آن ها را ترخيص نمي كني. با لبخند گفت: اگر ترخيص كنم تو آن ها را شكار مي كني. و بعد هم ادامه داد: باور كن اگر بچه هاي گناباد نباشند، كار گردان نصرا... لنگ مي زنه و جالب است كه اين نيروها تا آخر جنگ با او بودند و سخت به اين نيروها علاقه داشت و من چند بار به آقارجب گفتم كه اين باعث افتخار گناباد است كه شما اين قدر به اين نيروها وابسته ايد.

كامراني از لهجه كرمانجي رجبعلي محمدزاده خاطره اي در ذهن خود دارد كه آن را شنيدني مي داند و مي گويد: در سال 1364 آقا رجب در قسمت سازمان دهي لشكر 5 نصر مشغول بود، براي اولين بار جهت تحويل نيرو براي گردان نصرا... با او هم كلام شدم. لبخند شيريني كه بر لب داشت آدم را مجذوب شخصيتش مي كرد از آن روز به بعد گاهي به اردوگاه رحمانيه مي آمد، چون بچه ها همه اهل بجنورد بودند.

روزي كادر گردان دور هم جمع بوديم علي چمني فرمانده گردان و شهيد علي نوري هم حضور داشتند. من هم فرمانده گروهان بودم و همگي داشتيم روي يك عمليات مشابه كار مي كرديم كه رجبعلي وارد چادر شد و با لهجه كرمانجي با همشهريان خود شروع به صحبت كرد.

بنده به شوخي گفتم

رجب تو را به خدا كانال يك صحبت كن ما هم بفهميم. ايشان زد زير خنده و گفت: اين همه راه از اهواز نيامدم كه با همشهريانم فارسي حرف بزنم ولي به تو قول مي دهم هر وقت خواستم حرف تازه اي بزنم بيام كانال يك.حسن آذرمهري فرمانده كنوني گردان 269 عاشورا در گناباد، رجبعلي محمدزاده را از هر نظر كامل مي داند و مي گويد: آقا رجب نفوذ كلام عجيبي داشت و در هر لحظه مي توانست گرداني را مجذوب كلام خود كند. صداقت در گفتار و كردار داشت و با تدبر خاصي گردان را اداره مي كرد.

اين رزمنده دوران دفاع مقدس كه تا بيست روز قبل از حادثه تروريستي سيستان و بلوچستان با رجب محمدزاده ارتباط داشت، ادامه مي دهد: آقا رجب براي نيروهاي خود ارزش قائل بود و گردان نصرا... هميشه خط شكن بود. آذرمهري رابطه رجبعلي محمدزاده را با بچه هاي گناباد يك رابطه معنوي مي داند و مي گويد: هنر آقا رجب در اين بود كه مي دانست بين نيروهاي مختلف شهرهاي گوناگون چگونه ارتباط برقرار كند و با اين كه بيشتر بچه هاي گردان از بجنورد بودند اما بسياري از بچه هاي گناباد را در پست هاي كليدي گمارده بود و همه هم اطاعت مي كردند.

اين رزمنده دوران دفاع مقدس اضافه مي كند: ارتباط من با آقا رجب تا زمان شهادتش ادامه داشت، يك بار به او زنگ زدم؛ تلفن همراه خود را در حالت ارتباط نگه داشت و من فهميدم كه در جلسه سخنراني حضور دارد كه توسط مجري دعوت به سخنراني شد و من از طريق تلفن

همراه سخنراني ايشان را شنيدم و خيلي هم لذت بردم.وي از جلسه قرآن گردان نصرا... هم در گناباد يادي مي كند و مي گويد: ما در گناباد يك جلسه قرآن هفتگي داريم كه از اين جلسه آقا رجب اطلاع داشت و بارها آرزو مي كرد كه در اين جلسه شركت كند.

وي ادامه مي دهد: ما يك بار با بعضي از بچه هاي اين جلسه قرآن به بجنورد رفتيم با آقا رجب هماهنگ شده بود كه در اين جلسه شركت كند اما يك ماموريت غيرقابل پيش بيني برايش پيش آمد و باعث شد كه در اين جلسه شركت نكند.

با اين حال در همان جلسه قرآن با يك يك بچه ها از طريق تلفن صحبت كرد و جالب است كه تمام خاطرات مربوط با هر كدام را در دوران جنگ يادآوري كرد و بچه ها را با اسم و فاميل مي شناخت. همين خصلت هاي شهيد محمدزاده بود كه همه عاشقانه دوستش داشتند.

آذرمهري جسارت محمدزاده را در ارتباط با سپردن مسئوليت بدون در نظر گرفتن سن وسال افراد، ستودني مي داند شهيد محمدزاده در جنگ كاري به سن وسال افراد نداشت و به افرادي با سن 16 يا 17 سال مسئوليت هاي سنگين مي سپرد. اتفاقا اين افراد هم در كار خود موفق بودند.وي درباره مجروح شدن محمدزاده در عمليات بيت المقدس 2، اين خاطره را تعريف مي كند: ما پايين ارتفاع بوديم كه در بالاي ارتفاع خمپاره اي اصابت كرد و محمدزاده به شدت مجروح شد و رمضاني معاون گردان به شهادت رسيد. حسين خدير هم از بچه هاي گناباد مجروح شد.

علي صباغيان و رضا عاشوري

نيز در محل اصابت گلوله حضور داشتند كه جان سالم به در بردند.

آذرمهري بي علاقگي محمدزاده را به پست و مقام هاي دنيا يادآور مي شود و مي گويد: در مراسمي كه براي اين شهيد در بجنورد برپا شد آقاي پيلتن يكي از همرزمان اين شهيد مي گفت به آقا رجب زنگ زدم و گفتم شنيده ام استانداري خراسان شمالي را پذيرفته ايد كه به شدت ناراحت شد و گفت: من لباس سپاه در خدمت ولي فقيه را با هيچ چيزي جز شهادت عوض نمي كنم.

آذرمهري در گردان نصرا... با شهيد خاطراتي دارد؛ علي نمازي، حجت ردايي، حامد صادقي، مهدي روحبخش، مهدي عبدالهي، حميد آذرمهري، محمدرضا رنجبر، محمد غفاري، عباس عبادي، حسن ايراني، علي زماني، علي اصغر نصيري و رضا نصيري از ديگر كساني هستند كه از اين شهيد بزرگوار ناگفته هاي بسياري دارند

برگرفته از روزنامه خراسان تاريخ انتشار 880820

توضيحات:

اكثر بچه هاي گناباد به عشق آقا رجب در مراسم تشيع جنازه و چهلم آن شهيد در بجنورد و مشهد شركت كردند و هركدام خاطرات فراواني از اين سردار بزرگ داشتند كه انشاء الله به تدريج منعكس خواهد شد

سردار شهيد رجبعلي محمدزاده چند ماه قبل از شهادت

شهيد محمدزاده در گيلان عراق

شهيد محمدزاده در سال 1366 منطقه ماوت عراق قبل از عمليات بيت المقدس 2 در بين اخلاصي ها

خاطره اي از سايت كنگره سرداران شهيد خراسان از بيت المقدس 2 :

در عمليات بيت المقدس 2 قرار بود كه ارتفاعي بنام تپه سوزني را تصرف كنيم بعد از اينكه اين عمليات را با موفقيت به انجام رسانديم حدود ساعت 8 صبح بود كه دشمن پشت سر هم

خمپاره زماني مي زد . و چون در بالاي ارتفاع بوديم و در آنجا هيچگونه سنگر و پناهگاهي نبود باعث مجروحيت و شهادت بچه ها مي شد ما تا آن زمان در ان عمليات شهيد نداده بوديم ولي بعد از موفقيت در عمليات يعني ساعت 8 به بعد بود كه با شليك خمپاره هاي زماني از طرف دشمن تعدادي از بچه ها شهيد و تعدادي هم مجروح شدند.در آن عمليات آقاي رجب محمدزاده فرمانده ما بود وقتي ايشان شهادت و مجروحيت بچه ها با خمپاره هاي زماني را ديد من و آقاي علي رمضاني را فرا خواند و گفت:بياييد بررسي كنيم و ببينيم كه اين خمپاره ها از كدام مسير مي آيد تا چاره اي بينديشيم . جلسه مادر كنار يك صخره برگزار شد كه من در وسط اين دو بزرگوار نشسته بودم يعني آقاي محمدزاده سمت راست من و ايشان در سمت چپ من.به طرف ارتفاع الاغلو نگاه مي كرديم و با هم صحبت مي كرديم كه آنجا دشمن ديد داشت و احتمالا از آنجا خمپاره مي زد.با آقاي رمضاني قرار گذاشتيم كه آن بچه هايي كه خسته نيستند و از روحيه بالايي برخوردار هستند را برداريم و به ارتفاع الاغلو برويم و آن سنگري كه به سمت ما خمپاره شليك مي كند را منهدم كرده و برگرديم.در همين حال كه داشتيم صحبت مي كرديم كه چه كساني را ببريم كدام دسته را ببريم يا از هر دسته كداميك از بچه ها را ببريم كه يك خمپاره زماني آمد و بالاي سر ما منفجرشد كه در اثر آن انفجار آقاي محمدزاده مجروح شد و

آقاي رمضاني (معاون شهيد محمدزاده ) به شهادت رسيد.

خاطره اي ديگر از همين عمليات :

در عمليات بيت المقدس 2 تصرف ارتفاع تپه سوزني را برعهده ما گذاشته بودند اين ارتفاع بين ارتفاعات الاغلو و گرده رش قرار داشت و از موقعيت سوق الجيشي برخودار بود كه اگر چنانچه ما موفق به تصرف آن نمي شديم لشكر محمد رسول الله كه در سمت راست ما قرار داشت ولشكر ديگري كه در سمت چپ ما قرار گرفته بود با شكست روبرو و نيروهايشان تارومار مي شدند.بالاخره اين موفقيت حاصل شد و ما نتوانستيم آن ارتفاع را به تصرف خود درآوريم بي آنكه تلفاتي متوجه باشد به محض اينكه بر ارتفاع مسلط شديم ديديم كه آقاي رمضاني كفشهايش را از پايش درآورد و شروع به خواندن دو ركعت نماز شكر كرد و سجده شكر به جا آورد و اين در حالي بود كه منطقه عملياتي پر از برف بود و حدود نيم متر بروي زمين نشسته بود.

توضيح:

با اينكه شهيد علي رمضاني خود فرمانده گردان بودند و با همين سمت سال قبل در عمليات كربلاي 5 شركت كرده بودند اما بدليل علاقه به شهيد محمدزاده و خبر دار شدن از عمليات به گردان نصرالله آمدند و شهيد محمدزاده نيز در مصاحبه اي كه بارها از سيماي جمهوري اسلامي نيز پخش شد شهيد رمضاني را بعنوان فرمانده گردان معرفي كردند علاقه اين دو شهيد به هم غير قابل توصيف است و حالا بازهم به هم رسيدند

ريسمان الهي

قرآن و اهل بيت پيامبر.

رهبران راستين الهي

آنان كه به حق حركت و قيامتشان بر تارك تاريخ همچنان مي درخشد و نامشان خيزش و جوششي براي خفتگان ؛ و ياد رزمشان بيان تكرار تاريخ نينواست براي از ياد بردگان؛ و فريادشان قيامتي است بر مستكبران ؛ و كلامشان حجتي است بر قاعدان.

روش حسيني

يك عشق حقيقي است. مبارزه با كفر؛ و مرگ سرخ را بر زندگي ننگين ترجيح دادن است.

روز شهادت

روز عروسي.

رمز موفقيت

حركت در جهت رضاي خداوند و تمسك به اهل بيت سلام الله عليهم.

رمز پيروزي

توكل به خدا، وحدت كلمه و پيروي از روحانيت در خط قرآن.

روحانيت مكتبي

اسلام را نسل به نسل حفظ كرده و پرچمدار واقعي آن هستند.

روحانيت مقاوم

آنان كه با مبارزه خونين خود در طي ساليان دراز با كفر و استكبار به مبارزه پرداختند و اسلام و قرآن را ياري كردند . وارثان امامان.

روحانيت متعهد و مسئول

شروع كننده حامي و غذا دهنده انقلابند.

روحانيت متعهد و مبارز

راهنمايان كتب پويايي اسلام

روحانيت متعهد

چراغهاي راهنمايي هستند كه ما را به هدف نزديكتر مي سازند . آنها كه پروانه مار دور شمع هستي چرخيدند و به پيمان با خدا وفا كردند.

روحانيت مبارز

هميشه منبع الهام و انقلابها و نهضتها بوده و در صف جلو هميشه پيش قدم قيامهاست و از يهچ گونه جانفشاني دريغ نداشته و هرگاه خطر منافقان و دشمنان را براي انقلاب حس مي كند ، جوشان و خروشان به مبارزه ي افشاگري مي پردازد و هميشه يار اسلام بوده . آنان كه سالها براي پيروزي اين انقلاب زحمت كشيده و زجر و شكنجه ديده اند و در زندانهاي مخوف رژيم سفاك پهلوي مقاومت و پايداري نموده اند. روحانيتي كه هميشه به فكر راهنمايي مردم محروم بودند و خون پاكشان چون"مدرس" ها، "اندرزگو" ها؛ "بهشتي"ها و"باهنر" ها به زمين ريخت ؛ و با خونشان اين پيام را به ما دادند : استقلال ، آزادي ، جمهوري اسلامي .

روحانيت اصيل

پيشتازان جامعه.

روحانيت

طبيبان اسلام. مظهر استقلال و آزادي. ياوران اسلام و قرآن . مناديان اسلام. سربازان واقعي اسلام و مسلمانان . راهنمايان دين هستند و بسان نور افكنهايي كه در شبهاي تاريك همه جا را روشن مي كنند مي مانند. پيروان و مروجان اسلام.

اسوه و نمونه اسلام. سنگر آزادي و عدالت و حامي مستضعفان . ستونهاي حفظ اسلام. ستونهاي انقلابند. تنها قشري كه از ساليان سال توانسته در سنگر اسلام بماند و احكام عاليه شرع مقدس را حفظ كند . تنها به وسيله همين قشر است كه مي تواند حكومتي بدون وابستگي به شرق و غرب روي پاي خود بايستد. پرچمداران انقلاب اسلامي . آنانكه روح تازه در كالد اسلام دميدند و با خون خود درخت اسلام را باور كردند. آنان كه درس مبارزه با تجاوزگران و شهادت را به ما آموختند . شاگردان مكتب اسلام.

رستگاري

در رضاي خداست. در حزب خدا بودن و همه چيز را براي خدا خواستن. هركاري را في سبيل الله انجام دادن. در گرو تبعيت و اطاعت از حضرت محمد(ص) و آلش (ائمه اطهار) است.

رزمندگان اسلام

ياوران با وفاي آقا اباعبدالله الحسين (ع) . پيشمرگان روح خدا . از خود رسته ها و به خدا پيوسته ها. ياوران قرآن . سربازان امام زمان (عج) . جان بركفان خودباخته . آنهايي كه تمام وابستگيها را كنار زده. شيداييان شهادت كه در سنگر صيانت از اسالم و انقلاب عزيز اسلامي بار ديگر تحقق بخش رويارويي همه ايمان در برابر همه كفر شده اند. در ناله هاي نيمه شبها و دعاي شان ، در غرور نگاه شان، در صلابت گامهاي شان ، در ترنم بغض آلود حسين حسين شان و در چهره هاي خسته و خاك آلودشان تجلي زيباترين روحهاست.

انسانهايي با چهره هاي نوراني ، قامتهاي استوار ، قلوب مستاق كه ذكر "الله" بر لب دارند و جامه خونين حسين (ع) برتن. از جان گذشتگان در راه خدا. آنهايي كه كوههاي سر به فلك كشيده غرب را و دشتهاي جنوب را با خونشان آزاد كردند. كساني كه در صحنه نبرد ، راست قامتانند؛ به خدا اتكال مي نمايند. و با توكل بر او به پيش مي تازند. نه در سختيها و نه در پيروزيها ، در هيچ كجا از ياد او غافل نمي شوند و محكم و مقاوم چون كوه مي ايستند و دشمن را از پاي درمي آورند.

گلهاي امام حسين(ع) هستند. آبياري اين گلها را امام امت خميني انجام مي دهد. امام هميشه با اينها حرف مي زند و

با سخنانش مثل يك قيچي باغباني شاخه هاي زيادي آنها را – كه همان تعلقات دنيايي است- قطع مي كند تا اين گلها بالغ شوند. كساني كه مردانه مي جنگند و عاشقانه به شهادت مي رسند. انسانهاي ساجد و عابد . انسانهاي دلباخته اي كه شيفتگان شهادتند و عاشقان وصال ، آنان كه از هرچه غير خداست بريده اند وبه حق پيوسته اند. زاهدان شب و شيران دلاور روز. جان بركفا مخلص و ايثارگرند كه در راه خدا از بذل هيچ چيز ابايي ندارد. از خانه و خانواده ، جان و مال، دوست و رفقي گذشته اند و خالصانه به انجام وظيفه خود مشغولند. مبارزان و عاشقان حسين شهيد (ع) كه با فرياد "الله اكبر" و "ياحسين" لرزه بر اندام جهانخواران شرق و غرب انداختند و ثابت كردند كه اسلام مي تواند با دست خالي و ايمان و فتواي ولي فقيه جهان را به لرزه در آورد.

اسير معشوق هستند؛ آنهايي كه به خاطر سبقت در جبهه رفتن اشكها مي ريزند و شيونها مي كنند. پويندگان راه حسين (ع) و جويندگان را "الله" هستند.

اينها قصد دارند درسي را كه در مدرسه اي به وسعت ايارن با معلمي همچون حسين(ع) درباره ايثار ، جهاد و شهادت آموخته اند به ناظم اين جهان بازگو كنند.

عاشقان طريق حسيني ؛ اعجازهاي زمان ؛ خالصان پاك . كساني كه دنياي دني و پست را به مكاني مبدل ساختند كه محلي شد براي ارتباط شان با "الله" و نزديكي و قرب به او.

دريايي از معرفت اند.خالصانه سلاح بر مي دارند و شجاعانه مي رزمند. اين ايثارگران با ايثار خون خود آيات

قرآني را تفسير مي كنند. دعاهايشان گوش دشمنان شان را كر كرده و "يارب يارب" آنان مچون پتكي برسر بعثيها فرود مي آيد. اينها وارثان سالار شهيدان حسين بن علي (ع) و ادامه دهنده راه او هستند . عده اي از اينها برادران شهدا و عده اي نيز از خانواده هاي اسرا و مفقودان هستند كه سلاح برادرشان را به دوش مي كشند. سوخته دلان عاشقي كه آروزي وصال حق آنان را بي تاب نموده و در التهاب جانگداز خويش حيرانند.

آنان كه با جانبازيهاي ايثارگرانه حماسه هايي آفريدند كه به جز مقطعي كوتاه از صدر اسلام ، تاريخ بشريت نظيرش را سراغ ندارد. آنان كه امام خميني- پرچمدار والاي اسلام- مقتدار و راهبرسان است. بازوهاي مسلح ولايت فقيه . كساني كه با عزمي راسخ و استوار در گرماي جنوب و سرماي غرب كشورمان در برابر صداميان چون سدي آهنيني ايستاده و با سركوب دشمن دلاوران به پيش مي تازند.

راه مومن

راهي كه درآن شكست معنا ندارد؛ ذلت و خواري معنا ندارد؛ اسارت معنا ندارد. راهي كه درآن ملاكهاي مادي ، قدرت طلبي ، خود خواهي ، خود محوري ، و خود بيني نباشد؛ "من" نباشد؛ همه "ما" باشيم و براي خدا باشيم. راهي كه منتهاي سير تكاملي اش وجود مطلق و بي منتهاي هتي يعني خداوند است.

راه راست

راه انبيا و شهدا.

راه خدا

مكتب خميني ، راه خميني و مرام خميني.

ز

زورخانه منطقه اي

قبضه آر.پي.جي. هفت تخته شنا بود و در گود زورخانه در چاله اي كه در كنار سنگر كنده بوديم به ورزش باستاني مي پرداختيم. از ميله چادرها به عنوان ميل هارتل و از قسمت پايين و جداشده شلوارهاي مندرس كه با سنگ آن را پر مي كرديم، وزنه و سنگ هارتل مي ساختيم و به دو سر لوله چادر مي بستيم و به اين ترتيب، صاحب زورخانه جبهه اي شديم.

زندگي اجتماعي

همه با هم بودند. هيچ كس نمي دانست فرمانده كيست و فرمانبر كدام است. فرماندهان با بچه ها غذا مي خوردند، با هم در يك سنگر و چادر مي خوابيدند. كشتي مي گرفتند، شنا مي كردند، فوتبال مي كردند، مزاح و مطايبه مي كردند. مثل همه لباس مي پوشيدند، حرف مي زدند، راه مي رفتند. نوبتشان كه مي شد «خادم الحسين» (شهردار) مي شدند و براي بقيه بچه هاي سنگر غذا مي گرفتند، ظرف غذايشان را مي شستند، سنگر را جارو مي كردند، پتو مي تكاندند و مي شستند، خودشان رانندگي مي كردند، پيغام مي بردند و مي آوردند... و خود را هميشه نيروي معاون (اشخاصي كه بچه ها عموماً به نام معاون آنها را مي شناختند) معرفي مي كردند و در نتيجه وقتي هم شهيد هم مي شدند هنوز خانواده شان نمي دانستند او فرمانده تيپ است و ايشان را نمي شناختند.

زبان سكوت

سكوت كردن براي همه مرجح بود، به ويژه در جمع كه سكوت را جمال مؤمن مي دانستند و اگر بنا بود باب سخن باز بشود، اين حق ريش سفيدان و بزرگ ترها بود، هر چند احترام ايشان به جوانان بسيجي هم مانع از آن مي شد كه از اين فرصت استفاده كنند. البته در صورت اصرار، از پند و اندرز و توصيه دريغ نداشتند. اصل مسلم آن بود كه تا سؤالي نمي شد جوابي نمي دادند و سخن گوي جلسه نمي شدند. اين سكوت را جز زمزمه ذكر و ياد او در دل نمي شكست. و چه خوب مي شد شهداي عمليات آينده را در ميان اين خيل سر به جيب تفكر

فرو برده پيدا كرد! كه كمترين نشانشان بي نشاني بود و هياهو نداشتن؛ كساني كه تا اطمينان نمي يافتند كه سود سخنشان بيش از سكوتشان است لب از لب نمي گشودند. بسيار بعيد بود كسي وسط حرف و نقل ديگري بپرد. كمترين حاصل اين بي زباني، به زبان آمدن برادراني بود كه در علم و عمل و اخلاص جزو مقربون بودند، مخصوصاً در شب هاي عمليات كه خيلي مثمر ثمر بود.

زيرسيگاري

با استفاده از نوار خالي تيربار و ته جاي خمپاره، زير سيگاري مي ساختيم. پوكه هاي خالي را با شانۀ رديف كننده در ابعاد مختلف دور جاي خمپاره حلقه و نصب مي كرديم و كار تمام بود.

زورخانه

بچه هاي واحد ديدباني هر روز صبح بعد از نماز، براي ورزش همگاني به گود زورخانه اي كه خود ساخته بودند و اطرافش با گوني محصور شده بود مي رفتند و با پخش صداي عباس شيرخدا به ورزش مي پرداختند. آن ها با گلوله هاي توپ 106 ميل زورخانه ساخته بودند . توضيح اين كه در داخل پوكۀ خالي توپ106، ميله اي قرارمي دادند واطراف آن را گچ و خاك مي ريختند كه بعد ازخشك شدن بتوان ازآن بهره برداري كرد. تخته شنايشان از جنس چوب جعبه هاي مهمات بود. كباده را از پليت آهني مي ساختند. قوطي هاي كمپوت پرازگچ و خاك را با طناب يا زنجير به هم مي بستند و دو سرزنجير به چوب دستي متصل مي شد. باز وسط زنجير يا طناب فاصله اي قرار مي دادند كه يك دست پهلوان به وسط زنجير 141 بند مي شد و دست ديگر وسط چوب دستي را مي گرفت. ضرب اين زورخانه پوست گوسفندي بود كه براي قرباني به منطقه هديه شده بود كه بعد از دباغي آن را روي بشكه اي كشيده بودند و به اين ترتيب، همۀ ابزار يك زورخانه حقيقي آماده شد.

زبان توافقي

براي سر درگم و ناكام گذاشتن دشمن از درك پيام هايي كه با بي سيم رد و بدل مي شد، بچه ها از زبان هايي كه خود ابداع كرده بودند استفاده مي كردند، مثلاً نيروهاي يزدي، خصوصاً بي سيم چي ها زباني قراردادي داشتند كه درابتداي هركلمه، حرف اول را حذف مي كردند و به جاي آن حرف «س» را به كار مي بردند و در آخر آن

كلمه نيز پسوند « مدي » را اضافه مي كردند. به اين زبان "سه گم مدي" مي گفتند. درعمليات كربلاي 5 و بيت المقدس كه رمز بي سيم لو رفته بود و بچه ها محاصره شده بودند بعضي ها توانستند پيام را منتقل كنند و نجات يابند. دركردستان نيزبچه ها زبان خاصي ابداع كرده بودند به اين صورت كه به اول هركلمه لفظ "لحور" وصل كرده و سخن مي گفتند.

مثلاً وقتي مي خواستند بگويند از گردان به اين جا مي آيند مي گفتند " الحور گلحور بلحور ايلحور جلحور ملحور" وبه اين صورت حرف مي زدند.

بچه هاي مخابرات نيز زبان خاصي داشتند. حرف اول همۀ كلمات غيرازحرف "س" را بر مي داشتند و به جاي آن حرف "ق" را مي گذاشتند و در وسط از" با " استفاده مي كردند و در انتها حرف اول كلمه را كه حذف شده بود به "يدي" اضافه مي كردند. مثلاً "چطوري" مي شد "سيطوري با چيدي" يا "سلام" مي شد "قلام با سيدي !"

زبان تاتي

زبان مردم اشتهارد كه زبان تاتي است در عمليات بسيار كاربرد داشت. بچه هاي اشتهارد به اين سبب اغلب درپست انتقال پيام خدمت مي كردند و از كد رمز استفاده نمي كردند و به جاي رمز به زبان خود حرف مي زدند. مثلاً به جاي اين كه بگويند به ميدان مين رسيديم، مي گفتند به سون جار رسيديم.

زود پز انفجاري

كمبود امكانات انفجاري ، در غرب يكي از دوستان را واداشت تا براي ساختن مين و كار گذاري آن در مسير حركت دشمن از زودپز استفاده كند. او اين زودپز را پر از ديناميت كرد و در آن را محكم بست و با استفاده از خرج و ماسورۀ مين گوشت كوبي كه تأخيري است و بعد از چند دقيقه مسلح و آمادۀ انفجار مي شود، آن را آماده كرد. اين كار باعث شد بدنۀ چدني زودپز كار تركش را انجام دهد و هنگام انفجار علاوه بر توليد صدايي مهيب ، تكه هاي بدنه نيز تلفاتي به دشمن وارد كند. البته گويا در اوايل جنگ بعضي از برادران سپاه دست به اين ابتكار زده بودند تا وقتي به منطقۀ درگيري مي رسند بتوانند با اين وسيلۀ تخريبي مقداري از سرعت حركت دشمن بكاهند. براي فتيلۀ اين مين انفجاري از كش شلوار كه از داخل سوراخ هواگيري زودپز به بدنه متصل بود استفاده كرده بودند.

زير پيراهن و اطلاعيه

دوستي داشتيم به نام حيدر كه مسئول تداركات بود. قرار بود از روي تپۀ بلندي كه عراقي ها در دامنۀ مقابلش مستقر بودند بگذريم. نياز به تدبيري جدي داشتيم . حيدر لخت شد و زير پيراهنش را در هوا تكان داد. در دست ديگرش چند اطلاعيه بود كه هواپيماهاي دشمن ريخته بودند و در آن از ما خواسته بودند تسليم بشويم. حركت كرديم . عراقيها به تصور اين كه نيروها مي خواهند تسليم شوند، تحركي نشان ندادند. هنگامي كه حيدر آنها را با اين شيوه سرگرم كرد، ما سريع از تپه عبور كرديم . او هم با نوش جان كردن گلوله اي

به ما ملحق شد.

زندگي مادي دنيا

فاني است، وسيله اي براي ورود به جهان باقي.

زندگي غير شرافتمندانه

خوردن و خوابيدن ، ساختن و ويران كردن ؛ شبانه روز براي شكم دويدن؛ زير سياه سرنيزه زيستن.

زندگي

جولانگاه مرگ، گذشت ايام عمر و شتافتن به ديار نيستي. صحنه اي است؛ سرآغاز دارد و نقطه پاياني . چا زيباست كه در پايان صحنه زندگي ، حق تجلي كند . صحنه اي كه درآن پيكارگران با شمشيرهاي آخته چون ذوالفقار ، توانسته اند كفر و شرك را محو كنند و كتاب حق ، آن كتاب آسماني را كه درآن خالق با مخلوقش زبان به سخن گشوده است بر جاي نشانند.

كوهستاني پرفراز و نشيب كه انسان را در خود هضم كرده است . جاده اي پر پيچ و هم كه انسان را در خود هضم كرده است . جاده اي پر پيچ و خم كه انسان در ان گام نهاده و تنها يك اشتباه كوچك كافي است تا او را به قعر دره هاي تنگ و تاريك ضلالت و نكبت بكشاند واو را فنا سازد . كوهي بس دور و دراز با پرتگاههاي خطرناك كه انسان استوار و پابرجا آن را با چشم انداز مي پيمايد تا به قله عظمت و كمال دست يابد و خود را براي جهاني جاويد مهيا سازد. رويش. جنگ است ؛ جنگ عليه كفر ، فقر ، بيسوادي ، جهل و ناداني ، خرافات، تعصبات خشك و منحط و هواي نفس كه مهمترين آنهاست.

مبارزه با خاطر آزادي و آزاد زيستن . سردر راهمعشوق فداكردن و در خون خويش زمزمه عاشقانه سرودن و به لقاي معشوق شتافتن . يك كلاس بيش نيست كه انسان بايد دير ايزود امتحان پس بدهد. جهاد در راه

عقيده . پلي براي رسيدن به خداوند . خوردن و خوابيدن نيست ؛ حركت و جاري شدن است . و آن زمان معنا پيدا مي كند كه براي خدا، در جهت خدا ، در كنار خدا و همراه با اولياي خدا باشد . كوشش و مبارزه براي تكامل و بهتر زيستن و ساختن مدينه فاضله است.

زندگاني دنيا

امتحان است؛ صحنه عمل، اثبات صداقت و اخلاص ؛ نه حرف و سخن پراكني.

زاهدان احمق

جريان خطرناكي با ظاهر فريبنده زهد و گوشه گيري در جامعه. اين جريان با عنوان اين مطلب كه دنبال تقوا برويد و دور از گناه باشيد، جوانان ما را دعوت مي كند كه در هياهوي مسايل سياسي جهان شركت نكند. ذهنيت جوانان پاك و صادق را نسبت به مسئولين خدمتگزاري كه تمام وجودشان را براي جلوگيري از انحراف در اسلام وديعه گذاشته اند ، بدبين مي كنند.

زوريك مراديان

شهيد «زوريك مراديان» تنها فرزند ذكور زوج زحمتكش «واهان» و «كاتاري» در هفتم تيرماه 1339 در تهران چشم به جهان گشود.

در سال هاي تحصيل دوران ابتدايي در دبستان «ساهاكيان»،با اينكه به اتفاق والدين و چهار خواهر خويش:«ديانا»، «اُفيك»، «ژانت» و «روبينا» در يك اطاق زندگي مي كرد، ليكن هميشه شاگرد اول بود. تحصيلات دوره راهنمايي و متوسطه را در دبيرستان ارامنه «كوشش داوتيان» ادامه داد، اما در عين ناباوري خويشاوندان و دوستان و با وجود قبولي در امتحانات اعزام به خارج، اين جوان با استعداد، سال آخر دبيرستان را ناتمام گذارده و داوطلبانه چند ماه پيش از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران به خدمت سربازي رفت. پس از طي سه ماه دوره آموزشي در «شاهرود» به لشگر 64 اروميه منتقل گرديد. سر انجام بعد از هشت ماه خدمت و در حدود سه ماه پس از اينكه همرزمانش با استفاده از باقيمانده پلو و چوب كبريت، برايش كيك آماده كرده و جشن تولد او را در سنگر برگزار نمودند، بر اثر اصابت تركش خمپاره و جراحت شديد، تقريباً 19 روز بعد از شروع جنگ تحميلي به خيل عظيم شهداي دوران هشت سال دفاع مقدس پيوست. وي اولين شهيد نظامي

ارمني تاريخ جنگ تحميلي عراق عليه ايران محسوب مي گردد. با شهادت «زوريك» كوچه اي كه وي در محله «حشمتيه» (سردارآباد) در آن ساكن بود، در سوگ فرو رفت. همسايگان مسلمان اطراف منزل خانواده «مراديان» دسته دسته با گريه همدردي خود را اعلام مي كردند. آن ها، دو حجله نيز براي شهيد «مراديان» در سر كوچه قرار دادند.

پيكر اولين شهيد نظامي ارمني «زوريك مراديان»،پس از انجام مراسم مذهبي در روز بيست و چهارم مهر 1359 در گورستان ارامنه (در جاده خراسان) در ميان حزن و اندوه جمعيت كثيري به خاك سپرده شد.

خاطرات

شهيد «زوريك مراديان» به روايت مادر ش:

بعد از سه ماه (از شروع خدمت زوريك) ما نمي دانستيم كه جنگ شروع خواهد شد. نزديك بهار بود كه او{زوريك} به دخترم زنگ زد و گفت كه مي خواهند ما را ببرند اطراف اروميه. ايام «عيد پاك» بود و گفت كه با قطار ما را مي برند. ما هم جمع شديم، آجيل و تخم مرغ رنگ شده و چيزهاي ديگر با خود برديم. رفتيم پيش «زوريك». گفتند: آماده باش مي باشد. ما آن موقع نمي فهميديم كه آماده باش يعني چه؟ بالاخره آن ها را از آنجا بردند. در نامه نوشته بود كه مادرجان تمام دوستانم از چيزهايي كه داده بودي، خوردند، تخم مرغ هاي رنگ شده را نيز همين طور. هميشه نامه مي داد كه خوب هستند تا اينكه خبر دادند كه ما را به «پيرانشهر» مي برند. هر وقت كه به مرخصي مي آمد مي گفت: مادر جان، نگران من نباش، مرا خيلي دوست دارند، (اعضاي اصلي) خانواده، همه اينجا هستند. ولي مثل اينكه به من الهام مي شد، مي گفتم: «زوريك» جان خيلي مواظب خودت باش. او

9 ماه خدمت كرده بود. پدرش روي تريلي كار مي كرد. يك روز صبح بيدار شدم به پدرش گفتم: خيلي نگران و دلواپس هستم. شب خواب ديدم، مثل اينكه زانوي «زوريك» تير خورده و خوني شده بود. جيغ كشيدم، ولي «زوريك» دست گذاشت روي پايش و گفت چيزي نشده است. روز بعد توي كوچه دو سرباز را ديدم كه همين طور به درب ما نگاه مي كردند، مثل اينكه دنبال آدرسي باشند. نگاه كردم و گفتم: مادر به فدايتان، خدايا اينها كي هستند؟. چند قدم نرفته، باز ايستادم. همسايه هاي ما همه مسلمان بودند. ما در «حشمتيه» زندگي مي كرديم و درآن موقع همسايه روبرويي ما ازآن طرف آمد. از زبان سربازها فقط نام «مرادي» را شنيدم: سرباز «زوريك مرادي» خانه شان كجاست ؟ برگشتم، گفتم: بله پسرم است، من مادرش هستم. چيه، شما دوستان «زوريك» هستيد؟. يك كاغذ در دستش بود و هي آن كاغذ را توي دستش جمع مي كرد. گفت: مادر، تو خونتون مرد هست؟. اين را كه گفت، من جيغ كشيده و از هوش رفتم و ديگر چيزي نفهميدم. چشم باز كردم و ديدم تمام همسايه ها و فاميل جمع شده اند. فهميدم كه پسرم شهيد شده است.

ازآن روز به بعد شوهرم زمينگير شد. فقط 9 نوبت در بيمارستان بستري شده است. او نتوانست سر كار برود. دوستان مسلمان «زوريك» برايش حجله گذاشتند، بالا و پائين كوچه و خيلي زياد با ما همدردي و نسبت به ما ابراز محبت كردند. براي «زوريك» در مسجد ختم گرفتند. بعد از چهلم «زوريك» يكي از دوستان مسلمان او نيز در كوچه ما به شهادت رسيد. به ما گفتند

چون «زوريك» اول شهيد شده، اسم كوچه را به نام «زوريك مرادي»مي گذاريم، ولي شوهرم نپذيرفت: «حسين» نيز از دوستان «زوريك» بوده و آن دو همبازي بوده اند. اسم كوچه را به نام «حسين» بگذاريد. و اسم كوچه را به نام «حسين گرامي»، نامگذاري نمودند.

آقاي مهندس «وارطانيان»، نماينده سابق ارامنه تهران و شمال مجلس شوراي اسلامي براي هفتم و چهلم فوت پدر «زوريك» به منزل ما آمده اند. براي خريد اين خانه هم، آقاي «وارطانيان» به ما كمك كردند. به بنياد شهيد رفتم. كمي، آن ها به ما كمك كرده اند و كمي هم ما گذاشتيم و اين خانه را خريديم. موقع بيماري شوهرم، آقاي مهندس «وارطانيان» هر ماه يا 15 روز يك بار به ديدن شوهرم مي آمد.

«زوريك» علاقه خاصي به بچه هاي خواهرش داشت و هروقت كه به مرخصي مي آمد به ديدن آنها مي رفت. «زوريك» خوب خدمت مي كرد. او از دوران سربازي به خوبي ياد كرده و مي گفت: خيلي خوب است. اگر ما تنها بوديم، اصلاً نمي دانستيم كه چكار بايد مي كرديم. اگر اين همدردي و كمك مردم نبود، ما نمي توانستيم داغ از دست دادن فرزند خود را تحمل كنيم. پدرش دو بار «زوريك» را در خواب ديده است: «زوريك» به پدرش نزديك شده و مي گويد: پدر چرا اينجا ايستاده اي؟ پدرش گفت: پس چكار كنم؟ گفت: بيا اين جا پيش من، ببين چه باغ بزرگي خريده ام، ببين چه باغي است، وسط آن، درخت سيب قرمز است. پدرش بعد از شهادت «زوريك» مريض شد و فوت كرد و دخترم نيز به M.S دچار گرديد. ما تمام وسايل «زوريك» را حفظ مي كنيم، حتي لباسي را

كه آخرين بار به تن داشته است.

با مادر شهيد «حسين گرامي»، دوست دوران كودكي «زوريك» كه او هم شهيد شده و مسلمان است، دوست بوده و سالها است كه با هم رفاقت داريم.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

زير شلواري

آستين كوتاه تشويقي

زير راديكال آمدن

رعايت كدهاي رمز در مكالمات بي سيمي؛ نوعي تذكر به بي سيم چي هاي غيرمحتاط بود كه به شنود دشمن توجهي نداشتند و بعضي حرف ها را با صراحت، به شوخي و جدي، مخابره مي كردند.

زمين را گاز گرفتن

كپ كردن موقع حملات سنگين دشمن از زمين و هوا، به نحوي كه امكان كمترين تحركي وجود نداشت؛ مثل تخته سنگ به شكل و حالتي يكسان در گوشه اي افتادن و از شدت آتش محكم به زمين چسبيدن.

زلزله

كسي كه در چابكي و به هم ريختن اوضاع و عوض كردن شرايط در شدت و قدرت و سرعت عمل زلزله را تداعي مي كرد. هيچ كس در شلوغي و گرفتن آرام و قرار نيروها به گردش نمي رسيد. جمعشان مي شد همان تعابير: بچه هاي خلاف، بچه هاي ادوات و در حالت فردي و شخصي، مترادف شر گردان، مصيبت و مكافات بود؛ بمب نيز مي گفتند.

زرورقي

شخص مقيد در امور عبادي و شرعي؛ كسي كه حتي براي گشت و شناسايي رفتن استخاره مي كرد و جانب احتياط را نگه مي داشت؛ رزمنده متدين و سخت گير؛ كنايه از آلوده نشدن و از فطرت اوليه عدول نكردن و در نتيجه نو بودن و از بسته بندي بيرون نيامدن.

زهرا تركمن

زهرا عكس امام (ره) و يك گلبرگ محمدي را در دفترش نگهداري مي كرد

خواهر شهيد دانش آموز «زهرا تركمن» گفت: زهرا هميشه عكس هاي امام خميني (ره) را همراه يك گلبرگ محمدي در هر صفحه از دفترش نگهداري مي كرد اما من هيچ وقت نتوانستم راز اين كار او را بفهمم.

هفتمين فرزند خانواده محمود تركمن در سال 1348 در اسلام آباد كرمانشاه ديده به جهان گشود؛ پدر و مادر اين خانواده مذهبي زيباترين نام يعني «زهرا» را بر اين دختر نهادند. زماني كه «زهرا» 9 بهار از عمرش را درك كرد، مادرش براي او چادري سفيد با گل هاي صورتي دوخت و مهمان غريبه و نامحرم به خانه زهرا مي آمد، او چادر گلدار صورتي را بر سر مي كرد و مانند فرشته اي كوچك به استقبال مهمانان مي رفت.

فاطمه تركمن خواهر شهيد دانش آموز «زهرا تركمن» با بيان خاطرات خواهر كوچكترش اظهار مي دارد: زهرا داراي هوش فوق العاده اي بود؛ وي در انجام واجبات ديني اصرار داشت و در جلسات قرآن شركت مي كرد كه نسبت به كودكان هم سن و سالش زودتر از همه قرآن را فرا گرفت.

وي ادامه مي دهد: زهرا تركمن در ايام محرم به مادرش اصرار مي كرد كه مراسم روضه خواني در منزل برگزار كند كه بنا بر اصرار زهرا هميشه در ايام محرم نداي «يا حسين (ع)» از منزل ما بر مي خاست و زهرا

خادم امام حسين (ع) در منزل بود.

خواهر شهيد دانش آموز «زهرا تركمن» بيان مي دارد: خواهرم از زماني كه زبان به سخن گشود هيچ يك از اعضاي خانواده را با كلمه «تو» خطاب نمي كرد. او هيچ گاه كاري نمي كرد كه مجبور به معذرت خواهي شود. زهرا با سن كمي كه داشت احساس مسئوليت مي كرد و در مواجهه با مشكلات اجازه نمي داد، كسي مرواريد هاي جاري شده از چشمش را ببيند.

وي مي افزايد: عصبانيت براي او معنايي نداشت و زماني كه ما عصباني مي شديم، مثل يك خواهر بزرگتر با ما شوخي مي كرد.

تركمن اضافه مي كند: زهرا هميشه عكس هاي امام خميني (ره) را جمع مي كرد و همراه با يك گلبرگ محمدي در هر صفحه از يك دفتر نگهداري مي كرد اما من هيچ وقت نتوانستم راز اين كار زهرا را بفهمم. هر وقت از زهرا مي پرسيدم چرا اين كار را مي كني با همان زبان كودكانه و شيرينش مي گفت «اين يك راز بين من و گل محمدي است».

وي بيان مي دارد: آرام آرام همه باورشان شده بود كه زهرا، آسماني است. بالاخره روز 31 شهريور 59 از راه رسيد. زهرا با چادر سفيدش از منزل به قصد رفتن به مغازه پدر خارج شد. هر چقدر به زهرا اصرار كرديم كه از منزل خارج نشود، گوش نكرد و گفت «پدر الان در مغازه است؛ قول مي دهم به مغازه بروم و پدر را به منزل بياورم» زهرا رفت ولي دل من و مادر و برادرم پر از آشوب بود. تا اينكه اين فرشته زميني در بمباران هوايي و در 11 سالگي به آسمان پركشيد و به شهادت رسيد.

به گزارش توانا، فاطمه بستام، حديث تابش و حسنا

كرمي عضو اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان در زندگي اين شهيد دانش آموز پژوهش كردند و نيك سيرتي وي را بر صفحه روزگار نوشتند.

منبع: خبرگزاري فارس با همكاري انجمن اسلامي دانش آموزان

زور و زبان

در مقايسه با افرادي كه طبعاً ساكت و آرام سر در لاك خود بودند، بعضي كه زبان و بيان و قدرت نطقي داشتند بسيار به چشم مي آمدند چون بخشي از امور جاري وظايفشان طرح و توجيه مسائل بود. آنهم به زبان خوشي كه مي گويند مار را از سوراخ بيرون مي كشد.

_ شما اگر اين زبان را نداشتي چه كار مي كردي؟

_ هيچي، آن وقت مجبور بودم از زورم استفاده كنم!

زندگي يك ساعته

در عمليات كربلاي 4 به يكي از برادران سپاهي كه بنه(پستۀ كوهي) را با پوست سخت مي جويد گفتم:

_ اصغري دندان هايت خراب مي شود.

_ يك ساعت بيشتر با آنها كار ندارم. بعد از آن چه خراب، چه درست!

زبان سبز

زبان چه سبز و چه سرخ، نرم يا تند و بي مهابا، صريح و با اشاره و كنايه وقتي از غلاف صبر و سكوت بيرون آمد نمايندۀ منويات قلبي گوينده است.

_ شما تا به حال عصباني شده اي؟

_ كم نه.

_ وقتي از كوره در بروي بدهاني هم مي كني؟

_ تا دلت بخواد.

_ مثلاً چه مي گويي؟

_ مرگ بر آمريكا!

زود بخوابيد مي خواهم نماز شب بخوانم

ديده بودم افرادي كه نماز شب خوان هستند محافظه كاري كنند، آهسته بيايند، آهسته بروند تا كسي سر از كارشان در نياورد يا اگر قضيه لو رفت به شوخي و كنايه و ابهام مسئله را ماست مالي كنند و بي اهميت جلوه بدهند، اما اين كه كسي بيايد بالاي سر ديگران بايستد و بگويد:«زود باشيد بخوابيد من مي خواهم نماز شب بخوانم». كاري بود كه فقط از امثال او بر مي آمد!

زور كه نيست

در ادامۀ عمليات در حال جلو رفتن بوديم كه كسي پاي مرا محكم گرفت. نگاه كردم ديدم مجروح است. البته خيلي سطحي، از رفقا بود، مي خواست با ما شوخي كند، گفتم:«پاي مرا چرا گرفتي، خودت مي خواهي بروي برو، مرا چرا دنبال خودت مي كشي». شروع كردم سر و صدا كردن، البته نه خيلي بلند دو، سه نفر از بچه ها جمع شدند و پرسيدند:«چي شده چرا سر و صد مي كني؟» گفتم:«از آقا بپرسيد، به زور مي خواهد مرا به كشتن بدهد. من دلم نمي خواهد شهيد بشوم، زور كه نيست!»

زير آفتاب نشسته ام

تصور مي كردم او هم يكي از همان هاست كه اگر مثلاً به او بگويم«نوراني شدي» يا :«بالهايت بلند شده» و «روي باند نشستي»، «نپري» يا«بلند نشي» سرش را مي اندازد پايين، لابد سرخ و سفيد مي شود كه :«اختيار داريد» يا :«اين وصله ها به ما نمي چسبه و خجالتمون نده و حرف هاي نفس پرور مي زني» و اين جور حرف ها. اما وقتي گفتم نوراني شدي او جواب داد:«زير آفتاب نشسته بودم. مهتابي بالاي سرم هم روشنه».

زنده در گردان است

كم نبودند پدران و پسراني كه كنار هم از آب و خاك و جان و مال و ناموسشان دفاع مي كردند. از خيل بي شمار آن ها در گردان ما پدري بود فوق العاده با روحيه و سرحال. وقتي كسي سراغ پسرش را مي گرفت يا براي سنجش روحيه اش سؤالي مي كرد، مي گفت:«تو مواظب خودت باش. پسر من هر كجا باشد قطعاً از اين سه حال خارج نيست، يا كشته در ميدان است، يا اسير زندان است يا زنده و زخمي در گردان است». و به اين ترتيب حرفي باقي نمي گذاشت. بعضي كه از جواب در نمي ماندند مي گفتند:«حاجي يا هر سه تايش!»

زلف آشفته

چند وقت كه گذشت ديدم نه، اين جوري نمي شود؛ از هر دسته اي يك نفر، دو نفر و نهايتاً سه نفر به خط مي شوند و اين ها براي اجراي برنامه خيلي كم هستند چكار كنم چكار نكنم، فكري به سرم زد بله، امتحانش ضرري نداشت؛ هم فال بود هم تماشا. دفعه بعد كه سوت زدم و همان طور لت و پار مثل لشكر شكست خورده به خط شدند، حاضران را مأمور كردم كه بروند به چادرشان و بقيه برادران را به هر ترتيبي بياورند آنجا. هيچ وقت جمعيتي به اين پريشاني نديده بودم. بچه ها مي آمدند زلف آشفته، زير پيراهن به تن، با دم پايي و زير شلواري، بند پوتين بسته و نبسته، كنار كساني با سر وضع مرتب و منظم به خط شدند. نگاهي به خودشان مي كردند نگاهي به آن ها، نگاهي هم به من كه غافلگيرشان كرده بودم؛ حالا در دلشان چه

مي گفتند خدا مي داند!

زودتر شهيد بشويد

در منطقه عملياتي فاو بوديم. كنار اروندرود، داخل سنگر روزگار مي گذرانديم. قنبري يادش بخير، مي گفت: «بچه ها، بجنبيد، فكري بكنيد. اگر زودتر دست به كار نشويم و به شهادت نرسيد معلوم نيست فردا كسي بتواند جنازه شما را از روي زمين بردارد. چون جوانان به سرعت دارند به شهادت مي رسند. خلاصه گفته باشم.!»

زمينه هاي مشورت با خدا

پس از مراحل شناسايي دشمن، آماده سازي تداركات و تهيه ي مهمات درحساس ترين لحظات، يعني موقع عمليات و شكستن خط نيروهاي مزدور، موقع مشورت با خدا بود و تفويض امر خود به او" تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد". گم شدن در حين عمليات، حيراني و سرگرداني در معركه ي نبرد و محيطي فراخ بي هيچ راهنما و نشانه و اثر و علامتي، خواندن سوره ي توحيد و اخلاص، سپس استخاره اي و از سرتسليم و توكل به طرفي رفتن؛ در اوقات گشت زني، رو به رو شدن با مشكلات خاص پيش بيني نشده در طول عمليات. استخاره درهمه ي امور باب بود، من الب_دو الي الختم، از كوچك ترين ت_ا بزرگ ترين؛ وقت مرخصي و گرفتن تسويه، خصوصاً در شرايطي كه بنا به علتي عمليات درنقطه اي عقب مي افتاد و بچه ها در مي ماندند كه بروند يا بمانند و سخت هراس داشتند؛ چرا كه داغ بعضي از عمليات به همين نحو بردلشان مانده بود و در همه ي اين موارد استخاره با قرآن يا تسبيح يگانه راه چار بود . چه بسيار برادراني كه بعد از ب_د آمدن استخاره براي رفتن به منزل و مرخصي پس ازماه ها، م_اندند و ب_ه

عمليات و شهادت آن يك جا رسيدند.

زخم بر زخم

زياد نبودند اشخاصي كه تن سالم از تير و تركش و سوختگي داشتند و با سلامت كامل در عمليات شركت مي كردند؛ مگر اشخاص تازه وارد كه جبهه و جنگ را تازه تجربه مي كردند. بقيه، ظاهر باطن مجروح بودند. يكي دست نداشت و ديگري پاو در عين حال ، آر. پي . جي. زن بود ؛ يكي طحال نداشت و ديگري كليه و... يكي هم با خود از عمليات گذشته تير و تركش آورده بود.

بچه هايي بودند كه بعد از اين كه آن ها را به زور عقب مي فرستادند، بدون عمل جراحي از بيمارستان فرار مي كردند و بر مي گشتند.آن ها زخم بر زخم داشتند و جاي سوخته را سوختن امري عادي بود. هيچ كس تا عافيت كامل در عقبه و خط دوم نمي ماند . دلشان طاقت نمي آورد كه نفس بكشند ودرآسايش و آسايشگاه باشند وعزيزانشان ميان آتش و خون جنون دشمن و خداي ناخواسته تنها و نيازمند. آن ها پس از سال ها ستيز و مقاومت ، اگر هم در ميدان نبودند، خوب مي فهميدند كه آن جا چه خبر است و جندالل_ه چه مي كند.

زمينۀ دوستي

وقتي همه براي وضو گرفتن و مسواك زدن و شست و شوي ظرف و لباس كنار تانكرهاي آب در محوطۀ مقر جمع مي شدند،فرصت خوبي بود براي بسياري از دوستي ها و صميميت ها و احوال پرسي مختصري كه گاه به پيوندهاي عميق عاطفي و روابط جاودانه و برادرانه مي انجاميد. وقتي كسي به جمع نيروهاي قديمي جبهه مي پيوست و به جهت كوچكي و كم سن و سالي و نداشتن سابقۀ حضور

در منطقه ،احساس غريبي مي كرد،قديمي ها خيلي زود و راحت او را به جمعشان راه مي دادند و با گفتن «با ما باش » و هم خرج و قاطي شدن با او محيطي را به وجود مي آوردند كه او واقعاً احساس خودماني بودن مي كرد.

از زمينه هاي ديگر دوستي و برادري،مسافرت با قطار و اتوبوس بود كه لاجرم بچه ها مدّت نسبتاً زيادي با هم بودند و با فراغت و موقعيتي كه پيدا مي شد مي توانستند ساعت ها با هم حرف بزنند،هم دلي كنند و گمشده هاي خويش را در هم بيابند و عزيز بدارند.بعد،در مراسم دعا و نيايش ، آب تني و فوتبال و...بود كه هركس همراه و همتاي خويش را پيدا مي كرد.

با اين همه،بهانۀ اغلب دوستي ها و برادري ها مزاح و مطايبه بود؛ گفتن عبارتي لطيف و كنايه دار و پراز ايهام يا اجراي «جشن پتو» در شب اول ورود تازه وارد ،كه روايات مختلف دارد ترتيب اين بود كه دور شخص حلقه مي زدند و با استفاده از اصل غافلگيري ،در تاريكي مطلق و بدون سر و صدا پتويي روي سرش مي انداختند و هركس هرچقدر دلش مي خواست و به هر كجا كه دستش مي رسيد مي زد، اغلب هم با دست . بعد به همان حال او را رها مي كردند و بيچاره نمي توانست چرا و از كه و كجا خورده است. اما اين را مي فهميد كه جبهه تكلف و تصنع بر نمي دارد.گوشه گيري و انزوا و غريبه و خودي نمي شناسد. به اين صورت ، غبار شهر و پشت جبهه را

از شانه هاي او مي تكاندند و بدنش را با محبت و يكرنگي و صفا و سلوك جبهه مشت و مال مي دادند.

روش ديگر"ران كوبي" بود. شخص تازه وارد را به كتك مي گرفتند و نه چندان محكم به پشتش مي زدند و به اين وسيله، مانع از خجالت و رو در بايستي او مي شدند. ترتيب ديگر اين بود كه گرداگرد فرد گوشه گرفته و تنها حلقه مي زدند و حركاتي مي كردند و او را سرانجام مي خنداندند. سياه كردن اين قبيل افراد هم راه ديگري بود در آشنايي به هم زدن!

ژ

ژيلبرت ملكم آبكاريان

شهيد «ژيلبرت ملكم آبكاريان»،تنها فرزند ذكور خانواده در سال 1339 در آبادان به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاهش سپري كرد.

پس از آن خود را به اداره نظام وظيفه معرفي و در ارديبهشت همان سال به خدمت مقدس سربازي اعزام گرديد. با شروع جنگ تحميلي و هجوم نيروهاي تا دندان مسلح بعثي به سرزمين مقدس ايران، به همراه ساير نيروهاي نظامي و مردمي به صحنه هاي نبرد شتافت. وي در درگيري هاي مستقيم اولين ماه جنگ به شهادت رسيد. شهيد «ژيلبرت آبكاريان» در زمره اولين گروه از شهداي نظامي ارمني جمهوري اسلامي ايران در دوران 8 سال دفاع مقدس به شمار مي رود. پيكر پاك غرقه به خون «ژيلبرت» بعد از انتقال به تهران و انجام مراسم خاص مذهبي در ميان بدرقه صدها نفر از هموطنان مسيحي و مسلمان در قطعه شهداي ارامنه در تهران براي هميشه به خاك سپرده شد.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

 ژوزف شاهي

شهيد «ژوزف

شاهي» (شاهينيان) در سال 1341 در تهران چشم به جهان گشود. پدر وي كارگر و مادرش، مستخدم مدرسه بود.

«ژوزف» داراي دو برادر و دو خواهر نيز بود. وي تا كلاس سوم ابتدايي در مدرسه ارامنه «گوهر» درس خواند. پس از آن نيز، تا پايان دوره راهنمايي در مدرسه ارامنه «تونيان» درس خواند. به علت علاقه بيش از حد به امور فني، تحصيلات دبيرستان را در يكي از هنرستان هاي فني منطقه «تهرانپارس» به اتمام رساند. در پست دفاع تيم هاي فوتبال «شاه عزيز» و «ماسيس» توپ مي زد. آرزوي بزرگ شهيد «شاهينيان»، پيشرفت در ورزش و عضويت در تيم ملي فوتبال جمهوري اسلامي ايران بود. وي بعد از طي دوره آموزش سه ماهه، به جبهه اعزام شد. «ژوزف» آن قدر محجوب و متين بود كه در زمان اعزام به جبهه، حتي مادرش را نيز از خواب بيدار نكرد، و در جواب سؤال پدرش كه از او پرسيد: پسر جان، صبح به اين زودي كجا مي روي؟، جواب داد: بر مي گردم. يك ماه در جبهه بود كه به فيض شهادت نائل گرديد.

ژوزف در تاريخ 25/06/1364 در جبهه عملياتي حسينيه به دست نيروهاي رژيم بعث عراق به شهادت رسيد .

حضرت آيت الله خامنه اي رهبر معظم انقلاب پس از شهادت «ژوزف شاهينيان» با حضور خود در جمع خانواده شهيد گرانقدر، خانواده دل سوخته و زحمتكش «شاهينيان» را مورد تفقد خاص قرار دادند.

خاطرات

شهيد «شاهينيان» به روايت پدرومادرش:

««ژوزف» عزيز داراي اراده اي قوي و پشتكاري عجيب بود، به طوري كه از اداي هيچ كاري كه به عهده او گذاشته مي شد، سر باز نمي زد. از طرفي، ورزشكار هم بوده و داراي

روحيه ورزشكاري، لذا قاطعيت و قدرت را همراه با لبخندي هميشگي در چهره داشت تا جايي كه در بسياري اوقات، اين چهره و اراده او به من قوت قلب مي بخشيد. ايشان در جبهه تركش خورده و در همان جا قرار مي شود كه روي ايشان عمل جراحي صورت گيرد. اصرار شهيد اين بوده كه با چشم باز و بدون بي هوشي، اين كار را صورت گيرد. يعني اين قدر به خودش اعتماد به نفس داشت...».

«وي پسر زرنگ، خاكي و بي شيله و پيله اي بود. قهر كردن نداشت. در كارها خيلي به من{مادر} كمك مي كرد. تمام كارهاي دوخت و دوز خود و برادرش «ژيريك» را كه از ناحيه پاهايش فلج بوده و توان راه رفتن را ندارد، انجام داده و اجازه نمي داد كه مادر خسته و تازه از كار برگشته، اين كارها را انجام دهد. «ژوزف» علاقه خاصي به ساختن ابزار داشت و وسايلي مانند چكش و پيچ گوشتي درست كرده بود. او يك سندان خريده و روي آن، كفش هاي ما را تعمير مي كرد. يك روز به مرخصي آمد و به ما گفت: شايد ما را به جبهه ببرند. به او گفتيم: اگر رفتي، مواظب خودت باش. «ژوزف» وقتي از مرخصي به خانه مي آمد، چيز خاصي ازآن جا تعريف نمي كرد. فقط از تيراندازي و كارهاي روزمره خود صحبت كرده و مي گفت كه در تيراندازي، هميشه نفر اول بوده است. فرماندهان «ژوزف» خيلي از او راضي بوده و مي گفتند: «ژوزف» هميشه كارها را قبل ازاينكه از او خواسته شود، انجام داده و منتظر دستور نمي ماند.»

بنا به روايت مادر شهيد، چند شب قبل از به شهادت رسيدن

«ژوزف»، وي در خواب ديد كه شخصي درب خانه آن ها را مي بندد! مادر «ژوزف» مي گويد: نگذاشتم، رفتم و او را راندم. در را باز كردم، بعد، آن مرد رفته و چوب بلندي آورد و با آن، چراغ خانه مرا خاموش كرد. صبح كه از خواب بيدار شدم، مدام دلواپس بودم. آرام و قرار نداشتم. در همين موقع سربازي در جلوي من ظاهر شد و گفت: مادر «ژوزف شاهي»؟. رفتم دنبال پدرش و گفتم كه از «ژوزف» خبر آورده اند. شوهرم آمد. آن ها گفتند: «ژوزف» زخمي شده و در بيمارستان مي باشد. بيايد برويم پيش او. «ژوزف» من شهيد شده بود...

ناگفته نماند كه پيكر مطهر شهيد «شاهينيان» ابتدا از پزشكي قانوني به مسجد محل منتقل و سپس روي دستان صدها نفر مسلمان ومسيحي اهل منطقه، به خانه پدري وي حمل گرديد.

«قضيه شهادتش را ابتدا به ما{پدر} نگفتند، بلكه اول با دامادمان در ميان گذاشته بودند. با مراجعه هيئت هاي سينه زني به منزل ما،كه به مناسبت ايام محرم مشغول مراسم عزاداري بودند، متوجه قضيه شدم. انصافاً مردم مسلمان، استقبال و بدرقه خوبي از پيكر شهيدمان به عمل آوردند و ثابت كردند كه احترام آن ها{مسلمانان} به شهيد، احترام به مقام و منزلت الهي بوده و اين امر، مافوق تصورات عادي است.

آخرين باري كه ايشان{شهيد شاهينيان}به جبهه مي رفت، با اطمينان خاصي مي گفت: اين اعزام را، برگشتي نخواهد بود. وقتي ما مي گفتيم: اين چه حرفي است كه مي گويي؟، مي گفت: مگر خون من رنگين تر از ديگر شهداست. از مهم ترين صحبت هاي ايشان، كه همواره در ذهنم است، تأكيد وي بر واقعي بودن ارتش 20 ميليوني بود

كه «امام خميني» (ره) مطرح فرموده بودند. «ژوزف» مي گفت: الان اين افرادي كه مستقيماً در جنگ حضور دارند، اندكي از آن ارتش 20 ميليوني است و دشمن خواهد ديد كه به ازاي شهادت هر رزمنده ايراني، صد نفر جايگزين پيدا خواهند شد. لذا هميشه به اين پشتوانه بزرگ افتخار مي كرد. شايد برايتان جالب توجه باشد كه من{پدر شهيد}، هر هفته به اتفاق يكي از دوستان، به حرم مطهر «امام خميني» (ره) رفته و در آنجا، همه دلتنگي هايم را با ايشان در ميان مي گذارم. ما (ارامنه)، در زبان خودمان{ارمني} از شهيد با عنوان «ناهاتاك» ياد مي كنيم، يعني كسي كه تا آخرين لحظه، مردانه در برابر ظلم مبارزه نموده و در نهايت «نه سازش را مي پذيرد و نه تسليم را»، لذا شهادت را، كه بهترين نوع مرگ است، انتخاب مي كند.

سالهاي زيادي از شهادت فرزندم مي گذرد. به ياد دارم كه يك بار «ژوزف» مرا خيلي نگران كرد. وقتي كه «ژوزف» بچه بود، او را روزي با خود به سر كارم بردم. در خيابان «پاسداران» فعلي، سر ساختماني كار مي كردم. «ژوزف» خيلي مرا اذيت مي كرد. با او دعوا كردم كه ساكت باشد. سر ظهر هنگام ناهار ديدم كه از او خبري نيست. هرجا گشتم، او را پيدا نكردم. يك ماشين گرفته و به منزل آمدم. ديدم «ژوزف» رفته ته حياط و از ترس، مخفي شده. فقط نمي دانم چگونه او از محل كارم در خيابان «پاسداران» تا منزل (واقع در خيابان «زَركِش») را پياده آمده بود!».

در نامه اي كه از «ژوزف» براي خانواده باقي مانده، وي خطاب به خواهرش نوشته است: «رُزيتا»، به مادر كمك كن و به حرفهاي

او، گوش بده و كمك حال او باش. مادرش فكر مي كند كه نامه را زماني كه «ژوزف» زخمي بوده، نوشته است. در نامه نوشته بود: من بزودي خواهم آمد.

برادر بيمار وي مرتباً «ژوزف» را در خواب مي بيند: «برادر شهيدم يك بار در خواب به من گفته: اگر مي خواهي، توهم با من بيا بريم،آن جا،جاي سبز و زيبايي است، پراز گل.»

«ژوزف» با برادر بيمارش «فوتبال نشسته» بازي مي كرد. وي براي برادر فلج خود، دروازه كوچكي را تهيه كرده بود كه وي بتواند «دروازه باني» كند …، او با «ويلچر»، برادرش را براي تماشاي بازي فوتبال به ورزشگاه «شهيد شيرودي» (امجديه) و ورزشگاه هاي ديگر برده بود.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

س

سرازيري دعا

قسمت هاي اول دعاي كميل كه هنوز گوينده و مخاطبان آن تازه نفس اند، در قياس با بخش هاي انتهايي (سربالايي دعا) آنكه بر اثر ناله و ندبه هاي اوليه اغلب به اصطلاح، به روغن سوزي مي افتند و منتظر اتمام هرچه زودتر دعا هستند.

سپر گردان

دوشكاچي؛ خدمه اسلحه پرقدرت دوشكا كه با استقرار در موقع و مكان مناسب سپر بلاي يك گروه و گردان بود.

ساواكي

نيروي اطلاعات عمليات در منطقه؛ كسي كه به ملاحظات امنيتي پيچيده تر و مرموزتر از ديگران عمل مي كرد.

ساواك گردان

شخصي كه با داشتن مسئوليت بالا در لشكر سر و وضع نيروهاي عادي را داشت و خودش را با ديگران در نشستن و برخاستن، خوردن و خوابيدن و معاشرت تطبيق مي داد.

سالن انتظار

حسينيه و مسجد؛ محل تجمع نيرو قبل از آغاز عمليات؛ جايي كه همه گوش به زنگ فرمان حركت و ملحق شدن به صف ياران شهيد خود بودند.

ساق دوش

نيروي حمل مجروح؛ در مكالمات بي سيم كُد رمز بود براي داماد خدا كه شهيد باشد. گفته مي شد: ساق دوش ها دامادها را ببرند عقب. كنايه از اينكه مسئولان حمل شهدا و مجروحان، آنها را از منطقه دوركنند و به جاي امن ببرند.

ساغرچه

عدسي و سيب زميني پخته اما نامطبوع؛ غذايي كه شخص درمانده هم در نهايت بي بضاعتي نمي تواند آن را قبول كند.

ساز

آر.پي.جي.هفت و ته شيپوري شكل قبضه آن با فرض معني زدن و به صدا درآوردن (شليك كردن) به معني نواختن و طرب انگيزي آن با اصابت به هدف و رفع رنج و اندوه ناشي از وجود دشمن غاصب.ساز لوطي ساز.

سابقه دار

بسيار اهل جبهه و جنگيدن؛ رزمنده قديمي؛ تعبيري داراي ايهام، با دو معني متناقض؛ در نگاه اول غ سابقه به معني جرم و جريمه دار و در نگاه دوم، منظور مطلوب.

سيدعلي موسوي

سال 1364 بود، عطر ياس فضاي خانه را پر كرده بود، خانواده موسوي در محله فرديس كرج در انتظار تولد كودكي از سلالة زهراي اطهر بودند، سيدعلي كه چشم گشود، آشنايان غرق در شادي شدند. دوران كودكي براي سيد علي سرشار از شادي هاي كودكانه بود. دانش آموز سال دوم راهنمايي بود كه عشق امام چنان وجود مشتاقش را در بر گرفت، كه با دستكاري شناسنامه برادر بزرگترش كه قبل از تولد او جان سپرده بود، در 13 يا 14 سالگي برگه اعزام به جبهه را دريافت نمود. و به سوي جبهه شتافت. ميعادگاهي كه ذره ذره وجودش را به سوي خود فرا مي خواند سيد علي از سال 64-1363 لباس سبز سپاه پاسداران را بر تن كرد، و در گردان تخريب لشگر 27 محمد رسول الله (ص) مشغول شد، در همان گردان نيز هنگام پاك سازي ميدان مين بر اثر انفجار انگشت شصت خود را از دست داد، و تركشي نيز در پايش يادگار داشت. جنگ به پايان رسيده بود، اما آشوب درون سيد علي را آرامشي نبود، بايد كمبودها را جبران مي كرد، سپس در دبيرستان ابوريحان بيروني در طي دوسال تحصيل ديپلمش را در رشته ادبيات و علوم انساني گرفت. مسجد بقيه الله و هيئت محبان الزهرا (س) از مراكز فعاليت او بودند. سيدعلي در سال 1370 ازدواج كرد، و در همان سال نيز با گروه تفحص آشنا شد و به اين گروه پيوست و به اطراف ارتفاعات 146فكه

در منطقه عملياتي والفجر1 اعزام شد، و سرانجام نيز در نهمين روز از فروردين ماه سال 1371 در ايام ماه مبارك رمضان در سن 25 سالگي هنگام جستجوي پيكر شهدا بر اثر انفجار مين و اصابت تركش به ريه به آرزوي ديرينه اش رسيد و به آسمان پر گشود. پيكر پاك او را در بهشت زهراي تهران در قطعه 53 به خاك سپردند.

اشك اخلاص

دل سيد علي در گروي شهادت بود، يادم ميآيد در روز عرفه، پشت موتورش نشستم تا با هم به مراسم دعا برويم، در راه سيد زمزمه ميكرد، كجاييد اي شهيدان خدايي، به شوخي گفتم:«بس كن سيد دوره اين شعرها ديگر تمام شد و رفت» ولي او آرام پاسخ داد:«ما چه ميفهميم اينها چه كساني بودند، و كجا رفتند» آن شب سيد حال مساعدي نداشت، لحظاتي بعد حس كردم قطراتي آب به صورتم ميخورد، خوب كه دقت كردم ديدم سيد در حالي كه زمزمه ميكند:«كجاييد اي شهيدان خدايي...» آرام، آرام اشك ميريزد.

راوي:آقاي هيودي

شهادت

22 اسفند سال 1370 بود زمان آخرين ديدار و آخرين خداحافظي بود، مدتها ميشد كه حس غريبي سيد علي را به سوي جبهه ها ميكشاند، او جز اولين گروه اعزامي تفحص ازطريق لشگر 27 محمدرسول الله (ص) به عمليات دو ماهه اي در اطراف ارتفاعات 146 فكه در منطقه عملياتي والفجر يك بود، در نهمين روز از فروردين سال 1371 در روزهاي ماه مبارك رمضان، گروه به اصرار سيد علي كه تخريب چي مين بود، به شيار 146 رفتند، به محض ورود به ميدان مين پيكر چند شهيد را يافتند، سيد به سمت چپ پيكر شهدا براي يافتن پلاك آنها رفت، عليرضا حيدري همكار

او با مشاهده پيكر شهيدي از سيد كمي دور شد، ناگهان صداي انفجاري تمام فضا را در بر گرفت، حيدري با برخورد به مين پاهايش متلاشي شده و به شهادت رسيد و كمي آنطرف تر سيدعلي بي هيچ حركتي بر زمين افتاده بود، هردو را با آمبولانس به اورژانس فكه منتقل كردند، در ظاهر سيدعلي صدمه جدي نديده بود، و جراحات عميقي در او ديده نميشد، اما پزشكان تشخيص دادند كه عامل شهادت تركشي بود كه از كمر او وارد شده و به ريه صدمه وارد كرده، و منجر به شهادت او شده است.

راوي:آقاي هيودي

گفته هاي عجيب

فردي در محله ما اعتياد داشت، شبي جلوي در خانه با او صحبت ميكردم كه سيد علي آمد، و گفت:«داخل منزل با شما كار دارند» كارم ده دقيقه اي طول كشيد در اين مدت سيد داشت با آن فرد حرف ميزد، مرا كه ديد روي شانه ام زد و گفت:«از او معذرت بخواهيد و بگوييد از حرفي كه زدم ناراحت نشود، هرچه اصرار كردم نگفت كه چه گفته است، وقتي به جلوي در برگشتم، آن شخص پرسيد:«او چه كسي بود؟ عجب آدمي است، در طول 16-15 سالي كه اعتياد دارم هيچ كس نتوانسته مانند او در دلم تأثير بگذارد، نميدانم در آن دقايق محدود سيد علي به او چه گفته بود، كه از فرداي آن شب اعتيادش را ترك كرد.

راوي:آقاي هيودي

منبع: نرم افزار هنر هاي خاكي منتشر شده توسط موسسه فرهنگي هنري آويني

سيد مرتضي آويني

شهيد سيد مرتضي آويني در شهريور سال 1326 در شهر ري متولد شد . تحصيلات ابتدايي و متوسطه ي خود را در شهرهاي زنجان ، كرمان و

تهران به پايان رساند و سپس به عنوان دانشجوي معماري وارد دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران شد . او از كودكي با هنر انس داشت : شعر مي سرود ، داستان و مقاله مي نوشت و نقاشي مي كرد . تحصيلات دانشگاهي اش را نيز در رشته اي به انجام رساند كه با طبع هنري او سازگاربود ، ولي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي معماري را كنار گذاشت و به اقتضاي ضروت هاي انقلاب به فيلمسازي پرداخت:

حقير داراي فوق ليسانس معماري ازدانشكده ي هنرهاي زيبا هستم اما كاري را كه اكنون انجام مي دهم نبايد با تحصيلاتم مربوط دانست . حقير هر چه آموخته ام از خارج دانشگاه است . بنده با يقين كامل مي گويم كه تخصص حقيقي در سايه تعهد اسلامي به دست مي آيد و لا غير . قبل از انقلاب بنده فيلم نمي ساخته ام . اگر چه با سينما آشنايي داشته ام . اشتغال اساسي حقير قبل از انقلاب در ادبيات بوده است … با شروع انقلاب تمام نوشته خويش را – اعم از تراوشات فلسفي ،داستان هاي كوتاه ، اشعار و … - در چند گوني ريختم و سوزاندم و تصميم كه ديگر چيزي كه « حديث نفس» باشد ننويسم و ديگر از«خودم» سخني به ميان نياورم … سعي كردم كه «خودم» را از ميان بردارم تا هر چه هست خدا باشد . و خدا را شكر بر اين تصميم و فادار مانده ام . البته آنچه كه انسان مي نويسد هميشه تراوشات دروني خود اوست . اما اگر انسان خود را در خدا فاني كند ، آنگاه

اين خداست كه در آثار او جلوه گر مي شود . حقير اينچنين ادعايي ندارم ولي سعيم بر اين بوده است .

شهيد آويني فيلمسازي را در اوايل پيروزي انقلاب با ساختن چند مجوعه در باره ي غائله گنبد ( مجموعه شش روز در تركمن صحرا) سيل خوزستان و ظلم خوانين ( مجوعه مستند خان گزيده ها ) آغاز كرد :

با شروع كار جهاد سازندگي در سال 58 به روستاها رفتيم كه براي خدا بيل بزنيم . بعد ها ضرورت موجود رفته رفته ما را براي انقلاب اسلامي و نظام پيش مي آيد عكس العمل نشان بدهيم . مثلاً سيل خوزستان كه در واقع جزو اولين كارهاي مان در گروه جهاد بود . بعد ، غائله خسرو و ناصر قشقائي پيش آمد و ما به فيروز آباد ، آباده و مناطق در گيري رفتيم… وقتي فيروزآباد در محاصره بود ، ما با مشكلات زيادي از خط محاصره گذشتيم و خودمان را به فيروزآباد رسانديم . در واقع اولين صحنه هاي جنگ را ما آنجا ، در جنگ با خوانين گرفتيم .

گروه جهاد اولين گروهي بود كه بلافاصه بعد از شروع جنگ به جبهه رفت . دو تن از اعضاي گروه در همان روزهاي اول جنگ در قصر شيرين اسير شدند و نفر سوم ، در حالي كه تير به شانه اش خورده بود از حلقه ي محاصره گريخت ، گروه بار ديگر تشكل يافت و در روزهاي محاصره خرمشهر براي تهيه فيلم وارد اين شهر شد :

وقتي به خرمشهر رسيديم هنوز خونين شهر بود .شهر هنوز سر پا بود ، اگر چه احساس نمي شد

كه در اين حالت زياد پر دوام باشد و زياد هم دوام نياورد . ما به تهران باز گشتيم و شبانه روز پاي ميز موويلا كار كرديم تا اولين فيلم مستند جنگي در باره ي خرمشهر از تلوزيون پخش شد ؛ فتح خون .

مجموعه يازده قسمتي «حقيقت» كار بعدي گروه محسوب مي شد كه يكي از اهداف آن ترسيم علل سقوط خرمشهر بود :

يك هفته نگذشته بود كه خرمشهر سقوط كرد و ما در جستجو «حقيقت» ماجرا به آبادان رفتيم كه سخت در محاصره بود . توليد مجموعه حقيقت اين گونه آغاز شد .

كار گروه جهاد در جبهه ها ادامه يافت و با شروع عمليات والفجر هشت ، شكل كاملا منسجم و به هم پيوسته اي پيدا كرد . آغاز تهيه ي مجموعه زيبا و ماندگار روايت فتح كه بعد از اين عمليات تا پايان جنگ به طور منظم از تلويزيون پخش شد به همين ايام باز مي گردد. شهيد آويني در باره ي انگيزه ي گروه جهاد در ساختن اين مجموعه كه شامل بيش از هفتاد برنامه است چنين مي گويد :

انگيزش دروني هنرمنداني كه در واحد تلويزيوني جهاد سازندگي جمع آمده بودند آنها را به جبهه هاي دفاع مقدس مي كشاند نه وظايف و تعهدات اداري ، روح كارمند نمي توانست در اين عرصه منشا فعل و اثر باشد . گروه هاي فيلمبرداري ما با همان انگيزه هايي كه رزم آوران را به جبهه كشانده بود كار مي كردند ، داوطلبانه و بدون چشمداشت مالي ، در كمال قتاعت وشجاعت و آماده براي شهادت ، اينجا عرصه اي نبودكه فقط پاي تكنيك و

يا هنر در ميان باشد… بچه هاي ما تا سال 1367 كه بناگزير تسليم سيستمهاي برآورد مالي و فني تلويزيون شديم جز حقوق ماهيانه جهاد سازندگي و يا سپاه پاسداران كه از هفت هزار تومان بالاتر نمي كشيد ، چيزي دريافت نمي كردند .نمي دانم چطور شده بود كه اين اواخر ، يعني سال 1366 ،بنياد فارابي به ياد ما افتاده بود و نود هزار تومان به واحد تلويزيون جهاد سازندگي هديه كرده بود.همين مختصر رانيز بچه ها غالباً به خانواده ي شهيدايمان هديه كردند .

اولين شهيدي كه داديم علي طالبي بود كه در عمليات طريق القدس به شهادت رسيد و آخرينشان مهدي فلاحت پور است كه در لبنان شهيد شد… و خوب ، ديگر چيزي براي گفتن نمانده است ، جز اينكه ما خسته نشده ايم و اگر باز هم جنگي پيش بيايد كه پاي انقلاب اسلامي در ميان باشد ما حاظريم . مي دانيد ! زنده ترين روزهاي زندگي يك «مرد» آن روزها يي است كه در مبارزه ميگذراند و زندگي در تقابل با مرگ است كه خودش را نشان مي دهد .

(اواخر سال 1370 «موسسه ي فرهنگي روايت فتح » به فرمان مقام معظم رهبري تاسيس شد تا به كار فيلمسازي مستند و سينمايي در باره دفاع مقدس بپردازد و تهيه ي مجوعه روايت فتح را كه بعد از پذيرش قطعنامه رها شده بود ادامه دهد . شهيد آويني و گروه فيلمبرداران روايت فتح سفر به مناطق جنگي را از سر گرفتند و طي مدتي كمتر از يك سال كار تهيه شش برنامه از مجموعه ده قسمتي شهري در آسمان را به

پايان رساندند و مقدمات تهيه ي مجموعه هاي ديگري را درباره ي آبادان ، سوسنگر ، هويزه و فكه تدارك ديدند . شهري در آسمان كه به واقعه محاصره ، سقوط و باز پس گيري خرمشهر مي پرداخت در ماه هاي آخر حيات زميني شهيد آويني از تلويزيون پخش شد . اما برنامه وي براي تكميل اين مجموعه و ساختن مجموعه ديگر با شهادتش در روز جمعه بيستم فروردين 1372 در قتلگاه فكه نا تمام ماند)

سعيد شاهدي

در اسفند ماه سال 1347 نوزادي به نام سعيد كانون پر مهر خانواده را گرما بخشيد. خردسال بود كه به بيماري سختي دچارشد. مادر كه بي تاب شده بود به غنچه نشكفته اهل بيت حضرت علي اصغر(ع) توسل يافت و شفاي فرزند را طلبيد. سعيد كودكي آرام و شاداب بود. روح پرتلاطمش در امواج خروشان انقلاب قرار گرفت و به ساحلي آرام رسيد. به دنيا و ظواهر آن تمايلي نداشت و به شركت در مجالس مذهبي علاقمند بود و حضور در تشييع جنازه شهدا را بر خود فرض مي دانست. سعيد در سال 1361 عضو پايگاه بسيج شهيد مطهري شد و همزمان نيمكت تحصيل را رها كرده و دانش آموز مدرسه عشق گشت. او تا سال 1367 در تسليحات لشگر 27 محمد رسول الله و سپس در گردان حمزه سيد الشهدا به نبرد با دشمن مشغول بود. شاهدي در اكثر عمليات ها حضور داشت و 5 بار مجروح شد. در جريان عمليات كربلاي5 و مرصاد از ناحيه بازو و شكم و پا جراحات شديدي برداشت. پس از اتمام جنگ جهاد اكبر را آغاز نمود. درشب ولادت مولاي متقيان علي(ع) سال 1369 هيئت عشاق الخميني را تأسيس

كرد و خود اداره آن را بر عهده گرفت. دو سال بعد طبق سنت نبوي ازدواج كرد و براي فرزند شهيد رضا مؤمني (عليرضا مؤمني) پدري مهربان شد. سعيد شاهدي در همان سال وارد كميته تفحص شد و با عنوان تخريبچي به جستجوي پيكر پاك شهدا پرداخت. سرانجام در روز دوم دي ماه سال 1374، در ارتفاعات 112فكه بر اثر انفجار مين جام شهادت را نوشيد و گرد يتيمي بر چهره فرزندش محمد صادق نشست و عليرضا مؤمني بار ديگر از سايه پر مهر پدر محروم گشت.

فكه يا مكه

من و سعيد در همه لحظات با هم بوديم و قرار بود با هم براي تفحص به فكه برويم. وقتي رفتم سر كار و به من گفتند كه در قرعه كشي اسمم براي مكه درآمده است به سعيد گفتم كه قرار است به مكه بروم. از آنجا كه برگشتم حتماً به فكه مي آيم. سعيد با لبخند هميشگي پاسخ داد: تو برو مكه من هم مي روم فكه، ببينيم كداميك از ما زودتر به خدا مي رسيم؟

تازه از حج بازگشته بودم و مشغول تعمير ساختمان بسيج بودم كه تلفن زنگ زد. آقاي بيگدلي از فكه بود. باور كردنش برايم مشكل بود. سعيد به خدا رسيده بود. اشك در چشمانم حلقه زد با خود گفتم: «ما در كجا و چه كاري با هم بوديم كه خدا او را انتخاب كرد و من را نكرد.» بي اختيار با خود زمزمه كردم:

اي قوم به حج رفته كجائيد كجائيد

معشوق همينجاست بيائيد بيائيد

معشوق تو همسايه و ديوار به ديوار

در باديه سرگشته شما در چه هواييد؟

گر صورت بي صورت معشوق ببينيد

هم خواجه و هم خانه و هم

كعبه شماييد

ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد

يكبار از اين خانه بر اين بام برآييد

آن خانه لطيف است نشانه اش بگفتيد

از خواجه آن خانه نشاني بنماييد

يك دسته گل كو، اگر آن باغ بديديت؟

يك گوهر جان كو، اگر از بحر خداييد؟

با اينهمه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد

شلمچه تهران

ساعت دو نيمه شب بود كه صداي زنگ درب منزل مرا بيدار كرد. وقتي در را باز كردم سعيد را ديدم كه با موتور جلوي در ايستاده است و از من خواست كه همراه او بروم و تا زماني كه زنده است پيرامون آن شب با كسي صحبت نكنم. كم كم نزديك بهشت زهرا شديم او از راههاي مخفي مي رفت. چون هنگام نيمه شب به كسي اجازه نمي دادند وارد بهشت زهرا شود. بالاخره به مزار شهداي كربلاي5 رسيديم. 6 نفر از بچه هاي زمان جنگ هم مشغول مداحي و گريه بودند. سعيد حال و هواي ديگري داشت. با هر شهيدي نجوايي خاص داشت. آنجا شلمچه شده بود و هركسي شهيدي را واسطه اتصالش به عالم معنا قرار مي داد. زيارت عاشورا خواندند نورشهدا همه بچه ها را از خود بيخود كرده بود. همه آنها آنشب جواز شهادتشان را گرفتند گرچه من هنوز هم در حيرت و محروميت بر جاي مانده ام.

راوي:عبدالله ضيغمي

بهانه اي براي رفتن

يك شب سعيد به من گفت:« مامان دعا كن شهيد بشوم من از خانواده شهدا خجالت مي كشم» به او گفتم: سعيد شايد صلاح باشد كه شما حضور داشته باشيد و خدمات بيشتري انجام دهيد. با نارضايتي سري تكان داد. فرداي آن روز به جبهه رفت و 4 روز بعد در عمليات مرصاد از ناحيه

پا مجروح شد. دو روز بعد به خرم آباد رفتيم تا سعيد را در بيمارستان ملاقات كنيم. روحيه شادي داشت و شوخي مي كرد ولي با اين حال از اينكه مجبور بود در بيمارستان باشد ناراضي بود. يكي از افراد فاميل به شوخي گفت:«آقا سعيد وقتي از بيمارستان مرخص شديد بايد آستين ها را بالا بزنيم و يك فكري برايت بكنيم» ازبيماستان كه مرخص شد به خانه بازگشت و گفت: «مادر هنوز كه آستين هايت پائين است، پس من دوباره مي روم جبهه.»

راوي:مادر شهيد

شاهد نور

نسيم سردي مي وزيد و جان و روح آدمي جلا پيدا مي كرد در گوشه چادر سعيد مثل هميشه اوركتش را روي شانه انداخته بود. با خود قرآن زمزمه مي كرد و در خلوت خويش با خدا راز و نياز مي كرد به طرف سعيد رفتم من را كه ديد سريع اشك هايش را پاك كرد. سعي داشت به من بقبولاند كه سرخي چشم هايش از بي خوابي شب قبل است. به من گفت: توي اين هوا تلاوت چند آيه خيلي حال مي دهد. برگشتم تا اتصالش را قطع نكنم. وسايل كارم را برداشتم و همراه بقيه پشت وانت نشستيم. به ارتفاع 112 فكه رسيديم. دوم دي ماه سال 1374 بود بايد وجب به وجب زمين را زير و و مي كرديم تا شهيداني كه غريبانه جا مانده اند بيابيم. اطراف كانال پر از ميدان مين و علف هاي هرز بلند بود. در راه براي سعيد و محمود تفألي به ديوان حافظ زدم پس از خواندن شعر با شوخي به آن دو گفتم: شما دو تا شهيد مي شويد. خنديدند به انتهاي كانال رسيديم. آنها را نسبت به منطقه توجيه كردم و برگشتم. دقايقي

نگذشته بود كه صداي انفجار مهيبي من را به آنجا كشاند. هردو پرتاب شده بودند. تركش به سينه و بالاتنه سعيد اصابت كرده بود و گلويش سوراخ شده بود. چشمانش به يك سو خيره شده و با لب هاي روزه دار در افق دوردست ميهمان شاهدان نور گشته بود.

راوي:دوست شهيد

يك فرزند براي دو شهيد

سلام بابا

هميشه كه به خانه مي آمدي من و صادق را درآغوش مي كشيدي و مي بوسيدي و با خنده هايمان شاد بودي. اما حالا چرا بلند نمي شوي؟

زماني كه مرا از مدرسه به خانه آوردند حدس زدم بايد اتفاقي افتاده باشد. دلم لرزيد و با خودم گفتم: نكند دوباره يتيم شده باشم. آن لحظه كه در كانون اباذر بدن سوراخت را غسل مي دادند غم بزرگي در دلم ريخت. هرچه به آنها اصرار كردم اجازه ندادند ببينمت. به آنها گفتم بابا سعيدم مرا از پسر خودش هم بيشتر دوست دارد. بايد به اندازه تمام سال هاي يتيمي چهره اش را ببينم. يك بار ديگر دستش را بلند كنم و بر سرخود بكشم. دستان پر مهري كه خيلي چيزها را به من ياد داد. پدرم را به خاطر ندارم ولي هيچگاه بابا سعيد را فراموش نمي كنم. خصوصاً زمانيكه با هم نماز مي خوانديم. مي دانم از چند روز ديگر بهانه گيري هاي محمد صادق شروع مي شود. به عكس بابا خيره مي شود و با شيرين زباني بابا بابا مي گويد. سرانجام او نيز بزرگ خواهد شد و خواهد فهميد كه پدرش براي چه و به كجا رفته است.

«وقتي صداي دلنشين سعيد در فضاي سبز آوارگيمان مي پيچد وجود حقيقي ما پرده از حجاب غفلت ها، خستگي ها و دل مردگي ها برمي دارد. درمي يابيم كه آواره كوي حسين(ع)

هستيم.»(1)

1- سيد شهيدان اهل قلم سيد مرتضي آويني

راوي:فرزند شهيد

دستنوشته شهيد

سلام بر تو اي شلمچه، اي مشهد شهيدان

...شلمچه ما به ديار تو آمديم. همان جايي كه ملائك خاكش را تا عرش برده اند و معصومين برآن نظر دارند. تو سرزمين عشق و ايماني ...

اما شلمچه! ما اين بار محزونتر از گذشته آمده ايم. غمگين و دل خسته در سالگرد پير مي فروش آمده ايم. آمده ايم تا ياد بچه هايي را كه مردانه بر روي خاكريزهايت جنگيدند و گمنام شهد شيرين شهادت را نوشيدند زنده نگه داريم.

فضاي جبهه

سعيد بعد از ازدواج تصميم گرفت يكسري كارهاي اقتصادي انجام دهد. معدني در دسترنج داشتيم و به نوبت براي كار به آنجا مي رفتيم. او قبل ازاينكه به كارآنجا و درآمدش فكركند به هدف والاي خود كه عبادت بود مي انديشيد. به جاي اينكه بگويد اينجا عجب سنگي دارد مي گفت: آدم اينجا مي آيد ياد كوههاي غرب و غربت جبهه جنوب مي افتد. سعيد خلق و خوي زمان جنگ را حفظ كرده بود و به بقيه هم انتقال مي داد. نماز جماعت به راه انداخت و به همه مي گفت: اينجا جبهه است سعي كنيد اينجا هم به خاطر خدا كار كنيد.

سيد لقمان بازيار

شهيد 11 ساله آرزو داشت روزي حافظ قرآن شود

«سيدلقمان بازيار» آرزو داشت يا حافظ قرآن شود يا به شهادت برسد تا اينكه در سال 1378 در منطقه دهلران با انفجار مين به آرزوي شهادت رسيد.

شهيد دانش آموز «سيد لقمان بازيار» در سال 1367 در دهلران استان ايلام ديده به جهان گشود؛ وي در خانواده اي متدين رشد پيدا كرد به طوري كه از 9 سالگي به مدت يك سال در امور فرهنگي مسجد فعاليت مي كرد.

اين

شهيد 10 ساله به همراه 2 تن از همكلاسي هايش طعمه آثار مخرب بعد از جنگ تحميلي ايران و عراق شدند و در تاريخ 14 بهمن 1378 به شهادت رسيدند.

اين خادم كوچك مسجد، به قدري خلوص نيت داشت كه شربت شهادت بر كام شيرينش نشست.

سيدابراهيم، پسر خاله سيد لقمان با بيان خاطراتي از شهيد دانش آموز «سيدلقمان بازيار» اظهار مي دارد: اول مهر بود؛ سيدلقمان براي رفتن به مدرسه كيف نداشت؛ شهيد مرتضي و شهيد ابراهيم به دنبال او آمدند تا باهم به مدرسه "17 شهريور " بروند و سيدلقمان به آنها گفت «بچه ها من كيف ندارم به مدرسه بيايم؛ شما برويد».

وي ادامه مي دهد: دوستان شهيد به خانه برگشتند و كيف خود را كادو كردند به او دادند ولي سيدلقمان قبول نكرد و آن روز بدون كيف به مدرسه رفت تا اينكه وي شروع به كار كرد و براي خودش يك كيف خريد.

مادر شهيد دانش آموز «سيدلقمان بازيار» نيز با بيان خاطراتي از وي اظهار مي دارد: پسرم خيلي دوست داشت، شهيد يا حافظ قرآن كريم شود اما هر وقت اين حرف ها را مي زد، همه به او مي خنديدند و خطاب به او مي گفتند «جنگ ديگر تمام شده است و براي حفظ كردن قرآن كريم تو هنوز بچه هستي».

وي ادامه مي دهد: سيدلقمان گاهي اوقات دستفروشي مي كرد تا براي رفتن به مدرسه وسايل لازم را بخرد؛ يك سال قبل خريد كفش متوجه شد كه كفش خواهرش پاره شده است در نتيجه يك جفت كفش زيبا براي خواهرش و يك جفت كفش ساده براي خودش خريد.

سيدحسن بازيار برادر شهيد دانش آموز «سيدلقمان بازيار» هم بيان داشت: سيدلقمان علاقه عجيبي به حفظ كردن قرآن

كريم داشت براي همين هنگامي كه قرآن تلاوت مي كرد، اگر اشتباه مي خواند، گريه مي كرد و مي گفت «اگر خوب ياد نگيرم، نمي توانم خوب ياد دهم».

بنابراين گزارش، سارا موسويان عضو اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان سرگذشت اين شهيد دانش آموز را در تاريخ درخشان دفاع مقدس ثبت كرده است.

سيامك ميلاسي

دلم تنگ عبرت گرفتن است...

گره بزن... دلم را، محكم به گوشه آن آسماني دلت ، گره بزن، به كناره ي آن سپيد بي كران، به ذره اي از آن خلوص بي وصف،به صميميت آن لحظه هاي خدايي و به منتهاي تقوا داشتن..

دلم را به گوشه تقوايت گره بزن، دلم تنگ عبرت گرفتن است...

كار خدا را آسان كرد ، خيلي.

وقتي براي اعمالش كارنامه ساخت.وقتي هر روز كنار غيبت،دروغ،اسراف،تهمت،ريا،غرور،بدخلقي،خودخواهي و...براي خودش تنبيه نوشت،وقتي هر روز جدول قران خواندن و نماز، يتيم نوازي و دعا،زيارت ائمه و با وضو هيئت رفتن را با لذت براي خودش پر مي كرد و خشنود بود از لبخند معبودش.

16 ساله بود كه قدم هايش را به راه يك بلد راه گره زد، وقتي با آن جسه نحيفش تمام دنيا و متعلقاتش، نگراني و دلبستگي هايش را در سايه قدم هايش جا گذاشت انگار مي دانست زياد دور نيست راهي كه منتهايش مي شود دعوت بي گزينش،مي شود نام نامي رزمنده و ارزش بي منتهاي شهادت...

نامش سيامك بود،سيامك ميلاسي،متولد 1345 در اميديه خوزستان.وقت جبهه رفتن دانش آموز سال سوم دبيرستان بود،شاگرد مدرسه مجيد خياط.

با اين كه كم سن و سال بود تمام تفريح و دلخوشي اش مي شد مسجد و پايگاه بسيج محلشان.تمام دنيايش پيروي از امام وخشنودي مردم بود.

تمام يادگاري هاي مادر سيامك خاطره فرزندي صبور،مومن،نقاشي فرزندش

از شهدا،امام ،نوار هاي سخنراني عالمان و روحانيوني مانند آيت الله دستغيب،مطهري و طالقاني است.همين.

شايد كار آساني نباشد وصف نوجواني كه سواي خيلي از بچه ها هم و غمش به جاي تحصيل و تفريح ،نگراني از اين است كه چرا نامش را عبد الله نگذاشتند، اينكه به خواهرانش ياد آور شود براي زينبي بودن فقط به ريسمان حجاب تمسك جويند،اينكه برادرانش ازامام و اطاعت از او، از انقلاب و پاسداري از آن لحظه اي غافل نباشند.

در وصف عظمت اين شهيد شايد نگاهي به فراگيري وصيت نامه اش بتواند زمزمه اي باشد از گوشه اي از آن خلوص و درك . ميلاسي در وصيت نامه اش نوشته؛

حمد و سپاس ذات اقدس ملكوتي را كه به چنين راهي هدايتمان كرد و از بودن و گنديدن ، به سوي شدن و رفتن و تو را ديدن راهنمايمان شد.

در بيكران لاله زار شهيدان هر روز لاله اي كاشته مي شود و اشك چشم پروانه هاي سوخته بال، نهر هاي جاري اين لاله زار را تشكيل مي دهند كه از ذلالت تا نهايت به اوج مي روند و خود مايه حيات و تداوم انقلابند.

شهادت تزريق خون است بر پيكر اجتماع،اين شهيدان هستند كه به پيكر اجتماعي كه دچار كم خوني است خون جديد وارد مي كنند.

بزرگترين آرمان و آرزوي رسول خدا و امام صادق (ع) به وجود آمدن يك حكومت مقتدر اسلامي و وحدت و يكپارچگي مسلمين بود.اگر تمام مسلمين با هم متحد باشند قدرتي خواهند بود كه هيچ كس در مقابل آنها نمي توانند ايستادگي كند.چنانچه امروز كسي كه در ولايت فقيه متجلي در شخص حضرت امام ،كوچكترين ترديدي

كند يا جاهل است يا مريض و مزدوراستعمار.حمايت حضرت امام از اوليا و اوصيا گرامي و ائمه طاهرين است و كوتاهي كردن به امام كوتاهي كردن به آنهاست.

از امام جلوتر نرويد كه گمراه مي شويد و از او عقب نمانيد كه هلاك مي شويد.همه حول محور الله جمع شويد و به خاطر اسلام تلاش كنيد و وحدت كلمه را حفظ كنيد تا پيروز شويد.

ما صلح پايدار و قدرتمندانه را در منطقه به ارمغان خواهيم آورد و به ملل ديگر ياد خواهيم داد تا چگونه در مقابل قدرتهاي شيطاني بايستند.

بار الهي اگر رضايت تو در رفتن من است،مرا بعد از آمرزش بپذير و اگر نه!رضايت تو دراين است كه زنده باشم حتي كمتراز لحظه اي مرا به خودم وا مگذار.

خداوندا ! گناهان من زياد است ، ولي رحمت ، گذشت و عفو تو خيلي زيادتر است، پس آمرزشت را شامل حالم بگردان تا واجبات و مستحبات را انجام و از محرمات بپرهيزم.تا عابدترين ، پارساترين و به تو نزديكترين باشم وبدانيد كه مرگ فقط در جبهه ها نيست،در دنيا،همه مزه مرگ را خواهند چشيد،پس چه بهتر كه در راه خدا باشد. به خواهرانم عرض مي كنم كه سنگر حجاب را محكم حفظ كنيد.زيرا حجاب شما كوبنده تر از سلاح من است. فاطمه (ع) را الگوي خود قرار دهيد، هر كه مي خواهد زهراي اطهر را بشناسد بايد او را در آئينه وجود زينب جستجو كند.

اي مادران ؛مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگيري كنيد،كه فردا در محضر خدا نمي توانيد جواب زينب را بدهيد كه تحمل شهادت 72 شهيد را كرد.

به پدر و مادرعزيزم وصيت مي

كنم كه در نبودم صبر كنند كه خداوند صابران را دوست دارد.به برادرانم و خواهرانم عرض مي كنم راه من كه هم پيمان راه شهيدان است را ادامه بدهيد و با ازدواج كردن با افرادي كه با اسلام مخالفند ،با امام مخالف اند ،با روحانيت مخالف هستند جدا جلوگيري كنيد.خمس و زكات و حج و واجبات ديگر را انجام بدهيد و از محرمات بپرهيزيد.اسم هاي بچه هاي خود را اسم پيامبر و ائمه قرار دهيد.اگر نسبت به پدر و مادر و برادران و خواهرانم و غيره بدي كردم مرا ببخشيد و حلالم كنيد.

از دوري شما واقعا ناراحت مي باشم و دلم براي شما تنگ مي شود و به فكر شما هستم.دوستان را به كسب علم و دانش تا درجات بالا دعوت مي كنم كه خدا جويندگان علم را دوست دارد.

امام را دعا كنيد

شهيد كه شد 20 سالش بود.در جنگ آرپيجي زن بود.خدا دعوتنامه اش را در جزيره سهيل و عمليات كربلاي 4 امضا كرد.اما انگار مادرش بايد براي ديدار فرزندش صبور بودن را مزه مزه مي كرد،آن هم 12 سال.وقتي جنازه اش را آوردند خانواده اش هنوز اميد داشتند به ديدار عزيز ترينشان.

آوردن استخوان هاي عزيزت وقتي هنوزبي تاب آن ثانيه اي هستي كه كنار قاب در چشم در چشمش شوي زياد هم لحظه ي آساني نيست.

كاش كلمه كفاف مي داد تا بگويم چه علاقه اي به سادات داشت،چه توجهي به نماز،ترفند جالبي براي امر به معروف و نهي از منكر داشت تا مبادا دل كسي شكسته و يا شرمنده شود،نگران بود،هميشه ،براي دوست،براي همسايه،براي يتيم....

براي خودش نامه اعمال نوشته بود،هر شب تمام روزش را

نمره مي داد تا پيش از شرمندگي در پيشگاه حق در دادگاه كوچك خودش حساب اعمالش را داده باشد.

شهيد ميلاسي يك دانش آموز بود،يك نوجوان، اما سن كمش بهانه اي براي سردر گمي و بي توجهي اش نشد.بين اين همه آدم و تمام زرق و برق ها گم نشد.

فكرش را كه مي كنم مي بينم او نگاهش فقط به يك نقطه بود

به گوشه چشم يك مرد راه بلد ...يك مولا...يك رهبر...

دلبسته وحدت بود و بي تاب يكي شدن.

اما امروز ما نگاهمان مي چرخد...به فلان آدم،به فلان دوست،فلان جريان،فلان...

دچار كثرت و آشفتگي شديم در اين راه شلوغ.

دلمان را به گوشه تقوايت گره بزن...دلمان تنگ عبرت گرفتن است...

سربازي

وقتي بچه هاي بسيجي همراه سپاهيان و نيروهاي ارتشي در عمليات شركت مي كردند مي شد اين پرسش مطرح شود كه رزمنده از حيث سازماني تحت چه پوششي به جبهه آمده است.

_ معلوم است تو اينجا چه كاره اي؟

_ سربازم!(جوابي به اصطلاح موشكي؛ كنايه از اين كه سرباز امام زمان(عج) هستم و در اين صورت ديگر چه توفيقي مي كند كه با چه عنواني مشغول دفاع باشم).

سخن چين

يك بي سيم چي داشتيم كه وقتي مي خواستيم او را كفري كنيم مي گفتيم:«برو، تو ديگر حرف نزن، فضول!» ديگري اضافه مي كرد:«سخن چين، هيچ مي داني سخن چين بدبخت هيزم كش است؟» بعد او مي گفت:«خودت چي؟ اگر من فضول هستم تو آنتني! من نباشم كارتان زار است. تو را به خدا ببين چه زمانه اي شده، ديگ به ديگ مي گويد رويت سياه!».

سي و سه ، سه سيخ جيگر

آمد كنار پنجرۀ ماشين. همين طور كه سرش پايين بود و قلمش رو كاغذ پرسيد :«شماره ماشين؟» راننده گفت:«سي و سه سه سيخ جيگر يه گوجه روش». بندۀ خدا سي و سه را نوشته و ننوشته. با تعجب پرسيد:«سي و سه چي؟» راننده سرش را با تظاهر به بي حوصلگي برگرداند كه يعني چند دفعه بگويم. بيچاره رو به دوستش كرد كه:«تو فهميدي؟» و او كله اش را تكان داد و شانه اش را بالا انداخت كه نه! بعد راننده گفت:«اصلاً خودت برو بخوان، چرا از من مي پرسي؟ تو كه حرف مرا قبول نداري!» و او رفت جلو ماشين، نگاهي به پلاك، نگاهي به ما، سرش را به علامت تأسف تكان داد كه:«امان از دست شما تهراني ها!

سؤال و جواب موشكي

چند نفر بسيجي بوديم كه با يك روحاني حاشيۀ اروند رود نشسته بوديم. حاج آقا رو به برادران كرد و گفت:«هيچ فكر كرده ايد اگر در توالت باشيم و آن جا را با موشك بزنند يا خمپاره اي به طرف ما بيايد چه مي شود؟ چه كسي مي تواند بگويد در چنين شرايطي چه بايد بكنيم؟» بسيجي شوخ طبعي بدون مقدمه گفت:«قبل از آمدن لابد سوتي، صدايي مي زند آن وقت ما سرفه مي كنيم، مي فهمد كسي داخل است، مي رود».

سربالايي دعا

مراسم دعاي كميل بود. الحق و الانصاف، حاج آقا خوب از عهدۀ كار بر مي آمد. مجلس را كربلا مي كرد بدون اينكه نياز باشد از آن زهرمارماري ها قاطي اش بكند و حرف هاي نا مربوط و ناروا به اهل بيت نسبت بدهد. كلمات و عبارت شريف دعا را طوري ادا مي كرد كه سنگ را به گريه مي انداخت. بچه ها مثل ابر بهار و طفل مادر مرده ضجه مي زدند. حاجي فقط يك عيب داشت و آن اين كه جان جلسه را مي گرفت بعد تحويل ما مي داد. يعني وقتي كه ديگر مستمعان ناي نفس كشيدن نداشتند. كتاب را روي زمين مي گذاشت. هميشه به شوخي به او مي گفتم:«حاجي، خوب سرازيري هاي دعا را تخته گاز مي روي و سر بالايي هايش را مي سپاري به ما! يك وقت نگويي طرف نفهميد!».

سهم ما را كنار بگذاريد

بعد از اين كه آب ها از آسياب مي افتاد و گرد و غبار عمليات فرو مي نشست، شهيدان به معراج منتقل مي شدند و مجروحان را به بيمارستان مي بردند، بخش در خور توجهي از اوقات فراغت ما خصوصاً در شهرهاي مرزي نزديك خطوط عملياتي صرف عيادت از بيماران مي شد. ملاقات زخمي ها كه مي رفتيم بعضي از دوستان به آن ها مي گفتند:« عجب نامردهايي هستيد، مگر قرار نبود هر چه گيرتان آمد با هم تقسيم كنيم؟ حالا ديگر چشم ما را كه دور مي بينيد، تنها تنها مي خوريد؟ چنين است رسم سراي درشت!»

سيصد صلوات

تنبيه و تشويق جبهه هم، مثل همۀ امورات آن، با پشت جبهه توفير داشت. معمولاً مسئولان سعي مي كردند كار بيهوده اي انجام ندهند و به همان نسبت ديگران را نيز دعوت به لغو نمي كردند. از جمله تنبيه ها و تذكرها جريمۀ صلوات بود. روزي از روزها مسئول دسته مرا به سبب قضيه اي كه بايد پيگيري مي كردم و آن را پشت گوش انداخته بودم با فرستادن سيصد صلوات جريمه كرد. چكار كنم چكار نكنم به بچه ها گفتم: «خاتم انبيا محمد صلوات. اللهم صل علي محمد و آل محمد». حاضران تقريباً سيصد نفري مي شدند رو كردم به فرمانده دسته و گفتم اين هم سيصد صلوات!

سلامتي خدا صلوات

بچه ها صدايش مي كردند حسين لاتي! خودش مي گفت من لات خميني ام. عتيقه اي بود؛ راه به راه اُورد صلوات مي داد ما هم دوستش داشتيم. سر نترسي داشت. از سر لوطي گري هم كه بود نمي گذاشت به ما بد بگذرد. مشتري پر و پا قرص جبهه بود. از هيچ كاري روگردان نبود هواي بر و بچه هاي كم سن و سال و ضعيف و نحيف را خيلي داشت. اسمش بود كه هفته اي يك بار شهرداره، اما در واقع، هميشه به راه بود. وقتي اوضاع و احوالمان خوب بود و همه چيز بر وفق مراد انجام مي گرفت تكيه كلامش اين بود كه «براي سلامتي خدا صلوات!» و ما مي مانديم كه بايد صلوات بفرستيم يا نفرستيم و خودش ادامه مي داد:«اي والله؛ به مولا حرف نداره. خيلي آقاست؛ همۀ برنامه هاش رو حسابه».

سلامتي امام

ذكر نام امام به تنهايي كافي بود تا بچه ها مشام جانشان را به عطر سلام و صلوات براي او خوشبو كنند و ياد و خاطره عزيزيش را با سه صلواتِ امام زمان(عج) پسند گرامي بدارند. براي همين، اسم مبارك ايشان كه مي آمد كسي منتظر بقيۀ عبارت گوينده نمي شد كه ببيند چه پيش بند! و پسوندي دارد. بعضي از بچه ها هم از اين حساسيت استفاده كرده و انواع و اقسام ترفندها را به كار مي بستند و ضمن هنرنمايي و بديع گويي، اسباب مسرت دوستان را مهيا مي كردند؛ از جمله بعد از عبارت «سلامتي امام» يا «براي سلامتي امام» و قبل از جملۀ «صلوات بفرست» يك «و من» مي افزودند: كه چهرۀ كساني

را كه صلوات فرستاده و تازه متوجه ماجرا شده بوند تماشايي مي كرد؛ غير از آن هايي كه بلند مي شدند و مي افتادند به سر و جان طرف كه «سلامتي امام و من،آره؟».

سراشيبي عمليات

بالاي سر تا چشم كار مي كرد ارتفاعات بود و پايين تا دلت مي خواست پرتگاه. همه چهارچشمي مواظب بودند ببينند بالاخره راننده چه خاكي مي خواهد به سرش بكند. عقب تويوتا هم كه خدا بدهد بركت، آن قدر نيرو بار زده بودند كه كمي جابه جايي كافي بود تا بعضي كه روي ديواره ها نشسته بودند سُر بخورند توي بهشت! پيچ و خم هاي تند و تاريك و ترس و هراس باعث شده بود براي لحظاتي همه ساكت باشند اما او كاري به اين حرف ها نداشت:«برادرا براي سلامتي خودتون و آقاي راننده بلند صلوات». اللهم صل ... بعد دومي را سفارش دارد؛ صلوات سوم بود كه يكي از بچه ها دور را از دستش گرفت و گفت:«سراشيبي عمليات لنگه كفشت جا نمونه ... بند پوتينت رو محكم ببند». همه خنديدند غير از حاجي صلواتي كه رفته بود تو هم و بعد از دو سه تا لا اله الا الله گفتن با تغيير گفت:«آخه بچه جون اينم شد حرف؟ حرف ديگه اي بلد نبودي؟ هميشه يه چيزي بگو باباجون كه پشت سرت بگن خدا پدر و مادرشو بيامرزه». بچه ها كه تا آن وقت منتظر فرصت بودند تا جانب آن بندۀ خدا را بگيرند همه با هم گفتند:«خدا پدر و مادرشو بيامرزه عجب پسر با حالي بود».

سلام و صلوات

دهانت را خوشبو كن. تكبر نكن، سوميش را جلي تر .

براي سرلامتي خودت و خانواده ات، شادي روح شهدا، نثار ارواح گذشتگان از اسلام، كرور كرور سلام و صلوات.

كر و لال و بي ايمان از دنيا نروي، قبر امام هشتم(ع) را با معرفت زيارت كني، سرازيري قبر،

علي(ع) به فريادت برسد، يك صلوات محمدي و امام زمان پسند بفرست:

اللهم صلي علي محمد و آل محمد

سلام و سلامتي و صلوات، سه كلمۀ ساده و صميمي، آشنا و عاشقانه. الفباي زبان دل. اولين كلماتي كه در خانه و مدرسه و مزرعه مي شنويم و بعد از نام خدا تكرار مي كينم. آنچه مثل هوا و غذا و دوا محتاج آنيم. با گفتن و شنيدن آن گرم مي شويم و جان مي گيريم.

معني ارادت و افتادگي؛ خلاصۀ اخلاص و عشق؛ ترجمۀ همۀ خوبي ها، يك رنگي ها، هم دلي ها؛ همۀ سرمايۀ فقرا و متدين ها؛ سوغات مؤمنان و نشانۀ مخاصان؛ سكه ها رايج بلاد مسلمين؛ سه كلمه اي كه هر چه بخواني تمام نمي شود؛ عبارتي كه تعارف و تظاهر بر نيم دارد؛ تا از دل بر نيايد بر دل نمي نشيند. آنچه ورد زبان و قلم و آهنگ زندگي در جنگ بود و بچه هاي بسيج خلوت و جلوتِ خود را با آن پر مي كردند و تكيۀ كلام همۀ شوخي ها و جدي ها بود .

ساندويچ و نوشابه

عراق پاتك كرده بود؛ از همان پاتك هاي معروف و ما مشغول دفع آن بوديم. هر كس به نحوي؛ در همان شرايط كه خط مشغول بود و كسي به كسي نبود فرمانده گروهان بلند شد و گفت:«بچه ها بچه ها»، همه سرها برگشت به طرف او، فكر كرديم مي خواهد مطلب مهمي را با ما در ميان بگذارد، گفت:«اگر گفتيد الان چي مي چسبد؟ ساندويچ و نوشابه!»

سير نشدي، خسته ام نشدي؟

بندۀ خدا دست خودش نبود؛ عادت داشت به تند خوردن. ترك عادت هم كه موجب مرض است. راه رفتن و حرف زدنش هم دست كمي از غذا خوردنش نداشت. طوري غذا مي خورد كه به قول ننه ام انگار سوار پشت سرش بود. ما هر كاري مي كرديم كه حتي چند لحظه اداي خوردنش را در بياوريم نمي توانستيم. نمي دانم چي بسته بود به اين فك اسفل كه اين همه از صبح تا شب مي جنبيد و آخ نمي گفت. گاهي سر به سرش مي گذاشتيم كه:«پسر تو سير نشدي، راستي راستي خسته هم نشدي؟»او فقط با كله اشاره مي كرد نه!

سيب

سخن در باب فوايد خوراكي ها بود، از جمله خواص ميوه ها. هر كس هر چه مي دانست ، كم و زياد، درست و غلط، مي گفت. من هم براي اين كه كم نياورده باشم گفتم:«سيب، سيب با آلبالو و گيلاس و هندوانه و چه مي دانم زردآلو خيلي توفير دارد. شنيده ام هر كس صبح ناشتا يك سيب بخورد، ظهر بعد از غذا يكي و آخر شب قبل از خواب هم يكي». مكثي كردم و ادامه دادم:« آنوقت ظرف كمتر از بيست و چهار ساعت سه تا سيب خورده است!»

سلام بر حسين(ع)

يكي يكي بعد از نوشيدن آب، ليوان خالي را به سقا مي داديم و اصرار داشتييم چيزي بگويم مثل عبارت:«سلام بر حسين(ع) لعنت بر يزيد». منتها چيزي كه تا حالا كسي نگفته باشد. يكي مي گفت:«سلام بر حسين(ع) لقت(= لگد) بر يزيد» ديگري مي گفت:« سلام بر حسين(ع) لعنت بر صدام» اما از همه بامزه تر عبارت:« سلام بر حسين جفتك بر يزيد» بود كه بعضي ها هميشه همين را مي گفتند.

سفرۀ خاكي

در منطقۀ سونار، در خط مقدم بوديم كه با ماشين ناهار آوردند. به اتفاق يكي از برادران رفتيم غذا را گرفتيم. در فاصلۀ ماشين تا سنگر خمپاره زدند. سطل غذا را گذاشتيم روي زمين و درازكشيديم، برخاستيم ديديم اي دل غافل! سطل برگشته و تمام برنج ها نقش خاك شده است! از همان جا با هم بچه ها را صدا زديم و گفتيم:«با عرض معذرت امروز اين جا سفره انداخته ايم، تشريف بياوريد سر سفره تا نهار از دهان نيفتاده و سرد نشده نوش جان كنيد!»

سيم و قوطي اخبار

از سنگر مخابرات به سنگرها يك سيم و قوطي وصل كرده بودند. هر وقت پيام مهمي به سنگر مخابرات مي رسيد با كشيدن سيم ها، بچه هاي سنگرهاي ديگر هم مطلع مي شدند و اعلام امادگي مي كردند. بدون اين كه احتياج باشد به همۀ سنگرها سركشي شود چون اين امر باعث از دست دادن زمان و خطرهاي جاني براي بچه ها بود.

سيم و زنگ پيام

پشت خاكريز سيمي كشيده بوديم كه به انتهاي آن زنگي وصل بود كه من وقتي مي خواستم به دوستم پيامي بدهم سيم را مي كشيدم و او اگر خواب بود بيدار مي شد و خودش را به من مي رساند.

سليمان تي تي يان

نام :سليمان

نام خانوادگى :تى تى يان

نام پدر :حسن

تاريخ تولد :26/05/1324

ش.ش :540

محل صدورشناسنامه :سمنان

تاريخ شهادت :16/10/59

نوع حادثه :حوادث مربوط به جنگ تحميلى

شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن درجبهه

استان :بنيادشهيداستان سمنان

شهر :اداره بنيادشهيدسمنان

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

سنگرهاي داخلي

مسجد ، نماز جمعه و دعاي كميل.

سنگرها

نماز جمعه، مساجد، مدارس و دعاي كميل.

سنگرنشينان

خودباختگان در راه خدا كه درخت تناور حق را با خون خود آبياري مي كنند و در پي افراشتن پرچم توحيد در سرزمين خون و شهادتند.

سنگر مسجد

سنگري براي متحد شدن مردم با يكديگر و درد دل همديگر را فهميدن.

سنگر اسلام

مسجد.

سعادتمندان

آنان كه راه امام خميني را برگزيدند و در راه تحقق هدف والاي وي از بذل مال و جان دريغ ننمودند و به دنبال احدي الحسين در اين جرگه جبهه گام نهادند.

سعادت ابدي

اطاعات از اوامر امام خميني.

سرمايه داران

آنان كه در صدد پركردن جيبشان هستند و با احتكار؛ گرانفروشي و اختفاي ارزاق عمومي و صدها برنامه افتضاح آميز ظاغوتي براي جريحه دار كردن انقلاب اسلامي گوي سبقت را مي ربايند . آنان در بهترين آپارتمانها خميازه مي كشند و خوبهاي سفيد و سرخ مي بينند. آنان كه با پوشيدن لوكس ترين لباسهاي مدل غرب به عنوان پرچم ذلت و نوكري به استكبار جهاني و دهان كجي به انقلاب اسلامي هنوز درصدد بدنام كردن اين نظام و آلوده كردن جوانان اين ديارند. از دسترنج مردم رنجديده، از سفره انقلاب مي خورند و براي بيگانه كار مي كنند. اصلا كله شان آمريكايي است و شكمشان را از مراتع استراليا آورده اند. در واقع بيشترين امكانات انقلاب اسلامي را همينها حيف و ميل مي كنند. بي حجابي را همينها در جامعه پخش مي كنند. زندگي حيواني را از غرب مشق مي گيرن و در انيجا تمرين مي كنند . سرمايه دار، سد انقلاب است.

امروز حركتهاي ضد انقلابي در داخل و خارج كشور با دلار همينها اداره مي شود. افراد سرمايه دار و فرصت طلب بزرگترين ساختمانها را در طول جنگ ساختند و بيشترين پولها را با گرانفروشي و احتكار در گاوصندوقها انباشتند. اينها ماندند و خوردند و خراب كردند تا انقلاب برود.

سرمايه انقلاب

ولايت فقيه و روحانيت.

سربازي

خدمتگزاري به اسلام و مردم.

سران گروهكها

نوكرهاي ابرقدرتها.

سپاهيان پاسدار

سپاه اسلام، جوانهاي با ايمان.

سپاه پاسداران

جاي عاشقان الله و سربازان واقعي امام زمان (عج).

سورِن خانلريان

شهيد «سورِن خانلريان» در سال 1338 در تهران چشم به جهان گشود. پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، در دبيرستان ارامنه «كوشش مريم» به تحصيلاتش ادامه داده و در رشته علوم تجربي موفق به اخذ ديپلم گرديد.

وي در سال 1359 به خدمت سربازي رفته و بعد از پايان دوره آموزشي به نيروهاي تحت فرمان تيپ 37 زرهي پيوست. ابتدا در منطقه «گيلان غرب» و سپس در جبهه «خونين شهر» با دشمنان بعثي مستقيماً به نبرد پرداخت. «سورِن خانلريان» پس از 20 ماه خدمت، در روز سيزدهم ارديبهشت 1361 در ميدان نبرد به شهادت رسيد. وي آخرين بار، براي برگزاري مراسم عيد پاك به نزد خانواده در تهران آمده بود. پس از شهيد «زوريك مراديان»، وي دومين فارغ التحصيل شهيد دبيرستان «كوشش مريم» محسوب مي گردد. پيكر مطهر شهيد «خانلريان» بعد از انتقال به تهران و انجام مراسم خاص مذهبي با حضور انبوهي از ارامنه تهران و نمايندگان نهادهاي مختلف در قطعه شهداي ارمني در تهران به خاك سپرده شد.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

سيم كيلومتر پاره كردن

در راه پيمايي طولاني به اصطلاح بريدن و كم آوردن؛ وقتي نيروها بدون آب و غذا براي افزايش ميزان استقامت خود راه نسبتاً زيادي را پياده مي رفتند، به شوخي به هم مي گفتند: سيم كيلومتر پاره كرديم، به كسي نگوييد! كنايه از رفتن با سرعت زياد و فشار بيش از اندازه آوردن به خود و از كنترل خارج شدن سرعت در راه پيمايي.

سيسموني آوردن

بسيار در رختخواب ماندن؛ وقتي كسي براي رفتن به مراسم صبحگاه به اصطلاح دست دست مي كرد، مي گفتند: سيسموني نمي آورند، بلند شو برو صبحگاه، چقدر مي خوابي؛ كنايه از اينكه خودت را مثل زن زائو و پا به ماه نينداز، بلند شو برو بيرون.

سيد قسطي

كسي كه مادرش سيد بود و بنا به قول، فقط روزهاي پنج شنبه سيد بود و به رسم جبهه، شال سبز سادات را به گردن مي انداخت! از همين رو، او را سيد قسطي مي گفتند.

سي، چهار نجويدن

كسي كه مادرش سيد بود و بنا به قول، فقط روزهاي پنج شنبه سيد بود و به رسم جبهه، شال سبز سادات را به گردن مي انداخت! از همين رو، او را سيد قسطي مي گفتند.

سيبل ها و نشانه ها

حرف مفت نزدن؛ نظير گل لگد نكردن. كنايه از وسط حرف كسي ندويدن و اينكه بگذار حرفمان را بزنيم، بعد هرچه خواستي بگو! بي توجهي به سخن كسي در گرماگرم گفت و گو.

سيبل

جهادگران و رانندگان وسايل سنگين جبهه مثل لودر و بولدوزر و غلتك كه هنگام سنگرسازي و آماده سازي محيط رزم نشانه هاي مستقيم و در تيررس دشمن بودند، در حدي كه دشمن به روشني سيبل آنها را مي ديد و هدف قرار مي داد.

سه راه شهادت

سه راهي در منطقه عملياتي كه به واسطه در تيررس بودن، زياد شهيد مي گرفت؛ به اين نقاط كه دشمن معمولاً گراي آن را داشت و مدام روي آن آتش مي ريخت سه راه شهادت مي گفتند.

سوييچ بهشت

پلاك نسوزي كه رزمندگان به گردن مي آويختند.

سوره رهايي بخش

سوره والعصر كه آرم و آهنگ و نشان رهايي و خلاصي بود از نظام جمع، راه پيمايي و كوه پيمايي، صبحگاه و بعضاً شامگاه، سخنراني هاي ارشادي و توجيهي و حسن ختام همه رنج و آلام و صبر و شكيبايي هاي جسمي و روحي؛ آيات اين سوره را همه با هم با لحن دل نشيني قرائت مي كردند؛ به آخر بردن امور با خواندن سوره والعصر آن قدر رايج بود كه مثل سوره الرحمن كه گويي به مجالس تذكر و ترحيم اختصاص دارد و معمولاً براي اعلان ختم مجلس قرائت مي شود، باي بسم الله اش كه بر زبان جاري مي شد مثل آبي كه روي آتش بريزند يا تن خسته و غبارآلود و گرمازده اي كه به آبشار بسپارند، همه چيز كم كم خنك و مطبوع مي شد و رو به آرامش مي گذاشت. اشاره ظريفي كه در اين تعبير هست، دست بعضي از سخت گيري ها و از اندازه به در بردن ها را رو مي كند.

سوتي

نيروهاي سوتي؛ تيم هاي اضطراري پزشكي كه شب هاي عمليات در منطقه حضور به هم مي رساندند. افرادي كه ساك هايشان بسته و مهيا بود تا با تلفني، پيامي و بالاخره اشاره اي در منطقه حاضر بشوند و در بهداري رزمي انجام وظيفه كنند. نيروهاي گداخي تعبير ديگري بود به همين معنا در زبان شهيد ممقاني از مسئولان بهداري رزمي لشكر 27

سكه رايج بلاد اسلامي

صلوات بر محمد و آل محمد؛ كلماتي كه همه سرمايه و داد و ستد براي غذا، دوا، استحمام و سلماني در جبهه بود.

سقا

راننده تانكر؛ كسي كه كار آب رساني به رزمندگان را در طول جبهه به عهده داشت.

سرنا

آر.پي.جي.هفت؛ شيپور هم مي گفتند.

سياه بازي

غير از رسم خواندن دعا قبل و بعد از غذا و در آخر مراسم سوگواري و مجالس قرآن يا شب هاي مخصوص دعا و ايام آن، گاهي كه فرصتي دست مي داد و همه دور هم جمع بودند دايره وار هر كس دستش را روبه آسمان بلند مي كرد و دعا و خواسته اي را برزبان مي آورد و بعد دستش را به صورت بغل دستي خود مي كشيد و به اين ترتيب، نوبت او بود كه دعا كند. در ميان بچه ها بعضي پيشاپيش دست هاي خود را با دودۀ ته كتري چاي يا وسايل ديگر سياه كرده بودند و منتظر بودند تا نوبت به آنها برسد. آن وقت چهرۀ كسي كه تبركاً و تيمنا ً! بچه ها دست ها را به صورتش كشيده بودند ديدن داشت ! به كلي آن حال و فضاي دعا به هم مي ريخت و آنچه نبايد بشود مي شد.

سنگ و شيشه

بعد از ظهر سه شنبه بود، هنوز در دانشگاه جندي شاپور (پايگاه نمونه)بوديم ، پايگاهي كه حدود 600نفر نيروي آماده را در خود جا داده بود. نزديك غروب بود و من مشغول خواندن كتاب بودم كه سرو صداي دو پسر بچۀ 12، 13 ساله توجه ام را جلب كرد. نگاه كردم ديدم دامن يكي شان پر از سنگ و دست ديگري چند تا شيشۀ قد و نيم قد است . انگشتم را لاي صفحۀ كتابم گذاشتم ديدم كمي آن طرف تر، سنگ ها را به زمين ريختند و بعد از كاشتن شيشه ها روي برآمدگي جدول، كلاه كاسكت هايشان را برداشتند و اولي رو به دومي كرد و گفت:"

شيشه سياه بزرگ مثلاً امريكاي جنايت كار است." ديگري گفت: "پس كوچك ترها، كشورهاي مرتجع منطقه و آن يكي كه از همه كثيف تر است ، اسراييل!" بعد نگاهي از سر رضايت به همديگر كردند و بازي شروع شد . آنچنان با حرص و ولع، سنگ ها را پرتاب مي كردند و چهره هايشان از خشم افروخته شده بود كه گويي اصلاً بازي نمي كنند و اين ها هم سنگ و شيشه نيستند. هنوز اول بازي بود كه فرياد برآوردند: صدام، صدام سقوط كرد، صدام مرد، به سزاي خيانتش رسيد. بچه ها يك مرتبه به خودشان آمدند و ديدند دور تا دور آنها را برادرهاي داخل پايگاه گرفته اند. كمي خجالت كشيدند. اما وقتي با اصرار بزرگ ترها مواجه شدند به بازي خودشان ادامه دادند. دست راستي كه ظاهراً كوچك تر بود گفت:" علي بيا اسراييل را بزنيم، به كشورهاي مرتجع منطقه نبايد محل گذاشت، آنها داخل آدم نيستند، مردمانشان خودشان حساب آنها را مي رسند" با هم توافق كردند . پرتاب سنگ ها با شعار مرگ بر اسراييل تماشاچي ها شروع شد و آن قدر بچه ها هيجان زده شده بودند كه احساس مي كردم در طول تاريخ تظاهراتي به اين وسعت عليه اسراييل صورت نگرفته است . سنگ ها بر سر اسراييل باريدن گرفت ، هر كدام از سنگ ها كه به خطا مي رفت، به شيشه هاي نماد ارتجاع منطقه مي خورد . هنوز اسراييل پابرجا بود كه ارتجاع منطقه به درك واصل شد. فرياد و هلهلۀ حضار بلندتر شد. بچه ها درپوست خود نمي گنجيدند. دوباره شعار مرگ بر صهيونيسم اوج

گرفت . موقع آزاد سازي بيت المقدس فرا رسيده بود. در ميان اشك شوق بچه ها و بي قراري بزرگ ترها، يك مرتبه طنين الله اكبر ، اسراييل نابود شد، مثل بمب پايگاه را منفجر كرد.

كوچك و بزرگ به هوا پريدند ، يكديگر را بغل كردند و بوسيدند، در حال پاي كوبي داشتند متفرق مي شدند كه بچه ها گفتند:"برادر ها شيطان بزرگ هنوز مانده است، اصل كار امريكاست كجا

مي رويد ". اين بار جز نگهبانان همه آمده بودند بعضي ها روي درخت ها و پشت بام ، بعضي ها روي دوش بزرگ ترها داد مي زدند:" آمريكا هيچ غلطي نمي تواند بكند، بچه ها شرش را كم كنيد". بازي دوباره شروع شد. لحظات حساس و سرنوشت سازي بود، سنگ ها كم كم رو به اتمام بود، سكوت سنگيني پايگاه را فرا گرفته بود و بچه ها با احتياط تر سنگ ها را پرتاب مي كردند. حالا برادران تماشاچي هر كدام زير لب چيزي مي گفتند و شايد هم دعا مي كردند. بغض گلوي قهرمانان كوچولوي ما را گرفته بود ، صداي نفس نفس آنان به گوش مي رسيد. آخرين سنگ در مشت گره گردۀ حسن خيس عرق شده بود. حسن يك لحظه چشم هايش را بست و زمزمه اي كرد و سپس با جرأت تمام سنگ را به سوي شيشۀ بزرگ (امريكا ) پرتاب كرد و بعد سرش را انداخت پايين. شيشه از جايش تكان خورد، اما نشكست . حسن درحالي كه دندان هايش را به هم مي فشرد چند قدم جلوتر رفت و برو به همه گفت: "دنبال من بياييد".همه به

طرف شيشه كه در چند متري آنان بود راه افتادند. هيچ كس نمي دانست چه اتفاقي خواهد افتاد. به شيشه كه رسيدند، حسن مكثي كرد و همين طور كه به شيشه خيره شده بود ، يك مرتبه از جا كنده شد و با شتاب جلو رفت و شيشه را برداشت و آن را با شدت روي انبوه سنگ هايي كه آن جا جمع شده بود كوبيد. بانگ يا حسين برادران هنوز در ميان طنين انفجار پيكر بت اعظم، امريكاي جهان خوار، معلق بود كه با بلند گو اعلام كردند:" برادران اعزامي هر چه سريع تر براي گرفتن تجهيزات جلوي دفتر به خط شوند .

ساير بازي ها

بازي هاي بومي بدون توضيح كه امكان تحقيق و تفصيل آنها ميسر نشد و در جبهه معمول بوده است از اين قرار است:" شلاقو"، "خرتپلو"،"پاتلگو"، "تقاتق"،"لت بازي"،"بندك سوار"،"تپ تپو"،"گوبه چوب"،"خردزد را بگير"،" نه سنگ بازي"،" دشتي تي"،"كره منكيش"،"ترشي شي"،" آشولي قرسمن"،"تنور گرمه"،" گورجفت"،" چوب پلي پلي پلي"،" گوبازي"،"ماه چلاس"،" كيلي ماسك"،" آس مصح"،" قتول بازي"،" سه گورالك" ، "چولگو"،"گله گله شور تبيه"،"خنك تپك"،"ترقاقهخشكي"،"عرق گل" ،" قلعه جنگي "،" چوب يله بازي"،" دوكومه"،" دست به چاله"،" پل چفته"،" شاه ابولي"،"سره بازي " و "ترك بازي".

سوزن دوزي

چسباندن عبارت نوشته و نصب تابلو در چادر مقدور نبود، به روش سوزن دوزي با نخ هاي كوبلن رنگي، عباراتي را كه بيش تر تذكرات اخلاقي و شعار حماسي بود روي بدنه و سقف چادر مي نوشتند.

سير، سيگار و تنباكو

هوا به قدري گرم بود كه نمي توانستيم در چادر بخوابيم، بيرون چادر هم قلمرو فرمانروايي قدرتمند عقرب ها و رتيل ها بود . با ماشين گردان به پادگان دو كوهه رفتيم و در عقبۀ واحد توپ خانۀ 135، حدود 30 پوكۀ طلايي رنگ توپ را بار زديم و برگشتم. پوكه را به فواصل منظم با سر داخل زمين فرو كرديم بعد با تخته هاي جعبه مهمات يك تخت بزرگ با ظرفيت 12 نفر وبه ارتفاع 75 سانتي متر از زمين ساختيم و براي استراحت شب ها ازآن استفاده مي كرديم.

روش ديگر براي جلوگيري از ورود عقرب و رتيل به چادر اين بود كه از سير، سيگار و تنباكو و دود آن كمك مي گرفتند يا طناب هاي كلفت را به صورت حلقه اي و بيضي مي كشيدند چون معروف بود كه عقرب ها نمي توانند از آن بالا بروند.

سنگ مرمي موش كش

از شيوه هاي مبارزۀ مسلحانه با موش ها در آوردن مرمي گلوله بود و گذاشتن سنگ يا پنبه به جاي آن و شليك كردن. بعضي هم داخل جلد گلولۀ آر.پي.جي. پنير قرار مي دادند و موش هاي شكمو را شكار مي كردند.

سوزن چراغ توري

روزي سوزن چراغ توري ما خراب شد، وسيله و امكاناتي نداشتيم تا سوزن شكسته را تعمير كنيم . من يك رشته از سيم تلفن به طول 5/0 سانتي متر جدا كردم و سوزن شكسته را در آوردم وسيم را به جاي سوزن شكسته قرار دادم. بعد با انبر دست آن را محكم كردم. سوزن جديد ازسوزن اصلي بهتر هم كار مي كرد.

سيم توري مايل

خاكريزهاي ما چون خاكشان فشرده شده نبودند در مقابل آب مقاومت كمي داشتند و به مرور زمان امواج هرچند ملايم هم از جدارۀ پشت به ما مي زد. روزي اصل خاكريز از مكاني ريزش كرده بود و آب به پشت آن نفوذ مي كرد. اين امر باعث مختلف شدن كار رزمندگان مي شد. لذا براي اين كه از ريزش تدريجي خاكريز جلوگيري كنيم يا حداقل از سرعت پيشروي آن بكاهيم هنگام ساختن خاكريز در وسط لايه هاي خاك، سيم توري قرارمي داديم كه عملاً موجب چسبندگي گل و خاك به آن ها مي شد و مقاومت جدار را افزايش مي دادند. عراقي ها بعدها همين روش ما را درساخت خاك_ريزهايشان به كار گرفتند.

سولۀ سانتي مانتال!

سوله هايي كه داشتيم اسكلتش تير آهن هاي پنج ضلعي شكل بود. سوله هاي غنيمتي از عراقي ها هم آهن هايش منحني بود. سولۀ ما سولۀ بهداري بود كه با تخته هاي به دست آمده از جعبۀ موشك كاتيوشا به طول سه متر و عرض 25 سانتي متر آن را تخته كاري كرده و از زير تخته ها به همه جاي سوله سيم برق كشيده بودم. در مجموع، سوله اي شده بود با نماكاري زيبا، در ورودي شيك، حمام، اجاق، قفسۀ كتاب و قرآن، قفسه براي ظروف، قفسه براي پتو و چند كشور زيبا براي وسايل جزيي و خرت و پرت ها.

سنگري از صندوق هاي خاك

سنگر تير بار اصولاً وسط خاكريز قرار داشت و اگر خاك پشت آن كه در حقيقت همان خاكريز بود كنار مي رفت، ديوار سنگر آوار مي شد. پس براي جلوگيري از خراب شدن بايد آن را به دقت محكم مي كرديم. سنگر را با گوني و صندوق هاي مهمات كه ازخاك پر شده بود مي ساختيم. بعد، ازواحد تخريب مقداري سيم خاردار حلقوي شكل گرفتيم و اطراف سنگر سيم خاردار كشيديم. سپس خورشيدي پيدا كرديم و پشت سيم خاردار قرارش داديم تا جاي آن محكم شود. با اين همه، هنوز استحكام سنگر درحدي بود كه بايد كسي از پشت آن عبور نمي كرد و خاكريز لگد نمي شد. براي اين منظور روي در يكي از جعبه هاي بزرگ مهمات مي نوشتيم:" خطر مرگ! به سيم خاردار نزديك نشويد!" و اين تابلو را كنار سنگر نصب مي كرديم.

سقف آبكشي

سقف سنگرهاي ما در نقطۀ غرب از جنس پليت بود كه روي آن خاك فراوان ريخته بوديم. اين پليت ها سوراخ هاي متعددي داشت و بيش تر به آبكش شبيه بود تا سقف سنگ ر! هنگامي كه باران مي باريد و بچه ها خواب بودند، آب از اين سوراخ ها نفوذ مي كرد و روي سر مي ريخت. هيچ چيزي هم براي دفع آب باران در دسترس نداشتيم. بعد از مدتي سوراخ ها را با چهار، پنج رشته نخ پنبه اي به همديگر وصل كرديم و سرنخ را كه آب از آن مي چكيد در تشتي قرار داديم. هنگامي كه تشت پر مي شد آن را خالي مي كرديم. البته گاهي پيش مي آمد كه خواب مي مانديم

و آب از تشت لبريز مي شد و روي پتوها مي ريخت و همه چيز را خيس مي كرد.

سنگر، خاكريز و پناهگاه

تأسيسات و استحكامات دفاعي ما نسبت به دشمن در جبهه وضع مناسبي نداشت. سنگرها(انفرادي) عموماً تنگ و تاريك و در برابر نفوذ گرما و سرما آسيب پذير بودند. در نواحي جنوب و مناطقي چون هورالهويزه و شلمچه، خطر آب گرفتگي و شسته شدن خاك خاكريز و سنگر دائم موجبات نگراني رزمندگان و فرماندهان را فراهم مي ساخت. تلاش براي فراهم كردن حداقل امنيت و آسايش و چاره انديشي بخش درخور توجهي از توان ذهني و فكري بچه ها را به خود مشغول مي كرد.

سوزن و حلق

يكي از نيروهاي پدافند هوايي از سوزن خياطي به جاي خلال دندان استفاده مي كرد كه سوزن به حلقش رفت. او را بردند بهداري و از آن جا فرستادند اهواز. بعد از تشخيص محل، بنا شد او را جراحي كنند. درهمين اثنا پيرمردي از ترابري او را ديد و پيشنهاد كرد پنبه اي به روغن زيتون آغشته كند و ببلعد. نشان به آن نشان كه بعد از چند ساعت سوزن همراه پنبه ها از مجراي گوارش گذشت و دفع شد.

سنگ و پتو و پيت

براي حمام كردن، ديوار سنگ چيني ساختيم و روي آن را با پتو پوشانديم. آب را ب_ا پليت هاي هفده كيلويي حلبي و با استفاده از هيزم داغ مي كرديم و حمام مي گرفتيم.

سپر بيل

در عمليات بدر، شب سوم ، وقتي خط دشمن نشكست يكي از نيروهاي خودي يك بولدوزر خراب عراقي را روشن كرد و بيل آن را بالا برد و راه افتاد به سمت سنگرهاي دشمن،عراقيها هر چه آر.پي.جي به سمتش شليك كردند به شني آن نمي خورد تا از كار بيفتد، راننده خود را به سنگرهاي عراقي ها رساند و با بيل و شني به خراب كردن آن ها پرداخت. دشمن از ترس سنگرها را تخليه كرد و به سمت جادۀ خندق گريخت.

سلاح سرپُر

در طول مسير حركت تا رسيدن به نقطۀ درگيري مي بايست از موانع زيادي رد مي شديم و اين امكان وجود داشت كه بر اثر بالارفتن از خاكريزها يا خيز رفتن هاي سريع ، لولۀ اسلحه پر از خاك شود و موقع درگيري به كار نيايد و لذا در آغاز حركت داخل لوله را با كاغذ فشرده پر مي كرديم.

سگ و الاغ مين روب

براي معبر زدن در ميدان مين، شب تعدادي سگ، الاغ و خر را در ميدان مي رانديم تا مسير عبور بازشود و نيروها براي حمله از آن محل تردد كنند.

سنگرهاي نو به نو

اوايل جنگ، قبل از ورود وسيع بسيجيان به جبهه وهنگامي كه منقضي خدمت هاي سال 56 را به جبهه فراخواندند، در جبهۀ زغند، يك گروهان 125 نفره در مقابل ارتش عراق ايستادگي مي كردند و به خاطر كمبود نيرو هر روز در نقطه اي و از زاويه اي خود را به دشمن نشان مي دادند، تا آن ها خيال كنند در تمام نقاط نيرو وجود دارد و بدين طريق، ما هر روز مسئول كندن سنگر جديد بوديم.

سلاح هاي خودكار يا كنترل از راه دور

براي در امان ماندن از آتش نيروهاي دشمن هنگام تيراندازي با دوشكا و تيربار كه شليك آن بايد از روي خاكريز صورت مي گرفت و نيرو بايد در موضع مرتفعي مستقر مي شد- و شرايطي نظير آن، بچه ها چاره اي انديشيدند. اين سلاح ها را با تغييراتي كوچك و اضافه كردن ابزاري جديد به صورت كنترل از راه دور طراحي كردند. به اين ترتيب دشمن نمي توانست خدمۀ آتش بار را شناسايي كند و هدف بگيرد . كمبود نيرو در خط و در اختيار نداشتن خدمۀ كافي براي آتش بارها نيز در شرايطي موجب مي شد فردي درزمان واحد چندين آتش بار را روشن كند. براي اين امر ، نيز ترتيبي اتخاذ مي شد كه از ظرفيت موجود درخط حداكثر استفاده بشود.

سورتمه

در كردستان با جعبۀ مهماتي كه خوب سمباده خورده و صيقل يافته و به روغن سوخته آغشته شده بود سورتمه درست مي كرديم و با اين روش به سنگرها و پايگاه هاي اطراف آذوقه و مهمات مي رسانديم .

سلاح هاي دست ساز

ساخت و استفاده از سلاح هاي دستساز، بسته به شرايط زماني و مكاني و نوع وسايل در دسترس بچه ها متفاوت بود1. كم و كاستي هاي سلاح و مهمات يكي از شرايطي بود كه بچه ها را به حسن ابتكاروا مي داشت از آن پس بود كه بعضي از سلاح هاي احتراقي و انفجاري ساخته مي شد2. صرفه جويي در استفاده از مهمات موجود نيز يكي ديرگ از دلايل امر بود3. حسن استفاده از ابزار آلات مهمات و دريغ نكردن حتي يك شعلۀ آتش از دشمن! 4. احتياج نيروها در مواقع خاص به اشكال جديد جنگ افزار كه طراحي و ساخت آن مسبوق به سابقه نبود و ابتكار عمل در ضربه زدن به دشمن به نحوي كه سهمگين تر از قدرت تخريبي سلاح هاي موجود با برد كم باشد و نيز ايجاد دلهره و تشويش در ميان افراد آنها در به كارگيري سلاح هايي كه برايشان ناشناخته بود و طرح و تصميمات جنگي آن ها را تحت الشعاع قرار مي داد. از سلاح هاي دست ساز مي توان به استفاده از بنزين و نفت و مواد مشابه براي ايجاد آتش سوزي و انفجار اشاره كرد. ساخت سلاحهاي انفجاري با استفاده از خرج و بدنۀ سلاح هاي موجود صورت مي گرفت. ساختن سلاح هاي با بُرد بيش تر و قدرت انفجاري بالاتر با تغيير و تلفيق سلاح

هاي موجود و نيز جاسازي انواع خرج ها و مواد منفجره و محترقه در وسايل مختلف مثل بشكه و پلاستيك قوطي و ... و تبديل آن به انواع بمب ها با قدرت هاي تخريبي متفاوت . همچنين ابزار پرتاب نارنجك و خمپاره با بُرد بيشتر يا جاي گزيني در نبود آن ابزار و استفاده از حيوانات سمي مثل مار و عقرب و رتيل براي فلج كردن توان رژيم قواي بعثي.

سلاح هاي قلابي

در طي شبانه روز در منطقه مواردي پيش مي آمد كه نيروها مجبور بودند با قصد قبلي و نقشه يا به اظطرار نبود. سلاح و مهمات در غافل گيري هاي دشمن، از سلاح هاي قلابي استفاده كننند، مثل كار گذاشتن لولۀ پوليكا يا لوله هاي فلزي، الوار و چوب و تخته درسنگرها يا سكو هايي كه براي پرتاب توپ يا استقرار تانك طراحي و ساخته شده بود يا هوا فرستادن بالن هاي پلاستيكي مشتعل به جاي منور ، پرتاب كلوخ، سنگ و پوكه هاي فشنگ به سوي سنگرها و خاكريز يا راه هاي تردد دشمن به دست گرفتن چوب، فلز يا هر چيز ديگري به جاي اسلحه و نارنجك در مواجهۀ ناگهاني ، با افرادي از دشمن كه ممكن بود به حفظ جان نيروها و اسير گرفتن يا فراري دادن دشمن منجر شود اهدافي كه نيروها در به كار بردن سلاح هاي قلابي داشتند به اعتبار زمان و مكان فرق مي كرد.

ايجاد ترس و وحشت دردل دشمن به نحوي كه جرأت نزديك شدن به خطوط خودي يا محل استقرار آن ها از او سلب شود؛ پيشرفته نشان دادن مهمات و جنگ افزارهاي موجود در

خط با حجم زياد و به تأخير انداختن زمان حمله يا پاتك دشمن ؛ گمراه كردن هواپيما هاي شناسايي و گشتي هاي دشمن در ارزيابي امكانات خطوط رزمندگان ؛ ايجاد دلهرۀ ناشي از تصور حمله در آن ها كه موجب استفاده از حجم وسيعي از مهمات و اتلاف امكانات نظامي آن ها مي گرديد،؛ شناسايي مواضع پدافندي و محل استقرار نيروهاي خودي و سنگرها و مواضع آن ها كه ممكن بود با ديده شدن دهانۀ آتش سلاح هايشان شناسايي شوند، تمام شدن مهمات يا دسترسي نداشتن به آن؛ قرار گرفتن در موقعيت غافل گيري و همراه نداشتن اسلحه يا حتي نوعي شوخي براي آزار رواني دشمن و ايجاد نشاط و تقويت روحيۀ نيروهاي خود.

سلاح گلي

شب بود. از سنگر بيرون آمده بودم و در طول خط قدم مي زدم. دوگشتي عراقي را ديدم كه به سويم مي آمدند. اسلحه اي نداشتم. تكه گلي را از زمين برداشتم و به آن ها حمله كردم، با يكي درگير شدم وآن ديگري فرار كرد. نفر مقابل را كه ازترس، قدرت مقابله نداشت اسير كردم و بعد از بازجويي مشخص شد كه دشمن قصد تحركاتي را درمنطقه داشت و اين افراد كار شناسايي را انجام مي دادند.

سنگ و كلوخ نارنجكي

زخمي شده بودم و اسلحه ام از كار افتاده بود و در چند قدمي دشمن قرار داشتم. هر لحظه ممكن بود اسير شوم يا تير خلاص بخورم. نزديك دژ عراقي ها بودم. سنگ و كلوخ اطرافم را جمع و به سمت آن ها پرت كردم. عراقي ها به تصور اين كه نارنجك است خود را از بالاي دژ به پايين پرت كردند و من توانستم خودم را نجات بدهم.

سنگ و نارنجك

نيروهاي عراقي اقدام به تك گسترده اي در ارتفاعات كردند. بچه ها براي دفاع و مقابله همراه هر نارنجكي كه به طرف دشمن مي انداختند، سه چهار قلوه سنگ هم پرت مي كردند. با اين كار عراقي ها تا صبح پايين تپه ها زمين گير شدند و تك آن ها خنثي شد.

سپر شيشه اي

بطري هاي شكسته را بالاي ديوار در داخل سيمان قرار مي داديم . وقتي سيمان محكم مي شد، شيشه ها هم محكم مي شدند و هر كسي كه نيت مي كرد با پريدن يا گرفتن لبۀ ديوار به داخل پايگاه بيايد، با دست و پايي بريده باز مي گشت.

سلاح بيل

پاس بخش بودم و حدود هفتصد تا هشتصد متر با دشمن فاصله داشتيم . فكر كردم نكند دشمن وارد خط شود و ما را اسير كند. حيله اي انديشيدم .به اين ترتيب كه روي سنگرهاي خالي يك كلاه خود و يك دسته بيل گذاشتم، طوري كه دسته به طرف دشمن بود و مثل اسلحه به نظر مي رسيد. وقتي دشمن منور مي زد تصور مي كرد كسي بالاي سنگر نشسته است.

سلاح سرد

در عمليات حصر آبادان، تك تيراندازهاي عراقي بچه ها را خيلي اذيت مي كردند. فكري به نظرم رسيد. يك كلاه آهني را سردسته بيلي قرار دادم و آن را مرتب جابه جا مي كردم . به اين طريق، تك تيرانداز دشمن را حسابي كلافه كردم.

سوزن خياطي و بلبرينگ

بلبرينگ لودر واحد شكسته بود. يعني يك ساچمۀ آن شكسته بود و كار ما هم لنگ ماند بود. بلبرينگ را گرفتم تا شايد كاري بتوانم انجام دهم. متوجه شدم ساچمه هاي آن كره اي نيست، بلكه به صورت مقتول استوانه اي كوچكي است. كمي فكر كردم و به نظرم رسيد كه از سوزن چرخ خياطي استفاده كنم؛ به اين ترتيب كه دو طرف سوزن را شكستم و قسمت وسط آن را به جاي مفتول استوانه اي قرار دادم . اين شيوه را به كار بستيم و بلبرينگ تعمير شد و لودر دوباره شروع به كار كرد.

سيبل زنده

شب نزديك بصره ، با حجم سنگين آتش دشمن مواجه شديم به نحوي كه امكان هر گونه تحرك از رانندگان لودر و بولدوزر گرفته شد. يكي از بچه ها با تهور خاصي بالاي دژ رفت و خود را در معرض ديد عراقي ها قرار داد. شليك ها متوجه او شد و رانندگان با استفاده از فرصت به دست امده، كار خود را انجام دادند.

ش

شهيد آينده

گاهي وقت ها بچه ها به يكي نسبت شهيد آينده مي دادند. بماند كه اغلب هم تشخيص شان درست بود و به سرعت حق به حق دار مي رسيد! اما حرف بر سر مقدمات و ملزومات اين حس و حال است. قرعۀ فال كه به نام شخص مي خورد فاتحه اش خوانده بود. مثل قوم تاتار مي ريختند سرش. دار و ندارش را مي بردند به بهانۀ اين كه تو ديگر شهيد مي شوي و نيازي به وسايلت نداري، يادگاري روزهاي هم رزمي، گرويي شفاعت و غير آن. گاهي به پيراهن تن طفل معصوم هم رحم نمي كردند. حالا قصه چطور شروع مي شد، اين طوري كه:«چقدر نوراني شده اي، يا من در خواب فلاني را چنين و چنان ديده ام» و امثال آن كه يك فقره اش كافي بود كه پوست شخص را بكنند. ديگر كسي به اين كه شوخي است يا جدي نداشت، بهانه اي مي خواستند براي غارت مايملك شخص و دلي از عزا در آوردن در ضرب شتم او! توفير هم نمي كرد چه كسي باشد.

شهادت نوبتي

بخشي از حرف ها و بحث ها هميشه مربوط به شهداي آينده بود و چه خواب و خيال هايي كه برادران براي هم نمي ديدند! وضعيت اشخاص را كارشناسي مي كردند. اين كه هر كسي چه موقعيت و شرايطي دارد و رعايت نوبت، سابقۀ خدمت، اخلاص در عمل و وضع ظاهر از جمله عواملي بود كه در شهادت اشخاص در نظر اهل فن مدخليت داشت: «نوبتي هم كه باشد نوبت حسن است و اگر به گردن كلفتي باشد معلوم است كه بعد از ... صدام

از همه گردن كلفت تر است!».

شعارهاي تشييع جنازه

با هم ندار بوديم، از آن بمي هايي بود كه ضد بم هم به او كارگر نمي افتاد. سابقۀ حضورش در جبهه و تعداد عمليات هايي كه در آنها شركت كرده بود كافي بود سر صدها نفر مثل او را به باد بدهد. اما دريغ از يك «تركش طلايي» ناقابل كه به انگشت كوچك دست چپش اصابت كرده باشد! به او مي گفتم:«من اين حرف ها حاليم نيست، براي شهادت و تشييع جنازه ات كلي شعار جور كرده ام، اگر بخواهي همين طور دست روي دست بگذاري ناچارم خودم آستين بالا بزنم و يك جوري سرت را زير آب كنم! پسر بجنب ديگر، جنگ دارد تمام مي شود» او همان جواب هميشگي را ميداد:«من در قبال شما مسئوليت دارم، تا شما را به مقصد نرسانم و تحويل آقا ندهم كه نميتوانم خودم بروم، اگر از من سؤال كنند حسن و حسين و تقي و نقي و علي و ولي كجايند چه جوابي بدهم!».

شربت اول و آخر

رفيق ما بود و از اولين اعزامش به جبهه و اين كه چه تصوري از جنگ و شهادت و خط اول و اين جور چيزها داشت، تعريف مي كرد. مي گفت: ممكن است باور نكني، وقتي به منطقه آمدم نمي دانستم وقتي مي گفتند فلاني شهيد شد و شربت شهادت نوشيد يعني چه؟ البته سن و سالي نداشتم، سيزده، چهارده ساله بودم. مي گفت:«بين راه جايي ايستاديم، پيرمردي بالاي سر بشكه اي داد مي زد: شربت، شربت شهادت و با پارچ آبي كه در دست داشت ليوان هاي رزمندگان را پر مي كرد. من آن لحظه با خودم گفتم:« نكند اين همان

شربت شهادت معروف باشد كه اگر بخورم، هنوز از گرد راه نرسيده و حداقل چند نفر عراقي را نكشته شهيد بشوم! واقعاً از آن شربت نخوردم و حالا هر وقت شربت مي خوردم از ته دل به خودم مي خندم!»

شهادت و بهشت موعود

بوي بهشتِ آن يار رعنا و سرو بلند بالا، از خشت تا خشت با خُلق و خوي شان سرشته بود و شوق شهد شكرين شهادت و فكر و ذكر آن لب و دندان و ملاحت، بي هيچ كراهت و كدورتي، چنان بر دل و جانشان نشسته بود كه كمين كينۀ مرگ در نگاه نافذشان زار و نزار و نحيف و بي آزار مي نمود. آن قدر كه بر آن دلير شوند و به سخره اش گيرند و عنان مركب عمر در مشت و تركش تهي از هوا و هوس بر پشت، در آن دشت مشوش تك سوار سير بي سلوك و ملك بي ملوك و مدعي امارت و خلاقت باشند.

شادي روح شهداي آينده صلوات

باوركردني نبود كه او با وجود آن همه سابقۀ حضور در جبهه و منطقه و به دنبال آن همه خطر كردن، نسبت به بعضي از شوخي ها حساسيت نشان بدهد؛ آن هم براي شهيد شدن كه هر روز و هر ساعت اين جا و آن جا شاهدش بوديم. بعضي از بچه ها، جمله مسئول خط را بيش تر اذيتش مي كردند. خلاصه بساطي داشتيم. يك بار مثل اين كه يكي از هم پستي هايش تو دفترش نوشته بود: سردار شهيد فلاني _ يعني اسمش را _ روزي كه موج انفجار او را از داخل تانك به بيرون پرتاب كرده بود دفترچۀ يادداشتش را با عصبانيت از جيبش درآورده بود و محكم كوبيده بود روي زمين:«لامصبا! آخه من از دست شما چكار كنم. چرا دست از سرم بر نمي داريد؟» حالا هم يكي از برادرها داشت مي گفت:«براي شادي روح شهداي آينده صلوات!» به بچه ها

التماس مي كرد كه:«تو رو خدا واسۀ من نفرستيد؛ من زن و بچه دارم. به قول بازيگر آن فيلمه مي خواهم زنده بمانم!».

شما رفتني هستيد

جنگ و آتش و دشمن و غربت و وضع جاي خواب و لباس و خوراك و مهمات يك طرف، بچگي و كم سن و سالي و تبعات آن هم براي من، همان طرف! آن از اعزام و دوز كلك هاي ثبت نام و دعوا و مرافعه با خانواده و بالاخره فرار، اين هم از متلك هاي دوستان هم رزم در منطقه! هر كس به من مي رسيد چيزي مي گفت، به شوخي و جدي. اوايل به روي خودم نمي آوردم بعد ديدم نه اين طوري نمي شود، از آن پس، اگر كسي چيزي مي گفت جواب مي دادم، خصوصاً به پيرمردها كه بيشتر از بقيه سر به سرم مي گذاشتند و اصرار داشتند حتي اگر حرف معمولي هم مي خواهند بزنند كلمۀ «بچه» را به اول يا آخر آن بچسبانند مي گفتند:«بچه! تو ديگر چرا آمده اي اينجا چه كار؟» من هم پاسخ مي دادم:«چون شما دير يا زود رفتني هستيد آمده ام كه اسلحه شما روي زمين نماند!»

شما بفرماييد

تعارف پشت تعارف و اصرار پشت اصرار:«نه جان شما امكان ندارد، به خدا اگر بروم، بي ادبي است. بابا بزرگتري گفته اند كوچك تري گفته اند، اين تن بميرد نمي شود، چقدر تعارف مي كنيد، بفرماييد ديگر گفتم كه نمي روم». نخير هيچ كدام كوتاه نمي آمدند. برخاستم بروم ببينم چرا نمي آيند داخل. پرسيدم:«چه شده؟» يكي از آنها گفت:«از آقا بپرس. يك مين ضد نفر جلوي در ورودي است مي خواهد ما را بفرستد روي آن».

شاعر و عارف

از حسينيه بر مي گشتيم. به بغل دستي ام گفتم:«فلاني ماشاءالله براي خودش يك پا مداح و شاعر است و ما نمي دانستيم، خيلي خوب عبارات را با هم چفت و بست مي دهد». پس گردنش را با انگشت خاراند و گفت:«آره، خوب ما هم براي خودمان عارفيم!» بعد ادامه داد:«روزگار است ديگر. آدم تا زنده است قدرش معلوم نيست، بعد بيا ببين چه مي كنند!»

شهردار بيا منو وردار

تازه نيروها از گرد راه رسيده بودند؛ از رزم شبانه، از مراسم صبحگاهي و برنامه هاي نفس بر. سنگر و چادر مثل خانه بود و «شهردار» يا «خادم الحسين(ع)»، مادر. وقتي مي خواستند نشان بدهند كه چه اندازه بي حال حس و نيازمند پذيرايي و رسيدگي هستند رو به شهردار مي كردند و مي گفتند:«شهردار! بيا منو وردار».

شنا بلدم

معلوم بود خيلي گرسنه است. با ولع و اشتهاي تمام غذا مي خورد. انگار كسي مي خواست لقمه را از دستش بگيرد. پرسيدم:«سوار پشت سرت است؟» چه خبرته! الان خفه مي شود». گفت:«تو غصۀ خودت را بخور ، من شنا بلدم».

شما حقوقتان را ماهي مي گيريد.

فضول نه، اما كنجكاو بود. نيامده از همه چيز مي خواست سر در بياورد؛ غافل از آنكه بچه ها زود با كسي خودماني نمي شدند! مي گفتند:«بگذار يك بار با چفيه ات صورتمان را خشك كنيم بعداً». تا مدت ها اين وضع ادامه داشت. بندۀ خدا _ خصوصاً از بعضي بچه ها _ هر حرفي مي پرسيد جواب سربالا مي شنيد؛ البته از روي مزاح؛ مثلاً _ اسم؟ _ عبدالصمد _ فاميلي؟ _ عاصي _ چند دفعه جبهه آمده ايد؟ _ با اين بار بار اول است. _ در كدام لشكر هستي؟ _ ده موسي بن عمران _ تا كي قصد داريد در منطقه بمانيد؟ _ تا انقلاب مهدي(عج) _ تا حالا تير و تركش خورده ايد و مجروح شده ايد؟ _ فراوان تركش آلبالو ، تركش گيلاس _ حقوقتان را ماهي مي گيريد؟ _ نه آقا بچه هاي ما ماهي دوست ندارند. _ چه پيامي براي مردم داريد؟ _ به مردم بگوييد امام را تنها نگذارند، همان جا در شهر بمانند و مقاومت كنند در مقابل تبليغات سوء براي اعزام به جبهه و سعي كنند پايشان به اين خراب شده وا نشود!!! تا گير چنين آدمي نيفتند.

شب پنير ، صبح پنير

اين اواخر ديگر چشممان كه به پنير مي افتاد حالمان بد مي شد. از بس طي چند سال صبح و ظهر و شب به ما پنير داده بودند بچه ها به شوخي مي گفتند برويد مزار شهدا هر قبري خاكش شوره زار بود بدانيد يك بسيجي و رزمنده آن جا دفن است. روزي خبر آوردند كه كشتي برنج را در دريا با موشك زده اند، همه يكصدا

گفتند:«كاشكي كشتي پنير را مي زدند، مرديم از بس پنير خوريدم!»

شمر و شلمچه

از آن بادمجان هاي بمي بود كه گلوله هاي توپ فرانسوي ضد بم! هم به او كارگر نبود؛ مثل برق بلا. شنيدن و ديدن اين كه او مجروح شده، مثل اين بود كه بگويند آتش آتش گرفته، يا تير تير خورده. مگر كسي باور مي كرد كه او از پا درآمده باشد. هر كي مي ديدش مي پرسيد تو ديگه چرا؟ آدم قحطي بود؟ حيف تير، حيف تركش و از اين حرف ها. يكي از بچه ها كه همراهش رفته بود عقب، مي گفت:«شلمچه اين حرف ها نيست؛ شمرم بره اون جا تير مي خوره، چه برسه به اين!

شكم ضد آر.پي.جي

صبح به صبح يك ساعت و نيم تمام ما را دور ميدان صبحگاه ورزش مي داد و خودش با حدود هفتاد سال سن هميشه پيشاپيش بچه ها حركت مي كرد. ماشاءالله بگويي خسته مي شد. نفسش به شماره مي افتاد، مثل ما عرق از سرو رويش جاري مي شد. اصلاً و ابداً موقع نرمش روي عضلات شكمش مي زد مي گفت:«اين را مي بينيد؟ آن قدر بايد سفت و محكم بشود كه اگر گلوله آر.پي.جي، به آن اصابت كرد، كمانه كند و برگردد!»

شما اگر عصباني بشويد

آن وقت هايي بود كه براي اعزام به جبهه سختگيري مي كردند. در محل گزينش پادگان به اتفاق چند نفر ديگر از برادران مثل خودم كم سن و سال نشسته بوديم تا با ما مصاحبه كنند. آن جا بود كه او را شناختم. خدا رحمتش كند. از ما كه سؤال مي كردند دست و پايمان را جمع مي كرديم و خيلي مؤدب و با ترس و لرز و احتياط جواب مي داديم، تا مبادا نظر مصاحبه كننده برگردد و «نمي شود» بگويد و دنبال آن، همه آنچه ساخته بوديم خراب بشود. اما او اين طور نبود؛ فوق العاده حاضر جواب و خوش مزه. يادم هست كه وقتي از او پرسيدند:«اگر شما عصباني بشويد فحش مي دهيد؟» بر خلاف تصور همه گفت:«بله». برادري كه مصاحبه مي كرد با تعجب پرسيد:«بله؟ چه فحشي؟ چي مي گويي؟» و او پاسخ داد:«مرگ بر آمريكا! » يا در پاسخ سؤال شما نماز مي خوانيد؟ خيلي محكم گفت:«نه» و بعد خودش تكميلش كرد:«به پا مي دارم».

شهيد علي خاكي

خدا بيامرزد خاكي* را. براي بيدار كردن بچه ها مي گفت:«كاروان را آب برد، چقدر مي خوابيد بلند شيد فكري بكنيد. رودخانه آتش گرفت، آخر غيرتتان كجا رفته؟ دار و ندار مردم سوخت».

شصت پهن

بحث اين بود كه چطور خودمان را در موقع مناسب به ريخت و قيافه دشمن درآوريم تا بتوانيم در قلب موقعيت آن ها نفوذ كنيم. پيشنهادها متفاوت بود. بعضي ها هم نااميد بودند، مي گفتند:«بسيجي را جان به جانش كني تابلوست. در همان نگاه اول لو مي رود. حتي اگر مثل بلبل، عربي حرف بزند، از چهل فرسخي مشخص است» و بعضي به شوخي مي گفتند:«هر كجايش را درست كنيد، شصت پهنش را كه نشانه پنير روي نان ماليدن است نمي توانيد بپوشانيد. دستش را كه باز كند ديگر نياز به توضيح بيشتر ندارد!».

شب شلمچه، صبح معراج

عازم منطقه عملياتي كربلاي 5 شديم. قبل از حركت يك نفر به هيبت شاگرد شوفرهايي كه پاي ركاب اتوبوس مي ايستند و با ذكر مبدأ و مقصد مسافران را دعوت به سوار شدن مي كنند داد و فرياد مي كرد:«مسافران، شب شلمچه، شش صبح معراج شهدا، شلمچه معراج، هرچه زودتر بيايند سوار شوند. جا نمانند كه حركت كرديم، بجنب آقا بجنب، معراج، معراج؟ بيا بالا ديگر چرا اين قدر دست دست مي كني!»

شيهه اسب

داخل اتوبوس هم دست از سرمان برنمي داشتند. چپ و راست، وقت و بي وقت. زيارت عاشورا! حتي اگر مجلس شادي بود، گريز مي زدند به صحراي كربلا! مداح مشغول صحنه آرايي مي شد. از ما مي خواست كه واقعه را پيش چشم خود مجسم كنيم و دل هايمان را روانه ميدان، حالا تصورش را بكنيد به صورت سمعي بصري مي خواست جزء به جزء توضيح بدهد و چيزي از قلم نيفتد: «همه اهل بيت كنار خيمه منتظرند، ذوالجناح آمد«قبل از اينكه بگويد اهل بيت پرسيدند صاحب و مولايت كو صداي شيهه اسب را درآورد، وسط روضه از ته اتوبوس يك نفر پقي زد زير خنده و بعد بقيه ماجرا را خودتان حدس بزنيد.

شهولي وند

رزمندگان شهرستان ايذه بين خودشان تعابير و راز و رمزهايي داشتند. از آن جمله نيروهاي قديمي و اعزام مجدد به نيروهاي جديد مي گفتند: «بياييد روي لباس هايتان را خوش نويسي كنيم «بعد پشت پيراهن خاكي آنها مي نوشتند: «شهولي وند» وقتي آنها توضيح مي خواستند جواب مي دادند: «به اين ترتيب شما هميشه رزمنده باقي مي مانيد و در همه عمليات شركت مي كنيد. بي مرگ مي شويد و ضدگلوله» اگر بچه ها بيشتر كنجكاوي مي كردند، مي گفتند كه: «طايفه شهولي وند نظر كرده اند! با اينكه تا سال 66 در هر دوره حداقل دويست بسيجي روانه ميدان هاي نبرد كرده اند، تا به حال، خون از بيني كسي نيامده است و حتي يك نفر هم شهيد نداده اند!»

شفاعت

شب عمليات محرم آماده مي شديم كه به منطقه عملياتي برويم. بازار استغاثه و راز و نياز و شفاعت و وصيت گرم بود. دوستي داشتيم قلچماق به نام ابوالحسن چنگيزي؛ واقعاً گاهي اوقات مثل مغول ها رفتار مي كرد. آن شب از ميان جمع مچ دست مرا گرفت و آورد به نقطه اي خلوت. بعد دست به يقه ام برد و گفت: «مرا شفاعت مي كني يا همين جا مغزت را متلاشي كنم!» گفتم: «اختيار داريد كي جرئت دارد روي حرف شما حرف بزند، قربان!»

شش ماه جبهه

در ميان دوستان اهل محل كه با هم اعزام شده بوديم، همه جور رفيق داشتيم. از جمله برادري با سن و سال بالا و مجرد. متأهلان او را به نحوي اذيت مي كردند، مجردها به نحوي. حرفي نبود كه به ايشان نزده باشند. او هميشه جوابش اين بود كه: «من زني مي خواهم كه حداقل شش ماه سابقه حضور در جبهه داشته باشد. آن هم داوطلب! نه با طرح و طمع دانشگاه و سهميه! هر وقت چنين كسي را پيدا كرديد مرا خبر كنيد. زني كه صداي سوت خمپاره 80 را از 120 تشخيص ندهد به درد نمي خورد.»

شش سال است مادرش را نديده

گفت و گفت و گفت تا رسيد به اينجا كه: «بعضي ها فكر مي كنند تا عمليات تمام مي شود يا سه ماه تعهدشان در منطقه به پايان مي رسد بايد تسويه بگيرند و يا مرخصي بروند؛ آن هم در شرايط حساسي كه ما داريم و دشمن همه رفت و آمدها و نقل و انتقال ها را زير نظر دارد و گوش خوابانده است كه ببيند به كدام نقطه از خط نفوذ كند، كجاها ما نيروي عملياتي كم داريم تا شروع كند به شيطنت. آن وقت شما برويد و برگرديد منطقه يكي به سر خودتان بزنيد و يكي به سر من. اصلاً شما فكر كنيد خداي ناكرده اسير شده ايد. چه مي خواستيد بكنيد؟ لابد مي گفتيد آقاي سردار قادسيه! فقط دو روز مي رويم به خانواده مان سر مي زنيم و زود برمي گرديم اردوگاه، از همه اينها گذشته شما به بعضي از برادران خودتان نگاه كنيد! به امثال حاج محسن. الان شش سال است

كه مادرش را نديده.» صحبت به اينجا كه رسيد يكي، يكي بچه ها سرشان را پايين انداختند و كم سابقه ترها بنا كردند به يكديگر نگاه كردن و پچ پچ كردن كه عجب! شش سال! خيلي است ها! كه يكي از برادران قديمي و نسبتاً مسن بلند شد و گفت: «حاج محسن كه مادر نداره؛ حاجي ما رو گرفتي ها؟!» با سكوت فرمانده لشكر كه نشان مي داد پيرمرد راست مي گويد، سالن از خنده بچه ها پر شد. البته فرمانده خودش را نباخت و اضافه كرد: «فرقي نمي كند حاج محسن اگر مادر هم داشت ول نمي كرد برود» بعد رو كرد به حاج محسن كه كنار او ايستاده بود و گفت: «درسته حاجي؟» شهيد دين شعاري هم گفت: «شما لابد بهتر مي دانيد!»

شرايط پيش نماز

به هر حيله اي بود انداختش جلو. امروز حاج آقا مي آيد فردا حاج آقا مي آيد، خبري نشد كه نشد. حالا اگر راضي هم نبود مي ايستاد؛ روي بچه ها را زمين نمي انداخت. تا اينكه روزي آمد پيش من كه: «فلاني!من عذر دارم، اگر مي شود امروز شما نماز بخوان.» گفتم: «باشه مسئله اي نيست» فردا دوباره آمد كه: «آره من امروز هم عذر دارم» گفتم: «مي روم جلو به شرطي كه بگويي چه شده و عذرت چيه؟» از او كه نمي شود از من كه نمي شود كمي سرخ و سفيد شد؛ سرش را آورد نزديك گوشم و آهسته گفت: «مسئله اين است كه من شورت ندارم!» بچه ها دورم را گرفتند كه قضيه چيه؟ من هم صاف گذاشتم كف دستشان. از آن به بعد شورت داشتن

هم شد يكي از شرايط پيش نماز شدن. هر وقت هر كس امام جماعت بود، برادرها بلند مي گفتند: «حالا شورت داري؟!»

شايد به خواب ببينم

پسر تنبلي نبود، اما آن شب اصرار داشت كه من به جاي او بروم سر پست. هر چه فكر كردم عقلم به جايي نرسيد. حساس شدم. گفتم: «فلاني قضيه چيه كه نمي خواهي من بدانم؟، من كه قبول كردم به جايت نگهباني بدهم» گفت: «آخر خانوادگي است!» خانوادگي؟ بيشتر شك كردم خانه كجا؟ اينجا كجا؟ گفتم: «ما را گرفتي؟» گفت: «نه به جان خودم»، بعد كه ديد دست بردار نيستم گفت: «مي داني چيه؟ من ديشب خواب نامزدم را ديدم، گفتم شايد امشب هم به خوابم بيايد من نباشم خوبيت ندارد!»

شام شفاعت

با املاكي و برادر احدي، روحاني گردان، در مرخصي بوديم. بعد از نماز عشا به من گفت: «تو نمي خواهي به ما شام بدهي؟» گفتم: «چرا نمي دهم فقط يك شرط دارد» پرسيدند: «چه شرطي؟» گفتم: «اينكه مرا شفاعت كنيد من مي دانم كه شما رفتني هستيد و دلم نمي خواهد اين فرصت را از دست بدهم.» قبول كردند، كاغذ و قلم آوردم و دادم دستشان و گفتم: «بنويسيد» گفتند: «شام نخورده؟ بچه جنگي، اين قدر زرنگي اول شام» سفره را انداختم با جميع مخلفات، سنگ تمام گذاشتم. بعد از شام گفتم: «الوعده وفا» خودشان را زدند به بي خبري: «راجع به چه چيز صحبت مي كني؟ شفاعت؟ شفاعت كي؟ كجا؟ منظورت رو نمي فهميم، شام؟ ما چيزي به خاطرمان نمي آيد!» من هم از روي سادگي پافشاري كردم و بعد ديدند دست بردار نيستم خيلي جدي گفتند: «مرد حسابي اين چه شامي بود به ما دادي؟ خجالت نكشيدي؟ حالا ما هيچي خودت روت شد اين غذا را جلوي ما بگذاري، حالا توقع شفاعت

هم داري؟ بابا ايوالله!»

شكسته نفسي

برگ برنده اغلب دست رزمندگان با اراده بود. آن ها به هر سازي كه نفس سركش كوك مي كرد و هر راهي كه هواي نفس جلوي پايشان مي گذاشت، بي اعتنا بودند و راه خودشان را مي رفتند گاهي با شستن توالتها تميز كردن مجاري فاضلاب غرور را سر جايش مي نشاندند و گاهي در نيمه شب با رفتن به دور دست و تهيۀ آب براي آفتابه ها و پر كردن آفتابۀ آب براي توالت رفتن بچه ها سر راه تن پروري سبز مي شدند. گاهي با جارو كردن چادر و سنگر و شستن ظروف غذاي ديگران ، به نحوي كه متوجه نشوند، گاهي با واكس زدن پوتين بچه هاي وقتي همه خوابيده بودند و گاهي با شستن لباسهاي جمع شده در تشت كه ديگران خيس كرده بودندتا صبح بشويند و بعضي وقت ها با نگهباني دادن به جاي دوستان در هواي سرد و ساعت هاي نيمه شب، خلاصه هر كس بنا بر شأن خود راه و روشي داشت براي خرد كردن دنده هاي نفس شيطاني كه هزار رنگ دارد و همۀ راه ها را هم بلد است . بچه هايي بودند كه خيلي خوش محاسن و خوش رو بودند، خصوصاً وقتي موهاي سر و صوتشان بلند مي شد. اين دوستان وقتي احساس مي كردند دارند شاخص مي شوند و احياناً ديگران هم آرزو مي كنند سر و وضع ايشان را داشته باشند، خيلي سخاوت مندانه سر و روي خود را با نمرۀ چهار اصلاح مي كردند بزرگ ترها و اشخاص صاحب مقام هم روششان اين بود كه با افراد پايين

دست خود گرم مي گرفتند و قاطي مي شدند و با گفتن لطيفه و شوخ طبعي هاي شايسته سعي مي كردند چندان آدم مقدسي نباشند . تا هركس به ايشان مي رسد با تواضع بگويد : " برادر التماس دعا " . يا"تو را به خدا ما را شفاعت كن " و مثل اين كلمات. بعضي سعي مي كردند جزو آخرين نفراتي باشند كه مي روند پتو بردارند ديگران چون نمي دانستند آن شب چه تعداد براي خوابيدن در چادرها هستند( تعداد افراد دائم در تغيير بود) و فكر مي كردندبه قدر كافي پتو هست ، پتوهاي سالم تر و نوتر را برمي داشتند .درنتيجه ممكن بود به برادراني كه تعمد و تقيد داشتند به اين خودسازي ها ، ياپتو نرسد ( وكسي هم البته نفهمد ) يا پتويي كهنه و پاره و مندرس برسد كه خودشان طالب و مشتاق آن بودند.

انداختن و جمع كردن رخت خواب هم ازامور پرطرفداري بود كه بعضي ازدوستان كمين مي زدند و تا چشم بچه ها يي را كه مي رفتند مسواك بزنند يا تجديد وضو كنند دور مي ديدند دست به كار مي شدند و رختخواب ها را جمع مي كردند.

شهدا

بعد از عمليات و عادي شدن نسبي اوضاع، نوبت عقب بردن شهدا بود، كاري سهل نزد عشق و اراده و ممتنع در عقل و عمل. جايي كه برگشتن خود برادران بي دردسر نبود، عزمشان را با هم جزم مي كردند كه پيكر پاك هم رزم شهيدي را هم با خود به عقب ببرند كه گاه به قيمت شهادت خودشان تمام مي شد، چون آتش خصومت دشمن خاموشي

نداشت و اين كار حداقل مستلزم دو،ساعت صرف وقت بود و رنج و مرارتي نه كم تر از مقابله ي روياروي؛ شهدايي كه گاه با اين همه خون دل به طمع خشنودي خانواده و پاس داشتن حق دوستي، وقتي از معركه ي نبرد بيرونشان مي كشيدي و در جست و جوي اسم و نشاني جيب هايشان را زير و رو مي كردي، مواجه مي شدي با عبارت:"دوست داشتم چون مادرم فاطمه(س) گم نام بميرم و گمنام باشم. پس اي كسي كه مرا مي يابي، درهمين محل به خاكم بسپار!"

شهدا كه برجاي مي ماندند و به هيچ روي امكان بازگردان_دنشان ن_بود، دوستان دل سوخته چه مي توانستند بكنند جز آن كه به تصور راحتي، دكمه هاي پيراهن كارشان را بگشايند، نارنجك از فانوسقه شان باز كنند كه مبادا بر اث_ر آتش دشمن جسم ن_ازنينشان متلاشي تر از آنچه هست بشود، و از آب قمقمه و در واقع شربت آب ليموشان نوشيدن به تيمن و تبرك، به آرزوي ملحق شدن به آن ها و خوردن از شكلاتي كه بعضي از برادران به عنوان شيريني شهادت قبلاً تهيه كرده بودند، به ضميمه ي يادداشت تبريكي به اين مضمون:" سلام عليكم. غرض اين كه خواستم شيريني شهادتم را خودم به همه داده باشم و شما نيز در اين حلاوت با من شريك باشيد" كه به آن الصاق شده و در لباس جاسازي شده بود؛ غير از آنچه در تعاون و درجست و جوي دقيق تر از بدن شهدا ب_ه دست مي آمد، چون ديوان حافظ كه بچه ها با آن تفأل مي كردند و دوبيتي هاي بابا طاهر و

اشعار محلي دشتي و نظير آن.

از جمله آنچه پس از عمليات معمول بود و مستحسن، ساختن چيزي شبيه قبر و نوشتن اسامي شهدايي بود كه در آن عمليات به حق خودشان رسيده بودند و شب هاي جمعه جمع شدن سرآن قبر و دعاي كميل خواندن و عزاداري كردن؛ ديگر، عادت خواندن نماز وحشت براي شهدا با دادن مسئوليت نماز هرشهيد به يك نفر و قرائت فاتحه بود كه بعضي ازهم قول گرفته بودند بعد از شهادت ب_ا الح_مدي ي_اد ه_م كنند؛ و در نهايت بر پا داشتن مراسم بزرگ داشت بعد از اين كه گردان از عمليات يا خط پدافندي به عقبه، اردوگاه يا پادگان برمي گشت و تقيد همه ي بچه ها به شركت در آن كه نوعي تجديد عهد بود با شهدا، درفضايي سرشار از مصيبت و ماتم به بهانه ي رفتن ياران و شايد بيش از آن، ماندن خود.

گاهي بچه ها دور هم مي نشستند و اسامي شهداي عمليات را مرور مي كردند و هر اسمي كه تعداد شهداي آن بيش تر بود به ميمنت و تبرك برخود مي نهادند.

شهادت و پيروزي ، نه تسويه و اسارت

بسياري واقعاً « دير نيامده بودند كه زود بروند » . به عبارتي ، كساني نبودند كه با كشمشي گرميشان و جامه بر تن بدرند و به غورهاي سرديشان كند و زانو به بغل در گوشه اي كز كنند و دندان هايشان از سرما به هم بخورد .با جنگ زندگي مي كردند و بدون جنگ هيچ چيز برايشان معني نداشت ؛ خصوصاً آن وقت كه امام جام زهر را نوشيده و آماده باش داده بود كه: « كمربندها را محكم ببنديد ،

هيچ چيزتغيير نكرده است .» براي بچه ها فقط يك راه حل وجود داشت و در ميان آنها فقط يك فكر حاكم بود ؛ جنگيدن و استقامت كردن تا سر حد شهادت و كوبيدن سر خصم به سنگ. يك نفر پيدا نمي شد كه بر متن اين دستور حاشيه بزند و در دل خود به تسويه با جنگ و جبهه يا اسارت بينديشد .اين جا بيشتر معني پيدا مي كند آن معنايي كه بچه ها در فرم اعزام نيرو القا ميكردند ، اين كه در پاسخ پرسش مدت مأموريت مي نوشتند « تا انقلاب مهدي » ، « تا شهادت » . آنان جداً تسويه حساب را عملي قبيح مي دانستند و عار داشتند دنبال آن بروند و وقتي تسويه مي گرفتند شرمنده مي شدند . بنا به همين اصل ، روي در اتاق پرسنلي در يكي از مقرها نوشته بودند : « تسويه ، شعار امپرياليسم. »

شهر گناهان كبيره

تهران؛ تعبيري كه بين بچه هاي تهران رايج بود و وجه تسميه آن بي حجابي و بدحجابي زنان در برخي از مناطق و خيابان هاي پر رفت و آمد و در معرض ديد همگان بود كه براي بسيجياني كه شهر را با بهشت جبهه مقايسه مي كردند آن هم در سال هاي پس از انقلاب، بسيار سنگين بود

شورت خشت مالي

شباهت جستن به شورت هايي است كه كارگران گِل لگدكن و خشت زن در كوره پزخانه ها و مناطق توليد آجر مي پوشند و به اقتضاي فراهم كردن تحركي كه لازمه آن كار و شرايط به خصوص است، تا سر زانو و بي اندازه گشاد است؛ تشويقي.

شورت بلاتكليف

شورت بلند و گشاد و تا سر زانو كه ديگر نه شورت است، نه زيرشلواري! بلاتكليف و پا در هواست. نه رومي روم، نه زنگي زنگ! اين شورت هاي راحت جزو اقلام كمك هاي مردمي بودند.

شورت با ايدئولوژي

شورتي با فاق و پارچه هاي بسيار بلند و مذهبي مآب. شلوارك، شورت مامان دوز و شورت آستين بلند نيز به همين معناست و در مقابل آن از حيث كوتاهي و چسبندگي به بدن، شورت پانكي و شورت يقه هفت بود كه بچه ها به شوخي به آن مايو مي گفتند؛ تشويقي.

شناسنامه گردان

نيرويي كه از روز اول شكل گيري گردان تا شهادت، اكثر بچه هاي آن در جبهه حضور داشت و همهه مسائل ريز و درشت گردان را مي دانست و همه را جوري مي شناخت كه گويي آنها را بزرگ كرده بود؛ سرد و گرم كار را چشيده و فرماندهان بسياري را به خود ديده بود كه هر كدام در عملياتي جا مانده و شهيد شده بودند. كسي كه مثل شناسنامه، اسم و نشاني و مشخصات گردان بود. هر كس او را مي ديد مثل اين بود كه گردان را ديده باشد؛ خودش يك گردان مجسم بود و سراغ همه چيز و همه كس را مي شد از او گرفت.

شكلات سنگي

جيره جنگي؛ شكلات جنگي؛ شكلاتي جان سخت در خوردن؛ شكلات هايي كه بايد گفت صد رحمت به سنگ و كلوخ! هر چي آب دهان مي بستي رويشان و با دندان هاي نيش و آسياب مشت و مال و ورزشان مي دادي، حسرت گفتن يك آخ را هم به دل آدم مي گذاشتند؛ بزاق دهان كه مثل اسيد سخت ترين غذاها را خرد و خمير مي كند، لب اين شكلات ها را تر هم نمي كرد! خلاصه، كار به جايي مي رسيد كه آن را به حال خودش مي گذاشتي گوشه لپ و مي رفتي پي كارت.

شش سيلندر

زرنگ، قوي، پرتحرك و بانشاط؛ فردي كه نسبت به ساير همرزمان خود انرژي و جنب و جوش بيشتري داشت

شر گردان

نيروي رزمي شجاع و بي باك و حاضرجواب با قدرت علمي بالا؛كسي كه در همه كارها مرد اول بود و دومي نداشت؛ شخصيت منحصر به فرد گردان؛ آنكه هر كاري از او بر مي آمد؛ كسي كه همه به او مي باليدند و چشم و چراغ بچه ها بود و شلوغ و زبانزد جمع دوستان.

شرح فصوص نگفتن

حرف مفهوم و قابل درك زدن؛ وقتي كسي مجبور مي شد حرفي را كه از نظر خودش بسيار معلوم و روشن بود براي بعضي چندين مرتبه تكرار كند، بار آخر رو به شخص مخاطب مي كرد و مي گفت: شرح فصوص نمي گويم كه نفهمي.

شربت سينه

كمپوت گيلاس و آلبالو به ملاحظه تشابه رنگ آب آنها به شربت سينه اكسپكتورانت كه بچه ها در ميان ساير كمپوت ها علاقه خاصي به آن داشتند كه مرهم سينه بود و داروي هر درد بي درمان!

شب هاي قدر

شب هاي عمليات؛ شب هاي حمله به دشمن داخلي و حب و هواي نفس و دشمن خارجي؛ فرصتي مغتنم براي رفتن از خاك تا افلاك، شب پيروزي. شب عشق و شب وداع نيز تعابير ديگري بودند از شب عمليات؛ شب پرواز.

شبكه مخصوص

به زبان تركي صحبت كردن در جمع فارسي زبانان؛ دو نفر كه با هم در جمع بچه ها به زبان تركي حرف مي زدند، به آنها مي گفتند: زدي شبكه مخصوص! كانال دو زدن هم مي گفتند.

شب پرواز

نقطه اوج گرفتن و از نظر ناپديد شدن؛ شب شهادت و لقأ دوست؛ شبي كه بچه ها بال در مي آوردند از شوق ديدار دوست؛ شب نتيجه گيري؛ شب برداشت محصول؛ شب وصال طالب؛ شبي كه توفيق تقرب به حق در آن بيشتر از ساير شب ها بود؛ شبي كه كمال انقطاع حاصل مي شد و حجاب ها كنار مي رفت و امكان رؤيت آقا و مولا بيشتر از ساير شب ها بود.

شاسي زدن

واكنش نشان دادن؛ متوجه شدن و منظور را فهميدن؛ تعبيري بود رايج بين بچه هاي بي سيم چي كه در مكالماتشان وقتي مي خواستند پيامي را دريافت كنند، شستي (شاسي) مرس را فشار مي دادند و به اين وسيله، پيامشان در بي سيم طرف مقابل و گيرنده پيام منعكس مي شد؛ اين تعبير به تدريج به مكالمات عادي بچه ها و حتي آنان كه با بي سيم سر و كار نداشتند راه يافت.

شارژر رزمندگان

مداح اهل بيت كه با يادآوري واقعه كربلا و ذكر مصايبي كه بر خانواده عصمت و طهارت رفته بود، غيرت، همت، شجاعت، ايثار و از خود گذشتگي را در نيروها برمي انگيخت. دل هاي دوستان خدا را با خاطره شهدا زنده نگه مي داشت و از قساوت و سنگ دلي و خباثت دشمنان حرف مي زد و به اين وسيله احساسات و عواطف نيروهاي خودي را تحريك مي كرد كه خود اساس بسياري از ايستادگي ها و آسان كردن دشواري ها و سوختن و ساختن در جنگ بود.

شارژر

الله اكبر؛ تكبير دسته جمعي در مواقعي كه جلسه درس يا سخنراني كسالت بار مي شد.

شهادت

بي خودي نيست كه اين قدر بچه ها دلشان مي خواهد زودتر بزرگ شوند و از شر خُرده فرمايش هاي بزرگ ترها خلاصي پيدا كنند، مثل اينكه مي دانند در جبهه كوجك ترها چه روزگاري داشته اند.

_ تو ديگر براي چه جبهه آمده اي؟

_ براي اين كه شهيد بشوم!(جوابي كه اغلب افراد بسيجي و داوطلب پا به سن و پيرمرد در اوايل جنگ به مسئولان اعزام نيرو مي داند و براي اينكه مانع آن ها نشوند مي گفتند: به اندازۀ گوني جلو سنگر كه تركش گير است هم ما وجود نداريم و به درد نمي خوريم؟ و كوچكترها با اين پاسخ بي بديل مي خواستند بگويند شهادت ملك مطلق بزرگترها نيست!)

شكيات نماز

در فاصلۀ بين دو عمليات و در اوقات فراغت، وقتي منطقه نسبتاً آرام بود، كلاس هاي عقيدتي كار و بارشان سكه بود و از جمله مباحث و مسائل معمول و مورد پرس و جو شكيات نماز بود.

_ شما شكيات نمازت را بگو ببينم برادر.

_ حاج آقا. من نه در نماز شك مي كنم و نه مي خواهم شكيات نماز را ياد بگيرم.

شيخ محمد

عراق قلۀ شيخ محمد را تصرف كرده بود. در تبليغات گردان برادري داشتيم به همين نام. وقتي كسي او را از دور مي ديد و صدايش مي زد، هر كس مي شنيد مي گفت:«دست عراق است،

داد و فرياد نكن!»

شهلا و پروين

كسي كه قبل از ما مسئول محور بود، كُدهاي معروف گردان ها و گروهان ها و ادوات را از اسامي زنانه انتخاب كرده بود، براي رَد گم كردن، كه دشمن تصور نكند سپاه در خط است. شبي آتش سنگين شده بود، مسئول محور از من خواست ادوات و توپ خانه را گوش كنم. معرف اداوت شهلا بود و معرف توپخانه پروين. هر چه سعي كردم، آن طرف صداي ما را نگرفتند. تداركات كه معرفش اصغر بود آمد روي خط و ما را گرفت. مسئول محور بدون اين كه به مفهوم جمله توجه كند حسب عادت و عرف گفت:«اصغر اصغر، اگر صداي ما را مي شنوي دست شهلا و پروين را بگير بگذار در دست ما» و بعد از گفتن اين جمله به خودش آمد و از فرط خنده ولو شد روي زمين كه اين چه حرفي بود زدم! دستور داد كه همان لحظه معرف ها را عوض كنيم.

شب مهتابي و باران

ظاهراً نگهبان برج فرصت پيدا نكرده بود براي قضاي حاجت پايين بيايد. از همان بالا با فرض بر اين كه پايين برج كسي نيست، بند تنبانش را باز كرده بود. دست بر قضا، دوست ما آن جا مشغول وضو گرفتن بود. براي من نقل مي كرد كه چطور سر تا پا نجس شده و در آن هواي سرد مجبور شده بود برود حمام كند. من كه از كنه ماجرا خبر نداشتم دلداري اش دادم كه چرا به دلت بد مي آوري شايد ابري بود كه در آن قطعه باريد، با عصبانيت گفت:«مرد حسابي، مهتاب و باران! هيچ وقت آسمان اين قدر صاف نبود، دانه دانه مي شد

ستاره ها را شمرد، آن وقت مي گويي باران!».

شهرك ولي عصر

راه را گم كرده بود. منطقۀ عملياتي وسيع، طفلكي از هر طرف كه مي رفت، دورتر مي شد. حالا كي؟ نيمه شب. جلوي پايش ترمز كرديم. هراسان آمد جلو كه:«برادر! راه را گم كرده ام، مي خواهم بروم شهرك ولي عصر». رانندۀ ما تأملي كرد و گفت:«اشتباه آمدي باباجان! شما بايد بروي سه راه آذري كه الان شده ميدان شمشيري، از آن جا براي شهرك ميني بوس هست، دو تومان مي دهي صاف مي برندت شهرك».

شيميايي شده

گاهي بي كار كه مي شديم شوخي و شيطنتمان گل مي كرد؛ مي نشستيم عقلمان را روي هم مي ريختيم تا حقه اي سوار كنيم. يك دفعه مي ديدي يكي شد مجروح و افتاد روي زمين به حالت از خود بي خودي و با همان دوز و كلك هايي كه بلد بود، ما هم مي شديم نزديكانش. بعد مي رفتيم زير دو خمش را مي گرفتيم و مي برديمش بهداري. با ترس و دلهره اي كه سعي مي كرديم از خودمان بروز بدهيم، اول دكتر دستپاچه مي شد اما طبيعتاً، بعد از معاينه معلوم مي شد كه نه هيچ چيزش نيست. منتها چون او خودش را بي حال نشان مي داد، دكتر رو به ما مي كرد كه :«چه اش شده؟» ما به هم نگاه مي كريدم و مي گفتيم:«ا.. احتمالاً شيميايي شده» و اگر او با تعجب ناشي از نديدن علايم شيميايي مي پرسيد:«شيميايي؟» فوري حرف را بر مي گردانديم كه:«نه نه، راديو اكتيويته» و اگر او دوباره از حرف ما تعجب مي كرد، مي گفتيم:«احتمالاً گال دارد. بله گال دارد. اصلاً او گاليور است» كه مي گفت:«اين

مزخرف ها چيه كه مي گيد؟» اين جا بود كه مجروح خود به خود به هوش مي آمد و هر سه، پا مي گذاشتيم به فرار.

شيشه عينكت را با گل استتار كن

شب عمليات شوخ طبعي ها به اوج مي رسيد. هركس سعي مي كرد به نحوي نشان بدهد كه از شادي در پوست خود نمي گنجد. همه لباس نو پوشيده و عطر زده و آرايش كرده بودند و با هم خوش و بش مي كردند. به بچه هاي عينكي مي گفتند:«اخوي شيشۀ عينكت را با گل استتار كن عمليات لو نرود».

شهيدان زنده اند

پيرمردي گوشي را برداشت و بعد از يكي، دو سرفه گفت:«بهشت زهرا بفرماييد». بله، شماره اشتباه افتاده بود راستش من قصد اذيت كردن نداشتم اما نمي دانم چي شد كه به يك دفعه ياد خوشمزگي بچه هاي جبهه افتادم و با خود گفتم بگذار يك خرده سر به سر پيرمرد بگذارم. گفتم:«شهيدان زنده اند؟» با تعجب پرسيد:«يعني چه؟ معلومه كه شهيدان زنده اند، بر منكرش لعنت». گفتم:«پس لطفاً وصل كنيد قطعه بيست و سه».

شلوارش مال من است

در حال و هواي آماده شدن براي عمليات و جمع و جور كردن وسايل و تحويل آن ها به تعاون كافي بود يكي از دهانش در بيايد كه برادر فلاني _ فرمانده هسته _ شهيد مي شود و برو برگرد هم ندارد و اين دفعه بچه ها هستند كه او را در منطقه جا مي گذارند و مي آيند. آن وقت دسته جمعي مي ريختيم سر وسايل فرمانده دسته و دل و رودۀ كوله و كيف و ساكش را در مي آورديم و سنگر مي شد عين بازار كهنه فروش ها. بچه ها هر چه داشت مي كشيدند بيرون و روي دست مي گرفتند كه:«پيراهن كره اي؛ شلوار اسراييلي؛ فانوسقۀ عراقي، در حراجي بي نظير؛ زير قيمت خريد؛ مفت مفت؛ مال بي صاحبه و الا اين قيمت نمي دادم!» و بنا مي كردند از دست هم كشيدن كه:«قرآنش را من اول برداشتم»؛ يا :«اوركتش را قبلاً بخشيده به من»؛ و ديگري: «چفيه اش مال داداش صيغه ايشه»؛ كه اگر شخص ريشش را توي جبهه سفيد نكرده بود چه بسا قالب تهي مي كرد.

شب اول قبر تاريكه

معلم اصول عقايدمان بود. عادت داشت در هر جلسه اي راجع به مطلبي كه دفعۀ قبل گفته بود از بچه ها سؤال كند؛ البته نه از همه، از بعضي كه خودشان بهشان عنايتي داشت. جلسۀ قبل، بحث قيامت و برزخ و موت و شب اول قبر و و سؤال هاي نكير و منكر و اين جور حرف ها شد. دست بر قضا، اين بار از من پرسد؛ از كسي كه فقط نمرۀ انضباطش بيست بود، نمره اي كه خودشان مي دادند و

گرفتني نبود. اسم مرا صدا زد. ديگر نمي شد سر را پايين انداخت كه يعني با بغل دستي ام است! يا سر را بالا گرفت كه خيال كند بلدم. من هم اصلاً آمادگي نداشتم پرسيد:«مي داني ديروز راجع به شب اول قبر چي گفتم؟» هر چي فكر كردم هيچي يادم نيامد. تا شروع كردم به مِن مِن كردن. طبق معمول رو به ديگران كرد كه:«از برادرها كسي مي داند راجع به شب اول قبر چي گفتم؟» بلافاصله، يكي از بچه ها، كه شيطان را درس مي داد دستش را بالا كرد و قيافۀ شاگرد تنبل ها را به خودش گرفت كه:«گفتيد ... گفتيد.... آهان يادم آمد گفتيد شب اول قبر تاريكه، برادرا حتماً فانوس همراه خودشان ببرند!» همه زدند زير خنده. حاجي هم پوزخندي زد و گفت:«نسبتاً درست جواب داديد؛ برادرا! كسي مي تواند كاملش كند؟»

شما قبلاً آر.پي.جي. زن نبوديد

هر كي، هر چي مي گفت، چاره اش نمي شد كه نمي شد. تا وقتي همه ساكت بودند جيكش در نمي آمد. لام تا كام هيچي نمي گفت. اما همين كه دو تا بخت برگشته در حضور او مي آمدند با هم اختلاطي بكنند زبانش باز مي شد؛ تازه يكي يكي حرف هايش يادش مي افتاد. با ربط و بي ربط مي چيد روي طناب:«آره، اتفاقاً شوهر عمۀ باجناق پسر دايي عموي بابام هم ... » دوستي داشتيم، خدا رحمتش كند، تا او شروع مي كرد چيزي بگويد، كمي پس كله اش را مي خاراند و با تأملي مي گفت:«برادر! شما آر.پي.جي.زن نبوديد؟»

شر شما كم

شيوه هاي زيادي براي كوتاه كردن كلام آدم پر حرف بود، از مو باريك تر از چماق سنگين تر! بستگي داشت. عبارت«التماس دعاي مخصوص» به معني شر شما كم، براي مواقعي بود كه ديگر هيچ اميد نجات نبود و بيم هلاك مخاطب مي رفت!

شهيد و زخمي

از عمليات بر مي گشتيم، او هم مثل من مجروح شده بود، پرسيدم:«رفيقت چي شد؟» گفت:«شهيد شد، رفت جايي كه چشم به راهش بودند»، گفتم:«تو را تنها گذاشت، بي معرفتي كرد!» جواب داد:«نه، كليد خانه را داده ام برود آن جا را تميز و مرتب كند تا من بروم»، پرسيدم:«كي خدا بخواهد؟» گفت:«به زودي، اما فكر نمي كردم اين قدر شما از بودن ما بيزار باشي!» گفتم:«راستش، نگران خودت نيستم، دنبال آن پوتين و لباس هاي نويت هستم، تو كه رفتني هستي حالا چرا مي خواهي آن ها را با خودت زير حاك ببري؟»

شمشير بازي

با شاخه ي درختان نخل كه چون شمشير انحنا دارند با بچه هاي هم محلي شمشير بازي مي كرديم.

چند روايت:

براي خانه بازي با فشنگ كلاشينكف يك صفحه ي مقوايي 50×50 سانتي متر تهيه مي كرديم و داخل آن سه مربع تو در تو با خودكار يا زغال مي كشيديم به شكلي كه وسط اضلاع سه مربع به يكديگر وصل بودند. درنتيجه خطوط متقاطعي به دست مي آمد. براي شروع بازي دو نفر هركدام دو ازده فشنگ ازيك نوع سلاح يا كاليبر برمي داشت. تمام فشنگ ها را روي صفحه مي چيدند. به ترتيب هركدام شروع مي كردند به جابه جا كردن فشنگ هاي خود و اين كار را آن قدر ادامه مي دادند تا بتوانند سه فشنگ خود را دريك خط افقي يا عمودي قرار بدهند و اين كار مستلزم برداشتن فشنگ هاي حريف بود.

در روايت ديگر، محيط بازي را چهار مربع يا مستطيل وجدولي كه 24 مهره روي آن قرار بگيرد نيز ذكر كرده اند واين كه هر بازي

كن 12 مهره يا قطعه سنگ دراختيار داشت. جاي ديگر (سربازي قلعه) براي هرطرف بازي 18 عدد سنگ وچوب نام برده شده است.

شعبان رمضان

دو نفر به قيد قرعه و روش تر و خشك كردن از ميان نيروها انتخاب مي شدند و در دايره اي كه روي زمين قبلاً رسم شده بود قرار مي گرفتند. اسم يكي مي شد شعبون و ديگري رمضون. بچه ها چشم هاي اين دو نفر ار محكم با پارچه اي مي بستند. بعد، كمربند يا تسمه اي را در گوشه اي از ميدان قرار مي دادند و از آن دو مي خواستند تسمه را پيدا كننند و در همان حال توجه داشته باشند كه پايشان را از دايره بيرون نگذارند چون درآن صورت مي سوختند. هر يك از اين دو نفر اول با احتياط سعي مي كردند محل تسمه را تشخيص بدهند و بعد از پيدا كردن و برداشتن ان يكي ديگري را به اسم صدا مي زد و با جواب دادن او به دنبال صدا مي رفت و در حالي كه تسمه يا كمر بند را به علامت تهديد در دست خود تاب مي داد آن را به سوي صاحب صدا مي چرخاند و همين طور بازي ادامه داشت تا پاي يكي از خط بيرون مي رفت يا شلاق به بدنش اصابت كند آن وقت نوبت بازي دو نفر بعدي بود.

شلوار و شعار

اسرا با صداي بلند شعار مي دادند كه دخيل يا خميني و انا مسلم ولي از احوالاتشان معلوم بود كه اگر فرصتي دست بدهد فرار مي كنند يا مراقب خود را خلع سلاح مي كنند. بسيجي زيركي كه متوجه اين قضيه بود دستور داد همه كمربندهايشان را درآورند. بعد آن ها را حركت داد. ازآن به بعد همه دستشان به كمرشان بود

تا شلوارشان پايين نيفتد. عراقي ها وقتي به كنه قضيه پي بردند حسابي حالشان گرفته شد. ديگر شعار ندادند و با حال آشفته اي تا پشت خط عقب رفتند.

شمعدان و زيرسيگاري

در انتهاي موشك هاي كاتيوشا صفحۀ گرد قهوه اي رنگ زيبايي وجود دارد كه بعد از شليك موشك از آن جدا مي شود و به زمين مي افتد. بعضي ها نمونه هاي سالم آن را زيرسيگاري، نعلبكي و شمعدان مي كردند.

شيشۀ شب نما

بچه ها براي تردد در شب و پيداكردن مسير رفت و آمد و نشان دادن يك طرفه بودن جاده وقتي قرص شب نما نداشتند از قوطي هاي خالي مايع ظرفشويي و شيشه مرا با يا آب ليمو براي حفاظ شمع استفاده مي كردند.

شني مين كش

بعضي جاها كه بايد از عرض معبر عبور مي كرديم و تخريب چي ها براي خنثي سازي در دسترس نبودند؛ بچه ها شني پارۀ تانك ها را كه بسيارهم سنگين است به زحمت حمل مي كردند و در محل عبور به شكل حلقه اي قرار مي دادند و خود پشت خاكريز پنهان مي شدند. شني تانك لحظاتي بعد درحين بازشدن با وزني كه داشت مين هاي زيادي را سر راه خود منفجرمي كرد. درنتيجه، با اتصال دو رشته شني راه عبور خوبي براي همه باز شد. بعد تابلويي درمحل نصب مي شد كه روي آن نوشته بود:" فقط از روي شني ها عبوركنيد، منطقه آلوده به مين است".

شمع هايي با محافظ آر.پي.جي.

براي عبور و مرور در شب، بچه ها پلاستيك هاي پوششي و محافظ آر.پي.جي. و گلولۀ توپ را به اندازۀ 20 سانتي متر مي بريدند كه شبيه ليوان مي شد بعد يك سوي آن را برش مي زدند و داخل آن شمع قرار مي دادند و در مسير نيروهاي خودي تنظيم مي كردند، قرارش مي دادند تا راننده ها راه را گم نكنند. در مسير گروهان دوبه دو و در مسير گروهان سه به سه و به اين ترتيب منطقۀ استقرار هرگروه براي راننده مشخص مي شد.

شهيد زنده

بعد از حمله در جايي بوديم كه آتش دشمن شديد بود و نمي توانستيم بيرون بياييم. در همين وضعيت مهمات ما نيز تمام شد. گروهي به سراغ ما آمدند تا ما را دستگير كنند، من فوراً در ميان شهدا افتادم و سر و صورتم را خوني كردم .آن ها دوستانم را به اسارت بردند، اما هر چه لگد بر سر و سينه من زدند تكان نخوردم بالاخره رفتند و من خلاص شدم، دوستانم بعد از پنج سال اسارت برگشتند.

شب، چراغ و دشمن

قرار بود تويوتايي را از سنندج به سقز ببريم. باران شديد شب قبل باعث شده بود سيم كشي ماشين از كار بيفتد. بايد حتماً در تاريكي شب حركت مي كرديم. مشكل اول،نداشتن چراغ بود كه باعث مي شد ماشين هاي در حال حركت درجاده آن را نبينند. با نصب فانوس به آيينۀ بغل تويوتا، مشكل اول برطرف شد. كمي كه جلوتر رفتيم. باران دوباره شروع كرد به باريدن. طنابي به برف پاك كن بستيم، هر چند دقيقه يك بارطناب را مي كشيديم و باران را از روي شيشه پاك مي كرديم. چيزي نگذشت كه شيشۀ يكي از فانوس ها بر اثر شدت باران تركيد. فانوس را به داخل ماشين آورديم و جلوي شيشه گذاشتيم تا راننده مقابل ما را ببيند.

شليك با خرج چهار

از روي منطقۀ ما هواپيماهاي عراقي مرتب شيرجه مي رفتند. من ماسورۀ خمپاره 82 را باز كردم و مقداري باروت حساس داخل آن ريختم و ماسورۀ توپ 57 را روي خمپاره بستم، بعد قبضه را 90 درجه كردم و در مسير هواپيماها قرار دادم و آخرين خرج خمپارۀ 82 سه است كه من يك خرج ديرگ هم به آن اضافه كرده و با خرج چهار ، خمپاره را شلك كردم. وقتي خمپاره در كنار هواپيما ها منفجر شد، باعث شد آرايششان به هم بخورد و مسيرشان عوض شود.

شيلنگ چوبي

روزي قايق ما خراب شد. هر كاري كرديم درست نمي شد. متوجه شديم كه شيلنگ بنزين كش آن پاره شده است . از سر ناچاري وسط آب راه پر خطري ايستاده بوديم . فكري به ذهن بچه ها رسيد. يك ني چيديم و آن را به جاي شيلنگ بنزين قرار داديم . موتور روشن شد و با اين كار بعد از چند ساعت به مقصد رسيديم.

شيلنگ آنتني بنزين

راننده آمبولانس كه با عجله مجروحي را به پشت خط منتقل مي كرد، متوجه شد شيلنگ بنزين از باك به كاربراتور قطع شده است . بايد چاره اي مي انديشيد.از داخل آمبولانس لاستيكي را كه براي گرفتن فشارخون و پيدا كردن رگ به كار مي رفت برداشت و به جاي شيلنگ حامل بنزين از آن استفاده كرد. ولي بنزين به آن امان نداد و نرم و پاره اش كرد. براي افزايش مقاومت شيلنگ ، آنتن آمبولانس را شكست و در لاستيك فرو كرد و دو سر آن را به نقاطي كه بايد وصل مي شد، وصل كرد و با سيم بست. بنزين به جريان افتاد و او نيز كمي آرام تر به راه خود ادامه داد و مجروح را به بيمارستان صحرايي خاتم الانبيا رساند.

شكل شناور ها

در واحد يگان دريايي خدمت مي كردم، هنگام كار كردن شناورها خواه ناخواه مقداري آب به داخل آن ها نفوذ مي كرد كه با كمك پمپ تخليه مي شد و اين امر هر بار هزينۀ زيادي داشت .فكر كردم اين مشكل را چگونه مي توان حل كرد. از كنار پروانه يك متر شيلنگ به داخل شناور كشيدم. درحال حركت، با چرخش پروانه آب به صورت خودكار از داخل شناور خارج مي شد. اين طرح را در همۀ شناور ها پياده كردم.

شيعه علي (ع)

كسي كه علي (ع) را بشناسد ؛ كه هركس علي (ع) را شناخت عاشقش مي شود و در راه او عمل مي كند.

شيعه

پيرو واقعي ائمه اطهار(ع).

شيطان بزرگ

دشمني كه دشمني او در خون و استخوانم نشسته است.

شهيدان پاسدار

حاميان دودمان حسين (ع) كه مانند او مي جنگند و بسان او شهيد مي شوند و نهال انقلاب را آبياري مي كنند.

شهيدان

زندگان هميشه حاضرند و ناظر تاريخ. مريدان شهيد برتر كربلا حسين(ع). روزي خورندگان خون الهي . به لقاءالله رسيدگان . آنان كه با خون خود اسلام عزيز را ياري نموده و نهال نو پاي جمهوري اسلام عزيز را ياري نموده و نهال نوپاي جمهوري اسلامي را آبياري نمودند.

رادمرداني كه قلم از نگارش صفات شان و زبان از توصيف مقامشان عاجز و عقل از تصور قربشان در تعجب است. آنانكه به عهد خويش وفا كردند و تا آخرين لحظه استوار ماندند و سرخي خونشان گواه صداقت پيمانشان است. آنان كه دل خويش را به نور عشق زنده كردند و عاشقانه جان دادند و جاودانه شدند. آنان كه براي هميشه زنده اند و نزد خداي خويش روزي مي خورند . آن پاكدلاني كه به جستجوي پروردگار خويش برخاستن و او را يافتند و به او محبت ورزيدند و لبريز از محبت، عاشق معبود خود شدند و خدا هم عاشق شان شد و تن شان را – حجاب چهره جان بود – ازميان برداشت و خود خونبهاي شان شد. آنان كه از ملكوت هم بالاتر شدند و آنچه كه در وهم نيايد آن شدند.

خونين جامگاه وپاره پيكران جبهه توحيد . آنان كه با نثار قطره قطره خون شان در راه ثبات و پايداري اين جمهوري خدادادي كوشيدند. انسانهايي كه بي محابا بر دشمن زبون حمله مي برند و كشته مي شوند ، تكه تكه مي گردند، ولي دست از اسلام و خميني برنمي دارند. آنان به

مولاي شان حسين(ع) اقتدا كردند و رفتند.

آزادمردان تاريخ. ميوه هاي رسيده و با طراوت باغ زيبا و پرشكوه خلقت كه باغبان اين باغ آنان را در حالي كه در كمال شادابي بودند، چيد.

اسطوره هاي ايثار و مقاومت، الگوهاي شهامت و رشادت كه در لحظه هاي خونبار انقلاب اسلامي پيشتازان مبارزه و پاكبازان انقلاب راستين اسلامي بودند و در راه به ثمر رساندند انقلاب اسلامي و مقابله با كفر جهاني از تحمل هرگونه سختي و ناراحتي دريغ نكردند و در تاريكي شب با توكل به خدا و شجاعت هرچه تمامتر بر نيروهاي كفار يورش بردند و آنان را نابود كردند.

آنان كه با تكبيرهاي رسا و با گلوله هاي سرخ و سربي و با مناجات عرفاني شب و نيمه شبهاي شان پشت خصم زبون را به لرزه درآوردند و براي اسلام و قرآن افتخار آفريدند. آنها كه شبانه روز در سنگر حق عليه باطل جنگيدند. آنها كه سرماي زمستان كردستان را كه هر قدمش خون جواني از گلهاي ما ريخته شده با خون دل خريدند. آنهايي كه گرماي سوزان و شديد خوزستان را در سنگر تحمل كردند تا خونشان ريخته شد.آنهايي كه گمنام ماندند و آثاري از خود برجاي نگذاشتند و تمام وجودشان را در كف اخلاص نهادند.

از بهترين و مومن ترين كساني بودند كه به اين انقلاب عشق ورزيدند. آنقدر عاشقان تلاش كردند كه پروبالشان در كنار معشوق سوخت و خون شان برزمين ريخت و تمام نشستگان تاريخ را به قيام خواندند. اسوهاي كمال و رشد متعالي انسانها هستند . گفتار صادقانه و بدون رياشان و ديگر سجاياي اخلاقي آنان همه را شيفته مي سازد .

آنان مي گدازند و مي گدازند و از هرچه رنگ تعلق پذير آزادند . شاهدان تاريخ و گواه دهندگان بر مظلوميت اماممان.

شهدا

پروانه هاي جاويد شمع ولايت . آنهايي كه نور حقيقت از جبين شان نمايان است. شاهدان دلباخته تاريخ . آنهايي كه با بودن و زندگي شان به ما درس ايثار دادند؛ با جهادشان درس مقاومت و با رفتن شان درس عشق به ما آموختند. الگو هستند؛ الگوهايي كه انتخاب مي شوند براي اينكه چراغ هدايت ديگران باشند.

كساني كه در راه اسلام و براي رسيدن به معشوق و دفاع از ميهان اسلامي خويش از هستي خود گذشته و به جبهه رفتند. الگوهاي يك جامعه اسلامي . آنان كه دنيا را عشق گاه خود با معبود قرار دادند و به عشق بازي گذراندند تا سوختند وبه اصل خويش بازگشتند.

كساني كه اسلام را به خون خود آبياري كرده و حماسه عاشورا را در كربلاي ايران تكراركردند. ذخاير عالم بقا و فاتح ملك ابد. بندگان شايسته و مخلص پروردگار كه پي به عظمت و بزرگي آن دنياي ابدي برده اند؛ دست از اين دنياي فاني مي شويند و هب دنبال جيات اصلي مي روند؛ به دنبال سرچشمه آب مي روند. بنگاني كه فقط براي رضاي حق قدم مي بردارند و براي هر عملي كه قصد انجامش را دارند او را در نظر داشته و فقط براي رضاي اين دنياي فاني و مادي قايل نيستند. آنان چيزي را مي بينند و به طرفش حركت مي كنند كه ما با اين چشم دنيايي عاجز از ديدن آن هستيم . آنان لياقت بزرگ را پيدا مي كنند كه در راه

خدا ، براي خدا و به خاطر خدا با پيكري خونين به ديدارش بشتابند و جان خود را فداي حفظ اسلام و قرآن كنند.

پيامبران كوچك الهي . حاضر، ناظر و شاهد در هر عصري ، قرني و زاني . گلواژه خون رنگ درخشان انقلاب ماست كه در هر سطر و صفحه اي چندين بار تكرار مي شود. نماينده عالم غيب در عالم خاك. كبوتر خونيني بالي كه از خانه ك.وچك فاطمه زهرا(س) به پرواز درآمده و در طول تاريخ در همه عصرها و براي همه نسلها خط سرخي را كه همان خط محمد (ص) و آل محمد (ص) است ترسيم نموده.

كسي كه نسبت به زمان خود آگاه و مسئول است. هر عملي كه مي كند كه از روي كمال آگاهي است. شهيد بر نفس سركش، هوا و هواسهاي پوچ خود غالب است. شجاعت و سخاوت دارد و شفاعت مي كند. كسي كه بعد از مرگ نيز زنده و در صحنه از ديد بقيه مردم پنهان است. عاشقي روحاني كه به معبودش مي پيوندد. زنده ، آگاه، پاك و مطهر است.

گواه. كسي كه هرگز خود را تنها و بي پناه و سرگردان يا بپوچ و بي ارزش نمي يابد ، بلكه به عكس خود را ذره اي بي انتها و وابسته به ابديتي بي پايان و جاودانه به عظمتي با شكوه و كمالي بي غايت و بي نهايت دوست داشتني مي يابد و هرگز به نابودي مطلق كشيده نمي شود؛ حتي مرگ او در حقيقت آغاز دوره جديدي از حيات است.

گزينشگري كه شهادت را بر مبناي نياز زمان خويش آگاهانه بر مي گزيند تا با عملش

ارزش اسلام را بفهماند و از گذرگاه شهادت مي گذرد تا به وصال معشوق برسد. شمع تاريخ، شمعي كه مي سوزد وبا پرتو خود به ظلمت عفريتيان و ديوصفتان خاتمه مي دهد. قلب تاريخ است كه در شريان تاريخ مي دمد و خون را به جريان وا مي دارد. الگوي بنده و عبد بودن براي ساير ردم.

چراغ راهنماي بشر. حضري كه آب حيات را باري اجتماع بشري ارمغان مي آورد و روح مي بخشد. شمعي كه مي سوزد و روشنايي مي بخشد تا راه را براي ديگران روشن سازد. موجودي كه تولد دارد، اما مرگ ندارد. انسان آگاهي كه با آزادي و عشق و آخر با سلاح خون به نبرد با ظلم بر مي خيزد و گستاخانه چون شيرژيان به لشكر كفر مي تازد و آنگاه در فوران خون خويش غوطه ور مي گردد.

اسوه مظلوميت انقلاب اسلامي ؛ سمبل مقاومت اسلام آزاد در برابر كفر و نفاق ؛ و مظهر قهر خدا با دشمنان بشريت است. آيت آشكار كردگاردر بتخانه دينا و مصدر فروزش نور حق در ظلمات عميق وجود بت پرستان است. تنديس پيروزي . پروانه اي از جنس آتش، ذبيح عشق. علمدار كاروان نجات.روح تازه حيات . نبض آفرينش. شفيع بهشت. الگوي انسانيت و مظهر فضليت و والاييها.

شهادت

پلي از خانه فاني و كوچك به سوي دنيايي وسيع. سدراه پيشروي منافقان و دورويان. وسيله اي براي اعلام اعتقاد به وحدانيت حق و استقامت در برابر نام لايمات . تحول ، گذر از جهان مادي به جهان معنوي . معامله و تجارتي با خداوند تا در قبال جسم خاكي كه به امانت نزد ماست

، بهشت جاويدان را بستانيم و براي هميشه در بهشت خداوند روزي خوريم.

مرگ سرخ در محراب . تنها راهي كه انسان مي تواند با آن تا خداوند پرواز كند و روح بي قرارش در آن مكان قرار يابد و فناي في سبيل الله شود. بهترين سلاحي كه مي توان با آن در قلبهاي خفته و تيره عالم رسوخ كرد و آنان را به مبارزه دعوت كرد. سعادتي كه نصيب هركس نمي شود. آنگاه كه دو دلداده به هم مي رسند و عاشق به وصال معشوق مي رسد و بنده خاكي به جمال زيباي حق نظر مي افكند و محو تماشاي رخ يار مي شود؛ آن هنگام كه رزمنده اي مجاهد به سوي دشمن حق مي رود و ملائك به تماشاي رزم او مي نشينند وشيطان ناله برمي آورد و پا به فرار مي گذارد ، ناگهان غنچه اي مي شكفد . خلوت عاشق و معشوق.

"ميلادي" در تاريخ و هجرت "ميلاد" ي در جغرافياي يك انسان. كليد رمز متقيان و عاشقان با معشوق خود الله است. پاياني در راه انجام وظيفه . حركتي شتابدار به سوي معشوق ؛ و اين شتاب مستلزم خلوص ، پاكي و تقواست . درجه رفيع انسانيت . چشمه اي خروشان كه به زندگي طراوت و نشاط خاصي مي بخشد و كوتاه ترين راه براي رسيدن به كمال سعادت و خوشبختي است.

مرگ سعادت آميزي كه آغازيدن زندگي پربار و جديدي را نويد مي دهد. گامهاي بلند و سريعي كه زودتر از هر لحظه ممكن ، انسان را به معبود و معشوقش نزديكتر مي كند. فوز عظيم . بهترين و نزديكترين راه رسيدن

به خدا . مانند گل خوشبو است. جاودانگي . كلمه مقدسي كه اين روزها سنج و قرب ديگري يافته و متبلور شده خود نمايي ميكند و به خفتگان و تازه به راه افتادگان نويد پيروزي حتمي و قطعي مي دهد. كلمه مقدسي كه فروغ دل دلشكستگان ، محرومان ، مستضعفان و بپا خاستگان درمقابل ظلم و جور است.

رسيدن به نقطه ايثار و تحقق آرمان برتر مكتب تشيع سرخ علوي است. پرواز به سوي خداوند . يگانه طريق رهايي از اسارتهاي بي حصار . مرگي نيست كه دشمن بر مجاهد با همه آگاهي ، منطق ، شعور ، بيداري و بينايي خويش انتخاب ميك ند. شهادت ، در فرهنگ ما و در مكتب ما يك درجه است؛ وسيله نيست، خود يك هدف است . اصالت و تكامل است. نهايت تكامل انسا . اوج زندگي. مرز بين حق و باطل . دريچه آزادي از دنيا. عروس زيبا. رفيع ترين و بزرگترين مقام . وسيله اي براي وارد شدن به مرحله تكاملي ديگر . سعادت است. دعوتي به تمام هدايت شدگان در راه خدا. نهايت آرزوي قلوب عارفان و عاشقان . حركتي در گريز از پوسيدگي . مسافرتي كه انسان به جايي پاكيزه و راحت كند و مورد لطف قرار گيرد. بالاترين درجه انسانيت و آگاه شدن از خويش . راهي براي رسيدن به هدف. يك انتخاب است . مرگ نيست ، حيات است.

مرگ آگاهانه و اختياري در راه هدف مقدس كه از هرگونه انگيزه هاي باطل مبراست. بهترين نعمت خداوند. يك پيروزي . مقطعي از حركت تكاملي كه انسان به وجود مطلق مي پيوندد و از طغيان

و زبوني در مي آيد تا بتواند به ملاقات حق- كه منتهاي تلاش و كوشش اوست- نايل گردد. آخرين مرحله كمال انساني . از واژه هايي كه جز خدا و شهيد كسي توان درك كامل آن را ندارد. سفرعاشقانه خدا تفويض مي شود. نوري كه دلهاي تاريك را روشن مي سازد و خفتگان را بيدار و مردگان را زنده مي كند. آب حيات بشريت است. رجعتي با هدف به سوي الله . قله رفيع انسانيت . از راههاي رسيدن به بهشت و سنت ائمه اطهار(ع) . از جان گذشتن براي پايداري و حفظ عقيده ؛ ايثار خون در پاي عقيده.

ميانبري براي رسيدن به معشوق . آينده اي از يك عشق گدازنده و يك حكمت عميق و پيچيده . دوره جديدي از حيات انسانهاي مخلص خداست.

چيدن گلها به دست خدا براي عطر آگين كردن عرش الهي . شيرين تر از قند . معامله بزرگ و بسيار سودمند با خدا. شهادت . دو ركن دارد يكي آنكه طالب آگاهانه آن را انتخاب مي كند، ديگري آنكه با هدف مشخص و مقدس دنبال مي نمايد . سعادتي كه تمامي ما به دنبال آن هستم . بهترين شيوه مردن عروج انسانهاي پاك و الهي . ارثي گرانبها در انسانهاي وارسته . نقطه عطفي براي رسيدن به اهداف بزرگ الهي.

تنها سلاحي كه در عصر نتواستند به عنوان حربه قوي و كوبنده در جهت نابودي رژيمهاي پوسيده و استكبار در دست مظلومان ستمديده و مستضعفان در طول تاريخ از هابيل تا ابراهيم و تا محمد (ص) و تا خميني و ... به كار رفته و مي رود. سنت به ارث رسيده

از انبيا و امامان راستين شيعه. تنها سلاحي كه دشمن را توان مقابله با آن نيست. رمز نزديك شده به خدا . انتخابي آگاهانه كه شهيد خواستار آن است.گلچين كردن بهترين گلها از باغ ؛ آن گلي كه توانسته از بوي خوشش معشوق را شاد كند و رضايت او را به دست آورد و لياقت همنشيني او را پيدا كند. شرافتمندانه ترين مرگها . از جان گذشتن براي پايداري مكتب و حفظ عقيده . ايثار خون در پاي درخت عقيده ؛ و تزريق خون بر پيكر نيمه جان جامعه . مرگ نيست ، رسالت است ؛ جان دادن نيست؛ فرياد است؛ مردن نيست ، تولد است ؛ سكوت نيست، فرياد است ؛ نفرت نيست، عشق است.

دريچه اي از دنياي خالي به سوي آسمانها. كامي بسيار عالي كه فقط نصيب بندگان خالص و مخلص خدا مي شود. تولدي دوباره براي زندگي جاودانه. تجلي ظهور حقيقت در دنياي سر و نا آشنا و دروغين ما . عشق به معبود . كلامي كه مرگ در آن واژه اي تهي و بي معناست . انتقالي زيبا تحت عنايت الهي ، زيباترين صورت مرگ. پيماني كه انسان با خداي خويش مي بندد و بهآن وفا مي كند. لبيك گفتن به ثارالله فريادي در سكوت ؛ نوري در ظلمت و چراغ اميدي در سياهي شب ياس. آرزوي امت محمد (ص) . حيات جاويد و محشور بودن با اوليا الله.

شكست روحانيت

شكست امام خميني

شكست امام خميني

خارج شدن و منحرف شدن از اسلام اصيل.

شغل مادري

شغل انبياست.

شرق

با خفقان و تحت لواي ديكتاتوري موقت پرولتاريا به جهانگشايي و به زير سلطه درآوردن كشورها به حكومت مشغول است.

شب حمله

شب نور و رحمت ، شب بيداري ، شب غلبه نور بر ظلمت و سرنگوني كفر. شب وداع ياران ؛ شب عشق؛ شب راز و نياز و گريه هاي شبانه. برادران همديگر را در آغوش مي گيرند و مي بوسند و به يكديگر وصيت مي كنند. از يكديگر – در روز قيامت – طلب شفاعت مي كنند. دعاهاي خالصانه آنها را گوش زمان را نوازش مي دهد. عده اي نماز مي خوانند . عده اي هم مشغول نوشتن وصيت نامه هستند.

يكي به همسرش مي انديشد، ديگري به دردانه پسرش و ديگري به شيرين زباني دختر نازنينش. اشك در چشمان همه حلقه مي زند، اما ياد خدا همه اينها را از ذهن او پاك مي كند. عشق خدا ديگر عشقها را تحت الشعاع قرار مي دهد.

شايعه پراكنان

دشمنان انقلاب اسلامي.

شيخ اجل

خمپاره 60؛ جنگ افزاري كه بيش از هر سلاح ديگري به مأمور مرگ و قبض روح، عزرائيل شبيه بود؛ همان كه از هيچ كس جز رسول خدا(ص) اذن دخول نگرفت؛ آب زيركاه.

شهيد جبهه، مظلوم شهر

بسيجي؛ تعبيري با تابلونوشته هاي فراوان در منطقه؛ بچه هايي كه در جنگ از بذل آنچه داشتند مضايقه نكردند و دار و ندار خود را در كار دفاع مقدس باختند و در شهر متأسفانه قدر و قيمت آنها معلوم نشد و با ايشان چنان معامله كردند كه با بيگانه مي كنند، در حالي كه ايشان در مقاومت و پاسداري از اصول انقلاب خاكريز از جنس جان زدند.

شهيد به دنيا آمدن

خواه ناخواه و دير يا زود شهيد شدن؛ وقتي در مقام مبالغه مي خواستند بگويند شهادت ما حتمي است و به اصطلاح دير و زود دارد ولي سوخت و سوز ندارد مي گفتند: ما شهيد به دنيا آمده ايم، يعني شهادت براي ما سنت است نه حادثه و روي پيشاني ما از اول نوشته اند شهيد!

شهيد آينده

كسي كه آفتاب لب بام شهادت بود و دير يا زود مي پريد و مي رفت؛ به اعتباري، درست مثل شخص پا به سن و پير فرتوتي كه پرونده او را گويي رو گذاشته اند تا زودتر به حسابش برسند؛ نسبت شهيد آينده را، صرف نظر از وجه مزاح آن، به افرادي مي دادند كه گويي خودشان هم عجله داشتند براي رفتن و ملحق شدن به ياران شهيد و جوار حق متعال.

ص

صد و بيست و چهار هزار پيامبر

در هول و ولاي عمليات والفجر يك، برادري بسيجي به لهجۀ نيشابوري براي همرزمان خود صحبت مي كرد:«مي دانيد كه من نه سخنرانم نه مي توانم خوب حرف بزنم، ولي آنقدر فهميده ام كه اين قرآن تا حالا صد و بيست و چهار هزار پيامبر و دوازده امام معصوم را به كشتن داده، پس توقع نداشته باشيد كه به امثال من و شما رحم بكند. حالا هركس مي خواهد به سرنوشت آن صد و بيست و چهار تا و آن دوازده نفر دچار شود، بماند و هر كس نمي خواهد تا دير نشده جانش را بردارد و فرار كند.خلاصه گفته باشم».

صدام خورده

يكي از ماشين هاي سپاه مقداري هندوانه به خط مقدم آورده بود. به هر دو نفر يك هندوانه مي رسيد. دوست من هندوانه را برداشت و فرار كرد. به خيال خودش مي خواست آن ار تنهايي بخورد. دنبالش كردم، گفتم:«از حلقومت مي كشم بيرون، حتي اگر خودم هم نخورم» من بدو، او بدو. در همين حال، توپخانۀ دشمن شروع كرد به آتش ريختن، رفيقم ناچار شد هندوانه را رها كند و خودش به سنگر برساند. اوضاع كه عادي شد به من گفت:« بلند شود برو هندوانه را بياور با هم بخوريم». به محل حادثه رفتم. اثري از هندوانه نبود! برگشتم پرسيد هندوانه چي شد؟ گفتم:«مثل اين كه برادر صدام ترتيبش را داده و تنهايي آن را خورده است!»

صاحبش كه بيايد

در منطقه جبير بوديم. كوه هاي اطراف آن را عراق مرتب با توپخانه مي زد، جاي سالم ديگر نداشت. بچه ها به شوخي مي گفتند:«حالا هر كاري دلتان مي خواد بكنيد فردا كه صاحبش بيايد با شما دعوا مي كند، نگوييد به ما اطلاع نداديد!»

صندوق عقب

همزمان با عمليات والفجر 8 همسنگر ما لباس هايش را شسته و در آفتاب پهن كرده بود و از روي ناچاري لباس يكسره عراقي پوشيده بود، همان ها كه معمولاً مكانيك ها و تعميركارها مي پوشند. اين لباس از پشت هم زيپ داشت و مي شد از آن براي دست شويي اضطراري استفاده كرد. بچه ها هر وقت وسايل اضافي داشتند و با مشكل جا روبه رو مي شدند به شوخي مي گفتند:«در صندوق عقب را باز كن اين وسايل را داخل آن بگذاريم!»

صدا ضعيفه

مثل همه جا تعداد توالت ها كم و در ساعاتي از شبانه روز تعداد مراجعه كنندگان زياد بود. بچه ها البته با هم ندار بودند، اين طور نبود كه حالا اگر خطايي از كسي سر زد به رويش بياورند يا خود او به سبب اشتباهش شرمنده بشود. بخشي از اين وضع زاييده شرايطي بود كه همه در جبهه با آن سر و كار داشتند. اين وسط شايد بيشتر نيروهاي جديد بودند كه تا در جمع جا بيفتند بايد با مسائل كنار مي آمدند و خودشان را با آن صميميت و صراحت وفق مي دادند. حالا تصورش را بكنيد، يكي از همين نيروهايي كه هنوز احساس غريبي مي كند رفته باشد دستشويي. پشت در گوش تا گوش خلايق به نوبت ايستاده اند، بنده خدا هر چقدر خودش را جمع و جور مي كند بالاخره از دستش در مي رود و صدايي از او در مي آيد و هيچ كس هم كه چيزي نگويد وقتي بيايد بيرون و چشمش به چشم افراد بيافتد خجالت مي كشد چه رسد به اين كه از بيرون

توالت بعضي ها بگويند:«صدا ضعيفه! يا خداقوت! پيام دريافت شد!»

صحنه را به هم نمي زنيم

بحث انواع درجه در ارتش بود و اين كه چه كسي بايد به چه كسي احترام بگذارد. برادري بسيجي كه افراد را با وسايل نقليه قاطي كرده بود پرسيد:«مثلاً اگر دو نفر افسر كه درجه واحدي دارند از چپ و راست به هم برسند كدام يك بايد بايستد و اداي احترام بكند؟» فرمانده كه كم و بيش اهل مزاح بود گفت:«صحنه را به هم نمي زنيم، صبر مي كنيم پليس بيايد و تشخيص بدهد!».

صفحه آخرش را سفيد گذاشته اند

مگر كسي جرأت داشت راجع به چيزي كه مي داند توضيح بدهد يا تفسير كند؟ هنوز حرف اول به دوم نرسيده، ايما و اشاره و حرف و حديث بود كه نثارش مي كردند؛ او ديگر حرف يوميه اش هم منبر و موعظه تلقي مي شد. به محض اين كه سر صحبت را باز مي كرد ديگران دورش حلقه مي زدند و سراپا گوش و چشم مي شدند. اين جا بود كه بعضي كمين كردند؛ مي آمدند نزديكش و مي گفتند:« صفحه آخرش را خالي گذاشته اند كه تو بنويسي». منظورشان صفحه «آستر بدرقه» كتاب «توضيح المسائل » بود. يعني گويي مجتهد صاحب رساله، مي دانسته كه اشخاصي پيدا مي شوند مثل تو كه اگر بخواهند به كتاب آن ها حاشيه بزنند، صفحه اي سفيد مي خواهند.

صف حمام است نه وضو

عمليات والفجر 4 بود، در كردستان بوديم. صبح كه از خواب برخاستيم ديديم خدا بدهد بركت، عجب صفي. سر و ته نداشت. محل دستشويي ها و حمام كنار هم بود. روحاني گرداني داشتيم بسيار مؤمن و شوخ طبع. به من گفت: «فلاني! مي بيني تأثير نَفَس ما را؟ روزهاي اول كجا اين همه جمعيت را براي نماز صبح مي شد از خواب بيدار كرد» فكر مي كرد آنها براي توالت رفتن و وضو گرفتن انتظار مي كشند. گفتم: «پدر آمرزيده! اين صف حمام است نه وضو! ديشب ظاهراً نگهبان خواب بوده شيطان آمده داخل مقر و كار همه را ساخته است.»

صداي آه و ناله

بر خلاف ظاهرش پسر اهل حالي بود. مثل خيلي از بچه هاي ديگر، منتها زياد بي روغن سرخ نمي كرد و به قول خودمان جانماز آب نمي كشيد. آن شب دور هم جمع بوديم (نماز شب خوان ها هم البته بودند) صحبت بي خوابي و كم خوابي و بدخوابي بود. من گفتم: «ما ديشب اصلاً نخوابيديم؛ مگر (فلاني) گذاشت كه بخوابيم؛ نمي دانم چه هيزم تري به خدا فروخته كه تا خود صبح هي مي گفت: «الهي العفو الهي العفو. آخه ناله و ندبه و ضجه هم حدي داره» يكي ديگر از بچه ها دنبال حرف مرا گرفت و گفت: «منم مثل شما وقتي بيدار شدم ديگه خوابم نبرد» (نماز شب خوان ها هم سرشان را انداخته بودند پايين و چيزي نمي گفتند) بعد همان بنده خدايي كه گفتم ابداً اين وصله ها به او نمي چسبد و ظاهرش طوري بود كه هر كس نمي شناختش تصور مي كرد نماز يوميه اش را هم

نمي خواند بلند شد و همين طور كه لبه چادر را بالا زده و در حال رفتن بود با همان لحن داش مشتيش گفت:«نصف شب برادرا اگه صداي آه و ناله شنيدن ما هستيم، دلخور نشند. نيان دوباره گله گذاري كنند.»

صدام زده

اوج بمباران شهرها و روستاهاي كشور توسط هواپيماهاي دشمن و موشك هاي زمين به زمين او بود؛ موقع اخبار بچه ها پاي راديو و تلويزيون زانو زده و به اخبار گوش مي دادند؛ نگراني براي خانواده ها خصوصاً خانواده هايي كه بچه ها آنها را به امان خدا رها كرده و آمده بودند بي حساب بود، براي همين هم هيچ كس به خبرهاي رسمي رسانه ها اكتفا نمي كرد؛ بازار مخابرات مردمي گرم و همه چشم ها به دهان هم بود. آنچه بيش از همه احساس مي شد حقارت و زبوني خصم بود و بعضي بنا به روش خاص خودشان اين معنا را با شوخي بيان مي كردند؛ به اين صورت كه وقتي بچه ها از كسي كه به نظر مي آمد اطلاعات بيشتري راجع به اوضاع دارد مي پرسيدند: «تازه چه خبر؟» او در جواب مي گفت: «مي گن دوباره صدام زده»؛ بعد آنها با رغبت و اصرار مي پرسيدند: «كجارو، ها، كجارو زده؟» و او اضافه مي كرد: «فكر مي كنم سبيلش رو!»

صدام بغداد را ترك كرده

تازه شايعه فرار صدام از بغداد قوت گرفته بود. خيلي حرف ها مي زدند. اما از او هيچ كس انتظار نداشت؛ پتوي سنگر را بالا زد و با شور و حال و شتابي خاص گفت: «خبر داريد، صدام بغداد رو ترك كرده؟» همه بچه ها يك صدا كه: «راست مي گي؟» و او جواب داد: «آره مي گن بغداد رو ترك كرده...» (همه سراپا گوش و چشم بودند كه مثلاً بگويد به امريكا يا جاي ديگر پناهنده شده) كه اضافه كرد: «تير مي كشه!»

صاحبش آمد

آن روزها در منطقه كمتر كسي بود كه اين حكايت نگفته يا نشنيده باشد. جزو اولين نقل هاي جبهه بود. چشم افراد كه به بچه هاي بسيجي تازه وارد مي افتاد مي گفتند: «اخوي شنيده اي كه مي گويند در عمليات والفجر 8 وقتي يكي از هواپيماهاي دشمن بر اثر اصابت ضد هوايي سقوط كرد، خلبانش كه نجات پيدا كرده بود با چتر فرود آمد فانوسقه اش را درآورد و دنبال بچه ها كرد؟ بعد ظاهراً برادري كه پشت ضدهوايي بود پا گذاشته بود به فرار و به ديگران مي گفت صاحبش آمد، صاحبش آمد، برويد جايي پنهان شويد، الان مي آيد حسابمان را مي رسد!»

صحنه پردازي

بچه ها در جنوب براي اين كه نيروهاي شناسايي و گشتي دشمن را بفريبند صحنه پردازي گمراه كننده اي مي كردند. مثلاً براي اين كه سنگر و چادر فرماندهان شناسايي نشود، اطراف آن شيشه آب ليمو و قوطي كنسرو و بسته هاي پنير و حلب و ... مي گذاشتند يا كنار سنگر خالي كه كسي در آن حضور نداشت به گونه اي عمل مي كردندكه آن جا انبار مهمات تلقي شود! جعبه هاي خالي مهمات، پوكه هاي خالي و مصرف شدۀ توپ و تانك و اسلحه هاي سبك را درآن جا قرار مي دادند كه اگر دشمن خيالات منفجر كردن آن را هم داشته باشد تصور كند كه زاغۀ مهماتي را كشف و منهدم كرده است.

صلوات براي سلامتي مجروحان وبيماران

رسم بود كه برادران براي سلامتي و صحت خودشان و ساير مجروحان و بيماران در جبهه، صلوات نذر مي كردند و صبح ها دسته جمعي آيةالكرسي مي خواندند، با آية" امن يجيب..." را. يكي ديگر از اين قبيل نذرها، نذر عزيمت به مشهد مقدس بود براي رفع مشكلات و شفاي عاجل دوستان و عزيزان گرفتار و دردمند.

صلوات براي سلامتي امام

از جمله نذرهاي رايج و هميشگي بين بچه ها، نذر فرستادن صلوات بود به صورت جمعي و فردي براي حفظ سلامتي و طول عمر حضرت امام مخصوصاً وقتي ايشان را كسالتي عارض مي شد يا بچه ها هاله اي از اندوه در سيماي او مي ديدند.

صدقه دادن

موقع اعزام به عمليات يا وقت رفتن به خط مقدم معمولاً يكي داوطلب مي شد و صدقه ي ديگران را جمع مي كرد و به شهر مي برد. غير از اين نحو صدقه دادن، بعضي مبلغي را روزانه يا ماهانه براي صدقه كنار مي گذاشتند و اين غير از صدقه اي بود كه افراد در صندوق صدقاني كه درخود چادرها و سنگرها نصب بود مي ريختند كه چيزي جز قوطي سراخ شده ي كمپوت و كنسرو نبود!

در شرايط عادي نيز يك نفر يك قوطي بر مي داشت و راه مي افتاد سنگر به سنگركه: "بچه ها خودتان را بيمه كنيد، صدقه يادتان نرود".

صدقات مشكل گشا

اعتنا كردن و اعتبار قائل شدن به سخن معصوم(ع)، درقول و عمل قاطبه ي رزمندگان و همه ي عناصر جنگ و جبهه مشاهده مي شد. بعد از توكل به حق تعالي، توسل به ائمه(ع) در رأس جمله ي توجهات و تصميمات بود. به صدقه دادن رفع و دفع بلا درجايي چون منطقه كه كانون ابتلائات و بلا و قضا بود بي مهري نمي شد. به خصوص در مواقعي چون قبل و بعد از عمليات و وقت پاكسازي ميدان هاي مين و در شرايطي كه نيروها دچار مشكلي مي شدند و هيچ وسيله اي راه گشا نبود، بي شك همه به آن پناه مي بردند. آنچه در شرايط عادي و هنگام رفتن به عمليات و خطركردن، به عنوان بلا گردان وپس ازآمدن به شكرانه دراين صندوق ها جمع مي شد، در شهرهاي آسيب ديده از جنگ به خيرات و مبرات به افراد بي بضاعت پرداخت مي شد و با اندكي از آن گاه

خرما تهيه مي كردند وشب هاي جمعه و غيرآن سر راه و مقابل پايگاه و محل استقرار خود مي گذاشتند و رهگذران را به صلواتي براي سلامتي حضرت امام و قرائت فاتحه اي براي ارواح طيبه ي شهدايشان دعوت مي كردند. صدقه گاهي حتي با يكي، دو لقمه غذاي كم تر خوردن هم ادا مي شد، براي خواب بد نديدن و ساير حوايج.

صلوات

به شوخي و به جد، متداول ترين دعاي كه همه يكديگر را به آن دعوت مي كردند و به شرايط خاصي اختصاص نداشت، صلوات بود بر محمد و آل محمد، صورت هاي دعوت به اين دعا مختلف بود:" دم به دم، در همه دم، دم همه گرم، بر گل رخسار محمد صلوات"؛ "براي سلامتي سپاه كوبنده، جهاد سازنده، بسيج توفنده، ام_ام پ_اينده،....صلوات"؛" صلوات را خدا گفت، درشأن مصطفي گفت..." و شوخي هايي مثل:"شب عمليات طناب (طناب كه راه پاكسازي شده را مشخص مي كرد) به فريادت برسه، صلوات ختم كن" و امثال آن.

صرفه جويي

در آن ميدان وسيع مبارزه و جغرافياي هزار و چند صد كيلومتري دفاع و ريخت و پاش ناگزير جنگ در جابه جايي ها و نقل و انتقال هاي پيش بيني نشده و تنوع و تعدد نيروهاي رزمنده ، وضع آب و هوا ، شدت و سرعت عمل و آنچه موجب پيدايش وضعيتي خاص و استثنايي مي شد ، بودند برادران و همرزماني كه منازعه مي كردند بر سر تيري كه به غير ضرورت به سوي دشمن رها شده ، چون او با همان گلولۀ اول به درك واصل شده بود ؛ و عزيزاني كه در گير و دار عمليات و شوق و ذوق و التهاب پيش از آن ، مي نشستند و سرفرصت نوار فشنگ زنگ زده اي را با نفت يا گازوييل تميز مي كردند و بعد، آن را به تسليحات تحويل ميدادند و كار امروز را به فردا حواله نمي كردند ؛ چنان كه در عقب نشيني ها از خير مهمات به جاي مانده نمي گذشتند و عده اي داوطلب

مي شدند تا به هر قيمت كه شده آن ها را به عقب برگردانند ، به شكلي كه از يك جعبۀ آن ها چشم پوشي نمي كردند.

صرفه جويي و قناعت

تلاش مي كردند چيزي حيف و ميل نشود. براي اين كار، بعضي نيم خورده ي غذاي هم را مي خوردند. بعضي به بهانه ي استحباب، نان و غذايي را كه موقع تكه كردن يا كشيدن غذا به سفره ريخته بود، جمع مي كردند و مي خوردند و اين غير از صرف غذاهاي"تركيبي" آخر هفته اي بود كه آشپز به ايشان مي داد و به آن"غذاي وحدت" و تعابير ديگر مي گفتند كه باقي مانده ي همه ي غذاهاي چند روز بود.

در مصرف قند و شكر و كره و پنير، كه جزو اجناس كوپني بودند، جداً صرفه جويي مي شد و فراواني اين اقلام ابداً موجب استفاده ي بي رويه و آزاد از آن ها نمي شد.

دراستفاده از ظروف غذا، براي دوستي و برادري و تفاهم بيش تر و به بهانه ي كم تركثيف شدن ظرف غذا، معمولاً بچه ها دو تا، دو تا يا سه تا، سه تا در يك ظرف غذا مي خوردند و به اين ترتيب، به "شهردار" و مسئول پذيرايي كمك مي كردند؛ چون او ديگرمجبور نبود تعداد زيادي ظرف بشويد.

صبح جمعه ، انارخوردن

انار خوردن صبح جمعه كم تر ترك مي شد. در فصل اين ميوه، جمعه صبح كه مي شد تعدادي از برادران چفيه هايشان را پهن مي كردند و ناشتا مي نشستند به انارخوردن؛ به نحوي كه يك دانه اش هم زمين نمي افتاد. _ چنانچه در آداب خوردني هاست _ بچه ها اعتقاد داشتند اگر بتوانند از عهده ي اين كار برآيند، شيطان تا چهل روز (برحسب نقل) از آن ها دوري مي كند و در نتيجه، قلبشان نوراني مي

شود. تلاش براي اين كه حتي ي_كي از دانه هاي اين انار هم به زمين نيفتد از اين جا ناشي مي شد كه يكي از اين دانه ها را دانه ي انار بهشتي مي دانستند و بيم آن داشتند كه احياناً همان دانه خورده نشود. با چنين باوري بود كه اواخر هفته، خصوصاً شب جمعه، اگر سر وكله ي انار پيدا مي شد طالب آن بودند و از صاحب و دارنده ي آن تقاضا مي كردند يكي هم به آن ها بدهد.

صنايع دستي

ابزار و لوازم اوليه براي كارهاي هنري يا صنايع دستي در بسياري از موارد قطعات مختلف سلاح ها و مهمات موجود از پوكه تا خرج و پوشش هاي پلاستيكي گلوله هاي سنگين و باروت و سرب گلولۀ سلاح هاي سبك و امثال آن بود كه دست مايه اي براي خلق اثري مي گرديد و بعد از آن، مواد اوليه اي كه درمنطقه سهل الوصول بود نظير سيم هاي تلفن، جعبه هاي خالي مهمات، انواع فيبر و غير آن يا قوطي هاي خالي كمپوت، كنسرو و مايع ظرفشويي، مقواهاي ضخيم، ني هاي موجود در نيزارهاي منطقه به عنوان ابزار و لوازم واجزاي عناصر كار. در هر واحدي مواد اوليه و ابزار كار به مقتضاي امكانات موجود متفاوت بود. درتوپ خانه جعبه هاي مهمات و پوكه هاي بزرگ زياد بود وطبعاً از اين وسايل بيش تر استفاده مي شد و در مخابرات سيم و باتري و در تخريب مين هاي خنثي شدۀ كوچك وچتر منور كاربرد داشتند.

صفحۀ مقوا و نخ

در جزيرۀ مجنون، بچه هاي گردان ساجدين نوعي بادبزن ساخته بودند كه چيزي جزدو تكه نخ يا طناب كه يك صفحۀ مقوايي را به سقف وصل مي كرد و يك نخ كه از صفحه به سمت پايين وصل

مي شد و براي بادبزدن آن را دردست مي گرفتند وتكان مي دادند نبود.

صداي سنگر

در پاتك 30 فروردين 65، دشمن براي بازپس گيري فاو با همۀ قوا و تجهيزاتش آمده بود و انتظار داشت در ساعات اوليه بتواند فاو را پس بگيرد. در خاكريزي به سمت كارخانۀ نمك در سنگر پيشاني كه چند متر از خاكريز اصلي جلوتر بود وبه همين دليل به آن سنگر پيشاني مي گفتند تيرباري مستقر بود كه سلاح هاي خمپاره انداز دشمن آن را از كار انداخته بود و براي آن كه دشمن صداي رگبار را ازآن سنگربشنود، كمك تيربارچي با استفاده از دو سلاح كلاش، تيراندازي رگباري كرد وسعي داشت صداي تير لحظه اي قطع نشود. سماجت او در ريختن آتش مداوم روحيۀ بچه هاي مستقر در خاكريز را تقويت كرد و گمان مي كردند دشمن حتي هنوز به سنگر كمين نرسيده و نتوانسته است آن را خفه كند و همچنين مانع از عبور دشمن از قلب موقعيت و دور زدن خاكريز يا شكافتن خاكريز از روبه رو شده بودند.

صيد دشمن

در هور وقتي بايد دشمن سالم اسير مي شد تا از او اطلاعاتي از وضع ارتش عراق و توان رزمي آن به دست آورند ، غواص هاي شناسايي در محل هايي كه احتمال عبور عراقي ها از آن وجود داشت، تور مي انداختند و با بستن راه هاي ديگر عملاً آن ها را به سمتي مي كشاندند كه تله گذاري شده بود . وقتي دشمن به آن نقطه مي رسيد در تور مي افتاد و وقتي متوجه قضيه مي شدند كه ديگر كاري از دستشان ساخته نبود.

صداي مرگ برگ ها

مقر ما در يكي از پايگاه هاي مرزي در كردستان بود.براي اين كه بدانيم چه زماني ضد انقلاب به ما نزديك مي شود، دور تا دور پايگاه برگ خشك مي ريختيم . شب وقتي كسي پايش را روي برگ ها مي گذاشت صداي خش خش آن باعث مي شد بلافاصله مسلح شويم.

صداي قوطي هاي خالي

سال 62 در روستاي قلعه شيخان، محور جانوران مستقر شده بوديم . مريوان آزاد شده بود و ما روي كوهي مشرف به روستا مستقر شده بوديم . شبها نيروهاي دموكرات و كومله اطراف پايگاه مي آمدند و باعث اذيت و آزار بچه ها مي شدند . ما ميني نداشتيم كه پاي تپه كار بگذاريم اگر هم بود به خاطر شرايط محيطي و جغرافيايي منطقه كه بافت روستايي و دام پروري داشت امكان به كارگيري آن نبود دست به ابتكار عمل زديم و به كمك سيم و قوطي هاي خالي كنسرو و كمپوت، چهار طرف تپه را محصور كرديم ، به ترتيبي كه با كوچك ترين حركتي ، صداي جيرينگ جيرينگ قوطي ها برمي خاست و بچه ها بلافاصله شروع به تيراندازي مي كردند و كم ترين نتيجۀ اين كار پاره شدن چرت نگهبان و هوشياري آنان بود

صخره هاي سقوط

ضد انقلاب در كردستان در پيمودن صخره هاي صعب العبور مهارت زيادي داشت. از ديواره هاي سنگي كوه مثل بز بالا مي رفتند. يكي از دلايل علاقۀ آنها به درگيري با رزمندگان در كوه ها ، همين توانايي شان بود. بچه ها هم محل هايي را كه فكر مي كردند محل عبور آنهاست به گازوييل و روغن سوخته آغشته مي كردند تا آن ها به علت لغزندگي سقوط كنند.

صهيونيسم

جرثومه فساد تاريخ.

صراط امام خميني

صراطي مستقيم كه از اول اسلام تا كنون بعد از ائمه طاهرين نظيرش ديده نشده.

صدام و حاميانش

پاسداران شب و نگهبانان اهريمن تاريكي و ظلمت.

صدام تكريتي

يزيد عراق.

صدام

از زمره حاكمان روز و نگهبانان زر و هزارچهرگان زيور است.

صفر بيست و يك تركيدن

مرخصي رفتن از منطقه و در شهر و ديار خود ماندگار شدن؛ صفر بيست و يك آزاد كردن هم مي گفتند و كنايه از كد تهران كه 021 است. مي گفتند: صفر بيست و يكش تركيده است. مرتبه نازل آن تعبير عود كرده بود و اين تعابير را به اشخاصي نسبت مي دادند كه هميشه مترصد فرصتي بودند تا براي مرخصي بروند تهران. اصل مرخصي رفتن و در جبهه نبودن در نظر كساني كه مدت مأموريت خود را تا انقلاب مهدي(عج) يا تا شهادت ذكر مي كردند، نوعي بيماري و مرض بود كه گويا هر از چندي عود مي كرد و گاهي مي تركيد و لاعلاج مي شد و آن، وقتي بود كه شخص در مرخصي به اصطلاح كنگر مي خورد و لنگر مي انداخت و دلش نمي خواست برگردد جبهه!

صفحه كلاچ

تعبيري بود براي همبرگرهايي كه در منطقه مي دادند، چون در نهايت سختي و سفتي بود و فك را خرد مي كرد تا دو تكه مي شد! و البته از حيث صافي و نازكي و قطع هم بي شباهت به صفحه كلاچ نبود! به كوكوي سيب زميني، مخصوصاً سرد آن نيز مي گفتند؛ غذايي سفت و زمخت كنايه از اينكه دور از بركتش، صد رحمت به تسمه نقاله و صفحه كلاچ.

صَغَري

نيروي كوچك و كم سن و سال و تازه وارد و نيازموده كه تحمل كارهاي سخت و دشوار جبهه را نداشت؛ اين اصطلاح را در برابر كبري يعني نيروي كادر قديمي جبهه به كار مي بردند كه صاحب تجربه كافي در امور جنگ بود.

صراط مستقيم

معبر ميدان مين؛ نقاطي كه انحراف از پيش و پس آن ولو به اندازه كف دست، در بعضي شرايط منجر به سقوط و تلاقي با تله هاي انفجاري بود.

صدر اسلامي

نيروي قديمي و باسابقه جبهه، نظير بدريون در صدر اسلام و مهاجران نسبت به انصار؛ كساني كه از روز اول جنگ تا روزهاي آخر آن در جبهه حضور داشتند. وقتي صحبت از بچه هاي قديم و جديد مي شد مي گفتند: از آن نيروهاي صدر اسلامي است، يعني آن وقت كه اين همه نيروي مصمم و مبارز در ميدان نبود و هنوز بسياري به بلوغ نرسيده بودند او در خط مقدم بود! مي خواستند بگويند كه او مصداق سابقون و مقربون است.

صدام شوشتري

صدام اهل شوشتر! هر شهري را كه صدام بمباران نمي كرد، بچه ها به شوخي به رزمندگان اهل آن شهر مي گفتند صدام فلان شهري است كه آنجا را نمي زند!

صدا خفه كن

دوشكا؛ سلاحي در نهايت قدرت و كاربرد؛ يكه تاز ميدان جنگ

صافي

كسي كه تمام بدنش، از جراحت و كثرت تير و تركش سوراخ سوراخ شده بود، درست مثل آبكش كه تعبير ديگري براي افاده همين معني است؛ به بيان ديگر، آنكه تركش هاي كوچك - تركش رهايي بخش، تركش نخودي و تركش طلايي - ديگر در او تأثير نمي كرد، گويي از بدنش مثل صافي عبور مي كرد، بي آنكه او به روي خود بياورد و آنها را به چيزي بگيرد؛ خشاب و كلكسيون فلزات و بسياري تعابير ديگر، در اصل به همين منظور به كار مي رفتند.

صاحب خانه شدن

به فوز شهادت رسيدن و در دل خاك منزل و مأوا گزيدن و بالاخره بعد از سال ها زندگي در منزل استيجاري، صاحب ملك شدن!

صلاح الدين بصيري

شهيد 15ساله با عشق به قرآن و امام (ره) عليه رژيم شاه برخاست

شهيد دانش آموز «صلاح الدين بصيري» با عشقي كه به قرآن كريم و امام خميني (ره) داشت عليه رژيم شاهنشاهي برخاست و در تظاهرات 5 دي 57 به شهادت رسيد.

شهيد دانش آموز «صلاح الدين بصيري» در 7 آبان سال 1342 در منطقه كردستان سنندج و در خانواده اي متوسط ديده به جهان گشود؛ تحصيلات خود را در هنرستان ادامه داد تا اينكه در سال اول دبيرستان زماني كه رژيم شاه ميهن ما را به حراج بيگانگان گذاشته بود در تظاهرات ضد رژيم حضور داشت تا اينكه در سن 15 سالگي بر اثر اصابت گلوله دژخيمان منحوس پهلوي در سال 5 دي 57 به درجه رفيع شهادت نايل آمد.

بهزاد اردلان، ناديا اسدي، حامد اميريان و سمانه شمسي دانش آموزاني هستند كه زندگينامه اين شهيد دانش آموز را در تاريخ روشن اسلام ثبت كرده اند.

مادر شهيد دانش آموز: قرآن و عكس امام(ره) همراه هميشگي پسرم بود

مادر شهيد دانش آموز «صلاح الدين بصيري» گفت: پسرم يك جلد قرآن كريم و عكس امام خميني (ره) را هنگام شهادت و زماني كه عازم منزل آخرت شد، به همراه داشت.

آمنه تشكري مادر شهيد دانش آموز «صلاح الدين بصيري» با بيان خاطر اتي از وي اظهار داشت: صلاح الدين يك شب قبل از شهادتش با خواهرش شوخي مي كرد و مي گفت «فردا شهيد مي شوم»

وي ادامه داد: درست همان طور كه خود آگاه بود، شد و فرداي همان روز صلاح الدين بر اثر اصابت گلوله نيروهاي رژيم شاه به شهادت رسيد.

مادر شهيد

دانش آموز «صلاح الدين بصيري» خاطرنشان كرد: شهيد حميد محمدي از دوستان صميمي پسرم بود كه حدود 2 ماه قبل از صلاح الدين به شهادت رسيد؛ شهادت حميد تأثير عجيبي بر روحيه او گذاشته بود و او از فراق حميد بسيار اندوهگين بود به طوري كه صلاح الدين به سر مزار شهيد حميد مي رفت و مي گفت «طاقت دوري تو را ندارم من هم پيش تو خواهم آمد».

وي بيان داشت: صلاح الدين هميشه يك جلد قرآن كريم و عكس امام خميني (ره) در جيبش بود؛ هنگام شهادت هم همراهش بود و با همان قرآن كريم و عكس امام خميني (ره) او را دفن كرديم.

مادر شهيد دانش آموز «صلاح الدين بصيري» افزود: چند روز بعد از شهادت صلاح الدين، او را در خواب ديدم و به من گفت «مادر چرا ناراحتي؟ من نمرده ام بلكه زنده ام پس نگران نباش».

صيدنور اكبري اقبال

شهيد 17 ساله حراست از حريم ميهن را به جاي تحصيل برگزيد

شهيد دانش آموز «صيدنور اكبري اقبال» اول مهر در حالي كه بايد در سال سوم متوسطه تحصيل مي كرد با شور و علاقه به وطن به جبهه اعزام شد.

شهيد دانش آموز «صيدنور اكبري اقبال» در سال 1348 در دره شهر استان ايلام چشم به جهان گشود.

وي به مدت يك ماه عضو بسيج محله بود تا اينكه از اول مهر سال 65 به جاي رفتن به مدرسه اعزام به جبهه و حراست از حريم ميهن اسلامي را برگزيد.

صيدنور اكبري اقبال كه به مدت 4 ماه در جبهه حضور داشت، در منطقه قلاويزان به علت اصابت تركش خمپاره 60 ميليمتري رژيم بعثي عراق به ناحيه پهلو و قلب در تاريخ 26 دي 65 به شهادت رسيد.

زينب اسكندري محقق سرگذشت پژوهي است

كه پژوهش در زندگي اين شهيد دانش آموز را بر عهده گرفته است.

شهادت، حق جوانمردي مانند صيدنور بود

همرزم شهيد دانش آموز «صيدنور اكبري» گفت: بنده و صيدنور خود را براي شهادت آمده كرديم ولي شهادت حق جوانمردي مثل صيد نور بود.

علي زمان اسد پور، همرزم شهيد دانش آموز «صيد نور اكبري » با بيان خاطراتي از وي اظهار داشت: از اينكه مسئول دسته گردانمان به شهادت رسيده بود، خيلي ناراحت بوديم.

وي ادامه داد: بعد از ظهر همان روز به پادگان آمديم كه بعد از ظهر آرامي بود؛ صبح روز بعد با ديدن شرايط حاكم به منطقه خودمان را براي شهادت آماده كرده بوديم كه ناگهان تركش گلوله به پهلوي صيدنور اصابت كرد و اين دوست عزيز به شهادت رسيد.

همرزم شهيد دانش آموز «صيدنور اكبري» خاطرنشان كرد: وي در اين عمليات به آرزويش رسيد در واقع شهادت حق جوانمردي مثل وي بود.

برادر شهيد دانش آموز: عشق به وطن صيدنور را به جبهه كشاند

برادر شهيد دانش آموز «صيد نور اكبري» گفت: عشق به وطن صيدنور را به جبهه كشاند به طوري كه هيج يك از اعضاي خانواده نتوانستند او را از اين تصميم برگردانند.

نبي اسكندري برادر شهيد دانش آموز «صيدنور اكبري» با بيان خاطراتي از وي اظهار داشت: بنده برادر بزرگتر صيدنور بودم؛ با اينكه صيدنور 17 سال بيشتر نداشت، شور و عشق و وطن او را به جبهه كشاند.

وي ادامه داد: مادرم از سويي طاقت دوري از فرزندش را نداشت و از طرفي ديگر كسي نبود كه ما را در كارهاي مزرعه كمك كند.

برادر شهيد دانش آموز «صيدنور اكبري» خاطرنشان كرد: روزي كه صيدنور مي خواست به جبهه اعزام شود صبح زود بيدار شد و صحبت هاي مادرم موجب نشد كه

نظرش برگردد و از رفتن منصرف شود. او تصميمش را گرفته بود و به جبهه رفت، رفتني كه بازگشتي نداشت.

وي بيان داشت: روز بعد همراه مادرم به ايلام رفتيم تا بتوانيم او را برگردانيم ولي موفق نشديم؛ آن روز يكي از بدترين روزهاي عمرم بود انگار مادرم مي دانست كه ديگر پسرش را نخواهد ديد.

اسكندري : مادرم در طول اين چند ماه آرام و قرار نداشت يكي دو بار كه نامه شهيد به دستمان رسيد باعث دلگرمي مادرم شد تا اين كه خبر شهادتش را آوردند.

شهيد صيدنور خود را موظف به جبهه رفتن مي دانست

خواهر شهيد دانش آموز «صيدنور اكبري» گفت: صيدنور خود را موظف به اعزام به جبهه مي دانست و مي گفت «اگر من به جبهه نروم پس چه كسي برود»

فاطمه اسكندري خواهر شهيد دانش آموز «صيدنور اكبري» با بيان خاطراتي از وي اظهار داشت: زماني كه برادرم مي خواست به جبهه اعزام شود، اول مهر بود همه دور او جمع شده بوديم و مادرم با ناراحتي گفت «پسرم چند سال مي خواهي در جبهه بماني بس است بيا به من و پدر پيرت رحم كن و به جبهه نرو».

وي ادامه داد: صيدنور در جواب مادر گفت «غصه نخور مادرجان، ان شاءالله جنگ تمام مي شود و من بر مي گردم؛ اگر من به جبهه نروم پس چه كسي برود» مادرم در پاسخ صيد نور نمي دانست چه بگويد تمام حرف هاي صيدنور را قبول داشت ولي دلش راضي نمي شد.

خواهر شهيد دانش آموز «صيدنور اكبري» افزود: روز اعزام صيدنور به جبهه روز خيلي سختي براي مادرم بود چون مي دانست كه فرزندش ديگر برنمي گردد.

وي خاطرنشان كرد: ناراحتي مادرم در حدي بود كه اقوام به ديدن مادرم مي آمدند و هر

كدام به نوعي وي را دلداري مي دادند.

اسكندري تصريح كرد: هر وقت هواپيماهاي دشمن از بالاي سرمان عبور مي كرد، مادرم وحشت مي كرد؛ كارمان دلداري دادن به مادر شده بود تا اينكه خبر شهادت صيدنور را برايمان آوردند.

شهيد دانش آموز: مبارك باد روزي كه مرزهاي ساخته شده استعماري برداشته شود

در وصيت نامه شهيد دانش آموز «صيدنور اكبري» آمده است: مبارك باد بر شما روزي كه مرزهاي ساخته شده استعماري كه بين عراق و ايران جدايي انداخته بود برداشته شود.

در وصيت نامه شهيد دانش آموز «صيدنور اكبري» كه در 17سالگي در منطقه قلاويزان بر اثر اصابت تركش به ناحيه پهلو و قلب به درجه رفيع شهادت رسيد، آمده است:

به نام خدا

مبارك باد بر شما روزي كه سرزمين عراق بعد از دوري باز گردد؛ خوشا به حالتان به خاطر روزي كه زندانيان عراق چشم به راه شما باشند كه آنها را از شر صدام رها سازيد.

خوشا به حالتان براي روزي كه بوق هاي تبليغاتي در دست شما باشد و آن تانك ها، بمب ها و مين هايي كه بر عليه اسلام طراحي شده بود از بين برده و خنثي سازيد.

مبارك باد بر شما روزي كه مرزهاي ساخته شده استعماري كه بين عراق و ايران جدايي انداخته بود، برداشته شود؛ شهدا به شما تبريك مي گويند؛ آن شهدايي كه راه را برايتان ترسيم كرده اند.

وصيتم به والدينم، كساني كه شب ها و روزها بيدار مانديد، كساني كه در راه تربيتم اذيت و خستگي تحمل كرديد و مرا سربازي از سربازان خدا قرار داديد، اين است؛ پدرم چه زحمتي بهتر از آنكه حاصل رشد و زحمت خود را در راه خدا قرباني كنيد، اختيار من در اين راه رضاي حق تعالي است.

پدر و

مادر عزيزم بر من گريه نكنيد بلكه بر من افتخار كنيد؛ مادرم موهاي خود را پاره نكن كه اين گناه بزرگي است، مادرم چرا شاد نيستي هنگامي كه براي شما شفيع باشيم و در روز قيامت تو در كنار زينب (س) و پدرم در كنار حسين (ع) همنشين ببينم.

والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته

صلوات بفرست

امدادگر مشغول مداواي رزمنده اي بود كه بيضه اش صدمه ديده بود و حال و روز خوبي نداشت. از او پرسيد:

_ اخوي چطور تركش خوردي؟

_ صلوات بفرست، براي سلامتي امام.(كنايه از اين كه جدي نگير. قابل اين حرف ها نيست كه بخواهم توضيح بدهم. به عبارت ديگر يعني تمامش كن بحث را ادامه نده)

صبحگاه

حاضر بودم روزي ده مرتبه شهيد بشوم اما به من نگويند بيا صبحگاه. نميدانم چرا اين قدر برايم زور داشت. اما مثل من كم نبودند. ديگر از بس براي فرمانده عذر و بهانه مي آوردم، چشمش كه به من مي افتاد مي گفت:«چيه، دوباره حمام واجب داري يا مي خواهي بروي به پسرخالۀ داماد خواهرت تلفن كني؟»

صحبتي، سفارشي، فحشي

معاون گردان الحديد مي دانست كه مثل همۀ دست اندركاران، بچه ها پشت سرش حرف هايي مي زنند، نه راجع به مسائل شخصي، بلكه راجع به نحوۀ عمليات، كم و كسري امكانات و به موقع نرسيدن نيرو و مسائلي كه به آنها مربوط مي شد و روي اوضاع و احوالشان تأثير مي گذاشت. او كه تا حدودي در جريان اخبار و اطلاعات بود پيش دستي مي كرد و هميشه در پايان صحبت هايش مي گفت :«برادران، صحبتي، سفارشي، فحشي اگر دارند بفرمايند، ما در خدمتيم».

صداي سر من بود

صبح كه از خواب بيدار شديم، بسيجي كوچولوي سنگرمان كه اخيراً به جمع ما پيوسته بود گفت:«عجب شبي بود. ديشب تا صبح صداي خمپاره نگذاشت چشم بر هم بگذاريم، اينجا هميشه اوضاع بي ريخته؟» دوستي كه از تركش شوخي هايش كم تر كسي جان سالم به در مي برد، با سر اشاره كرد و مرا نشان داد و گفت:«خمپاره كه چه عرض كنم، اين فلاني است كه از خوف خدا در نماز شب سرش را به سنگر مي زند!» بچه ها كه مي دانستند صبح ها براي نماز من چقدر سخت از جا بر مي خيزم زير چشمي به من نگاهي انداختند و يك مرتبه همه با هم بلند زدند زير خنده و قضيه كه تازه داشت جدي مي شد، لو رفت.

صلواتي

پيرمرد ديگر كار را از حد به در برده بود. به خيال خودش مي خواست ثواب جمع كند. فكر مي كرد جبهه هم جايي مثل روستايشان است كه هر چه بگويي مردم بي چون و چرا انجام بدهند. هنوز بچه هاي بي ملاحظۀ جبهه را نمي شناخت. هر چند اوايل آن ها با او اين قدر صريح نبودند. البته نه اين كه حالا توي ذوقش بزنند يا به او بي حرمتي كنند، نه، فقط قلقش دستشان آمده است. مثلاً ديگر هر بار مي خواست بلند شود و مقدمه چيني كند كه براي سلامتي ... يا دم به دم بر همه دم و از اين حرف ها كه خودتان بهتر مي دانيد، قبل از بر شمردن اين عبارت ها و رسيدن به اصل صلوات، دهانش را كه باز مي كرد، برادران صلوات را فرستاد

بودند و پيرمرد ناچار خيلي زود سر جايش مي نشست. چيزي هم نميتوانست بگويد چون صلوات را فرستاده بودند. مدتي به همين منوال گذشت تا اين كه او روي دست بچه ها بلند شد! چطور؟ به اين ترتيب كه همان طور سر جايش هر كجا بود ناگهان مي گفت صلوات. به هر تقدير نسبت «صلواتي» را براي خود حفظ كرد.

صل علي محمد، يار امام كو؟

چم و خم اخلاق گروهان خودمان دستم بود. مي دانستم كه نمي شود به اين مفتي ها سرشان را شيره ماليد. اما مگر فرمانده گردان دست بر مي داشت؛ يك كلام معاونش گفت:«حاج آقا! حالا كه نمايندۀ حضرت امام تشريف نياوردند شما جورشان را بكشيد و برادران را به فيض برسانيد». او هم چسبيد به همين حرف و دو، سه نفري رفتند زير دو خم ما و ما را انداختند جلو، اين در حالي بود كه از صبح تبليغ كرده بودند كه نمايندۀ آقا حامل پيام امام هستند و از اين حرف ها كه موجب شده بود از گروه هان ديگر هم بچه ها به مقر ما بيايند. حسينيه پر از بسيجي بود. همه هم چهارچشمي متوجه در ورودي چشمت روز بد نبيند آقا، تا ما داخل شديم مثل اين كه پيشاپيش مي دانستند كه ايشان نمي آيند؛ شروع كردند:«صل علي محمد، يار امام كو؟»

صل علي محمد

بفهمي نفهمي كمي دير شده بود. بله. چيزي در حدود يك ساعت! البته حاج آقا در نظر داشتند به نحوي از دل بچه ها دربياورند كه خوب قسمت نشد؛ يعني بچه ها خودشان از جلوي ايشان درآمدند و جايي براي دل جويي باقي نگذاشتند! دوستان همان طور كه از قبل با هم هماهنگ كرده بودند به دنبال صف اول از جا بلند شدند و شروع كردند شعار دادن و چه شعار دادني! جلويي ها مي گفتند:«صل علي محمد» و پشت سري ها اضافه مي كردند: و آل محمد»! هيچ خبري از عبارت:«يار امام خوش آمد «كه معمولاً در ادامۀ صل علي محمد مي گفتند نبود. حاج آقا هم كه خوب

بچه ها را مي شناخت، دستش را جلوي دهانش گرفته و داشت حسابي مي خنديد و اشاره مي كرد كه مثلاً خيلي خوب، ممنونم بفرماييد بنشينيد. بچه ها نشستند و حاج آقا شروع كرد به سخن كه:« بله، صل علي محمد و آل محمد. اين جوري بهتر است».

ض

ضعيف كش

كلاشينكف؛ كلاغ كيش كن؛ اسلحه اي كه گويي زورش به ضعفا و اشخاص ناتوان مي رسد و از پس بزرگ ترها بر نمي آيد! كنايه از برد كم و قدرت ناچيز اين سلاح در مقابل ساير سلاح ها در جنگ.

ضريب زاويه صفر شدن

شهيد شدن؛ وقتي ضريب زاويه توپ صفر شود، لوله آن موازي افق و سطح زمين قرار مي گيرد. اين حالت از تعبير افقي برگشتن به معني به شهادت رسيدن گرفته شده است.

ضد رتيل

ادوكلن سنگر

ضد حال زدن

حرف بي اساس و مبنا گفتن؛ بدون ارتباط چيزي را به چيز ديگري آميختن و از جديت و درستي انداختن بحث و گفت و گو؛ ادوكلن سنگر.

ضد تانك

بسيجي؛ آر.پي.جي.زن؛ رزمنده صبور و بي باك كه يك تنه جلوي تانك دشمن مي ايستاد و مثل گلوله آر.پي.جي. آن را در جا متوقف مي كرد.

ضدبَم

توپ فرانسوي با بردي در حدود 65 كيلومتر؛ بم و بمي نسبتي بود كه در منطقه به نيروهايي مي دادند كه كارشان شده بود نيرو به خط بردن و جا گذاشتن و آمدن. يعني خودشان هيچ وقت، هيچ چيزشان نمي شد، حتي به ندرت مجروح مي شدند! با آنكه مثل همه در ميان آتش و در دل معركه بودند؛ تعبيري بود نظير حلواخور، سينه زن؛ گاهي اوقات هم افراد خود اين اصطلاح را سر زبان ديگران مي انداختند و وقتي بچه ها دوره شان مي كردند كه مثلاً شما صدمه اي نديده ايد؟ آنها مي گفتند: ما بمي هستيم، آفت نداريم. اين اواخر كه توپ هاي دوربرد فرانسوي آمده بود، بعضي در جوابشان مي گفتند: غصه نخور، ضدبم آورده اند، يعني اگر تا حالا چيزي نشده است، براي اين بود كه از خط عقب بوديد اما حالا هر كجا كه باشيد، اين توپ هاي دوربرد به شما مي رسد.

ضايع

كسي كه به رعايت كامل موازين شرعي مقيد نبود و به خيلي از جزئيات توجه نداشت؛ گاهي به كسي اطلاق مي شد كه بچه ها مي خواستند بي اعتمادي خودشان را به او نشان بدهند تا در عين حال با ذكر مورد و مصداق عيب جويي نكرده باشند، مي گفتند: ضايع است، تلاشش بي ثمر است و ما را با او كاري نيست.

ضد هوايي

مسئول آموزش و پرورش استان به منطقه آمده بود. بين دو نماز امام جماعت رفت بالاي منبر، آن هم چه منبري! از مشرق وارد شد و از مغرب درآمد، فرمانده گردان كه با طولاني شدن سخنراني حاج آقا تمام برنامه هايش به هم مي ريخت، رفت پشت پدافند 57 و شروع كرد به آسمان شليك كردن و داد و فرياد راه انداختن:«هواپيما هواپيما! همه متفرق شديم و جلوتر از همه روحاني مقر، بعد معلوم شد شوخي كرده و دشمني در كار نبوده است. اما براي ادامه بحث ديگر دير شده بود.

ط

طناب زير پوشي

در عمليات عاشورا در منطقۀ ميمك معبر مي زديم كه طناب معبر كم آورديم .قرار بود تانكرها و كاميون هاي حامل تجهيزات عبور كنند بايد راه هر چه زودتر مشخص ميشد تا وارد ميدان مين نشوند. چاره اي انديشيده شد. تمام بچه هاي گردان رزمي ،زيرپوش هاي يشان را در آوردند و با پاره كرن و بستن آن ها به هم طناب بلندي به وجود آمد كه در دو طرف معبر قرار گرفت. به نحوي كه از فاصلۀ دور هم به خوبي مشخص بود.به اينترتيبف تجهيزات به بچه هايي رسيد كه در خط از ساعتي پيش حمله را شروع كرده بودند.

طناب و قوطي

در كردستان براي جلوگيري از نفوذ ضد انقلاب به پايگاه حدود شصت متر طناب تهيه كرديم و به آن قوطي كنسرو و كمپوت استتار شده بستيم و دور تا دور پايگاه كشيديم هر وقت قوطي ها صدا مي كرد مي فهميديم كسي در حال رخنه با پايگاه است .

طويله

در عمليات مرصاد، به اسلام آباد رسيديم . جايي براي اختفا نبود هر جا اطراق مي كرديم ممكن بود دشمن پيدايمان كند، فرمانده كه مانده بود نيروهايش را كجا مخفي كند، به يكي، دونفر از رزمنده ها گفت:" بگرديد و اين اطراف طويله اي را پيدا كنيد".بعد از دقايقي او برگشت. طويله اي جنب كارخانۀ يخ سازي پيدا كرده بود كه پراز احشام گوناگون بود . به آنجا رفتيم . بي سيم چي كه مي خواست موقعيت را به ستاد لشكر اعلام كند مي گفت ما در "طُوَيله" هستيم و ستاد متفجب از اينكه اسلام آباد كجا و شهر طويلۀ عراق كچا كه بالاخره با هزار زحمت بي سيم چي ما قضيه را به آنها تفهيم كرد. تشخيص فرمانده و انتخاب طويله جان همۀ بچه ها را نجات دادف چون دشمن فكر مي كرد نيروها از جاده مي آيند و حتماً در خانه هاي متروكه و بدون سكنه اطراق مي كنند. ولي تصور نمي كرد كه نيروها نه از طريق جاده ، بلكه از طريق كوه بيايند و در طويله مستقر شوند، تا صبح منافقين را در كمينگاه خود غافل گير كنند و راه گريزي برايش باقي نگذارند.

طلاب مسئول

پيام آوران عصرمان كه به هرسو پيام شهيدان را مي رسانند و مردم را از جرثومه هاي شوم آگاه مي كنند.

طريق مستقيم اسلام

راه محمد(ص)، علي (ع) ، حضرت زهرا(س) و فرزندان شان.

طبيبان اسلام

روحانيت پيشرو و مبارز و متعهد.

طرح كلنگي

طرح چماقي ؛ برنامه نشدني؛ كار بي حساب و كيلويي! به كسي كه چنين طرح هايي مي داد و خيلي جدي ديگران را هم به اجراي آن توصيه مي كرد به شوخي مي گفتند: زود برو داخل چادر تا ماهواره هاي دشمن نگيرندت كه كار جنگ لنگ مي ماند!

طرح چماقي

طرح كلنگي ؛ برنامه نشدني؛ كار بي حساب و كيلويي! به كسي كه چنين طرح هايي مي داد و خيلي جدي ديگران را هم به اجراي آن توصيه مي كرد به شوخي مي گفتند: زود برو داخل چادر تا ماهواره هاي دشمن نگيرندت كه كار جنگ لنگ مي ماند!

طرح پيرزنه

طرح هاي عاري از مطالعه و دقت؛ طرح و تحليلي كه مادرهاي مسن و دور از جنگ به رزمندگان ارائه مي كردند؛ به مزاح مي گفتند در عملياتي آن قدر امور جنگ عادي تلقي مي شد كه به اصطلاح ننه هاي بچه ها هم براي عمليات طرح و برنامه مي داشتند و تلفني يا حضوري به بچه هاي خود توصيه مي كردند كه مثلاً: ننه با توجه به اينكه هوا سرد است بهتر نيست از جنوب حمله كنيد؟!

طرح پتو

جشن پتو؛ مراسم بگير و ببند غافلگيرانه تازه واردي كه براي تسريع خودماني شدن او با بقيه اجرا مي شد.

طبل اسكندر

قبضه كاتيوشا وقتي كه در فاصله اي نسبتاً دور شليك مي شد و رگبار مي زد، صداي طبلي را مي مانست كه دم به دم نواخته مي شد.

طالب

شهيد؛ شيفته شهادت؛ واصل به حق؛ مشتري بازار عشق؛ كسي كه آن قدر حلقه درِ سراي معشوق را مي كوبد تا از آن در، سري بيرون بيايد و پاسخ وي را بدهد.

طوبي يزدانخواه كناري

طوبي وقتي خواهر كوچكش را پشتش بسته بود شهيد شد

طوبي كه تنها 10 سال داشت در تظاهراتي در نهم آذر 57 در حالي كه خواهر 3 ساله اش را به پشتش بسته بود با گلوله سربازان رژيم شاهنشاهي هر دو به شهادت رسيدند.

طوبي يزدانخواه كناري 23 شهريور 1347 در خانواده اي مذهبي متولد شد.

وي تحصيلاتش را تا پايه سوم ابتدايي در دبستان بهشت گذراند و پايه چهارم ابتدايي به دبستان ناموس شهر فريدونكار رفت كه با شهادتش، تحصيل در پايه چهارم ابتدايي ناتمام ماند.

بنابراين گزارش، طوبي فرزند پنجم خانواده بود و خواهري كوچك تر به نام خديجه داشت كه هميشه او را بر دوشش مي گرفت و درس مي خواند.

طوبي در نهم آذر 57 در يك تظاهرات مورد اصابت گلوله سربازان رژيم شاهنشاهي از پشت قرار گرفت و با خديجه 3 ساله كه به پشتش بسته بود، به مقام رفيع شهادت نائل شد.

سرگذشت پژوهان شهيده طوبي يزدانخواه كناري شامل سيده معصومه حسني ابوالحسن كلاهي، فاطمه ابراهيم پور، سامره امامي و مريم سليمي هستند.

طوبي 10 ساله: خدا روزي ما را مي رساند

خواهر شهيده طوبي يزدانخواه مي گويد: طوبي دختر بخشنده اي بود. حتي گاهي اوقات صبحانه فرداي خود را به مي بخشيد و مي گفت «خدا روزي ما را مي رساند».

«شهربانو ثمني» مادر شهيده «طوبي يزدانخواه» مي گويد: چند ماهي به عيد نوروز مانده بود كه پدر طوبي برايش كفش هاي قرمز رنگي خريد.

وي ادامه مي دهد: طوبي براي چند روز آن كفش ها را در مدرسه به پا كرد اما

يك روز ديدم وقتي از مدرسه برگشت با يك دستمال كفش هاي نو خود را تميز كرد و در جعبه گذاشت.

مادر «شهيده طوبي يزدانخواه» مي افزايد: از طوبي پرسيدم «چرا اين كار را كردي؟» طوبي گفت «بابا پول زيادي ندارد، من اين كفش ها را نگه مي دارم تا عيد آن ها را به پا كنم».

«كبري يزدانخواه»، خواهر شهيده طوبي يزدانخواه اظهار مي دارد: آن زمان درآمد خانواده ما كم بود. هنگام شب مادرم به هر كدام از بچه ها 2 تا گردو و به اندازه يك كف دست نان مي داد تا بخوريم.

وي مي افزايد: طوبي يكي از آن گردوها را با كمي نان مي خورد و بقيه را لاي يك روزنامه مي پيچيد و داخل كيفش مي گذاشت و مي گفت «شايد فردا براي صبحانه نان نداشته باشيم. آن وقت اين صبحانه من مي شود».

وي مي افزايد: گاهي اوقات برادرانم موقع شام منزل نبودند و وقتي مي آمدند غذا به آن ها نمي رسيد. طوبي هميشه غذاي صبحش را به برادرانمان مي داد و وقتي مي پرسيديم «پس خودت فردا چه مي خوري؟» مي گفت«خدا روزي ما را مي رساند».

آن تير در قلب خديجه بود

مادر شهيده طوبي يزدانخواه مي گويد: طوبي را كه از قبر بيرون آوردند، مشخص بود تير خورده ولي در بدنش نبود. در همان لحظه پدرشان وضو گرفت تا نماز شكر بخواند. خديجه را از هم از قبر بيرون آورند كه ديدند آن تير در قلب خديجه است.

«شهربانو ثمني» مادر شهيده «طوبي يزدانخواه» مي گويد: در آن زمان براي تشييع جنازه عمومي اجازه اي نبود. به همين دليل بدون مراسم، طوبي و خديجه را تشييع كرديم و با مشكلات فراوان آن ها را در حياط مسجد امام سجاد (ع) به خاك سپرديم.

وي ادامه مي دهد: از سويي

سربازي كه طوبي و خديجه را به شهادت رسانده بود، قصد فرار داشت كه مردم جلوي او را گرفتند. او در اعترافات خود ادعا مي كرد طوبي و خديجه را نكشته است و بچه ها از ترس سكته كردند.

شهربانو ثمني مي افزايد: بعد از حرف هاي اين سرباز، در روز سوم شهادت بچه ها، پزشكي آمد تا بعد از نبش قبر مشخص كند كه آن ها بر اثر اصابت تير به شهادت رسيده اند يا سكته كرده اند.

وي اضافه مي كند: طوبي را كه از قبر بيرون آوردند، ديدند كه تير خورده است ولي تير در بدنش نبود در همان لحظه پدرش وضو گرفت تا نماز شكر بخواند. خديجه را از هم از قبر بيرون آورند كه ديدند تير در قلب خديجه است.

مادر شهيده «طوبي يزدانخواه» اظهار مي دارد: چند ماه بعد، برخي آشنايان از پدرشان پرسيدند كه چرا آن زمان نماز شكر خواند و او پاسخ داد «زيرا بچه هايم نزديكم هستند و جنازه آن ها را به جاي ديگري نبردند و به خاطر اين كه ادعاي آن سرباز راجع به ترسيدن بچه ها غلط از آب درآمد پس بايد خدا را شكر مي كردم».

طرح شاهد

دوستي داشتيم كه اين اواخر پدرش را با خودش آورده بود جبهه. بچه ها به او مي گفتند:« اين بندۀ خدا را با اين سن و سال آورده اي در اين بيابان بي آب و علف كه چه بشود؟» مي گفت:«براي رضاي خدا! خانه كه باشد مادرم را اذيت مي كند، به اين ترتيب هم خدا راضي است هم بندۀ خدا كه ننۀ من باشد». مي دانستيم پسر زبلي است، پرسيدم:«فقط براي همين؟» گفت:«البته نه فقط براي اين راستش گفتم بلكه خدا بخواهد و

شهيد بشود و من بتوانم از طرح شاهد استفاده كنم و بروم دانشگاه بي كار نباشم!»

طريق ببين چه مي گويد

از جمله آداب امر به معروف و نهي ازمنكر، بهره بردن از طريق توجه دادن به "گفته" نه "گوينده" بود، آن هم به روش غير مستقيم و مكتوب، كه نه گوينده خود را مصون از حب وبغض در امرونهي مي دانست و نه شنونده در قبول و پذيرش، اعتماد به عدالت خويش داشت. عنايت به اين ملاحظات و دقايق دوستي و زواياي روان شناختي انسان باعث مي شد تا نزد بعضي سنت تذكر متقابل مكاتبه اي به وجود بيايد، بدين قرار كه بچه هاي يك دسته يا گروهان چنانچه نكته ي خاصي در خلق و خو و رفتار يكديگر مشاهده مي كردند، آن را روي قطعه اي كاغذ مي نوشتند و نيمه شب در كلاه كاسكت طرف مي نهادند و طبعاً شخص وقتي براي صبحگاه خود را آماده مي كرد، متوجه امر مي شد و بي هيچ واكنشي آن را به گوش جان مي شنيد، بي آن كه احياناً حساسيتي نشان بدهد به شناختن نويسنده ي يادداشت. آن قدر اين ارتباط مبارك و مقبول بود كه بعضي از برادران بي اختيار، بعد ازاين كه از خواب بر مي خاستند، وسايل خود را مي جستند، به اين اميد كه برادري سخني به راستي و درستي و از روي مهر و محبت و مصلحت به وي هديه كرده باشد.

طاق نصرت قرآن

آخرين بوسه را به رسم معهود ، بر قرآن مي زدند و آخرين نگاه را به آن مي انداختند ؛ آخرين چيزي كه مسافر آن را ترك مي كند . اين ادب در جبهه و موقع عمليات ، آخرين تجديد ميثاق و بيعتي بود كه بچه ها با

خداي خود و كتاب او مي كردند و پس از آن مي رفتند كه جان بر سر پيمان اولين و آخرين خود نهند. معمولاً روحاني گردان ، يعني نيروهاي تبليغي رزمي قرآن را بالاي سر رزمندگان مي گرفتند و در مواقعي كه تعداد بچه هاي رزمنده در جناح و موقعيتي بنا به ضرورت زياد بود ، طاق نصرتي از قرآن بنا مي كردندكه بچه ها به سرعت از زير آن عبور مي كردند و به سوي آن « آهن ربي دل ها» مي رفتند.

طهارت ظاهر وباطن

براي رفتن به محل نگهباني وضو مي گرفتند.آن گاه رو به كربلاي معلي مي ايستادند و به مولايشان امام حسين(ع) سلام مي دادند و اظهار ادب مي كردند و بعد مشغول نگهباني مي شدند.

ذكرگفتن و خواندن سوره هاي قرآن و ادعيه ي مناسب حال و مقام و محل، اشتغال سازنده اي بود بعد از تفكر كه خلوت بچه ها را پرمي كرد و كم تراتفاق مي افتاد كسي اين اوقات خاص را مفت ازدست بدهد وبه بطالت بگذارند.اشخاصي بودند كه كل قرآن و ادعيه مشهور مثل دعاهاي كميل و توسل را سرپست و داخل سوله حفظ كرده بودند.

با حفظ هوشياري نافله ي شب اقامه مي كردند درآن اوقات خلوت و خالي از غير و پر از خدا. بچه ها سرما و گرماي زمستان و تابستان را به طمع و توقع جلب رضايت حضرتش تاب مي آوردند ودم نمي زدند ودرپست دونفره به درد دل وعقده گشايي و لذت بردن از حضور هم و حال حاصل از اين مؤانست مي پرداختند.

در آن خلوت خالي از اغيار نگهباني موهبتي بود براي بازگشت به

خويش، مرور و محاسبه ي گذشته، حال و آينده؛ در آن اندازه از لذت و گوارايي و رغبت كه هميشه برسرآن دعوا بود و مرافعه.

طرز آشنايي ديگر

وقتي تازه واردي داخل چادري مي شد و به جمع نيروهاي قديمي مي پيوست و مظلومانه از سر كم رويي و خجالت گوشه اي مي نشست، ديگران براي زود خودماني شدن او شروع مي كردند به سؤال كردن:"بچه ي كجايي؟كدام محل؟ چند ساله آن جا هستيد؟خيابان...؟" و به همين ترتيب، تا آخر، كه حتي اگر سي، چهل كيلومتر هم با خانه و زندگي آن ها فاصله داشت

مي گفتند:"پس بچه محل هستيم" و همه مي خنديدند و قضيه ختم به خير مي شد.

روش ديگر اين بود كه همه شروع مي كردند خودشان يا بغل دستي شان را معرفي كردن __ البته اين معرفي اغلب آميخته به شوخي و نقل كم و زياد واقع امر بود __ و بدين وسيله، خودشان را به او مي شناساندند و دست آخر، او هم لابد بايد شرح حال خود را مي گفت تا معارفه كامل بشود. گاهي غير مستقيم با حالات و حركات و حرف هاي ساده و صريح و خودماني اين صميمت را ايجاد مي كردند، به نحوي كه موجب گشايش و انبساط خاطر دوست و ميهمان مي شد و تازه وارد خودش را بي اختيار يكي از اعضاي گروه و جمع احساس مي كرد.

اگر بچه هاي دسته يا واحد مي خواستند براي ميهمان و تازه وارد، سنگ تمام بگذارند، هركه هرچه داشت از خوردني و نوشيدني و تنقلات مي آورد و روي هم مي ريختند و جشني براي معرفي او ترتيب مي

دادند. بعد حاضران يكي، يكي خودشان را به او معرفي مي كردند و بعضي القاب واسامي مستعاريكديگر را مي گفتند، مثل: احمد گرينوف، سلطان ... ترتيب ديگري هم براي ايجاد علاقه و زمينه ي دوستي معمول بود مثل "شير پتو"(جشن پتو) كه به روايت ديگر به اين طريق بود كه يك روز صبح، شهردار وقت مي گفت: "تازه وارد به پيش!" يا "برادر بي زحمت آن خودكار وسط! چادر را به من بده!" و او از همه جا بي خبر، بسيار مؤدب و سنگين از جا بر مي خاست تا به سمت شهردار برود كه بچه ها در برنامه اي از پيش تدارك ديده شده، پتويي به سرش مي انداختند و تا آن جايي كه مي خورد او را مي زدند و بعد رهايش مي كردند و مثل اين كه هيچ اتفاقي نيفتاده باشد سرجايشان مي نشستند.

طاق نصرت

پوكه هاي توپ موارد استفاده فراواني داشت. پوكه توپ ضدهوايي 57 را كه حدوداً 10 سانتي متر قطر و 40 سانتي متر طول دارد، براي بزرگداشت مقام شهدا به جاي گلدان به كار مي بردند. از پوكه هاي طلايي توپ 130 براي ساخت طاق نصرت، تزيين منطقه، نرده كشي، علايم راهنما و... استفاده مي كردند.

طهارت صورت و سيرت در آستانه عمليات

همه هم و غم افراد در فرصت بين عمليات اين بود كه با مواظبت از قول و فعل و حال خود، مقدمات آن سفر روحاني و عروج رباني را فراهم كنند تا وقتي به ديدار دوست مي شتابند، مقبول حضرتش باشند. براي رسيدن به اين مقصد و مقصود، تمام موارد مستحب و مكروه را نيز رعايت مي كردند و از آن جمله بود اندرون از طعام خالي نگه داشتن براي راز و نياز، در خط مقدم بدون وضو تردد نكردن، برنامه خودسازي داشتن و محاسبه و مراقبه و اين رفتار بر عام و خاص معلوم و مسلم مي كرد كه آنها رفتني هستند. شايد بتوان گفت هميشه و بدون استثنا بيشترين شهدا و مجروحان از همين افراد خودساخته بودند. معقول و ممكن نبود كه «تصادفاً» كسي شهيد بشود. بر اثر همين تجربه مكرر بود كه وقتي آتش سنگين مي شد، بچه ها به شوخي به هم مي گفتند: «غيبت كن، دروغ بگو، تهمت بزن!» و منظورشان اين بود كه با چنين شرايطي خدا كسي را به حضور نمي پذيرد و به قول حافظ:«بس نكته غير حسن ببايد كه تا كسي مقبول طبع مردم صاحب نظر شود« به همين جهت، وقتي بنا به هر دليل، مدتي عمليات به تعويق مي افتاد،

بچه ها دسته اي يا گروهاني سر به بيابان مي گذاشتند و با هم ناله و استغاثه مي كردند و مي گفتند: بچه ها ببينيد چه كرده ايم كه خدا اين نعمت را از ما سلب كرده است.از نشانه هاي قطعي نزديك شدن عمليات رواج برپايي نماز شب بود كه اينجا و آنجا به چشم مي خورد و فضا را بيش از پيش تلطيف و آماده مي كرد.

طريق القدس

عمليات طريق القدس ؛ فتح بستان

با عزل بني صدر از فرماندهي كل قوا و انتصاب سرهنگ صياد شيرازي (امير سپهبد علي صياد شيرازي)به فرماندهي نيروي زميني ارتش و انجام عمليات ثامن الائمه كه به شكست حصر آبادان معروف شد ، هماهنگي سپاه و ارتش بيشتر و ارتباط فرماندهان اين دو قوا تنگ تر و محكمتر گرديد و زمينه هايي تبيين استراتژي جديد در جنگ با هدف آزادسازي مناطق تحت اشغال دشمن فراهم شد . از ميان طرح هايي كه در شوراي عالي دفاع مطرح بود ، طرح قطع ارتباط دشمن از شمال به جنوب با آزاد سازي تنگه چزابه و آزاد سازي شهر بستان براي رسيدن به نوار مرز بين المللي نيز وجود داشت . بنابراين در بامداد 8 آذر 1360 عمليات طريق القدس با رمز مقدس يا حسين به طور همزمان در چند محور و با هدف آزاد سازي شهر بستان و رسيدن به خطوط مرزي در چزابه آغاز شد . در اين نبرد كه طراح آن شهيد حسن باقري بوده و فرماندهي آن را سپاه پاسداران بر عهده داشت ، 23 گردان از سپاه و 9 گردان از ارتش در مصاف با 60 گردان

مجهز دشمن از چند محور ، نبرد را آغاز كردند .

رزمندگان اسلام با عبور از منطقه رملي در شمال بستان ، دشمن را دور زده و بستان را فتح كردند . عبور از زمين هاي رملي صعب العبور سبب غافلگيري دشمن گرديد و بدين ترتيب همه اهداف از پيش تعيين شده به دست آمد .

در طي يك هفته عمليات ، منطقه اي به گستره 650 كيلومتر مربع شمال شهر بستان ، تنگه استراتژيك چزابه ، 70 روستا و پنج پاسگاه مرزي آزاد شد و پس از گذشت 420 روز از آغاز جنگ تحميلي ، رزمندگان توانستند در منطقه عمومي سوسنگرد و بستان ، در مرز بين المللي مستقر شوند .

همچنين فتح چزابه موجب شد تا اتصال قواي دشمن در غرب كرخه و غرب كارون گسسته شده و توان قواي سپاه سوم و چهارم ارتش عراق در جنوب تجزيه گردد .

اين عمليات بهترين زمينه براي پيروزي در عمليات بزرگ فتح المبين تلقي مي شود . در اين عمليات 180 دستگاه تانك و نفربر ، 200 دستگاه خودرو ، 13 فروند هواپيما و 4 فروند هليكوپتر منهدم و 45 گردان و گروهان از 12 تيپ و نيروهاي كماندويي لشگر 5 مكانيزه ارتش عراق از بين رفته و 4046 تن از نيروهاي دشمن كشته ، زخمي و اسير شدند .

طي عمليات طريق القدس ، غنايمي نيز از دشمن به دست آمده است كه به اين ترتيب گزارش شده است :

1- 100 دستگاه تانك

2- 150 دستگاه بولدوزر و ماشين هاي مهندسي – رزمي

3- 19 قبضه توپ 152 ميليمتري

4- 70 دستگاه نفربر

5- 250 دستگاه خودرو

6- 2 قبضه تيربار سنگين دوشكا با خودرو

7- ميزان قابل توجهي سلاح مهمات

عمليات طريق القدس نخستين مرحله از استراتژي موسوم به راه كربلا بود . در اين عمليات عباس كرد آبادي و احد فروغي از فرماندهان سپاه پاسداران به شهادت رسيدند.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : طريق القدس ( فتح بستان )

زمان اجرا : 8/9/1360

مدت اجرا : 14 روز

مكان اجرا : منطقه عملياتي چزابه – شمال شهر بستان

رمز عمليات : يا حسين

تلفات دشمن : 4046 كشته ، زخمي و اسير

ارگان هاي عمل كننده : سپاه و ارتش

اهداف عمليات : قطع ارتباط شمال به جنوب دشمن در خاك ايران با آزاد سازي شهر بستان و تنگه چزابه و رسيدن نوار مرز بين المللي

ظ

ظَلَمتُ نفسي

پتوهاي نو و نرمي كه اغلب نقش پلنگ بر زمينه خود داشتند و بسيار سبك و كم حجم بودند. وقتي كسي به شوخي يا جدي موقع خواب و براي روانداز يا زيرانداز از ميان پتوهايي كه روي هم چيده شده بود پتويي با اين مشخصات را برمي داشت مي گفتند: از آن ظلمت نفسي ها برداشت.

ظهور آقا

رسم بود وقتي دو نفر به هم مي رسيدند اولين سؤالي كه مي كردند اين بود كه:«تاكي منطقه هستي؟ چه وقت پاياني يا تسويه مي گيري؟» و اگر شخص بنا نداشت جواب بدهد و مي خواست طرف را سرگردان كند يا واقعاً مي خواست بي حد و عدد در جبهه بماند مي گفت:«تا انقلاب مهدي(عج)» و شنونده اگر عاقل و بالغ بود و از جنس خود برادران، تبصره مي زد:«البته اگر تا عيد ظهور كند؟» و جواب مي شنيد:«مسلماً».

ظلمت نفسي، ظلمت نفسي،

مسئول تداركات بود؛ منتها از آن تداركاتي هايي كه همه گروهان مي گفتند ما بچه هايمان هم با او خوب نمي شوند. خيلي اهل حساب و كتاب و درست و دقيق؛ از آن زرنگ هايي كه پشه را روي هوا نعل مي كند. خودش تعريف مي كرد و مي گفت: از همه جا بي خبر داشتم مي رفتم گردان جلسه كه ديدم از آن پايين، توي رودخانه پشت چادر صداي ناله و ندبه مي آيد. حالا نگو بچه ها مرا ديده اند و عمداً صدايشان را بلند كرده اند كه توجه مرا جلب كنند. خوب گوش كردم. چند نفر با تضرع تمام داشتند ظاهراً با خداي خودشان راز و نياز مي كردند: ظلمت...ن...فسي، ظلمت...ن...فسي. اما چرا اين موقع روز!؟ پاورچين پاورچين رفتم نزديك. آقا چشمت روز بد نبيند؛ چه دعايي، چه شوري، چه حالي. تنقلات را ريخته بودند وسط؛ مي خوردند و مي خنديدند و «ظلمت نفسي» مي گفتند.

ظفر 4 (نامنظم)

قرارگاه عملياتي و برون مرزي «رمضان» نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با همكاري معارضان كرد عراقي، در روز 28 آبان ماه 1366 عمليات نامنظم «ظفر4» را در استان «دهوك» كردستان عراق ترتيب داد.

در اين عمليات كه در شمار سلسله عمليات هاي نامنظم ظفر و در عمق منتهي اليه جبهه شمالي دشمن و با هدف انهدام تأسيسات نظامي - اقتصادي عراق صورت گرفت، نيروهاي خودي با رمز «يا رسول الله(ص)» به مقر لشكر119 پياده ارتش عراق مستقر در شهر دهوك حمله برده و ضمن انهدام آن، به تخريب تأسيسات انتقال برق سد اين شهر به ميزان 60 درصد و مركز پست و تلگراف، پمپ بنزين، مقر پليس و مخابرات

به ميزان 40 درصد پرداختند.

همچنين نيروهاي عمل كننده توانستند بامسدود كردن موقت راه ترانزيتي عراق - تركيه،10 پايگاه حفاظتي اين مسير را منهدم ساخته و400 كشته و زخمي از دشمن بر جاي گذارند.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: ظفر 4 (نامنظم)

زمان اجرا: 28/8/1366

تلفات دشمن (كشته و زخمي):400

رمز عمليات: يا رسول الله (ص)

مكان اجرا: استان دهوك عراق، 250 كيلومتري محور شمالي جبهه دشمن

ارگان هاي عمل كننده: رزمندگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در قرارگاه برون مرزي رمضان و معارضان كرد عراق

اهداف عمليات: انهدام تأسيسات نظامي - اقتصادي و تأسيسات سد شهر كركوك

ظفر 3 (نامنظم)

عمليات ظفر 3 (نامنظم)، همكاري بزرگ با معارضان كرد عراقي :

قرارگاه «رمضان» نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در تاريخ 25 آبان ماه سال 66 عمليات نامنظم ظفر3 را به منظور انهدام مراكز نظامي و تأسيسات اقتصادي دشمن در عمق جبهه شمالي دشمن طرح ريزي و اجرا كرد. اين عمليات در منطقه عملياتي «دربنديخان» واقع در جنوب استان «سليمانيه» و بخش «سنگاو» از استان كركوك و با رمز «يا رسول الله» آغاز شد.

طي اين عمليات، شماري از پايگاه ها و تأسيسات و سلاح هاو ادوات دشمن به اين شرح در منطقه منهدم گرديد:

- مركز پشتيباني و مقر فرماندهي لشكر36 پياده.

- تأسيسات نيروگاه سد دربنديخان.

- پايگاه حفاظتي دشمن در اطراف دربنديخان.

- كنترل موقت جاده سليمانيه

- بغداد در منطقه «باني خلال».

- 105 دستگاه انواع خودرو نظامي

- يك فروند چرخبال.

- چندين دستگاه تانك و نفربر.

همچنين تعداد750 تن از نيروهاي دشمن كشته، زخمي و اسير شدند.

در عمليات ظفر3 كه با همكاري معارضان كرد عراقي به انجام رسيد، مقدار فراواني سلاح و مهمات به غنيمت نيروهاي خودي درآمد.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: ظفر 3 (نامنظم)

زمان اجرا: 25/8/1366

تلفات دشمن (كشته، زخمي و

اسير):750

رمز عمليات: (يا رسول الله)

مكان اجرا: منطقه عملياتي دربنديخان در جنوب استان سليمانيه عراق

ارگان هاي عمل كننده: رزمندگان قرارگاه برون مرزي رمضان و معارضان كرد عراق

اهداف عمليات: حمله به مراكز نظامي و تأسيسات اقتصادي دشمن

ظفر 5 (نامنظم)

عمليات ظفر 5 (نامنظم)، نفوذ به عمق200 كيلومتري جبهه دشمن :

در طي سال 1366 قرارگاه «رمضان» سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با اجراي چند رشته عمليات پي درپي و نفوذي، دشمن را در محور شمالي جبهه جنگ مضطر نموده و توان بالايي از فرماندهان ارتش عراق را به محورهاي كوهستاني كردستان عراق معطوف كرد.

در اين ميان، نقش معارضان كرد عراقي بخوبي كارگشا بود و همكاري با ايشان، پيروزي هاي فراواني را براي ايجاد سر در گمي دشمن و بهره برداري نيروهاي خودي در خطوط پدافندي جبهه شمالي به همراه داشت. عمليات ظفر5 در همين راستا و به صورت تهاجمي و با اجراي آتش در شامگاه 22 دي ماه 1366 به صورت محدود و نامنظم آغاز شد. نيروهاي خودي با شنيدن رمز «يا زهرا(سلام الله عليها)» با نفوذ به عمق 200 كيلومتري در پشت مواضع دشمن، واقع در استان هاي «دهوك»، «كركوك» و «دياله» به انهدام چندين مركز نظامي ارتش عراق پرداختند.

طي اين عمليات نيروهاي عمل كننده موفق شدند36 پايگاه حفاظتي دشمن بر بلندي هاي مشرف بر شهر «ديرلوك»، مركز فرماندهي و ستاد ترابري - مهندسي و مخابراتي لشكر عراق، پايگاه و پاسگاه هاي دشمن در مسير شهرهاي «شيلاديزه» و «عماديه» و مراكز دولتي و نظامي دشمن از جمله مركز استخبارات حزب بعث در منطقه را منهدم ساخته و تعدادي از تجهيزات و ادوات دشمن به اين شرح را نابود سازند:

- يك فروند هواپيما.

- 46 دستگاه خودرو سبك و سنگين.

-

7 دستگاه لودر و بولدوزر.

- يك انبار مهمات.

همچنين در اين عمليات 4 گردان حفاظتي شهر ديرلوك عراق متلاشي شده و 2000 تن از نيروهاي دشمن كشته و زخمي و اسير شدند . 3 دستگاه نفربر زرهي، يك قبضه ضدهوايي، دو قبضه خمپاره انداز، صدها قبضه سلاح سبك و مقدار فراواني مهمات دشمن نيز به دست نيروهاي خودي افتاد.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: ظفر 5 (محدود و نامنظم)

زمان اجرا: 22/10/1366

تلفات دشمن : 2000 (كشته، زخمي و اسير)

رمز عمليات: يا زهرا(سلام الله عليها)

مكان اجرا: عمق 200 كيلومتري در پشت مواضع دشمن در استانهاي شمالي خاك عراق

ارگان هاي عمل كننده: رزمندگان قرارگاه برون مرزي رمضان و معارضان كرد عراق

اهداف عمليات: انهدام چندين مركز نظامي ارتش عراق

ظفر 1 (نامنظم)

عمليات ظفر 1 (نامنظم)، آزادي شهر «كاني ماسي» در منطقه عمومي كردستان عراق:

يكي ديگر از عمليات هاي نامنظم در سال 1366 كه توسط نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و با هدايت و فرماندهي قرارگاه «رمضان» و همكاري معارضان كرد عراقي به اجرا درآمد، عمليات «ظفر1» در منطقه عملياتي استان «دهوك» و استان «سليمانيه» كردستان عراق بود. اين عمليات در روز27 شهريور ماه 1366 در گستره اي به وسعت 30 كيلومتر مربع و در عمق 200 كيلومتري خاك عراق انجام شد.

نيروهاي خودي ضمن انهدام مراكز نظامي دشمن، شهر «كاني ماسي» از توابع فرمانداري «عماديه» را آزاد كرده و60 پايگاه حفاظتي دشمن در اطراف اين شهر و محور ارتباطي «باتوفه» و «زاخو» را از ميان بردند. همچنين مراكز گردان مستقر در منطقه از تيپ «بيگاره» ارتش دشمن، پايگاه هاي حفاظتي دشمن در منطقه «گيله زرده» سليمانيه و مقر گردان 19 خفيفه متلاشي شده و ده ها دستگاه تانك و نفربر، شماري

خودرو، انواع سلاح سبك و نيمه سنگين و چندين انبار مهمات نابود گرديد. شمار كشته، زخمي و اسراي دشمن در اين عمليات 1500 نفر گزارش شده است.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: ظفر 1 (نامنظم)

زمان اجرا: 27/6/1366

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير): 1500

مكان اجرا: منطقه عملياتي دهوك در استان سليمانيه عراق - محور شمالي جنگ

ارگان هاي عمل كننده: رزمندگان قرارگاه برون مرزي رمضان و معارضان كرد عراق

اهداف عمليات: انهدام مراكز نظامي دشمن در شهر كاني ماسي از توابع فرمانداري عماديه عراق

ظفر6(نامنظم)

عمليات ظفر6(نامنظم)،حمله اي غافلگيرانه به پشت خطوط دشمن :

عمليات ظفر6 در 5 اسفند ماه 1366 با هدف آزادسازي بلندي هاي منطقه عمومي «سنگاو» در شرق استان «كركوك» كردستان عراق در عمق جبهه شمالي دشمن و در اوج سرما و برف زمستان كوهستان به انجام رسيد. طي اين حمله غافلگيرانه تعدادي از بلندي هاي مهم و تأسيسات كاربردي از دست دشمن بيرون آمد كه عبارت بود از:

- بلندي هاي «گرده ناصر»، «گرده مقبره»، «گرده سو»، «گرده قالي» و بلندي606

- پل مهم شهر «باصره» و چندين روستاي منطقه.

همچنين رزمندگان اسلام بر راه هاي ارتباطي و مهم شهرهاي سنگاو- چمچال - كركوك وسنگاو- قادركرم - قره داغ - سليمانيه و همچنين راه فرعي سنگاو دربنديخان مسلط شدند.

علاوه بر آن، پادگان گردان مستقل پياده مكانيزه از سپاه يكم، پادگان محل استقرار گردان 135 و گردان 25 خفيه و14 پايگاه دشمن در منطقه منهدم و تعداد570 نفر از قواي بعثي عراق كشته و زخمي شده و يا به اسارت رزمندگان در آمدند.

در پي اين پيروزي ها، شماري از تجهيزات ارتش دشمن به اين شرح منهدم گرديد: 6دستگاه تانك و نفربر. 2قبضه توپ ضدهوايي. 8قبضه خمپاره انداز82 ميليمتري. چندين قبضه تيربار.ده ها انبار مهمات.

عمليات ظفر6 با به غنيمت گرفتن 2 دستگاه نفربر زرهي ،60 دستگاه انواع بي سيم، چندين قبضه خمپاره انداز و شماري سلاح انفرادي ازدشمن به پايان رسيد.

اين عمليات را قرارگاه «رمضان» نيروي زميني سپاه پاسداران طراحي و با همكاري معارضان كرد عراق به اجرا گذاشت.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: ظفر 6 (نامنظم)

زمان اجرا: 5/12/1366

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير): 570

مكان اجرا: منطقه عمومي سنگاو در شرق استان كركوك عراق - عمق جبهه شمالي دشمن

ارگان هاي عمل كننده: قرارگاه رمضان نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و معارضان كرد عراق

اهداف عمليات: آزادسازي بلندي هاي منطقه سنگاو و انهدام توان رزمي دشمن

ظفر 2 (نامنظم)

اين عمليات در تاريخ 66/7/12 با رمز مبارك «لبيك يا حسين(ع)» در منطقه عملياتي شهر كفري از استان كركوك، به منظور پاسخ گويي به شرارت هاي رژيم بعث در بمباران شيميايي و ويران ساختن روستاهاي كردنشين استان هاي شمالي عراق و نيز با هدف انهدام تأسيسات نظامي و اقتصادي عراق آغاز شد.

رزمندگان تحت امر قرارگاه رمضان، متشكل از نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و لشكر 9 ، در نخستين ساعات عمليات، سلسله ارتفاعات مهم كفري داغ را پس از انهدام نيروهاي دشمن تحت كنترل وتصرف خود درمي آورند.

رزمندگان لشكر 9 بدر با يك مانور پرتحرك، پس از وارد آوردن تلفات و خسارات سنگين، قرارگاه هاي دشمن را به تصرف درمي آورند و مقدار قابل توجهي از وسايل جنگي را به غنيمت مي گيرند كه بدين ترتيب مقدمه انهدام تأسيسات شهر كفري فراهم مي شود.

دشمن پس از متحمل شدن 300 كشته و زخمي، تلاش مي كند تا از ادامه پيشروي قواي اسلام پيش گيري به عمل آورد كه با حمله نيروهاي اسلام اين تلاش ها ناكام مي ماند

و پايگاه هاي پليس و دژباني اطراف شهر كفري نيز به كنترل رزمندگان مسلمان درمي آيند.

رزمندگان اسلام در ادامه عمليات، جاده هاي مهم كفري _ بغداد و كركوك خانقين _ تكريت را به كنترل كامل خود در مي آورند كه زمينه ورود آن ها به شهر فراهم مي شود. با درهم كوبيدن نيروهاي باقي مانده دشمن، تأسيسات نظامي و اقتصادي شهر، از جمله ساختمان سازمان امنيت، ساختمان حزب بعث عراق و نيروگاه برق به آتش كشيده مي شوند و ساختمان فرمانداري پس از نبردي تن به تن منهدم مي شود و فرماندار اين شهر نيز به هلاكت مي رسد. با تداوم عمليات و پاك سازي مراكز مهم شهر، تعدادي از نيروهاي نظامي و امنيتي شهر كشته و مجروح مي شوند و تعدادي نيز از مهلكه مي گريزند.

نتايج عمليات

تأسيسات منهدم شده دشمن:

كليه پايگاه هاي دشمن در ارتفاعات كفري داغ.

ساختمان هاي سازمان امنيت، فرمانداري، حزب بعث، شهرداري، پست و تلگراف، شعبه بانك رافدين، نيروگاه برق، يك كارخانه، پادگان نيروي جيش الشعبي و پمپ بنزين شهر كفري عراق.

تجهيزات منهدم شده دشمن:

ده ها دستگاه تانك و نفربر.

تعدادي خودرو نظامي.

ده ها قبضه سلاح نيمه سنگين.

غنايم:

تعداد زيادي سلاح سبك و نيمه سنگين.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: ظفر2 (نامنظم)

زمان اجرا: 12/7/1366

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير): 500

رمز عمليات: لبيك يا حسين (ع)

مكان اجرا: شهر كفري داغ در استان كركوك عراق - عقبه جبهه شمالي دشمن

ارگان هاي عمل كننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در قرارگاه رمضان و معارضان كرد عراق

اهداف عمليات: انهدام مراكز استراتژيك و توان رزمي و پشتيباني نظامي دشمن

ظفر 3 (ايذايي)

عمليات ظفر 3 (ايذايي)،ضربه به بخشي از نيروهاي دشمن:

نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران در ساعت 1 بامداد 7 تيرماه 1364 بمنظور ضربه زدن به بخشي از نيروهاي دشمن در شمال غربي خط خودي

– جبهه شمالي جنگ عمليات محدود و ضربتي ظفر 3 را به اجرا گذاشت . در اين يورش 20 دستگاه خودرو ، 12 زاغه مهمات و شماري از سنگرهاي انفرادي و اجتماعي دشمن منهدم شد .

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : ظفر 3 (ايذايي)

زمان اجرا : 7/4/1364

مكان اجرا : شمال غربي خط خودي - جبهه شمالي جنگ

ارگان هاي عمل كننده : نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران

اهداف عمليات : ضربه زدن به بخشي از نيروهاي دشمن به صورت ضربتي و محدود

ظفر 7 (نامنظم)

عمليات ظفر 7 (نامنظم)، گامي ديگر تا شروع عمليات بزرگ والفجر 10 :

نيروهاي قرارگاه رمضان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با همكاري معرضان كرد عراقي در روز 23 اسفندماه 1366 ، عملياتي را با نام ظفر 7 با رمز يا محمد رسول الله (ص)در منطقه شرق استان «سليمانيه» مركز كردستان عراق – عقبه شمالي جبهه دشمن – به انجام رساندند . اين يورش كه در منطقه اي به گستردگي 40 كيلومتر مربع صورت گرفت ، با هدف آزادسازي بلندي هاي منطقه شهر «خرمال» و انهدام نيروي دشمن پيگيري شد . در اين عمليات 14 بلندي مهم منطقه و 7 روستا در حد فاصل نوار مرزي و شهر خرمال آزاد و به همراه آن 15 دستگاه تانك و نفربر زرهي ، 20 دستگاه خودرو ، ده ها قبضه خمپاره اندازه و شماري سلاح سبك و نيمه سنگين دشمن منهدم و يگانهاي تيپ 424 و 432 و گردان مستقل 24 حفاظت ارتش عراق متلاشي شد . عراق در اين حمله 550 تن كشته ، زخمي و اسير بر جاي گذاشت . همچنين 10 دستگاه تانك

، 23 دستگاه خودرو نظامي ، صدها قبضه آر پي جي 7 شماري قبضه هاي خمپاره انداز دشمن به غنيمت رزمندگان اسلام درآمد .

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : ظفر 7 - نامنظم

زمان اجرا : 23/12/1366

رمز عمليات : يا محمد رسول الله (ص)

مكان اجرا : شرق استان سليمانيه عراق – عقبه جبهه شمالي دشمن

تلفات دشمن : 550 (كشته ، زخمي و اسير)

ارگان هاي عمل كننده : نيروهاي عملياتي قرارگاه برون مرزي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با همكاري معارضان كرد عراقي

اهداف عمليات : آزادسازي بلنديهاي منطقه عمومي خرمال و انهدام نيروهاي دشمن

ظفر 4 (نامنظم)

قرارگاه عملياتي و برون مرزي «رمضان» نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با همكاري معارضان كرد عراقي، در روز 28 آبان ماه 1366 عمليات نامنظم «ظفر4» را در استان «دهوك» كردستان عراق ترتيب داد.

در اين عمليات كه در شمار سلسله عمليات هاي نامنظم ظفر و در عمق منتهي اليه جبهه شمالي دشمن و با هدف انهدام تأسيسات نظامي - اقتصادي عراق صورت گرفت، نيروهاي خودي با رمز «يا رسول الله(ص)» به مقر لشكر119 پياده ارتش عراق مستقر در شهر دهوك حمله برده و ضمن انهدام آن، به تخريب تأسيسات انتقال برق سد اين شهر به ميزان 60 درصد و مركز پست و تلگراف، پمپ بنزين، مقر پليس و مخابرات به ميزان 40 درصد پرداختند.

همچنين نيروهاي عمل كننده توانستند بامسدود كردن موقت راه ترانزيتي عراق - تركيه،10 پايگاه حفاظتي اين مسير را منهدم ساخته و400 كشته و زخمي از دشمن بر جاي گذارند.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: ظفر 4 (نامنظم)

زمان اجرا: 28/8/1366

تلفات دشمن (كشته و زخمي):400

رمز عمليات: يا رسول الله (ص)

مكان اجرا: استان دهوك عراق، 250

كيلومتري محور شمالي جبهه دشمن

ارگان هاي عمل كننده: رزمندگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در قرارگاه برون مرزي رمضان و معارضان كرد عراق

اهداف عمليات: انهدام تأسيسات نظامي - اقتصادي و تأسيسات سد شهر كركوك

ظفر 2 (نامنظم)

اين عمليات در تاريخ 66/7/12 با رمز مبارك «لبيك يا حسين(ع)» در منطقه عملياتي شهر كفري از استان كركوك، به منظور پاسخ گويي به شرارت هاي رژيم بعث در بمباران شيميايي و ويران ساختن روستاهاي كردنشين استان هاي شمالي عراق و نيز با هدف انهدام تأسيسات نظامي و اقتصادي عراق آغاز شد.

رزمندگان تحت امر قرارگاه رمضان، متشكل از نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و لشكر 9 ، در نخستين ساعات عمليات، سلسله ارتفاعات مهم كفري داغ را پس از انهدام نيروهاي دشمن تحت كنترل وتصرف خود درمي آورند.

رزمندگان لشكر 9 بدر با يك مانور پرتحرك، پس از وارد آوردن تلفات و خسارات سنگين، قرارگاه هاي دشمن را به تصرف درمي آورند و مقدار قابل توجهي از وسايل جنگي را به غنيمت مي گيرند كه بدين ترتيب مقدمه انهدام تأسيسات شهر كفري فراهم مي شود.

دشمن پس از متحمل شدن 300 كشته و زخمي، تلاش مي كند تا از ادامه پيشروي قواي اسلام پيش گيري به عمل آورد كه با حمله نيروهاي اسلام اين تلاش ها ناكام مي ماند و پايگاه هاي پليس و دژباني اطراف شهر كفري نيز به كنترل رزمندگان مسلمان درمي آيند.

رزمندگان اسلام در ادامه عمليات، جاده هاي مهم كفري _ بغداد و كركوك خانقين _ تكريت را به كنترل كامل خود در مي آورند كه زمينه ورود آن ها به شهر فراهم مي شود. با درهم كوبيدن نيروهاي باقي مانده دشمن، تأسيسات نظامي و اقتصادي شهر، از جمله ساختمان سازمان امنيت، ساختمان حزب بعث عراق و نيروگاه برق به آتش كشيده

مي شوند و ساختمان فرمانداري پس از نبردي تن به تن منهدم مي شود و فرماندار اين شهر نيز به هلاكت مي رسد. با تداوم عمليات و پاك سازي مراكز مهم شهر، تعدادي از نيروهاي نظامي و امنيتي شهر كشته و مجروح مي شوند و تعدادي نيز از مهلكه مي گريزند.

نتايج عمليات

تأسيسات منهدم شده دشمن:

كليه پايگاه هاي دشمن در ارتفاعات كفري داغ.

ساختمان هاي سازمان امنيت، فرمانداري، حزب بعث، شهرداري، پست و تلگراف، شعبه بانك رافدين، نيروگاه برق، يك كارخانه، پادگان نيروي جيش الشعبي و پمپ بنزين شهر كفري عراق.

تجهيزات منهدم شده دشمن:

ده ها دستگاه تانك و نفربر.

تعدادي خودرو نظامي.

ده ها قبضه سلاح نيمه سنگين.

غنايم:

تعداد زيادي سلاح سبك و نيمه سنگين.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: ظفر2 (نامنظم)

زمان اجرا: 12/7/1366

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير): 500

رمز عمليات: لبيك يا حسين (ع)

مكان اجرا: شهر كفري داغ در استان كركوك عراق - عقبه جبهه شمالي دشمن

ارگان هاي عمل كننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در قرارگاه رمضان و معارضان كرد عراق

اهداف عمليات: انهدام مراكز استراتژيك و توان رزمي و پشتيباني نظامي دشمن

ظفر 1- جزيره مينو

عمليات ظفر 1 (ايذايي) جزيره مينو

ساعت 20 و 15 دقيقه روز 7 خرداد ماه 1364 رزمندگان نيروي زمين ارتش جمهوري اسلامي مستقر در جبهه جنوبي با گذشتن از عرض رودخانه ‹‹اروند رود›› و يورش به مواضع اشغالي دشمن در جزيره ‹‹مينو›› ضمن انهدام بخشي از نيروهاي دشمن شماري از سنگرهاي انفرادي و اجتماعي نيروهاي عراق را از ميان برده و به مواضع پيشين خود بازگشتند.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : ظفر 1 زمان اجرا : 7/3/1364

مدت اجرا : 1 رروز مكان اجرا : جزيره مينو

ارگانهاي عمل كننده : تكاوران ارتش جمهوري اسلامي ايران

اهداف عمليات : انهدام بخشي از نيروهاي دشمت

در منطقه اروند رود

ع

عهد و پيمان با آرمان ها در شعارها

عهدنامه ي يگاني

از جمله عهد و پيمان هايي كه براي مقابله و مقاومت تا آخر بسته مي شد، عهد و پيمان هاي كلان و كلي يگاني بود كه با جمع كردن كل يك يگان و لشكر و تيپ، قرائت عهدنامه درحضور همه صورت مي گرفت . آن ها گاه به بيست هزار نفر مي رسيد، آن را امضامي كردند، قبل از عمليات ، مسئولان يگان ها اين عهد نامه ها را از طريق رسانه هاي جمعي به سمع و نظر مردم مي رساندند . درمرتبۀ جزئي تر تهيۀ امثال اين عهدنامه ها بود به دست مسئولان گردان ، گروهان و دسته ها و امضاي تك تك بچه ها مبني بر پاي بنديشان به مفاد عهدنامه ها و اعلام وفاداري به فرماندهان و غيرت و همتي كه براي دفاع از اصول دين و انقلابشان از خود نشان مي دادند.

تهيۀ اين عهدنامه ها درنيروهاي پياده به عهدۀ تبليغات گردان بود و در اختيار همۀ گردان ها قرار مي گرفت، يا يكي ازبرادران خوش نويس و خوش خط متن آن را مي نوشت و ديگران آن را امضا مي كردند.عهدنامه معمولاً درحكم پايان مأموريت و آغاز عمليات جديد بود.

عهدبستن براي فرستادن صلوات

رسم بود بين رزمندگان كه يكي تسبيح خود را به ديگري مي داد و با او شرط مي كرد كه مثلاً روزي صد صلوات بفرستد؛ يا در هر نماز او را دعا كند.

براي اين كه بچه ها خودشان را مقيد كرده باشند به ذكر دائم، بين خود و برادران حاضر در چادر شرط مي كردند و عهد مي بستند كه در طول هفته هر يك تعدادي صلوات بفرستد، يا هركس هرچقدر

كه دلش مي خواهد يا مي تواند و با محاسبه اي كه در پايان هفته مي كردند مي ديدند كه چقدر توانسته اند اين توفيق را داشته باشند. بودند چادرهايي كه ساكنان آن ظرف يك هفته هفتاد، هشتاد هزار صلوات فرستاده بودند.

عهد بستن براي شفاعت و به خواب هم آمدن پس از شهادت

دوستان و برادران صيغه اي و صميمي، قبل از عمليات با هم شرط مي كردند كه هركدام زودتر به فيض شهادت رسيد، به خواب ديگري بيايد و او را از آن جهان باخبر كند و راجع به لقاالل_ه – كه امام مي فرمايد:" شهيد نظر مي كند به وجه الل_ه" واضاع واحوال پس ازمرگ خود چيزي بگويد. اغلب هم چنين مي شد و دو، سه روز پس از شهادت، شهيد به خواب آن كه با او عهد كرده بود، به ويژه برادر صيغه ايش مي آمد.

گروهي از رزمندگان بودند كه هر روز صبح پس از مراسم صبحگاه جلوي چادر جمع مي شدند و سرها را نزديك هم مي بردند و عهد مي كردند هريك زودتر شهيد شد از بقيه شفاعت كند.

عهد برادامه ي راه شهيد

بعد از عمليات، كه نيروهاي گردان به ياد شهدايشان دور هم جمع مي شدند، عهدنامه اي مي نوشتند كه قسمت عمده ي آن تأكيد بر ادامه ي راه شهدا بود. اين عهدنامه را همه ي كساني كه درجمع حضور داشتند امضا مي كردند. شكل شفاهي اين تعهدات را برادران برسر مزار شهدا انجام مي دادند و با سوز و گداز و بغض و اشك و آه اعلان مي كردند كه:" تا نفس آخر متجاوز را نگيرند سلاح بر زمين نگذارند". صورت ديگر عهدنامه ها متني بود كه دررثاي شهيد يا شهدايي مي نوشتند و بيش تر به سوگ نامه مي مانست و بيان عواطف قلبي با تعابيري در منقبت و فضايل شهيدان و به طور ضمني يادآوري و اصرار بر ادامه ي راه و انتقام خونشان.

عهد با خود و خداي خود

در ميان همه ي قول و قرارها و عهد و پيمان هاي جمعي و علني كه رزمندگان به مناسبت هاي مختلف بين خودشان داشتند و مي نوشتند، نوع خاص تري هم بود و آن، عهد با خود وخداي خود بود به صورت مكتوب و مضبوط. يعني يك نفر مي آمد با خود و خداي خود قرار و مداري مي گذاشت ومفاد آن را به دلخواه مي نوشت و امضا مي كرد.

بعضي از اين عهدنامه ها بعد از مجروح شدن يا به شهادت رسيدن شخص، پيدا مي شد وآن قدر معلوم بود كه بين شهيد و خداي او قرار و مداري بوده است. ازاين قبيل بود عهدي كه اشخاص در منطقه با خودشان مي كردند و اگر از آن سخني به ميان نمي آوردند و در عمل و حضور جمع

مجبور نمي شدند بروزش بدهند، چگونگي اش مثل عهد بنده با خدا مكتوم بود و دور ازدسترس.

اين عهدها، كه عموماً عهد تربيت و ترك مذموم بود، با مشاهده ي منطقه ومقايسه ي آن با عرف وعادات پيشين شخص درشهر ايجاد مي شد و فاصله اي كه موقع ازبين بردنش بود؛ از مسائل صوري مثل ترك حرف لغو، لخت نشدن در انظار، پا دراز نكردن در جمع و ترك سيگار گرفته تا امور نهاني تر نفساني كه در باريك بينيه ها به دست مي آمد؛ در آن حد از پاي بندي كه اگر عهد داشتند درحضور كسي عريان نش_وند با لب_اس آب ت_ني مي كردند.

عهد ايستادگي تا شهادت

موقع حركت و رفتن به سمت خط مقدم براي عمليات بين راه، ي_ا اگ_ر محل و مهلت استراحتي بود در همان فرصت، بعضي برادران با هم عهد مي كردند كه با تمام توان مقابل دشمن بايستند وبعضي ديگر قبل از به خط زدن، وقتي فرماندهان از طاقت فرسا بودن كار و بي بازگشت بودن راه مي گفتند و اختيار مي دادند كه بچه ها به خودشان و ضميرشان مراجعه كنند و چنانچه خواستند به طريقي بازگردند، جملگي سوگند ي_اد مي كردند كه آن ها را تنها نگذراند و از آنچه در يد قدرت دارند دريغ نورزند.

همچنين، اولين صبح بعد ازعمليات كه علي القاعده همه منتظر پاتك دشمن بودند وتلاش مذبوحانه ي وي و منطقه هنوز آرام بود –آرامش قبل از توفان دوباره دسته دسته بعضي ها تجديد عهد مي كردند و در نهايت هنگام محاصره، درگيري و مقابله ي نهايي، با وجود دسترسي نداشتن به نيروهاي تازه نفس، كم و كسري

مهمات، عقيم ماندن كمك رساني از عقب و از همه بدتر گم شدن در خاك دشمن و فرمان مقاومت، اين عهد و پيمان چون كوه هاي پولادين كه: از جاي نجنبند، حتي اگر خاك بجنبد و زير و رو شود جلوه گر بود.

عهد اطاعت از فرماندهان

به جز ادب و اخلاق پيروي و اطاعت از فرماندهان كه نمايندگان و كارگزاران ولي فقيه بودند، بعضي اوقات در شرايطي كه پيش مي آمد، تعدادي از افراد جمع مي شدند و متني تهيه مي كردند مبني برگردن نهادن بي چون و چرا به حكم فرماندهان در رده هاي مختلف، سپس اين عهدنامه و قطع نامه را با خون امضا مي كردند؛ به اين ترتيب كه به ملايمت سرانگشت خود را سوزن مي زدند وبا خون آن، زير كاغذ را امضا مي كردند.

به همين نحو بود پركردن خون نامه هاي لبيك يا امام كه روي كاغذ يا چند متر پارچه متن لبيك نامه را مي نوشتند، بعد يكي يكي مي آمدند و با خون خود آن را مهر مي كردند.

عشق و علاقۀ متقابل

سرّ ميل و محبتي كه بچه ها به هم داشتن در تقرّب به خدا و خدمت به بنده هاي مخلص او بود كه هر يك خود را در مرتبه اي دون مربتۀ ديگري مي ديدند و واقعاً طمع داشتند به اين ارادت ها و اخلاص ها چنان كه بعضي مي گفتند و ناگفته مداوم بود كه مسئوليت را بهانه مي كردند براي برداشتن بار بيشتر از دوش جنگ و اين كه خدا به واسطۀ مرارت هاي آن از تقصيراتشان بگذرد. اگر ابراز مي كردند: " خاك پاي شما هستيم ، مخلص شماييم " واقعاً درك و احساسشان را مي گفتند چه ترفندهايي كه نمي زدند تا دست و پيشاني نيروهاي خد را ببوسند، نظير گذاشتن دست روي قلب خود كه "آخ قلبم" و تا بچه ها دست مي ردند بينند چه شده آن را مي

بوسيدند ؛ همان دستي كه اما از دور مي بوسيد. يا نظاهر به معطر بودن و كشاندن بچه ها به نزديك خود به قصد بوسيدن جاي سجده شان در پيشاني و متقابلاً علاقۀ خاص جمله رزمندگان به زيارت فرماندهان ولو به كشيدن دستي به سر و رو و لباس ايشان.

اين ادب فرماندهان بود كه اگر از برادران سپاهي بودند در لباس بسيجي ظاهر مي شدند تا نيروهايشان نسبت به آنها احساس خودماني تري داشته باشند و براي اكرام و استقبالشان كمتر به زحمت بيفتند. بعضي كه چون پدر و مادر براي نيروها غذا تهيه و تقسيم مي كردند. انداختن و جمع كردن سفره را به عهده مي گرفتند، بعد هم براي تيمّن و تبرك از غذاي هر كدام براي خود قاشقي بر مي داشتند.

بعضي ديگر، براي دل خوشي برادران كم سن و سال خودشان را به آب و آتش مي زدند و كاري مي كردندكه اصلاً براي نيروهايشان متصور نبود، از قبيل آوردن چتر خمپاره ، چيزي كه خصوصاً در اوايل جنگ، خيلي خاطرخواه داشت و مراعات ميل و علاقۀ آنها در همۀ شرايظ و با همۀ اختيارها، به نحوي كه گويي او زير مجموعۀ آنهاست؛ همراه با عادت خوب سر زدن به بچه ها در خط و عقبه كه از روز اول جنگ تا آخر حفظ شد و كمتر فرماندهي تحت هر شرايطي نسبت به آن كوتاه مي آمد ، از مسئولان دسته ها تا گروهان و گردان و بالاتر حتي بعد از مجروح شدن عصا به دست و زير سرم اگر هم مي خواستند، نمي توانستند جز اين باشند، چون كشش و

كوششي بود دو جانبه.

عكس يادگاري و حرف آخر

به قول خودشان تا بوي خون مي آمد همه ي رفت و آمد ها و خواب و خوراك ها و حرف و حديث ها و نقل و انتقال ها شكل ديگري به خود مي گرفت. خود بچه ها و گاه نيروهاي تبليغات شروع مي كردند. به گرفتن عكس هاي يادگاري و بعضي ها هم به فكرگفتن حرف هاي آخر براي خانواده و مردم و مخصوصاً ام_ام و خانواده ي شهدا و ي_اران و همرزمان مي افتادند. اين وصايا و حرفها تيرهاي آخر تركش يا در نوار كاست ضبط مي شد، (به اين ترتيب كه فرمانده گردان يا گروهان كنجي مي نشست و بچه ها يكي يكي مي آمدند و با او صحبت مي كردند) يا در"پندنامه ها به صورت يادگار نويسي ان_جام مي گرفت.

عقب نشيني

واي به وقتي كه به هر دليلي بنا به عقب نشيني بود. همه دعوا و مرافعه مي كردند سر اين كه خودشان آخرين نفري باشند كه عقب مي روند. يعني تلاش همه اين بود كه تا عقب فرستادن همه ي برادران بمانند و در مقابل شيطنت دشمن بايستند. خيلي اوقات هم نتيجه ي امتداد مقاومتشان شهادت بود.

بعد ازآن كه عملياتي صورت مي گرفت و نيروها مدتي درخط مي ماندند به ندرت مي شد بنا به ضرورت آن ها را به عقب برگرداند. هيچ كس نمي پذيرفت. همه يك صدا مي گفتند:" ما همين جا مي مانيم". الحاح و التماس فرماندهان نيز بي فايده بود، مگر اين كه از موضع مسئوليتشان امر مي كردند كه بي چون و چرا، ولو با دلگيري و دلخوري و اشك و آه اجرا مي شد؛ هرچند

گاهي اتفاق مي افتاد كه خود فرماندهان گردان را نيروهايشان بايد خلع سلاح مي كردند تا به عقب بروند و گوششان به دستور عقب نشيني قرارگاه بدهكار نبود، چون به اختيار خود نبودند. همه ي اجزا و ذرات وجودشان خيلي جلوتر با شهداي گردان جا مانده بود و آتش عشق چندان سنگين بود كه نمي شد آن ها را عقب زد.

به وقت عقب نشيني كه سرانجام به اجبار و اكراه به آن تن مي دادند، چه مي توانستند كرد جز به سرعت كندن پلاك ياران همرزم كه نقش زمين شده بودند؛ جهت شناسايي و معلوم كردن وضعيت آن ها و گذاشتن تله هاي انفجاري براي گرفتن نفس هاي به شماره افتاده ي خصم، مثل از ضامن خارج كردن نارنجك و زير جعبه ي فشنگ نهادن آن. اگ_ر از ميانه ي راه باز مي گشتند و به خط نمي رسيدند، كه ديگر بدتر؛ به اصطلاح لب و لوچه ي همه آويزان بود. كارد مي زدي خون هيچ كس در نمي آمد، الا بعضي كه گويي مأمور معذور بودند تا اين جو را بشكنند، با عباراتي نظير:" احتمالاً صدام گريپاژ كرده" و ديگري كه: " من مي گويم براي اين است كه از زير قرآن ردمان نكردند " و...

بعضي به هر نحو ممكن سعي مي كردند در اين شرايط پشت به دشمن قرار نگيرند حتي با قايق و روي آب و توجيه شان اين بود كه نمي خواهيم فرداي قيامت جزو كساني باشيم كه درحالت فرار به شهادت رسيده اند.

عطر و آرايش و مسواك

آرايش سر و صورت و تميزكردن بدن و لباس و ساير وسايل انفرادي، درشب عمليات معمول بود؛

خصوصاً عطر زدن به هم. كساني كه عطر داشتند، كناري مي ايستادند و بچه ها را كه به ستون يك مي آمدند با عطر خود خوش بو مي كردند.

برخوش بو كردن دهان و دندان با مسواك كردن و نخوردن خوراك هاي بدبو و نكشيدن سيگار در شب عمليات بيش تر تاًكيد مي شد. افرادي كه براي شناسايي مي رفتند هم همه ي كارهايشان را كرده بودند؛ كارهايي از قبيل حمام و غسل شهادت و وضو و مسواك و... .

عطر عمليات

جبهه به عمليات زنده بود ؛ فرصتي كه بچه ها مي توانستند دار و ندارشان را در طبق اخلاص بگذارند و پيشكش دوست كنند و نيز آنچه را كه نداشتند به دست بياورند .

وقتي از اين شب هاي قدر خبري نبود همه كلافه بودند، تا جايي كه گاه با مسئولان برخورد مي كردند؛ چنان كه در عمليات والفجر4 كه قرار بود شب چهاردهم در نقطه اي عمليات بشود و به هر جهت نشد ، بعضي از برادران جلوي مسئول گردان را گرفتند و با اشك و بغض و تندي گفتند: « چرا عمليات نشده ؟» اگر نگويي ما تورا....كه اوهم قول بيست و چهار ساعت بعد را داد و در آن عمليات هم بسياري از همان برادران به لقاءالله رسيدند! هيچ كس حال و حوصلۀ درستي نداشت . همه از اين كه مدتي _ به خيال خودشان _ عاطل و باطل مانده بودند و گرهي به دستشان باز نشده بود سخت خودشان را سرزنش مي كردند . از اين رو ، نسبت به عمليات حساس و هوشيار بودند.

وقتي براي ثبت نام مراجعه مي كردند ، بيش

از هر چيز به توفيق شركت درعمليات فكر مي كردند و اين كه نصيبشان مي شود يا نه ، چون بارها به چشم خويش ديده بودند كه بعضي با داشتن سه ماه سابقۀ حضور در منطقه ، در شش عمليات شركت كرده و بعضي ديگر با آن كه شش ماه در جبهه بودند دست از پا درازتر تسويه گرفته بودند.

استشمام عطر عمليات براي هر كس به طريقي ميسر مي شد و براي بچه ها ي قديمي و آن هايي كه حداقل دو،سه سال سابقۀ حضور در منطقه داشتند از طريق نوع مرخصي هايي كه قبل از عمليات مي دادند و جنبۀ خداحافظي داشت ، به ويزه مرخصي هاي بي جايي كه اين احتمال را قوي مي كرد ، مثل مرخصي اي كه پيش از شروع عمليات كربلاي 5 به نيروها دادند، در حالي كه ده روز پيش از مرخصي برگشته بودند.حتي آن هايي كه از شركت در عمليات نا اميد بودند يقين پيدا مي كردند كه اين مرخصي آخر است.

غسل شهادت فرمانده هان ، آن هم در شب هاي سرد زمستان كردستان در سال هاي اول جنگ از جمله بيّنات و دلايل آشكار وقوع عمليات بود . سخت گيريشان در آموزش و نظام جمع نيز بهانۀ خوبي دست « راديو بسيج » مي داد براي گرفتن و پخش كردن عطر عمليات.

بعضي از طريق دوستانشان در اطلاعات و عمليات كه براي شناسايي موقعيت دشمن به گشت مي رفتند خبردار مي شدند و برادراني از روي حدس و گمان خودشان كه مثلاً : پارسال اين موقع عمليات بوده ، يا دو ، سه ماه خبري نبوده

و لابد حالا وقتش است؛ حرف و حديث هايي كه _ خصوصاً اوايل جنگ _ درصف نماز جماعت ، توي رفت و آمد و وسايل نقليه به گوش مي رسيد . نيروهاي مستقر در مقرهاي مناطق كه علايم خاص خودشان را داشتند ، چون رفت و آمد مسئولان ، كوتاه و بلند شدن مراسم صبحگاه ، وضع پذيرايي و نوع غذاهايي كه مي دادند.

بعد نوبت خبركردن برادراني مي رسيد كه در عقبه و شهر بودند.در اين مواقع ، دوستان خاصشان تماس مي گرفتند كه: « هركه دارد هوس كرببلا بسم الله » .و: « به شدت بوي و جعلنا مي آيد » .يا « عروسي نزديكه نمي آي؟ » و اگر كسي غير خود شخص گوشي را بر مي داشت مي گفتند:« به نام فلاني سكه در آمده » و بسا برادراني كه براي عمليات تسويه نكردند و در منطقه ماندند.

با پراكنده شدن بوي خوش عمليات ، قند توي دل همه آب مي شد و بعد از آن جوّ ديگري حكم فرما بود؛ نمازها طولاني تر مي شد و راز و نياز و مؤانست با قرآن بيش تر . اختلافي اگر بود تبديل به هم دلي مي شد و صميميت و صفا به اوج

مي رسيد . باقطعي ترشدن زمان عمليات ، بچه ها برنامه هاي مفصلي براي خودشان تدارك مي ديدند و محاسبه و مراقبت خاصي اعمال مي كردند. از جمله ، خواب و خوراك كه به نحو در خور توجهي رو به كاستي مي نهاد . هركس به ديگري مي رسيد، به نحوي نشان مي دادكه حالي به حالي شده است ،با عباراتي

چون: « اگر شهيد شدي ،ما را هم شفاعت بكن!» ، يا: « شهادت ما را هم بخواه ! » بعضي شوكه شده و بلند مي شدند و دست افشاني و پايكوبي مي كردند؛ حتي بچه هاي به ظاهر اخمو و خشكه مقدس با شنيدن اين خبر به رقص مي آمدند و عبارت :« امشب چه شبي است، شب مراد است امشب » را مي خواندند، هر كس براي خودش حدسي مي زد ،« حمله از فلان نقطه ، نه بهمان نقطه آغاز مي شود، ما اولين گروه عمل كننده ايم ، خط شكنيم» و خلاصه ، توي اردوگاه و مقر همه چيز در جوش و خروش بود. همۀ واحدها پا به پاي نيروهاي رزمي ،خودشان را آماده مي كردند. حتي تداركات _ كه ديگر_ واقعاً تداركات بود نه « نداركات » حسابي به بچه ها مي رسيد! و شوخي و مزاح جداً بازارش گرم بود، خصوصاً شوخي هايي درباره ي شهيد و مجروح و اسيرشدن. مثلاً اگر كسي حمام مي رفت، مي گفتند:" نوراني شدي!"

برنامه ي ديگر، برپا كردن مراسم دعا به خصوص دعاي توسل بود و در خلال آن ذكر مصايب آقا ابي عبدالله(ع)، كه "ما اعظمها و اعظم رزيتها في الاسلام" و تمسك و تشبه به احوال آقا و آنچه برايشان گذشت درشب و روز عاشوراي سال 61 هجري چنان كه در شب عمليات كربلاي 5 در لشكر نجف اشرف، برادران گروهان فتح موقع وداع اين شعار را مي دادند:

امشب شهادت نامه ي عشاق امضا مي شود/ فردا ز خون فتحيان [عاشقان] اين دشت دريا(غوغا) مي شود.

عبارتي كه شب هاي عاشوراي

هر سال در عزاي آقا در پشت جبهه سرمي دهيم.

رسم بچه هاي اطلاعات عمليات لشكر10 سيدالشهدا (ع) اين بود كه در شناسايي و موقع رفتن به عمليات و هيئت هاي گرداني منطقه اين شعار را هم خواني مي كردند:

آيين خدا زن_ده به افكار حسين است هر زنده دلي عاشق ديدار حسين است

رأسش به سر نيزه بخواند آيه ي قرآن تا لحظه ي جان حق طلبي كار حسين است

بعضي زبان حال حضرت ليلا بدرقه ي حضرت علي اكبر(ع) را مي خواندند:

مادر روان شو قدت ببينم/ رخت عروسي بهرت بچينم. يا گرد هم شعر معروف دايه دايه وقت جنگه را مي خواندند و افرادي با پاي برهنه مقابل لشكر رژه مي رفتند و شعار مي دادند و برادراني سرود: كجاييد اي شهيدان خدايي و بگذار تا بگيريم چون اب_ر در بهاران/ كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران را زمزمه مي كردند.

درشب عزيز عمليات وقتي برادران به هم مي رسيدند مي گفتند:"ان شاء الله زي_ارت بعدي كربلا، البته همين طور دسته جمعي؛" يا:" تا كربلا راهي نمانده، صلوات بفرست" و از اين قبيل.

عاشورا و شام غريبان

صبح روز عاشورا آنهايي كه مي توانستند با همان لباس هاي خاكي كه سر شانه هايش را گل ماليده بودند و پاي برهنه و با پوتين هاي به هم گره كرده و به گردن انداخته به شهرهاي مجاور منطقه مي رفتند و راه مي افتادند به سمت مسجد جامع شهر در وضعي كه هر بيننده اي را متأثر مي كرد و اشك بر گونه ها جاري مي ساخت، تا اين كه وقت اذان ظهر مي شد و با صداي مؤذن گويي همه ماتم زده

پس از واقعۀ عاشورا وارد شام شده بودند و صداي امام سجاد را در مجلس يزيد مي شنيدند كه در پس هر عبارت كلمات ايشان را تكرار مي كردند: الله اكبر الله اكبر – كبيراً سبحان الله بكرة و اصيلا اشهد ان لااله الا الله – جل جلاله ربي و عظم شأنه .."عصر كه به اردوگاه باز مي گشتند، مراسم شام غريبان طفلان آقا ابي عبدالله را برپا مي كردند. به ياد وجود نازنين بچه ها ، روي خارهاي دشت مي دويدند و خون مي گريستند. فرداي آن روز ، وقت زنده نگه دشتن خاطرۀ اسراي كربلا و حركت خانوادۀ سالار شهيدان بود، در راه پيمايي چهارده ساعته گاه دو روزه؛ گرسنه و تشنه در ميان كوه هاي و دشت ها با تجهيزات كامل و با همۀ وجود در تب و تاب عشق و ارادت به فرزندان آقا مي سوختند و خود را به آن حادثۀ مهيب نزديك مي ساختنند و فاصله ها را از ميان برمي داشتند.

عادت بيداري و ساير روش ها

يكي از روش هاي بيداركردن بچه ها اين بود كه هركس زودتر بيدار مي شد، شروع مي كرد به فرستادن صلوات؛ بعد يكي، يكي، كساني كه خوابشان به اصطلاح سبك تر بود بيدار مي شدند و به جمع صلوات فرست ها مي پيوستند؛ يك نفر مي شد دو نفر و دو صدا مي شد سه صدا و همين طور تا آخرين نفر كه هرچقدر هم خوابش سنگين بود و خوش خواب، نمي توانست در مقابل خيل صلوات فرست ها مقاومت كند و بالاخره بيدار مي شد.

اگر بنا بر بيداركردن شخصي بود، فرماندهان گردان و دسته بر

سر و روي نيروي دست مي كشيدند و بر پيشاني او بوسه مي زدند و خيلي آرام او را صدا مي كردند يا كف پايش را غلغلك مي دادند تا بيدار بشود وآماده ي انجام دادن كار.

بيدار باش و عادت دادن نيروها به بيداري راه ديگري نيزداشت. بسيار اتفاق مي افتاد كه به جمع بچه ها بيدارباش مي دادند و بعد مي گفتند: برادران در اختيار خودشان باشند؛ چون اصل براستفاده از وقت بود و نه اذيت وآزار. پس ازآن همه بيدار مي ماندند و هر كس به نحوي كه حالش مقتضي بود و شرايط اجازه مي داد مشغول كاري مي شد.

در بيدارباش هاي رسمي ورزمي _ آموزشي وضع فرق مي كرد. مثلاً در گردان تخريب، بيداركردن نيرو با ايجاد انفجار و تيراندازي در نزديكي محل استراحت بچه ها آغاز مي شد كه نوعي آمادگي و سرعت عمل در غافل گيري را آموزش مي داد اين كار درگردان هاي ديگر به نحو ديگري انجام مي شد.

در واحد مخابرات كساني كه عطر(تيروز) در اختيار داشتند ن_ماز شب خوان ها را معطر مي كردند تا بيدار شوند. سردي و رطوبت عطر باعث جلب توجه و تحريك شدن افراد مي شد و از طرف ديگر، رايحه ي خوش آن مانع هرگونه اعتراضي بود.

سهم در خور توجهي از روش بيداركردن دوستان براي خواندن نمازصبح و رفتن سرپرست نگهباني به مزاح اختصاص داشت، شوخي و جدي:"فلاني مي خواست بيدارت كند من نگذاشتم"."برادر وضوگرفته اي؟"،"آفتاب داره مي خنده"،"برادر مرگ بر امريكا"،"از جنوب(اعجلوا)الصلواة" و بعضي با كوبيدن برطبل (بيت حلب روغن) و ايجاد سر و صداي زياد در واقع، مانع خواب

خفته ها مي شدند. رزمندگان آذربايجاني مي گفتند:"بلند شو برويم وريان"( محل تقسيم آب براي زراعت) و بعضي عادت به "ياالله" گفته داشتند. بالاي سر برادران مي رفتند و باذكر نام خدا آن ها را به خدا مي خواندند.

عوض كردن وسائل نقليه با هم

ظهر و عصر روزهاي گرم تابستان در جنوب كه به ندرت در آن ساعات به خصوص كسي در جاده ها تردد مي كرد ، وقتي دو تا راننده كه يكي تويوتاي باري بدون سقف و ديگري تويوتاي نوع كالسكه اي داشت ، بچه هاي رزمنده را در راه مي ديدند به ميل خود وسايلشان را با يكديگر عوض مي كردند تا آن كه مي تواند، به اين وسيله تعداد بيشتري را باشرايط مناسب تري جا به جا كند. بعضي كه چنين احتمالي مي دادند،به بهانه اي ماشين را در اين اوقات برداشته و راه ميافتادند تا بلكه دست افتاده اي را بگيرند،رانندگاني كه تحت هيچ شرايطي از كنار هم بي اعتنا نمي گذشتند،ولو با زدن بوقي ،چراغ و نور بالايي و بلند كردن دستي، اظهار محبت و ارادت مي كردند.

عهدنامه شفاعت و شهادت چهل مؤمن

در مجلسي كه همه دوستان در آن حضور داشتند و بيم اين بود كه هيچ وقت ديگر نتوانند اين طور همديگر را ببين ند، فرصت غنيمت شمرده و مطلبي تهيه مي شد كه مضمون آن قبول شفاعت در روز رستاخيز بود، بعد همه آن را دست به دست مي گرداندند و حاضران در جلسه، عباراتي مبني بر قبول و پذيرش اين قول و قرار مي نوشتند و امضا مي كردند. خصوصاً بچه هايي كه مدت ها در پي پيدا كردن برادران و دوستان خود بودند، تا چهل مؤ من گواهي بدهند بر ايمان و اسلام و راستي و درستي آنها؛ در نتيجه چنان كه در خبر است جزو آمرزيدگان باشند و خدا از تقصير آنها در روز قيامت بگذرد.

عهد اخوت

محبت و مودتي كه بين برادران حاكم بود، كار را به جايي مي رساند كه لحظه اي طاقت دوري از يكديگر را نداشتند و همه سعيشان اين بود كه حتي دم آخر هم ديده به ديده هم بدوزند و كنار هم باشند. به همين علت بود كه صيغه برادري خواندن رونق گرفته بود. بعضي براي تحكيم بيشتر اين روابط، مزيد بر برادر صيغه ايِ هم بودن و برخورداري از شفاعت و دعاي خير و گذشتن از حقوق برادري، بين خودشان عهدنامه اي مي نوشتند كه در صحنه نبرد و تا شليك آخرين گلوله و چكيدن آخرين قطره خونشان بر خاك، پشتيبان هم باشند و در مواقع فشار دشمن و هجوم مشكلات، دوشادوش همديگر پايداري كنند و سرسختي نشان بدهند، در خط پدافندي تا آخر بمانند، اگر يكي از ايشان مجروح شد ديگري او را به عقب

ببرد و چنانچه به شهادت رسيد به پشت خط برساند؛ كه گاهي اين مسائل را در دفتر يادگاري يكديگر مي نوشتند و امضا مي كردند. عقد اخوت به معني اجتماعي و عمومي آن معمولاً در روز عيد غدير خم و به مناسبت تجديد بيعت حضرت رسول(ص) با مردم صورت مي گرفت. ممكن بود يك نفر در آن واحد با بيش از 20، 30 نفر عهد اخوت داشته باشد و بسا همه يا بعضي از آنها به شهادت رسيده باشند. در اين مراسم از فرماندهان لشكر و مسئولان نيز دعوت مي شد كه در مراسم حضور به هم رسانند. براي خواندن يا نوشتن صيغه عقد اخوت، بچه ها به دو صورت عمل مي كردند؛ بعضي دو تايي به گوشه اي خلوت مي رفتند و آرام به نحوي كه غير از خودشان فقط خدا مطلع باشد صيغه اخوت مي خواندند، عده اي ديگر هم براي محكم كاري از روحاني گردان خواهش مي كردند بين آنها صيغه جاري كند. برادران صيغه اي محرم اسرار هم بودند. با هم شرط مي كردند كه خدا دست هر كدام را گرفت و پيش خود برد، بگويد كه برادري هم دارد؛ بگويد با هم هستيم و تنها نرود؛ يا در صورت شهادت، به اذن خدا از هم شفاعت كنند. مهم تر از همه آنكه، در خواندن صيغه برادري با هم قرار مي گذاشتند و حتي اين قرار را مكتوب مي كردند كه از همه حقوقي كه يك برادر نسبت به برادر خود دارد، صرف نظر كنند و آن را ببخشند؛ جز حق شفاعت را.

عيد نوروز

آغاز سال نو و جشن عيد نوروز با

ديد و بازديد و تبريك و تهنيت و عيدي دادن و عيدي گرفتن ها كم و بيش در منطقه نيز جريان داشت. منتها با همان رنگ و روي منطقه اي. موقع تحويل سال، بعضي سفره هفت سين مي انداختند كه سين هاي آن بسته به نوع رسته بچه ها توفير مي كرد. در تخريب كه بيشتر با مين سر و كار داشتند، به نحوي بود و در زرهي به نحو ديگر. به همين ترتيب بود در ساير واحدها. سلاح هايي از قبيل سيمينوف و سام - هفت (نوعي موشك) و وسايلي نظير سمبه و سرنيزه و بقيه آنچه را كه از لوازم جنگي بود و حرف اول اسم آنها «سين» در هفت سين جا مي دادند. مثل هفت سين واحد تخريب كه عبارت بود از: سرنيزه، سيم خاردار، مين سوسكي، مين سبدي، سيم تله انفجاري و در ساير واحدها: سمبه، سيمينوف، سرب، ساچمه. اگر موقع نوروز و حلول سال نو بعد از عمليات بود، قضيه صورت ديگري داشت: عكس شهداي عمليات را سر سفره مي چيدند، به سر لوله تفنگ ها پرچم سرخ مي زدند، وصيت نامه ها يا نوار صداي دوستان در لحظات قبل از شهادت را سر سفره مي گذاشتند، جاي شهدا و مفقودالاثرها را خالي مي كردند،... بعد كه دل هاي داغدار جمع مي شدند، برادراني كه جراحت سطحي تري داشتند و مي توانستند روي پاي خود بايستند مي آمدند و با حضور فرمانده، روحاني و طلبه گردان شروع مي كردند به نوحه خواني و راه انداختن سينه زني، سپس دعاي توسل، كه با سوز و گدازي خاص برگزار مي شد و

شب عيد و تازگي زخم گويي بيشتر كبابشان مي كرد. لحظه آغاز سال نو، بعضي ها كه در خط بودند با شليك گلوله اي به سمت دشمن ابراز احساسات مي كردند. ناهار روز عيد هم بچه ها با چلوكباب و نوشابه پذيرايي مي شدند. سكه هايي كه به دست امام متبرك شده بود و معمولاً حاجي بخشي آنها را توزيع مي كرد هم جاي خود را داشت؛ همچنين بود آنچه كه از تبليغات گردان مي رسيد، از قبيل پيام رئيس جمهور، نخست وزير، اسكناس هاي صد ريالي و مثل آن. نوعي عيدي دادن هم بين خود بچه ها معمول بود كه بعضي خودشان طلب مي كردند و نوعش را معين، چنان كه يكي از ديگري دست خطي مي خواست و چيز ديگري را قبول نمي كرد و او بعد از مهلتي، عبارت «كتب عليكم القتال» را مي نوشت و در پاكتي تقديمش مي كرد كه تا سرحد شهادت نصب العين هم رزمش بود. ديد و بازديد از گردان هاي هم جوار و رفتن سراغ فرماندهان و روبوسي با آنها هم از جمله سنت هاي حسنه اي بود كه در ايام سال نو به ندرت ترك مي شد. بچه هايي بودند كه چهار پنج سال سابقه حضور در منطقه را داشتند و همين امر ايجاب مي كرد كه مثل خانه خود، نسبت به آغاز بهار و جشن نوروز بي توجه نباشند. مراسم نوروز در جبهه به هر نحو ممكن اجرا مي شد. تهيه شيريني و كمپوت و ميوه از شهر و آوردن آن به خط اول و خواندن شعر و شوخي و وقت خوش كردن با

يكديگر، گستردن سفره عيد و نو كردن زيرانداز ولو در تبديل گوني به پتو، برگزاري مراسم عيد حتي در ساختماني نيمه مخروبه در شهري خالي از سكنه و بدون آب و برق (مثل پيرانشهر سال 63) و تزيين در و ديوار و تهيه تنگ ماهي و انداختن قورباغه درون آب! و بالاخره دست برداشتن از دفاع و دست به قبضه سلاح نبردن مگر از روي ناچاري و به ناگزير و چيدن گل و گياه صحرايي و آوردن باغ و بهار به سنگر و سوله و ريختن اشك در فراق ياران يك دل.

عيادت بيمار و رعايت حال او

بچه ها لحظه اي از ياد دوستان بيمار و پريشان حال خود غافل نبودند؛ مخصوصاً در دعا و مواقع استجابت آن. دسته جمعي به عيادت مريض مي رفتند و هر كس با خودش چيزي مي برد؛ كمپوت، آب ميوه و گاه سيگار كه در واقع سهميه خودشان بود (البته در بسياري از موقعيت ها اصلاً سيگار توزيع نمي شد). بعضي وقت ها براي بيمار شربت درست مي كردند. به مرخصي شهري كه مي رفتند، وسايل مورد نيازش و هر چيزي را كه احتمال مي دادند در بهبود حالش مؤ ثر باشد تهيه مي كردند. در چادر مريض، بچه ها به احترام او بلند حرف نمي زدند و شلوغ نمي كردند و مثل مادر به او مي رسيدند. بعضي از بچه ها براي اينكه درد بيمار را تسكين بدهند و لبخندش را ببينند، با او شوخي مي كردند و چيزهايي مي گفتند. يكي مي گفت: «از عشق خدا به اين روز افتاده» ديگري مي گفت: «براي ما هم دعا كن، دعاي مريض مستجاب مي

شود» سومي طوري كه همه بشنوند صدا مي زد كه: «بسوزد پدر عشق» يا «دلت براي خانه تنگ شده؟»، «براي من تب كردي؟» و امثال اين عبارات. واقعاً هم بعضي براي يكديگر تب مي كردند، آنهايي كه برادر صيغه اي بودند و عاشق جان جاني هم! با هم مريض مي شدند و با هم خوب مي شدند. حتي نوع بيماري هم گاهي همانند و نزديك به هم بود. عيادت از بيمار در جبهه محدود به حدودي نبود. كافي بود بچه ها بفهمند دوستي، برادري، بچه محلي حالش خوب نيست و بيمار است. بلند مي شدند چند نفري از يگان خود راه مي افتادند و مي رفتند سراغش. طول راه و زمان رفت و برگشت هم در شرايط عادي مسئله اي نبود. پيش مي آمد كه از اهواز به انديمشك مي رفتند و تا محل و مقر مريض را پيدا كنند دو روز اين طرف و آن طرف مي زدند. بچه ها گاهي نمي توانستند براي برادر بيمارشان چيزي هديه ببرند جز سهميه كمپوت خود كه زودتر از موعد از تداركات مي گرفتند. اگر دستشان خالي بود دلشان لبريز از عشق و ارادت بود؛ همان هايي كه در فاصله سنگر تا بهداري عزيزشان را اگر فرغون نبود، به دوش مي گرفتند و در طول راه دست به دست مي كردند و به پست امداد مي رساندند و اگر نوبت پست و نگهباني مريض بود، نوبت او را بين خود تقسيم مي كردند. در جوي كه تا كسي دو تا عطسه مي كرد و اندكي سرما مي خورد، همه پتوي دومشان را كه حتي با وجود آن،

شب از سرما به خود مي لرزيدند به او مي دادند كه البته به ندرت قبول مي كرد. ناگزير شب آن را آهسته رويش مي انداختند و آنها بعد از بهبود، پتو را جلوي آفتاب مي گذاشتند و ضدعفوني مي كردند و به صاحبش برمي گرداندند. در سرماخوردگي كه رايج ترين بيماري فصل بود، هر كس به نحوي از گرفتن سهميه ميوه خود، به ويژه پرتقال، طفره مي رفت، يا اگر دو تا بود حداقل يكي را نمي گرفت تا بيماران از آن استفاده كنند. اگر كسي به مرخصي چند ساعته شهري مي رفت، بدون اينكه به او سفارشي كرده باشند، مقداري ليموشيرين و آنچه براي مريض مناسب بود تهيه مي كرد و با خود به منطقه مي برد.

عادت دست گرداني

سفره غذا نواري بلند و كم عرض بود، تا تعداد بيشتري از برادران بتوانند بر سر آن بنشينند. همين ملاحظه بود كه موجب مي شد بچه ها دو زانو و چسبيده به هم بنشينند. در نتيجه، آنهايي كه در انتهاي سفره بودند فاصله زيادي با غذا داشتند، كه اين دوري را محبت و عادت دست گرداني غذا به نحو احسن جبران مي كرد؛ به اين ترتيب كه آخرين نفر به بركت غذايي كه دست به دست مي شد و به او مي رسيد عملاً حكم نفر اول را پيدا مي كرد. اين ادب و اخلاق زماني بيشتر معنا پيدا مي كرد كه هم غذا به اصطلاح «پرملات» بود و هم اشخاص در نهايت گرسنگي.

عمليات در محور كرخه-دزفول

عمليات در محور كرخه - دزفول ،دومين عمليات غير كلاسيك محدود:

در اين عمليات كه در محور كرخه – دزفول و با حضور نيروهاي سپاه و كمك ارتش صورت گرفت ، در دو محور تپه چشمه ، سه كيلومتر پيشروي گرديد ، اما در محور پل نادري مواضع تصرف شده نيروهاي خودي، با پاتك دشمن ذوباره اشغال شد . اين عمليات غيركلاسيك و محدود در نيمه فروردين ماه 60 اجرا شد و طي آن رزمندگان خودي با اهداي 20 شهيد ، 15 دستگاه تانك و نفربر دشمن را منهدم و 161 تن از نيروهاي عراقي كشته ، زخمي و اسير شدند .

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : عمليات در محور كرخه – دزفول

زمان اجرا : 15/1/1360

مكان اجرا : غرب دزفول – محور جنوبي جنگ

تلفات دشمن : 161 كشته ، زخمي و اسير

ارگان هاي عمل كننده : سپاه

پاسداران و نيروي زميني ارتش

اهداف عمليات : پيشروي در مناطق تحت اشغال دشمن

عاشوراي 4

عمليات عاشوراي 4 ،حماسه مجاهدين عراقي در هور الهويزه :

كار مجاهدين عراقي در جريان عمليات قدس 5 به آزادسازي بخشي از درياچه «ام النعاج» عراق در منطقه «هورالهويزه» منتهي شد و سپس عمليات «عاشوراي4» در وسعتي به ميزان 110 كيلومترمربع براي آزادسازي كامل اين درياچه با همان تركيب نيروهاي عمل كننده در عمليات پيشين به اجرا درآمد.

نيروهاي تيپ 9 بدر ساعت 2 بامداد30 مهرماه 1364 اين حمله را آغاز كردند. پناهنده شدن دو تن از نيروهاي ارتش عراق و ارائه اطلاعات مناسب پيرامون اين منطقه در روند عمليات عاشوراي 4 مؤ ثر واقع شد.

زمان حمله يك روز پيش از ميلاد حضرت امام موسي كاظم(ع)بود و به همين مناسبت رمز عمليات »يا موسي الكاظم(ع)» تعيين شد. نيروها در غرب درياچه به لحاظ استفاده از اصل غافلگيري و پشتيباني موثر توپخانه، به راحتي به اهداف خود رسيدند و بدين وسيله 15 كمين دشمن كه از نيروهاي «فرسان الهور» به معني نيروهاي اطلاعاتي هور بودند، سقوط كرده و پيشروي تا سقوط كامل درياچه ادامه يافت.

دشمن پاتك خود را در صبح روز نخست عمليات، آغاز كرد، اما با اتخاذ تدابير خونسردي و صبر، نيروهاي مجاهد عراقي كه در ميان نيزارها كمين كرده بودند، پس از نزديك شدن دشمن، به آنها حمله ور شده و پاتك آنان را خنثي كردند. پاتك دوم نيز در ساعت 14 همان روز با پشتيباني توپخانه و حمايت هواپيماهاي «پي.سي7.» آغاز شد.

اين پاتك نيز به همان صورت نخست پاسخ داده شد و در نتيجه نيروهاي بعثي با شماري كشته و زخمي و اسير و با به جاي گذاشتن 8 فروند قايق خود عقب نشستند، اما در اين

تعقيب و گريز يك فرمانده از مجاهدان عراقي به نام «ابوالخير» به شهادت رسيد.

در روز دوم عمليات، دشمن براي باز پس گرفتن درياچه ام النعاج 3 بار متوالي اقدام به پاتك نمود، كه در هر سه بار با رعايت اصل استتار و غافلگيري از سوي مجاهدين عراقي و مقاومت آنها رو به رو شدند و با دادن تلفات و خسارات فراوان از معركه نبرد گريختند.

اين عمليات كه رسيدن به همه اهداف معين شده را در پي داشت، به آزادسازي 110 كيلومتر مربع از منطقه هور الهويزه عراق،64 پايگاه،7 آبراه در غرب درياچه و تصرف سه پاسگاه و3 كمين دشمن و همچنين 27 فروند قايق و بلم،99 قبضه سلاح نيمه سنگين،10 قبضه ضد هوايي تك لول كاليب 5/14ميليمتري و4 قبضه خمپاره انداز82 و60 ميليمتري و تعداد زيادي دوشكا و آر.پي.جي از دشمن به غنيمت گرفته شد.

در طول اين عمليات 25 پاسگاه، يك فروند هواپيماي پي.سي7 و 100 فروند قايق و بلم دشمن منهدم گرديد.

طي اين عمليات تعداد416 تن از نيروهاي دشمن كشته و زخمي شده يا به اسارت در آمدند.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: عاشوراي 4 (آبي - خاكي)

زمان اجرا: 30/7/1364

تلفات دشمن :416 (كشته، زخمي و اسير)

رمز عمليات: يا موسي الكاظم(ع)

مكان اجرا: هورالهويزه عراق - محور جنگي جنوب

ارگان هاي عمل كننده: مجاهدان عراقي - تيپ 9 لشكر بدر

اهداف عمليات: آزادسازي بخشي از درياچه ام النعاج عراق

عمليات محدود در محور شوش دانيال

اين يورش محدود توسط نيروهاي سپاه و با كمك تعدادي از نيروهاي ارتش در فروردين 1360 در منطقه عمومي شوش دانيال صورت پذيرفت . در اين حمله 3 دستگاه تانك و نفربر و يك دستگاه چرخبال عراقي منهدم شد و تعداد 244 تن از نيروهاي دشمن كشته ، زخمي

و اسير شدند . در اين عمليات 15 تن از نيروهاي خودي نيز به شهادت رسيدند.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : عمليات در محور شوش دانيال

زمان اجرا : 25/1/1360

مكان اجرا : منطقه عمومي شهر شوش دانيال – محور جنوبي جنگ

تلفات دشمن : 244 كشته ، اسير و زخمي

ارگان هاي عمل كننده : سپاه و ارتش

اهداف عمليات : پيشروي در مناطق تحت اشغال دشمن

عمليات عاشورا

در قرارداد 1975 الجزاير، خط الراس ارتفاعات ميمك به عنوان مرز ايران و عراق تعيين گرديد. سپس كميته هاي مشترك دو كشور براي تهيه اسناد لازم و ميله گذاري مرز به گفتگو پرداختند. اين گفتگوها كه به كندي انجام مي شد، تا آستانه وقوع انقلاب اسلامي به نتيجه تعيين كننده اي نرسيد. در اين ميان، رژيم عراق كه به تعيين قطعي مرزها تمايلي نشان نمي داد، با پيروزي انقلاب اسلامي زمينه را بر ملغي كردن قرارداد مذكور فراهم ديد و در تاريخ 19/6/1359 به ميمك حمله كرد و در تاريخ 21/6/1359 آن را اشغال كرد.

چهار ماه بعد (19/10/1359)، طي عمليات ضربت ذوالفقار، اگر چه دشمن از قلل ميمك عقب رانده شد، ليكن شمال و غرب اين منطقه همچنان تحت اشغال او بود. اين وضعيت ادامه داشت تا اين كه عمليات عاشورا به منظور آزادسازي ارتفاعات شمال ميمك و نيز دامنه غربي آن طراحي و به اجرا درآمد.

اهداف عمليات

انهدام بخشي از قواي دشمن.

تحميل پدافند در دشت به دشمن.

ايجاد تسهيلات در رفت و آمد از جنوب به غرب و بالعكس و نيز ارتباط و اتصال جبهه هاي جناحين ميمك.

آزاد سازي قسمتي از

اراضي اشغالي.

تامين منطقه ميمك با تسخير و تصرف ارتفاعات مهم منطقه، همچون: گرگني، فصيل و فرورفتگي ميمك.

موقعيت منطقه

سراسر منطقه عملياتي پوشيده از شيارها و پستي و بلندي هاي بسياري است كه پراكندگي آنها شكل پيچيده اي به منطقه مي دهد. نوع زمين منطقه از خاك رس و در بعضي نقاط همراه با شن مي باشد كه حركت خودروها را دچار مشكل مي كند.

حد فاصل تنگه هاي بينا و بيجار كه عمليات در آن متمركز گرديده بود، ارتفاعات نسبتا بلندي قرار دارد كه مرتفع ترين آنها كوه ميمك است. به هر ميزان كه از ارتفاعات به طرف خاك عراق پيشروي شود، به تدريج زمين پست تر گرديده و تقريبا مسطح مي شود.

ارتفاعات مهم اين منطقه عبارتند از: كاني سخت، زالوآب، شورشيرن، شينو، ميمك، فصيل، گرگني، تلخاب، گلم زرد، قلالم و كاني شيخ.

استعداد دشمن

تيپ هاي 403، 503 و 604 پياده.

تيپ 4 پياده كوهستاني.

تيپ 46 مكانيزه.

تيپ 12 زرهي.

يك گردان از گارد رياست جمهوري.

يك گردان كماندويي.

يك گردان جيش الشعبي.

سازمان رزم خودي

فرماندهي و هدايت عمليات بر عهده قرارگاه سلمان بود و نيروهاي عمل كننده متناسب با وظايف و اهداف مورد نظر به چهار قسمت به شرح زير تقسيم شدند:

قرارگاه سلمان

فجر 1

سپاه : تيپ مستقل 21 امام رضا (ع)با 4 گروهان تانك از تيپ زرهي 28 صفر.

ارتش : تيپ 1 لشكر 81 زرهي با 2 گردان.

فجر 2

سپاه : تيپ مستقل انصار الحسين (ع).

در احتياط كل عمليات بودند و تا پايان عمليات وارد عمل نشدند.

فجر 3

سپاه : لشكر 5

نصر با 4 گردان + 1 گروهان تانك از تيپ زرهي 28 صفر.

ارتش : گردان ِ 211 تانك از لشكر 84 پياده.

فجر 4

سپاه : تيپ مستقل 29 نبي اكرم (ص).

ارتش :يك گروهان از گردان 211 تانك.

توپخانه : 3 گردان از ارتش و 2 گردان از سپاه.

طرح عمليات

پس از انجام شناسايي هاي لازم، عمليات از سه محور زير طراحي گرديد:

محور اول: ارتفاعات فصيل، 350 و باني- تلخاب، كه در مأموريت فجر 1 بود.

محور دوم : ارتفاعات فصيل و يال ميمك، كه در مأموريت فجر 3 بود.

محور سوم : فرورفتگي ميمك، كه در مأموريت فجر 4 بود.

شرح عمليات

از غروب روز 25/7/1363، نيروها به طرف اهداف خود حركت كردند. درگيري با دشمن با رمز يا اباعبدالله الحسين (ع)حدود ساعت 01:30 بامداد در محور مياني (فصيل)آغاز شد و رزمندگان پس از چندين ساعت نبرد موفق شدند در ساعت حدود 9 صبح ارتفاعات فصيل را تصرف و سپس پاكسازي كنند. در اين ميان، تلاش براي تصرف يال ميمك (348)به نتيجه نرسيد.

در محور جنوبي (فرورفتگي ميمك)كه درگيري در ساعت 02:45 آغاز شد، اگر چه نيروها توانستند به برخي از اهداف خود دست يابند، ليكن در حالي كه فاقد سنگرهاي دفاعي بوده و از امكانات پشتيباني نيز بي بهره بودند، با پاتك زرهي دشمن مجبور شدند عقب نشيني كنند.

در محور شمالي (گرگني)، نيروها كه اغلب اوقات خود را به خنثي سازي ميادين مين و بازكردن معبر اختصاص داده بودند، سرانجام پس از مدتي درگيري با دشمن توانستند ارتفاع گرگني را تصرف كنند.

در اين ميان دشمن با جمع

آوري و سازماندهي نيروهايش از صبح روز دوم پاتك هاي سنگين خود را كه به آتش شديد توپخانه و حملات هوايي همراه بود، آغاز كرد و هر بار با مقاومت نيروهاي خودي مواجه شد و ضمن تحمل تلفات و ضايعات مجبور مي شد عقب نشيني كند.

نهايتا، پس از چند روز درگيري بين طرفين، مواضع متصرفه تأمين گرديد.

نتايج عمليات

بازپس گيري بيش از 50 كيلومتر مربع از مناطق اشغالي.

تصرف بخش مهمي از ارتفاعات منطقه (فصيل – گرگني).

در معرض تهديد قرار گرفتن جاده بدره – مندلي.

آزاد شدن جاده مرزي خودي.

كشته و زخمي شدن حدود 1500 نفر از نيروهاي دشمن.

به اسارت درآمدن 190 نفر.

انهدام چندين دستگاه تانك و خودرو نظامي.

به غنيمت درآمدن 4 تانك، 7 خودرو، 6 قبضه تفنگ 106 ميليمتري، 29 قبضه خمپاره انداز و تعداد زيادي سلاح سبك و مهمات.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: عاشورا (ميمك)

زمان اجرا :25/7/1363

مدت اجرا : 5 روز

رمز عمليات: يا اباعبدالله الحسين(ع)

مكان اجرا:منطقه عمومي ميمك – جبهه مياني جنگ

ارگان هاي عمل كننده: رزمندگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با همكاري ارتش جمهوري اسلامي

اهداف عمليات: آزادسازي ميمك و بخش عمده اي از بلندي هاي فصيل و گرگني

عاشوراي 1

عمليات عاشوراي 1 ،سركوبي نيروهاي ضدانقلاب

حضور ضدانقلاب در قالب افراد موسوم به كومله و دموكرات كردستان ايران در دوران جنگ، پيوسته مكمل تهاجمات ارتش عراق به جبهه ها و شهرهاي ايران بود. اين افراد در قالب گروه هاي پراكنده بارها به خرابكاري، خبرچيني براي دشمن، گستردگي محورهاي نبرد رزمندگان ايران با دشمن و غيره دست مي زدند و خسارات فراواني به مراكز دولتي، جهاد سازندگي و حتي مناطق

مسكوني كردنشين استان كردستان و آذربايجان غربي وارد مي ساختند. حضور آنها حتي تا شهرهاي شرقي استان كردستان، يعني بيجار، تكاب، صايين دژ، قروه همدان و چندين شهر و منطقه ديگر پيش رفته و سبب بوجود آمدن وضع فوق العاده اي بر زندگي روزمره مردم و يگان هاي نظامي مستقر در آن مناطق شده بود.

عمليات عاشوراي 1 در 23 مرداد ماه 1364 با هدف سركوبي چنين افرادي در منطقه تكاب و صايين دژ به اجرا درآمد و طي آن 50 تن از عوامل وابسته كشته و صدها نفر نيز زخمي شدند و علاوه بر اسارت عده اي از آنان، شماري سلاح سبك به دست رزمندگان سپاه پاسداران افتاد.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: عاشوراي 1 (انهدامي _ سركوبي)

زمان اجرا: 23/5/1364

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير): صدها تن

مكان اجرا: منطقه تكاب و صايين دژ از استان آذربايجان غربي ايران

ارگان هاي عمل كننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات: سركوب افراد شرور و ضدانقلاب پراكنده در مناطق كوهستاني _ عقبه جبهه خودي در محور شمالي جنگ

عاشوراي 2(محدود)

عمليات عاشوراي 2(محدود)، آزادي تپه دوقلو

عمليات محدود عاشوراي 2 ساعت 2 بامداد روز 24 مرداد ماه 1364 با رمز يا مهدي (عج)در منطقه عمومي چنگوله واقع در جنوب شهر مرزي مهران توسط نيروي زميني سپاه پاسداران صورت پذيرفت. نيروهاي خودي در اين حمله يك روزه كه با هدف انهدام نيروهاي عراقي مستقر در منطقه آغاز شده بود، ضمن رسيدن به اين هدف و كشته و زخمي نمودن و اسارت 510 نفر از نيروهاي دشمن، به گردان 1 و 2 از تيپ 114 لشكر 35 عراق آسيب رساندند. همچنين چندين دستگاه خودرو و مقاديري مهمات از

دشمن نابود شد و علاوه بر به غنيمت گرفتن چند قبضه خمپاره انداز و مهمات از دشمن، شماري سلاح سبك و سنگين نيز به دست رزمندگان اسلام افتاد و مهمتر از همه آنكه تپه دوقلو و ارتفاع 145 از دست دشمن خارج شد.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: عاشوراي 2 (محدود)

زمان اجرا: 24/5/1364

مدت اجرا: يك روز

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير): 510 نفر

رمز عمليات: يا مهدي (عج)

مكان اجرا: منطقه عملياتي اروندرود، شبه جزيره فاو عراق _ جنوبي ترين محور جنگ

ارگان هاي عمل كننده: رزمندگان نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات: انهدام نيروهاي دشمن

عاشوراي 3

عمليات عاشوراي 3 ،احياي دوباره تيپ 10 سيدالشهدا (ع)سپاه :

مدتي بود كه به تيپ سيدالشهدا (ع)(كه بعدها به لشكر تغيير يافت)مأموريتي واگذار نشده بود. اين تيپ عنوان يگان خط شكن را داشت و حريف جدي لشكر گارد رياست جمهوري عراق به حساب مي آمد. بحث عمليات عاشوراي 3 به فاصله يك روز پس از انجام عمليات عاشوراي 2 در منطقه عمومي فكه مطرح شد. با توجه به اين كه آن محور حدود عمليات والفجر مقدماتي و رمضان بود، قسمت هايي از ميدان هاي مين قديمي در آن منطقه باقي مانده و تعدادي نيز به واسطه رمل و طوفان و سيلاب در زير خاك پنهان شده بود. به همين دليل كار عمليات با همت نيروهاي گردان تخريب اين تيپ و به فرماندهي شهيد حاج محمود نوريان باز شد تا نيروهاي عمل كننده سپاه در ساعت 2 و 19 دقيقه بامداد روز 25 مرداد ماه 1364 با رمز يا سيدالشهدا (ع)دست به حمله زده و با انهدام 2 گردان از تيپ 108 لشكر 16

ارتش عراق در شمال فكه، تعداد 635 تن از آنان را كشته و زخمي يا به اسارت بگيرند. هم چنين در اين حمله ضربتي يك روزه 2 دستگاه تانك، و پل ارتباطي، يك پارك موتوري، 19 انبار مهمات، يك دستگاه لودر و تعدادي از ادوات و تجهيزات مهندسي دشمن نابود شده و شماري سلاح سبك و نيمه سنگين به همراه چندين قبضه خمپاره انداز و وسايل مخابراتي و لجستيكي به غنيمت گرفته شد.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: عاشوراي 3 _ ضربتي

زمان اجرا: 25/5/1364

مدت اجرا: يك روز

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير): 635

رمز عمليات: يا سيدالشهدا

مكان اجرا: منطقه عمومي فكه _ جبهه مياني جنگ

ارگان هاي عمل كننده: نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات: انهدام قواي جنگي دشمن و گرفتن فرصت عكس العمل و طراحي نبرد

عمليات در محور شحيطيه- الله اكبر

نيروهاي تحت فرمان سپاه پاسداران انقلاب اسالمي و رزمندگان نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي دريازدهم شهريور 1360 يك حمله كلاسيك و محدود را جهت ضربه زدن به نيروهاي دشمن مستقر در غرب بلندي هاي ‹‹الله اكبر›› انجام دادند.

طي اين عمليات بيش از 1800 تن از نيروهاي دشمن كشته زخمي و اسير و 30 دستگاه تانك و نفربر زرهي آنها منهدم شد.

علاوه بر اين نيروهاي حمله ور توانستند تپه سبز در شمال غربي شحيطيه و 2 روستا در كنار رودخانه كرخه را كه در وسعت 5/1 كيلومتر در اشغال دشمن بود آزاد سازند.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : عمليات در محور شحيطه

زمان اجرا : 11/06/1360

تلفات دشمن :1260

ارگانهاي عمل كننده : نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي و رزمندگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

عمليات فتح 9 (نامنظم)

عمليات فتح 9 (نامنظم)، اشراف بر راه شهرهاي حلبچه، سيد صادق و خرمال عراق:

هدف طرح مانور عمليات ‹‹فتح 9›› انهدام يگان هاي دشمن در عمق خاك كردستان عراق بود . اين طرح با هدايت و برنامه ريزي قرارگاه عملياتي و برون مرزي ‹‹ رمضان ›› از نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و همكاري معارضان كرد عراقي طي پنج روز در منطقه شهر ‹‹ خرمال ›› عراق به انجام رسيد. عمليات فتح 9 در شامگاه 18 مرداد ماه 1366 و با رمز ‹‹ يا رسول الله (ص)›› آغاز شد و طي آن مناطق و تاسيساتي بدين شرح آزاد گرديدند :

- روستاهاي ‹‹ احمد آوار ›› ، ‹‹ زلم ›› ، ‹‹ بلانيه ›› ، ‹‹ حنورنوازان ›› ، ‹‹ باني شر ›› ، ‹‹ ميرپور ›› و ‹‹ آموزه ››.

- بلندي

هاي 1300 ، 1250 ، 1150 ، 1200 ، 1100 ، 1270 ، 1610 ، 1500 ، 1642 .

همچنين نيروهاي خود توانستند راه آسفالته سه شهر ‹‹ سيد صادق ›› ، ‹‹ حلبچه ›› ، ‹‹ خرمال ›› را زير ديد و تيررس خود قرار دهند و با انهدام 20 دستگاه خودروي نظامي يك مهمات بزرگ و شماري سلاح نيمه سنگين تعداد 440 نفر از نيروهاي دشمن را كشته و زخمي و اسير نمودند و به مواضع پدافندي خود باز گشتند.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : فتح 9 نا منظم زمان اجرا : 18/5/1366

مدت اجرا : 5 روز

تلفات دشمن ( كشته ، مجروح ، زخمي): 440

رمز عمليات : يا رسول الله مكان اجرا : منطقه عمومي خرمال كردستان عرق

ارگانهاي عمل كننده : قرار گاه برون مرزي رمضان از سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و معارضان كرد عراق

اهداف عمليات : انهدام ارگانهاي دشمن در عمق خاك كردستان عراق

عكس حجله اي

عكسي زيبا و با كيفيت براي وقت شهادت و قرار دادن آن در حجله هاي مرسوم در مراسم و سرگذر محله ها؛ عكسي كه به قول بچه ها جان مي داد براي بزرگ كردن و در حجله شهادت قرار دادن.

عقلِ كل

كسي كه اطلاعات عمومي داشت، اما عميق نبود. وقتي بچه ها مي خواستند بگويند او به اصطلاح نخوانده ملاست مي گفتند: عقل كِل فلان جاست، خيلي پر است.

عقرب سياه

ژ - سه؛ گفته شود اين تعبير را پيش مرگان كرد مسلمان داشتند و كنايه از اينكه اصابت گلوله ژ - سه بسيار كاري است و شخص را مانند نيش عقرب سياه زود از پاي مي اندازد.

عطش زياد داشتن

نماز شب خوان بودن؛ اهل تهجد؛ كسي كه آب خوردن را بهانه مي كرد براي نماز شب خواندن. وقتي بچه ها به نماز شب خوان ها مي گفتند: تو را به خدا اگر براي نماز بلند شدي، مثل ديشب دست و پاي ما را لگد نكني، او حاشا مي كرد و مي گفت: من؟ بلند شده بودم آب بخورم بابا، نماز شب كجا بود؟ ما را چه به اين حرف ها و بعد در جواب او مي گفتند: پس نماز شب آب بدن را مي كشد و ما نمي دانستيم؛ آدم بيداركن.

عشقستان

جعبه ها و صندوق هاي وسايل شخصي رزمندگان كه مثل صندوق خانه هاي قديمي از آن براي نگهداري اجناس ضروري و اشياي عزيز و حفظكردني استفاده مي كردند؛ در اين جعبه ها هم نان و كمپوت و كنسرو مي گذاشتند، هم قرآن و كتاب و نوارهاي كاست؛ جاي شيشه هاي خالي مربا كه نخ و سوزن و دكمه در آن ريخته بودند گوشه جعبه بود. داخل آن را بسيار باسليقه با كاغذهاي آلومينيومي مي پوشاندند تا هرچه بيشتر از گرد و غبار دور باشد و بتوان آن را نظافت كرد؛ از تيوپ براي گرفتن درز و شكاف آن استفاده مي كردند. درِ اين صندوق ها140 (جعبه هاي مهمات توپ هاي 130 تانك و ترجيحاً جعبه مهمات توپ 106) را كه باز مي كردي، بعد از تصوير امام خميني، پوستر دوستان شهيد و يكي دوتا سربند بود كه كنار آينه اي به چشم مي خورد؛ البته چون همه معتقد به استفاده شايسته و صحيح از لوازم بودند و در حفظ و نگهداري از آنها

اهل انتخاب و ملاحظه جنبه ارزشي آن، اگر كسي پيدا مي شد كه چيزهاي بي ارزش در عشقستان خود نگه مي داشت، از آن به جعبه مارگيري تعبير مي كردند.

عشق حوري

كشته و مرده شهادت بودن؛ ديوانه رفتن به عمليات و پيوستن به دوست؛ كسي كه سر از پا نمي شناخت و همه كارهايش گواهي مي داد كه اهل اين دنيا نيست و دير يا زود رفتني است و طاقت ماندن و جنبه جدايي را ندارد.

عروسي احمد جاسم

كار كردن دوباره توپ خانه دشمن؛ فراواني اسم جاسم در نيروهاي بعثي باعث شده بود رزمندگان ما همه اسرايي را كه مي گرفتند به همين نام بخوانند. تشبيه گلوله باران دشمن به عروسي، بعد از شباهت جويي صداي شليك توپ ها و انفجار ناشي از آن، كه از دوردست صداي دهل و پايكوبي عروسي را تداعي مي كرد، كنايه بود از رغبت دشمن به تجاوز آشكار و از خود بي خودي و مستي از اين كامجويي.

عرفانش كف كرده

در مقام تقوا و جهاد به جايي رسيده و براي خود كسي شده؛ مراحلي را در سير و سلوك پشت سر گذاشته و نوراني شده. در قول و فعل هويداست ميل رسيدن و پيوستن به حق و اولياي خدا را دارد.

عاشق خاكريز اول

بسيجي؛ كسي كه به خاكريز و خط دوم و سوم قانع نبود و هميشه جزو سابقون و مقربون بود.

عاشق چتر منور

بسيجي؛ بچه هاي كم سن و سال بسيجي را مي گفتند كه در سال هاي نخست جنگ دنبال چتر گلوله هاي منور مي رفتند؛ چتر جمع كن.

علي رضا شهبازي

وصيت نامه شهيد علي رضا شهبازي

بسم رب الزهرا (س)

اهل دل چون نامه انشاء مي كنند

ابتدا با نام زهرا (س) مي كنند

از آنجا كه وظيفه هر مسلماني است كه پيش از مرگ خود وصيت نامه اي بنويسد اين حقير نيز انجام وظيفه مي نمايم. خوب بايد عرض كنم خدمت شما خانواده ي عزيزم كه اولاً براي بنده ي سرا پا تقصير حدود يك يا دو سال نماز و روزه ي قضا بگيريد و از شما پدر و مادرم مي خواهم كه مرا حلال كنيد و از تمامي دوستانم مي خواهم كه ايشان هم اين حقير را حلال كنند و در آخر از تمامي شما عزيزان التماس دعا دارم.

والسلام 10/4/77

ازدواج خدايي

يادم هست سال آخر بود، از آنجا كه با باطن پاك رضا آشنا بودم خانمي را از نزديكانمان برايش نشان كرده بوديم و اصلاً فكرش را نمي كردم خودش قصد ازدواج داشته باشد اما از انجا كه خدا به قول معروف در و تخته را با هم جوش مي دهد. يك شب با برادر و خانواده اش جلوي در خانه ما آمدند و ما هم شديم واسطه اين ازدواج خدايي و با هم رفتيم خواستگاري.

شايد باورتان نشود ولي همان شب همه ي هماهنگي ها انجام شد. اما كمتر از دو ماه از اين ماجرا نگذشته بود كه رضا به رفقايش پيوست.

بعدها همسرش مي گفت: در همان ايام كوتاه يك بار به من گفت من مطمئناً شهيد مي شوم و ازدواجم

هم وسيله ايست براي رسيدنم به اين هدف.

راوي: برادر ميرطاهري

علي محمودوند

علي (امير) در سال 1343 در روز هفدهم صفر ماه قمري در تهران پا بر خاك نهاد، تحصيلاتش را تا پايان دوره راهنمايي ادامه داد، با آغاز جنگ تحميلي به عضويت بسيج مسجد درآمد و با شوري وصف ناشدني به فعاليت مذهبي پرداخت، تابستان سال 1361 همزمان با شروع عمليات رمضان در هفده سالگي به جبهه رفت و كارش را در گردان تخريب لشگر 27 محمدرسول الله (ص) آغاز نمود، در عمليات والفجر مقدماتي همران گردان حنظله به منطقه فكه رفت و از ناحيه دست مجروح شد. در عمليات والفجر 8 براي هميشه پايش را از دست داد و با وجود 70 درصد جانبازي (شيميايي، موجي، قطع پا و 25 ساچمه در دست) باز هم از ميهن اسلامي دفاع نمود، او در سال 1367 با دوشيزه اي پارسا ازدواج كرد و صاحب دو فرزند شد، علي به علت علاقه به نظام مقدس جمهوري اسلامي به عضويت نهاد مقدس سپاه درآمد و توانست با تلاش بسيار مدرك ديپلم خود را دريافت نمايد. محمودوند در سال 1371 بعد از شهادت سيدعلي موسوي به ياري برادران گروه تفحص شتافت و 8 سال در ميان خاكهاي تفتيده جنوب براي يافتن پيكر شهداء تلاش نمود، به طوريكه دو مرتبه پاي مصنوعي خود را بر اثر كار زياد از دست داد، فرمانده دلير گروه تفحص لشگر27 محمدرسول الله (ص) سرانجام در تاريخ 22/11/1379 در منطقه فكه بر اثر انفجار مين در جرگه شاهدان قرار گرفت، علي در سن 36 سالگي تنها پسرش عباس را كه نابينا و فلج بود، به همراه دخترش در نزد ما

به يادگار گذاشت، پيكر پاكش را در قطعه 27 بهشت زهرا طبق وصيت او به خاك سپردند.

اولين اعزام

انقلاب كه به پيروزي رسيد، علي سر از پا نمي شناخت، با خوشحالي در بسيج مسجد ثبت نام نمود، بيشتر اوقات در مسجد بود، و هربار كه به خانه بازمي گشت، يك دمپايي پاره به پا داشت، وقتي معترضانه به او مي گفتم:«اين چه وضعي است» نگاهش را به زمين مي دوخت و مي گفت:«مامان اشكالي نداره، آن بنده خدايي كه كفشهايم را برده، احتمالاً احتياج داشته است» 17 سال بيشتر نداشت كه شناسنامه اش را برداشت تا به جبهه برود، گفتم:«علي اين كار را نكن در جبهه از تو كاري ساخته نيست» كنار در ايستاد و پاسخ داد:«مادرجان! شما به من بگوئيد، بمير، مي ميرم ولي نگوئيد نرو من آنجا آب كه مي توانم بدهم» بالاخره تابستان سال 1361 راهي جبهه شد.

فرياد الله اكبر

در عمليات والفجر مقدماتي عراق تعدادي از تيپ هاي كماندويي اردني و سوداني را به منطقه آورد، بعد از محاصره شدن ما در منطقه آتشبارهاي سنگين و نيمه سنگين عراق (گراي) كانال ما را گرفتند چند ساعت متوالي بچه ها زير باران آتش خمپاره، كاتيوشا، رگبار و توپ بودند، عوامل جنگي عراق نيز با بلندگو به ما فحش مي دادند و مي گفتند:«راه فرار نداريد». وضع خيلي بد بود، بچه ها توي خاك به دنبال چهار تا فشنگ مي گشتند، يك هفته مقاومت كرديم، مختصر آب و كمپوت باقي مانده جيره بندي شد، گرسنگي و تشنگي بيداد مي كرد، اما با اين وجود صداي بلندگوي دشمن كه بلند مي شد، بچه ها با تمام وجود فرياد مي زدند:«الله اكبر»، علي مي گفت:«من تا زنده ام، صداي در هم پيچيده دعوت به تسليم بلندگوهاي دشمن و تكبيرهايي

را كه از لب هاي قاچ قاچ شده نيروها بيرون مي آمد، فراموش نمي كنم».

صبور و بردبار

صداي علي از نوار كاست به گوش ميرسد: «سال 1364 بود، در عمليات والفجر8 در جاده فاو – ام القصر قرار داشتيم، حدود 700-800 مين را خنثي كردم، چاشنيهاي آنها را در يك جوراب گذاشتم و به راه افتادم، تا به سراغ مينهاي والمري بروم اما ناگهان پايم روي مين رفت، بچه ها ابتدا فكر كردند در كنارم خمپاره منفجر شده است، اما بعد متوجه قضيه شدند، با انفجار مين هشتصد چاشني هم منفجر شد، و من از ناحيه پا به سختي مجروح شدم». بعد از شهادتش مادر گفت:«همان روز با من تماس گرفتند مردي گفت علي پايش قطع شده اما علي با خنده گوشي را گرفت و ادامه داد: مامان شوخي ميكند». يك هفته بعد دوباره تماس گرفت، پرسيدم، كجايي؟ گفت:«مامان من در بيمارستان آريا هستم. يك ذره تركش خورده به سرانگشت پام، اگر ميتواني بيا». با عجله به بيمارستان رفتم با ديدن او روي تخت با پاي قطع شده دلم لرزيد، با وجوديكه تمام بدنم آرتروز داشت، اما اگر شب تا صبح هم درد ميكشيدم، ناله نميكردم به خاطر اينكه ميديدم علي با پاي قطع شده و با آن وضعيتش همه كاري انجام ميداد، چند مرتبه پايش را عمل كردند اول انگشت هاي پايش و بعد تا پاشنه و هربار تكه اي از پايش را قطع نمودند.

ردپاي جنگ

علي در سالهاي آخر سردردهاي شديد داشت، هربار با تمام قدرت سرش را فشار مي داد، به گونه اي كه احساس مي كردي سرش منفجر خواهد شد، با تعجب نگاهش مي كردم، مي گفت:«تو نمي داني چطور درد مي كند، حالم به هم مي خورد»

وقتي علت سردردش را مي پرسيدم،پاسخ مي داد :«اعصابم ناراحته، شايد فشارم رفته بالا و شايد هم چربيم» اما من مي دانستم، او شيميايي شده كليه هايش از كار افتاده بود، حالت تهوع داشت، عارضه موجي بودن نيز بعضي اوقات زندگيش را مختل مي كرد، يادم هست در اين گونه مواقع مي گفت:«فقط برويد بيرون، سپس سرش را آنقدر به ديوار مي كوبيد و فشار مي داد تا زمانيكه بدنش خشك مي شد. حتي يكبار همسر و فرزندانش را به آشپزخانه فرستاد و خودش تمام شيشه ها را شكست. هشت سال دفاع مقدس از خاك پاك ايران ديگر رمقي براي علي نگذاشته بود، در جاي جاي پيكرش ردپاي جنگ بود اما او باز هم مقاومت كرد.

راوي:خانواده شهيد

اعجاز زيارت عاشورا

عيد سال 1374 هر روز صبح تا شب با نام خدا به دنبال پيكر شهيدي مي گشتيم اما تلاش ما بي فايده بود، تا اينكه كارواني از تهران به ميهماني ما آمد. چند جانباز فداكار در اين گروه حضور داشتند، صبح روز بعد حاج محمودوند از ميان مهمانان برخاست و با صوت زيبايش زيارت عاشورا را قرائت كرد، صدائي حزين كه مي گفت:« بابي انت و امي...» زيارت عاشورا كه به پايان رسيد، حاجي دو ركعت نماز خواند، و شاد و خندان از مقر خارج شد. با تعجب پرسيدم، كجا با اين عجله؟ او در حاليكه مي خنديد، پاسخ داد:«استارت كار خورد، ديگر تمام شد، رفتم كه شهيد پيدا كنم». نزديك ظهر با صداي بوق ماشين از سوله ها بيرون آمديم، باورمان نمي شد، علي پيكر شهيدي را همراه داشت، با اين كار بيشتر به اعجاز زيارت عاشورا ايمان آورديم.

راوي:حميد داوودآبادي

شهادت

روز سوم بهمن ماه بود علي از استراحتگاه كه خارج شد،

نگاهي به آسمان انداخت، و گفت:«تو به من قول دادي، تو ده روز ديگر فرصت داري، به قولي كه به من دادي عمل كني وگرنه مي روم و ديگه پشت سرم را نگاه نمي كنم» پاي مصنوعي اش شكسته بود، با خنده كمي لي لي رفت و به ما گفت:«اين پا روي مين رفتن داره» بالاخره يوم الله 22 بهمن ماه از راه رسيد علي به ميدان مين رفت، و حدود 62 الي 63 مين را پيدا كرد. من نيز كنارش بودم، به آخرين مين كه رسيديم، كسي مرا صدا زد. حدود 7 متر از علي دور شدم، ناگهان صداي انفجاري مهيب در دشت پيچيد، به طرف محمودوند دويدم، او با پيكري خونين روي زمين افتاده بودم باورم نمي شد اما خدا هيچ گاه خلف وعده نمي كند.

حسين شريفي نيا با شنيدن خبر شهادت او به سراغ مهر متبرك حاجي رفت، بهترين يادگاري از علي مهري كه خاك پيكر 100 شهيد را با خود به همراه داشت، حالا هربار كه سر بر سجده مي گذارد، عطر حضور او را ميان سجاده اش احساس مي كند.

راوي:آقاي منافي

پيام رهبر

به ارواح طيبه همه شهداء به خصوص شهيدان اين راه پر ارزش (تفحص) كه شما در آن مشغول حركت هستيد و اين شهيد عزيز شهيد محمودوند به خصوص، براي ارواح طيبه همه شان از خداوند متعال علو درجات و همنشيني با صالحان و اولياء و ائمه را مسئلت مي كنم، شما باب شهادت را باز نگه داشتيد.

سيد علي خامنه اي

20/12/1379

عباس صابري

در هشتمين روز از فصل پاييز غنچه بهاري ديگري در خانواده «صابري » به نام «عباس» شكفته شد هنوز چند ماهي از تولدش نگذشته بود كه در فصل بهار، خزان بيماري او را

روانه بيمارستان كرد ولي با كرامت حضرت ابوالفضل (عليه السلام) شفا يافت. او از همان دوران كودكي و در سن 4 سالگي نفرتي عميق نسبت به خاندان پهلوي داشت تا حدي كه بر روي عكس پسر شاه پا مي كوبيد و مي گفت: اين شاه نمي شود! او مبارزي كوچك بود كه در سنگر انقلاب رشد كرد و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وارد مدرسه شد و هميشه با صوت داوودي اش بر سر صف هنگام صبح قرآن مي خواند.

عباس از سال 1363 در بسيج مسجد نارمك شروع به فعاليت كرد و در سن 13 سالگي قامت به لباس زيباي بسيج آراست و با تغيير سال تولدش در شناسنامه و ارايه رضايت نامه اي به امضاي برادرش«حسن» عازم جبهه شد و در عمليات آبي – خاكي در منطقه فاو عراق شركت نمود. وي به مسائل اسلامي و انجام فرامين ديني اهميت زيادي مي داد و با روحيه و ايماني عالي همه كارها را فقط براي رضاي خدا انجام مي داد و دوست نداشت كسي از كارهاي او باخبر شود حتي زماني كه بر اثر بمباران شيميايي دشمن در شهر فاو مجروح شد به كسي اطلاع نداد.

او با توجه به حضور در ميدانهاي نبرد توانست ديپلم رياضي را با موفقيت دريافت كند . وي در طول مدت جنگ در عملياتهاي مختلف با عنوان بسيجي با سمت تخريبچي و بي سيم چي شركت داشت و بعد از جنگ نيز با حضور در عملياتهاي برون مرزي ، بحران خليج فارس و عضويت در كميته جستجوي مفقودين هميشه در جستجوي شهداء چون عاشقي دلسوخته در تمناي شهادت بارها روانه

بيابانهاي قلاويزان، فكه، طلائيه و شملچه شد تا محبت الهي را در دل خود به جايي برساند كه به وصال حضرت دوست دست يابد، او پيوسته دعا مي كرد تا به برادر شهيدش«حسن» بپيوندد.

عباس كه هميشه آرزو داشت در محرم شهيد شود، سرانجام در روز هفتم محرم مصادف با 5/3/1375 براي پيدا كردن شهدا در كانالي معروف به «والمري» مشغول به كار شد و پس از لحظاتي، كربلا لبريز عطر ياس شد، نوبت جانبازي عباس بود و او همچون مولايش ابوالفضل العباس(عليه السلام) با دست و پاهاي قطع شده و صورتي در داغ شقايق سوخته بر اثر انفجار مين در منطقه عملياتي والفجر يك (فكه) به وصال حق رسيده و از چشمه شهادت جرعه اي نوشيد. او در جستجوي پيكر شهدا بود كه در جوار آن ارواح طيبه مأوا گرفت.

شفاي عباس به دست حضرت عباس (ع)

ارديبهشت ماه سال 1342 عباس هنوز نوزادي چند ماهه بود كه به بيماري سختي مبتلا شد. پس از مراجعه به چند دكتر او را در بيمارستان بستري كرديم. حالش طوري بود كه اصلاً به هوش نبود ، تنها يك لحظه هنگامي كه پدرش بالاي سرش بود چشمانش را باز كرده و دوباره از هوش رفت كه بسيار ناراحت شده، سروصدا كردم! آخر او با بچه هاي ديگرم فرق داشت .

قبل از اينكه او را باردار شوم در عالم خواب ديده بودم كه آقايي گفت: اين فرزند شما پسر است و نامش عباس است، ياد آوري اين خاطرات، در آن لحظه مرا بي تاب مي كرد ، همه دكترها مرا دلداري مي دادند و مي گفتند: اين بچه خوب مي شود

و بزرگتر كه شد دكتر مي شود. اما طولي نكشيد كه عباس دچار خونريزي پوستي شد ، دلم شكست و بدون هيچ اعتمادي به دكترها به امامزاده سيد نصرالدين بازار كه علماي بزرگي نيز در آنجا آراميده اند رفتم، به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم وقتي به منزل بازگشتم از بيمارستان تماس گرفتند تا پدرش براي عباس دارو ببرد. من هم هر لحظه منتظر خبر بودم وقتي آقا نصير(پدر عباس) به خانه آمد با رويي گشاده گفت: عباس خوب شده ، مي گويند ديشب شفا پيدا كرده است.

دكتري هم از آمريكا آمده بود و پس از معاينه اذعان داشت كه او هيچ دردي ندارد و وضعيتش فرق كرده است. پنج ماه مراقب او بودم ولي دراين چند ماه حتي تب هم نكرد با اينكه دكتر خواسته بود تا 16 سالگي تحت نظر باشد و كوچكترين خراشي هم به بدنش وارد نشود ولي در 13 سالگي روانه جبهه شد او به كرامت آقا ابوالفضل العباس (ع) بهبودي كامل يافته بود.

راوي:مادر شهيد

دو خطر

كار تفحص را از محور «قلاويزان» ، «فكه»، «شلمچه» و «طلائيه» شروع كرده ، ادامه دادم در اين مدت 2 خطر جدي مرا تهديد كرد: يك بار به همراه سرهنگ غلامي و برادران تفحص لشگر مستقر در فكه ، صبح قرار گذاشتيم تا براي ظهر عاشورا كه مي خواستيم در مقتل شهداء مراسمي برگزار كنيم (منطقه عملياتي والفجر مقدماتي) بعد از زيارت عاشورا آنجا را كنترل كرده و سركشي كنيم. ساعت از 6 گذشت حركت كرديم.

به مقتل شهيد آويني كه رسيديم معبر حالتي پيچ مانند داشت و من خواستم از راه ديگري رفته زودتر برسم .

به قول معروف پيچ پيچيد، من نپيچيدم در 8 متري ما راننده دستگاه بيل مكانيكي كه از بچه هاي 77 خراسان بود در جايش روي زمين نشست و تكان هم نمي خورد پرسيدم: قضيه چيست؟! گفت: آرام پايت را از روي زمين بردار و اصلاً آن را نچرخان. وقتي پايم را برداشتم يك مين والمري كه كلاهك آن تكان نخورده و فقط شاخكهايش شكسته بود را ديدم ولي گويا لياقت نداشتم و يكبار هم هنگامي كه در منطقه شلمچه براي بچه هاي تفحص لشكر ، محور و معبر باز مي كرديم در پاسگاه مرزي شلمچه نزديك كانالي كه هر 6 متر به 6 متر يك مين T.X.50 قرار داشت مأمور پاكسازي شديم من به منطقه آشنايي كافي داشتم يك روز قرار شد نحوه پاكسازي و وضعيت محل بررسي شود زماني كه بيست متر از نقطه شروع معبر دور شدم احساس كردم دومتر به هوا پرت شده به زمين افتادم.

وقتي بلند شدم ديدم يكي از همان مينها كه به خاطر وزن تقريباً سه كيلويي اش بچه هابه آن مين بطري مي گفتند آن طرف تر از من افتاده و بچه ها هم مرا نگاه مي كنند گويا پايم به آن خورده و چاشني اشتعالي آن عمل كرده، ولي چاشني انفجاري عمل نكرده بود. اين دومين خطري بود كه به خير گذشت . سومي چه زماني خواهد بود[خدا مي داند].

راوي:خود شهيد

همه چيز دست اوست

حضور عباس در جنگ دلم را بي تاب مي كرد. يكبار كه منزل آمد، خون بالا مي آورد، با اصرار او را به بيمارستان امام حسين(ع) بردم. دكتر بعد از معاينه و شستشو گفت:

او شيميايي شده است، خانه شما در منطقه جنگي قرار داشته؟ ازآنجايي كه عباس نمي خواست كسي متوجه شود او در جبهه خدمت مي كند به همين خاطر آهسته به دكتر گفتم: كه ايشان جبهه بوده است . دكتر كنار عباس آمد و گفت: شما جهت معالجه به بيمارستان سپاه برو بعد دوباره مي تواني به جبهه بروي اما او قبول نكرد، و گفت: من بيمارستان برو ، نيستم اگر دارو و درماني داريد، بدهيد وگرنه ... چند روز بعد خوب شد و دوباره راهي جبهه گشت .

اما هر لحظه منتظر خبري تأسف بار بودم، ناراحتي در چهره ام غوغا مي كرد ولي عباس با آرامشي دست نيافتني مي خنديد . يكبار كه لباسهايش را از جبهه آورد وقتي آن ها را مي شستم ، ديدم پيراهنش سوراخ سوراخ و پايين شلوارش هم پاره شده ، در فكر و خيال اين بودم كه خودش آسيبي نديده باشد كه عباس آمد و گفت: مامان ببين! با اينكه پيراهن و شلوارم اينطور شده ولي [من سالمم] اگر خدا بخواهد چيزي نمي شود و همه چيز دست اوست.

راوي:مادر شهيد

برات شهادت

در عالم خواب ديدم كه يك عده از بسيجي هاي آشنا پشت در ورودي مسجد جامع نارمك تهران جمع شده التماس مي كنند كه داخل مسجد شوند. ولي اجازه نمي دادند، من و چند نفر از بچه هاي تفحص وارد مسجد شده، پشت سر امام جماعت نماز خوانديم، سپس پشت سرم را نگاه كرده ، ديدم بقيه نيروهاي تفحص هم هستند، پرسيدم: شما هم آمديد؟ گفتند: بله، بالاخره اجازه ورود دادند. آنجا برگه هايي را امضاء مي كردند [وشايد] براي

شهادت تأييدشان مي كردند. يكبار هم خواب ديدم: سيد سجاد به من گفت: عباس تو در فكه شهيد مي شوي . وقتي وارد محور فكه شدم، كتاب حماسه قلاويزان را ديدم با ناراحتي و براي متوجه شدن تعبير خوابم به آن كتاب تفعلي زدم واين شعر آمد:

شهادت تو را خلعتي تازه داد

تو از سمت خورشيد مي آمدي

راوي:خود شهيد

استقبال شهادت

يك روز قبل از آخرين سفرش دست هايش را حنا گذاشت و گفت: حناي آخر است مقداري از آن را روي دست راست و مقداري روي دست چپش قرار داد و گفت : يكي براي حضرت علي اكبر(ع)، ديگري هم مال حضرت قاسم(ع)، قرار بود آن سال محرم در تهران بماند و نوحه بخواند اما آن روز يكباره از خواب بلند شد، بعد از اقامه نماز ، ساكش را بست، گفت: ديشب خواب ديدم سيدي به من گفت: عباس بيا به فكه ، قرارمان آنجاست. و خداحافظي كرد و رفت دوستش برايمان اينطور تعريف كرد كه «در مقر در حال استراحت بودم كه عباس وارد سنگر شد و مرا بيدار كرده گفت: بلند شو، بلند شو، امروز وقت خواب نيست بنشينيد تا همديگر را بيشتر ببينيم.

نماز ظهر را خوانده ، ناهار را صرف كرديم عباس دوباره آمد و براي كار با بيل داوطلب خواست از آنجايي كه من كار با بيل مكانيكي را مي دانستم داوطلب شدم اما او 2 تا بيل دستي برداشت و با آمبولانس نزديك ميدان مين منتهي به كانال پياده شديم او مي دانست كه پيكر بسياري از رزمنده ها آنجاست با ذكر بسم الله وارد شديم، براي لحظاتي وارد معبر گشته

بعد از عبور از محل شهادت شهيدان «شاهدي و غلامي» (1)عباس به من گفت : تو بنشين اينجا تا من وضعيت را بررسي كرده برگردم من هم اصراري براي رفتن نكردم بعد از 10 دقيقه ناگهان با صداي انفجار از جايم بلند شده او را صدا كردم، بچه ها با شنيدن صداي انفجار با آمبولانس به محل آمدند، عباس با دست و پايي قطع شده در حالت نيم خيز روي زمين افتاده بود ديگر تاب ايستادن نداشتم ولي بايد صبر مي كرديم نيروي تخريب چي برسد سپس بسم الله گويان وارد ميدان شديم او با صورتي سوخته و بدني پر از تركش و مالامال از درد دندانهايش را بهم مي فشرد و چون شقايقي سوخته هنوز زنده بود، سريع سرم وصل شد او را به پشت گرفته به سمت آمبولانس حركت كرديم. راه دور و جاده اي پر از چاله و دست انداز ما را ياري نمي كرد تا سريعتر به بيمارستان برويم وقتي به بيمارستان مجهزي رسيديم عباس با اقتدا به مولايش ابوالفضل العباس(ع) روحش و جسمش آسماني شد و فكه در هفتم محرم الحرام مصادف با 3/5/1375 دوباره عاشوراي حسيني را به ماتم نشست و عباس به آرزوي ديرينه اش كه شهادت در دهه اول ماه محرم بود، رسيد.

1-در زمستان سال 1374 شهيد شدند

راوي:مادر شهيد امير جهروتي

فكه ديگر جاي من نيست!

يكي از روزها كه شهيد پيدا نكرده بوديم، به طرف «عباس صابري» هجوم برديم و بنا بر رسمي كه داشتيم، ذست و پايش را گرفتيم و روي زمين خوابانديم تا بچه ها با بيل مكانيكي خاك رويش بريزند. كلافه شده بوديم. شهيدي پيدا

نمي شد. بيل مكانيكي را كار انداختيم. ناخنهاي بيل كه در زمين فرو رفت تا خاك بر روي عباس بريزد، متوجه استخواني شديم كه سر آن پيدا شد. سريع كار را نگه داشتيم. درست همانجايي كه مي خواستيم خاكهايش را روي عباس بريزيم تا به شهدا التماس كند كه خودشان را نشان بدهند، يك شهيد پيدا كرديم.

بچه ها در حالي كه مي خنديدند به عباس صابري گفتند:

__ بيچاره شهيده تا ديد مي خواهيم تو رو كنارش خاك كنيم، گفت: فكه ديگه جاي من نيست، بايد برم جايي ديگه براي خودم پيدا كنم و مجبور شد خودشو نشون بده... .

راوي: مجيد پازوكي

وصيتنامه و دستنوشته شهيد

راضي نيستم آنان كه با امام (ره) رهبر و انقلاب اهليت ندارند در مجلس تشييع و ختم ما حضور يابند راضي نيستم كسي كه نماز نمي خواند به مجالس ما بيايد.

دستنوشته:

آخر پس[چه وقت] اين شمع، مار ا به جمع پروانه هاي سوخته خود راه خواهد داد، اين موانع [چه زماني] برداشته خواهند شد. اين ندا[چه هنگام] در گوش من خوانده خواهد شد كه اي عباس! موقع وصال فرا رسيده. واي چه خوب ، چه زيباست كاش خود آقا اين ندا را به من بدهد، چه خوب است به دست آقا امام زمان(عج) جرعه اي از چشمه زلال كوي حسيني بنوشم و حسيني بميرم...

دشمن خيال مي كرد مي توان سير تاريخ را تغيير داد و از مكر شيطان و شر آن در امان بود. حاكميت شيطان در محدوده ضعف و ترس انسانهاست و اگر مي خواهي از علائق دنيوي خارج شوي نبايد بترسي و اين چنين بود شناسنامه مردان جبهه كه در آن

دشتها جان خود را فداي حقيقت ازلي كردند... خداوندا! بهشت را دوست داريم و چون حسين(ع) و ائمه در آن ساكنند حاضريم جهنمي با شيم ولي عشق به راه حسين (ع) را از ما نگير خدايا چه مي شد حاجت مرا روز تاسوعا و عاشورا و يا بالاخره ايام دهه اول محرم برآورده مي فرمودي، عشق من اين است كه در محرم شهيد شوم، ...

خوش به حالتان شهداء، خوش به حالتان كه سرنوشتتان معلوم شد، اما ما جا مانده از قافله شما هنوز در تلاش براي رسيدن به آن قافله هستيم و انشاءالله كه خداوند برگه عروج مرا امضاء خواهد كرد. اي شهدا! شما مرا به فكه دعوت كرديد ولي اكنون ندايي نمي آيد كه بگويد: عباس بيا، بيا، بيا، با هم برويم بيا تا تو هم حسيني شوي. باور كنيد روز و شب خوابيده و نشسته و ايستاده و در همه حال زيارت عاشورا را مي خوانم مبادا اين روزها از دستمان برود و حسرت روزهاي رفته در دلمان بماند، اي برادران! غروب بهشت زهرا(س) انسان پاك دل را به ياد خيلي چيزها مي اندازد، حداقل هفته اي يكبار به اين مكان مقدس بيائيد .

عجب صفايي دارد... كارهاي خود را با ياد و نام خداوند و معصومين و شهدا شروع كنيد. اميد رهبر بعد از خدا به شما است سلام همه شما را به شهداء و امام مي رسانم. اي پاهايم چه وقت ايستادن است، سبقت ، پيشه كنيد كه دنيا با همه مظاهرش ميدان مسابقه است ، مسابقه انسانيت و محبت. مبادا از هر بادي مانند خسي از جا كنده شويد. استوار باشيد مثل كوه

و صبور باشيد كه خداوند به شما قوت خواهد داد. اي دستهايم توان بگيريد وقت ايستادن نيست.

شعر شهيد

امشب از دل من شكايت مي كنم

عشق را با غم روايت مي كنم

ساقيا ! اي من فداي دست تو

ده شرابي تا شوم سرمست تو

ساقيا! خواهم شراب ناب ناب

تا كند هر ذره ام را آفتاب

سالها مي را نمودم جستجو

تا شدم يك لحظه [با] او روبرو

اندر آن ظلمت سراي پر پليد

ناگهان جام مي ساقي رسيد

شور عشقش در دلم شد منجلي

باده را ديدم بگفتم يا علي(ع)

سركشيدم باده را من بر ملا

تا شوم عازم به دشت كربلا

خون زدست و پيكرم فواره كرد

عشق «هو» آخر مرا صد پاره كرد

«شاهدي» و آن «غلامي»(1)ناز من

شد انيسم با «حسن»(2) همراز من

«صابرم» غرق احسان توأم

ريزه خوار سفره نام توأم

1- از شهداي گروه تفحص كه قبل از عباس صابري در زمستان سال 1374 شهيد شدند.

2- برادر شهيد كه خود نيز شهيد شده است.

عبدالرحيم بزرگي مقدم

دانش آموز شهيد : در مراسم تشييع پيكرم فقط براي امام شعار دهيد

در وصيت نامه شهيد دانش آموز «عبدالرحيم بزرگي مقدم» آمده است: مادرم و پدرم حلالم كنيد و در مراسم تشييع جنازه ام گريه و زاري نكنيد بلكه فقط براي حمايت از امام خميني (ره) شعار دهيد.

شهيد دانش آموز "عبدالرحيم بزرگي مقدم " در سال چهارم دبيرستان تحصيل مي كرد اما به قدري بصيرت پيدا كرده بود كه با ديدن حملات دشمن لحظه اي آرام ننشست و به سوي جبهه هاي حق عليه باطل شتافت.

وي در عمليات "والفجر مقدماتي " با تقد?م خون خود، پايه هاي انقلاب اسلامي را مستحكم تر كرد؛ در وصيت نامه اين شهيد دانش آموز آمده است:

"إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ

يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيَانٌ مَرْصُوصٌ "

با نثار صميمانه ترين سلام ها به رهبر كبير انقلاب كه فرياد آزادانه جاودانه اي بر ضد استكبار جهاني هستند و ايشان بزرگترين رهبران نسل نو، يگانه راهنما، رزمنده اي دلير و ابرمرد قرن بيستم و پيشواي سياست هستند؛ رهبري كه ستون هاي غرب و شرق را به لرزه انداخت و بي عدالتي و ظلم را ريشه كن كرد. رهبري كه نور جاويداني اش از سرزمين مقدس اسلام درخشيدن گرفت و مي رود تا بر سرزمين هاي اسلامي نورافشاني كند و بر كل جهان پرتو افكند.

رهبري كه پرچمدار آزادي و رهايي و دعوت كننده مسلمين به سوي خوشبختي و به سوي قلعه هاي انسانيت است؛ رهبري كه نهضت اسلامي اش از اعماق اسلام عزيز است.

من امام خميني (ره) را مسلماني مجاهد، مجاهدي مؤمن، مؤمني زاهد، زاهدي عابد، عابدي سركش، سركشي متواضع، متواضعي پيروز، پيروزي ساكن، ساكني خروشان مي دانم پس او را دعا مي كنم.

به همه برادران و خواهران توصيه مي كنم كه به رهنمود ها و فرامين امام خميني (ره) توجه داشته و او را تنها نگذارند و فرمايشات ايشان را در جهت خودسازي در وجود خود پياده كنند.

همه دوستان بدانند تخلف و عدم اطاعت از اين رهبر، اين سلاله پاك رسول خدا (ص)، عدم اطاعت از رسول خدا (ص) است و ايشان تنها كسي است كه مي تواند جامعه را از منجلاب فساد بيرون آورد و بر سير الي الله هدايت كند و يقيناً خط ايشان منطبق با خط اصيل اسلام است.

بنده اعلام مي كنم اگر مرا تكه تكه كنند و اگر در ميان آتش باشم، ذره هاي خاكسترم صدا مي زند "الله اكبر، خميني (ره) رهبر " "خدايا خدايا تا انقلاب مهدي (عج) خميني (ره) را نگه

دار ".

از پدر، مادر، خواهران و برادران عزيزم كه اين حقير آنها را اذيت كرده ام، مي خواهم مرا عفو كنند و اگر نافرماني از بنده حقير ديده اند، مرا ببخشند و از آنها مي خواهم در سوگ من گريه نكنند؛ من گريه نمي خواهم من احتياج به پيرو دارم با رفتن من سلاح به دست گيريد و از اسلام عزيز دفاع كنيد.

مادر عزيزم! من از امام حسين (ع) كه بيشتر نيستم بايد با صبر و طاقت و تحمل در سوگ من، دين خود را به انقلاب اسلامي ادا كنند.

مادر عزيزم! مگر خون من گلگون تر از خون امام حسين (ع) است؛ مادر افتخار كن و شاد باش كه خدا اين سعادت را به فرزندت داده كه جان خود را در راه او نثار كند و هر كسي اين سعادت را ندارد.

مادرم و پدرم حلالم كنيد و در مراسم تشييع جنازه ام گريه و زاري نكنيد بلكه فقط براي امام خميني (ره) شعار دهيد.

از همه مي خواهم هنگامي كه كربلاي حسيني به همت رزمندگان اسلام آزاد شد، به كنار قبر امام حسين (ع) عزيز رفته و مرا دعا كنيد.

اميدوارم صحنه جهان با وسعتش به يك دادگاه الهي مبدل شود كه حاكمين آن مسلمين و محكومين آن كافران باشند و كافران را به اشد مجازات برسانند.

"همه مرا حلال كنيد "

عبدالرحيم بزرگي مقدم

علي اصغر بزرگاني

برادر علي اصغر، او را به مسير شهادت دعوت كرد

عبدالله، برادر شهيد دانش آموز «علي اصغر بزرگاني» پس از شهادتش، برادر خويش را به حضور در جبهه و مسير پرفيض شهادت دعوت كرد.

شهيد دانش آموز «علي اصغر بزرگاني» در سال 1347 در هرسين كرمانشاه ديده به جهان گشود؛ دوران كودكي وي مصادف با به ثمر رسيدن انقلاب

اسلامي بود و اين امر و شهادت برادرش، سبب شد تا بصيرتي در اين شهيد دانش آموز ايجاد شود و خود را براي حضور در جبهه هاي حق عليه باطل آماده كند.

شهيد دانش آموز «علي اصغر بزرگاني» در 16 سالگي به جبهه اعزام شد و پس از 2 سال و 8 ماه حضور در جبهه با مسئوليت تك تيرانداز، در اول بهمن سال 65 در عمليات «كربلاي 5» به مقام رفيع شهادت نايل شد و پيكر مطهرش در 15 بهمن سال 65 به خاك سپرده شد.

علي اصغر در آخرين تاسوعاي عمرش زنجير سينه زني به يادگار گذاشت

برادر شهيد دانش آموز «علي اصغر بزرگاني» گفت: بردار كوچكترم براي زنجيرزني روز تاسوعا زنجير نداشت كه علي اصغر با ساختن زنجير، در آخرين تاسوعاي عمرش اين يادگاري را بر جا گذاشت.

علي اكبر بزرگاني برادر شهيد دانش آموز "علي اصغر بزرگاني " با بيان خاطراتي از عزاداري امام حسين (ع) اظهار داشت: در تاسوعاي سال 64 يك سال قبل از شهادت علي اصغر، 12 ساله بودم و برادر كوچكترم، علي حسن 11 سال داشت كه در روز تاسوعا قصد زنجيرزني داشتيم؛ هر چه دنبال زنجير علي حسن گشتيم، پيدا نشد.

وي ادامه داد: علي حسن زنجير مرا برداشت و مي خواست با آن زنجير بزند كه من مخالفت كردم و دعوايمان شد. علي اصغر كه در آن زمان 17 ساله بود با ديدن اين صحنه حلقه هايي از زنجير خودش را كه بزرگ بود درآورد؛ يك قطعه چوب از زيرزمين آورد و با سوهان آن را صاف كرد سپس با يك سيم، زنجيرها را به چوب وصل كرد و هر سه در عزاداري امام حسين (ع) زنجيرزني كرديم.

برادر شهيد دانش آموز "علي اصغر بزرگاني " خاطرنشان كرد: سال هاي بعد با

همان زنجير كه يادگار علي اصغر بود، براي امام حسين(ع) زنجير زني مي كرديم.

بهترين لحظات عمر شهيد بزرگاني حضور در مسجد جمكران بود

همرزم شهيد دانش آموز «علي اصغر بزرگاني» گفت: شهيد بزرگاني در آخرين اردو كه به مسجد جمكران رفتيم، از شب تا صبح راز و نياز كرد به طوري كه مي گفت «امشب بهترين لحظات عمرم را سپري كردم».

همت الله الفتي همرزم شهيد دانش آموز «علي اصغر بزرگاني» با بيان خاطراتي از وي اظهار داشت: شهيد بزرگاني الگوي همه به خصوص دانش آموزان شركت كننده در برنامه هاي اردويي بود، چندين بار در اردوهاي برون استاني شركت كرد و هميشه بچه ها را با مهرباني به نماز جماعت دعوت مي كرد.

وي ادامه داد: شهيد بزرگاني در آخرين اردو به مقصد جمكران مسئول تداركات بود و آن شب تا صبح به مسجد جمكران به راز و نياز پرداخت و مي گفت «امشب بهترين لحظات عمرم را سپري كردم و در اين مسجد مقدس بهره ها بردم».

همرزم شهيد دانش آموز خاطرنشان كرد: در جنگ تحميلي دو روز قبل از عمليات «كربلاي 5» شهيد بزرگاني مشغول بازي واليبال بود كه پس از بازي آماده شركت در نماز جماعت ظهر و عصر شد.

وي بيان داشت: در حالي كه شهيد خيلي خوشحال بود از او پرسيدم «چه خبر؟» در جواب گفت «فردا براي عمليات به آبادان اعزام خواهيم شد و به اميد خدا خط شكن خواهيم بود».

الفتي افزود: پس از مدت كوتاهي به شلمچه اعزام شديم كه در عمليات «كربلاي 5»، علي اصغر به همراه 20 نفر از دوستان به شهادت رسيدند.

علي اصغر بسطامي

شهيد بسطامي در 18 سالگي از دانشگاه ايثار فارغ التحصيل شد

شهيد دانش آموز «علي اصغر بسطامي»، پس از اخذ ديپلم در دانشگاه عشق و ايثار ثبت نام

كرد و در 18 سالگي فارغ التحصيل شد.

شهيد دانش آموز «علي اصغر بسطامي» در سال 1341 در خطه كردستان ولايت مدار ديده به جهان گشود.

وي پس از گذراندن دوره پيش دانشگاهي زماني كه دشمن بعثي به ايران اسلامي حمله ور شد، در بسيج عضويت يافت و پس از يك ماه حضور در جبهه كنجان چم در تاريخ 17 مهر 59 در حالي كه 18 سال بيش تر نداشت به درجه رفيع شهادت رسيد.

مادر شهيد دانش آموز «علي اصغر بسطامي» با بيان خاطراتي از پسر ش اظهار داشت: پسرم از سال سوم مقطع دبيرستان تصميم گرفت در بسيج فعاليت كند؛ وي در تابستان سال 59 به عضويت بسيج تهران درآمد و پس از فعاليت زياد از شهرستان قروه كردستان عازم بسيج تهران شد.

وي ادامه داد: زماني كه او را بدرقه مي كردم به او گفتم «عزيزم مراقب خودت باش» علي اصغر در جواب گفت «مادر جان! شايد تا 10 تا 12 روز ديگر جنازه مرا ديدي».

مادر شهيد دانش آموز «علي اصغر بسطامي» بيان داشت: 27 روز پس از اعزام پسرم به جبهه خبر شهادتش را آوردند؛ وي 25 روز در خط مقدم بر عليه باطل جنگيد تا اينكه بر اثر اصابت خمپاره رژيم بعث به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

شهيد بسطامي مهر 59 كاپ قهرماني شهادت را از آن خود كرد

شهيد وارسته و ورزشكار «علي اصغر بسطامي» با آغاز جنگ تحميلي احساس وظيفه كرد و جنگ را اصلي ترين موضوع و جنگيدن با دشمن دين و ميهن را افضل اعمال دانست و سرانجام با اعزام به جبهه در مهر سال 59 كاپ قهرماني شهادت را از آن خود كرد.

شهيد بزرگوار و بسيجي وارسته و ورزشكار علي اصغر بسطامي از

نوجواني و جواني علاقه وافري به ورزش داشت و ورزش را پيش از دبستان و در محله هاي قديم شهرستان قروه شروع كرد؛ اين شهيد دانش آموز با ورود به مدرسه با ديگر همكلاسي هايش، در كنار تعليم و تربيت، همت بيشتري به خرج داد و در زمينه فوتبال در زمين هاي خاكي به موفقيت هايي دست يافت و به عنوان فوتباليستي خوش اخلاق و تكنيكي در بين بچه هاي محل مشهور بود و همواره بر سر اينكه اصغر در كدام تيم باشد رقابت بود.

بعد از چندي شهيد بسطامي به واسطه درخشش و بازي خوب به تيم جوانان فرهنگ در سال 1357دعوت شد البته در آن زمان در سطح شهرستان فقط 4 تيم باشگاهي وجود داشت و تيم فرهنگ، بهترين آن منطقه بود. شهيد بسطامي تا وقتي كه در تيم فرهنگ بود بارها به مسابقات با ديگر تيم ها مي پرداخت.

با آغاز جنگ تحميلي شهيد بسطامي احساس وظيفه كرد و جنگ را اصلي ترين موضوع و جنگيدن با دشمن دين و ميهن را افضل اعمال دانست و سرانجام با اعزام به جبهه در مهر سال 59 كاپ قهرماني شهادت را از آن خود كرد.

وي تكنيك شهادت را به ديگر دوستان خود آموخت تا بدانند كه اوج تاكتيك تيمي و تكنيك فردي و اخلاقي در دفاع از دين، كشور و ناموس هم مي تواند كارساز بوده و انسان را به بالاترين مراتب قهرماني رهنمون سازد.

عباس اميري

عباس اميري در 16 سالگي غربت مرزهاي ايران را احساس كرد

شهيد دانش آموز «عباس اميري» در 16 سالگي غربت مرزهاي ايران را احساس كرد و بر نداي «هل من ناصر ينصرني» امام خميني(ره) لبيك گفت.

شهيد دانش آموز «عباس اميري» در سال 1344

در خطه ولايت مدار استان ايلام چشم به جهان گشود.

وي در خانواده اي مذهبي لحظه لحظه عمرش را سپري كرد و احترام به والدين و كمك به آن ها را در رأس امور خود قرار مي داد تا اين كه احساس حراست از حريم مقدس ايران در وي اوج گرفت و درسن نوجواني به جبهه اعزام شد.

اين شهيد دانش آموز در آذر سال 60 در حالي كه 16 سال بيش تر نداشت به مقام رفيع شهادت نايل شد.

عشق بازي

پشت كانال پرورش ماهي در شلمچه، وقتي عراق مشغول ريختن آتش تهيه بود، حاج مرتضي قرباني با برادر تازيكه پشت بي سيم صحبت مي كرد:

_ تازيكه چكار مي كني؟ چرا اين قدر طولش دادي؟

_ دارم عشق بازي مي كنم، حواست كه هست؟(لحظه اي بعد از مكالمه تازيكه به لقاءالله پيوست)

علي(ع) دو پسرش

گزارشگر راديو براي تهيۀ خبر به ماووت عراق آمده بود. از بسيجي ميان سالي كه اهل كهگيلويه و بوير احمد بود پرسيد :«شما مي توانيد براي شنوندگان جوان ما نام دوازده امام و چهارده معصوم را بگوييد؟» او جواب داد:« حضرت علي(ع) با دو پسرش، مريضه (امام سجاد) كو و سه پسرش، غريبه كو و سه پسرش، يكي آخري هم كه فعلاً گمشده بي نام نشان است».

عرش رفتي، مواظب ضد هوايي ها باش

رو به قبله كه مي شد مثل اين كه روي باند پرواز نشسته و با گفتن تكبير، ديگر هيچ كس شك نداشت كه از روي زمين بلند شده است. خصوصاً در قنوت كه مثل ابر بهار گريه ميكرد.مثل بچه هاي پدر، مادر از دست داده. راستي راستي آدم حس مي كرد كه از آن نماز هاست كه دو ركعتش را خيلي ها نمي توانند به جابياورند. نمازش كه تمام مي شد محاصره اش مي كرديم، يكي از بچه ها مي گفت:«عرش رفتي، مواظب ضد هوايي ها باش» ديگري مي گفت:«اين قدر ميري بالا يه دفعه پرت نشي پايين، بيفتي رو سرما».

عذاب اليم

رزمنده اي داشتيم، كشته مردۀ اذان گفتن. با صدايي تا دلت بخواهد گوش خراش. مدت ها كسي جرأت نداشت در گروهان پايش را كج بگذارد، تكان مي خورد مي گفتيم:«كاري نكن فلاني را صدا كنم بيايد اذان بگويد». اين تهديدها بعد از ظهر موقع استراحت در هواي گرم يا پاسي از شب گذشته بيشتر كارگر مي افتاد. تجربه هم نشان داده بود كه او آن قدر آقاست كه ما هر وقت اراده كنيم، هر چه داشته باشد در طبق اخلاص مي گذارد! خلاصه، روزگاري داشتيم كه نبين و نپرس.البته كم كم چشم و گوش مؤذن ما باز شد و ديگر اگر وقت نماز هم بود مي گفتي بلند شو اذان بگو، به سبب بلاهايي كه سرش آمده بود كلي بايد قربان صدقه اش مي رفتيم و صغرا كبري مي چيديم تا آقا از جاي مباركشان برخيزند.

عجلوابالصلوه

مثل اين كه شش ماهه به دنيا آمده بود. حرف مي زد با عجله، غذا مي خورد با عجله، راه مي رفت مي خواست بدود و نماز مي خواند به همين ترتيب، امام جماعت ما بود. اذان، اقامه را كه مي گفتند با عجلوابالصلوه دوم قامت بسته بود. قبل از اين كه تكبير بگويد سرش را بر مي گرداند رو به نمازگزاران مي گفت:«من نماز تند مي خوانم، بجنبيد عقب نمانيد. راه بيفتم رفته ام، پشت سرم را نگاه نمي كنم، بين راه نگه نمي دارم و تو راهي سوار نمي كنم».

عبادت و دعا

براي دست به سر كردن شيطان و نااميد كردن اميد طراران و راهزنان، اميران لشكر عشق و سپاهيان و قشون و پرستش، با آن همه سرمايۀ بندگي كه اندوخته اند راز و نياز و سوز و گداز و درد فراق، چه كنند اگر لباس فقر نپوشند و به هيئت درويشان در نيايند و در مقام سخن عذر بي تقصير نخواهند و توبۀ بي تكليف نكنند و همه چيز را به شوخي نگيرند؟!

باري تعالي غايت خلقت جن و انس را عبادت مي داند و «هستي» با انس، الفت و ارتباط و اتصال با او هستي و محضر خدا مي شود و زندگي چيزي جز غفلت و بيداري، جدايي و وصلت و خوف و رجا نيست. يعني بريدن و پيوستن، مغتنم شمردن فرصت بين دو عدم و منقطع شدن از ما سوي الله، حجاب هاي ظلماني و نوراني را دريدن و يكي شدن با دوست و آن گاه اناالحق گفتن؛ و «اين نهايت و المأمول» و غايت القصواي» همۀ عيال الله است و اين توجه

و تلاش بيش از همه در فرهنگ نامۀ جبهه به چشم مي خورد. جايي كه مزاح و مطايبه با معرفت است و بيم و اميد به خدا در آن موج مي زند.

عباس فتوحي

عباس فتوحي مدتي تداركاتچي ما بود. از آن تداركاتچي هايي كه از زمين تا زيرزمين با بقيه فرق دارند! روي قلۀ گاميش مستقر بوديم، در نتيجه، با قاطر و الاغ اجناس را بالا مي برديم. روزي عباس زودتر از قاطرها به بالاي قله رسيد و رو كرد به بچه ها و با همان لهجۀ اردكاني گفت:«مي بينيد! مي بينيد چه تداركاتي چي زرنگ و تيز و بزي داريد؟ سعي اش را كه بكند يك درجه از قاطر هم بهتر است. قاطر كه چه عرض كنم، حتي الاغ با همۀ بزرگي به گرد پايش نمي رسد!».

عجب آدم بلانسبتي است

فحش و ناسزايش عبارت«عجب آدم بلانسبتي است» بود. يعني عصباني كه مي شد و از كوره در مي رفت بيش تر از اين نمي گفت؛ مثل چك سفيد امضايي بود كه حامل آن هر مبلغ كه دلش مي خواست مي توانست در آن بنويسد. يعني يك عدد 1 بگذارد و بسته به كرمش هر چند تا صفر. بچه ها هم از او ياد گرفته بودند و هر وقت پاي چنين شخصي در ميان بود، به جاي اين كه بنشينند به غيبت و صفات مذموم او را بشمارند، مي گفتند:«از آن بلانسبت هاست!»

عشق مي كني با ما رفيقي

خودش آدم خوش ظاهر و جدي و سنگيني نبود. بيش از همه اهل بگو بخند و شلوغ كاري بود. با اين وصف وقتي كسي به جمع ما مي پيوست و از روي كودكي و سادگي و صميميت و بي آلايشي و اقتضاي محيط بسيار طبيعي و بدون تكلف جبهه زود خودماني مي شد و با همه خوش و بش مي كرد و احساس غريبي و تازه واردي نداشت، بر مي گشت به او در ميان جمع و در حضور همه با بيان مخصوص به خودش مي گفت:«عشق مي كني با ما رفيقي؟»

علي بن مهزيار

اينجا و آنجا و همه جا بحث كربلا داغ بود. اگر كربلا را بگيريم، صدام را محاكمه مي كنيم، بعد مي رويم سراغ ابرقدرت هاي حامي او، مي رويم قدس، فلسطين مغصوب را از چنگ صهيونيسم درمي آوريم و از اين حرف ها. بعضي هم بدبين بودند، حساب احتمالات را بيشتر در نظر مي گرفتند. يكي از كساني كه بينابين فكر مي كرد و دنبال دردسر نمي گشت يكي از همشهريان خودمان بود. در جلسه اي كه موافق و مخالف، هر چند به شوخي مشغول بگو مگو بودند بعضي با حسرت از دسترسي نداشتن به ضريح امام حسين(ع) ياد مي كردند او در عوالم صميمانه و درك مخلصانه خودش گفته بود: «حالا اين قدر غصه نخوريد. اگر كربلا نشود، امام زاده علي بن مهزيار كه هست! او را كه از ما نگرفته اند.»

علاف كردي ما را

بين بچه ها آن قدر صميميت بود كه بتوانند راحت حرفشان را به هم بزنند. خصوصاً حرف راست و درست و با حساب و كتاب را. شايد به همين دليل بود كه بازار غيبت كه در حديث از آن «به كوشش عاجز» ياد شده كساد بود. چون بچه ها هم شجاعت بيان صريح نواقص و كاستي ها داشتند هم تواضع قبول عيب و ايرادها را. اين بود كه مثلاً اگر كسي به مناسبتي آنها را جمع مي كرد و كلي حرف مي زد و برخلاف تصور خودش كه خيال مي كرد لابد خيلي معاني نغز و نشنيده اي گفته، چنگي به دل نمي زد و بيشتر به قول خودمان مايه معطلي بود، يك جوري بچه ها مي خواستند نشان بدهند كه نه

بابا اين خبرها نيست. جلسه كه به پايان مي رسيد و علي القاعده بايد با يك صلواتي متفرق مي شدند، در پاسخ فرستادن صلوات ختم جلسه و البته با همان وزن و آهنگ همه با هم مي گفتند: «علا... ف كردي ما را»

عطا خسته است

حالات و حركات تماشايي داشت. خودش را نمي توانست جمع و جور كند، آن وقت صاف رفته بود سر ستون. جالب اينكه هيچ كس ملتفت نشده بود. حركت كرديم. اوايل راه بوديم كه يكي، يكي بچه ها مثل شتر زانو زدند. يعني چه؟ ما كه هنوز راهي نرفته ايم. تا قبل از روشنايي هم بايد بزنيم به خط. بله؛ ظاهراً بعد از مقداري راه رفتن آقا عطا خسته شده و همان جا نشسته و به پشت سري اش اشاره كرده بنشيند او هم به نفر پشت سرش گفته بود: «عطا خسته است» نفر سوم به خيال اينكه «عطا خسته است» پيام است عيناً آن را به پشت سري خود منتقل كرده بود و همين طور تا آخرين نفر اين پيام رسيده بود. مسئول هم كه يكي دو بار در راهپيمايي ها با اين قضيه روبه رو شده بود تأملي كرد و پي ستون را گرفت و آمد تا رسيد به نفر اول. از او پرسيد: «اسمت چيه؟» و او جواب داد: «عطا» به او گفته بود: «كي به تو گفت بيايي سر ستون و ستون كِش بشوي؟» عطا جواب داده بود: «خودتان» بنده خدا خودش هم خنده اش گرفته بود؛ چه بگويد جز اينكه: «لطفاً اگر خستگيتان دررفته بفرماييد حركت كنيد!»

عرفان كه برود بالا

تازه حرف گل انداخته بود و بچه ها گرم گفت و گو بودند كه او بلند شد. مثل هميشه صحبت از ايمان و عشق و مراتب سير و سلوك و عاشقي بود و ميدان هاي مبارزه با شياطين. بحث نفس اماره، لوامه، راضيه و مرضيه بود و معني «فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي»،

«قاب اوادني» حديث كرامت و بزگواري مردان كوچك بود و شهود شهدا و خلاصه ظرافت و لطافت و دقايق رموز خاص الخاص شدن. وقتي او اين طور وسط بحث بلند شد همه متوجه او شده و با تعجب پرسيدند: «كجا؟ تازه داشتيم مي رفتيم تو حال» و او خيلي جدي گفت: «ما نيستيم داداش، عرفان كه برود بالا خمپاره 60 مي آيد پايين. ما زن و بچه داريم، آمده ايم دوزار دهشاهي پيدا كنيم ببريم با خانواده مان بخوريم.»

عمو زنجير باف

تفاوت بازي عمو زنجيرباف با آنچه در پشت جبهه و شهر و روستاها رايج است در مضمون و محتواي آن است. اين كه در پاسخ عمو زنجيرباف زنجير منو بافتي به جاي بابا آمده گفته كي شد: امام آمده و در جواب چي چي آورده به جاي نخود و كشمش همه با هم پاسخ مي دادند: استقلال ، آزادي، جمهوري اسلامي. و به همين ترتيب، بقيۀ قسمت هاي گفت و گو تا آخر بازي تغيير مي كرد.

عقرب و رتيل

منطقۀ بستان و كوشك رملي به علت نزديكي به اروندرود، مرطوب و شرجي بود و نسبت به مناطق ديگر عقرب و رتيل در آن فراوان بود . براي به هم زدن اين اكوسيستم صبح به صبح قبل از رفتن به ميدان مين بچه هاي تخريب درآن هواي فوق العاده گرم چراغ والور و علاءالدين روشن مي كردند تا موقع بازگشت با خشك شدن اتاق ها از نفوذ بيش تر اين گزندگان جلوگيري كنند.

در شرايطي اين عقرب ها به رنگ ها زرد و قرمز وسياه، روز روشن جلوي چشم ما رژه مي رفتند و ما شب موقع خواب ناگزير بوديم پتو را مثل كيسه خواب از دو طرف سنجاق كنيم و به كمك هم با طناب يا بند پوتين و نخ هاي نايلوني جعبۀ شيريني از پايين پا خود را به صورت شكلات پيچ ببنديم.

روزهاي تعطيل مثل پنج شنبه و جمعه وضع فرق مي كرد. تعدادي از اين جانوران را مي گرفتيم و بين آن ها در يك حلقه آتش به شعاع نيم متر جنگ راه مي انداختيم و آن ها اتفاقاً سخت به جان هم مي افتادند و

به اين نحو شرشان از سرما كم مي شد.

عينك دودي

در ارتفاعات برف گير كردستان، اصلي ترين مشكل ما انعكاس نور آفتاب روي برف ها بود كه به چشم بچه ها خيلي صدمه مي زد. براي حل اين مشكل دست به ابتكاري زديم. شيشۀ ساده را در قطعات چشمي با رنگ وماژيك سياه كرديم و داخل محافظ خرج آر.پي.جي. كه پلاستيك سبز رنگي بود، قرار داديم. با اين توضيح كه قبلاً پلاستيك را به اندازۀ مناسب چشم برش داده و با گرما و فشار آن را جاسازي كرده و پشت آن را با چسب مايع چسبانه بوديم تا جدا نگردد. تيوپ ماشين يا موتور هم فريم و بند و بست اين عينك ضدبرف بود.

عينك آتشين

موقع داغ كردن كنسرو به آتش نياز داشتيم . وقتي كبريت نبود ، دو نفر از بچه ها با عينك عدسي مقعري مي ساختيم و با استفاده از تكه اي خرج آر.پي.جي و اشعۀ خورشيد خرج را مشتعل مي كرديم و برگ درختان را آتش مي زديم و با آتش برگ ها ، هيزم هاي اجاق مشتقل مي شد.

عراقي ها و آتش

در عمليات نصر 8، شبانه كوه هاي سليمانيه رافتح كرديم و روز بعد با ده نفر از هم رزمان براي تماشاي منطقه به داخل دره رفتيم. صد متر با رودخانه فاصله داشتيم كه ناگهان يكي از بسيجي ها فرياد كشيد عراقي ها، عراقي ها. هيچ كدام از ما اسلحه و تجهيزات نداشت. فوري سنگرگرفتيم. همان موقع يكي از نيروهاي زيرك با صداي مهيبي فرياد زد:"آتش" و همان لحظه يك خمپاره بين ما و عراقي ها به زمين خورد و صداي آن، منطقه را تكان داد. يك دفعه ديديم 12 عراقي دست هايشان را روي سرشان گذاشته اند و به حالت تسليم جلو مي آيند. در حالي كه ما حتي يك سر نيزه هم نداشتيم.

عبور و مرور تاكتيكي

شاهمرادي جهت شناسايي به خطوط غرب رفته بود كه متوجه شد دشمن قصد عمليات در آن محل را دارد. او براي اين كه نيروهاي عراقي را منحرف كند يك قسمت از گذرگاه را كه كاملاً در معرض ديد دشمن بود انتخاب كرد و همراه پنج نفر نيرو به حالت ستوني بارها و بارها از آن گذرگاه عبور كرد تا دشمن فكر كند گرداني در آن جا حضور دارد. اين حيله بسيار هم مؤثر افتاد.

علايم شناسايي و راهنمايي

براي تسهيل تحرك و جا به جايي و انتقال پيام و تشخيص نيروهاي خودي از دشمن و نيز دست يابي به مكان ها و محورهاي خاص در اسرع وقت و رد گم كردن بر شنودهاي احتمالي عراقي ها ازشيوه هاي گوناگوني براي شناسايي يكديگر استفاده مي شد. فرستادن علايم با صدا و صوت خاص انسان يا حيوانات، ايجاد نور و آتش، علامت گذاري با ابزار و وسايل خاص، به كار بردن اسامي خاص مشهور و معمول بين نيروها براي القاي موضوع، توسل به زبان هاي محلي يا ابتكاري به جاي كد و رمز براي حفظ پيام ها ازشنود دشمن از زمرۀ آن ها بود.

عبور از آب- سنگر متحرك

در قسمت جلوي پد چهار در جزيرۀ مجنون كمين هاي خودي قرار داشت كه به تصرف دشمن درآمده بود . آن ها در پد خاكي مستقر بودند و نيروهاي ما كه با قايق حمله مي كردند موفق به تسخير مواضع آن ها نمي شدند و هر بار با دادن شهيد و مجروح عقب نشيني مي كرديم و روحيۀ بچه ها خراب مي شد. حاج رحيم نوعي اقدم گفت هر كس نظري دارد بدهد. يكي از نيروها پيشنهاد كرد پشت پل شناور ، موتور قايق وصل كنند و در قسمت جلوي آن سنگر بگذارند به نحوي كه سنگر شناور شود. بعد نيروها در پشت سنگر با سلاح سنگين مستقر شوند و حمله كنند. اين طرح اجرا شد و پد با كم ترين تلفات به تصرف ما درآمد.

عبور از آب-فيبر و برگ نخل

سال66 كنار رودخانۀ بهمن شير مستقر بوديم . يك روز غروب با چند تن از دوستان به كنار رود رفتيم و در آن جا يك فيبر به طول دو متر و قطر 40 سانتي متر يدا كرديم . فيبر را به آب انداختيم و سوارش شديم، وقتي ديديم غرق نشد با دوستان به آب طرف رودخانه رفتيم و برگشتيم. برگ درخت خرما هم پاروي اين بلم بود.

عبور از آب – قايق پتو پيچ

در جزيرۀ مجنون خيلي به دشمن نزديك بوديم . براي اين كه موقعيتمان لو نرود اطراف موتور قايقي را كه تداركات مي برد پتو پيچيديم تا صداي موتور به گوش دشمن نرسد.

عبور از آب –قاطرها و قايق ها

در عمليات والفجر 10 در حلبچه بايد قاطرها را سوار قايق مي كرديم و از آب عبور مي داديم . آن ها به علت ترس از آب سوار نمي شدند. خورجين روي قاطر را بر مي داشتيم. و روي سر حيوان ها مي كشيديم تا جلوي رويش را نبينند. بعد آنها را سوار قايق كوچك كرده و از آب مي گذشتيم.

عقب نشيني گازوييلي

شب عيد سال 67 در قصر شيرين ، دشمن تك سنگيني زد . گردان مجاور ما زير آتش قرار گرفت و خيلي از بچه ها شهيد و مجروح شدند. براي كمك به آنها با هم مشورت كرديم كه چگونه دشمن را فريب دهيم . به اين نتيجه رسيديم كه بشكۀ گازوييلي را كه براي سوخت رساني به بولدوزر به خط آورده بوريم به پشت بچه هاي محاصره شده برسانيم و آن را آتش بزنيم .با اين عمل ، كوهي از آتش و دود به هوا برخاست و طرف چند لحظه از بالاي سر بچه ها گذشت و دشمن تصور كرد كه زاغۀ مهماتي را منفجر كرده و حتماً با اين انفجار شديد ، ديگر كسي زنده نمانده است . پس آتش حمله اش را سبك كرد و بچه ها با استتار در ميان موج گرماي آتش سريع عقب كشيدند و آزاد شدند.

عرب اما ايراني

يكي از رزمندگان سياه پوست خوزستان، يك بار نزديك سنگر عراقي ها با زبان عربي داد و فرياد راه انداخته بود كه بياييد بيرون، ايراني ها حمله كردند و اولين افرادي را كه سراسيمه از سنگر خارج شده بود به گلوله بسته و به درك واصل كرده بود .

علي حاتمي

وصيت نامه :

سلام و درود بر امام امت خمينى كبير درود و تهنيت به امت شهيد پرور، امتى كه حضور و آگاهى خود را در تمام صحنه هاى انقلاب اسلامى ايران به اثبات رسانيده است . سلام بر دانشجويان مسلمان و مبارزى كه در اقصى نقاط جهان مظلوميت ملت ايران را فرياد مى كشند و مستكبران تاريخ را به زانو در آورده اند و با اعتصاب غذاى خود بجان ستمگران ، تشويش افكنده اند و درود بر خطى كه مبارزه با هر چه شرك را در انحصار خود دارد و خطى كه به اثبات رسانيده كه تنها اميد مستضعفين جهان و حركتهاى اسلامى است و تنها اين خط است كه مى تواند قدس ، اين قلب محرومان مسلمان را نجات بدهد . با اينكه مى دانم اين نوشته به درازا مى كشد ، ولى حس مى كنم كه مسئوليت اينجانب تا آنچه را كه لازم مى دانم بنويسم مى خواهم از محيطى كه برادران و خواهران دانشجو در لانه جاسوسى بوجود آورده بودند ، بنويسم . محيطى كه مرا ساخت و باعث پرورش من شد و محيطى كه مى تواند نمونه باشد . اول از نمازهاى جماعت بگويم .

امام جماعت خوئينى ها بود . شايد بهترين نمازهايم را در لانه جاسوسى خوانده باشم . بعد از هر نماز ، امام براى ما صحبت مى كرد ، از تزكيه نفس و

خودسازى مى گفت ، از تقوى و از پاكى حرف مى زد ، از راهنمائى و هدايت سخن مى راند و از شهادت مى گفت و از سپاه پاسداران ، سپاهى كه خود جوش بود و پاسداران از لحاظ ايمان و اعتقاد و اخلاق نمونه بودند گفتگو مى كرد .

از امام امت خمينى برايمان تعريف مى كرد ، از استاد بزرگوارش امامى كه سالها تزكيه نفس كرده است حتى يك شب هم نماز شب خود را ترك نگفته است امامى كه تمام حرفهايش و رفتارش بوى وحى مى دهد و الگوست و امام خوئينيها از شخصيتهاى اسلامى سخن مى گفت . اشخاصى كه سرمايه هاى اخلاقى اين جامعه هستند و هركدام براى هدايت اين جامعه ارزشمند و مفيدند و از ترور آنها سخن مى راند كه ترورشان نه با گلوله بلكه با شايعه و تبليغ صورت مى گرفت ديگر بياد ندارم كه امام ما ، در لانه جاسوسى درباره چه مسائلى به بحث مى پرداخت ولى اين را مى دانم كه هنگام صحبت تمام برادران و خواهران حرفهايشان را با گوش جان شنوا بودند و محو گفتگوهايشان مى شدند و من چقدر بى سعادت بودم كه نتوانستم دركلاسهاى تفسير قرآن ايشان شركت كنم . او براستى امام ما در لانه جاسوسى بود و تمام حرفهايش براى ما راهنمائى و هدايت بدنبال داشت ، يادم مى آيد كه ايشان در تجزيه و تحليل مسائل سياسى، تبحر خاصى داشتند و برادران و خواهران مشكلات خويش را از ايشان مى پرسيدند .

خداوند ايشان را در راه خدمت به ملت اسلامى موفق بدارد . شبهاى جمعه استاد پرورش اين كميل زمان به لانه جاسوسى مى آمد و ما با ايشان دعاى كميل مى خوانديم و گناهان

خويش را اقرار مى كرديم .خداوند اين كميل را براى على دوران و براى مسلمانان حفظ فرمايد . هفته اى يكبار با امام موسى خوئينى ها درباره خط امام جلسه داشتيم و امام اين خط سراسر مبارزه و سراسر انقلاب ، را براى ما تشريح مى كردند .

چه جلسات خوبى بود براستى كه من احساس مى كردم كه چقدر مشكل است كه در اين خط بودن و اين مسير را

پيمودن . خداوند تمام مسلمانان را در اين جهت هدايت فرمايد . بخاطر مى آوريم كه هر وقت حاج احمدخمينى به لانه جاسوسى مى آمد برادران و خواهران غرق در شادى و شور مى شدند ، بخصوص درمواردى كه دانشجويان تحت فشارهاى گوناگون قرار مى گرفتند و از هر طرف مورد حمله و تهمت قرار مى گرفتند آمدن ايشان نويد دوباره اى بر پايدارى اين حركت انقلاب مى داد . ايشان به ما اميد و صبر و استقامت مى دادند كه هراس نداشته باشيد و بجز خداوند از كسى نترسيد و ما اميدوار مى شديم و نيرو مى گرفتيم . خداوند اين اميد امام و خدمتگزار مستضعفين را يارى فرمايد . ديدار با شخصيتهاى مبارز و مسلمان از كشورهاى مختلف ما را هر چه بيشتر با توطئه هاى آمريكا - اين دشمن اصلى ما - آشنا مى ساخت . اين ديدارها ما را به واقعيت انقلاب اسلامى خودمان واقف مى كرد .

انقلابى كه در هيچ كجاى دنيا تا كنون رخ نداده و وحدت كلمه آن كوبنده هر قدرت شيطانى و اهريمنى است . انقلابى كه اگر شكرش را نگوئيم كفرش را گفته ايم و اگر در جهتش گام برنداريم ناگزير بر ضد آن عمل نموده ايم رفتارمان با گروگانها بقدرى خوب و اسلامى بود

كه روزى يكى از گروگانها گفته بود من فراموش كرده ام گروگان هستم اظهارات كوئين گروگانى كه اخيرا آزاد شد ، اين ادعا را به اثبات مى رساند . و در آخر نامه خطابم به پدر و مادر و خواهران و برادران است . از شما پوزش ميطلبم ومعذرت مى خواهم كه نتوانستم برايتان خدمتى انجام دهم و در حالى كه شما زحمت زيادى براى من كشيده بوديد و من مى دانم وظايف فرزندى و برادرى را در حق شما عمل نكرده ام . ولى خواهش مى كنم كه مرا ببخشيد زيرا مقصرم و عذرى ندارم . سلامتى شما را از درگاه پروردگار خواهانم . سلام مرا به تمام دوستان و آشنايان بخصوص دانشجويان مسلمان پيرو خط امام برسانيد .

والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته

امضاء : على حاتمى

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

علي اكبر سيفي ابدي

نام :على اكبر

نام خانوادگى :سيفى ابدى

نام پدر :مجيد

تاريخ تولد :09/08/1341

ش.ش :615

محل صدورشناسنامه :تبريز

تاريخ شهادت :16/10/59

نوع حادثه :حوادث مربوط به جنگ تحميلى

شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن درجبهه

استان :بنيادشهيداستان آذربايجان شرقى

شهر :اداره بنيادشهيدتبريز

وصيت نامه :

انا لله و انا اليه راجعون

انسان دوبار متولد ميشود يكى آنكه قدم در كره خاكى مى نهد و دوم آنكه پس از گذراندن مراحل آزمايشات و طى طريق تكامل به تعالى درجه انسانيت و سعادت كه شهادت باشد نايل ميشود لكن مرا لياقتى به شهادتى كه حسين (ع) انسان را براى مبارزه در راه عقيده به قرآن فرا ميخواند نيست ولى از خداوند ميخواهم كه مرا يارى كند تا اين سعادت نصيبم شود به برادران پاسدار همسنگرم و هم عقيده ام توصيه ميكنم كه :

اى پاسداران اسلام اى ياران حسين اى برادران عزيزتر از جانم سعى

كنيد هر گام كه بر ميداريد در راه اسلام و خدمت به مستضعفان باشد همواره يار و پشتيبان ضعيفان و يكديگر باشيد تا خدا شما را در راه رسيدن به هدف پشتيبانى كندو ايثار را كه از صفتهاى عاليه يك فرد مومن و مسلمان است پيشه خود سازيد و همچون على در راه كمك به ضعيفان از جان و مال خود بگذريد ، اى سربازان جان بركف الله ، اى ياوران خمينى خود سازى انقلابى بكنيد جهاد بانفس داشته باشيد و اخلاق اسلامى رادر رفتار خود مراعات كنيد تا اسلام واقعى را به دنيا بشناسانيد چنانكه اعمال شما الگوى كاملى از اسلام باشد براى رهائى توده ها از يوغ نا آگاهى تا ملت را اين آگاهى يافتن بر عليه مستكبران به قيام وا دارد و تو اى مادر فرزندت را چنان بپرور كه حسين (ع) در دامان فاطمه (ع) پرورش يافت مادرم از تو تشكر ميكنم كه مرادر رسيدن به چنين راه پر افتخارى (راه الله) رهنمون بودى در سوگ من نناليد و نگرييد افتخار كنيد كه توانسته ايد تحفه اى ناقابل به پيشگاه الله هديه كنيد اشكهايتان را به گلوله تبديل نموده و به قلب دشمنان اسلام واقعى بزنيد.

مادرم شيرت را برايم حلال كن.

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

عوامل پيروزي

ايمان به خدا، بر لب داشتن ذكر خدا و برپا داشتن نماز.

عمليات

ازدواج و جشن و سرور واقعي.

علي (ع)

يار و دوست ، برادر، وصي و جانشين پيامبر. شير مرد صحنه نبرد و پارساي خاضع و خاشع. گرامي ترين معلم صبر و استقامت.

علم بدون عمل

وزر و بالي بر دوش حامل آن.

علماي عاملان اسلام

نايبان برحق امام زمان (عج).

عصر پرفتنه

عصري كه شرق و غرب سلطه گر، انسانيت را در زيريوغ بندگي خرد مي كنند.

عشق جبهه

عشق به حسين (ع) است. عشق به وجود مبارك صاحب الزمان (عج) است؛ و درا صل عشق به خالق يكتاست.

عشق

مايه آسودگي است . آتش سوزان و بحر بيكران است. قصه بي پايان و درد بي درمان است. عقل در ادراك آن سرگردان و دل از دريافت آن ناتوان است.

عزت

مردن در راه خدا. مرگ در راه اسلام.

عدم حمايت از خميني

عدم حمايت از اسلام و قرآن است.

عبادت و بندگي

يك روز تاريخي و فراموش نشدني.

عاشوراي حسيني

يك روز تاريخي و فراموش نشدني.

عاشقان كربلا

آنان كه آرزو دارند پروانه وار و فارغ از هر انديشه دنيايي گرد ضريح مطهر حسين (ع) طواف كنند و آن را چون دلسوختگان عاشق ، همانند نگين انگشتري در برگيرند.

عاشق

دلش هميشه بيدار و ديده اش گهربار است. محبت او پيوسته با محنت قرين است.

عارفان عاشق

آنان در سراي حيات به جستجوي خدا برخاستند و او را يافتند و به عشق ديدار خدا با پاي دل به سويش آمدند و با ديده جان به ديدارش نايل شدند. آنان در طول حيات حتي براي لحظه اي از ياد خدا غفلت نكردند و بي ياد خدا بسر نبردند و ياوري جز خدا نگرفتند و بر كسي به غير خدا تكيه نكردند و روي به سرايي جز سراي خدا و كويي جز كوي عشق خدا نياوردند.

غ

غلتك مين روب

نيروهاي فني ومهندسي براي منهدم كردن مين ها به جاي مين روب دستگاهي ساخته بودند كه جلوي ماشين نصب مي شد. به اين صورت كه اهرم و بازوهايي را از دو طرف به يك غلتك، همانند غلتك هاي مخصوص آسفالت، وصل كردند و آن را جلوي ماشين قراردادند. موقع حركت طبعاً هرميني كه غلتك از روي آن رد مي شد خنثي و راه باز مي شد.

غسلخانه

حمام قبل از عروسي.

غرب

با دادن آزاديهاي جنسي و ترويج ساير مفاسد ، كشورها را به زير سلطه در مي آورد؛ مفاسدي كه ذات و فطرت پاك انساني را به زوال مي كشد و افراد را تا به حد افراط در مسائل روزمره زندگاني غرق و آنان را استثمار مي كند ومعادن و ذخاير ملي كشورها را به يغما مي برد.

غلومي

گلوله توپ فرانسوي ؛ توپ تنبل

غلام بهشتي

پسران رزمنده؛ بچه هاي فوق العاده كم سن و سال

غسل دو بُعدي

استحمام به منظور نظافت و جنابت

غذاي وحدت

خوراكي كه نشاني از همه غذاهاي هفته داشت. قيمه، قورمه، لوبيا، عدس، سبزي، و...؛ غذايي مركب از همه غذاهاي هفته گذشته كه مصرف نشده.

غذاي سه شماره

كباب؛ اشاره اي است به كوتاه و باريك بودن كباب در منطقه و حجم ناچيز آن كه در چشم به هم زدني غيب مي شد، به فاصله سه شماره سه و دو و يك گفتن!

غلامحسين اكبري

شهيد 17ساله دفاع از حق را برگزيد

شهيد دانش آموز «غلامحسين اكبري» علي رغم فقر مالي كه بر خانواده اش حاكم بود دفاع از ميهن اسلامي را در برابر كفر برگزيد و به جبهه اعزام شد.

شهيد دانش آموز «غلامحسين اكبري» اول فروردين سال 1345 در استان كرمانشاه در خانواده اي مستضعف و مذهبي چشم به جهان گشود؛ وي به دليل كمبود امكانات رفاهي بعد از دوره ابتدايي ترك تحصيل كرد.

همزمان با آغاز جنگ تحميلي و فوت پدر، غلامحسين و برادرش كليه مخارج زندگي را بر دوش گرفتند؛ سپس غلامحسين از سال 58 به استخدام بسيج درآمد.

اين شهيد 17 ساله 6 ماه در جبهه حق عليه باطل حضور داشت تا اينكه در منطقه چنگوله و در عمليات «والفجر 5» در مورخ 29 بهمن سال 62 با اصابت تركش به ناحيه شكم و جمجمه به شهادت رسيد و 2 اسفند 62 با همراهي مردم شهيد پرور كرمانشاه تشييع و تدفين شد.

زينب پيري مقدم، انسيه غلامي ادب، الهه مرادي، ليلا ويسي سرگذشت پژوهان شهداي دانش آموز هستند كه سرگذشت پژوهي زندگي اين شهيد دانش آموز را برعهده گرفتند.

مادر شهيد دانش آموز: غلامحسين براي حق الناس اهميت زيادي قائل بود

مادر شهيد دانش آموز «غلامحسين اكبري» گفت: غلامحسين با سن كم و فقر مالي كه داشتيم، براي حق الناس اهميت زيادي قائل بود.

احترام قنبري مادر شهيد دانش آموز «غلامحسين اكبري» با بيان خاطراتي از وي اظهار داشت: اوايل روزهاي انقلاب اسلامي هنگامي كه منافقان ميدان وزيري را بمب گذاري كرده بودند، ديوار كفش

ملي خراب شده و كفش ها در خيابان پخش شده بود.

وي ادامه داد: غلامحسين به خانه آمد و گفت «مادر مردم همه كفش ها را جمع مي كردند و به خانه هايشان مي بردند ولي من دوست نداشتم اين كار را انجام دهم زيرا آوردن اموال مردم به خانه بدون اينكه آنها راضي باشند، حرام است».

مادر شهيد دانش آموز «غلامحسين اكبري» خاطرنشان كرد: پسرم در آن زمان با سن كم و فقر مالي كه داشتيم، ايمانش را حفظ كرده بود و هنوز هم به وجود چنين فرزندي افتخار مي كنم.

خواهر شهيد دانش آموز: غلامحسين مطمئن بود كه شهيد مي شود

خواهر شهيد دانش آموز «غلامحسين اكبري» گفت: غلامحسين مطمئن بود كه شهيد خواهد شد و 2 هفته قبل از شهادتش ما را آماده كرده بود.

كبري اكبري خواهر شهيد دانش آموز «غلامحسين اكبري» با بيان خاطراتي از وي اظهار داشت: دو هفته قبل از شهادت غلامحسين، مادربزرگم فوت شده بود و همه اقوام در خانه ما جمع شده بودند.

وي ادامه داد: غلامحسين عكس خودش را در طاقچه منزل گذاشته بود و مي گفت «خودتان را آماده كنيد براي اينكه من هم به زودي شهيد خواهم شد».

خواهر شهيد دانش آموز «غلامحسين اكبري» بيان داشت: عمه ام از اين حرف غلامحسين ناراحت شد و گفت «ما هنوز عزادار مادربزرگ هستيم»؛ شهيد گفت «عمه جان مطمئن هستم كه اين بار كه به جبهه اعزام مي شوم ديگر بر نمي گردم»؛ همان طور هم شد عزاداري مادربزرگ و غلامحسين در يك زمان اتفاق افتاد.

خواهر شهيد دانش آموز: غلامحسين ما را براي جهاد تشويق مي كرد

خواهر شهيد دانش آموز «غلامحسين اكبري» گفت: غلامحسين ما را براي كمك به جبهه و مراقبت از مجروحان جنگ تحميلي تشويق مي كرد.

عفت اكبري خواهر شهيد دانش آموز «غلامحسين

اكبري» با بيان خاطراتي از وي اظهار داشت: بعد از بيماري پدرم، مادرمان به دليل تنگدستي و فقر در منزل يك پزشك كار مي كرد.

وي ادامه داد: غلامحسين زماني كه سر سفره مي نشست با بغض مي گفت «اين نان براي من از زهرمار هم بدتر است كه مادر برود و كار كند و من در منزل باشم و نان بخورم»؛ تا اينكه غلامحسين براي كار به تهران رفت و در يك رستوران مشغول به كار شد كه براي ما پول مي فرستاد.

خواهر شهيد دانش آموز «غلامحسين اكبري» خاطرنشان كرد: زماني كه غلامحسين به جبهه اعزام شد به من گفت «از همسرت اجازه بگير و براي مراقبت از مجروحان جنگي اقدام كن زيرا اين هم يك نوع جهاد است؛ سعي كنيد پشت جبهه را خالي نگذاريد».

غلامحسين شايان

غلامحسين16 ساله در جنگ آرپي چي زن بود

شهيد دانش آموز «غلامحسين شايان» در سن 16 سالگي در عمليات خيبر با مسئوليت آرپي چي زن در مقابل دشمن ايستاد و نمره 20 را در كارنامه سرنوشت خود حك كرد.

شهيد دانش آموز «غلامحسين شايان» در سال 1346 در خانواده اي مذهبي در كاشان متولد شد.

وي پس از انقلاب اسلامي به واسطه پاسداري از ارزش هاي اين حركت حيات بخش با كمك دوستانش، كتابخانه مسجد علي بن ابي طالب(ع) محل خود را افتتاح كرد و به سختي مشغول كار شد.

بنابراين گزارش، شهيد شايان بعد از تعطيل شدن مدرسه به رنگ كردن ديوارهاي محل براي نوشتن شعارهاي اسلامي مشغول بود. ضمن اين كه به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كاشان نيز درآمد و در پايگاه شهيد رجايي مشغول به خدمت شد.

او در اين مدت عاشقانه به اين كار عشق ورزيد تا اين كه پس از مدتي با كمك ديگر برادران بسيجي، پايگاه

آيت الله يثربي را تشكيل داد و در آن پايگاه مشغول به خدمت شد.

بر اساس اين گزارش، پس از مدتي شهيد شايان جهت اعزام به جبهه ثبت نام كرد و پس از گذراندن دوره آموزشي به كردستان رفت و 3 ماه در آن جا بود سپس به كاشان برگشت و در پايگاه مشغول به خدمت شد.

وي پس از 3 ماه در اول بهمن 62 دوباره به جبهه اعزام شد و به عنوان آرپي چي زن به عمليات خيبر اعزام شد تا اين كه در 4 اسفند 62 به درجه رفيع شهادت نايل شد.

بنابراين گزارش، مسعود رياضي مقدم، سعيد اكبرزاده مقدم، مليحه فخاري و نسيم رجبي، محققان سرگذشت پژوه شهيد دانش آموز «غلامحسين شايان» هستند.

غلامحسين شب ها پوتين رزمندگان را در خانه واكس مي زد

مادر شهيد شايان مي گويد: غلامحسين شب ها پوتين رزمندگان را به خانه مي آورد و واكس مي زد و صبح ها نيز قبل از رفتن به مدرسه آن ها را به مسجد تحويل مي داد.

شرافت اسماعيل زاده مادر شهيد «غلامحسين شايان» در خصوص ويژگي هاي فرزنش مي گويد: غلامحسين علاقه زيادي به نماز و مسجد داشت و كارهاي فرهنگي زيادي انجام مي داد.

وي با بيان اين كه غلامحسين داراي خطي زيبا بود و هميشه خطاطي مي كرد، ادامه مي دهد: او فردي خلاق و خوش ذوق بود و كارهاي دستي زيادي داشت.

مادر شهيد شايان مي افزايد: غلامحسين شب ها پوتين رزمندگان را به خانه مي آورد و واكس مي زد و لباس آن ها را مي شست. صبح ها نيز قبل از رفتن به مدرسه آن ها را به مسجد تحويل مي داد.

وي اظهار مي دارد: بعد از شهادت غلامحسين سه مرتبه توفيق پيدا كردم كه به خانه خدا بروم و هر سه مرتبه هم خواب شهيدم را ديدم.

مادر شهيد شايان با اشاره به

نام فرزندش مي گويد: پدرش ارادت خاصي نسبت به آقا و مولايمان اباعبدالله داشت به همين دليل نام فرزندمان را غلامحسين گذاشت.

برادر شهيد شايان: غلامحسين با رضايت و شادي به جبهه رفت

خبرگزاري فارس: برادر شهيد «غلامحسين شايان» مي گويد: غلامحسين خود راهش را انتخاب كرد و با رضايت و شادي به جبهه رفت.

به گزارش خبرنگار ايثار و شهادت خبرگزاري فارس، غلامرضا شايان برادر شهيد غلامحسين شايان مي گويد: وقتي غلامحسين پايه سوم راهنمايي را به پايان رساند، عازم جبهه شد و با علاقه و عشق فعاليت مي كرد.

وي به شهادت برادرش اشاره مي كند و ادامه مي دهد: وقتي همرزمان برادرم مي خواستند خبر شهادت برادرم را بدهند نمي دانستند چگونه اين موضوع را به من بگويند. كه در نهايت شهيد سجادي گفت «شنيدي هر كس برادرش شهيد شود از سربازي معاف مي شود، خب توهم از سربازي معاف شدي».

شايان مي افزايد: برادرم خود راهش را انتخاب كرد و در اين راه با رضايت و شادي رفت. ما نيز به او افتخار مي كنيم.

غلامحسين 16 ساله سجده وار به شهادت رسيد

«گلوله ها به صورت متوالي و براي مدت زماني به اطراف كانال مي خورد. اوضاع كه آرام شد، ناگهان بين راه كانال غلامحسين را ديدم، به حالت سجده روي زمين افتاده و شهيد شده بود».

محمدرضا محسني نژاد همرزم شهيد «غلامحسين شايان» مي گويد: من و شهيد غلامحسين سال 1361 در جبهه با هم آشنا شديم. هر دو در يك گروهان و گردان بوديم.

وي به شب عمليات اشاره كرد و مي افزايد: قبل از عمليات فرمانده و معاونش براي حلاليت طلبيدن پيش بچه ها آمدند. بچه ها هم طوماري درست كرده بودند و قرار شد هر كس شهيد شد، ديگران را در آن دنيا شفاعت

كند. شهيد غلامحسين هم جزو آن ها بود.

محسني نژاد اظهار مي دارد: موقع عمليات، گلوله هاي دشمن به صورت متوالي و براي مدت زماني به اطراف كانال برخورد مي كرد. هنگامي كه اوضاع آرام شد ناگهان بين راه كانال غلامحسين را ديدم كه به حالت سجده روي زمين افتاده و شهيد شده بود.

وي ادامه مي دهد: به حال شهيد غلامحسين غبطه مي خوريم ولي مي دانيم كه او شفاعت ما را خواهد كرد.

غيبت كن، دروغ بگو، تهمت بزن

آتش دشمن آن قدر سنگين بود كه همۀ بچه ها زمين گير شده بودند. هر كس هر جا بود كُپ كرده و منتظر بقيۀ ماجرا بود. زمين و زمان مي لرزيد. مثل گهواره، همه چيز در حركت و جنب و جوش بود. واقعاً از اين بدتر متصور نبود اما در همان شرايط كه صدا هم به صدا نمي رسيد و نفس كه پايين مي رفت قول نداده بود كه برگردد بالا، بعضي از بچه ها تازه شوخيشان گل مي كرد.

غيبت صغرا و كبرا

دور هم مي نشستيم، از اينجا و آنجا حرف مي زديم. از صدام، از هم پيمانانش در منطقه و چهره هاي متكبر و طاغوتي. نيروهاي با سابقه خودشان هر چه دلشان مي خواست مي گفتند، اما همين كه افراد اعزام جديد اسم كسي را به زبان مي آوردند مي گفتند:« غيبت نكن، حرف خودت را بزن، خوبيت ندارد، چكار به كار ديگران داري؟» آن وقتي يكي از خودشان به كمك تازه وارد مي آمد و مي گفت:«اگر غيبت بد است چرا خود آقا غيبت مي كند؟ آن هم يك صغرا يك كبرا!»

غيبت، حضور و غياب

غيبت كردن در مجموع شوخ طبعي ها به دو صورت به كار رفته است. يكي به معني سخن چيني و پشت سر كسي «صفحه گذاشتن» كه در حديث فعلي بسيار مذموم و از آن نهي و بدتر از زنا دانسته شده است.

صورت اول در دورۀ خدمت «نظام وظيفه» بيشتر مطرح است در برابر بچه هايي كه داوطلبانه به منطقه رفته و جبهه را انتخاب و اختيار كرده بودند؛ و صورت دوم با هيچ فضايي خصوصاً فضاي معنوي و محيط الهي جبهه هاي نور و معرفت سازگار نبود، جايي كه پيروان امام، مواظب نماز شب خود نيز بودند و از قضا شدن آن بيمناك؛ با اين وصف از آن جا كه انسان بي نياز از تنبيه و تنبه نيست به شوخي و جدي اين مفهوم به هر دو معني استفاده شده است.

غذاي جبهه

گفتم:«جان داداش، مسخرگي را بگذر كنار؛ تو الان چند سال است به جبهه رفت و آمد مي كني. اگر از تو بخواهند يك امداد غيبي را كه خودت شاهد آن بوده اي نقل كني چه مي گويي؟» گفت:«من از امداد غيبي مي گويم كه همۀ بچه ها هر روز با آن سر و كار دارند، حتي خود شما اگر حوصله كني مي تواني با چشم هاي خودت از نزديك آن را ببيني». اول فكر كردم مثل هميشه جواب سربالا مي دهد. بعد ديدم نه قضيه جدي است و در قيافه اش اثري از شيطنت نيست. گفت:«امروز ظهر، موقع ناهار كمي دقت كن، به حرف من مي رسي. ببين اين غذا را اگر جلوي ... بگذارند نعره مي كشد و كارش به شب نرسيده تمام

است. آن وقت ما سال هاست آن را مي خوريم و هيچ چيزمان نمي شود! واقعاً به نظر شما امداد غيبي نيست؟»

غذاي اضافه

بي رو دربايستي، در منطقه بيش تر از بقيه مي خوردم! هر چه مي خوردم سير نمي شدم، ولع خوردن داشتم. مهم نبود چه باشد، از سنگ سختر، از كلوخ نرم تر! بچه ها روزهاي اول كه غذا كم بود با اشاره و كنايه سعي مي كردند مرا متوجه كنند كه حواست به اطرافيان هم باشد، بعد ديدند كه نتيجه نمي دهد، مستقيم وارد ميدان شدند. از آن به بعد، وقتي غذا كم بود يك ورقه با عبارت:«غذاي اضافه شما را خريداريم!» مي نوشتند و مي گذاشتند جلوي من.

غصه نخور مي روم خط برايت مي آورم

براي اينكه مجروحان دردشان يادشان برود و جراحت و نقص عضوشان خيلي نمود نداشته باشد، وقتي در رفت و آمد و كار و استراحت مشكلي پيدا مي كردند به هر كدام مناسب حالشان چيزي مي گفتند، مثل عباراتي مثل: «سرت درد مي كنه؟ غصه نخور. مي رم خط يه سر نو برات مي آورم«پايت مجروح شده؟ بكن بيندار دور برو از خط يك پاي قشنگ بردار» «دستت قطع شده؟ عيبي نداره رفتيم عمليات يك دست قوي و سالم مي آوريم.»

غروب آفتاب و خلوت با خدا

غروب آفتاب و در حجاب شدن نور و گرمي خورشيد، خود به خود غم غربت و مظلوميت ياران شهيد را تازه مي كرد. پيوستن ها و گسستن هاي فراموش شدني، لحظات ناب و با صفاي باهم بودن، تلخي يك عمرجدايي و حسرت به دلي زندگي و دور مانده از قافله ي عشق، همه دست به دست هم مي داد و بچه ها را به گوشه و كنار مقر مي كشاند؛ تنهاي تنها. پشت خاكريزها به آسمان خيره شدن؛ بردن نوار نوحه و زيارت عاشورا و گريستن به ياد كساني كه درست يك هفته قبل و جمعه ي پيش همان جا روي همان تخته سنگ، زير همان سقف به همان گوني هاي سنگر تكيه داده بودند، انديشيدن به ياران از دست رفته اي كه جايشان خالي بود و حالا آن ها مانده بودند و... .

در غرب، بعد از عمليات و موقع غروب آفتاب، لاي صخره ها غوغاي آدم بود؛ كوهي از انسان. هركس در ميان شكافي، فقط حواسش به خود بود؛ هيچ كس را نمي ديد؛ هيچ چيز نمي شنيد؛ به هيچ چيز فكر نمي كرد

جز خدا و آن سفر كرده ها كه صدها قافله ي دل همراه آن ها بود . در"فلاجه" تخريب چيان سنگ ها را مي بوسيدند و مي بوييدند؛ جور ديگري به آن ها نگاه مي كردند، درست مثل كسي كه در سرزمين مكه است و مي داند در هر گوشه ي اين زمين و آسمان چه واقعه و هنگامه اي بوده است. جاي پاي پيامبر(ص) را برخاك مي بيند؛ صداي چكاچك شمشيرها را مي شنود؛ چاه هاي بدر، تنگه ي احد، شعب ابي طالب؛ يكي يكي ياران را مي بيند كه هركدام به نحوي عرصه را بر دشمن تنگ كرده اند و ميدان كارزار را قرق و دوباره در خود فرو مي رود و از خود بي خود مي شود.

رزمندگان بيش تر وقتي را كه صرف نماز مي كردند به راز و نياز اختصاص مي دادند. چشمان سرخ و متورم آن ها هميشه از داشتن اين خلوت ها حكايت مي كرد. هنگام غروب آفتاب هرجا را كه نگاه مي كردي ضبط صوت كوچك واحد تبليغات بود و نوار زيارت عاشورا و دو، سه نفري كه سر در گريبان، با چشمان خونبار زمزمه مي كردند وبعد صرف چاي و مرور خاطرات و خواب هاي شهدا؛ آن گاه همه قدم زنان قبل از اذان مغرب به محوطه ي اردوگاه باز مي گشتند.

غيرت نسبت به نامحرم

غيرت و عفت و حجب و حياي فراوان بچه ها نسبت به نيروهاي زن دشمن- كه نوعاً هم در كردستان و وابسته به گروهك هاي منافقان، كومله و امثال آنها بودند- در مواقعي باعث سوء استفادۀ مزدوران مي شد، مثل برگرفتن حجاب و نقاب در

حين درگيري و برهنه شدن ، آنچنان كه بچه ها رويشان را بر مي گرداندند يا با كراهت به تعقيبشان مي پرداختند ، حتي با جنازۀ آنها نيز محترمانه برخورد مي كردند، چنان كه در عمليات مرصاد بدون استثناء وقتي برادران بالاي سر اين فريب خوردگان مي رسيدند، ابتدا به هر وسيله اي بود مبادرت به پوشاندن بدنشان مي كردند تا چشم هاي پاك به بدن ناپاكشان نيفتد.

غذاي وحدت

انزوا و گوشه گيري و گريز از جمع، جز براي راز و نياز و خلوت كردن با خدا چنان از ساحت منطقه به دور بود كه اگر بعضي مي خواستند خلوت كنند نمي توانستند. اين طور هم نبود كه براي رسيدن به اين خويشي و صميميت و يك دلي راه درازي در پيش باشد. به نگاهي، اشاره اي، سخن و سكوت و حتي دست خطي اين وحدت حاصل مي شد. غذاي وحدت - طعام دسته جمعي خوردن - يكي از نشانه هاي اين هم بستگي بود. معمولاً شب هاي جمعه و بعد از خواندن نماز و متعلقات آن، سر و كله بچه هاي خدمات با سفره هاي سفيد و درازي پيدا مي شد. سفره ها كه انداخته مي شد نخست نمك و آب ليمو بود كه مثل رسم آينه و قرآن بردن به منزل جديد، پيش درآمد محتويات و زينت بخش سفره بود. هر غذايي كه فكرش را بشود كرد با اين آب ليمو خورده مي شد، حتي آب نوشيدني به ملاحظه وجه بهداشتي آن. جايي كه دسترسي به اين نوع سفره ها دشوار بود، همه سفره ها را به خواسته مسئول گردان يكي مي كردند و

آن را در شرايطي مناسب در محوطه گردان پهن مي كردند و هر روز بچه هاي يك دسته يا يك واحد «خادم الحسين» مي شدند، حتي برادران فرمانده. در سفره هاي وحدت، موقع صبحانه يكي نان پخش مي كرد، يكي پنير را جلو بچه ها مي گذاشت و يكي ترتيب چايي را مي داد. موقع غذاي ظهر هم همگي وسط سفره مي ايستادند و ظروف غذا را دست به دست بين برادران پخش مي كردند. اين سفره بيشتر به منظور تحكيم انس و الفت بين گروه هاي مختلف رزمنده و فرماندهان گسترده مي شد. قبل از خوردن غذا همه به اتفاق دست ها را بالا مي بردند و دست در دست يكديگر، دعاي وحدت سر مي دادند: لااله الاالله، و لا نعبد الا اياه، مخلصين له الدين... تا آخر.

ف

فضيلت عمليات

هيچ چيز نمي توانست دل رزمندگان را خوش كند، جز شركت در عمليات. از اين رو كساني كه منعي داشتند براي شركت در عمليات انواع و اقسام شروط را به جان و دل مي پذيرفتند و هيچ امري مانعي جدي تلقي نمي شد و اين جز مواظبت و مراقبتي بود كه حوالي عمليات افراد از خود نشان مي دادند، در سلامت جسمي و ملاحظه اوضاع خانوادگي خود. باشكوه ترين لحظات، لحظه شروع عمليات و ريختن آتش بر سر دشمن بود. يكي از ارزش هاي مسلم براي همه در جبهه شركت مكرر در عمليات بود. فرماندهان براي كساني كه در عمليات شركت كرده و جنگ ديده بودند، حرمت بيشتري قايل مي شدند و به آنها بيشتر از همه چشم اميد داشتند. در مواردي ديده مي شد كه

شركت در مجموعه عمليات مختلف، ملاك و ميزان دادن مسئوليت به برادران بود. اگر بعد از تسويه حساب كسي، عمليات شروع مي شد، آن بنده خدا احساس مي كرد بزرگ ترين فضيلت از او سلب شده است؛ مرتب خودش را سرزنش مي كرد و مغبون مي دانست.

فتح 5

عمليات فتح 5 ، بهره گيري از توان جنگندگي معارضان عراقي :

با قرار گرفتن سلسله عمليات محدود و گسترده برون مرزي در دستور كار فرماندهان جبهه شمالي جنگ و همچنين همكاري و بهره گيري از توان جنگندگي معارضان كرد عراقي - به دليل اهداف مشترك - عمليات نامنظم و گسترده «فتح 5» در منطقه عملياتي «چوارتا» و «ماووت» در شمال استان «سليمانيه» عراق و همزمان با عمليات «كربلاي 10» در غرب ماووت به اجرا گذاشته شد.

ساعت 1 و47 دقيقه بامداد روز25 فروردين ماه 1366 و هنگامي كه هنوز سپيدي برف و سوز و سرماي زمستان سال پيش بر هواي آن منطقه كوهستاني مستولي بود، نيروهاي تحت امر قرارگاه «رمضان» و گروه انبوهي از معارضان كرد عراقي با رمز «يا صاحب الزمان(عج)ادركني « حمله را آغاز كردند.

در همان لحظات نخست سرعت عمل و گستردگي تهاجم نيروهاي ايراني سبب غافلگيري و انهدام توان رزمي دشمن شد، به گونه اي كه پس از گذشت چند ساعت از آغاز عمليات و با طلوع سپيده صبحگاهي، تمام نقاط مورد نظر به تصرف نيروهاي خودي درآمدند، اما بدليل ناتواني نيروهاي نامنظم براي دفع پاتك هاي سنگين عراق و عدم اتصال نقاط آزاد شده به خطوط نيروهاي پدافندي خودي، بتدريج دشمن همه مواضع از دست داده خود را باز پس گيري كرد.

در عين حال طي اين عمليات، علاوه برانهدام مراكز نظامي عراق، دكل تلويزيون سليمانيه و پايگاه هاي

عراقي مستقر در اطراف «سورقلات» نابود شد و مقر لشكر27 از سپاه يكم عراق مورد حمله قرار گرفت.

تعداد1500 نفر از قواي دشمن كشته و زخمي شده يا به اسارت نيروهاي خودي درآمدند و مقدار قابل توجهي سلاح و مهمات دشمن به غنيمت گرفته شد.

عدم موفقيت كامل نيروهاي خودي در اين عمليات، از ناهماهنگي نيروهاي عمل كننده منظم و نامنظم - كه از دو جهت متقابل به مواضع دشمن در ارتفاعات حمله برده بودند- ناشي شد.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: فتح 5 (برون مرزي)

زمان اجرا: 25/1/1366

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير): 1500

رمز عمليات: يا صاحب الزمان(عج)ادركني

مكان اجرا: منطقه عمومي چوارتا - ماووت در شمال استان سليمانيه عراق

ارگان هاي عمل كننده: نيروي قرارگاه برون مرزي رمضان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و معارضان كرد عراق

اهداف عمليات: نفوذ و ضربه زدن به توان رزمي دشمن با بهره گيري از قواي جنگندگي معارضان كرد عراق

فتح 6

عمليات فتح 6، هجوم به مراكز و تاسيسات نظامي دشمن :

در روز27 خرداد ماه 1366 زماني كه جنگ در جبهه هاي جنوب دچار سكون و عدم تهاجم جدي و گسترده از سوي طرفين نبرد به مواضع يكديگر شده بود، از سوي نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يك عمليات محدود و نامنظم در محور شمالي جنگ ترتيب داده شد. نيروهاي تحت امر قرارگاه برون مرزي «رمضان» با كمك معارضان كرد عراق هجوم را آغاز كردند.

اين عمليات با هدف انهدام مراكز و تاسيسات نظامي دشمن در منطقه عمومي شمال استان «اربيل» عراق هنگام شب و با رمز «يازهرا(سلام الله عليها)» آغاز شد.

رزمندگان عمل كننده در عمليات نامنظم «فتح6» با يورش به پايگاه هاي مهم دشمن در بلندي هاي «كورت قلندر» و «سليم خان» در

شمال شهر و منطقه «ديانا»ي عراق، ضمن انهدام اين پايگاه ها، مراكز نظامي شهر «مرگه سور» و پل مواصلاتي آن محور را از بين برده و طي آن دو گردان جيش الشعبي (يا ميليشياي صدام)و 16 خودروي نظامي ارتش عراق منهدم شد.

دشمن در اين عمليات 930 تن كشته و زخمي و اسير بر جاي گذاشت.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: فتح 6 (نفوذي - انهدامي)

زمان اجرا: 27/3/1366

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير):930

رمز عمليات: يا زهرا(سلام الله عليها)

مكان اجرا: منطقه عمومي شمال استان اربيل عراق - عقبه دشمن در محور شمالي جنگ

ارگان هاي عمل كننده: رزمندگان معارض كردستان عراق و نيروهاي قرارگاه برون مرزي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات: هجوم به مراكز و تأسيسات نظامي دشمن و ضربه به پايگاه هاي دشمن

فتح 10

عمليات فتح 10، يك پيروزي ديگر بامشاركت معارضان كرد عراقي :

عمليات «فتح 10» نيز مانند ساير سلسله عمليات هاي فتح در عمق جبهه شمالي دشمن و مشخصاً در محور شمال شرقي استان كردنشين «اربيل عراق»، با مشاركت معارضان كرد عراقي به اجرا درآمد.

نيروهاي خودي در شامگاه 13 شهريورماه 1366 ، با رمز «يا اباعبدالله الحسين(ع)» ، بطور نامنظم و با حمله اي محدود، مواضع خودي را به قصد انهدام نيروهاي دشمن بر بلندي هاي منطقه ترك كردند.

آنها با رعايت اصل استتار و غافلگيري ،همزمان با اعلام رمز عمليات به نابودي 36 پايگاه حفاظتي و مقر فرماندهي گردان «خفيفه» در بلندي هاي منطقه پرداختند.

همچنين قواي ايراني و معارضين عراقي توانستند 15 دستگاه خودروي نظامي،3 قبضه توپ ضدهوايي،3 زاغه مهمات،4 دستگاه خودروي مهندسي و چندين قضبه انواع سلاحهاي نيمه سنگين دشمن را نابود نمايند.

در اين عمليات دهها دستگاه خودرو، ده ها قبضه سلاح انفرادي، مقداري

مهمات و چند قبضه توپ ضدهوايي دشمن توسط رزمندگان اسلام به غنيمت گرفته شد.

همچنين تعداد500 نفر از نيروهاي دشمن كشته و زخمي شدند و دهها نفر به اسارت درآمدند

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: فتح 10 (نامنظم)

زمان اجرا: 13/6/1366

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير): 500

رمز عمليات: يا اباعبدالله الحسين

مكان اجرا: محور شمال شرقي استان اربيل عراق - محور شمالي جنگ

ارگان هاي عمل كننده: رزمندگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و افراد معارض كرد عراق

اهداف عمليات: انهدام نيروي دشمن بر بلندي هاي منطقه

فتح المبين

عمليات فتح المبين،فتح الفتوح رزمندگان اسلام :

هفده ماه از انجام عمليات ناكام توكل در منطقه پل نادري و شرق رودخانه وحشي كرخه مي گذشت و دشمن همچنان در منطقه گسترده فكه ، شوش ، عين خوش ، چنانه و مناطق ديگري از جبهه جنوب به سر مي برد ، تا سرانجام عمليات فتح المبين در چهار مرحله براي آزاد سازي بخش وسيعي از خاك ميهن و خارج ساختن شهرهاي دزفول ، انديمشك و جاده اهواز – انديمشك از برد توپخانه و سايت موشكي سنگين و پركار عراق طرح ريزي شد . در عمليات طريق القدس زمينه مناسبي براي اين كار بزرگ و سرنوشت ساز فراهم شده بود .

براي عمليات فتح المبين فرمانده وقت سپاه ( سرلشگر رضايي )با قرآن استخاره مي كند كه اين آيه مباركه مي آيد انا فتحنا لك فتح مبينا

ساعت 30 دقيقه بامداد دوم فروردين ماه 1361 يكصد گردان از سپاه و 35 گردان از ارتش ايران ، در غرب دزفول و شوش با رمز يا زهرا به قلب دشمن زدند . در مقابل 170 گردان از قواي

رزمي عراق صف كشيده بودند . نيروهاي خودي در قالب چهار قرارگاه عملياتي سازماندهي شده و از چهار محور شوش ، رودخانه كرخه ، كوه ميشداغ در جاده اهواز – انديمشك و غرب دزفول حمله را شروع كردند .

در مرحله اول و دوم ، تنگه هاي عين خوش و رقابيه به روي دشمن مسدود و در دو مرحله ديگر ارتش عراق تا پشت رودخانه دويرج عقب رانده شد .

در اين عمليات شهيدان حسين خرازي فرمانده لشگر 14 امام حسين و محسن وزوايي فرمانده يك گردان از تيپ 27 محمد رسول الله در شكست عراقي ها در محور رقابيه و علي گره زد بزرگترين موفقيت را به ارمغان آوردند . كار بي نظيري كه در اين عمليات انجام شد و مايع شگفتي عراقي ها گرديد ، حفر كانال و تونل در زمين هاي رملي منطقه و دور زدن دشمن از طريق آن بود . لشگر هاي 19 زرهي و 1 مكانيزه عراق كه در اين محاصره غافلگبر شده بودند ، با تحمل آسيب هاي فراوان و شكستي كه احمد متوسليان فرمانده تيپ 27 محمد رسول الله به آنها وارد آورد ، از ميان رفتند .

با انجام عمليات فتح المبين 2400 كيلومتر از خاك ايران در شمال خوزستان آزاد و دستيابي به چاه هاي نفت ابوغريب حاصل شد . طي 10 روز نبرد ، 18 فروند هواپيما ، 3 فروند چرخبال ، 361 دستگاه تانك و نفربر ، صد ها دستگاه خودروي نظامي و شمار چشمگيري از سلاح هاي انفرادي و نيمه سنگين دشمن از بين رفت و بيش از 4000 تن از نيروهاي عراقي

كشته و 15000 نفر ديگر نيز به اسارت نيروهاي ايراني در آمدند .

همچنين شمار 150 دستگاه تانك ، 170 دستگاه نفربر ، 165 قبضه توپ ، شماري سلاح سبك و نيمه سنگي ، يك سايت كامل موشك سام به همراه سه فروند موشك و انبوهي مهمات ديگر به دست رزمندگان اسلام افتاد . اين عمليات با فرماندهي مشترك قرارگاه كربلا سپاه و ارتش و چهار قرار گاه قدس به فرماندهي سردار عزيز جعفري ، نصر به فرماندهي سردار شهيد حسن باقري ، فجر به فرماندهي سردار شهيد مجيد بقايي و قرارگاه فتح به فرماندهي سردار سرلشكر رحيم صفوي و غلامعلي رشيد انجام شد .

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : فتح المبين

زمان اجرا : 2/1/1361

مدت اجرا : 10 روز

مكان اجرا : محور شوش ، رودخانه كرخه ، جاده اهواز – انديمشك و غرب دزفول

رمز عمليات : يا زهرا ( سلام الله عليها )

تلفات دشمن : بيش از 4000 كشته و 15000 اسير

ارگان هاي عمل كننده : سپاه و ارتش

اهداف عمليات : آزاد سازي بخش وسيعي از خاك ايران و خارج ساختن شهر هاي دزفول ، انديمشك و جاده انديمشك – اهواز از برد توپخانه و سايت موشكي دشمن در چهار مرحله

فرمانده كل قوا - خميني روح خدا

عمليات فرمانده كل قوا - خميني روح خدا،زمينه ساز شكست حصر آبادان :

مشكل آفريني هاي بني صدر آن قدر براي رزمندگان و فرماندهان ايراني عذاب آور شده بود كه پس از بركناري وي از فرماندهي كل قوا ، به پيشنهاد و استقبال همه فرماندهان جنگ قرار شد عملياتي كه در جبهه دارخوين در حال انجام بود ،

به علامت رضايت از اين كار امام ، فرمانده كل قوا – خميني روح خدا نامگذاري شود . نيروهاي سپاه به مدت 4 ماه بدون سو و صدا و جلب توجه دشمن و در نزديكي نيروهاي عراق شبانه يك كانال به طول 1300 متر و به شكل T حفر كردند كه انتهاي آن وارد ميدان مين در جلوي خاكريز و خط آتش دشمن شده بود . پيشاني اين كانال به موازات خط آتش دشمن و به فاصله 400 تا 500 متر قرار داشت .

در اين حمله ، نيروهاي سپاه پاسداران عمل كننده و ارتش پشتيباني و پدافند را به عهده داشت . قرار بود در ساعت 3و30 دقيقه بامداد 21 خرداد ماه 1360 حمله آغاز شود . ساعت 11 شب ، خبر بركناري بني صدر از فرماندهي كل قوا توسط امام ، از راديو پخش شد و شرايط در بهترين حالت ممكن قرار گرفت . اين عمليات ، خود كليدي براي باز شدن طلسم محاصره آبادان و آزمايشي براي عمليات بزرگ ثامن الائمه بود .

در اين حمله با 3 كيلومتر پيشروي مواضع محكم و مهم دشمن در اين جناح به تصرف درآمده و دست كم 32 دستگاه تانك و نفربر منهدم و 1496 تن از نيروهاي دشمن كشته ، زخمي و اسير شدند . در راه به دست آوردن اين پيروزي ، 120 تن از برادران سپاهي به شهادت رسيدند .

اين عمليات توسط سردار رحيم صفوي و شهيد حسن باقري طراحي و اجرا گرديد كه فرماندهي سه محور اصلي آن را شهيدان منصور موحدي ، پهلوان نژاد و رضا رضايي به عهده

داشتند .

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : فرمانده كل قوا – خميني روح خدا نفوذي – انهدامي

زمان اجرا : 21/3/1360

مكان اجرا : منطقه عمومي دارخوين

تلفات دشمن : 1496 كشته ، زخمي و اسير

ارگان هاي عمل كننده : سپاه پاسداران با پشتيباني و پدافند ارتش

اهداف عمليات : پيشروي در مواضع دشمن

فتح 4

عمليات فتح 4 ،ضربه اي در عمق خاك دشمن به تاسيسات نظامي و اقتصادي:

منطقه عمومي «روانداز» و «ديانا» عراق در جبهه شمالي از آن جهت در يك طرح عملياتي نامنظم و ضربتي مطرح شده بود تا با انجام عملياتي به نام فتح 4 در آن منطقه ضربه اي كاري به عقبه ستادي و لشكري دشمن ، در عمق 70 كيلومتري استان اربيل عراق وارد آيد . لذا در تاريخ 22 بهمن ماه 1365 حمله اي با رمز «ياالله» در دو مرحله به اجرا درآمد . در محله نخست كه به وسعت 100 كيلومتر مربع اجرا شد ، تاسيسات بزرگ راداري و مايكروويو مستقر در ارتفاع كوه كورك در عمق 70 كيلومتري داخل خاك استان اربيل عراق منهدم شد . اين عمليات نفوذي با اجراي آتش بر روي پادگان خليفان و به آتش كشيدن 7 دستگاه تانك ، اجراي آتش بر روي پارك موتوري و مراكز حساس سپاس پنجم عراق در شهر روانداز ، اجراي آتش روي پادگان «باپشتيبان» در شمال روانداز ، خسارت به مراكز نظامي و اقتصادي شهرهاي قضاصديق ، روانداز ، خليفان و ديانا و زير آتش گرفتن مقر فرماندهي لشكر 23 عراق همراه بود .

مرحله دوم اين عمليات نيز روز 4 اسفند 1365 در

همين منطقه به اجرا درآمد . طي آن بازهم همكاري معارضين عراقي و نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي چشمگير بود و در نهايت دستاوردهاي آن چنين بود : اجراي آتش بر روي مقر سپاه پنجم عراق در ديانا ، انهدام سازمان اطلاعات و مركز پليس و دو پايگاه نظامي عراق در ديانا ، زير آتش قرار گرفتن ساختمان هاي اداري و دولتي شهر قضاصديق و وارد آمدن خسارت به پادگان و مركز پليس و تاسيسات برق روانداز .

در مجموع اين دو مرحله عمليات 125 تن از نيروهاي دشمن كشته ، زخمي و اسير شدند .

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : فتح 4 - نامنظم

زمان اجرا : 22/11/1365

رمز عمليات : ياالله

مكان اجرا : عمق 70 كيلومتري استان اربيل عراق – محور شمالي جنگ

تلفات دشمن : 125 (كشته ، زخمي و اسير)

ارگان هاي عمل كننده : نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با همكاري معارضان كرد عراقي

اهداف عمليات : انهدام عقبه ستادي و لشكري در منطقه عمومي شهرهاي روانداز و دياناي عراق – با دو مرحله عمليات

فتح 7

عمليات فتح 7 ،انهدام تاسيسات نظامي و اقتصادي يكي از مهمترين مراكز پشتيباني و عقبه جبهه شمالي دشمن :

تداوم عملياتهاي نامنظم در عمق جبهه دشمن و همكاري مستمر با معارضان عراقي ، كه بيشتر آنها از گروه طالباني (يعني اتحاديه ميهني كردستان عراق)بودند ضربات سنگيني بر پيكر تشكيلات و سازمان نظامي دشمن وارد مي آورد . يكي از مهمترين و كاري ترين حمله ها از اين دست ، عمليات فتح 7 بود كه طي آن نيروهاي خودي تحت امر قرارگاه برون مرزي رمضان با

رمز يافاطمه الزهرا(س)و يگانهايي از معارضين كرد عراق با هدف انهدام تاسيسات نظامي و اقتصادي دشمن در منطقه «حلبچه» ، «شانه دري» ، «سيدصادق» و «اربت» در روز 7 تيرماه 1366 وارد عمل شدند .

نيروها با انهدام ساختمان مركزي رازيت محور «چناق چيان» و دكل مخابراتي و پست برق ، شهر سيدصادق عراق را به مدت چند ساعت تحت كنترل خود گرفتند و در همين فاصله به تخريب ساختمانهاي دولتي پرداختند . همچنين طي اين حمله به پادگانهاي شهرهاي سيدصادق و حلبچه و يگان ضدشورش اين شهر خسارت سنگيني وارد آمد و 6 پايگاه حفاظتي اطراف سيدصادق نيز منهدم شد .

نيروهاي عمل كننده در اين عمليات با يورش به پادگان «كاني پانكه» و مقر تاكتيكي 257 و انهدام مركز موتوري لشكر 27 عراق توانستند تعداد 1545 نفر از نيروهاي دشمن را كشته ، زخمي و يا اسير نمايند . در جريان اين يورش ها تعداد 50 دستگاه خودروي نظامي دشمن به آتش كشيده شد .

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : فتح 7 – برون مرزي

زمان اجرا : 7/4/1366

رمز عمليات : يافاطمه الزهرا (س)

مكان اجرا : منطقه حلبچه و سيدصادق كردستان عراق – عقبه محور شمالي جبهه دشمن

تلفات دشمن : 1545 (كشته ، زخمي و اسير)

ارگان هاي عمل كننده : نيروهاي عملياتي قرارگاه برون مرزي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با همكاري معارضان كرد عراقي

اهداف عمليات : انهدام عقبه ستادي و لشكري دشمن در منطقه حلبچه و سيدصادق كردستان عراق

فتح 8

عمليات فتح 8،ضربه اي ديگر به دشمن :

سال 1366 به عنوان هفتمين سال جنگ ايران و عراق، سال پركار و با فراز و نشيبي

براي نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و بويژه قرارگاه برون مرزي «رمضان» در جبهه شمالي و كردستان عراق بود. يكي از ده ها عمليات نامنظم و تهاجمي اين سال، عمليات نامنظم فتح 8 در منطقه شمالي استان موصل عراق و حوالي شهر «اتروش» بود. اين حمله با رمز «يارسول الله»در شامگاه 28 تير ماه 1366 با هدف انهدام تأسيسات نظامي - اقتصادي دشمن و حمايت از مبارزين عراقي آغاز شد.

طي اين يورش پايگاه و مقر حفاظتي ارتش عراق در منطقه اتروش سقوط كرده و منهدم شد. به همراه آن، بخشي از تجهيزات نظامي از جمله 35 دستگاه خودرو سبك و نيمه سنگين ارتش عراق از بين رفت.

همچنين 4 خودرو حامل مهمات و يك انبار مهمات دچار آتش شد و ده ها سلاح نيمه سنگين و سنگين منهدم گرديد. مقر سازمان امنيت مركز حزب بعث و جيش الشعبي در شهر اتروش نيز ويران شد و در مجموع 830 نفر از نيروهاي دشمن كشته و زخمي شده يا به اسارت رزمندگان اسلام و معارضان كرد عراق در آمدند.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: فتح 8

زمان اجرا: 28/4/1366

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير): 830

رمز عمليات: يا رسول الله(ص)

مكان اجرا: منطقه شمالي استان موصل عراق - عقبه محور شمالي جبهه دشمن

ارگان هاي عمل كننده: رزمندگان نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و معارضان كرد عراق

اهداف عمليات: انهدام اماكن تاسيساتي و پايگاه هاي نظامي دشمن و حمايت از معارضان كرد عراق

فتح 1

عمليات فتح 1 ،انهدام مراكز نظامي - اقتصادي كركوك :

از آن زمان كه همكاري با معارضان كرد عراقي، به ويژه «اتحاديه ميهني كردستان عراق» به رهبري «جلال طالباني» مد نظر فرماندهان عالي جنگ در ايران قرار گرفت و به دنبال آن قرارگاه برون مرزي سپاه پاسداران

انقلاب اسلامي به نام قرارگاه رمضان بدين منظور تقويت شد، سلسله عمليات هاي «فتح» براي نفوذ و ضربه در عمق جبهه و خاك دشمن طراحي گرديد.

نخستين قدم عملي در اين راه با اجراي عمليات «فتح1» در منطقه كركوك كردستان عراق برداشته شد.

شهر كركوك در عمق 150 كيلومتري خاك عراق، در محور شمالي جبهه دشمن واقع شده است و دسترسي به نقاط حساس آن كاري فوق العاده سخت و مستلزم تدابيري علمي و نظامي بود.

در اين عمليات با توجه به خطرناك و حساس بودن طرح، بزرگترين بستر همياري نيروهاي ايراني و معارضان عراقي مهيا شد. بر اين اساس دو يگان از نيروهاي سپاه پاسداران به شمال و جنوب كركوك نفوذ كرده و با استفاده از تمهيدات اتحاديه ميهني كردستان عراق، خسارات فراواني را به تأسيسات اقتصادي و نظامي دشمن وارد ساختند.

زمان نهايي عمليات كه بايد ضربه اصلي به دشمن وارد مي شد، با رمز «يازينب(سلام الله عليها)» در روز19 مهرماه سال 65 آغاز شد. طي دو روز تأسيسات پالايشگاه كركوك، واحد بهره برداري نفت شماره يك، نيروگاه حرارتي برق كركوك، سه پايگاه موشكي زمين به هوا، تأسيسات تفكيك نفت و گاز «حمبور» در جنوب كركوك، «جبل بور» و «شوار» منهدم و همزمان با آن مراكز استراق سمع و جاسوسي الكترونيكي و پارازيت دشمن در منطقه «سقزلي» از بين برده شد.

در جريان اين عمليات برق آسا و با اجراي آتش بر روي قرارگاه هاي سپاه يكم و لشكر هشتم اين مراكز نظامي خسارات فراواني ديدند و پيامد آن نيز پادگان «دارامان» ارتش عراق بكلي ويران شد. از مهمترين دستاوردهاي اين عمليات نفوذي و انهدامي، انهدام مقر سازمان امنيت عراق و عناصر ضد انقلاب سازمان منافقين خلق

ايران را مي توان نام برد. همچنين دو پايگاه دشمن بر بلندي هاي «دوملان» به همراه تأسيسات نفتي «باباگرگر» در شمال غربي شهر كركوك، ايستگاه راه آهن «كوره» در جنوب غربي كركوك، مركز ذخيره و پمپاژ نفت «كيوان» و يك فروند چرخبال دشمن منهدم، صدها تن از نيروهاي رزمي و حفاظتي آنان كشته و زخمي و ده ها تن نيز به اسارت نيروهاي خودي درآمدند.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: فتح 1 (نفوذي - انهدامي)

زمان اجرا: 19/7/1365

مدت اجرا: 2 روز

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير): صدها تن

رمز عمليات: يا زينب(سلام الله عليها)

مكان اجرا: منطقه كركوك عراق - در عمق 150 كيلومتري جبهه شمالي دشمن

ارگان هاي عمل كننده: نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با همكاري معارضان كرد عراق

اهداف عمليات: دسترسي و ضربه به مراكز اقتصادي و نظامي دشمن و انهدام آن

فتح 2

عمليات فتح 2،انهدام مركز توليد برق سد دوكان عراق :

عمليات «فتح 2» در روز4 آبان ماه 1365 در شمال محور جنگ به منظور انهدام تأسيسات صنعتي عراق واقع در شهر «دوكان» كردستان عراق صورت گرفت. سد دوكان كه در نزديكي شهر «سردشت» ايران است، بر بلندي هاي شمال شرقي كردستان عراق و تحت سيطره «اتحاديه ميهني كردستان عراق» قرار داشت.

نيروهاي قرارگاه «رمضان» سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با همكاري و تمهيدات و اطلاعات معارضان كرد عراقي و اجراي آتش سنگين، توانستند مركز تاسيساتي برق 350 مگاواتي سد دوكان را با كمترين لطمات نيروهاي خودي منهدم سازند.

يك سال و نيم پس از اين عمليات و در ماه هاي آخر جنگ نيز نيروهاي ايران توانستند در عمليات بيت المقدس 6 مواضع پدافندي خود را تا حد اشراف و تسلط برسد و درياچه پشت آن پيش ببرند.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: فتح 2 (نامنظم)

زمان اجرا:

4/8/1365

مكان اجرا: سد دوكان كردستان عراق - محور شمالي جنگ

ارگان هاي عمل كننده: قرارگاه برون مرزي رمضان از سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و معارضان كرد عراقي

اهداف عمليات: انهدام تأسيسات سد و شهر دوكان عراق

فتح 3

عمليات فتح 3 ،تهاجمي به عقبه دشمن:

سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با نزديك شدن «اتحاديه ميهني كردستان عراق»- به رهبري «جلال طالباني»- به جمهوري اسلامي و در پي تشكيل قرارگاه «رمضان»، به برنامه ريزي حركت هاي نامنظم در داخل خاك عراق پرداخت. همكاري با اين اتحاديه مي توانست در راستاي حركت قرارگاه رمضان مفيد و موثر باشد و در همين رابطه سلسله عمليات هاي نامنظم فتح پايه ريزي شد.

در همين راستا عمليات «فتح 3» در تاريخ 24 آبانماه سال 1365 در جبهه شمالي به اجرا درآمد. نيروهاي عمل كننده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با همكاري معارضين عراقي و نفوذ به عمق 300 كيلومتري خاك عراق در منطقه «زاخو- دهوك» درشمال عراق، ضمن كشته و زخمي ساختن 500 تن از نيروهاي عقبه دشمن، مقر لشكر38 عراق و شماري تانك و زره پوش و20 خودرو نظامي را منهدم ساخته و به مراكز دولتي، مخازن سوخت، گمرك و ترمينال بارگيري نفت زاخو، مراكز نظامي و دولتي شهر «حي صدام» عراق و چند مركز دولتي شهر دهوك آسيب كلي وارد آورده و يك فروند چرخبال را نيز ساقط كردند.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: فتح 3 (هجومي)

زمان اجرا : 24/8/1365

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير): 500

مكان اجرا: منطقه زاخو - دهوك در عمق 300 كيلومتري جبهه شمالي جنگ

ارگان هاي عمل كننده: نيروهاي قرارگاه رمضان از سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و معارضان كرد عراقي

اهداف عمليات: ضربه به مراكز پشتيباني و عقبه دشمن

فرماندهي

هميشه پرسش هاي ناشيانه و مستقيم بهانۀ خوبي براي طفره رفتن از اصل موضوع بود.

_ مسئول اين گروهان شما هستيد؟

_ نه؛ من خدمتگزار گروهان هستم!( اشاره اي است به تعتبير حضرت امام(ره) به من خدمتگزار بگويند بهتر از اين است كه رهبر بگويند.

فرصت آخ

سنگر بيشتر جان پناه بود تا محلي براي آسايش و استراحت، ميهمان كه مي آمد كار مشكل تر مي شد، خصوصاً وقتي قرار بود شب هم بماند. آن وقت بايد به قفسۀ ظروف و كتابخانه پناه مي برديم.

_ اگر روي سر برادرمان افتاديم آخ فراموش نشود.

_ البته اگر شما مهلت آخ گفتن به ما بدهيد!

فكه فكه ثم شرهاني

بعضي ها را انگار خدا خلق كرده بود براي جابه جايي كلمات و تحريف عبارات نمي گذاشتند حرف از دهن شخص بيرون بيايد؛ هنوز جمله تمام نشده بر همان وزن و آهنگ و در همان قالب، مطلبي را جاسازي مي كردند كه اگر آدم دقت نمي كرد هرگز متوجه نمي شد. داشتيم مثل هميشه در ميدان صبحگاه مي دويديم و شعار مي داديم. يكي مي گفت و ما هم در حال دويدن تكرار مي كرديم. شعار «فكر فكر ثم تكلم» بود يعني اول فكر كن بعد لب به سخن بگشا، كه يك مرتبه متوجه شديم شعار چيز ديگري شده؛ مثل اينكه بعضي مي گفتند : فكه فكه (به جاي فكر فكر) و به جاي «ثم تكلم» هم مي گويند «ثم شرهاني»!

فعلاً عرفان بالاست

حالا اين بچه ها بودند كه هر كدام چيزي مي گفتند. كسي كه به وقتش امان همه را مي بريد و به خدا مي رساند، عابد و زاهد و بسيار متفكرانه گوشه اي نشسته و دو زانويش را بغل مي گرفت. بچه ها اصلاً دلشان نمي خواست او را به اين حال ببينند، اما كاري بود كه شده بود ديگر. پيدا بود كه حسابي حالش گرفته است. بچه ها خيلي حرف زدند. حرفي نبود كه نزده باشند، با اين وصف او همچنان سنگين و رنگين در عالم خودش بود و اعتنايي هم به آن ها نداشت البته معلوم بود مقاومت مي كند. چون او آدمي نبود كه بلد باشد غصه بخورد براي همين هم بود كه بچه ها دست بردار نبودند. مي خواستند به هر نحوي شده كسي را كه يك عمر آن ها

را خندانده بود بخندانند و سر حال بياورند؛ اما قدرتي خدا آن قدر بر خودش تسلط داشت كه انگار نفس هم از او اجازه مي گيرد و بالا و پايين مي رود. ولي بالاخره يكي از همان بچه هاي مثل خودش كاري كرد كه برد؛ به اين نحو كه پا پيش گذاشت و رو به بچه ها كرد و گفت:«هيس! هيچي نگيد، فعلاً عرفان بالاست». به او ابداً اين وصله هاي ناجور نمي چسبيد، قپي زد زير خنده و همه چيز به خوبي و خوشي تمام شد.

فدايت شوم

يك مرتبه شروع مي كردند به قربان صدقۀ هم رفتن، خصوصاً براي بچه هايي كه در جريان نبودند. روي خود را به شخص كرده و مي گفتند:«فدايت شوم، دورت بگردم، چقدر خوبي، چقدر عزيزي، قربون چشم هايت بروم، نباشم ببينم ناراحتي، نباشم ببينم كه بشنوم مريضي». خلاصه همين طور پشت سر هم عبارت را رديف مي كردند بيچاره هم به گمان اين كه براي او دارند اين همه ابراز احساسات و عواطف مي كنند كلي شرمنده و سرخ و سفيد مي شد و عرق مي كرد و مرتب مي گفت:«خدا نكند، تو را خدا اين حرف ها را نزنيد». تا اين كه يكي از گوينده ها اضافه مي كرد :«خميني جان» و تازه معلوم مي شد كه اين همه توصيف و تواضع براي امام بوده است.

فرصت طلبي

پشت هم حرف مي زد، تند غذا مي خورد، سريع راه مي رفت و به همين ترتيب هم نماز مي خواند. عجله در ذاتش بود. هر چه مي گفتيم:«چه خبر است بابا! لااقل اين دو ركعت نماز را شمرده تر و با حوصله تر بخوان كه خودت بفهمي چه مي گويي». مي گفت:«در جبهه آدم بايد نماز را طوري برگزار كند كه دشمن نتواند فرصت طلبي و سوء استفاده كند و مجال براي وسوسۀ شيطان هم باقي نماند. به اين نحو تا آنها بخواهند به خودشان بجنبند و ترتيب ما را بدهند ما بارمان را بسته و رفته ايم».

فيتيله معنويش بالاست

او هر چه مي گفت، از عرش و ملكوت اعلي و معراج و مراتب سير و سلوك الي الله مي گفت؛ مثل اين كه اهل اين دنيا نبود و نمي دانست كه دارد با ابناي آدم صحبت مي كند؛ هيچ يك از بچه هاي گردان نمي فهميدند چه مي گويد. گاهي اوقات بچه ها در حين حرف زدنش رو به هم مي كردند و مي گفتند:«شما مي فهميد او چه مي گويد؟» و جواب مي شنيدند نه و همين طور به هم نگاه مي كردند و معلوم مي شد هيچ كس آنتنش حرف او را نمي گيرد بعد اشخاص رو به هم مي كردند و مي گفتند:«فيتيلۀ معنويش بالاست چشممان را مي زند فلاني، يك كم فيتله را پايين بكش ما هم جلو پايمان را ببينيم». يكي مي گفت:«بگو پياده بشه با هم بريم».

فقط همين جا

در منطقه لباس نويسي بسيار رايج بود و بعضي از نوشته ها آدم را حسابي سرحال مي آورد؛ «مسافر كربلا»، «دنبالم نيا آواره مي شوي»، «عشقي كجا؟» ، «ورود خمپارۀ 120 ممنوع»، «مي روم تا راه امام بماند» و از اين قبيل كه كم و بيش شبيه هم بود و با اندكي تأمل، گويا و ملموس. اما اين عبارت تا آن روز به چشمم نخورده بود :«فقط همين جا» هر چه فكر كردم عقلم به جايي قد نداد. رفتم از طرف پرسيدم:«اخوب، منظورت از اين عبارت چيه؟» گفت:«روي صحبتم با تير و تركش است. يعني فقط روي قلبم . مي خواهم وقتي شهيد مي شوم بقيۀ بدنم سالم باشد. خصوصاٌ صورتم كه وقتي مادرم مرا مي بيند نترسد و مرا بشناسد».

فاتحه مع الصلوات

بله، درست حدس زده بودند، از بخت بد يا خوب حالا دقيقاً وسط ميدان مين قرار داشتند؛ فكر اين جايش را ديگر نكرده بودند. قدم از قدم اگر بر مي داشتند تكه بزرگه شان گوششان بود. نه راه پس داشتند نه راه پيش. همه به هم نگاه مي كردند و منتظر واكنش يكديگر بودند. هر كس مشغول گفتن و تلقين ذكري به خودش بود. مرتب نام ائمه خصوصاً آقا امام زمان(عج) را بر زبان مي آوردند. بيابان در بيابان هيچ فرياد رسي نبود. در هيمن اثنا، يكي از بچه ها آهسته به برادري كه نزديكش بود چيزي گفت كه خنده اش گرفت اما سعي مي كرد خودش را كنترل كند. بقيه با كنجكاوي به آن ها نگاه مي كردند و با ناباوري به خودشان مي گفتند: يعني چه گفت؟ دومي به سومي كه صدايش

را به سختي مي شنيد و همين طور همه به هم:«براي سلامتي خودمون فاتحه مع الصلوات». بچه ها نمي دانستند در آن شرايط بخندند يا گريه كنند. گريه و خنده به هم آميخته بود. پيدا بود با زبان بي زباني مي خواهند بگويند:«آخه بابا ترسي، لرزي، مرگي، دلهره اي. انگار نه انگار كه تو تله افتاديم و تكان بخوريم پودر مي شيم مي ريم هوا. خيال مي كنه تو صيفي و زمين و سيب زميني هستيم يا اين جا گوجه بادمجون برامون كاشتن!»

في سبيل الله

بعضي ها دل به كار نمي دادند. نه از تنبلي، بلكه ذاتاً بازيگوش بودند. دستشان در كار بود اما دلشان جاي ديگر. معمولاً جور مسن ترها را مي كشيدند. همان هايي كه وقتي به جبهه مي آمدند هر فرصتي را براي ابراز ارادت و خدمت در جبهه را مغتنم مي شمردند. براي بچه هايي كه بنا به هر دليلي از زير كار در مي رفتند تعبيري داشتيم، مي گفتيم:«برادر! راستش را بگو حالا واقعاً براي رضاي خدا به جبهه آمده اي يا في سبيل الله!» بعضي كه معني اين كلمات را مي دانستند مي گفتند:«معلوم است بندۀ خدا في سبيل الله آمده»، ديگري مي گفت:«نه گمان نمي كنم. قطعاٌ براي خدا آمده». و او همين طور حيران و سرگردان مي ماند كه چه جوابي بدهد. بعد كه يك نفر وسط حرف را مي گرفت و توضيح داد:«منظور برادران اين است كه براي پولش(في سبيل) رزمنده شده اي يا براي خدا و خشنودي او».

فرماندهي و فرمانبري

در شلمچه بعد از تك محاصره شده بوديم. فرمانده محور توضيح داد كه اگر برادران اسير شدند، به هيچ وجه نام فرماندهان را نگويند، چون بعد قضيه بيخ پيدا مي كند و براي خودشان دردسر بيشتري فراهم مي شود. يكي از بچه ها گفت:«ولي من اولين سيلي را كه بخورم مي گويم، هيچ چيز بهتر از راست گويي نيست!» همه خنديديم و فرمانده گفت:«آن وقت مي گويند معاونش كيست، چه جوابي مي خواهي بدهي؟ مي خواهي اسمش را هم بگويي!» دوست حاضر جواب ما گفت:« نه، چون او را نمي شناسم، مي گويم بگذاريد برم خودش را بياورم از خودش بپرسيد!»

فرار مردانه

بچه هايي بودند كه به علل عديده موقع عمليات تسويه حساب مي گرفتند يا به نظر بعضي ها فرار را بر قرار ترجيح مي دادند. به اين دسته از دوستان وقتي گفته مي شد چرا درست سر بزنگاه ميدان را خالي مي كنيد، نترسيد، تا آخرش بايستيد، مي گفتند:«نمي خواهم زور كه نيست، داوطلب آمده ام دواطلب هم فرار مي كنم، حالا چه مي گوييد؟»

فتح تهران

ظاهراً بعد از عمليات فتح المبين يكي از فرماندهان بلند پايه! عراقي با ستاد فرماندهي شان تماس گرفته بود. از آن طرف خط سراسيمه پرسيده بودند:«چه شده چه كرديد؟ تهران فتح شد؟» او هم جواب داده بود:«من الان از تهران با شما تماس مي گيرم». آن ها با هيجان بيشتري گفته بودند:«خوب، خوب، ادامه بده». فرمانده ادامه داده بود:«ما را با اتوبوس آوردند تهران و الان هم دستمان به تنبانمان است كه نيفتد!»

فشنگ خشابتيم

ما هم يك بار آمديم مثل همه، تعارف تكه پاره كنيم و قاطي بقيه بشويم. اما نمي دانستيم كه اين حرف ها به ما نيامده است و قضيه به اين سادگي ها هم نيست. معمول بود كه اگر كسي به كسي مي گفت نوكرتيم، او بلافاصله جواب مي داد:«ما بيشتر»؛ يا اگر به كسي كه به مقامي رسيده بود مي گفتند:«بابا زير پايت را هم نگاه كن، پايت را كه بلند كني ما را مي بيني» او بر مي گشت بالاي سرش را نگاه مي كرد، يعني جاي شما اين جاست، و به اين وسيله ابراز تواضع و فروتني بيشتري مي كرد، اما گويا «نوبت به اوليا كه رسيد آسمان تپيد»؛ اين جا بفهمي نفهمي مثل اين كه با شهر كمي توفير داشت. بزرگ و كوچكي به سن و سال و قد و ريزي و درشتي نبود، و چيزي كه در دكان هيچ عطاري پيدا نمي شد تعارف بود و تصنع. يادم نمي رود كه وقتي اولين بار به يكي از همين برو بچه هاي بسيجي، كه خيلي از من كوچكتر بود و با هم صميمي بوديم، به شوخي گفتم:«فشنگ خشابتيم»، او

هم به قول قديمي ها نه گذاشت و نه برداشت، خيلي سخاوتمندانه جلوي همه برگشت گفت:«باش، باش تا عوضت كنم»

فيلم مي سوزد

مدتي پيله كرده بود به ما. هر وقت با دوستان دسته جمعي جايي مي رفتيم و مي خواستيم عكس بگيريم بازي در مي آورد. مي گفت :«تو خيلي نوراني هستي. ضد نور مي شود فيلم مي سوزد». هر چه مي گفتيم:«پدرت خوب، مادرت خوب، اين حرف ها كهنه شده دست بردار». ول كن نبود. قسم مي خورد مثل نقل و نبات كه فيلم مي سوزد. همين باعث شده بود هميشه سر عكس گرفتن ما بچه ها بخندند.

فكر و خيال

سر ظهر بود.خبر مرگمان گفتيم سرمان را زمين بگذاريم، چرتي بزنيم. چشمت روز بعد نبيند، مثل آوار كسي افتاد، روي ما، نيم خيز شدم:«معلومه چكار مي كني اخوي؟ سر و كلمه ما را كه له كردي!» گفت:«ببخشيد خيال كردم سر خودم است!» گفتم:«ماشاءالله. شما چه فكر و خيال هايي مي كنيد».

فقط دندان هست

معمولاً اگر ده قلم جنس از تداركات مي خواستيم يازده قلم آن را نداشت! هميشه خدا شعارشان ندرايم، نيست، نمي شه، فردا بينيم چي مي شه، بود. منتها بعضي ها همين دست رد را جدي تر به سينه رزمندگان مي زدند و با چاشني مزاح چنين مي گفتند:«برادر خمير دندان نداريد نيست؟ _ شرمنده ام فقط دندان هست، آن هم دندان ماهي!»_ «دمپايي گفته بوديد مي آيد آمد؟» ... «آره، همين ديروز اينجا بود، اتفاقاً تا ظهر منتظر شما شد نيامديد رفت!»

فقط تو را دادم

آن اوايل بيشتر مي شد از اين دست شوخي ها، خصوصاً با نيروهاي جديدتر كرد، اما به سرعت آن ها هم خودشان در حاضر جوابي صاحب مقام منصبي شدند. روزي به يكي از آن ها مي گفتم:«مي داني تو براي من با بقيه خيلي فرق داري، ديگران هم ممكن است اظهار محبت و دوستي بكنند اما به دل آدم نمي نشيند، گاهي فكر مي كنم در دنيا فقط تو را دارم». مي خواستم بقيه مطلب را بگويم كه وسط حرفم پريد و گفت:«با بقيه مردم!»

فشنگ مشقي

بعد از آزاد سازي خرمشهر در عمليات بيت المقدس، وظيفه حفظ و حراست از منطقه را به عهده داشتيم در اوقات بيكاري با بچه ها به خرابه هاي شهر مي رفتيم، قوطي هاي كمپوت و كنسرو مي كاشتيم و نشانه مي گرفتيم. در ميان برادران بسيجي پيرمردي بود به نام نورالدين كه محل خدمتش دژباني پل ورودي خرمشهر بود. گاهي اوقات همراه ما مي آمد. يك بار رفقا خشابش را پر از تير مشقي كردند و تفنگش را دادند دستش، موقع تيراندازي همه به هدف يا نزديك آن مي زدند جز نورالدين، البته چشم هايش هم قدري ضعيف بود، اول تصور مي كرد به دليل ضعف بينايي نمي توانند درست هدف گيري كند، بچه ها مثلاً به او ارفاق مي كردند و مي گفتند:«عيبي ندارد شما برو جلوتر بزن». بي نتيجه بود حسابي از دست خودش عصبي شده بود. حتي از فاصله دو متري هم تيرش خطا مي رفت. بعضي هم براي اينكه بيشتر حرصش را در بياورند مي گفتند:«پيري است ديگر، كجايي جواني كه يادت به خير، شما ديوار

رو به رو را هم نمي تواني بزني چه رسد به قوطي كنسرو!» با ناراحتي سر اسلحه اش را گرفت رو به ديوار و باقي مانده خشاب را خالي كرد روي آن چيزي نمانده بود كه پس بيفتد! اين جا بود كه متوجه شد هر چه هست پوكه است، تير و مرمي در كار نيست. اسلحه را مثل چماق بلند كرد و دنبال بچه ها افتاد.

فقط پيشاني

روبوسي شب عمليات و خداحافظي بايد با ساير جدايي ها تفاوت مي داشت. كسي چه مي دانست شايد آن لحظه همه دنيا و عمر باقي مانده خودش يا دوست عزيزيش بود و از آن پس، واقعاً ديدارها به قيامت مي افتاد. چيزي بيش از بوسيدن، بوييدن و حس كردن بود به هم پناه مي بردند و اگر به خودشان، حتي وقتي دوشادوش ديگران مي جنگيدند اعتماد نداشتند. ياران را حرمت مي نهادند. بعضي براي اين كه اين جو را به هم بزنند و ستون را حركت بدهند مي گفتند:«پيشاني، برادران فقط پيشاني را ببوسيد. بقيه حق النساست حوري ها را بيش از اين منتظر نگذاريد».

فرماندار هستم

افتاد روي سرش و بنا كرد او را ماچ و بوسه كردن و قربان صدقه رفتن. خيلي وقت بود كه همديگر را نديده بودند. بعد مثل همه ننه ها از حال و روزش پرسيد:«خوب ننه، نوه عمه بتول مي گفت:«پسرت تو جبهه فرمانده شد؟». راست مي گفت؟ يعني تو همه را دنبال فرمان مي فرستي و بچه ها از تو حرف شنوي دارند؟ بارك الله ننه، شيرم حلالت، بالاخره هر چي باشه پسر خودم هستي، تازه كجاشو ديدن، تو از هر بن انگشت هزار تا هنر مي باره» و او مرتب مي گفت :«ننه! فرمانده نه، فرماندار» و مادرش كه فرق اين دو را نمي دانست مي گفت :«چه توفيري مي كنه ننه» برادر كوچكش كه تا آن موقع ساكت بود گفت :«خيلي فرق داره ننه» و او اشاره مي كرد كه دلش خوش است پيرزن؛ و برادرش با صداي بلندتري كه ننه شان بفهمد مي گفت:« بگو راننده هستي

قال قضيه را بكن. يك وقت پيش اين و آن مي نشيند و مي گويد پسرم فرمانده شده، آبرويت مي رود». او به دل خودش بد نمي آورد و مي گفت:«مگر دروغ گفتم؟ خوب فرماندار هستم ديگر.

فداي سرت، مال پيرزنه است

وقتي ميوه اي را كه خراب مي شد، به ناچار بيرون مي ريختند يا دور نان را به جهت خمير بودن و وسط آن را به خاطر سوختگي در مي آوردند، يا موقع شستن ظروف، استكان يا ليوان مي شكست و خلاصه وقتي چيزي _ ولو به ندرت _ حيف و ميل مي شد و پيدا بود كه خود بچه ها از اين كه اين طور شده ناراحتند، ديگران كه شاهد و ناظر اعمال آن ها بودند به طعنه و كنايه مي گفتند:« عيب نداره فداي سرت، مال پيرزنه است!»

فانوس هم هويج مي خورد

حاجي همين طور كه داشت سنگر را ورانداز مي كرد و مثل هر تازه واردي در و ديوار و سقف و لوازم و وسايل اطراف توجهش را جلب كرده بود. چمشش افتاد به فانوس بالاي سرش:«جل الخالق، اين ديگر چه صيغه اي است؟» چون بار اول بود كه به منطقه مي آمد پيش خودش گفت:«نكند چيز خاصي نباشد، منتها چون من نديده ام برايم عجيب است». فكر كرد اگر چيزي بگويد ممكن است همه بفهمند كه او از جبهه و جنگ چيزي نمي داند و اين خيلي بد است. اما با عقل هم جور در نمي آيد؛ هويج چه ربطي به فانوس دارد؟ همراه حاج آقا كه از قضيه بو برده بود، آهسته، به نحوي كه فقط خودش متوجه بشود پرسيد:«هويجي را كه به فانوس بسته اند نگاه مي كني؟» حاجي سري تكان داد كه يعني بله. بچه هاي ناقلا هم كه همه چيز را از نزديك مي ديدند خودشان را زده بودند به آن راه، به نحوي كه حاجي شك نكند. همراه حاجي توضيح

مي داد كه:«اين كار شهردار است. احتمالاً سر يكي، دو تا بچه ها موقع رد شدن خورده به فانوس، بعد گفته اند شهردار هم آب ميوه بريز توي فانوس؛ فانوسه پير شده، كور شده، بچه ها را نمي بيند، شهردار هم آب ميوه گيري نداشته چند تا هويج برداشته با بند پوتين بسته به فانوس».

فيوز قالپاقش هِد مي زنه

جمعشان حسابي جمع بود؛ دكتر و مهندس و سينماگر و عكاس و جامعه شناس بعد از اين، يعني دانشجو؛ شب را در قرارگاه بيتوته كرده بودند كه صبح بروند جلو و از نزديك مواضع فتح شده را ببينند. همه هم اهل اصطلاح و عالم بودند! بعد از غذا طبق معمول كه جا گرم مي شد و شكم سير، شروع كردند به بحث و فصح راجع به گذشته و آينده، دوست و دشمن، علم و دين و جنگ و صلح و خلاصه همه چيز و هيچ چيز. ده كلمه اگر مي گفتند يازده تايش اصطلاح بود؛ نظير: «من به اندازه يك اپسيلون ترديد ندارم كه... اما من اين جور فكر نمي كنم» ديگري: «بعضي آن الرژي سابق را نسبت به انقلاب ندارند» و اين يكي: «البته اتمسفر جبهه مهم است» و ديگري: «شما از پتانسيل دفاعي جامعه غافل هستيد» آن يكي: «اپوزيسيون هم بيكار ننشسته... نيروهاي آلترناتيو را چه مي گوييد؟» و بالاخره: «مسائل بايد دقيق آناليز بشود، كيلويي نمي شود چيزي گفت» و به همين ترتيب تا آخر. صبح، موقع بيرون رفتن، دو تا از راننده ها با هم دست به يكي كرده بودند و در حالي كه سعي داشتند توجه آنها را به خودشان جلب كنند شروع كردند به

گفتن اين عبارات: «ماشين من فيوز قالپاقش هد مي زنه» و دومي در جواب مي گفت: «فكر مي كنم فيزيكش قفل كرده» و او كه: «نه بابا اشپيلش جفت كرده.»

فعلاً كار داريم

وقت و بي وقت مثل شغال صداي زوزه شان مي آمد. دائم پاتك مي كردند. به هيچ كاري نمي رسيديم. همه زندگيمان شده بود جنگيدن. بعضي ها مي گفتند: «اگر رفتيد آن طرف خاكريز، منزل همسايه بگوييد امروز پاتك نكنند، خيلي كار داريم. هنوز ظرف هاي غذاي ظهرمان را نشسته ايم، روزها هم آن قدر كوتاه است كه پلك بزني آفتاب غروب كرده، بگوييد بعد خودمان خبرتان مي كنيم.»

فرار مردانه

از رزمندگان آذربايجان بود. گزارش گر راديو از او پرسيد: «ممكن است بگوييد چه انگيزه اي شما را به جبهه كشانده است و چرا مي خواهيد با صداميان بجنگيد؟» به زبان آذري جواب داد: «من انگيزه منگيزه حالي ام نيست، تا زماني كه آن... گيزي اوردادي، جبهه دگدجيم. هر چه باشد اينجا امن تر است.»

فانوسه پير شده كور شده

سقف سنگر و چادرها معمولاً كوتاه و فضاي داخل آن نسبت به تعداد بچه ها كم بود. چراغ روشنايي را كه معمولاً به سقف مي آويختند فانوس بود. بچه هايي كه رشيدتر بودند يا بي حوصله تر، دائم به اين فانوس مي خوردند يا سرشان به آن مي خورد يا وقتي مي آمدند چيزي بردارند كه نزديك فانوس بود دستشان يا سلاحشان با آن برخورد مي كرد؛ در چنين موقعي دوستاني كه داخل چادر يا سنگر بودند براي اينكه هم تذكر داده و هم مزاحي كرده باشند هر كدام عباراتي مي گفتند؛ يكي مي گفت: «بيچاره فانوسه، پير شده كور شده، بايد برايش عينك بخريم» ديگري مي گفت: «آب هويج بيار بريزيم داخل فانوس» يا «ببخشيد اخوي شما را نديد.»

فرار و قرار مجروحان

بچه ها بعد از اصابت تير و تركش و زخم برداشتن وجود نازنينشان، از شور و شوق مثل اين كه مزدشان را هر چند ناتمام گرفته باشند سر به سجده ي شكر مي نهادند و الحمدالله رب العالمين مي گفتند؛ وقتي جراحت سطحي بود، به شوخي و جدي، يك مقدار بالاتر از محل صدمه ديده را فشار مي دادند و مي گفتند: تو را خدا، فقط يك قطره! و اصرار داشتند كه هر طوري شده خونشان را برخاك جبهه بريزند. مسلماً اين روش برادراني بود كه تا آن زمان مجروح نشده بودند، به اين طمع كه گناهانشان آمرزيده مي شود.

اگر زخم، كاري بود پتو به دندان مي گرفتند تا صداي ن_اله هايشان ب_لند نشود. ب_ه سختي مي شد آن ها را راضي كرد كه به عقب بروند. چنانچه پايشان به بيمارستان مي رسيد، همه

بايد چهارچشمي مواظبشان بودند! و دكترها حق داشتند كه تا يك_ي از تختش به ضرورت پايين مي آمد دستپاچه مي شدند و مي گفتند:" بگيريدش، بگيريدش!" چون كم نبودند برادران تحت درمان در حد فرمانده گردان كه شب هاي متوالي ب_ه بهانه اي از بيمارستان گريخته بودند و مسئولان بيمارستان با آمبولانس به محوطه ي مقر آمده بودند و دنبالشان مي گشتند ت_ا دوب_اره آن ه_ا را بگيرند و ببرند؛ تا اين كه علاقه مندانش جمع شدند و قول دادند در چادر از او مراقبت بكنند تا مداوا بشود؛ يا خود برادران مجروح با مسئولان بخش دعوا و مرافعه مي كردند و با معالجعه اي سطحي برمي گشتند؛ البته اگر در منطقه نبودند. و الا بسا كه زخمشان را حبيب طبيب با زخم و ضربه اي ديگر مرهم مي گذاشت و در عملياتي كه او خودش را براي آن رسانده بود، به نزد خويش مي خواند.

زورشان به معالجه ي اجباري كه نمي رسيد خواهش و تمنا مي كردند، گريه و زاري سر مي دادند كه هرچقدر جا دارد از مدت استراحت آن ها كسر و آن ها را زودتر به ي_گان معرفي كنند تا بتوانند در ادامه ي عمليات شركت كنند، حتي اگر از يك گردان دو، سه نفر مانده و آن ها همان دو، سه نفر بودند، صرف نظر از اين كه همه ي تلاش مجروحان اين بود كه تا حد امكان در اورژانس و پست هاي امدادي به كمك يكديگر تير و تركش را از بدنشان خارج كنند تا كارشان به بالاتر نكشد! مي دانستند كه اگر پايشان به بيمارستان باز شود، به

آساني اجازه ندارند برگردند، چون آن ها طبعاً دل شوره ي خط و عمليات و بچه ها را مثل خودشان نداشتند و بيش تر به وظيفه شان عمل مي كردند.

فحواي نامه ها

تفاوت نامه هاي رزمندگان به خانواده شان در پشت جبهه و نامه ي ديگران به آن ها، در حد تفاوت دو زبان و در بعضي مواقع دو فرهنگ بود؛ به نسبتي كه دو طرف مي توانستند شرايط يكديگر را درك كنند و بفهمند، نامه معنا پيدا مي كرد. محتواي نامه ي ارسالي از جبهه معمولاً عبارت بود از: طرح موجبات سعدت دنيا و آخرت، فيض جهاد و شهادت در راه خدا، لطف و صفاي خاص جبهه، آداب و رسوم و اخلاق بچه هاي بسيجي در آن محيط، خاطرات خوش عمليات و اوصاف دوستان شهيد، وضع آب وهوا و غذا و تداركات جبهه و سفارش به صبر و حفظ ارتباط با خانواده ي شهدا و استقامت، تقاضاي دعا براي سلامتي امام و امثال آن. در اين بين، برخي از بچه ها تواضع مي كردند و اخلاص و مواظبت در زبان و قلم را به حدي مي رساندند كه بعد از ذكرسلام، به اعلان اين كه،" من حالم خوب است" يا فرستادن عكس كفايت مي كردند.

فكر و ذكر بيمار

بيمار، چنان كه خودش را در هيچ امري از تك و تا نمي انداخت و قيافه ي آدم صحيح و سالم را به خود مي گرفت. در عبادت هم به طريق اولي نمي گذاشت آشفتگي جسمي اش اختلالي در ارتباط با معبودش ايجاد كند، ولو به قيمت سبك تر برگزار كردن آن. در غير افعال، زبانشان دائم به ذكر و حمد و ثناي او، جل شأنه، مشغول بود. در محوطه ي گردان قدم مي زدند، در گوشه اي آرام مي نشستند و به فكر فرو مي رفتند، به محاسبه مي پرداختند

و به آنچه در شرايط عادي، انسان به سرعت پشت سرمي گذارد و به آن ها توجه نمي كنند، به ريزه كاري ها و جزئيات مي انديشيدند.

فوتبال ماشيني

معمولاً با اتوبوس عازم منطقه مي شديم . چند اتوبوس از يك شهر كه مبدأ و مقصد واحدي داشتند حركت مي كردند. با اين وصف در طول مسير بنا به شرايط مكانيكي ماشين و روحيۀ راننده مرتب از يكديگر سبقت مي گرفتند و از هم جلو و عقب مي افتادند. آنقدر اين وضع تكرار مي شد كه حالت مسابقه به خود مي گرفت. از اين رو، نيروهاي اعزامي واقعاً جاده را زمين فوتبال، ماشين را توپ و راننده هاي آن را بازي كن فرض مي كردند بين خودشان و ماشينهايي كه سوار بودند به طور خيالي مسابقه اي راه مي انداختند و اتوبوس و سرنشينانش را تشويق يا تهديد ميكردند و حركت تند يا كند گل زده و گل خورده به حساب مي آمد و راننده ها تمام طول مسير را با سر و صدا و هيجان بچه ها طي مي كردند.

فوتبال

روايت اول:

براي بازي فوتبال يك تيم ايراني مي شديم يك تيم عراقي به محض اين كه درو ازۀ دشمن گل باران مي شد همه با الله اكبر تشويق مي كردند و به وجد و هيجان مي آمدند. در ضمن بازي نيروهاي عراق (فرضي ) را مسخره مي كرديم و به عربي شكسته بسته به آنها متلك مي گفتيم . اما وقتي عراقي ها به ما گل مي زدند همه عصباني مي شدند. يكي مي گفت: " آن درو ازه را از جلوي چشم من بردار تا با توپ زير و رويش نكردم" و از اين حرفها گاهي آن قدر قضيه را جدي مي گرفتيم كه امر به خودمان هم مشتبه مي شد كه

نكند ما واقعاً جزو نيروهاي بعثي هستيم؟

روايت دوم:

در شرايط عادي تر مسابقات بين گرداني برگزار مي شد يا تيمهاي محلي شهرستان ها به مصاف هم مي رفتند و به برندگان يك پوكۀ تانك هديه مي داديم . اين بازي ها زير آتش بارهاي دشمن هم انجام مي شد كه شور و حال آن صد چندان بود. بازي هاي عادي گاهي در ميهماني هاي شام به پا مي شد و چه مصيبتي بود اگر ميزبان بازي را مي باخت. شام را بايد ديگر در خواب ميديديم!

روايت سوم:

وقتي بنا به هر دليل زمين بازي يا توپ و كفش در اختيار نداشتيم يا در فاصله اي از خط بوديم كه امكان هيچ گونه تحرك و فعل و انفعالي نبود و كم ترين سرو صدايي باعث لو رفتن موقعيت مي شد، با بچه هايي كه آلودۀ فوتبال بودند، بي صدا بازي مي كرديم . فوتبال بدون توپ و درو ازه (مثل پانتوميم ) هر كدام در جاي خود بازي را با حالات و حركات به خصوص نمايش مي داديم كه واقعاً ديدني بود.

روايت چهارم:

توپ بازي ما بعضي اوقات چيزي جز پارچه هاي مندرس و لباسهاي كهنه اي كه با طناب به هم پيچيده شده بود نبود. حتي وقتي توپ پلاستيكي داشتيم ، درون آن پر از همين قماش ها بود . مواقعي حتي همين هم نبود و مجبور بوديم كفش هاي كهنه و لت و پار را به ببنديم و آن را بيندازيم زير پا. بماند كه چند دفعه درحين بازي اجزاي اين توپ ها از هم جدا مي شدند و همه چيز در آن گرما نيرد

به هم مي ريخت!

روايت پنجم:

پشت خاكريز فوتبال بازي مي كرديم . بيش تر نوعي تفريح و سرگرمي بود تا مسابقه . موقع بازي به كساني كه خوب مي درخشيدند و درست و حسابي بازي مي كردند نسبت شهيد مي داديم . مثل شهيد اول ، شهيد دوم و شهيد سوم . جالب اين كه اغلب هم درست از آب در مي آمد و اگر عملياتي در پيش بود بدون شك سهميه اي هم از شهدا به آنها اختصاص داشت.

فتيلۀ پتويي

تازه به مريوان رفته بودم كه متوجه شدم در سنگرهاي موقعيت ما حدود بيست فانوس وجود دارد كه همۀ آن ها بدون فتيله يا خرابند. لبۀ يكي از پتوها را با قيچي برش زدم، فتيلۀ بزرگي به دست آمد. بعد آن را قطعه قطعه كردم و روي هر فانوس يكي كار گذاشتم.

فتيله اي از بندكلاه

شبي قرار بود با بچه ها دعاي كميل بخوانيم. اما فانوسمان فتيله نداشت. من بند كلاه آهني(كاسكت) را فتيله كردم و در فانوس قرار دادم و قضيه به خير و خوشي تمام شد.

فانوس صلواتي

در منطقۀ حاج عمران، براي حل مشكل تاريكي شب، فانوس صلواتي مي ساختيم. به اين شيوه كه از نخ گوني سنگر فتيله و از قوطي خالي كمپوت و كنسرو مخزن نفت آن را تأمين مي كرديم. در قسمت بالاي قوطي دو سوراخ تعبيه شده بود. يكي براي پركردن نفت و ديگري براي عبور سيم دسته و دستگيره. بشقاب هاي يك بار مصرف آلومينيومي هم چتر بالاي فانوس بود كه باعث مي شد نور چراغ به پايين منعكس شده و به اطراف پخش نشود. چون اين ظروف اغلب براق بودند. در نهايت، چيزي شبيه به روشنك آباژور درست مي شد.

فانوس وچراغ روشنايي

فانوس اصلي ترين وسيلۀ روشنايي در جبهه هاي غرب و جنوب بود. حمل ونقل آسان و بي خطر آن نسبت به چراغ هاي شيشه اي(گردسوز) از امتيازهاي آن محسوب مي شد. خلاقيت رزمندگان در زمينۀ ساختن فانوس و تعميرات آن گسترده و جالب توجه بود.

مخزن سوخت اين فانوس نوعاً قوطي هاي خالي كنسرو و كمپوت، شيشه هاي ترشي و مربا و آب ليمو بود و فتيلۀ آن نخ هاي زايد پتو ، بند كلاه ارتشي، جوراب هاي نخي و پارچۀ كوله پشتي. از ظروف آلومينيومي هم قطعات مورد نياز ساير قسمت هاي فانوس را تهيه مي كردند، با برش مناسب هر قطعه و جاسازي آن در محل خود، قطعات مستعمل و ناقص فانوس ها تعويض و تعمير مي شدند.

چراغ موشي براي وقت خواب بعد از فانوس معمول ترين وسيله در اين زمينه بود و شيشه هاي دارو خصوصاً شربت از اين بابت بسيار مناسب بود. شيشه هاي فانوس و چراغ آسيب پذيرترين و پر مصرف ترين

قسمت فانوس بود كه بچه ها با برش دادن شيشه هاي موجود آن را به اندازۀ حباب اصلي فانوس در مي آوردند.

فورغوني از برانكارد

در پاسگاه زيد پدافند بوديم و چون خط را تازه جلو برده بودند و سنگر و پناهگاهي نداشتيم با يكي از دوستان در ساعات فراغت به خطوط عقب رفتيم و سنگرهاي قديمي را خراب كرديم و گوني و الوارهاي آن را براي سنگرسازي به خط مقدم مي آورديم. بعد از چند روز به يك برانكارد حمل مجروح برخورديم بعد از آن، وسايل را روي آن قرار داده وبه صورت « زنبه » حمل ونقل مي كرديم.

فيكس كردن

سال 63 در منطقۀ قصر شيرين بر اثر اصابت تركش خمپارۀ 120 به گردنم يكي از مهره هاي نخاعم صدمه ديد. امدادگري كه آن جابود بدن و سر مرا به هرترتيبي كه بود آرام و بي حركت نگه داشت تا اين كه به فاصلۀ يك ساعت آمبولانس رسيد. داخل آمبولانس كنار راننده نشست و از پشت گردن مرا گرفت و بدنم را در بغل خود جمع كرد. من هم كه كمي به هوش بودم، مطابق ميل او عمل كردم تا به درمانگاه رسيدم. كمك هاي بعدي و در اصل حسن تدبير امدادگر باعث شد من از قطع نخاع حتمي نجات پيدا كنم.

فندك ذره بيني

براي تهيۀ آتش، مواقعي كه كبريت نداشتيم، بچه ها ذره بيني را زير نور آفتاب قرارمي دادند و خرج گلوله را با آن آتش مي زدند و شعلۀ لازم به وجود مي آمد.

فشنگ هاي زنگ زده

درفاو مستقر بوديم. در طول روز هر نفر فقط اجازه داشت سه تير شليك كند. يكي از برادران سرباز كه خدمۀ تيربار بود فشنگ هاي زنگ زده را داخل نفت مي شست و شليك مي كرد. به او گفتم چرا اين كار را مي كني، كم تر شليك كن گفت عراقي ها با تيربار و حتي ضد هوايي به سوي ما شليك مي كنند من چطور آرام و ساكت باشم.

فريب دشمن

انگيزه و مقصود نيروهاي خودي از فريب دشمن متفاوت بود.

انگيزۀ اول ، سردرگم كردن نيروهاي دشمن در ارزيابي تعداد نيروهاي رزمي ايران در خطوط مختلف بود. دوم، دادن تصويري غير واقعي از ميزان و نوع مهمات، تجهيزات و انواع جنگ افزار هايي كه درخطوط وجود دادشت و سوم، ايجاد تشويش نسبت به قريب الوقوع بودن حملۀ ايراني ها كه در ميان فرماندهان و سربازان دشمن از طريق تحرك مداوم افراد، ادوات و ماشين آلات رزمي در طول خط در زماني معين محاسبه مي شد.

عامل ديگر ، به تأخير انداختن پاتك يا عمليات احتمالي عراق در خط مورد نظربود .

آزار روحي و رواني دشمن و به تبع آن تحليل رفتن قدرت جسمي و روحي آنان نيز مدنظر بود.

بي توجه يا كم توجه كردن عراق به تحركات مداومي كه پشت خطوط ما صورت مي گرفت تا از تحرك اصلي در زمان حمله غافل بماند. يا تحريك دشمن براي اجراي آتش سنگين و اتلاف قدرت رزمي از طريق به هدر دادن مهمات.

شيوه هاي فريب عبارت بود از : تيراندازي مداوم گروهي از نقاط مختلف خط تا دشمن گمان كند حجم نيروي مستقر در خطوط ايران بسيار زياد است؛

حركت دادن و جابه جايي سلاح هاي سنگين و توپ و تانك موجود در منطقه براي نمايش غير واقعي قدرت رزمي خود، حركت دادن تعداد زيادي از ماشين ها در خط به قصد ايجاد اين تصور كه ايران قصد نقل و انتقال نيرو و به تبع آن، عمليات را دارد. طراحي سنگرها و قرارگاه هاي خالي از نيرو و تحريك دشمن به زدن آنها و فراهم كردن موجبات اتلاف توان و از كار انداختن ماشين جنگي او، به جريان انداختن تمام بي سيم هاي موجود در خط و دادن پيام هايي در زمينۀ نزديك بودن عمليات و ورود نيرو و مهمات به منطقه به منظور ايجاد ترس و تشويش در ميان نيروهاي دشمن؛ استفادۀ همزمان از چند سلاح سبك دستي و القاي حجم آتش سنگين ؛ به راه انداختن سرو صدا و داد و قال با استفاده از بلند گو به منظور نشان دادن پيشروي ايراني ها تا نزديكي سنگر و خاكريز دشمن و عقب نشيني احتمالي آن ها به مقدار مورد نظر و نظاير آن .

فانوس هاي شب خاك برداري

در جزيرۀ مجنون، جز راه باريكي، همه جا آب بود. براي گسترش جاده و سنگربندي، مايلرها هر شب به خط مقدم خاك مي بردند و مجبور بودند در اين مسير صد درصد با چراغ خاموش حركت كنند. براي جلوگيري از سقوط ماشين ها به درون آب در اطراف جاده فانوس هايي با رنگ آبي سير قرار داده بودند. به طوري كه از فاصلۀ كمتر از ده متر به سختي نورشان مشخص بود. براي استتار نيز فانوس ها را طوري پشت كپه اي خاك قرارداده بودند كه عراقي ها

اصلاً متوجه آن نمي شدند. به اين صورت راننده ها شبانه به خط مقدم خاك مي بردند.

فريب دشمن

نيروهاي مهندسي رزمي مي دانستند كه دشمن وقتي ببيند عوامل و وسايل مهندسي جايي متمركز هستند سراغ يك لودر در حال كار كردن نمي رود و ترجيح مي دهد جاي حساستري را بزند. به تصور اين كه اگر نقطه اي براي ايراني ها مهم نباشد لودر ها و بولدوزرها خود را به آن محل نمي برند. درحالي كه ما از اين شيوه براي فريب دشمن استفاده مي كرديم و در واقع خاكريز اصلي همان بود كه از اين شيوه براي فريب دشمن استفاده مي كرديم و در واقع ، خاكريز اصلي همان بود كه يك لودر كار آن را انجام مي داد و دشمن وقتي به خود مي آمد كه عمدۀ عمليات مهندسي انجام شده بود.

در سه راه مرگ منطقۀ فاو، هر جنبنده اي هدف تير و تركش قرار مي گرفت . ضرورت تردد دائم ما را به اين فكر انداخت كه تونلي زير خاك حفر كنيم . بعد از عملي شدن اين طرح مشكل حمل و نقل و تردد تا حدودي حل شد.

فشنگ گازي دست ساز

نارنجك تفنگي براي پرتاب ، نيازمند فشنگ گازي است و فشنگ گازي، با فشنگ معمولي توفيري ندارد الا اين كه گلوله( مرمي ) ندارد و سر پوكۀ آن به هم جمع شده است . چسبي مخصوص لا به لاي شكاف بازمانده را پر مي كنند تا خرج گلوله بيرون نريزد. بچه ها در مواقع اضطرار يا كمبود فشنگ گازي خود اين نوع فشنگ ها را مي ساختند. به اين ترتيب كه گلوله را از سر فشنگ خارج كرده و دهانۀ باز پوكه را با انبردست يا هر وسيلۀ ديگري جمع

مي كردند به جاي نوار چسبنده ، شمع آب شده(پارافين) يا مشمع آب شده مي ريختند و سپس با فشنگ گازي خود ساخته، نارنجك تفنگي ها را پرت مي كردند.

فانوس هاي خيالي

از راه و روش هاي فريب دادن دشمن در منطقۀ هور، ايجاد مواضع و اسكله هاي خالي از نيرو بود.براي تحريك و تحريص دشمن، بچه ها مسيرهايي را با فانوس علامت گذاري مي كردند تا دشمن تصور كند اين مسير آب راه ارتباطي است و با استفاده از آن سكان هاي مستقر در هور به هم مرتبط مي شوند. دشمن در نتيجۀ اين تصور اشتباه با گرايي كه از منطقه مي گرفت در تمام طول روز آب راه اصليو محل تردد نيروها- البته به گمان خودش-را به شدت زير آتش قرار مي داد و قصد قطع كردن ارتباط نيروهاي مستقر در هور را داشت غافل از آن كه تمام آتشش در ميان چولانه ها مي ريزد و به سنجاقك ها و پشه ها تلفات وارد مي كند

فقهاي عادل اعلم

جانشينان عام حضرت علي (ع) و يازده فرزندش.

فرهنگ روحانيت

حركت زا و انقلاب آفرين است. اين فرهنگ از روش علي (ع) سرچشمه مي گيرد و در تاريخ خود عاشورا را مي سازد.

فرمان امام خميني

فرمان ائمه اطهار؛ فرمان و گفتار ائمه اطهار ، گفتار چيامبر ؛ و گفتار پيامبر اسلام، گفتار قرآن؛ و قرآن كتاب خداوند تبارك و تعالي بر رسول الله است.

فرزند

امانت خدا.

فدايي خلق

ضد خلقي و غربي.

فيوز پراندن

خيلي نوراني شدن؛ كنايه از اينكه با اين همه چراغ كه روشن كرده اي و نوري كه از وجودت ساطع مي شود، فيوزت مثل فيوز كنتور برق نپرد! شهيد نشوي؛ نسوزي، نپري و ما را جا بگذاري. نسبتي بود براي كساني كه در قول و فعل و حال آنها تقوا عيان بود. بسيار اهل پرهيز بودند و گاهي هم به شوخي و طعنه به بچه هاي سخت و خشك و اهل افراط كه كسي جرئت نداشت در حضورشان دست از پا خطا كند مي گفتند.

فيلتر شهادتت مبارك

فيلترهاي خراب و تو رفته و ناكارآمدي كه گاز شيميايي را از خود عبور مي دادند. نيروها تا چشمشان به اين نوع فيلترها مي افتاد، مي گفتند: فيلتر شهادتتان مبارك! و به برادري كه احياناً از روي ناچاري آن را به كار مي برد مي گفتند: برادر شهادتت مبارك. برخي از فيلترهاي ايراني نيز چنين بودند.

فيلتر

جنگ و جبهه؛ صافي، ظرف و وسيله اي كه محتواي خود را تصفيه مي كند و هر كه و هر چه از آن عبور كند پالايش مي شود؛ چيزي كه ناخالصي ها و ناشايست ها را مي گيرد و زر ناب و حقيقت وجودي را به ظهور مي رساند.

فوروارد

گردان هاي رزمي عمل كننده در پيشاپيش رزمندگان؛ نيروهاي مهاجم و خط شكن

فلوت زدن

سيگار كشيدن؛ وقتي شخصي مي خواست سيگار بكشد، رو به بچه ها مي كرد و مي گفت: اجازه مي دهيد فلوت بزنم؟

فك و فاميل هاي هاچ

حشرات؛ پشه ها و مگس هاي سمجي كه در نقاطي از جبهه و در فصلي از سال، به هيچ صورتي دست از سر رزمندگان برنمي داشتند؛ پشه كلاه آهني.

فرم تا انقلاب مهدي(عج)

فرم شماره يك درسي كه رزمندگان براي حضور در جبهه دريافت مي كردند و منع آموزش و پرورش را از غيبت خود برمي داشتند.

فخر اوليا

بسيجي؛ ملائك روي زمين، عاشق عمليات، عاشق خاكريز اول، عاشق چتر منور نيز به همين معني به كار مي رفت؛ بي ترمز

فانوس حسينيه

بچه هاي نماز شب خوان گردان؛ كساني كه مثل شمع هرچه نور و بركت و رحمت بود از وجود نازنين ايشان نشأت مي گرفت؛ آدم بيدار كن.

فردين الفتي هجوم آبادي

شهيد 14ساله مبارزه با مخالفان انقلاب را در رأس امور خود قرار مي داد

شهيد دانش آموز «فردين الفتي هجوم آبادي» مبارزه با مخالفان انقلاب اسلامي را در رأس امور خود قرار مي داد.

«فردين الفتي هجوم آبادي» در سال 1353 در كرمانشاه چشم به جهان گشود.

اين شهيد دانش آموز از 11 سالگي عضو فعال بسيج شده و در 13 سالگي تصميم بر عزم جبهه هاي حق عليه باطل گرفت؛ در ايام مرخصي به كمك پدرش براي مراقبت از دام ها به خارج از روستا رفته بود كه طي حملات هوايي به شهادت رسيد.

اين شهيد 14 ساله در تاريخ 6 مرداد سال 1367 بر دوش اهالي روستاي هجوم آباد تشييع و به خاك سپرده شد.

الهه آستان، الهام جليليان، سميه جليليان، الهه گلستانيان و زهرا ملكي دانش آموزان سرگذشت پژوه شهداي دانش آموز هستند كه امر سرگذشت پژوهي شهيد «فردين الفتي هجوم آبادي» را بر عهده گرفتند.

مادر شهيد دانش آموز: جسم كوچك فردين ياراي روح بزرگش را نداشت

مادر شهيد دانش آموز «فردين الفتي هجوم آبادي» گفت: جسم كوچك پسر 13ساله ام ياراي روح بزرگ او را نداشت.

عاليه سالار آبادي مادر شهيد دانش آموز «فردين الفتي هجوم آبادي» با بيان خاطراتي از وي اظهار داشت: يكي از خصوصيات اخلاقي پسرم الفت و مهرباني نسبت به ما و همه اقوام بود.

وي ادامه داد: فردين مقيد به دين و اعتقاداتش و مبارزه با مخالفان انقلاب اسلامي بود؛ وي در 13سالگي تصميم گرفت به جبهه اعزام شود كه با مخالفت من روبرو شد زيرا فكر مي كردم او هنوز بچه است در حالي كه

او روح بسيار بزرگي داشت و جسم او ياراي اين روح بزرگ را نداشت.

مادر شهيد دانش آموز «فردين الفتي هجوم آبادي» خاطرنشان كرد: پسرم قبل از اعزام به جبهه يك وصيت نامه نوشته بود كه بسيار ناراحت شدم و از او خواهش كردم كه اين وصيت نامه را پاره كند ولي او وصيت نامه را پاره نكرد و در ميان وسايلش نگهداري كرده بود تا اينكه در زمان بمباران هوايي و اصابت راكت به منزل همراه بسياري از وسايلش از بين رفت.

ق

قابلمۀ خورش

سيد ابراهيم موسوي فرمانده گروهانمان روزي ما را جمع كردند كه او برايمان صحبت كند. معمولاً اين قبيل جلسات با عمليات آينده بي ارتباط نبود. در انتهاي سخنراني، گفتند«قبل از جاكن شدن ببينيد چيزي كم و كسري نداشته باشيد، جلوتر نمي توانيم تهيه كنيم».

منظور ايشان وسايل شخصي و رزمي و سلاح و مهمات و ساير تجهيزات بود. يكي، دو، سه نفر راجع به وسايلشان سؤال هايي كردند و نشستند. از آن ميان، پيرمردي برخاست، سيد ابراهيم بود، كمك تداركات چي گروهان. گفت: «آقا ما قابلمۀ خورش نداريم!».

قيچي آرايشگري

پشت خاكريز جمع شده بوديم و به صحبت هاي فرمانده گردان گوش مي داديم. بحث از جنگ افزارها بود و وسايل نظامي مورد نياز. فرمانده تأكيد مي كرد كه قبل از جابه جايي آن ها را كنترل كنيم و اگر كم و كسري داريم صورت بدهيم. آخر جلسه از برادران خواست اگر كسي سؤالي دارد و بخشي از حرف هايش نامفهوم مانده بپرسد. از ميان جمعيت، بسيجي مسني برخاست. دستش را به علامت پرسش بلند كرد، همه تصور كردند مي خواهد از جزييات مقابله با دشمن بپرسد، اما گفت:«من قيچي مخصوص آرايشگري ندارم!»

قدر شناس

وقتي دشمن آتش تهيه مي ريخت، سر و صداي همه بلند مي شد. رزمنده اي در آن بحبوحه مي گفت:«از خوشحالي دارم مي ميرم». بچه ها مي گفتند:«به اين مي گويند آدم قدرشناس. از آتش هم روي گردان نيست. نخورده شكر مي كند. بارك الله».

قطع نخاعي اعزام به خارج

كارد مي زدي خونش در نمي آمد هر چي هم مي گفتيم چي شده؟ جواب نمي داد. اما معلوم بود كه خرده به جاي حساسش. از يكي از بچه ها با اشاره پرسيدم :«چي شده؟» و او در حالي كه با دست مهره هاي كمرش را نشان مي داد، آهسته گفت:«قطع نخاعي اعزام به خارج». بله؛ يعني مسابقۀ گل كوچك را شش هيچ باخته اند. چنان زده اند كه اينجا درست شدني نيست. بايد بفرستندش خارج. داشت زيرچشمي نگاه مي كرد و ما را مي پاييد كه با شنيدن اين حرف زهرخندي زد و گفت:«دست بردار پسر!» او هم گفت:«مگر دروغ مي گويم، اگر قطع نخاع نشده اي بلند شو دوباره بنشين!».

قربان امام

ديگر كم تر كسي رو دست مي خورد. شوخي همه جايي و لو رفته اي بود. وقتي كسي داشت بند پوتينش را مي بست يا با عجله لباس مي پوشيد يا هراسان و با شتاب پشت فرمان ماشين مي نشست و استارت مي زد يا موتور را با يك پا روشن مي كرد، رو به ديگري يا ديگران مي كرد و با همان حال و با تندي و تيزي مي گفت:«بريم؟» و بسياري كه مي دانستند مي گفتند:«برو بريم». اما شخص تازه وارد هنوز مطلب دستش نيامده بود، طبعاً مي پرسيد :«كجا؟» آن وقت بود كه در جوابش مي گفتند:«قربون امان».

قند بگذار دهن طوطي

بندۀ خدا به خيال خودش خيلي درست و به موقع و جالب حرف زده بود. لابد انتظار داشت بچه ها همه تعجب كنند و بعد به تحسين براي او تكبير بگويند. شايد هم عمداً خودش را به آن راه مي زد و رد گم مي كرد تا بچه ها سر به سرش بگذارند. هر چه بود، اين بار حرفش به دل بچه ها ننشست و آن ها از اين كه وسط حرفشان دويده بود تا يك حرف صددرصد عادي و معمولي را بزند، خوشحال نشدند؛ براي همين هم يكي از بچه ها كه با او خودماني بود گفت :«برادرا قند بگذارند دهن طوطي، برادر(فلاني) حرف زد».

قدر عافيت

خودمان خواستيم كه بيايد گردان ما، اما چه مي دانستيم اين طوري مي شود. كوچك و بزرگ از دستش به ستوه آمده بودند. ماشاءالله وقتي برمي خاست و لب به سخن مي گشود؛ نشاندنش كار خود آقا بود. البته بچه ها هم تلافي مي كردند، نه اين كه بنشينند و به حرف هايش گوش بدهند. از چند نفر اول در صف جلو كه بگذريم بقيه اسماً در جلسه حضور داشتند، يكي با قيچي ريش و سبيلش را مرتب مي كرد، ديگري مشغول نوشتن مشخصات رزمي رفيقش روي پيراهن او بود و آن يكي، دو لپي چيزي مي خورد؛ ما هم داشتيم راجع بع طولاني شدن سخنراني با هم پچ پچ مي كرديم. در همين لحظه، او برادري را از جمع ما به اسم صدا زد و گفت:«معلوم است آنجا چه خبر است، قصۀ حسين كُرد تعريف مي كنيد؟» رفيق ما كه در حاضر جوابي ثاني نداشت گفت:« نه حاج

آقا، داشتيم مي گفتيم قدر عافيت كسي داند كه به چنين سخنراني گرفتار آيد».

قنوت و رحمت

وقت نماز مغرب بود. در جبهۀ مهران به نماز جماعت ايستاده بوديم. هواپيماهاي عراقي در آسمان پيدا شدند. برادران مسئول يكي يكي فانوس چادرها را خاموش كردند. وقتي هواپيماها نزديك ما رسيدند، در حال قنوت بوديم. يكي از آنها گفت:«دعا كنيد، دعا كنيد، از كرم صدام به دور نيست همين حالا حاجتتان را برآورده كند و حقتان را كف دست هايتان بگذارد».

قلاب بگير بيايد پايين برويم كار داريم

همۀ بچه ها لباس هايشان را پوشيده. گتر زده، بند پوتين ها را بسته، تجهيزات انفرادي را برداشته و سلاح به دست بيرون سنگر ايستاده و دل توي دلشان نبود، لحظه شماري مي كردند كه بتوانند هر چه زودتر بروند و براي كار اطلاعات عمليات؛ اما او سخت مشغول راز و نياز به درگاه قاضي الحاجات بود. يكي از بچه ها كه او را مي شناخت رو به ديگري كرد و گفت:«بابا قلاب بگير بياد پايين برويم كار داريم».

قلاب سنگ

قبل از اينكه از ايلام به مياندوآب برويم، موهاي سرم را كوتاه كرده، ناخن هايم را گرفته و خلاصه به سر و وضع خودم رسيده بودم. هر كس مرا مي ديد مي گفت:«خدا بخواهد راهي هستي؟ براي تهيه گذرنامه كه مشكل نداشتي؟» بعد خودشان ادامه مي دادند:«پس پارتي به چه درد مي خورد؟» بعضي هم مي گفتند:«حيف، حيف گلوله اي كه تو با آن شهيد بشوي تو را بايد با قلاب سنگ كشت!».

قهر و فرار

طفل هاي معصوم، بچه هاي بسيجي كم سن و سال، عسر و حرج جنگ يك طرف و حديث خُرد و كلان هم همان طرف! هركس به خودش اجازه مي داد هر چه دلش خواست به زبان بياورد. حرف هايي كه اغلب سمت و سويي داست:«برو بابا، از مادرت قهر كرده اي آمده اي جبهه حالا براي ما قيافه مي گيري! بچه ننه» يا:«از مدرسه فرار كرده آمده جبهه، مگر آقا معلمت را نبينم». گاهي اين حرف ها را اتفاقاً كسي در شرايط خودشان به آنها مي زد كه ديگر قوز بالا قوز بود.

قول دادم شام بروم خانه

از او پرسيدم «در عمليات شركت مي كني يا نه؟» گفت:«صد در صد». گفتم:«پس اگر همديگر را نديديم حلال كن، بدي، خوبي، كمي، زيادي». گفت:«برو بابا. دلت خوش است، حالا كي مي خواهد شهيد بشود من به مادرم قول داده ام بعد از عمليات شام بروم خانه!حالا براي شهادت وقت بسيار است. شام را بچسب».

قد قد مرغ

سر و كلۀ مرغ كه پيدا مي شد، قديمي تر ها تا آخر خط را مي خواندند. براي همين در خوردن احتياط مي كردند و ديگران كه نمي دانستند اين مرغ شب عمليات است يا مي دانستند و مي خواستند رو كم كني بخورند، مي زدند به بي خيالي. با تجربه ها به آن ها مي گفتند:«ملاحظه قدقد برادر صدام را هم بكنيد. فردا صبح صدايش در نمي آيد مي خواهند شما را توي رودربايستي قرار دهند! حواستان كه هست؟»

قمقمه سوراخ

شب عمليات كربلاي 4 در محدوده خرمشهر، موقع حركت در ستون برادري ادرارش گرفته بود و چون نتوانسته بود جلوي خودش را بگيرد، خود را رها كرده بود به امان خدا! نفر پشت سرش اهل محل خودمان بود، مي گفت:«فكر كردم قمقمه آبش سوراخ است يا سرش باز شده، آهسته به زبان محلي به او قضيه را گفتم و او به همان زبان محلي به من گفت:«نه دو تا قمقمه اوم ياره». يعني اين كه اشكالي ندارد دو تا قمقمه دارم!

قايم موشك

از سر شب معلوم بود كه صدام دوباره مي خواهد بدمستي كند، همين طوري بي جهت، سر و صدا مي كرد. بچه ها مي گفتند:«گمان مي كنيم قايم موشك بازي شروع شده. برويم زودتر جاي امني پيدا كنيم پنهان بشويم، جايي كه دايي صدام نتواند ما را پيدا كند».

قال: دوشكا لعنه الله عليه

يكي از بچه هاي هم رزم مي گفت:«مي دانيد دوشكاي دشمن روي تپه چه مي گويد؟ مي گويد: انا تُپ تُپ و انت كُپ كُپ»

قال :«تي ايكس» لعنه الله عليه

سر و كله دوستاني كه رفته بودند پاكسازي ميدان مين پيدا شد. بچه ها سئوال كردند:«چه خبر، چه كرديد، چه ديديد، كجاها مي رفتيد؟» و بعضي از آن ها به شوخي گفتند:«چيز قابل ذكري نيست. من فقط سراغ مين«تي ايكس» رفتم مي دانيد موقعي كه ماسوره اش را بر مي داشتم چي گفت؟« بچه ها با تعجب پرسيدند چي گفت؟» گفت:«اني احب شاباً متعبدا و اذا اراه اتفجر شوقاً »

ترجمه: تي ايكس گفت:من كشته مرده جوانان متعبد و مخلص هستم براي همين وقت ها آن ها را مي بينم و از شوق منفجر مي شوم!

قربان آقا

سرم گرم كار خودم بود؛ آهسته بيا، آهسته برو! غريب افتاده بودم ميان جمع بچه هاي همشهري و هم محلي. ته لهجه محلي هم داشتم كه به خاطر آن هميشه زبانم بسته بود. اما در عوض، تا دلت بخواهد برادرها غريب نوازي مي كردند! خصوصاً بچه هاي لشكر 27. بعدها كه ما راه افتاديم و خودمان استاد شديم فهميديم چقدر آنها با ما حال كرده اند. يك نمونه اش كه يادم هست اين است كه يكي از آن روزهايي كه كمتر كسي را مي شناختم داشتم از دستشويي مي آمدم، كه يك نفر زد روي شانه ام و گفت:«قربون آقا»، و من به خيال اين كه لابد آشناست برگشتم و گفتم:«سلام، خواهش مي كنم» و هنوز احوالپرسي گرم نكرده بودم كه به دنبال «قربون آقا» اضافه كرد:«با پاسداراش».

قوطي خالي وسط حرف انداختن

از آن شوخي هاي راز و رمز داري بود كه تا مدت ها جز بچه هاي دسته خودمان كسي از آن مطلع نبود. قضيه از اين قرار بود كه وقتي يك نفر شروع به صحبت مي كرد، ولو اين كه همه حرفهايش حسابي و راست و درست بود، بعضي براي اين كه مزاحي كرده باشند يك قوطي كبريت بر مي داشتند و مرتب مي انداختند وسط، كه گاهي هم بر طول يا عرض مي نشست، گوينده و متكلم وحده، اول شايد با خودش مي گفت لابد شخص از روي عادت دارد مي اندازد و بازي مي كند اما تبسم و خنده پنهان و آشكار برادران موجب مي شد او سادگي را كنار بگذارد و احتمال ديگري بدهد، خصوصاً كه مي ديد هر چند لحظه يكبار كبريت را

بر مي دارد، كشويش را بيرون مي كشد و گويي اصرار دارد كه نشان بدهد قوطي كبريت خالي است. اين جا بود كه چند بار شيطان را لعنت مي كرد اما فايده اي نداشت؛ ديگر نمي توانست صحبتش را ادامه بدهد. با حالتي ساده و صميمي مي گفت:«يعني مي خواهيد بگوييد كه ما شما را سركار گذاشته ايم و داريم به قول بچه ها خالي مي بنديم ديگر!»

قابل كِشت نيست

وقتي عمليات از نقطه اي لو مي رفت مجبور به عقب نشيني مي شديم، در راه بازگشت اگر از ما مي پرسيدند: «چه شد نرفته برگشتند، آب و هوايش به شما نساخت يا آتشش؟» ما هم در جواب مي گفتيم: «نه بابا! تا مرز هم پيشروي كرديم، خاك عراق شوره زار است و قابل كشت نيست.»

قرمزته، آبيته

در گردان توپ خانه معمولاً وسايل و ابزار بيشتري نسبت به ساير گردان هاي پياده وجود داشت. از جمله در هر واحدي يكي دو تا ماشين و موتورسيكلت پيدا مي شد. در جريان مسابقه هاي فوتبال بين تيم هاي استقلال و پيروزي، راننده ماشين وقتي توپ به استقلالي ها مي رسيد، فلاشرهاي قرمز رنگ ماشين را روشن مي كرد و فرياد مي زد: «قرمزته» و ديگري هم چراغ ترمز دستي يا روغن را كه آبي است، روشن مي كرد و مي گفت: «آبيته!»

قضا نشدن نماز و سنگ چين كردن راه

فاصله حمام هاي صحرايي تا مقر و نياز بعضي از برادران به استحمام قبل از طلوع آفتاب و تاريكي مطلق در طول راه چند كيلومتري - شب هاي اوايل و اواخر ماه - كمترين نگراني و اضطرابي را كه برادران مقيد به فرايض به وجود مي آورد، گم كردن مسير و در پي آن نرسيدن به موقع به آب و قضا شدن نماز بود كه نزد آنها به سادگي نمي شد از آن چشم پوشي كرد. گاهِ چنين پيش آمدهايي بعضي از برادران چشم به امدادهاي غيبي داشتند و نذر مي كردند كه اگر از آنها توفيق فريضه صبح سلب نشود، همه راه و مسير حمام تا مقر را در فرصتي مقتضي سنگ چين كنند تا از آن پس، برادري به حال و روز ايشان دچار نشود. اينجا بود كه در آن ساعت صبح سر و كله خودرويي پيدا مي شد و مقصود حاصل!

قرآن هاي جيبي

سمت و سوي دفاع در جانبداري از حق تعالي و تلاش براي رسيدن به غايت بندگي و تسليم و رضا، جز به آويزه جان كردن آيات مقدور نبود. قرآن، اين حقيقت نازله، قبله اقبال به دين بود؛ آنكه بچه ها اول و آخر و ظاهر و باطن هر رطب و يابسي را از آن سراغ مي گرفتند؛ محرم همه ناگفته ها و ناشنيده ها، آشناي سابق و لاحق، مبنا و منطق همه حب و بغض ها و جاذبه ها و دافعه ها. هر كس پايش به جبهه مي رسيد، درِ ساكش را كه مي گشود، اول از همه اين قرآن بود كه برمي داشت و مي بوسيد و در دسترس قرارش

مي داد؛ همان كه تا كسي غيبش مي زد، ردش را كه مي گرفتي، مي ديدي با اوست، در نقطه اي خلوت و چنان به هم پيچيده و در هم تافته كه گويي آيات بر او نازل مي شود؛ همان كه حتي خانه قبر را بعضي بي او نمي خواستند و وصيت مي كردند كه يار غار و مونس شب هاي تار و تنها رازدارشان، يعني قرآنشان را بالاي سر و بر مزارشان قرار بدهند، قرآني كه پس از شهادت از جست و جو در جيب هايشان به دست مي آمد و بعضاً تير و تركش خورده و آغشته به خاك و خون بود؛ همان قرآن هاي جيبي كيفي و زيپ دار ترجمه استاد الهي قمشه اي كه در جيب لباس هاي خاكي شان جاي مي گرفت يا به هر نحوي جايش مي دادند، با همان حروف به غايت ريز و كوچك؛ قرآن هايي كه گاهي يك گردان از يك نوعش را داشتند، در نذري كه به طمع عملياتي يا توفيقي، برادري كرده بود و بعد بچه ها تو خرجش انداخته بودند! بعضي مي آمدند از باب ارادتي كه به بعضي آيات داشتند يا بيشتر مورد استفاده و مراجعه شان بود مثل آيات مربوط به جهاد و مقابله با دشمن و آيات راجع به تقوا و خودسازي، از متن قرآني كه داشتند استخراج مي كردند و با خط خوش در دفتري به همان قطع جيبي بازنويسي مي كردند. با خودكار سبز كه علامت آرامش و باعث تلطيف روح بود، اِ عراب مي گذاشتند و حواشي صفحات را با سليقه و حوصله تزيين مي كردند. بعد

اگر مي خواستند به قرآن مراجعه كنند به آن دفتر رجوع مي كردند. چقدر بعضي ها نقشه مي كشيدند كه بعد از شهادت صاحب آن دفترچه آن را به يادگار بردارند. گاهي هم به شوخي و جدي مي خواستند آن را از چنگشان در بياورند، چون فوق العاده جذاب، دلپذير و منحصر به فرد بود.

قسم نخوردن

باور احكام و اوامر و نواهي شارع مقدس و آنچه موجب خشنودي و خشم و سخط حضرتش را فراهم مي آورد، چنان بر جان و بندبند وجود بندگان خاصش نشسته بود كه گويي نمي توانستند غير از آن بكنند. در جزئي ترين امور، مثل بسياري از ما بودند در كلي ترين امور. از آن جمله بود پرهيز از سوگند خوردن، حساسيت داشتن نسبت به بر زبان آوردن نام مقدس حق تعالي و ائمه اطهار(ع)، آن هم براي پيش پا افتاده ترين مسائل، و از جهتي شايد عادت به اين امر در پشت جبهه، ناخودآگاه آنها را به اين وضع وامي داشت. چاره اش چيزي نبود جز جايگزيني عبارات - البته همچنان با چاشني مزاح - همچون «جان دلاك» به جاي «جان مولا»، «ملا وكيلي» به جاي «خدا وكيلي»، «جان مرتضي عقيلي» (اسم شخص) به جاي «جان مرتضي علي(ع»)، «ارواح خاك فرشامون» و نظير آنها در مواقعي كه ناچار مي شدند براي اثبات مدعايشان قسم بخورند.

قرائت سوره واقعه

خواندن سوره واقعه از جمله آداب عمومي قبل از خواب بود كه اكثر مواقع همه با هم آن را مي خواندند. گاهي، نيروهاي يك چادر از افراد مستقر در چادر بغلي دعوت مي كردند كه به چادر آنها بيايند و اين برنامه را با هم اجرا كنند. تقيد بعضي ها به قرائت جمعي سوره واقعه قبل از خواب به حدي بود كه اگر به مأموريت مي رفتند سعي مي كردند تا حد امكان خودشان را سر ساعت 8:30 به سنگر محل برگزاري مراسم برسانند. بعد از تمام شدن سوره، كه اغلب بچه ها آن را از حفظ بودند، نوبت دعا

مي رسيد و آمين گفتن، كه عباراتي از آن تحت تأثير آيات همين سوره مباركه بود، چون: «خداوندا! ما را جزو سابقين قرار بده» يا «خداوندا! ما را از اصحاب شمال محسوب مكن» و يا «بارالها! نصيب همه برادران حورالعين بفرما!» بعضي جاها رسم بود كه ريش سفيد چادر، بعد از اينكه همه حاضران دعا مي كردند مناسب با روحيه بچه ها چند مسئله از احكام را مطرح مي كرد تا وقت خواب مي رسيد.

قدس 1

عمليات قدس 1، نزديكي به اهداف عمليات بدر:

ساعت 21 و25 دقيقه شامگاه 24 خرداد ماه 1364 نيروهاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، عمليات «قدس 1» را با رمز «يا محمد رسول الله(ص)» در منطقه عملياتي «هورالهويزه» در شرق رودخانه «دجله» عراق، براي انهدام نيروها و بر هم زدن انسجام ماشين جنگي ارتش عراق، در منطقه اي به وسعت 180 كيلومتر مربع آغاز كردند.

در اين عمليات 4 روزه، نيروهاي عمل كننده ايران در ظرف مدت كوتاهي به دو پاسگاه مورد نظر يعني «ابوذكر» و «ابوليله» دشمن دست يافته و مقاومت آنها را درهم كوبيدند.

دشمن در صبح روز نخست با هواپيماهاي پي سي 7 و چرخبال اقدام به بمباران شيميايي و انفجاري نمود، اما با استقرار سريع توپهاي ضد هوايي، يك فروند از اين نوع هواپيما با موشك «سام 7» ساقط شده و پاتك هوايي دشمن عملاً ناكام ماند.

اين پاتكها در روزها و ساعات بعدي نيز از سوي دشمن تداوم يافت كه براي نيروهاي عراقي سودي در بر نداشت. هدف نهايي در عمليات قدس 1 كه در آغاز سلسله عمليات هاي قدس پيش بيني شده بود، رسيدن به اهداف و نقاط تأمين نشده عمليات بدر، از جمله نزديك شدن به جاده

مهم العماره - بصره بود. پاسگاه هاي مختار، ابوذكر، ابوليله و الميدان عراق آزاد و منطقه «الحسان» و «الزجيه» واقع در نزديكي جاده مذكور به تصرف نيروهاي خودي در آمد.

طي اين عمليات تيپ 2 از لشكر25 پياده به طور100 درصد متلاشي شد و يك فروند هواپيما، يك فروند چرخبال،15 قايق و12 پاسگاه سيار منهدم و تعداد890 تن از نيروهاي عراقي كشته و زخمي شده يا به اسات نيروهاي خودي در آمدند.

غنايم به دست آمده نيز شامل 4 قبضه توپ ضد هوايي،9 قبضه خمپاره انداز،29 فروند قايق جنگي و بلم،10 دستگاه بي سيم،10 قطعه پل،25 قبضه سلاح سبك و مقدار فراواني مهمات و فشنگ بود.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: قدس 1

زمان اجرا : 24/3/1364

مدت اجرا : 4 روز

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير ): 890

رمز عمليات: يا محمد رسول الله (ص)

مكان اجرا: منطقه عمومي هورالهويزه در شرق رودخانه دجله

ارگان هاي عمل كننده: نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات: انهدام نيروهاي دشمن و بر هم زدن انسجام سازمان رزمي ارتش عراق و رسيدن به اهداف تأمين نشده در عمليات بدر

قدس 4

عمليات قدس 4، آزادي درياچه «ام النعاج»:

طوفان شديد درياچه كم عمق «ام النعاج» عراق در شمال شرقي شهر «بصره» همچنين اسارت نيروهاي اطلاعاتي دشمن به دست رزمندگان مجاهدين عراقي از تيپ 9 بدر در اين منطقه، انگيزه هاي طرح و اجراي عمليات «قدس 4 » شد.طوفان، عوارض خشك و كوچك بر سطح درياچه را كنار زد و درياچه به «اروند رود» متصل شد. اين درياچه از چند طرف به چندين آبراه و روستا ختم مي شود و مساحتي در حدود يكصد كيلومتر مربع را داراست و آب آن

از رودخانه هاي واقع در خاك ايران تامين مي شود.

عمليات قدس 4 با چهار هدف انهدام نيروي پدافندي دشمن، آزاد سازي 150 كيلومتر مربع از درياچه و تسلط بر بخشي ديگر از هور الهويزه، گرفتن جاي پا براي گسترش عمليات و در اختيار گرفتن جناح از دشمن و نزديكي به بخشي از خشكي هاي شرق دجله در منطقه اي به گستردگي 160 كيلومتر مربع به اجرا گذاشته شد.

اين عمليات را نيروي زميني سپاه پاسداران و مجاهدان و پناهندگان عراقي كه در قالب تيپ 9 بدر گرد هم آمده بودند، صورت دادند. حمله ساعت 24 روز 1 مرداد ماه 1364 با رمز «يا محمد رسول الله (ص)_ الله اكبر» در حالي آغاز شد كه هواپيماهاي «پي.سي.7» عراق روزي يكي _ دو بار سطح منطقه و درياچه ام النعاج را بمباران ايذايي مي كردند، ولي دشمن در زمان عمليات كاملا غافلگير گرديد، به گونه اي كه بي سيم چي فرمانده عراق تسليم نيروهاي ايران شد.

دشمن نيز پس از سقوط بخشي از مواضع خود، اقدام به اجراي آتش توپخانه نمود و تردد نيروهاي ايراني را در منطقه با مشكل روبه رو ساخت، اما يك عامل ويژه سبب قطع اين گلوله باران شد؛ به اين صورت كه شماري از اسراي دشمن به تقاضاي همكاري پاسخ مثبت داده و به پاي بي سيم آمدند و از ُپست شنود با فرماندهي دشمن در عقبه تماس گرفتند و تقاضاي نيرو كردند، اما با تقاضاي آنان به علت عدم تسلط عراق بر منطقه عمليات مخالفت شد، ولي در برابر تقاضاي قطع آتش به اين بهانه كه بر سر نيروهاي دشمن ريخته مي شود، موافقت شده و لحظاتي بعد آتش دشمن قطع گرديد و به دنبال آن تردد نيروهاي

خودي از سر گرفته شد. اين عامل در موفقيت عمليات ايران كمك شاياني را در پي داشت.طي چهار روز عمليات، 1 فروند بالگرد،10 فروند قايق، چندين قبضه خمپاره انداز و چندين پايگاه شناور منهدم و گردان 2 از تيپ 117 دشمن متلاشي گرديد. شمار تلفات دشمن در اين عمليات 336 تن كشته و زخمي و اسير گزارش شده است.

علاوه بر آن 5 فروند قايق، شماري دستگاه هاي مخابراتي و تعدادي سلاح سبك و مقداري مهمات به غنيمت رزمندگان اسلام در آمد. بزرگترين دستاورد عمليات قدس 4، آزاد سازي 160 كيلومتر مربع از منطقه هورالهويزه عراق، درياچه ام النعاج (بزرگترين درياچه منطقه هور)و 20 پاسگاه آبي دشمن بود.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: قدس 4

زمان اجرا:1/5/1364

مدت اجرا: 4 روز

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير): 336

رمز عمليات: يا محمد رسول الله (ص)

مكان اجرا: درياچه ام النعاج در منطقه عملياتي هورالهويزه _ محور جنوبي جنگ

ارگانهاي عمل كننده: نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و نيروهاي مجاهد عراق

اهداف عمليات: انهدام نيروهاي دشمن، آزادسازي 150 كيلومتر مربع از منطقه هور، گرفتن جاي پا براي گسترش عمليات و نزديكي به بخشي از خشكي هاي شرق دجله

قدس 3

عمليات قدس 3، نفوذ و ضربه به خط دشمن :

موقعيت منطقه عملياتي «قدس 3» از سوي دشمن بخ بلنديهاي «مين منصور» و در ميان افراد محلي به «فره سياه» مشهور است.اين منطقه در محور عمومي دهلران طيب در غرب رودخانه «ميمه» قرار دارد و داراي تعدادي تپه و بلندي است.بلندي 208 به سبب اشراف آن بر غرب رودخانه ميمه شهرت و اهميت ويژه اي در هر دو سوي نبرد داشت.دشمن پس از شكست در عمليهت بيت المقدس و عقب نشيني سراسري خود

كه به آزادي خرمشهر انجاميد، بخشي از بلنديهاي مرزي جبهه مياني را در اشغال خود نگه داشت تا ديد و اشراف كافي بر منطقه عمومي دهلران داشته باشد.طراحي عمليات قدس3 بر همين اساس و به تناسب راهكارهاي موجود در منطقه از دومحور صورت گرفت.

رزمندگان در ساعت 2و45 دقيقه بامداد روز 20 تير 1364 با رمز «يا امام جعفر صادق (ع)» به طور همزمان حمله خود را آغاز كردند.سرعت عمل نيروهاي خودي چنان بود كه در همان لحظات نخست، نزديك به 70 تن از نيروهاي عراقي به اسارت در آمدند.نيروها با رعايت اصل غافلگيري واسننار شب، به قرارگاه دشمن در عقبه خط آنان حمله برده و كابلهاي برق و مخابرات خط اول آنان را قطع كردند.بدين صورت ارتباط نيروهاي دشمن با عقبه خود بمنظور خبردهي و پشتيباني مختل شد.از آنجا كه هدف اين عمليات صرفا نفوذ و ضربه زدن به يگانهاي دشمن بود، لذا نيروها حتي الامكان از غنيمت گرفتن و انتقال اقلام دست و پا گير، خودداري كردند و تلاش نمودند تا اساسا امكانات دشمن را منهدم سازند.پس از اجراي موفق عملبات و سرزدن سپيده صبح، دستور عقب نشيني و بازگرد نيروها ي خط شكن به خطوط پيشين صادر شد.دشمن نيز كه با توجه به قطع كابلهاي ارتباطي و مخابراتي خود از اهداف اين عمليات غافل بود، به طور همه حانبه اقدام به پاتك بر روي بلنديهايي كه از نيروهاي ايراني خالي شده بود كرد و طبيعتا از اين ضد حمله سودي نجست.

همزمان با عمليات قدس 3، عمليات ديگري توسط نيروي زميني ارتش در منطقه عملياتي «شهراني»، به منظور بازپسگيري مناطقي كه به تازگي در

اشغال دشمن در آمده بود، صورت گرفت.اين يورش سبب شد كه توجه فرماندهان عراقي به آن محمور معطوف شود، بنابراين ميتوان گفت كه عملبات نيروهاي ارتش به نوعي پشتيباني عمليات قدس 3 بود.در اين حمله 15 دستگاه خودروي ايفا (كاميون)، 4 دستگاه تانك، 15 دستاه خمپاره انداز، 10 زاغه مهمات، مقر گردان 1و 2 از تيپ 805 و پمپ بنزين قرارگاه دشمن در منطقه منهدم شد. ضمن آنكه 1470 تن از نيروهاي دشمن كشته و زخمي شده يا به اسارت نيروهاي عمل كننده خودي در آمدند. علاوه بر اين، چندين دستگاه بي سيم و سيستمهاي مخابراتي و شماري سلاح سبك و نيمه سنگيناز دشمن به غنيمت گرفته شد.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : قدس 3 (انهدامي)

زمان اجرا : 20/4/1364

مدت اجرا : يك روز

تلفات دشمن (كشته،زخمي و اسير): 1470

رمز عمليات : يا امام جعفر صادق (ع)

مكان اجرا : منطقه عمومي دهلران – طيب، در جبهه مياني جنگ

ارگانهاي عمل كننده : رزمندگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي

اهداف عمليات :نفوذ و ضربه زدن به يگانهاي دشمن

قدس 2

عمليات قدس 2 ، تحكيم موقعيت نيروها در منطقه جنوبي جنگ :

عمليات «قدس 2 » ده روز پس از انجام عمليات قدس 1 در همان منطقه عملياتي «هورالهويزه» به اجرا گذاشته شد.

اين عمليات نيز با رمز «يا محمد رسول الله(ص)» و در ساعت 2 بامداد4 تير ماه 1364 با هدف خنثي كردن پاتك دشمن در اطراف منطقه «البيضه» انجام گرفت. نيروهاي خودي در مناطق نيزار و آب گرفته شرق رودخانه «دجله» توانستند طي يك روز، از حمله احتمالي عراقي ها جلوگيري كرده و به مرتفع نمودن نقاط ضعف خطوط خودي

بپردازند.

آنان علاوه بر بدست گرفتن ابتكار عمل، بخشي از توان رزمي دشمن را از بين برده و به انهدام نيروهاي تيپ 68 كماندويي نايل شوند.

همچنين موفق شدند با پاكسازي و الحاق، موقعيت خود را در منطقه تصرف شده تثبيت كنند. طي چند روز درگيري،15 كيلومتر مربع از منطقه شمالي هورالهويزه آزاد و30 فروند قايق و بلم و15 پاسگاه آبي منهدم و312 تن كشته و زخمي شده يا به اسارت نيروهاي عمل كننده سپاه پاسداران درآمدند.

اين عمليات، غنيمت گرفتن چند فروند قايق و ده ها قبضه سلاح سبك و نيمه سنگين دشمن را در پي داشت.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: قدس 2 (آبي - خاكي)

زمان اجرا: 4/4/1364

مدت اجرا: يك روز

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير): 312

رمز عمليات: يا محمد رسول الله (ص)

مكان اجرا: منطقه عملياتي هورالهويزه - محور جنوبي جنگ

ارگان هاي عمل كننده: نيروهاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات: خنثي كردن پاتك دشمن در اطراف منطقه البيضه عراق

قادر

عمليات قادر ،نخستين عمليات مستقل ارتش پس از عمليات بدر :

عمليات «قادر» در 24 تير ماه 1364 نخستين عمليات مستقل ارتش پس از عمليات بدر بود و سرهنگ «علي صياد شيرازي» فرماندهي آن را بر عهده داشت. در اين عمليات يگان هايي از سپاه و ارتش حضور داشتند.

اين عمليات دو ماهه طي سه مرحله و با نامهاي قادر 1، 2 و 3 اجرا شد و هدف از انجام آن در غرب، تسلط بر شهر «سيدكان» استان «اربيل» عراق و آزادسازي بلندي هاي منطقه بود.

رزمندگان ايراني در ساعت 2 بامداد با رمز «يا صاحب الزمان (عج)» خطوط پدافندي دشمن را شكافته و از غرب شهر «اشنويه» ايران به سوي

بلندي هاي «كلاشين» عراق پيشروي كردند. در هر يك از مراحل اين عمليات هدف هايي تأمين شد، اما عواملي هم چون پاتك هاي سنگين دشمن سبب گرديد تا سرانجام اين عمليات در تاريخ 18 شهريور ماه 1364 با عدم موفقيت كامل روبرو گردد و تنها به انهدام نيروها و ماشين جنگي دشمن اكتفا شود. سرهنگ «حسن آبشناسان» فرمانده تيپ 23 نوهد نيروهاي تكاور ارتش در روند اين عمليات به شهادت رسيد.

نتيجه اين عمليات پيوسته، آزادسازي بلند ي هاي «سر سپندار»، «كلازرده» و «بربرزيندوست»، آسيب 3 گردان پياده كماندويي از سپاه پنجم عراق و كشته و زخمي شدن و اسارت 1020 تن از نيروهاي دشمن بود.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: قادر (سه مرحله پيوسته(

زمان اجرا: 24/4/1364

مدت اجرا: 2 ماه

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير): 1020

رمز عمليات: يا صاحب الزمان

مكان اجرا: غرب شهر اشنويه ايران _ شمالي ترين نقطه از خط جنگ

ارگان هاي عمل كننده: نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي

اهداف عمليات: آزاد سازي بلندي هاي منطقه معروف به كلاشين

قطار بازي

در اين بازي و سرگرمي به نوبت يك دسته، دستۀ ديگر را كولي مي داد. از هر دسته يك نفر جاي لكوموتيو مي ايستاد و بقيۀ اعضاي گروه خم مي شدند و هر كدام پشت پيراهن نفر جلويي خود را مي گرفت . آن وقت افراد دستۀ دوم به ترتيب سوار آن ها مي شدند .قطار حركت مي كرد و به ستون يك همه راه مي افتادند. كساني كه سوار بودند از شادي مثل قطار سوت مي كشيدند و بعضي ها هم صداي حركت واگن ها را روي ريل تقليد مي كردند .

نوع ديگر ، قطار سواري روي برف بود . در كردستان وقتي همه

جا را برف فرا مي گرفت بچه ها مي رفتند روي ارتفاعات يك نفر با چوب بلند نقش لكوموتيوران را بازي مي كرد. همه پشت سر او

مي نشستند. وقتي كاري فوري پيش مي آمد و قرار بود قطار بايستد همه با علامت رانندۀ قطار پاهاي خود را داخل برف مي كردند و دوباره آنها را بيرون مي آوردند و باسرعت به سمت دره سرازير مي شدند. وقتي همه بادگير پوشيده بودند البته بازي لذت بخش تر مي شد . خصوصاً اگر بعضي واگن ها (افراد گروه) از ريل خارج مي شدند و به صورت سر و ته به پايين غلت مي خوردند.

قايم موشك

در چادر يا سنگر وقتي دور هم نشسته بوديم چشم يك نفر را با چفيه مي بستيم و از او مي خواستيم بگردد و ما را پيدا كند. هيچ كس حق خارج شدن از چادر يا سنگر را نداشت و نمي توانست به آقا گرگه آسيبي برساند. دست آقا گرگه به هركس كه مي خورد چفيه را به چشم او مي بستيم. اما تا دست اوبه چنين كسي بخورد چندين مرتبه با ديوار، ظرف غذا و هر چه سر راهش بود برخورد مي كرد و بعضاً به زمين مي افتاد كه همه به او مي خنديديم.

همين بازي را بچه هاي بوشهر با اصطلاح "قايم قايمو" داشتند. در جبهه دو گروه مي شدند. يك گروه در خرابه ها و سنگرهاي اطراف پنهان مي شدند و گروه ديگر كه به اصطلاح چشم گذاشته بودند با هم مي گشتند و آن ها را پيدا مي كردند.

ترتيب ديگر كه شايد خيلي نزديك به قايم موشك به

معني رايج آن نباشد، اين بود كه بچه ها چشم يكديگر را به چفيه مي بستند و قرار مي گذاشتند كه انواع اسلحه را با چشم بسته باز و بسته كنند. مسلماً تعداد افرادي كه موفق مي شدند زياد نبود.

قاطرهاي پيش مرگ

براي كشف كمين دشمن، بچه هاي گردان قاطر يزه، قاطرهاي پير و مريض و تركش خورده را در جاهايي كه احتمال كمين ضد انقلاب در آن جا وجود داشت جلو مي فرستادند. البته شب ها فانوسي به گردنش مي بستند تا ضد انقلاب نزديك شدن نور را ببيند. اگر تيراندازي نمي شد يا حيوان روي مين نمي رفت مي فهميدند كه مسير پاك است و نيروها را عبور مي دادند.

قاب عكس

از چوب جعبۀ مهمات و فيبر و بنزين و ني، قاب عكس درست مي كرديم. براي تهيۀ چسب بنزين و فيبر را مخلوط مي كرديم، بعد ني را باز مي كرديم و با چسب به دست آمده روي تخته مي چسبانديم. شيوۀ ديگر اين بود كه براي تهيۀ چسب و چسباندن ني ها روي تخته(تختۀ جعبه مهمات) نصف استكان بنزين داخل قوطي خالي كمپوت مي ريختيم و مقدار زيادي هم آكاچيف در آن قرار مي داديم كه چسبي بسيار عالي به دست مي آمد.

قنداق آتل

در منطقۀ پنجوين عراق يكي از برادران پاي راستش تير خورده بود، به گونه اي كه نمي شد او را از جايش حركت داد. وسايل كمك هاي اوليه نداشتيم و مجبور شديم قنداق اسلحۀ او را از قسمت فلزي اش جدا كنيم و با بند آن پاي مصدومش را ببنديم و او را به پشت خط ببريم.

قلم مو

براي رنگ زدن در و پنجره هاي سنگر و آغشته كردن پنجره هاي چوبي به روغن سوخته براي جلوگيري از پوسيدگي و خوردگي موريانه، قلم مو نداشتيم. يكي از دوستان دم قاطري را قيچي كرد و برسر چوبي كشيد و با ميخ آن را محكم كرد. بعد از آن، همه قلم مو داشتند.

قلابي ازني و ضامن نارنجك

شط علي( حوالي فاو و جزيرۀ مجنون) ماهي زيادي داشت. وقتي خط نسبتاً آرام بود با استفاده از ني و ضامن نارنجك ، قلاب ماهي گيري درست مي كرديم و سر وقت ماهي ها مي رفتيم و بخشي از غذاي ثابت ما خوراك ماهي بود.

قوطي شب نما

از سنگرهاي اجتماعي تا سنگر نگهباني (كمين) راه زياد و پر پيچ و خم بود . بچه ها به جاي قرص شب نما، از قوطي هاي كنسرو و كمپوت استفاده مي كردند. به اين ترتيب كه ته آن را صيقلي و بدون برچسب بود به گونه اي قرار مي دادند كه نور در آن منعكس شود و راه را روشن كند.

قرارگاه نظامي

اولين بار كه به جبهه رفتم، در منطقۀ مهران مستقرشدم. آن زمان مهران دست ما بود و با فاصلۀ يك خاكريز، عراقي ها مستقر بودند. فرمانده دستورداد هرچه بشكۀ خالي و درخت نخل شكسته در شهر پيدا مي شود، كنار خاكريز ببريم. بعد آن ها را به گونه اي كنارهم جا داد كه از دور تصور مي شد يك قرارگاه نظامي است. صبح روز بعد كه عراق چشمش به اين منظره افتاد، شروع به گلوله باران منطقه با انواع توپ و خمپاره كرد و اين كار تا عصر طول كشيد. ما هم ذوق زده از اين كه جنگي واقعي را مي بينيم و همچنين با اين حيله، حجم وسيعي از مهمات دشمن براي زدن چند تا بشكه و درخت هدر مي رود، مي گفتيم و مي خنديديم و دعا مي كرديم.

قايق نفتي

در هور العظيم چند تا فانوس را درجعبه اي جا داده بوديم و دشمن به خيال اين كه قايقي درحال حركت است به طرف آن تيراندازي مي كرد.

قوطي خالي

قبل از عمليات در شلمچه سنگري داشتيم كه شناسايي شده بود و ديدبان دشمن بر آن مسلط بود. اگر مي خواستيم از سنگر خارج شويم، حتماً ما را مي زدند. از طرفي، احتياج به آب و غذا داشتيم. تصميم گرفتيم يك قوطي خالي را بر سر چوب بزنيم و بالاي سنگر به نحوي قرارش دهيم كه بچه هاي تداركات با ديدن آن متوجه ما بشوند وبه ما آب و غذا برسانند كه موفق هم شديم.

قايق و رودخانه

درحملۀ طريق القدس براي عبور از رودخانه وسيله اي نداشتيم جز يك قايق كه عراقي ها با تير بار آن ار سوراخ كرده بودند و نمي شد از آن استفاده كرد. فكري به ذهنم رسيد. به كمك بچه ها با دولا كردن پلاستيك هايي كه روي سنگر مي كشيديم بيرون و داخل قايق را پوشش داديم و به وسيلۀ همان قايق توانستيم از رودخانه عبور كنيم.

قلاب سنگ ها

در منطقۀ سومار فاصلۀ ما با عراقي ها بيش تر از هشتاد متر نبود. به فكر افتاديم زماني كه ماشين تداركات برايشان غذا مي آورد و آن ها از سنگر بيرون مي آيند ب_ا قلاب سنگ هايي كه ساخته بوديم آن ها را هدف قرار دهيم. قلاب سنگ ها ازقطعه اي چرم مدور به شعاع 5 تا 10 سانتي متر تهيه مي شد كه دوطرف آن را سوراخ كرده و از هر سوراخ رشته طنابي به طول نيم متر يا بيش تر، متناسب به قد و قوارۀ استفاده كننده عبور مي داديم. يك رشته از دو رشتۀ متصل به چرم را حلقه مي كرديم و در مچ دست مي انداختيم كه هنگام رها كردن سنگ خود وسيله برجا مي ماند. بعد سنگي راميان چرم قرار مي داديم و مثل آتش دادن آن را مي چرخانديم كه با توجه به نيروي گريز از مركز سنگ بيش تر از توان انسان با شدت به هدف مي خورد. ده روز اين كار ما بود. هر بار كه آن ها براي گرفتن غذا مي رفتند آن ها را مي زديم و نام آن را "خمپاره شصت" گذاشته بوديم. روز يازدهم وقتي مي خواستيم

دوباره كارمان را از سر بگيريم، متوجه شديم كه آن ها هم سنگ پرت مي كنند. معلوم شد حقۀ ما برملا شده است.

قيف بنزيني آر.پي.جي

بچه ها قيف نوك گلولۀ آر.پي.جي را باز مي كردند. پلاستيك را كه پر از بنزين بود پس از چند لا شدن و گره زدن – به منظور جلوگيري از نشت و آتش گرفتن با جرقه هاي سلاح آماده كرده بودند در قيف قرار مي دادند تا وقتي آر.پي.جي به هدف اصابت كرد احتراق ايجاد شده به وسيله بنزين ، باعث آتش سوزي گسترده اي شود و مهماتي را كه در گوشه و كنار محل انفجار وجود داشت، مشتعل سازد و باعث آتش گرفتن بدن و لباس مزدوراني شود كه در آن نقطه قرار داشتند. اين گلولۀ مسلح شد، هنگام انفجار نور قرمز تندي ايجاد مي كرد كه باعث رعب عراقي ها مي شد .

قيف گرفتن

براي گرفتن گراي توپ خانۀ دشمن يا خمپاره اندازش، رزمندگان دشمن را تحريك به گلوله باران منطقه مي كردند و بعد، از طريق قيف گرفتن جاي اصابت گلوله، گراي توپ خانۀ دشمن را مي گرفتند و از آن استفاده مي كردند.

قواي صوتي

درعمليات خرمشهر، نيروهاي مهندسي جهت احداث خط، صداي لودر و بولدوزر را كه روي نوار ضبط شده بود با بلند گو در جهت مخالف جايي كه خاكريز مي زدند پخش مي كردند و كار خود را انجام مي دادند.

قواي صليبي

همراه هفت نفر از دوستان شبي به كمين دشمن رفته بوديم . خوب كه به مواضع آنها نزديك شديم به بچه ها پيشنهاد كردم اوركت هايشان را از تن در بياورند و به من بدهند. بعد با استفاده از چفيه، چوب نخل ها را به صورت علامت به علاوه به هم وصل كردم و اوركت ها را به آن پوشاندم ، كلاه هاي خودمان را هم بر سر آن ها گذاشتيم و به صورت ستوني در معرض ديد دشمن قرارشان داديم و بلافاصله خودمان را استتار كرديم . دشمن تمام فكر و ذكرش متوجه اين ستون شد و در فكر حمله به آنها بود كه ما از طرف ديگر خودمان از پشت آنها رسانديم و با سرنيزه به آنها حمله كرديم. يكي از آن نيروها افسري بود كه او را زنده دستگير كرديم و براي كسب اطلاعات به مقر گردان برديم.

قدير قدرتي

نام :قدير

نام خانوادگى :قدرتى

نام پدر :محمدحسن

تاريخ تولد :27/09/1341

ش.ش :252

محل صدورشناسنامه :دامغان تاريخ

شهادت :16/10/59

نوع حادثه :حوادث مربوط به جنگ تحميلى

شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن درجبهه

استان :بنيادشهيداستان تهران

شهر :اداره بنيادشهيدمنطقه 6(راه آهن)

وصيت نامه :

فرازهايى از وصيت نامه و ساير آثار فرهنگى شهيد : مى گفت : « اين جنگ بين اسلام و كفر است مادامى كه بعثى ها در كشورمان هستند بايد بقيه كارها را كنار گذاشته و مهمترين مسئله را جنگ بدانيم» به همين دليل پس از شروع جنگ تحميلى حضور درجبهه هاى نبرد را مقدم بر تحصيل دانست .

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

قيام الله

قيام امام حسين(ع).

قيام

شجاعت ، شهامت.

قرآن

داروي دردهاي ،شفاي دلها، چراغ تاريكيها ، پيام آور حريت و نجات بخش انسانها و شكننده ظلمها و ستمها، پاره كننده زنجير بردگي، رهاننده خلقها ، آفريننده تمدنها و صفاي قلبها و روانهاست. سرچشمه حكمت و معارف الهي . نردبان سعادت و كمال انسان ؛ انسان ساز. دفتر مذهب مان، كتاب انورمان ، نور مشعل مان، انجيل مرجع مان، تورات معبدمان، زيور مقدمان ، صحف محشرمان، سوره مقدس مان . تنها كتابي كه انسان را انسان كامل مي سازد و بر فطرت اثر مي گذارد.

قدس

اسير در چنگال صهيونيزم.

قبر

حجله زفاف . حجله اي كه عروس آن شهادت و فرزندش نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران است.

قانون اساسي

سرلوحه برنامه هاي انقلاب.

قابيل

جرثومه فساد و تباهي و مظهر بي عدالتي و زور.

قطب نما

كسي كه بر اثر رفت و آمد زياد در منطقه و حضور مكرر در جبهه و منطقه عملياتي، جبهه را به اصطلاح مثل كف دستش مي شناخت، درست مثل قطب نما كه ميزان و مقياسي است براي راه گم كرده ها؛ وجود چنين افرادي در جبهه، راهنما و راهبر بود براي هر طالب واصلي؛ يعني حركات و سكناتشان براي همه حجت بود و همه روي حرفشان حساب مي كردند.

قهوه خانه حضرتي

چادرها و سنگرهايي كه در هر شرايط و موقعيتي، چايي و لااقل آب جوششان به راه بود و مي شد مثل قهوه خانه هاي حضرتي، كه در اطراف اماكن متبركه داير است و به اعتبار وقت و بي وقت رسيدن زوار تعطيلي ندارد، به آنجا رفت و نشست و نفسي تازه كرد.

قوطي روحيه

وسايل نقليه اي كه با نصب بلندگو روي باربند خود و استفاده از نوار كاست و پخش صوت در طول خط، معركه كارزار را گرم نگه مي داشتند و روح حماسه و سلحشوري را در نيروهاي درگير حفظ مي كردند و با بلند كردن صداي راديوي خودرو هنگام پخش مارش عمليات و رفت و آمد مكرر در مسيري كه نيروهاي خودي در آن مستقر بودند، احساسات و عواطف را به سمت شعارهاي واحد جلب مي كردند و بچه ها را از رخوت و ركود احتمالي باز مي داشتند و نشاط و عزم بيشتر را در آنان دامن مي زدند؛ پاشنه كش.

قساوت

گوشت غذا؛ اين تعبير مأخوذ از حديثي است كه قساوت قلب را ناشي از گوشت خواري بسيار مي داند؛ يكي از وجوه استعمال اين اصطلاح اين بود كه وقتي گوشت غذا كم بود يا زياد، بچه ها با عنايت به هر دو صورت مسئله - يعني حساسيت مردم نسبت به گوشت و نهي از اصرار بر گوشت خوردن - مي گفتند: قساوتش كم است يا زياد است.

قتل نامه

قطع نامه 598؛ پذيرش پايان جنگ و اعلام آتش بس در تاريخ 24 تيرماه 67 كه امام(ره) آن را به نوشيدن جام زهر تشبيه كردند و رزمندگان و شيفتگان حضرتش بين اين دو امر (پذيرش و نوشيدن جام زهر) نسبتي قايل شدند.

ك

كربلاي 8

عمليات كربلاي 8 در تاريخ 18/1/1366 با رمز مبارك يا صاحب الزمان (عج )و با هدف انهدام نيروهاي دشمن و تحكيم مواضع بدست آمده در عمليات كربلاي 5 به مدت پنج روز در منطقه عملياتي شرق بصره توسط رزمندگان اسلام در نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بوقوع پيوست و طي آن 60 دستگاه تانك و نفربر و دهها دستگاه خودرو از تجهيزات دشمن منهدم شد .

علاوه بر آن تيپهاي 68 و 65 نيروي مخصوص و تيپهاي 106 و 416 و 29 و 117 و 73 از لشكر 27 ، 5 مكانيزه 448 ، 45 ، 104 ، و 421 و 2 كماندويي ستاد كل 448 ،و تيپهاي2 و 5 از گارد 6 رياست جمهوري ، 42زرهي ، 2 پياده گردان كماندويي از لشكر محمد القاسم ،يك گردان تانك ، تيپ 26 زرهي، گردانهاي 3،1و 4 از تيپ 417 نيز منهدم شدند . تعداد به هلاكت رسيدگان طي عمليات مذكور 5000 نفر و تعداد اسراء 200 نفر و غنايم ، دهها دستگاه تانك و نفربر و تعداد زيادي انواع خودرو از دشمن گزارش شده است .

سپاه ابتدا در نظر داشت طي چند عمليات محدود، به صورت تدريجي خطوط منطقه متصرفه را با رسيدن به كانال زوجي اصلاح و تكميل نمايد، ليكن با توجه به موانعي كه وجود داشت ، عمليات كربلاي 8 طرحريزي او در دو محور طراحي

شد تا توسط دو قرارگاه اجرا گردد :محور اول :آبگرفتگي شمال بوبيان با فرماندهي و هدايت قرارگاه قدس .محور دوم : حد فاصل كانال ماهي تا جاده شلمچه )غرب كانال ماهي (با فرماندهي و هدايت قرارگاه كربلا.

در تدبير عملياتي ،با توجه به حساسيت شمال آبگرفتگي بوبيان براي دشمن و اهميت عبور از كانال ماهي در غرب كانال زوجي ،چنين پيش بيني مي شد كه در صورت تلاش در اين محور ،علاوه بر فريب دشمن نسبت به سمت اصلي تك ، آتش دشمن نيز تجزيه مي شود .به اين ترتيب مرحله اول عمليات در محور غرب كانال ماهي همزمان با محور شمال آبگرفتگي بوبيان در ساعت 15/2 بامداد روز 18/1/66 توسط لشكرهاي 33 المهدي 25 ،كربلا 19 ،فجر ،10سيدالشهدا و 31 عاشورا كه به ترتيب از چپ به راست ماموريت تصرف و تامين هدف را به عهده داشتند ، آغاز شد و در اين مرحله شب و روز اول عمليات هدف به نحو ناقصي تصرف شد.

در مرحله دوم نيز لشكر 33 هر چند در تصرف هدف و در كار مهندسي ايجاد خاكريز دو جداره در سمت راست سيلبند شاهد موفق بود ،ليكن دشمن دو بار از سمت چب به نيروهاي اين لشكر پاتك كرد كه بار دوم در ساعت 10 الي 11 صبح با آتش شديد توپخانه و هليكوپتر و بمباران هواپيما همراه بود .كثرت نيروهاي پياده پاتك كننده و كم بودن نفرات خودي و نرسيدن مهمات كافي ،نيروهاي خودي را ناچار به عقب نشيني كرد و براثر فشار شديد دشمن تعدادي مجروح در منطقه بجا ماند .به اين ترتيب در اين مرحله هم مسيله جناح چپ عمليات حل نشد

.

در مرحله سوم ،جناح راست وضع مناسبي يافت ولي اوضاع جناح چپ به رغم موفقيتهاي به دست آمده كاملا بهبود نيافت و به خاطراستفاده از آتش هماهنگ تانك و تيربار و خمپاره انداز مستقر در خط ، پاتكهاي دشمن را با شكست مواجه ساختند ،ولي سرانجام نيروهاي لشكر 33 به لحاظ از دست دادن توان ،درمواضع مناسبتري مستقر شدند.

بطور كلي فشار عراق براي باز پس گ يري منطقه اي در حدود يك كيلومتر مربع با توان بالا در نوع خود كم نظير بود عكس العمل دشمن بدون احتساب و پيش بيني تلفات زياد و پذيرش آن به عنوان بهاي باز پس گ يري منطقه نمي توانست باشد .دشمن با درك مشي جديد نطامي جمهوري اسلامي مبني بر پيشروي در شرق بصره و انهدام متوالي قواي عراق ،بر آن شد كه با اقدامي اساسي و با قوت ، طراحان و مسيولين جنگ جمهوري اسلامي را نسبت به ادامه پيشروي در منطقه شرق بصره مايوس كند .علاوه بر اين همزماني عمليات كربلاي 8 با سالگرد تاسيس حزب بعث و نيز نقش تبليغي اين عمليات در اعلام تصميم بر تداوم عمليات در منطقه و همزماني آن با تغيير وتحولات سياسي مبني بر حذف صدام ،قابل ذكر است .

از يك سو شرايط سياسي و نظامي جنگ پس از عمليات كربلاي 5 و از سوي ديگر اهميت زمين منطقه شرق بصره ، موجب گرديد تا عمليات كربلاي 8كه با هدف محدود نظامي صورت گرفت ،بازتاب و انعكاس نسبتا گسترده اي داشته باشد .در مورد اين عمليات خبرگزاري فرانسه به نقل از ناظران در تهران چنين گزارش داده :اهداف عمليات جديد كربلاي 8ايران كه صرفا نظامي است

، محدود به نظر مي رسد .ايران بدون ترديد اين بخش جنوبي را براي حمله انتخاب كرد تا مانع از تحكيم خطوط دشمن در آنجا شود .در واقع گزارش خبرگزاري فرانسه معطوف به اين مطلب بود كه اين عمليات در تداوم سلسه تلاشهاي ايران در اين منطقه و برنامه ريزي براي انجام عمليات به سمت بصره ،معنا و مفهوم دارد.

تلاقي زمان عمليات كربلاي 8 با برگزاري مراسم چهل و هشتمين سالگرد تشكيل حزب بعث ،موجب گرديد كه عراق بلافاصله به منظور تحت الشعاع قرار دادن بازتاب اين عمليات ،به تاسيسات نفتي جزيره سيري كه يكي از مبادي صادرات نفت ايران بود ،حمله كرده خسارات قابل ملاحظه اي را به آن وارد آورد ،به گونه اي كه تا ساعتها بهره برداري از اسكله مذكور امكان پذير نبود .به هر حال پيروزي عمليات كربلاي 8 همانند پيروزيهاي ديگر ايران در ابتدا از سوي عراق و كليه حاميانش مورد تكذيب قرار گرفت ،چنانكه راديو اسراييل به نقل از كارشناسان نظامي گفت :به احتمال قوي نيروهاي ايراني در عمليات موسوم به كربلاي 8 در جبهه بصره موفق به پيشروي نشده اند و نبرد به صورت ساكن ادامه دارد .اما با گذشت زمان و عينيت پيروزي ايران ،عراق سرانجام زبان به اعتراف گشود و متعاقب آن خبرگزاريها چنين گزارش دادند :عراق ديروز اعتراف كرد كه مناطقي را در جريان حمله جديد ايران در شرق بصره از دست داده است .اعتراف عراق به از دست دادن زمينهايي در نز ديكي بصره ، در اطلاعيه نظامي اين كشور منعكس شده است .همچنين دعوت ايران از خبرنگاران خارجي براي باز ديد از منطقه آزاد شده در عمليات

نيز به منزله پيروزي جديد ايران مورد تاكيد قرار گ رفت .بدين ترتيب ، در آستانه سال 66 ضمن آنكه موفقيت حاصله از عمليات كربلاي 8 در منطقه شرق بصره ،از سوي رسانه هاي خارجي مورد تاييد قرار گرفت ،به عنوان ضعف و ناتواني روحي روز افزون عراق نيز ارزيابي شد.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: كربلاي 8

زمان اجرا :18/1/1366

مدت اجرا : 5 روز

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير ): 5200

رمز عمليات: يا صاحب الزمان(عج)

مكان اجرا:شرق بصره عراق – محور جنوبي جنگ در غرب شلمچه ايران

ارگان هاي عمل كننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات: پاسخ به شرارتهاي دشمن در خليج فارس ، تهديد شهر بصره عراق و تامين كانال زوجي و توسعه منطقه

كربلاي 10

عمليات كربلاي 10 ،جابه جايي ميدان جنگ از جنوب به شمال :

طي عملياتي به نام كربلاي 10 كه در غرب كشور به اجرا درآمد، مناطق بسياري به دست رزمندگان آزادشد. حضور نسبتا گسترده اكراد معارض عراقي در اين مناطق سبب گرديد تا در مرحله نخست گشايش جبهه تازه در غرب كشور، تلاش ها عمدتا به اتصال عقبه مناطق آزاد شده به ايران و بازشدن عقبه نيروهاي معارض معطوف شود. منطقه عمومي اين عمليات در محور بانه - سردشت از شمال به رودخانه مرزي گلاس، از جنوب به رودخانه آوسيويل، از شرق به سوركوه و از غرب به ارتفاعات گرده رش و سپس ارتفاعات عمومي آسوس منتهي مي شد. اين منطقه داراي عوارض حساس و ارتفاعات نسبتاً بلند و صعب العبور است.

تردد در اين مناطق به خاطر نبود راه بسيار دشوار مي نمود، اما به دليل وجود درختان مرتفع در پايين ارتفاعات، وضعيت براي اختفاي نيروهاي عمل كننده و

حتي تحرك و جا به جايي آنها در روز، كاملاً مناسب تشخيص داده شد. استعداد نيرو و گسترش دشمن در اين منطقه تا قبل از عمليات والفجر9 كه در پاييز سال 1364 توسط نيروي زميني سپاه صورت گرفته بود قابل توجه نبود، اما پس از آن و بويژه پس از دو عمليات فتح 1 و2 دشمن مجدداً حساس شد و تلاش هاي نسبتاً وسيعي را به منظور تصرف مناطق تحت تسلط كردها و مسدود كردن معابر وصولي به عمق خاك عراق انجام داد، چنان كه تيپ هاي كماندويي سپاه هفتم و سوم و چند تيپ و گردان مستقل ديگر با نظارت شخص صدام طي 100 روز، بسياري از ارتفاعات را به تصرف درآوردند.

تحركات دشمن بعد از عمليات فتح 1 بر پايه اين تحليل انجام مي گرفت كه در صورت عدم مقابله جدي، قواي نظامي ايران با تقويت نيرو به سمت ازمر و سپس سليمانيه پيشروي خواهند كرد، اما با وجود همه تلاش هاي دشمن، سرانجام در تاريخ 30 فروردين 1366 عمليات كربلاي 10 با رمز يا صاحب الزمان(عج)ادركني توسط نيروي زميني سپاه در منطقه اي به وسعت 250 كيلومترمربع آغاز شد. اين عمليات كه نخستين عمليات گسترده در غرب كشور پس از انتقال ميدان اصلي جنگ از جنوب به شمال بود، هماهنگ با تك نيروهاي منظم در جبهه ماووت و عمليات نامنظم قرارگاه رمضان و اتحاديه ميهني كردستان عراق در شمال سليمانيه انجام گرفت.

طي اين حمله آزادسازي 50 روستاي منطقه، ارتفاعات سرلگو، بردهوش، قشن، اسبيدار، كلان و چند ارتفاع ديگر ميسر گرديد. همچنين 20 كيلومتر از جاده ماووت - سليمانيه تحت كنترل رزمندگان ايراني درآمد. تجهيزات منهدم شده دشمن شامل يك فروند چرخبال، ده ها دستگاه تانك و نفربر، چندين قبضه خمپاره انداز،

مقداري سلاح سبك و نيمه سنگين مي باشد. همچنين 13 گردان و تيپ مستقل دشمن آسيب ديده، تعداد كشته و زخمي ها و اسراي دشمن به 4235 نفر رسيد. در اين عمليات 8 دستگاه تانك و نفربر، چندين دستگاه خودرو و مقداري سلاح و مهمات به غنيمت رزمندگان اسلام درآمد.

از جمله شهيدان عمليات كربلاي 10 حسن شفيع زاده فرمانده توپخانه نيروي زميني سپاه بود.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: كربلاي 10

زمان اجرا :30/1/1366

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير ): 4235

رمز عمليات: يا صاحب الزمان(عج)ادركني

مكان اجرا:منطقه عمومي بانه - سردشت در محور شمالي جنگ

ارگان هاي عمل كننده: نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات: گشايش جبهه تازه فراروي دشمن در غرب و انتقال جبهه جنگ از جنوب به شمال و مقابله با تحرك هاي ضد انقلاب در منطقه كردستان

كربلاي 4

براساس راهبرد نظامي ارائه شده از سوي سپاه پاسداران به مسئولين كشور، براي نيل به پيروزي در جنگ مي بايست در جبهه جنوب، جاده هاي شمالي و جنوبي بصره و نيز در جبهه شمالي، جاده هاي مواصلاتي كركوك به بغداد قطع و يا تهديد شوند و در نتيجه، صدور نفت عراق به خارج كاملا قطع گردد و سپس حركت اصلي به سمت بغداد آغاز شود.

بر همين اساس، محاصره و سپس تصرف شهر بصره به عنوان هدف عمليات اصلي سپاه پاسداران در سال 1365 مورد توجه قرار گرفت كه براي تحقق آن به كارگيري حدود 500 گردان و آن هم از سه محور ضرورت يافت ليكن به دليل مشكلاتي همچون ضعف امكانات نظامي تنها يك محور – به عنوان تنها راه باقي مانده جنگ در جبهه جنوب – انتخاب شد.

به

عبارت ديگر، پس از حذف دو محور احاطه اي (هور و فاو)منطقه شلمچه و ابوالخصيب به منظور انجام عملياتي بزرگ و سرنوشت ساز برگزيده شد.

اهداف عمليات

تصرف شهر بصره و تهديد جاده صفران – بصره

منطقه عمليات

منطقه عملياتي ابوالخصيب و شلمچه داراي ارزش ها و ويژگي هاي مهم سياسي و نظامي است و مي توان آن را مهم ترين منطقه عملياتي در جبهه جنوب دانست.

مركز اين منطقه، نخلستان هاي اطراف اروندرود – حد فاصل جزيره بلجانيه تا بصره است – كه عرض آن 4 تا 5 كيلومتر و طول آن حدود 15 كيلومتر مي باشد.

زمين منطقه عملياتي از دو جهت داراي خصوصيات مهمي مي باشد:

1- وجود نهرها و كانال هاي كشاورزي كه عمق مناسبي دارد و از آن ها مي توان براي پدافند استفاده كرد.

2- جناحين منطقه عملياتي كه از شمال به آب گرفتگي شلمچه و كانال ماهي گيري و از جنوب به خور زبير و زمين هاي باتلاقي اطراف آن منتهي مي شود و دشمن در آن قدرت پاتك ندارد.

استعداد دشمن

شمال منطقه عملياتي در حوزه استحفاظي سپاه سوم و جنوب آن در حوزه استحفاظي سپاه هفتم عراق قرار داشت. لشكر 11 پياده از سپاه سوم و لشكر 15 پياده از سپاه هفتم در منطقه حضور داشتند. در ذيل اسامي كليه يگان هايي كه قبل و حين عمليات در منطقه حضور يافتند، آورده شده است:

يگان هاي پياده

تيپ هاي 19، 22، 104، 111، 802 ، 805، 107، 102، 702، 420، 421، 429، 45، 112، 47، 23، 238، 436، 802، 501، 402، 117 و 28

يگان هاي

زرهي

تيپ هاي 16، 30 و يك گردان مستقل

يگان هاي مكانيزه

تيپ هاي 25 و 8

گارد رياست جمهوري

تيپ هاي 2 و 4 از لشكر1 كماندويي و تيپ هاي 7 و 8 از لشكر 2 پياده

نيروي مخصوص

تيپ هاي 66 و 68

كماندو

تيپ4 كماندويي ستاد كل و گردان كماندويي لشكر 26

جيش الشعبي

قاطع 58 المثني

قواي خودي

هدايت فرماندهي عمليات بر عهده قرارگاه مركزي خاتم الانبياء (ص)سپاه پاسداران بود و چهار قرارگاه عملياتي نيز اجراي آن را بر عهده داشتند.

قرارگاه نجف هدايت نيروهاي زير را به عهده داشت :

لشكر 19 فجر

لشكر 5 نصر

لشكر 17 علي ابن ابي طالب (ع)

لشكر 155 ويژه شهدا

تيپ 21 امام رضا (ع)

تيپ 57 حضرت اباالفضل (ع)

تيپ 12 حضرت قائم (ع)

4 گردان توپخانه

قرارگاه قدس و لشكر 25 كربلا هدايت نيروهاي زير به عهده داشتند

لشكر 41 ثارالله (ع)

لشكر 10 سيد الشهدا(ع)

4 گردان توپخانه

قرارگاه كربلا

لشكر 27 محمد رسول الله (ص)

لشكر 14 امام حسين (ع)

لشكر 8 نجف اشرف

لشكر 31 عاشورا

تيپ 44 قمربني هاشم (ع)

لشكر 32 انصار الحسين (ع)

4 گردان توپخانه

قرارگاه نوح هدايت نيروهاي زير را به عهده داشت

لشكر 7 ولي عصر (عج)

تيپ 33 المهدي (عج)

تيپ 18 الغدير

ناو تيپ اميرالمومنين (ع)

4 گردان و 1 آتش بار توپخانه

هم چنين، دو تيپ توپخانه تحت امر قرارگاه مركزي بودند

تيپ 63 خاتم الانبياء (ص)با 4 گردان و 2 آتش بار

تيپ 15 خرداد با 4 گردان و 2 آتش بار

ضمناً از مجموع 352 گردان مورد نياز، حدود 250 گردان آماده گرديد كه يگان هاي عمل كننده هر يك بين 7 تا 24 گردان را

سازماندهي كرده و در خود جاي دادند.

طرح عمليات

چهار منطقه شلمچه، ابوالخصيب، مقابل ام الرصاص و جزيره مينو – به اين دليل كه به لحاظ مانور، آتش، عقبه و پشتيباني به هم وابسته اند – براي انجام اين عمليات بزرگ انتخاب گرديد. بر همين اساس، هر يك از چهار منطقه فوق به عنوان خط حد يك قرارگاه عملياتي تعيين شد:

قرارگاه نجف: از شمال پنج ضلعي شلمچه تا جزاير بوارين و ام الطويله پيشروي در محور شلمچه

قرارگاه قدس: انجام حركت اصلي عمليات با عبور از تنگه ام الرصاص – بوارين و پيشروي در محور پتروشيمي و ابوالخصيب.

قرارگاه كربلا: مقابله با پاتك دشمن از مقابل جزيره ام الرصاص، تامين كل منطقه و پيشروي تا جاده دوم و سوم.

قرارگاه نوح: تامين جناح چپ و پيشروي در مقابل جزيره مينو.

هم چنين، يگان هاي تحت امر اين قرارگاه ها مي بايست طي شش مرحله به اهداف نهايي خود – از شمال به تنومه و از جنوب به پشت كانال بصره برسند.

شرح عمليات

عمليات مي بايست در ساعت 22:30 مورخ 3/10/1365 آغاز شود. به همين خاطر غواص هاي خودي ساعاتي قبل به درون آب رفته و به سمت خط دشمن حركت كردند. در اين ميان، نيروهاي دشمن كه كاملا آماده و هوشيار بودند ضمن پرتاب منور، با تيربار و خمپاره به طرف نيروهاي خودي شليك مي كردند. در مجموع، عمليات خارج از كنترل و هدايت فرماندهي قرار گرفته بود و قبل از هر دستوري يگان ها با توجه به نوع وضعيت و هوشياري و عكس العمل دشمن به محض رسيدن به ساحل، درگيري را آغاز

مي كردند. در اين حال، رمز عمليات (يا محمد)حدود ساعت 22:45 اعلام شد و نيروهاي عمل كننده فقط توانستند در جزاير سهيل، قطعه، ام الرصاص، ام البابي و بلجانيه نفوذ كنند و در بعضي مناطق نيز به صورت موضعي رخنه نمايند.

در مقابل، نيروهاي دشمن با پرتاب پي در پي منور و اجراي چند مورد بمباران كنار نهر عرايض (عقبه برخي از يگان ها)و هم چنين اجراي آتش موثر روي رودخانه اروند، عملا سازمان غواص ها و نيز نيروهاي موج دوم و سوم را به هم زد. به طوري كه نيروهاي يگان هاي مجاور بعضا پراكنده شده و اغلب نمي توانستند روي هدف عمل نمايند.

يكي از مناطق حساس عمليات، جزيره ام الرصاص و نوك بوارين بود كه به رغم تلاش بسياري كه براي تصرف آن انجام شد، به خاطر هوشياري دشمن امكان ادامه درگيري از ميان رفت. دشمن با شليك پرحجم تيربار روي آب، از عبور نيروها از تنگه ام الرصاص – بوارين جلوگيري كرد. مضافا به اين كه به خاطر حساسيتي كه دشمن نسبت به ام الرصاص داشت، در پدافند آن از 9 رده مانع طبيعي و مصنوعي بهره مي برد، به طوري كه هرگاه از هر خط عقب رانده مي شد، در خط بعدي كه نسبت به خط قبلي اشراف و تسلط داشت، مقاومت مي كرد.

در اين حال، با توجه به هوشياري دشمن، امكان ادامه عمليات ميسر نبود، لذا به منظور حفظ قوا و طراحي مجدد عمليات آتي، از ادامه نبرد اجتناب شد.

نتايج عمليات

ميزان تلفات و ضايعات وارده بر دشمن به شرح ذيل مي باشد:

حدود 8000 كشته و

زخمي

حدود 60 اسير

انهدام حدود 70 دستگاه زرهي، مكانيزه و خودرو

انهدام تعداد زيادي سلاح سبك و نيمه سنگين

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: كربلاي 4 (آبي - خاكي)

زمان اجرا: 3/10/1365

مدت اجرا: 2 روز

تلفات دشمن : 7060 كشته، زخمي و اسير

رمز عمليات: محمد رسول الله

مكان اجرا: جزاير دهانه شمال غربي خليج فارس - جنوبي ترين محور جنگ

ارگان هاي عمل كننده: رزمندگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات: تهديد شهر بصره از سمت جنوب و تصرف جزيره ام الرصاص و ابوالخطيب عراق و محاصره نيروهاي دشمن در شبه جزيره

كربلاي 3

ايده انجام عمليات نظامي در دريا – پس از عدم موفقيت عمليات والفجر مقدماتي – با سفر دريايي فرماندهان يگان هاي زميني سپاه پاسداران و بررسي وضعيت تعرض به منافع عراق در شمال خليج فارس طرح شد. اين امر موجب شد كه فرماندهان لشكرها و تيپ ها به آموزش يگان هاي خود جهت عمليات در آب بپردازند.

بر همين اساس، به موازات آماده سازي يگان ها براي عمليات در هور، انديشه عمليات در دريا عليه منافع عراق بارور شد و در نتيجه ماموريت تعرض به اسكله هاي نفتي العميه و البكر به نيروي دريايي سپاه پاسداران (قرارگاه نوح)واگذار گرديد.

به منظور انجام عمليات ايذايي و محدود، طراحي جهت حمله به اسكله الامية عراق در خليج فارس تصويب و اجراي اين ماموريت به نيروي دريايي سپاه واگذار شد و يكي از يگان هاي با تجربه نيروي زميني سپاه از لشكر 14 امام حسين (ع)، براي انجام اين عمليات، به قرارگاه نوح مامور گرديد و در ساعت 30/1 دقيقه بامداد روز سه شنبه 11/6/1365، با رمز مقدس حسبنا الله و نعم

الوكيل آغاز شد.

اهداف عمليات

انگيزه اصلي عمليات تصرف و انهدام دو اسكله العميه و البكر بود. در كنار هدف اصلي، اهداف ديگري نيز دنبال مي شد كه عبارت بودند از:

- تكميل عمليات والفجر 8 با ساقط كردن مهم ترين پايگاه دريايي دشمن و كوتاه كردن دست او از شمال خليج فارس.

- ايجاد فضا و منطقه سالم دريايي براي كشتيراني.

- اجراي يك عمليات دريايي و نشان دادن حضور مقتدرانه نيروي دريايي سپاه در خليج فارس.

منطقه عمليات

دو اسكله نفتي الاميه و البكر در آب هاي خليج فارس و در جنوب شرقي راس البيشه با فاصله 12 كيلومتر ازيكديگر، در يك راستا – نسبت به خط شمال – واقع شده اند. سواحل جمهوري اسلامي، در شمال اين اسكله ها و بندر فاو، خورعبدالله و بوبيان نيز درغرب آن قرار دارند. محل تعبيه اين سكوها، نقطه تلاقي آب هاي اروند رود و خورعبدالله با خليج فارس است . عمق آب در اطراف اين اسكله ها در حال مد، 34 متر و در حالت جزر، بين 30 تا 31 متر است.

فاصله اين دو سكو تا مواضع خودي (در نهر قاسميه)، به ترتيب، 25 و35 كيلومتر است وطي مسافت ميان اين اسكله ها تا ام القصر، 3 ساعت به طول مي انجامد.

سكوهاي البكر و الاميه، قبل از شروع جنگ، از عمده ترين محل هاي صدور نفت عراق بودند كه كشتي هاي بزرگ با تناژ بيش از 300 هزار تن، با پهلو گرفتن در كنار اين سكوها، بارگيري مي كردند و به دليل موقعيت جغرافيايي خاص اين دو اسكله(عميق بودن آب در اين منطقه

و ...)يك سوم نفت عراق از اين منطقه صادر مي شد.

علاوه بر اين، با قرار گرفتن اين دو اسكله برسر راه ام القصر و بندر بصره، كشتي هاي بازرگاني عراق، در كنار آن ها لنگر مي انداختند و پس از فرا رسيدن موعد تخليه و يا بارگيري، راهي بنادر مذكورمي شدند.

با شروع جنگ و تلاش عراق براي افزايش صدور نفت، فعاليت اين سكوها زياد و در نتيجه، به صورت يكي از اهداف مورد حمله ايران درآمد.

با وجود همه موانع و مشكلات موجود، تصرف سكوها – به دليل اهميت اين منطقه براي جمهوري اسلامي مزاياي زير را در بر داشت:

ارزش سياسي

تصرف اين دو اسكله، تسلط بر شمال خليج فارس را به دنبال داشت. و لازم به يادآوري است بعد از عمليات والفجر 8 – كه جمهوري اسلامي اعلام كرد بر شمال خليج فارس مسلط شده است – عراق تعدادي خبرنگار و فيلمبردار به روي اسكله ها آورده بود، تا بدين وسيله نشان دهد كه هنوز اين منطقه، داراي فعاليت است. هم چنين اين عمليات مقارن با تشكيل كنفرانس سران غير متعهدها در حراره بود و لذا قبل از اين كه آن را عمليات نظامي صرف محسوب كنيم، مي بايستي به عنوان يك عمليات سياسي نظامي قلمداد كرد.

زمينه سازي براي تصرف و تهديد ام القصر

با گذشتن امكانات وسيعي روي اسكله ها، رفتن به سوي ام القصر به راحتي انجام مي گرفت. از طرف ديگر، نيروهاي خودي مي توانستند، روزها در اين منطقه مستقر و شب ها جهت انجام عمليات، به سوي بوبيان حركت و مجدداً به اين منطقه باز گردند.

استعداد

دشمن

تركيب قواي دشمن روي هر يك از سكوها، شامل يك گروهان تقويت شده از تيپ 440 دريايي بود. گردان 4، حفاظت ازسكوي العميه و گردان 1، حفاظت از سكوي البكر را بر عهده داشت.

قواي خودي

هدايت و فرماندهي عمليات بر عهده قرارگاه نوح (ع)بود كه جهت اجراي عمليات يگان هاي زير را تحت امر داشت:

- لشكر 14 امام حسين (ع)با 2 گردان احتياط.

- دو ناو تيپ 14 كوثر و 13 اميرالمومنين (ع)به عنوان پشتيبان عمليات.

طرح عمليات

براساس طرح مانور عمليات، دو ناو تيپ كوثر و اميرالمومنين (ع)بايد دهانه خور عبدالله را براي جلوگيري از پشتيباني نيروهاي دشمن مستقر روي اسكله ها مسدود مي كردند. نيروهاي غواص لشكر امام حسين (ع)نيز توسط قايق به نقطه رهايي انتقال مي يافتند و سپس با تاريك شدن آسمان، از سه محور به سوي اسكله العميه روانه شده و آن را تصرف مي كردند. آن گاه، نيروهاي سوار بر شناور وارد عمليات شده و روي اسكله مستقر مي شدند. در صورت امكان، اسكله البكر نيز بايد مورد هجوم قرار مي گرفت.

شرح عمليات

حدود ساعت 21 مورخ 10/6/1365 نيروهاي غواص به سمت هدف حركت كردند؛ ليكن به دليل مشكلاتي همچون مغايرت جهت وزش باد با جهت حركت غواص ها، قطع تماس آنان با فرماندهي و نيروهاي پشتيباني و ... موجب تاخير در رسيدن به هدف تعيين شده گرديد.

حدود ساعت 4 بامداد نيروهاي غواص محور راست موفق شدند به سمت چپ اسكله العميه رسيده و خود را به بالاي اسكله و روي پَد هلي كوپتر برسانند و با محرز شدن درگيري روي اسكله، رمز عمليات

(حسبناالله و نعم الوكيل)توسط فرماندهي قرارگاه قرائت شد. نيروها به سرعت عمليات پاكسازي پَد و آماده كردن محل براي ورود ديگر نيروها را انجام دهند.

در ساعت 05:30 يكي از گروهان هاي سوار شناور به اسكله رسيد و متقابلاً دشمن نيز كه سمت راست اسكله را در اختيار داشت، به سوي قايق هاي اين گروهان شليك كرد و همين امر موجب شد فشار وارد بر غواص هاي مستقر در اسكله كاهش يابد.

با روشن شدن آسمان، نيروهاي غواص محورهاي ديگر موقعيت خود را يافته و به طرف اسكله حركت كردند. به اين ترتيب، حدود ساعت 8 صبح اسكله العميه به طور كامل به تصرف درآمد. سپس، اسكله البكر مطابق طرح به آتش كشيده شد.

نخستين فشار دشمن به العميه در ساعت 10 با پرتاب يك موشك آغاز شد و به دنبال آن نيروي هوايي عراق به بمباران منطقه پرداخت. پرتاب موشك هاي دوربرد تا به هنگام شب نيز ادامه يافت؛ به گونه اي كه تا صبح روز دوم عمليات، چهار فروند ديگر به سوي اسكله شليك شد. هم چنين، دشمن توانست حوالي نيمه شب 8 فروند شناور خود را به طرف اسكله بياورد.

با فرارسيدن روشنايي روز دوم عمليات، هواپيماي دشمن در منطقه حضور يافته و اسكله را بمباران كردند. سپس، ناوچه هاي عراقي آرايش گرفته وبا حمايت هلي كوپترها به سمت اسكله پيشروي كردند. فشار روي نيروهاي خودي هر لحظه بيشتر مي شد و بديهي بود كه بدون عمليات پشتيباني و تكميلي – كه انجام آن به دلايلي صورت نگرفت – عمليات مي بايست در همين حد ايذايي خاتمه يافته و نيروها منطقه را

ترك كنند. به همين دليل نيروها عقب نشستند و نزديك ظهر اسكله العميه در حالي كه تاسيسات و تجهيزات آن كاملا منهدم شده بود، مجددا به تصرف دشمن درآمد.

نتايج عمليات

تلفات و ضايعات وارده به دشمن در اين عمليات به شرح ذيل مي باشد:

كشته شدن 63 نفر.

به اسارت درآمدن بيش از 100 نفر.

ساقط شدن دو هواپيماي جنگنده.

انهدام يك ناوچه.

انهدام 15 قبضه ضد هوايي و 2 دستگاه رادار.

به غنيمت درآمدن 4 دستگاه رادار.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : كربلاي 3 - ايذايي

زمان اجرا : 11/6/1365

مدت اجرا : 2 روز

مكان اجرا : جنوب شرقي راس البيشه – شمال غربي خليج فارس

رمز عمليات : حسبنا الله و نعم الوكيل

ارگان هاي عمل كننده : نيروي دريايي سپاه پاسداران

اهداف عمليات : انهدام سكوهاي نفتي بر روي اسكله البكر عراق و كاهش توان اقتصادي و نظامي دشمن

تلفات دشمن (كشته ، زخمي و اسير): 550

كربلاي 1

به دنبال عمليات غافلگير كننده والفجر 8 و تصرف شهر استراتژيك فاو توسط رزمندگان اسلام و به هم خوردن توازن سياسي – نظامي به نفع جمهوري اسلامي، رژيم عراق شيوه اي جديد برگزيد و درصدد فعال شدن در جبهه زميني و موضع تهاجمي برآمد و اين استراتژي را بعد از اشغال مهران، به استراتژي دفاع متحرك نامگذاري كرد.

عراق مي كوشيد تا با ادامه عمليات هاي خود نقاط ديگري را تصرف كند. ادامه چنين وضعيتي مي توانست عواقب وخيمي را هم از بُعد نظامي و هم از بُعد سياسي براي جمهوري اسلامي ايران به دنبال داشته باشد . بر همين اساس، براي مقابله با حركت جديد عراق انجام

عمليات براي آزاد سازي شهر مهران و ارتفاعات آن مورد تاكيد قرار گرفت.

اين استراتژي بعد از بازپس گيري منطقه والفجر 9 (منطقه چوارتا)كه از تاريخ 16/12/64 شروع شد، در تاريخ 27/2/65، با آزاد سازي مهران به اوج خود رسيد و با ضربه سختي كه دشمن در جريان اين آزاد سازي متحمل شد، پايان يافت.

از هنگام شروع تهاجم جديد ارتش عراق، وحدت و هم دلي نيروهاي رزمنده ايراني به شكل زيبايي جلوه گر شد و برادران ارتشي، سپاهي و بسيج مردمي پا به پاي هم در مقابل تهاجم دشمن به مقاومتي دليرانه دست زدند.

حمله عراق به مهران

ارتش عراق، ساعت يك بامداد 27/2/65، در منطقه مهران دست به تهاجم زد و شهر و حومه آن و برخي از ارتفاعات منطقه را تصرف كرد. در اين زمان واحدهاي ارتشي، مركب از 6 گردان پياده و 2 گردان زرهي، مسئوليت خطوط پدافندي را در اين منطقه به عهده داشت و نيروهاي سپاه نيز ، پشتيباني از اين منطقه را به طور كامل بر عهده نگرفته بود.

اهداف عمليات

باز پس گيري شهر مهران و سلسله ارتفاعات قلاويزان و دستيابي به مرز و تامين كل منطقه.

منطقه عمليات

منطقه عملياتي از جنوب به ارتفاعات قلاويزان، از شمال به ارتفاعات نمه كلان كوچك، از غرب به امتداد غربي ارتفاعات قلاويزان و پاسگاه مرزي بهران آباد، و از شرق به جاده مهران – دهلران منتهي مي شد.

پس از اشغال مهران، استحكامات و موانع متعددي توسط دشمن ايجاد شد. در محور شمالي (جاده ايلام – مهران و باغ كشاورزي)هفت رديف مين همراه با كانال و بيش از پنج

رديف سيم خاردار رشته اي وجود داشت. در محور مياني (حد فاصل رودخانه گاوي و جاده دهلران – مهران)به لحاظ كوهستاني بودن منطقه، استحكامات نسبتاً ضعيف بود. در محور جنوبي (ارتفاعات قلاويزان)سنگرهاي كمين و در بعضي شيارها، يك رديف سيم خاردار و مين وجود داشت.

استعداد دشمن

منطقه مورد نظر براي عمليات، تحت مسئوليت لشكر 17 زرهي از سپاه دوم عراق بود. حفظ پدافندي اين لشكر از رودخانه كنجاپنجم به سمت ميان كوه امتداد مي يافت. علاوه بر يگان هاي سازماني اين لشكر (تيپ هاي 70 زرهي، 59 زرهي و 705 پياده)يگان هاي زير نيز تحت امر آن بودند:

- تيپ هاي 433 ، 417 و 425 پياده.

- تيپ 1 كماندويي و گردان كماندو لشكر 40 پياده.

با شروع عمليات، يگان هاي زير نيز وارد منطقه شدند:

- تيپ 1 مكانيزه، 4 و 5 پياده، 3 نيروي مخصوص، 2 و 10 زرهي از گارد رياست جمهوري.

- تيپ هاي 71، 72 و 3 پياده از لشكر 35 پياده.

- تيپ هاي 501، 113، 95، 118 و 108 پياده.

- تيپ 24 مكانيزه.

- تيپ هاي 2، 3 و 5 كماندو، گردان كماندويي لشكر 20 پياده و گردان كماندويي لشكر 2 پياده.

- تيپ 65 نيروي مخصوص.

- گردان هاي 763، 110، 15، 766، 217، 238، 53، 247 و 489 توپخانه.

قواي خودي

قرارگاه نجف هدايت نيروهاي زير را به عهده داشت:

- لشكر 27 محمد رسول الله (ص)با 7 گردان پياده + گردان تانك.

- لشكر 17 علي ابن ابي طالب (ع)با 3 گردان پياده + 1 گروهان تانك.

- لشكر 5 نصر با

3 گردان پياده.

- لشكر 25 كربلا با 4 گردان پياده + 1 گردان تانك.

- لشكر 10 سيد الشهدا (ع)با 3 گردان پياده.

- لشكر 41 ثارالله (ع)با 4 گردان پياده + گردان تانك.

- تيپ مستقل 21 امام رضا (ع)با 2 گردان پياده.

- تيپ مستقل 15 امام حسن (ع)با 5 گردان پياده.

- تيپ مستقل 662 بيت المقدس با 2 گردان پياده .

- گردان مستقل 38 زرهي ذوالفقار با 1 گروهان تانك.

- 2 گردان توپخانه سپاه + 4 گردان توپخانه ارتش.

طرح عمليات

تلاش اصلي بر انجام عمليات از محور ارتفاعات قلاويزان و يال هاي آن تا رودخانه گاوي در نظر گرفته شد. بر همين اساس، عمليات در سه مرحله به ترتيب زير طراحي گرديد:

مرحله اول؛ تامين ارتفاعات قلاويزان ايران تا روستاي امام زاده سيد حسن.

مرحله دوم؛ تامين ارتفاعات جبل حمرين تا شيار مگ سوخته و در امتداد آن، تامين روستاهاي بهين، بهروزان و هرمزآباد

مرحله سوم؛ تصرف خاكريز عمليات والفجر 3، كه روستاي فرخ آباد تا زير ارتفاعات 223 قلاويزان داشت و در نتيجه مهران در اين مرحله تامين گرديد.

شرح عمليات

مرحله اول عمليات در ساعت 22:30 روز 9/4/1365 با رمز يا ابا الفضل العباس، ادركني آغاز شد و نيروهاي خودي در اغلب محورها خطوط دشمن را شكسته و تا قبل از روشنايي صبح ضمن انهدام بيش از 10 گردان پياده عراق، اهداف مرحله اول و قسمتي از مرحله دوم عمليات را به تصرف درآوردند.

ساعاتي بعد، دشمن با به كارگيري نيروهاي احتياط خود به محور امامزاده سيد حسن پاتك كرد كه با مقابله قواي خودي

خنثي شد. سپس، يگان هاي خودي با مشاهده از هم گسيختگي نيروهاي دشمن، عمليات را – طي روز اول – بدون وقفه ادامه دادند.

در شب دوم، كليه يگان هاي عمل كننده ضمن پيشروي در باقي مانده محدوده مرحله دوم عمليات، تا قبل از روشنايي صبح، خط سراسري – از هرمزآباد تا شيار مگ سوخته – را كاملا تامين كرده و مقداري از محدوده مرحله سوم عمليات را نيز تامين كردند.

از آغاز روز دوم (11/4/1365)عمليات در كليه محورها ادامه يافت و نيروهاي رزمنده ضمن به اسارت درآوردن تعدادي از نيروهاي دشمن، به باغ كشاورزي وارد شدند و سپس در حدود ساعت 12 اين روز نيز شهر مهران آزاد شد.

ساعت 6 صبح روز سوم، دو تيپ گارد رياست جمهوري به ارتفاع 210 پاتك كرد، پس از يك درگيري سخت ارتفاع مذكور را تصرف كرد. به همين خاطر، نيروهاي خودي مستقر در اين منطقه حدود 200 متر عقب آمدند.

در ادامه عمليات، رزمندگان از محورهاي قلعه كهنه و فرخ آباد به طرف تپه هاي غلامي و پاسگاه دراجي حركت كرده ضمن پاكسازي كامل منطقه، تعداد زيادي از نيروهاي دشمن را به اسارت درآوردند.

در جريان مرحله چهارم عمليات، كه از ساعت 24 روز 12/4/1365 آغاز شد، با ورود قواي خودي به روستاي فيروز آباد، دشمن عقب نشيني كرد. سپس، خاكريزي از فيروزآباد تا يال هاي ارتفاعات قلاويزان احداث كردند. درگيري، همچنان در اطراف ارتفاعات 223 ادامه داشت و دشمن، فشاري قابل ملاحظه در نقاط مختلف وارد كرده، تنها ارتفاعات فوق را در تصرف خود نگه داشته بود. حدود ساعت 7 صبح روز چهارم (13/4/1365)پاتك شديد

دشمن روي ارتفاعات قلعه آويزان – به منظور تصرف قله 200 – شروع شد؛ ليكن با مقاومت و حملات پي در پي قواي خودي، اين پاتك شكست خورد.

در روز پنجم، ارتفاع 210 مجددا به تصرف نيروي خودي درآمد و در سحرگاه روز ششم نيز رزمندگان در مرحله پنجم عمليات با حمله به ارتفاع 223، ضمن تامين اهداف تعيين شده، قرارگاه تاكتيكي لشكر 17 زرهي عراق را به تصرف درآوردند.

در تاريخ 18/4/1365، علاوه بر تصرف باقي مانده يال هاي غربي ارتفاع 223، قرارگاه تاكتيكي تيپ 24 مكانيزه عراق منهدم و فرمانده آن به همراه تعدادي ديگر اسير شد.

ارزيابي عمليات كربلاي 1

عمليات موفق كربلاي يك، پاياني بود بر استراتژي دفاع متحرك عراق و نيز نقطه شروع اميدوار كننده اي براي نيروهاي خودي جهت انجام عمليات محدود ايذايي.

منفعل كردن سياست تهاجمي عراق، هدف عمده اي بود كه نيروها به خوبي توانستند به آن دست يابند.

سرعت عمل، اعتقاد يگان ها، حفاظت عمليات، فريب دشمن، تناسب نيروها با طرح عمليات، انجام كارهاي مهندسي لازم و ... از جمله عوامل بارز و موثر در اين عمليات بود.

نتايج عمليات

طي اين عمليات، منطقه اي به وسعت 175 كيلومتر مربع از خاك ايران و نيز عراق شامل شهر مهران و روستاهاي اطراف آن، جاده دهلران – مهران – ايران ، ارتفاعات حساس و سركوب قلاويزان و حمرين و نيز دو پاسگاه مرزي آزاد شد. هم چنين عقبه هاي دشمن از جمله شهرهاي بدره و زرباطيه در ديد و تير قواي خودي قرار گرفت .

در اين عمليات، 1210 نفر از نيروهاي دشمن اسير شدند.

خلاصه گزارش عمليات

:

نام عمليات : كربلاي 1

زمان اجرا : 9/4/1365

مدت اجرا : 10 روز

مكان اجرا : منطقه عملياتي دشت مهران – جبهه مياني جنگ

رمز عمليات : يا ابوالفضل العباس(ع)

ارگان هاي عمل كننده : سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات : بازپس گيري دوباره شهر مهران و ارتفاعات مرزي منطقه و سركوب و منفعل كردن دشمن

كربلاي 7

عمليات كربلاي 7 ،ضربه اي از شمالي ترين منطقه جنگي به دشمن :

طرح دفاع متحرك عراق همزمان در چند منطقه اجرا شد و علي رغم تلاش رزمندگان و فرماندهان جنگ، هنوز مناطقي در اشغال قواي عراقي باقي مانده بود.

رژيم بعث كه منتظر عكس العمل جمهوري اسلامي در جبهه هاي نبرد بود، با وجود عمليات كربلاي 2 در منطقه عمومي حاج عمران، توانست ارتفاعات گردمند و قله 2519 را در اختيار گرفته و همچنان در اشغال خود نگاه دارد.

اين ارتفاع كه پيشتر در عمليات والفجر2 آزاد شده بود، پس از سقوط در دوره دفاع متحرك، در عمليات كربلاي 2 نيز تأمين نگرديد، تا اينكه در تاريخ 13 اسفند ماه 1365 طي عمليات كربلاي 7 و با رمز يا مولاي متقيان7 به دست رزمندگان ارتش جمهوري اسلامي (لشكر64 اروميه)آزادشد. علاوه بر ارتفاع ياد شده كه در زمان عمليات پوشيده از برف بود، تپه سرخي و يال كله اسبي از دشمن پاكسازي شد.

طي عمليات كربلاي7 ده ها قبضه سلاح از انواع سنگين و نيمه سنگين و شماري زاغه مهمات منهدم شد. تعداد2485 نفر از نيروهاي دشمن كشته و زخمي و اسير شدند. همچنين چندين قبضه سلاح سبك و سنگين و چندين خودرو به غنيمت نيروهاي خودي درآمد.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: كربلاي 7

زمان اجرا:13/12 /1365

تلفات دشمن

(كشته، زخمي و اسير): 2485

رمز عمليات: (يا مولاي متقيان7)

مكان اجرا: منطقه عمومي حاج عمران - محور شمالي جنگ

ارگان هاي عمل كننده: نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي

اهداف عمليات: آزادسازي ارتفاعات سركوب منطقه و ارتفاعات گردمند

كربلاي 6

عمليات كربلاي شش در روز 23 دي ماه سال1365 ، با رمز يا فاطمه الزهراء (س)در منطقه عمومي سومار( به وسعت تقريبي 100 كيلومتر مربع)آغاز شد.

اين عمليات را رزمندگان جان بركف نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران به منظور آزادسازي ارتفاعات مهم شمال شرقي نفت شهر طراحي و اجرا كردند. جغرافياي طبيعي نفت شهر و ارتفاعات مرزي منطقه اين شهر را از موقعيت نظامي مستحكم تري بر خوردار كرده است . در آغاز هجوم ارتش عراق مدافعان اندك نفت شهر با اتكا به اين ارتفاعات بيش از 48 ساعت مقاومت كردند .

نفت شهر در دوم مهر سال 1359 اشغال شد و تا آخر جنگ در اشغال دشمن ماند . در عمليات كربلاي 6 براي آزادي نفت شهر و تصرف نفت خانه عراق تلاشي صورت گرفت اما نتيجه اي حاصل نشد . در اين عمليات گروهان هاي پياده ، زرهي و هوابرد ارتش جمهوري اسلامي ايران حضور داشتند . نتيجه عمليات كربلاي شش ، كشته و زخمي شدن 3هزار نفر از افراد دشمن و همچنين منهدم گشتن تعداد 20 تانك و نفربر و11 هواپيما و 2 بالگرد از دشمن بعثي و غنيمت گرفتن ده ها تانك و نفربر مي باشد .

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : كربلاي 6

زمان اجرا : 23/10/1365

رمز عمليات : يا فاطمه الزهرا(س)

مكان اجرا : منطقه عمومي نفت شهر ايران – جبهه مياني جنگ

يگان عمل كننده : نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي

اهداف عمليات : آزادسازي نفت شهر و تاسيسات نفتي منطقه و تجزيه قواي دشمن در جهت اجراي عمليات كربلاي 4 در محور جنوبي خط نبرد

كربلاي 5

عمليات كربلاي 5 ، عبور از موانع نفوذ ناپذير دشمن :

نوزدهم دي ماه سالروز عمليات پيروزمندانه كربلاي پنج است پس از پايان اين عمليات بود كه تلاش هاي بين المللي براي پايان دادن به جنگ افزايش يافت.

سنگيني شرايط دشوار پس از عمليات كربلا - 4 ضرورت انجام عمليات ديگري را ايجاب مي كرد. عملياتي كه پيروزي آن تضمين شده باشد و ضمناً از جنبه نظامي و سياسي بسيار ارزشمند باشد تا آثار نامطلوب كربلا-4 را جبران نمايد.

ارزشمندترين منطقه موجود، شلمچه بود كه دشمن در آن مستحكمترين مواضع و موانع را داشت؛ بطوري كه عبور از آنها غيرممكن مي نمود و با توجه به اصول نظامي شناخته شده و محاسبات كمي، ضريب موفقيت بسيار ناچيز بود و بالطبع تضمين پيروزي از سوي فرماندهان عمليات را غيرممكن مي ساخت؛ ليكن ضرورت غيرقابل انكار ادامه جنگ در آن موقعيت و لزوم تسريع در تصميم گيري پس از عمليات كربلا4 سبب گرديد كه صرفاً براي انجام تكليف و با اميد به نصرت الهي، تمامي نيروهاي خودي اعم از رزمنده و فرمانده براي عمليات بزرگ كربلا-5 آماده شوند.

اهداف عمليات

منطقه شلمچه به لحاظ اهميت سياسي و نظامي آن، به عنوان يكي از معابر وصولي شهر بصره، همواره در زمره اهداف قواي نظامي جمهوري اسلامي ايران قرار داشت. در صورت تسلط بر اين منطقه، جمهوري اسلامي مي توانست برتري خود در جنگ را به اثبات برساند.

موقعيت منطقه

منطقه عملياتي شلمچه كه

در جنوب شرقي شهر مهم بصره قرار گرفته و تقريباً نزديكترين محور وصولي به اين شهر به شمار مي آيد، به مناطق و محورهاي زير محدود مي باشد:

از شمال، به آبگرفتگي جنوب زيد

از شرق، به دژ مرزي ايران و عراق

از جنوب، به رودخانه اروند و اروند صغير

از غرب، به كانال زوجي و شهرهاي تنومه و الحارثه.

اين منطقه از تعداد زيادي نهر، كانال، خاكريز، جاده و ... تشكيل شده است كه همه آنها در بخش شمالي اروند قرار دارند. همچنين، آبگرفتگي هاي متعددي در اين منطقه وجود دارند كه از سوي ارتش عراق به عنوان موانعي در مقابل هرگونه نفوذ قواي جمهوري اسلامي ايجاد شده اند.

استعداد دشمن

منطقه عملياتي در حوزه پدافندي سپاه سوم عراق بود و سه لشكر 11 پياده، 5 مكانيزه و 3 زرهي در اين منطقه مستقر بودند.

با شروع عمليات، تعداد ديگري از لشكرهاي عراق به تدريج در منطقه عملياتي حضور يافتند. اين لشكرها عبارت بودند از:

الف- پياده:

لشكرهاي 2، 4، 7، 8، 22، 32، 14، 15، 25، 18، 30، 29، 27، 28، 33، 20 و 35

ب- زرهي:

لشكرهاي 6، 10 و 12

ج- مكانيزه:

لشكر 1

د- گارد رياست جمهوري:

لشكرهاي 1، 2، 3 و 6

در ذيل، تمامي يگان هايي كه به منطقه كربلا - 5 اعزام شدند، بر حسب تيپ آورده شده است:

الف- پياده:

تيپهاي 36، 4، 5، 29، 18، 19، 38، 39، 23، 22، 28، 45، 47، 48، 14، 44، 71، 72، 74، 75، 76، 78، 79، 81، 82، 83، 84، 88، 90، 91، 93، 94، 95، 96، 101، 102، 103، 105، 106، 107،

109، 111، 112، 113، 114، 116، 117، 118، 119، 120، 238، 412، 413، 417، 418، 421، 422، 423، 426، 428، 429، 430، 431، 435، 436، 437، 438، 439، 442، 443، 501، 502، 506، 603، 604، 605، 701، 702، 703، 704، 707، 801 و 805

ب- زرهي:

تيپهاي 34، 6، 12، 26، 30، 16، 17، 42، 37، 50 و گردان تانك لشكر 11 پياده

ج- مكانيزه:

تيپ هاي 27، 8، 20، 15، 25، 24، 46

د- گارد رياست جمهوري:

تيپ هاي 4، 5، 6، 7، 8، 16، 17 پياده، 2 و 10 زرهي، 1 مكانيزه، 3 نيروي مخصوص و 11 كماندو

ه_- نيروي مخصوص:

تيپ هاي 65، 66 و 68

و- كماندو:

تيپ هاي 1، 2 و 3 ستاد كل، هفت تيپ كماندويي از سپاه هاي هفت گانه و پنج گردان مستقل كماندو.

ز- توپخانه:

46 گردان

سازمان رزم خودي

براساس موجودي 200 گردان نيرو، سازمان رزم به شكل زير طراحي شد:

قرارگاه خاتم الانبياء(ص)

قرارگاه كربلا

لشكر 25 كربلا

لشكر 41 ثارالله(ع)

لشكر 19 فجر

لشكر 10 سيدالشهدا(ع)

لشكر 31 عاشورا

تيپ مستقل 33 المهدي(عج)

تيپ مستقل 18 الغدير

تيپ مستقل 48 فتح

قرارگاه نجف

لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع)

لشكر 5 نصر

لشكر 105 قدس

لشكر 155 ويژه شهدا

لشكر 21 امام رضا(ع)

تيپ مستقل 57 حضرت ابوالفضل(ع)

تيپ مستقل 29 نبي اكرم(ص)

تيپ مستقل 12 قائم(عج)

قرارگاه قدس

لشكر 27 محمد رسول الله(ص)

لشكر 7 ولي عصر(عج)

لشكر 8 نجف اشرف

لشكر 14 امام حسين(ع)

لشكر 32 انصارالحسين(ع)

تيپ مستقل 44 قمر بني هاشم(ع)

همچنين، گردان مستقل 38 زرهي ذوالفقار، تيپ 20 زرهي رمضان و تيپ توپخانه 15 خرداد تحت امر قرارگاه خاتم الانبياء(ص)بودند. در مجموع، 24 گردان توپخانه آماده آتش وجود داشت.

در جريان عمليات نيز قرارگاه عملياتي نوح

و تيپ هاي مستقل 110 خاتم الانبياء(ص)و 22 بدر به سازمان رزم عمليات ملحق شدند.

طرح عمليات

در همان بحث هاي اوليه طراحي مانور عمليات، چنين تدبير شد كه يك محور هجوم در شمال منطقه پنج ضلعي و يك محور نيز در جناح راست آن، با عبور از كانال پرورش ماهي، قرار داده شود. در چنين صورتي، دشمن كه استحكامات منطقه را اغلب در جهت پدافند از شرق احداث كرده بود، با هجوم قواي جمهوري اسلامي از شمال به جنوب مواجه مي شد.

به دليل محدوديت زمين و وابستگي منطقه پنج ضلعي با جناح راست منطقه عمليات، مقرر شد قرارگاه كربلا ماموريت شكستن خط و گرفتن جاي پاي اوليه را به عهده داشته باشد و دو قرارگاه قدس و نجف با عبور از اين جاي پا منطقه تصرف شده را توسعه دهند.

شرح عمليات

فرمان آغاز درگيري در ساعت 01:35 مورخ 19/10/1365 - با رمز يازهرا(س)- به يگان هاي خط شكن ابلاغ شد. نيروهاي قرارگاه كربلا با درهم شكستن مواضع دشمن در محورهاي كانال پرورش ماهي، منطقه پنج ضلعي و شلمچه درصدد برآمدند با يكديگر الحاق كنند. قرارگاه نجف نيز كه در شب اول عمليات تنها با يك لشكر در جزيره بوارين - به منظور فريب دشمن - وارد عمل شده بود، توانست بطور موقت و محدود در خط اول ارتش عراق در اين جزيره رخنه كند.

در ادامه عمليات، نيروهاي خودي ضمن درهم شكستن دو پاتك عراق به سوي شلمچه پيشروي كرده و در ساعت 10 صبح به مجاورت كانال هفت دهنه رسيدند و با تصرف دو موضع هلالي شكل اول و دوم و موقعيت خود در منطقه پنج

ضلعي و شلمچه را مستحكم كردند.

عمليات در شب دوم در حالي ادامه يافت كه دشمن با آگاهي از تلاش اصلي فرماندهي عمليات، يگان هايي را كه به فاو و ساير مناطق عملياتي برده بود، به سرعت به منطقه شلمچه منتقل مي كرد. بخش اعظم تلاش دشمن به عقب راندن نيروها از غرب كانال و نيز جلوگيري از ايجاد الحاق در مثلث نوك كانال معطوف شده بود. به همين خاطر، در اين شب كه قواي قرارگاه هاي قدس و نجف وارد عمل شده بودند، عواملي همچون آتش دشمن، نداشتن مواضع مناسب براي پدافند و ... موجب شد تا فقط به انهدام نيروي دشمن و استحكام مواضع متصرفه در روز اول و نيز برهم ريختن آرايش نيروهايي كه خود را براي پاتك آماده مي كردند، بسنده شود.

با آغاز روشنايي روز دوم عمليات، پاتك هاي سنگين دشمن - بيش از 20 مورد - در غرب كانال پرورش ماهي شروع شد كه در هر پاتك، رزمندگان خودي با تحميل تلفات به يگان هاي دشمن، آنها را عقب مي راندند.

در شب سوم، پد بوبيان، بخشي از جاده آسفالت در جنوب كانال پرورش ماهي، پل دوم و نيز مواضع هلالي شكل نوك كانال به تصرف نيروهاي قرارگاه كربلا درآمدند. نيروهاي قرارگاه نجف نيز ضمن تصرف سومين موضع هلالي شكل، روي دژ مرزي پيشروي كرد. همچنين، قواي قرارگاه قدس حركت خود را در شرق نهر دوعيجي آغاز كرده و ضمن پاكسازي مواضع هلالي شكل سوم و چهارم، به جاده شلمچه دست يافتند و در نتيجه، يگان هاي دو قرارگاه قدس و نجف موفق شدند اهداف مرحله اول عمليات را تامين كنند.

در ادامه، يگان هاي قرارگاه قدس به

منظور تصرف خط دشمن در مجاورت نهر جاسم به پيش رفتند، ليكن به دليل مقاومت نيروهاي عراقي كه تا صبح روز بعد ادامه داشت، مجبور شدند تا خطر نهر دوعيجي عقب نشيني كنند.

ساعت 9 صبح فشار هوايي و بمباران خطوط عملياتي و عقبه هاي خودي همراه با بكارگيري سلاح هاي شيميايي افزايش يافت و دشمن توانست نيروهاي مستقر در محور كانال ماهي را عقب براند.

در شب چهارم نيز طرح عمليات شب قبل مجدداً تكرار شد و همه يگان ها - به جز يك يگان كه وارد بوارين شده بود - پس از انهدام نيرو و در نهايت با روشن شدن آسمان به خطوط پدافندي روز قبل خود بازگشتند تا براي آغاز ماموريت بعدي آماده شوند.

در ابتداي روز چهارم، پاتك دشمن به جزيره بوارين آغاز شد كه با تلاش نيروهاي قرارگاه نجف اين پاتك با ناكامي مواجه گرديد. در محور قرارگاه كربلا نيز براي حفظ مواضع جناح راست و تثبيت موقعيت در منطقه كانال پرورش ماهي، نيروهاي خودي به رها كردن آب مبادرت ورزيدند. به اين ترتيب، پيشروي در اين محور متوقف شد و عمليات با دو هدف اصلي تصرف خط نهر جاسم و پاكسازي جزيره بوارين ادامه يافت.

از ساعت 3 بامداد روز پنجم عمليات، دشمن پاتك خود را در غرب كانال ماهي همراه با شديدترين و پرحجم ترين آتش توپخانه در طول جنگ آغاز كرد و نهايتاً پس از حدود 5/2 ساعت تنها توانست دو موضع هلالي شكل را بازپس گيرد.

با فرا رسيدن شب، يگان هاي قرارگاه نجف ماموريت ديگري را با هدف تصرف كامل بوارين و مقر دشمن آغاز كردند و موفق شدند فقط به

هدف دوم (تصرف مقر دشمن)دست يابند.

در روزها و شبهاي بعد نيز ، رزمندگان خودي طي درگيري هاي متعدد توانستند علاوه بر استقرار در شرق نهر جاسم، قسمتي از غرب اين نهر را به عنوان سرپل به دست آورند.

متقابلاً، دشمن در حالي كه تلفات بسياري را متحمل شده و زمين ارزشمند شرق نهر جاسم را از دست داده بود، با تداوم عمليات در غرب اين نهر و پذيرش تلفات بيشتر، سرانجام براي جلوگيري از پيشروي قواي نظامي سپاه پاسداران، تعداد زيادي از يگان هاي خود را وارد منطقه كرد.

در اين ميان، با توجه به مشكلات، موانع و كمبودهاي موجود به نظر مي رسيد تداوم عمليات در غرب نهر جاسم و دستيابي به كانال زوجي به سهولت امكان پذير نيست. بنابراين، در تاريخ 7/11/1365 مقرر شد مهلت دوهفته اي به يگان هاي عمل كننده -فرصت بازسازي و تجديد قوا - داده شود تا آمادگي لازم را براي ادامه عمليات بيابند.

در شامگاه مورخ 3/12/1365، مرحله تكميلي عمليات آغاز شد و نيروها با پيشروي در محور نهرجاسم موفق گرديدند چهارراه شلمچه را به تصرف خود درآوردند. متقابلاً، دشمن نيز با فرارسيدن صبح، علاوه بر انجام سه مورد پاتك - همراه با استفاده از سلاح شيميايي - خطوط خود در اين محور را تقويت كرد.

در ادامه عمليات، نيروهاي خودي موفق شدند تا روز 13/12/1365 ضمن پيشروي در غرب كانال ماهي و تصرف هلالي شكل شوم و نيز تسخير يكي از مستحكمترين قرارگاه هاي دشمن در منطقه، به انهدام نيروهاي دشمن بپردازند.

نتايج عمليات

عبور از موانع نفوذناپذير دشمن در شرق بصره و حضور در حومه اين شهر به گونه اي اهميت يافت كه

متعاقب اين عمليات:

موقعيت سياسي و نظامي عراق تضعيف شد و در نتيجه حملات گسترده اين كشور به مراكز اقتصادي، صنعتي و مسكوني ايران بار ديگر آغاز شد.

اوضاع جبهه هاي نبرد به سود قواي نظامي ايران تثبيت شد و سپاه پاسداران يكي از ارزنده ترين تجارب نظامي خود را كسب كرد.

تلاش هاي بين المللي براي پايان دادن به جنگ افزايش يافته و به تصويب قطعنامه 598، كه در آن براي اولين بار تا حدودي نظريات جمهوري اسلامي ايران ملحوظ شده بود، در شوراي امنيت سازمان ملل انجاميد.

حضور گسترده نظامي امريكا و متحدينش در خليج فارس آغاز شد و يكي از هواپيماهاي مسافربري ايران توسط ناوگان امريكا ساقط گرديد.

آخرين آمار انهدام نيروي دشمن از شروع عمليات كربلا 5 تا پس از عمليات تكميلي كربلا 5 به شرح زير است:

الف- انهدام 55 تيپ زرهي، مكانيزه، نيروي مخصوص و پياده به ميزان 100% و 67 تيپ به ميزان 50%

ب- كشته شدن حدود 30 هزار نفر و مجروح شدن حدود 70 هزار نفر.

ج- به اسارت درآمدن 2650 نفر

د- انهدام 870 تانك و نفر، 1000 خودرو، 180 توپ صحرايي، 120 توپ ضدهوايي،400 خمپاره انداز و تفنگ 106 ميلمتري، 45 هواپيما و 7 هلي كوپتر

ه- اغتنام 230 تانك و نفربر، 200 خودرو، 20 توپ صحرايي، 100 توپ ضدهوايي،250 خمپاره انداز و تفنگ 106 ميليمتري و 100 دستگاه مهندسي.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: كربلاي 5 و عمليات تكميلي

زمان اجرا: 19/10 /1365

مدت اجرا:70 روز

تلفات دشمن : 42700(كشته، زخمي و اسير )

رمز عمليات: يا زهرا(سلام الله عليها)

مكان اجرا: منطقه عمومي شرق بصره -سراسر محور جنوبي جنگ

ارگان هاي عمل كننده: سپاه

پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات: انهدام ماشين جنگي دشمن، گشودن راه براي سرنوشت جنگ طولاني و پاسخ به انتظارات مردم و تهديد شهر بصره

گ

گفتند نگوييد

نمي توانم آنچه را كه از اخبار و اطلاعات مي دانم و تو هم مايلي بداني بازگو كنم؛ منع شرعي دارد. اين تعبير، تلخي صراحت جواب رد را از شنونده مي گرفت.

گاز شرم آور

بوي تعفن؛ بوي بد ناشي از كثيف بودن بدن يا لباس به خصوص جوراب و پايي كه مدت مديدي به خاطر دسترسي نداشتن به آب در شرايط خاص منطقه اي - مثل خطوط پدافندي كه بچه ها بيش از يك هفته امكان درآوردن جوراب و نظافت را نداشتند - در پوتين مانده بود. ضد رتيل نيز به همين معنا بود؛ ادوكلن سنگر.

گز اصفهان

ساعت حدود يك بعد از ظهر بود كه حاج مرتضي قرباني، فرمانده لشكر 25 كربلا، آمد سنگر ما. گرم احوال پرسي بوديم كه سر و صداي دوشكاي عراقي بلند شد.

_ چه خبره اينجا؟ اين داد و قال ها چيه اين ها راه انداختند.

_ چيزي نيست مثل اين كه بوي گز اصفهان به مشامشان رسيده است!

گِل تا كمر

پرسيدم:«اوضاع احوال آنجا چطور است؟ سرد است؟ گرم است؟ آفتابي است؟» گفت:« عالي است! گِل تا كمر». منظورش را نفهيمدم گفتم:«پس حسابي حال مي كنيد براي خودتان». گفت :«لحظه شماري مي كنيم كه تو هم بيايي».

گاز و پنجره

از آموزش هاي عمومي و شايع دورۀ جنگ براي افزايش ميزان استقامت رزمندگان ماندن در اتاق هاي دربسته و حفره هاي بدون منفذ و رها كردن گازهاي اشك آور بود؛ با ماسك و بدون ماسك بچه ها را وارد حمام پادگان مي كردند، گاز اشك آور مي انداختند و درها را مي بستند غافل از آن كه پشت آن پنجره اي بزرگ و باز وجود دارد. در نتيجه، بچه ها ماسك ها را مي زدند و مي نشستند به لطيفه تعريف كردن. از اتاق هاي گاز كه بيرون مي آمديم همه خوشحال و خندان بودند! هيمن باعث شد مسئولان متوجه اشتباه خود بشوند و بيشتر سخت گيري كنند.

گوش كن گوش كن

وقتي ازدحام نيرو بود و صدا به صدا نيم رسيد براي ساكت كردن بچه ها، يكي بلند مي شد و مي گفت:«برادرا گوش كنيد، گوش كنيد» و بعد كه همه توجه مي كردند اضافه مي كرد:«شلوغ نكنيد. شلوغي كار خوبي نيست».

گفت و شنود

بَين الاحباب تَسقُطُ الاداب.

تكلف و تصنع مكن؛ عيب و هنر را اينجا به ميزان سخن نمي سنجد هر چه مي خواهد دل تنگت بگوي؛ من حواسم جاي ديگر است!

فقط آسيا به نوبت؛ پابرهنه وسط حرف ما نيا. پايت گلي مي شود! اول سلام، بعداً كلام.

هماهنگ كن آن وقت بيا روي فركانس ما. البته نه با پارازيت.

حرف حسابت چيست؟ همان را بزن؛ منتهي اگر از جانت سير شده اي!

زندگي در جبهه اجتماعي بود و جز در مواقع راز و نياز و خلوت و انس. بچه ها همۀ اوقاتشان را با هم سر مي كردند اين امر موجب مي شد كه اگر دو نفر مي خواستند با هم گفت و گو كنند ديگران هم به نحوي در جريان بحثشان قرار بگيرند. البته به ندرت هم حرف خصوصي بود؛ حتي خيلي از بچه ها نامه هايشان را هم در جمع باز مي كردند و مي خواندند. همين روابط نزديك و عاشقانه موجب شده بود آن ها بي مقدمه در حرف هم داخل بشوند؛ سخن همديگر ار قطع كنند و سر به سر هم بگذارند.

گور به گور شده

در منطقه؛ بچه ها اغلب براي خودشان چاله اي كنده بودند و در آن نماز شب مي خواندند. گاهي پيش مي آمد كسي اشتباهي در محلي كه ديگري درست كرده نماز مي خواند و صاحب اصلي قبر را سرگردان مي كرد. شبي اين قضيه براي خود من اتفاق افتاد. فرداي آن روز كسي كه گويا من جاي او ايستاده بودم مرا ديد و گفت:«فلاني، ديشب خوب ما را گور به گور كردي!» پرسيدم:«منظورت چيه؟» گفت:«هيچي، مي گويم يك خُرده بيش تر حواست را

جمع كن».

گاز و كلاچ و ترمز

در شلمچه، روحاني بسيجي خيلي با حالي داشتيم كه بچه ها با او خيلي راحت بودند. از دعاهاي مخصوص او بعد از نماز يا سخنراني، كه توصيه مي كرد ما هم از آن دعا غافل نباشيم، اين بود:«خدايا! به بسيجيان ما ترمز و به سپاهيان ما كلاچ و به ارتشيان ما گاز ناقابل عنايت فرما».

گراي صلواتي

بعد از آموزش، قطب نما را در اختيارمان گذاشتند تا تمرين كنيم، ما هم گراي ايستگاه صلواتي تيپ را گرفتيم و صاف رفتيم آن جا، از بدشانسي مربي هم سر رسيد، پرسيد:«شما اينجا چه كار مي كنيد؟» بعد خودش اضافه كرد:«لابد تمرين! خيلي خوب است همين طور پيش برويد احتمالاً گراي بعد تداركات است و گراي بعد بهداري گردان! صدام اگر از وجود شما نيروهاي رزمندۀ ورزنده باخبر بشود، پس مي افتد!»

گلوله هاي بهداشتي

مدتي در توپخانه بودم، بي كار كه مي شديم مثل ميوه فروشان دوره گرد دستمال دست مي گرفتيم و گلوله هاي توپ را گردگيري مي كرديم. دوستان مي گفتند:« اين ديگر چه كاري است مي كنيد. مي ترسيد عراقي ها نشسته بخورند مريض شوند يا رودل كنند؟»

گوشت را سوراخ كرده اند گوشواره بكنند

تركش درست خورده بود به نرمه گوشش و به اندازه سوراخ گوشواره آن را سوراخ كرده بود. بعضي هم كه دنبال بهانه مي گشتند، بعد از آن جراحت هر جا او را مي ديدند مي گفتند:«شيريني ها را تنها تنها خوردي؟ ناقلا نامزد شدي و صدايش را هم در نمياري؟ يا : پس چرا يك گوشت را سوراخ كرده اند؟ پس گوشواره هايت كو؟» و او كه پسر با حجب و حيايي هم بود، فقط مي گفت:«بعد از عمليات معلوم مي شه شيريني چه كسي را خورده اند و چه كسي رو مي برند. ما كه هنوز سن وسالي نداريم، شماها رو بايد ببرن كه دمِ بخت هستيد. پس كجا هستند اين توپ هاي فرانسوي بَمي كُش؟»

گفته اند نگوييد

خيلي راه رفته بوديم. تا برسيم به روي پادگان دو كوهه با اتوبوس و از آن جا تا اردوگاه پشت سد دز با بنز ده تن و كمپرسي. زمستان بود و از سرما و خستگي پشت ماشين نفسمان بالا نمي آمد. پياده شديم، طبعاً قبل از هر چيز بايد سراغ دستشويي را مي گرفتيم. در آن تاريكي به يكي از محصلان دبيرستانمان برخوردم، بعد از احوالپرسي، با رو در بايستي از او جاي دستشويي را پرسيدم، خيلي جدي گفت:«به ما گفته اند نگوييد!» من از همه جا بي خبر، شب را به هر مكافاتي بود صبح كردم.

گربه هاي امام زمان(عج)

از جمله آموزش هاي رزمي براي آمادگي عملياتي، عبور از لوله هاي سيماني بود. مربي آموزش مي گفت:« خوب، حالا وقت آن است كه گربه هاي آقا امام زمان(عج) از يك سر لوله بروند و از ديگر بيرون بيايند». يكي پس از ديگري داخل شديم. تمرين سختي بود. برادراني كه قدري چاق تر از بقيه بودند وضعشان بدتر بود. يكي از آن ها در گروه ما بود. بنده خدا با هزار مكافات نيم تنه خودش را كشيد جلو، اما بقيه بدنش بيرون ماند. بچه ها به مربي گفتند:«گربه تُپل شما كه زيادي جوجه خورده در لوله گير كرده است. بياييد فكري برايش بكنيد».

گذاشتم كنار

دو رزمنده داشتيم كه سيگاري بودند، توانستيم يكي از آنها را ترك بدهيم، البته به خيال خود! روزي در محوطه گردان بوديم. دوست ديگري كه ابايي از كشيدن سيگار نداشت رو به رفيق به ظاهر ترك كرده ما كرد و پرسيد:« شنيده ام ديگر سيگار نمي كشي؟» گفت:« بله، درست است». دوباره پرسيد:«گذاشتي كنار ديگر!» با لحني خاص اين حرف را زد، لبخندش نشان مي داد كه منظور ديگري دارد. او جواب داد:«بله». گفت:« بارك الله، بارك الله. من هم اگر بتوانم مي گذارم كنار!» بعدها فهميدم منظورش اين بود كه ديگر سيگار را ميان لبانش نمي گذارد، بلكه گوشه آن قرار مي دهد!

گيلاس و جنوب لبنان

مدتي پيك دسته گروهان حضرت قائم(عج) بودم و مثل همه بسيجيان كشته مرده كمپوت گيلاس! يك بار به سرم زد نامه اي از قول همه رزمندگان به فرمانده گردان بنويسم و ضمن طرح مسائل و مشكلات تداركاتي گروهان بگويم: «شما اگر به هر نفر از ما يك كمپوت گيلاس بدهيد ما تا جنوب لبنان هم حاضريم برويم و در عمليات شركت كنيم!» همين كار را هم كردم. وقتي بچه ها فهميدند ريختند سرم كه تو آبروي ما را برده اي و از اين حرف ها. در حالي كه مي دانستم اگر موافقت مي شد به قوطي خالي اش هم رحم نمي كردند.

گردان يارسول

«به گردان يا رسول بپيونديد. گردان يارسول نامي كه مي شناسيد و به آن اطمينان داريد، گردان يا رسول از لشكر قهرمان 25 كربلا در كمترين ذرصت شما را به كربلاي معلا مي رساند. يا رسول با تجربه صدها اسير در شبه جزيره فاو؛ يا رسول نامي آشنا براي همه شهيدان جنگ تحميلي. دانشجويان عزيز! شما مي توانيد انتخاب كنيد؛ شهيد، مجروح، اسير يا مفقود.» بعد با دهانش مارش مي زد و دوباره ادامه مي داد: «يا رسول در سراسر خطوط عملياتي و پدافندي رزمنده مي پذيرد. بسيجي، پاسدار وظيفه، كادر، طرح شش ماهه، همه و همه در گردان يارسول ثبت نام كنند. در گردان يا رسول شما به دستكاري شناسنامه براي داشتن حداقل سن، يا به تعهد چهل و پنج روزه نيازي نداريد، هر كه هستيد، هر چه هستيد و از هر كجا اعزام شده ايد يا رسول مقدم شما را گرامي مي دارد. گردان يا رسول گردان ويژه شهدا و اسرا

است. يا رسول براي تكميل قطعه شهداي خود در سراسر كشور عضو جديد مي پذيرد. يا رسول اين حمله غوغا مي كند! بشتابيد و از فرصت استفاده كنيد. دير بجنبيد از گردان يا رسول جز نامي باقي نمانده است.»

گاومان زاييده

بي سيم چي سنگرمان زخمي شده بود. بدون مقدمه مرا گذاشتند پاي بي سيم. از كد رمز و جزييات آن هيچ چيز نمي دانستم. شنيده بودم كه در اصطلاح مخابراتي وقتي مي گويند گاو، منظور قبضه 120 ميلي متري است. صداي بي سيم بلند شد. از ديدباني بود، اعلام كرد گاوتان را آماده دوشيدن كنيد. منظورشان اين بود كه قبضه را در موقعيت شليك قرار دهيد و من منظور او را نفهميدم. داشتم فكر مي كردم چه كنم چه نكنم كه قبضه را زدند. حالا بيا و درستش كن، هر چه به مغزم فشار آوردم، فايده اي نداشت. گفتم: «گاومان زاييده لگد ميزند.» از آن طرف خط ديدبان با اوقات تلخي بلند گفت: «مرد حسابي حالا چه وقت شوخي است گاومان زاييده ديگر چه صيغه اي است، درست حرف بزن.»

گل كردن دعا و توسل جستن به هم

افراد نزديك تر به هم و شايد" برادران صيغه اي" وقتي در دعاي توسل، موقع ح_ال و حول، به جاي خوبي مي رسيدند و دلشان مي شكست و مي توانستند متصل بشوند به آن كانون قدرت و رحمت، دست دردست هم مي گذاشتند و به نحوي در توفيق هم شريك مي شدند. مثل افرادي كه درنماز جماعت سعي مي كردند كنار مخلصان و اشخاص آماده تر از خودشان، كه راهي را در بندگي طي كرده بودند، بنشينند تا بلكه بتوانند از اين طريق كم وكاستي هاي خود را با توسل به آن ها جبران كنند.

پيش مي آمد كه از شدت تأثر و انقلاب دروني كسي دردعا جان به جان آفرين تسليم مي كرد.

گل كوچك بازي كردن با اسرا

صميميت و احساس خويشي و خودي ناشي از بزرگواري و گذشت برادران بسيجي با دشمن به جايي مي رسيد كه لااقل ساعتي هيچ چيز حايلشان نبود؛ آن قدر كه از بالاي ارتفاعات بازي دراز اسير مي گرفتند و مي بردند پايين نزديك مقر و تا رسيدن آمبولانس و حمل مجروح با آن دو نفر ديگر از جمع سه نفره به خاطر كمبود تعداد بازيكن و جور شدن دو طرف بازي گل كوچك بازي ميكردند! آن هم نه يك دور بلكه چندين دور! يك تيم چهار نفرۀ مركب از دوست و دشمن! آنها هم به اندازه اي با بچه ها ندار بودند كه ساعت و پول و لوازم شخصي خود را به ايشان هديه مي كردند!

بازتاب چنين رفتاري اين بود كه وقتي اسرا به عقب آورده مي شدند داوطلبانه بچه هاي بسيجي كم سن و سال و مريض و مجروح ما را

به دوش مي گرفتند و به تنهايي و با كمك يكديگر به محل استقرار وسايل نقليه مي رساندند.

گرما و تشنگي و مهلت سيراب شدن

غير از سنت حسنۀ آب دادن به اسرا در نيمه راه نبرد از قمقمه هاي خود و گاهي ترجيح دادن رفع تشنگي آنها بر عطش خود بارها ديده شده كه دشمن در تير رس بچه ها در حال آب خوردن بود و بچه ها او را نزده بودند. يا اگر سرش را به حالت دعا رو به آسمان بلند كرده بود و خلاصه حالتي غير معمول داشت، آن قدر صبر مي كردند تا از آن عمل فارغ بشود.

گتر كردن شلوار از شر رتيل

دشت هاي خوزستان ، خصوصاً در فصل گرما در مناطقي چون كرخه،شمال انديمشك و مانند آن، پر بود از سوراخ هايي كه با ريختن مختصر آبي از آنها عقرب و رتيل بيرون مي زد. براي همين بچه ها شب ها پاچه هاي شلوارشان را گتر مي كردند و مي خوابيدند. از جمله گزارشهايي كه صبح به صبح به هم مي دادند گزارش تعداد جانوراني بود كه با آن ها درگير شده و مبادرت به كشتنشان كرده بودند. رتيل هايي كه وقتي روي سقف راه مي رفتند، شيشه هاي خالي مربا بهترين وسيلۀ شكارشان بود. در نقاطي كه اين حيوانات جرأت اسكان را از همه مي گرفتند بچه ها پناه مي بردند به سه آيۀ سورۀ الصافات( 75-77) به اين ترتيب كه آيات را روي ورق كوچكي مي نوشتند و به همه مي دادند. اين آيات اشاره دارد به حكايت طوفان نوح و عقرب هايي كه آمده بودند سوار كشتي بشوند و حضرت از وجودشان كراهت داشت. با قرائت اين آيات ، طلب مصونيت مي كردند از درگاه حق تعالي و نتيجه هم مي گرفتند. ريختن تنباكو در

منافذ چادر هم از ديگر روشهاي مقابله با رتيل بود.

از شيوه هاي ديگر مبارزه با رتيل در جنوب دادن صدقه ، دعاي مخصوص دور كردن عقرب و كشيدن خط حايل به دور خود يا سنگر و چادر بود.

گوشت خوردن و قساوت قلب

بچه ها در جبهه معتقد بودند كه خوردن گوشت حيوانات، آن هم به مقدار زياد، موجب قساوت قلب مي شود و به همين خاطر، تا حد امكان از خوردن آن اجتناب مي كردند. گاهي همين معنا را دست آويز قرار مي دادند و همان قدر لازم را هم، مخصوصاً وقتي غذا كم گوشت بود، به ديگران مي دادند. در نتيجه، نسبت به گوشت غذا _ برخلاف پشت جبهه و شهر_ هيچ حساسيتي نداشتند. نخوردن گوشت در شب به خاطر تبعات آن بيش تر مورد تأكيد و توجه بود تا در روز.در غذاها و خورش هايي مثل قيمه اين امر بيش تر به چشم مي خورد. به قدري كه وقتي همه از سر سفره كنارمي رفتند قطعات گوشت در اغلب ظروف جلب توجه مي كرد. درست مثل كراهتي كه بچه ها در دوره ي طفوليت و معصوميت نسبت به خوردن غذاهاي گوشتي دارند.

گل بازي

هر چند نفر از رزمندگان كه درآن ساعت دور هم جمع بودند به دو دسته تقسيم مي شدند. يك سنگ كوچك، دانه ي تسبيح، حتي بن لوله ي خودكار وچيزي شبيه به آن تنها وسيله ي بازي بود. در شروع بازي، گروهي كه سنگ و در واقع گل را دراختيار داشت از گروه ديگر مي پرسيد گل را مي خواهي يا امتياز يك را. اين مطلب را سه مرتبه تكرار مي كرد. اگر مي گفتند گل را، سنگ دراختيارشان قرار مي گرفت و گرنه آن را خودشان بر مي داشتند. دسته اي كه گل را دردست گرفته بود به اتفاق ساير اعضاي گروه دست هايشان را در حضور گروه رقيب نزديك هم مي

آوردند و با تردستي يكي از بچه ها سنگ را در مشت گره كردۀ خود پنهان مي كرد. حالا موقع آن بود كه گروه رقيب درميان چندين مشت گره شده گل را تشخيص بدهد و از آن شخص بخواهد كه مشتش را باز كند و گل را به او پس بدهد. در اشتباه يك امتياز براي گروه مقابل بود. وقتي مجموعۀ امتيازهاي يك دسته به 21 يا 50 مي رسيد، طرف مقابل بايد مي گفت:" شاه گل بازي را بده". اگر گل را به دست مي آورد سه امتياز از آن ها كسر و دو امتياز به خود اضافه مي كرد و به همين ترتيب، بازي ادامه مي يافت و دور دوم و سوم شروع مي شد. در جبهه، خصوصاً در مناطقي كه نيروهاي ارتشي و سرباز مستقر بودند،گل بازي گاهي تا صبح ادامه پيدا مي كرد.

تيم بازنده در صورتي كه قبلاً شرط شده بود بايد يك نوبت نظافت چادر يا محوطه و مسئوليت "شهردار"ي را به عهده مي گرفت. يا طبق قرار اعضاي گروه بايد ظروف غذا را مي نشستند و ناهار و شام گروهان را تهيه مي كردند كه دراين صورت بعضاً اشك بازنده درمي آمد.

گاهي براي دستۀ برنده نيز جوايزي در نظر گرفته مي شد مثل گلوله ي كلاشينكف خصوصاً براي كساني كه در توپ خانه بودند

گرگم و ايمون مي برم

بهمن شير- منطقۀ عملياتي كربلاي؛ همه سعي مي كردند خودشان را هرطور شده سرگرم كنند. يك بار از جلوي ساختمان يكي از گروهان ها رد مي شدم كه صحنه ي جالبي ديدم. حدود بيست، سي نفر به ترتيب در ستوني ايستاده بودند. هركس پشت پيراهن

نفر جلويي را گرفته بود و بع بع مي كرد. درمقابل ستون بنده خدايي كه صورتش را سياه كرده بود و كلاه كاسكت سرش گذاشته بود مثل گرگ ها اين طرف و آن طرف مي پريد و زوزه مي كشيد. رفتم نزديك تر. آقا گرگه همان طور كه زوره مي كشيد و صدايش را كلفت كرده بود ومي گفت:" گرگم و ايمون مي برم" و بچه هايي كه درستون بودند جواب مي دادند:" بسيجي ام نمي ذارم". دوباره كسي كه نقش گرگ را داشت مي گفت:" دندون من تيزتره" وبچه ها درپاسخش مي گفتند:" ايمون من قوي تره!" دوب_اره گرگه مي گفت: "چنگول من تيزتره" و بچه ها جواب مي دادند:" هيكل تو قناص تره" وتا آخر. آقا گرگه چرخ مي زد و اين جملات را مي گفت. بچه ها هم مي چرخيدند وبا او برخورد مي كردند. تا اين كه زورۀ محكمي مي كشيد و به ستون حمله مي كرد و هر كس هرچه به دستش مي رسيد برمي داشت و مي كوبيد به كلاه كاسكت آقا گرگه. آقا گرگه ديگر راستي راستي داشت عصباني مي شد وسرش گيج مي رفت اما فرار را برقرار ترجيح مي داد و در مي رفت و بچه ها هلهله كنان دنبالش مي دويدند.

گردو بازي

از جمله اقلام اهدايي گردو بود كه بچه ها با آن گردو بازي راه مي انداختند. گردو بازي، مثل تيله بازي، به چند روش معمول بود. كاشتن گردو به صورت افقي و از فاصله ي چند متري با گردوي ديگري با دست و از روي زمين (دو انگشتي) شوت زدن و در صورت برخورد

تصاحب همۀ گردوهاي خود وحريف؛ يا با دو گردو يكديگر رانشانه رفتن همان گردو يا گردوهاي توافقي ديگر وگاهي به صورت ايستاده و پرتابي و ساير روش ها.

گروه شناسايي

شب ها بچه ها را براي شناسايي به جلو هدايت مي كرديم. يكي از بچه ها هر روز عصر كه مي شد مي گفت مرا صدا بزنيد تا همراه شما بيايم. اما وقتي دنبالش مي فرستاديم بهانه مي آورد كه فعلاً ناراحتي مزاجي دارم، شب ديگر مي گفت سرم درد مي كند و خلاصه هر شب چيزي مي گفت و طفره مي رفت. شبي پوتينش را به آن طرف خاكريز پرت كردم و او مجبور شد براي برداشتن پوتينش به آن جا برود. با اين كار ترسش ريخت وبعد از آن يكي از افراد ثابت گروه شناسايي شد كه در كارش زبده و ماهر بود.

گل وگلدان

از لاستيك هايي كه ماسورۀ ميني كاتيوشا در آن بود و نيز از پوست سبز رنگي كه آر.پي.جي. را در آن نگه داري مي كنند،گل و گلدان درست مي كرديم.

گلدان هاي سنگر

در جبهه بسياري از برادران كه ذوق و سليقه و حوصلۀ كارهاي دستي را داشتند از لوله هاي لاستيكي خمپاره، گلدان مي ساختند و سنگر را با اين گلدان ها تزيين مي كردند.

گلدان و سبد

با سيم هاي خراب تلفن، گلدان و سبد مي ساختيم و از آن براي جاي ميوه استفاده مي كرديم.

گلدان طلايي و نقره اي

آب كاري كردن پوكۀ فشنگ هاي بزرگ مثل دوشكا و ضدهوايي به رنگ طلايي يا نقره اي براي ساختن گلدان يا جاي دكور بسيار معمول و متداول بود.

گاز و چراغ و سنگر

براي اين كه گاز شيميايي وارد سنگر نشود كف سنگر را پايين تر از سطح زمين قرار داده و ورودي آن را با استفاده از در جعبۀ مهمات بسيار كوچك ساخته بوديم. شب ها چراغ خوراك پزي را در دالان منتهي به سنگر(تركش گير سنگر) قرار مي داديم و فتيلۀ آن را حسابي بالا مي كشيديم. البته با اطمينان از اين كه پشت خاكريز هستيم و نور چراغ ديده نمي شود. در نتيجه، گازهاي شيميايي به بالا صعود مي كرد و وارد سنگر نمي شد.

گوني عايق قمقمه

در بحبوحۀ عمليات و موقع رفتن به جنوب، رزمندگان معمولاً قمقمه هايشان را به جاي آب پر از يخ مي كردند و همراه مي بردند. ولي به علت گرماي هوا خيلي زود يخ ها آب مي شد و آب نيز گرم.

بچه ها براي افزايش طول عمر يخ، دو لايه گوني دور قمقمه مي كشيدند و با سوزن آن را مي دوختند. قبل ازحركت گوني را خيس مي كردند تا سرماي يخ ها و آب تا حد امكان حفظ شود كه روش بسيار مؤثري هم بود.

گرماي پماد ويكس

در سرماي شديد و بادهاي خشك جبهه ، بچه ها به دست و پايشان پماد ويكس مي ماليدند. حرارت ناشي از پماد باعث گرما مي شد. من يك بار ناشي گري كردم و به صورت و گوش هايم نيز پماد ماليدم كه تمام بدنم زخم شد.

گوشي صداگير

نيروهاي آر.پي.جي زن گردان شهادت –گرداني كه كل نيروهاي آن آر.پي.جي زن بودند – براي خود وسايلي كه ابداع كرده و ساخته بودند كه ازجمل، آنها دوگوشي (هدفون) صدا گير بود كه نوع خارجي آن بسيارگران بود. بچه ها براي حفظ شنوايي خود هنگام شليك ، خصوصاً زماني كه شليك مداومت داشت با استفاده از گوني و اسفنج فشرده و نصب آن ها به تل موبند دختران، گوشي درست كرده بودند. برادران شوخ طبع مي گفتند:" ما باور نمي كرديم آر.پي.جي "زن" هستيم مي گفتيم ما آر.پي.جي "مرد" هستيم! ولي مثل اين كه واقعاً با آن گوشي ها آر.پي.جي"زن "بوديم.

گراگيري چشمي

دو خط شلمچه يكي از نيروها هر شب روي خاكريز مي رفت و با دقت به سمت دشمن نگاه مي كرد . وقتي دشمن ازسنگر كمين خود، رسام مي انداخت، اين برادر آن جا را نشانه مي كرد و روي خاكريز چوبي نصب مي كرد به گونه اي كه موازي با آن سنگر كمين باشد، صبح خمپارۀ 60 را موازي چوب و سنگر كمين قرار مي داد و با يك شليك آن را منهدم مي كرد.

گوني هاي سر و سنگر

سال 65 در جبهۀ جنوب من و شش نفر از بچه ها و فرمانده مشغول سنگر زدن در خط مقدم بوديم كه ناگهان متوجه شديم هلي كوپترها ي دشمن بالاي سرما هستند. سريع تصميم گرفتيم گوني هايي را كه براي پر كردن خاك آورده بوديم بر سر و روي خود بكشيم و خود را استتار كنيم . سرعت عمل ما باعث شد هلي كوپترها ما را گم كنند و به سوي موضع خود بازگردند.

گردان عملياتي

نيروهاي گردان امام محمد تقي(ع) از تيپ ويژۀ شهدا در عمليات كربلاي 5، خط پدافندي را بعد از تصرف منطقه در اختيار داشتند كه محل آن نزديك غرب جزيرۀ ماهي در شلمچه بود. در همان زمان بايد نيروهاي لشكر 21 امام رضا كل منطقۀ غرب جزيرۀ ماهي را به تصرف خود در مي آوردند. فرمانده گردان ما، چند نفر از نيروهاي آر.پي.جي.زن ، تيربارچي و تك تيرانداز ماهر را نزديك عراقي ها فرستاد. آنها چند دستگاه تانك دشمن را شكار كردند و چند نفر را كشتند. عراقي ها به به تصور اين كه حملۀ جديدي در پيش است ، تمام نيروهايشان را متوجه اين نقطه كردند و به درگيري با گردان ما پرداختند. در اين فرصت،نيروهاي لشكر21 امام رضا موفق شدند غرب جزيرۀ ماهي را تصرف كنند.

گمراهي

جهالت و عناد.

گلگون كفنان

آنهايي كه در راه دين و عدالت به خون گلوي خود رنگين شده اند، در اين جهان جز نام و افتخار نخواهد داشت و در آن جهان جز بهشت برين خانه نخواهند كرد.

گفتار امام خميني

نشات گرفته از نداهاي آسماني .

گريه بر شهيد

همچون تير است بر جگر شهيد.

گروه حق

كساني كه براي استيفاي حق خود و تحقق بخشيدن آرمان الهي از هيچ نوع مجاهده و تلاش كوتاهي نكرده و ازبذل جان و مال دريغ نمي ورزند.

گروه باطل

كساني كه براي به كرسي نشاندن اهداف شوم و پليد خود از هيچ جنايتي ابا ندارد و حتي انسانهاي پاك و مقدس را مثله مي كنند تا بتوانند چند صباحي به عمر ننگين خود ادامه دهند.

گارنيك بوغوسيان

شهيد «گارنيك بوغوسيان»، فرزند «نوريك» و «مانيك» در پاييز 1342 در تهران متولد گرديد. پس از اتمام تحصيلات ابتدايي و راهنمايي، از دبيرستان «مريميان» فارغ التحصيل و موفق به اخذ ديپلم گشت.

تا زمان اعزام به خدمت در سال 1363، به كار مشغول شد. پس از طي دوران آموزشي به «گروه 33 توپخانه» منتقل و به جبهه اعزام گرديد. وي بعد از بيست و سه ماه خدمت و ماه ها حضور در جبهه و نبرد با دشمن بعثي، سرانجام حين مأموريت جان به جان آفرين تسليم نمود. پيكر پاك شهيد «بوغوسيان» پس از انتقال به تهران و انجام تشريفات مخصوص مذهبي با حضور صدها تن از مردم شهيد پرور در قطعه شهداي ارمني جنگ تحميلي در تهران به خاك سپرده شد.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

گاگيگ طومانيانس

شهيد «گاگيگ طومانيانس» در شهريور 1340 در تهران به دنيا آمد. وي در بهمن 1364 به خدمت اعزام گرديد. او پس از طي دوره آموزشي به صفوف لشگر 64 اروميه پيوسته و در «پنجوين» مستقر گرديد.

«گاگيك» بعد از يك سال و شش ماه و چهار روز مبارزه با دشمن وحضور در جبهه هاي دفاع از ايران بزرگ، در مرداد ماه 1366 بر اثر اصابت گلوله ي دشمن شربت شهادت نوشيده، به كاروان شهداي جنگ تحميلي پيوست. پيكر مطهر وي بعد از انتقال به تهران و انجام تشريفات مخصوص مذهبي در ميان بدرقه صدها نفر از شهروندان ارمني تهران و حضور نمايندگان ارتش در قطعه شهداي ارمني جنگ تحميلي در تهران به خاك سپرده شد.

منبع: گل مريم ، نوشته ي

دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

گاگيك طومانيان

گاگيك طومانيان متولد 1340 در تهران مي باشد.

نام پدر : سر كيس

شماره شناسنامه : 1228

ميزان تحصيلات : ديپلم

فعاليت در دوران دفاع مقدس

گاگيك طومانيان در تاريخ 24/08/1366 در جبهه عملياتي مريوان در اثر اصابت گلوله به شهادت رسد .

منبع: كتاب هموطنان ايثارگر مسيحي، زرتشتي و كليمي منتشر شده توسط وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي

گير پنجاه و هفت

پيچيدن به پر و پاي كسي و به سادگي دست از سرش برنداشتن، آن هم بي خود و بي جهت. اصرار و سماجت بيش از حد در امري داشتن؛ مي گفتند: فلاني به ما گير داده بود از آن گيرهاي پنجاه و هفت! و مراد گير دادني بود نظير گير كردن فشنگ در سلاح ضدهوايي كاليبر 57 كه رفع گير آن بسيار سخت است

گوني

لباس جبهه كه بعضاً نامرغوب و گشاد و زمخت و بي رنگ و رو بود، البته نسبت به لباس منزل و شهر به اعتبار شرايط جنگ و اقتضاي استفاده از آن.

گوش بُر

نيروي منافق؛ كومله و دموكرات كه شب ها به سنگر رزمندگان اسلام شبيخون مي زدند و در صورت امكان گوش آنها را براي ايجاد رعب و وحشت و عبرت ديگران مي بريدند.

گودباي پارتي

ميهماني خداحافظي؛ خوردن چلوكباب و چلومرغ شب عمليات به عنوان شام و ناهار آخر

گل گدا

بسيجي؛ بنده خوب و مخلص خدا و موفق در تقوا و جهاد. نقطه مقابل كسي كه خدمت و عبادت او چنگي به دل نمي زد و شل گدايش مي گفتند. مراد گداي رحمت حق تعالي است كه او غني است و ماسواي او فقير؛ همه به او نيازمند و او از همه بي نياز.

گل دقيقه نود

شهادت در روزهاي آخر پاسدار وظيفگي؛ بچه هايي كه داوطلب بودند يا مأمور كه مدت مأموريت و خدمت سربازي خود را در جبهه سپري كنند، اگر در روزها و ماه آخر خدمت خود توفيق رفيقشان مي شد و به فوز عظيم شهادت مي رسيدند، ديگران مي گفتند: ديدي؟ در دقيقه نود - آخرين فرصت - گل را زد و بازي را برد.

ل

لباس كهنه و وصله دار پوشيدن

بعد از پاكي و تميزي لباس، ساده پوشي و استفاده از لباس هاي وصله دار براي بعضي از بچه ها امري عادي بود. اين وضع را گاهي خودشان به وجود مي آوردند؛ با هديه دادن لباس هاي نو سهميه ي خود به برادران پاسدار وظيفه به بهانه ي بزرگ بودن آن، در شرايطي كه خودشان به اندازه ي آن ها نيازمند بودند. نتيجه اش اين مي شد كه لباس هاي پاره ي خود را وصله كنند و بدوزند و دوباره از آن استفاده كنند. گاهي هم وصله داشتن لب_اس ها ناشي از فقر تداركات و به موقع نرسيدن كمك هاي مردمي بود. آنچه بيش از همه اين ساده پوشي و كهنه پوشي را دامن مي زد، توجه به وضع بيت المال بود و اجتناب از اسراف و قناعت كردن به حداقل امكانات. فرماندهان _ در رده هاي مختلف _ مثل ساير زمينه ها از اين حيث هم زبان زد بودند و پيش كسوت، به نحوي كه گاهي اوقات واقعاً ايشان را مي شد از وضع لباس و ساير وسايل شخصيشان شناخت و اين خود به خود توقع بچه ها را كم مي كرد و مشكلات مالي جنگ و جبهه را برايشان تحمل پذير

مي شاخت.

در اين ميان، افرادي هم بودند كه كارشان گشتن بين چادرها و سنگرها و پيداكردن لباس هاي از رده خارج شده و شستن و دوختن آن ها و بريدن از يكي و پيوستن به ديگري و خلاصه از هيچ، همه چيز ساختن و بعد آن را در اختيار تداركات گذاشتن بود.

لباس سپاهي

نيروهاي مردمي بسيج چه در سال هاي نخست جنگ، كه هيچ منع و ملاحظه اي در پوشيدن لباس فرم سپاه پاسداران انقلاب اسلامي نبود و چه بعدها، با همه ي علاقه و ارادتي كه به پيش كسوتان جهاد و شهادت و طبعاً لباس مخصوص آن_ان داشتند، از پوشيدن آن خودداري مي كردند؛ چنين بودند خود برادران سپاهي با آن كه لباس رسمي شان همان بود.

از آداب پوشيدن اين لباس يكي اين بود كه وقتي وضو مي گرفتند، موقع دست شويي رفتن، به حرمت آرم و آيه ي ويژه ي سپاه، پيراهن را از تن بيرون مي آوردند و تا جايي كه مي توانستند با اين لباس نمي خوابيدند و استراحت نمي كردند. در پاكيزگي و معطر داشتن آن كوشا بودند و براي مس نشدن آيه و دور داشتن آن از انظار به ملاحظاتي، از جمله پرهيز از ريا، حفاظي مثل مشمعي رويش مي كشيدند. ي_ا اغلب تصوير حضرت امام را زينت روي آن مي كردند.

اما شب عملياتي، با همه ي حساسيتي كه عراقي ها به برادران سپاهي داشتند، پوشيدن آن مورد تأكيد جمع بود و اين كار از طرفي، رزمندگان غير كادر و بسيجي را كلي به وجد مي آورد و باعث دل گرميشان مي شد.

چه بسيار شهيدان والا مقامي كه بعد

از دو، سه سال دستشان رو مي شد كه نيروي رسمي و سپاهي بودند.

لقمه اي كم تر

وقتي غذا كافي نبود و بچه ها احتمال مي دادند كه ممكن است به همه ي برادران يا ميهمانان غذا نرسد يا كم برسد، به چند صورت عمل مي كردند. يكي اي_ن ك_ه آن ق_در غذا كم مي گرفتند يا كم مي كشيدند كه در نهايت غذا مي ماند و بيم كمبود بر طرف مي شد، ديگر اين كه عده اي از بچه ها به تعداد ميهمانان غذاي خود را نصف و به ظرف ايشان واريز مي كردند.

روش معمول ديگر مخصوصاً وقتي در ظرف بزرگ و دور هم يا دوتايي و سه تايي در يك ظرف غذا مي خوردند اين بود كه با گفتن عبارتي يه شوخي و به جد دست از غذا مي كشيدند و كنار مي رفتند. به اين ترتيب كه مثلاً مي گفتند:

"چقدر غذا چرب است" ي_ا"خدا پدربزرگ حاجي(اسم شخصي) را بيامرزد كه مي گفت يك لقمه كم تر بخور، سفره را جمع نكن" يا مي گفتند:"يك ضرب المثل سرخ پوستي است كه مي گويد، هر كس ديرتر كنار برود بايد سفره را جمع كند" و اگر كسي به ايشان رو مي كرد و مي گقت:"چي شده كه امروز ايثار مي كني؟" برمي گشت مي گفت:

"دي_روز افتاب نبود" ي_ا:" از تداركات ضدكپك گرفته ام". هر دو عبارت كنايه از اين بود كه گذشت و مروت ما نم كشيده ؛ يعني اين كارها به ما نمي آيد و اين حرف ها براي ما زياد است.

لعل شهيد

جنازه دوست شهيدم بين نيروهاي خودي و عراقي مانده بود. داوطلب شدم كه جنازه را عقب بكشم. سيم تلفن زياد داشتيم، سيم را به كمرم بستم و

مسافتي را سينه خيز رفتم. قبلاً برادران برانكارد را به سيم بسته بودند. وقتي به جاي امني كه تلي از خاك داشت رسيدم، جنازه شهيد را به آنجا كشاندم و روي برانكارد قرار دادم و با سيم تلفن محكم بستم. بعد علامت دادم و بچه ها از آن سوي خاكريز شروع به كشيدن سيم و برانكارد كردند و به اين شيوه جسد را عقب آورديم و به دست خانواده اش رسانديم.

لباس شب عمليات

شب عمليات آنها كه پاسدار رسمي بودند لباس فرم و آنها كه هنوز كادر نبودند، لباس كره اي مي پوشيدند. بودند برادراني كه قبل از عمليات پيراهني مخصوص را به امضاي حاضران مي رساندند تا در آن دنيا از شفاعتشان بهره مند باشند. از عادات رزمندگان اين بود كه يك دست لباس خاكي شسته شده را برمي داشتند آن را با كتري آب جوش اتو مي كردند و عطر و گلاب مي زدند و همراه پيشاني بندي سرخ با نوشته هايي چون: «يا زهرا(س»)، «يا حسين»، «يا زيارت، يا شهادت»، «لبيك يا خميني»، «سپاه محمد»، «مسافر كربلا»، شال سبز يا سياه ذكر دوزي شده اي را به طول و عرض يك متر در هفت، هشت سانتي متر با تزيين دو سر آن به اضافه آينه كوچك و شانه و كلاه سياه نخي (كلاه اخلاص) برمي داشتند و به نام «لباس شهادت» كنار مي گذاشتند و روز موعود مي پوشيدند؛ با پوتين هاي واكس زده و آنچه جزء زينت و زيبايي و حاكي از آمادگي عاشقانه بود.

لباس خاكي

لباس هاي خاكي يا لباس هاي كار با دوخت و دوز و فرم و شكل يكساني كه داشتند، هر گونه تمايز و تشخيص را از بين مي برد و همه مُصر بودند به همين بي رنگي و بي نام و نشاني و بي تكلفي و به زحمت نينداختن خود و ديگران؛ آن چنان كه وقتي فرماندهي با بقيه برادران مشغول كار و گفت و گو و آمد و شد بود، هيچ دلالت پيدا و پنهاني در مرتبه و مسئوليتش وجود نداشت. جز روحانيت و عشق و عرفان كه ديدني

ترين صحنه ها را پديد مي آورد.

لباس اتو كرده پوشيدن

بعد از نظافت و پاكي، توجه به ظاهر و زيبايي لباس و آراستگي آن موجب مي شد بعضي براي لباس هاي شسته و چين و چروك دار خود فكري بكنند. حداقل كاري كه در آن شرايط و با آن امكانات مي شد كرد و معمول بود صاف كردن لباس هاي رو بود - بعد از خشك شدن - به اين ترتيب كه آن را لاي پتويي كه موقع خواب زير سر يا زير بدن خود مي انداختند مي گذاشتند. بعضي پا را از اين فراتر مي گذاشتند و براي حفظ اتوي لباس، يقه و لبه جيب پيراهن خود را مي خواباندند و به لباس مي دوختند و البته از داشتن جيب صرف نظر مي كردند. بعضي هم با درآوردن و بريدن يقه، يعني آخوندي كردن يقه لباس، كاري مي كردند كه ديگر پيچ و تاب داشتن و كج و معوج شدن يادش برود!

ليوان پر وخالي

دو نفر از جا بلند مي شدند . قرار بازي اين بود كه هر يك هر كاري كرد ديگري نيز همان كار را بكند. اولي يك ليوان آب برمي داشت . دومي همين كار را مي كرد. اولي شروع مي كرد به نوشيدن آب ، دومي در حالي كه چشمش به دست و دهان اولي بود ليوان آب را نزديك دهان خود مي برد و به هماهن نسبت و سرعت آب ليوان را تا جرعۀ آخر سر مي كشيد. اولي كه آب را در دهان خود نگه داشته و ننوشيده بود آن را به داخل ليوان برمي گرداند و دومي ديگر آبي در بساط نداشت هاج و واج او را تماشا مي

كرد. اولي آب ذخيره شده را مي پاشيد به او و دومي كنف مي شد و بازي خاتمه مي يافت.

لپو بازي

تعداد بچه هايي كه اين بازي را بلد بودند زياد نبود. در اين بازي ابندا بايد هر نفر از بازي كنان يك سنگ پهن دايره شكل پيدا مي كرد. بعد به فاصلۀ تقريباً ده متر سنگ گرد نسبتاً سنگين تري را نشان قرار مي دادند. افراد بايد سعي مي كردند با سنگي ان قلوه سنگ را بزنند. به نوبت سنگ هدف قرار مي گرفت تا اين كه يك نفر از آن جمع يعني بازنده باقي مي ماند كه ديگر نانش در روغن بود! چون بايد تك تك برادران را از محلي كه قبلاً تعيين شده بود تا فاصله اي كول مي كرد و راه مي برد.

لوستر

ساختن لوستر و چراغ خواب از سيم تله و قوطي خالي مايع ظرف شويي و مقوا، انواع اشكال مختلفي داشت و بسيار سرگرم كننده بود.

لامپ فانوس

در منطقه به علت كمبود لامپ فانوس، از شيشه هاي آب ليمو استفاده مي كرديم . به اين نحو كه با سيم شيشه را مي ساييديم و مي شكستيم و جاي لامپ فانوس قرار مي داديم.

لاك پشت شب نما

در جبهۀ سومار با بچه ها لاك پشت مي گرفتيم و به آن ها چراغ قوه مي بستيم و آن ها را داخل كانال و نزديك خط رها مي كرديم و خودمان عقب برمي گشتيم. نور چراغ قوه كه به چشم عراقي ها مي خورد شروع به گلوله باران مي كردند و به طور متوسط از نيم ساعت تا يك ساعت اين كار را ادامه مي دادند تا چراغ خاموش مي شد و اين حيلۀ هميشگي ما براي اتلاف مهمات دشمن بود.

لودر صوتي

سال 62 در جبهۀ كوشك بنا بود خاكريز خط مقدم را حدود صد متر جلو ببريم . فاصلۀ ما با دشمن دويست ، سيصد متر بود. با تاريك شدن هوا چند لودر براي زدن خاكريز به خط آمدند ، اما با آتش شديد و مستقيم عراق روبه رو شدند و ناگزير عقب برگشتند. شب بعد چاره اي انديشيدند. نيروهاي اطلاعات عمليات نزديك خاكريز دشمن رفتند و چند بلندگو روي زمين نصب كردند كه از آن صداي بولدوزر در حال كار پخش مي شد. عراقي ها كه سخت به وحشت افتاده بودند آسمان جبهه را منور باران كردند، اما اثري از لودر نديدند. شب بعد نيز اين عمل را تكرار كردند، باز هم از لودر خبري نبود. سه شب اين ماجرا ادامه داشت و شب سوم دشمن ديگر قضيه را جدي نگرفت و به اين ترتيب شب چهارم لودرها به منطقه آمدند و در همان محلي كه لازم بود خاكريزهايي زدند و دشمن هم به خيال اين كه باز همان حيلۀ شب هاي پيش است واكنشي از خود نشان نداد و صبح كه خاكريز

بلند بالا و مستحكمي را پيش روي خود ديد، ديوانه وار منطقه را زير آتش گرفت اما ديگر كار از كار گذشته بود.

لباس مبدل

اولين شب عمليات والفجر 2 مجروح شدم و در منطقۀ دشمن باقي ماندم .وقتي ديدم عراقيها نزديك مي شوند، سريع لباس يكي از آنها را در آوردم و پوشيدم و خودم را به مردن زدم . آنها جند بار مرا تكان دادند و پشت و رو كردند اما نه تكاني خوردم و نه مژه زدم. بعد كه عراق ها رفتند، حوالي صبح خود را به بچه ها رساندم و به بيمارستان منتقل شدم.

لاك پشت نوراني

در منطقۀ عملياتي نصر 5 ، تپه كچلي و برده هوش و تپه شبز مستقر بوديم . براي شكار عراقي ها فكري كرديم . لاك پشتي پيدا كرديم و چراغ شب نمايي به بدنش وصل كرديم و با سيم آن را به درختي كه در 50، 60 متري كمين ما بود بستيم . عراقي ها به نور شب نماي لاك پشت نزديك مي شدند تا ببينند اين ديگر چه جور جانوري است و ما هم آنها را با تير قناصه هدف قرار مي داديم .

لوله پليكاي استتار

در خط پدافندي مهران به ابتكار سيمينوف چي، در فواصل معيني در خاكريز لولآ پليكا كار گذاشته شده بود. وي براي اين كه دشمن با ديدن شعلۀ آتش دهانۀ اسلحه اش،محلش را شناسايي نكند، لولۀ اسلحه اش را داخل لوله پليكا قرار مي داد و تيراندازي مي كرد. عراقي ها مانده بودند كه اين تك تيرانداز چگونه و از كجا شليك مي كند كه ديده و كشف نمي شود. چون بين تك تيراندزها رسم بود كه به لبۀ خاكريز بروند و با دقت و حوصله هدف را شناسايي و بعد تيراندازي كنند. ديدبان دشمن ضمن گرا دادن به عقب ، وظيفه داشت جاي تك تيرانداز را نيز كشف كند و اطلاع دهد. بچه هاي ديگر هم به فراخور شرايطشان از لوله هاي پليكا البته در خاكريز استفاده و از ميان آنها به سمت دشمن تيراندازي مي كردند.

لاستيكهاي آدم نما

در شب عمليات ثامن الائمه(ع) براي سرگردان كردن دشمن، در قسمتي كه نمي خواستيم از آن جا وارد عمل شويم، لاستيك هايي را به صورت عمودي گذاشتيم تا دشمن خيال كند از آن محور عمليات شده و تمام گراهاي آن ها متوجه آن محور شد و ما از نقطۀ ديگري عمل كرديم .

لقاءالله

مقصود مومنان.

لباس سربازي

كفن سرباز.

لباس سپاه

كفن سبز؛ خلعتي از جانب فرزند زهرا(س).

لباس رزم

لباس عشق و شرافت.

ليوان هاي صلواتي

شيشه هاي خالي مربا كه بعد از بريده شدن ليوان چاي مي شدند، به اين ترتيب كه بندي را دور شيشه خالي مربا حلقه مي كردند و دو نفر آن را مي كشيدند تا داغ بشود، بعد با ريختن مقداري آب سرد قسمت فوقاني آن جدا مي شد و لبه هاي شيشه باقي مانده را با سنگ صاف مي كردند و كمبود ليوان چاي را با آن جبران! چون اين ليوان ها نسبت به استكان ها ظرفيت بيشتري داشتند، آنها را تشبيه مي كردند به تانكرها و بنزهاي ده تُني كه سابقاً براي حمل آب از آنها استفاده مي شد و به آنها اشميتز مي گفتند.

لودر سفره

كسي كه تا خرخره مي خورد و مي آشاميد؛ مثل لودر كه بيلش را مي اندازد زير سنگ و خاك و آهن و آجر و همه را در هم و با هم مي بلعد.

لواشي

تركش ريز و كوچك و سبك و دوست داشتني كه كاري نيست؛ تركشي كه ده تايش را مثل نان سبك و نازك لواش مي شود يك لقمه كرد و هنوز دنبال بقيه اش بود؛ همان كه تركش آخ جونياش هم مي گفتند. برخلاف تركش هاي درشت و ضخيم و خوش هيكل و حجيم مثل نان بربري كه يكي از آنها كافي بود شخص را خفه كند و از پاي درآورد؛ يعني همان تركش هاي ساتوري و ابوالفضلي و امثال آن.

لباس پاكي

لباس خاكي؛ لباس كار و رزم؛ لباسي كه با پوشيدن آن گويي از گناه و كاستي و پستي پاك مي شدي؛ اين تعبير را در مقابل لباس شخصي و شهري مي گفتند كه به لباس محبت دنيا معروف بود. لباس خاكي را شايد به اعتبار لباس شهادت بودن نيز لباس پاكي مي گفتند، چون شهيد با قبول شهادت از هر عيب و نقصي مبرا و منزه مي شد.

لطيف برزكار

شهيد «لطيف برزكار» در 7 سالگي پرواز را تجربه كرد

شهيد دانش آموز «لطيف برزكار» در 7 سالگي در حالي كه در مزرعه همراه پدرش، كشاورزي مي كرد، مورد اصابت تركش بمب هاي هوايي رژيم بعثي عراق قرار گرفت و به همرا مادرش پرواز را تجربه كرد.

شهيد دانش آموز «لطيف برزكار» در سال 1357 در شهر ملك شاهي استان ايلام چشم به جهان گشود؛ هنوز 2 سال از عمر پر بارش نگذشته بود كه جنگ تحميلي آغاز شد.

وي در سال اول ابتدايي تحصيل مي كرد كه در 17 خرداد سال 64، رژيم بعث عراق شهر ملك شاهي را بمباران هوايي كرد و بر اثر اصابت تركش به ناحيه سر اين شهيد دانش آموز به همراه مادرش به لقاءالله پيوست و اكنون كوچه شهيد لطيف برزكار واقع در خيابان شهداي هفتم تير شهرستان ملك شاهي به نام اين شهيد 7 ساله ثبت شده است.

علي كريم برزكار پدر شهيد دانش آموز «لطيف برزكار» با بيان خاطراتي از آخرين لحظات عمر فرزندش، اظهار داشت: خرداد ماه بود و هر كسي كه زمين كشاورزي داشت، در آنجا مشغول كار بود؛ ما هم در يك كوچه پايين تر از منزلمان، قطعه زميني داشتيم كه آن روز در آنجا مشغول كار بودم.

وي ادامه داد: كم كم

خستگي بر من غلبه كرد و لطيف به طرف زمين آمد و به او گفتم «تو اينجا چه كار مي كني؛ كاش در خانه مي ماندي و با برادرت بازي مي كردي» لطيف گفت «تو را از پنجره ديدم كه خسته هستي آمدم كمكت كنم».

پدر شهيد دانش آموز «لطيف برزكار» بيان داشت: داشتم با لطيف صحبت مي كردم كه يك لحظه صدايم در ميان غرش وحشتناكي گم شد و از آن لحظه هيچ چيزي در ذهنم نمانده است؛ فقط وقتي به هوش آمدم خودم را روي تخت بيمارستان يافتم و پسرم كنار مادرش پيش خدا بود.

آمنه برزكار، بنفشه جمشيدي و مهوش خليلي عضو اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان زندگي كوتاه اين شهيد دانش آموز را در تاريخ حماسه دفاع مقدس جمهوري اسلامي ايران ثبت كرده اند.

لولۀ توپ

با يك وجب قد و بالا همه را به ستوه آورده بود. منعش نمي كردي ديوار راست را مي گرفت مي رفت بالا. رستۀ ما زرهي بود، توپ خانه. هنوز خوب از سوراخ سمبه هاي كار ما سر در نمي آورد، روزي به او گفتم :«آن توپ را مي بيني؟» گفت:«آره» گفتم:«اين دفعه اگر شلوغ كني، وسايل را دست كاري كني، موقعي كه ما مشغول استراحت هستيم، نيايي كنار ما بخوابي مي اندازمت داخل لولۀ توپ مي فرستمت بروي عراق!» طفلي واقعاً فكر مي كرد اين كار عملي است. از آن به بعد، ديگر كسي صدايش را نشينيد.

لندكروز

دوست هم محلي داشتم كه در همان اعزام اول تويوتا لندكروزي تحويل گرفه بود. سر از پا نمي شناخت. با ماشين آمده بود منزل. مي گفت:«خيلي خوشحالم، رانندگي تنوعش بيشتر است. هم فال است هم تماشا». يكي از برادران قديمي كه آنجا بود گفت:«هيچ مي داني همينقدر كه رانندۀ لندكروز شدي پنجاه درصد مقصري!»

لشكر ولي عصر

يكي از افراد پا به سن خرم آبادي براي ثبت نام رفت بسيج. به او گفتنند بايد بروي لشكر ولي عصر(عج)، جزو نيروهاي آنها هستي. او نمي دانم از اين حرف ها چه فهميده بود كه در جواب مسئولان گفته بود:«شما را به خدا مرا به لشكر وليِ عصر(عج) نفرستيد، هر وليِ ديگري باشد مي روم، ولي عصر نباشد!».

لولۀ قبضه را پر كنيد برويد مرخصي

بچه هايي را كه براي اولين بار به جبهه مي آمدند، به اين راحتي ها ول نمي كردند و به حال خودشان وا نمي گذاشتند. وقتي، يكي از نيروها كمك خمپاره انداز بود و مدت نسبتاً زيادي هم بود كه مرخصي نرفته بود و دايم سراغ مرخصي را مي گرفت. مسئول قبضه مان كه آدم جا افتاده اي هم بود به او گفته بود:«لولۀ قبضه را پر كنيد و برويد مرخصي هر وقت لوله پر شد با هم مي رويم». مسئول قبضه تعريف مي كرد او با اينكه با قبضه كار كرده بود، بعضي اوقات طوري به قبضه نگاه مي كرد كه گويا دارد فكر مي كند واقعاً چه جوري مي شود كه هر چي خمپاره انداخيتم داخل قبضه، كه هوا نرود و لولۀ قبضه زودتر پر شود!

لال نميري

هوا فوق العاده صاف و آفتابي بود. همۀ نيروها از گردان هاي مختلف جمع شده بودند و روي زمين در فضاي خوب و خنك نشسته بودند و دل توي دلشان نبود. به زودي معاون لشكر مي آمد تا راجع به عملياتي كه در پيش بود با بچه ها صحبت كند. همه چيز دست دست به دست هم داد و خوشحالي زايد الوصفي را فراهم كرده بود. ايام عيد هواي دلپذير بهاري و مهم تر از همه بوي خوش عمليات؛ اين سرخوشي و خوشوقتي بايد به نحوي بروز داده مي شد. بچه ها يكي يكي راه باز مي كردند و معاون محترم لشكر مي آمد تا ميكروفن بلندگوي دستي را بگيرد و صحبت كند كه اعلام كنندۀ برنامه در حالي كه بچه ها بلند شده بودند تا ابراز

احساسات بكنند گفت:«لال نميري ... تخم كفتر بخور»!

لطفاً تك نزنيد

مانده بوديم زير آتش؛ نه راه پس داشتيم نه راه پيش. از هر طرف صداي ذكر و دعا و استغاثه بچه ها بلند بود؛ از «كبوترهاي سفبد بال» _ يا به قول بعضي«امدادهاي غيبي» هم هيچ خبري نبود؛ همه غيبشان زده بود. يكي از برادران كه حالش بهتر از بقيه بود افتان و خيزان بلند شد، رفت چند قدم آن طرف تر تا برانكاردي را كه روي زمين افتاده بود بياورد كه يكي از بچه ها را كه حالش وخيم بود تا جايي كه مي توانستيم به عقب ببريم يك لحظه چشمم افتاد به او ديدم ايستاده بالاي سر برانكارد و دارد بلند بلند مي خندد؛ حقيقتش لحظه اي با خودم فكر كردم كه نكند بنده خدا موجي شده؛ توي همين فكر بودم كه ديدم برانكارد را لوله كرده و زده زير بغلش و دارد دولا دولا مي آيد برانكارد را باز كرد و گذاشت جلوي من، برزنت غرق خون بود اما به هر حال دقت كه مي كردي اين عبارت خوانده مي شد:«لطفاً تك نزنيد قبلاً سفارش داده شده». آن قدر خون از ما رفته بود كه ناي خنديدن نداشتيم اما انگار اين جمله جان ديگري به ما داد؛ نمي دانستيم بخنديم يا گريه كنيم.

لنت كهنه شب عمليات

مثلاً اگر فردا شب، شب عمليات بود، اين مطلب را بدون اينكه كسي گفته باشد همه مي دانستند؛ همه چيز صد و هشتاد درجه با گذشته فرق داشت. صرف نظر از اوايل يا اواخر ماه بودن و نقل و انتقال هاي خاص، چند روز بود كه نگاه ها و حرف ها و حالات بچه ها از دور داد مي

زد كه يك خبري بايد باشد. بله درست حدس زده بوديم؛ فرماندهان سرگرم جفت و جور كردن وسايل و سر و سامان دادن به نيروهاي خودشان بودند و آن شب فرمانده لشكر آمده بود تا حرف آخر را بزند؛ حالا هم داشتند مي گفتند بچه ها چي با خودشان بياورند و چي نياورند؛ در مرحله اول چه بكنند و در مرحله بعد چي؟ بچه ها هم سرپا گوش بودند. بله درسته؛ «لنت كهنه». جمعيت منفجر شد از خنده. بچه هاي جديدتر و جوان تر هاج و واج به بغل دستي هايشان نگاه مي كردند كه اين ها به چه چيز مي خندند كه از بلندگو شنيدند:«لنت بسيجي، لنت صاف، يعني بي ترمز». يادشان آمد كه وقتي لنت تويوتايشان خراب شده بود دوستان قديمي تر به هم مي گفتند لنتش بسيجي است.

لشكر 28عيسي بن مريم

انگار همه چهره ها براي هم آشنا بودند. براي همين بچه ها تا به هم مي رسيدند و فرصت احوال پرسي و نفس تازه كردني بود اولين چيزي كه از هم مي پرسيدند اين بود كه: «از كدام لشكر آمده اي؟ كدام عمليات ها بوده اي؟» و از اين قبيل پرسش ها. منتها همه جواب درست نمي دادند. خصوصاً اگر مي ديدند كه طرفشان از آن بچه هايي است كه «با گرا آمده» شايد هم اين حرف ها را خيلي جدي نمي گرفتند يا دلشان مي خواست حالا كه به هم رسيده اند مزاحي كرده باشند؛ يا اينكه ببينند سؤال كننده راجع به جبهه چقدر اطلاعات دارد معمولاً سر حرف اين جوري باز مي شد كه يكي رو به ديگري مي كرد و مي

گفت: «خيلي به نظرم قيافه ات آشنا است. يعني شما را كجا ممكنه ديده باشم؟ اگه بگي ممكنه يادم بياد» و او جواب مي داد: «لشكر 28 حضرت عيسي بن مريم بوده ام!، تيپ 12 ابراهيم خليل هم رفت و آمد دارم. عمليات ها هم... والله چي بگم كه ريا نشه. بيت المبين! بوده ام كه مجروح شدم، كربلاي 24 و والفجر 19 هم روي آمبولانس كار مي كردم!» شنونده اگر عاقل بود جا نمي ماند و روي دستش بلند مي شد كه: «پس تيپ اسكندر و لشكر نادر اصلاً نبودي؟ من همه اش خيال مي كردم شما را عمليات تكميلي مختار! ديده ام. پس گفتي عمليات والفجر 19 روي نفربر بودي؟ و...»

لباس و لوازم شهدا

دوس__تان ش__هدا، لح___ظه و آن___ي ب_دون آن ها به سر ن_مي بردند و همه ي هوش و حواسشان به آن ها بود و درآن ها بود و در آن ها گم مي شدند. يكي از راه هاي حفظ اين ارتباط و مؤانست، پوشيدن لباس شهدا بود و بستن سربند آن ها به سر؛ مثل بسياري از يادگارهاي ديگري كه از شهيد داشتند و برايشان بسيار عزيز و گرامي بود. گاهي مي شد يك لباس يا سربند _ پيشاني بند و نوار نوشته را چندين شهيد پوشيده، يا بر سر بسته بودند و حالا به نفر ديگر رسيده بود.

لباس نو و زينت آن

همان طور كه ذكرشد كمتر كسي بود براي شب عمليات، يك دست لباس نو و تميز و اغلب معطر براي خود كنار نگذاشته باشد؛ و اين غير از تقيد به لباس نو پوشيدن در اعتياد و روزهاي ولادت ائمه ي معصوم(ع)، به خصوص تولد حضرت ختمي مرتبت ونوروز بود. آنچه بيش ازهمه زيور وزينت لباس بچه هاي بسيج مي شد، تصوير حضرت امام بود كه آن را در قاب پرس شده اي به دكمه ي جيب لباس مي آويختند و بعد از آن تصاويري بود از كربلا و قدس با شعارهاي زيبنده ي هركدام. آرم هاي فلزي و بيش از همه آرم سپاه پاسداران انقلاب اسلامي هم در دل بچه ها جا داشت و بعد ازآن، آرم هاي( مدال هاي) فلزي ساير نهادها كه با سوزن به لباس _ روي يقه و سينه نصب مي شد.

دوختن تجهيزات __ مثل جيب هاي خشاب وجلد نارنجك دستي و... به فانوسقه براي شب هاي عمليات، براي هرچه بيش تر

و بهتر آرايش داشتن و مسلط بودن بر وسايل خود و مانع شدن از سر و صداي زائد در برخورد با دشمن نيز معمول بود.

لباس نمازگزاران

لباس نماز از بقيه ي لباس ها متمايز بود. تقريباً هر رزمنده اي يك دست لباس تميز ب_راي اقامه ي نماز داشت كه پيراهن آن از باب استحباب و توصيه ي رسول الله(ص) سفيد بود؛ كه سفيد بهترين رنگ ها و پاكيزه ترين و زيباترين آن هاست.

از باب استحباب بعضي __ مخصوصاً در عقبه _ در جايي كه دسترس به عبا بود، موقع نماز عبا به دوش مي انداختند و آن ها كه عبا نداشتند، چفيه ي خود را به صورت ردا به خود مي آويختند.

بعضي عرق چين داشتند؛ همان كه حاجيان در مكه ي معظمه هم برسر مي گذارند. اين عرق چين را نيز موقع نماز از باب استحباب بر سر مي گذاشتند. عده اي هم همان لباس نظامي و كار خود را مرتب مي كردند __ مثل جوراب پوشيدن، دكمه هاي لباس را بستن، صاف كردن يقه _ و به نماز مي ايستادند.

م

محمد (ص)

پيامبر و اسوه كامل بشريت . اشرف خلايق و انبيا. رسول و نبي از جانب خداوند كه براي عالم نمودن مردم جاهل به حقايق هستي مبعوث شده است. معدن رحمت و مركز پخش نور الهي . والاترين معلم اخلاق و تربيت . از جانب خداوند مامور شد كه انسانها را به عرش اعلي و جايگاه برتر هدايت كند.

محبت

رمز به عظمت رسيدن و اوج گرفتن.

مجروحان

صابران ، نشانه هاي ايثار برتن دارندگان.

محب ائمه

آنكه حب خميني دارد.

مبارزه حق بر باطل

مبارزه اي كه از هابيل تا حسين (ع) و از حسين (ع) تا خميني و از خميني تا ظهور يگانه منجي عالم بشريت ادامه خواهد داشت.

مبارزه

رمز حيات.

ميوه هاي ايمان

صرف كردن مال و فدا كردن جان در راه الله است.

ملت مسلمان ايران

ناشران اسلام در جهان و الگو براي ملتها. آنهايي كه هم خودشان در جبهه ها حضور دارند و هم فرزندان آنها؛ و فرزند شهيد داده اند. آنهايي كه در سيل خروشان مشتاقان الله در نماز جمعه شركت مي كنند و رزمندگان اسلام را پشتيباني مي كنند و سختي اين انقلاب و جنگ بر دوش آنهاست.

ميهن اسلامي

سرزمين شيران ، دليران و عاشقان اسلام.

ميعادگاه مومنان

رضوان الهي .

مهدي (عج)

همان كسي كه از كعبه قيام كرده و زمين را آكنده از عدل و داد مي كند . عدالت گستر جهان. منحني انسانها و حجت خدا بر روي زمينو اجرا كننده اسلام راستين. نجات دهنده حتمي مستضعفان جهان . انتقام گيرنده خون سالار شهيدان عالم ؛ ريشه كن كننده بنيان ستمگران ؛ زنده كننده قرآن ؛ عزيز كننده دوستان و خوار كننده دشمنان. نور و مشعال عاشقان خدا. منتقم حق طلب. عصاره خلقت ؛ آخرين ذخيره الهي .

موهبتي الهي

چون دود در ميدان جنگ نابود شدن.

منحرفان

عده اي مغرض و جاهل كه اسلام بدون روحانيت را ترويج مي كنند. اينها همانهايي هستند كه با نامهاي مختلف ولي با يك ماهيت ، مطهري را شهيد كردند؛ بهشتي را با تهمتها و فحشها ترور شخصيت و سپس با كينه شيطاني ترور فيزيكي كردند . ينها همانهايي هستند كه شيخ فضل الله نوري را بر سردار كردند و شادي كردند. اينها همانهايي هستند كه آقاي خامنه اي را مي كوبند. انيها همانهايي هستند كه آقاي رفسنجاني را ترور كردند. اينها دشمنان روحانيت هستند . اينها فقه جديد مي سازند . با لباس روحاني ، ولي دشمن روحانيت هستند ؛ با لباس وحدت تفريق وحدت مي كنند.

منافقان

كوردلان تاريخ. كوردلان ، خونخوارتر از كافران صدر اسلام . سنگ اندازان بين راه انقلاب اسلامي. كساني كه براي نابودي اسلام و انقلاب اسلامي سينه سپ كرده اند و از هيچ جنايتي دريغ ندارند. از كشتن پير و جوان و سوزاندن طفل پنج ساله و ترور كردن بهشتي ها و مطهري ها ورجايي ها و ... ابايي ندارند.

اجسام و ابدان از فطرت بريده شده؛ كجروان ؛ چند چهرگاني كه قلب سياه خود را در جسمي بي اراده ولي صورتي آراسته از لون مي نمايانند ؛ دروغگويان. واماندگان ؛ تفاله هاي شرق و غرب. تفاله هاي جهاني .

منافق

بيگانه پرست.

مكتب ما

مكتب انتظار ، مكتبي كه اعتماد به معاد همواره پيروانش را به بازگشت به سوي خدا مي خواند. هجرت ؛ مكتب مبارزه بر عليه مستكبران است.

مكتب حسين (ع)

مكتبي كه درآن شهادت را مي آموزند و در س ايثار را در بين تك تك بچه ها ياد مي دهند. در اين مكتب حسين(ع) معلم است و شاگردان ممتازي همچون قاسم ، علي اكبر و علي اصغر دارد؛ و شاگردان معمولي آن رزمندگان هستند كه در جبهه شهيد شدند.

مكتب اسلام

بهترين مكتبي كه ميتواند خواستهاي انسانها را در تمام ابعاد جوابگو باشد و آنها را فلاح و رستگاري هدايت كند. مكتبي كه صدو بيست و چهار هزار پيامبر خدا به خاطر آن آمده و رفته اند. مكتبي كه در طول تاريخ هزاران هزار جان به خاطر آن داده شده.مكتبي كه توسط پيامبر اكرم(ص) و ائمه(ع) با تحمل كردن شكنجه هاي طاقت فرسا و طولاني و به شهادت رسيدن در راه آن به دست ما رسيده است.

مقاومت كنندگان

آنان كه در حوادث زندگي راه بندگان را پيشه كردند و با تحمل مشقات فراوان در عمل ثابت كردند كه فقط بنده الله هستند وبس و شهادت دادند كه لا اله الا الله آنان كه در راه خدا مبارزه مي كنند و از هيچ چيز هراسي ندارند؛ چون با مردن فاني نمي شوند؛ بلكه از دنيايي به دنياي ديگر هجرت مي كنند و آفريننده خود را راضي كردند.

مقام راضيه مرضيه

آنجا كه عاشق ، ديوانه خدا شود و فقط خدا را ببند و مست تماشاي خدا شود و همچون حسين(ع) نداي رضا برضائك سر مي دهد.

معلمان قرآن

روحانيت.

معاصي

قلب را سياه ، عمر را تباه ، توشه را آتش و آخرت را برباد مي دهد.

مسلمان واقعي

مبارزاني كه در جبهه عليه دشمن مي جنگند.

مسلمان نماها

گروههايي كه بر ضد امام امت خميني و روحانيت مبارز و متعهد توطئه مي كنند.

مسخ كنندگان فرنگ اسلامي

شاه حسين ها، سادات و صدامها.

مگرديچ طوماسيان

شهيد «مگرديچ طوماسيان» در تابستان 1342 در يك خانواده كارگري شركت نفت در مسجد سليمان به دنيا آمد. دوران كودكي را در مسجد سليمان گذراند.

بعد از آن، خانواده «مگرديچ» به اهواز منتقل گرديد. دوران ابتدايي را در مدرسه «كارون» ارامنه و سه سال دوره راهنمايي را در مدرسه ارامنه «رافي» به پايان رساند. پس از آن تا كلاس سوم دبيرستان، به درسش ادامه داده و بعد، ترك تحصيل نمود. در بهمن ماه 1363 به خدمت زير پرچم اعزام و بيست ماه از خدمتش را در تهران گذراند. اول مهر ماه سال 1365 به جبهه «سومار» منتقل گرديد. در روز دوازدهم آبان ماه، پس از سي و شش روز حضور در جبهه، هنگام ديده باني، بر اثر برق گرفتگي ناشي از صاعقه شديد به شدت مجروح گرديد. بعد از اين حادثه بلافاصله «مگرديچ» را براي مداوا با آمبولانس به بيمارستان منتقل نموده، ليكن وي در آمبولانس به شهادت رسيد. پيكر مطهر شهيد «مگرديچ طوماسيان» در قبرستان ارامنه اهواز به خاك سپرده شد.

خاطرات

شهيد به روايت مادرش:

«او جوان فعالي بود، هم در زمينه ورزش و هم در زمينه فرهنگي. همرزمان و فرمانده او تعريف مي كردند كه او پسري شجاع و خوبي بوده و هرگز از او گله مند نبودند. «بچه ي» مرتب و منظمي بود. در حادثه شهادتش، البته دوستش نيز از ناحيه چشم آسيب ديده، اما معالجه شد. «مگرديچ» من آسيب شديدتري ديد. ساعتش از بين رفته بود و صليبي را كه در گردن داشت، سياه شده بود. وقتي برق او را گرفت، فرياد كشيده و روي زمين غلطيده و همچنان

مرا صدا زده و مي گفت كه اگر مادرم بيايد، من خوب مي شوم. فقط مادرم را صدا كنيد. اما متاسفانه من در كنار او نبودم... رعد و برق مستقيماً به قلب او آسيب رسانده بود. پيكر او را به تهران آورده بودند، اما ما در اهواز زندگي مي كرديم و از وضعيت او هيچ اطلاعي نداشتيم. تا اينكه دوباره او را به اهواز انتقال دادند. شبي كه جسد او را به نزديك درب منزل ما آورده بودند، همسايه ها اطلاع دادند كه مادر شهيد با پسر يازده ساله اش «آلِن» در خانه تنهاست و همسرش، مرحوم «آلبرت» نيز شيفت شب دارد. اين بود كه او را دومرتبه به سردخانه بيمارستان منتقل مي نمايند. پسرم «آلِن»، برادرش را بسيار دوست داشت و خيلي به او وابسته بود. همان شب مكرراً به من مي گفت كه مادر برو در را باز كن، «مگرديچ» پشت در است. چرا در را باز نمي كني. من بوي عطر «مگرديچ» را احساس مي كنم، صداي پاي مگرديچ را مي شنوم.... مدام تكرار كرده و گريه مي كرد. من هم تصور مي كردم اگر پشت در باشد، زنگ مي زند و اين بچه، ناطاقتي كرده و نمي خوابد. صبح ما منتظر «مگرديچ» بوديم، چون دوستانش خبر داده بودند كه وي به مرخصي خواهد آمد. وقتي همسرم به خانه برگشت از «مگرديچ» پرسيد.گفتم: تعجب مي كنم، چرا اين بار فرزندم دير كرده، نكند خداي ناكرده برايش اتفاقي افتاده باشد؟ زنگ در را زدند و همسرم رفت و در را باز كرد. چند نفر جلوي در منزل ايستاده بودند. همسرم گفت كه كاري پيش آمده و من بايستي برگردم سر كار! هر چه از او خواهش

كردم كه چه اتفاقي افتاده كه از خانه خارج مي شود و آنها چه كساني هستند؟ او مرا آرام كرد و گفت كه از هيچ چيز ناراحت نباشم و خيلي زود برخواهد گشت. دلم شور ميزد. مرا تنها گذاشت و رفت. «آلِن» را به زور به مدرسه فرستادم، چون امتحان داشت. اما به او قول دادم كه وقتي برادرش آمد، حتماً او را مي فرستم به مدرسه تا خيالش راحت شود. پس از مدتي همسرم به خانه برگشت. پرسيدم چه شده؟ گفت: هيچ چيز، پسرت را داماد كرده اند و به خانه فرستاده اند. فقط اين را به خاطر مي آورم كه شب شده بود و از آن ها تقاضا كردم كه حداقل براي آخرين بار پسرم را ببينم. مرا به بيمارستان بردند. او را آوردند. او را بوسيدم...، چهره اي مظلوم داشت، با آرامش كامل خوابيده بود. اصلاً معلوم نبود ده روز است كه او شهيد شده بود. همه لباسهاي او سوخته و پاره پاره شده بود. رعد و برق لباسهاي او را سوزانده بود. من پوتين ها و شلوار او را كه سوراخ و پاره پاره شده بود، ديدم. هيچ زخمي روي بدنش نبود. او را غرق بوسه نمودم، هر چند نگذاشتند كه زياد در كنار او بمانم.

«مگرديچ» پسري نبود كه بيكار بنشيند. تابستانها كار مي كرد. او هميشه دوست داشت كه بعد از پايان خدمتش شغل خوبي داشته و برادرش را به دانشگاه بفرستد. البته برادرش آرزوي او را برآورده كرده و اينك مهندس برق مي باشد. «مگرديچ» مطالعه كردن را بسيار دوست داشت و هميشه، حتي در خدمت نيز كتاب مي خواند. هميشه مي گفت كه انسان بايستي

راجع به خوبي ها فكر كند تا هميشه خوب باشد. از هيچ چيزي ناراضي نبود. او معتقد بود كه انسان بايستي به همه احترام بگذارد. هيچ وقت با والدينش با بي احترامي صحبت نكرده بود. او دوست داشت معلومات خود را بيشتر نمايد. در كارهاي فرهنگي، شركت فعال داشت. هر چه از خوبي هاي او بگويم، باز هم كم گفته ام».

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

مين لغزنده

فضولات پراكنده در دشت؛ آن قسمت از دشت كه زير آتش بود و امكان ايجاد توالت هاي صحرايي در آن وجود نداشت و بچه ها براي قضاي حاجت از آن استفاده مي كردند. وقتي مي خواستند بگويند به آن قسمت نرويد مي گفتند: آنجا مين لغزنده كار گذاشته اند.

مين خانم تاچري

مين هاي ساخت انگلستان در زمان نخست وزيري مارگارت تاچر

موقعيت ننه

بنه تداركات؛ جايي كه مثل خانه پدري بود و چون مادر جوابگوي خواسته هاي بچه ها؛ كانون غذا و دوا و لباس و وسايل ضروري زندگي در جنگ؛ اين عبارت در پشت جبهه به خانواده و خانه اطلاق مي شد.

موقعيت سلطان بانو

منزل؛ خانه؛ زندگي با خانواده و عيال و فرزندان؛ بچه ها به محل و شهر و جايي كه خانواده و زن و فرزندشان زندگي مي كردند، موقعيت سلطان بانو - زن - مي گفتند؛ موقع مرخصي رفتن اگر كسي از ايشان سؤال مي كرد كجا؟ مي گفتند: مي روم موقعيت سلطان بانو.

محاصره و عقب نشيني

ماه هاي آخر جنگ بود كه آبادان به محاصرۀ نيروهاي عراقي درآمد. هيچ كس جز فرماندهي از اين موضوع خبرنداشت. دائم مي گفتند با تجهيزات كامل به خط شويد، امشب مي خواهيم به عمليات برويم. جالب اين كه مي گفتند حتي پتو وكاسه بشقاب خودتان را هم برداريد و يك سوزن راجا نگذاريد. مي گفتيم اين چه عملياتي است كه اين همه تجهيزات مي خواهد، جوابي نمي دادند. سرانجام بعد ازچند شب بي خوابي و آماده باش صد درصد، اتوبوس ها آمدند و همه چيز و همه كس را سوار كردند و بار زدند. وقتي كاملاً ازمنطقه دور شديم فرمانده گفت ما در محاصرۀ عراقي ها بوديم و حالا به سمت خاك خودمان عقب نشيني مي كنيم.

مين كمپوتي

زمستان ها در غرب به علت بارش سنگين برف و باران ، امكان كار گذاشتن مين در زمين بسيار ضعيف بود لازم بود به گونه اي از تحركات دشمن آگاه شويم . فرمانده گروهان گفت:" هر چه قوطي خالي كنسرو و كمپوت وجود دارد جمع آوري كنيد و بعد آن ها را در جايي كه امكان مين گذاري نبود به صورت پراكنده روي برف ها قرار دهيد. " به اين وسيله امكان تحرك دشمن را كم مي كرديم.

مين پدالي

موقع عقب نشيني بچه ها مين پدال يا گوجه اي را به پدال گاز يا كلاج ماشين مي بستند. وقتي عراقي ها سرمست از غنيمتي كه به دست آورده بودند سوار اين ماشين ها مي شدند و پا روي پدال گاز مي گذاشتند، همراه با ماشين به هوا مي رفتند.

ميدان مين الكي

وقتي به هر دليل مهمات كافي از جمله مين براي حفاظت منطقه دراختيار نداشتيم، قوطي هاي خالي كمپوت را روي آتش مي انداختيم تا رنگ آن ها تغيير كند و ندم شود. بعد با يك قطعه چوب، آن را به شكل "مين سوسكي" يا هرشكل ديگري درمي آورديم و با چند نخ كه مثلاً سيم تله بود، آن ها را به هم متصل مي كرديم و درمسيرهاي خاصي در زمين فرو مي كرديم. دشمن با ديدن اين قوطي ها به تصور اين كه به ميدان مين رسيده است و آن نخ ها هم سيم تله هستند از سرعت پيشروي و تحركش مي كاست.

موانع سنگي

اوايل جنگ در منطقۀ دزفول، به سمت رودخانۀ كرخه مسيري بود كه عراقي ها به صورت چريكي در آن نفوذ مي كردند؛ مسيري كه براي ما چندان شناخته شده نبود. مين و مهماتي هم براي كارگذاري در محل تردد احتمالي دشمن نداشتيم . علي چنار طرحي براي حل اين مشكل ارائه كرد. تعدادي قوطي يك ليتري روغن آورد و آن ها را با سنگ ريزه پر و به چند رشته طناب متصل كرد و در مسير تردد احتمالي عراقي ها قرار داد. شب موقعي كه افراد شناسايي عراق قصر نفوذ داشتند به آن رشته طناب گير مي كردند و بچه ها هم آنجا را به گلوله مي بستند .

موشك اندازها

هلي كوپترها و هواپيماي عراقي در مهران امان بچه ها را بريده بودند و نيروهاي خودي نيز هيچ سلاحي كه از عهدۀ اين هواپيماهاي فضول كه در ارتفاع كمي هم پرواز مي كردند يا هلي كوپترهايي كه از فواصل بسيار نزديك آن ها را هدف قرار مي دادند، بر آيد نداشتند. به همين دليل، بچه هاي آر.پي.جي.زن تصميم گرفتند به گونه اي رفت و آمد آن ها را ازبالاي سر رزمندگان كم تر كنند. ابتدا بايد براي آتش عقبه ي آر.پي.جي.زن كه تا شعاع هفت، هشت متر همه چيز را پشت سرش مي سوزاند، فكري مي كردند چون اگر آر.پي.جي.زن به سمت بالا نشانه مي رفت اول خودش مي سوخت. لذا با هم فكري لودرچي جهاد كه مشغول مرمت خاكريز بود در وسط محوطه سكويي ساختند به اين ترتيب كه تلي ازخاك را يك جا جمع و شيبي نيز در يك سوي آن ايجاد كردند. در

مواقعي كه هلي كوپتر يا هواپيماهاي دشمن (ازنوع PC7) مي آمدند، به نوبت روي سكوها مي رفتند وبه سمتشان نشانه مي رفتند. اين موشك ها اغلب به هدف نمي خورد ولي براي ترساندن دشمن خوب بود. در ضمن، چون احتمال عدم اصابت موشك آر.پي.جي.زن را مي دادند سكو را به سمتي زده بودند كه چنانچه موشك به هدف نخورد، در بيابان سقوط كند وبه بچه هاي خودي تلفاتي وارد نسازد.

منور در خمپاره

شب ها وقتي خمپاره شليك مي كرديم ، چند گلوله منور را در مي آورديم و گلوله را جاي خمپاره جاسازي مي كرديم . وقتي خمپاره در آسمان منفجر مي شد ، مواد آتش زاي منور همانند گدازه هاي آتشفشان به اطراف پرتاب مي شد و هر چيزي را كه اطرافش بود مي سوزاند و به ماشين ها و انبار تداركات و زاغۀ مهمات آنها صدمه اي جدي مي زد.

موتور و لودر سوله

در جبهه حلبچه بايد براي فرماندهان سوله مي ساختيم . براي اين كه فكر دشمن را منحرف كنيم و آنان را به جاي ديگر بكشانيم تعدادي موتور و يك عدد لودر را به جايي دورتري برديم تا با سرو صداي خود ذهن دشمن را منحرف كنند و به تصور اين كه آن جا خبري است از مكان ساختن سوله غافل شوند.

منور گمراه كننده

در جبهۀ فاو، منوري به هوا پرتاب مي كرديم و بعد هم ما و هم دشمن به سوي آن منور با تير رسام شليك مي كرديم تا خاموش شود. در اين هنگام از غفلت آن ها استفاده مي كرديم و بچه ها با تير معمولي نقطه اي را كه از آن جا رسام دشمن شليك شده بود هدف قرار مي دادند.

ماشين هاي سر به هوا

فرماندهان براي گمراه كردن دشمن و دادن اطلاعات غلط ، هر ازگاهي دستوراتي در مورد نوع استقرار سنگرها و حتي تجهيزات و ماشين هاي اسقاطي مي دادند، مثلاً براي اين كه دشمن در عكس برداري هاي هوايي دچار سردرگمي و اشتباه محاسباتي شود ، ماشين هاي اسقطي رابا نظم و ترتيب و آرايش جنگي پشت خاكريزها مي چيدند و حتي تانك هاي سوخته را مواضعي قرار مي دادند كه جلوه و آرايش نظامي آن به گونه اي باشد كه گويا تانك در سكوي خاصش قرار گرفته است يا با چيدن پليت هاي بلامصرف در كف زمين و محوطۀ اطراف پايگاه وانمود مي كردند تجهيزات عجيب و غريبي با آرايش درمنطقه مستقر است ! گاهي نيز تراورزهاي زيادي را در محوطه اي كه احتمال هلي برن كردن دشمن از آن محل وجود داشت به صورت ايستاده قرار مي دادند تا مانع فرود هلي كوپتر شوند.

در اوايل جنگ در آبادان براي ممانعت از هلي برن كردن دشمن و جلوگيري از سقوط شهر محاصره شدۀ آبادان، ماشين هايي را كه دربمباران در بندر از بين رفته بودند،به صورت عمودي قرار مي دادند تا مانع فرود هلي كوپترها شوند.

من و كلاهم

آر.پي.جي.زن گردان بودم و هر وقت لازم بود روي خاكريز بروم و عراقي ها را ببينم ، كلاهم را در نقطه اي ديگر روي لبۀ خاكريز مي گذاشتم و خودم در فاصلۀ دورتري مستقر مي شدم ، تا آنها كلاهم را هدف مي گرفتند من از فرصت استفاده مي كردم و آنها را مي زدم.

مجيد مهدوي

نام : مجيد

نام خانوادگي : مهدوي

نام پدر : حسن

شماره شناسنامه : 427

نوع حادثه :حوادث مربوط به جنگ تحميلى

شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن درجبهه

بنياد استان : خراسان رضوي

بنياد شهر : سبزوار

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

محمدحسن قدوسي

نام : محمدحسن

نام خانوادگي : قدوسي

نام پدر : علي

شماره شناسنامه : 72

نوع حادثه :حوادث مربوط به جنگ تحميلى

شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن درجبهه

بنياد استان : اداره كل شمال شرق(استان تهران)

بنياد شهر : منطقه 5

زندگينامه شهيد:

شهيد محمد حسن قدوسي در سال 1336 در قم متولد شد . پدر وي شهيد ايت الله قدوسي از مدرسين و استادان حوزه علميه قم بود . حسن داراي نبوغ و استعداد فراواني بود وي دورس ابتدايي و متوسط را در قم گذراند و از اواسط دوره متوسطه با زمينه خانوادگي كه داشت و تحولات فكري كه در وي به وجود آمد در جريان مبارزات ، پخش اعلاميه ها و مطالعات اسلامي مي كرد و در اين مدت تحولات فكر مختلفي را گذراند و با اينكه خانواده وي از لحاظ مادي نيازي نداشتند ولي مدتي به كارگري و كار ساختماني پرداخت . و با همه اينها فعاليتهاي سياسي خود را نيز ادامه داد .

بعد از اتمام تحصيل به مشهد عزيمت نمود در دانشگاه وي شروع به همكاري با گروهكهاي مسلمان و مبارز دانشگاه نمود و هر چه بيشتر در متن مبارزه قرار مي گرفت و در همين حال مطالعات اسلامي خود را با علاقه اي بسيار دنبال مي نمود . او علاقه اي بسيار به جامعه شناسي اسلامي داشت و مطالعات و تفكرات بسياري در اين زمينه نمود .

وي در جريان مبارزات خود يك بار بازداشت شد . در 17 شهريور در مشهد در يك درگيري مسلحانه به شدت مجروح شد و براي اينكه به دست ساواك نيفتد از يك بيمارستان به بيمارستان ديگر منتقل مي شود بعد از بهبودي نسبي با اينكه يك دستش از كار افتاده بود و نياز به معالجه و استراحت داشت از معالجه خودداري نمود و همچنان در مبارزات با رژيم شاه شركت كرد .

بعد از پيروزي انقلاب ابتدا در كميته هاي تهران به كار پرداخت . و سپس به مشهد رفت و در آنجا در دانشگاه و بيرون آن مشغول فعاليت بود . وي با عده اي از دوستانش انجمن اسلامي دانشگاه مشهد را بنيان گذاشت و در آن به فعاليتهاي اسلامي مي پرداخت .

يك بار كه وي براي ديدار با امام به همراه دوستانش به تهران آمده بود به پدرش شهيد آيت الله قدوسي گفته بود : من در جبهه ها احساس كردم كه زماني كه دشمن حمله مي كند و ما در محاصره خمپاره هاي دشمن قرار مي گيرم و آنقدر خمپاره به طرف ما شليك مي كنند كه گويي از آسمان خمپاره مي بارد . آنوقت است كه معلوم مي شود چه كسي خداپرست است و موحد واقعي كيست : بعد از آن دوباره به جبهه باز مي گردد . و در روز 28 صفر بعد از يك پيروزي ارتش اسلام وي و يارانش شروع به پيشروي مي كنند و بعد از ساعتها پيشروي و پياده روي در محاصره قواي ارتش بعث عراق قرار مي گيرند و در يك مقاومت دليرانه حماسه خون

و ايمان را به نمايش مي گذارند و تا آخرين نفر به شهادت مي رسند .

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

محمود قاسمي

نام : محمود

نام خانوادگي : قاسمي

نام پدر : علي

شماره شناسنامه : 372

نوع حادثه :حوادث مربوط به جنگ تحميلى

شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن درجبهه

بنياد استان : اداره كل جنوب غرب(استان تهران)

بنياد شهر : منطقه6

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

مصطفي مختاري

نام : مصطفي

نام خانوادگي : مختاري

نام پدر : ميرزامنصور

شماره شناسنامه : 438

نوع حادثه :حوادث مربوط به جنگ تحميلى

شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن درجبهه

بنياد استان : خراسان رضوي

بنياد شهر : سبزوار

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

مرتضي كاوند

نام :مرتضى

نام خانوادگى :كاوند

نام پدر :على محمد

تاريخ تولد :01/01/1340

ش.ش :679

محل صدورشناسنامه :بروجرد

تاريخ شهادت :17/10/59

نوع حادثه :حوادث مربوط به جنگ تحميلى

شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن درجبهه

استان :بنيادشهيداستان تهران

شهر :اداره بنيادشهيدمنطقه 2 (شهررى)

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

محمد فاضل

نام :محمد

نام خانوادگى :فاضل

نام پدر :محمدحسين

تاريخ تولد :02/02/1348

ش.ش :101

محل صدورشناسنامه :سبزوار

تاريخ شهادت :26/10/59

نوع حادثه :حوادث مربوط به جنگ تحميلى

شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن درجبهه

استان :بنيادشهيداستان خراسان

شهر :اداره بنيادشهيدسبزوار

وصيت نامه :

((بسم الله الرحمن الرحيم )) انسان داراى سه نوع مالك هست :

1- اربابان متعدد و بدخو و ناسازگار با يكديگر

2- اربابان متعدد و بدخو و ناسازگار با مملوك

3- اربابان متعدد و بدخو و سازگار با مملوك

انسان نمى تواند خود را از قيد همه چيز آزاد كند. انسان بى انگيزه كارى انجام نمى دهد.

باطمأنينه و انشاء الله يقين قلبى و حاصل شدن قطع در كوچيدنم جز اينكه از همه حلالى مى طلبم. وصيت ديگرى در نظرم نيست. ( اقبل عذر اخيك فان لم يكن له عذرا فالتمس له عذر ).

والسلام عبدالله : محمد فاضل

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

محمداسماعيل اعتضادي

نام :محمداسماعيل

نام خانوادگى :اعتضادى

نام پدر :على اكبر

تاريخ تولد :01/01/1337

ش.ش :641

محل صدورشناسنامه :مشهد

تاريخ شهادت :16/10/59

نوع حادثه :حوادث مربوط به جنگ تحميلى

شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن درجبهه

استان :بنيادشهيداستان خراسان

شهر :اداره بنيادشهيدمشهد

وصيت نامه :

كيست كه به پيمان خود از خدا وفادارتر.

خدايا، بسويت مى آيم تا به عهد خود وفا نمايم.

مپنداريد آنان كه درراه حق شهيد شده اندمرده اند، خير آنها زندگانى هستند و درنزدپروردگارشان ومتنعم به انعامات او...( قرآن كريم )

وصيت نامه اسماعيل اعتضادى به نام خدا بنام خداى درهم كوبنده مستكبران ونويد دهنده وراثت مستضعفين

بادرود به همه گلگون كفنان راه حق وآزادى وباسلام به پدرومادروبرادران وخواهرانم اميدوارم كه يكايك شماازمن راضى باشيد وازبديهاى من چشم پوشى كرده باشيد بله پدربله مادرديگرمرده زنده بودن كافى است ديگرگوشه

نشينى ومنتظراينكه ديگران بلند شودتمام شده بايدبلندشدبايد حسين واربلندشدتازينبى ها هم بلند شوند و با بلند شدن هردوى آنها نابودى يزيديها رابدنبال خوددارند .الله اكبر ،الله اكبرخمينى رهبرمن اكنون كه اين وصيت نامه رامى نويسم درشرايطى هستم كه دقيقا مى دانم چه مى كنم وباافتخارانجام مى دهم لذا برادرم عباس اعتضادى (عباسعلى )را قيم خوددانسته تابعضى ازكارهاى شخصى اينجانب راخيلى بيشتر ازسايرين درجريان هست لطف كرده انجام دهد.

1-مبلغى معادل هزاروصدتومان به مهدى تحصيلى بدهكارم 2-مبلغ صدوپنجاه تومان به رسول اعتضادى بدهكارم 3-فكرمى كنم مبلغ صدتادويست تومان به اصغرعباس زاده بدهكارباشم كه رضايتش راجلب مى كنى 4-مقدارى درحدوديك ليتر بنزين به محمد عابدينى بدهكارم سعى شود عين بنزين به اوتحويل دهيد 5-نوارى ازمحمدآفريده هست كه آنرابه اومى دهيد .

عباس جان لطفاتمام اين قروض مراخودت شخصابپردازكه بهتردرجريان حسابهاى هم هستيم .ضمنامبلغ 1200يا1400تومان ازانستيتوكرمانشاه بعنوان كمك هزينه ووام مسكن طلبكارم آنراجهت اداى قروض من مى توانى دريافت دارى ومبلغ پنجاه تومان به اصغردانشور بده .

مردم كوچه كه اهل خانواده مان پدرومادر،برادران وخواهران دربانك رهنى مشهد واقع درخيابان جم بالاترازسينماآريا دفترچه اى به نام من اسماعيل اعتضادى به شماره 76142 مربوط به پس اندازمسكن بازشده هست كه مبلغى قابل توجه درآن هست كل موجودى دراين دفترچه مربوط به برادرم عباسعلى اعتضادى مى باشد كه درزمانى كه دربيمارستان بسترى بوده توسط من درآنجا واريزشده كه كل موجودى به وى مستردگردد.هم چنين دربانك ملى شعبه 131مبارزان تهران مبلغى برابر61000ريال دردفترچه شماره 725270موجوداست كه اين مبلغ نيز كلامربوط به برادرم عباسعلى اعتضادى است كه بايد به وى مستردگردد.تادرصورت پيداشدن جسد من آنراحتمابه مشهد ببريد دولت جمهورى اسلامى ايران تازمانى كه خانواده ام اطلاع ازجسدمن پيدانكردندنسبت به اين

قسمت وصيت من مسئوليت داردكه جسد مرادرمشهدبه خانواده ام تحويل دهد. ازخانواده ام خصوصاپدرم مى خواهم كه مغازه رابيشتر از يك نيمروز نبندد زيرا با فعاليت بيشتر و با به حركت درآوردن هرچه بيشتر چرخ اقتصادى مملكت مشت محكمى بردهان امپرياليست آمريكا و سوسيال امپرياليسم بزنند اين وصيت نامه درمورخ 22/8/59 درتهران منزل اجاره ام واقع درشميران نوودرحضوردوست عزيزم برادرمهدى تحصيلى توسط خودم ودرسلامتى كامل نوشته شده .

درودبررهبركبيرانقلاب اسلامى ايران

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

محمدرضا شيخ الاسلامي نعمت آباد

نام :محمدرضا

نام خانوادگى :شيخ الاسلامي نعمت آباد

نام پدر :ميرحيدر

تاريخ تولد :12/06/1342

ش.ش :70643

محل صدورشناسنامه :تبريز

تاريخ شهادت :05/03/61

نوع حادثه :حوادث مربوط به جنگ تحميلى

شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن درجبهه

استان :بنيادشهيداستان آذربايجان شرقى

شهر :اداره بنيادشهيدتبريز

منبع: اطلاع رساني معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران

مستضعفان

صاحبان راستين و پايه هاي اصلي انقلاب. نيروي محركه انقلابات الهي در طول تاريخ.

مستضعف

افرادي كه نان آنها در كودكي جيره بندي است؛ كفش آنها دمپايي و لباس آنها لباس دست دوم است.

مستحبات

مقدمه اي بسيار عالي بر استواري در انجام واجبات.

مساجد

سنگرهاي اسلام.

مرگ طالبان آخرت

ابتداي زندگي و حركت.

مرگ دوستان دنيا

اتمام لذات.

مرگ در راه مكتب

نوعي زندگي است، بالاتر و هدفدار تر از اين زندگي.

مرگ

رها كردن همه اميدها و آرزوها.آتشي كه به سراغ همه مي آيد. غايت آمال، سعادت . هديه. موهبتي الهي . تحولي بيش نيست. از قفس تن رها شدن و از مهمانخانه به مقصد رسيدن است. يك اثر نفيس و بي شائبه كه خالق بشريت به صورت يك پديده شگرف در طبيعت گسترانده است.آغاز زندگي جديد.

مردهاي خاموش و پليد تاريخ

آنان كه تن به هر ذلتي مي دهند تا زنده بمانند.

مردن

عروجي ازدنياي خاكي به دنياي لايتناهي. مسافرتي كه انسان به جاي پاكيزه و راحت كند و مورد لطف قرار گيرد.

محمد (ص) و آلش

آنها كه همه چيزشان را براي اسلام و نجات مردم بدونمنت در طبق اخلاص گذاشتند. آنها چراغ هدايت و نجات بوده ، هستند و خواهند بود.

مصاحبه

از سرگرمي هاي اوقات بي كاري داخل سوله و سنگرها اين بود كه يك در نقش خبرنگار با ديگران گفت و گو مي كرد ، با اين تفاوت كه وقتي از كسي سؤالي پرسيده مي شد بغل دستي او جواب مي داد و در صورتي كه او از عهدۀ اين كار به درستي برنمي آمد و اشتباهي از او سر مي زد تنبيه مي شد و جريمه او گفتن يك حديث از معصوم بود .

مشاعره

مشاعره از سرگرمي هاي رايج جبهه بود كه به چند شكل صورت مي گرفت. نوع اول همان روش معمول در شهر بود. يكي شعري مي گفت (يك بيت) ديگري بايد در جواب او شعري مي گرفت كه با حرف آخر شعر حريف شروع بشود . نوع دوم طرح آيه به آيۀ قران بود، با همان مبناي مشاعره. يعني شروع كردن آيه اي از قرآن از يك سو و پاسخ آن با آيه اي كه حرف اول آن حرف آخر آيۀ قرائت شده باشد . البته امكان اين كه بعضي به قرآن مراجعه كنند و بر محفوظات اشخاص تكيه و تأكيد نباشد وجود داشت.نوع ديگر، طرح حديث بود و در شرايط عمومي تر و غير حرفه اي تر تلفيقي از هر سه (شعر ، آيه، حديث) به اين معني كه الزام شعر به شعر يا آيه به آيه و حديث به حديث جواب بدهند. كسي كه به هيچ نحو ممكن نمي توانست جوابي با اين ارفاق فراهم كند از بازي كنار مي رفت و به اين ترتيب، حلقه تنگ تر مي شد و تخصصي تر .

ميوه هاي بهشتي

در ساختمان گردان انصار كه بوديم بچه ها از طبقۀ دوم و سوم ، دُم ميوه ها را (مثل سيب و گلابي و پرتقال ) نخ مي بستند و مي فرستادند پايين .كساني كه از آنجا رد مي شدند و سعي مي كردند آن ها را بگيرند اما رفقا با رندي آن را مي كشيدند بالا. بعضي ها هم كه زرنگ تر از اين حرفها بودند كمين مي كردند و سر فرصت مناسب ميوه را شكار مي كردند و آه

از نهاد بچه هاي بازيگوش در مي آوردند.

مازندران رفتن با رفيق نااهل

مي خواهم بروم مازندران با رفيق نااهل (و آسيابان) در واقع، زبان حال مسافري است كه فريب دوست جاهل را خورده است. در اين بازي بچه ها دور چادر جمع مي شدند و چشم كسي را كه واقعاً مي خواست به مرخصي و پاياني برود يا نقش مسافر را مي پذيرفت مي بستند. هر كس (و بعضي اوقات يك نفر) به او ضربه اي مي زد. و آن وقت چشمش را باز مي كردند و از او مي خواستند ضارب خود را شناسايي كند و چون اين امر به سهولت ممكن نبود دوباره چشمانش را مي بستند و همين طور تا آخر و جايي كه ديگر رمقي در او باقي نمي ماند.

مهرسازي

از جمله كارهاي دستي بچه هاي واحد تبليغات ساختن مهر نماز بود كه اغلب با تربت مكان شهادت شهدا تهيه مي شد. پلاستيك محافظ خرج خمپاره را به صورت گرد برش مي دادند و با قالب گيري خاك در آن مهرهاي گرد مي ساختند ودرجعبۀ تنظيف ژسه كه مستطيلي شكل وكوچك است، مهرمستطيل مي ساختند. گاهي نيز عباراتي را نظير اسماء جلاله و نام ائمه روي مهرها برجسته سازي مي كردند. خاك مناسب بري ساخت مهر، بيش تر خاك رملي و رس جنوب بود.

موش هاي هور

در هور موش ها به قدري بزرگ بودند كه گربه هاي درخواستي از مناطق ديگر به هيچ وجه از پس آن ها برنمي آمدند. ما براي اين كه لااقل شب ها يك ساعت خواب و آرام داشته باشيم، مقداري غذا براي آن ها روي يونوليت اطراف سنگر مي گذاشتيم و در اين فاصله مي خوابيديم.

موش هاي هم خوار

براي مبارزه با موش ها در منطقه، درخواست گربه كرديم: اول جدي نگرفتند، حتي به ما خنديدند. اما بعد از مدتي تعدادي گربه در اختيار ما گذاشتند. موش ها، گربه ها را تعقيب كردند و طرح با شكست رو به رو شد . نقشۀ ديگري ريختيم، تعدادي موش را از اين جا و آن جا گرفتيم و در جايي حبس كرديم، آن قدر كه از گرسنگي مجبور بشوند يكديگر را بخورند، بعد موش هاي "هم خوار" را در دشت رها كرديم و به اين وسيله در آن منطقه چيزي به نام عائلۀ موش ها خاتمه پيدا كرد.

ملخ

در جبهۀ غرب روي تپه اي مستقر بوديم. ملخ ها زاد و ولد داشتند و همه را به ستوه آورده بودند هر قطعه سنگي را كه با پا حركت مي دادي چند بچه ملخ از جاي خود جست مي زدند. پوتين و

چكمه هاي ما نيز از نفوذ ملخ ها درامان نبود. ظاهراً چاره اي نبود جز اين كه به شهر برويم و چند جوجه مرغ بخريم وبا خود به جبهه بياوريم. همين كار را كرديم. جوجه ها آن قدر ملخ خورده بودند كه شكم هايشان باد كرده بود. تازه داشتيم از شر ملخ ها خلاص مي شديم كه سر و كله گربه ها پيدا شد و جوجه ها در معرض خطر قرار گرفتند و مشكل ما دوتا شد.

مبارزه با آفات، حشرات و حيوانات و دفع زباله

بعد از دشمن متجاوز، حيوانات و حشرات موذي آرام و قرار از رزمندگان ربوده بودند. عقرب، رتيل، موش، مگس، ملخ و پشه هاي ناقل بيماري جانوراني بودند كه بدون جنگ و مبارزه با آن ها زندگي ميسر نبود و راه خلاص منحصر بود به هلاك آن ها يا اجتناب از گزندشان. بعضي از اين حيوانات و حشرات را حشرات ديگر شكار مي كردند، بعضي ديگر با تله و دام به چنگ مي آمدند وبراي هر يك تله و تور مخصوصي تدارك ديده مي شد.

حفظ بهداشت محيط فيزيكي جبهه كه انواع آلودگي ها را با خود داشت و دفع زباله از سنگر و چادر و خاكريز از اموري بود كه بچه ها نسبت به آن حساسيت داشتند.

محراب جعبه اي

سال 65 در عمليات كربلاي 5 شركت داشتم. زمستان بود و هوا سرد. باران و گل و شل هم مزيد برعلت بود. خطر انفجار خمپاره و توپ هم جدي بود . فرمانده دستور داده بود همه درسنگرها نماز بخوانند. سنگر با جعبه هاي مهمات ساخته شده بود و ارتفاع آن به قدري كم بود كه در آن فقط امكان نشستن و خوابيدن وجود داشت و من دلم نمي خواست نشسته نماز بخوانم. بنابراين، جعبۀ بسيار شيك و تميز و زيبايي را آوردم و آن را از طول رو به روي قبله قراردادم. كف سنگر را كندم و جعبه را در آن كارگذاشتم. به اين ترتيب، وقتي داخل جعبه مي ايستادم هنوز چند سانتي متر سرم تا سقف سنگر فاصله داشت. آن قدر از اين موضوع خوشحال بودم كه گويي نوعي سلاح جديد اختراع كرده ام. در اين جعبه

يك سجاده آماده وگسترده بود. وقتي نمازم تمام مي شد در جعبه را مي بستم و پتو را كه فرش سنگر بود روي آن مي كشيدم. يك نمازخانۀ سري كه بچه ها ازآن خيلي خوششان مي آمد و جان مي داد براي نماز شب خوان ها، چون شبيه قبرهاي پيش ساخته بود.

مسكن سنگر

برادري بود دانشجوي رشتۀ پرستاري، در ميدان كانال، وظيفۀ نگه داري از همۀ مجروحان با او بود. غير از پانسمان كردن و شست و شوي زخم از انجام ندادن بقيۀ امور به خاطر نداشتن وسيله هميشه شرمنده بود. از حواشي و متن چفيه و لباس و تن پوش شهدا و مجروحان باند درست مي كرد. وقتي بچه ها از او قرص و كپسول مي خواستند و چيزي در كوله نداشت به عواملي رواني رو مي آورد. به اين صورت كه سنگ ريزه هايي را كه پيشاپيش تدارك ديده بود به جاي قرص واليوم در چشم به هم زدني در دهان زخمي ها مي گذاشت و يك ليوان آب هم رويش به خوردشان مي داد. قرص هاي نعنايي را كه از سنگر عراقي ها پيدا كرده بود نصف مي كرد وبه جاي استامينوفن به خورد ما مي داد و در پاسخ سؤال نيمه هوشيارانۀ بعضي كه از چند وچون اين قرص ها مي پرسيدند مي گفت آسپرين بچه است براي اين كه بچه هاي خردسال بدقلقي نكنند آن ها را خوش بو مي كنند و ادامه مي داد:" خارجي هستند ديگر، براي هر چيزي راه حلي دارند!"

مثل پنس

وقتي در جزيرۀ مجنون بوديم، به مجروحي برخوردم كه رگ دستش قطع شده بود و خون يك لحظه هم بند نمي آمد. من امدادگر تنها كاري كه توانستم بكنم اين بود كه با وسيله اي كه دراختيار داشتيم رگش را مثل پنس جراحي گرفتم و آن را ثابت كردم و او را به درمانگاه رساندم. پزشكي كه آن جا بود خيلي مرا تشويق كرد.

مرمي چخماق

مرمي گلولۀ توپ 23 ميلي متري ضد هوايي را براي روشن كردن آتش به چيز نوك تيزي مثل سنگ مي زديم كه آتش ناشي از آن حدود بيست ثانيه دوام داشت.

ماهي هاي ميني

در واحد تخريب، بعضي از بچه ها وقتي از خوردن غذاي يكنواخت خسته مي شدند. مين هاي اسقاطي و زنگ زده را با فتيله و خرج به آب هاي كارون مي انداختند و منفجر مي كردند.بعداز انفجار ماهي هاي زيادي روي سطح آب جمع مي شدند، آن قدر كه بعد از گردآوردن آنهابه ساحل ، واحد هاي ديگر نيز بي نصيب نمي ماندند و هر يك سهمي مي بردند.

منور هاي نفتي و بنزيني

عمليات نصر 7 بود. شب دوم عمليات گفتند دشمن پاتك زده است ولي ما منور نداشتيم كه بتوانيم در روشنايي آن وضع دشمن را ارزيابي كنيم . به جاي منور پارچه ها را به نفت و بنزين آغشته كرديم و آتش زديم و پايين انداختيم و ديديم كه اصلاً از عراقي ها خبري نيست.

منورهاي دست ساز

موقع پاتك دشمن وقتي گلولۀ منورمان تمام مي شد و ديگر نمي توانستيم با نور آن محوطه را كنترل كنيم، در فواصل دويست متر جلوي خاكريز خود لاستيكهاي اسقاطي جعبه هاي چوبي و خالي مهمات را قرار مي داديم و با خرج توپ و آر.پي.جي آن ها آمادۀ اشتعال مي كرديم. باروت و خرج توپ هم فتيلۀ ما بود كه آن را روي زمين تا سنگر كمين مي چيديم. بچه هاي سنگر كمين همين كه حس مي كردند دشمن در حركت است يكي از آن ها را روشن مي كردند. آتش به سرعت به سوي لاستيكها و صندوق هاي چوبي مي رفت و مشتعل مي شد و منطقه را حسابي نور باران مي كرد. گاهي هم بچه ها براي سرگرمي و سربه سرگذاشتن عراقي ها اين كار را مي كردند. وقتي عراقي ها از خاموش كردن يكي فارغ مي شدند، بلافاصله يكي ديگر را روشن مي كردند و دوباره يكي ديگر و به همين ترتيب تا آخر.

معبر از جنس جان

گاهي براي عبور از سيم خاردار نه اژدر بنگالي باقي مي ماند و نه سيم خارداربري كه ازعهدۀ قطع رشته هاي توپي روي هم سوار شده برآيد . به همين دليل،بچه ها با بريدن چند رشتۀ رويي لايه هاي توپي موانع روي بقيۀ توپي ها برانكارد مي گذاشتند و عبور مي كردند و حتي در جايي اگر برانكارد نبود، بچه ها خود را روي آن مي انداختند و راه عبور مي شدند.

مهمات تعميري

دو جعبۀ بزرگ مهمات خمپارۀ شصت براي ما آوردند. پس از بررسي گلوله ها متوجه شديم گلوله هاي معيوبي هستند كه از خطوط مختلف درزماني طولاني جمع آوري و حالا به شتباه به اين جا منتقل شده است به هر حال گلوله بود و نمي شد از آن گذشت. هر كدام از گلوله ها را به طريق خاصي تعمير و به دشمن هديه كرديم . بعضي ها يك يا چند پره شان شكسته بود، پرۀ مقابل را هم مي شكستيم تا درست هدايت شود و تعادل آن به هم نخورد . بعضي ديگر ماسوره نداشتند، تعدادي ماسوره داشتيم كه از آن نوع گلوله نبود. آن ها رابا چسب دور موشك آر.پي.جي به سر گلوله مي چسبانديم و شليك مي كرديم. بعضي ديگر چاشني نداشتند، دور فشنگ گازي ژ-سه نوار مي بستيم تا داخل ته گلوله قرار گيرد و محكم شود و بعد از آن استفاده مي كرديم. بعضي ديگر نه پره داشت و نه چاشني، خرج پرواز بعضي از گلوله هاي آر.پي.جي را كه به سرشان تركش خورده و نمي شد از آن ها استفاده كرد، باز مي كرديم و گلولۀ خمپارۀ بدون

پره و چاشني را با سيم تلفن به خرج آر.پي.جي مي بستيم و با آر.پي.جي به سوي دشمن مي فرستاديم.

موشك مين روب

در واحد تخريبي گروهي در مورد روش هاي ممكن عبور تحقيق مي كردند. اين روش ها در عمليات به كار بسته و تصحيح و تكميل مي شد و از جملۀ آن ها قطار كردن زنجيره اي قطعات كروي شكل سنگيني بود كه از دور مثل زنجير پلاك گردن به نظر مي رسيد با اين تفاوت كه اندازۀ آن ها در حد توپ تنيس بود. طول زنجير مسلماً متناسب با عمق ميداني بود كه معبر در آن گشوده مي شد و چون درخشندگي اين گوي هاي فلزي ممكن بود توجه دشمن را جلب كند كيسه هاي برزنتي به اندازۀ قطر كروي زنجير روي آن ها مي كشيدند كه تدارك آن قبلاض صورت مي گرفت . قدرت موشك كشندۀ زنجير محاسبه و بر حسب اندازۀ مورد نياز برا ي پرتاب زنجير، سوخت موشك تنظيم مي شد، موشك بر حسب اندازه و مقدار مادۀ منفجرۀ خود زنجيري را كه به آن متصل كرده بودند روي ميدان مين مي برد و هر كجا سوخت موشك تمام مي شد و زنجير سقوط مي كرد به شدت به زمين برخورد مي كرد و مين ها را منفجر مي كدر . نيروهاي رزمنده وظيفه داشتند از روي مسير اصابت زنجير حركت كنند و اصلي ترين مشكل اين بود كه مسير مستقيم باز نمي شد و كار حالت مارپيچ به خود مي گرفت و بچه ها را از هدف دور مي كرد. اين روش نسبتاً خوب و كم خطر بود، ولي عملاً محل

عبور ما را به دشمن نشان مي داد و به همين دليل درعمليات ها كمتر از آن استفاده مي شد، اما در پاكسازي مناطق آلوده كه دشمن مين گذاري و تخليه كرده بود شايد بهترين روش بود و براي شناسايي عمق ميدان و صحبت آرايش و موانع مفيد فايده بود و علم و اطلاع بيش تري براي تخريب چي ها در چگونگي پاكسازي و ضريب خطر كم تر فراهم مي ساخت.

مين روب

مسئلۀ سرعت عمل در بازكردن معابر و ميدان هاي مين با استفاده از ابزار و وسايل موجود به شيوه هاي گوناگون براي خنثي سازي و انفجار مين ها در نبود مين روب و مين ياب و در نتيجه تلفات جاني و مالي كم تر در شناسايي وخنثي سازي معابر و ميدان هاي مين و پركردن جاي خالي تخريب چي مجرب و آشنا به انواع مين از زمينه هاي ضروري در امر مين روبي است.

از شيوه هاي كه براي مين روبي به كار مي رفت عبور دادن حيوانات از ميدان هاي مين به قصد شناسايي و خنثي سازي؛ استفاده از فلزات و اجسام سنگين از طريق پرتاب كردن يا لغزاندن آن ها در مسيرهاي مورد نظر؛ بستن طناب به مين ها وكشيدن سر طناب ها از فاصله اي مناسب؛ نصب غلتك هاي فلزي سنگين جلوي ماشين ها و وسايل حمل و نقل به جاي مين روب بود.

منور تله

بچه ها براي سربه سرگذاشتن عراقي ها و هدردادن توان رزمي آن ها، مين هاي منوري را در فواصل دورتر از محل استقرار خود كار مي گذاشتند و نيمه هاي شب با كشيدن سيم تله آن را روشن مي كردند. دشمن شرطي شده با فرض اين كه كساني در حال عبور هستند، آن منطقه را با خمپاره وكاتيوشا جهنم مي كرد، ولي دريغ از يك نفر تلفات و پس از ساعتي كه آتش آن ها را خاموش مي شد، منور ديگري را چند متر آن طرف تر روشن مي كردند واين داستان ادامه داشت تا پايان يافتن مين هاي كار گذاشته شده.

ماشين جنگي پنچر

در منطقۀ سردشت بالاي تپه بوديم و وظيفه داشتيم سرتپه ها هرچه مي توانيم چادر بزنيم كه دشمن فكركند چند گردان نيرو در آن جا مستقر است و قصد حمله دارد. همين كار را هم كرديم و در نتيجه، آن ها هرچه مي توانستند توپ و خمپاره و كاتيوشاي رگباري شليك كردند و تمام آسمان پر از آتش شد و به اين ترتيب ماشين جنگي صدام پنچر مي شد!

منور جهت نما

گروهي از بچه هاي گردان كه براي گشت رفته بودند، در بازگشت راه مقر را گم كردند. با بي سيم با فرمانده تماس گرفتند و راهنمايي خواستند، فرمانده گفت:"ما منور مي زنيم به سمت نور آن حركت كنيد". بعد از چند لحظه منوري زده شد، اما منور ديگري نيز در همان لحظه از جهت مقابل زده مي شد. بچه ها دوباره تماس گرفتند و گزارش كردند. فرمانده تصور كرد خمپارۀ دشمن اتفاقي زده شده است . فرمانده گفت دوباره منور بزنند باز همان قضيه تكرار شد . فرمانده متوجه شد كه دشمن روي خط بي سيم داشت به نيروهايي كه راه را گم كرده بودند گفت:" ما حالا يك منور ديگر مي زنيم ، شما به همين سمت بياييد" ولي به محض اين كه عراقي ها منور زدند به بچه ها خبر دادند كه نقطۀ مقابل نور حركت كنند. چون ما اصلاً منوري نزديم و به اين طريق تلاش دشمن خنثي و بچه ها نجات پيدا كردند.

مانور در شب

در جريان يكي از مانور هاي قبل از عمليات كربلاي 8 كه در سه راه جفير انجام گرفت. شب شد و ماشين هاي عملياتي راه را گم كردند و اين امر باعث دردسر بزرگي شد. در اين موقعيت، با آتش زدن چند لاستيك در فواصل معيني كه در بي سيم به اطلاع آن ها رسانده شد، مسير مشخص و تانك ها و نفربرها جادۀ اصلي را پيدا كردند و از سردرگمي نجات يافتند.

محور اصلي و فرعي نبرد

اوايل تيرماه سال 60 يكي از افسران هوا برد ارتش به نام آقاي داورنژاد كه مسئوليت گروهي از نيروها با به عهده داشت، موظف شد دشمن را در منطقۀ خود مشغول كند تا گروه ديگر ي از محور اصلي وارد عمل شود و كار را يك سره كند. در فرصت چند روزه تا عمليات او با وسايلي كه در اختيار داشت، تعدادي چراغ تهيه كرد و آنها را با سيم كشي به صورت جفت جفت و تك تك در نقاطي كار گذاشت. اين چراغ ها مرتب خاموش و روشن مي شدند. او در فاصلۀ سي،چهل متري آن ها تيرباري قرار داد و دستگاه كنترلش را با سيم كشي به چند باتري اتومبيل اتصال داد و تا دو، سه كيلومتر به پشت خط اول سيم كشيد. شب با دستگاه كنترل امواج، چند انفجار به وجود آورد .. مسلسل ها شروع به كار كردند و چراغ هاي كوچك نصب شده در خط نيز شروع به خاموش و روشن شدن كردند، نيروهاي عراقي با تمام قدرت منطقه را زير آتش گرفتند، در حالي كه بچه هاي ما عمليات را از محور مورد نظر آغاز كرده

بودند. اين كار باعث شد دشمن به تصور حمله اي گسترده از خط كذايي ( خط دهلاويۀ سوسنگرد) تا صبح منطقه را بكوبد و مقدار زيادي از مهمات خود را بي فايده از دست بدهد و از پشتيباني محور اصلي نبرد بازماند.

مخلوط پاكتي

در منطقۀ فاو در موضعي كه به آن "سنگر پيشاني " مي گفتند و جلوترين سنگر درخاكريز طولاني خط بود، مستقر بوديم. خاك فاو رملي و نرم بود و سنگ ريزه اي نداشت كه موقع راه رفتن سر و صدا ايجاد كند. از همه مهم تر گلولۀ منور هم نداشتيم كه هنگام خطر آن را روشن كنيم و مسافت تحت نظرمان را محك بزنيم . تانكي عراقي با شني پاره اي نزديك محور ما بود. براي اين كه دشمن تانك خودش را كه نسبتاً سالم هم بود منفجر نكند، باك گازوييلش را خالي كرده و آن را با بنزيني كه از پيك گردان گرفته بوديم مخلوط كرديم، محصول خوبي به دست آمد، يعني ديگر نه مثل بنزين يك باره آتش مي گرفت و خاموش مي شد و نه مشكل دير مشتعل شدن گازوييل را داشت.

در همان خط براي جيرۀ روزانه به هر چهار نفر ما آب آشاميدني مي دادند كه در پاكت شير بسته بندي شده بود. ما هم مجبور بوديم نهايت صرفه جويي را در مصرف آن رعايت كنيم به اين منظور سوراخ كوچكي در آن ايجاد كرده بوديم و هر بار مقدار كمي از آن مي نوشيديم. به پيشنهاد دوستان تصميم گرفتيم با استفاده از لولۀ خودكار بيك، مخلوط بنزين و گازوييل را داخل ظرف خالي بريزيم و با بستن سوراخ

آن را نخ پوتين آن را آمادۀ اشتعال كنيم. از آن پس هر گاه در طول شب احساس خطر مي كرديم يا حركت مشكوكي مي ديديم، فتيله را روشن و آن را تا جايي كه مي توانستيم به سوي خطوط دشمن پرتاب مي كرديم. مسافتي بين 50 تا 70 متر كه بعد از اصابت پاكت به زمين مواد داخل آن به اطراف مي پاشيد و شروع به سوختن مي كرد و ما با استفاده از نور آن محدودۀ خط را كنترل مي كرديم.

مهمات سمي

شيوه هاي مختلفي براي شكار عقرب و رتيل در محدودۀ سنگر وجود داشت و از اين طريق در طول روز تعداد زيادي از اين جانوران شكار مي شدند.بچه ها اين موجودات بازداشت شده را در شيشه هاي مربا قرار مي دادند و آن را در مواضع دشمن كار مي گذاشتند. معمولاً بعد از چند لحظه با باز شدن شيشۀ حاوي مار و عقرب در خطوط دشمن، صداي همهمه و تيراندازي پراكنده بلند مي شد كه نشان دهندۀ تشويش آن ها و موفقيت آميز بودن سلاح جديد بود!

ماكت سايت

نيروها براي ترساندن و فريب دشمن ماكتي شبيه سايت هاي موشكي ساخته و در منطقه نصب كرده بودند و اطراف آن نيز نخل هايي دستي كاشته بودند كه به حفظ قضيه و گمراه كردن دشمن كمك مي كردند. ظاهر فريبندۀ سايت به گونه اي بود كه مدتي بعد ازنصب آن هواپيماهاي عراقي به آن حمله كردند.

منحني زن ابتكاري

بچه ها به علت كمبود ادوات جنگي، سلاح منحني زن و دور برد ابتكاري درست كرده بودند كه عبارت بود از خاكريزي به صورت هلالي و چندگوني در وسط آن و دو پوكۀ خالي گلولۀ توپ كه سرهم شده بود و روي هم قرار مي گرفت. روزها مانند سنگر توپ 105 به نظر مي رسيد و شب ها گاهي اوقات درسنگرهايي كه به اين شكل طراحي شده بود، بچه ها چند فلاش دوربين مي زدند تا تصور آتش توپ را ايجاد كند.

ميدان كنسرو و كمپوت

در منطقۀ كردستان، ضدانقلاب قصد شناسايي اطراف پايگاه ما را داشت و ما نيز امكاناتي براي مانع شدن از اين امر نداشتيم. فكر كردم از طريق كردهايي كه به پايگاه رفت و آمد مي كردند و امكان داشت بين آن ها نفوذي هايي از ضد انقلاب هم باشد، آن ها را بترسانيم. به همين خاطر، تمام قوطي هاي خالي كنسرو و كمپوت را در پايگاه جمع كردم و اطراف پايگاه مثل مين در زمين كاشتم. وقتي كردها نزد ما مي آمدند به آن ها گفتيم كه ديگر در منطقه تردد نكنند، چون اطراف پايگاه مين گذاري شده وامكان دارد روي مين بروند و كشته شوند. اين خبر از طريق آن ها به گوش ضدانقلاب رسيد و آن ها نيز جرأت نكردند به حوالي پايگاه بيايند.

ن

نخند مسواك گران مي شود

گاهي توجه به نظافت و پاكي و آرايش و زيبايي به حد نهايت مي رسيد. بچه هايي بودند كه به طور دسته جمعي براي هر نوبت نماز دندان هايشان را مسواك مي كردند و در اين ميان اگر اشخاصي پيدا مي شدند كه اندكي بي توجه بودند بچه ها به شوخي و جدي مطلب را به او مي رساندند. مثلاً وقتي كسي كه دندان هايش تميز نبود و پيدا بود كه مرتب مسواك نمي كند، مي خنديد به او مي گفتند:« نخند مسواك گران مي شود».

نام، حسين

هر بار كه مي خواستند اسم بچه ها را بنويسند حكايتي داشتيم! چه موقع اعزام و چه موقع تسويه، بنده خدا كلي بايد قسم و آيه مي خورد كه به دين، به آيين، شوخي نمي كنم، اسمم همين است فاميليم هم همين. اما مگر باور مي كردند؟ امان از وقتي كه نه كارت شناسايي و شناسنامه در كار بود نه شاهد و شهودي؛ غير از اين كه گاهي همين دوست و آشناها هم اسباب دردسر مي شدند. يعني وقتي او در ميان جمع بود و مي گفتند:«اسم»، جواب مي داد:«حسين»، نام خانوادگي:«جان»، تا طرف سرش را بالا مي كرد كه مثلاً بگويد:«برادر ! ادا و اصول در نياور، كار داريم بگذار بنويسيم برويم»، بچه هاي دسته هم رو به وي مي كردند و مي گفتند:«راست مي گويد؛ حالا چه وقت شوخي كردن است؟!» و او مي گفت:«والله بالله، اسم و فاميلم همين است». دوباره آن ها شروع مي كردند كه:« اگر غلط باشد جنازه ات روي زمين مي ماندها، آن وقت بو مي گيري، ديگر هيچ كس نمي خوردت،

البته اگر جنازه اي داشته باشي!» و او كه ديگر زورش نمي رسيد سكوت مي كرد و مي گفت:« چي بگويم. شما كه قبول نمي كنيد. پس هر چي دلتان مي خواهد بنويسيد». بچه ها هم از خدا خواسته مي گفتند:«آره برادر! بنويس حسين بي فاميل، اين ظاهراً كس و كار ندارد!» آن وقت بود كه او بلند مي شد دنبال بچه ها مي كرد.

نور برادر جوكار

مرا فرستادند تداركات، براي تهيه فانوس. تداركات چي گفت: «فانوس نداريم، فعلاً از همان نور برادر جوكار استفاده كنيد.» نور برادر جوكار! نور برادر جوكار! تا برسم به سنگر فكرم مشغول بود. وقتي داشت اين حرف را مي زد حتي سرش را هم بلند نكرد. لابد چيزي مي دانست. دليلي نداشت مرد با آن سن و سال با يك فسقلي مثل من شوخي كرده باشد. رسيدم به سنگر. پرسيدند: «چه شد؟» من هم ماجرا را تعريف كردم. با هم زدند زير خنده و گفتند: «شما هم قبول كرديد؟» سرم را با همان حالت كودكانه تكان دادم، گفتند: «خيلي خوب، پس منتظر چه هستي؟ برو برادر جوكار را پيدا كن و بياور ديگر. مي بيني كه هوا كم كم رو به تاريكي مي رود».

نور بالا مي زني

با هم اين حرف ها را نداشتيم. گفتم: «اين روزها حسابي نوربالا مي زني حواست هست؟ بيشتر مواظب خودت باش پسر» گفت: «چيزي نيست، فكر مي كنم كمي ترسيده ام. رنگم پريده. به خودت نگاه كردي؟ ما رو چه به اين حرف ها، ما بادمجان بميم، آفت مافت نداريم.» گفتم: «شما كه اينو بگي تكليف ما معلومه. يعني نور ما فكر مي كنم در واقع مال آتيش جهنم باشه كه زبونه مي كشه اين طور نيست؟» با اينكه تعارف كرده بودم خيلي جدي گفت: «چرا همين طوره!»

نماز با قرائت

در عمليات كربلاي 5 دست به كار جابه جايي اسرا بودم. يكي از بسيجيان را ديدم كه سر و روي يك عراقي را مي بوسيد. پرسيدم: «برادر! اين چه كاري است كه مي كني مثل اينكه يادت رفته چند ساعت قبل آنها با اين دست ها چه جهنمي درست كرده بودند.» با هيجان گفت: «آخر برادر نمي داني نماز را با چه قرائتي مي خواند، آدم حظ مي كند.»

نگهباني نوبتي

عملياتي به قصد آزادسازي زندان دولتو ترتيب داده شده بود. نيروهاي ادوات به تپه ها رسيدند. نگهباني تپه ها آن شب هم به عهده نيروهاي ما و بچه هاي ترك زبان ادوات بود. مسئول ادواتي ها، برادري بود به نام قلي، به تركي فارسي به من فهماند كه پست و نگهباني تپه ها را نوبت بندي كنيم. من هم گفتم: «نمي خواهد تا ساعت دو نيمه شب شما سر پست باشيد. ما مي خوابيم و بعد بچه هاي ما مي خوابند، شما نگهباني بدهيد.» بنده خدا متوجه نشد چه گفتم، قبول كرد و رفت. ما هم داخل ستون پراكنده شديم. ساعت دوازده بود ديدم دارد داد و فرياد مي كند و دنبال من مي گردد. گذشت تا صبح كه هوا روشن شد و مرا ديد و گفت: «فلاني عجب نگهباني اي داديد، مگر نگفتيد به هم كمك مي كنيم.» جواب دادم: «چرا الان هم مي گويم.» بعد جزء به جزء صحبت هاي ديشب را برايش توضيح دادم. چه غوغايي به پا شد. آتش گرفته بود از حرف من و بي دقتي خودش. تا مدت ها هر وقت مرا مي ديد رويش را برمي گرداند.

نشانه شهيد

دور هم نشسته بوديم. صحبت از شهادت و جدايي بود و اينكه بعضي از جنازه ها زير آتش مي مانند يا به نحوي شهيد مي شوند كه آنها را نمي شود شناسايي كرد. هر كس از خود نشانه اي مي داد تا اگر امكان عقب آوردن جنازه بود به دست عراقي ها نيفتد. يكي مي گفت: «دست راست من يك انگشتر است .» ديگري مي گفت: «من تسبيحم را دور گردنم

مي اندازم» يكي نقص عضوش را عنوان مي كرد و آن يكي لباس خاص يا ابزار و ادوات شخصي و رزمي اش را نشان مي داد. اما نشانه اي كه بچه محل ما داد از همه جالب تر و خاص تر بود. او مي گفت: «من در خواب خر و پف مي كنم. پس اگر شهيدي را ديديد كه خر و پف مي كند بدانيد كه خودم هستم.»

نزنيد ما غازيم

در مقر تيپ فرات مشغول رتق و فتق امور روزانه بوديم كه بمب افكن هاي عراق در آسمان هويدا شدند. طبق معمول پناهگاهي جز آب نداشتيم. پريديم داخل آب. بچه هاي شيطان خطاب به خلبانان دشمن مي گفتند: «نزنيد، نزنيد ما غازيم!» بعد صداي غاز درمي آوردند.

نزديك بود مرا بكشند

در سنگر فرماندهي نشسته بوديم كه ابراهيم كيخا راننده ماشين مهمات سراسيمه آمد داخل تا پوتين هايش را در بياورد، از او پرسيديم: «چه خبر، بدون دردسر آمدي؟» مثل اينكه منتظر چنين سؤالي بود گفت: «نمك نشناس ها جنگ كردن هم بلد نيستند.» پرسيديم: «مگر چه شده؟» گفت: «چي مي خواستي بشود، نزديك بود راستي راستي مرا بكشند. من از روي جاده آسفالت مي آمدم و آنها به جاي آنكه دشت به آن وسعت را بزنند لاستيك ماشين را نشانه مي گرفتند. چند بار نزديك بود ماشين از جاده منحرف شود و چپ كنم. اين قدر هم آدم بي ملاحظه! نمي دانم به اينها چه ياد داده اند؟»

نرو جك! تو به زاپاس قول دادي

جدايي و خداحافظي بعضي ها هم مثل بقيه كارهايشان ديدني بود. يك وقت مي ديدي سطل آب را خالي مي كردند روي بچه هايي كه عقب تويوتا نشسته بودند، اگر آب نبود، از ته مانده چايي هم نمي گذشتند، يا قبل از آن، براي بوسيدن قرآن گوش شخص را مي گرفتند مي پيچاندند و مي بردند زير قرآن كه گويي به زور وادارش كرده اند آن را ببوسد. بعد هم كه ماشين حركت مي كرد انواع شكلك ها را براي هم در مي آوردند و كلمات رنگ و وارنگ بود كه نثار هم مي كردند. يكي با صداي بلند داد مي زد:«نه، جك! نرو، برگرد! تو به زاپاس قول دادي» و او به سختي دستش را جلوي دهانش مي برد و جواب مي داد: «برو تُو، پُل، سرما مي خوري. تا تكليف هايت را انجام بدهي من آمده ام. نگران نباش.» اين يكي دوباره مي گفت: «نه،

من نمي توانم بي تو زندگي كنم. همين جا منتظرت مي مانم تا برگردي.» او هم در جواب داد مي زد: «اگر نمي تواني زندگي كني خوب بمير!»

نان و پنير كه ديگر دعاي سفره ندارد

جانمان را به لبمان مي رساند تا مي گذاشت يك لقمه نان بخوريم؛كلي بايد قبل و بعد از غذا دعا و ثنا و استغفار و استغاثه مي كرديم. وقتي او شهردار بود امكان نداشت كوتاه بيايد و به مختصر مقدمه اي راضي بشود و بگذارد صاف برويم سر اصل مسئله! دعا را بايد تمام و كمال مي خوانديم؛ ولو روده كوچكمان روده بزرگمان را مي خورد. حالا وقتي شام و ناهار، مرغ و ماهي و چلو و پلو بود يك چيزي، آدم دلش نمي سوخت، دندان روي جگر مي گذاشتيم و چيزي نمي گفتيم اما او براي نان و پنير هم همان ماليات را مي گرفت كه براي چلو كباب. هر چي مي گفتيم كه آخر پدرت خوب، مادرت خوب حاجي، نان و پنير خشك و خالي كه ديگه دعاي سفره نداره، مي گفت: «كفر نگو. همه باهم. بسم الله الرحمن الرحيم. اللهم ارزقنا رزقا حلالا طيبا واسعا...»

نذر كل حقوق به طمع حضور

هركس هركجا كارش گير مي كرد و گره مي خورد و نيازمند و مضطر مي شد، رو مي كرد به نذر و نياز، فرد خودش را با دست خود در تنگنا و فشار قرار مي داد، تهديد مي كرد، باري را روي دوش نفسش مي گذاشت تا چشمش كه به آب و علف خورد، صاحب خود را فراموش نكند؛ هركس به نحوي و به وسيله اي؛ آن هايي كه بعد از مأموريت چند روز در شهر مانده بودند و گمان مي كردند پشتشان باد خورده به نحوي، بعضي ها كه مجروح بودند و به ضرورت عقب رفته بودند به نحوي و همين طور ديگران، كه با خودشان

عهد مي كردند به هر قيمتي كه شده به منطقه برگردند. براي اين منظور بعضي ها نذر مي كردند تا به محض حضور در منطقه، اولين حقوق دريافتي- همان چيزي حدود دو هزار وچهار صد تومان- يا كل حقوق مأموريتشان را به شكرانه ي آن صرف امور خيركنند، مثل اين كه گروهانشان را يك وعده غذا ميهمان كنند.

نذر روزه براي سلامتي امام و پيروزي

از جمله نذورات رايج، خصوصاً در اواخر عمر حضرت امام، نذر براي صحت و عافيت آن وجود عزيز بود كه فرزندان بسيجي او سخت متوجه آن بودند؛ نذوراتي كه از باب اخلاص در عمل كم تر هم به اظهار و شمار مي آمد، جز موارد نادري كه بعد از شهادت بچه ها دوستان خاصشان آن را برملا مي كردند.

نذر افطاري دادن براي خط شكني

يقين كه حاصل مي شد گرداني خط شكن است وضع عوض مي شد؛ خواب از چشم همه مي رفت؛ ياد شهدا و به خصوص فرماندهان رشيد گردان و پايمردي مخلصانه و بي بديل و داغشان تازه مي شد؛ وسايلشان را بچه ها با هم عوض مي كردند؛ انگشتر و سجاده و قرآن عوض شده را مي بوسيدند، مي بوييدند و درعزاداري، سيدالشهدا(ع) را چنان صدا مي زدند كه نوجوان جان به كف و تشنه ي شهادتي در ظهر عاشورا، غرق در غبار در غريبي و مظلومي آقا بغضش مي تركيد و در چكاچك شمشيرها دراوج بي باكي و شجاعتي كه در دم آخر ازخود نشان مي داد او را بلند مي خواند كه :"يا حسين!" بعد مي رفت و عالم و آدمي را نفرين مي كرد كه بعد از فرزند زهرا(س) زنده مي مانند؛ فرماندهان براي جرم مرتكب نشده حلاليت و خشنودي مي طلبيدند. بعضي در اين دم آخر نذر مي كردند كه بتوانند خط را چنان كه مي خواهند بشكنند و به شكرانه ي آن در عقبه و شهرخود در ماه مبارك به همه ي رزمندگان گردان افطاري بدهند.

نوافل و نماز قضا

قبل از داخل شدن نماز ظهر و مغرب ، بچه ها دسته دسته به حسينيه مي رفتند. بعضي مشغول خواندن نوافل مي شدند، بعضي به قرائت و تأمل در قرآن مي نشستند و افراد سن و سال دار هم شايد نمازهاي قضايشان را ادا مي كردند. افرادي هم بودندكه براي تقيد خود باهم براي اقامۀ نماز قضا قرار مي گذاشتند. تعدادي فرصت را مغتنم مي شمردند و دور روحاني گردان حلقه مي زدند و به

حل مسائل شرعي و مشكلات اخلاقي شان مي پرداختند. در ميان نمازهاي مستحبي كه مورد توجه خاص بود مي توان از نماز غفيله ياد كرد. بيش تر اوقات در حسينيه ها ميان دو نماز مغرب و عشا، نماز مستحب غفيله به صورت دسته جمعي با روحاني خوانده مي شد. تابلوي بزرگ نئوني با متن عبارات نماز غفيله روبه روي قبله نصب شده بود تا هنگام تكرار ذكر نماز،رزمندگان دچار اشكال نشوند.نماز با تكبير روحاني شروع مي شد و صداي تلاوت او از بلندگو پخش مي گرديد. هنگام نماز، مكبر با لحني آرام و كشيده ذكر را مي خواند و همه با او آن را تك_رار مي كردند: "و ذالنون اذ ذهب" و... در انجام دادن نوافل بيش از همه ي بچه ها مواظب نافله ي شب بودند. رضا نمي دادند كه نوبتي نماز شبشان فوت بشود؛ ولو به خواندن قضاي آن.

نماز

مواظبت از نماز پنج وقت يوميه و مقدم داشتن آن بر هر امري چنان كه ذكرشد، چيزي نبود و نيست كه قرار باشد محل تأكيد و توجه قرار گيرد ، جايي كه آن همه به نوافل و مستحبات عنايت مي شد . مي ماند بستگي خاص آحاد رزمندگان به نماز ، كه حتي اگر يك نفس درگير ودار مبارزه بالا مي آمد و فرو مي رفت و رمقي از حيات نداشت، درحالي كه وقت نماز و راز ونياز داخل شده بود، همان دم را مغتنم مي شمردند و آن ها را مي خواندند. چه بسيار برادران شهيدي كه در حال حركت به سمت خط مقدم و زير بارش مداوم توپ هاي توپ خانۀ دشمن

با شنيدن سوت خمپاره و انفجار گلولۀ توپ و آر . پي . جي . خودشان را به زمين مي انداختند و در همان اثنا تيمم مي كردند و به نماز مشغول مي شدند، نمازهاي بعضاً بي ركوع و سجود، نظير نمازهاي خطوط پدافندي كه جاي سالمش فقط سوره ها و ذكرهايش بود و بقيه به دليل آتش خصم اجرا نمي شد. اصل براي همه جمع بين سركوبي دشمن بود و حفظ ارتباط بادوست و قضا نشدن نماز صبحي كه اغلب با جنگ تلاقي مي كرد؛ همان نمازهايي كه در شرايط عادي عقبه يا در خطوط دوم و سوم كه امنيت بيشتري داشت ، بعضي از مخلصان آنقدر در سجده اش مي ماندند كه غذا و خواب از ايشان فوت مي شد و گاه در همان حال از فرط خستگي و كوبيدگي از خود بي خود مي شدند؛ يا بعداز نماز مغرب، خواندن دو ركعت نماز نشسته كه ديگر معمول شده بود.

هنگام نماز وقتي كسي منقلب مي شد و حالي پيدا مي كرد در توضيح آن بعداز نماز مي گفت: "دلم براي خانواده تنگ شده بود!" از جمله آداب و عادات مستحسن در اين باب ، حساسيت فوق العاده اي بود كه خيلي ها به جهت يابي و تعيين قبله داشتند . اين وسواس باعث شده بود كه هميشه همراهشان قبله نما داشته باشند؛ و بعضي ها كه سر به سر آن ها

مي گذاشتند: "بابا سخت نگير! نهايتش اين است كه نماز ما كمي گوشه اش را مي سايد و رد مي شود!!" و ديگر اعتنا به ردا و داشتن تحت الحنك در نماز،

ولو با كشيدن چفيه اي به دوش يا سر بود. عبارت "اللهم ارزقنا توفيق شهادة في سبيلك " از ادعيه اي بود كه معمولاً در قنوت خوانده مي شد.

نهي از غيبت كردن با فرستادن صلوات

جبهه جاي سخن چيني و غيبت نبود و زمينه اي براي دامن زدن به مسائل ديگران وجود نداشت. با اين وصف، حساسيت بچه ها و دقت و مراقبتي كه داشتند، موجب مي شد بيش تر برخودشان سخت بگيرند و چندان از خود خاطر جمع نباشند.

وقتي دو نفر از دوستان گفت وگو مي كردند و در صحبت هايشان احياناً پاي كسي به ميان مي آمد و به نحوي راجع به او چيزي گفته مي شد، ساير دوستاني كه در چادر ي_ا سنگر بودند و حرف هاي آن ها را مي شنيدند، درصدد بر مي آمدند آن ها را از ادامه ي سخن باز دارند. اين امر راه هاي مناسب و روش هاي خاصي داشت. گاهي يكي از بچه ها بلند صلوات مي فرستاد، يا همه با هم صلوات مي فرستادند و اگ_ر حرفشان قطع ن_مي شد صلوات بعدي فرستاده مي شد؛ يا همه با هم شعار: خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار سر مي دادند و همين طور ادامه مي دادند تا قضيه با خوبي و خوشي و خنده تمام مي شد.

صورت ديگر اين تذكر، خواندن حديث و عبارت معروف "الغيبة اشد من الزنا" بود كه بعضي اوقات بچه ها از سر حجب و حيايي كه داشتند فقط "الغيبة اشد من..." را مي گفتند يا خودشان عبارتي به آن اضافه مي كردند مثل:"... الكارهاي بد بد " يا:" ... الچند تا نقطه".

برادراني هم بودند

كه وقتي در غيبت، مخاطب و طرف صحبت واقع مي شدند، با پ_ايين انداختن سرشان ديگران را از اين عمل نهي مي كردند.

راه هاي ديگري هم بود مثل اين كه كسي خطاب به غيبت كننده چند مرتبه بلند مي گفت: "برادر!برادر!" و بعد كه او متوجه مي كرد و حرفش قطع مي شد، ادامه مي داد "دستت نره لاي در"؛ كنايه از اين كه با اين حرف ها كاردست خودت ندهي. آن ها كه با هم صميمي تر بودند، رو به شخص و جمع حاضر در چادر مي كردند و چند بار مي گفتند:" گوش كنيد، گوش كنيد"؛ بعد كه همه ساكت مي شدند و حرف غيبت كننده دچار سكته مي شد، ادامه مي دادند "من مي خوام برم دست شويي كسي با من نمي آد؟". يا اين كه:" چند لحظه صبر كن من الان مي آيم" (و ديگر برنمي گشت) يا اين كه با صداي ب_لند گفته م_ي شد:" نقل مجلس تمام نشد؟"

بعد از تذكر نوبت تنبيه بود و بازدارندگي جدي كه بنا به قرار و عهدي كه بچه ها با هم مي گذاشتند متفاوت بود: يك روز روزه گرفتن براي غيبت روزانه، جارو كردن سنگر (همان لحظه وقوع فعل) خلع ازمسئوليت، چند روز پشت سرهم سپردن امور شهرداري چادر يا سنگر به شخص. به گردن گرفتن ترازوها. كشيدن سبيل او( مثل بازي شاه وزير)، شلاق خوردن (البته آهسته) آن هم هزار مرتبه! الهي العفو گفتن و كمترينش اين كه يك دقيقه نفس خود را حبس كند. و شخصي كه غيبت او را كرده بودند راض_ي نمي شد الا اين كه راوي ديگر غيبت

نكند و اين همه حكايت از ن_هايت م_ذموميت غيبت داشت.

نظام جمع

نظام جمع پيش درآمد حضور اجتماعي نيروها بود براي آمادگي اجراي مراسم صبحگاهي، دريافت خبر عمليات و توجيهات و توجهات خاص آن شب، ملاحظه ي آداب شركت در كلاس هاي تخريب و اسلحه شناسي، معرفي فرماندهان جديد گروهان ها و گردان ها، تغيير سازمان دهي، كنترل و بازبيني تجهيزات شخصي و رزمي، آرايش گرفتن براي شركت در مراسم عيد و عزاي حسينيه ي گردان و نظاير آن.

خبر برگزاري نظام جمع و ضرورت حضور درآن را پيك گروهان و گردان به بچه ها مي رساند و شرط شركت در اين مراسم، پوشيدن لباس كامل نظامي و داشتن پوتين و سر و وضع مرتب بود. نيروها ابتدا جلو چادر و محل سازماندهي گروهان به خط مي شدند، سپس به ترتيب و آرايش به ميدان صبحگاه مي رفتند. فرمانده گروهان يا معاونش ب_ه نيروها خبردار مي داد و بچه ها منتظر آمدن نيروهاي واحد مي ماندند. بعد كه همه حاضر مي شدند، فرمانده گردان مي آمد و نظام جمع را با آداب خاص آن شروع مي كرد:

فرمانده: ازجلو، از راست، نظام!

نيروها: الله!

فرمانده: به احترام الله وبه احترام خون شهدا، خبردار!

نيروها: اسلام پيروز است، شرق و غرب نابود است؛ يا حسين!

عبارت" اسلام پيروز است، شرق و غرب نابود است" مشترك بود، ولي عبارت ختم كننده ي كلام كه معمولاً هم بلند و كشيده ادا مي شد در لشكرهاي مختلف توفير مي كرد؛ بعضي " يا مهدي ادركني" مي گفتند، بعضي "لبيك يا خميني، لبيك يا حسين است" و بعضي ديگر " يا زهرا" و مثل آن. چنانچه فرمانده گردان

مي خواست به نحوي بچه هايي را كه عبارات را بلند و رسا ادا كرده بودند تشويق كند، بعد از پاسخ "الله" جمع مي گفت:" الله نگه دارت". بعد "خبردار" مي داد و چند مرتبه " بنشين، پاشو" و سرانجام "آزادباش" كه در اين حالت، همزمان با بازكردن پا به اندازه شانه ي و كوبيدن محكم پا به روي زمين و بردن دست به پشت مي گفتند:" شهيد" و درپايان "بنشين وبرپا"، بعضي براي خاتم انبيا محمد(ص) صلوات مي فرستادند.

نگهباني باورها

اعتبار اين شعارها كه:"يك شب نگهباني در راه خدا ثوابش از صد هزار ركعت نماز نزد خدا بالاتراست" و اعتنا به آن، بي شك نقش اول را داشت دراهتمام تمام بچه ها به پست ونگهباني درجبهه، براي همين بود كه براي نگهباني سرودست مي شكستند.

نظم و نوبت

به اقتضاي محيط جبهه و حضور رزمندگان مقيد به آداب واصول آن، سزاوار بود كه همه چيز رنگ و آهنگ نظامي داشته باشد. هرچه بود خلق و خوي پاسداري بود. با اين حال، پست و نگهباني و دژباني كه يكي از وظايف جاري وهمگاني بچه ها بود، آداب و رسوم خاصي داشت. نگهباني با تاريك شدن هوا شروع مي شد و تا طلوع آفتاب ادامه داشت؛ برخلاف دژباني كه شبانه روزي بود.

مبناي تفكيك و تقسيم نيرو در جبهه، گردان بود كه از سه گروهان و هر گروهان از سه دسته تشكيل شده بود. هر دسته دو تيم داشت كه از هر تيم هر شب دو نفر پست مي دادند. البته اين وضع ثابت نبود و با توجه به وضعيت و موقعيت و محل استقرار، تعداد پست ها ونگهبانان تغييرمي كرد؛ اما، در هر صورت، پاسداري و نگهباني از حريم هرموقعيت به عهده ي رزمندگان همان موقعيت بود، يعني بچه هاي رزمي و نه مثلاً كادر بهداري يا تداركات و كارگزيني و غيره. اين تأكيد بيش تر به حساسيت نظامي آن محل برمي گشت و دو صورت داشت: گاهي هرگروهان فقط وظيفه داشت از چادرهاي خود مواظبت كند و گاهي پاسداري از همه ي گردان را به عهده مي گرفت كه اگر چنين بود، به ترتيب نوبت، گروهان ها نگهباني مي

دادند. پاسداري در غير محل دژباني، اختصاص به شب داشت و به ندرت پيش مي آمد كه روز هم پست داشته باشند.

نظافت ناخن ها

از آداب نظافت اين بود كه بچه ها كمتر راضي مي شدند. داخل سنگر، سوله و چادر ناخنهاي خود را كوتاه كنند. وقتي روز بود و هوا مناسب، مي رفتند لب خاكريز و تا به خودشان بيايند برادران گوش تا گوش اطرافشان نشسته بودند در نوبت ناخن گير و ناخن گرفنف چنانچه هوا سرد بود و باراني ، روزنامه يا چفيۀ همه كاره! را پهن مي كردند و بساطي راه مي انداختند.

شبهاي جمعه از جمله اوقاتي بود كه همزمان با بهداشت روح و روان با ادعيه و اقبال به سر و وضع و رسيدگي به ظواهر نيكو مي شمردند. گرفتن ناخن ها را. به طريق يك پا و يك دست در شب و يك پا و يك دست در صبح جمعه، كه منقول بود بين دوستان به عنوان سيرۀ علما. به بعضي ها كه تعلل مي كردند در گرفتن به موقع ناخن ها، به هزل و به جد مي گفتند: آنها را نگه داشته اند براي روزي كه در تركش اگر نمانده باشد تيري با ناخن و چنگ بتوانند به مصاف خصم بروند!"البته در غياب جهادگران:"همچو بيل، به كارخاكريز زدن مي آيند !"

درنبود ناخن گير به وسايل ديگري مي آوردند چون سرنيزه ي كلاشينكف، چاقو و نظير آن، از آن جا كه ناخن گير به سرعت به دست مي شد صاحب آن ترجيح مي داد ناخن گيرش را به تداركات بدهد و خودش را از شر آن خلاص كند!

نظافت با خاك و آفتاب

بچه ها در پشت خط مقدم و خط سوم كه پشتيبان خط اول و دوم بود، لااقل هفته اي يك بار و بيش تر جمعه

ها كه مسئولان كاري با آنها نداشتند و از آموزشهاي رزمي خبري نبود، لباسهاي خود را مي شستند و درخط مقدم بيست روز يك بار نوبتي عقب مي رفتند، براي استحمام و شست و شو ، كه گاه اين مدت سر به يك ماه و 45 روز مي زد. در خلال اين مدت بود كه ظروف غذا را با خاك تميز مي كردند و هر روز پتوها و لباس هاي اضافي را بيرون سنگر مقابل نور خورشيد قرار مي دادند و به اين وسيله آنها را ضد عفوني مي كردند. رُفت و روب روزانۀ سنگر ، دور از محل سكونت قرار دادن باقي ماندۀ غذا دو دفن آنها نيز از جمله راه هاي پيش گيري از شيوع بيماري بود، تا پيدا شدن آب و جوشاندن لباس ها و وسايل در آن.

نامه هاي سريالي

از شيوه هاي مكاتبه، مكابتۀ سريالي و قسمت به قيمت بود. نه اين كه حرف راكش بدهند و اطالۀ كلام كنند، بلكه موضوع و مبحثي را پيش مي كشيدند و در هر شماره بخشي از آن را براي گيرندۀ نامه مي نوشتند، منتها به همان شيوۀ رايج، سر بزنگاه شخص را خماري مي گذاشتند، به نحوي كه واقعاً منتظر نامۀ بعد باشد.

نامه ها و شوخ طبعي ها

نامه كه مي آمد، بعضاً همان جا ميان جمع دوستان باز و خوانده مي شد. اخبار پشت جبهه را هم با صداي بلند مي خواندند؛ اخباري مثل بمباران شهرها، وضع آب وهوا و واقعه ي خاصي كه دوست يا خويش آن ها برايشان نوشته بود. بچه هاي مجرد بيش تر سر به سر هم مي گذاشتند؛ از جمله اين كه درحين قرائت نامه مثلاً به هم مي گفتند:"خيلي دلش برايت تنگ شده؟" يا:"براي ما سلام نرسانده؟" و اگر صاحب نامه مي پرسيد كي؟ مي گفتند: مادرت! عبارتي كه همه به هم نسبت مي دادند _ خصوصاً كساني كه برايشان نامه نيامده بود به كساني كه نامه داشتند _ اين بود كه: بپا 021 ات عود نكند يا باد نكند يا نتركد؛ كنايه ازاين كه هواي تهران به سرت نزند.

اوج اين شوخي ها در مورد نامه هايي بود كه بين خود رزمندگان درجبهه ها مبادله مي شد؛ درعبارتي مثل"برادر، يكي ازدوستان هم براي شما سلام گرم رسانده، مواظب باش نسوزي". يا" اين دنيا به آن نمي ارزد كه بشكني دلي، اي ور پريده ي كوفته قلقلي". گاهي شوخي براي يكديگر آرزوي شهادت هم مي كردند و به خودشان وعده مي دادند كه مثلاً"دلي از

عزا در مي اوريم"؛ در عباراتي نظير"مرغ مي بينمت، نپري؟" مخاطب در خواب مي نوشت:"نه، بالهايم را چيده اند "يا" بالهايم شكسته" كنايه از اين كه ما رفتني نيستيم و محبوس آرزوها و آمال خود هستيم. البته ممكن بود در نامۀ بعدي اين گونه طرف خطاب قرار گيرند كه: " ان شاءالله بياييم برايت سينه بزنيم؛ البته سينۀ مرغت را يعني مرغ عزايت را بخوريم. "

بعضي از آنها وقتي مي خواستند براي هم اعلان وضعيت بكنند و قدري هم شكسته نفسي امور و قدري هم شكسته نفسي امور روزانه شان را در منطقه اي كه بودند اينطور نقل مي كردند: ما اين جا شنبه ها خوردن و خوابيدن و آشاميدن داريم. يكشنبه ها ابتني و ماهي گيري و... .

دوشنبه ها موش كشي و مرخصي شهري باين كه : ما اين جا آموزش آبي خالي ( خاكي ) مي بينيم و ... .

صورت ديگر شوخ طبعي در مكاتبات به اين نحو بود كه شخص در جواب دوستي كه از جبهۀ ديگري به او نامه نوشته و احتمالاً از او خواسته بود شرح ماوقع را بنويشد ، مي نوشت:"سلام، ديگر عرضي ندارم. گفتند نگوييد. خداحافظ".به اين ترتيب بقيۀ كاغذ را سفيد و خالي باقي مي گذاشت و نامه را پست مي كرد. در پاسخ نامه اي كه نويسندۀ آن تقاضاي عكس يادگاري از شخص كرده بود ، به چاي عكس ، يك تكه مقواي صاف به همان قطع عكس مي بريدند و داخل پاكت مي گذاشتند و روي پاكت مي نوشتند: محتوي عكس است لطفاً تا نشود و به اين ترتيب مي خواستند بگويند عكس ما قابل

شما را ندارد يا عكس ،كاغذي و آب و رنگي بيش نيست، ما به هم دل داده ايم يا بايد بدهيم كه با گذشت زمان از بين نمي رود و آسيب نمي بيند.

نامه نوشتن مشترك

بعضي به هر دليل اهل نامه نوشتن نبودند يا اگر بودند، بسيار مختصر مي نوشتند، به ويژه در اواخر جنگ عرصه كه بر آن ها تنگ مي شد با تلفني قال قضيه را مي كندند. بچه هاي هم محل و همشهري نامه شان غير از سايرنامه ها بود؛ بسيار مي شد كه يك نامه مي نوشتند و طي آن دعا و سلام بقيه ي بچه هاي محل را هم به خانواده ها مي رساندند و گاهي براي محكم كاري زيرنامه را هم امضا مي كردند و با سلام و عرض ارادتي نشان مي دادند كه باهم هستند؛ خصوصاً بچه هاي مجرد كه طبعاً حرف وحديث خاصي نداشتند كه بخواهند جداگانه نامه بنويسند. نامه هايي هم كه از يك محل مي آمد به همين ترتيب بود. خانواده ي نويسنده ي نامه، در مورد يك يك بچه هاي محل از خانواده هايشان مي پرسيدند و سپس سلام ودعاي اهل بيت آن ها را ازطريق فرزندشان به آن ها مي رساندند؛ اگرچه خانواده ها بيش تر خواهان نامه اي مستقل بودند. بچه ها و جوان ترها شرايط خاص جبهه را بهانه مي كردند وخيلي حوصله به خرج نمي دادند كه براي تك تك برادران و خواهران و دايي ها و عموها وخاله ها و ... نامه بنويسند.

نامه درنامه نويسي

بعضي، روششان اين بود كه زير نامه ي دريافتي دو، سه كلمه مي نوشتند و اگر از بچه ها كسي مرخصي مي رفت نامه را به او مي دادند تا به صاحبش برسانند؛ و گرنه همان را در پاكت ديگري مي گذاشتند و پست مي كردند. يا آن قدر آن را

نگه مي داشتند تا خودشان بروند شهر وآن را به فرستنده برسانند؛ به هرحال، روحيه ها مختلف بود. اشخاصي هم بودند كه هفت، هشت تا نامه را تقريباً به يك نحو و يك جا مي نوشتند و نامه ها را به كسي مي دادند تا به دست دوستي برساند او هم هر هفته يكي از اين نامه ها را به خانواده شان مي رساند؛ و به اين طريق، قال قضيه را براي مدت ها مي كندند!

نرفتن به مرخصي شهري

بسياري از بچه ها، داوطلب مرخصي خصوصاً تهران نبودند و شهر برايشان تحمل ناپذير بود؛ در نتيجه، به ندرت به تهران مي رفتند و فرضشان اين بود كه آنچه در جبهه ريسيده اند درشهر پنبه مي شود، چون محيط تأثيرش را مي گذارد، به نحوي ك_ه شايد جبهه رفتن و بازگشتشان به منطقه را تحت تأثير قرار دهد. اين بود كه تاحد امكان كم تر از مرخصي استفاده مي كردند. تلقي بعضي ها از شهر و مقايسه ي آن با منطقه اين بود كه به"جهنم" آمده اند يا چند روز در زندان آب خنك خورده اند.

نشان يا زهرا(س)

از مشخصات لباس منطقه، نشان هايي بود به ابعاد 3×10سانتي متر كه بعضي آن را بالاي جيب سمت چپ پيراهن كارشان مي دوختند. نشان هايي با جملات:"السلام عليك يا فاطمة الزهرا"،"يا قمر بني هاشم"، "السلام عليك يا ابا عبدالله"،"كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا" ونظايرآن. آنچه معمول بود و متعارف، اين بود كه افراد يك گردان همه از يك عبارت و نشان استفاده مي كردند؛ نوعي هم دلي و اتفاق و هماهنگي و هم شكلي خودجوش. مثلاً بچه هاي گردان حضرت قمر بني هاشم(ع) از لشكر 10 سيدالشهدا(ع) همه عبارت "ياقمربني هاشم" را روي سينه نوشته بودند. يا در عمليات كربلاي 4 وكربلاي 5 آنچه نيروهاي يكي ازگردان هاي لشكر را ازبقيه متمايزمي كرد، همان عبارت"ي_ا فاطمة الزهرا" بود كه پايين آن شماره ي پلاك بچه ها به چشم مي خورد؛ پارچه اي و نشانه اي در كمال قداست. در رعايت حرمت آن اين بس كه هرگز پيراهن كار داراي اين نشان را با بقيه ي لباس هاي

كثيف در يك تشت نمي شستند و اگر دسترسي به ظرفي ديگر نبود، دوخت آن را مي شكافتند؛ و با آن نه مي خوابيدند و نه روي آن غلت مي زدند؛ كه ارادت و انس فرزندان امام با مادرشان خانم بي بي فاطمه (س) به غايت بود.

نسبت نيكو دادن به هم

از بهترين الفاظ و القاب اين بود كه به كسي بگويند" بسيجي است. خيلي بسيجي است"! در اين جور مواقع ، بچه ها واقعاً لذت مي بردند و به خودشان مي باليدند، و اين غير از تعابير عامي بود كه بعضي از برادران يكديگر را به آن مي خواندند ، نظير " مخلص" در جملۀ: " مخلص كجاست؟"كه لابد جواب مي شنيدند" حسينيه " ، " سرپست و امثال آن پيران را "پدر" و جوانان هم سن و سالان را "برادر" خطاب مي كردند و فرماندهان را "حاجي" چون حاج حسن و حاج حسين ، و سادات را "آقا سيد" صدا مي زدند و از به كارگيري نام خصوصي خانوادگي كه بعضاً پر از فاصلۀ تشخص و تعيّن بود، در كلام به شدت گريزان بودند"او" جلّ و علا، جايي براي من و ما باقي نگذاشته بود. حتي موقعي كه عرصه بر ايشان تنگ مي شد و انتظار مي رفت حرف درشت و بدون عنايتي بزنند، نمي گفتند مگر عباراتي را چون :"دستت بشكنه ...گردن صدامو!" تا آن جا كه اگر كسي به دشمن هم ناسزا مي گفت ديگران نهي اش مي كردند.

نماز قبل از غذا

به ندرت ديده مي شد كسي قبل از نماز غذا بخورد (با اين كه غذا معمولاً قبل از اذان آماده بود). اين عادت جزو طبيعت بچه ها شده بود كه غذا را مي گرفتند و داخل چادر يا سنگر مي گذاشتند و براي اقامه ي نماز به حسينيه مي رفتند. هرچند وقتي بر مي گشتند غذا سرد شده و به اصطلاح "از دهان افتاده" بود.

نعمت بزرگ

جنگ با كافران و خدا نشناسان روي زمين.

ناكثان

كساني كه از مقام معظم شهدا مقام ظاهري به دست آورده اند و به تيشه درخت اسلام و انقلاب مي زنند.

نوريك دانيليان

جانباز شهيد «نوريك دانيليان» دومين فرزند از يك خانواده هفت نفري مستضعف ارمني، در فروردين سال 1342 در تهران چشم به جهان گشود.

دوره ابتدايي را در دبستاني در محله «حشمتيه» گذراند. پس از آن در مدارس «تونيان» و «سوقومونيان» به تحصيل پرداخت، ليكن به علت اوضاع بسيار وخيم مالي خانواده اش مجبور به ترك تحصيل گرديد. او در يازده سالگي مادرش را از دست داد. پدرش «هايكاز» نيز، درمانده از همه جا، به مدت دو سال «نوريك» و برادرش را به محلي در جلفاي اصفهان كه در آن جا زير نظر شوراي خليفه گري ارامنه اصفهان و جنوب، از بچه هاي بي سرپرست حمايت مي شد، سپرد. بعد از ترك تحصيل، به كار در آرايشگاه، مكانيكي و تراشكاري پرداخت تا بتواند كمك خرج خانواده باشد. «نوريك» در زمان جنگ تحميلي خود را به مركز نظام وظيفه معرفي نموده و بعد از طي دوره آموزشي به جبهه هاي جنگ اعزام گرديد. براي درك حدّ و اندازه متانت شهيد «نوريك دانيليان» كافي است ذكر گردد كه ايشان در خلال دفاع قهرمانانه در دوران جنگ تحميلي، به دفعات مورد اصابت تركش واقع شده و يك نوبت نيز مورد عمل جراحي قرار گرفته بود. موج انفجار نيز يك بار به شدت او را زخمي نمود. او هرگز سخني در اين باره به اعضاي خانواده اش نگفته بود. در جبهه، راننده آمبولانس نيز بوده و مرتباً مجروحان را از خطوط مقدم به بيمارستان ها انتقال مي داد. با همين حال، «نوريك»

تا پايان مدت خدمت قانوني در جبهه ماند. در سال هاي بعد از فراغت از خدمت به كار و تلاش پرداخته و تشكيل خانواده داد كه حاصل آن يك دختر مي باشد. «نوريك» بعد از اتمام دوره خدمت سربازي همواره تحت معالجه قرار داشت. در اين مدت تركش بجاي مانده نزديك به ستون فقرات را كه باعث عفونت شده بود با عمل جراحي بيرون آوردند. ليكن حال عمومي او روز بروز به وخامت گرائيد تا اينكه در شب ژانويه سال 2004، يعني دهم دي ماه 1382، روح بزرگش به ملكوت اعلي پيوست. يادش گرامي و راهش مستدام باد.آمين.

شهيد «نوريك دانيليان» بدون هيچگونه تشريفاتي، با همان متانت خاص خويش در تهران به خاك سپرده شد.

خاطرات

شهيد «نوريك دانيليان» به روايت همسر و خواهر ش:

«… هنگامي كه من{همسر شهيد} با «نوريك» ازدواج كردم، حالش خوب بود. بعد از 4 سال دردهايش شروع شد. او از ناحيه ماهيچه هاي پا، درد شديدي داشت. درون بدنش هم تركش هايي وجود داشت، اما زياد باعث ناراحتي او نمي گرديد. ما چهار سال در منزل پدري ايشان زندگي كرديم و از آن به بعد به صورت مستقل، به زندگي مشترك ادامه داديم. او كم كم لاغر شده و تركش ها باعث آزار و اذيت او مي شدند. چند تا از تركش ها با انجام عمل جراحي، از بدنش خارج شد. اما به دليل ضعف شديد، وي روز به روز ضعيف تر مي شد. مادر «نوريك»، زماني كه فرزندان او هنوز كوچك بودند، فوت كرد و پدر ايشان قادر نبود تا از پنج فرزند خود نگاهداري نمايد. او از جبهه زياد تعريف نمي كرد. «نوريك» مردي آرام و

ساكتي بود. اتومبيلي داشت كه با آن در آژانس مشغول به كار شده بود. بعضي وقت ها نيز، مسافركشي مي كرد. اما از زماني كه حالش بدتر شد آن را فروختيم. هفت سال با هم زندگي مشترك داشتيم. زمان تولد دخترمان، حال جسماني او بد نبود، ليكن به تدريج حافظه خود را از دست داد تا اينكه قبل از سال ميلادي 2004، ديگر قادر به حرف زدن نبود. در اوايل بيماري اميد داشت كه بهبود يابد و همه سعي خود را نيز مي كرد. يك سال قبل از شهادتش، پزشكان از او قطع اميد كرده بودند. او به كليسا مي رفت و دعا مي خواند. تا اينكه دكتر به او گفت كه ديگر اميدي براي بهبودي اش نيست. هميشه، من از او پرستاري كرده ام، حتي زماني كه تركش به نخاع او رسيده بود و آن را سياه كرده بود. بار ديگر او را عمل جراحي كرديم. كار سنگين نگهداري ايشان به عهده من بود …».

«… ما كوچك بوديم كه مادرمان فوت كرد. پدرمان نمي توانست سرپرستي آنها را به عهده بگيرد. نوريك 11 ساله بود. خانواده ما از هم پاشيد و اين ضربه بسيار بزرگي براي «نوريك» بود كه تا اين اواخر نيز راجع به آن صحبت مي كرد. برادرم از لحاظ رفتار و اخلاق فردي نمونه بود. او دلسوز و مهربان بود. در تمام طول سربازي اش به من نگفته بود كه در منطقه عملياتي شركت دارد تا من نگران او نباشم. اين موضوع را بعد از اتمام سربازي به من گفت. حتي در مورد تركشها و عمل هاي جراحي چيزي نگفته بود. هيچ گاه از دوران خدمتش ناراضي نبود

و هميشه تماس مي گرفت و از حال ما باخبر مي شد. او دوست داشت كه همگي حالشان خوب باشد و زندگي خوبي داشته باشند. او دوست نداشت كه باعث ناراحتي كسي شود. زماني كه مجروح شده بود، من باردار بودم و به من چيزي نگفته بودند. بعد از اتمام سربازي، سرفه هاي خيلي شديد و طولاني داشت كه باعث ناراحتي او مي گرديد. راديوگرافي از ريه هاي چيزي نشان نداد و پزشكان معالج او گفتند كه مسئله اي ندارد. اولين علايمي كه ما متوجه آن شديم كندي حركات و حرف زدن او بود. كليه هايش و پاهايش درد داشتند. در ابتدا تصور كرديم چون حركتش كند شده، كليه هايش درد مي كند. پاهايش ورم مي كرد. او را براي سي.تي.اسكن به بيمارستان برديم. مشكلي نداشت. او بسيار ضعيف شده و افت فشار داشت. لاغر شده و زخم بستر گرفته بود. سه ماه در بستر بود و تركش به ستون فقراتش فشار آورده و باعث عفونت شده بود. آن را نيز عمل جراحي كرديم. «نوريك» دچار موج گرفتگي شده بود و علائم شيميايي نداشت. دردهاي او از گرفتگي پا شروع شده و باعث كندي او گشته بود. بر روي يكي از برگه هاي مرخصي او نوشته شده بود: «بر اثر موج انفجار در منطقه عملياتي جنوب 20/11/1364 احتياج به مرخصي دارد» …».

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

نوريك باباجانيان

شهيد «نوريك باباجانيان» در فروردين 1342 در خانواده اي بسيار زحمتكش در محله «حِشمتيه» تهران چشم به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در مدارس ارمنه «ساهاكيان» و «كوشش» به

اتمام رساند.

در سال 1366 به خدمت اعزام و بعد از پايان دوره آموزشي به رزمندگان لشگر 77 خراسان مستقر در جبهه پيوست. وي بعد از ماه ها مبارزه بر عليه دشمن بعثي در خطوط مختلف مقدم جنگ، در خرداد 1367 بر اثر بمباران در منطقه «شرهاني» به شهادت رسيد. پيكر پاك شهيد پس از انتقال به تهران و انجام تشريفات مذهبي با حضور صدها نفر از ارامنه و نمايندگان نهادهاي دولتي در قطعه شهداي ارمني جنگ تحميلي در تهران به خاك سپرده شد.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

نماز شب عملياتي

نماز آخر؛ نماز با تأني و حوصله؛ نماز با حضور قلب؛ نماز با اشك و آه و ناله و ندبه؛ وقتي كسي در غير از شب عمليات، به اصطلاح مثل جعفر طيار به اين آساني ها حاضر نبود از نماز دست بردارد و سلام بدهد، ديگران به او مي گفتند: نماز شب عملياتي مي خواني؟ در مقابل نماز بشمار سه مي گفتند.

نماز بشمار سه

نمازي كه با سه شماره، مثل خيلي از دستور عمل هاي نظامي ديگر كه با سه شماره انجام مي شود، بايد خوانده مي شد؛ مثل خوردن، خوابيدن، بيرون آمدن از سنگر، چاله گاز و هر موقعيت ديگر. از جمله نمازهاي بشمار سه، نماز در خطوط پدافندي بود، جايي كه نمازهايش به نماز بي ركوع معروف بود، چون ممكن بود به محض اينكه تكبيره الاحرام را گفتي، صداي سوت خمپاره شنيده شود، آن وقت بود كه بايد يك مرتبه از قيام به سجود مي رفتي!

نان قاطري

قسمت هاي سوخته، خمير و بي مصرف نان كه براي خوراك قاطرها نگهداري مي شد و در شرايطي نيروها ناگزير از استفاده از آنها بودند.

نورانيت

عالم و آدم جمع ميشدند، گردن كسي بگذارند كه او از بقيه مخلص تر و در نتيجه مستجاب الدعوه است.

_ پسر چقدر صورتت نوراني شده!

_ حق با شماست چون عراقي ها دوباره منور زده اند.

نوار خالي

حاضر جوابي، غير از ظرافت طبع و رعايت ادب و دوستي و راستي، حد و حدودي نيم شناخت بلكه خود پلي بود براي عبور از فاصله هاي سني و علمي و مقامي. حاج غلام مسئول اطلاعات عمليات بود. شب عمليات طبق معمول مي خواست بچه ها را توجيه كند كه همهمۀ آنها مانع از آن بود.

_ بچه ها ساكت باشد و گوش كنيد، من سرم درد مي كند...

_ نوار خالي گوش كن خوب مي شود حاجي!(اين پاسخ كسي جز حسين طحال نبود)

نماز شب نمي خوانم

در منطقه، داخل كانال، راست راست راه مي رفت و اعتنايي به تير و تركش ها نداشت او مي دانست كه جز به اذن خدا برگ از شاخه جدا نمي شود.

_ آخرش يك كاري دست خودت مي دهي، سرت را بياور پايين

_ من نماز شب نمي خوانم. خيالم از اين بابت راحت است!(باوري بود كه جملگي بر آن بودند، يعني شرط شهادت و مقدمۀ واجب آن اخلاص در عمل است كه تهجد يكي از بسترهاي آن بود).

نگهباني ام تمام شد

بچۀ آمل بود. از آن بسيجي ها كه مسلمان نشنود كافر مبيناد! جانوري بود. همه از دستش به ستوه آمده بودند. انگار خدا او را ساخته بود براي به هم ريختن و شر درست كردن. يك ساعت كه مي رفت سر پُست نگهباني، بر مي گشت هر كس را كه خواب بود بيدار مي كرد:«فلاني فلاني، من نگهباني ام تمام شد!» گاه بعضي ها عصباني مي شدند و بر مي خاستند دنبالش مي كردند و هر چه دم دستشان بود به سر و رويش مي كوبيدند كه:«انءشاالله بروي سر پُست بر نگردي، خبر مرگت را بياورند. ببين چه وضعي براي ما درست كردي مسلمان!»

نصيحت كردن

پتويي مي انداخت روي دوشش و مي رفت روي بلندي در چادر مي ايستاد و شروع مي كرد به نصيحت كردن. خودش مي گفت:«آخر من نمي دانم چرا حرف هاي من در شما اثر نمي كند. گفتم شايد براي اين است كه من لباس ندارم. منظورم اين نيست كه لختم! يعني عبا و قبا ندارم. مگر همه چه مي گويند كه من نمي گويم؟» شهردار وقت بلافاصله گفت:«حاجي اين حرف ها چيه. عبا و قبا كدومه، از قديم گفته اند تن آدمي شريف است به جان آدميت» و او پتو را وسط سخنراني انداخت و افتاد دنبال شهردار.

نه بابا هزار است

سنگر بتوني ما را دشمن با خمپاره مي زد. كار هر روزش بود. اما ماجرا به همين جا ختم نمي شد. از زماني كه صداي سوت خمپاره شنيده مي شد دعوا داشتيم تا وقتي مي خورد زمين و ترتيب بعضي از دوستان را مي داد. با شنيدن صداي خمپاره يكي مي گفت:«آتميشدي(60 است)» ديگري مي گفت:«نه 70 است»، سومي:«80»؛ چهارمي:«120 » و اين تخمين و تشخيص ها ادامه داشت تا اين كه خمپاره با سر مي آمد روي زمين، بعد مي گفتيم:«نه بابا هزار (1000) است!».

نه جمعه دارد نه شنبه

يكي، دو روزي مي شد كه از خط مقدم به پشت جبهه آمده بوديم. هنوز خستگي از تنمان در نرفته بود. صبح براي نماز خواندن كه برخاستم بچه ها را صدا زدم، نه به آرامي و آهسته، بلكه با داد و قال. جبهه بود ديگر! بايد با خانه فرق مي كرد. از ته چادر دوستي كه بدخواب شده بود با عصبانيت فرياد زد:«چرا دست از سر ما بر نمي داري؟ آخر اين چه عبادتيه، نه جمعه اش معلومه نه شنبه اش. شب نماز، صبح نماز، ظهر نماز. بابا ما اگر بخواهيم ديگر مسلمان نباشيم چه كسي را بايد ببينيم!».

نماز قضا

از سنگر تا دستشويي ده، پانزده دقيقه راه بود. شبي دو نفر از بچه ها با هم دست به يكي كرده مرا از خواب بيدار كردند كه:«بلند شو، بجنب كه نمازت قضا شد». برخاستم، رفتم دست شويي، وضو گرفتم آمدم، دست شويي جايي نبود كه خلوت باشد، آن هم صبح زود شك كردم. ديدم ساعت يك و نيم نصفۀ شب است! چقدر خنديدم به زرنگي دوستان و خنگي خودم. بايد تلافي مي كردم. حالا كه ما به فيض رسيديم چرا ديگران محروم باشند! يكي يكي تمام برادران را صدا زدم، با همان روش، بلايي را كه سر من آوردند، سر بقيه آوردم، البته بعضي با خوشرويي بلند شدند و نماز شب خواندند و شايد مرا هم دعا كردند.

نماز شب خوان ها

نزديك عمليات بود و همۀ نيروها هجوم مي بردند براي به خط زدن. هيچ كس حاضر نبود بماند و در مرحلۀ بعد اعزام بشود و خود را از قافله عقب ببيند. به هر حال براي فرماندهان راهي جز ترجيح بعضي بر بعضي ديگر وجود نداشت. منتها بدون بهانه كه نميشد؛ بايد روي چيزي دست مي گذاشتند تا كمتر اين مسئله موجب دلخوري بشود؛ بنابراين به يكي مي گفتند:«تو قدت كوتاه است». به يكي مي گفتند:«تو برادر شهيدي» يا «تو تنها فرزند خانواده هستي» يا «به وجود تو فعلاً اينجا بيش تر نياز هست» و از اين حرف ها؛ كه بعضي ها هم در جواب براي اين كه سر به سر نماز شب خوان ها گذاشته باشند مي گفتند:«اگر قرار نيومدن باشه، خداييش رو بخواين بايد نمازشب خوان ها نيان تا مثل اون دفعه عمليات لو نره! ما

چرا نيايم؟» اين جا بود كه يكي يكي سرها مي رفت تو يقه ها و معلوم بود كه درست خورده به برجك بعضي. كنايه از اين كه اين ها آن قدر نوراني هستند كه دشمن با ديدن آن ها مواضع ما را شناسايي مي كند!

نماز شب پر ماجرا

سرش مي رفت، نماز شبش نمي رفت. هر ساعت صبح كه براي قضاي حاجت بر مي خاستيم او در حال راز و نياز و سوز و گداز بود. گريه مي كرد مثل ابر بهار، با بچه ها صحبت كرديم. بايد به فكر چاره اي مي افتاديم، راستش حسوديمان مي شد. ما نماز صبحمان را هم زورمان مي آمد بخوانيم آن وقت او نافله به جا مي آورد. تصميمان را عملي كرديم در خواب يك پاي او را به جعبۀ مهمات، كه پر از ظرف و قاشق و چنگال بود، بستيم. بنده خدا از همه جا بي خبر، نيمه شب از جايش برخاست كه برود تجديد وضو كند كه تمام آن وسايل با اشاره اي ريخت روي دست و پايش. تا به خود بجنبد از سر و صداي آن ها همه سراسيمه از جا برخاستيم و خودمان را زديم به بي خبري:«برادر، نصف شبي معلوم است چه كار مي كني؟» ديگري:«چرا مردم آزاري مي كني؟» آن يكي :«آخر اين چه نمازي است كه مي خواني».

نيروهاي غيبي

يكي از آن افرادي كه هميشه دير مي آيند و زود مي خواهند بروند از رزمنده اي كه با او صميمي بود پرسيد:« شما كه مرتب جبهه بوده ايد، مي دانيد قضيۀ امداد غيبي چيست؟ با هر كس حرف مي زنيم راجع به امدادهاي غيبي چيزي مي گويد، مدت هاست مي خواستم شما را ببينم و از شما بپرسم». آن رزمنده و به قول خودش شرمنده گفت:« تا آن جا كه مي دانم يعني اين كه شب ها كاميون كاميون نيرو مي آورند و صبح غيبشان مي زند!»

نمي خوانم مگر زور است

از دست نماز شب خوان ها و متشرعان از يك سو و افراد داش مشتي و اهل حال از سوي ديگر، هميشه ولو بر حسب مورد داستاني داشتيم. هر چه گروه اول رك و راست و صريح عمل مي كردند، گروه دوم حرف عادي شان هم دو پهلو بود. خلاصه، يك ظاهر داشتند چندين باطن. نه دنبال زنده شان مي شد رفت نه پشت سر مرده شان! در چادرهايي كه افرادش يك دست تر و خودماني تر بودند اين مسائل بيشتر مطرح بود. در اين ميان، واي به حال كسي كه او را به نماز شب خواندن مي شناختند، كارش زار بود. بسيجي بي ترمزي را مي فرستادند سر وقتش، مي رفت به دست و پايش مي افتاد كه تو را به خدا موقع نماز مرا هم بيدار كن. آن بندۀ خدا هم از همه جا بي خبر شب مي آمد به بالين او، دست مي گذاشت روي شانه اش و آهسته تكانش مي داد:«برادر برادر» و او كمي جا به جا مي شد و دوباره خودش

را به خواب مي زد، بيچاره به خيال اين كه لابد خوابش سنگين است دو، سه مرتبۀ ديگر همين عمل را تكرار مي كرد. آقا چشمت روز بد نبيند،، يك مرتبه اين بسيجي از خدا بي خبر! بر مي خاست و مي نشست و صدايش را مي انداخت تو گلويش كه:«بابا نمي خواهم نماز شب بخوانم مگر زور است، عجب گرفتاري شديم ها، از صبح مثل سگ دويده ام حالا آمده ايم خبر مرگمان سرمان را زمين بگذاريم، هي برادر برادر برادر، مي خواستم مي خواندم ديگر، چرا اصرار مي كني؟ برو اين لطف را در حق بقيه بكن!» آن وقت يكي يكي بچه ها نيم خيز مي شدند، پشت پلك هايشان را مي ماليدند و نگاه خريدارانه اي به آن برادر مؤمن مي كردند كه از صد تا فحش هم بدتر بود. به اين وسيله مقام محمودين! و راز آن ها افشا مي شد و بر سر زبان ها مي افتادند.

نماز وحشت

چند بار رفتيم، آمديم، اشاره زديم، تذكر داديم، فايده نداشت. بالاخره نمازش را سلام داد. قبل از آنكه دوباره بر خيزد پرسيدم: «از كي تا حالا اين قدر نمازخوان شده اي ما خبر نداشتيم، براي پدرت مي خواني يا براي خودت؟» گفت:«براي هيچ كدام. نماز وحشت مي خوانم، مي داني چيه؟ مي ترسم مي ترسم. تا آتش توپ و خمپاره قطع نشود من هم نماز را تمام نمي كنم، به اين ترتيب اگر شهيد بشوم و سنگر روي سرم خراب بشود، مي گويند در محراب عبادت به شهادت رسيده است!».

نذر شاه چراغ

دوست جواني داشتيم، از همشهري هاي شيرازي، بچه ها از او مي پرسيدند:«پسر تو چه وردي مي خواني كه در اين عمليات تا حالا حتي يك بار هم مجروح نشده اي؟» گفت:«ورد نمي خوانم. نذر شاه چراغ مي كنم، بي مايه فطير است. بايد دست در جيبت بكني». مي پرسيديم:«تو مثلاً دست در جيبت مي كني؟» گفت:«معلوم است كه مي كنم، در هر عمليات حداقل پنجاه تومان نذر دارم». يكي از رفقا گفت:«حالا راست حسيني وقتي سالم بر مي گردي نذرت را ادا مي كني؟» گفت:«آره كاكا، اين تن بميره دست در جيب مي كنم، منتها دوباره پول را بر مي گردانم سر جايش و به شاه چراغ مي گويم گولت زدم!».

نوشابه دم كنم

به محض اين كه سر و كلۀ يكي از دوستان كه در گردان ديگري بود پيدا مي شد، بچه ها با شوق زايد الوصفي بلند مي شدند و به استقبالش مي رفتند و به قول خودشان حسابي تحويلش مي گرفتند. امكان نداشت كسي احوال پرسي كند و تيكه نيايد؛ بيچاره را بمباران مي كردند:«به به گُل گلاب، پدر صلواتي چه عجب از اين طرف ها، نوشابه دم كنم؟ خربزه سيخ بكشم؟» و ... مهلت نمي دادند طرف لااقل بنشيند و نفسي تازه كند و بعد به حسابش برسند!

نمونۀ آزمايشگاهي

وقتي بعد از مدت ها نوبت «شهردار»ي و «مادر سنگر»ي اش مي رسيد، سر و صداي همه بلند مي شد، خصوصاً سر و صداي بعضي ها كه به چاي و سيگار معتاد بودند و مثل نماز اول وقت، از هر چه مي گذشتند ولي براي چاي كوتاه نمي آمدند و حاضر نبودند در چايي تخفيف بدهند؛ بچه هايي كه اگر منعشان نمي كردي فلاسك چاي را مثل قمقۀ آب با خودشان تا خودِ خط مي بردند. وقتي او مسئول پذيرائي مي شد اولاً هوسي چايي درست مي كرد و گُر گُر در مضرات چاي نسخه مي پيچيد و حرف و حديث نقل مي كرد، بعد هم كه درست مي كرد توي كتري آن قدر چاي خشك نمي ريخت كه كور بگويد شفا؛ دو تا پر چاي مي ريخت توي كتري پر از آب جوش. در نتيجه چاي فوق العاده بي رنگ و رو مي شد. اين جا بود كه ارادتمندان چاي فرمانشان مي بريد و شروع مي كردند با اشاره و كنايه و حرف بارِ شهردار كردن؛

شيشۀ مرباهاي پر از چاي بي حال و رمق را به هم پاس مي دادند و جلوي هم مي گذاشتند و مي گفتند:نمونۀ آزمايشگاهي برادر... كه شهردار ناراحت مي شد و مي گفت:«خوب نخوريد، مجبور كه نيستيد».

نماز قضا خوردن

دو، سه روز پياده روي، با آن وضع آب و غذا، صداي همه را در آورده بود. بدتر از همه شوخي هاي بي مزۀ بعضي دوستان بود. مي گفتند:«كي خيلي گرسنه است؟» هيچ كس حال جواب دادن نداشت، آن وقت توضيح مي دادند:«فعلاً برادران اگر نماز قضا(غذا) دارند همان را بخورند تا بعد ببينم چه دستوري مي رسد!».

نماز شب حتمي است

با همۀ حرف هايي كه كم و زياد بار تداركات چي ها مي كرديم، از حق نبايد گذشت كه بعضي وقت ها سنگ تمام مي گذاشتند. آن وقت بود كه اگر مي گفتي آب مي گفتند:«اختيار داريد؛ تا سانديس هست مگر مي گذاريم شما آب بخوريد». يا اگر وسط روز گرسنه مان مي شد مي گفتند:« نان و خرما؟ مگر ما مرده ايم؛ عسل سبلان مي آوريم كه انگشتان دست را هم بليسي». با اين وصف، ديگر واقعاً بنۀ تداركات «خانۀ ننه» بود. همه چيز آماده، فقط بايد كرم مي كردي و نزول اجلال مي فرمودي. اين جور موقع ها رو به هم مي كرديم كه امشب نماز شب حتمي است.

نماز شب آب مي كشيد

وقت و بي وقت سر پارچ و كلمن آب بود. بعضي بچه ها هم كه از قبل با او هماهنگ بوندند وقتي يكي از نماز شب خوان ها را تنها و غريب گير مي آورد رو به او مي كردند و مي گفتند:«مگر از سال قحطي آمدي، چقدر آب مي خوري» و او كه مي دانست آن ها منتظر چه جوابي هستند، بر مي گشت مي گفت:«چه كنيم ديگه، نماز شب آب مي كشه» و بقيه هم زير چشمي به نماز شب خوان هاي چادر نگاه مي كردند و مي خنديدند، چون اين حرف ها براي دهان او زياد بود.

نقد را بگير، نسيه را ول كن

رفيقي داشتيم به نام مصيب سعيدي هميشه اول غذا مي خورد بعد دعا مي كرد، دعايي را كه بچه ها قبل از غذا مي خواندند:«اللهم ارزقنا رزقنا حلالاً ...» يا دعاي فرج، توفير نمي كرد مي گفت:«نقد را بگير، نسيه را ول كن. دعا را بعد هم مي شود خواند، اما غذا سرد ميشود و از دهان مي افتد. آن وقت با ضرب سمبه هم پايين نمي رود». سعيدي بعدها به شهادت رسيد.

نَفسم مي گويد نخور

با اشتها و ميل تمام مشغول خوردن بود و لابه لاي لقمه هايي كه مي گرفت و جايي براي نفس كشيدن باقي مي ماند، خيلي جدي و قطعي مي گفت:«بزرگان ما مي گويند يكي از راه هاي مبارزه با نفس اين است كه هر چه او مي گويد بكن مخالف آن كني؛ حتي اگر بگويد عبادت كن. الان مدتي است مرتب نفس من با زبان بي زباني به من مي گويد، كم بخور كم بنوش و من براي اين كه با او مبارزه كنم عكس آن را مي كنم. هر چه بيشتر سعي مي كنم بخورم و بنوشم». بعد اضافه مي كرد:«اگر چه ممكن است«ريا» بشود!».

نان و قلم

حرف هايي به افراد هيكل مند مي زدند به ضخامت چنار! و جالب اين كه هميشه چاقي و تنومندي را مستلزم خوش خواب و خوش خوراك بودن مي دانستيم. در حالي كه مادر مرده ها بعضي شان نه خواب داشتند نه خوراك! در عوض بچه هايي بودند مثل ني قليان كه دو، سه برابر آن ها مي خوردند و اصلاً جلب توجه نمي كردند. بحث و گفتگو هم فايده نداشت. با تقدير نمي شد در افتاد. سرنوشت آن ها هم اين طور رقم خورده بود. بايد چاره اي مي انديشيدند، نه همه از جنس سكوت و بي خيالي؛ زبان در دسترس تين وسيل بود. بسم الله. حالا دست پيش مي گرفتند كه پس نيفتند. ن و القلم و مايسطرون. جالب تر توضيح آن:«خدا هم مي گويد اول نان! بعد قلم و كاغذ بردار و بقيۀ خوردني ها و نوشيدني ها را بنويس!»

نوراني شده اي؟

او كسي نبود كه بشود خجالتش داد يا از كم رويي او استفاده كرد و مثل خيلي هاي ديگر برجكش را در بحث زد و انداخت. ظاهر آراسته و پيراسته و باطن ساخته و پرداخته او موجب مي شد بيش از ديگران در معرض برخورد و شوخي باشد. خودش با آن كه به ندرت مي خنديد، حرف هايي مي زد و جواب هايي مي داد كه در نوع خودش درست و به جا و به موقع بود؛ اگر به او مي گفتند:«نوراني شدي» خيلي جدي مي گفت:«آره، تازه حمام بودم».

نارنجك شيشه اي

موقع عقب نشيني از شهر ها و روستاهاي درگير جنگ ضامن نارنجك را مي كشيديم و اهرم فشردۀ آن را در ليواني شيشه اي قرار مي داديم و بالاي در اتاق يا در ورودي منزلي قرار مي داديم و وقتي دشمن به قصبۀ پاكسازي شده و خانه ما وارد مي شد ودر را باز مي كرد، ليوان به زمين افتاده و مي شكست ،اهرم نارنجك بريده و منفجر مي شد و به اين طريق به دشمن تلفاتي وارد مي كرد.

نام ها و نشانه ها

مسابقه اي بود كه در سنگر و چادر برگزار مي شد . در شرايط نامناسب از چراغ دستي و فانوس به عنوان نورافكن برنامه و از زدن بشقاب و قاشق به يكديگر به جاي زنگ استفاده مي شد . در پايان مسابقه كساني كه بازنده بودند در مقابل دو شرط قرار مي گرفتند يكي اين كه به جاي برندۀ بازي پست و نگهباني بدهند و ديگر اين كه هر وقت غذا كم بود سهم خود را نخورند! البته اين ها بيشتر جنبۀ شوخي داشت و تماشايي تر از همه قسمت معرفي مشاغل بود. شركت كننده شغلي را به خود نسبت مي داد كه از آن هيچ اطلاعي نداشت . در نتيجه اسم و نشاني هاي نامربوطي به سؤال كننده مي داد. مثلاً اگر شخص شغل عكاسي را انتخاب مي كرد در توضيح شغل خود براي راهنمايي به طرف مقابل مي گفت:" به عكاسي بستگي دارد!"

نماز شب خوان ها

بعضي كه براي خواندن نماز شب بيدار مي شدند، براي جلوگيري از بيدارشدن سايرين و لو نرفتن قضيه بايد از گوشۀ چادر خيلي ماهرانه پاورچين پاورچين و آهسته بيرون مي رفتند. روش من اين بود كه يك طناب به صورت حلقوي روي زمين پهن مي كردم و سر آن را به جايي از اعضاي بدنم مثل دست و پا و صل كردم. وقتي نمازشب خوان از محل هميشگي رد مي شد پايش داخل طناب گير مي كرد و ما را به ناچار دنبال خودش مي كشيد و به اين وسيله ما هم بيدار مي شويم. ترتيب ديگر اين بود كه كنار شخص نمازشب خوان مي خوابيديم و قسمتي از لباسمان

را به لباس او سنجاق مي زديم. وقتي او بيدار مي شد طبعاً ما هم به خاطر كشيده شدن لباسمان بيدار مي شديم و به تهجد مي رسيديم.

نامه ها و خبر اصلي

قبل از شروع عمليات، بعضي روششان اين بود كه چند نامه مي نوشتند و نزد دوستانشان امانت مي گذاشتند. همه چيز نامه كامل بود جز تاريخ تحرير آن كه اگر بخت يار مي شد و شخص شهيد مي شد بچه ها بايد تاريخ نامه ها را به ترتيب مي نوشتند و پست مي كردند تا خانواده با نامه ها چند صباحي دل خوش باشند و بعد خبر اصلي به آن ها برسد.

نخ و سوزن خياطي

در عملياتي، صورت يكي از برادران زخم عميقي برداشته بود. دوست بسيجي ديگري با نخ و سوزن خياطي صورت او را بخيه كرد و تا حدود زيادي مانع از خونريزي شد.

ني و حلب روغن

در منطقه بچه ها با مختصر امكاناتي كه داشتيم كولري ساخته بودند كه دست كمي از كولر واقعي نداشت. پنجرۀ سنگر را كه رو به بيرون باز مي شد به منزلۀ دريچه كولر قرارداده بودند. ازني هاي باتلاق به اندازۀ كافي كنار هم مي گذاشتند و يك حلب هفده كيلويي را كه زيرش سوراخ شده بود مي آوردند و شيلنگ سرمي را به آن وصل مي كردند. آب در شيلنگ جاري مي شدو به نسبتي كه مي خواستيم قابل تنظيم بود. اين آب روي ني ها مي ريخت و از بالا به پايين سرازير مي شد و همزمان باد گرمي كه مي وزيد و به ني ها مي خورد به خاطر وجود رطوبت درآن ها خنك مي شد و وارد سنگر مي گرديد.

نيروي كمكي اسمي

در اطراف سوسنگرد مستقر بوديم و عراقي ها نيز بي امان حمله مي كردند. تنها حيله اي كه به فكرمان رسيد اين بود كه دربي سيم هايمان صحبت از رسيدن نيروي كمكي كنيم.

از تمام بي سيم ها شنيده مي شد كه ماشاالل_ه، ماشاالل_ه، چقدر نيروي كمكي فرستادند، در حالي كه حتي يك نفر هم نيامده بود. تانكي نيزدرمحورمان بود. يكي از فرماندهان كنار رانندۀ تانك نشست. با راهنمايي او اين تانك مرتب پشت خاكريز حركت مي كرد و ويراژ مي داد و دشمن را حسابي گيج كرد و به اين طريق بود كه توانستند جلوي آن ها را سد كنند.

نقل و انتقال دروغي

يكي از فرمانده هان در قصر شيرين مطلع شده بودند كه دشمن قصد عمليات دارد. آن موقع نيروي چنداني درخط نبود. ترفند خاصي به كار برد به اين صورت كه تعدادي ماشين را با چراغ روشن از عقيه به محور روانه كرد و بعد همان ماشين ها را با چراغ خاموش به عقبه فرستاد. با چند بار تكرار اين عمل دشمن گمان مي برد كه ايران در حال نقل و انتقال نيروست و از عمليات منصرف مي شود.

ناوچه اوزا

همه از ناوچۀ اوزا وحشت داشتيم. پيام آمد كه اين ناوچۀ دشمن به سمت ما مي آيد. گلوله هاي ما درحال اتمام بود. فرمانده تصميم عجيبي گرفت. گفت:" در رادار اوزا حتماً مشخص شده ايم، حال اگر با سرعت به سمت آن ها حركت كنيم با شناختي كه از عراقي ها دارم حتماً فكر مي كنند ناوچه كلاس پيكان است و فرار مي كنند".

نخ و ماشه

در منطقه تيربارچي بودم و هر وقت مي خواستم از پشت خاكريز تيراندازي كنم، دشمن از چپ و راست موضع مرا هدف قرار ميداد و راهي براي شليك باقي نمي گذاشت. به نظرم رسيد تيربار را جاي مناسبي قرار دهم و آن را تنظيم كنم، بعد نخي را به ماشۀ اسلحه بستم و آن را تا سنگر كشيدم و از آن جا تيراندازي كردم. هر روز در اوقات خاصي با اين شيوه عراقي ها را گيج و منگ مي كردم.

نارنجك انداز

در پايگاه حسن نوران، هر شب كردهاي ضد انقلاب به ما حمله مي كردند. تصميم گرفتم دستگاهي بسازم كه نارنجك دستي را به فاصلۀ بيش از صد متر پرتاب كند. اين كار را با يك لولۀ خمپارۀ 60، يك فشنگ دوشكا و يك قطعه سيم مفتول انجام مي دادم و با اين روش ، نارنجك دستي بيش از400 متر پيش مي رفت.

نارنجك خمپارۀ 81

از لاشۀ جاي خمپارۀ 81 نارنجك درست مي كرديم . مقداري پوكه تفنگ در آن مي ريختيم و تي.ان.تي. و خرج را به آن مي افزوديم. با سوراخ كردن بدنه، از پشت فتيله اي از خرج آر.پي.جي. براي اين نارنجك دست ساز تعبيه مي كرديم و سر آن را محكم مي بستيم. كار اين نارنجك مثل ديناميت بود و فتيلۀ آن را بعد از آتش زدن به هر جا كه لازم بود پرتاب مي كرد.

نارنجك كمان

بچه ها براي پرتاب نارنجك مشكل داشتند و برد دستشان به 50 متر هم نمي رسيد. سه نفر از نيروهاي گردان به نام هاي جواد اميني ، محسن هدايتي، حسين فرهاديان، در خط فاو، در محور درياچۀ نمك براي حل اين مشكل دست به كار ساختن كمان بزرگي شدند كه با آن نارنجك تا شعاع زيادي پرتاب مي شد.

نارنجك دستي

شب قبل از عمليات فتح المبين عراق حمله كرد. من مجروحي را كول كردم تا او را به عقبه منتقل كنم، در مسير بازگشت در شيار به يكي از عراقي ها برخوردم. اسلحه نداشتم. مانده بودم چه كنم كه فوري از بالاي كانال سنگي برداشتم و درمشت گرفتم. او فكر كرد نارنجك دارم، دست هايش را بالا برد. او را به سنگر فرماندهي بردم. زماني كه سلاح و تجهيزاتش را در سنگر فرماندهي از او مي گرفتند، نگاهش متوجه دست من شد كه كلوخي درآن بود. به نشانۀ حسرت و تأسف آه عميقي كشيد.

نخود و نارنجك

موقع عقب نشيني شيشه هاي خالي مربا را پر از آب مي كرديم و چند دانه نخود داخل آن مي انداختيم .بعد نارنجكي را كه ضامن آن را كشيده بوديم داخل شيشه قرار مي داديم . موقعي كه نخودها سبز مي شدندبه دستۀ نارنجك فشار وارد مي كردند و شيشه كه روي سنگر بود بر اثر لرزش به زمين مي افتاد و مي شكست و اهرم رها و نارنجك منفجر مي شد.

نارنجك كشي و نخي

بچه ها موقع عقب نشيني اهرم نارنجك را با كش بسته و بعد ضامن آن را مي كشيدند و آن رادر محل ماشين يا سنگرهاي اصلي يا درنقطه اي كه احتمالاً محل اجتماع بود مي گذاشتند . بعد از چند روز اين كش ها كه عمدتاً مستعمل هم بودند پوسيده و پاره مي شدند و نارنجك يك باره منفجر شد.

بچه هاي اطلاعات عمليات هم از اين كارها زياد مي كردند. مثلاً نارنجك را نزديك سنگر فرماندهي يا ديگر جاهاي حساس قرار مي دادند، طوري كه اگر نارنجك به زمين افتاد شيشه بشكند. شيوۀ ديگر اين بود كه نارنجك را با كش يا نخي از دو سو به دو درخت مي بستند و تله درست مي كردند. موقعي كه عراقي ها سرمست از غرور تصرف و تجاوز به منطقه اي جلو مي آمدند، پايشان به كش گير مي كرد و نارنجك منفجر مي شد به هلاكت مي رسيدند.

نارنجك طنابي

در عمليات نصر 7 وقتي احتمال نفوذ اصلاعات عراق از محور ما زياد بود با نارنجك برايشان تله درست كرديم ، به اين ترتيب كه به ضامن دستي نارنجك بعد از راست كردن سر خميدۀ آن طناب مي بستيم و تا طناب كشيده مي شد ضامن راحت بيرون مي آمد و رها مي شد. سر ديگر طناب را به سمت ديگر كانال مي برديم و جايي مي بستيم. نيروهاي اطلاعاتي دشمن وقتي به اين نقطه مي رسيدند پايشان به طناب برخورد مي كرد و ضامن رها و نارنجك منفجر مي شد. به اين ترتيب مدتي كه در خط بوديم از جهت نفوذ اطلاعاتي هاي عراق آسوده خاطر

بوديم .

نارنجك چسبي و باك

موقع نفوذ به خاك دشمن دور اهرم نارنجكي كه ضامن آن كشيده شده بود نوار چسب مي زديم و آن را داخل باك بنزين ماشين ها مي انداختيم . بعد تا خودمان از منطقه دور مي شديم بنزين نوار چسب را مي خورد و طبعاً چسب از دور نارنجك باز مي شد و متعاقب ان اهرم نارنجك رها مي شد و با انفجار آن ماشين و احتمالاً سرنشينان آن با هم متلاشي مي شدند. از اين روش در زمان عقب نشيني استفاده مي شد كه مجبور بوديم حتي ماشين هاي خودي را در منطقه جا بگذاريم .

نارنجك تله

در عمليات نصر 7 براي جلوگيري از نفوذ عراقي ها ، نارنجك را تله مي كرديم. به اين صورت كه ضامن آن را مي كشيديم و آن را اهرم در حالت بسته زير سنگ مي گذاشتيم . بعد آن سنگ را به نقطه اي اتصال مي داديم به نحوي كه اگر پاي كسي به نخ تله گير مي كرد سنگ حركت مي كرد و نارنجك منفجر مي شد.

نور چراغ همسايه

اوايل جنگ، در منطقۀ سر پل ذهاب بوديم . شب هاي زمستان هوا خيلي تاريك بود و ما احتياج به منور داشتيم . قوطي هاي خالي كنسرو و كمپوت را پر از سنگ ريزه مي كرديم و از بالاي تپه پايين مي انداختيم . عراقي ها به خاطر سر و صداي ايجاد شده شروع به زدن منور مي كردند و به اين صورت ، ما منطقه را شناسايي مي كرديم .

نقل قول مستقيم

يكي از برادران عرب زبان كه در منطقه بي سيم چي بود، در جريان تك دشمنبه رزمندگان، وارد خطوط بي سيم عراقي ها شد و به بي سيم چي عراقي گفت بگوييد نيروها سريع عقب بكشند و او هم اين فرمان را منتقل كرد. رزمندگان هنگام عقب نشيني تلفات سنگيني به عراقي ها وارد آوردند.

نگهبانان خودكار

با نيروهاي گروهان به كمين رفته بوديم پاس بخش هم نداشتيم . از پست نگهباني تا سنگرها حدود سيصد متر تا سنگرها فاصله بود.با هم مشورت كرديم و چاره اي انديشيديم به اين ترتيب كه وقتي شخص به سنگر نگهباني مي رفت از آن جا كه مي دانست نگهبان بعدي كيست سيمي را به پاي او مي بست، هنگامي كه ساعت نگهباني خودش تمام مي شد ، سيم را مي كشيد و به اين طريق او را بيدار مي كرد. البته اين كار شبها انجام مي شد. در طول روز نيز به همان سيم قوطي خالي را وصل و در سنگر اجتماعي آويزان مي كردند. نگهبان هر وقت مورد خاصي مي ديد يا مي خوست پيامي بدهد سيم را مي كشيد و با به صدا درآمدن قوطي، بچه ها به سراغش مي رفتند.

نورعلي شوشتري

زندگينامه شهيد

نورعلي شوشتري در روستاي سر ولايت 1327 شهرستان نيشابور يكي از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود كه در انفجار انتحاري در پيشين كشته شد. او در زمان اين ترور جانشين فرمانده نيروي زميني سپاه بود

سردار شوشتري كه افتخار همرزمي شهيدان بزرگواري همچون شهيد باكري و شهيد برونسي را در كارنامه زرين خود دارد در اكثر عمليات ها با مسئوليت هاي مختلف به ويژه فرماندهي محورهاي عملياتي حضوري فعال داشت كه هفت بار جراحت شديد و تحمل رنج و درد ناشي از آن ماحصل اين حضور فعال و مخلصانه بود و بدين ترتيب افتخار جانبازي را چون برگ زرين ديگري براي كتاب زندگي سراسر مجاهدت او به ارمغان آورد.

با وقوع عمليات مرصاد وي به توصيه مقام معظم رهبري مسئوليت اين

عمليات غرور آفرين را بر عهده گرفت و به نقل از شهيد صياد شيرازي فرماندهي خوبي از خود به نمايش گذاشت تا جايي كه در تماس مرحوم حاج سيد احمد خميني با وي و ابلاغ گزارش پيشرفت عمليات توسط آن مرحوم به امام خميني (ره)، حضرت امام خطاب به سردار شوشتري مي فرمايند: "در اين دنيا كه نمي توانم كاري بكنم. اگر آبرويي داشته باشم در آن دنيا قطعاً شما را شفاعت خواهم كرد."

فرماندهي لشگر 5 قرارگاه نجف، قرارگاه حمزه و جانشيني فرمانده نيروي زميني سپاه بخشي از مسئوليت هاي اين فرمانده بزرگ و شهيد والا مقام است. وي از اول فروردين 88 نيز با حفظ سمت، فرماندهي قرارگاه قدس زاهدان را عهده دار شد و موفق گرديد با تلاشي پيگير و مجاهدتي خستگي ناپذير ايجاد اتحاد بين طوايف شيعه و سني را در اين استان به افتخارات خود بيفزايد.

سردار شهيد نورعلي شوشتري كه سال هاي متمادي منصب خادمي افتخاري بارگاه ملكوتي امام رضا را نيز عهده دار بود بارها در جمع همرزمانش گفته بود: آرزو دارم در ميدان جنگ باشم و به شهادت برسم و جسم ناقابلم در راه خدا تكه تكه شود.

سردار سرلشگر پاسدار شهيد نورعلي شوشتري و سردار سرتيپ پاسدار رجب علي محمدزاده و 10 نفر از برادران شيعه و سني در تاريخ 22 مهر 1388 در يك حادثه تروريستي توسط عوامل مزدور استكبار جهاني در شهرستان سرباز استان سيستان و بلوچستان در موقع ديدار با سران طايفه ها بلوچ به شهادت رسيد.

خاطراتي خواندني از سردار نور علي شوشتري

*سفره اي با خوراك وحدت

دقايقي قبل از اذان مغرب روز شانزدهم رمضان ، ماشين هاي جورواجوري

كه اكثرشان وانت بودند، جاده سربالايي، با شيب نسبتاً تند تپه بزرگ شهر راسك، مركز شهرستان سرباز، كه مقر سپاه بر روي آن واقع شده، را مي پيمودند و بالا مي آمدند، با مختصر شناسايي و با گفتن جمله كوتاه «ما ميهمان سرداريم» از نگهباني ورودي به آساني و با احترام نظامي مي گذشتند و داخل مي شدند.

لحظاتي بعد سرنشينان اين خودروها كه همگي در لباس سفيد بلوچي وتك و توكي هم با لباس خاكي رنگ و خاكستري هستند، مورد استقبال گرم سردار و ديگران پاسداران قرار مي گيرند، آري اينان كه سران طوايف و عشاير منطقه سرباز هستند، آمده اند تا ميزبان سفره افطار يكي ازسربازان ولايت و رهبري باشند.

سردار شوشتري جانشين فرمانده نيروي زميني و فرمانده قرارگاه قدس سپاه كه با عزمي خستگي ناپذير، كمر همت را به خشكاندن ريشه ناامني در جنوب شرق بسته است، اين روز مبارك را غنيمت شمرده، تا در اين نقطه دور افتاده و محروم، ميزبان جمعي از بندگان روزه دار خداي رحمان باشد.

*همه سران طوايف بلوچ منطقه آمده بودند

پس از اقامه نمازمغرب ، سفره افطار در گوشه نمازخانه سپاه پهن مي شود ، سفره اي ساده و بي ريا. سفره اي كه شايد مشابه آن را در هيچ جاي ديگري نتوان يافت.

همه آمده اند، طوايف آسكاني، صلاحي ، شه بخش، بر و ديگران. از راههاي دور و نزديك، از پيشين، جكي گور و از خود شهر راسك، بخش سرباز يا مناطق دورتري همچون آشار و ايرافشان وخيلي جاهاي ديگري كه من حتي اسمش را نمي دانم.

عبدالرحيم از پيشين، خان محمد از آن سوي تر، رحيم داد از آشار، ابوالحسن از ايرافشان وكدخدا محمد از تگران، غلامعلي از نقطه صفر مرزي و به

قول خودش از ميل مرزي 196 ودهها چهره ديگر.

سردار چونان نزديكان و خويشان خود، يكي يكي تعارف مي كند و با احترام بر سفره مي نشاند و در تب و تاب است تا كم و كسري نباشد، هر از چند گاهي هم كه تازه واردي مي آيد، تعارف به نشستن مي كند و دوباره افطار خود را ادامه مي دهد. با پايان يافتن افطار گپ و گعده ها و بگو و بخندها شروع مي شود.«خان محمد صلاحي چطور است؟» ،«كدخدا محمد بسيار تا بسيار خوش آمديد » و جالب اينكه كه بيشتر افراد را به اسم كوچك مي شناسد و صدا مي زند.

اين رابطه صميمي سردار را كه مي بينم نا خود آگاه به ياد حرف چند روز پيش حاج كمال فرمانده گردان تكاورمان مي افتم كه با خنده مي گفت:« اگر خواستي بفهمي سردار كي به منطقه مي آيد كافي است از يكي از اين عشاير بپرسي، نه من يا ديگري! زيرا آنها بهتر از ما خبر دارند.»

*ديگر دغدغه امنيت در اينجا نداريم

سفره افطار جمع مي شود. سران طوايف بلوچ به دور سردار حلقه مي زنند و او نيز در همان ابتدا پس از نام و ياد خدا مي گويد: «اين را از همين اول بگويم كه من با حضور شما مردم غيور ديگر هيچ دغدغه امنيتي در اينجا ندارم و يقين هم دارم هيچ كس نمي تواند كوچك ترين نفوذي در صفوف مستحكم شما داشته باشد».

والحق كه اينگونه است ، زيرا مرد بلوچ امروز ديگر بخوبي دريافته است، آنهايي كه در آن سوي مرزها با بلعيدن دلارهاي آمريكايي و پوندهاي انگليسي سنگ خلق بلوچ را برسينه مي زنند، تنها و تنها

به منافع خويش مي انديشند و لاغير. سردار به پيروي از مولا و مرادش حضرت آقا، از وحدت وهمدلي سخن به ميان مي آورد ومي گويد:«برادران من، امروز دشمن منتظر تفرقه شماست، منتظر دودستگي است. اگر خداي ناكرده، اختلافي پيش آمد، نگذاريد به جاي باريك كشيده شود.اصلاً يكي از خصوصيات طايفه، همين با هم بودن است ».

توصيه هاي وحدت بخش سردار كه به اينجا مي رسد، به ياد حرف هاي پيش از افطار ابوالحسن از طايفه آسكاني مي افتم كه مي گفت:«خوبي سپاه به همين است كه قبل از هر چيزي به فكر وحدت ماست، كاري كه بعضي ها از آن غفلت كردند. سپاه به فكر خدمت است و براي همين است كه ما تا پاي جان در كنار سپاه هستيم. »

*خان بلوچ ازخادمي به خاني رسيده است!

صحبت هاي سردار همچنان ادامه دارد و به اينجا رسيده است كه مي گويد:« يكي از نكات قوت در كار شما خان هاي بلوچ اين است كه شما از خادمي به خاني رسيده ايد ، نه از سر تعدي و ظلم و قدرت و ثروت و مانند آن و اين افتخار بزرگي براي شماست. پس اين روحيه خادمي وخدمتگزاري را حفظ كنيد. همانگونه كه امام عظيم الشانمان، به خادمي افتخار مي كرد ومي گفت به من رهبر نگوييد، خادم بگوييد» و اين حرف را سردار، در عمل هم در ضيافت آن شب به كار بست.

هر گاه كه يكي از سران طوايف و عشاير از مشكلات طايفه اش مي گفت، او بلافاصله در جواب مي گفت ، اي به چشم! و فوراً خطاب به علويان و پرمر فرماندهان زميني و

مقاومت مستقر در منطقه مي گفت:«فوراً مشكل آقايان را حل كنيد» ودر موارد محدودي هم كه خواسته ها در حد مقدورات نبود با لبخندي بر لب مي گفت:«صبر كنيد انشاء ا... درست مي شود، خوش خوش، كم كم!» و يا آنگاه كه يكي از سران طوايف، ازشناسايي 100خانوار نيازمند در طايفه اش گفت، سردار بلافاصله خطاب به آقاي علويان گفت:«عجالتاً 10تن آرد مي دهيم، بدهيد به اين عزيزان، تا بعداً اقدامي اساسي براي اينها بشود. »

*همايش وحدت طوايف در دستور كار

سردار همچنان در لابلاي سوالات مطرح شده ، از طرح هاي سپاه مي گويد و به طرح همايش وحدت سران طوايف اشاره مي كند و از عبدالرحيم كه گويي داوطلب يكي از اين همايش هاست ، پيشرفت كار را مي پرسد و او كه حالا ديگر به بركات وحدت بيش از پيش پي برده است مي گويد:«سردار ما نظرمان اين شد كه به جاي اينكه تنها همايش سران طايفه خودمان را داشته باشيم، مي خواهيم همايشي براي همه طوايف در پيشين داشته باشيم تا اختلافي هم پيش نيايد.» پيشنهادي كه با استقبال شديد سردار مواجه شد وگفت:«كارتان را هر چه زودتر شروع كنيد و نگران بودجه و امكانات هم نباشيد، با توكل به خدا و با همت شما همه چيز حل مي شود.» در ادامه صحبت به نكته ديگري هم اشاره مي كند و خطاب به سران طوايف مي گويد:«براي پيشبرد كارها به باسوادها و نخبگان ، دانشگاهيان و مولوي ها و تحصيل كرده هاي محلي خودتان بها بدهيد، در هر كجا هستند از فكر و تجربه آنها بخوبي استفاده كنيد. چون اينها بهتر از همه

مي توانند به شما كمك كنند.»

*انگشتر تبركي براي مهمانان

حالا ديگر عقربه هاي ساعت از 10 شب گذشته است. بيشتر اينها از راههاي دور و نزديك آمده اند، بايد بروند و از طرفي ديگر چند ساعتي هم به سحر باقي نمانده است. بنابراين پس از اينكه سردار چندين بار تاكيد مي كند «آقايان كسي ديگر فرمايشي نداشت»با صلوات برمحمد، پيامبر رحمت ومهرباني، اين استوانه محكم وحدت در بين ما مسلمانان، ختم جلسه را اعلام مي كند و بعنوان يادگاري از اين جلسه، انگشتر تبركي مشهد و اهدايي مقام معظم رهبري را به تك تك ميهمانان تقديم مي كند و دوباره براي خداحافظي همه را در آغوش مي گيرد و همينطور كه از نمازخانه خارج مي شوند، مي گويد:«آقايان مواظب باشيد، شب است با دقت رانندگي كنيد، نكند خداي ناكرده اتفاقي بيفتد. اگر كسي راهش دور است همين جا بماند فردا برود.»

*اينها دلسوز نظام و كشورند

قرص نسبتا كامل ماه شب شانزدهم در حال اوج گرفتن است و ستارگان زيبا در آسمان به جنب وجوش مشغولند و حالا ديگر آخرين ماشين سران طوايف بلوچ هم در جاده سراشيب ارتباطي سپاه سرباز، آرام آرام در حال دور شدن است ومن درحالي كه اين منظره زيبا را تماشا مي كنم، يك بار ديگر برنامه افطار امشب را در ذهن خود مرور مي كنم.آري! سردار درس هاي آقا را خوب گرفته است و واقعاً فهميده است درد اين مردمان چيست و مشكل كار در كجاست، زيرا درد اين مردم نه آنهايي است كه بعضي ها به دروغ به نام خلق بلوچ در راديوهاي بيگانه نشخوار مي كنند، نه خداي ناكرده دشمني

و عداوت با نظام و انقلاب و يا حتي كرسي خواهي وزارتي و رياستي كه در مواقع انتخابات، بعضي ها عوام فريبانه بدون هيچ گونه اعتقادي، از آن دم مي زنند. درد اين مردم درد بي مهري، درد محروميت، درد نگاه ابزاري داشتن به آنهاست. هماني كه لحظاتي بعد در پايان مراسم از سردار پرسيدم، واقعاً نظر شما در خصوص اين مردم چيست؟ و او محكم و قاطع چونان كه از نزديك ترين كسان خود مي گويد،گفت:«اينها دلسوز نظام و كشورند، اين مردمان بسيار وفادارند، وظيفه ماست تا مي توانيم به اين مردم خدمت كنيم.»

************

خاطره اي به نقل از"فاضل شايسته" از اعضاي گروه پيگيري امور جانبازان نخاعي در بارۀ عنايت و اهتمام سردار شهيد شوشتري به مسائل و مشكلات جانبازان:

"خدا انشاءالله روح اين شهيد و ديگر شهدا اين حادثه تروريستي را قرين رحمت فرمايد.

استخر ثامن الائمه سپاه تنها استخري در سطح شهر تهران بود كه جانبازان مي توانستند در يك سانس اختصاصي از آن استفاده كنند.

در سال 1386 بر اساس دستور فرماندهي اين پادگان به بهانه مسائل امنيتي و نظامي از پذيرش جانبازان در استخر پادگان ممانعت بعمل آوردند.

براي حل اين مشكل به حضور فرمانده نيروي زميني سپاه رسيدم و با طرح مشكلات جانبازان و نياز آنها به استفاده از استخر و سانس اختصاصي توضيح دادم ولي متاسفانه فرمانده وقت نيروي زميني سپاه نيز با استناد به مسائل نظامي و مشكلات امنيتي كه متعاقب حضور جانبازان در استخر پادگان ممكن است بوجود بياورد با درخواست من بعنوان نماينده جانبازان مخالفت كردند.

بعد از مخالفت صريح فرمانده نيروي زميني در حاليكه دلخور و ناراحت با

دلي شكسته و غمگين از اينكه چرا اين سردار محترم به نياز ضروري جانبازان توجهي ندارد قصد خروج از ستاد فرماندهي را داشتم كه ناگهان به ذهن خطور كرد سري به دفتر جانشين فرماندهي نيروي زميني سردار شوشتري بزنم.

با هماهنگي دفتر به حضور سردار شوشتري رسيدم. سردار با كمال تواضع از جاي خود بلند شدند و به استقبالم آمدند و مراتب ارادت و علاقه خود را به جانبازان ابراز نمودند.

در حضور سردار بطور تام و تمام به طرح مشكلات جسمي جانبازان بويژه جانبازان نخاعي پرداختم.

با شنيدن مشكلات و مسائل جانبازان در حاليكه اشك از چشمان سردار جاري بود به فكر عميقي فرو رفتند. پس از دقايقي از روي صندلي برخاست و پيشاني مرا بوسيد و گفت ماها شرمنده شما هستيم و بعد از جنگ از شما غافل شديم و بعد تاكيد كردند من خدمتگزار شما هستم.

سردار شوشتري بعد از اين صحبت ها شخصا با فرمانده پادگان تماس گرفتند و دستور استفاده جانبازان از استخر را صادر كردند و بعد بصورت كتبي نيز مرقوم فرمودند.

با ديدن اين اقدام صريح و سريع سردار شوشتري به ذهن خطور كرد افرادي مثل ايشان كه چنين بي تكلف در پي رفع مشكلات جانبازان باشند بسيار كم هستند لذا به خود جرات دادم چند درخواست ديگر براي جانبازان مطرح كردم از جمله امكان استفاده از مجتمع هاي رفاهي سپاه در شمال و مشهد

ايشان همانجا موافقت كرده و به مسئولين ذيربط دستور دادند. از ايشان قدرداني و تشكر كردم و از نزد ايشان خارج شدم.

سال بعد نيز براي تمديد مجوز استفاده از امكانات سپاه به حضور سردار رسيدم و سردار شوشتري با

همان صميمت و گشاده رويي با من برخورد كردند و در پايان ملاقات به من گفتند

سلام مرا به تمامي عزيزان جانباز برسان."

منبع: فاش نيوز

شهيد شوشتري حداقل 7 بار مجروح شده .

شهيد بزرگوار سرلشكر پاسدار نورعلي شوشتري انساني بود كه خود را بر اساس ارزش هايي كه حضرت امام (ره) تعيين كرده بودند، تربيت كرده و رشد داده و در اين مسير راه تعالي را هم طي كرده بود.وي انساني بود كه واقعا داراي نفس مطمئنه بود در سخت ترين شرايط جنگ كه ما خدمت وي بوديم، هم چون عمليات كربلاي 5، واقعا مثل يك كوه استوار در مقابل دشمن، هدايت صحنه هاي نبرد را بر عهده داشت. سردار شوشتري مستحكم در برابر دشمن مي ايستاد اما در جمع دوستان از اخلاق بسيار خوشي برخوردار بود.او در كل بين بسيجيان، رزمندگان و سربازان به يك انسان داراي اخلاق و منش عالي اشتهار داشت. از نظر رفتار، فرد بسيار مودبي بود و افراد، ناخود آگاه نسبت به وي احساس احترام مي كردند.دليل اينكه او فرمانده شد، اين بود كه افرادي كه دورش جمع بودند، وي را به عنوان يك فرمانده قبول داشتند و تمام سلسله مراتب فرماندهي، واقعا به ايشان احترام مي گذاشتند و او را قبول داشتند.

در طراحي ها و برنامه ريزي ها فرد بسيار مدير و مبتكري بود. مسائل را از همه جنبه ها نگاه مي كرد.اين طور نبود كه يك زاويه كار را ببيند ، فردي جامع نگر بود. لذا در عمليات هاي مختلف طراحي هايشان دقيق و موفق بود و نه تنها در عمليات رزمي بلكه در ساير عرصه ها نيز

كه وارد مي شد، فرد موفقي بود.شوشتري بسيار شجاع بود، در عمليات هاي مختلف حداقل 7 بار مجروح شده و جانباز انقلاب اسلامي بود. با اين كه عمري از او گذشته بود؛ شجاعت دروني اش كاملا محفوظ بود و لذا هرجا كه براي انقلاب اسلامي خطري وجود داشت؛ در خط مقدم بود و در پيشبرد اهداف مقدس امام (ره) و مقام معظم رهبري، سربازي پاك باز بود كه در همه صحنه ها حضور مي يافت و در همين مسير بود كه خود عاشقانه پذيرفت كه علاوه بر مسئوليت جانشيني نيروي زميني سپاه، مسئوليت فرماندهي قرارگاه قدس سپاه را بر عهده بگيرد و مجددا در دل بيابان ها برود و براي امنيت اين كشور جان فشاني كند و بالاخره در همين راه نيز جان خود را به عنوان ارزشمندترين سرمايه وجودش تقديم ملت شريف ايران كرد.واقعا زندگي با سعادت و درخشاني داشت تمام مقاطع زندگي سردار شوشتري سرشار از خدمت، ايثار و جهاد بود و با سعادت از دنيا رفت.

مأموريت اخيري كه به شهيد شوشتري داده بودند، براي تحكيم وحدت بين شيعه و سني، وحدت بين آحاد اقشار ملت ايران در سيستان و بلوچستان (كه يك استان بسيار حساس و مرزي و از لحاظ استراتژيك بسيار با اهميت است)؛ وي مأموريت داشت كه با برپايي همايش بين شيعه و سني در سيستان و بلوچستان بود آن هم در نقطه مرزي پيشين، با كمال اخلاص و اعتقاد قلبي كار را انجام دهد.

سردار شهيد نور علي شوشتري

قطعا خون اين شهيد باعث وحدت، هم دلي و يكپارچگي بيشتر امت و اقشار ملت خواهد بود. قطعا دشمنان بدانند كه راه

شهيد شوشتري بسته نيست.

بارزترين خصوصيات اخلاقي شهيد شوشتري اخلاص، ايمان، تكيه بر قابليت ها و ظرفيت هاي مردمي در برقراري امنيت براي كشور بود. بر استفاده از ظرفيت هاي مردمي بسيار تأكيد داشت و لذا شهيد وحدت ملي هم شد، ديدگاه وي، مردمي بود و بدون هيچ ملاحظات امنيتي در ميان مردم، سران و قبايل بود.

اگر شوشتري نبود طرح مجموعه قبور شهداي گمنام در كوهسنگي محقق نمي شد .

فرماندهان بزرگ جنگ، بعضي عمليات ها را مديون شهيد شوشتري اند و شجاعت، دلاوري و مقاومت و ايستادگي ايشان زبانزد است. پس از دفاع مقدس هم با شناختي كه از شرايط كشور داشت، در مسير سازندگي، طرح هاي بزرگي را اجرا كرد. البته در كشور طرح هاي زيادي اجرا كرد، اما خراسان در روند توسعه خود مديون شوشتري است و بسياري از طرح هاي بزرگي كه الان مي بينيد مانند كارخانه ها و طرح هاي زيربنايي و زيرساختي اجرا شده، حاصل تلاش هايي است كه شهيد شوشتري به صورت گمنام انجام داد و كسي اطلاع نداشت؛ اما افرادي كه از نزديك با ايشان آشنا و در جريان كارهاي وي بودند مي دانستند كه او طرح هاي بزرگي را اجرا كرد.نكته ديگري كه بايد در مورد شوشتري گفت: زمان شناسي، دشمن شناسي و سياسي بودن وي است.

منبع: سايت تبيان

سردار حميدنيا : دعاي "نورعلي " 48 ساعته اجابت شد

مسئول مركز فرماندهي و كنترل سپاه اظهار داشت: سردار شوشتري قبل از برگزاري كنگره شهداي خراسان از خدا طلب شهادت كرده بود و 48 ساعت مانده به برگزاري كنگره، آنچه كه از خدا مي خواست گرفت.

سردار حميدنيا مسئول مركز فرماندهي و

كنترل سپاه كه سابقه آشنايي او با سردار شهيد نورعلي شوشتري به سال 59 باز مي گردد، به تبيين خصوصيات و ويژگي هاي اين سردار رشيد سپاه اسلام پرداخت.

وي با اشاره به ورود شهيد شوشتري به سپاه در سال 58، اظهار داشت: يك بار شهيد شوشتري برايم تعريف كرد اوائل سال 58 در خواب ديدم كه امام (ره) به روستاي ما آمده و از من خواستند تا در خدمت سپاه پاسداران باشم و بنده هم گفتم چشم اما اين امر يك هفته به تعويق افتاد تا اينكه دوباره حضرت امام(ره) را در خواب ديدم كه از من خواستند به سپاه بروم.

سردار حميدنيا بر همين اساس گفت كه معتقد است ورود سردار شوشتري به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به دعوت حضرت امام خميني (ره) بوده است.

مسئول مركز فرماندهي و كنترل سپاه با ذكر برخي ويژگي هاي منحصر به فرد سردار شهيد شوشتري، خاطرنشان كرد: از همان بدو تشكيل سپاه با توجه به توانايي هايي كه در وجود او بود، فرماندهي عمليات سپاه نيشابور را بر عهده گرفت؛ در حاليكه مسئوليت بسيج نيروهاي شهرستان نيز بر عهده ايشان بود.

سردار حميدنيا كه در آن زمان فرماندهي عمليات استان خراسان را بر عهده داشته است، مي گويد: از همان روزها ويژگي بارزي ايشان كه نظرم را به خود جلب كرد، ادب و متانت او در برخورد با فرماندهان بود كه مي توانم صادقانه بگويم كه ايشان هيچ گاه نديدم جلوتر از فرماندهان خود راه برود، در صحبت كردن نيز حق تقدم را براي آنها قائل بود و حريم را نگه داشته و عدم اطاعت از مافوق خود را حرام مي دانست.

مسئول مركز فرماندهي و كنترل سپاه،

دلسوزي، كار آزمودگي، شجاعت و تدبير را از ديگر ويژگي هاي بارز اخلاقي سردار شوشتري عنوان و خاطر نشان كرد: اين سردار رشيد اسلام هيچ گاه از دشمن نترسيد و هميشه دشمن را حقير مي شمرد.

حميدنيا، كه سردار شوشتري را فرماندهي مقتدر و با تدبير توصيف كرد و برخورداري از بصيرت بالا در عرصه دشمن شناسي را از ديگر خصوصيات آن شهيد مي دانست، در ادامه به ذكر خاطره اي از همرزم شهيد خود پرداخت و گفت: سال 60 در دفاع از تنگه چزابه در منطقه بستان، سردار شوشتري فرمانده گردان بود كه در اين منطقه به صورت پدافند عمل مي كردند و با ايستادگي و مقاومت آنها، رژيم بعث حتي با به ميدان آوردن چند يگان رزمي و آماده خود نيز نتوانستند خط دفاعي ايران را بشكند.

وي با تاكيد بر اينكه سردار شوشتري در اكثر عمليات هاي دوران دفاع مقدس در منطقه جنگي حضور پيدا مي كرد، افزود: بعد از فرماندهي لشكر 5 نصر، شهيد شوشتري فرمانده قرارگاه نجف اشرف شد و بعد از پايان جنگ نيز مدتي فرماندهي قرارگاه ثامن الائمه (ع) در شمال شرق كشور را بر عهده گرفت و از آنجا بنا بر تدبير فرماندهي كل سپاه و فرماندهي نيروي زميني، مسئوليت فرماندهي قرارگاه حمزه سيدالشهداء (ع) به وي سپرده شد.

سردار حميدنيا اضافه كرد: ابتكار و خلاقيت هايي كه سردار شوشتري از خود نشان داده بود باعث شد تا او از فرماندهي قرارگاه حمزه سيدالشهداء (ع) به جانشيني فرماندهي نيروي زميني سپاه منصوب شود و پس از آن سردار شوشتري را براي تامين امنيت پايدار و كمك به مردم مستضعف منطقه سيستان و بلوچستان به عنوان فرمانده قرارگاه قدس

جنوب شرق كشور معرفي كردند.

"سردار شوشتري طرح هاي زيادي براي برقراري امنيت و حتي درخصوص بازارچه هاي مرزي داشت و همين عملكردش بود كه موجب ترس ضد انقلاب شد؛ چرا كه آنها مي دانستند با حضور شهيد شوشتري در منطقه، در كوتاه ترين مدت ديگر جايي براي آنها نخواهد بود ".

مسئول مركز فرماندهي و كنترل سپاه اظهار داشت: هنگامي كه نخستين طرح سردار شوشتري درست يك هفته قبل در بين سران عشاير و قبايل جنوب شرق كشور پخش شد، آنها به شدت از اين طرح استقبال كردند و گفتند كه حاضرند با همه توان در جهت برقراري امنيت منطقه به ايشان كمك كنند و در روز شهادت نيز قرار بود دومين جلسه با سران عشاير برگزار شود.

سردار حميدنيا افزود: اقدامات سردار شوشتري دشمن را بيش از پيش تضعيف كرده بود و لذا آنها ديگر نتوانستند وجود ايشان را تحمل كنند و با يك عمليات تروريستي انتحاري اين فرمانده مخلص و جمعي از فرماندهان سپاه و سران عشاير منطقه را به شهادت رساندند.

وي با مثبت ارزيابي كردن عملكرد سردار شوشتري در برقراري امنيت پايدار در جنوب شرق كشور، گفت: اين شهيد عزيز با طرح هاي خود سعي كرد تا اتحاد و همدلي ميان مردم منطقه اعم از شيعه و سني ايجاد شود؛ چرا كه معتقد بود اگر بين مردم اتحاد و همدلي ايجاد شود، بيگانگان نمي توانند در ميان آنها تفرقه ايجاد كنند.

"در همايش هايي كه سردار شوشتري براي ايجاد امنيت و اتحاد پايدار با حضور سران طوايف و عشاير برگزار مي كردند، مردم منطقه وفاداري خود را به امام(ره)، نظام و رهبر معظم انقلاب نشان داده و حتي در همين نشست به

خود او گفته بودند كه ما سرباز ولايت هستيم ".

به گفته مسئول مركز فرماندهي و كنترل سپاه، سردار شوشتري حتي براي بازارهاي مرزي نيز طرح هايي داشت چراكه اين امر را در جهت تامين زندگي مردم منطقه و ايجاد حس همدلي و وحدت در ميان آنها موثر مي دانست.

حميدنيا با بيان اينكه سردار شوشتري با احتساب دوسال خدمت سربازي خود، در مجموع 33 سال به نظام جمهوري اسلامي خدمت كرد و همواره عاشق امام (ره) و مقام معظم رهبري بود، به نقش تاثير گذار آن شهيد در عمليات مرصاد و سركوب منافقين اشاره كرد و افزود: سردار شوشتري بعد از اين عمليات با حاج احمد آقا ارتباط داشت و از طريق ايشان به امام سلام رساند و از ولي فقيه زمان خود طلب شفاعت در عالم عقبي را كرد.

مسئول مركز فرماندهي و كنترل سپاه با اشاره به كنگره شهداي خراسان كه طي فعاليت هاي چند ساله خود به بررسي سوابق ايثارگري هاي شهداي استان مي پردازد، خاطر نشان كرد: در يكي از اين جلسات بود كه سردار شوشتري گفت "چقدر خوب بود كه ما هم شهيد مي شديم تا در اين كنگره نام ما هم كنار شهدا قرار مي گرفت و جزء شهداي خراسان محسوب مي شديم. "

حميدنيا افزود: اين كنگره برگزار نشد و قرار بود سردار شوشتري و مسئولين سپاه خراسان خدمت مقام معظم رهبري برسند و گزارش برگزاري كنگره را خدمت ايشان ارائه دهند و از ايشان تدبير بگيرند تا روز بعد اين كنگره كار خود را شروع كند.

وي تصريح كرد: سردار شوشتري 48 ساعت مانده به برگزاري كنگره شهداي خراسان آن چه كه از خدا مي خواست گرفت و در واقع

هر پاداشي جز شهادت براي او كم بود.

"قدرت فكري او بر توان جسمي اش غلبه داشت " اين جمله اي بود كه مسئول مركز فرماندهي و كنترل سپاه در مورد همرزم شهيد خود بر زبان آورد و ادامه داد: سردار شوشتري متولد 1327 بود و از نظر جثه، فكر، تدبير و اقتدار انساني قوي با اخلاق و با معرفت بود. در راه خدمت به اسلام سر از پا نمي شناخت و آن را عبادت مي دانست و هيچ گاه از اينكه در كجا خدمت كند ناراحت نبود و وقتي مسئوليت برقراري امنيت در جنوب شرق به ايشان محول شد با رضايت كامل آن را پذيرفت.

سردار حميدنيا نوع برخورد دوست و همرزم خود با خانواده را اين گونه توصيف مي كند: خانواده ايشان در مشهد زندگي مي كنند و علي رغم اينكه به دليل مشغله بالا خيلي كم در خدمت خانواده بود، اما فرزندان صالح خوبي دارند. همه آنها ازدواج كردند و سردار شوشتري نيز بعد از فوت پدر و به ياد او نام اولين فرزند خود را فرج الله گذاشت.

خودش يك مرتبه تعريف كرد كه وقتي از طرف سپاه به كرمانشاه منتقل شده بودم، معمولا به دليل مشغله بالاي كاري ديروقت به منزل مي رفتم.

يك شب وقتي زنگ خانه را به صدا در آوردم همسرم در را باز كرد و من ناگهان ديدم نزديك بود با چماقي بر سر من بكوبد چون تاريك بود و او مرا نشناخت.

وي اين خاطره را مبين اين موضوع مي داند كه فرماندهان با اخلاص سپاه تمام هم و غم و زندگي خود را در راه خدمت به نظام اسلامي صرف كردند و در اين راه حتي از بهترين لحظات

خود در كنار خانواده نيز محروم بودند.

مسئول مركز فرماندهي و كنترل سپاه ادامه مي دهد: سردار شوشتري از لحاظ مالي مشكلي نداشت اما هيچ چيز از نظام براي خود نمي خواست و به كم قانع بود. بسيار كم عصباني مي شد و صبر بالايي داشت با همه متواضع بود.

سردار حميدنيا، جانشين شهيد فرمانده نيروي زميني سپاه را داراي روحيه اي بسيجي و علي رغم سن بالا، داراي روحيه اي جوان معرفي مي كند و مي گويد: در اين سن كه اكثر افراد بازنشسته شده و نهايتا به امر مشاورت مي پردازند، اما اين سردار نستوه و خستگي ناپذير، مسئوليت تامين امنيت جنوب شرق كشور را برعهده گرفته و به منظور مقابله با دشمنان امنيت مردم، راهي سيستان و بلوچستان مي شود.

مسئول مركز فرماندهي و كنترل سپاه در خصوص روابط سردار شهيد نورعلي شوشتري با مردم و عشاير منطقه محروم و مستضعف جنوب شرق كشور حرف هاي جالبي دارد: نوع برخورد ايشان با خانواده هاي بي سرپرست منطقه بسيار تاثيرگذار بود. شوشتري به اين خانواده ها، خانواده هاي شهدا و حتي خانواده افراد ضدانقلاب كه بعضا اعدام شده بودند سركشي مي كرد با آنها نشست و برخواست داشت و مشكلاتشان را بررسي مي كرد.

جالب است كه گاهي با حضور در منزل آنها و شنيدن مشكلاتشان گريه مي كرد و اين گريه براي سرداري مانند شوشتري بسيار عجيب بود.

منبع: خبرگزاري فارس

خاطراتي از بزرگان طايفه هاي بلوچستان

اسماعيل زهي: تفكر سردار شوشتري در رگ و خون مردم بلوچ رخنه كرده است

بزرگ طايفه شه بخش بلوچستان با بيان اينكه دشمن نمي تواند تفكر سردار شوشتري را در منطقه سيستان و بلوچستان نابود كند، تاكيد كرد: منش و تفكر اين سردار شهيد در رگ و خون مردم بلوچ رخنه كرده و اين

فكر خاموش شدني نيست.

حسين اسماعيل زهي از بزرگان طايف شه بخش بلوچستان، از خاطرات خود مي گويد: ايشان با لباس مبدل بلوچي به صورت ناشناس در مناطق محروم منطقه سركشي مي كرد و مايحتاج مورد نياز خانواده هاي محروم سيستان و بلوچستان را تامين مي كرد.

اسماعيل زهي با بيان اينكه سردار شوشتري به خوبي درد مردم سيستان را فهميده بود، اظهار داشت: او مانند طبيب حاذقي بود كه با تشخيص درد، تمام تلاشش را براي علاج آن به كار مي برد.

وي خاطرنشان كرد: سردار شوشتري آغازگر راهي بود كه دشمن در صورت ادامه اين راه منافع خود را در منطقه در خطر مي ديد و همين امر باعث شد تا براي نابودي تفكر او دست به كار شود.

اين بزرگ طايف شه بخش بلوچستان خاطر نشان كرد: دشمن سردار شوشتري را شهيد نكرد بلكه به دنبال از بين بردن تفكر او بود اما هيچ گاه موفق به اين كار نخواهد شد چرا كه منش و تفكر سردار شوشتري در رگ و خون مردم سيستان و بلوچستان رخنه كرده و اين فكر خاموش شدني نيست.

اسماعيل زهي با اشاره به برخي از خدمات سپاه پاسداران در منطقه سيستان و بلوچستان، اظهار داشت: سردار شوشتري شخصا دستور رسيدگي به وضعيت زندگي زنان بي سرپرست، كودكان يتيم و خانوادهاي محروم منطقه را مي داد و در زمان شهادت او وقتي من از زاهدان به منطقه "كورين " برگشتم ديدم كه زنان 70 ساله به همراه كودكان، در شهادت او گريه مي كردند و مي گفتند امروز پدر خود را از دست داده ايم.

وي مردم سيستان و بلوچستان را مردمي مهمان نواز و ولايت مدار معرفي كرد و افزود: اين مردم احتياج به كمك

دارند چرا كه فقر و مشكلات در منطقه ما بيداد مي كند.

اسماعيل زهي با اشاره به روحيه استعمار ستيزي مردم بلوچ، خاطر نشان كرد: وقتي انگليسي ها به سيستان حمله كردند حكومت مركزي در كار نبود و همين طوايف بودند كه انگليسي ها را از كشور بيرون كرده و هفتاد نفر از نيروهاي آنها را در منطقه "گورستاني " كشتند.

وي تاكيد كرد: مردم سيستان زنده اند و قدر خدمتگزاران خود را مي دانند اما اين منطقه احتياج به سرمايه گذاري توسط دولت دارد چرا كه متاسفانه به خاطر تبليغات منفي هيچ سرمايه گذاري حاضر نيست در منطقه سيستان و بلوچستان فعاليت كند.

وي تاكيد كرد: نگاه به سيستان بايد يك نگاه ويژه باشد و بايد همان كاري شود كه سپاه پاسداران به دنبال آن است.

سردار حسين علايي از فرماندهان سابق سپاه پاسداران، سردار شوشتري تمام عمرش را خصوصا پس از پيروزي انقلاب در راه اسلام صرف كرد، مديريت درست را يكي از مصاديق عمل صالح دانست و گفت: مهمترين مشكل بشريت و كشور ها همين مديريت است چرا كه اين مديريت يعني از زمان منابع ظرفيت ها و نيروي انساني به خوبي در راه اهدافمان استفاده كنيم.

علايي بسياري از مشكلات امروز كشور را به خاطر عدم مديريت مناسب عنوان كرد و افزود: سردار شوشتري با يك نگاه متفاوت به سيستان رفت و به مسائل منطقه به صورت يك بعدي نگاه نكرد و به همين خاطر به اقداماتي دست زد كه براي دشمن قابل قبول نبود.

وي ادامه داد: سيستان و بلوچستان به خاطر همجواري با دو كشور پاكستان و افغانستان و معضلات گذشته داراي مشكلاتي است كه نوع نگاه به مسائل آن مي تواند به حل

شدن اين مشكلات منطقه كمك موثري كند.

فرمانده اسبق نيروي دريايي سپاه در خصوص تبيين شخصيت سردار شوشتري گفت: ايشان جانشين 5 فرمانده نيروي زميني سپاه را بر عهده داشتند و اين امر مستلزم آن است تا يك فرد داراي ويژگي هاي خاصي از جمله سازگاري و شرح صدر باشد و اين موضوع يكي از مهمترين خصوصيات سردار شوشتري بود.

علائي افزود: در مديريت اسلامي نيز بر اين موضوع نيز بسيار تاكيد شده است در حالي كه سردار شوشتري از اغلب فرماندهان خود به لحاظ سني و تجربه كاري بالاتر بود اما به خوبي به آنها همكاري كرد و همواره يار و مشاوره مطلوبي براي آنها محسوب مي شود.

وي با بيان اينكه انسان ها در مديريت نيازمند مفاهيم هستند، اظهار داشت: سردار شوشتري با عملكرد خود توانست هم فهم خود نسبت به منطقه و هم فهم مردم منطقه نسبت به خود را به عنوان يك خواستار عوض كند كه يكي از ويژگي هاي مديريتي ايشان بود.

اين فرمانده دوران دفاع مقدس سپاه گفت: سردار شوشتري به خوبي ارزش نيروي انساني را درك كرد و با انسان مانند يك ابزار رفتار نمي كرد و حتي پس از جنگ نيز ارتباط خوب خود با نيروهايش را حفظ كرد در حالي كه مدت زمان كوتاهي را صرف زندگي با خانواده خود كرده بود.

اكبري: شهيد شوشتري با اسلحه فرهنگي به سيستان و بلوچستان آمد. رئيس طايفه پودينه سيستان گفت: شهيد شوشتري با اسلحه فرهنگي به استان سيستان و بلوچستان آمده بود و به جرم فرهنگي بودن به شهادت رسيد.

اكبري رئيس طايفه پودينه سيستان،حركات ناپسندي كه در منطقه سيستان رخ مي دهد متعلق به مردم آن منطقه نيست و

اين چهره واقعي استان سيستان و بلوچستان نمي باشد.

وي افزود: تروريست هاي آن منطقه نمي توانند با مردم رو در رو مبارزه كنند زيرا در آن صورت پاسخ كوبنده اي از مردم سيستان و بلوچستان دريافت خواهند كرد.

اكبري در ادامه خاطرنشان كرد: مردم آن منطقه به احكام اسلامي پايبندند و بين ما طوايف سيستاني و بلوچستاني، شيعه و سني مطرح نيست و ما همه يكي هستيم.

رئيس طايفه پودينه سيستان در بخش ديگري از سخنان خود با اشاره به سپاهيان گفت: سپاهيان بايد قدر هويت خودشان را بدانند زيرا دنيا به دنبال تخريب اين نهاد است و كشورهاي مستكبر دنيا از قدرت اين نهاد وحشت دارند.

اكبري با بيان اينكه نظام اسلامي گام هايي در منطقه سيستان برداشته كه در دنيا بي نظير است، اظهار داشت: مشكلاتي كه كشورهاي مستكبر در مرزهاي ايران به وجود مي آورند به اين دليل است كه مي خواهند نظام جمهوري اسلامي را مهار كنند.

وي در ادامه با اشاره به خدمات رفاهي كه در منطقه سيستان و بلوچستان به وجود آمده، گفت: هيچ روستايي در اين استان بدون برق و جاده مطلوب نيست و اين از خدمات جمهوري اسلامي است و كليه روستاهاي سيستان و بلوچستان از نعمت برق، آب، جاده و تلفن برخوردارند كه همه اينها بعد از انقلاب حاصل شده است.

اكبري در ادامه با اشاره به شهيد شوشتري و اقداماتش در منطقه سيستان و بلوچستان اظهار داشت: شوشتري به جرم اسلحه به دست داشتن شهيد نشد، بلكه به دليل كارهاي فرهنگي كه انجام مي داد به شهادت رسيد، شهيد شوشتري با اسلحه فرهنگي به استان سيستان و بلوچستان آمده بود و به جرم فرهنگي بودن به شهادت رسيد.

رئيس طايفه

پودينه سيستان در پايان با بيان اينكه ما در مرز زندگي مي كنيم ولي از مسائل سياسي نظام بي خبر نيستيم، گفت: كساني كه مسائل و مشكلات امروز نظام را در داخل به وجود آوردند، نزد خدا شرمنده خواهند بود و من به شما اطمينان مي دهم در مرز سيستان و بلوچستان مشكلي براي نظام به وجود نخواهد آمد.

سردار سرتيپ "حسين شعباني" ، سردار شوشتري به منطقه سيستان و بلوچستان رفت تا امنيت نرم و بومي را در آن منطقه برقرار كند و مركز ثقل اين راهبرد امنيتي، سپردن امنيت منطقه به نيروهاي بومي كه از شايستگي و تعهد برخوردار هستند، مي باشد.

وي تصريح كرد: شهادت سردار شوشتري، هزينه اجراي راهبرد امنيت پايدار مردمي در منطقه سيستان و بلوچستان بود.

شعباني ادامه داد: كاري كه شهيد شوشتري در سيستان و بلوچستان كرد در راستاي اجراي امنيت نرم و ايجاد امنيت بومي پايدار در اين منطقه بوده است.

وي يكي از مهمترين كارها در اين راه، اجماع نظري مسوولان نظام و منطقه در محتوا و اجراي اين راهبرد دانست و افزود: اجراي تدريجي اين راهبرد، افزايش حضور اطلاعات، كنترل هاي نامحسوس و كاهش تدريجي قدرت و اختيارات برخي ها در منطقه از ديگر ملزومات اجراي اين راهبرد محسوب مي شود.

سردار شعباني مردم سيستان و بلوچستان را مردمي محروم، فقير و در عين حال وطن دوست دانست و ادامه داد: جوان بلوچ بايد به حكومت جمهوري اسلامي احساس تعلق كند ولي متاسفانه بسياري از تبليغات منفي برون مرزي در جهت افتراق است و راه حل مشكلات آن منطقه، محبت كردن به مردم و به ويژه جوانان آن منطقه است.

منبع: خبرگزاري فارس

در دهم مهرماه سال 1339در شهر خانوك

در يكي از بخشهاي زرند كرمان فرزندي به نام حسين متولد ميشود .دوران زندگي خود را نزد خانواده اي مومن و مذهبي سپري مينمايد و دوران تحصيل خويش را در همان زادگاهش طي مينمايد . قبل از انقلاب مشغول به تحصيل علوم ديني ميشود و در آن دوره مبارزه و فعاليتهاي سياسي نقش موثر داشتند پس از آن وارد سپاه گرديده و درمسوئليت هاي مختلف از جمله دفتر فرماندهي فرهنگي و تبليغات سپاه نقش مهمي را ايفا نمودند و در دوران هشت سال دفاع مقدس در جبهه ها ي حق عليه باطل حضور داشته است . ودر اين دوران دفاع مقدس دو تن از برادران ايشان به نامهاي حسن و عبدالرضا را در سالهاي 61و 63به درجه رفيع شهادت ميرسند .ودر سال 63 پدربزرگوار آنان بعنوان پدر دو شهيد به ديدار رهبر كبير انقلاب امام خميني نائل ميگردند. كه در اين ديدار پدر شهيدان دست خطي از امام را خواهان ميشود كه بر حسب اتفاق عكسي از حسين رادر اختيار امام قرار ميدهند كه ايشان بر روي عكس اينگونه مرقوم ميدارند كه خداوند اين شهيد مسعود را رحمت فرمايد كه ايشان از آن زمان 25 سال انتظار شهادت را ميكشيده اند و بارها به همسرشان گفته بودند كه منتظر اين تاييد به حضرت امام يعني شهادت ميباشند .

شهيد حسين اسدي مدت 2 سال از زندگي خويش را صرف دروس حوزوي در حوزه علميه مينمايد و پس از آن موفق به اخذ فوق ديپلم مكانيك از دانشكده فني چمران گرديد و پس از آن مدرك ليسانس مديريت از دانشگاه امام حسين سپاه پاسداران اخذ نمود .

آقاي

ابراهيم شهرياري يكي از همرزمان و دوستان شهيد اسدي همچنين گفت سردار اسدي امام جماعت در همه جا بود و هر جا كه قصد نماز خواندن داشتيم حسين اسدي پيش نماز و از نظر تقوا و مسائل معنوي بسيار ارزشمند و با خدايي بود .

نكبت

ترس از مرگ داشتن ، تن به ذلت دادن و تن پروري كردن.

نهادهاي انقلابي

ياوران انقلاب.

نوكران جهانخواران

شاه حسين ها ، سادات ها ، صدامها.

نماز شب

نور معرفت ، مونس در قبر، ضامن روزي و روشنايي دل در روز است. راهي براي رسيدن به كمال انساني.

نماز جمعه

سنگر عبادي سياسي ؛ سلاحي در مقابل استكبار . منبع مهم آگاهي دهنده . نماز سياسي؛ تجلي گاه وحدت. كنگره عظيم سياسي و عبادي . بهترين سلاح براي مبارزه با دشمن ؛ حتي از قوي ترين بمبهاي اتم هم قوي تراست . بزرگرتين سلاح.

نماز جماعت

تجلي توحيد.

نماز

نردبان مومن است و بالابرنده حسينيان . طلابت ، ابهت، همت، عظمت ، محدت، رفعت ، جلالت و حشمت مان. نور است.

و

و عيال عشر

پيرمرد از قرار معلوم چند همسر و چندين فقره اولاد داشت. از آن يا «كمر بني هاشم» ها، رفقاي اهل محل بدشان نمي آمد اذيتش كنند، منتها كسي نبود كه با اين حرف ها از ميدان به در برود. در پاسخ كساني كه او را در جنگ استيضاح مي كردند و شعارشان اين بود كه شما از كار افتاده هستي و شكم نانخورهايت را هم كه سير كني هنر كرده اي مي گفت:شما جوانيد، نمي دانيد جنگ و پيروزي واقعي در خانه و زندگي است». آن وقت سورۀ فجر را مي خواند و به عنوان شاهد مثال بعد از والفجر به جاي وليال عشر مي گفت و عيال عشر! و توضيح مي داد كه آنجا معلوم مي شود كي مرد كارزار وشجاع است!

وقت كردي نفسي بكش

تند تند غذا مي خورد. جويده و نجويده، لقمۀ اول را كه مي گذاشت در دهانش، لقمۀ دوم در دستش بود. پشمك را هم به اين سرعت نمي خوردند كه او غذا را مي خورد! با هم رفيق بوديم، گفتم:«اگر وقت كردي نفسي بكش، هوا گيري كن دوباره شيرجه برو تا ما مطمئن بشويم كه هنوز زنده اي و خفه نشده اي!» سري تكان داد و به بغل دستي اش اشاره كرد: چه مي گويد؟ او هم با دست زد روي شاانه اش كه:«كارت را بكن، چيز مهمي نيست، بي خودي دلش شور مي زند».

واحد آب رساني لشكر

قدر نيروهاي جهادي در جنگ خيلي شناخته شده نبود. مثل نور، هوا، آب، خاك، آسمان همه جا بودند اما به چشم نمي آمدند. از نوع شوخي هايي كه به نحوي در ارتباط با كار و مسئوليت آن ها بود مي شد به كنه ماجرا پي برد. دعاي توسل بود، اواخر دعا، بعد از كلي شيون و واويلا مداح گفت:« نقل مي كنند يكي از برادران مخلص زخمي شده بود و خون زيادي از او مي رفت. وسط بيابان، در آن گرماي تابستان كه از آسمان آتش مي باريد تشنگي بر او غالب شد ديگر رمقي برايش باقي نمانده بود و به حال اغما رفت، در عالم بي خودي وقتي آب آب مي گفت آقاي سبز پوشي بالاي سرش حاضر شد، برادر مجروح پرسيده بود:«شما كه هستيد آقا؟» و او گفته بود:« از واحد آب رساني لشكر 8 نجف اشرف آمده ام».

و لا يمكن الفرار

ديدني بود برخورد بچه ها با اسراي دشمن بعثي در روزهاي اول جنگ؛ يك الف بچه با دو وجب و نيم قد و بالا، يك مشت آدم گردن كلفت سبيل از بناگوش در رفته را مي انداخت جلو و رديف مي كرد به سمت عقب، با آن سر و وضع آشفته و ترس و لرزي كه بر جانشان افتاده بود. هر چي مي گفتي مثل طوطي تكرار مي كردند و كاري به درست و غلط بودنش هم نداشتند. از آن جالب تر شايد، عربي صحبت كردن بچه هاي خودمان بود. به محض اينكه يك نفر سر و دمش مي جنبيد و فكر فرار به سرش مي زد تنها چيزي كه بلد بودند اين بود

كه سلاحشان را مي گرفتند به سمت آنها و مي گفتند: و لا يمكن الفرار من حكومتك. حالا آنها چي مي فهميدند، خدا عالم است.

وام طلاق سراغ نداري

از آن پدرهايي بود كه بچه هايشان «عمو» صدايشان مي كردند! منطقه كه مي آمد ديگر دلش نمي خواست برگردد. همه كس و كار و دار و ندارش جنگ و جبهه بود. پدر و مادر، زن و فرزند و دوست و آشنا را فروخته بود به جنگ. البته نه مفت مفت! يك وقت نگاه مي كردي اطرافت، مي ديدي بعضي ها در طول هشت سال جنگ، هشت ماه هم با خانواده شان زندگي نكرده اند. باز صد رحمت به مجردها كه گاهي سراغ ننه هِه را مي گرفتند؛ متأهل ها كه ديگر هيچي، انگار نه انگار. براي همين، گاهي كه صحبت وام ازدواج و تهيه و تدارك مقدمات زندگي براي يكي از برادرها بود، به كسي كه احياناً توي اين صندوق هاي قرض الحسنه دوست و آشنايي داشت مي گفتيم: «ببين وام طلاق نمي دن حاجي يه سفر بره خونه، كار مادر بچه ها را يك سره كنه و بفرستتش منزل باباش؟ چون اين خونه برو و خرجي بده كه نيست؛ مي ترسم اگه ما پا پيش نگذاريم زنش بلند شه راه بيفته بياد اينجا!»

وضوي دائم و قرائت قرآن

يك دسته از رزمندگان نذر كرده بودند هميشه با وضو باشند. قصدشان هم اين بود كه وقتي هماي سعادت بر سرشان مي نشيند و راهي ديار دوست و محبوب خود مي شوند، در ظاهر و باطن پاكيزه باشند.

مقيد كردن خود به خواندن چند آيه با يك جزء از قرآن كريم در ساعت معيني از روز و شب، به صورت فردي يا جمعي، از جمله نذرهاي بچه ها بود در جبهه؛ همچنين خواندن دعايي خاص درساعتي مقرر.

خواندن عبارت آيةالكرسي، صبح ها

دسته جمعي يا موقع جابه جايي و در ابتداي مسيرها ونيز آية شريفه ي " فالل_ه خير حافظا و هو ارحم الراحمين" كه معمولاً آن را براي دوري جستن از بلاها و سلامتي خويش و دوستان مي خواندند نيز از جمله نذرهاي بچه ها بود.

وقت دعا منتظر غير نشدن

از عادات رزمندگان و از جمله آداب و سنت هاي دعا و مناحات در جبهه اين بود كه براي خواندن دعا در وقت مخصوص و با فضيلت خودش، هيچ كس منتظر ديگري نمي شد و به جمع و كمي و زيادي عده ي حاضران درجلسه نگاه نمي كرد. سر ساعت مقرر، هركه اهل دعا بود و مي توانست درجلسه شركت كند مي آمد و خودش شروع مي كرد به خواندن دعاي كميل شب جمعه يا دعاي ندبه ي صبح جمعه، شأن و مقام دعا را واقعاً بالاتر از آن مي دانستند كه بخواهند دنبال افراد بدوند و چشم به راه ديگران باشند. بعد، بچه ها يكي يكي از راه مي رسيدند و به جمع ملحق مي شدند. اگر چه كم تر كسي بود كه بدون عذر فرصت دعا را از دست بدهد. بنا بر اين بود كه سنت دعا خواندن حفظ بشود و هيچ بهانه اي موجب وقفه و خداي ناخواسته، ترك آن نشود. گذشته از اين ادب، همه اهل دعا و مناجات بودند. اين طور نبود كه هميشه يك نفر مداح يا دعا خوان باشد و بقيه هم اگ_ر خواستند، گوش كنند و اگر نخواستند بروند بخوابند يا در عوالم خودشان باشند.

ورزش و تنبيه بدني

هديه دادن لباس و كتاب و فرستادن به مرخصي و مسئوليت دادن به شخص ت_ا وي بيش تر در فضاي عبادت و خدمت قرار گيرد تشويق بود نه تنبيه. ام_ا در مواردي ك_ه مستلزم تنبيه و سخت گيري بود به ورزش و نرمش بدني كفايت مي شد، مثل بنشين و پاشو دادن، دويدن، الزام به راه رفتن در محوطه و شنا رفتن

روي دست ها؛ با اين ملاحظه كه خود فرمانده هم، در صورت حضور و داشتن وقت كافي، ك_ار وحركتي را كه از شخص خاطي خواسته بود انجام مي داد. آنچه همه ي فرماندهان و مسئولان در تنبيه افراد خاطي به طور قطع از آن اجتناب مي كردند بد زباني بود. بعضي از تنبيه هاي بدني، رزمي و آموزشي بود؛ مثل فرستادن بچه ها به چاله هاي گاز، چاله هاي با دهانه ي كوچك كه افراد را داخل آن مي فرستادند و بعد با انداختن گاز اشك آور از آن ها مي خواستند به سرعت از آن خارج شوند كه واقعاً هم آزار دهنده بود، اما آموزش بود و انجام دادن آن واجب. با اين وصف، بودند فرماندهان اينك شهيد كه با ديدن حال ملتهب بچه ها بعد از بيرون آمدن از چاله هاي گاز، دگرگون مي شدند و به اتاق خود مي رفتند و همه ي منافذ را مي بستند وگازي را رها مي كردند و بيش از همه مي گريستند و آزار مي ديدند، تا جايي كه آثار اين سخت گيري در چهره ي خودشان هم نمايان بود.

از روش "جشن پتو" (با اصطلاح كمپوت دادن به شخص خاطي) هم استفاده مي كردند و به اين ترتيب او مي توانست بفهمد كه از او خبط و خطايي سرزده است.

ورد زبان مجروحان در دم آخر

سخن و سكوت و نگاه و ذكر و فكر و حال و هواي بچه ها در لحظات آخر هم تماشايي بود. وقتي عروج روحاني و سفر رباني بچه ها به طول مي انجاميد و در آستانۀ رسيدن به حق و متصل شدن به ان كانون عشقو

پرستش قرار داشتند، از دوستان و برادراني كه نزديك آنها بودند مي خواستند برايشان سورۀ توبه را تلاوت كنند يا دعاي كميل و دعاي توسل بخوانند. اگر سرشان روي زانوي كسي بود تقاضا مي كردند آن را به زمين بگذارد يا دوستان نزديك و برادران صيغه اي خود را به امري نصيحت مي كردند كه بعدها او به آن مي رسيد و سرآن را در مي يافت . بعضي دستشان را باز مي كردندو بعد لبخند زنان مي بستند و به همان حالت جان مي باختند و بعضي با اصرار بلند مي شدند و به كمك بچه ها رو به قبله مي ايستادند و گاهي در همان حالت روحشان به سوي دوست پر مي كشيد و اما بيش از همه نامهاي ائمه بود كه بر زبان مجروحان جاري مي گشت و بسيار موجب تخفيف درد و رنج مي شد. بچه ها هم با گفتن عباراتي و خواندن اوراد و اذكار، سعي مي كردند از التهاب و اضطرابشان بكاهند. از همۀ آداب جان گدازتر، آب نخواستن و آب نياشاميدن بچه ها بود و در اوج تشنگي و عطش و گرما و بي رمقي ناشي از خونريزي ، تأسي كردن به آقا ابي عبدالله و با لب تشته از دنيا رفتن. بعضي شب عمليات با دوستان خاص خود شرط و عهد مي كردند كه اگر توفيق رفيقشان شد و مجروح شدند و براثر غلبۀ عطش از ايشان آب خواستند، به عجز و التماس آنها اعتنا نكنند تا بتوانند در صورت مقدر شدن شهادت، تشنه بر عاشوراييان وارد شوند كه وفاي به اين شرط كار آساني نبود.

وداع با شهداي محل

تا

بوي جابه جايي به مشام مي رسيد و دستور جمع كردن بساط را از منطقه اي مي دادند، بچه ها در لاك خودشان فرو مي رفتند. دل كندن از جايي كه مثل شهر و دي_ار و م_حله ي خودشان همه چيزش جان داشت و زبان، كار ساده اي نبود.

شب آخر، وقتي خبر را مي گرفتند دور هم جمع مي شدند، دعاي وداع مي خواندند، با شهدا و خون هاي مطهر ريخته شده در آن جا خلوت مي كردند و هركدام براي خود خط و نشان مي كشيدند، خاك و در و ديوار سنگر را مي بوسيدند و مي بوييدند وبه آسمان چشم مي دوختند و با سكوتشان، گوش جان مي دادند به آنچه آن جا شنيده و ديده بودند و هنوز در گوششان صدا مي كرد. از زمين هاي مقر حلاليت مي طلبيدند و عذرخواه_ي مي كردند از اين كه عياذاً باالله، درآن منطقه گناهي و معصيتي كرده باشند؛ يا از خاك شكايت مي كردند، از اين كه آنان را قبول و طلب نكرده بود؛ همچنين محاسبه ي نفس بود كه آيا اين جا پيشرفت و ترقي داشته ام يا نه؟ در رفتن بهتر از آمدنم هستم يا نه؟

وا ويلاي آب

درگفت و گو راجع به آداب نظافت و بهداشت بايد به وضع آب در منطقه و ميزان دسترسي بچه ها به آن براي نوشيدن، نظافت بدن، شست و شوي وسايل و پاكيزه داشتن محيط و مقر پرداخت.

ترديدي نيست كه برخورداري از نعمت آب، چه آبي كه با تانكر حمل و نقل مي شد و چه آبي كه درخود طبيعت وجود داشت، بيش از هر چيزي

بستگي به اين داشت كه نيروها در چه منطقه و موقعيتي قرار داشتند. وضع تيپ و لشكري كه در جنوب مستقر ب_ود، مسلماً غير از تيپ و لشكري بود كه در غرب استقرار داشت، به علت ناهمواري راه، موقعيت رزمندگاني كه روي ارتفاعات اتراق كرده بودند، دشوار بود. خدمات رساني در خط اول و دوم كه تردد درآن ها به كندي صورت مي گرفتن و تحرك دو طرف به دقت تعقيب مي شد و هدف قرار مي گرفت، مشكلات خاص خود را داشت. بسيار پيش مي آمد كه بعد از روزها بي آبي، خبر مي رسيد كه ماشين حمل آب را نزديك گروهان زده اند.

وقتي خود بچه ها آستين ها را به اجبار براي آوردن آب، بالا مي زدند هم وضع بهتر از اين نبود.بعد از پياده روي طولاني، معلوم نبود با آن همه خمپاره هاي كه اطرافشان مي خورد و ويراژهايي كه مي دادند و به طبع گالن بيست ليتري از دستشان مي افتاد، بتوانند جان سالم به درببرند و دل تشنه اي و نمازگزاران را به دست بياورند.

بشكه هاي آب اهدايي در منطقه هم از اين خطر در امان نبود؛ درحملات هوايي و توپ بازي دشمن! كافي بود تركش تشنه اي بخواهد لبش را با آب آن تركند! آن وقت بود كه برادران تا به خودشان مي جنبيدند همه ي آب به خورد زمين و چاله چوله هاي اطراف مي رفت. باقي مي ماند اين كه در ساعات اوليه ي صبح به شيار كوه ها_ درغرب بزنند، چون محل شناسايي شده بود و برادراني پيش از اين در آن به شهادت رسيده بودند؛

يا از درون غارهاي بالاي قله و ارتفاعات برف و يخ بياورند، آب كنند و به مصرف نوشيدن، غذا درست كردن و احياناً استحمام برسانند؛ يا به كندن زمين، يعني حفر چاه، مبادرت كنند _ درجنوب _ كه ديگر آب داشتن و نداشتنش با خدا بود؛ كه اگر هم داشت، پر بود از باكتري هاي خطرناك.

دست آخر اين كه براي تهيه ي آب نوشيدني از فرمول هاي زمان آموزش استفاده مي كردند، يعني كلاه كاسكت خود را روي كاسه وارونه مي كردند و مشمعي روي آن مي كشيدند ودرمقابل آفتاب قرار مي دادند تا با قطرات عرق حاصل از تابش خورشيد رفع عطش كنند؛ آب مرداب و نظايرآن _ كه از بحث اين كتاب خارج است _ براي نوشيدن جوشانده مي شد؛ حالا آبي كه با اين همه تفاصيل مي رسيد _ در جنوب و تابستان _ با كمي معطلي و تأخير، داخل منابع فلزي چنان داغ مي شد و مي جوشيد كه استفاده از آن خيلي گذشت و فداكاري مي خواست! همين آب را سهميه بندي مي كردند، در مواقعي يك ليتري براي يك نفر و درجايي يك گالن براي چهار نفر ظرف بيست و چهار ساعت.البته در زمستان وضع بهتربود. از آب باراني كه در چاله هاي پراكنده در دشت جمع مي شد، گاهي اوقات براي شست وشوي ظروف، لباس و حتي استحمام استفاده مي كردند .

وصيت نامه نويسي

اغلب غروب آفتاب در روزهاي قبل از عمليات، وقت وصيت نامه نوشتن بود. اين وصيت نامه ها را بعضي به واحد تعاون مي سپردند، يا هر كسي وصيت نامۀ دوست خود را مي گرفت و با

خود نگاه مي داشت. عده اي براي اطمينان خاطر دو تا وصيت نامه شبيه هم مينوشتند و آنها را به دو نفر از دوستان مي دادند تا پس از شهادت به خانواده شان بسپارند، البته بيش تر به بچه هايي مي دادند كه در نوبت اول عمليات شركت نداشتند. برادراني هم بودند كه به تبعيت از خانم فاطمۀ زهرا در صورتي كه حتم داشتند جزو شهداي آينده هستند، وصيت نامۀ خود را براي اين كه كلاً مفقودالاثر باشند، بعداز نوشتن مي سوزاندند،يا اصلاً نمي نوشتند ، يا اگر موارد ضروري بود همان شب عمليات قبل از عزيمت به صورت شفاهي به برادران ديگر به خصوص روحاني گردان مي گفتند.

وداع و بدرقه

وداع كردن و جدايي به نسبت اين كه مرخصي مي رفتند، تسويه مي گرفتند يا براي عمليات آماده مي شدند توفير مي كرد. معمول منطقه اين بود كه براي برادران تسويه حسابي، همان شب آخر"جشن پتو" يي ترتيب مي دادند، به نحوي كه حداقل تا چند روز ياد بچه ها و ضرب و شتمشان باشند!

وداع با محل وجاماندگان

وقت جابه جايي و تغيير مكان، كه به "شب آخر" معروف بود، حال عجيبي به بچه ها دست مي داد: مخصوصاً هنگام نقل و انتقالي كه به خاطر عمليات صورت مي گرفت، بچه ها باحالتي روحاني و ديده اي پر از اشك و آه و ناله با هم رو به رو مي شدند؛ به هم يادگاري مي دادند؛ با هم عقد اخوت مي بستند و از هم قول شفاعت مي گرفتند و حلاليت مي طلبيدند. در جا به جايي ساده و تسويه ي گروهي هم اين وضع حاكم بود.عده اي پ_اي برهنه، مرتب از اين سو به آن سو مي رفتند و به اين طريق با خاك خوب آن جا و خاطرات تلخ و شيرينش وداع مي كردند.اكثرنقل و انتقال ها صبح زود انجام مي شد؛ ولي بچه ها براي وداع در يك محل جمع مي شدند و ب_ا سينه زني و عزاداري شب آخر را غنيمت مي شمردند؛ بعد يكديگر را به خدا مي سپردند تا پس از عمليات كه دوباره به همان مقر برمي گشتند، درحالي كه ت_ا چند روز صداي گريه و شيونشان در فراق برادران شهيدشان بلند بود.

وفاداري

عقبه ي برادري هاي منطقه خانواده بود؛ بچه ها خانواده و بستگان يكديگر را مثل خويشان خود مي دانستند و در نتيجه، با شهادت دوستي گويي همه ي بار مسئوليت شهيد روي دوش آن ها مي افتاد؛ مسئوليتي كه البته در زمان حيات مادي هم نسبت به هم داشتند. چنان كه در فاصله ي دو عمليات كه به شهر مي رفتند هركدام در غياب هم همان كاري را مي كردند كه ديگري با

حضور خود انجام مي داد.

وحدت جويي

غير از مشاركت هاي عملي و كلي كه در سطح مجالست فرماندهان بود، در ظواهر امر، نيروهاي مختلف نيز بر همين طريق مشي مي كردند و از آنچه به وحدت و همبستگي بين خودشان و ديگران مي انجاميد دريغ نداشتند؛ چون اجراي مراسم صبحگاه. هر وقت، موقعيت مكاني برادران ارتشي و سپاهي و بسيج نزديك بود ميان داران از هر دو نيرو به نفع هم شعارهايي سر مي دادند، چون: اينا كين؟ كه گروه جواب مي داد: منتظران مهدي اند.

يا: اينا كين؟ __ برادرن. توجبهه ها؟ __ هم سنگرند و در نهايت مي گفتند: " براي سلامتي برادران ارتشي صلوات!" و همه صلوات مي فزستادند؛ كه باعث تقويت روحيه ي برادران و تعاون و همكاري بچه ها مي شد.

همچنين بود احساس برادران بسيجي نسبت به برادران سپاهي در اوايل جنگ، وقتي هنوز عمده ي نيرو در خط، پيش كسوتان جهاد و شهادت، برادران سپاهي بودند و نيروهاي مردمي بسيج چون چشمانشان ايشان را عزيز مي داشتند و داوطلب بودند تا به ج_اي آن ها در معرض خطر قراربگيرند. ازجكله مصاديق توجه و تأكيد بر اين وحدت، روش بعضي از صاحبان دوربين بود كه كم تر از سه نفر عكس نمي گرفتند و شعارشان اين بود كه:"عكس تكي يا كم تر ازسه نفر ممنوع!"

والفجر 1

عمليات والفجر 1 ، نخستين تجربه سپاه پس از سازماندهي :

سه ماه پس از انجام عمليات ناموفق والفجر مقدماتي ، عمليات والفجر 1 در منطقه شمال غربي فكه تا بلندي هاي حمرين طرح ريزي شد . در ساعت 22 و 10 دقيقه 20 فروردين ماه 1362 با رمز يا الله - يا

الله - يا الله حمله يگان هاي سپاه و ارتش به فرماندهي سرهنگ علي صياد شيرازي ( فرمانده وقت نيروي زميني ارتش )آغاز شد .

از زمان عمليات ثامن الائمه كه به شكست حصر آبادان انجاميد ، تا آغاز عمليات والفجر يك همواره براي در هم كوبيدن خط دشمن و گرفتن فرصت عكس العمل از آنها از تاريكي شب و ساعات استراحت نيروهاي آنان بهره گرفته مي شد ، اما در اين عمليات روش هجوم در پوشش آتش تهيه براي در هم كوبيدن دشمن برگزيده شد . بر اين اساس عمليات با اجراي آتش انبوه توپخانه شروع شد . 60 هزار گلوله توپ بر مواضع عراقيها فرو ريخت و اين تا آن زمان بي سابقه بود . البته شمن نيز با 100 گلوله به استقبال توپهاي ايراني آمد .

موقعيت منطقه عملياتي والفجر بيشتر تپه ماهور ( تپه هاي كوتاه )بوده و بلندي هاي مهم آن از 180 متر تجاوز نمي كند و در منطقه جنوب شرقي كوه هاي حمرين قرار دارد . قرارگاه خاتم الانبياء عمليات را از دو محور شمالي و جنوبي به فرماندهي قرارگاه كربلا در جناح راست و قرارگاه نجف در جناح چپ پيش مي برد . در اين عمليات 8 لشكر از سپاه پاسداران و 2 لشكر ، 3 تيپ و يك گردان از نيروي زميني ارتش ايران و به عبارت ديگر 30 گردان از ارتش و 80 گردان از سپاه مشاركت داشتند . هر دو جناح كار پيشروي را تا سحر گاه فردا و تا اعلام دستور توقف به خوبي انجام دادند . از صبح همان روز تا پايان

ششمين روز عمليات ، عراق بارها دست به پاتك زد و چندين مرتبه بلندي ها منطقه در دست طرفين رد و بدل شد ، اما نيروهاي خودي توانستند اهداف به دست آمده را تثبيت كرده و حالت پدافند به خود بگيرند .

در پايان اين عمليات تعداد 6750 تن از نيروهاي دشمن كشته ، زخمي و اسير شدند و 98 دستگاه تانك و نفربر زرهي منهدم ، 5 فروند چرخبال ساقط و سه واحد 550 نفري جيش الشعبي ، سه گردان كماندويي و 4 گردان مكانيزه آسيب ديد . همچنين بخشي از بلندي هاي حمرين ، چندين روستا در حاشيه رودخانه دويرج و پاسگاه مرزي پيچ انگيزه آزاد شد كه در مجموع 150 كيلومتر وسعت را در بر مي گرفت .

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : والفجر 1

زمان اجرا : 20/1/1362

مدت اجرا : 6 روز

مكان اجرا : شمال غربي فكه در جبهه مياني

رمز عمليات : يا الله – يا الله – يا الله

تلفات دشمن : 6750 نفر كشته ، زخمي و اسير

ارگان هاي عمل كننده : سپاه و ارتش

اهداف عمليات : سركوب نيروهاي دشمن و باز پس گيري مناطق تحت اشغال

والفجر 2

پس از عمليات والفجر مقدماتى، بار ديگر شرايط جنگ به نحوى مطرح شد كه به نظر مى رسيد با افزايش توانايى هاى نظامى دشمن، بدون تغييرات اساسى در شيوه نبرد، ادامه جنگ مشكل خواهد بود. از اين رو، تا رسيدن به آن نقطه لازم بود روند عمليات ها ادامه يافته تا از ركود جبهه به مدت زياد جلوگيرى شود.

بدين ترتيب، پس از بحث و بررسى

مناطق مختلف مقرر شد، عمليات هاى والفجر ،2 3 و 4 انجام شود. مهم ترين مسأله اى كه در اين عمليات ها مورد نظر بود، به كارگيرى نيروى اندك، دادن تلفات كم و جلوگيرى از وارد شدن ضربه اساسى به توان يگان ها و تضمين موفقيت عمليات بود.

اهداف عمليات:

عمليات والفجر 2 در منطقه پيرانشهر، در حد فاصل بين ارتفاعات قمطره و تمرچين، با اهداف زير تدارك ديده شد: 1-انهدام نيروى دشمن و گرفتن اسير.2-تجزيه نيروى دشمن.3-تصرف ارتفاعات سركوب منطقه.4- تصرف پادگان حاج عمران و تسط بر شهر چومان مصطفى

موقعيت طبيعى و اهميت منطقه

پادگان حاج عمران در موقعيتى سوق الجيشى واقع شده است؛ بدين ترتيب كه از شمال به ارتفاعات چنارستان و كلاشين، از جنوب به ارتفاعات بسيار مرتفع سكران و كدو و از شرق به ارتفاعات تمرچين و شهر مرزى پيرانشهر، و از غرب به تنگه دربند و شهر چومان مصطفى عراق، محدود مى شود.آنچه بر اهميت منطقه و ضرورت تصرف آن مى افزود، اساساً تبعات بعدى آن بود كه قسمتى از آن چنين است: 1- تسلط بر تردد ضدانقلاب و كنترل آن.2- ايجاد تسهيلات و پشتيبانى از اكراد مسلمان و مبارز عراقى.3- فراهم سازى امكان گسترش عمليات نامنظم در خاك عراق

4- حفظ پيرانشهر از هرگونه تهاجم و تجاوز نيروهاى عراقى.5- زمينه سازى نزديكى بيشتر به شهر و تأسيسات نفتى كركوك

موقعيت دشمن در منطقه

دشمن در سراسر منطقه، سه رده خط پدافندى داشت كه هر رده آن پوشيده از موانع و استحكامات بود و همچنين استعداد دشمن در حدود 2 تيپ پياده و يك گردان زرهى، به عنوان نيروى درگير

و يك تيپ پياده و آتشبار مختلف و مجموعاً 30 يگان در منطقه بود.

مأموريت و طرح مانور

مبناى طرح مانور، عمليات تك دورانى (دور زدن دشمن)بود تا بدين وسيله هرگونه فرصت عكس العمل از دشمن گرفته شود، بدين ترتيب كه 4 گردان سمت راست و 3 گردان سمت چپ وارد عمل مى شدند و پس از دور زدن ارتفاعات، در تنگه دربند الحاق مى نمودند و نهايتاً پاكسازى به طور كامل انجام مى پذيرفت. سازمان رزم و نحوه ادغام نيروهاى سپاه و ارتش بدين شكل بود كه مجموعاً 16 گردان از سپاه و 6 گردان پياده و يك گردان مكانيزه از نيروى زمينى ارتش در عمليات شركت داشتند.همچنين پشتيبانى عمليات از سوى هوانيروز، با توجه به موقعيت منطقه و صعب العبور بودن ارتفاعات پيش بينى شد.

شرح عمليات

در ساعت 1 بامداد روز 29/4/62 عمليات والفجر 2 با رمز يا الله آغاز شد. قسمتى از نيروهاى خودى 24 ساعت قبل از آغاز تك، به منظور دور زدن دشمن، از خط عزيمت خود حركت نمودند و پس از 2 ساعت راهپيمايى موفق شدند خود را به مناطق تعيين شده رسانده، براى شروع عمليات اعلام آمادگى كنند.به رغم اين كه نيروها پس از 2 ساعت تأخير در تمامى محورها، با دشمن درگير شدند، ليكن پيشروى قابل توجهى صورت گرفت. اما از آن جا كه دشمن بر ارتفاعات سركوب منطقه تسلط داشت، آتش شديد توپخانه اش عملاً مانع از تكميل و دستيابى به تمامى اهداف عمليات شد، به طورى كه همچنان ارتفاعات كينگ،2519 بردسر و دربند را در اختيار داشت.

در ادامه عمليات در صبح روز 3/5/62

روستاى رايات به دست نيروهاى خودى تصرف شد و ضمن محاصره چند روستاى ديگر، گمرك جاده پيرانشهر-حاج عمران آزاد گرديد. همچنين پس از آن كه نيروهاى خودى بر قسمتى از ارتفاعات 2519 تسلط يافتند، دشمن طى دو نوبت به ارتفاعات ياد شده پاتك نمود كه در نوبت اول مجبور به عقب نشينى شد و در نوبت دوم توانست بر قسمتى از آن تسلط يابد. اما پس از آن كه هوانيروز امكان يافت كه نيروهاى خودى را تدارك كند، مابقى نيروهاى دشمن پاكسازى شدند و بدين ترتيب ارتفاعات 2519 به طور كامل به تصرف نيروى خودى درآمد.

همچنين دشمن در تاريخ 5/5/62 با 16 فروند هليكوپتر و با استفاده از هلى برد به يال ارتفاعات كلو حمله كرد كه در پى آن 6 فروند هلى كوپتر خود را از دست داد. يكى از اين هليكوپترها مملو از نيرو بود.

نيروى دشمن كه در پاتك ها شركت داشتند، مجموعاً تيپ 66 نيروى مخصوص، تيپ 5 و تيپ 91 پياده و نيز تيپ 113 و 433 پياده كوهستانى را شامل مى شد.

دستاورد و نتايج عمليات

عمليات حاج عمران، با آزادسازى 200 كيلومترمربع از خاك دشمن و تسلط بر قسمتى از ارتفاعات سركوب منطقه، به پايان رسيد. طى اين عمليات، مناطق زير به تصرف نيروهاى خودى درآمد: پاسگاه مرزى تمرچين عراق، پادگان حاج عمران، گمرك مرزى، سلسله ارتفاعات كلو و قله استراتژيك (3000 مترى)آن، ارتفاعات 2519 (گردمند)، سرسول، آزادى 3700 سلمان، 2400 شيوه كارتا، بردزرد، همچنين آزادسازى روستاهاى زينو ممى خلان، رايات، شيوش، خوارو، ميوتان بالا و ميوتان پايين، از نتايج اين عمليات بود. تسلط رزمندگان اسلام بر

شهر چومان مصطفى و حومه آن نيز قسمت ديگرى از دستاوردهاى اين عمليات محسوب مى شد.

تلفات دشمن و غنائم

مجموع كشته ها و زخمى هاى دشمن به بيش از 4 هزار نفر رسيد، 200 نفر به اسارت گرفته شدند و نزديك به 50 پايگاه دشمن منهدم و يا تصرف گرديد. همچنين از مقر تيپ 91 كه مأمور حفظ پادگان و منطقه بود مدارك و اسناد بيشمارى به دست آمد كه حاكى از روابط عميق گروهك هاى كومله و دمكرات با حكومت عراق بود.در ميان غنائم، چندين قبضه توپ 122 م. م، بيش از 20 دستگاه تانك، ده ها دستگاه تفنگ 106 با ماشين، انواع مختلف ادوات و نيز مقدار معتنابهى سلاح و مهمات، كه از انبار پادگان حاج عمران به دست آمده بود، به چشم مى خورد.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: والفجر 2

زمان اجرا: 29/4/1362

تلفات دشمن :4200 (كشته، زخمي و اسير)

رمز عمليات: يا الله - يا الله - يا الله

مكان اجرا: منطقه مرزي پيرانشهر – حاج عمران

ارگان هاي عمل كننده: رزمندگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي

اهداف عمليات: انهدام نيروي دشمن ، تجزيه آنها و فتح چندين ارتفاع مهم در منطقه و خارج ساختن شهرهاي مرزي از زير ديد و آتش توپخانه عراق

والفجر 3

ارتش عراق پس از شكست در عمليات بيت المقدس و عقب نشيني سراسري خود، ارتفاعات مهم و سركوب مرزي را در اختيار داشت و به اين ترتيب چند شهر مرزي همچون مهران زير ديد و تير دشمن بود.

ارتش عراق با استقرار نيروهاي خودي روي ارتفاعات مرزي مهران، علاوه بر ايجاد تسلط بر

اين شهر، موفق شده بود با نيروي كمتري از منطقه بدره پدافند كند. حال آن كه عقب راندن دشمن از روي ارتفاعات مرزي، پدافند در دشت را به او تحميل مي كرد و در نتيجه نيروي بيشتري زمين گير مي شد. بر همين اساس، طرح تأمين مهران – به عنوان دومين عمليات محدود در شرايط جديد – در دستور كار قرار گرفت.

اهداف عمليات

آزادسازي شهر مهران از زير ديد و تير دشمن.

ايجاد سهولت در برقراري ارتباط شهرهاي دهلران – مهران و نيز ايلام – مهران.

تحميل خطوط پدافند به دشمن و كشاندن او از ارتفاعات به دشت.

انهدام دشمن

بازپس گيري ارتفاعات و عوارض حساس زالوآب – كه به اين وسيله ديد دشمن نسبت به تنگه كنجاپنجم و حوالي سد كناپنجم و دشت مهران كور گرديد.

آزادسازي ارتفاعات نمه كلان بو و قسمتي از ارتفاعات قلاويزان – كه دشمن را از تسلط كامل بر شهر مهران محروم كرد و متقابلاً شهر بدره و عقبه دشمن به زير ديد قواي جمهوري اسلامي درمي آمد.

موقعيت منطقه

در منطقه دشت مهران، دو رشته ارتفاعات وجود دارد: در شمال، ارتفاعات زالوآب و كاني سخت و نمه كلان بو واقع است كه قسمت عمده آن در خاك ايران قرار دارد. در جنوب نيز ارتفاعات قلاويزان واقع است كه مرز ايران و عراق را مشخص مي سازد. بين دو ارتفاع ياد شده، دشت مهران و دشت ورمهراز و زرباطيه عراق قرار دارد.

در قسمتي از ارتفاعات زالوآب و كاني سخت، مرز مشترك ايران و عراق است كه در سمت غربي آن، ارتفاعات نمه كلان بو با قللي بيش

از 200 متر و كمتر از 400 متر ارتفاع واقع است. هم چنين، ارتفاعات زالوآب، كه داراي تپه هايي به ارتفاع 340، 325، 343 و 310 مي باشد، در سمت شرق نمه كلان بو قرار دارد و مهم ترين قله آن معروف به كله قندي داراي 363 متر ارتفاع است.

تنگه كناپنجم در امتداد جاده مهران – ايلام و در شمال شرقي مهران واقع است كه به منزله گلوگاه ورود به دشت مهران – از طرف ايلام – محسوب مي شود و ارتفاعات كله قندي بر اين تنگه تسلط كامل دارد.

استعداد دشمن

تيپ هاي 506، 417، 420، 502، 424، 18، 38، 48 و 503 پياده.

تيپ هاي 37 و 70 زرهي.

تيپ 4 گارد مرزي.

تيپ 4 پياده كوهستاني.

گردان هاي كماندويي المثني، مدلول، بلال و حديبه.

گردان 9 مكانيزه تابع لشكر 2 پياده كوهستاني.

گردان 7 تانك تابع لشكر 2 پياده كوهستاني.

گردان 1 موشك ضد تانك.

گردان هاي 53، 240 و 639 توپخانه و آتشبار خمپاره 120

سازمان رزم خودي

فرماندهي عمليات را قرارگاه نجف اشرف برعهده داشت و يگان هاي تحت امر اين قرارگاه نيز عبارت بودند از:

الف)سپاه پاسداران:

لشكر 41 ثارالله با استعداد 6 گردان.

لشكر 5 نر با استعداد 7 گردان پياده.

لشكر 27 محمد رسول الله (ص)با استعداد 1 گردان پياده.

لشكر 17 علي ابن ابيطالب(ع)با استعداد 3 گردان پياده.

تيپ مستقل 21 امام رضا(ع)با استعداد 5 گردان پياده.

تيپ مستقل 11 اميرالمؤمنين(ع)با استعداد 2 گردان پياده.

تيپ مستقل 5 رمضان با استعداد 1 گردان تانك و 1 گردان مكانيزه.

ب)ارتش جمهوري اسلامي:

تيپ 4 زرهي از لشكر

21 حمزه.

تيپ 40 سراب (پياده).

تيپ 84 خرم آباد با استعداد دو گروهان پياده + يك گروهان تانك.

توپخانه:

سپاه : 4 آتشبار

ارتش: 9 آتشبار

طرح عمليات

با توجه به مختصات جغرافيايي منطقه و اهميت استراتژيك آن، عمليات به ترتيب در سه محور زالوآب و نمه كلان بو – دشت مهران – قلاويزان طراحي شد. رزمندگان مي بايست پس از تأمين اهداف مورد نظر و در صورت مناسب بودن وضعيت پايگاه هاي دشمن، در شرق رودخانه كنجاپنجم مستقر شوند. در غير اين صورت، با احداث خاكريز در پشت رودخانه پدافند شود.

شرح عمليات

عمليات در ساعت 23 مورخ 7/5/1362 با رمز يا الله آغاز شد. در محور شمالي عمليات، ارتفاعات نمه كلان بو- به غير از ارتفاع 270 معروف به كله قندي – تصرف و تأمين شد و ارتفاعات زالوآب به همراه ارتفاع 270 به محاصره درآمد.

در محور مياني (دشت مهران)، رزمندگان خودي با پشت سر گذاردن جاده مهران – ايلام، از پاسگاه دوراجي تا فرخ آباد را تأمين كردند.

در محور جنوبي، به رغم موفقيت هاي چشمگير اوليه، از آن جا كه فرصت لازم براي احداث خاكريز از يال قلاويزان به سمت فيروزآباد و از آن جا به فرخ آباد به دست نيامد، تصرف اهداف اين محور در مرحله اول عمليات كامل نگرديد؛ ليكن در مرحله بعد اين نقيصه مرتفع شد.

به اين ترتيب، تنها محوري كه تصرف اهداف موجود در آن ناتمام مانده بود، محور شمالي بود. نيروهاي دشمن كه در ارتفاعات زالوآب و كله قندي در محاصره بودند، يازده شبانه روز مقاومت كردند، دشمن تلاش فراواني مي كرد تا

به هر نحو ممكن اين ارتفاعات – به ويژه كله قندي – را از محاصره خارج كند. مضافاً به اين كه مي كوشيد خط پدافندي نيروهاي ايران را در دوراجي شكسته و سپس با جناح چپ خود الحاق كند.

اگرچه نيروهاي خودي با مقاومت بسيار تلاش دشمن را در دوراجي و نمه كلان بو خنثي كردند، ليكن نيروهاي عراقي همچنان در ارتفاعات زالوآب و كله قندي مستقر بودند. نهايتاً در سحرگاه 18/5/1362 فرمانده لشكر 27 (حاج همت)با يك گردان وارد عمل شد و مقاوت نيروهاي عراقي مستقر در ارتفاع مذكور را در هم شكست.

نتايج عمليات

آزادسازي دو جاده ايلام – مهران – دهلران.

آزادسازي ارتفاعات زالوآب و نمه كلان بو.

آزادسازي دشت مهران.

برقراري ارتباط جبهه هاي مياني و جنوبي از طريق دو جاده فوق الذكر.

كشته و زخمي شدن بيش ازده هزار تن از نيروهاي دشمن.

به اسارت درآمدن 509 تن از نيروهاي دشمن.

ساقط شدن 6 هلي كوپتر دشمن.

انهدام بيش از 200 تانك و نفربر.

انهدام بيش از 200 خودرو حامل نفرات و يا مهمات.

انهدام بيش از 20 انبار مهمات.

انهدام بيش از 100 خودرو حامل نفرات و يا مهمات.

انهدام بيش از 20 انبار مهمات.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: والفجر 3

زمان اجرا: 7/5 /1362

تلفات دشمن :5500 (كشته، زخمي و اسير)

رمز عمليات: يا الله - يا الله - يا الله

مكان اجرا: شهرهاي مرزي مهران – جبهه مياني جنگ

ارگان هاي عمل كننده: رزمندگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي

اهداف عمليات: آزادسازي شهر مهران و مناطق پيرامون

والفجر5

عمليات والفجر5 ،تهديد بزرگراه بغداد - بصره :

عمليات «والفجر5

» ساعت 24 روز27 بهمن ماه 1362 با رمز «يا زهرا(سلام الله عليها»)در منطقه كوهستاني «چنگوله» حدفاصل شهرهاي مهران و دهلران به اجرا درآمد. نيروهاي عمل كننده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در دو مرحله با هدف آزادسازي بلندي هاي منطقه چنگوله وارد عمل شدند.

در همان ساعات نخست، بلندي هاي «پيزولي»، «آزادخان كشته»، «تنگه چنگوله» و ده ها كيلومتر مربع از خاك ايران آزاد و جاده «بدر- طيب» عراق به تسلط نيروهاي ايراني درآمد. همچنين به 4 تيپ از گارد مرزي عراق خساراتي وارد شد. در مرحله دوم مناطق ديگري نيز از خاك ايران و عراق آزاد شد و نيروهاي خودي در آن استقرار يافتند كه از جمله آن، استقرار نيروهاي ايراني در35 كيلومتري بزرگراه بغداد- بصره است. در اين مرحله نيز4 تيپ كوهستاني عراق به طور100 درصد و تيپ 50 زرهي لشكر12 بيش از50 درصد منهدم شد و دشمن با دادن 3770 تن كشته و زخمي و اسير در طي شش پاتك سنگين عقب نشيني كرد.

در مجموع دو مرحله عمليات، منطقه اي به گستردگي 110 كيلومتر مربع شامل بلندي هاي «پيزولي»، «تنگه چنگوله»، «تونل»، «چغاعسكر»، «عباس عظيم»، پاسگاه هاي شمالي «عين عبد»، «طارق»، «الرباغي»، شهرك هاي «يك سايه»، «آل ياسين» و روستاي شيخ احمد آزاد گرديد و40 دستگاه تانك و نفربر، مقداري سلاح سبك و نيمه سنگين،2 فروند چرخبال، ده ها دستگاه خودروي نظامي و10 انبار مهمات دشمن منهدم و ده ها دستگاه تانك و نفربر، شماري خودروي نظامي و انواع سلاحهاي سبك و نيمه سنگين به غنيمت رزمندگان سپاه پاسداران درآمد.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : والفجر5

زمان اجرا : 27/11/1362

رمز عمليات : يا زهرا(سلام الله عليها)

مكان اجرا : منطقه كوهستاني چنگوله (حدفاصل مهران و دهلران)– جبهه مياني جنگ

تلفات دشمن (كشته

، اسير و زخمي): 1670

ارگان هاي عمل كننده : نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات : آزادسازي ارتفاعات منطقة چنگوله

والفجر6

عمليات والفجر6 ،تهديد جاده بغداد- العماره:

نيروهاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در ساعات باقي مانده تا عمليات بزرگ خيبر و براي انهدام بخشي از توان جنگي قواي دشمن، عمليات «والفجر6 » را طرح ريزي كردند تا در منطقه مرزي «چزابه» و «چيلات» به اجرا در آيد. حمله در ساعت 23 و20 دقيقه شامگاه 2 اسفند ماه 1362 و با رمز «يازهرا سلام الله عليها»)به مرحله اجرا در آمد.

در محور تنگه چزابه در شمال شرقي «بستان» نيروهاي سپاه موفق به شكستن خطوط دفاعي دشمن شده و تا سحرگاه كه نبرد به جنگ تن به تن كشيده شد، محور جاده سوبله به چزابه، تحت سلطه نيروهاي ايران درآمد.

با آغاز عمليات خيبر در منطقه «هورالهويزه» و «هورالعظيم» عمليات دو روزه والفجر6 به اتمام رسيد و در همين مدت كوتاه اين نتايج براي قواي اراني بدست آمد :

• آزادسازي راه تداركاتي مرزي منطقه چيلات

• فتح دو ارتفاع مشرف به شهرعلي غربي

• انهدام شماري سلاح سبك و نيمه سنگين

• انهدام تعدادي خودروي نظامي

• متلاشي كردن تيپ 77 و دو گردان از سپاه چهارم عراق

• گرفتن صدها كشته و زخمي از دشمن

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: والفجر6

زمان اجرا: 2/12 /1362

مدت اجرا : 2 روز

تلفات دشمن :صدها تن

رمز عمليات: يا زهرا(سلام الله عليها)

مكان اجرا: تنگه چزابه

ارگان هاي عمل كننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات: انهدام توان جنگي قواي دشمن

والفجر 10 (حلبچه)

جمهوري اسلامي ايران براي پاسخ گويي به بمباران و موشك باران مناطق مسكوني شهرها و احقاق حقوق خود در مجامع بين المللي، با تغيير منطقه عملياتي از جنوب به غرب، در صدد برآمد تا قدرت رزمندگان اسلامي را بار ديگر به جهانيان

نشان دهد.

بدين منظور عمليات گسترده اي در غرب كشور در دشت هاي سليمانيه عراق هم زمان با مبعث رسول اكرم (ص)به نام والفجر 10، آغاز شد. اين عمليات در روز سه شنبه 25/12/1366، شروع و در 5 مرحله به اجرا در آمد.

منطقه حلبچه و خرمال، اگرچه از گذشته مورد توجه طراحان نظامي سپاه پاسداران بود و هر از چند گاهي در مقاطع مختلف جنگ مورد بررسي آنان واقع مي شد، ليكن با توجه به اين كه تلاش اصلي همواره در جبهه جنوب صورت مي گرفت، انجام عمليات در منطقه مذكور هيچ گاه به طور جدي طرح نمي گرديد. به دنبال اصلي شدن جنگ در جبهه شمالي – كه در پي پيدايش مشكلات و معضلات بسيار بر سر راه انجام عمليات در جبهه جنوبي ايجاد شد – و نيز توقف عمليات در منطقه بيت المقدس 2، توجه بيشتري به منطقه حلبچه مبذول گرديد. طراحي عمليات والفجر 10 در حالي انجام شد كه دشمن اگر چه منطقه عملياتي بيت المقدس 2 – را به دليل احتمال هجوم قواي ايران – مسدود نموده بود، ليكن تهاجم اصلي را در جبهه جنوب محتمل مي دانست. به اين ترتيب عمليات بزرگ سال 66 در منطقه عمومي حلبچه طراحي و اجرا شد.

اهداف عمليات

در اين عمليات، علاوه بر اهداف سياسي، سه هدف عمده نظامي مورد نظر بود:

1- آزاد سازي شهرهاي حلبچه، خرمال، دوجيله، بياره و طويله.

2- فراهم سازي مقدمات تصرف سد دربنديخان.

3- انسداد عقبه اصلي دشمن در استان سليمانيه.

منطقه عمليات

منطقه عمومي حلبچه به جز در غرب و شمال كه درياچه سد دربنديخان در

آن واقع است، توسط ارتفاعات بلند و صعب العبوري محصور شده است كه هر يك از اين ارتفاعات از اهميت زيادي برخوردار است؛ به طوري كه بالامبو و شاخ آن بر درياچه دربنديخان و دشت و ارتفاعات تمورژنان مسلط است. شاخ تمورژنان نيز بر شاخ شميران، سد دربنديخان، تونل جاده سليمانيه – بغداد تسلط دارد.

علاوه بر ارتفاعات فوق الذكر، مي توان از ارتفاعات و ناهمواري هاي ديگر منطقه نام برد كه مهم ترين آن ها عبارتند از: ارتفاعات پرونيه، توانير، پنج قله، شينه روي، تپه چناره، سه تپه، خورنوازان، تپه هاني قول، تپه سزام و شاخ دارزين.

هم چنين شيارهاي موجود در منطقه نقش موثري در اختفاء نيروهاي خودي داشته و بعضاً به عنوان معابر وصولي مورد استفاده قرار گرفته اند. از جمله اين شيارها مي توان از دره گلان، شيار زلم، شيار سورمر، شيار سازان، دره خورنوازان، شيار بالاي روستاي خورد و شيار وشكنام نام برد.

مهم ترين تاسيسات اقتصادي منطقه، سد دربنديخان است كه علاوه بر پرورش ماهي و كشاورزي، در تامين برق قسمت و سيعي از عراق نقش مهمي دارد. پادگان حلبچه، پادگان لشكر 27 در كاني مانگا، مقر فرماندهي نيروهاي دفاع الوطني سپاه يكم در منطقه روداژه و پايگاه هاي موشكي سام 2 و سام 7 نيز از جمله تاسيسات نظامي در اين منطقه مي باشند.

شهرهاي مهم عراق در اين منطقه نيز به ترتيب وسعت و اهميت عبارتند از: حلبچه، خرمال و دوجيله.

استعداد دشمن

منطقه عملياتي، تحت مسئوليت سپاه يكم عراق قرار داشت. پدافند اين منطقه قبلاً برعهده نيروهاي جاش (مزدوران كرد عراقي)بود و آن ها علاوه بر

حفظ خطوط پدافندي، ماموريت مقابله با كردهاي معارض را نيز بر عهده داشتند. با شروع فعاليت هايي همچون آماده سازي زمين، تردد خودروها و ... از سوي قواي خودي در اين منطقه، دشمن نيز به اقداماتي از قبيل جايگزيني نيروهاي نظامي با جاش ها، تقويت منطقه با تيپ هاي جديد و ... مبادرت ورزيد. در مجموع يگان هايي كه از قبل و نيز در جريان عمليات در منطقه حضور يافتند، عبارت بودند از:

تيپ هاي 96، 606، 39، 14، 402، 602، 506، 422، 420، 72، 13، 707، 702، 95 و 433 پياده.

تيپ هاي 80، 17 و 50 زرهي.

تيپ هاي 24، 27 و 46 مكانيزه.

تيپ هاي 65، 66 و 68 نيروي مخصوص.

تيپ 1 كماندويي سپاه چهارم، تيپ 2 كماندويي سپاه سوم و تيپ 2 كماندويي سپاه يكم.

قواي خودي

قرارگاه خاتم الانبياء(ص)به عنوان قرارگاه مركزي عمل مي كرد.

الف – قرارگاه قدس تحت فرماندهي قرارگاه خاتم الانبياء (ص)هدايت نيروهاي زير را به عهده داشت:

- لشكر 7 ولي عصر (عج)با 6 گردان.

- لشكر 33 المهدي (عج)با 6 گردان.

- لشكر 25 كربلا با 10 گردان.

- لشكر 19 فجر با 6 گردان .

- لشكر 17 علي ابن ابي طالب (ع)با 6 گردان.

- لشكر 41 ثارالله با 7 گردان.

- تيپ مستقل 39 بيت المقدس با 4 گردان.

ب – قرارگاه ثامن الائمه (ع)تحت فرماندهي قرارگاه خاتم الانبياء (ص)هدايت نيروهاي زير را به عهده داشت:

لشكر 9 بدر با 8 گردان.

لشكر 55 ويژه شهدا با 6 گردان.

تيپ مستقل 36 انصار المهدي با 4 گردان.

تيپ مستقل 75 ظفر

با 2 گردان.

تيپ مستقل 29 نبي اكرم (ص)با 6 گردان.

سپاه چهارم باختران با 6 گردان.

ج – قرارگاه فتح تحت فرماندهي قرارگاه خاتم الانبياء (ص)هدايت نيروهاي زير را به عهده داشت:

لشكر 8 نجف اشرف با 5 گردان.

لشكر 14 امام حسين (ع)با 5 گردان.

لشكر 11 امير المومنين با 4 گردان.

تيپ مستقل 82 صاحب الامر با 3 گردان.

تيپ مستقل 91 بقية الله (عج)با 3 گردان.

تيپ مستقل 44 قمربني هاشم با 3 گردان.

تيپ مستقل 100 انصارالرسول با 3 گردان.

طرح عمليات

به علت وجود ارتفاعات سركوب سورن در شرق منطقه عملياتي و درياچه دربنديخان در غرب آن، در حد فاصل انتهاي شمال شرقي درياچه تا ارتفاعات سورن تنگه اي به عرض 10 كيلومتر ايجاد شده است كه در مباحث طرح مانور، تضمين موفقيت عمليات را در گرو انسداد اين تنگه با الحاق از دو محور مي دانستند. اين عمل مي بايست در محور شمال از مله خور به طرف خرمال و در محور جنوبي از غرب بالامبو در امتداد تمورژنان با تصرف سرپل احتمالي در كمر درياچه و سرانجام الحاق دو بازو در تنگه و محاصره دشمن انجام مي شد.

به منظور تحقق طرح مانور يادشده، قرارگاه قدس در محور شمالي مامور بستن تنگه و تصرف پل گردكو (عقبه اصلي دشمن به كل منطقه)شد. قرارگاه فتح در محور جنوبي مي بايست ضمن تصرف بالامبو و تمورژنان با تامين سرپل در كمردرياچه، براي مقابله با حركت احتمالي دشمن، با احداث پل از آمادگي لازم برخوردار باشد. قرارگاه ثامن الائمه(ع)نيز در محور مياني مامور شد تا در منطقه گوزيل – دشت

سازان به طرف حلبچه پيشروي كند و در مرحله دوم جاده بياره – طويله – نوسود را تصرف و آزاد نمايد. هم چنين، قرارگاه رمضان ماموريت يافت علاوه بر فعاليت هاي شناسايي، با مشاركت تيپ 75 ظفر و كردهاي معارض ضمن تصرف شهر، توپخانه دشمن رامنهدم سازد.

شرح عمليات

عمليات در ساعت 2 بامداد 24/12/1366 با رمز مبارك يا محمد ابن عبدالله (ص)آغاز شد. سرعت عمل يگان ها به گونه اي بود كه اغلب آن ها توانستند تمامي اهداف خود در مرحله اول را به تصرف در آوردند. به غير از واكنش دشمن در شاخ سورمر و شاخ شميران تحرك ديگري از نيروهاي عراقي مشاهده نشده و تعداد زيادي از آن ها كه در خواب بودند، كشته و اسير شدند.

رزمندگان اسلام پس از عبور از موانع سخت و ايذايي دشمن موفق شدند حدود 20 روستا واقع در شمال و جنوب و غرب شهر خرمال را آزاد نمايند.

رزمندگان روز بعد نيز توانستند مقاومت نيروهاي دشمن را در هم شكسته و پيروزمندانه وارد شهر خرمال عراق شده و شهر را كاملا پاكسازي نمايند. در دروازه شهر گروهي از مردم به استقبال رزمندگان اسلام آمدند.

در محور قرارگاه قدس، پس از تصرف مله خور و ارتفاعات چناره، خرنوازان، هاني فتح، اگر چه بالامبو و تنگه به تصرف درآمد، ليكن به دليل توقف قرارگاه قدس و نيز واكنش دشمن در جناح چپ عمليات،نيروها روي شاخ سورمر و شاخ شميران متوقف شدند. در محور قرارگاه ثامن الائمه(ع)، نيروهاي عمل كننده ارتفاعات مگر از سلسله ارتفاعات بالامبو و نيمي از شيندروي را تصرف كردند و به رغم روشن شدن آسمان،

براي الحاق روي يال ارتباطي شامل دشت سازان و سپس نيمي ديگر از ارتفاعات شيندروي، به پيشروي خود ادامه دادند. قرارگاه رمضان نيز در اين مرحله تنها توانست پمپ بنزين شهر حلبچه را به آتش بكشد.

قابل ذكر است كه نيروهاي جهادگر با احداث جاده هاي مناسب در ارتفاعات سر به فلك كشيده و زدن پل هاي حياتي، نقش مهمي در تسريع حركت نيروهاي عمل كننده ايفا كردند، تا جايي كه نيروهاي به اسارت گرفته شده در عمليات والفجر 10 از سرعت عمل نيروهاي عمل كننده در اين منطقه صعب العبور ابراز شگفتي مي كردند. سرهنگ پياده كوكب محمد امين از تيپ كماندويي لشكر 34 عراق مي گويد: باوجود موانع سخت و طبيعي و ايذايي، به ذهن ما خطور نمي كرد كه رزمندگان اسلام بتوانند به ما نزديك شوند، از اين رو ما زماني از آغاز عمليات با خبر شديم كه در محاصره كامل قرار داشتيم.

با گذشت ساعت ها از آغاز عمليات و تصرف شهر خرمال وده ها روستا در استان سليمانيه، طارق عزيز وزير امور خارجه عراق طي مصاحبه اي در لندن اعلام كرد: اخبار مربوط به عمليات ايران در جبهه ها تنها يك شايعه است.

در حالي كه نيروهاي خودي از روحيه خوبي برخوردار بودند و تلفات آنان نيز بسيار اندك بود، از هم گسيختگي قواي دشمن و عدم حضور جدي آنها در منطقه موجب شد تا بر تسريع آغاز مرحله دوم عمليات تاكيدشود. دشمن بنابر تصوري كه در مورد عمليات داشت، ستون هاي متعدد و طويلي را با عبور از پل هاي ملاويسي و زلم به طرف دوجيله و سپس حلبچه

كرد.

مرحله دوم عمليات

بعد از ظهر چهارشنبه 26/12/1366، دليرمردان سپاه با پيشروي در غرب شهر خرمال، روستاهاي تپه كالاري، حاجي رقه، تپه توكه، كپه كول و ... را توانستند، آغاز كنند. با آزاد سازي اين روستاها ارتباط شمال و جنوب استان سليمانيه قطع شد و شهر مهم دوجيله و بيش از 20 روستاي اطراف آن آزاد شد.

مرحله سوم عمليات

در بامداد پنج شنبه27/12/1366، آغاز و پس از عبور از رودخانه هاي خروشان سيران، زيمكان و آب ليله، مواضع، پايگاه و استحكامات دشمن را در سلسله ارتفاعات بالمبو و گزيل و بيش از 24 ارتفاع ديگر در جنوب استان سليمانيه عراق در هم كوبيدند و بر بيش از 90 روستاي منطقه عمومي حلبچه تسلط پيدا كردند و روستاهاي حد فاصل شهر دوجيله و درياچه دربنديخان عراق آزاد شد و نيروي دريايي سپاه با استقرار در شرق درياچه، تحركات دشمن در آن سوي درياچه را زير نظر گرفت و پيشروي به سوي شهر حلبچه از چندين جناح ادامه، و اين شهر به محاصره در آمد و سرانجام رزم آوران اسلام موفق شدند، در زير بمباران هاي شديد هوايي و شيميايي دشمن، شهر 70 هزار نفري حلبچه را آزاد نمايند.

مرحله چهارم عمليات

اين مرحله از نيمه شب پنج شنبه 27/12/1366، آغاز و رزمندگان اسلام، پس از تثبيت مناطق آزاد شده، موفق شدند شهر مرزي و كردنشين نوسود را كه بيش از 7 سال زير سلطه دشمن قرار داشت و بغداد آن را به عنوان پايگاهي براي ضد انقلابيون و منافقين وابسته تبديل كرده بود، از تيررس دشمن خارج سازند.

با استقرار كامل نيروها در شهر نوسود

موفق شدند دو شهر نظامي طويله و بياره و بيش از 8 روستاي اطراف آن در نزديكي نوار مرزي را آزاد كنند.

دشمن در روز جمعه 28/12/1366، در محورهاي شمالي عمليات والفجر 10 اقدام به پاتك كرد كه با هوشياري و آمادگي رزمندگان اسلام دفع شد و دشمن پس از به جاي گذاشتن ده ها كشته، زخمي و اسير، ناگزير به عقب نشيني شده و مواضع قبلي خود را نيز از دست داد.

مرحله پنجم عمليات

مرحله پنجم در شب چهارشنبه 3/1/1367 آغاز و حماسه آفرينان بسيجي و پاسدار، به دشمن حمله كردند تا به جنايت بعثي ها در بمباران شيميايي شهر حلبچه پاسخ گويند. در اين عمليات كه در محور خرمال به سيد صادق در استان سليمانيه انجام شد، 19 ارتفاع حساس منطقه، از جمله ارتفاعات 1058 (وربشن)مشرف بر شهر سيد صادق و چندين روستاي ديگر استان سليمانيه آزاد شد.

پيام امام خميني (ره)به مناسبت عمليات والفجر 10

امام (ره)در پاسخ به نامه فرمانده كل سپاه پاسداران چنين اظهار فرمودند:

... اخبار پيروزي ها و حماسه هاي دلاوران اسلام نه تنها دل ملت ما، كه قلب همه مستضعفان و محرومان را شادمان نمود و صدام و عفلقيان و حاميان و اربابان او، خصوصا آمريكا و اسرائيل را عزادار كرد. سلام خالصانه مرا به همه فرماندهان عزيز و شجاع و رزمندگان ظفرمند پيروز سپاه و بسيج و ارتش و هوانيروز و نيروي هوايي و جهادگران دلاور و گمنام و امدادگران و كليه نيروهاي مردمي و كُرد ابلاغ كنيد و سلام و تشكر ملت ايران را به مردم شهرهاي آزاد شده عراقي كه بدون اين كه

حتي يك گلوله هم به طرف آنان و شهرهاي آنان شليك شود، با آغوش باز و فرياد الله اكبر از رزمندگان ما استقبال نمودند، برسانيد و به آن ها بگوييد كه مي بينيد صدام چگونه ديوانه وار شما و شهرهايتان را بمباران خوشه اي و شيميايي مي كند، و خواهيم ديد كه جهان خواران چگونه در تبليغات مسموم خود از كنار اين پيروزي هاي بزرگ و جنايت صدام خواهند گذشت.

نتايج عمليات

آزاد سازي منطقه اي به وسعت حدود 1200 كيلومتر مربع شامل شهرهاي حلبچه، خرمال، بياره، طويله و هم چنين نوسود از شهرهاي ايران.

كاهش خط پدافندي خودي.

گشودن جبهه اي جديد براي دشمن و انتقال توان عمده اي از ارتش عراق به جبهه شمالي.

به اسارت درآوردن 5440 نفر از نيروهاي دشمن.

انهدام 270 تانك و نفربر، 60 توپ صحرايي، 20 ضدهوايي، 40 خمپاره انداز، 13 دستگاه مهندسي، 230 خودرو و 750 اسلحه انفرادي و آرپي جي هفت.

به غنيمت گرفته شدن 90 تانك و نفربر، 100 توپ صحرايي، 20 توپ ضد هوايي، 20 خمپاره انداز، 15 دستگاه مهندسي، 800 خودرو و 6110 اسلحه انفرادي و آرپي جي هفت.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: والفجر 10 (حلبچه)

زمان اجرا: 25/12 /1366

تلفات دشمن :15400 (كشته، زخمي و اسير)

رمز عمليات: يا رسول الله (ص)

مكان اجرا: منطقه عمومي حلبچه و سد دربنديخان – محور شمالي جنگ

ارگان هاي عمل كننده: نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات: آزادسازي شهر حلبچه عراق و مناطق پيرامون و دسترسي به سد دربنديخان

والفجر9

عمليات والفجر9؛حمله به دشمن از محور شمال :

استراتژي تعقيب دشمن در جبهه شمالي با سلسله عملياتي به نام «والفجر» در اين مناطق

آغازشد و نيروهاي ايراني توانستند به پيروزي هاي مهمي در منطقه «چوارتا» دست پيدا كنند. چند روز پس از پايان عمليات والفجر9 و تحويل خط به نيروهاي پدافندي، در حالي كه مناطق فتح شده هنوز به طور كامل تثبيت نشده بود، نيروهاي عراقي در حملاتي توانستند كليه نقاط تصرف شده را باز پس گيرند. عراق كه در اين پاتك ها بدنبال كسب موفقيت جديد و تا حدودي بازسازي روحي نيروهاي شكست خورده خود در فاو بود، با توان بيشتري در منطقه ظاهر شد.

نكته حايز اهميت، همزماني عمليات «والفجر9» با درگيري نيروها در منطقه فاو بود. سپاه در حالي به عمليات والفجر9 پرداخت كه در فاو درگير پاتك هاي سنگين عراق بود. يگان هاي تازه تاسيس شده سپاه اين عمليات را انجام دادند و توانستند در تهاجم خود به پيروزي هايي دست يابند.

عمليات والفجر9 در ساعت 23 و45 دقيقه 5 اسفندماه 1364 با رمز «ياالله، ياالله، ياالله» در شرق چوارتاي كردستان عراق آغاز گرديد. وسعت اين عمليات در حدود 200 كيلومترمربع بود. مناطق آزاد شده در والفجر9 شامل چند پاسگاه مرزي، بخشي از ارتفاعات «كانا»، «شاهكوران»، «تنگه سورا»، «موبرا»، «ماخلان» و ارتفاعات 1470 و1489 بود.

در جريان نبرد يك فروند هواپيما، يك فروند چرخبال،20 دستگاه تانك، 90 دستگاه خودرو،10 قبضه توپ ضد هوايي و مقدار زيادي سلاح سبك و نيمه سنگين دشمن از بين رفت. يگان هاي منهدم شده دشمن شامل 3 گردان رزمي، تيپ كماندويي،1 گردان توپخانه و1 گردان تانك مي شد.

تعداد كشته و زخمي ها و اسراي دشمن به 2750 نفر رسيدند. مقداري سلاح سبك و نيمه سنگين و انواع مهمات نيز به غنيمت نيروهاي خودي درآمد. به اين ترتيب عمليات والفجر9 نشان داد كه در صورت

گشودن دو جبهه همزمان بر عليه ارتش عراق، توان دشمن تجزيه مي شود و قادر نخواهد بود در دو جبهه مجزا به طور همزمان به مقابله برخيزد.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: والفجر9

زمان اجرا:5/12/1364

تلفات دشمن (كشته، زخمي و اسير):2750

رمز عمليات: يا الله- يا الله - يا الله

مكان اجرا: شرق چوارتا در عراق - محور شمالي جنگ

ارگان هاي عمل كننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات: گشودن دو جبهه همزمان در برابر دشمن و تجزيه نيروي آن و باز پس گيري مناطق تازه اشغال شده

والفجر 8

پيروزي هاي جمهوري اسلامي با فتح خرمشهر به اوج خود رسيد، غرب به منظور فراهم آوردن شرايط مناسب در تحميل صلح و سازش به جمهوري اسلامي، تلاش اصلي را معطوف بر حفظ صدام كرد. بدين ترتيب از يك سو پافشاري و تصميم قطعي غرب مبني بر حفظ صدام و از سوي ديگر، عزم راسخ جمهوري اسلامي جهت حصول به اهداف حقه خود در جنگ و تسليم نشدن در برابر فشارهاي همه جانبه استكبار، به نوعي، حالت نه جنگ، نه صلح را ميان طرفين حاكم كرد. در واقع حفظ صدام و بازداشتن ايران از پافشاري روي آرمان هاي خود، برقراري موازنه قوا بود. از اين رو افزايش و تقويت توانايي هاي تكنولوژي عراق به ويژه نيروي هوايي، در دستور كار استكبار قرار گرفت و به دنبال آن دشمن سعي كرد فضا را به طور مطلق در اختيار بگيرد تا شايد به اين وسيله به لحاظ ضعف هاي متعددي كه داشت، صحنه جنگ را از ميدان رزم زميني به آسمان، دريا و شهرها بكشاند.

گذشته از استراتژي غرب و حمايت هاي همه جانبه

علمي و نظير از رژيم عراق، رژيم بعثي نيز تمامي توان خود را در جهت پشتيباني و پاسخ گويي به نيازهاي جنگ قرار داد.

اجتناب از جنگ در زمين مسطح – پس از عمليات هاي والفجر مقدماتي و والفجر 10 – و در پي آن ابتكار عمليات در هورالهويزه طي دو عمليات بزرگ خيبر و بدر – به خصوص خيبر – موجب انفعال رژيم عراق و ايجاد نگراني در ميان حاميان منطقه اي و بين المللي او گرديد، و متقابلا جمهوري اسلامي ايران كه ابتكار عمل و برتري سياسي و نظامي را همچنان در دست داشت، زمينه عمليات بعدي را با استفاده از تجربه عمليات در هور فراهم نمود.

در اين ميان، عاملي كه مجوب شد طراحان نظامي در انتخاب منطقه بعدي براي عمليات دقت بيشتري به عمل آورند، اين بود كه هيچ يك از عمليات هاي انجام شده پس از فتح خرمشهر داراي نتايجي نبود كه قادر باشد برتري تعيين كننده اي را نصيب ايران كند. از اين رو، لازم بود حركت جديدي در صحنه جنگ انجام شود كه با آنچه از اول جنگ تا آن زمان به وقوع پيوسته بود، متفاوت باشد و فرماندهان نظامي عراق نيزاز پيش بيني آن ناتوان باشند. اين حركت، عبور از رودخانه عريضي همچون اروند و تسخير منطقه مهم شبه جزيره فاو بود.

اهداف عمليات

به لحاظ موقعيت جغرافيايي شمال خليج فارس و منطقه فاو، عمليات والفجر 8 از اهداف سياسي – نظامي ويژه اي برخوردار بود كه مهم ترين آن ها عبارت بودند از:

• تصرف شهر فاو و تاسيسات بندري آن.

• هم مرزي با كويت.

• تهديد بندر ام القصر.

• انهدام و

يا تصرف سكوهاي پرتاب موشك.

• تامين خورموسي و تردد كشتي ها به بندر امام خميني.

• تسلط بر اروندرود.

• انسداد راه ورود عراق به خليج فارس.

ويژگي هاي منطقه فاو

منطقه فاو علاوه بر ارزش سياسي – نظامي، به لحاظ فراهم سازي امكان حضور مقتدرانه ايران در خاك عراق و موقعيت جغرافيايي و طبيعي، داراي ارزش استراتژيك نيز بود و هم چنين معضلات ناشي از عدم تامين مناطق عملياتي پيشين و مقابله با فشارهاي دشمن پس از تصرف منطقه را هم مرتفع مي كرد، زيرا با تلاقي بودن سواحل رودخانه اروند درهر دو سو و نيز وجود عارضه كارخانه نمك، عملا بيشتر زمين منطقه را براي دشمن غير قابل استفاده كرده بود و اين مساله كارايي زرهي ارتش عراق را كاهش مي داد. همچنين احاطه آب از سه قسمت موجب شده بود، پدافند در برابر دشمن تنها در يك سمت انجام شود و آسيب پذيري از جناحين را كاهش دهد.

علاوه بر اين ها، كوتاه بودن عقبه نيروهاي خودي، پوشش مناسب منطقه براي پدافند هوايي، تسلط آتش بر روي خطوط و عقبه دشمن، امكان رعايت اصل غافلگيري، محدود بودن زمين و عمق قابل دسترس، از جمله عواملي بودند كه بر ميزان اميدواري ها نسبت به كسب پيروزي مي افزود. اما در عين حال با توجه به ويژگي هاي خاص منطقه، مساله عبور از رودخانه و پشتيباني عمليات، احداث پل، تردد قايق ها به ساحل دشمن و پهلو گرفتن آن ها در ساحل رودخانه ها، هر كدام به عنوان موانعي بودند كه برداشتن آن ها از سر راه به سادگي امكان پذير نبود. به همين دليل در طرح ريزي

عمليات، تدابير ويژه اي براي رفع آن ها اتخاذ شد.

منطقه عمليات

از آن جايي كه زمين منطقه در ميان آب محصور است، تحت تاثير جذر و مد آب خليج فارس و رطوبت دائم حاصل از آن مي باشد. به همين دليل، قسمت عمده اي از زمين منطقه باتلاقي، نمك زار و سست مي باشد.

ارتفاع آب رود اروند، كه از دريا تاثير مي پذيرد، در عميق ترين قسمت رودخانه به 25 متر مي رسد . در ساحل رودخانه پوششي از چولان (بوته هاي بلند)و ني وجود دارد. ارتفاع چولان ها حداكثر 5/1 متر و ارتفاع ني ها 3 تا 4 متر مي باشد؛ به گونه اي كه انسان به راحتي مي تواند در ميان آن مخفي شود.

هم چنين نخلستان بزرگي در ساحل خودي و دشمن، كه عمق آن بين 2 تا 5 كيلومتر متغير است، وجود دارد كه زمين اطراف آن اغلب سست است.

استعداد دشمن

منطقه عملياتي در حوزه استحفاظي سپاه هفتم عراق قرار داشت. منطقه مسئوليت اين سپاه از ابوالخصيب تا راس البيشه و قرارگاه تاكتيكي آن در ابوالخصيب بود و طول خط پدافندي اروند رود را با دو لشكر 15 و 26 پياده و يگان هايي از نيروي دريايي پوشانده بود.

لشكر 15 پياده با يگان هاي زير از ابوالخصيب تا جنوب سيبه – مقابل پالايشگاه آبادان – گسترش داشت:

• تيپ هاي 8 ، 104، 401، 436 و 439 پياده.

• دوگردان كماندويي.

• پنج گردان تانك و نفربر.

• پنج گردان جيش الشعبي.

• گردان هاي 15 و 20 توپخانه.

لشكر 26 پياده نيز با يگان هاي زير از جنوب زياديه تا راس البيشه مستقر بود:

• تيپ هاي 107، 113،

110 و 111 پياده.

• تيپ 440 و 441 پياده ساحلي.

• ناو تيپ هاي 7 و 72 دريايي.

• گردان 22 دفاع الواجبات.

• دو گردان كماندو.

• دوگردان تانك و نفربر.

• چهار گردان جيش الشعبي.

• گردان هاي 22، 94، 79، 33 و 632 توپخانه.

با شروع عمليات، لشكرهاي زير نيز وارد منطقه شدند:

• 10، 12، 6، 3 زرهي.

• 2، 11، 4، 8، 7، 17، 19و 18 پياده.

• 5 و 1 مكانيزه.

• دفاع ساحلي .

• گارد رياست جمهوري.

در مجموع، يگان هايي كه قبل و حين عمليات والفجر 8 در منطقه فاو حضور يافتند، برحسب تيپ و يا گردان مستقل به قرار ذيل مي باشد:

الف – پياده:

تيپ هاي 414، 29، 702، 704، 442، 502، 111، 110، 104، 47، 501، 419، 48، 39، 22، 23، 2، 602، 603، 703، 96، 95، 108، 421، 424 و5

ب – پياده ساحلي:

تيپ هاي 440، 441 و 443.

ج – زرهي:

تيپ هاي 30، 16، 34، 42، 26 و گردان هاي تانك 17 تموز، الرافدين، ذوالنورين و گردان 43 از لشكر 5.

د – مكانيزه:

تيپ هاي 25، 20، 15، 8 و 24.

ه_ – نيروي مخصوص:

تيپ هاي 65، 66 و 68.

و – گارد رياست جمهوري:

تيپ 1 مكانيزه:

• 2 كماندو

• 3 نيروي مخصوص

• 4 مكانيزه

• 10 زرهي

• يك گردان كماندويي

ز – كماندو:

• تيپ هاي كماندويي سپاه هاي 3، 4، 6 و 7.

• تيپ 73 از لشكر 17.

• گردان حطين.

• گردان 5 از لشكر 26.

• گردان كماندويي لشكر 15.

ح – جيش الشعبي:

شش قاطع جيش الشعبي تحت امر لشكر 26.

قواي خودي

قرارگاه خاتم الانبياء صلي الله عليه وآله وسلم هدايت و اجراي عمليات را با دو قرارگاه عملياتي كربلا و نوح بر عهده داشت. يگان

هاي تحت امر اين قرارگاه ها نيز به ترتيب زير بودند:

قرارگاه كربلا (محور شمالي)هدايت نيروهاي زير را بر عهده داشت:

• لشكر 27 محمد رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم.

• لشكر 25 كربلا.

• لشكر 7 ولي عصر (عج).

• لشكر 31 عاشورا.

• لشكر 5 نصر.

• لشكر 8 نجف اشرف.

• لشكر 14 امام حسين عليه السلام.

• لشكر 17 علي ابن ابي طالب عليه السلام.

• تيپ مستقل 32 انصارالحسين عليه السلام.

• تيپ مستقل 15 امام حسن عليه السلام.

• تيپ مستقل 44 قمر بني هاشم عليه السلام.

قرارگاه نوح :

• لشكر 19 فجر.

• تيپ مستقل 33 المهدي (عج).

• 16 گردان از توپخانه

هم چنين، چهار قرارگاه فرعي با ماموريت هاي جداگانه به شرح ذيل تشكيل شدند:

1- قرارگاه يونس 1: تحت امر قرارگاه نوح بود با ناو تيپ كوثر ماموريت تصرف اسكله العميه را بر عهده داشت.

2- قرارگاه يونس 2: قرارگاه عملياتي نيروي دريايي ارتش و تحت امر قرارگاه خاتم الانبياء بود و ماموريت تصرف اسكله الكبر را بر عهده داشت.

3- قرارگاه رعد: قرارگاه عملياتي نيروي هوايي ارتش بود و ماموريت پشتيباني هوايي و پدافند هوايي را بر عهده داشت.

4- قرارگاه شهيد سليمان خاطر: قرارگاه عملياتي هوانيروز بود با ماموريت تشكيل تيم آتش، تخليه مجروح و هلي برد نيرو.

ضمناً قرارگاه قدس نيز به سه تيپ 21 امام رضا عليه السلام، 10 سيدالشهدا و 18 الغدير ماموريت تك پشتيباني در محور بوارين را بر عهده داشت.

طرح عمليات

در طراحي مانور عمليات، دو عامل به طور قابل ملاحظه اي موثر بودند:

1. تجارب عمليات بدر.

2. پيچيدگي ها و ويژگي هاي خاص عمليات والفجر 8.

اگر سپاه پاسداران تجربه گران بهاي دو عمليات خيبر و بدر در هورالهويزه را به همراه نداشت، قطعا طراحي عمليات

والفجر 8 با مشكل روبه رو مي شد.

در طراحي مانور اين عمليات چند مساله حايز اهميت بود كه عبارتند از:

• آگاهي از چگونگي و حالت هاي خاص آب اروند در نوبت هاي خاص هفته، ساعت، شب و روز و... .

• عمليات عبور غواص ها از رودخانه.

• عمليات شكستن خط و پاكسازي سرپل به دست آمده.

• مرحله بندي عمليات.

• توسعه در عمق.

• و...

نسبت به درك حالت هاي مختلف آب اروند رود، ماه ها كار صورت گرفت و با جمع بندي اطلاعات موجود در تاريخچه اين رودخانه و نيز شرايط جوي منطقه خسروآباد و فاو طي بيست ساله گذشته كه از اداره هواشناسي گرفته شد، هيچ گونه مشكلي به نظر نمي رسيد.

در مورد عمليات عبور غواص ها از رودخانه آموزش و تمرين هاي زيادي انجام شد. اين اقدام برگرفته از تجربه عمليات بدر بود. اين عمليات، اوج خطرپذيري نيروهاي انقلاب را به نمايش گذاشت. در اين باره، يكي از نگراني هاي اصلي، تاثير جريان آب بر حركت غواص ها و دور شدن آن ها از هدف خاص واگذار شده به آن ها بود.

مرحله بندي عمليات، پي بردن به نحوه عبور از رودخانه، چگونگي شكستن خط و گرفتن سرپل و چگونگي هوشياري دشمن قطعا نيازمند حضور در غرب اروند و شناخت بيشتري از واكنش هاي دشمن بود. با توجه به عكس، نقشه و اطلاعات به دست آمده از زمين، چهار مرحله براي عمليات مشخص گرديد:

1- عبور از رودخانه و شكستن خط و پاكسازي سرپل به دست آمده.

2- تصرف شهر فاو، رسيدن به خورعبدالله و استقرار در منطقه مثلثي شكل شمال شهر. هم چنين، استقرار در پايگاه دوم موشكي

در شمال غربي شهر.

3- پيشروي تا ابتداي كارخانه نمك و تشكيل خط دفاعي به موازات اين منطقه از ساحل تا خورعبدالله.

4- رسيدن به زمين انتهاي كارخانه نمك و كانال انتهاي كارخانه واقع در جاده ام القصر تا ساحل رودخانه.

ماموريت مرحله اول به عهده لشكرهاي 7 ولي عصر، 5 نصر، 41 ثارالله، 31 عاشورا، 25 كربلا، 14 امام حسين عليه السلام و تيپ هاي 44 قمر بني هاشم و 33 المهدي بود.

در مرحله دوم، لشكرهاي 27 محمد رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم، 17 علي ابن ابي طالبعليه السلام و در مرحله سوم لشكرهاي 8 نجف و 31 عاشورا براي تحقق طرح مانور لحاظ شدند. در مرحله چهارم نيز همه يگان ها براي انجام عمليات مدنظر بودند.

در خصوص توسعه در عمق بايد متذكر شد در عمليات هاي بزرگي كه پس از فتح خرمشهر انجام شد، همواره ميان عمق بخشيدن به عمليات وتوان موجود از يك سو، و هماهنگي پيشروي با پشتيباني عمليات از لحاظ مهندسي و ... از سوي ديگر، تعارض وجود داشت. در اين عمليات توسعه در عمق و استمرار عمليات مورد توجه بود.

شرح عمليات

سرانجام پس از حل معضلات اساسي عمليات و تكميل طرح مانور و تامين پشتيباني هاي مورد نظر و سازماندهي قرارگاه ها و يگان ها، دستور انجام عمليات در ساعت 22:10 تاريخ 20/11/1364، توسط فرمانده كل سپاه با قرائت رمز عمليات به اين شرح، صادر شد:

بسم الله ارحمن الرحيم. لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم. قاتلو هم حتي لا تكون فتنه. يا فاطمةالزهرا، يا فاطمةالزهرا، يا فاطمةالزهرا.

يگان هاي نيروي زميني سپاه با پشتيباني آتش طرح ريزي شده، تهاجم خود را در محورهاي مورد نظر

آغاز و مبادرت به شكستن خط كردند.

گسترش وضعيت و تامين هدف هاي عمليات در همان شب اول چنان غير منتظره بود كه نيروهاي پشتيبان كه مي بايستي براي تامين مراحل بعدي عمليات در صبح يا شب دوم عمليات به كار گرفته مي شدند، در ساعت 12 همان شب وارد منطقه شدند. پس از پاكسازي خط اول، در ادامه كار دو مساله عمده در پيش روي رزمندگان قرار داشت:

يكي دور زدن و محاصره شهر و حضور در محور ساحلي واقع در جناح شمالي. حضور در محوريادشده، نقش موثري را در مقابله با پاتك هاي دشمن و نيز تثبيت و تامين سرپل اوليه داشت لذا دو لشكر پرتوان وقدرتمند سپاه كه ماموريت دستيابي به اهداف فوق را داشتند، به منظور پاكسازي والحاق خط اول، تلاش خود را شروع كردند. بدين ترتيب قبل از روشن شدن آزمايش هاي مربوط به هوا و پس از درهم شكستن مقاومت هاي ضعيف دشمن، يگان مامور جهت تصرف شهر فاو، ابتدا با حضور در مدخل ورودي شهر، به محاصره آن پرداخت.

در جنوب شهر فاو نيز يكي ديگر از يگان ها با طي نمودن مسافت زيادي در عمق، به صورتي باورنكردني خود را به خور عبدالله رساند و شهر فاو از شمال و جنوب به محاصره درآمد.

پاكسازي جنوب شهر فاو و باقي مانده نيروهاي پراكنده و غير منسجم دشمن، كه در منطقه به صورت سرگردان حضور داشتند دنبال مي شد. با حضور پرقدرت نيروها پس از محاصره شهر فاو در محور ساحلي و نيز دستيابي به خور عبدالله در جنوب فاو، پاكسازي عناصر باقي مانده دشمن در راس البيشه آغاز شد. در نتيجه يگان

مامور به تصرف شهر فاو، پس از رفع موانع موجود و مقابله با مقاومت هاي پراكنده دشمن، توانست با انهدام مقر تيپ 111 و به اسارت گرفتن فرمانده آن، شهر فاو را به صورت كامل پاكسازي كند. در نتيجه تا پايان روز اول، رزمندگان اسلام موفق به تصرف شهر فاو و پاكسازي كامل منطقه و حضور در شمال فاو(محور ساحلي)شدند و بدين ترتيب مراحل اول و عمليات انجام پذيرفت.

دشمن در شرايطي كه جمهوري اسلامي را فاقد توانايي و قابليت اجراي عمليات عبور از رودخانه ارزيابي مي كرد، پس از مواجهه با حضور قدرتمندانه نيروهاي اسلام در شهر فاو و بعد از گذشت سه روز از شروع عمليات، به تدريج نسبت به ابعاد عمليات فاو هوشيار شده و لشكر گارد را وارد منطقه كرد. شتاب زدگي و عدم توجيه كامل نسبت به منطقه، موجب گرديد كه نيروهاي لشكر گارد سوار برخودرو و در حال حركت به سمت منطقه درگيري، در محاصره نيروهاي خودي افتاده و به هلاكت برسند. از اين زمان بود كه نبرد سنگين به مدت 75 روز ادامه پيدا كرد.

فاو از حضور تا تثبيت

حضور نظامي ايران در فاو، نشانگر بي ثباتي حكومت بغداد و ضعف و ناتواني ارتش عراق بود.

دشمن پس از ناتواني در باز پس گيري يك باره فاو، شيوه پيشروي لاك پشتي را آغاز كرد تا بلكه بتواند قسمت هاي محدودتري را تصرف كند. و خط تبليغاتي رسانه هاي جهاني هم در تحركات نظامي دشمن بي تاثير نبود، چنانچه نشريه واشنگتن پست طي گزارشي نوشت:

«عراق نمي تواند اجازه دهد ايراني ها در اين شهر باقي بمانند، زيرا اين مساله به احتمال قوي

عواقبي تضعيف كننده از نظر روحي و سياسي در داخل عراق و نيز در كشورهاي همسايه خواهد داشت... تصرف شبه جزيره فاو توسط نيروهاي ايران و غافلگيري عراقي ها، به طوري كه هنوز هم موفق به بيرون راندن سربازان ايراني از منطقه نشده اند، بغداد را سخت سرافكنده كرده است.»

راديو بي بي سي نيز طي تفسيري اظهار داشت:

«ايران به خوبي در زمين از عهده نيروها برآمد و تصرف اين همه اراضي عراق، ضربه اي تحقير آميز به عراق وارد كرده است.»

مشكلات باز پس گيري فاو براي دشمن

دشمن در انجام پاتك مي بايست از نيروي زرهي مكانيزه استفاده مي كرد كه با توجه به باتلاقي بودن زمين عمدتا محدود به جاده مي شد و اين وضعيت با توجه به آتش توپخانه بر روي جاده ها و حضور قدرتمند نيروهاي ايران در آن جا، امكان مانور را از دشمن مي گرفت. به علاوه نظر به اين كه قسمتي از منطقه پوشيده ازنخل است، راه حل ديگر جنگ تن به تن در نخلستان بود. اما نيروهاي دشمن توانايي و روحيه مناسب براي اين كار را نداشتند.

تلاش هاي دشمن در اين فاصله عمدتا در سه محور خلاصه مي شود:

1. ادامه پاتك در برخي از محورها، خصوصا كارخانه نمك و جاده ام القصر.

2. گسترش عقبه ها و احداث جاده و مواضع جديد توپخانه و ... .

3. طراحي استراتژي دفاع متحرك.

دشمن به منظور حل بحران هاي ناشي از فتح فاو و ضايعات وارده به ارتش خود، علي رغم ركود جبهه ها و نيز عدم توانايي در عقب راندن نيروهاي خودي، مكررا تبليغاتي را مبني بر بازپسگيري منطقه عملياتي والفجر

8، انجام مي داد.

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : والفجر 8 (فاو)

زمان اجرا : 20/11/1364

رمز عمليات : يا فاطمه الزهرا(سلام الله عليها)

مكان اجرا : منطقه عملياتي اروند – جزيره فاو عراق – جنوبي ترين محور جنگ

تلفات دشمن (كشته ، اسير و زخمي): 57000

ارگان هاي عمل كننده : رزمندگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

اهداف عمليات : در هم شكستن ماشين جنگي عراق ، فتح شهر مهم فاو ، قطع ارتباط دريايي عراق با خليج فارس و تهديد شهر بصره عراق

والفجر 4

عمليات والفجر 4 ،حماسه بزرگ جبهه شمالي:

دشت وسيع و دره شيلر ميان شهر مرزي بانه و مريوان با فرورفتگي خاصي كه از خاك عراق به داخل ايران دارد ، در گذشته و در تاريخ جنگ تحميلي منطقه مهمي به شمار مي رفت . بلندي هاي سورن ، سوركوه و كاني مانگا در دهانه اين دشت قرار دارند .

چگونگي انجام عمليات :

عمليات والفجر 4 در سه مرحله و با هدف وصل اين بلندي ها به يكديگر در خط خودي ، از روز 27 مهرماه 1362 به مدت 33 روز در منطقه جبهه شمالي سليمانيه و پنجوين انجام شد . حمله ساعت 24 و با رمز يا الله ... با الله ... يا الله در منطقه اي به وسعت صدها كيلومتر مربع آغاز شد . نيروها در دو محور بانه و بلندي هاي لري ، گرمك ، كنگرك و در محور مريوان و بلندي هاي پنجوين به نام زله ، مارو و خلوزه به پيشروي پرداختند .

در مرحله دوم پس از گذشت دو روز از مرحله نخست ، بلندي هاي سورن و كاني

مانگا و چندين نقطه ديگر آزاد شد ، اما بر اثر پاتك هاي دشمن روي قله هاي كاني مانگا ، برخي از مناطق دست به دست شد و نهايتا در اشغال دشمن باقي ماند .

مرحله سوم عمليات روز 2 آبان ماه 1362 به اجرا درآمد . سپاه پاسداران تنها با 25 گردان وارد عمل شد و در مجموع 1000 كيلومتر مربه شامل 300 كيلومتر مربع از اراضي ايران و 700 كيلومتر مربع از اراضي عراق آزاد شد و معابر نفوذي گروهك هاي نفوذي ضد انقلاب به داخل ايران در دره شيلر مسدود گرديد .

اين عمليات را 8 تيپ و دو گردان از سپاه و 1 لشكر پياده از ارتش به انجام رساندند . فرآيند اين عمليات ، تصرف پيشرفتگي دشت شيلر ، شهر و پادگان پنجوين و گرمك عراق و تسلط بر 13 شهر و روستاي عراق ، همراه با 19000 تن كشته و زخمي و اسير و نابودي ده ها گردان و گروهان كماندويي و مخصوص دشمن بود . دستاورد ديگر اين عمليات خارج ساختن شهر مريوان از زير ديد و تير دشمن و فراهم سازي مقدمات عمليات بعدي در استان سليمانيه عراق بود .

تلفات دشمن :

با انجام اين عمليات 200 تن از رزمندگان اسلام از اسارت افراد ضد انقلاب بيرون آمدند . ارتش عراق در طول اين عمليات 10 فروند هواپيما ، يك فروند هليكوپتر ، بيش از 90 دستگاه تانك و نفربر زرهي ، 200 دستگاه خودرو و انبوهي از سلاح و مهمات خود را از دست داد و 5 دستگاه تانك و نفربر ، 10 دستگاه لودر و

بولدوزر ، 200 دستگاه خودرو سبك و سنگين ، 20 قبضه سلاح ضد هوايي سام 7 ، مقداري وسايل مخابراتي ، مهمات و سلاح هاي سبك و سنگين از دشمن به غنيمت نيروهاي ايراني در آمد.

در اين عمليات سردار علي رضاييان فرمانده قرارگاه مقدم حمزه سدالشهدا در منطقه به شهادت رسيد .

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات : والفجر 4

زمان اجرا : 27/7/1362

مدت اجرا : 33 روز

مكان اجرا : منطقه شمالي شهر پنجوين عراق در جبهه شمالي جنگ

رمز عمليات : يا الله ... يا الله ... يا الله

تلفات دشمن : 19000 نفر كشته ، زخمي و اسير

ارگان هاي عمل كننده : سپاه و ارتش

اهداف عمليات : آزاد سازي بخشي از ميهن اسلامي و ارتفاعات مهم منطقه ، تصرف پيشرفتگي دشت شيلر ، مسدود ساختن راه ورود گروهك هاي ضد انقلاب كه از طريق دشت شيلر انجام مي شد ، تصرف پادگان پنجوين و گرمك عراق و خارج ساختن مريوان از زير ديد و تير دشمن

والفجر مقدماتي

در حالي كه عدم موفقيت در عمليات رمضان، دورنماي پيشروي در شرق بصره را دور از دسترس نشان مي داد، پيروزي در عمليات محرم و تسلط بر زمين هاي تخت استان ميسان، دستيابي به شهر العماره عراق – كه به عنوان تهديد هم زمان عليه دو شهر بصره و بغداد محسوب مي شد – را امكان پذير كرده بود. به همين منظور و نيز از آن جايي كه فرماندهان جنگ ناگزير بودند در مقابل تجهيزات برتر عراق، زمين سخت را گزينش كرده و درگيري در وضعيت دشوار را به دشمن تحمل

كنند، منطقه رملي غرب ارتفاعات ميشداغ – حدفاصل فكه تا چزابه – براي انجام عمليات سرنوشت ساز والفجر انتخاب گرديد.

اهداف عمليات

اولين هدف تصرف پل غزيله بود و چنانچه اين مرحله از عمليات با موفقيت انجام مي شد، تصرف شهر العماره به عنوان دومين هدف در دستور كار قرار مي گرفت.

موقعيت منطقه

منطقه عملياتي از شمال به ميشداغ و برقازه از جنوب به هورالهويزه از شرق به چزابه و شهر بستان و از غرب به شهر العماره عراق و رودخانه دجله منتهي مي شد.

در منطقه مزبور رودخانه هاي متعددي وجود دارد، از جمله: رودخانه دويرج كه از كوه هاي شمالي منطقه سرچشمه گرفته و به هورالسناف مي ريزد و رودخانه ميمه كه سرچشمه آن ارتفاعات ايلام است و به طرف هور بن عمران (جنوب هورالسناف)منتهي مي شود.

استعداد دشمن

مسئوليت پدافند از منطقه عملياتي (از چيلات تا هورالعظيم)به عهده سپاه چهارم عراق بود. لشكرهاي سازماني اين سپاه نيز عبارت بودند از:

الف -لشكر 14 پياده ؛ شامل:

تيپ 421 پياده

تيپ 422 پياده

تيپ 18 پياده كوهستاني

تيپ گردان تانك سيف سعد

منطقه گسترش لشكر 14 از شيب تا پاسگاه دويرج و مقر فرماندهي آن نيز در غرب تقاطع جاده چزابه غزيله با جاده صفريه بود.

ب - لشكر 1 مكانيزه؛ شامل:

تيپ 108 پياده

تيپ 501 پياده

تيپ 1 مكانيزه

تيپ هاي 92، 93 و 94 پياده، 34 زرهي و 27 مكانيزه (به عنوان احتياط)منطقه گسترش اين لشكر از پاسگاه دويرج تا پاسگاه پيچ انگيزه و مقر فرماندهي آن نيز در جنوب منطقه بزرگان بود.

ج -لشكر 10 زرهي؛ شامل:

تيپ 17 زرهي

تيپ

42 زرهي

تيپ 34 زرهي

تيپ 24 مكانيزه

تيپ 412 پياده

منطقه گسترش اين لشكر از پيچ انگيزه (شيار به جليه)تا جنوب غربي دهلران (چيلات)بود.

د - نيروهاي احتياط؛ شامل:

لشكر 3 زرهي، در منطقه شرق هورالسناف جنوبي

تيپ 30 زرهي از لشكر 6 زرهي، در منطقه جنوب زبيدات

تيپ 16 زرهي از لشكر 6 زرهي، در منطقه العماره

تيپ 25 مكانيزه از لشكر 6 زرهي، در منطقه شرق هورالسناف

تيپ 37 زرهي از لشكر 12 زرهي، در منطقه بزرگان

تيپ 101 پياده گارد مرزي، در منطقه العماره

تيپ 10 زرهي وابسته به ستاد كل، احتمالا در شمال العماره

تيپ هاي 48 پياده و 49 زرهي ار لشكر 11، در منطقه العماره

تيپ 51 زرهي مختلط، در منطقه فكه

گارد رياست جمهوري، در منطقه بزرگان

تيپ 704 پياده در منطقه صفريه تا رشيده

قواي خودي

بعد از عمليات محرم، سپاه پاسداران در صدد گسترش سازمان رزم خودي برآمد. بر همين اساس لشكر فتح به سپاه 3 صاحب الزمان (عج)تبديل شد و سازمان تمامي تيپ هاي تابع آن به جز تيپ 44 قمر بني هاشم (ع)نيز به لشكر تغيير يافت.

لشكر ظفر نيز سپاه 11 قدر را تشكيل داد و در نتيجه دو تيپ 27 و 31 آن به لشكر تبديل شدند و سه تيپ جوادالائمه(ع)، امام رضا (ع)و امام صادق (ع)نيز لشكر نصر5 را به وجود آوردند. هم چنين، يك تيپ مستقل به نام تيپ 10 سيد الشهدا (ع)تشكيل شده و تحت امر اين سپاه در آمد.

لشكر فجر هم با تيپ هاي المهدي (عج)، امام سجاد (ع)و ثارالله به سپاه هفتم حديد تبديل شد.

در اين ميان لشكر فجر با همان سازمان لشكر باقي ماند تيپ ثارالله نيز كه به لشكر تبديل شده بود، به اتفاق لشكر قدس (شامل: لشكر 7 ولي عصر و تيپ 15 امام حسن)و لشكر 8 نجف تحت امر سپاه هفتم قرار گرفتند.

به اين ترتيب با گسترش سازمان رزم سپاه پاسداران و ايجاد سه سپاه عملياتي، قرارگاه مركزي خاتم الانبياء (ص)جهت انجام اين عمليات استعداد زير را در نظر گرفت:

قرارگاه كربلا هدايت نيروهاي زير را به عهده داشت:

سپاه 3 صاحب الزمان (عج)

لشكر 14 امام حسين (ع)با استعداد 8 گردان

لشكر 25 كربلا به استعداد 11 گردان.

لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع)با استعداد 14 گردان

تيپ مستقل 44 قمربني هاشم (ع)با استعداد 5 گردان

سپاه 7 حديد

قرارگاه قدس هدايت نيروهاي زير را عهده داشت:

لشكر 7 ولي عصر (عج)با استعداد12 گردان

تيپ 15 امام حسين (ع)با استعداد 10 گردان

لشكر 8 نجف اشرف با استعداد 14 گردان

لشكر 41 ثارالله (ع)با استعداد 11 گردان

لشكر 19 فجر با استعداد 24 گردان

قرارگاه نجف هدايت نيروهاي زير را به عهده داشت:

سپاه 11قدر

لشكر 27 محمد رسول الله (ص)با استعداد 24 گردان

لشكر 31 عاشورا با استعداد 13 گردان

تيپ مستقل 10 سيدالشهدا (ع)با استعداد 7 گردان

ضمنا، از ارتش نيز يگان هاي زير تحت امر فرماندهي اين عمليات بودند:

لشكر 16 زرهي با استعداد 6 گردان تانك و 6 گردان مكانيزه

تيپ 84 خردم آباد با استعداد 4 گردان پياده و 1 گردان تانك

هم چنين استعداد توپخانه شركت كننده در اين عمليات عبارت بودند از :

ارتش : 16

گردان

سپاه: 7 گردان

طرح عمليات

در طراحي عمليات مقرر شد قواي دو قرارگاه كربلا و نجف به طرف العماره تك نمايند. در مرحله اول، قواي قرارگاه نجف در محور طاووسيه تا رشيده، حد فاصل خط تا كانال هاي آخر را تصرف كرده و در مرحله دوم و در ادامه تك، جناح راست تا حاشيه جنوبي دويرج(پشت جاده آسفالت فكه و در غرب بزرگراه و سرپل حلفائيه)را تصرف نمايند. نيروهاي قرارگاه كربلا نيز مي بايست با استفاده از معابر وصولي جاي پاي تصرف شده توسط قرارگاه نجف را تا چزابه ادامه داده و در پشت كانال پدافند نمايند. در مرحله دوم منطقه شرق غزيله و شمال هورالهويزه پاكسازي شده و سرپل غزيله تامين گردد. هم چنين با احداث خاكريز، جناح قواي كربلا مي بايست تامين شود تا چنانچه ماموريت قواي نجف در رسيدن به جاده با مشكل مواجه شد، جناح قواي كربلا از تعرض و آسيب دشمن مصون بماند.

در صورتي كه اهداف مراحل اول و دوم عمليات تحقق مي يافت، چنين پيش بيني شده بود كه با بازسازي يگان ها و ايجاد شرايط مناسب و نيز با توجه به وضعيت دشمن، عمليات در مرحله سوم به سمت العماره ادامه يابد. هم چنين مقرر شد در منطقه چيلات و طيب تك فريب انجام شود. لشكر 14 امام حسين (ع)نيز ماموريت داشت تا در منطقه فاو عمليات فريب انجام دهد.

شرح عمليات

در ساعت 21:30 روز 17/11/1361 پس از اعلام رمز مبارك ياالله، ياالله، ياالله عمليات از پنج محور شمال و جنوب رشيده، صفريه و ارتفاعات چرمر و خاك آغاز شد و نيروها در تاريكي مطلق

شب به منظور پاكسازي ميادين مين و شكستن خطوط دفاعي دشمن و رخنه در اين خطوط پيشروي كردند. وسعت و عمق موانع و استحكامات دشمن و وجود كانال هاي متعدد كه دشمن براي ايجاد آن ها تلاش بسياري متحمل شده بود، سرعت لازم را از نيروها گرفت. در نتيجه، اگر چه خط اول دشمن شكسته شده بود، ليكن به دليل عدم پاكسازي منطقه – در حالي كه تاريكي شب رو به پايان بود – طبيعي به نظر مي رسيد كه امكان استقرار كامل وجود نداشته باشد. در واقع تاريكي مطلق شب، عدم الحاق نيروها و پاكسازي منطقه، عمق و وسعت زياد ميادين مين، هوشياري و اطلاع قبلي دشمن نسبت به وقوع عمليات، عوامل بازدارنده اي بودند كه به عدم تامين كامل اهداف مرحله اول عمليات منجر شدند.

به رغم وضعيت موجود به خاطر موقعيت خاصي كه به تبع آغاز عمليات در ميان مردم ايجاد شده بود و از طرفي به دليل اميدواري مسئولين و نيز تبليغات سوء دشمن و ... مرحله دوم عمليات در ساعت 21 روز 20/11/1361 به منظور انهدام نيرو و تجهيزات دشمن آغاز گرديد. اما اين بار نيز عدم هماهنگي در نيروهاي عمل كننده و هم چنين هوشياري دشمن و احاطه او بر راه كارهاي خودي، مانع از پيشرفت رزمندگان گرديد.

بررسي عمليات

از ابتداي پيشروي نيروهاي خودي از نقطه رهايي تا رسيدن به خط دوم دشمن بيش از 16 نوع مانع از سوي دشمن تعبيه و ايجاد شده بود و يا به صورت عارضه طبيعي منطقه وجود داشت. دشمن با اين اقدامات در واقع آن چه را به صورت تجربه از

عمليات هاي گذشته به دست آورده بود، تقريبا به صورت كامل در منطقه عملياتي والفجر مقدماتي اجرا كرد. ارتش عراق سعي داشت با موانع ياد شده تا حد امكان در پيشروي نيروهاي ايراني تاخير بياندازد. از اين رو، موانع مزبور به منزله زنگ خطر و عامل هشدار دهنده محسوب مي شد. و از طرفي به طور طبيعي توان نيروها را جهت تامين اهداف در شب مي گرفت، علاوه بر اين، گرفتن جناح و به كارگيري نيروي احتياط دو موضوع قابل توجه بود كه در تاكتيك هاي دشمن در عمليات والفجر مقدماتي مشاهده گرديد.

موضوع ديگر اين كه در گذشته نيروهاي هجومي و اصلي دشمن در خطوط حضور داشتند و به طور طبيعي در معرض آسيب پذيري نيروهاي مهاجم بودند؛ ليكن در اين عمليات نظر به اين كه دشمن شكستن خط را براي خود مفروض مي دانست، نيروهاي هجومي اش را در احتياط قرار داد و با گذاردن نيروهاي پدافندي در خط و عمق بخشيدن به ميادين مين و ايجاد موانع ديگر عملا سعي بر اين داشت كه پس از گرفتن توان نيروهاي مهاجم با وارد كردن نيروهاي اصلي خود مناطق تصرف شده را باز پس گيرد.

نتايج عمليات

با اين عمليات طراحان نظامي خودي دريافتند كه عمليات هاي بعدي بايد در مناطق عاري از نقاط قوت دشمن ( موانع، آتش توپخانه و ...)انجام شود. از سوي ديگر، مناطق انتخابي بايد به گونه اي باشند كه ضعف هاي خودي در آن كم تر بوده و جنگ متكي به نيروهاي انساني در آن مناطق عملي باشد. مضافا به اين كه فرماندهان سپاه پاسداران به اين نتيجه رسيدند

كه بايد ضمن پرهيز از انتخاب مناطق با عمق زياد، اين انتخاب متناسب با قواي خودي باشد.

ضمناً در اين عمليات علاوه بر انهدام قابل توجه تيپ هاي 905 و 704 و يك گردان از نيروهاي سوداني تعداد 113 تن از نيروهاي دشمن اسير شدند.

در آستانه اين عمليات غلامحسين افشردي معروف به حسن باقري فرمانده اطلاعات و عمليات قرارگاه خاتم الانبياء و فرمانده نيروي زميني سپاه و چند تن ديگر از جمله مجيد بقايي فرمانده قرارگاه كربلا در حين شناسايي در كمين نيروهاي عراقي گرفتار شده و به شهادت رسيدند .

خلاصه گزارش عمليات :

نام عمليات: والفجر مقدماتي

زمان اجرا: 11/18 /1361

تلفات دشمن :4620 (كشته، زخمي و اسير)

رمز عمليات: يا الله - يا الله - يا الله

مكان اجرا: منطقه عمومي فكه

ارگان هاي عمل كننده: رزمندگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي

اهداف عمليات: تصرف پل غزيله و پيشروي به سوي شهر العماره عراق

واليبال

روايت اول:

در منطقۀ فاو به پيشنهاد يكي از بچه ها مسابقۀ واليبال برگزار كرديم . بين نيروهاي ايراني و عراقي (فرضي) . عده اي به عنوان دشمن سمت راست ايستادند ما هم سمت چپ زمين . بازي شروع شد. اطراف زمين چه خبر بود از تماشاچي! عراقي ها اصلاً بازي نداشتند. گيم اول و دوم با پيروزي ما به پايان رسيد. گيم سوم هم همين طور. همه احساس غرور مي كردند از اين كه در خيال خود هم به دشمن پيروز هستند.

روايت دوم:

براي رفع خستگي از گشت روزانۀ عمليات خيبر بازي اي تربيب داديم . در محوطه اي خاكي و پر از چاله چوله با دو

قطعه چوب و چند تكه طناب به هم گره زده تور واليبال درست كرديم و بيش تر اوقات از آن پس كار ما واليبال بود. بعضي وقت ها وضع از اين هم بدتر بود. از پوكه به جاي ميله و چوب و از ملافۀ (ملحفه) سوراخ سوراخ به جاي تور استفاده مي كرديم.

روايت سوم:

جمعه ها وقت بي كاري با توپ بچه گانه واليبال بازي مي كرديم . البته در شرايطي هم مسابقۀ بين گرداني براي رفتن به فينال بين لشكر المهدي و تيم ما ، كه در خط مقدم بوديم ، برگزار مي شد، مثل وضعيت بعد از قطع نامه كه جنسمان جور بود و از همه چيز بهترينش را داشتيم.

وسايل چند كاره و ابزار جنگي

استفاده از وسيله اي به جاي وسيله اي ديگر در جبهه معمول بود. به خاطر عسر و حرج موجود در خطوط عملياتي و پدافندي بسياري از آلات و ادوات جنگي، وسايل حمل و نقل يا ابزار مورد نياز نيروها آنقدر اسقاطي بودند كه در گرما گرم نبرد خراب مي شدند. بچه ها بسته به شرايط رزمي و امكاناتي كه در دسترسشان بود، نيازهاي خود را با ساير وسايل موجود برطرف مي كردند. اين موارد استفاده را مي توان به چند گروه تقسيم كرد: راهنمايي راه ها و مسيرهاي عملياتي و تداركاتي و محل عبور و مرور نيروها، تعمير و ترميم آلات و ادوات جنگي تا حد مقدور در همان معركۀ نبرد؛ جايگزيني وسايل در كمبود و نبود خرابي آن ها؛ خلق ابزار جنگي جديد يا اجزاي آن ها ؛ تسهيل تحرك و جا به جايي نيروها و آلات و ادوات جنگي .

در

منطقه براي گرا گيري و علامت گذاري مواضع دشمن به منظور تخريب آن ها و نيز نقشه كشي و نقشه برداري از خط و خاكريزها و نيز ديدباني و ثبت تحركات دشمن از ابزار و وسايلي بهره

مي گرفتند كه اين امور را سهيل مي كرد و حداقل خطا در ثبت گرادهي و تخريب و نيز كم ترين درصد خطر جاني را براي اين نيروها به همراه داشت و از همه مهم تر اين كه لوازمش درخود منطقه به وفور موجود بود و پشتيباني تداركاتي در اين زمينه ضرورتي نداشت.

ورود و خروج نمايشي

در سال 67 جزيرۀ مجنون تهديد به پاتك شد. مرتضي قرباني دستور داد تمام ماشين ها با چراغ روشن و سر وصداي زياد به خط نزديك شوند و سپس يكي يكي و به تدريج خارج شوند و با اين حساب پاتك دشمن نقش برآب شد.

واحد زرهي

در عمليات والفجر3 درجبهۀ مهران، عراقي ها سنگرهايي با سطح شيب دار ساخته بودند كه در عقب نشيني به دست رزمندگان افتاد. بچه هاي جهاد با كمي خاك برداري و مرمت، آن را به صورت سكوي شليك تانك در آوردند، ولي تانكي دربين نبود كه بتوان ازآن استفاده كرد. پس از دو يا سه روز، دو دستگاه تانك عراقي كه در خطوط ديگر به غنيمت گرفته شده بود، به اين خط منتقل شدند و به جهت احتمال پاتك عراقي ها، بايد نقش چندين تانك را بازي مي كردند، به اين صورت كه يك گلوله اين سر خاكريز شليك مي كردند و به سرعت از سكوي خود پايين مي آمدند و به سمت سكوي ديگري كه در چند صدمتري بود مي رفتند تا رانندۀ تانك خود را به محل برساند، خدمه گلوله گذاري كرده و آمادۀ شليك بودند و به اين ترتيب، تمام طول خط را پوشش مي دادند و نقش يك واحد زرهي كامل را ايفا مي كردند. دشمن مانده بود كه اين توانايي تانك را درخط ايراني ها چگونه نابود كند. به همين دليل تانك خود را به تأخير انداخت و وقتي پاتك خود را عملي كرد، ديگر واقعاً سلاح و تانك و مهمات به خط ما رسيده بود.

وسايل پنچري مهلك

تله كرن اجسام و اشيا و وسايل ديگر عموماً كار نيروهاي تخريب بود. تله كردن مين پدالي آماده ، زير پدال يا كلاج و ترمز جزو ابتكارات اوايل جنگ بود . بعد از مدتي دشمن خبره شده و به همين دليل ، فريب دادنش كمي دشوار و پيچيده تر به نظر مي رسيد بنابراين ،

وقت عقب نشيني يا در گل ماندن ماشين و خرابي و از كار افتادگي موتور، بچه ها با يك يا دو لاستيك را خالي مي كردند به اين معني كه مثلاً بر اثر اصابت تركش پنچر شده است . ابزار تعويض لاستيك پشت صندلي راننده قرار داشت. صندلي هاي تويوتا لندكروز با كشيدن يك دسته كه در كنار هر دو صندلي است به سرعت به جلو پرتاب مي شدند. عراقي ها خوشحال از عقب نشيني رزمندگان وقتي به اين ماشيها مي رسيدند به دقت زير شاسي و لاستيك ها يا پدال هاي گاز و ترمز و كلاج را بررسي مي كردند كه تله اي در كارنباشد. وقتي شكشان برطرف مي شد و باور مي كردندكه ماشين واقعاً پنچر شده ، اقدام به تعويض لاستيك مي كردند و به محض اين كه اهرم صندلي را مي كشيدند، تلۀ انفجاري تعبيه شده در پشت صندلي عمل مي كرد و با انفجاري مهيب ماشين و نيروهاي اطرافش را به هوا مي فرستاد.

ولي فتح مرادي

ايشان در سال 1342 در بخش بمپور شهرستان ايرانشهر چشم به جهان گشود و در دوران نوجواني بنا به فرموده معمار كبير انقلاب حضرت امام خميني (ره) مبني بر تشكيل بسيج به عضويت ، به اين نهاد مقدس در آمدند و در عملياتهاي متعددي از جمله ولفجر 4 در جبهه حق عليه باطل شركت نمودند ايشان پس از تولد اولين فرزند خود در حاليكه 15 روز بيشتر از ولادتش نمي گذشت راهي جبهه حق عليه باطل شد و در جبهه از ناحيه دو دست مجروح گرديد و به بيمارستان نجميه تهران اعزام گرديد مقام معظم رهبري

در ديدار از بيمارستان ايشان را از نزديك مورد عطوفت ونوازش پدرانه خود قرارداد تا اينكه پس از مدتي لباس مقدس سپاه را بر تن كرده و پاسدار انقلاب و ارزشها و دستاوردهاي انقلاب گرديد.

كارنامه درخشان 28ساله سردار شهيد حاج ولي فتح مرادي:

15سال خدمت در رده هاي مختلف سپاه پاسداران شهرستان ايرانشهر

4سال بعنوان مسئول اطلاعات و جانشيني فرماندهي سپاه سراوان

2سال بعنوان جانشين فرماندهي سپاه خاش

و بيش از 5 سال خدمت بعنوان فرماندهي سپاه شهرستان نيكشهر

و خلاصه در سال 1386 بعنوان فرماندهي شهرستان ايرانشهر شهر ميزبانان ولايت انتخاب و منصوب گرديد و در سحرگاه بيست و ششم مهر ماه سال جاري در سفري عاشقانه و عارفانه همراه با همرزمانش توسط خفاشان كوردل و شيطان پرست دعوت حق را لبيك و به خيل شهداء پيوست

خاطره اي از يكي از مردان بي ادعا

من مسئول و سرباز نمازخانه سپاه ايرانشهر بودم . ايام ماه مبارك رمضان بود كه چند روزي سردار در جلسات قرآن شركت نكردن . با توجه به اينكه ايشان در ناحيه حضور داشتند . ولي سئوالي براي من پيش آمده بود كه چرا در جلسه قرآن شركت نميكند و شايد چند سئوالي ديگر ........

يك روز در هنگام برگذاري جلسه قرآن مشكلي برايم پيش آمد كه به ناچار جلسه را ترك كردم و به اتاق سردار رفتم . با توجه به اينكه در هنگام برگزاري جلسه قرآن همگي پاسداران در نماز خانه سپاه هستند و در سالن اداري ناحيه كسي حضور نداشت . من وارد سالن اداري شدم و صداي زيباي قرآن در فضاي سالن سپاه به گوش ميرسيد و من وقتي كه وارد اتاق

شدم ديدم كه اين صداي زيبا از رايانه اي كه داخل اتاق سردار است پخش ميشود و ديدم كه سردار مشغول كار اداري است و تازه متوجه شدم كه سردار مرادي آنقدر كار اداري دارد كه نميتواند بعضي از جلسات قرآن را شركت كند و همان جا به قرآن گوش ميدادند و به كار مشغول ميشدند.

در يكي از روزها كه كنار سردار مرادي نشسته بودم يكي از اشخاص كه با ايشان در حال صحبت كردن بودن در بين صحبت هايشان به سردار گفتند كه شما در حال حاضر در بين مردم مقام و پست و شخصيتي داريد و مردم حرف شما را بيشتر ميپزيرند بعد از اتمام حرف آن فرد سردار شروع به صحبت كردند كه گفتند : اگر پست و مقام ماندني بود به من نميرسيد و به خدا حاضر هستم كه اين پست را از من بگيرند و من هيچ زمان آخرت خودم را به دنيا نمي دهم .

و ايشان گفتند : آنها كه پست و مقام در اين دولت دارند و به دنبال فخر فروشي به ديگران هستند حتما از اين مقام دنيوي خودشان استفاده شخصي ميكنند و دنيا را به جاي آخرت برگزيدند.

و اين گفته سردار بي درنگ مرا به ياد فرموده اميرالمومنين انداخت كه فرمود : خلافت براي من از آب بيني بز كمتر است.

ولايت فقيه

قلب تپنده امت. استمرار حركت انبيا و قلب اسلام است. كليد رهايي مسلمانان از بند جباران چپ و راست. سد محكمي عليه استكبار شرق و غرب. قانون الهي كه از ثمره خون شهيدان دوباره جاري وساري گشته تا تمام امتهاي مستضعف در جهان با

يك هدف و يك حركت به دنبال امامت ، زلال و پاك و يكپارچه گردند تا در سراسر جهان يك امت واحد تشكيل شود.

منادي اسلام . قلب تپنده امت حزب الله و اميد مستضعفان جهان . مهمترين عامل پيشرفت انقلاب اسلامي . همان ولايت ائمه (ع) است. ضامن بقاي اسلام . حامل پيام الهي و مفسر احكام خدايي و متصل به ولايت رسول الله است. قلب اسلام .تجلي با شكوه امامت مهدي (عج) . جانشين و مبين خط امامان و معصومان (ع) . استمرار خط سرخ امامت. ادامه دهنده راه انبيا. چراغ هدايت بشريت . پاسدار خون شهيدان . حامل خون شهدا. ولايت رسول اكرم(ص).

ولايت امام خميني

ريسمان محكم الهي.

وحدت

امر امام مان ، كار امت مان، مهر ملت مان، شهر قيام مان ، سير جهادمان، شور حيات مان و شعار پيكارمان.

واليان مخلص فقاهت

آنان كه با عنايت ولي عصر (عج) مسئوليت خود را نسبت به اسلام ادا نمودند و اسلام حقيقي را از خطرات كفر و نفاق فراعنه دورانها رهانيدند.

وارطان آبراهاميان

شهيد «وارطان آبراهاميان» فرزند ارشد خانواده زحمتكش «نِرسِس» و «آروسياك» در اولين روز از بهار سال 1339در روستاي «سنگرد» از توابع «فريدن»دراستان اصفهان چشم به جهان گشوده و پس از مدتي به اتفاق خانواده به اصفهان نقل مكان نمود.

مقاطع تحصيلي ابتدايي و راهنمايي را در مدارس ارامنه «آرمن» و «كاتارينيان» اصفهان به پايان برد. بعد از سال دوم دبيرستان، ترك تحصيل نموده و به مدت دو سال به عنوان «برقكار درجه 1» در پالايشگاه اصفهان مشغول به كار شد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي خود را به اداره نظام وظيفه معرفي و سپس به خدمت مقدس سربازي اعزام گرديد. پس از طي دوره آموزشي و پيش از آن كه مدت مرخصي او به پايان برسد به آخرين سفر زندگي اش رفت...

در آن زمان ارتش و نيروهاي بسيجي، سخت درگير نبرد با نيروهاي ضدانقلابي در منطقه كردستان بودند. نبردي كه پس از يك سال، بنا به قانونمندي ماهوي مبارزه استكبار جهاني با انقلاب نوپاي اسلامي در ايران، به يورش همه جانبه نيروهاي ارتش بعثي عراق به سرزمين مقدس ايران انجاميد. شهيد «وارطان آبراهاميان» در اولين روز از ماه آبان سال 1358 در درگيري مستقيم با نيروهاي ضد انقلاب قهرمانانه به شهادت رسيد. پيكر پاك وي، بعد از انتقال به اصفهان و انجام تشريفات مذهبي با بدرقه صدها تن از اهالي ارمني جلفاي اصفهان و همشهريان مسلمان، در اصفهان به خاك سپرده شد.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان

بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

وارطان آقاخانيان

شهيد «وارطان آقاخانيان» فرزند ارشد «گابريِل» و «وارتوش» در بهمن سال 1349 در تهران به دنيا آمد. تحصيلات مقطع ابتدايي را در دبستان ارامنه «نائيري» به پايان رساند.

دوره راهنمايي را نيز در مدرسه راهنمايي ارامنه «سوقومونيان» تهران به اتمام رساند. پس از پايان دوره راهنمايي، براي ادامه تحصيل به هنرستان فني «آزادي فلسطين» رفت، ليكن بعد از طي يك سال آموزش، ترك تحصيل نموده و تا زمان رفتن به خدمت سربازي، به فراگيري و سپس كار، در زمينه تراشكاري پرداخت. وي داراي يك برادر و دو خواهر بود. «وارطان» در سن هجده سالگي به خدمت سربازي اعزام گرديد. پس از طي دوره آموزشي، به جبهه هاي جنگ تحميلي منتقل گشته و سر انجام بعد از 9 ماه خدمت مقدس سربازي، بر اثر اصابت تركش توپ ارتش بعثي عراق، قهرمانانه در جزيره «مجنون » جنوبي، واقع در منطقه عملياتي جزيره « خيبر » به شهادت رسيد. پيكر شهيد «وارطان آقاخانيان» پس از انتقال به تهران و انجام مراسم مخصوص مذهبي در كليساي «تارگمانچاتس»، با حضور انبوه بي شماري از خويشاوندان، نزديكان، دوستان و ديگر هموطنان در قطعه شهداي ارمني جنگ تحميلي در تهران به خاك سپرده شد.

گفتني است كه حضرت آيت الله خامنه اي، رهبر فرزانه انقلاب و چند تن از سران وقت ارتش جمهوري اسلامي ايران در منزل شهيد بزرگوار حضور يافته و از والدين شهيد دلجويي نمودند.

شهيد به روايت مادرش:

«… «وارطان» پسر مؤدب و سر به زيري بود و هيچ وقت كاري نكرد كه باعث ناراحتي خانواده خود شود. او علاقه زيادي به كارهاي دستي

داشت و با ميل و رغبت فراوان هر آنچه را كه از سوي مدرسه به وي محول مي گرديد، انجام مي داد». به هنگام شهادت «وارطان»، خواهرش سيزده سال بيشتر سن نداشت.

«درس هايش خيلي خوب بود، ولي آخر متوجه نشديم كه علت ترك تحصيل وي چه بود؟ نمي دانيم چرا دست از تحصيل برداشت. از لحاظ اخلاقي، كليه اهل محل، دوستان و آشنايان بسيار از او راضي بوده و همه از او به خوبي ياد مي كردند. شهيد «وارطان آقاخانيان» با متانت خاص خود، هيچگاه از سختي هاي جبهه در ميان خانواده سخني نگفت».

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

وازگِن آداميان

سرباز شهيد «وازگِن آداميان» در اسفند 1343 در خانواده اي زحمتكش در «خرمشهر» ، به دنيا آمد. پس از اتمام دوران ابتدايي و راهنمايي، براي ادامه تحصيل به دبيرستان رفت، ليكن از سال سوم دبيرستان، ترك تحصيل نمود. در سال 1364 خود را براي انجام خدمت سربازي به اداره نظام وظيفه معرفي نمود.

او پس از طي دوران آموزشي، به صفوف فشرده دلاوران لشگر 64 اروميه پيوسته و بعد از 124 روز خدمت، در درگيري با ضد انقلاب در جبهه «حاج عمران»، به شهادت رسيد. پيكر مطهر شهيد «وازگن آداميان» پس از انتقال به تهران و انجام تشريفات مذهبي در ميان بدرقه صدها نفر از ارامنه تهران در قطعه مخصوص شهداي ارمني گورستان ارامنه تهران، به خاك سپرده شد.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

وازگن آوانسيان

شهيد «وازگن آوانسيان» در ارديبهشت ماه سال 1338 درشهر« فريدن»دراستان اصفهان چشم به جهان گشود. دوران كودكي را در زادگاهش گذراند، سپس با خانواده اش به تهران نقل مكان نمود.

تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در تهران گذراند. وي در تير ماه 1358 به خدمت اعزام گرديد. شهيد «آوانسيان» بعد از شروع جنگ تحميلي، با وجود پايان يافتن دوره خدمت زير پرچم، تا زمان شهادتش در بهار 1362 به صورت داوطلب به نبرد عليه دشمن بعثي ادامه داد. در روز نبرد با رشادتي وصف ناپذير به پيكار مزدوران بعثي شتافت. به گفته دوستان همسنگر، وي چند دستگاه تانك دشمن را به آتش كشيده و همراه چند تن از ديگر ياران، در اثر شليك تانك و اصابت تركش به ديدار معبود شتافت. پيكر

پاك وي به تهران منتقل و پس از انجام تشريفات مذهبي در قطعه شهداي ارمني جنگ در تهران به خاك سپرده شد.

حضرت آيت الله خامنه اي، رهبر معظم انقلاب اسلامي (رئيس جمهور وقت) با حضور غير منتظره خويش در اولين روز سال نو ميلادي 1985 (عصر روز سه شنبه 11 دي 1363) در منزل شهيد و گفتگو با والدين و ديگر اعضاي خانواده وي، از شهيد «وازگن آوانسيان» تقدير نموده و حضور سربازان ارمني در جبهه ها را ستودند.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

واهان اَلله وِرديان

شهيد واهان اَلله وِرديان» فرزند كوچك خانواده، در دومين روز از بهار سال 1340 در خانواده اي زحمتكش پا به عرصه حيات گذاشت. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در مدرسه ارامنه «ايران پيروز» به پايان رساند، سپس با جديت در يكي از دبيرستان هاي دولتي به تحصيل ادامه و به اخذ ديپلم نائل آمد.

«واهان» پس از دو سال كار و كوشش در جهت كمك به امور خانواده، در سال 1361 براي انجام خدمت مقدس سربازي خود را به سازمان نظام وظيفه معرفي نمود. پس از طي دوره آموزشي در پادگان «عجب شير»، به جمع رزمندگان دلاور جبهه هاي نبرد پيوست و در صفوف لشگر 77 خراسان در «پيرانشهر»، به دفاع از وطن خود همت گماشت. سرانجام بعد از ماه ها نبرد دلاورانه با دشمن بعثي، وي در خلال عمليات «والفجر 2» بر اثر اصابت تركش، خون خود را در راه آزادي و استقلال ميهن نثار و با افتخار بزرگ شهادت، به ديدار حق شتافت. پيكر مطهر شهيد «واهان اَلله ورديان»

بعد از انتقال به تهران و انجام تشريفات مذهبي با حضور جمعيت كثيري از ارامنه و مسئولان نظامي و در ميان حزن و اندوه فراوان در قطعه شهداي ارمني تهران به خاك سپرده شد.

خاطرات

شهيدبه روايت خواهر ش:

«… هنوز چشم انتظار ديدار او هستيم. از زمان شهادت وي تا به امروز، هر روز صبح به اميد ديدار برادرم، چشم به زندگي مي گشايم. باورم نمي شود كه برادرم شهيد شده باشد چرا كه اكثراً خواب او را مي بينم كه به من مي گويد: گريه نكن، چون من زنده هستم. «واهان» فرزند كوچك خانواده بود، بسيار عزيز و دوست داشتني. حدود دو سال به كار مشغول شد تا به خانواده خدمتي كرده باشد. از طرفي به جهت اينكه فردي جدي و با مسئوليت بود، وظيفه خود مي دانست تا از مرز و بوم كشورش ايران، دفاع نموده و دشمن را از خاك مقدس وطنش بيرون براند.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

واهيك باغداساريان

شهيد «واهيك باغداساريان»، چهارمين فرزند ذكور «تيمور» و «آرپِنيك»، در نوروز 1340 در تهران چشم به جهان گشود. پس از پايان تحصيلات دوره ابتدايي در دبستان «نصير»، دروس راهنمايي و متوسطه را نيز تا سال سوم دبيرستان، در مجتمع آموزشي ارامنه «سوقومونيان» ادامه داد.

تحصيل، وي در كنار برادرش «سيمون»، به كار فني- حرفه اي پرداخت. در سال 1360 براي اعزام به جبهه، خود را به مركز نظام وظيفه معرفي نمود. پس از 18 ماه حضور در خط مقدم (جبهه مريوان)، وي به منطقه «دارخوين» منتقل گرديد. منطقه استقرار وي، قبلاً به وسيله دشمن بعثي مين گذاري شده بود.

البته پس از آزادسازي اين مناطق از دست دشمن، بخش هايي از منطقه پاكسازي گرديده بود. متأسفانه اتومبيل حامل شهيد «باغداساريان» از قسمت پاكسازي خارج و بر روي مين ضد تانك رفت. بر اثر انفجار، «واهيك» نيز به همراه دوستان همرزم خود در چهاردهم اسفند 1362 در سن 22 سالگي به شهادت رسيد. پيكر مطهر شهيد «واهيك باغداساريان» بعد از انتقال به تهران و پس از انجام تشريفات مذهبي در ميان بدرقه صدها نفر از اهالي مسيحي و مسلمان در قطعه شهداي ارمني دوران 8 سال دفاع مقدس در تهران به خاك سپرده شد.

خاطرات

شهيد به روايت برادر ش:

«… آخرين باري كه با او صحبت كردم زماني بود كه «واهيك» به سنندج آمده بود و با من تماس تلفني گرفت و اطلاع داد كه نگران حال او نباشيم. زماني كه خبر شهادت برادرم را شنيدم بسيار تعجب كردم، چون اصلاً انتظار اين خبر را نداشتم. چند روز بعد از شهادت برادرم، جنازه ايشان را به ما تحويل دادند. همه ما انتظار پيكر پاك او را مي كشيديم. ديدن پيكر او برايمان نعمت بزرگي بود. يك نوع شانس بود و براي ديدن او، بي طاقت بوديم. مي توانم در عين واقعيت بگويم كه در مدت چند روز، در خيابان و منزل ما هزاران دوست، آشنا و غريبه تردد كردند و مانند ما، آن ها نيز انتظار او را مي كشيدند. انتظار سه روزه ما مانند اين بود كه گويا منتظر آزاد شدن يا رهايي او باشيم! حس عجيبي بود. هر كس سعي داشت تا كاري انجام دهد. انگار منتظر دامادي بوديم كه بايستي با آمدنش، ما را خوشحال مي كرد!

بعد از

اينكه پيكرهاي پاك شهدا را به پزشكي قانوني آوردند، به ما اطلاع دادند كه مي توانيم جنازه برادرمان را با خود ببريم. به پزشكي قانوني رفتم. در بيمارستان ما را به سالني كه مملوّ از شهدا بود، بردند. در آنجا احساس كردم كه من تنها نيستم …، برادران شيميايي را كه به شهادت رسيده بودند، ديدم. وقتي برادرم را ديدم، خدا را شكر كردم. خدايا، برادرم چقدر آرام و معصوم در خواب عميقي فرو رفته بود. بي اراده به طرف او خم شده و او را در آغوش گرفتم و بي اراده، بوسه اي بر گونه اش زدم... يكي از برادران، لوازم شخصي او را كه در يك كيسه نايلوني قرار داشت، به دستم داد. من بي اختيار آن بسته را به طرف قلبم برده و آنقدر آن را بر روي قلبم فشردم كه هنوز هم بعد از اين همه سال، درد شديدي را احساس مي كنم!

وقتي برادرم به مرخصي مي آمد، به او پيشنهاد پول مي كردند. او لبخندي مي زد و مي گفت: در جبهه نياز به پول ندارم. همه چيز در اختيار داريم. پيش از عزيمت به جبهه برادرم با من در مغازه كار مي كرد و ديگر براي خود استادي شده بود. در پاركينگ منزل پدري ام براي او كارگاهي تدارك ديده بوديم تا مشغول كار شود. با دختري آشنا شده و تصميم ازدواج داشت. روزي وارد مغازه شد و همان طور سر به زير به من گفت: مي خواهم به خدمت بروم. رفت و خود را معرفي كرد. در آخرين مرخصي خود، زماني كه براي خداحافظي به منزل من آمده بود در حياط به من نگاه كرد و

برايم دست تكان داد. در آن لحظه احساس كردم كه او پشت ابرها ناپديد شد. در آخرين مرخصي خودش نيز حس غريبي داشت. روزي وارد مغازه شد و گفت كه مي خواهد ماشين خودش را به نام من كند. با تعجب پرسيدم چرا مي خواهد اين كار را بكند. در جواب به من گفت: اگر برايم اتفاقي افتاد، بتوانيد اين ماشين را بفروشيد. گفتم: يعني چه پسر، خودت لازم داري و بعد از برگشتن، از آن استفاده خواهي كرد. اما حرفم را نپذيرفت و از من خواهش كرد تا به حرفش گوش دهم. نمي دانم شايد خودش چيزي را كه ما درك نمي كرديم، احساس مي كرد. «واهيك» هرگز از جبهه و از مشكلاتي كه داشتند، ناراضي و گله مند نبود. وقتي به جبهه باز مي گشت، مثل اين بود كه به سر كار مي رفت! خدمت سربازي را كار عادي مي دانست. نظر مثبتي به جنگ داشت. هيچگاه از آن جا چيز زيادي برايمان تعريف نمي كرد. وي اصولاً نگاه عادي به مسائل داشت. فقط در آخرين مرخصي، حس عجيبي داشت. رفتارش اين را نشان مي داد. او اخلاق خاصي داشت. هيچ وقت راجع به رؤياهايش صحبت نمي كرد. او نيز حتماً مي خواسته بعد از سربازي، زندگي ساده اي براي خودش دست و پا كند. در كارش نيز، براي خودش استادي بود. مسلماً آدم موفقي در زندگي مي شد. هيچ وقت راجع به خودش و آينده اش با من صحبت نمي كرد. اخلاق خاصي داشت. سعي مي كرد افراد را خوشحال كند. پسري شاد بود. او از سنش، بزرگتر بود. انساني باگذشت بود. هر ساعتي كه با او تماس مي گرفتي و از او چيزي مي خواستي، «نه» نمي گفت و

به كمكت مي شتافت. براي خيلي از مشتريان، بدون دريافت دستمزد كار مي كرد، چون مي دانست اگر آن شخص پول داشت، حتماً به او پرداخت مي كرد!

برادرم «واهيك»، انسان والايي بود، با شخصيتي بزرگ. او مي خواست با تلاش و كوشش خود، موفقيت كسب كرده و با زحمت خود،آن را به دست آورد.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

واهيك يِسائيان

سرباز شهيد «وِهاندز رشيد پور» در اولين روز بهاري در خانواده اي روستايي و زحمتكش در روستاي «بابرود» (بابارود) در حوالي شهرستان اروميه به دنيا آمد. پس از تحصيلات ابتدايي، به كار و تلاش در كنار خانواده پرداخت.

وي پس از اعزام به خدمت مقدس سربازي و طي دوره آموزش به لشگر 77 خراسان پيوسته و به خطوط مقدم جبهه هاي جنگ حق عليه باطل منتقل گرديد.

وي بعد از 2 سال و 3 ماه و 4 روز خدمت، پيش از آتش بس، قهرمانانه در عمليات بزرگ «فتح المبين» به خيل عظيم شهداي 8 سال دفاع مقدس پيوست. پيكر مطهر شهيد «رشيد پور» بعد از انجام تشريفات مذهبي در ميان حزن و اندوه و بدرقه صدها نفر از هموطنان در اروميه به خاك سپرده شد.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

وهاندز رشيد پور بابرودي

سرباز شهيد «وِهاندز رشيد پور» در اولين روز بهاري در خانواده اي روستايي و زحمتكش در روستاي «بابرود» (بابارود) در حوالي شهرستان اروميه به دنيا آمد. پس از تحصيلات ابتدايي، به كار و تلاش در كنار خانواده پرداخت.

وي پس از اعزام به خدمت مقدس سربازي و طي دوره آموزش به لشگر 77 خراسان پيوسته و به خطوط مقدم جبهه هاي جنگ حق عليه باطل منتقل گرديد.

وي بعد از 2 سال و 3 ماه و 4 روز خدمت، پيش از آتش بس، قهرمانانه در عمليات بزرگ «فتح المبين» به خيل عظيم شهداي 8 سال دفاع مقدس پيوست. پيكر مطهر شهيد «رشيد پور» بعد از انجام تشريفات مذهبي در ميان حزن و اندوه و بدرقه صدها نفر از

هموطنان در اروميه به خاك سپرده شد.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

ورژ باغوميان

شهيد «ورژ باغوميان» در ارديبهشت 1344 در «جلفاي نو» (اصفهان) به دنيا آمد.دوران تحصيلات ابتدايي را در مدرسه ارامنه به پايان رساند. پس از آن، همزمان با تحصيل در دوره شبانه، به كار در زمينه برق قشار قوي پرداخت. در عين حال علاقه مفرط وي به ورزش فوتبال، موجب ترك تحصيل وي گرديد.

بدين ترتيب «ورژ» از پانزده سالگي تا اعزام به خدمت به كار و ورزش مشغول شد. بعد از طي دوره آموزشي به كرمان منتقل و در بخش خدمات (موتور خانه) به خدمت خود ادامه داد. در اواخر سال 1364 وي به جبهه «پيرانشهر» اعزام گشته و در بخش تداركات، مشغول به ادامه خدمت مقدس سربازي گرديد. وي، مهمات و غذا به خط مقدم حمل مي نمود. روزي خبر رسيد كه حدود 27 سرباز به محاصره گروهك ضد انقلاب«كومله» در آمده اند. محاصره شدگان با بيسيم تقاضاي كمك كرده بودند. در اين بين، گروهي ديگر از نيروها براي ياري رساندن به همرزمان، آماده اعزام به منطقه گشتند. زماني كه «ورژ» شنيد كه او را با خود نخواهند برد به دنبال آن ها دويده، خواهش مي نمايد كه وي را نيز با خود به منطقه محاصره شده ببرند! در «كربلا»ي آن روز، بنا به روايت برادر شهيد، غير از دو سرباز از هموطنان مشهدي و اصفهاني كه زخم برداشتند، بقيه جوانان رشيد اين مرز وبوم، همراه با «ورژ»، شربت شهادت نوشيده و به ملكوت اعلي پيوستند.

پيكر شهيد «ورژ باغوميان» پس از انتقال به زادگاهش

و اجراي مراسم مخصوص مذهبي در كليساي حضرت «مريم» مقدس با حضور صدها تن از خويشاوندان، دوستان و همشهريانش در تاريخ 20 خرداد 1365 در قبرستان ارامنه به خاك سپرده شد.

بر سنگ قبر شهيد «ورژ باغوميان» اين كلمات نقش بسته اند:

براي همرزم زخميَت، سپر گشتي و

بي درنگ، به نجاتش شتافتي.

قلبت سوخته و شمع زندگيَت، خاموش شد،

و مَردُمَت را، تشنه ايمان مُحكَمَت گذاردي ...

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

خاطرات

شهيد به روايت برادر ش:

شهيد «ورژ باغوميان» فرزند سوم خانواده بود. در كودكي و نوجواني بازي فوتبال را بسيار دوست مي داشت. دوستان بسيار زيادي داشت. مادرمان شعري را به «ورژ» ياد داده بود كه هرگاه در خانه آشنا يا خويشاوندي دور هم جمع مي شديم، او آن را مي سرود. او آن قدر اين شعر را سروده بود كه من هم آن را ياد گرفته و براي شما مي خوانم:

تفنگم را روي شانه هايم انداخته و

شمشير «تور كايتزاك»را به كمر بسته ام،

روز و شب از دوستانم دفاع مي كنم.

اگر دشمن به ما نزديك شده و توهين نمايد،

شمشيرم شاهد، كه قسّم مي خورم،

و سرانجام، اوست كه پشيمان خواهد شد.

من فكر مي كنم قولي را كه برادرم داده بود، در زندگي به آن عمل كرد و آن به حقيقت پيوست. او دوست داشت كه خدمت سربازي را زود تمام كرده تا به زندگي معمولي خود بازگشته و مشغول به كار گردد. 40 روز به پايان دوران خدمتش باقي مانده بود كه به شهادت رسيد. پدرم آماده شده بود كه مغازه اي را خريداري نمايد، چون فكر مي كرد كه «ورژ» بزودي به خانه باز خواهد

گشت. «ورژ» ورزشكار قابلي بود. اشعار «صاياد نُوا»(5) را دوست داشت. وقتي دور هم جمع مي شديم، براي ما از او شعر مي سرود. او نسبت به والدينش بسيار با احترام رفتار مي كرد. حتي نسبت به اشخاصي كه از خودش بزرگ تر بودند. او دوست خيلي خوبي بود.

ما «ورژ» را ازدست داديم، اما او در قلبمان زندگي مي كند. ما زنده هستيم، چون جواناني مانند «ورژ» بوده اند{و براي دفاع از كشور، جنگيده اند}و{اينك} براي ادامه زندگي، ما مي توانيم گام هاي استوارتري برداريم. همانطور كه ما، ارامنه قتل عام شده در 24 آوريل 1915 را به خاطر داريم و براي آمرزش روح آنها به درگاه خداوند دعا مي كنيم، براي جواناني چون «ورژ» نيز، دست به دعا برداشته و نخواهيم گذاشت تا خاطره آنها فراموش شود. ما بايستي از همه شهدا ياد كنيم.

روزهايي كه «ورژ» به مرخصي مي آمد، به خصوص اگر مراسم مذهبي داشتيم، به ما ملحق مي شد. او پسري خوش برخورد بود. درآن ايام براي عرض تبريك، ابتدا به بزرگتر هاي خانواده سرمي كشيد و همه را از خود راضي نگاه مي داشت. وقتي هم كه دور هم جمع مي شديم، به خواندن شعر پرداخته و همه را شاد مي كرد.

معمولاً براي همه نامه مي نوشت. هرنامه اي را هم كه تمام مي كرد، در پايان حتماً شعر مي نوشت. از اشعار مختلف نوشته و نقاشي مي كرد. او احساسات خود را با شعر و نقاشي نشان مي داد. هر چند تحصيلات عاليه نداشت، اما مي توانست در كارش، فردي موفق باشد. خدا او را دوست داشت و او را پيش خود برد. ما هم سعي كرده ايم تا اين سوگ را تحمل كنيم، هر چند اين

زخم در قلب ما وجود دارد.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

واحد اخلاص

واحد اطلاعات عمليات؛ واحدي كه كار در آن به جهت حساسيتش يعني شهادت و اسارت و به تبع آن بازجويي و شكنجه اي كه براي گرفتن اطلاعات از طرف دشمن اعمال مي شد، تظاهربردار نبود؛ همه چيز در كمال آرامش و بي سر و صدايي محض انجام مي شد؛ هيچ وقت مقدور نبود بشود از آن همه جانبازي و فداكاري و پيش مرگي و مظلوميت و غربت و شرايط تحمل ناپذيري كه ذاتي كار بود چيزي گفت و حرفي به ميان آورد و عقده دلي گشود كه نتيجه كار در گرو حفظ اطلاعات و لو ندادن راه و رسم رسيدن به آن بود و اين همه خود به خود موجب مي شد كه نيروهاي واحد اطلاعات عمليات درون گرا بشوند و بلوغ و رشد باطني داشته باشند و راز و رمزشان بيشتر با خدا باشد تا بنده.

وقتش رسيده

شب بود. زير چادر نشسته بوديم، حرف ازدواج شد. همه به هم تعارف مي كردند، هر كس سعي مي كرد ديگري را جلو بيندازد. يكي از برادران گفت:«ننۀ من قاعده اي دارد. مي گويد هر وقت پايت از لحاف آمد بيرون، موقع زن گرفتن است». وقتي اين حرف را مي زد كه علي پرويني فرمانده دسته خوابيده بود و اتفاقاً پايش از زير پتو بيرون افتاده بود. همه خنديديم و يك صدا گفتيم:«با اين حساب وقت ازدواج برادر پرويني است».

وقايع اتفاقيه

بدون قصد و غرض و مرض. بي غل و غش. هر چه پيش آيد خوش آيد. الخير في ماوقع. تهي، تنها، رها و رد معرض قهر و لطف خدا. عريان حتي از پرند و پرنيان، آن قدر كه وقتي به هم برسند، چون دو سطحِ سنج عيد و عزا، زنگار و زنگ هم به طنز بزدايند. از كثرت به وحدت برسند و صيقلي و صافي شوند كه:«جمله فريادها از شه بود».

در كارزار كه الي الدوم كار، زارست و زار. كار؛ اسباب پريشاني حضور به هم مي رسانند. جد و جِهد به جايي مي رسشد كه از اول هزل و هجا و طنز به طعنه و كنايه رسيده است. آن وقت خود به خود، باري به هر جهت بر هر كه بنگري به همين درد مبتلاست.

وقت خداحافظي

شب عمليات كه مي شد بعضي ها معركه مي گرفتند، از آن نوع كه يك وقت در تلوزيون اجرا مي شد:« _ مرشد! _ جان مرشد _ اگه گفتي الان وقت چيه؟» همه با هم مي گفتند:«وقت خداحافظيه»

وضو داري

هر كاري مي كرد آخر حرف خودش را مي زد. آنهايي كه اهل احتياط بودند خيلي از او حساب مي بردند. چون بيشتر اشارات و كناياتش بر مي گشت به آنها. به خيال خودش مي خواست بگويد شما ديگر زيادي مخلص هستيد! پياده بشويم با هم برويم. مثلاً يك وقت كه با يكي از برادران اهل مطالعه جلسۀ پرسش و پاسخ داشتيم و همه جمع بودند به او گفت:«حاج آقا وضو داريد؟» حاجي، از همه جا بي خبر، با تعجب گفت:«آره، چطور مگر؟» بعد پُررو پُررو گفت:«هيچي، همين جوري. خواستم ببينم با من صحبت مي كنيد وضو داريد يا نه» و حاجي با بزرگواري گفت:«البته. مگر ميشود با وضو با شما صحبت كرد».

ورود كليه برادران ممنوع

شيشۀ در ورودي ناهار خوري شكسته بود. اين عبارت را با ماژيك قرمز روي كاغذي نوشته و به ديوار چسبانده بودند:«ورود كليۀ برادران ممنوع» موقع ناهار بود. سالن هم در ديگري نداشت. يعني چه؟ هيچ كس تصور نمي كرد در بسته نباشد يا اين كه قضيه شوخي باشد چند نفري رفتند پيش مسئول مربوط و داد و فرياد راه انداختند:«اين چه وضعشه، در چرا بسته است، اين كاغذ چيه كه نوشته ايد؟» و از اين حرف ها. بعد راه افتادند رفتند آشپزخانه. البته از در پشتي كه مخصوص مسئولان بود. جريان را كه تعريف كردند سر آشپز خنديد و گفت:«اولاً در بسته نيست باز است. ثانياً ما نگفتيم كليه. گفتيم كليه، براي همين روي لام تشديد نگذاشتيم».حسابي كفري شديم. فكر همه چيز را مي كرديم الا اين كه آشپزها هم با ما بله!

وقتي دو تا فانتوم بلند مي شوند

اعتنايي به تذكر آن ها نكرد و دوباره شروع كرد حرف خودش را زدن. مثل اين كه مي خواست به هر نحوي شده صداي بچه ها را در بياورد و موجب بشود كه با او برخورد كنند و نهايتاً بگويد كه ديدي نمي تواني عصباني نشوي. آن ها صحبت مي كردند و اين مدام پارازيت مي فرستاد و مي رفت روي فركانس آن ها، يك مرتبه يكي از آن ها در حالي كه تظاهر به خشونت مي كرد گفت:« چند دفعه بگويم بابا، وقتي دوتا جت فانتوم بلند مي شوند يك هلي كوپتر نمي نشيند تپ تپ كند، وقتي دوتا دوشيكا و صدا خفه كن كار مي كنند يك كلاغ كيش كن تق تق نمي كند»، «وقتي دوتا كامپيوتر مشغول حساب كردن

هستند يك چرتكه خودش را نمي اندازد وسط چريق چريق نمي كند، وقتي دو تا معمار صحبت مي كنند يك كارگر نمي گويد بيلم كو باز هم بگويم؟!».

وقتي دو تا بولدوزر كار مي كنند

در عمليات هاي مهندسي رزمي، گاه توجه ات جلب مي شد به لفتراكي كه ميان آن همه سر و صداي بولدورزها و دود و دولخي كه راه انداخته بودند، آمده بود وسط گود و چريق چريق كنان دور خودش مي چرخيد. يعني بله، من هم دارم كار مي كنم. ديگر حوصلۀ همه را سر برده بود؛ مثل بچه هاي كوچك، دائم تو دست و پاي بولدوزرهاي بزرگتر! بود و كار نمي كرد هيچي، كار هم درست مي كرد. بعدها تحت تأثير اين صحنه ها وقتي دو تا نيروي پا به سن با هم سخت گرم گفت و گو بودند و برادري همين طور سرش را مي انداخت پايين و پابرهنه صاف مي رفت وسط حرفشان و شروع مي كرد هر چه دل تنگش مي خواست مي گفت، آن دو نفر براي تذكر و تنبه او مي گفتند:«باباجون! مگه تو مدرسه سواد نخوندي؟ تربيت يادت ندادند؟ چند بار بگم وقتي دو تا بولدوزر كار مي كنند يه ليفتراك فسقلي نمي آد وسطشون».

وضو مي گيري يا مرا غسل مي دهي

از جمله بچه هايي بود كه وقتي وضو مي گرفت از شست پا تا فرق سرش را غرق آب مي كرد اي كاش فقط خودش را خيس مي كرد! چهار نفر اين طرف و آن طرف خودش را هم بي نصيب نمي گذاشت! صداي شالاپ و شلوپ كردن دست و رو شستنش هم كه ديگر نگو نپرس. براي بچه هايي كه مي شناختندش اين وضع ديگر عادي بود؛ شايد روي رودربايستي چيزي نمي گفتند اما بچه هاي سر و زبان دارتر و وسواسي تر و ناآشناتر بعضاً بر مي گشتند و مي گفتند:«وضو مي

گيري يا ما را غسل مي دي»؟

واي مين يا رب العالمين

بر وزن«آمين يا رب العاليمن» است و معمولاً وقتي بچه ها با ميدان مين مواجه مي شدند مي گفتند و بعضاً بعد از نماز و در جواب دعا كننده، البته به نحوي كه متوجه نشود.

وقتي خمپاره آمد ما نيستيم

آمده بوديم خط را تحويل بگيريم و در آن موضع مستقر بشويم. داشتيم با برادراني كه تا آن روز آن جا بودند و قرار بود عقب بروند، راجع به اوضاع و احوال خودمان و دشمن صحبت مي كرديم. يكي از بچه توضيح مي داد كه آتش بازي كي شروع مي شود و كي تمام و اين كه فاصلۀ ما با برادران! مزدور چقدر است و از نظر آذوقه و مهمات و ارتباط تداركاتي قوي هستيم يا ضعيف. حرف به اين جا رسيد كه:«تا وقتي ما هستيم نيروهاي بعثي جرأت ندارند جنب بخورند، خوب مي دانند كه اگر ما عصباني بشويم و مجبور باشيم از خجالتشان در بياييم هيچ كس جلو دارمان نيست»؛ در هيمن اثنا يك خمپارۀ 60 بي سر و صدا آمد و كنار سنگر، «تپ» ولو شد. فانوس افتاد و نفتش ريخت روي پتو و گرد و غباري برخاست و خلاصه دكور سنگ و جلسه عوض شد. بعد من براي اين كه مزاحي كرده باشم با پوزخندي رو به گوينده كردم و گفتم:«داشتي مي گفتي اخوي حرفت يادت نره» و او كه زيرك و حاضر جواب بود، همان طور كه سر و صورتش را تميز مي كرد گفت:«آره داشتم مي گفتم كه تا ما هستيم خمپاره نيست، وقتي خمپاره آمد ما نيستيم»!

ه

هنوز وقتش نيست

اهل بابل بود. او را به بيمارستان عمومي مريوان رسانديم. اتاقي كه او را در آنجا بستري كرديم اتاق زايمان بود، شرايط جنگي بود ديگر! كسي در بند اين حرف ها نبود و با آن امكانات نمي توانست هم باشد. مجروح پسر باصفايي به نظر مي رسيد. براي اينكه از نگراني

ما بكاهد، وقتي در آستانه در اتاق قرار گرفتيم گفت: «مرا كجا مي بريد. من درد ندارم. هنوز وقتش نيست. خدا، اينها مي خواهند مرا به كشتن بدهند، به دادم برس».

همه را با يك چشم نگاه مي كند

او مي گفت و ديگران هم تصديق مي كردند. اينكه او خيلي متواضع است خيلي آقاست، خيلي نجيب است، واقعاً براي بچه ها زحمت مي كشد و مي دود، چقدر مخلص است. بقيه هم مرتب تأييد مي كردند تا مي رسيد به اينكه: «آدم فوق العاده عادلي است، توفيري نمي گذارد بين بچه ها، خودي و بيگانه نمي شناسد، همه را دوست دارد» و سرانجام مي گفت: «همه را با يك چشم نگاه مي كند» و هنوز بچه ها مات و مبهوت تعريفات و توضيحات او از شخص بودند كه گوينده اضافه مي كرد: «مي دانيد چرا همه را با يك چشم نگاه مي كند؟ معلومه، براي اينكه يك چشمش را در جنگ از دست داده است!»

هر چي من هيچي نمي گويم

اول تلاش كرد به روي مبارك خودش نياورد و به بزرگواري، قضيه را ناديده بگيرد كه نشد. داشت طرز زاويه بستن خمپاره انداز 70 را مي گفت. بعد به اشاره و كنايه متوسل شد: «گويا برادرا دارند درس را براي هم تكرار مي كنند تا خوب يادشان بماند؛ درسته؟» نگاه كرد ديد يكي دو نفر رو راست گرفته اند خوابيده اند، چند نفري هم دارند چرت ملوكانه مي زنند! باز دلش نيامد حرفي بزند كه موجب رنجش خاطر بقيه شود. براي همين با طعنه گفت: «سعي مي كنم طوري حرف بزنم كه برادراي خواب ما بيدار نشوند.» بعدش هم از بس آمدند اجازه گرفتند كه به دست شويي بروند ناچار شد بگويد: «هيچ اجبار و اكراهي نيست. ممكن است تعدادي از دوستان اين چيزها را بلد باشند، بنابراين مي توانند سر كلاس ننشينند و بروند بيرون» اين را

كه گفت چند نفر باقي مانده هم شروع كردند دست و پايشان را جمع كردن و آماده عزيمت شدن. شايد هم مي خواستند ببينند مربي شان چقدر جنبه دارد؛ خدا عالم است! به هر تقدير، داشتند همه با هم بلند مي شدند كه صدايش را بلند كرد: «هر چي من هيچي نمي گويم...» همه ساكتِ ساكت شدند و نشستند. بعد با تواضع گفت: «آخه شما هم هيچي نمي گيد.» همه خنديدند و گفتند: «آخه شما زيادي هيچي نمي گيد!»

هر چه خدا خواست

بعضي ها با همه ي دل بستگي ها و سر و سري كه در يك گردان با ديگران داشتند و در ميان اين دوستان و آشنايان ديرين، اوضاع بيش تر به وفق مرادشان بود، بعد از هر تسويه و فرا رسيدن هر اعزام براي حضور در جبهه، استخاره مي كردند تا در گرداني قرار گيرند كه درآن به وجودشان نياز مبرم بود تا بتوانند مقيدتر واقع شوند. بدين وسيله خود را از هرحب و هوايي خالي و آماده ي پذيرش شهادت و قبول درگاه احاديث مي كردند.

هدايا و پيشكش ها

به رسم يادگار و براي هديه و پيش كش، بچه ها از اهداي آنچه داشتند و برايشان بسيار عزيز بود، مضايقه نداشتند. اين رسم درهمه ي احوال واوقات رايج بود، اما درشب عمليات به اوج مي رسيد.

تسبيح وانگشتري و قرآن وكتاب _ ك_ه آن را به طلب شفاعت والتماس دعا صفحه نويسي مي كردند ومهرنماز و چراغ قوه و چفيه و لباس و خلاصه آنچه بچه ها مدت ها با آن درجبهه مأنوس بودند، آن قدر كه رنگ و بو و خلق و خوي آن ها را با خود داشت عزيز بود؛ مثل لباس بسيجي كه وقت عمليات بعضي باهم آن را عوض مي كردند. اين ها را با كمال ميل و رغبت به دوستان خود هديه مي دادند؛ به اين اميد كه بعد از شهادت جاي خالي آن ها را در ديده و دل دوست پركنند. معمولاً هم وقتي اعضاي خانواده ي شهيد بعد از شهادتش به ايشان مراجعه مي كردند بچه هاي صاحب هديه ب_ا وجود سختي دل كندن، اين هدايا را به آن ها باز

مي گرداندند، البته اگر خودشان زنده مي ماندند. گاهي بين خانواده ي دو شهيد اين اشيا مبادله مي شد!

نوع ديگري از پيش كش كردن و هديه دادن هم درجبهه معمول بود و آن اين كه بچه ها همه ي حسنات خود را با فرض قبول اعمال به ائمه(ع) مي بخشيدند و به نيت تحفه با خداي خويش عهد مي كردند كه هرميزان توفيق رفيقشان باشد وهرچقدر بتوانند منشأ اثري باشند مثل"برگ سبزي تحفه ي درويش" به پاي اولياي خدا بريزند.

مي گويند حاج رضا چراغي، معاون لشكر27 محمد رسول الله(ص)، ازكساني بود كه در دوازده عمليات شركت كرده بود. او به نيت امام اول، اميرالمونين(ع) شروع كرد و تا عمليات دوازدهم كه به نيت قائم آل محمد(ص) درآن حضور يافته بود جنگيد؛ هم آن جا بود كه به رفيق اعلي پيوست و توانست به نام همه ي ائمه ي شيعه به اندازه يك عمليات هديه اي داشته باشد كه خدايش قبول كند.

در جنبه ي كلي تر، هديه ي وسايل شخصي بود در شب عمليات و روزهاي قبل از آن به جنگ زدگان، مردم مناطق سيل زده و نظاير آن كه البته سازماني تر انجام مي گرفت.

هم پستي و دوستي

اقتضاي شرايط و نياز به هم پست باعث مي شد بچه ها گم شده ي خود را در ميان جمعي يك دست پيدا و انتخاب كنند؛ كاري سهل و ممتنع و يكي از يكي بي تبديل تر. هر ترجيحي بلا مرجح بود. با اين وصف، با دقت و رقت، بالاخره بعضي به هم مي رسيدند. محل پست و نگهباني، مكان و زمان مناسبي براي اين تجانس بود و مشتركات روحي

مقدمه ي برقراري ارتباط و همراه شدن. بقيه اش را مرور زمان و سخن و سكوت و رفتار دو طرفه نشان مي داد. با اين همه، چه بسا برادراني كه با ساعت هاي متوالي نگهباني كنار هم، در نهايت مؤانست و خويشي و پيدايي، يكديگر را گم مي كردند و از هم مي گريختند تا به او برسند.

هر حيواني ، بهر كاري

راز آفرينش در جملۀ موجودات و شرايط خاص طبيعي و زيستي در نقطه اي از منطقه چنان در و تختۀ امور را به هم جفت و جور مي كرد و هر چيز را در جاي خود فرار مي داد كه در ذرۀ معلق هم عبث راه نداشت.

در زندگي روزمرۀ جبهه ، هر عنصري نقش خود را ايفا مي كرد. خروس بانگ جرس قافلۀ شب پيمايان بود. مرغ به كار بلا گرداني و قرباني كردن مي آمد. كبوتران زحمت تكانده هاي سفره و ته و توي غذا را مي كشيدند. سگ ها به كار راندن و از بين بردن حيوانات مزاحمي چون روباه و موش هاي صحرايي مي آمدند. گربه ها مسئوليت قلع و قمع موش هاي سنگر را به عهده داشتند. خرگوش ها جهت بلا گرداني روي ميدان مين مي رفتند. دسته اي از حيوانات هم بودند كه خودسر عمل مي كردند و بچه ها آنها را "امداد غيبي " مي گفتند؛ حيواناتي نظير سگ و گرگ و روباه و شغال و الاغ كه روي ميدان هاي مين مي دويدند، به كمين هاي دشمن حمله مي كردند، آنها را فريب و به كشتن مي دادند و اسباب زحمت و آماده باش و ترس و وحشت دشمن

مي شدند.

همه جا با هم

غير از برادري و خويشي همه ي همرزمان، نوعي دوستي و تعاطف خاص تري هم وجود داشت _ البته بيش تر در ميان نيروهاي جوان تر با احساسات و عواطفي در اوج _ ب_دين قرار كه دو، سه نفر مي شدند و اغلب اوقات در خلوت و جلوت با هم بودند، موقع مرخصي رفتن به شهر يا ولايت، هنگام عمليات و كارزار، در نماز جماعت و امثال آن و چنانچه از هم دور مي افتادند و هريك به سمت و سويي تقسيم مي شدند.

معمولاً بعد ازشام و نماز و ساعتي از شب گذشته، كه هركس هر جا بود خودش را به مقر مي رساند، به ملاقات يكديگر مي رفتند و تا پاسي از شب از مصاحبت هم لذت مي بردند؛ گاهي هم با خودشان قرار مي گذاشتند كه رأس ساعت معيني، هرجا بودند آيه و حديثي را به ياد هم بخوانند يا خوراكي و خوردني خاصي __ مثل گردو __ را در آن وقت به خصوص، به هواي دوستيشان و ياد و يادآوري يكديگر بخورند، به اين روش تلاش مي كردند آني از هم غافل نباشند. اين قرار،بعضي وقت ها صورتي جالب و تصور ناپذير به خود مي گرفت؛ چون شكستن فندق و گردو يا بادام در حال گشت زني درست زي_ر سايه ي برادران بعثي و سنگرهاي ايشان در آن وقت معهود! صورت خاص الخ_اص اي_ن ارتباط و اتصال و وابستگي معنوي تام بچه ها با هم وقتي بروز مي كرد كه مثلاً اگر كسي آر.پي.جي.زن بود و دو كمك آر.پي.جي.زن داشت، شب عمليات با طنابي به فاصله ي سه، چهارمتر،

به نحوي كه مخل مقصود نباشد، خود را به هم مي بستند تا چنانچه اتفاقي افتاد. براي هرسه برادر و دوست يك جا و با هم بيفتد و نيز دوستي خاص بچه هايي كه حسين و ابوالفضل نام داشتند، به ملاحظه ي نام آن دو بزرگوار كه فرزندان حضرت علي(ع) بودند و سعي در برادري از آن نوع تاسوعا، عاشورايي تا آن جا كه يكديگر را تنها نگذارند، بي هم آب ننوشند و نظير اين ها .

همكاري و تعاون

به كار و وظيفه و مسئوليت خود بسنده نكردن و درصورت امكان و وجود وقت و فراغت، زير بال و پرديگران را گرفتن سنت و ادبي بود كه بيش از همه، خود فرماندهان به آن اهتمام داشتند. محيط پر از صفا وصميمت جبهه و وجود روحيه ي اخوت و برادري بين بچه ها موجب شده بود كارهاي بزرگ و جدي، كه كم هم نبود، به صورت هيئتي و جمعي انجام شود. غير از لطف خاص كار گروهي، حقيقت اين بود كه با داشتن سرنوشتي واحد، هيچ كس نمي توانست نسبت به ديگران بي تفاوت باشد و رأي ممتنع! بدهد.

تجلي و تظاهر اين همدلي و هم گامي در جبهه را در اين امور مي شد مشاهده كرد: كمك كردن به نيروهاي خط مقدم چه با طرح قبلي و چه بدون طرح و آمادگي چنان كه در عمليات والفجر 8 و كربلاي 5 شاهد آن بوديم كه نيروها را از عقبه تجهيز كردند و با شتاب به سوي گردان هاي درگير فرستادند؛ همكاري و همدلي واحدها و گردان ها در رفع پاتك هاي دشمن، مانند: شركت گردان تخريب در پدافند

منطقه ي عملياتي كربلاي7 يا عقب بردن مجروحان لشكر 27 از طريق اسكله ي لشكر 25 كربلا به جهت سنگين بودن آتش روي اسكله در عمليات كربلاي 5؛ همچنين ايجاد ميدان هاي مين و پاك كردن آن ها و معبر زدن براي احداث جاده؛ زدن معبر گروهي يا فردي براي ايجاد سنگر كمين در ميدان مين و اهداف ديگري كه نمونه ي بارز آن در عمليات نصر7 و ارتفاعات دو پازا ديده شد.

از زمينه هاي ديگر تعاون و همكاري، مي توان از همكاري و هم فكري نيروهاي خوش ذوق و خوش فكر هنگام بروز مشكلات خاص و خارق العاده مخصوصاً مسائل پدافندي نام برد، مواردي مانند: مأمور شدن گردان يا گردان هاي لشگري به لشگر ديگر براي تقويت نيروهاي آن لشگر جهت آفند يا پدافند _ ازجمله مأمور شدن گردان مالك از لشگر حضرت رسول الله (ص) به لشگر سيدالشهدا(ع) در عمليات خيبر و جزيره ي شمالي مجنون.

از آداب ديگر برادري و همكاري، امداد رساني به مجروحان و مصدومان بود. چنين نبود كه همه به اميد برادران امدادگر بمانند؛ آن مقدار كه مي توانستند و وقت اجازه مي داد، زخم مجروحان را مي بستند و با هزاران مانع و مشكل سر راه سعي مي كردند آن تعداد از بچه ها راكه حالشان وخيم است به اولين پست امداد برسانند. در شرايطي اين چنيني بايد از خبرگيري و خبررساني سريع از واحدهاي اطراف و در دسترس براي مقابله ي با دشمن ياد كرد. اين نوع كارها اغلب بين گردان ها و واحدها مستقر در خطوط اصلي درگيري رايج بود كه اگر كار با بي سيم و

به طور علني مشكل بود يا منطقه به قدري متشنج و شلوغ بود كه جز با ديدن وضعيت واحدها و گردان ها و جناح ها از نزديك، به طريق ديگر امكان اطلاع يابي نبود، علاوه بر پيك گردان، بچه هايي آماده بودند تا با اشاره ي مسئولان به سر بدوند و بروند و خبر بگيرند و وضعيت را بررسي كنند و برگردند؛مثل وضعيت پيش آمده در عمليات والفجر 8 وكربلاي 5.

درشرايط عادي هم اين آداب و اخلاق فداكاري و روحيه ي بزرگوارانه وجود داشت، به ويژه موقع جا به جايي؛ كارهايي مثل: جمع كردن ظروف، برچيدن حسينيه هاي موقت و كانتينرها و برپا كردن آن ها درمقر جديد، كمك به واحدهاي تسليحات و تداركات در تخليه ي مهمات و اجناس و بار زدن محموله ها، كمك به تبليغات گردان در برگزاري مسابقه ها، هماهنگي در مطالعه ي روزنامه، تهيه ي حديث هفته براي نصب در چادر، همكاري و تبادل نظر با روحاني گردان درحل بعضي از مسائل، كمك به تبليغات در برقراري جلسات قرآئت و مراسم دعا و نيايش و بحث احكام و عقايد و....

از موارد شايان ذكر ديگر مي توان به دادن لباس و مهمات و آذوقه ي خود به ديگران در مواقع ضروري، در واحدهاي توپخانه قبضه ي توپ يكديگر را تميزكردن وقتي توپ چي "شهردار" و مسئول پذيرايي بود، هم دلي در رعايت مسائل اطلاعاتي و امنيتي اشاره كرد.

هفت سنگ

براي بازي هفت سنگ در جبهه گاهي از قوطي هاي خالي كمپوت و كنسرو استفاده مي شد. هفت قوطي خالي را روي هم مي چيدند و به فاصلۀ هفت متر يك نفر از

دو گروه توپي را به طرف آن هفت سنگ پرتاب مي كرد. شش نفر پشت سر او از دسته اول قرار داشتند كه به ترتيب توپ را به سنگ اصابت مي كرد و آنها را بر زمين مي ريخت بقيۀ افراد به سرعت فرار مي كردند چون بلافاصله بچه هاي دستۀ ديگر توپ را برمي داشتند و آنها را هدف قرار مي دادند. در اين فاصله گاهي در همين شرايط، هواپيماهاي دشمن محل بازي را گلوله باران مي كردند يا با توپ خانه و خمپاره انداز مي زدند و همه چيز به هم مي ريخت.

در يكي از همين بازي ها، قاسم غفاريان از بچه هاي جهرم به شهادت رسيد و دوستان او ديگر در منطقه هفت سنگ بازي نكردند.

هور، معدن موش

بعد از عمليات والفجر 8 در منطقۀ هورالعظيم كه معدن موش بود مستقر شديم. شب كه مي خوابيديم موش ها از سر و صورتمان بالا مي رفتند. يكي از بچه هاي بهداري چيزي شبيه قيف درست كرد با سي سانتي متر قد كه طعمه اي از وسط آن مي گذشت. وقتي موش مي خواست طعمه را بخورد به داخل استوانه مي افتاد و راه فراري نداشت. از آن به بعد، درشبانه روز ما حدود سي تا چهل موش مي گرفتيم و به هلاكت مي رسانديم.

هيهات

فرمانده گروهان ما در عمليات ميمك، هيهات نام داشت كه از پشت بي سيم صدا مي زدند منا الذله،مناالذله و اين كلمه رمز ما بود.

هستي ما

عقيده ما(اسلام عزيز).

هدف امام خميني

پياده كردن احكم قرآن. استقرار حكومت الله در جهان. اسلام و پياده شدن قوانين آن. هدف رسول الله. نشان دادن چهره اسلام حقيقي كه پس از رحلت حضرت رسول اكرم(ص) وارونه اش جلوه داده اند. برخورد مكتبي با جهان و ايجاد حكومت جهاني اسلام.

هدف اصلي

خداوند است.

هابيل

مظهر حق و عدالت ، پاكي و صداقت.

هراچ طوروسيان

شهيد «هراچ طوروسيان»،چهارمين فرزند «آرامائيس» و«آنوش» در سال 1348 در تهران متولد شد. دوره پيش دبستاني و ابتدايي را تا كلاس سوم، در مدرسه ارامنه «تونيان» گذراند. دو سال ديگر ابتدايي را نيز در دبستان «نائيري» سپري نمود.

بعد از آن ترك تحصيل كرده و نزد پدرش به كار مشغول گرديد. در عين حال در سال هاي نوجواني و جواني به طور جدي به امور فرهنگي- ورزشي از قبيل بازي در گروه تئاتر، كوهنوردي و جودو پرداخت. وي عضو فعال «انجمن مردمي ارامنه» بود. او به دوستان و آشنايان مي گفت: انجمن، خانه دوم من است . «هراچ» در زمان فرا رسيدن سن خدمت زير پرچم داوطلبانه خود را به سازمان نظام وظيفه معرفي كرد: مادر جان، خودم را معرفي كردم. مي خواهم بروم سربازي. دوره آموزشي را در تهران به پايان رساند. پس از آن ابتدا به «گيلان غرب» و بعد از مدتي، به «سومار» منتقل گرديد. لازم به ذكر است كه شهيد گرانقدر جزء تكاوران دلاور ارتش جمهوري اسلامي ايران بوده و تكاوري را براي خود، افتخار مي دانست. ده ماه پيش از ترخيص از خدمت، «هراچ» در حين عمليات خنثي سازي مين، به فيض عظيم شهادت نائل آمد.

خاطرات

مادر شهيد:

«هراچ» بچه آخر خانواده بود. دو خواهر و يك برادر داشت. وي علاقه بسيار زيادي به خواهرانش داشت. دوست داشت با همه معاشرت نمايد. به همه كمك مي كرد. او مي گفت: مادر، اصلاً نگران من نباش و راجع به من فكر نكن. وي هميشه سرود «شهيدان زنده اند» را زمزمه مي كرد.

روز نامزدي برادرش بود و تمام مدت، من منتظر بازگشت «هراچ»

بودم، خواستم بروم برايش پيراهن بگيرم. منصرف شدم، فكر كردم خوب، پيراهن برادرش را خواهد پوشيد. «هراچ» دوست نداشت زياد لباس بخرد. تمام مدت منتظر و چشم به راه او بودم. «هراچ» نيامد. دل شوره و حالت عجيبي داشتم. فكر مي كردم كه از خستگي زياد است. هنگام جشن، زماني كه به عروس هديه مي دادم، لرزش تمام وجودم را فرا گرفت. حتي نمي توانستم گردنبند عروس را به گردنش بياويزم. در همان حالي كه من داشتم به عروسم هديه مي دادم، «هراچ» عزيز من به شهادت رسيده بود. آن روز به ما خبر نداده و گذاشتند پس از مراسم نامزدي و روز بعد اطلاع دادند كه «هراچ» به شهادت رسيده است. ما ديگر حال خود را نمي دانستيم. جمعيت فراواني در خانه ما جمع شده بود. مردم در اين ايام ما را تنها نگذارده و خود را در غم ما شريك مي دانستند

خواهر شهيد:

يك روز برادرم آمد و گفت كه مي خواهد به سربازي برود. او گفت: فقط بگو شناسنامه من كجاست، من مي خواهم بروم.... ما در جلفاي اصفهان زندگي مي كرديم. تاريخ مراسم نامزدي برادر بزرگ ما نزديك بود. «هراچ» به مدت يك هفته به مرخصي آمد. البته مدت خيلي كوتاهي بود. وي در «جلفا»ي اصفهان دوستان زيادي داشت. هراچ به باشگاه ها مي رفت. دوستانش مي آمدند تا او را ببينند. همه او را دوست داشتند. آخرين بار او را سه ماه قبل از شهادتش ديده بودم. او در «انجمن ملي و فرهنگي ارامنه ايران» تئاتر بازي كرده و خيلي به تئاتر علاقه داشت. او پسر خيلي مؤدب، خوب و خونگرمي بود. هراچ به غير از تئاتر، به ورزش نيز علاقه داشت.

او عضو تيم فوتبال «رافي» بود.

يك روز به مرخصي آمده بود. ديگر دوران تعليماتش تمام شده بود. يك روز گفت: كي مي شود بروم جبهه، ببينم اين جبهه چيه كه اينقدر مي گويند: جبهه، جبهه. مگر آن جا چه كار مي كنند؟. بعد كمي مكث كرده، برگشت و گفت: يك روز هم مي آيند اينجا و صدا خواهند كرد: «شهيد هراچ طوروسيان». گفتم: چه مي گويي؟. «هراچ» گفت: به خدا اينطور مي شود. مثل اينكه به خودش نيز الهام شده بود.

«عمه» شهيد:

موقعي كه به «هراچ» به مرخصي مي آمد، پيش پدر رفته و به كار مشغول مي شد. مي گفت: حداقل جيب خرجي خودم را بدست مي آورم. مي گفتم: هراچ جان چند روز استراحت كن. مي گفت: نه، اينجا پيش پدرم هستم و راحتم. كار هم ياد مي گيرم.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

هراچ هامبارسوميان

شهيد «هراچ هامبارسوميان» در زمستان 1340 در تبريز چشم به جهان گشود. وي پس از اتمام دوران ابتدايي، راهنمايي و متوسطه موفق به دريافت ديپلم از دبيرستان ارامنه «اسدي» زادگاهش گشت. بعد از آن به حرفه عكاسي پرداخت.

در مرداد 1365 جهت انجام خدمت مقدس سربازي ابتدا به پادگان «عجب شير»، اعزام و پس از طي دوره آموزشي به لشگر 64 اروميه منتقل شده و به مدت 24 ماه در جبهه هاي «پيرانشهر» و «حاج عمران» در برابر نيروهاي بعثي عراق دليرانه جنگيد. «هراچ» پس از طي دوره هاي دو سال و چهار ماه احتياط، زمانيكه فقط ده روز بيشتر به پايان آن باقي نمانده بود در حين انجام وظيفه به اتفاق همرزمانش، دچار حادثه رانندگي شده و بر اثر شدت جراحت وارد

آمده، به كاروان عظيم شهداء پيوست. پيكر مطهر وي پس از انجام تشريفات مذهبي در ميان بدرقه شمار زيادي از دوستان، خويشاوندان و مردم در قطعه شهداي ارمني تبريز به خاك سپرده شد.

شهيد سرباز يكم وظيفه «هراچ هامبارسوميان» از سال 1353 عضو باشگاه «آرارات» بوده و به عنوان عضو هيئت مديره باشگاه و عضو فعال كتابخانه «رستم-گاسپار»، فعاليت هاي چشمگيري داشته است.

خاطرات

شهيد به روايت مادر ش:

«… هراچ پسر بسيار خوبي بود. پدر او بيمار بود و در آخرين مرخصي اش، «هراچ» همواره در فكر اين بود كه چگونه بعد از پايان خدمت از پدرش نگهداري نموده و كمك كند تا پدرش معالجه شود. او هميشه ناراحت بود از اينكه من، هم از بچه ها مواظبت كرده و هم از همسر بيمارم، پرستاري كرده ام. «هراچ» ماه ها در مكان خطرناكي خدمت كرده بود. او هرگز دوست نداشت تا از فرمانده اي خواهش كنم تا او را به نقطه امن تري براي ادامه خدمت بفرستم. چند روز از او خبر نداشتم. ديروقت بود كه صداي زنگ تلفن به صدا در آمد و با او تلفني صحبت كردم. «هراچ» گفت: نگران من نباش، ما در بهمن گير كرده بوديم. «هراچ» مي بايست اول آذر كه خدمتش به پايان مي رسيد، به خانه برگردد. از صبح انتظار او را مي كشيدم. ساعتها را مي شمردم اما از او خبري نشد! هر كجا كه تماس گرفتم، از او خبري نداشتند. احساس مي كردم مردم طور عجيبي به من نگاه مي كنند. اما به من چيزي نمي گفتند. پسر دوم من «هراير» نيز در حال خدمت نظامي بود. ناگهان «هراير» به خانه آمد و من تعجب كردم. از

«هراير» علت آمدنش را پرسيدم. در جواب گفت: نگران نباش، مرخصي گرفته ام تا پدرم را ملاقات كنم. از «هراچ» پرسيدم، گفت: خبري از او ندارم. تا ساعت 9 شب به اين طرف و آن طرف رفته و نمي توانستم از «هراچ» خبري به دست آورم. دلم شور مي زد. او خيلي دير كرده بود. زنگ درب خانه به صدا در آمد. وقتي درب را باز كردم، كشيش محله مان را ديدم! با ديدن او همه چيز را حدس زدم. جناب كشيش گفت: تنها شما نيستيد كه «هراچ» را از دست داده ايد، ما نيز او را از دست داده ايم. مسئوليت او توپخانه بود. فرمانده «هراچ» به ديدن ما آمده و براي ما تعريف كرد كه روزي كه محاصره شده بودند و «هراچ» در تاريكي عينك خود را گذاشته و با مهارت هر چه تمام تر، آن قدر گلوله توپ به سوي دشمن شليك كرد تا آن ها توانستند راهي براي نيروهايي كه براي كمك ما آمده بودند، باز نموده و منطقه آزاد شود. او خدمت بسيار سختي را در كوه ها انجام مي داد. زماني كه با همرزمانش از آخرين ماموريت خود بر مي گشت، ماشين جيپ آن ها واژگون مي گردد. سر او به سنگ هاي كنار جاده اصابت كرده و همين مسئله باعث شهادت او مي گردد. پدر بيمارش، بعد از شهادت او، فوت كرد. پسرم «هراير» نيز 14 ماه خدمت كرد و معاف شد و به آغوش ما باز گشت...».

لباس هاي «هراچ» را نگاه داشته ام و هر سال، روز تولدش آن ها را بيرون آورده، شسته، اطو مي كنم و دوباره سر جاي خود مي گذارم.

منبع: گل مريم ،

نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

هنريك يوسفي (هوسپيان)

شهيد «هنريك يوسفي» فرزند چهارم خانواده زحمتكش كارگري «آرمِناك» و «مارگاريت»در ارديبهشت ماه 1345 در تهران متولد شد. دوران ابتدايي و راهنمايي تحصيلي «هنريك» با موفقيت در مدارس ارامنه «نائيري» و «تونيان» سپري گرديد.

پس از آن براي كار و كمك به خانواده، وي مجبور به ترك تحصيل شده و به كار لنت كوبي پرداخت. هيجده ساله بود كه خود را به سازمان نظام وظيفه معرفي نمود.پس از طي دوره آموزشي، به عنوان سرباز پياده لشگر 77 خراسان، در خطوط مقدم جبهه هاي جنگ تحميلي حضور يافته و بعد از 13 ماه خدمت، در دوم بهمن ماه 1364 در «هويزه» به شهادت رسيد. پيكر مطهّر شهيد «هنريك يوسفي» پس از انتقال به تهران و انجام تشريفات خاص مذهبي در ميان حزن و اندوه انبوهي از مردم در قطعه شهداي ارمني جنگ تحميلي در تهران به خاك سپرده شد. گفتني است كه «سِرژيك» و «ژُرژيك»، دو برادر ديگر شهيد والامقام نيز در جبهه هاي دوران دفاع مقدس حضور داشته اند.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

هراند آوانسيان سنگباراني (هوانسيان)

شهيد «هراند آوانسيان» فرزند «گريگور» و «لوسيك»، در بهمن ماه سال 1343 در تهران پا به عرصه وجود گذارد. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در مدرسه ارامنه «تونيان» به پايان رسانده و سپس در دبيرستان «سوقومونيان» به تحصيلاتش ادامه داد.

به علت شرايط سخت مالي، از كلاس سوم دبيرستان ترك تحصيل نمود تا بتواند با درآمد حاصل از كار، كمك خرج خانواده اش باشد، ليكن با تلاش بي وقفه، سرانجام موفق به اخذ ديپلم تجربي گرديد. در سال 1365 به خدمت سربازي

اعزام گشته و بعد از اتمام دوره آموزشي به رزمندگان لشگر 77 خراسان در جبهه پيوست. پيش از شهادت، دو بار زخمي شده، اما اين موضوع را از خانواده اش كتمان نموده بود. سرانجام پس از ماه ها نبرد دلاورانه با نيروهاي دشمن بعثي در مناطق غرب و جنوب غرب، در جبهه «عين خوش» به شهادت رسيد. پيكر پاك شهيد «هراند آوانسيان» بعد از انتقال به تهران و انجام تشريفات مذهبي در قطعه شهداي ارمني جنگ تحميلي عراق بر عليه جمهوري اسلامي ايران به خاك سپرده شد. انبوهي از جمعيت در مراسم آخرين وداع با پيكر مطهر شهيد حضور داشتند.

خاطرات

شهيد به روايت برادر ش:

هراند پسر با استعدادي بود. علاقه بسياري به ورزش ژيمناستيك داشته و سال ها در اين رشته تجربه داشت. او عضو تيم «تهران» و مربي تيم ژيمناستيك باشگاه «آرارات» بود. وي فردي اجتماعي بوده و شاگردان زيادي داشت. همه او را دوست داشتند. او بسيار پرتحرك و زرنگ بود. بالاخره تصميم گرفت به سربازي رفته و بعد از اتمام آن نيز، زندگي جديدي را براي خود شروع كند. در جبهه به كار فني مشغول بود. همراه دامادمان براي بازديد به كارخانه رفته بوديم. هنگام بازگشت متوجه شديم كه كوچه ما بسيار شلوغ است. كمي كه نزديكتر رفتيم متوجه شديم جمعيت زيادي جلوي در ما ايستاده اند. خبر شهادت برادرم را به همسايه مان داده بودند. بلافاصله مادر، پدر و خواهرم به پزشكي قانوني رفته و پيكر پاك برادرم را تحويل گرفتند. با شهادت برادرم، مادرم بيمار شد. پدرم نيز اينك «آلزايمر» دارد. از دست دادن برادر جداً دردناك است و با گذشت

زمان نيز نمي توان فراموش كرد. اين دردي است كه هميشه در وجود ما باقي است. و تأثيرش، ناراحتي مادرم است كه هميشه جلو چشمم مي باشد. يكي دو ماهي از خدمت سربازي اش گذشته بود كه به مرخصي آمد. او دوستش را نيز به همراه خود آورده بود. او چيز زيادي از جبهه برايمان تعريف نمي كرد. بيشتر به اين خاطر بود كه ما نگران حال او نباشيم. «هراند» هميشه در برابر دوستانش از منافع خود گذشت نموده و هيچ وقت نمي خواست كسي را از خود برنجاند. جلب رضايت دوستان، براي «هراند» اهميت زيادي داشت …».

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

هنريك هارتونيان

شهيد «هِنريك هاروطيونيان» فرزند «يِسايي» و «وارتوهي» در تير ماه سال 1347 در شهر اراك متولد گرديد. پس از پايان تحصيلات ابتدايي و متوسطه، براي اعزام به جبهه، خود را معرفي نمود.

بعد از اتمام دوره آموزشي در پادگان «بيرجند» به لشگر 84 خرم آباد منتقل شد. وي پس از 18 ماه خدمت و ماه ها حضور در خطوط مقدم جبهه هاي جنگ تحميلي، در «ايلام» به شهادت رسيد. پيكر پاك شهيد بعد از انجام تشريفات مذهبي در ميان حزن و اندوه فراوان جمعيت كثير حاضر در مراسم تشييع وي، در زادگاهش به خاك سپرده شد.

منبع: گل مريم ، نوشته ي دكتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همكاري نشر صرير- 1385

هيكل عقيدتي

كسي كه هيكلي نحيف و لاغر و چشم هاي گود افتاده داشت. آن چنان بود كه در صفات مؤمن گفته اند، يعني عقيده و ايمان او در حد مؤمنان واقعي است و همواره در مقابل ذات حق تعالي در خوف و خشيت است؛ هيكلي كه بسيار عبادت كرده بود.

هيكل تداركاتي

حسابي چاق و چله؛ نيرويي كه خوب خورده و خوب گشته بود؛ مثل كسي كه تداركات چي بود و هر طرف مي چرخيد چهار سمت و شش جهتش خوردني و خوراكي پر بود! به هر كدام ناخنكي هم كه مي زد، بايد چيزي مي شد كه هست! درست نقطه مقابل هيكل عقيدتي كه به قول قديمي ها گويي از بي كفني زنده بودند!

هدف بزرگ

جوان سيزده، چهارده ساله اي بود به سن و سال و به همت مردي بزرگ. بعضي اوقات سر به سرش مي گذاشتيم.

_ تو اين جا آمده اي چه كار با اين كوچكي و جان و جثۀ ضعيف؟

_ هدف بزرگم كم و كاستي هيكلم را جبران مي كند.

هيچ كار ندارد

رفته بوديم تسليحات اسلحه تحويل بگيريم، نفر جلو من بسيجي بود. از آن ها كه هر چه همه خوبان دارند هيچ كدامشان را نداشت! نه قد و قوارۀ درست و حسابي نه جان و جثۀ به درد بخور و نه سن و سال چشم گير. اسلحه اي كه به او دادند كلاشينكفي بود واقعاً از جنگ برگشته! جاي سالمي نداشت. چيزي در حد چوبدستي! نياز به امتحان كردنش نبود. آن را برگرداند به مسئول اسلحه خانه و گفت:«اين خراب است، خيلي كار دارد، يكي ديگر بده» و او مصر كه همان خوب است.

كفرش را بالا آورده بود، همه معطل بودند، بسيجي مي گفت:«بيا بگير خودت نگاه كن، اصلاً گلن گدنش باز و بسته نمي شود، زياد كار دارد. چطور مي گويي هيچ كار ندارد!» و او جواب داد:«براي اينكه چيزي ندارد كه كاري داشته باشد، گذاشته بوديم بيندازيمش دور كه شما آمدي!».

همه بگوييد هلو

از تبليغات لشكر آمده بود كه قبل از به خط زدن، عكس برادران را بگيرد. بچه ها مي ايستادند و او دوربين را تنظيم مي كرد و قبل از اين كه فلاش بزند مي گفت:«بگيد هلو!» بچه ها هم بدشان نمي آمد دهانشان را غنچه كنند يا تو آخرين عكس _ احياناً _ خندان باشند و چقدر ديدن داشت اين عكس ها بعد از اين كه چاپ مي شد!

همه بگويند عمل نكرد

هميشه از قافله عقب بود. خيلي دلش مي خواست مثل بعضي ها بتواند با گفتن حرفي، جمله اي، عبارتي ديگران را بخنداند و شاد كند اما از بس معلومات و اطلاعاتش راجع به آن واقعه و شوخي، كهنه و دست چندم و سوخته بود، بچه ها به جاي خنديدن به لطيفه به خود او مي خنديدند كه با آن آب و تاب، جزء به جزء ماجرايي را نقل مي كرد، بعد معلوم مي شد كه همه آن را شنيده اند. آن روز هم داشت يكي از همان دست لطايف را تعريف مي كرد؛ حكايت بچه هايي كه در حال دعا و راز و نياز بودند و در همان حين خمپاره اي مي آيد داخل سنگر و صاف مي رود تو جيب يكي از آن ها و عمل نميكند و اين كه اين را مداحي مي گفته و از بقيه مي خواسته كه با هم بگويند عمل نكرد. كه چون بچه ها آن را مكرر شنيده بودند و حتي براي هم گفته بودند و خنديده بودند. وقتي او رسيد به فرود آمدن خمپاره در جيب بسيجي، شروع كردند با هم كه: «همه بگيد، عمل نكرد».

همه با هم مي خوابيم

تازه چشممان گرم شده بود كه يكي از بچه ها، از آن بچه هايي كه اصلاً اين حرف ها بهشان نمي آيد. پتو را از روي صورتمان كنار زد:«بلند شيد بلند شيد، مي خوايم دسته جمعي دعاي وقت خواب را بخوانيم». هر چي مي گفتيم بابا پدرت، مادرت خوب، بگذار براي يك شب ديگر؛ دست از سرما بردار، حال و حوصله اش را نداريم. اصرار مي كرد كه:«فقط يك دقيقه، فقط

يك دقيقه». همه يكي يكي بلند شدند و نشستند. شايد فكر مي كردند حالا مي خواهد سورۀ واقعه اي، تلقيني و آدابي را كه معمول بود، بخواند و به جا بياورد، كه با قيافۀ عابدانه اي شروع كرد:«بسم الل_....ه الرحم_ ....ن الرحي_.....م». همه تكرار كردند بسم الله الرحمن الرحيم... و با ترديد منتظر بقيۀ عبارات شدند، چون دلشان راضي نمي شد به اينكه براي يك دفعه هم كه شده او از خودش ادا و اصول در نياورد و اتفاقاً همين طور هم شد. يعني بعد از بسم الله بلافاصله اضافه كرد:«همه با هم مي خوابيم» و پتو را كشيد روي سرش! بچه ها هم كه حسابي كفري شده بودند بلند شدند و افتادند به جانش و با يك «جشن پتو» حسابي از خجالتش در آمدند.

همه يك طرف، تو هم همان طرف

صحبت از اوصاف پسنديدۀ نيروهاي گردان بود و اين كه در عمليات چطور از پس دشمن برآمدند، البته خيلي با احتياط. نمي شد گفت ذكر اوصاف؛ بيشتر شرح ما وقع بود. با اين وصف نوبت به او كه مي رسيد با حساسيت خاصي حرف شخصي را چپه و وارونه مي كرد. اصلاً حاضر نبود يك خرده كوتاه بيايد و ناديده و نشنيده بگيرد. هر چي همه مي گفتند او چيز ديگري مي گفت. خصوصاً اگر مثلاً كسي زياد تحويلش مي گرفت و مي گفت:« همه يه طرف، فلاني هم يه طرف»؛ آن وقت بود كه ديگر از كوره در مي رفت، اما من چون خوب مي شناختمش تا مي خواست دوباره چك و چانه بزند مي گفتم:«خيلي خوب بابا، خيلي خوب، حرص و جوش نزن، تو هم همون طرف خوبه؟!»

هالش را گرفتيم موكت كرديم

پرسيدم:«بالاخره چكار كرديد؟ حرف و بحث فايده اي داشت؟ تونستيد راضيش كنيد كه اين كار به نفع همۀ ماست تا از خر شيطون بياد پايين؟» گفت:«آره بابا. اون از اولم حرفي نداشت؛ شما كه رفتيد اصلاً مقاومت نكرد. يعني بچه ها ريختند سرش. هر كس يه چيزي گفت بيچاره حرف خودش يادش رفت؛ همه اش مي گفت هر چي شما بگيد، هر چي شما بگيد». گفتم:« پس حالشو گرفتيد». گفت:«چه جورم، هالشو گرفتيم موكت كرديم صداشم در نيومد».

همه اش را حفظ هستم

چيزي به غروب آفتاب نمانده بود. جا براي نماز خواندن كافي نبود. مجبور بوديم يكي يكي نماز بخوانيم، بدون اذان و اقامه و ساير مخلفات. بعضي از برادارن ديگر زيادي عجله مي كردند. هنوز تكبيره الاحرام را نگفته مي ديدي در ركوع است و تا به خودت بيايي دست هايش را روي زانوهايش به نشانۀ سلام تكان مي داد. از برادر با تعجب پرسيدم: تمام شد؟ هر دو تايش را خواندي؟ ظهر و عصر؟» گفت:«بله» گفتم:«چطور ممكنه؟» گفت:«آخر من همه اش را حفظ هستم، فقط قنوت را از رو خواندم!».

هر چه مي گويي خودتي

سر نماز هم ديگر امن نبود، از دست بعضي عناصر ناباب! آسايش نداشتيم. هر كس رد مي شد تكه اي مي پراند كلي بايد لبمان را گاز مي گرفتيم و دهانمان را قفل مي كرديم كه به خنده يا قهقهه در نماز نيفتيم، يكي مي گفت:«هر چه مي گويي خودتي!» و ديگر:«چرا دروغ مي گويي پسر خجالت داره» و سومي:«بي فايده است، وقتش را نگير بگذار به كارهايش برسد»، امتحانت را خوب پس ندادي».

هوالشافي

هر چه مي گفتي چيز ديگري جواب مي داد. غير ممكن بود مثل همه صريح و ساده و همه فهم حرف بزند. دلش مي خواست در كنار جواب سؤال، نكته گويي و هنرنمايي كند. بعضي هم البته خرده مي گرفتند و به او مي گفتند:«يك پله بيا پايين بهتر ببينيمت». يا «ليسانس به بالا حرف مي زني» و مثل اين حرف ها. بعد از عمليات بود، سراغ يكي از دوستان را از او گفتم چون خيلي احتمال مي دادم مجروح شده باشد؛ پرسيدم:« فلاني(اسم شخص) كجاست؟» گفت:«بردنش هوالشافي». شستم خبردار شد كه چيزيش شده و بردنش بيمارستان. بعد پرسيدم :«حال و روزش چطوره؟» گفت:«هوالباقي»

هميشه زير دين بودن

پسر پاكيزه اي بود. شك ندارم كه اگر جنگ فقط چند روز ديگر ادامه پيدا مي كرد شهادتش ردخور نداشت. برخلاف ما اصلاً بلد نبود خلاف كند؛ واقعاً بلد نبود. استعداد يادگيري هم نداشت والا معلم سرخانه مثل مخلص شما آن جا كم نبود! خيلي به پر و پايش مي پيچيديم. وقتي براي خانواده اش نامه مي نوشت مي گفتم:«سفارش ما را كه به خانوادۀ محترم مي كني؟» در كمال سادگي سرش را بلند مي كرد و مي گفت:«اختيار داريد، چه سفارشي؟» بچه ها مي گفتند:«هيچي، همين كه وقتي شهيد شدي و به آرزوي خودت رسيدي شامي درست و حسابي ترتيب بدهند كه ما تا زنده هستيم زير دينت باشيم!»

همه با هم دو دوتا

در محل و مناسبتي بلافاصله بعد از فرمانده گردان، معاون ايشان داخل شد(البته از همه جا بي خبر). دوباره يكي ديگر از همان بچه ها كه با خلق و خوي مسئولان در جبهه آشنا بود و مي دانست كه آن ها موافق مداحي نيستند هيچ، مي خواهند با بچه ها روابطي دوستانه و بي تكلف برقرار كنند. رو يه جمع كرد و گفت:«براي سلامتي برادر(فلاني) همه با هم دو دوتا!» بچه ها هم بدون معطلي جواب دادند:«چهارتا». بعد اضافه كرد:«دو چهارتا...»

همه چيز جز تير و تركش

يكي از بچه ها كه«آب روغن قاطي كرده» بود و بي ادبي مي شود اسهال و استفراغ داشت، از بهداري برگشته بود؛ بچه ها آمده بودند عيادتش و مي خواستند سر به سرش بگذارند كه درد و ناراحتي يادش برود و زياد آن را جدي نگيرد، غافل از آن كه او خودش«قوطي روحيه» بود. يكي از بچه ها چنان كه مرسوم است پرسيد:«خوب، دكتر چي بهت داد؟ نگفت: چي بخور چي نخور؟ چي برات خوبه چي برات ضرر داره؟» و او با آه و ناله و آخ و اوخ گفت:«چرا بابا، ناسلامتي پرهيز داده؛ بعضي چيزها را رو هم گفته كم بخور مثل ... چه مي دونم، مثل همين تير و تركش و اين جور چيزها ديگه. چقدر سؤال مي كني».

هسته خرما و خربزه

در شلمچه كه بوديم روزي فرمانده گردان به ديدنمان آمد و از اوضاع و احوالمان پرسيد. گفتيم:«تعريفي ندارد، ما يك هسته خرما كه بفرستيم با خربزه پاسخ ما را مي دهند. وضع سنگرها هم خيلي خراب است. مستقيم زير آتش توپ خانه دشمن هستيم». با كمال خونسردي گفت:«خوب، شما هم توپ هايشان را برداريد پاره كنيد. يك بار كه اين كار را بكنيد حساب كار دستشان مي آيد». دوستان گفتند:«ما اين كار را نمي كنيم، خدا را خوش نمي آيد. بچه اند ديگر، اگر بازي نكنند كه بزرگ نمي شوند».

هديه اسير

عمليات كربلاي 10 بود. تعدادي از نيروهاي دشمن را به اسارت گرفته بوديم و منتظر وسيله نقليه بوديم كه يكي از اسرا به تصويري كه از امام روي سينه من بود اشاره كرد:«هديه هديه»، متوجه منظورش نشدم. دوستي كه همراهم بود به شوخي گفت:« گذرنامه مي خواهد!» منظورش همان عكس بود، آن را به او دادم و با سر و دست و زبان به او گفتم كه من هم از تو هديه مي خواهم، يادگاري! فهميد چه مي گويم، جيب هايش را جست و جو كرد مي خواست بگويد چيزي ندارم، بعد يك مشت ضامن مين ناقابل! جلوي من گرفت و با لبخند حاكي از شرمندگي به من فهماند كه كاش اصرار نكرده بودي و اين ها را نشانت نمي دادم! دوستي كه او را براي گرفتن هديه نزد من راهنمايي كرده بود بعد از ديدن ضامن ها به مزاح گفت:«مي گويد هديه شما را جلوتر گذاشته ام، اگر به سمت خط بروي قطعاً به آن مي رسي!»

هر كس سر خدا كلاه بگذارد

كافي بود فقط كسي كمي با عجله وضو بگيرد و با شتاب نماز بخواند يا اگر مسئول پخش غذا _ ولو براي حيف و ميل نشدن _ غذا را نسبتاً كم بكشد يا اگر تداركات چي است كمي سخت گيري و اهل حساب و كتاب باشد؛ در چنين شرايطي بعضي ها ورد زبانشان شده بودكه«هر كي سر خدا كلاه بگذاره خدا سرش بشكه مي گذاره. حالا خودتون مي دونيد».

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109