حقيقت كجاست؟

مشخصات كتاب

شماره كتابشناسي ملي : ايران81-18988

سرشناسه : بهشتي، احمد

عنوان و نام پديدآور : حقيقت كجاست؟/ بهشتي، احمد

منشا مقاله : ، كلام اسلامي، ش 42 ، (تابستان 1381): ص 144 - 156.

توصيفگر : عقل

توصيفگر : شهود

توصيفگر : خواب

توصيفگر : فطرت

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

مقدمه

الحمد لله رب العالمين وصلى الله على محمد وآله الطاهرين

غدير بركه اى بود در نزديك جحفه، اما ماجرايى كه در آنجا محقق شد، موج هايى سهمگين به عظمت اقيانوس هاى متلاطم پديدآورد و در تاريخ اسلام خودنمايى كرد. برخى در پى اثبات آن، كتاب هاى گران سنگى تأليف نمودند و برخى نيز چشم برحق و حقيقت بستند و در پى انكار برآمدند. يكى از كژانديشان مدعى سلفى گرى در اين راه تلاش نمود تا موهومات خود را حقيقت و بيراهه خود را راه نشان دهد و به گمان خود «راهى ديگر براى كشف حقيقت» بنماياند. و من در اين اثر در قالب داستان كوشيدم تا حقيقت را آن گونه كه هست به روى جست وجوگران بنمايانم. اميدوارم اين اثر مورد توجه و عنايت علاقه مندان اين گونه آثار قرار گيرد.

ص:8

ص:9

كاغذ مچاله

با بى حالى روى تخت ولو شد. پاها را ستون ديوار كرد. نفس عميقى كشيد و زير لب زمزمه كرد: عجب روزگارى است! سكوت اتاق، پريشانى اش را بيشتر مى كرد. تازه به فكر ليلا افتاد. بى اختيار به پهلو چرخيد و روى تخت نشست؛ چشمش به ليلا افتاد كه يك دست زير بغل و دست ديگر به چارچوبه در قلاب كرده بود. مصطفى با نيشخند سلام او را پاسخ داد، حدقه چشم ها را گشاد كرد و طلبكارانه پرسيد: كجا بودى نديدمت؟

- حالا چى شده بذار دست كم دو تا بچه دورتو بگيرن بعد منو فراموش كن.

مصطفى درحالى كه از روى تخت بلند مى شد كاغذ مچاله شده را به دست ليلا داد و گفت: هيچ وقت تو را فراموش نمى كنم. خودت كه حال و روز مرا مى دانى. ليلا

ص:10

راه خود را به طرف آشپزخانه كج كرد و در همان حال با كنجكاوى كاغذ مچاله شده را باز كرد و چند ثانيه اى صبر كرد. بعد زيرچشمى به مصطفى كه مى رفت تلويزيون را روشن كند، نگاهى انداخت.

نوشته داخل كاغذ چيز عجيبى براى او نبود، اما مى دانست كه سرصحبت با مصطفى باز خواهد شد. به بهانه روبه راه كردن بساط چاى، خود را در آشپزخانه سرگرم كرد؛ فكر مى كرد جواب قابل قبولى براى مصطفى پيدا كند. براى بار سوم شعر كاغذ را زير لب زمزمه كرد:

ما ز محبان على و عمر

هيچ نگوييم ز خير و ز شر

حشر محبان على با على

حشر محبان عمر با عمر

فكرهاى جورواجور به ذهنش هجوم آورد. با همه علاقه اى كه به مصطفى داشت يكباره با خود انديشيد اين چه تصميم مسخره اى بود كه من گرفتم! چگونه دو فكر مخالف مى توانند زير يك سقف زندگى كنند؟ ! يعنى براى همه عمر بايد در التهاب و پريشانى زندگى كنم. تازه هنوز اول كار است؛ فردا كه بچه دار شويم چه؟ ! دستى كه از پشت به روى شانه اش قرار گرفت، رشته افكارش را پاره كرد. مصطفى با لبخند گفت: زياد فكر نكن عزيزم. خودت خواستى، وگرنه من اصلاً دوست ندارم تو را درگير اين بحث ها كنم.

ليلا سينى چاى را به دست مصطفى داد و گفت: دوست

ص:11

ندارم با اين چيزها تو را كلافه ببينم. ما قرارمون اين بود كه دنبال حق باشيم؛ فرق هم نمى كند، چه اين طرف، چه آن طرف. پس نبايد اين حرف ها ما را زود از پا دربياورد؛ يعنى واقعاً از اين دو بيت شعر كلافه شده بودى؟ مصطفى ابروها را بالا انداخت و درحالى كه سعى مى كرد خودش را خونسرد نشان بدهد، گفت: خودتو به اون راه نزن ليلا. . . خودتم مى دونى كه ظاهرش چيزى را نشان نمى دهد. خوب حرف قشنگى هم هست هر انسانى با كسى محشور مى شود كه او را دوست دارد! اما حرف من اينه كه اينها راهشون از هم جدا نيست. اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله) همشون اهل نجاتند؛ همگى راهنمايان امتند؛ مثل ستاره ها نور مى بخشند؛ دنباله رو هركدام باشيم، ما هم اهل نجاتيم. . . .(1)

ليلا با بى خيالى شانه هايش را بالا انداخت و گفت: خيلى خوب داور (دور ورندار) وسط دعوا هم نرخ تعيين


1- اسدالغابة، ابن اثير، ج 1، ص 9؛ سبل الهدى، صالحى شامى، ج 10، ص 329. حديث: «اصحابى كالنجوم بايّهم اقتديتم اهتديتم» با روح خردورزى اسلام در تعارض است؛ زيرا براساس آن، بايد كسانى كه با على عليه السلام در جنگ بودند، مثل معاويه و اصحابش هاديان امت باشند و بايستى پيروان معاويه هم هدايت يافته باشند؛ زيرا معاويه نيز از اصحاب پيامبر بوده است. حال آنكه اهل سنت از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كنند كه به عمارياسر فرمود: «تو را گروه ستمكار مى كشند» و كسى شكى ندارد كه معاويه و اصحابش قاتلان عمار هستند؛ ر. ك: شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 19، ص 355 و ج 20، صص 11، 23 و 28؛ الصراط المستقيم، على بن يونس العاملى، ج 1، ص 272 و ج 2، ص 21 و ج 3، صص127 و 146؛ امام شناسى و پاسخ به شبهات، على اصغر رضوانى، ج2، ص 578 به بعد.

ص:12

نكن. حالا بگو داستان اين كاغذ مچاله چى بود؟ مصطفى حبِ ِّه قندى را كه گوشه لبش قرار داشت داخل سينى گذاشت و گفت: ولش كن الآن حوصله ندارم.

آنچه ليلا را دلخوش مى كرد وفادارى مصطفى به عهدى بود كه هنگام ازدواج بسته بودند. اينكه مصطفاى سُنّى، سُنّى باشد و ليلاى شيعه، شيعه؛ حتى اگر اين امر تا آخر عمرشان ادامه يابد.

روزهاى اول ازدواج ليلا با دلهره زندگى مى كرد؛ مخصوصاً بعد از دو سه بار ملاقاتى كه در زاهدان با خانواده مصطفى داشت. گرچه عايشه خواهر مصطفى با ليلا اُخت شده بود و انگار سرش به اين مسائل نبود، اما مادر مصطفى چنان كه بايد با ليلا گرم نمى گرفت؛ البته مصطفى گفته بود كه اين مسئله ارتباطى با شيعه بودن ليلا ندارد، بلكه به ازدواج نكردن او با دخترخاله اش برمى گردد.

در اين چند ماه ليلا عادت كرده بود كه با شوخى و جدى جواب مصطفى را بدهد و به قول خودشان دنبال حقيقت باشند. دو طرف سعى مى كردند كه كم نياورند. مصطفى كه فارغ التحصيل رشته ادبيات بود، در اداره برق كار مى كرد. ليلا هم به تازگى ترم آخر دانشگاه را پاس كرده بود و اين فرصتى بود براى مطالعه بيشتر.

روزهاى اول چندان اهميتى نمى داد، اما بحث هاى جدى مصطفى او را واداشت تا به فكر چاره اى بيفتد. در

ص:13

ابتدا اين كار را براى سرگرمى و پركردن جاى خالى مصطفى در منزل انجام مى داد. اما كم كم با جدى شدن شبهات مصطفى و احياناً سؤالاتى كه در ارتباط با اقوام او مطرح مى شد، او را به رقيبى سرسخت براى مصطفى تبديل كرده بود. پدرش در اين زمينه، بيشترين راهنمايى ها را داشت؛ هرچند اول با ازدواج دخترش با مصطفى مخالف بود، اما وقتى اصرار مصطفى و علاقه دخترش را به او ديد، با تصميم آنها موافقت كرد. ولى با همه اينها مصطفى به آقاى سديدى به عنوان معلم و دبير دينى احترام مى گذاشت و از بحث كردن با او پرهيز مى كرد.

ص:14

ص:15

نماز ظهر چند ركعته؟

طاق باز روى چمن ها دراز كشيده بود. سرش را روى زانوى ليلا گذاشته و با چشمانى باز به ستارگان دوردست خيره شده بود. پارك خيلى شلوغ نبود. خانواده ها با فاصله چند مترى از هم نشسته بودند. ليلا چشم به كودكى دوخته بود كه با زحمت بلند مى شد و هنوز دو قدم نرفته روى زمين مى افتاد و موجب خنده اطرافيان مى شد. با خود گفت كه انگار بچه داشتن هم حال و هواى خودش را دارد. صداى مصطفى افكارش را از هم پاشيد.

-مى دونى ليلا وقتى بچه بوديم مادرم مى گفت: بچه ها خيال نكنيد اين ستاره ها به همين اندازه كه ديده مى شوند كوچك اند، بلكه آنها از يك سينى بزرگ هم بزرگ ترند. ليلا دستى به پيشانى مصطفى كشيد و گفت: لابد شما هم از تعجب دهانتان باز مى شد و مى گفتيد واى! بعد هر دو با

ص:16

هم خنديدند.

ليلا هر دو استكان چاى را كه سرد شده بود درون فلاكس ريخت. دوباره استكان ها را پر از چاى كرد و گفت: مصطفى نماز صبح چند ركعت است؟ مصطفى به چشمان ليلا زل زد و گفت: ببخشيد چه ربطى داره؟ ليلا سر مصطفى را از روى زانويش بلند كرد و گفت: بلند شو دوباره چايى سرد نشه. بعد هم جواب منو بده. مصطفى گفت: دو ركعت.

نماز ظهر چند ركعته؟ مصطفى ته مانده استكان را سر كشيد و گفت: سؤالات نكير و منكر مى پرسى؟ نكند امشب شب اول قبر بنده است و من خبر ندارم؟ ! ليلا فلاكس چاى را به دست گرفت و گفت: دارم جدّى حرف مى زنم مصطفى. من امشب خواستم تنها بياييم پارك تا راحت تر بتونيم حرف بزنيم. . . حالا فقط جواب بده تا ربطش رو بفهمى! مصطفى با بى تفاوتى گفت: خوب چهار ركعته. نماز عصر هم چهار ركعته. نماز مغرب هم سه ركعته. خوب جواب دادم خانم معلم؟ !

ليلا خنده پيروزمندانه اى كرد و گفت: مى شه بگى كجاى قرآن آمده كه مثلاً نماز صبح دو ركعت است و نماز ظهر چهار ركعت؟ مصطفى كه تازه شصتش خبردار شده بود، دست ها را به پشت قلاب كرد، قوسى به كمر انداخت و گفت: لازم نيست همه چيزها را قرآن بگويد؛ قرآن اصول

ص:17

كلى را مى گويد و پيامبر (صلى الله عليه و آله) هم جزئيات را براى ما روشن مى كند.

ليلا كه منتظر همين جواب بود، مثل كارآگاهى كه از متهم خود اعتراف گرفته باشد، گفت: آفرين پسر خوب! اتفاقاً اين همان جواب سؤالى است كه مردى از امام ششم حضرت امام صادق (عليه السلام) پرسيده بود: «چرا نام حضرت على (عليه السلام) در قرآن نيامده است؟» 1دقيقاً همان سؤالى كه جمعه گذشته از دايى محسن پرسيدى. طبق گفته امام صادق (عليه السلام) خداوند در قرآن دستور داده كه نماز بخوانيم؛ حج به جا بياوريم و زكات بدهيم. اما چگونه و چه مقدار زكات بدهيم، هيچ كدام از اينها را بيان نكرده است. امامت هم همين طور است؛ خداوند در آياتى چند فرموده از ولى امر و اولى الامر اطاعت كنيد. اما مصداق آن را مشخص نكرده است. ولى پيامبر بزرگ اسلام آن را تعيين كرده است. شايد مصلحتى داشته كه مردم در خانه پيامبر (صلى الله عليه و آله) باشند و خود را از او بى نياز ندانند. درست است كه اسم امام على (عليه السلام) در قرآن نيامده است، اما آياتى در قرآن هست كه براساس روايات مفسرين دلالت بر امامت امام على (عليه السلام) مى كند؛ مثلاً. . .

مصطفى وسط حرف ليلا پريد و گفت: من هم اينها را

ص:18

خوانده ام و مى دانم. اتفاقاً كتابى را كه دايى محسنت به من داد، مطالعه مى كنم. اما فكر مى كنم همه اينها توجيه دارد. ليلا سرگرم ساكش شد تا چيزى از آن بيرون بياورد كه با صداى پسربچه سه چهار ساله سربلند كرد: خانم ببخشيد اجازه هست بادكنكمو بردارم.

ليلا سرش را چرخانيد؛ پسر بچه با انگشت سبابه به سينى چاى اشاره كرد. ليلا بادكنك را به دست پسربچه داد و آهسته به پاى مصطفى زد: مصطفى! مصطفى حواست كجاست؟ همه دارن به ما نگاه مى كنند.

***

مصطفى با خستگى تمام روى تخت ولو شد. پاى چپ را ستون پاى راست كرد و با سرانگشتان به قفسه سينه خود مى كوبيد. نگاهى به ليلا انداخت كه بى خيال از همه چيز به خواب عميقى فرورفته بود. زيرلب زمزمه كرد: چه آرامشى! دنيا را آب ببرد، او را خواب مى برد. اما افكار پريشان دست از سر او برنمى داشت؛ هرچند نه او و نه ليلا عقايد مذهبى شان را در زندگى خصوصى شان دخالت نمى دادند، اما به هر حال هر دو، هر روز با نمادهاى مذهب يكديگر روبه رو مى شدند و اين مسئله هر دو را درگير مسائل مذهبى مى كرد و نمى توانستند همچون ديگران فارغ از اين گونه مسائل زندگى كنند. البته اين مسئله

ص:19

تنوعى به زندگى آنها مى بخشيد و اوقات بيكارى شان را پر مى كرد. اما ترس از جدى شدن و تأثير عقايد مذهبى در زندگى آنها و سرنوشت فرزندانشان هر دوى آنها را نگران مى كرد و همين نگرانى ها بود كه ناخودآگاه آن دو را به بحث وامى داشت؛ به اميد آنكه هر يك بتواند ديگرى را قانع كند تا همان گونه كه هر دو سر بر يك بالين مى گذارند، به يك ريسمان نيز چنگ بزنند.

مصطفى روى تخت غلتى زد و دستى به موهاى سرش كشيد. اما انگار از خواب خبرى نبود. يكباره با خود انديشيد: اگر به راستى قرار بود اسم خليفه پيامبر (صلى الله عليه و آله) در قرآن بيايد، پس چرا اسم هيچ كس نيامده است؟ ! خوب اگر اسم امام على (عليه السلام) نيامده، اسم خليفه اول هم نيامده است. پس اين چه سؤالى بود كه او پرسيده بود؟ ! با خود گفت: چرا ليلا اين جواب را به او نداد؟ آيا به فكرش نرسيده بود يا قصد و غرض ديگرى داشت؟ پرسش مهمى كه مصطفى به دنبال پاسخ آن بود و دوست داشت جواب قانع كننده اى براى ليلا پيدا كند، (هرچند ليلا هنوز اين پرسش را از او نكرده بود) اين بود كه چگونه مى توان پذيرفت كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) از دنيا برود، اما درباره خليفه بعد از خود ساكت بماند؟ !

طبيعى است كه هيچ حاكم و سلطانى درباره آينده حكومت كشورش بى تفاوت نيست! اين سؤالى بود كه دايى محسن چند روز پيش از او پرسيده بود و اين واقعه

ص:20

تاريخى را هم، چاشنى پرسش خود كرده بود كه هنگام مرگ عمر، عايشه به پسر خليفه، عبدالله بن عمر، سفارش كرده بود كه به خليفه يادآورى كند كه امت محمد (صلى الله عليه و آله) را بى سرپرست نگذارد و عبدالله هم پدر را مخاطب قرار داده بود كه صاحب گله، گوسفندان خود را بى چوپان رها نمى كند، تو چگونه مى خواهى اين امت را سرگردان رها كنى و از دنيا بروى؟ !(1)

دايى محسن اين را هم گوشزد كرده بود كه معاويه با همين استدلال، پسر شرابخوار خود، يزيد را بر مسلمانان مسلط ساخت و با زور براى او بيعت گرفت.(2)

به هر حال مصطفى نمى توانست از زير بار اين پرسش منطقى شانه خالى كند كه مگر پيامبر (صلى الله عليه و آله) به اندازه عبدالله پسر عمر و پدرش يا معاويه دلسوز امت خود نبود يا نعوذبالله فكرش به اندازه آنان نبود يا. . .

سؤالات گوناگون به ذهن مصطفى هجوم آورد. نفس عميقى كشيد و به اميد يافتن پاسخ هاى منطقى و رهايى از اين تشويش افكار، خود را به دست خواب سپرد تا فردا چه پيش آيد و ايام چه خواهد.


1- الامامة و السياسة، ابن قتيبه، ج 1، ص 42.
2- همان، ص 197 به بعد.

ص:21

دزد حاضر و بز حاضر

گوشى را كه گذاشت به فكر فرو رفت. لحن صحبت هاى آقاى طاهرى با روزهاى ديگر فرق داشت. او كلمه آقاى سرمد را طورى ادا كرده بود كه انگار مصطفى به او توهين كرده بود. البته براى مصطفى دور از انتظار نبود؛ حدس مى زد با كارى كه او كرده بود حتماً به او اعتراض خواهند كرد. تعجب او از اين بود كه چرا آقاى رييس يا ديگران در اين چند روز چيزى به او نگفته بودند؟ ! با خود گفت: لابد تا به حال مشغول مطالعه آن كتاب بودند؛ هرچند سعى مى كرد خود را دلدارى دهد، اما در دل آشوبى داشت كه دست از سر او برنمى داشت؛ زيرا اولين بار بود كه مى خواست با يك غريبه، آن هم با فردى مافوق خود در اين زمينه بحث كند. اما او بى گدار به آب نزده بود. روز اولى كه آن كتاب را به اداره آورد و به همكارانش معرفى كرد، پى همه چيز را به

ص:22

تن ماليد؛ هرچه باداباد! همان طور كه به طرف اتاق آقاى رييس مى رفت با خود گفت: اگر آيين من حق است پس چه باك. حتى اگر از اداره اخراج هم بشوم، چه غم! ديگران جانشان را در راه دينشان فدا مى كنند، بگذار من هم كارم را فداى دينم كنم. اما هرچه با خود كلنجار مى رفت، باز هم نگرانى اش از بين نمى رفت. با خود گفت: بعيد است آقاى طاهرى آن قدر بى منطق باشد كه بخواهد به سبب عقايد مذهبى زير پاى آدم را خالى كند. تازه مگر او چه كاره است كه بتواند هر كارى كه دلش مى خواهد، بكند؟ مملكت قانون دارد! هنوز افكار پريشان مصطفى به پايان نرسيده بود كه خود را جلوى در اتاق آقاى رييس ديد. كمى خود را جمع وجور كرد و با انگشت سبابه به در اتاق كوفت و وارد شد.

آقاى طاهرى نه با گرمى هميشگى، جواب سلام مصطفى را داد و به او تعارف كرد كه بنشيند. با خارج شدن آخرين ارباب رجوع سرش را بلند كرد. هر دو چشمشان به يكديگر دوخته شد. آقاى طاهرى كه مردد مانده بود چگونه سر حرف را باز كند، خود را سرگرم كشوى ميزش كرد و درحالى كه كتابى را از كشوى ميز بيرون مى آورد سكوت را شكست و گفت: ببينيد آقاى سرمد اينجا اداره است و مسئوليت اين اداره هم فعلاً برعهده بنده است؛ همان طور كه بنده مسئول كم كارى يا احياناً خراب كارى كارمندان اين اداره هستم، مسئوليت نظم و آرامش اين

ص:23

اداره را نيز به عهده دارم و بايد در قبال آن پاسخگو باشم. البته قصد من اين نيست كه شما را به سبب عقايدتان سرزنش كنم يا حتى مانع از اين بشوم كه شما درباره عقايدتان با ديگران صحبت كنيد. اما اين كتابى كه شما به كارمندان داديد، جز يك مشت شبهات و افترا و توهين به شيعيان چيزى ندارد. نه اينكه فكر كنيد من مى ترسم كسى تحت تأثير اين شبهات واقع شود، ابداً. . . به نظر بنده عقايد شيعه آن قدر ريشه دار است كه با اين چيزها عقيده كسى متزلزل نمى شود، بلكه ترس من از اين است كه دشنام هايى كه در اين كتاب به شيعيان داده شده است، بعضى را به مقابله به مثل وادارد و خداى ناخواسته بين شما و ديگر كارمندان شكرآب شود؛ هرچند. . . .

مصطفى وسط حرف هاى آقاى طاهرى پريد و گفت: ولى من توهينى در اين كتاب نديدم. به نظر من سؤالاتى كه نويسنده در رابطه با واقعه غدير و فاطمه زهرا (عليها السلام) مطرح كرده است پرسش هايى منطقى است يا دست كم برخى از آنها منطقى است. خوب اگر شما جوابى داريد بيان كنيد. . . .

آقاى طاهرى سرى تكان داد و درحالى كه كتاب را ورق مى زد، گفت: چطور توهين نشده است؟ ! نويسنده، همه شيعيان را جاهل و نادان مى نامد و به آنها مى گويد اين حشرات! (1)


1- راهى ديگر براى كشف حقيقت، محمدباقر سجودى، ص 31.

ص:24

مصطفى با شنيدن كلمه حشرات ناخودآگاه از جا پريد و سر به طرف ميز آقاى طاهرى خم كرد؛ چشمانش از حدقه بيرون آمد. آقاى طاهرى به مصطفى نگاه كرد و با پوزخند گفت: نترس آقاى سرمد، دزد حاضر و بز حاضر؛ بنده قصد تهمت زدن به نويسنده اين كتاب را ندارم. بعد درحالى كه با انگشت جمله «اين حشرات» را به مصطفى نشان مى داد، گفت: اگر بگويى من متوجه اين كلمات نشده ام، من نمى گويم كه دروغ مى گويى و احتمال مى دهم كه تو آن قدر محو شبهه افكنى اين آقا شدى كه اين مطالب برايت جلوه نداشته است. خوب شايد حق هم داشته باشى. اما برادر عزيز بايد بدانى كه اينها همه قلم به دستان وهابى هستند كه عربستان، دلارهاى نفتى را به جاى مبارزه با آمريكا و اسرائيل براى تفرقه افكنى ميان مسلمانان، خرج آنها مى كند. نمى دانم چقدر از اين فرقه تازه تأسيس اطلاع دارى. اما يك توصيه دوستانه به شما مى كنم كه با ريسمان اينها به چاه نروى؛ چون اينها حتى عقايد سنى ها را هم قبول ندارند.(1)


1- يكى از فرقه هايى كه در مقابل اكثر مسلمانان قرار گرفته، فرقه اى موسوم به «وهابيت» است. اين فرقه منسوب به مؤسس آن «محمد بن عبدالوهاب بن سليمان نجدى» است. او كسى است كه با ادعاى احياى توحيد و سلفى گرى، همان عقايد و افكار «ابن تيميه» را در شبه جزيزه عربستان پياده كرد. آل سعود نيز مجرى آن افكار شد. اين فرقه از قرن دوازده تاكنون بر جاى مانده است. وهابيان تنها خود را مسلمان و اهل توحيد خالص دانسته و بقيه مسلمانان را مشرك و فاقد احترام مى دانند و معتقدند كه شهادت لااله الا الله و محمد رسول الله براى مسلمان بودن كافى نيست. آنان معتقدند كه كسانى كه معتقد به توسل، شفاعت، استغاثه به ارواح الهى، تبرك و غيره اند مشركند؛ هرچند اسم مسلمان برخود نهاده اند و چه بسا شرك آنان از عصر جاهليت خطرناك تر است. جهت آشنايى بيشتر با اين فرقه و عقايد آنان، ر. ك: آيين وهابيت، آيت الله سبحانى؛ شيعه شناسى و پاسخ به شبهات، على اصغر رضوانى، ج 2، ص 536 به بعد.

ص:25

مصطفى كه در درون احساس شرم مى كرد، براى آنكه قافيه را نبازد و از قافله عقب نيفتد، حرف هاى آقاى طاهرى را قطع كرد و گفت: چندان هم بى اطلاع نيستم. ما خودمان هم همه عقائد آنها را قبول نداريم.(1)اما خب حرف حق را بايد قبول كرد، حالا گوينده و نويسنده اش هر كه مى خواهد باشد. من بيشتر منظورم سخنانى بود كه نويسنده در رابطه با ماجراى غديرخم گفته بود. البته فرمايش شما را هم قبول دارم؛ نبايد حرف هايى كه باعث تفرقه ميان مسلمانان است را پخش كنيم. باور كنيد. . . آقاى طاهرى وسط حرف مصطفى پريد و گفت: كدام حرف حق آقاى سرمد؟ !


1- آيين وهابيت از ابتداى تأسيس با مخالفت مسلمانان روبه رو شد و حتى قصد كشتن رييس فرقه آن محمد بن عبدالوهاب را داشتند كه وى فرار كرد. اين فرقه با حمايت سياسى آل سعود و استعمارگران تاكنون به حيات خود ادامه داده است. ر. ك: شيعه شناسى و پاسخ به شبهات، ج 2، ص 537 به بعد.

ص:26

نويسنده به اصطلاح خودش با طرحى جديد، يك دادگاه و پليس بازى راه انداخته است و يكّه به قاضى رفته و آخر هم در محكمه و دادگاه به عنوان يك طرف دعوا روى صندلى مى نشيند و هرچه دلش مى خواهد به هم مى بافد. اگر نويسنده راست مى گويد بايد در شبكه هاى تلويزيونى و ميزگردها با علماى شيعه بنشيند و حرف هايش را بزند، نه اينكه قلمش را بردارد و هرچه تهمت و فحش است بار ديگران كند.

مصطفى كه ديد آقاى طاهرى دور برداشته است، حرفش را قطع كرد و با تعجب گفت: ديگر كدام تهمت و افترا؟ ! آقاى طاهرى اجازه نداد مصطفى سخنش را دنبال كند و درحالى كه صفحه 65 كتاب را به او نشان مى داد، گفت: اين مرد نوشته شيعيان عملاً از راه على (عليه السلام) متنفرند و استدلال مى كند كه چون شيعيان عيد نوروز را تعطيل مى كنند، پس از راه على منحرف شده اند. شما خودت يك ايرانى هستى و مى دانى كه اين يك عيد باستانى است كه مربوط به ايران و برخى كشورها مثل افغانستان و هند و. . . است و ربطى به شيعيان ندارد. مگر شيعه هاى ديگر كشورها مثل لبنان و عراق عيد نوروز را اين قدر اهميت مى دهند كه اين نويسنده مزدبگير خواسته از هر راهى كه شده شيعه را بكوبد. اصلاً وقتى اسلام از كارى منع نكرده چه اشكالى دارد كه با آن، مردم به صله رحم و

ص:27

ديدوبازديد دعوت شوند. چه بسا افرادى كه سالى يك بار هم به فاميل خود سر نمى زنند، اما در نوروز و به بهانه همين عيد صله رحم مى كنند و قهرها تبديل به آشتى مى شود. مى دانى آقاى سرمد؛ خود اين نويسنده نمى داند چه مى گويد، گرفتار تناقض گويى شده است. از طرفى مى گويد كه شيعيان، عيد اجداد مجوسى شان را مقدم بر اعياد اسلامى مى دارند و آن را باشكوه برگزار مى كنند و از طرفى هم مى گويد كه آنان به اين دليل از عمر نفرت دارند كه دين مجوسى را همراه با عيد آنها از بين برده است.(1)

اگر عمر اين عيد را از بين برده، پس حرف حساب تو چيست؟ ! مى دانى آقاى سرمد، شيعيان به سبب اين چيزها شيعه نشدند؛ بلكه وقتى اسلام پا به سرزمين ايران گذاشت و آنها خليفه مسلمانان را با آن لباس ساده و بى آلايش ديدند، مجذوب اسلام شدند. اما كم كم با اهل بيت پيامبر (عليهم السلام) آشنا شدند و شنيدند و ديدند كه عمر، خليفه مسلمانان، قريش را بر غير قريش و عرب را بر عجم ترجيح مى دهد و در تقسيم بيت المال ميان آنان فرق مى گذارد.(2)به همين دليل از او دورى جستند. خداوند در قرآن مى فرمايد: إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقاكُمْ (حجرات: 13) .


1- راهى ديگر براى كشف حقيقت، ص68.
2- شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 154؛ تاريخ طبرى، محمدبن جرير طبرى، ج 5، ص 22.

ص:28

پس وقتى ملاك كرامت و بزرگى تقواست، چه فرقى مى كند كه مسلمان عجم باشد يا عرب؟ ! قريش باشد يا غير قريش؟ ! اما على (عليه السلام) كه به خلافت رسيد، گفت: «همه اموالى را كه پيش از اين از بيت المال اضافه گرفته اند، حتى اگر مهريه زن هايشان كرده باشند، پس مى گيرم» .(1)

على (عليه السلام) بيت المال را به طور مساوى ميان مسلمانان تقسيم كرد(2)؛ شيعيان مى ديدند كه ابوبكر خليفه اول مسلمانان حاضر نشد «خالدبن وليد» را كه مسلمانى را كشته بود و در همان شب با زنش همبستر شده بود، قصاص كند؛ با اينكه عمر خليفه دوم، بر اين كار اصرار داشت. ولى ابوبكر كه محتاج شمشير خالد بود، حاضر به قصاص نشد.(3)

وقتى كه عثمان حاضر نشد وليد شرابخوار را حد بزند(4)، آيا توقع دارى شيعيان دنباله رو او باشند؟ ! (5)خير آقا، اين طور نيست كه اين نويسنده مى گويد كه شيعيان عليه كفار جهاد نكردند و عليه مسلمانان جهاد كردند و عده اى را شيعه كردند.(6)اصولاً شيعه نيازى به جهاد با مسلمانان ندارد. به نظر


1- نهج البلاغه، فيض الاسلام، خطبه 15.
2- ثم عقر الجمل. . . ، حسين شاكرى، ص 16.
3- الاصابه، ج 2، ص 218؛ تاريخ الاسلام، ذهبى، ج 3، ص 32.
4- الغدير، علامه عبدالحسين امينى، ج8، ص 120.
5- همان.
6- راهى ديگر براى كشف حقيقت، ص 66.

ص:29

بنده اگر مسلمانان وقايع صدر اسلام را مطالعه كنند، هر انسان منصفى اگر شيعه هم نشود دست كم اين قدر عليه شيعه تهمت و افترا نمى بندد. البته فقط همين مسائل جزئى نبود كه ايرانيان را شيعه كرد، بلكه مسائل مهم تر و پيچيده ترى بود كه بنده الآن نمى خواهم از آنها صحبت كنم.

آقاى سرمد، شما خودت انصاف بده، آيا در اين موقعيت كه تمام كفار، بسيج شده اند و عليه مسلمانان توطئه مى كنند، ما مسلمانان بايد توانمان را عليه يكديگر مصرف كنيم و به جان همديگر بيفتيم؟ اين نويسنده كه خداوند او را هدايت كند، به جاى اينكه قلم خود را عليه كفار به كار بگيرد، از شيعيان انتقاد كرده كه در اين كشور رباخوارى رواج دارد.(1)البته همه ما مى دانيم كه ربا از گناهان كبيره است و رباخوار به جنگ خداوند رفته است. (2)شما اگر قانون اساسى را مطالعه كنى، مى بينى از روزى كه به قول اين آقا آيت الله عظمى ها بر سركار آمدند در همان روزهاى اول انقلاب، قانون بانكدارى بدون ربا را تصويب كردند و هر روز تلاش مى كنند تا در عمل به اجراى آن نزديك تر شوند. اما چه مى شود كرد. كشورى كه سال هاى سال حكومت پادشاهى داشته، مگر مى شود قوانين اسلام را يك شبه اجرا كرد؟ ! آيا اين نويسنده بى انصاف نمى داند كه اين كشور


1- راهى ديگر براى كشف حقيقت، ص 65.
2- ر. ك: بقره: 279.

ص:30

شيعه چقدر با سران كفر، يعنى امريكا و اسرائيل و ديگر كشورهاى كفر درگير است؟ ! خوب همين كشورهاى سنّى نشين كه شما اين قدر سنگش را به سينه مى زنيد، در مقابل اسرائيل چه كرده اند؟

الآن مسلمانان غزه در بدترين وضع به سر مى برند. همين عربستانى كه اين كتاب ها را چاپ مى كند، براى آنها چه كرده است؟ ! آيا براى سنى ها خجالت آور نيست كه كشور مقتدرى مثل مصر تونل هاى زيرزمينى را كه براى مسلمانان غزه كمك مى فرستند، خراب كند. مگر قرآن نمى گويد: أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ (فتح: 29) ؛ آنان كه با پيامبرند بر كفار سخت گير و با خودشان مهربانند. شما را به خدا قسم مى دهم آقاى سرمد بدون رودربايستى بگو ببينم: آيا در روى اين كره خاكى، به غير از اين حكومت شيعى كه اين نويسنده اين قدر آن را كوبيده است، كدام كشور اسلامى حامى مسلمانان مظلوم است؛ از فلسطين و لبنان بگير تا عراق و افغانستان. البته ملت هاى مسلمان همه دلشان عليه كفار است. اما مقصود من حكومت هاى مسلمان است. پس بى انصافى نيست كه ما اين مسائل مهم را فراموش كنيم و بياييم مثل خرمگس دنبال نقاط ضعف يك حكومت بگرديم و عيب هاى خودمان را بپوشانيم؟ ببخشيد آقاى سرمد خيلى پرحرفى كردم چه كنيم ديگر، انسان از حرف راست خيلى آزرده

ص:31

خاطر نمى شود. اما وقتى به او تهمت مى زنند، دوست دارد سفره دلش را پيش ديگران باز كند تا كمى سبك شود. چه كسى بهتر از شما كه هم با ما سر و كار دارى و هم با عقايد اين نويسنده بى ارتباط نيستى.

مصطفى دستى به پيشانى اش كشيد و براى اينكه كنترل خود را به دست آورد، نفس عميقى كشيد و گفت: باور كنيد آقاى طاهرى من ابداً اين مطالب را به اين دقتى كه شما خوانده ايد نديده بودم، وگرنه اصلاً اين كتاب را به اداره نمى آوردم. مى دانم الآن همه كسانى كه اين كتاب را مطالعه كرده اند ناسزاگويى اين نويسنده را به پاى من مى نويسند. اما. . . .

آقاى طاهرى وسط حرف مصطفى پريد و گفت: مى دانم، مى دانم. من حرف هاى شما را باور دارم. حتى ديشب با آقاى سديدى، پدر خانمتان را مى گويم، تماس گرفتم و از شما گله كردم. ايشان هم گفتند كه شما آدم متعصبى نيستيد. حتى از اين كار شما هم تعجب كردند. بعد از اين حواستان را بيشتر جمع كنيد.

اما درباره شبهات اين كتاب گفتنى است كه خودم در دوره دانشجويى به اين مسائل علاقه داشتم و در اين زمينه مطالعاتى هم داشتم، به خصوص كتاب هايى كه درباره مناظرات ميان شيعه و سنى بوده است؛ مثل كتاب «شب هاى پيشاور» و كتاب «المراجعات» كه مجموعه

ص:32

نامه نگارى هاى شيخ الازهر مصر، شيخ سليم بشرى و علامه سيد شرف الدين عاملى است؛ به نظر من اين كتاب المراجعات از جهتى به درد شما مى خورد؛ يعنى به درد همه ما؛ آن هم براى اينكه ببينيم بزرگان ما چقدر با ادب با هم مناظره مى كردند. شما اگر سرتاسر اين كتاب را مطالعه كنيد يك مورد توهين به مقدسات شيعه و سنى پيدا نمى كنيد. با همه اينها بنده شب جمعه گذشته به قم رفتم و كتاب را به يكى از دوستان روحانى دادم. ايشان موقتاً جواب هايى درباره برخى قسمت ها دادند و قول دادند كه سر فرصت كتاب را نقد كنند. ان شاءالله بنده همه را در اختيار شما خواهم گذاشت.

آن گاه آقاى طاهرى چند برگ تايپ شده را از كشوى ميز خود بيرون آورد و آن را به دست مصطفى داد و گفت: فعلاً اينها را مطالعه كن. اگر باز شبهه اى بود با بنده در ميان بگذار و درحالى كه لبخند مى زد، گفت: بالأخره فيل ما هم ياد هندوستان كرد و شما باعث شديد كه باز آن شور دوران دانشجويى در ما زنده شود. فقط قربانت مواظب باش كسى احساساتش تحريك نشود. خودت مى دانى كه همه مردم اهل منطق نيستند. من دوست ندارم اين مسائل نظم كارى اداره را به هم بريزد. مصطفى برگه ها را تحويل گرفت و نگاه احترام آميزى به آقاى طاهرى كرد و قول داد كه بعد از اين بيشتر مواظبت كند.

ص:33

شب نشينى

نگاه هاى زيرچشمى و انگشت هاى سبابه اى كه به طرف مصطفى اشاره مى رفت، چيزى نبود كه از چشمان او و ليلا و خانواده آقاى سديدى پنهان بماند. هر يك از ميهمانان درباره ازدواج ليلا با يك پسر سنى فلسفه تراشى مى كردند و نظر مى دادند. آنچه براى بيشتر خانم هاى حاضر در مجلس معما بود، اين بود كه چطور آقاى سديدى كه در ميان فاميل به فردى مذهبى شهرت داشت، حاضر شده است دخترش را به يك جوان سنى بدهد؟ ليلا نه بى سواد بود و نه از زيبايى بى بهره. پس اين جوان چه ويژگى داشته كه ليلا حاضر شده با او ازدواج كند. مال و منال چشم گيرى كه نداشت يك كارمند معمولى بود كه بايد براى مخارج زندگى، بعدازظهرها هم شغل آزادى دست وپا كند. گمان بيشتر دختران هم سن و سال ليلا به تيپ

ص:34

مصطفى و قد رشيد او مى رفت؛ از اين رو وقتى ليلا سينى چاى را جلو آنها گرفت، دخترعمه زهره كه كمى هم به زندگى دختر دايى اش حسادت مى كرد، با كنايه گفت: ليلا خانم عجب شاخ شمشادى به تور زدى؟ ! ليلا كه حالا ديگر در حاضر جوابى استاد شده بود، بى آنكه دستپاچه شود با خونسردى گفت: چه كنيم ديگه بلبل سراغ گل مياد؛ دعا مى كنم بخت همه باز بشه. حاضران در مجلس كنايه ليلا را فهميدند. خنده آنان، دختر عمه را سر جا نشاند و نگاه مردها را كه در آن سوى پذيرايى قرار داشتند، به سوى آنان جلب كرد. در اين ميان عمه زهره رو ترش كرد. اما ليلا بدون آنكه به روى خود بياورد سينى چاى را جلو او گرفت و تعارف كرد؛ هرچند دلهره داشت كه مبادا عمه زهره، زهر خود را بريزد و شرى به پا كند؛ چون دخترش چند سالى از ليلا بزرگ تر بود و هنوز بختش باز نشده بود.

در اين سوى ديگر صداى مردان بعضاً به قهقهه بلند مى شد و هر يك از اوضاع و احوال كار و قيمت اجناس سخن مى گفتند. آنان گرچه پيش از اين يكى دوبار يا بيشتر و كمتر مصطفى را ديده بودند، اما اين طور از نزديك با او هم صحبت نشده بودند. هم سفره شدن آنان با فردى كه در مذهب با آنان متفاوت بود، بيشتر آنها را كنجكاو مى كرد و هر آن منتظر شنيدن سخنى متفاوت از سخنان روزمره بودند و چه بسا خود را آماده پاسخگويى يا مقابله

ص:35

به مثل مى كردند. حركات و گفتار او را به دقت زير نظر داشتند، اما وقتى ديدند او نيز مثل خود آنها از وادى ماشين، زمين، ملك، گرانى و. . . سخن مى گويد، احساس يكرنگى كردند و گفت وگو رنگ و بوى هميشگى را گرفت. فقط اين پدر آقاى سديدى بود كه مثل هميشه كتاب منتهى الآمال قديمى اش را كه خودش با شيرازه آن را سرپا نگه داشته بود، در دست داشت و به حكم وظيفه هميشگى اش بعضاً از حكايات و وقايع تاريخى آن براى اهل مجلس نقل مى كرد.

اين بار خود را كنار مصطفى كشانده بود تا باب آشنايى بيشتر با او را باز كند. چانه اش گرم شده بود و از ويژگى هاى اين كتاب و صاحبش براى مصطفى سخن مى گفت. او در بيشتر مجالس دوستانه صاحب منتهى الآمال را مى ستود. اين بار نيز براى اينكه مصطفى هم بى بهره نماند، دست به زانوى او زد و گفت: مى دانى آقا مصطفى! صاحب اين كتاب، مرحوم شيخ عباس قمى را مى گويم، صاحب كتاب معروف مفاتيح الجنان، آدم با اخلاصى بوده است. آقا هرچه مى گويى از اخلاص بگو؛ اصلاً عملى كه از روى اخلاص نباشد، نزد خدا پشيزى نمى ارزد.

بله اين مرد چنان با اخلاص بود كه وقتى پدرش در مجلس روضه از آخوندى بالاى منبر حكايات كتاب «منازل الآخره» را مى شنود و تحت تأثير قرار مى گيرد به

ص:36

خانه مى آيد و به پسرش شيخ عباس، مى گويد: اين همه درس خواندى به كجا رسيدى. بيا برو ببين فلان آخوند چه حكايات جالبى از كتاب منازل الآخره نقل مى كند. مى دانى آقا مصطفى، با اينكه شيخ عباس خودش اين كتاب را نوشته بود، اما به روى پدر نياورد و نگفت كه باباجان چه مى گوييد، اين كتاب منازل الآخره را كه خود من نوشته ام. خوب اين نتيجه اخلاص است؛ الآن خانه اى نيست كه كتاب مفاتيح الجنان او در كنار قرآن خوانده نشود.

مصطفى در تأييد سخنان پدربزرگ ليلا سر تكان داد و براى خالى نبودن عريضه به چنين فردى آفرين گفت؛ هرچند در دل نيز براى او جاى شگفتى داشت كه انسان تا اين حد به مرتبه اخلاص برسد و نيز نشانه اى بر درستى سخنان پدر آقاى سديدى در خانه خودش مى يافت؛ زيرا ديده بود ليلا بعضى وقت ها بعد از نماز كتاب مفاتيح الجنان را باز مى كرد و به قول خودش تعقيبات نماز را مى خواند. ورود دايى ليلا، يعنى آقا محسن، رشته سخنان پدربزرگ را از هم پاشاند سلام و تعارفات مرسوم جاى خود را به سخنان پدربزرگ ليلا داد و مصطفى هم كه چندبار با دايى محسن معاشرت داشت، با ورود او از جا بلند شد و احساس الفت بيشترى كرد؛ چون از سر شب جاى خالى او را احساس مى كرد.

ص:37

بيشتر اشتياق مصطفى براى اين بود كه مى خواست نظر دايى محسن را درباره كتابى كه به اداره آورده بود و يك نسخه هم به او داده بود جويا شود؛ هرچند تا پس از صرف شام و رفتن مهمانان فرصت گفت وگوى مفصلى پيش نيامد، ولى دايى محسن چند دقيقه پس از ورودش نامه اى به دست مصطفى داد و ابراز اميدوارى كرد كه در فرصتى رو در رو درباره اين كتاب گفت وگويى خواهند كرد. اما مصطفى طاقت نياورد تا تمام شدن مهمانى صبر كند و جسته و گريخته نگاهى به نامه دايى محسن مى انداخت؛ البته به گونه اى كه توجه مهمانان را به خود جلب نكند. وقتى به خانه برگشت، تا نامه را به پايان نرساند، خوابش نبرد. نامه دايى محسن بدين قرار بود:

سلام آقا مصطفى.

ببخشيد دوست دارم در اولين فرصت رو در رو درباره كتاب «راهى ديگر براى كشف حقيقت» كه درباره غدير خم و حضرت زهرا (عليها السلام) است با هم گفت وگو كنيم.

من اين كتاب را دوبار با دقت مطالعه كردم. فعلاً فرصت ندارم به تفصيل درباره آن چيزى بنويسم. ولى نكاتى را كه به ذهنم رسيد يادداشت كردم و تا آنجا كه معلوماتم اجازه بدهد، توضيح مى دهم. به نظر بنده نويسنده بيشتر به شبهه افكنى و ايجاد سؤال پرداخته است و دليل محكمى براى انكار واقعه غدير خم نياورده است.

ص:38

البته بديهى است كه ايجاد شبهه در هر كارى و واقعه اى به خصوص وقايع تاريخى كه مدت زمان زيادى از آن گذشته است، كار چندان سختى نيست. مهم اين است كه انسان براساس مدارك و اسناد موجود دليل بياورد؛ مثلاً نويسنده در اين كتاب مى گويد:

«واقعه غدير براى امامت امام على (عليه السلام) نبوده است، بلكه چون پيامبر (صلى الله عليه و آله) حضرت على (عليه السلام) را براى جمع آورى زكات به يمن فرستاده بود و لشكريانش در بازگشت تقاضا كردند كه زكات شتران را در اختيار آنها بگذارد و از لباس هاى زكات به آنها ببخشد، ولى على (عليه السلام) حاضر به چنين كارى نشد و فرمود: بايد پيامبر در اين زمينه تصميم بگيرد، آنها هم از على (عليه السلام) دلخور شدند و شكايت او را نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله) بردند و پيامبر هم كه ديد كار على (عليه السلام) درست بوده، مردم را در آن هواى گرم جمع كرد تا بگويد هركس مرا دوست دارد، بايد على (عليه السلام) را هم دوست داشته باشد» .

بعد ايشان دليل مى آورد كه اگر اين واقعه مربوط به امامت على (عليه السلام) بود، چرا آن را در عرفه بيان نكرد كه اهل مكه بودند و جمعيت بيشترى هم آنجا حضور داشتند؟ !(1)

حال بنده اين سؤال را از شما مى كنم: فرض كنيم آقاى نويسنده درست مى گويد؛ آيا جا دارد كه بپرسم چرا


1- راهى ديگر براى كشف حقيقت، ص14.

ص:39

پيامبر (صلى الله عليه و آله) همين مطلب را در عرفه بيان نكرد؟ ! اگر منظور پيامبر (صلى الله عليه و آله) واقعاً اين بود كه به مردم بگويد على (عليه السلام) را دوست داشته باشيد، آيا جاى اين سؤال نبود كه مردم بگويند اى پيامبر خدا پدرت خوب، مادرت خوب، ما را در اين هواى سوزان جمع كرده اى كه همين يك كلمه را بگويى؟ ! خوب اين را در عرفه هم مى توانستى بيان كنى.

آقا مصطفى اگر مى دانى كه هيچ، و اگر نمى دانى، بدان كه در حجةالوداع جمعيت زيادى شركت كرده بودند كه برخى تعداد آنها را تا 124 هزار نفر زن و مرد نيز نوشته اند و در آن مكان پيامبر (صلى الله عليه و آله) دستور دادند آنان كه جلوتر رفته اند برگردند و صبر كردند تا عقبه كاروان برسند و همه جمع شدند و دور پيامبر (صلى الله عليه و آله) حلقه زدند.(1)من به ديگران كارى ندارم، اما خود شما كلاهت را قاضى كن. آيا معقول است كه پيامبر يك كاروان چند هزار نفرى خسته را در آن هواى گرم و سوزان عربستان نگه دارد تا به آنها بگويد: ايها الناس هركه مرا دوست دارد، بايد على (عليه السلام) را هم دوست داشته باشد؟ ! آيا فكر نمى كنى اين كار بيشتر مايه دلسردى مردم به على (عليه السلام) شود تا مايه دوستى آن حضرت؟ ! آيا اين كار از هيچ انسان حكيمى سرمى زند؟ ! چه رسد به پيامبر عظيم الشأن كه قرآن مى فرمايد: «او هيچ گاه


1- البداية و النهاية، ابن كثير، ج 3، ص 331 و ج 5، صص 308 - 314 و ج 7، ص 334؛ الغدير، ج1، ص 35 به بعد.

ص:40

از روى هوا و هوس سخن نمى گويد، بلكه همه سخنانش وحيانى است» .(1)

پس قضيه مهم تر از اينهاست. بلكه ريشه در فرمان الهى دارد؛ چنان كه بعضى آيات قرآن بر آن دلالت دارند كه ان شاءالله بعداً در اين باره صحبت خواهيم كرد. همچنين نويسنده، شبهه مى كند كه چرا پيامبر (صلى الله عليه و آله) دو پهلو سخن گفته و از كلمه مولا استفاده كرده است كه چند معنا دارد و يك معنايش به معناى امام و امير است.(2)

البته اگر پيامبر (صلى الله عليه و آله) همين يك جمله را گفته بود، شايد جاى اين سؤال بود. ولى خطبه غدير كه همين يك جمله نبود. مقدمه و مؤخره اى داشته كه متأسفانه از دست تحريف گران تاريخ در امان نمانده است. لكن اگر در همان مقدار كه در كتاب هاى حديثى و تاريخى اهل سنت آمده است دقت كنى، خواهى ديد كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) دو پهلو صحبت نكرده است. آن حضرت در ابتدا با مقدمه چينى خبر از نزديكى مرگ خود مى دهد و پس از شهادت دادن به يگانگى خداوند و نبوت و پاره اى عقايد حقه، به آنان مى گويد كه آيا من نسبت به شما از خودتان سزاوارتر نيستم و آنان اعتراف مى كنند كه چرا اى رسول خدا! بعد از همه اين مقدمات، آن حضرت مى فرمايد: «پس هركس


1- ر. ك: نجم: 3.
2- راهى ديگر براى كشف حقيقت، ص 13.

ص:41

من مولاى اويم، على (عليه السلام) هم مولاى اوست» .(1)

به راستى اگر منظور حضرت دوستى على (عليه السلام) بود؟ ! آيا نياز به چنين مقدماتى داشت؟ ! به ويژه آنكه پيامبر (صلى الله عليه و آله) بعد از اين جمله از خداوند درخواست مى كند كه يارى كنندگان على (عليه السلام) را يارى كند و دشمنانش را دشمن بدارد. پيامبر (صلى الله عليه و آله) در آن موقعيت خبر از نزديكى مرگ خود مى دهد. اين خود شاهد گويايى است كه آن حضرت نگران وضعيت مسلمانان بعد از رحلت خود بوده است؛ به ويژه پيامبر (صلى الله عليه و آله) در پايان، حديث ثقلين(2)را كه پيش از اين نيز بارها بيان كرده بودند، به مردم يادآور مى شوند و تذكر مى دهند كه روز قيامت شما هنگامى كه در كنار حوض كوثر بر من وارد مى شويد، من از آن دو شىء عظيم، يعنى قرآن و عترتم، از شما سؤال خواهم كرد. پس بنگريد كه


1- تاريخ الاسلام، ج 3، ص 628 و ج 25، صص 229 و 385 وج 26، ص 12. جهت دسترسى بيشتر به مدارك و مآخذ اهل سنت پيرامون حديث غدير، ر. ك: امام شناسى و پاسخ به شبهات، ج 2، ص 70 به بعد.
2- حديث ثقلين مورد اتفاق شيعه و سنى است. اين حديث به طريق متواتر از عصر صحابه به بعد نقل شده است و به لحاظ مضمون نيز، دلالت بالايى دارد و حكايت از وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سفارش ايشان به امتش تا روز قيامت دارد كه با عمل به آن دستور و وصيت، امتش هرگز بى راهه نرفته و گمراه نخواهند شد. عده زيادى از اهل سنت اين حديث را نقل كرده اند. براى دستيابى به مدارك اهل سنت رجوع شود به مدارك ذيل. نفحات الازهار فى خلاصة عبقات الانوار، السيد على الميلانى، ج 2، ص 72 به بعد و ج 1، ص 32؛ عبقات الانوار فى امامة الائمة الاطهار، ميرحامد حسين، ج 23، ص1245.

ص:42

چگونه با آن دو رفتار مى كنيد؛ خداوند لطيف و خبير به من خبر داده كه قرآن و عترت هرگز از هم جدا نخواهند شد.

پيامبر (صلى الله عليه و آله) حديث ثقلين را در موارد متعددى بيان كردند و به مردم دستور دادند كه به قرآن و عترت چنگ بزنند تا هرگز گمراه نشوند. خوب، اهل سنت قرآن را احترام مى كنند، آن را بسيار مى خوانند و بعضاً حافظ قرآن هم هستند. اما من از شما مى پرسم: به راستى عترت و اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه و آله) چه جايگاه و نقشى در زندگى شما دارند؟ ! چند درصد از اهل سنت آنها را مى شناسند يا حتى نام آنها را مى دانند؟ !

آقا مصطفى من از شما مى خواهم هرگاه به شهر و ديار خود رفتى و از نزديك علماى اهل سنت را ديدى، از اين هزاران حديثى كه از پيامبر (صلى الله عليه و آله) نقل كرده اند، سؤال كنى كه چند درصد آن از طريق اهل بيت (عليهم السلام) روايت شده است؟ ! چطور از ابوهريره كه در سال هفتم هجرى مسلمان شده(1)و بيش از سه سال پيامبر (صلى الله عليه و آله) را نديده، چند هزار حديث از پيامبر نقل مى كنند(2)، درحالى كه از امام على (عليه السلام)


1- اسدالغابة فى معرفة الصحابة، ج 5، ص 320؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 103 به بعد.
2- بخارى گويد بيش از 800 تن از صحابه و تابعين از ابوهريره حديث نقل كرده اند. در مورد اعتراض اصحاب و عايشه به كثرت حديث گويى ابوهريره و پاسخ وى رجوع شود به: اسدالغابة، ج 5، ص 320.

ص:43

صد حديث هم نقل نمى شود.(1)

حال شما قضاوت كن آيا على (عليه السلام) بيشتر با پيامبر (صلى الله عليه و آله) بود يا ابوهريره.(2)آقا مصطفى نمى خواهم زياد سرت را درد بياورم. اما چه كنم نسبت هاى ناروايى كه نويسنده اين كتاب به شيعه و علماى شيعه داده است، دلم را به درد آورده. من نه نويسنده كتاب را مى شناسم و نه مترجم آن را. دوست هم ندارم نسبت هاى ناروا به آنان بدهم. فقط خواهشم از شما اين است كه اگر به آنها دسترسى پيدا كردى، از آنان بپرسى چگونه ادعا مى كنيد خدا و رسولش درباره جانشينى پيامبر (صلى الله عليه و آله) سكوت كرده اند با اينكه «ابن هشام» در كتاب «السيرة النبويه» روايت مى كند كه جماعتى از قبيله «بنى عامر بن صعصعه» خدمت پيامبر (صلى الله عليه و آله)


1- البداية و النهاية، ج 8، ص 103 به بعد؛ اضواء على السنة المحمدية، محمود ابوريه، ص 204.
2- از ديدگاه صحابه كه برخى هم از دشمنان امام على عليه السلام بودند، آن حضرت اعلم الناس بالسنة؛ يعنى داناترين فرد درباره سنت رسول خدا بود. ابن عباس مى گويد: «به خدا قسم كه به على نه قسمت از ده قسمت علم عنايت شده بود و او در يك قسمت ديگر هم از ديگران اعلم است» . طبقات الفقهاء، ابواسحاق شيرازى، ص 42. برخى از علماى اهل سنت با يك محاسبه اجمالى مى گويند: در صورتى كه امام على عليه السلام در هر روز تنها يك حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله مى آموخت، در حالى كه ثلث قرن با رشد كامل با پيامبر همراه بود، بايد حدود دوازده هزار حديث از ايشان نقل مى كرد و اگر هر حديثى را كه شنيده بود، نقل مى كرد، رقمى بسيار بيشتر از اين مقدار مى شد. اما اكنون در منابع حديثى اهل سنت تنها 50 حديث صحيح از ايشان نقل شده است. اضواء على السنة المحمدية، محمد ابوريه، ص 204.

ص:44

رسيدند و آن حضرت آنان را به اسلام دعوت كرد. شخصى از آنان به نام «بحيرة بن فراس» به رسول خدا عرض كرد كه اگر ما با تو بر اسلام بيعت كنيم، آن گاه كه بر دشمنانت غلبه كردى، آيا ما بعد از تو حقى در امر خلافت داريم؟ حضرت فرمود: امر امامت و خلافت من به دست خداوند است و من نمى توانم در اين زمينه تصميمى بگيرم. او در جواب پيامبر گفت: آيا ما گلوهاى خود را هدف تير و نيزه ها قرار دهيم تا شما به پيروزى برسيد، ولى در خلافت و جانشينى تو سهمى نداشته باشيم؟ ! ما چنين دينى را نمى پذيريم. . . .(1)

مگر پيامبر (صلى الله عليه و آله) در حديث منزلت نفرمود: «يا على تو نسبت به من مثل هارون هستى نسبت به موسى الاّ اينكه بعد از من پيامبرى نخواهد آمد» .(2)پيامبر بزرگوار اسلام در اين حديث فقط منصب نبوت را از على (عليه السلام) نفى كرد، ولى ساير منصب ها را براى على (عليه السلام) تثبيت كرد كه از جمله آنها خلافت و جانشينى هارون نسبت به موسى (عليه السلام) است. البته احاديث و نشانه هاى ديگرى هم در اين زمينه هست كه حتى كتاب هاى اهل سنت نيز آنها را روايت كرده اند و اگر مى خواهى بيشتر حقيقت را بدانى، بايد


1- السيرة النبوية، ابن هشام، ج1، ص 424؛ تاريخ الطبرى، ج 2، ص 350؛ تاريخ الاسلام، ج1، ص 286.
2- شرح المقاصد، تفتازانى، ج 2، ص 291.

ص:45

كتاب هاى شيعيان را هم در اين زمينه مطالعه كنى.

اين را هم بگويم كه طبق رواياتى كه اهل سنت نيز آن را نقل كرده اند، پيامبر (صلى الله عليه و آله) عدد خلفاى بعد از خود را نيز بيان كرد و فرمود: «خلفاى بعد از من دوازده نفرند» .(1)

حال اهل سنت چگونه مى خواهند دوازده نفر را مشخص نمايند؟ فرضاً كه ما چهار خليفه اول را بپذيريم خليفه پنجم به بعد چه كسانى هستند؟ آيا معاويه با آن همه جنايت و خروج بر امام زمان خود، يعنى امام على (عليه السلام) ، خليفه پنجم است؟ يا پسر شرابخوار و بوزينه بازش يزيد، خليفه ششم است؟ كسى كه لشكريان او خانه كعبه را آتش زدند(2)و در واقعه حره ده هزار از صحابه و فرزندانشان را قتل عام كردند و سه شبانه روز ناموس و اموال مردم مدينه را بر سربازان خود حلال كرد و در آخر هم با اين شرط دست از سر آنان برداشتند كه آنان خود را برده يزيد بدانند.(3)مهم تر از همه اينكه فرزند پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله) و سيد جوانان بهشت را شهيد و خاندانش را اسير كرد. اينها و


1- صحيح بخارى، كتاب الاحكام، باب 51؛ البداية و النهاية، ج1، ص 153؛ مسند، احمد بن حنبل، ج5، صص 90 - 95؛ صحيح مسلم، ج 6، ص 3.
2- الامامة و السياسة، ج 2، ص 19؛ انساب الاشراف، ج 5، ص 348؛ البداية و النهاية، ج 8، ص250.
3- در زمينه واقعه حرّه، ر. ك: تاريخ الطبرى، ج 5، ص 493؛ تاريخ الاسلام، ج5، ص 29؛ انساب الاشراف، ج 5، ص 335؛ معالم المدرستين، ج 3، ص189 به بعد.

ص:46

ده ها سؤال ديگر پرسش هايى است كه اگر كسى دنبال حقيقت باشد، بايد پاسخ روشنى به آنها بدهد.

مى دانم كه كمى نوشته ام طولانى شد؛ معذرت مى خواهم. راستش خودم هم خسته شدم. فعلاً خداحافظ.

مخلص شما محسن.

ص:47

روز تعطيلى

ليلا بساط صبحانه را روى ميز چيد. اما هرچه در آشپزخانه سر و صدا كرد تا بلكه مصطفى از خواب بيدار شود، فايده اى نداشت. مصطفى بعد از نماز صبح روى مبل به خواب رفته بود. ليلا گمان كرد طولانى شدن مهمانى ديشب او را خسته كرده است. اما وقتى چشمش به نوشته هاى دايى محسن افتاد كه به طور نامنظم هر ورق در جايى افتاده بود، فهميد كه مصطفى بعد از آمدن از خانه پدر ليلا تا ديروقت بيدار بوده و بى اختيار خوابش برده است. اما ليلا در اين روزها بيشتر مصطفى را كلافه مى ديد تا خسته كه البته طبيعى هم بود. توصيه هاى رييس اداره اش، آقاى طاهرى، از يك طرف و نوشته هاى دايى محسن از طرف ديگر. گرچه ليلا هنوز آنها را نخوانده بود، اما بدون شك اعصاب مصطفى را به هم ريخته بود.

ص:48

چه مى شود كرد، اين كارى بود كه خود او آغاز كرده بود. خودكرده را تدبير نيست. چشمش كور دندش نرم. هر كه خربزه مى خورد، پاى لرزش هم مى نشيند. آن وقت كه احساساتى مى شود و به قول خودش مى خواهد ديگران را به راه راست هدايت كند و بى محابا شروع به تبليغات مى كند، بايد فكر اين جايش را هم مى كرد. بالأخره جواب"هاى"، "هوى" است.

گرچه اين افكار به ذهن ليلا مى آمد، اما براى او مشكل بود كه بپذيرد مصطفى از اين جواب ها دمغ شده باشد. او كه به قول خودش دنبال يافتن حقيقت بود، چرا بايستى با اين چيزها به هم بريزد؟ ! بديهى است كه براى هر انسانى سخت است كه از عقايد آبا و اجدادى خود دست بردارد يا حتى از كسى بشنود كه آنها را زير سؤال مى برد. اما اين قرارى بود كه مصطفى و ليلا با هم گذاشته بودند. دو نفر بايد اين تحمل را داشته باشند كه يك روزى يكى از آنها ديگرى را قانع كند كه مذهب تو درست نيست و اگر مى خواهى رستگار شوى، بايستى به مذهب من درآيى. اما آن روز كى خواهد بود و فرد تسليم شده چه كسى؟ !

هيچ كدام تصورى از اين مسئله نداشتند و شايد هر كدام خود را موفق در قانع نمودن ديگرى تصور مى كرد و شايد اگر هر يك از آن دو تصور مى كردند كه خودشان قانع خواهند شد، از اول زير بار اين ازدواج نمى رفتند.

ص:49

هرچند دو نفر در پايان گفت وگوى پيش از ازدواج با هم به توافق رسيده بودند كه اگر تا آخر عمر دو نفر بر آيين قبلى باقى باشند، هيچ مشكلى در زندگى آنها ايجاد نكند؛ زيرا به هر حال هر دو نفر زير پرچم اسلام هستند. ولى اين ويژگى انسان حقيقت جوست كه وقتى ترديد و دودلى به جانش افتاد تا به حقيقت دست نيابد، آرام نمى گيرد. البته اين از موهبت هاى الهى است كه نصيب هركسى نمى شود و خداوند در قرآن كريم آنانى را كه بر آيين پدرى خود بى دليل و برهان تعصب مى ورزند، سرزنش مى كند.(1)

در اين هير و بير گرچه ليلا فعلاً خود را پيروز ميدان حس مى كرد، ولى با اين حال دوست نداشت شوهر خود را كلافه ببيند؛ چون مى ترسيد كه فشار روحى زياد، مصطفى را از پا درآورد. ازاين رو مدتى بود كه از اين گونه بحث ها پرهيز مى كرد.

ليلا با ترفند هميشگى خود، خواب را از سر شوهرش پراند و سعى كرد با پيش كشيدن صحبت هاى جانبى حواس مصطفى را پرت كند. مصطفى هم براى اينكه روز تعطيلى را بر همسر خود تلخ نكند با او هم دل و هم زبان شد. اما آشوبى كه در دل داشت به او اجازه نداد بيش از اين فيلم بازى كند. از طرفى كنجكاوى اش هم گل كرده


1- بقره: 170؛ مائده: 104.

ص:50

بود تا نظر ليلا را درباره حوادث پيش آمده بداند؛ به خصوص مى خواست بفهمد اين كتاب چقدر در ليلا اثر گذاشته است. ازاين رو طاقت نياورد و براى اينكه سر حرف را باز كند رو به ليلا كرد و گفت: نوشته هاى دايى محسنت را خواندى؟ ليلا با بى تفاوتى شانه ها را بالا انداخت و گفت: من از صبح فرصت سر خاراندن نداشتم. بعد ادامه داد: نظر خودت چيه؟ قانع كننده بود؟

مصطفى تا تمركز خود را به دست آورد خميازه اى كشيد و با مشت به قفسه سينه كوفت و طلبكارانه گفت: يك طرفه نمى توان قضاوت كرد؛ همان قدر كه تو تحت تأثير اين كتاب قرار گرفته اى، من هم از نوشته هاى دايى محسن و آقاى طاهرى متأثر شده ام. اما نمى توان زود قضاوت كرد. خوب ابهامات و اشكالات زيادى در هر دو طرف هست. آدم واقعاً به شك مى افتد. نمى داند چه كند. از طرفى روابط گرم پيامبر (صلى الله عليه و آله) با خلفا را مى بيند، چون به آنها دختر مى دهد و از آنها دختر مى گيرد.(1)اصلاً چگونه مى توان باور كرد كه ياران باوفاى پيامبر (صلى الله عليه و آله) بعد از مرگش همه سفارشات او را كنار گذاشتند و همه پايشان را در يك كفش كردند كه وصيت پيامبر (صلى الله عليه و آله) عملى نشود. ليلا خودت بگو آيا اين با عقل جور درمى آيد؟ مگر اينها همان افرادى


1- عايشه دختر ابوبكر و حفصه دختر عمر، از زنان پيامبر صلى الله عليه و آله بودند.

ص:51

نبودند كه در زمان حيات پيامبر (صلى الله عليه و آله) حاضر بودند جان و مال و فرزندانشان را فداى اسلام كنند؟ ! حال چگونه مى توان پذيرفت كه خليفه او را كنار زده و با شخص ديگرى بيعت كرده باشند؟ ! من هرچه فكر مى كنم، نمى توانم اين را باور كنم!

ليلا استكان ها را داخل ظرفشويى گذاشت و به سر ميز برگشت تا سفره صبحانه را جمع كند. ظرف مربا را به دست مصطفى داد و لاى سفره را هم گذاشت و گفت: قبلاً هم اين را چند بار گفته اى. من هم روى اين مسئله فكر كرده ام و مطالعاتى داشته ام. اما اگر موافق باشى يك سفر به قم برويم. دو ساعت كه بيشتر راه نيست؛ هم يك هوايى عوض مى كنيم، هم به زيارت حضرت معصومه (عليها السلام) مى رويم. اگر حرفى ندارى با دايى محسن صحبت كنم. بالأخره او در آنجا آشنا دارد و مى تواند ما را به مراكزى معرفى كند. شايد جواب محكم تر و منطقى ترى براى اين سؤال پيدا كنيم و بعد دست روى دست مصطفى گذاشت و گفت: خوب چى مى گى؟ موافقى؟

مصطفى با بى رغبتى شانه ها را بالا انداخت و گفت: حرفى نيست تا ببينيم چى مى شه؟

ص:52

ص:53

در مدرسه علميه

اشاره

قدم به پله هاى مدرسه كه گذاشتند حس غريبى به مصطفى دست داد. او تاكنون دبستان و دبيرستان و دانشگاه ديده بود، اما براى اولين بار بود كه قدم در يك مدرسه علوم دينى مى گذاشت؛ نه تنها مدرسه علميه شيعيان كه حتى مدرسه دينى اهل سنت را نيز تجربه نكرده بود. با كنجكاوى صحن مدرسه را به طرف دفتر مدرسه زير پا گذاشتند. دو طلبه جوان كه عمامه به سر داشتند، از كنار آنها گذشتند و به آنها سلام كردند. دايى محسن با دستپاچگى جواب سلام آنها را داد. اما مصطفى كنجكاوانه چشمش به در و ديوار مدرسه و حجره هاى آن بود كه با سبك معمارى زيبايى كه شبيه شبستان مسجد بود، طراحى شده بود.

در آن سوى مدرسه جلوى يكى از حجره ها دو طلبه

ص:58

تقريباً هفده هجده ساله عبا بر دوش روى موكت كهنه اى نشسته بودند و زير آفتاب كم جان پاييزى مباحثه مى كردند. با صداى تيك تيك دايى محسن كه به در دفتر مدرسه كوفت، مصطفى به خود آمد. دو نفر ياالله كنان داخل شدند.

سلام عليكم؛

سلام عليك آقاى رسولى؛ خوش آمديد. بفرماييد آقا! بفرماييد! پيرمردى حدوداً 65 ساله كه به زحمت مى توانستى موى سياه در صورتش پيدا كنى از جا بلند شد. عرقچين سفيد را روى سرش جابه جا كرد و پس از آنكه چشم مصطفى به عمامه سفيدى افتاد كه بر جالباسى آويزان بود، حدس زد كه حاج آقاى رحيمى خود ايشان باشد. چهره بشاش و برخورد گرم حاج آقا رحيمى به دل مصطفى نشست. او هرچند تا به حال در دانشگاه يا حتى خيابان رفتارهايى مشابه از روحانيون ديگر ديده بود، اما چنين مى پنداشت كه اين گونه رفتارها ناشى از مسائل مذهبى نيست. اما رفتار يك روحانى شيعه با فردى سنى با تصوراتى كه از اين گونه افراد در ذهن دارند، سازگارى نداشت.

حاج آقاى رحيمى پس از خير مقدم و گذاشتن چايى جلوى دايى محسن و مصطفى، عمامه را از سر جا لباسى برداشت و درحالى كه آن را بر سر مى گذاشت، گفت:

ص:59

ببخشيد سرم كمى درد مى كند. به همين خاطر. . . .

دايى محسن وسط حرف ايشان پريد و گفت: راحت باشيد حاج آقا. آقا مصطفى هم از خود ماست. غريبه نيست. غرض از مزاحمت، آن مسائلى بود كه چند شب پيش خدمت رسيدم و مى خواستم بيشتر راهنمايى بفرماييد. حاج آقا رحيمى قندان را جلوى آنها گذاشت و گفت: بله بله فرموديد. بنده از آشنايى با آقا مصطفى خوشحالم. جداً خدا را شكر مى كنم كه اين زمان جوانان ما اين گونه دنبال مسائل دينى هستند. بعد رو به مصطفى كرد و گفت: آقاى رسولى فرمودند كه شما با ازدواج با خواهرزاده ايشان با هم فاميل شده ايد؛ خوب مبارك است. مبارك است. ان شاءالله كه سال هاى سال با خوبى و خوشى در كنار هم زندگى بابركتى داشته باشيد. فقط پسرم حواستان باشد كه اين گونه مسائل خدشه اى به زندگى خانوادگى تان وارد نسازد. يك موقع وسوسه هاى شيطان صفتان شما را گول نزند. منظورم را كه مى فهمى فرزندم؟ ! همه ما مسلمانيم. چه اشكالى دارد مذهب ما جعفرى باشد يا حنفى يا شافعى؟ ! همه زير پرچم اسلام زندگى مى كنيم.

سپس درحالى كه جزوه اى را از كشوى ميزش بيرون مى آورد، ادامه داد: آقاى رسولى كتاب شما را به بنده دادند. من هم مطالعه كردم و يادداشت هايى نوشته ام.

ص:60

ببينيد آقا مصطفى در مسائل دينى و تاريخى بايستى همه جوانب را در نظر گرفت؛ به خصوص در مسئله امامت كه انگيزه تحريف در آن زياد بوده است. به قول «شهرستانى» صاحب كتاب «الملل و النحل» در اسلام براى هيچ مسئله اى مثل مسئله امامت شمشير كشيده نشده و خون ريخته نشده است.(1)

خوب انسان بايد دنبال مسلّمات باشد. نمى شود به هر حديث و هر نوشته اى اعتماد كرد. آن قدر حديث دروغ ساخته اند كه خدا مى داند؛ مثلاً همين صحيح بخارى كه نزد برادران اهل سنت پس از قرآن مهم ترين كتاب است، خود بخارى صاحب اين كتاب مى گويد: «من اين كتاب را از ميان ششصد هزار حديث تأليف نموده ام» . (2)بيشتر اين دروغ پردازى ها هم براى كتمان كردن فضايل اهل بيت پيامبر (عليهم السلام) بود.

مصطفى گوش تيز كرده بود و هاج و واج به حاج آقاى رحيمى چشم دوخته بود. او به اين فكر مى كرد كه مقصود حاج آقاى رحيمى از اين مقدمه پردازى ها چيست و دوست داشت كه وى زودتر سر اصل مطلب برود كه سخنان دايى محسن رشته افكارش را پاره كرد و گفت: بنده مقدارى از فرمايشات شما را براى آقا مصطفى نوشتم. ايشان هم


1- الملل و النحل، شهرستانى، ج 1، ص 24.
2- دراسات فى الحديث و المحدثون، هاشم معروف الحسنى، ص 109.

ص:61

ظاهراًآنها را مطالعه كرده اند. براى همين خواستيم توضيحات بيشتر را خود حضرتعالى بفرماييد تا مسئله روشن شود.

حاج آقاى رحيمى درحالى كه به هر دو نفر نگاه مى كرد، ادامه داد: نمى دانم آقا مصطفى اين را شنيده اى كه پس از رحلت پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله) خليفه اول و دوم دستور دادند كه كسى حق ندارد احاديث پيامبر (صلى الله عليه و آله) را نقل كند؛ حتى در مواردى آن دو نفر احاديث پيامبر (صلى الله عليه و آله) را سوزاندند.(1)البته بهانه هايى براى اين كار خود داشتند كه بماند. الآن بحث ما روى اين مطلب نيست. اما غرض بنده اين است كه چطور توقع داريد كه خطبه غدير با تمام و كمال به دست ما رسيده باشد. هرچند عده اى مثل «ابن مسعود» و ديگران با اين امر مخالفت كردند و به نقل احاديث پيامبر (صلى الله عليه و آله) پرداختند كه البته با برخورد خليفه دوم مواجه شدند و بعضاً زندانى يا از مدينه ممنوع الخروج شدند.(2)ولى به هر حال به علت اينكه افراد زيادى از شهرهاى مختلف در حجةالوداع حضور داشتند، گوشه هايى از وقايع روز غدير سينه به سينه منتقل شد كه اگر ما در همان قسمت ها دقت كنيم و به تجزيه و تحليل آنها بپردازيم، خواهيم فهميد مسئله غدير خم يك دستور الهى


1- اضواء على السنة المحمدية، ص 49.
2- همان، ص 54.

ص:62

بود كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) از جانب خداوند مأمور شد تا آن را انجام دهد(1)؛ نه يك قضيه عادى مثل دوستى و آشتى دادن على (عليه السلام) با عده اى كه از او دلخور بودند.(2)

مصطفى كه طاقتش طاق شده بود، وسط حرف هاى حاج آقاى رحيمى پريد و گفت: حاج آقا من هم همين ها را مى خواهم بدانم. البته پرسش هاى جدى در اين زمينه زياد است. باور اين مسئله براى من مشكل است كه بپذيرم صحابه پيامبر با آن همه جانبازى در راه دين، وصيت او را زير پا بگذارند و خليفه پيامبر را رها كنند؛ آن هم افرادى كه رابطه نزديكى با پيامبر (صلى الله عليه و آله) داشتند و دخترانشان همسران پيامبر بودند و آن همه فضايل در احاديث براى آنها گفته شده است. حتماً برخى از آنها را در


1- در اين زمينه آيه تبليغ آيه 67، سوره مائده و شأن نزول سوره معارج حقيقت را روشن مى كند.
2- پيامبر صلى الله عليه و آله خالد بن وليد را براى تبليغ اسلام به يمن به سوى قبيله همدان فرستاد. لكن پس از شش ماه تبليغ كسى مسلمان نشد. آن گاه پيامبر صلى الله عليه وآله على عليه السلام را به سوى قبيله همدان به يمن فرستاد و آنها به دست على عليه السلام مسلمان شدند. وقتى خبر آن به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، سجده شكر به جاى آورد. عمرو بن شاس اسلمى كه در اين سفر با على عليه السلام بود در بازگشت وقتى به مسجد مدينه رسيد از على عليه السلام شكايت و بدگويى كرد. خبر به پيامبر رسيد. وى گويد: چشم پيامبر صلى الله عليه و آله كه به من افتاد چشمانش را به من دوخت. همين كه نشستم آن حضرت فرمود: اى عمرو قسم به خدا كه مرا اذيت كردى! گفتم: به خدا پناه مى برم كه تو را اذيت كرده باشم اى رسول خدا! پيامبر فرمود: چرا! كسى كه على را آزار دهد مرا آزرده است. شرح احقاق الحق، السيد مرعشى، ج 21، ص 318؛ اسد الغابة، ج 4، ص 114؛ تاريخ مدينۀ دمشق، ابن عساكر، ج 42، ص 202؛ مسند احمد، ج3، ص 483.

ص:63

همين كتاب ديده ايد.(1)

حاج آقاى رحيمى پنجه در ريش هاى سفيد خود انداخت و با بردبارى سخنان مصطفى را گوش مى داد. دايى محسن هم يك نگاه به مصطفى داشت و چشم ديگرش را به حاج آقاى رحيمى دوخته بود.

سخنان مصطفى كه به پايان رسيد، حاج آقاى رحيمى از روى صندلى بلند شد تا سراغ سماور برود كه دايى محسن پيش دستى كرد و استكان ها را از دست وى گرفت. حاج آقاى رحيمى هم روى صندلى جابه جا شد و گفت: نمى دانم با «ابن ابى الحديد»(2)چقدر آشنايى داريد. وى از علماى اهل سنت معتزلى مسلك است كه شرح بزرگى بر


1- در كتاب راهى ديگر براى كشف حقيقت، برخى از فضايل خلفا ذكر شده است كه خود اهل سنت هم آنها را قبول ندارند. به عنوان مثال درباره نماز ابوبكر با مردم در روزهاى مريضى پيامبر صلى الله عليه و آله روايات گوناگونى آمده است كه از برخى آنها استفاده مى شود كه عايشه به پدر خود گفته بود كه اين كار را انجام بدهد و وقتى پيامبر فهميد با حالت مريضى شانه راست را بر دوش على عليه السلام و شانه چپ را بر دوش فضل بن عباس تكيه داد و به مسجد آمد و جلوى ابى بكر به نماز ايستاد. على عليه السلام بارها اين نكته را به اصحابش متذكر مى شد؛ ر. ك: احاديث ام المؤمنين عايشه، علامه عسكرى، ج 1، ص78؛ النزاع و التخاصم، المقريزى، پاورقى ص133. حديث ابوبكر و عمر دو آقاى پيران اهل بهشت هستند و ساير احاديثى كه در منقبت ابوبكر و عمر گفته شده است، نوعاً در مقابل احاديثى است كه براى فضيلت اهل بيت بيان شده است؛ مثلاًحديث بالا در مقابل حديث معروف و مشهورى است كه پيامبر فرمود: حسن و حسين دو آقا و سرور جوانان اهل بهشت هستند؛ ر. ك: الغدير، ج5، ص 297 به بعد.
2- شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 13 به بعد.

ص:64

نهج البلاغه آقا اميرالمؤمنين (عليه السلام) نوشته است. اتفاقاً اين سؤال شما را ايشان هم در كتابش آورده است. در ذيل خطبه شقشقيه آنجا كه شخصى از ياران امام على (عليه السلام) در صفين از آن حضرت مى پرسد كه چطور شد كه قوم شما، شما را از خلافت بازداشتند، درحالى كه شما از آنها سزاوارتر بوديد؟ ابن ابى الحديد بعد از ذكر جواب امام على (عليه السلام) به آن مرد مى گويد: از استاد خودم ابوجعفر نقيب سؤال كردم كه مقصود سؤال كننده و امام على چه كسانى بودند آيا منظور روز سقيفه بود يا روز شوراى شش نفره كه خليفه دوم تعيين نمود؟(1)

استاد پاسخ مى دهد مقصود، روز سقيفه است. ابن ابى الحديد مى گويد كه به او گفتم: من دلم رضا نمى دهد


1- عمر هنگام مرگ خود شش نفر را به عنوان نامزد خلافت تعيين كرد كه عبارت بودند از: امام على عليه السلام ، طلحه، زبير، سعد بن ابى وقاص، عبدالرحمان بن عوف و عثمان. عمر گفته بود كه اگر همه بر يك نامزد اتفاق نكردند و سه نفر سه نفر در مقابل هم قرار گرفتند، آن گروهى مقدم است كه عبدالرحمان بن عوف در ميان آنهاست. در حقيقت حق وتويى براى عبدالرحمان قائل شده بود كه حرف آخر را او مى زد و چون خبر به على عليه السلام رسيد به عموى خود عباس گفت: «قسم به خدا كه با اين كار عمر، اين بار نيز ما را از خلافت منع كردند!» عباس گفت: «پسر برادر از كجا فهميدى؟ !» على عليه السلام فرمود: «چون سعد بن ابى وقاص با پسرعمويش عبدالرحمان مخالفت نمى كند و عبدالرحمان هم كه داماد شوهر خواهر عثمان است. پس حتى اگر طلحه و زبير هم با من باشند، پيروزى با آن گروه است؛ چون عبدالرحمان در آن گروه قرار دارد» . ر. ك: معالم المدرستين، علامه عسكرى، ج 1، ص139.

ص:65

كه به اصحاب رسول خدا نسبت سرپيچى از فرمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله) و ناديده گرفتن فرمان او را بدهم.

استاد جواب داد: من هم روا نمى دانم نسبت اهمال و كوتاهى به پيامبر (صلى الله عليه و آله) بدهم. چگونه مى توان پيامبر گرامى اسلام را متهم كرد كه مردم را بى سرپرست به امان خدا رها كرده باشد. آن حضرت حتى اگر مدت كوتاهى از مدينه خارج مى شد، جانشينى براى خود تعيين مى كرد، درحالى كه خود ايشان زنده بودند. پس چگونه است آن گاه كه به سوى مرگ مى رود كسى را تعيين نكند و صحبتى در اين زمينه ننمايد. پيامبرى كه درباره وصيت كردن، آن همه سفارش نموده است، چگونه خود درباره مهم ترين و حياتى ترين مسئله بعد از خود سفارشى ننموده است؟ ! خير، هرگز چنين چيزى ممكن نيست. (1)آيا شما جايى سراغ داريد كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرموده باشند بعد از من مردم خودشان خليفه را تعيين كنند؟ هرگز چنين مطلبى نقل نشده است.(2)

حاج آقاى رحيمى استكان چاى را كه كمى هم سرد شده بود سر كشيد و ادامه داد: سخن ايشان دنباله دار است، اما غرض بنده همين مقدار بود كه ما بايد پاسخ منطقى براى اين پرسش پيدا كنيم. اما برويم سر اصل


1- صحيح البخارى، ج 3، ص 185؛ سنن الدارمى، ج 2، ص 402.
2- شرح نهج البلاغه، ج1، ص13 به بعد.

ص:66

مطلب كه فكر مى كنم بيشتر شبهه شما هم روى همين نكته است؛ منظورم حديث غدير است. نويسنده دليل و مدركى نياورده است؛ همه اش سؤال و شبهه است و به زواياى گوناگون اين واقعه نپرداخته است. به آياتى كه در اين روز نازل شدند، هيچ اشاره اى نكرده است!

مصطفى گردن كشيد و با تعجب پرسيد: مگر آيه اى هم در اين زمينه نازل شده است؟ حاج آقاى رحيمى لبخند معنادارى زد و گفت: البته كه نازل شده است. من با استناد به كتاب هاى اهل سنت خدمتتان عرض مى كنم!(1)

او بعد از چند لحظه جزوه اى را ورق زد و گفت: آهان پيدا كردم يكى از آن آيات آيه 67 سوره مائده است، آنجا كه خداوند متعال مى فرمايد: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ ؛ «اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، به طور كامل (به مردم) ابلاغ كن؛ و اگر چنين نكنى، رسالت او را انجام نداده اى» .

عده اى از مفسران و مورخان اهل سنت، مثل «فخر رازى» ، «طبرى» ، «واحدى» و ديگران اعتراف كرده اند كه


1- در اين زمينه كتاب هاى زيادى نگارش يافته است. براى دستيابى به منابع و اعترافات اهل سنت در اين موضوع، ر. ك: خلاصة عبقات الانوار، السيد حامد النقوى، ج 8، ص 341؛ الغدير، ج 1، صص 11، 43، 157، 196 و 239؛ سبيل النجاه فى تتمة المراجعات، الشيخ حسين الراضى، ص 54 به بعد.

ص:67

اين آيه در روز غدير در شأن على (عليه السلام) نازل شده است.(1)ببينيد آقاى. . . ببخشيد فاميل شريفتان را فراموش كردم.

پيش از آنكه مصطفى بگويد، دايى محسن گفت: سرمد حاج آقا. آقا مصطفاى سرمد! حاج آقا رحيمى نفسى تازه كرد و گفت: بله آقاى سرمد. خدمتتان عرض كنم كه مسئله آن قدر مهم بوده كه خداوند پيامبرش را تهديد مى كند كه اگر مأموريت امروز را انجام ندهى، رسالت الهى را انجام نداده اى؛ يعنى همه آن زحمات بيست و چند ساله ات بر باد فناست.

آقاى سرمد، آيا با عقل شما جور درمى آيد كه آشتى دادن على (عليه السلام) با عده اى كه از او دلخور بودند آن قدر مهم بوده است كه خداوند پيامبر (صلى الله عليه و آله) را تهديد كند كه اگر اين كار را انجام ندهى رسالت الهى را انجام نداده اى؟ !

حسادت قريشيان(2)نسبت به آقا اميرالمؤمنين على (عليه السلام) و


1- الغدير، ج 1، ص 53 به بعد؛ خلاصة عبقات الانوار، ج 8، ص 234؛ تفسير كبير، فخر رازى، ج12 ص 49؛ الدر المنثور، سيوطى، ج 2، ص 289؛ تفسير المنار، سيد رشيد رضا، ج 6، ص 463.
2- نويسنده سنى مذهب آقاى عبدالفتاح عبدالمقصود در اين باره مى نويسد: «وه كه على از دست قريش چه ستم ها كشيد! قريش در چهره على، هاشم را مى ديد، عبدالمطلب را مى ديد، محمد9 را - پيش از آنكه در برابر آيينش مغلوب شود - مى ديد؛ با حسدى كه به او داشت، حسد نسبت به اين سروران بزرگ هم ضميمه شده بود. بر او حسد مى ورزيدند چون پرچم برافراشته اى بود بالاى سر آنها. نام بلند او با علم، با فضل، با شجاعت قلب و زبان با هم برده مى شد. اين نسبت و مقام بلند و اين شرف پهناور و اين مواهب بى مانند براى على چيزى مى خواست كه قريش آن را نمى خواست و براى ستيزه و مخالفت با او -كه همان مخالفت با خاندان هاشمى بود - به پاخاست و صفوف خود را براى پيروزى رقيب او بسيج كرد تا پيروزى از آن رقيب و شكست نصيب كسى شد كه مى بايست پيروز شود. باز هم در حال شكست و گوشه گيرى از او دست برنداشت و آن مردم كينه ورز و حسود اين آرامش را براى او نمى توانستند ديد. نمى خواستند در ميان اين طوفان او را در ساحل سلامت بنگرند؛ زيرا آنان از سلامت و راحت او ناراحت بودند. مردمى را جمع كردند و به راه انداختند و نفوس را به هيجان آوردند تا آرامش او را برهم زنند و به محيط غوغايش كشانند. . . . اكنون در نظر عمر، على [7] چرا مانند سعد بن عباده سزاوار قتل نباشد تا فتنه و اختلاف از ميان برخيزد؟ ! مگر دهان مردم بسته و بر زبان ها بند است كه داستان «هيزم» را بازگو نكنند؟ ! چه با اين دستور، پسر خطاب دور خانه فاطمه [3] را - كه على [7] و اصحابش در آن بودند- محاصره كرد تا بدين وسيله آنان را تسليم سازد يا بى مهابا [بر آن] بتازد! . . . اين مرد خشمگين و خروشان به خانه على [7] روى آورد و همدستانش دنبال او به راه افتادند و به خانه هجوم آوردند. . .» . الامام على بن ابى طالب، عبدالفتاح عبدالمقصود، ج 1، صص321-328

ص:68

وجود منافقان بسيار در بين اصحاب پيامبر باعث شده بود كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) در انجام دادن اين مأموريت ترديد كند. البته مسلم است كه ترس پيامبر (صلى الله عليه و آله) شخصى نبوده است؛ زيرا آن حضرت در طول اين 23 سال تبليغ خود جانفشانى ها كرده بود. پيشاپيش ياران و در كنار آنها شمشيرزده بود. بلكه ترس وى از آن بود كه چون مردم تازه مسلمان بودند و از دوره جاهليت زمان زيادى نگذشته بود، چه بسا جوسازى منافقان باعث شود كه آنها به زمان جاهليت برگردند.

در روايت است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) از آن مى ترسيد كه مردم بگويند محمد (صلى الله عليه و آله) پسر عمويش را به خلافت برگزيد. (1)به


1- مكاتيب الرسول، احمدى ميانجى، ج 1، ص 598.

ص:69

همين جهت خداوند در ادامه همين آيه به پيامبر خود قوت قلب مى بخشد كه هراسى به دل راه ندهد؛ زيرا خداوند خود نگهدار اوست و او را از توطئه مردم منافق حفظ خواهد كرد. مى دانيد آقاى سرمد، مردم درباره نماز و روزه و ساير واجبات چندان حساسيتى ندارند. اما بحث حكومت و زمامدارى كه پيش مى آيد همه گردن مى كشند. البته اين مختص آن زمان نبود، بلكه به قول معروف، تا بوده چنين بوده و تا هست چنين است. دوست ندارم زياد خسته تان كنم، اما حيفم مى آيد كه اين داستان را كه شيعه و سنى نقل كرده اند و شأن نزول سوره معارج است، برايتان نقل نكنم. دايى محسن و مصطفى نگاهى به هم انداختند و آن گاه هر دو با اشتياقى بيشتر به سخنان حاج آقاى رحيمى گوش سپردند.

حاج آقا رحيمى ادامه داد: پس از آنكه پيامبر در روز غدير دست على (عليه السلام) را بالا برد و فرمود:

«من كنت مولاه فعلى مولاه» يعنى «هر كس من مولاى اويم على (عليه السلام) هم مولاى اوست» ، اين سخن همه جا پخش شد و شمار زيادى از حاجيان آن را به گوش سايرين رساندند. شخصى به نام «حارث بن نعمان فهرى» به سوى پيامبر (صلى الله عليه و آله) آمد و آن حضرت را كه در جمع اصحاب خود قرار داشت، مخاطب قرار داد و گفت: «اى محمد! ما را امر كردى كه شهادت به يگانگى خداوند بدهيم، ما هم قبول كرديم. امر

ص:70

كردى كه تو را رسول خدا بدانيم، پذيرفتيم. سپس ما را به نماز و روزه و حج و. . . امر كردى، همه اينها را هم پذيرفتيم. اما به هيچ كدام از اينها قانع نشدى و امروز پسر عمويت را بر ما برترى دادى و فرمودى: «هر كس من مولاى اويم على هم مولاى اوست» . آيا اين سخن از طرف خودت است يا دستور خداى عزوجل؟»

پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: «قسم به خداى يگانه كه اين دستور از طرف خداوند است» . آن گاه حارث درحالى كه به سوى مركب خود برمى گشت، گفت: «خدايا اگر محمد راست مى گويد، پس از آسمان بر ما سنگ ببار يا ما را به عذابى دردناك گرفتار كن» ؛ هنوز حارث بر مركب خود سوار نشده بود كه سنگى از آسمان بر سر او فرود آمد و از پايين پاى او خارج گشت و در دم هلاك گرديد. در اين هنگام اين آيه نازل شد: سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ * لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ(1)؛ «تقاضاكننده اى تقاضاى عذابى كرد كه انجام مى گيرد. (اين عذاب) براى كافران است و هيچ كس نمى تواند آن را رفع كند» . (معارج: 1 و 2)

با پايان يافتن اين داستان حاج آقاى رحيمى كه برق


1- خلاصة عبقات الانوار، ج 7، ص299؛ جامع احاديث الشيعه، آيت الله بروجردى، ج 1، ص 51؛ الغدير، ج 1، ص 239 به بعد؛ المناظرات فى الامامة، الشيخ عبدالله الحسن، ص 462؛ موسوعة احاديث اهل البيت، الشيخ هادى النجفى، ج 9، ص 422؛ المستدرك، الحاكم النيشابورى، ج 2، ص502؛ تفسير الثعلبى، ثعلبى، ج 10، ص 34.

ص:71

ترديد را در چشمان مصطفى مى خواند با تأكيد بيشتر ادامه داد: البته اگر اين واقعه را فقط نويسندگان شيعه روايت كرده بودند، ممكن بود انسان فكر كند كه اينها را شيعيان ساخته اند تا حديث غدير را به دلخواه خود تفسير نمايند، اما مورخان و مفسران از اهل سنت كه ديگر چنين انگيزه هايى نداشته اند. حال خود شما قضاوت كن آقاى سرمد؛ آيا با عقل جور درمى آيد كه همه اين اتفاقات و وقايع فقط براى اين بوده كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) مى خواسته ميان على (عليه السلام) و عده اى ديگر آشتى برقرار كند؟ علاوه بر همه اينها آيه اكمال دين است كه محدثان بزرگ شيعه، همچون صدوق و كلينى و عده اى از اهل سنت به روايت ابوسعيد خدرى نقل كرده اند كه پس از اعلام ولايت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) اين آيه نازل شد كه الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ . . .(1)؛ يعنى «امروز دين شما را كامل نمودم و نعمتم را بر شما تمام نمودم و رضايت دادم كه اسلام


1- الكافى، شيخ كلينى، ج 1، صص 199، 289 و 290؛ ج 8، ص 27؛ الامالى، شيخ صدوق، صص 50، 437 و 774؛ علل الشرايع، شيخ صدوق، ج 1، ص249؛ خلاصة عبقات الانوار، ج 7، صص134، 246، 252 و 277؛ الغدير، ج1، صص 11، 43، 157، 196 و 222؛ شواهد التنزيل، الحاكم الحسكانى، ج1، ص 201 به بعد؛ السيرة النبوية، ابن كثير، ج 4، ص 425 ابن كثير از ابوهريره نقل مى كند كه اين آيه در روز غدير خم پس از آنكه پيامبر دست على عليه السلام را بالا برد و فرمود: «من كنت مولاه، فهذا على مولاه» ، نازل شد. ولى خود وى اين روايت را رد مى كند، به سبب حديثى كه عمر روايت كرده كه اين آيه در عرفه نازل شده است . تأويل الآيات، شرف الدين الحسينى، ج1، ص 145.

ص:72

دين شما قرار بگيرد» .

اتفاقاً در روايت ابوسعيد خدرى كه راويان آن از اهل سنت هستند، آمده است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) بعد از نزول آيه فرمودند:

«الله اكبر على اكمال الدين. . .» . پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله) بر اكمال دين و اتمام نعمت الهى و رضايت خداوند به رسالتش و ولايت على (عليه السلام) تكبير گفتند، سپس فرمودند: «هر كس من مولاى اويم پس على (عليه السلام) هم مولاى اوست. خداوندا! دوستى كن با آن كه على را دوست دارد و دشمنى كن با آن كه على (عليه السلام) را دشمن بدارد و يار باش آن كه على (عليه السلام) را يارى كند و ذليل كن آن كه على را ذليل و خوار شمارد» .

آن گاه «حسان بن ثابت» شاعر رسول الله (صلى الله عليه و آله) اجازه خواست و واقعه غدير را به شعر درآورد كه اشعار حسان را نيز اهل سنت نقل كرده اند كه يك بيت از آن اشعار اين است:

فقال له قم يا على فانّنى رضيتك من بعدى اماماً و هادياً (1)

حاج آقاى رحيمى با عرقچين، عرق از سر و صورت خود پاك كرد و گفت: ببخشيد سرتان را درد آوردم. دوست نداشتم متكلم وحده باشم و همه اش من حرف بزنم. راستش


1- پس پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام گفت: «اى على! برخيز كه از اين پس تو بعد از من امام و هدايت كننده مردم خواهى بود» . نفحات الازهار، ج 9، ص 195؛ ركبت السفينة، مروان خليفات، ص 464؛ شرح احقاق الحق، ج 20، ص199؛ الغدير، ج1، ص 217.

ص:73

را بخواهيد از شما چه پنهان بعضى از حرف هايى كه نويسنده اين كتاب نوشته دلم را به درد آورد. البته آدم از حرف هاى منطقى ناراحت نمى شود. اما ايشان با توهين به پيروان اهل بيت (عليهم السلام) و سرهم كردن اراجيف، خواسته به اصطلاح خودش دامن صحابه را پاك كند؛ مثلاً مى گويد: «در افسانه شيعه اگر به دقت بنگريم، رسول الله به ندانم كارى متهم شده اند. رسول الله كه جاى خود دارد، اين حشرات حتى (الله) را به ندانم كارى متهم مى كنند» .(1)حال شما خودت قضاوت كن آقاى سرمد. آيا ما خدا و رسولش را به ندانم كارى متهم مى كنيم؟ اگر خدا در قرآن با اين شدت و حدّت به پيامبرش دستور مى دهد كه اين پيام را ابلاغ كن وگرنه رسالت خداوندى را ناتمام گذاشته اى، آيا شيعه گناه كار است كه دنبال واقعيات مى رود؟ قرآن مى فرمايد: «اى رسول، خداوند تو را از دست مردم حفظ مى كند» .(2)پيامبر چه دلهره اى داشته كه خداوند به او دلدارى مى دهد كه نترس ما خود، حافظ تو هستيم!

آن وقت اين نويسنده آسمان و ريسمان به هم مى بافد كه مگر رسول خدا ممكن است از كسى بترسد. اگر بنا بود بترسد، بايد آن وقت كه بت ها را مى شكست مى ترسيد. خب معلوم است آن وقت كه بت ها را شكست قدرت اسلام در


1- راهى ديگر براى كشف حقيقت، ص 31.
2- ر. ك: مائده: 67.

ص:74

مقابل مشركان صد چندان شده بود؛ وگرنه چرا پيامبر (صلى الله عليه و آله) سال هاى اول رسالتش اين كار را نكرد؟ مسئله خلافت يك مسئله داخلى بود كه همه قبايل در آن طمع داشتند حتى از روزهاى اول رسالت پيامبر (صلى الله عليه و آله) اين مسئله مطرح بوده است.

ابن هشام نقل مى كند كه روزهاى اول رسالت پيامبر (صلى الله عليه و آله) قبيله بنى عام بن صعصعه خدمت پيامبر (صلى الله عليه و آله) رسيدند و گفتند كه ما به تو ايمان مى آوريم، به شرط آنكه حكومت بعد از تو در قبيله ما باشد. اما پيامبر فرمودند: «خير، اين مسئله اى است كه تعيين آن به دست خداوند است» .

اما اين نويسنده بى منطق مى گويد چطور پيامبر (صلى الله عليه و آله) از اول سكوت كرد و فقط در همين سه چهار ماهه آخر عمرش به فكر جانشينى خود افتاد؟ آيا حديث منزلت(1)و


1- حديث منزلت از احاديثى است كه شيعه و سنى به طور تواتر آن را نقل كرده اند. در اين حديث پيامبر صلى الله عليه و آله جايگاه على عليه السلام را نسبت به خودش به جايگاه هارون برادر موسى و جانشين او تشبيه مى كند و مى فرمايد: تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى هستى جز اينكه پيامبرى پس از من نخواهد بود. در اين حديث پيامبر تمام مناصب هارون نسبت به موسى7 جز نبوت او را براى على عليه السلام ثابت مى كند. پس همان طور كه هارون وصى موسى7 بود، على عليه السلام نيز وصى پيامبر صلى الله عليه و آله خواهد بود. ر. ك: شرح المقاصد، تفتازانى، ج2، ص 291؛ لماذا اخترتُ مذهب اهل البيت، الشيخ محمد مرعى الانطاكى، ص20؛ ابتلاء الامم، سعيد ايوب، ص38؛ نفحات الازهار، ج19، ص 325؛ حديث المنزل، السيد على الميلانى، ج 19، ص 7؛ غاية المرام، السيد هاشم البحرانى، ج1، صص 20، 122، 169، 272، 322 و 323؛ ج 2، ص 26 به بعد؛ المغنى، قاضى عبدالجبار، ج 20، صص16، 168 و 177.

ص:75

ساير احاديث مثل حديث يوم الانذار كه سه سال بعد از بعثت پيامبر بوده است (1)، در سال هاى آخر عمر آن حضرت اتفاق افتاده است؟ اين نكته را نيز بگويم كه شيعه و سنى نوشته اند كه اول كسانى كه در روز غدير به على (عليه السلام) تبريك گفتند، ابوبكر و عمر بودند(2)كه گفتند: «اى على! مبارك


1- المراجعات، السيد شرف الدين، ص 187؛ تاريخ طبرى، ج 2، صص 319 - 321؛ الكامل فى التاريخ، ابن اثير الشافعى، ج 2، ص 62؛ شرح نهج البلاغه، ج13، صص 210 و 244؛ السيرة الحلبية، الحلبى الشافعى، ج 1، ص 311 و. . . . مقاله حديث يوم الانذار، مجله فلسفه، كلام و عرفان. هنگامى كه آيه وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الأَقْرَبِينَ نازل شد، پيامبر مأموريت يافت نزديكان خود را به دين اسلام دعوت نمايد. بنابراين به على عليه السلام دستور داد غذايى تهيه كند و فرزندان عبدالمطلب را هم دعوت نمايد. آنان در خانه ابوطالب جمع شدند پس از صرف غذا، پيامبر صلى الله عليه و آله خواست سخن بگويد كه ابولهب گفت: اين مرد شما را سحر كرده و مجلس به هم ريخت. براى بار دوّم پيامبر دستور داد آنها را جمع كردند و غذايى پخت. پس از صرف غذا پيامبر فرمود: قسم به خدا كه من در ميان عرب ها جوان تر از خود سراغ ندارم كه براى قوم خود بهتر از آنچه من براى قومش به ارمغان آورده ام چيزى به ارمغان آورده باشد. همانا من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خداوند به من امر نموده تا شما را به سوى آن دعوت كنم. كدام يك از شما مرا بر آن امر يارى مى كند تا برادر من و جانشين و وصى و خليفه من در ميان شما باشد؟ على عليه السلام فرمود من در برخى منابع دارد كه پيامبر سه بار اين مطلب را يادآور شد سپس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين برادر من و وصى من و جانشين من در ميان شماست. پس حرف او را بشنويد و از او اطاعت كنيد. نزديكان پيامبر صلى الله عليه و آله بلند شدند و خنديدند و به ابوطالب گفتند: محمد به تو دستور داده كه از پسرت حرف شنوى كنى و مطيع او باشى!
2- التفسير الكبير، الفخر الرازى، ج 12، ص 50؛ تاريخ بغداد، الخطيب البغدادى، ج 8، ص 284؛ تاريخ مدينۀ دمشق، ج42، صص 221، 233 و 234؛ المناقب، الخوارزمى، ص156؛ شواهد التنزيل، الحاكم الحسكانى، ج 1، ص 207؛ ج2، ص 391؛ الغدير، ج1، صص 220 - 233 و 271 - 277.

ص:76

باشد. مبارك باشد؛ امروز تو مولاى ما و مولاى كل مؤمنان شدى!»

حاج آقاى رحيمى سرفه اى كرد و گفت: ببخشيد! ببخشيد! بگذريم درد دل زياد است. خوب آقا مصطفى شما بگوييد. مصطفى كه غافل گير شده بود با دستپاچگى گفت: چه عرض كنم حاج آقا. من، من هم از تعصبات بى جا و توهين خوشم نمى آيد. پيش از اين هم به برخى دوستان گفته ام. من اگر متوجه توهين هاى اين آقا مى شدم اصلاً كتاب را به اين و آن نمى دادم. باور كنيد، باور كنيد هدف من فقط روشن شدن مطلب بود. راستش. . . .

حاج آقا رحيمى وسط حرف مصطفى پريد و گفت: مهم نيست آقاى سرمد. اتفاقاً خوب كارى كردى. اين طور، واقعيات بيشتر روشن مى شود. غرض بنده هم ناراحت كردن شما نبود، بلكه مى خواستم بيشتر چشم و گوشتان را باز كنيد؛ بحث و جدل علمى با توهين و جسارت فرق دارد. در طول تاريخ علماى هر دو مذهب با هم مناظره و گفت وگو داشته اند. اما آنها كه دنبال حقيقت بودند، هيچ گاه به هم توهين نمى كردند.

حاج آقاى رحيمى سخن خود را به پايان برد، بعد ظرف ميوه اى را كه چند عدد سيب و پرتقال در آن قرار داشت روى ميز گذاشت و با عذرخواهى گفت: ببخشيد اصلاً حواسم نبود، بفرماييد. خواهش مى كنم گلويى تازه

ص:77

كنيد، ناقابل است.

دايى محسن سكوت طولانى خود را شكست و گفت: اختيار داريد حاج آقا. راضى به زحمت نيستيم و بعد درحالى كه بشقاب هاى ميوه را جلوى حاج آقا رحيمى و مصطفى و خودش مى گذاشت، گفت: حسابى وقتتان را گرفتيم حاج آقا. خوب چاره اى نداشتيم. وقتى ذكر خير شما را پيش آقا مصطفى كردم، ايشان مشتاق شدند از نزديك شما را زيارت كنند و با خودتان صحبت كنند. الحمدلله توفيق شد امروز خدمت برسيم.

حاج آقا رحيمى دوباره به آنها ميوه تعارف كرد و گفت: اختيار داريد آقا، وظيفه است. خداوند توفيقات شما را زيادتر كند.

با نزديك شدن اذان مغرب با حاج آقا خداحافظى كردند و دعوت حاج آقا رحيمى را براى صرف شام با عذرخواهى به وعده اى ديگر موكول كردند. حركات دايى محسن نشان مى داد كه از اين جلسه راضى بوده است. اما بيشتر ترجيح مى داد سكوت اختيار كند و مصطفى را غرق در افكارش رها كند. مصطفى هرچند قدرت پاسخگويى در مقابل سخنان حاج آقا رحيمى را در خود نيافته بود، ولى چندان به نظر كلافه نمى رسيد؛ برخلاف گفت وگوهاى قبلى كه به محض شنيدن سخنى يا استدلالى مخالف عقايد گذشته اش از اينكه بخواهد بازنده ميدان باشد، وحشت

ص:78

داشت. اما او اينك به اين وضع عادت كرده بود و بيشتر به دنبال اين بود تا حقيقت تاريخى صدر اسلام را كشف كند. هرچند در دل دوست مى داشت آنچه تاكنون باور داشته، واقعيت هم داشته باشد و ترس از آنكه روزى بخواهد دست از باورهاى پيشين خود بردارد، او را رنج مى داد.

ص:79

سفر به قم

دو هفته اى طول كشيد تا ليلا توانست مخ مصطفى را بزند و او را براى رفتن به قم راضى كند. هرچند همراه شدن دايى محسن با آنها در اين تأخير دو هفته اى بى تأثير نبود. هفته پيش قرار بود دو نفرى پس از اولين مسافرت كه براى ماه عسل رفته بودند، به تنهايى به قم بيايند. اما نداشتن وسيله شخصى و از طرفى سفر چند منظوره آنها باعث شد تا آنها همراهى دايى محسن را بر تنهايى ترجيح دهند؛ چون دايى محسن سفرهاى زيادى به قم آمده بود و قم را مثل كف دستش مى شناخت. دايى محسن با ريش هاى جوگندمى، بازارى بود. اما نه از آن بازارى ها كه فقط سرشان به چرتكه و ماشين حساب باشد و نه از آن دسته كه فقط باعث رونق بانك ها هستند. بلكه سرش به حساب بود و حساب همه جا را داشت. نه از گلوى زن و

ص:54

بچه اش مى زد و نه فقراى فاميل را از ياد مى برد. حساب سال خمسى اش را هم يك روز به تأخير نمى انداخت؛ زيرا به گفته خودش، هم دَيْنَش را ادا مى كرد و هم باعث بركت كاسبى اش بود. با اينكه 45 سال از عمرش مى گذشت، هنوز هم با همان نشاط جوانى اهل مطالعه بود و اين ويژگى اخير چيزى بود كه مصطفى را به او علاقه مند كرده بود. مصطفى هم در اين دو هفته بيكار ننشسته بود و درباره اهل بيت پيامبر (عليهم السلام) اطلاعاتى كسب كرده بود تا به دايى محسن بفهماند كه اهل سنت چندان هم از خاندان پيامبر (عليهم السلام) بيگانه نيستند.

تابلوى جاده 115 كيلومتر به قم را نشان مى داد كه مصطفى لب به سخن گشود و چنين گفت: محبت اهل بيت (عليهم السلام) در قرآن آمده و خداوند درباره آن سفارش كرده است.(1)امام شافعى نيز در اين باره مى گويد: «محبت اهل بيت پيامبر (عليهم السلام) از جانب خداوند بر همه كس واجب شده است و كسى كه در نمازش بر آنان صلوات نفرستد، نمازش باطل است» .(2)


1- ر. ك: شورى: 23.
2- يا اهل بيت رسول الله حبكم فرض من الله فى القرآن انزل-ه كفاكم من عظي-م القدر انك-م من لم يصل عليكم لا صلاة له اعانة الطالبين، البكرى الدمياطى، ج 1، ص 200؛ الجمع بين الصلاتين، عبداللطيف البغدادى، ص 45؛ شرح الاخبار، القاضى النعمان المغربى، ج 2، ص 489، پاورقى .

ص:55

دايى محسن در تأييد سخنان مصطفى سر تكان داد و ليلا هم كه در صندلى عقب نشسته بود، چشمانش را به آينه ماشين دوخته بود و عكس العمل دايى محسن را زير نظر داشت. پس از تمام شدن اشعار شافعى، مصطفى ادامه داد: من نمى دانم چه چيز سبب آوارگى خاندان پيامبر (عليهم السلام) به اين ديار و آن ديار شده است. حضرت معصومه (عليها السلام) در قم، عبدالعظيم حسنى در شهر رى، شاه چراغ هم در شيراز و آقا امام رضا (عليه السلام) هم در مشهد.

ليلا حالا مى فهمد كه چرا مصطفى در اين چند روز پاپيچ او شده بود و مرتب از امام زادگان اين شهر و آن شهر جويا مى شد. اما به روى خودش نياورد و منتظر پاسخ دايى محسن ماند. دايى محسن دنده ماشين را عوض كرد و فشار بيشترى به پدال گاز داد و گفت: مى دانى آقا مصطفى! مأمون، آقا امام رضا (عليه السلام) را به زور به خراسان آورد و براى مقاصد نفسانى، آن حضرت را وادار كرد كه ولايت عهدى را بپذيرد. آن حضرت هم به اجبار پذيرفت. وقتى خبر آن به مدينه رسيد، خاندان پيامبر (عليهم السلام) و به خصوص فرزندان آقا امام موسى بن جعفر (عليهما السلام) كه از سوى حكّام وقت تحت فشار بودند، به اميد رهايى از ظلمى كه به آنها مى شد، فكر كردند واقعاً مأمون در كار خود صداقت دارد و به همين جهت به طرف خراسان حركت كردند. اما مأموران خليفه عباسى، آنها را در وسط راه تار و مار كردند؛

ص:56

در نتيجه هر كدام به نقطه اى پناه بردند و حضرت معصومه (عليها السلام) هم در ساوه مريض شد و چون اهل قم از شيعيان پدرش امام موسى كاظم (عليه السلام) بودند، گفت: مرا به قم ببريد و مردم قم هم استقبال خوبى از ايشان كردند. اما بعد از هفده روز در قم از دنيا رفت و در همين مكان كه باغى به نام بابلان و متعلق به موسى اشعرى بود، به خاك سپرده شدند.(1)

با پايان يافتن سخنان دايى محسن وى تازه متوجه شد كه چشمان خسته مصطفى به خواب رفته است. از آينه نگاهى به صندلى عقب انداخت، ليلا هم خسته تر از مصطفى و زودتر از او به خواب رفته بود.


1- آستانه حضرت معصومه عليها السلام ، ج 1، مقاله 203 برگرفته از سايت مركز دايرةالمعارف بزرگ اسلامى .

ص:57

خانواده مصطفى

نگاه ها سرد و برخوردها سنگين؛ هرچند خصلت مهماندوستى بلوچى به خانواده مصطفى اجازه نمى داد دست كم در آن چند روزى كه عروسشان ليلا مهمان آنها بود، او را رنجيده خاطر سازند. اما برخورد شتاب زده مصطفى با اهالى خانه و مولوى هاى محله و مسجد، خانواده او را به ليلا و خانواده اش بدبين كرده بود؛ هرچند ليلا به توصيه مصطفى از مداخله و مجادله در اين مباحث پرهيز مى كرد و خود را به بى خبرى مى زد، اما هرچه بود خانواده مصطفى و به خصوص برادرش عبدالمجيد همه اينها را از چشم خانواده ليلا و نتيجه ازدواج با او مى دانستند. برادر بزرگ تر مصطفى چند سالى در حوزه علميه پاكستان درس خوانده بود و امروز به عنوان مولوى در شهرش مشغول تدريس در مدرسه علوم دينى بود. گرچه اين رفتارها خُلق ليلا را تنگ كرده

ص:80

بود، اما حس كنجكاوى او و محك زدن شوهرش، مصطفى، اين وضع را براى او قابل تحمل كرده بود.

ليلا خود را با خواهر مصطفى، عايشه، سرگرم مى كرد؛ چون عايشه هنوز هم مثل سابق با ليلا گرم مى گرفت؛ البته به گونه اى كه حساسيت مادرش و برادرش عبدالمجيد را برنينگيزد.

مصطفى پس از بازگشت از قم و جلسه اى كه با حاج آقا رحيمى داشت و مطالعه جزوه اى كه ايشان و رييس اداره شان به او داده بودند، عزم را جزم كرد تا چند روزى به ديار خود سفر كند؛ زيرا به تنهايى نمى توانست در اين باره قضاوت كند. او هرچند خود را اهل مطالعه مى دانست، ولى مى بايست از اهل فن راهنمايى مى گرفت. اين بود كه با ليلا عزم مسافرت كرد تا هم ديدارى با خانواده خود داشته باشد و هم اطلاعاتى كسب كند و با دست پر برگردد. اما رفتار شتابزده و سخنان بى پرده او در طرح اشكالاتى كه از جلسات گذشته در ذهنش مانده بود براى ديگران خوشايند نبود و حساسيت اطرافيان را برانگيخت. ازاين رو سعى كرد پس از آن، جانب احتياط را در پيش گيرد و بى گدار به آب نزند. به خصوص امروز كه براى دومين بار در اين چند روز همه اهالى خانه به بهانه حضور او و همسرش ليلا در خانه پدر، دور هم جمع شده بودند.

آن روز توپ عبدالمجيد برادر مصطفى از همه پرتر بود؛

ص:81

برخلاف پدر و مادر مصطفى كه نمى خواستند حضور فرزندانشان در سر سفره به ناراحتى و كج خلقى بينجامد. مصطفى هم هرچه بحث را به بيراهه مى برد انگار فايده اى نداشت. بالأخره عبدالمجيد طاقت نياورد و بى مقدمه گفت: من كه گفتم اين جور جاها دين انسان را از او مى گيرد. شما خيال كرديد مى خواهيد علامه دهر تحويل بگيريد؟ ! بفرما اين هم نتيجه اش!

مادر مصطفى كه از مجادله مصطفى در اين چند روز با اهالى خانه دل خوشى نداشت، به او اشاره كرد كه ساكت باشد تا بلكه امروز به خوبى و خوشى تمام شود. اما ادامه سخنان عبدالمجيد كه گفت: همين است ديگر، همه پول خرج مى كنند دختر شيعه مى گيرند كه او را سنى كنند. حالا شما پول خرج كرده ايد و. . . كه مصطفى طاقت نياورد و وسط حرفش پريد و گفت: برادر من، چرا بهتان مى زنى؟ ! بى دينى كدام است. من نماز نمى خوانم كه مى خوانم. قرآنم را ترك كرده ام يا. . . ؟ ! چه كار خلاف دينى از من سر زده است؟ ! اصلاً چرا شما فكر مى كنيد من دست از آيينم برداشته ام. بابا والله بالله به پير به پيغمبر، آنجاها از اين خبرها نيست. مردم سرشان به كارشان است. من خودم كنجكاوى ام گل كرد و دنبال اين مباحث بودم. آدم كه با چهار تا سؤال دست از دين و آيينش برنمى دارد. خوب اگر من شك و ترديدى در دل دارم از شما نپرسم از

ص:82

كى بپرسم. من تعجب. . .

پدر مصطفى وسط حرفش پريد و گفت: پرسش عيب نيست پسرم؛ اما مى دانى با اين غوغايى كه در محله به راه انداخته اى، آبروى ما را برده اى. ناسلامتى برادرت مولوى اين محله است. مردم در مسائل دينى به او مراجعه مى كنند. آن وقت نمى گويند كَل اگر طبيب بودى سر خود دوا نمودى؟ ! نمى گويند عبدالمجيد اگر راست مى گويد برود جلوى برادرش را بگيرد؟ !

تا مصطفى خواست جواب پدر را بدهد، برادر كوچكش عبدالصمد به كمك او شتافت و گفت: بابا شما هم اين قدر پيازداغش را زياد نكنيد. مگر شما قادر را نمى شناسيد؟ هميشه دنبال اين بوده انگى به ما بزند.

عبدالمجيد چشم غره اى به برادر كوچكش رفت و بعد رو به جمع كرد و گفت: اصلاً من كارى به اين و آن ندارم. حرف من اين است كه اين چيزهايى كه مصطفى مى گويد، كفريات است. ما را چه رسد كه بخواهيم درباره صحابه رسول خدا صحبت كنيم و نظر بدهيم. پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود: «اصحاب من همچون ستارگانند كه به هر كدام از آنها اقتدا كنيد هدايت يافته ايد» .(1)آنها هرچه كرده اند به


1- اين حديث از احاديثى است كه عده اى براى توجيه اعمال صحابه جعل كرده اند كه جمعى از بزرگان اهل سنت نيز اين نكته را يادآور شده و به دروغ بودن اين حديث اعتراف كرده اند. ر. ك: امام شناسى و پاسخ به شبهات، ج 2، ص 579 به بعد.

ص:83

خودشان مربوط است.

مصطفى با بى حوصلگى سرى تكان داد و گفت: خوب! اگر اين جورى باشد كه تو مى گويى، شيعيان هم مى گويند ما پيروان على (عليه السلام) هستيم و به على (عليه السلام) اقتدا كرده ايم. پس چرا ما آنها را از خودمان جدا مى دانيم؟ ! خوب ما چهار مذهب هستيم آنها هم يك مذهب. مگر علماى ما مثل مرحوم شيخ شلتوت، مفتى دانشگاه الازهر مصر، مذهب جعفرى را به رسميت نمى شناسند؟ ! (1)آنها كه خدا، پيغمبر، قرآن و آخرت را قبول دارند، خوب مذهبشان با ما فرق مى كند، بكند. چه اشكالى دارد؟ ! اتفاقاً آنها ادعايشان اين است كه رييس مذهب ما امام جعفر صادق (عليه السلام) از اهل بيت پيغمبر خدا و استاد ابوحنيفه رييس مذهب شماست. پس چرا اين قدر سنگ اختلاف را به سينه مى زنيد. ما پيش خدا چه جوابى داريم اگر از ما بپرسند كفار و مشركان با هم متحد شدند و شما به جان هم افتاديد و اين فرقه و آن فرقه كرديد؟ ! ما بايد جواب داشته باشيم. دنياى امروز عوض شده است. ديگر آن دوره اى كه تو سر بچه ها مى كوبيدند كه بايد نماز بخوانى و قرآن بخوانى و چنين و چنان كنى گذشته است. امروز مردم دنبال مدرك و دليل


1- چهارده نور پاك، دكتر عقيقى بخشايشى، ج8، ص 1045؛ رسالة الاسلام، ارگان رسمى دارالتقريب بين المذاهب الاسلامية مصر، شماره 4، سال يازدهم؛ الشيعة فى الميزان، محمدجواد مغنيه، ص 55 پاورقى .

ص:84

هستند. ما نبايد چشمانمان را ببنديم. به خداى احد و واحد من هنوز شيعه نشده ام. مى بينيد كه دست بسته نماز مى خوانم و مهر هم نمى گذارم، اما از يك چيز شيعه ها خوشم مى آيد؛ حرف كه مى زنند دليل مى آورند. آقا اين حرف را فلان عالم سنى در فلان كتاب گفته است. آن حديث را پيغمبر در كجا گفته، اما شما تا حرفى مى زنيم آدم را تكفير مى كنيد.

مصطفى انگار كه دنبال فرصتى مى گشت تا عقده اين چند روزه را خالى كند؛ دل به دريا زده بود و بى توجه به عواقب سخنان خود هرچه در دل داشت خالى كرد. ديگران نيز كه گويا بى ميل نبودند اسرار درونى مصطفى را كشف كنند، مات و مبهوت و ساكت، دندان روى جگر گذاشته بودند و به سخنان مصطفى گوش مى دادند. ليلا نيز كه در ميان زن ها در كنار همسر عبدالمجيد و همسر ناصر برادر ديگر مصطفى قرار داشت با اضطرابى همراه با اشتياق گوش به سخنان مصطفى سپرده بود. اما در آن طرف، عبدالمجيد بود كه كارد مى زدى خونش درنمى آمد. مصطفى آخرين كلمات خود را اين گونه به پايان برد: يك بام و دو هوا كه نمى شود. الآن كه من با برادرم عبدالمجيد بحث مى كنم، بالأخره يا من راست مى گويم و حرفم حق است يا او. مگر مى شود هم من بر حق باشم هم عبدالمجيد؟ ! اگر به نظر شما اين طور است، پس چرا همه

ص:85

شما طرف او را گرفته ايد؟ ! حال چطور مى شود گفت كه طلحه و زبير(1)يا از همه روشن تر، معاويه به جنگ با على (عليه السلام) رفته، آن وقت بگوييم چون آنها صحابه پيغمبر هستند، پس هر دوى آنها بر حق اند. آن وقت شيعيان به ما نمى گويند، پس اين حديث پيامبر (صلى الله عليه و آله) چه مى شود كه فرمود:

«علىٌ مع الحق و الحق مع على»(2)؛ «على با حق است و حق هم با على است» . پس هر كه مقابل على است بر باطل است. از يك طرف مى گوييم ابوبكر و عمر و على


1- طلحه و زبير از كسانى بودند كه براى بيعت با على عليه السلام از همه پيش قدم تر بودند. اما هنگامى كه على عليه السلام آنها را استاندار نكرد و بر اجراى عدالت پافشارى مى كرد، از ترس اينكه مبادا اموالى را كه در طول سال هاى حكومت خلفا به دست آورده بودند از آنها بگيرد، عليه امام على عليه السلام شورش كردند و به همراهى عايشه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله جنگ جمل را به راه انداختند و دست به كشتار اصحاب امام على عليه السلام در بصره زدند. اين جنگ باعث كشته شدن عده زيادى از مسلمانان گرديد. براى آشنايى با شخصيت طلحه و زبير، ر. ك: احاديث ام المؤمنين عايشة، صص 88، 145، 167، 170، 180، 189، 199 و 207؛ اسباب النزول، سيوطى، صص110 و 178؛ اسدالغابة، ج2، ص 250 و ج 3، ص 87 و ج7، ص 133؛ الشافى فى الامامة، سيد مرتضى، ج 4، صص 321، 329، 337، 339 و 242؛ الغدير، ج 5، صص184، 356، 364، 370 و ج 7، ص 77 و ج 8، صص 120 و 282 و ج9، صص 5، 16، 83، 101، 108 و 308 و ج 10، صص 12، 17، 123 و 329 و ج11، ص 42؛ الفتنة و وقعةالجمل، سيف بن عمر الضبى، ج 1، ص174؛ احقاق الحق، علامه تسترى، ص 259؛ العترة و الصحابة فى السنة، الانصارى، ج 2، ص 137.
2- مجمع الزوائد، الهيثمى، ج7، ص 235؛ شرح نهج البلاغه، ج2، ص 297 و ج18، ص 72؛ تاريخ مدينة دمشق، ج 42، ص 449؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 73.

ص:86

با هم خوب بودند و گل مى گفتند و گل مى شنيدند و با هم مشورت مى كردند؛ از يك طرف مى نويسيم ابوبكر، عمر را به در خانه فاطمه [(عليها السلام)] فرستاد تا از عباس، على و زبير بيعت بگيرد و اگر امتناع كردند با آنها بجنگد. عمر هم با شعله اى از آتش به در خانه فاطمه (عليها السلام) آمد و چنين و چنان كرد!(1)

عبدالمجيد كه بر آستانه روى پنجه هاى پا نشسته بود و دست راست را مشت كرده به كف دست چپ مى كوبيد، انگار كه از اين سخن گُر گرفته باشد، يكباره با عصبانيت سر پا ايستاد و گفت: چه كسى چنين غلطى كرده؟ به به! تحويل بگير بابا. مادر، خوب شيرت را حلال كرده. شما را به خدا اگر يك عالم شيعى مى خواست از خودشان دفاع كند مى توانست اين جور بلبل زبانى كند؟ !

مصطفى مى خواست دهان باز كند و جواب برادر را بدهد، ولى ليلا كه طاقتش طاق شده بود، پيش دستى كرد و گفت: مصطفى بس كن ديگر! چرا اين قدر با برادر بزرگ ترت بحث مى كنى؟ ! ما آمديم اين چهار روز حال و


1- معالم المدرستين، ج 1، ص 126 به بعد؛ العقد الفريد، ابن عبدربه، ج 4، صص87 و 93؛ الغدير، ج 1، صص 377 و 396 و ج 3، ص103 و ج5، صص356، 364، 368 و 371 و ج 7، صص 76، 77 و 170؛ دلائل الامامة، طبرى، ج 1، صص 41، 45 و 78؛ خلفيات كتاب مأساة الزهرا، المرتضى، ج1، صص 124، 198، 201، 218، 220، 224، 228، 230، 264، 268، 272، 285، 286 و. . . .

ص:87

هوايى عوض كنيم و احوال پدر و مادر و خواهر و برادرها را بپرسيم. يك مقدار ملاحظه حال پدر و مادرتان را هم داشته باشيد.

هرچند رسم نبود كه در خانواده پدرى مصطفى زنى اين گونه مقابل شوهر بايستد و او را نصيحت كند، اما انگار سخنان ليلا به موقع بود؛ زيرا همچون آبى كه بر روى آتش ريخته مى شود، عبدالمجيد را آرام كرد و مادر مصطفى گرچه دلِ خوشى از ليلا نداشت، اما اين بار در دل او را تحسين كرد. هرچند در گوشه دلش آرزو مى كرد اى كاش او هم مثل ديگر عروس هايش سنى بود تا اين اختلافات و بگو مگوها پايان مى يافت.

بالأخره پدر خانواده هم به سخن درآمد و گفت: راست مى گويد. ديگر اين چه جور مهمان نوازى است كه شما داريد؟ ! بنده خدا چهار روز آمده اينجا حال و هوايى عوض كند. آن وقت شما از همان روز اول جنگ و جدال راه انداخته ايد. خدايا! خودت همه را به راه راست هدايت بفرما.

بگومگوهاى آن روز با سخنان پدر مصطفى فرو نشست. اما حسادت ديگر عروسان خانه را نسبت به ليلا برانگيخت. مصطفى هم گرچه غيرت بلوچى اش به او اجازه نمى داد كه همسرش در جلوى زن هاى ديگر برادران با او چنين صحبت كند، اما به ظاهر راضى به نظر مى رسيد و شايد هم اين را براى خودش افتخارى مى شمرد كه سرانجام

ص:88

همسر او بود كه توانست پا درميانى كند و جلوى بگومگوهاى برادران را بگيرد.

سفره نهار آن روز پهن شد و همگى در سكوتى آميخته با ترس از شعله ور شدن دوباره بگومگوها غذا خوردند. ولى شكر خدا هيچ مشكلى پيش نيامد. پس از برچيده شدن سفره، ليلا كه از پيروزى به دست آمده جرئت پيدا كرده بود، از جا بلند شد و به كمك ساير زن ها شتافت تا هم خود را از غربت تنهايى نجات دهد، هم جاى بيشترى در دل پدر و مادر مصطفى باز كند.

عايشه خواهر مصطفى نيز با كلمات جسته و گريخته و تعارفات نيم بند، كمك حال او شده بود كه اين كار نيز خوشايند زن برادرهاى ديگر او نبود، به خصوص زهره همسر عبدالمجيد كه احساس مى كرد همسرش تحت تأثير سخنان ليلا مجبور به سكوت شد و به گونه اى در مقابل او شكست خورد. به همين جهت طاقت نياورد و براى اينكه ليلا را به ميدان مبارزه بكشاند، گفت: ببخشيد ليلا خانم! چرا شيعه ها بعد از نماز دست ها را بالا برده و به زانوها مى زنند و مى گويند: «خان الامين خان الامين، خان الامين» . (1)


1- اين تهمتى است كه از ديرباز به شيعه زده مى شد، حتى شهيد اول را به همين تهمت و تهمت هاى ديگر كه بر او بستند حكم به كفرش داده و او را به شهادت رساندند. حياة الشهيد الاول، ص 352. بعض ما رووه للخلفاء من كرامات، السيد محمد على الابطحى، ص97، اعيان الشيعه، السيد محسن الامين، ج1، ص43.

ص:89

نگاه ها همه به سمت زهره و ليلا چرخيد. همسر عبدالمجيد دانشگاه نرفته بود، اما دوره دبيرستان را تا نيمه خوانده بود و سواد قرآنى اش هم خوب بود. بى گمان در كنار همسرش از عقايد ضد شيعى هم بى خبر نبود. هرچند گرفتارى سه بچه به او فرصت چندانى نمى داد تا مثل ليلا و ديگران به مباحث عقيدتى بپردازد. البته با موقعيتى كه او داشت، انگيزه چندانى هم براى اين كار نداشت؛ چون در خانواده اى كاملاً سنتى و پايبند به عقايد رشد كرده بود و هيچ مخالفى تاكنون در محيط خانوادگى شان گل نكرده بود تا او بخواهد جولانى بدهد. امروز هم اگر ليلا حسادت او را تحريك نكرده بود، شايد به جاى اين سؤال به مسائل روزمره و حرف هاى معمول زنانه مى پرداخت. به هر حال اين پرسش غيرمنتظره نه تنها ليلا، بلكه ديگران را هم به تعجب واداشت؛ زيرا آنها نيز اين كلمه را تاكنون نشنيده بودند و اصلاً نمى دانستند معناى آن چيست يا منظور زهره از اين سؤال چيست؟

گمان ها به طرف عبدالمجيد رفت؛ چون يقين داشتند اگر اين سخن يك نقصى بر شيعه باشد، اوست كه به همسرش ياد داده است. عبدالمجيد كه بى ميل نبود دوباره پاپيچ مصطفى و زنش شود، نگاهى رضايت آميز به همسرش زهره كرد و سر به زير انداخت. اما ليلا كه براى اولين بار بود چنين كلمه اى به گوشش مى خورد، با تعجب

ص:90

پرسيد: خان الامين؟ ! منظورت چيه؟ ! ما فقط بعد از نماز سه بار مى گوييم: الله اكبر؛ الله اكبر؛ الله اكبر. زهره نگاهى به عبدالمجيد انداخت و رو به ليلا كرد و گفت: يعنى مى خواهى بگويى شما خان الامين نمى گوييد؟ ! ليلا با تعجبى بيشتر از پيش گفت: آخر براى چه بايد اين كلمه را بگوييم. مگر خان الامين هم ذكر است!

عبدالمجيد كه ديد همسرش دارد قافيه را مى بازد به كمك او شتافت و گفت: تقيه نكن ليلا خانم! تقيه نكن. شما ديگر جزو اين خانواده شده اى، نترس. هرچه در دل دارى بگو. خاطر جمع باش كه ما ديگر تو را از خودمان مى دانيم و بعد با كنايه اى كه متوجه مصطفى بود، گفت: با شوهر شيرمردى كه تو دارى، ديگر جاى ترسيدن وجود ندارد.

ليلا كه لحظه به لحظه بر گيجى اش افزوده مى شد رو به مصطفى كرد و گفت: اينها چه مى گويند مصطفى! من كه سر در نمى آورم؟ ! مصطفى كه تا اين ساعت دندان روى جگر گذاشته بود تا باز همه كاسه ها بر سر او نشكند، با بى حوصلگى گفت: چيزى نيست بابا. اين هم از همان سوغات هاى سعودى هاست. بعد رو به پدرش كرد و گفت: پدر من! شما كه عمرى با شيعه ها سر و كار داشته اى و به شهرهاى مختلف رفت و آمد نموده اى بگو بدانم آيا تاكنون چنين چيزى شنيده اى؟ !

پدر مصطفى با بى تفاوتى گفت: حالا گيرم كه بگويند.

ص:91

مگرچه مى شود؟ ! كفر كه نيست! عبدالمجيد كه گويا منتظر شنيدن چنين سخنى بود، سر بالا آورد و با برافروختگى تمام گفت: كفر است ديگر؛ از كفر هم بدتر است پدر جان من! آنها مى گويند اول بنا بوده كه على (عليه السلام) پيامبر شود؛ يعنى قرار بر اين بوده كه على (عليه السلام) به جاى حضرت محمد (صلى الله عليه و آله) پيامبر باشد، اما وقتى جبرئيل امين وحى خداوندى را از آسمان به زمين آورد خيانت كرد و به جاى على (عليه السلام) به سراغ حضرت محمد (صلى الله عليه و آله) رفت. از آن روز حضرت محمد (صلى الله عليه و آله) شد پيامبر و على (عليه السلام) هم شد جانشين پيامبر؛ به همين جهت پس از نماز سه بار مى گويند: خان الامين؛ يعنى جبرئيل امين در كار خود خيانت كرد.

عبدالمجيد چانه اش گرم شده بود و دوست داشت همين جمله را به صورت هاى گوناگون ترجمه و تفسير كند تا بيشتر در دل ها جا بيفتد. اما سخن پدرش حرف او را قطع كرد كه گفت: يعنى تو اين را باور مى كنى؟ ! حالا اگر كسى باشد كه به عمرش شيعه نديده باشد يك چيزى. اما ما كه از قديم و نديم مجالس و مساجد اينها را هم ديده ايم با آنها نشست و برخاست داشته ايم، چرا تا به حال يك بار به گوشمان نخورده است؟ !

مصطفى كه با سخنان پدر دلگرم شده بود، از فرصت استفاده كرد و گفت: باباجان! درد من هم همين است ديگر! من كه نمى گويم ما بياييم شيعه شويم. مى گويم

ص:92

دست از اين تهمت ها و افتراها برداريم. خب معلوم است وقتى ما به يك شيعه بگوييم عقيده تو اين است و حال آنكه خودش مى داند كه اين عقيده اش نيست، آن وقت حرف راست ما را هم باور نمى كند. من مى گويم برادر من امروز دنيا عوض شده است. جوان ها با اينترنت و ماهواره و چه و چه سر و كار دارند. اگر در اين سر دنيا يك حرفى بزنى تا آن سر دنيا مى رود و بايد جوابگو باشى. كارى نكنيم كه مضحكه اين و آن بشويم؛ مثلاً همين كتابى كه عبدالمجيد براى من فرستاد و من هم به اين و آن دادم و حتى در اداره هم آن را ميان كارمندان پخش كردم؛ خوب آنها با اين كار سنى شدند؟ ! نه! فقط هى مى آمدند و مى گفتند: آقا چرا اين نويسنده در اينجا فحش داده؟ ! چرا به حضرت فاطمه [(عليها السلام)] بى احترامى كرده؟ ! اگر حرف حساب دارد بزند با فحش دادن كه كارى درست نمى شود.

عبدالمجيد وسط حرف او پريد و با صداى بلند گفت: كجا به حضرت فاطمه [(عليها السلام)] بى احترامى كرده است؟ مصطفى بى درنگ گفت: آنجا كه نوشته است: «علماى شيعه به امت حضرت محمد تلقين كرده اند كه ابوبكر و عمر حق على را خوردند و شكم فاطمه را پاره كردند و بچه اش را كشتند!» (1)آيا اين تعبير درباره يگانه دختر


1- راهى ديگر براى كشف حقيقت، ص 49.

ص:93

پيامبر درست است؟ آن هم دخترى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: «فاطمه (عليها السلام) پاره تن من است. كسى كه او را بيازارد مرا آزرده است و كسى كه او را خشمگين سازد، مرا به خشم آورده است» (1)

اگر يك مرد اجنبى درباره ناموس تو بگويد شكم زنت را پاره كردند چه حالى مى شوى؟ ! عبدالمجيد با بى حوصلگى گفت: حتماً گفته اند كه او هم نوشته است. وگرنه مگر مرض دارد كه بنويسد؟ ! خودش نمى داند كه بالأخره يقه اش را مى گيرند كه آقا ما كجا چنين حرفى زده ايم؟ ! مصطفى سرى تكان داد و گفت: آخر كجا زده اند؟ آنها مى گويند عمر به در خانه فاطمه (عليها السلام) آمد و در خانه را آتش زد. فاطمه (عليها السلام) هم پشت در بود. وقتى عمر در خانه را هل داد كه وارد شود فاطمه (عليها السلام) بين در و ديوار ماند و فرزندش سقط شد.(2)

عبدالمجيد با خشم فرياد زد: لا اله الا الله! يعنى تو باور


1- شرح الاخبار، القاضى النعمان المغربى، ج 3، ص 31؛ السنن الكبرى، النسايى، ج 5، ص 97؛ مسند احمد، ج 4، ص 5؛ صحيح مسلم، ج 7، ص 141؛ صحيح البخارى، ج 4، ص210؛ تاريخ مدينۀ دمشق، ج 3، ص 156.
2- اصل الشيعه و اصولها، كاشف الغطاء، ص 194؛ الغدير، ج 5، صص 356، 368 و 371؛ ج 7، صص 77، 86 و 170؛ خلفيات كتاب مأساة الزهرا3، ج6، صص 11، 62، 70 - 76، 94 - 99، 104 - 109، 111 و 118؛ عقد الفريد، ج4، صص 87 و 93؛ الشافى فى الامامة، سيد مرتضى، ج 2، ص 91؛ ج3، ص 241؛ ج 4، صص 110، 111، 135 و 137؛ تاريخ الطبرى، ج3، صص 202، 203، 205 و 430؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص19.

ص:94

مى كنى كه عمر چنين كارى كرده باشد؟ آخر چطور مى شود. . .

مصطفى وسط حرفش پريد و گفت: من باور نمى كنم؛ نمى خواهم باور هم كنم. اما من با آنها سرو كار دارم. خودم خواسته ام و وارد ميدان شده ام. نمى خواهم درجا بزنم. آن جزوه هايى را كه برايت آورده ام همه اش پر است از همين شبهات و اشكالات. بايد يك جوابى براى آنها داشته باشم يا نه؟ ! من سواد عربى ندارم، اما شما كه عربى خوانده اى و با اين علوم آشنايى دارى، نبايد به آنها پاسخ بدهى؟ ! مى بينى كه همه آنها را هم از كتاب هاى خودمان جمع آورى كرده اند؛ خوب چه به آنها بگوييم؟ ! بگوييم همه اينها دروغ است. يك نويسنده سنى چه انگيزه اى دارد كه براى ابوبكر و عمر دروغ بسازد؟

تب و تاب ها خوابيده بود و زن ها هر يك به دنبال كارى رفته بودند. انگار ديگر اين بگومگوها آن حساسيت پيش از ظهر را نداشت. عبدالمجيد گويا پذيرفته بود كه نبايد با برادرش مثل يك دشمن رفتار كند. ازاين رو به مصطفى قول داد تا جواب قانع كننده اى براى آنها پيدا كند.

ص:95

ملاقات با فاطمه زهرا (عليها السلام)

خانه خانه على (عليه السلام) بود و فاطمه (عليها السلام) همسر على. چه حاجت بود كه على از همسرش اجازه بگيرد! اما على به فاطمه حق مى داد. شايد كه فاطمه چشم ديدن آن دو نفر را نداشت. على (عليه السلام) را واسطه ملاقات كرده بودند. على هم گفته بود بدون اجازه فاطمه اين كار نشايد؛ چشمان بى فروغ فاطمه به على دوخته شده بود. على هم منتظر جواب فاطمه! فاطمه اما چه كند. نه خواهان ديدار با آن دو است و نه ياراى نه گفتن به على را دارد. خشم فاطمه نه يك خشم بشرى كه خشمى الهى است. مگر نه اين است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: «هركس فاطمه ام را خشمگين سازد، مرا به خشم آورده و هر كه مرا به خشم آورد، خدا را خشمگين نموده است» .

پس اگر فاطمه (عليها السلام) خشمگين است خدا هم خشمگين

ص:96

است. آن دو نفر چه سودى از اين ملاقات مى برند؟ ! آنان كه پيش از اين فاطمه را به غضب آورده بودند.(1)آيا توبه كرده اند؟ ! اما آثار توبه در كردارشان ديده نمى شود! پس چه در سر دارند؟ ! شايد مى خواهند به مردمى كه شاهد خشم فاطمه از آن دو نفر بوده اند، چنين بنمايانند كه با فاطمه آشتى كرده اند و فاطمه هم از آنها راضى شده است. پس اين ملاقات را سودى نيست. همان بهتر كه فاطمه بى آنكه آن دو را ببيند و آن دو از فاطمه عيادت كنند به سوى پروردگار خويش رود و آنجا داد خود از بيدادگران بستاند. اما على را چه كند؟ !

آه، همسر غريب و مظلومم! اگر مادرت تو را حيدر نناميده بود (2)و اسدالله لقب نداشتى(3)اين قدر دلم به حالت نمى سوخت. اما چه كنم كه هنوز نداى جبرئيل كه در ميدان احد فرياد مى زد:

«لاسيف إ لّا

ذوالفقار لافتى إ لّا

على» (4)، در گوشم مى پيچد.


1- در ماجراى فدك، حضرت زهرا3، از ابوبكر و عمر خشمگين شده بود و تا پايان عمر با آن دو صحبت نكرد؛ ر. ك: صحيح بخارى، ج 5، ص 87؛ صحيح مسلم، ج 5، ص 154؛ مسند احمد، ج 1، ص 6.
2- تاريخ كامل، ابن الاثير، ج 2، ص 220؛ تاريخ الاسلام، الذهبى، ج2، ص 409؛ البداية و النهاية، ج4، ص 213؛ اعيان الشيعة، ج 8، ص 388.
3- بحارالانوار، علامه مجلسى، ج 33، ص 58؛ ج 34، ص 268؛ نظم درر السمطين، الزرندى الحنفى، ص 77؛ شرح الاسماء الحسنى، ملا هادى سبزوارى، ج 1، ص 28.
4- تاريخ الطبرى، ج 2، ص 197؛ السيرة النبوية، ج 3، ص615؛ ميزان الاعتدال، ذهبى، ج 3، ص324.

ص:97

آه، يگانه مظلوم عالم! دمى چشمان غمبارت را از من بردار. جگرم را آتش زدى. اما نه؛ همسر عزيزم من در راه ولايت تو به اين روز افتاده ام. نمى خواهم رفيق نيمه راه باشم. خيالت راحت باشد؛ مثل هميشه تيرشان به سنگ خواهد خورد. نخواهم گذاشت تاريخ را آن گونه كه مى خواهند ورق بزنند. من حرف دلم را در كتيبه تاريخ ثبت خواهم كرد. مگر نه اين است كه باطل چون كف روى آب است (1)و حق ماندگار است. پس حق جويان سخن حق را خواهند شنيد و قضاوت خواهند كرد.

صداى نحيف فاطمه، على را به خود آورد: خانه خانه توست من هم همسر تو! على (عليه السلام) كنايه فاطمه (عليها السلام) را دريافت. فاطمه دلش يارى نداده بود كه بگويد اجازه مى دهم به عيادتم بيايند. على به فاطمه حق مى داد؛ او همچون فاطمه چشم ديدن آن دو را نداشت. اما چه مى شود كرد؟ مگر مى شود دست از يارى دين خدا برداشت؟ ! پس سفارش هاى پيامبر چه مى شد كه فرموده بود: «اى على! اگر ياورى نداشتى، صبر پيشه كن» .(2)على هم صبر كرد؛ اما چه صبرى؟ ! صبرى كه به گفته خودش


1- ر. ك: رعد: 17.
2- مواقف الشيعه، احمدى ميانجى، ج 1، ص 423؛ نهج الايمان، ابن جبر، ص579؛ غاية المرام، سيد هاشم بحرانى، ج 2، ص 105 و ج 6، ص 25؛ وقفة مع الدكتورالبوطى، هشام آل قطيط، ص 110.

ص:98

خار در چشم و استخوان در گلو. (1)

فاطمه در پرده حجاب پنهان شد. آن دو وارد شدند. سلام كردند. نفهميدند كه فاطمه جواب سلام آنها را نداد يا آن قدر ضعيف و سرد و بى روح بود كه آنها نشنيدند. ان شاءالله كه جواب سلام داده است، مگر نه اين است كه جواب سلام واجب است؟ ابوبكر گفتنى ها را گفت و عذرها بر كردار خود تراشيد. اما فاطمه كه گويا بيش از اين تاب تحمل ديدار آن دو را نداشت براى اينكه ختم جلسه را اعلام كند، فرمود: «آيا شما دو نفر اين سخن را از پيامبر (صلى الله عليه و آله) شنيديد كه فرمود هر كس فاطمه ام را به خشم آورد مرا خشمگين نموده و هر كه مرا خشمگين سازد خدا را به خشم آورده است؟ !»

دو نفر بى خبر از پندار فاطمه، يك كلام گفتند: آرى! به خدا قسم اين سخن را ما از پيامبر خدا شنيديم!

آن گاه فاطمه سر به آسمان بلند كرد و فرمود: «خدايا! تو شاهد باش كه اين دو نفر مرا به خشم آوردند و من از آنها ناراضى ام» و رو به ابوبكر گفت: «تا عمر دارم بعد از نماز بر تو نفرين مى كنم» .(2)اين سخن چون پتكى بر سر


1- و ركبت السفينة، مروان خليفات، ص 494؛ منار الهدى فى النص على امامة الاثنى عشر: ، شيخ على بحرانى، ص 477؛ الغدير، ج 7، ص 81 و ج 9، ص 380.
2- الامامةو السياسة، ج1، صص 20 و 30؛ الغدير، ج 7، ص 229؛ فدك فى التاريخ، سيد محمدباقر صدر، ص 118؛ اعلام النساء، محمدعلى محمد دخيل، ج 3، ص 1214.

ص:99

آنها فرود آمد! چه فكر مى كردند و چه شد؟ ! رمق از وجود ابوبكر برفت. آه خدايا! يعنى من گرفتار خشم خداوند شده ام؟ ! خدايا! اين چه مصيبتى بود كه بر من فرود آمد؟ ! آيا فدك (1)اين قدر ارزش داشت كه من خشم خدا را به جان بخرم؟ ! با نگاه تندى كه به عمر انداخت، او دريافت كه رفيقش در دل، او را سرزنش مى كند و همه مصيبت ها را از


1- فدك قريه اى بود در اطراف مدينه كه تا مدينه دو روز راه بود. بسيار آباد و پر درخت بود و منافع زيادى داشت. اين روستا متعلق به يهوديان بود. در سال هفتم هجرى كه خيبر به دست مسلمانان فتح شد، يهوديان شخصى را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله فرستادند و تقاضاى صلح نمودند. رسول خدا صلى الله عليه و آله پذيرفت و قرارداد صلح ميان آنها به امضا رسيد و بدين وسيله فدك تحت الحمايه مسلمانان قرار گرفت. بلاذرى در فتوح البلدان مى نويسد: يهوديان فدك، در مقابل قرارداد صلح، نصف زمين هاى فدك را به رسول خدا صلى الله عليه و آله واگذار نمودند و چون فدك بدون جنگ به دست مسلمانان افتاد، طبق قوانين اسلام و آيه 6 سوره حشر كه هرچه بدون جنگ به دست آيد، مال شخصى پيامبر صلى الله عليه و آله است، فدك نيز متعلق به رسول خدا شد و هنگامى كه آيه وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّه اسراء:26 نازل شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فدك را به دخترش فاطمه3 بخشيد و پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ابوبكر كارگران فاطمه3 را از فدك بيرون كرد و فدك را تصرف نمود. اين موضوع مشاجرات و منازعاتى را ميان ابوبكر و عمر و حضرت فاطمه عليها السلام به وجود آورد كه باعث رويگردانى فاطمه عليها السلام از آن دو شد. ر. ك: تاريخ المدينة، ابن شبة النميرى، ج 1، ص 193، ج 2، ص 450 پاورقى ؛ بلاغات النساء، ابن طيفور، ص 12؛ تاريخ الاسلام، ج 3، ص 23؛ چهارده نور پاك، دكتر عقيقى بخشايشى، ج 3، صص 375، 390، 392، 407 و 408 و ج 4، ص 444 و ج7، ص897؛ الغدير، ج 7، ص 196 و. . . ؛ بانوى نمونه اسلام، ابراهيم امينى، ص 150 به بعد؛ شيعه شناسى، ج 2، ص 150 به بعد؛ فدك فى التاريخ، شهيد صدر، ص118.

ص:100

چشم او مى بيند. اما عمر كه مى دانست با احساسات نمى توان حكومت را قبضه كرد، براى اينكه جلوى غلبه كردن عواطف بر دل نازك ابوبكر را بگيرد، به او توپيد كه از گفتار يك زن ناراحت مى شوى؟ !(1)

ابوبكر گرچه صلابت عمر را عاملى براى پيشرفت حكومت خود مى دانست، اما وجدانش مثل عمر راحت نبود و گاه و بى گاه كه حقايق بر او روشن مى شد، مى رفت تا افسار خلافت را از گردن خود وانهد و همواره مى گفت: «اى كاش از اول افسار خلافت را به گردن يكى از اين دو نفر كه در سقيفه همراه من بودند، يعنى عمر و ابوعبيده جراح، مى انداختم» . (2)اكنون نيز گويا به ياد سخنان فاطمه در مسجد افتاده بود.

اى مردم! شترى را كه از شما نبود داغ زديد و در غير آبشخورتان فرود آمديد. در صورتى كه هنوز از مرگ پيغمبر چيزى نگذشته است. هنوز زخم دل ما خوب نشده و جراحت ها التيام نپذيرفته. هنوز پيغمبر به خاك سپرده نشده بود كه به بهانه خوف از فتنه، خلافت را غصب كرديد. ولى آگاه باشيد كه در فتنه داخل شديد. دوزخ كافران را احاطه نموده است. آه، چه شديد و به كجا


1- بحارالانوار، ج 28، ص 357 و ج 43، ص 198؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص192.
2- شرح نهج البلاغه، ج 17، ص 168.

ص:101

مى رويد؟ درحالى كه كتاب خدا در ميان شماست و احكامش هويدا و اوامر و نواهى اش واضح است. همانا با قرآن مخالفت نموديد و آن را پشت سر انداختيد. آيا قصد داريد از قرآن اعراض كنيد؟ يا مى خواهيد به وسيله غير قرآن داورى نماييد؟ ولى بدانيد كه هر كس غير از دين اسلام، دين ديگرى اختيار كند، از وى پذيرفته نمى شود و در آخرت از زيانكاران است. آن قدر درنگ نكرديد تا آتش فتنه فروكش كند و كنترل آن آسان گردد. بلكه آتش را دامن زديد و دعوت شيطان را اجابت نموديد و به خاموش كردن چراغ دين و سنت هاى رسول خدا مشغول شديد. كار را دگرگون جلوه مى دهيد و با اهل بيت پيغمبر با خدعه و نيرنگ رفتار مى كنيد. كارهاى شما همانند زخم كارد و جراحت نيزه اى است كه در اندرون شكم واقع مى شود. . . . (1)

ابوبكر و عمر خانه فاطمه را ترك كردند و هر دو در


1- شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 46؛ ج 13، ص 302؛ ج 14، ص 190 به بعد و ج16، ص 207 به بعد و ج 17، ص 168؛ السقيفة و الفدك، جوهرى، ص145؛ السيرة الحلبيه، ج 3، ص486 به بعد؛ البدايةو النهاية، ج 5، ص306 به بعد؛ اعيان الشيعه، ج1، ص 119 و ج3، ص 416؛ رجال تركوا بصمات على قسمات التاريخ، السيد لطيف القزوينى، ص 99؛ السنن الكبرى، البيهقى، ج6، ص300 به بعد؛ الطبقات الكبرى، محمد بن سعد، ج2، ص315؛ تاريخ الطبرى، ج2، ص 448؛ بلاغات النساء، ص12 به بعد؛ كشف الغمه، ابن ابى الفتح الاربلى، ج 2، ص102به بعد.

ص:102

سكوتى آميخته با ترديد به راه خود ادامه دادند. عمر بر ترديد خود غلبه كرد و به اين مى انديشيد كه چگونه ابوبكر را از اين ترديد و دودلى نجات دهد. عمر نه تنها بر فاطمه (عليها السلام) كه پيش از اين نيز بر پدرش رسول خدا (صلى الله عليه و آله) جرئت پيدا كرده بود. ابوبكر هنوز اعتراض عمر به پيامبر (صلى الله عليه و آله) را در صلح حديبيه از ياد نبرده بود؛ آن گاه كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) قرارداد صلح با مشركان را امضا نمود، عمر به پيامبر گفت: «اى رسول خدا! مگر نگفتى به زودى وارد مسجدالحرام مى شوى و كليد كعبه را گرفته و در عرفات خواهى بود؟ ! . . .»

پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: «آيا من گفتم در اين سفر اين كار انجام خواهد گرفت؟» عمر گفت: نه! آن گاه پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: «آگاه باشيد كه شما به زودى وارد خانه خدا مى شويد و كليد كعبه را تصاحب مى كنيد و در مكه حلق 1خواهيد كرد و در عرفه نيز حاضر خواهيد شد» . آن گاه پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرار عمر و ساير صحابه را از جنگ احد به آنان يادآور شد.(1)

سرپيچى از فرامين پيامبر در آخرين روزهاى زندگانى آن حضرت به اوج رسيده بود. ابوبكر از ياد نمى برد هنگامى را كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) دستور حركت سپاه اسامه را به سوى


1- شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 24؛ امتاع الاسماع، ج 13، ص 355.

ص:103

مرزهاى روم صادر كرد. اما اصحاب پيامبر و از جمله خود ابوبكر و عمر از فرمان آن حضرت سرپيچى كردند و دستور آن حضرت براى شركت كردن در سپاه اسامه و حركت به سوى مرزهاى روم را زير پا گذاشتند، به گونه اى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) با حالت مريضى، درحالى كه دستمالى بر سر بسته بودند، به مسجد آمدند و براى حركت دادن سپاه اسامه سخنرانى كردند و فرمودند:

«لَعَنَ اللهُ المُتَخَلِّفِينَ عَن جَيْشِ اُسامَة» ؛ «خدا لعنت كند كسانى را كه از شركت كردن در سپاه اسامه خوددارى كنند» . لكن اصحاب كه مرگ را در سيماى پيامبر مشاهده مى كردند، هر يك به بهانه اى دستور آن حضرت را زيرپا گذاشتند تا آنكه پيامبر (صلى الله عليه و آله) به سوى پروردگار خود شتافت و سپاه اسامه از اردوگاه به مدينه بازگشت.(1)

عمر در اين ميان از همه پيشتاز بود. اوج اين جرئت و جسارت هنگامى بود كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) در بستر بيمارى تقاضاى قلم و دوات نمودند تا وصيت خود را مكتوب كنند. عده اى از اصحاب، از جمله عمر، در خانه بودند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: «قلم و دواتى بياوريد تا نوشته اى برايتان بنگارم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد» . عمر گفت: «درد


1- شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 83 و ج 17، ص 175؛ المواقف، الايجى، ج 3، ص 650؛ تمهيد الاوائل و تلخيص الدلائل، الباقلانى، ص 490؛ اسدالغابة، ج1، ص 66؛ الملل و النحل، ج 1، ص23.

ص:104

بر پيامبر غلبه كرده است. قرآن نزد شماست، كتاب خدا ما را كفايت مى كند» .(1)

سكوت بر خانه پيامبر حكمفرما شد. سرها به طرف عمر چرخيد. بهت و سكوت درهم آميخت. به راستى عمر بود كه چنين سخنى گفت؟ ! اما به جز عمر چه كسى جرئت چنين جسارتى داشت؟ ! جسارتى كه ابن عباس را به ناله وامى دارد: «پنجشنبه؛ آه چه پنجشنبه اى! همه مصيبت ها از آن روز شروع شد» .(2)

نزاع ميان حاضران درگرفت: آخر اين چه گفته اى بود كه عمر بر زبان راند. مگر قرآن نمى گويد: «پيامبر از روى هوا و هوس سخن نمى گويد؛ آنچه بر زبان مى راند برگرفته از سرچشمه زلال وحى الهى است»(3)، مگر قرآن نمى گويد: «آنچه را پيامبر (صلى الله عليه و آله) براى شما آورده بگيريد [و اطاعت كنيد] و از آنچه شما را نهى كرده خوددارى نماييد» (4)


1- صحيح البخارى، ج 5، ص 138 و ج 7، ص 9؛ صحيح مسلم، ج 5، ص 76؛ السقيفة و الفدك، ص 86؛ شرح صحيح مسلم، النووى، ج 11، ص 90؛ فتح البارى فى شرح صحيح البخارى، ابن حجر، ج 8، ص 102؛ عمدة القارى، العينى، ج 1، ص 224 و ج 18، ص 63؛ الديباج على مسلم، جلال الدين السيوطى، ج 4، ص 232؛ المصنف، عبدالرزاق الصنعانى، ج 5، ص 438؛ السنن الكبرى، النسائى، ج 3، ص 433 و ج 4، ص 360؛ شرح نهج البلاغة، ج 6، ص51 و ج12، ص 87.
2- همان.
3- ر. ك: نجم: 3 و 4.
4- ر. ك: حشر: 7.

ص:105

به راستى اگر اين گونه باشد، پس چگونه مى توان به سخنان پيامبران اعتماد كرد؟ ! اعتراض ها بالا گرفت. حتى زنان پيامبر نيز ساكت ننشستند. صداى آنان از پشت پرده به گوش رسيد كه چرا نشسته ايد، مگر دستور پيامبر را نشنيديد؟ اما عمر نمى خواست كوتاه بيايد. پرخاشگرانه گفت: «شما همان زنان اطراف يوسف هستيد. هرگاه پيامبر مريض شود اشك از ديدگان مى فشاريد و چون بهبود يابد، بر گردنش مى آويزيد!»(1)

پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) تاب نياورد. سكوت را شكست و فرمود: «دست از سر آنها برداريد آنها از شما بهترند» . آن گاه با حزنى اندوه بار و آكنده از خشم فرمود: «برخيزيد از نزد من برويد. سزاوار نيست نزد من به نزاع و جدال بپردازيد» .

اما سخنان عمر تأثير خود را گذاشت و آنان كه عمرى از ترس ذوالفقار على سر در لاك خود فرو برده بودند، برق اميد در چشمانشان درخشيد و گفتند: دست مريزاد پسر خطاب! طمع بنى هاشم را بريدى! نبوت بسشان


1- صحيح البخارى، ج 5، ص 138 و ج 7، ص 9؛ صحيح مسلم، ج 5، ص 76؛ السقيفة و الفدك، ص 86؛ شرح صحيح مسلم، ج 11، ص 90؛ فتح البارى فى شرح صحيح البخارى، ج 8، ص102؛ عمدة القارى، ج 1، ص 224 و ج 18، ص 63؛ الديباج على مسلم، ج 4، ص 232؛ المصنف، ج 5، ص 438؛ السنن الكبرى، ج 3، ص 433 و ج 4، ص 360؛ شرح نهج البلاغة، ج6، ص51 و ج12، ص 87.

ص:106

نبود كه خلافت را هم مى خواهند قبضه كنند! پس ديگران چه مى شوند!(1)


1- در مورد حسات و كينه ديگر قرشيان به بنى هاشم گفت وگويى ميان ابن عباس و عمر صورت گرفته است كه از نظر خوانندگان مى گذرد: به مناسبتى خاص عمر از ابن عباس پرسيد: چرا على عليه السلام به ما ملحق نشد و همكارى نكرد؟ چرا قريش از خاندان شما جانبدارى نكردند؟ درحالى كه پدرت عمّ پيامبر صلى الله عليه و آله و تو خود پسر عمّ او هستى؟ ! ابن عباس پاسخ داد: نمى دانم! عمر گفت: ولى من مى دانم؛ زيرا قريش مايل نبودند كه اجازه دهند نبوت و خلافت در خاندان شما جمع شود؛ چون بدين وسيله احساس غرور و شادمانى مى كرديد. در عبارت ديگر وقتى كه عمر چند بيت از اشعار زبير بن ابى سلمه را شنيد كه در آن عزت، شرافت خانوادگى و تقواى طايفه بنوعبدالله بن غطفان را برمى شمرد، به ابن عباس گفت: «من هيچ طايفه اى را ميان قريش بهتر از بنى هاشم نمى شناسم كه به خاطر قرابت و خويشى به پيامبر اين عبارات در مورد آنها به خوبى صادق باشد. ولى مردم نمى خواهند بگذارند نبوت و خلافت در خاندان شما باشد؛ به طورى كه شما ميان همه مردم مستكبر، مغرور و شادمان باشيد. بنابراين قريش ترجيح دادند كه رهبرشان را خود برگزينند و انتخاب به جايى كردند و از طرف خداوند هدايت شدند. ابن عباس گفت: اى اميرمؤمنان! در مورد اين مطلب كه قريش خود رهبرشان را انتخاب كردند و به گزينش درستى رهنمون شدند، امكان درستى آن در صورتى است كه قريش همان چيزى را براى خود برمى گزيد كه خداوند برگزيده بود. در مورد اين جمله كه قريش مايل نبودند كه اجازه دهند نبوت و خلافت با ما باشد، تعجبى ندارد؛ زيرا خداوند بسيارى از مردم را چنين توصيف مى نمايد كه: «آنچه خداوند برايشان فرستاده بود دوست نداشتند و اعمالشان نابود گشت [اشاره به آيه 9 سوره محمد]» . در اينجا عمر عصبانى شده و گفت: من چيزهاى زيادى درباره تو شنيده ام، ولى به خاطر احترامى كه براى تو دارم از آن صرف نظر مى كنم؛ به من گفته شده است كه شما فكر مى كنيد ما خلافت را با ظلم و با رشك و حسد از شما گرفته ايم! ابن عباس پاسخ داد: اما در مورد ظلم، امرى بديهى است و اما حسد و رشك، آن هم مسلم است. شيطان بر آدم رشك برد و ما فرزندان آدم هستيم. عمر به شدت متغير شد و در پاسخ گفت: افسوس اى بنى هاشم! قلوب شما پر از كينه، بدخواهى و دعواى دروغين است. ابن عباس گفت: اى اميرمؤمنان! آرام باش و درباره قلوب مردمى كه خداوند همه گونه ناپاكى را از آنان دور ساخته و آنان را كاملاً ناب كرده است، صحبت نكن [اشاره به آيه تطهير، احزاب: 33]. علاوه بر اين شخص پيامبر صلى الله عليه و آله نيز از بنى هاشم بود! عمر گفت: بگذار اين موضوع را كنار بگذاريم؛ ر. ك: تاريخ الطبرى، ج 3، ص289؛ الكامل فى التاريخ، ابن اثير، ج 3، ص 64؛ السقيفة و الفدك، ص 132؛ من حياةالخليفة عمر بن الخطاب، عبدالرحمان احمد البكرى، ص 342. خوانندگان محترم توجه دارند كه اين گفته عمر كه قريش ترجيح دادند خود رهبرشان را انتخاب كنند و پاسخ ابن عباس كه گفت اگر آنها همان فردى را انتخاب مى كردند كه خداوند انتخاب كرده بود، انتخابشان درست بود و عمر نيز اين سخن ابن عباس را رد نكرد، اينها همه حكايت از اين دارد كه از طرف خداوند در مورد خلافت نصى بوده است، ولى قريشيان نخواستند زيربار آن بروند.

ص:107

مگر پيامبر چه مى خواست بنويسد؟ آيا آنان كه مانع نوشتن اين نامه شدند از ضمير پنهان پيامبر خبر داشتند! ؟ چرا نگذاشتند پيامبرخدا در اين دم آخر آسوده خاطر دنيا را ترك كند؟ ! پيامبر كه دشمن آنها نبود كه ترسيدند چيزى بنويسد كه به ضررشان تمام شود! آنها دنبال چه چيزى بودند؟ ! چرا لحظه به لحظه جوياى حال پيامبر بودند و حركات او را زير نظر داشتند؟ !

آنان مى دانستند؛ دانستن چنين امرى، كار مشكلى نبود. نيازى به علم غيب و كاهن و ستاره شناس هم نبود! پيامبر (صلى الله عليه و آله) پيش از اين بارها گفته بود: «من دو چيز گران بها نزد شما به يادگار مى گذارم؛ اگر به آنها چنگ زنيد و دنباله رو آنها باشيد، هرگز گمراه نخواهيد شد» . امروز هم

ص:108

كه گفته بود قلم و دواتى بياوريد تا چيزى برايتان بنويسم كه اگر به آن عمل كنيد هرگز گمراه نشويد. خوب معلوم است ديگر مضمون هر دو يكى است.

پيامبر (صلى الله عليه و آله) فقط مى خواست آنچه را تاكنون بر زبان رانده بود، مكتوب كند. مى خواست بعد از خود سند مكتوب بر جاى بگذارد؛ اما مگر قريشيان به اين كار تن مى دهند؟ ! قريشيان چگونه مى توانستند زير پرچم جوان 33 ساله يعنى على بن ابى طالب (عليه السلام) بروند، درحالى كه پيران قوم در ميان آنان حضور داشتند؟ ! آن هم فردى كه خون برادران و پدران مشركشان هنوز از شمشير او مى چكيد. مشرك بودند كه باشند، اما براى آنها عزيز بودند. پيامبر (صلى الله عليه و آله) مگر نمى ديد كه آنان حتى حاضر نشدند زير پرچم اسامة بن زيد، نوجوان بيست ساله براى جنگ با روم حركت كنند؟ ! حال چگونه مى توانستند خلافت جوان 33 ساله اى را كه همواره شمشيرش بالاى سر آنها برق مى زده است بپذيرند؟ ! نه، اين امر بر آنها بسيار گران بود. آنان منتظر جرقه اى بودند تا عقده هاى چندين و چند ساله را خالى كنند. پس چه وقتى بهتر از اين موقعيت؟ ! حال كه عمر اين جرقه را روشن كرد، چرا آنها بايد بترسند؟ ! حال كه عمر خود را سپر بلاى جان آنها كرده، چرا نبايد به او دست مريزاد بگويند؟ !

اما پيامبر (صلى الله عليه و آله) چه كند؟ او كه نمى تواند براى خوشايند

ص:109

اين و آن كار كند. او بنده خداست و پيامبر او، پيامبر خدا؛ بايد پيغام خدا را به بندگانش برساند. هرچه باداباد. خدا كه مصلحت بندگانش را از آنان بهتر مى داند. مگر پيامبر از جبرئيل نخواسته بود كه از خداوند بخواهد كه او را از ابلاغ اين مأموريت، يعنى ابلاغ امامت پسر عمويش على (عليه السلام) معاف دارد؟ ! زيرا متقين كم بودند و منافقان بى شمار. (1)اما خداوند كوتاه نيامد و در غدير خم با تأكيد تمام از پيامبرش خواست كه اين مأموريت را انجام دهد. وگرنه رسالت الهى را ناتمام گذاشته است. پيامبر (صلى الله عليه و آله) در غدير خم با ابلاغ پيام الهى منافقان را مأيوس كرده بود. اما امروز برق اميد در چشمانشان درخشيد. مردم از خانه پيامبر پراكنده شدند. عده اى كه ماندند عرضه داشتند اى رسول خدا! آيا اكنون وسايل نوشتن را آماده كنيم تا وصيت خود را مكتوب سازيد؟ !

پيامبر (صلى الله عليه و آله) با اندوهى كه از دل برمى آمد، فرمودند: آيا اكنون، بعد از اين نسبت هايى كه به من داديد؟ !(2)يعنى


1- الغدير، ج1، ص 215؛ نفحات الازهار، ج 6، ص 19؛ لأكون مع الصادقين، محمد تيجانى، ص75.
2- صحيح البخارى، ج 5، ص 138 و ج 7، ص 9؛ صحيح مسلم، ج 5، ص 76؛ السقيفة و الفدك، ص 86؛ شرح صحيح مسلم، ج 11، ص 90؛ فتح البارى فى شرح صحيح البخارى، ج 8، ص102؛ عمدة القارى، ج 1، ص 224 و ج 18، ص 63؛ الديباج على مسلم، ج 4، ص 232؛ المصنف، ج 5، ص 438؛ السنن الكبرى، ج 3، ص 433 و ج 4، ص 360؛ شرح نهج البلاغة، ج6، ص51 و ج12، ص 87.

ص:110

اكنون ديگر اين نوشته اعتبارى نخواهد داشت. اگر پيامبر خدا هم آن را مى نوشت آنان كه در حضورش چنين جسارتى كردند، آيا بعد از مرگش نمى گفتند كه پيامبر در مرض موت بوده و حالش خوب نبوده كه آن را نوشته است؟ ! آيا اگر اين طور مى شد دشمنان اسلام آن را وسيله قرار نمى دادند براى بى اعتبارى قرآن؟ ! آيا نمى گفتند اگر پيامبر شما بعضى وقت ها حالش دگرگون مى شده و در آن حالت چيزهايى مى گفته از كجا معلوم كه وقت نزول اين آيات حالش خوب بوده و كلام خدا را ابلاغ كرده است؟ !

پيامبر (صلى الله عليه و آله) كه از سرچشمه وحى الهى دستور مى گرفت به همه اين نكته ها آگاه بود و صلاح نديد پس از اين نسبت هاى ناروا مستمسكى براى دشمنان اسلام درست كند.

ابوبكر غرق در افكار پريشان در چاهى كه براى او كنده بودند، دست و پا مى زد، اما مگر مى شد كار را نيمه تمام رها كند. حيثيت ريش سفيدى اش چه مى شد؟ ! نگاهش كه به ديوار مسجدالنبى افتاد دوباره به ياد سخنان فاطمه افتاد: «عقيده داريد كه ما نبايد از پيغمبر ارث ببريم. آيا به قوانين جاهليت مى گراييد؟ ! در صورتى كه قوانين الهى بهتر از تمام قوانين است. آيا نمى دانيد من دختر رسول خدايم؟ ! چرا، مى دانيد و مانند آفتاب برايتان روشن است. اى مسلمانان! آيا سزاوار است من از ارث پدر محروم شوم؟ !

ص:111

اى ابوبكر! آيا در كتاب خدا نوشته كه تو از پدرت ارث مى برى و من از ارث پدرم محروم گردم؟ ! دروغ بزرگى بر خدا بسته ايد! آيا عمداً كتاب خدا را پشت سر مى اندازيد؟ ! مگر خدا در قرآن نمى گويد: سليمان از داود ارث برد؟ ! مگر در قرآن از قول زكريا نقل نشده كه به خدا عرض كرد: پروردگارا! به من فرزندى عطا كن تا از من ارث ببرد و وارث آل يعقوب باشد؟ ! مگر خدا. . . آيا چنان مى پنداريد كه من با پدرم نسبت ندارم و از وى ارث نمى برم؟ ! آيا آيات ارث مخصوص شماست و پدر من از آنها خارج است؟ ! يا بدان دليل مرا از ارث محروم مى سازيد كه اهل دو دين از هم ارث نمى برند؟ ! مگر من و پدرم از يك دين نيستيم؟ ! آيا شما بهتر از پدر و پسر عمويم از قرآن اطلاع داريد؟ ! اى ابابكر! خلافت و فدك مهارشده ارزانى ات باشد. ولى در قيامت تو را ملاقات خواهيم كرد. . .» .(1)

استدلال هاى فاطمه (عليها السلام) چون پتكى بر سر ابوبكر فرود مى آمد. هرچه سعى مى كرد خطبه فاطمه را به فراموشى


1- شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 46 و ج 13، ص 302 و ج 14، ص 190 به بعد و ج 16، ص 207 به بعد و ج 17، ص 168؛ السقيفة و الفدك، ص 144؛ السيرةالحلبيه، ج 3، ص486 به بعد؛ البدايةو النهاية، ج 5، ص 306 به بعد؛ اعيان الشيعه، ج1، ص 119 و ج3، ص 416؛ رجال تركوا بصمات على قسمات التاريخ، ص 99؛ السنن الكبرى، ج6، ص300 به بعد؛ الطبقات الكبرى، ج2، ص 315؛ تاريخ الطبرى، ج 2، ص 448؛ بلاغات النساء، ص12 به بعد؛ كشف الغمه، ج 2، ص 102 به بعد.

ص:112

سپارد، اما در و ديوار مسجد و محله بنى هاشم اين امان را از او گرفته بود. بهاى فدك اين همه نبود. او يك بار فدك را به فاطمه بازگرداند و آن وقتى بود كه على (عليه السلام) و ام ايمن شهادت دادند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) فدك را به فاطمه (عليها السلام) بخشيده است. اما دستيار همه كاره اش، عمر، سر رسيد و سند فدك را از فاطمه گرفت و آن را پاره كرد.(1)

ابوبكر فكر كرد كه اى كاش عمر اين كار را نكرده بود و كار به اين جاها نمى كشيد. اما عمر هم بى حساب و كتاب دست به اين عمل نزده بود. هر دوى آنها مى دانستند كه فدك بهانه است. فدك گرچه منبع اقتصادى خوبى براى على (عليه السلام) و فاطمه (عليها السلام) بود، اما ارزش اين همه رسوايى را نداشت. پس ترس ابوبكر از آن بود كه فاطمه (عليها السلام) پس از ادعاى فدك و پيروزى در اين صحنه، خلافت آنها را نشانه رود. او هنوز از ياد نبرده بود كه فاطمه در آن روزهاى نخستين خلافت ابوبكر، در كنار شوهرش على (عليه السلام) بود و آن گاه كه على (عليه السلام) را دست بسته براى بيعت مى بردند، كمر


1- احتجاج، طبرسى، ج 1، ص 121؛ شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 46 و ج 13، ص302و ج 14، ص190 به بعد و ج 16، ص 207 به بعد و ص 276 و ج17، ص168؛ السيرة الحلبيه، ج 3، ص486 به بعد؛ البدايةو النهاية، ج5، ص306 به بعد؛ اعيان الشيعه، ج1، ص 119 و ج3، ص 416؛ رجال تركوا بصمات على قسمات التاريخ، ص 99؛ السنن الكبرى، ج6، ص300 به بعد؛ الطبقات الكبرى، ج2، ص 315؛ تاريخ الطبرى، ج 2، ص 448؛ بلاغات النساء، ص12 به بعد؛ كشف الغمه، ج 2، ص 102به بعد.

ص:113

على را گرفت و بى اعتنا به نعره هاى عمر و اطرافيانش دست از دامن على برنمى داشت و اگر نبود ضربه هاى غلاف شمشير قنفذ و تازيانه هاى مغيره كه بر بازوان فاطمه (عليها السلام) فرود مى آمد، نمى توانستند او را از على جدا كنند.(1)

ابوبكر همه اينها را خوب درك مى كرد؛ به همين دليل هنگامى كه عمر سند فدك را پاره كرد، به كمك او شتافت و به فاطمه (عليها السلام) گفت: «شهادت على و ام ايمن كافى نيست، بايد يك شاهد ديگر هم بياورى!»

سرانجام فاطمه (عليها السلام) با قهر، خانه ابوبكر را ترك كرد و قسم خورد كه تا زنده است با او هم كلام نگردد.(2)


1- الهداية الكبرى، خصيبى، صص 179، 402 و 407؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 13؛ اختصاص، مفيد، ص 186؛ احتجاج، ج 1، صص 108 و 413؛ بحارالانوار، ج 28، ص 283.
2- همان.

ص:114

ص:115

گفت وگوى پايانى

عبدالمجيد با عصبانيت جزوه ها را به زمين كوبيد. مصطفى سرش را بلند كرد و چشم در چشم عبدالمجيد دوخت و گفت: حرمت شكنى نكن برادر. دست كم حرمت نام خدا و پيامبر (صلى الله عليه و آله) را رعايت كن.

عبدالمجيد كه بر عصبانيتش افزوده شده بود، دندان قروچه اى كرد و گفت: اينها از مصاديق كتب ضاله است. بايد آنها را سوزاند. همه آن اسناد و مدارك كه مى گفتى همين ها بود؟ ! اينها كه جز يك مشت داستان سرايى بيشتر نيست؛ يعنى عقيده تو بايد اين قدر سست باشد كه با اين چرنديات متزلزل شوى؟ !

مصطفى از روى افسوس سرى تكان داد و گفت: حالا تو چرا اين قدر به عقيده من پيله كردى؟ من گفتم چهارتا جواب درست و حسابى برايم بياور تا من هم حرفى براى

ص:116

گفتن داشته باشم. تو چه كار به داستان سرايى اش دارى؟ ! آنجاهايى را كه آدرس داده و از كتاب هاى خودمان نقل قول كرده، آنها را جواب بده؛ با يك جمله كه بگوييم اينها چرنديات است كه مشكل حل نمى شود.

عبدالمجيد كه عصبانيتش فروكش كرده بود، با بى حوصلگى گفت: منظورت كدام قسمت ها است؟

مصطفى جزوه ها را از روى زمين برداشت و آنها را مرتب كرد و گفت: منظورم همين قسمت هايى است كه آدرس داده؛ مثلاً همين كه بخارى و ديگران نقل مى كنند كه فاطمه زهرا (عليها السلام) در ماجراى فدك با ابوبكر قهر كرد و تا زنده بود با او سخن نگفت. (1)يا آنجا كه در كتاب «عقد الفريد» مى نويسد كه عمر با شعله اى از آتش به طرف خانه فاطمه آمد.(2)اصلاً چرا جاى دورى برويم؟ ! كارى به حرف هاى اين و آن نداريم. به نظر تو قصيده عمريّه «حافظ ابراهيم» ، شاعر نيل، كه اين همه شهرت پيدا كرده و سر و صدا به راه انداخته چه توجيهى دارد؟ !

عبدالمجيد وسط حرف برادر پريد و گفت: مگر مدح عمر و ساير اصحاب پيامبر چه عيبى دارد؟ ! به نظر تو قصيده سرايى براى عمر جرم است؟ ! چطور شيعه ها براى امامان خود اين همه شعر و مدح و ثنا مى گويند خوب


1- صحيح بخارى، ج 8، ص 3.
2- العقد الفريد، ج 4، صص 87 و 93.

ص:117

است، آن وقت يك قصيده در مدح عمر سرودن گناه است؟

مصطفى نيشخندى زد و پس از آنكه نفس عميقى كشيد، گفت: من كى چنين حرفى زدم؟ ! منظور من آن قسمت از قصيده اوست كه در شجاعت عمر با افتخار مى گويد: «چه كسى غير از عمر جرئت داشت به در خانۀ فارس عدنان [على (عليه السلام)] برود و او را تهديد به آتش زدن خانه اش كند» . (1)خب وقتى شاعران خود ما بعد از 1400 سال اين وقايع را به عنوان مدح و ثناى خلفا ذكر مى كنند، ما چگونه مى توانيم توجيه كنيم كه نه خير آقا، اينها همه تهمت هايى است كه شيعيان به اصحاب پيامبر و خلفا وارد مى كنند؟ !

عبدالمجيد كه روى پنجه پاها نشسته و به ديوار تكيه زده بود، روى پا ايستاد و درحالى كه گرد و خاك لباس خود را پاك مى كرد، گفت: من نمى دانم فقط اين را مى دانم كه ما حق نداريم درباره صحابه پيامبر قضاوت كنيم و آنها را متهم به اين و آن كنيم. آنها صحابه پيامبر بودند و پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: «اصحاب مرا اكرام كنيد» .(2)نمى گويم آنها اشتباه نداشته اند، بلكه بعضى هاشان اشتباهات بزرگى هم داشته اند. اما كارهاى آنها به خودشان مربوط است. آنها مجتهد بوده اند؛ مجتهد هم اشتباه بكند


1- من حياة الخليفه عمر بن الخطاب، ص 39.
2- ديدگاه اهل سنت در مورد اصحاب، محمد بن عبدالله وهيبى، ص31.

ص:118

يك ثواب دارد و اگر مطابق واقع عمل كند دو ثواب.(1)پس جاى ايرادگرفتن باقى نمى ماند. عدالت صحابه از عقايد مسلمانان است و حساب صحابه با خداست.(2)

مصطفى با تأسف سرى تكان داد و گفت: نخير، تو همه اش حرف خودت را مى زنى. چگونه با عقل جور درمى آيد كه بگوييم هر كس حتى يك بار پيامبر (صلى الله عليه و آله) را ديده (3)مى تواند هر گناهى را انجام دهد و كسى هم نگويد بالاى چشمت ابروست! پس آن همه منافقان كه در زمان پيامبر (صلى الله عليه و آله) بودند حسابشان چه مى شود؟ ! اصلاً از خود پرسيده اى كه منافقانى كه آن همه در زمان پيامبر (صلى الله عليه و آله) توطئه مى كردند، بعد از مرگ پيامبر چه شدند؟ ! شهر مدينه و اطراف آن پر از منافق بود. پس اين همه منافق


1- اصطلاح اجتهاد صحابه در صدر اسلام به عنوان تأويل بر سر زبان ها افتاد؛ آنجا كه خالد بن وليد مالك بن نويره را كشت و در همان شب با همسر وى آميزش كرد و چون به مدينه بازگشت، عمر خواستار سنگسار وى شد. ولى ابوبكر در پاسخ گفت: من او را سنگسار نمى كنم؛ زيرا او تأويل كرده و مرتكب خطا و اشتباه شده است. درباره ابوالغاديه قاتل عمارياسر و ابن ملجم قاتل امام على عليه السلام نيز گفته اند كه آنها اجتهاد كرده اند و هرچند اشتباه كرده اند، اما داراى اجر و مزد مى باشند. حتى دربارۀ يزيد بن معاويه، ابن كثير مى گويد: اقدامات نارواى يزيد را حمل بر تأويل و خطاى در اجتهادش كرده اند. او با همه اينها، امام و پيشوايى بوده است فاسق و غير قابل عزل. . . و قيام عليه او نارواست.
2- در اين زمينه، ر. ك: اضواء على السنة المحمّدية، ص329 به بعد؛ معالم المدرسين، ج1، ص83 به بعد.
3- به نظر جمهور اهل سنّت هر كس پيامبر را حتى از دور ديده باشد، به او صحابه مى گويند: ر. ك: به اضواء على السنة المحمّدية، ص329 به بعد.

ص:119

يكباره كجا رفتند؟ ! اصلاً شنيده اى كه بعد از مرگ پيامبر بحثى از منافقان پيش بيايد؟ ! يعنى همۀ آنها مسلمان شدند يا كشته شدند؟ ! (1)

اصلاً آن احاديثى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) مى فرمايد: «در قيامت اصحابم را به سوى جهنم مى برند و من فرياد مى زنم: اصحابم! اصحابم! ندا مى رسد كه نمى دانى بعد از تو چه ها كردند! آنان بعد از تو مرتد شدند!»(2)

مصطفى در همان حال كه حرف مى زد، برادرش را زير


1- ر. ك: اضواء على السنة المحمدية، ص356 به بعد.
2- در معتبرترين كتب حديثى اهل سنّت مثل صحيح بخارى و صحيح مسلم و ديگر كتب آنها، روايات صحيحى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده كه معروف است به احاديث حوض كه مضمون آن اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر سر حوض است كه عده اى از اصحاب پيامبر را به سوى جهنم مى برند و پيامبر به خداوند عرضه مى دارد كه اينها اصحاب من هستند و ندا مى رسد كه تو نمى دانى بعد از تو اينها چه كرده اند. آنان مرتد شدند. علاء بن مسيب از پدرش نقل مى كند كه من روزى به براء بن عازب برخوردم و گفتم خوشا به حالت كه با پيامبر مصاحبت داشته اى [صحابه پيامبر بوده اى] و از بيعت كنندگان زير درخت در حديبيه بيعت رضوان مى باشى! براء بن عازب گفت: اى برادر زاده! تو نمى دانى كه ما بعد از پيامبر چه كرده ايم! در پايان خوانندگان محترم را به اين نكته توجه مى دهيم كه يكى از ادلّۀ وهابيت بر عدالت صحابه و بهشتى بودن آنها آيۀ 18 سورۀ فتح مى باشد لَقَدْ رَضِىَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ. . . كه به مضمون اين آيه خداوند از بيعت كنندگان در بيعت رضوان راضى شده و وهابيت مى گويند: آنان بهشتى هستند هرچند كه گناهكار باشند و بر اين اساس ابوالغاديه قاتل عمارياسر را تبرئه مى كنند؛ چرا كه وى از بيعت كنندگان زير درخت در بيعت رضوان بوده است و حال آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمار! تو را گروه ستمگر و ياغى خواهند كشت؛ ر. ك: معالم المدرستين، ج2، ص72؛ صحيح مسلم، ج 8، ص 184.

ص:120

چشمى مى پاييد و شاهد سكوت آميخته با نگرانى وى بود و براى اينكه جلوى شعله ورشدن غضب برادر را بگيرد، چنين ادامه داد: البته نه اينكه فكر كنى اينها حرف هاى ته دل من است، نه! امّا همان طور كه گفتم ما بايد جواب درست و حسابى در آستين داشته باشيم. من كه سواد عربى ام خيلى خوب نيست، اما شما كه درس عربى خوانده اى همين كتاب «اضواء على السنة المحمّديه» نوشته «محمود ابوريه» را كه نويسنده اش هم سنى است، نگاه كن. من خودم كه نتوانستم آن را بخوانم اما يك بنده خدايى قسمت عدالت صحابه را برايم توضيح داد. من هم اين حرف ها را از روى آن كتاب برايت نقل كردم. حال هرچه مى خواهى درباره من فكر كن. ولى باور كن من قصد و غرضم خير است. آخرين حرفم هم اين است كه اگر مى خواهيد در دنياى امروزى حرفتان خريدار داشته باشد، بايد با مدرك و دليل و منطق حرف بزنيد. اگر ما بگوييم هركس پيامبر را ولو يك بار ديده هر غلطى كه مى خواهد بكند، اشكالى ندارد و ما حق نداريم بگوييم چرا اين كار را كرده، جوان امروزى مى پرسد پس عدالت خداوند كجا مى رود؟ ما چطور مى توانيم بگوييم اگر اين جوان زنا كرد و زن هم داشت بايد سنگسار شود، ولى خالد بن وليد كه يك مسلمان را كشت و شب همان روز هم با همسرش همبستر شد، نبايد سنگسار شود و ما حق نداريم به خليفه

ص:121

اول اعتراض كنيم كه چرا او را سنگسار نكرد؟ مگر حكم خدا دل بخواهى است؟ ! هرجا كه بخواهيم اجرا كنيم و هرجا كه نخواستيم، اجرا نكنيم!

مصطفى چانه اش گرم شده بود و مى خواست از سخنانش جلو برادرش عذرتراشى كند كه عبدالمجيد تاب تحمل از دست داد و با خشم بدون خداحافظى برادر را ترك گفت و مصطفى حيران و نگران از آنچه در آينده واقع خواهد شد، تنها به در و ديوار خانه مى نگريست.

دو روز بعد، از اهل خانه و پدر و مادر عذرخواهى كرد و به توصيه مادرش سراغ برادرش عبدالمجيد رفت و با عذرخواهى از او به دليل مباحثى كه در اين چند روزه به وجود آورده بود، شهر و ديار خود را ترك كرد و به اميد يافتن حقايق بيشتر همراه ليلا به خانه و محل كار خود بازگشت.

ص:122

ص:123

كتابنامه

* قرآن كريم

* نهج البلاغه

1. آيين وهابيت، جعفر سبحانى، تهران، مشعر، 1375ه. ش.

2. احاديث ام المؤمنين عايشة، سيد مرتضى عسكرى، چاپ پنجم، صدر، التوحيد النشر، 1414ه. ق.

3. احاديث مذكر فى مصادر الفريقين، محمد حياة الانصارى، چاپخانه خط المؤلف.

4. الاحتجاج، الطبرسى، تحقيق: السيد محمدباقر الخرسان، نجف اشرف، دارالنعمان للطباعة و النشر، 1386ه. ق.

5. احقاق الحق و ازهاق الباطل، نورالله تسترى، قم، مكتبة آيت الله مرعشى، بى تا.

6. الاختصاص، شيخ مفيد، تحقيق: على اكبر غفارى و سيدمحمود زرندى، چاپ دوم، بيروت، دارالمفيد للطباعة و النشر و التوزيع، 1414ه. ق.

7.

ص:124

8. اسد الغابة، ابن الاثير، بيروت، دارالكتاب العربى، بى تا.

9. اصل الشيعة و اصولها، كاشف الغطاء، تحقيق: علاء آل جعفر، چاپ اول، مؤسسة الامام على (عليه السلام) ، 1415ه. ق.

10. اعلام النساء، محمدعلى محمد دخيل، بيروت، دارالهادى، 1422ه. ق.

11. اعيان الشيعه، سيد محسن الامين العاملى، تحقيق: حسن الأمينى، بيروت، دارالتعارف للمطبوعات.

12.

الصراط المستقيم، على بن يونس العاملى، تحقيق: محمدباقر البهبودى، چاپ اول، نجف اشرف، المكتبة المرتضوية لاحياء الآثار الجعفريه، 1384ه. ق.13. الامام على بن ابى طالب (عليه السلام) ، احمد الرحمان الهمدانى، چاپ اول، المنير للطباعة و النشر، 1417ه. ق.

14. الامامة و السياسة، ابن قتيبة الدينورى، تحقيق: على شيرى، چاپ اول، قم، انتشارات شريف الرضى، 1413ه. ق.

15. امام شناسى و پاسخ به شبهات (امامت در حديث) ، على اصغر رضوانى، قم، انتشارات مسجد مقدس جمكران، 1386ه. ش.

16. امتاع الاسماع، المقريزى، تحقيق: محمد عبدالحميد نميسى، چاپ اول، بيروت، منشورات محمدعلى بيضون، دارالكتب العلمية، 1420ه. ق.

17. بانوى نمونه اسلام، ابراهيم امينى، چاپ چهارم، قم، انتشارات شفق، 1372ه. ش.

18.

ص:125

19.البداية و النهاية، ابن كثير، تحقيق: على شيرى، چاپ اول، بيروت، داراحياء التراث العربى، 1408ه. ق.20. بحارالانوار، محمدباقر مجلسى، چاپ دوم، بيروت، مؤسسة الوفاء، 1403ه. ق.

21. بلاغات النساء، ابن طيفور، قم، مكتبة بصيرتى.

22. تاريخ الاسلام، الذهبى، تحقيق: عمر عبدالسلام تدمرى، چاپ اول، بيروت، دارالكتاب العربى، 1407ه. ق.

23. تاريخ الطبرى، طبرى، تحقيق: نخبة من العلماء الأجلاء، چاپ چهارم، بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1403ه. ق.

24. تاريخ المدينة، ابن شبة النميرى، تحقيق: فهيم محمد شلتوت، قم، دارالفكر، 1410ه. ق.

25. تاريخ مدينۀ دمشق، ابن عساكر، تحقيق: على شيرى، بيروت، دارالفكر للطباعة و النشر و التوزيع، 1415ه. ق.

26. تمهيد الاوائل و تلخيص الدلائل، الباقلانى، تحقيق: الشيخ عمادالدين احمد حيدر، چاپ دوم، بيروت، مؤسسة الكتب الثقافية، 1414ه. ق.

27. تهذيب المقال فى تنقيح كتاب رجال النجاشى، سيدمحمدعلى ابطحى، چاپ دوم، قم، چاپخانه نگارش، ناشر: فرزند مؤلف، 1417ه. ق.

28. ثم عقر الجمل. . . و ترك ما ترك، حاج حسين شاكرى، چاپ اول، چاپخانه ستاره، 1418ه. ق.

29.

ص:126

30. چهارده نور پاك، عقيقى بخشايشى، چاپ اول، انتشارات نويد اسلام، 1381ه. ش.

31. حديث الثقلين، نجم الدين العسكرى، چاپ چهارم، نجف اشرف، مطبعة الآداب.

32. خلفيات كتاب مأساة الزهرا (عليها السلام) ، سيد جعفر مرتضى العاملى، چاپ پنجم، بيروت، دارالسيرة، 1422ه. ق.

33. دلائل الامامة، محمد بن جرير الطبرى، تحقيق: قسم الدراسات الاسلامية، چاپ اول، قم، مؤسسة البعثة، 1413ه. ق.

34. الديباج على مسلم، جلال الدين سيوطى چاپ اول، المملكة العربية السعودية، دار ابن عفان للنشر و التوزيع، 1416ه. ق.

35. ديدگاه اهل سنت در مورد اصحاب، محمد بن عبدالله الوهبى، ترجمه: اسحاق بن عبدالله العوضى، چاپ سوم، 1429ه. ق.

36. راهى ديگر براى كشف حقيقت (ماجراى غدير خم و فاطمه (عليها السلام)) ، محمدباقر سجودى، تصحيح: اسحاق دبيرى، چاپ اول، انتشارات حقيقت، ه. ق.

37. السقيفة و فدك، الجوهرى، تحقيق: شيخ محمدهادى الامينى، چاپ دوم، بيروت، شركت الكتبى للطباعة و النشر، 1413ه. ق.

38. سنن النسائى، نسائى، چاپ اول، بيروت، دارالفكر للطباعة و النشر و التوزيع، 1348ه. ق.

39.

ص:127

40. السيرة النبوية، ابن كثير، بيروت، دارالمعرفه، 1396ه. ق.

41. السيرة النبوية، ابن هشام الحميرى، مصر، مكتبة محمدعلى صبيح و اولاده، 1383ه. ق.

42. الشافى فى الامامة، شريف مرتضى، چاپ دوم، قم، مؤسسه اسماعيليان، 1410ه. ق.

43. شرح احقاق الحق، السيد المرعشى، تحقيق: السيد شهاب الدين المرعشى النجفى، تصحيح: السيد ابراهيم الميانجى، قم، منشورات مكتبة آيت الله العظمى المرعشى النجفى.

44. شرح الأخبار، القاضى النعمان المغربى، تحقيق: سيدمحمد حسينى جلالى، چاپ دوم، قم، مؤسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين، 1414ه. ق.

45. شرح الاسماء الحسنى، ملا هادى سبزوارى، قم، منشورات مكتبة البصيرتى.

46. شرح مسلم، النووى، بيروت، دارالكتاب العربى، 1407ه. ق.

47. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، تحقيق: محمد ابوالفضل ابراهيم، چاپ دوم، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1387ه. ق.

48. الشيعة فى الميزان، محمدجواد مغنيه، چاپ چهارم، بيروت، دارالتعارف للمطبوعات، 1399ه. ق.

49. شيعه شناسى و پاسخ به شبهات، على اصغر رضوانى، چاپ اول، تهران، نشر مشعر، 1382ه. ش.

50.

ص:128

51. صحيح البخارى، ابوعبدالله محمد بن اسماعيل بن ابراهيم بن مغيره بخارى، بيروت، دارالفكر للطباعة و النشر و التوزيع، 1401ه. ق.

52. صحيح مسلم، أبو الحسين مسلم بن الحجاج القشيرى النيسابورى، بيروت، دارالفكر، بى تا.

53. عبقات الانوار، ميرحامد حسين، تحقيق: عبدالرحيم مبارك، مجمع البحوث الاسلاميه، 1383ه. ش.

54. العترة و الصحابة فى السنة، محمد حياة الانصارى، خط المؤلف.

55. العقد الفريد، ابن عبدربّه الاندلسى، چاپ دوم، مطبعة الاستقامة بالقاهرة، 1372ه. ق.

56. عمدة القارى، العينى، بيروت، دار احياء التراث العربى، بى تا.

57. غاية المرام، سيد هاشم بحرانى، تحقيق: سيد على عاشور، مؤسسة التاريخ العربى، 2001م.

58. الغدير، علامه امينى، چاپ چهارم، بيروت، دارالكتب العربى، 1397ه. ق.

59. فتح البارى فى شرح البخارى، ابن حجر، چاپ دوم، بيروت، دارالمعرفة للطباعة و النشر.

60. الفتنة و وقعة الجمل، سيف بن عمر الضبى، تحقيق:

احمد راتب عرموش، چاپ اول، بيروت، دارالنفائس، 1391ه. ق.

61.

ص:129

62. فدك فى التاريخ، سيد محمدباقر صدر، تحقيق: عبدالجبار شرار، چاپ اول، مركز الغدير للدراسات الاسلامية، 1415ه. ق.

63. فرهنگنامه موضوعى نهج البلاغه، احمد خاتمى، تهران، انتشارات سروش، 1381ه. ش.

64. الكامل فى التاريخ، ابن اثير، بيروت، دار صادر للطباعة و النشر، 1386ه. ق.

65. الكشكول المبوب، الحاج حسين الشاكرى، چاپ پنجم، چاپخانه ستاره، ناشر مؤلف، 1418ه. ق.

66. لأكون مع الصادقين، محمد تيجانى، قم، مؤسسه انصاريان.

67. مجمع الزوائد، الهيثمى، بيروت، دارالكتب العلمية، 1408ه. ق.

68. مسند احمد، احمد بن حنبل، بيروت، دار صادر، بى تا.

69. المصنف، عبدالرزاق صنعانى، تحقيق: حبيب الرحمان الأعظمى.

70. معالم المدرستين، سيد مرتضى عسكرى، چاپ اول، قم، الدراسات الاسلامية، 1405ه. ق.

71. الملل و النحل، شهرستانى، تحقيق: محمد سيد گيلانى، بيروت، دارالمعرفة.

72. من حياة الخليفة عمر بن الخطاب، عبدالرحمان احمد البكرى، چاپ هفتم، بيروت، الارشاد للطباعة و النشر، 2010م.

73.

ص:130

74. منار الهدى فى النص على امامة الاثنى عشر (عليهم السلام) ، شيخ على بحرانى، تحقيق: السيد عبدالزهراء الخطيب، چاپ اول، بيروت، دارالمنتظر للطباعة و النشر و التوزيع، 1405ه. ق.

75. مناظرات فى العقائد و الاحكام، الشيخ عبدالله الحسن، چاپ دوم، انتشارات دليل، 1421ه. ق.

76. مناقب آل ابى طالب (عليهم السلام) ، ابن شهرآشوب، تحقيق: لجنة من اساتذة النجف الاشرف، نجف اشرف، المكتبة الحيدرية، 1376ه. ق.

77. مواقف الشيعة، احمدى ميانجى، چاپ اول، قم، مؤسسة النشر الاسلامى التابعة لجامعة المدرسين، 1416ه. ق.

78. المواقف، الايجى، تحقيق: عبدالرحمان عميرة، چاپ اول، بيروت، دارالجبل، 1417ه. ق.

79. موسوعة العقائد الاسلامية، محمد محمدى رى شهرى، چاپ اول، قم، دارالحديث، 1425ه. ق.

80. ميزان الاعتدال، ذهبى، بيروت، دارالمعرفة، بى تا.

81. نظم دررالسمطين، الزرندى الحنفى، چاپ اول، 1377ه. ق.

82. نفحات الازهار، سيد على ميلانى، چاپ اول، مؤلف، 1414ه. ق.

83. نهج الايمان، ابن جبر، تحقيق: سيد احمد حسينى، چاپ اول، مشهد، مجتمع امام هادى (عليه السلام) ، 1418ه. ق.

84. و ركبت السفينة، مروان خليفات، مركز الغدير للدراسات

85.

ص:131

الاسلامية.

86. وقفة مع الدكتور البوطى، هشام آل قطيط، چاپ اول، بيروت، ناشر دارالمحجة البيضاء للطباعة و النشر و التوزيع، 1417ه. ق.

87. الهجوم على بيت فاطمة (عليها السلام) ، عبدالزهراء مهدى، چاپ اول، 1421ه. ق.

88. الهداية الكبرى، حسين بن حمدان خصيبى، چاپ چهارم، بيروت، مؤسسة البلاغ للطباعة و النشر و التوزيع، 1411ه. ق.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109