وهابى كيست و چه ميگويد

مشخصات كتاب

نام كتاب: وهابى كيست و چه ميگويد؟

نويسنده: مرتضى فهيم كرمانى

موضوع: اعتقادات و پاسخ به شبهات

زبان: فارسى

تعداد جلد: 1

ناشر: نشر مشعر

مكان چاپ: تهران

سال چاپ: بهار 1388

نوبت چاپ: 2

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

پيشگفتار

ص:7

جزوه حاضر سير كوتاه و فشرده اى است درباره برخى از مسائل مهمى كه اخيراً وهابى ها در مكه و مدينه بر گروهى از زائران غير متخصص و ناآگاه، ايراد گرفته و حتى با پخش جزوات فراوان در ميان آنان، مى كوشند اذهان ساده لوحان بى سواد و ناآگاهان را با دروغ هايى ساختگى، به علماى شيعه بدبين كرده و آنان را از صراط مستقيم منحرف سازند؛ مانند نسبت دروغى كه به حضرت امام راحل قدس سره دادند كه معظم له در مسأله نكاح متعه گفته است:

«نكاح متعه با خواهر رضاعى مشكلى ندارد به اين شرط كه

ص: 8

به او دخول نكند. «(1)»» «(2)» اى كاش اين انسان دروغگو، به دروغ و تهمت اكتفا مى كرد و با دادن نشانى دقيق، مشت خود را باز نمى كرد؛ زيرا هر دانش پژوه تازه كارِ غير عربى، اگر اين مسأله را مطالعه كند، مى فهمد كه گفته هاى وى، برپايه بغض و كينه و عداوت است و بى سوادى اش بر همه آشكار مى گردد كه واژه «رضيعه» را، خواهر رضاعى معنا كرده، كه هيچ ارتباطى با موضوع ندارد!

پرسشى كه همواره مطرح بوده، اين است كه چرا اين آقايان مباحث اصولى و اعتقادى را، كه بايد محور بحث قرار گيرد، تحت الشعاع تهمت ها و افتراهاى فرعى قرار مى دهند؟ اگر بنا باشد مسائل فرعى مورد بحث قرار گيرد، ديگر چيزى براى شما باقى نمى ماند؛ زيرا اگر شما با دروغ و تهمت، چنين مسائلى را به شيعيان نسبت مى دهيد، ما حاضريم با مدرك صحيح و درست، فروعى را از علماى شما نقل كنيم كه با هيچ منطقى قابل توجيه نيست. تنها براى نمونه به اين دو مورد توجه كنيد:

* ابوحنيفه گفته است: «هرگاه امام مسلمين عملى را انجام دهد كه به وسيله خودش بايد حدّ آن اجرا گردد، هيچ كس حق ندارد حكم حدّ بر او جارى كند.» «(3)»

يعنى اگر امام


1- تحريرالوسيله، ج 2، ص 241، مسأله 12
2- ازدواج موقت ترجمه اسحاق دبيرى، ص 15
3- مبسوط سرخسى، ج 9، ص 104، چاپ بيروت

ص: 9

مسلمين مرتكب زنا شد، كسى نبايد حكم زنا بر او جارى كند!

در جاى ديگر مى گويد: «هرگاه مردى زنى را اجير كند تا با او عمل زنا نمايد و اين كار را هم انجام دهد، هيچ كدام از آن زن و مرد را نبايد حدّ زد.» «(1)»

طبق اين فتوا، هر كس توان مالى داشته باشد و بتواند از طريق عقد اجاره با زنى نزديكى كند، زنا محسوب نمى شود و زنا تنها در مورد فقرا و بيچارگان است كه توان مالى نداشته باشند.

اگر بنا باشد كسانى در مسائل فقهى و فرعى، كه براساس نظريات اجتهادىِ مشروعِ علما استنباط مى شود، وارد بحث شوند، بهانه جويى كنند و هركسى بناحق ديگرى را منحرف و باطل بخواند، علاوه بر اين كه از جاده انصاف خارج شده و بدون مرجِّح، خودش را مصاب و ديگرى را خاطى و كافر معرفى كرده، كارى بر خلاف عقل و خِرد انجام داده است. روشن است كه كسى آن را نخواهد پذيرفت. زيرا اشكالاتى كه بر فقه غير شيعه وارد خواهد شد، به مراتب بيشتر و بى اساس تر خواهد بود تا آنچه را كه به دروغ و بدون حقيقت به شيعه نسبت مى دهند.

مطالب فشرده اى كه در اين نوشتار آمده، حقايقى است


1- مبسوط سرخسى، ج 9، ص 58، چاپ بيروت

ص: 10

كه در جمع برخى از مؤمنان، به ويژه زائران حج بيان كرده ام و اكنون آن ها را، كه برگرفته از چندين كتاب؛ مانند «كشف الارتياب»، «شفاءالسقام» و ... مى باشند، جمع آورى نموده و در دسترس عموم قرار مى دهم. اميدوارم مفيد واقع شود و مورد رضاى حق قرار گيرد. وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى.

ص: 11

بخش اول: سيره مسلمين

سيره مسلمين در مورد زيارت

از صدر اسلام؛ از زمان صحابه پيامبر گرامى و نيز از زمان تابعان، پيوسته سيره و روش تمام مسلمانان بر اين بود كه به زيارت قبور انبيا، امامان، اوليا، صالحان و بزرگان دين مى رفتند. در رأس تمام آن ها، قبر مقدس پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله بود كه مسلمانان به زيارت آن ها مى رفتند و در كنار قبرشان به نماز و دعا مى پرداختند و نيز به وسيله آن ها تبرك و توسل به خداى تعالى مى جستند و از آن ها كه آبرومند در پيشگاه خدا هستند، درخواست مى كردند براى آن ها نيز طلب سعادت نمايند.

اين مسأله به گونه اى مورد اجماع و اتفاق تمام گروه هاى مسلمان بود كه حتى يك نفر هم مخالف نداشت

ص: 12

و از هيچ كس حتى يك كلمه هم بر خلاف آن شنيده نمى شد تا اين كه ابن تيميه حرّانىِ گمنام اين سنت سنيّه و بسيار عالى و باشكوه خدايى را، كه هرگز تغييرپذير نيست، منكر شد و شروع به هذيان گويى و مزخرف بافى هايى درباره آن نمود كه از حدّ ادب و نزاكت خارج و از ادب علم و كتابت و عفت بيگانه است.

وى با اين هتاكى ها و بدزبانى هايى كه داشت، به مقام شامخ پيامبر گرامى اسلام نيز توهين و جسارت كرد.

او گفت: «زيارت پيامبر صلى الله عليه و آله حرام و بدعت است، مسافرت كردن به اين منظور سفر معصيت و موجب قصر نماز نخواهد شد.»

وقتى كه اين سخن را گفت بسيارى از بزرگان و عالمان آن زمان، عقيده فاسد او را بر ملا و آشكار كردند و بر ردّ مزخرفاتش كتاب ها نوشتند. عده اى با نوشتن كتاب هاى ارزشمند، هرزه گويى ها و ياوه سرايى هايش را هيچ و پوچ دانسته، عيب ها و اشكالاتش را برشمردند، تا همه كسانى كه در صدد تحقيق هستند، بدعت ها و گمراهى هايش را به راحتى تشخيص دهند. به عنوان نمونه، مى توان از موارد زير ياد كرد:

1. كشف السقام فى زيارة خيرالأنام، تقى الدين سبكى.

2. الدّرة المضيّة فى الرد على ابن تيميه، تقى الدين سبكى.

ص: 13

3. المقالة المرضيه، تقى الدين ابى عبداللَّه افنانى، قاضى القضات مالكى.

4. نجم المهتدى و رجم المعتدى، فخر بن معلم القرشى.

5. دفع الشبهه، تقى الدين حصنى.

6. تحفة المختارة فى الرد على منكر الزيارة، تاج الدين الفاكهانى، متوفاى 834

7. الصواعق الالهية فى الرد على الوهابيه، شيخ سليمان بن عبدالوهاب (برادر محمد بن عبدالوهاب).

8. الفتاوى الحديثه، ابن حجر.

9. المواهب اللدنيه، قسطلانى.

10. شرح مواهب، زرقانى و بسيارى كتاب هاى ديگر؛ مانند كشف الارتياب فى اتباع محمد بن عبدالوهاب، نوشته علّامه سيّد محسن امين عاملى.

تاريخ وهابيت

بنيانگذار مسلك وهابيت، محمدبن عبدالوهّاب، فرزند سليمان بن على، فرزند محمدبن احمد، فرزند راشدبن بريد، فرزند محمدبن بريد، فرزند مشرف بن عمر، فرزند بعضاء بن ريس، فرزند زاخربن محمد، فرزند على بن وهيب تميمى است كه در سال 1111 (سال وفات

ص: 14

مرحوم علامه مجلسى) در نجد متولد و در سنه 1207 در سن نود و شش سالگى از دنيا رفت.

وى تحصيلات خود را نزد علماى مكه و مدينه آغاز كرد و چون علما و اساتيدى كه او را علم مى آموختند، ديدند بيش از آن كه به درس و بحث هاى علمى بپردازد، بيشتر وقت خود را به مطالعه كتب ضالّه صرف مى كند و كتاب هاى مربوط به مدّعيان نبوت، مانند مسيلمه كذّاب، سجاح، اسود العنسى، طليحة الأسدى و مانند آن ها را مى خوانَد، او را هشدار دادند و از عاقبت خطرناك اين كار بر حذر داشتند. تا آنجا كه پدرش (عبدالوهاب) نيز- كه از علماى صالح و شايسته بود- اكثر اوقات، او را به ضلالت و گمراهى نسبت مى داد و مردم را از ارتباط با او بر حذر مى داشت و مى گفت: مبادا تحت تأثير افكار فاسد او قرار گيرند. برادرش (سليمان بن عبدالوهاب) نيز افكار و انديشه هاى او را ردّ مى كرد و چون نپذيرفت ناگزير تمام افكار و انديشه هاى فاسد او را جمع آورى و در كتابى بر ردّ او منتشر كرد.

فرزندان محمد بن عبدالوهاب:

محمد بن عبدالوهاب داراى چهار پسر به نام هاى:

عبداللَّه، حسن، حسين و على بود. عبداللَّه كه فرزند ارشد او

ص: 15

بود، پرچم پدر را به دست گرفت و مردم را به پيروى از افكار پدر دعوت كرد.

پس از فوت عبداللَّه، دو فرزندش (سلمان و عبدالرحمان) عهده دار اين اضلال شدند و چون سليمان تعصب و جسارت را از حدّ گذراند، به دستور (ابراهيم پاشا) حاكم مصر، او را به جرم زندقه و كفر، در سال 1233 اعدام و برادرش عبدالرحمان را به مصر تبعيد كردند كه در همان جا از دنيا رفت.

حسن فرزند دوم محمد بن عبدالوهاب نيز فرزندى داشت به نام (عبدالرحمان) كه در زمان استيلاى وهابى ها بر مكه، مسؤول امور قضايى آنجا شد. وى نزديك صد سال عمر كرد و فقط داراى يك پسر به نام عبداللطيف بود.

اما از نسل حسين و على (دو فرزند ديگر محمد بن عبدالوهاب) فرزندان زيادى به وجود آمد كه هنوز در شهر «الدّرعِيّه» نجد، كه پايتخت حكومت وهابى ها بود، وجود دارند و مردم، آن ها را «اولاد الشيخ» مى نامند. «(1)»


1- ناگفته نماند كه ابراهيم پاشا در مبارزه اى كه به زيان وهابيت آغاز كرد، الدرعيه را محاصره و تخريب نمود. از آن پس وهابى ها پايتخت خود را به رياض منتقل كردند

ص: 16

پيدايش مذهب محمد بن عبدالوهاب

اشاره

محمدبن عبدالوهاب، در آغاز، مسلك خود را به صورت پنهانى ترويج كرد؛ چون جز شمار اندكى به او نگرويدند. از عربستان به شام رفت تا در آنجا بهتر بتواند عقايد فاسد و ساختگىِ خود را به مردم ناآگاه تزريق كند، ليكن در آنجا نيز حنايش رنگى نداد.

پس از سه سال، بار ديگر به عربستان برگشت و به شهر «حُرَيمَله»، از شهرهاى نجد، كه پدرش نيز در آنجا ساكن بود رفت. در آنجا فعاليت خود را بر ضدّ مسلمانان و عقايد حق آنان آغاز كرد. علماى صالح و حتى پدرش، او را از اين كار برحذر مى داشتند، ليكن او دست بردار نبود و همچنان عليه باورهاى مسلمانان تبليغ مى كرد، تا اين كه اختلاف بسيار شديدى ميان مردم به وجود آورد.

در سال دوم، (سنه 1153) وقتى پدرش از دنيا رفت، ميدان را براى تبليغات خود بازتر و هموارتر ديد. كارى كرد كه در همه جاى منطقه نجد، بحث از او و سخنان و عقايدش بود. علما و صالحان، هر چه با او به بحث و گفتگو مى نشستند و مناظره مى كردند، حرف هيچ كس را نمى پذيرفت. ناگزير مردم تصميم گرفتند به هر شكل كه شده، او را بكشند و ملت خود را از بلاى وجود او برهانند.

لذا وقتى جان خود را در خطر ديد، از «حُرَيمله» گريخت و

ص: 17

به شهر «العُيَينَه» كه زادگاهش بود، رفت. حاكم «العيينه» در آن زمان، عثمان بن احمدبن معمر بود.

محمد پيش از آن كه تبليغات خود را آغاز كند، نخست با حاكم العيينه تماس برقرار كرد و به او وعده داد كه اگر از دينش! حمايت كند، پس از پيروزى، تمام حكومت نجد را به او خواهد داد. از اين رو، عثمان به طمع افتاد كه تمام امكانات و قدرتش را بر ضدّ مسلمانان به كار گيرد و از افكار او ترويج كند.

در نتيجه اين تبليغات بود كه بسيارى از مردم «العيينه» پيرو مسلك محمدبن عبدالوهاب شدند و به پيروى از او، بسيارى از اماكن مقدس مسلمانان را تخريب و نابود كردند.

از آن جمله قبّه و بارگاه زيدبن خطاب را ويران كردند. «(1)» تخريب اماكن بر مسلمانان بسيار گران و ناگوار آمد لذا سليمان بن محمدبن عزيز الحميدى، كه صاحب و حاكم مقتدرِ احسا و قطيف و توابع بود، نامه اى به عثمان بن احمد فرستاد و در آن نوشت: بايد محمدبن عبدالوهاب را هر چه زودتر به جرم كفر و زندقه اى كه اظهار كرده، بكشد و تهديد كرد نبايد در اين امر مسامحه و سهل انگارى نمايد.


1- زيد بن خطاب برادر بزرگ خليفه دوم، صحابى و از شجاعان عرب در جاهليت و اسلام بود. وى قبل از برادرش مسلمان شد. در بسيارى از جنگ ها شركت داشت. در جنگ يمامه شهيد شد. مردم عوام او و قبرش را محترم مى شمردند و از او حاجت مى طلبيدند

ص: 18

وقتى نامه سلطان احسا و توابع به عثمان رسيد، نتوانست مخالفت نمايد، لذا به محمّدبن عبدالوهاب گفت: بايد هر چه زودتر از قلمرو حكومت او خارج شود. محمد بار ديگر وعده پيشين را تكرار كرد و گفت: اگر مرا يارى كنى، پادشاه نجد خواهى شد، ليكن عثمان حرف او را نپذيرفت و محمد ناگزير در سال 1160 به سوى درعيه، كه پايگاه تبليغاتى مسيلمه كذاب بود رفت. در آن زمان حاكم درعيه محمدبن سعود مؤسس دودمان آل سعود بود. وقتى به آنجا رفت، به وسيله همسرش با او ارتباط برقرار كرد و همان وعده اى را كه به عثمان بن احمد، حاكم عيينه داده بود، به محمدبن سعود نيز داد وگفت: اگر او را يارى دهد حكومت قلمرو بلاد نجد را در اختيارش خواهد گذاشت؛ از اين رو، محمدبن سعود به طمع افتاد و با محمدبن عبدالوهاب بيعت كرد، تا آنجا كه مى تواند به تبعيت از او، از كشتار مسلمانان دريغ نورزد. لذا به تمام مردم نجد، رؤسا، قضات و ديگر سران برجسته آنجا نامه نوشت كه بايد از محمدبن عبدالوهاب اطاعت نمايند.

گروهى موافقت كرده، برخى هم به مخالفت برخاستند.

در نتيجه، منطقه به آشوب و غوغا كشيده شد! در همين هنگام به مردم درعيه دستور كشتار داد كه بسيارى از مسلمانان در اين فتنه بزرگ به خاك و خون غلتيدند و ديگران نيز خواه ناخواه تسليم شدند. بدين وسيله امارت

ص: 19

تمام سرزمين نجد با قهر و غلبه به دست وهابى ها افتاد. بعد از آن، گرچه هر كدام از اين دو قدرت (استعمار و استحمار) در ظاهر از يكديگر جدا بودند، اما در نهان هم آهنگى اجتناب ناپذيرى داشتند؛ لذا وقتى كه محمد بن عبدالوهاب به تنهايى نمى تواند كارى از پيش ببرد از نجد و عراق و مصر و شام و عيينه بيرونش كردند به ديار اصلى خود برگشت و با پادشاه «الدرعيه» محمد بن سعود موافقت نامه اى دو طرفه به اين شكل به امضا رساندند:

1. طرف اول محمدبن سعود: محمد بن سعود و دودمان او بايد مادام العمر پادشاه و حاكم اين سرزمين باشند.

2. طرف دوم محمد بن عبدالوهاب: محمد بن عبدالوهاب و دودمان او نيز بايد مادام العمر امام و پيشواى دينى مردم باشند. فتوا به كفر و قتل تمام كسانى كه با آن ها همسويى نكنند و دعوت آن ها را نپذيرند بدهند، جان و مال و عِرض تمام آن ها را حلال بدانند. «(1)»

بدين وسيله مشاركتى براى تجارت دين، به وجود آمد و قرارداد محكمى ميانشان منعقد شد كه هريك مى بايست ديگرى را تقويت و حمايت نمايند.


1- تاريخ آل سعود، ص 19 و 20

ص: 20

مناظره علما با وهابى ها

وهابى ها پس از آن كه بر نجد و سرزمين مكه و مدينه تسلّط نسبى يافتند، در سال 1165 ق. تعداد سى نفر از علماى خود را نزد مسعود بن سعيد بن زيد، امير مكّه فرستادند تا زير نظر او با علماى حرمين مناظره نمايند. پس از بحث و گفتگو معلوم شد كه: عقايد آن ها (وهابى ها) فاسد و برخلاف اسلام است، لذا قاضى شرع حكم به كفر آنان داد و در اثر حكم مزبور، گروهى از آن ها بازداشت شده، به زندان افتادند و چند نفرشان هم گريختند.

در دوران حاكميت شريف احمد نيز، امير درعيه شمارى از علماى وهابى را نزد علماى مكه فرستاد تا به بحث و مناظره علمى بپردازند. اين بار نيز علماى مكه كفر و زندقه آن ها را ثابت كردند و اجازه ندادند در مراسم حج مسلمانان شركت نمايند.

نخستين بذرى كه پاشيده شد

گرچه مسلك وهابى ها در قرن دوازدهم به وسيله محمدبن عبدالوهاب پديد آمد اما در واقع بذر اوليه آن، در قرن هفتم به وسيله احمدبن تيميه «(1)» و شاگردش ابن قيم


1- ابن تيميه، تقى الدين ابوالعباس، احمد بن عبدالحليم بن عبدالسلام بن محمد بن تيميه حرانى است. حران شهرى باشكوه و مركز صابئه و بت پرستان و فلاسفه بوده كه اكنون از شهرهاى ويران تركيه است ابن تيميه با اشاعره، حكما، صوفيه و كليه فرق اسلامى مخالف و معارض بود تمام آنها را باطل مى دانست. درباره خداوند سبحان قائل به تجسم بود، مى گفت خداوند بر فراز آسمانها و در عرش مستقر است ابن تيميه معتقد است: موجود قائم به نفس غير قابل اشاره حسى و غير قابل رؤيت، وجود خارجى ندارد و فقط ساخته و پرداخته ذهن است اين سخن همان جسمانى بودن و مادى بودن خداوند سبحان است. ابن تيميه در منهاج السنه: 1/ 216-/ 217 در مسأله رؤيت صريحاً اظهار كرده است« خداوند در فوق عالم است» فوق بودن به اين معناست كه در تحت و در همه جا نيست. ابن تيميه گفته:« كسى نگفته است كه خداوند در همه جا هست و نسبت همه مكانها به او يكى است و كسى نگفته است كه او قابل اشاره حسى نيست». او مى گويد:« حديث فرود آمدن خداوند به آسمان پائين در هر شب از احاديثى است كه در نزد اهل حديث ثابت است»! ابن تيميه زيارت قبور و مشاهد و اماكن مقدس، و بناى عمارات بر آنها را بدعت و حرام مى داند. در منهاج السنه 1/ 131 لبه تيز حمله را متوجه شيعيان كرده كه براى مراقد ائمه اطهار سلام الله عليهم احترام ويژه اى قائل اند

ص: 21

جوزى در نجد (سرزمين مسيلمه كذاب و ...) پاشيده شد به وسيله هم حزبى هايشان منتشر گرديد؛ بگونه اى كه پس از انتشار، پاره اى از منسوبين به علم از اهل سنت در غير نجد نيز از آن ها پيروى كردند و محمدبن عبدالوهاب هم، همانگونه كه بيان شد، با مطالعه كتاب هاى آن ها و مطالعه زندگى مسيلمه كذاب و همسرش سجاح و مانند آن ها،

ص: 22

تحت تأثير قرار گرفت، تا آنجا كه با پشتيبانى حكومت، تمام مسلمانان دنيا (غير از پيروان خودش) را كافر و مشرك و واجب القتل شمرد و فتوا به حليت مال، عِرض و ناموس آن ها داد!

بخش دوم: امور مهم

امر اول: اصول و فروع در اسلام

مسائل اسلام دو قسم است: «اصول» و «فروع». اصول نيز دو قسم است:

الف: آن ها كه ضرورى و بديهى هستند و براى اثباتشان نيازى به اقامه دليل و برهان نيست؛ مانند: وجوب نماز، روزه، حرمت زنا، دروغ و ... كه اجتهاد در حليت و حرمت آن ها جايز نيست بلكه منكرش منكر اسلام و محكوم به كفر است.

ب: مسائلى كه ضرورى و بديهى نيستند، بلكه نظرى و اجتهادى اند؛ مانند اين كه آيا صفات خداوند عين ذات او است يا نه؟ و آيا خداوند با چشم سر قابل رؤيت است يا نه؟ و آيا امامت با نصّ است يا با اختيار امت؟

و از همين قبيل اند مسائل فرعى؛ مانند: شك در نماز، بنا بر روى قبور و چيزهايى كه نصّى در موردشان وارد نشده

ص: 23

و ... با ادله شرعى از كتاب، سنت، عقل و اجماع به وسيله افراد واجد شرايط استنباط و استخراج مى شود. در اينگونه احكام، كه با ادله اجتهادى استنباط مى شود، هيچ مجتهدى حق ندارد نظريه مجتهد ديگر را، كه مستند به ادله شرعى است، خلاف اسلام و صاحب نظر را غير مسلمان معرفى كند؛ همانگونه كه اين مجتهد در نظريات اجتهادى خود عنداللَّه معذور است، آن ديگرى نيز مادام كه در طريق اجتهاد كوتاهى نكرده، معذور خواهد بود؛ زيرا فرموده اند:

«للمُخطِي ء أجر واحد، وَلِلمُصِيبِ أجران».

بنابراين اصل، اگر مجتهدى در طريق اجتهاد خود، معتقد به اباحه چيزى، مانند كشيدن سيگار شد، يا معتقد به استحباب چيزى، مانند تبرّك به قبر پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله و بوسيدن آن گرديد، يا معتقد به عدم بدعت چيزى، مانند جلسات ترحيم و امثال آن بود، مجتهد ديگرى كه در طريق اجتهاد خود برخلاف آن مجتهد معتقد شده، هيچ يك از آن ها حق ندارند يكديگر را تفسيق و يا تكفير كنند؛ زيرا اين دسته از مسائل، ضرورى و بديهى نيستند كه اجتهاد در آن ها جايز نباشد، بلكه از مسائل اجتهادى اند كه اگر مجتهدى از طرق شرعى؛ مانند ادله اربعه وارد شد و با استناد به همين ادله، نظريه اى را به دست آورد، آن نظريه براى خودش محترم و در حق مقلدانش نيز حكم اللَّه محسوب خواهد شد.

ص: 24

امر دوم: قرآن و احتجاج به آن

قرآنى كه در دست مسلمانان دنيا است و همه آن را صبح و شب مى خوانند، به طور قطع و يقين، كلام خدا است كه به وسيله جبرئيل امين بر پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله نازل شده است.

اين قرآن، على رغم اين كه از نظر سند قطعى و مسلّم است ليكن از نظر دلالت، پاره اى از آيات آن ظنّى و غير قطعى است؛ زيرا برخى از آيات آن، محكم و برخى ديگر متشابه هستند كه گاهى از آن ها، به آيات «مُجمل» و «مُبيَّن» نيز تعبير مى كنند.

توضيح آيات:

بنابراين، آيات محكم، ظاهر الدلاله اند و لذا به آن ها آيات مُبيّن نيز مى گويند؛ يعنى آياتى كه دلالت آن ها صاف، شفاف و روشن است. اما آيات متشابه آياتى هستند كه دلالت آن ها شفاف نيست، بلكه داراى چند معنى هستند كه تمام معانى احتمالى آن با يكديگر مساوى و برابرند، لذا به آن ها مجمل نيز مى گويند؛ يعنى آياتى كه معناى آن محتاج به شرح و تفصيل مى باشد.

اقسام مُبيّن:

آيات مُبيّن بر دو قسم است: «نصّ» و «ظاهر».

نصّ به آياتى گفته مى شود كه هيچگونه احتمال خلافى

ص: 25

در معناى آن وجود نداشته باشد. اما ظاهر، به آياتى گفته مى شود كه احتمال خلاف در آن وجود دارد ليكن معنايى كه راجح است آن را ظاهر و ديگرى را، كه در مقابل ظاهر قرار دارد، مرجوح يا مؤوّل مى نامند.

علاوه بر آنچه گفته شد، آيات ديگرى مانند: ناسخ و منسوخ، عام و خاص، مطلق و مقيّد و جز اين ها در قرآن وجود دارد كه هركسى از آن ها آگاهى ندارد و احدى حق ندارد براى اثبات مدّعاى خود، به غير از نص يا ظاهرى كه با سنت قطعيه از طرف اهل بيت عليهم السلام تأييد شده است احتجاج نمايد. همانگونه كه بدون تحقيق از مخصّص و مقيّد، نمى توان به عام و مطلق استناد و احتجاج كرد و به طور كلى قبل از تحقيق از دليل معارض يا ناسخ آن، به هيچ دليلى نمى توان استدلال نمود؛ زيرا بدون تحقيق از دليل معارض و ناسخ، هيچ دليلى دليليّت نخواهد داشت.

در هر صورت به خاطر وجود اين گونه آيات در قرآن، هركسى مى تواند براى اثبات مدعاى خود (اعم از حق و باطل) به يكى از آن ها استناد نمايد. چه بسا به آيه اى استناد كند، در حالى كه از قرائن مخالف با ظاهر آن غفلت ورزيده باشد؛ مثلًا به معناى حقيقى لفظى تمسك مى كند، امّا از قرينه اى كه دلالت بر معناى مجازى آن دارد غفلت مى 0 ورزد، همچنين ممكن است به عام يا مطلقى تمسك كند و از مخصّص و مقيّد آن، كه مراد را تغيير مى دهد،

ص: 26

غافل شود.

كوتاه سخن آن كه: شخص منصف و باتقوا هيچ گاه به ظواهر آيات و روايات اهل بيت عليهم السلام تمسك نمى كند، مگر اين كه قبل از تمسك به آن ها، كاملًا بررسى كند و مطمئن شود، دليلى از عقل يا نقل يا اجماع برخلافش نيست و در فهم معناى آن مطمئن باشد، تنها در اين صورت آن را براى خود حجت قرار مى دهد و در صورت داشتن احتمال خلاف، به آن استدلال نمى كند.

امر سوم: قرآن و حقيقت و مجاز و ...

قرآن و روايات، كه اصيل ترين منابع احكام اسلام اند، به زبان عربى مى باشند. زبان عرب نيز مانند همه زبان هاى دنيا داراى كلمات حقيقى و مجازى و غير آن است. اگر لفظ را در همان معنايى كه براى آن وضع شده استعمال كنند، آن را معناى «حقيقى» مى گويند و هرگاه آن را در غير معنايى كه براى آن وضع شده استعمال كنند، به آن معناى «مجازى» گفته مى شود؛ مانند: «رَأَيتُ أَسَداً فِي الْحَمام»؛ «شيرى را در حمام ديدم.» منظور از واژه اسد در اينجا، معناى حقيقى (يعنى شير درنده) نيست، بلكه معناى مجازى آن اراده شده كه منظور، مرد شجاع است. اينگونه استعمالات مجازى در كلام عرب فراوان است و چون زبان قرآن و اخبار عربى است، استعمال مجاز در آن ها فراوان

ص: 27

وجود دارد.

مجاز دو قسم است: «مجاز در كلمه» و «مجاز در اسناد»، كه به نمونه هايى از آن ها اشاره مى شود:

الف: مجاز در كلمه مانند:

1. يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ؛ «دست خدا بالاى همه دست ها است.» (فتح: 10).

2. الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى (طه: 5).

3. وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا ... (هود: 37، مومنون: 27).

4. وَ لِتُصْنَعَ عَلى عَيْنِي ... (طه: 39).

5. وَ اصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا ... (طور: 48).

6. وَ لَوْ تَرى إِذْ وُقِفُوا عَلى رَبِّهِمْ ... (انعام: 30).

7. ... يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ ... (الزمر: 56).

8. كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ... (قصص: 88).

و موارد بسيار ديگر كه بيان همه آن ها از حوصله اين مختصر بيرون است. در هر صورت، استعمال لفظ در معناى مجازى، همراه با قرينه عقليه، لفظيّه، حاليّه و مانند آن، در كلام عرب، به ويژه در قرآن و احاديث فراوان ديده مى شود كه نمونه اى از آن را در آيات فوق ملاحظه كرديد كه مراد از تمام موارد ياد شده معناى مجازى آن ها

ص: 28

مى باشد.

بديهى است اگر مقصود همان معناى ظاهرى و حقيقى آن ها باشد لازمه اش قول به تجسيم و تحيّز و مكان داشتن خداوند است كه محل حوادث قرار خواهد گرفت و اين قول به اجماع اهل عقل باطل است!

ب: مجاز در اسناد:

مجاز در اسناد جايى است كه كارى يا چيزى را به طور مجاز به كسى نسبت دهند؛ مثلًا به جاى اين كه روياندن گياه را به خدا نسبت دهند و بگويند: «أَنْبَتَ اللَّهُ البقْلَ» مجازاً به دليل اين كه زمان روييدن آن فصل بهار است، آن را به ربيع نسبت مى دهند و مى گويند: «أَنبتَ الرّبيعُ البقل»؛ «فصل بهار گياه روياند!»

همچنين است وقتى كه مى گويند: «جَرَى النّهرُ» منظور اين نيست كه جوى آب خودش حركت كرد بلكه منظور اين است كه آب در داخل جوى جارى شد. به قرينه اين كه نهر و جوى، محل جريان آب است، مجازاً جريان آب را به خود نهر نسبت داده اند.

و آنگاه كه مى گويند: «بَنَى الأميرُ المدينةَ» اسناد در اينجا نيز مجازى است؛ زيرا امير سبب و آمر اين كار بوده، لذا نسبت ساخت و ساز را مجازاً به او بر مى گردانند نه به كارگر و بنّا كه حقيقتاً دست اندر كار ساخت و ساز بوده اند.

ص: 29

از اينگونه مجازهاى در اسناد، در قرآن و روايات نيز فراوان به چشم مى خورد كه چند نمونه از آن را مى آوريم:

1. ... وَ إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً ... «(1)» در اين آيه، با اين كه زياد كننده ايمان، خداى تبارك و تعالى است، اما چون آيات سبب و وسيله ازدياد ايمان هستند، لذا ازدياد را مجازاً به آيات نسبت داده است.

2. در آيه: يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ، با اين كه عامل اصلى كشتار فرزندان بنى اسرائيل، اتباع و پيروان فرعون بودند، ولى چون فرعون سبب و آمر اين كار بوده، عمل ذبح و كشتار به او نسبت داده شده است.

3. يَنْزِعُ عَنْهُما لِباسَهُما، با اين كه لباس آدم و حوّا به وسيله خداوند از بدنشان بيرون آورده شد، اما چون ابليس سبب اين كار بود، لذا نزع لباس به او نسبت داده شده است.

و موارد بسيار ديگر كه قرآن، روايات و محاورات اهل لسان، آكنده از اينگونه مجازها است.

بنابراين، اگر مسلمان موحد و خداپرستى بگويد «أنبَتَ الرّبيعُ البَقلَ» همين مسلمان بودنِ او قرينه حاليه و عقليّه اى خواهد بود بر اين كه او در اسناد، معناى مجازى را اراده كرده نه معناى حقيقى را؛ زيرا مسلمان موحد هرگز كفر نخواهد گفت. همين طور اگر مسلمان موحّدى بگويد: «اى


1- انفال: 2

ص: 30

پيامبر، اى امير مؤمنان و اى امام زمان مرا درياب يا فرزند مرا شفا ده و يا مسافر مرا به سلامت برگردان! در اين گونه موارد نيز به قرينه اين كه مسلمان است و مسلمان سخنى كه موجب كفر و بى دينى باشد بر زبان جارى نمى كند، بايد كلام او را در اسناد حمل بر معناى مجاز كرد و گفت مرادش اين است كه: اى پيامبر خدا، تو با مقام و آبرويى كه نزد خدا دارى، شفاعت كن و با دعاى خود در پيشگاه خداوند قادر متعال، سبب روا شدن اين حاجت باش.

بنابراين، مسلمانى را كه چنين سخنى بر زبان جارى مى كند، تخطئه كردن جايز نيست، چه رسد به اين كه كسى او را محكوم به كفر و شرك كند و خون و مال و عرضش را حلال بداند!

امر چهارم: هر گناهى كفر نيست

هر گناه و معصيتى موجب كفر نيست، به خلاف آنچه از خوارج نقل شده كه هر گناه و معصيتى را موجب كفر صاحبش مى دانستند و نيز برخلاف وهابى ها كه مرتكب شونده هر گناهى را كافر و مشرك مى شمارند و جان و مال و ناموسش را حلال مى دانند!

چنين انديشه اى خلاف اسلام و سيره پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و صحابه و تابعين و نيز مخالف سيره تمام مسلمانان بعد از تابعين است، زيرا:

ص: 31

اولًا: هرگاه كسى وارد اسلام شد و آن را پذيرفت، تا يقين قطعى برخلاف آن پيدا نشود، نمى توان او را محكوم به غير اسلام كرد و نامسلمان خواند.

ثانياً: اگر هرگونه گناه و معصيتى موجب كفر افراد شود، بايد تمام حدود اسلامى، براى زنا، شرب خمر و مانند آن باطل و لغو گردد؛ زيرا هر فردى به مجرد ارتكاب چنين گناهى كافر و مشرك مى گردد و بايد كشته شود، ديگر جارى كردن حدّ بر او معنايى نخواهد داشت! همين طور اگر همه گناهان موجب كفر گردد بايد بر تمام تعزيرات اسلامى خط بطلان كشيد؛ زيرا فايده اى براى آن ها باقى نخواهد ماند و حال آن كه در مورد مرتدّ، ابتدا او را توبه مى دهند، اگر توبه كرد از او مى پذيرند و او را مسلمان مى دانند نه كافر!

ثالثاً: اگر بنا باشد هر گناهى موجب كفر و شرك گردد، بايد تمام مردم مسلمان در دنيا مرتد و كافر شده باشند؛ چراكه هيچ انسانى در دنيا پيدا نمى شود كه در تمام عمرش حتى يك گناه مرتكب نشده باشد، بلكه مرتكب يك كبيره نشده باشد! با اين وصف چگونه مى توان گفت تمام گناهان موجب كفر و شرك مى شوند؟

رابعاً: اگر مسأله همين گونه بود كه آقايان خوارج و وهابى ها مى گويند، مى بايست علماى اسلام آن را در كتاب هاى خود بنويسند و وعاظ و گويندگان دينى حكم

ص: 32

آن را در منابر و مجالس به گوش همه برسانند و مى بايست از ضروريات دين شده باشد؛ چون مورد نياز عموم مكلفين بود و بايد به گوش همه مى رسيد.

علاوه بر آن، روايات مستفيض از شيعه و سنى، خلاف اين باور و اعتقاد بوده و از نسبت كفر دادن به مسلمان نهى كرده است؛ از ابن عمر نقل شده كه گفت: «نِسبَة الْمُسلِمِ إلَى الْكُفْرِ كُفْرٌ». آيا اين روايت، بر خود آقايان وهابى ها تطبيق نمى كند كه تمام مسلمانان غير وهابى را متهم به كفر و شرك مى كنند؟!

احمد بن حنبل نقل كرده كه ابن عمر از قول پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده است كه فرمود:

«إذَا أَحُدُكُم قَالَ لِأخيهِ يَا كافِر، فَقَدْ باءَ بِهَا أَحَدُهُمَا».

«هرگاه يكى از شما به برادر مسلمانش بگويد:

اى كافر، قطعاً يكى از آن دو، به كفر برگشته و ملتزم به آن شده است.»

امر پنجم: اختلاف احكام، با اختلاف قصد، زمان و مكان

هر حكم شرعى، مخصوص موضوع خودش مى باشد.

بنابراين، هرگاه موضوع تغيير يابد، حكم نيز به تبع آن عوض مى شود. معمولًا چيزهايى كه موضوعات را تغيير مى دهند، سه چيز هستند:

ص: 33

1. قصد و نيت فردى كه عملى را انجام مى دهد؛ زيرا ممكن است قصد فاعل مختلف باشد، لذا حكم شرعى عملى هم كه انجام مى دهد، به تبع همان قصد، مى تواند واجب، مستحب يا حَرام باشد؛ مثلًا: كسى كه كودك يتيمى را كتك مى زند، اگر به قصد اذيت و آزار باشد، فعل حرام انجام داده است. اگر به قصد تأديب و تنبيه باشد مستحب و اگر به قصد تعزير باشد واجب خواهد بود.

مسأله غيبت مسلمان نيز همين گونه است؛ يعنى اگر به قصد ضايع كردن و تنقيص مسلمان باشد حرام است و اگر به قصد نهى از منكر باشد واجب و اگر به قصد نُصح مستشير، يا جرح شهود باشد، جايز و مباح خواهد بود.

بديهى است سجده در كنار قبر پيامبر و امامان عليهم السلام نيز همين حكم را دارد؛ اگر به قصد شكر خداى تعالى باشد كه به او توفيق زيارت آن بزرگوار را عنايت كرده، مستحب است و اگر به قصد سجده بر شخص پيامبر يا امامان باشد حرام است؛ زيرا سجده بر غير خداى تعالى حرام مى باشد.

2. مكان، اشخاص و اوضاع و احوال اشخاص نيز از مواردى است كه حكم و موضوع را تغيير مى دهد؛ مثلًا:

اگر پوشيدن نوعى از لباس در برخى از جاها جزو زينت به شمار آيد، پوشيدن آن براى زنى كه در حال عزا و سوگ است حرام و اگر هدفش و قصدش جلب توجه شوهر است، مستحب مى باشد.

پوشيدن لباس شهرت يا پوشيدن لباس مردانه براى زنان

ص: 34

و به عكس نيز همينگونه است كه با اختلاف زمان، اشخاص و اماكن تفاوت پيدا مى كند.

بلند نشدن براى بعضى شخصيت ها در بعضى زمان ها و بلاد اهانت و حرام است و در بعضى بلاد و زمان هاى ديگر، چون آن را اهانت نمى دانند حرام نيست.

هدم قبور انبيا و اوليا، تخريب قبّه و بارگاه آن ها (به فرض هم كه ساخت و ساز آن ها جايز نباشد) حرام و غير جايز است؛ زيرا تخريب كردن آن ها قطعاً در اين زمان موجب اهانت آن بزرگواران خواهد بود و حرام مى باشد.

امر ششم: تعارض عنوان واجب و حرام

هرگاه عنوان واجب، با حرام در تعارض باشد؛ به گونه اى كه جمع ميان آن دو ممكن نباشد، در اينگونه موارد بايد به مرجّحات خارجى رجوع كرد و بايد بررسى كرد كه كدام يك از آن ها در نظر شارع مهم ترند. پس هركدام مهم تر بود بايد طبق آن عمل كرد و آن را كه اهميتش كمتر است ناديده گرفت؛ مثلًا: لمس كردن بدن زن نامحرم حرام است، اما اگر همين زن نامحرم در حال مرگ بود يا بايد دست به بدن او نزنند و بگذارند بميرد و يا به وسيله مرد نامحرمى او را از غرق شدن و يا به وسيله پزشك نامحرم از مرگ نجات دهند. در اينجا مسأله «حرمت لمس كردن» و وجوب «نجات دادن» تعارض دارند، به طور قطع

ص: 35

عقل، شرع و وجدان هر انسان منصفى حكم مى كند كه نجات آن زن واجب است، هر چند لازمه اش لمس كردن بدن نامحرم باشد.

گرفتن حق گمرك در عقيده وهابى ها و غير وهابى ها حرام است، ليكن وهابى ها مى گويند: اگر امام مسلمين از گرفتن آن صرف نظر كرد، به وظيفه واجب خود عمل كرده است و اگر از نگرفتن آن امتناع ورزيد و حتماً خواست آن را بگيرد، مخالفت با او جايز نيست و بر همه واجب است از او اطاعت كنند و شقّ عصاى مسلمين ننمايند.

علامه سيد محسن امين عاملى رحمه الله در كتاب كشف الارتياب به اينجا كه مى رسد، مى نويسد: اگر وحدت مسلمان ها تا اين اندازه اهميت دارد كه جايز نيست آن را فداى يك عمل حرام كنند و جايز نيست به خاطر آن، شق عصاى مسلمين نمايند، چون مفسده اختلاف ميان مسلمان ها بيشتر از مفسده گرفتن گمرك است، پس بر وهابى ها واجب بود براى حفظ وحدت مسلمان ها متعرض قبور ائمه مسلمين نشوند و با تخريب آن ها، قلوب ميليون ها مسلمان را، كه عاشق آن ها هستند داغدار و جريحه دار ننمايند. آيا مفسده تخريب قبور ائمه عليهم السلام كه موجب تشتت و تفرقه مسلمان ها شد و تخم عداوت و دشمنى را ميان آن ها پاشيد و صدها مفسده فرهنگى، سياسى و غيره به وجود آورد، مهمتر و بيشتر از مفسده بناى بر قبور نبود؟! اين مفسده بسيار بزرگتر، وحشت انگيزتر و براى دل هاى

ص: 36

مسلمان ها دردناكتر بود. بنابراين، به فرض كه به عقيده شما نگهداشتن آن ها حرام بود! چرا در برابر اين مفسده اعظم، آن ها را نگاه نداشتيد، همانگونه كه با قبر پيامبر صلى الله عليه و آله كارى نداشتيد. مى توانستيد قبور ائمه بقيع را نيز خراب نكنيد و فقط مردم را از نزديك شدن و بوسيدن آن ها، كه آن را شرك مى دانيد، منع كنيد، همانگونه كه از نزديك شدن و بوسيدن قبر پيامبر صلى الله عليه و آله جلوگيرى مى كنيد.

علاوه براين، شما بناى بر قبور را حرام مى دانيد، ابقاى آن راكه شرك نمى دانيد. پس چه مانعى داشت كه آن ها را نگه مى داشتيد؟!

امرهفتم: تكفير مسلمان جايز نيست مگر با دليل قطعى

از خطاها و اشتباهات بسيار بزرگ وهابى ها اين است كه مسلمانى را، در حالى كه اقرار به شهادتين دارد و به راه و روش مسلمان ها عمل مى كند، تكفير كرده، خون و مال و عِرضش را بر همه حلال مى كنند. چه گناهى بزرگتر از اين مى توان تصور كرد كه به استنادِ يك نظريه اجتهادىِ غلط، كه با تكيه و استناد بر ظنّ و گمان و اخبار ضعيف صادر شده و احتمال كذب و دروغ بودن آن مى رود، حكم كفر و قتل مسلمانى را صادر و عِرض و مالش را بر ديگران حلال كنند؟! مگر سيره پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله و تابعين و تابعينِ تابعين بر اين نبود كه هركس شهادتين بر زبان جارى كرد و ملتزم به

ص: 37

احكام شد، او را مسلمان و محقون الدم مى دانستند؟! مگر پيامبر صلى الله عليه و آله نفرمود:

«إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أُقَاتِلَ النَّاسَ حَتَّى يَقُولُوا لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، فَإِذَا قَالُوهَا وَصَلُّوا صَلاتَنا، وَاسْتَقبَلُوا قِبْلَتَنا، وَذَبَحُوا ذَبيحَتَنا فَقَدْ عَصَمُوا مِنِّي دِمَاءَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ إِلَّا بِحَقِّهَا وَ حِسَابُهُمْ عَلَى اللَّه» «(1)»

«من از طرف خداى تعالى مأمورم تا آنجا با مردم مبارزه كنم كه اظهار اسلام نكرده اند، اما همين كه شهادتين گفتند، و مانند ما نماز بخوانند و مانند ما ذبح كنند. پس از آن از جانب من، نسبت به حقوق خود در امان خواهند بود، حساب و كتابشان با خدا خواهد بود.»

از اين روايت و روايات فراوانى از اين دست، استفاده مى شود كه: هركس شهادتين بر زبان جارى كند محكوم به حكم اسلام است و مادام كه به دليل قطعى و يقينى، خلاف آن ثابت نشود، نمى توان او را تكفير كرد و در اين مورد نه تنها تحقيق و تجسّس لازم نيست، بلكه به صريح آيه مباركه: وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تحقيق و تجسس ممنوع و حرام است.


1- صحيح بخارى كتاب ايمان، صلاة، زكات، مسند أبى داود كتاب جهاد. صحيح ترمذى تفسير سوره 88. نسائى كتاب زكات. سنن ابن ماجه كتاب فتن. مسند أحمد بن حنبل، ج 4/ 8

ص: 38

امر هشتم: فعل مسلم و حمل بر صحت

هرگاه شخص مسلمانى عملى را انجام دهد كه آن عمل از جهتى صحيح باشد و از جهت ديگر فاسد و خلاف شرع، بر همه واجب و لازم است كه آن را حمل بر صحت كنند و مادام كه دليل قطعى و يقينى برخلاف آن نباشد، هيچكس حق ندارد آن را حمل بر فساد و خلاف شرع نمايد؛ زيرا سيره مسلمانان و اجماع و نظام زندگى و معاملاتشان بر اين اساس بنا نهاده شده است. بنابراين، اگر كسى ببيند مسلمانى طفل يتيمى را كتك مى زند، در اين حال دو احتمال برايش پيش مى آيد؛ الف: براى ادب و تربيت كردن است ب: از روى ظلم و ستم و آزار و اذيت مى باشد. اگر دليل قطعى بر آزار و ستم نداشته باشد، حق ندارد فعل او را حمل بر ظلم نمايد. پس اگر پيش از ديدن اين عمل، شخص ضارب را عادل مى دانست، همچنان بايد آثار و احكام عدالت را بر او جارى كند و به صِرف مشاهده اين عمل مشكوك، حق ندارد حكم به عدم عدالت وى نمايد. همچنين اگر ببيند مردى با زنى معاشرت دارد و نمى داند اين معاشرت مشروع است يا غير مشروع و يا ببيند كسى نوشابه سرخ رنگى مى نوشد و احتمال مى دهد خمر است، يا ببيند كسى بر زمين سجده مى كند و نمى داند، سجده بر خدا مى كند يا مخلوق، يا در ازدواج يا طلاق كسى و يا فروش و وقف چيزى و يا هر كار ديگرى شك

ص: 39

كند كه آيا آن عمل بر وجه صحيح انجام گرفته يا غير صحيح، در تمام موارد مشكوك، مادام كه دليل قطعى برخلاف آن در دست نباشد، واجب است فعل مسلمان را حمل بر صحّت كند و به صِرف گمان، هيچكس نمى تواند حكم بر فساد و بطلان و عدم صحّت عمل مزبور نمايد تا چه رسد به اين كه صرفاً مشكوك شده باشد!

بنابراين، هرگاه سخنى از مسلمانى شنيده شود يا عملى از او مشاهد گردد كه احتمال صحّتش وجود داشته باشد، هرچند اين احتمال ضعيف هم باشد، باز بايد آن را حمل بر صحت نمود، چه رسد به اين كه احتمال قوى و يا مساوى باشد.

بر اين اساس، اگر مسلمانى به يكى از پيامبران خدا يا به يكى از اولياءاللَّه متوسل شود و از آنان استغاثه كند و احتمال داده شود كه از او مى خواهد نزد خدا برايش وساطت كند و خداوند حاجتش را برآورد، به صِرف اين احتمال كه شايد مقصودش غير از اين بوده، نمى توان حكم به ارتداد او داد.

همچنين است اگر بگويد: فرزندم را شفا ده. مرا بر دشمنم پيروز گردان. به زندگى من رونق ببخش و ...

همين كه احتمال داده شود آنان را واسطه و شفيع خود قرار مى دهد تا از خداوند برايش درخواست نمايند، بايد بر همين معنا حمل كرد و به صرف احتمال خلاف آن،

ص: 40

نمى توان حكم به كفر و ارتدادش كرد. بايد توجه داشت كه اينگونه عبارات مجاز و اسناد فعل به سبب است؛ مانند:

«بنى الأمير المدينة» همانگونه كه در اين عبارت نسبت بنا و ساخت و ساز شهر را به امير مى دهند؛ چون سبب اين كار او بوده است، در اينجا نيز چون پيامبران و اولياء اللَّه سبب استجابت دعا هستند، مجازاً نسبت فعل را به آن ها مى دهند و از آن ها درخواست مى كنند.

از طرفى به صرف احتمال خلاف معناى مجازى، نمى توان حكم به كفر و ارتداد گوينده داد؛ زيرا در اينگونه موارد، كه گوينده مسلمان و معتقد به توحيد و مبانى اسلامى است و مى داند غير از خداوند هيچ كس ديگرى قادر بر چنين كارهايى نيست، علم قطعى و يقينى حاصل مى شود كه مراد وى، معناى حقيقى كلمه نيست بلكه مقصودش مجاز در اسناد است و بس!

امر نهم: معناى عبادت

بايد توجه داشت كه وقتى اسلام طلوع كرد، برخى از واژگان عرب، به معانى جديدى منتقل شدند؛ مانند «صلاة»، «زكات»، «صيام» و «حج» كه در لغت به معناى مطلقِ دعا، رشد و نمو، امساك و قصد بودند، ولى پس از اسلام، معانى ديگرى از آن ها اراده شد. بعضى از آن ها نيز در معانى حقيقى خود باقى مانده و هيچگونه تغييرى

ص: 41

نيافتند؛ مانند: بيع و شراء، كه به همان معناى خريد و فروش باقى ماند و هيچ گونه تغييرى در معناى آن به وجود نيامد.

بنابراين، واژه هايى كه بدون تغيير باقى مانده اند، هرگاه در قرآن و اخبار ديده شوند و معلوم نباشد كه معناى خاصى از آن ها اراده شده يا نه، حتماً بايد بر همان معانى حقيقى و لغوى خودشان حمل شوند. اما كلماتى كه تغيير يافته و داراى معناى جديدى هستند، اگر معانى شرعى آن ها مشخص باشد، بايد به همان معانى شرعى حمل گردند و اگر معانى شرعى آن ها نامشخص باشد، در اين صورت اينگونه كلمات مجمل به حساب مى آيند و تا شرح و تفصيلى برايشان در دست نباشد، نامفهوم و بى اعتبار هستند و نمى شود در احتجاجات و صدور احكام به آن ها تمسّك كرد. همچنين اگر معلوم باشد كه به نحو مجاز در معانى خاصى استعمال شده اند ولى بيانى توضيحى برايشان يافت نشود، در اين صورت نيز جزو الفاظ مجمل به شمار مى آيند كه محتاج به بيان و شرح دارد.

با توجه به مقدمه اى كه آورديم، «عبادت» به معناى لغوى، كه مطلق ذلّ و خضوع و اطاعت است، به هيچ وجه موجب شرك و كفر نمى شود و گرنه بايد از زمان حضرت آدم تا اين زمان، تمام افراد بشر كافر شده باشند؛ زيرا فردى يافت نمى شود كه عبادت به معناى اطاعت و خضوع در برابر كسى نكرده باشد. بنابراين، اگر مطلق اطاعت از غير و

ص: 42

انقياد در برابر او كفر باشد، بايد همسر، فرزند، خدمتكار، اجير، رعيت، نظامى هاى زير دست نسبت به بالا دست با اطاعت و فرمانبرى از ما فوق، كافر شده باشند. حتى پيامبران خدا نيز به خاطر اطاعتى كه از پدران خود داشته اند و در برابر آنان خضوع و فروتنى كرده اند، بايد كافر باشند! با اين كه خداوند به پيامبر بزرگ اسلام فرمان داد: «بال و پر خود را براى مؤمنانى كه از تو پيروى مى كنند، بگستران و با آن ها متواضع باش.» اينگونه تواضع و خضوع چگونه مى تواند كفر باشد؟! چگونه مى توان گفت كه اطاعت همسر از شوهر كفر است، در حالى كه چنين امرى واجب مى باشد. اطاعت از انبياى اولو الأمر، كه خداوند به آن امر كرده، چگونه كفر خواهد بود؟ پس معلوم مى شود كه عبادت به معناى مطلق خضوع و خشوع، حتى اگر به صورت سجده براى غير خدا باشد، ذاتاً حرام و قبيح نيست و به هيچ وجه موجب شرك و كفر نخواهد شد. اگر قبيح بود، خداوند متعال هرگز به فرشتگان فرمان نمى داد به جهت تكريم و تعظيمِ آدم، بر او سجده كنند. اگر سجده قبيح و ممنوع بود، هرگز حضرت يعقوب و همسر و فرزندانش براى تحيت و اداى احترام به حضرت يوسف، بر او سجده نمى كردند. همانگونه كه شريك قرار دادن براى خدا، چون ذاتاً قبيح و غير ممكن است، هيچگاه متعلّق امر قرار نمى گيرد.

ص: 43

اطلاق عبادت بر دعا

اگر در قرآن كريم «(1)» دعا عبادت شمرده شده و در روايات، مخ عبادت معرفى گرديده، به اين معنا نيست كه ندا، درخواست و دعا براى غير خدا، عبادت او بوده و موجب كفر و شرك است؛ چنانكه وهّابى ها همين توهّم را دارند و غافل اند از اين كه دعا در آيه و روايات، به طور مسلّم به معناى لغوى (ندا) نيست. اگر به معناى ندا باشد، در اين صورت اگركسى يك نفر را صدا كرد و از او چيزى خواست، بايد عبادت كننده او محسوب شود، در حالى كه اينگونه نيست و صدا زدن و از او چيزى درخواست كردن، عبادت نيست. از همين جا دانسته مى شود كه مقصود از دعا در اين آيه، ندا كردن خدا و سؤال كردن از اوست كه بايد با خضوع و خشوع و با تذلل كامل در پيشگاه ربوبى اش ايستاد و حاجات خود را بر او عرضه كرد كه تنها او فاعل مختار و مالك حقيقى دنيا و آخرت است و هرگونه بخواهد در آن تصرف مى كند.

بنابراين، انسان زمانى مخلوق را عبادت كرده كه او را فاعل مختار و مالك حقيقى دنيا و آخرت بداند. اما اگر او را شفيع در نزد خدا قرار دهد- چون مى داند خداوند براى او شفاعت قرار داده- در اين صورت او را نپرستيده و فعل حرام هم انجام نداده است.


1- غافر: 60

ص: 44

با اين توضيح روشن شد: اينگونه نيست كه هر چه را كه اسم عبادت بر آن گذاشتند، اگر براى غير خدا انجام شد، موجب كفر و شرك گردد و حرام باشد، مگر اين كه شارع مقدس بر حرمت آن تصريح كند؛ مانند سجده بر ماه و خورشيد، كه در قرآن آن را نهى كرده است و مانند سجده بر غير خدا، كه به اجماع تمام مسلمانان حرام است. پس اينگونه نيست كه هر اطاعت و خضوعى در برابر ديگران، عبادت محسوب شود، به فرض در معناى لغوى عبادت به شمار آيد. عبادت لغوى موجب شرك و كفر نيست بلكه عبادتى موجب شرك و كفر مى شود كه خود شارع آن را بيان كرده باشد.

پس اگر نهيى در مورد عبادت غير خدا آمد، در مواردى كه حرمت آن معلوم و مسلّم باشد، حكم به حرمت داده مى شود و در موارد ديگر كه مسلم نيست، حكم به حرمت آن جايز نيست؛ مانند دست بر سينه گذاشتن و در مقابل كسى خم شدن. دست بلند كردن ارتشيان براى احترام مافوق، كلاه بر داشتن فرنگى ها به عنوان تعظيم و تكريم و ... با اين كه تمام موارد ياد شده اطاعت و خضوع در برابر غير خداست، اما هيچ كدام از اين ها عبادت ناميده نمى شوند و چون دليل قطعى بر حرمت آن ها نداريم، لذا آن ها را حرام نمى دانيم. هر چند از نظر لغت هر نوع اطاعت و خضوعى عبادت محسوب شود.

ص: 45

موارد مُجاز حكم به شرك و كفر:

عبادت ها و يا باورها و اعتقاداتى كه موجب شرك و كفر مى شوند، عبارت اند از:

1. كسى كه ديگرى را در تمام صفات، با خدا مساوى و برابر بداند و يا خود او را خدا بپندارد. چنين شخصى كافر و مشرك مى شود؛ مانند آنان كه حضرت مسيح و مادرش را خدا خواندند و نيز مانند «سبائيه» كه اميرالمؤمنين، على عليه السلام را خدا مى خواندند و مانند «دُروزيان» كه سركرده آنان (دروز) يكى از خلفاى علوى در مصر را داراى صفات خدا مى دانستند.

2. كسى كه اديان الهى يا يكى از پيامبران خدا را تكذيب كند كافر است، هر چند معتقد به توحيد باشد و هر چند بت پرستى نكند، بلكه اگر بر دينى كه منسوخ شده باقى ماند باز كافر خواهد بود.

3. بر بت سجده كردن، ذبح قربانى براى بت ها يا براى هر چيزى كه خداى تعالى به آن اجازه نداده، هنگام ذبح و نحر، به جاى نام خدا، نام بت بر زبان آوردن، خون قربانى را براى احترام و تعظيم بت بر بدن او ريختن، اعتقاد به اين كه بت مدبّر و داراى اختيار است و ... تمام اين ها كفر و شرك است؛ حال معتقد به وجود خداى ديگرى غير از بت باشد يا نباشد.

اما مسلمانِ معتقد به وجود خدا و برى ء از موارد سه گانه

ص: 46

فوق، به هيچ وجه كافر و مشرك و نامسلمان نخواهد بود، آنگونه كه وهابى ها تمام مسلمان هاى دنيا را كه وهابى نيستند كافر و مشرك مى دانند.

امر دهم: فضيلت برخى از اشياء بر بعضى ديگر

خداوند متعال مخلوقات خود را يكسان نيافريده و برخى از آن ها را بر برخى ديگر برترى داده؛ مثلا از ميان ماه ها، ماه مبارك رمضان را بر ديگر ماه ها فضيلت داد و شب قدر- كه از هزار ماه (83 سال) بهتر است- در اين ماه است.

همچنين از ميان ماه هاى دوازده گانه، چهار ماه را برترى داد و آن ها را ماه هاى حرام خواند و ستيز و جنگ در اين ماه ها را حرام شمرد.

از ميان روزها، جمعه را از بقيه برتر دانست و ساعتى از ساعت هاى آن را- كه دعا در آن مستجاب مى شود- بر تمام آن ايام برترى داد.

از ميان مكان ها، كعبه را بر ديگر جاهاى روى زمين فضيلت داد و مردم را ملزم كرد كه پيرامون آن طواف كنند و حج بگزارند.

مكه، مقام ابراهيم، حجر اسماعيل، مسجدالحرام، مسجد پيامبر، مسجد قدس و مسجد كوفه را از ديگر جاى ها برتر شمرد.

ص: 47

از ميان سنگ ها حجرالأسود را برتر دانست و از حجاج خواست آن را استلام كنند و ببوسند.

از ميان چاه ها، چاه زمزم را بر ديگر چاه ها برگزيد. و از ميان حيوانات ... تا آنجا كه قسمتى از خون آهوى ختن را بهترين مسك قرار داد. از ميان آدم ها، انبيا را بر بقيه برترى داد و از ميان انبيا حضرت محمد صلى الله عليه و آله را افضل و اشرف قرار داد. شهدا را بر ديگران و علما را بر شهدا و بر بعضى از انبيا فضل و برترى بخشيد.

خداوند حتى بعضى از اشيا را بر بعضى ديگر برترى داده است. گاهى ممكن است چيزى، با تغيير حالت و يافتن عنوانى، ارزش و احترام پيدا كند؛ مثلا زمينِ زباله دان يا محلّ ميكده اى- كه هيچ ارزش و احترام ندارد- تبديل به مسجد شود و به جهت عنوان مسجد، در پيشگاه خداوند محترم مى شود؛ به گونه اى كه تنجيس آن حرام و تطهيرش بر همه واجب مى گردد.

و مثلا از پوست گاو و گوسفند چرم مى سازند و آن، گاهى براى ساختن تخت كفش به كار مى رود و هيچ احترامى ندارد و با آن همه جا مى روند، گاهى از همين چرم براى ساختن جلد قرآن استفاده مى شود كه در نهايت اكرام و احترام قرار مى گيرد؛ به طورى كه آن را مى بوسند و بر چشم مى گذارند.

بنابراين، اگر خداوند متعال از ميان تمام مردان روزگار

ص: 48

يك نفر را به پيامبرى برگزيد در اين صورت واجب الاطاعة مى شود. اگر پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را به جانشينى خود انتخاب كرد يا اگر مسلمان ها كسى را به خلافت برگزيدند (بنابر اين كه انتخاب آن به اختيار امت باشد) در اينصورت از مصاديق ... أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي اْلأَمْرِ مِنْكُمْ ...

بوده، واجب الاطاعه خواهد شد.

بقعه ها

بقعه ها و ساختمان هاى روى زمين نيز همينگونه اند؛ يعنى ممكن است بقعه اى با ديگر بقعه ها هيچ فرقى نداشته باشد اما پس از اين كه پيامبرى يا امامى يا يكى از اوليا در آن دفن شوند، احترام، شرافت و فضيلت خواهد يافت و به خاطر احترام شخصيتى كه در آنجا مدفون است، اهانت به آن حرام و احترام به آن واجب مى شود. از احترامات چنين جاهايى اين است كه انسان به زيارتش رود. بر آن قبّه و بارگاه بسازد تا موجب احترام مدفون و موجب رفاه زائران، در سرما و گرما گردد. براى وى خدمه و دربان قرار داده شود. چراغ روشن كنند تا زائران از نور آن بهره ببرند.

ضريح بسازند تا از هر نوع اهانت و سبك شمردن در امان بمانند. ببوسند و تبرّك بجويند و هر عملى كه موجب تكريم و تعظيم آن ها مى شود انجام دهند.

همانگونه كه پيش تر اشاره كرديم، هرگونه اهانت به

ص: 49

آن ها حرام است؛ مانند ويران كردن ديوارها، فروريختن و منهدم كردن سقف ها، صاف كردن و هم سطح نمودن آن با زمين، در معرض اهانت قرار دادن، خاكروبه ريختن، حيوانات و چارپايان را در آن ها جا دادن و هر عملى كه موجب بى ادبى و بى احترامى به آن ها شود و ... زيرا از نظر شرعى، احترام و بزرگداشت آن ها واجب و لازم است؛ چه در حيات و چه در ممات.

وقتى خداوند سنگى را، به خاطر ايستادن حضرت ابراهيم بر روى آن هنگام ساختن كعبه، احترام مى گزارد و براى بزرگداشت آن مى فرمايد: ... وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى ... آيا ممكن است محل دفن او يا محل دفن سرور انبيا را محترم نشمارد؟! اگر پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله داراى چنين احترامى است، چرا بوسيدن حرمش حرام باشد؟! و چرا تبرّك جستن به آن و نماز خواندن در كنار آن و دعا خواندن براى خدا در آنجا حرام باشد؟! همانگونه كه نماز و دعا در كنار مقام ابراهيم جايز است، نماز و دعاى كنار حرم پيامبر صلى الله عليه و آله نيز بايد جايز باشد. پس به همان دليل و ملاكى كه نماز و دعا در كنار مقام ابراهيم حرام نيست، نماز و دعا در كنار قبر پيامبر نيز نبايد حرام باشد؛ زيرا احترام كردن به كسى كه خداوند احترامش كرده، در واقع احترام به خود خدا و عمل به امر خدا، و عبادت و طاعت پروردگار است، درست مانند بوسيدن حجرالأسود، و احترام گزاردن

ص: 50

به كعبه و حرم و مقام و مساجد و تبرك جستن به آب زمزم، و سجده كردن فرشتگان بر آدم، همانگونه كه اين ها عمل به امر خدا و اطاعت امر خداست و حرام نيست، احترام به قبر پيامبر و بوسيدن و نماز خواندن در كنار آن نيز اطاعت امر خدا بوده و حرام نيست.

امر يازدهم: عدم تغيير موضوعات با تغيير احكام

بديهى است هيچ گاه و در هيچ شرايطى تغيير احكام موجب تغيير موضوعات نمى شود. هرگاه موضوعى قبل از ورودِ حكم، داراى حالتى بوده يا ويژگى اى داشته، بعد از ورودِ حكم نيز بر همان حال باقى خواهد ماند. ورود حكم نمى تواند كوچكترين تغييرى در آن به وجود آورد؛ مثلًا اگر از نظر شرعى دشنام دادن و ناسزا گفتن به شخصى، موجب اهانت به او بوده و حرام است، بعد از آمدن حكم وجوبِ اهانت، باز هم اهانت است و هرگز تبديل به احترام نخواهد شد. حكم وجوب اهانت، نمى تواند ماهيت آن را تغيير دهد و نام آن را «احترام» بگذارد. اگر ضيافت و نوازش، احسان و كار نيك است، با تحريم كردن آن، هرگز تبديل به اهانت و قبح نخواهد شد. بنابراين، اگر احترام كردن به مخلوق و تبرّك جستن به آن و اطاعت كردن از آن با خضوع و خشوع، ذاتاً عبادت غير خدا و كفر و شرك باشد و خداوند به موارد فوق امر نمايد، باز هم عبادت غير

ص: 51

خدا به حساب مى آيد؛ زيرا وجوب امر از طرف خدا هرگز آن را از حالت عبادت بودن خارج نمى كند. با اين وصف، اگر خداوند به آن امر نمايد، بايد ملتزم شد كه شرك و عبادت مخلوق را واجب دانسته است؛ زيرا معلوم شد كه هيچ حكمى موضوعى را تغيير نمى دهد. از سويى، معلوم است كه در شريعت اسلام تعظيم و تكريم بعضى از مخلوقات؛ اعم از انسان و جماد، واجب شده و احترام پاره اى از مخلوقات و جمادات و تبرّك جستن به آن ها و خضوع و خشوع با كمال فروتنى در مقابل آن ها ثابت شده است؛ مانند امر خداوند به فرشتگان براى تعظيم و بزرگداشت حضرت آدم و سجده بر وى. سجده حضرت يعقوب و فرزندانش براى بزرگداشت حضرت يوسف. امر به تعظيم فرزند بر والدين و خفض جناح در برابر آن ها. امر به اطاعت پيامبر صلى الله عليه و آله و اولوالامر مسلمانان در اوامر ونواهى.

به عنوان احترام پيامبر صلى الله عليه و آله صدا را بيشتر از صداى آن حضرت بالا نبردن، امر به احترام مساجد، كعبه و طواف پيرامون آن. تعظيم مقام ابراهيم، حجر اسماعيل و حجرالأسود، چاه زمزم و تبرّك جستن به آب آن و تعظيم حرم و ... كه در اسلام ثابت شده و هيچگونه ترديدى در آن وجود ندارد.

بنابراين، با توجه به ثبوت موارد فوق، كه در اسلام آمده است، يا بايد گفت هر تعظيم و تكريمى عبادت نبوده و

ص: 52

موجب شرك نيست و يا بايد بگوييم خداوند امر به شرك و امر به عبادت غير خود كرده است! ولى چون شرك ذاتاً قبيح و موجب خلود در جهنم است و خداوند هرگز آن را نمى آمرزد، پس امر به آن نمى كند. از اين رو، به طور مسلم معلوم مى شود كه هر تعظيم و تكريمى عبادت نيست و موجب شرك نمى شود، برخلاف آنچه كه وهابى ها مى گويند.

امر دوازدهم: حيات پيامبر صلى الله عليه و آله بعد از فوت

تمام مسلمانان بر اين باورند كه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله بعد از رحلت نيز زنده است؛ همانگونه كه در حال حيات سخنان افراد را مى شنيد و پاسخ مى داد، در حال مرگ نيز مى شنود و پاسخ مى دهد، جز اين كه در زمان حيات پاسخ او براى گويندگان قابل شنيدن بود ولى در اين زمان، جز براى افراد اندكى از خواص قابل استماع نيست. چنين باور و اعتقادى براى كسانى كه اقرار به قدرت خداى تبارك و تعالى دارند، قابل شك و ترديد نيست؛ زيرا حيات بعد از مرگ، از امور ممكن است نه غير ممكن. بنابراين، وقتى نصّى از سوى خود پيامبر در اين مورد به ما برسد، واجب است آن را بپذيريم چنانكه خود وهابى ها در رساله دوم از رسائل «هدية السنيه» به آن اقرار كرده و سمهودى در كتاب وفاء

ص: 53

الوفا «(1)» با سند صحيح، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده كه فرمود:

«مَا مِن أحدٍ يسلِّم عَليَّ إلّا رَدَّ اللَّهُ عَلَيَّ روُحِي حَتّى أرُدَّ عليه السّلامَ».

«هر كس بر من سلام كند خداوند روح مرا به سوى من بر مى گرداند تا جواب سلام او را بدهم.»

سپس مى افزايد: «بيهقى در باره زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله گفته است: جماعت بسيارى از امامان اهل سنت؛ مانند احمد بن حنبل به آن اعتماد كرده و سبكى نيز اعتمادشان را صحيح دانسته است، چون حكايت از فضيلت جواب پيامبر مى كند كه بسيار عظيم و مهم است.»

روايت مزبور در مورد افراد غايبى است كه از دور سلام مى كنند و فرشتگان سلام آن ها را به پيامبر مى رسانند كه بنايى و اسماعيل قاضى به سند صحيح آن را نقل كرده اند. روايات بسيارى نيز مربوط به كسانى است كه در كنار قبر سلام مى كنند و آن حضرت مى شنود و پاسخ سلامشان را مى دهد.

چند نمونه از اين روايات:

1. «مَنْ صَلّى عَلَيَّ عِندَ قَبري سَمِعتُهُ وَمَنْ صَلّى عَلَيَّ نائياً بُلِّغتُهُ». «(2)»


1- ج 4. ص 1349 چاپ بيروت
2- اين روايت را جماعتى از ابو هريره از پيامبر خدا ص نقل كرده اند

ص: 54

«هر كس كنار قبرم بر من سلام كند مى شنوم، و هر كس از دور سلام كند سلامش را به من مى رسانند.»

2. «ما مِن عَبدٍ يُصلِّى عَلَىّ عِندَ قَبرِى الّا وَكّلَ اللَّهُ بِها مَلَكاً يُبَلِّغُنِى وَكفى امرَ آخِرَتِهِ و دُنياهُ، و كُنتُ لَهُ شَهيداً و شفيعاً يَومَ القِيامَةِ». «(1)» «هر كس كنار قبرم بر من سلام كند خداوند فرشته اى را موظف مى كند سلام او را به من ابلاغ كند، امر دنيا و آخرتش را كفايت نمايد، و من نيز در قيامت شاهد و شفيع او خواهم بود».

3. ابن نجار از ابراهيم بن بشّار روايت كرده:

«در يكى از سال ها، پس از انجام مناسك حج، به مدينه رفتم. در حرم پيامبر صلى الله عليه و آله به او سلام كردم. از داخل حجره شنيدم در جوابم فرمود: «وَ عَلَيكَ السّلامُ». مانند اين روايت، از اوليا و صالحان نيز فراوان نقل شده است.

4. حافظ النذرى روايت كرده كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

«عِلمِي بَعدَ وَفاتِي كَعِلْمِي فِي حَياتِي».

5. قال القسطلاني في ارشاد الساري في شرح صحيح البخاري و في حديث ابن مسعود و عند البزاز بإسناد جيّد رَفَعَهُ:

«حَياتِي خَيْرٌ لَكُمْ، وَوَفاتي خيْرٌ لَكُمْ تُعْرضُ عَلَيّ أعْمالُكُم، فَما رأيْتُ مِن خَيْرٍ حَمَدْتُ اللَّه تعالى عَلَيْهِ، وَما


1- اين روايت را جماعتى از ابو هريره، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده اند

ص: 55

رَأَيْتُ مِنْ شَرٍّ استَغْفَرْتُ اللَّهَ تعالى لَكُمْ». «(1)»

«... اعمال شما به من نشان داده مى شود؛ اگر اعمالتان خوب باشد خدا را شكر مى كنم و اگر خوب نباشد برايتان استغفار مى كنم.»

اين ها برخى از رواياتى است كه سمهودى در كتاب وفاء الوفا آورده مبنى بر اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله بعد از رحلت نيز حيات دارد؛ مى بيند و مى شنود و پاسخ سلام افراد را مى دهد.

وى روايات ديگرى نيز نقل مى كند؛ ازجمله «(2)» مى گويد: خالدبن وليدبن حكم بن عاص روز جمعه اى بالاى منبر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رفت و گفت:

روزى على بن ابى طالب از پيامبر تقاضا كرد او را به كارى بگمارد، با اين كه پيامبر مى دانست او خائن است (!) در عين حال فاطمه وساطت كرد تا درخواست او را بپذيرد! همين كه سخنش به اينجا رسيد، ناگهان دست پيامبر از قبر بيرون آمد، در حالى كه به خالد اشاره مى كرد مكرر فرمود:

«كذِبتَ يا عدوَّ اللَّهِ كذبتَ يا كافر».

روايات ياد شده و روايات بسيار ديگر، كه سمهودى آن ها را نقل كرده، دلالت دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بعد از موت نيز مانند حيات مى بيند، مى شنود و حيات و ممات برايش


1- روح المعاني، ج 14، ص 213
2- وفاء الوفا، ص 1356

ص: 56

تفاوتى ندارد.

بخش سوم: شبهات وهابيت

وهابيت و صفات خدا

اشاره

محمد بن عبدالوهاب پايه گذار مسلك وهابيت و كسانى كه اين بذر فاسد را در ميان مردم پاشيدند؛ مانند ابن تيميه و شاگردش ابن قيّم و پيروانشان، همگى مدعى هستند كه تنها آن ها اعتقاد به توحيد ناب دارند و تنها آن ها هستند كه از آستان مقدس توحيد حراست كرده، نگذاشته اند ذرّه اى از شرك به آن راه يابد! وهابى ها بر اين باورند موحّد واقعى آن ها هستند! و مسلمانان ديگر، همه كافر و مشرك اند! در حالى كه وهابى ها حريم آستان مقدس توحيد را شكستند و صفاتى را به خداى سبحان نسبت دادند كه به هيچ وجه لايق مقام قدس و جلال با عظمت خداوند نيست. آنان خدا را جسم مى دانند. برايش جهت فوقانيت قائل اند. خدا را در عرش، كه مافوق همه آسمان ها و زمين است، مى دانند. براى خداوند حركت و جهت قرب معتقدند و مى گويند خداوند شب هاى جمعه از آسمان پايين مى آيد و در قيامت كنار مردم مى ايستد و معتقد به صورت و دست (دست راست و دست چپ)، انگشتان و دو چشم به معناى حقيقى براى خدا هستند. الفاظ صفات خدا را بدون توجيه و تأويل، حمل بر معانى حقيقى مى كنند و براى خدا همان محبت و رحمت و همان

ص: 57

رضا و خشمى را معتقدند كه براى انسان ها باور دارند.

مى گويند خداوند با حروف و اصوات سخن مى گويد.

با اين وصف خدا را مانند انسان در معرض حوادث قرار مى دهند كه مستلزم حدوث بارى تعالى و عين كفر مى باشد.

لذا وقتى ابن تيميه عقايد وهابيت را نوشت، تمام علماى زمانش، كه سنگرداران حريم اسلام بودند، حكم به گمراهى، ضلالت و كفر اين گروه دادند و از حكومت وقت خواستند يا او را اعدام كند يا به زندان افكند كه موجب فساد و گمراهى مردم نشود.

براساس همين فتوا، او را به مصر بردند كه با علماى مصر به مناظره نشست، آن ها نيز او را گمراه و كافر خواندند در نتيجه محكوم و روانه زندان گرديد. پس از مدتى در زندان اظهار توبه كرد، ليكن پس از آزادى، توبه را شكست و به راه و مرام خود ادامه داد.

علماى اهل سنت و وهابى ها

ابن حجر هيتمى در كتاب «الدرر الكامنه» مى نويسد:

نظر علما درباره ابن تيميه مختلف است؛ برخى او را معتقد به تجسيم دانسته اند؛ زيرا او گفته است: خداوند داراى دست و پا و ساق و صورت و ديگر صفات حقيقى است كه بر عرش قرار گرفته است. برخى او را زنديق و كافر شمرده اند، چون پيامبر را تنقيص كرده و مى گويد: نبايد به پيامبر استغاثه كرد. از اين رو كه به مقام شامخ رسول اللَّه

ص: 58

توهين كرده برخى حكم به قتلش داده اند.

بعضى ديگر او را منافق دانسته اند، چون على عليه السلام را مخذول و شكست خورده معرفى كرده است. او همواره دنبال به دست آوردن خلافت بود ليكن كسى قبولش نكرد. جنگ هايى هم كه راه انداخت به خاطر رسيدن به رياست بود نه براى ديانت!

چون از مطالب او بغض و كينه اش نسبت به على عليه السلام به روشنى پيدا است و پيامبر صلى الله عليه و آله به على فرمود: «لا يُبغِضُكَ إلّا مُنافِق»؛ «هركس كينه تو را در دل بگيرد منافق است.» از اين جهت ابن تيميه را منافق خوانده اند. برخى معتقدند او رياست طلب است و به خاطر رسيدن به رياست، چنين مطالبى را ميان مردم پراكنده است تا افكار عمومى را متوجه خود كند.

علماى بزرگ اهل سنت هر كدام درباره ابن تيميه سخنى گفته و نظريه اى داده اند و آن ها مانعة الجمع نيستند؛ چرا كه هر كسى او را از زاويه اى خاص مورد مطالعه قرار داده است. ابن تيميه هم قائل به جسم بودن خداست و هم مقام شامخ نبوت را تنقيص كرده، پس زنديق و كافر است.

هم بغضش را نسبت به على عليه السلام آشكار كرده پس منافق است. همچنين او عامل بيگانه بود و هواى رياست در سر داشت.

باور داشتن و اعتقاد به اين كه خداوند داراى دست و پا و گوش و ساير اعضا و جوارح است، آن هم با معانى حقيقى آن ها، بدون تأويل و توجيه، خلاف حكم عقل است و جايز نيست. اين مسأله در علم كلام ثابت شده و تمام علماى اسلام، جز فرقه وهابى، همه بر اين معتقد هستند.

ص: 59

علاوه بر آن، اثبات اعضا و جوارح به معناى حقيقى براى خدا، به معناى تشبيه كردن خدا به خلق است كه امام دارالهجره، مالك بن انس گفت: «مَنْ شَبَّهَ اللَّهَ بخَلقِهِ فَقَد كَفَرَ».

پيامبران و اولياءاللَّه در نگاه وهابيت

وهابى ها متوسل شدن به پيامبر و كمك خواستن از او را، حرام مى دانند. بنابراين، گفتن «يَا رَسُولَ اللَّهِ اشْفَعْ لِي»، «يَا رَسُولَ اللَّهِ أَتَوَسَّلُ بِكَ إِلَى اللَّهِ» و هر جمله ديگرى كه عنوان توسل و استغاثه داشته باشد، در نظر آنان حرام و شرك است و تبرّك جستن به قبر پيامبر، نماز خواندن و دعا كردن كنار آن و اظهار احترام نسبت به وى را، شرك و كفر و بت پرستى مى دانند كه موجب حلال شدن خون و مال مى گردد. چون ضريح بر روى قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و اولياءاللَّه را از مظاهر شرك و بت پرستى مى دانند، از اين رو، مسافرت براى زيارت آن ها را حرام و تخريب و نابود كردن حرم، ضريح، گنبد و بارگاه را واجب مى شمارند. در نظر آنان، دست زدن به ضريح و بوسيدن آن حرام است. ضريح مقدس حضرت رسول را (نعوذباللَّه) بت بلكه بت اعظم مى دانند و نسبت به ديگر پيامبران و اولياءاللَّه نيز همين باور را دارند! حتى محمدبن عبدالوهاب (رهبر اين فرقه و گروه) درباره حضرت رسول صلى الله عليه و آله گفته است: محمد مُرد و

ص: 60

ديگر نمى شنود! بعضى از پيروان وى درباره آن حضرت جسارت كرده، مى گويند: عصاى من به مراتب از محمد صلى الله عليه و آله كارآمدتر و مفيدتر است؛ زيرا من به وسيله عصا مى توانم از خود دفاع كنم و مار يا حيوانى را از حمله باز دارم ولى محمد مرد و ديگر كارى از او ساخته نيست!

وهابيان مهمترين ايراد و اشكالى كه دارند، مربوط به مسأله شفاعت، توسل، طلب حاجت، ساختن بقعه و حرم، خواندن نماز و دعا كنار قبر، احترام به قبر و صاحب آن است. اكنون پاسخ هايى مختصر در ردّ آن ها مى آوريم تا زائر تحت تأثير تبليغات گمراه كننده آنان قرار نگيرد و بتواند در صورت لزوم، از باورهاى خود دفاع كرده، پاسخگوى آن ها باشد.

شفاعت

اشاره

طلب شفاعت از پيامبران، صالحان، اولياءاللَّه و فرشتگان، در نظر وهابيان كفر و شرك است! همانگونه كه ابن عبدالوهّاب در رساله «اربع قواعد» و ديگران مانند:

آلوسى، صنعانى و ابن تيميه در كتاب هاى خود نوشته اند.

در حالى كه شفاعت به معناى عبادت و پرستيدن شفيع نيست، بلكه آنگونه كه راغب گفته شفاعت به معناى پيوستن و ضميمه شدن چيزى است به چيز ديگر يا پيوستن

ص: 61

انسان است به ديگرى كه از نظر حرمت و جايگاه و مقام بالاتر از خودِ اوست، براى درخواست كمك تا يار و ياورش باشد.

بنابراين، شفاعت پيامبر صلى الله عليه و آله و اولياءاللَّه به معناى دعا و طلب يارى از آن ها است تا در پيشگاه خداوند درخواست كنند: خداوند گناهانشان را بيامرزد. لذا حاكم نيشابورى در تفسير آيه ... مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً حَسَنَةً ... «(1)» از مقاتل روايت كرده است كه: «منظور از شفاعت در پيشگاه خدا، همان دعا كردن براى مسلمان است؛ زيرا از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرمود: «هركس در غياب برادر مسلمان برايش دعا كند، دعاى او مستجاب مى شود و فرشتگان به او مى گويند براى خودت نيز مستجاب است.» با اين بيان معلوم مى شود طلب شفاعت از پيامبران و اولياى خدا، همان طلب و درخواست دعا است كه خود وهابى ها آن را جايز مى دانند و از مؤمنان التماس دعا مى كنند. التماس دعا از مؤمن نه تنها جايز بلكه از ضروريات دين اسلام است. بنابراين، طلب شفاعت و دعا نه تنها از پيامبران و اولياءاللَّه، به ويژه از رسول اعظم اسلام، كه از هر مؤمنى جايز است؛ زيرا خداوند براى هر مؤمنى حرمت و احترامى قرار داده كه به خاطر آن حرمت، اميد مى رود شفاعتش قبول گردد.


1- نساء: 85

ص: 62

علاوه بر آن، روايات فراوانى از شيعه و سنى وارد شده كه شفاعت را براى فرد فرد مؤمنان ثابت كرده است؛ به گونه اى كه اختصاص به انبيا و اوليا ندارد. براى نمونه مى توان به صحيح ترمذى مبحث قيامت (12) و ابن ماجه مبحث زهد (37) و دارمى، (رقاق 87) و مسند حنبل، ج 3، ص 63، 94، 469 و 470 و بخارى مبحث توحيد (24) و ...

مراجعه كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «هر يك نفر از امت من مى تواند افرادى بيش از طايفه بنى تميم را شفاعت كند.» قرآن كريم نيز شفاعت را (كه همان دعا و طلب آمرزش است) براى فرشتگان ثابت و در پيشگاه خدا شفاعت كرده، مى گويند: «... پس كسانى راكه توبه كرده و راه تو را پيموده اند، بيامرز ...». «(1)»

مفسران، به خصوص فخر رازى، در تفسير اين آيه گفته اند: اين آيه دلالت دارد بر اين كه فرشتگان براى گناهكاران آنگونه شفاعت مى كنند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگر انبيا شفاعت مى كنند.

شفاعت پيامبر

خداوند متعال در بعضى آيات، به پيامبر صلى الله عليه و آله امر كرده است كه: «براى خود و مردان و زنان با ايمان استغفار


1- غافر: 7

ص: 63

كند». «(1)»

همچنين از قول حضرت نوح نقل مى كند كه در پيشگاه خداوند عرض كرد: «پروردگارا! من و پدر و مادرم و تمام كسانى را كه با ايمان وارد خانه من شدند و جميع مردان و زنان با ايمان را بيامرز ...». «(2)»

معلوم است كه شفاعت حضرت رسول و حضرت نوح غير از دعا و طلب مغفرت، چيز ديگرى نبوده است.

شفاعت حجرالأسود:

نه تنها انبيا، اوليا و مؤمنان مى توانند در پيشگاه خداوند متعال شفاعت كنند، كه طبق روايات فريقين (شيعه و سنى)، حجرالأسود نيز شافعى است كه شفاعتش رد نمى شود؛ شافِعٌ مشَفَّعٌ.

سيوطى در جامع الصغير و ابونعيم در مسلسلات و ديگران نقل كرده اند:

«اشهِدُوا هَذا الْحَجَر خيراً فإنّه يَأتِي يَومَ الْقِيَامَة شَافِع مُشَفّع لَهُ لِسَان وَ شَفَتَان يَشْهَدُ لِمَن اسْتَلَمَهُ»

حجرالأسود را در كار خير به شهادت گرفتن، به معناى طلب شفاعت از آن است. با اين كه حجرالأسود جماد است و ظاهراً عقل و نطقى ندارد، در عين حال به ما امر كرده اند كه آن را شاهد بگيريم، همانگونه كه امر كرده اند آن را


1- آل عمران: 159 و محمد: 19
2- نوح: 28

ص: 64

ببوسيم و استلام نماييم و هيچ كدام از اين ها شرك نيست و گرنه امر به شرك موجب تغيير آن نمى شود؛ چنانكه در امر يازدهم گفتيم، به هيچ وجه، احكام موجب تغيير موضوعات نمى شوند.

شفاعت روزه و قرآن

همچنين قرآن و عمل نيك انسان در قيامت از وى شفاعت مى كنند. هركس سوره اى از قرآن يا چند آيه از آن را حفظ داشته باشد، قرآن شفيع او خواهد شد؛ يعنى قرآن كريم از خدا درخواست عفو براى حافظ مى كند و نيز روايت سه شخصى كه عمل خير خود را شفيع قرار دادند و از گرفتارى نجات يافتند، شاهد بر اين ادعا است. با توجه به آنچه گذشت، معلوم شد كه «شفاعت» و «دعا» از يك مقوله اند؛ چون خداوند بر بندگانش رؤوف و مهربان است، از باب لطف و بنده نوازى، وسائل زيادى در اختيار آنان گذاشته تا بتوانند با استفاده از آن ها، رضايت و عفو او را به دست آورند.

بنابراين، طلب شفاعت از پيامبر صلى الله عليه و آله و فرد فرد مؤمنان، در امور دنيا و آخرت، بايد جايز باشد و هيچ اشكالى ندارد؛ زيرا شفاعت همچون دعا است و چون التماس دعا جايز است، پس طلب شفاعت نيز جايز خواهد بود.

ص: 65

شبهات وهابى ها و شفاعت

ممكن است وهابى ها بگويند: روايات ياد شده، دلالت برجواز طلب دعا وشفاعت از زنده ها دارند نه از مرده ها. ما نيز شفاعت زنده ها را جايز مى دانيم و بر شفاعت مرده ها معتقد نيستيم؛ حال شفيع پيامبر باشد يا غير پيامبر؛ زيرا طلب شفاعت از آن ها، به معناى عبادت كردن آن ها است و هر عبادتى كه براى غير خدا باشد، شرك خواهد بود؛ زيرا آن دسته از كفار هم كه پيامبر صلى الله عليه و آله با آن ها مى جنگيد، به خاطر همين بود كه از بت ها و مرده ها شفاعت مى طلبيدند كه قرآن در سوره زمر آيه سوم و سوره يونس آيه هيجدهم از آن ها خبر داده:

«... آنان كه غير خدا را اولياى خود قرار دادند، دليلشان اين بود كه مى گفتند: اين ها را نمى پرستيم مگر به خاطر اين كه ما را به خدا نزديك مى كنند.» «(1)»

«... آن ها غير از خدا چيزهايى را مى پرستند كه نه به آنان زيان مى رسانند و نه سودى مى بخشند و مى گويند: اين ها شفيعان ما نزد خدا هستند! ...». «(2)»

اين ها نيز وجود خدا را باور داشتند و معتقد به توحيد


1- أَلا لِلَّهِ الدِّينُ الْخالِصُ وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللَّهِ زُلْفى
2- وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ ...

ص: 66

در خالقيت و رازقيت خدا بودند ولى چون بعضى از مخلوقات را ميان خود و خدا واسطه قرار مى دادند و از آن ها شفاعت مى طلبيدند، پيامبر صلى الله عليه و آله با تمام آن ها به مقاتله و جنگ برخاست و فرقى بين هيچ كدام نگذاشت كه ملائكه را شفيع قرار مى دادند يا افراد صالح و مؤمن و يا بت هايى كه يادبود مرده ها بودند، همه را كافر مى دانست و خون و مال همه را مباح كرد.

جواب از اين شبهه:

دليل اول

در اين استدلال دو اشتباه وجود دارد كه براساس آن، حكم به كفر و شرك تمام مسلمان هاى غير وهابى داده اند:

الف- شفاعت خواستن را عبادت شفيع دانسته اند، در حالى كه پيشتر ثابت كرديم درخواست شفاعت و التماس دعا از كسانى كه خداوند آن ها را محترم شمرده، از يك مقوله است و به هيچ وجه به معناى پرستش نيست.

ب- شرك جاهليت، كه پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله جان و مالشان را حلال كرد، به اين جهت نبود كه افرادى را واسطه و يا شفيع قرار مى دادند و در اين دو آيه نيز نفرموده است، چون غير خدا را شفيع و واسطه قرار مى دادند پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را كافر و مشرك شمرد، بلكه در هر دو آيه تصريح شده است آنچه

ص: 67

موجب شرك و كفر آن ها شده بود، همان عبادتشان بود كه غير خدا را مى پرستيدند؛ زيرا:

در آيه اول: ... وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللَّهِ زُلْفى ... تصريح دارد كه آن ها مى گفتند: «ما بت ها را نمى پرستيم مگر به خاطر اين كه ما را به خدا نزديك كنند.» از اين سخن كه آن ها استدلال مى كردند معلوم مى شود تقرّب و شفاعت را معلول و عبادت و پرستيدن را علت قرار داده اند. بنابراين، از نظر عقلى بسيار واضح و روشن است كه علت غير از معلول است. آنچه موجب كفر و شرك آن ها بود، همانا علت بوده نه معلول!

در آيه دوم: وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ ... نيز معلوم است كه جمله «هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا» بر جمله «يَعْبُدُونَ» عطف شده است. اين نيز بديهى است كه معطوف و معطوف عليه بايد دو چيز باشد و گرنه عطف يك شى ء بر خودش جايز نيست، پس روشن است كه در اينجا نيز علت اصلى كفر آن ها پرستش چيزهايى به جاى خدا بوده نه از آن رو كه آن ها را واسطه و شفيع قرار داده بودند.

دليل دوم

جمله ... اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِياءَ ...؛ «آن ها كه غير

ص: 68

خدا را اولياى خود قرار دادند.» هم چنين جمله وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ...؛ «و چيزهايى غير از خدا مى پرستيدند.» صريح اند در اين كه از خدا اعراض كرده و مخالف امر خدا عمل مى كردند. بنابراين، اصلا مسلمان نبوده اند.

دليل سوم

جمله: ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ نيز اشاره دارد بر اين كه آن ها سنگ ها و درخت ها و جمادات را مى پرستيدند و از آن ها شفاعت مى خواستند، در صورتى كه خداوند چنين حق و توانى را به آن ها نداده است. برخلاف كسانى كه خداوند اين حق را به آن ها داده و آن ها را قادر بر شفاعت نموده است. بنابراين، كسانى را كه خداوند اجازه شفاعت به آن ها داده، نمى توان با سنگ، چوب و جماد، كه داراى چنين اجازه اى نيستند، مقايسه كرد. همين طور نمى شود متوسلين به اين ها را با متوسلين به جمادات و اشياى غير قادر و غير مجاز قياس كرد؛ زيرا آن ها كافر و بت پرست بودند اما اين ها مسلمان و موحّدند.

احجار و اشجار و بت ها، غير قادر و غير مجاز در شفاعت بودند، ولى خداوند به انبيا و اوليا و صالحان قدرت و اجازه شفاعت داد. چگونه مى توان آن ها را با يكديگر مقايسه كرد؟! پس آنچه را كه وهابى ها مى گويند: «طلب شفاعت از صالحان، همان قول كفار است» كه مى گفتند: «هؤُلاءِ

ص: 69

شُفَعاؤُنا» درست نيست؛ زيرا عبادت با طلب شفاعت فرق دارد. آن ها كافر بودند و بت ها را عبادت مى كردند، ولى ما مسلمانيم و از پيامبر و صالحان، كه از طرف خدا حق شفاعت دارند، شفاعت مى خواهيم و به هيچ وجه آن را عبادت نمى كنيم.

دليل چهارم

با اين كه «طلب دعا» با «درخواست شفاعت» از يك مقوله هستند، چگونه است كه آقايان وهابى، التماس دعا از مؤمنان را جايز مى دانند و اجازه مى دهند به هر يك از مؤمنان بگويند: «ادعُ لي/ براى من دعا كنيد» چرا وقتى مسلمانى بخواهد به پيامبر صلى الله عليه و آله بگويد: «اشْفَعْ لِي» مى گويند حرام و شرك است و جايز نيست؟! ميان اين دو مورد چه تفاوتى است كه يكى را جايز مى دانند و ديگرى را غير جايز؟! آيا اينگونه برخورد با پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله و با اهل بيت او، كه عِدل قرآن و يكى از دو ثقل يادگار او هستند، توهين به مقام و مرتبه آن ها نيست؟ آنان كسانى هستند كه خداوند احترامشان را واجب كرده و اجازه شفاعتشان داده است.

چگونه است كه از يك انسان معمولى درخواست دعا جايز مى باشد ولى از پيامبر خدا، يا امامان معصوم و اولياء اللَّه طلب دعا و شفاعت حرام، كفر و شرك است؟!

ص: 70

شبهه ديگر

وهابى ها به آيات ديگرى از قرآن تمسّك جسته، با استناد به ظاهر آن ها، ايجاد شبهه كرده اند كه چون شفاعت مخصوص خداوند تبارك و تعالى است، پس هيچ كس حق ندارد از غير خدا شفاعت بخواهد؛ از جمله آياتى كه به آن ها تمسّك كرده اند عبارت است از:

* قُلْ لِلَّهِ الشَّفاعَةُ جَمِيعاً. «(1)» گفته اند: چون تمام شفاعت از آن خدا است، پس درخواست شفاعت از غير خدا، جايز نيست.

* ... فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً «(2)» «پس هيچ كس را با خدا نخوانيد.»

همچنين گفته اند: چون شفاعت خواستن از پيامبر صلى الله عليه و آله دعا براى اوست، پس حرام است؛ چرا كه «دعا» در قرآن و سنت به معناى عبادت است؛ «الدُّعاءُ مُخُّ الْعِبَادَةِ».

بنابراين، اگر طلب شفاعت با دعا يكى بوده و دعا به معناى عبادت باشد، پس طلب شفاعت از پيغمبر؛ يعنى عبادت پيغمبر و عبادت پيغمبر يعنى عبادت غير خدا و عبادت غير خدا حرام است، پس تمام شفاعت از آن خدا است و از غير خدا نبايد طلب شفاعت كرد.


1- زمر: 44
2- جن: 18

ص: 71

پاسخ شبهه

آيه اول: قُلْ لِلَّهِ الشَّفاعَةُ جَمِيعاً.

معناى آيه اين نيست كه فقط خدا شفاعت مى كند و غير خدا اصلًا شفاعت نمى كند، بلكه اصل شفاعت مال خدا و به دست خداست، مانعى ندارد بخشى از آنچه را كه مال خدا است به ديگرى هم واگذار كند و ما ثابت كرديم كه انبيا، صالحان و فرشتگان و حتى برخى از جمادات؛ مانند حجرالأسود و غير آن، به اين افتخار نايل آمده و مى توانند شفاعت كنند. بنابراين، اثبات شى ء نفى ماعدا نمى كند.

آرى، شفاعت ملكِ خدا و از آنِ اوست و به هركس بدهد و اجازه فرمايد، او هم مى تواند شفاعت كند. قرآن كريم در چند مورد به آن تصريح كرده است:

1. مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ؛ «(1)» «چه كسى است كه بتواند بدون اجازه او شفاعت كند.» بنابراين، اگر به كسى اجازه دهد، مى تواند شفاعت كند و اين شفاعت به هيچ وجه از مالكيت مطلقه او چيزى كم نمى كند.

2. ... وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضى ... «(2)» «و آن ها (يعنى شفاعت كنندگان) جز براى كسى كه خدا راضى به شفاعت او است، شفاعت نمى كنند.»

از اين آيه استفاده مى شود كه هيچ كس حق شفاعت


1- بقره: 255
2- . انبياء: 28

ص: 72

ندارد مگر با دو شرط:

الف- «مشفوع له»؛ كسى كه مى خواهند شفاعتش كنند، بايد «مرتضى»؛ يعنى مورد رضايت خدا باشد.

ب- «شفيع» و شفاعت كننده بايد مأذون از طرف خدا باشد. هرگاه يكى از اين دو شرط موجود نبود، شفاعت غير ممكن خواهد شد. بنابراين، معناى ... للَّهِ الشَّفاعَةُ جَمِيعاً؛ يعنى هيچ كس بدون اذن و اجازه او حق شفاعت ندارد و نمى تواند از كسى شفاعت كند؛ چنانكه بسيارى از مفسّران اهل سنّت، مانند طبرى نيز همينگونه معنا كرده اند. «(1)» آيات 23 سوره سباء، 109 طه و 26 نجم نيز آن را تأييد مى كنند؛ يعنى هيچ كس جز ذات پروردگار، مالك حق شفاعت نيست مگر اين كه خدا اين حق را به ديگرى واگذارد و او بتواند شفاعت كند.

با اين توضيح، دانسته شد آنچه كه وهابى ها خواسته اند از اين آيه استفاده كنند كه: شفاعت مخصوص خداست و از هيچ مخلوقى نبايد طلب شفاعت كرد، نا به جا و نادرست است؛ زيرا نه خود لفظ، آن را تأييد مى كند، نه عرف، نه آيات ديگر و نه هيچ يك از مفسّران چنين نظريه اى داده اند.

آيه دوم: ... فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً.

استدلال به اين آيه نيز درست نيست؛ زيرا


1- در جلد 11، ص 10

ص: 73

اولا: آيه مربوط به دعا است نه شفاعت. بنابراين، از محلّ بحث خارج است.

ثانياً: اگر اين آيه دلالت كند بر اين كه طلب شفاعت از غير خدا جايز نيست، بايد دعا را هم شامل شود؛ يعنى بايد دلالت كند كه طلب دعا از غير خدا نيز جايز نيست؛ چرا كه هر دوى اين ها دعا براى غير خداست و آيه ... فَلا تَدْعُوا ... شامل هر دو مى شود و حال آن كه وهابى ها طلب دعا از غير را جايز مى دانند.

بنابراين، چه فرقى است ميان اين سخن، كه به كسى بگوييم: «يا فُلان اشْفَع لِي»، يا اين كه گفته شود: «ادْعُ لِي»؟

اگر دومى (ادْعُ لِي) جايز است، اولى (اشْفَع لِي) نيز بايد جايز باشد و اگر اشفع لى جايز نيست ادع لى نيز نبايد جايز باشد!

دلايل منكران شفاعت:

وهابى ها براى رد شفاعت، به دو دليل تمسّك نموده و بر حرمت آن استدلال كرده اند:

1. درخواست شفاعت از غير خدا شرك است!

استدلال وهابيان بر اين مطلب اين است كه گفته اند:

درخواست شفاعت از غير خدا عبادت اوست و عبادت غير خدا، به يقين شرك مى باشد. پس نتيجه مى گيريم:

ص: 74

درخواست شفاعت از غير خدا به طور قطع شرك خواهد بود و ما به هيچ وجه حق نداريم بگوييم: «يَا مُحَمَّدُ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللَّهِ»؛ «اى محمد نزد خدا در حق ما شفاعت كن.»

پاسخ نخست:

در پاسخ اين شبهه، كه نوعى سفسطه و قياس باطل است، بايد بگوييم:

درخواست شفاعت از غير خدا، هيچ گاه به معناى عبادت و پرستش غير خدا نيست؛ زيرا عبادت و پرستش آن است كه انسان «مطلوب منه» را، كه از او درخواست شفاعت مى كند، خدا و ربّ و همه كاره بداند و با همين قصد و عقيده، در برابرش خضوع و اظهار تذلّل نمايد وگرنه مطلق خضوع و اظهار تذلّل، نه عبادت است و نه موجب شرك و كفر. اگر مطلق خضوع در برابر غير خدا، موجب شرك و كفر كسى شود، بايد از زمان حضرت آدم عليه السلام تا اين زمان، تمام افراد بشر كافر شده باشند! چرا كه فردى را نمى توان يافت كه عبادت به معناى اطاعت و خضوع در مقابل كسى را نداشته باشد. اگر مطلق اطاعت از غيرخدا و انقياد در برابر او كفر است، بايد اطاعت عبد از مولى، زن از شوهر، خادم از مخدوم، كارگر از كارفرما، رعيت از ارباب، نظاميان از فرماندهان و ... كفر و شرك به حساب آيد و اگر مطلق خضوع و اطاعت در برابر غيرخدا

ص: 75

موجب شرك و كفر باشد، پس چرا خداوند سبحان به پيامبر بزرگ اسلام امر كرد: «بال و پر خود را براى مؤمنان بگستران و در مقابل آنان متواضع باش». آيا خداوند سبحان پيامبرش را امر به شرك كرده است؟! اگر مطلق خضوع و تواضع در مقابل غيرخدا شرك و كفر است، چرا خداوند اطاعت همسر را از شوهرش واجب كرد؟! آيا خدا آن ها را امر به شرك و كفر كرده است؟!

با توجه به توضيحى كه داده شد، معلوم گرديد مطلق خضوع و تواضع، عبادت نيست و اگر هم باشد، موجب شرك و كفر نخواهد بود؛ زيرا عبادتى موجب شرك مى گردد كه انسان غيرخدا را در تمام صفات، با خدا مساوى و برابر بداند يا خودِ غير خدا را خدا بداند، در اين صورت است كه شخص، كافر و مشرك خواهد شد؛ مانند گروهى از مسيحيان، كه حضرت مسيح و مادرش را خدا خواندند، نه مانند مسلمان ها كه هيچ كس را مساوى با خدا و شريك در كار او نمى دانند.

پاسخ دوم:

از بسيارى از آيات قرآن استفاده مى شود كه خداوند متعال حق شفاعت را به گروهى از بندگان خاص خود داده است؛ مانند آيه 86 سوره زخرف:

- وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنْ

ص: 76

شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ.

«كسانى كه ديگرى را به جاى خدا مى خوانند، مالك مقام شفاعت نيستند، مگر كسانى كه با آگاهى كامل شهادت به حق داده باشند.»

از اين آيه استفاده مى شود كه خداوند امر شفاعت و مالكيت آن را در اختيار گروهى از اولياى خود، كه به حق شهادت مى دهند، قرار داده است. يعنى اين حق را به آن ها داده تا بتوانند در مورد برخى از گناهكاران شفاعت كنند. با اين وصف وقتى خداوند اين حق را به آن ها داد تا از بعضى از گناهكاران شفاعت نمايند، آيا طبيعى نيست كه گناهكار، از درى كه به رويش باز شده وارد شود و درخواست شفاعت نمايد؟ اگر به گدايان و نيازمندان بگويند در خانه فلان ارباب و صاحب مال به روى همه باز است و به همه كمك مى كند، حال ممكن است گدا و نيازمندى اين خبر را بشنود و درخواست كمك نكند و در آتش فقر و گدايى بسوزد و جان بسپارد، آيا اين گدا مورد نكوهش صاحبان خرد قرار مى گيرد يا آن گدايى كه از اين حق استفاده كرده و با مراجعه به ارباب بخشنده، جان خود و افراد وابسته به خود را نجات داده است؟

منع درخواست:

وهابى ها معتقدند: «خداوند به اولياى خود حق

ص: 77

شفاعت داده ليكن ما را از درخواست آن منع كرده است».

اولًا: در كدام آيه و در كجاى قرآن درخواست شفاعت از شافعان منع شده است؟

ثانياً: اين كار نوعى تناقض گويى است؛ زيرا اختلاف دو قضيه در ايجاب و سلب، قابل جمع نيست. توضيح مسأله اين است: اگر خداوند متعال به اولياى خود اجازه داد كه درباره برخى از گناهكاران شفاعت كنند، اجازه مزبور به اين معناست كه ديگران مى توانند با مراجعه به اولياء، از آن حق بهره مند گردند. بنابراين، وقتى «حق بهره مندى» را به آن ها داده، چرا «درخواست» را ممنوع كرده است؟ آيا اين نوعى تناقض نيست؟ و آيا اينگونه سخن ها را مى توان به خداى سبحان نسبت داد؟

2. درخواست شفاعت و شرك مشركان

دومين دليلى كه مخالفان شفاعت آورده اند، عبارت است از وحدت مناط ميان شفاعت مشركان و شفاعت از اولياى خدا. آنان مى گويند: علت شرك مشركان در زمان پيامبرخدا صلى الله عليه و آله اين بود كه بت ها را مؤثر مى دانستند، لذا از آن ها درخواست شفاعت مى كردند. درخواست كنندگان شفاعت از اولياءاللَّه نيز، چون اولياءاللَّه را مؤثر مى دانند، از آن ها درخواست شفاعت مى كنند. بنابراين، هر نوع طلب شفاعت از پيامبر صلى الله عليه و آله و اولياى خدا، مانند طلب شفاعت

ص: 78

مشركان از بت ها است؛ همانگونه كه درخواست شفاعت از بت ها طبق آيه: وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ ... «(1)» شرك به شمار آمده پس طلب شفاعت از اولياءاللَّه نيز شرك خواهد بود.

پاسخ اول:

استدلال فوق، نوعى مغالطه وقياس فاسدى است كه ازچند جهت باطل مى باشد زيرا:

اولًا: دو چيز مساوى را زمانى مى توان با يكديگر مقايسه كرد كه از هر جهت با هم مساوى باشند. پس اگر جهتِ برابرى در آن دو، يكى نباشد، نتيجه درستى به دست نخواهد آمد.

همانگونه كه پيداست، مقايسه بالا، يكى از همين قياس هاى غلط است؛ زيرا دو طرف قياس هيچ گونه شباهتى با همديگر ندارند و ميان «درخواست شفاعت مشركان از بت ها» و «درخواست شفاعت مسلمانان از اولياى خدا» تفاوت از زمين تاآسمان است.

مشركان بت ها را خدا و صاحب اصلى شفاعت


1- يوسف: 18، مشركان چيزهايى را به جاى خدا مى پرستند كه سود و زيانى به آن ها نمى رساند و مى گويند اين ها شفيعان ما در نزد خدا هستند.»

ص: 79

مى دانستند، در حالى كه مسلمانان انبيا و اوليا را بندگان خدا مى دانند كه از طرف خدا مأذون و داراى اين مقام شده اند كه بتوانند شفاعت كنند. حال چگونه ممكن است اين دو نوع شفاعت را با يكديگر مقايسه كرد؟

ثانياً: آيه وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ... تصريح به بت پرستى آنان دارد كه از خدا اعراض كرده و اصلًا مسلمان نبوده اند و دنباله آيه: ... وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ ... كه عطف بر جمله «وَ يَعْبُدُونَ» شده، نشان مى دهد:

معطوف عليه با معطوف، دو چيز هستند؛ زيرا عطف شى ء برخودش جايزنيست. پس علت اصلىِ كفرآن ها بت پرستى بوده كه چيزهايى را به جاى خدا مى پرستيدند، نه اين كه آن ها را واسطه و شفيع قرار دهند.

پاسخ دوم:

1. اگر طلب دعا از غير خدا، كفر است و شرك و حرام، چرا شخص پيامبر صلى الله عليه و آله از امت خود مى خواست برايش دعا كنند و به آن ها مى فرمود: «صَلّوُا عَليَّ فإنَّ صَلاتَكمْ تَبْلغُنِي ...»؛ «براى من دعا كنيد؛ زيرا دعاى شما به من مى رسد.» در جاى ديگر به امت خود فرمود: «صَلُّوا عَلَيَّ ثُمَّ سَلُوا اللَّهَ لِيَ الْوَسِيلَة»؛ «برايم دعا كنيد و از خداوند برايم طلب وسيله نماييد، هركس برايم طلب وسيله نمايد شفاعتم

ص: 80

برايش حلال خواهد شد.» «(1)»

معلوم است كه صلوات امت براى پيامبر صلى الله عليه و آله، همان دعا براى او است و هرگاه از طرف خدا باشد، رحمت و بالا بردن درجه و مقام او خواهد بود. بنابراين، چگونه ممكن است طلب دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله از امت، عين توحيد و يكتاپرستى باشد اما طلب دعاى امت از او، عين كفر و شرك؟! با اين كه احتياج امت به دعاى او، براى آمرزش گناهان خود، به مراتب بيشتر از احتياج او به دعاى امت مى باشد!

2. ترمذى دركتاب دعوات، ابن ماجه در مناسك، احمد حنبل در مسند «(2)» از عبداللَّه ابن عمر روايت كرده اند: وقتى عمر مى خواست براى انجام عمره راهىِ مكه شود، از پيامبرخدا صلى الله عليه و آله اجازه گرفت. حضرت، ضمن اين كه به وى اجازه داد، از او خواست برايش دعا كند و فرمود: «لَا تَنْسَنَا مِنْ دُعَائِكَ يَا أَخِي»؛ «ما را از دعاى خود فراموش نكن، برادر!» و در مدينه به او مى فرمود: «يَا أَخِي أَشْرِكْنَا فِي دُعَائِكَ»؛ «برادر! ما را در دعايت شريك گردان.»

3. مسلم در صحيح خود كتاب فضائل الصحابه، در


1- صحيح مسلم كتاب صلاة 11-/ ابو داود صلاة 36-/ ترمذى مناقب 1-/ نسائى اذان 37. مسند حنبل 2/ 168 و 265 و ...
2- ج 1، ص 29 و ج 2، ص 59

ص: 81

فضائل اويس قرن از چند طريق با سند صحيح روايت كرده است رسول خدا صلى الله عليه و آله به عمر فرمود: «إنْ اسْتَطَعْتَ أَنْ يَسْتَغْفِرَ لَكَ فَافْعَلْ»؛ «اگر بتوانى از اويس قرن درخواست دعا كنى اين كار را بكن.»

نووى در شرح آن نوشته: اين روايت دلالت صريح دارد بر استحباب طلب دعا و استغفار از هركس كه اهل صلاح باشد، هر چند خودِ درخواست كننده افضل و برتر از ديگران باشد. بنابراين، اگر طلب دعاى از غير، كفر و شرك باشد آنگونه كه وهابى ها مى گويند، چگونه پيامبر عظيم الشأن اسلام يك شخصيت بارزى مانند عمر را امر به شرك كرده و فرموده است: «از اويس قَرَن درخواست دعا كن؟!»

ص: 82

طلب دعا از مردگان

اشاره

وهابى ها آنگاه كه با اين روايات روبه رو مى شوند، بهانه ديگرى عَلَم كرده، مى گويند: درست است كه طلب دعا از زنده ها منعى ندارد، ليكن طلب دعا از مردگان جايز نيست؛ نه از انبيا، نه از صالحان و نه از هيچ كس ديگر از آنان كه مرده اند. نبايد گفت: تو از خدا براى من چنين و چنان بخواه؛ زيرا نه هيچ يك از صحابه و تابعين چنين كارى كرده اند و نه ائمه (ائمه اهل سنت) گفته اند و نه حديثى بر جواز آن وارد شده است. پس آيه ... فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً «(1)» شاملش مى شود و نبايد از مرده ها، هر چند پيامبر باشد طلب دعا كرد؛ زيرا طلب دعا از او، عبادتش محسوب مى شود.

پاسخ:

در پاسخ اين خيال واهى بايد گفت:

اولًا: هر خواسته اى از غير خدا نه عبادت او است و نه منعى از نظر شرعى دارد. اگر كسى را دعوت كنيد كه به


1- جن: 18

ص: 83

سوى شما بيايد، آيا شما عبادت كننده او خواهيد بود؟ اگر از وى درخواست كنيد به شما كمك كند يا حاجتى از شما برآورد، آيا شما او را عبادت كرده ايد و با اين عمل، گناه كار مى شويد؟ به يقين چنين نيست. پس بايد گفت معناى آيه مباركه كه فرموده است: «احدى را با خدا نخوانيد»، مطلق دعا نيست و شامل هر دعايى نمى شود، منظور از آن، دعاى مخصوص است كه نبايد همراه با خدا خوانده شود و مساوى با دعاى خداى قادر متعال باشد؛ يعنى آن را كه با خدا مى خواند، باورش اين باشد كه او نيز مانند خداى سبحان، قادر و مختار است و از هر جهت مانند خداست؛ همانگونه كه يهود و نصارى در معابد خود نسبت به عزير و مسيح انجام مى دهند و همانگونه كه بت پرستان و مشركان در كعبه در باره بت ها عمل مى كردند و مانند كسانى كه فرشتگان و جن را مى خواندند و معتقد بودند كه آن ها نيز به تنهايى يا همراه با خدا مى توانند در آفرينش يا در سرنوشت آن ها مؤثر باشند. منظور از دعاى با خدا كه در آن آيه نهى شده، اينگونه دعاها و امثال آن است. لذا آيه 194 و 197 سوره اعراف اين گونه اعتقادات را رد كرده، مى فرمايد: «غير خدا، هركه را مى خوانيد، بندگانى مانند شما هستند. اگر راست مى گوييد بايد به شما پاسخ دهند.» «(1)»


1- إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ عِبادٌ أَمْثالُكُمْ ...

ص: 84

و در آيه دوم مى فرمايد: «هر آنچه را، غير خدا مى خوانيد، نمى توانند ياريتان كنند و نمى توانند حتى خودشان را يارى دهند.» «(1)»

پس با اين وصف، چگونه آن ها را با خدا مى خوانيد و از آن ها يارى مى خواهيد و شفاعت مى طلبيد؟

از اين آيات دانسته مى شود كه دعاى مورد نهى، دعاى خاصى است و شامل هر دعايى نيست و اين آيات نمى تواند ردّ بر آن ها باشد. با توجه به توضيح بالا، معلوم شد كسى كه پيامبر يا امام و يا يكى از اولياى خدا را بخواند و از ايشان كمك بخواهد، دعاى او جزو دعاى منهىّ عنه نيست كه در آيه ... فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً از آن نهى شده؛ زيرا اينگونه دعاها، غير از دعاى خودِ خدا، چيز ديگرى نيست. كسى كه اعتقاد دارد تمام كارها به دست خداست؛ اگر بخواهد دعايش را مستجاب مى كند وشفاعتش را مى پذيرد و اگر نخواهد رد مى كند، به يقين اينها جزو دعاى منهىّ عنه نيست. با توجه به اين كه طلب دعا و شفاعت از كسى مى كند كه خداوند خودش اين حق را به او داده است.

«معيّت» چيست؟

علاوه بر آن، كلمه «مَعَ» كه در آيه آمده:- احدى را «با»


1- وَالَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لَايَسْتَطِيعُونَ نَصْرَكُمْ وَلَا أَنفُسَهُمْ يَنصُرُون

ص: 85

خدا و همسان با خدا نخوانيد- مفهوم خاص خودش را دارد. مفهوم معيّت، گرچه نوعى انضمام و پيوستن به ديگرى است، اما در عين حال مفهومى مستقل است و براى تحقّقش، نيازى به موضوع ديگر ندارد. بنابراين، معيتى كه در آيه از آن نهى شده، به معناى مساوات است؛ يعنى نبايد كسى را در دعا و عبادت با خدا مساوى بدانيد و كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله را مى خواند تا او خدا را بخواند و در نزد او براى حاجاتش شفاعت كند، هرگز او را منضم به خدا نكرده و با خدا برابر ننموده است، بلكه در واقع خدا را مى خواند؛ خدايى كه خود امر كرده و اين حق را به آن ها داده است كه از ديگران طلب دعا و شفاعت كنيد. پس منظور از «معيت» در اين آيه، صرف مشاركت در وجود نيست و گرنه بايد تمام دعاها كه در مجالس و محافل و ميان افراد صورت مى گيرد و از غير خدا طلب چيزى مى نمايند؛ مانند «يَا فُلانُ اسْقِنِي» حرام باشد. وقتى اينگونه دعاها از مصاديق مشاركت نبوده و حرام نيست، گفتن: «يَا مُحَمّدُ ادْعُ لِيَ اللَّه» نيز نبايد حرام باشد.

كوتاه سخن آن كه دعاى «مَعَ اللَّه» دعاى در عرض دعاى خدا است، نه دعاى در طول آن. بديهى است دعاى اصنام اگر آنگونه باشد كه گفتيم، باز حرام است؛ زيرا خداوند آن را نهى كرده و دعاى اصنام و بت ها، خلاف امر خدا و تكذيب پيامبران الهى است. مشركان و بت پرستان،

ص: 86

فرشتگان و جن را هم مانند خدا مى دانستند و عيسى عليه السلام را شريك خدا و مؤثر در قدرت مى شمردند.

ادعاى ابن تيميّه

ابن تيميه و پيروانش مدعى هستند كه هيچ يك از صحابه و تابعين، بلكه بعد از تابعين، كنار قبور انبيا، اوليا و صالحان دعا نخوانده و به آنان توسّل نجسته اند! روشن است كه اين، ادعايى است بى دليل. آنان بدين وسيله جز اين كه قدر و ارزش انبيا و اوليا را پايين بياورند، كار ديگرى نكرده اند.

اكنون بايد از آنان پرسيد: مگر شما در تمام اعصار حضور داشته ايد و در تمام جاهايى كه انبيا و اوليا و صالحان دفن شده اند بوده ايد و ديده ايد كه چنين ادعاى بيجا و بى پايه اى را بر زبان مى آوريد؟!

در تاريخ نمونه هاى زيادى وجود دارد كه اين سخن ابن تيميه را رد مى كند؛ مانند:

1. مگر مالك بن انس امام دارالهجره نبود و مگر شافعى درباره اش نگفت: او حجت خدا بر خلق خدا است؟

مگر او از تابعين يا از تابعينِ تابعين نبود كه منصور دوانيقى در همين مورد از او پرسيد و پاسخ شنيد؟

منصور از وى پرسيد: وقتى به زيارت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى روم رو به قبله بايستم و دعا كنم يا رو به پيامبر؟ مالك در

ص: 87

پاسخش گفت: چگونه روى از او بر مى گردانى در حالى كه او وسيله تو و وسيله پدرت آدم عليه السلام است تا روز قيامت؟! هنگام زيارت رو به روى آن حضرت بايست، نه رو به قبله. «(1)» وقتى مالك جواب منصور را اينگونه داد، آيا از علماى مدينه كسى منكر فتواى وى شد؟ با اين كه در آن روزگار، مدينه پر از تابعين و تابعينِ تابعين بود و همچنين علماى زيادى از بلاد اسلامى در آنجا حضور داشتند؟! آيا فضيلت محل دفن پيامبر عظيم الشأن اسلام صلى الله عليه و آله كه سرور كائنات و اشرف فرزندان آدم است، نيازمند روايت و نصّ مخصوص است؟ وقتى فضيلت آن مكان مسلّم باشد، نماز در آن نيز مسلّم خواهد بود. لازم نيست فرشته اى براى ابن تيميه و ابن عبدالوهاب نازل شود و خبر دهد كه نماز در محل با فضيلت، افضل است از نماز در غير آن! چگونه است كه آقايان در اينجا به دنبال قطع و يقين مى گردند ولى آنجا كه مى خواهند مسلمانان غير وهابى را تكفير كنند و مال و جانشان را حلال بشمارند، به هر ظنّ و وهمى بسنده مى كنند و بدون هيچ دليلى فتوا به قتل مسلمان ها مى دهند؟!

2. احمد بن زينى دحلان، شيخ العلماى شافعى ها و مفتى آنان، در كتاب «خلاصةالكلام» و «الدرر السنيه» «(2)»


1- وفاءالوفا، ج 4، ص 1376
2- كشف الارتياب، ص 319

ص: 88

نوشته است: ابن حجر در كتاب «خيرات الحسان» فصل بيست و پنجم، در مناقب و فضايل ابو حنيفه مى نويسد: در مدتى كه امام شافعى در بغداد زندگى مى كرد، پيوسته به زيارت ابوحنيفه مى رفت، كنار قبرش مى ايستاد زيارت مى كرد و به وسيله او متوسل به خداى تعالى مى شد تا حاجاتش را روا كند.

3. وى افزوده است: اين مسأله نيز مسلّم است كه امام احمد (ابن حنبل) براى برآوردن حاجات خود، به شافعى متوسّل مى شد. بعد از وى نيز به حدّى به او احترام مى كرد كه فرزندش عبداللَّه در شگفت شد و به او اعتراض كرده، گفت: تو خود نيز مانند شافعى امامى! چگونه در مقابل قبر او اين همه اظهار خضوع و خشوع مى كنى؟ احمد بن حنبل در پاسخ پسرش گفت: فرزندم! شافعى مانند خورشيد است در ميان مردم و مانند عافيت است براى بدن!

4. زينى دحلان همچنين نوشته است: وقتى به امام شافعى خبر دادند كه مردم براى حاجات خود به امام مالك متوسل مى شوند، چيزى نگفت و عمل آن ها را ردّ نكرد.

5. ابن حجر هيتمى «(1)» نوشته است: احمدبن حنبل و ابو حنيفه و شافعى به اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و به دودمان او بسيار احترام مى كردند تا آنجا كه شافعى خود را شيعه و


1- الصواعق المحرقه، صص 148 و 180

ص: 89

پيرو آنان معرفى مى كرد. وقتى به او ايراد گرفتند كه چگونه خود را پيرو آنان مى دانى؟ گفت:

يَا أَهْلَ بَيتِ رَسُولِ اللَّه حُبُّكُم فرضٌ مِنَ اللَّهِ في القرآنِ أنْزَلَهُ

كفاكم مِن عَظيم القَدرِ أَنَّكُم مَن لَم يُصَلِّ عَلَيكُمْ لَا صلاة لَهُ

اى اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله محبت و دوستى شما چيزى است كه خدا آن را در قرآن واجب كرده، در عظمت و بزرگوارى شما همين بس است كه هر كس در تشهد نماز، بر شما صلوات نفرستد نمازش درست نيست. سپس در جواب ايراد و اعتراض اعتراض كنندگان افزود:

آلُ النبيِّ ذَريعتي وَ هُمْ إلَيه وَسِيلَتي

أَرجُو بِهِم أُعطى غداً بيديَ اليَمينِ صَحيفَتي

دودمان پيامبر صلى الله عليه و آله وسيله من در پيشگاه خدا هستند.

اميدوارم فرداى قيامت به وسيله آن ها نامه عملم را به دست راستم بدهند.

6. سمهودى (م 911 ق.) در كتاب وفاء الوفا، ص 1376 ط بيروت دار احياءالتراث العربى نوشته است: «ابو عبداللَّه محمد بن عبداللَّه بن الحسين السامرى حنبلى در كتاب «المستوعب» در باب زيارت قبر پيامبر در ضمن آداب زيارت آن بزرگوار نوشته است: «... سپس نزديك قبر مى آيد، كنار آن مى ايستد بگونه اى كه قبله را پشت سر، قبر

ص: 90

را جلو روى خود و منبر را طرف چپ خود قرار دهد».

آنگاه كيفيت خواندن دعا و زيارت را نقل كرده است كه چگونه دعا بخواند.

7. ابو زكريا، محيى الدين نووى، شارح صحيح مسلم (م 676) در كتاب «حلية الأبرار و شعارالأخيار فى تلخيص الدعوات والأذكار» «(1)» در آداب زيارت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى نويسد: «آنگاه كه زائر نماز تحيّت مسجد را خواند، نزديك قبر آن بزرگوار آمده، قبر را پيش رو و قبله را پشت سر خود قرار دهد و با فاصله حدود چهار ذراع بايستد و بى آن كه صدايش را بلند كند، با صداى متوسط بگويد:

«السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ ...»

8. علامه محمد بن علان الصديقى شافعى اشعرى، در كتاب «الفتوحات الربانيّه على الأذكار النواويه» در شرح جمله «قبله را پشت سر قرار دهد» مى نويسد: «هَذَا مَذهَبُنا وَ مَذهب الْجُمهُور مِنَ الْعُلَمَاء»؛ «اينگونه ايستادن و پيامبر صلى الله عليه و آله را زيارت كردن، مذهب ما و مذهب جمهور علماى ما است.»

سپس مى افزايد: ابوحنيفه نيز همين عقيده را داشته است؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله زنده است. وقتى با او سخن مى گويى، نبايد پشت به آن حضرت كنى. پس آنگاه كه استاد در مسجدالحرام براى تدريس مى نشيند، تمام شاگردانش


1- ص 32 و 33

ص: 91

پشت به كعبه و رو به استاد مى نشينند، آيا پيامبر صلى الله عليه و آله شايسته تر از يك استاد معمولى نيست كه پشت به او نكنند؟

9. ابو منصور كرمانىِ حنفى گفته است: اگر كسى به زائر توصيه كرد سلامش را به پيامبر صلى الله عليه و آله برساند و بگويد:

«السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ عَنْ فُلانِ بْنِ فُلانٍ أَنَّهُ يَسْتَشْفِعُ بِكَ إلَى رَبِّكَ بِالرَّحْمَةِ وَالْمَغْفِرَةِ فَاشْفَعْ لَهُ».

اين ها و بسيارى ديگر از علماى اهل سنت تصريح كرده اند كه نماز خواندن، دعا كردن، توسل جستن و شفاعت خواستن از پيامبر صلى الله عليه و آله، بعد از رحلت، و توسل به اهل بيت او بعد از فوت، سيره گذشتگان از صالحان، انبيا و اوليا، و مذهب جمهور علماى ما بوده و به آن عمل مى كرده اند.

اكنون بايد پرسيد، چگونه است كه ابن تيميه و ابن عبدالوهّاب خلاف روش امام مالك، امام شافعى، ابوحنيفه و احمد كه حتى بعد از فوت شافعى به او متوسل مى شده، عمل مى كنند و مى گويند:

«هيچ يك از صحابه و تابعين، بلكه بعد از تابعين به هيچ وجه كنار قبور انبيا، اوليا و صالحان دعا نخوانده و به آنان توسّل نجسته اند»؟!

آيا اين ادعا كذب محض است و به خاطر رسيدن به اهداف سياسى كه داشته اند، آن را ساخته اند؟ يا پيشوايان چهارگانه علماى اهل سنت كه برخلاف ادعاى مزبور عمل

ص: 92

مى كرده اند، از عالمان و صالحان نبوده اند؟ در هر صورت جواب روشن است!

بوسه بر قبور و تبرك به آن چرا؟!

از اشكالات ديگرى كه وهابى ها بر شيعيان، بلكه بر تمام فرقه هاى مسلمان وارد كرده و آن ها را كافر و مشرك مى خوانند، اين است كه چرا شيعيان قبور پيامبران، امامان، صالحان و اولياءاللَّه را مى بوسند و به آن ها تبرّك مى جويند، در صورتى كه اين عمل، مانند عمل اهل جاهليت است كه نسبت به اصنام و بت هاى خود انجام مى دادند.

پاسخ

احترام قبور پيامبران و صالحان، بلكه همه مؤمنان- مرده و زنده- تا زمانى كه از سوى شارع مقدس تصريح به حرمت نشده باشد، نه تنها اشكال ندارد بلكه در نظر عقل و شرع، رجحان نيز دارد؛ زيرا احترام به آن ها و به قبورشان، از مصاديق تعظيم شعائر دينى است كه خداوند در موردش فرمود: ... وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ و چون دليلى بر تحريمش وجود ندارد، داخل عموم اصالة الإباحه خواهد شد. علاوه بر اصالة الإباحه، عقل نيز احترام تمام كسانى را كه به گونه اى قرب به خداى سبحان دارند، نيك و جايز مى شمارد و به هيچ وجه

ص: 93

آن را عبادت آن ها نمى داند؛ زيرا هر تعظيم و احترامى عبادت نيست و نه تنها موجب كفر و شرك نمى گردد بلكه احترام به آن ها عين عبادت و اطاعت از خداى تعالى است؛ زيرا احترام گذاشتن به كسى كه خدا به او احترام گذاشته، اطاعت و عبادت خود اوست همانگونه كه از آيه 80 سوره نساء استفاده مى شود اطاعت از پيامبر صلى الله عليه و آله اطاعت از خودِ خدا است. احترام به او نيز احترام به خودِ خداوند خواهد بود؛ زيرا انبيا در پيشگاه خدا داراى احترام ويژه و شأن و شرف و فضيلتى برتر هستند كه ديگران فاقد آن مقام و مرتبت مى باشند. خداوند آن ها را به رسالت خود برگزيده و بر تمام آفريدگان خود برترى داده كه امين دين و شريعت او باشند. صالحان نيز دوستداران خدا و مطيع اوامر و نواهى او هستند.

بنابراين، كسى در واجب الاحترام بودن آن ها؛ چه در حال حيات و چه پس از مرگ، ترديد ندارد و احترام به آن ها را عين احترام به خدا مى داند. بنابراين، احترامى كه پيامبران، صالحان و عالمان در زمان حيات دارند، به هيچ وجه با ارتحال و فوت از بين نمى رود به همين جهت امام مالك در بحثى كه با منصور دوانيقى داشتند، به او گفت: «حرمة النبيّ (صلّى اللَّه عليه و سلّم) ميّتاً كَحُرمَته حيّاً»؛ «احترام پيامبر صلى الله عليه و آله در حيات و مماتش يكسان است.»

بنابر اين، چون شرافت و احترام هر مكان، بستگى دارد

ص: 94

به احترام و شرافت كسى كه در آنجا مدفون است؛ از اين رو، محلّ دفن پيامبران، صالحان، عالمان و اولياى خدا نيز به خاطر احترام مدفونين در آن مكان، داراى همان احترام و شرافتى خواهند شد كه خود صاحب قبر دارد؛ همانگونه كه خود صاحب قبر واجب الاحترام است و بايد در مقابلش خضوع كرد، در مقابل قبرش نيز بايد تواضع و خضوع نمود؛ زيرا گفته اند: «شرفُ المكانِ بالمكين».

چنانكه پوست حيوان مذبوح، آنگاه كه جلد قرآن شود، شايسته اكرام و احترام و مايه بركت است و در اين صورت، احترامش واجب و اهانت و بى اعتنايى به آن حرام خواهد بود. بنابراين، همانگونه كه احترام به جلد قرآن احترام به خود قرآن مى باشد، احترام به قبور اولياءاللَّه نيز احترام به خود آن ها خواهد بود. پس احترام به اين قبور و خضوع و خشوع نمودن در برابر آن ها، به امر و دستور خود بارى تعالى است كه آن ها را محترم و معظم قرار داده؛ زيرا اين ها قبور انبيا و پيامبرانى هستند كه خداوند امر به اكرام و احترام آن ها نموده و هر اطاعتى كه به واسطه امر پروردگار باشد در واقع اطاعت و عبادت خود او خواهد بود مانند:

احترام كردن به برادر دينى. احترام به پدر و مادر و اظهار خضوع و فرود آوردن جناح ذل در مقابل آن ها. احترام به مسجد و نماز تحيت در آن. احترام به كعبه و طواف به دور آن. احترام به حرم و مرتكب نشدن محرّمات آن. احترام به

ص: 95

مقام ابراهيم و نماز طواف پشت آن خواندن. احترام به حِجر اسماعيل و خواندن نماز در آنجا. احترام حجرالأسود و تقبيل و استلام نمودن آن، و بسيارى موارد ديگر كه خداوند احترام آن را واجب كرده و احترام كردن به آن ها كه به خاطر امر خداى تعالى صورت مى گيرد اطاعت و عبادت خود خدا خواهد بود. احترام گذاشتن به پيامبر صلى الله عليه و آله نيز از اين قبيل است. خداوند تعالى احترام آن بزرگوار را تا آنجا واجب شمرده كه فرمود:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ ....

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، صداى خود را از صداى پيامبر فراتر نبريد و در برابر او صدايتان را بلند نكنيد، آنگونه كه برخى از شما در برابر بعضى بلند سخن مى گوييد.»

توجه

از آنچه گفته شد، دانستيم كه اگر احترام به قبور انبيا و صالحان، عبادت آن ها و شرك به خدا محسوب شود، بايد احترام به كعبه، طواف در پيرامون آن، بوسيدن و استلام حجرالأسود، احترام حِجر اسماعيل، مقام ابراهيم، محترم شمردن مساجد و مشاعر اسلامى؛ مانند عرفات، مشعر و

ص: 96

منا، احترام به پدر و مادر و تواضع و فروتنى در برابر آنان، فرود آوردن صدا در حضور پيامبر، تواضع پيامبر در برابر مؤمنان، سجده كردن فرشتگان بر آدم عليه السلام و سجده برادران يوسف و پدر و مادرش بر وى، تعظيم و احترام ارتشيان در برابر اميران و مافوق خود، احترام صحابه به پيامبر و خلفا، احترام پيامبران بر پدر و مادر و خضوع و فروتنى كامل در برابر آن ها، و بالأخره احترام خودِ وهابى ها به ابن سعود و ...

كفر و شرك باشد، مى پذيريد كه در اين صورت، هيچ انسانى؛ حتى پيامبران و اوليا، از شرك و كفر سالم نخواهند ماند؛ زيرا وقتى معتقد شديد كه هر تعظيم و احترامى، عبادت و هر عبادتى براى غير خدا شرك است، پس بايد تمام موارد ياد شده و مانند آن، كفر و شرك باشد و بايد ملتزم شويم كه خداوند سبحان امر به شرك و كفر كرده است! روشن است كه چنين ملازمه اى از نگاه عقل و شرع باطل و نادرست است. خداوند فرموده است: إِنَّ اللَّهَ لَا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ ...؛ يعنى خداوند هرگز شرك را نمى آمرزد. چيزى كه تا اين اندازه مبغوض خدا است، چگونه به آن امر مى كند؟ و اگر به فرض محال، امرى نيز بر آن واقع شود، به هيچ وجه آن را از شرك بودن تغيير نمى دهد و رفع شرك از آن نمى شود؛ زيرا چيزى كه قبل از صدور امر، شرك بود با امر به آن تغيير ماهيت نمى دهد و هرگز تبديل به توحيد نمى شود؛ زيرا هيچ حكمى نمى تواند

ص: 97

موضوعى را تغيير دهد. چه رسد به اين كه ادله عقلى و نقلى نيز بر لزوم احترام قبور انبيا و اوليا وجود دارد.

چگونه ممكن است خداوند احترام به يك سنگ را، به خاطر اين كه حضرت ابراهيم هنگام ساختن خانه كعبه پاى خود را روى آن گذاشته، واجب مى كند و آن را كفر و شرك نمى داند، اما قبرى را كه بدن شريف خليلش در آنجا دفن شده، همچنين قبرى را كه بدن اشرف كائنات و سرور فرزندان آدم در آنجا به خاك سپرده شده، آن را كفر و شرك مى داند؟! اگر قبور داراى احترام و فضيلت نبودند، چرا خليفه اول و دوم وصيت كردند آن ها را در جوار قبر پيامبر صلى الله عليه و آله دفن كنند؟ و چرا پيروانشان آن را بزرگترين منقبت و فضيلت مى دانند كه در جوار قبر پيامبر صلى الله عليه و آله دفن شده اند؟ اگر قبور داراى احترام نبودند و اميد خير و بركتى از آن ها نبود، چرا وقتى كه بنى هاشم مى خواستند جنازه امام حسن مجتبى را به عنوان تجديد عهد، كنار قبر جدش پيامبر صلى الله عليه و آله ببرند، بنى اميه به گمان اين كه مى خواهند جنازه را در آنجا دفن كنند، لباس رزم پوشيده، مانع شدند و گفتند:

چرا بايد عثمان در دورترين نقطه بقيع دفن شود اما امام حسن عليه السلام در كنار قبر جدش؟! اگر قبر داراى احترام و فضيلت و بركت نبود، چرا بنى هاشم طبق وصيت امام مجتبى مى خواستند جنازه اش را براى تجديد عهد نزد جدش ببرند؟! آيا اين عمل عين توسل و تبرّك به پيامبر صلى الله عليه و آله

ص: 98

و قبر او نيست؟ چرا وهابى ها آن را شرك مى شمارند؟! آيا امام حسن عليه السلام و تمام بنى هاشم با اين عمل مشرك شدند و وهابى ها معناى توحيد را بهتر از آنان فهميدند؟

اگر قبور انبيا داراى احترام و ارزش نبود، چرا بنى اميه از اين كه عثمان در كنار قبر پيامبر صلى الله عليه و آله دفن نشده و در دورترين نقطه بقيع مدفون گرديده، تأسف مى خورند؟ تمام اين ها دلالت بر فضيلت و برترى بقعه نبوى دارد و همه مسلمانان محل دفن پيامبر را محترم مى شمارند و براى به دست آوردن شرافت و فضيلت آن، حاضرند جان فدا كنند!

بنابراين، وهابى ها كه احترام به قبور انبيا و صالحان را با احترام اصنام و اوثان قياس مى كنند، قياسى است مع الفارق و فاسد كه حاكى از نابخردى و جهل مركب آنان است؛ زيرا خداى سبحان احترام به قبور انبيا و اوليا را لازم دانسته و احترام به اصنام و اوثان را حرام شمرده است وتفاوت ميان اين دو، آشكار است.

تبرّك به قبور انبيا و ...

تبرك به قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگر انبيا و اوليا، مانند بوسيدن، استلام و گشتن پيرامون آن، هيچ اشكالى ندارد و اگر بعضى از علماى اهل سنت فتوا به كراهت داده اند، از اين باب بوده است كه گمان كرده اند فاصله گرفتن از قبر شريف به ادب نزديكتر است. اخبار و روايات نيز مؤيد جواز است، براى

ص: 99

نمونه، به موارد زير توجه كنيد:

1. سمهودى «(1)» از ابوالحسين، يحيى بن حسين بن جعفر، در كتاب اخبارالمدينه، از عمربن خالد، از ابى نباته، از كثيربن زيد، از مطّلب بن عبداللَّه بن حنطب روايت كرده كه: روزى مروان بن حكم وارد مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله شد، ديد مردى خودش را روى قبر آن حضرت انداخته و مى بوسد.

او كه به پندار خود، اين عمل را ناروا مى دانست، پشت گردن آن شخص را گرفته، بلند كرد و با اعتراض شديد، وى را از اين عمل منع كرده، گفت: مى فهمى چه مى كنى؟

تو با بوسيدن سنگ و آجر قبر، مرتكب شرك شدى؟!

آن مرد در پاسخ مروان گفت: آرى، مى دانم چه مى كنم، من نه سنگ را و نه آجر را، كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را زيارت مى كنم. بارها از حضرت شنيده ام كه مى فرمود:

هرگاه متولّيان و مسؤولان امر دين، افراد شايسته و اهل باشند، نسبت به آن نگران نباشيد ليكن هرگاه افراد نا اهلى متولّى و متصدّى دين شدند، در آن صورت بر احوال دين بگرييد.»

مطّلب بن عبداللَّه افزود: آن مرد، ابو ايّوب انصارى، صحابىِ خاص پيامبرخدا صلى الله عليه و آله بود. «(2)»


1- وفاء الوفا، ج 4، ص 1404
2- همچنين نك: مستدرك حاكم نيشابورى متوفاى 405 ق. ج 4، ص 515؛ مسند احمد حنبل، ج 5، ص 422؛ شفاء السقام، ص 113

ص: 100

2. سمهودى در جاى ديگر از كتابش مى نويسد: همين روايت را احمد با سند حسن، از عبدالملك بن عمر بن كثير بن زيد، از داود بن ابى صالح نقل كرده ليكن واژه «آجر» را نياورده است. همچنين طبرانى در كتاب «الكبير» و «الأوسط» آن را نقل كرده است.

3. سمهودى «(1)» و علامه امينى «(2)» از منابع معتبر آورده اند: وقتى بلال (مؤذن پيامبر) براى زيارت حضرت رسول صلى الله عليه و آله از شام به مدينه آمد، كنار قبر آن حضرت نشست و بسيار گريست. صورتش را بر آن مى ماليد و مى بوسيد. اين داستان پس از خوابى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله در عالم رؤيا به او فرمود: اى بلال، اين چه جفايى است كه در حقّ ما روا داشته اى؟ آيا وقت آن نرسيده است كه به زيارت ما بيايى؟! «(3)» 4. از تحفه ابن عساكر نقل كرده كه طاهربن يحيى حسينى گفت: پدرم از جدم، از حضرت جعفربن محمد عليهما السلام از پدرش، از على عليه السلام روايت كرده گفت:

پس از آن كه بدن پيامبر صلى الله عليه و آله را به خاك سپردند، حضرت


1- وفاء الوفا، بيروت، چاپ چهارم، ج 4، ص 1405
2- در الغدير، ج 5، ص 147
3- تاريخ ابن عساكر، ترجمه ابراهيم بن محمد الأنصارى و ترجمه بلال، ابن اثير در اسدالغابه

ص: 101

زهرا عليها السلام نزد قبر پدر آمده خود را روى آن انداخت و مقدارى از خاك قبر را برداشت و بر چشم هاى خود ماليد و در حال گريه مى گفت:

مَاذَا عَلى مَنْ شَمَّ تُرْبَةَ أَحْمَدَ أَنْ لَا يَشُمَّ مَدَى الزَّمَانِ غَوَالِيَا

صُبَّتْ عَلَيَّ مَصَائِبُ لَوْ أَنَّهَا صُبَّتْ عَلَى الْأَيَّامِ عُدْنَ لَيَالِيَا «(1)»

5. سمهودى در همين كتاب مى نويسد: خطيب بن حَمَله روايت كرده است كه ابن عمر هرگاه به زيارت پيامبر صلى الله عليه و آله مى رفت، دست راست خود را روى قبر آن حضرت مى گذاشت. بلال نيز دو طرف صورتش را بر آن مى نهاد.

سمهودى سپس افزوده است: «ترديدى نيست كه عشق و علاقه به آن حضرت اقتضا مى كند اينگونه برخورد و اظهار احترام شود. بديهى است مراتب معرفت مردم مختلف است، همانگونه كه در حال حيات نيز مختلف


1- علامه امينى از كتاب« الوفا» ى ابن جوزى،« سيره نبوى» از سيدالناس، قسطلانى در« المواهب»، شبراوى در« الاتحاف»، سمهودى در« وفاء الوفا»، خالدى در« صلح الاخوان»، حمزاوى در« مشارق الأنوار»، زينى دحلان در« سيره نبويه»، عمر رضا كحاله در« اعلام النساء»، ابن حجر در« فتاوى الفقهيه»، خطيب شربينى در« تفسير» خود، و ...

ص: 102

بودند؛ برخى از آن ها كسانى هستند كه وقتى او را مشاهده كنند، از خود بى خود مى شوند و با بى صبرى و بى تابى به سويش مى دوند. بعضى ديگر داراى صبر و تحمل و بردبارى اند. با حوصله و به آرامى به حضورش مى رسند.

6. حافظ بن حجر گفته: بسيارى از بزرگان و صاحبان نظريه، از مشروعيت بوسيدن حجرالأسود استنباط كرده اند كه بوسيدن هركس يا هر چيزى كه لازم الاحترام باشد جايز است؛ خواه آدم باشد يا غير آدم. زيرا مناط و معيار در هر دو يكى است.

وقتى كه از احمد حنبل مى پرسند: بوسيدن منبر و قبر پيامبر صلى الله عليه و آله جايز است يا نه؟ به آن اشكالى وارد نمى كند.

علاوه بر آن، ابن حجر از ابن ابى صيف يمانى، كه يكى از علماى بزرگ شافعى در مكه بود، نقل كرده است كه او نيز قائل به جواز بوسيدن مصحف و اجزاى حديث و قبور صالحان بوده است.

7. قاضى الطيب الناشرى، از محبّ الدين طبرى نقل كرده است كه او بوسيدن و دست كشيدن بر قبر پيامبر صلى الله عليه و آله را جايز مى دانست و مى گفت: سيره و روش تمام علماى صالح و شايسته، همين بوده است. آنگاه براى تأييد سخن خود اين شعر را مى خواند:

لو رَأينا لسليمى أثراً لسجدنا ألفَ ألفٍ لِلأثر

«هر گاه از معشوق خود نشان و اثرى بيابم، هزار

ص: 103

هزار بار بر آن سجده خواهم كرد.»

مجنون ليلى در همين مورد اينگونه گفته است:

أَمُرُّ عَلَى الدِّيَارِ دِيَارِ لَيْلَى أُقَبِّلُ ذَا الْجِدَارَ وَذَا الْجِدَارَا

وَمَا حُبُّ الدِّيَارِ شَغَفْنَ قَلْبِي وَلَكِنْ حُبُّ مَنْ سَكَنَ الدِّيَارَا

«هرگاه گذارم به خانه اى كه ليلى در آن جا ساكن است بيفتد، صاحب آن خانه و ديوارهايش را بوسه باران خواهم كرد.

اين خانه نيست كه مرا ديوانه خود ساخته، بلكه عشق و علاقه به صاحبِ خانه!»

8. ابو خَيثَمه (زهير بن حرب، متوفاى 234 ق. كه ثقه و مورد اعتماد اهل سنت است) از مصعب بن عبداللَّه، از اسماعيل بن يعقوب تيمى روايت كرده است كه: ابن مُنكدر (ابوعبد اللَّه مدنى، يكى از پيشوايان و بزرگان تابعين، متوفاى 130 ق.) با اصحاب جلسه مى گذاشت و تدريس مى كرد. بارها اتفاق مى افتاد كه به بيمارى «صُمات» مبتلا مى شد و زبانش بند مى آمد؛ به گونه اى كه نمى توانست حرف بزند. هنگام ابتلا به اين مرض، كنار قبر پيامبر صلى الله عليه و آله مى آمد و با همان حال صورتش را بر قبر مى گذاشت و برمى گشت. گروهى بر اين كارش سرزنش كردند در پاسخ آنان گفت: گاهى خطر بسيار بزرگى به سراغم مى آيد و مرا

ص: 104

به شدّت تهديد به مرگ مى كند! آنگاه كه اين حالت بر من عارض مى شود، نزد قبر پيامبر صلى الله عليه و آله مى آيم و از آن حضرت شفا و بهبودى طلب مى كنم.

راوى (اسماعيل بن يعقوب) مى افزايد: ابن منكدر، علاوه بر اين كه به قبر پيامبر اعظم تبرّك مى جست و از آن حضرت شفا مى خواست، در نقطه اى از صحن مسجد نيز روى خاك هاى آن غلط مى خورد و از اين پهلو به آن پهلو مى شد تا تمام بدنش به خاك مسجد آغشته و متبرّك شود.

سپس همانجا دراز مى كشيد! وقتى از او مى پرسيدند: چرا چنين مى كنى؟! مى گفت: «در عالم رؤيا ديدم كه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله در اينجا نشسته بود.»

9. عزّ بن جماعه حموىِ شافعى (متوفاى 819 ق.) از كتاب «علل و سؤالات»، تأليف عبداللَّه بن احمد حنبل نقل كرده است كه: عبداللَّه از پدرش در باره مردى پرسيد كه منبر پيامبر صلى الله عليه و آله را لمس مى كند و بدين وسيله به آن تبرّك مى جويد و يا آن را مى بوسد. در مورد قبر آن حضرت نيز چنين برخوردى دارد و قصدش از اين عمل به دست آوردن ثواب خداى تبارك و تعالى است. آيا اين عمل جايز است؟

پدرش پاسخ داد: «لَا بَأْسَ بِهِ»؛ «اشكال ندارد.» «(1)»


1- وفاء الوفا، ج 4، ص 1404

ص: 105

10. از امير مؤمنان، على عليه السلام روايت شده كه فرمود:

«پس از آن كه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله رحلت كرد، سه روز بعد از دفن آن حضرت، مردى از اعراب آمد و با حالت بى تابى و بى قرارى خود را روى قبر انداخت. وى با دست خود، خاك قبر را برمى داشت و بر سر و صورتش مى ريخت و مى گفت:

اى پيامبرخدا صلى الله عليه و آله، هر چه گفتى، اطاعت كرديم، احكام خدا را به ما رساندى، آن ها را حفظ كرديم؛ از احكامى كه خداوند بر تو نازل كرد اين بود كه: «... مخالفان هنگامى كه بر خود ستم مى كردند، نزد تو آمده، از خداوند آمرزش مى خواستند و پيامبر براى آن ها استغفار مى كرد. خدا را توبه پذير و مهربان مى يافتند» «(1)» به دنبال قرائت آيه، خطاب به پيامبر كرده، گفت: اى فرستاده خدا، من گناهكارم، آمده ام تا برايم از خدا طلب آمرزش كنى. وى همچنان با پيامبر صلى الله عليه و آله سخن مى گفت كه ناگهان ندايى از قبر برخاست و گفت: «قَدْ غَفَرَ لَكَ»؛ «خداوند تو را بخشيد.»

اين روايت را بسيارى از علماى بزرگ اهل سنت در كتاب هاى خود نقل كرده اند و ما برخى از آن ها را كه علّامه امينى در كتاب شريف الغدير «(2)» ذكر كرده، در اينجا مى آوريم تا دروغ ابن تيميه (يا حد اقل اشتباه او) كه مدّعى


1- نساء: 64
2- ج 5، ص 148

ص: 106

است هيچ يك از اصحاب و علماى سلف قائل به جواز اينگونه اعمال نبوده اند، فاش و آشكار شود.

1. حافظ ابوسعيد عبدالكريم سمعانى، متوفاى 573

2. حافظ ابوعبد اللَّه بن نعمان مالكى، متوفاى 683، در مصباح الظلام.

3. ابوالحسن على بن ابراهيم بن عبداللَّه كرخى.

4. شيخ شعيب الحريفيش، متوفاى 801، در الروض الفائق، ج 2، ص 137

5. سيد نورالدين سمهودى، متوفاى 911، در وفاء الوفا، ج 2، ص 412

6. ابوالعباس قسطلانى، متوفاى 922، در مواهب اللدنيه

7. شيخ داود خالدى، متوفاى 1299، در صلح الاخوان، ص 540

8. شيخ حسن حمزاوى مالكى، متوفاى 1303، در مشارق الأنوار، ص 57

با توجه به موارد ياد شده و موارد بسيار ديگر، به خوبى دانسته مى شود:

آنچه ابن تيميه و وهابى ها ادعا كرده اند كه: هيچ يك از اصحاب و علماى اسلام، بوسيدن و تبرّك جستن به قبور انبيا و اوليا را جايز ندانسته اند، حرفى است گزاف و بى دليل.

ص: 107

به همين جهت قاضى القضاة تقى الدين ابوالحسن سُبكىِ شافعى، متوفاى 756 ق. در كتاب شفاءالسقام، «(1)» كه آن را در ردّ بر عقايد ابن تيميه نوشته، گفته است:

«ولا دليل له على ذلك، بل نحن نقطع ببطلان كلامه فيه، وأنّ المعلوم من الدين و سير السلف الصالحين التبرك ببعض الموتى من الصالحين، فكيف بالأنبياء والمرسلين، ومن إدّعى أن قبور الأنبياء وغيرهم من أموات المسلمين سواء فقد أتى أمراً عظيماً نقطع ببطلانه وخطئه فيه، وفيه حطٌّ لرتبة النبي- صلّى اللَّه عليه [و آله] وسلّم- إلى درجة من سواه من المسلمين وذلك كفر متيقَّنٌ. فإنّ من حط رتبة النبي- صلّى اللَّه عليه [و آله] وسلّم- عمّا يجب له فقد كفر».

«ابن تيميه كه تبرك به قبر پيامبر را منكر است، هيچ دليلى براى اثبات مدعاى خود ندارد، بلكه ما قطع و يقين داريم كه سخن او باطل و گزاف و ناحق است؛ زيرا در گذشته سيره و روش مؤمنان صالح، و علما و بزرگان متدين اين بوده كه حتى به قبور مؤمنان و صالحان تبرّك مى جستند تا چه رسد به قبور پيامبران و رسولان الهى. بنابراين، اگر كسى بگويد:


1- ص 130، چاپ سوم، دائرةالمعارف العثمانيه

ص: 108

قبور پيامبران خدا با قبور ديگر مسلمانان فرقى ندارد، لافى است بيهوده و گزافى است نابخردانه كه ما يقين به بطلان و اشتباه آن داريم. اين سخن توهين و اهانت به مقام شامخ پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله و پايين آوردن مقام شامخ او است كه خود اين سخن موجب كفر قطعى خواهد شد؛ زيرا هركس پيامبر صلى الله عليه و آله را از مقام و مرتبتى كه خدا به او داده پايين تر آورد، به يقين كافر خواهد شد.»

11. قاضى عياض مالكى در كتاب «الشفاء»، بعد از كلام مفصلى كه در لزوم تعظيم و احترام قبر پيامبر صلى الله عليه و آله آورده، نوشته است:

«شايسته است تمام جاى ها و اماكنى كه مربوط به اسلام و نزول وحى است و همه جاهايى كه فرشتگان خدا؛ مانند جبرئيل و ميكائيل در آنجا نزول و عروج كرده اند و نيز در هر جا كه تقديس و تسبيح خدا مى شود و خاكش منسوب به سيدالمرسلين مى گردد، و از آنجا آثار دين و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله منتشر مى شود و نور نبوت از آنجا به ديگر مكان ها پخش مى گردد و هر زمينى كه با بدن پيامبر تماس داشته و پيامبر بر خاك آن نشسته، شايسته است مورد تعظيم و احترام قرار گيرد و به گونه اى شود كه رايحه عطرآگينش تمام آن فضا را تغيير دهد، منزل و

ص: 109

ديوارهايش بوسه باران شود.»

يَا دارَ خَيرِ المرسَلِين و مَن بِهِ هُدِيَ الأنامُ وخُصَّ بالآياتِ

عندي لِأَجْلِكَ لَوْعةٌ وَ صَبابةٌ وتَشَوُّقٌ مُتوَقِّدُ الجمَرَاتِ!

وَعَلَيَّ عَهْدٌ إنْ مَلأتُ مَحاجِرِي مِن تِلكُمُ الْجُدُرانِ والعَرَصاتِ!

لأُعَفِّرَنَّ مَصُونَ شَيْبِي بينَها مِن كَثرةِ التقبِيلِ والرَّشَفاتِ!

لوَلَا العَوادي وَالأَعَادِي زُرتُها أبداً وَلَو سَحْباً عَلَى الوَجَناتِ!

لَكِنْ سأُهْدِي مِن حَفِيلِ تحيَّتِي لِقَطِينِ تِلْكَ الدارِ والْحُجُراتِ

«اى خانه بهترين پيامبران و اى كسى كه پرچم هدايت انسان ها به وسيله تو برافراشته شد و نزول آيات ويژه تو گشت.

آتشِ عشق تو پيوسته از اعماق دلم شعله مى كشد و جانم را در فراقت مى سوزاند.

سوگند ياد مى كنم حتى اگر تمام موانع و عواملِ باز دارنده جلو من قرار گيرند.

باز آنقدر بوسه بر آن بيت مى زنم و اشك مى ريزم تا به وسيله آن سپيدى محاسنم تغيير كند.

ص: 110

اگر شتران تندرو و كاروانى كه بايد با آن ها بروم و دشمنان متجاوز اجازه مى دادند بمانم، در همينجا مى ماندم و تا ابد آن بيت را زيارت مى كردم، هر چند با صورت مرا به خاك مى كشيدند، باز دست از آن بر نمى داشتم.

ولى چون چنين موقعيتى برايم مقدور نيست بهترين تحيات و درودها را براى ساكن آن ديار و جايگاه مى فرستم.»

12. علامه امينى رحمه الله از محبّ الدين طبرى نقل كرده است كه وى در كتاب «رياض النضره» «(1)» ضمن حديث مفصلى گفته است: وقتى عمربن خطّاب، با گروهى از اصحاب به مكه مى رفتند، آنگاه كه به «ابواء» رسيدند، پيرمردى نزد او آمد و استغاثه و درخواست كمك كرد.

پس از آن كه عمر از مكه برگشت، به همان محل كه رسيد، احوال آن پيرمرد را جويا شد. همين كه فهميد مرده و از دنيا رفته است، بى درنگ و شتابان به سوى قبر آن مرد رفت.

نخست بر او درود فرستاد و سپس قبر او را در بغل گرفت و برايش اشك مى ريخت.

مرحوم علامه امينى پس از نقل اين داستان، مى افزايد:

«اگر عمل عمر، كه خود را روى قبر يك فرد معمولى


1- ج 2، ص 54

ص: 111

مى اندازد و قبر او را در آغوش مى گيرد و بر او گريه مى كند، جايز باشد، چه مانعى دارد كه امت پيامبر صلى الله عليه و آله نيز بتوانند كنار قبر پيامبر و فرزندان پاك او، بايستند و همانگونه قبر آن ها را در آغوش بگيرند و درد دل كنند؟! زيرا آن ها كسانى هستند كه خداوند در موردشان فرمود:

أُوْلَئِكَ الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُدَاهُمْ اقْتَدِهِ.

«آن ها كسانى هستند كه خداوند هدايتشان كرده، پس به هدايت آنان اقتدا كن.» «(1)»

13. از كتاب «فتح المتعال فى صفة النِّعال» نوشته احمدبن محمد المقرى المالكى (متوفاى 1041 ق.) نقل شده كه: حافظ ابو سعيد بن علا گفت:

«در يكى از نوشته هاى قديمى احمد حنبل، كه ابن ناصر (حافظ محمدبن ناصر بغدادى، متوفاى 550 ق.) و حفاظ ديگر بر آن تعليقه هايى نوشته بودند، آمده است: از او درباره بوسيدن قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و منبر آن حضرت پرسيده بودند كه آيا جايز است يا نه؟ در پاسخ نوشته بود: اشكال ندارد. ابو سعيد بن علا (راوى اين خبر) افزوده است: ما اين نوشته را به «تقى بن تيميه» نشان داديم، بسيار تعجب كرد و گفت: آرى، اين سخن احمد است ولى من در شگفتم چگونه احمد اين سخن را گفته است؟!


1- انعام: 90

ص: 112

سپس خود راوى مى گويد: هيچ تعجبى ندارد؛ زيرا وقتى امام احمد پيراهن شافعى را با دست خود مى شويد و غساله و آب آن را به عنوان تبرّك و احترام به اهل علم مى آشامد، به نظر شما چه اشكالى دارد كه نسبت به صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و آثار باقى مانده از انبيا و پيامبران خدا، كه درود خدا بر آن ها باد!- اينگونه عمل شود؟! و چه نيكو سروده است مجنون ليلى كه:

أَمُرُّ عَلَى الدِّيَارِ دِيَارِ لَيْلَى أُقَبِّلُ ذَا الْجِدَارَ وَذَا الْجِدَارَا

وَمَا حُبُّ الدِّيَارِ شَغَفْنَ قَلْبِي وَلَكِنْ حُبُّ مَنْ سَكَنَ الدِّيَارَا

سنت و زيارت قبور مؤمنان

اشاره

قرآن كريم خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله، درباره منافقان مى فرمايد:

وَ لا تُصَلِّ عَلى أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلى قَبْرِهِ إِنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ ماتُوا وَ هُمْ فاسِقُونَ «(1)» در روايات صحيح، كه مورد اتفاق تمام فِرَق اسلامى است، امر شده كه مسلمانان به زيارت اهل قبور بروند اين


1- توبه: 84

ص: 113

مسأله تا آنجا مورد اهميت و اهتمام علما بوده، كه بعضى از علماى ظاهريه، به دليل ظهور امر، آن را واجب شمرده اند.

اكنون براى دفع شبهه وهابى ها، كه زيارت قبور را شرك و كفر مى دانند، نمونه هايى از اين روايات را، كه علماى اهل سنت ذكر كرده اند، به ويژه رواياتى كه در مورد زيارت زنان است (و وهابى ها آن را حرام مى دانند) ذكر مى كنيم:

1. مسلم وبخارى در صحيح، ترمذى ونسائى در سنن، حاكم در مستدرك «(1)» و بسيارى ديگر از بزرگان اهل سنت روايت كرده اند كه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله فرمود:

«من پيش تر شما را از زيارت قبور منع كردم، ولى اكنون به شما مى گويم: به زيارت اهل قبور برويد.» ترمذى در آخر آن افزوده است: «خداوند به پيامبر خود اجازه داد قبر مادرش را زيارت كند؛ «كُنْتُ نَهَيْتُكُمْ عَنْ زِيَارَةِ القُبُورِ، أَ لَا فزُورُوهَا ...» روايت فوق را بيش از بيست و پنج طريق نقل كرده و سند آن را صحيح دانسته اند.

2. بيهقى در سنن «(2)» از عبداللَّه بن ابى مليكه روايت كرده كه: روزى عايشه از قبرستان مى آمد. به او گفتم: امّ المؤمنين! از كجا مى آيى؟ گفت: از زيارت قبر برادرم عبدالرحمان بر مى گردم. گفتم: مگر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از


1- ج 1، ص 374
2- ج 4، ص 78

ص: 114

زيارت قبور نهى نكرد؟ گفت: پيش تر نهى كرده بود، ليكن پس از آن، فرمان به زيارت قبور داد.

3. در همان مدرك آمده است: «سليمان بن داود از جعفر بن محمد، از پدرش، از على بن حسين عليهم السلام از پدرش روايت كرده كه: حضرت فاطمه عليها السلام دختر پيامبر صلى الله عليه و آله هر روز جمعه، به زيارت قبر عمويش حمزه مى رفت و در آنجا به عبادت مى پرداخت و گريه مى كرد؛ «... أَنَّ فَاطِمَةَ بِنْتَ النَّبِيِّ- صلّى اللَّه عليه [و آله] وسلّم- كَانَتْ تَزُورُ قَبْرَ عَمِّهَا حَمْزَةَ كُلَّ جُمُعَةٍ، فَتُصَلِّي وَتَبْكِي عِنْدَهُ» «(1)»

4. محمدبن احمد ابوالفتح الأبشيهى شافعى (متوفاى 850 ق.) «(2)» روايتى نقل كرده كه در آن آمده است: ابوبكر از دنيا رفت و بدنش را دفن كردند، عايشه كه در آنجا حضور داشت، از جاى برخاست و كنار قبر آمد، پس از زيارت قبر، با پدرش كه مرده بود، به تفصيل راز و نياز كرد.

5. مسلم در صحيح، از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه:

جبرئيل فرود آمده، به من گفت: پروردگارت امر مى كند به زيارت اهل بقيع برويد و براى ايشان درخواست آمرزش كنيد. پيامبر صلى الله عليه و آله از رختخواب برخاست و به سوى بقيع رفت.

عايشه نيز به دنبال پيامبر حركت كرد و همراه او به بقيع رفت. در آنجا از پيامبر پرسيد: «چگونه اهل بقيع را زيارت


1- مستدرك حاكم، ج 1، ص 377
2- مستطرف، ج 2، ص 581

ص: 115

كنم؟». پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بگو سلام و درود بر اهالى اين سرزمين از مؤمنان و مسلمانان، خداوند گذشتگان و آيندگان را رحمت كند. «(1)»

خلاصه اين كه:

اگر زيارت اهل قبور حرام بود، چرا پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان امر كرد به زيارت اهل قبور بروند: «زُورُوا الْقُبُورَ فَإِنَّهَا تُذكّركم اْلآخِرَةَ»؛ «به زيارت اهل قبور برويد، زيرا اين كار شما را به ياد آخرت مى اندازد.» «(2)»

و در حديث ديگر فرمود: «زُورُوا الْقُبُورَ فَإِنَّ لَكُم فِيهَا عِبْرَةٌ»؛ «به زيارت اهل قبور برويد، كه در آن، براى شما درس عبرت است.» «(3)»

اگر زيارت قبور براى زنان حرام است، چرا پيامبر صلى الله عليه و آله عايشه را از رفتن به بقيع نهى نكرد؟ نه تنها نهى نكرد كه چگونه زيارت كردن را نيز به او آموخت. اگر زيارت اهل قبور، به ويژه براى زنان حرام است، چرا فاطمه زهرا عليها السلام هر جمعه به زيارت حضرت حمزه سيدالشهدا و ديگر شهداى احد مى رفت و در كنار قبرشان نماز مى خواند و گريه مى كرد؟ و چرا وقتى عايشه به مكه آمد، به زيارت قبر برادرش عبدالرحمان رفت و بر سر مزارش نوحه سرايى كرد؟ «(4)»


1- صحيح مسلم، با شرح نووى، ج 7، ص 44 كتاب الجنائز
2- سنن ابن ماجه، ج 1، ص 500، حديث 1569
3- كنزالعمال، ج 15، ص 647، حديث 42558
4- سنن ترمذى چاپ بيروت، ج 3، ص 371، حديث 1055، كتاب الجنائز

ص: 116

فتاوى علماى اهل سنت و قبور

اشاره

1. ابن الحاجّ، ابو عبداللَّه عبدرى مالكى (متوفاى 737 ق.) در كتاب «المدخل» «(1)» چگونگى سلام بر اموات را ذكر كرده و آنگاه گفته است: غير از اين عبارات نيز هرچه بخواهى كم كنى يا بر آن بيافزايى مانعى ندارد ... در ادامه آن مى نويسد: همچنين هنگامى كه بلا يا مصيبتى بر او يا بر مسلمانان وارد شد، نزد اين قبور برود و در پيشگاه خدا تضرّع و زارى نمايد و از او بخواهد كه آن بلا را برطرف سازد. آنچه گفتيم، مربوط به تمام اهل قبور است. اما اگر صاحب قبر از كسانى باشد كه صاحب كرامت و بركت باشد به وسيله او به خداى تعالى توسل جويد؛ زيرا بخارى از انس رضى الله عنه روايت كرده: «در مواقعى كه مردم دچار قحطى و خشكسالى مى شدند، عمربن خطاب متوسّل به عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله مى شد و مى گفت:

«اللَّهُمَّ إنَّا كُنَّا نَتَوَسَّلُ إلَيْكَ بِنَبِيِّكَ- صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ [و آله] وَسَلَّمَ- فَتَسْقِينَا وَإِنَّا نَتَوَسَّلُ إلَيْكَ بِعَمِّ نَبِيِّكَ فَاسْقِنَا فَيُسْقَوْنَ».

وقتى اينگونه متوسل مى شد، خداوند دعايش را


1- ج 1، ص 254

ص: 117

مستجاب مى كرد ...

در ادامه سخن، آنجا كه بحث از توسل به قبور صالحان و مؤمنان مى كند، مى گويد: هركس هر حاجتى دارد، نزد آن ها رفته واسطه ميان خود و خدايشان قرار دهد ... كه روش علما و بزرگان دين، در شرق و غرب عالم اسلام، چنين بوده است. بزرگان دين، با زيارت قبور مؤمنان، از آن تبرّك مى جستند و به مراد خود مى رسيدند. آنگاه از كتاب «سفينة النجاء لأهل الالتجاء» نوشته امام ابوعبداللَّه بن نعمان اين عبارات را نقل مى كند: «در نزد صاحبان بينش و دانش مسلم است كه زيارت قبور صالحان به قصد تبرّك، از هر جهت مطلوب و دوست داشتنى است؛ زيرا بركت از ناحيه صالحان، هرگز قطع نمى شود؛ همانگونه كه وجودشان در حال حيات داراى بركت بود، بعد از مردن نيز داراى بركت هستند ...» «(1)» 2. عزالدين شيخ يوسف اردبيلى شافعى (متوفاى 776 ق.) در كتاب «الأنوار لأعمال الأبرار» زيارت قبور را مستحب دانسته و افزوده است كه: مستحب است نزديك قبر رود و رو به روى آن دعا بخواند و ...

3. شيخ زين الدين (متوفاى 969 يا 970) كه حنفى مذهب و معروف به ابن نجيم مصرى است، در كتاب «البحر الرائق فى شرح كنز الدقائق» نوشته امام نسفى نوشته است:

«زيارت قبور و دعا براى اموات هيچ مانعى ندارد؛


1- الغدير، ج 5، ص 173 با تلخيص

ص: 118

زيرا پيامبرخدا صلى الله عليه و آله پس از نهى از آن، بار ديگر آن را مجاز دانسته، بلكه به آن امر كرد.

ديگر اين كه سيره عملى تمام امت اسلامى از زمان پيامبر صلى الله عليه و آله تا امروز اينگونه بوده و هست ...»

4. ابن حجر هيتمى (متوفاى 973) در كتاب الفتاوى الكبرى «(1)»، در پاسخ اين پرسش كه: «آيا زيارت قبور اوليا در زمان هاى معين و مسافرت به قصد زيارت ايشان جايز است؟ با توجه به اين كه در كنار آن ها كارهاى خلاف شرعِ بسيارى؛ مانند اختلاط زن و مرد و ... صورت مى گيرد؟!» نوشت:

«زِيَارَةُ قُبُورِ الْأَوْلِيَاءِ قُرْبَةٌ مُسْتَحَبَّةٌ وَكَذَا الرِّحْلَةُ إلَيْهَا».

«زيارت قبور اولياء اللَّه موجب تقرّب به خدا بوده و عملى مستحبى است. همچنين سفر كردن براى زيارت قبور آنان، موجب تقرّب به خدا و مستحب مى باشد ... و اين پندار كه: زيارت قبور بدعت است و در زمان سلف سابقه اى نداشته خيالى بيش نيست ...».

5. ملا على القارى حنفى (متوفاى 1014 ق.) در كتاب «مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح» «(2)» در مورد زيارت


1- ج 2، ص 24
2- ج 2، ص 404

ص: 119

قبور مى نويسد:

«الأمرُ لُلرخصة أو للاستحباب وعليه الجمهور بل ادعى بعضهم الإجماع بل حكى ابن عبد البر عن بعضهم وجوبها».

«امرى كه از طرف پيامبرخدا صلى الله عليه و آله در مورد زيارت اهل قبور رسيده، يا براى رخصت است، كه صرفاً دليل بر جواز آن است و يا دليل بر استحباب مى باشد كه جمهور از فقها، بر اين عقيده اند. بلكه برخى از علما بر استحباب آن ادعاى اجماع كرده اند. بالاتر از آن، ابن عبدالبر از بعضى از علما نقل كرده كه معتقد به وجوب زيارت اهل قبور بوده اند.»

6. منصور على ناصف در كتاب تاج الجامع «(1)» نوشته است:

«الامرُ في زيارةِ القُبورِ لِلنّدب عند الجمهور و للوجوب عند ابن حزم ولو مرّةً واحدةً في العمرِ».

«امرى كه در مورد زيارت اهل قبور از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله صادر شده به عقيده جمهور علما دلالت بر ندب و استحباب مى كند ولى ابن حزم اندلسى آن را واجب مى داند، گر چه در طول عمر تنها يك بار باشد.»


1- ج 1، ص 418

ص: 120

7. فقهاى مذاهب چهارگانه اهل سنت، كه كتاب «الفقه على المذاهب الاربعة» را نوشته اند، در جلد يكم صفحه 424 اينگونه آورده اند: «زيارت جهت موعظه شدن و ياد آخرت افتادن مستحب است به ويژه روز جمعه و روزهاى قبل و بعد از آن، مستحب مؤكد مى باشد ...»

8. همچنين بسيارى از علماى ديگر، كه نام آن ها خارج از حد شمارش و خارج از حد اين مختصر است، در كتاب هاى مناسك خود نوشته اند: «بر زائر مستحب است پس از زيارت خانه خدا، به زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله برود و در حضور او بگويد: «اللَّهُمَّ إِنَّكَ قُلْتَ فِي كِتَابِكَ»، «وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جَاءُوكَ ...».

9. از همه مهم تر اين كه شما خود بهتر از هر كسى مى دانيد كه مالك بن انس امام دارالهجره (مدينه) بود.

شافعى كه از تابعين است، او را «حجةاللَّه على خلقه» مى ناميد و مادام كه او در مدينه زنده بود، خود را در مقام افتا قرار نداد و رساله عمليه ننوشت. اين شخصيت برجسته در پاسخ منصور دوانيقى كه از او پرسيد:

«وقتى كه به زيارت پيامبر صلى الله عليه و آله مى روم، آيا رو به قبله بايستم و دعا بخوانم يا رو به روى قبر حضرت رسول؟» مالك در پاسخ گفت: «چرا از پيامبرى كه تا روز قيامت وسيله تو، و وسيله پدرت آدم است روى بر مى گردانى؟ حتماً روبه روى او بايست و از او درخواست شفاعت كن.»

ص: 121

برداشت ها از پرسش ها و پاسخ هايى كه گذشت:

همانگونه كه اشاره شد، مالك بن انس فرد معمولى و گمنام نبود؛ زيرا وى افزون بر اين كه از تابعين بود، از علماى برجسته اهل سنت و امام دارالهجره و حجةاللَّه على خلقه نيز بود، كه خليفه وقت، مسأله خود را از او مى پرسد و او نيز پاسخ استدلالى و همراه با برهان مى دهد.

اصل زيارت قبر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و جواز دعا و درخواست شفاعت در كنار قبر آن حضرت، براى امت اسلامى از قطعيات و مسلّمات بوده؛ به گونه اى كه هيچ شك و ترديدى در جواز آن نداشتند. آنچه كه در نزد ايشان مورد شك و ترديد بوده، تنها چگونه خواندن دعا و درخواست شفاعت بوده است. آنان نمى دانستند كه آيا در حال دعا و درخواست شفاعت، بايد رو به قبله بايستند و دعا بخوانند يا رو به قبر پيامبر؟ لذا منصور از اصل زيارت قبر پيامبر و از اصل دعا و درخواست شفاعت چيزى نمى پرسد. بلكه از چگونگى آن پرسيده و جناب مالك نيز پاسخى همراه با سرزنش و استدلال به او داده و گفته است:

پيامبرى كه وسيله پدرت آدم بوده و به وسيله او آمرزيده شده و تا روز قيامت وسيله خودت خواهد بود، چگونه از او روى بر مى تابى و به او روى نمى آورى؟ بلكه رو به قبر شريف آن حضرت بايست و از او درخواست كن تا در پيشگاه خداى

ص: 122

تعالى تو را شفاعت كند؛ زيرا خداوند فرموده است:

وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ....

وقتى مالك پاسخ خليفه را داد، بسيارى از علما و تابعين و تابعينِ تابعين در مدينه و نواحى آن به سر مى بردند؛ بگونه اى كه شهر مدينه آكنده از آن ها بود.

هيچ كدام از آن ها كوچك ترين ايراد بر فتواى وى نگرفته و اعتراض نكردند!

حتى نه تنها علماى مدينه اعتراضى نداشتند، بلكه علماى ساير بلاد نيز هيچگونه ايرادى بر فتواى او نگرفتند.

بنابراين، ادعاى ابن تيميه و دوستانش كه مى گويند:

هيچ يك از صحابه و تابعين و علماى اسلام از پيامبر و اولياءاللَّه درخواست شفاعت نكرده و نزد قبورشان طلب حاجت ننموده اند، دروغى است كه بر هيچ آگاهى پوشيده نيست.

كسانى كه مى خواهند در اين مورد، مطالب و آگاهى هاى بيشترى به دست آورند، مى توانند دست كم به كتاب «وفاء الوفا» «(1)» نوشته عالم مدينه، سمهودى شافعى مراجعه نمايند و ببينند چگونه توضيح داده و نوشته است:

«استغاثه به پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله كار همه پيامبران و سيره و روش تمام صالحان سلف بوده است.»


1- ج 4، ص 1371، فصل سوم، چاپ بيروت

ص: 123

مغلطه كارى مخالفان

ابن تيميه و پيروانش براين باورند كه: «درخواست كمك از غير خدا موجب شرك و كفر است و از غير خدا؛ يعنى از پيامبران و صالحان درگاه خدا نبايد استعانت و درخواست دعا كرد.» براى اثبات اين ادعا دست به مغلطه اى زده، مى گويند: «اگر شما مى دانيد خداوند از همه كس داناتر و تواناتر و نسبت به بندگان از همه كس مهربان تر است، پس چرا حاجات خود را از خودِ او نمى خواهيد و از ديگران درخواست حاجت مى كنيد؟ موحد كسى است كه حاجات خود را تنها از خدا طلب كند نه از غير خدا.»

در پاسخ اين مغلطه و اشتباه اندازى بايد گفت:

اولًا: در مقام دعا و درخواست حاجت، كسى از خدا عدول نمى كند و به جاى خداوند از غير او طلب حاجت نمى كند. تمام كسانى كه دعا و طلب حاجت مى كنند، در واقع از خود خدا حاجت مى خواهند؛ همانگونه كه پيش تر توضيح داده شد، طلب دعا از پيامبران و اولياءاللَّه، به امر خداى تبارك و تعالى است كه اين مقام و عزّت را به آن ها داده است.

ثانياً: اگر درخواست دعا، از غير خدا شرك است و كفر، چرا پيامبر صلى الله عليه و آله با اين كه مى دانست خداوند نسبت به او داناتر، تواناتر و مهربان تر از جناب عمر است، در عين حال وقتى عمر مى خواست از مدينه براى عمره به زيارت خانه

ص: 124

خدا برود، به او فرمود: «لَا تَنْسَنَا مِنْ دُعَائِكَ يَا أَخِي»؛ «ما را از دعاى خود فراموش نكن، برادر!» «(1)»

آيا پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانست كه درخواست دعا از غير خدا كفر و شرك است يا نمى دانست؟ پاسخ اين پرسش، نفياً و اثباتاً، داراى محظورات زيادى است كه هيچ مسلمانى لوازم آن را نمى پذيرد؛ زيرا:

اگر بگوييم: پيامبر صلى الله عليه و آله با اين كه مى دانست سؤال از غير خدا موجب كفر و شرك است، در عين حال اقدام به چنين سوالى كرد. در اين صورت، بايد گفت تمام مردم روى زمين (نعوذباللَّه) حتى خود پيامبر كافر و مشرك اند، جز ابن تيميه و پيروان او!

و اگر گفته شود: پيامبر اين مسأله را نمى دانست و از عمر درخواست دعا كرد، در اين صورت نيز نسبت جهل به پيامبر دادن و گفتن اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله خودش احكام اسلام را نمى دانست، چه معنا و مفهومى پيدا خواهد كرد؟ آيا معناى سخن مزبور اين نيست كه ابن تيميه و طرفدارانش اسلام و احكام آن را از خود پيامبر بهتر مى فهميده اند؟! و آيا معناى اين سخن اين نيست كه بگوييم پيامبر بايد براى آموختن احكام اسلام، نزد ابن تيميه و ابن عبدالوهاب برود و در نزد آن ها تلّمذ كند؟!


1- ابن ماجه، مناسك، باب 5، روايت 2894 و ترمذى، دعوات، باب 110

ص: 125

وقتى عمر درخواست پيامبر را شنيد، آن را ردّ كرد يا پذيرفت؟ اگر پذيرفت، پس جناب عمر نيز بايد مشرك يا كافر شده باشد و اگر درخواست آن حضرت را نپذيرفت، در اين صورت بايد گفت: وى پيامبر را به پيامبرى قبول نداشته و مطيع او نبوده است.

وهابى ها كدام يك از اين لوازم زير را مى پذيرند:

- پيامبر صلى الله عليه و آله عمر را دعوت به شرك و كفر كرد.

- عمر با پذيرفتن درخواست پيامبر و يا با رد كردن آن، از دين اسلام برگشت و مرتدّ شد.

- درخواست دعا از انسان هاى وارسته به هيچ وجه موجب كفر و شرك نيست.

با توجه به اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانست خداوند از همه كس داناتر، تواناتر و مهربان تر است، چرا تمام حاجات خود را از خودِ خدا نمى خواست و به مسلمان ها مى فرمود:

برايم دعا كنيد و از او برايم طلب وسيله نماييد؟! «(1)» آقايان وهابى ها كه درخواست دعا از غير خدا را شرك و كفر مى دانند، اين روايت را، كه صحاح و مسانيد خودشان نوشته و آن را صحيح دانسته اند، چگونه توجيه و تفسير مى كنند؟ آيا مى توانند بگويند: پيامبر صلى الله عليه و آله اين مسأله را نمى دانست؟ يا مى توانند بگويند: (نعوذباللَّه) پيامبر صلى الله عليه و آله


1- به صفحه 79 و 80 همين نوشتار مراجعه شود

ص: 126

توحيدش كامل نبود؟ اگر پاسخ مثبت باشد، در اين صورت معارف دين و احكام آن را از چه كسى بايد فرا گرفت؟ شما كه تمام مسلمان هاى غير وهابى را كافر و مشرك مى دانيد.

بنابراين، شخص رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و تمام اولياءاللَّه، صالحان، علما و همه مسلمان هاى دنيا بايد در حضور ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب زانو بزنند تا احكام و معارف اسلام را از مكتب او بياموزند!

اگر درخواست دعا از غير خدا (التماس دعا گفتن) شرك و كفر است، چرا پيامبر صلى الله عليه و آله به عمر فرمود: از اويس قَرن درخواست كن برايت استغفار نمايد. «(1)» اگر مغلطه شما درست است، چرا ابوبكر نزد عمر آمد و از او خواست برايش طلب آمرزش نمايد؟! آيا ابوبكر عمر را داناتر، تواناتر و مهربان تر از خدا مى دانست كه او را واسطه قرار داد و به طور مستقيم از خدا درخواست آمرزش نكرد؟ آيا با مراجعه ابوبكر به عمر و واسطه قرار دادن او براى دعا، هر دو كافر شدند يا هيچ كدام؟ اگر هيچ كدام كافر نشدند، بر مبناى وهابيت، اين روايت را كه صحيح مى دانند، چگونه بايد توجيه كرد؟

آيا غير از اين راهى وجود دارد كه بگوييم:

وهابى ها هم بايد هم آهنگ با تمام مسلمانان دنيا


1- به ص 80- 81 مراجعه شود

ص: 127

بگويند: نه تنها التماس دعا از غير خدا كفر نيست، بلكه براساس همين شيوه بايد گفت درخواست دعاى از غير خدا مطلوب و مستحب نيز هست. بلكه بالاتر از آن، حتى مانعى ندارد انسان هاى والا مقام از افراد مادون خود نيز چنين تقاضايى را بنمايند؛ همانگونه كه شخص پيامبر صلى الله عليه و آله از امت خود التماس دعا مى كرد و شخص عمر از اويس قرن و ابوبكر از عمر طلب آمرزش كردند كه از ديدگاه اهل سنت، عمر از اويس و ابوبكر از عمر والاتر بوده اند.

وقتى مردم گرفتار قحطى و خشك سالى شدند، چرا نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و از آن حضرت خواستند برايشان طلب باران كند و چرا خودشان به طور مستقيم از خداوند طلب باران نكردند، با اين كه خداوند تبارك و تعالى تواناتر و مهربان تر و آگاه تر از پيامبر به حال آنان بود؟!

با اين كه تمام اين روايات را خود ابن تيميه نقل كرده و پيروانش نيز آن ها را قبول دارند، چگونه است كه مى گويند: نبايد به جاى خدا از غير خدا درخواست دعا كرد.

اگر مى خواهيد با اين مغلطه كارى بگوييد: مسلمان ها غير خدا را قادر، مختار و فعّال مايشاء مى دانند، اين ادعا كذب محض و تهمت بر مسلمان ها است؛ زيرا پيش از اين، در بحث شفاعت نيز گفتيم كه: پيامبران و صالحان درگاه خدا، قادر بر هر كارى هستند، به اين شرط كه از طرف خدا

ص: 128

مجاز باشند. قدرت بر همه كارى دارند اما نه قدرت استقلالى. قدرت آنان قدرتى است كه خداوند به آن ها داده و سپس به بندگان خود فرموده است: از طريق آن ها و به وسيله آن ها حاجات خود را طلب كنند؛ همانگونه كه آدم و ديگر پيامبران به وسيله محمد و آل محمد در پيشگاه خدا عرض حاجت مى كردند.

توسل به انبيا و اولياء

وهابى ها هرگونه توسلى را حرام و شرك مى دانند؛ توسل به پيامبران باشد يا صالحان و اولياءاللَّه. چنانكه محمد بن عبد الوهاب در كتاب توحيد، در تفسير آيه: أُولئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلى رَبِّهِمُ الْوَسِيلَةَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ ... «(1)» عمل مشركان را، كه به صالحان توسل مى جستند، رد كرده و در آن افزوده است: توسل به صالحان شرك اكبر است.

صنعانى نيز در كتاب «تطهير الاعتقاد» در باب دوم مى نويسد:

«مَن تَوسَّلَ بِمَخلوق فقد أشركَ مَع اللَّهِ غَيرَهُ، و اعتَقَد ما لا يحلُّ اعتقادُهُ، كما اعتقد المشركون في الأوثانِ ...».

*** اين ادعاى وهابى ها، برخلاف نص قرآن و روايات


1- اسراء: 57، كسانى را كه مشركان مى خوانند خودشان وسيله اى براى تقرب به پروردگارشان مى جويند وسيله اى هر چه نزديكتر ..

ص: 129

معتبر است. قرآن كريم مى فرمايد: «... و وسيله اى براى تقرّب به خدا بجوييد» «(1)» «وسيله» اى كه در اين آيه آمده، شامل هر نوع توسّلى است كه نزد خداوند محترم باشد؛ توسل به انبيا باشد يا افراد صالح ديگر.

اما رواياتى كه دلالت دارند بر جواز توسل، بسيار و در حد تواتر است كه به برخى از آن ها در بحث شفاعت اشاره شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«اسألوا من عباداللَّهِ لِيَ الوسيلة فَإنّها درجَة في الجنّة، لاينبَغي أن تكونَ إلّا بعبد من عبادِاللَّهِ و أرجو أَن أكون ذَلِكَ العبد».

«براى من وسيله اى براى تقرّب به خدا درخواست كنيد؛ زيرا اين وسيله تقرب به خدا مقامى است در بهشت كه جز براى بنده اى از بندگان خدا نخواهد بود. آرزو دارم آن بنده مقرّبِ خدا من باشم.»

مراد از «وسيله» در اين روايت، درجه و مقام و منزلت نزد خداى تعالى است كه به وسيله آن، به خدا متوسّل مى شوند. توسل به افرادى كه در نزد خدا داراى مقام و منزلت باشند، شيوه پيامبران و راه و روش صالحان بوده كه به زنده و مرده آن ها متوسّل مى شدند؛ به گونه اى كه حتى


1- مائده: 35

ص: 130

در امت هاى گذشته نيز سابقه داشته است. لذا قسطلانى در «شرح صحيح بخارى» از كعب الأحبار روايت كرده كه در بنى اسرائيل رسم بود هرگاه به قحطى و خشكسالى برخورد مى كردند، براى طلب باران به اهل بيت پيامبرشان متوسل مى شدند.

اين روايت دلالت مى كند كه توسل به غير خدا شرك نيست و چون طبق اين روايت، توسل به افراد زنده جايز است و خود وهابى ها نيز آن را قبول كرده و شرك نمى دانند. پس توسل به مرده نيز شرك نخواهد بود؛ زيرا اگر توسل به افراد زنده به خاطر مقام و منزلتى است كه نزد خدا داشته اند، اين مقام و منزلت با مرگ از بين نمى رود، بلكه همچنان به حال خود باقى مى ماند. بنابراين، ابن تيميه و پيروان او، كه توسل به پيامبر عظيم الشأن اسلام، بعد از رحلت آن بزرگوار را جايز نمى دانند، مى خواهند چه كنند؟

آيا مى خواهند بگويند: احترامى كه پيامبر در حال حيات داشت با رحلت و فوت، احترامش تمام شده و ديگر هيچ احترامى ندارد؟! اگر چنين است، چرا شبانه روز پنج بار در مئذنه ها نام او را با صداى بلند ذكر مى كنند؟ چرا بالاى منابر، در نمازها؛ اعم از واجب و مستحب، نام او را همراه با نام خدا مى آورند؟ و چرا هنگام بردن نام او بايد صلوات فرستاد؟! از اينجا دانسته مى شود كه احترام او پس از رحلت، با احترامش در حال حيات، هيچ تفاوتى نكرده و

ص: 131

همان مقام و مرتبتى كه در حال حيات، در نزد خداى تعالى داشت بعد از رحلت نيز همان را دارد.

بنابراين، وقتى توسل بعد از مرگ شرك باشد، بايد در حال حيات نيز شرك به حساب آيد.

چرا توسل در حال حيات را عبادت و توحيد مى دانيد ولى در حال ممات را شرك و كفر تلقى مى كنيد؟! چيزى كه شرك شد، چگونه مى تواند توحيد باشد و چيزى كه توحيد باشد چگونه تغيير ماهيت داده، ناگهان شرك مى گردد؟!

نبود فرق در روايات:

علاوه بر مطالبى كه گذشت، بايد گفت: از نظر روايات نيز فرقى ميان جواز توسل به زنده و مرده نيست؛ بلكه ميان موجود و غير موجود و عاقل و غير عاقل (مانند اعمال) نمى گذارند.

صحابه حضرت رسول صلى الله عليه و آله به قبر او متوسّل مى شدند:

1. حاكم نيشابورى با اسناد خود، كه آن را صحيح دانسته، از عمربن خطاب روايت كرده كه گفت: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: آنگاه كه آدم گرفتار ترك اولى شد، براى جبران آن و تقرّب به خدا، به حضرت محمد صلى الله عليه و آله متوسّل شد و عرض كرد: «يَا رَبِّ أَسْأَلُكَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ لَمَّا غَفَرْتَ

ص: 132

لِيَ ...»؛ «پروردگارا به حق محمد، از تو مى خواهم مرا ببخشى.» خداوند فرمود: اى آدم! تو محمد را چگونه شناختى، با اين كه هنوز او را نيافريده ام؟ آدم گفت:

پروردگارا! آنگاه كه مرا با دست خود آفريدى و از روح خود در بدنم دميدى، سرم را به سوى آسمان بلند كردم، ديدم بر پايه هاى عرش نوشته شده: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ» از اين جمله فهميدم كه تو، غير از محبوب ترين خلق را كنار خودت ذكر نخواهى كرد. خداوند متعال استدلال آدم را تأييد كرد و فرمود:

«... إنّه لأَحبُّ الخَلقِ إلىَّ إذَا سَأَلْتَنِي بِحَقِّهِ فَقَدْ غَفَرتُ لَكَ وَ لَولَا مُحَمَّدٌ لَمَا خَلَقْتُكَ».

«آرى، محمد صلى الله عليه و آله محبوب ترين آفريدگان در نزد من است. هرگاه مرا به حق او بخوانى، تو را خواهم آمرزيد و اگر به خاطر محمد نبود تو را نمى آفريدم.» «(1)»

روايت ياد شده را، علاوه بر حاكم نيشابورى، طبرانى و نيز بيهقى در كتاب «دلائل النبوه» نقل كرده اند. ذهبى درباره «دلائل النبوه» مى گويد: آن، كتابى است كه تمامش هدايت و نور است و نبايد از آن غفلت كرد.

روايت فوق صراحت دارد قبل از آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله به دنيا


1- سبل الهدى والرشاد في سير خير العباد، الصالحى الشامى، ج 12، ص 403

ص: 133

بيايد، حضرت آدم عليه السلام براى جبران ترك اولاى خود و تقرّب به خداى سبحان، به او متوسّل شد.

2. به شهادت آلوسى، برخى از مفسّران، همچنين سيوطى در «الدرّالمنثور» ذيل آيه ... فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ ... گفته است:

منظور از كلماتى كه آدم به آن ها توسل جست، نام «محمد» بود.

3. سمهودى «(1)» مى نويسد: عياض دركتاب شفاء، با سند جيَّد روايت كرده است كه: ابوجعفر، منصور دوانيقى، در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله با امام مالك مناظره كردند، مالك به وى گفت: صدايت را در اين مسجد بلند نكن؛ زيرا خداوند مردمى را كه صدايشان را در اينجا بلند مى كردند، ادب كرد و فرمود: ... لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِىِّ ... و كسانى را كه آهسته و باادب سخن مى گفتند، ستايش كرده، فرمود: إِنَّ الَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْوَاتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ ... و آنان را كه از وراى حجرات، پيامبر را ندا مى كردند، نكوهش كرد و فرمود: إِنَّ الَّذِينَ يُنَادُونَكَ مِنْ وَرَاءِ الْحُجُرَاتِ .... اين مطالب را خداوند به آن جهت فرمود كه احترام حضرت رسول، در حال ممات، مانند همان احترام در حال حيات او است و هيچ تفاوتى نمى كند.


1- وفاء الوفا، ج 4، ص 1376

ص: 134

ابوجعفر كه اين سخنان را از زبان مالك شنيد، تواضع كرده، از وى پرسيد:

«اى ابو عبداللَّه، آنگاه كه مى خواهم در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله دعا كنم، آيا رو به قبله بايستم يا رو به حضرت رسول؟ مالك گفت:

«وَلِمَ تَصْرِفُ وَجْهَكَ عَنْهُ وَهُوَ وَسِيلَتُكَ وَوَسِيلَةُ أَبِيكَ آدَمَ قَبْلَكَ بَلْ اسْتَقْبِلْهُ وَاسْتَشْفِعْ بِهِ ...».

«چگونه روى از او برخواهى گرداند، در صورتى كه او وسيله تو و وسيله پدرت آدم تا روز قيامت خواهد بود؟ حتماً رو به او بايست و از او طلب شفاعت كن ...»

اين روايت نيز علاوه بر طلب شفاعت از آن بزرگوار، صراحت دارد كه حضرت آدم قبل از به دنيا آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله به او متوسل شده است. بنابراين، مسأله جواز زيارت آن بزرگوار، توسل به آن حضرت، روبه روى او ايستادن، در حرم او كمال ادب را رعايت كردن، فرق ميان حيات و ممات او نگذاشتن، از او درخواست شفاعت كردن و تضمين قبول شفاعت از طرف آن حضرت، به دليل آيه:

... وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمْ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً كه به عموم آن استناد كرد، از مسائلى هستند كه در اين روايت تصريح شده است كه امام مالك در حضور خودِ منصور، خليفه

ص: 135

عباسى مطرح نمود و منصور خليفه وقت با سمت امير المؤمنينى كه داشت و با كمال قدرت به سر مى برد، در مقابل او خضوع كرد و تمام آن ها را با كمال تواضع پذيرفت و هيچ يك از علما و تابعين و تابعينِ تابعين به استدلال و نظريات او ايراد نگرفت. با اين وصف، چگونه ابن تيميه و پيروانش به گزاف مى گويند: توسل به پيامبر بعد از موت جايز نبوده و مستحب نيست و مسلمانان و تابعين چنين عملى را انجام نداده اند! كسى نپندارد كه اين عمل، تنها مخصوص امام مالك و پيروان او است. بلكه تمام فرق چهارگانه اهل سنت همين اعتقاد را دارند. (تنها وهابى ها هستند كه خودشان را مانند خوارج از تمام فِرق اسلامى جدا كرده و نغمه جديدى در طنبور سر داده اند).

در تأييد اين سخن، سمهودىِ شافعى «(1)» روايت مى كند:

4. محمد بن عبداللَّه بن حسين سامرىِ حنبلى در كتاب «المستوعب»، در باب زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله، كه آداب زيارت را نقل كرده، مى گويد:

«... و يجعلُ القَبرَ تِلقاءَ وَجهِهِ، والقِبلةَ خَلفَ ظَهره، والمِنبَرَ عن يِساره ...»

«هنگامى كه زائر مى خواهد قبر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را زيارت كند، بايد رو به قبر و پشت به قبله بايستد؛ به گونه اى كه منبر در طرف چپ او قرار گيرد.»


1- وفاء الوفا، ج 4، ص 1376

ص: 136

سپس چگونه سلام كردن بر آن حضرت و چگونه دعا كردن را مطرح مى كند و مى گويد: در ضمن دعايش اين را بخواند:

«اللَّهُمَّ إنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ: وَلَوْ أَنَّهُمْ إذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفِرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّابًا رَحِيمًا وَقَدْ أَتَيْتُكَ مُسْتَغْفِرًا مِنْ ذُنُوبِي مُسْتَشْفِعًا بِكَ إلَى رَبِّي فَأَسْأَلُكَ يَا رَبِّ أَنْ تُوجِبَ لِيَ الْمَغْفِرَةَ كَمَا أَوْجَبْتهَا لِمَنْ أَتَاهُ فِي حَيَاتِهِ، اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ [وَ آلِهِ] وَ سَلَّم ...» «(1)»

5. سمهودى در همان كتاب از ابو منصور كرمانى نقل مى كند كه او از عقيده حنفى ها خبر داده و گفته است:

«إِنْ كَانَ أَحَدٌ أوصَاكَ بِتَبلِيغِ التسلِيمِ تَقُولُ: السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ مِنْ فُلانِ بْنِ فُلانٍ يَستَشفَعُ ربَّكَ بِالرّحمَةِ و المغفِرَة فاشفع لهُ».


1- .« خداوندا! تو در قرآن به پيامبرت فرموده اى:« و اگر آن ها كه به خود ستم كردند، نزد تو مى آمدند و از خدا طلب آمرزش مى كردند و پيامبر نيز براى آن ها طلب آمرزش مى كرد، خدا آنان را قبول مى كرد» و اكنون من توبه كنان نزد پيامبرت آمده ام. تقاضا دارم مرا بيامرزى همانگونه كه كسانى را كه در حال حيات نزد او مى آمدند مى آمرزيدى ...»

ص: 137

«اگر كسى سفارش كرد سلام او را به پيامبر صلى الله عليه و آله برسانى، به او بگو: سلام بر تو اى پيامبر خدا، از طرف فلان پسر فلان. وى از تو تقاضاى شفاعت كرده، شفاعتش را پذيرا باش.»

در اين روايت نيز تصريح شده است كه حنفى ها مانند ديگر فِرَق اهل سنت، زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و طلب شفاعت از او را، بعد از مرگ جايز مى دانند، حتى زيارت به نيابت از كسى كه خودش موفق نشده به زيارت برود، را جايز شمرده اند.

اين ها نمونه اى بود از آرا و نظريات مالكى ها، حنبلى ها، شافعى ها و حنفى ها، كه توسّل به پيامبر و طلب شفاعت از آن حضرت را، حتى در حال ممات، نيك و مستحب دانسته اند كه وهابى ها به گزاف مى گويند: «لَم يَذكُر أحد مِن العُلَماءِ أنَّهُ يَشرَعُ التّوسُّلُ بِالنبيِّ وَ الصَّالِحِ بَعدَ مَوتِهِ»؛ «هيچ يك از علما نگفته اند توسل به پيامبر و افراد صالح، بعد از موتشان جايز است!»

جاى بسى شگفتى است كه چگونه وهابى ها چنين سخنى را بر زبان يا قلم مى آورند. اگر كسى چنين نگفته، پس مطالبى كه در باره بزرگان، از كتب معتبر شما نقل كرديم، چه مى كنيد؟!

امام مالك و ديگران پيشوايان و علماى شما، تصريح به جواز بلكه استحباب داشتند و حتى ظاهريه از شما قائل به

ص: 138

وجوب شده اند؟ شما اين همه رواياتى را كه در اين موضوع وارد شده چگونه منكر مى شويد و مى گوييد در هيچ روايتى به جواز آن اشاره نشده است!

امام تقى الدين سبكىِ شافعى (متوفاى 756 ق.) مى گويد: «والأَحَادِيثُ وَالآثَارُ فِي ذَلِكَ أَكثَرُ مِن أَن تُحصى وَ لَو تَتَبَّعْتُها لَوَجَدتُ مِنهَا أُلُوفاً»؛ «اخبار و احاديث در اين مورد به قدرى زياد است كه بيرون از شمارش مى باشد. اگر بخواهم آن ها را جمع آورى كنم، به هزاران مورد دست خواهم يافت!»

با اين وصف، آقايان چگونه چنين ادعايى مى كنند؟ آيا اين بزرگان را، جزو علماى خود نمى دانند؟ يا اين كتاب ها از آن ها نيست؟ و يا اين كه به اين روايات برخورد نكرده اند؟! و شايد اينان را مزدور ديگران به حساب مى آورند!

البته اگر هيچ روايتى هم نرسيده باشد، عموم آيه مباركه: ... وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً كه صريح در جواز و بلكه صريح در ترغيب توسل به رسول اللَّه است، براى اثبات آن كفايت مى كند، چه رسد به قول جناب سبكى كه هزاران روايت و اثر در جواز و استحباب آن وارد شده و هركس مناسكى نوشته، استحباب زيارت پيامبر و آداب آن را بيان كرده است.

ص: 139

توسل به صالحان

در فصل هاى گذشته روشن شد كه توسل به انبيا و اوليا، و توسل به پيامبر عظيم الشأن اسلام، چيزى نيست كه مخصوص شيعه باشد، بلكه مسأله اى است كه تمام امامان چهارگانه اهل سنت، علما و معاريف آن ها نيز آن را بيان كرده و مستحب دانسته اند و فرقى هم ميان حيات و ممات نگذاشته اند. آنان، نه تنها توسّل به پيامبر اسلام را جايز شمرده، بلكه توسّل به تمام كسانى كه به نحوى منسوب به او هستند را نيز جايز دانسته اند.

اكنون به نمونه هايى از آن توجه فرماييد:

1. در روايات اهل سنت آمده است: در عصر عمربن خطّاب، در مدينه قحطى و خشكسالى شد. مردم از شدّت گرسنگى و قحطى، نزد وى رفته، تقاضاى دعاى باران كردند. او نزد عباس بن عبدالمطّلب، عموى پيامبر آمد و با توسل به او، دعا مى كرد و چنين مى گفت:

«اللهمَّ إنَّا كُنّا إذَا قَحَطنَا تَوَسَّلنَا إِلَيكَ بِنَبِيِّنَا فَتَسقينا، و إِنَّا نَتَوَسَّلُ إِلَيكَ بِعَمِّ نَبِيِّنَا مُحَمَّد صلى الله عليه و آله فَاسْقِنَا».

«خداوندا! هرگاه گرفتار قحطى مى شديم، براى رفع آن، متوسل به پيامبرمان مى شديم. او را ميان خود و تو واسطه قرار مى داديم و تو ما را

ص: 140

سيراب مى كردى. اكنون كه پيامبر در ميان ما نيست، به عمويش عباس متوسّل مى شويم. خداوندا! باران رحمتت را بر ما فرو فرست و سيرابمان كن.» «(1)»

از اين روايت مى توان استفاده كرد كه شيوه و سيره مسلمانان بر اين بوده است كه هنگام دعا و تضرّع در پيشگاه خدا، به كسى كه آبرومند درگاهش مى دانستند، متوسل مى شدند چنانكه خليفه دوم، در دعاى باران گفت:

«پيامبر را واسطه قرار مى داديم» و چنانكه مردم مسلمان به جناب عمر، كه او را آبرومند درگاه خدا مى دانستند متوسّل مى شدند و چنانكه خود عمر نيز به عباس عموى پيامبر به خاطر نسبتى كه با پيامبر داشت و در نزد خدا محترم بود، متوسل شد و خداوند به آبروى او، دعايش را مستجاب كرد. لذا عباس بن عتبةبن ابو لهب افتخار مى كرد و مى گفت:

بِعمّي سَقى اللَّهُ الحِجازَ و أهلَهُ عشيّةً يَستَسقى بشيبَتِهِ عُمَرُ

«به آبروى عمويم بود كه خداوند سرزمين حجازو مردم آن را سيراب كرد. آنگاه كه عمر براى طلب باران به او متوسل شد.»

2. در روايت صحيح آمده است كه عبداللَّه بن عمر در زمان رسول اللَّه، هنگام دعاى باران، متوسل به شعر شاعر


1- صحيح بخارى، كتاب استسقاء، باب 3؛ كتاب فضائل اصحاب النبى، باب 11

ص: 141

(ابوطالب) شده وچنين مى گفته است:

وَ أَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بِوَجْهِه ثِمَالُ الْيَتَامَى عِصْمَةٌ لِلْأَرَامِل «(1)»

3. ابن حجر در كتاب «فتح البارى»، در ذيل داستان عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله گفته است: داستان درخواست شفاعتِ عمر از عباس، دلالت بر استحباب طلب شفاعت از اهل خير و صلاح و اهل بيت نبوت دارد. «(2)» آرى، سخن ابن حجر چيزى است كه هيچ مسلمانى آن را منكر نيست بلكه هيچ فرد خردمندى، از هر ملّت و مذهبى كه باشد، آن را انكار نمى كند.

4. يكى از نواده هاى عباس بن عبدالمطّلب، به نام حمزةبن القاسم الهاشمى البغدادى كه چند فاصله با عباس بن عبدالمطّلب داشت، هنگام دعاى باران متوسّل به جدش عباس مى شد و مى گفت: «اللهمّ إنّي أنا مِن وُلدِ ذَلكَ الرَّجُل الّذي استسقى بشيبته عمر بن الخطّاب (رض) فَسُقُوا»؛ «خداوندا! من از فرزندان همان مردى هستم كه عمربن خطاب براى دعاى باران به او متوسّل شد و تو، به احترام او دعايش را مستجاب كردى.» و پيوسته به او متوسل


1- صحيح بخارى، ج 1، ص 342، باب 3، باب سؤال الناس؛ سنن بيهقى، ج 3، ص 352
2- سنن بيهقى، ج 3، ص 352، چاپ بيروت

ص: 142

مى شد تا اين كه دعايش مستجاب مى گرديد. «(1)» 5. دريكى از سال ها، كه اهل مدينه دچار قحطى وخشكسالى شديد شدند، نزد عايشه رفته به او متوسّل شدند. عايشه به آن ها گفت: از بالاى قبر پيامبر صلى الله عليه و آله روزنه اى باز كنيد، به گونه اى كه ميان قبر و آسمان سقفى باقى نماند.

پس از آن، خداوند به اندازه اى برايشان باران فرستاد كه تمام بيابان ها سبز و خرم شد. حيوانات چاق گرديدند؛ به گونه اى كه از فرط چاقى باد كردند و به همين مناسبت آن سال را «عام الفتق» ناميدند.

بنابراين، جاى هيچ شك و ترديد باقى نمى ماند كه وقتى توسل به عباس عموى پيامبر جايز باشد (آن هم از طرف خليفه دوم عمر بن خطاب)، و آنگاه كه توسّل به شعر ابوطالب اشكال شرعى نداشته باشد، آن هم به وسيله پسر عمربن خطاب، وقتى توسل به جناب عايشه جايز باشد و او نيز متوسّل به قبر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله شود و آن را بى اشكال بداند، چرا توسّل به فرزندان پيامبر كه فرمود: «الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّة» جايز نباشد؟ چرا توسل به پدر بزرگوارشان، كه پيغمبر درباره اش فرمود: «وَ أَبُوهُمَا خَيْرٌ مِنْهُمَا» جايز نباشد؟! وقتى كه حمزةبن قاسم هاشمى عباسى، با آن همه سوابق سوء كه عباسى ها در تاريخ دارند،


1- شفاء السقام، ص 172 طبع حيدر آباد هند

ص: 143

به جدّ اعلاى خود افتخار كند و در دعاى طلب باران به او متوسل شود، چرا توسل به اهل بيت پيامبر، با آن همه سوابق نيكو و حسن كه در تاريخ دارند و روايات فريقين آكنده از فضايل و مناقب آن ها است، جايز نباشد؟!

وقتى امام شافعى در بغداد به ضريح و قبر ابوحنيفه متوسل مى شود و با توسل به او از خدا طلب حاجت مى كند، «(1)» وقتى امام احمد به امام شافعى متوسل مى شود و او را مانند خورشيد در ميان مردم و عافيت براى بدن مى داند، وقتى مردم مغرب به امام مالك متوسل مى شوند و امام شافعى آن ها را نهى نمى كند چرا توسل به امامان هدايت و اهل بيت رسالت، كه آيه تطهير درباره شان وارد شده و در روايات صحاح از آنان به امامان قريش تعبير گرديده، جايز نباشد؟

آيا اين نوعى مخالفت با اهل بيت و اظهار عناد به آنان نيست؟ چرا در همه جا و براى همه كس توسل به افراد مورد احترامشان جايز و مشروع است ولى توسل به اهل بيت پيامبر نامشروع مى گردد؟!

اگر وهابى ها با اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و با پيروان آن ها عناد و لجاج ندارند، چرا ديگران را كه نام برديم، كافر و مشرك نمى شمارند؟! اگر با شيعيان اهل بيت خصومت ندارند، چرا


1- كشف الارتياب، به نقل از خلاصة الكلام و در السنيه احمد بن زينى دحلان كه از كتاب خيرات الحسان ابن حجر نقل كرده است

ص: 144

يك بار از اين همه مشرك و ملحد كه در دنيا وجود دارد، اسمى به ميان نمى آورند و آن ها را مشرك و واجب القتل نمى دانند؟! آيا ملحدان ضدّ خدا، كه در شرق و غرب عالم و در بسيارى از قاره ها به سر مى برند، مشرك و واجب القتل نيستند؟ صهيونيست هاى بين المللى، كه ملت مسلمان فلسطين و ديگر نقاط مسلمان نشين را غارت كرده، به خاك و خون مى كشند و شما با سكوت خود، آن ها را تأييد مى كنيد و ... محقون الدم اند ولى شيعيان، كه هم نوا با مسلمانان اند و در دعاها و عبادات، هم سو و هم عقيده با امامان اهل سنت عمل مى كنند، كافر و مشرك اند؟ اگر بنا باشد كه شيعه و پيروان اهل بيت عليهم السلام كافر و مشرك باشند، پس چه كسى مسلمان است؟! ولى بدانيد كه:

كفر چو منى گزاف و آسان نبود محكم تر از ايمان من ايمان نبود

در دهر چو من يكى و آنهم كافر پس در همه دهر يك مسلمان نبود

وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى.

قم- فهيم كرمانى

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109