سیری کامل در اصول فقه: دوره ده ساله دروس خارج اصول محمد فاضل لنکرانی جلد 10

مشخصات کتاب

سرشناسه:فاضل لنکرانی، محمد، 1310 - 1386.

عنوان و نام پدیدآور:سیری کامل در اصول فقه: دوره ده ساله دروس خارج اصول جلد10/ فاضل لنکرانی ؛ تهیه و تنظیم موسسه روزنامه فیضیه.

مشخصات نشر:قم: فیضیه، 1377

مشخصات ظاهری:16 ج.

شابک:500000ریال (دوره) ؛ 25000 ریال: ج. 1: 9646764010 ؛ 160000 ریال:ج.1،چاپ سوم:978-964-6764-01-0 ؛ 25000 ریال: ج. 2 : 964-6764-02-9 ؛ 25000 ریال: ج. 3: 9646764045 ؛ 250000 ریال (ج.3) ؛ 25000 ریال: ج. 4 : 964-6764-05-3 ؛ 25000 ریال: ج. 7: 9646764088 ؛ 25000 ریال: ج. 8: 9646764096 ؛ 25000 ریال: ج. 9: 964676410X ؛ 25000 ریال: ج. 10: 9646746118 ؛ 45000 ریال: ج. 12: 9648320047 ؛ 25000 ریال: ج. 13: 9646764207 ؛ 45000 ریالج. 13،چاپ (1385) : 964-8320-05-5 ؛ 25000 ریال: ج. 14: 9646764215 ؛ 25000 ریال: ج. 15: 9646764223 ؛ 25000 ریال: ج. 16: 9646764231

عنوان های دیگردوره ده ساله دروس خارج اصول حضرت آیه الله فاضل لنکرانی "مد ظله العالی"

ناشر: فیضیه

مکان نشر: ایران - قم

سال نشر: مجلد1الی مجلد3= 1377ش - مجلد4الی مجلد8= 1378ش - مجلد9 الی مجلد14= 1379ش - مجلد15 و مجلد16= 1380ش

موضوع:اصول فقه شیعه

شناسه افزوده:دادستان، محمد، تنظیم کننده، تهیه کننده

شناسه افزوده:موسسه روزنامه فیضیه

رده بندی کنگره:BP159/8/ف18س9 1377

رده بندی دیویی:297/312

شماره کتابشناسی ملی:م 78-13699

ص :1

اشاره

ص :2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص :3

سیری کامل در اصول فقه: دوره ده ساله دروس خارج اصول محمد فاضل لنکرانی جلد 10

فاضل لنکرانی

تهیه و تنظیم موسسه روزنامه فیضیه

ص :4

کتاب القطع

اشاره

- حقیقت معنای اطاعت

- مراتب چهارگانه اطاعت یا امتثال

ص:5

ص:6

درس شصت و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

کفایت احتیاط در مقام عمل

در جهت دوم بحث علم اجمالی که عبارت از این بود که آیا علم اجمالی در مقام ادای تکلیف و اتیان به مأمور به و یا ترک منهی عنه، کافی است یا کافی نیست؟ و به عبارت دیگر(که بیشتر این بحث روی تکالیف وجوبیه است): آیا احتیاط و به تعبیر دیگر امتثال علمی اجمالی، در موافقت تکالیف، یا در باب معاملات(به طوری که ان شاء الله عرض می کنیم) کفایت می کند یا نه؟

در اینجا یک بحث در باب توصلیات وارد شده، یک بحث مربوط به باب معاملات است، برای اینکه شبهه ای در باب معاملات بالخصوص وجود دارد که در سایر موارد نیست، و یک بحث هم در رابطۀ با عبادات است. باز توجه داشته باشید که بحث ما روی اصل جواز و عدم جواز است. و با توضیح بیشتر؛ جوازی که اینجا بحث می کنیم، در مقابل حرمت نیست.

مسألۀ جواز به این معنا است که عبارت از اکتفا و کفایت امتثال علمی اجمالی است، نه جواز در مقابل حرمت. می خواهیم ببینیم که آیا اگر مکلّف در مقام امتثال به نحوی امتثال بکند که یقین کند که مأمور به انجام گرفت، لکن مشخصا نداند که به کدام یک از دو عمل یا سه عمل،

ص:7

مأمور به موافقت شد، آیا این نوع امتثال و این نحوۀ امتثال، کفایت می کند یا نه؟ و اینکه فقهائی حتی مثل مرحوم سید(ره) در کتاب عروة می گوید: «الظاهر جواز الاحتیاط» این جواز، جواز در مقابل حرمت نیست. کسی نگفته: احتیاط، حرام است بلکه بحث در اکتفا به احتیاط در مقام امتثال است. آیا می شود به امتثال علمی اجمالی و به عبارت دیگر: احتیاط، کسی اکتفا بکند؟ یا حتما باید برود سراغ امتثال علمی تفصیلی و مشخصا بداند که کدام عمل محقّق مأمور به است و مأموربه به واسطۀ آن تحقق پیدا می کند؟

کفایت احتیاط در باب توصلیات

در باب توصلیات، مسأله، یک مسأله روشنی است و هیچ شبهه ای از شبهاتی که در باب معاملات یا در باب عبادات مطرح کرده اند، در باب توصلیات وجود ندارد. مثلا اگر کسی می داند که یکی از این دو ماء مضاف و دیگری مطلق است، لکن مشخص نیست که مطلق، کدام است و مضاف، کدام است؟ راه برای تشخیص هم مثلا دارد، می تواند برود تحقیق کند و از راه تحقیق، به دست بیاورد که این ماء مطلق است و ماء اناء دیگر مضاف است ولی گفت: ما زحمت تحقیق را به خودمان نمی دهیم، این ثوب نجس یا مثلا دست نجس را با هر دو تطهیر می کنیم. فرض کنید دست او نجس است هم از این ظرف آب روی دستش می ریزد، و هم از ظرف دیگر که در نتیجه یقین می کند که ماء مطلق، این نجس را فرا گرفت و«غسل الید المتنجسة بالماء المطلق» حاصل شد، اما اگر از او سؤال بکنند که به کدامیک از این دو ظرف و به کدام یک از این دو مایع؟ نمی تواند بیان بکند، چون مشخص نیست. آیا کسی می تواند در اینجا در حصول تطهیر تردید داشته باشید؟ تطهیر که نیاز به قصد قربت ندارد، باید با ماء مطلق، تطهیر بشود، قطعا هم این معنا حاصل شده و لو اینکه نداند که ماء اول بوده یا ماء دوم.

یا در مثال معروف دیگر: ادای دین، یکی از واجبات توصلیه است؛ یعنی در ادای دین ضمن اینکه واجب است، هیچ گونه جهت عبادی اخذ نشده و قصد قربت، معتبر نیست. حالا اگر این شخص می داند که صد تومان یا به زید مقروض است و یا به عمرو، راه تحقیق هم مثلا دارد، می تواند برود تحقیق بکند و مشخص بکند که آیا مدیون لزید است، یا مدیون لعمرو است، لکن می گوید: به تحقیق کردن نمی ارزد، ما یکی صد تومان به هر دو می دهیم تا در نتیجه یقین بکنیم که آن صد تومان دین به دائن واقعی ادا شده و مأمور به که عبارت از ادای دین است، تحقق پیدا کرده است. آیا در اینجا می شود در این نوع موافقت تکلیف به ادای دین

ص:8

کسی مناقشه ای داشته باشد؟ مسأله به عنوان یک واجب توصلی مطرح است، قصد قربت لازم نیست. آیا عقل حکم می کند به اینکه برو اول دائن را مشخص کن، ثم ادای دین تحقق پیدا بکند؟ چنین حکمی در رابطۀ با این مطلب از نظر عقل وجود ندارد. لذا در توصلیات هم هیچ کس در اکتفاء به امتثال علمی اجمالی مناقشه نکرده است.

بررسی کفایت احتیاط در باب معاملات

اما در باب معاملات؛ باب آن باب تکالیف نیست، لکن یک شبهه ای در باب معاملات هست و آن شبهه این است که مثلا اگر کسی مردد شد در عقد یک معامله به معنای اعم، مثلا در صیغه نکاح یا صیغه طلاق که از ایقاعات است تردید کرد که آیا همان طوری که مثلا در عقد نکاح، ایجاب و قبول به صورت جملۀ فعلیه تحقق پیدا می کند، در صیغۀ طلاق هم مسأله مثل عقد به صورت جمله فعلیه باید مطرح بشود که وقتی می خواهد زوجۀ خودش را طلاق بدهد، آنجا«زوجتک» از ناحیه زوجه صادر می شد، اینجا هم از ناحیه زوج«طلقتک» صادر بشود؟ تردید کرد در این معنا که آیا با«طلقتک» باید صیغۀ طلاق تحقق پیدا بکند؟ یا با جملۀ اسمیۀ«هی طالق» یا«انت طالق» و امثال ذلک؟

مناقشه ای که در اینجا وجود دارد که با قطع نظر از این مناقشه هیچ اشکال دیگری نیست، اگر در صیغۀ طلاق زوجه بین مسألۀ«طلقتک» و بین جملۀ اسمیه«انت طالق» یا«زوجتی طالق» و امثال ذلک، جمع بکند، فی نفسه اشکالی ندارد لکن شبهه این است که در باب معاملات به معنای اعم، یک حرفی زده شده که انشاء باید به صورت جزم باشد و منشیء معامله، جازما انشاء معامله بکند و اگر به صورت تردید شد، این تردید با جزم منافات دارد و لذاست که از شیخ انصاری(قدس سره الشریف) حکایت شده که روی مسألۀ اعتبار جزم در انشاء معاملات باید گفت: احتیاط در این صورت نمی تواند پیاده بشود برای اینکه آدمی که نمی داند که طلاق با«طلقتک» حاصل می شود یا با«زوجتی طالق و انت طالق» این در حقیقت فاقد جزم در ایقاع طلاق است، کأنّ تردیدی در این وجود دارد.

معنای اعتبار جزم در باب معاملات

لکن این حرف هم جوابش روشن است، برای اینکه آن جزمی که در معاملات بطور کلی اعتبار دارد، جزم در مقابل تعلیق است. معنای تعلیق این است که بگویند: آیا این خانه را

ص:9

می فروشی؟ می گوید: اگر پدرم موافقت کند به تو فروختم. این بیع معلّق بر موافقت پدر است و معنای آن این است که الان انشاء البیع به صورت جزم واقع نشده، بلکه«معلقا علی شیء لم یعلم حصوله» انشاء معامله شده. می گویند: این نوع معاملات تعلیقیه که اصل انشاء و نقل و انتقال، معلق بر یک امر مشکوک التحقق باشد، باطل است! اما در ما نحن فیه کسی که می خواهد زوجۀ خودش را طلاق بدهد، در طلاق که تردیدی ندارد. در اصل اینکه می خواهد این زوجه را مطلقه کند، جازم به تمام معنا است لکن تردیدش در طریق حصول بینونت و فراق و طلاق است که آیا طریق اصول فراق عبارت از«طلقتک» است؟ یا طریق آن عبارت از«هی طالق و انت طالق» است؟ می گوید: ما هر دو راه را طی می کنیم تا به آن مطلبی که به صورت جزم می خواهیم تحقق پیدا بکند برسیم.

پس اگر در انشاء و به عبارت دیگر: در سبب، تردید داشته باشد، معنای آن این نیست که در مسبب هم تردید دارد. مثل کسی که یک مقصدی دارد، لکن مردد بین این است که آیا این راه او را به مقصد می رساند یا راه دیگر او را به مقصد می رساند، نمی توانیم بگوییم: این در اصل مقصدش تردید دارد. نسبت به مقصد، جازم به تمام معنا است و لعل جزم این آدم قوی تر باشد برای اینکه می گوید: ما تمامی احتمالات و راههای تحقق طلاق را طی می کنیم، تا یقین کنیم که به مقصود خودمان که عبارت از حصول بینونت و طلاق است، رسیده باشیم.

لذا مسألۀ اعتبار جزم در معاملات اعم از عقود و ایقاعات، در مقابل تعلیق است که اصل طلاق را معلق بکند، بگوید: اگر مادرم موافق باشد، من تو را طلاق می دهم، این غیر جازمه است اما آن کسی که صددرصد تصمیم دارد، لکن در سبب و راه رسیدن به مقصود، مردد است و همۀ اسباب را برای رسیدن به مقصود، جمع می کند، این را نمی توانیم بگوییم: از نظر انشاء و از نظر قصد رسیدن به آن منشأ، سر سوزنی تردید دارد و عنوان آن عنوان عدم الجزم است. لذا در باب معاملات هم مشکلی وجود ندارد.

بررسی احتیاط در باب عبادات

اما آنکه محل بحث است، مسأله عبادات است؛ احتیاط در باب عبادات دو قسم است؛ یک وقت احتیاط، مستلزم تکرار است مثل همین نماز ظهر و جمعه، که اگر بخواهد احتیاط بکند باید هر دو را بخواند، هم نماز ظهر و هم نماز جمعه یا در شبهات موضوعیه، دو تا لباس دارد، اجمالا می داند یکی طاهر است و یکی نجس است، احتیاطش این است که در هر دو نماز

ص:10

بخواند، یک نماز در لباس طاهر غیر مشخص، یک نماز هم در لباس نجس غیر مشخص. پس احتیاط گاهی مستلزم تکرار است، گاهی هم مستلزم تکرار نیست، مثل آن مواردی که دوران امر بین اقل و اکثر است که اگر کسی احتمال می دهد که سوره در نماز جزئیت دارد، یقین دارد که اتیان سوره، ضربه ای به صحت نماز نمی زند، لکن وجود آن از نظر جزئیت، مورد شک است! این اگر بخواهد احتیاط بکند، احتیاط آن مستلزم تکرار نیست. یک نماز مع السورة بدون اینکه تکرار بکند و یک نماز بدون سوره. تکرار در آن جایی است که احتمال بدهد وجود یک شیء مانعیت داشته باشد، و احتمال هم بدهد وجود همین شیء، شرطیت داشته باشد مثلا احتمال بدهد که وجود سوره به عنوان شرطیت، مطرح است، احتمال هم بدهد که وجود سوره به عنوان مانعیت، مطرح است. این داخل در قسم اول است که اگر بخواهد احتیاط بکند، احتیاطش مستلزم تکرار است؛ باید یک نماز را بدون سوره و یک نماز مع السورة انجام بدهد اما آنجایی که امر سوره، دائر بین وجوب و استحباب است، اینجا احتیاطش به اتیان صلاة مع السورة است بدون اینکه تکراری در کار باشد.

پس احتیاط در عبادات گاهی مستلزم تکرار است، و گاهی مستلزم تکرار نیست. در هر یک از این دو صورت، این کسی که احتیاط می کند، یک وقت این است که راه امتثال علمی تفصیلی برای او باز است، مثلا در مثال ثوب؛ دو تا ثوب دارد که یعلم اجمالا نجاسة احدهما و طهارة الآخر، یک وقت، اول وقت است، راه برای او باز است، یکی از این دو لباسها را بردارد تطهیر کند، بعد از یکی دو ساعت دیگر در همین لباس طاهر مشخص نماز بخواند، برای اینکه این لباس تطهیر شده اگر قبلا طاهر بوده که تطهیر جدید، اثر تازه ای نیاورده، و اگر قبلا نجس بوده، به واسطه تطهیر، صار طاهرا. پس یک وقت این است که در حالی که قدرت بر امتثال علمی تفصیلی دارد، می گوید: حوصله اش را نداریم، ما حاضر هستیم دو تا نماز بخوانیم بدون اینکه زحمت تطهیر یکی از این لباسها را متحمل بشویم.

اما یک وقت این است که در شرائطی است که تمکن از امتثال علمی تفصیلی ندارد، مثل مسألۀ نماز ظهر و نماز جمعه فی عصر الغیبة که انسان راهی ندارد که علم پیدا بکند به اینکه واجب در زمان غیبت، آیا نماز ظهر یا نماز عصر است؟ پس در عبادات، چهار صورت متصور است که باید احکام آنها را به دست بیاوریم. باز تکرار می کنم: بحث ما در وجوب و عدم وجوب احتیاط نیست، بحث ما در جواز است، جوازش هم جواز در مقابل حرمت نیست، جواز به معنای اکتفا است. آیا می شود در مقام امتثال، به امتثال علمی اجمالی اکتفا کرد

ص:11

یا اینکه عقل مثلا می گوید: امتثال علمی اجمالی در باب عبادات جایز نیست؟ آنکه محط بحث ماست به این صورت است.

پرسش:

1 - معنای جواز احتیاط در محل بحث چیست؟

2 - آیا در باب توصلیات، احتیاط جایز است؟ چرا؟

3 - احتیاط در باب عبادات چند صورت دارد؟

4 - معنای اعتبار جزم در باب معاملات چیست؟

ص:12

درس شصت و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

لزوم تشریع از احتیاط در عبادات

بحث در ادله و وجوهی بود که در مسألۀ عبادات، دلالت بر عدم جواز احتیاط می کرد؛ دو دلیل را ملاحظه فرمودید. دلیل سوم که در کلام شیخ انصاری(ره) ذکر شده، این است که؛ احتیاط در باب عبادات، مستلزم تشریع است و تشریع هم محرّم است برای اینکه اگر کسی بخواهد در باب عبادات احتیاط بکند، قوام عبادیت عبادت به قصد تقرب است، و لازمۀ رعایت قصد تقرب، این است که در هر یک از دو محتمل، این معنا رعایت بشود؛ یعنی کسی که مردد است که نماز ظهر، واجب است یا نماز جمعه، اگر بخواهد احتیاط بکند، باید هم قصد قربت را در نماز ظهر رعایت بکند و هم در نماز جمعه؛ یعنی هر کدام از اینها را به عنوان «انّها عبادة مقربة» انجام بدهد، در حالی که می داند که یکی از این دو، فاقد وصف عبادیت است و هیچ گونه مقرّبیتی ندارد.

پس احتیاط در باب عبادات، مستلزم این است که یک چیزی که در شریعت، عنوان

ص:13

عبادیت و مقرّبیت ندارد و خود این هم می داند ندارد، را به قصد قربت و به عنوان عبادیت، انجام بدهد و این تشریع است. تشریع؛ یعنی یک چیزی را به عنوان دین و منسوبا الی الدین انجام بدهند، با علم به اینکه«انّ هذا لا یکون من الدین». این شخص می داند که یکی از این دو عمل، «لا یکون عبادة و مقرّبا» پس چطور قصد تقرّب به آن می کند با علم به این معنا؟ و اگر هم قصد تقرب نکند، احتیاط حاصل نشده، برای اینکه معنای احتیاط، این است که همه خصوصیات، در هر دو محتمل یا بیش از دو محتمل، رعایت بشود.

عدم تفصیل در حرمت تشریع

لکن این دلیل، جوابهایی دارد؛ جواب نقضی آن این است که لازمۀ این وجه، این است که ما از امتثال تفصیلی هم تمکن نداشته باشیم، نه به نحو علمی و نه به نحوی که قائم مقام علم است. روی این بیان، در این فرض هم نباید احتیاط جایز باشد، برای اینکه چیزی که مستلزم تشریع است و تشریع هم محرم است، این دیگر قابل تفصیل نیست بین صورتی که تمکن از امتثال تفصیلی وجود داشته باشد و بین صورتی که تمکن نداشته باشد. در هر دو مسأله، تشریع تحقق پیدا می کند و حرمت تشریع هم یک چیزی نیست که قابل تخصیص باشد که بگوییم: تشریع، حرام الاّ فی بعض الموارد؟ مسألۀ حرمت تشریع از احکام غیر قابل تخصیص است.

معنای احتیاط در باب عبادات

اما یکی از جوابهای حلی این دلیل و این وجه این است که(در ذهن من است که در کلام خود شیخ هم به این جواب اشاره ای شده است) معنای احتیاط در مثل نماز ظهر و جمعه از انواع عبادات این نیست که هر کدام از اینها را مشخصا به عنوان انّها عبادة و مقربة انجام بدهد بلکه این آدمی که احتیاط می کند، اگر نسبت به یک یک از این دو صلاة از او سؤال بشود، می گوید: من این را به احتمال کونها مقربا انجام دادم، ولی آن واجب واقعی که مردد بین جمعه و ظهر است را به عنوان انّها عبادة و مقرّب انجام می دهم منتها آن چون مشخص نیست و معلوم نیست، نسبت به هر یک از دو محتمل، احتمال عبادیت و مقربیت مطرح است مثل مواردی که یک عبادتی محتمل الوجوب باشد و اطراف علم اجمالی هم نباشد.

اگر فرض کنیم که حکم یک عبادتی بین وجوب و استحباب مردد است، عمل واحد،

ص:14

عبادة واحدة، اینجا وقتی که آن را اتیان می کند، به عنوان اینکه واجبة و مقربة است نیست. یک فرض روشنترش این است که یک طرفش وجوب باشد و یک طرفش لغو محض باشد، مثل یک کسی که احتمال می دهد که«انّه صار جنبا» کسی که احتمال می دهد که«انّه صار جنبا» هیچ گونه اماره ای هم بر جنابت او قائم نیست، «شرعا لا یجب علیه ان یغتسل للجنابة» لکن اگر خواست احتیاط بکند، آیا این غسل جنابتی که در مورد احتمال جنابت انجام می دهد، با اینکه غسل، یکی از عبادات است، چگونه با این غسل جنابت احتمالیه قصد تقرب می کند؟ به این کیفیت که می گوید: «لو کان هذا واجبا و کنت جنبا اتقرب به» اما اگر جنابتی مطرح نیست، این، یک عمل بی خاصیتی است که تحقق پیدا کرده، یک عملی است که«لا یکون عبادة مقربة».

پس در اینجا رعایت احتیاط به این است که عمل را به داعی احتمال مطلوبیت و به رجاء کونه عبادة مقربة انجام بدهد، در اطراف علم اجمالی، یک درجه، بالاتر است، آن واجب واقعی را به عنوان انّه عبادة مقربة انجام می دهد، اما نسبت به عنوان صلاة ظهر بالخصوص و صلاة جمعه بالخصوص، فقط همان احتمال مطلوبیت و احتمال مقربیت مطرح است. پس این طور نیست که در اطراف علم اجمالی، مسأله، داغ تر از موارد غیر علم اجمالی بشود و بگوییم: آنجایی که علم اجمالی نیست، مانعی ندارد که یک غسل جنابت عبادی احتیاطی انجام بدهد، اما اینجایی که پای علم اجمالی مطرح هست، این باب دیگر بر او مسدود می شود و به هیچ وجه دیگر عنوان احتیاط در اینجا مطرح نیست. مسأله، این طور نیست.

پس خلاصه جواب دوم یا جواب اول حلی این است که بگوییم: ما این حرف را قبول نداریم که لازمه احتیاط در عبادات، لزوم قصد تقرب بکل واحد من هما بالخصوص باشد، بلکه نسبت به هر یک، به رجاء مقربیت، و نسبت به واجب واقعی، قصد مقربیت می کند، منتها نمی داند که واجب واقعی عبارت از ظهر است یا واجب واقعی عبارت از صلاة جمعه است.

نسبت بین احتیاط و تشریع

جواب دوم این است که بگوییم: تشریع حرام است؛ یعنی همه حرفها را قبول کنیم و از این جواب اول بگذریم، بگوییم: حق با مستدل است که لازم رعایت احتیاط این است که بکل واحد من صلاة الجمعة و الظهر، قصد تقرب بکند در حالی که یعلم بانّ یکی از اینها لا یکون عبادة مقربة. می گوییم: قبول می کنیم همه این حرفها، لکن این را به این کیفیت جواب

ص:15

می دهیم که آن که حرام است، عبارت از تشریع است، و آن که ما در جوازش بحث داریم، عبارت از احتیاط است. احتیاط، یک عنوان است و تشریع، یک عنوان دیگر. مثل مسأله صلاة در دار غصبی می ماند. اتفاقا چون مورد بحث ما هم آنجایی است که تمکن از امتثال تفصیلی دارد یعنی مندوحه در آن وجود دارد، در اینجا می گوییم: مسأله احتیاط با مسألۀ تشریع عنوانان، یکی از آنها متعلق حرمت است، دیگری متعلق جواز است و ما در بحث اجتماع امر و نهی، ثابت کردیم که«الحکم لا یسری من متعلقه الی شیء آخر» حکم از همان عنوانی که متعلق حکم قرار گرفته، سر سوزنی به چیز دیگری سرایت و تعدی نمی کند حتی اگر در خارج با غصب هم اتحاد پیدا کرد، این اتحاد خارجی، مربوط به خارج است، نه مربوط به عالم مفاهیم و عناوین و آنکه متعلق امر و نهی است، عبارت از طبایع و مفاهیم است و وجود خارجی، ظرف تعلق تکلیف نیست بلکه ظرف موافقت تکلیف یا مخالفت تکلیف است که موافقت و مخالفت، هر دو از مرحلۀ تعلق تکلیف، متأخر هستند. پس ولو شما بفرمایید که احتیاط، مستلزم تشریع محرم است، باشد، به کجا ضرر می زند؟! تشریع حرام است، احتیاط هم جایز است. جواز متعلق به احتیاط است، حرمت هم متعلق به تشریع است، و نسبت بین اینها عموم و خصوص من وجه است.

معنای بحث در جواز احتیاط در محل بحث

لکن یک جواب دقیق تری اینجا مطرح است که در دوره گذشته این جواب را ذکر نکردم و حالا اضافه می کنم و آن نکته ای بود که همین روزها یکی دو بار به آن اشاره کردم و آن این است که؛ این احتیاطی که ما روی جواز و عدم جواز آن بحث می کنیم، جواز آن در مقابل حرمت نیست؛ یعنی بحث در این نیست که احتیاط، حرام است یا غیر حرام مثل اینکه در شرب توتون شما شک می کنید که انّه حلال او حرام، در باب احتیاط هم مثلا تردید داریم که انّه جائز؛ یعنی غیر محرم ام حرام؟ اصلا این مورد بحث ما نیست. آنکه مورد بحث است و مقصود ما از جواز هم همین است، عبارت از این است که آیا احتیاط در رابطۀ با عبادات در مقام موافقت امر به عبادت کفایت می کند یا کفایت نمی کند؟ بحث روی کفایت و عدم کفایت است، نه روی حلیت و حرمت.

شما در اینجا فرض کنید این آدمی که نماز ظهر و جمعه را می خواند، به غیر واجب واقعی، قصد تقرب و عبادیت کرده باشد«و هو حرام»، چه اشکالی دارد؟ در واجب واقعی چه

ص:16

نقصی وجود دارد؟ آیا اخلالی در امر متعلق به واجب واقعی مردد بین نماز ظهر و جمعه در مقام موافقت و امتثال نسبت به او حاصل شده است؟ یا اینکه او تمام خصوصیات را انجام داده، قصد تقربش را هم رعایت کرده است، لکن با این حال در کنار این، یک مسأله حرامی تحقق پیدا کرد«و هو قصد القربة بما لا یکون مقرّبا» این چه ربطی دارد به اطاعت آن امر واجب واقعی که همۀ خصوصیات در آن رعایت شده حتی قصد القربة؟

عرض کردیم که بحث ما در این نیست که اینجا عمل حرامی تحقق پیدا می کند یا نمی کند.

بحث ما این است که اگر ما تکلیف عبادی مولا را بواسطۀ امتثال علمی اجمالی رعایت کردیم، آیا در این امتثال، اشکالی وجود دارد؟ در این امتثال، یک نقصان و کمبودی وجود دارد؟ بفرمایید: در کنار این امتثال، یک تشریعی هم تحقق پیدا کرده است، اما تشریع، ربطی به مأمور به ندارد. تشریع ربطی به متعلق امر ندارد. آن مأمور به واقعی را من اتیان کردم«بقصد کونه مقربا» حالا غیر مأمور به هم«بقصد کونه مقربا» انجام دادم، یک عمل حرامی واقع شد، آیا وقوع یک عمل حرام در کنار امتثال امر متعلق به مأمور به واقعی، به تحقق آن امتثال ضربه می زند یا اینکه ربطی به آن مسأله امتثال ندارد؟ امتثال در جای خودش محفوظ، تشریع محرم هم در جای خودش محفوظ.

تشابه محل بحث به باب اجتماع امر و نهی

این مثل یک مثالی است که ما در بحث فقه داشتیم که اگر کسی که مأمور است به اینکه عورتین خودش را بپوشاند بلحاظ اینکه در مرءی و منظر دیگران قرار گرفته، در درجۀ اول مأموریت دارد به اینکه عورتین را از دیگران بپوشاند. حالا اگر این آمد بوسیله یک ساتر غصبی، عورتین خودش را پوشانید، اینجا می گوییم: چون این ساتر، غصب است و عمل و تصرف حرام است، پس تو در حقیقت دو تا گناه مرتکب شدی؛ یکی اینکه تصرف در مال غصبی کردی، یکی اینکه ستر عورت را هم انجام ندادی! می شود این حرف را زد؟! یا اینکه اینها ربطی به هم ندارد؟ همین کسی که یستر عورتیه بساتر غصبی و التصرف حرام، مع ذلک نسبت به تکلیفی که متعلق به ستر عورتین است، هیچ گونه مخالفتی از او تحقق پیدا نکرده است؛ یعنی وقتی می خواهند این را عقابش بکنند، علی امرین عقابش نمی کنند که هم مسألۀ تصرف در مال مردم و هم مسألۀ عدم ستر عورت باشد، بلکه عقاب فقط بر مسألۀ غصب است، اما مسأله ستر عورت کاملا موافقت شده است.

ص:17

بلکه ما دائره این مسأله را حتی نسبت به آن مواردی که ستر برای عبادت شرطیت دارد، توسعه دادیم چون در باب ستر عورت، علاوه بر وجوب نفسی، در بعضی از عبادات، جنبۀ شرطیت دارد، مثل باب نماز و طواف. در طواف هم ستر عورت به عنوان یک واجب شرطی مطرح است. ما در همانجا هم همین حرف را زدیم که اگر کسی ستر عورت کند«بساتر غصبی مع کون الستر شرطا للصلاة او الطواف» در همان جا هم هیچ مشکلی پیش نمی آید؛ یعنی ستر شرطی تحقق پیدا کرده و لو اینکه در کنار آن هم غصب تحقق پیدا کرده، مثل همان صلاة در دار مغصوبه که ضمن اینکه عمل واحد، وجود واحد غیر متعدد است لکن به لحاظ اینکه دو عنوان بر آن منطبق است، به احد العنوانین، مصداق مأمور به است و به احد العنوانین، مصداق غصب منهی عنه است.

خلاصه این جواب به این برمی گردد که بحث ما در جواز احتیاط مربوط به جواز در مقابل حرمت نیست بلکه جواز به معنای کفایت است. آیا احتیاط کفایت می کند یا نمی کند؟ و این آدمی که دو نماز می خواند، فرض کنیم به هردو نماز هم قصد تقرب می کند، چه کمبودی در آن مأمور به واقعی وجود دارد که حکم به عدم اکتفاء بکنیم ولو در کنار آن، به یک عمل دیگری که غیر مأمور به است، قصد تقرب کرده، تشریع محقق شده، حرام تحقق پیدا کرده ولی این، هیچ ضربه ای به آن مأمور به واقعی عبادی که قصد تقرب به خصوص آن حاصل شده است نمی زند. لذا حرمت تشریع ولو اینکه یک مسألۀ ساری و سرایت کننده باشد، ولی بحث در جواز و عدم جواز به معنی حلیت و حرمت نیست بلکه بحث در اکتفاء و عدم اکتفاء است آن هم به حسب حکم عقل. عقل در اینجا چه کمبودی در عبادت واقعی احساس می کند تا حکم به بطلان کند؟ لذا این دلیل هم با این جوابهایی که ملاحظه فرمودید تمام نیست.

پرسش:

1 - کلام شیخ را در لزوم تشریع از احتیاط در باب عبادات بیان کنید.

2 - جواب نقضی مرحوم شیخ چیست؟

3 - معنای احتیاط را در باب عبادات توضیح دهید.

4 - نسبت بین احتیاط و تشریع را بیان کنید.

5 - منظور از جواز و عدم جواز احتیاط در محل بحث چیست؟

ص:18

درس شصت و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اعتبار قصد وجه و قصد تمییز در عبادات

یکی از ادله ای که اقامه شده بر این که احتیاط در عبادت، جایز نیست، این دلیل است که می گویند: در عبادات تنها قصد قربت معتبر نیست، بلکه علاوه بر قصد قربت، قصد وجه نیز معتبر است و همین طور تمیز نیز معتبر است.

معنای قصد وجه

در معنای قصد وجه، دو احتمال جریان دارد؛ یکی اینکه عنوان عبادت را اگر واجب است، لوجوبها و غایت را عبارت از وجوب قرار بدهد و اگر مستحب است، غایت را عبارت از استحباب قرار بدهد. نماز یومیه را لوجوبها قصد بکند و نماز شب را لاستحبابها.

احتمال دوم این است که مسألۀ وجوب و استحباب را به عنوان صفت برای عمل قرار بدهد، مثل اینکه در تلفظ بگوید: «انّی أصلی صلاة واجبة ای متثفة بالوجوب، و اصلی صلاة

ص:19

اللیل مستحبا، ای متثفة بالاستحباب».

پس قصد وجه گاهی به عنوان غایت تفسیر شده و گاهی به عنوان توصیف تفسیر شده است. اما دیگر معنای مسألۀ تمیز، مربوط به قصد نیست. معنای تمیز این است که این عملی که مکلّف انجام می دهد باید پیش او مشخص باشد و متمیز باشد که«انه هو مأمور به». در حقیقت، مأمور به از غیر مأمور به متمیز و متشخص باشد.

بعد گفته اند: در اینجایی که کسی می خواهد در مسألۀ نماز ظهر و نماز جمعه احتیاط بکند، با اینکه فرضا از امتثال تفصیلی هم تمکّن دارد، لکن بجای اینکه سراغ امتثال تفصیلی برود، به امتثال علمی اجمالی؛ یعنی احتیاط اکتفا می کند، در اینجا نماز جمعه را که می خواند، چطور قصد وجه را رعایت می کند؟ نه به صورت غایت و نه به صورت صفت، نمی تواند بگوید: نماز جمعه را«أصلیها لوجوبها» نماز ظهر را هم که بعدا می خواند نمی تواند بگوید:

أصلیها لوجوبها» اما اگر برود و راه را پیدا بکند و مأمور به را به دست بیاورد، هر کدام از اینها که به عنوان مأمور به مبیّن شد، آن را«لوجوبها» انجام می دهد.

در باب توصیف هم همین طور است و کذا در تمییز هم همین طور است؛ کسی که نماز ظهر و جمعه را با هم می خواند«لا یکون مأمور به عنده متعینا و متمیزا» بخلاف آن کسی که برود و واقع را علما یا بالحجة المعتبرة الشرعیة پیدا بکند، او مأمور به را مشخصا و معینا ملاحظه می کند. این یکی از ادله ای است که اقامه شده است.

عدم تطبیق دلیل با مدعای مستدل

در جواب از این دلیل، اولین حرفی که باید زد، این است که این دلیل با مدعا تطبیق ندارد برای اینکه مدعا این است که احتیاط، امکان دارد، لکن می خواهیم ببینیم آیا این شیء ممکن، جایز است یا نه؟ جواز آن هم به همان معنایی که در جلسه قبل ذکر کردیم است: آیا می شود در مقام امتثال به احتیاط ممکن اکتفاء کرد یا نمی شود اکتفاء کرد؟ پس موضوع دلیل، احتیاط ممکن است؛ یعنی مدعا و بحث روی جواز و عدم جواز آن است اما این دلیلی که شما ذکر کردید - به اصطلاح - منع صغرا می کنید، اما به کبرا کاری ندارید. شما می گویید: احتیاط، امکان ندارد. می گوییم: چرا امکان ندارد؟ می گویید: برای اینکه نمی شود همه خصوصیات معتبره در عبادت را در احتیاط رعایت کرد. پس معنای این، عدم امکان احتیاط است و بحث صغروی است، مطلبی است در رابطۀ با صغرا، در حالی که بحث ما روی کبرای مسأله است، و

ص:20

آن این است که اگر احتیاط امکان داشته باشد؛ یعنی بشود عبادت با جمیع خصوصیات معتبره در آن تحقق پیدا بکند، لکن تنها مشکل آن، همین مسأله علمی اجمالی بودن است.

می خواهیم ببینیم آیا این از اکتفاء به چنین امتثالی مانعیت دارد یا نه؟

پس خلاصۀ جواب اول، این است که بین مدعا و بین دلیل، تطبیقی نیست، برای اینکه مدعا در رابطۀ با یک کبرا است، و دلیل شما منع صغرا می کند. مدعا این است که اگر احتیاط، ممکن شد«هل یجوز الاکتفاء به ام لا یجوز»؟ دلیل شما می گوید: «الاحتیاط غیر ممکن». اگر این دلیل شما تمام باشد منع صغری می کند.

فرق بین قصد وجه و قصد تمییز

جواب دیگر این است که خوب است که قصد وجه و تمیز به هم عطف نشود و بین اینها یک تفکیکی قائل بشوید؛ در مسألۀ قصد وجه، همان مسألۀ قصد قربت پیش می آید؛ ما از نظر قصد قربت گفتیم که چگونه این آدم نسبت به نماز ظهر و نماز جمعه قصد قربت می کند:

قصد قربتش به این صورت است که می گوید: من به آن عبادت مأمور به واقعی، قصد تقرب می کنم و چون آن عبادت احتمال انطباق بر هر یک از نماز ظهر و نماز جمعه را دارد، پس هر کدام از اینها را به احتمال کونه مقرّبا انجام می دهم.

همین معنا را شما در رابطۀ با قصد وجه هم پیاده بکنید، بگویید: نماز جمعه را اتیان می کند لاحتمال وجوبها یا اگر قصد وجه به عنوان توصیف مطرح باشد، کأنّ اینطوری تلفظ می کند، می گوید: «انّی اصلّی صلاة الجمعة التی یحتمل ان تکون واجبة» وصف را عبارت از محتمل الوجوب قرار می دهد. پس در حقیقت همان ترتبی که شما در مسأله قصد قربت پیاده کردید و اشکال را مندفع کردید، در باب قصد وجه هم به همان نحو جواب داده می شود و هیچ فرقی هم بین دو تفسیر آن نیست که آیا به صورت غایت مطرح باشد و یا به صورت صفت مطرح باشد، لذا حساب قصد وجه را از حساب تمییز جدا بکنید.

اما در باب تمییز درست است؛ کسی که بخواهد احتیاط بکند«لا یتعیّن عنده المأمور به، لا یتمیّز عنده المأمور به» و فرض این است که راه امتثال تفصیلی هم به روی او باز است و می تواند کاری بکند که مأمور به در نزد او تعیّن و تشخّص داشته باشد.

در رابطۀ با قصد تمییز و قصد وجه، همان طوری که در کتب اصولیه و فقهیه ملاحظه کرده اید از نظر فقهی در عبادیت عبادت فقط مسألۀ قصد قربت معتبر است، اما علاوۀ بر قصد

ص:21

قربت، یک چیزی به نام قصد الوجه معتبر باشد، یا چیزی به عنوان تمییز اعتبار داشته باشد، دلیلی بر این قائم نشده است.

لزوم دور از اخذ قصد قربت در متعلق امر نزد محقق خراسانی

منتها مرحوم آخوند در کتاب کفایه در همان اوائل بحث توصلی و تعبّدی، - چون ایشان برخلاف آن بحثی که ما گذراندیم، معتقد هستند که قصد قربت اگر به معنای اتیان مأمور به بداعی امتثال امره باشد، (قصد قربت را اینجوری معنا کنید، نه آن معنای ظاهری که دارد؛ کون الشیء مقربا، کونه حسنا، کونه ذات مصلحة) معنای قصد قربت این باشد که انسان نماز را به داعویت امر و به محرکیت امر اتیان بکند - ایشان آنجا فرمودند که اگر معنای قصد قربت، یک چنین معنایی شد، آن وقت یک خصوصیتی پیدا می کند و آن خصوصیت این است که این قصد قربت در ردیف سایر اجزاء و شرائط عبادت، نمی تواند در متعلق امر واقع بشود برای اینکه به نظر ایشان مستلزم دور است چون سایر شرائط و اجزاء عبادت مثل رکوع، سجود، قرائت، تشهد و امتثال ذلک، واقعیتشان بر صدور امر من ناحیه المولی توقفی ندارد.

به عبارت دیگر: اینها در رتبۀ متقدمۀ بر امر هستند، رکوع چون متعلق امر است، در رتبۀ قبل الامر واقع شده است، سجود در رتبه قبل الامر است، و سایر اجزاء و شرائط هم حتی در باب شرائط که تقیّد به آن شرائط مطرح است، مثل تقیّد صلاة به طهارت از حدث و طهارت از خبث است، اینها در رتبه متقدمۀ بر امر است، لذا در«صل مع الطهارة» صلاة مع الطهارة، متعلق امر واقع می شود، و همان طوری که صلاة رتبة بر امر تقدم دارد، تقیّد صلاة به اینکه با طهارت باشد و معیّت با طهارت داشته باشد، نیز بر امر تقدم دارد. پس سایر اجزاء و شرائط این طور است؛ اما اگر قصد قربت را به معنی داعویت امر قرار بدهیم، دیگر داعویت امر نمی شود در رتبه متقدمۀ بر امر باشد. داعویت امر، یک چیزی است که متأخر از امر است و رتبه آن از امر، تأخر دارد.

البته ما این را نپذیرفتیم، لکن ایشان روی این مبنای خودشان فرموده اند: اگر ما در یک واجبی که اصل وجوب آن از ناحیه شارع به ما رسیده و مسلّم است، لکن نمی دانیم که این واجب تعبّدی است و قصد قربت در آن معتبر است یا واجب توصلی است و بدون قصد قربت هم غرض مولا حاصل می شود، اینجا جایی نیست که ما بتوانیم به اطلاق لفظی دلیل مأمور به تمسک بکنیم. اگر شک کردیم«فی انّها عبادة ام واجب توصلی» نمی توانیم به اطلاق

ص:22

«اقیموا الصلوة» اگر در مقام بیان باشد و مقدمات حکمت در آن جریان پیدا بکند، تمسک می کنیم، برای اینکه اطلاق در مواردی قابل تمسک است و در مواردی ثابت است که تقیید، امکان داشته باشد، اما اگر در یک جایی تقیید فی نفسه غیر ممکن است، اطلاق هم در آنجا معنا و مفهومی نمی تواند داشته باشد.

شما در«اعتق الرقبة» به اطلاق آن تمسک می کنید، برای اینکه می گویید: مولا بجای اینکه «اعتق الرقبة» را به نحو اطلاق بگوید، می توانست بگوید: «اعتق الرقبة المومنة» و حیث اینکه نگفته و سایر مقدمات حکمت جریان دارد، لذا به اعتماد«اعتق الرقبة» می گویید: قید ایمان دخالتی ندارد. اما در آنجایی که یک مأمور بهی بین عبادیت و غیر عبادیت مردد باشد، نمی توانیم بگوییم: اطلاق، عدم عبادیت را اقتضاء می کند برای اینکه مولا نمی تواند بگوید:

«اقیموا الصلوة بداعی الامر» برای اینکه داعویت امر در رتبه متأخره است، در حالی که اگر بخواهد در متعلق باشد، لازمۀ آن این است که در رتبه متقدمه باشد و معقول نیست که شیء واحد هم در رتبۀ متقدمه باشد و هم در رتبه متأخره لذا نمی شود در موارد شک برای نفی عبادیت آن واجب مردد بین تعبدی و توصلی کسی به اطلاق تمسک بکند.

تمسّک به اطلاق مقامی

بله؛ یک اطلاقی درست کرده اند به عنوان اطلاق مقامی که این غیر از اطلاق لفظی است، و آن اطلاق مقامی این است که اگر احراز کردیم که مولا در یک شرائط و موقعیتی قرار گرفته که می خواهد همه اجزاء و خصوصیات معتبره در مأمور به را بیان بکند، نه اینکه در متعلق امر بیاورد، بلکه در متعلق امر آوردن قصد قربت به این معنا مستحیل است، ولی کاری به متعلق امر نداریم که زیر چتر امر قرار بگیرد بلکه مولا در یک مقام و موقعتی است که می خواهد همه خصوصیاتی که در یک امر واجب معتبر است را بیان بکند«من الصدر الی الذیل» و تک تک را بیان کرد گفت: «ارکع فی الصلاة، اسجد فی الصلاة، تشهد فی الصلاة، اقرء فی الصلاة، کبّر تکبیر الاحرام فی الصلاة» همه را شمردیم دیدیم که هیچ اشاره ای به مسألۀ قصد قربت یعنی داعویت امر در عداد بیان حدود و خصوصیات و اجزاء و شرائط مأمور به، نکرده است، اینجا اطلاق مقامی اقتضاء می کند که عدم اعتبار قصد قربت به این معنا را استفاده کنیم و الاّ اگر بخواهیم از اطلاق لفظی استفاده بکنیم، باب اطلاق لفظی به روی ما مسدود است و محل اطلاق لفظی آن جایی است که تقیید، امکان داشته باشد، و حیث اینکه تقیید در اینجا در باب

ص:23

قصد قربت(به نظر ایشان) امکان ندارد، پس اطلاق هم قابل تمسک نیست و اگر در شرائطی قرار گرفتیم که دستمان از اطلاق لفظی کوتاه شد و اطلاق مقامی هم نبود ما بودیم و شک در اعتبار و عدم اعتبار، آن وقت اینجا مورد بحث است که آیا اصالة البرائة جریان پیدا می کند؟ یا اصالة الاشتغال جریان پیدا می کند؟

عین این مباحث، در مسأله قصد وجه و تمییز هم جریان دارد؛ ما می گوییم: این قصد وجه و همین طور تمییز اگر چیزی باشد که شارع نتواند در مأمور به اخذ بکند، پس دست ما در این قبیل موارد از اطلاق لفظی کوتاه می شود و نوبت به اطلاق مقامی می رسد. اگر اطلاق مقامی به آن معنایی که عرض کردید وجود داشته باشد، از اطلاق مقامی مسألۀ عدم اعتبار قصد وجه و تمییز را استفاده می کنیم و اگر اطلاق مقامی وجود نداشته باشد، همان مسأله جریان پیدا می کند که با مراجعه به اصل عملی آیا اصل عملی در اینجا عبارت از اصالة البرائة است؟ یا اصل عملی در اینجا عبارت از اصالة الاشتغال است؟

اعتبار قصد قربت در عبادات و فرق آن با قصد وجه و تمییز

لکن مسأله ای که هست این است که در عبادیت عبادات، مسألۀ اعتبار قصد قربت، یک مسأله ای است که یک فارق مشخص بین عبادت و غیر عبادت است. از هر عوامی هم بپرسی که فرق بین غَسل و غُسل چیست می گوید: در غسل، قصد قربت اعتبار ندارد، اما در غسل، قصد قربت اعتبار دارد. اما علاوۀ قصد قربت، یک چیزی به نام قصد وجه و تمییز که توده مردم نسبت به آن بی توجه هستند و مغفول عنه عامه مکلفین است، اگر در عبادت اعتبار داشته باشد، نیاز به یک بیان روشنی دارد، باید شارع مردم را بر مدخلیت چنین امری تنبیه و آگاه کند و حیث اینکه ما نمی بینیم که در جایی، در حدیثی، روایتی، اشاره ای به اعتبار قصد وجه و تمییز شده باشد، عدم مدخلیت و عدم اعتبار را استفاده می کنیم.

فبالنتیجه اگر کسی بخواهد از این راه، سدی برای احتیاط در باب عبادات ایجاد کند، این دلیل هم نمی تواند سد برای این معنا باشد و اثبات کند که در عبادات با قطع نظر از اشکال اول، احتیاط لا یجوز و لا یمکن الاکتفاء به.

پرسش:

1 - معنای قصد وجه را بیان کنید.

ص:24

2 - عدم تطبیق دلیل مستدل را با مدعایش توضیح دهید.

3 - کیفیت لزوم دور از اخذ قصد قربت در متعلق امر را نزد محقق خراسانی توضیح دهید.

4 - تمسّک به اطلاق مقامی را در محل بحث شرح دهید.

ص:25

درس شصت و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حقیقت معنای اطاعت

یکی از ادله ای که در این باب اقامه شده، کلامی است که مرحوم محقق بزرگوار محقق نائینی(اعلی مقامه الشریف) ذکر کرده اند، و در حقیقت مجموعه کلام ایشان به دو دلیل و یا به دو تقریب برمی گردد.

حقیقت اطاعت از نظر عقل

یک دلیل و یا یک تقریب، عبارت از این است که می فرمایند: در باب اطاعت و عصیان، حاکم، عبارت از عقل است، این عقل است که تشخیص می دهد کجا اطاعت تحقق پیدا کرده و کجا عصیان محقق شده است. بعد از آنکه به عقل مراجعه می کنیم و از عقل سؤال می کنیم که آیا حقیقت اطاعت عبارت از چیست؟ عقل در جواب ما می گوید: اطاعت، (یعنی آن که در

ص:26

باب واجبات تعبّدیه به نام اطاعت مطرح است نه مطلق موافقت با امر مولی) عبارت از این است که مکلّف منبعث بشود عن بعث المولی و متحرک بشود به تحریک امر مولی که عبارت از تحریک و بعث اعتباری است که در باب صیغه امر و در مفاد صیغه امر، مطرح کردیم.

پس اگر مولی بعثی داشته باشد و به دنبال آن بعث، عبد منبعث بشود و این انبعاثش هم ناشی از بعث مولی باشد، اینجا اطاعت تحقق پیدا می کند. اما در امتثال علم اجمالی و به عبارت دیگر: در احتیاط، این انبعاث مکلّف، ناشی از بعث نیست، بلکه ناشی از احتمال بعث مولی است. اگر از مکلّف سؤال بکنند که چه چیز سبب شد که نماز جمعه را بخوانید؟ در جواب می گوید: احتمال این که نماز جمعه در روز جمعه مبعوث الیه مولی باشد. و همین طور اگر از عبد و مکلّف در رابطۀ با صلاة ظهر سؤال بکنند که چه چیز سبب خواندن نماز ظهر شده است؟ جواب می دهد داعی و محرک، احتمال تعلق بعث به نماز ظهر بوده است.

پس در هیچ کدام از این دو مسأله، بعث و حقیقت بعث، کأن دخالتی در انبعاث مکلّف نداشته است، و چون معنای اطاعت و حقیقت اطاعت، انبعاث ناشی از بعث مولی است، باید بگوییم که در اینجا اطاعت تحقق پیدا نکرده است. آنچه را که عقل در رابطۀ با حقیقت اطاعت معتقد است، در امتثال علمی اجمالی نمی تواند تحقق پیدا بکند. این یک دلیل یا یک تقریب برای بیان مرحوم محقق نائینی است.

در رابطۀ با این تقریب، سیدنا الاستاذ الامام(قدس سره الشریف) جوابهایی داده اند که با انضمام به بعضی از جوابهای دیگری که عرض می کنیم، مجموعا جواب خوبی از این دلیل خواهد بود.

عدم کفایت امتثال علمی اجمالی در صورت دخالت انبعاث در معنای اطاعت

یک جواب، عبارت از مسأله نقض است که لازمه این بیان، این است که امتثال علمی اجمالی حتّی در صورتی که از امتثال تفصیلی هم تمکن نداشته باشد، نمی تواند کافی و مجزی باشد برای اینکه اگر لازم شد که در صدق اطاعت، انبعاث ناشی از بعث باشد و در اطراف علم اجمالی، انبعاث ناشی از بعث نیست، پس چه فرقی می کند بین مواردی که تمکن از امتثال تفصیلی وجود داشته باشد، یا تمکن وجود نداشته باشد؟ باید دایرۀ اشکال را توسعه دهیم در حالی که تکیۀ بحث ما بیشتر نسبت به امتثال علمی اجمالی است. در موارد تمکن از امتثال تفصیلی، یک محظوری برای خصوص این مورد می خواهیم پیدا کنیم که این محظور

ص:27

در فرض عدم تمکن جریان پیدا نکند، در حالی که لازمه این بیان، این است که فرقی بین صورت تمکن و عدم تمکن وجود ندارد.

معنای اطاعت در باب توصلیات از نظر عقل

لکن این، یک مسألۀ مهمی نیست، مسألۀ مهم، این است که اینکه شما می گویید: حقیقت اطاعت این است که مکلّف از بعث، منبعث شود، (این الفاظ گاهی انسان را از واقعیت مسائل دور می کند) مسأله، این طور نیست. مسأله این است که وقتی که ما به عقل مراجعه می کنیم و از او سؤال می کنیم، عقل می گوید: در باب توصلیات، معنای موافقت، این است این عملی که در خارج اتیان می شود، همۀ خصوصیات معتبرۀ در مامور به، منطبق بر این مأتی به باشد. در باب عبادت هم مسأله همین است، این طور نیست که در باب عبادات، اطاعت یک معنای خاصی پیدا بکند، فقط فرقش این است که در باب عبادات خصوصیتی به نام قصد قربت در صحت عمل عبادی دخالت دارد و در باب توصلیات، عنوان قصد قربت مطرح نیست و از این ناحیه، در کلام ایشان، اشکالی نیست.

اگر فرض کردیم که این قصد قربتی که در عبادیت نماز جمعه و صلاة ظهر مدخلیت دارد، قابل رعایت است برای کسی که امتثال عملی اجمالی می کند، و این حرفی که در کلام شیخ انصاری(قدس سره) مطرح بود که می گفت: اگر بخواهد به هر دو قصد قربت بکند، «یستلزم التشریع المحرم» را مطرح نکنیم که ما به جوابهای متعددی جواب دادیم و گفتیم: مستلزم تشریع نیست اولا، و بر فرض هم مستلزم تشریع باشد، ما در حلیت و حرمت، بحث نداریم، ما در اکتفای به عمل احتیاطی به عنوان اطاعت امر مولی کار داریم. وقتی که توانست قصد قربت را رعایت کند به همان کیفیتی که عرض کردیم، دیگر هیچ مشکلی در اینجا وجود ندارد.

به عبارت دیگر: آیا در عبادات، غیر از مسألۀ اینکه مأتی به باید موافق با مأمور به باشد و قصد قربت هم در آن رعایت شده باشد، یک امر اضافه ای در حقیقت اطاعت دخالت دارد؟ یا اینکه اگر صلاة مأمور به انجام شد، قصد قربتی که در آن شرطیت دارد، رعایت شد، دیگر اطاعت تحقق پیدا می کند، این یک مطلب اضافه است که باید انبعاث ناشی از بعث باشد. هر کجا که مأمور به با همه خصوصیات معتبره وجود پیدا کرد، صدق موافقت و صدق اطاعت به اصطلاح در باب عبادات) همراه آن است. این یک نکته.

ص:28

دخالت بعث در معنای اطاعت از نظر وجود واقعی یا علمی

نکته مهمی که امام بزرگوار روی آن تکیه داشتند، عبارت از یک مسألۀ کلی است که ربطی به خصوص موارد علم اجمالی ندارد، یک ضابطه کلی است، حتی در موارد علم تفصیلی هم این مسأله، مطرح است و آن این است که این که می گوییم: انبعاث باید ناشی از بعث باشد، آیا مقصود شما از بعث، بعث بوجوده الواقعی است یا بعث بوجوده العلمی است؟

اگر می خواهید بگویید که وجود واقعی بعث، مؤثّر و محرّک باشد، در مواردی که مکلّف اصلا علم به بعث ندارد و لو بنحو اجمال، و بطور کلی جاهل است، حتی احتمال وجود بعث را هم نمی دهد، اگر بعث بوجوده الواقعی محفوظ باشد، چطور بعث بوجوده الواقعی می تواند در انبعاث تأثیر کند؟ این مثل مسأله نار و احراق نیست که نار بوجوده الواقعی مؤثر در احراق است، چه کسی بداند چه کسی نداند، چه کسی خطا و اشتباه بکند یا نکند، این تأثیر و تأثّر بین نار و احراق در جای خودش محفوظ است، و مؤثر هم نار بوجوده الواقعی است. آیا در باب بعث، یک چنین مسأله ای را می خواهید پیاده کنید؟ این خلاف واقعیت است، حتی در غیر موارد علم اجمالی، اگر مولی امری صادر کرده باشد و این امر به گوش عبد نخورده باشد و احتمال وجود امر هم ندهد، چطور این امر می تواند نسبت به عبد، مؤثّر و محرّک باشد؟

پس اینکه می گویید: انبعاث باید ناشی از بعث باشد، اگر منظور شما از بعث، بعث بوجوده الواقعی است، هیچ کجا نداریم که انبعاث، ناشی از بعث بوجوده الواقعی باشد بلکه وجدانا این طور است که اگر مولی امری صادر کرد در صورتی که عبد اطلاع بر این امر پیدا کرد، گاهی حالت انبعاث در او تحقق پیدا می کند، گاهی هم با علم به اینکه امری از مولی صادر شده، امر مولی را مورد بی اعتنائی قرار می دهد مثل اوامر شرعیه در مورد عصاة که می دانند امر و نهی وجود دارد، لکن در عین حال تحت تأثیر قرار نمی گیرند. پس باید بعث را بوجوده العلمی مطرح بکنیم.

عدم کفایت وجود علمی بعث برای انبعاث مکلف

تازه؛ مسأله به همین نحوی که عرض کردیم، تمام نمی شود چون بعث بوجوده العلمی، موجب تأثّر و تحرّک مکلّف نیست، بلکه مکلّف حساب می کند که درست است مولی«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» دارد، درست که«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» به گوش ما خورده، اما باید ببینیم که بر موافقت و

ص:29

مخالفت«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» چه برکات و تبعاتی مترتب است. اگر این امر، اطاعت بشود«ما الذی یترتب علیه من البرکات؟» و اگر مخالفت بشود«ما الذی یترتب علیه من التبعات؟» اینها را حساب می کند، با محاسبه اینها است که تحت تاثیر امر و نهی قرار می گیرد، و لو نسبت به اکثر مکلفین این طور است، و الاّ نسبت به اولیای خدا و أئمۀ معصومین و مخصوصا کلامی که از امیر المؤمنین(علیه السلام) نقل شده، که به خداوند عرض کرد: «ما عبدتک خوفا من نارک، و لا طمعا فی جنتک، بل وجدتک اهلا للعبادة فعبدتک» اینها یک افراد معدود انگشت شماری هستند که در این وادی واردند، و الاّ توده مردم اگر مسألۀ ثواب و عقاب مطرح نباشد، هیچ گونه تحریک و تحرّکی نسبت به انجام مأمور به و ترک منهی عنه درباره آنها پیاده نمی شود.

پس اصل این مطلب، یک مطلب غیر صحیحی است که(آن هم نه تنها در مورد علم اجمالی) «الانبعاث لا بد و ان یکون عن البعث» این حرف درستی نیست. بعث خودش، مؤثر نیست، باید وجود علمی مطرح باشد، علم به بعث هم به تنهایی مطرح نیست، بلکه با توجه «بما یترتب علی المخالفة و الموافقة من الثواب و العقاب» این بعث می تواند واقعا بعث باشد و مکلّف را نحو مأمور به تحریک کند. پس این ضابطه اصلا بطور کلی ضابطه غیر صحیح است.

اگر بفرمایید که شما قبول کردید که بعث بوجوده العلمی در اطراف علم اجمالی نسبت به هر طرفی، علمی وجود ندارد، می گوییم: این مطلب، درست است اما علت اینکه مکلّف «یأتی بتلک الصلاتین الجمعة و الظهر» آیا غیر از مسأله علم به بعث مولی است؟ یعنی این آدمی که هر دو نماز را در روز جمعه می خواند، داعی و محرکش چیست؟ این است که یقین دارد به اینکه مولی بعد از زوال جمعه، یک بعثی دارد، منتها مبعوث الیه آن را نمی داند که آیا نماز جمعه است یا نماز ظهر است؟

«لذا رعایة لتحقق المأمور به ینبعث عن البعث المعلوم له» و الاّ به صرف احتمال چه بسا در شبهات بدویه که فقط احتمال وجود دارد، مثل این مثال جنابتی که در جلسه قبل ذکر کردیم، این آدم«لا ینبعث باحتمال البعث» این آدمی است که دنبال علم به بعث است و در انبعاث عن البعث المعلوم، هیچ فرقی بین مورد علم تفصیلی و اجمالی وجود ندارد.

لذا وجدانا هم که ملاحظه می کنیم، داعی و محرک این مکلّف، همان علم به ثبوت بعث بعد از زوال یوم الجمعة است. بعضی از حرفهای دیگر هم اینجا وجود دارد که ان شاء الله بعدا عرض می کنیم.

ص:30

پرسش:

1 - کلام محقق نائینی(ره) را درباره حقیقت اطاعت از نظر عقل بیان کنید.

2 - جواب نقضی از کلام محقق نائینی(ره) را توضیح دهید.

3 - معنای اطاعت در باب توصلیات از نظر عقل بیانگر چیست؟

4 - دخالت بعث را از نظر وجود واقعی یا علمی در صدق اطاعت بررسی کنید.

5 - آیا وجود علمی بعث برای انبعاث مکلف کافی است؟ چرا؟

ص:31

درس هفتادم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مراتب چهارگانه اطاعت یا امتثال

اشاره

عرض کردیم که مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) دو دلیل و یا دو تقریب برای عدم جواز احتیاط ذکر کرده اند؛ دلیل اولشان با مناقشه ای که در آن بود گفته شد. و اما دلیل دوم؛ می فرمایند: امتثال و اطاعت، دارای چهار مرتبه است و در حقیقت، چهار نوع امتثال در رابطۀ با امر مولی تصور می شود.

امتثال تفصیلی

مرتبه اول عبارت از امتثال تفصیلی است که کلمۀ علمی اینجا وجود ندارد، امتثالی که مشخص باشد که این عملی را که انجام می دهد«یکون امتثالا لامر المولی» که مشخص بودن، یک وقت به واسطۀ علم و قطع، تحقق پیدا می کند، مثل نمازهای یومیه ای که متعلق قطع است

ص:32

برای انسان که عند الزوال، نماز ظهر و نماز عصر واجب است و گاهی از اوقات(در همین امتثال تفصیلی) از راه طرق و امارات معتبره شرعیه تحقق پیدا می کند، مثل اینکه در بحث حجیت خبر عادل اثبات بکنیم که خبر عادل حجت است و بعد روایت صحیحه دلالت بکند بر اینکه مثلا در روز جمعه، نماز جمعه تعیّن دارد. اگر روایات صحیحه معتبره دلالت بر تعیّن نماز جمعه در روز جمعه کرد، و کسی نماز جمعه خواند، این امتثال، تفصیلی است، منتها منشأش، روایت صحیحه معتبره است. و ممکن است در این مرتبه، این مطلب از طریق اصول عملیه روشن شود، مثل اینکه فرض کنیم در همین مسألۀ نماز جمعه، روایت وجود ندارد و استصحاب، جریان پیدا می کند و مقتضای استصحاب، این است که همان طوری که نماز جمعه در عصر حضور، وجوب تعیینی داشت، همین طور در عصر غیبت هم این وجوب تعیینی به مقتضای«لا تنقض الیقین بالشک» باقی است. اگر کسی به استناد استصحاب بقای وجوب نماز جمعه نماز جمعه را خواند، «هذا یعد امتثالا تفصیلیا» یعنی با پشتوانه استصحابی که به ادلۀ«لا تنقض»، حجیت شرعیه دارد، می فهمد که این عملی که انجام می دهد، اطاعت امر مولی است و اطاعت«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» در روز جمعه است. پس اولین مرتبه، امتثال تفصیلی است که«قد یتحقق من طریق العلم و قد یتحقق من طریق الامارات الشرعیة و قد یتحقق من طریق الاصول العملیة» این یک مرتبه امتثال است.

امتثال علمی اجمالی

مرتبه دوم امتثال علمی اجمالی است، همین که مورد بحث ماست. مورد امتثال علمی اجمالی، شبهات مقرونۀ به علم اجمالی است. در مواردی که علم اجمالی به تکلیف تحقق دارد، زمینه این امتثال علمی اجمالی وجود دارد، منتها رتبه اش از امتثال تفصیلی یا متأخر است و یا در عرض هم هستند. (این را در بین کلامشان بیان می کنند.)

امتثال ظنی

مرتبه سوم، امتثال ظنی است، که طرف مقابله، اقتضا می کند که این ظن، ظنی است که«لم یقم دلیل علی حجیته» و الاّ ظنی که دلیل بر حجیتش قائم شده باشد، آن داخل در قسم اول از مراتب امتثال بود، مثل آنجایی که خبر واحد بر وجوب نماز جمعه قائم می شد. این چیزی که مرتبه سوم به نام امتثال ظنی ذکر کرده اند، در مواردی است که«لم یقم دلیل علی اعتبار ظنه»

ص:33

منتها در رابطۀ با امتثال، یک عنوان رجحانی دارد.

ایشان مثالی را ذکر نکرده اند، ولی مثالش در مثل همین مسألۀ نماز جمعه و نماز ظهر است، اگر کسی تمکن نداشته باشد که حکم واقعی را تفصیلا به دست بیاورد، و از طرفی هم تمکن ندارد که بین صلاتین(صلاة ظهر و جمعه) جمع بکند، لکن وقتی که این دو را کنار هم می گذارد به نظر او راجح(به یک رحجانی که دلیل بر اعتبارش قائم نشده) این است که نماز جمعه واجب است و نماز جمعه را اتیان کرد، امتثل امر به اقامه صلاة را به امتثال ظنی غیر معتبر.

امتثال احتمالی

مرتبه چهارم؛ عبارت از امتثال احتمالی است. امتثال احتمالی در مواردی می تواند تحقق پیدا کند؛ یکی شبهاتی که مقرونه به علم اجمالی نباشد، و دیگر، شبهاتی که مقرونه به علم اجمالی است، منتها یا ظنی وجود ندارد یا اگر ظنی وجود دارد، آن طرف مقابل مظنون را انتخاب می کند، مثل همین مثال نماز جمعه و نماز ظهری که عرض کردیم؛ با اینکه به نظرش رجحان دارد که در روز جمعه، نماز جمعه واجب است، لکن در مقام امتثال، نماز ظهر را انتخاب می کند. انتخاب نماز ظهر در این مثال«لا یصدق علیه الا الامتثال الاحتمالی» احتمال در مقابل مظنه، در مقابل علم اجمالی، در مقابل تفصیلی، فقط همین عنوان احتمالی محفوظ است.

ترتب مراتب چهارگانه امتثال از نظر عقل

می فرماید: این چهار مرتبه امتثال، عند العقل وجود دارد. بعد از آخر شروع می کنند، می فرمایند: وقتی که ما سراغ عقل می رویم و از او سؤال می کنیم، بین مرتبۀ سوم و چهارم، ترتب طولیت قائل است، به این معنی که می گوید: در جایی که امتثال ظنی امکان داشته باشد، «لا تصل النوبة الی الامتثال الاحتمالی» امتثال احتمالی برای مواردی است که دست انسان از تمام مراتب امتثال، (مراتب سه گانه اوّل) کوتاه باشد. وقتی که دست انسان از آن مراتب کوتاه شد، آنوقت در آخر کار، دیگر چاره ای نیست جز امتثال احتمالی و الاّ اگر حتی امتثال ظنی که مرتبه سوم است امکان داشته باشد، با وجود امکان امتثال ظنی، نوبت به امتثال احتمالی نمی رسد.

ص:34

لذا در همین مثال نماز جمعه و نماز ظهر که نمی تواند جمع بین صلاتین بکند، اگر صلاة جمعه، مظنون الوجوب باشد«و لو بظن غیر معتبر» و نماز ظهر محتمل الوجوب باشد باحتمال غیر ظنی، این در مقام امتثال حتما باید نماز جمعه را انتخاب بکند، و در صورتی نوبت به امتثال احتمالی می رسد که باب امتثال ظنی هم به روی او مسدود باشد، و الاّ در دوران، مسأله تخییر نیست. مسأله این نیست که هر یک در عرض واحد باشد، بلکه از نظر عقل کاملا رتبه امتثال چهارم، از رتبه امتثال سوم متأخر است.

کما اینکه رتبه سوم و چهارم را وقتی با آن دو رتبه اول مقایسه کنیم، می فرماید: این هم بلا اشکال رتبه سوم و چهارم مجموعا از رتبه اوّل و دوم متأخر است، برای اینکه فرض کردیم این امتثال ظنی در مرتبه سوم، ظن غیر معتبر است، اگر ظنش معتبر بود، داخل در مرتبه اوّل می شد، و«اذا دار الامر بین مرتبتین اولتین» و بین مرتبه ثالثه، که مرتبه ثالثه خودش بر مرتبه رابعه مقدم بود، بلا اشکال این دو مرتبه اوّل، بر مرتبه سوم تقدّم دارند، برای اینکه سوم فقط امتیازش یک ظن است، آنهم ظن غیر معتبر اما در این دو مرتبۀ اول و دوم، یا پای علم اجمالی مطرح است، یا پای علم تفصیلی، یا ظن معتبر، یا اصل عملی معتبر شرعی مطرح است، لذا در مقایسه این دو امتثال أخیر یا دو امتثال اول، هیچ تردیدی نیست که این اوّلیها بر سومی تقدّم دارند که سومی هم بر چهارمی تقدّم داشت.

اشکال در همین مورد بحث ماست، و آن این است که بین این دوتا اولی ها تکلیف چیست؟

آیا امتثال تفصیلی به معنای وسیعش تقدم دارد یا امتثال علمی اجمالی تقدّم دارد؟

ایشان می فرماید: اقوی در نظر من، این است که عقل حکم می کند به اینکه همان طوری که این دو مرتبه اولی بر مرتبه سوم و چهارم تقدّم داشتند، مرتبۀ اولی هم بر مرتبه ثانیه، تقدّم دارد؛ یعنی اگر کسی بتواند امتثال تفصیلی انجام بدهد، چه از طریق علم باشد و چه از طریق امارات معتبره شرعیه و چه مقلّد(مخصوصا چون فتوای مجتهد برای او حجت شرعیه و اماره شرعیه است) اگر بگوید: ما به رساله مراجعه نمی کنیم، به مرجع تقلید مراجعه نمی کنیم تا از او سؤال کنیم، بلکه بین نماز جمعه و نماز ظهر جمع می کنیم، ایشان می فرماید: این امتثال در رتبه متأخره است، تا زمانی که امتثال تفصیلی امکان داشته باشد، «علما او امارة معتبرة او اصلا شرعیا معتبرا لا تصل النوبة الی الامتثال العلمی الاجمالی.» این بیان دومی است که ایشان دارند.

ص:35

عدم تقدم امتثال تفصیلی بر امتثال علمی اجمالی

لکن جواب اینها از حرفهای گذشته ما روشن شد که بعد از مراجعه به عقل و سؤال از عقل، آنچه که بعنوان پاسخ می شنویم، همین مقدار است که می گوید: مأمور به با همه خصوصیات، همه شرایط، قصد قربت، سایر جهاتی که در مأمور به معتبر است، اگر در خارج انجام شد«هذا یکفی فی الاطاعة» اما اینکه شما مشخصا لازم است بدانید که«هذا مأمور به و هذا العمل یتحقق به الامتثال» آن یک چیزی نیست که عقل در درجه اوّل حکم به لزوم آن بکند. عقل می گوید: ظهر روز جمعه باید آن صلاة واقعی که محدود و متعلق امر مولی است در خارج اتیان بشود، و لو اینکه شما می توانید مراجعه کنید، یا اگر مجتهدی هست، می تواند استنباط کند، لکن استنباط، یک کار مشکلی است، مخصوصا در مسائلی مثل نماز جمعه که کتابهای متعدد در نفی و اثباتش نوشته شده است، بعضی ها قائل به وجوب تعیینی نماز جمعه شده اند، کثیری قائل به وجوب تخییری نماز جمعه شده اند، بعضی ها فرضا احتمال حرمت در عصر غیبت داده اند، بعضی تفصیلی داده اند، گفته اند: «إِذا نُودِیَ لِلصَّلاةِ» اگر در یک جایی نماز جمعه اقامه شد، حتما باید شرکت کرد، اما یک جایی اقامه نشد، لازم نیست که اقامه بکنند. شاید اقوال در نماز جمعه از هفت و هشت قول متجاوز باشد و یک چنین مسأله مشکلی را کسی بخواهد استنباط کند، تحقیقا ماهها وقت لازم دارد، حالا مجتهدی هست به جای استنباط، می گوید: احتیاط می کنیم جمع می کنیم بین نماز جمعه و نماز ظهر. از نظر امتثال و اطاعت، چه مشکلی برای او تحقق پیدا می کند؟ نماز با همه خصوصیات انجام شده است، و فرض کردیم که قصد قربت و امتثال ذلک هم کاملا قابل رعایت است.

احتمال لعب به امر مولا در احتیاط

آخرین حرف، این است که بعضی گفته اند: معنای احتیاط، این است که امر مولی را به بازی و مسخره بگیرد و اطاعت معنایش این است که مقام مولیت مولی را حفظ بکند، اما چیزی که مستلزم لعب به امر مولی باشد، چطور ممکن است اطاعت به آن تحقق پیدا کند؟

جواب این است که این حرف هم منع صغرا دارد هم منع کبرا. اولا؛ مسأله لعب نیست. در همان مثالی که عرض کردیم، مجتهد می بیند اگر بخواهد استنباط کند، باید ماهها وقت صرف این بکند که حکم نماز جمعه را بدست آورد، می گوید: به جای اینکه ماهها وقت را صرف

ص:36

کنیم در وجوب نماز جمعه، جمع می کنیم بین نماز ظهر و جمعه. به هیچ وجه بر این کار، بازی گرفتن امر مولی و لعب امر مولی صدق نمی کند. بر فرض اینکه مجتهد استنباط بکند، علم که حاصل نمی شود. فرض کنید روایات معتبره ای می گوید: نماز جمعه واجب است، این مجتهد یک آدم مقدسی است، دلش می خواهد در روز جمعه یقین کند که مأمور به مولی، تحقق پیدا کرد، با اینکه استنباط هم خیلی برایش آسان است، حتی آنجایی که استنباط کرده باشد، نظرش این شد که نماز جمعه، وجوب تخییری دارد، لکن این وجوب تخییری مستنبط که به صورت قطع تفصیلی برای او پیدا نشده، در عین حال، وجدانا احتمال می دهد، واجب واقعی، همان نماز ظهر باشد. به او بگوییم: چون شما استنباط کردید و نظرت این شد که نماز جمعه، واجب تخییری است، دیگر حق نداری جمع بکنی بین نماز جمعه و نماز ظهر؟ می گوید: چرا؟ با اینکه من اجتهاد کردم، اما علم تفصیلی که برای من پیدا نشد. در کنار این اجتهاد، احتمال وجدانی قائم بر این است که شاید نماز ظهر وجوب داشته باشد. آیا اشکال دارد که من هر دو را بخوانم تا یقین کنم که مأمور به واقعی تحقق پیدا کرده است؟ شاید از نظر عقل، این قابل تقدیر باشد، نه اینکه عقل آن را محکوم به عدم جواز و عدم اکتفا بکند.

انتخابی بودن کیفیت عبادت از نظر عبد

و اما منع کبرایش این است که این لعب، لعب به امر مولی نیست بلکه این لعب، مربوط به کیفیت اطاعت است، و در کیفیت اطاعت، لازم نیست که انسان همه مراحل را با قصد قربت و با گواهی الهی انجام دهد. همان طوری که انسان در تابستان سراغ آب سرد می رود برای وضو گرفتن، و مکان خنکی را برای نماز خواندن، انتخاب می کند و در زمستان، عکس این است.

کسی ممکن است توهم کند که تو روی خواهش نفسانی در آب سر در تابستان وضو گرفتی و این با عبادتیت وضو، منافات دارد؟ در مسجد جای خنک را برای نماز انتخاب کردی، این با عبادیت صلاة منافات دارد؟ کسی ممکن است یک چنین توهمی بکند؟! جواب این است که نه، کیفیت اطاعت، مربوط به خود انسان است. آنکه باید در باب عبادت، انگیزه الهی داشته باشد، اصل عبادت است! اما به چه نوع، تحقق پیدا بکند، آن دیگر ممکن است همان خواهشهای نفسانی خودش را داشته باشد: جای خنک، آب خنک، خصوصیات دیگری که مطابق با خواهشها و مطابق با خواهشهای نفسانی انسان است.

و در نتیجه با همه ادله ای که ذکر شد، امتثال علمی اجمالی از نظر رتبه از امتثال تفصیلی،

ص:37

تأخر ندارد بلکه امتثال تفصیلی و امتثال علمی اجمالی به نظر عقل فی رتبة واحده و هیچ تقدّم و تأخری بین اینها نیست. هذا تمام الکلام هم در این بحث و هم در مسألۀ کتاب القطع.

پرسش:

1 - مراتب چهارگانه امتثال را از نظر محقق نائینی(ره) بیان کنید.

2 - از نظر محقق نائینی(ره)، کدامیک از مراتب امتثال بر دیگری تقدم دارد؟

3 - دلیل عدم تقدم امتثال تفصیلی بر امتثال علمی اجمالی را از نظر استاد بیان کنید.

4 - آیا احتیاط، لعب به امر مولاست؟ چرا؟

ص:38

کتاب الظن

اشاره

- امکان تعبّد به ظن

- انفتاح باب علم

- تعبّد به ظن در انسداد باب علم

- مصلحت سلوکیه

ص:39

ص:40

درس هفتاد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

امکان تعبّد به ظن

بررسی امکان تعبّد به ظن

اولین بحثی که در کتاب الظن مورد بحث واقع شده این است که؛ آیا تعبّد به مظنه از ناحیه شارع، امری است ممکن یا غیر ممکن؟ آیا ظنی که در برابر علم قرار گرفته و ذاتا فاقد حجیت است و مثل قطع نیست که دارای یک حجیت ذاتیۀ عقلیه باشد و معنای آن این است که در مقابل، احتمال خلاف وجود دارد، را شارع می تواند لباس حجیت به این مظنه بطور کلی یا به ظن خاص مثل ظن حاصل از خبر واحد بپوشاند و مردم را موظّف کند که بر طبق ظن حاصل از خبر واحد مثلا لازم است عمل کنند، بطوری که خبر واحد در مسألۀ حجیت، جانشین قطع بشود، منتها حجیت آن غیر مجعول است، اما این با جعل شارع حجیت پیدا بکند؟ آیا فی نفسه این، یک امر ممکنی است یا نه؟ عنوان بحث در کلمات اصولین به این کیفیت شده

ص:41

است.

معنای امکان

کلمه امکان گاهی به معنی امکان ذاتی استعمال می شود، و گاهی به معنای امکان وقوعی به کار می رود. امکان ذاتی در مقابل استحاله ذاتیه است، مثل اجتماع نقیضین که استحاله ذاتیه دارد و منشأ و ریشۀ همه محالات هم همین مسأله اجتماع نقیضین است و حتی در مسألۀ اجتماع ضدین ربما یقال به اینکه امتناع اجتماع ضدین، یک عنوانی در مقابل امتناع اجتماع نقیضین نیست، بلکه ریشۀ امتناع اجتماع ضدین هم مسأله امتناع اجتماع نقیضین است و این به عنوان یک فرع و بخشی از مسأله امتناع اجتماع نقیضین مطرح است که تحقیقش در محل خودش است. امتناع اجتماع نقیضین، یک امتناع ذاتی است و اگر کلمه امکان در مقابل این امتناع به کار گرفته بشود، مقصود امکان ذاتی است.

اما امکان وقوعی در مقابل استحالۀ وقوعیه است. امکان وقوعی عبارت از آن چیزی است که خودش بالذات ممتنع نیست، و اگر هم وقوع پیدا بکند، وقوع آن، موجب تحقق یک محالی نخواهد بود. در مقابل استحاله وقوعیه که معنی استحاله وقوعیه این است که یک چیزی فی نفسه مثل اجتماع نقیضین محال نیست، لکن اگر تحقق پیدا بکند به دنبال وقوع آن، یک محالی لازم می آید، یک اجتماع نقیضینی علی فرض وقوع این، تحقق پیدا می کند، که استحاله آن به دنبال استحالۀ اجتماع نقیضین است به این معنا که چون وقوعش مستلزم یک محال ذاتی است، حکم به استحاله آن کرده اند، «اما فی نفسه و بالذات مع قطع النظر عن لازمه، لا یکون امرا مستحیلا».

مقصود از این امکانی که در اینجا بحث می شود، امکان وقوعی است؛ یعنی اگر در خارج این معنا تحقق پیدا بکند و شارع ما را مثلا به یک ظن خاصی متعبّد قرار بدهد، آیا این تعبّد به مظنه، موجب تحقق یک محالی خواهد شد یا موجب تحقق یک محالی نخواهد بود؟ آیا اگر شارع لباس حجیت به قامت یک ظنی بپوشاند، تالی فاسد محال دارد؟ یا هیچ گونه تالی فاسد محالی در کار نیست؟

این مسأله مورد نزاع واقع شده است. مشهور یک طرف قرار گرفته اند، در مقابل مشهور از قدما کسی به نام(ابن قبه) او هم طرف مقابل قرار گرفته و جمعی هم تبعیت از(ابن قبه) کرده اند. مشهور می گویند: مسأله تعبّد به مظنه، امکان وقوعی دارد و از این تعبّد، هیچ تالی

ص:42

فاسد محالی لازم نمی آید. لکن(ابن قبه) به خلاف این معنا معتقد است است، می گوید: شارع نمی تواند مظنه را حجت قرار بدهد. شارع نمی تواند هیچ ظنی را با هر خصوصیتی که در آن وجود داشته باشد، حجت بکند و ما را متعبّد به پیروی از آن مظنه قرار بدهد، برای اینکه مستلزم محال خواهد بود. باید ادله طرفین ملاحظه بشود، هم دلیل مشهور ملاحظه بشود که دلیل مشهور بر دلیل(ابن قبه) تقدم دارد و هم دلیل(ابن قبه) ان شاء الله ملاحظه بشود.

دلیل مشهور بر امکان تعبّد به ظن

اما دلیل مشهور را شیخ در کتاب شریف رسائل اینجوری نقل می فرماید که مشهور به این نحو استدلال کرده اند گفته اند: ما قاطع هستیم به اینکه از تعبّد به مظنه، هیچ تالی فاسدی و لازمه محالی تحقق پیدا نمی کند. ما قاطع به این هستیم که تعبّد به مظنه هیچ مشکلی ندارد و هیچ تالی فاسدی ندارد.

شیخ می فرماید: این جوری استدلال کردن، صحیح نیست. این قابل ایراد و قابل اشکال است؛ برای اینکه اگر کسی از شمای مشهور بپرسد که از کجا چنین قطعی برای شما حاصل شده؟ آیا شما احاطۀ کامل به تمام واقعیات دارید؟ آیا شما تمام جهات محسنه و جهات مقبحه را می دانید؟ و از طرفی می دانید که در تعبّد به ظن، هیچ یک از آن جهات مقبحه وجود ندارد؟ کسی که می گوید: من قاطعم در حقیقت باید دو تا علم را ادعا بکند؛ یکی احاطۀ علمی و وقوف کامل بر تمام جهات محسنه در رابطۀ با یک کار و یک عمل و در ما نحن فیه تعبّد به مظنه، و همین طور احاطۀ کامل بر تمام جهات مقبحه داشته باشد، و علم دوم آن هم این است که بداند که از آن جهات مقبحه حتّی یکی در مسألۀ تعبّد به مظنه وجود ندارد. آیا بیننا و بین وجداننا ما می توانیم یک چنین احاطۀ علمی را ادعا بکنیم و یک چنین قطعی که دو تا قطع و دو تا علم است را ادعا بکنیم؟ شیخ می فرماید: نمی شود ادعا کرد. پس مشهور چگونه استدلال بکنند؟

شیخ می فرماید: بهتر این است که این جوری استدلال بکنند که دیگر اشکال ما هم به استدلال وارد نباشد، بگویند: ما بعد از آنکه به عقول خودمان مراجعه می کنیم و مسأله را با عقول خودمان مطرح می کنیم و با تأمل و دقت هم بررسی می کنیم، در عقول خودمان چیزی نمی یابیم که موجب استحاله تعبّد به مظنه بشود. «انا لا نجد فی عقولنا بعد التأمل ما یوجب الاستحالة».

ص:43

اشکال«عدم الوجدان لا یدل علی عدم الوجود» و جواب آن

بعد کأنّ کسی به ایشان اشکال می کند که به قول شما عدم الوجدان که«لا یدل علی عدم الوجود» اگر شما در عقولتان با تأمل و دقت و بررسی چیزی پیدا نکردید که موجب استحاله بشود، این دلیل بر این نیست که به حسب واقع، موجب استحاله تحقق نداشته باشد. شما موجب استحاله را نیافته اید اما ممکن است که موجب استحاله به حسب واقع تحقق داشته باشد روی همان ملاک«عدم الوجدان لا یدل علی عدم الوجود».

شیخ با توجه به این اشکالی که به او توجه پیدا می کند دفع توهم می کند: می فرمایند: این حرفی که ما زدیم، این یک مسأله ای است عقلائی؛ یعنی عقلاء در رابطۀ با حکم به امکان، همین راه را سلوک می کنند، و همین طریق را طی می کنند؛ یعنی اگر یک جایی موجبی برای استحاله نیافتند، همین کفایت می کند بر اینکه عقلا بنا بگذارند بر اینکه«هذا الشیء متصف بالامکان» دیگر لازم نیست که یک دلیل قطعی بر امکان قائم بشود. همین که یک دلیلی بر استحاله قائم نشد، از نظر عقلا کفایت می کند برای اثبات امکان و استدلال برای امکان.

عدم ثبوت بنای ابتدایی عقلا بر امکان اشیاء

مرحوم آخوند(قدس سره) در کتاب کفایه تقریبا سه اشکال به مرحوم شیخ دارند؛ یک اشکال این است که اولا چنین بنائی از عقلا پیش ما ثابت نشده که در موارد شک در امکان و نبودن یک دلیل قطعی بر استحاله، نبودن یک دلیل قطعی بر استحاله را دلیل بر این قرار بدهند که«هذا الشیء ممکن». چنین بنائی از عقلا ثابت نشده و آن چیزی که از شیخ الرئیس(علیه الرحمة) نقل شده که«کل ما قرع سمعک من الغرائب فذره فی بقعة الامکان ما لم یضدک عنه قاطع البرهان» هر چیزی که از غرائب به گوش شما خورد تا یک برهان قطعی قائم بر استحاله آن نشده، جایگاه آن را عبارت از بقعه امکان قرار بده.

ایشان می فرماید: این کلام به ما نحن فیه ارتباطی ندارد و امکان در این کلام شیخ الرئیس غیر از امکانی است که ما داریم بحث می کنیم. امکان و استحاله مورد بحث ما عبارت از یک واقعیت است. می خواهیم ببینیم آیا به حسب واقع تعبّد به مظنه، اتصاف به استحاله وقوعیه دارد؟ یا به حسب واقع، اتصاف به امکان وقوعی دارد؟ همان طوری که امکان ذاتی و استحاله ذاتیه، دو واقعیت است، امکان وقوعی و استحاله وقوعیه هم دو واقعیت است و بحث ما در

ص:44

اینجا در همین واقعیت است که اگر از ناحیه شارع تعبّد به مظنه واقع شد، آیا به حسب واقع، استحاله وقوعی دارد؟ یا به حسب واقع، امکان وقوعی دارد و هیچ تالی فاسد و لازم محالی بر آن ترتب پیدا نمی کند؟ پس امکانی که ما در اینجا بحث می کنیم واقعیت است، اما امکان در کلام شیخ الرئیس«فذره فی بقعة الامکان» به معنای احتمال است؛ یعنی چیزی که از اوصاف نفس انسان است و جایگاه آن عبارت از ذهن است.

شیخ الرئیس می خواهد بفرماید که اگر یک مطلب عجیب و غریبی به گوش تو خورد، «فذره فی بقعة الاحتمال» بگو: شاید واقعیت داشته باشد، شاید هم واقعیت نداشته باشد. هر دو احتمال را در رابطۀ با آن در ذهن خودت ایجاد بکن، مگر آنجایی که یک برهانی قائم شده باشد بر اینکه این امر غریب، غیر واقعی است، آن وقت دیگر جای احتمال وجود ندارد.

پس امکان در کلام شیخ الرئیس که تعبیر به امکان هم می کند«فذره فی بقعة الامکان» امکان در مقابل قطع به خلاف است؛ یعنی فوری نگو: این امر غریب و عجیب، دروغ است! بلکه احتمال صدق آن را بده، احتمال کذب آن را بده، مگر اینکه یک برهانی بر کذب آن قائم شده باشد. پس این دلیل بر این نیست که کسی خیال بکند که عقلا یک برنامه ای دارند و آن این است که در مثل ما نحن فیه اگر در امکان واقعی و در استحاله واقعیه یک شیء شک داشته باشند، شیخ انصاری بفرماید که بنای عقلا بر این است که حکم می کنند«بانّه ممکن واقعا» از چه راهی حکم می شود«بانه ممکن واقعا؟» هر دوی آن واقعیت است، هر دوی آن مشکوک است. نمی دانیم آیا به حسب واقع، تعبّد به مظنه، یک امر ممکنی است؛ یعنی تالی فاسدی بر آن ترتب پیدا نمی کند یا اینکه یک امر مستحیلی است و بگوییم: همان طوری که در مسائل دیگر بنای عقلا وجود دارد، اینجا هم بنای عقلا بر این است که«فی موارد الشک فی الامکان الواقعی و الاستحالة الواقعیة یحکم بانّه ممکن واقعا» یک چنین بنایی بلا اشکال ثابت نشده است.

عدم وجود دلیل قطعی بر حجیت بنای عقلا در مقام

ایشان می فرماید: اشکال دوم آن این است که فرضنا چنین بنائی ثابت شده باشد و در بین عقلا یک چنین بنائی محرز باشد، سؤال این است که چه دلیلی دلالت بر حجیت بنای عقلا در این مورد کرده؟ آیا یک دلیل قطعی بر حجیت بنای عقلا در اینجا وجود دارد؟ ما چنین دلیل قطعی نداریم.

ص:45

اگر بگویید: یک دلیل ظنی بر حجیت بنای عقلا وجود دارد، می گوییم: بر فرض هم وجود داشته باشد، بحث ما در رابطۀ با هر ظنی است. اگر یک دلیل ظنی بر حجیت بنای عقلا قائم شد، خود همین دلیل ظنی هم داخل در محل بحث ما است که آیا تعبّد به مظنه امکان دارد؟ ما اصلا نمی توانیم دلیلی به عنوان دلیل ظنی داشته باشیم برای اینکه آن کسی که می گوید: تعبّد به مظنه مستحیل است، اصلا می گوید: ما نمی توانیم به عنوان دلیل ظنی، دلیل داشته باشیم. هر کجا مسأله دلیل مطرح است، باید همراه با قطع باشد و الاّ هم دلیلیت داشته باشد و هم ظنی باشد، این امکان ندارد که تحقق پیدا بکند.

عدم ترتّب ثمره بر محل بحث

و اما اشکال سومی که مرحوم آخوند می فرمایند(که ما هم بعدا این اشکال را تأیید می کنیم) این است که؛ اصلا یک ثمره عملیه چندانی بر نزاع در امکان و استحاله، ترتب پیدا نمی کند برای اینکه مقصود ما از این امکان و عدم امکان به صورت یک بحث فلسفی مطرح نیست، که در فلسفه چون روی واقعیات به صورت کلی بحث می کنند، آنجا در رابطۀ با امکان و استحاله و وجود و امثال ذلک زیاد بحث می شود. ما برای مسائلی که در فقه و اصولمان مطرح می شود دنبال یک ثمرۀ عملیه هستیم. اگر ثابت کردیم امکان وقوعی دارد، چه فایده ای بر امکان وقوعی مترتب می شود؟ برای اینکه هر چیزی که امکان وقوعی دارد، ملازم با این نیست که در خارج هم وقوع پیدا کرده است. خیلی چیزیها امکان وقوعی دارد، اما مجرد اتصاف به امکان وقوعی، ملازم با خود وقوع نیست. پس اگر ما این طور بحث بکنیم که آیا تعبّد به مظنه امکان وقوعی دارد یا ندارد؟ «ما الذی یترتب علیه من الفائدة»؟

بله؛ اگر ما چند تا مظنه یا یک مظنه را پیدا کردیم که دلیل قطعی دلالت بر حجیت و اعتبار آن بکند، از راه وقوع، امکان وقوعی را کشف می کنیم.

به عبارت روشن تر: اگر ما دلیل(ابن قبه) را جواب دادیم، حالا برای ما این معنا که امکان وقوعی دارد یا نه مشکوک است، لکن یک دلیل قطعی قائم شد بر اینکه ظن حاصل از خبر عادل، حجت است که وقوع حجیت و تعبّد به ظن حاصل از خبر واحد را برای ما ثابت کرد، آن وقت ما یک چیزی کنار آن می گذاریم و می گوییم: ادلّ دلیل علی امکان وقوعی شیء، خود وقوع آن شیء است در خارج. اگر شیء در خارج واقع شد، لا محاله امکان وقوعی داشته و الا اگر استحاله وقوعیه داشت، ممکن نبود که در خارج وقوع پیدا بکند.

ص:46

پس اولا: اگر دلیل(ابن قبه) را مورد مناقشه قرار دادیم و ثانیا: یک دلیل قطعی قائم شد علی حجیة خبر ثقة مثلا، از راه وقوع، حجیت خبر واحد را کشف می کنیم که حجیت برای خبر واحد امکان وقوعی دارد، و الاّ اگر امکان وقوعی نمی داشت، نباید بواسطۀ یک دلیل قطعی، این حجیت برای خبر واحد پیدا بشود. این مجموعه سه اشکالی است که از کلام مرحوم آخوند(ره) در رابطۀ با فرمایش مرحوم شیخ(ره) استفاده می شود.

پرسش:

1 - معانی امکان را بنویسید و بیان کنید که کدامیک در اینجا مورد بحث است.

2 - دلیل مشهور بر امکان تعبّد به ظن چیست؟

3 - اشکال«عدم الوجدان لا یدل علی عدم الوجود» را با جوابش بیان کنید.

4 - اشکالات ثلاثه مرحوم آخوند(ره) را بر کلام شیخ(ره) در امکان وقوعی بیان کنید.

ص:47

درس هفتاد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

کلام محقق نائینی(ره) در امکان تشریعی

عرض کردیم که مرحوم محقق خراسانی بر کلام استاد بزرگوارشان مرحوم شیخ انصاری اشکالات ثلاثه کرده اند، لکن مرحوم محقق نائینی(قدس سره) یک اشکالی زائد بر اشکالات محقق خراسانی به شیخ کرده اند که به نظر می رسد این اشکال بر مرحوم شیخ وارد نیست.

خلاصۀ این اشکال این است که می فرمایند: ما بر فرضی که از شیخ انصاری بپذیریم که عند العقلا یک اصلی به نام اصالة الامکان در مورد شک در امکان و استحاله وجود دارد، و بگوییم: بنای عقلا در مورد شک در امکان و استحاله، بر این است که بناء بر امکان می گذارند و فرض هم بکنیم که این بنای عقلا حجیت هم داشته باشد و از نظر حجیت، مناقشه ای در آن نباشد، لکن ما نحن فیه ارتباطی به این مورد بنای عقلا ندارد. آنچه در اصول، محل بحث ما است، غیر از آن چیزی است که مورد بنای عقلا است بر فرض ثبوت. چطور؟

می فرماید: آنچه محل بحث از نظر بنای عقلا است، مسألۀ امکان تکوینی است. درست

ص:48

است که ما در امکان وقوعی بحث می کنیم، اما مورد کلام عقلا، امکان تکوینی است؛ یعنی مسائلی که در رابطۀ با واقعیتهای تکوینی وجود دارد، مثلا شما می دانید که اجتماع نقیضین محال است، می دانید که اجتماع ضدین محال است، اما اگر یک چیزی را شک کردید که آیا محال ام لا؟ و دلیلی بر استحاله آن قائم نشده باشد، در چنین مواردی است که عقلا بنا بر امکان می گذارند و یک اصلی به نام اصالة الامکان بین عقلا مطرح است. اما در ما نحن فیه در مسأله تعبد به مظنه که روی امکان و عدم امکان آن بحث می کنیم، این امکان، امکان تشریعی است.

می خواهیم ببینیم که اگر شارع ما را متعبّد به یک مظنه ای کرد، ما را متعبّد به عمل به خبر واحد کرد، آیا در جوّ تشریع و در عالم تشریع، یک استحاله ای لازم می آید یا نه؟ پس آنچه مورد بحث ما است با آنچه مورد بنای عقلا است به هم ارتباطی ندارد. ما در امکان تشریعی تعبّد به مظنه از طرف شارع بحث می کنیم، و مورد کلام و بنای عقلا، امکان تکوینی است. پس چطور شما شیخ بزرگوار انصاری مطلبی را که در رابطۀ با امکان تکوینی وجود دارد، در مدعا و محل بحث ما که عبارت از امکان تشریعی و استحاله تشریعیه است پیاده می کنید؟ این دلیل با مدعا هیچ گونه توافق و انطباقی ندارد.

برگشت امکان تشریعی به امکان ذاتی و امکان وقوعی

این اشکال در بادی نظر، یک اشکال خوبی به نظر می رسد، لکن در واقع، این اشکال بر مرحوم شیخ بزرگوار انصاری، وارد نیست برای اینکه امکانی که ما در جلسه قبل عرض کردیم روی آن بحث می کنیم، امکان ذاتی در مقابل استحاله ذاتیه نیست بلکه بحث ما در امکان وقوعی است و معنی امکان وقوعی، این است که اگر این شیء، واقع بشود، وقوعش مستلزم یک محال و تالی فاسد محال نباشد. حالا بحث این است که آیا این امکان تکوینی فقط مصداق امکان وقوعی است؟ پس امکان تشریعی داخل در کدام قسم است؟ داخل در مکان ذاتی یا امکان وقوعی است؟ یک مطلب سومی به نام امکان تشریعی ما نداریم؟ امکان تشریعی و امکان تکوینی هر دو مصادیق امکان وقوعی هستند، منتها یک فرقی که وجود دارد این است که دائره این تالی فاسد محال، در شرع اوسع از تالی فاسد محال در تکوین است.

محال در تکوین در حول و حوش اجتماع نقیضین و ضدین و مثلین و دور و تسلسل و امثال ذلک است، اما یک سری از مسائل است که در تکوین هیچ گونه امتناعی ندارد، عمل قبیح از مولای عادی اگر صادر بشود امر ممکن. مولای عادی اگر نسبت به عبید خودش

ص:49

تفویت مصلحت بکند. هیچ استحاله وقوعیه ای ندارد برای اینکه تفویت مصلحت قبیح است، اما وقوع قبیح بر افراد عادی، یک امر ممکنی است. این ظلمی که«لا خلاف فی قبحه و لا تردید فی انه قبیح» می بینیم این همه از افراد و قدرتهای بزرگ و کوچک و حتی افراد عادی تحقق پیدا می کند، اما همین مسأله قبیح و همین ظلم و همین تفویت مصلحت و امثال ذلک وقتی که در دائره شرع می آید و در رابطۀ با حکیم علی الاطلاق مطرح می شود، «یمتنع ان یصدر من الحکیم».

دائره امتناع در شرع وسیع تر از دائره امتناع در تکوین است. یک سری مسائلی که امکان تکوینی دارد، در شرع، استحاله دارد، به لحاظ اینکه حکیم علی الاطلاق در شرع مطرح است.

اما این معنا که وسعت دائره محال در شرع بیش از وسعت دائره محال در تکوین است، سبب نمی شود که امکان تشریعی را جدای از امکان وقوعی بدانیم بلکه باید ببینیم که این امکان وقوعی کجا می خواهد پیاده بشود. اگر امکان وقوعی در تکوینیات پیاده می شود، معنای آن این است که چیزی که از وقوع آن در خارج، یک محال تکوینی تحقق پیدا نکند و اگر این امکان تشریعی در جوّ شرع بخواهد پیاده بشود، اینجا باید این حساب را بکنیم بگوییم: آن که در جوّ شرع مستلزم تحقق محال نباشد و محال در جوّ شرع، «اوسع دائرة من المحال فی التکوین».

بله؛ در یک چیزهایی مشترک هستند؛ مثلا در باب تعبّد به مظنه، یکی از تالی فاسدهایی که ان شاء الله بعدا ذکر می شود این است که گفته اند: اجتماع حکمین لازم می آید. حالا این حکمین روی این مبنای معروف که ما قبول نکردیم، یا متضادین هستند، یا متماثلین. اجتماع متضادین و همین طور متماثلین، امتناع تکوینی دارد، اما یک سری از تالی فاسدها هست که در تکوین هیچ امتناعی ندارد، می گویند: اگر مولای علی الاطلاق بخواهد تفویت مصلحت لازم الاستیفاء را بکند، مثلا بگوید: به خبر واحد عمل بکن، خبر واحد هم می گوید: نماز جمعه لیست بواجبة، به حسب واقع هم نماز جمعه واجب است، گفته شده: این عمل، سبب می شود که یک مصلحت لازمة الاستیفائی بر این عبد بیچاره، تفویت بشود یا گاهی القاء فی المفسده تحقق پیدا می کند: یک چیزی به حسب واقع حرام است، خبر واحد عادل قائم شد علی انّه لیس بحرام. مولایی که ما را متعبّد می کند به خبر واحد عادل و لباس حجیت به آن می پوشاند، او در حقیقت مأمور و مکلّف را در یک مفسده لازمة الاجتناب وارد کرده چون به حسب واقع، این شیء کان حراما.

ص:50

این صنف مسائل از قبیل تفویت مصلحت یا القاء فی المفسدة، اینها در رابطۀ با خداوند، محالات است اما در رابطۀ با تکوین و در موالی و عبید عرفیه، و لو اینکه قبیح هم هست، اما قبیح ممتنع التحقق نیست. از افراد عادی ممکن است قبیح صادر بشود، اما از خداوند است که امکان ندارد قبیحی صادر بشود.

پس خلاصۀ جواب از محقق نائینی این است که درست است که بحث ما در امکان تشریعی است، اما امکان تشریعی، یک قسم سومی نیست که یک امکان ذاتی داریم، یک امکان وقوعی داریم، یک امکان تشریعی داریم بلکه امکان تشریعی، یکی از مصادیق امکان وقوعی است، کما اینکه امکان تکوینی هم مصداق دیگر آن است منتها اختلاف آن در همان سعه دائره محال و عدم سعه دائره محال است. پس این اشکال به مرحوم شیخ انصاری وارد نیست.

عدم تلازم بین امکان شیء با وقوع آن

از اشکالات مرحوم آخوند(که جلسه قبل هم اشاره کردیم) یک مطلب مهم است و آن این است که؛ ما بخواهیم در مقام اثبات امکان تعبّد به مظنه برآییم، که اثری بر این مترتب نیست برای اینکه فرض کنید که تعبّد به مظنه هم ممکن شد، هر ممکنی که وقوع پیدا نمی کند. هر ممکنی که لباس وجود نمی پوشد. آنچه در اینجا مهم است، اثبات امکان نیست، آنچه مهم است این است که ادله ای که به این ادله استدلال شده بر اثبات امتناع را جواب بدهیم، بگوییم: این ادله نمی تواند امتناع را ثابت بکند، نمی تواند استحاله را ثابت بکند.

اگر توانستیم از ادله ای که(ابن قبه) و امثال(ابن قبه) بر استحاله تعبّد به مظنه اقامه کرده اند جواب بدهیم، خلاصه و نتیجۀ جواب این می شود که این ادله نمی تواند اثبات امتناع بکند، این ادله صلاحیت اثبات استحاله را ندارد. حالا که استحاله مورد تردید شد، دیگر لازم نیست که اثبات امکان بکنیم بلکه باید برویم سراغ اینکه ببینیم آیا یک دلیلی دلالت بر وقوع تعبّد به مظنه کرده یا نه؟ اگر رفتیم سراغ آن دلیل، دو حالت دارد؛ یک وقت این است که آن دلیل به عنوان دلیلیت عنوانش ظنی است که ما نمی توانیم به آن استدلال بکنیم، برای اینکه ما در مرحله ای هستیم که مردد در این هستیم که«هل یجوز التعبّد بالظن او لا یجوز التعبّد بالظن؟» لذا اگر یک دلیل ظنی بخواهد خبر واحد عادل را به عنوان یکی از مصادیق ظن خاص برای ما حجت قرار بده، صلاحیت استناد ندارد.

ص:51

کفایت وقوع تعبّد به ظن برای اثبات امکان آن

اما اگر دیدیم که دلیل ما، یک دلیل قطعی است، یک دلیل قطعی قائم شد علی وقوع التعبّد بخبر الواحد، ما هم که دلیل بر استحاله نداشتیم، ما شاک در این معنا بودیم که آیا تعبّد به مظنه جایز است یا جایز نیست، ممکن است یا مستحیل است؟ (به فرمایش مرحوم آخوند در جلسه قبل:) ما از راه وقوع تعبّد به مظنه به عنوان یک دلیل قطعی که دلالت بر حجیت خبر واحد کرده، دو مطلب را کشف می کنیم؛ یک مطلب را بالمطابقة کشف می کنیم و آن حجیت خبر واحد عادل است، و یک مطلب را هم به دلیل التزام کشف می کنیم، می گوییم: اگر تعبّد به خبر واحد لزوم و وقوع پیدا کرد، پس معلوم می شود که امکان وقوعی دارد، برای اینکه نمی شود چیزی امکان وقوعی نداشته باشد، و معذلک در خارج واقع بشود.

پس در حقیقت ما اینجا دو مطلب را باید دنبال بکنیم؛ یک مطلب این است که آیا ادلۀ قائلین به امتناع تعبّد به مظنه، صلاحیت دارد که مدعای(ابن قبه) و متابعین ایشان را ثابت بکند یا نه؟ حالا اگر کسی در این مرحله فرض کنید قانع شد و تحت تأثیر ادله(ابن قبه) قرار گرفت، این دیگر لازم نیست مسأله ای را دنبال بکند، همین جا مسأله پیش او تمام می شود که نرود دنبال اینکه ببیند تعبّد به مظنه واقعیت دارد یا نه زیرا در مقام ثبوت، محکوم به امتناع است و چیزی که در مقام ثبوت، محکوم به امتناع شد، دیگر نوبت به مقام اثبات نمی رسد.

اما اگر دیدیم که ادله(ابن قبه) تمامیت ندارد و صلاحیت اثبات امتناع و استحاله را ندارد؛ ما همین طور به حالت شک باقی می مانیم که آیا تعبّد به مظنه«هل یکون ممکنا، او یکون مستحیلا»؟ می آییم در مقام اثبات، اگر یک دلیل قطعی(نه دلیل ظنی که تعبّد به آن اول کلام و محل نزاع است) قائم شد بر تعبّد به مثل خبر واحد عادل با اینکه خبر عادل، افاده قطع نمی کند، از اینجا می فهمیم که این تعبّد به مظنه نه تنها در مقام ثبوت، امکان دارد، بلکه علاوه بر مقام ثبوت از نظر مقام اثبات هم وقوع پیدا کرده و اتصاف به واقعیت پیدا کرده است.

پس در نتیجه لازم نیست کسی از ما مطالبه دلیل بر اثبات امکان تعبّد بکند و بگوید: شما مدعی امکان تعبّد به مظنه هستید، «ما دلیلکم علی ان التعبّد بالظن ممکن؟» این مطالبه را نکند، بلکه باید مسأله را از طریق ادلۀ قائلین به امتناع بررسی بکنیم، اگر کسی تسلیم آن دلیل شد، همین جا مطلب خاتمه پیدا می کند، و اگر تسلیم نشد«یبقی مترددا فی الامکان و الاستحالة و بعد التردد» اگر در مقام اثبات، یک دلیل قطعی گفت: تعبّد بخبر الواحد العادل لا یفید الاّ الظن،

ص:52

عرض کردیم: آن وقت ما دو مطلب را استفاده می کنیم؛ یکی اینکه هم امکان دارد و هم علی فرض الامکان، وقوع هم پیدا کرده است، و الا خود این مطلب که روی امکان بحث بکنیم با قطع نظر از مقام اثبات، ثمره ای بر آن ترتب پیدا نمی کند. پس اولین چیز، ملاحظۀ ادله قائلین به امتناع است که بعدا ان شاء الله بررسی می کنیم.

پرسش:

1 - اشکال محقق نائینی(ره) بر کلام شیخ انصاری(ره) را توضیح دهید.

2 - جواب استاد را از اشکال نائینی(ره) بر شیخ انصاری(ره) بیان کنید.

3 - آیا بین امکان شیء با وقوع آن، تلازم وجود دارد؟ توضیح دهید.

4 - چرا وقوع تعبّد به ظن برای اثبات امکان آن کفایت می کند؟

ص:53

درس هفتاد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دلایل(ابن قبه) بر امتناع تعبد به ظن

عرض کردیم، آنچه در ما نحن فیه مهم است، این است که ببینیم آیا این دلیلهایی که به آنها استدلال شده بر اینکه تعبّد به مظنه امتناع وقوعی دارد، تمام است یا نه؟ اگر تمام نشد، همین مقدار برای ما کافی است، منتها به ضمیمه یک دلیل قطعی که دلالت بر حجیت یک مظنه ای بکند، ما دو مطلب را استفاده می کنیم؛ هم اصل امکان را و هم وقوع آن ممکن را! چون امکان، ملازم با وقوع نیست، اما وقوع، کاشف از امکان است. نمی شود چیزی وقوع پیدا بکند و امکان وقوعی نداشته باشد.

برای ملاحظه دلیلهای اینها، کسی که در رأس این قول قرار گرفته، (ابن قبه) است، که او دو دلیل بر این مطلب اقامه کرده، لکن یک دلیلش تنها در مورد خبر واحد است، و در غیر خبر واحد، جریان پیدا نمی کند. اما دلیل دوم او با آنکه عنوانش خبر واحد است لکن دلیل،

ص:54

عمومیت دارد، هم در خبر واحد پیاده می شود و هم در سایر ظنون پیاده می شود و عمده هم همان دلیل دوم است، با یک محظورات دیگری که توهم شده است.

دلیل اول(ابن قبه) بر امتناع تعبد به ظن

اما دلیل اول ایشان را هم بد نیست ملاحظه کنیم با اینکه اختصاص به خبر واحد دارد، بلحاظ اینکه خبر واحد مهمترین ظنی است که در فقه مورد استفاده و استناد است، لذا از یک اهمیت خاصی برخوردار است. دلیل ایشان به صورت یک قضیۀ شرطیه است که از راه بطلان تالی، بطلان مقدم را کشف می کند. به عبارت اخری: مبتنی بر دو مطلب است؛ یکی ادعای ملازمه بین مقدم و تالی، و دیگری، بطلان تالی و استفاده کردن بطلان مقدم از طریق بطلان تالی.

تعبیر به این صورت است، می گوید: «لو جاز التعبّد بخبر الواحد فی الاخبار عن النبی صلی الله علیه و آله» اگر تعبّد به خبر واحد در اخبار از رسول خدا حجیت داشته باشد و امکان داشته باشد، «لجاز التعبّد به فی الاخبار عن الله سبحانه» هر آینه باید تعبّد به خبر واحد در رابطۀ با اخبار از خداوند هم حجیت داشته باشد. پس ملازمه این است که اگر تعبّد به خبر واحد از رسول خدا حجیت داشته باشد و امکان داشته باشد، باید تعبّد به خبر واحد در اخبار از خود خداوند هم امکان داشته باشد و جایز باشد. بعد می گوید. «و التالی باطل اجماعا» اجماع بر این قائم شده که اگر کسی از ناحیۀ خدا خبری را اخبار کرد، «لا یکون قوله حجة، فالمقدم مثله» پس در رابطۀ با اخبار از رسول خدا هم هکذا.

این دلیل، یک دلیل مندمج و پیچیده و علاوه، غیر صحیح به نظر می رسد. اما اینکه فقط خبر واحد از نبی را مطرح می کند، ظاهرا بلحاظ این است که ایشان این طوری که در ذهن من است از علمای اهل تسنن است لذا مسأله را روی اخبار رسول خدا پیاده کرده و هیچ اشاره ای به اخباری که از أئمه هدی نقل می شود، نشده است.

معنای ملازمۀ بین اخبار عن الله با اخبار عن الرسول

و اما مسأله ملازمه؛ به حسب ظاهر ایشان می خواهد این طوری ادعا کند: «ما الفرق بین الاخبار عن النبی و الاخبار عن الله؟» نه در یک مسأله اعتقادیه بلکه در همان مسائل فرعیه عملیه ای که مورد بحث ما است در باب تعبّد به مظنه، چون تعبّد به مظنه عمدتا در رابطۀ با

ص:55

مسائل عملی و مسائل فرعی مورد نیاز و مورد بحث ماست، و الاّ مسائل اعتقادی کما اینکه بعدا هم ان شاء الله به این آیه شریفه که می رسیم که«إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» آنجا صحبت می کنیم، (مرحوم آخوند و دیگران هم ذکر فرموده اند) که این مربوط به مسائل اعتقادیه است«إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» و ظاهرش هم این است که قابل تخصیص نیست و سیاقش آبی از تخصیص است. نمی توانیم بگوییم: «انّ الظن لا یغنی من الحق شیئا الاّ فی الظنون الخاصة فی المسائل الفرعیة العملیة». سیاق آیه از یک چنین تخصیصی ابا دارد.

پس این خبر واحدی که در کلام در طرفین ملازمه ذکر شده، ظاهرش این است که یک خبر واحدی است که متعرض بیان یک حکم فرعی است مثل مسأله وجوب صلاة جمعه.

بعد ایشان اینجوری ادعای ملازمه می کند که اگر کسی از رسول خدا اخبار کند به اینکه نماز جمعه واجب است، اگر تعبّد به این خبر، امکان داشته باشد که بحث ما در امکان آن است، باید تعبّد به خبر واحد در رابطۀ با اخبار از خداوند هم حجیت داشته باشد. حالا چرا این ملازمه تحقق دارد؟ برای اینکه هر دوی آن خبر واحد است.

فرق بین اخبار عن الله با اخبار عن الرسول

آیا صرف اینکه عنوان خبر واحد بر هر دو صدق می کند، کفایت می کند در اینکه ملازمه تحقق داشته باشد؟ علاوه بر این مسألۀ اخبار از رسول خدا، حالا چه مع الواسطه باشد یا بلا واسطه باشد - به اصطلاح - اخبار عن حسّ است. زید می گوید: من از رسول خدا شنیدم که فرمود: نماز جمعه واجب است، آنهایی هم که مطلبی را از رسول خدا مع الواسطه نقل می کنند، هر راوی از راوی قبلی عن حسّ این مطلب را شنیده تا منتهی می شود به آن راوی که مستقیما این مطلب را از رسول خدا شنیده است. در تمام مراحل چه در آنجایی که مع الواسطه باشد و چه در آنجایی که بلا واسطه باشد، مخبر به، یک مطلبی است که عن حسّ است یعنی با گوش خودش شنیده و یا در آنجایی که حکایت فعل می کند، با چشم خودش دیده که«انّ رسول الله صلی الله علیه و آله فعل کذا» این آخرین کسی که روایت به او منتهی می شود، کسی است که«عن حسّ رأی انّ رسول الله صلی اللّه علیه و آله فعل کذا» مثل اینکه در مباحث فقهی که ما بحث می کنیم یک مطلبی است راجع به اینکه رسول خدا صلوات الله علیه طاف راکبا، در حالی که سواره بودند طواف را انجام دادند، این یک مطلب مرئی است، یک مطلب محسوس است، یا شخص بلا واسطه خودش می بیند و یا مع الواسطه از کسی که

ص:56

این معنا را رؤیت کرده حکایت می کند، پس تمامی مراحل آن به مسأله حسّ برمی گیرد.

اما در اخبار عن الله به چه کیفیتی می خواهد اخبار عن الله بشود؟ به چه نحو اخبار عن الله تحقق پیدا می کند؟ آیا وساطت جبرئیل مطرح است؟ که فرض این است که وحی، منقطع است و خاتمیت نبوت، محرز است و معنا ندارد ارتباط با خداوند و لو مع وساطت جبرئیل تحقق داشته باشد یا مسائلی که شبیه مسائلی که برای موسی پیش آمد که از شجره شنید آن مطلبی را که باید بشنود، گفت: اینها همه در رابطۀ با انبیا تحقق پیدا می کند. مگر اینکه کسی خواب ببیند که از طرف خداوند به او گفتند که خداوند فرموده: نماز جمعه واجب است و این هم یقین کرد که این رؤیا از رؤیاهای صادقه است. یک چنین چیزهایی باید تصور بشود، و الاّ اخبار عن الله یا اخبار عن الرسول قابل مقایسه نیست، یا اخبار عن حسّ مع الواسطه است، یا بلا واسطه است لذا چه جوری می شود اخباری تحقق پیدا بکند؟ پس اولا: خود این ملازمه ای که در این قضیه شرطیه ذکر شده، محل اشکال و محل کلام است.

عدم جواز تمسک به اجماع در مسائل عقلیه

حالا اگر ما این ملازمه را قبول کنیم، اینکه شما می فرمایید: «التالی باطل اجماعا» این بطلان را معنا کنید؛ یعنی تعبّد به اخبار عن الله نشده یا ممکن نیست که بشود؟ اگر می گویید:

نشده، بحث ما که در وقوع و عدم وقوع نیست. بحث ما در امکان وقوعی و عدم امکان وقوعی است.

به عبارت دیگر: بحث ما در مقام ثبوت است نه در مقام اثبات. ما می خواهیم ببینیم آیا تعبّد به خبر واحد امکان دارد یا نه؟ مدعای شمای(ابن قبه)، استحاله تعبّد به خبر واحد است، منتها نه استحاله ذاتی بلکه استحاله وقوعی اما دلیلتان را که ملاحظه می کنیم، می گویید:

«التالی باطل، باطل یعنی یستحیل التعبّد بخبر الواحد فی الاخبار عن الله» اگر یستحیل می گویید، پس اجماعا یعنی چه؟ «ما معنی الاجماع؟» بحث، یک بحث عقلی است. در بحث عقلی تمسک کردن به اجماع، هیچ گونه شایستگی ندارد. اجماع خودش یک دلیلی است در مقابل عقل، لذا وقتی ادله اربعه را می شمارید، عقل و اجماع را دو دلیل متغایر با هم می دانید، پس این یعنی چه که انسان بگوید: «و هو باطل» و مقصود از باطل این باشد که عقلا باطل است، بعد دلیل بر بطلان عقلیه شیء را مسأله اجماع قرار بدهد؟ آیا اجماع می تواند در مسائل عقلیه نقش داشته باشد یا مرجع در مسائل عقلیه تنها عبارت از عقل است؟ باید به عقل

ص:57

مراجعه کنیم ببینیم آیا حکم به استحاله می کند یا نه؟ لذا یعنی چه که بگوییم: «هو باطل؛ یعنی هو باطل عقلا و الدلیل علی البطلان العقلی عبارة عن الاجماع)؟ این تحلیل کلام(ابن قبه) می شود.

و اگر ایشان بگوید: من که نمی خواهم اجماع بر استحاله عقلیه را ادعا بکنم، من می خواهم اجماع بر این را ادعا بکنم که تعبّد به خبر واحد در رابطۀ با اخبار عن الله واقع نشده، نه اینکه استحاله وقوعیه دارد. استحاله آن مربوط به عقل است، اما وقوع و عدم وقوع، یک چیزی است که اجماع می تواند در آن دخالت داشته باشد.

جواب این حرف این می شود که این هم مغایر با مدعای شما است. شما باید روی این حرف، خودتان را در ردیف(ابن ادریس) و امثال ذلک قرار بدهید که می گویند: تعبّد به خبر واحد در شریعت وجود ندارد. نمی گویند: تعبّد به خبر واحد یستحیل و باطل و محال. پس بین حرف شما و بین امثال(ابن ادریس) فرق است. آنها قائل به این هستند که اگر شارع می خواست ما را متعبّد به خبر واحد بکند مانعی نداشت، لکن دلیلی در مقام اثبات بر اینکه یک چنین تعبّدی وقوع پیدا کرده، پیدا نکردیم، و اجماع شما هم یک چنین معنایی دارد، اجماع بر عدم وقوع تعبّد به خبر واحد فی اخبار عن الله، اما مدعای شما، عدم الوقوع نیست، مدعای شما، استحالة الوقوع است. می گویید: تعبّد به خبر واحد به عنوان یک مستحیل وقوعی مطرح است. شما یک چنین معنایی را ادعا می کنید.

لذا خود این عبارت«و هو باطل اجماعا» اصلا معنی ندارد؛ یعنی«باطل عقلا للاجماع».

اجماع چه ارتباطی به یک مسألۀ عقلیه دارد؟ باطل؛ یعنی غیر واقع، و دلیل بر غیر واقع بودنش، مسأله اجماع است. می گوییم: حالا اشکالات دیگر را صرف نظر بکنیم، مانعی ندارد، اما این چه ارتباطی با مدعای شما پیدا می کند که شما در مقام اثبات عدم امکان وقوعی و استحاله وقوعیه در باب تعبّد به خبر واحد هستید؟

برگشت حجیت اجماع منقول به حجیت خبر واحد

و اگر از همه این حرفها صرف نظر بکنیم، تازه یک اشکال دیگری باقی می ماند و آن اشکال، این است که شما که در مقام استدلال برآمدید، معنای استدلال این است که انسان می خواهد به مقتضای دلیلش دیگری را در مقابل این دلیل، متقاعد بکند و الاّ کسی فی نفسه برای خودش یک مطلبی محرز باشد، «لا یحتاج الی الاستدلال» این نیاز به استدلال ندارد.

ص:58

پس اینکه شما در مقام استدلال برآمدید، می خواهید ما را به مفاد این دلیلتان متقاعد کنید.

ریشه و مبنای اساسی دلیل شما، اجماع است و فرضا اجماع برای شما محصّل است اما برای ما که در مقابل این دلیل شما و این ادعای شما قرار می گیریم، اجماع منقول می شود و اجماع منقول اگر حجیتی داشته باشد به عنوان یک شعبه از خبر واحد حجیت دارد، و الاّ آنهایی که قائل به حجیت خبر واحد هستند، مع ذلک می گویند: اجماع منقول لیس بحجة. لکن ما حالا حجیت آن را فرض می کنیم، می گوییم: در موارد دیگر اگر اجماع منقولی بر یک حکمی قائم بشود، فرضنا انه حجة، اما حجیت آن از باب حجیت خبر واحد است، آن وقت درست است که ما برای اثبات استحاله تعبّد به خبر واحد به یک اجماع منقولی استدلال بکنیم که علی فرض کونه حجة، خودش از شئون حجیت خبر واحد است؟! ما بخواهیم بساط خبر واحد را به طور کلی به هم بزنیم و تعبّد به خبر واحد را مستحیل بدانیم و دلیل ما هم بر این استحاله با قطع نظر از اشکالات گذشته، یک اجماع منقول باشد که اجماع منقول«علی فرض الحجیة بعنوان کونه خبرا واحدا یتصف بالحجیة»؟ پس ما در حقیقت امتناع تعبّد به خبر واحد را به خود خبر واحد ثابت می کنیم با قطع نظر از آن اشکالات دیگری که در کار است! آیا این صحیح است و یک چنین استدلالی می تواند یک استدلال صحیحی واقع بشود؟

لذا این دلیل ایشان با اینکه به صورت مختصر نقل شده، لکن هم دارای پیچیدگی است و هم دارای اشکالات متعددی است که شما ملاحظه فرمودید. پس این دلیل را باید کنار بگذاریم.

پرسش:

1 - دلیل اول(ابن قبه) بر امتناع تعبد به ظن را بیان کنید.

2 - فرق بین اخبار عن الله با اخبار عن الرسول چیست؟

3 - اشکال جملۀ«و هو باطل اجماعا» چیست؟

4 - برگشت حجیت اجماع منقول به حجیت خبر واحد چه جوابی از(ابن قبه) می شود؟

ص:59

درس هفتاد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

از علمای عامه(ابن قبه) قائل به عدم جواز و عدم امکان بود، و برای این مدعا، دو دلیل اقامه کرده بود که ما دلیل اول را ذکر کردیم و جواب آن را هم عرض کردیم. مورد دلیل اول، خصوص خبر واحد بود و از مورد خبر واحد تعدی و تجاوز نمی کرد و شامل سایر امارات ظنیه نمی شد.

لزوم تحلیل حرام و تحریم حلال از عمل به ظن

اما دلیل دومی که اقامه کرده و لو اینکه در مورد خبر واحد است، لکن اختصاصی به خبر واحد ندارد و در مورد همه امارات ظنیه جریان پیدا می کند، عنوانش روی خبر واحد است لکن دلیل، عمومیت دارد. می گوید: اگر عمل به خبر واحد جایز باشد، مستلزم تحلیل حرام و تحریم حلال است برای این که آن چیزی که خبر واحد دلالت بر حلیت آن می کند، ممکن است به حسب واقع، حرام باشد، کما اینکه آن چیزی که خبر واحد دلالت بر حرمت آن

ص:60

می کند، ممکن است به حسب واقع، محکوم به حلیت باشد! پس عمل به خبر واحد یعنی عملی که ناشی از اعتبار و حجیت خبر واحد باشد که در حقیقت، محظور در رابطۀ با عمل نیست، عمل، فعل مکلّف است بلکه محظور در رابطۀ با شارع است که برای خبر واحد جعل حجیت و اعتبار می کند. نتیجه این می شود که شارعی که برای خبر واحد جعل حجیت می کند اگر خبر واحدی اخبار کرد به حلیت یک شیئی در حالی که خود شارع به حسب واقع آن شیء را حرام کرده، اینجا خود شارع دارد تحلیل حرام می کند، خود شارع برخلاف حکم واقعی که عبارت از حرمت است، دارد حلیت جعل می کند و بالعکس: اگر خبر واحدی دلالت بر حرمت یک شیئی کرد و شارع هم این خبر واحد را حجت قرار داد، معنای جعل حجیت برای چنین خبری واحدی این است که خود شارع چیزی که به حسب حکم واقعی خودش حکم به حلیت آن کرده را تحریم کرده است.

پس دلیل ایشان را باید اینجوری توضیح بدهیم و علاوه؛ ملاحظه می فرمایید که این دلیل به خبر واحد اختصاص ندارد، هر اماره ظنیه ای را اگر شارع معتبر بکند، همین مسأله در آن جریان دارد و همین مشکل در آن وجود دارد. لذا و لو اینکه مورد دلیل دوم(ابن قبه)، خبر واحد است، لکن دلیل اختصاصی به خبر واحد ندارد.

چون این مسألۀ مهمی است و دلیل مهمی است و از دو نظر در مقابل دلیل اول(ابن قبه) اهمیت دارد: یکی اینکه اختصاصی به خبر واحد ندارد و در همان مسألۀ مورد بحث ما که کلی تعبّد به مظنه است، جریان دارد، و از طرف دیگر خود دلیل، یک دلیلی است که بحسب بادی نظر، دلیل خوبی به نظر می رسد، برای تکمیل و تتمیم این دلیل، باید دلیل را این طوری توسعه بدهیم؛ به این صورت که تالی فاسدی که در کلام(ابن قبه) ذکر شده، مسألۀ تحلیل حرام و تحریم حلال است، لکن یک تالی فاسدهای دیگری هم روی مسأله حجیت مظنه و تعبّد به ظن وجود دارد که باید مجموعه اینها ذکر بشود، و اگر یکی از این تالی فاسدها صحیح باشد و دلیل، واقعیت داشته باشد، طبعا باید به طور کلی دور تعبّد به مظنه قلم گرفته شود.

توالی فاسد عمل به خبر واحد

این تالی فاسدهایی که تصور می شود روی چهار محور و چهار عنوان قابل ذکر است؛ یکی از آنها در رابطۀ با خود خطابات است که در نفس خطابات تالی فاسدی وجود داشته باشد. یک قسم آن در رابطۀ با لازمه خطابات است؛ یعنی امر متأخر از خطاب و امری که به

ص:61

عنوان لازم برای خطاب مطرح است، و بعضی از این تالی فاسدها در رابطۀ با امور متقدمه بر خطاب است، منتها امر متقدمۀ بر خطاب هم دو نوع است؛ یک نوع آن در رابطۀ با ملاکات و مناطات احکام است و یک نوع آن در رابطۀ با مبادی حکم صادر از ناحیه مولا است. پس در حقیقت چهار نوع تالی فاسد قابل تصور است؛ یک قسم مربوط به خود خطابات که ان شاء الله توضیح می دهیم، یک قسم مربوط به لوازم خطابات، یک قسم مربوط به ملاکات و مناطات احکام است مثل مصالح و مفاسد، یک قسم هم مربوط به مبادی جعل حکم است که عرض می کنیم.

لزوم اجتماع مثلین یا ضدین از عمل به خبر واحد

آن قسمی که مربوط به خود خطابات است، عبارت از این است که کسی بگوید: معنای جعل حجیت برای خبر یا سایر ظنون(اگر ما خبر واحد تعبیر می کنیم به عنوان مثال است نه به عنوان خصوصیتی برای خبر واحد) مستلزم اجتماع مثلین یا اجتماع ضدین است. کجا چنین استلزامی تحقق پیدا می کند؟

می گویند: در آنجایی که فرضا نماز جمعه به حسب واقع واجب باشد اگر شارع در کنار ایجاب نماز جمعه، قول عادل را معتبر بکند، «صدّق العادل» بگوید، و ما معنای«صدّق العادل» را عبارت از این قرار بدهیم که آنچه را که عادل اخبار می کند، شارع بر طبق اخبار عادل، جعل حکم می کند، اگر عادل اخبار کرد«بان صلاة الجمعة واجبة» خود جعل حجیت برای این خبر واحد معنایش این است که«جعلت صلاة الجمعة واجبة» پس در حقیقت شارع دو وجوب برای نماز جمعه جعل کرده، یک وجوبی که روی نفس عنوان نماز جمعه با قطع نظر از اخبار عادل رفته چه عادل اخبار بکند و چه اخبار نکند، در لوح محفوظ به حسب حکم اولی، شارع نماز جمعه را واجب قرار داده است، این یک وجوب. و اگر ما فرض کردیم که معنای«صدّق العادل» هم این است که به عنوان پشتوانه قول عادل، یک جعل وجوبی هم شارع روی قیام خبر واحد روی نماز جمعه می کند، پس در نتیجه نماز جمعه محکوم بحکمین متماثلین است: یک حکم با قطع نظر از قیام خبر واحد دارد و یک حکم هم به لحاظ قیام خبر واحد و در لباس«صدّق العادل» پیدا می کند. این در آنجایی است که اماره با واقع مطابقت داشته باشد.

اما اگر اماره در نقطه مقابل واقع قرار گرفت، در واقع، نماز جمعه محکوم به وجوب بود،

ص:62

لکن امارۀ معتبره و قول عادل دلالت بر حرمت نماز جمعه کرد، لازمۀ«صدّق العادل» جعل حرمت برای نماز جمعه است، در نتیجه در این فرض که خبر عادل نقطه مقابل واقع را اخبار کرده، اجتماع حکمین متضادین می شود. در صورت مطابقه، اجتماع حکمین متماثلین است و در صورت مخالفت کامل، اجتماع حکمین متضادین است. این یک بیان است که البته عبارت(ابن قبه) این مطلب را بیان نمی کند. کلام(ابن قبه) ناظر به این احتمال دوم و فرض دومی است که ان شاء الله عرض می کنیم.

اگر کسی روی همین تکیه کرد، گفت: جعل حجیت برای خبر واحد، موجب تحقق اجتماع ضدین یا اجتماع مثلین خواهد بود؛ جوابش چیست؟ این حرف، دو تا جواب دارد که هر دوی آن را در ضمن بحثهای گذشته به مناسبت ذکر کردیم، لکن در اینجا باید اینها ذکر بشود.

عدم تصور تضاد و تماثل در امور اعتباریه

یک جواب(که مخصوصا مرحوم آخوند صاحب کفایه که در مسألۀ اجتماع امر و نهی، قائل به امتناع اجتماع امر و نهی است، روی این مقدمه خیلی تکیه کرده و حتی کلمۀ«لا ریب» را به کار برده) این است که آیا مسأله تضاد و مسأله تماثل در رابطۀ با احکام جریان دارد یا جریان ندارد؟ ما اینجا مفصّل عرض کردیم که مسأله تضاد و تماثل، مربوط به واقعیات است، مربوط به امور تکوینیه است، اما نسبت به احکام هر نوع معنایی می خواهید برای وجوب، حرمت و استحباب و مانند آن داشته باشید، اینها امور اعتباریه هستند، و امور اعتباریه از محدوده تضاد و تماثل خارج هستند.

آنجا مفصل بحث کردیم و شاهدهایی هم آوردیم که یکی از شواهدش این بود که در مسأله تضاد و تماثل مثل سواد و بیاض در باب تضاد، امکان ندارد که جسم واحد فی آن واحد هم معروض بیاض باشد و هم معروض سواد ولو اینکه ناشی از عمل دو نفر باشد؛ یعنی زید و عمرو دعوایشان است، یکی می خواهد این ستون را متلون به لون بیاض بکند، دیگری می خواهد این ستون را متلون به لون سواد بکند، هر دوی آنها هم نیرومند و مقتدرند. آیا امکان دارد که در آن واحد این ستون هم دارای لون بیاض باشد هم دارای لون سواد؟ بالاخره هر کدام غلبه کنند، او برنده خواهد شد، و اگر متساوی به تمام معنا هم باشند، هیچ کدام تحقق ندارد، لا بیاض و لا سواد. نمی شود جسم واحد در آن واحد هم معروض بیاض باشد هم

ص:63

معروض سواد و لو از ناحیه دو اراده مختلف، و دو شخص مختلف باشد.

اما در باب احکام که به طبایع متعلق می شود، این تعلق احکام به طبایع اختصاصی به شرع ندارد، در موالی عرفیه هم مسأله همین طور است. ما می گوییم: یک مولایی یک طبیعتی را برای عبد خودش مأمور به قرار می دهد و مولای دیگر، همان طبیعت را برای عبد خودش منهی عنه قرار می دهد، کاملا هم اجتماع درست است. یک مولایی به عبد خودش می گوید:

«لا یجوز السفر» مولای دیگر می گوید: «یجوز السفر» یا«یجب السفر». هیچ مانعی ندارد. این وجوب به طبیعت سفر متعلق است، این حرمت هم به طبیعت سفر متعلق است، اجتماعشان هم هیچ مانعی ندارد زیرا احکام، امور اعتباریه هستند و در رابطۀ با احکام نمی شود مسألۀ تضاد و تماثل را پیاده کرد.

یکی از مقدماتی که ما در مسأله اجتماع امر و نهی روی آن تکیه کردیم و از طریق آن، قائل به جواز اجتماع امر و نهی شدیم، همین بود که مسأله تضاد مربوط به تکوینیات است، مربوط به واقعیات است و در امور اعتباریه اصلا تضاد و تماثل مطرح نیست، این اولا.

عدم تلازم بین جعل حجیت با جعل حکم

ثانیا: فرضنا که دو تا وجوب هم متماثل هستند و وجوب و حرمت هم متضاد هستند، و اگر بخواهند در یک جا جمع بشوند، اجتماع مثلین و اجتماع ضدین لازم می آید، لکن یک جواب دیگری در اینجا وجود دارد و آن این است شارعی که به حسب واقع، نماز جمعه را واجب قرار داد، بعد در کنار این ایجاب، مسأله حجیت را برای خبر عادل جعل کرد، آیا جعل حجیت، مستلزم جعل حکم است یا جعل حجیت به جعل حکم، ارتباط ندارد؟

همان طوری که مکرر عرض کردیم: حجیت به معنای منجّزیت و معذّریت است. معنای «صدّق العادل» این است که این عادلی که دارد برای شما در رابطۀ با حکم نماز جمعه مطلبی را مثلا از امام صادق(صلوات الله علیه) نقل می کند، این از دو حال بیرون نیست؛ اگر قولش مطابق با واقع باشد، همان واقع گریبان شما را می گیرد، نه اینکه شارع یک وجوب دیگری جعل کرده و یک حکم متماثلی در اینجا جعل کرده است.

اگر قول زراره مطابق با واقع شد، معنای جعل حجیت برای قول زراره، این است که واقع، گریبان شما را می گیرد بدون اینکه در اینجا دو حکم، وجود داشته باشد: یک حکم واقعی روی نماز جمعه رفته باشد و یک حکم هم به اقتضای«صدّق العادل» روی نماز جمعه پیاده

ص:64

شود. حکمی به دنبال«صدّق العادل» نیست و اگر قول عادل مخالف با واقع شد، معنای جعل حجیت این است که شما در مخالفت واقع، معذور هستید، همین مقدار، بدون اینکه یک حکمی در کار باشد و جعل حجیت، مستلزم جعل حکم باشد.

لذا اگر فرض کردیم که وجوبین مثلین هستند و وجوب و حرمت، متضادین هستند و احکام را هم در دائره متضادین و متماثلین آوردیم، تازه به ما ارتباطی ندارد. جعل حجیت برای خبر واحد نه در صورت موافقت و نه در صورت مخالفت، مستلزم جعل حکم نیست و لو اینکه مسأله اجتماع مثلین و اجتماع ضدین، تحقق پیدا بکند، بلکه مسأله، مسألۀ منجّزیت همان یک حکم است فی صورت الموافقة و معذوریت مکلّف در رابطۀ با مخالفت حکم واقعی فی صورت المخالفة است.

پس اولین تالی فاسدی که در رابطۀ با خود خطابات به عنوان اجتماع مثلین و اجتماع ضدین مطرح است، دو جواب داشت و محظوری برای جعل حجیت برای خبر واحد و سایر امارات ظنیه نمی تواند باشد. لکن عرض کردیم که دلیل(ابن قبه)، دلالت بر این محظور نمی کند، بلکه دلالت بر محظور بعدی دارد که ان شاء الله بعدا عرض می کنیم.

پرسش:

1 - دلیل دوم(ابن قبه) را بر عدم جواز عمل به خبر واحد توضیح دهید.

2 - توالی فاسد عمل به خبر واحد را از نظر(ابن قبه) بیان کنید.

3 - آیا در امور اعتباریه، تضاد و تماثل تصور می شود؟ چرا؟

4 - آیا بین جعل حجیت با جعل حکم، تلازم وجود دارد؟ توضیح دهید.

ص:65

درس هفتاد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم، با توجه به دلیل دوم(ابن قبه) و با توسعۀ محظورات، توالی فاسده ای که در مسأله تعبّد به ظن ممکن است توهم بشود، چهار نوع و چهار قسم است؛ قسم اول آن را در جلسه قبل بحث کردیم که مسأله اجتماع مثلین و اجتماع ضدین بود، و جواب آن را عرض کردیم.

لزوم القاء در مفسده و تفویت مصلحت از تعبد به ظنّ

اما قسم دوم که کلام(ابن قبه) و دلیلش ناظر به آن است، این است که می گوید: تعبّد به مظنه(چه خبر واحد باشد و چه غیر خبر واحد، ولو اینکه در کلام(ابن قبه)، بحث در خصوص خبر واحد است، لکن این دلیل، عمومیت دارد) یعنی اینکه شارع یک ظنی را حجت قرار بدهد، مستلزم القاء در مفسده و یا تقویت مصلحت است.

القاء در مفسده در آنجایی است که اگر به حسب واقع فرض کنید یک شیئی حرام باشد و

ص:66

حکم واقعی آن، عبارت از حرمت است، لکن خبر واحدی که شارع لباس حجیت به آن پوشانده و ما را متعبّد به آن کرده، دلالت کرد«علی عدم الحرمة و انّه لیس بحرام.» ما که از واقع، اطلاعی نداریم. ما هستیم و خبر واحد. خبر واحد یخبر بعدم الحرمة، شارع هم آن را حجت قرار داده. اگر این شیء به حسب واقع، حرام باشد، ما در مفسده واقع شده ایم. چه چیزی موجب شده که ما در مفسده واقع بشویم؟ ریشه اصلی، تعبّد به خبر واحد و جعل حجیت برای خبر واحد است برای اینکه اگر شارع آن را حجت قرار نمی داد، مسألۀ خبر واحد مثل مسألۀ قطع نبود. قطع نیازی به جعل حجیت از ناحیه شارع ندارد، اما امارات ظنیه حتما نیاز به جعل حجیت دارد. پس شارعی که چنین خبر واحدی را حجت قرار داد، با این جعل حجیت، مردم را در یک مفسده لازمة الاجتناب قرار داد و پیدا است که القاء در مفسده، یک تالی فاسد بیّن است.

کما اینکه اگر شیئی به حسب واقع، واجب باشد، فرض کنیم نماز جمعه در روز جمعه واجب تعیینی باشد، لکن خبر واحد معتبر«اخبر بعدم وجوبها» و اینکه در روز جمعه نماز جمعه وجوب ندارد و شارع هم این خبر واحد را حجت قرار داد، در نتیجه شارع با جعل حجیت، یک مصلحت لازمة الاستیفاء را از مکلّف تفویت کرده. با جعل حجیت برای خبر واحد، یک مصلحتی که حتما می بایست استیفاء بشود و به حد وجوب رسیده را بر مکلّف تفویت کرد. پیدا است که تفویت چنین مصلحت لازمة الاستیفائی، یک امر غیر صحیح و یک امر فاسدی است. کلام(ابن قبه) به همین معنا توجه دارد که می گفت: تعبّد به خبر واحد موجب تحلیل حرام و تحریم حلال است، ناظر به آن اجتماع ضدین که در فرض اول ذکر کردیم نیست، ناظر به همین معنا است؛ یعنی موجب القاء در مفسده و یا تفویت مصلحت است.

در رابطۀ با اجتماع مثلین و اجتماع ضدین گفتیم: محظور در رابطۀ با خود خطاب است، نمی شود یک شیء را به دو وجوب، محکوم کرد، نمی شود یک شیء را به وجوب و حرمة محکوم کرد - روی مبنای اینها، مسأله اجتماع مثلین و اجتماع ضدین است - اما اینجا ناظر به این مسأله نیست و محور فساد و دلیل مسأله، اجتماع مثلین و اجتماع ضدین نیست، بلکه محور، همان القاء در مفسده و تفویت مصلحت است و القاء در مفسده، لازمۀ خطاب است؛ یعنی وقتی که خبر واحد قائم بر حلیت حرام واقعی می شود، لازمه آن این است که اگر مکلّفی مرتکب شد، در مفسده واقع بشود، و الاّ خود خبر واحد، مشکلی ندارد، او«اخبر بحلیة ما هو

ص:67

حرام واقعا» محظور روی اجتماع مثلین نیست، آن فرض اول و محور اول بود.

به حسب ظاهر، این، یک دلیل خوبی به نظر می رسد که جعل حجیت برای خبر واحد، این مشکلات را به وجود آورده، در یک فرض القاء در مفسده و در یک فرض، تفویت مصلحت که هم مفسده آن لازمه الاجتناب بوده، و هم مصلحت آن لازمه الاستیفاء بوده است. آیا این دلیل، درست است یا نه؟

این دلیل اگر بخواهد تمام باشد متوقف بر دو مطلب است و به فرموده مرحوم محقق نائینی(قدس سره الشریف) متفرع بر سه مطلب است؛ یعنی اگر دو مطلب یا - به فرموده ایشان - سه مطلب، تمام بشود، این دلیل می تواند تمامیت پیدا بکند. ببینیم آیا آن دو مطلب یا سه مطلب، قابل قبول هست یا نه؟

تبعیت احکام از مصالح و مفاسد

یک مطلب این است که خود این مورد بحث است که آیا احکام تابع مصالح و مفاسد است؟ هر کجا یک امر وجوبی تحقق دارد، این تابع یک مصلحت واقعیۀ لازمة الاستیفاء است و هر کجا یک نهی تحریمی وجود دارد، این به تبع یک مفسده لازمة الاجتناب است.

اصولا خود این معنا که«هل الاحکام تابعة للمصالح و المفاسد، ام لا تکون تابعة للمصالح و المفاسد»؟ یک مسألۀ مختلف فیها است. البته نوعا یعنی معتزله و امامیه، همین تبعیت را قائل هستند، لکن اشاعره کاملا منکر این معنا هستند، که یک امر وجوبی حکایت از یک مصلحت ملزمه بکند، یا یک نهی تحریمی تابع یک مفسده لازمة الاجتناب باشد اینها مورد انکار آنها است.

لکن دیگران این مطلب را قبول دارند که مسألۀ تبعیت هست و لو اینکه در کلام مرحوم محقق خراسانی، گاهی از اوقات این معنا به چشم می خورد که گاهی مصلحت در خود حکم وجود دارد، دیگر اینجا صحبت مفسده هم نیست، در نفس ایجاب یک شیء، مصلحت هست، در نفس تحریم یک شیء، مصلحت هست، که دیگر روی این فرض اصلا پای مفسده هم وجود ندارد؛ مصلحتی اقتضاء می کند که شارع یک شیء را واجب بکند، نه اینکه در خود واجب، مصلحت وجود داشته باشد. مصلحتی اقتضاء می کند که شارع یک شیء را تحریم بکند. مصلحت در تحریم تحقق دارد بدون اینکه در شیء محرّم هیچ گونه مفسده ای وجود داشته باشد.

ص:68

بالاخره این معنا را نوعا پذیرفته اند، حالا یا با ضمیمه کلام مرحوم محقق خراسانی یا بدون ضمیمه کلام ایشان، این مقدمه پذیرفته شده که احکام تابع مصالح و مفاسد است و بر خلاف آنچه که اشاعره قائلند و نفی می کنند، این تبعیت محفوظ است. لذا مقدمه اول، قابل قبول است و ما این مقدمه را می پذیریم.

نحوۀ جعل حجیت برای خبر واحد

و اما مقدمه دوم که این دلیل بر آن مقدمه هم توقف دارد، یک بحثی است که تفصیل آن را بعدا ان شاء الله عرض می کنیم، لکن اجمال آن مورد ضرورت است که اینجا اشاره بشود و آن این است که آیا جعل تعبّد و حجیت صرفا به عنوان طریقیت است؟ یعنی وقتی که شارع خبر واحد یا یک ظن دیگری را حجت قرار می دهد و به تعبیر مورد بحث: ما را متعبّد به خبر واحد می کند، برای چه خبر واحد را حجت قرار می دهد؟ آیا برای این است که شارع ملاحظه کرده که این خبر واحد و لو اینکه صددرصد هم انسان را به واقع نمی رساند، و این طور نیست که یک طریقیت کلیه داشته باشد ولی غالبا و نوعا وقتی که یک انسان ثقه ای و بالاتر؛ یک انسان عادلی از یک چیزی که دیده و یا شنیده، اخبار بکند، معمولا قولش مطابق با واقع است، لکن احتمال هم هست که در بعضی از موارد قولش مطابقت نداشته باشد، و لو عمدا دروغ گرفته باشد اما همین لحاظ غلبۀ مطابقت خبر واحد عادل با همین ملاک، موجب شده که شارع آن را حجت قرار بدهد کما اینکه در باب قطع هم که یک حجیت عقلیه دارد، این طور نیست که تمام قطعها مطابق با واقع باشد، «ربّ قطع یکون مخالفا للواقع» لکن از نظر عقل نمی شود کسی بین قطع و حجیت، تفکیک و جدائی بیندازد.

پس شارع که خبر واحد حجت قرار می دهد، قاعدة(که بعدا هم ما ان شاء الله همین را تأیید می کنیم) به عنوان طریقیت است و لازمه طریقیت، این است که اگر زراره اخبار کرد به عدم وجوب نماز جمعه و نماز جمعه به حسب واقع واجب بود، چیزی جای مصلحت نماز جمعه را پر نمی کند. معنای حجیت خبر واحد به نحو طریقیت، این است که اگر مخالف با واقع شد، واقع از کف انسان رفته است و چیزی جای آن را پر نمی کند. چه چیزی جای مصلحت فوت شده نماز جمعه را می گیرد؟ روی طریقیت، هیچ چیز مثل آنجایی که قطع انسان مخالف با واقع باشد. اگر کسی قاطع شد به اینکه نماز جمعه واجب نیست، لکن بعد معلوم شد که نماز جمعه به حسب واقع، واجب بوده، آیا صرف این معنا که این قاطع به عدم

ص:69

وجوب شده، موجب این می شود که جای خالی نماز جمعه و آن مصلحت فانته از دست رفته نماز جمعه جبران بشود؟ نه. یک قطعی پیدا کرده به عدم وجوب، اثر این قطع، این است که این شخص در مخالفت واقع معذور است. معنای حجیت، منجّزیت و معذّریت است. در صورت مخالفت، «هو معذور فی مخالفة الواقع» اما حالا که معذور آیا جیب او هم از مصلحت واقعیه نماز جمعه پر شده؟ دیگر لازمه معذوریت، پر شدن جیب انسان از مصلحت واقعیه نیست، فقط عدم استحقاق عقوبت است و اینکه مولا نمی تواند مؤاخذه کند.

در باب خبر واحد هم که شارع جعل حجیت می کند اگر به همین نحو باشد که واقع آن هم همین نحو است، که جعل حجیت به عنوان طریقیت است عین همان حجیتی که برای قطع ثابت است، لذا در صورت مخالفت، همان تفویت مصلحت لازم می آید.

عدم لزوم القاء در مفسده و تفویت مصلحت طبق بعضی از مبانی

اما اینجا بعضی از احتمالات دیگر وجود دارد که روی آن احتمال اصلا تفویت مصلحت و القاء در مفسده نیست؛ یک احتمالش همان بود که در مقدمه اولی و در جهت اول ذکر شد.

اگر کسی اصل وجود مصلحت و مفسده را انکار بکند، دیگر بحثی ندارد.

احتمال دیگر این است که بگوییم: قیام اماره و قیام خبر واحد، سبب می شود که واقع را تغییر می دهد، اصلا کأنّ لوح محفوظ را عوض می کند؛ یعنی در لوح محفوظ نماز جمعه واجب است اما تا زمانی که یک خبر واحدی قائم بر عدم وجوب نماز جمعه نشود، اما اگر یک زمانی خبر واحد بر عدم وجوب نماز جمعه قائم شد، دیگر لوح محفوظ مطابق با همین خبر واحد خواهد بود، مثل اینکه آن حکم اولی از آن تخته لوح محفوظ پاک می شود و بجای آن حکم مفاد اماره نوشته می شود.

اگر کسی در رابطۀ با حجیت خبر واحد این جوری معتقد بود آیا در این صورت چه تفویت مصلحتی شده؟ چه القاء در مفسده ای تحقق پیدا کرده؟ آن حرام واقعی«کان مقیّدا بعدم قیام الامارة علی خلافه و اذا قامت الامارة علی خلافه» همین مفاد اماره در پرده واقعیت منعکس است و در آن منتقش است. پس در این صورت، با قیام اماره، هیچ القاء در مفسده ای تحقق پیدا نکرده، هیچ تفویت مصلحتی تحقق پیدا نکرده است. پس و لو احکام را تابع مصالح و مفاسد بدانیم اما برای آن حد قائل هستیم، غایت قائل هستیم. غایت آن عبارت از «عدم قیام الامارة علی خلافه، اذا قامت الامارة علی خلافه» کأنّ از اول، همین حکم مطابق با

ص:70

مدلول اماره در لوح محفوظ منتقش و ثابت است. اگر فرضا کسی این مبنا را قائل شد که جمعی قائل هستند، اینجا هم تعبّد به خبر واحد، مستلزم القاء در مفسده و یا تفویت مصلحت نخواهد بود.

مصلحت سلوکیه

کما اینکه اگر کسی یک حرف دیگری بزند که این از دو حرف گذشته نزدیک تر است - عرض کردم: توضیح آن را بعدا ان شاء الله عرض می کنیم لکن حالا احمال آن را اشاره می کنیم - اگر کسی بگوید: خبر واحد به هیچ وجه، واقع را تغییر نمی دهد. آن حکمی که در لوح محفوظ هست با قیام خبر واحد برخلاف، تغییر نمی کند، همان حکم ثابت است، آن حکم هم تابع مصلحت و مفسده است علی خلاف ما یقول به الاشاعره لذا اگر در لوح محفوظ نماز جمعه واجب باشد، از یک طرف، وجوب آن، تابع مصلحت است و از طرف دیگر، غایت هم ندارد. چه خبر واحد قائم بر خلاف باشد و چه خبر واحد قائم برخلاف نشود، آن حکم به قوّت خودش باقی است و استدامه دارد.

لکن یک مطلبی در اینجا وجود دارد و آن این است که فرض کنیم که خود سلوک علی طبق الامارة و پیروی کردن اماره و اینکه انسان عملش را منطبق بکند علی ما یقول به الامارة، نفس این سلوک، دارای یک مصلحت مهمه ای است که این مصلحت، آن مصلحت واقعیه فائته موجوده در نماز جمعه را جبران می کند. درست است که نماز جمعه دارای مصلحت است، درست است که مصلحت آن لازمة الاستیفاء است، درست است که قیام خبر واحد سبب شد که آن مصلحت از دست انسان برود، اما آن مصلحت، مجانی از دست انسان نرفته بلکه مصلحت تدارک شد مثل این تدارکهایی که شما در باب ضمانات در احکام وضعیه فقهیه قائل هستید: «من اتلف مال الغیر فهو له ضامن» اگر کسی مال غیر را تلف کرد درست است که مال او تلف شده، لکن این متلف، محکوم به این است که مثل یا قیمت را بپردازد که ما از آن تعبیر به تدارک و تعبیر به جبران مال متلف می کنیم. در اینجا کسی شبیه یک چنین چیزی را قائل بشود که«اذا قام خبر الواحد علی عدم وجوب صلاة الجمعة» آن مصلحت واقعیه از جیب انسان رفته، لکن جای آن را یک چیز دیگری به همان اندازه پر کرده و آن تبعیت از اماره و سلوک اماره و تطبیق عمل بر مؤدای اماره است.

اگر کسی یک چنین حرفی زد که بعد عرض می کنیم: حتی بعضی از امامیه این را قائل

ص:71

شده اند، روی این مبنا هم دیگر القاء در مفسده یا تفویت مصلحت تحقق پیدا نکرده است.

پس خلاصه این شد که امر دومی که صحت این دلیل مبتنی بر آن است، این است که ما حجیت امارات را شبیه حجیت قطع قرار بدهیم. همان طوری که در باب حجیت قطع، جز مسألۀ طریقیت و کاشفیت، هیچ امر دیگری وجود ندارد و اگر طریق، خطا برود، هیچ چیزی جایگزین آن واقع از دست رفته نمی شود، در باب حجیت امارات هم همین معنا را ذکر بکنیم، منتها فرق آن این است که قطع دارای حجیت ذاتیه است، اما خبر واحد عادل را شارع حجت کرده، اما کیفیت حجیت و نحوۀ حجیت در هر دو متساوی است و بر نحو طریقیت و کاشفیت است. این دو امری است که این دلیل بر آن متوقف است و ما هر دوی آن را قبول داریم، لکن یک امر سومی هم مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) ذکر کرده اند که آن را باید بعدا ان شاء الله بررسی کنیم.

پرسش:

1 - کیفیت لزوم القاء در مفسده و تفویت مصلحت از تعبد به ظنّ را توضیح دهید.

2 - آیا احکام تابع مصالح و مفاسد است؟

3 - نحوۀ جعل حجیت برای خبر واحد چگونه است؟

4 - طبق کدام مبنا، از تعبد به خبر واحد، القاء در مفسده و تفویت مصلحت لازم نمی آید؟

ص:72

درس هفتاد و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

انفتاح باب علم

عرض کردیم: مهمترین محظوری که در تعبّد به خبر واحد و مطلق مظنه وجود دارد، همان است که در کلام(ابن قبه) در دلیل دوم اشاره شد و ما از آن به القاء در مفسده و یا تفویت مصلحت، تعبیر کردیم منتها موارد آنها فرق می کند: اگر خبر واحد مؤدی بشود«الی حلیة ما کان حراما فی الواقع» این القاء در مفسده است و اگر مؤدی بشود«الی عدم وجوب ما هو واجب واقعا» این تفویت مصلحت است.

عرض کردیم: این دلیل، مبتنی بر دو مقدمه است و ما هر دو مقدمه را قبول داریم؛ یکی اینکه احکام را تابع مصالح و مفاسد بدانیم، دوم اینکه حجیت اماره و خبر واحد را به عنوان طریقیت قائل بشویم، نه به عنوان سببیت با احتمالات مختلفی که در باب سببیت هست. پس دو مقدمه ای که این دلیل بر آن مبتنی است فعلا مورد قبول ما است.

ص:73

توقف کلام(ابن قبه) بر انفتاح باب علم نزد محقق نائینی(ره)

لکن مرحوم محقق نائینی یک امر سومی را هم مبنای صحت این دلیل قرار داده اند که ما مقدمیت آن امر و مبنا بودن آن را نمی پذیریم و آن این است که؛ ایشان می فرماید: کأنّ کلام (ابن قبه) متوقف بر این است که ما باب علم(نه علم و علمی) را منفتح بدانیم، مثل زمان حضور و وجود أئمه معصومین(علیهم السلام) چرا؟ برای اینکه اگر باب علم منسد شد و راهی برای استکشاف احکام وجود نداشت، امر دائر بین دو مطلب است. اگر باب علم، منسد شد، درست است که احکام، تابع مصالح و مفاسد واقعیه است، لکن بالاخره در اینجا چه مسأله ای باید پیاده بشود؟ امر دائر بین دو مطلب است؛ یا باید بگوییم: به مقتضای علم اجمالی به ثبوت احکام واقعیه لازم است مکلّف در جمیع موارد و هر موردی که احتمال ثبوت حکم الزامی جریان دارد، احتیاط کند. اگر احتمال حکم وجوبی می دهد، حتما محتمل الوجوب را در خارج ایجاد بکند، و اگر احتمال حکم تحریمی می دهد، محتمل التحریم را در خارج ترک بکند، تا از طریق احتیاط تام، بتواند همه مصالح واقعیه را درک بکند و از تمام مفاسد واقعیه احتراز بکند. این راه، راه خوبی است، اما مبنای شریعت و بنای شارع بر ایجاب چنین احتیاطی که مقتضای حکم عقل هم چنین احتیاطی است، نیست که هر کسی به مجردی که احتمال یک حکم وجوبی می دهد بر او رعایت آن احتمال وجوب لازم باشد و کذا در موارد احتمال حرمت.

بعد می فرماید: اگر این راه را کنار گذاشتیم، الان مواجه با دو مسأله هستیم؛ یکی مصالح و مفاسد واقعیه و نبودن راه علم برای آنها، و دیگر اینکه احتیاط هم خلاف مبنای شارع و مبنای شریعت است. وقتی این دو مطلب را ملاحظه کردیم، آن وقت در چنین موقعیتی اگر شارع خبر واحد و تعبّد به ظن را اعمال نکند، نتیجه این می شود که هیچ چیزی نصیب مکلّف نمی شود و هیچ خبری به جیب مکلّف نمی رود. اما اگر خبر واحد و بعض امارات ظنیه را حجت قرار بدهد، حالا این طور نیست که همه خبرهای واحد مخالف با واقع باشد و همه امارات ظنیه مخالف با واقع باشد، بلکه در بین اینها، هم مخالف با واقع وجود دارد و هم موافق با واقع وجود دارد. آنهایی که مخالف است، همانی است که شما می گویید: اگر تعبّد هم نمی کرد، آن معنا تحقق پیدا می کرد. اما آنهایی که موافق با واقع است، در مسائل وجوبیه، آن مصلحت واقعی نصیب مکلّف می شود و در مسائل تحریمیه، مکلّف در آن مفسده واقعی،

ص:74

واقع نمی شود برای اینکه خبر واحد مطابق با واقع بوده است.

پس خلاصۀ بیان مرحوم محقق نائینی(ره) این است که بیان(ابن قبه) در حال انفتاح باب خود علم، (نه علم و علمی) درست است، اما در حال انسداد، در حقیقت، شارع بر مردم منّت گذاشته که خبر واحد را حجت قرار داده و لااقل به سبب حجیت خبر واحد در آنجایی که موافقت با واقع داشته باشد، یک مصالحی نصیب مکلّف می شود و یک مفاسدی از مکلّف دور می شود، و اگر شارع این را حجت قرار نمی داد، نتیجه این می شد که این خبر و لو اینکه از آن تعبیر به خیر قلیل بکنید نصیب مکلف نشود و علت اینکه تعبیر به خیر قلیل می کنید، فرض کنید این است که موافقت با واقع کمتر در خبر واحد وجود دارد. لکن بالاخره در همین موارد موافقت خبر واحد با واقع و لو کان قلیلا، یک خیری است که بر اثر تعبّد به خبر واحد، نصیب مکلّف شده، و اگر شارع تعبّد نمی کرد این خیر هم نصیب مکلّف نمی شد. پس چطور شما می گویید: شارع القاء در مفسده و تفویت مصلحت کرده است؟

لزوم تأیید حکم عقل به وجوب احتیاط از طرف شارع

این بیان ایشان را البته به یک ترتیب دیگر و با یک عنوان دیگری که بر آن منطبق می شود، خود ما ان شاء الله در جواب(ابن قبه) عرض می کنیم اما اگر بخواهیم به همین صورت با کلام ایشان برخورد بکنیم، اشکالش این است این که شما می گویید: مبنای شارع بر عدم احتیاط است، چرا شارع بنا را بر عدم احتیاط می گذارد؟ وقتی که مکلّف علم اجمالی به تکالیف واقعیه دارد و لازمه علم اجمالی هم احتیاط است و مقتضای احتیاط این است که به هر احتمال وجوبی ترتیب اثر داده بشود و به هر احتمال حرمتی ترتیب اثر داده بشود، نباید بنای شارع بر عدم رعایت احتیاط باشد بلکه شارع هم باید این حکم عقل را تأیید کند برای اینکه مصالح و مفاسد واقعیه کاملا رعایت شده باشد. لکن عرض کردم: خود ما ان شاء الله با تطبیق یک عنوان دیگر و به صورت دیگری همین را در جواب از دلیل(ابن قبه) که مهمترین محظور و عمده محاظیر در باب تعبّد به خبر واحد است، عرض می کنیم.

جواب از کلام(ابن قبه) در صورت انفتاح باب علم

پس نتیجه این شد که این کلام(ابن قبه) با اینکه متوقف بر دو مقدمه است و ما هم هر دو مقدمه را قبول کردیم، لکن اصل مطلب را باید بپذیریم یا نه؟ آیا بگوییم: تعبّد به خبر واحد،

ص:75

القاء در مفسده و تفویت مصلحت است یا نه؟ در مقام جواب، ما دو حالت را فرض می کنیم؛ یعنی علی کلتا الحالتین باید این معنا را جواب بدهیم؛ یک حالت، حالت انفتاح باب علم است و به تعبیر دیگر: حالت حضور أئمه معصومین(علیهم السلام) است که باب علم برای مردم منفتح است و فرض کنیم هر کسی می تواند خودش مستقیما به امام(علیه السلام) مراجعه کند و مطلب خودش را سؤال کند و از امام جواب بشنود. در حال انفتاح باب علم و حال تمکن مردم از مراجعه به امام معصوم(علیه السلام) و سؤال و جواب مستقیم از امام گرفتن، آیا در این حال می توانیم مسأله تعبّد به خبر واحد را توجیه کنیم؟ می توانیم مسأله حجیت خبر واحد ثقه یا عادل را توجیه بکنیم؟

می گوییم: بله. وجه آن، خیلی روشن است برای اینکه عمدة احکام از طریق مسأله حجیت خبر واحد به مردم می رسیده و اگر بگوییم: خبر واحد حجت نباشد، لازمه آن این است که هر کسی موظف باشد در هر مشکله و در هر شبهۀ شرعیه و حکمیه ای که برای او پیش می آید، مستقیما به امام معصوم مراجعه بکند برای اینکه باب علم منفتح است.

عدم امکان حصول احکام از طریق علم حتی در زمان حاضر

ما یک توجیه تنظیری می کنیم، بعد خصوصیات زمان أئمه(علیهم السلام) که یک خصوصیات خاصی بوده را اشاره می کنیم. می گوییم: فی زمانا هذا که این همه وسائل ارتباطی وجود دارد، این همه امکانات وجود دارد، تلفن، تلگراف و امثال ذلک وجود دارد، هیچ خوفی هم وجود ندارد، بلکه بحمد الله حکومت ما هم حکومتی است که بر پایه همین عقائد شیعه و فقه شیعه بنیان گذاری شده، لکن اگر یک مرجع تقلیدی امروز اعلام کرد که ایها الناس! هر کسی می خواهد فتوای من را به دست بیاورد، رساله به درد نمی خورد! مسأله گوها به درد نمی خورند! اینهایی که نقل فتاوای مرا می کنند به درد نمی خورند! فقط باید مستقیما به خود من مراجعه کند و فتوای من را بگیرد! در حالی که نه خوفی هست و نه تهدیدی هست، نه مشکلات سیاسی وجود دارد، امکانات هم کاملا هست، مسألۀ تلفن و امثال ذلک هم وجود دارد، فرض کنیم که مردم هم صدای خود این مرجع را مشخصا می دانند، آیا این در زمان ما امکان دارد یا نه، با اینکه مراجع هم متعدد هستند؟ اگر همه آنها یا بعضی از آنها این حرف را زدند، گفتند: لیست الفتوی الاّ آن که مقلدین من از زبان خود من بشنوند، چه مسائلی پیش می آید؟ چه مشکلاتی تحقق پیدا می کند؟ هم برای مردم مشکلات پیش می آید، هم برای

ص:76

خود آن مرجع تقلید. اگر بیست و چهار ساعت روز صد ساعت هم بشود، یک آن دیگر برای او وقتی وجود نخواهد داشت و با این حال همه مردم هم نمی توانند به اهداف خودشان برسند و مسائل را بپرسند و از شخص آن مرجع جواب بشوند.

با وجود اینکه رسالۀ عملیه وجود دارد و کثیری از مسائل در رسائل عملیه مطرح است و علاوه؛ کثیری از علماء، روحانیون و طلاب و فضلاء، فتاوای مراجع را نقل می کنند، معذلک بقدری مشکلات زیاد است که همه نمی توانند به اهداف خودشان برسند. تازه زمان ما امکانات هست، ماشین و هواپیما و امثال ذلک وجود دارد، مسأله تلگراف و حالا یک مسائل جدیدی مثل فاکس و امثال ذلک وجود دارد، معذلک هنوز مردم به زودی نمی توانند مسائل خودشان را جواب بگیرنند، هیچ مشکل سیاسی هم وجود ندارد.

مشکلات دسترسی به ائمه برای بیان احکام

اما در زمان امام صادق(علیه السلام) اگر مردم ملزم باشند که هر کسی مشکله ای دارد، مسأله ای دارد، وظیفه اش این باشد که به شخص امام صادق(علیه السلام) مراجعه کند و حتی قول زراره و محمد بن مسلم هم برای او حجیت نداشته باشد، با آن مسائلی که آن روز وجود داشت از نظر سفر و از نظر عدم امکاناتی که در این زمان وجود دارد، چه مشکله ای برای مردم پیش می آمد؟! مثلا کسی در خراسان است، یک شبهه شرعیه برایش پیدا شده، بگوییم:

چاره ای نداری باید فاصله بین خراسان و مدینه را طی کنی و مسأله خودت را از شخص امام صادق بپرسی برای اینکه لازمه انفتاح باب علم، این است! این یک مشکل.

مشکل مهم تر مسائل سیاسی آن روز و مشکلات حکومتی آن روز بوده که با اینکه أئمه ما، حالا امام صادق و امام باقر در یک شرائط مناسب تری قرار گرفته بودند، اما معذلک نمی توانستند با مردم ارتباط زیادی داشته باشند. اگر مردم موظف بودند به اینکه یک به یک سراغ اینها بیایند و گرد اینها تجمع پیدا بکند و خودشان را به عنوان پیرو امام صادق و باقر معرفی بکنند، با وجود حکومتهای وقت، حتی توفیق این چند سالی که اینها موفق به بیان احکام و نشر مسائل شدند، برای آنها پیدا نمی شد لذا بعضی از آنهایی که از اصحاب خاص امام صادق و باقر بودند، در کتاب مکاسب مرحوم شیخ در مکاسب محرمه نقل می کند که یک زمانی امام صادق برای رعایت مصلحت در مقام انتقاد شدید از زراره برآمد! به طوری که پسر زراره ناراحت شد و ظاهرا به امام عرض کرد: پدر من که جز خدمت به شما کاری انجام نداده!

ص:77

چرا از پدر من انتقاد کردید؟! امام صادق فرمود: این انتقاد من شبیه آن معیوب کردن کشتی به دست خضر در جریان موسی و خضر است، که«اما السفینة فکانت لمساکین یعملون فی البحر فاردت ان اعیبها و کان وراءهم ملک یأخذ کل سفینة غصبا» سفینه را سوراخ می کند برای اینکه از غصب ملک محفوظ بماند! امام می فرماید: انتقاد من، یک چنین عنوانی دارد و یک چنین مصلحتی در آن وجود دارد.

کسی که مجبور است برای زراره و امثال او که زیاد خدمت امام رفت و آمد می کردند به عنوان مصلحت یک حالت انتقادی را پیش بگیرد، از اینجا پیدا است که جوّ چطور بوده! اگر همه مردم می خواستند مستقیما برای کسب احکام واقعیه، به امام مراجعه بکنند، پیدا است که دیگر آن چند سال هم به آنها اجازه داده نمی شد، بلکه آن بلیه ای که در اواخر عمر، موجب شهادت آنها شد، در همان اوائل عمر، گرفتار آنها می شد و مردم از نعمت وجود آنها محروم می ماندند.

ارجاع دادن ائمه مردم را به بعضی از روات

باز در رسائل شیخ در ادلۀ حجیت خبر واحد، این روایت را نقل می کند که کسی از امام سؤال می کند«عمّن آخذ معالم دینی؟» از چه کسی معالم دینم را اخذ بکنم؟ امام نفرمود: بیا سراغ خودم بلکه فرمود: «علیک بهذا الجالس» حتی به یک نفر هم نمی تواند دستور بدهد که تو که حالا اینجا هستی و به من دست رسی داری، بیا سراغ خودم مسائل را بگیر! می فرماید:

«علیک بهذا الجالس» و ظاهرا اشاره به زراره می کند که برو احکام دین را از این یاد بگیر، با اینکه باب علم منفتح بوده.

نتیجه این شد که در صورت انفتاح، چاره ای غیر از این نبوده و اگر مردم می خواستند از طریق علم استفاده بکنند، انواع و اقسام مشکلات و مسائلی از قتل و تهدید، ارعاب أئمه(علیهم السلام) پیش می آمد و چاره ای جز مسأله حجیت خبر ثقه و اعتبار خبر ثقه در کار نبوده است. این راجع به انفتاح باب علم. یک جوابی هم در رابطۀ با انسداد داریم که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - دلیل توقف کلام(ابن قبه) بر انفتاح باب علم را نزد محقق نائینی بیان کنید.

ص:78

2 - اشکال کلام محقق نائینی(ره) چیست؟

3 - جواب از کلام(ابن قبه) را در صورت انفتاح باب علم توضیح دهید.

4 - مشکلات دسترسی به ائمه برای بیان احکام نشانگر چیست؟

ص:79

درس هفتاد و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تعبّد به ظن در حال انسداد باب علم

در مقام جواب از این محظور مهمی که در رابطۀ با تعبّد به مظنه و خبر واحد وجود دارد که عبارت از القاء در مفسده و یا تفویت مصلحت بود، عرض کردیم: ما دو صورت را فرض می کنیم؛ یک صورت، صورت انفتاح باب علم بود که این صورت را در جلسه قبل ملاحظه فرمودید که با فرض انفتاح، راهی نیست برای اینکه شارع تعبّد به خبر واحد را کنار بگذارد برای آن مشکلاتی که عرض شد.

تعبّد به ظن در حال انسداد باب علم

و اما در صورت انسداد باب علم مثل زمان ما که باب علم منسد است و راههایی که برای ما وجود دارد، برای خود مجتهدین، همه راههای ظنی است مثل خبر واحد و امثال ذلک، برای

ص:80

مقلدین هم مسألۀ فتوای مجتهد است که فتوای مجتهد، خودش یک طریق ظنی است، بدون اینکه افاده علم بکند. آیا در حال انسداد شارع می تواند تعبّد به مظنه داشته باشد؟

در جلسه قبل در رابطۀ با بیان مرحوم محقق نائینی(ره) عرض کردیم که در رابطۀ با حال انسداد، ما مسأله را به یک طرز دیگری مطرح می کنیم: به این صورت که؛ شارع بلحاظ حال انسداد در رابطۀ با تکالیف واقعیه چه راهی می تواند داشته باشد؟ یکی از دو راه وجود دارد:

حکم عقل به لزوم احتیاط در حال انسداد باب علم

یک راه آن که مقتضای حکم عقل است این است که چون مکلّف به تکالیف واقعیه کثیره علم اجمالی دارد و لازمه علم اجمالی به حکم عقل، لزوم احتیاط است، پس بر مکلّف لازم باشد که در حال انسداد هر کجا احتمال یک حکم وجوبی می دهد، احتیاط بکند، و هر کجا احتمال یک حکم تحریمی می دهد احتیاط بکند. این یک حکم عقل است.

ممکن است کسی بگوید: چه مانعی دارد که شارع روی همین حکم عقل، تکیه بکند و در حقیقت دیگر حجیتی برای مثل خبر واحد و فتوای مجتهد و امثال ذلک قائم نباشد بلکه این مکلّف است و علم اجمالی مکلّف و حکم عقل به لزوم احتیاط در موارد علم اجمالی و بگوییم: شارع مردم را رها کند و اینها را واگذار به حکم عقلشان بکند و عقل هم چشمش جز مسألۀ احتیاط در هر کجایی که علم اجمالی وجود داشته باشد چیز دیگری نمی بینید. این یک راه است.

دوران امر بین وجوب احتیاط و خروج بیشتر مردم از دین

این راه فی نفسه راه خوبی است و اگر این راه طی بشود، نه القاء در مفسده ای لازم می آید و نه تفویت مصلحتی تحقق پیدا می کند، هیچ مسأله و مشکلی پیش نمی آید. اما شارع یک بعد دیگر مسأله را ملاحظه می کند و آن این است که اگر در جمیع موارد احتمال، احتیاط بر مردم لازم باشد، این موجب این می شود که کثیری از مردم از پیروی اسلام خارج بشوند، دین اسلام را رها بکنند، دیگر گردن زیر بار اسلام نبرند، بگویند: لازمه دین این است که ما بیشترین وقت خودمان در رابطۀ با تکالیف محتمله صرف بکنیم. شارع حساب می کند، در حقیقت، اهم و مهم را در نظر می گیرد، امر دائر بین این است که برای مردم کثیرا نسبت به اصل دین، یک حالت انزجار و تنفری پیدا بشود و حاضر نشوند که در رابطۀ با اسلام خضوع

ص:81

بکنند، یا اینکه خبر واحد و فتوای مجتهد و امثال ذلک را حجت قرار بدهد و اینها هم این طور نیست که کثیرا ما مخالف با واقع باشد، بلکه در عین اینکه شارع یک ظنی را حجت قرار می دهد، این نکته را در نظر دارد که این ظن و این خبر واحد عادل، غالب المطابقة مع الواقع است، صدی هفتاد، صدی هشتاد آن مطابقت با واقع دارد. باقی می ماند صدی ده یا صدی بیست مثلا که خبر واحد عادل مخالفت با واقع دارد لذا امر دائر بین این است که در این موارد صدی بیست، القاء در مفسده و تفویت مصلحت تحقق پیدا بکند، یا اینکه جمع زیادی از مردم از زیر بار دین بطور کلی خارج بشوند. کدام یک از اینها اهمّ است و کدام یک از این دو جهت، لازم الرعایة است؟

پیدا است که در دوران بین اینکه مردم از زیر بار دین خارج بشوند و بین اینکه صدی بیست در مورد ظنون معتبره و ظنونی که شارع حجت قرار داده، یک تفویت مصلحت و القاء در مفسده ای تحقق پیدا بکند، ترجیح با این است که اساس اسلام و اطاعت مردم را نسبت به اسلام حفظ بکند و به استناد اینکه اسلام، یک دین سمحه سهله ای است، جاذبه پیدا بکنند و مردم از اساس دین تبعیت داشته باشند، و لو اینکه در یک مواردی هم القاء در مفسده و تفویت مصلحت تحقق پیدا می کند.

حکم عقل به عدم لزوم احتیاط تام در حال انسداد

همین مسأله را از عقل هم اگر سؤال بکنیم، عقل هم همین پاسخ را به ما می دهد. عقل می گوید: درست است که من در موارد علم اجمالی، احتیاط کامل را لازم می دانم، در موارد علم اجمالی جایز نمی دانم که کسی اخلال به احتیاط بکند، اما اگر یک جایی پیاده شدن احتیاط که برای رعایت مصالح و مفاسد واقعیه است، مستلزم اخلال به اصل تبعیت از دین شد و مستلزم این شد که جمع کثیری از زیر بار دین خارج بشوند، خود عقل هم معلوم نیست در اینجا حکم به احتیاط بکند. شارع که حکم نمی کند، به عقل هم اگر مراجعه کنیم و دوران را از عقل سؤال بکنیم، عقل می گوید: درست است، ما در موارد علم اجمالی، منجّزیت قائل هستیم، لازمه منجّزیت هم احتیاط کامل است، اما اگر احتیاط، یک چنین تالی فاسدی داشته باشد که جمع زیادی را از اصل گرایش به دین و اعتقاد به اساس اسلام منحرف بکند، دیگر ما چه تکیه ای روی منجزیت علم اجمالی می توانیم داشته باشیم؟

پس خلاصه حرف این شد که در موارد انسداد باب علم، امر بین دو مطلب دائر است؛

ص:82

یکی احتیاط تام برای رعایت همه مصالح و مفاسد، یکی هم تعبّد به مثل خبر واحد عادل.

احتیاط دارای آن محظور است و این تعبّد دارای این محظور؛ لکن محظورهای آن قابل مقایسه به هم نیستند، و محظور احتیاط به مراتب مهمتر و قوی تر از محظور تعبّد به مثل خبر واحد است. وقتی که امر بین دو محظور دائر شد که احدهما اقوای از دیگری است، اینجا مسأله تعبّد به مظنه یک مسأله منطقی و مسأله صحیحی می شود، و لو اینکه در کنار آن هم آن محظور القاء در مفسده و تفویت مصلحت وجود دارد.

تسلیم شیخ انصاری(ره) نسبت به اشکال(ابن قبه) در حال انفتاح باب علم

این محظور القاء در مفسده و تفویت مصلحت، مهمترین محظور در باب تعبّد به ظن و خبر واحد است، مورد آن هم فرق می کند، القاء در مفسده مال آن جایی است که خبر واحد دلالت بر اباحه یک حرام واقعی بکند و مورد تفویت مصلحت هم جایی است که خبر واحد دلالت بر عدم وجوب یک واجب واقعی بکند، مثل اینکه صلاة جمعه به حسب واقع، واجب است لکن خبر واحد عادل بر عدم وجوب نماز جمعه قائم شد. اما مرحوم شیخ انصاری(ره) در کتاب رسائل در مقام جواب از این محظور، یک صورتش را پذیرفته اند. ایشان فرموده که در حال انفتاح باب علم، ما حرف را می پذیریم که اگر باب علم منفتح باشد چه وجهی دارد که شارع خبر واحد ظنی را حجت قرار بدهد؟ چه وجهی دارد که بعض امارات ظنیه دیگر را حجت قرار بدهد؟

جواب این حرف را ما در جلسه قبل، ذکر کردیم. علاوه؛ عرض کردیم که خود وقوع، دلالت بر عدم استحاله و عدم قبح می کند. اینکه در زمان أئمه این همه روات وجود داشتند، و أئمه مردم را ارجاع به روات می کردند، عنوان«علیک بهذا الجالس، مشیرا الی زرارة» را بیان می کردند، خود اینها دلیل بر این است که مشکلی در تعبّد به خبر واحد در زمان انفتاح نیست.

علاوه؛ ما توضیح دادیم، گفتیم: زمان أئمه که هیچ، در زمان ما با تمام تفاوتی که بین زمان ما و زمان أئمه از نظر امکانات به انواع مختلف وجود دارد مع ذلک نمی شود به مقلّدین و لو یک مرجع، تکلیف کرد که طریق شما حتما باید علم باشد، در حالی که در زمان أئمه در هر زمانی امام واحد بوده، تعدد نداشته ولی فی زماننا هذا با تعددی هم که مطرح است، آیا امکان دارد که به مقلّدین یک مرجع بگویند: نه رساله حجت است! نه فتاوایی که مسأله گوها نقل می کنند حجت است! نه قول أئمه جمعه و جماعات در رابطۀ با نقل فتاوا حجت است! و

ص:83

وظیفه این است که کل احد برود سراغ آن مرجع خودش و مسأله را از خود او سؤال کند و از زبان خود او بشنود؟! آیا چنین چیزی می شود؟! با وجود این همه رساله و حجیت نقل ناقلین، معذلک یک مشکلات عجیبی وجود دارد که اگر کسی وارد بشود و لو در یک بخشی، می فهمد که چه قدر مشکلات هست که انسان حتی پاسخگوی تلفنها هم نمی تواند باشد، تا چه برسد به اینکه استفتاءات را یکی بعد از دیگری جواب بدهد.

این اصلا یک مطلب غیر صحیحی است، و یک مطلبی نیست که عقلاء و عقل حتی آن را بپذیرد. لذا از شیخ انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) واقعا انسان تعجب می کند که در صورت انفتاح باب علم ایشان قبول کرده که تعبّد به خبر واحد قبیح است! «ایها الشیخ الاعظم! اذا ابتلی رجل خراسانی بمسألة علی قولکم یجب علیه ان یسافر) هزار فرسخ تا مدینه برود برای اینکه یک مسأله را از امام سؤال کند! حالا فرض کنیم مشکلات سیاسی و مسائل دیگر هم در جنب آن وجود ندارد، ولی آیا می شود کسی ملتزم به این معنا بشود؟! همه پیروان أئمه که در مدینه جمع نبودند، در عربستان جمع نبودند. پیروان أئمه از خراسان گرفته تا حجاز و عراق و مصر و امثال ذلک وجود داشتند. لذا گویا شیخ بزرگوار، جوانب مسأله را بررسی نکرده اند و قبول کرده اند که در صورت انفتاح، تعبّد به خبر واحد«یکون قبیحا» و لازمه قبح، استحاله است برای اینکه امر قبیح«لا یکاد یصدر من الشارع الحکیم» لذا مسأله استحاله مطرح می شود.

زمان انسداد باب علم و مصلحت سلوکیه شیخ

اما در زمان انسداد، (عمده این جهت است) مرحوم شیخ اصطلاحا قائل به مصلحت سلوکیه شده اند که اجمال معنای مصلحت سلوکیه، عبارت از این است که خود پیروی و تطبیق عمل بر طبق خبر واحد عادل، دارای مصلحت است و به استناد آن مصلحت، شارع ما را به خبر واحد، متعبّد کرده و این مصلحت به اندازه ای است که اگر مصلحت واقع از جیب انسان برود یا گرفتار وقوع در مفسده بشود، این مصلحت آنچه را که از کف انسان خارج می شود را جبران و تدارک می کند. مرحوم شیخ برای جواب از این محظور، یک مصلحت سلوکیه ای به این معنا ذکر کرده اند.

لکن مرحوم محقق نائینی(ره) کلام ایشان را توضیح داده اند و احتمالاتی در کلام مرحوم، شیخ(ره) ذکر کرده اند که البته یکی دو احتمالش مسلّم خلاف آن چیزی است که ظاهر کلام

ص:84

شیخ بر آن دلالت دارد و هم خلاف مراد واقعی شیخ است لکن برای اینکه مسأله با احتمالات آن مطرح بشود، ایشان سه احتمال در اینجا ذکر کرده اند. کلام شیخ تحمّل این سه احتمال را ندارد بلکه ظاهر کلام شیخ، همان احتمال سومی است که در کلام محقق نائینی(قدس سره الشریف) ذکر شده است، اما آنهایی که می خواهند از طریق مصلحت سلوکیه، آن مصلحت فائته یا آن مفسده ای که مکلّف در مورد خبر واحد مخالف للواقع گرفتار آن می شود را جبران بکنند، این سه احتمال هست؛ حالا من این را عرض کردم برای اینکه کلام مرحوم محقق نائینی را به دقت ملاحظه بفرمایید، آن وقت ببینیم که آیا مرحوم شیخ می توانند از این راه در صورت انسداد باب علم، جواب(ابن قبه) و این محظور مهم را در رابطۀ با حجیت خبر واحد و امثال ذلک بدهند یا نه؟

پرسش:

1 - چرا در حال انسداد باب علم، عقل حکم به عدم لزوم احتیاط تام می کند؟

2 - کلام شیخ نسبت به اشکال(ابن قبه) در حال انفتاح باب علم چیست؟

3 - جواب استاد از کلام شیخ را در زمان انفتاح باب علم بیان کنید.

4 - مصلحت سلوکیه شیخ را توضیح دهید.

ص:85

درس هفتاد و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مصلحت سلوکیه

عرض کردیم که شیخ بزرگوار انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) در رابطۀ با زمان انسداد باب علم، مسأله تعبّد به مظنه را از راه مصلحت سلوکیه توجیه کرده اند. مرحوم محقق نائینی(ره) برای توضیح بیشتر کلام ایشان می فرمایند: اگر ما بخواهیم قائل بشویم به اینکه قیام اماره و خبر واحد، موجب حدوث مصلحت است، به یکی از راههای ثلاثه، قابل تصور است.

تصحیح تعبّد به امارات از طریق تصویب اشعری

راه اول، راه اشاعره است که قائلین به تصویب هستند و از آن تعبیر به تصویب اشعری می کنند که بگوییم: احکام واقعیه ای که روی عناوین و موضوعات در لوح محفوظ بار شده،

ص:86

تنها به آنهایی اختصاص دارد که نسبت به این احکام، راه علم داشته باشند. آنهایی که به این احکام، علم پیدا بکنند، این احکام واقعیه نسبت به آنها ثابت است، اما در زمان انسداد باب علم که فرض ماست، مثلا برای مکلفین نسبت به صلاة جمعه از نظر لوح محفوظ، هیچ حکمی ثابت نیست بلکه حکم بتبع قیام اماره، ثابت می شود. اگر خبر زرارة، خبر عادل دلالت کرد بر وجوب نماز جمعه و لو اینکه به حسب واقع هم واجب نباشد، همین قیام اماره، سبب می شود که در نماز جمعه، یک مصلحت لازمة الاستیفائی تحقق پیدا می کند. اما این در محدوده انسداد و در محدوده قیام اماره و قیام خبر واحد است. پس در حقیقت، مسیر عالم و جاهلی که«قامت عنده الامارة» از اول، مختلف است، حکم واقعی«یختص بالعالم» و مؤدای اماره هم به سبب قیام اماره، واجد مصلحت می شود و حکم اختصاص پیدا می کند«بمن ادّا لدیه الامارة».

(این توضیح من است:) اگر ما از آن جنبه عقلی و اشکال عقلی مسأله هم صرف نظر بکنیم که حکم، اختصاص به عالم به حکم داشته باشد، و به تعبیر دیگر: در موضوع حکم، علم به همان حکم اخذ شده باشد که بحث آن را مفصل در کتاب القطع ذکر کردیم و فروضی که در اینجا تصور می شد آیا امکان دارد یا نه را بحث کردیم، ولی اگر از جنبه اشکال عقلی آن هم صرف نظر بشود، لکن این معنا هم با روایات متواتره مخالف است، و هم با اجماع مسلّم مخالف است که«انّ للّه فی کل واقعة حکما یشترک فیه الجاهل و العالم» این طور نیست که احکام واقعیه به عالمین به آنها اختصاص داشته باشد. احکام واقعیه از نظر جعل و ثبوت، بین عالم و جاهل مشترک است. لذا این راه اول که تصویبی است که اشاعره قائل به آن هستند، هم اشکال عقلی دارد و هم مخالف با روایات متواتره و اجماع است. پس مقصود شیخ انصاری این نیست.

تصحیح تعبّد به امارات از طریق تصویب معتزلی

و اما راه دوم که یک مقدار نزدیکتر است و تصویبی است که معتزله قائل به آن هستند، چون ما بطور کلی اصل تصویب را منکر هستیم لذا از ما تعبیر به مخطئه می شود و مقصود مخطئه این است که امارات، فتوی مجتهد گاهی مطابقت با واقع دارد، گاهی مخالفت دارد و در روایات هم هست که«انّ للمصیب اجرین و للمخطیء اجرا واحدا».

این راه دوم که یک تصویبی است که اشکال آن از تصویب اشاعره کمتر است عبارت از

ص:87

این است که می گویند: ما قبول داریم آنچه را روایات متواتره و اجماع بر آن دلالت می کند که عبارت از این است که احکام واقعیه بین عالم و جاهل، مشترک است، و این طور نیست که به خصوص عالمین اختصاص داشته باشد لکن در عین حال، یک مطلبی را ما اضافه می کنیم و آن این است که اگر اماره قائم شد برخلاف واقع، این قیام اماره بر خلاف واقع، سبب می شود که یک مصلحتی در این مؤدی حادث می شود، و این مصلحت، اقوای از مصلحت واقع است و بالاتر از مصلحت واقع است.

در این راه، دو نکته ملاحظه شده؛ یکی اینکه قیام اماره، سبب می شود برای حدوث مصلحت، آن هم مصلحت در مؤدی، و دیگر اینکه مصلحت حادثۀ به سبب قیام اماره، اقوی از مصلحت فائته واقعیه است. این قید اقوائیت برای چیست؟

اصل اینکه قیام اماره، موجب حدوث مصلحت می شود، برای این است که تعبّد اماره مصلحتی را از جیب مکلّف بیرون نبرد، اما اینکه می گویید: این مصلحت باید اقوای از مصلحت فائته واقعیه باشد برای این جهت است که اگر این مصلحت به اندازه آن مصلحت واقع باشد، مسألۀ تخییر مطرح می شود در حالی که شما مدعی این هستید که«من قام عنده الامارة فی زمن انسداد باب العلم، یتعیّن علیه العمل بالامارة». اگر این تعیّن را بخواهید اثبات بکنید، فرع بر این است که مصلحتی که به سبب قیام اماره حادث می شود، بیش از مصلحت واقع باشد و الاّ عنوان تعیّن عمل به اماره از بین می رود و مسأله تخییر تحقق پیدا می کند. اگر مصلحت واقع با مصلحت حادثۀ به سبب قیام اماره، یکی شد، دیگر ملزمی در کار نیست که بر ما الزام بکند حتما باید بر طبق اماره متعیّنا عمل بشود. لذا نکته زائد در این تصویب معتزلی اقوائیت این مصلحت حادثه است از مصلحت فائته واقعیه.

این هم با اینکه اشکالش از تصویب اشاعره کمتر است و برخلاف اجماع و روایات متواتره نیست، معذلک اشکالش این است که قیام اماره چه نقشی دارد که در مؤدی مصلحت احداث بکند؟ اگر اماره قائم شد بر اینکه نماز جمعه واجب است، لکن به حسب واقع، هیچ وجوبی برای نماز جمعه نباشد، این قیام اماره چه نقشی و چه تأثیری دارد در اینکه نماز جمعه را واجد مصلحت لازمة الاستیفاء بکند؟ یعنی باید ملتزم بشویم که مقام آن از قطع هم بالاتر است زیرا اگر کسی قاطع شد به اینکه نماز جمعه واجب است، لکن به حسب واقع واجب نبود، آیا این تحقق قطع و تعلق قطع به وجوب نماز جمعه، واقع نماز جمعه را تغییر می دهد؟ نماز جمعه ای که دارای مصلحت لازمة الاستیفاء نیست، این تعلق قطع، در نماز

ص:88

جمعه یک مصلحت به اصطلاح صد درجه را احداث می کند؟ پیداست که قطع نمی تواند اثری را روی نماز جمعه بگذارد. قیام خبر واحد هم همین طور است. اگر زراره اخبار کرد به اینکه امام صادق(صلوات الله علیه) «قال: ان صلاة الجمعة واجبة» و فرض کردیم این خبر، غیر صحیح است و فرضا امام صادق این قول را نفرموده اند، آیا مجرد خبر واحد عادل در واقعیت نماز جمعه تغییری ایجاد می کند؟ پیداست که این یک مسأله، واضح البطلان است و نمی شود کسی این معنا را ملتزم بشود. لذا مراد شیخ انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) هم این نوع ثانی نیست.

تصحیح تعبّد به امارات از طریق مصلحت سلوکیه

مراد ایشان، این احتمال سوم است: احتمال سوم این است که بگوییم: قیام اماره در نماز جمعه مصلحت ایجاد نمی کند، اگر به حسب واقع، واجب نباشد، مجرد قیام اماره، آن را دارای یک مصلحت صد درجه نمی کند. پس چه چیزی مصلحت فائته واقعیه را در موارد فوت جبران می کند؟ تعبیر شیخ این است که این سلوک اماره، پیروی کردن از اماره، به تعبیر دیگر: با اماره، برخورد واقع کردن و معامله کردن با اماره معاملة الواقع، یک مصلحتی در این برخورد، این سلوک، این تطبیق العمل علی طبق الامارة در زمان انسداد باب علم وجود دارد که آن مصلحت فائته واقعیه را جبران می کند و دیگر هیچ شائبه تصویب هم در آن وجود ندارد برای اینکه در مسأله تصویب چه تصویب اشعری و چه تصویب معتزلی، مسأله این بود که قیام اماره، یک مصلحت کامله ای را در مؤدی احداث می کند، اما در این فرض اخیر، قیام اماره در نماز جمعه هیچ مصلحتی را احداث نمی کند و شأنش مصلحت آفرینی در مؤدی نیست، بلکه همین مقدار که انسان از خبر واحد تبعیت بکند، عمل خودش را بر طبق خبر واحد انجام بدهد، دارای مصلحتی است که اگر مصلحت واقع از جیب انسان رفت، در موارد مخالفت اماره للواقع، این مصلحت فوت شده را جبران می کند.

ظاهر کلام شیخ هم همین معنا است، و الاّ دو احتمال اول را خود شیخ هم بصراحت، نفی می کند، خود شیخ هم تصریح می کند به اینکه روایات متواتره و اجماع قائم شده بر اینکه احکام واقعیه«یشترک فیها العالم و الجاهل» و از کلمات خود ایشان هم استفاده می شود که مسأله قیام اماره، نماز جمعه را تغییر نمی دهد. نماز جمعه علی ما هی علیه بحسب الواقع است. اگر در واقع مصلحت لازمه داشته باشد، با قیام اماره، تغییری نمی کند، و اگر هم نداشته

ص:89

باشد، باز هم با قیام اماره تغییری در نماز جمعه به وجود نمی آید. اما خود این پیروی از خبر واحد، مشتمل بر یک مصلحتی است که در موارد مخالفت، آن مصلحت فائته واقعیه را جبران می کند.

با بیان محقق نائینی در توضیح کلام شیخ، یک وقت کسی خیال نکند که شیخ که قائل به مصلحت سلوکیه است، گرایش به تصویب پیدا کرده بلکه در عین اینکه شیخ، مصلحت سلوکیه را قائل است، هیچ گونه شائبه تصویب و گرایش به تصویب در کلام شیخ وجود ندارد. لکن در عین حالا سه اشکال به کلام شیخ وارد است.

عدم وجود طریقه خاص برای شارع در افهام مقصود خود

یک اشکال این است(ما این مطلب را مکرر عرض کردیم) که در بین امارات معتبره شرعیه حتی یک اماره وجود ندارد که خود شارع در جعل حجیت برای آن اماره عنوان مؤسّسیت داشته باشد بلکه این امارات شرعیه معتبره، اماراتی است که عند العقلاء هم معتبر است منتها شارع بعضی از امارات معتبره عقلائیه را نپذیرفته، مثل مسألۀ قیاس و استحسان و امثال ذلک اما اینهایی را که پذیرفته همانهایی است که عند العقلاء دارای اماریت است و عقلاء بر طبق آن، عمل می کنند. اگر خبر ثقه، حجت است، در بین عقلاء حجیت دارد. اگر ظواهر کلمات شارع کتابا و سنة حجت است، برای این است که ظواهر کلمات، عند العقلاء حجت است حتی اگر فتوی مجتهد برای مقلّد حجت است، خودتان می گویید: مبنای حجیت فتوای مجتهد برای مقلّد، مسأله رجوع جاهل به عالم است. یک مسأله ای نیست که شارع در آن تعبّد به کار برده باشد. همان طوری که شما در مسائل پزشکی، به متخصص در آن مسائل مراجعه می کنید، به همان ملاک هم مقلّدین در مسائل فقهی و فرعی، به مراجع و مقلّدین رجوع می کنند. ملاک، یک ملاک است، بدون اینکه هیچ گونه تعبّد خاصی در این رابطه اعمال شده باشد.

بله؛ شارع گاهی یک قیودی را اضافه می کند و بعضی از امارات عقلائیه را جلوگیری می کند، فرض کنید در باب مرجعیت، مسأله عدالت را معتبر می کند، مسألۀ رجولیت را معتبر می کند، مسأله امامی مذهب بودن را معتبر می کند، اما ریشه مسأله، یک ریشه عقلائی است.

اساس حجیت فتوای مقلّد برای مقلّد، یک جهت تعبّدی ندارد بلکه یک ریشه عقلائی دارد، اما شارع برای اهتمام به مسائل و احکام فقهیه الهیه، این خصوصیات را هم رعایت می کند که

ص:90

تحفظی نسبت به احکام الهیه وجود داشته باشد.

ملاک مراجعۀ عقلا به خبر واحد

اگر این طور شد که شارع حتی یک اماره معتبره شرعیۀ خاصه ندارد، بلکه جمیع امارات شرعیه، امضای همان چیزی است که عند العقلا مطرح است، امضای همان مسأله ای است که متداول بین العقلا است، ما وقتی به عقلا مراجعه می کنیم، می گوییم: ایها العقلا! روی چه ملاکی به خبر ثقه ترتیب اثر می دهید؟ اگر یک وقت خبر ثقه، مخالف با واقع درآمد، شما عقلا چه کار می کنید و چه عکس العملی نشان می دهید؟

آیا عقلا در جواب ما می گویند: اگر یک خبر ثقه ای مخالف با واقع شد، ما باید از جای دیگری یک مصلحتی درست بکنیم که این مصلحت آن مصلحت فائته را تدارک بکند؟ یا می گویند: وقتی که باب علم برای انسان منسد است باید راههای را که غالب المطابقه للواقع است را طی کرد صرفا به عنوان طریقیت، مثل طریقیت قطع، منتها طریقیت قطع، یک طریقیت عقلیه است، اما طریقیت خبر ثقه، یک طریقیت عقلائیه است. می گویند: ما چه کنیم؟ وقتی که دستمان از علم کوتاه است و حتما هم باید مقصد خودمان را تعقیب بکنیم، آیا برای رسیدن به مقصد، بهتر از این می توانیم تصور بکنیم که یک طریقی را انتخاب بکنیم که صدی هفتاد، صدی هشتاد، مطابق با واقع باشد؟ اما نسبت به آن مواردی که مخالفت با واقع دارد، چیزی در جیب ما نمی رود، چیزی جایگزین مصلحت فائته واقعیه نمی شود، و راهی هم غیر از این نیست ولی غیر از این، چه کار کنیم؟

اگر عقلا از ما سؤال کنند که به نظر شما ما چه کار بکنیم که بهتر از این راه باشد؟ می بینیم هیچ راهی بهتر از این تصور نمی شود. لذا اگر ما بخواهیم این مصلحت سلوکیۀ مرحوم شیخ بزرگوار انصاری را قائل بشویم، فرع این است که یک تعبّدی بالخصوص نسبت به امارات در دائره شرع داشته باشیم اما اگر دیدیم که شارع عقلا را متابعت کرده، منتها بعضی از جاها به قیاس که رسیده گفته: دورش را قلم بگیر، به فتوای مجتهد که رسیده گفته: «اذا لم یکن عادلا» این مورد اعتماد نیست، دور آن را قلم بگیر، اما آنجاهایی که قبول کرده، همان جاهایی است که مسلّم عقلا هم قبول دارند و مسأله، مسأله امضا و تبعیت است نه مسأله تأسیس و ابتکار و وقتی که مسألۀ تبعیت شد، ما می بینیم از عقلا اگر بپرسیم که مصلحتی به نام مصلحت سلوکیه وجود دارد؟ چه بسا مواجه با مضحکه و خنده آنها بشویم! مصلحت سلوکیه یعنی چه!؟

ص:91

بهترین راه برای رسیدن به واقع، همین است و شارع هم روی همین ملاک برای مثل خبر عادل قائل به حجیت شده است. این یک اشکال مهم به مرحوم شیخ است و بعضی از اشکالات دیگر هم وجود دارد که بعد ان شاء الله مطرح می کنیم.

پرسش:

1 - طریقۀ تصویب اشعری برای تصحیح تعبّد به امارات را با اشکال آن بیان کنید.

2 - طریقۀ تصویب معتزلی برای تصحیح تعبّد به امارات را با اشکال آن توضیح دهید.

3 - مصلحت سلوکیه شیخ را توضیح دهید.

4 - اشکال مصلحت سلوکیه چیست؟

ص:92

درس هفتاد و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث راجع به کلام شیخ(ره) در مصلحت سلوکیه بود و مرحوم محقق نائینی(ره) کلام شیخ را توضیح داده اند و خلاصه این شد که نظر مرحوم شیخ، این است که واقعیات در حالی که مشترک بین عالم و جاهل است، به قوّت خودش باقی است، و با قیام اماره، هیچ تغییر و تحوّلی در واقع، و هیچ امر جدیدی در لوح محفوظ حادث نمی شود. لکن مسأله این طور است که تبعیت از اماره و سلوک علی طبق الامارة، مصلحتی دارد که اگر مصلحت واقع از دست انسان گرفته شود، این، آن مصلحت واقعیه فائته را جبران می کند. بعد یک اشکال مهمی عرض کردیم که بعد از دو اشکال دیگری که امروز ان شاء الله عرض می کنیم و این دو اشکال به یک معنا قابل مناقشه است، باز به همان اشکال اوّل به مرحوم شیخ برمی گردیم.

حقیقت عمل به اماره

اشکال دومی که به شیخ هست، این است که اینکه شما می گویید که تبعیت اماره و تطرق

ص:93

این طریق و«سلوک هذا المنهج ای منهج الامارة فیه مصلحة» کأنّ به ایشان عرض می شود که این الفاظ، الفاظ جالبی است، لکن واقعیت را که ما در مورد قیام اماره ملاحظه می کنیم، می بینیم دو تا مطلب بیشتر نیست؛ یکی اینکه فرضا خبر واحد، قائم شده است علی وجوب صلاة الجمعة، و دیگر اینکه این مکلّف، نماز جمعه را اتیان می کند. آیا غیر از این دو مسأله واقعی، یک شیء سومی وجود دارد که وقتی که زراره اخبار می کند به اینکه در روز جمعه، نماز ظهر واجب نیست، بلکه واجب، عبارت از نماز جمعه است و این مکلّفی که«قام عنده الخبر» یا مجتهدی که همه خصوصیات برای او مرئی و منظور است، می آید به استناد خبر زراره نماز جمعه می خواند. آن وقت از شیخ سؤال می شود که شمائی که می فرمایید: در اینجا مصلحت وجود دارد، در چه چیزی مصلحت وجود دارد؟ آن صد درجه مصلحتی که جبران می کند مصلحت فائته واقعیه را که در نماز ظهر مثلا در روز جمعه وجود داشته، نه در نماز جمعه، چه چیزی جبران می کند این مصلحت فائته را؟ این مصلحت به چه چیزی قیام دارد؟

آیا غیر از خواندن نماز جمعه و اتیان نماز جمعه، یک شیء سومی وجود دارد که ما بگوییم: مصلحت، به او قیام دارد. سلوک، تطرق و تطبیق و امثال ذلک، اینها یک عناوین جالبی هستند، اما واقعیت سلوک، غیر از خواندن نماز جمعه، چیزی دیگری نیست. واقعیت تطبیق العمل علی مؤدی الامارة، غیر از خواندن نماز جمعه، چیزی نیست. واقعیت تطرق، غیر از خواندن نماز جمعه، چیزی نیست. آن وقت شمای شیخ می فرمایید که نماز جمعه دارای صد درجه مصلحت می شود در حالی که به حسب واقع، فرضا نماز جمعه هیچ گونه مصلحتی ندارد بلکه آنکه مصلحت به او قائم است، عبارت از همان نماز ظهر است حتی فی یوم الجمعة. آیا مصلحت به چه چیزی قیام دارد و آن چیز واجد مصلحت است؟ ما که غیر از دو شیء، چیزی نداریم: «اخبار زرارة بانّ صلاة الجمعة واجبة» یکی هم«اتیان المکلّف بصلاة الجمعة» آیا هنا امر ثالث که بگوییم: مصلحت به آن تقوم دارد و آن مصلحت فائته نماز ظهر را جبران می کند؟ ما غیر از خبر زراره و نماز جمعه، چیز دیگری نداریم.

تشابه محل بحث به بحث تقلید در لزوم استناد عمل به اماره

در دوره گذشته این اشکال را به مرحوم شیخ پذیرفته بودیم، لکن با یک دقّتی می شود از ناحیه مرحوم شیخ کسی جواب بدهد و این اشکال را دفع بکند. دفع آن به این کیفیت است؛ مثل مسألۀ تقلید است. آنهایی که تقلید را عبارت از عمل می دانند با قید این معنا: عمل عن

ص:94

استناد، کما اینکه مقتضای تحقیق هم همین است که تقلید، عبارت از التزام نیست، عبارت از «اخذ الرسالة للعمل علی طبقها» نیست، عبارت از عمل عن استناد است، و معنای عمل عن استناد، فرض کنید در همین مثال نماز جمعه در غیر مورد قیام خبر واحد، اگر یک مرجع تقلیدی می گوید: نماز جمعه واجب است، لکن یک مکلّفی هم نماز جمعه را می خواند، این در چه صورتی صدق می کند که«هذا مقلّد للقائل بوجوب صلاة الجمعة؟» این در صورتی است که اگر از او سؤال کردند که«لم صلیت صلاة الجمعة و ایّ مستند لاتیانک بصلاة الجمعة»؟ جواب می دهد می گوید: استناد من در خواندن نماز جمعه به این است که مقلّد قائل به وجوب صلاة جمعه هستم، «لاجل الفتوی بالوجوب اصلّی صلاة الجمعه». این قید برای چیست؟

این قید برای این است که ممکن است کسی نماز جمعه را بخواند روی اینکه اصلا تقلید نمی کند و عمل به احتیاط می کند. روز جمعه که می شود چون علم اجمالی دارد به وجوب نماز ظهر یا جمعه، می گوید: من احتیاط می کنم اصلا تقلیدی در رابطۀ با نماز جمعه ندارم.

این آدمی که احتیاطا نماز جمعه را می خواند. آیا فرق نمی کند با آن مقلدی که«یأتی بصلاة الجمعة و یصلی صلاة الجمعة»؟ هر دوی آنها نماز جمعه می خوانند، اما این للاحتیاط می خواند، او استنادا الی فتوی المقلّد می خواند، یا حتی بالاتر ممکن است که یک مقلدی بگوید که نماز جمعه اصلا واجب نیست، آنکه واجب است، نماز ظهر است، لکن در عین حال، مقلّد می خواهد یک احتیاط استحبابی را رعایت بکند برای اینکه مقلد که نگفته نماز جمعه حرام است، گفته: نماز جمعه نه وجوب تعیینی دارد نه وجوب تخییری، لکن مقلد می خواهد احتیاطا به احتیاط استحبابی، نماز جمعه را هم احتیاطا بخواند. این هم«یأتی بصلاة الجمعة، لکن بالاحتیاط الاستحبابی حتی للاحتیاط الوجوبی» هم نه.

پس صورت قصه را که ملاحظه کنیم این سه نفر در کنار هم در صف نماز جمعه ایستاده اند و نماز جمعه می خوانند، لکن هر کدام از آنها یک انگیزه ای دارند، او به انگیزه اینکه فتوای مقلد او وجوب تعیینی نماز جمعه است، او به انگیزه اینکه مقتضای احتیاط وجوبی، جمع بین نماز جمعه و نماز جمعه است. سومی هم به انگیزه احتیاط استحبابی.

وقتی در باب تقلید این معنا به این کیفیت، واضح شد، ممکن است در مقام دفاع از شیخ بگوییم که واقعیت، دو تا مطلب نیست. در ما نحن فیه این نیست که فقط زراره اخبار به وجوب نماز جمعه کرده و مکلّف هم«یصلی صلاة الجمعة» و این یصلی یک وصفی دارد،

ص:95

یک علتی دارد«یصلی صلاة الجمعة لانّ الامارة قائمة علی وجوبها». ممکن است مرحوم شیخ بگوید که مصلحت قیام به همین وصف دارد، قیام به همین عنوان دارد کما اینکه در باب تقلید اگر صرف عمل باشد، مطابقت العمل باشد، کفایت نمی کند، بلکه استناد، لازم است تا عنوان تقلید، تحقق پیدا بکند. ممکن است مرحوم شیخ هم در اینجا این طور بفرماید: آن نماز جمعه ای مصلحت فائته نماز ظهر را جبران می کند که«یؤتی بها مستندا الی قیام الامارة» و الاّ اگر صلاة الجمعة خالی از این عنوان تطبیق بر اماره باشد و خالی از عنوان تبعیت از اماره باشد، همین نماز جمعه لیس بشیء. لذا اگر کس دیگری به غیر عنوان مسأله تبعیت از اماره، نماز جمعه را بخواند، هیچ گاه آن مسأله فائته واقعیه را جبران نمی کند.

گرچه ما دوره قبل این اشکال را پذیرفتیم، لکن می تواند کسی از ناحیه مرحوم شیخ دفاع بکند و با تشبیه مسأله به مسألۀ تقلید، یک عنوان خاصی را برای سلوک اماره و تطبیق العمل علی طبق الامارة قائل بشود.

مجزی نبودن اماره در صورت کشف خلاف

اشکال سومی که به مرحوم شیخ وارد شده، این است که در بحث اجزاء(که این بحث مفصل در جلد اول بحث شده و ما گذراندیم حالا هم بعید نیست که به تناسب باز این بحث پیش بیاید) محققین تقریبا این طوری تفصیل قائل شده اند که در باب قطع، اگر بعدا کشف خلاف شد این بلا اشکال لیس بحجة و این عملی که انجام داده لیس بمجز. اگر کسی قاطع بود به وجوب نماز جمعه مدتها هم نماز جمعه خواند، بعد معلوم شد که نماز جمعه حتی یکی از دو طرف واجب تخییری هم نیست، بلکه در روز جمعه هم همان ظهر تعیّن دارد. اگر کسی قاطع به خلاف واقع بود و مدتی هم علی طبق قطعه عمل کرد، ثمّ برای او کشف خلاف شد، این مسلّم است که لیس بمجز، و اعمال گذشته او به درد نمی خورد.

در باب اصول عملیه حالا یاکلّ آن یا قسمت مهم آن، مسأله اجزاء مطرح است که اگر کسی با استصحاب وضو، نماز خواند یا با استصحاب طهارت ثوب، نماز خواند، یا با استصحاب طهارت بدن، نماز خواند و بعد از مدتی کشف خلاف شد، اینجا نوعا قائل به اجزاء هستند و اینکه اعمالی که علی طبق استصحاب یا کثیری از اصول عملیه دیگر انجام می گیرد و لو بعد هم کشف خلاف بشود، یکون مجزیا. اما در باب امارات، اگر کسی علی طبق الامارة عمل کرد و بعد از مدتی، کشف خلاف شد، معلوم شد که این اماره، مخالف با واقع بوده، اینجا نوع

ص:96

محققین قائل به عدم اجزاء هستند. همان حکم قطع را در باب اماره پیاده می کنند.

لذا اشکال سوم به مرحوم شیخ این است که اگر شما قائل به مصلحت سلوکیه هستید و اگر قائل هستید به اینکه آن مصلحت فائته واقعیه به واسطه تبعیت از اماره، جبران می شود و دیگر مصلحتی از جیب مکلف نرفته، پس روی بیان شما، دیگر چه معنا دارد که ما قائل به عدم اجزاء بشویم؟ برای اینکه چیزی در روز جمعه از جیب مکلّف نرفته که حالا بگوییم: واجب است نمازهای فائته را اعاده بکند.

در حقیقت به این صورت به مرحوم شیخ اشکال وارد می شود که اگر ما قائل به مصلحت سلوکیه شدیم، لازمه آن این است که در رابطه با امارات در صورت کشف خلاف، قائل به اجزاء بشویم با اینکه محققین در باب امارات، قائل به عدم اجزاء هستند. این قول به عدم اجزاء، دلیل بر این است که آن مصلحت از دست رفته، جبران نشده، و الاّ اگر جبران شده باشد دیگر مجالی برای عدم اجزاء باقی نمی ماند. این سومین اشکالی است که به مرحوم شیخ شده است.

لکن ممکن است که کسی از طرف مرحوم شیخ بگوید: ما اگر قائل به مصلحت سلوکیه شدیم، دیگر مسأله عدم اجزاء را کنار می گذاریم؛ این طور نیست که یک آیه و روایتی بر این معنا وارد شده باشد که در باب امارات حتما مسألۀ عدم اجزاء مطرح است. نه عدم اجزاء در صورتی است که مصلحت سلوکیه وجود نداشته باشد. اما اگر مصلحت سلوکیه را قائل شدیم به لازم آن هم ملتزم می شویم که عبارت از مسأله اجزاء است. لذا این یک مسأله مبنایی است و ما نمی توانیم یک تالی فاسد مسلّمی را برای کلام شیخ مطرح بکنیم.

عدم اعتبار مصلحت سلوکیه نزد عقلا

اما آن اشکال اولی که آن روز ذکر کردیم که عرض کردیم دوباره به این اشکال برمی گردیم، این اشکال به قوّت خودش باقی است و مرحوم شیخ به حسب نظر ما نمی توانند از این اشکال جواب بدهند، اشکال این بود: ما در شریعت اماره ای که شارع تأسیسا حجت کرده باشد، نداریم، آنچه را که شارع حجت قرار داده است، آن هم به نحو امضاء جمله ای است از امارات معتبره عقلائیه. شارع یک قسمت از امارات عقلائیه را کنار گذاشته، لکن یک قسمت دیگر را اجراء و اعمال آن را در شریعت، تنفیذ کرده و امضاء فرموده مثل خبر واحد، ظواهر روایات و کتاب و امثال ذلک.

ص:97

و اگر مسأله، ریشۀ عقلائیه پیدا کرد، ما بعد از آنکه به عقلاء مراجعه می کنیم از عقلاء می پرسیم که چرا شما به خبر ثقه اعتماد می کنید و اخبار ثقه را حجت می دانید؟ آیا در جواب ما چه مطلبی را ذکر می کنند؟ آیا عقلاء می گویند که تبعیت از خبر ثقه، یک مصلحت سلوکیه دارد؟ یا جواب را این می دهند که در موارد زیادی که برای انسان قطع پیدا نمی شود، دیگر راهی غیر از این نیست که انسان خبر ثقه را مورد ترتیب اثر قرار بدهد به لحاظ اینکه این خبر ثقه حداکثر مطابق با واقع است و لو اینکه موارد تخلّف و خلاف واقع هم در آن وجود دارد.

پس اگر ما دو مطلب را به هم ضمیمه کنیم: یکی اینکه شارع در باب امارات یک حکم به حجیت تأسیسیه راجع به هیچ اماره ای ندارد، بلکه حکم به حجیت آن تنفیذیه و امضائیه است آن هم نه در رابطۀ با همه امارات عقلائیه، بلکه کثیر منها، جملة من الامارات، و در حجیت امضائیه باید نظر عقلاء را ملاحظه کرد. آیا در بین عقلاء، این حرف وجود دارد که اگر یک ثقه ای، یک خلاف واقعی را برای انسان نقل کرد، انسان هم که نمی داند و به خبر ثقه، ترتیب اثر داد، عقلاء می گویند: اگر مصلحت واقعیه از تو فوت شده، همین ترتیب اثر بر قول ثقه، آن مصلحت فائته واقعیه را جبران می کند؟ یا اینکه هیچ مسأله جبران در کار نیست، بلکه امارات در صورت عدم وجود قطع، حکم قطع را دارند. همان طوری که قطع به خلاف واقع، هیچ مصلحتی را ایجاد نمی کند، اخبار ثقه هم اگر برخلاف واقع باشد، هیچ مصلحتی در آن وجود ندارد.

پس عمده اشکال به مصلحت سلوکیه مرحوم شیخ همین اشکال است که آن روز هم ذکر کردیم و این اشکال قابل جواب نیست. لذا مصلحت سلوکیه که در حقیقت جواب از کلام ابن قبه بود، نمی تواند جواب از او واقع بشود.

پرسش:

1 - اشکال دوم به کلام شیخ(حقیقت عمل به اماره) را توضیح دهید.

2 - تشابه محل بحث را به بحث تقلید در لزوم استناد عمل به اماره بیان کنید.

3 - اشکال سوم کلام شیخ(مجزی نبودن اماره در صورت کشف خلاف) چیست؟

4 - اشکال اساسی کلام شیخ(عدم اعتبار مصلحت سلوکیه نزد عقلا) را بیان کنید.

ص:98

درس هشتادم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم، محظوراتی که از تعبد به مظنه، امکان دارد توهم شود روی هم رفته چهار محظور است؛ که دو محظور آن را تا حالا بحث کردیم و جواب دادیم: یکی محظور اجتماع مثلین یا اجتماع ضدین بود که مستقیما در رابطه با خود احکام و خود خطابات مطرح بود.

محظور دوم که کلام ابن قبه ناظر به این محظور بود، مسأله تفویت مصلحت و القاء در مفسده بود؛ که القاء در مفسده، لازمۀ حکم و لازمه خطاب است، و تفویت مصلحت هم همین طور.

بحث در این رابطه تا حدی به طول انجامید و بالاخره جواب اصلی را ما قبلا ذکر کردیم.

اشکال لزوم اجتماع حبّ و بغض از تعبّد به خبر واحد

و اما محظور سوم: مسأله اجتماع اراده و کراهت و یا اجتماع حب و بغض بود در مواردی که اگر یک شیئی به حسب واقع، واجب باشد، لکن اماره ظنیه دلالت بر حرمت آن شیء بکند، اینجا گفته می شود که حب و بغض با هم مجتمع شده اند و اراده و کراهت با هم مجتمع

ص:99

هستند؛ یا بالعکس: اگر چیزی به حسب واقع، حرام باشد، لکن اماره بر وجوب آن قائم بشود که فرق بین واقع و مؤدای اماره، این قدر زیاد است که واقع، وجوب است و اماره، حرمت یا بالعکس، گفته اند که در اینجا اجتماع حب و بغض و یا اراده و کراهت تحقق پیدا می کند و این محال است.

اگر این محظور، ثابت بشود این در رتبه متقدمه بر خطاب است. مسأله اراده، قبل الحکم است. مسأله کراهت، قبل الحکم است. حب و بغض در رابطه با مأموربه و منهی عنه، قبل از تعلق حکم است. پس آن دو محظور اول، راجع به خود خطاب یا لازم خطاب بود، اما این محظور، راجع به یک مطلبی است که در رتبه متقدمه بر حکم قرار گرفته است.

اما جواب از این محظور اولا متوقف بر یک مطلبی است که این مطلب در موارد متعدده ای از مباحث اصولیه مورد نیاز است و مطرح می شود و ما هم در سابق تا حدی به این مطلب اشاره داشته ایم، لکن حالا باید ان شاء الله یک مقداری مفصل تر، ذکر کنیم. و آن مطلب این است که ببینیم احکام شرعیه، دارای چند مرتبه است و معنای مراتب، چیست؟

مراتب احکام شرعیه

احکام شرعیه از نظر اینکه دارای چند مرتبه است، مرحوم آخوند شاید اولین کسی باشد که در حاشیه رسائل تصریح به این معنا فرموده اند که حکم، دارای مراتب چهارگانه است؛ یکی: مرتبۀ اقتضاء و دوم: مرتبۀ انشاء و سوم: مرتبۀ فعلیت و چهارم: مرتبۀ تنجّز. لکن محققین بعد از ایشان جمله ای بلکه اکثر آنها معتقد هستند که حکم دارای دو مرتبه بیشتر نیست؛ یکی مرتبه انشاء است و یکی مرتبه فعلیت منتها در تفسیر انشاء و فعلیت بین آنها اختلاف هست که مقصود از حکم انشائی چیست و مقصود از حکم فعلی کدام است؟ کما اینکه آن تفسیری که مرحوم محقق خراسانی برای مرتبه انشاء و مرتبه فعلیت بیان می فرماید، مغایر با این تفسیری است که متأخرین از ایشان برای انشاء و فعلیت بیان می کنند. عرض کردم: چون این مسأله در موارد متعدده ای از علم اصول مورد بحث و نیاز است، باید تا حدی روشن تر مطرح بشود.

مراتب احکام شرعیه نزد محقق خراسانی(ره)

اما کلام مرحوم آخوند که قائل به مراتب اربعه هستند و خود ایشان هم همین مراتب را در

ص:100

همان حاشیه رسائل بیان کرده اند و معنا کرده اند. می فرمایند: اولین مرتبه، مرتبۀ اقتضاء است.

مرتبۀ اقتضاء عبارت از آن مرتبه ای است که متعلق حکم(مامور به و منهی عنه) دارای ملاک حکم هستند و مناط حکم در آنها وجود دارد؛ و به اعتبار وجود ملاک و مناط، تعبیر می کنیم که اقتضای حکم در آنها هست.

علت اینکه از این مرتبه، به مرتبه اقتضاء تعبیر می شود، همین است که یک جهتی در مأمور به و در منهی عنه وجود دارد که آن جهت، جعل یک حکم لزومی وجوبی را برای واجب، اقتضاء می کند، مثل عنوان معراجیت برای صلاة، عنوان ناهی از فحشاء و منکر بودن برای صلاة، و همین طور مثلا عنوان تأثیر در حصول تقوا در باب صوم و همین طور در احکام دیگر. پس اوّلین مرتبه به تعبیر ایشان، مرتبه اقتضاء است.

از مرتبه اقتضاء که بالاتر می رود، به مرتبه انشاء می رسد؛ ایشان انشاء را این طور معنا می کند که حاکم و جاعل حکم، حکم را جعل می کند، کأن یک صورت حکمی را جعل می کند بدون اینکه بعثی در آن وجود داشته باشد و یا زجری در رابطه با محرمات در کار باشد. کأن یک صورتی از حکم را جعل می کند، اما هیچ گونه بعثی نسبت به مأمور به و زجری نسبت به منهی عنه ندارد. ایشان از این به مرتبه انشاء تعبیر می کند.

از مرتبه انشاء که بالاتر می رود به مرحله فعلیت می رسد. معنای فعلیت به حسب نظر ایشان عبارت از این است که این حکم صوری کأنّ جدّی می شود، یک بعثی در رابطه با مبعوث الیه تحقق پیدا می کند، و یک زجری در رابطه با منهی عنه، عنوان«افعل» و«لا تفعل» وجود پیدا می کند. اما در عین حال همین حکم بعثی و زجری با اینکه به مرتبه فعلیت رسیده، باید یک مطلبی در کنار آن تحقق پیدا بکند که با تحقق آن مطلب به مرحله ای برسد که اگر مکلّف مخالفت کرد، استحقاق عقوبت بر مخالفت پیدا بکند، و آن امر، عبارت از این است که باید این حکم فعلی به اختیار مکلّف واقع بشود، و به وسیله علم یا یک حجت معتبره شرعیه به مکلّف برسد، و مکلّف از وجود چنین حکم فعلی، اطلاع پیدا بکند.

اگر حکم به مرحله فعلیت رسید و بعد هم به واسطه طریق علم، یا علمی به مکلّف انتقال پیدا کرد، از این مرتبه به مرتبه تنجز؛ تعبیر می شود یعنی مرتبه ای که دیگر مکلّف در مقابل مخالفت این حکم، از ناحیه مولا استحقاق عقوبت و مؤاخذه پیدا می کند.

روی بیان ایشان تا زمانی که حکم به مرحله فعلیت نرسد، اگر کسی اطلاع بر یک حکم انشائی پیدا بکند، اگر علم به یک حکم انشائی برای او پیدا بشود، «لا یترتب علیه اثر». باید

ص:101

حکم انشائی، مرتبه فعلیت را تمام بکند، و بعد از آنکه به مرتبه فعلیت رسید، اگر در اختیار مکلّف و به وسیله علم و علمی مورد اطلاع مکلّف قرار گرفت، مسأله تنجّز و استحقاق عقوبت بر مخالفت تحقق پیدا می کند. کما اینکه اگر کسی به یک حکم اقتضائی علم پیدا کرد، علم به ملاک پیدا کرد، علم به مناط پیدا کرد، موجب این نمی شود که استحقاق عقوبتی بر مخالفت پیدا بکند بلکه مراحل حکم باید تکمیل بشود، مرتبه اقتضاء به انشاء، انشاء به فعلیت، فعلیت به تنجز برسد، و الا با نبودن یکی از این مراتب، معنا ندارد که مسألۀ تنجز مطرح باشد.

پس مرحوم آخوند با همین تفسیری که خودشان کرده اند، اولا برای حکم مراتب اربعه قائل شدند و ثانیا انشاء و فعلیت را به همین نحوی که عرض کردیم تفسیر می کنند. انشاء؛ یعنی یک حکم صوری مجعول خالی از بعث و زجر، فعلیت؛ یعنی یک حکم مقرون به عنوان بعث و زجر.

خارج بودن مرتبۀ اقتضا از مراتب حکم

دو اشکال به کلام ایشان توجه دارد؛ یک اشکال این است که اگر ما تفسیرهای ایشان را هم بپذیرم، روی همین بیان ایشان، به چه مناسبت مرتبۀ اقتضاء را از مراتب حکم قرار بدهیم؟ ما که نیامدیم حکم را با تمام مقدمات و مؤخرات آن تقسیم بکنیم. ما داریم برای خود حکم مراتب ذکر می کنیم. به چه مناسبت، مرتبه اقتضاء را از مراتب حکم بدانیم؟

به عبارت دیگر و به تعبیر روشنتر: حکم، یک امر اعتباری است؛ حالا چه احکام شرعیه باشد و چه قوانین و احکام عقلائیه باشد. حکم عبارت از یک امر اعتباری است. این طور نیست که قانون، یک واقعیت تکوینیه داشته باشد. قانون، یک امر اعتباری مجعول است از طرف مقنّن یا قوه مقنّنه، مثل قوانینی که مجلس شورای اسلامی تقنین می کند. و مرتبه اقتضاء مربوط به واقعیت است. این که صلاة معراج مؤمن است، این معراجیت که امر اعتباری نیست بلکه یک واقعیتی است که در صلاة وجود دارد. اینکه صلاة قربان کلّ تقّی است، این یک امر اعتباری نیست، این یک واقعیتی است که ما اطلاع نداریم، اما شارع بر این واقعیت، مطّلع است و با تعبیر«إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» ما را به این واقعیت راهنمایی می کند.

پس در حقیقت مرتبه اقتضاء در رابطه با واقعیات است، در حالی که خود حکم از امور اعتباریه است، آن وقت چه طور می شود ما این واقعیت را به عنوان یکی از مراتب حکم که

ص:102

عبارت از امر اعتباری است قرار بدهیم؟ لذا مرتبه اقتضاء«لیست من مراتب الحکم، بل هی من مقدمات الحکم و من المراتب المتقدمة علی الحکم، لا من مراتب نفس الحکم».

متأخر بودن مرتبۀ تنجّز از اصل حکم

کما اینکه در مرتبه تنجّز هم - که به تعبیر مرحوم محقق خراسانی - آخرین مرتبه حکم است یک اشکالی وجود دارد برای اینکه از مرحوم محقق خراسانی سؤال می کنیم که«ما معنی التنجّز؟» ایشان می گوید: معنای تنجّز این است که استحقاق عقوبت بر مخالفت حکم مترتب می شود. سؤال می شود که چه کسی حکم می کند به استحقاق عقوبت بر مخالفت؟ حاکم به استحقاق عقوبت بر مخالفت کیست؟ ایشان لابد باید جواب بدهند: عقل، حکم می کند، که اگر حکمی به مرحله فعلیت رسید و به وسیله علم یا علمی در اختیار مکلّف قرار گرفت، و مکلّف هم مخالفت کرد، اینجا عقل حاکم به این است که در برابر این مخالفت، استحقاق مذمت و عقوبت در کار است.

پس مرحلۀ تنجّز، یک مطلبی است که حاکم به آن، عبارت از عقل است و متأخر از اصل حکم است. باید وجوبی برای واجب جعل بشود و در اختیار قرار بگیرد و متعاقب آن، اگر مخالفتی تحقق پیدا کرد، استحقاق عقوبت در کار باشد. اما استحقاق عقوبتی که«امر متأخر عن الحکم و الحاکم به هو العقل لا مجال لان یجعل من مراتب الحکم» که بگوییم: یکی از مراتب حکم، مسأله تنجز است. تنجز چه ارتباطی به عنوان حکم دارد بلکه یک مسأله ای است مثل تعقیب نماز که متأخر از حکم است و مترتب بر مخالفت حکم خواهد بود. لذا اولا این اشکال به ایشان وارد است که چرا مرتبه اقتضاء و مرتبه تنجز را از مراتب حکم شمردید در حالی که هیچ کدام از آنها از مراتب حکم نیستند؟

خالی نبودن حکم از بعث و زجر

اشکال دوم که مهمتر است این است که انشاء و فعلیت که به نظر شما، مرتبه دوم و سوم حکم است را این جوری معنا کردید؛ گفتید: در حکم انشائی، بعث و زجر نیست، اما در حکم فعلی، بعث و زجر هست. سؤال می شود که آیا در حکم انشائی، وجوب هست یا نه، وجوب انشائی داریم یا نه؟ حرمت انشائیه داریم یا نه؟ اگر بگویید: نداریم که«فلیست من مراتب الحکم» و اگر بگویید: داریم، «ما معنا الوجوب» تا عنوان انشائی به آن ضمینه بشود؟ اصلا

ص:103

ایجاب یعنی چه؟ تحریم یعنی چه؟

وقتی که در مفاد هیئت«افعل» و«لا تفعل» در مباحث الفاظ بحث می کردیم عرض می کردیم که هیئت افعل برای بعث و تحریک وضع شده، اما نه بعث و تحریک تکوینی و خارجی بلکه بعث و تحریک اعتباری، و در باب هیئت لا تفعل می گفتیم: برای زجر اعتباری، نه زجر عملی خارجی مثل اینکه یک کسی را بگیرند و از انجام یک چیزی که میل دارد و از خوردن یک چیزی که میل دارد او را ممانعت بکنند، عملا دست او را بگیرند و نگذارند به طرف آن غذا دراز بشود. اینها نیست بلکه یک زجر اعتباری در مفاد هیئت لا تفعل مطرح است. و شما از یک طرف، مرتبه انشاء را از مراتب حکم می دانید، و از طرف دیگر می گویید:

انشاء؛ یعنی حکم بدون بعث و زجر. حکم بدون بعث و زجر«لیس بحکم». وجوب؛ یعنی بعث و تحریک اعتباری، تحریم؛ یعنی زجر اعتباری. آیا در حکم انشائی، بعث و زجری که شما می فرمایید وجود ندارد؟ پس اگر وجود ندارد، حکمی در کار نیست و اگر وجود دارد، پس چرا می گویید: حکم انشائی؛ یعنی آنکه خالی از بعث است، یعنی آنکه خالی از زجر است؟

در حقیقت؛ عمدۀ مسأله در همین باب، همین نکته و نقطه است که بعدا هم روی همین باید یک مقدار بحث بکنیم که فرق بین حکم انشائی و حکم فعلی چیست؟ آیا این فرقی که مرحوم محقق خراسانی ذکر کرده اند با قطع نظر از آن مسائل اقتضاء و تنجز، می تواند دو مرتبه برای حکم درست بکند که ما بگوییم: در حکم انشائی، بعث و لو بعث اعتباری اصلا وجود ندارد و در حکم فعلی است که بعث اعتباری تحقق دارد، در حالی که اصل معنای ایجاب و تحریم، بعث و تحریک اعتباری و زجر اعتباری است.

پس از یک طرف، معنای وجوب و تحریم، بعث و زجر اعتباری باشد، و از طرف دیگر، حکم انشائی را از مراتب حکم بدانیم و حکم انشائی را به حکم خالی از بعث و به حکم خالی از زجر، و لو همان بعث و زجر اعتباری تفسیر کنیم دارای اشکال است. لذا این تفسیر ایشان و عمده اشکال متوجه به مرحوم آخوند، همین اشکال است، که چطور ایشان مسأله انشاء و فعلیت را به این کیفیتی که عرض کردیم معنا کرده اند؟! لکن بعض الاعلام(قدس سره الشریف) تفسیر دیگری برای انشائی و فعلی دارند و یک تفسیری هم امام بزرگوار(قدس سره) برای انشائی و فعلی دارند که این دو را بعد عرض می کنیم تا ببینیم کدام یک از آنها قابل قبول است.

ص:104

پرسش:

1 - اشکال لزوم اجتماع حبّ و بغض از تعبّد به خبر واحد را توضیح دهید.

2 - مراتب احکام شرعیه را از نظر محقق خراسانی(ره) توضیح دهید.

3 - آیا مرتبۀ اقتضا از مراتب حکم است؟ چرا؟

4 - لازمۀ تأخّر مرتبۀ تنجّز از اصل حکم چیست؟

5 - اشکال اساسی کلام مرحوم آخوند(ره) در خالی نبودن حکم از بعث و زجر را بیان کنید.

ص:105

درس هشتاد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که مرحوم آخوند(قدس سره) در حاشیه رسائل برای حکم، مراتب چهارگانه قائل شده اند، و کلام ایشان دو اشکال داشت؛ یکی اینکه مرتبه اولی و مرتبه أخیره از مراتب حکم نیستند، بلکه یکی از مقدمات حکم و دیگری از تبعات حکم است. و اشکال مهمتر آن تفسیری بود که برای حکم انشائی و حکم فعلی بیان کردند. عرض کردیم که در تفسیر حکم انشائی و حکم فعلی، دو نظر دیگر وجود دارد؛ یکی نظریه امام بزرگوار(قدس سره الشریف) است و دیگر نظریه بعض الاعلام(قدس سره الشریف).

روش شارع مقدس در مقام تقنین

اما نظریه امام که واقعیت هم با این نظریه، تطبیق می کند این است که شارع مقدس اسلام در مقام تقنین و قانون گذاری، یک روش خاصی را اتخاذ نکرده و یک شیوه ای مخصوص به خود ندارد، بلکه کیفیت تقنین او عبارت از همان کیفیت متداوله بین العقلاء است. البته این

ص:106

نکته را هم توجه داشته باشید که مسأله قانون و مسأله تقنین در رابطه با آن احکام و دستوراتی است که برای یک مجتمعی و یک جامعه ای ذکر می شود.

لذا در مسأله عام و خاص در این مثالی که می زنند مناقشه هست که اگر مولا گفت: «اکرم العلماء» بعد هم گفت: «لا تکرم زید العالم»، برای اینکه موالی عرفیه دستورات و تکالیفی نسبت به عبید و اماء خودشان دارند؛ مثل والدین نسبت به فرزندانشان اما این دستورات و این تکالیف، غیر از مسأله قانون است، غیر از مسأله تقنین است. تقنین و قانون، چیزی است که در رابطه با یک جامعه ای وضع می شود. و لذا باید مسأله تقنین را در رابطه با عقلاء در همین محدوده حساب بکنیم، نه اینکه یک مولای عرفی و یک عبد عرفی را که در نظر بگیریم که این مولا، یک سری اوامر و نواهی صادر می کند و این عبد هم باید رعایت کند. اینها در حقیقت برای آن چه که ما در آن واقع هستیم، مثال نیست.

وقتی که در رابطه با قانون گذاری سراغ عقلاء می آییم مثل مجالسی که برای تقنین است یا در جمهوری اسلامی ما مجلس شورای اسلامی معدّ برای قانون گذاری و به عنوان قوّه مقننه مطرح است؛ اینها در نحوه تقنین به عنوان عقلاء چه جوری قانون گذاری می کنند؟ راه و شیوه قانون گذاری به این کیفیت است که اول، یک مطلبی را به صورت کلی مطرح می کنند و به عنوان قانون مطرح می شود. اما معنای اینکه این مسأله به صورت قانون مطرح است، این نیست که اراده جدی آنها صددرصد مطابق با همین اراده استعمالیه مفاد قانون است بلکه به عنوان اراده استعمالیه حکم روی یک عنوان کلی می رود، تا بعد سر فرصت یا با دقت بیشتر یا برخورد به مشکلات و موانع، مخصّصاتی به عنوان تبصره، مبیّناتی به عنوان تقیّد به این قانون وارد می کنند که بعد از آنکه در مقام عمل و اجراء واقع می شود و به دست اجراء گذاشته می شود با توجه به آن تبصره ها و استثناءها یا توسعه ها و توضیح هایی که بعدا داده می شود عمل شود.

منتها فقط فرق این است که در قوانین عقلائیه به اعتبار اینکه عقلاء نسبت به حدود قانون خودشان، احاطه کامل ندارند، بعد در مقام عمل مجبور می شوند که گاهی یک توسعه ها و تضییق هایی به وجود بیاورند، اما در قانون اسلام و شارع مقدس اسلام، این مسأله مطرح نیست. اما اصل تقنین، همین است که بعد از آنکه خداوند می خواهد بیع را به عنوان یک معامله متداوله بین مردم، محکوم به حلیّت و نفوذ قرار بدهد، با یک کلمه«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» این قانون مطرح می شود. اما تقییدات و تخصیصات مثل«لا تبع ما لیس عندک، نهی النبی عن بیع

ص:107

الغرر» و خصوصیات دیگری که موجب این می شود که دایره این«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تضییق پیدا بکند، آنها در کلام بعدی و در بیانات بعدی مطرح است.

فرق بین ارادۀ استعمالیه و ارادۀ جدّیه

لذا ما در مسأله عام و خاص وقتی که این بحث را عنوان کردیم که آیا تخصیص عام مستلزم تجوّز در دلیل عموم است و آیا تقیید اطلاق، مستلزم تجوّز در دلیل مطلق است، تصادفا خود مرحوم آخوند این مطلب را آنجا ذکر کردند و به ما یاد دادند که بین اراده استعمالیه و اراده جدیه، فرق وجود دارد. فرق آن همین است که قانونی که اول، وضع می شود، این طور نیست که تمام مفاد آن، مطابق با اراده جدیه مولا باشد لکن در عین حال اراده قانونی و اراده استعمالی، اقتضای عموم می کند، اقتضاء می کند که قانون به عنوان ضابطه مطرح بشود و فایده آن این است که در جایی که مکلّف مجتهد اطلاع بر دلیل مخصص پیدا بکند، در مقابل آن قانون می گوید: دایره اراده جدیه نسبت به این مورد، مضیّق است. اگر در یک موردی هر چه فحص کرد، اطلاعی بر مخصص پیدا نکرد، آن ضابطه به عنوان مرجع، مطرح است. اگر بر بطلان بیع معاطات نتوانست یک دلیلی پیدا بکند«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» قانونی است که در مورد شک در صحّت بیع معاطات، می تواند به آن تمسک بکند، و بگوید: در مورد بیع معاطات، دلیلی قائم نشده که مراد جدی مولا، مطابق با اراده استعمالیه آن نیست.

خود مرحوم آخوند این نکته را در آنجا بیان فرمودند و به ما تعلیم کردند لذا ما از همان جا اخذ سند می کنیم، می گوییم: معنای حکم انشائی؛ یعنی آن قانونی که به عنوان ضابطه کلی و به عنوان مراد استعمالی وضع می شود، و بعد تدریجا علی حسب اقتضاء المصلحة، برای آن مقیّد پیش می آید و لذا است که بعضی از مخصصات و مقیدات را شما بعد از صد سال و دویست سال در کلمات أئمه معصومین متأخر، ملاحظه می کنید. ما آنجا در مسأله عام و خاص، جواب این شبهه که کسی بگوید: این تأخیر بیان از وقت حاجت است، را دادیم.

معنای حکم انشائی و حکم فعلی

خلاصه مطلب این است که چون روش عقلاء در مقام تقنین بر رعایت دو مرتبه است؛ یکی اصل جعل قانون به صورت کلی و بر طبق اراده استعمالیه، و مرتبه دوم: با بیان مخصصات و مقیدات، تبیین کردن مراد جدی این قانون گذار و این مقنّن است، آن وقت

ص:108

نتیجه می گیریم که حکم انشائی عبارت از همان حکم اولی است که به صورت قانون کلی مطرح است، در دسترس هم هست. «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» در قرآن مطرح است«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» که به نحو عموم است در قرآن مطرح است لکن مقیدات و مخصصات این، به واسطه ادله بعدی و بیانات بعدی تبیین می شود و بعد از آن که مخصصات و مقیدات روشن شد و معلوم شد که محدوده دائره مراد جدی چه مقدار است، مثل همان مثال«اکرم العلماء» با قطع نظر از آن اشکالی که من عرض کردم. مولا اول می گوید: «اکرم العلماء» بعد از دو روز دیگر می گوید: «لا تکرم زید العالم» اینجا می فهمیم که محدوده دائره استعمالی، غیر از محدوده دائره اراده جدی است.

محدوده اراده استعمالی، یک معنای وسیعی است«و هو اکرام کل عالم» اما محدوده دائره اراده جدیه به علماء غیر زید اختصاص دارد، و اکرام زید نه اینکه از حالا از اراده جدیه مولا خارج شده باشد بلکه«من اول الامر لم یکن داخلا» در اراده جدیه مولا، اما اقتضای قانونگذاری، یک چنین مسأله ای بوده است، و الا می توانسته از اول هم بگوید: «اکرم کل عالم الاّ زیدا» این در دستورات فردیه مانعی ندارد، اما در قانونهای کلی که باید یک جهات کلی در آن رعایت بشود و یک مصالح دیگری در آن رعایت بشود و قانون هم به عنوان یک مرجع و ملجأیی مطرح باشد، شیوه عقلاء این چنین است و شارع مقدس هم همین شیوه عقلائیه را رعایت کرده است. لذا به مجرد اینکه یک مسأله ای در مجلس شورای اسلامی تصویب می شود، آدم فوری نمی گوید که مسأله، مثلا مشکل شد بلکه آدم به انتظار بعد از آن است که ببینند چه مقدار این را محدود می کنند یا توسعه می دهند یا تضییق می کنند و چه مقدار تبصره و امثال ذلک به آن اضافه می کنند.

نتیجتا معنای حکم انشائی یعنی آن قانون اولیه مجعوله به عنوان ضابطه، معنای حکم فعلی؛ یعنی آن قانون تصویب شده با مخصصات و مقیدات و محدوده به اراده جدیه که باید لباس عمل بپوشد و در مقام عمل پیاده بشود. این است معنی حکم انشائی و حکم فعلی. با توجه به آن نکته اولیه که خیلی اهمیت دارد که ما می دانیم که شارع در اصل تقنین و کیفیت تقنین یک روش خاصی ندارد، بلکه نحوه او، همان نحوه تقنین عقلاء است، منتها فرق آن در برخی از جزئیات است و آن این است که عقلاء گاهی از اوقات در ابتداء جعل قانون خودشان مخصصات قانون را نمی دانند، روی اینکه احاطه علمیه کامل نسبت به این قانون ندارند، اما شارع مقدس اسلام از هنگامی که«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» را به صورت قانون مطرح کرده، از همان

ص:109

موقع«لا تبع ما لیس عندک» هم پیش او مطرح بوده است، از همان موقع«نهی النبی عن بیع الغرر» هم پیش او مطرح بوده است منتها مصلحت اقتضاء می کرده که اینها با بعضی از فواصل زمانیه مطرح بشود، مثل مصلحتی که اقتضاء می کرد که احکام اسلام تدریجا بیان بشود. این طور نیست روزی که رسول گرامی اسلام مبعوث به نبوت شدند، همان روز تمام احکام اسلام بر مسلمین و بر عهده مسلمین ثابت بوده، بلکه مصلحت اقتضاء می کرده که این قانونها به صورت تدریج ذکر بشود و پیاده بشود. همان مصلحتی که این اقتضاء را دارد، همان مصلحت هم اقتضاء می کند که«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» را قرآن بگوید، و بعد از مدتی مثلا رسول خدا نهی بکنند«عن بیع الغرر» یا«عن بیع ما لیس عند البایع» حالا به هر معنایی که این عبارت دارد.

خلاصۀ مطلب روی بیان ایشان که یک بیان بسیار خوب و قابل قبولی است، همین است نه آن چیزی که مرحوم آخوند به عنوان حکم انشائی ذکر می کند. حکم انشائی، حکم است.

واقعا هم حکم است، اما حکم قانونی است، حکمی که به صورت ضابطه مطرح است. حکم انشائی عبارت از حکمی است که با توجه به مخصصات و مقیدات آن حالا باید پیاده بشود، حالا باید به مرحله اجراء گذاشته بشود و در مقام عمل، مکلّف عمل خودش را تطبیق بر آن بکند.

(سؤال... و پاسخ استاد): اگر یک قانونی هیچ گونه موارد استثنائی نداشت، هیچ گونه مخصص و مقیدی نداشت و به همین صورت کلی به مرحله اجراء و عمل گذاشته شد، همان حکم انشائی با حکم فعلی مطابقت دارد به خلاف صورتهای معمولی که حکم انشائی نوعا مخالف با حکم فعلی است برای اینکه ملاک در حکم انشائی اراده استعمالیه است، اراده استعمالیه یا به مطلق متعلق است یا به عموم، اما اراده جدیه با ضمّ بعضی از قیود یا جملة من القیود به عنوان تخصیص یا تقیید مطرح است. لذا این بیان ایشان یک بیان خوبی به نظر می رسد.

برگشت دادن حکم انشائی به قضیۀ حقیقیه

و اما بعض الاعلام(قدس سره الشریف) بیانی دارند که ظاهرا این بیان را از اساتید خودشان گرفته باشند. ایشان می فرماید: حکم انشائی؛ یعنی حکمی که به نحو قضیه حقیقیه جعل شده باشد و بیان شده باشد. قضیه حقیقیه آن است که موضوع آن، عبارت از خصوص افراد محققة الوجود نیست، بلکه همان طوری که افراد محققة الوجود را شامل می شود، افراد

ص:110

مقدّرة الوجود را هم شامل می شود؛ مثل آیۀ شریفه ای که در باب حج است: «لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» کأنّ به این برمی گردد که«المستطیع یجب علیه الحج» لکن «المستطیع» آن، به عنوان یک قضیه حقیقیه مطرح است، چه آنهایی که در زمان نزول آیه، مستطیع بودند، و چه آنهایی که در آینده تدریجا اتصاف به استطاعت و عنوان مستطیع پیدا می کنند.

می فرماید: ما از این قضیه که به عنوان قضیه حقیقیه است تعبیر به حکم انشائی می کنیم.

درباره کسی که«الان لیس بمستطیع» این«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ» یک حکم انشائی است.

اما همین آدم غیر مستطیع روزی که اتصاف به استطاعت پیدا کرد«و صار مستطیعا، و صار موضوعا لعنوان الآیة»، آن روز آن حکم فعلی می شود. پس قبل از آنی که مستطیع بشود به استطاعتهای معتبره در حج، این حکم نسبت به او شأنی است، برای اینکه به عنوان قضیه حقیقیه مطرح است اما روزی که این برای او عنوان استطاعت فعلیت پیدا کرد و مسأله تقدیر، به تحقق تبدّل پیدا کرد، «یصیر هذا الحکم بالاضافة الیه فعلیا».

در نتیجه در«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» روی بیان ایشان باید اینجوری ملتزم بشویم؛ اگر کسی از ما سؤال کرد که«هذا حکم انشائی ام حکم فعلی»؟ ما در مقام جواب بگوییم: نسبت به چه کسی سؤال می کنی؟ اگر برای غیر مستطیع، سؤال می کنی، «هذا حکم انشائی» اما اگر برای مستطیع، سؤال می کنی، «هذا حکم فعلی» که محور فرق بین انشائیت و فعلیت، همان تحقق موضوع و تقدّر موضوع است؛ یعنی تا زمانی که موضوع تقدیری و غیر محقق است، «یکون الحکم انشائیا» بعد از آنکه این تقدیر به تحقق تبدل پیدا کرد«یصیر الحکم فعلیا» که عرض کردیم باید بگوییم: حکم واحد نسبت به یک شخص، عنوان انشائی دارد و نسبت به شخص آخر عنوان فعلیت دارد. در فرق بین انشائیت و فعلیت یک چنین مطلبی را در تقریرات ایشان ذکر کرده اند.

اشکالات برگشت دادن حکم انشائی به قضیۀ حقیقیه

لکن این، اولا یک مطلب بلا شاهد است. ثانیا: همان مبعّدی که من عرض کردم را دارد که حکم واحد نسبت به یک نفر، انشائی و نسبت به نفر دیگر، نفس همین حکم، فعلیت داشته باشد، آن هم نه در رابطه با علم و جهل و امثال ذلک بلکه در رابطه با تحقق موضوع و عدم تحقق موضوع.

ص:111

اشکال سوم این است که این خلاف آن چیزی است که در روش تقنین عقلائی ملاحظه می کنیم. عقلاء در مقام تقنین، این مسائل را ندارند.

علاوه؛ این طور نیست که همه احکام به صورت قضیه حقیقیه مطرح باشد. آنهایی که مثل «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و امثال ذلک است، آیا اینها را هم شما تبدیل به قضیه حقیقیه می کنید؟ «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» یعنی«کل بیع سواء البیوع المتحققه فی زمن نزول الآیه، او البیوع المتقدرة الوجود فی الاتیة» در آینده، یک چنین معنایی برای«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» هست؟ یا اینکه آن طوری که ما در مسأله مطلق و مقید مطرح کردیم، اصلا باب مطلقات، قابل این حرفها نیست. معنای مطلق، این است که حکم، روی طبیعت رفته، پای افراد مطرح نیست تا شما محققة الوجود و مقدرة الوجود را مطرح کنید. محققة الوجود و مقدرة الوجود در آنجایی مطرح است که افراد، دخالت داشته باشند، اما آنجایی که حکم روی نفس طبیعت رفته مطرح نیست و ما در باب مطلق و مقید این معنا را ثابت کردیم که غیر این معنا اصلا محال است نه باطل است برای اینکه طبیعت نمی تواند حکایت از افراد داشته باشد. در آنجا شما قضیه حقیقه را به چه صورتی تصور می کنید؟ آیا«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» مطلق حکم انشائی است یا حکم فعلی است؟ یا به نظر شما و بیان شما از هر دو خارج است برای اینکه قضیه، قضیه حقیقیه نیست تا مسأله محققة الوجود و مقدرة الوجود محقق باشد؟ یک مقدار بیشتر در بیان ایشان فکر بکنید تا بعدا ان شاء الله.

پرسش:

1 - نظریۀ امام(ره) را در تفسیر حکم انشائی و فعلی توضیح دهید.

2 - فرق بین حکم انشائی و حکم فعلی را طبق نظریۀ امام بیان کنید.

3 - نظریۀ بعض الاعلام(ره) را در برگشت دادن حکم انشائی به قضیۀ حقیقیه توضیح دهید.

4 - اشکالات نظریۀ فوق را بیان کنید.

ص:112

درس هشتاد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

فرق بین حکم انشائی و حکم فعلی

بحث در فرق بین حکم انشائی و حکم فعلی بود. عرض کردیم که بعض الاعلام(قدس سره) فرق را به این صورت بیان کردند که حکم انشائی عبارت از آن احکامی است که به صورت قضیه حقیقیه روی موضوعات اعم از محقّقه و مقدّرة الوجود بار شده است. تا زمانی که موضوع این حکم به عنوان تقدیر و مقدرة الوجود، مطرح است، این حکم انشائی خواهد بود. اما زمانی که موضوع آن از فرض تقدیر به تحقیق و تحقق مبدل شد، این حکم یصیر فعلیا؛ مثل زید در رابطه با آیه حج«وَ لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» که تا زمانی که این زید عنوان استطاعت پیدا نکرده و محقق الاستطاعة نشده، این حکم در رابطه با او به عنوان یک حکم انشائی است اما بعد از آن که استطاعت معتبره در حج، در زید وجود پیدا کرد و عنوان«المستطیع» بر او انطباق پیدا کرد، این حکم«یصیر فعلیا بالاضافة الی زید».

پس در فرق بین انشائیت و فعلیت، همین عنوان موضوع را از نظر تقدر وجود و تحقق وجود

ص:113

ذکر می فرمایند. تا زمانی که مقدر است، حکم انشائی است و بعد التحقق یصیر فعلیا.

ما عرض کردیم که اولا مسأله انشائیت و فعلیت، یک مسأله ای نیست که تنها در رابطه با قوانین اسلام باشد، بلکه قوانین اسلام هم از جهات مختلف شبیه قوانین موضوعه عقلائیه است و شارع در کیفیت تقنین و روش تقنین، یک روش خاصی اتخاذ نفرموده بلکه نحوه تقنین و قانون گذاری در اسلام به همان کیفیت معموله عقلائیه مطرح است. و ما در وضع قوانین عقلائی ملاحظه می کنیم که حکم، دو مرحله دارد؛ یک مرحله، اصل تقنین است، بیان حکم به صورت یک قانون کلی مربوط به عالم جعل، و یک مرحله، مرحلۀ اجراء این حکم است که معمولا محدوده اجراء مضیق تر از محدود جعل قانون است. از مرحله جعل تعبیر به انشاء و از مرحله اجراء به فعلیت تعبیر می شود. لذا بیان ایشان با این کیفیت تقنین و روش قانون گذاری بین عقلاء نمی سازد.

عدم تطبیق قضایای حقیقیه بر احکام غیر خطابی

ثانیا: اشکال دیگری که ممکن است به ایشان توجه پیدا بکند، این است که در قوانینی که به صورت غیر خطاب جعل می شود، می توانیم مسأله قضیه حقیقه را بیان بکنیم؛ مثل همین آیه حج، مثل«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» ، «تِجارَةً عَنْ تَراضٍ» و امثال ذلک، اما در آن قوانینی که به صورت خطاب مطرح است، مثل«أَقِیمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّکاةَ» ، آیا آنجا تصویر قضیه حقیقیه به چه صورتی خواهد بود؟ آنجا چطوری می توانیم عنوان درست بکنیم؟ مگر اینکه اینجوری توجیه بکنیم، بگوییم: معنای«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» این است که«المکلف یجب علیه اقامة الصلاة».

یک عنوان مکلّفی از جیب خودمان بیرون بیاوریم و موضوع قرار بدهیم و بگوییم: این زید تا زمانی که داخل در دایره عنوان مکلّف نشده، این تکلیف نسبت به او جنبه انشائی دارد. وقتی که بالغ عاقل شد و شرایط تکلیف درباره او وجود پیدا کرد، مثل آن غیر مستطیعی که«یصیر مستطیعا و یدخل فی عنوان المستطیع» این هم غیر مکلّفی بوده که بواسطه بلوغ و عقل و امثال ذلک داخل در عنوان المکلّف شده است.

آیا این درست است که«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» که به صورت یک خطاب مطرح است و به صورت جمله انشائیه با هیئت«افعل» مطرح است را بگوییم: رجوع می کند و برگشت می کند به یک جمله ای شبیه«المستطیع یجب علیه الحج» منتها آنجا عنوان«المستطیع» مطرح است و اینجا عنوان المکلّف مطرح است و قضیه حقیقیه را در رابطه با عنوان المکلّف بتوانیم پیاده

ص:114

بکنیم؟

پس این مشکل هم در رابطه با کلام ایشان مطرح است که در احکامی که به صورت خطاب مطرح است و ما قضیه مان به صورت یک قضیه انشائیه مشتمله بر هیئت«افعل» یا «لا تفعل» است، باید لا محاله در تمامی اینها یک تأویل و توجیهی را مرتکب بشویم و ارجاعش بکنیم به یک قضییه ای که به صورت جمله خبریه باشد و عنوان المکلّف را به صورت موضوع در این قضیه خبریه حملیه مطرح بکنیم؟ لازمه بیان ایشان، التزام به یک چنین توجیهی است در مثل«أَقِیمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّکاةَ» در حالی که روی بیانی که ما در حکم انشائی و حکم فعلی بیان کردیم، اصلا نیازی به این ارجاع و تأویل، وجود نداشت. این هم یک مشکل در رابطه با کلام ایشان.

قلمرو ارادۀ جدّیه در احکام انشائیه

مشکل سوم، همان نکته ای است که ما اشاره کردیم که در مواردی که حکم فعلی با حکم انشائی مغایرت پیدا می کند به این کیفیت که دایره حکم فعلی از دایره حکم انشائی اضیق می شود؛ مثل آنجایی که تبصره ای به قانون زده می شود، مخصصی بر حکم عام عارض می شود، یک مقیدی در مقابل دلیل مطلق بوجود می آید، ما بین اینها را به این کیفیت جمع کردیم که معنای حکم انشائی این نیست که بجمیع افراده و مصادیقه، مطابق با اراده جدیه است. یک اراده استعمالیه به«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» به عنوان یک قانون، تعلق گرفته که این طبیعت بدون هیچ قید و شرط، محکوم به حلیّت و امضاء الهی قرار بگیرد.

و این منافات ندارد که بعضی از قیود و شرایط، در متعلق اراده جدیه مدخلیت داشته باشد: باید بیع غرری نباشد، باید بعضی از خصوصیات دیگر را که شارع اعتبار می کند، در آن وجود داشته باشد. و در حقیقت گفتیم: بین«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» با«نهی النبی عن بیع الغرر» هیچ گونه منافاتی نیست برای اینکه«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» یک حکم انشائی را بیان می کند، اراده استعمالیه به این طبیعت متعلق شده است. البته در کنار آن هم این معنا وجود دارد و هر کجا که دلیلی برخلاف این اراده استعمالیه وجود نداشته باشد، یک اصالة التطابقی که ما در بحث عام و خاص ذکر می کردیم، حکم می کند که بین اراده جدیه و اراده استعمالیه، تطابق وجود دارد.

اما این اصالة التطابق کجا پیاده می شود؟ آنجایی که دلیل عدم تطابق، وجود نداشته باشد. در «نهی النبی عن بیع الغرر» دلیل بر عدم تطابق قائم شده است. اما اگر در بیع معاطات شک

ص:115

کردیم که آیا بیع معاطات صحیح است یا نه؟ چون دلیلی بر اصالة عدم تطابق قائم نشده، روی اصالة التطابق، به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک می کنیم و از راه اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» استفاده می کنیم که بیع معاطاتی هم مثل بیع به صیغه، مورد امضاء و تنفیذ شارع مقدس اسلام است.

پس در حقیقت ما از یک طرف در حکم انشائی پای اراده جدیه را مطرح نمی کنیم، مگر آن مقداری که دلیل برخلاف قائم نشده باشد، و از طرف دیگر منافاتی بین«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و «نهی النبی عن بیع الغرر» قائل نیستیم.

روی معنایی که ما برای انشائیت و فعلیت می کنیم، حل این مسائل خیلی آسان به نظر می رسد بدون اینکه مواجه با اشکال بشویم. اما روی بیان بعض الاعلام(قدس سره الشریف) در فرق بین انشائیت و فعلیت که ملاک را در انشائیت، قضیه حقیقیه به نحو مقدرة الوجود و در فعلیه، محققة الوجود می داند، دیگر هیچ مسأله اراده جدیه و اراده استعمالیه مطرح نیست.

آن وقت از ایشان سؤال می کنیم که بین«احلّ الله البیع» با«نهی النبی عن بیع الغرر» چطوری جمع می کنید؟ شما که نیامدید از طریق اراده جدیه و اراده استعمالیه تفکیک قائل بشوید بلکه از طریق قضیه حقیقیه مقدّره و محققه تفصیل قائل شدید. بین«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و«نهی النبی عن بیع الغرر» چطوری جمع می شود؟

به عبارت دیگر: در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» که یک مصداق روشنی است برای قضیه حقیقیه، لازمه بیان شما این است که اراده جدیه روی همه موضوعات و مصادیق بیع تحقق دارد، منتها بیع تا زمانی که تحقق پیدا نکرده به صورت مقدره است، بعد از آنکه تحقق پیدا کرد، به صورت محققه است. در بیع غرری، آیا این بیع غرری محققة الوجود«لا یکون من مصادیق احلّ الله البیع، ام یکون من مصادیقه»؟ حالا که از مصادیق آن است، بین اراده جدی و استعمالی هم که تفکیکی نیست، پس باید بگوییم: «کل بیع، کل معاملة اذا تحققت و اتصفت بعنوان البیعیة، یکون حلالا صحیحا نافذا عن الله». آیا می توانیم به صورت قضیه جدیه و بر طبق اراده جدّیه این حرف را بزنیم یا نمی شود این حرف را زد؟

روی بیان ایشان باید ملتزم بشویم به اینکه وقتی که موضوع آن قضیه حقیقیه تحقق وجود پیدا کرد، اراده دیگری به آن متعلق است لکن این اولا با وجود دلیل مقیّد سازگار نیست. ما در مقام تقیید و تخصیص با توجه به اینکه تقیید و تخصیص، مستلزم هیچ گونه مجازیتی در دلیل عام و در دلیل مخصص نیست، هیچ راهی جز تفکیک بین اراده جدیه و اراده استعمالیه وجود ندارد. وقتی که راه، این شد، ملاک در انشائیت و فعلیت هم همین است. آنکه اراده

ص:116

استعمالیه به صورت وضع قانون و جعل قانون به آن متعلق است«حکم انشائی» است و آنکه متعلق اراده جدیه است و باید پیاده بشود و به مرحله اجرا و عمل بیرون بیاید، عبارت از حکم فعلی است. و عرض کردیم امام بزرگوار«قدس سره الشریف» هم همین نظر را اختیار فرمودند و تحقیق هم همین معنا را اقتضاء می کند.

اشکال اجتماع اراده و کراهت

اینها مقدمه بود؛ اصل بحث ما در این محظوری بود که در رابطه با تعبد به مظنه مطرح بود، چون دو محظور آن را جواب دادیم؛ محظور سوم، مسأله اجتماع اراده و کراهت بود.

به عبارت روشن تر؛ محظور سوم، این بود که اگر شارع به مقتضای حکم فعلی، نماز جمعه را واجب قرار داد، اراده جدیه هم متعلق به ایجاد نماز جمعه است، لکن اماره و خبر واحد«دلّ علی عدم وجوب صلاة الجمعة» غیر از مسأله تفویت مصلحت که محظور دوم بود، یک محظور سومی مطرح بود که به عنوان مقدمۀ جوابش، مسأله فرق بین حکم انشائی و فعلی را بیان کردیم. اینجا چطور می شود از طرفی وجوب نماز جمعه، یک وجوب عملی، اجرائی، حکم فعلی است، از طرف دیگر هم«قامت الامارة علی عدم وجوبها» مکلّف هم که خبر ندارد که وجوب نماز جمعه به عنوان فعلیت مطرح است، مکلف بیچاره و یا مجتهد، فقط مواجه با یک خبر زراره ای است که«قام علی عدم وجوب صلاة الجمعة» آن وقت سؤال می شود که اینجا شارع چه کرده است؟ از یک طرف اراده جدیه به نماز جمعه متعلق است، مقتضی و ملاک وجوب در نماز جمعه به حدی است که اراده جدیه مولا بر اتیان نماز جمعه است، از طرفی هم شارع می خواهد قول زرارة را حجت قرار بدهد، در حالی که زرارة«یخبر عن المعصوم علیه السلام بان صلاة الجمعة لیست بواجبة» اینجا چه جوری بین این دو مطلب جمع بکنیم؟

راه حل اجتماع اراده و کراهت

یک راه جواب روشن دارد و آن راه، این است؛ در مسأله اهم و مهم، در مسأله صلاة و ازاله نجاست از مسجد، در مسأله غریقینی که فرض کنید«احدهما یکون نبیّا و الآخر انسانا عادیّا» در مسأله اهم و مهم شما می گویید: هیچ مانعی ندارد با اینکه هر دو عنوان، ملاک دارد، با اینکه مقتضی وجوب در آن تحقق دارد، با اینکه اگر مزاحمتی بین صلاة و ازاله نبود، واجب بود که

ص:117

صلاة در ظرف خودش تحقق پیدا بکند، اما وقتی که پای مزاحمت پیش آمد، پای اهم و مهم پیش آمد، امکان جمع بین کلا التکلیفین و رعایت امتثال هر دو تکلیف نشد، انسان یک اهم را اختیار می کند و اگر در مواردی هم اهم و مهم وجود نداشت، مثل دو غریق معمولی«لکنه لا یقدر علی انقاذ کلیهما» می گویید: یتخیّر بین اینکه این غریق را انقاذ بکند و یا آن غریق را انقاذ بکند.

پس در رابطه با خود دو حکم فعلی که هر دو از نظر فعلیت در رتبه واحده هستند، وقتی که امکان رعایت جمع بین دو حکم فعلی نبود و مسأله مزاحمت مطرح بود، در درجه اول، اهم، اگر اهم و مهمی نبود، نوبت به تخییر می رسید. وقتی این معنا را شما در اینجا پیاده کردید، معنای آن این است که اگر آن غریق اهم را شما انقاذ کردید، معنای آن این نیست که آن غریق غیر اهم«لا یکون انقاذه بمرحلة بلوغه الی الحکم الفعلی» بلکه حکم فعلی هم بود به مرحله اجراء هم رسید، اراده جدیه شارع هم به او تعلق گرفته بود، لکن چون مکلّف نمی توانست و توان جمع بین انقاذ کلا الغریقین را نداشت، در درجه اول، اهم و مهم، «و اذا لم یکن هناک اهمیة کان مخیّرا بین الامرین» وقتی که این قاعده و ضابطه به عنوان یک حکم عقلی مطرح شد، آن وقت در ما نحن فیه با یک مختصر توضیحی که بعدا ان شاء الله عرض می کنیم همین معنا پیاده خواهد شد.

پرسش:

1 - فرق بین حکم انشائی و حکم فعلی را از نظر بعض الاعلام بیان کنید.

2 - دلیل عدم تطبیق قضایای حقیقیه بر احکام غیر خطابی چیست؟

3 - آیا در احکام انشائیه هم ارادۀ جدیه مطرح است؟ توضیح دهید.

4 - راه حل اشکال اجتماع اراده و کراهت را بیان کنید.

ص:118

درس هشتاد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جمع بین حکم ظاهری و واقعی

بعد از روشن شدن معنای حکم انشایی و حکم فعلی در رابطۀ با اصل مسأله که محظور تعبّد به مظنه بود که اجتماع اراده و کراهت و یا حبّ و بغض در شیء واحد لازم می آید در جایی که اماره مؤدی بشود«الی حرمة ما هو واجب فی الواقع أو الی وجوب ما هو حرام فی الواقع» مستشکل می گفت: در چنین صورتی، تعبّد به مظنه، مستلزم اجتماع اراده و کراهت و مستلزم اجتماع حب و بغض است.

برای جواب از این محظور، مقدمه ای را ذکر کردیم، که این جواب ما، همان تحقیق در جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی خواهد بود. گفتیم: این مسألۀ مسلّمی است که در مورد تزاحم، اگر احد المتزاحمین اهمّ باشد و دیگری مهم، مولا نمی تواند هر دو را به مکلّف الزام بکند زیرا که مکلّف قدرت بر امتثال هر دو را ندارد و نمی تواند هر دو مأمور به را در خارج جمع بکند، لا محاله اگر یکی اهم از دیگری بود - مثل همان مسألۀ صلاة و ازاله که در باب امر

ص:119

به شیء بحث می شد - آن امر به اهم، فعلیت پیدا می کند و امر به مهم، کنار می رود، لکن نحوه کنار رفتن امر به مهم این نیست که مقتضی در آن وجود ندارد یا ملاک را از دست داده بلکه صرفا برای رعایت اهم و عدم امکان اجتماع امتثالین، مولا لا محاله از مهم رفع ید می کند و می گوید: مخالفت امر به مهم«لا یترتب علیها استحقاق العقوبة و امثال ذلک» اما اگر مکلّف قدرت می داشت، بواسطۀ فعلیت و وجود ملاک و لزوم تحقق آن مأمور به و امر مهم، لازم بود که هر دو را انجام بدهد.

بعد از آنکه شما این مطلب را در موارد شخصیه پذیرفته اید و روی این مبنا مشی می کنید، ما اینجا همین حرف را می زنیم و می گوییم: در این جایی که نماز جمعه بر حسب واقع، واجب است و وجوبش هم به مرحله اجرا درآمده، لازم هم هست که مکلّف آن را رعایت بکند، لکن یک مشکلی در پیش است و آن این است که چون این تکلیف به مکلّف نرسیده و برای مکلّف تبیین نشده و موانع نگذاشته که این تکلیف در اختیار مکلّف قرار بگیرد، این جا از دو حال بیرون نیست؛ با این است که مکلّف بر طبق علم اجمالی که معمولا برای او در موارد محقق است، باید در همه موارد، احتیاط بکند و یا این که بگوییم: این احتیاط چون مستلزم یک مشقّت شدیده و یک حرج شدیده است و چه بسا توده مردم زیر بار چنین احتیاطی نمی روند ولو این که در بعضی از موارد شخصیه، مانعی ندارد، اما در تمامی موارد بخواهیم پایه را بر مبنای احتیاط تام و احتیاط کامل قرار بدهیم و به مکلّف بگوییم که هر کجا شما احتمال یک تکلیف وجوبی می دهید، باید احتیاط بکنید و هر کجا احتمال یک تکلیف تحریمی وجود دارد لازم است که احتیاط تحقق پیدا بکند، این سبب می شود که مردم از اساس دین دور بشوند و یک تنفّری نسبت به دین برای آنها پیدا بشود. ما ملاحظه می کنیم در شرایطی که تعبّد به مظنه وجود دارد و راه برای مردم باز است و مسألۀ احتیاط، قلّ ما یتحقق مورد پیدا می کند، معذلک برای خیلی از مردم سخت است زیر بار احکام اسلام بروند، با این که دین سمحه سهله آسانی است، معذلک پذیرفتن آن و عمل کردن به همه احکام آن مشکل است.

لازمۀ ترک تعبّد به ظنّ

اگر ما مسأله تعبّد به مظنه را کنار بگذاریم، بگوییم: در جمیع موارد باید احتیاط تام رعایت شود، کأنّ یک حرجی در اعلی درجه که شاید چه بسا منجر به هرج و مرج و اختلال نظام هم

ص:120

بشود و این با هدف اصلی دین سازگار نیست. پس شارع این نکته را رعایت می کند. و از طرفی می بیند که اگر خبر عادل، حجت قرار بگیرد اگر همان چیزی که عقلا در باب خبر ثقه پیروی می کنند در مسائل دینی هم مورد تبعیت و پیروی قرار بگیرد، البته این طور هست که گاهی از اوقات این خبر واحد، مخالف با واقع است لکن کثیراما هم این خبر واحد مطابق با واقع است و همان واقع را برای مکلّف منجّز می کند و مکلّف را ملزم به آن قرار می دهد.

نتیجه این می شود؛ به لحاظ این که مواردی و مثلا صدی ده، صدی بیست، این خبر عادل و یا ثقه، مخالف با واقع است و در نتیجۀ مخالفت، همان ملاکها و مصالح و مناطها از دست مکلّف فوت می شود و از بین می رود اما برای شارع، چاره غیر از این نیست. شارع چه کار بکند؟ احکامی را وضع کرده، احکامی را انشاء کرده و به مرحلۀ اجرا رسانده و مرادش این است که این احکام، عمل بشود، اما چون مردم علم ندارند، عالم به غیب نیستند، علم معمولی آنها هم در رابطۀ با احکام کم است، پس در موارد نبودن علم، مصلحت مهمتر اقتضای جعل تعبّد برای مظنه می کند، در عین اینکه حکم واقعی دارای ملاک است، دارای مناط است، اما در شرایط فعلی نمی تواند در صورت مخالفت اماره، واقع را از مکلّف طلبکاری کند برای همین مشکل مهمی که در برابر شارع قرار گرفته است.

پس همان طور که در اهم و مهم در موارد جزئیه، در موارد شخصیه شما اهم را بر مهم مقدّم می دارید و معنای تقدیمش این است که شارع از روی ناچاری، از مهم رفع ید کرده، نه برای اشکال و کمبودی که در مهم وجود دارد و چاره ای هم غیر از این ندارد، در مسألۀ کلی تعبّد به ظن در رابطۀ با احکام کلیه اسلامیه هم به همین ملاک و به همین مناط، عقل تجویز می کند، بلکه بالاتر: نه تنها تجویز است اصلا ضرورت دارد که شارع بعضی از امارات ظنیه را حجت قرار بدهد برای تسهیل و برای حفظ اسلام و برای عدم تنفّر مردم از اسلام، و لو این که در سایۀ این مطلب و این مسأله، یک مشکلات فی الجمله ای پیش می آید و یک سری از احکام اجرا نمی شود و مکلّف آنها را عمل نمی کند، لکن عمل نشدن به یک سری از احکام در موارد مخالفت اماره با واقع، اهون است بر شارع از این که اساس اسلام در خطر انزجار و تنفّر مردم قرار بگیرد.

ملاک عمل عقلا به خبر ثقه

لذا ما می بینیم که خود عقلا هم روی همین ملاک است که خبر ثقه را در مسائل خودشان

ص:121

حجت قرار داده اند. اگر عقلا مبنای کار خودشان را بر علم قرار بدهند، می بینید چه مشکلاتی تحقق پیدا می کند! اصلا دیگر ترتیب اثر بر حرفی نمی دهند، چون موارد تحقق علم حتی در مسائل عقلائیه هم عبارت از موارد قلیله است. آنها هم روی همین نکته، مسأله خبر ثقه و بعضی از امارات را حجت قرار داده اند و الاّ کار عقلا بلا وجه نیست و این نه به این معناست که عقلا خواسته اند مرتبه علم را پایین بیاورند و ارزش یقین را کم کنند بلکه ملاحظه کرده اند دیده اند اگر مبنای کار را روی علم بگذارند، دیگر اصلا زندگی یک طور دیگری خواهد شد و چه بسا در همان زندگی روزمرۀ عقلائی اختلال به وجود خواهد آمد. آنها هم روی همین ملاک، مسألۀ امارات را حجت می دانند منتها شارع بعضی از امارات عقلائیه را نپذیرفته، لکن بحث ما در اماره خاصه نیست، بحث ما در اصل مسألۀ تعبّد به امارۀ ظنیه است که به چه مناسبت این مسألۀ تعبّد به امارۀ ظنیه به عنوان جانشین یقین در مورد نبود یقین مطرح شده؟ همان نکته ای که پیش عقلا مطرح است، شارع هم روی همان نکته تکیه کرده و روی همان حساب، مسألۀ تعبّد به مظنه را در شرعیات پیاده کرده، برای این که شرع محفوظ بماند، احکام شرع محفوظ بماند، مخصوصا که هر ظنی را هم حجت قرار نداده است. ظنونی مورد تعبّد و جعل حجیت است تأسیسا یا امضاء فرضا که اینها کثیرا ما مطابق با واقع است لکن در صدی ده درصد یا بیست درصد هم مخالف با واقع باشند، این مخالفت با واقع و ضربه ای که از این ناحیه به مکلّف متوجه می شود، به مراتب کمتر است از ضربه ای که در رابطۀ با انزجار و تنفر از اساس دین به دنبال احتیاط کامل و مشقتی که مترتب بر احتیاط کامل است.

پس در حقیقت محور و ملاک، همان مسألۀ اهم و مهم است، منتها مسأله اهم و مهمی که ما معمولا بحث می کردیم در یک موارد شخصیه و جزئیه بود، اما در مسألۀ تعبّد به مظنه، گاهی این مسألۀ اهم و مهم روی یک عنوان، پیاده می شود، اما از نظر ملاک و از نظر مناط، یکی است، بدون این که کمترین فرقی بین اینها وجود داشته باشد.

پس در مسأله تعارض حکم ظاهری با حکم واقعی(این قسمتش فعلا مربوط به امارات است چون همان طوری که بعدا ان شاء الله بحث می کنیم گاهی حکم ظاهری مقتضای اماره است، گاهی مقتضای اصل عملی است، و اصل عملی هم - به تعبیر مرحوم محقق نایینی(قدس سره) که کلامشان را ان شاء الله ذکر می کنیم - دوجور است؛ اصول محرزه یا اصول غیر محرزه، لکن فعلا بحث ما در امارات است) جمع بین حجیت اماره و حکم واقعی به همین کیفیتی است که شما ملاحظه کردید. اما اینجا انظار و آراء دیگری هم وجود دارد که

ص:122

بعضی از این انظار و آراء را در کتاب رسائل و کتاب کفایه ملاحظه فرموده اید، لکن بعضی از انظار و آراء دیگر هم وجود دارد که باید ان شاء الله همه اش را ملاحظه کنیم چون یک بحث دقیق است و یک بحث اساسی است و باید روشن شود.

طریقۀ مرحوم شیخ(ره) برای جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی

اما آنچه در رسائل و کفایه مطرح است آن را خیلی دنبال نمی کنیم. مرحوم شیخ انصاری در کتاب رسائل از این راه وارد شده که در جمع بین حکم ظاهری و واقعی، ما از این راه وارد می شویم که اینها در مرتبۀ واحده نیستند، بلکه حکم ظاهری به دو رتبه از حکم واقعی، تأخّر دارد و این حکم ظاهری که ایشان ذکر می کنند، هم مفاد اماره را شامل می شود و هم مفاد اصول عملیه را می گیرد. اگر مثلا نماز جمعه فرضا در عصر غیبت بر حسب حکم واقعی، حکمش عبارت از حرمت است، لکن چون مکلّف نمی داند و در نماز جمعه شاک است، فرض کنیم با پشتوانه جعل«لا تنقض الیقین بالشک» از طرف شارع راهی برای او هست و «لا تنقض الیقین بالشک» دلالت می کند بر جریان استصحاب وجوب که نماز جمعه در عصر حضور، واجب بوده لکن در زمان غیبت چون شک در بقا و عدم بقای وجوبش مطرح است، «لا تنقض الیقین بالشک» اقتضای استصحاب وجوب را می کند. چگونه بین استصحاب وجوبی که خود شارع با لا تنقض برای مکلّف مطرح کرده و از طرفی هم خود شارع حکم واقعی نماز جمعه را در عصر غیبت فرضا حرمت قرار داده است، اجتماع حاصل می شود؟

مرحوم شیخ فرموده است که مرتبه حکم ظاهری از مرتبه حکم واقعی متأخر است، برای اینکه در موضوع حکم ظاهری شک در حکم واقعی اخذ شده است، پس اول باید حکم واقعی وجود داشته باشد و شک در رابطۀ با حکم واقعی مطرح باشد و این شک در حکم واقعی، موضوع برای جریان استصحاب و حکم ظاهری است. یا در مسأله اصالة الحلیة در آن جایی که شیء به حسب واقع، حرام است اگر فرض کردیم که شرب توتون به حسب واقع حرام است لکن شارع به مقتضای«کل شی لک حلال حتی تعرف انه حرام» یک اصلی را به نام اصالة الحلیة برای مکلّفین جعل کرد، حالا مکلّف شک دارد در این که شرب توتون حلال ام حرام؟ اصالة الحلیة برای مکلّف، حلیت ظاهریه جعل می کند، در حالی که حکم واقعی آن عبارت از حرمت است، آن وقت بین این حرمت واقعیه و حلیت ظاهریه، «کیف یتحقق الاجتماع؟» شیخ می فرماید: به این کیفیت که این کسی که اصالة الحلیة برایش جریان پیدا

ص:123

می کند باید اول شک در حکم واقعی داشته باشد. پس اصالة الحلیة از موضوعش تأخر دارد.

موضوعش شک در حکم واقع است. شک در حکم واقعی هم از خود حکم واقعی متأخر است. اگر حکم واقعی وجود نداشته باشد، معنا ندارد که شک در حکم واقعی تحقق پیدا کند.

پس در نتیجه حکم ظاهری به دو رتبه از حکم واقعی تأخر دارد و همین سبب می شود که جمع بین حکم ظاهری و واقعی مانعی نداشته باشد.

بقای فعلیت حکم واقعی

لکن شاگردان ایشان و از جمله مرحوم محقق خراسانی در کفایه به ایشان اعتراض کرده اند که این بیان شما، یک بعد مسأله را دلالت کرد و این که حکم ظاهری در رتبۀ حکم واقعی نیست، اما در این جایی که حکم ظاهری با تأخر رتبه آمده، آیا حکم واقعی کجا رفته؟ حکم واقعی که از بین نرفته. آن که به عالم اختصاص ندارد. آن در مورد شاک هم جریان دارد، و الاّ همان تصویب محال لازم می آید. ما فرض کردیم که احکام واقعیه بین عالم و جاهل مشترک است. پس حکم ظاهری در رتبۀ حکم واقعی نیست اما آن جایی که حکم ظاهری پیاده می شود، این طور نیست که حکم واقعی بساطش را جمع کرد، و از صحنه کنار رفته باشد بلکه حکم واقعی هم به قوّت خودش محفوظ است، برای اینکه حکم واقعی هیچ اختصاصی به غیر شاک ندارد، همان طوری که برای غیر شاک؛ یعنی عالم به حکم واقعی، حکم وجود دارد و واقعیت دارد، برای شاک هم مسأله همین است. پس در نتیجه او از حکم واقعی دورتر است، اما حکم واقعی در مورد حکم ظاهری به قوّتش باقی است. حالا که باقی است، «فکیف اجتمع الحکمان؟ فکیف اجتمع الحلیة الظاهریة مع الحرمة الواقعیة؟»

تشابه محل بحث با بحث ترتب

شبیه آن چه که مرحوم آخوند در بحث ترتب فرمودند. گرچه ما مسأله ترتب را به یک طرز دیگری تصحیح کردیم، لکن مرحوم آخوند که شدیدا با مسألۀ ترتب مخالف بود و ترتب را مستحیل می دانست، حرفشان این بود که می گفت: شما می گویید: امر به مهم مشروط به عصیان امر به اهم است منتها به نحو شرط متأخّر یا مشروط به عزم به عصیان امر به اهم به نحو شرط مقارن و این معنایش این است که امر به مهم حق ندارد که در رتبۀ امر به اهم خودنمایی بکند. اما از آن طرف وقتی که نوبت به امر مهم می رسد، آیا امر به اهم بساطش را

ص:124

جمع می کند؟ و اگر جمع می کند به چه کیفیت بساطش جمع شده؟ آیا با موافقت و امتثال جمع شده، که فرض این است که امتثال امر به اهم تحقق پیدا نکرده و اگر بگویید: با معصیت، امر به اهم از بین رفته، فرض این است که عصیان به نحو شرط متأخر در امر به مهم مطرح است، و اگر عزم بر عصیان را شما شرط بدانید، عزم بر عصیان که تکلیف را ساقط نمی کند.

اگر کسی خدا نکرده الان تصمیم گرفت که امشب عشائین را انجام ندهد، آیا این عزم بر عصیان امر به صلاة مغرب و عشاء سبب می شود که این امر از بین برود و بساط خودش را جمع بکند؟ پس در همان جا هم مرحوم آخوند این فرمایش را داشتند.

عرض کردیم: ما اصل حرف ایشان را به یک صورت دیگری آنجا مطرح کردیم و بالاتر از ترتب را تصحیح کردیم، اما حالا به همین ظاهری که آنجا مطرح است، اشکال ایشان این است که شما سعی کردید که رتبه امر به مهم را از امر به اهم متأخر قرار بدید، اما وقتی که سراغ امر به مهم می آیید برای اینکه شرطش تحقق پیدا کرده است، امر به اهم به قوّت خودش باقی است، بدون اینکه چیزی موجب سقوط امر به اهم شده باشد.

(سؤال... و جواب استاد): در این مسأله اهم اتفاقا آنکه فعلیت دارد، امر به اهم است لذا مسأله عزم بر عصیان به صورت شرطیت مطرح است و الاّ آنکه در ابتدا، یکه تاز میدان است عبارت از امر به اهم است، روی همان ملاکی که گفتیم: اهم بر مهم تقدّم دارد.

(سؤال... و جواب استاد): مرحوم شیخ روی تأخّر رتبه، تکیه کرده است، آیا تأخر رتبه کاربردش چه مقدار است؟ تأخر رتبه معنایش این است که این متأخر در رتبه متقدم نیست، اما متقدم هم در رتبه متاخر، سقوط کرده، این را ما از کجا ثابت بکنیم که متقدم در رتبه متأخر سقوط کرده؟ مگر بگویید که احکام واقعیه در مورد شاک اصلا واقعیت ندارد. اگر این مسأله را ملتزم بشوید، بله. اما اگر گفتید: اجماع و روایت متواتره بر اشتراک احکام واقعیه بین عالم و جاهل قائم شده، پس در مورد جاهل، هم حکم واقعی هست و هم حکم ظاهری هست، «فکیف اجتمع الحکمان؟» پس این که ما سعی کنیم رتبه حکم ظاهری را متأخر قرار بدهیم، نمی تواند مشکله اجتماع حکم ظاهری و واقعی را درست بکند، و این اشکال را خود مرحوم آخوند در کفایه به مرحوم شیخ ذکر کردند.

پرسش:

1 - طریقۀ جمع بین حکم ظاهری و واقعی را توضیح دهید.

ص:125

2 - ملاک عمل عقلا به خبر ثقه چیست؟

3 - طریقۀ مرحوم شیخ برای جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی را بیان کنید.

4 - اشکال مرحوم آخوند به طریقۀ فوق را توضیح دهید.

5 - وجه تشابه محل بحث به بحث ترتب را بیان کنید.

ص:126

درس هشتاد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در آراء و نظراتی بود که در رابطۀ با جمع بین حکم واقعی و حکم ظاهری مطرح شده است. یک نظر از مرحوم شیخ اعظم شیخ بزرگوار انصاری(قدس سره الشریف) بود که به همین کیفیتی که ملاحظه فرمودید مورد مناقشه قرار گرفت.

انکار حکم ظاهری در کلام محقق خراسانی(ره)

اما نظر دوم؛ نظر مرحوم محقق خراسانی صاحب کفایه است. خلاصۀ بیان ایشان که از طرق و امارات بالاتر نمی رود، این است که می فرماید: ما اصلا حکمی به نام حکم ظاهری که شارع جعل کرده باشد نداریم تا در مقام جمع بین حکم ظاهری و بین حکم واقعی برآییم. در طرق و امارات، چنین چیزی وجود ندارد، بلکه آنچه که شارع در مثل خبر واحد و امثال ذلک جعل کرده، یک حکم وضعی است به نام حجیّت، که حجیت، یک حکم وضعی مجعول شارع است.

ص:127

معنای حجیت همان طوری که مکرر عرض شد، این است که اگر این حجت مطابق با واقع باشد، همان واقع، تنجّز پیدا می کند، همان واقع گریبان مکلّف را می گیرد و اگر حجت، مخالف با واقع شد، در این صورت، حکمی وجود ندارد، فقط مکلّف در رابطۀ با مخالفت با حکم واقعی معذور است.

پس اگر نماز جمعه به حسب واقع، واجب بود و اماره ای در اینجا مطرح بود، خبر واحدی وجود داشت، اگر مفاد خبر واحد، همان وجوب نماز جمعه باشد، ما دو تا حکم نداریم بلکه همان وجوب واقعی به لحاظ اینکه اماره مطابقت با آن دارد و مؤدی به وجوب واقعی شده، گریبان مکلّف را می گیرد. و اگر خبر واحد دلالت بر عدم وجوب کرد، معنایش این نیست که شارع یک حکمی به نام عدم وجوب جعل کرده باشد بلکه معنای حجیت، این است که این مکلّفی که«قام عنده امارة معتبرة علی عدم وجوب صلاة الجمعة یکون معذورا فی مخالفة التکلیف و فی المخالفة الواقع».

پس خلاصۀ بیان ایشان به این برمی گردد که در مورد طرق و امارات، ما اصلا یک حکم دیگری نداریم تا بعد بحث بکنیم که جمع بین آن حکم و بین حکم واقعی به چه کیفیتی است بلکه در موارد مطابقه، تنها همان حکم واقعی مطرح است و در موارد مخالفت، فقط معذوریت مکلّف است در مخالفت حکم واقعی بدون اینکه حکم دیگری در کار باشد. این مطلب را مرحوم آخوند در جمع بین حکم واقعی و حکم ظاهری ذکر کرده اند.

عدم جعل تأسیسی از طرف شارع برای امارات

یک اشکال مبنایی به ایشان هست که ما در ضمن بحثهای گذشته هم ذکر کردیم. ولو اینکه در این بحث قابل توجیه است و آن این بود که در موارد امارات معتبرۀ شرعیه، در هیچ موردی خود شارع یک حجیت تأسیسیه ای جعل نکرده ولو اینکه حجیت، یک حکم وضعی قابل جعل است اما در مورد امارات و طرق معتبرۀ شرعیه، باطن جعل شارع، امضاء آن اماره ای است که عند العقلا معتبر است و الا جعل تأسیسی و جعل ابتدائی وجود ندارد.

این اشکال در ما نحن فیه قابل توجیه است به اینکه بگوییم: همان حجیت امضائیه معنایش همین چیزی است که مرحوم آخوند می گویند. در این جهت، فرقی نمی کند که جعل حجیت به نحو ابتدا و استقلال باشد، یا به عنوان تأیید و امضاء ما عند العقلاء باشد. پس این در اشکال به مرحوم آخوند مهم نیست.

ص:128

استناد تجویز ترک واقع به شارع

اما آن که مهم است و کاملا به بحث ما مرتبط است این است که در مورد امارۀ مطابقه که مشکلی نداریم، همان حکم واقعی است که با قیام اماره، گریبان مکلّف را می گیرد و همان طوری که ایشان فرمودند: ما دو حکم نداریم. اساس اشکالی که در بحث ما به مرحوم آخوند وارد است، این است که در مورد اماره مخالفه، اماره ای که قائم شد بر اینکه نماز جمعه واجب نیست و مکلّف هم به استناد این اماره، نماز جمعه را ترک کرد و کسی هم نمی تواند به او اعتراض کند که«لم ترکت صلاة الجمعة»؟ بعد از آن که روایت صحیح فرضا قائم بر عدم وجوب شده است، اینجا در تحلیل مطلب و باطن مطلب، این معنا هست که این ترک، به تجویز شارع، استناد دارد. اگر شارع خبر واحد را ولو امضاء حجت قرار نمی داد، اگر شارع فرضا معامله ای که با قیاس می کرد با خبر واحد هم همان معامله را انجام می داد، ظهر روز جمعه که می شد، مکلّف علم اجمالی داشت به این که یا نماز جمعه واجب است، یا نماز ظهر واجب است و مقتضای علم اجمالی، این بود که بین امرین جمع کند و لازمه جمع این بود که مأموربه واقعی در خارج تحقق پیدا کند. اما چه چیزی سبب شد که این احتیاط لازم عقلی از دوش مکلّف برداشته شد؟ و چه چیزی ترخیص ترک صلاة جمعه را به این مکلّف عنایت کرد؟ جز خود شارع، مسأله دیگری در این ترخیص و تجویز ترک نماز جمعه نقش نداشته است. پس شارع ترک نماز جمعه را تجویز کرد. لازم نیست که یک حکمی جعل کرده باشد، همین که نماز جمعه به حسب واقع واجب است و شارع با حجیت خبر واحد ولو امضاء ترک نماز جمعه را تجویز می کند، همین جا مشکل مطرح می شود که«کیف یتحقق الاجتماع» بین وجوب واقعی نماز جمعه و تجویز ترک که لازمه جعل حجیت است؟ چطوری شارع می تواند بین این دو جمع بکند که از یک طرف، اراده جدیۀ اجرایۀ او متعلق به اتیان نماز جمعه باشد و از طرف دیگر هم با جعل حجیت و لو به نحو امضاء، ترک نماز جمعه را تجویز بکند؟ بین این دو چطور توفیق و اجتماع می تواند تحقق پیدا کند؟!

در حقیقت به مرحوم آخوند این جوری عرض می کنیم که مشکله جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی در این نیست که ما یک حکمی داشته باشیم و اسمش را حکم ظاهری بگذاریم و این حکم ظاهری هم مخالف با واقع باشد بلکه اگر حکمی هم نباشد، لکن تجویز مخالفت حکم واقعی در قالب جعل حجیت در کار باشد، همان مشکله وجود دارد. «کیف یجتمع

ص:129

ایجاب صلاة الجمعة» با ترخیص در ترک نماز جمعه که لازمه جعل حجیت است؟ پس این راهی هم که ایشان برای جمع ذکر کردند، نمی تواند راه صحیحی باشد.

تغایر موضوع حکم ظاهری و حکم واقعی از نظر مرحوم فشارکی(ره)

از ایشان که بگذریم نوبت به متأخرین از ایشان می رسد؛ یکی از اجلاّء متأخر از مرحوم آخوند، مرحوم سید فشارکی است که تقریبا ده سال یا کمتر بعد از فوت مرحوم آخوند حیات داشتند و ظاهرا از اساتید مرحوم محقق حائری بنیانگذار حوزه علمیه قم و هم بحث مرحوم میرزای دوم شیرازی میرزا محمد تقی(نه میرزا حسن صاحب فتوای تنباکو) بوده اند و بسیار مرد دقیق و با تحقیقی در مسایل بوده اند. ایشان در مقام جمع بین حکم واقعی و ظاهری، آن طوری که شاگردشان مرحوم محقق حائری در کتاب درر از ایشان نقل می کند که یک مقداری هم مفصل است، لکن اساس حرفشان به این مقداری است که ان شاء الله من عرض می کنم.

ایشان می فرماید: اصلا موضوع حکم ظاهری و حکم واقعی با هم فرق می کند، مثل حرمت خمر و حلیت خل می ماند. در مسأله حرمت خمر و حلیت خل، کسی نیامده توهم بکند که بین این حلیت و حرمت، معارضه تحقق دارد چون موضوعشان به هم ارتباطی ندارد، آن روی عنوان خمر است و این روی عنوان خل است، منتها نه به این وضوحی که در مسأله خمر و خل مطرح است، لکن شبیه همین که اصلا حکم ظاهری، یک موضوع دارد، و حکم واقعی یک موضوع دیگر، و باز نه اینکه مسألۀ تأخّر رتبه در کار باشد که در کلام شیخ انصاری ملاحظه فرمودید، بلکه مسألۀ تعدد دو عنوان موضوع و تغایر دو عنوان موضوع در کار است مثل خمر و خل اما نه به آن وضوحی که در مسأله خمر و خل مطرح است با یک بیانی که ایشان اینجا ذکر می فرمایند.

خلاصۀ بیانشان این است که می فرماید: وقتی که مولا نماز جمعه را تصور می کند، برای اینکه یک حکم واقعی روی نماز جمعه بار بکند، آن چه که به عنوان موضوع در این حکم واقعی، متصور مولا است، نفس عنوان نماز جمعه است. حالا شما بفرمایید: حالات مختلفه ای که برای نماز مطرح است و نماز جمعه خودش می تواند معروض برای آن حالات واقع بشود و مقسم برای آن حالات قرار بگیرد را نیز مولا ملاحظه کرده، که نماز جمعه مثلا گاهی در دار واقع می شود، گاهی در بیابان واقع می شود، گاهی در مسجد واقع می شود، گاهی مثلا در زماننا هذا در مصلی ها انجام می گیرد، لکن اینها حالاتی است که برای خود نماز جمعه

ص:130

به تنهایی و نفس این عنوان، می تواند پیدا بشود؛ برای این که ما در مقام تعبیر می گوییم.

«صلاة الجمعة إمّا ان تقع فی دار و إمّا» در مسجد و إمّا در مصلی و إمّا در بیابان. اینها حالات مختلفه ای است که مربوط به نماز جمعه و خود عنوان نماز جمعه است که حتی اگر نماز جمعه معروض حکم هم واقع نشود و حکم وجوب واقعی هم به آن تعلق نگیرد، این حالات برای آن وجود دارد. نماز جمعه ولو واقعا هم واجب نباشد می تواند اتصاف پیدا کند بوقوعها فی الدار، می تواند اتصاف پیدا کند بوقوعها فی المسجد، می تواند اتصاف پیدا کند بوقوعها فی المصلی.

در مقام جعل حکم واقعی، مولای حاکم باید قبل از جعل حکم، موضوع را تصور کرده باشد، خود نماز جمعه را تصور کرده و آن حالاتی را که نماز جمعه می تواند«فی نفسها و مع قطع النظر عن تعلق الحکم بها» اتصاف به آن حالات پیدا کند را در نظر بگیرد مثل همین حالاتی که مثال زدیم. امّا یک حالاتی برای نماز جمعه وجود دارد که این حالات از تعلق حکم به نماز جمعه متأخر است، یعنی اول باید حکم متعلق به نماز جمعه بشود، بعد این حالات برای نماز جمعه تحقق پیدا بکند، مثل عنوان معلوم الحکم بودن. نماز جمعه معلوم الحکم، غیر از عنوان نماز جمعۀ متصف به وقوع فی المسجد است. نماز جمعۀ متصف به وقوع فی المسجد، قبل از تعلق حکم از حالات خود نماز جمعه است، امّا مشکوک الحکم بودن و معلوم الحکم بودن نماز جمعه، یک عنوانی است که این عناوین با لحاظ تعلق حکم برای نماز جمعه پیش می آید؛ یعنی بعد از این که نماز جمعه محکوم به حکمی شد، آن وقت «قد تکون صلاة الجمعة معلومة الحکم و قد تکون صلاة الجمعة مشکوکة الحکم».

عدم دخالت حالات متأخره از حکم در حکم شرعی

می فرماید: این حالات متأخره از تعلق حکم، هیچ گونه دخالتی در موضوع حکم واقعی و در عنوان حکم واقعی ندارد؛ یعنی وقتی که شارع در حکم اولی واقعی می گوید: «صلاة الجمعة واجبة» وقتی که شما می خواهید که این را تحلیل بکنید می توانید تحلیل بکنید به اینکه«سواء کانت واقعة فی المسجد ام واقعة فی المصلی ام واقعة فی الدار و امثال ذلک» امّا نمی توانید بگویید: «سواء کانت معلومة الحکم ام کانت مشکوکة الحکم». این یک عنوانی است که بعد از تعلق حکم، عارض نماز جمعه می شود و چون این طوری است، - به تعبیر ایشان: - مستحیل که این عناوین متأخره از حکم واقعی در رابطۀ با تعلق حکم واقعی، مورد

ص:131

لحاظ و مورد تصور قرار بگیرد. پس نه تنها نیست، بلکه استحاله دارد.

نتیجه این طور شد که موضوع برای حکم واقعی، صلاة جمعه است با آن حالات و خصوصیاتی که نماز جمعه به آن حالات، اتصاف دارد. آن حالات و خصوصیات هیچ ارتباطی به تعلق حکم به نماز جمعه ندارد و از دایره موضوع حکم واقعی خارج است. اما حالا که می آییم سراغ موضوع حکم ظاهری، می بینیم کدام نماز جمعه ای محکوم به وجوب است؟ کدام نماز جمعه ای محکوم به عدم وجوب است؟ وقتی که اماره معتبره شرعیه بر عدم وجوب نماز جمعه قائم شد، اگر کسی از من و شما سؤال کرد که چه چیزی واجب نیست؟ چه چیزی محکوم به عدم وجوب ظاهری است؟ شما نمی توانید بگویید: نماز جمعه بلکه باید بگویید: نماز جمعه ای که«تکون مشکوکة الحکم بالاضافة الی الحکم الواقعی». آن نماز جمعه ای که حکم واقعیش برای من و شما مشکوک است، این نماز جمعه به مقتضای خبر زراره و مفاد روایت زراره«لا تکون واجبة.»

پس وقتی که در موضوع حکم ظاهری و موضوع حکم واقعی دقت می کنیم می بینیم موضوع ها با هم اختلاف دارد: موضوع حکم واقعی، نماز جمعه است با حالاتی که بر خودش می تواند عارض بشود، با قطع نظر از تعلق حکم به نماز جمعه، اما نماز جمعه ای که موضوع برای حکم ظاهری به عدم وجوب است، عبارت از نماز جمعه مقیّد به یک حالتی است که در حقیقت این حالت هم مثل وصف به حال متعلق موضوع است، برای این که مسأله مشکوک الحکم بودن و معلوم الحکم بودن، وصف برای حکم است: «الحکم اما ان یکون مشکوکا و اما ان یکون معلوما». وقتی صلاة الجمعة را متصف می کنید و مقسم قرار می دهید برای مشکوکیت و معلومیت، مضاف الیه مشکوکیت و معلومیت، خود نماز جمعه نیست، بلکه حکم متعلق به صلاة الجمعة است، به خلاف نماز جمعه واقع فی المسجد. چه چیزی متصف به این است که«وقعت فی المسجد؟» نفس صلاة الجمعة، چه چیزی متصف به این است که«وقعت فی المصلی؟» نفس الصلاة الجمعة. امّا در متعلق و موضوع حکم ظاهری، یک نماز جمعۀ موصوف به یک وصفی که آن وصف هم مال خود نماز جمعه نیست، بلکه در رابطۀ با حکم واقعی متعلق به صلاة جمعه است، «فان الحکم المتعلقة بصلاة الجمعة إمّا ان یکون معلوما و اما ان یکون مشکوکا».

وقتی که مسأله این طور شد، نتیجه این می شود که بین موضوع حکم ظاهری با موضوع حکم واقعی، تغایر وجود دارد. عرض کردم: این مسأله تغایر، غیر از مسألۀ اختلاف رتبه ای

ص:132

است که مرحوم شیخ انصاری ذکر کردند بلکه مثل خمر و خل می ماند، منتها نه به آن وضوح و نه به آن روشنی امّا اینها در اصل تغایر با هم مشترکند. وقتی که موضوعها متغایر شد، دیگر جای این سؤال مطرح نیست که جمع بین حکم واقعی و حکم ظاهری چگونه است؟ حکم واقعی به یک موضوع متعلق است و حکم ظاهری به یک عنوان دیگر و موضوع دیگر متعلق است، لذا هیچ منافاتی بین این دو حکم وجود ندارد. این بیان مرحوم فشارکی است«علی ما نقله تلمیذه فی کتاب الدرر».

پرسش:

1 - کلام محقق خراسانی(ره) را در انکار حکم ظاهری بیان کنید.

2 - اشکال مبنایی استاد را به کلام محقق خراسانی(ره) بیان کنید.

3 - اشکال اساسی در کلام محقق خراسانی(ره) چیست؟

4 - بیان مرحوم فشارکی(ره) را در تغایر موضوع حکم ظاهری و حکم واقعی توضیح دهید.

ص:133

درس هشتاد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی بود. یک راه جمع را مرحوم سید فشارکی علی ما نقله فی الدرر ذکر کرده اند، و خلاصۀ بیان ایشان این بود که؛ موضوع حکم واقعی با موضوع حکم ظاهری مغایر است، و روی تغایر موضوعین و تغایر عنوانیین، هیچ گونه مشکلی در جمع بین حکمیین ملاحظه نمی شود.

مناقشۀ مبنایی در کلام مرحوم فشارکی

لکن بیان ایشان هم مثل بیان مرحوم شیخ بزرگوار انصاری(قدس سره) و مثل بیان مرحوم آخوند صاحب کفایه، قابل اشکال و مناقشه است و بلکه مناقشاتی بر این بیان وارد است. یک مناقشه، مناقشۀ مبنائی است که این مبنا را در مسألۀ تعبّدی و توصلی ذکر کردیم. در مسأله تعبّدی گذشت که خصوصیت واجب یا مستحب عبادی این است که قصد قربت در آن اعتبار دارد و برای قصد قربت، تفاسیری وجود داشت و احتمالاتی در کار بود؛ یکی از احتمالات،

ص:134

این بود که معنای قصد قربت این است که انسان مأمور به را بداعی امر متعلق به این مأمور به انجام بدهد. عبادی بودن صلاة به این معنی است که باید صلاة به داعویت امر متعلق به صلاة در خارج تحقق پیدا بکند، و اگر داعی و محرّک، غیر از امر متعلق به آن باشد، «لا یکون عبادیا».

بعد این بحث واقع شد که اگر قصد قربت به معنای اتیان بداع الامر باشد، آیا مولای آمر می تواند قصد قربت به این معنا را در متعلق امر اخذ کند؟ یعنی در«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» همان طوری که سایر اجزا و شرایط، بعنوان جزئیت و قیدیت مطرح هستند، این مسأله داعویت امر هم بعنوان جزئیت یا قیدیت مطرح باشد و در متعلق امر اخذ شده باشد.

اینجا مرحوم محقق خراسانی صاحب کفایه شدیدا با این معنا مخالف بودند و مدعی استحالۀ آن بودند که قصد قربت به معنای داعویت امر در ردیف سایر اجزا، مثل رکوع و سجود و سایر قیود، مثل طهارت از حدث و خبث، در متعلق امر، مدخلیت داشته باشد. و علت استحاله را این ذکر می کردند؛ مسأله داعویت امر، یک چیزی است که از خود امر، تأخّر دارد. باید امری وجود داشته باشد تا داعویت امر تحقق پیدا کند، و اگر ما بخواهیم به همان داعویت در مأمور به اخذ کنیم، معنای اخذ در مأمور به، این است که در رتبه متقدمۀ بر امر باشد، و چیزی که در رتبه متأخرۀ از امر است را چطور می شود در ردیف سایر اجزاء و شرائط، در رتبه متقدمه بر امر قرار بدهیم؟ بخلاف مسأله رکوع، بخلاف مسأله سجود، بخلاف مسأله وضوء و طهارت از حدث زیرا اینها یک مسائلی نیستند که در رتبه متأخره از امر«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» باشند لذا هیچ مانعی ندارد اینها در متعلق اخذ بشود، اما مسأله قصد قربت به معنی داعویت امر که عنوان داعویت امر در رتبه متأخرۀ از امر است، کیف یعقل که در ردیف سایر اجزاء و شرایط بتواند در رتبۀ متقدمۀ بر امر واقع بشود؟ لذا ایشان در آنجا شدیدا این معنا را دنبال کردند و فرمودند که محال است قصد قربت به این معنا در متعلق امر بتواند اخذ بشود.

امکان تعلق امر به قصد قربت

ما در آنجا این حرف را نپذیرفتیم و گفتیم: مانعی ندارد و خلاصه و اجمال جواب صاحب کفایه این است که کأنّ یک خلطی در کلام ایشان واقع شده است. این چیزی که در رتبۀ متأخرۀ از امر است، یک داعویت خارجی امر است؛ یعنی امر بوجوده الخارجی و بعد از تحقق، اگر بخواهد داعویت داشته باشد، داعویت بدون تحقق امر، نمی شود بلکه باید خارجیت و

ص:135

واقعیت عینی برای امر تحقق پیدا بکند، آن وقت مکلّف در مقام عمل، نماز را به داعویت آن امر واقعی خارجی متحقق انجام بدهد. پس در این تردیدی نیست که داعویت امر توقف بر وجود خارجی امر دارد.

اما در این طرف قصه، وقتی که مسألۀ خود امر پیش می آید، مسألۀ موضوع مطرح می شود، مسألۀ متعلق مطرح می شود، آیا در متعلق، وجود خارجی شرط است؟ یعنی اول باید نماز تحقق پیدا بکند تا امر به آن متعلق بشود؟ یا اینکه در مقام امر، آنچه بر مولی لازم است، تصور الموضوع است؛ یعنی موضوع با اجزاء و شرائطش در ذهن مولی وجود ذهنی پیدا بکند. آن رکوعی که متعلق امر است و در«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» مورد توجه است، رکوع خارجی نیست بلکه همان رکوعی است که مولی در ذهنش تصور کرده است، سجودی است که مولی در ذهنش تصور کرده است، طهارت از حدث و خبثی است که مولی در ذهنش تصور کرده است. و در مقام تصور، آیا تصور یک شیء، فرع واقعیت آن شیء است؟ یعنی اول باید شیء، وجود خارجی پیدا بکند تا امکان تصور و امکان لحاظ در مورد آن جریان داشته باشد یا اینکه تصور، ربطی به وجود خارجی ندارد؟ وقتی که ربطی نداشت، این مسأله استحاله مرحوم آخوند در این باب، کاملا قابل جواب است، برای اینکه چیزی که در رتبۀ متأخرۀ از امر است، داعویت امر خارجی است که از امر، تأخّر دارد، اما آن چیزی که امر متوقف بر آن است، عبارت از تصور الموضوع است و تصور الموضوع امکان دارد و لو اینکه هنوز امری از ناحیه مولی تعلق نگرفته باشد. صلاة را تصور می کند به قید کونه مأمور به، به قید تعلق الامر به، اما این در مرحلۀ تصور است، برای اینکه عنوان موضوعیت موضوع، تثبیت شود و مولی بتواند حد و حدود متعلق امر خودش را مشخص کند.

پس وجود خارجی رکوع و سجود در مقام موضوعیت، مطرح نیست، بلکه آن مقداری که در موضوعیتشان نقش دارد، مسألۀ تصور است، تصور که متوقف بر تحقق امر در خارج نیست. وقتی که مولی صلاة را تصور می کند، می گوید: صلاة با اداء دین، فرق می کند، اداء دین، خودش به تنهایی موضوع برای ایجاب شرعی است، و لو اینکه انسان ریاء ادای دین بکند و لو به قصد قربت هم ادای دین تحقق پیدا نکند، آنکه شارع می خواهد این است که دین دائن به او رد بشود، اما به چه نیّتی به او رد شود؟ به قصد قربت باشد یا بدون قصد قربت؟ این هیچ مدخلیتی در این فرض اصلی شارع ندارد. اما وقتی که سراغ نماز می آید و این نماز را تصور می کند و می خواهد متعلق امر قرار بدهد، می بیند نماز به تنهایی که ناشی از هرگونه

ص:136

داعی و محرّک باشد، نمی تواند معراجیت داشته باشد، نمی تواند ناهی از فحشا و منکر باشد.

آن نمازی می تواند منشأ این آثار و این اغراض، قرار بگیرد که در خارج به داعویت امر، تحقق پیدا بکند. لذا در مقام امر، هنوز امر نشده است، هنوز واقعیت امر تحقق پیدا نکرده است، هنوز محمول در قضیه مطرح نشده است، خود عنوان داعویت امر هم در موضوع مورد لحاظ و مورد تصور قرار می گیرد و هیچ گونه استحاله ای به نظر نمی رسد.

مقتضای مبنای ما در بحث جمع بین حکم ظاهری و واقعی

اینجا هم با این عالم بزرگوار که بسیار مرد با تحقیق و با دقت بوده است، همان مطلب را بیان می کنیم به عنوان اینکه این با حرفهای ما از نظر مبنا مخالف است. شما می گویید: وقتی که شارع می خواست نماز جمعه را متعلق حکم واقعی قرار دهد، نماز جمعه را با این اوصافی که خود نماز جمعه با قطع نظر از حکم می توانست متصف به آن اوصاف بشود، متعلق قرار داده است؛ یعنی«سواء کانت صلاة الجمعة واقعة فی المسجد، ام کانت واقعة فی المصلی او فی الدار او فی البر» در بیابان واقع بشود. ایشان می فرمودند: امکان دارد که مولای آمر این حالات را در موضوع حکم واقعی نماز جمعه لحاظ کند، برای اینکه این حالات برای ذات نماز جمعه ثابت است، با قطع نظر از تعلق حکم به نماز جمعه. اما یک حالات و اوصافی هست که این ها به لحاظ تعلق حکم به نماز جمعه، وصف برای نماز جمعه واقع می شود، مثل عنوان معلوم الحکم بودن، عنوان مشکوک الحکم بودن. ایشان می فرماید: این عناوین در رتبۀ متأخرۀ از حکم واقعی است و باید حکم واقعی وجود داشته باشد تا عنوان مشکوک الحکم و معلوم الحکم، تحقق پیدا بکند، لذا این عناوین و این اوصاف نمی تواند در موضوع حکم واقعی نقش داشته باشد، هر چند اطلاق داشته باشد، هر چند شما برای موضوع حکم واقعی نماز جمعه توسعه قایل باشید، لکن این عناوین نمی تواند داخل در آن توسعه باشد، و بلکه ممتنع است برای اینکه این عناوین در رتبۀ متأخرۀ از خود حکم است و چیزی که در رتبۀ متأخرۀ از حکم است، نمی تواند در موضوع حکم، دخالت داشته باشد.

بعد می فرمودند: اما در موضوع حکم ظاهری، این عنوان مشکوکیت، مدخلیت دارد. اگر نماز جمعه ای که از نظر حکم واقعی، مشکوک است، موضوع برای حکم ظاهری قرار بگیرد، هیچ گونه مانعی ندارد، و در حقیقت ما دو موضوع پیدا می کنیم؛ یکی ذات نماز جمعه بطوری که عنوان مشکوکیت و معلومیت نمی تواند در آنجا مطرح باشد، و یکی هم نماز جمعه

ص:137

مشکوکة الحکم موضوع برای حکم ظاهری قرار می گیرد و موضوع برای عنوان عدم وجوبی است که روایت زرارة دلالت بر آن می کند.

خلط بین وجود خارجی و وجود ذهنی

عرض کردیم که این حرف، درست نیست زیرا شما مقام خارج را با مقام تصور که وجود ذهنی است - و در مقام موضوعیت موضوع، همین وجود ذهنی نقش دارد، نه وجود خارجی - خلط کرده اید. آن تغایر اینجا تحقق پیدا نمی کند.

به عبارت دیگر: همان طوری که در موضوع حکم واقعی، عناوینی از قبیل وقوع نماز جمعه در مسجد یا وقوع نماز جمعه در دار، اینها به عنوان اطلاق در موضوعیت نماز جمعه برای حکم واقعی، نقش دارد، عنوان معلومیت و مشکوکیت هم همین حکم را دارد.

مشکوکیت خارجیه، متأخر از واقع است. مسأله ما نحن فیه با مسأله داعویت امری که مرحوم آخوند ذکر کردند هم فرق دارد که در جواب دوم ان شاء الله عرض می کنیم. اما قبل از جواب دوم، مسأله این است که وقتی که مولی صلاة جمعه را به عنوان حکم واقعی موضوع برای حکم واقعی قرار می دهد، علی ما حققنا هیچ فرقی بین آن اوصافی که نماز جمعه فی نفسها می تواند متصف به آن اوصاف باشد و بین اوصافی که بعد از تعلق الحکم بها آن اوصاف را پیدا می کند - مثل عنوان معلوم الحکم بودن، مشکوک الحکم بودن، که مشکوک الحکم بودن، موضوع برای حکم ظاهری است - نیست.

لذا اگر شما بخواهید به این طریق(از راه تغایر موضوع) بین حکم ظاهری و واقعی جمع بکنید درست نیست.

البته عنوان مشکوکیت در موضوع حکم ظاهری اخذ شده است، امّا مقتضای اطلاق حکم واقعی این است که این مشکوک الحکم بودن در موضوع حکم واقعی هم داخل است. لذا در صلاة الجمعة مشکوکة الحکم یجتمع حکمان: هم حکم واقعی متعلق به نماز جمعه که به حسب حالات و اوصاف و عناوین اطلاق دارد«و من جملة تلک العناوین و تلک الاوصاف کونها مشکوکة الحکم» و فرض این است که حکم ظاهری هم روی همین صلاة جمعه مشکوکة الحکم بار شده است. پس در مورد صلاة جمعه مشکوکة الحکم، حکم واقعی عبارت از وجوب است و حکم مقتضای اماره و قیام خبر واحد، عدم الوجوب است«و کیف الجمع بین الحکمین؟» چطور بین این دو شما می توانید جمع کنید؟

ص:138

مبنایی بودن بحث جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی

این یک مسأله، مبنایی است و ریشۀ آن هم در مسأله قصد قربت و داعویت امر است که مرحوم آخوند مثل این عالم بزرگوار، همین عقیده را داشتند که امکان ندارد اموری که متأخر از امر و حکم است، داخل در متعلق باشد، چه بنحو قیدیت، یا بنحوی که اطلاق، شامل این قیود بشود، و لذا است که مرحوم آخوند در همین بحث می فرمودند که اگر شما در رابطۀ با سایر اجزاء و شرایط، در جزئیت یک جزئی شک بکنید، یا در شرطیت یک شرطی شک داشته باشید، می توانید با اصالة الاطلاق با توجه به مقدمات حکمت، جلوی شرطیت آن شرط مشکوک و جزئیت جزء مشکوک را بگیرید. امّا در رابطۀ با قصد قربت بمعنی داعویت امر، اطلاق لفظی نمی تواند نقش داشته باشد؛ یعنی اگر در یک واجبی شک کردید که قصد قربت اعتبار دارد یا نه، و به عبارت دیگر: شک کردید که این واجب، تعبّدی است یا توصلی است؟ دست شما از اصالة الاطلاق لفظی کوتاه است، برای اینکه اصالة الاطلاق لفظی در مواردی جریان دارد که امکان تقیید وجود داشته باشد، و حیث اینکه در رابطۀ با قصد قربت به معنای داعویت امر، امکان تقیید وجود ندارد، پس زمینه ای برای اطلاع هم در کار نیست، لذا نمی شود به اصالة اطلاق لفظی تمسک کرد. لکن یک اطلاق دیگری به نام اطلاق مقامی - که اینجا بیان کردند و ما هم در بحثهای گذشته ذکر کردیم - مورد قبول ایشان بود.

بالاخره جمع بین حکم ظاهری و واقعی مبتنی بر همان مبنای مرحوم محقق خراسانی است در این بحث، و حیث این که ما آن مبنا را در اینجا نپذیرفتیم، پس فعلا این جمع هم قابل قبول نیست. لکن بعضی از اشکالات مهم تر به این جمع وارد است که آن را ان شاء الله بعدا عرض می کنیم.

پرسش:

1 - مناقشۀ مبنایی در کلام مرحوم فشارکی چیست؟

2 - چگونگی امکان تعلق امر به قصد قربت را توضیح دهید.

3 - مقتضای مبنای استاد را در جمع بین حکم ظاهری و واقعی بیان کنید.

4 - خلط بین وجود خارجی و وجود ذهنی را در کلام محقق خراسانی توضیح دهید.

ص:139

درس هشتاد و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

لزوم انقلاب شک به علم از تأخّر مشکوک از شک

بحث در مناقشاتی بود که در کلام مرحوم سید فشارکی در مقام جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی وارد بود؛ یک مناقشه را در جلسه قبل ذکر کردیم. مناقشۀ دوم این است که اینکه ایشان می فرماید: مسألۀ موضوع حکم ظاهری عبارت از نماز جمعه ای است که متصف باشد بانّها مشکوکة الحکم، و مشکوک الحکم بودنش، یک عنوانی است که علاوۀ بر ثبوت حکم، نیاز به تأخر از حکم دارد، باید حکمی وجود داشته باشد و بعد شک متعلق به این حکم بشود تا عنوان موضوع برای حکم ظاهری تحقق پیدا بکند. به این حرف، اشکال، وارد است و این اشکال به اینجا اختصاص ندارد، مرحوم آخوند هم در باب قطع، گرفتار این اشکال شده اند و آن این است که؛ اینکه می گویید: شک در حکم از حکم، تأخر دارد؛ یعنی تأخر واقعی، تأخر تکوینی، و معنای تأخر تکوینی این است که تا یک حکم واقعی وجود نداشته باشد، نمی شود شک به آن متعلق بشود. این معنای این عبارت است. در باب قطع هم مرحوم آخوند همین

ص:140

فرمایش را ذکر می کردند؛ که قطع به حکم از حکم، تأخر دارد و باید حکمی باشد تا قطع به آن حکم، تعلق بگیرد.

این کلام هم در اینجا و هم در آنجایی که مرحوم آخوند فرموده اند، تالی فاسد دارد. تالی فاسدش این است که اگر شک بوجوده التکوینی از واقع مشکوک متأخر باشد، معنایش این است که؛ هر کجا که شکی تحقق پیدا می کند، پس مشکوک واقعا تحقق دارد و الاّ شک نمی تواند واقع بشود و معنای این عبارت و لازمۀ این عبارت این است که؛ حالت شک، انقلاب به علم پیدا کند و از عنوان شک بودن خارج بشود.

علاوه بر اینکه این با واقع، مخالفت دارد. این طور نیست که شک همیشه متوقف بر یک واقعیتی باشد. خیلی از چیزها متعلق شک قرار می گیرد، در حالی که هیچ واقعیتی برای مشکوک، تحقق ندارد.

پس این عبارتی که ایشان ذکر می کنند که عنوان شک در حکم واقعی نماز جمعه، متأخر از حکم واقعی نماز جمعه است، معنایش این است که اگر حکم واقعی، وجوب شد و شما شک در وجوب کردید، اگر عنوان شک بخواهد تحقق پیدا بکند، حتما باید نماز جمعه محکوم به وجوب باشد. پس شک در وجوب نماز جمعه«ینقلب علی هذا البیان الی العلم بوجوب صلاة الجمعة» برای اینکه شک اگر بخواهد تحقق پیدا بکند و تأخر در کار باشد - آن هم تأخر نه از مطلق حکم واقعی، آن تأخری که در کلام ایشان مطرح است، تأخر از خود این حکم واقعی مجعول برای نماز جمعه است، نه تأخر از مطلق حکم واقعی. تأخری که در کلام ایشان فرض شده است و روی آن تکیه می کند، تأخر از خصوص این حکم واقعی مجعول برای نماز جمعه و مشکوک برای مکلّف است - می گوییم: این تناقض صدر و ذیل پیدا می کند.

اگر معنای مشکوکیت، نیاز به این معنا داشته باشد که این حکم واقعی مشکوک، مجعول شده باشد تا شک شما به این حکم متعلق شود، پس به مجردی که شما شک در وجوب واقعی نماز جمعه کردید، باید این شک شما تبدّل و انقلاب به یقین پیدا بکند بر مبنای فرمایش شما که«الشک فی الحکم الواقعی متأخر تکوینا عن نفس الحکم الواقعی و اذا لم یکن هناک» آن حکم واقعی مجعول برای نماز جمعه، نمی شود شک به آن متعلق بشود. پس حالا که ما می بینیم شک به آن متعلق شده است، به اعتبار تأخّر، باید کشف بکنیم از این که حکم واقعی ثابت است تا تأخر برای ما روشن بشود. وقتی که این معنی را کشف کردیم، «فالشک ینقلب الی الیقین». آیا شما می توانید ملتزم به این معنا بشوید و این انقلاب و تبدّل را قایل بشوید؟

ص:141

اشکال تأخّر قطع از حکم مقطوع

عرض کردیم: نظیر این اشکال را هم به مرحوم آخوند در کتاب القطع ذکر کردیم. مرحوم آخوند هم می فرمودند که قطع به حکم، متفرع بر حکم و متأخر از حکم است، و تا زمانی که حکم مقطوع، واقعیت نداشته باشد، نمی شود قطع به آن تعلق بگیرد. علاوه بر اینکه وجدانا این مسأله درست نیست، برای اینکه گاهی از اوقات مثلا انسان قاطع می شود به خمریت هذا المایع، در حالی که به حسب واقع«لا یکون خمرا». علاوۀ بر اینکه وجدانا قطع به شیء، متوقف بر این نیست که این شیء مقطوع، واقعیتی داشته باشد، لازمه بیان ایشان هم این است که ما هیچ گاه نتوانیم قطعی که مخالف با واقع باشد داشته باشیم؛ یعنی هر کجا قطعی پیدا شد، نه تنها به اعتقاد قاطع، بلکه باید به حسب واقع، مطابق با واقع باشد. البته هر کجا که قطعی تحقق پیدا کند به اعتقاد قاطع، مطابق با واقع است، برای اینکه قاطع، فی زمن کونه قاطعا، دیگر احتمال نمی دهد که قطعش مخالف با واقع باشد، اما به حسب واقعیت، با قطع نظر از اعتقاد خود قاطع، القطع علی قسمین؛ هر دو ماهیت قطع مشترکند بدون اینکه آن قطعی که مخالف با واقع باشد از نظر صفت قطع، یک کمبودی داشته باشد. در آن حیثی که مربوط به احساس نفسانیه است که ما در کتاب القطع ذکر می کردیم، هیچ فرقی بین قطعی که موافق با واقع باشد و قطعی که مخالف با واقع باشد، «فیما یرجع الی القطع» نیست، منتها به حسب واقعیت، قطع یکی کسی مطابق با واقع است، و قطع یک کسی مخالف با واقع است، مثل اجتهاد می ماند؛ آیا آن کسی که اجتهادش مصیب للواقع است، در مقام اجتهاد، اقوا جهادا از آن کسی است که اجتهادش مخالف با واقع است و ما از آن تعبیر به مخطیء می کنیم؟ در این جهت فرقی نیست، لکن به حسب واقع، این اختلاف وجود دارد که بعضی از اجتهادات، موافق للواقع است و عنوان مصیب تحقق دارد، و بعضی از اجتهادات مخالف با واقع است و عنوان مخطیء تحقق پیدا می کند. پس این مناقشه به این بیان ایشان هم وارد است.

(سؤال... و پاسخ استاد:) شما می گویید: شک در آنجایی تحقق پیدا می کند که حکم واقعی مشکوک، تحقق داشته باشد. اصلا شرط تحقق عنوان شک، ثبوت حکم واقعی مشکوک است، و الاّ«لا یتحقق عنوان الشک». اگر در تحقق شک، این قید معتبر بود، به مجردی که وجدانا برای شما شک پیدا شد باید با توجه به این خصوصیت، شک شما تبدّل به علم پیدا کند. آن نکته دقیقی که من عرض کردم، مسأله تأخر شک از خصوص همین حکم واقعی

ص:142

مجعول است برای صلاة جمعه و این حکم واقعی مجعول برای صلاة جمعه که برای شما مشکوک است، عبارة عن الوجوب لیس الاّ. شما می گویید: شک از این وجوب، تأخّر دارد، پس اگر شک، تأخر دارد، باید به مجرد شک، شما یقین به وجوب پیدا بکنید، (شبیه یا بالاتر از یک شباهت تامه) مثل مسألۀ مقدمه واجب، تا یکی چیزی بعنوان مقدمه واجب وجوب پیدا کرد، شما می گویید: پس ذی المقدمة اتصاف به وجوب دارد برای اینکه وجوب مقدمه از راه ملازمه بین وجوب مقدمه و وجوب ذی المقدمة است. پس اگر گفتند که نصب صلّم، له وجوب مقدمی، شما فوری شک می کنید که پس باید کون علی السطح بعنوان ذی المقدمة متصف به وجوب باشد.

عرض کردیم: مرحوم آخوند در کتاب القطع دربارۀ قطع، دچار همین اشکال شده اند که می فرمایند: قطع به یک حکمی از خود همان حکم مقطوع تأخر دارد، نه از حکم دیگر. اگر قطع به یک حکمی از واقعیت حکم مقطوع، تأخر دارد، پس معنایش این است که هیچ گاه نمی شود قطعی تحقق پیدا کند، الاّ و این که حکم واقعی مقطوع، واقعیت داشته باشد، اما اگر واقعیتی نداشته باشد، آن موقوف علیه قطع، تحقق ندارد. حالا که این قطع تحقق دارد، پس باید کشف کنیم که موقوف علیه هم تحقق دارد. و اگر موقوف علیه بخواهد تحقق داشته باشد، معنایش این است که«القطع لیس بقسمین: قد یکون موافقا و قد یکون مخالفا» بلکه هر کجا قطعی تحقق پیدا می کند چاره ای جز این نیست که ما ملتزم بشویم به اینکه این قطع موافق با واقع است، زیرا که از واقعیت همان شیء مقطوع، تأخر دارد. منتها ایشان این حرف را در باب شک نزده است، اما ظاهر بیان مرحوم سید جلیل بزرگوار فشارکی در باب شک، یک چنین مطلبی است، و هر دو، باطل است، وجدانا هم باطل است، نه شک در چیزی به عنوان شرطیت در آن مطرح است، و نه قطع در واقعیت ثبوت حکم مقطوع دخالت دارد بلکه کثیرا ما قطع به معنای واقعی تحقق پیدا می کند، در حالی که از واقعیت هم هیچ خبری نیست و شیء مقطوع چه موضوع باشد یا حکم باشد، یکون مخالفا للواقع. این اشکال به مرحوم سید بزرگوار هم خیلی مهم نیست.

لازمۀ عدم امکان اهمال در مقام ثبوت

اشکال اصلی و اساسی این است؛ محور بیان ایشان در جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی بر این بود که موضوع این دو با هم فرق می کند؛ اگر یکی وجوب است، یکی عدم

ص:143

وجوب است، لکن موضوع وجوب با موضوع عدم وجوب، با هم متغایر هستند، دو تا عنوانند، یک شیء غیر مرتبط به هم هستند، و می فرمود که موضوع حکم واقعی، عبارت از ذات نماز جمعه است؛ نماز جمعه با آن اوصافی که خود نماز جمعه با قطع نظر از تعلق حکم می تواند اتصاف به آن اوصاف پیدا کند، اما نماز جمعه با لحاظ اوصافی که متأخر از حکم است دیگر ربطی به موضوع حکم واقعی ندارد.

ما از ایشان سؤال می کنیم: با توجه به این که در مقام ثبوت، اهمال معنی ندارد، اهمال در مقام اثبات، ممکن است لذا در باب مقدمات حکمت می گویید: یکی از مقدمات حکمت این است که مولی در مقام اهمال یا اجمال نباشد، آن اهمال و اجمال به حسب مقام اثبات است؛ یعنی در مقام تبیین، مولی حالات مختلفی دارد: یک وقت به نحو اجمال می خواهد«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» را بگوید و زود عبور بکند، اما خصوصیات نماز را در ضمن یک ادله و بیانات دیگری می خواهد بیان کند. گاهی از اوقات هم مولی در مقام این است که تمام آنچه که دخالت در موضوع حکمش دارد را از نظر مقام اثبات و مقام افاضه تبیین کند، این قسم که مقدمات حکمت در آن جریان پیدا می کند و تمسک به اطلاق صحیح می شود. اما در مقام ثبوت چطور؟ یعنی وقتی که مولی می خواهد وجوبش را روی نماز جمعه بیاورد، (نه در مقام تبیین) از نظر ثبوت، آن نماز جمعه ای را که می خواهد موضوع برای حکم به وجوب قرار دهد، باید از نظر مولی، مشخص باشد که کدام نماز جمعه را محکوم به وجوب قرار می دهد.

آیا در عالم ثبوت و در عالم حکم می تواند بگوید: نماز جمعه را واجب می کنیم چه خصوصیاتی همراهش باشد یا نباشد، دیگر کاری به این کارها نداریم؟! این در مقام اثبات امکان دارد. در مقام اثبات، موارد، مختلف است، اغراض، مختلف است، لذا به حسب اختلاف موقعیت ها، بیانها هم مختلف است. این اختصاص به مولی هم ندارد، در خانه هم که انسان یک دستوری برای بچه های خودش صادر می کند، کیفیت صدور دستور از نظر اینکه در مقام بیان هست یا نه، به اختلاف موقعیت ها و موارد، اختلاف پیدا می کند.

اما در مسألۀ جعل حکم، وقتی که مولی خودش هست و خودش، می خواهد مسألۀ وجوب را روی نماز جمعه بیاورد، آیا اینجا اهمال تصور می شود؟ آیا معنا دارد که بگوید:

نماز جمعه را واجب می کنیم اما با چه خصوصیت، آن را کار نداریم؟ این نمی شود، این قابل تعقل نیست که در مقام ثبوت، حالت اهمال در مسأله، وجود داشته باشد. وقتی که این معنا، غیر معقول شد، آن وقت جای این سؤال هست که این نماز جمعه ای که به حسب حکم

ص:144

واقعی، محکوم به وجوب شد، کدام نماز جمعه است؟ آیا آن را به صورت لا بشرط محکوم به وجوب می کند؟ یعنی نماز جمعه چه معلومة الحکم باشد، چه مشکوکة الحکم باشد، و چه معلومة ضد حکمه باشد، این محکوم به وجوب است؟ آیا به صورت لا بشرط محکوم به وجوب قرار می دهد یا اینکه در مقام ثبوت، یک قیدی همراهش هست و آن نماز جمعه مقیّد به اینکه مشکوکة الحکم نباشد را محکوم به حکم می کند؟ کدام یک از اینهاست؟

اشکال لزوم تصویب

اگر این قسم دوم باشد که نماز جمعه ای واجب است که مشکوکة الحکم نباشد، این برگشت به این می کند که حکم واقعی، اختصاص به خصوص آنهایی که عالم به حکم واقعی باشند دارد و همان تصویب باطل یا محالی است که ما قبلا ذکر می کردیم و اجماع و روایات متواتره برخلاف این معنا دلالت دارد. اجماع و روایت متواتره بر این قائم شده است که احکام واقعیه، مشترکة بین العالم و الجاهل؛ یعنی در مقام جعلشان، یک خصوصیتی در موضوع احکام واقعیه که لازمۀ آن خصوصیت، اختصاص حکم واقعی به خصوص عالم به آن حکم واقعی باشد، وجود ندارد، بلکه اگر وجوب روی نماز جمعه جعل شده است، یک وجوب مشترک بین عالم و جاهل است. و اگر کسی ادعای اختصاص به عالم بکند، حداقل اش این است که این تصویب باطل است. اگر مسألۀ تصویب محال هم نباشد، لکن تصویبی است که بلا اشکال محکوم به بطلان است.

پس باید بگوییم: نماز جمعه ای موضوع برای وجوب واقعی و برای حکم واقعی به وجوب، قرار گرفته است که هیچ گونه تقیّدی به عدم کونها مشکوکة الحکم ندارد، بلکه عنوانش عنوان لا بشرط و یک عنوان مطلق است. اگر عنوان، عنوان لا بشرط شد، خودتان به ما یاد دادید که لا بشرط یجتمع مع الف شرط، پس نتیجه این می شود که این حکم واقعی روی نماز جمعه لا بشرط با این حکم ظاهری روی نماز جمعه مشکوکة الحکم هر دو روی یک عنوان وارد است، روی یک موضوع وارد است، پس چطور مشکل اجتماعشان را حل کنیم؟ الان که خبر واحد عادل بعنوان یک اماره معتبره گفت: نماز جمعه مشکوکة الحکم لا تکون واجبة، هم«لا تکون واجبة» این جا پیاده می شود و هم حکم واقعی در اینجا پیاده می شود، برای اینکه در موضوع حکم واقعی نمی شود یک خصوصیتی اخذ شود که لازمۀ آن خصوصیت، مغایرت با این عنوانی که در موضوع حکم ظاهری اخذ شده است داشته باشد.

ص:145

شبیه همان اشکالی که مرحوم آخوند به مرحوم شیخ می کردند؛

می فرمودند: شما می گویید که حکم ظاهری از حکم واقعی به دو مرتبه، تأخر دارد. لازمۀ تأخر، این است که در مورد حکم واقعی، حکم ظاهری وجود ندارد چون متأخر است. اما در مورد حکم ظاهری، حکم واقعی نیست، این چرا نباشد؟ لازمه تأخر، این است که این در مرتبه حکم واقعی نباشد، اما حکم واقعی هم در مرتبۀ حکم ظاهری از بین رفته باشد، به چه دلیلی از بین رفته باشد؟ در اینجا شبیه آن اشکال را به ایشان می کنیم که موضوع حکم ظاهری در رتبۀ موضوع حکم واقعی نیست اما موضوع حکم واقعی چون لا بشرط اخذ شده است، هیچ گونه منافاتی با وجود این شرطی که در موضوع حکم ظاهری اخذ شده ندارد. لذا وقتی که این شرط، تحقق پیدا کرد، «اجتمع الحکمان: الحکم بالوجوب و الحکم بعدم الوجوب، فکیف الاجتماع بین الحکمین؟» چطور بین حکم ظاهری و بین حکم واقعی جمع می کنید؟ فبالنتیجة؛ بیان مرحوم محقق فشارکی هم در جمع بین حکم ظاهری و واقعی ناتمام است.

پرسش:

1 - لزوم انقلاب شک به علم از تأخّر مشکوک از شک را توضیح دهید.

2 - اشکال تأخّر قطع از حکم مقطوع چیست؟

3 - اشکال اساسی کلام مرحوم فشارکی را بیان کنید.

ص:146

درس هشتاد و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

کیفیت جمع بین حکم ظاهری و واقعی از نظر محقق نائینی(ره)

مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) در این مسأله مهم که مسأله جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی است می فرماید: مقتضای تحقیق این است که باید موارد حکم ظاهری را از هم جدا کنیم و برای هر موردی، یک راه حل مخصوص ارائه نمائیم، برای اینکه موارد ثبوت حکم ظاهری گاهی عبارت از امارات و طرق معتبره شرعیه است در آنجائی که این اماره شرعی مؤدی به یک حکمی مخالف با حکم واقعی می شود، مثل اینکه خبر واحد معتبر مؤدی می شود به عدم وجوب نماز جمعه در حالی که نماز جمعه به حسب حکم واقعی، محکوم به وجوب است. پس یک مورد، مورد امارات و طرق است که راه حل مخصوصی دارد، یک مورد هم موارد اصول است. اصول هم دو قسم است:

یک قسم اصولی است که ایشان از آن به اصول محرزه تعبیر می کند؛ یعنی اصولی که تا حدّی، احراز واقع می کند؛ مثل اینکه یک مرحله ای بین امارات و سایر اصول وجود دارد، یک

ص:147

مرحلۀ متوسطه ای که به اماره نمی رسد، لکن از اصول دیگر هم مقامش بالاتر است، مثل مسألۀ استصحاب. استصحاب روی نفس شک مسبوق به یقین سابق، حکمی را ثابت نکرده است. و فرق است بین اینکه حکم روی نفس شک بار بشود و بین شک مسبوق به یقین سابق مثل استصحاب طهارت و قاعدۀ طهارت که هر دو، اثبات طهارت ظاهریه می کند، هر دو هم روی موضوع شک مطرح است، اما در قاعدۀ طهارة، نفس عنوان شک، موضوع برای قاعده است و هیچ پشتوانه ای و ضمیمه ای وجود ندارد، لذا قاعدۀ طهارة(به نظر ایشان) بعنوان یک اصل غیر محرز مطرح است. اما در باب استصحاب طهارة، مسأله روی نفس شک است. در استصحاب طهارة، حکم به طهارة نشده، شکی که همراه او، یقین سابق به طهارة وجود دارد و در حقیقت کانّ یک پشتوانه و ضمیمه ای به نام یقین سابق به طهارت دارد.

پس هم در استصحاب طهارة و هم در قاعده طهارة، مسأله طهارت مطرح است. مورد هر کدام هم شک در طهارت و نجاست است، امّا چون در قاعده طهارة، موضوع، فقط نفس شک است و هیچ مسألۀ دیگری مطرح نیست، پیداست که شک هم در رابطه با واقع هیچ گونه نقش نفی و یا اثباتی ندارد، امّا در استصحاب طهارت، خود شک، موضوع نیست، بلکه شکی که همراه با یقین به طهارت سابقه باشد، موضوع است. این توأم بودن با حالت سابقۀ متیقّنه.

تقریبا یک کوره راهی به طرف واقعیت دارد. لذا در کلام ایشان از آن تعبیر به اصول محرزه شده است.

ایشان می فرماید: هر کدام از این سه مورد باید تک تک بررسی شود و مسالۀ اجتماع ظاهری و واقعی را در این مورد مستقلا حل کنیم.

جمع بین حکم ظاهری و واقعی در مورد طرق و امارات

امّا در مورد طرق و امارات؛ تقریبا نکتۀ حساس کلام ایشان به همان فرمایش مرحوم محقق خراسانی برمی گردد لکن یک اختلافاتی با بیان ایشان دارد و توضیحاتی در کلام ایشان مطرح است که یک مقدار کلام ایشان را از کلام مرحوم محقق خراسانی جدا کرده که ما ذکر کردیم، و الاّ نکتۀ حساسش به همان حرف برمی گردد، چون یک توضیحات و تفریعات و بعضی از مطالبی ضمیمه شده که غیر صحیح هم هست، لازم است که بیان ایشان را نقل کنیم.

ایشان می فرماید: ما در مورد طرق و امارات، اصلا حکمی به نام حکم ظاهری نداریم تا بحث کنیم که جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی به چه کیفیت و به چه نحو است زیرا

ص:148

مقتضای تحقیق این است که شارع در مورد امارات آن چیزی را که جعل کرده عبارت از سه عنوان است: 1 - عنوان حجیت، 2 - عنوان طریقیت 3 - عنوان وسطیت در اثبات؛ یعنی واسطه بودن این طریق و اماره برای اثبات حکم واقعی و به تعبیر دیگر: کاشفیت این اماره از حکم واقعی.

در باب احکام وضعیه که بحث مستقلی است که کیفیت جعل احکام وضعیه به چه نحو است، آیا اصلا احکام وضعیه قابل جعل نیستند یا اینکه قابل جعل هستند؟ و اگر قابل جعلند آیا مستقلا و مستقیما جعل شرعی به آنها تعلق می گیرد یا اینکه اینها بالتبع مجعولیت دارند؟ و یا به تعبیر من که اضافه می کنم برحسب اختیار مرحوم محقق خراسانی که اصلا احکام وضعیه را سه قسم می کند، بعضی ها را می فرماید: اصلا قابلیت تعلق جعل شرعی به آنها وجود ندارد، مثل سببیت برای خود حکم شرعی و بعضی از احکام وضعیه، جعل شرعی بالتبع به آنها متعلق می شود، مثل جزئیت یک شیئی برای مأمور به. همین عنوان که«انّه جزء للمأمور به» که اینجا ایشان می فرماید: جعل شرعی به جزئیت، به عنوان تبعیت تعلق می گیرد؛ یعنی امر شارع به یک مجموعۀ مرکبی متعلق می شود و ما از تعلق امر به مجموعۀ مرکب، بالتبع می فهمیم که برای رکوع، عنوان جزئیت للمأمور به جعل شد، برای سجود، عنوان جزئیت للمأمور به، برای وضوء و طهارت از حدث، عنوان شرطیت للمأمور به.

مرحوم آخوند می فرماید: بعضی از احکام وضعیه هم هستند که جعل مستقل شرعی به آنها متعلق است - یا امضاء و یا تأسیسا - مثل مسأله ملکیت و مسأله زوجیت که به دنبال عقد نکاح تحقق پیدا می کند. شارع مستقلا خود زوجیت را عقیب عقد نکاح جعل می کند، مثل حرّیت و رقّیت و مثالهائی از این قبیل.

وضعیه بودن حجیت و طریقیت

مرحوم محقق نائینی(ره) می فرماید: مقتضای تحقیق نزد ما این است که مسأله حجیت و طریقیت - و به تعبیر ایشان: - وسطیت در اثبات، که همان کاشفیت است، احکام وضعیه ای هستند که شارع مستقلا می تواند آنها را نفی و اثبات کند«و مما تنالها ید الجعل نفیا و اثباتا».

شارع می تواند در مورد خبر واحد، اثبات حجیت بکند و در مورد قیاس و امثال قیاس، حجیت را نفی کند.

بعد می فرماید: بله البته ما این معنی را می پذیریم که این جعل شرعی، جعل امضائی است

ص:149

نه جعل تأسیسی. ما یک اماره شرعیۀ معتبره ای که پیش عقلا اماریت و اعتبار نداشته باشد نداریم البته عکسش وجود دارد، بعضی از امارات معتبرۀ عقلائیه هست که شارع آنها را اعتبار نکرده، اما از این طرف، یک اماره معتبرۀ شرعیه ای داشته باشیم که پیش عقلاء اعتبار نداشته باشد، چنین چیزی نداریم.

ملاک عمل عقلا به امارات معتبره

لذا ایشان می گوید: ما سراغ عقلاء می آییم. وقتی که عقلاء به یک امارۀ معتبرۀ پیش خودشان مثل خبر ثقه برخورد می کنند، چه معامله ای با خبر ثقه دارند و چه عنوانی برای خبر ثقه قائل هستند؟ نحوۀ برخوردشان با خبر ثقه به این کیفیت است: درست است که خبر ثقه برای عقلاء، افاده علم نمی کند، و با وجود خبر ثقه، احتمال مخالف بودن این خبر با واقع هم وجود دارد، لکن عقلاء عملا این احتمال را القاء می کنند و وجود آن را کالعدم قرار می دهند.

حالا که شارع هم روی همین خبر صحه گذاشته و همین خبر ثقه را در باب شرعیات و نقل احکام از أئمۀ معصومین(علیهم السلام) معتبر قرار داده، معنایش این است که شارع می خواهد بگوید: کانّ من در جوّ شرع لباس قطع به این خبر ثقه می پوشانم؛ یعنی احتمال مخالف بودن این خبر ثقه با واقع را الغا می کنم و به تعبیر دیگر: در جوّ شرع، جنبۀ کاشفیتش از مرحلۀ نقص به کمال می رسد.

خبر ثقه مثل یقین نیست که کاشفیت تامه داشته باشد. خبر ثقه حداکثر مفید مظنه است و مظنه هم کاشفیت ناقصه دارد امّا وقتی که شارع ظن حاصل از خبر ثقه را حجت قرار داد، کانّ به این برمی گردد که عنوان کاشفیت را یک کاشفیت تامّه قرار داده و خبر ثقه کانّ به عنوان یک قطع در جوّ شرع، تجلّی پیدا می کند با پشتوانۀ اعتبار شارع و لو اعتبار امضائی نه اعتبار تاسیسی. پس همین مقدار که شارع پیروی خبر ثقه را در جوّ شرع امضاء می کند، همان چیزی که بین عقلاء متداول و معمول است، این برگشت به این می کند که کانّ شارع خبر ثقه را به منزلۀ قطع قرار داده است، کاشفیتش را به حدّ کمال رسانده است و مسأله کشفش را تتمیم کرده(که کلمه تتمیم در عبارت ایشان مکرر به چشم می خورد.)

لذاست که می فرمایند: در بحثی که در کتاب القطع گذشت که آیا امارات جانشین قطع موضوعی می شود یا نه؟ آنجا گفتیم که قطع موضوعی که در موضوع اخذ شده، اگر اخذش به عنوان صفتیت نباشد بلکه اخذش به عنوان طریقیت و کاشفیت باشد(با این که در موضوع

ص:150

اخذ شده امّا از نظر آمر، روی حیث کاشفیت و طریقتش در موضوع نقش دارد) امارات معتبرۀ شرعیّه جانشین چنین قطعی می شود با اینکه در موضوع حکم، عنوان قطع مطرح است، لکن آن حیثش که حیث کاشفیت و طریقیت است به ضمیمۀ این که شارع به لحاظ اعتبار این امارۀ معتبره، جنبۀ کاشفیتش را تتمیم و تکمیل کرده، لذا اماره این چنینی جانشین قطع موضوعی با این خصوصیت می شود.

مشابهت قطع و امارات در جوّ شرع

بعد ایشان می گوید: ما نتیجه می گیریم که در جوّ شرع، همان حکم قطع بر امارات بعد الاعتبار بار می شود«یعامل معه معاملة القطع». اگر با اینها معامله قطع می شود، آن وقت ما در بحث خودمان در مسأله جمع بین حکم ظاهری و واقعی، نتیجه گیری می کنیم و می گوییم: اگر نماز جمعه به حسب واقع واجب باشد، لکن شخصی قطع پیدا کرد که«صلاة الجمعة لیست بواجبة» شما در مورد قطع چه گونه این مسأله را حل می کنید؟ راه حلّ شما این است که اگر کسی قطع پیدا کرد به عدم وجوب نماز جمعه، چنین کسی در قطعش خطا رفته، نه این که به دنبال این قطع، یک حکم به عدم وجوب ثابت شده تا بعد بگوییم: چگونه بین این حکم به عدم وجوب و حکم به وجوب واقعی، جمع کنیم که از یک طرف، واقع، وجوب نماز جمعه است و از یک طرف، این شخص قطع پیدا کرده است به عدم وجوب نماز جمعه؟ آنجا راه حلش این است که می گویید: به دنبال قطع به عدم وجوب، یک حکم به عدم وجوب جعل و متولد نمی شود، فقط این مقدار است که این قطع، مخالف با واقع است، «و اذا کان القطع مخالفا للواقع» فقط عنوان معذّریت در آن مطرح است؛ یعنی«هذا الشخص یکون معذورأ لا یستحق العقوبة علی مخالفة الواقع» اما این که به دنبال این قطع، یک حکم واقعی به عنوان عدم وجوب در کار باشد تا بعد به فکر فرو برویم که بین این عدم وجوب و وجوب واقعی نماز جمعه چگونه جمع کنیم؟ چنین مسائلی در باب قطع وجود ندارد.

وقتی چنین شد و بعد از آن که شارع خبر ثقه را در جوّ شرع و لو امضاء معتبر کرد، معنایش این است که خبر ثقه به عنوان یک قطع، مطرح است؛ یعنی شارع تعبّدا خبر ثقه را قطع می بیند و با دیدۀ تعبّدی قطع، به خبر ثقه نگاه می کند. وقتی با این دید به خبر ثقه نگاه کرد، حالا اگر زراره عدم وجوب نماز جمعه را روایت کرد، آیا معنایش این است که در مورد خبر زراره به علت اخبارش به عدم وجوب نماز جمعه، ما یک حکمی داریم که آن حکم عدم وجوب است

ص:151

تا بعد محاسبه کنیم ببینیم این عدم وجوبی که زائیده خبر زراره نسبت به عدم وجوب نماز جمعه است، را با حکم واقعی نماز جمعه که عبارت از وجوب است چگونه جمع کنیم؟

خلاصۀ بیان ایشان به این برمی گردد که امارات و طرق معتبره، حکم قطع را دارد و همان طوری که در قطع مخالف، دو حکم وجود ندارد«حتی یجمع بینهما» در خبر ثقه مخالف للواقع هم دو حکم وجود ندارد، تا بگوییم: بین اینها تضاد است یا بگوییم واقعی وجود ندارد تا مسأله تصویب، تحقق پیدا کند. بلکه، واقع وجود دارد لکن در مقابل واقع، حکم دیگری نیست که در کیفیت اجتماع این دو حکم بحث کنیم.

نکتۀ حساس کلام ایشان به همین کلام مرحوم محقق خراسانی برمی گردد، منتها یک توضیحات بیشتر و تنظیراتی در کلام ایشان مطرح شده که اینها خودش محلّ اشکال است، لکن جواب اساسی همان جوابی است که ما از مرحوم محقق خراسانی دادیم. جواب اساسی از ایشان هم همان جواب است. منتها در توضیح کلام ایشان عرض کردم به مطالبی برخورد می کنیم که خود این مطالب هم محل اشکال است که ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - کیفیت جمع بین حکم ظاهری و واقعی را از نظر محقق نائینی(ره) توضیح دهید.

2 - جمع بین حکم ظاهری و واقعی در مورد طرق و امارات از نظر محقق نائینی(ره) چگونه است؟

3 - کیفیت وضعیه بودن حجیت و طریقیت را در کلام مرحوم نائینی(ره) بیان کنید.

4 - دلیل مشابهت قطع با امارات را در جوّ شرع بیان کنید.

ص:152

درس هشتاد و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که مرحوم محقق نائینی(ره) برای جمع بین حکم ظاهری و واقعی، موارد را تقسیم کرده اند: یک قسم، طرق امارات است و یک قسم، اصول محرزه و یک قسم، اصول غیر محرزه. و فرمودند: هر کدام، جواب و راه خاصی دارد.

در رابطۀ با طرق و امارات، بیانی داشتند که عرض کردیم و خلاصه اش این بود که در مورد طرق و امارات، شارع اصلا حکمی جعل نکرده و مسأله ای بنام حکم ظاهری، وجود ندارد تا بحث کنیم که جمع بین این حکم و بین حکم واقعی به چه کیفیتی است بلکه موارد طرق و امارات مخالف للواقع مثل مسأله قطع است: اگر کسی قاطع شد به عدم وجوب نماز جمعه در حالی که به حسب واقع، نماز جمعه واجب بود، آیا ممکن است کسی توهّم کند که به دنبال این قطع، یک حکمی وجود پیدا می کند، تا بعد در مقام جمع بین حکم مقطوع و بین واقع برآید؟ چنین چیزی نیست. در باب طرق و امارات هم مسأله به همین کیفیت است، هیچ فرقی ندارد، منتها فرقش این است که شارع برای طرق و امارات، جعل حجیت کرده آن هم نه

ص:153

بصورت تأسیس، بلکه بصورت امضا«لما علیه العقلاء». این خلاصه بیان ایشان بود.

بررسی کلام نائینی(ره) در جمع بین حکم ظاهری و واقعی در طرق و امارات

البته در بیان ایشان، یک نقاط مثبتی وجود دارد و بعضی از نقاط منفی هم وجود دارد، و به هر حال بیان ایشان نمی تواند وجه حلاّلی در رابطۀ با طرق و امارات برای جمع مخالفت حکم واقعی و ثبوت حکم واقعی داشته باشد.

اما نقاط مثبت کلام ایشان یکی این جهت است که ما مکرر عرض کردیم که همۀ طرق و امارات معتبرۀ شرعیه عند العقلاء اعتبار دارد و شارع اینها را در شرعیات امضا کرده و بعضی از طرق و اماراتی هم هست که عقلا معتبر می دانند، لکن شارع آنها را نفی کرده است. اما اینکه یک امارۀ معتبرۀ شرعیه ای داشته باشیم که عند الشارع معتبر باشد دون العقلا، چنین چیزی وجود ندارد و لو اینکه با دقتی که شد شاید بتوانیم در بعضی موارد پیدا کنیم که یک اماریتی از نظر شارع وجود داشته باشد، اما از نظر عقلا وجود نداشته باشد، مثل اینکه در باب عدالت، در صحیحۀ ابن ابی یعفور که یک صحیحۀ بسیار معروفی است و در رابطۀ با تفسیر و معنای عدالت وارد شده، (در کتاب صلاة دربارۀ این صحیحۀ بحث کردیم) روی هم رفته از صحیحه استفاده می شود که عدالت، عبارت از یک ملکۀ راسخۀ در نفس انسانی است که آن ملکه، باعث می شود که انسان، واجبات الهیه را انجام بدهد و محرمات الهیه را ترک کند و علاوه؛ یک خصوصیت دیگر که از آن صحیحه استفاده می شود، مدخلیت مروّت در معنای عدالت است که یک بحث طولانی در رابطۀ با عنوان آن صحیحه مطرح است، عمدۀ این جهت است که در آن صحیحه بعد از آنکه عدالت را معنی می کند و تعریف و تفسیر می کند، شارع برای عدالت یک امارۀ شرعیه ای ذکر می کند و آن عبارت است از حسن ظاهر است.

حسن ظاهر بعنوان یک امارۀ شرعیه معتبر است و لو اینکه برای کسی افادۀ مظنه هم نکند.

به نظر می رسد که از نظر عقلا این اماره، اماریتی نداشته باشند که حسن ظاهر از نظر عقلا اماره باشد بر وجود یک ملکه راسخه نفسانیه. بعید است که چنین چیزی از نظر عقلا مطرح باشد اما شارع بعنوان تعبّد، حسن ظاهر را امارۀ شرعیه برای عدالت قرار داده. روی این حساب چه بسا بتوانیم ادعا کنیم که نسبت بین امارات شرعیۀ معتبره و امارات عقلائیه، عموم و خصوص من وجه است، و اینطور نباشد که جمیع آن چیزی را که شارع بعنوان اماره مطرح بکند، نزد عقلا هم اماره باشد. بله؛ مسألۀ خبر ثقه، مسألۀ ظواهر کلمات و امثال ذلک، اینها

ص:154

اماراتی هستند که هم عقلا روی اینها تکیه می کنند و هم شارع مقدس اسلام. پس یکی از نقاط مثبت کلام مرحوم محقق نائینی، این جهت بود.

یکی از نقاط مثبت دیگر کلام ایشان این است که در مورد طرق و امارات، ما یک حکم تکلیفی مجعول نداریم. اینطور نیست که اگر شارع خبر زراره را حجت قرار بدهد، معنایش این باشد که بر طبق مفاد خبر زراره، یک جعل حکم ظاهری کرده باشد که اگر این حکم ظاهری، مخالف با واقع بود، آنوقت در مقام توجیه و پیدا کردن راه جمع برآییم که چطور بین این حکم ظاهری و واقعی، امکان اجتماع هست؟ این جهت هم در فرمایش ایشان درست است.

عدم ارتباط کاشفیت امارات به شارع

بعضی از نقاط ضعف جزئی که به اصل بحث ما خیلی ارتباط ندارد در کلام ایشان هست و آن این است که ایشان می فرماید: شارع در مورد امارات، و لو امضا حجیت را جعل کرده. این حرف، درست است؛ اما مسأله کاشفیت را هم به حجیت عطف می کند در حالی که کاشفیت، یک مسأله تکوینی است. در باب قطع، یک کشف تامی تحقق دارد، و در باب مظنه، یک کشف ناقصی وجود دارد، اما این کشف، مجعول شارع بما هو شارع نیست بلکه این کشف، خاصیت تکوینی قطع است، خاصیت تکوینی ظن است و ما نمی توانیم چیزی که بعنوان خاصیت تکوینی یک شیء است را به شارع بما هو شارع نسبت بدهیم. ما نمی توانیم بگوییم که شارع«جعل النار حارة». حرارت، خصوصیت تکوینی نار است و به جنبۀ خالقیت ارتباط دارد اما مسألۀ حرارت و نار هیچ گونه ارتباطی به جنبۀ شارعیت ندارد. پس اگر چنین تعبیر کردیم که«الشارع جعل النار حارة» این غلط و غیر صحیح است بلکه«الخالق جعل النار حارة، الله تعالی جعل النار حارة، اما الشارع بما هو شارع و مقنّن للقوانین الشرعیة العملیة، لم یجعل النار حارة».

در باب مظنه هم کاشفیتش به همان کیفیت است یا مثلا طریقیت یا به تعبیر ایشان: مسألۀ وسطیت در اثبات، این عناوین را نمی بایست عطف به حجیت بکند. بله؛ حجیت، یک امر مجعول شرعی است و لو به نحو امضا. حجیت به معنای معذّریت و منجّزیت چه تأسیسا و چه امضاء در غیر مورد قطع، در مورد طرق و امارات صحیح است که انسان نسبت به شارع بدهد و بگوید: «الشارع جعل خبر الثقة حجة، الشارع جعل ظواهر الکلمات من الایات و

ص:155

الروایات حجة»، و لو بعنوان امضا مثل«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» که بیع، یک مسألۀ عقلانی است و شارع مقدس هم با«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» این معامله متداولۀ عقلانیه را تنفیذ کرده. پس این نقطۀ ضعف هم در کلام ایشان هست.

بطلان مقایسۀ ظن معتبر با قطع

اما مطلب اساسی مربوط به کلام ایشان در رابطۀ با آن جهتی که مورد بحث ماست، این است که ایشان خبر ثقۀ معتبر شرعی را با قطع مقایسه می کند و می گوید: اگر نماز جمعه بحسب واقع واجب باشد، لکن مکلّف قطع پیدا کرد به اینکه واجب نیست، شما این مشکله را در اینجا به چه کیفیتی حل می کنید؟ حکم واقعی، وجوب است، چون شما در باب قطع طریقی معتقدید که«من ایّ سبب حصل و من ایّ طریق تحقق» فرقی نمی کند. اگر قطع پیدا کرد به اینکه نماز جمعه واجب نیست و نماز جمعه را ترک کرد، مشکل را چطوری حل می کنید؟ لابد می گویید: این قطع که حکم نیاورده، اثر این قطع، این بوده که در مخالفت حکم واقعی معذور است. این معذوریت، اثر خود قطع است و اثر عقلی است بدون اینکه شارع قطع را حجت قرار داده باشد، کما اینکه در کتاب القطع گفتیم: شارع در رابطۀ با حجیت قطع نه می تواند عنوان نافی داشته باشد، و نه می تواند عنوان مثبت داشته باشد. شارع در رابطۀ با حجیت قطع هیچ گونه نفی و اثباتی ندارد. پس این جائی که مکلّف قاطع شده بعدم وجوب نماز جمعه، یک طریقی پیدا کرده بنام قطع که بالاترین طریق است و من قبل العقل، محکوم به حجیت است، بدون اینکه شارع هم کمترین دخالتی در اصل قطع و یا در حجیت قطع داشته باشد. این معنای حجیت است و یک بخشی از حجیت، معذوریت در صورت مخالفت است.

اگر قطع انسان مخالف با واقع شد، «یکون الانسان معذورا».

اما در باب خبر ثقة مسأله این نیست. اگر خبر ثقة قائم شد بر عدم وجوب نماز جمعه، این ترک نماز جمعه به چه چیزی استناد دارد؟ آیا جز به این استناد دارد که شارع خبر ثقه را ولو امضاء در باب شرعیات حجت قرار داده است؟ اگر شارع می گفت که من هیچ ظنی را برایش حساب باز نمی کنم، هیچ امارۀ ظنیه در محیط شرع، مورد اعتبار ما نیست، این بیچارۀ بدبخت بمجرد اینکه وجوب نماز جمعه را احتمال داد و علم اجمالی هم فرضا داشت، احتیاط می کرد، جمع می کرد بین نماز ظهر و نماز جمعه. اما الان وقتی که محاسبه می کند، می بیند نماز جمعه ای که بحسب واقع، واجب بوده، ترک شده، و ریشۀ ترکش هم به شارع ارتباط

ص:156

دارد. اگر شارع خبر ثقه را امضاء حجة قرار نمی داد، این نماز جمعه ترک نمی شد و خود این مشکل است.

به عبارت دیگر: لازم این نیست که ما در مسألۀ جمع بین حکم ظاهری و واقعی، یک حکم ظاهری درست کنیم و بعد بحث کنیم که آیا بین این حکم ظاهری و بین حکم واقعی به چه شکلی جمع می شود، بلکه همان طوری که در جواب از مرحوم محقق خراسانی صاحب کفایه(قدس سره) عرض می کردیم، خود این مطلب چه جوری با هم جمع می شود که شارع از یک طرف به حکم فعلی که مورد ارادۀ جدی خودش است نماز جمعه را می خواهد و لذا حکم کرده«بان صلاة الجمعة واجبة» یعنی ارادۀ جدّیۀ من متعلق به اتیان نماز جمعه است، از طرفی هم خودش یک راهی برای مکلّف باز می کند که این راه منتهی می شود بعدم تحقق آن مراد جدّی شارع؟ آنجا می گوید: من نماز جمعه را می خواهم، اینجا راهی باز می کند که «ینتهی الی جواز ترک صلاة الجمعة و عدم لزوم الاتیان بصلاة الجمعة» بین این دو چگونه جمع می شود و چطور ما توفیق بین این دو مطلب را توجیه بکنیم؟

فرق بین طریقیت قطع و طریقیت امارات

پس عمدۀ جواب از مرحوم محقق نائینی(که امروز هم عرض کردم با حذف اضافات و اصطلاحات و یک سری مسائل جدید) ریشه اش برگشت می کند به حرف محقق خراسانی و همان جواب اساسی که از مرحوم محقق خراسانی داده شده، عینا همان جواب، بعنوان جواب اساسی از مرحوم محقق نائینی در رابطۀ با طرق و امارات مطرح است که کیف یمکن هم شارع به ارادۀ جدیّه وقوع نماز جمعه را بخواهد و هم خودش راه باز کند برای ترک نماز جمعه؟ بخلاف صورت قطع که در صورت قطع، شارع راه باز نکرده بلکه برای خود مکلّف، یک راهی بنام قطع، پیدا شده و عقل هم روی آن، مسألۀ حجیت را بار کرده، شارع هم هیچ گونه نفی و اثباتی دربارۀ حجیت قطع نداشته و نمی توانسته داشته باشد. لذا این راه جمعی که ایشان در این مورد اول ذکر کردند بنظر یک راه غیر صحیحی می آید.

راه جمع بین حکم ظاهری و واقعی در اصول

اما در باب اصول؛ اصول را هم ایشان دو قسم می کند؛ یک قسم را بنام اصول محرزه یا به تعبیر دیگر: اصول تنزیلیه می نامد که خلاصه اش این است؛ یعنی یک اصولی است که یک

ص:157

مقداری با واقع راه دارد، مثل یک حالت برزخی بین اماره و اصل است. اما اصول غیر محرزه مثل اصالة الحلیة و اصالة الطهارة که در مورد شک در حلیت و طهارت جعل شده، هیچ گونه رائحه واقعیت در آن وجود ندارد. اصلا موضوعش نفس شک است: «اذا شککت فی طهارة شیء و نجاسته احکم بانّه طاهر، اذا شککت فی حلیة شیء و حرمته، احکم بأنه حلال» دیگر سر سوزنی رائحه از واقعیت در این حلیت و طهارت وجود ندارد.

اوّل ایشان می فرماید: انصافش این است که اگر ما بخواهیم در اصول محرزه راه جمعی درست کنیم مشکل است، و مشکل تر، اصول غیر محرزه است. و علت مشکل و مشکل تر بودن، یک مسأله است، و آن این است که در باب اصول، مسأله شک مطرح است، و شک اصلا کاشفیتی نسبت به واقع و طریقیتی نسبت به واقع ندارد، تا ما بگوییم: مثل طرق و امارات شارع تعبّدا آن کاشفیتش را تتمیم کرده و القاء احتمال خلاف کرده. سر سوزنی کاشفیت در اینها وجود ندارد تا ما در رابطۀ با آنها ملتزم به تتمیم کشف و متمم طریقیت بشویم.

پس اصل اشکالشان این است که ما چکار بکنیم؟ فرض کنید در مورد اصالة الحلیة؟ شما در شرب توتون که مشکوک الحلیة و الطهارة است، می گویید: شارع به مقتضای«کل شی لک حلال» به حلیت ظاهریه این شرب توتون حکم کرده، اگر این شرب توتون بحسب واقع و بحسب حکم واقعی حکمش حرمت باشد، اینجا برای ما جمع کردن بین حکم واقعی و حکم ظاهری مشکل است برای اینکه اینجا دو تا حکم داریم، و دو حکم با هم مغایرند، غیر قابل اجتماع هستند: بحسب واقع، حرمت است، بحسب ظاهر، حلیت. بحسب واقع، نجاست است، بحسب قاعدۀ طهارة، طهارت است«کیف الاجتماع بین الحکم بالطهارة و النجاسة فی شیء واحد؟».

لکن در عین حال این دو یعنی اصول محرزه و اصول غیر محرزه را از هم تفکیک می کنند؛ و برای هر کدامشان یک راه حلی بیان می کنند که مطالعه بفرمایید ببینیم آیا قابل قبول هست یا خیر؟

پرسش:

1 - خلاصۀ کلام محقق نائینی(ره) در جمع بین حکم ظاهری و واقعی در طرق و امارات چیست؟

2 - آیا کاشفیت امارات به شارع ارتباط دارد؟ چرا؟

ص:158

3 - دلیل بطلان مقایسۀ ظن معتبر با قطع را در کلام محقق نائینی بیان کنید.

4 - فرق بین طریقیت قطع و طریقیت امارات را توضیح دهید.

5 - چرا جمع بین حکم ظاهری و واقعی در اصول مشکل تر است؟

ص:159

درس هشتاد و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین و المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جمع بین حکم ظاهری و واقعی در اصول محرزه نزد محقق نائینی(ره)

بحث در کلام مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) بود. دربارۀ طرق و امارات راهی ذکر کردند که مورد مناقشه و اشکال بود. اما در باب اصول با اعتراف به اینکه راه حل در اصول، مشکل تر از راه حل در امارات است، می فرمایند: اما اصول محرزه یا به تعبیر دیگر:

اصول تنزیلیه که معنای هر دو این است که با این که مورد، مورد شک است و این اصول در مورد شک، مطرح است، لکن کیفیت مطرح بودن آنها به این نحو است که شارع می فرماید:

باید بنای عملی بر یکی از دو طرف شک بگذارید به عنوان اینکه آن، واقع است و متلبس به لباس واقعیت است؛ یعنی با احد طرفی الشک، معاملۀ واقع انجام بدهید و با دید واقع به آن نگاه کنید. و لذا می فرماید: چنین اصولی مثل امارات، جانشین قطع طریقی مأخوذ در موضوع هم می شود اگر در موضوع حکمی، قطع طریقی اخذ شده باشد.

چنین اصول تنزیلیه ای که شارع می گوید: با احد طرفی الشک، معاملۀ واقع بکن و احتمال

ص:160

خلاف را نادیده فرض کن، جانشین قطع طریقی مأخوذ در موضوع است، مثل قاعدۀ تجاوز؛ بنابر اینکه اصل عملی باشد، نه از امارات. مثلا اگر کسی در سجود شک کرد که آیا رکوع را انجام داده یا نه و یا بعد از فراغ عن الصلاة، شک کرد که رکوع رکعت چهارم را انجام داده یا نه، تعبیر این است که می فرماید: اعتنای به این شک نکند و باید بگوید: رکوع محقق شده، به تعبیر«بلی قد رکعت» که در روایات مطرح است و در دلیل این اصل مطرح است.

معنای این«بلی قد رکعت» این است که باید با احتمال تحقق رکوع، معاملۀ واقعیت رکوع بکنیم و آن طرف مقابل که احتمال عدم تحقق رکوع است، را کالعدم فرض کنیم. ایشان می فرماید: این برحسب واقعیت از دو حال خارج نیست؛ یا این است که این رکوع را در ظرف خودش انجام داده و لو اینکه حالا مورد شک قرار گرفته، لکن به حسب واقع رکوع را انجام داده است. در اینجا که ما دو مطلب نداریم بلکه همان رکوع واقعی که در ظرف خودش محقق شده است. این طور نیست که با کلمۀ«بلی قد رکعت» یک مطلب تازه ای تحقق پیدا کرده باشد. لذا در آنجایی که رکوع واقعی در ظرف خودش محقق شده باشد، که ما دو حکم نداریم، دو مسأله نداریم. مسأله اعتبار رکوع و تحقق رکوع در ظرف خودش بوده و هیچ مطلب تازه ای هم پیش نیامده است.

و اگر فرض کنیم که رکوع در ظرف خودش تحقق پیدا نکرده، با این بیان«بلی قد رکعت» احتمال وقوع رکوع معاملۀ واقعیت کرد، و طرف مقابل و احتمال مخالف را الغا کرد، لکن بحسب واقع، رکوعی انجام نگرفته است. ایشان می فرماید: «هو معذور»، این معذور است در اینجا بواسطه«بلی قد رکعت». شبیه همان چیزی است که در باب امارات ذکر می کردند.

برگشت اشکال جمع بین حکم ظاهری و واقعی در اصول محرزه

با ملاحظه آن اشکالی که به ایشان و مرحوم آخوند کردیم، مسأله به این سستی جواب داده نمی شود. اگر«بلی قد رکعت» با عدم وقوع رکوع بحسب واقع، مصادف شد، چه چیزی سبب شده که نماز این شخص بدون رکوع واقع بشود؟ اگر این«بلی قد رکعت» نبود، استصحاب عدم تحقق رکوع، حکم می کرد نماز این شخص بلا رکوع بوده، و اگر رکوع نسیانا هم ترک بشود، موجب بطلان نماز و لزوم اعادۀ نماز است، اما چه چیزی سبب شد که این مکلّف نتواند به استصحاب عدم تحقق رکوع تمسک کند و ملزم به این معنی نباشد؟ چه چیزی این مصیبت را ببار آورد که نماز او فاقد رکوع باشد؟ آیا غیر از جملۀ«بلی قد رکعت» چیز دیگری

ص:161

این مصیبت و این مشکله را ببار آورد؟ وقتی«بلی قد رکعت» به این مکلّف می گوید: برو دنبال کار خودت، دیگر نیاز نیست به شک در اتیان رکوع بعد از نماز ترتیب اثر بدهی، اینجا اصل اشکال در مسأله اجتماع حکم ظاهری و واقعی زنده می شود که آیا شارع دست از جزئیت رکوع برداشته؟ که نمی توانیم این معنی را ملتزم بشویم. خود کلمه«بلی قد رکعت» معنایش این است که من دست از جزئیت رکوع برنداشته ام و الاّ شارع می گفت: در صورت شک، رکوع، خیلی نقشی ندارد، اگر نسیانا هم ترک شود، ضربه ای نمی زند و جزئیت در حال نسیان برای رکوع ثابت نیست، مثل غیر ارکان.

فرق بین ارکان و غیر ارکان در باب نماز، همین است که جزئیت سائر اجزاء از اول، مخصوص به حال غیر نسیان است، اما در باب ارکان، وقتی که شما می گویید: ترک رکوع نسیانا موجب بطلان است، معنایش این است که رکوع یک جزئیت مطلقه دارد و جزئیتش اختصاص به حال التفات ندارد.

چطور می شود شارعی که از یک طرف خودش جزئیت را برای رکوع بنحو اطلاق اعتبار کرده، همین شارع بگوید: در صورت شک در اتیان و عدم اتیان رکوع، «أحکم بتحقق الرکوع» در حالی که این«أحکم بتحقق الرکوع» هم می سازد با اینکه واقعا رکوع تحقق پیدا کرده باشد، و هم می سازد با اینکه واقعا تحقق پیدا نکرده باشد!؟ آنوقت سؤال و اشکال در اصل اجتماع حکم ظاهری و واقعی زنده می شود.

عدم توقف اشکال اجتماع حکم ظاهری و واقعی روی کلمۀ حکمین

به عبارت روشن تر: اشکال در اجتماع حکم ظاهری و واقعی، روی کلمۀ حکمین جمود ندارد که از کلام ایشان استفاده می شود که ما دو تا حکم نداریم. کلمه حکمین مطرح نیست تا شما این اشکال را یک نکته حساس قرار بدهید بلکه آن چه هست این است که چطور می شود که شارع از یک طرف بگوید: «الرکوع له الجزئیة المطلقة حتی فی حال النسیان» و از یک طرف هم بگوید: «اذا شککت بعد الصلاة فی انّک رکعت فی الرکعة الرابعة او لم ترکع، احکم بأنک رکعت» در حالی که این هم می سازد با اتیان رکوع بحسب واقع، و هم می سازد با عدم تحقق رکوع بحسب واقع؟

آنجائی که بحسب واقع رکوع کرده باشد مشکلی نیست، اما آنجائی که بحسب واقع رکوع نکرده، چه چیزی سبب شده که این شخص به شک در رکوع بی اعتنا بشود با این که مقتضای

ص:162

استصحاب، عدم تحقق رکوع و عدم حدوث رکوع است، آیا جز این مسألۀ«بلی قد رکعت» چیزی دیگری سبب شده برای اینکه این جزئیت مطلقه رکوع، مورد بی اعتنائی قرار گیرد؟ سؤال این است که«کیف یجتمع بین الامرین»؟ از یک طرف بگوید: «الرکوع جزء مطلقا»، از یک طرف هم بگوید: بعد الفراغ، احتمال خلاف و عدم تحقق رکوع را کالعدم فرض کن؟ فرض کالعدم که واقعیت را تغییر نمی دهد، هم می سازد با وقوع رکوع فی ظرفه، و هم می سازد با عدم تحقق رکوع فی ظرفه لذا بین صورت عدم تحقق با جزئیت مطلقه چگونه جمع کنیم؟

این بیان ایشان، این اصطلاحات: (محرزیت، تنزیلیت و امثال ذلک) آن نکته اساسی و حساس اشکال را نمی تواند پاسخگو باشد و رفع اشکال کند. لذا در اصول محرزه، راه حل ایشان قابل قبول نیست.

اشکال جمع بین حکم ظاهری و واقعی در اصول غیر محرزه

اما در اصول غیر محرزه که ایشان می فرماید: این از همه راه حلش سخت تر است، برای اینکه حکم روی نفس شک بار شده، نه به این معنی که با احد طرفی شک معاملۀ واقعیت بشود و القاء احتمال خلاف بشود بلکه خود شک با حفظ تساوی الطرفین، با حفظ اینکه، هیچ گونه اماریت و کاشفیتی در شک وجود ندارد، و با این که شارع هم روی احد طرفین بعنوان ارتباط با واقع، تکیه نکرده، فقط روی نفس شک«المتساوی اضافته بالنسبة الی الطرفین» این حکم را بار کرده است، مثل اصالة الحلیة، در آن مثالی که من هم عرض می کردم، شارع می گوید: «اذا شککت فی حلیة شیء و حرمته فهو - ای مشکوک الحلیة و الحرمة - مع وصف کونه مشکوک الحلیة و الحرمة» بدون هیچ گونه سبک و سنگین بودن و بدون اینکه هیچ گونه اولویتی برای احد طرفین وجود داشتن، «فهو لک حلال».

یا در بحث برائت ملاحظه فرمودید که مسأله اصالة البرائة، یک مسأله ای است که مشهور بین اصولیین است، اما اخباریین در همین موردی که ما قائل به برائت هستیم، قائل به اصالة الاحتیاط هستند، نه در موارد علم اجمالی، در همان شبهات بدویه، در همان شرب تتن مشکوک الحلیة و الحرمة، محققین و مشهور از اصولیین قائل به جریان اصالة البرائة هستند لکن در همین مورد، اخباریین جلا یا کلا قائل به جریان اصالة الاحتیاط هستند.

همین اصالة الاحتیاط در مورد شبهۀ بدویه حکمیه که مورد اعتقاد اخباریین است، این

ص:163

هم از همین اصول غیر محرزه است، یعنی یک احتیاطی است در مورد شک فقط، غیر از مسأله احتیاط در اطراف علم اجمالی، آن پشتوانۀ علم اجمالی دارد، اما در شبهۀ بدویه که هیچ گونه مقرون به علم اجمالی نیست، همان طوری که قائلین به برائت در مورد نفس شک در حرمت، مسأله برائت و حلیّت را اجرا می کنند، اخباریین هم در همین مورد با حفظ تمام خصوصیات، اصالة الاحتیاط را جاری می کنند. این اصالة الاحتیاط در این مورد«اصل عملی موردها نفس الشک فی الحلیة و الحرمة» بدون اینکه عنوان بناء عملی بر واقعیت یک طرف شک و الغای احتمال خلاف مطرح باشد.

لذا ایشان می فرماید: در این اصول غیر محرزه، حل اشکال مسأله اجتماع امر و نهی، خیلی مشکل است ولی در عین حال می فرمایند: ما تحقیقی داریم که به مقتضای این تحقیق، این مشکل را هم حل می کنیم. تحقیق ایشان این است، (البته یک قسمتش را عرض می کنیم.

تحقیق ایشان هم جالب است و هم مفصل):

کیفیت جمع بین حکم ظاهری و واقعی در اصول غیر محرزه

ایشان می فرمایند: عنوان شک در حکم واقعی، نفس آن حکم واقعی، دارای دو اعتبار و دو عنوان است، (همین شک در حکم واقعی) مثل اینکه شک کنیم در این که شرب توتون حلال است یا حرام؟ یا در شبهات موضوعیه هم همین طور، وقتی که شما شک می کنید«فی ان هذا المایع خمر او خل»، در نتیجه، شک می کنید«فی ان هذا المایع حلال ام حرام»؟ می فرماید: این شک در حکم واقعی، دارای دو اعتبار و دو حیثیت و دو عنوان دارد؛ یک عنوان، بلحاظ اضافۀ این شک به حکم واقعی و اینکه این شک از عوارض و طواری لاحقۀ نسبت به حکم واقعی است؛ یعنی یک حکم واقعی باید وجود داشته باشد، آنوقت این حکم واقعی موجود«قد یتعلق به الشک و قد یتعلق به العلم و قد یتعلق به الظن» که علم و ظن و شک را بلحاظ حالات و عوارض و طواری خود حکم واقعی فرض می کنیم، و در این اعتبار است که ما اینطور تقسیم می کنیم، می گوئیم: «الحکم الواقعی قد یکون مشکوکا و قد یکون معلوما و قد یکون مظنونا بالظن المعتبر فرضا».

ایشان می فرماید: در این اعتبار و روی این محاسبه، شک در حکم واقعی نمی تواند، روی یک حکمی بار شود که مخالف با حکم واقعی باشد، برای اینکه آن حکم واقعی همه این حالات را شامل شود. وقتی که دلیل می گوید: شرب توتون حرام است، وقتی در حکم واقعی،

ص:164

حرمت را روی شرب توتون بردند گفتند: «شرب التتن حرام» این حرمت نسبت به تمامی عوارض و حالات و طواری در جای خودش محفوظ است، کأنّ اینجوری است که«شرب التتن حرام سواء کانت الحرمة مشکوکة ام کانت معلومة، ام کانت مظنونة بالظن المعتبر؟». لذا روی شک در حکم واقعی به اعتبار این جهتی که عرض کردیم که ارتباط به مضاف الیه دارد و بعنوان عارض و طاری حکم واقعی مطرح است، ایشان می فرماید: شارع به این اعتبار روی شک در حکم واقعی، هیچ حکمی را نمی تواند جعل کند برای اینکه هر حکمی را روی شک به این اعتبار، جعل بکند، مخالفت با اطلاق حکم واقعی دارد که در جمیع این حالات و بالنسبة به تمامی این حالات و عوارض، محفوظ است.

اما شک در حکم واقعی، یک عنوان دیگری هم دارد که این عنوان، یک خصوصیتی دارد که زمینه ای برای بعضی از احکام ظاهریه یا مثلا حکم دیگر می تواند تحقق پیدا کند و آن این است که ما شک در حکم واقعی را با نفس واقع بسنجیم، ببینیم که این شک در حکم واقعی چه مقدار می تواند ما را به واقع برساند و چه مقدار نمی تواند ما را به واقع برساند. به این لحاظ که شک در حکم واقعی، در رابطۀ با خود واقع ملاحظه شود، نه بعنوان وصف و حالت برای حکم واقعی.

کسر و انکسار شارع نسبت به مصالح در جمع بین حکم ظاهری و واقعی

اینجا ایشان می فرماید: شارع به اعتبار اختلاف موارد و به اعتبار اختلاف ملاکات و به اعتبار اختلاف مصالح از نظر قوّت و ضعف و از نظر اهمّ و غیر اهمّ بودن، می تواند دخل و تصرفی کند، اما دخل و تصرفش در طول حکم واقعی است، و با در نظر گرفتن آن حکم واقعی است بحیثی که اگر حکم واقعی، جعل نشده بود، اصلا نمی توانست زمینه ای برای این حکم ظاهری وجود داشته باشد. شارع فرموده: حفظ نفس مسلمان، واجب است و حفظ نفس کافر نه تنها واجب نیست، بلکه مفسده دارد. این یک مصلحة کامله ای دارد و دیگری، مفسده دارد. حالا اگر یک مسلمانی دید یک انسان افتاده داخل دریا و دارد غرق می شود، نمی داند که این شخص، مسلمان است«حتی یجب علیه حفظ النفس المحترمة» یا اینکه یک کافر حربی است که نه تنها حفظ نفسش وجوب ندارد، بلکه حفظ نفسش مشتمل بر مفسده است. آیا شارع در چنین موردی یک اصلی به نام اصاله الاحتیاط جعل کند؟

این شبهه، شبهه مقرون به علم اجمالی نیست، شبهه بدویه است، منتها به عنوان

ص:165

موضوعیه، نه بعنوان حکمیه. اگر شارع در چنین موردی گفت: در مورد نفس مرددۀ بین مسلم و کافر حربی حتما تو باید احتیاط کنی و آن نفس را حفظ کنی، در حالی که احتمال دارد بحسب واقع، کافر حربی باشد، اما شارع در اینجا برگشت این اصالة الاحتیاطش به این است که اولا در این اصالة الاحتیاط، موقعیت آن دو حکم واقعی اوّلی را رعایت کرده، اگر حفظ نفس مسلمان، بعنوان حکم واقعی، واجب نبود، زمینه ای برای این اصالة الاحتیاط وجود نداشت. لذا خود شارع در نفس این اصالة الاحتیاط فهمانده که من این اصالة الاحتیاط را با توجه به آن حکم واقعی اوّلی جعل کردم.

بعدا کانّ سؤال می شود: این انسانی که دارد در دریا غرق می شود اگر مسلمان باشد، این اصالة الاحتیاط مسأله تازه ای بوجود نیاورده است، اما اگر فرض کردیم که بحسب واقع، کافر حربی بوده، مشکل اصالة الاحتیاط را به چه صورت حل کنیم؟ ایشان می فرماید: حلش این است که بگوییم که مصلحت حفظ نفس یک مسلمان، بالاتر از مفسدۀ حفظ نفس یک کافر است و این اهمیت مصلحت نفس یک مسلمان، سبب شده که شارع در این مورد، مسأله اصالة الاحتیاط را مطرح کند لذا مشکله ای ندارد اولا حکم ظاهری با حفظ موقعیت حکم واقعی در نظر گرفته شده است و ثانیا بلحاظ اهمیتی که مسأله حفظ نفس مسلمان در رابطه با مفسدۀ حفظ نفس کافر حربی داشته شارع، مسأله اصالة الاحتیاط را مطرح کرده. آیا این به نظر شما اشکالی دارد یا اینکه یک مسألۀ عقلائی است که شارع این معنی را رعایت کند؟ این یک قسمت از کلام ایشان بود.

پرسش:

1 - کیفیت جمع بین حکم ظاهری و واقعی را در اصول محرزه از نظر محقق نائینی(ره) توضیح دهید.

2 - اشکال استاد را به جمع بین حکم ظاهری و واقعی را در اصول محرزه بیان کنید.

3 - چرا اشکال اجتماع حکم ظاهری و واقعی روی کلمۀ حکمین توقف ندارد؟

4 - چرا جمع بین حکم ظاهری و واقعی در اصول غیر محرزه مشکل تر است؟

5 - کیفیت جمع بین حکم ظاهری و واقعی در اصول غیر محرزه را از نظر محقق نائینی(ره) توضیح دهید.

ص:166

درس نودم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دو اعتبار داشتن شک در حکم واقعی از نظر محقق نائینی(ره)

عرض کردیم، مرحوم محقق بزرگوار نائینی(ره) در رابطۀ با حل اشکال در اصول غیر محرزه فرمودند: شک در حکم واقعی، دارای دو حیثیت و دو اعتبار است؛ یک اعتبار این است که این از حالات و از عوارض و طواری حکم واقعی است، در ردیف علم به حکم واقعی و ظن به حکم واقعی است و اگر ما شک را به این اعتبار ملاحظه بکنیم، نمی تواند برای هیچ حکمی موضوع واقع بشود برای اینکه حکم واقعی در جمیع این حالات، اطلاق دارد و منحفظ است و به قوّت خودش باقی است. به تعبیر ایشان: این موجب تحیّر در واقع و عدم رسیدن به واقع است لکن اعتبار دیگری وجود دارد؛ به این صورت که شارع با توجه به ملاکات و اهمیت و مراتب اهمیت ملاکات احکام واقعیه در این صورت تحیّر، یکی از دو کار را می تواند انجام بدهد؛ یک وقت این است که آن حکم واقعی از نظر اهمیت در یک درجه بسیار بالایی قرار گرفته که رعایت آن اهمیت، اقتضا می کند(به تعبیر ایشان) که شارع یک

ص:167

متمم جعلی درست کند تا این که مکلّف به کمک این متمم جعل بتواند به آن واقع و مصلحت واقع برسد.

اما گاهی از اوقات آن ملاک حکم واقعی، آن قدر دارای اهمیت و قوّت نیست که شارع حتی در صورت شک هم رعایت آن اهمیت و ملاک را لازم بداند، در این صورت شارع می تواند به جای متمم جعل، یک مأمّن جعل کند؛ یعنی چیزی که مکلّف را در رابطۀ حکم واقعی، مأمون از عذاب و عقوبت قرار بدهد.

مثال اوّل، همان بود که دیروز عرض کردیم؛ منتها در ذیل تعبیر، یک بیانی دارد. قبل از اینکه ما به جواب از اصل بیان ایشان برسیم، این تعبیر«لا یکاد ینبغی ان یصدر من مثل هذا المحقق» تعبیرشان این است می فرماید: در این انسانی که مثلا در حال غرق شدن است و مردد بین یک مسلمان و یک کافر حربی باشد که اگر مسلمان باشد که باید حفظ بشود و حفظش دارای مصلحت است. و اگر کافر حربی باشد، حفظش دارای مفسده است.

می فرماید: اهمیت حفظ نفس محترمه مسلمه، اقتضاء کرده که شارع در مورد شک در این شبهۀ موضوعیه، مسألۀ وجوب احتیاط را به عنوان متمم برای جعل وجوب حفظ قرار بدهد، بلحاظ اینکه اهمیت حفظ نفس یک مسلمان و مصلحت حفظ نفس او، بقدری بالا و چشم گیر است که مفسدۀ حفظ یک نفس کافر حربی در مقابل آن، چندان اهمیتی ندارد. لذا شارع در چنین موقعیت، آن مصلحت را ملاک قرار می دهد و یک ایجاب احتیاطی می کند و این ایجاب احتیاط، عنوانش متمم جعل است؛ یعنی این مسأله وجوب احتیاط به دنبال جعل وجوب حفظ نفس محترمه به عنوان مکمل و متمم، مطرح است.

این نفس که حفظ شد، از دو حال بیرون نیست؛ اگر به حسب واقع، مسلمان باشد که اینجا دو حکم نبود، این ایجاب احتیاط، همان حکم واقعی است، نه اینکه دو حکم در اینجا وجود دارد و اما اگر بعد معلوم شد که این یک کافر حربی بوده - آنجایی که عرض کردم«لا یکاد ینبغی ان یصدر من مثله» اینجاست - معلوم می شود که احتیاط واجب نبود، و این خیال می کرده که احتیاط واجب است و الاّ بحسب واقع، احتیاط واجب نبوده است.

در حالی که شارع یک حکمی به عنوان وجوب احتیاط جعل می کند، وجوب احتیاط که موضوعش نفس مسلمان نیست، نفس مسلمه، موضوع برای وجوب حفظ است، نه برای احتیاط. کلمۀ احتیاط و عنوان احتیاط اصلا در موضوعش عنوان اشتباه و مشتبه مطرح است و شارع هم وجوب احتیاط را روی مشتبه جعل کرده است. اگر مشتبه، وجوب احتیاط داشته

ص:168

باشد بعد منکشف شود که«هذا لم یکن بمسلم» آیا این کشف از این می کند که شارع روی مشتبه، جعل وجوب احتیاط نکرده و وجوب احتیاطی نبوده و این تخیّل می کرده که وجوب احتیاط در کار است؟

مسألۀ وجوب احتیاط، مسألۀ تخیلی نیست، یک حکم شرعی است، موضوعش هم مشتبه است، مشتبه؛ یعنی مردد بین المسلم و الکافر الحربی. اگر مسألۀ ایجاب احتیاط روی مردد، مطرح شد«ثم انکشف» مثل اینکه در باب مایع مردد بین خمر و خلّ، اگر ما حکم به حلیت کردیم، به عنوان اینکه مشتبه بین الخمر و الخلّ است، بعد هم معلوم شد خمر است، این کشف می کند که آن حلیت روی مشتبه از بین رفته؟ حلیت روی مشتبه به قوّتش باقی است، منتها اگر بعد، کشف خلاف شد، عنوان مشتبه از بین می رود کما اینکه اگر کشف وفاق شد هم همین است. اگر بعد معلوم شد که«هذا النفس کان مسلما» الان دیگر وجوب احتیاط مطرح نیست، اما وجوب احتیاط در ظرف خودش به عنوان مشتبه، مطرح بوده است. لذا این ذیل بیان ایشان خیلی دخالتی در اصل غرض ایشان ندارد. اما«من طغیان القلم» است که کسی این چنین تعبیر کند.

عدم منافات ایجاب احتیاط با حکم واقعی

در آنجایی که مصلحت واقع در یک مرتبۀ بالایی از اهمیت باشد، شارع ایجاب احتیاط کرده است، در اینجا، جای این سؤال هست که این ایجاب احتیاطی که برای رعایت و لحاظ آن حکم واقعی و برای اهمیت آن حکم واقعی است، آیا چنین ایجاب احتیاطی مغایر با حکم واقعی است؟ پایۀ این ایجاب احتیاط، خود حکم واقعی است، خود مصلحت مهمه ای است که در حکم واقعی وجود دارد منتها آنقدر مصلحت دارد که شارع گفته: در موارد شک هم باید احتیاط کنید که مبادا آن مصلحت با آن اهمیت از دست شما برود و فوت شود، آیا در چنین موقعیتی می توانیم بگوییم: این ایجاب احتیاط«ینافی الحکم الواقعی؟» نه تنها منافات ندارد، اوّلا متأخر از حکم واقعی است، عنوان متمم دارد، متمم همیشه رتبه اش متأخر از متمّم است. و ثانیا این حکم ظاهری به لحاظ آن حکم واقعی جعل شده به نام ایجاب الاحتیاط و چنین حکم ظاهری معنون به عنوان متمم، مجعول بلحاظ رعایت مصلحت قویّۀ حکم واقعی است. باید گفت: این به عنوان پشتوانۀ حکم واقعی مطرح است، نه به عنوان مخالف با حکم واقعی و مضاد با حکم واقعی. این در مواردی که اهمیت مصلحت واقع اقتضای جعل

ص:169

وجوب احتیاط بکند.

اما فرض دیگرش که گاهی مصلحت واقع آنقدر اهمیت ندارد که در صورت شک، شارع بعنوان متمم، جعل احتیاط بکند، بلکه نقطۀ مقابل، به عنوان مأمّن به لسان حدیث«رفع ما لا یعلمون» یا به لحاظ حلیتی که از قاعدۀ حلیت استفاده می شود که مستندش«کلّ شی لک حلال» است به این لسانها برای مکلّف یک راه فراری درست می کند و یک مأمّن از عذاب، مأمّن از عقوبتی در اختیار مکلّف می گذارد، اینجا ما چه کنیم؟ به چه کیفیت بین حدیث رفع و بین حکم واقعی جمع بشود؟ اگر شرب توتون بحسب واقع، حرام است، لکن این حرمت «مجهولة للمکلف» و بلحاظ این مجهولیت، حدیث رفع می گوید: «رفع ما لا یعلمون» چگونه بین این رفع و بین آن حرمت واقعی که روی شرب توتون جعل شده جمع کنیم؟

مقتضای واقعی حدیث رفع از نظر محقق نائینی(ره)

این برای این است که شما در معنای حدیث«رفع» درست دقت نکرده اید. شما خیال کرده اید که معنای«رفع ما لا یعلمون» یعنی همان حکم واقعی حرمت شرب توتون کنار می رود که کاّن شرب توتون، حرمت واقعیه نداشته باشد لذا می گویید: چطور می شود که از نظر واقع، حرمت داشته باشد و از نظر حدیث رفع، مغایر و مقابل با آن حرمت، مطرح باشد؟! معنای حدیث رفع این است که آن واقع و حکم واقعی سر جای خودش محفوظ است، منتها مخالفت آن حکم واقعی مستتبع عقاب نیست. شارع می توانست در این فرض هم مثل فرض اول، ایجاب احتیاط کند، اما دید که آن مصلحت و یا مفسدۀ واقعیه آنقدر بالا نیست که حتی در صورت شک، لازم الرعایة باشد، لذا در قالب حدیث رفع فرمود: اگر حکم واقعی برای شما مجهول ماند، مخالفتش«لا یستتبع عقابا» و من در مورد این، جعل احتیاط نکردم. ایجاب احتیاطی که موجب رسیدن به آن واقع و احراز واقع باشد در اینجا وجود ندارد.

تشابه حدیث رفع با قاعدۀ قبح عقاب بلابیان

بعد می فرماید: حدیث رفع عینا مثل قاعده قبح عقاب بلابیان، که دلیل برائت عقلیه است می باشد. در برائت عقلیه که مستندش قاعدۀ قبح عقاب بلابیان است هیچ کسی این حرف را نزده که این قاعدۀ قبح عقاب بلابیان با حرمت واقعیۀ شرب توتون منافات دارد. آیا در ذهن شما چنین مسأله ای آمده است که قاعدۀ قبح عقاب بلابیان با حرمت واقعیه شرب توتون

ص:170

نمی سازد؟ چنین چیزی نیست بلکه آن حرمت سر جای خودش محفوظ است، منتها این قاعده با توجه به همان حرمت می گوید: چون این حرمت به گوش شما نخورده و برای شما بیانی از قبل مولی در رابطۀ با این حرمت نیامده، لذا در رابطۀ با مخالفت آن، چوب و فلکی در کار نیست، اما حالا که چوب و فلکی در کار نیست، معنایش این نیست که حکم واقعی هم وجود ندارد، معنایش این نیست که این با حکم واقعی مغایرت دارد. اصلا این قاعدۀ قبح عقاب بلابیان بر معنای وجود حکم واقعی آمده، و الاّ اگر در حکم واقعی شرب توتون حرمت نباشد، این مورد برای قاعدۀ قبح عقاب بلابیان باقی نمی ماند. اگر حکم واقعی یک شیئی عبارت از حلیت باشد، آیا قاعده قبح عقاب بلابیان در چنین موردی می تواند نقشی داشته باشد یا اینکه قاعده قبح عقاب بلابیان می گوید: اگر حکم به حسب واقع، حرمت باشد و مخالفت حکم تحریمی مستتبع عقوبت است، من عقل حکم می کنم که چون این حرمت به شما نرسیده و حجتی بر این حرمت، قائم نشده، قبیح است که مولی در مقابل مخالفت این حرمت واقعیه، کسی را مورد مواخذه و عقوبت قرار بدهد.

پس همان طوری که قاعده قبح عقاب بلا بیان هیچ گونه مغایرت و تضادی با حکم واقعی ندارد، بلکه قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان نه تنها تضاد ندارد، با رعایت همان و در رتبه متاخرۀ از همان حکم واقعی از طریق عقل مطرح است. ایشان می فرماید: حدیث رفع هم همین است.

حدیث رفع یک مطلبی زائد بر قاعده قبح عقاب بلابیان ندارد. پس چطور کسی می تواند ادعا کند که حدیث رفع با حرمت واقعیه شرب توتون نمی سازد؟ اگر با قاعده قبح عقاب بلا بیان سازش نداشته باشد، حدیث رفع هم ندارد، و حیث اینکه این قاعده، کاملا سازش دارد، پس حدیث رفع هم همین معنی و مفاد قاعده قبح عقاب بلا بیان را ایفا می کند.

جمع بین حکم واقعی با قاعدۀ حلیت

اما در رابطه با قاعده حلیت؛ اینکه دیگر مسأله رفع عقوبت نیست، این دیگر عقاب بلا بیان نیست، این جعل حکم است. «کل شیء شکّ فی حلیته و حرمته، فهو لک حلال» جعل لکم اثباتی حلیت در مورد مشکوک الحلیة و الحرمة است. این را چطور با حکم واقعی شرب توتون اگر عبارت از حرمت باشد جمع می کنیم؟ بالاخره موضوع در هر دو، شرب توتون است، موضوع، تعدد پیدا نکرده، بحسب حکم واقعی، محکوم به حرمت است، بحسب قاعده حلیت، محکوم به حلیت است«و کیف الجمع بین الحلیة و الحرمة فی موضوع واحد و

ص:171

هو شرب التتن؟»

ایشان به اینجا که می رسد مثل اینکه درست نمی تواند از عهده جواب برآید. تقریبا یک راه انحرافی را در پیش می گیرد و آن راه انحرافی این است که می فرماید: آیا شارع می توانست در جملۀ«کل شیء شکّ فی حلیته و حرمته» به جای«فهو لک حلال» بگوید: «فیجب علیک الاحتیاط»؟ بله، دلیلی بر استحاله این معنی نیست که ممکن نباشد شارع بجای«کل شی لک حلال» بگوید: «کل شیء شک فی حلیته و حرمته، یجب علیک الاحتیاط فیه». پس نتیجه می گیریم که این حلال، جای آن وجوب احتیاط نشسته و حکم همان وجوب احتیاط را دارد.

در مسأله وجوب احتیاط که در فرض اوّل ذکر می کردیم، ما حکم کردیم که آن وجوب احتیاط با حکم واقعی منافات ندارد. اگر وجوب احتیاط در آن فرد مردد بین مسلم و کافر حربی، منافاتی با حکم واقعی نداشته باشد، حالا اگر شارع بجای وجوب احتیاط، یک چیزی که در ردیف وجوب احتیاط است و موضوع در هر دو مشتبه و مشکوک است، در ردیف وجوب احتیاط، جعل حلیت کرد، شما آنجا می گفتید: آن وجوب احتیاط، از حکم واقعی متأخر است و بلحاظ حکم واقعی است، لذا هیچ گونه منافاتی ندارد، اینجا هم مسأله این است که جعل حلیت در ردیف جعل وجوب احتیاط است. پس همان طوری که وجوب احتیاط بعنوان تأخر، هیچ گونه منافاتی با حکم واقعی نداشت، ما این حرف را می زنیم، می گوییم:

چیزی که در ردیف وجوب احتیاط است(که وجوب احتیاط هیچ منافاتی با حکم واقعی ندارد و متأخر از حکم واقعی است) پس این جعل حلیت هم متأخر از حکم واقعی است و چون از حکم واقعی متاخر است، نمی تواند در تضاد با حکم واقعی و مغایرت با حکم واقعی باشد.

لذا مشکل ترین مورد مسأله در جمع بین حکم ظاهری و واقعی، همین مورد است، مسأله اصل غیر محرزی که در آن ایجاب احتیاط نشده و بلحاظ لسان رفع هم نیست، بلکه بلسان جعل حکم ظاهری است، مثل قاعده حلیت و قاعده طهارت در مسأله مشکوک الطهارة و النجاسة. ایشان به این کیفیت جمع می کند که شارع می توانست بجای جعل حلیت، ایجاب احتیاط کند، و بجای جعل طهارت در قاعده طهارت، ایجاب احتیاط کند، و همان طور که اگر ایجاب احتیاط می کرد، بعنوان متممیت است، بعنوان تأخّر رتبه هیچ گونه مغایرتی با حکم واقعی نداشت، باید بگوییم: چیزی هم که در ردیف وجوب احتیاط است بنام جعل حلیت و جعل طهارت این هم منافاتی با حکم واقعی ندارد.

ص:172

این تمام بیان ایشان بود در رابطه با اصول غیر محرزه که عرض کردیم: اشکالی جزئی در کلام ایشان بود اما اشکال اساسی کلام ایشان را جلسۀ بعد ان شاء الله ملاحظه می کنیم.

پرسش:

1 - دو اعتبار داشتن شک در حکم واقعی را از نظر محقق نائینی(ره) توضیح دهید.

2 - مقتضای واقعی حدیث رفع را از نظر محقق نائینی(ره) بیان کنید.

3 - تشابه حدیث رفع با قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان در چیست؟

4 - کیفیت جمع بین حکم واقعی با قاعدۀ حلیت را نزد محقق نائینی(ره) توضیح دهید.

ص:173

درس نود و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

این قسمت از کلام مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) که در رابطۀ با اصول غیر محرزه و جمع بین آنها و بین حکم واقعی به آن کیفیتی که ملاحظه فرمودید، با آن طول و تفصیلی که ذکر فرمودند، یک سری اشکالات جزئی دارد و یک اشکال اساسی.

اما آن اشکالات جزئیه؛ عبارت از این است که ایشان برای شک در حکم واقعی، دو اعتبار ذکر کردند؛ یک اعتبار اینکه این شک از طواری و عوارض حکم واقعی است و در ردیف علم و ظن قرار گرفته است و به این اعتبار، شک در حکم واقعی نمی تواند موضوع برای یک حکم ظاهری واقع بشود برای اینکه حکم واقعی نسبت به این حالات، بجای خودش محفوظ است و به قوّت خودش باقی است. اما اگر شک را به این اعتبار قرار بدهیم که یک حیرت و تحیّری است نسبت به واقع و یک مسألۀ نداشتن طریق است الی الواقع، اینجا که دو صورت کردند؛ چه به صورت اصالة الاحتیاط و ایجاب احتیاط و چه بصورت حدیث رفع و قاعدۀ حلیت، فرمودند: می شود حکم را روی این شک بار کرد، برای اینکه از حکم واقعی، تأخّر دارد و

ص:174

روی عنوان تأخّر، جعل حکم ظاهری مانعی ندارد.

اشکال دو اعتبار داشتن شک در حکم واقعی

اینجا از ایشان سؤال می شود: مگر شک به اعتبار اوّل(که شما فرمودید نمی تواند موضوع برای حکم ظاهری واقع بشود) از حکم واقعی تأخر ندارد؟ اگر تأخر ندارد، پس چرا از آن به عوارض و طواری تعبیر می کنید؟ عنوان طاری، عنوان عرض یک چیزی است که از معروض، متأخر است و لو تأخّر رتبی. آیا مسألۀ تأخر فقط در شک به این عنوان ثانی مطرح است یا اینکه روی عنوان اوّل هم مسأله تأخر به جای خودش محفوظ است؟ پس تفکیک کردن بین این دو اعتبار برای شک در حکم واقعی به این کیفیت که حکم ظاهری روی اعتبار دوم به علت تأخّر رتبی، می تواند جعل بشود، اما روی اعتبار اول، نمی تواند جعل بشود، با اینکه خودتان در اعتبار اول، کلمۀ عارض و طاری را مطرح می کنید و عنوان طاری از موضوع و معروض، تأخر دارد، لذا ما فرق بین این دو اعتبار و این حیثیت را نفهمیدیم.

معنای تقدم و تأخر رتبی

و باز یکی از اشکالات دیگر، آن مطلبی بود که در ذیل کلام دیروز ایشان بود که ما عرض کردیم و از آن تعبیر کردیم که ایشان یک راه انحرافی را پیش گرفته و در حقیقت، یک مطلبی را برخلاف آنچه که در علوم عقلیه و در فلسفه محقّق است ذکر فرموده اند. در علوم عقلیه می گویند: «ما مع المتقدم فی الرتبة، لا یکون متأخرا فی الرتبة» و مقصود فلاسفه از این عبارت، این است که تقدّم و تأخر رتبی باید مستند به ملاک باشد. مسألۀ تقدّم و تأخر، روی ملاک مطرح است. در باب علت و معلول، شما می گویید: «العلة متقدمة رتبة علی المعلول» برای اینکه لازمۀ علیت و معلولیت عبارت از این معناست. پس اگر جائی مسألۀ علیت و معلولیت، محرز باشد، می گوییم: «العلة متقدمة رتبة علی المعلول» اگر از ما بپرسند: چرا؟ می گوییم: «لکونها علة» علیت این تقدّم رتبی را اقتضا می کند.

حالا اینجا سؤالی مطرح است؛ اگر فرض کنید یک چیزی با این علت، مقارنت و معیّت داشته باشد، اما در رابطۀ با معلول، هیچ گونه ارتباط علّی و معلولی بینشان وجود ندارد، آیا این چیزی که معیت با علت دارد، این هم بر معلول متقدّم است؟ اگر بگوییم: متقدّم بر معلول است و از ما سؤال کنند: چرا، می توانیم در جواب بگوییم که چرایش مسألۀ مقارن بودن مع

ص:175

العلة است؟ مقارن بودن مع العلة هیچ گونه ارتباطی با آن معلول بعنوان علیت و معلولیت ندارد لذا اقتضای تقدّم رتبی نسبت به معلولی که مقارن با علت است را نمی کند.

بله؛ اگر معلولی دوتا علت داشته باشد که گاهی از راه این علت، وجود پیدا کند و گاهی از راه علت دیگر وجود پیدا کند، اینجا می توانیم بگوییم: «هذا المعلول متأخر عن کلتا العلتین» برای اینکه همان علیت و معلولیتی که بین علت اولی و معلول، ثابت است، بین علت ثانیه و معلول هم همان ارتباط و همان ملاک وجود دارد. اما اگر علیت نبود و به تعبیر فلاسفه: معیت و مقارنت وجود داشت، آیا معیت یک شیء با علت، اقتضای تقدّم آن شیء را بر معلول از نظر رتبه دارد؟ یا هیچ ملاکی در تقدّم و تأخر رتبی، بین آن شیء مقارن و آن معلولی که معلول علت است، (نه معلول آن مقارن) در آن وجود ندارد؟

لزوم ملاک داشتن تقدم و تأخر نزد فلاسفه

ذیل کلام ایشان این بود که می فرمودند: قاعدۀ حلیت، مثل ایجاب احتیاط در آن مسألۀ نفس مردّدۀ بین مسلمه و کافرۀ حربیه است، همان طوری که ایجاب الاحتیاط در رتبۀ متأخرۀ از حکم واقعی است، پس قاعدۀ حلیت هم در رتبۀ متأخرۀ از حکم واقعی است برای اینکه شارع می توانست به جای قاعدۀ حلیت، در فرض دوم هم ایجاب احتیاط بکند، و اگر ایجاب احتیاط می کرد، ایجاب احتیاط در رتبۀ متأخرۀ از حکم واقعی می بود. پس قاعدۀ حلیتی که شارع می توانست بجای این قاعدۀ حلیت، ایجاب احتیاط بکند، همین مقدار کفایت می کند در اینکه ما حکم کنیم که این از حکم واقعی تأخر دارد«کما ان ایجاب الاحتیاط فی النفس المردّدة بین المسلمة و الکافرة متأخر رتبة عن الحکم الواقعی کذلک قاعدة الحلیة المجعولة فی الشک فی الحلیة و الحرمة».

لکن این، خلاف آن چیزی است که فلاسفه می گویند که تقدمها و تأخرهای رتبی باید ملاک داشته باشد. در مسأله ایجاب احتیاط، ملاک دارد، اگر حفظ نفس مسلمان، واجب نباشد، معنا ندارد شارع در صورت شک، احتیاط را واجب بکند. پس خود ایجاب احتیاط «فی صورة الشک لا یعقل و لا یتحقق الا مع فرض کون الحکم الواقعی» که عبارت از وجوب حفظ نفس محترمه باشد. اما در مسألۀ قاعدۀ حلیت چطور؟ چه ملاکی در او وجود دارد که شما حکم به تأخر می کنید؟ فقط می گویید: شارع می توانست بجای قاعدۀ حلیت، ایجاب احتیاط را قرار بدهد، پس معلوم می شود که قاعدۀ حلیت در عرض ایجاب احتیاط است، و

ص:176

حیث اینکه ایجاب احتیاط، تأخر رتبی دارد، پس قاعده حلیت هم تأخر رتبی دارد. لذا ذیل کلامشان، یک مسألۀ غیر صحیحی است که وجهش را عرض کردم.

عدم منتفی شدن ایجاب احتیاط در صورت تطابق آن با واقع

اینها اشکال اساسی نیست، اشکال اساسی که در کلام ایشان در رابطۀ با اصل بحث هست این است که می گوییم: در آن مواردی که شارع، ایجاب احتیاط می کند، فرمایش شما درست است، انصافا حرف خوبی است. ایجاب احتیاط نه تنها با حکم واقعی منافات ندارد، بلکه برای تحفظ بر حکم واقعی است، برای این است که حکم واقعی کاملا رعایت بشود، برای این جهت، ایجاب احتیاط شده، منتها آن تعبیری که ایشان به دنبال این داشتند را ما قبول نداریم که اگر بعد معلوم شد که این نفس در حال هلاک، نفس مسلمه بود، همان حکم واقعی است، اگر معلوم شد، یک کافره حربیه بوده، اصلا اینجا ایجاب احتیاطی نبوده بلکه او خیال می کرده که ایجاب احتیاط در کار است. این فرمایش درست نیست.

اصلا خود وجوب احتیاط، موضوعش شک است، چیزی که موضوعش تردید بین نفس مسلمه و کافره است، این دیگر معنا ندارد که بگوییم: حتی آن صورتش که«لو کانت هی المؤمنة و لو کانت هی المسلمة» این به همان وجوب حفظ نفس است. همان جا هم وجوب حفظ نفس نیست بلکه ایجاب احتیاط است. ایجاب احتیاط«علی تلک الصورتین» منتها بقول خود شما: اهمیت و مصلحت واقع، آنقدر در سطح بالا بوده که شارع می دیده این مصلحت در حال شک هم باید رعایت بشود، لذا ایجاب احتیاط می کند. پس نمی توانیم بگوییم که اگر نفس به حسب واقع، مؤمنه بود، دیگر ایجاب احتیاطی وجود ندارد و همان حکم واقعی است، اگر هم کافره بود، یک خواب و رؤیائی در کار بوده، تخیّل و توهمی در کار بوده. هیچ کدام درست نیست. شارع به لحاظ اهمیت حفظ نفس محترمۀ مؤمنه، «فی صورة الشک» ایجاب احتیاط می کند. آیا ایجاب احتیاطی که بر مبنای رعایت مصلحت حکم واقعی و اهمیت حکم واقعی است، منافاتی با حکم واقعی دارد؟ نه، موضوع آن، نفس محترمه است، و موضوع این، مشکوک است، و این احتیاط فی صورة الشک کمک می کند به اصل آن وجوب و حکم واقعی، نه اینکه با حکم واقعی منافاتی داشته باشد.

باز این نکته را من تذکر می دهم که این ایجاب احتیاطی که اینجا مطرح است، ایجاب احتیاط در صورت شبهۀ بدویه است، که پای علم اجمالی در کار نیست، فقط ما هستیم و شک

ص:177

در این معنی که«هذا المایع خمر او خل؟ هذا النفس المشرف علی الهلاک» آیا نفس محترمه است یا نفس غیر محترمه؟

اشکال اساسی در جمع بین حکم واقعی و قاعده حلیت و طهارت

اما مشکل مهم در مسأله قاعدۀ حلیت و طهارت است؛ به ایشان عرض می کنیم: برای اینکه مسأله روشن بشود با الفاظ و اصطلاحات و تأخرها و تقدمها ما را از واقعیت مسأله منحرف نکنید! مسأله این است؛ در شرب توتون اگر حکم واقعیش حرمت باشد، چه طور شما با قاعدۀ حلیت جمعش می کنید که از یک طرف، ارادۀ جدّیۀ فعلیه مولی تعلق گرفته«بان شرب التتن حرام» از یک طرف هم می گوید: «کل شیء شک فی حلیته و حرمته فهو لک حلال»؟ شرب توتون هم از مصادیق«کل شیء شک فی حلیته» است. بین این دو و با همۀ این اصطلاحات و بالا رفتن ها و پائین آمدنها، شما چطوری جمع کردید؟ مسأله این است.

در جمع بین حکم ظاهری و واقعی، اساس روی همین اشکال دور می زند و نمی توانید بگویید: قاعدۀ حلیت مثل ایجاب احتیاط برای تحفّظ بر حکم واقعی است زیرا قاعدۀ حلیت، یک مسألۀ تسهیلی است کأنّ برای فرار از حکم واقعی. لذا چطور جمع می شود بین اینکه حکم واقعی فعلی شرب توتون، حرمت باشد و از طرف دیگر، به مقتضای اینکه یکی از مصادیق«کل شیء شک فی حلیته و حرمته» است، محکوم به حلیت باشد؟ بالاخره شما در کلامتان با همۀ حرفها، این مشکل اساسی را که در مسألۀ جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی مطرح است را چگونه برای ما حل کردید؟ کلام شما یک راه حلی برای مشکل ما نشد.

در مورد ایجاب احتیاط با این توضیح و تقریبی که من عرض کردم، کلام ایشان قابل قبول است. ایجاب احتیاط برای رعایت و تحفظ علی الواقع است، اما حلیت برای فرار است. این فرار را شما چطور توجیه می کنید؟ یک وقت برمی گردید به آن حرف اولی که ما در جمع بین حکم ظاهری و واقعی می زدیم که مسأله را روی تزاحم و اهم و مهم درست کردیم به اینکه این مسأله جمع بین حکم ظاهری و واقعی، مثل مسألۀ صلاة و ازاله است. ازاله چون اهمیت دارد، شارع از وجوب صلاة فی حال الازالة دست برمی دارد، «لوجود الاهمّ» یک وقت مسأله را اینطور می خواهید حل کنید که ما توضیحش را عرض کردیم، شاید هم بعدا اشارۀ دیگری بکنیم به اینکه این مسأله، درست روشن بشود. اگر اینطور باشد، حرفی نیست.

اما شما از راه اهم و مهم پیش نیامدید، فقط مسأله این است می گویید: قاعده حلیت در

ص:178

ردیف ایجاب احتیاط است و تأخر دارد و از این قبیل حرفها، این نمی تواند مشکله را حل کند. الان ما با یک شرب توتونی مواجه هستیم که فرض کنید بحسب واقع حکمش حرمت است، «کل شیء لک حلال» هم می گوید: «هو حلال لک. کیف الجمع بین الحکمین» که هم ارادۀ جدیه فعلیۀ مولی بحسب حکم واقعی، به ترک شرب توتون متعلق بشود و هم به مقتضای«کل شیء لک حلال ای شک فی حلیته و حرمته» شرب توتون حلال باشد؟ چه جوری بین این حلیت و آن حرمت جمع شد؟ و کلام شما با این طول و تفصیل نتوانست این مشکل را برای ما حل کند و ما را به اجتماع این دو قانع کند؟

فرض این است که حکم فعلی است، و لو اینکه در مقابل این حکم فعلی روی قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان، شما مستحق عقوبت نیستید، این حرف درست است. حکم فعلی است، «لکنه حیث انه لم یصل الیکم و لم یبلغ الیکم» قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان می گوید: در مقابل مخالفتش، عقاب نیست، اما دیگر این قاعده هیچ چیزی بنام حلیت ظاهریه برای ما جعل نمی کند. اما دلیل قاعدۀ حلیت، جعل حکم می کند، لذا ما روی حدیث رفع هم که ایشان اشاره می کردند خیلی خدشه نکردیم، چون در باب حدیث رفع این نیست که حکم واقعی کنار می رود، معنای حدیث رفع، همین است که قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان می گوید. حالا کار نداریم این بیان درست است یا درست نیست. آن را اگر توفیقی باشد، در باب برائت در معنای حدیث رفع باید بحث بکنیم، لکن این جهت را ما به ایشان اشکال نکردیم چون آن مبتنی بر تحقیق در مفاد حدیث رفع است اما در مسألۀ قاعدۀ حلیت و مثل قاعدۀ حلیت، قاعدۀ طهارت، چه طور جمع می شود که یک چیزی بحسب واقع و بحسب حکم فعلی، حکم واقعیش نجاست باشد، مع ذلک به مقتضای قاعدۀ طهارت، شارع حکم بکند«بأنه طاهر»؟ جمع بین این طهارت و بین آن نجاست که اساس اشکال در جمع بین حکم ظاهری و واقعی همین بود، چگونه است؟ کلام ایشان نتوانست این اشکال را بیان بکند. گرچه نسبت به آن شقش که مسأله ایجاب الاحتیاط است، انصافا کلام ایشان متین و بسیار قابل قبول است، که شاید نتیجه بحث را ان شاء الله بعدا عرض کنیم.

پرسش:

1 - اشکال دو اعتبار داشتن شک در حکم واقعی چیست؟

2 - لازمه تقدم و تأخر رتبی نزد فلاسفه چیست؟

ص:179

3 - دلیل لزوم ملاک داشتن تقدم و تأخر را نزد فلاسفه بیان کنید.

4 - چرا ایجاب احتیاط در صورت تطابق آن با واقع از بین نمی رود؟

5 - اشکال اساسی در جمع بین حکم واقعی و قاعده حلیت و طهارت را توضیح دهید.

ص:180

درس نود و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

خلاصۀ بحث در مسألۀ اجتماع حکم ظاهری و واقعی، این شد که راههائی که بزرگانی مثل مرحوم شیخ مرتضی انصاری و مرحوم محقق خراسانی و مرحوم محقق فشارکی و مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامهم الشریف) ذکر فرموده اند، (و بعضی هم دارای تفصیل زیادی بود) نتوانست آن مشکل اساسی را در مسأله اجتماع حکم ظاهری و واقعی حل کند.

روی این جهت، ما برمی گردیم به مطلب اوّلی که ذکر شد، و آن مسألۀ تزاحم و رعایت اهم و مهم است.

راه حل اجتماع حکم ظاهری و واقعی از طریق رعایت اهم و مهم

همان طور که در متزاحمین با اینکه حکم درباره هر دو، فعلیت دارد، لکن روی عدم امکان اجتماع در مقام امتثال در صورت تساوی متزاحمین، مسألۀ تخییر مطرح است و لازمه تخییر، این است که مولی از یکی از دو حکم فعلی، رفع ید کند، چون چاره ای غیر از این

ص:181

وجود ندارد. و در موردی که مسأله اهم و مهم مطرح باشد، مولی از تکلیف فعلی مهم صرف نظر می کند و همان تکلیف اهم را وظیفه مکلّف قرار می دهد در حالی که ملاک و فعلیت تکلیف در هر دو وجود دارد، لکن به علت عدم امکان جمع و به علت وجود اهم در بین، لازم است که مولی به همان اهم اکتفا بکند و از حکم فعلی متعلق به مهم با اینکه تمام ملاک در آن وجود دارد، صرف نظر بکند. این جا هم شبیه همین است: مولی دارای احکام واقعیه زیادی است، همۀ اینها فعلیت دارد و همه اینها دارای ملاک و مناط حکم فعلی است، لکن در شرائطی که مکلّف دسترسی علمی به آن احکام ندارد، آیا در این شرائط شارع چه کار بکند؟ دو راه برای او هست؛

لزوم احتیاط در شبهات و اشکالات آن

یک راه این است که مسأله لزوم احتیاط که مقتضای حکم عقل است، را در تمامی موارد، پیاده بکند. این لزوم احتیاط در تمام موارد، مستلزم این است که اساس دین و اساس اسلام، در خطر قرار بگیرد. برای اینکه این دین بر مبنای سمحه سهله پایه گذاری شده است و بر مبنایی است که هیچ گونه مغایرتی با زندگی اجتماعی مردم ندارد و اینطور نیست که لازم باشد که همه مردم، اکثر اوقات خودشان را صرف مسائل مذهبی کنند. اگر شارع بگوید: در جمیع مواردی که احتمال وجوب در آن جریان دارد، باید احتیاط بشود، و در جمیع مواردی که احتمال حرمت دارد باید احتیاط بشود، معنایش این است که مکلّف در اکثر اوقات مشغول انجام واجبات محتمله و یا اجتناب از محرمات مشکوکه باشد و این یک حالت انزجاری در مردم نسبت به اصل و اساس دین ایجاد می کند. لذا شارع نمی تواند روی این راه تکیه کند.

مسلک عقلا در طرق و امارات

وقتی که این راه کنار رفت، باقی می ماند مسأله طرق و امارات، که راه عقلائی است. شاید یک موردی پیدا کردیم که یک امارۀ شرعیه غیر عقلائیه هم می شود در بین امارات پیدا کرد، امّا معمولا امارات معتبرۀ شرعیه، همان امارات معتبرۀ عند العقلاء است. عقلا چرا به این امارات ترتیب اثر می دهند؟ چرا خبر ثقه در بین عقلا حجیت دارد؟ چرا ظواهر کلمات در بین عقلا حجیت دارد؟

عقلا حساب کرده اند، دیده اند اگر بخواهند خبر ثقه را از دائره حجیت خبر خارج کنند،

ص:182

اگر ظواهر کلمات و سائر امارات معتبره را از دائره زندگی اجتماعیشان کنار بزنند، یک هرج و مرج عجیبی لازم می آید و با توجه به این معنی که نوعا خبر ثقه مطابق با واقع است و لو اینکه صدی ده یا صدی بیست هم مطابقت با واقع نداشته باشد، آن را حجت قرار داده اند و همین طور ظواهر و سائر امارات معتبره بر همین مبناست.

اتحاد طریقه شارع با مسلک عقلا

شارع هم همین کار را کرده است. بعد از آنکه لزوم احتیاط بطور کامل نمی تواند مطرح باشد، پس باید یک اماره ای باشد که این اماره غالب المطابقة للواقع است، و لو اینکه درصدی هم تخلّف از واقع و مخالفت با واقع دارد، و از طرف دیگر در رابطۀ با اصول عملیه - که عرض کردیم در باب اصول عملیه آنچه نکتۀ حساس در باب اشکال بود و کلام مرحوم محقق نائینی(ره) هم نتوانست اشکال را حل کند، مسألۀ اصالة الحلیة و اصالة الطهارة در مورد مشکوک الحلیة و مشکوک الطهارة بود. - اینجا نیز شارع مصلحت تسهیلیه را ملاحظه می کند.

درست است، مسأله طریقی نیست، مسأله اماره نیست که شارع روی غلبۀ مطابقه، تکیه کرده باشد، اما آن مبنای اصلی دین که مسأله سمحه و سهله بودن است، اقتضا می کند که شارع یک اصل عملی به نام اصالة الحلیة که هیچ گونه محرزیتی نسبت به واقع ندارد و یک اصالة الطهارة که آن هم هیچ گونه محرزیتی ندارد جعل بکند.

لذا در این موارد اگر این شیئی که طریق اماره بر او قائم شده، یا اصالة الحلیة و الطهارة در او جاری است، مطابق با واقع بود که مسأله ای نیست، اگر مخالف بود، باید این حرف را بزنیم که حکم واقعی به فعلیت و قوّتش در جای خودش محفوظ است، لکن شارع رفع ید کرده همان طوری که در باب متزاحمین رفع ید می کرد، منتها منشأ رفع یدش فرق می کند، در باب متزاحمین، منشأ رفع ید، این است که مکلّف قدرت بر جمع بین امتثال آن دو را ندارد. مکلّف نمی تواند این دو نفس محترمه ای را که در حال غرق شدن هستند را انقاذ کند در حالی که ملاک و فعلیت حکم در هر دو، وجود دارد، اما به علت عدم امکان جمع، شارع از فعلیت یکی در صورت تساوی و از فعلیت مهم در صورت اهم و مهم، رفع ید می کند و دست برمی دارد.

اینجا هم به لحاظ مصلحت کلیه که دین محفوظ بماند و مبنای سمحه و سهله بودن که علاوه بر واقعیت دین، جاذبه ای است که در دین وجود دارد برخلاف بعضی از ادیان گذشته که یک احکام خیلی سنگین و سختی برای آنها مقرّر شده بود، اما در دین اسلام بحمد الله چنین

ص:183

احکامی نیست، و نبودن چنین احکام مشکلی، سبب شده که این دین، جاذبه پیدا کند و مردم به آن گرایش پیدا بکنند. حتی می بینید در مواردی که حدود سنگینی در کار است. اینجا یک شرایطی دارد که کمتر، آن شرائط تحقق پیدا می کند. در باب زنا کسی که می خواهد زنا بکند کجا چهار شاهد عادل وجود دارد که در حضور چهار شاعد عادل مسألۀ دخول به معنای واقعی تحقق پیدا بکند؟! پیداست که این مسأله ای نیست که در خارج، وقوع داشته باشد. لذا نوعا در روایات حدود هم که می بینید از طریق اقرار، آن هم چهار بار اقرار، این مسأله ثابت شده و آنهائی هم که آمده اند و اقرار کرده اند منشأ اقرارشان هم یک جنبۀ اخروی است، لذا در خیلی از روایاتش وقتی می آیند اقرار بکنند می گوید: (طهّرنی) خطاب می کند به امام، من را تطهیر کن؛ یعنی خودش پیش قدم می شود که برای اینکه عذاب اخروی تخفیف پیدا کند و یک حالت طهارتی به واسطۀ اجرای حد برای او پیدا بشود.

البته در مسأله قصاص برخلاف آن چیزی که بعضی از متجددین حتی بعد از انقلاب ما فکر می کردند که افکارشان افکار اسلامی نبود و تا آخر هم اسلامی نبود، مسألۀ قصاص را خداوند نکته اش را در قرآن بیان کرده: «وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ یا أُولِی الْأَلْبابِ» اگر بنا شد هر کسی با هر بهانۀ جزئی دست به قتل بزند و در مقابل هم قصاص نشود، این سبب می شود که زندگی اجتماعی و امنیت جانی جامعه در خطر قرار بگیرد. حفظ امنیت جانی تودۀ مردم، مسأله اساسی است که اگر عقلا هم یک مقدار در این مسأله، دقت می کردند آنها نمی بایست این حرف را بزنند، منتها درکش را نداشتند. آنها می گویند: جانی، مریض است و مریض باید معالجه بشود! اینطور نیست که هر مریضی با معالجه، خوب شود، و لو با معالجه، شخص او خوب می شود، اما جامعه چطور؟ خطر جامعه را تهدید می کند. هر کسی بگوید: ما قتل را انجام می دهیم بعد هم ما را می برند به بیمارستان روانی معالجه می کنند و مسأله تمام می شود! برای چه کسی تمام می شود؟ برای جانی تمام می شود، اما برای جامعه چطور؟ برای آن کسی که صبح زود از خانه بیرون می رود چطور پشتوانه امنیتی می تواند داشته باشد؟ لذا تمام احکام و مصالح اسلام جدا مطابق با منطق و عقل است. بعضی از مسائلش فوق درک ما می باشد، لذا خود أئمه(علیه السلام) فلسفه و علت بعضی از احکام را برای ما بیان کرده اند.

لازمۀ همیشگی بودن دین اسلام

خلاصۀ بحث جمع بین حکم ظاهری و واقعی، همین است که اسلام، دین همیشگی است

ص:184

و یک مبنایی دارد که برای آن مبنا و به لحاظ آن مبنا، باید دارای جاذبه باشد و دنیا را به خودش متوجه بکند و لازمۀ این مسأله، این است که در مواردی از احکام واقعیۀ اولیه با اینکه فعلیت دارد، رفع ید بکند و لذا هیچ اشکالی به نظر نمی رسد و راه حل جمع بین حکم ظاهری و واقعی، همین مسأله عقلائیه است که عرض کردیم عقلا هم بر همین مبنا مسألۀ طرق و امارات معتبره را مطرح کرده اند.

به چه مناسبت عقلا به خبر ثقه ترتیب اثر می دهند با اینکه خبر ثقه افادۀ یقین نمی کند؟ به چه مناسبت عقلای عالم به ظواهر کلمات، ترتیب اثر می دهند با اینکه شاید این ظاهر، مقصود برای متکلم نباشد؟ به چه مناسبت اگر کسی فلان مطلب و کلام رکیکی به شما گفت، فوری شما متأثّر و ناراحت می شوید؟ «لعلّه لم یکن هذا الکلام مقرونا بالقصد» اما این «لعلّ» ها از نظر عقلا، منشأ و موضوع برای اثر نیست و زندگی عقلائی بر همین مبنا دور می زند، و شارع مقدس اسلام هم روی همین منوال، بلکه یک مقدار وسیعتر عمل می کند، به لحاظ آن اصول عملیه ای که جعل حکم می کند مثل اصالة الحلیة و اصالة الطهارة که برای آن است که جاذبۀ اسلام زیاد بشود، و الا در مورد شک در طهارت اگر بنا بر این بود که معاملۀ نجاست بشود و در مورد شک در حلیت، معامله حرمت بشود، آنوقت ملاحظه می شد که چه مشکلاتی برای جامعه بوجود می آمد.

برگشت به بحث امکان تعبّد به امارات ظنیّه

برمی گردیم به اصل بحث خودمان؛ اساس بحث ما این بود که آیا تعبّد به امارات ظنّیه و جعل حجیت برای امارات ظنیه، امکان دارد و آیا مستلزم یک تالی محالی نیست یا اینکه مستلزم تالی محال است؟ بحث اصلی ما این بود، آنوقت اشکالات و شبهاتی در این رابطه وجود داشت و به تناسب آن بحث، ما به مسألۀ جمع بین حکم ظاهری و واقعی کشیده شدیم و الاّ اساس بحث، مسأله امکان تعبّد به مظنه و عدم امکان تعبّد به مظنه در مقابل ابن قبه بود که ابن قبه قائل به استحالۀ تعبّد به مظنه بود و دو دلیل اقامه کرده بود؛ یک دلیلش در مورد خبر واحد بود، و دلیل دیگرش در رابطه با همه امارات ظنّیه و طرق ظنّیه بود.

ما در مقابل او، اول تمام اشکالات و شبهات و توالی فاسده ای که در این رابطه بود را مطرح کردیم و ظاهرا در آن چهارمی بود که کشیده شدیم به مسألۀ جمع بین حکم ظاهری و واقعی، و نتیجة این شد که اولا: جمع بین حکم ظاهری و واقعی، مانعی ندارد، و ثانیا: اصل

ص:185

مسأله ما که تعبّد به ظنّ است«ممکن بالامکان الوقوعی» در مقابل آن کسی که استحالۀ وقوعیه را ادعا می کرد. به این نتیجه رسیدیم که تعبد به ظنّ، مستلزم هیچ محظوری نیست و هیچ تالی فاسدی از این توالی فاسدۀ متعددی که ذکر شد و بحث کردیم، وجود ندارد. پس در حقیقت در این بحث دو مسأله برای ما حل شد؛ یکی اصل بحث تعبد به ظنّ و دیگری هم مسأله اجتماع حکم ظاهری و واقعی و اینجا بحث تمام می شود.

بحثی که ان شاء الله جلسۀ بعد شروع می کنیم و مرحوم شیخ(ره) و محقق خراسانی(ره) هر دو عنوان کرده اند این است: اگر اماره و طریقی، مقطوع باشد که شارع ما را به آن متعبّد کرده، جای بحث نیست، اگر مقطوع باشد که شارع جلوگیری کرده مثل قیاس روی مذهب امامیه با آنکه آن هم دارای اماریّت است، لکن شارع به صورت قطعی، دور قیاس را قلم گرفته، آن هم جای بحث نیست. اما اگر یک اماره ای مشکوک شد، ما نفهمیدیم و نتوانستیم راه پیدا بکنیم به اینکه آیا شارع فلان اماره را حجت قرار داده یا اینکه حجت قرار نداده، آیا مقتضای اصل یعنی مقتضای قاعده در امارۀ مشکوکة الحجیة که نه دلیلی بر حجیتش قائم شده و نه دلیلی بر عدم حجیت، چیست؟

پرسش:

1 - راه حل اجتماع حکم ظاهری و واقعی را از طریق رعایت اهم و مهم توضیح دهید.

2 - اشکال لزوم احتیاط در تمام شبهات چیست؟

3 - دلیل اتحاد طریقه شارع با مسلک عقلا در طرق و امارات را توضیح دهید.

ص:186

درس نود و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استدلال به قرآن برای اثبات حرمت تعبد به ظن مشکوک الحجیة

موضوع بحث این بود که اگر یک اماره ای، مشکوکة الحجیة باشد؛ یعنی دلیل بر اثبات و یا نفی حجیتش قائم نشده باشد، آیا در چنین اماره ای، قاعده چه اقتضاء می کند؟ مرحوم شیخ بزرگوار انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) می فرمایند: ادلۀ اربعة اقتضاء می کند که تعبّد به ظن مشکوک الحجیة، محکوم به حرمت است، و از آیات، این آیه شریفه را ذکر می فرماید که خداوند تبارک و تعالی می فرماید: «آللّهُ أَذِنَ لَکُمْ أَمْ عَلَی اللّهِ تَفْتَرُونَ».

از این آیه، دو چیز استفاده می شود؛ یکی اینکه افتراء، یک امر محرّمی است و حرمت افتراء آن هم افتراء بر خداوند، یک امر بدیهی و غیر قابل انکار است. این افتراء در مقابل اذن است؛ یعنی هر کجا اذن نباشد، موضوع برای افتراء، تحقق پیدا می کند و شقّ ثالث ندارد. «آللّهُ أَذِنَ لَکُمْ أَمْ عَلَی اللّهِ تَفْتَرُونَ یعنی فی مورد عدم الاذن» دیگر راهی غیر افتراء محرّم، وجود ندارد.

ص:187

معنای اذن در آیه شریفه مورد بحث

نکتۀ دیگری که مرحوم شیخ اشاره نکرده اند، این است که مقصود از«أذن لکم» این نیست که خداوند اذن واقعی داده باشد. ولو اینکه این اذن برای انسان، روشن نشده باشد. مقصود از «أذن لکم» بحسب متفاهم عرفی از آیه شریفه؛ یعنی«أذن لکم اذنا ظاهرا».

یک کسی مناقشه نکند که در ما نحن فیه در امارۀ مشکوکة الحجیة ما احتمال می دهیم که به حسب واقع، شارع این را حجت قرار داده، و اگر به حسب واقع، حجت قرار داده باشد؛ یعنی اذن در کار است، و اگر اذن در کار باشد، افترائی تحقق پیدا نکرده است. متفاهم عرفی از این آیه، یک اذن واقعی غیر معلوم و غیر مشخص نیست، بلکه عرف این طوری استفاده می کند که اگر برای شما روشن شد که خداوند به من اذن داده و این شیء را حجت قرار داده، هیچ مشکلی نیست. اما در صورت عدم احراز اذن و لو اینکه بحسب واقع هم اذن باشد و حجیتی در کار نباشد، این عنوان افتراء تحقق پیدا می کند. عرف از آیه، این استفاده را می کند.

البته«لقائل ان یخدش فی ذلک» بگوید: آن چیزی که آیه دلالت دارد، اذن در مقابل افتراء و افتراء در مقابل اذن است و یمکن اینکه در این امارۀ مشکوکة الحجیة، اذن من اللّه وجود داشته باشد، به اعتبار اینکه بحسب واقع، حجیتی در آن باشد. پس این بستگی به این دارد که بگوئیم که متفاهم عرفی از این آیه و آیاتی از این قبیل، این است که مسأله افتراء نه در مقابل اذن واقعی و عدم اذن واقعی است، بلکه در صورت مشکوک الاذن بودن هم عنوان افتراء تحقق پیدا می کند. این یک دلیلی است که شیخ از کتاب اقامه می کند.

استدلال به روایات برای اثبات حرمت تعبد به ظن مشکوک الحجیة

دلیلی که از روایات اقامه می کند، بعضی از روایاتی است که در رابطۀ با قضات وارد شده و صاحب وسائل در ابواب صفات قاضی در باب ششم ظاهرا جلد هیجدهم بیان کرده است.

یک روایتش این است که«القضاة علی اربعة اقسام» سه قسم اینها فی النار هستند و تنها یک قسم فی الجنة هستند! آن سه تائی که در نار هستند، یکی«رجل قضی بالجور و هو یعلم انه جور» با علم به اینکه جور است، مع ذلک قضاوت به جور می کند! این دیگر قدر متیقن از قضاتی است که در نار هست.

دومی: «رجل قضی بالجور و هو لا یعلم انه جور» مثل آن قضاوتی که ابو حنیفه کرد که در

ص:188

صحیحۀ ابی ولاّد آن روایت معروفه ای که شیخ در کتاب مکاسب عنوان کرده، آن قضاوت به جور آمده که عادة ابو حنیفه نمی دانسته که این قضاء، قضای به جور است. یک مسألۀ خیلی ناچیزی هم بیشتر نبوده، یک کسی یک استری را اجاره کرده بوده برای اینکه به دنبال مدیون خودش بگردد و او را پیدا بکند و خیال می کرده این مدیون مثلا در فلان قریه است، لذا بغل را که اجاره می کند برای رفتن به فلان قریه است، ولی بعد از آنکه به فلان قریه می رود، به او می گویند: غریم تو فلان جا هست، لذا راه را کج می کند و به دنبال غریم می رود و پانزده روز این جریان طول می کشد تا آن غریم را پیدا می کند. بعد می آید با آن صاحب بغل اختلافشان می شود و رجوع به ابو حنیفه می کند و ابو حنیفه یک فتوایی می دهد. این یک مسأله جزئی است، اما امام صادق(صلوات الله علیه) برحسب این روایت می فرماید: «لمثل هذا القضاء و شبهه، تحبس السماء مائها و الارض برکاتها» برای چنین قضاوتی است که اثر وضعیش این است که آسمان از باریدن مضایقه می کند، و زمین از افادۀ برکاتش مضایقه می کند! بالاخره این هم یک قسم از قضاتی که فی النار هستند.

قسم سوم که محل استشهاد ماست«رجل قضی بالحق» قضاوتش به حق است و بر طبق موازین است لکن«و هو لا یعلم» نمی داند که این برطبق موازین هست یا نه؟ در حالی که به حسب واقع، مطابق با موازین است، لکن خودش نمی داند و مسأله برای او روشن نیست.

اینجا امام می فرماید: «هذا القاضی فی النار» چرا ندانسته حکم کرده! و لو اینکه حکمش هم بحق بوده و بر طبق موازین واقعیه بوده است، اما چون خودش نمی دانسته، این هم در عداد همان دو قسم اول است.

تنها قسم چهارم است که در نار نیست و او عبارت از کسی است«قضی بالحق و هو یعلم انه حق» هم حق را تشخیص داده و هم بر طبق تشخیص حق، حکم کرده. چنین قاضی تنها در جنت خواهد بود. از این روایت استفاده می شود که اگر قضاوت به حق باشد، لکن حق بودن برای خود قاضی مجهول و غیر معلوم باشد، این هم در عداد همان دو قسم اول باید آمادۀ ورود در نار بشود.

ادعای بداهت حرمت تعبّد به ظن مشکوک الحجیة

مرحوم شیخ(ره) به فرمایش وحید بهبهانی(ره) در بعضی از نوشته جاتشان تمسک می کنند که ایشان ادعا کرده اند که عمل کردن به یک چیزی که معلوم نیست که ارتباط به شارع

ص:189

دارد، حرمتش از بدیهات عند العوام است، فضلا عن الخواص و العلماء! این ادعای بدیهیت و ضرورت، غیر از ادعای اجماع و اجماع منقول است که کسی در حجیت اجماع منقول مناقشه بکند. این ادعای بداهت است آن هم از کسی مثل وحید بزرگوار بهبهانی(ره) که در علماء شیعه، بسیار کم نظیر است، هم از نظر علمی و هم از جهات تبلیغی و ترویجی.

تمسک به عقل برای اثبات حرمت تعبد به ظن مشکوک الحجیة

شیخ از نظر حکم عقل، می فرماید: اگر شما به عقل مراجعه کنید و از او سؤال بکنید که مثلا یک اماره ای قائم شده بر وجوب نماز جمعه، لکن حجیت این اماره از طریق شارع برای من احراز نشده، احتمال می دهم که این اماره، حجت شرعیه باشد، و احتمال می دهم که حجت شرعیه هم نباشد، حالا اگر من متعبّد بشوم و متدین بشوم«بان صلاة الجمعة واجبة» و منشأ این تعبد و تدیّن من، وجود امارۀ مشکوکة الحجیة است، آیا این معنی از نظر توی عقل جائز است یا جائز نیست؟ بلا اشکال عقل در مقام پاسخ به این سؤال حکم به عدم جواز می کند، و بلکه تقبیح می کند که یک انسانی مستلزم بشود به وجوب صلاة الجمعة و منشأ التزامش هم وجود یک امارۀ مشکوکة الحجیة باشد. مرحوم شیخ به این چهار دلیل تمسک کرده است.

عدم تطبیق مدعای شیخ با دلیلشان

اینجا اولین حرف، این است که آیا ادله ایشان بر مدعای ایشان تطبیق می کند یا نه؟ و مدعا و مفاد این ادلۀ اربعه چیست؟ مدعا این است که«امارۀ مشکوکة الحجیة لا تکون حجة». اصل و قاعده برحسب تعبیر مرحوم شیخ اقتضاء می کند که امارۀ مشکوکة الحجیة متصف به عدم الحجیة باشد اما این ادله ای که ما ملاحظه کردیم، همه مفادش این است که اسناد دادن مفاد «امارۀ مشکوکة الحجیة» به خداوند، حرام است«لانه افتراء، لانه قضاء بالحق و هو غیر عالم بانه حق» و همین طور معقد اجماع و حکم عقل. پس این ادله حرمت استناد را ثابت می کند، حرمت نسبت دادن به شارع را در مورد شک در حجیت ثابت می کند، اما مدعای شما، حرمت اسناد نیست، بلکه مدعای شما، عدم الحجیة است که به تعبیری که گاهی از اوقات مرحوم آخوند در کفایه ذکر می کنند که می فرماید: شک در حجیت، مساوق با قطع به عدم حجیت است؛ یعنی امارۀ مشکوکة الحجیة در بادی نظر، مشکوکة الحجیة است، اما قطع به عدم حجیت روی همین عنوان مشکوکة الحجیة، مطرح است. لذا اینجا سؤال می شود که آیا این

ص:190

ادلۀ اربعه ای که شما اقامه کردید و خواستید نتیجه بگیرید که مقتضای قاعده، عدم حجیت است و به تعبیر مرحوم آخوند: قطع به عدم حجیت برای شما پیدا بشود، آیا این ادله با مدعا تطبیق می کند یا نه؟

بله؛ در یک صورت قابل تطبیق است و آن این است که شما مرحوم شیخ بزرگوار انصاری یک ملازمه ای را، یک لازم و ملزومی را در اینجا اثبات بکنید و آن این است که بگویید:

ملازمه است بین حرمت اسناد و بین عدم الحجیة، و به تعبیر دیگر بگویید: لازمۀ حرمت اسناد، عدم الحجیة است یا بالعکس. چه لازمش را این قرار بدهید یا آن قرار بدهید، فرقی نمی کند، بگویید: لازمۀ عدم الحجیة، حرمت اسناد الی اللّه تبارک و تعالی است. آنوقت از شما سؤال می شود که دلیل شما بر این تلازم چیست؟ دلیل شما بر این لازم و ملزوم بودن چیست؟ آیا صرف ادعای ملازمه و ادعای لازم و ملزوم بودن، کفایت می کند یا اینکه اگر کسی در مقابل شما ایستاد ادعا هم نکرد که ملازمه نیست، فقط این مقدار را ذکر کرد، گفت: من نمی دانم ملازمه هست یا نه؟ آنوقت دلیل شما بر اثبات این ملازمه، چیست؟ و تا زمانی که دلیل بر اثبات ملازمه، اقامه نکنید، این ادله نمی تواند بر مدعای شما انطباق پیدا بکند. لازم هم نیست که کسی در مقابل شیخ، ادعای عدم ملازمه بکند بلکه همین مقدار که به شیخ بگوید:

من نمی دانم که ملازمه هست یا نه کافی است. اما شما که دارید استدلال می کنید، برای تکمیل استدلال، لازم است که این ملازمه را هم اثبات بکنید و اگر این ملازمه اثبات نشود، بین دلیل و مدعای شما، تطبیقی تحقق پیدا نمی کند.

تفکیک بین حجیت و عدم جواز استناد به شارع

علاوه؛ کثیری بر عدم ملازمه، دلیل اقامه کرده اند و موارد نقض پیدا کرده اند که وجود این موارد نقض، به منزلۀ شاهد و یا شواهدی است بر این که ملازمه، تحقق ندارد؛ یکی را مرحوم آخوند در کفایه به عنوان اعتراض بر استادشان شیخ بزرگوار انصاری ذکر کرده اند و آن این است که گفته اند: ما بعضی از موارد پیدا کردیم که حجیت اثباتا تحقق دارد، اما در عین حال ما حق نداریم مفادش را به شارع اسناد بدهیم. بین حجیت و حرمت اسناد، تفکیک شده.

حجیت، تحقق دارد، اما اسناد مفاد آن اماره به خداوند«لیس بجائز».

موردی که مرحوم آقای آخوند پیدا کرده اند، ظن انسدادی بنابر حکومت است، که می دانید در نتیجۀ دلیل انسداد، اختلاف است، آنهائی که قائلند به اینکه مقدمات انسداد، تمام

ص:191

است و در صورت تمامیت، نتیجه مقدمات دلیل انسداد، حجیت مظنه بنحو کشف است که معنای این کشف خلاصه اش این است که در این شرائطی که مقدمات انسداد وجود دارد، عقل کشف می کند که خود شارع در چنین مواردی، مظنه را بعنوان ظن مطلق حجت قرار داده است. اگر نتیجه دلیل انسداد، حجیت مظنه به نحو کشف باشد، این از بحث ما خارج است.

برای اینکه اگر ظن مطلق را از هر طریقی احراز کردیم که«انّ الشارع جعله حجة» دیگر بین ظن مطلق و ظن حاصل از خبر ثقه و امثال ذلک در حجیت شرعیه و در جواز اسناد به شارع فرقی نیست. اما جمعی معتقدند که نتیجه مقدمات انسداد علی فرض تمامیت، حجیت مظنه است به نحو حکومت که معنای حکومت این است؛ یعنی در این شرائط، خود عقل مستقلا بدون اینکه از شارع چیزی مایه بگذارد و اسناد به شارع، مطرح باشد، حکم به حجیت مظنه می کند، یعنی همان عقلی است که در باب قطع طریقی مطلقا حکم به حجیت قطع طریقی می کرد، همان عقل در شرائط مقدمات انسداد حکم می کند«بان الظن یقوم مقام القطع و الظن حجة عقلیة فی هذه الحالة».

لذا مرحوم آخوند می فرماید: روی این قول که ما ظن انسدادی را بنابر حکومت حجت بدانیم، حجیت دارد، مثل حجیت قطع، قطع حجة این ظن انسدادی هم با وجود این مقدمات، حجة اما آیا مفاد ظن انسدادی که دارای چنین حجیت عقلیه ای است را می شود به شارع هم نسبت داد؟ اگر یک ظن انسدادی قائم شد بر وجوب نماز جمعه، آیا می توانیم گردن شارع بگذاریم که شارع نماز جمعه را واجب کرده یا اینکه اینجا مسأله، تفکیک می شود: حجیت عقلیه برای مظنه وجود دارد، در حالی که نمی شود این ظن و مظنون را به شارع اسناد داد. البته بخلاف باب قطع؛ در باب قطع چون مسألۀ احتمال خلاف مطرح نیست، آنجا با اینکه حجیتش، حجیت عقلیه است، اسناد به شارع، هیچ مانعی ندارد، کسی که قاطع به این است که شارع نماز جمعه را واجب قرار داده است با قطع به وجوب، هیچ مانعی از اسناد این وجوب به شارع نیست. اما همین عقل در مورد ظن انسدادی بنابر حکومت اگر قائل به حجیت مظنه شد، مجوّزی برای اسناد این مظنون به شارع ندارد.

پس به فرمایش مرحوم آخوند، ما یک ماده نقض پیدا کردیم که معنایش نفی ملازمه است و آن، این است که یک جا حجیت هست، اما جواز اسناد الی الشارع نیست. ببینیم آیا این اشکال مرحوم آخوند به استاد بزرگوارشان وارد است یا نه؟ و همین طور اشکالات دیگری که بر شیخ شده، آیا تمام است یا نه؟ بعدا ان شاء الله.

ص:192

پرسش:

1 - استدلال شیخ انصاری(ره) را به قرآن برای اثبات حرمت تعبد به ظن مشکوک الحجیة بیان کنید.

2 - معنای اذن در آیه شریفه مورد بحث چیست؟

3 - کیفیت استدلال به روایات برای اثبات حرمت تعبد به ظن مشکوک الحجیة را بیان کنید.

4 - تمسک شیخ(ره) را به عقل برای اثبات حرمت تعبد به ظن مشکوک الحجیة توضیح دهید.

5 - چرا مدعای شیخ(ره) برای اثبات حرمت تعبد به ظن مشکوک الحجیة با دلیلشان تطبیق ندارد؟

ص:193

درس نود و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که مرحوم شیخ بزرگوار انصاری(اعلی اللّه مقامه) به ادله اربعه استناد کرده اند، لکن مفاد ادله اربعه این است که اگر یک چیزی معلوم نباشد که ارتباط به شارع دارد، اسنادش به شارع حرام است. و عرض کردیم، این، با مدعا تطبیق نمی کند.

مدعا این است که اماره مشکوکة الحجیة«لا تکون حجة»، اما این دلیل، حرمت اسناد به غیر علم را دلالت می کند، مگر اینکه به اینها، یک ملازمه ای اثبات بشود که در کلام شیخ، اثبات ملازمه نشده است و بلکه در کلام بزرگان، دلیل بر عدم ملازمه، مطرح است و آن پیدا کردن موارد نقصی است که در آن موارد، حجیت هست، بدون اینکه مسألۀ اسناد الی اللّه وجود داشته باشد.

از جمله؛ مرحوم محقق خراسانی مسأله ظن انسدادی را بنابر حکومت با آن توضیحی که عرض کردیم، ذکر کرده اند که در ظن انسدادی بنابر حکومت، حجیت وجود دارد، لکن آن حکم مظنون به ظن انسدادی را نمی شود اسناد الی الشارع داد.

ص:194

تسامحی بودن استعمال کلمۀ حجیت درباره ظن انسدادی بنابر حکومت

ما ضمن اینکه به مرحوم شیخ اعتراض کردیم که ما نفی ملازمه نمی کنیم، لکن در استدلال باید دلیل بر اثبات ملازمه وجود داشته باشد و در استدلال شما، دلیلی بر اثبات ملازمه وجود ندارد. با اینکه این اشکال را به مرحوم شیخ کردیم، لکن در عین حال، این نقضی که مرحوم محقق خراسانی ذکر کرده اند، وارد نیست، برای اینکه اصلا کلمۀ حجیت دربارۀ ظن انسدادی بنابر حکومت نباید بکار گرفته شود، و اگر این کلمه در اینجا استعمال می شود، عنوان تسامح و تجوّز دارد، برای اینکه اگر ما مقدمات دلیل انسداد را تحلیل کنیم، نتیجه این مقدمات برای شما روشن می شود که ظن انسدادی بنابر حکومت اصلا عنوان حجیت ندارد، تا شما بفرمائید: «انه حجة» اما حکم مظنون را نمی شود به خداوند نسبت داد.

مقدمات دلیل انسداد این است که اولا ما علم اجمالی داریم به اینکه یک احکام کثیره ای در شرع مقدس وجود دارد، و بلکه بر هر عملی، یک حکمی معیّن شده و در بین این احکام، احکام لزومیه من الوجوبیه و التحریمیه هم فراوان است. بعد از این علم اجمالی، راه علم تفصیلی و یا علمی نداریم(که این هم در جای خودش مخدوش است لکن بنابر فرض صحت این مقدمات بحث می کنیم) نه علم تفصیلی نسبت به این احکام داریم، و نه راه ظن معتبر به اندازۀ کافی نسبت به این احکام داریم. از طرف دیگر، مجوّزی برای جریان اصالة البرائة نداریم که در هر واقعه ای مثل نماز جمعه برخورد کردیم و شک در وجوب و عدم وجوب کردیم، در جمیع شبهات وجوبیه، اصالة البرائة جاری کنیم، و در جمیع شبهات تحریمیه اصالة البرائة را پیاده کنیم.

باقی می ماند مسأله احتیاط؛ حال که وارد وادی احتیاط می شویم، اگر بخواهیم دائرۀ احتیاط را به نحو وسیع و گسترده مطرح کنیم، مستلزم حرج و مشقت است که هر کجا احتمال وجوب در کار است ولو احتمال موهوم، هر کجا احتمال وجوب در کار است و لو با تساوی طرفین، هر کجا احتمال وجوب در کار است و لو با ظن به وجوب و هکذا فی ناحیة الحرمة، این مستلزم، یک عسر و حرج شدید و چه بسا موجب اختلال نظام است. لذا در این شرائط، چه باید کرد؟ باید قائل به تبعیض احتیاط بشویم، وقتی که سراغ تبعیض احتیاط برویم، با ملاحظه اینکه ترجیح مرجوح بر راجح قبیح است و ترجیح احد طرفین متساویین بر دیگری بلا وجه است، به این نتیجه می رسیم که هر کجا شما یک ظن به تکلیفی پیدا کردید، آنجا

ص:195

احتیاط کنید، حالا چه تکلیف، تکلیف وجوبی باشد و چه تکلیف، تکلیف تحریمی باشد. اگر ظن به وجوب نماز جمعه پیدا شد، شما احتیاط را در مورد این ظن به وجوب رعایت کنید.

اگر ظن به تحریم پیدا شد، احتیاط را در مورد ظن به تحریم پیاده کنید.

احتیاطی که منشأ اولیه اش علم اجمالی به ثبوت تکالیف لزومیه در شریعت است و روی قاعدۀ نفی عسر و حرج باید تبعیض بشود و روی قاعدۀ تبعیض به این کیفیت است که مظنون الوجوب ها را رعایت کنید، مظنون الحرمة ها را باید احتیاط کنید، به این کیفیتی که ملاحظه فرمودید آیا ما می توانیم بگوییم: پس این ظن«یکون حجة»؟ چه حجیتی برای این ظن وجود دارد؟ چه حجیتی برای ظن به حرمت وجود دارد؟ حجیت نیست. این، محدود کردن دائره احتیاط لازم در اطراف علم اجمالی است با ملاحظۀ اینکه رعایت احتیاط به جمیع معانی ابعادش یا ممکن نیست و یا واجب نیست، این دائرۀ احتیاط را در بین احتمالها که یکی احتمال وهمی و یکی احتمال شکی است و یکی احتمال ظنی است محدود کردید به خصوص احتمالات ظنیه. این، واقعیت مسألۀ ظن علی نحو الحکومة است. آیا به این کیفیت ما می توانیم تعبیر کنیم که ظن انسدادی بنابر حکومت، حجة؟

حجیت به معنای منجّزیت و معذّریت است. حجیت چه شرعیه باشد چه عقلیه باشد، خودش یک عنوانی است و یک اعتباری است، مثل احکام تکلیفیه. ظن انسدادی بنابر حکومت، به این کیفیت اصلا«لیس بحجة» فقط همین مقدار است که بعنوان محدود شدن دائره احتیاط، این مظنون ها تقدم بر مشکوکها و موهومها دارد، لذا دائرۀ احتیاط محدود به مظنون الوجوب و مظنون الحرمة می شود بدون اینکه این ظن اتصاف به حجیت داشته باشد و اطلاق حجیت بر آن صحیح باشد. احتیاط در دائرۀ وسیع، امکان ندارد، لذا عقل می گوید:

حالا که امکان ندارد، شما موهومها و مشکوکها را کنار بگذارید، اما در مظنونها، احتیاط را رعایت کنید، نه اینکه این ظن شما طریقیت الی الواقع داشته باشد.

مطلبی که من دیروز عرض می کردم، به عنوان توجیه کلام مرحوم محقق خراسانی بود و الاّ اصلا واقعیت مسأله، این است که ما نباید این گونه تعبیر بکنیم که ظن انسدادی«هل یکون حجة علی نحو الحکومة ام یکون حجة علی نحو الکشف»؟ بله؛ روی کاشفیت ظن مطلق، حجیت شرعیه پیدا می کند، لکن راه استکشاف این حجیت شرعیه عبارت از عقل است، اما علی الکشف و روی حکومت، اصلا مسألۀ حجیتی مطرح نیست. لذا این نقضی که مرحوم محقق خراسانی به مرحوم شیخ انصاری وارد کرده اند، وارد نیست.

ص:196

معنای حجیت شک قبل الفحص در باب برائت

عین این مطلب را مرحوم محقق نائینی(ره) در مورد دیگری به مرحوم شیخ انصاری نقض وارد کرده است و گفته است که ما در باب شرائط اصول عملیه ای که در باب شبهات حکمیه جریان پیدا می کند، مثل اصل برائتی که در باب شبهۀ حکمیه تحریمیه جاری می شود، یکی از شرائط مورد تسلّم و مورد قبول، مسألۀ فحص است. اینطور نیست که تا کسی شک کرد در اینکه شرب توتون حلال است یا حرام است، به اصالة البرائة تمسک کند بلکه، اول باید فحص کند، بعد از آنکه فحص به مقدار کافی انجام گرفت و این شخص، از اینکه بر دلیل حرمت اطلاع پیدا کند مأیوس شد، آنوقت نوبت«رفع ما لا یعلمون» و ادلۀ برائت می رسد.

همان جا می گوید: اگر کسی فحص نکرده بخواهد به اصالة البرائة تمسک کند، جائز نیست.

حالا جائز نیست معنایش چیست؟ جائز نیست قبل الفحص به دلیل برائت مراجعه بکنید.

همان جا گفته اند: این شک در حرمت که معنایش این است که مجتهد یا مقلد، التفات پیدا کرده و احتمال در او به وجود آمده که شرب توتون حرام است، در باب مجتهد در شبهات وجوبیه معمولا مطرح است. مجتهدی که التفات پیدا کرد، یک وقت اصلا التفاتی به حرمت و عدم حرمت پیدا نمی کند، اما اگر توجه پیدا کرد و برای او، شک پیدا شد، لکن فحص نکرد، آنجا ایشان می فرماید که این شک، قبل الفحص حجة.

معنای حجیت قبل شک الفحص این است که اگر این شرب توتون به حسب واقع، حرام باشد و این فحص نکرده بخواهد برائت جاری کند، آن حرمت واقعیه برای او تنجّز پیدا می کند و گریبان او را می گیرد.

پس ما می توانیم بنا بر تعبیر مرحوم محقق نائینی بگوئیم: شک قبل الفحص در شبهات حکمیه حجة، اما وقتی که حجت شد، آیا معنای حجیت این است که ما می توانیم مشکوک را اسناد الی اللّه تعالی بدهیم؟ یعنی با اینکه این شک گریبان گیر است و در مورد شرب توتون اگر حکم واقعی حرمت باشد، تنجّز پیدا می کند، آیا با وجود این حجیت، شما می توانید این شرب توتونی که مشکوک الحرمة است، حرمتش را به خداوند تبارک و تعالی اسناد بدهید و بگوئید: «اللّه تعالی حرّم شرب التتن»؟ نه، حجیت، وجود دارد، اما جواز اسناد«الی اللّه تعالی لا یکون موجودا». پس بین حجیت و مسأله جواز اسناد، تفکیک پیدا شد.

ص:197

معنای حجیت ایجاب احتیاط نزد اخباریین

همین طور ایشان یک نقض دیگری می کند که نیاز به توجیه دارد و آن این است که می فرماید: اگر فرض کنیم مثل اخباریین که در شبهات تحریمیه در مقابل اصولیین که قائل به برائت هستند، قائل به وجوب احتیاط شدیم، (در شبهات بدویۀ تحریمیه، روایات زیادی هم هست که اقتضای این معنا را می کند، لذا در مسأله برائت، آن روایات هم باید ملاحظه بشود.

اگر ما در شبهات بدویۀ تحریمیه مثل اخباریین باشیم و قائل به وجوب احتیاط بشویم، اینجا این نتیجه را می دهد که این ایجاب احتیاط، حجة. معنای حجة چیست؟ یعنی اگر شرب توتون بحسب واقع، حرام شد، این ایجاب احتیاط گریبان شما را می گیرد. اما در عین اینکه ایجاب احتیاط در کار است، آیا شما می توانید در همین ایجاب احتیاط شرعی، اسنادی نسبت به شارع از نظر حکم مشکوک داشته باشید؟ می توانید بگوئید: شارع، شرب توتون را حرام کرده؟ یا اینکه بیشتر از این حق ندارید که بگویید: شارع در مورد شک در حرمت، ایجاب احتیاط کرده، اما به حسب واقع، حکم چیست؟ هیچ طرفش را انسان نمی تواند اسناد به خداوند تبارک و تعالی بدهد. در نتیجه ما می توانیم اینطور تعبیر کنیم که«ایجاب الاحتیاط حجة» یعنی چه "حجة" ؟یعنی«موجب لتنجّز التکلیف التحریمی المشکوک علی المکلف».

اما در عین اینکه "حجة" از نظر حکم مشکوک، شما حق اسناد چیزی را به خداوند تبارک و تعالی نفیا و اثباتا ندارید. پس دو مورد هم مرحوم محقق نائینی(ره) غیر از مورد مرحوم آخوند به عنوان ماده نقض پیدا کردند.

عدم حجیت شک و برگشت حجیت به علم اجمالی

لکن جواب ایشان هم همین است، مخصوصا در آن نقض اولشان که اگر ما گفتیم: شک قبل از فحص، حجیت دارد، این صفت به حال متعلق موصوف است، شک که حجیت ندارد، آن که ریشه و اساس برای حجیت است، علم اجمالی مکلّف است به اینکه در اسلام، یک احکام لزومیه و تحریمیه ای وجود دارد، و الاّ اگر یک مکلّفی از باب مثال چنین علم اجمالی برای او اصلا وجود نداشت و گفت: من علم اجمالی ندارم به اینکه در اسلام یک احکام لزومیه ای وجود دارد، اصلا چنین علمی برای من نیست، آیا چنین آدمی که فاقد این علم اجمالی است، این هم شک قبل از فحصش در شبهات حکمیه گریبانگیر اوست؟ یا اینکه این

ص:198

شک وقتی که ریشه اش علم اجمالی به ثبوت تکالیف لزومیه است، این اثر بر او مترتب است؟ و اگر منشأ علم اجمالی شد، پس اثر مال علم اجمالی است، نه مال شک قبل از فحص، شک قبل از فحص به نفس عنوانه«لا یتصف بالحجیة» آنکه متصف به حجیت است، علم اجمالی سابق بر این شک قبل الفحص است، و الاّ بدون علم اجمالی، چه شک، قبل از فحص باشد و چه بعد الفحص باشد، این مسأله حجیت دربارۀ او مطرح نیست.

پس شبیه همان جوابی که از مرحوم محقق خراسانی داده شد، اینجا هم همین مطلب است که وقتی ما می گوییم: شک قبل الفحص حجة، این صفت، صفت به حال متعلق موصوف است؛ یعنی ریشه اش که عبارت از علم اجمالی است، اتصاف به حجیت دارد، منتها در مورد علم اجمالی کبیر، اگر شارع یک راه فراری برای انسان درست کند و به تعبیر اصطلاحی: یک مأمّنی برای انسان پیش بینی بکند، انسان به آن مأمن پناه می برد، اما اگر پیش بینی نکند، علم اجمالی نقش خودش را ایفاء می کند. و وقتی ما سراغ شارع می آئیم، می بینیم شارع در شبهات حکمیه برای بعد الفحص، مأمنی و یک مرجعی و راه فراری درست کرده است، اما برای قبل الفحص، همان علم اجمالی را به قوّت خودش باقی گذاشته است. لذا به صورت حقیقت نمی توانیم حکم بکنیم به اینکه«الشک قبل الفحص یکون حجة». تعبیر به حجیت و موصوفش را شک قرار دادن، تسامح و تجوّز است و همان طور تقریب دومی که ایشان ذکر کردند. در نتیجه این نقضهائی که به کلام شیخ انصاری وارد کردند، وارد نیست، اما در عین حال استدلال ایشان هم ناتمام است. باید اثبات کنند که بین حجیت و جواز اسناد، یک ارتباط تلازم، یا لازم و ملزومی وجود دارد و الاّ اگر این معنا ثابت نشود و همان طور مشکوک هم باشد، این کفایت می کند بر عدم تمامیت استدلالات شیخ. ادلۀ دیگری هم در مورد امارۀ مشکوک الحجیة در کلام شیخ و دیگران هست مثل استصحاب عدم الحجیة که ملاحظه کنید.

پرسش:

1 - تسامحی بودن استعمال کلمۀ حجیّة درباره ظن انسدادی را بنابر حکومت توضیح دهید.

2 - معنای حجیت شک قبل الفحص در باب برائت چیست؟

3 - معنای حجیت ایجاب احتیاط را توضیح دهید.

4 - دلیل عدم حجیت شک چیست؟

ص:199

درس نود و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

آن دو مطلب اخیری که دیروز عرض کردیم، مربوط به محقق عراقی بود نه نائینی(قدس سرهما).

بحث در این بود که آیا قاعده ای که بصورت تسلّم گرفته شده، اقتضاء می کند عدم حجیت امارۀ مشکوک الحجیة را؟ بحث در این بود که از چه دلیلی و چه طریقی این قاعده را استفاده کنیم؟ مرحوم شیخ انصاری یک راه از ادلۀ اربعه استفاده کردند که اسناد الی اللّه بغیر علم، یا گاهی تعبیر می کردند که عمل به غیر علم، یکی از محرّمات است و ادلۀ اربعه را ذکر کردند و ما در این دلیل، مناقشه کردیم.

تمسک به استصحاب عدم حجیت برای اثبات حرمت تعبد به ظن

راه دومی که ذکر شده مسألۀ استصحاب عدم حجیت است به این تقریر که اگر یک اماره ای بخواهد حجت باشد، شارع باید حجیت را برای آن جعل کرده باشد، چه جعلش

ص:200

بنحو تأسیس و یا بنحو امضاء باشد، و اگر ما شک کردیم آیا این حجیت که یک امر حادثی است، مجعول شده یا مجعول نشده؟ استصحاب عدم حجیت جریان پیدا می کند و حکم می کند به اینکه حجیتی از ناحیۀ شارع لا تأسیسا و لا امضاء نسبت به این امارۀ مشکوکة الحجیة جعل نشده است. آیا این استصحاب می تواند دلیل باشد؟

اشکال شیخ(ره) به استصحاب عدم حجیت

خود مرحوم شیخ به این استصحاب، ایراد و اشکال کرده است؛ و خلاصۀ بیان ایشان و تقریب بیان ایشان، این است که ما در مواردی به استصحاب عدم حادث، (هر حادث مشکوک الحدوثی)، نیازمندیم و نوبت به استصحاب می رسد که اثر شرعی روی عدم الحادث بار شده باشد. یک حادثی مشکوک الحدوث است و روی اینکه این حادث، موضوع برای یک اثر شرعی است، روی شک در حدوث این حادث، شما شک می کنید که آیا این اثر ترتب پیدا می کند یا نمی کند.

مرحوم شیخ می فرمایند: مانعی ندارد که ما استصحاب عدم حدوث حادث را اجرا کنیم و از این استصحاب، نفی آن اثر را استفاده کنیم. کما اینکه در موارد دیگر هم وقتی که شما عدم خمریة یک مایعی را استصحاب کنید، مایعی که حالت سابقۀ عدم خمریت داشته و بعد شک می کنید که تبدیل به عنوان خمر پیدا کرده، شما استصحاب می کنید عدم خمریت را برای اینکه این عدم خمریت، موضوع برای حلیت است، موضوع برای عدم ترتب حدّ است. در مقابل خمریت که هم حرمت دارد و هم شربش ایجاب حد می کند.

پس استصحاب عدم حدوث حادث در موارد شک در حدوث، در مواردی مورد جریان و نیاز است که موضوع اثر عدم الحادث باشد. شما با استصحاب، عدم الحادث را احراز بکنید در نتیجه آن اثری که مترتب بر عدم الحادث است را بار می کند. می فرمایند: اما در مواردی است که اثر روی خود شک بار شده، نه روی نبودن حادث. به حسب واقع، نفس شک موضوع برای اثر است. اگر خود شک، موضوع برای اثر شد، دیگر چه نیازی به استصحاب عدم حادث داریم که با کمک این استصحاب، عدم حادث را احراز کنیم؟ نیازی به احراز عدم حادث نیست. نفس شک در حدوث حادث، خودش منشاء برای اثر است.

بعد مثال می زنند: در مورد قاعدۀ اشتغال، اگر کسی بعد الوقت یک ساعت به غروب شک کرد که آیا نماز ظهر و عصرش را خوانده یا اینکه هنوز نماز ظهر و عصر را نخوانده است،

ص:201

اینجا به چه چیزی باید مراجعه کرد؟ مرحوم شیخ می فرماید: اینجا نیازی به استصحاب عدم اتیان به نماز ظهر و عصر نیست. لازم نیست که ما عدم اتیان را احراز کنیم، همین که شک داشته باشیم که در مقابل اشتغال یقینی، ذمّه ما به نماز ظهر و عصر، فراغ یقینی تحقق دارد یا نه؟ می بینیم که قاعدۀ اشتغال قبل از استصحاب، مسأله را تمام می کند، می گوید: اشتغال یقینی، فراغ یقینی لازم دارد و وقت هم الان برای شما باقی است. یک ساعت به غروب مانده، شک دارید که نماز ظهر و عصر را اتیان کردید یا نه؟ قاعده اشتغال در اینجا محکّم است و هیچ نوبت و مجالی برای استصحاب عدم اتیان به نماز ظهر و عصر باقی نمی ماند.

به عبارت دیگر: ما در باب استصحاب می خواهیم از آن یقین سابق کمک بگیریم، اگر در جائی، اثر روی خود شک بار شده، دیگر نیازی به آن یقین سابق وجود ندارد، نیازی به حالت سابقۀ متیقنه وجود ندارد، اینجا دیگر نوبت استصحاب نخواهد بود.

مرحوم شیخ می فرماید: در ما نحن فیه هم مسأله همین طور است؛ برای اینکه به مقتضای ادلۀ اربعه ای که ما اقامه کردیم برای شما روشن شد که اسناد الی اللّه به غیر علم این«یکون حراما» و به نظر ایشان، لازمۀ حرمت، عدم حجیت است. دیگر مجالی برای استصحاب عدم حجیت باقی نیست. پس به نظر مرحوم شیخ مثل همان مثال نماز، که قاعدۀ اشتغال محکّم است نه استصحاب، در ما نحن فیه هم حکم روی نفس شک بار شده، روی عنوان عدم العلم بار شده است. لذا دیدید که در آن روایت واردۀ در انواع و اقسام قضات، تعبیر این بود«رجل قضی بالحق و هو لا یعلم». حکم روی نفس«لا یعلم» بار شده است. دیگر اینجا لازم نیست که ما استصحاب عدم حجیت را جاری کنیم، بلکه جائی برای استصحاب نیست. این اشکال را مرحوم شیخ به استصحاب عدم حجیت کرده اند.

عدم نیاز به اثر شرعی با وجود حکم شرعی در استصحاب

لکن مرحوم محقق خراسانی(ره) در حاشیه ای که بر رسائل مرحوم شیخ(ره) دارند و از حواشی بسیار پر ارزش و پر محتوای رسائل است، دو اشکال به مرحوم شیخ دارند؛ یک اشکالشان این است: در استصحاب یک وقت مستصحب ما موضوعی از موضوعات است که نفی و اثباتش فرقی نمی کند، یک وقت هم مستصحب ما خودش حکم شرعی است. در آنجائی که مستصحب ما موضوع برای یک حکم شرعی باشد، استصحاب که جریان پیدا می کند، باید بلحاظ همان اثر شرعی مترتب بر مستصحب باشد، و الاّ اگر یک استصحاب

ص:202

داشته باشیم، موضوعی که یک اثر شرعی بر آن مترتب نباشد، «لا یجری فیه الاستصحاب».

اما اگر مستصحب ما خود حکم شرعی بود«اما نفیا و اما اثباتا» دیگر اینجا نیازی به مسألۀ دیگر نیست برای اینکه مستصحب خودش حکم شرعی است چه اثبات یک حکم شرعی بکند و یا نفی یک حکم شرعی، مثل اینکه شما وجوب نماز جمعه را استصحاب کنید، دیگر لازم نیست یک اثر دیگری اینجا در کار باشد، یا عدم وجوب یک شیء دیگر را استصحاب کنید. در استصحابات عدمیه هم وقتی عدم، اضافه به یک حکم شرعی می شود، مراد، خودش است، دیگر نباید دنبال یک اثر دیگری باشیم.

عدم اختصاص استصحاب در احکام شرعیه به احکام خمسه

این را باید تکمیل کرد به اینکه استصحاباتی که در احکام شرعیه جریان پیدا می کند نفیا و اثباتا به احکام خمسۀ تکلیفیه اختصاص ندارد بلکه اگر از سنخ احکام وضعیه ای باشد که اثبات و نفیش به دست شارع است، مثل مسألۀ ملکیت، شما وقتی استصحاب ملکیت می کنید، خود ملکیت، مجعول شرعی است، استصحاب زوجیت، استصحاب رقیت و حرّیت، نفس رقیت مجعول شرعی است. این غیر مسألۀ استصحاب خمریت است.

خمریت، مجعول شرعی نیست. خمریت موضوع برای یک اثر شرعی و یک مجعول شرعی است. پس در نتیجه استصحاباتی که در رابطۀ با احکام، چه احکام تکلیفیه و چه احکام وضعیه ای که قابلیت برای جعل، نفیا و اثباتا داشته باشد، وقتی این استصحاب جریان پیدا می کند به انتظار یک اثر دیگری نباید باشیم، این مجعول شرعی نفیا یا اثباتا مورد استصحاب است بخلاف خمریت. خمریت اگر موضوع برای اثر شرعی نباشد، اگر حرمتی روی آن جعل نشده باشد، اگر مسأله ایجاب حد روی خمریت بار نشده باشد، دیگر چه معنی دارد که کسی استصحاب خمریت یا عدم خمریت را جاری کند؟ این حرف دربارۀ استصحاب زده شد.

مرحوم آخوند در مقام اعتراض بر شیخ، همین مطلب را اینجا پیاده می کنند، می فرمایند:

خود حجیت، یکی از احکام وضعیه ای است که شارع مستقیما در آن نفی و اثبات دارد، به قیاس می رسد می گوید: «القیاس لیس بحجة» به خبر عادل یا ثقه می رسد تأسیسا یا امضاء حکم به حجیت می کند. پس خود حجیت مثل مسألۀ وجوب و حرمت است. وقتی اینطور شد، اگر ما در یک اماره ای شک کردیم«انها حجة ام لا؟» ایشان می فرماید: چه مانعی دارد که

ص:203

استصحاب عدم حجیت را بار کنیم؟

این، غیر از آن مسألۀ قاعدۀ اشتغال و شک در اتیان به نماز ظهر و عصر است. آن، یک موضوع خارجی است که آیا خارجا شما نماز ظهر و عصر را خواندی یا نماز ظهر و عصر را نخواندی. آنجا اگر بخواهیم استصحاب را جاری کنیم، باید بلحاظ اثر باشد، آنوقت شمای مرحوم شیخ هم بفرمائید که قبل از آنکه استصحاب بساطش را پهن کند، قاعدۀ اشتغال روی نفس شک در انجام مأمور به و اتیان به صلاة ظهر و عصر، حکم خودش را کرده و مسأله را تمام کرده است. در مسألۀ حجیت اینطور نیست. حجیت مثل وجوب و حرمت است. اگر شک در وجوب باشد، استصحاب عدم وجوب، جاری می شود، استصحاب عدم حرمت جاری می شود و در حجیت هم ما استصحاب عدم حجیت را جاری می کنیم، بدون اینکه نیاز به شیء دیگری در کار باشد. این یک اشکالی است که به مرحوم شیخ می کند.

تقسیم اشیاء از نظر اثر آنها

اشکال دوم ایشان این است که می فرماید: ما موارد را که ملاحظه می کنیم می بینیم بین موارد، اختلاف هست؛ گاهی از اوقات، اثر روی واقعیت یک حادثی بار شده، روی واقعیت خمر اثر بار شده است. گاهی از اوقات هم اثر روی نفس شک بار شده، لیس الاّ. مورد سوم آنجائی است که هم روی واقعیت اثر بار شده و هم روی شک بار شده، هر دو موضوع برای اثر هستند.

در آنجائی که اثر روی واقعیت بار شده باشد نفیا و اثباتا چاره ای جز مسألۀ استصحاب وجود ندارد. اگر حالت سابقۀ این مایع، خمریت است، استصحاب خمریت جریان پیدا می کند. اگر حالت سابقه اش عدم خمریت است، استصحاب عدم خمریت جریان پیدا می کند. اینجا غیر مسألۀ استصحاب چه در رابطۀ با اثبات موضوع اثر شرعی، و چه در رابطۀ با نفی موضوع اثر شرعی، هیچ راه دیگری وجود ندارد.

در مورد دوم که اثر روی واقع بار نشده، بلکه روی نفس شک بار شده، خود شک بما هو شک، موضوع برای اثر است، دیگر کاری به حالت سابقه و امثال حالت سابقه ندارد، مثل مسألۀ اسناد به غیر علم الی الله تبارک و تعالی. این اسناد الی الله بغیر علم، این موضوع که در آن شک اخذ شده، خودش موضوع برای حرمت است، حالا به ادلۀ اربعه ای که مرحوم شیخ ذکر کردند و مثل همین مورد قاعدۀ اشتغال که نفس شک در اتیان به نماز ظهر و عصر، فوری

ص:204

قاعدۀ اشتغال را سبز می کند که اشتغال یقینی برائت یقینی لازم دارد و نمی توانید در مقابل اشتغال یقینی به شک در برائت اکتفا کنید، بلکه به دنبال اشتغال یقینی، برائت یقینیه و فراغ یقینی لازم است. ایشان می فرماید: این را هم قبول داریم، اما مواردی داریم که موضوع اثر هم واقع است و هم شک هر دو موضوعیت برای اثر دارند.

تقدّم استصحاب عدم حجیت بر قاعدۀ حرمت اسناد الی الله بغیر علم

ایشان می فرماید: در ما نحن فیه مثل مسألۀ حجیت، در مسألۀ حجیت چه ثابت بشود یک اماره ای«لیس بحجة» مثل قیاسی که«ثبت کونه لیس بحجة» و چه مشکوک باشد که«انه حجة او لیس بحجة» در هر دو، اسناد الی اللّه تبارک و تعالی«یکون محرّما»، هم در امارۀ مسلّمة عدم الحجیة و هم در امارۀ مشکوکة الحجیة. اینجائی که اثر، هم روی واقع رفته و هم روی شک رفته، چه چیزی جریان پیدا می کند؟ دیگر استناد به حالت سابقه در او مطرح نیست، لکن چون استصحاب در بین اصول علمیه و در بین قواعدی که مفاد اصول عملیه است، بر اصول دیگر تقدم و حکومت دارد، استصحاب در اینجا جریان پیدا می کند و مجال برای آن قاعده باقی نمی گذارد، بلکه اگر استصحاب نباشد، نوبت به قاعدۀ بعدی می رسد.

ایشان به مسألۀ قاعدۀ طهارة و استصحاب طهارت تنظیر می فرماید: اگر عبای شما صبح، طاهر بود و ظهر، شک کردید که«انه طاهر ام لا؟» جای سؤال هست که آیا شما به استصحاب طهارت تمسک می کنید یا به قاعدۀ طهارت؟ جواب این است که استصحاب طهارت مطرح است. بله در جاهائی که یک شیئی حالت سابقه اش برای شما معلوم نباشد، مثل اینکه بعنوان میهمانی وارد خانۀ میزبان شدید، حالا شک می کنید که این فرش میزبان، طاهر است یا نجس، که هیچ گونه حالت سابقه اش برای شما مشخص نیست، اینجا جای قاعدۀ طهارت است. در نتیجه در این قسم سوم، استصحاب، بر قاعده، تقدّم دارد.

ایشان می فرماید: ما نحن فیه از همین قسم است. وقتی استصحاب عدم حجیت، جریان پیدا می کند، به عنوان حکومت، بر قاعدۀ حرمت اسناد الی الله بغیر علم تقدم دارد. این دو اشکال مهم در کلام محقق خراسانی هست. تا بعدا ببینیم شاید در اینجا خلطی شده باشد.

پرسش:

1 - کیفیت تمسک به استصحاب عدم حجیت برای اثبات حرمت تعبد به ظن را توضیح دهید.

ص:205

2 - اشکال شیخ به استصحاب عدم حجیت را بیان کنید.

3 - دو اشکال مرحوم آخوند به کلام شیخ را توضیح دهید.

4 - آیا استصحاب در احکام شرعیه به احکام خمسه تکلیفیه اختصاص دارد؟ چرا؟

ص:206

درس نود و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

در رابطه با استصحاب عدم حجیت که یکی از ادله ای بود بر این که امارۀ مشکوکة الحجیة لا تکون حجة، مرحوم شیخ(علیه الرحمة) قائل شدند به اینکه این استصحاب، جریان پیدا نمی کند، برای اینکه مجرد شک در حجیت، موضوع برای ادلۀ حرمت اسناد به غیر علم است.

لکن مرحوم آخوند در ذیل بحث دیروز فرمودند: در چنین مواردی که اثر هم روی واقع بار شده و هم روی شک بار شده، هیچ مانعی ندارد استصحاب جریان پیدا کند. پس خلاصه بحث ایشان این شد که مانعی از جریان استصحاب عدم حجیت وجود ندارد.

جمع بین کلام مرحوم آخوند و مرحوم شیخ در استصحاب عدم حجیت

حالا کدامیک از این دو مطلب به نظر می رسد که مطابق با واقع باشد و آیا می شود یک راه جمعی و یک راه توفیقی پیدا کنیم که هم کلام شیخ صحیح باشد و هم کلام مرحوم آخوند؟ به اعتبار اینکه موردشان فرق می کند، در آن موردی که مرحوم شیخ، قائل به عدم جریان است،

ص:207

بگوییم: مرحوم آخوند هم قائل است، و در این موردی که مرحوم آخوند قائل به جریان هستند، بگوییم: مرحوم شیخ هم قائل هستند. آیا چنین راه جمعی و طریق توفیقی امکان دارد؟

ظاهر این است که بله. ما اینجا دو عنوان داریم که این دو عنوان بطور کلی مستقل و جدای از هم نیستند و ادله ای که دلالت بر تحریم این دو عنوان می کند، هر کدام یک ادلۀ خاصه ای هست و ارتباط به ادلۀ حرمت عنوان دیگر ندارد. حالا کلی بحث را مطرح می کنیم تا ان شاء اللّه مورد تطبیق بشود.

حقیقت تشریع

یک عنوان، عنوان معروفی است که ما در کلمات ملاحظه می کنیم، در اذهان خودمان هم این عنوان وجود دارد، و آن، عنوان تشریع است؛ تشریع بلا اشکال حرمت دارد. این تشریع چیست؟ تشریع؛ یعنی یک امری شبیه همان تشریع شارع، و به عبارت دیگر؛ چیزی را که «لیس من الدین» و قانونی را که«لا یکون من القوانین الدینیة» انسان لباس دین به آن بپوشاند و جزء دین قرار بدهد و در ردیف سائر قوانین الهیه با آن برخورد کند و یا عکس این معنی؛ چیزی که جزء دین هست و به عنوان قانون الهی مطرح است، انسان یک کاری کند که این را از ردیف قوانین الهیه برکنار کند و اخراج کند. «ما یکون من الدین» را«من الدین» و از ردیف قوانین الهیه بیرون ببرد.

این تشریع، بلا اشکال یکی از محرمات واقعیه است و حکم به حرمت روی واقعیت همین تشریع رفته و علم و جهل هم در این معنی هیچ گونه مدخلیتی ندارد، مثل حرمتی که روی خمر واقعی و شرب خمر واقعی هست که«الخمر حرام» یعنی«الخمر الواقعی محکوم بالحرمة» ولو اینکه اگر مکلّف در یک موردی، جهل به خمریت خمر واقعی داشته باشد و بعد، ارتکاب بکند«لا یکون مستحقا للعقوبة و لا یکون الحکم منجّزا علیه لجهله» اما این به این معنی نیست که در دلیل حرمت خمر، علم دخالت دارد؛ یعنی«الخمر التی تکون خمریتها معلومة محرمة» نه، خمر واقعی حرام است. در آیه شریفه«حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةُ» میته واقعی محکوم به حرمت است. حالا اگر کسی فرضا قاطع شد به اینکه«لیس بمیتة» یا فرض کنیم از راه اصلی یا قاعده ای عدم میته بودن را احراز کرد، این فقط در مخالفت«حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةُ»

معذور است، و الاّ معنای آیه این نیست که«حرّمت علیکم المیتة التی علمتم بکونها میتة». اینها

ص:208

عناوین واقعیه هستند و علم و جهل به موضوع، نقشی در وجود و عدم این حکم ندارد، منتها برای جاهل، مسألۀ عذر مطرح است.

در باب تشریع هم همین معنی هست که تشریع، یک عنوان واقعی است و ممکن است آن کسی که مرتکب تشریع بشود، به واقعیت تشریع، جاهل باشد و به اینکه عمل تشریع دارد به دست او انجام می گیرد، اما جهل او، واقعیت تشریع را از بین نمی برد، فقط جهل او معذوریتش را در رابطۀ با حرمت استحقاق عقوبت موجب می شود.

پس تشریع، یک عنوان واقعی است و مربوط به این است که«ما لیس من الدین واقعا» در ردیف مقررات و قوانین الهیه قرار بگیرد، یا آنچه«یکون من الدین» از ردیف مقررات و قوانین الهیه حذف شود. و در رابطه با جهل تشریع و حرمت آن به آیه شریفه«آللّهُ أَذِنَ لَکُمْ أَمْ عَلَی اللّهِ تَفْتَرُونَ» و امثال ذلک، نمی شود تمسک کرد. این یک واقعیت است و چه بسا عرض کردیم که در مورد جهل هم تحقق پیدا نکند، لکن حرمت این، یک حرمت واضح و روشن است و شاید ادلۀ اربعه هم دلالت بر حرمت تشریع کند.

معنای اسناد«ما لم یعلم من الله الی الله» و فرق آن با تشریع

اما عنوان دیگری که در کلمات با عنوان تشریع، خلط شده، عنوان این مسأله است که انسان چیزی را که نمی داند به خداوند تبارک و تعالی اسناد بدهد. «اسناد ما لم یعلم الی اللّه تبارک و تعالی» این غیر مسأله تشریع است، این در خود عنوان موضوع محرم، عدم العلم اخذ شده، عنوان عدم العلم، چیزی است که در موضوع اخذ شده، بخلاف عنوان تشریع که هیچ گونه علم و جهل در ماهیت و حقیقت تشریع دخالت ندارد، مثل اینکه علم و جهل در ماهیت و حقیقت خمر دخالت ندارد. اینجا اینطور نیست، اینجا موضوعش«ما لا یعلم کونه من اللّه» است. اگر انسان بخواهد این را اسناد به خداوند تبارک و تعالی بدهد، خودش یک عنوان دیگری است و دلیل بر حرمت هم دارد.

اگر چه ادله ای که مرحوم شیخ ذکر کردند، بعضی از آنها با این تطبیق نمی کند، ولی آن روایت تطبیق می کند: «رجل قضی بالحق و هو لا یعلم» جزء قضاتی است که«یکون فی النار» اما آیه شریفۀ«آللّهُ أَذِنَ لَکُمْ أَمْ عَلَی اللّهِ تَفْتَرُونَ» مسأله افتراء و بهتان، عبارت از این معنی است که یک کسی عالما عامدا بالخلاف یک مطلبی را به خداوند تبارک و تعالی یا به دیگری نسبت بدهد، لکن در عین حال، اگر این آیه دلالت نداشته باشد، بعضی از آیات دیگری ذکر شده که

ص:209

دلالت بر حرمت اسناد الی اللّه بغیر علم می کند مثل این آیه شریفه«وَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً قالُوا وَجَدْنا عَلَیْها آباءَنا وَ اللّهُ أَمَرَنا بِها» و ذیلش این است«لم تقولون علی اللّه ما لا تعلمون» توبیخ بر این معناست که چیزی را که نمی دانید چرا به خداوند تبارک و تعالی نسبت می دهید؟! آیا این مسألۀ تشریع است یا این مسأله«تَقُولُونَ عَلَی اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ» یک عنوان دیگری است غیر مسألۀ«ادخال ما لیس من الدین فی الدین» یا«اخراج ما یکون من الدین عن الدین»؟ پس در اینجا دو عنوان هست؛ یک عنوان، واقعیت در موضوعش اخذ شده و علم و جهل هیچ گونه مدخلیتی ندارد، یک عنوان هم در موضوعش«عدم العلم و اسناد ما لم یعلم الی اللّه تبارک و تعالی» اخذ شده است.

بررسی امارۀ مشکوکة الحجیة از جهت اسناد الی الله

تصادفا در امارۀ مشکوکة الحجیة اگر ما در همان بادی نظر و به همان جهت ابتدایی به این امارۀ مشکوکة الحجیة نگاه کنیم، داخل در همان اسناد«ما لم یعلم کونه من اللّه الی اللّه» است.

اگر شک در حجیت یک اماره ای داریم، بخواهیم مسأله حجیت را به شارع نسبت دهیم، به ما می گویند و مؤاخذه می کنند که«لم تقولون علی اللّه ما لا تعلمون»؟ شما که نمی دانستید این اماره، حجیت شرعیه دارد یا ندارد، حق ندارید حجیت این امارۀ مشکوکة الحجیة یا مفاد این امارۀ مشکوکة الحجیة را به شارع نسبت بدهید.

در اینجا نیازی به استصحاب نیست و مجالی هم برای استصحاب نیست برای اینکه عرض کردیم که مجرد شک موضوع استصحاب نیست بلکه شک با توجه به حالت سابقۀ متیقنه موضوع آن است و الا اگر حکم روی نفس شک بار شد دیگر«لیس مجال للاستصحاب». مثل آن مثالی که مرحوم شیخ در جلسه قبل در رابطۀ با قاعده اشتغال ذکر می فرمودند که اینطور نیست که در موارد قاعدۀ اشتغال یک کسی بگوید: استصحاب عدم اتیان به نماز ظهر و عصر جاری می شود و استصحاب هم بر قاعدۀ اشتغال تقدم دارد ولو اینکه مفاد و محتوایش یک امر باشد بلکه تا شما شک کنید که نماز ظهر و عصر را خوانده اید یا نه، همان اشتغال یقینی، مقتضی و مستدعی برائت یقینیه است و گریبان شما را می گیرد. پس اگر ما در مورد امارۀ مشکوکة الحجیة روی عنوان اسناد الی اللّه بغیر علم تکیه کنیم، حق با مرحوم شیخ است که هیچ نیازی به جریان استصحاب عدم حجیت نیست، شبیه همان قاعدۀ اشتغال.

ص:210

بررسی امارۀ مشکوکة الحجیة از جهت تشریع بودن

اما اگر خواستیم در مورد امارۀ مشکوکة الحجیة، عنوان تشریع را پیش بیاوریم، عنوان تشریع، «ما لیس من الدین»، و«ما لیس من الدین» دو جور است؛ یک وقت«ما لیس من الدین» بالوجدان، محرز است و از طریق وجدان، «عدم کونه من الدین» را احراز کرده ایم و یک وقت است که استصحاب«ما لیس من الدین» را برای ما ثابت می کند و ما به کمک استصحاب عدم حجیت - به تعبیر مرحوم محقق نایینی - احراز می کنیم که«انّ الشارع لم یجعل هذه الامارة حجة و لم یحکم بحجیة هذه الامارة»، وقتی که از راه استصحاب، ثابت شد که«ان الشارع لم یحکم بحجیة هذه الامارة» آنوقت موضوع برای تشریع درست می شود و ما استصحاب عدم حجیت را برای اینکه عنوان تشریع محقق بشود به آن نیاز داریم، برای اینکه در تشریع نگفته اند: «ادخال ما لم یعلم کونه من الدین» بلکه در معنای تشریع گفته اند: «ادخال ما لیس من الدین». این«لیس من الدین» بودن باید ثابت بشود. «اثبات ما لیس من الدین» گاهی از طریق وجدان است، گاهی هم از طریق استصحاب ثابت می شود که«انه لیس من الدین».

در نتیجه اگر از ما سؤال کنند که آیا در امارۀ مشکوکة الحجیة، استصحاب عدم حجیت جریان دارد یا ندارد؟ ما باید در جواب بگوییم: مقصود شما از این عدم حجیت چیست؟ اگر اسناد الی اللّه چیزی که«لم یعلم کونه من اللّه» باشد، برای حرمت این عنوان هیچ گونه نیاز به استصحاب عدم حجیت وجود ندارد و حق با مرحوم شیخ انصاری(اعلی اللّه مقامه الشریف) است. اما اگر شما در مورد امارۀ مشکوکة الحجیة بخواهید عنوان تشریع را ثابت کنید، «ما لیس من الدین» را در مورد امارۀ مشکوکة الحجیة ثابت بکنید، برای احراز این عنوان، آیا راهی غیر استصحاب عدم حجیت در امارۀ مشکوکة الحجیة می توانیم داشته باشیم؟ و آیا اگر استصحاب را کنار بگذاریم، چطور ما ثابت کنیم این«ما لیس من الدین» است؟

پس در جمع بین کلام شیخ و کلام مرحوم آخوند(این استاد و تلمیذ جلیل القدر) ما اینجوری جمع بکنیم که برای آن عنوان اول، جایی برای استصحاب نیست، اما برای عنوان دوم که عنوان تشریع است، کلام شیخ نمی تواند مفید باشد، بلکه حتما باید دست به دامن استصحاب عدم حجیت دراز کنیم و از راه استصحاب، عدم حجیت را احراز کنیم، «ما لیس من الدین» را احراز کنیم تا موضوع برای حرمتی که روی عنوان تشریع بار شد تحقق پیدا کند.

پس این بیان ضمن اینکه یک توفیقی و جمعی بین کلام شیخ و کلام مرحوم محقق

ص:211

خراسانی بود، خلطی هم که بین این دو عنوان در کلمات ملاحظه می شود، هم از نظر عنوان هم از نظر ادله ای که بر حرمت اقامه شده تقریبا روشن شد که نباید چنین خلطی تحقق پیدا کند.

پرسش:

1 - حقیقت تشریع چیست؟

2 - معنای اسناد«ما لم یعلم من الله الی الله» و فرق آن را با تشریع بیان کنید.

3 - امارۀ مشکوکة الحجیة را از جهت اسناد ما لم یعلم الی الله و تشریع بودنش بررسی کنید.

4 - کیفیت جمع بین کلام مرحوم آخوند(ره) و کلام شیخ(ره) را در مشکوکة الحجیة بیان کنید.

ص:212

درس نود و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حجیت ظواهر کلمات شارع

بحث در این بود که اگر یک اماره ای از نظر حجیت، مشکوک باشد و دلیلی بر حجیت یا عدم حجیت نداشته باشد، وضع این اماره چگونه است؟

مرحوم شیخ فرمودند که این اماره، حجیت ندارد و برای اثبات این معنی، به دو دلیل تمسک کردند.

یک دلیل عبارت بود از حرمت قول به غیر علم که برای این حرمت، به ادلّۀ اربعه تمسک کردند و ملاحظه فرمودید که این دلیل، مورد مناقشه بود.

دلیل دوم مسأله استصحاب عدم حجیت بود که این را خود شیخ مورد مناقشه قرار دادند، لکن مرحوم آخوند این استصحاب را تأیید کردند و ما هم عرض کردیم که اینجا در دو جهت بحث وجود دارد و در یک جهت، حق با مرحوم شیخ است و در جهت دیگر، حق با مرحوم آخوند است، اینها بحث هائی بود که گذشت.

ص:213

عدم منجزّیت و معذّریت امارۀ مشکوکة الحجیة

لکن مرحوم آخوند یک دلیل سومی ذکر کردند بر اینکه امارۀ مشکوکة الحجیة«لا تکون حجة» که دلیل بسیار خوبی است. با توجه به دو جهت، این دلیل، یک دلیل تاّمی خواهد بود؛

اولا اینکه معنای مطابقی حجیت، یعنی چیزی که مولی می تواند به آن در برابر عبد احتجاج بکند و عبد هم در مقابل مولی می تواند به آن احتجاج بکند. اگر مولی خبر واحد را حجت قرار داد، معنایش این است که اگر خبر واحد دلالت بر وجوب نماز جمعه کرد و این عبد، مخالفت کرد، مولی می تواند به این خبر واحدی که«جعله حجة» در مقابل عبد، استدلال کند و بگوید: با اینکه خبر واحد دلالت بر وجوب کرد، تو چرا مخالفت کردی و ترک کردی؟ همچنان که عبد به همین خبر واحدی که خود مولی لباس حجیت به آن پوشانده، می تواند به این کیفیت استدلال کند. اگر خبر واحد بر عدم وجوب نماز جمعه قائم شد و مکلّف نماز جمعه را ترک کرد، اینجا مولی نمی تواند عبد را مؤاخذه کند برای اینکه عبد در مقابل مولی احتجاج می کند به اینکه خبر واحدی را که تو حجت قرار دادی، قائم بر عدم وجوب نماز جمعه شد. پس معنای مطابقی و مدلول مطابقی حجت«ما یصحّ الاحتجاج به للمولی علی العبد و کذا للعبد علی المولی».

و از طرف دیگر؛ چیزی را که مولی حجت قرار داد، این حجت، موضوع برای دو اثر است؛ یکی اینکه اگر این حجت مطابق با واقع باشد، آن واقع را منجّز می کند و مکلّف را در برابر مخالفت واقع، مستحق عقوبت قرار می دهد. و اثر دوم این است که اگر این حجت، مخالف با واقع بود عبد«یکون معذورا فی المخالفة». مسألۀ معذّریت مترتب بر حجیت است.

مقتضای مراجعه به عقل نسبت به امارۀ مشکوکة الحجیة

لذا مرحوم آخوند با توجه به این دو نکته می فرماید: شما به عقل مراجعه کنید، به وجدان مراجعه کنید، اگر یک اماره ای مشکوکة الحجیة شد و از ناحیۀ مولی هیچ گونه دلیلی ولو امضاء بر حجیت این اماره قائم نشد، آیا چنین امارۀ مشکوکة الحجیه ای را خود مولی می تواند به آن احتجاج بکند؟ آیا عبد می تواند در مقابل مولی به آن احتجاج کند؟ آیا چنین اماره ای موضوع برای اثر منجّزیت است؟ آیا در صورت مخالفت، عبد را مستحق عقوبت

ص:214

می کند با اینکه از ناحیۀ مولی، هیچ حجیتی در رابطۀ با آن نشده؟ آیا مسأله معذوریت بوجود می آید و عبد می تواند در مقابل مولی به این امارۀ مشکوکة الحجیة در رابطۀ با مخالفتش با واقع، احتجاج کند؟

این، یک مسألۀ وجدانی است که اگر یک اماره ای مشکوکة الحجیة شد«لا یترتب علیها آثار الحجیة و لا یصّح الاحتجاج به لا للمولی و لا للعبد»؟ و این معنای همان عبارت معروفه ای است که در کلام مرحوم آخوند مکرر ذکر می شود که شک در حجیت، مساوق با قطع به عدم حجیت است. ظاهرش را که انسان ملاحظه می کند، یک تناقض صدر و ذیلی در این عبارت به چشم می خورد: چطور می شود که شک در حجیت، قطع به عدم حجیت را ایجاد کند؟! لکن مراد این است که اگر اماره ای مشکوکة الحجیة شد، ما قاطع هستیم که آثار حجیت بر آن بار نمی شود، مولی هم نمی تواند به آن، احتجاج کند و الاّ ظاهر این کلام را اگر انسان بخواهد ملاحظه کند، در آن تناقض صدر ذیل وجود دارد، لکن با این تقریبی که ایشان بیان کردند، یک کلام صحیحی است و در نتیجه در اصل مسأله ما که امارۀ مشکوکة الحجیة باشد، باید بگوئید که اصلا آثار حجیت بر چنین اماره ای ترتب پیدا نمی کند.

ترتیب مباحث این بود؛ اوّل، مسألۀ امکان تعبّد به مظنه مورد بحث قرار گرفت که آیا اصلا می شود شارع یک ظنی را حجت قرار بدهد و یا نه؟ بحث مفصلی بود که نتیجه بحث، امکان تعبّد به مظنه بود در مقابل ابن قبه. در بحث دوم بعد از فراغ از بحث اوّل، بحث در این بود که تعبّد به مظنه امکان دارد، لکن اگر در یک جا با این مواجه بشویم که نه دلیلی بر ثبوت تعبّد وجود دارد، و نه دلیلی بر عدم ثبوت تعبّد، آیا در امارۀ مشکوکة الحجیة حکم چیست؟ که این را هم ملاحظه فرمودید که آثار حجیت به هیچ وجه ترتب پیدا نمی کند.

بحث سوم این است آن اماراتی که دلیل بر حجیتش قائم شده و یا بعضیها مدعی قیام دلیل بر حجیت آن هستند، باید یک به یک بررسی شود منتها بعضیها اجمالا مسلّم است، و بعضی دیگر اصلش محل بحث است. بعضیها قائل به حجیت، و بعضی قائل به عدم حجیت شده اند.

در این بحث سوم، مصادیق و امارات این چنینی مورد بحث واقع می شود.

اثبات حجیت ظواهر کلمات شارع

اولین چیزی که به ترتیب کتابهای اصولی در آن بحث شده، مسألۀ حجیت ظواهر است.

حجیت ظواهر کلمات شارع به نحو اجمال است، چون در باب حجیت ظواهر کتاب

ص:215

بالخصوص، اختلاف شدیدی واقع شده، اما اجمالا و لو در رابطۀ با روایات، این ظواهر کلمات شارع به نحو اجمال حجت است، برای اینکه اولا شارع در مقام تفهیم مقاصد و اغراض شریفۀ خودش، یک راه جدیدی را انتخاب نکرده است. شارع با همان زبان مردم احکام الهیه را برای مردم بیان کرده است. می بینید این همه روایات کثیر در احکام در مقام جواب از سؤال واقع شده؛ یعنی اوّل روای یک مطلبی یا چند مطلبی را به عنوان سؤال از امام(علیه السلام) سؤال می کند، و امام هم روی همان بیان و روی همان طریقه، جواب سؤال سائل و راوی را می دهد. انسان خیلی به وضوح احساس می کند که همان طوری که راوی و سائل، سؤال خودش را با الفاظ و با ظواهر الفاظ، خدمت امام(علیه السلام) ارائه می کند و سؤال می کند، امام هم در مقام جواب از همان رویه استفاده کرده است. اینطور نیست که در منطق شریعت و جوّ شرع، یک راه دیگری برای تفهیم و تفهّم وجود داشته باشد مثلا در بین عقلا ظواهر کلمات حجت باشد، اما در منطق و جوّ شرع فقط کلماتی که نص در معنی باشد و صراحت در مفاد داشته باشد و هیچ گونه احتمال خلافی در آن جریان نداشته باشد حجیت داشته باشد.

اجمالا عرض کردم: در مسأله کتاب اللّه روی بعضی از شبهاتی که برای اخباریین و بعض دیگر پیدا شده، که آن هم ان شاء اللّه در ذیل همین بحث مورد بحث واقع خواهد شد، بعضی از شبهات در آنجا وجود دارد، اما در رابطۀ با کلمات دیگر شارع غیر از کتاب، شبهه ای وجود ندارد.

خصوصیت کتاب الله

البته عنوان کتاب، علاوۀ بر بیان احکام، یک عنوان دیگری هم دارد: کتاب معجزه است، آن هم تنها معجزۀ جاویدان اسلام است، تنها معجزه ای است که باید تا روز قیامت باقی بماند.

همان تحدّی که قرآن در حین نزولش داشته«و ان اجتمعت الانس و الجنّ علی ان یأتوا بمثل هذا القران لا یأتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا» این یک مطلبی نیست که فقط اختصاص به زمان نزول قرآن داشته باشد. این یک تحدّی الی یوم القیامة است؛ یعنی اگر هزارها بو علی سیناها اجتماع کنند، نمی توانند مانند قرآن بیاورند، نه تنها قرآن، بلکه یک سوره مانند قرآن و آن سوره هم نه سورۀ بقره، حتی کوتاهترین سورۀ قرآن که عبارت از سورۀ کوثر«إِنّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ» است، نمی تواند؛ یعنی یک خطّ، سورۀ کوثر شاید از نظر

ص:216

صفحات معمولی یک خط را هم پر نمی کند اما قرآن مدعی است و واقعیت هم همین است.

لذا در طول تاریخ افرادی هم پیدا شدند گفتند: ما می توانیم مثل بعضی از سوره های کوتاه قرآن بیاوریم و یک چیزهائی را به هم بافتند و خودشان را هم در تاریخ مفتضح کردند، مثل همین سورۀ کوثر، بعضی ها مدعی شدند و نقل شده در کتابهائی که به عنوان اعجاز قرآن نوشته شده، حتی یک طلبۀ مبتدی وقتی برخورد می کند به آن سوره های جعلی آنها، پی می برد به اینکه نه تنها در سطح قرآن نیست، بلکه اختلاف آن از اختلاف بین مغرب و مشرق هم بیشتر است.

در باب قرآن مباحثی هست که ان شاء الله در ذیل بحث ظواهر، عرض می کنیم، و عرض هم می کنیم: بعضی از بزرگان در اینجا یک لغزشهائی با وجود عظمت خودشان داشته اند! هر چه انسان بزرگتر باشد لغزش او هم بزرگتر است.

پس آنکه به نحو اجمال، مسلّم است اینکه شارع مقدس در بیان تفهیم مقاصد شرعی خودش راه جدایی ندارد مخصوصا در محدودۀ روایات و مخصوصا آن روایاتی که به عنوان پاسخ به سؤالات وارد شده، انسان می بیند که یک نفر معمولی دارد یک مطلبی را از امام می پرسد که سؤالش در قالب الفاظ متعارف پیاده شده، جواب امام هم در قالب الفاظ متعارف پیاده شده است. البته أئمه به لحاظ اینکه در اعلی درجۀ مراتب فصاحت و بلاغت بودند، پیداست کلامشان از یک استحکام و متانت خاصی برخوردار است اما معنای این استحکام و متانت این نیست که روش، یک روش دیگری است و طریقه تفهیم، یک طریقۀ تفهیم دیگری است.

در کتاب نهج البلاغه این خطب نهج البلاغه را امیر المؤمنین برای دیوارها که مطرح نمی کردند، این را در حضور مردم و برای مردم مطرح می کردند با اینکه نهج البلاغه خیلی از نظر لغات و از نظر استفادۀ از الفاظ و فصاحت و بلاغت چیزی است که همه در برابر آن خاضع هستند و باید گفت: نهج البلاغۀ امیر المؤمنین(علیه السلام) تالی تلو قرآن است مع ذلک این خطب برای مردم عادی ایراد شده است. اگر مردم استفاده نمی کردند پس امیر المؤمنین برای چه این خطب را بیان می کردند؟ آیا مردمی که پای منبر امیر المؤمنین نشسته بودند، اینها به منزلۀ دیوارها و ستونهای مسجد بودند در عدم استفادۀ از کلمات حضرت امیر(علیه السلام) یا اینکه کاملا استفاده می کردند به طوری که در این خطبه شقشقیه که امیر المؤمنین خطبه را ناتمام می گذارد و بعد ابن عباس از امیر المؤمنین خواهش می کند که

ص:217

این خطبه را ادامه بدهید، امیر المؤمنین می فرماید: «تلک شقشقة هدرت ثم قرّت». بعد ابن عباس می گوید: در عالم بر چیزی مثل این، متأسف نشدم که امیر المؤمنین(علیه السلام) این خطبه را به آخر نرساند و تمام مقاصد و اهدافی را که در این خطبه می خواست بیان کند، نتوانست بیان کند. این کاشف از این است که ابن عباس کمال استفاده را از این جملات که امیر المؤمنین بیان کردند، داشته و می خواسته که این استفاده با تکمیل خطبه کامل بشود، لکن متأسفانه نشد! پس شارع، یک روش خاصی را انتخاب نکرده است.

اتکای عقلا بر ظواهر کلمات در تمام امورشان

وقتی که به عقلا مراجعه می کنیم، می بینیم در نزد عقلا، مسأله ظواهر، مبنای همه کار می باشد. اگر کسی به کسی - خدای نکرده - فحش بدهد که ظاهر کلامش دشنام باشد، بر آن اثر بار می کنند. در محاکم، در دادگاه ها، در حضور قاضی شرع، همین اقرارها به حسب ظاهر، منشاء اثر است. اگر یک مقرّی بگوید: "من به زید مدیون هستم" حاکم شرع فوری بر طبق اقرار، او را اخذ می کند به اینکه دین زید را بپرداز! اگر بگوید: نه؛ آن ظاهر، مراد من نبود، من مقصودم این بود که من میل داشتم که زید صد تومان از من طلبکار باشد. این توجیهات و احتمالات خلاف ظاهر، هرگز مورد قبول واقع نخواهد شد.

با توجه به این دو نکته می فهمیم که اجمالا(کلمۀ اجمالا حتی از نظر عقلا هم مطرح است، برای اینکه بعدا بحث می کنیم بعضی ها برای مسأله حجیت ظواهر حتی عند العقلاء، یک قیود و شرائطی ذکر کرده اند گفتند: ظواهر حجیت دارد اما نسبت«بمن قصد افهامه» اما اگر کسی مقصود به افهام نباشد، ظاهر کلمات برای او عند العقلاء حجیت ندارد. لذا ما مجبوریم عنوان بحث را هم از نظر ظواهر شرعی به کلمۀ فی الجمله محدود کنیم و هم از نظر حجیت عند العقلاء و فعلا بگوییم: فی الجمله تا بعد به آن قیود و شرائط برسیم) جای تردید نیست که ظواهر فی الجمله عند العقلاء حجت است، و شارع هم چون روش خاصی را در باب تفهیم و تفّهم، اتخاذ نکرده اجمالا ظواهر کلمات شارع با قطع نظر از کتاب، دارای حجیت است و این حجیت هم یک حجیت امضائی است نه حجیت تأسیسیه؛ یعنی شارع همان روش عقلا را امضا کرده و آن را عملا مورد اثبات و تنفیذ قرار داده.

برای پی بردن به اینکه ظاهر چیست و کجا ظواهر حجیت دارد و لو عند العقلاء، یک بحثهای مقدماتی در کار هست که این بحثها هم به نوبۀ خودش در همۀ موارد، قابل استفاده

ص:218

است، آنها را عرض می کنیم و بعد بحث را ادامه می دهیم.

پرسش:

1 - دلیل سوم مرحوم آخوند(ره) را بر عدم حجیت امارۀ مشکوکة الحجیة توضیح دهید.

2 - مقتضای مراجعه به عقل نسبت به امارۀ مشکوکة الحجیة چیست؟

3 - چرا حجیت ظواهر کلمات شارع فی الجمله مسلّم است؟

4 - خصوصیت کتاب الله در بین کلمات شارع چیست؟

5 - مقتضای مراجعه به عقلا در مسألۀ ظواهر کلمات چیست؟

ص:219

درس نود و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دلالات الفاظ

عرض کردیم که ظواهر کلمات شارع«فی الجملة تکون حجة» همان طوری که ظواهر کلمات عقلا و کلمات مستعملۀ بین العقلا«تکون حجة». لکن یک خصوصیاتی در تشخیص معنای ظهور دخالت دارد و یک جهتی در معنای حجیت ظاهر وجود دارد. و علاوه؛ در کلمات شارع به خاطر بعضی از جهاتی که به کلمات شارع اختصاص دارد یک خصوصیات اضافه ای نقش دارد که اینها را در ضمن مقدماتی باید بیان می کنیم.

اما مسایل مشترکۀ بین کلام شارع و کلام عقلا و یا به عبارت دیگر: مسایلی که مربوط به ظواهر کلمات عقلا است، آن مقدمه و آن مسایل در این محدوده هاست: اولا مسأله لفظ و دلالت لفظ را بررسی کنیم. در مسأله لفظ، یک الفاظی داریم که از آنها تعبیر به مهملات می کنیم؛ یعنی الفاظی که برای معنایی وضع نشده و از طرف واضع، وضعی در برابر معنایی برای آنها تحقق پیدا نکرده است. این الفاظ مهمله از بحث حجیت ظواهر و محدودۀ حجیت

ص:220

ظواهر، من رأس، خارج است. بحث در الفاظ غیر مهمله است؛ یعنی الفاظی که واضع آن الفاظ را برای یک معنای خاصّی حالا چه کلی و چه جزئی وضع کرده باشد.

انواع دلالات الفاظ

در رابطۀ با این الفاظ، ما سه نوع دلالت تصور می کنیم و هر کدام هم یک عنوان خاص و یک اسم خاصی دارد.

دلالت تصوریه و شروط آن

اولین دلالت: دلالت تصوّریه است که از آن تعبیر به دلالت وضعیه می شود. معنای دلالت تصوریه این است که انسان با شنیدن یک لفظی به معنای موضوع له انتقال پیدا کند و ذهنش به آن معنای موضوع له متوجه و ملتفت بشود. در این دلالت وضعیة دو جهت و دو خصوصیت اعتبار دارد؛ یکی اینکه این لفظ در برابر معنی وضع شده باشد، و یکی اینکه سامع و یا مستمع، علم به وضع داشته باشد، و الاّ ما به لغات و کلماتی حتّی در قرآن و روایات برخورد می کنیم که با برخورد به آنها هیچ گونه انتقال به هیچ معنایی پیدا نمی کنیم، و منشاء عدم انتقال ما این است که ما به موضوع له آشنایی نداریم. نمی دانیم در لغت عرب این لفظ برای چه معنایی وضع شده است. برای آشنا شدن، قول لغوی حجیت دارد یا ندارد؟ بحثی است که در باب حجیت قول لغوی و عدم حجیت آن مطرح می شود ان شاء اللّه، لکن اجمالا صرف اینکه لفظی برای یک معنایی وضع شده باشد لکن شنونده اطلاعی از معنای موضوع له نداشته باشد، این موجب تحقق دلالت تصوریه نیست. در حقیقت لفظ موضوع برای غیر آشنا مثل یک لفظ مهمل می ماند. همان طوری که در الفاظ مهمله، انتقالی وجود ندارد، در این الفاظ موضوعه ای که انسان از معنای موضوع له اش بی خبر است، هیچ گونه انتقالی از دیدن و شنیدن این الفاظ تحقق پیدا نمی کند.

پس در دلالت تصوریه، دو چیز شرط است و دخالت دارد: یکی اصل الوضع و یکی العلم بالوضع. اما در این دلالت تصوریه، هیچ جهت دیگری دخالت و نقش ندارد. آیا این لفظ را انسان از یک متکلم در مقام جدّ بشنود، یا از متکلّم در مقام غیر جدّ بشنود. آیا از متکلمی که«لا یشعر بما یقول» مثل بعضی از افرادی که در حال خواب صحبت می کنند و خودشان هیچ توجه ندارند به علت اینکه خواب هستند بشنود، یا حتی اگر از غیر انسانی این لفظ شنیده

ص:221

بشود. فرض کنید از یک طوطی که معمولا یادش می دهند بعضی از الفاظ را تکلم کند اگر لفظ "انسان" را بشنود این دلالت تصوریة در جای خودش محفوظ است. به مجرد شنیدن کلمۀ انسان، سامع و شنونده، به معنای موضوع له منتقل شده و به آن معنای موضوع له التفات ذهنی پیدا می کند. پس در این دلالت، دو خصوصیت معتبر است، اما از نظر گوینده، هیچ خصوصیتی اعتبار ندارد، بیدار باشد، نائم باشد، انسان باشد، حیوان باشد و یا اگر کسی از نوار بشنود و امثال ذلک، فرقی در دلالت تصوریة ایجاد نمی کند.

دلالت تصدیقیه و خصوصیات چهارگانۀ آن

اما از این بالاتر؛ دلالت تصدیقیه است. دلالت تصدیقیه، دو مرحله دارد؛ یکی دلالت تصدیقیه ای که موجب این هست که شنونده تصدیق می کند به این که آن متکلم و لافظی که تلفظ به این لفظ کرده، معنای موضوع له را اراده کرده و معنای موضوع له، مراد این متکلم و مراد این لافظ است. در کجا این دلالت تصدیقیۀ به این کیفیت، تحقق پیدا می کند؟ پیداست که علاوۀ بر آن دو خصوصیتی که در دلالت تصورّیه مدخلیت دارد، دو خصوصیت دیگر هم علاوۀ بر آن، دخالت دارد: اولا باید متکلّم یک آدم باشعوری باشد، آن هم در مقام تفهیم مراد استعمالی و مراد مستعملی کلام و لفظ خودش باشد. و الاّ اگر انسان از یک آدم خوابی، هزار کلمه هم بشنود، هیچ گونه دلالت تصدیقیه ای پیدا نمی کند. اگر انسان از آدم خواب شنید که گفت: من مثلا فردا به مسافرت خواهم رفت، هدف من از این مسافرت، فلان مطلب و فلان مقصد است، انسان گوش می دهد و انتقال به معنای الفاظ هم پیدا می کند، اما سر سوزنی تصدیق به این معنی که اراده ای در رابطۀ با این معنی وجود دارد و لو ارادۀ استعمالیه، در کار نیست. لذا باید متکلم یک متکلم، باشعوری باشد، آن هم در مقام تفهیم مراد خودش باشد.

البته اگر در مقام شوخی و مزاح هم باشد نه در مقام جدّ، در ارادۀ استعمالیه، جدّ و هزل، فرق نمی کند. چه جدّی بگوید و چه شوخی بکند، آن کسی که از رفیق خودش به عنوان غیر جدّ، دعوت می کند به اینکه فردا ظهر را به عنوان ناهار منزل من بیا، این الفاظ را در معانی استعمال کرده و اراده هم به این متعلق شده است اما پشتوانۀ این اراده، جدّ نیست. غرض جدّی به مفاد این کلام، تعلق نگرفته، اما این مثل مطلبی نیست که انسان در خوابی بشنود. اگر آدم را در خواب دعوت کند به ناهار فردا با کسی که در مقام هزل و شوخی انسان را دعوت می کند به ناهار و غذای فردا، آیا نحوۀ دلالت کلام اینها یکی است یا اینکه در مورد خواب،

ص:222

تنها همان دلالت اولیه تصورّیه مطرح است اما در مورد شخص هازل، علاوۀ بر دلالت تصوریه، دلالت تصدیقیۀ به این معنی که این الفاظ را در معانی استعمال کرده و هدفش هم این بوده که این مطلب را رفیق خودش بشنود، لکن در مقام جدّ نبوده، بلکه در مقام هزل و شوخی بوده، ولی وجدانا فرق است بین آن کسی که در خواب یک جمله ای می گوید که معنایش این است که فردا مهمان من هستی و بین آن کسی که در مقام هزل، این جمله را می گوید و در ارتباط با دوستش مطرح می کند.

پس در دلالت تصدیقیۀ به این معنی، علاوۀ بر این دو خصوصیت، این خصوصیت هم معتبر است که باید متکلم در مقام تفهیم مقصود باشد و شاعر و ملتفت به معنای لفظ و معنای کلام خودش باشد، و لو اینکه پشتوانۀ جدّی نداشته باشد.

عدم اشتمال کلام بر قرینۀ متصله

خصوصیت دیگری که به عنوان خصوصیت چهارم مطرح است، این است که در کلام، یک قرینۀ متصلّه ای بر خلاف معنای موضوع له اولی لفظ وجود نداشته باشد. اگر در کلام، یک قرینه آن هم قرینۀ متصله برخلاف معنای موضوع له اولیه لفظ، وجود داشته باشد، اینجا دلالت تصدیقیه نسبت به آن معنای موضوع له تحقق ندارد. در باب استعمالات مجازیه وقتی که متکلم می گوید: «رأیت اسدا یرمی» و برخلاف ظاهر معنای موضوع له لفظ اسد که عبارت از حیوان مفترس است، قرینۀ متصله اقامه می کند، آیا در اینجا ما می توانیم حتی دلالت تصدیقیة استعمالیة نسبت به معنای موضوع له حیوان مفترس که اسد است داشته باشیم یا اینکه وجود قرینۀ متصله، مانع از این معنی می شود؟

پس شرط دلالت تصدیقیۀ استعمالیه، عدم اشتمال کلام بر یک قرینۀ متصله بر خلاف ظاهر معنای موضوع له لفظ است. نباید چنین قرینه ای در کار باشد. در این هم فرق نمی کند که ما در باب مجاز آن معنای مشهور مجاز را قائل بشویم، مجاز را استعمال لفظ در غیر ما وضع له بدانیم کما هو المشهور یا اینکه باب مجاز(همان طوری که تحقیق آن گذشت) استعمال لفظ در غیر ما وضع له نیست، بلکه استعمال لفظ در ما وضع له است، منتها به ضمیمۀ یک ادعایی که در کنار آن، تحقق پیدا می کند. علی ایّ حال ولو اینکه معنای مجاز هم همین معنای دوم باشد، اما ظاهر لفظ اسد، همان معنای حقیقی حیوان مفترس است، بدون اینکه ادعایی همراه آن و در کنار آن وجود داشته باشد.

ص:223

پس در دلالت تصدیقیه بعد از دلالت تصورّیه و قبل از دلالت تصدیقیۀ بعدیه، مجموعا چهار خصوصیت معتبر است؛ «الوضع و العلم بالوضع، و کون المتکلم فی مقام التفهیم و عدم اشتمال الکلام علی القرینة المتصلة». لکن یک دلالت تصدیقیه ای که آخرین مرحله در باب دلالت هست آن وجود دارد؛ آن دلالت تصدیقیۀ به این معناست؛ علاوۀ بر اینکه سامع تصدیق می کند به اینکه مستعمل فیه، مراد استعمالی متکلم است، تصدیق هم می کند به اینکه مستعمل فیه، مراد جدّی متکلم هم هست و اراده جدیه اش به این معنا متعلق است.

تفکیک بین ارادۀ استعمالیه با ارادۀ جدّیه

مقدمتا همان طور که در بحث عام و خاص و مطلق و مقید و بعضی از مباحث دیگر گذشت، بین اراده استعمالیه و ارادۀ جدّیه، تفکیک تحقق داشت. وقتی که متکلم«اکرم العلماء» و یا«اکرم کل عالم» را مطرح می کرد، شما می گفتید: معنای این جمله، این نیست که کلمۀ«کل عالم» را در عالم غیر زید استعمال کرده باشد، بلکه استعمالیه به«اکرام کل عالم» متعلق شده است.

اما بعد از آن که«لا تکرم زیدا العالم» از ناحیۀ مولی صادر شد، ما کشف می کنیم که ارادۀ جدّیه مولی من اوّل الامر از همان زمانی که«اکرم کل عالم» را صادر کرد، به«اکرام کل عالم» متعلق نبوده، بلکه اراده جدّیه اش به«اکرام کل عالم» ماعدای زید متعلق بوده. لذا محدودۀ دایره ارادۀ استعمالیه، اعم از محدوده دایره اراده جدّیه است.

در دلالت تصدیقه می خواهیم متکلم را وادار کنیم به مقتضای کلامش به اینکه مراد جدّی تو از این کلام، همان مراد استعمالی تو بوده است. در کجا می توانیم این چنین تحمیلی را به متکلم داشته باشیم؟ در کجا برای سامع چنین دلالت تصدیقیه ای حاصل است؟ علاوۀ بر چهار شرط گذشته، دو شرط دیگر هم به صورت اضافه در این دلالت تصدیقیۀ دوم مطرح است؛ یکی اینکه باید متکلم علاوه بر اینکه در مقام تفهیم و بیان مراد استعمالی خودش هست، باید در مقام جدّ هم باشد نه در مقام هزل و شوخی و امثال ذلک. اگر احراز کردیم که در مقام جدّ نیست، دیگر همان دلالت تصدیقیۀ قبلیه وجود دارد، اما دلالت تصدیقیۀ به معنای دوم که آخرین مرحلۀ دلالت تصدیقیه است، دیگر تحقق ندارد. لذا یک شرط اضافه این است که متکلم در مقام بیان و تبیین مراد جدی باشد، در مقابل انسان هازل و کسی که در مقام شوخی و مزاح است.

ص:224

عدم اشتمال کلام بر قرینۀ منفصله

آخرین خصوصیتی که در این دلالت تصدیقیۀ به معنای ارادۀ جدیه مطرح است این است: یک قرینۀ منفصله هم نباید وجود داشته باشد. اگر قرینۀ منفصله وجود داشت، ما با توجه به آن قرینۀ منفصله نمی توانیم کلام را بر ارادۀ جدّیه حمل کنیم مثل مسأله عام و خاص که مرحوم آخوند هم این مسأله را ذکر می کردند که اگر کلام، مشتمل بر یک مخصص متصل باشد، این غیر از آنجایی است که کلام، یک مخصص منفصل داشته باشد. در مخصص متصل مثل«یرمی» از اول نمی گذارد برای«اسد» در معنای حیوان مفترس ظهوری پیدا بشود و عام مشتمل بر مخصص متصل از اول ظهورش بر عموم انعقاد پیدا نمی کند. اگر گفت: «اکرم کل عالم ما عدا زیدا» پیداست از اول برای این کلام انعقاد ظهور در عموم پیدا نشده اما به خلاف آنجایی که مطلب را در قالب مخصص منفصل بیان کند. اینجا برای«اکرم کل عالم» در عموم، انعقاد ظهور پیدا شده، لکن وجود«لا تکرم زیدا العالم» سبب شده که محدودۀ دایرۀ مراد جدّی، ضیق تر از محدودۀ دایرۀ مراد استعمالی باشد.

پس ما می توانیم اینطور نتیجه بگیریم که اگر مولی«اکرم کل عالم» گفت و ما بخواهیم بدانیم علاوۀ بر اینکه مراد استعمالی، از این«اکرم کل عالم» عموم است، مراد جدّی اش هم عموم باشد، «یتوقف» بر اینکه یک«لا تکرم زیدا العالم» بعد از این«اکرم کل عالم» از ناحیۀ مولی صادر نشود و الا اگر به صورت دلیل منفصل و قرینۀ منفصله، یک«لا تکرم زیدا العالم» به دنبال«اکرم کل عالم» آمد، می فهمیم که مراد جدی، حساب خودش را جدا کرد و دیگر تطبیقی بین مراد جدّی و مراد استعمالی در کار نیست.

فبالنتیجه؛ حاصل بحث این شد که در این دلالات ثلاث به ترتیب، در دلالت تصورّیه، دو شرط لازم است؛ «الوضع و العلم بالمعنی الموضوع له».

در دلالت تصدیقیۀ به معنای ارادۀ استعمالیه، علاوه بر آن دو قید، دو قید دیگر لازم است؛ یکی اینکه متکلم در مقام تفهیم باشد و لو اینکه هازل باشد، دوم اینکه قرینۀ متصله در کلام وجود نداشته باشد. و در دلالت تصدیقیه دوم که آخرین مرحله دلالات است، علاوه بر این چهار خصوصیت، دو خصوصیت دیگر معتبر است؛ یکی اینکه متکلم در مقام جدّ باشد نه در مقام هزل، و دیگر اینکه علاوۀ بر قرینۀ متصله، قرینۀ منفصله هم در کلام وجود نداشته باشد، بعدا هم تحقق پیدا نکند، و الاّ با وجود قرینۀ منفصله، ما نمی توانیم حکم کنیم به تطابق بین

ص:225

مراد استعمالی و مراد جدّی.

پرسش:

1 - انواع دلالات الفاظ را اجمالا بیان کنید.

2 - دلالت تصوریه را با شروطش توضیح دهید.

3 - دلالت تصدیقه و خصوصیات چهارگانۀ آن را شرح دهید.

4 - در چه صورتی بین ارادۀ استعمالیه با ارادۀ جدّیه تفکیک پیدا می شود؟

ص:226

درس نود و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اثبات اصل صدور روایات از معصومین(علیهم السلام)

در رابطۀ با کلمات شارع، یک خصوصیات اضافی وجود دارد که در کلمات متعارف و استعمالات عادی و عقلائی وجود ندارد، لذا این خصوصیات را هم باید اینجا ملاحظه کنیم.

ما به لحاظ اینکه رسول خدا و أئمۀ هدی(علیهم الصلاة و السلام) را ندیده ایم، و واسطۀ بین ما و آنها، زیاد است، اوّلین خصوصیت که بعنوان مشکل برای ما مطرح می شود این است که آیا این چیزی که بعنوان روایت برای ما نقل می شود، اصلا کلام صادر از رسول خدا و یا یکی از أئمۀ هست یا نیست؟ ابتدا«اصل صدور هذا الکلام من المعصوم» برای ما مشکوک است.

عدم اشکال در صدور کتاب الله

این مطلب هم مورد توجه هست که این مسأله دربارۀ کتاب اللّه جریان ندارد برای اینکه کتاب اللّه قطعی الصدور است و در بحثهای مقدماتی تفسیر، یکی از بحثهای مهم این است

ص:227

که عنوان قرآنیت، جز از طریق تواتر از راه دیگری ثابت نمی شود یعنی اگر شما در بحث حجّیت خبر واحد، ثابت هم بکنید که خبر ثقه حجّیت دارد، خبر عادل حجیت دارد، لکن این محدوده ای دارد اگر یک ثقه ای، یک عدلی بخواهد مطلبی را بعنوان اینکه«إنه آیة من آیات القرآن» برای من و شما نقل کند، این«لیس بحجة قرآنیّة» و جزئیت یک کلام و یک جمله ای برای قرآن، راهش منحصر به تواتر است و ادلّه زیادی در آنجا برای این مسأله ذکر شده است و لذا در مقابل بعضی یا کثیری از علمای اهل تسنن که شیعه را مورد طعن قرار می دهند که شیعه قائل به تحریف قرآن است می گوییم که محققین از علمای شیعه قدیما و حدیثا مسأله تحریف قرآن را به شدّت انکار کرده اند. در ذیل همین بحث حجیت ظواهر هم اشاره ای به این مسأله خواهد آمد لکن در عین اینکه شیعه را به تحریف کتاب متّهم می کنند و البته در زمانهای متأخر بعضی از علمای غیر آشنای به مسائل روز و غیر آشنای به جهات واقعی قرآن، کتابی در تحریف قرآن نوشت و متأسفانه همین سبب شد که شیعه را قدیما و حدیثا متهم به تحریف کتاب کنند. ایشان هم مستندش روایاتی است که نود درصد این روایات را یک نفر جعّال، وضّاع، کذّاب برای تضعیف کتاب و تضعیف اسلام و مسلمین جعل کرده است.

از این بعض یا کثیر از علمای اهل تسنن که شیعه را به تحریف، متّهم می کنند سؤال می شود که این آیه ای که دوّمی«عمر» به عنوان قرآن مطرح کرد: «الشیخ و الشیخة اذا زنیا فارجموهما البتة» این آیه جزء قرآن بود یا نه؟ اگر جزء قرآن نبود، پس چرا او بعنوان قرآنیت مطرح کرد و اگر جزء قرآن است، پس چرا در این قرآنهای موجود، اثری از این آیۀ شریفه دیده نمی شود؟!! به همین جهت، آنها مجبور شدند که یک یک عنوانی را درست کنند و آن عنوان، واقعش تحریف است لکن عنوان تحریف را عوض کردند و اسم آن را نسخ تلاوت قرار دادند، گفته اند که بعضی از آیات با اینکه جزئیت برای قرآن داشته، لکن تلاوتش و قرائتش منسوخ شده و به تعبیر آنها: نسخ تلاوت در کار است. این نسخ تلاوت، همان تحریف واقعی است منتها دیدند اگر کلمۀ تحریف را بگویند، که خودشان شیعه را متهم به تحریف می کنند لذا این نام تحریف را کنار گذاشتند و به جای آن، نسخ قرائت را مطرح کردند در حالی که سیاق آیۀ شریفه نشان می دهد که هیچ سنخیت با تعابیر قرآن ندارد.

لکن اساس مهمتر، همان مسأله است که قرآنیت به گفتۀ زید و عمر و اولی و دومی، ثابت نمی شود. قرآنیت باید با تواتر ثابت شود که این بحث جالبی است و در بحثهای مقدماتی

ص:228

قرآن مطرح است. در کتاب البیان بعض الاعلام این بحث مطرح شده است، من هم یک وقت این بحث را داشته ام و در کتاب مدخل التفسیر این بحث را نوشته ام، یکی دو بار هم چاپ شده است.

بالاخره دربارۀ کتاب الله، ما از نظر صدور این الفاظ و عبارات و آیات از شارع، مشکلی نداریم اما در باب روایات، روایات متواتر، (مخصوصا اگر مقصود از تواتر، تواتر لفظی باشد نه تواتر معنوی) این کمتر در بین روایات به چشم می خورد. شاید در هزار روایت، یک روایت متواتر بیشتر نتوانیم پیدا کنیم. لذا نوع روایات ما مشکل اولیه اش این است که آیا عبارت این روایت از معصوم علیه السلام صادر شده یا نه؟ اینجاست که ما در این بحث برای اثبات این اولین مقدمه باید بحث حجیت خبر ثقه و خبر عادل را مطرح نمائیم، اگر بجائی رسیدیم که خبر ثقه حجیت پیدا کرد آنوقت به استناد حجیت خبر ثقه، باید صدور این کلام را از رسول خدا یا یکی از ائمه هدی(علیهم السلام) ثابت کنیم.

فهم مراد استعمالی الفاظ

مشکل دوم(که این مشکل، نسبت به افرادی است که آشنای به لغت عرب نیستند چون کلمات رسول خدا و ائمه به زبان عربی است، این مشکله برای مثل ما که اهل این زبان نیستیم پیش می آید) آیا لفظی که در فلان روایت استعمال شده از نظر دلالت تصوریّه مدلولش چیست؟ در الفاظ لغت خودمان نوعا در رابطۀ با مفاد لفظ و مدلول تصوری، شبهه و اشکالی نداریم، اما در یک لغت غیر آشنا باید برای احراز این که مثلا کلمه صعید که در قرآن مجید با صاد وارد شده«فَتَیَمَّمُوا صَعِیداً طَیِّباً» با قطع نظر از روایتی که در معنای صعید و تفسیر این آیه وارد شده، چه معنائی دارد؟

این هم مشکلی است و برای حل این اشکال باید از قول لغویین و علائم حقیقت و مجاز مثل تبادر، عدم صحة سلب و امثال ذلک که در جای خودش ذکر شده استفاده کنیم چون در بحث حجیت قول لغوی ان شاء الله این مسأله خواهد آمد که لغت معمولا موارد استعمال را بیان می کند، می گوید: این لفظ در این معنی استعمال می شود اما کیفیت استعمالش آیا به نحو حقیقت است یا به نحو مجاز است این را لغت نوعا مشخص نمی کند. لذا باید از راه علائم حقیقت و مجاز آن هم نسبت به افراد آشنای به این لغت استفاده کنیم. مثلا به یک عربی بگوئیم: «جئنی بصعید» ببینیم در مقابل این دستور، چه چیزی می آورد. از این استفاده می کنیم

ص:229

که آن چیز، معنای صعید است یا حداقل یکی از مصادیق معنای صعید می باشد لذا این مشکله هم در کلمات شارع وجود دارد.

فهم جهت صدور روایات

مشکل سوم که معمولا در روایات هست و احیانا هم در بین عقلا تحقق دارد، مسألۀ تقیه است که معنای تقیه این است که امام لفظی را استعمال می کند، مراد استعمالیش روشن است، مراد جدّیش هم از این لفظ روشن است لکن در عین حال این عبارت و این کلام را برای بیان حکم واقعی صادر نکرده بلکه تقیه اقتضاء می کرده این کلام را صادر بکند و اینجا باید گفت:

در مسأله تقیه این طور نیست که از این کلام، ارادۀ جدّی امام یک معنای دیگری بوده بلکه ارادۀ جدّیش از خود این کلام هم همین معنی بوده لکن هدف از اصدار این کلام و صدور این کلام، حفظ خودش بوده، حفظ یک نفس محترمه ای بوده، حفظ جامعۀ تشیّع بوده نه اینکه می خواستند با این کلام، حکم واقعی و حکمی که در لوح محفوظ ثابت است و عند الشارع مطرح است، را بیان کند.

فرق بین هزل و تقیه

پس مسأله هزل با مسأله تقیه فرق دارد. در مسأله هزل، آن متکلم هازل فقط مراد استعمالیش مخالف جمله ای است که به کار می برد اما از آن جمله هیچ گونه ارادۀ جدی نداشته است ولی در مسأله تقیه، ظاهر این است که اینطور نیست و بین تقیه و هزل، فرق وجود دارد: در تقیه، لفظ را کاملا در معنای خودش استعمال کرده و ارادۀ جدّی او هم همین معنی بوده لکن هدف غائی و هدف اصلی، بیان حکم واقعی نبوده بلکه هدفش تحفظ علی الشیعه بود، تحفظ علی نفس الامام المعصوم علیه السلام بوده که بین مسأله هزل و مسأله تقیه این فرق وجود دارد که در هزل اصلا ارادۀ جدی در کار نیست اما در باب تقیه از این کلام ارادۀ جدیش همان مفاد این کلام است و هیچ گونه مجاز و استعمال در غیر ما وضع و امثال ذلک نیست منتها اگر سؤال کنند که چرا شما حکم الله را به این صورت غیر واقعی و غیر مطابق با واقع مطرح کردید؟ جواب نمی دهد که مراد من از عبارت این نبود، نمی فرماید که این عبارت را گفته بودم لکن اراده نکرده بودم بلکه می فرماید: چاره ای غیر از این نبود، می بایست مسأله به همین صورت مطرح بشود تا«التقیة دینی و دین و دین آبائی» بتواند تحقق پیدا کند.

ص:230

عرض کردم: تقیه به این معنی در بین عقلا هم احیانا وجود پیدا می کند اما در روایات و کلام منسوب به ائمه ما(علیهم السلام) زیاد تحقق دارد بطوری که یکی از مرجّحات در باب خبرین متعارضین، مسأله موافقت و مخالفت عامه مطرح شده که کشف از این می کند که این یک امر رایج و شایعی بوده و در مسأله خبرین متعارضین چه به عنوان دومین مرحّج باشد یا سومین مرحج یا کسی پیدا بشود که این را بعنوان اولین مرحّج مطرح کند لکن بعنوان یک مرحج مطرح است«خذ ما خالف العامة فان الرشد فی خلافهم» موردش عبارت از خبرین متعارضین است لذا چنین مشکلۀ خاصّه ای هم در روایات منسوبه به ائمه معصومین وجود دارد و آن احراز این معناست که آیا حکم و این مطلبی را که امام گفته، هدفش بیان حکم واقعی بوده یا اینکه هدفش مسألۀ تقیه بوده است؟ این جهات اختصاصی است.

حالا برمی گردیم به همان اراده استعمالیه و اراده جدیه اش که مشترک بین استعمالات عقلا و بین استعمالات شرعیه است و از این خصوصیاتی که تنها در رابطه با روایات مطرح است هر کدامش را به یک جهت و به یک طریقی ممکن است حل کنیم.

اثبات تطبیق ارادۀ استعمالیه با ارادۀ جدّیه

وقتی برمی گردیم به آن دو اراده که ارادۀ استعمالیه و ارادۀ جدیه است، اینجا دو حالت برای ما پیدا می شود: اول اینکه مراد استعمالی و مراد جدّی را تشخیص می دهیم و هیچ اشتباه و تردیدی در رابطۀ با مراد استعمالی و مراد جدی نداریم.

حالت دوم این است که یک لفظی است و ما تردید داریم در اینکه مراد استعمالی چیست؟ یا بعد از تشخیص مراد استعمالی در جدیش شک و تردید داریم و آیا ارادۀ جدیه به این متعلق شده یا نه؟

این بحث مشترکی است نه اینکه به نصوص و روایات اختصاص داشته باشد مثلا اگر متکلم گفت: «رأیت أسدا» و شما شک کردید در اینکه ارادۀ استعمالیه این متکلم در رابطۀ با کلمۀ اسد چه بوده؟ درست است که ما گفتیم: ارادۀ استعمالیه متوقف بر این است که قرینۀ متصله ای در کلام نباشد. لکن ما احتمال می دهیم که این فراموش کرده که قرینه را ذکر کند.

اگر این چنین تردیدی برای ما پیدا شد آیا راه حلّی برای تردید و رفع اشکال وجود دارد یا نه؟ مثل اینکه کسی در مقام هزل و شوخی است و می فهمیم که اینجا ارادۀ جدیه وجود ندارد و پشتوانه ای برای این کلام نیست، اما یک وقت یک کسی به انسان می رسد و یک جمله ای

ص:231

می گوید و انسان تردید دارد که آیا مفاد این جمله هم بر طبق ارادۀ جدّیه این متکلم است یا بر طبق ارادۀ جدیه این متکلم نیست؟ آیا بصرف این معنی که احتمال بدهیم که این کلام متکلم ناشی عن الهزل و عدم الجدّ بوده می توانیم این کلام را نادیده بگیریم؟ می توانیم به این کلام ترتیب اثر ندهیم یا اینکه برای این موارد، راههائی وجود دارد که مسأله را برای ما مشخص می کند و اینطور نیست که بصرف احتمال اینکه این کلام«صدر هزلا» بتوانیم این کلام را کالعدم فرض کنیم و هیچ ترتیب اثر بر وجود این کلام ندهیم.

لذا این دو بحث هست: یکی: تشخیص ارادۀ استعمالیه و مراد استعمالی است و اینکه در مورد شک در مراد استعمالی به چه اصلی و به چه قاعده ای باید تمسّک کرد؟ این یک مسأله مهمه ای است. و بحث دوم اینکه بعد از احراز مراد استعمالی و تشخیص ارادۀ جدّیه و اینکه آیا مراد استعمالی با ارادۀ جدیّه مطابق هست یا نه، ببینیم یک اصل عقلائی، یک قاعدۀ عقلائیه ای هست که احد طرفین را برای ما مشخص کند یا نه؟ این یک بحث جالب و مهمی است که در مسأله حجیت ظواهر است که اساس بحث ما است.

پرسش:

1 - چرا اصل صدور روایات برای ما لازم است؟

2 - چرا در صدور کتاب الله اشکالی وجود ندارد؟

3 - طریقۀ فهم مراد استعمالی الفاظ چیست؟

4 - فرق بین هزل و تقیه را توضیح دهید.

5 - بعد از فهم ارادۀ استعمالیه به چه چیزی نیاز داریم؟

ص:232

درس یکصدم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مقتضای اصل در شک در مراد استعمالی متکلم

بحث در این بود که اگر در موردی، اراده استعمالیه که قبل از اراده جدیه است، برای انسان مشکوک باشد، مثل اینکه اگر متکلمی گفت: «رأیت اسدا یرمی» اینجا ما می دانیم که ارادۀ استعمالیه در رابطه با اسد، همان رجل شجاع است و در این جهت، فرقی نمی کند که ما مجاز را طبق نظریه مشهور استعمال لفظ در غیر ما وضع له بدانیم، یا مجاز را بر طبق آن تحقیق، یک استعمال حقیقی بدانیم، شبیه آنچه که سکاکی در خصوص استعاره؛ یعنی مجازی که علاقه آن، علاقه مشابهت باشد، گفته است. سکاکی در استعاره بالخصوص یک حقیقت ادعائیه قائل شده است.

در همه مجازات چه آن مجازهائی که علاقه اش مشابهت باشد که از آن تعبیر به استعاره می شود، و چه مجازهای دیگر که سائر علائق در آنها وجود دارد که از آنها تعبیر به مجاز مرسل می شود، مقتضای تحقیق که در بعضی از مباحث گذشته گفته شد، این است که مجاز

ص:233

مطلقا«مرسلا کان او استعارة» استعمال لفظ در غیر ما وضع له نیست، بلکه در ما وضع له است و بین این حرف و حرفی سکاکی هم یک مختصر تفاوتی هست که در جای خودش عرض شد.

بالاخره اگر متکلم گفت: «رأیت اسدا یرمی»، ما در اراده استعمالیه هیچ تردیدی نداریم که مراد متکلم از اسد، رجل شجاع است. حالا چه استعمال اسد در رجل شجاع، حقیقت باشد و چه استعمالش به نحو استعمال در غیر ما وضع له باشد، در این جهت فرقی نمی کند. اما اگر متکلمی گفت: «رأیت اسدا» لکن احتمال دادیم که می خواسته است یک قرینه ای به عنوان «یرمی» ذکر کند ولی فراموش کرده قرینه را بیاورد، لذا الان در مراد استعمالی این متکلم تردید داریم، نمی دانیم که«هل اراد من کلمة الاسد معناه الحقیقی ام اراد منها الرجل الشجاع»؟ این جا است که آن دو مبنا؛ یعنی مبنای مشهور در باب مجاز با مبنائی که عرض کردیم:

مقتضای تحقیق است، فرق می کند و فرقش هم در راه رسیدن به مراد استعمالی و آن الفاظی که برای به دست آوردن مراد استعمالی، از آن استفاده می شود، می باشد و الاّ اگر گفت: «رأیت اسدا» و شما احتمال دادید که شاید قرینه ای می خواسته ذکر کند، لکن خطاء و نسیانا این قرینه را ذکر نکرده، شما کلام را حمل بر همان معنای حقیقی می کنید و مراد استعمالی را همان معنای حقیقی قرار می دهید. اما چرا و به چه علت؟ اینجا بین دو مبنا فرق وجود دارد؛

فرق بین مبنای مشهور و مقتضای تحقیق در شک در مراد استعمالی

اگر ما مثل مشهور، مجاز را استعمال لفظ در غیر ما وضع له بدانیم و بگوئیم: مستعمل فیه در باب حقیقت و مجاز، متغایر و متفاوت است، روی مبنای مشهور، مساله اصالة الحقیقة، مراد استعمالی را روشن می کند. اصالة الحقیقة می گوید: «اذا استعمل لفظ و دار امره بین ان ارید منه معناه الحقیقی او معناه المجازی»، شما حمل کنید بر اینکه معنای حقیقی اراده شده و در مثال مذکور بر آن حیوان مفترس حمل بکنید.

اما روی مبنای غیر مشهور که مقتضای تحقیق است، جایی برای اصالة الحقیقة نیست، برای اینکه ما مجاز را استعمال لفظ در غیر ما وضع له نمی دانیم تا به اصالة الحقیقة تمسک بشود بلکه چرا شما تردید دارید که این متکلمی که گفته: «رأیت اسدا» آیا معنای حقیقی را اراده کرده یا معنای رجل شجاع را؟ می گوئید: برای اینکه من احتمال می دهم که متکلم کنار این اسد، یک قرینۀ«یرمی» می خواسته ذکر بکند، لکن خطاء و اشتباها، نسیانا یادش رفته که

ص:234

این قرینه را ذکر کند، اینجا یک اصلی داریم که در همۀ کلمات جریان پیدا می کند به نام:

«اصالة عدم الخطأ و عدم الاشتباه» در خود لفظ اسد هم همین است. اگر شما احتمال دادید که این می خواسته بگوید: «رأیت ذئبا»، لکن اشتباها گفت: «رأیت اسدا»، اگر این احتمال درباره استعمال متکلم جریان پیدا کرد، شما چه می گوئید؟ رفیق شما اخبار می کند به اینکه دیشب زید آمد منزل ما«جائنی زید» لکن شما احتمال می دهید که او اشتباه کرده، عمرو آمده منزل او و او می خواسته«جائنی عمرو» بگوید، لکن اشتباها زید را ذکر کرده است. اینجا بالاخره باید مبتنیا بر یک اصل، کلام را از دائره این احتمال بیرون بیاوریم و آن اصالة عدم الخطا و الاشتباه است.

همان طوری که در اصل استعمال لفظ اسد با احتمال اینکه شاید می خواسته بجای کلمه اسد، کلمه ذئب را بگوید، لکن اشتباها کلمه اسد را ذکر کرده، اصالة عدم الخطا و عدم الاشتباه جاری می شود، آنجائی هم که شما در استعمال لفظ اسد تردیدی ندارید، لکن نمی دانید و احتمال می دهید می خواسته دنبال لفظ اسد، یک«یرمی» را ذکر کند، اما یادش رفت یا اشتباه کرد و کلمۀ«یرمی» را ذکر نکرد، همین جا هم اصالة عدم الخطاء و اصالة عدم الاشتباه جریان پیدا می کند.

پس در نتیجه اگر متکلم گفت: «رأیت اسدا» و شما این احتمال را دادید، بالاخره کلام «یحمل علی المعنی الحقیقی»، منتها روی مبنای مشهور با اتکال بر اصالة الحقیقة«یحمل علی المعنی الحقیقی» و روی مبنای غیر مشهور که مقتضای تحقیق است، روی اصالة عدم الخطاء و عدم الاشتباه«یحمل علی الحقیقة»، و هر دو فرض در آنجائی است که مراد استعمالی، مشکوک باشد.

بررسی جریان اصالة عدم القرینة

اما اگر در یک جائی، مراد استعمالی، روشن است مثل اینکه گفت: «رأیت اسدا یرمی» دیگر روی مبنای مشهور، نه جائی برای اصالة الحقیقة مطرح است و نه جائی برای اصالة عدم الخطاء و الاشتباه مطرح است، مگر اینکه احتمال بدهید که«یرمی» را اشتباها آورده و کلمه «یرمی» را هم آورده. می خواسته بگوید: «رأیت اسدا» که در جنگل مشغول مثلا فرار بود، بجای این صفت، کلمۀ«یرمی» را ذکر کرده است، که در همه این موارد مسالۀ عدم الخطاء و عدم الاشتباه که نه استصحاب باشد، بلکه یک اصل عقلائی است، و الاّ استصحاب که یک

ص:235

اصل شرعی است و در محدودۀ مقررات شرعی جریان پیدا می کند. اما این اصول، اصول عقلائیه است که در جوّ عقلاء جریان دارد، نه اینکه اختصاصی به احکام شرعیه و در محدوده شرعیات باشد. «اصالة عدم الاشتباه من الاصول العقلائیة» و الاّ در جمیع این حرفها و اخبارات و انشاءات اگر پای احتمال و اشتباه به میان آمد باید کلام ابهام داشته باشد و ما راهی برای رسیدن به مراد متکلم نداشته باشیم.

لکن از کلام شیخ انصاری استفاده می شود که ما یک اصلی داریم بنام اصالة عدم القرینة، در اینجائی هم که شما شک می کنید که آیا قرینه ای در کلام بوده یا نبوده؟ متکلم اتکال بر قرینه ای کرده یا نه؟ ذکری از قرینه به میان آمده یا نه؟ یک اصلی هست بنام اصالة عدم القرینة در حالی که دوتا اصل وجود ندارد، اگر روی مبنای مشهور، مطرح باشد، همان اصالة الحقیقة است و اگر روی مبنای غیر مشهور هم مطرح باشد، همان مسأله اصالة عدم الخطاء و عدم الاشتباه است. دیگر غیر از این دو در رابطه با مراد استعمالی، یک اصل دیگری بنام اصالة عدم القرینة در مقابل و در ردیف اصالة الحقیقة وجود ندارد. ظاهر این است که چنین اصلی وجود ندارد.

خلط بین مراد جدی و مراد استعمالی در کلام محقق خراسانی(ره)

در این جهت مرحوم آخوند(قدس سره) هم در کتاب کفایه این اعتراض را به مرحوم شیخ دارند، لکن خودشان یک مطلب دیگر بیان کرده اند؛ که آن مطلب در رابطه با مراد جدی است، و در حقیقت در کلام ایشان بین مراد استعمالی و مراد جدی خلط شد. در رابطه با مراد جدی؛ یعنی اگر یک جائی مراد استعمالی برای ما روشن است، مثل«رأیت اسدا یرمی» این از نظر مراد استعمالی هیچ تردیدی ندارد که مقصود، رجل شجاع است. اما آیا اراده جدیه متکلم هم به این مراد استعمالی متعلق شده یا نه؟ اگر ما در این جهت، تردید داشته باشیم، اینجا اگر قرینه ای بر عدم جدّ وجود نداشته باشد، قرینه ای بر اینکه متکلم در مقام هزل است، در مقام شوخی است، یک چنین مسائلی وجود نداشته باشد، ما تردید داریم. متکلم مطلبی را گفته، نمی دانیم آیا اراده جدیش مطابق با ارادۀ استعمالیه او هست یا نه؟ اینجا یک اصل خاصی دارد و آن اصلی که سابقا به آن اشاره می کردیم«اصالة التطابق بین الارادتین» یک اصل عقلائی است که اگر مراد استعمالی، مشخص است، و در رابطه با مراد جدّی، تردید در کار است؛ یعنی روشن نیست که متکلم در مقام هزل و مزاح است و آن طرفش هم روشن نیست، بلکه ما

ص:236

سر دو راهی ایستاده ایم و تردید داریم، اینجا اصلی وجود دارد بنام اصالة التطابق بین مراد جدّی و مراد استعمالی؛ یعنی در مورد شک، بنای عقلا بر این است که بگویند: مراد استعمالی با مراد جدّی در موارد شک، متطابق هستند مگر در آنجائی که بر احد طرفین تطابق یا عدم تطابق، دلیلی قائم بشود و قرینه ای قائم بشود، و الاّ در مورد شک، این اصالة التطابق اصلی است که حاکم است، و معوّل علیه عند العقلا است.

اینها اصولی است مربوط به عالم لفظ و ریشه اش هم عقلا است و هیچ ارتباطی به خصوص مواد شرعی و ادله شرعیه ندارد، منتها روی همان مبنائی که عرض کردیم، شارع مقدس در کیفیت تفهیم و تفهّم یک روش خاصی را اتخاذ نکرده، لذا همین روشهای معموله عند العقلا، حداقل در روایاتی که از أئمه معصومین(علیهم الصلاة و السلام) صادر شده جریان دارد، اما در باب کتاب، یک بحث مستقلی دارد که بعدا عرض می کنیم.

نتیجة اینطور شد که اصولی که ما اینجا پیاده می کنیم، همین اصول است؛ یکی اصالة الحقیقیة است، یکی اصالة عدم الخطاء و الاشتباه است، یکی هم اصالة التطابق بین الارادتین و المرادین اما اصل دیگری غیر از این اصول بنام اصالة عدم القرینة که در کلام شیخ انصاری آمده، ظاهر این است که با وجود این اصولی که ما عرض کردیم چنین اصلی نه داریم و نه مورد نیاز است.

بررسی معنای اصالة الظهور

فقط یک مطلب باقی می ماند که مرحوم آخوند در کلماتش زیاد بکار می برد، و آن عبارت از اصالة الظهور است؛ این اصالة الظهور که مرحوم آخوند خیلی روی آن تکیه می کند دارای چه معنا و مفهومی است؟

ابتداء دو احتمال در اصالة الظهور جریان دارد؛ یک احتمال این است که اصالة الظهور؛ یعنی اصل این است که این کلام، ظهور در این معنی دارد؛ یعنی در رابطۀ با اراده استعمالیه می خواهند این مطلب را مطرح بکنند، می خواهند از اصالة الظهور برای تشخیص مراد استعمالی استفاده کنند. احتمال دیگر این است که برای تشخیص مراد جدی بخواهند از اصالة الظهور استفاده بکنند.

اگر اصالة الظهور در رابطه با مراد استعمالی، مقصود باشد و بخواهند از آن استفاده کنند، عرض کردیم: در رابطه با مراد استعمالی، روی یک مبنا، اصالة الحقیقة جاری می شود، و روی

ص:237

یک مبنا هم اصالة عدم الخطاء و الاشتباه پیاده می شود، و اگر بخواهند در رابطۀ با مراد جدی که معنای اصالة الظهور این است که اصل، این است که این ظاهر، یعنی این مراد استعمالی، مراد جدّی متکلم به این کلام است استفاده کنند، این همان اصالة تطابق بین الارادتین است و دیگر اصل دیگری بنام اصالة الظهور نداریم و اینکه در مسالۀ حجیت ظواهر بحث می کنیم، معنای حجیّت ظواهر هم همین است؛ اصل این است که ظاهر؛ یعنی مراد استعمالی، مطابق للمراد الجدّی، لذا روی استناد حجیت ظواهر معنای ظاهر را به گردن متکلم تحمیل می کنیم و می گوئیم: ارادۀ جدی تو به این معنی متعلق شد و اگر توجیه هم کند نمی پذیریم، مثل اینکه خدای نکرده یک کسی دشنام می دهد، کلامش ظهور در سبّ دارد، اصالة التطابق هم اقتضا می کند که مراد جدیش همین باشد، لذا اگر بعد توجیه کند که مراد جدی من سبّ شما نبود، این توجیه، قابل قبول نیست و با استناد به حجیّت ظواهر، این توجیه را نمی پذیریم. در نتیجه، اصالة الظهور مطرح در کلام مرحوم محقق خراسانی در رابطۀ با ارادۀ جدّی، غیر از همان اصالة التطابق، چیز دیگری نمی تواند باشد.

خصوصیت کلمات معصومین از نظر جریان اصول لفظیه

دربارۀ روایات یک نکته ای هست و آن اینکه یک وقت زراره یک مطلبی را از امام صادق(علیه السلام) می شنود، اینجا دو خصوصیت وجود دارد؛ یکی اینکه زراره به گوش خودش مطلب را از امام صادق شنیده، اینجا اگر زراره تردید بکند در اینکه آیا مراد استعمالی امام با مراد جدّیش دوتا هست یا نه؟ همان اصالة التطابق، مطرح می شود. اما در رابطۀ با مراد استعمالی، دیگر اینجا جای تردید نیست، دیگر آن احتمالی که در«رأیت اسدا» جریان داشت نمی آید که شاید متکلم اشتباها و نسیانا قرینه«یرمی» را نیاورده، در رابطه با متکلم معصوم که نه تنها معصوم از ذنوب صغیره و کبیره است، بلکه معصوم از خطا و اشتباه است مخصوصا در رابطه با بیان احکام الهیه که باید از آنها گرفته شود.

پس اگر زراره یک مطلبی را از امام صادق شنید، در مراد استعمالی نمی تواند تردید داشته باشد اما در مراد جدّی و لو به سبب احتمال تقیه و امثال ذلک می تواند تردید داشته باشد. اینجا در صورتی که قرینه ای وجود نداشته باشد، اصالة التطابق حاکم است و حکم می کند به اینکه بین الارادتین تطابق وجود دارد. اما در رابطۀ با ما که کلام امام را با چند واسطه برای ما نقل کرده اند، با قطع نظر از این جهت اول که گفتیم: باید ثابت بشود که کلام امام است و راه ثبوتش

ص:238

چیست، اما یک مشکله ای در این وسط وجود دارد و آن این است که ممکن است امام مطلب را کاملا بیان کرده باشد، اما زراره یادش رفته باشد قرینه را ذکر کند. یک مطلبی را امام فرموده شبیه«رأیت اسدا» «یرمی» را هم ذکر کرده اما زراره در مقام نقل، یادش رفته کلمه«یرمی» را برای شاگردان روائی خودش نقل کند، اینجا چطور؟ اینجا اصالة عدم الخطاء و عدم الاشتباه فی النقل جریان دارد؛ مثل یک ناقل دیگری که اگر یک مطلبی را نقل کرد و شما شک کردی که در مقام نقل قرینه ائی را رها کرده و فرو گذار کرده، همانجا اصالة عدم الخطاء و عدم الاشتباه جریان پیدا می کند.

پس در رابطه با روایات، زراره هیچ وقت نمی تواند در مراد استعمالی تردید داشته باشد اما من و شما چون وسائط بین ما و بین أئمه فراوان است، به استناد احتمال اشتباه بعضی از این وسائط، می توانیم در مراد استعمالی تردید پیدا کنیم و وقتی که تردید پیدا کردیم، چاره ای نداریم جز اینکه مساله اصالة عدم الخطاء و عدم الاشتباه را در اینجا پیاده کنیم.

در نتیجه به این مساله رسیدیم که معنای حجیت ظواهری که مورد بحث ماست، عبارت از این است که ما راهی پیدا کنیم برای استکشاف مراد جدّی متکلم، منتها در افراد عادی، مراحل کمتر لازم دارد، اما در روایات ماثورۀ از اهل بیت(علیهم السلام) مراحل متعدد است که عرض کردیم چند مرحله اش اختصاص به این روایات دارد اما معنای حجیت ظاهر که آخرین مرحله است در تمامی موارد، بین عقلا و بین روایات هیچ فرقی نیست.

پرسش:

1 - فرق بین مبنای مشهور و مقتضای تحقیق در شک در مراد استعمالی چیست؟

2 - آیا اصلی به نام اصالة عدم القرینة وجود دارد؟ توضیح دهید.

3 - خلط بین مراد جدی و مراد استعمالی را در کلام محقق خراسانی بیان کنید.

4 - معنای اصالة الظهور را توضیح دهید.

5 - خصوصیت کلمات معصومین(علیهم السلام) را از نظر جریان اصول لفظیه بیان کنید.

ص:239

درس یکصد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم تفاوت بین افادۀ ظن شخصی به مراد متکلم و عدم افاده

بحث ما در باب حجیت ظواهر بود. اقوال متعدده ای در حجیت ظواهر وجود دارد؛ قول معروف و مشهور این است که در حجیت ظواهر، هیچ فرقی نیست بین اینکه افادۀ ظن شخصی نسبت به مراد جدی متکلم داشته باشد یا اینکه مفید چنین ظن شخصی نباشد. اگر متکلم گفت: «رأیت اسدا» بدون نصب قرینه، این ظاهر، حجیت دارد، چه برای مستمع، ظن شخصی به مراد جدی متکلم حاصل شود و چه ظن شخصی حاصل نشود. و باز دائره حجیت توسعه دارد.

حتی اگر ظن شخصی برخلاف مراد ظاهری متکلم پیدا شود، باز در مقابل ظاهر، حجیتی ندارد. و به تعبیر دیگر: حجیت ظاهر، مشروط به این نیست که یک ظن شخصی برخلاف آن حاصل نشود، حتی اگر ظن شخصی هم برخلاف ظاهر برای مخاطب و مستمع پیدا شد، باز هم حجیت ظواهر به قوّت خودش باقی است.

ص:240

عدم تفاوت بین«من قصد افهامه» و غیر او

کما اینکه روی این قول که قول معروف و مشهور است و مقتضای تحقیق هم همین قول است در حجیت ظواهر فرقی نیست بین اینکه آن طرف، مقصود به افهام باشد؛ یعنی متکلم از ذکر این کلام غرضش تفهیم و تفهم نسبت به او باشد یا نه مثلا اگر کسی از پشت دیواری هم یک مطلبی را شنید در حالی که هیچ مقصود به افهام نیست، معذلک ظاهر کلام برای او حجیت دارد، و لو اینکه متکلم از وجود چنین سامعی بی اطلاع بوده و او در پشت پرده یا دیواری قرار گرفته بود لکن در عین حال، ظاهر کلام برای غیر من قصد افهامه هم، حجیت دارد.

عدم تفاوت بین ظواهر کتاب و ظواهر روایات معصومین

و باز در رابطۀ با شرعیات بنابر این قول که قول مشهور و معروف است، فرقی بین ظواهر کتاب و ظواهر روایات نیست. همان طوری که ظواهر روایات حجیت دارد، ظواهر کتاب هم متصف به حجیت است. لکن در هر یک از این جهات، قول مخالف پیدا شده، لذا اقوال متعدده ای دربارۀ حجیت ظواهر مطرح است. بعضی ها حجیت ظواهر را مقیّد کرده اند به صورتی که این ظاهر، مفید یک ظن شخصی مطابق با خودش باشد. اگر افادۀ یک ظن شخصی مطابق با خودش را بکند حجیت دارد اما اگر افادۀ ظن شخصی موافق نکرد، «لیس بحجة» و بعضی ها گفته اند که ما تا این درجه، تضییق قائل نیستیم، اما این مقدار تضییق قائلیم که ظن شخصی به خلاف حاصل نشود، اگر ظن شخصی برخلاف حاصل نشد، دیگر ظاهر، حجت است؛ چه ظن شخصی به وفاق حاصل بشود، یا ظن شخصی به وفاق حاصل نشود.

مقتضای مراجعه به عقلا در فهم ظهورات کلمات

جواب این دو قول، همان مطلبی است که ما عرض کردیم؛ در مسألۀ حجیت ظواهر باید عقلا را ملاحظه کرد، این یک مسأله شرعی نیست، یک مسألۀ عقلائیه است و وقتی که به عقلا مراجعه می کنیم، اگر فرض کنیم یک مولائی دستوری را نسبت به عبد یا عبید خودش صادر کرد، و بعد فرض کردیم که این عبد دستور مولی را مخالفت کرد، فرضا بصورت صیغۀ افعل «علی فرض القول بظهوره فی الوجوب» یک دستوری را صادر کرد، لکن عبد با این دستور

ص:241

صادرۀ من المولی مخالفت کرد، و مولی در مقام سؤال و مؤاخذۀ او برآمد، آیا این عبد می تواند مخالفت خودش را اینطور توجیه کند که صیغه افعل و لو اینکه ظهور در وجوب داشته، لکن برای من ظنی به اینکه مقصود جدی شما وجوب بوده پیدا نشده، و چون ظن شخصی پیدا نشد، من به این ظهور اعتنا نکردم و مخالفت کردم!؟ آیا چنین توجیهی در رابطۀ با مخالفت ظاهر امر مولی که با صیغۀ افعل بیان کرده و صیغۀ افعل ظهور در وجوب دارد(بنا بر این قول) آیا این توجیه عبد«یکون موردا للقبول» یا«لا یکون مورد للقبول؟» عبد نمی تواند به استناد اینکه ظن شخصی بر طبق این ظاهر برای من پیدا نشد با ظاهر، مخالفت کند.

و همان طور قول دیگر و لو اینکه دائره اش وسیع تر از قول اولی است، اما عبد نمی تواند مخالفت خود را این گونه توجیه کند که من ظن شخصی به خلاف برایم پیدا شد، گمان کردم مقصود شما ایجاب نبوده بلکه شما امر استحبابی را بیان کردید با اینکه هیچ قرینه ای بر استحباب در کلام مولی وجود ندارد.

لذا این دو قول پاسخش همان مراجعۀ به عقلا است که خود ما هم در محاورات و در استعمالاتی که می کنیم و اکثر استعمالات هم بر پایه ظهورات استقرار دارد، استعمالی که نص در مراد جدی متکلم باشد، کم تحقق پیدا می کند، هشتاد درصد یا بیشتر استعمالات را، چه استعمالات حقیقیه و چه استعمالات مجازیه، ظهورات تشکیل می دهند.

کما اینکه استعمال در معنای حقیقی بدون ذکر قرینه، ظهور در معنای حقیقی را بوجود می آورد و اصالة التطابق در آن جاری است، در استعمالات مجازیه هم مسأله همین طور است. آن هم ظهور در معنای مجازی دارد به هر کیفیتی که معنای مجازی و استعمالات مجازیه را قائل شویم، بالاخره«رأیت أسدا یرمی» ظهور در رجل شجاع دارد و اصالة التطابق حکم می کند که رجل شجاع، مراد متکلم است و ارادۀ جدی او، به اخبار از رؤیت رجل شجاع، متعلق شده است.

در نتیجه در ظهورات، در استعمالاتی که اکثرا به نحو ظهور مطرح است، چه استعمالات حقیقیه و چه استعمالات مجازیه، شرائط خاص مخاطب و مستمع در حجیت ظهور، نقشی ندارد که آیا ظن به وفاق برای او پیدا شده یا نه؟ ظن به خلاف برای او پیدا شده یا نه؟ این شرائط که عبارت از خصوصیات مربوط به سامع و مخاطب است، نقشی در حجیت ظهور کلام متکلم ندارد.

ص:242

تفصیل بین«من قصد افهامه» و غیر آن

اما چند قول در اینجا وجود دارد که محققین و بزرگانی روی آن تکیه کرده اند. آنها را باید دنبال کرد؛ یکی از آنها قولی است که مرحوم محقق قمی(علیه الرحمة) صاحب کتاب قوانین، روی آن تکیه کرده و آن این است که: تفصیل داده بین«من قصد افهامه» آن کسی که مقصود متکلم از این کلام، افهام و تفهیم اوست، و بین آن کسی که از پشت دیوار و پشت پرده کلامی را می شنود. ایشان می گوید: ظواهر نسبت به خصوص«من قصد افهامه» حجیت دارد، اما نسبت به«غیر من قصد افهامه لا تکون حجة».

دلیل اختصاص ظهورات به من قصد افهامه

دلیلی که ایشان اقامه می کنند عبارت از این است: اما نسبت به«من قصد افهامه» که ما گفتیم: ظاهر کلام حجیت دارد و مراد جدی متکلم، مطابق با همین مفاد ظاهری کلام است، می فرمایند: نسبت به این طیف، علت اینکه ما قائل به حجیت هستیم این است که اگر بخواهیم بگوئیم: متکلم کلامی را استعمال کرده، لکن ظاهرش مراد نبوده، چرا این ظاهر مراد نبوده؟ ایشان می فرماید: دو احتمال در اینجا مطرح است؛ یکی مربوط به«من قصد افهامه»، یکی هم مربوط به متکلم، و مقتضای اصل، خلاف هر دو می باشد.

اما آنکه مربوط به متکلم است، عبارت از این است که بگوئیم: درست است که متکلم گفته: «رأیت أسدا» لکن کلمۀ«یرمی» را می خواسته بعنوان قرینه بدنبال اسد ذکر کند، لکن غفلت کرد و فراموش کرد کلمۀ«یرمی» را ذکر کند، لذا این احتمال جریان دارد که با اینکه «رأیت اسدا» گفته، لکن مراد جدیش عبارت از رجل شجاع باشد.

ایشان می فرماید: این احتمال با یک اصلی که معوّل علیه عند العقلاء است به نام اصالة عدم الخطاء، اصالة عدم الغفلة، کنار می رود. عقلا روی این اصل، خیلی تکیه دارند. شما که در مقام اخبار می گوئید: «جائنی زید امس» آن طرف احتمال می دهد که عمرو به خانۀ شما آمده، و شما می خواستید«جائنی عمرو» بگوئید، لکن اشتباها بجای«جائنی عمرو، جائنی زید» را بیان کردید. چه چیزی جلوی این احتمال را می گیرد؟ جز مسأله عدم الخطاء که یک اصل مورد اعتماد عقلا است چیزی جریان ندارد.

همین اصالة عدم الخطاء در«رأیت اسدا» از نظر متکلم هم جاری است. متکلم گفته:

ص:243

«رأیت اسدا» لکن سامع احتمال می دهد مقصود، رجل شجاع بوده و متکلم می خواسته کلمۀ «یرمی» را به عنوان قرینه مطرح کند، لکن غفلت کرد و خطاء و اشتباها«یرمی» را مطرح نکرد، لذا احتمال دارد مراد جدی او، رجل شجاع باشد، با اینکه در عبارت، بیشتر از«رأیت اسدا» مطرح نیست. اصالة عدم الخطاء اقتضا می کند که متکلم در ذکر و عدم ذکر قرینه، دچار اشتباه و غفلت نشده. اینطور نیست که می خواسته«یرمی» را ذکر کند، لکن با غفلت و نسیان و امثال ذلک قرینۀ«یرمی» مطرح نشده است. پس از نظر متکلم این معنی هست.

از نظر«من قصد افهامه» مثال، عکس این است؛ متکلم گفته: «رأیت اسدا یرمی» لکن احتمال دارد که سامع و طرف این قرینه، «یرمی» را مورد توجه قرار نداده باشد، که از ناحیۀ متکلم، هیچ گونه مشکلی نیست، لکن از ناحیۀ توجه مخاطب و سامع، احتمال می رود که به این قرینه توجهی نکرده باشد لذا یک اصالة عدم الغفلتی هم در رابطۀ با«من قصد افهامه» که عبارت از مخاطب و مستمع هست جریان پیدا می کند و در نتیجه حکم می کند به اینکه همین ظاهر، مراد جدی متکلم است، در مثال اول حیوان مفترس در مثال دوم رجل شجاع.

احتمال وجود قرینۀ حالیه برای من قصد افهامه

اما اگر از محدودۀ«من قصد افهامه» خارج شویم، اینجا ایشان می فرماید: ممکن است بین متکلم و«من قصد افهامه» یک قرینۀ حالیه ای وجود داشته که«من قصد افهامه» به اتکای آن قرینۀ حالیه، مراد جدی متکلم را بدست آورده اما آنکه پشت پرده است، چطور می تواند قرینۀ حالیه را بدست بیاورد؟ چطور می تواند وجود عدم قرینۀ حالیه را درک و کشف بکند؟ آیا این متکلمی که گفت: «رأیت اسدا» و یک قرینۀ حالیه ای بین او و بین«من قصد افهامه» وجود داشت و«من قصد» فهمید که مقصود متکلم از اسد، رجل شجاع است، آن کسی که پشت دیوار و پشت پرده قرار گرفته از کجا می فهمد که چنین قرینۀ حالیه ای وجود دارد؟ و این قرینۀ حالیه، مسأله را از معنای حقیقی دور و به معنای مجازی منحرف می کند. آیا یک اصلی در اینجا وجود دارد که این«غیر من قصد افهامه» به کمک آن اصل بفهمد که قرینۀ حالیه ای وجود نداشته؟

آیا در بین عقلا یک اصلی در اینجا وجود دارد که این شخصی که پشت دیوار قرار گرفته به اتکال آن اصل، وقتی«رأیت اسدا» را می شنود حمل بر معنای حقیقی کند یا اینکه احتمال می دهد وجود یک قرینه حالیه ای را که آن قرینه برای«من قصد» روشن بوده و مراد جدی

ص:244

متکلم برای او کاملا معلوم و محرز بوده، آیا یک اصلی داریم که به کمک او بشتابد؟

ایشان می فرماید: ما چنین اصلی نداریم و چون چنین اصلی نیست، احتمال وجود چنین قرینه ای هم در کار نیست، پس چطور این«غیر من قصد افهامه» می تواند به ظاهر تمسک کند و بگوید: مقصود متکلم از«رأیت اسدا» همان معنای حقیقیش بوده؟ از کجا می تواند به آن برسد؟

کأن کسی از ایشان می پرسد که نسبت به کتاب و سنت، این بحث شما چه اثری دارد؟ ایشان در جواب می فرماید: اصلا ثمرۀ این بحث در همین کتاب و سنت ظاهر می شود. بله، در یک سری از کتابهائی که بعنوان عام نوشته می شود و یک قشر مخصوصی، مخاطب آن کتاب نیستند بلکه برای همه نوشته شده، یا اگر قشر مخصوصی هم هستند، نه قشر مخصوص مرکب از اشخاص معیّن، این کتابها عمومیت دارد و یا مثل سخنرانی هائی که در یک مجامع عمومی مطرح می شود، اینها برای افهام یک تیپ خاص نیست، اینها برای افهام «کل من سمع» یا«کل من قرأ الکتاب» است. اما می فرمایند: تصادفا در قرآن کریم و روایات مأثوره، مسأله اینطور نیست. در قرآن شریف، کثیری از احکام بصورت خطابات شفاهیه مطرح است، آن وقت نظر ایشان هم در خطابات شفاهیه این است که اختصاص به خصوص مخاطبین و مشافهین دارد، لذا از آن تعبیر به خطابات شفاهیه می شود. البته در کنار این، دلیلی بر اشتراک احکام وجود دارد«من الاجماع بل الضرورة» لکن اشتراک، فرع این است که اول ما بفهمیم که این خطاب، متضمن این تکلیف، مفادش چیست و چه چیز را دلالت می کند؟ آنوقت به قرینۀ ادلۀ اشتراک دربارۀ دیگران، حکم به اشتراک کنیم. اگر مخاطبش ما بودیم، ظواهر برای ما حجت بود، اما وقتی مخاطب، خصوص مخاطبین و مشافهین هستند، ظواهر برای آنها حجیت دارد و ما علم غیب نداریم که آنها از این خطاب چه استفاده ای کردند و چه برداشتی از آیه شریفه داشتند، لذا در باب کتاب اللّه، آن قسمت زیادی که احکام را بصورت خطابات شفاهیه مطرح کرده، با توجه به اینکه خطابات شفاهیه اختصاص به خصوص مشافهین دارد، نتیجۀ این بحث آنجا ظاهر می شود.

در باب روایات هم همین طور است؛ ایشان می فرماید: کثیری از روایات در جواب سؤال سائل وارد شده؛ یعنی روات وقتی سؤالاتی داشتند، سؤالها مطرح می شد، بعد امام(علیه السلام) جواب می فرمودند. در سؤال و جواب وقتی یک کسی از انسان یک مطلبی را می پرسد، آدم در مقام جوابش به چه کسی دارد جواب می دهد و هدفش از جواب کیست؟

ص:245

هدفش همان سائل است. لذا مقصود به افهام در روایات مشتملۀ بر سؤال از أئمه(علیهم السلام) خصوص روات سائلین هستند.

نتیجه این شد که بنابر نظر صاحب قوانین، باید دست ما از کتاب و سنت کوتاه شود ولی ایشان می فرماید: از راه ظن مطلق و از راه دلیل انسداد که نتیجه دلیل انسداد، حجیت مطلق مظنه است، می توانیم اینجا استفاده کنیم و بگوئیم: ظن حاصل از کتاب از باب حجیت مطلق مظنه از طریق مقدمات دلیل انسداد، حجیت دارد. ظن حاصل از روایات از طریق حجیت مظنه که از راه مقدمات دلیل انسداد ثابت شده حجیت دارد در حالی که ما می خواهیم ظاهر را بعنوان یکی از ظنون خاصه حجت قرار بدهیم، مثل سایر ظنون خاصه ای که در بحث امارات مطرح است. ایشان می فرمایند: این ظواهر کتاب و سنت با آن خصوصیاتی که ذکر شد بعنوان ظن خاص نمی تواند حجیتی داشته باشد، اما بعنوان ظن مطلق برای شما حجیت پیدا می کند.

آیا این بیان محقق قمی(ره) با اینکه به نظر خیلی مستدل می آید، تمام است یا نه؟ دقتی بفرمائید برای بعد ان شاء الله.

پرسش:

1 - دلیل عدم تفاوت بین افادۀ ظن شخصی به مراد متکلم و عدم آن را بیان کنید.

2 - منظور از«من قصد افهامه» را با مثال توضیح دهید.

3 - مقتضای مراجعه به عقلا در فهم ظهورات کلمات چیست؟

4 - تفصیل محقق قمی(ره) را در فهم ظهورات با دلیل ایشان بیان کنید.

ص:246

درس یکصد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم فرق بین«من قصد افهامه» و غیر آن از نظر بنای عقلا

تفصیلی که مرحوم محقق قمی(ره) بین«من قصد افهامه و من لم یقصد» ذکر کردند، ظاهرا غیر صحیح است برای اینکه در مسأله حجیت ظواهر، اساس و محور اصلی، بناء عقلا است، و ما بعد از آنکه به عقلا مراجعه می کنیم و از آنها سؤال می کنیم که آیا در حجیت ظواهر، بین«من قصد افهامه و من لم یقصد» فرقی وجود دارد؟ آنها جواب می دهند که هیچ گونه فرقی وجود ندارد، و شاهدش مواردی است که ملاحظه می کنیم، مثل اینکه کسی - خدای نکرده - به انسان دشنام دهد، در این دشنام، چه فرقی می کند بین اینکه در حضور خود انسان تعبیرات مشتمل بر دشنام را داشته باشد و یا اینکه در غیاب انسان، نسبت به یک مخاطب دیگری، این گونه تعبیرات را برای انسان داشته باشد؟ آیا می توانیم از نظر عقلا فرق بگذاریم و بگوئیم: چون در صورت اول، مقصود به افهام از کلام و سخن، خود انسان بوده، اینجا مسألۀ حجیت ظواهر مطرح است و حکم می کند به اینکه این دشنام داده است، اما

ص:247

آنجائی که در غیاب انسان به مخاطب دیگری اهانت به انسان می کند و دشنام می دهد، بگوئیم:

کلامش حجیت ندارد برای اینکه مقصود به افهام، شخص ثالثی بوده و خود این کسی که در موردش دشنام داده شده«لم یکن مقصودا بالافهام»! با همان تعبیر و دشنام و عبارت در یک مورد بگوئیم: حجیت دارد و منشأ آثار و ترتیب اثر است، و در مورد دیگر نه؟! این مطلبی است که عقلا هیچ گونه موافقتی با آن ندارند.

مؤیّد فقهی برای عدم فرق بین«من قصد افهامه» و غیر آن

از نظر فقهی هم مواردی هست که همین معنا را تأیید می کند؛ یک وقت کسی خودش می آید نزد حاکم شرعی اقرار می کند که من فلان مبلغ را مدیون به زید هستم، در این صورت بلا اشکال، حاکم به مقتضای«اقرار العقلاء علی انفسهم جائز» حکم می کند به مدیون بودن او برای زید. اما گاهی از اوقات مسأله اینطور است که این مقرّ، در نزد دیگران اقرار کرده و دو شاهد عادل اقرار او را شنیده اند و این دو شاهد می آیند در حضور حاکم، شهادت به اقرار می دهند که بلی ما از این شخص شنیدیم که اقرار کرد که فلان مبلغ به زید بدهکار و مدیون است. آیا حاکم شرع بر طبق شهادت این بیّنه به اقرار این مقر، حکم نمی کند؟ بلا اشکال حکم می کند در حالی که اینجا جای این حرف هست که بگوید: چون اقرار در غیر محضر حاکم شرع بوده و مقصود به افهام، حاکم شرع نبوده، «لا یکون حجة»! بخلاف آن صورت اول که خودش مستقیما می آید نزد حاکم شرع اقرار به مدیون بودن می کند. از نظر فقهی فرقی بین این دو مورد نیست که مقر عند الحاکم اقرار بکند یا نزد شاهد عادل اقرار بکند و آن دو شاهد اقرارش را به حاکم شرع منتقل بکنند. علی ایّ حال اقرار ثابت می شود و حاکم شرع بر طبق اقرار، حکم می کند«بانّه مدیون». اگر اقرار نسبت به غیر من قصد افهامه، حجیت نداشته باشد، بر فرض اینکه به شهادت این بیّنه اقرار ثابت بشود، لکن ظاهر این اقرار برای«غیر من قصد لا یکون حجة» پس چطور حاکم شرع، ترتیب اثر می دهد؟ این برای این است که کلامی که«له ظاهر اذا صدر من المتکلّم یکون حجة» چه هدفش از این کلام، افهام شخص خاص باشد یا نباشد، نقصی و فرقی در حجیت ظواهر بوجود نمی آورد.

پس با توجه به اینکه ملاک در حجیت، بنای عقلاست و با ملاحظه موارد، فرض کنید انسان از کنار دیوار خانه ای عبور می کند، می بیند زن و شوهر صدایشان بلند است، این به او فحاشی می کند خدای نکرده و آن به این فحاشی می کند، آیا در این گونه موارد باید بگوید که

ص:248

این جمله ای که مشتمل بر فحش است چون هر کدام مقصود به افهامشان طرف مقابل است، پس نسبت به این فردی که از کوچه عبور می کند و این فحش ها را می شنود، معلوم نیست که فحاشی وجود داشته است برای اینکه با هم حرف می زنند، طرف مقابل خودشان مطرح بوده و ظاهر کلام برای طرفش حجیت دارد، نه برای من که به صورت یک عابر از کنار آن دیوار عبور می کنم!؟ اینها یک حرفهائی است که از نظر عقلا غیر قابل قبول است و فرقی در حجیت ظواهر بین این دو صورت از نظر عقلا نیست، این اولا.

و ثانیا: ایشان از کلام خودش یک ثمره و نتیجه ای را گرفته و مترتب بر کلام خودشان کرده اند، که نمی توانیم روی قرآن و خطابات قرآنیه و روایاتی که متضمن جواب سؤال سائلین و روات است از باب حجیت ظواهر و بعنوان ظن خاص تکیه کنیم بلکه باید آنها را در دائرۀ ظن مطلق بیندازیم و از طریق مقدمات دلیل انسداد آن هم اگر تمام باشد، حجیت این ظنّ مطلق را ثابت کنیم.

بر فرضی که ما اصل تفصیل ایشان را قبول کنیم و از مناقشه اول صرف نظر کنیم و بگوئیم:

حق با شماست، بین من قصد و من لم یقصد، فرق وجود دارد، اما لازمۀ این تفصیل، این است که در برخورد با خطابات قرآنیه و با کثیری از روایاتی که در جواب سؤال وارد شده و مسأله را به صورت خطاب مطرح می کند، بگوییم: اینها هم جزء مصادیق«من لم یقصد افهامه» است و از باب حجیت ظواهر، فاقد حجیت است بلکه باید از طریق ظن مطلق یک حجیتی برای اینها درست کنیم.

خلط بین مخاطب و«من قصد افهامه»

لکن این حرف درست نیست، برای اینکه اینجا یک خلطی شده؛ فرق است بین مخاطب و بین«من قصد افهامه». اینطور نیست که کلمۀ مخاطب با«من قصد افهامه» یک معنا داشته باشد و چه بسا اصلا مخاطب، «من قصد افهامه» نیست. دیده اید انسان گاهی درون منزل در مقابل طغیان بعضی از بچه ها، بدون اینکه با آنها صحبت کند، روی خود را به طرف مادر آنها می کند و می گوید: هر بچه ای تخلّف کند، گرفتار چنان عقوبتی خواهد شد! مخاطب، مادر است، اما «من قصد افهامه» این بچه متخلفی است که دارد گوش می دهد و می شنود. بین عنوان مخاطب و«من قصد افهامه» عموم و خصوص من وجه است. گاهی مخاطب، «من قصد افهامه» هست، و گاهی مخاطب، «من قصد افهامه» نیست، گاهی«من قصد افهامه» هست و

ص:249

مخاطب نیست. دربارۀ خطابات قرآنیه، یک بحث اصولی است که در اصول مطرح است و ما آن را در جلد اول کفایه بحث کردیم که آیا خطابات قرآنیه به حاضرین در مجلس تخاطب اختصاص دارد یعنی آنهائی که پای منبر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نشسته بودند و به موجودین در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) اختصاص دارد یا دایره آن، وسیع تر است، خطابات قرآنیه عمومیت دارد حتی این عنوانی که در قرآن شریف در این آیه است: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ» تا روز قیامت، همۀ مؤمنین، بلکه غیر مؤمنین را شامل است، چون احکام فرعیۀ مشترک بین کافر و مؤمن است. اینها همه مخاطب به این آیۀ شریفه هستند.

حالا بحث این است که اگر کسی گفت: این خطابات قرآنیه به خصوص همانهائی که پای منبر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نشسته اند اختصاص دارد که دیگر از این ضیق تر نمی شود، اما خطاب، اختصاص دارد، مقصود به افهام چطور؟ اگر خطاب، اختصاص داشت، معنایش این است که مقصود به افهام هم خصوص اینهائی هستند که حاضر در مجلس تخاطب رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هستند؟ بین این دو مطلب، ملازمه نیست که اگر مخاطب، خاص باشد، «من قصد افهامه» هم همان است، «لیس الا». بین این دو مطلب خلط شده است. لقائل ان یقول که مخاطب، خاص است، لکن«من قصد افهامه» عام است. «من قصد افهامه» همۀ مسلمانها تا روز قیامت هستند، اما خطاب به حاضرین اختصاص دارد.

دیگر بدتر از آن مثالی که من عرض کردم نیست! گاهی از اوقات اصلا مخاطب خودش هم«من قصد افهامه» نیست، خطاب به یک شخصی است، لکن«من قصد افهامه» شخص دیگری است و این موارد زیاد دارد مثل اینکه شما شنیده اید که زید پشت سر شما مثلا حرف زشتی زده(غیبتی، تهمتی) انجام داده، می بینید زید با رفیقتان ایستاده، نمی خواهید با زید حرف بزنید، به رفیقان می گوئید: هر کسی که غیبت مرا بکند مطمئن باشد که من از او راضی نخواهم شد! مخاطب، رفیق شماست، اما«من قصد افهامه» زیدی است که آنجا ایستاده و گوش می دهد. اصلا خود مخاطب از دائره«من قصد افهامه» خارج است.

لذا خلط شده و خیال شده که اگر خطابات قرآنیه به حاضرین در مجلس تخاطب اختصاص داشته باشد، ملازم با این است که«من قصد افهامه» هم در همان محدودۀ حاضرین در مجلس تخاطب پیاده شود در حالی که عنوان مخاطب، یک عنوان است، عنوان«من قصد افهامه» هم یک عنوان دیگر است. در روایات هم همین طور است. مثلا یک روایتی که در

ص:250

ذهن همه شما هست، آن روایتی که زراره در باب استصحاب نقل می کند، به امام عرض می کند: «اصاب ثوبی دم رعاف او غیره، او شی من المنی» و بعد من جای آن را علامت گذاری کردم برای اینکه تطهیر کنم، و بعد وقت نماز وارد شد، من فراموش کردم که آنجا را تطهیر کنم، با همان لباس نجسی که قبلا علم به نجاستش داشتم و بعد فراموش کردم تطهیر کنم، ایستادم نماز خواندم، تکلیف چیست؟ امام در جوابش می فرماید: «تغسل و تعید» باید لباس را تطهیر کنی و نمازت را اعاده کنی. تغسل؛ یعنی تو بعنوان اینکه زراره هستی بعنوان اینکه یکی از اصحاب خاص من هستی؟ یا تغسل با اینکه مخاطبش زراره است، اما مقصود به افهام هر کسی است که یک چنین مسأله ای برای او پیش آید؟ تردیدی نیست که مخاطب تغسل زراره است، اما«من قصد افهامه» خصوص زراره نیست.

هدف ائمه در افهام همه، حتی آیندگان

این نکته ایی است که باید به آن توجه داشته باشید چه بسا در روایات، بلحاظ اینکه هدف أئمه معصومین(علیهم السلام) این بوده که این روایات بعد از گذشت صدها سال بلکه هزار سال در اختیار من و شما قرار بگیرد، اینها به اصحاب و روات دستور می دادند که سؤال را طرح کنند، نه اینکه سؤال مورد ابتلاء آنها بوده. اینطور نیست که هر سؤالی که در روایات به آن برخورد می کنید، یک سؤالی بوده که واقعیتی داشته و خود زراره در این سؤالی که عرض کردیم مورد ابتلائش بوده. مسأله، این نیست، مسأله، این است که به لحاظ این که بیانات أئمه(علیهم السلام) برای آیندۀ شیعه و علماء شیعه و حوزه های شیعه محفوظ بماند، به اصحابشان می گفتند: سؤال را طرح کنید و ما جواب بدهیم بعد اینها را ثبت و ضبط کنید تا این سؤال و جوابها برای آینده محفوظ بماند.

آیا در سؤال و جوابی که انسان برای طول تاریخ آینده می خواهد باقی بماند و همه از آن استفاده کنند، می شود احتمال داد«من قصد افهامه» همین زراره ای است که مخاطب قرار گرفته؟ مگر زراره مسأله مبتلا به شخصی خودش را سؤال کرده؟! پنجاه هزار روایت که شاید چهل هزارش در آنها سؤال مطرح است، این سؤالات سؤالهای فرضی است، مثل مسائلی که در توضیح المسائل ها نوشته می شود، اینها طرح سؤال کرده اند و جواب را از امام گرفته اند، جوابها را نقل کرده اند بعد برای شاگردان خودشان هم بصورت نقل مطرح کرده اند، ولی در عین حال متأسفانه یک قسمتش هم از بین رفته، اما یک قسمت معتنابهش برای ما باقی مانده.

ص:251

مطلب این است که آیا در سؤال و جواب به این صورت، من قصد افهامش همان زراره است؟ وقتی دست من و شما می افتد، ما باید دست به دامن ظنّ مطلق بشویم؟ اما از طریق حجیت ظواهر بعنوان اینکه ظواهر یکی از مصادیق ظّن خاص است، ما نمی توانیم چنین استفاده ای را داشته باشیم؟

آیا با این تقریب که من عرض کردم انصافا و وجدانا جای توهم در این روایات باقی می ماند و لو اینکه ما اصل مطلب را از مرحوم محقق قمی بپذیریم و بین من قصد و من لم یقصد، تفصیل قائل بشویم، لکن در عین حال لازمۀ این مطلب نه در رابطۀ با خطابات قرآنیه و نه در رابطۀ با روایات کثیرۀ مشتملۀ بر سؤال و جواب و تخاطب، این نیست که ما حکم کنیم به عدم حجیت این ظواهر، الاّ من بن باب ظّن المطلق؟ چنین ثمره ای بر این حرف مترتب نمی شود و اگر حجیت ظواهر هم به من قصد افهامه اختصاص داشته باشد، من قصد افهامه هیچ فرقی نمی کند.

آیا وجدانا در همین قرآن شریف می شود کسی بگوید: آیه ای که حکم را بصورت خطاب مطرح می کند مثل آیه صوم، این را دیگران نمی توانند استفاده کنند، اما آیه ای که بصورت خطاب مطرح نمی کند، می گوید: «لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» این ظاهرش برای من و شما حجیت دارد؟ آیا می شود کسی فرقی بین آیه صیام و آیه حج بگذارد، بلحاظ اینکه در آیه صیام، مسأله خطاب مطرح است، اما در آیه حج، هیچ مسأله خطاب مطرح نیست، بلکه بصورت«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» مطرح است؟! آیا وجدانا می شود چنین فرقی را قائل شد یا اینکه انسان با همان جنبۀ عقلائی خودش هیچ فرقی بین این دو قائل نیست؟

بررسی حجیت ظواهر کتاب الله

آخرین تفصیلی که در باب حجیت ظواهر داده شده است حجیت ظواهر قرآن است. البته این بحث هم در اصول مطرح است و هم بعنوان یکی از اصول تفسیر مطرح است، چون در باب تفسیر، یک بحثی است بعنوان اصول تفسیر، که تفسیر بر چه پایه هائی استوار است، یکی از پایه هائی که تفسیر بر آن استوار است، عبارت از حجیت ظواهر قرآن است. جمعی از اخباریین قائل شده اند به اینکه ظواهر کتاب، حجیت ندارد، در حالی که ظواهر روایات، حجیت دارد.

ص:252

اگر این نظریه را ضمیمه کنیم به اینکه بعضی از اخباریین عقیده شان این است که این روایات مخصوصا روایات مذکوره در جوامع چهارگانه ما، مثل کافی، من لا یحضر، تهذیب و استبصار قطعی الصدور است، نتیجه این می شود که مقام روایات به مراتب بالاتر از کتاب اللّه می شود، برای اینکه روایات هم قطعی الصدور است هم ظواهرش حجت است، اما در باب کتاب با اینکه قطعی الصدور است، اما ظواهرش«لیست بحجة». مقام کتاب پائین تر از مقام روایات می شود مخصوصا روی این نظر و روی این مبنا.

اجمالا یک چنین تفصیلی بین کتاب و بین روایات که مفصّل هم اخباریین یا جماعتی از آنها هستند وجود دارد و چون این بحثها هم بحث قرآنی است و هم تفسیری و هم در اصول مطرح شده، یک قدری تفصیل داده شده و ما ان شاء الله تفصیل را به نحو ایجاز عرض می کنیم تا کاملا روشن شود.

پرسش:

1 - دلیل بطلان نظریۀ فرق بین«من قصد افهامه» و غیر آن را بیان کنید.

2 - مؤیّد فقهی برای عدم فرق بین«من قصد افهامه» و غیر آن چیست؟

3 - خلط بین مخاطب و«من قصد افهامه» را در کلام محقق قمی(ره) توضیح دهید.

4 - دلیل بعید بودن اختصاص خطابات ائمه به مخاطبین چیست؟

ص:253

درس یکصد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حجیت ظواهر کتاب، هم جای بحث اصولی است و هم مربوط به تفسیر و اصول تفسیر است. ما اوّل ادلۀ خودمان را که ظواهر کتاب، مانند ظواهر روایات حجیت دارد، ذکر می کنیم بعد ادلۀ اخباریین و شبهاتی که در این رابطه دارند و بعد هم جواب از آنها را ان شاء الله بیان می کنیم.

اتحاد رویۀ شارع در تفهیم و تفهم با مردم

برای حجیت ظواهر کتاب، می توانیم از طرق و وجوهی استفاده کنیم: اوّل اینکه با توجه به آن نکته ای که روز اوّل در مسأله حجیت ظواهر عرض کردیم که شارع مقدس برای تفهیم و تفهّم مقاصد خودش، راه و روش جدیدی اتخاذ نکرده است، اینطور نیست که بر خلاف روش عقلا، یک توسعه ای و یا تضییقی در روش تفهیم مقاصد و بیان مرادات خودش داشته باشد بلکه راه تفهیم و تفهّم در جوّ شریعت، همان راه متداولۀ بین عقلاست. با توجه به این

ص:254

نکته، این را ضمیمه کنیم که آیا قرآن برای چه نازل شده؟ و هدف از نزول قرآن، این کتاب آسمانی که برای کاملترین ادیان الهی نازل شده به چه منظوری است و چه هدفی را دنبال می کند؟

البته برای رسیدن به هدف قرآن، آیاتی هست که هدف قرآن و نزول قرآن را مشخص می کند لکن ما برای اثبات مطلب، نیازی به آن آیات نداریم، تا کسی در ذهنش این شبهه نیاید که شما دارید مصادرۀ بر مطلوب می کنید: شما بحثتان در رابطۀ با حجیت و عدم حجیت ظواهر کتاب است، آنوقت برای استدلال این مطلب، یک سری آیاتی را ذکر می کنید که اینها ظهور دارد در بیان هدف قرآن، مثل آیه شریفۀ«کِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَیْکَ لِتُخْرِجَ النّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ» که ظاهرش این است که هدف از انزال این کتاب، این است که همۀ مردم در هر سطحی از سطوح متفاوت باشند، نیازمند به قرآن هستند و این قرآن است که می تواند آنها را از همۀ گمراهی ها و تاریکی ها نجات بدهد و آنها را وارد وادی سعادت و نور کند. یا آیات دیگری که هدف قرآن را مشخص می کند: «هُدیً وَ مَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقِینَ» یا آیات دیگر.

فرض کنید که این آیات هم در قرآن نبود، ما از خارج این معنی برایمان روشن است، اینطور نیست که این آیات این حقیقت را برای ما روشن کرده باشد، به ضرورت و بداهت، این معنی برای ما روشن است که قرآن، کتاب هدایت است. قرآن برای این آمده که بهترین و کاملترین دستورات الهی را در اختیار افراد بگذارد و سعادت افراد و جامعه ها را تضمین کند.

برای اینکه قرآن دارای این هدف است، دیگر ما نیاز به استدلال به آن آیات نداریم تا کسی شبهۀ مصادرۀ بر مطلوب در ذهنش بیاید.

لازمۀ کتاب هدایت بودن قرآن و اتحاد شارع با مردم در تفهیم و تفهم

پس دو مطلب در اینجا کنار هم گذاشته می شود؛ یکی اینکه قرآن کتاب هدایت و کتابی است که مردم باید به آن مراجعه کنند و از گمراهی ها و شرور و فتنه های اعتقادی یا عملی نجات پیدا کنند. و مطلب دیگر آن بود که شارع نه تنها در روایات، بلکه در قرآن هم یک روش خاصی غیر از روش متداول بین العقلاء برای بیان مقاصدش ندارد، البته قرآن خودش می گوید: در قرآن هم آیات متشابهه و هم محکم وجود دارد، و متشابهات برای یک غرض خاصی در قرآن مطرح است. اما بحث ما فعلا در رابطۀ با ظواهر است که بعدا عرض می کنیم که ظواهر، جزء محکمات قرآن است، نه جزء متشابهات و متشابه، یک معنائی دارد که شامل

ص:255

ظواهر نمی شود.

پس ما می توانیم یک راه برای حجیت ظواهر کتاب را همین معنی(اهداف قرآن) قرار بدهیم که جمع بین این دو اقتضاء می کند که ظواهر کتاب، حجت باشد، و الاّ اگر ظواهر کتاب، فاقد حجیت شد، مردم چگونه از این کتاب استفاده کنند و چگونه سعادت خودشان را در رابطۀ با این کتاب تأمین و تضمین کنند؟ قرآن مثل سایر کتابهائی است که در رابطۀ با قوانین نوشته شده است. قوانین یک کشور، قانون اساسی کشور جمهوری اسلامی ایران، یک قانون مصوب و مدونی است، لکن وقتی که انسان به این قانون مراجعه می کند، اینطور نیست که مواد این قانون در مفاد خودشان نص باشند و نصوصیت داشته باشد بلکه کثیری از مواد به ظهور دلالت بر مفاد و مراد قانون خودش می کند. پس یک راه این است.

ظاهر بودن الفاظ قرآن لازمۀ معجزه بودن آن

راه دوم: ما می دانیم که قرآن تنها معجزۀ جاویدان رسول گرامی اسلام است. در بدو بعثت و ادعای رسالت، معجزاتی از رسول خدا صادر شد و معجزات هم متعدد است، اما تنها معجزه ای که برای قرون آیندۀ اسلام، مطرح بوده، قرآن مجید است. پس عنوان معجزه بودن قرآن جای بحث نیست. همراه معجزه بودن قرآن، یک مطلبی هست و آن این است که وقتی که قرآن در میدان مبارزه خودش را بعنوان یک معجزه مطرح می کند، باید مبارز هم بطلبد، بگوید: این گوی و این میدان! آیا کسی می تواند مانند این قرآن بیاورد؟ اگر کسی توانست، باید خود قرآن، ایجاد انگیزه کند، خود قرآن باید مردم را برای اثبات اعجاز خودش و معجزه بودن خودش تحریک کند.

لازمۀ معجزه بودن قرآن، مبارز طلبیدن قرآن است. باید بگوید: اگر کسی می تواند مثل من بیاورد، ما دست از ادّعای اعجاز خودمان و ادعای اینکه کتاب آسمانی نازل من عند الله است برمی داریم. پس چاره ای نیست که در کنار معجزه این چنینی آن هم تنها معجزه ای که در رابطه با اسلام تا روز قیامت مطرح است، و الاّ معجزات دیگر لقائل و لمدع که مناقشه کند، هر چه بگوئید: در کتب تواریخ مانند کتاب مدینة المعاجز که یک کتاب قطور هشتصد صفحه ای است این همه معجزات را ذکر کرده، می گوید: نه، من هیچ کدام را نمی پذیرم! برای اینکه نمی دانم این مسائلی که بعنوان معجزه به رسول خدا نسبت داده شده، آیا واقعیت داشته یا نداشته؟ لذا تنها مسأله قرآن است که الان هم ندای قرآن به اعلی صوتش باقی است، الان هم

ص:256

«هل من مبارز» قرآن در جهان، طنین افکن است الی یوم القیمه؛ یعنی قرآن الان هم مدعی است که اگر جن و انس جمع بشوند«وَ لَوْ کانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیراً» نه تنها«لا یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ»

این مجموعه، حتی به اندازه یک سوره و لو از سور قصیرۀ قرآن که«أقصر سورة من القرآن، سورة الکوثر» است، نمی تواند مثل قرآن بیاورد. صدها بو علی سیناها و صدر المتألهین ها و ادباء و فصحای عالم اگر جمع بشوند، همین الان هم یک سوره ای مانند سورۀ کوثر نمی توانند بیاورند.

پس در نتیجه دلیل ما به این صورت مطرح است که قرآن تنها معجزۀ باقیۀ رسول خداست الی یوم القیمه و این معجزه باید همراه تحدّی باشد؛ یعنی در مخالفین خودش، ایجاد انگیزه کند، بگوید: مطلب من، حق است و هیچ کس هم مثل من نمی تواند باشد، اگر می توانید، بیاورید! «و لو بصورة من مثله او مثل» که در دو آیه گفته شده است.

بدیهی بودن ظهور آیات تحدّی

وقتی که اینطور شد، ما می فهمیم آیاتی که در رابطۀ با تحدّی وارد شده، ظاهر این آیات اراده شده؛ یعنی اینها برای ما قطعی است، لازمۀ معجزه بودن، چنین معنائی است که وقتی قرآن می گوید: «قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلی أَنْ یَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ، لا یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ کانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیراً» ، این ظاهر، قطعا مراد قرآن است و قطعا مراد رسول خدا و خداوند تبارک و تعالی است، و الاّ کتاب بدون تحدّی که نمی شود برای اعجاز و معجزه بودن صلاحیت داشته باشد.

باز آن شبهه در ذهن کسی نرود که شما برای حجیت ظواهر کتاب که در مقابل اخباریین قرار گرفته اید(اخباریین ظواهر کتاب را حجیت نمی دانند) شما مدعا را در دلیلتان اخذ کردید و به ظاهر آیه«قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ» تمسک کردید، در حالی که بحث ما در حجیت و عدم حجیت ظواهر کتاب است.

لکن مسأله، این نیست، مسألۀ تمسک ما به«لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ» نه بعنوان یک ظاهر، مطرح است که محل اشکال و محل دعوا باشد بلکه این مسأله، طبیعی و لازم طبیعی قرآن است. اگر مسأله تحدّی، لازم طبیعی قرآن شد، و ما می بینیم که در این آیات، تحدّی واقع شده، اینجا دو نتیجه و دو استفاده را ما از این راه می بریم؛ یک استفاده این است که ظواهر نفس آیات تحدّی حجت است. آیا با این بیانی که عرض کردم نمی توانیم این استفاده را داشته

ص:257

باشیم؟ یا لا محاله ظواهر آیات تحدّی حجت است؟ و الاّ کجا تحدّی در قرآن واقع شده و به کدام آیه ای هل من مبارز طلبیده است؟ پس معلوم می شود آیه«قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ» آیه ای است که بلا اشکال هل من مبارز طلبیده است و در این تردید نیست.

ملازم بودن تحدّی با فهم ظهورات

وقتی این تردید واقع نشد، آن وقت، یک نتیجۀ کلی تری می گیریم و آن این است که قرآن دیگران را تحریک می کند به اینکه اگر می توانید مثل من بیاورید، بیاورید. خود این، دلیل بر حجیت ظواهر کتاب است برای اینکه اگر ظواهر کتاب حجیت نداشته باشد و قرآن بعنوان یک کتاب لغز مطرح باشد، و به عبارت دیگر: فرض کنیم جمیع قرآن از متشابهات است. اگر همۀ قرآن از متشابهات بود، چطور قرآن می توانست هل من مبارز بطلبد برای اینکه مردم می گفتند: ما چیزی از این قرآن استفاده نمی کنیم تا بخواهیم مثلش را بیاوریم.

آوردن مثل، فرع استفادۀ از این کتاب است، و الاّ کتاب لغز، کتابی که سر تا پا، مجمل و متشابه باشد چه معنی دارد که کسی بگوید: مثل این قرآن بیاورید؟ این مماثلت بودن، چطور روشن شود؟ این مماثل بودن و نبودن، فرع این است که ظواهر کتاب، حجت باشد. اگر ظواهر کتاب حجت شد، و مخالفین اسلام هم مقاصد قرآن را از طریق همین ظواهر استفاده کردند، آن وقت قرآن می تواند بگوید: حالا چه کسی می تواند مثل من و لو یک سوره بیاورد؟! اما اگر قرآن یک کتاب مثل یک صندوق مقّفل در بسته ای باشد، مکرر بگوئیم: مثل این صندوق بیاورید، ما چه می دانیم این صندوق چیست و مثلش عبارت از چیست؟

عنوان«لا یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ» دلالت می کند بر اینکه مطالب قرآن و ظواهر قرآن را ابو لهب ها هم می دانستند چیست، ابو جهل ها هم می دانستند چیست، نه اینکه ابو لهب ها و ابو جهل ها در مقابل قرآن، اطلاعی از آن نداشته باشند، مثل اینکه ما در مقابل یک کتابی که در یک علمی نوشته شده باشد که ما سر سوزنی از آن علم اطلاعی نداریم، اگر کتابش را جلوی ما باز کنند و بگویند: شما مثل این کتاب بیاورید، ما کتاب را نمی فهمیم، درک نمی کنیم تا ببینیم مثلش چیست تا برویم دنبال اینکه آیا مثل این، امکان دارد که کسی بیاورد یا امکان ندارد کسی بیاورد.

خود تحریک کردن مخالفین قرآن به اینکه اگر می توانید مثل این قرآن را بیاورید، دلیل بر این است که همۀ مخالفین و موافقین از ظواهر قرآن، مرادات قرآن را استفاده می کردند منتها

ص:258

مسلمانها به دیدۀ اعتقاد و تسلیم به آن نگاه می کردند، و مخالفین اسلام با دیدۀ انکار و مخالفت به آن نگاه می کردند، و الاّ در فهم مراد قرآن و مقصود قرآن، بین مخالف و موافق هیچ گونه فرقی وجود ندارد.

پس دلیل دوم ما در این خلاصه می شود که اوّلا قرآن بعنوان تنها معجزۀ جاویدان اسلام مطرح است، و لا محالة چنین معجزه ای باید همراه با تحدّی باشد و در مقام اثبات خودش، هل من مبارز بطلبد تا دیگران را برآوردن به مثلش تحریک کند و عملا نشان بدهد که دیگران قدرت ندارند مثل قرآن بیاورند در حالی که می بینیم این تحدّی در ضمن چند آیه مطرح شده است و از اینجا می فهمیم که آیات تحدّی در مفاد خودشان که عبارت از مسألۀ تحدّی است ظاهر و حجت هستند و نسبت به آنها هیچ گونه تردیدی ندارد و اینطور نیست که ما بگوئیم:

شاید مقصود از آیات تحدّی، تحدّی نباشد یا گرچه ظاهر آیات تحدّی، تحدّی است، اما من الممکن که مقصود از آیات تحّدی، تحدّی نباشد، آنوقت جائی برای این احتمال نیست.

وقتی که آیات تحدّی ظاهرش مورد قبول شد، آن وقت این را استفاده می کنیم که دعوت دیگران برای اتیان به مثل قرآن، ممکن نیست الا به اینکه قرآن، دارای یک الفاظی باشد و ظواهر آن الفاظ برای همه حجیت داشته باشد و مخالف و مؤالف از قرآن استفاده کنند، و الاّ اگر یک کتاب سر تا پا مجمل باشد، مثل یک صندوق مقفلی است که آدم نمی داند در داخل این صندوق چیست، مکرر فریاد بزند: چه کسی می تواند مثل این صندوق بیاورد! چه می دانیم در داخل این صندوق چیست که مثل این صندوق را بتوانیم بیاوریم یا نتوانیم.

پس نفس دعوت دیگران به اینکه مانند قرآن بیاورید، دلیل بر حجیت ظواهر قرآن است، و به فرض عدم حجیت، این دعوت و تحدّی نمی تواند یک تحّدی واقعی و حقیقی باشد.

عرض کردم: جای این شبهه نیست که کسی بگوید: شما در بحث حجیت ظواهر کتاب به آیات تحدّی تمسک کردید، در حالی که آیات تحدّی، جزء کتاب است و ظاهرشان تحدّی است و در حقیقت شما به ظاهر کتاب برای حجیت ظاهر کتاب استدلال کردید و این مصادرۀ بر مطلوب است. به این کیفیتی که عرض کردیم جا برای این شبهه باقی نمی ماند.

این دو راهی است که از طریق خود قرآن استفاده کردیم. اما راههای دیگری هست که آنها دیگر خیلی مؤؤنه لازم ندارد چون راههای دیگر را ما از طریق روایات و مفاد روایات می خواهیم استفاده کنیم و ظهور روایات را طرف مقابل ما که عبارت از اخباریین هستند قبول دارند. دیگر عنوان و شبهۀ مصادرۀ بر مطلوب در تمسک به روایات وجود ندارد.

ص:259

حجیت روایات، مسلّم بین الطرفین: الاصولی و الاخباری است. چند طایفه روایات هست که از آن طوایف روایات هم ما می توانیم حجیت ظاهر قرآن را استفاده کنیم که ان شاء اللّه عرض می کنیم.

پرسش:

1 - اولین راه برای اثبات حجیت ظواهر کتاب چیست؟

2 - لازمۀ کتاب هدایت بودن قرآن و اتحاد شارع با مردم در تفهیم و تفهم چیست؟

3 - چرا لازمۀ معجزه بودن قرآن، ظاهر بودن الفاظ آن است؟

4 - چرا تحدی قرآن ملازم با فهم ظهورات آن است؟

ص:260

درس یکصد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تمسّک به روایات برای اثبات حجیت ظواهر کتاب

دلیل سومی که برای حجیت ظواهر کتاب می توان اقامه کرد، روایات است من جمله حدیث معروف و متواتر بین الفریقین یعنی حدیث ثقلین که رسول خدا(صلوات الله علیه و آله) در همان اواخر عمر شریفشان فرمودند که من بعد از خودم دو چیز گرانقدر و گران قیمت را برای شما باقی می گذارم؛ یکی کتاب اللّه و دیگر عترت است که برحسب نقل متواتر، مسألۀ عترت را ایشان ذکر کردند، ولی بعضی خواسته اند به جای عترت، کلمۀ سنت را ذکر کنند، لکن در ما اینجا روی کتاب اللّه تکیه داریم، فرقی نمی کند که«ما صدر عن النبی» به عنوان ثقل دوم، عترت باشد که واقعا چنین بوده یا بجای عترت، سنت باشد که بعضی از متعصبین ذکر می کنند. رسول خدا می فرماید: «ما ان تمسکتم بهما لن تضلوا» اگر کتاب اللّه و عترت، مورد تمسک قرار بگیرد و بعنوان مرجع، مطرح باشد، هیچ گاه ضلالت و گمراهی سراغ شما نمی آید.

ص:261

بحث در این کلمۀ تمسک است. آیا مقصود رسول خدا از تمسک به کتاب چیست؟ آیا صرف اعتقاد به اینکه این کتاب نازل من عند اللّه است؟ اعتقاد به اینکه این کتاب معجزۀ باقیه رسول خداست، ولو اینکه انسان از این قرآن استفادۀ عملی نکند، و آن را برنامه و دستور العمل خودش قرار ندهد کافی است؟

پیداست که مجرد اعتقاد به اینکه این کتاب، کتاب اللّه است، انسان را از ضلالت و گمراهی نجات نمی دهد، آن هم با تعبیر کلمۀ«لن» که دلالت بر این می کند که هیچگاه دچار ضلالت و گمراهی نمی شوید. این دلیل بر این است که مقصود از تمسک به کتاب و همین طور تمسک به عترت، هر دو معنایش این نیست که انسان فقط معتقد باشد به اینکه این کتاب الله است و معتقد هم باشد که عترت و اهل بیت، اینها خلفای رسول خدا هستند اما در مقام عمل، نه بیانات قرآن، دستور العمل باشد و نه کلمات أئمه معصومین(علیهم السلام). پیداست که این معنی به تنهائی انسان را از ضلالت و گمراهی، آن هم تا این درجه که با کلمۀ«لن» تعبیر شده، دور نمی کند. آنکه انسان را از ضلالت و گمراهی دور می کند، تمسک به کتاب اللّه در همۀ ابعادش است، هم اعتقاد«بانّه نازل من عند الله» و هم عمل کردن بر طبق دستورات قرآن.

لذا اگر ما ظواهر قرآن را حجت ندانیم، مواردی که بصورت نص در قرآن مطرح است، مخصوصا در بیان احکام، موارد خیلی قلیل و نادری است، و الاّ در باب نماز که اهم فرائض است، شما می بینید که همه جا با کلمۀ امر مطرح شده است«أَقِیمُوا الصَّلاةَ، آتُوا الزَّکاةَ ، وَ اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ و أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلی غَسَقِ اللَّیْلِ» همۀ اینها ظهور در وجوب دارد و الاّ نص در وجوب نیست.

اگر کسی با قطع نظر از ضرورت خارجیه بخواهد روی این تعبیرات تکیه کند، در این تعبیرات بیش از یک ظهوراتی از نظر مقام دلالت مطرح نیست، آنوقت چطور انسان به کتاب اللّه که«لا تکون ظواهره حجة» تمسک کند؟ یعنی این حرفی که بعضی از اخباریین زده اند و قاعدتا توجه به لازم این حرف نداشته اند، که این حرف به این برمی گردد که انسان، قرآن را از صحنه خارج کند و فقط قرآن بعنوان یک پشتوانه ای مطرح باشد، بعنوان یک معجزۀ باقیه اما در مقام عمل به دستورات قرآن دیگر قرآن چندان نقشی داشته باشد! این با تعبیری که رسول خدا در حدیث«ثقلین» به عنوان«ما ان تمسکتم بهما لن تضلوا» دارند هیچ گونه سازش ندارد و فرض این است که اینجا دیگر استدلال به آیات قرآن نیست که کسی شبهۀ مصادرۀ بر مطلوب را پیاده کند بلکه استدلال به روایت است، و خود اخباریین ظاهر روایات را کاملا

ص:262

حجت می دانند. پس اگر ما از کلمۀ تمسک، به یک ظاهر تمسک کردیم، دیگر مشکلی که در دو دلیل قبل، امکان مطرح شدن داشت، در این دلیل سوم مطرح نیست.

روایات آمره به عرضه اخبار بر قرآن

دلیل چهارم روایاتی است که عنوان این روایات این است که به لحاظ اینکه در روایات أئمه، یک دسّ و تحریفی آنهم دسّ و تحریف زیاد بکار رفته، لذا أئمۀ معصومین(علیهم السلام) پیروان خودشان را به یک قاعده و ضابطه ارجاع کرده اند و آن ضابطه این است، می فرمایند: روایاتی که از ما برای شما نقل می شود، این روایات را بر کتاب اللّه عرضه کنید، اگر دیدید یک روایتی مخالفت با کتاب اللّه دارد، بدانید«ما خالف قول ربنا لم نقله» چیزی که مخالفت با قول پروردگار ما و با کتاب اللّه داشته باشد. چنین چیزی از ما صادر نشده است. در خیلی از موارد این معنی قابل استفاده است، و از جمله روایات زیادی که در مسأله تحریف قرآن وارد شده و متأسفانه بلکه به یک معنی، نقطۀ مقابل، شاید صدی نود این روایت را یک نفر جعّال کذّاب نقل کرده، و در این روایات، مسأله تحریف قرآن را با زبانهای مختلف بیان کرده است.

مسأله تحریف قرآن با خود قرآن مخالفت دارد. «إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ» و همین طور بعضی از آیات دیگری که دلالت بر عدم تحریف می کند. خود این معیار است که این روایات، روایات مجعوله است، و اینها روایاتی نیست که از أئمۀ معصومین(علیهم السلام) صادر شده باشد. استفاده ای که ما می خواهیم از این قبیل روایات بکنیم این است که این ضابطه و تشخیص موضوع، به عهدۀ کیست؟ وقتی امام می فرماید: «ما خالف قول ربنا لم نقله» چه کسی باید عنوان مخالفت و عدم مخالفت را تشخیص بدهد؟ آیا تشخیص با خود أئمه می باشد یا تشخیص با آنهائی است که این روایات برایشان نقل می شود و آنهایی که می خواهند از این روایات استفاده کنند؟

بلا اشکال مشخّص عنوان مخالفت، خود أئمه نیستند زیرا مشکلی بر مشکلات دیگر می افزایند. اگر مشخّص، خود أئمه باشند، انسان مستقیما به آنها مراجعه می کند که آیا این روایتی که از شما نقل شده، آیا درست است یا نه؟ چرا غذا و لقمه را از دور سر بگرداند، این یک ضابطۀ همیشگی است نه ضابطه محدود به زمان خود أئمه(علیهم السلام). یک چیزی که بعنوان ضابطۀ همیشگی باشد، پیداست که مشخّص و ممیّزش، همانهائی هستند که این

ص:263

روایات برای آنها نقل می شود. آنوقت می آئیم سراغ آنها می گوئیم: شما بگوئید: آیا این روایت با کتاب مخالف هست یا نه؟ اگر ظواهر کتاب حجت نباشد، او از کجا می تواند بدست بیاورد که این روایت، مخالف با کتاب اللّه هست یا نه؟

تشخیص مخالفت یا عدم مخالفت، متوقف بر این است که ظواهر کتاب حجت باشد.

فهم مقاصد کتاب برای آنهائی که آشنای به مقدمات تفسیر و ادبیت و امثال ذلک هستند، برای آنها امکان داشته باشد، آنوقت بفهمند این روایتی که وارد شده، آیا مخالفت با کتاب اللّه دارد یا ندارد؟

پس این ضابطۀ کلیه ای که در این روایات مطرح شده و تشخیص را باید خود آن کسی که این روایت برایش نقل شده بدهد، او در صورتی می تواند تشخیص بدهد که ما قائل به حجیت ظواهر کتاب باشیم، و الاّ ما از اخباریین می پرسیم که اگر ظواهر کتاب، حجت نیست کما اینکه بعدا می گوئیم که یکی از حرفهائی که اینها دارند، می گویند: ظواهر از مصادیق تفسیر به رأی است، و تفسیر به رأی، آثار سوء و حرمت دارد، می گوئیم: از کجا ما تشخیص بدهیم که فلان روایت، مخالف کتاب اللّه هست؟ از چه طریقی تشخیص مخالفت و عدم مخالفت داده شود؟ و این ضابطه، یک ضابطه ای نبوده که بگوئیم: مورد استفاده واقع نمی شده، یا نادرا در مورد نصوص قرآن مورد استفاده واقع شده است. پیداست آن کسی که روایتی را جعل می کند، خود جعل هم حساب دارد. آن کسی که می خواهد دزدی کند، در شرائط خاصی دزدی می کند. آن کسی هم که روایت جعل می کند که نمی آید یک روایتی بر خلاف نص قرآن جعل کند. یک سری روایات برخلاف ظواهر قرآن جعل شده و دسّ در روایت شده است.

پس خود اعطاء این ضابطه آن هم در طول زمانها دلیل بر این است که ظواهر کتاب حجت است، و از راه ظواهر باید تشخیص بدهیم که این مخالفت با کتاب اللّه دارد و یا نه؟

خروج عام و خاص و مطلق و مقید از دائره مخالفت با ظهور

در کنار این، باید به آن نکته هم توجه داشته باشید که مسأله عام و خاص، مسألۀ مطلق و مقید و امثال ذلک، اصلا از دائرۀ عنوان مخالفت خارج است. در باب قوانین و جعل قانون، دلیل مخصص با دلیل عام مخالفت ندارد که ما بگوئیم: اینها در خبرین مختلفین و متعارضین هستند. و همین طور دلیل مقیّد در مقابل دلیل مطلق اینها با هم مخالفتی ندارند و الاّ باید دلیل

ص:264

مطلق و مقید را جزء خبرین متعارضین قرار بدهیم و بگوئیم: از مصادیق روایاتی است که در آنها اخبار علاجیه جاری می شود. مبنای همه این بوده که چنین مسأله ای و چنین برخوردی با عام و خاص و مطلق و مقید مطرح نیست.

یک شبهۀ دیگر هم اینجا هست و آن این است که مگر شما نگفتید که«لقائل ان یقول»:

أئمه می توانند خلاف ظاهر قرآن را برای ما بیان کنند و اگر بیان کردند، ما خلاف ظاهر را می گیریم، پس بین این دو مطلب چطور جمع می شود؟ از یک طرف می گوئید: «ما خالف قول ربّنا لم نقله» تشخیص مخالفت را هم به دست مخاطبین و آنهائی که روایات برایشان نقل شده می دهید، از طرف دیگر می گوئید که قول أئمه در رابطۀ با خلاف ظاهر یک آیه برای ما حجیت دارد؛ یعنی اگر فرمودند: ظاهر آیه در این آیه، اراده نشده، ما نمی توانیم نفی کنیم. أئمه مفسر قرآن هستند، بیاناتشان در رابطۀ با خلاف ظاهرها حجیت دارد، پس چطور بین این دو جمع می شود؟

توجیه حجیت کلام ائمه در صورت مخالفت با ظاهر قرآن

جمع بین این دو به این صورت است که بگوئیم: آنجائی که ثابت بشود که این قول، قول امام است، و لو از طریق حجیت خبر عادل، آنجا ما کلام امام را مفسّر قرآن قرار می دهیم و ظاهر قرآن را برخلاف حمل می کنیم و اینکه مراد، غیر ظاهر کتاب است. اما این ضابطه ای که أئمه بیان کرده اند، مربوط به موارد مشکوکه است، مثل اصول عملیه می ماند که موردش آنجائی است که شک در کار باشد، و الاّ آنجائی که یک امارۀ معتبرۀ شرعیه در کار باشد، دیگر نوبت به این ضابطه نمی رسد. ضابطه مربوط به موارد شک است و الا در موردی که ثابت شد و لو بخبر عادل اینکه این ظاهر قرآنی، مراد خداوند نیست و با تفسیر امام این معنی را به دست آوردیم، اینجا بلا اشکال کلام امام به منزلۀ یک قرینۀ منفصله ای است که کشف از این می کند که مراد خداوند، خلاف ظاهر بوده، و لو اینکه اگر این قرینه نبود، ما کلام را حمل بر ظاهر می کردیم و جز ظاهر، چیزی استفاده نمی کردیم. پس این نکته را هم در رابطۀ با این دلیل باید توجه کرد.

ارجاع شروط بر قرآن

شبیه این دلیل؛ یک ضوابطی در جاهای دیگر در فقه، در روایات ما مطرح است مثلا در

ص:265

باب«المؤمنون عند شروطهم» دارد: «الاّ شرطا خالف کتاب الله»، مؤمن باید عند شروطش پابرجا و مستقر باشد؛ یعنی به قراردادهای خودش، عمل کند مگر آن قراردادهائی که مخالف با کتاب الله باشد.

مرحوم شیخ انصاری(اعلی مقامه الشریف) در کتاب خیارات در احکام شروط این مطلب را به تفصیل بیان کرده اند که«اذا کان الشرط مخالفا للکتاب، لا یجب الوفاء به». آنجا در بارۀ مخالفت، صحبت کرده اند و احتمالاتی داده شده است. اما هر احتمالی را بگیریم، تشخیص مخالفت با کیست؟ تشخیص مخالفت با همین هائی است که این موازین دستشان هست، کتاب اللّه در اختیارشان هست. آنهائی که از ظواهر کتاب استفاده می کنند، اینها باید ملاحظه کنند که آیا مثلا اگر یک کسی ازدواج کرد و زن در عقد نکاح شرط کرد و گفت: من در صورتی حاضر به این ازدواج هستم که تو زن دیگری نگیری، آیا شرط مخالف با کتاب اللّه هست یا نه؟ این را دیگر خود امام نباید تشخیص بدهد، تشخیصش را به عهدۀ فقهاء گذاشته اند. اگر فقیهی تشخیص داد که شرط عدم تزویج علی هذه المرأة به یک زوجۀ دیگر، مخالف با کتاب اللّه است، این شرط در عقد نکاح اثری ندارد و وجوب وفاء ندارد اما اگر مخالف با کتاب اللّه نبود، این شرط واجب الوفاء است. لذا در اینجا مسأله مخالفت و عدم مخالفت مطرح شده، و تشخیص مخالفت هم به عهدۀ دیگران گذاشته شده، نه به عهدۀ أئمۀ معصومین(علیهم الصلاة و السلام) و این نمی سازد جز با اینکه ظواهر کتاب حجت باشد. اما اگر ظواهر کتاب از دائرۀ حجیت خارج شد، دیگر از چه راهی فقیه تشخیص بدهد که آیا این شرط«مخالف لکتاب اللّه ام لا یکون مخالفا لکتاب الله»؟

استشهاد ائمه به ظاهر قرآن

آخرین دلیلی که در باب حجیت قرآن مطرح است و در روایات هم در موارد زیادی این مسأله وجود دارد، این است که أئمه(علیهم السلام) در کثیری از موارد به عنوان تأیید بیانات خودشان، به قرآن استشهاد و استدلال کرده اند.

همان طوری که در بحث فقه به مناسبت نماز طواف و آیه شریفۀ«وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِیمَ مُصَلًّی» عرض می کردم، مسأله استدلال به آیه، غیر از تفسیر آیه است. یک وقت امام معصوم در مقابل زراره و امثال زراره، یک آیه ای را تفسیر می کنند و لو خلاف ظاهر هم باشد، برای زراره و امثال زراره و هر کسی که معتقد به امامت أئمۀ معصومین(علیهم السلام) باشد

ص:266

این تفسیر، حجیت دارد. اما در کثیری از روایات، مخصوصا در مقابل علمای اهل تسنن، ابو حنیفه و امثال ذلک، می بینیم أئمۀ ما به قرآن استدلال کرده اند. این استدلال نمی سازد جز با اینکه ظواهر قرآن حجت باشد. برای اینکه امام به چه چیز استدلال می کند؟ اگر به خلاف ظاهر قرآن استدلال کند، این استدلال مقبول نیست. ممکن است امثال ابو حنیفه در مقابل بایستند و بگویند: آیه شریفه به این معنائی که شما می گوئید: دلالت ندارد و استدلال غیر صحیح می شود.

پس صحت استدلال أئمه به آیات قرآنیه در موارد کثیره که در فقه موارد زیادی در روایات، استدلال وجود دارد، این شاهد بر این است که امام می خواهد بفرماید: قرآن حکم می کند به همین چیزی که من بیان کردم و توی ابو حنیفه و امثال تو اگر به این آیه و ظاهر این آیه، توجه می کردید حتما می بایست همان نظریه ای را که من ذکر کردم، ذکر کنید منتها چون توجه نکردید و مغفول عنه بود، شما نفهمیدید که قرآن یک چنین مفاد و یک چنین مدلولی دارد، و همین طور در مقابل روات شیعه هم این استدلال زیاد واقع شده است، مثل همان روایتی که در باب مسح به بعض سر و به بعض رجلین وارد شده که زراره از امام سؤال می کند که شما از کجا فهمیدید که در وضو مسح به بعض رأس است؟ امام در جواب می فرماید:

«لمکان الباء»، از کلمۀ«باء» در آیۀ وضو که می فرماید: «وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ» استفاده می شود که در مسح سر، لازم نیست که همۀ سر مسح شود هم در جانب عرضش و هم جانب طولش، اما بخلاف مسأله وجوه، وقتی که می فرماید: «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ» آنجا دیگر کلمۀ«باء» وجود ندارد و از آیه استفاده می شود که همۀ صورت باید در باب وضو غسل شود.

آیا این پاسخی که امام به زراره می دهد، معنایش این است که تو باید تعبدا بپذیری که کلمۀ«با» چنین مفادی دارد یا معنایش این است که اگر تو هم در آیۀ وضوء دقت کرده بودی، همین نکته ای که من استفاده کردم، استفاده می کردی!؟ پس خود این سؤال و جواب و این قانع شدن زراره در مقابل جواب امام، کاشف از این است که ظواهر کتاب حجیتش بین الامام و بین الروات مسلّم بوده، و اگر مسلّم نبود: جا برای استدلال و استشهاد باقی نمی ماند، نه در مقابل روات خودمان، و نه در مقابل علماء اهل سنت.

با توجه به این دلائلی که عرض کردیم، هیچ تردیدی باقی نمی ماند در اینکه ظواهر کتاب حجیت دارد و قابل استناد است لکن شبهاتی که سبب انحراف اخباریین از این اصل شده باید مطرح بشود و ان شاء الله پاسخ داده شود.

ص:267

پرسش:

1 - کیفیت تمسّک به حدیث ثقلین را برای اثبات حجیت ظواهر کتاب بیان کنید.

2 - روایات آمره به عرضه اخبار بر قرآن چگونه دلالت بر حجیت ظاهر قرآن دارد؟

3 - آیا عام و خاص و مطلق و مقید از دائره مخالفت با ظهور خارج است؟ چرا؟

4 - آیا کلام ائمه در صورتی که مخالف ظاهر قرآن باشد پذیرفته می شود؟ چرا؟

5 - استشهاد ائمه به ظاهر قرآن دلیل بر چیست؟

ص:268

درس یکصد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ادلۀ اخباریین بر انکار حجیت ظواهر کتاب

ما ادلۀ حجیت ظواهر کتاب را عرض کردیم، لکن ادله و یا شبهاتی برای اخباریین که منکر حجیت ظواهر کتاب هستند، وجود دارد که بعضی از آن شبهات در رابطۀ با کبرای محل بحث است، یعنی می گویند: قرآن، دارای ظاهر هست، لکن ظاهرش حجیت ندارد. (همان جهتی که مورد بحث ما نحن فیه است) لکن بعضی از شبهات و ادله آنها ناظر به منع صغرا است، یعنی اصل ظهور را برای کتاب، منکر هستند و مدعی هستند که قرآن در این معانی که ما فکر می کنیم، ظهور ندارد لذا ادله اینها دارای یک محور نیست، بعضی از آنها منع کبرا می کند و بعض دیگر منع صغرا.

روایات ناهیه از تفسیر قرآن به رأی

اما آن ادله ای که ناظر به منع کبرا است، یعنی همان حیثیت مورد بحث ما و محل ما، دو

ص:269

دلیل است؛ یک دلیلشان این است که می گویند: روایات متعدده ای داریم که اینها دلالت می کند بر اینکه تفسیر قرآن به رأی«لیس بجائز» و بلکه تعبیرات تندتری در آنها وجود دارد که«من فسّر القرآن برأیه، فلیتبوء مقعده من النار» یعنی کسی که قرآن را تفسیر به رأی کند، باید جایگاه خودش را از آتش اتخاذ و انتخاب کند، معنای این جمله این است. و این دلیل بر عذاب مهمّی است که بر تفسیر قرآن به رأی مترتب است.

کیفیت استدلال اینها به این روایات این است که می گویند: تفسیر به رأی، دارای مصادیق متیقنه ائی است که عنوان تفسیر به رأی به نصوصیت، آنها را شامل می شود و آن در رابطۀ با تفسیر متشابهات قرآن و مجملات قرآن است. اما یک مصداقش هم همین عمل به ظواهر قرآن«و حمل القرآن علی معانیه الظاهریة» است. می گویند: این هم یکی از مصادیق تفسیر به رأی است. اگر عنوان تفسیر به رأی بصورت متیقن هم این را شامل نشود، ظاهر این است که شامل می شود، و ظاهر در روایات حجیت دارد، و لو اینکه در کتاب اللّه فعلا محل کلام است.

پس در نتیجه این روایاتی که دلالت می کند بر حرمت تفسیر قرآن به رأی، به لحاظ اینکه این عنوان یک عنوان عامی است و«حمل الظاهر علی ظاهره و حمل اللفظ علی معناه الظاهر» هم یکی از مصادیق عنوان تفسیر به رأی است، لذا ما از این روایات عدم جوازش را استفاده می کنیم.

خروج حمل لفظ بر معنای ظاهرش از تفسیر

جواب از این استدلال از جهاتی روشن است؛ اولا اینکه«حمل اللفظ علی معناه» اصولا از مقسم تفسیر، خارج است. تفسیر به معنای کشف قناع است، به معنای ظاهر کردن یک مستور است. عنوان مستوریت در معنای تفسیر، اخذ شده است. لذا در اصطلاح خودمان، کسی می گوید: «رأیت اسدا» و کلام بدون قرینه اش ظهور در معنای حقیقی دارد، آیا کسی می تواند بگوید: من کلام این متکلم را تفسیر می کنم به معنای حقیقی که معنای ظاهرش است؟ جواب این است که این امر مستوری نبود که شما تفسیر بکنید. در مفهوم تفسیر، یک نوع مستوریت و خفائی مطرح است که مفسّر، آن خفاء را ظاهر می کند، روشن می کند و آن مستور را پرده برداری می کند و کشف قناع می کند. پس اولا عنوان ظواهر کتاب و«حمل الفاظه علی معانیها التی هی ظاهرة فیها» از مقسم تفسیر خارج است، لذا روایات ناهیۀ از تفسیر به رأی، اصلا شامل«حمل اللفظ علی ظاهره» نمی شود.

ص:270

معنای تفسیر به رأی

بر فرض هم که داخل در عنوان تفسیر باشد و این عنوان شامل«حمل اللفظ علی ظاهره» هم باشد، می گوئیم: این روایات تفسیر به رأی را محکوم به حرمت کرده است، آیا عمل به ظاهر یک کلام«حمل اللفظ علی معناه الظاهر» این تفسیر به رأی است؟ یا خود کلمۀ تفسیر به رأی، یعنی انسان کلام را حمل کند بر غیر آن چیزی که عرف از این کلام استفاده می کند و در غیر«ما هو المتفاهم عند العرف» است؟ اما اگر کسی کلام را حمل کرد«علی معناه الظاهر» و مقصود از معنای ظاهر یعنی همان معنائی که عرف این لفظ را حمل بر آن معنی می کند، دیگران هم وقتی این لفظ را بشنوند حمل بر این معنی می کنند، آنوقت این مسأله، مسألۀ عرفی است و من و دیگران در استفادۀ از این کلام فرقی نداریم پس چطور صدق می کند که این تفسیر به رأی حاصل شده؟ عنوان تفسیر به رأی، یعنی تفسیر به یک عقیدۀ خاص بر خلاف آنچه عرف استفاده می کند، و الاّ اگر این کلام بر هر کسی القاء شود همان معنی را از آن استفاده می کند، بر فرض هم که عنوان تفسیر بر این صادق باشد، قطعا عنوان تفسیر به رأی بر آن صادق نیست، در حالی که موضوع روایات ناهیه«من فسّر القرآن برأیه» است، نه اینکه «من فسّر القرآن و لو بغیر رأیه و بما هو المتعارف و المتفاهم عند الناس».

از این هم ما صرف نظر می کنیم و هر دو جهت را قبول می کنیم: هم می گوئیم: «حمل اللفظ علی ظاهره» تفسیر است، و هم می گوئیم: عنوان تفسیر به رأی بر آن صادق است، لکن مصداق تفسیر به رأی که منحصر به این«حمل اللفظ علی ظاهره» نیست. عرض کردیم: یک مصادیق متیقن و روشنی دارد و آن این است که انسان الفاظ مجمله و متشابهه را بدون هیچ قرینه ای حمل علی احد احتمالین و احد وجهین یا وجوه بکند، این، قدر متیقن آن است.

شما بفرمائید: باشد، بالاخره اطلاق اخبار ناهیه اینجا را می گیرد. ما در جواب می گوئیم:

روایات ما منحصر به این اخبار ناهیۀ از تفسیر به رأی نیست، ادله ای که ما علی حجیة ظواهر الکتاب اقامه کردیم که قسمت مهمش روایاتی بود که دلالت بر حجیت ظواهر کتاب می کرد، آن روایات هم باید در مسأله، مدّ نظر و مورد توجه قرار گیرد. وقتی که پای آن ادله و آن روایات پیش می آید، در مقام جمع بین طائفتین و طرفین باید اخبار ناهیۀ از تفسیر به رأی را حمل کنیم بر همان مصداق ظاهر و متیقنش، اما نسبت به«حمل اللفظ علی ظاهره» این اخبار را تقیید کنیم و لو اینکه سیاقش هم به یک معنی آبی از تقیید است، اما این ابای از تقیید، مؤیّد

ص:271

آن حرفهای اوّل و دوّم ما می باشد، که اصلا ما این را تفسیر نمی دانیم. و بر فرض که تفسیر باشد، تفسیر به رأی نمی دانیم.

اما اگر از این مراحل گذشتیم، چاره ای نیست که بگوئیم: اطلاق این روایات شامل می شود«حمل اللفظ علی ظاهره» را در حالی که ما ادلۀ قاطع و محکم اقامه کردیم بر اینکه ظواهر کتاب، حجیت دارد و لا محاله آن ادله بر این روایات ناهیه حاکم می شود و اقتضا، می کند که مورد اینها و لو بحسب ارادۀ جدّیه اختصاص به همان مجملات و متشابهات داشته باشد.

پس اینطور نیست که روایات ما در مسأله، منحصرا روایات ناهیه باشد و ما بخواهیم تمام ملاک و معیار را از این روایات ناهیه اخذ کنیم، بلکه باید در یک مسأله، مجموعۀ روایات را انسان ملاحظه کند. روایتی که می گفت: هر روایتی از قول ما نقل کردند باید بر کتاب اللّه عرضه شود، آن روایاتی که استشهاد به کتاب اللّه می کرد، آن روایاتی که در باب شروط مخالفۀ للکتاب وارد شده بود که اینها را ذکر کردیم، کاملا از آنها استفاده می شد که ظواهر کتاب حجیت دارد و الاّ مجال و معنائی برای آن روایات باقی نمی ماند. پس این شبهه، شبهۀ غیر واردی است.

استدلال به قرآن برای انکار حجیت ظواهر آن

شبهۀ دیگر این است که می گویند: خود کتاب اللّه از اینکه کسی متشابهات قرآن را اتباع بکند، نهی می کند و می گوید: اتباع متشابهات قرآن مربوط به آنهائی است که«فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ

- فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ» و علت اتباعشان هم این است که اینها یک هدف سوئی دارند، «ابتغاء الفتنة» دنبال فتنه انگیزی و فتنه گری هستند.

کیفیت استدلال به این آیه، چون ظاهر این آیه محل بحث است که آیا حجیت دارد یا ندارد؟ چطور می شود به ظهور یک آیه ای که اصل حجیت ظهور، محل مناقشه است برای حجیت و یا عدم حجیت ظهور به همان ظهور آیه تمسک کنیم؟ لذا اینها مجبور هستند که پا را از ظهور بالاتر بگذارند، بگویند: این آیه شریفه«فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ» که این نهی از اتباع متشابهات قرآن است، باید بگوئیم: این در نهی از اتباع متشابه ظهور ندارد، بلکه بالاتر است، مثل نص در حرمت اتباع مشابه است و الاّ اگر در مرحله ظهور باشد، آنوقت این اشکال بر اینها وارد است که«هذا ایضا ظاهر الکتاب» چطور شما به ظاهر

ص:272

کتاب بر عدم حجیت ظاهر کتاب استدلال می کنید؟ این در حقیقت مستلزم این است که وجود شیء موجب عدمش بشود، و این از محالات عقلیه است، لذا باید چنین حرفی بزنند.

اما در رابطۀ با عنوانش، این آیه می گوید: اتباع متشابه، حرام است. حالا متشابه چیست؟ باز مشابه هم یک فرد بارز و مصداق روشن دارد و آن عبارت از مجملات است، مثل اینکه از ناحیۀ متکلم اخبار به یک مشترک لفظی بدون قرینه شود، بگوید: «رأیت عینا» و هیچ قرینه ای اقامه نکند. این از مصداق روشن متشابه است برای اینکه لفظ عین«وضع لازید من معنی باشتراک لفظی و اذا استعمل من دون قرینة» این متشابه واضح و روشن است.

اینها مدعی هستند که مفهوم متشابه به مجملات این سبکی اختصاص ندارد، بلکه یک مصداق دیگری هم دارد که عبارت از«حمل اللفظ علی المعنی الظاهری، و حمل اللفظ علی معناه الظاهر» است. این هم یکی از مصادیق متشابه و اتباع متشابه است.

عدم شمول کلمۀ متشابه نسبت به حمل لفظ بر معنای ظاهرش

این حرف را که می زنند همین جا جای سؤال را برای ما باز می کنند، یعنی ما از ایشان سؤال می کنیم که شما که می گوئید: عنوان متشابه که قرآن از اتباع متشابه، نهی کرده شامل می شود«حمل اللفظ علی معناه الظاهر» را هم، این شمول به چه کیفیتی است؟ آیا شما مدعی هستید که کلمۀ متشابه همان طوری که آن مصداق اوّل را به نصوصیت و به صراحت می گیرد، این مصداق دوّم هم مثل مصداق اوّل به صراحت و نصوصیت مشمول عنوان متشابه است؟ شما بگوئید: هیچ فرقی نمی کند که متکلم بگوید: «رأیت عینا» و قرینه اقامه نکند یا بگوید:

«رأیت أسدا» و قرینه ای برخلاف اقامه نکند، همان طوری که«رأیت عینا» بعنوان اشتراک لفظی، قطعا متشابه است، «رأیت اسدا» هم قطعا از مصادیق متشابه است. آیا می شود کسی چنین ادعائی بکند که اگر متکلم گفت: «رأیت أسدا» بگوید: این یک لفظ متشابهی بکار برده؟ پس اگر کسی بخواهد یک معنای حقیقی یک لفظی را افهام بکند، لازمۀ افهام معنای حقیقی این است که لفظ موضوع برای آن معنی را استعمال کند و قرینۀ مجاز و قرینۀ صارفه هم نیاورد! آیا این متشابه گوئی کرده؟ پس کجا انسان می تواند از متشابه گوئی بیرون بیاید؟ پس به چه کیفیتی این مراد خودش را بیان کند؟ لفظ موضوع للمعنی را ذکر کرده، همان معنا را هم اراده کرده، قرینه صارفه و مجاز هم نیاورده، هیچ مشکلی هم در کار نیست معذلک بگوئیم:

«هذا ایضا من المتشابة»؟! همان طوری که«رأیت عینا» از متشابهات است«رأیت أسدا» هم از

ص:273

متشابهات است؟ این حرف، حرفی نیست که هیچ عاقلی بتواند این معنا را بگوید و یا بپذیرد لذا نمی توانند ادعا بکنند که کلمۀ متشابه و اتباع متشابه«له مصداقان قطعیان»: یک مصداقش مجملات بدون قرینه است، یک مصداقش هم«رأیت أسدا» بدون قرینه است در حالی که همان معنای حقیقی خودش اراده شده است. پس باید یک مرحله تنزل بکنند.

حالا که تنزّل می کنند، دو احتمال وجود دارد؛ یک احتمال این است که بگویند: اتباع متشابه، ظهور در این دارد که«حمل اللفظ علی ظاهره» را هم شامل می شود، نه اینکه قطعا این مورد را می گیرد. از راه ظهور این معنا را ادعا بکنند.

بطلان تمسک به ظاهر کتاب برای بطلان حجیت ظاهر آن

اگر این حرف را بزنند جوابش این است که ما اولا: ظهور را قبول نداریم به آن بیانی که عرض شد. و ثانیا: فرض کنیم که ظهور هم داشته باشد، بحث شما در حجیت و عدم حجیت ظواهر کتاب است، چطور می توانید برای عدم حجیت ظواهر کتاب به یک ظاهر تمسک کنید؟! بگوئیم: دلیل شما بر عدم حجیت چیست؟ بگوئید: دلیل ما آیه«فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ»

است. می گوئیم: به چه تقریب؟ می گوئید: به تقریب اینکه ظاهر از اتباع متشابه، این است که «حمل اللفظ علی المعنی الظاهر» را هم شامل می شود. آیا انسان می تواند به یک ظاهری برای عدم حجیت ظاهر کتاب استدلال و استناد بکند؟ بلا اشکال این محال است.

و اگر یک مرتبه پائین تر بیایند، که دیگر بدتر است و آن این است: بگویند: «فیتبعون ما تشابه منه» حتی ظهور هم ندارد بر اینکه«حمل اللفظ علی المعنی الظاهر» را شامل شود لکن ما احتمال می دهیم که«حمل اللفظ علی معناه الظاهر» را شامل بشود. می گوئیم: شما مدعی هستید که ظواهر کتاب هم حجیت ندارد و برای عدم حجیت ظواهر کتاب به یک آیه ای تمسک می کنید و در مقام تقریب، می گوئید: ما احتمال می دهیم که این اتباع متشابه، شامل «حمل اللفظ علی معناه الظاهر» بشود. آیا این کیفیت استدلال صحیح خواهد بود که انسان به شمول احتمالی مفهوم آیه نسبت به مدعای خودش استناد کند؟ شمول احتمالی چطور می تواند عنوان دلیل بودن را پیدا کند و ما یک چنین مطلبی را از آیه با این احتمال استفاده کنیم؟

همان طوری که ملاحظه فرمودید این دو دلیل ناظر به منع کبرا بودند، یعنی می گفتند:

کثیری از آیات قرآن ظهور در معانی دارد امّا این ظهورش فاقد حجیت است و کسی

ص:274

نمی تواند این آیات را بظاهرها حمل کند و استناد به خداوند تبارک و تعالی داشته باشد.

شبهات دیگری که در این باب دارند بعدا ان شاء الله.

پرسش:

1 - کیفیت استدلال اخباریین را به روایات ناهیه از تفسیر قرآن به رأی بیان کنید.

2 - جواب استدلال فوق را توضیح دهید.

3 - معنای تفسیر به رأی چیست؟

4 - آیا حمل لفظ بر معنای ظاهرش مصداق متشابه است؟ چرا؟

5 - دلیل بطلان تمسک به ظاهر کتاب برای بطلان حجیت ظاهر قرآن چیست؟

ص:275

درس یکصد و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

شبهات دیگری برای اخباریین که قائل به عدم حجیت ظواهر کتاب هستند وجود دارد، که معمولا مفاد این شبهات، منع صغرا است؛ یعنی ظهور را منکرند نه حجیت ظاهر را و این شبهات با تقریرات و بیانات متعددی بصورت شبهات متعدد ذکر شده لکن چندتا از این شبهات تقریبا قریب الافق و به هم نزدیک هستند لذا آنها را یک جا مورد بحث قرار می دهیم.

اشتمال قرآن بر مطالب عالیه و غامضه

آن شبهه ها به این برمی گردد که اولا قرآن دارای مطالب بالا و مطالب غامضی است که از سطح افکار مردم بیرون است و مردم نمی توانند به این مطالب بالا و مطالب غامضه و عالیه قرآن دسترسی داشته باشند، و یک علتش هم این است که قرآن، یک کتاب نیست که در علم واحدی نوشته شده باشد. قرآن چون به منظور هدایت و تبلیغ و به منظور ارشاد همۀ توده های مردم است، لذا مطالب مختلف و متنوعی در قرآن وجود دارد، هم مطالب اعتقادی،

ص:276

هم مطالب علمی، هم مواعظ و نصایح، هم تاریخ و قصص و امثال ذلک، لذا(این تعبیر را من عرض می کنم) اگر کسی بخواهد وارد وادی تفسیر قرآن بشود، باید در رابطۀ با این علوم، آشنائی داشته باشد. و به عبارت دیگر: یک متخصص در علم واحد، از عهدۀ تفسیر قرآن«کما هو حقه» نمی تواند برآید و شاید برای رسیدن به معانی قرآن باید متخصصین در علوم مختلف و متنوع مجتمع بشوند و هر کدام از تخصص دیگری استفاده کنند و لذا می بینیم در کثیری از این تفسیرهایی که نوشته شده، تقریبا یک بعدی با قرآن برخورد شده است، بعضی از تفاسیر بیشتر جنبۀ ادبیت را مورد نظر قرار داده اند، بعضی ها آن جنبه های کلامی و فلسفی را بیشتر مورد عنایت قرار داده اند، بعضی ها جنبۀ قصص و تواریخ را بیشتر مورد عنایت قرار داده اند و همین طور.

تقریبا کثیری از تفاسیر، با قرآن، یک بعدی برخورد کرده اند، و علتش این نیست که آنها نظر خاصی داشته اند، چون تخصص آنها، تخصص در علم واحد بوده است. البته نسبت به بعضی از تفاسیر بی انصافی است که انسان بگوید: جامعیت ندارد، مثل تفسیر المیزان مرحوم علامه طباطبائی(قدس سره الشریف) که انصافا از جامعیت خوبی برخوردار است ولی آن جامعیت کامله امکان ندارد از یک نفر، تحقق پیدا کند زیرا که قرآن علم واحد نیست، همه چیز در قرآن وجود دارد و یک نفری که بخواهد در تمامی این مسائل تخصص داشته باشد، کمتر در طول تاریخ پیدا شده است.

لذا اینها می گویند که قرآن دارای مطالب عالیه در فنون مختلفه است و علاوه؛ یک تعبیرات و یک کلماتی در قرآن بکار رفته که اگر انسان با قطع نظر از ارشادات ائمۀ معصومین(علیهم السلام) بخواهد از فکر خودش استفاده کند، ابدا به هیچ کجا نمی رسد مثل کلمۀ«الم» و حروف این چنینی که در افتتاح بعضی از سوره های قرآنی قرار گرفته است.

برخورد ائمه با مدعیان تفسیر و فهم قرآن

اینها را ضمیمه کنیم به آن بیاناتی که ائمه(علیهم السلام) نسبت به مخالفین خودشان در رابطۀ با قرآن داشتند. روایاتی است که مرحوم شیخ هم در رسائل نقل می کند. از جمله اینکه امام صادق(صلوات الله علیه) با ابو حنیفه برخورد کردند از او پرسیدند که«انت فقیه اهل العراق؟ قال: نعم» فرمودند: به چه چیزی فتوا می دهی؟ منبع و منشاء فتوای تو چیست؟ گفت:

«کتاب اللّه و سنة النبی» منبع و مدرک فتوای من است! امام صادق(صلوات اللّه علیه) فرمودند:

ص:277

تو کتاب اللّه را«کما هو حقه» درک می کنی، ناسخ و منسوخش را تشخیص می دهی، همۀ جهاتش را می فهمی؟ او در جواب با کمال وقاحت گفت: بله! امام فرمودند: تو ادعای عجیبی کردی، یک علمی را که اصلا واجد آن علم نیستی. این علمی را که تو ادعا می کنی، مربوط به خواص از ذرّیه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) است و آنهائی که کتاب در بیتشان نازل شده و با کتاب آشنائی و معرفت کامل دارند. بعد امام می فرمایند: «ما ورّثک اللّه من کتابه، حرفا» خداوند حتی یک کلمه از کتاب خودش به تو عنایت و تعلیم نکرده است.

و همچنین در برخوردی که امام(علیه السلام) با قتاده داشتند که ظاهرش این است که قتاده مؤدب تر از ابو حنیفه بوده. امام(علیه السلام) از او سؤال می کند: تو فقیه اهل بصره هستی؟ قتاده در جواب گفت: «هکذا یزعمون» این گونه فکر می کنند که مرا به این عنوان می شناسند. بعد امام(علیه السلام) فرمودند: تو تفسیر قرآن می کنی؟ قتاده گفت: بله. امام فرمود: منشأ تفسیر تو اگر رأی خود باشد و مطالبی که از پیش خودت فکر می کنی در رابطه با مراد خداوند، «فقد هلکت و اهلکت» و اگر منشأ تفسیر تو، آراء دیگران است، یعنی غیر از ما اهل بیت(علیهم السلام) آنجا هم«فقد هلکت و اهلکت» و اینجاست که امام فرمود: «انما یعرف القرآن من خوطب به»، آشنایی با قرآن، منحصر به کسانی است که مخاطب به قرآن هستند که مقصود از«من خوطب به» این نیست که خطابات قرآنیه به آنها اختصاص دارد بلکه مقصود، همان هائی است که این قرآن در بیت آنها نازل شده است.

مجموعۀ این بیانات و مسائل قبلی موجب این شده که اخباریین بگویند: پس دیگر شما چه انتظاری نسبت به ظواهر کتاب دارید، و چطور می خواهید مستقیما به ظواهر کتاب عمل کنید و برای شما حجیت داشته باشد؟!

شرط عمل به ظاهر قرآن

جواب از مجموع اینها اولا: یک مطلب است که در بعضی از بحثهای گذشته هم اشاره کردیم و آن این است که ما در صورتی مسألۀ ظواهر را مورد عمل قرار می دهیم و به آن احتجاج می کنیم که یک بیانی از ائمۀ معصومین(علیهم السلام) برخلاف این ظاهر، ثابت نشده باشد، و الا اگر ثابت شود که امام(علیه السلام) آیه ای را برخلاف ظاهر معنی کردند و تفسیر کردند، این، بر ظواهر تقدّم دارد. مسألۀ ظواهر آنجائی مطرح است که ما باشیم و ظاهر قرآن و هیچ دلیل و بیانی برخلاف ظاهر قرآن وجود نداشته باشد، اینجا در باب حجیت

ص:278

ظواهر مورد بحث ماست.

آیا در این مورد بحث، این بیاناتی که ذکر شد می تواند جلوی حجیت این ظواهر را بگیرد؟ اینکه قرآن مشتمل بر مطالب عالیه است، آیا مقصود این است که همۀ مطالب قرآن این چنین است؟ «أَقِیمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّکاةَ» که بیشتر از یک حکم فرعی اسلامی را مطرح می کند، آیه ای که در باب صوم وارد شده، آیه ای که در باب حج وارد شده، آیات دیگری که در شئون عملی دیگر وارد شده، آیا این هم داخل در آن مطالب عالیۀ قرآن است؟

قابل فهم بودن کثیری از قرآن برای اکثر مردم

به عبارت دیگر: این که می گوید: قرآن دارای مطالب عالیه است، یعنی کل آن، دارای مطالب عالیه ای است که عقول ما درک نمی کند، و افهام ما به آن نمی رسد؟! اینطور نیست.

کتابی که برای هدایت مردم آمده، کتابی که به عنوان معجزه مطرح است که آن روز عرض کردیم: معنای اعجاز این است که دیگران اکثرا معانی قرآن را درک می کنند، آنوقت قرآن اینها را به میدان مبارزه می طلبد، و الاّ اگر یک کتابی بود که سراسر مجمل بود و سراسر کتاب رمز و امثال ذلک بود، این نمی توانست به عنوان معجزه مطرح باشد. باید مردم چیزی استفاده کنند، بعد قرآن بگوید: اگر می توانید یک سوره مثل من بیاورید من دست از ادعای معجزه بودن خودم برمی دارم. همه اینها در صورتی است که این کتاب سراسر موجز و مغلق و مجمل نباشد که اگر سراسر اینچنین بود نمی توانست نه آن هدف هدایت و ارشاد خودش را تأمین بکند و نه در رابطۀ با معجزه بودن خودش نقشی داشته باشد.

بله؛ همان طوری که خود قرآن می گوید: دارای دو دسته از آیات است: یک سری، آیات محکمات است که ظواهر هم داخل در این دائره هستند و از قبیل محکمات قرآن است. یک سری هم متشابهات هستند که آنها روی یک مصالحی در قرآن وجود دارد، ولی ما نمی خواهیم ادعا بکنیم که کسی از متشابهات قرآن پیروی داشته باشد. ما در رابطۀ با محکمات که ظواهر هم از جملۀ محکمات هستند داریم بحث می کنیم. لذا وجود یک مطالب بسیار بالا در قرآن، این سبب نمی شود که آنجائی که پای ظاهر مطرح است و از محکمات مطرح است و خود قرآن هم از اتباع محکمات هیچ چگونه نهیی نکرده، و نهیش تنها در رابطۀ با اتباع متشابهات قرآن است، اینها هیچ دلالت بر جلوگیری از عمل به ظواهر و حجیت ظواهر قرآن نمی کند.

ص:279

کما اینکه اشتمال بعضی از سور بر حروف کذائیه، «الم» و متشابهش شاید مجموعا در قرآن به نصف صفحه هم نمی رسد. حالا ما نفهمیم معنای«الف، لام، میم،» را این چه ربطی به حجیت ظواهر قرآن دارد که مورد بحث ماست؟

اختصاص فهم تمام خصوصیات قرآن به ائمه معصومین(علیهم السلام)

اما آن روایاتی که در رابطۀ با ابو حنیفه و قتاده مطرح است، خود روایت شاهد بر این است که این روایات، مطلب دیگری را می گوید. در روایت اوّل ابو حنیفه ادعا کرد که من همۀ قرآن را با تمام خصوصیات و جهاتش می دانم!! اینجاست که امام(علیه السلام) فرمود: یک علمی را ادعا کردی که هیچ از آن علم بهره ای نداری و حتی این تعبیری که امام در ذیل فرمودند: «ما ورّثک اللّه من کتابه حرفا» آن هم معنایش همین است یعنی حتی یک حرف از آن حروفی که نیاز به این دارد که انسان از ناحیۀ خداوند استفاده کند، نیاز دارد به اینکه با وراثت الهیه استفاده بکند، واقعا یک حرفی از آن حروف را هم خداوند به ابو حنیفه نداده. مسألۀ ظواهر قرآن در این دائره وارد نیست. ظواهر قرآن که عنوان«ورّثک الله» در آن وجود ندارد، آن یک معنای ظاهری است و لفظ هم در آن معنای ظاهر ظهور دارد. پس اینکه می فرماید: «ما ورثک اللّه من کتابه حرفا» یعنی«حرفا یحتاج الی تعلیم من اللّه تبارک و تعالی» و آن حرفی که«یحتاج الی تعلیم من الله تعالی الله» آن واقعا به ابو حنیفه عنایت نشده و او خارج از بحث ماست.

مسألۀ ظواهر نیاز به«ما ورثک الله» ندارد. «حمل اللفظ علی ظاهره» فقط به این نیاز دارد که انسان با عربیت و ادبیت عرب آشنائی داشته باشد اما آنکه عنایت الهیه لازم دارد و سر سوزنش هم در مثل ابو حنیفه ها وجود ندارد، همان است که خداوند همه اش را به ائمۀ معصومین(علیهم السلام) عنایت کرده است که در یک روایتی در تفسیر آیۀ«قالَ الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتابِ» امام معصوم(علیه السلام) می فرماید: آن کسی که«کان عنده علم من الکتاب» دارای چنین قدرتی بود در مقابل سلیمان، اما نسبت به ما أئمۀ معصومین دیگر کلمۀ«من» بین علم ما و بین کتاب، فاصله و واسطه نیست. ما عالمیم به تمامی کتاب، عالمیم«بالکتاب کلّه» نه «علم من الکتاب». پس امام صادق(صلوات الله علیه) به این کیفیت در مقابل ابو حنیفه در این روایت بحث می کند.

در روایت مربوط به قتاده که مربوط به تفسیر است؛ امام قتاده را در رابطۀ با تفسیر، مورد خطاب قرار دادند و در ذیلش هم که فرمودند: «انما یعرف القرآن» که مناسبت اینکه بحث در

ص:280

رابطۀ با تفسیر بوده، مقصود این است که«انما یعرف تفسیر القرآن من خوطب به» چون بحث و دعوا با قتاده در مورد تفسیر بوده، امام می فرمودند که این تفسیر را تو از کجا در مورد قرآن انجام می دهی؟ اگر متکی به رأی و نظر خودت هستی؟ «فقد هلکت و اهلکت» اگر متکی به آرای دیگران و رجال هستی، «فقد هلکت و اهلکت» به دنبال اینکه می فرماید: «انما یعرف القرآن من خوطب به» مقصود این است: «انما یعرف تفسیر القرآن من خوطب به» و ما عرض کردیم: مسألۀ حجیت و عدم حجیت ظواهر، از دائره تفسیر خارج است برای اینکه تفسیر یعنی کشف امر غیر ظاهر، در حالی که ما بحث ظواهر را می کنیم، اصولا کلمۀ ظاهر در مقابل تفسیر است، تفسیر یعنی غیر ظاهر، ظاهر یعنی غیر مستور.

پس اداله ای که در رابطۀ با تفسیر وارد شده هیچ ارتباطی به مسأله حمل لفظ بر ظاهر فی کتاب اللّه ندارد. پس نتیجة این گونه شبهات مخصوصا در مقابل آن ادله قاطعه ای که ما نسبت به حجیت ظواهر کتاب ذکر کردیم فاقد ارزش است.

پرسش:

1 - کیفیت استدلال اخباریین به اشتمال قرآن بر مطالب عالیه و غامضه را برای منع حجیت ظواهر آن بیان کنید.

2 - جواب از استدلال اخباریین به اشتمال قرآن بر مطالب عالیه و غامضه را برای منع حجیت ظواهر را توضیح دهید.

3 - شرط عمل به ظواهر قرآن چیست؟

4 - آیا قرآن برای اکثر مردم قابل فهم است؟ چرا؟

ص:281

درس یکصد و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

وجود علم اجمالی به مخصّصات و مقیّدات برای قرآن

در رابطۀ با حجیت ظواهر کتاب یک شبهۀ دیگر مطرح است که این شبهه، دو بعد دارد؛ یک بعدش این است که کسی بگوید: ما علم اجمالی داریم که در مقابل عمومات و اطلاقات کتاب، یک سری مخصصات و مقیّداتی داریم، و یا یک نوع استعمالات مجازی در قرآن واقع شده و قرینۀ بر مجازش بصورت قرینۀ منفصله در ضمن روایات بیان شده است، و با وجود چنین علم اجمالی، ما نمی توانیم ادعا کنیم که قرآن، دارای ظهور است.

این شبهه هم نتیجه اش منع ظهور در رابطۀ با کتاب اللّه است. در حقیقت می گوید: خود کتاب اللّه، اجمال ذاتی و اجمال اصلی ندارد لکن با وجود علم اجمالی به اینکه مقیّدات و مخصصات و قرائن مجاز در روایات وجود دارد، حالا اگر ما به یک عام قرآنی برخورد کردیم، نمی توانیم ادعا کنیم که این ظهور در عموم دارد، چون امکان دارد که مخصص داشته باشد و مخصصش در ضمن روایات مطرح شده باشد. این بعد شبهه راجع به قرائن منفصله

ص:282

است که طبیعتا این قرائن منفصله را در ضمن روایات باید جستجو کرد و ملاحظه کرد.

اما بعد دیگر این شبهه این است که کسی ادعا بکند که یک سری قرائن متصله همراه کتاب بوده و آنها به ما نرسیده که این مبتنی بر تحریف قرآن و ادعای تحریف است. پس مسألۀ تحریف، یک بعد شبهه است در رابطۀ با قرائن متصله که همراه بوده و به ما نرسیده، و بعد دیگر قرائن منفصله است.

اما از نظر قرائن منفصله، جوابش ظاهر است برای اینکه مطلبی را که صاحب شبهه ذکر می کند، تنها در آیات نیست، بلکه در خود روایات هم ما عمومات و اطلاقات فراوان داریم و در جای خودش در اصول بحث شده که اگر کسی بخواهد به عمومی تمسک بکند، باید از مخصص، فحص داشته باشد. در باب اطلاق و مجاز هم همین است. این بحثی بود که در باب عام و خاص، ذکر کردیم که«لا یجوز التمسک بالعام قبل الفحص عن المخصص». به مجرد اینکه انسان با یک عامی برخورد کرد و هنوز در رابطۀ با مخصصش فحصی ندارد، حق ندارد به عام، تمسک داشته باشد.

این، یک مشکل قرآنی نیست، این یک مطلبی است که هم در رابطۀ با قرآن مطرح است که ما وقتی به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» برخورد کردیم، فوری نمی توانیم روی این اطلاق انگشت بگذاریم، بلکه باید به دنبال مقیّدات بگردیم، دنبال«نهی النبی عن بیع الغرر» و امثال ذلک بگردیم، و الاّ بصرف برخورد به«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» آنهائی هم که قائل به حجیت ظواهر کتاب هستند، مدعی نیستند که شما به مجرد برخورد به اطلاق، به اطلاق عمل کنید و دیگر لازم نیست که دنبال کنید که این اطلاق در کلام رسول، یا ائمه معصومین(علیه و علیهم السلام) آیا مقید یا مقیداتی دارد یا نه؟ در باب عمومات هم همین طور است. در باب قرائن منفصلۀ مجاز هم مسأله این چنین است. پس این بعد شبهه، یک بعدی نیست که به کتاب اختصاص داشته باشد. در روایات همین مطلب مطرح است و حل اشکال به این است که هم دربارۀ کتاب و هم دربارۀ روایات پس از برخورد با اطلاقات و عمومات و امثال ذلک باید انسان از مخصص تفحص داشته باشد. اگر مأیوس شد«عن الظفر بالدلیل علی التخصیص» آنوقت«یرجع الی اصالة العموم و الی اصالة الاطلاق»، پس یک شبهۀ غیر واردی است.

ادعای تحریف قرآن

و اما بعد دوم که مبتنی بر ادعای تحریف به نقیصه فی کتاب الله تبارک و تعالی است. اولا

ص:283

جای این بحث در اصول نیست. بحث تحریف، یک بحث بسیار دامنه داری است، و در کتابهای مقدماتی تفسیر کاملا از این، بحث شده و در آن کتاب مدخل التفسیر هم من این مسألۀ عدم تحریف را بصورت خیلی مستوفی بحث کرده ام و باید گفت: این یک مطلب استعماری است.

اینکه مسألۀ تحریف به علمای شیعه نسبت داده می شود، برای این است که می خواهند حقانیت شیعه را از این راه تضعیف کنند، و بگویند: کتاب اللّه از نظر شیعه، فاقد ارزش است، برای اینکه کتابی که در آن تحریف واقع شده باشد که در بعضی از روایات مجعوله تحریف، بین مقدم و تالی در یک قضیۀ شرطیه ای روایت دروغی وارد شده که می گوید: دو ثلث قرآن بین این مقدم و تالی حذف شده است. در آن آیه شریفۀ: «وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلاّ تُقْسِطُوا فِی الْیَتامی فَانْکِحُوا ما طابَ لَکُمْ مِنَ النِّساءِ» که مرحوم آخوند صاحب کفایه گول همین معنی را خورده اند، بدون اینکه به تفسیر مراجعه کنند و تناسب بین شرط و جزاء را در این آیه ملاحظه بکنند و احتمالاتی را که صاحب مجمع البیان در ارتباط بین این شرط و جزاء مطرح کرده اند ملاحظه کنند، همینطور چشم بسته فرموده اند که دلیل اعتبار، مساعد با تحریف است! در حالی که این دلیل اعتبار نیست، به نظر من دلیل تنبلی عدم مراجعۀ به تفسیر است و اگر کسی به تفسیر مراجعه بکند، ارتباط بین این صدر و ذیل و جزاء و شرط در این آیه کاملا مشخص و معین شده است و کاملا مورد قبول انسان است. لکن دستهای استعماری از همین جهل ما به قرآن و مسائل قرآنی که اصولا هیچ دقت در این معنی نکرده اند که چطور می شود یک دینی داعیۀ ابدیت و جاودانی داشته باشد و تنها معجزۀ باقیه اش کتاب باشد و در آن کتاب هم تحریف حاصل شده باشد؟!

اصلا انسان نیاز ندارد که ادلۀ دیگری در این رابطه اقامه کند، و آیات و روایاتی برای عدم تحریف اقامه بشود، نفس همین معنی: دینی که بر پایۀ حقیقت استوار است و برای همیشه می خواهد باقی باشد و تنها معجزه اش هم کتاب است، کسی بگوید: این کتاب، محرّف و ناقص است و چه بسا قرائن متصله ای همراه این آیات بوده و آن قرائن دلالت می کرده بر اینکه مراد از این آیات، آن نیست که ما بدون این قرائن استفاده می کنیم و گردن این آیات می گذاریم.

شیعه از روز اول متهم بود به این معنی و متأسفانه ساده لوحی و بی توجهی بعضی از علمای شیعه سبب شد که این اتهام، نسبت به شیعه، یک اتهام واقعی بشود و شما هم که برای

ص:284

حج مشرف می شوید، می بینید که تمام حرفهائی که ضد شیعه زده می شود، حرفهای دروغی است، فقط یک کلمه در حرفهای اینها واقعیت دارد و آن اینکه فلان عالم شیعه راجع به تحریف کتاب، کتاب نوشته است، این واقعیتی است و آن عالم شیعه آدم ساده لوحی بوده که بر طبق بعضی از نقل ها آن هم از طرف بعضی از دستگاه های جاسوسی اجانب برای نوشتن این کتاب تحریک شده بوده بطوری که نقل می کنند: هر هفته هر مقداری می نوشت آن دلال و جاسوس می آمد همان مقدار را می گرفت و می برد استنساخ می کرد که مبادا این نویسنده پس از تمام شدن کتاب، پشیمان بشود. اگر پشیمان هم بشود دیگر پشیمانی سودی ندارد چون نسخه، نسخۀ غیر منحصر شد، و هر هفته هر مقداری که می نوشت، تحت استنساخ قرار می گرفت برای اینکه نسخه، متعدد باشد و پشیمانی دیگر نقشی نداشته باشد!

انکار محققین شیعه نسبت به مسألۀ تحریف قرآن

لکن علماء و محققین شیعه که یک قسمت مرحوم طبرسی در مقدمۀ مجمع البیان(مقدمه از ایشان است یا از غیر ایشان الان تردید دارم) اقوال بزرگان از علماء از زمان شیخ مفید و سید مرتضی و دیگران را نقل می کند که همه متفقند بر اینکه قرآنی که«نزل علی النبی(صلی الله علیه و آله) همین قرآنی است که در اختیار من و شماست بدون اینکه از نظر کلمات و از نظر حروف، تا چه رسد به یک آیه و ده آیه و یک سوره و چند سوره، هیچ تفاوتی با آن قرآن نازل بر نبی اکرم(صلی الله علیه و آله) داشته باشد.

بله؛ یک اختلافی در قراءات هست که اشاره می کنیم، اما اصل آنچه که وارد شده از نظر کلمات و حروف، همین است که در اختیار ما هست و ادله قاطعه و براهین زیادی بر این معنی اقامه شده که این یک بحث بسیار جالبی است اگر کسی مطالعه کند و دقت کند هم از نظر علمی، جالب است و هم از نظر اعتقادی بحث بسیار جالبی خواهد بود.

بالاخره اگر کسی بخواهد به استناد وقوع تحریف در قرآن، جلوی حجیت ظواهر قرآن را بگیرد، این از چیزهائی است که هم خلاف نظر بزرگان و محققین از علمای شیعه است، و همینهائی هم که به آنها نسبت داده شده، خیلی جنبۀ تحقیقی در آنها وجود ندارد؛ مثل علی بن ابراهیم در تفسیرش می گوید: چنین مطلبی را ذکر کرده. علی بن ابراهیم در مذهب ما بعنوان یک راوی مطرح است، نه بعنوان یک محقق و عالم به آن معنائی که ما برای عالم می کنیم، و همین طور این متأخر هم که کتابی در مسأله تحریف نوشته، ایشان بعنوان یک محدث مطرح

ص:285

بوده نه بعنوان یک محقق و عالم شیعه. لکن آنها وقتی می خواهند شیعه را متهم کنند اولا مقام یک محدث را از شیخ انصاری هم بالاتر می برند، بعد می گویند: چنین شخصیت علمی در بارۀ تحریف قرآن، کتاب نوشته، پس معلوم می شود عقیدۀ شیعه و اعتقاد علمای شیعه، تحریف قرآن است، آنوقت یک تعبیراتی هم مثل مرحوم آخوند«و یساعده الاعتبار» در کنارش ضمیمه می شود، که این اتهام را یک اتهام نسبتا واردی می کند، اما واقعیت مسأله ابدا چنین نیست.

اختلاف قراءات قرآن و عدم حجیت آن

بله؛ در مسأله قراءات، این بحث هست که قراءات مختلفۀ در قرآن هست، قراء سبعه یا قراء عشره مطرح است، و راجع به قراءات هم، باز یک بحث مقدماتی تفسیری هم در همین رابطه وجود دارد که این قراءات اولا متواتر است یا لیس بمتواتر؟ متواتر از کیست، متواتر از خود قراء است؟ یعنی به تواتر ثابت شده که عاصم اینجوری قرائت کرده، به تواتر ثابت شده که حفص اینجوری قرآئت کرده، این صغری و کبری آن ممنوع است.

اولا آنهائی که این قراءات را از این قراء نقل کرده اند، آن روات اصلیش از دو نفر تجاوز نمی کند، و با دو نفر، تواتر ثابت نمی شود. سلّمنا که به تواتر ثابت شد که عاصم این گونه قرائت کرده، بحث می آید سر قرائت خود عاصم، عاصم این قرائت را از چه کسی گرفته؟ آیا قرائت را از امام معصوم یا از رسول خدا گرفته یا خودش اجتهاد کرده و اینجوری قرائت کرده؟ ظاهر این است که خودش اجتهاد کرده، لذا خود قراء سبعه، یک مشکلشان این است که در مقابل هم ایستاده اند، این قرائت او را نفی می کند، او قرائت این را نفی می کند، این استدلال بر صحت قرائت خودش می کند، آن هم بر صحت قرائت خودش استدلال می کند که اینها همه حاکی است که این قرائتها یک اجتهادات ادبی و فنی بوده که از این قراء سبعه یا عشره تحقق پیدا کرده است.

اجتهادات فنی عاصم برای من و شما چه حجیتی دارد؟ آیا عاصم امام معصوم است که کلامش برای من و شما حجیت داشته باشد؟ لذا واقعیت مسأله این است که آنهائی که داد تواتر قراءات را می زنند، اگر مقصودشان این است که این قراءات از طریق این قراء بصورت متواتر برای ما نقل شده، این صغرا و کبرا ممنوع است: اولا تواتری نیست، ثانیا تواتری هم باشد تواتر عن المعصوم حجت است. اگر بصورت تواتر ثابت شد که زراره در فلان مسأله

ص:286

اجتهادش این معنی را اقتضاء کرده است، ثابت شود چه اثری بر اجتهاد زراره مترتب است؟ زراره بعنوان ناقل نقلش حجیت دارد، بعنوان عادل و ثقه روایاتش حجیت دارد، اما اگر زراره یک کتاب فتوائی مثل یک رساله عملیه ای که الان متداول در زمان ما هست، می نوشت، این رسالۀ عملیه اش برای من و شما فاقد ارزش و اعتبار بود، فقط به عنوان نظر یک فقیه اعتبار داشت، اما نظر فقیه که لازم الاتباع نیست! مخصوصا برای فقهای دیگر و امثال خودش.

و اگر مقصود از تواتر، این است که قراءات سبع به نحو تواتر از رسول خدا نقل شده، یعنی رسول خدا بر طبق این قراءات، قرائت کرده اند، یک دفعه یک کلمه از آیه ائی را به فتح خواندند، یک مرتبه مثلا آیۀ«حَتّی یَطْهُرْنَ» را با تخفیف خواندند، یک مرتبه با تشدید خواندند، برحسب اختلاف قراءاتی که در کار است، اولا چنین چیزی نیست. بنحو تواتر از رسول خدا که هیچ، از خود این قراءهم به نحو تواتر نرسیده.

ثانیا اگر مسأله به رسول خدا ارتباط دارد، دیگر حفص و عاصم و امثال ذلک این وسط چه کاره هستند که بگوئیم: «هذه قرائة عاصم»، عاصم چه کاره است؟ بگوئید: «هذه قرائة الرسول» آن هم بگوید: «هذه قرائة الرسول». اگر رسول خدا برحسب این قراءات سبعه، مختلف قرائت می کردند، آیا این قرائتهای مختلف باید به رسول خدا نسبت داده شود یا به امثال حفص و عاصم و مانند آنها نسبت داده شود؟ در حالی که تفاسیر شیعه و سنی پر است که می گویند: «هذه قرائة عاصم، هذه قرائة حفص، هذه قرائة سوّمی». پیداست که این قرائتها به اینها اختصاص دارد و از اینها هم ناشی شده و سرچشمه گرفته اند، نه اینکه به رسول خدا ارتباط داشته باشد.

از اینجا روشن می شود این بحثی که در باب تواتر قراءات مطرح شده که گفته اند: در قراءات یک مطلب برحسب روایات هست و آن این است که«یجوز القرائة بکل قرائة» در مقام قرائت، هر قرائتی، جائز است، اما در مقام حجیت و استدلال«لم یکن دلیلا علی الحجیة و الاستدلال» چه دلیلی داریم بر اینکه قرائت عاصم همان طوری که«یجوز القرائة بها، یصح الاستدلال بها علی الحکم الشرعی و قرائة حفص هکذا یصح الاستدلال بها علی الحکم الشرعی؟»

لذا آن که به ما ارتباط دارد که از نظر مسأله حجیت ظواهر و برای استفادۀ احکام مطرح است، واقع این است که این قراءات«لیس شیء منها بحجة بحیث یصحّ الاستدلال بها» و لو اینکه از نظر اصل قرائت و خواندن، لعل از فتاوا و روایات استفاده می شود که«یجوز القرائة»

ص:287

اما صحت استدلال و احتجاج از دائرۀ جواز قرائت خارج است.

خود این بحث تواتر قراءات هم باز از بحثهای نسبتا مهم است گرچه به مسأله تحریف نمی رسد، و در بحثهای مقدماتی قرآن با طول و تفصیل بیان شده و مناسب هم هست به آنجا مراجعه شود. هذا تمام الکلام در بحث حجیت ظواهر و تمام الکلام فی بحثنا فی هذا العام. ان شاء الله اگر توفیقی باشد و سلامتی لعل سال دیگر هم در خدمت شما باشیم.

پرسش:

1 - شبهه وجود علم اجمالی به مخصّصات و مقیّدات قرآن را تقریب کنید.

2 - جواب از شبهه فوق را بیان کنید.

3 - کدام شبهه بر ادعای تحریف قرآن مبتنی است؟ توضیح دهید.

4 - اختلاف قراءات قرآن و عدم حجیت آن را بیان کنید.

ص:288

الاجماع

- حجیت اجماع

- بنای عقلا

ص:289

ص:290

درس یکصد و هشتم

اشاره

1374/6/18 بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حجیت اجماع

بررسی حجیت اجماع منقول به خبر واحد

بعد از بحث از حجیت قول لغوی، بحث در حجیت اجماع است. سرفصل این مسأله مثل کتاب رسائل و کفایه که ملاحظه فرموده اید، همینطور است. اگر اجماعی به خبر واحد نقل شود، آیا این اجماع منقول به خبر واحد، حجیت دارد یا نه؟ بحث هم در این متمرکز است که آیا ادّلۀ حجیت خبر واحد همان طوری که مثل خبر زراره محتمل الصدق یا کذب را شامل می شود، اجماعات منقوله به خبر واحد را هم شامل می شود یا نه؟ فرض حجیت اجماع محصّل روی این ملاک چیست؟ این بحث خودش مفیدتر از اساس بحث است که آیا ادّلۀ حجیت خبر واحد اجماع منقول را شامل می شود یا نه؟ لذا ابتداء بحث در ملاک حجیت اجماع محصل می باشد.

ص:291

به عنوان مقدمه، لازم است این بحث تذکر داده شود که فقهای ما، بزرگان ما که ادّله را عبارت از ادّلۀ اربعه می دانند: کتاب، سنت، اجماع و عقل و در حقیقت اجماع را به حسب ظاهر، یک دلیلی مستقلی قرار می دهند، در حالی که در قبال کتاب و در مقابل سنت است.

مقصود از سنت در این ادّلۀ اربعه به قرینۀ عطف بر کتاب، همان سنت محکیه است که سنت محکیه، عبارت از قول و فعل و تقریر معصوم(علیه السلام) است. عطف بر کتاب دلالت دارد بر اینکه اجماع را هم یک دلیل مستقل در ردیف کتاب و سنت و عقل قرار داده اند. آیا واقعیت مسأله روی مبنای اهل بیت(علیهم السلام) و فقهای امامیه، چنین است؟ یا اینکه بین اجماع و ادّلۀ دیگر فرق وجود دارد و آن این است که ادّلۀ دیگر، خودشان حجیت دارند، خودشان اتصاف به حجیت پیدا می کنند. کتاب حجة، قول المعصوم و فعل المعصوم و تقریر المعصوم حجة و از عقل که دیگر بالاتر حجتی نیست او دیگر حجتی است که همۀ حجتها و تمام چیزهایی که معتبر است، ریشه اش از عقل و حکم عقل است. آیا روی مبنای علما و فقهای شیعه در باب اجماع هم مسأله این طور است یا اینکه اجماع بما هو اجماع، نه عقلی دلالت بر حجیت این اجماع دارد و نه نقلی دلالت بر حجیت این اجماع دارد؟

وقتی که ما اجماع را به عقل عرضه کنیم اینطور نیست که حکم کند که«انّه حجة» مثل حجیتی که برای نقل به حسب عقل ثابت است. بعد از آنکه ما اجماع را بر عقل عرضه کنیم چنین جواب مثبتی به ما نمی دهد. اگر از او بپرسیم که«هل الاجماع بعنوانه و ذاته یکون حجة؟» جواب نمی دهد که«انه حجة»، چرا نباید حجت باشد؟ روی چه حسابی اجماع از نظر عقل انتساب به حجیت نداشته باشد؟! از نظر نقل هم آیه و روایتی نداریم که بگوید: «الاجماع حجة» که آیه ای وارد شده باشد فی کتاب الله یا اینکه روایتی وارد شده باشد که حکم به حجیت را روی اجماع بار کرده باشد. نه کتاب و نه سنت دلالتی بر این معنی ندارد.

سرّ قرار دادن اجماع در ردیف ادلۀ اربعه

پس چرا مسأله اجماع به عنوان یکی از ادّلۀ اربعه و در ردیف سائر ادّلۀ اربعه قرار داده شده است؟ این در حقیقت بعنوان مماشات با برادران اهل سنت است و الا اجماع همان طوری که بعدا ان شاء اللّه در وجه حجیت اجماع و در ملاک حجیت بحث می کنیم، می گوییم که اجماع در صورتی حجیت دارد که کاشف از موافقت معصوم(علیه السلام) باشد یا حداقل کشف کند از وجود یک دلیل معتبر غیر قابل خدشه. حداقل یک چنین معنایی در آن وجود داشته

ص:292

باشد که روی این حساب، اجماع بعنوان کشف از موافقت معصوم، حجت است که به همان سنت برمی گردد که دلیل خاص معتبری است که حکایت از قول یا فعل یا تقریر معصوم می کند، این هم حکایت از سنت دارد، «لیکون حجة». پس در حقیقت، اجماع هم یک شعبه ای و بخشی از سنت است و حجیت آن به عنوان مکشوف و منکشف است. و لذا خود کاشف و خود حاکی به عنوان خودش اتصاف به حجیت ندارد منتها چون برادران اهل تسنن برای اجماع، اصالت قائلند و برای آن یک حجیتی قائل شده اند و اساس مسلک و مسند خودشان را بر این اجماع پایه گذاری کرده اند و روی این جهت اجماع را هم بعنوان یکی از ادّلۀ معتبره شناخته اند و ما از هم نظر تعبیر و رعایت مسأله همراهی و مماشات با آنها، کلمه اجماع را بکار می بریم. اما اجماع برای آنها و از نظر آنها اصالت دارد.

دلیل عامه بر حجیت اجماع

وقتی از آنها می پرسیم که شما چه دلیلی بر حجیت اجماع دارید؟ آنها جواب مثبت می دهند. یک روایتی را که از ائمه معصومین و اهل البیت(علیهم السلام) چنین روایتی نقل نشده، از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل می کنند که«لا تجتمع امّتی علی خطا» می گویند: این روایت قول رسول خدا است. در حقیقت وقتی که بخواهیم این عبارت را خلاصه کنیم کانّ معنایش این است که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرموده است که حالت مجموعی این امت و حالت اجماعی این امت، یک جنبۀ عصمتی دارد و این مجموعه در هیچ گونه ضلالت و گمراهی و خطایی، اجتماع نمی کنند. پس اگر یکوقت ملاحظه کردید که امت من همه بر یک مطلبی اجتماع کردند شما فرض کنید که آنجا مسأله خطا نیست، مسأله ضلالت و گمراهی وجود ندارد. آنجا مسأله، مسأله واقعیت است و مسأله حقیقت.

لعل که ما این کلام را قدری به نفع شما توجیه می کنیم، بر فرض هم که این روایت، صادق باشد، این روایت، جنبۀ خبری دارد، این، غیر آن چیزی است که شما دنبالش هستید. (اینجا نکاتی هست ولو اینکه خیلی هم به بحث اصولی ما ارتباط ندارد لکن یک نکات قابل توجهی است که باید مورد توجه واقع شود.) یک وقت این است که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) می فرماید: «اجماع امّتی حجة»، ما از این کشف می کنیم که رسول خدا«بما انه نبی و بما انه رسول» یک حجیت شرعیه ای روی اجماع ثابت کرده است مثل بعضی از حجتهای شرعیه ایی که شارع گفته: حجت است یا تأسیسأ و یا امضاء. اما شما اینجا نمی خواهید بگویید

ص:293

که مفاد این عبارت این است. مفاد این عبارت جنبۀ اخبار از یک مسأله ای است. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) کانّ می خواهند اخبار کنند، بر فرض صحت روایت که در امت من به عنوان حالت اجماعی و اجتماعی، یک حالت عصمتی وجود دارد. اینها با آن حالت اجتماعیشان مصون از ضلات و گمراهی هستند. اگر این به عنوان این باشد که یک مطلبی بخواهد اخبار بشود این با خبر واحد و امثال ذلک ثابت نمی شود.

تأمّل در حجیت خبر واحد در موضوعات

خبر واحد را که بعدا بحث می کنیم، در احکام شرعیه اتصاف به حجیت دارد اما در موضوعات خارجیه، این حجیت خبر واحد نیاز به تأمّل و دقت دارد، که آیا ادّلۀ حجیت خبر واحد شامل آنها می شود یا نه؟ مثلا: یک وقت زراره از امام صادق(علیه السلام) نقل می کند که«صلاة الجمعة واجبة» و ادّلۀ حجیت خبر واحد، قول زراره را شامل می شود، اما اگر زراره از امام صادق نقل کرد که«انّ زیدا فاسق» آیا ادّلۀ حجیت خبر واحد این را هم می گیرد یا اینکه ادّلۀ حجیت، در بیان موضوعات نیست. باز اشتباه نشود! یک وقت ما مستقیم از امام می شنویم که«ان زیدا فاسق»، هیچ تردیدی در حجیت در آن نیست. دیگر نیاز به هیچ مسأله ای نیست. اما فرض، آنجایی است که خبر واحدی این را حکایت کند. خبر واحد بگوید که«قال الامام(علیه السلام): انّ زیدا فاسق» دیگر معلوم نیست، ادّلۀ حجیت خبر واحد اینجا را هم شامل بشود.

لذا این بیانی که شما می گویید از رسول خدا روایت شده: «لا تجتمع امّتی علی خطاء» معنایش این است که می خواهید بگویید: برحسب نقل ناقلین، رسول خدا اخبار کرده است.

یک وقت ما از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بلا واسطه می شنویم که فرمود: «لا تجتمع امّتی علی خطاء» ایشان عالم به همۀ واقعیات است«لا یخبر الا عن الواقع»، هر چه که ایشان اخبار کند، از واقعیت است. اما یک وقت این است که پای روایت و نقل در کارست. ما که نبودیم بشنویم رسول خدا(صلی الله علیه و آله) چنین چیزی را بیان کرده اند، بر فرض، ناقل آمده چنین چیزی را نقل کرده است. آیا ادّلۀ حجیت خبر واحد بر فرض که چنین روایتی وجود داشته باشد، اینجا را شامل می شود؟ شبیه اخبار زراره نسبت به قول امام صادق(علیه السلام) است که«ان زیدا فاسق».

و باز دقت دیگری که در اینجا هست، ما تردیدی نداریم که مقصود از اجتماع امت در«لا

ص:294

تجتمع امّتی علی خطاء» اجتماع امّت رسول خدا از زمان رسول خدا الی یوم القیامه نیست.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نمی خواهند بر فرض بفرمایند که امت من«من هذا الزمان الی یوم القیمة» اگر مجتمع شدند«علی شیء» بدانید که آن شیء، ضلالت نیست و این ها اجتماع به ضلالت نمی کنند، بلکه مقصود از امت، همان امت در هر عصری است نه مجموعه امت«الی یوم القیامة».

معنای«لا تجتمع» طبق مناسبت حکم و موضوع

اما نکته مهم روی کلمه«لا تجتمع» است که آیا این اجتماع را چه کسی باید معنی کند؟ اجتماع یک معنای عرفی است. با توجه به مناسبت حکم و موضوع معنای عرفی این است که همۀ امت باید اجتماع کنند. ندارد که«لا تجتمع اکثر امتی، لا تجتمع جزء امتی». «لا تجتمع امّتی» یعنی کاّن رسول خدا(صلی الله علیه و آله) می خواهد این طور بفرماید که یکی از عنایتهایی که خداوند به امّت من کرده، این است که اینها این طور نیست که همه شان در یک زمان، اتفاق بر ضلالت و گمراهی پیدا کنند و حتی یک نفر، آن واقعیت و هدایت در اختیار نداشته باشد، بلکه اگر اجتماع امت بر یک مطلبی تحقق پیدا کرد، روی عنایت الهی، این اجتماع، کاشف از واقعیت آن مطلب مجتمع فیه است.

باز هم اینجا یک ارفاقی به آنها می کنیم که این«لا تجتمع» ظهور در اجتماع اختیاری دارد، در مقابل اجتماع غیر اختیاری مثل اینکه فرض کنیم - خدای نکرده - در یک زمانی، یک قدرت قاهره و یک ابرقدرت جائره پیدا شود و تمام امّت اسلامی را مجبور کند بر اتفاق ضلالتی که این خارج از دائرۀ این روایت است. «لا تجتمع» یعنی اجتماع اختیاری. اجتماع غیر اختیاری از دائرۀ این عبارت خارج است.

اما نکته حساس، همان است که مناسبت حکم و موضوع هم همین معنا را اقتضاء می کند که اگر امت بر یک امری اجتماع کند آن وقت از این ها سؤال می شود که شما مبنای مذهب و مسلک خودتان را بر امت و نظر امت قرار دادید، در انحراف مسیر خلافت، کجا اجتماع حاصل شد؟ کجا اجتماع حاصل شد که«لا تجتمع امّتی علی ضلالة علی فرض ثبوت تلک الروایات؟» اولا شما جمعیتی را در خود مدینه درست کردید آن جمعیت هم همۀ مردم نبودند، بلکه جمعی از بزرگان صحابه که در رأسشان امیر المؤمنین(علیه السلام) بود، مخالف با نظریه ای بود که شما پایه گذار این نظریه بودید و بعض دیگر از صحابه هم هکذا و آنهایی که

ص:295

جبرا مجبور به بیعت شدند، آنها را با«لا تجتمع» نمی شود درست کرد. «لا تجتمع»، اجتماع اختیاری را دلالت دارد. اما اجتماع با شلاق و تازیانه و با ظلم، خارج از دائرۀ«لا تجتمع» است که در این روایت قرار دارد. خود این روایت مکذّب این معنی هست. خود این روایت دلالت برخلاف این معنی می کند. کجا اجتماعی حاصل شد؟ مسلمانهای مکه کجا بودند؟ مسلمانهای سائر مراکز کجا بودند؟ آنها کجا بودند که موافقت خودشان را اعلام کرده باشند؟ جمعی و لو جمع کثیری از اهالی مدینه که این هم نبود، یکی مطلبی را شما القاء کردید و آنها هم پذیرفتند، چطور با«لا تجتمع امتی» می توانید صحت این مطلب را ثابت کنید؟

ثانیا: این علمای متأخر شما چه حقی دارند که بیایند اجماع را پیش خودشان معنی کنند مثلا فخر رازی بگوید: اجماع، عبارت از اتفاق اهل حل و عقد است؟ کدام روایت را داری معنی می کنی؟ روایت، «لا تجتمع» امّتی است. مگر امت، اختصاص به اهل حل و عقد دارد تا اجتماع را به معنای اهل حل و عقد معنی کنیم؟ یا بعض دیگرشان مثل حاجبی بیاید اجماع را معنی کند به اتفاق مجتهدین و علما. مگر کلمۀ مجتهدین و علما در لسان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ذکر شده است؟ آنکه خودتان ساختید لااقل همان را رعایت کنید. بعضی گفته اند: اجماع اهل مدینه است، بعضی گفته اند: اجماع مدینه و مکه و مصر و بصره و کوفه است. حرفهایی که از جیب خودشان درآورده اند و روی همان مبنای خودشان درست کرده اند که هیچ کدام این حرفها جور درنمی آید. اگر روایت صحیح است و رسول خدا فرموده، ایشان یک عنوان کلّی را ذکر کرده، یک عنوان شرعی هم نیست. صلاة و صوم که نیست که خود شارع بیان کند که«ما المراد من الصلاة، ما المراد من الصوم» یک عنوان کلی است«لا تجتمع امّتی علی ضلالة». اجتماع معنایش معلوم است، امت هم معنایش معلوم است و ما توضیحاتی هم به نفع شما دادیم، که مقصود از امت، امت الی یوم القیمة نیست. مقصود از اجتماع، اجتماع«عن قهر و ظلم» نیست. اما خود عنوان را که ما نمی توانیم از بین ببریم«لا تجتمع امّتی علی ضلالة». این اجتماع امت کجا تحقق پیدا کرد که شما به استناد این روایت، کلمۀ«لا تجتمع امّتی علی ضلالة» را رویش بار کنید؟

پس برادران اهل تسنن به این کیفیت که ذکر شد برای اجماع، اصالت قائلند. اما ما که تابع مذهب ائمۀ اهل بیت(علیه السلام) هستیم، برای اجماع بعنوان اجماع نه آیه ایی داریم که دلالت بر حجیت اجماع کند، نه روایتی داریم که دلالت بر حجیت اجماع داشته باشد، بلکه اگر اجماع کشف از موافقت معصوم بکند یا لااقل از وجود یک دلیل معتبری کشف بکند که

ص:296

اگر ما هم اطلاع بر آن دلیل معتبر پیدا می کردیم بر طبقش فتوا می دادیم، به این اعتبار، اجماع حجیت دارد. پس اینکه اجماع را در ردیف ادّلۀ اربعه ذکر کردیم نه به خاطر واقعیت مسأله است بلکه برای این است که آنها چنین کرده اند. به اعتبار منکشف و محکیش، عنوان اجماع را آوردیم و الا اجماع فی نفسه، فاقد حجیت است. این یک مقدمه ایی بود برای مباحث بعدی ان شاء الله.

پرسش:

1 - چرا اجماع در ردیف ادلۀ اربعه قرار گرفته است؟

2 - دلیل عامه بر حجیت اجماع را بیان کنید.

3 - آیا ادلۀ حجیت خبر واحد اخبار در موضوعات را شامل می شود؟

4 - معنای«لا تجتمع» طبق مناسبت حکم و موضوع چیست؟

5 - چرا دلیل عامه بر حجیت اجماع، باطل است؟

ص:297

درس یکصد و نهم

اشاره

1374/6/19 بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که اساس بحث اصولی در مسألۀ اجماع، این است که آیا اجماع منقول به خبر واحد، حجیّت دارد یا نه، و این ادعاهای اجماع که در کلمات فقهاء و بزرگان ملاحظه می شود، آیا برای دیگران حجیت دارد یا نه؟ لکن بعضی از جهات هم به مناسبت، در اینجا بحث شده. یک جهت آن مطلبی است که عرض کردیم که اجماع فی نفسه به حسب نظر علمای ما و فقهای امامیه که تابع مسلک و نظر اهل بیت(علیهم الصلاة و السلام) هستند حجیت ندارد. ما برخورد نکرده ایم به یک آیه یا یک روایت معتبره ای که حجیت را برای اجماع ثابت کرده باشد. پس ملاک حجیت اجماع، جهت دیگری است که اجماع کاشف از آن جهت است و آن جهت، خودش حجیّت دارد و آن موافقت با رأی معصوم(علیه السلام) است.

کیفیت کشف اجماع از موافقت معصوم

برای این جهت که اجماع چه جوری کشف می کند از موافقت معصوم، و یا روی بعضی

ص:298

از وجوه(که بعدا ان شاء الله عرض می کنیم) کشف از وجود یک دلیل معتبری می کند، بحیثی که اگر ما هم مواجه با آن دلیل معتبر بودیم، به مقتضای آن دلیل، اخذ می کردیم و بر طبق آن دلیل، فتوا می دادیم - بعضی از وجوه حجیت اجماع این معنا را دلالت دارد، اما اکثر وجوه و آنهایی که این وجوه را اقامه کرده اند، منکشف و مکشوف را همان نظر معصوم و موافقت معصوم(علیه السلام) قرار داده اند لکن بعضی از وجوه که ان شاء الله بحث می شود، منکشف را یک دلیل معتبر که اگر ما هم اطلاع بر آن پیدا می کردیم لأخذنا علی وفقه. اکثر وجوه روی همین مسأله کاشفیت از موافقت معصوم است. حالا چه جوری کشف می شود از موافقت معصوم - اینجا یک نکته ای است که قبل از ورود در این وجوه باید به آن توجه بکنیم و آن این است که چون ما ملاک را همان موافقت معصوم می دانیم لذا بحسب موارد و وجوه، کاشفها فرق می کند و لازم نیست که همیشه اتفاق علما کشف از موافقت معصوم بکند، گاهی در عین اینکه اتفاقی وجود ندارد، طبق این وجوهی که ذکر می شود، موافقت معصوم استنباط می شود اگر این وجوه تمام باشد، گاهی هم روی بعضی از وجوه، باید اتفاق تحقق پیدا بکند تا مسألۀ کاشفیّت به دنبالش باشد بطوری که اگر اتفاقی وجود نداشته باشد، روی بعضی از این وجوه، عنوان کشف از موافقت معصوم(علیه السلام) تحقق ندارد. پس این وجوهی که ما ان شاء الله، عرض می کنیم اینها یکنواخت نیست، اینجور نیست که در تمام اینها اتفاق باشد، و حتی در بعضی از اینها نه تنها اتفاق وجود ندارد بلکه رأی یک نفر اگر صحیح باشد، این وجه نظر یک نفر را کاشف از موافقت از معصوم می کند با اینکه اتفاقی در کار نیست، اکثریت هم در کار نیست. اگر مبنا و وجه صحیح باشد فقط رأی یک نفر است، خودش کاشف از موافقت معصوم(علیه السلام) است. پس باز برگردیم به حرف دیروز که ما که در همۀ این وجوه، تعبیر به اجماع می کنیم اینها در حقیقت مماشاتا است و الا در خیلی از این وجوه اصلا عنوان اجماع و کلمه اجماع تحقق ندارد، بلکه حتی با رأی یک نفر هم اگر آن دلیل تمام باشد، ملاک حجیت تحقق دارد.

کشف رأی معصوم از طریق اجماع دخولی

اولین وجه از این وجوه این است که اگر فرض کنید یک فقیهی ملاحظه کرد و دید علمائی وجود دارند و اینها یک مطلبی را بالاتفاق قائل هستند و از یک طریقی یقین کرد که امام معصوم در بین اینها وجود دارد ولو اینکه شخصا او را نمی شناسد، مثل اینکه از باب مثال، فی

ص:299

زمن الحضور است که این معنا امکان تحقق دارد. اگر یک کسی وارد یک مجلسی شد که روات متعدد وجود داشتند و بعضی از افراد غیر معلوم الوصف و الحال وجود داشت و یقین پیدا کرد که امام در بین اینها وجود دارد، اما کدام امام هست و کدام نیست، حالا آنهایی که نیست شاید بعضی ها را می شناسد اما چند نفر هم غیر معروف الحال و معلوم الحال هستند، لکن علم اجمالی پیدا کرد به این که یکی از اینها عبارت از امام است و دید نظریه همه، یک مطلب است، همه در یک مسأله فقهیه، متفق القول هستند، بدون اینکه که اختلاف نظری وجود داشته باشد. اگر یک چنین چیزی پیدا شد و تحقق پیدا کرد که امکان دارد در زمان غیبت هم تحقق پیدا بکند لکن امکانش در زمان غیبت، یک امکان ثبوتی است، اما امکان اثباتی آن برمی گردد به یک اشکالی که در وجه دوم ما ان شاء الله، عرض می کنیم اما در زمان حضور امام، این مسأله، امکان پذیر است که کسی وارد مجلسی شود، یقین بکند که«احد هؤلاء الامام من دون ان یعرفه بشخصه» لکن لازمه آن این است که افراد غیر معروف الحالی در بین اینها وجود داشته باشد، برای اینکه اگر همه را بشناسد که هذا زراره و هذا محمد بن مسلم و هذا ابو بصیر، اگر آن غیر المعروف الحالش یک نفر شد، طبعا علم اجمالی تبدّل به علم تفصیلی پیدا می کند، پس لا محاله آن غیر معروف الحال باید متعدد باشد که این نتواند به وسیله علم تفصیلی شخص امام را بشناسد. اگر یک چنین چیزی که همه اش جنبه فرضی دارد اولا، و ثانیا به زمان ما ارتباطی ندارد و در زمان ما منتج نتیجه ای نیست، تحقق پیدا کرد، مستندی برای موافقت معصوم پیدا می شود یعنی می توانیم بگوییم: «اتفاق هؤلاء الجلساء فی هذا المجلس مع هذه الخصوصیة کاشف عن موافقة المعصوم. لم یکون کاشفا؟» علت کاشفیت چیست؟ علت آن این است که«انّما المعصوم یکون احدهم» معصوم، یکی از اینها است لکن بشخصه مجهول است و بر طبق علم اجمالی، علم اجمالی به وجود او پیدا شده.

اصطلاحا از این نوع اجماع، تعبیر به اجماع دخولی می کنند.

عدم زیان مخالفت معلوم الحال ها به اجماع دخولی

لازمه اجماع دخولی این است که اگر افراد معلوم الحال نظرشان در خارج، مخالف با این نظر باشد، آن دیگر مضرّ نیست برای اینکه«معلوم الحال یکون معلوما انه لیس بامام» و اگر لیس بامام شد، اگر نظرش مخالف با این نظر باشد و موافقتی نداشته باشد، این لطمه ای به تحقق این اجماع نمی زند. اینکه در بعضی از کلمات قدما ملاحظه کرده اید که تعلیل می کنند

ص:300

که مخالفت فلان عالم لطمه ای به اجماع نمی زند و علت برایش می آورند و می گویند: «لأنه معلوم النسب»، عدم قدح مخالفت مخالف را معلّل می کنند به اینکه چون معلوم النسب است لذا لا یقدح مخالفته، این برای همین است که اگر مبنا عبارت از دخول شخص و ذات امام(علیه السلام) باشد با وصف عدم معلومیت و عدم معروفیت، لذا اگر معلوم الحال ها هم مخالفت بکنند، حتی اگر در همان مجلس هم مخالفت کنند، فرض کنیم سه نفر از روات شناخته شدۀ باسمه و نسبه و خصوصیته اگر مخالفت کرد، لکن دایره علم اجمالی به وجود امام مربوط به غیر از هؤلاء شد، مخالفت اینها و لو فی نفس ذلک المجلس باشد لا یقدح، ضربه ای به تحقق اجماع نمی زند برای اینکه ما روی لفظ تکیه نداریم، روی عنوان تکیّه نداریم، عنوان که خودش موضوعیّت ندارد و عنوان کاشفیّت مطرح است و منکشف آن، حجیّت دارد و مخالفت معلوم الحال، ضربه ای به حجیت اجماع به این کیفیت نمی زند. شاید تا زمان سید مرتضی و شاید هم خود سید مرتضی، بیشتر روی اجماع دخولی تکیه می کردند لکن عرض کردم: این اجماع دخولی نسبت به زمان غیبت نمی تواند نقش داشته باشد برای بعضی از اشکالاتی که در وجه دوم عرض می کنیم، اما نسبت به زمان حضور امام اگر یک چنین فرضی واقع شد، این می تواند مفید باشد لکن به کار ما نمی خورد و نمی تواند حجیتی داشته باشد.

اجماع تشرّفی

اما آن چیزی که در زمان ما امکان دارد تحقق پیدا کند و حتی اجماع به این کیفیت با رأی یک نفر هم از نظر ملاک حجیت، تحقق پیدا می کند آن است که از آن تعبیر به اجماع تشرّفی می کنند. معنای اجماع تشرّفی این است که اگر یک فقیهی، این لیاقت و این قابلیت در او پیدا شد که بتواند در زمان غیبت، تشرّف پیدا کند به محضر مقدس حضرت بقیة الله(روحی له الفداء) و تا این درجه مقام داشته باشد که بتواند مسألۀ مشکلی را از ایشان بپرسد و مستقیما جواب اخذ کند، کما اینکه نسبت به بعضی از بزرگان فقهاء مثل مرحوم مقدّس اردبیلی صاحب کتاب مجمع الفائدة و البرهان که یکی از کتابهای بسیار نفیس فقهی ماست، و همینطور نسبت به بعضی دیگر از علما و فقهای بزرگوار نقل شده که خیلی هم دلیل بر کذب این مسائل نیست. حالا قصّه، فرضی است.

فرض کنیم که مقدس اردبیلی خدمت حضرت بقیة الله(روحی له الفداء) رسید و یک

ص:301

مسأله مشکل فقهیه ای را از ایشان سؤال کرد و بدون هیچ تردیدی و شبهه ای، مستقیما از خود امام جواب گرفت حالا که می خواهد این رأی را منعکس کند، به چه کیفیتی منعکس بکند و به چه صورتی این رأی را بیان کند؟ اگر به این صورت باشد که بخواهد آن واقعیت مطلب را کما هی بیان کند، در مورد ایشان قابل قبول است اما برای خاطر مسائلی که خیلی افراد سوء استفاده گر از آن استفاده سوء کرده اند و می کنند و حتی فی زماننا هذا در قم هم افرادی هستند که از این مسائل سوء استفاده می کنند، لذا روایاتی وارد شده که هر کسی که از شیعیان ما ادعا کرد که من حضرت بقیة الله را ملاقات کردم و مشرّف شدم به زیارت ایشان، روایت می گوید:

فهو کذّاب یا کاذب مفترء، این دروغ می گوید، این افترا و بهتان زده است، و مصلحت هم همین بوده و الاّ اگر این روایات نبود این هم یک بابی می شد برای مدعیان دروغین با اینکه با وجود این روایات این همه سوء استفاده در این وادی وجود دارد که حتی مسلکهای انحرافی به عنوان انا باب، ادّعا که می کرد من باب هستم برای بقیة الله، شروع دعوت انحرافیش از عنوان باب بودن یعنی من در هستم برای حضرت بقیة الله و از من می شود ارتباط با آن وجود مقدّس پیدا کرد.

با وجود این همه روایات برای تکذیب افرادی که مدعی تشرّف به محضر مقدس ایشان هستند مع ذلک این همه سوء استفاده ها وجود دارد، و اگر این همه اخبار نبود، مسألۀ تکذیب و افتراء هم نبود دیگر ببینید دایرۀ ادعا و سوء استفاده چقدر توسعه پیدا می کرد و چقدر گمراهی برای مردم به وجود می آورد و چقدر سوء استفاده ها در این رابطه بالخصوص پیدا می شد. حالا می بینید که جامعۀ ما مخصوصا، یک کسی دو سه تا خواب می بیند، با این که خواب دیده و خواب دیدن دلیل بر یک مزیّت و فضیلتی نیست ولی همین خوابها موضوعیّت پیدا می کند و یک موقعیّتی برای او به وجود می آورد و اگر اهل سوء استفاده باشد خیلی می تواند از این طریق بهرۀ سوء ببرد.

به هر حال فرض کردیم مقدس اردبیلی تشرف پیدا کرده به محضر حضرت بقیة الله، مسأله ای پرسیده و جواب روشنی مستقیما از آن وجود مقدس گرفته و حالا می خواهد این جواب را در کتابش بیاورد، آیه ای هم بر طبقش دلالت ندارد روایتی هم بر طبق این نظر، وجود ندارد و عقل هم اینطور نیست که بتواند حکم و ادراکی درباره این مسأله داشته باشد، حالا به چه صورت این نظر را در کتابش پیاده کند؟ اگر بگوید: من بر اثر تشرف به این مطلب رسیده ام و مستقیما این نظریه را از آن وجود مقدّس اخذ کردم که داخل همان دایرۀ افرادی

ص:302

می شود که ادعای تشرّف و رؤیت کرده است، و اگر خود ایشان هم بخواهد این ادعا را بکند، باز چه بسا پذیرفته است، اما زمینه ای برای ادعاهای دیگران پیدا می شود، در حالی که فقهای ما موظّف هستند که مقاصد و اغراض ائمه(علیهم السلام) را کاملا دنبال کنند و نگذارند زمینه ای برای ادعای تشرف، بوجود بیاید، پس این را نمی تواند ادعا بکند. پس چه باید بکند؟ راهی غیر از این ندارد که بگوید که این مسأله، اجماعی است. غیر از این نمی تواند مطلب را در قالب لفظی بیان بکند و در قالب عبارتی بیاورد. او هم فقیهی است که باید بر مسأله فقهیه، استدلال بکند. یک وقت می خواهد رساله بنویسد، رساله، استدلال نمی خواهد، اما فقیهی که شرح می نویسد، شرح با آن عظمت برای کتاب ارشاد الاذهان علامه، او باید حرفش مستند باشد. وقتی می گوید: در این مسأله، حکم، این است، دنبال آن دلیلش را مطرح کند و باید بگوید: به دلیل اجماع، و وقتی که باطن آن را ملاحظه کنیم، می بینیم حتی اتفاق هم نبوده، رأی خودش است و شاید قبلا رأی خودش هم نبوده، رفته مطلب را از امام معصوم و حضرت بقیة الله شنیده و چه بسا خودش هم با قطع نظر از این سؤال، رأیش این نبوده اما حالا وقتی رأی امام را می خواهد منعکس کند، در قالب اجماع منعکس می کند. راهی هم غیر از این وجود ندارد. در قالب هیچ عبارتی و دلیلی نمی شود این نظر امام را بیان کرد و پیاده کرد.

وجه عدم حجیت اجماع تشرّفی

اگر ما رفتیم در کتاب مقدس اردبیلی(با توجه به آن مسائلی که به ایشان نسبت داده شده و قبول بکنیم که یک چنین مسائلی بوده) دیدیم ایشان در یک مسأله ای ادعای اجماع کرده، آیا ما بپذیریم و این ادعای اجماع ایشان می تواند اثر داشته باشد یا نمی تواند اثر داشته باشد؟ جواب این است که نه، این راه هم به درد نمی خورد برای این جهت که خود ایشان که نگفته:

من که ادعای اجماع می کنم، منشأ ادعای اجماع من، مسألۀ تشرّف است، ایشان که فرار می کرده از این که مدعی تشرّف باشد. اگر می خواست این حرف را بزند مستقیما در کتاب فقهی اش مطلب را کاملا در میان می گذاشت می گفت که این مسأله ای بود که من فکرم به جایی نرسید و دلیلی هم برایش پیدا نکردم و تشرّف پیدا کردم و مستقیما از زبان مبارک امام معصوم(علیه السلام) این رأی را شنیدم. اگر اینطور بیان می کرد که مشکلی در کار نبود ولی ایشان از این معنی فرار کرده و به هیچ وجه نمی خواهد مسأله تشرف را مطرح بکند، حتی به صورت اجمال هم نگفته اند که در آنجاهایی که من ادعای کرده ام و شما می بینید دلیلی وجود

ص:303

ندارد، این یک مسأله ای است که نتیجۀ تشرف من به محضر حضرت بقیة الله(روحی له الفداء) بوده. پس خود ایشان که نه اجمالا و نه تفصیلا، به هیچ وجه مسأله تشرّف را مطرح نکرده، ما هم که یک دلیل قطعی بر تشرف ایشان نداریم، کتابهایی که شرح حال ایشان را نوشته اند، یک چنین مسائلی را گفته اند و ما هم تکذیب نمی کنیم برای اینکه ثبوتا وجهی برای تکذیب وجود ندارد، پیداست که یک افراد معدود و نادری، دارای یک لیاقتهای خاصّی هستند که این صلاحیت ثبوتا در آنها وجود دارد. ما نمی توانیم اصل این معنی را انکار کنیم، اما اثباتا بخواهیم روی یک کسی این معنی را پیاده کنیم، یک دلیل قاطعی بر این مطلب وجود ندارد، ما هستیم و این شرح حالها و بیوگرافی هایی که از بزرگان در اختیار ما هست، ما چه می دانیم که برحسب واقع، این طور است، مخصوصا با توجه به اینکه ادعا، خیلی زیاد است و حرفهای دروغ هم زیاد است، حتی فی زماننا هذا هم خیلی از این مسائل هست که وقتی انسان کاملا دنبال می کند می بیند به یک مستند معتبر دسترسی پیدا نمی کند.

پس مقدس اردبیلی ادعای اجماع کرده، خودش هم نیامده وجه این اجماع را مسألۀ تشرّف بیان بکند، لا اجمالا و لا تفصیلا. بله؛ اگر مدعی تشرّف بود و آن روایاتی که در رابطه با تکذیب ادعای تشرف است در کار نبود، ما از مقدس اردبیلی می پذیرفتیم، هیچ مشکلی در این رابطه وجود نداشت، همانطوری که زراره می گوید: من خدمت امام صادق(علیه السلام) رسیدم و این مسأله را پرسیدم و این جواب را شنیدم، اگر مشکلات و موانع نبود، خود ایشان هم ادعا می کرد، ما شبیه همان روایت زراره، روایت ایشان را قبول می کردیم، دارد یک مسألۀ فقهیه ای را علی فرض تشرّف، بیان می کند آن هم از زبان مبارک خود امام، اما مسأله اینطور نیست. با وجود چنین روایاتی، نمی شود یک چنین ادعایی وجود داشته باشد.

پس مقدس اردبیلی می ماند و فرضا ادعای اجماع، خود ایشان هم وجه این اجماع را بیان نکرده، مسألۀ تشرف را به میان نیاورده، این یک اجماع منقول به خبر واحد می شود، یعنی ما نمی دانیم که مستقیما نظر امام را حسّا گرفته، احتمال می دهیم بر طبق بعضی از مبانی دیگری که از مرحوم شیخ طوسی تا زمانهای بعدی ذکر کرده اند، بر طبق یکی از آن مبانی بوده، روی قاعدۀ لطف بوده، روی ملازمه عادیه بوده، روی بعضی از وجوه دیگر بوده است. لذا اجماع تشرفی اگر هم موضوع پیدا بکند، نتیجه عملی بر آن ترتب پیدا نمی کند و در مقام عمل ما نمی توانیم اثری بر آن مترتب کنیم به همین علتی که برای شما عرض کردم. نتیجتا این دو راه نمی تواند برای کشف اجماع از موافقت معصوم مفید باشد.

ص:304

پرسش:

1 - کیفیت کشف رأی معصوم را از طریق اجماع دخولی توضیح دهید.

2 - چرا در اجماع دخولی، مخالفت معلوم الحال ها مضرّ نیست؟

3 - اجماع تشرّفی چیست؟

4 - وجه عدم حجیت اجماع تشرّفی را بیان کنید.

ص:305

درس یکصد و دهم

اشاره

1374/6/20 بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دو وجهی که برای حجیت اجماع محصّل ذکر شده بود گذشت. مبنای این دو وجه، حسّ بود، یعنی آن کسی که اجماع تحصیل کرده، موافقت معصوم را عن حسّ بدست آورده بود یا به صورت علم اجمالی و یا به نحو تشرّف رای امام را از زبان مبارک امام شنیده بود. اما این وجوه بعدی دیگر بر پایه و مبنای حسّ نیست بلکه اکثر آنها یا همۀ آنها بر مبنای حدس استوار است.

خصوصیت اجماع لطفی

یک وجه اش را مرحوم شیخ طوسی(علیه الرحمة) در کتاب عدة الاصول ذکر کرده و اعتماد بر آن کرده اند و اشکالی که از ناحیه استادشان مرحوم سید مرتضی(علیه الرحمة) به این وجه شده را نقل کرده اند و جواب داده اند. شیخ طوسی بعد از شیخ مفید(علیهما الرحمة) مدتی نزد مرحوم سید مرتضی علم الهدی، تلمّذ کرد. این وجهی که ایشان ذکر می کنند، دو

ص:306

خصوصیت دارد، که یک خصوصیت را من دیروز اشاره کردم. گفتم: این وجوهی که برای حجیت اجماع ذکر می شود، یکنواخت نیستند مثلا در اجماع دخولی، همان مقدار که جماعتی که«یعلم بدخول الامام(علیه السلام) فیهم» اگر اتفاق داشته باشند، کفایت می کند، اما دیگران موافقت و مخالفتشان هیچ اثری ندارد، یا در اجماع تشرفی عرض کردیم: آن کسی که تشرف پیدا می کند، چه بسا خودش صاحب نظر هم نیست فقط نظر امام را از طریق تشرف استکشاف می کند، و در باب اجماع در کتاب استدلالی خودش به عنوان یک دلیل مطرح می کند. اما در این وجهی که مرحوم شیخ طوسی(علیه الرحمة) ذکر کرده اند حتما باید اتفاق و اجماع همۀ علما فی عصر واحد لااقل تحقق داشته باشد که تمام علما و فقها در یک عصر و زمان یک نظر داشته باشند، یک رای داشته باشند و روی این فرض، مرحوم شیخ طوسی این نظر را دارد می فرماید: ما از راه این اتفاق همه فی عصر واحد حدس می زنیم به یک حدس یقینی قطعی که امام(علیه السلام) نظرشان موافق با این نظر مجمعین و متفقین است چرا و از کجا چنین حدسی شما می زنید؟ ایشان می فرماید: روی قاعده لطف. قاعده لطف چیست؟

معنای قاعده لطف

قاعدۀ لطف این است که بر خدا و بر نبی و رسول، لطف، واجب است. لطف هم معنایش این است آن چیزهائی که در هدایت مردم نقش دارد باید مقدمات و وسایل آن چیزها را فراهم کنند و روی همین قاعده لطف است که مثلا بر خداوند ارسال رسل لازم است، انزال کتب لازم است، نصب امام لازم است. ایشان می فرماید: بر امام هم لازم است اگر دید که علمای امت همه بر یک حکمی اتفاق کردند و آن حکم خلاف حکم الله است، خلاف واقع و دستور خداوند است، روی قاعده لطف بر او لازم است که یا خودش ظاهر بشود یا اینکه از یک طریقی و لو غیر متعارف مثل اینکه یکی از مأمورین مخفی خودشان را در قیافه یک عالمی بفرستد و آن نظریه واقعی و حکم اللّه واقعی را حداقل بعنوان یک فقیه و در قیافه یک فقیه مطرح بکند. این طور نباشد که همه نظرشان مخالف با واقع باشد - در حقیقت این مثل یک پشتوانه عقلی است بحسب نظر شیخ طوسی و آن روایت مجعوله«لا تجتمع امتی علی خطاء» یا«علی ضلالة» - که اگر علماء و فقهای پیروان مکتب ائمه(علیهم السلام) فی عصر واحد همه نظرشان خطا بود، همه نظرشان مخالف واقع باشد، بر امام لازم است نگذارد اینها به صورت کلی نظرشان مخالف واقع باشد، نظر حق هم در بین این نظرها خودش را نشان

ص:307

بدهد و لو به یک طریق غیر متعارف و راه غیر متعارف. لذا اگر در یک موردی دیدیم که اتفاق علما بود و نه خود امام(علیه السلام) ظاهر شد و نه رأی دیگری در بین آراء علماء وجود پیدا کرد، روی ملازمۀ عقلیه که مستند به قاعده لطف است یقین می کنیم به اینکه رای امام هم موافق با این آراء است و الا اگر مخالف بود، نباید همه عملاء علی خطاء باشند و حکم اللّه بصورت کلی مخفی بماند. این یک راهی است که مرحوم شیخ طوسی، به این راه تکیه کرده و حجیت اجماع محصل را از این طریق قائل است.

عدم وجوب لطف بر امام معصوم(علیه السلام)

لکن خود ایشان از استاد بزرگوارشان مرحوم سید مرتضی در همان کتاب عدة الاصول اشکالی را نقل می کنند. می فرمایند که علی بن حسین موسوی یعنی سید مرتضی گفته: ما روی این بیان شما مناقشه داریم. چه کسی گفته که اگر فقهای امت، برخلاف نظر امام روی یک حکمی اتفاق کردند، بر امام لازم باشد که یا خودش ظاهر بشود یا بطریق غیر متعارف یک کسی را به هر صورتی و به هر کیفیتی بین علما بفرستد؟ فرموده: ما این را قبول نداریم، این برای آنجائی است که غیبت امام مستند به ما نباشد، اما اگر خود مردم سبب شده باشند بر غیبت امام و مشکلاتی که مردم بوجود آورده اند، سبب برای غیبت امام باشد دیگر لطف مطرح نیست. در حقیقت مسأله بالاتر، اینجا مطرح است، «و هو اصل غیبة الامام». چرا اصلا امام غایب شده؟ این مردم سبب شدند لذا«الغیبة منّا» یعنی مستند به ماست، مستند به مردم است. وقتی که مردم خودشان سبب برای غیبت شدند که اساس حضور امام، منشأ هزارها و میلیونها برکات و آثار و مصالح دینویی و اخروی می باشد. حالا برای اینکه در یک مساله ای، فقها برخلاف حکم اللّه اتفاق کرده اند، چه کسی گفته که بر امام لازم است که یا ظاهر بشود و یا اینکه بطریق غیر متعارف یک کسی را بین علما به عنوان مخالف بفرستد؟ پس مرحوم سید مرتضی روی این جهت، حرفی را که شیخ طوسی به آن اعتماد کرده و ملاک حجیت اجماع قرار داده نپذیرفته است.

اما شیخ بزرگوار طوسی اصل کلام سید مرتضی را جواب نمی دهد. ایشان فقط از این راه وارد می شود که اگر ما حرف ایشان را قبول کردیم و این شبهۀ ایشان وارد شد، از چه طریقی بگوییم اجماع حجیت دارد؟

جوابش این است که اولا راه دیگر وجود دارد که ما در ضمن این وجوهی که عرض

ص:308

می کنیم، خواهیم گفت بعضی از این وجوه قابل قبول است. ثانیا اگر اجماع حجیت نداشته باشد، به کجا لطمه وارد می آید؟ مخصوصا با توجه به آن نکته ای که ما عرض کردیم که اصلا اجماع روی مسلک امامیه و فقهای ما خودش ذاتا موضوع حجیت نیست و درست هم نبوده که اجماع را در ردیف سائر ادله اربعه قرار بدهیم.

اگر کسی به سید مرتضی عرض کند که اگر دلیل نداشته باشیم بر اینکه اجماع حجت دارد، کجا خراب می شود؟ عدم حجیت اجماع که مثل عدم حجیت کتاب و سنت نیست که تالی فاسدی داشته باشد. اصلا دور اجماع را قلم بگیرید و از ادله اربعه خارج کنید و با توجه به این مبنا هیچ گونه مشکلی هم برای شما پیش نمی آید. پس اولا همین اشکال مرحوم سید مرتضی وارد است.

ثانیا: اگر کسی بتواند در علم کلام بر مسألۀ وجوب لطف علی اللّه، دلیل مقتضی اقامه کند؛ اما اینکه بر خداوند لطف واجب باشد که لازمه وجوب لطف بر خدا، لزوم ارسال رسل، انزال کتب، بلکه لزوم نصب ولی و امام است، این مراحل بحمد الله تمامش انجام شده اما بر امام هم به این کیفیتی که شما ذکر می کنید لطف واجب باشد، این دلیل لازم دارد. چه دلیلی دارد که بر امام به این کیفیت لطف واجب است؟ با قطع نظر از اینکه«غیبته منّا» بعد از آن که مناهج و مدارک در اختیار هست، کتاب اللّه وجود دارد، روایات مأثوره عن النبی و الائمه(علیهم السلام) به حد وفور وجود دارد و همه مسائل به نحو حقیقی در اختیار فقهاء و علماء قرار گرفته، با همه این حرفها بگوییم: در کنار همه این مسائل، این هم هست که اگر فقهای یک عصری، قائل شدند به اینکه نماز جمعه واجب نیست لکن به حسب حکم اللّه و به حسب رأی امام، نماز جمعه واجب بوده، چه دلیلی داریم که بر امام لازم است که یا خودش ظاهر بشود یا به صورت غیر متعارف، یکی از آن افراد و رجال الغیب را در قیافه یک فقیه بفرستد تا مسأله وجوب نماز جمعه را به عنوان یک رأی در بین آراء مطرح کند؟ این نیاز به دلیل دارد.

ما می خواهیم الزام کنیم بگوییم: واجب است که امام چنین کاری بکند و از طریق همین وجوب، کشف کنیم که اگر در یک موردی، چنین معنائی تحقق پیدا نکرد، موافقت معصوم، مطابقت آن اجماع بر نظریه معصوم را بفهمیم. آیا دلیلی بر وجوب لطف بر امام با توجه به این خصوصیاتی که عرض کردیم هست یا نه؟ بله بر هر امامی لازم است که امام بعدی را معرفی کند و در مورد عدم تقیه اگر مسأله ای از او سؤال شد، حکم اللّه را بیان کند، امّا در شرائط غیبت، از یک طرف و با وجود سائر منابع، کتاب اللّه و روایات و انفتاح باب اجتهاد، و از طرف

ص:309

دیگر با وجود اینکه خودشان فرموده اند که ما مصوبه نیستیم، «للمصیب اجرین و للمخطیء اجر واحد و من الممکن ان یکون»: یک مجتهد یا چند مجتهد یا همه مجتهدین در یک عصر مخطیء باشند. ما از چه راهی این را بر امام الزام کنیم، بگوییم: بالاخره اگر یک زمانی فقها اتفاق کردند بر عدم وجوب نماز جمعه در حالی که حکم واقعی، وجوب بود، به یک صورتی ولو خواب ببینند، یا در قیافه غیر عادی کسی را بفرستد. این نیاز به اقامه دلیل دارد و ما دلیلی بر وجوب لطف به این کیفیت بر امام نمی توانیم اقامه کنیم. لذا این قاعده لطف که مرحوم شیخ طوسی ذکر کردند نتوانست جواب اشکال سید مرتضی را درست بدهد فقط فرمود: اگر ما این راه را قبول نکنیم نسبت به حجیت اجماعات، لنگ می مانیم، و دیگر راهی برای حجیت اجماعات نداریم، که ما جواب این حرف را عرض کردیم. بالاخره ایشان این وجه را از قبول می کنند و این وجه مبتنی بر حدس قطعی ناشی از ملازمه عقلیه مبتنیه بر قاعده لطف است.

کشف اجماع از وجود دلیل معتبر نزد مجمعین

وجه دیگر بر حجیت اجماع مبتنی بر این است که می گوید که ما از اتفاق علما در یک عصر، موافقت معصوم را کشف نمی کنیم لکن کشف می کنیم که یک مدرک و دلیل معتبری در اختیار علماء بوده و اینها با توجه به آن مدرک و دلیل معتبر، این نظر اجماعی را داده اند و اگر آن مدرک به ما هم می رسید، ما هم مثل آنها قائل به همین نظر می شدیم.

در این راه اولا باید موضوع را مثل همان وجه گذشته جائی قرار بدهید که اتفاق کل فی عصر واحد باشد یعنی همه علما و فقها اتفاق بر یک نظر و رأی داشته باشند.

نکته دوم گرچه در کلمات نیست اما این نکته هم باید مورد توجه قرار بگیرد که این رأیی هم که داده اند رأیی نباشد که موافق با قاعده و یا یک اصلی از اصول شرعیه باشد، مثل اینکه فرض کنیم که در یک مسأله و یک شبهه وجوبیه ای، نظریه علما، وجوب است که وجوب بر خلاف اصالة البرائة است، حتی بر خلاف استصحاب عدم وجوب است، مثلا اتفاق کردند بر وجوب در یک موردی، ما پیش خودمان می گوییم: آنها از یک طرف، اتفاق بر وجوب دارند و از یک طرف، وجوب برخلاف قاعده است و چیزی که برخلاف قاعده باشد، نیاز به دلیل محکم دارد. انسان همینطوری نمی تواند بدون دلیل یک حکمی را برخلاف قاعده بیان کند.

پس اتفاق هست و آن حکم مورد اتفاق هم برخلاف قاعده اصالة البرائة یا استصحاب عدم الوجوب است، پس چرا اینها فتوا به وجوب داده اند؟ اینها که آدمهای بی سوادی نیستند، اینها

ص:310

که خدای نکرده بدون مدرک و بدون دلیل فتوا نمی دهند و رساله نمی نویسند، پس ما قطع پیدا می کنیم به اینکه لابد یک دلیل معتبری در اختیار اینها بوده که همه آنها این دلیل را سندا و دلالة پذیرفته اند و همه آنها به اتفاق آراء برخلاف قاعده، در این مسأله، حکم به وجوب کرده اند.

پس در حقیقت طبق این وجه، آن چیزی که به سبب اجماع، منکشف می شود، مسأله موافقت معصوم نیست، بلکه آنکه منکشف می شود، وجود دلیل معتبری است که«استند الیه العلماء بأجمعهم و لم یناقش فیه احد منهم» اگر این طوری باشد دیگر کاری به رأی معصوم و موافقت او ندارد.

نرسیدن دلیل معتبر به دست متأخرین

یک اشکال اینجا مطرح می شود و آن این است که با اینکه این دلیل معتبر در اختیار همه فقهاء و علماء بوده و با اینکه این همه کتابهای روایتی در اختیار هست که از زمانهای سابق این کتابها نوشته شده، این سؤال برای انسان پیش می آید که چرا این دلیل معتبر گم شده و به ما نرسیده با اینکه در اختیار یکی دو نفر نبوده، در اختیار همه فقها بوده است؟ یک وقت این است که یک روایتی را یک کسی از آنهائی که صاحب این جوامع حدیثی هستند نقل می کند، دیگران نقل نمی کنند. در همین کتب اربعه ما روایاتی که اصحاب این کتب به آن متفرد باشند دیده می شود، روایتی در کافی هست، در تهذیب و استبصار نیست، روایتی در من لا یحضر وجود دارد که در کافی وجود ندارد و هکذا اینها هست. بحث این است که اگر مسأله مورد اتفاق همه علما بود و مستندشان هم یک دلیل معتبر و یک روایت معتبره ای بود، معنایش این است که این روایت در اختیار همه بوده که بر طبقش فتوا داده اند، آن وقت روایتی که در اختیار صدها فقیه بوده و به آن استناد کرده اند و برخلاف قاعده بر طبقش فتوا داده اند چطور می شود این روایت گم شود و به دست ما نرسد؟ اگر از طریق زید، نرسید باید از طریق عمرو برسد، از طریق بکر برسد. لذا باور کردن این، یک قدری محل اشکال است.

امکان عدم تمامیت دلیل معتبر قدما نزد متأخرین

اشکال دومش این است که ممکن است این روایت منشأء و دلالة از نظر فقهای آن عصر، تام بوده باشد اما اگر در اختیار من و شما قرار می گرفت، ممکن بود حداقل از نظر دلالت، در

ص:311

آن روایات مناقشه داشته باشیم و شاهدش هم این است که ما در مسائل فقهیه به بعضی از مسائل برخورد می کنیم مثل مسأله نجاست ماء البئر که این در عصرهای متعددی مشهور بلکه بالاتر از مشهور بوده، لکن وقتی که نوبت به زمان ما رسید با دقتی که در روایات وارده در ماء البئر شد به دست آمد که«ماء البئر واسع لا یفسده شیء». همین«واسع لا یفسده شیء» در اختیار قدما هم بوده در عین حال فتوای به نجاست آن داده اند، امّا وقتی که در اختیار متأخرین قرار گرفت، روی دقتی که متأخرین در مفاد این روایت کردند به این نتیجه رسیدند که ماء البئر اصلا اتصاف به نجاست پیدا نمی کند و این منزوحات بئر هم یک احکام وجوبیه نیست و اگر وجوبیه هم باشد، وجوبیه تعبدیه است نه اینکه دخالت در طهارت ماء البئر داشته باشد.

به هر حال من الممکن که اگر آن دلیل معتبر در اختیار ما قرار می گرفت استنباط و برداشت ما از آن دلیل معتبر، غیر از آن چیزی بود که فقها در یک عصر از آن روایت برداشت کرده اند. در نتیجه کاشفیت اجماع از یک دلیل معتبر، اگر معنایش کشف دلیل معتبر عند المجمعین باشد، ما حرفی نداریم، لکن به درد ما نمی خورد. امّا اگر اجماعشان کاشف از دلیل است که معتبر است حتی عندنا سندا و دلالة، ما چنین کاشفیتی را نمی پذیریم. پس این وجه چهارم هم به این کیفیت مورد مناقشه است.

پرسش:

1 - خصوصیت اجماع لطفی چیست؟

2 - معنای قاعده لطف را بیان کنید.

3 - آیا لطف بر امام معصوم(علیه السلام) واجب است؟ توضیح دهید.

4 - طریقۀ چهارم حجیت اجماع را با اشکال آن بنویسید.

ص:312

درس یکصد و یازدهم

اشاره

1374/6/21 بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ملازمه عادیه بین قول مرئوسین و رضایت رئیس

آخرین وجهی که برای حجیت اجماع در آنجائی که اجماع محقق باشد و منقول به خبر متواتر باشد ذکر شده این وجه است که نوعا مورد اعتماد متأخرین قرار گرفته و از علمای اهل تسنن هم تنها شافعی در یک کتابی که در علم اصول نوشته، وقتی که به مسأله حجیت اجماع می رسد، دیگر به آن روایت معروفه بین خودشان استدلال نمی کند که«لا تجتمع امّتی علی ضلالة» یا«علی خطاء» بلکه علّت حجیت اجماع را همین که می خواهیم عرض کنیم قرار می دهد، منتها با دو خصوصیت: یکی اینکه مقصود او از علما و فقها، همان علما و فقهای خودشان است و دیگر اینکه آن معصومی که از این طریق می خواهیم موافقتش را کشف کنیم، از نظر شافعی، فقط رسول خدا(صلی الله علیه و آله) است، امّا به خلاف ما که می خواهیم موافقت معصوم را کشف بکنیم و فرقی از نظر حجیت بین قول رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و اقوال ائمه هدی قائل نیستیم و همه را حجت می دانیم.

ص:313

این وجه عبارت از یک ملازمه است، لکن نه ملازمه عقلیه ای که شیخ طوسی به استناد قاعده لطف معتقد بودند، بلکه این ملازمه، یک ملازمه عادیه است که علمی هم که حاصل از ملازمه عادیه است، لازم نیست یقین صددرصد باشد، یک اطمینانی که عرف و عادت با این اطمینان معامله علم می کند، همان هم کفایت می کند. آن مسائل عقلیه است که باید یک یقین قطعی صددرصد در آن وجود داشته باشد امّا آنهائی که مبتنی بر یک جهات عادی است و لو علم صددرصد در آن وجود نداشته باشد، و لو علم صددرصد هم افاده نکند بلکه اطمینان افاده کند، همان هم کفایت می کند.

پس این وجه مبتنی بر یک ملازمه عادیه است و از طرف دیگر باید کاشف را در این وجه، اتفاق همه فقها قرار بدهیم«لا فی عصر واحد، بل فی زماننا الی زمان الائمة(علیهم السلام) هر چه فقیه وجود دارد، هر چه عالم دین وجود دارد، اینها در عنوان کاشفیت نقش دارند، برای اینکه این وجه قبل از این که در ما نحن فیه پیاده بشود، عنوانش به این نحو است که اگر ما دیدیم یک تشکیلاتی، یک حکومتی، یک زمامداری وجود دارد و تمام افراد وابسته به این حکومت، متفق بر یک مطلب هستند و همه در یک جهت با هم متفق القول هستند، با سمتهای مختلفی که دارند، با قرب و بعدی که از نظر ارتباط به اصل حکومت بینشان وجود دارد، آیا اتفاق اینها به حسب عادت، کاشف از این نیست که آن کسی که در رأس حکومت قرار گرفته و محور اصلی حاکمیت است، او هم نظرش همین نظر است؟ عادتا محال است.

محال عادی است که نظر یک حاکمی مخالف با نظر همه آنهائی که در دستگاه حکومت و مرتبط با حکومت هستند و در مقابل حکومت هم خاضع هستند و سر تسلیم فرود آورده اند، باشد. وقتی همه اینها روی یک جهتی متحد و متفق باشند، عادتا معلوم می شود که اصلا حاکم اوّلی و حاکم اصلی هم همین نظر را دارد و نمی شود که او یک نظر داشته باشد و همه اعضای حکومت با تعدد و کثرت و اختلاف مراتبشان، نظرشان مخالف با نظر حاکم اصلی و محور اصلی در حکومت فرق داشته باشد.

ملازمۀ عادیه بین قول علما و رضایت معصوم(علیه السلام)

اگر ما ملاحظه کردیم و دیدیم که همه فقهای ما«فی کل عصر و زمان طبقة بعد طبقة» با کمال زحمتی که در راه استنباط احکام الهیه کشیده اند و با کمال ارتباطی که با ائمه معصومین(علیهم السلام) از نظر کلماتشان، القائاتشان و نظراتشان دارند، همه متفق بودند در

ص:314

این که نماز جمعه واجب است، آیا این عادتا ملازم با این نیست که معلوم می شود این وجوب را در اصل از امام معصوم(علیه السلام) گرفته اند و نظر مبارک ایشان وجوب نماز جمعه بوده؟ و الا چطور می شود که فرضا نظر ایشان عدم وجوب باشد، امّا فقها در طول تاریخ و در جمیع طبقات و در همه اعصار و زمانها روی مسأله وجوب نماز جمعه، اتفاق کرده باشند؟ عقلا محال نیست اما عادتا محال است که اینها با اینکه آشنایان به انظار ائمه معصومین هستند و به تعبیر خود امام(علیه السلام) «نظر فی حلالنا و حرامنا و عرف احکامنا» اینها ناظرین بر حلال ائمه و حرام ائمه هستند و آشنایان به احکام صادره از ائمه(علیهم السلام) هستند، با این خصوصیتی که دارند و از طرفی هم در اطمینان به عدالتشان تردیدی نیست. بی جهت که نیامده رساله بنویسد و بگوید: نماز جمعه واجب است، لابد ماهها بلکه بیشتر زحمت کشیده، رنج برده، ادلّه را زیرورو کرده، آن وقت به این نتیجه رسیده است که صلاة الجمعه یک وجوب دائمی دارد، همانطوری که مثلا در عصر حضور واجب است اصلش، وجوبش در زمان غیبت هم به همین کیفیّت است.

این شاید بهترین وجهی باشد که انسان بتواند برای حجیت اجماع ذکر کند. دیگر نه مسأله اجماع دخولی و تشرفی است، نه قاعده لطف و امثال ذلک است، فقط یک ملازمه عادی مبنای حجیت اجماع قرار گرفته. آیا این وجه درست است یا نه؟

اشکال نائینی(ره) بر وجود ملازمه عادیه بین قول امام و علما و پاسخ آن

مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) یک مناقشه ای کرده اند که این مناقشه از غرائب بیانات ایشان است. می فرماید که ما این ملازمه عادیه را در آنجایی می پذیریم که اینها در تبادل نظر و توافق، با هم تواطیء بر یک امری کرده باشند، امّا در مواردی که این از فتوای او خبر نداشته و دوّمی هم از فتوای سوّمی خبر نداشته، هیچ کدام از فتاوای هم مطلّع نبودند لکن معلوم شد که اینها از نظر فتوا، همه به یک نتیجه رسیده اند، بدون اینکه خودشان بدانند که به یک نتیجه می رسند، بدون اینکه از نظرات یکدیگر مطلع باشند، اینجا ما ملازمه عادیه را نمی پذیریم. در حقیقت این اتفاق تصادفی است، این اتفاق بدون تواطیء، از موافقت معصوم و امام(علیه السلام) کشف نمی کند.

این فرمایش ایشان فرمایش جالبی نیست برای اینکه لقائل ان یقول که برعکس این مطلبی که ایشان ذکر فرموده اند، اگر تواطیء باشد، یک شبهه ای در آن وجود دارد، امّا اگر

ص:315

تواطیء نباشد، مثل اینکه فرض کنید یک مسأله مشکل ریاضی را به ده نفر از دانشجویان وارد در علم ریاضی بدهند و بگویند: این را حل کنید، و هر کدام از اینها جدای از دیگری رفتند این مسأله ریاضی را حلّ کردند بدون اینکه هر کدام از اینها اطّلاع از دیگری داشته باشند، اینجا وقتی با عدم تواطیء و عدم اطّلاع هر یک از نظر دیگری، نتیجه عبارت از اتفاق شد، چه بسا انسان اطمینان بیشتری به موافقت معصوم پیدا می کند، بیشتر از آنجائی که مسأله تواطیء و ارتباط و اطّلاع در کار است. پس چطور ایشان می فرمایند: این ملازمه عادیه بین اتفاق مرئوسین و رضایت رئیس کاشف نیست؟ این یک مسأله عرفی است که اگر مرئوسین اتفاق داشته باشند و بخواهند کشف کنند که رئیس هم راضی به همین مطلب است که مرئوسین آن را قبول کرده اند و پذیرفته اند، ایشان می فرماید این ملازمه بین اتفاق مرئوسین و رضایت رئیس مربوط به جایی است مرئوسین با هم نشسته باشند، صحبت کرده باشند، توافق کرده باشند، در حالی که روی قاعده، لعلّ عکس آن، اولی باشد که در صورت عدم تواطیء، انسان با اطمینان بیشتر می تواند رضایت رئیس را کشف کند.

لذا اشکال ایشان به حسب آن چیزی که ظاهر کلامشان دلالت دارد تمام نیست. چون گاهی از اوقات بزرگان و شخصیتهای درجه بالا با اینکه یک کلمات و تعبیراتی دارند، لکن مراد واقعی ایشان غیر آن چیزی است که ظاهر کلماتشان دلالت می کند. اگر مقصود ایشان ظاهر این کلام باشد این به نظر چیز غریبی می رسد که چطور ملازمه را محدود کنیم به صورت تواطیء، در حالی که عدم تواطیء نزدیکتر به ملازمه می باشد از مسأله تواطیء.

تقسیم مسائل فقهیه نزد مرحوم آقای بروجردی

لکن یک مطلبی را مرحوم آقای بروجردی(اعلی الله مقامه الشریف) ذکر فرموده اند که این مطلب علاوه بر اینکه اینجا بدرد می خورد در موارد متعدد دیگر هم قابل استفاده می باشد. خلاصۀ نظر ایشان این است: می فرمایند: ما در مسائل فقهیه، سه نوع مسأله داریم:

یک نوع مسائل فقهیه است که از آنها تعبیر به مسائل فقهیه اصلیه می کنیم. مسائل فقهیه اصلیه همان است که در بعضی از روایات خود ائمه(علیهم السلام) فرموده اند: «انّما علینا ان نلقی الاصول و علیکم التفریع» بر ما هست که رئوس مطالب و قواعد کلیه مطالب را بر شما القاء کنیم و در اختیار شما بگذاریم، امّا این اصول را شما بگیرید و دیگر تفریعش و استفاده فروع مختلف و احکام این فروع با خودتان باشد. پس ما در حقیقت رئوس مطالب را در

ص:316

اختیار شما می گذاریم امّا تفریعات و فروعات و استنباط احکام فروع با خود شماست. نکتۀ این، همین است که ائمه می خواستند که باب اجتهاد تا روز قیامت مفتوح باشد و فتح باب اجتهاد به همین است که رئوس اوّلیه مسائل را القاء کنند لکن فروع را خود بزرگان و فقهاء از این اصول کلیّه استنباط کنند. پس یک قسمت از مسائل فقهیه به نام مسائل اصلیه مطرح است که اینها همان مسائل متلقیات از ائمه معصومین است.

قسم دوّم عبارت از مسائل فقهیه فرعیه است که اینجا مجتهد برای استنباط حکم این فروع باید دست به دامن آن اصول اولیه بزند و از راه عموم و اطلاق و تقیید و امثال ذلک، حکم را به دست بیاورد که اینها را اصطلاحا ولو در کلام ایشان تعبیر می شد به مسائل تفریعیه که اینجا تعریف فقه هم بحث مفصلی دارد که وقت نیست اشاره کنیم. تا زمان شیخ طوسی و قبل از آن که شیخ طوسی کتاب مبسوط را بنویسید، اصلا رسم بین فقهای شیعه همین بود که همان مسائل اولیه متلقیات از ائمه را با حذف سندها، در کتب فقهی می نوشتند و این سبب طعن بر علمای شیعه شده بود، لذا شیخ طوسی بر مقام این برآمد که این طعن را از علمای شیعه کنار بزند و خود ایشان در مقدمه کتاب مبسوط(که خوب است این مقدمه را شما مطالعه کنید) می فرماید: من این کتاب را مبسوط را نوشتم برای اینکه فروعی که در روایات مطرح نشده حکمش را از همان روایات استنباط کنم که در مقابل عامّه بگویم: این طور نیست که استنباط، اختصاص به شما داشته باشد، آن هم بر مبنای قیاس و استحسان و امثال ذلک استنباط بشود، بلکه ما مادامی که از محدوده آیات و روایات تجاوز نکنیم می توانیم همه فروع فقهیه را از همین روایات و آیات استنباط کنیم. پس این قسم دوم عبارت از مسائل تفریعیه است که حکمش استنباط از همان مسائل اصلیّه متلقیات از ائمه(علیهم السلام) خواهد بود.

قسم سوم عبارت است از مسائل عقلیه. در همین فقه ما هم در بعضی از احکام مبنایش عبارت از مسائل عقلیه است مثل اینکه اگر کسی قائل به این شد که وضو، واجب است از باب مقدمه، این مبنایش همان مسأله ملازمه عقلیه ای است که بین وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه تحقق دارد.

قبول ملازمه عادیه بین قول علما و رضایت معصوم در مسائل اصلیه

در نتیجه حالا که ما سه جور مسائل فقهیه داریم، مرحوم آقای بروجردی(قدس سره

ص:317

الشریف) می فرماید که این ملازمه عادیه ای که بین اتفاق علما و رضایت و موافقت معصوم(علیه السلام) ادّعا شد، فقط در مسائل اصلیه اولیه قابل قبول است. اگر یک مسأله، اصلی شد، مسأله اصلی یعنی آن مسأله ای که باید امام معصوم القاء کند چون که خود امام(علیه السلام) فرمود: «انّما علینا ان نلقی الاصول» اگر مسأله داخل در این«انّما علینا ان نلقی الاصول» شد، در این مسأله اصلیه ما ملاحظه کردیم، دیدیم که همه فقهای ما در یک مطلبی، متفق هستند، در حالی که این مسأله اصلی، غیر از اخذ از ائمه و استفاده از امام معصوم هیچ راه دیگری ندارد، اینجا ملازمه عادی پیاده می شود. مثل مسأله بطلان عول و تعصیب در باب ارث که از خصائص علمای امامیه است که در باب ارث مسأله عول و تعصیب را باطل می دانند، خلافا لعلمای اهل تسنن. این بطلان عول و تعصیب، نه یک مسأله عقلی است و نه یک مسأله تفریعی است. وقتی ما دیدیم تمام فقها روی مسأله بطلان عول و تعصیب متفق هستند، کشف می کنیم که پس معلوم می شود این به عنوان یک ملتقی از امام معصوم گرفته شده، و الاّ از کجا می فهمیدند که عول و تعصیب باطل است؟ در آیه ای هم که این مسأله مطرح نشده، در قرآن نه مسأله بطلان عول مطرح است نه مسأله بطلان تعصیب.

ایشان می فرماید: در محدوده مسائل اصلیه و مسائل کلیه اگر اجماع حاصل شد، این ملازمه عادیه بین اتفاق و موافقت معصوم تحقق دارد. امّا اگر مسأله، مسأله فرعی شد، مسأله فرعی را اصلا امام معصوم بیان نکرده، این با استنباط حاصل شده، حالا همه فقها یک مسأله فرعی را به یک صورت استنباط کردند و نظرشان هم یکی شد، از کجا بفهمیم که معصوم(علیه السلام) با این موافق است؟ معصوم که بنا نبوده حکم فرعی را بیان کند. این به عنوان یک مسأله فرعیه مطرح است.

و همین طور در مسائل عقلیه که مبنایش عبارت از عقل است، از راه عقل به این معنی رسیدیم و همه آنها هم اتفاق بر وجوب مقدمه کردند، آیا در اینجا که مبنای نظرشان، یک مسأله عقلیه و درک عقلی است، این اتفاق، کشف از رضایت معصوم(علیه السلام) می کند؟ ایشان می فرماید: خیر. واقعا هم همین طور است.

این یک نکته بسیار جالبی است که ایشان در اینجا بیان کرده اند که در حقیقت ملازمه عادیه را پذیرفته اند لکن در محدوده خاص و آن مسائل اصلیه یا اصولیه به معنای اصلیه. امّا در مسائل عقلیه وجهی برای این ملازمه عادی به نظر نمی رسد. این بیان بسیار جالب و قابل قبولی است. نتیجه این است که اجماعات در آن محدوده اتصاف به حجیت پیدا می کند.

ص:318

پرسش:

1 - آخرین راه حجیت اجماع را توضیح دهید.

2 - اشکال محقق نائینی ره بر طریقۀ فوق را با جواب آن بیان کنید.

3 - تقسیم مسائل فقهیه را نزد مرحوم آقای بروجردی ره بنویسید.

4 - مرحوم بروجردی ره در چه صورتی ملازمه عادیه بین قول علما و رضایت معصوم را می پذیرند؟ توضیح دهید.

ص:319

درس یکصد و دوازدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بنای عقلا

بررسی شمول ادلۀ حجیت خبر واحد نسبت به نقل اجماع

مطلبی که به عنوان یک مسأله اصولیه مطرح شده این است آیا اجماع اگر بخبر واحد نقل بشود و نقل اجماع، متواتر نباشد مثل اینکه یکی یا دو تا یا سه تا از فقها در یک مساله ای ادعای اجماع کردند مثلا(صلاة الجمعة واجبة بالاجماع)، برای کسی که موافق با این معنی می شود اجماعی است که برای او نقل شده و یک فقیه و چند فقیه ادعای این اجماع را کرده اند و آنوقت بحث اصولی این است که اگر نقل اجماع به حدّ تواتر نرسد اگرچه به عنوان نقل واحد و خبر واحد مطرح باشد، آیا ادّلۀ حجیت خبر واحد یعنی ادّله ای که روایات را حجت می کند بنابر اینکه حجیت داشته باشد - که این بحث باید در بحث حجیت خبر واحد بحث بشود - اگر در بحث حجیت خبر واحد ما منتهی شدیم به این که خبر واحد ثقه یا خبر واحد عادل

ص:320

حجیت دارد و دلیل هم بر این حجیت اقامه کردیم، دلیل حجیت خبر واحد، اجماع منقول به خبر واحد را هم شامل می شود؟ یعنی فرق نمی کند بین اینکه در یک مساله ای نظر امام معصوم(علیه السلام) را بصورت روایت بیان کند یا نظر معصوم را به نحو اجماع نقل کند.

همان طوری ادّله حجیت خبر، روایت زراره و امثال ذلک را شامل می شود، بعنوان اینکه اینها نظر امام را نقل می کنند آیا نقل اجماع را هم به عنوان اینکه این نقل در حقیقت نقل نظر معصوم و رای معصوم است شامل می شود یا شامل نمی شود؟

آنکه اساس در بحث اصولی است این معناست و لذاست که بحسب ترتیب طبیعی می بایست بحث اجماع منقول به خبر واحد، متأخر از بحث حجیت خبر واحد، مورد بحث قرار بگیرد و اوّل انسان با ادّلۀ حجیت خبر ثقه یا عادل آشنا بشود بعد ببیند که آیا این ادّله توسعه دارد و همان طوری که روایت و خبر متعارف ثقه و عادل را شامل می شود نقل اجماع را هم به همان ملاک می تواند شامل بشود یا نه؟ لکن با اینکه ترتیب طبیعی اقتضا تأخیر این بحث را می کرده امّا بزرگان بحث اجماع را قبل از بحث حجیت خبر واحد مورد بحث قرار داده اند. پس بحث در این معنی متمرکز است که اگر حجیت خبر ثقه یا عادل را قائل شدیم آیا اگر علامه یا محقق و یا هر دو آمدند در یک مسأله ای نقل اجماع و ادعای اجماع کردند به عنوان اینکه اینها هم نظر معصوم و رأی معصوم را بیان می کنند، آیا این اجماع منقول هم حجة ام لا؟

پیداست که اگر نقل به حدّ تواتر برسد، اگر اجماع منقول به نحو تواتر شد، این مثل اجماع محصّلی می شود که خود انسان اجماع را تحصیل کرده باشد آنوقت اگر یکی از این وجوهی که بحث کردیم به نظرش تمام آمد، همان طوری که از راه اجماع محصّل رأی معصوم(علیه السلام) را کشف می کند، از راه اجماع منقول به تواتر هم می تواند کشف کند، تواتر افادۀ قطع می کند. فرقی نیست بین اینکه یک مطلبی را انسان خودش تحصیل کند یا بصورت تواتر برای انسان نقل بشود. پس بحث ما در غیر مسأله تواتر است. آیا ادّلۀ حجیت خبر، اجماع منقول را هم می گیرد یا نه؟

جواب این است که ادّلۀ حجیت خبر از محدودۀ روایات تجاوز نمی کند البته در روایات فرقی نیست که راوی مثل زراره قول امام را نقل بکند و یا فعل امام را نقل بکند و یا مسأله تقریر مورد نقل واقع شود. دلیل حجیت خبر همان طوری که بعدا هم ان شاء الله در آن بحث مفصلی که در پیش هست از آیات و حتّی اجماع و بنای عقلا استدلال شده بر حجیت خبر

ص:321

واحد لکن آنکه عمدۀ ادّله است و نمی شود در آن مناقشه کرد به خلاف آیات و روایات که خالی از مناقشه نیست، عبارت از بنای عقلا است در امور عادی و در امور زندگی و معاششان بر این که اینها به خبر ثقه ترتیب اثر می دهند و اینطور نیست که عقلا در این مسائل تابع یقین و یا تابع اطمینانی که بمنزلۀ یقین است، باشند. اگر یک مخبر ثقه ای اخبار کرد به مجیء زید من السفر، عقلا ترتیب اثر می دهند و همینطور در مسائل کوچک و بزرگ آنچه مربوط به امور مربوطۀ به عقلاست کما اینکه توضیحش را بعد ان شاء الله عرض می کنیم.

محدودیت بنای عقلا در عمل به خبر ثقه

پس بنای عقلا بر عمل به خبر ثقه است و شارع هم ردعی از این معنی در امور شرعیه نکرده، حالا چرا نکرده و دلیل ما بر عدم ردع چیست؟ این را آنجا می شود بیان کنیم. پس عمده دلیل بر حجیت خبر ثقه، بنای عقلاست. بنای عقلا ضمن اینکه یک دلیل خوبی است، یک دلیل محدودی هم هست چون ما دو جور دلیل داریم: بعضی از دلیلهای ما، دلیل لفظی هستند. این ادّلۀ لفظیه در خیلی از موارد اطلاق دارند و ما می توانیم به اطلاقشان تمسّک کنیم، مثل اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» که سر تا پای مکاسب شیخ انصاری مملو از تمسک به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و امثال ذلک است. امّا یک نوع دلیل داریم که اینها دلیل غیر لفظی هستند و به عبارت دیگر: دلیل لبّی هستند مثل بنای عقلا، مثل عقل، آنجاهائی که عقل به عنوان دلیل مطرح است، اینجا اینطور نیست که دلیل عقلی یک اطلاقی داشته باشد بتوانیم به آن اطلاقش تمسک کنیم و همینطور در یک بعد دیگرش اگر مثلا بجای«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» فرضا ما اجماع می داشتیم بر اینکه بیع را شارع محکوم به حلّیت و نفوذ کرده، اگر به جای آیه شریفه«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» یک اجماعی بر حلّیت بیع قائم بود دیگر مرحوم شیخ نمی توانست در هر گوشه ای به اطلاق این تمسک کند زیرا اجماع فاقد لسان است، فاقد لفظ است، لفظی نیست که بتوان به اطلاق آن تمسّک کرد مگر در بعضی از موارد اجماع با قرائن و خصوصیاتی. و یکی از ادّله ای که زبان ندارد و عنوانش، عنوان دلیل غیر لفظی است، بنای عقلاست. لذا ما نمی توانیم به اطلاق بنای عقلا تمسک کنیم برای اینکه اطلاق برای مورد شک است. پس اگر شما شک دارید در اینکه بنای عقلا هست یا نه؟ چطور شما می توانید به بنای عقلا تمسک کنید؟ بنای عقلا در جائی قابل تمسک است که ثبوت و تحقق این بنای عقلا احراز شده باشد. اگر یک موردی ما شک داشته باشیم که آیا بنای عقلا بر این چیز هست یا نه؟ اینجا دیگر ما چطور می توانیم به آن

ص:322

تمسک کنیم. و بعدا عرض می کنیم که درست است که بنای عقلا بر عمل به خبر ثقه است امّا اینطور نیست که این بنابر عمل به خبر ثقه بمنزله یک«صدّق العادل» یا«صدّق الثقة» باشد که همان طوری که به اطلاق«صدق العادل» تمسک می کنید، به اطلاق بنای عقلا هم تمسک کنید بلکه باید تحقیق کرد که کجا مسلما بنای عقلا بر عمل به خبر ثقه هست و کجا نیست و کجا مشکوک است که این بنا هست یا نیست؟ در هر جائی که متیقنا این بنای عقلا بر عمل به خبر ثقه هست، آنجا را ما می توانیم به ضمیمه امضای شارع و عدم ردع شارع بگوییم: خبر ثقه در آنجا حجیت دارد. امّا در جائی که ما شک داریم که آیا در این نوع از موارد بنای عقلا بر عمل به خبر ثقه هست یا نه؟ دیگر مستند ما برای حجیت نقل و خبر ثقه چیزی نخواهد بود.

خصوصیت بنای عقلا در عمل به خبر ثقه

بعد از آنکه ما تحقیق می کنیم و می بینیم دو خصوصیت در خبر ثقه باید وجود داشته باشد تا محرز باشد که بنای عقلا بر عمل به این خبر ثقه هست و اگر این دو خصوصیت نباشد نمی گوییم: بناء عقلا نیست بلکه نمی دانیم که بنای عقلا هست یا نه؟ و الاّ ما نمی گوییم که بنای عقلا نیست تا کسی بگوید: به چه دلیل می گویید بنای عقلا وجود ندارد؟ می گوییم: ما نمی دانیم که در خارج از این دو خصوصیت، آیا بنای عقلا هست یا نه؟ و تا زمانی که احراز نکنیم، نمی توانیم به عنوان بنای عقلا تمسک کنیم. حالا این خصوصیت چیست؟

یک خصوصیت این است که مسلّما عقلا در جائی به خبر ثقه عمل می کنند که مخبربه اش با یک امر محسوس مشاهد وجدانی با این حواس ظاهره باشد یا اگر یک امر غیر محسوسی هم هست، لکن یک امر غیر محسوسی است که خیلی نزدیک به حسّ است بطوری که انسان از آثارش می تواند زود به تحقق آن امر غیر محسوس پی ببرد. پیداست در موارد محسوس آنهائی که حسّی است مثل«جاء زید من السفر، ذهب عمر الی طهران» یا فلان خبر، نوع اخبار هم اخبار حسیّه است، می بینیم عقلا ترتیب اثر می دهند و کأنّ از آنها سؤال می کنیم که مبنای ترتیب اثر شما چیست؟ در حقیقت یک توضیحی برای ما ذکر می کنند می گویند: برای اینکه این مخبری که آمده خبر داده به اینکه مثلا فلان شخصیت، فلان مدرّس فوت کرده، اگر بخواهیم به حرفش ترتیب اثر ندهیم باید برای خاطر یکی از دو جهت باشد یا باید فکر کنیم این آدم عمدا دارد دروغ می گوید، بدون اینکه واقعیتی برای این مسأله وجود داشته باشد، دارد دروغ می گوید، مثل بعضی ها که از دروغ گفتن لذّت می برند و بصورت یک مرض و

ص:323

کسالت در آنها درآمده، با توجه به اینکه آنقدر در اسلام روی مسأله کذب تأکید شده در کتاب مکاسب هم خوانده اید که همۀ بدیها و شرورها در یک جا متمرکز شد و مفتاحش عبارت از کذب است، پس اینها اینجور می گویند: ما یا باید بگوییم: این عمدا دروغ می گوید و فرض این است که ما به خبری که ترتیب اثر می دهیم باید مخبرش ثقه باشد(و یا عادل که عدالت در بین عقلا مطرح نیست) می گویند: چون این مخبر مورد وثوق است و آدم ثقه ای است و اطمینان داریم به اینکه عمدا دروغ نمی گوید، لذا احتمال کذبش را برای این صفت ثقه بودنی که در او وجود دارد از بین می بریم.

یک احتمال دیگر موجود است و آن این است که این آدم نمی خواهد دروغ بگوید لکن اشتباه کرده، عمرو از سفر آمده امّا این اشتباها می گوید: «جاء زید من السفر» که مسأله اشتباه بواسطه یک اصلی که پیش عقلا مطرح است و در خیلی از موارد به آن تکیه می کنند به نام اصالة عدم الخطاء و الاشتباه این احتمال دوم را از بین می برد. و دلیل بر اینکه این اصل عقلائی در بین عقلا مطرح است مواردش زیاد است که انسان ملاحظه می کند اگر یک کسی وارد شد بر انسان و خدای نکرده شروع به دشنام دادن و سبّ، کرد، نمی آیند کلامش را توجیه کنند روی همان اصالة عدم الخطاء و الاشتباه بلکه فوری در مقام دفاع و در مقام مقابله و معارضه با او برمی آید و همینطور در موارد مختلف.

پس عقلا می گویند: اگر مخبر ثقه گفت: «جاء زید من السفر» ما اگر بخواهیم احتمال بدهیم که این حرف درست نیست یا باید منشأش، دروغگوئی خودش باشد یا منشأش اشتباه و خطائی که از او صادر شده باشد که عمرو از سفر آمده لکن این چشمش اشتباهی دیده و خیال کرده که این شخص، زید است لذا در مقام اخبار می گوید: «جاء زید من السفر» و آن احتمال اوّل بواسطۀ ثقه بودن، مندفع است و احتمال دوّم هم بواسطۀ اصالة عدم الخطاء و الاشتباه دفع می شود. پس خصوصیت اوّل در موردی که مسلّم بنای عقلا هست این است که مخبر به آن عن حس باشد و یا چیزهائی که نزدیک به حسّ است که چیزهای نزدیک به حس مثل شجاعت، سخاوت و امثال ذلک است. با اینکه شجاعت، یک امر نفسانی است، سخاوت، یک امر نفسانی است و امر نفسانی دیدنی و محسوس نیست امّا در عین حال خیلی قریبة من الحس است. وقتی انسان می بیند که یک نفر در مقابل ده نفر قلدر مقاومت می کند، فوری می رود اخبار می کند«انّ فلانا شجاع» در حالی که شجاعت او قابل دیدن نیست«لانّه امر نفسانی» امّا چون شجاعت اثرش همان چیزی بود که این ملاحظه کرد و خیلی نزدیک به امر

ص:324

محسوس است لذا به این خبرها هم عقلا ترتیب اثر می دهند.

عدم احراز بنای عقلا در عمل به اخبار غیر متعارفه

خصوصیت دوّم: باید یک امر حسی غیر متعارف نباشد. اگر از عنوان تعارف و عادت بیرون رفت، این مورد ترتیب اثر عقلا نیست مثل اینکه الان کسی به شما خبر دهد: من یک انسانی را دیدم که چهار متر طول، قامت او بود. این دارد از یک امر محسوسی خبر می دهد و می گوید: به چشم خودم دیدم امّا با اینکه مخبر به این خبر حسّی است و دارد می گوید: من به چشم دیدم یک انسانی را که طول قامتش چهار متر است ولی عقلا این خبر را ترتیب اثر نمی دهند برای اینکه یک مطلب غیر متعارف و مطلب غیر عادی است. در مطالب غیر متعارف، به مجرّد اخبار یک مخبر ثقه، این برای عقلا منشأ ترتیب اثر نخواهد بود.

وقتی که این دو خصوصیت به نحوی که ذکر کردیم وجود داشت می دانیم که بنای عقلا هست و اگر یکی از این دو خصوصیت منتفی بشود حدّاقل شک داریم که بنای عقلا هست یا نه؟ وقتی که اینطور شد در اجماع منقول می بینیم پای این مسأله لنگ است زیرا آن کسی که بواسطۀ اجماع، رأی معصوم را نقل می کند با توجه به آن وجوهی که ما عرض کردیم، مجموعۀ آن وجوه به این برمی گردد که یک وقت عن حسّ رأی امام(علیه السلام) را نقل می کند و یک وقت عن حدس، یک وقت از راه حدس نقل می کند یا روی قاعدۀ لطف و یا روی ملازمۀ عادیه ای که دیروز ذکر کردیم. مجموعۀ وجوه چندگانه ای که ما ذکر کردیم به مسأله حسّ و حدس برمی گردد. این کسی که نقل اجماع می کند، اگر رأی معصوم را از راه حدس بدست آورده باشد، ما می گوییم: بنای عقلا بر این نیست که اگر یک مخبری از این در وارد شد، گفت: برادران! من حدس می زنم که فلان مسأله تحقق پیدا کرده، از او هم می پرسیم که حدس شما ظنّی است یا قطعی؟ می گوید: حدسم قطعی است. آیا بر این خبر ترتیب اثر می دهیم؟ عقلا در چنین مواردی که مخبر، یک مطلبی را از راه حدس و لو اینکه خودش به آن رسیده و قطع هم پیدا کرده ترتیب اثر نمی دهند. قطع او برای خودش حجت است و شما به عنوان یک کسی که طرف نقل قرار گرفته اید می خواهید بر نقل، ترتیب اثر بدهید. اینجا برای اینکه آن خصوصیت اولی که ما گفتیم: در بنای عقلا باید وجود داشته باشد تا بنای عقلا محرز باشد، وجود ندارد برای اینکه مسأله حدس«لیس بحسّی و لا امرا قریبا الی الحس» مثل مسأله شجاعت و سخاوت نیست که نزدیک به امور محسوسه باشد.

ص:325

عدم شمول بنای عقلا نسبت به نقل اجماع

پس اگر ناقل اجماع، تابع مرحوم شیخ طوسی باشد یا مثل متأخرین از راه ملازمه عادیه رأی معصوم و موافقت معصوم(علیه السلام) را حدس زده باشد ففی الحقیقة این علاّمه و محققی که رأی معصوم را حدس زده اند، دارند با نقل اجماع رأیی که از طریق حدس به آن رسیده اند، نقل می کنند و معلوم نیست بنای عقلا در مسأله خبر ثقه ترتیب اثر بر خبری باشد که مخبر آن عن حدس به مخبر به رسیده و آن را کشف کرده باشد. کما اینکه اگر ناقل اجماع از آنهائی باشد که مسأله اجماع دخولی و اجماع تشرفی را بخواهد نقل کند ولی در حقیقت رأی امام را از زبان مبارک امام شنیده، به یکی از آن دو کیفیتی که توضیحش را عرض کردیم، می گوییم:

همین جا هم با اینکه اخبارش عن حسّ است لکن این با روایت زراره فرق می کند برای اینکه اگر زراره مطلبی را از امام صادق(علیه السلام) شنیده، به صورت عادی شنیده، چون در زمان امام بوده، شاگرد ایشان بوده، مطالب را امام صادق(علیه السلام) بیان فرموده اند و زراره هم نوشته است. این یک مطلب طبیعی و عادی است امّا اگر کسی از طریق تشرف یا از طریق اجماع دخولی بخواهد رأی امام را بیان کند و لو اینکه دارد عن حس این مطلب را بیان می کند امّا این حسّ غیر عادی و غیر متعارف است و امر حسّی غیر متعارف اگر مورد اخبار واقع شود«لم یعلم انّ بناء العقلاء علی ترتیب الاثر یشمل هذا المخبر و لو کان فی اعلی درجة الوثاقة و العدالة». در نتیجه؛ روی بعضی از مبانی، چون مخبربه، به یک حدسی برمی گردد و در بعضی مبانی چون مخبربه، به یک امر حسّی خارج از متعارف و عادت است، لذا ادلّۀ حجیت خبر واحد که عمده اش همین بنای عقلاست، شامل اجماع منقول به خبر واحد نمی شود. سؤال این است که آیا اثر بر این اجماعات منقوله بار می شود؟ ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - محدودیت بنای عقلا در عمل به خبر ثقه به چیست؟

2 - دو خصوصیت بنای عقلا در عمل به خبر ثقه را بیان کنید.

3 - چرا بنای عقلا در عمل به اخبار غیر متعارفه احراز نمی شود؟ توضیح دهید.

4 - دلیل عدم شمول بنای عقلا نسبت به نقل اجماع را بیان کنید.

ص:326

درس یکصد و سیزدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مقتضای رجوع به بنای عقلا در حجیت اجماع منقول

بحث در این بود که آیا ادله حجیت خبر واحد همان طوری که خبر ثقه را شامل می شود، اجماع منقول را هم شامل می شود یا نه؟ عرض کردیم که در رابطه با ادله حجیت خبر واحد ولو اینکه به آیات و روایات و اجماع و امثال ذلک استدلال شده لکن عمده دلیل که بعدا هم ان شاء اللّه ذکر می شود مسأله بنای عقلاست و بنای عقلا یک دلیل لبّی است که فاقد لسان است که ما به اطلاقش تمسک کنیم. ادله لبّیه تنها در قدر متیقن آنها یعنی مواردی که ما ثبوت آن ادله را احراز می کنیم، قابل استماع است و وقتی که ما در مورد عمل به خبر ثقه به بنای عقلا مراجعه می کنیم، می بینیم که در یک مواردی این بنای عقلا به عنوان قدر متیقن وجود دارد و آن موارد جاهائی است که دو خصوصیت داشته باشد: یک خصوصیت اینکه مخبربه و آن چیزی که مورد اخبار این مخبر واقع می شود، یک امر حسی باشد، آنرا شنیده باشد، دیده باشد، با سایر حواس آنها را حس کرده باشد، اما اگر یک مخبری، یک مطلبی را از روی حدس

ص:327

عنوان کند ولو اینکه حدسش هم یک حدس قطعی باشد نه یک حدس ظنی، اینجا حداقل احراز نشده که بنای عقلا بر عمل به چنین خبری باشد، امّا آنجائی که عن حسّ باشد، با توجه به خصوصیت دوم، آنجا مسأله بنای عقلا مطرح است. پس خصوصیت اول اینکه مخبربه، یک امر محسوس باشد و اخبار از یک امر حسّی واقع شده باشد. خصوصیت دوم اینکه، آن امر محسوس، یک امر متعارفی باشد، یک امر غیر معمولی و غیر متعارف به آن حسابی که آن روز عرض کردم نباشد.

انواع نقل اجماع از نظر نقل سبب و مسبب

پس این دو خصوصیت در قدر متیقن از بنای عقلا در باب عمل به خبر ثقه مطرح است، در اجماع منقول؛ این نقل الاجماع، ابتداء به دو صورت است، بلکه سه صورت است، دو قسمش یک حکم دارد و یک قسمش حکم دیگر: این کسی که می گوید: «هذه المسألة اجماعیة» که همین معنای نقل اجماع و ادعای اجماع است، مقصود این شخص از«هذه المسألة اجماعیة» چیست؟ چه چیزی را می خواهد اخبار کند و چه چیزی را می خواهد بیان کند؟

یک وقت این است که فقط نقل این شخص متمرکز در سبب است و مقصود از سبب، یعنی فتاوای علماء، آرای فقهاء. «هذه المسألة اجماعیة» معنایش این است که آرای فقها مثلا بالاتفاق و الاجماع بر این مسأله وجود دارد، دیگر کاری ندارد به اینکه از این آراء، کشف قول معصوم می شود و این آراء سببیت برای کشف قول معصوم و نظر معصوم دارد. کاری به مسببش ندارد و کاری به رأی معصوم و موافقت معصوم ندارد. محدوده خبر و محدوده نقل این عبارت از همین چیزهائی است که بالحسّ و العیان در کتابهای فقها و علما ملاحظه کرده، آراء و افکار فقها را در کتابهایشان بررسی کرده و ملاحظه کرده و همین را می آید نقل می کند، بیشتر از این در محدوده نقلش دخالت ندارد.

اما یک وقت این است که این هدفش از«هذه المسألة اجماعیة» متمرکز در همان مسبب است، او می خواهد رأی معصوم(علیه السلام) را نقل کند، منتها سببش را خودش از حس ملاحظه کرده، مسببش را هم یا«عن حس» اگر دخولی یا تشرّفی باشد یا«عن حدس» اگر روی قاعده لطف یا ملازمه عادیه باشد، بدست آورده و در این تعبیر«هذه المسألة اجماعیة» هم سبب را نقل می کند، هم می خواهد بیان کند که فقها اتفاق بر این معنی دارند و هم

ص:328

می خواهد مسبب را نقل کند و بگوید: رأی امام را هم از طریق اتفاق، کشف کردم و برای شما نقل می کنم که نقلش در رابطه با سبب و مسبب، هر دو است. احتمال هم دارد که در بعضی از موارد، اصلا نقلش روی مسبب، تمرکز داشته باشد، وقتی که می گوید: «هذه المسألة اجماعیة» معنای اجماعیة این است: یعنی«مطابقة لرأی المعصوم(علیه السلام)» در حقیقت نظر معصوم را دارد نقل می کند.

پس موارد اجماعات منقول مختلف است: گاهی ناقل اجماع«ینقل السبب فقط» هیچ کاری به مسبب ندارد، گاهی«ینقل السبب و المسبب معا» گاهی هم نقلش متمرکز در سبب و رأی معصوم(علیه السلام) می باشد. این دو قسم اخیر یعنی آنجائی که پای مسبب در میان باشد، حالا یا تنها مسبب را نقل کند یا مجموع سبب و مسبب را اینها در این جهتی که مورد بحث ما هست حکمش یکی است و آن فرض اول جدای از اینهاست.

قسم نقل اجماع به صورت نقل سبب

فرض اول این بود که ناقل وقتی می گوید: «هذه المسألة اجماعیة» یعنی با این کلمه اجماعیة، آرای فقها و انظار فقها را با این کلمه بیان می کند. اینجا دوجور است: یک وقت این است که فرض کنید این شخصی که«منقول الیه» است و به این نقل برخورده است، از نظر اعتقاد درباره حجیت اجماع با عقیده ناقل موافق است، مثلا اگر علامه حلی در یک مسأله، نقل اجماع کرد و ما هم می دانیم که علامه حلی از آنهائی است که در رابطه با حجیت اجماع، همان قاعده لطف شیخ طوسی را قائل است و از طریق قاعده لطف که یک ملازمه عقلیه است موافقت معصوم(علیه السلام) را از راه اجماع کشف می کند، حالا هم که می گوید: «هذه المسألة اجماعیة» و لو اینکه محدوده نقلش فقط سبب است و آراء را نقل می کند لکن چون منقول الیه هم از نظر اعتقاد، موافق با علامه حلی است، او هم معتقد است که وجه حجیت اجماعات محصلّه، عبارت از این است که به استناد قاعده لطف موافقت معصوم(علیه السلام) استنباط شود و کشف شود، اگر منقول الیه یعنی من که کتاب علامه و ادعای اجماع علامه را ملاحظه می کنم، در این اعتقاد هم موافق با علامه باشم، او گفته: «هذه المسألة اتفاقیة» از طریق اتفاق هم قطع پیدا کرده که موافقت معصوم روی قاعده لطف، من هم قاعده لطف را پذیرفته ام و در بحث اصولی به استناد همین قاعده، کشف موافقت معصوم را قبول کرده ام، نتیجه این می شود که با اینکه معنای«هذه المسألة اجماعیة» بیش از عنوان سبب و آراء فقها

ص:329

نیست، مع ذلک این برای من حجت است، چرا؟ برای اینکه مخبربه، یک امر حسی است.

علامه آرای فقها را عن حسّ بدست آورده، از روی کتابهایشان ملاحظه کرده، نه اینکه آراء را از راه حدس، بدست آورده باشد. او آراء را عن حسّ بدست آورده و برای من منقول الیه این امر محسوس را، اخبار کرده است.

شمول بنای عقلا نسبت به نقل سبب در نقل اجماع

شما گفتید: در بنای عقلا بر عمل به خبر ثقه، دو خصوصیت معتبر است: یکی اینکه«عن حس» باشد و دیگر اینکه امر غیر متعارف نباشد و این دو خصوصیت هر دو وجود دارد، آرای فقها را نقل می کند، یک امر محسوس غیر متعارفی هم نیست. خودش از راه قاعده لطف، موافقت معصوم را کشف کرده است، من هم که قاعده لطف را مثل علامه پذیرفته ام، پس چه مشکلی در اینجا وجود دارد؟ دلیل حجیت خبر ثقه، این اجماع منقول را در رابطه با سبب شامل می شود و برای من حجت قرار می دهد. بعد از آنکه حجت شد، من هم از راه این خبر حجت، رأی معصوم(علیه السلام) را استکشاف می کنم، منتها یک فرقی بین ناقل و منقول الیه، وجود دارد و آن این است که درست است که هر دو قائل به قاعده لطف هستند، درست است که مبنای حجیت اجماع نزد هر دو قاعده لطف است، اما ناقل خودش این اتفاق را«عن حس» و بصورت قطع بدست آورده و دنبال امر حسی مقطوع، قطع به موافقت معصوم(علیه السلام) پیدا کرده. بعبارت روشن تر: سببی که کاشف از موافقت معصوم است، برای خود ناقل، یک مطلب قطعی است، اما منقول الیه بعنوان قطع مطرح نیست، برای اینکه خبر ثقه ولو اینکه حجت هم هست و لو اینکه بنای عقلا بر عمل به خبر ثقه می باشد، اما اینطور نیست که از خبر ثقه برای انسان یقین پیدا شود و چه بسا از خبر ثقه ظن هم برای انسان پیدا نمی شود، لکن در عین حال حجیت خبر ثقه در مواردی که حجت است، نه مشروط به این است که افاده علم کند و نه مشروط به اینکه افاده مظنه کند.

پس در حقیقت در قاعده لطف، ناقل و منقول الیه هر دو متفق هستند لکن فرض این است که سبب، برای ناقل، قطعی است، اما برای منقول الیه، بعنوان حجیت خبر ثقه مطرح است لکن همین مقدار هم کفایت می کند و اگر اخبار علامه به اتفاق علما یک امر محسوسی است، برای من حجت شد، من از راه همین سبب حجت به ضمیمه قاعده لطف بدست می آورم که معصوم، موافق است و لو اینکه قاطع به این معنی نیستم لکن عدم قطع روی تردید در قاعده

ص:330

لطف نیست، روی این است که سبب برای من قطعی نبوده، سببش از راه خبر ثقه حجت ثابت شده، همین مقدار فرق وجود دارد، اما در اصل حجیت و ترتیب اثر بر این اجماع منقول دیگر فرقی بین ناقل و منقول الیه وجود ندارد. این یک صورت در نقل سبب است.

اختلاف ناقل و منقول الیه در مقدار سببیت سبب در کشف قول امام(علیه السلام)

در نقل سبب، یک فرض دیگری هم وجود دارد و آن، جائی است که ناقل و منقول الیه ولو اینکه در یک کبرائی با هم اتفاق دارند، در وجه حجیت اجماع با هم اتفاق داشته باشند، لکن اگر در مقدار سببیت سبب بینشان اختلاف بود، فرضا ناقل از راه اتفاق پنجاه نفر از فقها، معتقد بود که می شود موافقت معصوم(علیه السلام) را کشف کرد روی ملازمه عادیه ای که در وجه پنجم ذکر کردیم، اما منقول الیه یک آدم دقیقی بود و می گفت: از طریق اتفاقی پنجاه نفر نمی شود موافقت معصوم(علیه السلام) را حدس زد، بله مثلا اگر صد نفر این مطلب را بگویند، می شود حدس زد، امّا با موافقت پنجاه نفر، حدس موافقت معصوم، برای منقول الیه در کار نیست. با توجه به خصوصیت ناقل و شرائط ناقل و مراتب تتبع ناقل و احاطه علمی ناقل برای او روشن شد که وقتی ناقل می گوید: «هذه المسألة اجماعیة» معنایش این است که پنجاه نفر از فقها در این مسأله متفقند و من از طریق پنجاه نفر، موافقت معصوم(علیه السلام) را حدس زدم، امّا برای منقول الیه باید پنجاه نفر دیگر ضمیمه بشود به آن پنجاه نفر اول تا موضوع و سبب برای حدس، تحقق پیدا کند. آیا در اینجا که عنوانش این است که نقل اجماع از نظر منقول الیه، مشتمل بر نقل جزء سبب است نه تمام سبب و لو اینکه در ملاک کشف، ناقل و منقول الیه از نظر اعتقاد، موافق و متحّد باشند، آیا نقل جزء سبب می تواند اتصاف به حجیت پیدا کند؟ یا نمی تواند اتصاف به حجیت پیدا کند؟

اشکال محقق اصفهانی ره در صورت نقل جزء سبب

اینجا یک مناقشه ای مرحوم محقق اصفهانی - شاگرد مرحوم آخوند که صاحب حاشیه دقیق بر کفایه می باشد - در حجیت نقل اجماع اگر متضمن نقل جزء سبب باشد، می فرمایند:

این نقل«لیس بحجة» برای اینکه اثری بر نقل جزء سبب ترتب پیدا نمی کند. به عبارت روشن تر: ما که در حجیت خبر در باب شرعیات بحث می کنیم، این معنی مفروغ عنه است که باید مخبربه در جوّ شرع، یا خودش حکم شرعی باشد، یا موضوع برای حکم شرعی باشد و

ص:331

الاّ ما نمی گوییم که خبر ثقه در شرع حجت است ولو اینکه مخبربه آن نه حکم شرعی باشد و نه موضوع برای حکم شرعی، و چیزی که در باب استصحاب مطرح است که حجیت استصحاب شرعیه است، در مواردی که مستصحب یا خودش حکم شرعی باشد یا موضوع برای حکم شرعی باشد، حتی در آنجایی که یک واسطه بخورد و مسأله مثبت مطرح شود، شما می گویید: آنجا هم استصحاب حجیت ندارد، وقتی مستصحب خودش باید موضوع برای حکم شرعی باشد«من دون واسطة» و الاّ اگر واسطه ای در کار باشد، باز ادله حجیت استصحاب در چنین مورد اقتضای حجیت نمی کند و البته در خبر ثقه به عنوان یک حجت شرعی آنجا هم این خصوصیت اعتبار دارد، و به استناد همین مطلب مرحوم محقق اصفهانی(قدس سره) می فرماید: اگر مدعی اجماع، منقولش جزء سبب باشد نه تمام سبب و نه سبب، این نقل، حجیت ندارد، برای اینکه اینجا مخبربه، نه مدلول مطابقی اش عبارت از یک حکم شرعی است و نه مدلول التزامی اش عبارت از یک حکم شرعی است. اما مدلول مطابقی نیست بخاطر اینکه فرض این است که نمی خواهم رأی امام را از راه ملازمه بدست بیاوریم، حالا یا ملازمه عقلیه، روی قاعده لطف یا ملازمه عادیه، روی مبنای متأخرین. پس مدلول مطابقی کنار می رود. مدلول التزامی هم اینجا نیست بخاطر اینکه فرض این است که منقول، جزء سبب است، یعنی او نمی تواند بالملازمة موافقت معصوم را کشف کند، باید سبب کامل باشد تا از طریق ملازمه، رأی معصوم کشف شود و حیث اینکه این سبب به نظر من روی معیار، «لیس بکامل» پس این نقل نه خودش متصدی نقل یک حکم شرعی است و نه از طریق مدلول التزامی اثبات می کند یک چیزی را که مربوط به شارع باشد، لذا می فرماید: در نقل جزء از سبب، این نقل فاقد حجیت است ولو اینکه یک امر حسی را هم دارد نقل می کند، امر محسوس متعارف مورد نقل است، امّا بخاطر اینکه اثر شرعی بر آن مترتب نیست فاقد حجیت است.

عدم لزوم تمام العلة برای مدلول های التزامی

لکن بیان ایشان قابل جواب است و کلی این مسأله این است که: آیا در مدلولهای التزامی لازم است که«تمام العلة» برای آن دلالت التزامی باشد یا اگر جزء العلة هم باشد کفایت می کند؟ بیشتر از این نیست که حکم شرعی لازم دارید. در حکم شرعی لازم نیست که یک حکم شرعی فعلی تحقق داشته باشد، بلکه اگر یک حکم شرعی تعلیقی هم وجود داشته

ص:332

باشد، کفایت می کند. حکم شرعی تعلیقی به این صورت که بگوییم: این جزء از سبب«اذا انضمّ الیه الجزء المکمل للسبب» موضوع برای ملازمه عقلیه یا عادیه تحقق پیدا می کند. آیا این مقدار که ترتب اثر متوقف بر ضمّ یک قضیه تعلیقه است، مانع از حجیت خبر ثقه می شود و در دلالتهای التزامی در آنجائی که پای حکم شرعی مطرح است و ما بخواهیم ترتیب اثر بدهیم، حتما باید سبب آن، «تمام السبب و تمام العلة» را نقل کند؟ یا اینکه اگر جزء سبب را هم نقل کند، کفایت می کند؟ از این ادعای اجماعی که علامه کرده، ما بدست آوردیم که ایشان از طریق اتفاق پنجاه نفر موافقت معصوم را حدس زده، و پنجاه نفر برای ما کفایت نمی کند، اگر بتوانیم یک پنجاه نفر دیگر غیر از آن پنجاه نفر که در محدوده ادعای اجماع علامه است پیدا کنیم و ضمیمه کنیم، ظاهر این است که در این مورد، اجماع منقول اتصاف به حجیت پیدا می کند. نسبت به نقل سبب و مسبب هم از راه همان چیزی که خود منقول الیه معتقد است و در باب حجیت اجماع آن را اختیار کرده است، از همان طریق به موافقت معصوم(علیه السلام) پی می برد.

در رابطه با نقل مسبب قبلا هم عرض کردیم در نتیجه گیری که اگر نقل اجماعی مقصودش نقل مسبب باشد یا مسبب و سبب هر دو، که اجمالا پای مسبب در کار باشد، ادله حجیت خبر واحد و خبر ثقه اینجا را شامل نمی شود، برای اینکه این ناقل در رابطه با نقل مسبب و رأی معصوم اگر از طریق حدس، رأی معصوم را بدست آورده باشد، ادله حجیت خبر ثقه، اخبار عن حدس را شامل نمی شود، پس این شخص که رأی معصوم را«عن حدس» نقل می کند، این، مشمول بنای عقلا بر عمل به خبر ثقه نیست و اگر از آنهائی باشد که مسأله اجماع دخولی و اجماع تشرّفی را قائل است، چون هر کدام از اینها در زمان غیبت، یک مبعّد مهمی دارد و بلکه روایاتی بر تکذیب مدعی تشرف داریم، گرچه ثبوتا مورد انکار و استحاله نیست ولی در عین حال، یک مسأله حسّی غیر عادی است، حسی غیر متعارف، لذا اگر کسی ادعای اجماعی کند و منشأ ادعای اجماعش مسأله دخول یا تشّرف باشد، با اینکه هر دو مسأله، حسّی است، لکن چون خارج از دائره متعارف است، بنای عقلا بر عمل به چنین خبر ثقه ای نخواهد بود. نتیجه اینکه اجماع منقول در رابطه با نقل سبب، چه متضمن نقل تمام سبب باشد یا جزء سبب به همان مقدار حجیت دارد، اما در رابطه با نقل مسبب به هیچ یک از آن وجوه خمسه ای که در باب حجیت اجماع مطرح شد، فاقد حجیت و اعتبار است. این تمام کلام در باب اجماع.

ص:333

پرسش:

1 - مقتضای رجوع به بنای عقلا در حجیت اجماع منقول چیست؟

2 - انواع نقل اجماع از نظر نقل سبب و مسبب را بیان کنید.

3 - آیا بنای عقلا شامل نقل سبب در نقل اجماع می شود؟ چرا؟

4 - اشکال محقق اصفهانی ره در صورت نقل جزء سبب را با جواب آن توضیح دهید.

ص:334

شهرت فتوایی، عملی و روائی

- حجیّت شهرت فتوایی، عملی و روایی

ص:335

ص:336

درس یکصد و چهاردهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حجیّت شهرت فتوایی و عملی

بررسی حجیّت شهرت فتوائیه و شهرت عملی

از اموری که مورد بحث واقع شده که آیا دلیل خاص بر حجیت آن قائم است یا نه؟ و به اصطلاح آیا از ظنون خاصه معتبره است یا نه؟ مسأله شهرت فتوائیه است. گاهی از اوقات، شهرت، شهرت در روایت است و از آن تعبیر به شهرت روائیه می کنند این در صورتی است که یک روایتی از نظر متن، شهرت داشته باشد یعنی عده زیادی از روات که شأنشان نقل روایت و نقل احادیث است، این حدیث را نقل کرده باشند مثلا کثیری از آنها این روایت را در جوامع روائیه خودشان ثبت و ضبط کرده باشند. پس معنای شهرت من حیث الروایة این است که روایت در ضبط و نقل حدیث مشهور است یعنی جمع زیادی از اصحاب روایات این روایت را در جوامع روائیه مثلا از امام صادق(علیه السلام) نقل کرده اند. به این می گویند

ص:337

شهرت من حیث الروایة. عنوان دیگر که از آن تعبیر به شهرت عملیه می شود این است که یک روایت در مقام استناد و در مقام عمل، قابل استناد و عمل مشهور قرار گرفته باشد یعنی عده زیادی استناد به این روایت کرده اند و در مقام فتوی، تکیه شان به این روایت بوده است و به استناد این روایت، نظر خودشان را انتخاب کرده اند و در حقیقت عمل به این روایت و تکیه کردن به این روایت در مقام فتوی و در مقام نظر، مورد استناد مشهور بوده است.

نسبت بین شهرت روائیه و شهرت فتوائیه

نسبت بین این شهرت عملیه با شهرت روائیه عموم و خصوص من وجه است برای اینکه گاهی از اوقات هست که یک روایت، شهرت من حیث الروایة دارد، عده زیادی از روات و اصحاب ائمه(علیهم السلام) آن روایت را نقل کرده اند لکن نقل روایت، معنایش عمل به روایت نیست، معنایش استناد به روایت نیست، ممکن است یک روایت و یک مطلبی را ائمه(علیهم السلام) تقیة بیان کرده باشند، این موضوع برای نقل روایت می شود و چه بسا کثیری آن را نقل بکنند اما معنای نقل، این نیست که آن حکمی که مفاد این روایت است و این روایت دلالت بر آن می کند، مورد قبول راوی هم هست.

به عبارت روشن تر: هر موقعی که یک روایت را نقل می کنند حالا یا بلا واسطه از خود آنها نقل بکنند یا به یک واسطه یا چند واسطه نقل بکنند آیا این نقل ملازم با این است که نظر اجتهادی آن راوی هم مطابق با مفاد این روایت است؟ ما می بینیم که چه بسا یک راوی روایات متعارضه را نقل می کند. پس معلوم می شود که مسألۀ نقل روایت، غیر از این است که بر طبق روایت، فتوا بدهد و نظرش مطابق با نظر روایت باشد. لذا ممکن است یک روایت من حیث الروایة، اتصاف به شهرت روائیه داشته باشد به طوری که این روایت در بین ارباب حدیث و اصحاب ائمه(علیهم السلام) معروف باشد اما در عین حال فتوا بر طبق آن نباشد و شهرت عملی که در مقام فتوا استناد به آن کرده باشند تحقق نداشته باشد.

پس گاهی امکان دارد که شهرت روائیه تحقق داشته باشد و شهرت عملیّه تحقق نداشته باشد، گاهی هم از آن طرف، امکان دارد یک روایتی خیلی هم من حیث الروایة شهرت نداشته باشد، در عالم حدیث و نقل حدیث، چندان دارای شهرت نیست و چه بسا حتی امکان دارد که از نظر سند، ضعیف و غیر قابل اعتماد باشد لکن ما می بینیم که عده زیادی از مفتی ها در مقام فتوا به این روایت استناد کرده اند و بر طبق این روایت فتوا داده اند، در این صورت

ص:338

شهرت عملیه تحقق دارد اما شهرت من حیث الروایة تحقق ندارد. البته ماده اجتماعشان فراوان است که در موارد زیادی هم شهرت روائیه تحقق دارد و هم شهرت عملیه تحقق دارد.

معنای شهرت فتوائیه

اما آنکه در این مسأله اصولی امروز، مورد بحث ماست، هیچ کدام از این دو نیست، نه شهرت روائیه محل بحث ماست و نه شهرت عملیه محل بحث ماست بلکه یک عنوان سومی محل بحث است و آن شهرت در نفس فتوا است.

اگر یک فتوائی مشهور شد، نه فتوای مستند به روایت، که مشهور، بر طبق این روایت عمل بکنند، بلکه در یک مسأله فقهیه ای که فرض کنید هیچ روایتی هم وجود ندارد، به جائی اینکه در این مسأله اجماعی وجود داشته باشد و ما داخل در نفس اجماع بشویم و اجماع محصّل و منقول درست کنیم و وجه حجیت اجماع را بررسی بکنیم، به جای همه اینها، یک شهرتی وجود دارد که جمع زیادی از فقها در این مسأله، یک نظریه ای داده اند بدون اینکه مستند به روایتی هم باشد، فقط ما هستیم و این مسأله و عنوان یک فتوا و شهرت این فتوا بین فقها. آیا ما می توانیم یک دلیل بر حجیت این شهرت فتوائیه اقامه بکنیم، همان طوری که در باب اجماع محصّل با یکی از آن راههای پنج گانه، حجیت اجماع محصل را درست می کردند، آیا در پی اجماع، در مسأله شهرت فتوائیه هم مناط دلیل ما بر حجیت نقل شهرت است بحیثی که وقتی انسان در یک مسأله ای با کتاب جوامع مواجه شد و دید روایت وجود ندارد، آنکه در این مسأله وجود دارد، یک شهرت فتوائیه است، آیا به نفس همین شهرت می تواند اکتفا و استناد بکند؟

اگر دلیلی بر حجیت این شهرت قائم بشود، بله اما اگر دلیلی نداشته باشیم این نمی تواند به عنوان یکی از ظنون خاصه معتبره مطرح باشد. حالا چه چیزی می تواند دلیل بر این معنی باشد، با وجود مناقشه یا عدم وجود مناقشه؟ چندتا دلیل ذکر شده، مرحوم آخوند در کتاب کفایه با اینکه خیلی مختصر و مجمل در این مسأله بحث کرده اند ایشان تقریبا سه دلیل ذکر می کنند لکن در بین این سه دلیل، یک دلیلش قابل بحث است و شاید از آن دلیل بشود یک چیزی استفاده کرد و الا دلیل های دیگر مورد مناقشه است گرچه خود مرحوم آخوند در همه سه دلیل مناقشه کرده و در نتیجه قائل به حجیّت شهرت در فتوا نشده اند، لکن یک دلیلش یک قدری قابل بحث است. اول ما آن دلیل را ذکر می کنیم.

ص:339

کیفیت تمسک به مقبوله ابن حنظله برای حجیت شهرت فتوائیه

یک دلیل بر این مطلب مقبوله عمر بن حنظله و مثلش هم یک روایت دیگری شبیه همان مقبوله ابن حنظله است. مقبوله ابن حنظله را در کتاب رسائل ملاحظه فرموده اید، مرحوم شیخ آنجا تقریبا همه روایت را به استثنای یک قسمت مختصری، در بحث تعادل و ترجیح نقل می کند و اصل روایت هم در کتاب وسائل در مباحث قضاء ذکر شده. این روایت، مفصل است به لحاظ اینکه مهم ترین روایت است در مسأله خبرین متعارضین و مرجحات خبرین متعارضین وارد شده. این مفصل ترین روایت در این باب است اما آن قسمتی که به ما ارتباط دارد این است که راوی این مطلب را از امام سؤال می کند می گوید: بین دو نفر از شیعیان در باره دینی یا میراثی، تخاصم و تنازع پیدا شده و بعد یک مطالبی دارد تا به این جا می رسد که این ها دو نفر از همین فقها و بزرگان شیعه را حکم قرار دادند، به اینها مراجعه کردند برای فصل خصومت و رفع تنازع و هر کدام از این دو حکم، یک حکم مخصوصی را برای فصل خصومت مطرح کردند، حکمشان با هم مغایر بود، دو نوع فصل خصومت و دفع نزاع بود و از هر کدام هم که سؤال می کردید که چرا شما به این کیفیت، فصل خصومت کردید، استناد به این روایتی که از شما برای او نقل شده می کرد. در حقیقت مستند هر کدام از این دو در این حکمی که کرده اند، یک روایت است که از طریق شما به آنها رسیده، زید حاکم به استناد یک روایت، حکمی کرده، عمرو حاکم هم به استناد یک روایت دیگری که به او رسیده، یک حکم دیگری کرده، راویان هر دو روایت هم ثقات هستند و خبرشان معتبر است، اینجا تکلیف چیست؟ به چه صورت باید فصل خصومت انجام شود و حق را پیدا کرد؟

اینجا امام(علیه السلام) یک عبارتی در این مقبوله دارد که عین عبارتش ایشان همین است که می فرماید: «ینظر الی ما کان من روایتهم» یا«من روایتهما» دو جور نقل شده«فی ذلک الذی به المجمع علیه بین اصحابک فیؤخذ به من حکمنا و یترک الشاذ الذی لیس بمشهور بین اصحابک فان المجمع علیه لا ریب فیه» امام هم حکم را بیان فرموده و هم علت برایش ذکر شده. می فرماید: دو حکمی که اینجا هست و هر کدام هم مستندش یک روایت است، روایتش هم ثقه است و معتبر است و نقصی از نظر اعتبار روایت ندارد، آن روایتی که مجمع علیه است بین اصحاب تو و اصحاب امامیه، آن حکمی که مطابق با آن روایت مجمع علیه است، آن حکم را باید اخذ بکنی، اما آن روایت شاذی که«لیس بمشهور عند اصحابک» آن

ص:340

روایت شاذ«یترک» آن را دور بیندازید و کنار بگذارید چرا؟ «فان المجمع علیه لا ریب فیه» برای اینکه آن روایت مجمع علیه، هیچ گونه شک و تردیدی در آن وجود ندارد.

بعد دنبال این هم یک مطلبی را ذکر می کند که شاید آنهم در فهم بعضی از نکات ابهام، نقش داشته باشد. می فرماید: «انما الامور ثلاثة: امر بیّن رشده فیتبع و امر بیّن غیّه فیجتنب و امر مشکل یرد حکمه الی اللّه و الی الرسول صلی اللّه علیه و آله» می فرماید: امور سه نوع است:

یک امر بیّن الرشد و واضح الرشد است که انسان باید حتما آن را متابعت بکند و در مقابل، یک امر بیّن الغی و واضح الغی است که حتما باید انسان از آن اجتناب بکند، اما یک نوع سوم هم امری است که جنبه ضلال و جنبه رشدش محل اشکال و ابهام است، این را باید انسان نادیده بگیرد و نشنیده بگیرد«یرد حکمه» یا«علمه الی اللّه و الی الرسول» این را هم در دنبال آن مطلب ذکر کرده اند. پیداست که ذکر این مطلب هم به صورت جمله متعرضه مطرح نیست، و یک ارتباطی بین این و بین آن حرف قبلی وجود دارد.

بررسی معنای«المجمع علیه» در مقبوله ابن حنظله

اما در رابطه با آن«فان المجمع علیه لا ریب فیه» این به قرینه تعبیر قبلی امام، امام اول فرمود: «ینظر الی ما کان» با این اوصاف«المجمع علیه بین اصحابک» آن مجمع علیه را بگیرید «فیؤخذ به من حکمنا» اما در مقابل، وقتی که آن طرف را می خواهند بیان بکنند می فرماید: «و یترک الشاذ الذی لیس بمشهور عند اصحابک» نمی فرماید: «لیس بمجمع علیه عند اصحابک»، این جا از مجمع علیه تعبیر به مشهور می کند می فرماید: «و یترک الشاذ الذی لیس بمشهور عند اصحابک» بعدا باز کلمه مجمع علیه را در تعبیر تکرار می فرماید. از این جا می فهمیم که مقصود از مجمع علیه، همین مشهور است. «المجمع علیه یعنی المشهور من اصحابک» و طرف مقابل، عنوانش دوتاست: یکی الشاذ و یکی«الذی لیس بمشهور عند اصحابک» این قرینه خود روایت است که کسی از خارج این معنی را به روایت تحمیل نمی کند، خود بیان روایت، دلالت بر این مطلب دارد. پس مقصود این روایت از این مجمع علیه، همان مشهور است«فان المجمع علیه لا ریب فیه یعنی فان المشهور لا ریب فیه».

لکن تا اینجا مسأله، تمام نمی شود برای اینکه حالا باید صحبت بکنیم که این شهرتی که مقبوله ابن حنظله می گوید«فان المشهور» و از مشهور، تعبیر به مجمع علیه می کند، آیا مقصودش از شهرت، چه شهرتی است؟ لقائل ان یقول: مقصود، شهرت من حیث الروایه

ص:341

است کما اینکه از کلام مرحوم شیخ انصاری ره استفاده می شود. از کلام مرحوم محقق خراسانی ره تقریبا استفاده می شود که این مقبوله ابن حنظله به ما ارتباط ندارد، به شهرت من حیث الفتوا چه ارتباطی دارد؟ این شهرت من حیث الروایه را ذکر می کند. شما مجمع علیه را به معنای مشهور معنی کردید لکن مقصود از الف و لام موصول در«المجمع علیه» چیست؟ لذاست که باید بالاتر رفت، حتی مشهور از این روایت همین معنی را استفاده کرده اند برای اینکه مشهور یکی از مرجحات را در باب خبرین متعارضین، شهرت من حیث الروایة قرار داده اند و از آنها سؤال شده: دلیل شما بر اینکه شهرت من حیث الروایة، مرجح است چیست؟ گفته اند: دلیل ما این مقبوله ابن حنظله است. پس معلوم می شود که اینها مقبوله ابن حنظله را اینطوری معنی کرده اند«فان المجمع علیه لا ریب فیه یعنی فان الروایة المشهورة لا ریب فیها» این چه ربطی به شهرت فتوائی که موضوع بحث امروز ماست دارد؟ این یک اشکال است بر استدلال به روایت.

قرائن بر مراد نبودن شهرت فتوائیه در مقبوله ابن حنظله

لکن به دو قرینه ما می فهمیم که مسأله شهرت من حیث الروایة، کارگشا نیست برای اینکه دنبال این روایت«المشهور، لا ریب فیه» دارد«فیؤخذ به من حکمنا»، شهرت روایت چه دلالتی دارد بر اینکه مفاد این روایت، مطابق با نظر امام معصوم(علیه السلام) است؟ من در معنی شهرت من حیث الروایة عرض کردم: ممکن است یک مطلبی را امام معصوم تقیة بیان فرموده باشند و در یک جائی هم بیان کرده باشند که صدها قلم بدست و راوی بوده اند و همه در جوامعشان ثبت و ضبط کرده اند و برای شاگردانشان نقل کرده اند. آیا معنای این شهرت این است که مضمون این خبر هم مطابق با نظر معصوم(علیه السلام) است؟ روایت تقیه ای که برای غیر حکم واقعی بیان شده، من حیث الروایة هم شهرت درجه بالایی دارد که نمی تواند دلیل بر این باشد که مفاد این روایت مطابق با نظر امام معصوم(علیه السلام) است. پس چرا فرمود: «فیؤخذ به من حکمنا» این روایت مشهوره را بگیرید و حکمی که مطابق این روایت مشهوره است در بین آن دو حکم متخالف و مختلف؟ پس معلوم می شود مسأله، مسأله ای نیست که به نقل روایت، ارتباط داشته باشد. مسأله، به مفاد روایت مربوط است. می خواهد به عنوان مستند حکم قاضی و مستند حکم حاکم قرار بگیرد و در نتیجه حکمی که مستند به این روایت مشهوره است بر حکمی که مستند به روایت غیر مشهور است ترجیح پیدا بکند. آیا

ص:342

صرف شهرت در روایت یک چنین معنائی را اقتضاء می کند یا نه؟ با بیانی که عرض کردیم که شهرت در روایت، یک چنین اقتضائی ندارد.

و علاوه؛ آن مطلبی که بعدا ذکر کردند: «انما الامور ثلاثة: امر بیّن رشده» پیداست که مسائل، مربوط به محتواست، نه مربوط به نقل روایت. «امر بیّن رشده» پیداشت که مربوط به خداوند است و هیچ نوع گمراهی و ضلالت در آن نیست و می خواهد این«فان المجمع علیه لا ریبه فیه» را داخل در«امر بیّن رشده» بکند و الا چه مناسبتی دارد که این جمله به دنبال آن مطلب در این جا ذکر بشود و هیچ گونه مناسبتی در کار نباشد؟ لذا جدّا خیلی بعید است که ما بخواهیم شهرت در مقبوله ابن حنظله را بر مسأله شهرت در محدوده روایت فقط حمل بکنیم و بگوییم: این مقبوله به ما ارتباطی ندارد، این بحثش در رابطه با شهرت روائیه است و بحث ما در رابطه با شهرت در فتوا است. لکن مطلب اینجا هنوز ناتمام است و برای تتمیم مطلب باید یک مقداری بحث شود. ان شاء الله.

پرسش:

1 - نسبت بین شهرت روائیه و شهرت فتوائیه را بیان کنید.

2 - معنای شهرت فتوائیه چیست؟

3 - کیفیت تمسک به مقبوله ابن حنظله برای حجیت شهرت فتوائیه را توضیح دهید.

4 - اشکال اول مرحوم آخوند ره به مقبوله ابن حنظله با جواب آن چیست؟

5 - قرائن بر مراد نبودن شهرت فتوائیه در مقبوله ابن حنظله را بیان کنید.

ص:343

درس یکصد و پانزدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مقتضای تعلیل در مقبولۀ عمر بن حنظله

بحث در تعلیلی بود که در مقبوله عمر بن حنظله واقع شده بود که فرمود: «فان المجمع علیه لا ریب فیه» و ما عرض کردیم که«ال» موصول اشارۀ به همان روایت است و مقصود از «مجمع علیه» به قرینۀ تعلیل، در مقابل امر مشهور است و مقصود از«مجمع علیه» یعنی «الروایة المشهورة» لکن شهرت به معنای شهرت من حیث الروایة نیست، برای اینکه شهرت من حیث الروایة، کاری به مضمون و مفاد روایت ندارد. ممکن است یک روایتی از نظر نقل، کاملا مشهور باشد و کثیری از روات و ارباب حدیث، آن را نقل کرده باشند لکن در عین حال فتوای این ناقلین و نظرشان برخلاف مفاد روایت باشد، می دانند این روایت در مقام بیان حکم واقعی صادر نشده بلکه روی تقوا و بعضی از علل دیگر صادر شده در حالی که مقصود در این روایت این است که می گوید: روایت مشهور«لا ریب فیه» است و باید بر طبق آن عمل شود و حکمی که مطابق این روایت مشهوره است همین دو حکمی که این حکمین کرده اند و

ص:344

باید اخذ شود، باید اتباع شود. پس یک مسأله ای است که با مفاد و مدلول روایت سروکار دارد، مقصود از«لا ریب فیه یعنی لا ریب فی انّ مفادها رأی الامام(علیه السلام) و نظر المعصوم(علیه السلام)» و این حکم با شهرت فتوائیه نمی تواند منطبق و سازگار باشد و به حسب ظاهر، تردیدی در این معنی نیست. بعدا یک راهی ذکر می کنیم که اگر فرضا مقصود از این شهرت، در این روایت شهرت من حیث الروایة بود آیا می شود از عموم تعلیل استفاده شود یا نمی شود؟ لکن فعلا بحث در رابطه با خود مفاد تعلیل است«فانّ المجمع علیه» معنایش این است که«فانّ الروایة المشهورة لا ریب فیها».

پس نباید این معنی در ذهن بیاید که«لا ریب فیها یعنی من جهة صدورها عن الامام(علیه السلام)». پیداست اگر یک روایتی شهرت«من حیث الروایة» پیدا کرد و اکثر روات و ارباب حدیث، این روایت را نقل کردند، این طبعا عنوان«کلّی لا ریب فیه من جهة الصدور عن الامام» پیدا می کند اما بکار نمی رود. صرف صدور از امام، بدرد نمی خورد، برای استکشاف نظر امام باید علاوه بر صدور، لبیان حکم واقعی هم صادر شده باشد. شهرت«من حیث الروایة» این را ثابت نمی کند، نمی گوید: این روایت هم صادر شده و هم برای بیان حکم واقعی صادر شده، تقیه ای در کار نبوده و مسائلی شبیه تقیه مطرح نبوده. آیا شهرت من حیث الروایة می تواند این معنی را ثابت کند یا اینکه نه؟

کاربرد شهرت روائیه

چیزی را که شهرت«من حیث الروایة» ثابت می کند این است که انسان اطمینان کامل پیدا می کند به اینکه این روایت«صدرت من الامام» اما برای چه چیزی صادر شده و غرض از صدورش چه بوده، هدف امام از بیان این حکم چه بوده است؟ دیگر شهرت روائیه، نقش تعیین کننده ای در این رابطه ندارد. می گوید: این مقداری که کاربرد من است این است که بگوییم: این مسأله از امام صادر شده است، این بیان، بیان امام است، اما برای چه؟ برای بیان حکم واقعی؟ این شهرت من حیث الروایة، این را ثابت نمی کند و ما بحث در صدور و عدم صدور روایت نداریم، ما بحث از چیزی داریم که در مقبولۀ عمر بن حنظله سؤالا و جوابا مطرح است که کدامیک از این دو روایت اخذ شود به عنوان اینکه نظر شما است و مربوط به امام(علیه السلام) است به عنوان«حکم الله و حکم الرسول». آنچه که در این رابطه می تواند نقش داشته باشد، شهرت من حیث الفتوی است. اگر یک فتوائی بین اصحاب فتوا و ارباب

ص:345

فتوا مشهور شد و لو اینکه بدرجۀ اجماع هم نرسد، انسان می تواند دربارۀ آن، عنوان«لا ریب فیه» را بعنوان فتوا و بعنوان نظر امام(علیه السلام) مطرح کند.

پس این تعلیل که می فرماید: «فانّ المجمع علیه لا ریب فیه» و عبارت دیگر این شد که:

«فانّ الروایة المشهورة لا ریب فیها» و مقصود از شهرت، شهرت فتوایی بود، یعنی فتوا مطابق آن روایت بود و فتاوی هماهنگ با آن روایت بود، این نمی تواند«لا ریب فیه من جهة الحکم و من جهة الاخذ بالروایة بعنوان حکم الله» مطرح باشد. لکن مسأله هنوز تمام نشده دو مشکل اینجا وجود دارد که اگر این دو مشکل حل شود ما می توانیم از مقبولۀ عمر بن حنظله با این تقریری که عرض کردیم، حجیت شهرت در فتوا را به همان نحوی که محل بحث ما بود استفاده کنیم. اما اگر این دو مشکل حل نشود یا باید روایت را حمل بر شهرت«من حیث الروایة» بکنیم، یا اگر شهرت فتوائیه هم هست در بعد دیگری مسأله شهرت، حجیت پیدا می کند نه در آن جهت اصلی محل بحث ما.

اشکال تصور تعارض دو شهرت من حیث الفتوی

یک مشکل این است که در مقبوله ابن حنظله - که این مقبوله، قبل از امام صادق(علیه السلام) بوده بخلاف مرفوعۀ زرارۀ که نقل از امام باقر(علیه السلام) است و مشتمل بر تعلیل هم نیست. در مرفوعۀ زرارۀ فقط دارد«خذ بما اشتهر بین اصحابک» آن هم ظهور در شهرت فتوائی دارد، اما چون خالی از علت است دیگر این خصوصیاتی که در مقبوله ابن حنظله مطرح است، در مرفوعۀ زراره مطرح نیست - در همین مقبوله بعد از آنکه امام می فرماید: آن مشهور را و مجمع علیه را بگیر و شاذ نادر را ترک کن و بعد هم آن تقسیم امور را به ثلاثه ذکر می فرماید آن وقت ابن حنظله سؤال می کند می گوید: این دو خبر متعارض که هر کدامش مبنای حکم حکمین قرار گرفته اگر هر دو مشهور باشد، هر دو اتصاف به شهرت داشته باشد، آن وقت تکلیف چیست؟ شما گفتید: مشهور را بگیر و شاذی که«لیس بمشهور بین اصحابک» را ترک کن، حالا ایشان می گوید: فرض می کنیم آنجائی که این دو خبر متعارض هر دو اتصاف به شهرت داشته باشند، آن وقت امام مسأله اعدلیت و اوثقیت و افقهیت را به عنوان مرجّح، بیان می کند. اشکال اول در اینجا این است که در شهرت«من حیث الروایة» خیلی فرض این مطلب آسان است که دو روایت و لو اینکه متعارض هم باشند و لو اینکه مفادشان هم غیر قابل اجتماع باشد لکن هر دو شهرت من حیث الروایة داشته باشند، یعنی

ص:346

جمع زیادی از ارباب حدیث این را نقل کرده باشند. اینطور نیست که در کتابهای روایتی ما، روایتین متعارضتین وجود نداشته باشد. خود زراره ممکن است روایت متعارض داشته باشد تا برسد به شاگردان و شاگردان شاگردان، که چه بسا یک راوی در یک مسأله دو روایت متعارض نقل می کند.

پس در شهرت روائیه این معنی فرضش خیلی آسان است که دو روایت در عین اینکه متعارض هستند هر دو متصف به شهرت باشند، هر دو کثرت روایت و اشتهار روایت داشته باشند، امّا اگر ما شهرت را شهرت من حیث الفتوی معنی کردیم، باید این مطلب را متلزم بشویم که ابن حنظله هم از این شهرت، همین شهرت فتوائیه را استفاده کرده و اگر شهرت فتوائیه را استفاده کرده آن وقت چطور می شود که دو شهرت فتوائیه تصور بکنیم؟ چطور ممکن است نسبت به دو حکم، دو شهرت من حیث الفتوی وجود داشته باشد؟ این فرضش نیاز به مختصر توضیحی دارد.

کیفیت تصور دو شهرت متعارض من حیث الفتوی

آیا مقصود از شهرت را عبارت از چه چیزی می دانیم؟ عبارت از اکثریت می دانیم، یعنی اگر صد فقیه، شصت نفرشان فتوا دادند به یک مسأله ای، روی جنبه اکثریت، عنوان شهرت تحقق پیدا می کند؟ اگر این باشد که نمی شود دو شهرت در یک مسأله به نحو متعارض تحقق داشته باشد، یعنی مثلا هم اکثر قائل به وجوب نماز جمعه بشوند و هم اکثر قائل به عدم وجوب نماز جمعه شوند. این غیر از مسأله نقل روایت است. در نقل روایت، خود یک راوی ممکن است دو روایت متعارض را نقل کند، امّا در فتوا که نمی شود یک کسی دارای دو نظر و دو فتوا باشد، بله با اختلاف زمان امکان دارد یک مجتهدی در یک مسأله ای نظری داشته باشد، بارها هم این نظر را داشته لکن بعد مجددا مراجعه کند و تغییر نظر بدهد این امکان دارد اما«فی زمان واحد» این معنی تصور نمی شود، لذا چطور می شود که هم اکثر فقها قائل به وجوب باشند و هم اکثرشان قائل به عدم وجوب باشند؟ چطور عمر بن حنظله این معنی را تصور کرده و امام(علیه السلام) تقریر فرموده؟ امام به عمر بن حنظله نفرمودند که این چه فرضی است که تو می کنی که دو روایت شهرت من حیث الفتوی داشته باشد زیرا چنین چیزی امکان ندارد. امام(علیه السلام) چنین اشکالی نکردند و ظاهر تقریر و پاسخ از سؤال این فرد این است که وجود این فرض و تحقق این فرض را پذیرفته اند، که مانعی ندارد که دو

ص:347

روایت متعارض، اتصاف به شهرت داشته باشند. ما اگر شهرت را به معنای اکثریت معنی کنیم، این قابل تعدد نیست، نمی شود در متعارضان ما دو شهرت فرض کنیم.

اما اگر شهرت را به همان معنای عرفی و معنای لغویش معنی کنیم، شهرت یعنی واضح، یعنی آشکار، لغت هم می گوید: «شهر فلان سیفه ای ابرزه» آشکار کرد شمشیر خودش را، بعد از آنکه از غلاف بیرون آورد، با بیرون آوردن شمشیر از غلاف، عنوان«شهر» صدق می کند.

اگر معنای شهرت، اکثریت نباشد چه مانعی دارد که در یک مسأله ای دو شهرت متخالف وجود داشته باشد؟ موّید این معنی تعبیری است که گاهی از اوقات در کلمات فقهای بزرگی مثل مرحوم محقق در شرایع و علامه در بعضی از کتابهایشان است که می بینیم در یک مسأله ای می گویند: مشهور این است لکن اشهر، یک مطلب دیگری است. اشهر، تصور می کنند اشهر افعل التفضیلی. این دلیل بر این است که شهرت خودش مانعی ندارد حتی می شود یک شهرت باشد و دیگری یک درجه بالاتر و قوی تر باشد. لذا اگر ما شهرت را به معنای اکثریت معنی کنیم، تعددش و فرضی که در کلام سائل به صورت سؤال مطرح شده:

«فان کان الخبران عنکم مشهورین» این با استفاده ای که ما از تعلیل«فانّ المجمع علیه» کردیم می سازد لکن نیاز به توضیح داشت و همینطوری نمی شود انتقال به این معنی پیدا کرد. اما این مشکل مهمی نیست.

اشکال وجود روایت در شهرت فتوائیه

مشکل مهم این است که مقبولۀ ابن حنظله به مقتضای تعلیلش در هر کجائی که علت وجود داشت باید تمرکز بحث روی علت شود و در این مقبوله هم همینطور است اگر چه در اینجا مناقشه ای از مرحوم محقق بزرگوار محقق نائینی(قدس سره) هست که بعد عرض می کنیم که آیا قابل جواب هست یا نه؟ لکن با قطع نظر از مناقشه ایشان، هر کجا که علتی در کار باشد، باید تمام مسائل روی علت متمرکز پیدا کند، در این مقبولۀ ابن حنظله هم در رابطۀ با شهرت باید همۀ مسائل روی«فانّ المجمع علیه لا ریب فیه» تمرکز داشته باشد. ما معنی کردیم گفتیم: مفاد این روایت این است: «فان الروایة المشهورة من حیث المفاد و من حیث الفتوی لا ریب فیها من جهة ان مفادها حکم الله و حکم الرسول و الائمة(علیهم السلام)».

«لقائل ان یقول:» این مقدار نمی تواند مدعای شما در مسأله شهرت فتوائیه را ثابت کند برای اینکه بحث مهم شما در حجیت شهرت فتوائیه ثمره اش در اینجاست که اگر به یک

ص:348

مسأله ای برخورد کنیم ببینیم این مسأله نه آیه ای دلالت بر آن دارد، نه روایتی در این مسأله وارد است و نه مثلا مقتضای اصل، عبارت از چنین چیزی می باشد، ما در این مسأله فقط یک شهرت فتوائیه می خواهیم، ببینیم این شهرت فتوائیه را می توانیم یک دلیل بگیریم و بر طبق این شهرت فتوائیه، نظر دهیم. آنچه که محل بحث ماست این است، اما در مقبولۀ ابن حنظله چنین حرفی نیست. در مقبولۀ ابن حنظله می گوید: «فان الروایة المشهورة من حیث الفتوی لا ریب فیها» این چه ارتباطی با محل بحث دارد؟ در محل بحث ما هستیم و یک شهرت فقط، چیز دیگری وجود ندارد. اگر یک روایتی در کار هست، دیگر نیازی به شهرت نیست. مثل مسائلی که در آنها ادعای اجماع شده، اگر روایت صحیحی وجود داشته باشد، اجماع محصلّش هم بدرد نمی خورد باید هر چه هست و نیست آن روایت را ملاک و مدرک قرار داد.

پس مدعا عبارت از یک شهرت عاری از هر چیز دیگری است، هیچ دلیلی در مسأله بدون این شهرت و غیر از این شهرت وجود ندارد، مقبوله ابن حنظله این را نمی گوید، می گوید:

«فان الروایة المشهورة من حیث الفتوی لا ریب فیها» که اگر یک روایتی من حیث الفتوی، مشهور شد و«لا ریب فیها» شد اتصاف به حجیت پیدا کرد حتی بر معارض خودش هم غلبه پیدا کرد و رجحان پیدا کرد، این چه دلالتی بر این دارد که شهرت من حیث الفتوی حجت است؟ این مشکله مهمی است که در اینجا هست.

اشعار وصف به علیّت

برای حل این مشکله دو راه وجود دارد: یک راهش این است که بگوییم: درست است که مورد، عبارت از روایت است و تعلیل، می گوید: «فان الروایة المشهورة لا ریب فیها» لکن به ما یاد داده اند که اگر یک حکمی، معلق بر وصفی شد، این مشعر به این است که آن وصف، تمام الملاک است، آن وصف تمام المعیار است، و دیگر موصوفش دخالت ندارد. اگر گفتند: «اکرم زیدا العالم» ما می فهمیم که آنچه که در وجوب اکرام، نقش دارد، آن مسأله عالم بودن زید است، و اگر عالمیت، علیّت پیدا کرد دیگر زید هم خصوصیتی و دخالتی حتی در این حکم ندارد. اینجا هم بگوییم: «فان الروایة المشهورة من حیث الفتوی لا ریب فیها» و لو اینکه موصوف، روایت است، لکن این وصف معنایش این است که ملاک و معیار برای«لا ریب فیها» همان«کونها مشهورة من حیث الفتوی» است، و اگر این وصف، ملاک برای«لا ریب

ص:349

فیها» و وجوب اخذ شد، دیگر وجود و عدم وجود روایت، فرقی نمی کند. اگر روایتی هم نباشد، فقط فتوائی است و شهرت این فتوی و ظهور و وضوح این فتوی بین فقها و ما به مقتضای تعلیل این را استفاده کنیم. پس یک راه حل این است که ما عنوان موصوف را دخیل در این حکم ندانیم و تمام الملاک را عبارت وصف بدانیم.

القاء خصوصیت از شهرت روائیه

اما راه دقیق تر این است که بگوییم: ما می توانیم القاء خصوصیت بکنیم البته القاء خصوصیت نیاز به این دارد که عرف بپذیرد، مثل مسأله ای که در باب ادله شکوک وارد شده «رجل شک فی الصلاة بین الثلاث و الاربع» حکمش بنای بر اربع است، شما برای رجل، هیچ خصوصیتی قائل نیستید. می گویید: و لو اینکه این روایت کلمۀ رجل را ذکر کرده، اما عرف القای خصوصیت می کند و حکم می کند به اینکه این حکم مصلّی شاک است اعم از اینکه رجل باشد یا مرأة. اینجا هم می توانیم القاء خصوصیت کنیم، بگوییم: درست است که تعلیل می گوید: «فانّ الروایة المشهورة لا ریب فیها» لکن وقتی این عبارت را بدست عرف بدهیم، عرف از روایت بودن، القاء خصوصیت می کند، اگر به جای روایت، فتوا هم گذاشته شود و به جای«فان الروایة المشهورة، فان الفتوی المشهورة لا ریب فیها» باشد عرف این معنی را هم استفاده می کند. لکن مسأله القاء خصوصیت، چیزی است که عرف باید موافقت کند. خیلی انسان نمی تواند قاطع شود که در اینجا القاء خصوصیت وجود دارد و آسان بتوانیم کلمه روایت را برداریم و جایش کلمه فتوا بگذاریم. این نیاز به این دارد که انسان موافقت عرف را با این و فهم عرف را ثابت کند. اگر توانستیم این را بگوییم، فبها، اما اگر نتوانستیم و تعلیق حکم به وصف را پذیرفتیم بگوییم: آنکه می گوید: مشعر بالعلیة، اشعار که دلیل بر حجیت ندارد و در این فرض دوم هم اگر القاء خصوصیت را کسی نپذیرفت، آن وقت آیا ما دستمان بطور کلی از این مقبوله ابن حنظله در ما نحن فیه کوتاه می شود یا اینکه در عین حال می توانیم یک سهمی از همین مقبوله ابن حنظله به لحاظ تعلیلش داشته باشیم؟ این را ان شاء الله در بحث بعد عرض می کنیم.

پرسش:

1 - معنای تعلیل در مقبولۀ عمر بن حنظله را توضیح دهید.

ص:350

2 - کاربرد شهرت روائیه کجاست؟

3 - اشکال تصور تعارض دو شهرت من حیث الفتوی را با جواب آن توضیح دهید.

4 - اشکال وجود روایت در شهرت فتوائیه را با جواب آن بیان کنید.

ص:351

درس یکصد و شانزدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

شمول مقبوله ابن حنظله نسبت به شهرت فتوائیه

بحث در این بود که اگر ما شهرت در مقبوله عمر بن حنظله را به معنای شهرت فتوائیه بگیریم و بگوییم: مقصود از«فأن المجمع علیه» یعنی روایتی که من حیث الفتوی، من حیث المفاد، شهرت داشته باشد، آیا می توانیم از این عبارت، حجیت شهرت فتوائیه را در آن جهتی که محل بحث ماست استفاده کنیم یا نه؟ چون محل بحث ما جائی نیست که یک روایتی باشد و مشهور بر طبق روایت، فتوی داده باشند، بلکه محل بحث ما، آنجائی است که ما تنها با یک شهرت فتوائیه در یک مسأله فقهی مواجه باشیم. می خواهیم ببینیم نفس همین شهرت فتوائیه، آیا به عنوان یک حجت شرعیه می تواند مطرح باشد یا نمی تواند؟ پس با توجه به این محل بحث، آیا مدلول مقبوله عمر بن حنظله می تواند این را ثابت کند؟

عرض کردیم که یا باید از طریق اینکه تعلیق حکم به وصف، مشعر به علیت است، استفادۀ علیّت بکنیم و کاری به موصوف نداشته باشیم و یا مسأله القاء خصوصیت را پیش بکشیم. و

ص:352

هر دوی اینها، چیزی نیست که انسان اطمینان پیدا کند. تعلیق حکم به وصف، مشعر به علیت هست، اما چه دلیلی بر حجیت این اشعار، وجود دارد؟ اگر ظهور در علیت داشت، این ظهور حجت است، اما اشعار، نمی تواند به عنوان یک دلیل، مطرح باشد، بعنوان یک مؤید می توان مطرح باشد. مسأله القاء خصوصیت هم، یک مطلبی است که عرف باید القاء خصوصیت کند و در ما نحن فیه چندان روشن نیست. وقتی که امام می فرماید: «فان الروایة المشهورة من حیث المفاد لا ریب فیها» بگوییم که این روایت، دیگر نقشی در این معنی ندارد، اگر یک فتوایی هم مشهور شد و لو اینکه روایتی هم در کار نیست، اینهم«لا ریب فیها» است. آیا می شود این معنی را انسان به روایت، تحمیل کند و گردن روایت بگذارد؟ نه اینکه احتمالش وجود نداشته باشد. در مقام استدلال باید از مقبولۀ ابن حنظله، استظهار بشود. آیا انسان می تواند با اطمینان بگوید: مقبوله ابن حنظله، خصوصیتی برای روایت قائل نیست، اگر فتوای مشهور هم شد، این مقبوله می خواهد بگوید: «لا ریب فیه» و بالطبع حجیت دارد؟ مشکل است که انسان بتواند از روایت ابن حنظله این معنی را استظهار کند. لکن با اینکه مقبوله ابن حنظله وصف و موصوف، هر دو را دلالت می کند: «الروایة المشهورة من حیث الفتوی» اما همان طور که دیروز اشاره کردم، در عین حال ما می توانیم در ما نحن فیه، در محل بحث در یک محدوده ای استفاده بکنیم.

استفادۀ حجیت شهرت فتوائیه از مقبولۀ عمر بن حنظله

برای استفاده کردن این مطلب برمی گردیم به آن مطلبی که در باب اجماع ذکر کردیم و عرض کردیم که یک خصوصیتی در کتابهای فقهیه ما قبل از مبسوط شیخ طوسی(علیه الرحمة) وجود داشته که اولا تفریع در آنها تحقق نداشته که فروع مسائل فرعیه را خودشان مطرح کنند و حکمش را از روایات استنباط کنند. آن کتابها فقط متعرض موارد و فروعی بوده که در خود روایات مأثورة از ائمه(علیهم السلام) مطرح شده و نظراتی هم که فقها داده اند همان مطالب روایات است و در موارد زیادی هم عین الفاظ روایات است که حتی در لفظ روایت هم تصرف نشده، مثل اینکه اسناد روایات را حذف کرده اند، رواتش را کنار گذارده اند، موارد آن احکام را بصورت مسأله مطرح کرده اند و اکثرا عین الفاظ صادره و تعبیرات مأثوره و جوابها و بیانات ائمه(علیهم السلام) را هم در همان کتابها آورده اند، بطوری که وقتی که انسان با آن کتابها مواجه می شود باید بگوید که اینها کأنّ روایات هستند،

ص:353

منتها روایاتی که روات و راویان حذف شده اند بصورت بسته بندی شده و مبوّب و فصل فصل مطرح است که این هم منشأش همان بیان ائمه(علیهم السلام) بوده که«انما علینا ان نلقی الاصول و علیکم التفریع». معمول این بوده که در کتابهای فقهی همان اصول و همان عناوین کلی که ائمه(علیهم السلام) بیان فرموده اند را مطرح می کردند تا نوبت به شیخ طوسی(علیه الرحمة) رسید. ایشان دیدند که علمای اهل تسنن نسبت به فقهای شیعه طعن می زنند، می گویند: اینها اهل استنباط نیستند، اهل تفریع نیستند، اهل این نیستند که یک فروعی را خودشان مطرح کنند و احکامش را استنباط کنند، امّا ما چون قائل به قیاس و استحسان و امثال ذلک هستیم، راه برای ما باز است و هیچ مشکلی از نظر استنباط، نسبت به هیچ فرع فقهی ولو از مسائل مستحدثه باشد، نداریم. اینجاست که شیخ طوسی(علیه الرحمة) برای اینکه فقهای شیعه را تبرئه کند و ثابت کند که فقه شیعه با اینکه بر قیاس و استحسان و امثال ذلک تکیه ندارد و فقط تکیه اش روی کتاب و سنت و روایات مأثوره است، مع ذلک در استنباط، هیچ ضعفی ندارد و می تواند هر فرعی را حکمش را استنباط کند، کما اینکه فی زماننا هذا و قبل زماننا هذا، مسائل جدید بود و در آینده نیز مسائل مستحدثه دیگری پیش می آید اما اینطور نیست که فقهای شیعه برای پاسخ گفتن به آن مسائل، دستشان کوتاه باشد، برای اینکه قیاس و استحسان و امثال ذلک را نمی پذیرد بعنوان یک منبع و مبنای حکم در مسائل فقهی.

مقدار کاربرد مقبوله ابن حنظله نسبت به کتب فقهی قدما

حالا با اینکه باید در مقبوله ابن حنظله به مسأله القاء خصوصیات اعتماد نکنیم و به تعلیق حکم به وصف تکیه نکنیم، مع ذلک ما از این مقبوله سهم داریم منتها سهم مان نسبت به آن مسائلی است که در کتابهائی که به روش کتابهای اول تدوین شده موجود است که اینها هم تعدادش کم نیست؛ کتاب نهایه مرحوم خود شیخ است، مقنعه و هدایه صدوق است، مقنعه شیخ مفید است، کافی و مراسم و مهذّب و امثال ذلک که تعداد این کتابها هم زیاد است. آن چیزی که ما استفاده می کنیم این است این کتابهائی که بمنزله روایت است برای اینکه احکام در آنها به عین الفاظ صادره از ائمه(علیهم السلام) بیان شده، حالا اگر دیدیم در بین این کتابها، یک فتوائی مشهور بین این فقها بود، اینجا می توانیم بگوییم: فقط مسأله، این نیست که یک فتوای مشهور تحقق دارد، بلکه چون این کتابها بمنزله روایت است و چه بسا عین الفاظ روایت است، لذا وصف و موصوف، هر دو اینجا تحقق دارد، یعنی اگر در کتاب نهایۀ شیخ

ص:354

دیدیم که یک مسأله ای عنوان شده، فتوائی داده، در مقنع و هدایه صدوق هم هکذا، در مقنعه شیخ مفید هم هکذا و در اکثر کتابهائی که این خصوصیات را دارد دیدیم که این مسأله عنوان شده و یک نظر در آن داده شده، شهرت فتوائی تحقق دارد، اینجا ما می توانیم بگوییم: به حسب تعلیل و به حسب واقعیت، فقط یک فتوای مشهور نیست بلکه باید گفت: روایت است که از نظر مفاد شهرت دارد، و لو اینکه راویش را مشخص نکرده اند و سندش را بیان نکرده اند، لکن روایت است که من حیث الفتوی شهرت دارد. پس نتیجة در این محدوده یعنی شهرت فتوائی و در بین فقهائی که آن کتابها را نوشته اند این مقبوله مفید است.

امّا شهرت فتوائی در بین متأخرین آن هم مثلا نسبت به مسائل حادثه، در یک مسأله جدیدی اگر ملاحظه کردیم که شهرت بین فقهای متأخر، یک فتوائی هست، اینجا دیگر ما از مقبوله ابن حنظله نمی توانیم استفاده کنیم، برای اینکه در یک مسألۀ تازه حادث، اگر یک فتوائی مشهور شد، دیگر ما از کجا استفاده کنیم، کجای مقبوله دلالت می کند بر اینکه این فتوای مشهور، می تواند حجیت داشته باشد؟ نتیجة؛ اگر ما مسأله القاء خصوصیت، تعلیق حکم به وصف را هم کنار بگذاریم، اینطور نیست که دست ما از مقبوله ابن حنظله بطور کلی در شهرت فتوائی کوتاه شود، بلکه در یک بخش می شود از این روایت استفاده کرد اما در بخش دیگر، این شهرت در مسائل جدید حادث غیر معنون در کتابها، دلیل بر حجیت ندارد.

توسعۀ حجیت شهرت نسبت به شهرت فتوائیه نزد متأخرین

لقائل أن یقول که ما با یک تقریبی از مقبولۀ ابن حنظله، حتی این قسم شهرت را هم، حجیتش را استفاده می کنیم. به این صورت که بگوید در کلام امام صادق(علیه السلام) در مقبوله ابن حنظله دو مرتبه کلمه«مجمع علیه» بکار رفته، یکی در ابتداء که امام می فرماید:

«ینظر الی ما کان من روایتهم - یا من روایتهما - عنا فی ذلک الذی حکما به، ینظر الی ما کان، المجمع علیه بین اصحابک». هیچ تردیدی در این نیست که مقصود از«الف و لام» در «المجمع علیه بین اصحابک» اولی، روایت است، مقصود از مجمع علیه هم شهرت است، حالا می خواهیم بالاتر بگوییم بفرمایید که مقصود از شهرتش، هم شهرت من حیث الروایة است، دیگر از این بالاتر تصور نمی شود. «الف و لام» مقصود، روایت است بلا اشکال، المجمع علیه، مقصود، شهرت است، فرض هم کنید که مقصود از شهرت در این عبارت، شهرت روائیه است. اما وقتی که نوبت به تعلیل می رسد و در عبارت دوم با کلمۀ«فاء» که

ص:355

بمعنای تعلیل است، امام می فرماید: «فان المجمع علیه لا ریب فیه»، اینجا لقائل أن یقول که چه کسی گفته که مقصود از این«الف و لام» خصوص روایت است؟ بلکه این بمنزله تعلیل است و الف و لام دلالت بر عموم می کند. کأنّ امام اینطور می فرماید: «فان کل مجمع علیه لا ریب فیه». درست است که این مورد در آن عبارت اول، روایت است، اما وقتی که در وادی تعلیل آمد، مسأله، کلیّت پیدا می کند، تعلیل بمنزله کبری است. وقتی که قیاسی را تشکیل می دهید مخصوصا به صورت شکل اول، این کبری کلیّت دارد. «کل متغیّر حادث» هر متغیّری ولو غیر عالم، اگر یک چیز دیگری باشد و اتصاف به تغیّر داشته باشد«یکون حادثا موصوفا بوصف الحدوث».

اگر ما روایت را این طوری معنی کردیم، امام می گوید که شما روایت مشهوره من حیث الروایة را اخذ کنید، چرا؟ برای اینکه هر مشهوری«لا ریب فیه» است. این هر مشهوری، توسعه پیدا می کند، هم شهرت من حیث الروایة را می گیرد، هم شهرت فتوائی را می گیرد. در شهرت فتوائی هم دیگر لازم نیست که یک روایت وجود داشته باشد. عنوان این است: «فان کل مشهور لا ریب فیه»، هر چیزی که اتصاف به شهرت پیدا کند، این«لا ریب فیه» است. اگر روایت اتصاف به شهرت روائیّه پیدا کند؛ «لا ریب فیه» است اگر فتوی اتصاف به شهرت پیدا کند، این قاعدۀ کلیه و این کبرای کلیه می گوید: «لا ریب فیه».

اگر ما روایت را این طور معنی کردیم و لعل کسی این معنی را از روایت استظهار بکند.

دیگر نیاز ندارد به توجیهاتی که ما ذکر کردیم. نفس این تعلیل، کافی خواهد بود مثل اینکه بفرماید: «لا تشرب الخمر لانه مسکر» یا بگوید: «لان کل مسکر حرام» آنکه با ما نحن فیه خیلی شبیه است، چنین معنائی است که شما از همین تعلیل، حرمت هر مسکری را استفاده می کنید«سواء کان خمرا ام کان غیر خمر من سائر المسکرات». چرا در ما نحن فیه، مسأله به این صورت نباشد تا مستقیما از خود این تعلیل، حجیت فتوای مشهور استفاده شود و لو اینکه روایت یا ما هو بمنزلة الروایة وجود نداشته باشد؟ چه اشکالی دارد؟

خصوصیت تعلیل مقبوله ابن حنظله نزد محقق نائینی

مرحوم محقق نائینی(قدس سره الشریف) فرموده اند: نمی توانید روایت را اینطور معنی کنید. اینجا یک خصوصیتی دارد. این تعلیلی که در اینجا واقع شده با«لا تشرب الخمر لانه مسکر» فرق می کند. فرقش این است: آنجاهائی که در روایت، یک علت منصوصه ذکر شده و

ص:356

شما با علت منصوصه به عنوان کبرای کلّی برخورد می کنید، این خصوصیت را دارد که اگر از اول، مولای حاکم خبر را بصورت همان کبرای کلّی بخواهد مطرح کند بدون اینکه اشاره ای به مورد داشته باشد، باید این معنی درست باشد، اینکه مولی می گوید: «لا تشرب الخمر لانه مسکر»، می توانست حکم را اینجوری بیان کند، بدون اینکه مورد خمر و عنوان خمر را در دلیل بیاورد از اول بصورت ضابطه کلیّه بگوید: «لا تشرب شیئا من المسکرات» یا«کل مسکر» به نحو عام استغراقی، بدون اینکه اشاره ای به مورد خمر کند، این خصوصیت در علّتهای منصوصه ای که بمنزله یک کبرای کلّی است، باید وجود داشته باشد. بعد می فرماید: در ما نحن فیه یک خصوصیت هست که نمی توانیم روایت را اینجوری معنی کنیم برای اینکه امام می فرماید: «فأن المجمع علیه لا ریب فیه» مقصود از این«لا ریب فیه» این نیست که بصورت مطلق بخواهد از مجمع علیه، نفی ریب کند بلکه این«لا ریب فیه»، «لا ریب فیه» اضافی است، یعنی وقتی که مجمع علیه را با طرف مقابلش که عبارت از شاذی است که لیس بمشهور، مقایسه می کنیم، این در مقایسۀ با او، «لا ریب فیه» است و الا فی نفسه اگر حساب کنیم، اینطور نیست که صددرصد انسان یقین داشته باشد و هیچ گونه ریب و تردیدی در آن وجود ندارد. پس«لا ریب فیه» اضافی است، نه«لا ریب فیه» به نحو مطلق که فی نفسه مجمع علیه با قطع نظر از اینکه در مقابلش یک شاذی واقع شده باشد.

حالا که«لا ریب فیه» اضافی شد، نه به نحو اطلاق، آنوقت می فرماید: «لا ریب فیه» اضافی نمی تواند بصورت یک کبرای کلی مطرح باشد برای اینکه اگر بصورت یک کبرای کلی بخواهد مطرح باشد، معنایش این است که اگر شما در مسأله فقهی دو احتمال یا سه احتمال می دهید، صدی پنجاه، یک احتمال، صدی چهل، یک احتمال، صدی ده، یک احتمال، باید صدی پنجاه به عنوان«لا ریب فیه» اضافی باشد برای اینکه هر کجا که انسان ظن به یک حکمی دارد ولو اینکه منشأ این ظن، پریدن کلاغ هم باشد، باید بگوییم: این روایت می گوید:

حجت است، چرا؟ برای اینکه مظنه در مقایسه با آن طرف دیگر به طرف موهومة، عنوان«لا ریب فیه» اضافی دارد. روایت نمی تواند این معنی را دلالت داشته باشد که هر کجا«لا ریب فیه» اضافی بود، شما مأمورید که ترتیب اثر بدهید و آن را بعنوان یک حجت تلقین کنید بخلاف«لا تشرب الخمر لانه مسکر» که شما می گویید: هیچ مانعی ندارد، هر کجا و هر چیزی، مسکر باشد، ما از این دلیل، حرمت استفادۀ شرب آن را استفاده می کنیم، «من دون فرق بین الخمر و غیر الخمر».

ص:357

پس خلاصۀ بیان مرحوم محقق نائینی(علیه الرحمة) این است که این تعلیل در مقبوله ابن حنظله، یک خصوصیتی دارد که اگر ما بخواهیم مثل سائر تعلیلها با آن معامله و برخورد کنیم و آن را بصورت یک کبری و ضابطه کلّی درآوریم؛ باید از این مقبوله استفاده کنیم که هر چیزی که یک«لا ریب فیه» اضافی دارد«یجب ان یؤخذ به و یکون حجة»، و این توالی فاسدۀ زیادی دارد، مثل حجیت مطلق ظن، مثل همان موردی که عرض کردیم، بقول ایشان: در یک مسأله ای اگر دو شهرت وجود داشت لکن یک شهرت، مقداری قوی تر باشد از شهرت دیگر، باید بگوییم: آنکه من حیث الشهرة اقوی هست به لحاظ اینکه یک«لا ریب فیه» اضافی در آن تحقق دارد، حجت است و اینها یک مسائلی است که نمی شود ملتزم شد. نتیجه این می شود که ما از این تعلیل نمی توانیم استفاده کنیم که هر مشهوری«لا ریب فیه و هو حجة».

آیا بیان مرحوم محقق نائینی قابل قبول است یا اینکه مناقشه دارد؟ برای بحث بعد ان شاء اللّه.

پرسش:

1 - کیفیت استفادۀ حجیت شهرت فتوائیه از مقبولۀ عمر بن حنظله را بیان کنید.

2 - مقبوله ابن حنظله نسبت به کتب فقهی قدما چه کاربردی دارد؟

3 - دلیل توسعۀ حجیت شهرت نسبت به شهرت فتوائیه را نزد متأخرین توضیح دهید.

4 - خصوصیت تعلیل مقبوله ابن حنظله نزد محقق نائینی ره چیست؟

ص:358

درس یکصد و هفدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

خلاصۀ اشکالی که مرحوم محقق نائینی(قدس سره) با استفاده از تعلیل در مقبوله ابن حنظله فرمودند این بود که این علّت، علّتی نیست که حکم، بتواند دائر مدار آن باشد و مثل«لا تشرب الخمر لانّه مسکر» نیست، آنجا می شود مورد را کنار بگذاریم و حکم را روی نفس عنوان مسکر قرار دهیم، لازمه علّت منصوصه چنین معنائی هست، امّا در ما نحن فیه با توجه به اینکه معنای«لا ریب فیه»، لا ریب فیه اضافی است نه لا ریب فیه مطلق، اگر بخواهیم خود این عنوان را موضوع برای یک حکم کلّی قرار دهیم، معنایش این است که در هر مسأله فقهی اگر احتمال یک طرف، یک مقدار قوی تر از احتمال طرف دیگر شد، باید آن احتمال راجح را اخذ کنیم ولو اینکه به مرحله ظنّ نرسد. و باز لازمه اش این است که هر کجا یک ظنّی وجود داشته باشد، ما آن ظنّ را ملاک قرار دهیم، یعنی این تعلیل، یک دلیلی بر حجیّت مطلق مظنه باشد، و همینطور توالی فاسده دیگر، لذا باید گفت که این علّت، یک علّتی نیست که ما بتوانیم از موردش تعدّی کنیم و حکم را به کلّ مجمع علیه، سرایت بدهیم.

ص:359

علم و اطمینان و«لا ریب فیه» عرفی

اشکال ایشان به این کیفیت قابل دفع است که ما معتقدیم«لا ریب فیه» همان«لا ریب فیه» مطلق است، منتها یک وقت«لا ریب فیه» مطلق را با دید عقل ملاحظه می کنیم. اگر پای عقل در کار آمد، معنایش این است که یک احتمال مخالف هم وجود نداشته باشد، یک علم قطعی صددرصد تحقق پیدا کند، تا«لا ریب فیه» مطلق عقلی تحقق پیدا کند امّا چه مانعی دارد که بگوییم: «لا ریب فیه» همان«لا ریب فیه» مطلق است، لکل«لا ریب فیه» مطلق را با دید عرف ملاحظه کنیم؟ عرف در بعضی از مواردی که انسان یقین هم نداشته باشد فرضا یک اطمینانی برای انسان وجود داشته باشد، «العرف یعامل مع الاطمینان معاملة العلم و الیقین» دید عرف اینطور است و در موارد اطمینان با اینکه احتمال خلاف هم وجود دارد، احتمال موهوم هم تحقق دارد، مع ذلک آن طرف را عقلا و عرف نمی بینند و به وجود آن احتمال، ترتیب اثر نمی دهند و از این می شود تعبیر کرد به«لا ریب فیه عند العرف و العقلاء»

لذا به مرحوم محقق بزرگوار نائینی ره می توانیم عرض کنیم که چه مانعی دارد، «لا ریب فیه»، لا ریب فیه مطلق است، منتها«لا ریب فیه» مطلق با دید عرف، موضوع برای حکم کلّی قرار گیرد مثل مسکر، «لا تشرب الخمر لانّه مسکر»؟. و آن توالی فاسده ای که ذکر کردید روی لا ریب فیه مطلق عرفی وجود ندارد. عرف نمی گوید: بمجرد اینکه برای انسان یک احتمال صدی پنجاه وجود داشت و طرف دیگری صدی چهل و نه بود، باید بگوییم: این«لا ریب فیه» است، بلکه اینجا در هر دو«ریب» وجود دارد، منتها یکی صدی پنجاه و یک احتمال دارد دیگری صدی چهل و نه احتمال دارد. هر اقوائیتی موجب تحقق«لا ریب فیه» عرفی نیست.

پس اگر اینطور شد ما می توانیم بگوییم: از این روایت استفاده می شود که ملاک برای حکم، عنوان«لا ریب فیه» عرفی است که در موارد شهرت تحقق دارد، حالا هر شهرتی باشد.

مورد روایت طبق این بحث، شهرت روائیه بود، بگوییم: در شهرت فتوائیه هم چون این تعلیل جریان دارد ما حکم کنیم به اینکه آن هم«لا ریب فیه» است«و یجب ان یؤخذ به».

اشکال مرحوم محقق نائینی به این کیفیت قابل دفع است.

عدم استفاده عموم از الف و لام«المجمع علیه»

لکن یک اشکال دیگری هم هست. قبلا گفتیم که کلمه«مجمع علیه» دو مرتبه در روایت

ص:360

استعمال شده است، یکی فرمود: «ینظر الی ما کان(با اضافاتش) المجمع علیه بین اصحابک»، هیچ تردیدی نیست که«ال» در«المجمع علیه بین اصحابک» به معنای روایت است یعنی «الروایة التی یکون مجمع علیها عند اصحابک» حالا فرض این است روی این مبنا شهرت را هم به معنای شهرت روائی گرفتیم، این عبارت هیچ تردیدی ندارد که«ال» به معنای روایت است. بعد که می آید سراغ تعلیل، «فانّ المجمع علیه لا ریب فیه» چه کسی گفته که این الف و لام به معنای کلّ است؟ چه کسی گفته که معنایش این است که«فانّ کل مجمع علیه لا ریب فیه»؟ از کجا ما استفاده کنیم؟ ظاهر این است که الف و لام در این«المجمع علیه» دوم همان معنائی است که از الف و لام اوّل اراده شده، یعنی وقتی که ما تعلیل را معنی می کنیم، وقتی که می خواهیم توضیح بدهیم«فانّ المجمع علیه لا ریب فیه» چطور معنی کنیم؟ اگر معنایش این باشد که«فانّ کلّ مجمع علیه لا ریب فیه» می شود در ما نحن فیه استفاده کرد، امّا این کلمه را ما از کجا بیاوریم؟ ظاهر این است که این الف و لام به همان روایت می خورد، «فانّ الروایة المجمع علیها لا ریب فیها» اگر به روایت خورد و شما هم شهرت را، شهرت روائی معنی کردید، از کجای این تعلیل ما می توانیم جریان حکم را نسبت به شهرت فتوائیه استفاده کنیم؟

بعبارة اخری: فرق است بین این تعبیری که در روایت است و آن تعبیری که در«لا تشرب الخمر لانّه مکسر» هست. آن«لانّه مسکر» را یک قدری باید توضیح دهیم. «لانّه مسکر» قضیه حملیه است. چه نوع حملی در«لانّه مسکر» وجود دارد؟ حمل شائع صناعی، در حمل شایع صناعی باید موضوع، یکی از مصادیق محمول باشد، محمول، یک طبیعتی است یک ماهیتی است، موضوع هم یکی از مصادیق آن محمول است، مثل قضیه حملیه«زید انسان»، این را شما می گویید: حمل شائع صناعی است، به اعتبار اینکه زید، یک مصداق از مصادیق ماهیت انسان است و ارتباطی که بین این محمول و موضوع وجود دارد، مسأله اتحاد در وجود است، یعنی وجود اینها با هم متحد است، مغایر با هم نیست. در«لانّه مسکر» معنایش این است که «الخمر مصداق من مصادیق المسکر» آیا اینجا مسأله تمام می شود؟ آیا اگر گفت: «لا تشرب الخمر لانّ الخمر مصداق من مصادیق المسکر» اینجا مسأله تمام می شود؟ یا اینکه یک کبرائی هم در حقیقت مطوّی در این می باشد، ولو اینکه ذکر نشده است، امّا بدون این کبری، این تعلیل، غلط است، باید بگوید: «لانّ الخمر مصداق من مصادیق المسکر و المسکر حرام» یا «کل مسکر حرام» و الاّ اگر این کبرای کلیّه وجود نداشته باشد، این تعلیل، یک تعلیل غیر صحیحی خواهد بود.

ص:361

اگر در ما نحن فیه هم چنین تعبیری مطرح شده بود می گفت: «فانّه مجمع علیه و کلّ مجمع لا ریب فیه» ما می توانستیم چنین کلّی را از روایات استفاده کنیم، امّا کجای تعبیر روایت چنین چیزی را دارد؟ در تعلیل می گوید: «فانّ المجمع علیه لا ریب فیه» الف و لامش هم به روایت مربوط است، قضیه حملیه هم وجود ندارد، بلکه موصوف و صفت است، معنایش این است«فانّ الروایة المشهورة لا ریب فیها». اگر شما شهرت در این عبارت را، کما هو المفروض، شهرت من حیث الروایه معنی کردید و لو اینکه تعلیل هم هست امّا باید در تعلیل دقت کرد، که چه نوع تعلیل و به چه تعبیری تعلیل واقع شده است. آنچه در تعلیل واقع شده است، «فانّ الروایة المشهورة لا ریب فیها» است و فرض این است که شما شهرت را، شهرت من حیث الروایة معنی کردید، آن وقت از کجای این تعلیل، استفاده کنیم که ملاک، همین مشهور بودن است هر نوع شهرت می خواهد تحقق داشته باشد، روایت باشد، شهرت من حیث الروایة داشته باشد یا فتوی باشد و شهرت فتوائیه تحقق داشته باشد؟

لذا انصاف این است که اگر ما شهرت در مقبوله ابن حنظله را به معنای شهرت روایتی معنی کنیم، دیگر در باب شهرت فتوائی، هیچ استفاده ای از مقبوله نمی توانیم بکنیم. ظاهر این است که«المجمع علیه» در تعبیر اوّل و«المجمع علیه» در تعبیر دوم، یکی است. حالا بفرمائید: ظاهر نیست، امّا ظهور در خلاف که ندارد، این طور نیست که«فانّ المجمع علیه» معنایش«کلّ مجمع علیه لا ریب فیه» باشد یا«ما» به معنای طبیعت باشد. بحث این است که در مورد روایت است در هر دو تعبیر هم«الف و لام» دارد و بلا اشکال«الف و لام» در عبارت اوّل معنایش روایت است و ما نمی توانیم الف و لام در روایت دوّم را غیر از این معنی کنیم.

استفاده از تعلیل اگر اشکالی داشته باشد به این نحو است که ذکر شد، نه به آن نحوی که مرحوم محقق بزرگوار نائینی ذکر کردند، لکن این قسمت یک بحث فرضی بود و الاّ آنچه که ما از مقبوله ابن حنظله استظهار کردیم این بود که این مقبوله، شهرت من حیث الفتوی را دلالت دارد لکن چون موضوعش روایت در یک محدوده خاصی بود، این شهرت فتوائیه به آن کیفیتی که عرض کردیم می تواند حجیت داشته باشد، امّا نمی شود هر جا یک شهرت فتوائی باشد از این روایت حجیتش را به نحو کلّی استفاده بکنیم. کما اینکه از صحبتهای در این رابطه معلوم شد که آنچه که بعنوان مرجح احد خبرین متعارضین در مقبوله ابن حنظله قرار داده شده، به این کیفیتی که ملاحظه فرمودید که اگر دو خبر متعارض باشد مثل مورد خود مقبوله عمر بن حنظله، اوّلین مرجح در این مقبوله، عبارت از شهرت فتوائی است، یعنی

ص:362

دو خبر متعارض اگر یکی از نظر مفاد، مشهور باشد امّا دیگری فاقد شهرت باشد، این شهرت فتوائی با این تقریبی که عرض کردیم به عنوان اوّلین مرجح در خبرین متعارضین برحسب مقبوله ابن حنظله مطرح است.

تمسک به اولویت شهرت فتوائیه و عدم تمامیت آن

بحثهای شهرت فتوائیه از نظر دلیل، عمده اش همین مقبوله ابن حنظله است، امّا مرفوعه زراره چون فاقد تعلیل است بر شهرت فتوائیه چندان ظهور ندارد. ادلّه دیگری هم که یکی دو تا را مرحوم آخوند در کفایه ذکر کرده اند اینها دیگر دلیل بر حجیت شهرت فتوائی نمی تواند واقع شود، مثل اینکه کسی از راه اولویت پیش بیاید به این تقریب که بگوید: اگر خبر واحد حجیت شرعیه ولو امضائیه پیدا کرد، ما به طریق اولی می فهمیم که شهرت فتوائیه هم حجت است، برای اینکه آن ظنّی که از شهرت فتوائیه حاصل می شود قوی تر از ظنّی است که از خبر واحد حاصل می شود. خبر واحد، یک روایت است ولو اینکه راوی ثقه است یا عادل، امّا در شهرت فتوائیه، رأی دهها فقیه بعد از نظر و استنباط و دقت، با هم موافق شده است، لذا ظنّ حاصل از شهرت فتوائیه بلا اشکال از ظنّ حاصل از خبر واحد، اقوی است.

لکن اشکال این است که اصلا ملاک حجیت خبر واحد، مظنه نیست. دلیلی نداریم بر اینکه ملاک حجیت، مظنه است تا شما بگویید: این ملاک در شهرت فتوائی قوی تر است و اگر بگویید: ما مظنّه داریم به اینکه ملاک در حجیت خبر واحد، مظنّه است این نتیجه اش یک اولویت ظنّیه می شود و اولویت ظنّیه خودش مثل شهرت فتوائیه نیاز به این دارد که دلیل بر حجیتش قائم شود، برای اینکه ما به صورت کلّی گفتیم: تا زمانی که یک دلیلی بر حجیت هر مظنّه ای قائم نشود، نمی توانیم به آن مظنّه به عنوان یک دلیل حجت نگاه کنیم. اولویت ظنّیه ای که لم«یقم دلیل علی اعتبارها کیف یکون دلیلا علی حجیة الشهرة فی الفتوی؟» بعضی دلیلهای دیگری هم ذکر شده است که به تعبیر مرحوم آخوند در موارد دیگر، «لا ینبغی ان یطرح او یذکر»، آنکه مهم بود همان مقبوله ابن حنظله بود که حالا بحثش را تا حدّی ملاحظه فرمودید. هذا تمام الکلام در بحث شهرت فتوائی. بحث بعدی خبر واحد است.

پرسش:

1 - جواب استاد از اشکال محقق نائینی ره را توضیح دهید.

ص:363

2 - اشکال مهم در مقبوله ابن حنظله را بیان کنید.

3 - تمسک به اولویت شهرت فتوائیه را شرح دهید.

4 - اشکال تمسک به اولویت شهرت فتوائیه چیست؟

ص:364

حجیت خبر واحد

- حجیت خبر واحد

- اقسام ثلاثۀ خبر

- ورود و حکومت، تخصیص و تخصص

- ادلۀ منکرین حجیت خبر واحد

- ادلۀ قائلین به حجیت خبر واحد

- استدلال به آیات

- استدلال به روایات

- استدلال به اجماع

- استدلال به دلیل عقلی

ص:365

ص:366

درس یکصد و هیجدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حجیت خبر واحد

حجیت خبر واحد از اهم مسائل علم اصول

بحث در حجیت خبر واحد است. مسأله حجیت خبر واحد از اهمّ مسائلی است که در علم اصول از آن بحث می شود شاید مهمترین مسأله علم اصول باشد زیرا که نتیجه آن در اکثر مباحث فقهیه که حکمش از طریق روایات استنباط می شود، ظاهر می شود، لذا مسأله بسیار مهمی است و باید ان شاء الله کاملا بررسی شود. مقدمة چند مطلب راجع به محل نزاع و راجع به اینکه این مسأله تحت چه عنوانی داخل در مسائل اصولیّه است، عرض می کنیم و بعد ان شاء الله وارد بحث می شویم.

این نکته معلوم است؛ خبر واحدی مورد بحث است که محل اختلاف بین بزرگان واقع شده«هل هو حجة ام لا؟» گرچه مشهور قائل به حجیت هستند گرچه محفوف به قرائن مفیدۀ

ص:367

للعلم نباشد. خبر واحدی که محفوف به قرینۀ علمیه باشد و برای انسان، افادۀ علم بکند ولو اینکه بنفسه هم مفید علم نباشد و به کمک آن قرینه، افادۀ علم بکند، از محل بحث خارج است برای اینکه در کتاب القطع، گفتیم: قطع من ایّ طریق و به هر کیفیتی تحقق پیدا بکند، دارای حجیت ذاتیه و حجیت عقلیه است. پس خبر واحد مورد بحث عبارت از خبر واحدی است که«لم یکن محفوفا بشیء من القرائن الموجبة للقطع».

اقسام ثلاثۀ خبر

جهت دوم این است که گاهی در مقابل خبر واحد دو عنوان واقع می شود: یکی خبر متواتر، یکی خبر مستفیض. بعضی ها اصولا برای خبر، اقسام ثلاثه قائل هستند: المتواتر و المستفیض و خبر الواحد. متواتر عبارت از آن خبری است که به واسطۀ کثرت مخبرین، امتناع تواطی و تبانی دارد، لذا افادۀ علم می کند. خبر متواتر بلا اشکال از محل بحث ما خارج است. خبر مستفیض را با یک اختلاف جزئی دو جور معنا کرده اند: بعضی ها گفته اند: خبر مستفیض آن است که مخبرش سه نفر یا بیشتر باشد که عنوان خبر مستفیض به خود سه نفر هم داده شده است.، اما بعضی ها می گویند: خبر مستفیض آن است که زائد بر ثلاثه باشد و اگر مخبر، ثلاثه بود، داخل در خبر واحد است.

آیا در این نزاع ما مقصود از خبر واحد مورد بحث، غیر متواتر است که در حقیقت دوتا عنوان در محل بحث ما هست: یکی خبر واحد، یکی خبر مستفیض، چون خبر مستفیض هم برای انسان افادۀ یقین نمی کند ولو اینکه ظن حاصل از خبر مستفیض بیشتر از ظن حاصل از خبر واحد است لکن در عین حال، خبر مستفیض هم«لا یفید علما» لذا آن هم باید داخل در محل بحث واقع بشود ببینیم که چه دلیلی بر حجیت خبر مستفیض قائم شده است؟ به هر حال اگر خبر مستفیض قسیم برای خبر واحد باشد، اقسام خبر عبارت از سه قسم باشد، آن که داخل در محل بحث ماست دو قسم از این سه قسم است همان طوری که خبر غیر مستفیض داخل در محل بحث است، خبر مستفیض هم داخل در محل بحث است. و بعضی ها اصلا گفته اند که عنوان خبر مستفیض را نباید در مقابل خبر واحد قرار داد و نباید اقسام خبر را ثلاثه قرار داد«الخبر علی قسمین: اما متواتر و اما خبر واحد» آن وقت، خبر واحد دارای دو قسم است، که خبر مستفیض هم یک قسم از خبر واحد شناخته می شود و چه بسا وقتی که خبر واحد اطلاق بشود و قرینه ای همراهش نباشد، خصوص آن غیر مستفیض استفاده

ص:368

نشود. خبر واحد یعنی«ما لا یکون متواترا سواء کان مستفیضا ام غیر مستفیض».

دخول خبر مستفیض در بحث خبر واحد

اجمالا در ملاک بحث در حجیت خبر واحد، خبر مستفیض هم داخل در این ملاک بحث است چه کسی خبر مستفیض را قسیم خبر واحد حساب کند یا خبر مستفیض را قسمی از خبر واحد قرار دهد، کما اینکه بعضی علمای شیعه و یا جماعة من الاخباریین یا کلّ آنها در رابطه با کتب اربعه، (تماما یا بعض علی الاختلاف بینهم) معتقدند که اخبار کتب اربعه یا بعضی از اینها مفید قطع است و برای انسان قطع می آورد، مخصوصا در رابطه با کتاب کافی مرحوم کلینی چه بسا این سوء استفاده و برداشت غیر صحیح را از این عبارت معروفه ای که از ناحیۀ مقدسه راجع به کتاب کافی مرحوم کلینی نقل شده که«کاف لشیعتنا» خیال کرده اند که این«کاف لشیعتنا» معنایش این است که تمام روایاتش مقطوع است. معنای«کاف لشیعتنا» این نیست که همۀ روایتهایش قطعی است، معنایش این است که در آن زمان برای استنباط، کتابی به این جامعی وجود نداشته و اگر کسی کتاب کافی در اختیارش بوده، در حقیقت یک منبع کاملی برای استنباط در اختیارش بوده نه اینکه روایت کتاب کافی، همه مقطوع الصدور و قطعی است. یا بعضی ها نسبت به تمام کتب اربعه این معنا را معتقد شده اند که قطعی الصدور هستند. نقل می کنند در بین علما و ائمۀ چهارگانۀ اهل تسنن هم احمد بن حنبل صاحب کتاب مسند معروف عقیده اش این بوده که این روایتهائی که از طریق خودشان و روایتهائی که در آن صحاح قبلی یا در کتاب خودش موجود است، اینها همه قطعیه است.

ما در این بحث با این افراد کاری نداریم و در جای دیگر باید با اینها بحث بکنیم که به چه مناسبت این روایات، عنوان قطعی الصدور داشته باشد؟ وجهی برای این قطع تحقق ندارد.

مشهور بین علمای شیعه و همچنین معروف بین علمای اهل تسنن این است که هیچ کتابی روایاتش قطعی الصدور نیست. تمام این جوامع روائیه که در بین شیعه است یا صحاحی که در بین اهل تسنن وجود دارد(صحاح سته) اینها روایاتش به صرف اینکه در این صحاح ذکر شده یا در جوامع چهارگانه ما ذکر شده، اتصاف به قطعیت ندارد. پس ما با این افراد هم در اینجا بحث نداریم. بحث ما با آن افرادی است که این روایت را به تعبیر رایج، ظنّی الصدور می دانند. می خواهیم بدانیم آیا حجیتی برای این روایات ولو به نحو اجمال در آنجائی که راوی ثقه باشد یا فرضا عادل باشد، وجود دارد یا نه؟

ص:369

کیفیت اصولی بودن بحث از مسأله خبر واحد

اما اینکه این مسأله، عنوان یک مسألۀ اصولیّه پیدا بکند، یک نکته ای را مرحوم آخوند به صورت مفصل در اوایل جلد اول کفایه ذکر کرده اند و اجمالی از آن را در همین ابتدای بحث حجیت خبر واحد مورد اشاره قرار داده اند. می فرمایند: ملاک در اینکه یک مسأله، اصولی است یا اصولی نیست، این نیست که موضوع این مسألۀ اصولیّه را ملاحظه بکنیم و ببینیم آیا موضوع این مسأله، یکی از ادلۀ اربعه است یا اینکه یکی از ادلۀ اربعه نیست بلکه ملاک در اصولی بودن یک مسأله، این است که مجتهد بتواند نتیجه ای که این مسأله اصولیّه دارد و محصول این مسأله اصولیّه را در طریق استنباط حکم کلی الهی قرار بدهد. وقتی که قیاس تشکیل می دهد و صغری و کبرائی ترتیب می دهد، نتیجۀ مسألۀ اصولیّه آن است که به عنوان کبرای این قیاس استنباط قرار می گیرد. اگر چنین خصوصیت و چنین جهتی در آن وجود داشت، ما حکم می کنیم«بانّ هذه المسألة اصولیّة» دیگر کاری نداریم به اینکه موضوع(در مقابل محمول) در این مسألۀ اصولیّه آیا یکی از این ادلۀ اربعه هست یا نیست.

ایشان می فرماید: در باب مسألۀ حجیت خبر واحد، مطلب، همین است. ما می بینیم آن ملاک اینجا تحقق دارد. اگر ما در این مسأله به این نتیجه رسیدیم که«خبر الواحد حجة» همین برای مجتهد به عنوان کبرای قیاس استنباط می تواند راه برای استنباط باشد برای اینکه وقتی که مجتهد وارد مسألۀ نماز جمعه شد دید خبر واحد عادل یا ثقه، وجوب نماز جمعه را روایت کرده، اینجا صغری و کبری ترتیب می دهد، می گوید: وجوب نماز جمعه«مما ورد فیه خبر الثقة و خبر العادل» بعد هم به عنوان کبری: «و خبر الواحد العادل او الثقه حجة یجب الاخذ به و اتباعه». پس ما می بینیم که این ملاک در حجیت خبر واحد و در مسألۀ حجیت خبر واحد هست.

اما موضوع این مسأله، خبر الواحد است که عنوان حجة به صورت محمول در این قضیۀ حملیه حمل بر خبر واحد می شود. «خبر الواحد» یعنی صله یا عائد«حجة» این«مسألة اصولیّة». نتیجة المسألة الاصولیه. این خبر واحد در رابطه با آن ادلۀ اربعه چه عنوانی دارد؟ اصلا خبر واحد از ادلۀ اربعه نیست برای اینکه نه کتاب است و نه سنّت، سنّت یعنی قول معصوم، فعل معصوم، تقریر معصوم، و خبر واحد حاکی از قول معصوم است، نه نفس قول معصوم. بین حاکی و محکی، فرق وجود دارد. لذا وقتی که ما می گوییم: خبر واحد حجة،

ص:370

موضوع در این مسألۀ اصولیّه، مصداق هیچ یک از آن ادلۀ اربعۀ مزبور نیست اما در عین حال «هذه مسألة اصولیّة» برای اینکه نتیجه اش به عنوان کبرای قیاس استنباط قرار می گیرد.

اما مرحوم صاحب فصول و مرحوم شیخ انصاری(علیهما الرحمه) هر کدام برای حفظ این مطلب که باید موضوع ما در مسألۀ اصولیّه، همان مصداق ادلۀ اربعه باشد، هر کدام یک راه حلی پیدا کرده اند و از هر جانب، تکلّفی مرتکب شده اند تا اینکه مسألۀ حجیت خبر واحد را داخل در همان ضابطۀ کلیه بکنند و موضوع آن را همان ادلۀ اربعه قرار بدهند.

توجیه صاحب فصول برای اصولی دانستن بحث خبر واحد

صاحب فصول(ره) اینجوری توجیه کرده، فرموده است: مقصود از این سنتی که در ردیف کتاب به عنوان یکی از ادلۀ اربعه قرار داده شده، همین سنت حاکیه است. خبر واحد در ردیف کتاب است نه قول و فعل و تقریر معصوم که از آن تعبیر به سنت محکیه می شود.

فرموده: مقصود از این سنت همین سنت حاکیه است و خبر واحد خودش مصداق سنت است. آنوقت یک اشکالی اینجا تولید شده که عنوان دلیلیت ادلۀ اربعه دیگر نباید در مسألۀ اصولیّه بحث بشود، لذا می بینید ما وقتی که به مسائلی راجع به کتاب می رسیم مخصوصا در اصول بحث نمی کنیم که«هل الکتاب حجة ام لا؟» درست است که یک بحثی راجع به ظواهر کتاب داشتیم، اما ظواهر کتاب، یک مسألۀ فرعی نسبت به اصل کتاب است. حجیت و دلیلیت اصل کتاب که نباید در علم اصول بحث بشود بلکه این باید به عنوان یک مطلب مفروغ عنه باشد و تسلیم این معنا وارد مسألۀ اصولیّه بشود.

مقدّم بودن بحث از دلیلیت دلیل بر بحث از خود دلیل

اشکالی که به صاحب فصول ره متوجه شده این است که شما اگر سنت را به معنای سنت حاکیه می گیرید، آیا در بحث حجیت خبر واحد، بحث از دلیلیت این سنت حاکیه می کنید؟ بحث از دلیلیت باید قبل از ورود در علم اصول مطرح باشد و به تعبیر دیگر: بحث از دلیلیت دلیل، از عوارض نیست، با این عنوان کلی که شما در معنای موضوع بحث کردید که«موضوع کل علم ما یبحث فیه عن عوارضه الذاتیة» آیا بحث از اینکه«هذا الشیء دلیل یعد بحثا من عوارض الشیء؟ یعد بحثا من احوال الدلیل؟» یا اینکه این بحث در مرحلۀ متقدمه باید مطرح بشود؟ پس چطور شما هم موضوع را ادلۀ اربعه می گیرید و هم سنت را، سنت حاکیه قرار

ص:371

می دهید و هم بحث از دلیلیت دلیل را جزء بحث از عوارض و احوال دلیل قرار می دهید؟ این همه تکلّف برای اینکه این معنا حفظ بشود که عنوان ادلۀ اربعه باید مصادیق و افرادش در موضوعات مسائل اصولیّه مطرح باشد. ما از اول می گوییم: ضرورتی برای این وجود ندارد.

همان عنوان کلی و ضابطۀ کلیۀ مسأله اصولیّه که نتیجه اش کبرای قیاس استنباط باشد، همین ملاک برای اصولی بودن یک مسأله کفایت می کند، چه موضوعش از مواردی باشد که صددرصد انسان یقین داشته باشد و هیچ گونه ریب و تردیدی در آن وجود نداشته باشد یا نباشد. پس«لا ریب فیه» «لا ریب فیه» اضافی شد نه به نحو مطلق که فی نفسه مجمع علیه باشد با قطع نظر از اینکه در مقابلش یک شاذی واقع شده باشد. پس حالا که لا ریب فیه اضافی شد نه به نحو اطلاق، آن وقت می فرماید که لا ریب فیه اضافی، نمی تواند به صورت یک کبرای کلی مطرح باشد، مگر اینکه ادلۀ اربعه نباشد.

توجیه مرحوم شیخ ره برای اصولی دانستن بحث خبر واحد

کما اینکه این راهی که مرحوم شیخ انصاری(علیه الرحمه) استاد اعظم در کتاب شریف رسائل ذکر فرمودند تکلّف است. ایشان اصلا صورت مسأله را تغییر داده، فرموده: نباید ما بحث بکنیم که«الخبر الواحد حجة ام لا؟» بلکه صورت مسأله را باید تغییر داد، مقصود از سنت در ادلۀ اربعه را هم همان قول و تقریر و فعل امام باید قرار داد، و باید صورت مسأله را اینطور مطرح بکنیم که«هل قول الامام علیه السلام یثبت بخبر الواحد ام لا یثبت؟» که موضوع، «قول الامام» است محمول هم«یثبت او لا یثبت» است. قائلین به حجیت می گویند:

«یثبت بخبر الواحد»، قائلین به عدم حجیت می گویند: «لا یثبت بخبر الواحد».

تغییر در موضوع و محمول مسألۀ اصولی

مرحوم آخوند ره اشکالات مفصلی بر این بیان شیخ در همان اول جلد اول کفایه دارند اینجا هم یک اشاره ای می کند. یک اشکال، همین است که شما صورت مسأله را عوض کردید. مسأله به همان صورتی که در کلمات اصولیین مطرح است باید باشد بدون اینکه صورتش را عوض بکنید و موضوع و محمولش را تغییر بدهید. اگر می توانید یک راه چاره ای با حفظ صورت مسأله پیدا بکنید. بر فرض که این راه حل شما درست باشد لکن شما هم موضوع را برداشتید و عوض کردید هم محمول را برداشتید عوض کردید به جای خبر

ص:372

الواحد، قول الامام قرار دادید، بجای حجة، «هل یثبت او لا یثبت» قرار دادید. بحثی در حجیت قول امام مطرح نیست، آن یک مطلب مسلّم مفروغ عنه است. پس یک اشکال اینکه اگر این فرمایش شما درست باشد این، راه حل نیست، این تغییر دادن عنوان محل بحث است و این عنوان تغییر یافته را شما درست کردید نه آن که محل بحث در کلمات اصولیین است.

خروج ثبوت تکوینی سنّت از محل نزاع

اما اشکال عمده ای که ایشان به مرحوم شیخ می کنند این است: اینکه شما می گویید: «هل یثبت قول الامام» آیا مقصود از این ثبوت، ثبوت تکوینی است که این محل بحث نیست و اگر مقصود، ثبوت تشریعی است، ثبوت تشریعی معنایش این است که شارع ما را متعبد بکند به یک چیزی. اگر مقصود از ثبوت، ثبوت تعبدی شد و معنای ثبوت تعبدی این شد که شارع ما را متعبد به یک شیء بکند، در چه موردی شارع ما را متعبد می کند؟ در موردی که مسلّم باشد که«هذا قول المعصوم» یا موردی که مشکوک باشد که«هذا قول المعصوم ام لم یکن قول المعصوم»؟ آیا ما اینجا کلامی داریم که«قول المعصوم حجة ام لا»، یا می خواهیم، با حفظ حجیت قول معصوم ببینیم اگر زراره روایت کرد که«قال الامام الصادق(علیه السلام): صلاة الجمعة واجبة» ما متعبدیم به اینکه بگوییم: امام چنین چیزی فرموده یا نه؟ این عارض چه چیزی است؟ بحث از عوارض چه چیزی شناخته می شود؟ آیا اگر یقین هم می داشتیم که هذا قول امام صادق(علیه السلام) است، باز هم یک چنین بحثی می کردید؟ یا اینکه چون مشکوک است که این حرفی که زراره نقل می کند، آیا فرمایش امام صادق(علیه السلام) هست یا نه، اینجا مسأله تعبد و ثبوت تعبدی مطرح است یا ثبوت تعبدی مربوط به صورت شک در این است که«هذا قول الامام الصادق(علیه السلام) ام لا؟» و الا در صورت علم، ما در آن بحث نداریم و کسی نیامده بحث بکند.

پس مرحوم شیخ هم که می فرماید: «قول الامام هل یثبت» این یک صورت است، باطنش این نیست، «یثبت» یثبت تعبدی است و موضوع برای ثبوت تعبدی، قول الامام نیست. پس به مرحوم شیخ عرض می کنیم که اگر شما صورت مسأله را هم تغییر بدهید، شما خواستید حفظ بکنید که مقصود از سنت، سنت محکیّه است لکن همین جوری خواه ناخواه مطلب کشیده می شود به سنت حاکیه به لحاظ اینکه سنت حاکیه مشکوک است که آیا مطابق با قول امام هست یا نه؟ پس عنوان را با سنت محکیه تبدیل کرد اما نتیجه مسأله روی سنت حاکیه

ص:373

پیاده شد، پس چطور می توانیم عنوان ادلۀ اربعه را اینجا حفظ بکنیم؟

لکن نیازی به این حرفها وجود ندارد و همان راهی را که مرحوم آقای آخوند(قدس سره) ذکر کرده اند راه بسیار خوبی است برای حفظ اینکه مسألۀ نزاع در حجیت خبر واحد به عنوان نزاع در یک مسألۀ اصولیّه مطرح باشد.

پرسش:

1 - به چه ملاکی خبر مستفیض داخل در بحث خبر واحد است؟

2 - کیفیت اصولی بودن بحث از مسأله خبر واحد را توضیح دهید.

3 - توجیه صاحب فصول ره برای اصولی دانستن بحث خبر واحد را با اشکال آن بیان کنید.

4 - توجیه مرحوم شیخ ره برای اصولی دانستن بحث خبر واحد را با دو اشکال مرحوم آخوند ره بیان کنید.

ص:374

درس یکصد و نوزدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

منکرین حجیت خبر واحد

در حجیت خبر واحد و خصوصیاتی که در آن دخالت دارد از نظر اقوال، اختلاف وجود دارد. مشهور فی الجمله قائل به حجیت خبر واحد هستند اما در مقابل مشهور، جمعی از بزرگان مانند: سید مرتضی(علیه الرحمه) و قاضی ابن براج و ابن زهره صاحب غنیه و ابن ادریس صاحب سرائر و مرحوم طبرسی صاحب مجمع البیان به نحو سالبۀ کلیه، قائل به عدم حجیت خبر واحد هستند. بعضی از آنها گفته اند: همان طوری که علمای امامیه به قیاس، عمل نمی کنند و از مذهب آنها معروف است که با قیاس سروکار ندارند، در خبر واحد هم چنین نظری دارند. این را مرحوم سید مرتضی(علیه الرحمه) فرموده و حتی رسالۀ مستقلی در ابطال عمل به خبر واحد نوشته اند و جزء رسائل ایشان است: «رسالة فی ابطال العمل بخبر الواحد» لکن مشهور بر خلاف این هستند و باید ادله ملاحظه بشود.

برای ملاحظۀ ادله نیازی به این نیست که دلیل بر عدم حجیت اقامه کنند، آن ضابطۀ

ص:375

کلیه ای که در اوائل بحث حجیت مظنه ذکر کردیم و گفتیم که قاعدۀ اولیه حرمت تعبد به مظنه را اقتضا می کند و عدم حجیت مظنه از ادلۀ اربعه ثابت شد لذا هر ظنی که بخواهد حجیت داشته باشد به صورت یک دلیل مخصصی باید دلیل بر حجیت آن اقامه شود، و الا اگر ما هیچ دلیلی نه بر حجیت و نه بر عدم حجیت داشته باشیم، به همان ضابطۀ اولیۀ حرمت تعبد به مظنه برمی گردیم و یا به عبارت دیگر: عدم حجیت مظنه. لذاست که برای قائل به عدم حجیت خبر واحد، نیازی نیست که در خصوص خبر واحد، اقامۀ دلیل بر عدم حجیت بکند بلکه اوست که می تواند از قائلین به حجیت، مطالبۀ دلیل بکند و بگوید: دلیل شما بر حجیت خبر واحد چیست؟ تا بعد از قیام دلیل آن قاعدۀ کلیه استثنا شده باشد.

نکته ای که توجه به آن لازم است این است که اگر بخواهیم دلیلی بر حجیت یک مظنه ای اقامه کنیم باید یا خودش قطعی باشد یا حجیتش قطعیه باشد. باید ریشه اش به قطع برسد و متصل به قطع و یقین بشود. در مقابل آن ضابطۀ کلیه حرمت تعبد به مظنه نمی توان با دلیل ظنی که دلیل قطعی بر حجیت آن قائم نشده است، ایستاد زیرا خودش هم یکی از مصادیق تعبد به ظن است. پس ما در صورتی می توانیم ظنی را از اصل حرمت تعبد به مظنه خارج کنیم که حداقل دلیل قطعی بالواسطه یا بدون واسطه بر اعتبارش قائم شده باشد که ما به استناد آن دلیل قطعی در مقابل اینها بایستیم کما اینکه بعدا مثلا برای حجیت خبر واحد به آیات قرآنیه تمسک می کنیم(با قطع نظر از اینکه آیا استدلالش درست است یا نه) مثلا به مفهوم آیۀ نبأ: «إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» تمسک می کنیم. مفهوم که افادۀ یقین نمی کند. مفهوم یک دلالت ظنیۀ برای کلام است. چطور به یک دلیل ظنی بر حجیت خبر واحد ظنی تمسک بکنیم؟ لابد باید این مسأله را اینجا قطعی بکنیم بگوییم که ظهور الفاظ و دلالات چه منطوق و چه مفهوم، حجیت قطعیه دارد. حجیت قطعیه اش همان سیره عقلائیه و عدم ردع شارع در محاوراتش از این سیرۀ قطعیه است و الا اگر پای قطع در بین نباشد، ما چطور می توانیم به یک دلیل ظنی بر حجیت خبر واحد ظنی استدلال بکنیم و آن را از اصالت حرمت تعبد به مظنه خارج بکنیم؟ لذا هر کجا که استدلال برای حجیت یک ظنی مطرح می شود، یا خود دلیل باید قطعی باشد یا اینکه حجیت دلیل از راه یک قطعی ثابت شده باشد.

تمسّک منکرین حجیت خبر واحد به قرآن

در ما نحن فیه با اینکه نیازی نبوده که منکرین حجیت خبر واحد بر عدم حجیت، استدلال

ص:376

بکنند لکن می خواسته اند بگویند: ما اصلا شک نداریم در عدم حجیت برای اینکه ادلۀ اربعه به عنوان چهار دلیل، عدم حجیت خبر واحد را اقتضا می کند. چند آیه ای که در این حول و حوش هست که از متابعت غیر علم نهی می کند مثل آیۀ شریفه«وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ»

پیروی نکنید آنچه را که نسبت به آن علم ندارید، یا در یک آیۀ دیگری می فرماید: «إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» که این دیگر یک تعبیر جالبی است هم به لحاظ اینکه حکم را روی طبیعت برده، «إِنَّ الظَّنَّ» یعنی این جنس، این طبیعت، این ماهیت، «لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» به صورت نکرۀ در سیاق نفی هم مطرح کرده، یعنی به هیچ وجهی و از هیچ طریقی و از هیچ روزنه ای انسان را به حق واقع نمی رساند. لذا گفته اند که این آیات در رابطۀ با غیر علم و در رابطۀ با مظنه، یک چنین تعبیراتی دارد که یکی از مصادیق ظاهرۀ«ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» ، یا مصادیق ظاهرۀ طبیعت و ماهیت ظن، خبر واحد است، پس مقتضای اطلاق این آیات این است که خبر واحد«لیس بحجة».

این استدلال مورد مناقشه و جواب قرار گرفته. یک جواب این است که این دو آیه با هم فرق می کند. آیۀ«إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» به قرینۀ مورد و صدرش، در رابطۀ با مسألۀ اعتقادی وارد شده چون این آیه در ذیل این آیه است«إِنَّ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَیُسَمُّونَ الْمَلائِکَةَ تَسْمِیَةَ الْأُنْثی وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ یَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» . این آیه به مناسبت موردش می فرماید: آنهائی که ایمان به آخرت ندارند، ملائکه را به عنوان بنات الله و فرزندان دختر برای خداوند نام گذاری می کنند«ما لَهُمْ بِذلِکَ مِنْ عِلْمٍ» نه اینکه اینها عالم به این معنی باشند، به لحاظ اینکه موردش مسألۀ اعتقادات است چون این مسأله مربوط به عقائد است که آیا ملائکه ماهیتشان چیست؟ و ملائکه اصلا فرزندان خدا نیستند تا کسی آنها را متصف بکند به اینکه اینها انثی هستند. خداوند در آیه دیگری می فرماید: «أَ لَکُمُ الذَّکَرُ وَ لَهُ الْأُنْثی» فرزندان پسر مال شما است، حالا که نوبت به خداوند رسید، شما معتقد هستید و فکر می کنید ملائکه را به عنوان فرزندان اناث برای خداوند؟!

عدم اختصاص آیۀ«إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ» به امور اعتقادی

به لحاظ مورد، ممکن است کسی بگوید: این آیه می خواهد بگوید: «ان الظن لا یغنی من الحق یعنی مما هو الحق فی مسألة العقائد» و در مسائل اصول اعتقاد. لکن شاید این حرف درست نباشد برای اینکه این«إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» مفادش این است که بین مظنه و

ص:377

بین حقیقت، جدائی وجود دارد، حالا کدام حقیقت؟ جنس حقیقت، جنس واقعیت، طبیعة الحق به لحاظ اینکه این«إِنَّ الظَّنَّ» به منزلۀ تعلیل است و به منزلۀ کبرای کلیه است که خداوند در این آیه ذکر کرده، ظاهرش این است که عمومیت دارد هم مسائل اعتقادیه را می گیرد و هم مسائل فرعیۀ فقهیه ای که مورد بحث ما هست را شامل می شود.

برفرض هم که این آیه در مورد عقائد باشد، اما ذیل آیۀ دیگر قرینۀ بر این است که حداقل اختصاصی به عقائد ندارد بلکه در رابطۀ با کارهای سمع و بصر که مسائل عملیه است هم هست. آیه این بود«وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» بعد می فرماید: «إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ کُلُّ أُولئِکَ کانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً» آن مسائل اعتقادیه با فؤاد ارتباط دارد اما این مسائل با سمع و بصر مربوط است و مسئولیت سمع و بصر را این آیه دلالت می کند. پیداست که این آیه مسائل عملیه ای که مربوط به سمع و بصر است را شامل می شود. همان طوری که مرحوم شیخ هم در کتاب رسائل یک روایتی را نقل می فرماید که در آن روایت راوی سئوال می کند، از خودش یا دیگری که«اطال الجلوس فی بیت الخلاء» جلوس در بیت الخلاء را اطاله داده بود«لاستماع الغناء» بعد که به او اعتراض شد گفت: ما رفتنمان به اینجا برای استماع غنا نبوده بلکه برای تخلیه بوده است. آنوقت این مطلب را که به امام عرض کردند، امام فرمود: این آیه را مگر نشنیده که«إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ کُلُّ أُولئِکَ کانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً» ؟ گفت: «اتی بیت الخلاء برجله عن السمع» آن خودش یک مسئولیت مستقله دارد و چون اطاله برای استماع غنا بوده، این لا محاله یکون محرمة.

استشهاد امام به این آیه هم دلیل بر این است که این آیه به مسائل اعتقادیه، اختصاص ندارد و لو اینکه لو لا الاستشهاد، ظاهر خود آیه فی نفسها این بود که اختصاص ندارد به لحاظ همین سمع و بصر که نوعا در رابطه با مسائل عملیه مطرح است. به هر حال یا هر دو آیه یا حداقل این آیۀ دوم«لا یختص بالمسائل الاعتقادیة». و اینکه مرحوم آخوند می فرماید:

موردش یا قدر متیقن از اطلاقش مسائل اعتقادیه است، نه اینطور نیست بلکه آیه هر دو یا یکی شان حداقل عمومیت دارد و ما نحن فیه را هم شامل می شود. باید جواب دیگری برای استدلال به این آیه در نظر گرفت.

تخصیص آیۀ«إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» به ادله حجیت خبر واحد

دو جواب دیگر هست: یک جواب اینکه این آیه، عمومیت دارد و مسائل فرعیۀ عملیه را

ص:378

هم می گیرد یا فرضا«إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» مسائل ظنیۀ وجوب صلاة جمعه و امثال ذلک را هم می گیرد. آیا این عموم قابل تخصیص هست یا نیست؟ اولا این عموم را به ادلۀ حجیت خبر واحد تخصیص می زنیم. بعد از آنکه ان شاء الله اقامۀ دلیل کردیم بر اینکه خبر واحد حجت است، آن ادله ای که دلالت بر حجیت خبر واحد می کند، به منزلۀ مخصص این آیات ناهیۀ عامه است. اینهائی که به نحو عموم از متابعت غیر علم، نهی می کند، این عموم را به ادله حجیت خبر واحد تخصیص می زنیم. نه تنها نسبت به خبر واحد تخصیص می زنیم بلکه فرضا اگر ما در باب شهرت فتوائیه قائل به این شدیم که شهرت فتوائیه حجیت دارد، دلیل حجیت شهرت فتوائی در مقابل عموم این آیات نقش مخصّص دارد. ما می گفتیم: به سبب مقبولۀ ابن حنظله که شهرت فتوائیه را حجت کرده از عموم این آیات ناهیه دست برمی داریم. در رابطۀ با حجیت خبر واحد هم بعد از آنکه دلیل، اقتضای حجیت کرد ما از عموم این آیات، رفع ید می کنیم و تخصیص می زنیم.

لکن یک شبهه ای هست که کسی بگوید: تخصیص مانعی ندارد، لکن لسان این آیات لسانی است که آبی از تخصیص است. این تعبیری که می فرماید: «إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» این مثل«اکرم کل عالم» نیست که دلیلی«زید عالم» را از«اکرم کل عالم» خارج کند، این سیاقش ابای از تخصیص دارد.

عدم ابای آیۀ«إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» از تخصیص

جواب از شبهه داده می شود که آیا دلالت این آیه و این آیات بر این مفادی که شما می گویید، قطعی است یا ظنی؟ آیه«لا تقف» یک نهیی بیشتر نیست، آن نهی هم ظهور در حرمت دارد، نه اینکه نص در حرمت باشد، روی مبنای آنهائی که می گویند: نهی موضوع برای تحریم است، «له ظهور فی الحرمة کظهور اسد فی معناه الحقیقی»، «إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» هم صریح در مطلب نیست، حداقل به لحاظ عموم، صراحت ندارد. درست است که ما می گوییم: الف و لام«الظن»، الف و لام طبیعت است، الف و لام جنس است، ظاهرش هم این است که این طبیعت، این است، اما همۀ اینها با اضافۀ کلمۀ ظاهر درست شده است، مثل ظهوری که شما برای مطلقات در اطلاق قائل هستید، که بالاتر از مسألۀ ظهور نیست، حتی آنجاهائی که مقدمات حکمت وجود دارد، هیچ مشکلی هم در کار نیست، لکن بعد از آنکه مسألۀ اطلاق پیاده می شود بعنوان یک ظاهر پیاده می شود.

ص:379

پس دلالت این آیات بر این مفادی که دارد یک دلالت قطعیه نیست، دلالت ظنیه است، دلالتی است که از آن تعبیر به ظهور می کنیم. آن وقت از ما سؤال می کنند که آیا ظاهر، افادۀ قطع می کند یا افادۀ ظن؟ لا محاله ظاهر، افادۀ مظنه می کند. این ظن از کجا حجت شده است؟ شما می گویید: دلیل بر حجیت دارد.

می گوییم: دلیل بر حجیت این ظن حاصل از ظهور نسبت به خود این آیات چه عنوانی دارد؟

می گویید: مخصص است.

می گوییم: شما که می گویید: این آیات لسانش آبی از تخصیص است، پس اگر کسی بخواهد بگوید: لسان این آیات آبی از تخصیص است و تعبیر این آیات جوری است که حتی دلیل قطعی نمی تواند یک مظنه ای را حجت قرار بدهد، می گوییم: اگر این حرف را بزنید لازمه اش این است که ما این آیات را کنار بگذاریم، برای اینکه استدلال ما به این آیات بر مبنای ظهور این آیات است، و ظهور هم«لا یفید الا الظن» منتها ظن حاصل از ظهور را ما در بحث حجیت ظواهر کتاب بالخصوص دلیل اقامه کردیم بر حجیت آن به همان ملاکی که دلیل قائم بر حجیت ظواهر کتاب شد، و این دلیل سبب شد که شما به ظاهر ظنی به ظن معتبر این آیات تمسک بکنید. پس لا محاله باید ملتزم بشوید به اینکه لسان این آیات، لسان آبی از تخصیص نیست، و اگر لسان آبی از تخصیص نشد، می گوییم: ما الفرق بین آن دلیلی که دلالت بر حجیت ظاهر کتاب می کند و بین آن دلیلی که دلالت بر حجیت خبر واحد می کند؟ که ما ان شاء الله بعدا بر حجیت خبر واحد دلیل اقامه می کنیم.

پس اگر این شبهه در ذهن کسی بیاید که لسان این آیات، قابلیت تخصیص ندارد و ادلۀ حجیت خبر واحد نمی تواند در عموم این آیات به عنوان تخصیص یک نظری بدهد، اگر کسی این حرف را بزند، این حرف مساوق با بطلان اصل استدلال است، برای اینکه استدلال مبتنی بر حجیت ظاهر است در حالی که ظاهر، «لا یفید الا الظن» و خود این آیه می خواهد بگوید: ظاهر من هم حجیت ندارد و شما هم که می گویید: قابلیتی برای تخصیص ندارد.

لکن این جوابهای تقریبا خوب است که از استدلال به این آیات داده شده است، اما یک جواب دقیق تر و بهتر و علمی تر نسبت به استدلال به این آیات وجود دارد که مرحوم شیخ ره در رسائل از آن به عنوان تخصص تعبیر کرده است، لکن واقعش عنوان ورود است که این جواب را ان شاء الله عرض می کنیم و روشن می شود که استدلال به این آیات بر عدم حجیت

ص:380

خبر واحد، غیر تام است.

پرسش:

1 - نحوه استدلال منکرین حجیت خبر واحد به آیۀ«إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» را توضیح دهید.

2 - آیا آیۀ«إِنَّ الظَّنَّ...» به امور اعتقادی اختصاص دارد؟ چرا؟

3 - جواب اول از استدلال منکرین به آیۀ«إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» را بیان کنید.

4 - آیا آیۀ«إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» آبی از تخصیص است؟ توضیح دهید.

ص:381

درس یکصد و بیستم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ورود و حکومت، تخصیص و تخصص

ورود ادلۀ حجیت خبر واحد بر آیات ناهیه از اتباع ظن

منکرین حجیت خبر واحد به چند آیه ای که اتباع غیر علم و مظنه را نهی یا توبیخ می کند، استدلال کرده اند که بعضی از جوابهای آن ذکر شد. جواب دقیق تر و کامل تر این است که بگوییم: ادلۀ حجیت خبر واحد وقتی در مقابل این آیات - که از آنها به آیات ناهیه تعبیر می شود - قرار می گیرد روی ملاک، بر این آیات تقدم دارد. اما اینکه چرا و به چه نحو تقدم دارد؟ اینجا کلمات مختلف است. از کامات شیخ انصاری(قدس سره) استفاده می شود که این تقدم به نحو تقدم تخصصی است که بعد توضیح آن را ان شاء الله عرض می کنیم. از کلام مرحوم محقق نائینی(قدس سره) استفاده می شود که ایشان تفصیل قائل شده اند، می فرمایند:

یک سری از ادلۀ حجیت خبر واحد، تقدمشان بر این آیات ناهیه به نحو حکومت است و یک

ص:382

سری دیگر از ادلۀ حجیت خبر واحد تقدمشان یا به نحو ورود است یا به نحو تخصص.

لکن آنچه که تحقیق در مسأله است و بزرگانی هم این را اختیار فرمودند این است که تقدم به نحو ورود است نه به نحو تخصص و نه به نحو حکومت. حالا به عنوان مقدمه، یک تفسیر اجمالی از این عناوین چهارگانه: تخصص و ورود و حکومت و تخصیص عرض می کنیم.

معنای تخصیص

حقیقت تخصیص این است که یک فردی با اینکه داخل در عنوان عام است و خود مولی هم قبول دارد که داخل در عنوان عام است، لکن آن را از حکم عام خارج می کند مثل اینکه دلیل می گوید: «اکرم کل عالم» یک دلیل هم از ناحیۀ همین مولی صادر می شود به اینکه«لا یجب اکرام زید العالم» که این دلیل دوم عالم بودن زید را به عنوان موضوع پذیرفته و روی همین فرض او را از حکم اخراج کرده است و گفته: آن حکم وجوب اکرام که برحسب ظاهر دلیل، عمومیت داشت و شامل زید عالم هم می شد بدانکه ارادۀ جدی من مولی بر این نبوده که زید عالم، اکرام شود، زید عالم لا یجب اکرامه. و لو اینکه در قالب لفظ و در عموم، زید هم وارد است، اما ارادۀ جدیه متعلق به اکرام زید نشده ولو اینکه ارادۀ استعمالیه عمومیت دارد.

پس حقیقت تخصیص این است که با اینکه مورد از نظر خود مولی و از نظر خود دلیل، جزء افراد موضوع عام است، لکن در عین حال مولی می خواهد این را از حکم خارج کند و فرق بین این مورد و سایر افراد عالم، فقط در مسألۀ حکم است بدون اینکه در عنوان عالمیت، هیچ فرقی با هم داشته باشند، فقط فرقشان در رابطۀ با وجود اکرام و عدم وجود اکرام است.

معنای تخصّص

اما تخصّص این است که اگر مولی گفت: «اکرم کل عالم»، و یک دلیلی گفت: «لا تکرم زیدا» شما در خارج ملاحظه کردید که زید اصلا جزو گروه علما نیست، اتصاف به علم ندارد، عنوان عالم اصلا بر او انطباق ندارد، بطوری که اگر«لا تکرم زیدا» هم نبود، خود«اکرم کل عالم» شامل زید نمی شد«کانه لم یکن عالما»، خود مولی هم می داند، عبد هم می داند و دلیل هم در رابطۀ با زید جاهل هیچ گونه دلالتی نداشته است، حتی ارادۀ استعمالیه در کار نبوده، لذا ما تعبیر می کنیم که خروج زید جاهل از«اکرم کل عالم»، مثل خروج آن فرد عالم از«اکرم کل

ص:383

عالم» نیست بلکه این خروجش به نحو تخصص است و آن خروجش به نحو تخصیص است.

پس هر دو در این جهت شرکت دارند که در رابطۀ با موضوع، هیچ گونه اعمال تعبّدی از نظر توسعه و تضییق نشده است. عالم و جاهل بودن، یک مسألۀ واقعی و خارجی است. اگر «اکرم کل عالم» هم نبود در آن فرض اول«کان زید عالما» و در فرض دوم که مسألۀ تخصص است، «لم یکن عالما». آمدن و نیامدن حکم از ناحیۀ مولی، هیچ نقشی در این جهت ندارد.

عالم بودن و جاهل بودن، یک واقعیت و خارجیتی است که کاری به وجوب اکرام و عدم وجوب اکرام ندارد. پس در تخصیص و تخصص از لحاظ وارد بودن و خارج بودن مورد از دلیل عام، هیچ گونه اعمال تعبّدی نیست، بلکه با قطع نظر از حکم، این واقعیت به جای خودش محفوظ است. زید عالم از مصادیق کل عالم است و فرد جاهل خارج از آن عنوان کل عالم و مصادیق کل عالم است.

معنای ورود و فرق آن با حکومت

اما ورود و حکومت که این دو در یک جهت با هم مشترک هستند و هر دو را از تخصیص و تخصص جدا می کند و آن این است که در ورود و حکومت، با کمک دلیل شرعی و تعبد شرعی، عنوان خروج و ورود تحقق پیدا می کند، بطوری که اگر دلیل شرعی و تعبد شرعی نباشد، عنوان ورود و خروج تحقق ندارد، منتها در باب ورود، بعد از آنکه دلیل شرعی وارد شد ما به لحاظ ورود دلیل شرعی می دانیم که دیگر اصلا موضوع آن دلیل قبلی باقی نیست، مثلا در باب حدیث رفع، یکی از فقره های حدیث رفع عبارت از«رفع ما لا یعلمون» است که اگر آن را اینطور معنی کنیم - که معنایش هم همین است - «ما لا یعلمون» یعنی آن حکمی که دلیلی بر ثبوت آن حکم، وجود نداشته باشد، حالا اگر مثلا خبر واحد معتبر بر وجوب نماز جمعه دلالت کرد، این خبر زراره معتبر که دلالت بر وجوب نماز جمعه می کند با وجود روایت و دلالت بر وجوب، ما حق نداریم دیگر به«رفع ما لا یعلمون» تمسک کنیم و اصالة البرائه از وجوب نماز جمعه جاری کنیم. در حقیقت، وجود خبر معتبر دال بر وجوب نماز جمعه، بر«رفع ما لا یعلمون» تقدم دارد، اما چه نوع تقدمی؟ و نحوۀ تقدمش چگونه است؟ نحوۀ تقدمش عبارت از ورود است، یعنی به کمک وجود دلیل شرعی بر وجوب نماز جمعه، دیگر عنوان«ما لا یعلمون» تحقق ندارد، برای اینکه«ما لا یعلمون یعنی الحکم الذی لم یکن

ص:384

علیه دلیل شرعی» آن حکمی که دلیل شرعی دلالت بر ثبوت و تحقق آن حکم نداشته باشد.

الان وجوب نماز جمعه چگونه است؟ ما می بینیم که دلیل بر وجوب نماز جمعه هست، روایت معتبره علی فرض الاعتبار دلالت بر وجوب نماز جمعه کرده است.

پس وقتی که ما حدیث رفع را با توجه به این خصوصیتی که در معنای«ما لا یعلمون» وجود دارد با یک روایت معتبری که دلالت بر وجوب نماز جمعه می کند کنار هم بگذاریم می گوییم: این روایت بر حدیث رفع تقدم دارد و تقدمش هم به نحو ورود است یعنی روایت، عنوان دلیل وارد را دارد و حدیث رفع، مورود برای این دلیل وارد است و در نتیجه حدیث رفع نمی تواند با وجود روایت، هیچ گونه مقاومتی داشته باشد. پس معنای ورود این شد که ما به کمک یک دلیل شرعی، اصلا موضوع را از بین ببریم.

معنای حکومت یک دلیل بر دلیل دیگر

اما معنای حکومت این است که دلیل حاکم نمی آید موضوع را از بین ببرد بلکه به صورت یک دلیل مبیّن و یک دلیل شارح، دلیل محکوم را توضیح می دهد و حدود دلیل محکوم را مشخص می کند مثل یک تفسیری که برای یک آیه وارد بشود، مثل یک شرحی که برای یک متنی نوشته شود، این عنوان تفسیری و شرحی دارد، اما موضوع را هم از بین نمی برد بلکه دایره موضوع را تبیین می کند، بطوری که اگر این دلیل حاکم نبود ما به این مسأله پی نمی بردیم و این معنا را درک نمی کردیم. مثل اینکه در باب نماز دو دلیل داریم: یک ادله ای در باب شک در رکعات نماز وارد شده است که«اذا شککت مثلا بین الثلاث و الاربع فابن علی الاکثر و علی الاربع». این ادلۀ شکوک در باب رکعات حکم می کند به اینکه باید بناء بر چهار گذاشته بشود. در مقابل، یک دلیل دیگری داریم که اگر این دلیل نبود ما بر طبق همان ادلۀ اول، فرقی بین مواردش قائل نمی شدیم، می گفتیم: ادلۀ شکوک می گوید: «اذا شککت فابن علی الاکثر» هیچ فرقی بین آدمی که بصورت متعارف گاهی شک می کند و آدمی که عنوان کثیر الشک دارد نیست. اگر ما بودیم و همین ادلۀ شکوک و در مقابل، دلیل مفسّر و شارحی وجود نداشت، حکم می کردیم به اینکه این«اذا شککت فابن علی الاکثر» هیچ فرقی بین کثیر الشک و غیر کثیر الشک نمی گذارد اما یک دلیل دومی داریم که نیامده به صورت دلیل مخصصی مسأله را بیان کند، بلکه به این تعبیر بیان می کند، می فرماید: «لا شک لکثیر الشک». اگر بخواهیم بگوییم: معنای«لا شک لکثیر الشک» این است که«کثیر الشک لیس بشاک اصلا» این

ص:385

تناقض صدر و ذیل دارد، از یک طرف می گویید: کثیر الشک است، از یک طرف هم می گویید: «لیس بشاک». نمی توانیم بگوییم: معنایش این است که«کثیر الشک لیس بشاک حقیقة» بلکه او علاوۀ بر اینکه شاک است از نظر کمیّت هم کثیر الشک است. پس این عبارت چه می خواهد بگوید؟

باید بگوییم: این عبارت، عنوان شرح و تفسیر و نظارت دارد، یعنی به همان ادلۀ شکوک ناظر است و می خواهد بگوید: درست است که ادلۀ شکوک به حسب ظاهر، همان طوری که غیر کثیر الشک را شامل می شود، کثیر الشک را هم می گیرد، به حسب ظاهر آن ادله، هیچ فرقی بین کثیر الشک و غیره نیست لکن دلیل لا شک می خواهد بگوید: بدان که مقصود از آن ادلۀ شکوک، شک غیر کثیر الشک است. درست است که کثیر الشک هم شاک واقعا و علاوۀ بر شاک، اتصاف به کثرت هم دارد، اما آن دلیل، این را نمی گیرد. این دارد توضیح می دهد که بدان! ادلۀ شکوک شامل کثیر الشک نمی شود.

پس وقتی که عنوان نظارت و تفسیر پیدا کرد، علت تقدمش هم روشن می شود. کسی نمی تواند بگوید: اطلاق ادلۀ شکوک بر«لا شک لکثیر الشک» تقدم دارد. این«لا شک لکثیر الشک» با توجه به ادلۀ شکوک و با حفظ ادلۀ شکوک آمده ما را روشن بکند که بدان! این شک کثیر الشک در حکم ادلۀ شکوک داخل نیست و کثیر الشک از آن عنوان خارج است.

فرق بین حکومت و تخصیص

در اینجا مقداری فرق بین حکومت و تخصیص، مشکل است، لکن اساس فرق این است که در دلیل حاکم، عنوان اخراج مطرح نیست، عنوان نظارت و تفسیر مطرح است، اما در دلیل مخصص، مخصوصا با اینکه ارادۀ استعمالیه در دلیل عام شامل مورد تخصیص هم هست و دلیل مخصص، همان محدود بودن است، ارادۀ جدی را بیان می کند.

به عبارت روشن تر: «لا تکرم زید العالم» نمی خواهد بگوید: «اکرم کل عالم»، شامل زید عالم نیست بلکه«اکرم کل عالم» به حسب ارادۀ استعمالیه، غیر عالم را شامل است، فقط در رابطۀ با ارادۀ جدیه، زید عالم را از دایرۀ وجوب اکرام خارج می کند اما در دلیل حاکم، اصلا می خواهد بگوید که شما خیال می کنید که اطلاقات ادلۀ شکوک، کثیر الشک را شامل می شود لکن بدانید که از اول اصلا ادلۀ شکوک کثیر الشک را نگرفته است و حتی از نظر ارادۀ استعمالیه هم کثیر الشک داخل در ادلۀ شکوک نبوده است، منتها اگر دلیل حاکم نبود ما این

ص:386

معنی را نمی فهمیدیم اما به حسب دلیل مفسّر و شارح و ناظر، می فهمیم که از اول، این در یک دایرۀ محدودی بوده است و در آن دایره، کثیر الشک هیچ گونه دخالتی نداشته است.

پس یک فرق مهم«لا شک لکثیر الشک» با«لا تکرم زیدا العالم» که یکی عنوانش تخصیص است و یکی عنوانش حکومت است، این است که این می خواهد از اول، مراد استعمالی از دلیل محکوم را روشن کند اما در«لا تکرم زید العالم» هیچ گونه دخالتی در ارادۀ استعمالیه و در مراد استعمالی ندارد، همان مراد جدی را در یک دایرۀ محدودی بیان می کند.

علاوه؛ آن نکته ای که عرض کردیم که در«لا تکرم زید العالم»، اگر دلیل مخصص نبود، این عنوان عالم سر جای خودش محفوظ بود، سواء کان دلیل مخصص وجود داشته باشد یا نه، چون این یک واقعیتی است و اگر دلیل مخصص هم به لسان نفی موضوع نیامده، بود مولی می توانست به جای«لا تکرم زید العالم» بگوید: «زید لیس بعالم» در حالی که شما می دانید که زید عالم است، اما مولی در مقام تعبّد، بگوید: «زید لیس بعالم» که در آن صورت نامش حکومت بود برای اینکه عالم نبودن زید، یک مطلبی است برخلاف واقعیت. واقعیت این است که«انه عالم،» پس چرا مولی تعبیر می کند که«زید فی حال کونه واقعا عالما لیس بعالم»؟ می خواهد بگوید: شما خیال می کردید که«اکرم کل عالم» زید عالم را هم می گیرد لکن من با «زید لیس بعالم» می خواهم به شما بفهمانم که«اکرم کل عالم» از اول، زید را نمی گرفته است.

اما در«لا تکرم زیدا العالم» مسأله اینطور نیست. فرق است بین اینکه ما یک زید عالم خارجی داریم، هیچ تردیدی هم در عالمیتش نداریم، عالمیتش محل بحث نیست، لکن بحث در نحوۀ بیان مولی در رابطۀ با این زید عالم است. یک وقت مولی در مقام تعبّد می گوید: «زید لیس بعالم»، که بر این، همان نتیجۀ عدم وجوب اکرام زید مترتب است اما به چه کیفیت و به چه نحو این نتیجه بر آن مترتب است؟ به نحوی که ما از آن به حکومت تعبیر می کنیم و معنای حکومت این است که مولی با این«زید لیس بعالم» می خواهد این حرف را بزند، مولی که نمی خواهد - خدای نکرده - یک دروغ تکوینی برای ما بیان کند، ما که می دانیم که«زید عالم حقیقة». پس این چیست که مولی می گوید: «زید لیس بعالم؟» این می خواهد حدود اکرم کل عالم را برای ما مشخص کند. می خواهد بگوید که شما به حسب ظاهر دلیل«اکرم کل عالم» فکر می کنید و معتقدید که زید هم عالم است و وجوب اکرام دارد لکن من می خواهم بگویم که آن دلیل اصلا زید عالم را نمی گیرد، تعبد است دیگر، آن دلیل محدود است به علمای غیر زید، «حتی فی الارادة الاستعمالیة». در ارادۀ استعمالیه هم با توجه به دلیل حاکم باید بگوییم:

ص:387

«اکرم کل عالم» در اینجائی که مولی می گوید: «زید لیس بعالم» زید را نمی گیرد اما در«لا تکرم زیدا العالم» که مسأله به صورت تخصیص مطرح است، اینجا مولی این حرف را می خواهد بزند، می خواهد بگوید: بله، «اکرم کل عالم» زید عالم را می گیرد، ارادۀ استعمالیه به اکرام زید عالم، متعلق شده است و در نتیجه تخصیص هم هیچ گونه مستلزم مجازیت و تصرف در دلیل عام نیست و«لا تکرم زیدا العالم» در هیچ جهتی از«اکرم کل عالم» یک تصرفی که موجب مجازیت در دلیل عام باشد نکرده است، فقط این معنی هست که ارادۀ جدی مولی به وجوب اکرام زید متعلق نشده است، مع کونه عالما حقیقة.

پس فرق بین تخصیص و حکومت که این یک فرق نسبتا مخفی است در این رابطه است که در مورد تخصیص، آن ارادۀ استعمالی شامل مورد تخصیص هم هست اما در مورد حکومت، به مقتضای دلیل حاکم که عنوان شارح و مفسّر دارد اصلا«اکرم کل عالم» را معنی می کند می گوید: معنای«اکرم کل عالم یعنی عالم غیر زید» که گویا زید اصلا در مدلول و در مفاد استعمالی این دلیل هم وارد نیست منتها با توجه به دلیل حاکم. اگر دلیل حاکم نبود، لازمۀ عمومش این بود که داخل در ارادۀ استعمالیه و جدیه هر دو باشد.

حالا این یک بحث اجمالی بود، این مسألۀ ورود و تخصیص و حکومت و تخصص را در یک بحث مفصل تری باید بحث کرد، اما چون در ما نحن فیه اقوال مختلفه ای در رابطۀ با نسبت ادلۀ حجیت خبر واحد در مقابل آیات ناهیۀ از اتباع مظنه وجود دارد لازم بود که مقدمة این معنی تا حدی اشاره بشود تا به همین نسبت در ما نحن فیه برسیم.

پرسش:

1 - تقدّم ادلۀ حجیّت خبر واحد بر آیات ناهیه از اتباع ظن به چه نحو است؟

2 - معنای تخصیص و تخصّص را با مثال بیان کنید.

3 - معنای ورود و حکومت و فرق آن دو را توضیح دهید.

4 - فرق بین حکومت و تخصیص چیست؟

ص:388

درس یکصد و بیست و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بعد از آنکه اجمالی از معنای تخصیص و تخصص و ورود و حکومت بیان شد. اگر آن اشکالات قبلی و جوابهای قبلی را کنار بگذاریم، حالا بحث در این است که نسبت بین این آیاتی که به لسانهای مختلف، از اتباع غیر علم، نهی می کند با ادلۀ حجیت خبر واحد که بعدا اقامه و بیان می کنیم چه نسبتی است؟ همه قبول دارند که ادلۀ حجیت خبر واحد، بر این آیات، تقدّم دارد و بر اینها مقدم است، لکن اختلاف در بین کلمات در رابطۀ با وجه تقدم است که آیا وجه تقدم، عبارت از ورود است یا تخصص است؟ یا وجه تقدم عبارت از حکومت است به اختلاف ادلۀ حجیت خبر واحد، تفصیلی است که ان شاء الله عرض می کنیم.

ورود ادلۀ حجیت خبر واحد بر آیات ناهیه از اتباع غیر علم

تحقیق در این مسأله این است که ادلۀ حجیت خبر واحد نسبت به آیات ناهیه ورود دارد همان طوری که دیروز ما به عنوان مثال برای مسألۀ ورود، این را ذکر کردیم که در حدیث

ص:389

رفع، یک عنوانی است مرفوعه جزء عناوین دیگر و آن عبارت از«ما لا یعلمون» است. معنای «ما لا یعلمون» این نیست که علم و یقین به چیزی یا حکمی، متعلق نشده باشد، بطوری که اگر یک دلیل معتبری دلالت بر وجوب نماز جمعه کرد بگوییم: باز هم حدیث رفع به قوّت خودش محفوظ است، برای اینکه این دلیل معتبر که افاده علم به وجوب نماز جمعه نمی کند.

هرچه خبر در اعلی درجۀ صحت باشد و روات در اعلی درجۀ عدالت و وثاقت باشند، معمولا افادۀ یقین و علم صددرصد نمی کند. پس اگر یک دلیل معتبری بر وجوب نماز جمعه قائم شد، کسی نمی تواند بگوید: هنوز حدیث رفع به قوّت خودش باقیست، برای اینکه ما علم پیدا نکردیم به این حکم الهی و به وجوب نماز جمعه بلکه آنجا بلا اشکال آن دلیل معتبر بر حدیث رفع، ورود دارد و علت ورودش هم این است که«رفع ما لا یعلمون» یعنی حکمی که حجتی بر ثبوتش وجود نداشته باشد، دلیلی بر ثبوتش وجود نداشته باشد، پس اگر یک دلیل شرعی به کمک شرع و شارع بر وجوب نماز جمعه دلالت کرد، دیگر عنوان«ما لا یعلمون» تحقق ندارد، با وجود خبر واحد این عنوان نمی تواند حجت باشد. پس نسبت دلیل معتبر بر وجوب نماز جمعه به حدیث رفع از نظر فقرۀ«ما لا یعلمون» نسبت ورود است. نظیر این معنا در ما نحن فیه هم هست، منتها به دو تقریب می شود بحث کرد:

معنای علم مأخوذ در آیات ناهیه از اتباع غیر علم

یک تقریب این است که اولا علمی که در آیات ناهیه عنوان شده است، «لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» آیا این علم به معنای یقین است؟ یا نه؟ وقتی که انسان استعمالات علم را در کتاب الله در این رابطه ها ملاحظه می کند، می بیند که مقصود از علم، عبارت است از مدرک بر چیزی که دلیل دارد، چیزی که مدرک دارد، چیزی که منبعی دارد که می شود به آن استناد نمود.

مثلا در آن آیۀ شریفه خداوند می فرماید: «قُلْ هَلْ عِنْدَکُمْ مِنْ عِلْمٍ فَتُخْرِجُوهُ لَنا» این علم یعنی چه؟ آیا پیش شما علمی وجود دارد که آن علم را به ما ارائه دهید؟ علم به معنای یقین که معنا ندارد کسی آن را اخراج کرده و ارائه دهد. چیزی که قابل این باشد که ارائه شود و سند واقع شود عبارت از یک مدرک معتبر است. رسول خدا مأموریت دارد که به آنها بفرماید که آیا یک مدرک معتبری دارید؟ اگر دارید، آن مدرک معتبر را به ما ارائه دهید. بعد می فرماید: نه، شما مدرک معتبر ندارید بلکه پیروی از تخیّل و گمان می کنید که گمان و تخیّل یعنی چیز بی مدرک، یعنی همین طوری بدون اینکه سند داشته باشید. این آیۀ شریفه و آیات ناهیه هم

ص:390

همین معنا را می فرمایند. «لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» یعنی چیزهای بی مدرک، چیزهای بی دلیل و سند را شما پیروی نکنید و اتباع نکنید، چیزی که فاقد مدرک و دلیل است.

اگر معنای«ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» این شد، نتیجه این می شود که با ملاحظۀ ادلۀ اربعه و یا حتی یک دلیل کافی بر حجیت خبر واحد، (که ما بعدا ان شاء الله اقامه خواهیم کرد) آیا خبر واحد معتبر بواسطۀ دلیل بر حجیت، یک مدرک است یا نه؟ وقتی که ما دلیل اقامه کردیم بر اینکه خبر ثقه، حجت و معتبر است، پس معنایش این است که خبر ثقه، مدرک معتبر عند الشارع است و آیه هم که دلالت ندارد که این را اتباع نکنید. آیه می فرماید: «لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» یعنی چیز بی دلیل و چیزی که مدرک ندارد و ما با ادلۀ حجیت خبر واحد ان شاء الله ثابت می کنیم که خبر واحد، یک دلیل معتبر قویی است و بلکه پایۀ فقه و اساس فقه ما، بر حجیت خبر واحد استوار شده است. اگر معنای آیات ناهیه این شد، نتیجه این می شود که ادلۀ حجیت خبر واحد بر آیات ناهیه، ورود دارد. این می گوید: بی مدرک چیزی را نپذیرید، دلیل حجیت خبر واحد می گوید: خبر واحد سند و دلیل معتبر است.

قطعی بودن خبر واحد از بعد دلیل حجیت آن

و اگر کسی بر ظاهر کلمۀ علم، جمود کرد و گفت: ما این حرفها را نمی پذیریم، «لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» همان علم قطعی صددرصد را می گوید نه این معنائی که تو از این آیه ذکر می کنی، باز ما ممکن است که در مقابل، اینطور بگوییم که ما در مقابل«لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» ، اگر خبر واحد را آوردیم، خبر واحد دو بعد دارد، خبر واحد نسبت به مفاد خودش به مخبربه ظنی است، وقتی که زراره وجوب نماز جمعه را از امام صادق(علیه السلام) روایت می کند، ما به وجوب نماز جمعه، مظنه پیدا می کنیم اما در یک بعد دیگر، همین خبر واحد قطعی است و آن در رابطۀ با حجیتش است. آیا تکیۀ ما بر حجیت خبر واحد، غیر از دلیل قطعی، چیز دیگری است؟ حتی اگر ما به آیات و ظواهر آیات هم تمسک کنیم، باز حجیت ظواهر آیات را به یک دلیل قطعی باید ثابت کنیم، و الا معنا ندارد که در بحث حجیت مظنه ما به یک دلیل ظنی بر حجیت یک مظنۀ دیگری استدلال کنیم. از روی ناچاری در بحث حجیت هر ظنی، باید به دلیل قطعی منتهی شویم. اگر حجیت خبر واحد است باید ادلۀ قطعیه بر حجیت خبر واحد دلالت کند، حالا یا خودش قطعی باشد و یا ریشه اش قطعی باشد. فرض کنید اگر ما به مفهوم آیۀ نبأ بر حجیت خبر واحد، استدلال کردیم، خود مفهوم، یک ظهوری

ص:391

است برای کلام، ظهور هم افادۀ علم نمی کند اما دلیلی که دلالت بر حجیت این ظهور می کند آن دلیل، دلیل علمی و قطعی است.

لذا نتیجه این می شود که اگر یک دلیل قطعی بر حجیت خبر زراره دلالت کرد، زراره که وجوب نماز جمعه را از قول امام صادق(علیه السلام) اخبار کرد، ما اینجا، هم مظنه داریم و هم یقین داریم، مظنه داریم نسبت به وجوب نماز جمعه، قول زراره معمولا بیش از مظنه، افاده نمی کند ولی در عین حال پشتوانۀ حجیت قول زراره، یک دلیل قطعی و دلیل یقینی است، و اگر یک مظنه ای به استناد یک دلیل قطعی، حجیت پیدا کرد آیا این هم مشمول«لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» است و لو اینکه علم را به همان معنای متعارف و معنای اصطلاحی در مقابل یقین و در مقابل مظنه معنا کنید؟ کسی نمی تواند به ما بگوید: چرا به خبر زراره ترتیب اثر دادی، مگر تو نمی دانی خبر زراره جز مظنه افاده نمی کند زیرا ما در جواب می گوییم: بله، درست است که خبر زراره نسبت به مفادش افادۀ مظنه می کند ولی پشتوانۀ حجیت خبر زراره، یک دلیل قطعی است و ما قاطعیم به اینکه خبر زراره حجیت دارد، با قطع به حجیت خبر زراره دیگر«لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» ولو اینکه علمش هم به همان معنای معروف باشد، بلا اشکال اینجا را شامل نمی شود. پس با این دو تقریب، ورود ادلۀ حجیت خبر واحد نسبت به آیات ناهیه که مقتضای تحقیق هم همین است، کاملا روشن می شود.

(سؤال... و پاسخ استاد): آیه می گوید: آن که از دائرۀ یقین خارج است، قابل اتباع نیست، ما می گوییم: خبر واحد در رابطۀ با مفادش یک مسألۀ ظنی است هر چند زراره در اعلی درجۀ عدالت باشد، معمولا قولش افادۀ علم نمی کند، ولی اتباع ما از خبر زراره در رابطۀ با این بعدش نیست، در رابطۀ با بعد حجیتش است که در آن رابطه ما دلیل قطعی بر حجیت داریم و سؤال این است که اگر دلیل قطعی بر حجیت قائم شد آیا این هم اسمش«لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» است؟ آیا شما از غیر علم پیروی کردید؟ یا اینکه مستند شما یک مطلب مسلّمی است؟ شما به استناد حجیت خبر واحد که دلیل قطعی بر آن قائم است اخذ به خبر زراره می کنید، لذا اگر هم کسی از شما سؤال کند که چرا به خبر زراره عمل می کنید؟ در جواب نمی گویید که چون خبر زراره افاده مظنه می کند، بلکه در جواب می گویید: برای اینکه خبر زراره مقطوع الحجیة است. این مقطوع الحجیة را شما در جواب سؤال ذکر می کنید، نه اینکه چون خبر زراره افادۀ ظن می کند، و ظن از خیلی راهها حاصل می شود، و خیلی امور هست که افادۀ مظنه می کند، چه بسا ظن حاصل از بعضی از امور اقوای از ظن حاصل از خبر واحد باشد، لذا

ص:392

در بحث حجیت شهرت فتوائیه بعضیها همین حرف را می زدند و می گفتند که ما از حجیت خبر واحد به فحوا و اولویت، حجیت شهرت فتوائیه را استفاده می کنیم، برای اینکه ظن حاصل از شهرت فتوائیه، از ظن حاصل از خبر واحد اقوا است. ما در جواب سؤال از اینکه چرا به خبر زراره عمل می کنیم نمی گوییم: برای اینکه خبر زراره افادۀ مظنه می کند، بلکه می گوییم: برای اینکه خبر زراره پشتوانه دارد و پشتوانه اش دلیلی است که بصورت قطع و یقین می گوید: «ان خبر الواحد حجة». وقتی ما با این پشتوانه، به خبر واحد عمل می کنیم آیا اتباع از غیر علم کرده ایم، یا اینکه مستند ما یک علم یقینی صددرصد است؟

تخصص داشتن ادله حجیت خبر واحد نسبت به آیات ناهیه

این تقریبی که ما عرض کردیم، حکومت نیست، بلکه شبیه به تخصصی است که مرحوم شیخ فرموده است که مقامش از ورود بالاتر است. مرحوم شیخ می خواهند بگویند: اگر دلیل قطعی بر حجیت خبر واحد قائم شد، حقیقتا دیگر«لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» اینجا صادق نیست، همان طوری که«اکرم کل عالم» جاهل را از اول نمی گیرد و خروج جاهل از«اکرم کل عالم» بصورت تخصص مطرح است. مرحوم شیخ در ما نحن فیه می خواهند یک درجه بالا بروند، ولی ما چون فرق بین ورود و تخصص را به این نحو ذکر کردیم که ورود به مؤنۀ دلیل شرعی حاصل می شود، اما در تخصص، مسألۀ تکوین است، مسألۀ خارجی است و ربطی به تشریع هم ندارد و دلیل بر حجیت خبر واحد، یک دلیل شرعی است، لذا مسألۀ ورود را در اینجا ذکر می کنیم و الا اگر این جهت نبود، باید همان تخصص مرحوم شیخ انصاری را در اینجا قائل شویم، لکن چون پای شارع در کار است، و دلیل شرعی، خبر واحد را حجت می کند ولو اینکه دلیل، سیرۀ عقلائیه باشد، اما سیرۀ عقلائیه به کمک امضای شارع، دلیل بر حجیت خبر واحد است، لذا عنوانش، عنوان به کمک دلیل شرعی است و مسأله، به صورت ورود پیاده می شود نه به صورت تخصص.

جدا کردن ادلۀ حجیت خبر واحد از حیث تقدّم بر آیات ناهیه

مرحوم محقق نائینی(قدس سره) می فرماید: باید ادلۀ حجیت خبر واحد را از هم جدا کرد و سیرۀ عقلائیه را جدا قرار داد. سیرۀ عقلائیه حساب جدایی با آیات ناهیه دارد. تارة دلیل بر حجیت خبر واحد را سایر ادله قرار می دهیم مانند مفهوم آیۀ نبأ و آیات دیگر و مثلا روایات

ص:393

متواتره - اینجا توجه دارید و بعدا هم می گوییم که ما در بحث حجیت خبر واحد به روایاتی تمسک می کنیم که یک نوع تواتری داشته باشند که جنبۀ علمی و یقینی پیدا کنند تا بتوانند دلیل بر حجیت خبر واحد واقع شوند. - ایشان می فرماید که باید ادلۀ حجیت خبر واحد را از هم جدا کرد، مسألۀ سیرۀ عقلائیه یک طرف و سایر ادله، یک طرف دیگر باید باشد. حالا فرقشان چیست؟

می فرماید: نسبت سایر ادلۀ حجیت خبر واحد مثل آیۀ نبأ و سایر ادله نسبت به آیات ناهیه، عنوان حکومت است، یعنی تقدم دارد اما وجه تقدمشان عبارت از حکومت است، نظیر آن مثالی که دیروز برای حکومت زدیم. چرا اینها لسانشان لسان حکومت است؟ می فرماید: کأنّ ادلۀ حجیت خبر واحد غیر سیرۀ عقلائیه(به تعبیر من) در یک«صدّق العادل» خلاصه می شود. این«صدّق العادل» معنایش چیست؟ معنای اینکه خبر زرارۀ عادل را شما تصدیق کنید، چیست؟ می فرماید: معنایش این است که شارع می خواهد بفرماید: اگر زرارۀ عادل یک خبری آورد، آن احتمال خلاف را شما القاء کن و دور بریز، و خودت را فرض کن که اصلا احتمال خلاف در رابطۀ با مفاد خبر زراره نمی دهی و اصلا در جوّ شرع باید با خبر زراره اینطور برخورد شود که وقتی زراره وجوب نماز جمعه را نقل می کند، شما درست است که تکوینا احتمال کذب می دهی و احتمال خلاف می دهی اما در جوّ شرع باید بگویی: احتمال خلاف، وجود ندارد، یعنی من شارع شما را در برخورد با خبر زراره اینطور می بینم که اصلا احتمال خلاف در رابطۀ با خبر زراره در کار نیست. اگر احتمال خلاف وجود ندارد آن هم بصورت تعبّد پس این ادلۀ حجیت خبر واحد می خواهد بگوید که شما عالم هستید، اما نه عالم تکوینی بلکه عالم تعبّدی، یعنی من شما را عالم می بینم، من با تعبّد خودم با شما معاملۀ علم می کنم، نظیر همان مثال دیروز. مثال دیروز، مثال سلبی بود و مثال امروز، مثال ایجابی است. «لا شک لکثیر الشک» نمی خواست بگوید: کثیر الشک، تکوینا شک ندارد، زیرا این تناقض صدر و ذیل دارد. کثیر الشک نه تنها تکوینا شک دارد بلکه زیاد هم شک می کند. پس معنای«لا شک لکثیر الشک» این است که من شارع در عالم تشریع و در عالم تعبّد، برای کثیر الشک، شکی نمی بینم. اگر شک ندیدم پس ادلۀ«اذا شککت فابن علی الاکثر» نمی تواند روی کثیر الشک پیاده شود. این مثال سلبی بود.

ما نحن فیه طبق بیان محقق نائینی، مثال ایجابی است، یعنی کأنّ«صدّق العادل» به این کسی که خبر زراره برای او آمده است، می خواهد بگوید: «انت عالم بوجوب صلاة الجمعة» اما نه

ص:394

«عالم تکوینا بل عالم فی عالم التشریع و عالم التعبد». اگر شارع با دید علم و عالم به این کسی که خبر زراره پیشش قائم شده است نگاه می کند، دیگر چه معنا دارد که«لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» اینجا پیاده شود؟ یعنی وقتی که این«صدّق العادل» کنار«لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» قرار می گیرد می خواهد بگوید: توئی که خبر زراره نزد شو پنهان شده است، تو از مصادیق«ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» نیستی بلکه از مصادیق«من کان له به علم» هستی، منتها«فی عالم التعبد و عالم التشریع».

پس خلاصۀ این قسمت بیان مرحوم محقق نائینی این شد که ادلۀ حجیت خبر واحد، غیر از مسألۀ سیرۀ عقلائیه است، اینها نسبتشان به آیات ناهیه، نسبت دلیل حاکم به محکوم است و در حقیقت این ادله آیات ناهیه را توضیح می دهد و شرح می کند و حکم می کند به اینکه در این موردی که خبر واحد معتبر وجود دارد، دیگر عنوان«ما لیس لک به علم» تحقق ندارد، مثل«لا شک لکثیر الشک» نسبت به ادلۀ شکوک. اما در رابطۀ با سیرۀ عقلائیه، یک بیان دیگری دارد که با اشکالاتی که امکان داشته باشد برای بحث بعد ان شاء الله.

پرسش:

1 - کیفیت ورود ادلۀ حجیت خبر واحد بر آیات ناهیه از اتباع غیر علم را توضیح دهید.

2 - معنای علم مأخوذ در آیات ناهیه از اتباع غیر علم چیست؟

3 - تقریب دوم بر - تبعیت از خبر واحد اتباع غیر علم نیست - را بیان کنید.

4 - کیفیت تخصص داشتن ادله حجیت خبر واحد نسبت به آیات ناهیه را نزد مرحوم شیخ انصاری ره توضیح دهید.

5 - محقق نائینی ره در تقدّم ادله حجیت خبر واحد بر آیات ناهیه چه می فرماید.

ص:395

درس یکصد و بیست و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

کیفیت تقدّم ادلۀ حجیت خبر واحد بر آیات ناهیه نزد محقق نائینی(ره)

بحث در کلام محقق بزرگوار مرحوم نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) بود که ایشان می فرمودند: نسبت ادلۀ حجیت خبر واحد با آیات ناهیه، یک نسبت نیست، بلکه نسبتشان فرق می کند، ولو اینکه همۀ اینها بر آیات ناهیه، تقدّم دارند، لکن در وجه تقدم، با یکدیگر مختلف هستند، به تعبیر من: نسبت ادله ای که غیر از سیرۀ عقلائیه باشد که در قالب«صدّق العادل» اختیار می شود، با آیات ناهیه، عنوان حکومت است، اما سیرۀ عقلائیه را اگر دلیل بر حجیت خبر واحد قرار دهیم، ایشان می فرماید: نسبت سیرۀ عقلائیه به آیات ناهیه، ورود است، بلکه بالاتر؛ نسبت تخصص است، چرا؟ برای اینکه وقتی که به عقلا مراجعه می کنیم در رابطۀ با عمل به خبر ثقه می بینیم که عقلا اصلا احتمال خلاف نمی دهند. وقتی که یک مخبری به عنوان ثقه برای آنها خبر آورد، اینطور نیست که اینها محاسبه کنند، بگویند: این خبر ثقه، یک ظنی را افاده می کند، و در مقابل هم یک احتمال خلاف وجود دارد، لکن ما هیچ

ص:396

ترتیب اثری به این احتمال خلاف در مقایسه با مظنه، نمی دهیم. ایشان می فرماید که مطلب، اینطور نیست، بلکه عقلا در برخورد با خبر ثقة به همان کیفیتی که با قطع و یقین برخورد می کنند، با خبر ثقه هم به همان کیفیت برخورد می کنند، کأنّ هیچ گونه احتمال خلافی در کار نیست، احتمال ضد گفتۀ ثقه، اصلا وجود ندارد. وقتی که اینطور شد و خبر ثقه مثل یقین شد، دیگر از آیات ناهیه خارج است، در درجۀ اول تخصصا خارج است، حالا اگر در تخصص هم بگوییم مسامحه وجود دارد، لااقل به نحو ورود باید حکم کنیم به خروج سیرۀ عقلائیه از آیات ناهیه.

بعد می فرمایند: چطور می شود اینطور نباشد در حالی که اگر ما بخواهیم سیرۀ عقلائیه را هم یکی از مصادیق آیات ناهیه بدانیم، به دنبالش لابد باید ملتزم شویم به اینکه آیات ناهیه از سیرۀ عقلائیه رادعیت دارد و این سیرۀ عقلائیه فی نفسه حجیتی ندارد، در صورتی که حجت آن است که رادعی از ناحیۀ شارع درباره آن نرسیده باشد. اگر ما بگوییم: سیرۀ عقلائیه هم دربارۀ عمل به خبر ثقة، یکی از مصادیق و افراد آیات ناهیه و اتباع غیر علم است، لازمه اش این است که ما آیات ناهیه را بعنوان رادع از سیرۀ عقلائیه مطرح کنیم، و در نتیجه سیرۀ عقلائیه نتواند دلیل بر حجیت خبر واحد باشد.

لزوم دور از رادعیت آیات ناهیه نسبت به سیره نزد محقق نائینی ره

اگر کسی بگوید: چه اشکالی دارد اگر ما آیات ناهیه را به عنوان رادع از سیره مطرح کنیم؟ ایشان می فرماید: دور محال در اینجا تحقق پیدا می کند، «یستلزم الدور المحال» برای اینکه اگر آیات ناهیه بخواهد از سیره رادعیت داشته باشد، به عنوان اینکه سیره هم یکی از مصادیق اتباع غیر علم است، متوقف بر این است که سیرۀ عقلائیه، مخصّص عموم آیات ناهیه نباشد، پس رادعیت آیات ناهیه از سیرۀ عقلائیه یتوقف بر اینکه این سیرۀ عقلائیه این آیات ناهیه را تخصیص نزده باشد، و الا اگر تخصیص زده باشد، عنوان رادعیت مطرح نیست، آنوقت می آییم سراغ مخصصیت سیره و عدم مخصصیتش؛ اگر این سیره بخواهد مخصّص آیات ناهیه نباشد، این فرع این است که آیات ناهیه، رادعیت داشته باشد، پس رادعیت، متوقف بر این است که سیره«لم تکن مخصصا لعموم الایات الناهیة» و مخصص نبودن هم متوقف بر رادعیت است، در نتیجه رادعیت، متوقّف علی الرادعیة. لذا در اینجا باید مشکل را از ریشه حل کنیم و بگوییم: اصلا سیرۀ عقلائیه، مصداق آیات ناهیه نیست تا عنوان رادعیت و عدم

ص:397

رادعیت، مطرح باشد. سیرۀ عقلائیه حقیقتا یا کأنّ از مصادیق علم است، وقتی که از مصادیق علم شد، دیگر آیات ناهیه نسبت به سیرۀ عقلائیه نقشی ندارد.

بعد می فرمایند: اگر ما یک درجه تنزل کنیم و سیرۀ عقلائیه را به عنوان ورود یا به عنوان تخصّص، بر آیات ناهیه مقدم نداریم، حداقل همان مسألۀ حکومت را مطرح می کنیم، می گوییم: همان طوری که سایر ادلۀ حجیت خبر واحد بر آیات ناهیه حکومت دارد، سیره هم مثل همان«صدّق العادل» حکومت دارد، و وقتی که مسألۀ حکومت مطرح شد، دیگر معنا ندارد کسی دلیل محکوم را مقدم بر دلیل حاکم بداند، بلکه دلیل حاکم تقدم دارد.

پس خلاصه فرمایش دیروز و امروز ایشان این شد که تقدم سایر ادلۀ حجیت خبر واحد غیر از سیرۀ عقلائیه بر آیات ناهیه به نحو حکومت است، اما در سیرۀ عقلائیه در درجۀ اول، مسألۀ ورود یا تخصّص مطرح است، اما با تنزل باید همان مسألۀ حکومت را در اینجا مطرح کنیم. این بیانی است که ایشان فرموده اند.

عدم استفادۀ القای احتمال خلاف از ادلۀ حجیت خبر واحد

بیان ایشان از جهاتی مورد مناقشه و مورد اشکال است: این فرمایش دیروزشان که معنای «صدّق العادل» این است که شما احتمال خلاف را باید القاء کنید و در مورد وجود خبر واحد، کأنّ علم تحقق دارد، و انسان با خبر واحد، کأن عالم می شود و لو فی عالم العبّد و جوّ تعبد.

اولا می گوییم: این حرف از کجا در آمده است؟ اگر ما از آیات و روایات و ادلۀ دیگر فرضا یک چیزی شبیه«صدّق العادل» استفاده کردیم، معنای«صدّق العادل» چیست؟ معنایش این است که با وجود خبر عادل«انت متیقن، انت عالم و الق احتمال الخلاف»؟ در کجای«صدّق العادل» چنین معنائی هست؟ آنکه در رابطۀ با حجیت خبر، مطرح است، همین معنای حجیت است.

«صدّق العادل» نه معنایش این است که شما اعتقاد قلبی پیدا کن به اینکه عادل راست می گوید که وظیفه، اعتقاد قلبی باشد، نه معنایش این است که«انت فی مقابل الخبر العادل متیقن». این متیقن را ما از کجا استفاده کنیم؟ این کلمۀ«الق احتمال الخلاف» که ایشان در رابطۀ با امارات شرعیه مطلقا ذکر می کنند، یک مطلبی نیست که دارای واقعیت باشد، و نمی شود هم اصلا چنین چیزی باشد، برای اینکه شارع می خواهد چه معامله ای با خبر عادل بکند؟ شارع چه تصرفی روی خبر عادل دارد؟ آیا غیر از مسألۀ حجیت خبر واحد، چیز دیگری در کار است؟

خبر واحد با همان حیثیتی که در آن هست، با همان خصوصیتی که در آن هست، روی

ص:398

بعضی از مصالح، شارع ملاحظه کرده است، دیده اگر مردم بخواهند در رابطۀ با تکالیفشان فقط از طریق یقین و قطع استفاده کنند، لازمه اش این است که خیلی از تکالیف الهیه زمین بماند. از کجا مردم از راه قطع و یقین می توانند تکالیف الهیه را بدست آورند؟ از کجا می توانند به دست آورند که«صلاة الجمعة فی عصر الغیبة واجبة»؟ لذا شارع حساب کرده و دیده است باید یک راههای دیگری برای رسیدن به تکالیف الهیه برای مردم باز باشد، و آن راهها را شارع حجت کند مثل آن حجیتی که برای قطع ذاتا ثابت است، شارع خودش حجیت را برای مثل خبر واحد جعل کند، آن معنای حجیت هم بیشتر از این نیست که اگر خبر واحد مطابق با واقع درآمد، همان واقع، تنجّز پیدا می کند و اگر مخالف با واقع بود، عنوان معذّریت در آن وجود دارد.

مقتضای حجیت امارات نزد شارع

پس آنچه که شارع در رابطۀ با امارات دارد و می تواند داشته باشد و بیش از آن هم نمی تواند داشته باشد، همین مسألۀ حجیت است که حجیت به معنای منجّزیت و معذّریت است و معنای حجیت این نیست که«انت متیقن، انت عالم فی جوّ التعبّد و فی جو التشریع»، لذا سابقا در اوائل مباحث مظنه این معنا را عرض کردیم که اگر کسی در باب امارات ظنیه بخواهد مسألۀ جعل کاشفیت را به شارع نسبت بدهد یا تتمیم کشف را به شارع نسبت بدهد، این حرف، غیر صحیح است، برای اینکه کاشفیت، یک مسألۀ تکوینی است. آیا شارع می تواند شک را کاشف قرار دهد؟ شک«لیس بکاشف تکوینا»، تتمیم کشف هم همین حکم را دارد. چیزی که یک کاشفیت ناقصه دارد، شارع می خواهد کاشفیت این را کاشفیت تامه کند بما انه شارع نمی تواند این کار را انجام دهد، بما انه خالق الاشیاء و کلها بیده، آن مسألۀ دیگر است، اما بما انه شارع و مقنّن نمی تواند به مظنه، لباس علم بپوشاند، فقط می تواند مظنه را با یک جعل حجیت، حجت شرعی قرار دهد، اما اینکه لباس علم به مظنه بپوشاند، این امکان ندارد و واقعیت هم مساعد با این معنا نیست.

پس اینکه این محقق بزرگوار می فرماید: معنای«صدّق العادل، الق احتمال الخلاف» است و معنایش این است که با قول عادل، تو یک عالم و متیقن هستی، چنین نیست، «صدّق العادل» بیش از حجیت خبر عادل، چیز زائدی را دلالت ندارد و در خبر عادل هم بیشتر از آن حیثیت تکوینیه که معمولا افادۀ مظنه می کند، چیز دیگری وجود ندارد، فقط با جعل شارع، اتصاف به

ص:399

یک حجیت شرعیه پیدا می کند. حجیت هم حکم است منتها حکم وضعی است و وضع و رفعش هم به دست شارع است، می تواند یک امارۀ ظنه ای را حجت قرار دهد، می تواند یک امارۀ ظنیه ای را مثل قیاس از آن سلب حجیت کند و حکم کند که انّه لیس بحجة.

(سؤال... و پاسخ استاد:) ایشان می خواهد کاری کند که موضوع آیات ناهیه با«صدّق العادل» کنار رود، و بگوید که در اینجا اتباع، اتباع غیر علم نیست، اتباع مظنه نیست، و«صدّق العادل»، کأنّ اتباع از علم است پس این موضوع به نحو ورود یا تخصص از آیات ناهیه خارج خواهد بود. هدف ایشان این است که می خواهد زمینۀ دخالت و عمومیت آیات ناهیه را در مورد خبر واحد از بین ببرد و بگوید: در مورد خبر واحد، اتباع غیر علم نه به آن نحوی که ما دیروز معنا کردیم بلکه به این نحوی که ایشان بیان می کنند وجود ندارد در حالی که این نه با «صدّق العادل» می سازد و نه با واقعیت، تطبیق می کند.

پرسش:

1 - کیفیت تقدّم ادلۀ حجیت خبر واحد بر آیات ناهیه را نزد محقق نائینی بیان کنید.

2 - چگونگی لزوم دور را از رادعیت آیات ناهیه نسبت به سیره، نزد محقق نائینی ره توضیح دهید.

3 - چرا از ادلۀ حجیت خبر واحد، القای احتمال خلاف استفاده می شود؟

4 - مقتضای حجیت امارات نزد شارع چیست؟

ص:400

درس یکصد و بیست و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در بیان مرحوم محقق نائینی(قدس سره) بود. ایشان فرمودند: ادلۀ حجیت خبر واحد، غیر از سیره، یک حکم دارد و سیره، یک حکم دیگری دارد. در رابطۀ با سیره، اول، یک مطلبی فرمودند، بعد هم در آخر کلامشان تنزّل کردند. اول فرمودند که سیره نسبت به آیات ناهیة ورود دارد یا تخصص، بعد در ذیل کلام فرمودند: اگر کسی مسألۀ ورود و تخصص را نفی کند، لااقل حکومت باقی است که اگر حکومت شد، دیگر همۀ ادلۀ حجیت خبر واحد به عنوان دلیل حاکم بر آیات ناهیه تقدّم خواهد داشت.

علت رجوع عقلا به خبر ثقه

در رابطۀ با سیره، این مطلب اول ایشان که عنوان ورود یا تخصص است را بررسی می کنیم. ببینیم علت اینکه عقلا به خبر ثقه ترتیب اثر می دهند و در امور مربوط به خودشان، خبر ثقه را مورد اعتنا قرار می دهند، چیست؟ عقلا در رابطۀ با خبر ثقه چه وضعی دارند؟ اگر

ص:401

از آنها سؤال شود که چرا شما به خبر ثقه عمل می کنید، در جواب، چه می گویند؟ آیا جای این احتمال هست که کسی بگوید: عقلا می گویند: از خبر ثقه برای ما علم پیدا می شود؟ اگر چنین بود، این سیرۀ عقلائیه بنحو ورود بلکه بالاتر؛ تخصص، بر آیات ناهیه بود، زیرا آیات ناهیه می گویند: عمل به غیر علم، جایز نیست، عقلا می گویند: خبر ثقه، عمل به غیر علم نیست.

خبر ثقه، افادۀ علم می کند و به همین جهت ما ترتیب اثر می دهیم. اما مطلب، چنین نیست، زیرا عقلا در جواب آن سؤال نمی گویند: خبر ثقه برای ما علم آور است. پس چرا عمل می کنند؟ علت آن همان چیزی است که قبلا در رابطۀ با حجت قرار دادن خبر ثقه از ناحیۀ شارع عرض کردم. از ناحیۀ عقلا هم مطلب همینطور است. عقلا در معاملات و امور معاش و زندگی اجتماعی خودشان، بررسی کرده اند که اگر بخواهند تنها به علم و یقین عمل کنند، یقین و علم کمتر برای انسان حاصل می شود. اگر راه بخواهد منحصر در علم و یقین باشد مشکلاتی برای زندگی اجتماعی آنها پیش می آید و برای نجات از این مشکلات، چیزهایی را خودشان حجت قرار داده اند و بر طبق آن عمل می کنند، که شاید خبر ثقه در رأی آنها باشد.

عمل به خبر ثقه در عین اینکه افادۀ قطع نمی کند چون چاره ای نیست با اینکه احتمال خلاف در آن وجود دارد ولی بخاطر ادامۀ زندگی اجتماعی راهی جز عمل به آن نیست. ما می بینیم که شارع هم روی مصالحی و جهاتی غیر از قطع، چیزهای دیگر را حجت قرار داده است، استصحاب را حجت قرار داده است و اصالة الطهارة را بخاطر مصالحی حجت قرار داده است. دربارۀ عقلا هم مسأله همین طور است. عقلا استصحاب و یا بعضی از اصول عملیه را قائل نیستند اما راه را هم منحصر به قطع نمی دانند چون قطع خیلی کم تحقق دارد و زندگی اجتماعی را دچار مشکلات فراوان می کند، لذا با وجود احتمال خلاف به خبر ثقه اعتماد می کنند. اگر سیرۀ عقلائیه در رابطه با حجیت خبر واحد روی این مبنا و ملاک باشد دیگر ورود و تخصص نسبت به آیات ناهیه بکلی باید از بین برود. چه ورودی و تخصصی نسبت به آیات ناهیه دارد؟

عدم لزوم دور از رادعیت آیات ناهیه نسبت به سیره عقلا

اما در ذیل کلام فرمودند که اگر آیات ناهیه بخواهد رادعیّت از سیرۀ عقلائیه داشته باشد، این رادعیّت مستلزم دور است و چون دور، فاسد است لذا رادعیّت آیات ناهیه در مقابل سیره درست نیست. البته گفتیم: یک بحث مفصلی است که ما ان شاء الله در ضمن ادلۀ حجیت خبر

ص:402

واحد خواهیم گفت که مهمترین دلیل بر حجیت خبر واحد، همین سیرۀ عقلائیه است. آنگاه در رابطه با سیرۀ عقلائیه آیا ردعی از ناحیۀ شارع دارد یا خیر؟ یک بحث مفصلی وجود دارد که بعدا عرض می کنیم، اما آنچه در اینجا مربوط است، این است که ایشان فرمودند: رادعیت آیات ناهیه بر سیرۀ عقلائیه، مستلزم دور محال است، در نتیجه آیات ناهیه رادعیّتی نسبت به سیره ندارد. و تقریب دور را هم ذکر کردیم که ایشان می فرماید: رادعیت متوقف بر این است که سیره در مقابل آیات ناهیه مخصص نباشد. اگر آیات بخواهد رادعیت داشته باشد، رادعیت، دلالت بر عدم مخصصیت سیره به آیات ناهیه دارد. وقتی عدم مخصص شد اگر سیره بخواهد در مقابل آیات ناهیه مخصص نباشد، متوقف بر این است که آیات ناهیه رادعیت داشته باشد، زیرا اگر رادع نباشد، سیره مخصص آیات ناهیه نخواهد بود، پس رادعیت متوقف بر عدم رادعیت می شود و این محال است، پس رادعیت محال است. این فرمایش ایشان یک جواب نقضی و یک جواب حلی دارد.

تصور دور در صورت مخصص بودن سیره نسبت به آیات ناهیه

اما جواب نقضی این است که عین همین بیان را ما در آن طرف قضیه می آوریم. شما از رادعیت شروع کردید و آن را متوقف بر عدم رادعیت کردید. ما از سیره شروع می کنیم می گوییم: سیره مخصص به آیات ناهیه است یا خیر؟ شما می گویید: مخصص است.

می گوییم: آنچه را که شما در رادعیت پیاده کردید در مخصصیت هم پیاده می شود، زیرا اگر سیره بخواهد مخصص باشد، فرع بر این است که آیات ناهیه رادع نباشد، مخصصیت متوقف بر عدم رادعیت آیات ناهیه است. می رویم سراغ عدم رادعیت آن هم متوقف است بر مخصص بودن سیره زیرا اگر سیره مخصص نباشد رادعیت در جای خود محفوظ است. پس مخصص متوقف بر عدم رادعیت است، عدم رادعیت هم متوقف بر مخصصیت است، در مخصص متوقف بر عدم رادعیت است، عدم رادعیت هم متوقف بر مخصصیت است، در نتیجه مخصصیت متوقف بر مخصصیت است، پس مخصص بودن باطل است، ورود محال است.

فرق بین رادعیت و مخصصیت سیره نسبت به آیات ناهیه

اما جواب حلی این است که شما نباید رادعیت را با مخصصیت سیره در عرض هم قرار دهید، اینها دو ملاک و دو عنوان دارند زیرا رادعیت آیات ناهیه متوقف بر چیزی نیست. بعد

ص:403

از آنکه ظهورات لفظی و ظواهر کتاب حجیت دارد دیگر حجیت آن توقف بر چیزی ندارد.

اما سیره عقلائیه حجیت مطلقه ندارد زیرا یکی از حجت های شرعیه سیره عقلائیه است وقتی در مرئی و منظر شارع باشد و او هم ردع نکرده باشد، و الا نفس سیره بما هو سیره بدون قطع نظر از ردع شارع، حجیت ندارد. پس حجیت سیره، تعلیقی است و معلّق بر عدم ردع است اما حجیت ظهور آیات ناهیه، حجیت تعلیقی نیست و مطلق است. وقتی این دو در مقابل هم قرار گیرد نمی توانیم بگوییم: حجیت آیات ناهیه متوقف بر عدم حجیت سیره است. حجیت آیات ناهیه متوقف بر چیزی نیست و اما حجیت سیره قید دارد و قید آن، عدم ردع است و در اینجا ردع وجود دارد و مستلزم دور محال نیست، آیات می تواند رادع باشد.

پس جواب حلی این شد که دور نیست.

عدم تصور حکومت سیره نسبت به آیات ناهیه

اما آنچه در ذیل کلام فرمود که اگر تنزّل کنیم و ورود و تخصص را کنار بگذاریم، حداقل حکومت است و نمی توان از آن صرف نظر کرد یعنی در ذیل کلامشان می گویند: همۀ ادلۀ حجیت خبر واحد یکنواخت حاکم بر آیات ناهیه است. این فرمایش ایشان عجیب است زیرا حکومت غیر از ورود و تخصیص و تخصص است. حکومت، تفسیر و تبیین است و این از شئون لفظ و دلالت لفظ است. مثالی که برای حکومت زدیم این بود که دلیلی می آید احکام شک در نماز را می گوید، دلیل دیگری می گوید: «لا شک لکثیر الشک». خود دلیل را به عنوان تعبیر آن، مورد نظر قرار می دهیم و می گوییم: این«لا شک» یعنی چه؟ آیا یعنی واقعا شکی نیست؟ کثیر الشک که بیشتر از دیگران شک دارد، پس چرا نفی طبیعت شک را می کند؟ لابد می خواهد بگوید: آن دلیلی که حکمی روی شک بار کرده است، آن حکم مربوط به کثیر الشک نیست. این را از همین لفظ«لا شک لکثیر الشک» بدست آوردیم. اما اگر از راه اجماع استفاده می کردیم که کثیر الشک احکام سایر شکوک را ندارد، این به صورت تخصیص است و دیگر حکومت نیست، زیرا حکومت در جایی است که بیان دلیل، ما را به طرف معنایی می برد. اگر لسان و بیان و منطق دلیل، چنین حکومت و اقتضائی دارد، سیرۀ عقلائیه که دلیل غیر لفظی است چگونه می تواند حاکم باشد، نهایت؛ مثل آن اجماع فرضی در کثیر الشک است که به صورت تخصیص خواهد بود، یعنی بر فرض حجیت و اعتبار، دلیلی برای حکومت نیست. بالاتر از این نمی شود حکومت باشد، زیرا حکومت از شئون لسان دلیل و

ص:404

بیان است و جنبۀ تفسیر و توضیح دارد. سیره چگونه می تواند تفسیر و توضیح بدهد؟ فقط سیره می تواند بگوید: خبر ثقه از آیات ناهیه خارج است، اما اینکه بنحو حکومت باشد، درست نیست، زیرا چنین چیزی در دلیل لبّی و غیر لفظی مطرح نیست.

حکومت و تخصیص فرقهای زیادی دارد و این یکی از آنها است، در تخصیص می شود دلیل مخصص، لفظی و لبّی باشد ولی در حکومت نمی شود حاکم، لبّی باشد. دلیل حاکم لبّی نمی توان داشت، لذا نمی شود اجماع یا سیرۀ عقلائیه و مانند آن حاکم بر دلیل دیگری باشد، فقط می تواند مخصص شود.

پس نتیجه گرفتیم اینها که به آیات ناهیه، تمسک کرده اند، تمسک آنها به آیات بر عدم حجیت خبر واحد، غیر صحیح است. ادلۀ ثلاثۀ دیگری را منکرین حجیت خبر واحد اقامه کرده اند که باید بررسی کنیم.

پرسش:

1 - علت رجوع عقلا به خبر ثقه بیانگر چیست؟

2 - کیفیت تصور دور در صورت مخصص بودن سیره نسبت به آیات ناهیه را توضیح دهید.

3 - فرق بین رادعیت و مخصصیت سیره نسبت به آیات ناهیه را بیان کنید.

4 - چرا سیره عقلا نمی تواند حاکم بر آیات ناهیه باشد؟ شرح دهید.

ص:405

درس یکصد و بیست و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ادلۀ منکرین حجیت خبر واحد

تمسک منکرین حجیت خبر واحد به روایات

عرض کردیم که منکرین حجیت خبر واحد، به ادلۀ اربعه تمسک کرده اند که بحث در دلیل اولشان که آیات نهی از متابعت غیر علم بود، گذشت و جواب استدلال به این آیات داده شد. دلیل دوم طوائف مختلفه ای است از روایات با مضامینی که از نظر سعه و ضیق با هم اختلاف دارد. مجموع این طوائف را صاحب وسائل در جلد 18 در ابواب صفات قاضی باب 9، ذکر کرده اند.

یک طائفۀ از این روایات عنوانش این است: می گوید: هیچ خبری که مأثور از ما باشد، نمی تواند کسی به آن خبر اخذ بکند، مگر اینکه آن خبر موافق با کتاب الله و سنة نبیه باشد.

طائفۀ دوم: یک دسته روایاتی است که عنوانش این است که هیچ خبری جائز نیست اخذ به آن

ص:406

بشود، مگر اینکه یک شاهد یا دو شاهد از کتاب الله داشته باشد. عنوان، اعتبار یک شاهد یا دو شاهد از کتاب الله است. طائفۀ سوم عنوانش این است که خبری که مخالف با کتاب الله باشد، جائز نیست اخذ به آن خبر. طائفۀ دیگر هم سنخ همین طایفه است.

عدم امکان تمسک به خبر واحد برای نفی حجیت خبر واحد

در جواب از این استدلال، عرض می کنیم که آیا با حفظ این که اینها خبر واحد هستند، به آنها استدلال می کنید یا اینکه نه؟ چون ما در بحث حجیت خبر واحد، عرض کردیم که این نزاع، خبر مستفیض را هم شامل می شود، حالا چه ما مستفیض را از مصادیق خبر واحد بدانیم، و چه مستفیض را یک عنوان سومی در رابطۀ با خبر قرار بدهیم، که بگوییم: «الخبر اما واحد و اما مستفیض و اما متواتر» که عنوان مستفیض، یک عنوان سومی باشد که نه خبر واحد است و نه خبر متواتر. لکن در ملاک نزاع در حجیت خبر واحد، خبر مستفیض هم وارد است، برای اینکه خبر مستفیض، افادۀ علم نمی کند ولو اینکه ظن حاصل از آن قوی تر از ظن حاصل از خبر یک نفر باشد. لذا از اینهائی که به این طوائف با مضامین مختلف و تعبیرات مختلف استدلال کرده اند، سؤال می کنیم: آیا شما به این طوائف مختلفه با دید خبر واحد نگاه می کنید؟ یا اینکه یک عنوان دیگری دارد که حالا عرض می کنیم ان شاء الله؟

اگر با دید خبر واحد به این طوائف مختلفه، حتی به مجموعشان به عنوان خبر واحد نگاه می کنید، چطور می شود که شما برای عدم حجیت خبر واحد، به خود خبر واحد استدلال بکنید و بگویید: دلیل ما بر عدم حجیت خبر واحد، این طوائف مختلفه ای است که خودشان خبر واحد هستند، و لکن دلالت بر عدم حجیت خبر واحد می کنند؟ نمی شود برای نفی حجیت خبر واحد، به خود خبر واحد استدلال کرد.

پس لابد باید یک حرف دیگری بزنید و بگویید: اینها چون طوائف مختلفه ای هستند و در هر طائفه ای هم چندین روایت وجود دارد، بین اینها مسألۀ تواتر مطرح است. اگر شبهۀ تواتر پیش آمد، چون در باب تواتر ما سه نوع تواتر داریم: یک تواتر لفظی داریم که اخبار متواتره یک لفظ را بالخصوص نقل بکنند که این بالاترین مرحلۀ تواتر است. مرحلۀ دومش تواتر معنوی است و آن این است که اخبار متواتره یک مضمون را دلالت داشته باشد، ولو با تعبیرات مختلف و با مطالب مختلف، اما یک مضمون را دلالت می کند. قسم سوم عبارت از تواتر اجمالی است. تواتر اجمالی آن است که این روایات هم الفاظشان فرق می کند، هم

ص:407

مطالبشان فرق می کند، لکن ما یک علم اجمالی داریم به اینکه حتما یکی از این روایات از امام(علیه السلام) صادر شده است، اما کدام است نمی دانیم. یا کثرتشان این معنی را افاده کرده و برای ما علم اجمالی به صدور بعضی از این روایات از امام معصوم(علیه السلام) پیدا شده است.

لازمۀ تواتر اجمالی

در مواردی که تواتر اجمالی وجود داشته باشد، اثر تواتر اجمالی این است که باید قدر متیقن بین این روایاتی که علم اجمالی به صدور بعضی شان از امام حاصل است، را اخذ کرد، چرا؟ برای اینکه ما بر بیش از آن قدر متیقن، دلیل بر صدور نداریم. ما علم به صدور نداریم برای اینکه احتمال می دهیم که آنکه قطعا صادر شده است، همان است که آن مقدار متیقن را دلالت دارد و زائد بر مقدار متیقن، صدورش از امام(علیه السلام) مشکوک است. پس در موارد تواتر اجمالی باید ترتیب اثر به آن قدر متیقن داده بشود.

اینهایی که به این طوائف مختلفه، استدلال کرده اند تواتر لفظی را ادعا ندارند زیرا الفاظ، مختلف است، تواتر معنوی را هم ادعا ندارند، برای اینکه مفاد این طوائف از نظر سعه و ضیق با هم اختلاف دارد، لا محاله باید یک تواتر اجمالی را مدعی باشند بگویند: این همه روایاتی که صاحب وسائل در این باب ذکر کرده، آدم یقین دارد که لااقل یکی از اینها از امام معصوم (علیه السلام) صادر شده است. می گوییم: بحثی نیست، ما هم این حرف را قبول می کنیم که یک تواتر اجمالی بین این طوائف مختلفه وجود دارد، اما قدر متیقن چیست؟ قدر متیقن از این طوائف مختلفه این است که اگر یک روایتی مخالف با کتاب الله باشد، این روایت را باید کنار گذاشت. این قدر متیقن تمام عناوینی است که اینجا هست برای اینکه بعضی هاشان می گفت که«لا یجوز الاخذ بالخبر الا ما وافق کتاب الله» بعضی هاشان می گفت: «لا یجوز الاخذ بالخبر الا ما یکون فیه شاهد او شاهدان من کتاب الله» اما آنکه از همه ضیق تر و قدر متیقن است، آن خبری است که در مقابل کتاب الله بایستد و مخالف با کتاب الله باشد.

معنای مخالفت خبر با کتاب الله

اینجا باید یک توضیحی من عرض بکنم که مقصود از مخالفت، مخالفت عام و خاص نیست، مخالفت مطلق و مقید نیست، برای اینکه مطلق و مقید و عام و خاص همان طوری که

ص:408

ما در بحث های جلد اول مفصلا بحث کردیم گفتیم: درست است که عام، فرض کنید معمولا موجبۀ کلیه است و خاص، سالبۀ جزئیه. وقتی وارد منطق بشویم در منطق، سالبۀ جزئیه را نقیض موجبۀ کلیه می دانند، یا بالعکس اگر عام سالبۀ کلیه باشد و خاص، یک موجبۀ جزئیه باشد، در عالم منطق، موجبۀ جزئیه با سالبۀ کلیه بینشان مناقضه تحقق دارد، اما در جوّ تقنین و قانون گذاری، مسأله، اینطور نیست. در جوّ قانون گذاری بین مطلق با مقید و عام و خاص، تناقض نیست. لذاست که این مقبولۀ عمر بن حنظله به عنوان علاج خبرین متعارضین وارد شده. آنجا مقدمة می گویند: کسی خیال نکند که بین خبر عام با خبر خاص، تعارض وجود دارد و مرجوع به مرجحات بشود، اینطور نیست. در تشریع که یک بخشی از تقنین عقلائی است، اصلا بین مسألۀ عام و خاص، مخالفت نیست. اگر خداوند تبارک و تعالی می فرماید:

«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و فرض کنیم که این اطلاق دارد، و روایت نبویه می فرماید: «نهی النبی عن بیع الغرر» و این روایت مقیّد«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» است، کسی نباید توهم کند که پس این روایت، مخالف کتاب الله است. تقیید و اطلاق و تخصیص و عموم، اینها از دائرۀ مخالفت بیرون است.

پس اگر قدر متیقن این طوائف مختلفه این شد که روایت مخالف قرآن، فاقد حجیت است، حالا ما می خواهیم بگوییم که حتی قائلین به حجیت خبر واحد هم عقیده اشان این است که اگر یک خبر واحدی رسما مخالف با کتاب الله بود، کتاب الله می گوید: «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» ، یک خبری نقل کرد که فرضا امام صادق(علیه السلام) فرموده اند: بیع به طور مطلق، لیس بحلال. آن به طور مطلق می گوید: حلال، این هم بطور مطلق در مقابل کتاب الله بگوید:

لیس بحلال، حتی قائلین به حجیت خبر واحد هم، چنین خبری را حجت نمی دانند. اینطور نیست که آن هائی که قائل به حجیت هستند، آنقدر دائرۀ حجیت را توسعه بدهند که حتی خبر مخالف للکتاب هم مشمول ادلۀ حجیت خبر واحد باشد، بلکه آنها هم خبر مخالف را فاقد حجیت می دانند.

پس ما در مقابل این استدلال می گوییم: حداکثر چیزی که شما ادعا می کنید این است که این طوائف مختلفه، تواتر اجمالی دارند. لازمۀ تواتر اجمالی اخذ به قدر متیقن است و قدر متیقن در این طوائف، عدم حجیت خبر مخالف است و با توجه به این معنائی که برای خبر مخالف شد، دیگر جائی برای اشکال باقی نمی ماند برای اینکه لازمۀ حرف شما این است که خبر مخالف حجت نباشد. قائلین به حجیت خبر واحد هم معتقدند به اینکه خبر مخالف«لا

ص:409

یکون واجدا للاعتبار و الحجیة.»

از اینجا یک نکته ای روشن می شود و آن این است: چون اول که آدم این استدلال به حجیت را به این روایات می بیند، یک شبهه ای به ذهنش می آید و آن این است که کسی بگوید: حالا ما کاری به منکرین نداریم که شما در مقابلشان بایستید و بگویید: اینها خبر واحد هستند، چطور به خبر واحد بر عدم حجیت تمسک می کنید؟ آنها هم ممکن است برگردند به ما بگویند: مگر شما نمی گویید که خبر واحد حجت است؟ اینها خبر واحد هستند و مفادشان عدم حجیت خبر واحد است. شما در مقابل این روایات چه می گویید؟ شما که قائل به حجیت خبر واحد هستید، آیا می توانید از این روایات صرفنظر کنید؟ این روایات خبر واحد است باید به این روایات اخذ کنید. وقتی می آیید به این روایات، اخذ کنید این روایات می گوید: خبر واحد لیس بحجة. پس شما روی مبنای خودتان باید قائل به عدم حجیت خبر واحد بشوید.

جمع بین اخبار ناهیه از عمل به خبر واحد

جواب این شبهه با این بیانی که عرض کردیم روشن می شود. جوابش این است که ما به این روایات اخذ می کنیم، لکن این روایات چون سعه و ضیق دارد، در آنها تقیید و اطلاق هست، تخصیص و عموم هست، در حقیقت بین این روایات را جمع می کنیم. و لازمۀ جمع بین این روایات این است که خبر واحد مخالف للکتاب را از دائرۀ حجیت بیرون کنیم.

چه مانعی دارد؟ ما هم که خبر واحد را حجت می دانیم و این طوائف را واجد وصف حجیت می دانیم، ما هم به لحاظ جمع دلالی و سعه و ضیق اینها، همان قدر متیقنش را می گیریم، و در نتیجه به استناد همین روایات، حکم می کنیم به اینکه خبر مخالف للکتاب لیس بحجة.

از طرفی، این نکته هم معلوم است که آنهائی که مدعی حجیت خبر واحد هستند، یک مطلبی را به نحو موجبۀ کلیه ادعا ندارند، بعد باید بحث کنیم، آیا خبر عادل حجت است، خبر ثقه حجت است؟ اینها چیزهائی است که محل بحث است. لذا آنهائی که مدعی حجیت هستند، آنها هم به نحو موجبۀ جزئیه برای خبر واحد ادعای حجیت می کنند و موجبۀ جزئیه با اینکه خبر مخالف للکتاب از دائرۀ حجیت خارج باشد و نتوانیم به آن تمسک بکنیم منافات ندارد. در نتیجه، روایات هم برای منکرین قابل استدلال نیست.

ص:410

تمسک منکرین حجیت خبر واحد به اجماع

اما اجماع؛ عرض کردیم که سید مرتضی(ره) ادعای اجماع کرده بر عدم حجیت خبر واحد، بلکه در بعضی از رسائلش، اصلا عمل به خبر واحد را مانند عمل به قیاس در مذهب امامیه، تلقی کرده است و تشبیه کرده است. قبل از اینکه به جواب ایشان بپردازیم خود این مسأله یک مشکله ای است که در مقابل سید مرتضی، مرحوم شیخ طوسی(ره) که شاگرد سید مرتضی بوده و با هم، پیش مرحوم شیخ مفید(ره) تلمذ کرده اند، آنقدر به هم نزدیک بوده اند که مدتها در محضر شیخ مفید با هم درس خوانده اند. بعد از شیخ مفید هم چند سالی مرحوم شیخ طوسی شاگرد سید مرتضی بوده و از محضر ایشان استفاده کرده است. اینها با این نزدیکی به این کیفیت، شیخ طوسی در مقابل سید مرتضی ادعای اجماع بر حجیت خبر واحد کرده است. این استاد و شاگرد با این نزدیکی، استاد ادعای اجماع بر عدم حجیت و شاگرد، ادعای اجماع بر حجیت می کند. این فی نفسه یک مسألۀ مشکلی است که چطور شده که آن به آن صورت؟ این هم به این صورت؟ اگر زمانها مختلف بود و عصرها متفاوت بود؛ آدم می توانست به اختلاف عصر، مسأله را توجیه بکند، اما فی زمان واحد و فی عصر واحد، شخصیتی مثل سید مرتضی ادعای اجماع بر عدم حجیت می کند و شخصیت شاید بالاتری مثل شیخ طوسی ادعای اجماع بر حجیت می کند. این یک مسأله ای است که فی نفسه مشکلی است که چه طوری می شود بین این دو جمع کرد؟

جواب از تمسک منکرین حجیت خبر واحد به اجماع

لکن ادعائی سید مرتضی را فی نفسه که حساب بکنیم، اولا با معارضۀ با ادعای شیخ، تزلزل پیدا می کند. و ثانیا این ادعائی که ایشان کرده اند اگر بخواهیم با آن به عنوان اجماع منقول برخورد بکنیم، چند اشکال دارد و اگر بخواهیم به عنوان اجماع محصّل با آن برخورد بکنیم، آن هم اشکال دارد.

اگر بخواهیم به عنوان اجماع محصّل با آن برخورد بکنیم، کدام اجماع؟ دیگر کسی از شیخ طوسی شاگرد ایشان بالاتر است که قائل به حجیت خبر واحد است؟ و همان طوری که در باب اقوال، ملاحظه کردید، مسألۀ حجیت خبر واحد، یک مسألۀ مشهور است، یک شهرت محققه دارد و آنهائی که منکر حجیت خبر واحد هستند، چهار پنج نفر از شخصیتهای

ص:411

قدیم و متوسط و متأخر بیشتر نیستند. همۀ آنهائی که منکر حجیت هستند، چهار پنج نفر هستند. آن وقت آیا می شود با وجود یک شهرت محققه، کسی یک اجماع محصّلی بر عدم حجیت خبر واحد تحصیل بکند؟ پیداست که چنین چیزی امکان ندارد.

و اگر بخواهیم روی ادعای سید به عنوان اجماع منقول تکیه بکنیم، این هم اشکالاتی دارد. اولا که اجماع منقول به خبر واحد است و آنهائی هم که قائل به حجیت خبر واحد هستند، می گویند: اجماع منقول به خبر واحد لیس بحجة که ما بحثش را گذراندیم. بر فرض هم که اجماع منقول به خبر واحد حجت باشد و در موارد دیگر، بخواهیم با آن معاملۀ حجیت بکنیم، در ما نحن فیه خصوصیتی است که نمی شود با آن معاملۀ حجیت کرد برای اینکه ما به اجماع منقول به خبر واحد، می خواهیم حجیت خبر واحد را نفی بکنیم. لازمۀ نفی حجیت خبر واحد، این است که این اجماع منقول هم از درجۀ اعتبار و حجیت ساقط بشود. بله؛ اگر اجماع منقول به خبر واحد، راجع به مسائل دیگر بود، مثل اینکه نقل اجماع می شد بر وجوب نماز جمعه، لقائل ان یقول به اینکه این اجماع با اینکه ناقلش واحد است و منقول به خبر واحد است، لکن حجة. اما در ما نحن فیه مجمع علیه آن عدم حجیت خبر واحد است در حالی که ما می خواهیم اجماع منقول را هم به دلیل حجیت خبر واحد فرضا حجت بکنیم. آیا می شود اجماع منقول، حجیت داشته باشد در حالی که مجمع علیه آن، عدم حجیت خبر است و لازمۀ عدم حجیت خبر، عدم حجیت این اجماع منقول است؟ لذا این خصوصیت در اینجا وجود دارد که نمی گذارد ما برای این اجماع منقول حسابی باز بکنیم.

تمسک منکرین حجیت خبر واحد به عقل

اما دلیل عقلی که اینها اقامه کرده اند، همان دلیلی بود که(ابن قبه) در اول بحث حجیت مظنه اقامه کرده بود که یکی مربوط به خبر واحد بود، یکی هم مربوط به مطلق مظنه بود.

عنوان یکی از دو دلیل(ابن قبه) در مسألۀ استحالۀ تعبد به مظنه، اصلا عنوان خبر واحد بود و هر دو دلیل عقلی بود و هر دو دلیل را در اول بحث حجیت مظنه ذکر کردیم و جواب دادیم، به آنجا مراجعه کنید.

فبالنتیجه این ادلۀ اربعه ای که منکرین حجیت خبر واحد اقامه کرده اند هیچ کدامش تمام نبود. و این نکته هم لابد فراموشتان نشده که ما گفتیم که منکرین حجیت اصلا لازم نیست که اقامۀ دلیل بر عدم حجیت بکنند، همان اصل اولی حرمت تعبد به مظنه، خودش این معنی را

ص:412

اقتضا می کرد. آنکه مهم است این است که قائل به حجیت در مقابل آن اصل کلی، باید دلیل بر حجیت اقامۀ بکند که ان شاء الله ادلۀ قائلین به حجیت را بررسی می کنیم.

پرسش:

1 - منکرین حجیت خبر واحد به کدام دسته از روایات برای عدم حجیت خبر واحد تمسک کرده اند و جواب آن چیست؟

2 - معنای مخالفت خبر را با کتاب الله بیان کنید.

3 - جمع بین اخبار ناهیه از عمل به خبر واحد را بنویسید.

4 - تمسک منکرین حجیت خبر واحد به اجماع را با جواب آن توضیح دهید.

5 - دلیل عقلی منکرین حجیت خبر واحد چیست؟

ص:413

درس یکصد و بیست و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ادلۀ قائلین به حجیت خبر واحد

تمسک قائلین حجیت خبر واحد به کتاب

قائلین حجیت خبر واحد به ادلۀ اربعه تمسک فرموده اند. از کتاب آیاتی را به عنوان دلیل ذکر کرده اند: یکی آیۀ نبأ است: خداوند می فرماید: «إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلی ما فَعَلْتُمْ نادِمِینَ» .

مرحوم طبرسی(ره) صاحب کتاب مجمع البیان در رابطۀ با شأن نزول این آیۀ شریفه می فرماید: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شخصی به نام ولید را برای جمع صدقات و زکوات از قبیلۀ بنی المصطلق فرستادند تا پس از جمع آوری همراه خود به مدینه بیاورد. بنی المصطلق با خبر شدند که فرستادۀ رسول خدا(صلی الله علیه و آله) برای گرفتن صدقات و زکوات می آید، آماده شدند برای استقبال و اکرام و برای تجلیل از مأمور رسول خدا بیرون

ص:414

آمدند. از آنجا که در جاهلیت، سابقۀ بدی بین فامیل ولید و فامیل بنی المصطلق بود، او خیال کرد که اینها به دنبال همان حمیّت جاهلیت آمده اند و می خواهند با او مبارزه کنند. در ذهنش آمد که اینها تصمیم به قتل او دارند و می خواهند او را بکشند، لذا با این خیال و با این اعتقاد به مدینه منوره برگشت و خدمت رسول خدا عرض کرد که اینها از پرداخت صدقات و زکوات امتناع کردند. رسول خدا از روی جریان ظاهری، غضب کردند و متأثر شدند و حتی مقدمات جنگ با طایفۀ بنی المصطلق را تدارک می دیدند که این آیۀ شریفه نازل شد: «إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» ، اگر یک فاسقی مطلبی و خبری را آورد، فوری به اخبار او ترتیب اثر ندهید بلکه تبیّن و تفحّص و تحقیق کنید، ببینید که آیا خبر او مطابقت با واقع دارد یا نه؟ زیرا اگر بدون تبیّن و با اعتماد به خبر فاسق، ترتیب اثر بدهید و به آن عمل کنید، نتیجه این می شود که مقدمات جنگ را فراهم می کنید و با طایفۀ بنی المصطلق جنگ می کنید، آن هم جنگی که ناشی از جهالت و عدم آگاهی به واقعیت است.

فرضا یک عده ای از آنها هم لا محاله در جنگ کشته می شوند یا مجروح می شوند، ولی پس از آن که قصه کشف می شود، «فَتُصْبِحُوا عَلی ما فَعَلْتُمْ نادِمِینَ» ، صبح می کنید در حالی که در برابر این جنگی که از روی جهالت و عدم آگاهی واقع شده و ضایعاتی به بار آورده، در مقابل این عمل بعد از کشف خلاف، نادم و پشیمان خواهید شد.

به این آیه از دو راه بر حجیت خبر واحد استدلال شده است، آن هم با قید اینکه مخبرش عادل است، در مقابل فاسق باشد: یکی از راه مفهوم وصف و دیگری از راه مفهوم شرط.

تمسک به مفهوم وصف در آیه نبأ برای حجیت خبر واحد

از راه مفهوم وصف گفته اند که این آیه عنوان فاسق را آورده. فاسق، عنوان وصفی است منتها ما دو جور وصف داریم: یک وقت وصفی است که موصوفش هم در کلام ذکر شده و به اصطلاح ادبی، وصف معتمد بر موصوف است، مثل اینکه بگوید: «اکرم الرجل العالم»، که موصوف که عبارت از رجل است در کلام ذکر شده است. یک وقت وصفی است که«لا یکون معتمدا علی الموصوف»، یعنی موصوفش در کلام بصراحت ذکر نشده است، لکن موصوف معلوم است، ولی از نظر لفظی، ذکری از موصوف در کلام به میان نیامده. آیۀ شریفه از این قبیل است. «إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ» اما دیگر نمی فرماید: یک مخبر فاسقی. کلمۀ مخبر به عنوان موصوف در آیه شریفه ذکر نشده است.

ص:415

پس وصف دارای مفهوم است، زیرا اگر حکمی معلّق بر وصفی شد، معنایش این است که با انتفای وصف، حکم، منتفی می شود و همان طوری که در باب مفهوم ملاحظه کردید، معنای انتفای حکم به انتفای وصف یا به انتفای شرط، این نیست که شخص این حکمی که در قضیۀ منطوقیه ذکر شده است، منتفی می شود. بدیهی است اگر حکمی روی یک موضوعی آمد، با انتفای آن موضوع، لا محاله شخص همین حکمی که در قضیه مترتب بر این موضوع شده، منتفی است، لکن چیزی که در باب مفهوم، مورد نفی و اثبات قرار گرفته و قائلین به ثبوت مفهوم به آن معتقدند که ثبوت دارد و منکرین مفهوم آن را انکار می کنند، آن مسألۀ انتفای سنخ حکم است، یعنی وقتی که مولی می گوید: «ان جائک زید فاکرمه»، مفهومش این است که بطور کلی اگر مجیء، تحقق پیدا نکند، وجوب اکرامی در کار نیست نه این وجوب اکرامی که در قضیۀ لفظیۀ منطوقیه ذکر شده است. پیداست که شخص این حکم، روی موضوع خودش است و موضوعش هم همراه قید مجیء است و اگر سر سوزنی از موضوع کاسته بشود، شخص حکم لا محاله منتفی خواهد شد، عقلا هم این انتفا، تحقق دارد. پس چیزی که در باب مفهوم، مطرح است این است که در قضیۀ شرطیه با عدم مجیء زید، به طور کلی وجوب اکرام از بین می رود که اصطلاحا از این تعبیر به انتفای سنخ حکم می کنند.

در باب مفهوم وصف هم همین معنی مورد بحث است. آنهائی که مفهوم را قائلند، انتفای سنخ را می گویند و آنهائی که مفهوم را قائل نیستند، می گویند: دلیلی بر انتفای سنخ وجود ندارد. وجوب تبین که عبارة اخرای از این است که شما به خبر با قطع نظر از تفحص خارجی ترتیب اثر ندهید که حجیت ندارد و این خبر نباید منشأ اثر واقع شود. این تبین ملازم با عدم حجیت است که در آیۀ شریفه روی وصف فاسق بار شده است. پس با توجه به ثبوت مفهوم وصف، باید این حرف را بزنیم که اگر این وصف کنار برود به جای فاسق، عادل بیاید، (فرض کنید یک شق سومی هم باشد که لا عادل باشد و لا فاسق لکن نباید این وصف وجود داشته باشد، حالا در مقابلش عادل فقط باشد) آن وقت از آیه فقط استفادۀ حجیت خبر عادل می شود، یا اگر لا عادل و لا فاسق هم تصور کردید، باز از آیه استفادۀ حجیت خبر او هم می شود. یعنی وصف فاسق وجود نداشته باشد، دیگر هر چه می خواهد وجود داشته باشد، مثل ضدان لا ثالث باشد که فقط یک ضد در مقابل این هست، یا عنوان سومی که لیس بعادل و لا فاسق، آن هم در مقابل همین فاسق قرار گرفته است.

پس روی مبنای ثبوت مفهوم برای وصف، باید بگوییم: این آیۀ شریفه از طریق مفهوم

ص:416

وصف حجیت را برای خبر غیر فاسق ثابت می کند، می خواهد بگوید: اگر غیر فاسق، اخبار کرد، تبیّن لازم نیست، معنایش این نیست که قول غیر فاسق را حتی بدون تبیّن رد کنیم بلکه معنایش این است که آن حجت است«و یترتب علیه الاثر».

عدم تمامیت تمسک به مفهوم وصف در آیۀ نبأ

این استدلال مبنائی است و مبنای این استدلال را ما در باب مفاهیم نپذیرفتیم حتی کثیری از آنهائی که مفهوم شرط را قائل شده اند، در مفهوم وصف تردید دارند که آیا قضیۀ وصفیه مفهوم دارد یا نه؟ و سرّش هم این است(توضیح مفصلش را در باب مفاهیم دادیم و آنجا عرض کردیم) که قدما در باب مفهوم، یک مبنا دارند و از غیر راه لفظ و وضع و تواتر، قائل به مفهوم هستند، اما متأخرین مثل مرحوم محقق خراسانی و دیگران، یک طریقۀ دیگری و یک روش دیگری در باب مفاهیم اتخاذ کرده اند، و آن روش این است که اگر یک قضیه ای بخواهد دارای مفهوم باشد، باید این معنی ثابت شود که این شرط در قضیۀ شرطیه یا وصف در قضیۀ وصفیه، علاوۀ بر اینکه ارتباط با حکم دارد، باید ارتباطش بنحو علیّت باشد، آن هم علیّت تامۀ مستقله، و علاوه باید منحصره باشد. وقتی که شما می گویید: «ان جاءک زید فاکرمه» اگر بخواهید برای این قضیۀ شرطیه، مفهوم ثابت بکنید، باید از یک طریقی، حالا آن طریق، وضع کلمۀ«ان» شرطیه باشد، یا مثلا مسألۀ اطلاق(که تقریب اطلاق در باب مفاهیم چند جور مطرح بود.) بالاخره از یک طریقی باید این معنی را استفاده کنیم که معنای کلمۀ«ان جاءک زید فاکرمه» این است: «العلة المنحصرة لوجوب اکرام زید هو المجیء». این معنای«ان جاءک زید فاکرمه» است که علت منحصرۀ وجوب اکرام زید، همان مجیءاش است. از خارج می دانیم که هر کجا علت منحصره کنار برود، معلول هم کنار می رود. اگر معلول، دو علت داشته باشد، با انتفای یک علت، معلول منتفی نمی شود، اما اگر معلول علتش منحصره شد، با انتفای علت منحصره، طبعا معلول هم کنار می رود. باید معنای«ان جاءک زید فاکرمه»، یک چنین معنائی باشد.

اگر کسی مدعی شد که ما از راه تبادر و مانند آن، استفاده می کنیم که کلمۀ«ان» شرطیه یا کلمۀ«اذا» ی شرطیه را فرضا واضع برای افادۀ علیت منحصره وضع کرده، و توانست اثبات کند، او قائل به ثبوت مفهوم می شود. بگوید: ان شرطیه«وضعت للدلالة علی العلیة المنحصرة» که معنای«ان جاءک زید فاکرمه» همان معنائی که عرض کردیم بشود. لکن اثبات

ص:417

این معنی، مشکل است و شاید راهی برای اثباتش نباشد.

عدم استفاده شدن علیّت منحصره در مفهوم وصف

از مفهوم شرط که بگذریم، مسألۀ مفهوم وصف، دیگر یک وضع بدتری دارد. یک«اکرم الرجل العالم»، از کجا استفاده کنیم که تنها علت منحصره برای وجوب اکرام رجل، عالم بودن آن رجل است و هیچ چیز دیگری«لا ینوب منابه و لا یقوم مقامه و لا یؤثر فی وجوب اکرامه» و تنها چیزی که به عنوان علت منحصره برای وجوب اکرام رجل است، «هو کونه عالما» و اگر عنوان علم، کنار برود، زهد، جای آن را پر نمی کند، سیادت، جای آن را پر نمی کند، کهولت سن جای آن را پر نمی کند. ما باید یک چنین معنائی برای«اکرم الرجل العالم» درست بکنیم تا بتوانیم برای آن مفهوم درست کنیم.

فرق بین مفهوم شرط و مفهوم وصف

در مفهوم شرط، باز یک مقدار راه باز بود که کسی بگوید: اصلا واضع«ان» شرطیه را «وضعها لافادة العلیة المنحصرة»، این حرفی است ولو اینکه نتواند اثبات بکند، لکن فی نفسه حرفی است، چون جملۀ شرطیه، ادات شرط دارد«ان» و«اذا» و امثال ذلک در آن وجود دارد و این وجود ادات شرط می تواند منشأ چنین ادعا و توهّمی بشود. اما در قضایای وصفیه، خود کلمۀ العالم که چیزی در آن نیست. عالم یک هیئتی دارد، یک ماده ای دارد، ماده اش علم است، هیئتش هم اسم فاعل است، الف و لامش هم در این مثال(ال) جنس است. لذا در کلمۀ العالم کسی نمی تواند ادعا کند که«وضع للدلالة علی العلیة المنحصرة». کلمۀ العالم، مفرد است، دربارۀ مفرد که علیّت منحصره تصور نمی شود لذا باید مطلب را روی قضیۀ وصفیه ببریم بگوییم: جمله ای که در آن وصف وجود داشته باشد باید جمله ای باشد که حکمی روی آن بار شده باشد، و الا اگر یک مخبری به شما گفت: «جاء الرجل العالم»، این هم قضیة وصفیه است، این«الرجل العالم» در«جائنی» با«الرجل العالم» در«اکرم الرجل العالم»، چه فرق می کند؟ هر دو قضیه وصفیه است، وصفش هم معتمد علی الموصوف است و مشتمل بر ذکر موصوف است. باید کسی ما نحن فیه را جدا کند، بگوید: آنجائی که قضیۀ وصفیه مشتمل بر بیان حکمی است، نه آنجائی که به صورت جملۀ خبریه مطرح است، مثل«اکرم الرجل العالم»، اینجا جملۀ وصفیه، یک عنوان خاصی دارد. قائل به ثبوت مفهوم باید یک چنین معنائی را

ص:418

ادعا کند، در حالی که قبل از هر چیز، همین جا جواب ادعایش داده می شود که جملۀ وصفیه در مقام تعلّق حکم و ثبوت حکم آیا در ادبیات شما چیز اضافه ای دربارۀ آن شنیده اید؟ از نظر ادبی، بین«اکرم الرجل العالم» و«جائنی الرجل العالم» فرقی به نظر می رسد؟ بگوییم: آن، چون به صورت جملۀ خبریه است، این قضیۀ وصفیه اش زائد بر مفاد خودش چیزی را دلالت ندارد، اما این چون متعلق حکم واقع شده است و عنوان«اکرم الرجل العالم» مطرح است، اینجا در جملۀ وصفیه یک خصوصیتی هست و آن دلالت بر علیت منحصره است؟ لذاست که مفهوم وصف در عالم مفهوم، مقامش خیلی پائین تر از مفهوم شرط است. و کثیری از آنهائی که قائل به مفهوم شرط هستند قائل به مفهوم وصف نشده اند، تا چه رسد به آنهائی که مفهوم شرط را هم انکار کردند که ما هم انکار کردیم.

در مفهوم وصف، شما علیت منحصره را در رابطۀ با چه چیزی می دانید؟ در رابطۀ با قضیه باید بدانید و فرض این است که قضیه را باید جدا کنید و بین خبر و انشائش فرق قائل شوید.

آیا می شود کسی این معنا را ملتزم شود؟ لذا در باب قضایای وصفیه ما راهی نداریم که«اکرم الرجل العالم» را اینطوری معنی کنیم، که معنای«اکرم الرجل العالم» بشود: «العلة المنحصرة لوجوب اکرام طبیعة الرجل، هو العالم» و با انتفای این علت منحصره، وجوب اکرام از طبیعت رجل منتفی شود. لذا با این بیان، روشن می شود که استدلال به آیۀ شریفه روی مبنای مفهوم وصف، درست نیست.

پرسش:

1 - کیفیت تمسک به مفهوم وصف در آیه نبأ برای حجیت خبر واحد را توضیح دهید.

2 - علت عدم تمامیت تمسک به مفهوم وصف در آیۀ نبأ را بیان کنید.

3 - تمسک به مفهوم وصف، مبتنی بر چه مقدمه ای است؟

4 - علت استفاده نشدن علیّت منحصره را در مفهوم وصف بیان کنید؟

ص:419

درس یکصد و بیست و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در استدلال به آیة نبأ بود. عرض کردیم که یک راه استدلال، این است که به این آیه از طریق مفهوم وصف، استدلال شود. توضیحش را عرض کردیم، جواب، این بود که حتی آنهائی که قائل به ثبوت مفهوم شرط هم هستند، جمعا منکر مفهوم وصف هستند.

احترازی بودن، اصل در قیود

در اینجا یک شبهه ای وجود دارد که گفته شده: اصل در قیود، احترازی بودن است. اگر متکلم در کلامش یک قیدی را زائد بر اصل موضوع آورد، ظاهر این است که این قید برای احتراز از مورد نبود این قید است در مقابل اینکه قید، عنوان توضیحی داشته باشد یا قید غالبی باشد که در بعضی از موارد ملاحظه می شود مثل آیۀ معروفه: «رَبائِبُکُمُ اللاّتِی فِی حُجُورِکُمْ» عنوان وصف«فی حجورکم» این نقشی در حرمت ربیبه ندارد. ربیبه چه در حجر باشد و چه در بیرون حجر باشد، حرام می شود اما چون نوعا ربیبه همراه مادرش است و او در

ص:420

حجر شوهر جدید است، روی این جهت، این قید را ذکر کرده اند. پس اصل در قیود این است که احترازی باشد، نه قید توضیحی و نه قید غالبی و امثال اینها. با توجه به این مطلب، ممکن است که کسی بگوید: اینکه در آیۀ شریفه این قید فاسق مطرح شده است، این برای احتراز از غیر فاسق است لذا ما با این اصل چه کنیم؟

معنای احترازی بودن قید

جواب این است که آیا معنای احترازی بودن قید، این است که این قید، دارای مفهوم است؟ اگر معنای احترازی بودن، ثبوت مفهوم برای این قید است که این اول کلام است. ما عرض کردیم که قضیۀ وصفیه دارای مفهوم نیست، حالا شما در مقابل ما دلیلی اقامه نکردید.

می گویید: اصل در قید، این است که دارای مفهوم باشد. ما می گوییم: نه اگر قید به عنوان وصف باشد، «لا یکون له مفهوم».

اما اگر مقصود از احترازی بودن، یک مطلب دیگری است، معنایش این است که این قید، «له دخالة فی ثبوت الحکم و له مدخلیة» به معنی اینکه ذات مقید بدون قید، تمام الموضوع برای ثبوت حکم نیست. اصل در قید، احترازیت است، یعنی اصل در قید، دخالت است، اصل در قیود، مدخلیت داشتن است، نه اینکه عنوانش عنوان توضیحی باشد یا قید غالبی باشد که هیچ گونه مدخلیتی در ثبوت حکم ندارد. می گوییم: ما این معنی را می پذیریم اما لازمۀ این معنی این نیست که مسألۀ علیت منحصره در رابطۀ با قیود مطرح باشد بلکه لازمه اش این است که این قید، دخالت دارد و ممکن است به جای این قید، یک قید دیگری هم دخالت داشته باشد، مثل آنجائی که معلول، دارای دو علت مستقله است که هر کدام از این دو علت، وجود پیدا بکند، مؤثّر در ترتب معلول و وجود معلول است. اما لازمه اش این نیست که تنها معلول به دنبال این علت بوجود می آید و در دنبال علت دیگری بوجود نمی آید. البته اگر شمس طلوع بکند، حرارت پیدا می شود، لا محاله هم پیدا می شود، اما معنایش این نیست که طلوع شمس، علت منحصرۀ برای وجود حرارت است.

ما در باب مفاهیم باید این معنی را ثابت بکنیم که علاوۀ بر علیت، انحصار علیت هم مطرح است. آیا از این که اصل در قیود، احترازیت است، استفادۀ انحصار علیت می شود یا اینکه معنای احترازیت، مدخلیت است و لازمۀ مدخلیت، انحصار علیت نیست؟ و تا زمانی که این معنی ثابت نشود، قضیه دارای مفهوم نخواهد بود در هیچ مفهومی و هیچ جائی که

ص:421

مسألۀ مفهوم، مطرح است، منتها ممکن است از راههای مختلفه(وضع و اطلاق و امثال ذلک) کسی ادعا بکند اما نتیجۀ همه باید مسألۀ علیت منحصره باشد. لذا این استدلال به این صورت مندفع است.

تمسک به مفهوم شرط در آیه نبأ

طریق دوم استدلال به آیه که بیشتر روی این، بحث شده است و بیشتر قابل دقت است، استدلال به آیۀ نبأ از راه مفهوم شرط است، که ظاهرش هم به لحاظ اینکه قضیه، قضیۀ شرطیه است و ادات شرط، مطرح است: «إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ» ، «فتبینوا» هم جزای در این قضیۀ شرطیه است. لذا گفته شده که این آیه عنوانش، عنوان قضیۀ شرطیه است و حیث اینکه قضیۀ شرطیه دارای مفهوم است، بلکه در رأس قضایائی که دارای مفهوم است، قرار گرفته است (مفهوم شرط از همۀ مفاهیم قوی تر است) لذا این آیۀ شریفه می گوید که اگر فاسق، خبر نیاورد، بلکه عادل خبر بیاورد، این دیگر تبیّن لازم ندارد و همان اخبار، موضوع برای ترتیب اثر و برای حجیت است.

اشکالاتی به استدلال به این آیه شده است، روی فرض اینکه مفهوم شرط وجود داشته باشد و قضیۀ شرطیه، مفهوم داشته باشد، و الا اگر کسی از اول، مفهوم را برای قضیۀ شرطیه، منکر بشود که مقتضای تحقیق هم همین است، از اول، استدلال به این آیه به عنوان مفهوم شرط کنار می رود، «لان مفهوم الشرط لیس بحجة و لیس بثابت». پس جوابهائی که داده شده است، روی فرض وجود مفهوم برای قضیۀ شرطیه است. روی آن فرض، اشکالات دیگری به استدلال به این آیه شده است.

شرط مفهوم داشتن قضیۀ شرطیه

یک اشکال این است که قضایای شرطیه در جائی مفهوم دارد که شرط، یک شیء زائد بر موضوع باشد. موضوع، یک شیء باشد، و شرط، یک امر زائد بر موضوع باشد مثل«ان جاءک زید فاکرمه». اینجا حکم، وجوب اکرام زید است. زید، موضوع برای این حکم است و آن که به عنوان شرط برای ترتب این جزاء مطرح شده است، عنوان مجیء زید است. مجیء، یک حالتی است که«یمکن ان یتحقق من زید و یمکن ان لا یتحقق من زید». حالت آمدن زید به سراغ این مکلف و عبد، به عنوان شرط برای وجوب اکرام زید قرار داده شده است. پس باید

ص:422

یک موضوعی باشد و شرط هم یک امر مغایر با موضوع باشد. اما اگر یک جائی فرض بکنیم ولو اینکه صورت، صورت قضیۀ شرطیه است و با ادات شرط هم مطرح شده، لکن عنوان موضوع با عنوان شرط، یک عنوان است. اینطور نیست که عنوان شرط زائد بر عنوان موضوع باشد مثل همین مثالی که مرحوم شیخ می زند و از این نوع قضیۀ شرطیه هم مرحوم شیخ اینجوری تعبیر می فرماید که«سیق الشرط لبیان الموضوع» اصلا خود شرط برای بیان موضوع است، نه اینکه یک امری مغایر با موضوع و یک عنوانی مغایر با موضوع باشد مثل همین مثال معروف: «ان رزقت ولدا فاختنه» اگر خداوند به تو پسری داد او را ختنه کن. «ان رزقت ولدا» معنایش این است«ان کان لک ولد» آن هم به صورت کان تامه، پس ما در شرط، یک چیز اضافه ای نداریم. «ان کان لک ولد» به صورت کان تامه. موضوع برای ختان، همین ولد است، شرط هم برای وجوب ختان، همین ولد است. یک امر مغایری با ولد و با داشتن ولد به صورت شرط در این قضیۀ شرطیه مطرح نشده، مثل«ان جاءک زید فاکرمه» نیست.

آنهائی هم که قائلند که قضیۀ شرطیه مفهوم دارد، در«ان رزقت ولدا فاختنه» دیگر نمی گویند: مفهوم دارد برای اینکه معنای مفهوم این است که آن موضوع در قضیۀ مفهومیه، محفوظ باشد، لکن آن شرط، تحقق نداشته باشد. زید باشد، اما مجیئش الیک، تحقق نداشته باشد، اما در«ان رزقت ولدا» نمی توانیم بگوییم: «ان لم یکن لک ولد فلا تختنه». این قضیه، قضیۀ سالبۀ به انتفای موضوع است. سالبه ای است که موضوع ندارد تا نوبت به نفی محمول و سلب محمول برسد. پس نتیجة در این نوع از قضایای شرطیه با اینکه صورت قضیه با همان ادات شرط مطرح می شود، لکن قائلین به ثبوت مفهوم، برای قضیه شرطیه در این نوع از قضایا، مفهوم، قائل نیستند.

شبیه بودن آیۀ نبأ به مثال«ان رزقت ولدا فاختنه»

حالا که کلی مسأله روشن شد آن وقت مستشکل می گوید: در«إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» ، «فتبینوا» از چه چیزی؟ «عن خبر الفاسق.» مستشکل می گوید: اینجا مثل«ان رزقت ولدا فاختنه» است برای اینکه موضوع در این قضیۀ«إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ» ، «النبأ الذی جاء به الفاسق» است. شما یک مفهوم وصف را در اینجا نیاورید، موضوع، همین تحقق«مجیء الفاسق بالنبأ» است. «عند تحقق مجیء الفاسق بالنبأ یجب التبین، اما عند عدم تحقق مجیء الفاسق بالنبأ» دیگر خبری نیست تا اینکه شما صحبت از تبین و عدم تبین بکنید. اگر فاسق

ص:423

خبر را نیاورد، مثل اینکه در مورد شأن نزول آیه، اگر این ولید بن ابی عقبه نیامده بود اخبار بکند به اینکه طائفۀ بنی المصطلق از زکات دادن ممانعت کردند و مرتد شدن، او اگر نیامده بود چنین خبری را خدمت رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) و مسلمانها مطرح بکند، دیگر چیزی نبود که از او تبین بشود، مطلبی نبود که دربارۀ تبیّن و عدم تبین آن بحث بشود.

پس مستشکل اینطور اشکال می کند که این قضیۀ شرطیه در آیۀ نبأ، عین«ان رزقت ولدا فاختنه» است. آیه می گوید: «عند تحقق مجیء الفاسق بالنبأ یجب التبین». اگر«لم یتحقق مجیء الفاسق بالنبأ» دیگر خبری نیست که ما روی آن بحث بکنیم که آیا تبین از آن لازم است یا لازم نیست؟ آن که به درد مستدل می خورد و قائل به حجیت خبر واحد، باید از این آیۀ شریفه استفاده بکند، این است که یک نبأ محقق و یک نبأ مفروضی را فرض بکند، بگوید: آیۀ شریفه در یک فرضش حکم می کند به وجوب تبین، و مفهومش این است که در فرض دیگر، «لا یجب التبین». اما ما از کجای آیه این معنی را استفاده بکنیم؟ در«ان جاءک زید فاکرمه» مطلب، روشن است زیرا زیدی هست و حکمی متعلق به اکرام زید شده، حالتی هست برای زید به عنوان مجیء آن هم شرط برای ثبوت این حکم و این تکلیف در این عبارت قرار داده شده است، اما آیا آیۀ شریفه مثل همین«ان جاءک زید فاکرمه» است؟ مستشکل می گوید: ما این را نمی پذیریم. ما آیه را شبیه«ان کان لک ولد فاختنه» می دانیم و معنی ندارد هیچ کسی در این گونه قضایا قائل به ثبوت مفهوم بشود.

کیفیت تصور مفهوم شرط در آیه نبأ نزد محقق خراسانی

مرحوم محقق خراسانی(ره) در کتاب شریف کفایه، در مقام جواب از این اشکال برآمده و مرحوم محقق نائینی(ره) هم که از تلامیذ مرحوم محقق خراسانی است، ایشان هم با بیانی نظریه استاد خودشان را تأیید کرده اند. محقق خراسانی می گوید: ما قبول نداریم که معنای آیه اینطوری باشد که مستشکل معنا می کند و آیه شبیه«ان رزقت ولدا فاختنه» باشد. پس معنای آیه چیست؟ ایشان می گوید که آیه همان طوری که ما عرض کردیم، یک طبیعت نبأ و مطلق نبأ را به عنوان موضوع قرار می دهد. «النبأ الذی جیء به» این موضوع است. «النبأ الذی جیء به»، یا«النبأ الذی جاءکم»، حالا تطبیق با آیۀ شریفه کاملا بشود. «النبأ الذی جاءکم له حالتان: ان کان الجائی به فاسقا یجب التبین عنه و لیس بحجة» که مفهومش این است: «ان کان الجائی به غیر فاسق بل عادلا لا یجب التبین عنه، بل هو حجة معتبرة». اگر آیه اینجور باشد که ما عرض

ص:424

کردیم که موضوع، مثل زید هم در قضیۀ منطوقیه و هم در قضیۀ مفهومیه، محرز و مفروض است اینجا هم می گوییم: «طبیعة النبأ الذی جاءکم» نه نبأهائی که به شما ارتباط ندارد، بلکه «النبأ الذی جاءکم له حالتان: ان کان الجائی به فاسقا یجب التبین عنه.» پس مفهومش این است:

«ان کان الجائی به غیر فاسق بل عادل، لا یجب التبین عنه». اگر آیۀ شریفه معنایش اینطور شد، این دیگر مثل«ان رزقت ولدا فاختنه» نیست، بلکه مثل«ان جاءک زید فاکرمه» است. این بیان را مرحوم محقق خراسانی برای دفاع از استدلال به این آیه به عنوان مفهوم شرط ذکر کرده اند.

قبل از اینکه تأیید مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) ملاحظه بشود و ببینیم آیا تأیید ایشان، صحّت دارد یا ندارد؟ ببینیم آیا این بیان مرحوم محقق خراسانی منطبق با ظاهر آیۀ شریفه است؟

عدم ظهور آیه در کلام محقق خراسانی

البته اگر یک عبارتی و اگر یک آیه ای شبیه فرمایش ایشان وجود داشت، ما هم حرفی نداشتیم، اما بحث این است که این آیه، مفادش چیست؟ «إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ» می گوید: اگر نبأی به وسیلۀ فاسق سراغ شما آمد. مفهومش این است که اگر فاسق خبر نیاورد، و "اگر فاسق که خبر نیاورد" معنایش این نیست که یک خبری لا محاله وجود دارد و آورنده آن، غیر فاسق است. باید یک چنین معنائی را شما گردن آیه بگذارید که خلاصه در برابر مرحوم محقق خراسانی، بگویید: شما در مقام استدلال هستید، مستدل باید پایۀ استدلالش استحکام داشته باشد، استحکامش به ظهور آیۀ شریفه در مدعای مستدل است. اما آن کسی که می خواهد از مستدل، جواب بدهد، مجیب دیگر لازم نیست که پایۀ جواب و اشکالش روی ظهور باشد، او همین که بتواند با احتمالی پیش بیاید، همان مسألۀ معروف«اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال» است.

شما مستدل به این آیۀ شریفه هستید، نمی توانید بگویید که من الممکن که آیۀ شریفه، یک چنین معنائی را بخواهد دلالت بکند بلکه باید استظهار بکنید بگویید: آیۀ شریفه ظهور در این معنی دارد، که یک طبیعة النبأ و مطلق النبأی را موضوع قرار داده، «النبأ الذی جاءکم، النبأ الذی جیء به» آن وقت یک حالت برای آن در قضیۀ منطوقیه فرض کرده، «ان کان الجائی به فاسقا وجب التبیّن» شما جای این«ان کان» را قضیۀ منطوقیه بگذارید بگویید: «و ان کان الجائی به غیر فاسق بل عادل»، دیگر«لا یجب التبیّن عنه بل یکون حجة معتبرة.» آیا شما

ص:425

می توانید ادعا بکنید ظهور آیه را در این معنی؟ باید این ادعا را داشته باشید و دلیل بر این معنی که آیه ظهور در این معنی دارد و الا استدلال شما درست نیست و همین مقدار که ما احتمال هم بدهیم که آیۀ شریفه شبیه«ان رزقت ولدا فاختنه» است ولو دلیلی هم بر این احتمال وجود نداشته باشد، تا زمانی که ظهور آیه برخلاف این ثابت نشود، همان احتمال، استدلال را از بین می برد و نمی گذارد استدلال تمام باشد.

پس شما مرحوم آخوند چه دلیلی بر اینکه آیه ظهور در فرمایش شما دارد دارید؟ یک نبأ مطلق را مفروض گرفته و برای آن دو حالت فرض کرده، این با تعبیر«إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» یا تطبیق نمی کند، یا لااقل مشکوک التطبیق است. همین مشکوک التطبیق بودن هم برای ابطال استدلال شما کفایت می کند. شما باید تطبیق ظهوری را ادعا بکنید و دلیلی بر این معنی اقامه نکردید.

لکن عرض کردیم که یک مؤیّدی مرحوم محقق نائینی ذکر کرده اند در تقریراتشان در کتاب فوائد الاصول، این را مطالعه بفرمائید، ببینیم آیا این تأیید می تواند فرمایش مرحوم محقق خراسانی را تأیید بکند یا نه؟ و الحمد لله رب العالمین.

پرسش:

1 - اشکال اصل در قیود، احترازی بودن است را با جواب آن توضیح دهید.

2 - کیفیت تمسک به مفهوم شرط را در آیه نبأ بیان کنید.

3 - شرط مفهوم داشتن قضیۀ شرطیه چیست؟

4 - بیان شیخ در مفهوم نداشتن قضیه شرطیه در آیۀ نبأ را شرح دهید.

5 - کیفیت تصور مفهوم شرط در آیه نبأ نزد محقق خراسانی را بیان کنید.

6 - اشکال استاد بر کلام محقق خراسانی را توضیح دهید.

ص:426

درس یکصد و بیست و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم بنابر اینکه قضیه شرطیه دارای مفهوم باشد، مرحوم آخوند(ره) استدلال به آیه نبأ را از طریق مفهوم شرط تصحیح کردند و فرمودند: این از آن قضایای شرطیه ای نیست که مفهوم نداشته باشد بلکه موضوع، عبارت از مطلق نبأ است. «النبأ الذی جیء به» به عنوان موضوع، مطرح است و شرط«ان کان الجایی به فاسقا» است پس بین موضوع و شرط، مغایرت هست و نباید به«ان رزقت ولدا فاختنه» تشبیه کرد.

کلام محقق نائینی(ره) در تأیید مفهوم داشتن آیه نبأ

مرحوم محقق نائینی(قدس سره) این مطلب را تأیید فرموده اند و تکیه ایشان در این تأیید، روی دو مطلب است که دو مطلب که با هم انضمام پیدا بکند، صحت فرمایش مرحوم خراسانی را نتیجه می دهد: یک مطلب این است که اولا شأن نزول آیه باید مورد توجه قرار گیرد. شأن نزول این بود که ولید در بازگشت از قبیله بنی المصطلق خبر داد که اینها از

ص:427

پرداخت زکات امتناع کرده و مرتد شدند، وجوب زکات را انکار کردند. ایشان می فرماید: با توجه به این مورد، باید بگوییم در این اخبار ولید به ارتداد بنی المصطلق، دو عنوان و وصف وجود دارد: یکی اینکه«هذا خبر الواحد» مخبر این خبر، واحد است و هیچ گونه تعددی در مخبر، وجود ندارد. پس اولین عنوانی که بر این اخبار، تطبیق می کند«کونه خبر الواحد» است.

دومین عنوان این است که«المخبر فی هذه القضیة فاسق» علاوه بر اینکه مخبر، واحد است، واحدی است که اتصاف به فسق دارد و عنوان فاسق بر او انطباق دارد. پس در خبر ولید به ارتداد، دو عنوان هست: یک عنوان، «کونه خبر الواحد» و عنوان دوم«کونه خبر الفاسق».

نکته دوم این است که می فرماید: ظاهر آیه و دقت در آیه یک مطلبی را افاده می کند که آیه در مقام تمییز و تعیین آن خبری است که«یجب التبیّن عنه و لیس بحجة» و خبری که«لا یجب التبیّن عنه و یکون حجة». آیه شریفه می خواهد در هر دو بعد، ضابطه دست بدهد. می خواهد هر دو را افهام بکند که کدام خبر، موضوع برای وجوب تبیّن و عدم حجیت است و کدام خبر، موضوع برای حجیت و عدم تبیّن است.

وقتی که این دو نکته را کنار آیه بگذاریم می بینیم در آیه عنوان فاسق به صورت شرط مطرح شده: «إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» وقتی این را ملاحظه می کنیم و آن دو نکته را کنار این معنای ظاهر آیه می گذاریم، نتیجه می دهد که از یک طرف، در اخبار ولید، دو حیثیت وجود دارد و از طرف دیگر، آیه ضابطه کلیه را در مقام اثبات و نفی می خواهد بیان بکند و ما می بینیم که در تعبیرش فاسق را به عنوان شرط مطرح کرده و با کلمه«ان» و ادات شرط، این مطلب بیان شده است. آیا این ها نتیجه نمی دهد که آیه شریفه همان چیزی را که مرحوم آخوند می خواهند ذکر بکنند، دلالت دارد و آن این است که آیه یک نبا مطلق و یک طبیعة النبأ را به صورت موضوع قرار داده و بعد دو حالت برایش فرض کرده: یک حالت را در منطوق بیان کرده: «ان کان الجائی به فاسقا» یک حالت هم لازمه این منطوق است: «ان کان الجائی به غیر فاسق» حالا غیر فاسق، همان عادل باشد و ضدان لا ثالث است. آیه یک دلالت روشنی بر این معنا دارد و ما نمی توانیم بگوییم که استدلال به این آیه از طریق مفهوم شرط غیر صحیح است. آیا این بیان ایشان ما را مجبور می کند به اینکه کلام مرحوم خراسانی را بپذیریم؟

عدم ظهور آیه نبأ در اعطای ضابطۀ کلیه

ما می گوییم: آن دو نکته ای که شما فرمودید، نکته اولش درست است که در اخبار ولید به

ص:428

ارتداد آن طایفه، دو حیثیت وجود دارد: یکی اینکه«المخبر واحد» و دیگر اینکه«المخبر فاسق»، این را قبول داریم اما این مطلب دومی که مهم است و آن این است که آیه شریفه می خواهد یک ضابطه کلی بیان بکند و خبرهای حجیت که به دنبال آنها باید تبیّن بشود را جدا بکند از خبرهای حجت که لا یجب التبیّن عقیبه، چه دلیلی دارید بر اینکه آیه شریفه در مقام اعطای یک ضابطه کلیه در بعد اثبات و نفی است و هم می خواهد ضابطه خبرهای غیر حجت را بیان کند و هم می خواهد ضابطه خبرهای حجت را بیان بکند؟ این از کجا آمده است؟

بله اگر ما ثابت بکنیم که آیه شریفه مفهوم دارد و مفهومش هم حجت است و از قبیل«ان رزقت ولدا فاختنه»، می توانیم به آیه تحمیل بکنیم و یا بگوییم آیه در مقام اعطای ضابطه کلیه است اما اگر کسی از اول گفت: ما مفهوم شرط را قبول نداریم، نمی شود به او گفت که آیه در بعد اثبات و نفی، ضابطه تحویل بدهد یا اینکه اگر کسی مفهوم شرط را قبول دارد لکن در آیه همان حرف را می زند و می گوید: این قضیه شرطیه اش مثل همان«ان رزقت ولدا فاختنه» است به عنوان اینکه شرط، «سیق لبیان تحقق الموضوع لا یکون له مفهوم» کما اینکه مستشکل این حرف را می زد، معنایش این است که آیه در دو بعد در مقام اعطای ضابطه و بیان قاعده کلیه نیست.

پس اینکه شما این مطلب را به عنوان اصل مسلّم گرفتید و بعد، از آن صحت فرمایشات مرحوم خراسانی را نتیجه می گیرید باید گفت: هذا اول الکلام یعنی آیه در مقام بیان اعطای ضابطه بودن معنایش این است که این قضیه شرطیه از قبیل«ان رزقت ولدا فاختنه» نیست در حالی که ما در همین وادی بحث می کنیم و مستشکل همین معنی را به عنوان اشکال مطرح کرده است و مخصوصا اگر این مطلبی که دیروز اشاره کردیم ضمیمه بشود که اگر مستشکل بگوید که من احتمال می دهم که این قضیه شرطیه از آن سنخ قضایای شرطیه ای است که «لیس لها مفهوم» باشد«اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال». شمای مستدل باید اثبات بکنید که این قضیه شرطیه در آیه از سنخ«ان رزقت ولدا فاختنه» نیست. چه دلیلی برای اثبات این معنا دارید؟

پس بیان ایشان هم نمی تواند مشکل را حل بکند مخصوصا اینکه سیاق کلام ایشان هم یک مقدار با مفهوم وصف سازگار است تا شرط. اینکه ایشان می گوید: در اخبار ولید، دو حیثیت وجود دارد: یکی خبر الواحد و دیگر اینکه خبر الفاسق است و آیه شریفه روی فسقش تکیه کرده، این به مفهوم وصف اقرب است تا مفهوم شرط در حالی که بحث ما فعلا

ص:429

در رابطه با مفهوم شرط است لکن عمده اشکالی که به ایشان وارد است این است که ایشان اثبات و نفی آیه را مفروغ عنه گرفته در حالی که دلیلی بر این معنا اقامه نشده و ظهوری هم در آیه بیننا و بین وجداننا و فهمنا وجود ندارد که آیه می خواهد یک مطلب کلی را بیان کند و خبرهایی که لا یجب التبیّن را از خبرهای که یجب التبیّن بطور کلی جدا کند و به عنوان قاعده کلی در هر دو طرف، یک مطلب کلی را افهام بکند. نمی شود یک چنین معنایی را گردن آیه گذاشت.

اشکال تعدد جزاء عند تعدد شرط در آیۀ نبأ

اشکالات به این مطلب فراوان است. یک اشکال دیگر این است که در قضایای شرطیه که شرطش عبارت از یک جمله است، همیشه قضایای شرطیه در حقیقت دو قضیه است: یک جمله به عنوان شرط قرار می گیرد و یک جمله هم به عنوان جزا واقع می شود و ظاهر این است که بین شرط و جزا، ارتباط و سنخیت وجود دارد و شرط به حسب نوع، علیّت برای ترتّب جزا دارد لذاست که در بحث مفاهیم، این مسأله به صورت بحث اصولی پیش آمده که اگر در یک جایی، شرط متعدد شد لکن جزا واحد بود مثل«اذا بلت فتوضأ و اذا نمت فتوضأ» آیا روی قاعده در این جایی که هر دو شرط، تحقق پیدا می کند، مسأله در رابطه با جزا تداخل است؟ یک وضو عقیب نوم و بول واجب است؟ یا چون هر کدام از این دو تا علیّت مستقله برای جزا دارد، روی قاعده اولیه باید حکم به عدم تداخل کرد و روی حساب اولی دو تا وضو لازم است؟ ولو اینکه در باب وضو، ما دلیل خاص بر عدم لزوم تعدد داریم، روی قاعده باید بگوییم: عقیب البول و عقیب النوم، یجب اینکه دو وضو تحقق پیدا بکند.

پس بین شرط و جزا در قضایای شرطیه ارتباط و سنخیت وجود دارد و معمولا ارتباطشان هم به نحو علیّت است حالا اگر علیّت منحصره را هم نگوییم و مفهوم را منکر شویم، اما معمولا بین شرط و جزا، علیّت تحقق دارد. مستشکل می گوید که این ارتباط علّی در ما نحن فیه اینجوری گفته می شود که«إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ» اگر یک فاسقی برای شما خبری را آورد آن جزای واقعی که مسانخ با این شرط است می تواند سنخیت او و شرط محفوظ باشد، خود فتبیّنوا نیست. تبیّن از خبر و تفحص از خبر، با مجیء الفاسق بالنبأ سنخیت ندارد آن که سنخیت دارد این است که بگویید: گوش به حرف فاسق ندهید«إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ» قولش لیس بحجة، قولش منشأ اثر نیست، قولش موضوع برای ترتیب اثر

ص:430

نیست، حالا می خواهید دنبالش بروید تبیّن کنید یا نکنید. این طوری نیست که تبیّن به عنوان یک واجب، عقیب مجی الفاسق بالنبأ، مطرح باشد. مثل«ان جائک زید فاکرمه» نیست که یک حکم وجوبی متعلق به اکرام زید، عقیب مجی زید تحقق پیدا می کند. اگر زید خانه شما آمد «یجب علیک اکرامه» اینجا سنخیت تحقق دارد اما اگر فاسق خبر آورد می خواهد یک حکم وجوبی نفسی بگوید که یجب علیکم اینکه بروید تبیّن و تفحص بکنید که اگر کسی نه به خبر فاسق، ترتیب اثر داد و نه تبیّن کرد، بگوییم: این، یک خلاف شرعی را مرتکب شده است، مسأله که اینطور نیست. آنکه می تواند با مجیء الفاسق بالنبا سنخیت داشته باشد، همین است که این نبأ، لیس بحجة، این نبأ، منشأ اثر نیست، لازم نیست گوش به حرف این فاسق بدهید، بلکه وجود این خبر را کانّ کالعدم فرض بکنید. پس آنکه جزای واقعی است و مسانخ با شرطی است که در آیه شریفه مطرح است به حسب واقع این است که گویا آیه این جور بوده «إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فقوله لیس بحجة، فقوله لیس منشأ للاثر».

مستشکل می گوید: اگر جزا، یک چنین معنایی شد، اولا اگر ما برای قضیه شرطیه مفهوم قائل باشیم و ثانیا بگوییم: این آیه هم از قبیل«ان رزقت ولدا فاختنه» نیست بلکه از قبیل قضایای شرطیه ای است که یکون لها مفهوم، هر دو را قبول بکنیم، با توجه به این نکته ای که در معنای آیه ذکر شد، مفهوم این می شود که اگر عادلی برای شما خبر آورد، اینطور نیست که این خبر را کالعدم فرض بکنید، اینطور نیست که وجود هذا الخبر کالعدم. حالا که اینطور نیست این می سازد با این معنا که این قول عادل، ممکن است تمام الموضوع برای حجیت نباشد، لکن اگر به یک عادل دیگر انضمام پیدا کند که عنوان بینه را تشکیل بدهد مجموعش تمام الموضوع برای ترتیب اثر می شود. آیا مفهوم با این معنا منافاتی دارد؟

به عبارت دیگر مستشکل می گوید: آیه می گوید: «نبأ الفاسق لا یؤثر شیئا» و این مفهوم دارد که«خبر العادل یترتب علیه شیء» و شمای مستدل نمی توانید به«یترتب علیه شیء» استدلال بکنید برای اینکه«یترتب علیه شیء» با جزئیت للموضوع منافات ندارد مثل اینکه یک عادل شهادت داد که«هذا المایع خمر» می گوییم: یک قسمت، درست شده، صبر کنید اگر عادل دیگری انضمام پیدا کرد به عادل اول و او هم شهادت داد که«ان هذا المایع خمر» این مجموعه شهادتین به عنوان بیّنه علی ان هذا المایع خمر، موضوع برای ترتیب اثر است و دیگر شما حق ندارید از این مایعی که«قامت البینه علی کونه خمرا» به عنوان شرب استفاده کنید.

ص:431

من الممکن که مفهوم آیه نبأ به عنوان مفهوم شرط یک چنین معنایی باشد چون منطوقش این است که«لا اثر لنبأ الفاسق» مفهوم این است که«لنبأ العادل اثر» اما مدعای شما این نیست.

مدعای شما این است که«لنبأ العادل کمال الاثر و الموضوع للاثر بتمامه نفس نبأ العادل» این را از کجا استفاده بکنیم؟ لذا ما احتمال می دهیم که مفهوم آیه نبأ، حجیت خبر عادل با وصف تعدد باشد که عنوان بیّنه بر آن تطبیق بکند و این کاملا با مدعای شما مغایرت دارد.

یک چنین اشکالی هم به استدلال به مفهوم شرط در آیه نبأ بعد از تسلیم آن دو جهت که یکی اصل مفهوم برای قضایای شرطیه و یکی اینکه مفهوم شرط در آیه غیر از«ان رزقت ولدا فاختنه» است، این هم ذکر شده است تا مسائل دیگر.

پرسش:

1 - کلام محقق نائینی(ره) را در تأیید مفهوم داشتن آیه نبأ توضیح دهید.

2 - اشکال استاد را بر کلام محقق نائینی(ره) بیان کنید.

3 - آیا آیه نبأ در اعطای ضابطۀ کلیه برای خبرهای حجت و غیر حجت ظهور دارد؟

4 - اشکال تعدد جزاء عند تعدد شرط را در آیۀ نبأ تقریب کنید.

ص:432

درس یکصد و بیست و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در استدلال به آیۀ نبأ از راه مفهوم شرط بود. اشکالاتی متوجه این استدلال شده بود، یک اشکال اساسی این است که قضایای شرطیه اصلا دارای مفهوم نیست و به تعبیر دیگر:

مفهوم شرط لیس بحجة فضلا عن سائر المفاهیم. اشکال دیگر این بود؛ بر فرض که ما برای قضیۀ شرطیه مفهوم قائل بشویم، این مفهوم نسبت به آن قضایائی است که شرط در آن قضایا برای بیان موضوع، مطرح نشده باشد، و الا اگر شرط، سبق لبیان الموضوع مثل همان مثال معروف«ان رزقت ولدا فاختنه»، اینجا قضیۀ شرطیه دارای مفهوم نیست و گفته شده بود که آیۀ نبأ هم از همین قبیل است و بحث در این جهت را گذراندیم.

یک اشکال دیگری شده بود و آن اشکال این بود که اگر مفهوم را در رابطۀ با آیۀ نبأ هم قائل باشیم و بگوییم که شرط برای بیان تحقق موضوع نیست، لکن مفهوم در آیۀ نبأ این نیست که «خبر العادل حجة»، بلکه مفهوم این است که خبر عادل وجوب تبین ندارد، اما حالا که وجوب تبین ندارد، خودش تمام الموضوع برای حجیت است یا اینکه در موضوع حجیت،

ص:433

یک جزء دیگر هم دخالت دارد و آن این است که مخبر متعدد باشد، و هر دو اتصاف به عدالت داشته باشند، مثل بیّنه که بیّنه عبارت از قول دو شاهدی است که هر دو عادل باشند، پیداست که در رابطۀ با حجیت بیّنه، قول هر کدام از این دو نفر به عنوان جزء الموضوع مطرح است، لکن آنکه تمام الموضوع است، مرکب از این دوتا است، و الا هر کدام به تنهائی موضوع برای حجیت و اعتبار نیست. این را هم گذراندیم.

اشتراک خبر عادل و فاسق در علت مذکور در آیه نبأ

حالا یک اشکال خیلی مهمی به استدلال به آیۀ نبأ شده است با تسلیم همۀ حرفهای گذشته، که اولا: برای شرط، مفهوم قائل باشیم، ثانیا: آیۀ نبأ را مثل«ان رزقت ولدا فاختنه» قرار ندهیم، و ثالثا: مفهوم حجیت خبر عادل را در آیۀ نبأ همانی که تطبیق با مدعای مستدل می کند، قرار بدهیم، لکن از ناحیۀ دیگری اشکال به این استدلال متوجه است و آن این است که آیۀ نبأ علاوه بر اینکه یک قضیۀ شرطیه است، «إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» مشتمل بر یک تعلیل نیز هست. خداوند می فرماید: «أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلی ما فَعَلْتُمْ نادِمِینَ» علت اینکه خبر فاسق نیاز به تبیّن دارد، و نباید ترتیب اثر بر خبر فاسق داده بشود، این است که اگر بخواهید به مجرد اخبار فاسق، ترتیب اثر بدهید، نتیجه این می شود که با یک گروهی و جمعیتی مقابله کنید و با آنها به جنگ برخیزید و عده ای از آنها را مجروح و مقتول کنید و بعد هم معلوم بشود که این مخبر در اخبار خودش کاذب بوده است و هیچ وجهی برای این مقابله و اصابۀ قوم وجود نداشته.

همان طوری که از خارج برای ما گفته اند، در قضایائی که مشتمل بر تعلیل است، آن محور و ملاک اصلی، عبارت از علت است و لذاست که علت گاهی حکم را در مواردی توسعه می دهد و گاهی دائرۀ حکم را تضییق می کند. علت، معمّم و مخصّص است برای اینکه تمام معیار و تمام ملاک، همان چیزی است که علت دلالت و افاده می کند، بنابراین اشکالی که از ناحیۀ بزرگان به استدلال به آیۀ نبأ شده که از زمان شیخ طوسی(علیه الرحمه) این اشکال مطرح شده، در کتاب عدة الاصول، ایشان این اشکال را مطرح فرموده و جماعتی هم این اشکال را پذیرفته اند، گفته اند: چطور می شود که بتوانیم به مفهوم آیۀ نبأیی که مشتمل بر تعلیل است، تمسک کنیم؟

لقائل ان یقول: چه منافاتی بین این دو وجود دارد؟ ایشان در جواب می فرمایند که این

ص:434

تعبیری که در تعلیل شده است: «ان تصیبوا قوما بجهالة» همان طوری که معنای ظاهر آن است، جهل، به معنای عدم العلم است، منتها عدم و ملکه است، جاهل به کسی می گویند که «من شأنه ان یکون عالما و لکنه لیس بعالم»، پس جهل به معنای عدم العلم است. «ان تصیبوا قوما بجهالة» یعنی با عدم العلم با جماعت و قومی مقابله کنید و جنگ بکنید و آنها را از پای درآورید ولی عدم العلم چیزی نیست که اختصاص به خبر فاسق داشته باشد، همان طوری که خبر فاسق، افادۀ علم نمی کند و با وجود خبر فاسق، جهالت تحقق دارد، در مورد خبر عادل هم جهالت تحقق دارد، برای اینکه خبر عادل هم افادۀ علم نمی کند. عدم افادۀ علم، مشترک بین اخبار فاسق و اخبار عادل است، اینطور نیست که اختصاص به خبر فاسق داشته باشد.

پس مبنای این استدلال بر این است که جهالت به معنای عدم العلم است، «لان الجهل یقابل العلم، تقابل العدم و الملکة» و عدم العلم و جهالت هم در مورد خبر فاسق است و هم در مورد خبر عادل.

علت ذکر کلمۀ فاسق در آیۀ نبأ

منتها یک شبهه ای اینجا باقی می ماند و آن این است که کسی از این مستشکل سؤال بکند که اگر علت بین جاهل عادل و فاسق مشترک است، پس چرا خداوند فرمود: «إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ»؟ روی قاعده می بایست بفرماید: «ان جاءکم مخبر بنبأ، منبأ بنبأ» تعبیر به فسق و فاسق در عنوان موضوع، این روی چه جهتی است؟

به عبارت دیگر: ذکر فاسق با تعلیل به یک علتی که مشترک بین فاسق و عادل است، لغو است، «لا یترتب علیه اثر». چه معنا دارد که عنوان فاسق ذکر بشود، در حالی که علت، مشترک است بین فاسق و عادل؟

جواب این ان قلت این است که شاید ذکر فاسق در موضوع نه برای دخالت در حکم باشد، بلکه برای یک هدف دیگری است که با رعایت آن هدف دیگر عنوان لغویت تحقق پیدا نمی کند، و آن هدف در مورد نزول آیۀ شریفه این بوده که خداوند ضمنا می خواسته بفرماید که این مخبر که عبارت از ولید است یکون فاسقا، که علاوۀ بر بیان حکم، مصداق را هم مشخص کرده باشد که این ولید از آن مخبرهای در درجۀ پائین است و اتصاف به عنوان فسق دارد. اگر کلمۀ فاسق برای این هدف، ذکر شده باشد، هم نکته در ذکر فاسق رعایت شده و هم عمومیت حکم که هر کجا که مسألۀ جهل و عدم العلم است، «اعم من ان یکون المخبر فاسقا او

ص:435

عادلا» شما باید تبیّن بکنید.

پس خلاصۀ این اشکال این شد که آیۀ نبأ لاشتماله علی التعلیل، نمی تواند چنین مفهومی داشته باشد، زیرا که ظهور تعلیل در اینکه حکم، تابع علت است، این اقوی از ظهور قضیه در رابطۀ با مفهوم و قضیۀ مفهومیه است. به عبارت دیگر می گوییم: اینجا دو ظهور وجود دارد:

یکی ظهور«إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» در ثبوت مفهوم شرط برای این قضیه و یکی هم ظهور تعلیل در اینکه وجوب تبیّن، «یدور مدار عدم العلم و عدم العلم مشترک بین العادل و الفاسق» کدام یک از این دو ظهور تقدم دارد؟ روی همان ملاکی که عرض کردیم که ملاک و معیار در احکامی که مشتمل بر تعلیل باشد، همان مفاد علت و مشمول علت است. ما باید ظهور تعلیل را بگیریم و در نتیجه حکم بکنیم به اینکه آیه«لیس لها مفهوم» نه اینکه یک مفهومی دارد و معارض با تعلیل است. وجود تعلیل، مانع از این معنی می شود که آیۀ شریفه دارای مفهوم باشد، آن هم آن طوری که در باب مفاهیم ملاحظه کردید.

مفاهیم بنابر ثبوتشان ظهورات قضایای منطوقیه اند، قضیه منطوقیه همان طوری که در مفاد خودش ظهور دارد، در مفهوم هم ظهور دارد. حالا اگر یک ظهور اقوی مخالفی در کنار این، در همان قضیۀ منطوقیه وجود داشت، این مثل«یرمی» کنار«رأیت اسدا» می ماند، که با وجود اشتمال کلام علی قرینة یرمی، کسی نمی گوید که«للکلام ظهوران و احد الظهورین مقدم علی الاخر». وجود یرمی، مانع از این می شود که دیگر کلمۀ اسد ظهور در معنای حقیقی خودش داشته باشد. این ظهور اقوی فی کلام واحد، مانع از انعقاد ظهور برای ظهور غیر اقوی است. پس اگر قضیۀ منطوقیه، قضیۀ شرطیه، مشتمل بر تعلیل شد و آن تعلیل هم در منطوق و هم در مفهوم جریان داشت، هم در مورد فاسق پیاده می شد هم در مورد عادل، باید اینطور بگوییم که تعلیل مانع از این می شود که این قضیۀ شرطیه در این مورد مفهوم داشته باشد، ولو اینکه در سایر موارد ما قائل به مفهوم بشویم و در خود همین قضیه هم اگر مشتمل بر تعلیل نبود، ما قائل به مفهوم می شدیم اما با اشتمال بر تعلیل نمی توانیم ملتزم به مفهوم بشویم. این یک اشکال قویّی است که بر استدلال به آیۀ نبأ از طریق مفهوم شرط بزرگانی مثل مرحوم شیخ طوسی کرده اند.

جواب از اشکال ذکر علت در قضیه شرطیه در آیۀ نبأ

از این اشکال جوابهای متعددی ذکر شده، و بزرگانی در مقام جواب برآمده اند. یک

ص:436

جواب به این صورت است ما در برابر مستشکل، دو فرض را مطرح می کنیم: یک فرض اینکه این آیۀ نبأ بطور کلی مفهوما و منطوقا اصلا خبر مفید للعلم را شامل نمی شود. یک فرض این است که«ان جاءکم فاسق بنبأ، یعنی النبأ لا یفید العلم» از آیه اینطوری استفاده بکنیم، در مفهومش هم اگر«ان جاءکم عادل بنبأ لا یفید العلم» مفهوم داشته باشد، در منطوق می گوید:

تبینوا در مفهوم می گوید«لا یجب التبین». این یک فرض است که اصلا آیه را اینطوری معنی کنیم و بگوییم: خبر مفید للعلم از این آیه مفهوما و منطوقا خارج است. اما فرض دوم این است که بگوییم: اطلاق دارد هم خبر مفید للعلم را می گیرد، و هم خبر غیر مفید للعلم را، هر دو را شامل می شود.

تقدم مفهوم بر عمومیت علت

حالا این مجیب می گوید: ما روی هر دو فرض از اشکال شما جواب می دهیم: اما روی فرض اول که بگوییم: این آیه اصلا خبر مفید للعلم را شامل نمی شود، «بنبأ ای بنبأ لا یفید العلم» اگر موضوع، خبر غیر مفید للعلم شد، یک تعارضی بین مفهوم و بین علت وجود دارد و نسبت بین این دو طرف تعارض، عموم و خصوص مطلق است برای اینکه ما وقتی سراغ تعلیل می آئیم مخصوصا به لحاظ کلمۀ جهالت، از تعلیل استفاده می کنیم که هر خبری که«فیه جهالة و لا یفید العلم» باید تبیّن بشود، و الا همان«أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ» در آن وجود دارد.

این یک اطلاق و عمومی است که تعلیل اقتضا می کند. خوب بیائیم سراغ مفهوم؛ مفهوم یک مورد را از عموم تعلیل خارج می کند و آن موردی است که مخبر خبر غیر مفید للعلم عادل باشد، وقتی چنین خبری مخبرش عادل باشد، «لا یجب التبین عنه». می بینیم نسبت بین مفهوم و بین مفاد تعلیل، عموم و خصوص مطلق است. در مواردی که عموم و خصوص مطلق مطرح است، شما دلیل خاص را بر دلیل عام مقدم قرار می دهید و رجحان و ترجیح با دلیل خاص است، پس چه اشکالی دارد که ما در آیۀ نبأ بگوییم: مقتضای تعلیل، عموم است، مقتضای مفهوم، اخراج یک مورد است و بین عام و خاص و عموم و خصوص مطلق هم معارضه ای تحقق ندارد؟

قبل از آنکه به شق دیگر از جواب این مجیب برسیم، جواب روشن شد و آن این است که اگر قضیۀ شرطیه ای مشتمل بر یک علت بود و آن علت، هم در مورد شرط جریان داشت و هم در غیر مورد شرط جریان داشت، به همان بیانی که عرض کردیم: این وجود علت و اشتمال بر

ص:437

تعلیل، نمی گذارد که قضیۀ شرطیه مفهوم داشته باشد. همان طوری که عرض کردیم: قضیۀ شرطیه ظهور در ثبوت مفهوم دارد چه ظهور از راه وضع باشد، از راه اطلاق باشد، از راه انصراف و امثال ذلک باشد، در ثبوت مفهوم، ظهور دارد.

مانعیت علت از انعقاد مفهوم

بعد از آنکه ما برای علت، یک مقام خاصی را در رابطۀ با حکم مطرح کردیم، و گفتیم «الحکم یدور مدار العلة نفیا و اثباتا، سعة و ضیقا» وقتی که نقش علت در رابطۀ با حکم یک چنین نقشی بود، در مثل ما نحن فیه که می بینیم علت، هم در منطوق وجود دارد و هم در مفهوم وجود دارد، باید بگوییم که وجود علت نمی گذارد که قضیۀ شرطیه دارای مفهوم باشد و ظهور در مفهوم داشته باشد، مثل همان وجود یرمی است که نمی گذارد که کلمۀ اسد بر همان معنای حقیقی خودش که عبارت از حیوان مفترس است ظهور پیدا بکند. اقوائیت، مانع از انعقاد ظهور برای طرف مقابل می شود. و اگر ظهوری نداشت، دیگر در مقابل علت، چه دلیلی داریم که بین آن دلیل و بین علت، نسبت سنجی بکنیم و بگوییم: نسبتشان عموم و خصوص مطلق است و در مواردی که نسبت، عموم و خصوص مطلق است، دلیل خاص تقدم بر دلیل عام دارد؟ ما دلیل خاصی نداریم تا اینکه در مقابل عموم علت بتواند مقاومت بکند. دلیل عام ما نمی گذارد که دلیل خاص بوجود بیاید و برای دلیل خاص انعقاد ظهور بشود. لذا این جواب در مقابل اشکال، جواب غیر صحیحی است، البته آن فرض را هم کرده که آن دیگر فرض تخیلی است که ما بگوییم: آیۀ نبأ هر نبأی را می گیرد، هم نبأ مفید للعلم را می گیرد و هم نبأ غیر مفید للعلم را.

جلوگیری از لزوم لغویت در مفهوم

روی این فرض دوم، مجیب اینطوری جواب می دهد، می گوید: اگر بنا شد مفهوم و منطوق هر دو خبر مفید للعلم را شامل بشود، آن وقت در قضیۀ مفهومیه ما دو تا مصداق داریم: «ان جاءکم عادل بنبأ فلا یجب التبیّن سواء کان نبأه مفیدا للعلم ام لم یکن نبأه مفیدا للعلم» در ناحیۀ مفهوم، دو تا مصداق هست. آن مصداقش که با تعلیل، ارتباط پیدا می کند روی کلمۀ جهالت، آن نبأ غیر مفید للعلم است، که در حقیقت این نبأ غیر مفید للعلم، ماد اجتماع متعارضین است، مفهوم اقتضاء می کند حجیت این مادۀ اجتماع را، تعلیل اقتضاء

ص:438

می کند عدم حجیتش را برای اینکه فرض این است که افادۀ علم نمی کند. لذا این مجیب می گوید: ما مجبوریم این مادۀ اجتماع را به جای اینکه در اختیار علت بگذاریم در اختیار مفهوم بگذاریم، برای اینکه اگر مادۀ اجتماع را از اطلاق مفهوم خارج کنیم، طبعا دائرۀ مفهوم منحصرا یک مورد می شود و آن خبر عادل مفید للعلم است که اشکالش این است که اگر پای علم در کار آمد، ما می دانیم که علم از هر طریقی تحقق پیدا بکند، دارای حجیت ذاتیه است، این اختصاص به خبر عادل ندارد، خبر فاسق هم اگر مفید للعلم باشد، لا یجب التبین عنه و امور دیگر هر چه افادۀ علم بکند، معنی ندارد دیگر نسبت به آن وجوب تبین مطرح باشد. پس برای اینکه این مفهوم، لغویت پیدا نکند، مجبوریم که این مادۀ اجتماع که عبارت از خبر عادل غیر مفید للعلم است را به جای اینکه در اختیار علت بگذاریم، در اختیار مفهوم بگذاریم، تا از لغویت جلوگیری بشود و الا باید قضیۀ مفهومیه ما این باشد: «ان جاءکم عادل بنبأ مفید للعلم فلا یجب التبین». آیا درست است کسی اینطور تعبیر بکند با اینکه هر چیزی که افادۀ علم بکند، لا یجب التبین؟

خروج نبأ علم آور از آیۀ نبأ و مفهوم نداشتن آیه در صورت تعارض

این جواب را هم روی این فرض داده لکن این فرض، اولا: یک فرض غیر واقعی است و ظاهر آیۀ نبأ، نبأ غیر مفید للعلم است، و الا نبأ مفید للعلم، منطوقا و مفهوما از آیۀ نبأ خارج است.

ثانیا: همان اشکالی که راجع به فرض اول ذکر شد، به این فرض هم وارد است برای اینکه اگر ما مادۀ اجتماع را در اختیار تعلیل گذاشتیم، نه در اختیار مفهوم، لازمه اش این نیست که مفهوم، لغو باشد بلکه لازمه اش این است که بگوییم: این آیه«لیس لها مفهوم». ظهور علت و اقوائیت علت، مانع از انعقاد ظهور در مفهوم است و این مجیب خیال کرده که مفهوم هم مثل دو روایت متعارض که هر دو در جای خودشان ثابت هستند و در مقام معارضه مستحکم هستند، خیال کرده مفهوم هم یک چنین عنوانی دارد، در حالی که اگر مفهوم مخصوصا در خود قضیۀ شرطیه یک چیزی مانند علت اقوی وجود داشته باشد، اصلا ظهور در مفهوم سلب خواهد شد، مفهومی ندارد تا اینکه ببینیم چه چیز در اختیار مفهوم است و چه چیزی در اختیار غیر مفهوم است؟ پس این جواب از اشکال جواب صحیحی نیست، حالا بزرگانی مثل مرحوم محقق نائینی(قدس سره) و مثل مرحوم محقق خراسانی(ره) در کتاب کفایه به

ص:439

نحوه های دیگری از این اشکال جواب داده اند که بعدا ان شاء الله ملاحظه می کنیم.

پرسش:

1 - اشکال اشتراک خبر عادل و فاسق در علت مذکور در آیه نبأ را توضیح دهید.

2 - جواب از اشکال ذکر علت در قضیه شرطیه در آیۀ نبأ را بیان کنید.

3 - علت تقدم مفهوم بر عمومیت علت نزد مجیب چیست؟

4 - اشکال استاد بر جواب از اشکال اشتراک خبر عادل و فاسق را بیان کنید.

5 - شق دوم جواب مجیب را با اشکال استاد بر آن توضیح دهید.

ص:440

درس یکصد و بیست و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که اشکال مهمی به استدلال به آیۀ نبأ شده، و آن این است که چون این آیه مشتمل بر علت است و ملاک و معیار در حکم، همان علت است و علت هم مشترک بین منطوق و مفهوم است، یعنی مشترک بین خبر فاسق و خبر عادل است، لذا آیۀ شریفه نمی تواند ظهور در مفهوم داشته باشد و لو اینکه در موارد دیگر، قائل به ثبوت مفهوم برای قضیۀ شرطیه باشیم. از این اشکال جوابهائی داده شده است: یک جواب دیروز داده شد که ملاحظه فرمودید که آن جواب ناتمام بود.

حکومت مفهوم آیه نبأ بر تعلیل آیه نزد محقق نائینی(ره)

مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) نیز جوابی ذکر فرموده اند که این جواب، روی مبنای خودشان و روی حرفهای قبلی است که از ایشان نقل کردیم. می فرمایند که بین مفهوم و بین تعلیل، هیچ گونه مخالفت و تعارضی وجود ندارد، بلکه مفهوم، یک معنائی را

ص:441

دلالت می کند که به علت دلالت بر آن معنی، بر تعلیل، حکومت پیدا می کند، مانند حکومت در سایر موارد که دلیل حاکم به علت حکومت، بر دلیل محکوم تقدم دارد.

بیان حکومت به این نحو است که مقتضای علت این است که هر کجا یک امر غیر مفید للعلم باشد و به تعبیر آیۀ شریفه: جهالت، وجود داشته باشد و جهالت هم همان معنای لغوی خودش را دارد، جهل در مقابل علم است و جهالت به معنای عدم العلم، مقتضای تعلیل این است که هر کجا مسألۀ عدم العلم مطرح است، اینجا نیاز به تبیّن دارد و نمی شود به یک امر غیر علمی ترتیب اثر داد، این مقتضای تعلیل بود. و مفهوم این است که«خبر العادل حجة،» معنای حجیت خبر عادل، این است که ولو اینکه خبر عادل از نظر تکوین، افادۀ علم نمی کند، لکن شارع در عالم تشریع و در عالم اعتبار با آن، معاملۀ علم می کند. پس اگر کسی عادلی برای او خبر آورد، با دید شارع که ملاحظه بکنید، نمی توانید بگویید در این مورد، جهالت و عدم العلم وجود دارد. همان طوری که قبلا هم در توضیح کلام ایشان عرض می کردیم، ایشان می خواهد بفرماید که معنای«صدّق العادل» این است که قول عادل را شارع مقدس قول غیر علمی نمی داند و نمی بیند، بلکه با قول عادل، معاملۀ علم می کند و نه تنها در خبر عادل اینطور است بلکه در تمام امارات معتبرۀ شرعیه و لو اینکه این امارات تکوینا مفید علم نیستند اما معنای اعتبار شرعی و حجیت شرعی این امارات این است که شارع می خواهد بفرماید که این امارات به نظر من، علم هستند و در عالم تشریع مثل قطع تکوینی می مانند.

اگر مفهوم آیۀ نبأ که دلالت بر حجیت خبر عادل می کند، عبارت از یک چنین معنائی باشد، این حکومت دارد بر این علتی که در خود آیۀ نبأ ذکر شده است. آیۀ نبأ می گوید: با جهالت و عدم العلم سر و کار نداشته باشید و مفهوم می گوید: «قول العادل فی نظر الشارع مفید للعلم»، پس تعلیل دیگر نمی تواند شامل این مفهوم بشود، بعد از آن که شارع آن را تعبدا از مورد جهالت و غیر علم، خارج کرده. عینا مثل اینکه مسألۀ مفهومی وجود نداشت، لکن اگر یک چنین تعلیلی در کار بود و ما هم در رابطۀ با حجیت خبر واحد، فرض کنیم یک«صدّق العادل» ی از ناحیۀ شارع به ما می رسید، در مقام جمع بین آن«صدق العادل» و تعلیل این چنینی، چاره ای نبود جز اینکه مسألۀ حکومت را پیاده کنیم، برای اینکه معنای«صدق العادل» این می شود که قول عادل را تصدیق کنید«لانه فی محیط الشرع مفید للعلم» و لو اینکه تکوینا چنین افاده ای ندارد، اما از دید شارع و در عالم اعتبار و تشریع، افادۀ علم می کند، لذا دیگر تعلیل«أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ» نمی تواند این را شامل بشود و این خبر عادل را از اصابۀ قوم به

ص:442

جهالت، خارج می کند.

پس خلاصۀ بیان و جواب مرحوم محقق نائینی(ره) این شد که هیچ مانعی ندارد که آیۀ نبأ ضمن اینکه مشتمل بر تعلیل است، دارای مفهوم هم باشد و بین مفهوم و تعلیل، هیچ گونه معارضه ای نیست بلکه مفهوم به عنوان حکومت تقدم بر علت دارد و منافات را از بین می برد.

این جواب ایشان.

عدم تلازم بین حجیت و علم تعبدی بودن چیزی

اما دو اشکال به این جواب وارد است: یک اشکال همان اشکال مبنائی است که(قبلا بحث کردیم) اگر شارع بطور کلی یک امارۀ ظنیه ای را در شرع معتبر قرار داد، هر امارۀ ظنیه ای باشد، آیا این اعتبار شرعی معنایش چیست؟ وقتی که شارع یک اماره ای را معتبر می کند، معنایش این است که به این اماره لباس علم می پوشاند؟ این اماره را نازل منزلۀ علم می کند و به تعبیر بالاتر: در جوّ شرع با آن معاملۀ علم می کند؟ یا اینکه مسأله این نیست شارع هم مثل خود عقلا است؟ عقلا که به خبر ثقه، ترتیب اثر می دهند، روی چه ملاک و مبنائی است؟ آیا می خواهند بگویند: خبر ثقه متلبس به لباس العلم است و در جوّ عقلا افادۀ علم می کند؟

هیچ وقت عقلا چنین مطلبی را دربارۀ خبر ثقه قائل نیستند و چنین حرفی را دربارۀ خبر ثقه نمی گویند، بلکه عقلا حرفشان این است که اگر ما بخواهیم در این مسائل روزمرّه، مبنا و تکیه گاه را مسألۀ قطع و یقین قرار بدهیم و هر کاری و هر مطلبی، فقط از طریق یقین تکوینی بخواهد منشأ اثر باشد، این کارها لنگ می ماند و کثیری از کارهای این جامعه و اجتماع به حال تعطیل بیرون می آید، چون راههائی که افادۀ علم تکوینی بکند، بسیار کم است و قلّ ما یتحقق که در یک واقعه ای انسان بتواند بصورت یقین به واقعیت آن واقعه برسد، لذا ملاحظه کرده اند و دیده اند اگر بخواهند مبنا را عبارت از یقین صددرصد قرار بدهند، موجب انحلال کثیری از مسائل اجتماعی خودشان خواهد شد و لذا یک درجه تنزل کرده اند و گفته اند: بعضی از چیزهائی که افادۀ علم نمی کند، بلکه معمولا و نوعا افادۀ یک ظن نسبتا در سطح بالائی را دارد، ما اینها را هم در زندگی اجتماعی خودمان مبنا قرار می دهیم، اما حالا که مبنا قرار می دهند، نه به عنوان این است که هذا علم و نه به عنوان این است که این متلبس به لباس علم است، بلکه به عنوان این است که در مبنای امور، راه منحصر به علم نیست، بلکه بعضی از امور ظنیه هم به عنوان مبنا و مدرک می تواند مطرح باشد.

ص:443

ملاک عمل عقلا به خبر ثقه

لذا شما اگر از عقلا بپرسید که به چه مناسبت شما به خبر ثقه ترتیب اثر می دهید؟ در جواب شما جز همین مطلبی که من عرض کردم، چیزی نمی گویند و شارع مقدس هم عینا همین راه را طی کرده و همین روش را اتخاذ کرده، او هم ملاحظه کرده و دیده اگر در جهات مربوط به شرع، در ابعاد مختلف بخواهد مبنا و معیار را علم قطعی صددرصد قرار بدهد، در همۀ ابعادش، خیلی مشکلات بوجود می آید، فرض کنید در باب حدود و تعزیراتش مثلا یک قتلی واقع شده، یک موجب حدی واقع شده، اگر بخواهد مبنای حکم قاضی، علم به واقعیت این مسأله باشد، خیلی از حدود و تعزیرات باید به تعطیل و انحلال کشیده شود و لذا در کثیری از اینها شارع از یک طرف، این جهت را رعایت کرده و از طرف دیگر برای اینکه تضییع حقی نشود و سوء استفاده ای تحقق پیدا نکند، بیّنه را مطرح کرده است، اما بیّنه را به چه عنوان؟ نه به عنوان اینکه به بیّنه، لباس علم پوشانده، نه به این عنوان که در محیط شرع، بیّنه «یکون علما عند الشارع»، هیچ وقت بیّنه عند الشارع علم نیست، لکن روی همان نکته و مصلحتی که عرض کردیم، شارع می بیند مصلحت اقتضا می کند از یک طرف حقوق تضییع نشود و از یک طرف، سوء استفاده تحقق پیدا نکند، این مصلحت اقتضا می کند که بیّنه را موضوع برای حجیت قرار بدهد، نه اینکه به بینه لباس علم بپوشاند لذا می فرماید: «کما ان الیقین حجة عقلیة ذاتا» بیّنه را هم من حجت قرار دادم. و در رابطۀ با احکام، یک قدم فراتر می گذارد و می بیند مسألۀ احکام، یک مسأله ای است که باید به دست مردم برسد و اینجا اگر بخواهد پای بیّنه را هم مطرح بکند، با مشکلات مواجه می شود، لذا می آید خبر ثقه یا خبر عادل واحد را در رابطۀ با احکام و روایات و امثال ذلک حجت قرار می دهد. کجای این، معنای حکومت است؟ کجای این، معنایش این است که به خبر واحد می خواهد لباس علم بپوشاند؟ لذا اگر آیۀ نبأ مفهومش دلالت بر حجیت خبر عادل بکند، هیچ گونه حکومتی بر تعلیل ندارد. تعلیل، روی مطلق جهل، تکیه کرده و مفهوم هم روی خبر عادلی که لا یفید العلم تکیه کرده و بین اینها معارضه و مخالفت تحقق دارد.

اشکال در اصل ثبوت مفهوم برای آیه نبأ

پس اولا این مبنای ایشان درست نیست. ثانیا آن جوابی که به اینجا ارتباط کامل دارد این

ص:444

جواب است: (این جواب به این صورتی و تقریبی که من ذکر می کنم بهتر از تقریبی است که مرحوم محقق اصفهانی در جواب مرحوم محقق نائینی فرموده اند، تا بیان ایشان را هم ان شاء الله عرض می کنم.) فرض کنید ما مبنای ایشان را پذیرفتیم، گفتیم«صدق العادل یعنی قول العادل مفید للعلم فی عالم التشریع، و یکون متلبسا بلباس العلم فی جوّ التشریع» لکن نکتۀ حساس این است که یک وقت ما تعلیلی داریم مستقلا و یک«صدق العادل» ی هم داریم مستقلا برحسب یک دلیل دیگری و می خواهیم بین این«صدق العادل» ی که دلیل مستقلی است و دلیل معتبر دلالت بر وجوب تصدیق عادل کرده، و بین تعلیل، نسبت سنجی بکنیم و ببینیم کدامشان تقدم دارد؟ در اینجا فرضا حرف شما درست است، «صدق العادل» که مفادش این است«قول العادل مفید للعلم و لا یکون جهالة تعبدا» بر تعلیل، تقدم دارد که«أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ» باشد برای اینکه«أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ» می گوید: مبادا کاری بکنید که با جهالت در مقابل یک گروه و جمعیتی بایستید، «صدق العادل» می گوید: خبر عادل و قول عادل لیس بجهالة. می گوییم: تکوینا؟ می گوید: نه، من شارع این را جهالت نمی بینم. وقتی که شارع یک مورد را از عنوان جهالت خارج کرد، باید بگوییم که این بر«أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ»

حکومت دارد.

اگر مسأله، این طور شد و ما مبنای مرحوم محقق نائینی را پذیرفتیم، در این قبیل درست است، لکن در آیۀ نبأ، اشکال در این است که اصلا آیۀ نبأ«هل له مفهوم او لیس له مفهوم؟» آن که مستشکل دیروز می گفت و توضیح می داد، می گفت: آیۀ نبأ اصلا مفهوم ندارد. وقتی مفهوم ندارد چه چیزی می خواهد بر تعلیل حکومت پیدا بکند؟ یک مفهومی تحویل ما بدهید و یک دلیلی ولو به عنوان مفهوم در اختیار ما بگذارید مثل اینکه این«إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» در یک آیه بود و تعلیل هم در یک مسألۀ دیگر و در یک مطلب دیگری بود که ارتباط بین این دو قضیه وجود نداشت، می گفتیم: «إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» با وجود ثبوت مفهوم برای قضیۀ شرطیه، مفهوم دارد و مفهومش این است: «ان جاءکم عادل بنبأ» قولش حجت است. و این را وقتی با آن تعلیل در مورد دیگر مقایسه بکنیم، مثل همان«لا شک لکثیر الشک» نسبت به ادلۀ شکوک در باب نماز است. اما اشکال این است که مفهوم تعلیل در یک جا متمرکز است و این تعلیل متمرکز در یک جا، موجب این شده که مستشکل بگوید: وجود علت و محوریّت علت، مانع از این می شود که«أَنْ جاءَکُمْ» اصلا مفهوم داشته باشد. اگر مفهوم محرز و مسلمی می داشت و به تعبیر اصطلاحی: اگر قضیه ظهور در ثبوت مفهوم می داشت،

ص:445

می گفتیم: چه مانعی دارد که این مفهوم هم مثل آن«صدق العادل» بر تعلیل، حکومت پیدا بکند؟ اما مستشکل می گوید: اشتمال آیۀ نبأ بر چنین علتی، مانع از این می شود که«أَنْ جاءَکُمْ»

ظهور در مفهوم داشته باشد، یعنی مفهومی نیست تا اینکه شما مسألۀ حکومت را پیش بکشید. اول ثبت العرش ثم انقش، بدون اینکه عرشی تثبیت بشود، نوبت به نقش و تصویر نمی رسد.

این مستشکل می گوید که«وجود هذه العلة فی آیة النبأ یمنع عن ظهور الایة فی اصل المفهوم» شما در جوابش می گویید: مفهوم، حاکم است. کدام مفهوم؟ چه معنا دارد که مسألۀ حکومت را در رابطۀ با مفهومی که اصل ثبوتش محل تردید است پیش بکشید؟ بله! اگر یک «صدق العادل» خارجی و دلیل مستقل و ظهور مستقلی در کار بود، ما مسألۀ حکومت را فرضا قبول می کردیم، اما اینجا خصوصیت دارد که جا برای حکومت نیست، برای اینکه اصل دلیل حاکم وجودش محل اشکال است و اگر وجودش محرز بود، حاکمیتش هم مورد قبول بود، اما وقتی وجودش لیس بمحرز، بلکه برحسب نظر مستشکل، تعلیل نمی گذارد که آیه، دارای مفهوم باشد، اینجا دیگر حاکمیت معنی ندارد.

لزوم دور از تقدم مفهوم بر علت نزد محقق اصفهانی(ره)

بیان مرحوم محقق اصفهانی بصورت یک«ان قلت» و«قلت» است که کسی بگوید: چرا وجود علت، مانع از ظهور قضیه در مفهوم می شود؟ چه مانعی دارد که ما بگوییم: قضیه، ظهور در مفهوم دارد و به دنبال آن، مفهوم هم حاکم بر علت است؟ ایشان می گویند: اگر ما یک چنین حرفی را بخواهیم بزنیم، این مستلزم دور است، برای اینکه اگر قضیۀ شرطیه بخواهد در خصوص آیۀ نبأ مفهوم داشته باشد، متوقف بر این است که حاکمیت این مفهوم بر تعلیل ثابت بشود، و الا اگر حاکمیت نداشته باشد و مسألۀ معارضه در کار باشد، بر فرض تعارض، بلا اشکال علت نمی گذارد که مفهوم تحقق پیدا بکند. پس ثبوت مفهوم برای آیۀ نبأ، متوقف بر حاکم بودن و عدم معارضۀ بین مفهوم و تعلیل است. اگر بین مفهوم و تعلیل، معارضه نباشد و حاکمیت تحقق داشته باشد، اینجا مانعی ندارد که مفهوم برای این قضیۀ شرطیه باشد. پس این یک طرفش. «ثبوت المفهوم متوقف علی کون المفهوم حاکما». حالا می آییم سراغ حاکمیت مفهوم: مفهوم اگر بخواهد بر تعلیل، حاکم باشد، اول باید مفهومی باشد و قضیه ظهور در مفهوم داشته باشد، تا این حاکمیت تحقق پیدا بکند و الا اگر قضیه از

ص:446

اول، ظهور در مفهوم نداشته باشد، معنا ندارد که بگوییم: مفهوم حاکم بر تعلیل است.

در نتیجه، حاکمیت مفهوم یتوقف علی ثبوت المفهوم و اول هم ما فرض کردیم که ثبوت المفهوم هم توقف بر حاکمیت مفهوم دارد.

بالاخره شما به هر طریقی اینجا دور را تقریر بکنید، جواب مرحوم محقق نائینی خواهد بود، برای اینکه اگر دور را در حاکمیت پیاده بکنید، معنایش این است که حاکمیت مفهوم، مستلزم دور است پس حاکمیت، محال است و اگر بخواهید در رابطۀ با ثبوت مفهوم دور را پیاده کنید، نتیجه این می شود که ثبوت مفهوم، متوقف بر ثبوت مفهوم است، در نتیجه ثبوت مفهوم، محال است، پس آیه ظهور در مفهوم ندارد و همان اشکالی که مرحوم محقق نائینی در مقام پاسخ به آن بود، زنده می شود که آیۀ شریفه لیس لها مفهوم. پس در نتیجه این جواب محقق نائینی هم غیر صحیح است. یک جوابی مرحوم محقق خراسانی داده اند که ملاحظه بفرمائید برای بعد ان شاء الله.

پرسش:

1 - کیفیت حکومت مفهوم آیه نبأ بر تعلیل آیه نبأ را نزد محقق نائینی(ره) توضیح دهید.

2 - اشکال اول استاد بر کلام محقق نائینی(ره) در تعلیل آیۀ نبأ را بیان کنید.

3 - اشکال دوم بر کلام محقق نائینی(ره) چیست؟

4 - کیفیت لزوم دور از تقدم مفهوم بر علت را نزد محقق اصفهانی شرح دهید.

ص:447

درس یکصد و سی ام

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

معنا کردن جهالت در آیۀ نبأ به سفاهت

عرض کردیم که یک جوابی هم مرحوم محقق خراسانی(قدس سره) در کتاب کفایه از این اشکال داده اند، و آن جواب این است که می فرماید: مبنای اشکال بر این است که در تعلیلی که در آیۀ شریفه وارد شده، جهالت را به معنای«عدم العلم» گرفته اند، و روی این جهت اشکال کرده اند که«عدم العلم» اختصاص به خبر فاسق ندارد، بلکه بین خبر فاسق و خبر عادل مشترک است، لذا مقتضای تعلیل و اقوائیت تعلیل این است که خبر عادل هم به علت اینکه افادۀ علم نمی کند، حجیت نداشته باشد. لکن مرحوم آخوند می فرمایند: ما این را نمی پذیریم. بعید نیست که جهالت در آیۀ شریفه که می فرماید: «أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ» ، به معنای سفاهت باشد و معنی سفاهت این است که عملی که«لا ینبغی ان یصدر من عاقل». و اگر جهالت در آیه به معنی سفاهت شد، تعلیل، مشترک بین فاسق و عادل نخواهد بود، برای اینکه در خبر عادل به لحاظ اینکه مخبر، عادل است، و واجد ملکۀ عدالت است، دیگر احتمال

ص:448

تعمّد کذب را نمی دهیم، و چون احتمال تعمد کذب جریان ندارد، لذا ترتیب اثر بر خبر عادل «لا یعدّ سفاهة»، به خلاف خبر فاسق، برای اینکه در خبر فاسق، احتمال تعمد کذب جریان دارد، و خبری که عقلا احتمال تعمد کذب در آن بدهند، لا ینبغی که مورد اعتنا و مورد ترتیب اثر واقع شود. پس اگر ما جهالت در تعلیل را به معنای عدم العلم بگیریم، این تعلیل، بین منطوق و مفهوم، مشترک است اما اگر جهالت در آیه به معنی سفاهت باشد، می بینیم کاملا بین خبر عادل و خبر فاسق، فرق وجود دارد. ترتیب اثر بر خبر عادل«لا یکون سفاهة عرفا و فی نظر العقلاء» اما ترتیب اثر بر خبر فاسق، «یکون من مصادیق السفاهة». لذا بعید نیست که ما جهالت را به معنای سفاهت معنی کنیم.

شهادت کتب لغت و آیه بر معنای جهالت

اشکال شده به مرحوم آخوند که شما روی چه حسابی جهالت را به معنی سفاهت معنی می کنید؟ ما دو دلیل برخلاف فرمایش شما داریم: یک دلیل، کتب لغت است. شما به هر یک از کتابهای لغت که مراجعه کنید و معنای مادۀ جهل را از آن کتاب لغت بخواهید، می بینید جهل در مقابل علم استعمال شده. و جهل، یک امر عدمی است و تقابلش با علم، تقابل عدم و ملکه است. این کتب لغت هم در مقابل شما مرحوم آخوند قرار گرفته. این یک دلیل.

دلیل دوم، خود آیۀ شریفه است که در منطوق می گوید: اگر فاسقی برای شما خبری را آورد، واجب است تبیّن کنید. تبین یعنی چه؟ مقصود از تبین در«فتبیّنوا» عبارت از چیست؟ مقصود این است که تفحص کنید و آن واقعیت مسأله را عن علم بدست بیاورید. معنای تبینوا این است که خودتان بروید تفحص کنید تا این واقعیتی که برای شما خبر آورده اند از روی علم و یقین برای شما روشن شود. وقتی که معنای«تبینوا» عبارت از این است که انسان از راه علم واقعیت مسأله را به دست بیاورد، پس معلوم می شود کلمۀ جهالتی هم که در تعلیل ذکر شده، این هم در مقابل این فتبینوا است، پس آن هم جهلش به معنای مقابل علم است و همان عدم العلمی که لغت معنی می کند، در خود آیه هم قرینۀ بر این معنا وجود دارد. این جوابی است که داده شده و در دورۀ گذشته هم من خودم این جواب را ذکر کردم و پسندیدم.

استعمال جهل در مقابل عقل در لسان شارع

لکن به نظرم این جواب قابل مناقشه است، یک مناقشه این است که ممکن است مرحوم

ص:449

آخوند بفرمایند: بله، درست است، کتابهای لغت همانطوری که شما معنی کردید جهل را معنی می کند، لکن در لسان ائمۀ(علیهم السلام) و آنهائی که بستگی به شارع مقدس اسلام دارند، در لسان آنها جهل در مقابل علم استعمال نمی شود، جهل در مقابل عقل استعمال می شود. مرحوم کلینی در اول کتاب کافی یک حدیث بسیار مفصلی نقل کرده و این حدیث را حضرت امام(قدس سره) در یک کتاب مفصلی شرح کرده اند و از کتابهای بسیار نفیس ایشان است که حالا من نمی دانم چاپ شده یا نه، (شرح حدیث جنود عقل و جهل). امام معصوم برای عقل، یک جنودی معرفی کرده و برای جهل هم جنود دیگری معرفی کرده اند، و ایشان(قدس سره) هر کدام این جنود را شرح کرده اند. این یعنی چه؟ جنود عقل و جهل؟ معلوم می شود که مسألۀ جهل در لسان ائمه در مقابل عقل استعمال می شود، و در بعضی از دعاها، بلکه کثیری از دعاها آنجائی که مسألۀ جهل مطرح شده، انسان می بیند در مقابلش مسألۀ عقل مطرح است، مثل بعضی از ادعیه ای که در لیالی قدر به ذهن من هست. عقل را در مقابل جهل و جهل را در مقابل عقل به کار برده اند. اینجاست که ما یا باید بگوییم که جهل در لسان آیات و روایات، مقابل عقل است، یا باید بگوییم: آن تفسیر لغویین بی اساس است، برای اینکه کدام لغوی اعرف از اهل بیت(علیهم السلام) است، و کدام لغوی آشنائیش به لغت بیشتر از ائمۀ معصومین(علیهم السلام) است؟ لذا این اتکای به کتب لغت برای تفسیر جهل مطلبی نیست که در مقابل مرحوم آخوند بتواند یک مشکلی را ایجاد کند.

شاید در آیات هم باشد. مسألۀ توبه را در این آیه مطرح کرده: «لِلَّذِینَ یَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ» . آیا این آیه فقط باب توبه را برای نادانها مفتوح کرده است؟ آیا این آیۀ توبه که کلمۀ جهالت در آن هست، معنایش این است که باب توبه برای آنهائی که از روی عدم العلم، گناه می کنند مفتوح است؟ یا اینکه برای آنهائی که از روی سفاهت و نادانی گناه می کنند باز است؟ این که نزدیک تر است. در تعبیرات عرفی خودمان هم کسی که از روی سفاهت و نادانی مثل جوانهایی که فاقد پختگی در مسائل هستند، و یک حرفهائی را می زنند یا کارهائی را انجام می دهند، عرف می گوید: این نادان است. نادان است نه معنایش این است که مسأله را نمی داند بلکه مسأله را می داند، منتها کاری را انجام می دهد، حرفی را می زند که«لا ینبغی ان یصدر من عاقل». پس اینطور نیست که خیلی واضح و روشن ما بتوانیم بگوییم: جهل در لسان آیات و روایات همان معنائی را دارد که ما توی کتابهای منطق و لغت و امثال ذلک ملاحظه می کنیم، بلکه در اینها نوعا جهل در مقابل عقل استعمال می شود.

ص:450

حصول تبیّن با قیام بیّنه مقام علم

و اما آن نکتۀ دوم که یک نکتۀ لطیفی است اینکه کسی بگوید: خود این آیه، جهالت را در مقابل تبیّن ذکر کرده، و معنای تبیّن یعنی انسان، عالم به مسأله بشود، یقین به واقعیت پیدا کند.

ما در جواب از این حرف این نکته را عرض می کنیم که آیا در مورد«مجیء الفاسق بالنبأ» مثل همین مورد آیه که اخبار ولید به ارتداد طایفۀ بنی المصطلق بوده، خوب آیه می گوید: تبین کنید؟ یعنی چه تبین کنید؟ یعنی بروید واقعیت را بدست بیاورید. چطوری بدست بیاوریم؟ حالا اگر ما رفتیم و تحقیق کردیم لکن به جائی نرسیدیم اما بیّنۀ شرعیه قائم شد بر اینکه بنی المصطلق مثلا مرتد شدند یا«لیسوا بمرتدین»، آیا اینجا ما«تبینوا» را رعایت کرده ایم یا نکرده ایم؟ اگر ما رفتیم و به دنبال خبر فاسق، ترتیب اثر ندادیم، لکن بیّنه ای بر احد طرفین در مورد خبر فاسق قائم شد و ما بیّنه بدست آوردیم، آیا این«فتبینوا» هست یا نه؟ آیا ما با«إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» مخالفت کرده ایم؟ بگوییم آیه که می گوید بیّنه بدرد نمی خورد، آیه می گوید: باید دنبال«مجیء الفاسق بالنبأ» رفت، باید راه علم و یقین را پیدا کرد، پس اگر بینه قائم شد هیچ بدرد نمی خورد. آیا اینطور است؟ یا تبینوا خودش یک معنای عامی دارد، یا اگر خودش هم معنایش عام نباشد، باید بگوییم: این تبیّن، قائم مقام هم دارد، اگر به جای علم، بیّنه هم پیدا شد، این کفایت می کند، شبیه آن تعبیری که در موثقۀ مسعدة بن صدقۀ معروف وارد شده که«و الاشیاء کلها علی هذا حتی یستبین لک غیر هذا او تقوم به البیّنة»، که دوتایش را ذکر کرده: «حتی یستبین او تقوم به البیّنة».

سؤال ما این است: آیا این آیۀ شریفه که می گوید: «إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» ، از آن دو راهی که در موثقۀ مسعدة بن صدقه ذکر شده تنها یک راهش را انتخاب کرده، یعنی آیه می گوید: بینه را کنار بگذارید؟ یا اینکه آیه هم همان را می گوید حالا یا از باب این که«فتبینوا» یک معنای عامی دارد، یا از باب اینکه«تبینوا» یا چیزی که قائم مقام تبین است، مثل قیام بینه آن هم کفایت می کند؟ ما نمی توانیم بگوییم که آیۀ«إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» در منطوقش فقط روی علم تکیه کرده است که ما حتی از این آیه استفاده کنیم که دور بینه را هم باید قلم بگیریم.

اگر بیّنه یا از نظر عنوان یا از نظر حکم، داخل در«فتبینوا» شد، آن جهالت در مقابل هر دو است، نه در مقابل علم فقط. جهالت دیگر در مقابل علم واقع نشده است، جهالت در مقابل

ص:451

«فتبینوا» است. «فتبینوا» دو مصداق دارد: یک مصداقش عبارت از علم است، یک مصداقش هم عبارت از قیام به بینه. پس نمی توانید جهالت را به معنای عدم العلم بگیرید. اگر به معنای عدم العلم گرفتید، باید بینه را از مفاد«فتبینوا» موضوعا و حکما هر دو خارج کنید، در حالی که کسی نمی تواند ملتزم به این معنی بشود. پیداست در همان مورد اخبار ولید به ارتداد بنی المصطلق اگر بینه قائم می شد بر اینکه«بنی المصطلق صاروا مرتدین» روی مسألۀ حجیت بینه، می بایست ترتیب اثر به این شهادت بیّنه داده بشود. پس اینکه ما چشم روی هم بگذاریم بگوییم: تبین در آیه به معنای علم است، لا محاله جهالت در مقابل تبین هم معنایش عدم العلم است، دقت در مفاد آیۀ شریفه، یک چنین معنایی را اقتضا نمی کند، لذا به نظر می رسد جواب مرحوم محقق خراسانی یک جواب قابل قبولی است.

ترتیب بحث این بود که ما استدلال به آیۀ نبأ را ذکر کردیم، اشکالات به استدلال به آیۀ نبأ را ذکر کردیم، پاسخهائی را که از این اشکالات داده شده بود، ذکر کردیم که حالا بعضی هایش مورد قبول بود و بعضی مورد قبول نبود.

اشکال خروج مورد از حکم در صورت مفهوم داشتن آیۀ نبأ

اشکال دیگری که به استدلال به آیه نبأ شده این است که می گوید: ما به تعلیل، کاری نداریم، مبنای اشکال گذشته، روی مسألۀ تعلیل بود، قضیۀ شرطیه را هم دارای مفهوم می دانیم، بطور کلی، ما نحن فیه را هم از مواردی می دانیم که مثل«ان رزقت ولدا فاختنه» نیست، لکن یک خصوصیتی در این آیۀ نبأ وجود دارد که آن خصوصیت اقتضا می کند که این آیه مفهوم نداشته باشد و ما نتوانیم برای خصوص این آیه، قائل به مفهوم بشویم ولو اینکه در موارد دیگر، از نظر مفهوم، مشکلی نداشته باشیم.

از باب مقدمه یک مطلبی را ذکر می کند و آن مطلب این است که اگر یک عامی در یک موردی وارد شده باشد، این مورد را دیگر نمی توانیم از عام خارج کنیم، با اینکه عام قابل تخصیص است، لکن ورودش در یک مورد خاص سبب می شود که این عام نسبت به آن مورد، مصوصیت داشته باشد، به طوری که اگر ما مورد را بخواهیم از عام خارج کنیم، استهجان لازم می آید. این یک مسألۀ کلی است. آن وقت در رابطۀ با آیۀ نبأ همان طوری که عرض کردیم، شأن نزول آیۀ نبأ این بود که ولید نمایندۀ رسول خدا برای رفتن سراغ قوم بنی المصطلق و جمع کردن صدقات به علت سوء تفاهمی که پیش آمده بود برگشت و به رسول

ص:452

خدا خبر داد که این طایفۀ از اسلام منحرف شده اند و مرتد شده اند و طوری این مسأله را به ضرس قاطع بیان کرد که رسول خدا آمادۀ جنگ با این طایفه شد.

پس مورد آیۀ«إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» ، اخبار به ارتداد بنی المصطلق است و ارتداد، یکی از موضوعات خارجی است و در جای خودش ثابت شده است که در موضوعات خارجیه، اگر یک عادل هم شهادت بدهد«لیس بحجة» البته این محل بحث است که آیا قول عادل واحد در موضوعات خارجیه حجت است یا نه؟ مثل اینکه عادل واحد شهادت بدهد به «خمریة هذا المایع»، به«نجاسة هذا الثوب»، به ارتداد زید و هکذا، این محل بحث است و مشهور و مقتضای تحقیق این است: قول عادل واحد در موضوعات خارجیه حجیت ندارد، باید عنوان بیّنه پیدا کند تا شهادت عادل در موضوعات خارجیه حجت باشد.

لذا مستشکل می گوید: مورد آیۀ شریفه، مسألۀ اخبار به ارتداد بنی المصطلق است و اخبار به ارتداد، از موضوعات خارجیه است و در موضوعات خارجیه، همان طوری که شهادت فاسق حجت نیست، شهادت عادل واحد هم لیس بحجة، پس اگر ما بخواهیم برای آیۀ نبأ مفهوم قائل شویم، باید یکی از دو کار را بکنیم: یا باید خبر عادل را در مورد ارتداد«مع کونه من الموضوعات الخارجیة» حجت بدانیم که فرض این است که لیس بحجة، یا اینکه بگوییم:

مفهوم در آیۀ نبأ یک کبرای کلی را دلالت می کند و آن حجیت خبر العادل است و مورد این کبرای کلیه ولو اینکه اخبار به ارتداد است، اما ما این مورد را از همین کبرای کلیه خارج می کنیم مثل خارج کردن مورد عام از عموم و این هم مستهجن است و راه سوم وجود ندارد.

یا باید قول عادل واحد در موضوعات خارجیه حجت باشد که لیس بحجة، یا باید مورد عام را از خود عام خارج کنیم و هو مستهجن.

برای اینکه گرفتار این مشکل نشویم راه حل این است که بگوییم: آیۀ نبأ«لیس لها مفهوم» اصلا مفهوم ندارد، برای همین مشکلی که با توجه به مفهوم پیش می آید. آیۀ شریفه همان منطوق است، منطوقش هم در مورد ارتداد است که مورد نص است و هیچ اخراج مورد هم از دلیل عام نشده. پس این هم یک اشکال و خلاصه اش نفی ثبوت مفهوم برای خصوص آیۀ نبأ است. جواب مرحوم محقق نائینی(ره) را ان شاء الله ملاحظه کنید.

پرسش:

1 - کلام محقق خراسانی(ره) را در جواب از اشکال عمومیت تعلیل در آیۀ نبأ بیان کنید.

ص:453

2 - اشکال بر جواب محقق خراسانی(ره) از اشکال عمومیت تعلیل در آیۀ نبأ را با جواب استاد از آن توضیح دهید.

3 - حصول تبیّن با قیام بیّنه مقام علم یعنی چه؟

4 - اشکال خروج مورد از حکم در صورت مفهوم داشتن آیۀ نبأ را تقریب نمایید.

ص:454

درس یکصد و سی و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که اشکالی بود به استدلال به آیۀ نبأ از راه مفهوم شرط و آن این بود که مورد آیه و شأن نزولش عبارت از اخبار به یک موضوع خارجی است، و آن موضوع خارجی، ارتداد بنی المصطلق است، و در اخبار به ارتداد، هیچ فرقی بین خبر عادل و خبر فاسق نیست، برای اینکه چیزی که قائل به حجیت خبر واحد مدعی است، حجیت خبر واحد عادل در رابطۀ با احکام است اما در رابطۀ با موضوعات، قول عادل واحد هم«لیس بحجة» و اگر بخواهیم مورد را خارج کنیم، تخصیص مستهجن لازم می آید پس برای اینکه گرفتار این تخصیص مستهجن نشویم باید قائل شویم به اینکه این آیه فاقد مفهوم است و الا آن تالی فاسد بر آن ترتب دارد.

جواب محقق نائینی(ره) از اشکال خروج آیۀ نبأ از مورد خودش

مرحوم محقق نائینی(قدس سره) در جواب از این اشکال می فرمایند: در آیۀ شریفه بنابر

ص:455

اینکه مفهوم داشته باشد، دو قضیۀ کلیه و دو عموم تحقق دارد: یک عموم در رابطۀ با منطوق است و یک عموم در رابطۀ با مفهوم است. و مسألۀ اخبار به ارتداد، به عنوان مورد برای منطوق مطرح است، یعنی از این دو قضیۀ عامه و دو ضابطۀ کلیه، یکی مورد و شأن نزول دارد، اما دیگری فقط به عنوان قاعده مطرح است، بدون اینکه مورد داشته باشد. موردش این بوده که ولید آن فرستادۀ رسول خدا که«کان فاسقا» و آیه شاهد بر فسق اوست، اخبار کرد به ارتداد بنی المصطلق. دو شأن نزول که برای آیه وجود ندارد، دو مخبر هم وجود ندارد، یک کسی به عنوان فاسق، اخبار به ارتداد کرده، شأن نزول و مورد، عبارت از همین جهت است در رابطۀ با منطوق که عبارت از خبر فاسق است، موردش اخبار ولید به ارتداد بنی المصطلق است و ما که نمی خواهیم این مورد را از عموم منطوق خارج کنیم، بلکه عموم منطوق نص در این مورد است که اگر فاسق اخبار کرد به ارتداد، شما ترتیب اثر ندهید و باید تبین و تحقیق کنید. پس در رابطۀ با منطوق، دو جهت هست: یکی اینکه منطوق، مورد دارد و دیگر اینکه کسی نمی خواهد تخصیصی در منطوق نسبت به مورد ملتزم بشود تا تخصیص مستهجن باشد.

بعد که می آییم سراغ مفهوم، دیگر مفهوم، بلا مورد است. مفهوم، «اخبار العادل و مجیء العادل بالنبأ» است نه«مجیء العادل بالنبأ» که شأن نزولش، مسألۀ اخبار به ارتداد باشد. اخبار به ارتداد، یک واقعیت بوده، مخبرش هم فاسق بوده، منطوق هم به عنوان یک ضابطۀ کلیه در رابطۀ با مورد، نصوصیت دارد و نمی شود در آن تخصیص قائل شد. اما در مفهوم فقط ما هستیم و یک ضابطه و آن این است که«اذا جاءکم عادل بنبأ لا یجب علیکم التبیّن» بلکه«خبر العادل حجة بالاضافة الی المخبر به» اما در کجا؟ دیگر در آیۀ شریفه، موردی برای مفهوم مطرح نیست.

معنای اتحاد قضیۀ مفهومیه و منطوقیه در موضوع

این که شما شنیده اید که قضیۀ مفهومیه و منطوقیه باید اتحاد داشته باشند و فقط در سلب و ایجاب بینشان مغایرت باشد، این اتحاد در موضوع نسبت به قضیتین مطرح است، نه اتحاد در مورد. و اتحاد در موضوع چون آیه، یک حکمی دارد به نظر ایشان و یک متعلقی دارد و یک موضوعی دارد. «فتبینوا» یعنی«فتبینوا عن النبأ الذی جیء به»، وقتی که ما می آییم سراغ مفهوم باید این عناوین، محفوظ باشد. «لا یجب التبین عن النبأ الذی جیء به»، منتها«جاء به غیر الفاسق» چون در سلب و ایجاب، بین منطوق و مفهوم مغایرت است. ما مسألۀ تبین و عدم

ص:456

تبین را روی خبر باید پیاده کنیم، خبر به عنوان موضوع، مطرح است، مسائل دیگر منطوقا و مفهوما ربطی به این آیه پیدا نمی کند.

اما اینکه مورد منطوق هم اخبار به ارتداد است، «نفس کون المخبر به عبارة عن الارتداد» این دیگر دخالتی در مفهوم ندارد، آنکه در مفهوم دخالت دارد، این است که یک مخبر غیر فاسقی جاء بالنبأ، جاءکم بنبأ و بخبر، اما کدام نبأ، دیگر صحبتی از کدام نبأ در ناحیۀ مفهوم مطرح نیست. لذا مفهوم عنوانش این است که یک ضابطۀ کلیه بدون مورد را بیان می کند، «و هو انّ خبر العادل مطلقا حجة» منتها این یک عمومی است که قابل تخصیص است و تخصیص هم خورده و آن این است که اگر عادل به یک موضوع خارجی اخبار بکند، سواء کان آن موضوع خارجی، ارتداد باشد، موضوع خارجی خمریة هذا المایع باشد، موضوع خارجی، نجاسة ذلک الثوب باشد، قول عادل هم در موضوعات خارجیه لیس بحجة. پس خلاصه، در ناحیۀ منطوق، اخبار به ارتداد نقش دارد و نمی شود منطوق را در رابطۀ با اخبار به ارتداد تخصیص بزنیم. می گوییم: ما نمی خواهیم تخصیص بزنیم. در ناحیۀ مفهوم، مفهوم یک ضابطۀ کلیه ای است مورد خاصی هم ندارد، ادلۀ دیگر قائم شده بر اینکه این خبر عادلی که مفهوم دلالت بر حجیتش می کند این در رابطۀ با موضوعات خارجیه هر موضوعی می خواهد باشد، لیس بحجة. پس این اشکال را ایشان به این کیفیت پاسخ داده اند.

ملاک بودن عمل کردن به خبر فاسق برای ملامت در آیه نبأ

لکن اشکالی به بیان مرحوم محقق نائینی شده و آن این است که ما قبول داریم که منطوق، یک ضابطۀ کلی را بیان می کند، مفهوم هم یک ضابطۀ دیگر را و آنکه مورد است، رابطۀ با منطوق است و در رابطۀ با مفهوم، مورد و شأن نزول، به هیچ وجه نیست، اما یک وقت این است که بیان ضابطه به صورت عادی مطرح می شود مثل«الماء اذا بلغ قدر کرّ لم ینجسه شیء»، یک قاعدۀ کلیه در رابطۀ با مسألۀ کرّ بیان شده، اگر این آیۀ شریفه هم اینجوری می خواست بگوید که خبر فاسق، حجت نیست، که مسأله را به یک صورت طبیعی و عادی بیان کند، بیان محقق نائینی، بیان خوبی است. لکن در این آیه در کنار بیان ضابطه، یک توبیخ و ملامتی هم وجود دارد. اینکه می گوید: «إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» ، در حقیقت می خواهد این را هم بفرماید که چرا تبین نکرده و تحقیق نکرده، این اخبار ولید را منشأ اثر قرار دادی؟ کانّ یک توبیخی در کنار بیان ضابطه در آیه وجود دارد. صرف بیان حکم و بیان ضابطه نیست.

ص:457

اگر مسأله، اینطور شد، آن وقت ممکن است کسی بگوید: آن چیزی که به عنوان محور برای این توبیخ در آیه مطرح است، عبارت از این است که این مخبر، فاسق بوده و ترتیب اثر داده شده. این منشأ برای توبیخ است که اگر به جای ولید، یک نفر عادلی اخبار می کرد، یک چنین توبیخی همراه بیان ضابطه وجود نداشت. اگر مسأله اینطور شد، ما باید برگردیم و آن حرف مستشکل را بپذیریم، و جواب مرحوم محقق نائینی را کنار بگذاریم، بگوییم: چرا این آیه دارد ملامت می کند بر اینکه به خبر فاسق ترتیب اثر دادید؟ اگر عادل هم بود، روی بیان شما که قول عادل در موضوعات خارجیه حجت نیست، از نظر عدم حجیت، فرقی بین عادل و فاسق وجود ندارد، پس چرا آیه مسألۀ ملامت و مسألۀ توبیخ را روی عنوان فاسق پیاده کرده؟ چطور این دو مسأله با هم جمع می شود؟ اگر آیه مفهوم داشته باشد، همان اشکال مستشکل وارد می شود که مسألۀ اخبار به موضوع خارجی«لا یفرق فیه بین الفاسق و العادل سواء کان المخبر فاسقا او عادلا لیس بحجة». آیه هم که ملامت و توبیخ را روی عنوان فاسق پیاده کرده که از آن استفاده می شود که«لو کان عادلا» این ملامت و توبیخ وجود نداشت، پس چاره ای نیست جز اینکه بگوییم در آیۀ شریفه دو ضابطه وجود ندارد، چیزی به عنوان مفهوم مطرح نیست، برای اینکه اگر بخواهیم مفهوم را پیاده کنیم باید موردش را از آن خارج کنید، در حالی که مورد اگر بخواهد مخصص باشد، یک استهجان بدی تحقق پیدا می کند.

پس در جواب مرحوم محقق نائینی اینطور گفته شده که اگر این آیه، صرفا بیان ضابطه بود و همراه با توبیخ و ملامت نبود، ما فرمایش شما را می پذیرفتیم و بین منطوق و مفهوم، تفکیک می کردیم اما چون همراه با توبیخ است و محور توبیخ هم فاسق بودن مخبر است در حالی که در موضوع خارجی، هیچ فرقی بین عادل و فاسق از نظر عدم حجیت نیست، برای جلوگیری از استهجان باید برگردیم به حرف مستشکل و حکم کنیم«بان الآیة لا مفهوم لها و الا یلزم التخصیص المستهجن». این جواب به ایشان داده شده است.

حجیت قول عادل در موضوعات نزد عقلا

در دوره قبل من این جواب را پذیرفتم، لکن حالا نکتۀ اضافه ای به ذهن می رسد و آن این که مسألۀ عدم حجیت خبر مخبر، که حالا مبنای ما است، و لو اینکه بعضی ها هم خبر عادل را در موضوعات خارجیه حجت می دانند، لکن مبنا و تحقیق این است که خبر عادل لیس بحجة، مگر اینکه به صورت بیّنه باشد و این در جای خودش بحث شده که اگر بخواهد خبر

ص:458

عادل هم مثل بیّنه حجیت داشته باشد، لازم می آید که جعل حجیت برای بیّنه لغو باشد، در حالی که ما می بینیم که شارع روی عنوان بیّنه جعل حجیت کرده، برای اینکه بیّنه، همین خبر عادل است، منتها به ضمیمۀ تعدد. دو نفر که شدند، عنوان بیّنه پیدا می کند. اگر قول یک عادل در خمریة هذا المایع، حجیت دارد، پس دیگر چه معنی دارد که شارع برای بیّنه جعل حجیت بکند، با عادل واحد هم مسأله ثابت می شود. این مبنایی است و مقتضای تحقیق این است که قول عادل واحد در موضوعات حجیت ندارد. اما در عین اینکه از نظر شارع قول عادل در موضوعات حجیت ندارد، از نظر عقلا مسأله اینطور نیست، برای اینکه مسائلی که عقلا در اخبار و در خبرهایشان روی خبر واحد تکیه می کنند، اکثرا موضوعات خارجیه است. این خبرهای متداولۀ بین عقلا ربطی به احکام ندارد. پس عقلا در حجیت خبر عادل بلکه ثقه و لو اینکه عادل هم نباشد، در موضوعات خارجیه تردید ندارند، اما شارع جلویش را گرفته و قول عادل واحد را در موضوعات از حجیت سلب کرده چون عقلا بین موضوعات و احکام، فرقی قائل نیستند. این یک مطلب.

از طرف دیگر؛ مسألۀ توبیخ و ملامت، این باید یک جنبۀ عقلائی داشته باشد. چیزی که هنوز شارع نفی و اثباتی روی آن ندارد، بعدا می خواهد روی آن نفی و اثباتی داشته باشد، معنی ندارد که روی آن ملامت بکند، مثلا در باب شرب خمر، که یک مطلب متداول بین عقلاء بوده و سالهای سال هم بعد از بعثت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مسألۀ شرب خمر به همان حالت اولیۀ خودش بوده، بعد مسألۀ حرمت شرب خمر در اسلام پیاده شد، آیا قبل از آنکه شارع، حرمت شرب خمر را بیان کند، معنی دارد که جامعه را توبیخ بکند برای شرب خمری که خود شارع هنوز بیانی و حکمی در رابطۀ با حرمت این شرب خمر نیاورده؟ معنی ندارد در مقابل یک مطلب متداول بین العقلاء قبل از آنکه شارع یک حکم تحریمی روی آن بیاورد، مردم را توبیخ کند که چرا شما شرب خمر می کنید. آنها هم در مقابل می ایستند، می گویند: شما که تحریم شرب خمر را تا به حال برای ما نیاوردید تا ما از دستورات شما تبعیت کنیم. پس اگر در جایی مسألۀ توبیخ پیاده شد، باید یک مناسبت عقلائیه وجود داشته باشد. همین طوری نمی شود توبیخی تحقق پیدا کند.

عدم فرق بین خبر عادل در موضوعات و احکام در زمان نزول آیۀ نبأ

ما به استناد این دو مطلب می گوییم: درست است که شارع خبر عادل را در موضوعات

ص:459

حجت نکرده، لکن این عدم حجیت را بعد بیان کرده، اینطور نیست که قبل از آیۀ نبأ یا مقارن با آیۀ نبأ، این معنی مطرح بوده. آن موقعی که آیۀ نبأ آمده، هیچ فرقی از نظر اسلام بین موضوعات و غیر موضوعات و عادل و فاسق نبوده، حالا به خود این آیۀ نبأ دارد یک توبیخی می کند، این توبیخ اگر فقط در مورد منطوق مطرح باشد، مناسبت عقلائیه دارد، یعنی آیه می خواهد بگوید که یک فاسقی که احتمال تعمّد کذب در او جریان دارد، حالا که آمده اخبار کرده آن هم نه در مورد یک فرد بلکه در مورد یک قبیله ای، آن هم نه اخبار کرده به یک مطلب جزئی، به یک مطلب اساسی و آن مسألۀ ارتداد عن الاسلام و مخالفت با دستورات رسول گرامی اسلام است که به دنبال این اخبار، مسلمانها مهیّا شدند برای جنگ با این قبیلۀ بنی المصطلق، بطوری که اگر آیۀ نبأ نازل نشده بود، یک جنگی واقع می شد و قتل و جرح و غارت و امثال ذلک پیش می آمد. حالا توبیخ با این مناسبت دارد که خداوند بفرماید: اگر یک فاسقی که«لا یجتنب من الکذب و یجری فیه احتمال تعمد الکذب» آمد اخبار به ارتداد یک گروهی کرد، آیا درست است که شما تحقیق و تفحص نکرده، ترتیب اثر بدهید؟ این توبیخ درست است. اما در ناحیۀ مفهومش ولو اینکه قول عادل از نظر شارع در موضوعات، حجیت نداشته باشد، اما توبیخ، معنی ندارد. توبیخ یک شیء غیر مناسبی است برای اینکه اولا شارع بعدا مسألۀ عدم حجیت قول عادل را در موضوعات مطرح کرده، آن هم علی قولنا، و الا بعضی ها معتقدند که هیچ وقت مطرح نکرده و قول عادل واحد در موضوعات خارجیه مثل احکام حجیت دارد.

پس در رابطۀ با این اشکالی که به مرحوم محقق نائینی شده که چون آیه، مشتمل بر لوم و توبیخ است و در لوم و توبیخ، روی عنوان فاسق، تکیه شده، باید استفاده کنیم که این آیه، مفهوم ندارد، می گوییم: این حرف درست نیست زیرا منطوق خصوصیتی دارد که در آن لوم و توبیخ، جریان دارد و مناسبت عقلائیه در رابطۀ با توبیخ نسبت به منطوق، جاری است، اما نسبت به مفهوم، حالا فرضا اگر این ولید یک اخبار به ارتداد کرد، اگر آدم عادلی بود و می آمد اخبار به ارتداد می کرد و از نظر شارع هم قول عادل واحد به حسب واقع حجت نبود، بر این نمی شد توبیخ کرد زیرا عادلی که احتمال تعمد کذب دربارۀ او جریان ندارد، اگر یک مطلبی را اخبار کند و حاکم مسلمین و خود مسلمین بر آن مطلب، ترتیب اثر بدهند، این«لا یکون مناسبا للتوبیخ اصلا». پس این می سازد با اینکه آیه مفهوم داشته باشد به همان نحوی که مرحوم محقق نائینی(ره) مطرح کردند، مفهومش بلا مورد است، اما توبیخ در رابطۀ با منطوق

ص:460

است و منطوق مناسبت با توبیخ دارد، در مفهوم به هیچ وجه مسألۀ توبیخ جریان ندارد ولو اینکه از نظر شرع هم به حسب واقع، قول عادل واحد در موضوعات خارجیه حجیت نداشته باشد.

خلاصة الکلام این است که این توبیخ در آیه، آیا یک توبیخ با لحاظ شرع است؟ یا توبیخ در رابطۀ با یک جنبۀ عقلائی است؟ ظاهر این است که توبیخ در رابطۀ با یک جنبۀ عقلائی است و در رابطۀ با جنبۀ عقلائی، ترتیب اثر بر قول فاسق مناسب با توبیخ و ملامت است، اما ترتیب اثر بر قول عادل، هیچ مناسبتی با توبیخ و ملامت ندارد لذا جواب مرحوم محقق نائینی(ره) به این تقریبی که عرض شد، قابل تصحیح است.

پرسش:

1 - جواب محقق نائینی(ره) از اشکال خروج آیۀ نبأ از مورد خودش را توضیح دهید.

2 - معنای اتحاد قضیۀ مفهومیه و منطوقیه در موضوع چیست؟

3 - ملاک ملامت در آیه نبأ چیست؟

4 - کلام استاد را در فرق بین خبر عادل در موضوعات و احکام بیان کنید.

ص:461

درس یکصد و سی و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اختصاص داشتن نبأ به امور خطیره و مهمه

آخرین اشکالی که به استدلال به خصوص آیۀ نبأ شده این اشکال است که در آیۀ نبأ، موضوع، عبارت از عنوان نبأ است و عنوان نبأ با عنوان خبر، فرق می کند و تفاوتشان، تفاوت عموم و خصوص مطلق است. نبأ، عبارت از آن است که مخبربه، یک امر خیلی خطیر و عظیمی باشد، به خبرهای معمولی و خبرهای عادی، عنوان نبأ اطلاق نمی شود. بعد مستشکل اضافه می کند و می گوید که پیداست اگر مخبربه، یک امر خطیر و یک امر عظیمی باشد، در چنین امور مهمّه ای، هیچ فرقی بین خبر عادل و خبر فاسق در اینکه هیچ کدام منشأ اثر نیست، وجود ندارد و انسان باید به دنبال آن نبأ، تفحّص و تحقیق کند تا واقعیت را به دست بیاورد و الا همان جهتی که در آیه ذکر شده است، «أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ» پیاده می شود.

پس خلاصۀ اشکال این است که مستشکل می خواهد از طریق معنای نبأ و اختصاص داشتن این کلمه به امور بسیار مهمه و خطیره، استفاده کند که این امور خطیره چیزی نیست که

ص:462

انسان به قول یک نفر ترتیب اثر بدهد ولو اینکه آن مخبر هم در کمال عدالت باشد، پس فرقی بین عادل و فاسق در این جهت نیست و چون در خود آیه کلمۀ نبأ بکار رفته و شأن نزول آیه هم از همین امور خطیره و عظیمه بوده - برای اینکه ولید، اخبار به ارتداد کرد، آن هم نه ارتداد یک فرد بلکه ارتداد یک قبیله و یک گروه که اگر این ارتداد محقق بود لامحاله باید مسلمانها در مقام مقابله و جنگ با آنها برآیند - پس معلوم می شود که این موضوع، یک موضوع خطیر و موضوع با اهمیتی بوده و در موضوعات این چنینی نباید به قول یک نفر اکتفا کرد و لو اینکه مخبر در کمال عدالت باشد. پس ما نمی توانیم به این آیه استناد کنیم که خبر عادل در احکامی که مورد بحث ما هست، می تواند حجیت داشته باشد.

استعمال نبأ در مطلق خبر

در حقیقت خلطی در این اشکال واقع شده است. اولا مسأله اینطور نیست که ما نبأ را عبارت از آنجائی بدانیم که مخبربه، یک امر خطیر و عظیمی باشد، بلکه نبأ به معنای مطلق خبر است، منتها گاهی خود نبأ به عظیم توصیف می شود، مثل«عَمَّ یَتَساءَلُونَ * عَنِ النَّبَإِ الْعَظِیمِ» که عظیم بودن را ما از توصیف نبأ به عظیم، استفاده می کنیم نه اینکه در ذات خود نبأ، عنوان عظمت دخالت داشته باشد. به لغت هم که مراجعه می شود، چنین قید و خصوصیتی در معنای نبأ در لغت ذکر نشده است - المنبیء ای المخبر، النبأ ای الخبر - اینها کانّ مترادف با هم هستند.

سلّمنا که در معنای نبأ، این خصوصیت اخذ شده باشد که باید مخبر به آن، یک امر عظیم و خطیری باشد، اگر در معنای نبأ، این معنی اخذ شد، پس چرا دیگر پای تعلیل را در کار می آورید؟ شما بگویید: آیۀ شریفه می گوید که اگر یک فاسقی«جاءکم بنبأ بهذا المعنی» قولش لیس بحجة، اما اگر یک عادلی«جاء بالنبأ بهذا المعنی، قوله حجة» و همین برای ما کافی است، برای اینکه ما در مقام استدلال بر حجیت خبر واحد، - همان طوری که اول بحث عرض کردیم - می خواهیم فی الجمله حجیت خبر واحد را، اثبات کنیم در مقابل آنهائی که بطور کلی این معنی را انکار دارند و نفی به نحو اطلاق می کنند، و اجمالا ثابت کنیم که مسألۀ نفی مطلق در رابطۀ با حجیت خبر واحد مطرح نیست، بلکه بعضی از خبرهای واحد، اتصاف به حجیت دارند، البته آن خبرهائی که افادۀ علم نمی کنند، و الا آنهائی که مفید علم هستند که نفیا و اثباتا از بحث خارجند. پس نتیجۀ اگر ما نبأ را به معنای خبر فاسق گرفتیم چرا شما پای

ص:463

تعلیل را در اینجا مطرح می کنید؟ بگویید: آیه دلالت دارد که اگر جائی به نبأ خاص و خبر خاص، فاسق باشد، لیس بحجة و مفهومش این است که اگر جائی و آورندۀ به آن، عادل بود، و لو در همین محدوده و در همین نبأ که عبارت از خبر خاص است، یکون قوله حجة.

دخول مقام در امور مهمه

در ما نحن فیه هم که مسألۀ احکام الهیه است، داخل در همان امور مهمه و امور خطیره است. ما می خواهیم بواسطۀ خبر واحد، وظیفۀ مردم را روشن بکنیم که آیا در عصر غیبت وظیفه اشان نماز جمعه است؟ فرضا روایت صحیحۀ معتبره، این معنی را می خواهد دلالت بکند، آیا این داخل در نبأ نیست؟ این داخل در خبر است؟ یک امر عادی معمولی است؟ یا تعیین وظیفۀ جامعۀ مردم است؟ این از اهمیت بسیار بالائی برخوردار است، حتی هیچ ربطی به ارتداد بنی المصطلق ندارد. آن، یک مسألۀ مقطعی در رابطۀ با یک گروه خاصی بوده است، اما این، بیان کنندۀ وظیفۀ همۀ مردم است. و احکام ما عموما از همین قبیل است. حرامها و حلالها، واجبها و غیر واجبها، از همین قبیل است. پس اگر از این طریق کسی بخواهد اشکال به استدلال به آیۀ نبأ کند، این اشکال غیر وارد است.

تا اینجا بحث ما در استدلال به آیۀ نبأ، تمام شد و ملاحظه فرمودید که بالاخره با اینکه بحثهای نسبتا علمی داشت، اما از نظر عملی، ما نتوانستیم چیزی از آیۀ شریفه استفاده کنیم.

اما حالا در کنار این، یک استفادۀ دیگری هم داشته باشیم که مربوط به بحث اصولی ما هم نیست. شما ملاحظه فرمودید که در این آیۀ نبأ که یک آیۀ کوتاه از آیات قرآنی است، تا حالا بحثهای متعددی در رابطۀ با آن هدفی که ما داشتیم، انجام دادیم و چند روز وقت گرفت و ملاحظه کردید که چقدر هم قابل بحث بود. البته بحثهای دیگری هم در آیه وجود دارد و چون محل بحث ما نبود، ما بحث نکردیم که آیا فاسق از نظر قرآن به چه کسی اطلاق می شود؟ آیا فسق و عدالت، امران متضادان و لا ثالث لهما است؟ یا اینکه ثالثی هم وجود دارد که لیس بعادل و لا فاسق؟ و همینطور بحثهای دیگری که در همین آیه وجود دارد که اگر انسان به عنوان تفسیر بخواهد آیه را زیر و رو کند، باید آن بحثها را هم دنبال کند.

اهمیت مطالعه و تدبّر در قرآن

بالاخره در باب حجیت خبر واحد از این آیه، چیزی استفاده نکردیم، اما این استفاده را

ص:464

کردیم که کلمات و آیات قرآن، خیلی قابل بحث است، بیش از آن مقداری که ما تصور می کنیم قابل بحث است و باید هم مورد بحث و تحقیق واقع شود. یک روایتی در مجمع البحرین - در مادۀ ثور - ظاهرا از امام صادق(علیه السلام) نقل می کند - اینطوری که از سابق در ذهن من مانده است - می فرماید: «من اراد العلم» اگر کسی دنبال علم است، دنبال تحقیق است، ولو غیر مسلمان باشد و لو نخواهد اهداف اسلامی و مسائل اسلامی را تحقیق کند، فقط روی عنوان علم تکیه دارد، «من اراد العلم فلیثوّر القرآن» قرآن را زیر و رو کند، تحقیق را در رابطۀ با قرآن قرار بدهد و این قرآن است که انسان را از نظر علمی رشد می دهد تا چه برسد به آن هدفی که خود قرآن برای خودش بیان کرده، «هُدیً لِلْمُتَّقِینَ لِتُخْرِجَ النّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ» . هدف، عبارت از هدایت است. هدف، عبارت از این است که در سایۀ قرآن، انسان از همۀ ظلمتها که از جملۀ ظلمتها، ظلمت جهل است، وارد می شود به نور علم قرآن، در قرآن این معنی وجود دارد.

پرسش:

1 - آخرین اشکالی که بر استدلال به آیۀ نبأ شده است را توضیح دهید.

2 - خلطی که در اشکال فوق واقع شده است را بیان کنید.

3 - نبأ در لغت در چه معنایی استعمال می شود؟

4 - آیا ما نحن فیه داخل در امور مهمه است؟ چرا؟

ص:465

درس یکصد و سی و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تعارض ادلۀ حجیت خبر واحد با آیات ناهیه از اتباع غیر علم

اشکالات عمومی به مطلق ادلۀ حجیت خبر واحد

اشکالاتی که به استدلال به آیۀ نبأ بالخصوص بود، را ملاحظه فرمودید. حالا اشکالاتی هست راجع به مطلق ادلۀ حجیت خبر واحد که این اشکالات، عمومی است و اختصاص به آیۀ نبأ ندارد. طبق قاعده می بایست این اشکالات بعد از همۀ ادله، مطرح شود لکن در اینجا مطرح کرده اند و در مقام جواب برآمده اند.

اشکال تعارض آیات ناهیه از اتباع غیر علم با ادلۀ حجیت خبر واحد

یک اشکال که سابق هم به آن اشاره شد این است که می گویند: ما قبول داریم که ادلۀ حجیت خبر دلالت بر حجیت خبر واحد می کند، لکن در مقابل این ادله، آیات ناهیۀ از اتباع

ص:466

غیر علم، عدم حجیت خبر را اقتضا می کند. مقتضای این ادله، حجیت است و مقتضای آیات ناهیه«لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» و امثال ذلک، عدم حجیت است و در نتیجه این دو تعارض می کنند و تساقط می کنند. بعد از تساقط رجوع می کنیم به همان ضابطۀ کلی«اصالة حرمة التعبد بالظن» و خبر واحد هم از مصادیق آن قاعده است.

لکن جواب مستوفی از این اشکال ذکر شد، بلکه جوابهای متعددی از این حرف مطرح شد و عمدۀ جوابها به این برگشت که نسبت بین ادلۀ حجیت خبر واحد و آیات ناهیه، نسبت یک دلیل وارد به دلیل مورود است و به عبارت دیگر: ادلۀ حجیت خبر واحد بر آیات ناهیه ورود دارد برای اینکه مقصود از علم در آیات ناهیه، یعنی حجت شرعیه چه این حجت شرعیه، یقین باشد یا چیز دیگری که از نظر شارع حجیت دارد. «لا تقف ما لیس لک به علم یعنی ما لیس لک به حجة شرعیه»، و ادلۀ حجیت خبر واحد می گوید: خبر عادل، حجة شرعیة.

او از اتباع غیر حجت شرعیه نهی می کند و ادلۀ حجیت خبر واحد می گوید: خبر واحد، حجة شرعیه. پس این ادله بر آیات ناهیه ورود دارد و در موارد ورود و حکومت و تخصیص و امثال ذلک پای معارضه مطرح نیست. نمی توانیم بگوییم: دلیل وارد معارض با دلیل مورود است. همان طوری که در باب حکومت هم چنین است، در باب تخصیص هم همینطور است که دلیل مخصص هیچ گونه معارضه ای با دلیل عام ندارد و داخل در خبرین متعارضین نیستند و این را مفصل بحث کردیم.

لزوم عدم حجیت خبر واحد از ادلۀ حجیت خبر واحد

اشکال دیگری که یک مقدار پیچ و خم پیدا کرده این است که می گویند: اگر ادلۀ حجیت خبر واحد بخواهد(چه آیه و روایت باشد یا هر دلیلی باشد) بخواهد خبر واحد را حجت کند، «یلزم من وجوده العدم»، برای اینکه یکی از مصادیق خبر واحد عادل، خبری است که مرحوم سید مرتضی ما را به آن خبر اخبار کرده که مخبر به آن، اجماع بر عدم حجیت خبر واحد است. اگر ادلۀ حجیت خبر واحد بخواهد خبر واحد را حجت کند، یکی از مصادیق خبر واحد، خبر سید مرتضی است، پس خبر سید مرتضی هم حجت است. آن وقت مخبربه ایشان چیست؟ اجماع بر عدم حجیت خبر واحد. پس از حجیت خبر واحد و شمولش نسبت به خبر سید مرتضی، لازم می آید عدم حجیت، برای اینکه سید مرتضی چنین مطلبی را اخبار کرده و مخبر به او، اجماع بر عدم حجیت خبر واحد است.

ص:467

از این اشکال جوابهایی داده شده. یک جوابش آن بود که در بحث اجماع منقول به خبر واحد صحبت شد، که ادلۀ حجیت خبر واحد اخبار عن حس را شامل می شود و حجت قرار می دهد. و اگر کسی نقل اجماع کند و مدعی اجماع بر هر شیئی باشد، از باب اینکه این مخبر و مدعی اجماع، قول معصوم را عن حدس بدست آورده مگر روی مبنای اجماع دخولی و اجماع تشرفی که خیلی موردش قلیل است و مثل مرحوم سید مرتضی هم این را نمی گوید.

پس در نتیجه اصولا ادلۀ حجیت خبر واحد، اجماع منقول به خبر واحد را شامل نمی شود، برای اینکه اجماع منقول به خبر واحد در رابطۀ با حکایت قول معصوم و استکشاف قول معصوم«عن حدس» قول معصوم را بدست آورده، یا روی قاعدۀ لطف یا حدسی که متأخرین قائلند که ما ذکر کردیم و توضیح دادیم. لذا جواب از این اشکال این است که ادلۀ حجیت خبر واحد اجماع سید مرتضی را نمی گیرد تا اینکه از حجیت، عدم حجیت لازم بیاید. اگر اجماع بر شیء دیگری را هم ادعا می کرد، از شمول ادلۀ حجیت خبر واحد، خارج بود. پای اجماع که در کار آمد، این نقل از شمول ادلۀ حجیت خبر واحد کنار می رود.

تعارض بین اجماع سید مرتضی(ره) و اجماع شیخ(ره) بر حجیت خبر واحد

جواب دومی که از این اشکال داده شده این است که می گویند: ادعای اجماع سید مرتضی معارض است با ادعای اجماع شیخ طوسی که تا حدی شاگرد مرحوم سید مرتضی(علیهما الرحمه) بوده. این شاگرد بزرگوار هم بر حجیت خبر واحد ادعای اجماع دارد و بر حجیت خبر واحد نقل اجماع کرده که ما آن روز هم اشاره کردیم. یکی از مسائل مشکل، همین است که یک استاد و شاگردی آن هم استاد به این کیفیت و شاگرد به این کیفیت، او ادعا می کند اجماع بر عدم حجیت را و این شاگرد ادعا می کند اجماع بر حجیت را. اصلا این دو تا قابل جمع و به اصطلاح ما قابل توجیه است؟ درست است که ما مثلا اجماع منقول به خبر واحد را معتبر نمی دانیم، اما در عین حال دو نفر این نحو مدعی اجماع بشوند، یکی بر عدم حجیت و یکی بر حجیت، این از آن چیزهائی است که توجیهش خیلی مشکل است و شاید هم راهی برای توجیه نباشد.

بالاخره این مجیب می گوید که در این مطلبی که سید مرتضی ادعای اجماع بر عدم کرده، شیخ طوسی هم ادعای اجماع بر وجود و ثبوت حجیت کرده و ما می گوییم: این دو با هم معارضند و بر اثر معارضه، تساقط می کنند، در نتیجه هردویشان کنار می روند. وقتی هر دو

ص:468

کنار رفتند، آن وقت ادلۀ حجیت خبر واحد، به قوّت خودش باقی می ماند، و در جای خودش محفوظ است.

لازم آمدن عدم حجیت خبر سید از خود خبر سید مرتضی

جواب دیگری که داده شده این است که کسی بگوید: ادلۀ حجیت خبر واحد اصلا خبر سید مرتضی را شامل نمی شود، نه از باب اینکه پای حدس در کار است، نه از باب اینکه مسألۀ معارضۀ با اجماع شیخ طوسی در کار است، بلکه اگر معارضه هم نبود، مشکل حدس هم وجود نداشت، یک اشکال سومی در کار بود و آن این است که اگر ادلۀ حجیت خبر واحد بخواهد شامل خبر سید مرتضی بشود، و خبر سید مرتضی را حجت کند، لازمۀ حجیت خبر سید مرتضی، عدم حجیت خود خبر سید مرتضی است.

به عبارت دیگر: ما چطوری می توانیم بر خبر سید مرتضی تکیه کنیم؟ اگر بخواهیم خبر سید مرتضی را حجت بکنیم و به استناد آن حکم کنیم به اینکه«خبر الواحد لیس بحجة» یکی از مصادیق خبر واحد، خبر خود سید مرتضی است. پس حجیت خبر سید مرتضی با شمول ادلۀ حجیت خبر واحد، مستلزم عدم حجیت خود خبر سید مرتضی است و چیزی که وجودش مستلزم عدم است«و ما یلزم من وجوده عدمه» خود این وجود محال است، پس باید بگوییم: ادلۀ حجیت اصلا خبر سید مرتضی را فی نفسه شامل نمی شود، خصوصیتی در این هست که چون«یلزم من وجوده عدمه» پس از دائرۀ شمول ادلۀ حجیت خبر واحد خارج است و در نتیجه آیۀ نبأ و سایر ادله غیر از خبر سید مرتضی را شامل می شود. در نتیجه جواب از اشکال به خروج خبر سید مرتضی است از ادلۀ حجیت خبر، برای این تالی فاسدی که مترتب و متفرع بر شمول ادلۀ حجیت خبر است. این جوابها، همه مستقل است، نباید با هم مخلوط بشود، هر کدام به تنهائی به عنوان یک جواب مستقل مطرح است.

تقدیم عمل به تمام اخبار بر عمل به خبر سید

جواب دیگری داده شده است که می گوید: امر، دائر بین دو مطلب است: ما از یک طرف ادلۀ حجیت خبر واحد را داریم، و از یک جهت، خبر سید مرتضی در رابطۀ با اجماع بر عدم حجیت خبر واحد. یکی از دو کار را می توانیم بکنیم، یا باید غیر از خبر سید مرتضی، همۀ اخبار واحد دیگر را مشمول ادلۀ حجیت خبر واحد بدانیم و تنها خبر سید مرتضی را خارج

ص:469

بکنیم، این یک راه. راه دوم عکس این مطلب است و آن این است که خبر سید مرتضی را بر عموم ادلۀ حجیت خبر واحد ابقاء کنیم و سایر اخبار آحاد و خبرهای وارد را به طور کلی از ادلۀ حجیت خبر واحد خارج کنیم، به صورت تخصیص و به صورت اخراج، راه سومی وجود ندارد. بین این دو هم نمی شود جمع کرد که هم خبر سید مرتضی حجت باشد هم سایر اخبار آحاد حجت باشد. حالا که جمع نشد یا باید سایر اخبار در تحت ادله باقی بماند و دور خبر سید مرتضی را قلم بگیریم، یا باید عکس بکنیم: خبر سید مرتضی مشمول ادلۀ حجیت خبر واحد باشد، و سایر اخبار آحاد را قلم بگیریم.

در دوران بین این دو اگر بخواهیم راه دوم را انتخاب کنیم که فقط خبر سید مرتضی یک پشتوانه ای از نظر حجیت پیدا کند، بعد به استناد آن سایر اخبار آحاد را از شمول ادلۀ حجیت خبر واحد خارج کنیم، این تالی فاسد دارد. تالی فاسدش این است که نه تنها تخصیص مستهجن لازم می آید بلکه تخصیص مستهجن هم مراتب دارد و بعضی از مراتبش دیگر در نهایت استهجان است و آن جائی است که آخرین مرحله است. فرض کنید یک عامی داشته باشیم که اینقدر این عام را تخصیص بزنیم که فقط یک فرد در تحت عموم باقی بماند، این نه تنها تخصیص اکثر مستهجن است، بلکه بالاترین و اعلی مرتبۀ استهجان در این وجود دارد که این عام تخصیص بخورد یا تخصیصات متعدد و نتیجه این بشود که فقط یک فرد در تحت عام باقی بماند. می فرماید: ما نحن فیه اینطور می شود برای اینکه شما روی این احتمال، همۀ اخبار آحاد را از تحت ادلۀ حجیت خبر واحد ولو به صورت تخصیص اخراج کردید، فقط یک خبر واحد مشمول ادلۀ حجیت خبر واحد شد و آن هم خبر سید مرتضی است. پس نمی شود این را ملتزم شد روی این استهجان شدیدی که در اینجا تحقق دارد. پس راهی ندارد که ما عکس کنیم، بگوییم: ادلۀ حجیت خبر واحد، همۀ اخبار آحاد را می گیرد و تنها خبر سید را چون تالی فاسدی ندارد به عنوان تخصیص از عموم ادلۀ حجیت خبر واحد خارج می کنیم.

پس امر دائر بین دو مطلب است: یک فرضش استهجان کامل دارد و یک فرضش غیر مستهجن است و ما ناچاریم آن غیر مستهجن را بگیریم و آن صورت را بالخصوص خارج کنیم.

عدم انحصار بین عمل به خبر سید و عمل به بقیه اخبار

مرحوم آخوند(قدس سره) در حاشیۀ مفصلی که بر رسائل مرحوم شیخ انصاری دارند و

ص:470

از حواشی بسیار دقیق و متقن و مشکل هم هست، خواسته اند از این جواب اخیر، جواب بدهند و یا به تعبیر دیگر: یک ایرادی بر این جواب اخیر در آن حاشیۀ رسائل دارد، و خلاصۀ ایراد ایشان این است که می فرماید: اینکه شما امر را دائر بین دو مطلب کردید و دو صورت تصویر کردید، همۀ اخبار آحاد را یک طرف قرار دادید و خبر سید مرتضی را طرف دیگر و گفتید: امر دائر بین این است که ما یا خبر سید مرتضی را بگیریم و همۀ اخبار دیگر را خارج کنیم و یا بالعکس، مسأله اینطور نیست بلکه یک راه دیگری وجود دارد و یک فرض سومی در کار است و آن این است که این اخبار آحادی که شما در مقابل خبر سید قرار دادید، اینها دو قسم هستند: یک قسمشان اخبار آحادی است که تحققش و وجودش بعد از خبر سید مرتضی تحقق پیدا کرده، اخبار آحاد بعد از این خبر سید مرتضی است، قسم دیگر اخبار آحاد قبل از این خبر سید مرتضی است، چون سید مرتضی در یک حد متوسط زمانی قرار گرفته، هم قبل از او اخبار آحاد وجود داشته و هم بعد از این خبرش اخبار آحاد متکثری وجود داشته است.

و اگر ما بخواهیم ادلۀ حجیت را شامل فقط خبر سید مرتضی بدانیم، لازمۀ شمولش نسبت به خبر سید مرتضی این است که آن قسم اول که عبارت از آن اخبار آحاد بعد از خبر سید مرتضی است، اتصاف به حجیت نداشته باشد، اما اخبار آحادی که قبل از این خبر سید مرتضی تحقق داشته، این خبر دیگر نسبت به آنها نمی تواند اثری داشته باشد، برای اینکه حجیت(با این توضیحی که من عرض می کنم) مثل یک عرضی می ماند که تا زمانی که معروضش تحقق پیدا نکند، این عرض عارض او نمی شود. حجیت، حکم است، حکم وضعی است. حکم وضعی، تابع موضوعش است. اول باید موضوع تحقق پیدا بکند، تا مسألۀ حجیت یا عدم حجیت بر آن موضوع، بار شود. و تا زمانی که این خبر سید مرتضی لباس وجود پیدا نکرده و هنوز عنوان خبری بر آن تطبیق پیدا نکرده نمی شود قبل از صدور و تحقق این خبر، ادلۀ حجیت خبر واحد، خبر سید مرتضی را بگیرد، چون هنوز سید مرتضی خبری نداده، هنوز موضوع خبر تحقق پیدا نکرده و معنا ندارد که عنوان حجیت عارض بر آن خبر بشود و مترتب بر آن خبر بشود.

در نتیجه تا زمانی که خبر سید مرتضی تحقق پیدا نکرده، موضوع دلیل حجیت که می خواهد خبر سید مرتضی را بگیرد و با گرفتن حجیت خبر سید مرتضی را، نتیجتا خبرهای دیگر از حجیت ساقط بشوند، این نتیجه این می شود که ادلۀ حجیت خبر سید مرتضی را

ص:471

گرفت، از این به بعد هر خبر واحدی تحقق پیدا کرد، به استناد حجیت خبر سید مرتضی می گوییم: لیس بحجة، اما آن اخباری که قبل از وجود خود سید مرتضی بوده و قبل از خبر خود سید مرتضی بوده، دیگر نمی شود که خبر سید مرتضی روی آنها اثر بگذارد و تأثیر در آن اخبار سابقه داشته باشد. لذا امر دائر نیست بین خبر سید مرتضی و همۀ اخبار آحاد بلکه امر دائر است بین خبر سید مرتضی و اخبار بعدی یک طرف، و اخبار قبل از سید مرتضی یک طرف، اینجا هیچ تخصیص مستهجنی لازم نمی آید، فرض کنید صدی پنجاه یک طرف قرار می گیرند و صدی پنجاه هم طرفی دیگر، دیگر مبنای آن جواب که تخصیص مستهجن فی الغایة تحقق پیدا می کند، آن مبنا تحقق ندارد.

آیا این فرمایش مرحوم محقق خراسانی(ره) تمام است یا اینکه بیان ایشان قابل اشکال است دقتی بفرمائید ان شاء الله برای بعد.

پرسش:

1 - اشکال تعارض آیات ناهیه از اتباع غیر علم با ادلۀ حجیت خبر واحد را با جوابش بیان کنید.

2 - اشکال لزوم عدم حجیت خبر واحد از ادلۀ حجیت خبر واحد را توضیح دهید.

3 - دلیل لازم آمدن عدم حجیت خبر سید از خود خبر سید مرتضی(ره) چیست؟

4 - کلام مرحوم آخوند(ره) در عدم انحصار بین عمل به خبر سید و عمل به بقیه اخبار را بیان کنید.

ص:472

درس یکصد و سی و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جواب مرحوم آخوند(ره) از اشکال شمول خبر سید نسبت به خود خبر سید

عرض کردیم که یک ایرادی مرحوم محقق خراسانی(قدس سره) در حاشیۀ رسائل بر این جوابی که از اشکال داده شده، ذکر کردند که این اجماعی که مرحوم سید بر عدم حجیت خبر واحد ادعا کرده اند، اگر دلیل حجیت، شامل این خبر واحد مرحوم سید مرتضی شود و این نقل را حجت قرار بدهد، تالی فاسد لازم نمی آید، تا مجبور بشویم تمام اخبار آحاد غیر از این خبر را یک طرف قرار بدهیم، و این خبر را هم یک طرف، و امر دائر بین این باشد که یا بقیۀ اخبار حجت واقع باشد و یا این خبر به تنهائی و اگر بخواهیم ملتزم بشویم به اینکه خبر به تنهائی حجت است و بقیۀ اخبار به صورت تخصیص از ادلۀ حجیت خبر واحد خارج است لازم می آید که تخصیص مستهجن به اعلی درجۀ خودش تحقق پیدا کند، و آن این است که جمیع افراد عام را از شمول عموم خارج کنید و تنها یک فرد در عام باقی بماند، این تخصیص اکثر فی غایة الاستهجان و الشناعة است.

ص:473

مرحوم آخوند فرمودند که بر فرض که ادلۀ حجیت، خبر سید مرتضی را شامل بشود، نتیجه اش این می شود که خبرهای بعد از این خبر و بعد از این نقل اجماع از دائرۀ حجیت خارج شود و الا خبرهائی که قبل از این خبر سید مرتضی بوده اند، راهی برای تخصیص و اخراج آنها وجود ندارد، پس امر دائر است بین اینکه ما یا خبر سید مرتضی و همۀ خبرهای آحاد قبل از سید مرتضی را بگیریم و بعدی ها را محکوم به عدم حجیت بکنیم و یا بالعکس و هیچ تخصیص اکثر و استهجانی در این وجود ندارد.

اجماع سید بر عدم حجیت مطلق خبر واحد

این فرمایش مرحوم آخوند در حاشیۀ رسائل به حسب ظاهر، قابل قبول نیست، برای اینکه معقد اجماع مرحوم سید و مخبر به آن، این است که«خبر الواحد بطبیعته و باطلاقه لیس بحجة». اگر ما از سید مرتضی بپرسیم که اجماعی که شما نقل می کنید، مقعد اجماع چیست و بالاخره آن خبر واحدی که شما می خواهید متصف به عدم حجیتش کنید، عبارت از چیست؟ به عبارت روشن تر: آیا سید مرتضی برخلاف مدعای خودش، استدلال به اجماع می کند؟ یعنی در یک قسمت از مدعای خودش استدلال به اجماع می کند؟ یا بر همۀ مدعای خودش استدلال به اجماع می کند؟

همۀ مدعای سید این است که اخبار آحاد برأسها لیس بحجة، حالا می خواهد قبل از سید مرتضی باشد، یا بعد از سید مرتضی باشد، قبل از نقل اجماع او باشد یا بعد از نقل اجماع او باشد یعنی اگر کسی از سید مرتضی سؤال می کرد که نظر شما و ادعای شما راجع به حجیت خبر واحد چیست؟ ایشان بطور سالبۀ کلیه جواب می داد اصلا خبر واحد اتصاف به حجیت ندارد، و این اجماعی را هم که ادعا فرموده در حقیقت به عنوان یک دلیل بر این مدعی نقل کردند. پس معلوم می شود که معقد اجماع و مخبر به ایشان، این است که خبر واحد بطور سالبۀ کلیه فاقد حجیت و فاقد اعتبار است. پس چطور ما این تبعیض و تفکیک را در رابطۀ با مخبر به و مفاد خبر سید مرتضی قائل بشویم؟

و این اختصاص به اینجا ندارد بلکه در همۀ موارد، اینطور است. اگر علامه در کتاب تذکره ادعا کرد مثلا اجماع بر وجوب نماز جمعه را، معنای این اجماع ادعائی بر وجوب نماز جمعه چیست؟ معنایش این است که از زمان علامه به بعد نماز جمعه محکوم به وجوب است؟ یا مفاد اجماع علامه این است که در اسلام مثلا در زمان حضور و غیبت نماز جمعه

ص:474

محکوم به وجوب است؟ دیگر ارتباطی به زمان علامه و قبل و بعد ندارد. وقتی که سید مرتضی هم چنین ادعائی می کند، می خواهد بگوید که در اسلام، خبر واحد بطور سالبۀ کلیه لیس بحجة، پس یعنی چه که ما بین اخبار واحد قبل از خبر سید مرتضی و اخبار واحد بعد از خبر سید مرتضی، تفکیک قائل شویم؟ مفاد، عبارت از نفی حجیت به نحو اطلاق است.

بحث ما در اشکالاتی بود که به نحو عموم بر مطلق ادلۀ حجیت خبر واحد شده است، که اگر یکی از این اشکالات وارد باشد، چون اشکال بر مطلق ادلۀ حجیت خبر واحد است، نتیجۀ ما باید دست از حجیت خبر واحد برداریم، برای اینکه اشکال به آیۀ نبأ بالخصوص نیست، اشکال به مطلق ادلۀ حجیت خبر واحد است. یک اشکال را ما ذکر کردیم، از آن اشکال چند تا جواب داده شده بود. جوابها نوعا جوابهای خوبی بود الا بعضی از جوابها.

عدم شمول ادلۀ حجیت خبر واحد نسبت به اخبار مع الواسطه

اشکال دیگری که این اشکال در رابطۀ با مسألۀ حجیت خبر واحد خیلی ثمرۀ عملیه دارد، این است که ادلۀ حجیت خبر واحد(از آیۀ نبأ و غیرها، هر چه که شما به عنوان دلیل بر حجیت اقامه کنید) اخبار مع الواسطه را نمی گیرد. اگر یک خبر واحدی بدون واسطه مطرح باشد، مثل اینکه فرض کنید ما شاگرد زراره و محمد بن مسلم بودیم، زراره آمد یک مطلبی را از قول امام صادق(علیه السلام) برای ما نقل کرد، ادلۀ حجیت خبر واحد اینجا را می گیرد، که یک کسی بدون واسطه مطلبی را از قول معصوم برای شما نقل بکند، مثل این که ما شاگرد زراره و محمد بن مسلم بودیم، و اینها هر کدام بلا واسطه مطلبی را از صادقین(علیهما السلام) برای ما نقل می کردند. ولی این یک فرضی است که الان برای ما در رابطۀ با خبر واحد وقوع ندارد، برای اینکه فاصلۀ بین ما و بین ائمۀ ما(علیهم السلام) خیلی زیاد و طولانی است لذا ادلۀ حجیت خبر واحد این اخبار مع الواسطه که مبتلی به ما هست، را شامل نمی شود.

از دو نظر باید در این اشکال خوب دقت کنیم: یکی اینکه نقش این اشکال در مسألۀ حجیت خبر واحد، خیلی زیاد است و دیگر اینکه یک جهات دقیق علمی هم همراه خودش و تقریباتش و جوابهایش وجود دارد که باید دقت بشود. این اشکال به چند تقریر، بیان شده که هم تقریر، مختلف است و هم طبعا جواب از این تقریرها مختلف خواهد بود.

یک تقریر این است که اینها از راه انصراف وارد بشوند. بگویند: ما قبول داریم که آیۀ نبأ و سایر ادلۀ حجیت خبر واحد، خبر واحد را حجت می کند، لکن اینها از اخبار مع الواسطه که

ص:475

مبتلا به ما هست در رابطۀ با ائمۀ(علیهم السلام)، انصراف دارند، همان طوری که بعضی از مطلقات انصراف به بعضی از افراد پیدا می کنند، می گویند ما مدعی هستیم که ادلۀ حجیت خبر واحد از اخبار مع الواسطه انصراف دارد. بله اگر شما شاگرد زراره بودید، مفهوم آیۀ نبأ حکم می کرد به اینکه قول زراره حجت است، اگر شاگرد محمد بن مسلم بودید، آیۀ نبأ می گفت: قول محمد بن مسلم برای شما حجت است. اما اینجائی که این همه واسطه وجود دارد، دیگر آیۀ نبأ با اینکه مفهوم هم دارد، با اینکه مفهومش هم حجیت خبر عادل است، اما از اینطور خبرهای عادل دور و دراز آیۀ نبأ و امثال آیۀ نبأ انصراف دارد. پس تقریب اول این است که از راه انصراف وارد بشوند.

عدم انصراف ادله حجیت خبر واحد از اخبار مع الواسطه

اگر از این راه وارد شدند، می شود اینطور جواب داد که انصراف، یک چیزی نیست که همین طوری انسان بتواند ادعا کند. انصراف، منشأ لازم دارد. منشأش یا کثرت وجود است یا کثرت استعمال است که تحقیق این است که کثرت وجود هم منشأ انصراف نیست، بلکه همان کثرت استعمال منشأ برای انصراف و انس ذهن به آن مستعمل فیه است که کثرت استعمال در آن تحقق پیدا کرده، لکن هر دو فرضش را اینجا می آوریم. می گوییم شما که این اشکال را کردید و به انصراف قائل شدید آیا منشأ انصراف را کثرت استعمال می دانید یا منشأ انصراف را کثرت وجود می دانید؟ هیچ کدامش نسبت به خبر بلا واسطه تحقق ندارد. شما که می خواهید بگویید: مثلا«صدّق العادل» که مفاد ادلۀ حجیت خبر واحد است، به خبر عادل بدون واسطه انصراف دارد، می گوییم: چرا انصراف دارد؟ آیا کثرت استعمال خبر عادل در خبر عادل بدون واسطه است یا کثرت وجود؟ کثرت وجود که در ناحیۀ مقابل است، الان و حتی همان زمان هم نوع خبرها با دو واسطه و سه واسطه نقل می شده، در همان زمانهای اولیه، واسطه تحقق پیدا کرد تا زمانهای بعدی تعدد واسطه بیشتر شد. پس کثرت وجود در «صدق العادل» نسبت به خبر عادل بلا واسطه نیست و کثرت استعمال هم هکذا.

آیا کلمۀ خبر عادل در خبر عادل بلا واسطه کثرت استعمال دارد بطوری که تا انسان کلمۀ خبر عادل را می شنود، روی آن انسی که به علت کثرت استعمال پیدا شده، توی ذهنش خبر عادل بلا واسطه می آید؟ پیداست که چنین چیزی نیست و شاهدش هم این است که ما این همه برای شما«صدق العادل» را مطرح کردیم، هیچ در ذهنتان نیامد که مقصود خبر عادل

ص:476

بلا واسطه است. پس انصراف درست نیست.

عدم وجود واسطه زیاد بین صاحبان کتب اربعه و ائمه معصومین(علیه السلام)

ثانیا: بر فرضی که انصراف تحقق داشته باشد، شما فکر می کنید که ما به نسبت فاصلۀ زمانی زیادی که با ائمۀ معصومین(علیهم السلام) داریم، وسائط هم زیاد است، یعنی اگر در زمان کلینی و شیخ و صدوق سه، چهار، پنج، واسطه وجود داشت، لابد دیگر زمان ما بیست یا بیست و پنج واسطه وجود دارد، ولی مسأله، اینطور نیست. مسأله این است که این کتابهای روایی ما مخصوصا کتب اربعۀ ما، این خصوصیت را دارند که نسبتشان به مؤلفشان و صدورشان از اصحاب، یک مسألۀ قطعی است، یعنی اینطور نیست که اگر ما الان بخواهیم یک مطلبی را از کتاب کافی کلینی روایت کنیم، به ما اعتراض کنند، بگویند: بین شما و کلینی چند صد سال فاصله است، وسائط بین شما و کلینی از نظر روایت کتاب کافی چه کسانی هستند؟ درست است که حالا این روش در بین علماء و مشایخ ما وجود دارد، که اینها هر کدام از استاد خودشان یک اجازۀ روایتی گرفته اند و اگر بخواهیم وسائط بین آنها و بین این کتب اربعه را بشناسیم، وسائطشان موجود است. اینهائی که مشایخ اجازه بودند و در باب روایت و نقل حدیث وارد بودند و تخصص داشتند، درست است که بین خودشان و بین همین جوامع اربعۀ معتبرۀ ما، دارای وسائط هستند کما اینکه شاید در همان کتاب عقل و جهل یا کتاب اربعین حضرت امام(قدس سره) یک وقتی من نسخۀ خطیش را ملاحظه می کردم که به خط خود ایشان بود، دیدم وقتی ایشان حدیث اول را نقل می کنند، یکی یکی مشایخ اجازۀ خودشان را به ترتیب نقل می کنند تا می رسانند به کتاب کافی و کتب اربعۀ دیگر و سایر مشایخ اجازه هم این را داشته اند خود من هم از مرحوم آقا بزرگ تهرانی صاحب الذریعة الی تصانیف الشیعه، همین اجازۀ روایتی مسلسل را دارم.

یک وقتی من تقریرات فقه مرحوم آقای بروجردی(قدس سره) را برای ایشان به نجف فرستادم، ایشان در نامه ای که برای من نوشتند، نوشتند ضمن تشکر از این که کتابها را برای من فرستادید، من به نظرم آمد که یک هدیه ای به شما بدهم و هدیه ام این اجازۀ روایتی بود که برای من فرستادند که الان هم این اجازه به خط ایشان هست و شاید آخرین اجازۀ روایتی هم که ایشان صادر کردند، همین اجازه بود چون مدت کمی بعد از این اجازه رحلت کردند. یک چنین چیزیی هست، اما این نه به این معنی است که برای این مسأله، ضرورت، وجود داشته

ص:477

باشد، یعنی فرض کنید چون من اجازۀ روایتی دارم، الان می توانم از کتاب کافی کلینی به استناد این اجازه ای که دارم، نقل کنم و روایت کنم و اگر بعضی از شما فاقد این اجازه باشید، حق نداشته باشید از کتاب کافی کلینی نقل کنید. مسأله، اینطور نیست، چون اسناد و انتساب کتاب کافی به کلینی به همین کیفیتی که در اختیار من و شما هست، یک مطلبی است که تقریبا قطعی است، لذا جایز است که هر کسی مستقیما از این کتاب نقل کند، لذا می بینید که صاحب وسائل با اینکه شاید چند قرن زمانش متأخر از این کتاب اربعه بوده، مع ذلک وقتی که در کتاب وسائل روایات را می خواهد نقل کند، می گوید: محمد بن یعقوب از چه کسی نقل کرد.

اگر یک کسی از صاحب وسائل بپرسد: شما از کجا می دانید که کلینی این معنی را نقل کرده که می گویید: محمد بن یعقوب عن علی بن ابراهیم عن ابراهیم بن هاشم، بین زمان شما و زمان کلینی که صدها سال فاصله بوده؟ شما مگر کلینی را ملاقات کرده اید که کلینی این روایات را به این صورت برای شما نقل کند؟ پس به چه مجوّزی شما می گویید: کلینی اینجوری نقل کرده، شیخ اینجوری نقل کرده، صدوق در من لا یحضر اینجوری نقل کرده است، مگر شما شاگرد این بزرگان سه گانه بوده اید؟ ایشان جواب می دهند: اولا ما هم اجازه داریم، اما آن اجازه نقشی در این نقل ندارد، چون اسناد این کتابها و انتسابش به صاحبانش یک امر کالمسلّمی است، لذا نیاز به اجازه ندارد و هر کسی که فاقد اجازه هم باشد، می تواند از این کتابها استفاده کند و حتی به استناد این کتابها اجتهاد کند و رساله بنویسد، مانعی ندارد. لذا نتیجه این می شود که وسائط بین ما و بین ائمۀ ما(علیهم السلام) تقریبا همان وسائط زمان کلینی و شیخ صدوق و امثال ذلک است. اینطور نیست که با این فاصلۀ زمانی، وسائط، زیاد شده باشد، بلکه ما حالا وسائل را که دست می گیریم کلینی در صدر روایت است، سه الی چهار تا واسطۀ دیگر در کار است، بعد منتهی به امام معصوم(علیه السلام) می شود.

نتیجتا اگر فرضا انصراف هم درست باشد، انصراف دارد از آنجائی که بیست تا سی تا واسطه دارد، اما از آنجائی که دوتا، سه تا، چهارتا، واسطه حداکثر وجود دارد، هیچ وجهی ندارد که ادلۀ حجیت خبر واحد نسبت به آنها انصراف داشته باشد و ما بحمد الله از این جهت مثل این می ماند که شاگرد کلینی و صدوق و شیخ طوسی(علیهم الرحمة) هستیم.

اختصاص انصراف به ادله لفظیه

علاوه؛ (برای تکمیل جواب از این اشکال این نکته را هم باید اضافه کرد) انصراف اصولا

ص:478

مال ادلۀ لفظیه است، باید دلیل لفظی باشد مثل«صدق العادل». اگر دلیل ما لفظی بود، پای انصراف و شبهۀ انصراف مطرح بود، لکن بعد ما می گوییم که عمدۀ دلیل ما بر حجیت خبر واحد، بنای عقلا با عدم ردع شارع است. در بنای عقلا معنی ندارد کسی ادعای انصراف کند، مگر اینکه به یک صورت دیگر در اینجا مسأله را مطرح کند، بگوید که بنای عقلا دلیل لبی است و دلیل لبی، قدر متیقن دارد، قدر متیقنش اخبار بلا واسطه است، اما اگر خبر مع الواسطه شد، ما شک داریم که بنای عقلا در اخبار مع الواسطه بر عمل به این اخبار هست یا نه، اینجا ما قبول می کنیم ولی به یک شرط، می گوییم: اگر ما شک کردیم، حق با شماست، برای اینکه ادلۀ لبیّه که می گویند: باید بر قدر متیقن اقتصار کرد، مال آنجائی است که نسبت به غیر قدر متیقن، مشکوک باشد، اما اگر ما گفتیم که در بنای عقلا بر عمل به خبر ثقه فرقی نمی کند بین اینکه واسطه باشد یا واسطه نباشد؟ کما اینکه ما می بینیم، یک مطلبی را کسی بلا واسطه برای انسان نقل بکند یا با دو سه واسطه که همه ثقه هستند، در وثاقتشان جای تردید نیست، آیا از نظر عقلا و ترتیب اثر، بین اینها فرق وجود دارد؟ اگر ما تردید کردیم، مسألۀ اقتصار بر قدر متیقن، مطرح است، اما در این رابطه با توجه به بنای عقلا، هیچ گونه تردیدی نداریم. پس این تقریب به این صورت قابل جواب است.

پرسش:

1 - جواب مرحوم آخوند(ره) از اشکال شمول خبر سید(ره) نسبت به خود خبر سید چیست؟

2 - اشکال استاد بر جواب مرحوم آخوند(ره) را بیان کنید.

3 - اشکال عدم شمول ادلۀ حجیت خبر واحد نسبت به اخبار مع الواسطه را تقریب کنید.

4 - جواب از انصراف ادله حجیت خبر واحد از اخبار مع الواسطه چیست؟

5 - اختصاص انصراف به ادله لفظیه بیانگر چیست؟

ص:479

درس یکصد و سی و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که یکی از اشکالات مهم که به مطلق ادلۀ حجیت خبر واحد شده است این است که این ادلّه، اخبار مع الواسطه را شامل نمی شود و عرض کردیم این اشکال، اشکال مهمی است و اگر این اشکال وارد باشد، تقریبا از نظر فقه، مشکلاتی به وجود می آورد.

تقریب این اشکال، به وجوهی بود: یکی از راه انصراف بود، که دیروز جوابش را ملاحظه فرمودید.

عدم شمول ادلۀ حجیت خبر واحد نسبت به اخبار مع الواسطه

در تقریب دوم این اشکال از راه دیگری وارد شده اند و آن این است که می گوید: «صدّق العادل» و به عبارت دیگر: تعبّد به حجیت خبر عادل، این نمی تواند یک شیئی باشد که ارتباطی به شارع نداشته باشد مثلا همان طوری که شما در باب استصحاب به دلیل لا تنقض، حجیت شرعیّۀ استصحاب را ثابت می کنید، آنجا می گویید: این حجیت شرعیۀ استصحاب،

ص:480

در یک محدودۀ خاصی هست و آن محدوده این است که یا باید مستصحّب، خودش حکم شرعی باشد، و یا موضوع برای یک حکم شرعی و مرتبط با یک حکم شرعی باشد، اما اگر یک مستصحبی داشته باشیم که نه خودش حکم شرعی باشد و نه موضوع برای یک اثر و حکم شرعی باشد، اینجا دیگر«لا تنقض الیقین بالشک» که به عنوان یک حجیت شرعیه، استصحاب را معتبر می کند، نمی تواند پیاده بشود، در باب«صدّق العادل» هم مسأله همینطور است. آنجائی که قول عادلی نه خودش حکم شرعی باشد و نه موضوع و مرتبط با یک حکم شرعی باشد، و لو اینکه این مخبر هم در اعلی درجۀ عدالت باشد، اما«صدّق العادل» او را شامل نمی شود.

بعد می گوید که در آنجائی که اخبار بلاواسطه باشد، مثل همان مثالی که دیروز عرض کردیم، اگر انسان شاگرد زراره یا محمد بن مسلم باشد و زراره مستقیما قول امام معصوم(علیه السلام) را نقل بکند و فرمایش امام معصوم را مورد اخبار قرار بدهد، آنجا هیچ مشکلی نیست، مخبربه خبر زراره، همان قول الامام(علیه السلام) است، مثل آنجائی که من و شما بلا واسطه، مطلب را از امام بشنویم، که امام مثلا فرمود: «صلاة الجمعة واجبة»، پس اینجا مشکلی ندارد، اما آنجائی که مسألۀ واسطه در کار است، و لو اینکه وسائط هم قلیل باشد مثلا دو یا سه واسطه در کار باشد، «صدّق العادل» در اینجا پیاده نمی شود، مثل همان مثالی که ظاهرا در کلام شیخ(علیه الرحمة) است: اگر شیخ طوسی حدیثی را از مفید(علیه الرحمة) نقل بکند، مفید هم از صدوق نقل بفرماید، صدوق هم مثلا از استاد خودش ابن ولید نقل بکند، او هم از یک راوی، نقل بکند آن هم بگوید که من این مسأله را از امام(علیه السلام) سؤال کردم، حالا یا شفاها یا مخاطبة، امام هم در جواب سؤال من اینطور مرقوم فرمودند، یا جواب شفاهی دادند، آن وقت مستشکل می گوید: ما اول با اخبار شیخ طوسی، برخورد می کنیم. مخبربه شیخ طوسی قول امام معصوم نیست بلکه مخبربه او قول مفید(علیه الرحمة) است، یعنی شیخ طوسی وقتی که می خواهد جریان را برای ما نقل کند، می گوید: «حدثنی و اخبرنی المفید قدس سره» پس مخبربه شیخ طوسی، حدیث المفید و خبر المفید است آن وقت باید بیاییم روی این خبر المفید یک دقّتی بکنیم که آیا خبر المفید خودش حکم شرعی است؟ خبر المفید که لیس بحکم شرعیّ؟ آیا موضوع برای یک اثر شرعی است؟ یک جائی است که روی خبر المفید، یک اثر شرعی بار شده و خبر المفید به عنوان موضوع برای یک اثر شرعی قرار گرفته؟ ما می بینیم که«خبر المفید لم یترتب علیه فی الشریعة اثر و لم یکن موضوعا لاثر

ص:481

شرعی» و اینطور نیست که در لسان روایات ما، یک اثر شرعی روی خبر المفید و اخبار المفید مترتب شده باشد.

آن وقت اشکال در این است که بعد از آنکه مخبربه شیخ طوسی، عبارت از خبر المفید است، «صدّق العادل»، قول و خبر شیخ طوسی را شامل نمی شود که اولین کسی است که ما با او برخورد کردیم و مثل اینکه دارد برای ما حدیث می کند. اولین شخص شیخ طوسی(علیه الرحمة) است. ایشان می فرماید: «حدثنی المفید» مخبربه آن، عبارت از خبر المفید و حدیث المفید است، این می گوید: همین جا«صدّق العادل» لنگ می شود و نمی تواند خبر شیخ طوسی را شامل بشود، برای اینکه اگر«صدّق العادل» بخواهد خبر شیخ طوسی را شامل بشود، باید مخبربهش یا خودش حکم شرعی باشد، یا موضوع و منشأ برای یک اثر شرعی باشد، و هیچ کدام از این دوتا تحقق ندارد.

عرض کردم: خصوصیت این اشکال این است که در آن اشکال قبلی که ما مسألۀ انصراف را مطرح می کردیم، می شد بپذیریم که اگر وسائط دوتا، سه تا، چهارتا باشد، مسألۀ انصراف، تحقق ندارد، اما اگر بیست واسطه تحقق پیدا کرد، آنجا زمینه ای برای ادعای انصراف تحقق پیدا می کند. اما در این اشکال حتی اگر یک واسطه هم در کار باشد، یعنی حتی اگر محمد بن مسلم از زراره نقل بکند - یک واسطه - باز این اشکال و این تقریر اینجا پیاده می شود، برای اینکه مخبربه زراره، قول محمد بن مسلم است و قول محمد بن مسلم، نه اثر شرعی و حکم شرعی است و نه موضوع برای اثر شرعی است و در لسان شریعت، شارع یک اثری بر قول محمد بن مسلم بار نکرده، مثل آثاری که بر سایر موضوعات برای احکام بار شده است.

عدم لزوم حکم شرعی بودن یا موضوع حکم شرعی بودن خبر

این اشکال به این تقریب جوابش تا حدی روشن است و خلاصۀ جوابش این است که هم در اینجا و هم در باب استصحاب همینطور است، یک آیه و روایتی نیامده که این عنوان در آن باشد که در مخبربه، در خبر عادل باید یا خودش حکم شرعی باشد، یا خودش موضوعی از موضوعاتی که اسلام و شارع روی آن اثر شرعی و حکم شرعی بار کرده باشد. یک آیه و روایتی تحت این عنوان نیامده. شما از راه دیگری این مطلب را بدست می آورید. از باب اینکه شارع بما انّه شارع و فی عالم التشریع، (شارع، هم شارع است هم خالق، دو بعد در کار شارع وجود دارد لکن آن بعدی که به ما مربوط است، این است که شارع بما هو شارع و در

ص:482

موقعیت تشریعیش) حکیم محض است و رعایت حکمت به تمام معنی را می کند و از شارع در جوّ تشریع، کار لغو صادر نمی شود، لذاست که در باب تمسک به اطلاق، شما مقدماتی را مطرح می کنید و از آن مقدمات تعبیر می کنید به مقدمات حکمت و می گویید: لازمۀ حکیم بودن شارع در جوّ تشریع این است که اگر یک«اعتق رقبة» را گفت و در مقام بیان تمام الموضوع بود، عنوان اهمال و اجمال در کار نبود و قرینه ای بر تقیید نیاورد و مثلا قدر متیقن در مقام تخاطب هم وجود نداشت، ما استفاده می کنیم که تمام الموضوع برای وجوب، عبارت از عتق الرقبة است و الا اگر این مقدمات باشد و مع ذلک تمام الموضوع، عتق الرقبة نباشد، این با حکمت منافات دارد، «و لا ینبغی ان یصدر من الشارع الحکیم فی تشریعه». در اینجا هم مسأله اینطور است. فرض بفرمایید ادله حجیت خبر واحد همان طوری که مکرر عرض کردیم در یک«صدّق العادل» پیاده و خلاصه می شود، شارع فرمود: «صدّق العادل» و شما خودتان می گویید: این وجوب تصدیق عادل در مقام تشریع، حتما باید مخبربه آن، یک چیزی باشد که ارتباط به شارع داشته باشد و الا اگر عادلی بیاید یک مطلبی را بگوید که نه خودش حکم شرعی است و نه هیچ ارتباطی با حکم شرعی دارد، این با حکمت شارع منافات دارد و«صدّق العادل» نمی تواند این معنی را بگوید. در باب استصحاب هم روی همین ملاک است. لذا ما نباید روی عبارت تکیه کنیم که«یجب ان یکون المخبربه حکما شرعیا او ذا اثر شرعی و ذا حکم شرعی» در باب استصحاب هم روی این عبارت نباید تکیه کرد، آنچه که باید روی آن تکیه کرد این است که این«صدّق العادل» باید جوری باشد که بی ارتباط به شارع در بعد تشریعش نباشد، یک چیزی نباشد که هیچ مرتبط به شارع از نظر بعد تشریعی نباشد، اگر این باشد، با حکمت شارع منافات دارد و مستلزم لغویت است«و لا ینبغی ان یصدر اللغو من الشارع الحکیم.» پس این معنی را باید رعایت کرد.

منتهی شدن اخبار مع الواسطه به قول الامام

وقتی که این معنی پیش می آید می گوییم: شما فرق بگذارید، یک وقت شیخ طوسی از شیخ مفید نقل می کند که شیخ مفید از صدوق نقل کرد که مثلا فلان عالم در فلان سال وفات کرد، اینجا هر جوری شما بخواهید مخبربه شیخ طوسی را به شارع مرتبط بکنید، ارتباطی ندارد. مخبربه شیخ طوسی اخبار المفید است، مخبر به اخبار المفید هم خبر الصدوق است، مخبربه خبر صدوق هم این است که مثلا فلان عالم در فلان سال فوت کرده که هیچ دخالتی

ص:483

در یک اثر شرعی و حکم شرعی ندارد. اینجا حرف درست است، نه تنها در اینجا درست است، بلکه آنجائی هم که بلاواسطه باشد این اشکال وارد است، یعنی اگر شما مستقیما از خود صدوق هم این معنی را می شنیدید بدون اینکه شیخ و مفید واسطۀ در این خبر باشند، باز هم«صدّق العادل» پیاده نمی شد، اما در اخبار مع الواسطه خصوصیتش این است که بالاخره مخبربه عبارت از«قال الامام الصادق(علیه السلام): صلاة الجمعة واجبة» است. اگر«صدّق العادل» قول شیخ طوسی را گرفت به لحاظ اینکه منتهای این سلسله و این نقل ها عبارت از قول امام صادق(علیه السلام) «صلاة الجمعة واجبة» است آیا شمول«صدّق العادل» نسبت به قول شیخ و خبر شیخ، یک مسأله ای است که مستلزم لغویت است؟ یک مسأله ای است که با حکمت شارع در مقام تشریع منافات دارد؟ یعنی کسی اعتراض می کند که چه ارتباطی به شارع دارد؟ این کمال ارتباط را با شارع دارد.

به عبارت روشن تر: اگر ما دید خودمان را منحصر بکنیم به مخبر به شیخ طوسی، و دیگر یک قدم هم بالاتر نرویم، مخبربهش قال المفید است، حدثنی المفید است و اخبرنی المفید است و اخبرنی المفید به تنهائی، لیس بحکم شرعی و لا ذا اثر شرعی، اما اگر اخبرنی المفید را به عنوان راه و طریق برای اخبارهائی که بالاخره منتهی به قول المعصوم(علیه السلام) و به فرمایش امام صادق(علیه السلام) می شود گرفتیم که ایشان فرمودند: «صلاة الجمعة واجبة» آیا شمول«صدّق العادل» از همان اول نسبت به این خبر شیخ به لحاظ اینکه مخبربه اولیش عبارت از خبر المفید است و خبر المفید به تنهائی هیچ نقشی ندارد و هیچ ارتباطی با حکم شرعی ندارد، شمول«صدّق العادل» نسبت به شیخ طوسی هیچ مشکلی از نظر ارتباط به شارع و از نظر حجیت شرعیه پیدا می کند؟ ظاهر این است که نه! ما اگر در حدثنی المفید بایستیم و دیگر بالاتر نرویم، معنی ندارد«صدّق العادل» قول شیخ طوسی را شامل بشود، چون مخبربه آن، همان قول المفید است، اما اگر نخواهیم آنجا بایستیم و از آنجا منتهی به یک حکم شرعی منقول از امام معصوم(علیه السلام) بشویم، ظاهرش این است که هیچ گونه لغویتی در کار نیست و مقام حکمت شارع در بعد تشریع هم کاملا رعایت شده و اینطور نیست که منافاتی با حکمت شارع در کار باشد. این هم یک تقریب.

شرط موضوع خارجی در صورت مخبربه واقع شدن

تقریب دیگر، نظیر همین تقریب است اما قالبش عوض می شود و عنوانش هم یک مقدار

ص:484

تغییر می کند. این تقریب که تقریب سوم برای اشکال است، روی این بعد تکیه می کند که ما باید این معنی را بپذیریم که در این اخبار مع الواسطه آن اولین کسی که ما با او برخورد می کنیم که عبارت از شیخ طوسی است که ایشان می فرماید: حدثنی المفید، این مخبربه شیخ طوسی، یک موضوع خارجی است و خودش، حکم شرعی نیست. این دارد یک واقعیت تکوینی را اخبار می کند، ما که نبودیم ببینیم که شیخ مفید روایت را برای شیخ طوسی نقل کرده، اگر ما بودیم و می دیدیم علم پیدا می کردیم که شیخ مفید حدّث الشیخ الطوسی، اما ما فقط با شیخ طوسی مواجه هستیم. شیخ طوسی، یک موضوع واقعی و یک موضوع خارجی را اخبار می کند، ما هم که خودمان نبودیم و این واقعیت را نشنیدیم، ما هستیم و اخبار شیخ طوسی «بانّه حدّثه المفید». این«حدّثه المفید، من الموضوعات الخارجیة». بعد می گوید: آنجائی که موضوعات خارجیه، مخبربه واقع می شود دو خصوصیت باید در آن وجود داشته باشد: یک خصوصیت اینکه دارای اثر شرعی باشد و خصوصیت دوم اینکه اثر شرعیش هم غیر از این «صدّق العادل» باشد. یک اثر شرعی مغایر با این«صدّق العادل» که خودش هم من الاثار الشرعیة است باید داشته باشد.

لزوم استحاله از بودن«صدّق العادل» اثر شرعی برای خودش

اما آن بعد اوّلش در اشکال قبلی مطرح شد که چرا موضوع خارجی باید دارای اثر شرعی باشد، اما اضافه ای که این تقریب دارد، روی همین نکته اش است که می گوید: کسی خیال نکند که اگر موضوع خارجی، مخبربه واقع شد، لازم است مخبربه، اثر شرعی داشته باشد، حالا در ذهنش بیاید که اثر شرعیش هم همین حکم مستفاد از«صدّق العادل» باشد، می گوید:

این نمی شود، - حالا چرا نمی شود عرض می کنم - می گوید: باید مثل این باشد که عادلی اخبار کند«بانّ زیدا عادل مثلا» اگر یک عادلی اخبار کرد به عدالت زید، این مطلب درست است، عدالت زید موضوع خارجی است و دارای اثر شرعی است و اثر شرعیش هم غیر از«صدّق العادل» است، برای اینکه اثر شرعی عدالت زید این است که انسان پشت سرش می تواند نماز بخواند و جزء شهود و عدلین در باب طلاق می تواند واقع بشود و شوهر در حضور او می تواند زوجۀ خودش را طلاق بدهد، و همینطور آثار زیادی که در شریعت مترتب بر عدالت شده، اما اگر بخواهد که مخبربهی که موضوع خارجی است، آن موضوع خارجی دارای اثر شرعی باشد، و اثر شرعیش هم خود همین وجوب تصدیق عادل باشد، مثل همین

ص:485

اخبار مع الواسطه وقتی که شیخ طوسی می گوید: «حدثنی المفید»، این«حدثنی المفید»، موضوع خارجی است و این موضوع خارجی، اثر شرعی ندارد جز همین«صدّق العادل».

یک اثر شرعی دیگری، غیر از مسألۀ وجوب تصدیق که مفاد همین«صدّق العادل» است، در خبر المفید تحقق ندارد.

بگویید: چه مانعی دارد که«صدّق العادل» قول شیخ طوسی را شامل بشود به لحاظ اینکه مخبربهش، موضوع برای همین وجوب تصدیق عادل است؟ مستشکل می گوید: غیر معقول است، برای اینکه وقتی که«صدّق العادل» می خواهد یک موضوع خارجی را شامل بشود، باید ناظر باشد و در رتبۀ متقدمه، شما یک اثر شرعی تصور بکنید، مثل همان جواز صلاة خلف العادل و خلف زید العادل تا این«صدّق العادل» با نگاه به آن اثر، اخبار به عدالت زید را شامل بشود. پس باید یک اثر شرعی در رتبۀ متقدمۀ بر«صدّق العادل» وجود داشته باشد، اما اگر«صدّق العادل» بخواهد مخبربهی را شامل بشود که هیچ اثری غیر از نفس این«صدّق العادل» بر آن ترتب پیدا نمی کند، مثل همین حدیث المفید و خبر المفید در آنجائی که شیخ طوسی می فرماید: «حدثنی المفید» این معنایش این است که«صدّق العادل» در رتبۀ متقدمۀ بر خود«صدّق العادل» باشد و این، یک امر مستحیل و امر غیر معقولی است و فرض این است که حدیث المفید هم هیچ اثر شرعی دیگری غیر از نفس این«صدّق العادل» ندارد.

این هم یک اشکال و تقریب است و شاید به یک معنا، دقیق تر از تقریب قبلی است.

مرحوم محقق نائینی(ره) از این تقریب جوابی ذکر کردند که دقت بفرمایید.

پرسش:

1 - تقریب دوم اشکال عدم شمول ادلۀ حجیت خبر واحد نسبت به خبری که حکم شرعی یا موضوع حکم شرعی نباشد را بیان کنید.

2 - جواب از اشکال فوق چیست؟

3 - آیا اخبار کتب اربعه دارای اثر شرعی است؟ توضیح دهید.

4 - تقریب سوم اشکال عدم شمول ادلۀ حجیت خبر واحد نسبت به اخبار مع الواسطه را بیان کنید.

ص:486

درس یکصد و سی و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تقریب سومی که برای اشکال شده بود به این برمی گشت که«صدّق العادل» در آنجائی که عادل به یک موضوع خارجی اخبار می کند و باید آن موضوع خارجی دارای یک اثر فردی باشد، اگر بخواهد اثر فردی آن، عبارت از خود این«صدّق العادل» باشد، معنایش این است که «صدّق العادل» به لحاظ خود«صدّق العادل» صادر شده باشد.

جواب مرحوم نائینی(ره) از تقریب سوم اشکال اخبار مع الواسطه

مرحوم محقق نائینی(قدس سره) یک جوابی از این اشکال داده اند که با اینکه معمولا کلمات مغلق ایشان در تبیین مراد ایشان واضح و روشن است لکن در اینجا کلامشان دو احتمال دارد: روی یک احتمال، کلامشان مورد موافقت است و روی احتمال دیگر نمی تواند جواب از اشکال باشد.

کلام ایشان این است که می فرمایند: این اشکال روی آن مبنائی که ما در باب حجیت

ص:487

امارات اختیار کرده ایم، جوابش روشن است، و بلکه اصولا غیر وارد است. مبنای ایشان در باب امارات این است که مجعول شارع را عبارت از طریقیت می داند. گاهی تعبیر به وسطیت در اثبات می کند یعنی صلاحیت دارد یک حد وسط در قیاس منطقی برای اثبات اکبر برای اصغر باشد. می فرمایند: روی مبنای ما، این تقریب و این اشکال اصلا توجه پیدا نمی کند.

چرا؟ در بیان علت، از صدر و ذیل کلامشان دو جور استفاده می شود و دو احتمال در کلام ایشان جریان پیدا می کند:

یک احتمال که در ذیل کلام بیشتر روی این تکیه دارند این است که می فرماید: اینجائی که مخبربه، عبارت از خبر المفید است، در همان مثالی که مکرر عرض شد، چه مانعی دارد که دلیل حجیت که اثبات می کند طریقیت را، بگوید که خبر الشیخ همان که با شما برخورد کرده و شما خبر را از او گرفتید، این طریقیت دارد برای اثبات مدعا و مخبربهش که عبارت از «حدثنی المفید و خبر المفید» است؟ می فرماید: چه مانعی دارد که دلیل حجیت بیاید قول شیخ را به عنوان یک طریق، آن هم طریق عام شرعی حجت بکند و معنای حجیت خبر شیخ ثابت شدن مدعای این خبر است و مدعای این خبر، همان اخبار المفید است. چه مشکلی در این رابطه وجود دارد که شارع خبر شیخ را طریق کامل شرعی قرار بدهد الی ثبوت خبر شیخ؟ همان طوری که اگر شما علم وجدانی پیدا می کردید به اخبار مفید، شارع از طریق اخبار شیخ این اخبار مفید را برای شما اثبات می کند. این چه مانعی دارد.

ذیل کلام این را می گوید و اگر این باشد، این نمی تواند حل اشکال بکند، برای اینکه فرض این است که شارع در عالم تشریع وقتی می خواهد یک موضوع خارجی را اثبات بکند، باید به لحاظ یک اثر شرعی و ترتب یک اثر فرعی اثبات کند. شارع در عالم تشریع نمی گوید: اگر عادل اخبار کرد هذا الیوم ابیض و بدون اینکه اثری بر ابیضیت این یوم در شرع بار شده باشد، شما حکم بکن«بان هذا الیوم ابیض». باید ابیضیت این یوم، موضوع و مرتبط به یک حکم شرعی باشد که شارع ما را به وسیلۀ اخبار عادل متعبد بکند«بان هذا الیوم ابیض».

اگر مسأله، این است، از مرحوم آقای نائینی(قدس سره) سؤال می شود که شارع وقتی که به واسطۀ خبر شیخ و طریقیت خبر شیخ گفت که خبر المفید ثابت، این خبر مفید ارتباطش با شرع چه ارتباطی است؟ این خبر المفید چه ارتباطی با حکم شرعی و ترتب اثر شرعی دارد؟ لابد باید ایشان بفرمایند که شارع خود خبر المفید را طریق قرار داده. پس معنای اشکال این شد که جعل الطریقیة برای خبر شیخ به لحاظ همین جعل طریقیت است چون اگر جعل

ص:488

طریقیت را ما کنار بگذاریم، یک اثر شرعی در خبر المفید مترتب نمی شود. «ماذا یترتب علی خبر المفید من الاثر؟» باید بگوییم: اثرش این است که چون خبر المفید یک مصداق از خبر عادل است، شارع لباس طریقیت فرعی به این پوشانده، پس معنایش این شد که«صدّق العادل» ی که مفادش جعل طریقیت است، شمولش نسبت به خبر شیخ به لحاظ خود همین «صدّق العادل» است، نه به لحاظ یک اثر دیگری مثل اقتدای به زید عادل یا شهادت عادل و حضورش در مسألۀ طلاق. پس ذیل کلام ایشان این معنی را دلالت دارد و این نمی تواند جواب از اشکال باشد.

اما صدر کلامشان یک مطلب دیگری را دلالت می کند، تقریبا نظیر آن چیزی که ما دیروز در جواب از تقریب دوم، ذکر کردیم که اگر مرادشان همین باشد، این یک حرف درستی است و آن این است که ایشان می فرماید: مانعی ندارد که«صدّق العادل» جعل طریقیت برای خبر شیخ بکند، با اینکه مخبربهش عبارت از یک موضوع خارجی است و آن موضوع خارجی هم خبر المفید است، مع ذلک مانعی ندارد، برای اینکه این خبر المفید، در عنوان خبر المفید، واجد نیست. خبر المفید هم مخبربهش خبر الصدوق است، خبر الصدوق هم مخبربهش خبر ابن الولید است، خبر ابن الولید هم مخبربهش خبر الصفار است، خبر الصفار مخبربهش قول امام یا نوشتۀ امام(علیه السلام) است. پس در حقیقت چون منتفی می شود، ولو به تعبیر ایشان با الف واسطه، الی قول الامام(علیه السلام) لذا هیچ مانعی ندارد که مسألۀ«صدّق العادل» ی که جعل طریقیت می کند، مخبربه خبر شیخ را به این کیفیت ثابت بکند. این جوابشان درست است.

عدم اختصاص جواب مرحوم نائینی(ره) به مبنای خودشان

لکن یک اشکالی به ایشان وارد است و آن اشکال این است که اگر ما بخواهیم اینجوری از اصل اشکال جواب بدهیم، زمانی که جواب از تقریب دوم را دادیم و جواب از تقریب سوم را هم به همین کیفیت می دهیم، اشکال به مرحوم محقق نائینی این است که شما فرمودید: روی مبنای شما این اشکال نیست، در حالی که روی مبنای دیگران هم اشکالی نیست، برای اینکه ما هم که«صدّق العادل» را به معنای جعل طریقیت نمی دانیم، و مجعول در باب امارات را طریقیت و تتمیم کشف نمی دانیم، ما هم همین حرف را می زنیم، ما هم همین بیان را داریم، ما هم می گوییم: «صدّق العادل» قول شیخ طوسی را می گیرد، مخبربهش خبر المفید است، خبر

ص:489

المفید هم موضوع خارجی است، و هیچ اثر شرعی غیر از نفس همین وجوب تصدیق ندارد، لکن چون خبر المفید انقطاع پیدا نمی کند، دنبالۀ خبر الصدوق الی خبر الصفار و الی قول الامام المعصوم(علیه السلام) است، همین مقدار که در سلسلۀ اثبات قول امام معصوم یا کتابت امام معصوم(علیه السلام) قرار بگیرد، همین کفایت می کند در ارتباط به شارع. لازم نیست که خبر المفید بعنوانه و مستقلا موضوع برای یک اثر فرعی خاص باشد، همین مقدار که در سلسلۀ اثبات یک اثر شرعی مربوط به شارع قرار می گیرد، کافی است و نه دور لازم می آید، نه لغویت همان طوری که در جواب از تقریب دوم بیان کردیم.

پس خلاصه اینطور شد که اولا: صدر و ذیل کلام محقق نائینی، دو حرف می زند. صدر کلامشان درست است، اما اشکال به صدر همین است که چرا می فرمائید: «لا یتوجه علی مختارنا فی مسألة حجیة الامارات»، روی غیر مختار شما هم عین همین جواب داده می شود، بدون اینکه فرقی بین مختار شما و مختار دیگران باشد و اگر منظور ذیل کلامشان باشد با قطع نظر از صدر، اصلا جواب صحیحی نخواهد بود.

وجوب تقدّم موضوع بر حکم

آخرین تقریب که تقریب چهارم در اصل اشکال و اخبار مع الواسطه است(این تقریبها تا حدی به هم نزدیک است، لکن شکلها و قالبهایش با هم فرق می کند) این است که مستشکل می گوید: شما به ما یاد داده اید که ارتباط بین حکم و موضوع حکم همیشه به این کیفیت است که رتبۀ موضوع، تقدم بر حکم دارد و رتبۀ حکم، متأخر از موضوع است. پس هر حکمی بخواهد ثابت شود، باید در رتبۀ متقدمه، موضوعش ثابت شده باشد و الا قبل از ثبوت الموضوع، حکم ترتب پیدا نمی کند. اینجا که می آییم در همین مثال اخبار شیخ با حدّث المفید، آنچه شما وجدانا احراز کرده اید این است که شیخ به شما خبر داده. اخبار شیخ، یک چیزی است که شما با حواس ظاهری خودتان احراز کرده اید و هیچ تردیدی ندارید. اما مخبربهش چیست؟ مخبربهش«اخبار المفید بالنسبة الی الشیخ» است. این را شما می دانید و احراز کرده اید؟ علم وجدانی دارید به اینکه مفید به شیخ یک چنین خبری داده و یک چنین حدیثی را مفید برای شیخ نقل کرده؟ یا بیشتر از این نیست که شیخ می گوید: «حدثنی المفید»، اما اگر از ما بپرسند که شما قسم می خورید که مفید به ایشان این حدیث و این خبر را داده، ما راهی برای احراز و اثبات این معنی نداریم. پس اصل این معنی که«ان المفید اخبر الشیخ و

ص:490

حدّث الشیخ» یک مطلب وجدانی و مطلب محرز بالوجدان نیست. حالا که بالوجدان ثابت نیست، یک بیّنۀ خارجی هم که نیامده شهادت بدهد که دو نفر عادل کنار اخبار شیخ ایستاده باشند و شهادت بدهند که بله ما قبول داریم که«ان المفید حدّث الشیخ» این هم که وجود ندارد، ما هستیم و مواجۀ با همین اخبار الشیخ. شیخ می گوید: «حدثنی المفید»، ما هیچ چیز دیگری نداریم، نه علم وجدانی داریم، بان المفید حدّثه، نه بینۀ خارجیه قائم شده بان المفید حدّث الشیخ، فقط همین قول الشیخ و اخبار الشیخ است.

لذا اشکال این است که این اخبار شیخ نسبت به خبر المفید باید اولا موضوع درست بکند، یعنی عنوان خبر العادل را برای ما درست بکند در حالی که نه بیّنه ای هست، نه علم وجدانی، از کجا می دانیم که ان المفید اخبره؟ من طریق اخبار شیخ. پس اخبار شیخ می خواهد خبر العادل را نسبت به قول مفید درست کند که مفید مسلّم عادل و مفید اخبر شیخی را که شاگرد شیخ مفید بوده. این اثبات اخبار المفید باید از طریق اخبار شیخ و تصدیق قول شیخ باشد. پس ما اول باید قول شیخ را ملاحظه کنیم، یک«صدّق العادل» روی قول شیخ بیاید، بعد این«صدّق العادل» یک موضوعی بنام خبر المفید درست کند، و درست کردن این موضوع هم برای این است که خودش بر این خبر المفید مترتب بشود. «صدّق العادل» با اینکه خودش حکم است و رتبۀ حکم، متأخر از موضوع است، حالا در رابطۀ با خبر الشیخ، این تأخر را دارد، اول شیخ به ما اخبار می کند بعد«صدّق العادل» اخبار شیخ را می گیرد، اما وقتی که از خبر الشیخ عبور کردیم، نوبت به خبر المفید رسید، اینجا دوتا مطلب هست: یکی موضوع که عبارت از خبر المفید است، یکی هم حکم که عبارت از وجوب تصدیق است. این خبر المفید را ما از کجا بدست بیاوریم؟ خبر المفید را باید از راه«صدّق العادل» بدست بیاوریم، یعنی از راه حکم، موضوع درست کنیم، و درست کردن موضوع هم نه برای خاطر یک اثر دیگری باشد، برای خاطر همین اثری که از راه این موضوع درست کردیم، در حالی که روی قاعده، حکم در رابطۀ با موضوع، هیچ نقشی ندارد. حکم می گوید: ما منتظریم اگر موضوع آمد، من ترتب پیدا می کنم و رتبه اش هم تأخر از موضوع دارد. باید اول، موضوع بیاید، «حتی یترتب علیه الحکم» و شما آمدید با«صدّق العادل» خبر المفید را به عنوان موضوع برای همین «صدّق العادل» درست کردید و هدف از درست کردن موضوع هم یک اثر شرعی دیگری نبود، بلکه نفس همین«صدّق العادل» ی که می خواهد ترتب بر خبر المفید پیدا کند، و این یک محال است.

ص:491

واضح و روشن است که این تقریب از آن تقریبهای سه گانه از نظر تقریب جالب تر و در قالب به ظاهر منطقی بیان شده. دو جواب از این تقریب هست: یک جواب نقضی و یک جواب حلّی.

وجود اقرار بر اقرار و بیّنه بر بیّنه در فقه

جواب نقضی این است که این مطلب در فقه، مشابه زیادی دارد، در مسألۀ اقرار، قاعدۀ «اقرار العقلاء علی انفسهم» آنجا یکی از فروعی که عنوان می کنند این است که اگر کسی بجای اینکه اقرار بکند به یک مقرّبه، مقرّبهش اقرار قبلی خودش باشد، به عبارت دیگر: اقرار به اقرار کند، نه اقرار به قتل یا جنایت یا دین و امثال ذلک، اقرار کند که من اقرار کردم به اینکه مثلا به زید مدیونم یا فلان جنایت از او صادر شده، آنجا گفته اند: همان طوری که اقرار مستقیم حجیت دارد، اقرار به اقرار هم قاعدۀ«اقرار العقلاء علی انفسهم جایز» شاملش می شود.

و همین طور در باب بیّنه، یک وقت بیّنه شهادت می دهد به اینکه مثلا این شیء مربوط به زید است، اما یک وقت شهادت می دهد به اینکه ما می دانیم که بیّنه ای شهادت داده به اینکه این شیء مال زید است که در حقیقت بیّنه علی البینه است. اینجا در کتاب قضا و شهادات، گفته اند: هیچ مانعی ندارد، بینۀ علی البینه هم یکون حجة. وقتی که نظائر اینها درست شد، این اخبار شیخ هم به خبر المفید مثل اقرار به اقرار یا بیّنه به بینه است.

بودن ادلۀ حجیت خبر واحد بنحو قضیۀ حقیقیه

جواب حلی اش این است که در باب«صدّق العادل» و امثال ذلک اینطور نیست که حکم، یک حکم شخصی باشد، بلکه حکم به نحو قضیۀ حقیقیه است. در قضایای حقیقیه ولو اینکه حکمی که مولی انشاء و صادر می کند به انشاء واحد انشاء کرده، «لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» یک حکم است، یک انشاء است، اما خارجا چطور؟ خارجا هر کسی که مستطیع شد، خودش یک حکم مستقلی دارد. وجوب حج بر زید، غیر از وجوب حج بر عمرو است، غیر از وجوب حج بر بکر است. هر کدام اینها دارای حکم مستقلی هستند، ولو اینکه یک آیه با یک انشاء و جعل، حکم به وجوب حج را برای مستطیع جعل کرده. پس در حقیقت در قضایای حقیقیه، احکام به حسب باطن، تعدد و انحلال دارند ولو اینکه از نظر

ص:492

انشاء، حکم واحد جعل شده. «صدّق العادل» هم از این قبیل است، و خلطی که در این تقریب شده، عمده همین یک نکته است که شما می گویید که«صدّق العادل» وقتی می خواهد خبر شیخ را بگیرد، «بما انه حکم یلزم ان یکون متأخرا عن الموضوع رتبة»، اینجا که تأخر هست، هیچ مشکلی در رابطۀ با خبر شیخ که اولین خبر است، وجود ندارد. حالا می آییم سراغ خبر المفید می گویید: این«صدق العادل» می خواهد موضوع درست کند، کدام موضوع را؟ خبر الشیخ را می خواهد درست کند؟ اگر«صدّق العادل» می خواست خبر شیخ را درست کند، این کان مستحیلا، اما«صدّق العادل» با شمولش نسبت به خبر الشیخ می خواهد یک فرد دیگری درست کند، که آن فرد دیگر عبارت از خبر المفید است و خبر المفید خودش یک«صدّق العادل» دیگری دارد، که آن«صدّق العادل» خبر المفید متأخر از خبر المفید است، و خبر المفید متأخر از«صدّق العادل» خبر شیخ است، این چه مشکلی دارد؟ اول باید خبر الشیخ باشد، «صدّق العادل» بگیردش، اینجا تقدم و تأخر هم کاملا محفوظ است، با گرفتن این «صدّق العادل» خبر شیخ را، یک خبر دیگری کانّ متولد می شود بنام خبر المفید، و آن خبر مفید، خودش موضوع برای«صدّق العادل» خودش است، نه اینکه موضوع برای«صدّق العادل» ی است که مربوط به خبر الشیخ است.

همان طوری که در مسألۀ وجوب حج، گفتیم: وجوب حج بر زید مستطیع هیچ گونه ارتباطی به وجوب حج بر عمرو مستطیع ندارد، با اینکه هر دویشان هم از آیۀ«لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» حکمشان مشخص شده، لکن تعدد در کار است، لذا«صدّق العادل» قول شیخ را می گیرد و از گرفتن قول شیخ، یک موضوع جدیدی بنام خبر المفید متولد می شود، و آن موضوع جدید هم خودش«صدّق العادل» دارد، نه اینکه مربوط به «صدّق العادل» مربوط به خبر الشیخ باشد، لذا هیچ مشکلی در اینجا بوجود نمی آید.

اسقاط وسائط اخبار در نظر عرف

این کلام را هم از امام بزرگوار در رابطۀ با اصل این اشکال اخبار مع الواسطه من اشاره می کنم، شما تفصیلش را خودتان در تهذیب الاصول ببینید و آن این است که امام بزرگوار می فرماید: این اخبار مع الواسطه ولو ده تا واسطه و بیست تا واسطه هم بخورد، عرف اینها را یک خبر می بیند، نه خبر مع الواسطه بطوری که روی هر واسطه ای، انگشت بگذارد، عنوان موضوع درست شود. عرف همان طوری که اگر کسی روی آن مثالی که من عرض کردم،

ص:493

شاگرد زراره باشد، و زراره مستقیما یک مطلبی را از امام باقر(علیه السلام) نقل کند، عین همان مطلب را در اینجائی که با یک واسطه، دو واسطه به شرط اینکه شرائط در وسائط وجود داشته باشد، همان نظر و همان دید را دارد.

یک شاهدی بر این مطلب ذکر می کنند که عمده، این شاهدش است که لطیف است و آن این است که ما اگر بخواهیم با این تحلیلهایی که کردیم بگوییم: مخبر به خبر الشیخ، خبر المفید است. خبر المفید، موضوع خارجی است، شما از نظر اثر شرعی روی اینها خیلی بحث کردید، لکن اولین اشکال این است که اصلا موضوع خارجی به قول عادل واحد ثابت نمی شود. موضوع خارجی، بیّنه می خواهد، حالا می خواهد خبر باشد یا غیر خبر. پس اینکه شیخ اخبار می کند«بان المفید حدّثه»، شما نباید روی این تکیه کنید که مخبربهش خبر المفید است و خبر المفید، موضوع خارجی است. اگر اینطور شد، از اول باید بساط را جمع کنیم، برای اینکه موضوعات خارجیه(کما اینکه شاید ما در ذیل بحث حجیت خبر واحد این معنی را ان شاء الله اشاره کنیم) اصلا به قول عادل واحد ثابت نمی شود، ولو هزار اثر شرعی بلا واسطه هم داشته باشد. پس از اول این اشکال وارد می شود که با خبر الشیخ نمی شود خبر المفید را ثابت کرد، «لان خبر المفید من الموضوعات الخارجیة و الموضوعات الخارجیة لا یثبت بقول عادل واحد» و به شهادت عادل واحد.

پس اگر می خواهیم از این اشکال فرار کنیم، باید این حرف را بزنیم که اینجا نباید این تعلیلها ولو به نظر عرف مطرح باشد، اصلا مخبربه شیخ، خبر المفید نیست، مخبربه شیخ برمی گردد به همان فرمایش امام معصوم(علیه السلام) و این وسائط از نظر عرف ملاحظه نمی شود. هذا تمام الکلام در دو مطلب: یکی در استدلال به آیۀ نبأ، یکی هم در جواب از اشکالاتی که به مطلق ادلۀ حجیت خبر واحد قائم شده بود و ما جواب دادیم.

پرسش:

1 - جواب مرحوم نائینی(ره) از تقریب سوم اشکال اخبار مع الواسطه را توضیح دهید.

2 - دلیل عدم اختصاص جواب مرحوم نائینی(ره) به مبنای خودشان را بیان کنید.

3 - اشکال وجوب تقدّم موضوع بر حکم را با جوابش تقریب کنید.

4 - جواب امام راحل(ره) را از اشکال اخبار مع الواسطه توضیح دهید.

ص:494

درس یکصد و سی و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استدلال به آیه نفر

کیفیت استدلال به آیه نفر برای حجیت خبر واحد

یکی از آیاتی که برای حجیت خبر واحد به آن استدلال شده است، آیۀ نفر است، که خداوند می فرماید: «وَ ما کانَ الْمُؤْمِنُونَ لِیَنْفِرُوا کَافَّةً فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ وَ لِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَیْهِمْ لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» . استدلال به این آیه با توجه به چند امر و انضمام چند امر به یکدیگر تمامیت پیدا می کند.

یک امر مهم، این است که اثبات کنیم، دلالت این آیه را بر این معنی که وقتی که متفقهین برمی گردند الی قومهم و قوم را انذار می کنند، به دنبال انذار آنها، این حذر و تحذّر بر قوم، واجب است. به عبارت دیگر: ثابت بشود که از این لعلهم یحذرون، وجوب حذر و تحذر استفاده می شود. حالا به چه طریقی«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» دلالت بر وجوب می کند؟ خود این امر،

ص:495

راههائی دارد که این راهها، همین یک بعد مسأله یعنی وجوب حذر را ثابت می کند.

راه اول برای استفادۀ وجوب حذر، آن حرفی است که مرحوم آخوند(قدس سره) راجع به استفهام و ترجی و تمنّی و امثال اینها که در قرآن واقع شده دارند که یکی از مشکلات قرآن است، برای اینکه استفهام به معنای حقیقی، ملازم با این است که مستفهم، جاهل به واقعیت مسأله است، در ترجی هم جهل وجود دارد و یا در تمنّی نیز عجز وجود دارد. در تمنی و مانند آن مسائلی هست که با ذات مقدس ربوبی نمی سازد، لذا استفهام به معنای واقعی در آنجا معقول نیست. لیت و لعلّ بمعناهما الواقعی من الترجی الحقیقی و التمنی الحقیقی دربارۀ خداوند مستحیل است.

معنای استفهام و لیت و لعل درباره خداوند تعالی

مرحوم آخوند برای حل این مشکلۀ قرآنیه، این راه را پیدا کرده اند که بگوییم: موضوع له این ادات و این کلماتی که برای این معانی وضع شده و دال بر این معانی است، حقایق این معانی نیست. همزۀ استفهام برای استفهام حقیقی وضع نشده، لیت و لعل برای تمنی و ترجی حقیقی وضع نشده است، برای اینکه اینها ملازم با جهل و ملازم با عجزند و اینها دربارۀ خداوند، مستحیل است و از طرفی هم درست نیست که بگوییم: استعمال این کلمات در قرآن در غیر معنای موضوع له تحقق پیدا کرده، پس باید بگوییم که همزۀ استفهام وضع للاستفهام الانشائی و به عبارت دیگر: لانشاء الاستفهام و بگوییم: استفهام، یک مفهومی است که همان طوری که دارای وجود حقیقی است، دارای وجود انشائی هم هست، مثل مفهوم طلب بنا بر قول مرحوم آخوند که یک طلب حقیقی داریم که در بحث طلب و اراده بحث شد و یک طلب انشائی داریم، کما اینکه یک طلب ذهنی هم داریم. طلب ذهنی عبارت از تصور مفهوم طلب است. اگر کسی معنا و مفهوم طلب را تصور کرد، با این تصور، مفهوم طلب، وجود ذهنی پیدا می کند، مثل وجود ذهنی انسان که عبارت از تصور ماهیت انسان است، در مقابل وجود خارجی که عبارت از زید و عمرو و بکر و امثال اینهاست.

وجودات ذهنیۀ انسان، آن تصوراتی است که نسبت به ماهیت و مفهوم انسان در ذهن و اذهان تحقق پیدا می کند، منتها ماهیات، مختلف هستند، بعضی از ماهیات علاوۀ بر وجود حقیقی و وجود ذهنی، وجود انشائی هم دارند، اما بعضی از ماهیات غیر از وجود حقیقی و وجود ذهنی، وجود انشائی ندارند، مثل ماهیت انسان که برای انسان، یک وجود سومی به نام

ص:496

وجود انشائی تحقق ندارد، بلکه او وجودش منحصر به همان وجود عینی و وجود ذهنی است، اما برای بعضی از ماهیات دیگر، علاوۀ بر وجود حقیقی و وجود ذهنی، یک وجود انشائی هم وجود دارد مثل ماهیت طلب که ماهیت طلب روی این حساب، «له وجودات علی ثلاثة اقسام»: یک وجود حقیقی ماهیت طلب که وجود حقیقی عبارت از آن واقعیت طلب است که قیام به نفس دارد، آن خواست حقیقی و آن(به قول مرحوم آخوند) ارادۀ حقیقیه ولو اینکه در اتحاد طلب و اراده، ما این معنی را انکار کردیم، لکن حالا جهتش فعلا مورد نظر نیست، اما طلب حقیقی عبارت از آن چیزی است که حقیقة در موطن خودش که عبارت از نفس انسان است، تحقق دارد، مثل سایر مسائلی که واقعیتشان و حقیقتشان به این است که در نفس، تحقق داشته باشند. علم همینطور است، اراده همینطور است که اینها واقعیتشان و خارجیتشان به همان قیام به نفس و تقوم به نفس است.

اما طلب ذهنی عبارت از تصور معنای طلب است، مثل اینکه من دائم کلمۀ طلب را استعمال می کنم. استعمال، فرع تصور لفظ و معنای لفظ است. من که الآن کلمۀ طلب را استعمال می کنم، این ماهیت و مفهوم طلب را در ذهن خودم تصور می کنم و لباس وجود ذهنی به این ماهیت می پوشانم، بدون اینکه الان در من، طلب حقیقی وجود داشته باشد، لکن طلب ذهنی به لحاظ استعمال و توقف استعمال بر تصور، لا محالة وجود دارد.

اما قسم سومش عبارت از انشاء طلب است. انشاء طلب مثل همین انشاء مفاهیم اعتباریه در باب معاملات فی المعنی الاعم است. وقتی که شما در نکاح، زوجیت را انشاء می کنید، در طلاق، فراق و طلاق را انشاء می کنید، انشاء طلب هم بواسطۀ هیئت افعل و امثال ذلک تحقق پیدا می کند که کسی هیئت افعل را استعمال می کند و در قالب هیئت افعل، مفهوم طلب و ماهیت طلب را، انشاء می کند. این یک وجود سومی است، نه اسمش وجود خارجی طلب است و نه اسمش وجود ذهنی طلب است بلکه اسمش وجود انشائی است.

مرحوم آخوند راجع به استفهامها و ترجی و تمنی هائی که در قرآن وجود دارد، می فرماید که وقتی که مثلا خداوند به موسی خطاب می کند و سؤال می کند: «ما تِلْکَ بِیَمِینِکَ یا مُوسی»

این معنایش این نیست که یک استفهام واقعی در اینجا تحقق دارد، استفهام واقعی ناشی از جهل و عدم اطلاع است و مستفهم در قالب استفهام می خواهد رفع جهل از خودش بکند، پس باید بگوییم که ادات استفهام وضع شده اند برای انشای استفهام، منتها انشای استفهام، دواعی متعدده دارد، در افراد و در استعمالات با داعی های مختلف استعمال می شود. مثلا

ص:497

داعی ما نوعا به استفهام انشائی، همان طلب فهم واقعی است، چون جاهل هستیم و از طریق استفهام می خواهیم مسأله را کشف کنیم. همزه استفهام را بکار می بریم و داعی ما هم بدست آوردن واقعیات و رفع جهل و ازالۀ جهل است.

اما گاهی از اوقات، دواعی دیگری وجود دارد، و شاید این معانی مختلفه ای که برای استفهام شده است از قبیل استفهام تقریری و استفهام انکاری و امثال ذلک، اینها همه مسائلی است که به دواعی برمی گردد، یعنی در استفهام انکاری، داعی، انکار آن مطلب است، در استفهام تقریری، داعی تقریر آن مطلب است، و الا در تمامی اینها ادات و کلمات استفهام در انشای استفهام و یا به تعبیر دیگر در استفهام انشائی استعمال شده. در باب لیت و لعل های فراوانی که در قرآن کریم وجود دارد، (ایشان می فرماید) برخلاف آنچه که ظواهر کتب ادبیّه و نحویّه اقتضا می کند که لیت و لعل برای ترجی حقیقی و تمنی حقیقی استعمال شده، مسأله اینطور نیست، یعنی لیت و لعل برای انشای ترجی و تمنی وضع شده است، منتها دواعی، مختلف است، کما اینکه در استعمالات خود ما هم مختلف است، گاهی تمنی و ترجی در موارد دیگری به کار می رود، مثل«یا لیت الشباب لنا یعود یوما» و امثال ذلک.

داعی انشای لیت و لعل درباره خداوند متعال

بعد می فرمایند: این کلمات دربارۀ خداوند هم در انشای این عناوین و مفاهیم، استعمال شده، منتها داعی در ما نوعا مسألۀ امید و رجاء و تمنی ملازم با جهل و عجز است که جهل و عجز دربارۀ خداوند غیر متصور است، باید آنجا بگوییم که داعی، اظهار محبوبیت این معنی است، وقتی که می فرماید: «لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» ، این«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» در انشای تمنی استعمال شده لکن داعیش این است که خداوند می خواهد بفرماید که این تحذر عقیب الانذار و این حذر قوم به دنبال انذاری که نسبت به آنها شده، یک امری است که مطلوبیت دارد، رجحان دارد، چیزی است که خداوند آن را می پسندد، مرضیّ خداوند تبارک و تعالی است. اگر «لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» را اینطور معنی کردیم، آن وقت هم با معنای لعل، مخالفتی تحقق پیدا نکرده، چون در انشای ترجی استعمال شده و هم دلالت بر مقبولیت حذر عقیب الانذار دارد.

طریقۀ استفادۀ وجوب حذر از آیۀ نفر نزد محقق خراسانی(ره)

لکن تا اینجا یک مرحلۀ مطلب، ثابت می شود و آن این است که این حذر، محبوبیت دارد،

ص:498

رجحان دارد، مورد عنایت خداوند تبارک و تعالی است، اما استدلال ما مبتنی بر این است که ما ثابت کنیم علاوۀ بر رجحان، این حذر، وجوب دارد، باید وجوب حذر را از این آیۀ شریفه، استفاده کنیم. این مقدار از کلمۀ لعل با این تعبیر استفاده شده که حذر، محبوبیت دارد، رجحان دارد، اما«لیس کل راجح بواجب». باید وجوب استفاده بشود تا در باب حجیت خبر واحد بتواند مورد استدلال قرار بگیرد. وجوبش را از کجا استفاده کنیم؟

مرحلۀ دوم برای اثبات وجوب، بعد از اثبات رجحان تحذر از طریق استعمال کلمۀ لعل، این است که گفته اند: ما از یکی از دو راه می توانیم وجوب تحذر را استفاده کنیم: یکی از راه ملازمۀ شرعیه، آن هم از طریق اجماع مرکب. اجماع مرکب به این کیفیت که گفته اند: در باب حجیت خبر واحد ما سه قول نداریم بلکه در باب حجیت خبر واحد دو قول وجود دارد: یک قول: قول آنهائی است که عمل به خبر واحد را واجب می دانند یعنی قول قائلین به حجیت خبر واحد که معتقدند عمل به خبر واحد واجب است. اگر زراره یک روایت صحیحی آورد که امام صادق(علیه السلام) فرموده: نماز جمعه واجب است، معنای حجیت خبر واحد روی قول قائلین به حجیت، این است که واجب است بر طبق این خبر واحد عمل شود، یعنی باید دنبال این روایت صحیحه، نماز جمعه حتما خوانده شود.

قول دیگر قولی نیست که بگوید: «یستحب العمل بخبر الواحد» بلکه قول سید مرتضی و امثال سید مرتضی است که اصلا عمل به خبر واحد را جایز نمی داند، یعنی اگر زراره وجوب نماز جمعه را، روایت کرد، شما بخواهید به استناد قول زراره در روز جمعه فقط نماز جمعه بخوانید، این لیس بجائز بلکه یا باید به مقتضای علم اجمالی، احتیاط کنید، یا اگر دلیل محکمی بر وجوب نماز ظهر قائم است، نماز ظهر را بخوانید، اما اگر به استناد روایت زراره که خبر واحد است و دلالت بر وجوب نماز جمعه می کند، بخواهید فقط نماز جمعه بخوانید، مرحوم سید مرتضی می گوید: این لیس بجائز، بله بخواهید احتیاط کنید، مانعی ندارد، اما اکتفاء کردن به نماز جمعه«مستندا الی روایة الزرارة التی هی خبر الواحد لیس بجائز».

پس نتیجة در مسألۀ حجیت خبر واحد، یک عدۀ زیادی که مشهورند و قائل به حجیتند، وجوب عمل به خبر واحد را ادعا می کنند و امثال سید مرتضی هم عدم جواز عمل به خبر واحد را ادعا می کند لذا در این عبارت معروفۀ از ایشان این است که عمل به خبر واحد از نظر مذهب امامیه کالعمل بالقیاس، که عمل به قیاس لیس بجائز، بله؛ اگر کسی از باب احتیاط در یک موردی عمل به قیاس کند، آن عمل به احتیاط است نه عمل به قیاس. عمل به قیاس

ص:499

معنایش این است که انسان با استناد به قیاس برخلاف علم اجمالی و امثال ذلک عمل کند، این لیس بجائز.

پس در باب حجیت خبر واحد، امر دائر بین وجوب و بین عدم جواز است، حالا این آیۀ شریفه که حذر را راجح معرفی کرده و رجحان را در عمل بر طبق انذار منذرین قرار داده است، اجماع مرکب برخلاف این مقدار است، یا عمل به خبر واحد واجب است یا غیر جائز، نه اینکه عمل به خبر واحد راجح باشد نه واجب و نه غیر جائز، چنین چیزی وجود ندارد.

پس حالا که وجود ندارد باید راجح را داخل در یکی از این دو قول کنیم، پیداست که راجح با وجوب، متناسب است نه با عدم جواز. عدم جواز مناسب با رجحان نیست. آنکه مناسبت با رجحان دارد، عبارت از وجوب است. آن وقت این را در این قالب درآوریم که اگر رجحان عمل بر طبق انذار منذرین به مقتضای آیۀ شریفه از راه کلمۀ لعل ثابت شد، ما از طریق ملازمۀ شرعیه و اجماع مرکب استفاده می کنیم که مقصود آیۀ شریفه، وجوب تحذر است، برای اینکه استحباب تحذر، یک قول سومی است در مسأله که وجود ندارد یا استحباب باید به جانب وجوب گرایش کند یا به جانب حرمت. پیداست که رجحان، گرایش به جانب وجوب دارد نه به جانب حرمت. لذا این یک ملازمۀ شرعیه ای است که از طریق این ملازمه ثابت کرده اند که«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» دلالت بر وجوب شرعی تحذر می کند. لکن هنوز این استدلال ما به آیه، ناتمام است، مطالب دیگری هم لازم است ضمیمه بشود تا استدلال تمام بشود. و الحمد لله رب العالمین.

پرسش:

1 - کیفیت استدلال به آیه نفر برای حجیت خبر واحد را توضیح دهید.

2 - از استفهام و لیت و لعل درباره خداوند تعالی چه مشکلی بوجود می آید؟

3 - داعی انشاء لیت و لعل درباره خداوند متعال چیست؟

4 - طریقۀ استفادۀ وجوب حذر از آیۀ نفر نزد محقق خراسانی(ره) چیست؟

ص:500

درس یکصد و سی و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در استدلال به آیۀ نفر بود که متوقف بر این است که اموری اثبات بشود تا این استدلال تمامیت پیدا کند. امر اول این بود که ذیل این آیۀ شریفه که می فرماید: «لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» دلالت بر وجوب حذر و حذر داشته باشد و دلالت بر وجوب حذر از راههای مختلفی، ثابت می شود. بحث در راه اول بود. راه اول برای اثبات وجوب تحذر، این بود که ما بگوییم از استعمال کلمۀ لعل استفاده می شود که این حذر، لا محاله یک محبوبیت و رجحانی دارد ولو اینکه مستقیما وجوب را استفاده نکنیم، لکن اصل مطلوبیت و محبوبیت تحذر با استعمال کلمۀ لعل استفاده می شود. و بعد از آنکه محبوبیت ثابت شد، به یکی از دو راه، وجوب را استفاده کنیم: یک راهش آن اجماع مرکبی بود که دیروز ملاحظه فرمودید.

ملازمۀ بین محبوبیت حذر و وجوب آن

راه دوم استفادۀ وجوب، یک ملازمۀ عقلیه ای است که بین رجحان حذر و وجوب حذر

ص:501

وجود دارد و این ملازمه تنها در اینجا و موارد مشابهش وجود دارد، اما در موارد دیگر، بین محبوبیت و وجوب، هیچ گونه ملازمۀ عقلیه ای تحقق ندارد. ما اینجا به لحاظ یک خصوصیت که اگر مواردی مشابه اینجا باشد به قرینۀ خاصه وجوب تحذر را استفاده می کنیم. آن ملازمۀ عقلیه این است که گفته بشود که آیا این محبوبیت تحذر در کجاست؟ در جائی که مقتضی و زمینه برای حذر وجود داشته باشد یا در جائی که مقتضی، وجود نداشته باشد؟ شقّ ثالثی وجود ندارد. آن وقت در تقریب اینطوری گفته بشود که اگر زمینه و مقتضی برای حذر، وجود نداشته باشد، اولا عنوان حذر معنی ندارد. حذر باید از چیزی باشد که یخاف منه، اما اگر در چیزی یخاف منه وجود ندارد، مثل اینکه وسط این مدرسه بدون مقدمه و مقتضی الحذر، حذر بکند، این یک امر غیر صحیحی است. باید یک خطری، یک خوفی، یک ما یخاف منهی وجود داشته باشد تا عنوان و مفهوم و ماهیت حذر به معنای لغوی و عرفی اش صدق کند. پس اگر مقتضی، وجود نداشته باشد، اولا عنوان حذر صادق نیست، و بر فرضی هم که عنوان حذر، صادق باشد، با عدم مقتضی چه محبوبیتی برای چنین تحذری وجود دارد که هیچ گونه مقتضی و زمینه ای برای حذر در کار نیست. پس لا محاله از محبوبیت تحذر باید کشف کنیم یک مقتضی وجود دارد، آن وقت اگر مقتضی وجود دارد، عقل حکم می کند که هر کجا که مقتضی تحذر وجود داشته باشد، باید تحذر تحقق پیدا کند، شبیه آن چه که در کفایه و رسائل ملاحظه فرمودید که در هر کجا احتمال عقاب در کار باشد، قاعدۀ دفع ضرر محتمل حکم می کند به لزوم دفع این عقاب محتمل.

اجمالا مبنای این حرف این است که اگر مقتضی و زمینه برای حذر وجود داشت و در نتیجه محبوبیت تحذر ثابت شد، لازمۀ محبوبیت تحذر، وجوب تحذر است، مثل هر کجائی که احتمال عقاب در کار باشد، مثل اطراف علم اجمالی و شبهات محصوره که آنجائی که شما علم اجمالی دارید به اینکه اینجا یک خمری در یکی از این دو اناء وجود دارد، اگر یک طرف را هم بخواهید مرتکب بشوید و جمع هم نکنید، روی احتمال عقوبت، عقل حکم می کند به اینکه باید اجتناب کرد و رعایت احتیاط در اطراف علم اجمالی لزوم دارد. پس این قاعدۀ عقلیه می گوید که در موارد رجحان تحذر می فهمیم که مقتضی هست و اگر مقتضی وجود داشت، به صرف رجحان، مسأله تمام نمی شود، بلکه رجحانی است که به حد وجوب و به سر حد لزوم می رسد. این یک راهی بود که برای استفادۀ وجوب حذر از«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» داشته باشیم.

ص:502

استفادۀ وجوب حذر از لولای تحضیضیه

راه دیگر این است که این آیۀ شریفه که می فرماید: «فَلَوْ لا نَفَرَ» این لولای توبیخی و تحضیضی است، از این، توبیخ استفاده می شود و توبیخ، جز در موارد وجوب، تحقق ندارد.

در ترک واجب، مظنۀ توبیخ هست، لذا تردیدی نیست که از«فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ»

وجوب نفر برای طائفه ای از هر فرقه ثابت می شود و لو اینکه به صیغه امر هم نیست، لکن از این تعبیر، وجوب نفر استفاده می شود. وجوب نفر که استفاده شد، آن غایاتی که برای این نفر، ذکر شده نیز واجب می شود یعنی«لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ» که لام غایت است نه - لام - امر غایب، «وَ لِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ» به لحاظ اینکه این تفقه و انذار بعد التفقه با لام غایت، غایت برای نفر واجب قرار داده شده، ما استفاده می کنیم که این تفقه بعد النفر و الانذار بعد التفقه، وجوب دارد، برای اینکه غایت برای نفر واجب است. اینها که وجوب پیدا کرد، انذار که بر منذر و منذرین واجب شد، از این که دنبال انذار می فرماید: «لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» استفاده می کنیم که اگر انذار، وجوب پیدا کرد، این حذری هم که غایت انذار و نتیجۀ انذار و ثمرۀ انذار است نیز وجوب پیدا می کند، به لحاظ اینکه این هم غایت انذار است که انذار، غایت نفر است، و وجوب نفر هم از طریق استعمال کلمۀ لولای توبیخی استفاده می شود. پس این آیه دلالت بر وجوب نفر دارد بعد هم تفقه عقیب نفر و انذار و وجوب انذار، بعد هم«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» این ثمره ای است که مترتب بر این انذار واجب است و حیث اینکه غایت الواجب باید واجب باشد، پس حکم می کنیم به اینکه این حذر هم وجوب دارد.

یا به تقریب دیگر: نه از راه غایت بودن و عنوان غایة الواجب، واجبة، بلکه از راه اینکه اگر یک چیزی را به عنوان ثمرۀ یک شیء واجبی قرار دادند، اگر آن شیء فی نفسه، واجب نباشد، یلزم اللغویة. نماز با این عظمت و با این تأکیدات و اوامر متعدده ای که در کتاب و سنت دارد، وقتی می گویند: این نماز، معراج مؤمن است، پس می فهمیم که معراج به این کیفیت، وجوب دارد و الا صرف این نیست که این همه نماز متعلق امر واقع بشود در الفاظ و آیات مختلفه، اما در عین حال، معراج المؤمن چیزی باشد که فقط محبوبیت و رجحان داشته باشد، اما لزومی برای تحقق این عنوان یا عناوین دیگری که مترتب بر نماز است در کار نباشد. پس اگر ما آثار و غایات واجب را واجب ندانیم و خود واجب را واجب بدانیم و اثرش را غیر واجب، این مستلزم لغویت است. نماز ما را به این اهداف می رساند. اگر این اهداف، وجوب و لزوم

ص:503

نداشته باشد، معنی ندارد که نمازی که ما را به این اهداف می رساند، اتصاف به وجوب و لزوم پیدا کند.

کیفیت استفاده اطلاق وجوب حذر به دنبال انذار

تا اینجا ما فقط یک پایۀ این استدلال را محکم کردیم و این یک پایه کافی نیست. ثابت کردیم که این آیه«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» عبارت اخرای از وجوب تحذر است و وجوب از آن استفاده می شود به یکی از این راههای ثلاثه ای که ذکر شد لکن این به تنهائی دلالت بر حجیت قول منذر و خبر منذر نمی کند، باید یک مطلب دیگر هم ضمیمه کنیم، بلکه دو مطلب (عمده اش یک مطلب است) و آن این است که بگوییم: این وجوب حذر که به عنوان یک وظیفۀ شرعی مستفاد از این آیه، عقیب انذار منذر است، اطلاق دارد. این وجوب تحذر، اطلاق دارد یعنی آیه می گوید که«وَ لِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَیْهِمْ لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» وجوب حذر را عقیب مطلق انذار می فرماید اعم از اینکه از انذار منذر برای این قوم و مردم، علم حاصل بشود یا علم حاصل نشود، حکم می کند به وجوب تحذر عقیب الانذار و کان نمی فرماید که«لعلهم یحذرون اذا حصل لهم من قول المنذرین العلم» این خصوصیت در آیه نیست. از عدم تقیّد به این قید، اطلاق را استفاده کنیم آن هم با شرائط خودش، بگوییم: آیه در مقام بیان است، سایر مقدمات حکمت هم وجود دارد لذا از آن استفاده می شود که وجوب تحذر عقیب الانذار ثابت است«سواء کان قول المنذر مفیدا للعلم و الحذر واقعا فی ظرف العلم ام لم یکن قول المنذر مفیدا للعلم، بل تحقق مجرد الانذار الخالی عن افادة العلم».

بگوییم: آیۀ شریفه، یک چنین اطلاقی را هم دلالت می کند.

کیفیت استفادۀ حجیت خبر واحد فی الجمله از آیۀ نفر

امر سوم(که حالا یا امر است یا نتیجۀ مسأله است) این است که وقتی ما اینها را با هم ضمیمه کردیم، اولا وجوب حذر را، و ثانیا اطلاق وجوب تحذر را، این عبارة اخرای از حجیت خبر مخبر می شود. حالا چه خصوصیتی در مخبر منذر هست، فعلا کاری به خصوصیتش نداریم، چون همان طوری که عرض کردیم: ما فعلا در مقام استدلال بر حجیت خبر واحد به نحو اجمال هستیم، اما چه خصوصیاتی در مخبر معتبر است، آیا عدالت معتبر است یا نه؟ وثاقت کفایت می کند یا نه؟ این خصوصیات را بعدا ان شاء الله بحث می کنیم. اما

ص:504

فعلا در مقابل سید مرتضی که حجیت هر خبر واحد غیر مفید للعلم را انکار می کند، می خواهیم در مقابل این سالبۀ کلیه به صورت موجبۀ جزئیه فی الجمله حجیت خبر واحد را اثبات کنیم، البته باز اشتباه نشود که مقصود ما از فی الجمله، این نیست که افادۀ علم کند، زیرا روز اول گفتیم که خبر مفید للعلم یا محفوف به قرائن علمیه، از محل نزاع در باب حجیت خبر واحد بیرون است. محل نزاع نفیا و اثباتا آنجائی است که افادۀ علم از هیچ طریقی در خبر واحد وجود نداشته باشد.

بعد بگوییم: ما از امر اول وجوب تحذر را استفاده کردیم و از امر دوم هم اطلاق وجوب تحذر را استفاده کردیم، اعم از اینکه مفید علم باشد یا نه، پس این عبارة اخرای از همان مدعای ماست. مدعای ما این است: «قول المنذر و ان لم یکن مفیدا للعلم یجب التحذر عقیبه». آیا می شود این وجوب تحذر، بدون حجیت و خالی از حجیت باشد یعنی هم قول منذر حجت نباشد و هم تحذر عقیب قول المنذر ثابت باشد؟ این امکان جمع ندارد. وجوب تحذر به نحو اطلاق عقیب انذار المنذر، عبارت اخرای از حجیت قول منذر و لزوم ترتیب اثر بر قول منذر است. لذا به این صورت(از دیروز تا به حال) استدلال به این آیه درست شد.

آیا این مراحلی که ما در این استدلال طی کردیم و حرفهائی که زده شد، درست است؟ قابل مناقشه نیست یا اینکه قابل مناقشه و بلکه مناقشاتی است و در نتیجه استدلال، استدلال ناتمامی خواهد بود؟ از همان اول به ترتیب شروع می کنیم.

ما عرض کردیم که آیه در درجۀ اول باید وجوب تحذر را دلالت کند، و دلالت بر وجوب تحذر دو مرحله دارد: یک مرحله اش از راه استعمال کلمۀ لعل، مرحلۀ محبوبیت تحذر را استفاده می کنیم، که ما هم این را قبول داریم، هیچ مناقشه ای در این مرحله نیست. اما از مرحلۀ محبوبیت که می خواهیم به مرحلۀ وجوب و لزوم تحذر برسیم، شما دو راه برای ما ذکر کردید: یکی مسألۀ اجماع مرکب بود.

لزوم برگشت اجماع مرکب به اجماع بر عدم فصل

اجماع مرکب همان طوری که مرحوم آخوند و همینطور شیخ بزرگوار انصاری در مواردی ذکر می کنند، اگر برگردد به اجماع بر عدم الفصل که مجمع علیه، عدم الفصل باشد، مثل اینکه در نماز جمعه فرض کنیم جماعتی قائل به وجوب هستند و جماعتی فرضا قائل به حرمت هستند. کسی بگوید: اینجا اجماع وجود دارد، باید ببینیم چه اجماعی. اگر مجمع

ص:505

علیه، این باشد که نماز جمعه خالی از این دو حکم نیست، یا وجوب است یا حرمت، اینجا اگر کسی بخواهد احداث قول ثالث کند و در نماز جمعه قائل به استحباب بشود، می گوییم:

این استحباب بر خلاف اجماع است و این به واسطۀ خرق اجماع از ارزش ساقط است، برای اینکه ما اجماع داریم بر اینکه نماز جمعه«اما ان یکون حکمها الوجوب و اما ان یکون حکمها الحرمة» و در حقیقت اجماع داریم بر اینکه شق سوم وجود ندارد. اگر اجماع بر عدم قول به فصل، در کار باشد، حجیت دارد، اما اگر در یک مسأله ای دیدیم که اصحاب و فقهای ما دو قول دارند: یک عده قائل به این شده اند که نماز جمعه واجب است، یک عده هم قائل به حرمت شده اند، از آنها می پرسیم که آیا قول سومی هم امکان دارد؟ می گویند: چه مانعی دارد؟ اگر قول سومی هم دلیلی داشته باشد، زمینه ای داشته باشد، مانعی از تحققش نیست.

اینجا نبودن قول سوم، دلیل بر بطلان قول سوم نیست. اینجا نمی شود به اجماع مرکب تمسک کرد و به تعبیری که اصطلاحا ذکر می کنند باید اجماع بر عدم فصل باشد، نه عدم القول بالفصل. عدم القول بالفصل، حجیتی ندارد و از چه طریقی می تواند حجت باشد؟ خیلی از مسائلی که در زمانهای قبل سه تا قول داشته، حالا چهار تا قول پیدا می کند، پنج تا قول پیدا می کند، برای اینکه اجماعی بر نفی غیر از آن اقوال قبلی وجود ندارد.

حالا در ما نحن فیه آن کسی که می خواهد استدلال کند، باید ثابت کند که اجماع بر عدم فصل وجود دارد. آنچه ما ملاحظه می کنیم، نظر سید مرتضی و بعض دیگر که از ایشان تبعیت کرده اند، از طرفی هم مشهور قائل به حجیت شده اند، عدم القول بالفصل است. اما اگر یک کسی قائل شد به استحباب عمل به خبر واحد که این آیۀ«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» بالمطابقة دلالت می کند، چه دلیلی بر خلافش وجود دارد؟ پس باید مستدل این معنی را ثابت کند که قد وقع الاجماع علی اینکه قول ثالثی در مسألۀ حجیت خبر واحد وجود ندارد. از کجا می تواند این معنی را اثبات کند؟ ما هستیم و کلمات مجهول و کلمات سید مرتضی و بعض من تبعه و راهی برای اثبات این معنی نیست.

و همینطور آن قاعدۀ عقلیه که اگر مقتضی حذر، وجود نداشته باشد، اصلا حذر صادق نیست، بلکه رجحان هم ندارد. این تکه اش که برای تأیید است و ما هم قبول می کنیم، اما آن طرفش: اگر مقتضی حذر، وجود داشته باشد، حذر به صرف رجحان، اکتفاء نمی کند، عقل حکم می کند به اینکه علاوۀ بر رجحان، لزوم، در کار است. جواب این را بعد باید ذکر کنیم که اصولا معنای این حذر در آیۀ شریفه چیست؟ آیا«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» این حذر یعنی اجتناب

ص:506

عملی، مثل حذری که ما از محرمات و مشتبهات داریم که عملا از محرمات و مشتبهات اجتناب می کنیم؟ آیا این حذر، یک عنوان عملی است یا اینکه یک عنوان قلبی است؟ «لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» مثل همان«لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشی» در داستان فرعون و موسی است که آن«یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشی» یک امر قلبی است، یک امر نفسانی است، نه اینکه یک امر عملی باشد. تحقیق این را شاید در بحث های بعد ان شاء الله عرض کنیم.

عدم ملازمه بین رجحان حذر و وجوب آن

اولا: خود این محل بحث است که این«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» معنایش چیست؟ حالا فرض کنیم که حذر، همان حذر عملی است که مبنای استدلال مستدل هم بر همین است که حذر همان حذر خارجی و اجتناب از چیزهائی است که مثلا حرام است یا امثال اینها، اگر ما حذر را حذر عملی گرفتیم، آن وقت حساب کنیم، ببینیم اینکه می گوید: اگر مقتضی حذر وجود داشته باشد، معنای مقتضی حذر چیست؟ آیا معنای مقتضی حذر، احتمال عقاب است؟ ما هم قبول می کنیم، لکن اثباتش مشکل است، اگر احتمال عقاب است ما قبول داریم، هر کجا احتمال عقاب در کار آمد، عقل حکم می کند به اینکه باید اجتناب کرد و رعایت کرد و همین قاعدۀ دفع ضرر محتمل هم که یک قاعدۀ عقلی است و قدر مسلّمش هم مسألۀ عقاب است، همینجا پیاده می شود. اما اگر مقصود از مقتضی حذر، احتمال این بود که این شیء حرام باشد، در موردی که احتمال حرمت هست، اینجا رجحان تحذر هست اما وجوبش نیست.

بین رجحان تحذر و وجوب تحذر تفکیک می شود چه در شبهات حکمیه، چه در شبهات موضوعیه. شما که در شرب توتون اجرای اصالة البرائه می کنید مقتضی تحذر احتمال حرمت است، احتمال حرمت که وجود دارد، به دنبال احتمال حرمت، رجحان تحذر هم وجود دارد. اگر کسی در شبهات حکمیۀ بدویه تحذر کند، بسیار کار خوبی کرده، اما این تحذر وجوب هم دارد؟ لازم است در شبهات بدویۀ حکمیه از شرب توتون اجتناب کرد؟ نه! در شبهات موضوعیه هم همینطور است. اگر یک مایع در اینجا وجود داشته باشد و مردد بین خمر و خلّ باشد، بنابراین که در شبهات موضوعیه اصالة البرائه جریان پیدا می کند، اینجا مقتضی تحذر وجود دارد«و هو احتمال کون هذا المایع خمرا» به دنبال این احتمال، رجحان تحذر وجود دارد، احتیاط و استحباب، احتیاط استحبابی است که انسان از شبهات موضوعیه اجتناب کند، اما هیچ گونه وجوبی برای این تحذر نیست.

ص:507

بالنتیجه اینکه شما می فرمایید: هر کجا مقتضی تحذر وجود داشت و به دنبال او رجحان تحذر بود، به دنبال رجحان هم وجوب هست، نه در این شبهات ببینید مقتضی هست، رجحان تحذر هم وجود دارد، اما به دنبال رجحان تحذر، هیچ وجوبی نیست برای اینکه اصالة البرائه هم در شبهات حکمیه، هم در شبهات موضوعیه جاری است. همین امر را اگر ما جواب دادیم، دیگر استدلال از بین می رود، لکن در عین حال برای تکمیل جواب، به سائر اموری که استدلال مبتنی بر آنها بود نیز ان شاء الله اشاره می کنیم. و الحمد لله رب العالمین.

پرسش:

1 - کیفیت ملازمۀ بین محبوبیت حذر و وجوب آن را بیان کنید.

2 - طریقۀ استفادۀ وجوب حذر را از لولای تحضیضیه توضیح دهید.

3 - آیا وجوب حذر به دنبال انذار، باید مطلق باشد؟ چرا؟

4 - دلیل لزوم برگشت اجماع مرکب به اجماع بر عدم فصل را بیان کنید.

5 - علت عدم ملازمه بین رجحان حذر و وجوب آن چیست؟

ص:508

درس یکصد و سی و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

طریقۀ استفادۀ وجوب از«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ»

عرض کردیم که استدلال به آیه نفر، متوقف بر این است که از یک طریقی استفاده کنیم که این«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» دلالت بر وجوب تحذر می کند بنابر اینکه تحذر، تحذر عملی باشد. و گفتیم: این راه تمام نیست که از استعمال کلمۀ«لعل»، محبوبیت را استفاده کنیم و از راه محبوبیت، به وجوب برسیم. اما دو راه دیگر وجود داشت: یکی اینکه تردیدی نیست در اینکه این«لیتفقهوا و لینذروا» مفادشان وجوب است، نه صرف محبوبیت. «لِیَتَفَقَّهُوا» یعنی حتما باید تفقه بکنند«وَ لِیُنْذِرُوا» یعنی عقیب تفقه، حتما باید انذار تحقق پیدا کند. اگر «لیتفقهوا و لینذروا» دلالت بر وجوب تفقه و وجوب انذار کرد، از این طریق ما استفاده کنیم که مفاد«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» هم وجوب تحذر است، برای اینکه نمی شود غایة الواجب، واجب نباشد. یک ملازمۀ عقلیه بین وجوب شیء و وجوب غایت و اثر مترتب بر این شیء است و اگر شیئی را برای یک جهتی، واجب کردند، معلوم می شود که آن غایت هم وجوب دارد، و

ص:509

هیچ تردیدی نیست که این«لعلهم یحذرون» غایت انذار است و هدف این است که به دنبال انذار، تحذر حاصل بشود. پس اگر انذار، وجوب پیدا کرد، روی همان قاعده که«غایة الواجب و اثر الواجب و ثمرته لابد و ان تکون واجبة» وجوب تحذر را استفاده می کنیم.

عدم امکان تعلق خطاب به امور نفسانیه

وقتی که مسأله، به اینجا برسد، آن وقت آن مناقشه پیش می آید که حالا درست است که غایة الواجب، واجب، مخصوصا آن غایتی که در سیاق ایجاب واجب، ذکر می شود و خود مولی بعد از بیان وجوب الواجب، آن غایت را مورد تعرض قرار می دهد، لکن بعد از قبول این مطلب که مورد قبول هم هست، آن بحث پیش می آید که آیا این تحذر در آیه، یک عمل خارجی جوارحی است که می تواند متعلق وجوب قرار بگیرد و می تواند امر و نهی و تکلیف به آن متعلق بشود؟ یا اینکه یک عمل نفسانی است و امور نفسانی نمی شود مستقیما متعلق امر یا نهی قرار بگیرد زیرا امور نفسانی نیاز به یک سلسله مقدمات و مبادی و علل دارد، اگر آن مبادی و مقدماتش حاصل بشود، آن امور هم حاصل خواهد شد، اما اگر حاصل نشود، نمی شود آن امور را در نفس ایجاد کرد و حتی خود مسألۀ علم هم اینطور است. در این روایت معروفه که در روز قیامت به جاهل مقصّر خطاب می شود که چرا تو بر طبق دستورات خداوند عمل نکردی؟ او جواب می دهد که من جاهل بودم. بعد به او اعتراض نمی کنند که چرا عالم نشدی، بلکه اعتراض می کنند که چرا تعلم نکردی؟ فرق است بین العالمیة و بین التعلم. تعلم یک مطلبی است که مربوط به جوارح و اعضای انسان است. می شود به«هلاّ تعلمت؟» توبیخ کنند، اما نمی گویند که«هلاّ علمت؟»، این نمی تواند مورد توبیخ واقع بشود، برای اینکه علم، مقدمات لازم دارد، اسباب و مبادی لازم دارد.

پس اگر مقصود از«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» ، همان حذر و عمل خارجی باشد و عمل مربوط به اعضاء و جوارح باشد، می توانیم از طریق غایة الواجب، واجبة یک وجوبی برای تحذر درست کنیم، لکن به احتمال قوی حالا بفرمائید احتمال قوی هم نه، لکن یک احتمالی هست در مقابل استدلال به آیه که جلوی استدلال را می گیرد و مستدل باید بطلان این احتمال را ثابت کند و الا اگر ما استظهار هم نکنیم بلکه فقط احتمال بدهیم(همان طوری که دیروز عرض کردم) که این آیه شبیه آیۀ مربوط به موسی(علیه السلام) و فرعون باشد که خداوند به موسی دستور می دهد که برو سراغ فرعون، «لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشی» این تذکّر و خشیت از

ص:510

همین اوصاف نفسانیۀ انسان است، اینطور نیست که به مجردی که به یک کسی بگویند:

خشیت در تو پیدا بشود، پیدا بشود یا تذکر در تو تحقق پیدا کند، این در اختیار او نیست، باید یک سلسله مقدمات را طی بکند تا نتیجۀ آن مقدمات، حصول یک تذکر و حصول یک خشیت باشد و لذاست که در بحثی که در کتاب القطع تبعا للکفایة مطرح شد، که آیا علاوۀ بر موافقت عملیه در باب احکام خداوند، یک موافقت دیگری به نام موافقت التزامیه، لزوم دارد بطوری که هر تکلیفی دارای دو موافقت باشد: یک موافقت عملی و خارجی، یکی هم موافقت قلبی و موافقت التزامی که معنایش این است که نفس انسان در مقابل این حکم مولی خاضع و تسلیم باشد، آنجا ما همین مطلب را عرض کردیم که مسألۀ موافقت التزامیه، یک چیزی نیست که مثل موافقت عملیه بتواند مأمور به واقع بشود، حتی به سبب حکم عقل.

موافقت عملیه در اختیار مستقیم مکلف است، اما موافقت التزامیه، یک مبانی اعتقادی لازم دارد. باید در برابر احکام اولی آنقدر متعبد و خاضع باشد که بدون چون و چرا احکام را بپذیرد و جزو«وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَعْبُدُ اللّهَ عَلی حَرْفٍ» نباشد که برای احکام خدا، تبعیض قائل بشود که این تبعیض، معنایش عدم تسلیم در برابر احکام خداوند است.

امکان ارادۀ حذر قلبی از«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ»

اجمالا ما نباید در مقابل استدلال مستدلّ، ثابت کنیم که این حذر در این آیه، حذر قلبی و نفسی است، بلکه مستدل که مبنای استدلالش بر این است که مقصود از این تحذر، تحذر عملی است، او باید این معنی را ثابت کند، که«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» ، ظهور در این معنی دارد، در حالی که ما بعدا در دنبال بحث عرض می کنیم که شواهد فراوانی برخلاف این معنی وجود دارد، لکن ما نیاز به شاهد نداریم، این مستدل است که باید اثبات کند، اگر ما از او سؤال کردیم: ما الدلیل بر اینکه این تحذر، تحذر عملی است؟ شاید مقصود همان«لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشی» باشد که در آیۀ فرعون و موسی خداوند بیان کرده، مخصوصا کلمۀ انذار که این هم خودش یک نکته ای است.

در آیۀ نبأ که قبلا بحث کردیم، آنجا موضوع، عنوان نبأ بود و ما گفتیم: نبأ به معنای مطلق خبر است، حتی آنهائی هم که گفتند: نبأ یعنی یک خبر عظیم و خبر خیلی مهم، عرض کردیم که نه! «النبأ ای الخبر من دون فرق بین ان یکون عظیما او غیر عظیم» لذا در سوره«عمّ» هم نبأ را به عظیم توصیف می کند که این توصیف معنایش این است که عظیم بودن داخل در ماهیت نبأ

ص:511

نیست، بلکه«النبأ علی قسمین: قد یکون عظیما و قد یکون غیر عظیم» لکن اجمالا در آیۀ نبأ روی عنوان نبأ تکیه شده بود، اما در اینجا عنوان انذار مطرح است. انذار عبارت از مطلق نبأ نیست، انذار عبارت از آن نبأی است که مشتمل بر تخفیف باشد، مشتمل بر اخافه باشد، این عبارت از انذار است. لذا کلمۀ نذیر در مقابل بشیر در قرآن کریم به عنوان دو وصف رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مطرح شده. بشیر یعنی خبر مشتمل بر بشارت، نذیر یعنی خبر مخبر مشتمل بر انذار و اخافه. آن وقت چه چیزی با انذار مناسبت دارد؟ آیا اینکه زراره وجوب نماز جمعه را روایت کرد و شما می خواهید از این آیه استفاده کنید که باید به دنبال خبر زراره، نماز جمعه خوانده شود، این اسمش انذار و تحذر است؟ یا اینکه تحذر متناسب با انذار این است که یک خوف نفسانی پیدا بشود، یک حالت نگرانی نفسانی تحقق پیدا کند، و الا زراره بگوید: نماز جمعه واجب است، شما هم بروید نماز جمعه را بخوانید، خودتان هم استعمال می کنید که ما حذر کردیم عقیب الانذار؟ حالا به انذارش هم از نظر خبری، روی این تحذر کاری نداریم، اما کلمۀ حذر را شما اینجا بکار می برید؟ یا اینکه حذر عقیب الانذار و معنی الانذار هو الاخبار المشتمل علی الاخافه، که عبارت از آن جائی است که یک نگرانی نفسانی تحقق پیدا کند، و انسان، عقیب الاخافه خوف پیدا کند. اخافه مربوط به نفس است، خوف هم مربوط به نفس است، پس معلوم می شود که این«یحذرون» حداقل دلالتش بر این که مقصود از حذر، همان موافقت عملیه با قول مخبر باشد نیست و همین مطلب اصلا اساس استدلال به آیه را از بین می برد، هرچه هم که مشکلات دیگر آیه را برطرف کنیم و از اشکالات دیگر آیه صرف نظر کنیم، همین اقتضاء می کند که مسأله به این صورت نباشد که بشود به این آیه استدلال کرد.

لزوم دقت بیشتر در آیات قرآن

قبل از اینکه مطالب روز قبلی را دنبال کنم چون متأسفانه من هر وقت که در مباحث اصولیه و یا مباحث فقهیه به استدلال به یک آیه ای، برخورد می کنم می بینم متأسفانه مخصوصا در فقه، آن طوری که شأن استدلال به آیه و رعایت آیه است، درست ملاحظه نشده یا از باب اینکه یک ذهنیات قبلی برای ما در رابطۀ با مفاد آیه وجود داشته، مثل همین آیۀ نفر که از اول که طلبه شدیم، دائم به گوش ما خوانده اند که این آیۀ نفر معنایش این است که از شهر و زندگیتان دست بردارید، بیائید درس بخوانید، تفقه کنید و بعد هم بروید مسائل را در

ص:512

اختیار مردم بگذارید. البته یک تفصیلی در این آیه هست و بعضی از مفسّرین آیه را همین جور معنی کرده اند و گفته اند: معنای آیه این است که مثل زماننا هذا که درست است که همۀ مردم مکلف به احکام الله هستند، اما اینکه نمی شود که همۀ مردم دست از کار و زندگی بکشند، بیایند حوزۀ علمیه قم، مشغول تعلّم و تحصیل بشوند تا در نتیجه احکام خدا را یاد بگیرند. این وظیفۀ یک گروهی است که بیایند تحصیل کنند بعد هم برگردند به قوم و قبیله و شهر و روستای خودشان و مردم را ترویج و تبلیغ کنند. لکن این به عنوان یک قول در مفاد آیه مطرح است، و این ذهنیت ها نباید سبب بشوند که انسان از دقت در مفاد آیه و ملاحظۀ شأن نزول آیه و سایر خصوصیاتی که نیاز به دقت و تأمل دارد غافل شود.

معنای متناسب با ظاهر آیۀ نفر

از جمله چیزهائی که در این آیه وجود دارد که من در آن دورۀ قبلی تنبّه به این پیدا کردم این است که آیۀ شریفه می گوید: «فَلَوْ لا نَفَرَ» اولا هر کجا در قرآن مجید کلمۀ نفر استعمال شده، ظاهرا در رابطۀ با«نفر الی الجهاد» است، «نفر الی الجهاد و المبارزة و المقاتلة مع الکفار و المشرکین» این موارد استعمالش عبارت از یک چنین چیزی است. آن وقت می فرماید که از هر فرقه ای، یک طائفه کوچ کنند یعنی الی الجهاد، منتها این«نفر الی الجهاد» دو خاصیت بر آن مترتب است: یکی اصل مسألۀ جهاد، که مسألۀ اولی است که در رابطۀ با جهاد مطرح است، اما خاصیت دوم هم دارد که جهاد، عبارت از این است که این افرادی که در جهاد شرکت کرده اند، اینها با چشم خودشان و بالمشاهده، چیزهایی را ملاحظه می کنند مثلا آن جا می بینند که یک فرد مسلمان رزمنده چطور در مقابل صدها کافر و مشرک از خودش نیرو به خرج می دهد و در مقابل آنها قدرت دارد و علاوه، یک امدادهای غیبی که دیگر خوشبختانه این مسائل را که ما حالا داریم صحبت می کنیم، با ملاحظۀ این خصوصیاتی که در جنگ تحملی وجود داشت، با این حالاتی که انسان از رزمنده گان دیده و اکثرا شنیده و همینطور امدادهای غیبیۀ متعددی که حالا اگر بعضی هایش یا بعضی از خصوصیاتش مورد تردید باشد، لکن اجمالا هیچ محل تردید نبود. خداوند در این آیه این مطلب را به حسب ظاهر، می خواهد بفرماید که یک طایفه ای نفر الی الجهاد بکنند و در آنجا تفقه کند به عظمت اسلام، به واقعیت اسلام، به نصرتهای الهیه، به آن خصوصیاتی که رزمندگان اسلام از خودشان نشان می دهند، که در هیچ ملتی و در هیچ مذهبی بدون هیچ تعصبی، چنین حالات و چنین نیرو و شجاعت و

ص:513

قدرتی وجود ندارد. اینها بروند این حالات را مشاهده کنند، بعد که خاطرات جنگ و مشاهدات جهاد و خصوصیات غیر عادی جهاد را ملاحظه کردند وقتی که برگشتند به مدینه، تبعا این رزمندگان، اقوام مشرکی دارند، اقوام بی تفاوتی دارند، اینها را به صورت انذار برای اینها نقل کنند تا شاید یک دگرگونی نفسانی در آنها پیدا بشود، یک حالت خوف نفسانی در آنها پیدا بشود.

ظاهر آیه هم عبارت از همین است که«فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ» که این طائفه در «نفر الی الجهاد» علاوۀ بر جهاد، تفقه کنند و بعد در مراجعت به قوم غیر مسلمان خودشان، این مسائل و امور خارق العاده و این خصوصیات را نقل کنند، «لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» تا شاید در این قوم، یک حالت تحذر نفسانی پیدا بشود. این معنای ظاهر آیه است و عکس این هم معنی شده که از دو جهت، با ظاهر آیه مخالفت دارد ولو اینکه به عنوان شأن نزول از ابن عباس عکس این معنی نقل شده، اما این با ظاهر آیه نمی سازد.

تفسیر منقول از ابن عباس درباره آیۀ نفر و دلیل ضعف آن

از ابن عباس در شأن نزول این آیه اینطوری نقل شده که بعد از غزوۀ تبوک که منافقین شرکت کردند و یک عده ای هم عذرخواهی کردند و شرکت نکردند، خداوند تبارک و تعالی آنهائی که شرکت نکردند در غزوۀ تبوک را توبیخ کرد، بعد از این می فرماید که مسلمانها تصمیم گرفتند که بعد از این، هر جنگی و هر سریّه ای - سریّه عبارت از جنگهائی است که رسول خدا در آن شرکت نکرده و غزوه عبارت از جنگهائی است که رسول خدا شخصا حضور داشتند - که پیش می آید، همه شرکت کنند. بعد می فرماید: سریه ای پیش آمد، همۀ مؤمنون در این سریه شرکت کردند، رسول خدا در مدینه تنها ماند. آیۀ شریفه برای این هدف نازل شد که بعد از آنکه رسول خدا در مدینه تنهاست، یک عده ای در مدینه خدمت رسول خدا بمانند و در این مدتی که جنگ هست، اینها از فرصت استفاده کنند، تفقه بکنند، بعد از آنکه آن جنگجویان از جبهه برگشتند، اینها نتیجۀ تفقه خودشان را به صورت انذار در اختیار آنها بگذارند تا شاید حالت تحذر در آنها پیدا بشود.

این رسما از دو نظر مخالف با ظاهر آیه است: برای اینکه ظاهر آیه می گوید: «فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِیَتَفَقَّهُوا» یعنی آن طایفۀ نافره تفقه بکنند نه طایفه ای که در مدینه باقی مانده اند و نفر نسبت به آنها تحقق پیدا نکرده، این اولا.

ص:514

ثانیا: این مزد جنگجویان است که بعد از آنکه رفته اند برای جهاد در راه خدا و جان خودشان را در معرض خطر قرار دادند، حالا اینهائی که در مدینه باقی مانده اند و در غیاب آنها یک سری احکامی بر رسول خدا آمده، این احکام را اینها در اختیار آنها بگذارند تا شاید اینها تحذر پیدا بکنند؟ شاید ندارد، کسی که در جهاد شرکت کرده، اگر از جهاد برگشت، به او گفتند که یک آیه ای مشتمل بر فلان حکم آمده، این دیگر کلمۀ«لعل» ندارد. لعل متناسب با مشرکین است، لعل متناسب با فرعون است که خداوند می فرماید: «لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشی» اما در مورد جبهه با این همه خصوصیات، بگوییم: حالا که از جبهه برگشتند، شما احکام این یکی دو ماهه را برای اینها نقل کنید شاید اینها آدم بشوند. آیا درست است در مورد اینها اینجوری تعبیر کرد؟ پیداست که عدم تفقه در معنای آیه و عدم رعایت ظهور آیه، یک چنین احتمالات را به وجود می آورد و الا اگر خصوصیات را انسان رعایت کند، و تا حدی دقت کند، معنای آیه تقریبا برای ما روشن می شود. و الحمد لله رب العالمین.

پرسش:

1 - طریقۀ اخیر استفادۀ وجوب از«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» را بیان کنید.

2 - اشکال طریقۀ فوق را توضیح دهید.

3 - معنای متناسب با ظاهر آیۀ نفر چیست؟

4 - تفسیر منقول از ابن عباس در معنای آیۀ نفر را با دلیل ضعف آن بیان کنید.

ص:515

درس یکصد و چهلم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم که یکی از مقدماتی که استدلال به آیۀ نفر بر آن توقف دارد این است که وجوب حذر عقیب الانذار تحقق پیدا کند و این در صورتی می تواند دلیل بر حجیت قول منذر و خبر واحد باشد که وجوب حذر، اطلاق داشته باشد، یعنی چه قول منذر، افادۀ علم بکند و چه قول منذر افادۀ علم نکند، این وجوب حذر، ثابت است. اگر آیه بتواند این معنی را ثابت کند، مقدمۀ مهمی برای صحت استدلال به این آیه تمام می شود و الا اگر این معنی ثابت نشود و اطلاق برای آیه، محرز نباشد، ما احتمال می دهیم و قدر متیقن هم همین است که وجوب حذر در صورتی ثابت است که قول منذر، افادۀ علم کند و این دیگر نمی تواند با مسألۀ حجیت خبر واحد ارتباطی داشته باشد.

حالا آیا اطلاق در این آیه هست؟ اگر حذر را هم به معنای حذر عملی و موافقت عملیه معنی بکنیم اما این جهتش را چگونه ثابت کنیم؟ اینجاست که یکی دو نفر از بزرگان و اعلام در مقام این برآمده اند که اثبات کنند آیۀ شریفه دارای اطلاق است و از آن استفاده می شود که

ص:516

وجوب حذر علی کلا التقدیرین ثابت است، چه قول منذر، افادۀ علم بکند و چه قول منذر افاده علم نکند.

طریقۀ استفاده وجوب انذار در نظر محقق نائینی(ره)

مرحوم محقق نائینی(ره) بنابر آنچه که در فوائد الاصول شان تقریر شده در مقام این برآمده اند که قرائن آیه اطلاق را اثبات می کند. می فرماید: تردیدی در این نیست که این جمعی که در«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» مطرح است مراد از آن و مفاد آن یک جمع استغراقی است.

همان طوری که در عام و خاص ملاحظه فرمودید، گاهی جمع به نحو استیعاب و استغراق افراد است مثل«اکرم کل عالم» که لازمۀ این جمع استغراقی این است که اکرام هر عالمی، خودش یک حکم مستقلی دارد و بینشان هم ارتباط وجود ندارد یعنی اگر صد نفر عالم داشته باشیم، و عبد، نود نفر را اکرام کند و ده نفر را اکرام نکند، اینجا نسبت به آن افرادی که اکرام شده اند موافقت تکلیف، تحقق پیدا کرده است و نسبت به آنهائی که اکرام نشده اند، مخالفت تکلیف تحقق پیدا کرده است. در حقیقت در عام استغراقی برای هر فردی، یک حکم مستقلی هست، و موضوع برای حکم مستقل است و آن حکم هم مخالفت و موافقت دارد، اما در عام مجموعی، یک مخالفت و یک موافقت بیشتر تصور نمی شود چون یک موضوع برای حکم مطرح است مثل اینکه بگوید: «اکرم مجموع العلماء» که اگر مجموع، اکرام بشود، موافقت تکلیف حاصل شده است، اما اگر مجموع، اکرام نشود ولو اینکه یک فرد هم زمین بماند، مخالفت تکلیف تحقق پیدا کرده است.

مرحوم محقق نائینی می فرمایند: هیچ تردیدی نیست که این«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» به صورت عام مجموعی نیست که حذر مجموعۀ افراد مطلوب باشد، بلکه هر کدام از اینها در وجوب تحذر، استقلال دارند. اگر زید حذر کند، عمل به تکلیف شده است، عمرو حذر نکند، مخالفت تکلیف تحقق پیدا کرده است. بعد می فرماید: همان طوری که در«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ»

جمعش به نحو عام استغراقی و افرادی مطرح است، ظاهر این است که آن دو جمعی که قبلا هم ذکر شده: یکی«لیتفقهوا» و دیگر«لینذروا» آنها هم به نحو عام استغراقی مطرح است، یعنی معنای«لیتفقهوا» این نیست که مجموع، تفقه کنند بلکه معنای«یتفقهوا یعنی لیتفقه کل واحد من الطائفة». ما عرض کردیم: دو احتمال در تفسیر آیه هست که ایشان هم اشاره می کنند آیا تفقه نافرین است یا تفقه متخلفین است که دو تفسیر برای آیه مطرح است، لکن علی کلا

ص:517

التفسیرین آن تفقه واجب که غایت برای مثلا نفر است، تفقه این مجموعه نیست، بلکه تفقه کل واحد منهم است، یعنی هر کدام مستقلا به عنوان یک تکلیف خاص و تکلیف مستقل، مأمور به تفقه هستند.

به دنبال این، انذار هم همینطور است. «وَ لِیُنْذِرُوا» ولو اینکه دلالت بر وجوب می کند و به صیغۀ جمع هم آورده شده، اما این جمعش همان جمع استغراقی است، یعنی«لینذر کل واحد من المتفقهین» نه اینکه این مجموع انذار کند بطوری که غرض و هدف به انذار مجموع به عنوان یک هدف، تعلق گرفته باشد بلکه غرض و هدف به انذار کل واحد من المتفقهین تعلق گرفته است. در نتیجه در«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» وجوب حذر برای همه به نحو عام استغراقی ثابت شد، در«لینذروا» هم همینطور، آن هم به نحو عام استغراقی برای متفقهین ثابت است. نتیجه این می شود که«یجب علی کل واحد من افراد القوم التحذر عقیب انذار کل واحد من المتفقهین» ولو یک نفر، انذار کند. اگر یک نفر هم انذار کرد و وظیفۀ وجوبی انذار را عمل کرد، به دنبال این هم حذر واجب است، به دنبال این انذار هم بر آنهائی که انذار شده اند واجب است تحذر کنند، و این معنایش این است که دیگر فرقی نمی کند که قول منذر، افادۀ علم بکند یا افادۀ علم نکند.

بعد می فرماید: «و ایّ اطلاق یکون اقوی من اطلاق هذه الایة؟»، مواردی که شما به مطلقات و به اطلاق تمسک می کنید کجا اطلاقش به قوت اطلاق این آیه است؟ بلکه این آیه کاملا از نظر ثبوت اطلاق قوی است، و نتیجه اش این است که در وجوب تحذر هیچ فرقی نمی کند بین اینکه انذار افادۀ علم بکند یا انذار افادۀ علم نکند. با اینکه قلم فوائد الاصول خیلی روان و بدون ابهام است، مع ذلک خیلی مراد ایشان روشن نیست.

تمسک به اصالة العموم و اصالة الاطلاق و فرق آن

ممکن بخواهند این حرف را بزنند که اگر مثلا مولی گفت: «اکرم کل عالم» که عامش عام استغراقی است و این عام استغراقی اقتضا می کند که هر عالمی، یک وظیفۀ وجوبی اکرام خاص نسبت به او باشد، مولی هم گفته: «اکرم کل عالم» بعد عبد شک می کند که اگر یک عالمی ضمن اینکه عالم است، عادل نباشد، بلکه فاسق باشد، اگر ما تردید کردیم که زید عالم فاسق آیا وجوب اکرام دارد یا نه، اینجا تکلیف چیست؟ مائیم و فقط یک«اکرم کل عالم»، هیچ مسألۀ دیگری نیست، حالا تردید کردیم این زیدی که عالم بودنش مسلّم است، لکن فاسق است،

ص:518

نمی دانیم که آیا عالم فاسق هم وجوب اکرام دارد یا نه؟ آیا برای رفع شک در مورد زید عالم فاسق، به چه چیزی باید تمسک کنیم؟

یک احتمال این است که کسی بگوید: اینجا شما باید به عموم تمسک کنید، برای اینکه اگر زید عالم فاسق بخواهد وجوب اکرام نداشته باشد، لازمه اش این است که«اکرم کل عالم» تخصیص بخورد و در موارد شک در تخصیص، اصل، عدم تخصیص است. بنا باید بر عدم تخصیص گذاشته بشود. پس یک احتمال این است که مولائی که«اکرم کل عالم» گفته در مورد شک، ما باید به اصالة عدم التخصیص و اصالة العموم مراجعه کنیم.

اما یک احتمال دیگر این است که اینجا باید به اصالة الاطلاق تمسک کرد، برای اینکه مولی حکم را روی عنوان عالم آورده و عالم را مقیّد به عادل نکرده است پس اینجا اصالة عدم التقیید و اصالة الاطلاق مطرح است.

این دو با هم فرق می کند و ثمره دارد. کسی نگوید چه اصالة عدم التخصیص باشد چه اصالة العموم، فرقی ندارد چون اگر اصالة عدم التخصیص باشد نتیجه اش اکرام این زید عالم فاسق است، اگر اصالة الاطلاق و اصالة عدم التقیید هم باشد، نتیجه اش همین وجوب اکرام زید عالم فاسق است. درست است که نتیجه، یکی است، لکن شرائط، فرق می کند. اگر مرجع ما اصالة العموم باشد، اصالة العموم، دیگر قید و شرط ندارد. مولا لفظ دال بر عموم، لفظ کل که موضوع للعموم است را استعمال کرده است و استعمال لفظ بدون قرینۀ برخلاف هم ظهور در معنای حقیقی خودش دارد، همین مقدار. اما اگر بخواهیم از راه اصالة الاطلاق و اصالة عدم التقیید پیش بیاییم، باید مقدمات حکمت در کار باشد، و اولین مقدمۀ حکمت این است که باید مولی در مقام بیان باشد، و اگر بخواهیم استفاده کنیم که مولی در مقام بیان است، اینکه عموم«اکرم کل عالم» یک عموم استغراقی است، این شاهد بر این نیست که مولی در مقام بیان است و مقدمات حکمت در کار است، فقط همین مقدار استفاده می شود که مولی به نحو ابهام و اجمال، یک حکم عموم استغراقی دارد، اما آیا دائرۀ این حکم عمومی از نظر سعه و ضیق، شامل فاسق هم می شود یا نه؟ اگر مولی در مقام بیانش نباشد، ما نمی توانیم این معنی را استفاده کنیم.

پس با اینکه عموم«اکرم کل عالم» استغراقی است، اما اگر در زید عالم فاسق شک کردیم که وجوب اکرام دارد یا نه؟ اگر کسی بگوید: مرجع ما در اینجا اصالة العموم است، آن وقت معنایش این است که از راه عموم، ما اطلاق را استفاده کرده ایم، از شمول«اکرم کل عالم»

ص:519

نسبت به زید عالم فاسق استفاده کرده ایم که پس قید عدالت در«اکرم کل عالم» دخالت ندارد، اما اگر گفتیم: علاوۀ بر کلمۀ کل برای استفادۀ اطلاق باید از راه مقدمات حکمت مسألۀ اطلاق را ثابت کنیم، در رأس مقدمات حکمت، این است که مولی در مقام بیان باشد، و ما باید این در مقام بودن را احراز کنیم و مجرد اینکه این عام، عام استغراقی است، دلیل بر این نیست که مولی در مقام بیان هم هست، بلکه ممکن است عام، عام استغراقی باشد، اما از نظر عدالت و فسق، مولی در مقام بیان نباشد، که ما بتوانیم به اصالة الاطلاق تمسک کنیم.

عدم استفاده اطلاق وجوب قبول قول منذر از آیۀ نفر

لذا به مرحوم محقق نائینی(قدس سره) عرض می کنیم: اینکه شما سعی دارید که این جمعهائی که در آیۀ نفر است، اینها را به صورت عام استغراقی در بیاورید و واقعا هم همین است، همان طوری که«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» جمعش جمع استغراقی است و هر کدام مستقلا باید حذر کنند، «لینذروا» هم همینطور است، هر کدام از متفقهین باید مستقلا انذار کنند و وظیفۀ هر کدام جدای از وظیفۀ دیگری است، اینکه شما سعی دارید که این عام ها را استغراقی کنید و مسأله را از عام مجموعی دور قرار بدهید، این برای چه هدفی است؟ چه چیزی این را ثابت می کند؟ می خواهید بگویید حالا که عموم استغراقی شد دیگر از راه عموم، مسألۀ اطلاق را ثابت می کنیم، دیگر مقدمات حکمت در اینجا لازم نیست؟ می گوییم: خیلی خوب اگر این معنی در نظائرش مورد قبول واقع شد، اینجا هم مانعی ندارد. اما اگر بخواهید مستقلا از راه اصالة الاطلاق و اصالة عدم التقیید، مسأله را ثابت کنید، باید ثابت کنید که آیه از این جهت هم در مقام بیان است. آیه می خواهد به نحو اطلاق برای قول منذر حجیت ثابت بکند و به نحو اطلاق، وجوب تحذر را عقیب انذار ثابت کند«سواء کان قول المنذر مفیدا للعلم ام لم یکن» باید اطلاق و اینکه مولی و خداوند در مقام بیان از این جهت هم هست را اثبات کنید و شما در کلامتان این را اثبات نکردید. شما فقط فرمودید: «و ایّ اطلاق اقوی من اطلاق هذه الایة» مقصود از اقوائیت چیست؟ آیا مقصود از اقوائیت این است که از طریق عموم، این اطلاق ثابت می شود؟ اگر این مبنی درست باشد، حق با شماست، اما اگر ما نخواهیم از طریق عموم، اطلاق را ثابت کنیم، بلکه بخواهیم از راه اصالة الاطلاق خودش وارد شویم، اولین مقدمه لنگ است. ما از کجا بدست بیاوریم که این آیه در مقام بیان این جهت هم هست که«سواء افاد قول المنذر العلم ام لم یفد قول المنذر العلم؟»

ص:520

اصالة حمل المتکلم علی مقام البیان

یک راه دیگری هم را بعض الاعلام(قدس سره) ذکر فرموده اند. ایشان روی همان مبنای خودشان می فرمایند:

در هر کجا که ما شک داشته باشیم که آیا متکلم در مقام بیان هست یا در مقام بیان نیست، گویا یک اصل عقلائی وجود دارد که ما حمل کنیم بر اینکه در مقام بیان هست، که دیگر احراز کردن اینکه مولی و متکلم در مقام بیان هست، لازم نیست، همین که شک داشته باشیم و قرینه ای هم نباشد بر اینکه در مقام بیان نیست، کفایت می کند که ما حکم کنیم به اینکه متکلم در مقام بیان هست. منتها نکتۀ اضافی که در خصوص این آیه ذکر می فرمایند این است که در رابطۀ با وظیفۀ انذار، انذار، شأن منذرین است، حذر، شأن آن قوم و جمعیتی است که منذر واقع می شوند. ایشان می فرماید که در رابطۀ با انذار، مسأله چطوری است؟ مگر آیه نمی گوید: «یجب الانذار»؟ آیا این«یجب الانذار» اطلاق دارد یا قید دارد؟ قیدش چیست؟ بگوییم: ممکن است وجوب انذار در آنجائی باشد که این منذر بداند که آن منذر تحت تأثیر قرار می گیرد. اگر در یک جائی منذر شک داشت که حالا اگر انذار کند آیا آن منذر تحت تأثیر انذار این قرار می گیرد یا نه؟ آیا انذار در اینجا واجب است یا نه؟ ایشان می فرماید: هیچ تردیدی نیست که وجوب انذار علی المنذر اطلاق دارد. این باید انذار کند، چه بداند که منذر، تحت تأثیر این قرار می گیرد و تحذری حاصل می شود و چه نداند. این وظیفۀ انذار برای او مطلقا ثابت است.

می فرمایند: همان طوری که در رابطۀ با انذار، وظیفۀ انذار به نحو اطلاق، ثابت است، در «لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» هم همین است، آنجا هم وجوب حذر، اطلاق دارد چه قول منذر، افادۀ علم بکند چه قول منذر، افادۀ علم نکند.

پس هم در رابطۀ با انذار، وجوب، اطلاق دارد حتی در آنجائی که منذر شک داشته باشد در اینکه انذارش مؤثّر خواهد شد یا نه، و همینطور در یحذرون هم وجوب، اطلاق دارد چه قول منذر برای این متحذرین افادۀ علم بکند و چه نکند، برای اینها حذر واجب است. پس ایشان هم روی این معنی تکیه کرده اند که اصل اولی در موارد شک در اینکه متکلم در مقام بیان هست یا نه؟ این است که بگوییم: در مقام بیان هست مگر اینکه یک قرینه ای برخلافش باشد و در آیۀ نفر هم قرینه ای برخلاف مشاهده نمی شود.

ص:521

پرسش:

1 - طریقۀ استفاده وجوب انذار در آیۀ نفر نزد محقق نائینی چگونه است؟

2 - کیفیت تمسک به اصالة العموم و اصالة الاطلاق را در آیۀ نفر با فرق آن دو بیان کنید.

3 - آیا از آیۀ نفر، اطلاق وجوب قبول قول منذر استفاده می شود؟ چرا؟

4 - آخرین طریقۀ استفاده اطلاق وجوب قبول قول منذر را توضیح دهید.

ص:522

درس یکصد و چهل و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

طریقه اثبات اطلاق وجوب تحذر در آیه نفر

برای استدلال به آیه نفر لازم است که این معنا ثابت شود که آیه نفر بر اطلاق وجوب تحذر دلالت می کند و اینکه وجوب تحذر مقیّد نیست به صورتی که قول منذر، افاده علم کند بلکه اگر افاده علم هم نکند، باز تحذر واجب است. برای اثبات اطلاق، دو طریق ذکر شده بود:

یک طریق محقق نائینی(ره) که ملاحظه فرمودید و یک طریق هم بعض الاعلام(قدس سره) ذکر فرموده اند و آن این است که اصل در هر کلام متکلمی این است که در مقام بیان باشد و در موارد شک که آیا متکلم در مقام بیان هست یا نه؟ باید بنا بگذاریم بر اینکه متکلم در مقام بیان هست مگر اینکه یک قرینه ای بر خلافش ثابت شود مثل مواردی که اهمال و اجمال در کار است و اهمال و اجمال هم محرز است اینجا قرینه قائم است بر اینکه اطلاقی وجود ندارد و الا در موارد شک باید بنابر اطلاق گذاشت.

مرحوم آخوند(ره) هم در بحث مطلق و مقید در ذیل مقدمات حکمت(علی ما ببالی)

ص:523

فرمایش ایشان را ذکر می فرمایند و از همین طریق اثبات می کنند که اصل اولی این است که متکلم در مقام بیان باشد، ولی آیا از این طریق می شود در ما نحن فیه استفاده کرد؟

معنای اصل در مقام بیان بودن متکلم

این مبتنی بر این مطلب است که این که شما می فرمایید: اصل اولی این است که متکلم مقام بیان باشد، اگر مقصود این است یعنی در مقام اهمال و اجمال نباشد مثل این تعبیراتی که در کتاب الله راجع به وجوب نماز و ایتاء زکات است که اینها در مقام بیان خصوصیات نیستند، اگر مقصود شما این است که اصل اولی این است که متکلم در مقام اهمال و اجمال نباشد، ما این حرف را می پذیریم اما اگر مقصود شما این است که متکلم باید در مقام بیان از هر بعد باشد و اگر یک کلامی در مقام بیان از یک جهتی بود، ما بگوییم: نسبت به جهت دیگر هم در مقام بیان است که نتیجه این بشود که اصل اولی در هر کلام متکلمی این است که در مقام بیان من جمیع الجهات باشد، وقتی متکلم می گوید: «اعتق رقبة» همان طوری که در مقام بیان از نظر ایمان و کفر هست، در مقام از نظر نژاد هم هست، در مقام بیان از نظر علم و جهل هم هست، در مقام بیان از نظر عدالت و فسق هم هست که با یک جملۀ«اعتق رقبة» بگوییم:

متکلم فی مقام البیان من جمیع الجهات است. این حرف قابل قبول نیست و ما قبول نداریم که عقلا یک چنین مبنایی داشته باشند که اصل اولی را بر بیان من جمیع الجهات بگذارند.

بله؛ اصل اولی این است که کلام از حد اهمال و اجمال خارج باشد و اگر اینطور شد ما در آیه نفر می گوییم: هدف اولی از این آیه و بیان چیست؟ نه هدف از تفقه و انذار چیست؟ پیداست که هدف از انذار همان«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» است اما آیه به دنبال بیان چه مطلب و افاده چیست؟ آیا آیه در مقام بیان وجوب نفر است و هدف اولی ایجاب نفر است؟ یا آیه در مقام بیان غائیت تحذر و نتیجه تحذر است؟

بررسی معنای آیه نفر با توجه به سیاق آن

وقتی که انسان سیاق آیه را ملاحظه می کند، محور و تکیه گاه آیه روی مسأله وجوب نفر است ولو غایت نفر را هم بیان کرده، اما هدف، آن نیست که به این آیه می خواهد تحریک بالنفر و بعث الی النفر تحقق پیدا بکند بلکه با یک نظر لطیف تر باید بگوییم: آیه در مقام بیان نفر هم نیست. وقتی که صدر آیه را ملاحظه می کنیم، صدر آیه این است: «وَ ما کانَ الْمُؤْمِنُونَ

ص:524

لِیَنْفِرُوا کَافَّةً» آیه می خواهد بگوید که مؤمنین نباید همه کوچ بکنند، دارد کوچ کردن عموم مؤمنین را محکوم می کند و در مقابل، تفکیک می کند که از هر فرقه ای یک طایفه ای نفر بکنند و یک طایفه هم باقی بمانند که از آنها تعبیر به متخلفین می شود، اینجا که در مقام تفکیک است، باز آیه نمی خواهد بگوید که نفر، واجب است یا نه. اگر فرض کنیم که نفر اصلا واجب هم نبوده، یک عمل مستحبی بوده، لکن در اجرای این مستحب، همه مؤمنین اقدام می کردند، همه کوچ می کردند، آیه می خواهد جلوی این مسأله را بگیرد که مسأله نفر به صورت عمومی نباید تحقق پیدا بکند. در نفر باید تفکیک و تبعیض حاصل بشود، یک عده ای متصدی مسأله نفر باشند، یک عده ای هم متخلف باشند و بمانند. (مقصود از متخلف نه مخالف و معصیت کار یعنی غیر نافر، کسی که کوچ نکرده است.)

آیه می خواهد بگوید: مؤمنین باید تقسیم بشوند، یک عده بمانند و یک عده کوچ کنند، اما کوچ کردن چه حکمی دارد؟ آیه دیگر این معنا را دلالت ندارد. اگر مؤمنین فرضا خیال می کردند که کوچ کردن بر همه واجب است، آیه می خواهد بگوید که این کوچ کردن برای یک طایفه از هر فرقه لازم است و اگر مؤمنون به صورت یک عمل استحبابی یک کوچ عمومی داشتند آیه می خواهد جلوی این معنا را بگیرد و بگوید: اینطور نیست که همه مؤمنین مسأله نفر را اجرا بکنند بلکه دو قسمت بشوند: یک قسمت بمانند و یک قسمت کوچ بکنند.

نظر دقیق تر اقتضا می کند که اصلا آیه در مقام بیان وجوب نفر هم نیست. آیه در مقابل یک عمل خارجی واقع از مؤمنین دارد آنها را توبیخ می کند که این نباید به صورت عمومی واقع شود، این باید تقسیم شود، یک عده نافرین، یک عده هم غیر نافرین، اما نفر برای نافرین واجب است یا مستحب است؟ ظاهر این است که آیه دلالت بر هیچ کدام ندارد. این باید از خارج استفاده بشود که آیا آن نفری که مؤمنین انجام می دادند به صورت عمومی، آیا در ذهنشان بوده که به عنوان یک عمل واجب است یا در ذهنشان بوده که به عنوان یک عمل مستحب است؟ آیه با هر دو سازگار است فقط آیه در مقابل نفر عمومی، ایستاده و می گوید:

این نفر عمومی، غیر صحیح است، حالا تخیّلشان از این نفر عمومی، وجوب بوده یا عن استحباب انجام می دادند؟ دیگر چیزی از آیه در این باره استفاده نمی شود.

اگر آیه در مقام بیان مخالف با نفر عمومی و تفکیک و تبعیض بین مؤمنین باشد که یک عده ای نافر باشند و یک عده ای غیر نافر، این دیگر چه ملازمه ای دارد که آیه در مقام وجوب

ص:525

حذر هم باشد و ما به اطلاقش تمسک بکنیم و از راه اطلاقش استفاده کنیم که این وجوب تحذر به نحو اطلاق ثابت است چه قول منذر، افاده علم بکند و یا اینکه قولش افاده علم نکند؟

معنای تحذّر و معنای مناسب آن با آیه

مخصوصا با آن نکته ای که ما عرض کردیم که مقصود از تحذر اصلا تحذر عملی نیست.

آن تحذری که در بحث حجیت خبر واحد بحث می کنیم که مقصود از آن این است که انسان تطبیق بدهد عمل خودش را بر خبر واحد، اگر خبر واحد گفت: نماز جمعه واجب است بخواند، اگر گفت: فلان چیز حرام است او ترک بکند، عمل خودش را بر مفاد خبر واحد تطبیق بدهد. آنچه که ما در حجیت خبر واحد دنبالش هستیم، یک چنین معنایی است که اگر روایت صحیحه زراره در وسایل، بیان یک حکم لزومی وجوبی داشت، ما بر طبق او عمل کنیم، اگر یک حکم لزومی تحریمی را دلالت داشت، ما عملا ترک بکنیم آنچه را که روایت دلالت بر حرمتش می کند ولی معلوم نیست که مقصود از حذر در آیه شریفه، یک چنین معنایی باشد.

مقصود از حذر، همان حالت نفسانیه است که مناسبت با انذار هم دارد. انذار، خبر همراه با اخافه است، مشتمل بر تخویف است. خوف، یک مسأله نفسانیه است و یکی از صفاتی است که برای نفس انسان تحقق پیدا می کند لذا متناسب با انذار همان تحذر نفسانی است و این هم تأیید می کند همان مطلبی را که در تفسیر آیه ما عرض کردیم ولو اینکه دوجور تفسیر شده بلکه سه جور تفسیر شده اما سیاق و ظاهر آیه این معنا را اقتضا می کند که یک عده ای در آن جنگهایی که خود رسول الله(صلی الله علیه و آله) شرکت ندارد که سریه می گویند فی مقابل الغزوه، جنگهایی است که رسول خدا در مدینه هستند طبعا مسلمانها هم در جنگ شرکت می کنند می خواهد بگوید: یک عده ای کوچ بکنند و در جنگ شرکت بکنند از مسلمانها، اینها آن مسائلی را که بالمشاهده و بالعیان لمس می کنند، آن امدادهای غیبی که بر خلاف جریانات طبیعی هست، اینها را در ذهن خود ضبط کنند و وقتی که برمی گردند به قوم خودشان که مقابله اقتضا می کند که این قومشان عبارت از آنهایی هستند که درست زیر بار اسلام نرفته اند، این مسائل را برای آنها نقل بکنند، مثل مطالبی که از جبهه های جنگ ما برای مردم نقل می شد تا اینهایی که نسبت به اسلام چندان اعتقادی ندارند، یک حالت خضوع و

ص:526

خوف نفسانی پیدا بکنند و تمایل به اسلام پیدا بکنند. و عرض کردیم: اگر عکس بکنیم، در غیاب این رزمندگان، یک احکامی آمده، یک واجبات و محرماتی بیان شده، حالا اینهایی که از جبهه برمی گردند اینهایی که در مدینه بوده اند، اینها در مقام انذار رزمندگان برآیند«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» این یک معنای خیلی غیر متناسب و معنایی بعیدی است. رزمنده ای که جانش را در کف گذاشته، وقتی که از جبهه آمد و به او گفتند: ده تا دستور وجوبی آمده، ده تا دستور تحریمی آمده، می گوید: سمعا و طاعة، دیگر«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» مناسبت با حالت این رزمندگان ندارد. باید کسانی باشند که در قلوب آنها حالت خوف و حالت گرایش به اسلام نیست و یا کم است و بواسطه این اخبار جبهه، لعلهم یحذرون مثل آیه«لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشی»

در داستان فرعون و موسی است.

نفسانی بودن تحذّر

اگر تحذّر، یک امر نفسانی شد، خیلی روشن است که هدف اصلی آیه شریفه بیان تحذر نیست تا ما از آن استفاده کنیم این تحذر با تمام خصوصیات و شرایط با همه اوصاف چه در رابطه با منذرین و چه در رابطه با انذار و چه در رابطه با منذرین، این آیه می خواهد دلالت بر لزوم آن بکند. علاوه بر اینکه حالتهای نفسانی مستقیما و بلا واسطه نمی شود امر و نهی به آن تعلق بگیرد. اینها تابع یک سری مقدمات و علل و اسبابی است. یکی از برادران نوشته بودند که اگر تحذر هم به معنای حالت نفسانی باشد، این فرع این است که قول منذر بر او حجیت داشته باشد و الا عقیب انذار حاصل نمی شود. اگر مقصود از این حرف، این است که قول منذر را بطور کلی می خواهد مؤثر در تجذر بداند، این فرع این است که آیه شریفه در مقام بیان این جهت باشد، در حالی که آیه شریفه یا در مقام بیان وجوب نفر است یا بالاتر؛ وجوب نفر را دلالت ندارد، در مقام تقسیم است اما اینکه«حکم النفر ماذا؟» این مطلبی بوده که مردم می دانسته اند. من الممکن وجوب بوده و من المحتمل اینکه غیر وجوب بوده و آیه با هر دو سازگار است و هیچ کدام را تعیین نمی کند.

(سؤال... و پاسخ استاد): «وَ ما کانَ الْمُؤْمِنُونَ لِیَنْفِرُوا کَافَّةً» در مقام اخبار نیست می گوید:

مؤمنین نباید نفر عمومی داشته باشند. قسمت دوم هم لو لا توبیخی است می گوید: باید تقسیم شوند چرا تقسیم نمی شوند. ما که در وجوب همه آنها مناقشه کردیم گفتیم: «لیتفقهوا» غایت است برای نفر. اگر نفر واجب باشد این تفقه هم واجب است چون لیتفقهوا که صیغه

ص:527

امر غایب نیست که بگویید: امر غایب دلالت بر وجوب می کند این لامش برای غایت است.

نفر بکنند لأن یتفقهوا، از کجا این وجوب را استفاده بکنیم؟

شاهد بر عدم اطلاق وجوب حذر در آیۀ نفر

شاهد این مطلب که این آیه شریفه اطلاقی ندارد که از اطلاقش این معانی را استفاده بکنیم، دو مطلب است ولو اینکه نیازی به این دو مطلب هم نیست اما به عنوان تأیید، عرض می شود: یک مطلب این است که این«لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» ولو عمل خارجی هم فرض بکنید که مطابق با خبر واحد است«لعلهم یحذرون عقیب انذار المنذر» این کسی که به دنبال انذار، حذر می کند، باید این را احراز بکند که این انذاری که این منذر می کند، انذاری نیست که از جیب خودش درآورده است بلکه انذاری است که در مدرسه فیضیه یاد گرفته و به احکام آشنایی پیدا کرده است. اگر یک منذری احتمال داد که این منذر، چیزی را که می گوید از جیب خود درآورده و الا در کتاب و رساله وجود ندارد، آیا اینجا هم حذر واجب است؟ یا باید احراز بکند که این انذار در محدوده تفقه است، آن چیزی را که تفقه کرده، بر طبقش انذار می کند نه خارج از آن چیزی که تفقه کرده، به میل و اراده نفسانی غیر صحیح انذار می کند؟

ظاهر این است که باید احراز بکند که این انذار در محدوده آن چیزهایی است که در مدرسه فیضیه یاد گرفته نه اینکه از جیب خودش درآورده. اگر بخواهد این را احراز بکند معنایش این است که علم برایش پیدا بشود برای اینکه در مسأله حجیت خبر، آن که مورد بحث است و موجب اشکال است، این است که آدم احتمال می دهد این دروغ می گوید، این که می گوید: «سمعت ان الصادق علیه السلام قال کذا و کذا» این بیخود می گوید، این چیزی از امام صادق نشنیده است و از جیب خودش درآورده، مثل زمان ما که افرادی هستند که ادعای ارتباط با حضرت بقیة الله را دارند، روی همین مسائل دروغین و روی همین مشتری های نفهم که تحت تأثیر اینها قرار می گیرند. اگر من بدانم زراره که می گوید: «سمعت» واقعا شنیده، این جای بحث نیست، باید بر طبق قول زراره من عمل بکنم. در بحث حجت خبر می خواهیم بگوییم: اگر نمی دانی هم که زراره راست می گوید باز هم باید بر طبق قولش عمل بکنی، این را از کجای این آیه استفاده کنیم؟ آیه می گوید: «لعلهم یحذرون عقیب انذار المنذر بما تفقه» پس باید احراز بکنیم که این انذار در محدوده تفقه است و اگر احتمال بدهیم که این انذار خارج از محدوده تفقه است وجوب تحذر، از آیه استفاده نمی شود.

ص:528

استدلال به آیه نفر بر وجوب معرفت امام

شاهد دوم روایات متعددی است که مرحوم کلینی در کتاب اصول کافی در کتاب الحجة یک بابی را مفتوح کرده اند که عنوانش این است که در زمان حضور ائمه علیهم السلام اگر یک امامی از دنیا برود، وظیفه مردم چیست؟ مردم که همه در شهری که امام از دنیا رفته اند، نیستند، در بعضی از این روایات هست که یک کسی به خراسان است و امام هم در مدینه مثلا از دنیا رفته، این از کجا می داند که وصی امام کیست و امام بعدی کیست؟ در این روایات متعدد ائمه(علیهم السلام) می فرمایند: آنهایی که داخل شهر و حول و حوش شهر هستند که زود وصی امام برایشان روشن می شود اما آنهایی که دور دست هستند نمی توانند همین طور بنشینند، باید یک یا چند نفر را برای تحقیق بفرستند، اینها بیایند تحقیق بکنند و بعد هم نتیجه تحقیق را در مراجعت به اطلاع مردم برسانند، آن وقت برای اثبات وجوب مسافرت برای تشخیص امام بعدی، امام به این آیه استشهاد می کنند: «فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ.»

استشهاد درست، اما مورد استشهاد، مسأله امامت است. امامت مثل نماز جمعه نیست که به خبر واحد اکتفا بشود لذا آن چند نفری که برای تحقیق می روند حتما قولشان باید افاده علم بکند و الا اگر افاده علم نکند، به مسأله خبر واحد ظنی در باب امامت که از اصول اعتقادیه است نمی شود اکتفا کرد. پس این هم مؤیّد این است که امام آیه شریفه را بر امامت تطبیق کرده در حالی که مخبرینی که می آیند و امام را معرفی می کنند حتما باید قولشان افاده علم بکند و الا در مسأله امامت به غیر علم نمی شود اکتفا کرد. هذا تمام الکلام در آیه نفر که مجموعا دیدید با اشکالات فراوانی که هست استدلال به این آیه برای حجیت خبر تمام نبود.

پرسش:

1 - معنای اینکه اصل بر این است که متکلم در مقام بیان باشد را توضیح دهید.

2 - دو طریقه اثبات اطلاق وجوب تحذر را در آیه نفر بیان کنید.

3 - معنای آیه نفر را با توجه به سیاق آن توضیح دهید.

4 - معنای تحذّر و معنای مناسب آن با آیه چیست؟

5 - شاهد بر عدم اطلاق وجوب حذر در آیۀ نفر را بیان کنید.

ص:529

درس یکصد و چهل و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استدلال به آیۀ ذکر بر حجیت خبر واحد

تمسک به آیۀ«فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ» برای حجیت خبر واحد

یکی از آیات شریفه ای که به آن استدلال شده بر حجیت خبر واحد این آیۀ است که خداوند می فرماید: «وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ إِلاّ رِجالاً نُوحِی إِلَیْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» . نکات آیه این است که آنهائی که در رابطۀ با نبوت رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله)، تشکیک می کنند، به عنوان اینکه بشر چطور می تواند وحی بر او نازل شود، خداوند می فرماید: ما قبل از تو هم افراد و رجالی را فرستادیم و رسول قرار دادیم و به آنها وحی می کردیم و آنها هم حاملان وحی بودند. بعد می فرماید: «فَسْئَلُوا» قاعدتا یک کلمۀ «قل» در اینجا در تقدیر است، در صدر آیه خطاب به رسول خداست«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ» ، پس اینجا می فرماید: «فَسْئَلُوا» یعنی به اینها بگو: «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» ، اگر

ص:530

مطلب را شما نمی دانید و اطلاعی ندارید که قبلا هم رجالی به عنوان رسول و افرادی که به آنها وحی می شده فرستاده شده، بروید از اهل ذکر و اطلاع این معنی را بپرسید و تحقیق کنید «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» .

تقریب استدلال به این صورت است که این آیه می فرماید: در صورت عدم علم باید بروید سؤال کنید: «فَسْئَلُوا» ظاهرش وجوب سؤال است، با هیئت امر، «یجب علیهم السؤال» در صورت عدم علم و عدم اطلاع. بعد مستدل در ما نحن فیه اینگونه استدلال می کند، می گوید: این وجوب سؤال، دلیل بر این است که باید بعد از سؤال، حرف این اهل ذکر را بپذیرند، چه قول آنها افادۀ علم بکند و چه قول آنها افادۀ علم نکند. پس اطلاق وجوب سؤال با قطع نظر از قید«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» ، این اطلاق وجوب سؤال، دلیل بر لزوم ترتیب اثر در جواب است، چه قول اهل ذکر افادۀ علم بکند یا اینکه افادۀ علم نکند. استدلال به این کیفیت و به این ترتیب است.

اختصاص آیۀ ذکر به مسائل اعتقادی

لکن این استدلال، دو اشکال دارد: یک اشکال اینکه اصلا مورد این آیه و نفی و اثبات در این آیه، یک مسألۀ اعتقادی است به نام نبوت، و مسألۀ نبوت از بحث حجیت خبر واحد بیرون است، برای اینکه در مسائل اعتقادی حتما باید علم پیدا شود، و با خبر واحد، نبوت ثابت نمی شود ولو اینکه در اعلی درجۀ وثاقت و عدالت باشد. پس خود مورد این آیه که مسألۀ نبوت است، خبر واحد در آن فایده ای ندارد. اگر یادتان باشد قائلین به عدم حجیت خبر واحد به آیات ناهیۀ از عمل و اعتماد به قول غیر علم تمسک می کردند و در آنجا هم یکی از حرفها، این بود که پیداست که غیر علم در مسائل اعتقادی حجیتی ندارد، و اگر آیات ناهیه در مورد غیر علم، نهی از اتباع بکند، این دلیل بر عدم حجیت خبر واحد در آن مسائل فرعیّه و فقهیه نیست. اینجا هم همین حرف زده شده که مورد این آیه مسألۀ نبوت است، نبوت از مسائل اعتقادی مهم است، که پیداست در آن، غیر علم فایده ای ندارد.

احتمال ثبوت نبّوت به خبر واحد

لکن یک دقتی اینجا هست و آن این است که مسألۀ نبوت برای کسی که بخواهد تبعیت از نبی کند، مسألۀ اعتقادی است، آن کسی که می خواهد به حرف نبی گوش بدهد، اینجا هم

ص:531

موضوع اعتقادی است و جز از طریق علم، این معنی تحقق پیدا نمی کند. اما اگر مطلب اینطور شد که ما خواستیم بفهمیم که مثلا آیا در 2000 سال، 3000 سال پیش فلان کس نبی مرسل بود یا نه؟ که بر فرض ثابت شدن نبوت و مرسل بودن او، برای ما اثری ندارد، برای اینکه ما جزو پیروان او نیستیم، ما جزو پیروان رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) هستیم، آیا در این بعد هم مسألۀ نبوت، نیاز به علم دارد و یک اصل اعتقادی راجع به علم است؟ یا اینکه ممکن است کسی بگوید: این دیگر نیازی به علم ندارد و در آیۀ شریفه در این رابطه بحث می کند که اگر شما نمی دانید که قبل از رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله)، یک رجالی بودند که خداوند به آنها وحی می فرستاد و آنها از ناحیه خداوند، مرسل بودند، بروید از اهل ذکر بپرسید، آیا در اینجا هم مسأله، مسأله علمی است یا یک اصل اعتقادی است؟ یعنی اگر بخواهند معتقد به نبوت رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) بشوند، این نیاز به علم دارد اما اگر مطلب و ان قلت، قلت روی این مسأله بود که آیا قبل از رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) هم پیغمبر مرسلی بوده یا نبوده است، آیا این هم یک مسألۀ علمی و متوقف بر علم است؟ یا اینکه معلوم نیست این دیگر نیاز به علم داشته باشد؟

(سؤال... و پاسخ استاد:) آیا شما الان لازم است تحقیق کنید که انبیاء قبلی چند نفر بودند، کجا بودند؟ مدت نبوت و رسالتشان چقدر بود؟ خیلی از انبیاء گذشته را من و شما اصلا اسمشان را هم نمی دانیم، ضرورت هم ندارد بدانیم، و الا باید برویم همه این مسائل را تحقیق کنیم، اما به خلاف رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) که ما پیرو او هستیم و نبی ماست و این مسأله باید به صورت یک امر قطعی و علمی برای ما روشن باشد. آیا وجود یک نبیی در بنی اسرائیل با نام معیّنی، این هم برای ما لازم است که برویم تحقیق علمی روی آن بکنیم و در نتیجه اعتقاد علمی پیدا کنیم؟ یا اینکه نه، آن مقداری که دلیل دلالت کرده نبی هر قومی که مرسل است برای آن قوم باید نبوتش به نحو علم و یقین باشد، آیا برای دیگران هم مسأله، مسألۀ علمی است؟ این خیلی واضح نیست.

پس آنهائی که به استدلال به این آیه اینجوری مناقشه کرده اند، بعید نیست که مناقشۀ ایشان به این صورت قابل جواب باشد.

دلالت آیه بر تحصیل علم و عدم کفایت ظن

لکن یک مناقشۀ دومی شده است و آن این است که اینجا نمی توانید به اطلاق وجوب

ص:532

سؤال و در نتیجه ترتیب اثر بر جواب به نحو اطلاق تمسک کنیم برای اینکه قضیه، قضیۀ شرطیه است، می فرماید: اگر نمی دانی، باید سؤال کنی. این امر به وجوب سؤال به صورت عدم علم، معنایش این است که بروید سؤال کنید و باز هم«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» تحقق داشته باشد که بعد از سؤال هم باز این شرط در قضیۀ شرطیه به جای خودش و به قوّت خودش محفوظ باشد؟ یا اینکه همین طوری که عرف هم استفاده می کند بگوییم: اگر نمی دانی مثل اینکه ما در خطاب به یک عوامی می گوییم: اگر مسائل نماز را نمی دانی مراجعه کن به کتاب رساله، معنایش این است که مراجعه کن تا از جهل بیرون بیائی و عدم العلم تبدّل به علم پیدا کند، نه اینکه مراجعه کن اما همان حالت قبلی عدم العلم برای شما محفوظ باشد، و این آیۀ شریفه هم این معنی را دلالت دارد که«ان کنتم لا تعلمون فسئلوا اهل الذکر» یا اینکه این عنوان«لا تَعْلَمُونَ» تبدل به«تعلمون» بشود. وقتی که آیۀ شریفه یک چنین مفادی را دلالت می کند، دیگر چطور ما می توانیم استفاده کنیم که این آیه می گوید: سؤال کن و به دنبال سؤال هم ترتیب اثر بده علی الجواب، سواء اینکه این جوابی که اهل ذکر می دهند، افادۀ علم بکند یا افادۀ علم نکند، اگر افادۀ علم نکرد، باز هم«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» به قوت خودش محفوظ است در حالی که ظاهر آیه این است که عنوان«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» با مراجعه به اهل ذکر و سؤال از اهل ذکر، منتفی می شود و عدم العلم تبدل به علم پیدا می کند. پس از خود این آیه به لحاظ اشتراط به عدم العلم استفاده می شود که جواب اهل ذکر باید رافع این قید«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»

باشد، و در نتیجه افادۀ علم کند. این یک مناقشۀ خوبی در استدلال به این آیه است.

لکن مرحوم محقق اصفهانی(ره) در رساله ای که در اجتهاد و تقلید نوشته اند و با کتاب الاجارۀ ایشان سابقا با هم چاپ و منتشر شده بود، در آنجا می خواهند از این مناقشه جواب بدهند، و در حقیقت این استدلال را، استدلال صحیحی بدانند.

احتمال کفایت علم تعبّدی نزد محقق اصفهانی(ره)

ایشان می فرماید: ظاهر این آیه این است که علاوۀ بر اینکه وجوب سؤال را مطرح می کند و این وجوب سؤال را مقیّد به«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» می کند، آیه می خواهد این حرف را بزند که اگر شما بروید از اهل ذکر سؤال کنید، شما عالم خواهید شد، نه عالم تکوینی و علم حقیقی صددرصد بلکه با سؤال از اهل ذکر تعبدا عنوان علم برای شما پیدا می شود، مثل آنکه مرحوم محقق نائینی(ره) در مطلق امارات شرعیۀ ظنیه می فرمودند که اینها علم تعبدی هستند، آن

ص:533

حرف را ایشان اینجا می فرمایند. می فرمایند: ظاهر آیه این است که به مجرد سؤال و جوابی که بر این سؤال مترتب است، دیگر قید«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» کنار می رود و جای آن را«إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ» پر می کند و حیث اینکه«إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ» حقیقی به مجرد جواب سؤال، تحقق پیدا نمی کند، لابد باید بگوییم: یک علم تعبدی در کار است، آن وقت نتیجه این می شود که در باب خبر واحد باید بگوییم: خبر واحد، ولو اینکه افادۀ علم حقیقی و علم تکوینی نمی کند، لکن افادۀ علم تعبدی می کند و چیزی را که شارع تعبّدا علم قرار داده است، این عبارة اخرای از حجیت این شیء است.

عدم تناسب علم تعبدی با علم وجدانی در«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»

در این فرمایش مرحوم محقق اصفهانی(ره) دو اشکال هست: یک اشکال اینکه وقتی در یک قضیۀ شرطیه ای، شرط ذکر می شود، باید ما آن شرط را محور قرار بدهیم، وقتی که می فرماید: «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» ، ما کاری به استدلال نداریم، خود این«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» یعنی چه؟ یعنی«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» به علم حقیقی. ظاهر آیه این است که اگر شما یک علم حقیقی، علم وجدانی، علم صددرصد ندارید، بروید از اهل ذکر بپرسید. حالا که رفتید از اهل ذکر پرسیدید باید این از بین برود، یعنی لا تعلمون تبدل به علم حقیقی بشود، نه «لا تَعْلَمُونَ» تبدل به علم تعبدی بشود.

این یک مطلبی است که ظاهر آیه و فهم عرفی از آیه آن را اقتضا می کند. اگر نمی دانید، بروید بپرسید، یعنی بپرسید که این "اگر" از بین برود، و این«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» تبدل به علم بشود، و حیث اینکه این علم در این شرط، علم واقعی و حقیقی است، در مقابل هم این چیزی که بر اثر سؤال و جواب اهل ذکر، تحقق پیدا می کند، رفع این است یعنی«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»

کنار برود، اگر بخواهد«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» کنار برود باید جای آن را تعلمون پر کند یعنی با سؤال و جواب اهل ذکر، آن حالت عدم علم واقعی تبدل به علم واقعی بشود، نه اینکه شرط در قضیۀ شرطیه، عدم العلم واقعی است، اما در مقابل، می خواهد یک علم تعبدی جای علم واقعی را پر کند، این کاملا خلاف ظاهر آیۀ شریفه است.

بعد مسألۀ تعبّد در ما نحن فیه

و ثانیا: جای تعجب است از ایشان که اصلا مسألۀ تعبد در جائی است که اساس، محرز

ص:534

باشد. اینها در اصل نبوت رسول خدا تردید دارند، منشأ تردیدشان هم این است که چطور می شود بر یک بشر از طرف خداوند وحی بشود و ارتباط وحیی با خداوند داشته باشد؟ خداوند می فرماید که مسأله ای است که قبلا تحقق پیدا کرده، آن هم نه یک بار و دوبار، در مورد رجال و افرادی این معنی تحقق پیدا کرده است، آن وقت اینجا رسول خدا(صلی الله علیه و آله) برای اثبات فرمایش خودشان بفرمایند که اگر قبول ندارید بروید از اهل ذکر سؤال کنید، که اگر سؤال کردید، من تعبدا می گویم: این علم است؟! آیا صحیح است اینطور استدلال کردن؟! آنهائی که اساس کار را قبول ندارند و شارع می خواهد آنها را راهنمائی کند و می خواهد آنها را به نبوت رسول خدا آشنا کند، آیا صحیح است که در این رابطه بفرماید که اگر شما رفتید از اهل ذکر سؤال کردید و آنها به شما جواب دادند، من این حالت را در محیط شرع اسلام، حالت علمی می دانم؟ این چیز خیلی عجیب و غریبی است و به نظر من«لا ینبغی ان یصدر من مثل هذا المحقق» که انصافا در خیلی مسائل، دارای نظرات کم نظیری است و ایشان از بزرگان افتخارآمیز فقها و اصولیین شیعه به حساب می رود، لکن در مقام استدلال، گاهی انسان به جوانب حرفهای خودش توجه نمی کند و به توالی فاسدهایش التفاتی ندارد.

به هر حال این مناقشۀ دوم در این آیۀ شریفه جریان دارد. ظاهر این است که سؤال، غایت رافع«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» باشد و حیث اینکه این لا تعلمون در قضیۀ منطوقیه و شرط، «لا تَعْلَمُونَ» به علم واقعی و حقیقی است، خود فهم عرفی اقتضا می کند که سؤال شما از اهل ذکر و پاسخ آنها این حالت را از بین می برد و این عنوان«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» تبدل به«تعلمون» خواهد شد و تعلمون هم همان تعلمون علم حقیقی و وجدانی است، و به هیچ وجه اینجا جا برای علم تعبّدی وجود ندارد.

(سؤال... و پاسخ استاد:) مثل«فتبیّنوا» می ماند، معنایش این است که آنقدر تفحص کنید تا واقعیت مسأله برای شما روشن بشود، این هم معنایش این است بروید از اهل ذکر بپرسید تا عالم بشوید، اگر از اولی پرسیدید و علم برای شما پیدا نشد، بروید سراغ دومی، آنقدر تحقیق کنید در این رابطه از مرجعی به نام اهل ذکر تا آن حالت«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» از بین برود.

نمی خواهد بگوید به مجردی که از یک اهل ذکر پرسیدید برای شما افادۀ علم خواهد کرد، نه، این هم نظیر«فتبینوا» در آیۀ نبأ است که باید تحقیق کرد و به دست آورد این نبأی که فاسق آورده آیا مطابقت با واقع دارد یا ندارد لذا اشخاص و موارد به لحاظ تبیّن، فرق می کند، یکی باید از ده نفر بپرسد تا واقعیت برایش روشن بشود، یکی از دو نفر هم بپرسد، واقعیت برایش

ص:535

روشن می شود. این آیۀ شریفه هم این معنی را افاده می کند.

تا اینجا استدلال به آیات تمام شد و نتیجه این شد که هیچ یک از آن آیات در آن جهتی که مورد بحث در باب حجیت خبر واحد است، نتوانست این مسألۀ اصولیه را ثابت کند، حالا باید ادلۀ دیگر: روایات، اجماع و دلیل عقل، ان شاء الله مورد بحث واقع شود تا ببینیم آیا اینها دلالت دارد، یا بعضی هایش مثلا دلالت دارد.

پرسش:

1 - کیفیت تمسک به آیۀ«فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ» را برای حجیت خبر واحد توضیح دهید.

2 - جواب از تمسک به آیۀ ذکر را بیان کنید.

3 - آیا امکان دارد نبوّت با خبر واحد ثابت شود؟ توضیح دهید.

4 - کلام محقق اصفهانی(ره) را در آیۀ ذکر بیان کنید.

5 - دلیل عدم تمامیت کلام محقق اصفهانی(ره) چیست؟

ص:536

درس یکصد و چهل و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تمسک به روایات برای حجیت خبر واحد

دلیل دومی که بر حجیت خبر واحد اقامه شده، روایات است. شیخ انصاری(قدس سره) این روایات را به چهار دسته تقسیم کرده است. (محل این روایات هم در کتاب القضاء ابواب صفات القاضی باب 9 به بعد است).

کیفیت تمسک به اخبار علاجیه برای حجیت خبر واحد

طایفه اول: روایاتی است که ما از آنها به اخبار علاجیه تعبیر می کنیم و آنها روایاتی هستند که در رابطه با علاج خبرین متعارضین صادر شده است مثل مقبولۀ ابن حنظله و مرفوعه زراره و اخبار دیگری که به عنوان علاج ذکر شده اند. راوی سؤال می کند که اگر دو خبر متعارض از ناحیه شما برای ما آوردند، تکلیف چیست؟ و امام(علیه السلام) طریقۀ علاج خبرین متعارضین را بیان می کنند. از این روایات استفاده می شود که اگر تعارض نباشد و

ص:537

خبری باشد که گرفتار مخالف نباشد، از جهت حجیت، هیچ مشکلی ندارد. پس در حقیقت از اخبار علاجیه استفاده می شود که خبر واحد غیر معارض، حجت است.

اینکه مرحوم سید مرتضی(ره) و امثال ایشان قائل به عدم حجیت خبر هستند چه خبر، معارض داشته باشد یا معارض نداشته باشد، از نظر سید مرتضی، بین این اخبار فرقی نیست.

پس اخبار علاجیه برای مرحوم سید مرتضی مفروغ عنه است. خبر متعارض هم تنها درباره اخباری نیست که افادۀ علم کند.

تمسک به روایات آمره به رجوع به ثقات

طائفه دوم: اخباری است که مفاد آنها چنین است که ائمه(علیهم السلام) به نحو عموم، شیعیان را ارجاع می دهند به اینکه روایاتی که ثقات نقل کرده اند را متابعت کنند و بلکه بروند از ثقات حدیث اخذ کنند و در بعضی از روایات این دسته چنین تعبیری دارد: چیزی را که روات ثقۀ ما از ما نقل می کنند و به اطلاع شیعیان ما می رسانند، کسی حق ندارد در آنها تشکیک کند و بگوید: معلوم نیست که این روایت از ائمه صادر شده باشد، و حق ندارد به این روایات بی اعتنایی کند. پس معلوم می شود که روی افادۀ علم، تکیه نشده است بلکه روی«ما یرویه عنا ثقاتنا» تکیه شده است و وثاقت که علم آور نیست فقط فی الجمله اطمینانی برای انسان می آورد در عین حال می فرمایند: کسی حق ندارد در این روایات تشکیک کند و بر اثر شک، به آنها بی اعتنا باشد.

روایات آمره به رجوع به افراد خاص

طائفه سوم: روایاتی است که ائمه(علیهم السلام) شیعیان را به افراد خاصی ارجاع می دادند. این روایات هم متعدد است مثل اینکه کسی می پرسد: «أفیونس بن عبد الرحمن ثقة آخذ عنه معالم دینی؟» آیا یونس بن عبد الرحمن معروف از نظر شما امام معصوم(علیه السلام) ثقه است و من می توانم مسائل دینم را از او اخذ کنم؟ امام(علیه السلام) در جواب می فرمایند: بلی! یا در روایت دیگری، کسی از امام(علیه السلام) راهنمایی می خواهد، می گوید: من از چه کسی احکام دینم را یاد بگیرم؟ امام می فرماید: «علیک بهذا الجالس» در حالی که اشاره به زراره می کنند و می فرمایند: از این شخص احکام را یاد بگیر.

این روایات می رساند که اگر کسی متصف به وثاقت شد، انسان می تواند احکام خود را از

ص:538

او یاد بگیرد، البته این احتمال هم هست که رجوع به اینها به عنوان مفتی باشد لکن اینها به عنوان راوی و واسطه و اینکه آشنا به حلال و حرام هستند، مطرح هستند. پس اینکه می فرماید: «علیک بهذا الجالس» یعنی برو پیش این و روایاتی که برای تو نقل می کند و مطالبی را که از قول ما از حلال و حرام بیان می کند، فرض کن خود ما می گوییم ولو اینکه قول او افاده علم نمی کند، برخلاف قول امام معصوم که مفید علم است.

روایات آمره به ضبط و حفظ احادیث

طائفه چهارم: روایاتی است که در مقام تحریص و ترغیب روات است که این مطالبی را که از ما می گیرید، ضبط کنید و روایت کنید و برای شاگردان خودتان نقل کنید و اشاره می کنند که در آینده(مثل زمان ما که خیلی از آن مطالب، مورد نیاز است) اینها مورد نیاز شیعه خواهد بود. اگر خبر واحد حجیت نداشت و حجیت منحصر به اخبار متواتر بود، جور درنمی آمد.

در تمام وسائل، روایات خیلی کمی را می توانیم به عنوان خبر متواتر بدست آوریم. 99 درصد مسائل از راه غیر روایت متواتر به ما رسیده است. پس این اهتمام ائمه و تحریص و ترغیب ائمه می رساند که خبر واحد حجت است.

و نکته ای هم هست اینکه شما می بینید مثلا زراره فرضا هشتاد هزار روایت دارد و در خیلی از آنها سؤال مطرح شده و جواب گرفته است، این به معنای این نیست که جواب این سؤالها، مورد نیاز زراره بوده است، بلکه به خاطر این بوده که اینها با هدایت و راهنمایی ائمه(علیهم السلام) می دانستند که شیعه در آینده گرفتار غیبت امام معصوم(علیه السلام) خواهد شد و راهی برای بدست آوردن اخبار ائمه(علیهم السلام) جز روایات ندارند. لذا خیلی از سؤالاتی که زراره و امثال وی مطرح می کردند، مورد نیاز آنها نبوده، بلکه سؤال طرح می کردند تا جواب امام(علیه السلام) را بشنوند و در کتابهای خود و در مجالس درسی خود به عنوان روایت مطرح کنند تا با واسطه در اختیار ما قرار بگیرد و این ملازم با حجیت خبر واحد است.

اشکال تمسک به اخبار برای حجیت خبر واحد

اشکال اساسی از جهت استدلال به این چهار طائفه این است که آیا این مجموعه با همه کثرتی که دارد، از عنوان خبر واحد بودن خارج است یا نیست؟ اگر خبر واحد باشد، نمی شود بر حجیت خبر واحد با خبر واحد استدلال کرد. به عبارت دیگر: اینکه اخبار علاجیه دلالت

ص:539

می کند خبر غیر متعارض حجیت است، را قبول داریم اما حجیت خود این اخبار علاجیه از کجا آمده است؟ از کجا معلوم است که اخبار علاجیه از امام(علیه السلام) صادر شده باشد؟ محتمل است که همۀ اخبار علاجیه، مجعول باشد. در حجیت خبر واحد باید به غیر خبر واحد تمسک شود. پس سؤال این است که آیا مجموع چهار طائفه، خبر متواتر خواهد بود یا نتیجه آن هم خبر واحد است؟ اگر خبر واحد باشد نمی تواند دلیل حجیت خبر واحد داشته باشد. باید متواتر باشد که بر قطع و یقین دلالت دارد. اگر متواتر هم باشد چه نوع تواتری دارد؟ ما سه نوع تواتر داریم.

تواتر لفظی، معنوی، اجمالی

یک نوع که در بحث اخبار متواتر است، تواتر لفظی و معنوی است البته تواتر لفظی که شد، تواتر معنوی هم خواهد داشت. تواتر لفظی یعنی یک جماعتی که بر حسب عادی، احتمال تبانی در جعل دروغ در آنها نمی رود، کثرت جمعیت و تعدد آنها، احتمال تبانی بر کذب را از بین ببرد، اینها یک خبری را نقل کنند. این می شود تواتر لفظی. گرچه در مجموع روایات، یک مورد هم ممکن است نداشته باشد اما در بحثهای قرآنی و علوم قرآن بحث شده است که اثبات وجود یک آیه و سوره که بخواهد جزو قرآن باشد، جز از طریق تواتر لفظی امکان ندارد. اگر یکی از اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله) که در غایت وثاقت هم باشد بگوید: من فلان جمله را به عنوان قرآن از رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) شنیدم، این اصلا حجیت ندارد. در قرآن بودن، تواتر لازم است آن هم تواتر لفظی نه معنوی و مضمونی، چون الفاظ هم در قرآنیت قرآن نقش دارد. خود الفاظ جزو مقوّمات قرآن کریم است لذا اگر بخواهد جمله ای به عنوان قرآنیت ثابت شود، تواتر لازم دارد و همین قرآنها که در دست ما هست هم با تواتر، ثابت شده است، البته مورد تأیید ائمه(علیهم السلام) هم هست. پس تواتر لفظی آن است که یک لفظ خاصی با خصوصیات لفظی متواتر باشد.

نوع دوم: تواتر معنوی است یعنی یک معنایی را جماعتی در قالب الفاظ و عبارات مختلفه نقل کنند که به صورت عادی، احتمال تبانی در کذب آنها نمی رود. پس الفاظ و عبارات مختلف است و ممکن است در جریانات و حوادث مختلف نقل شده باشد مثلا چیزی که راجع به شجاعت حضرت امیر(علیه السلام) نقل می شود، تواتر معنوی دارد یعنی تک تک الفاظ و موارد و جریانات و حوادث آنها برای انسان متیقن نیست ولی وقتی مجموع را روی

ص:540

هم می گذاریم، معنی ملازم آن، شجاعت حضرت امیر(علیه السلام) است. هر کدام از قضایای نقل شده را که نگاه می کنیم، شجاعت حضرت امیر را می رساند. این، تواتر معنوی است و حجیت آن به الفاظ سرایت نمی کند بلکه حجیت آن در همان محدودۀ معنای مورد اتفاق همه روایات و نقلها است.

قسم سوم: تواتر اجمالی است که مقام آن از دو نوع قبل پایین تر است. تواتر اجمالی یعنی روایاتی باشد که وقتی آن روایات ملاحظه می شود، نه در یک لفظ اتحاد دارند و نه در یک معنایی اتحاد دارند لکن می دانیم که احتمال کذب در همه اینها نیست، اجمالا می دانیم بعضی از این روایات از ائمه(علیهم السلام) صادر شده است.

مثال روشن این نوع تواتر این است که وقتی وسائل را بررسی می کنیم می بینیم فرضا هیچ کدام تواتر لفظی و معنوی ندارد اما احتمال کذب تمامی روایات نمی رود. کسی که آشنا به کیفیت نقل روایات و اهتمام روات به شأن روایت داشته باشد و آگاهی از خصوصیات روات داشته باشد که مثلا همین قم کانون نقل روایت بوده، اگر کسی روایت را از غیر ثقه نقل می کرد او را از قم بیرون می کردند. لذا احتمال کذب همۀ روایات از بین می رود یا مثلا احتمال کذب همه روایات کتب اربعه نیست، مگر کسی آشنایی با روایات نداشته باشد. پس انسان یقین دارد که قسمتی از روایات کتب اربعه که در وسائل نقل شده از امام(علیه السلام) صادر شده است. این مصداق روشن تواتر اجمالی است. منتها این تواتر اجمالی در کجا می تواند مفید باشد و چه فایده ای دارد؟ مرحوم نائینی(ره) کلامی دارد که به طور کلی تواتر اجمالی را منکر شده اند برخلاف مرحوم آخوند(ره) و دیگران که با صراحت، تواتر اجمالی را پذیرفته اند و شاید توجیه کلام ایشان مطلب دیگری باشد که می ماند برای بعد. و الحمد لله رب العالمین.

پرسش:

1 - کیفیت تمسک به اخبار علاجیه را برای حجیت خبر واحد بیان کنید.

2 - روایات آمره به رجوع به ثقات یا به افراد خاص، چگونه دلالت بر حجیت خبر واحد دارد؟

3 - چگونگی دلالت روایات آمره به ضبط و حفظ احادیث بر حجیت خبر واحد را بیان کنید.

4 - اشکال اساسی تمسک به اخبار برای حجیت خبر واحد را توضیح دهید.

5 - انواع تواتر را با مثال بیان کنید.

ص:541

درس یکصد و چهل و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

انکار تواتر اجمالی از نظر محقق نائینی(ره)

عرض کردیم که قسم سوم تواتر، تواتر اجمالی است لکن بنابر آنچه در اجود التقریرات به مرحوم نائینی نسبت داده شده، گرچه فوائد الاصول خلاف آن است، ایشان تواتر اجمالی را انکار کرده اند. می فرمایند: این اخباری که علم اجمالی به صدور یکی از آنها وجود دارد، از دو حال بیرون نیست: یا این است که اینها در یک قدر جامع و حداقلی اتفاق دارند، یا ندارند.

اگر قدر جامع و قدر متیقنی داشته باشند، برمی گردد به تواتر معنوی، چون قدر متیقن، مشترک بین همۀ روایات است و اگر هیچ قدر جامعی ندارد، در این صورت ما نمی فهمیم تواتر اجمالی یعنی چه. اگر روی قدر متیقن دست بگذاریم، فرض این است که قدر جامع ندارد، و اگر هر کدام را جداگانه در نظر بگیریم، غیر از اینکه احتمال کذب در هر کدام راه دارد، چیز دیگری نیست، پس یا برمی گردد به تواتر معنوی و یا به عدم تواتر. معنای تواتر این است که افادۀ علم و یقین کند. اگر قدر جامع است، اسم آن، همان تواتر معنوی خواهد بود

ص:542

چون قدر جامع، متفق همۀ روایات است. و اگر قدر جامعی وجود ندارد، دیگر از دائرۀ تواتر خارجش می کنیم، برای اینکه مائیم و یک سلسله روایات و هیچ گونه قدر جامعی هم نیست، اینجا باید یک یک این روایات ملاحظه بشود و در رابطۀ با هر کدام وقتی بررسی می کنیم، جز احتمال صدق و کذب چیز دیگری نیست. پس عنوان تواتر یعنی چه؟

این فرمایش ایشان هم نقضا و هم حلاّ قابل جواب است.

جواب نقضی به مرحوم نائینی(ره) از طریق علم اجمالی

اما نقضا؛ در موارد علم اجمالی در هر کجا علم اجمالی وجود دارد، ما یک معلوم بالاجمال داریم و در کنار معلوم بالاجمال، اطراف علم اجمالی هر کدام جز یک شبهه و یک احتمال، چیزی در آن جریان ندارد. وقتی شما علم اجمالی دارید به اینکه روز جمعه یا نماز ظهر واجب است و یا نماز جمعه، اینجا یک معلوم بالاجمال هست، و آن احد العنوانین است، اما هر کدام را مشخصا ملاحظه کنیم و روی آن دست بگذاریم، جز ابهام و اجمال و تردید، چیزی وجود ندارد. نماز ظهر به تنهائی، مشکوک است، نماز جمعه هم به تنهائی مشکوک است، لکن این دو شک طوری است که همراه آن علم اجمالی هم وجود دارد. پس این که خیال بشود که اگر در یک یک آنها احتمال کذب جریان داشته باشد، این مانع از آن علم است که بر اثر تواتر حاصل می شود، موارد علم اجمالی خیلی روشن کنندۀ این معنی است.

برگشت تواتر اجمالی به تواتر معنوی

و اما جواب حلّی ایشان اینطور است: (همان طوری که دیروز من اشاره کردم) اگر بخواهند این حرف را بزنند که تواتر اجمالی، یک شعبه اش برگشت می کند به تواتر معنوی و یک شعبه اش هم اثری بر آن بار نمی شود، آنجائی که قدر جامع و قدر متیقن وجود دارد، دیگر چرا اسمش را تواتر اجمالی بگذاریم؟ بعد از آن که قدر متیقن هست و همۀ روایات در رابطۀ با قدر متیقن، مشترک هستند، از اول، بواسطۀ این قدر متیقن، اسمش را تواتر معنوی می گذاریم، چرا اسمش را تواتر اجمالی بگذاریم؟ با وجود قدر متیقن ما می دانیم که این قدر متیقن از امام(علیه السلام) صادر شده است، و اگر قدر متیقن وجود دارد، ایشان می خواهند بگویند: اینجا تواتر اجمالی است، لکن تواتر اجمالی چه فایده ای دارد؟ حالا فرضنا که شما اسمش را تواتر اجمالی بگذارید، لکن چه فایده ای بر آن مترتب است؟ شما به استناد این

ص:543

تواتر اجمالی چه مشکلی را می توانید حل کنید در آنجائی که قدر متیقن وجود ندارد؟ (این توجیه فرمایش ایشان است).

موارد استفادۀ از تواتر اجمالی

این سخن، نسبتا حرف خوبی است، لکن قابل جواب است و آن این است که بعضی از موارد هست که هیچ گونه قدر جامعی وجود ندارد، در عین حال ما از تواتر اجمالی هم استفاده می کنیم، مثلا اگر ما در یک مسأله ای 20 روایت داریم، 10 روایت می گوید: این چیز، حرام است و 10 روایت دیگر می گوید: این چیز واجب است. خوب آن 10 تایی که دلالت بر حرمت می کند، خارج از دائرۀ تواتر است، آن 10 تا هم که دلالت بر وجوب می کند، خارج از دائرۀ تواتر است، اما اگر ما علم اجمالی پیدا کردیم که در بین این 20 روایت، قطعا یکی از اینها از امام صادر شده است، لکن نمی دانیم آن یک روایتی که صادر شده، آیا روایتی است که دلالت بر وجوب دارد یا دلالت بر حرمت دارد؟ اولا اینجا قدر متیقنی وجود ندارد. مع ذلک اثر تواتر اجمالی این است که ما علم داریم به اینکه یک تکلیفی در اینجا وجود دارد، و اگر این روایات نبود، اصلا علمی به اینکه در اینجا تکلیف وجود داشته باشد برای ما تحقق نداشت.

منتها شما می گویید: حالا علم داشته باشیم لکن دوران بین محذورین است و تخییر در کار است. می گوییم: حالا ما مثال را طوری قرار می دهیم که یک اثر روشن عملی داشته باشد، و آن این است که اگر 10 روایت بگویند: فلان شیء حرام است، 10 روایت هم بگوید: یک شیء دیگر واجب است، ما تک تک اینها را مستقلا ملاحظه می کنیم، هیچ علمی برای ما نیست، اما مجموع این دو دستۀ ده تایی روایت را که روی هم می ریزیم، علم اجمالی داریم به اینکه یکی از این روایات صادر شده، منتها کدام است؟ نمی دانیم. نتیجه این می شود: اگر این تواتر اجمالی نبود، شما سراغ شیء اول می آمدید، این مشکوک التکلیف بود، اصالة البرائه جاری می کردید، سراغ شیء دوم می آمدید، این مشکوک التکلیف بود، اصالة البرائه جاری می کردید، اما حالا که تواتر اجمالی پیدا شده، هیچ قدر متیقنی هم وجود ندارد، حرمت هذا الشیء چه ارتباطی به وجوب شیء دیگر دارد؟ لکن اثر وجود تواتر اجمالی این است که شما علم پیدا کردید به اینکه در رابطۀ با این دو شیء، یک تکلیفی وجود دارد، یا تکلیف، حرمت این شیء است، و یا تکلیف، وجوب آن شیء است.

در باب اشتغال اگر کسی اینطوری علم اجمالی پیدا کرد که«اما هذا الشیء واجب و اما

ص:544

ذلک الشیء حرام» تکلیف چیست؟ به مقتضای علم اجمالی، باید این را اتیان کند و او را ترک کند و این علم اجمالی در مثالی که ما عرض کردیم، متولد از تواتر اجمالی است، و اگر بخواهیم تواتر اجمالی را نادیده بگیریم، نتیجه اش این است که در هر کدام از دو شیء به عنوان مشکوک التکلیف، اصالة البرائة جاری کنیم.

پس اولا توجیه کلام مرحوم محقق نائینی این شد که ایشان می فرماید: در آنجائی که قدر متیقنی وجود ندارد، شما اسمش را هم تواتر اجمالی بگذارید چه اثری بر آن بار می شود؟ ابتداء این حرف به نظر، حرف خوبی می آید، لکن بعد از آن که انسان دقت کند، می بیند در همان جائی که قدر جامعی وجود ندارد، تواتر اجمالی دارای اثر است، برای اینکه لازمۀ تواتر اجمالی، علم اجمالی است، و لازمۀ علم اجمالی بحرمة هذا الشیء او بوجوب الشیء الاخر، این است که یکی را ترک و دیگری را اتیان کند، و اگر تواتر اجمالی نبود، علم اجمالی نبود، شما شک می کردید، برائت جاری می کردید، و علم اجمالی هم که برای شما حاصل نشده بود، این تواتر اجمالی است که برای شما علم اجمالی آفرید و بدنبال علم اجمالی، احتیاط و اشتغال، جریان پیدا کرد، و اگر تواتر اجمالی بی اثر باشد، باید در هر دو مورد، ما اصالة البرائه جاری کنیم. در نتیجه در این قبیل از موارد هم تواتر اجمالی، دارای اثر است.

قبلا هم عرض کردیم که در فوائد الاصول ایشان تواتر اجمالی را پذیرفته اند، اما در اجود التقریرات که بعض الاعلام مقرّر بودند، انکار تواتر اجمالی را به ایشان نسبت داده اند. حالا شاید در دوره های بعد عدول کرده اند. علی ای حال، این اختلاف، بین دو تقریر ایشان وجود دارد. بعد از آن که تواتر به اقسام ثلاثه برای شما روشن شد، حالا می رویم سراغ بحث خودمان. این روایاتی که مرحوم شیخ آنها را چهار دسته کردند و فرمودند: که مجموعۀ این روایات دلالت بر حجیت خبر واحد می کند، ما باید این روایات را به صورت مجموعه از عنوان خبر واحد بیرون ببریم و داخل در خبر متواتر بکنیم تا بتواند دلیل بر حجیت خبر واحد واقع بشود. وقتی می خواهیم اینها را در متواتر وارد کنیم می بینیم که مسلّما بین این طوائف چهارگانه، مسألۀ تواتر لفظی، وجود ندارد، برای اینکه هر طائفه ای یک مفادی دارد و یک مضمونی را دلالت می کند، لذا تواتر لفظی بلا اشکال در کار نیست.

بررسی تواتر معنوی و تحقق آن در طوایف اربعه روایات

و اما تواتر معنوی: اگر مقصود از تواتر معنوی این باشد که در یک معنی حتی سعتا و ضیقا

ص:545

متفق باشند، منتها عبارت مختلف باشد، اما در یک معنی اینها با هم اتفاق دارند مثل اینکه در باب حدیث ثقلین این معنی مسلّم است که رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) دو چیز را به عنوان ثقل باقی گذاشته اند: یکی قرآن شریف و یکی عترت طاهرۀ خودشان را، منتها حالا لفظ چه لفظی بوده، عبارت چه عبارتی بوده، لقائل ان یقول که چون مختلف نقل شده و با عبارات متعدده آمده، ما کاری با عبارات نداریم، لکن این معنی به عنوان دو ثقل بصورت متواتر از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل شده، اما در قالب چه عباراتی؟ نمی دانیم در قالب چه عبارتی بوده.

اگر مقصود از تواتر معنوی، این باشد که حتی محدودۀ معنی از نظر سعه و ضیق، بین عبارات و الفاظ، یکسان باشد، ولو اینکه عبارات و الفاظ مختلف است. در ما نحن فیه در طوائف چهارگانه ای که بر حجیت خبر واحد استدلال کردیم، باید بگوییم: تواتر معنوی هم وجود ندارد بلکه مجبوریم که ما نحن فیه را داخل در تواتر اجمالی بکنیم، بگوییم: ما قاطعیم که این همه روایت که صاحب وسائل آنها را در سه باب از ابواب صفات قاضی نقل کرده، اینطور نیست که در همۀ اینها احتمال کذب بدهیم، یقین داریم که حداقل یکی از این روایات صادر شده. اما اگر در تواتر معنوی گفتیم: اگر یک قدر جامعی وجود داشته باشد، ولو اینکه در سعه و ضیق بودن آن، اختلاف وجود دارد، یکی این را به یک صورت خیلی وسیع بیان می کند، یکی یک مقدار وسیع بیان می کند، یکی کمتر از آن مقدار وسیع بیان می کند، یکی اصلا به صورت غیر وسیع بیان می کند، این را ما داخل در تواتر معنوی بدانیم، به لحاظ اینکه بگوییم که در این میان، یک معنائی هست که یتفق الکل فی هذا المعنی و اسم آن معنی را قدر متقین و اقل بگذاریم، اگر اینطور تواتر معنوی باشد، بعید نیست که ما در این چهار طائفه ای که در حجیت خبر واحد به آنها استدلال کردیم، بتوانیم ادعای تواتر معنوی کنیم، برای اینکه اینها در یک حداقلی(که بعدا عرض می کنیم حداقل چیست) اتحاد دارند و آن حداقل بعنوان یک معنای جامع و قدر متیقن مطرح است.

عدم فرق بین تواتر معنوی و تواتر اجمالی در ما نحن فیه

در نتیجه استدلال ما به این طوائف اربع برای حجیت خبر واحد، یک استدلال تامی است، چه شما این طوائف اربع را داخل در تواتر معنوی بدانید، چه این طوائف اربع را داخل در تواتر اجمالی بدانید. هر کدام که فرض بشود، در نتیجه، فرقی نمی کند، برای اینکه اگر جزو تواتر معنوی شد، باید آن معنای متیقن و قدر متیقن را ملاک قرار بدهیم و اگر داخل در تواتر

ص:546

اجمالی شد، ما نحن فیه خصوصیتش این است که مثل آن مثالی که من در رابطۀ با تواتر اجمالی در مقام جواب از احتمال کلام مرحوم محقق نائینی(ره) عرض کردم را نمی شود در اینجا آورد. آن یک مثالی بود برای اینکه کسی بگوید که تواتر اجمالی با نبودن قدر متیقن، فاقد ارزش است، ما خواستیم بگوییم: مواردی هست که هیچ گونه قدر متیقنی در بین نیست، لکن از طریق تواتر اجمالی، یک علم اجمالی متولد می شود و آن علم اجمالی، جلوی جریان اصالة البرائة را می گیرد و موضوع برای اصالة الاشتغال درست می کند، اما در ما نحن فیه که مسألۀ حجیت خبر واحد است و یک عنوان و یک جهت موضوع بحث ماست، این دیگر نمی شود تواتر اجمالی شبیه آن مثال باشد. در اینجا حتما باید به عنوان یک قدر متیقن و قدر متفق علیه بین طوائف اربعه ما یک چیزی را درست کنیم، منتها در تسمیه ما با شما دعوا نداریم، ما می گوییم: ما اینجا قدر متیقن لازم داریم، شما می خواهید وجود این قدر متیقن را سبب بدانید که عنوانش عنوان تواتر معنوی باشد، یا اینکه کسی بگوید: با وجود اینکه قدر متیقن تحقق دارد، از عنوان تواتر اجمالی خارج نمی شود، اما ما چاره ای نداریم که در رابطۀ با محل نزاع و به عنوان استدلال بر حجیت خبر واحد، بین این طوائف اربعه، قدر متیقنی درست کنیم. حالا بحث در این است که آیا قدر متیقن بین این طوائف اربعۀ مرحوم شیخ بزرگوار انصاری(ره) چیست؟ و اگر بحث ما به اینجا رسید و از طریق قدر متیقن خواستیم مسألۀ حجیت خبر واحد را بدست بیاوریم؟ چه مقدار از مدعای حجیت خبر واحد را می توانیم اثبات کنیم؟ اینجا یک فرمایشی مرحوم محقق نائینی(ره) دارند، و یک فرمایش لطیف تری مرحوم امام(قدس سره الشریف) دارند که مطالعه بفرمایید برای بعد ان شاء الله.

پرسش:

1 - چرا مرحوم نائینی(ره) منکر تواتر اجمالی هستند؟

2 - جواب نقضی و حلّی به مرحوم نائینی(ره) چیست؟

3 - چگونگی برگشت تواتر اجمالی به تواتر معنوی را توضیح دهید.

4 - در چه صورتی طوایف اربعه روایات در ما نحن فیه تواتر معنوی دارند؟

5 - چرا بین تواتر معنوی و تواتر اجمالی در ما نحن فیه فرقی وجود ندارد؟

ص:547

درس یکصد و چهل و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم: این روایاتی که به آنها استدلال شده بر حجیت خبر واحد، اینها یا تواتر معنوی دارند و یا تواتر اجمالی و در هر دو صورت، ما باید بر آن مقدار متیقنی که همۀ این روایات با تعبیرات مختلفه دلالت بر حجیت آن مقدار دارد اکتفا کنیم و در حقیقت باید اخذ به قدر متیقن بشود. آن وقت بحث در این واقع شده است که آیا قدر متیقن بین این روایات، عبارت از حجیت کدام خبر است؟

قدر متیقن روایات داله بر حجیت خبر واحد نزد محقق نائینی(ره)

مرحوم محقق نائینی فرموده اند که قدر متیقن، عبارت از حجیت خبر ثقه است، ظاهر کلامشان همین مقدار است، یعنی دیگر فرقی نمی کند که این ثقه، دارای عدالت هم باشد یا دارای عدالت نباشد. معنای ثقه بودن، همان ثقه بودن در مقام نقل است، یعنی معمولا احتمال کذب در او جریان ندارد، اما فسق دیگری در کار هست یا نه؟ دیگر فرقی نمی کند کما اینکه

ص:548

فرقی نمی کند که این مخبر ثقه، امامی مذهب و از پیروان اهل بیت باشد، یا اینکه غیر امامی مذهب و از پیروان سائر مذاهب اسلامی باشد، بلکه شاید بالاتر: اگر مسلمان هم نباشد، لکن در نقل، وثاقت داشته باشد، آن هم کفایت می کند. پس مرحوم محقق نائینی قدر متیقن را عبارت از خبر ثقه قرار داده اند.

به ایشان اشکال شده که مسأله به این توسعه نیست، شما که می خواهید قدر متیقن اخذ کنید، ما در بین روایات، یک تعبیراتی داریم و علاوۀ بر ثقه بودن، یک عنوان دیگری را هم مطرح می کند، مثلا در بعضی از روایات که آن روز هم به مناسباتی خوانده شد این عبارت هست که می فرمایند: «لا عذر لاحد من موالینا فی التشکیک فی ما یرویه عنا ثقاتنا» این ثقاتنا دو خصوصیت را بیان می کند: یکی ثقه بودن راوی و یکی اضافۀ به اهل بیت(علیهم السلام) داشته باشد. «ثقاتنا یعنی الثقات للشیعتنا، الثقات من اتباعنا» در حقیقت، برحسب تعبیر این روایت، ظاهر این است که علاوۀ بر ثقه بودن، امامی بودن هم معتبر است، و از بعضی از تعبیرات دیگر استفاده می شود که علاوۀ بر ثقه بودن، عدالت هم معتبر است مثل آنچه که در مقبولۀ ابن حنظله دارد، می فرماید: «الحکم ما حکم به اعدلهما»، بنابر اینکه این ترجیح، مربوط به روایت باشد، اعدلیت را به عنوان مرجح مطرح کرده. مسألۀ مرجحیت اعدلیت، دلیل بر این است که اصل عدالت در راوی معتبر است، منتها در خبرین متعارضین«اذا کان احد الراویین اعدل»، این اعدلیت به عنوان مرحج، مطرح است. پس با توجه به بعضی از اخبار علاجیه، مسألۀ عدالت راوی هم علاوه بر وثاقت، مدخلیت دارد، پس چطور مرحوم محقق بزرگوار نائینی(ره) می فرمایند که خبر ثقه به عنوان قدر متیقن مطرح است؟ ما دو خصوصیت از این دو روایت و از این دو تعبیر استفاده می کنیم و احتمال مدخلیت می دهیم:

یکی راوی علاوۀ بر ثقه بودن امامی باشد و دیگر اینکه علاوۀ بر ثقه در نقل بودن، دارای ملکۀ عدالت باشد، که مقام بسیار بالاتری است از مرحلۀ وثاقت.

حالا کسی بگوید: با توجه به این اشکالات، نتیجه این بشود که قدر متیقن بین این روایاتی که دلالت بر حجیت خبر واحد می کند، همان خصوصیاتی است که شما ذکر کردید یعنی ثقه باشد، عادل باشد زائدا علی الوثاقه و امامی مذهب هم باشد که بر حسب اصطلاح از این تعبیر به صحیح اعلائی می کنند. آیا همین جا مطلب خاتمه پیدا می کند یا نه؟ اینجا سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(قدس سره) بیانی دارند که از بیان ایشان استفاده می شود که علاوۀ بر این سه خصوصیتی که ذکر شد، دو خصوصیت دیگر هم معتبر است که با دقت در کلام ایشان،

ص:549

استفاده می شود که سه خصوصیت دیگر معتبر است که مجموع این شش خصوصیت به عنوان قدر متیقن مطرح باشد.

قدر متیقن روایات داله بر حجیت خبر واحد نزد امام راحل(ره)

آن دو خصوصیتی که امام در مقام اثباتش هستند این است که می فرمایند: بعضی از روایات را که ملاحظه می کنیم، می بینیم امام بعضی از روات را به زراره ارجاع داده است و امام صادق(علیه السلام) تعبیر می فرماید به اینکه این زراره قد سمع من ابی، از پدر من مسائل زیادی را شنیده و به عنوان راوی: حافظ آن مسائل است. یا در بعضی از روایات دیگر بعضی از روات با اینکه خودشان دارای شخصیتی هستند، به امام صادق(علیه السلام) می گوید: من در هر وقتی نمی توانم خدمت شما برسم و مسائلم را سؤال کنم و در یک موقعیتی هم هستم که مردم به من مراجعه می کنند و مسائلی را می پرسند و من هم در رابطۀ با آنها مدرکی در دستم نیست، خدمت شما هم نمی توانم برسم، اینجا به چه کسی مراجعه کنم؟ و چه کسی مورد نظر شماست که مسائل را از ایشان بپرسم و بعد به مردم بگویم؟ امام(علیه السلام) بر حسب این روایت می فرماید: «ما یمنعک من محمد بن مسلم الثقفی؟» چه چیز تو را باز می دارد از اینکه به محمد بن مسلم مراجعه کنی و مسائلت را از او بپرسی؟ پس در حقیقت ارجاع به محمد بن مسلم داده اند. در یک روایت دیگری ارجاع به ابو بصیر اسدی داده اند که امام می فرماید: «علیکم بالاسدی، یعنی ابا بصیر».

امام بزرگوار می خواهند از این روایاتی که ارجاع به این شخصیتها در آن مطرح است، با توضیحی که من عرض می کنم اینطور استفاده کنند که اولا ما می دانیم که اشخاص، در ارجاع به آنها، خصوصیتی ندارند. زراره به عنوان اینکه اسمش زراره است و به عنوان اینکه پدرش مثلا اعین بوده، نقشی در مسألۀ ارجاع، ندارد مخصوصا با تعبیری که خود امام فرموده که«انه قد سمع من ابی» پس زراره بودن، نقش ندارد. آن امام معصومی هم که زراره از او روایت می کند، آن هم در حجیت خبر، خصوصیتی ندارد که حتما باید روایت از امام باقر(علیه السلام) باشد. پس این خصوصیت را ما القاء می کنیم. می آئیم سراغ زراره و محمد بن مسلم، می بینیم علاوۀ بر آن سه خصوصیتی که از روایات دیگر استفاده می شد، دو خصوصیت دیگر هم در اینها وجود دارد، علاوۀ بر وثاقت و عدالت و امامی بودن، دو خصوصیت دیگر هم در اینها هست، که ما نمی توانیم بگوئیم: آن دو خصوصیت، خصوصیت ندارد، مثل اسم زراره و

ص:550

شخص زراره نیست، مثل امام معصومی که زراره از او روایت کرده که هیچ خصوصیتی در حجیت خبر برای این معنی نیست که روایت باید حتما از امام باقر(علیه السلام) باشد، اما این دو خصوصیتی که عرض می کنیم را چه دلیل داریم بر اینکه خصوصیت ندارد؟

یک خصوصیت، مقام فقاهت زراره است که زراره یک راوی مجرد نبوده است، بلکه او فقیه بوده منتها فقیه به تناسب عصر خودش، لذاست که در بعضی از موارد، دلیل را از امام معصوم مطالبه می کند. در باب وضو از امام می پرسد که«من این علمت ان المسح ببعض الرأس»؟ امام هم در جواب می فرماید: «لمکان الباء» برای اینکه در آیه شریفه دارد«وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ» و این باء، بای تبعیض است، پس معلوم می شود که مسح بعض الرأس عرضا و طولا کفایت می کند. پس زراره و محمد بن مسلم و همینطور ابو بصیر اینها دارای مقام فقاهت بودند و ما احتمال می دهیم که در حجیت خبر، علاوۀ بر وثاقت و عدالت و امامی بودن، فقاهت هم معتبر باشد. شما در مقام اخذ به قدر متیقن هستید، این روایات هم در ردیف همان روایات است و عنوان فقاهت«یمکن ان یکون دخیلا فی حجیة الروایة و خبر المخبر».

خصوصیت دوم که در اینها هست این است که این اشخاص و شخصیتها بلا واسطه از امام مطالبی را گرفته اند و ما احتمال می دهیم که اگر مخبری بلا واسطه مطلبی را از امام نقل کند، یمکن اینکه این قولش حجت باشد، اما اگر پای واسطه در کار آمد، یک واسطه و دو واسطه یا بیشتر، احتمال می دهیم دیگر مسألۀ حجیت خبر، این صورت را شامل نشود. این خصوصیت در زراره هست که بلا واسطه مطلب را از امام باقر یا امام صادق(علیهما السلام) گرفته. ما چه دلیلی بر عدم مدخلیت این دو خصوصیت داریم؟ احتمال می دهیم«کون الراوی فقیها و کونه قد سمع من الامام المعصوم بلا واسطة» خصوصیت داشته باشد.

احتمال دخالت خصوصیت کثرت نقل راوی

یک مطلب سومی هم هست که در کلام امام بزرگوار ذکر نشده است، آن هم احتمال مدخلیتش هست و آن این است که این زراره و محمد بن مسلم و ابو بصیر نه تنها فقیه بودند، نه تنها از امام بلا واسطه شنیدند بلکه یک خصوصیت سومی هم هست و آن این است که اینها زیاد از امام مطلب شنیده اند و نقل کرده اند، اینکه در آن روایت می فرماید: زراره قد سمع من ابیه، سمع معنایش این است یعنی یک مطلب از امام باقر شنیده؟ دو مطلب از امام باقر شنیده؟

ص:551

یا سمع معنایش کثرت روایت است؟ این کثیر الروایه است من ابی الباقر(علیه السلام). این هم احتمال مدخلیتش داده می شود که حتی اگر یک راوی فقیه باشد، بلا واسطه هم نقل کند، لکن اگر کثیر الروایه عن الامام المعصوم نباشد، من الممکن روایتش حجیت نداشته باشد، برای اینکه این خصوصیت سوم هم در این شخصیتهائی که امام به آنها ارجاع کرده، وجود دارد که اینها کثیر الروایه عن الامام المعصوم هستند.

پس نتیجه این می شود که مجموعا شش خصوصیت در کار است و لازمه اش این است که برای من و شما دیگر روی این مبنا دلیلی بر حجیت خبر واحد نداشته باشیم برای اینکه ما در زمانی هستیم که اگر کسی مطلبی برای ما نقل کند با وسائط زیاد از امام معصوم نقل می کند و کسی را نداریم که بلا واسطه از امام معصوم نقلی داشته باشد، حالا تا چه برسد به فقاهت و کثرت روایت. البته در عین اینکه روی این مبنا، حجیت خبر واحد به عنوان قدر متیقن به درد ما نمی خورد، یعنی به درد اینهائی که در این زمان و امثال این زمان واقع شده اند نمی خورد لکن برای اصل بحث اصولی ما مفید است، برای اینکه ما عرض کردیم که در بحث اصولی در مقام اثبات این معنی هستیم به نحو موجبۀ جزئیه که«خبر الواحد فی الجملة حجة فی مقابل السید المرتضی القائل بعدم حجیة خبر الواحد رأسا» ولو با هر خصوصیتی و با هر شرائطی، مخبرش ثقه باشد، عادل باشد، فقیه باشد، بلا واسطه نقل کرده باشد، کثرت روایت داشته باشد، ظاهر کلام سید مرتضی(ره) عدم حجیت خبر واحد به نحو سالبۀ کلیه است.

باز اشتباه نشود! آن قسمی که داخل در محل نزاع است و آنجائی است که خبر، مفید علم نباشد و قرینۀ علمیه آن را تأیید نکند، آن وقت ما در مقابل سید مرتضی(ره) یک موجبۀ جزئیه درست کنیم، ولو اینکه دائره اش هم خیلی محدود باشد، از نظر بحث اصولی، ما مدعای خودمان را ثابت کرده ایم، ولو اینکه این مدعا به درد وضع ما و شرائط و زمان ما نخورد، اما در مسألۀ اصولیه، مدعا ثابت شده است. لذا این روایاتی که دلالت بر حجیت خبر واحد می کند اگر شما بخواهید قدر متیقن اخذ کنید ولو اینکه در این قدر متیقن، حتی ده خصوصیت هم استفاده کنید، مع ذلک مدعای شما ثابت شده است. مدعای شما حجیت خبر الواحد فی الجملة بنحو الموجبة الجزئیه است و این مدعایتان ثابت می شود ولو اینکه برای استفاده و نتیجه، الان به درد شما نخورد. در نتیجه استدلال بر حجیت خبر واحد به روایات به همین نتیجه ای که عرض کردیم منتهی می شود که از نظر بحث اصولی، مفید است و از نظر نتیجۀ عملی برای ما غیر مفید است.

ص:552

تمسک به اجماع برای حجیت خبر واحد(تقریر اول)

و اما دلیل سومی که بر حجیت خبر واحد اقامه شده، مسألۀ اجماع است. در اجماع، تقریرات مختلفی هست، اولین تقریرش همان طوری که ملاحظه فرمودید این است که شیخ طوسی(ره) ادعای اجماع کرده علی حجیة خبر الواحد.

اگر ما بخواهیم به همین مقدار به عنوان دلیل بر حجیت خبر واحد، تمسک کنیم این قابل تمسک نیست، برای اینکه اولا اجماع شیخ طوسی، معارض با ادعای اجماع سید مرتضی است. همان طوری که شیخ طوسی ادعای اجماع بر حجیت کرده، مرحوم سید مرتضی قبل از شیخ طوسی و به عنوان استاد شیخ طوسی ادعای اجماع بر عدم حجیت کرده، و این دو با هم متعارض هستند و یکی از مشکلات هم هست، برای اینکه دو بزرگوار، استاد و شاگرد فی زمان واحد، یک کسی بیاید ادعای اجماع بر عدم حجیت بکند و دیگری بیاید ادعای اجماع بر حجیت بکند، این انصافا توجیهش خیلی مشکل است. پس اولا معارض با هم هستند.

توقف تمسک به اجماع منقول بر اثبات حجیت خبر واحد

ثانیا: اگر اجماع منقول بخواهد حجیت پیدا کند مترتب بر حجیت خبر واحد است. به عبارت دیگر: عنوان منقول از مصادیق خبر واحد است. اول باید خبر واحد را به عنوان یک اصل مسلّم، حجت قرار داد، بعد در اثر حجیت خبر واحد، اجماع منقول را حجت کند. و در مسألۀ حجیت خبر واحد نمی شود به چیزی که مبتنی بر حجیت خبر واحد است، تمسک کرد. اول باید مبنا و اصل، ثابت بشود تا نوبت به فرع برسد. اولا خود مبنا، محل بحث است، و ثانیا همان طوری که در بحث اجماع منقول ملاحظه فرمودید، اصلا ادلۀ حجیت خبر واحد بر فرض حجیت خبر واحد، اجماع منقول را شامل نمی شود، برای اینکه ادلۀ حجیت خبر واحد، دلالت بر حجیت اخبار حسّی می کند، آنجائی که راوی از امام معصوم(علیه السلام) شنیده باشد یا با چشم فعلی را که امام معصوم انجام داده اند دیده باشد اما در اجماع از طریق حدس، قول معصوم بدست می آید، مخصوصا که مبنای شیخ طوسی(ره) در رابطۀ با حجیت اجماع، قاعدۀ لطف است که مسألۀ دخول و مشاهده و رؤیت و امثال ذلک، در مبنای شیخ طوسی نیست و از راه قاعدۀ لطف می خواهد بفرماید اگر علمای یک عصری اتفاق بر یک حکمی کردند، اگر این حکم، مخالف با نظر معصوم باشد، به یک وسیله ای باید معصوم القاء

ص:553

خلاف بکند و نگذارد حکم واقعی الهی به کلی مخفی بماند که بحث آن گذشت.

شیخ طوسی که ادعای اجماع کرده و مبنای حجیت را هم قاعدۀ لطف که یک ملازمۀ عقلی است قرار داده، پس معلوم می شود که مسألۀ اخبار عن حسّ در رابطۀ با نظر معصوم و قول معصوم ندارد و حتی خود اینهائی که استدلال می کنند، معتقدند که ادلۀ حجیت خبر واحد اجماع منقول را شامل نمی شود، پس نمی شود در بحث حجیت خبر واحد، بر حجیت خبر واحد به اجماع منقول استدلال بشود، به این طریقی که ملاحظه فرمودید. لکن این اجماع به یک صور دیگری قابل تقریر است که آنها را ان شاء الله بعدا عرض می کنیم.

پرسش:

1 - قدر متیقن بین روایات داله بر حجیت خبر واحد نزد محقق نائینی(ره) چیست؟

2 - قدر متیقن بین روایات داله بر حجیت خبر واحد نزد امام راحل(ره) کدام است؟

3 - چرا احتمال دخالت خصوصیت کثرت نقل راوی هم داده می شود؟

4 - تقریر اول تمسک به اجماع برای حجیت خبر واحد را توضیح دهید.

5 - اشکال تمسک به اجماع منقول بر اثبات حجیت خبر واحد را بیان کنید.

ص:554

درس یکصد و چهل و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استدلال به اجماع بر حجیت خبر واحد

بحث در استدلال به اجماع بر حجیت خبر واحد بود. عرض کردیم که در رابطۀ با اجماع، چند صورت و چند تقریب می توان بیان کرد: یک وجه این بود که به عنوان اجماع منقول تمسک کنیم، که جوابش را ملاحظه فرمودید.

تمسک به اجماع محصّل برای اثبات حجیت خبر واحد

وجه دوم به عنوان اجماع محصل است که معنایش این است که خودمان تتبع کردیم و نظرات و آراء را به دست آوردیم و در نتیجه، یک اجماعی در این رابطه تحصیل کردیم. در رابطۀ با این بحث، باز دو تقریر وجود دارد:

یک تقریر این است که بگوییم: نظرات و آراء را که به دست آوردیم، جز مرحوم سید

ص:555

مرتضی(ره) و یک جمع قلیلی کسی را به عنوان مخالف نیافتیم و الا فقهای ما و اصحاب ما تقریبا همه اتفاق دارند بر اینکه خبر واحد، اتصاف به حجیت دارد، فقط چند نفری در این رابطه مخالفند و در رأسشان، مرحوم سید مرتضی بعد هم ابن ادریس و بعض معدود دیگر بودند. وقتی مخالفت اینها را اینجوری توجیه کنیم، بگوییم: مخالفت این جمع قلیل، ضربه ای به اجماع محصّل نمی زند، برای اینکه اینها مثلا معلوم النسب هستند، و مخالفت فقیه معلوم النسب که«یقطع بعدم کونه امام معصوم لا یضرّ بتحقق الاجماع». یک تقریر، این تقریر است. آیا این تقریر، درست است یا نه؟

توقف اجماع محصّل بر تمامیت اجماع دخولی

اولا اینکه گفته می شود: مخالفت یک عدۀ معدودی که معلوم النسب هستند ضربه ای به تحقق اجماع نمی زند، این فقط روی یک فرض درست است. در مسألۀ حجیت اجماع که قبلا بحث کردیم و مبانی حجیت اجماع را ملاحظه کردیم، یک مبنا و یک وجه برای حجیت اجماع عبارت از دخول شخص امام معصوم(علیه السلام) بود، که مبنای حجیت این بود که ما رأی امام را از شخص امام شنیدیم و به دست آوردیم، ولو اینکه شخص امام را نشناختیم، فقط اجمالا فهمیدیم که در این مجلس، وجود دارد و او هم با این نظر، موافق است که در حقیقت، وجه حجیت اجماع را دخول شخص امام معصوم(علیه السلام) بدانیم. در آنجا عرض کردیم که به حسب زمان غیبت نمی شود کسی معتقد به این مبنا شود و ادعا کند. صرف اینکه یک جمع معلوم النسبی در یک مسأله، مخالفند، این شاهد این نیست که امام معصوم با آن طائفه دیگر است و اجماع دخولی تحقق پیدا کرده، بلکه مبانی دیگری بود: مسألۀ قاعدۀ لطف بود، مسألۀ حدس بود که در حدس هم تقریرات مختلفه ای وجود داشت. پس اگر بخواهیم برای حجیت خبر واحد به این کیفیت به اجماع محصل تمسک کنیم، این فرع این است که ما در مسألۀ حجیت اجماع، جزو آن طائفه بشویم که وجه حجیت را دخول شخص امام معصوم(علیه السلام) می داند در حالی که آنجا این معنی را مورد مناقشه قرار دادیم.

عدم اعتبار اجماع مدرکی

اشکال دوم این حرف این است: بر فرض که از اشکال اول صرف نظر کنیم، عرض کردیم:

یک قاعدۀ کلیه وجود دارد، و آن این است که در مواردی که اجماع تحقق دارد، لکن مستند

ص:556

مجمعین برای ما معلوم است که مجمعین به فلان آیه و فلان روایت و فلان دلیل استناد کرده اند و برای استناد به آن دلیل، این نظریه را ذکر کرده اند، در چنین مواردی، اجماع، اصالت خودش را از دست می دهد، و حجیت ندارد و به اصطلاح معروف: این اجماع، اجماع مدرکی می شود، یعنی اجماعی که مستند مجمعین، مشخص است، حتی در مواردی که مستند مجمعین برای ما مسلّم نباشد، لکن به صورت احتمال عقلائی احتمال بدهیم که مجمعین به این آیه تمسک کرده اند، یا به این روایت استناد کرده اند، در آن موارد هم اجماع، حجیت ندارد و در ما نحن فیه ما ملاحظه می کنیم، می بینیم اینهائی که قائل به حجیت خبر واحد هستند، اینطور نیست که به نحو اجماع قائل به حجیت شده باشند، بلکه اینها ادلۀ خودشان را بیان می کنند، آیات و روایاتی که از نظر آنها صلاحیت استدلال دارد را به عنوان مستند خودشان بیان می کنند. می گویند: ما که قائل به حجیت شدیم، مثلا برای خاطر آیۀ نبأ است، برای خاطر آیۀ نفر است، برای خاطر روایات متواتره ای است که دلالت بر حجیت خبر واحد می کند.

اینجا که خود مجمعین مشخصا مستند نظر خودشان را بیان می کنند، معلوم می شود که تمام الملاک و تمام المعیار، همان دلیلی است که باید به آن دلیل توجه بشود و اگر این دلیل از نظر ما تمامیت نداشت، دیگر ارزشی برای این اتفاق و اجماع نمی تواند وجود داشته باشد.

پس خلاصۀ جواب از این تفصیل دو اشکال بود: یکی مبنای این وجه اجماع دخولی بود، در حالی که این مورد مناقشه بود. یکی هم اینکه این اجماع، مدرکی است و لازم، ملاحظه مدرک است و ما فرضا مدارک را تام و تمام نمی دانیم.

تحصیل اجماع بر حجیت خبر واحد با فرض انسداد باب علم

اما همین اجماع محصل را به یک صورت دیگری تقریر کرده اند که حتی سید مرتضی و اتباع ایشان هم جزو مجمعین قرار گرفته اند، به این کیفیت که بگوییم: در این شرائطی که ما قرار گرفته ایم که عبارت از انسداد باب علم است و بلا اشکال تردیدی نیست در اینکه باب علم و یقین و حتی اطمینان به روی ما منسدّ است و در کثیری از احکام شرعیه، هیچ راهی برای حصول علم برای ما وجود ندارد، ما می دانیم قطعا که اگر مرحوم سید مرتضی و ابن ادریس و امثال اینها هم در زمان ما بودند که باب علم برایشان انسداد داشت، اینها هم قائل به حجیت خبر واحد می شدند و در نتیجه، یک اجماع صددرصدی ادعا کنیم که همۀ علما و فقها من الصدر الی یومنا هذا، اتفاق دارند بر اینکه در شرائط انسداد باب علم، خبر واحد

ص:557

حجت است و معتبر است، برای اینکه اگر معتبر نباشد، پس انسان از چه راهی تکلیف الهی را به دست بیاورد و وظایف شرعیۀ خودش را رعایت کند.

اگر کسی اینجوری تقریر کرد که حتی سید مرتضی و دیگران را هم در دائرۀ مجمعین آورد و جزء مجمعین قرار داد، آن وقت چه مناقشه ای بر این تقریر وجود دارد؟ اینجا دیگر مناقشۀ اجماع دخولی نیست اما آن مناقشۀ دوم وجود دارد که بر فرض که سید مرتضی و دیگران هم جزو مجمعین قرار گرفتند، لکن ما می دانیم که اکثر مجمعین به آیات و روایات بر حجیت خبر واحد استناد کرده اند یعنی مستند صدی نود برای ما روشن است، و وقتی مستندشان برای ما روشن بود و ما در آن مستند، مناقشه داشتیم، دیگر اجماع، اصالتی ندارد و از راه اجماع نمی توانیم رأی معصوم را کشف کنیم. کشف رأی معصوم در غیر اجماع مدرکی می تواند از آن راههائی که ذکر شد به دست بیاید. پس صرف اینکه مرحوم سید مرتضی و بعض دیگر را ضمیمه کنیم، این ضمیمه، اجماع را به عنوان اجماع غیر مدرکی قرار نمی دهد، هنوز هم عنوان اجماع مدرکی به قوّت خودش باقی است.

علاوه؛ بعضی اشکالات دیگر روی این تقریر وجود دارد: یکی این است که بعضی از آنهائی که از سید مرتضی تبعیت کرده اند، از متأخرین فقها بوده اند و شرائطشان مثل شرائط ما بوده، مثلا طبرسی صاحب مجمع البیان که ایشان هم قائل به حجیت خبر واحد نیست. آیا شرائط مرحوم طبرسی با شرائط ما دو تا بوده است؟ یعنی در زمان طبرسی، باب علم، منسد نبوده و در زمان ما باب علم منسد است؟ اینطور نیست که همۀ اینها شرائطشان غیر از شرائط ما بوده، بعضی های آنها مشابه بوده و مع ذلک قائل به عدم حجیت خبر واحد شده اند.

و علاوه؛ اگر به زمان سید مرتضی هم برگردیم لقائل ان یقول که روی قرب عصر به زمان معصوم(علیه السلام) ممکن است کسی ادعای انفتاح باب علم را بکند، گرچه در آن زمان هم مسألۀ انفتاح در کار نبوده و در همان زمان هم انسداد باب علم بوده و همان جا مرحوم سید مرتضی عمل به خبر واحد را در مذهب امامیه مانند عمل به قیاس تلقی کرده و حتی رساله ای به این عنوان نوشته است.

لکن فرض کنید که همۀ اینهائی که قائل به عدم حجیت هستند، شرائطشان غیر از شرائط ما بوده، فرضا آنها در زمان انفتاح باب علم زندگی می کردند و ما در شرائط انسداد باب علم بسر می بریم، در عین حال می توانیم بگوییم که اگر سید مرتضی و اتباع ایشان در زمان انسداد باب علم بودند، قائل می شدند به حجیت خبر واحد، لکن به چه نحو و با چه کیفیت؟ چون

ص:558

حجیت خبر واحد که ما الان داریم روی آن بحث می کنیم در حقیقت به عنوان ظن خاص بحث می کنیم، یعنی می خواهیم ببینیم خبر واحد به نفس عنوان خبر واحد حجیت دارد یا نه؟ و الا ادله ای اقامه شده و مرحوم شیخ(ره) در رسائل و مرحوم محقق خراسانی(ره) در کفایه از طرف آنهائی که این مدعا را دارند ادله ای اقامه کرده اند که«مطلق الظن فی حال الانسداد یکون حجة» حالا این نظریه از چه طریقی حاصل بشود و از چه راهی حاصل بشود، فرق نمی کند.

همان دلیل انسداد معروف هم یکی از همین ادله است که اقامه شده علی حجیة مطلق الظن که نتیجۀ دلیل انسداد، حجیت مطلق ظن است. لذا اگر کسی یکی از آن ادلۀ حجیت مطلق ظن را تمام دانست، نتیجه اش این است که خبر واحد را به عنوان یکی از ظنون مطلقه و همچنین سایر ظنون مطلقه را برایش حجیت قائل است. اما ما که الان داریم بحث می کنیم، هدفمان فقط مجرد حجیت خبر واحد نیست ولو از باب ظن مطلق، بلکه هدفمان این است که خبر واحد بعنوانه بالخصوص و به تعبیر دیگر به عنوان ظن خاص حجیت دارد. آن وقت ببینیم آیا این تقریر، این نتیجه را می دهد؟ اگر سید مرتضی در شرائطی بود که باب علم منسد بود، شاید قائل می شد به اینکه مطلق مظنه حجت است و یکی از افراد مظنه هم خبر واحد است کما اینکه ظاهرا مرحوم محقق قمی(ره) صاحب قوانین با اینکه از متأخرین است، قائل به حجیت مطلق مظنه است.

پس اینطور نیست که اگر سید مرتضی در شرائط ما بود و قائل به حجیت خبر واحد می شد، به همین کیفیتی که مورد بحث ما در باب حجیت خبر واحد است، قائل به حجیت می شد، من الممکن که از باب ظن مطلق و اینکه خبر واحد یکی از مصادیق ظن مطلق است آن هم در مواردی که افادۀ مظنه کند، اینطور قائل به حجیت خبر واحد می شد. بالنتیجة مدعای ما حجیت خبر واحد به عنوان ظن خاص است، آن وقت چطور ما می توانیم این مدعا را با این دلیل تطبیق بدهیم با اینکه معلوم نیست که نتیجۀ این دلیل، حجیت خبر به عنوان ظن خاص باشد؟ این دو تقریر در رابطۀ با اجماع محصل بود.

تمسک به اجماع عملی فقها برای اثبات حجیت خبر واحد

یک عنوان دیگری هم در باب اجماع وجود دارد که از آن به اجماع عملی تعبیر می کنیم، قبلی، اجماع قولی محصّل بود با دو تقریرش، این، اجماع عملی است که ملاک، عملی است که ما ملاحظه کرده ایم. این هم دو تقریر دارد:

ص:559

یک تقریرش این است که ما محدودۀ عمل را به علما و فقها اختصاص بدهیم، بگوییم:

فقهای ما عملا به خبر واحد، استناد می کنند که لا محاله در این رابطه باید پای سید مرتضی و امثال ذلک را هم در کار بیاوریم، و الا اگر آنها عمل نکنند همینجا اجماع عملی، لنگ می شود.

ادعا می کنیم که ما به قول و نظر کاری نداریم، ما به عمل نگاه می کنیم، عملا، فرضا این کتابهای فقهیه را که ملاحظه می کنیم من الصدر الی یومنا هذا آن هم با یک تشبهی که بین فقها وجود دارد من الاخباریین و الاصولیین، مع ذلک می بینیم عملا همۀ آنها بر طبق خبر واحد عمل می کنند و به خبر واحد، استناد می کنند از قدیم الایام الی یومنا هذا. در این اواخر فرض کنید می بینیم صاحب جواهر که یک اصولی است به خبر واحد عمل می کند، صاحب حدائق هم که یک اخباری است به خبر الواحد، عمل می کند در مسائل فقهیه روایات را مورد استدلال و مورد ان قلت و قلت قرار می دهند. آیا این اجماع عملی کشف از موافقت معصوم(علیه السلام) نمی کند بر اینکه خبر واحد ارزش دارد و دارای حجیت است؟

عدم اعتبار اجماع عملی با وجود اختلاف در مبانی مجمعین

جوابش این است که نه! برای اینکه از آن اشکال اول که صرف نظر بشود که اجماع عملی آنقدر توسعه ندارد که حتی سید مرتضی را هم بگیرد، با قطع نظر از این اشکال، مسألۀ مهم این است که نحوۀ عمل به روایات، فرق می کند، به لحاظ اینکه دید علما و فقها نسبت به روایات، مختلف است، یک عده ای از اخباریین و بزرگان آنها، اصلا معتقدند که اخبار کتب اربعۀ ما، مقطوع الصدور است و به همین عنوان، مورد استناد قرار می دهند و اگر از ایشان سؤال کنیم، نمی گویند: این خبر واحد است بلکه می گویند: «انّا نقطع بصدور جمیع اخبار الکتب الاربعة» نه اینکه«نقطع بصدور جمع منها اجمالا» بلکه«نقطع بصدور جمیع اخبار الکتب الاربعة». یک عده ای با این دید به روایات کتب اربعه می نگرند. یک عده ای می گویند:

ما یقین صددرصد نداریم لکن یقین عرفی که عبارت از اطمینان است که از نظر عقلا و از نظر عرف، اطمینان، حکم یقین را دارد و در شرعیات و عرفیات، جانشین یقین می شود. اینها می گویند: ما به صدور این روایات، اطمینان داریم. باز اینها هم دو طایفه هستند: بعضی های می گویند: فی نفسها صدور این روایات مورد اطمینان است، بعضی ها می گویند: یک قرائنی محفوف به این روایات است که آن قرائن، افادۀ اطمینان به صدور می کند. یک عده زیادی هم که اکثر فقها و اصولیین هستند این راه را انتخاب کرده اند و عملشان به خبر واحد به عنوان این

ص:560

است که نه مقطوع الصدور است، نه اطمینان به صدورشان هست، بلکه به لحاظ اینکه خبر واحد دارای حجیت است، به خبر واحد عمل می کنند.

آیا مجموع عمل هائی که با این دیدهای مختلف و با این مبانی مختلفه، تحقق پیدا می کند، می تواند کاشف از موافقت معصوم باشد؟ آیا می تواند از موافقت امام معصوم(علیه السلام) حکایت کند؟ ظاهر این است که چنین اجماع عملی با مبانی مختلفه که بعض مبانی هم علم به صدور یا اطمینان به صدور است، نمی تواند کاشف از این باشد که امام معصوم راضی است به اینکه خبر واحدی که«لیس فیه علم و لا اطمینان یکون حجة؟» پس این اجماع عملی هم بدرد نمی خورد.

پرسش:

1 - کیفیت تمسک به اجماع محصّل برای اثبات حجیت خبر واحد را توضیح دهید.

2 - اشکالات اجماع محصّل را در مقام، بیان کنید.

3 - چرا اجماع مدرکی اعتبار ندارد؟

4 - کیفیت تمسک به اجماع عملی فقها برای اثبات حجیت خبر واحد را توضیح دهید.

5 - اشکال اجماع عملی را در ما نحن فیه بیان کنید.

ص:561

درس یکصد و چهل و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استدلال به دلیل عقل بر حجیت خبر واحد

اجماع عملی بر حجیت خبر واحد

آخرین تقریر برای اجماع این است که اولا اجماع را اجماع عملی بدانیم و ثانیا اجماع را در رابطۀ با متشرعه بدانیم و بگوییم که عمل متشرعه بر این استمرار دارد که در مسائل مذهبی و احکام، به خبر واحد اعتماد می کنند و بر قول ثقه، ترتیب اثر می دهند.

شاهدش هم این است که فی زماننا هذا در رابطه با نقل فتاوا، مسأله این چنین است که تودۀ مردم، نمی توانند مستقیم، مسائل و فتاوا را از مراجع خودشان بگیرند، با اینکه این همه وسائل ارتباطات زیاد شده مع ذلک فی زماننا هذا هم امکان ندارد، و ما ملاحظه می کنیم که یا از روی رساله ها و یا به نقل آنهائی که آشنای به فتوای مراجع هستند، اعتماد می کنند. در زمان ائمه(علیهم السلام) هم مسأله اینطور بوده، بلکه به لحاظ نبودن وسائل و مشکلات سفر و

ص:562

دوری راهها و مسائل تقیه و سیاستهائی که علیه ائمه(علیهم السلام) اعمال می شده، مردم کمتر موفق می شدند تا احکام را از خود ائمه(علیهم السلام) بلا واسطه بگیرند، لذا مجبور بودند که به روایات و نقلها در رابطۀ با جهات مذهبی اکتفا کنند و هیچ تردیدی نیست که یک چنین سیره ای در کار بوده و هست.

برگشت اجماع عملی به سیرۀ عقلا

لکن مشکلی که در اینجا هست این است که اسم این سیره را چه باید بگذاریم؟ آیا اسمش را سیرۀ متشرعه بنامیم، یا این هم همان سیرۀ عقلا است که در رابطۀ با شرع و متشرعه تبلور پیدا کرده؟ ظاهر این است که مسأله، به متشرعه بما هم متشرعه، ارتباطی ندارد. سیرۀ متشرعه در موارد و جهاتی است که در بین عقلا رائج نیست و عقلا به آن جهات کاری ندارند ولی ما می بینیم عمل متشرعه در یک معنائی استقرار دارد، اینجا را باید به عنوان سیرۀ متشرعه نامگذاری کنیم، اما یک مسائلی که در بین عقلا رائج است و متشرعه بما انهم من جملة العقلاء به آن چیزی که بین عقلا رائج و مستمر است، عمل می کنند، نباید این را سیرۀ متشرعه نامگذاری کرد بلکه باید این را به عنوان سیرۀ عقلائی بنامیم و اگر اینطور شد، خودش یک بحث مستقلی است. اگر مسأله به سیرۀ عقلا برگشت کند، این دیگر از حدود اجماع و مسائل اجماع خارج می شود، این یک سیرۀ عقلائیه می شود و ما هم خودمان ان شاء الله به عنوان مهمترین دلیل بر حجیت خبر واحد بعد از آنکه این ادلۀ اربعه مورد مناقشه قرار بگیرد، به همین سیرۀ عقلائیه تمسک می کنیم. اما نباید اسم سیرۀ عقلائیه را اجماع گذاشت. اجماع چیزی است که با جنبه های مذهبی بالخصوص، ارتباط دارد، حالا چه اجماع قولی باشد و چه اجماع عملی، و ظاهرا هم مطلب همین است، یعنی اگر انسان به متشرعه مراجعه کند، بگوید:

به چه مناسبت به واسطه ای که قول امام صادق(علیه السلام) را برای تو نقل کرد، اعتماد می کنی؟ او جواب نمی دهد که دلیل شرعی بر حجیت خبر واحد قائم است بلکه می گوید که خبر ثقه، یک مسأله ای است که مورد اعتماد عقلا است. عقلا در جهات دنیوی و مسائل خودشان به خبر ثقه ترتیب اثر می دهند، و حیث اینکه این مسائل، خصوصیت ندارد، ما هم دائرۀ ترتیب اثر را به شرعیات کشاندیم، بما اینکه فرقی نمی کند، همانطوری که در سائر اخبار و حکایات و نقلها به قول ثقه، اعتنا و اعتماد می شود، در باب روایاتی که حاکی احکام الهیّه و فعل و قول و تقریر معصوم(علیه السلام) است، آنها هم همین است(که حالا عرض

ص:563

کردم و توضیح بیشترش را به عنوان آخرین دلیل و به عنوان مهمترین دلیل که دیگر قابل مناقشه نیست، ان شاء الله در ذیل بحث عرض می کنیم).

تا اینجا ترتیب بحث این شد که این وجوه چندگانه ای که برای تقریر اجماع ذکر شد، هیچ کدام نتوانست صلاحیت دلیلیت بر حجیت خبر واحد پیدا کند. تا اینجا سه دلیل ذکر شد:

الکتاب و السنة و الاجماع.

تمسک به دلیل عقل برای حجیت خبر واحد

دلیل چهارمی که ذکر کرده اند، دلیل عقل است، گفته اند: ما از راه عقل می توانیم حجیت خبر واحد را استفاده کنیم. چطور از راه عقل، این معنی استفاده می شود؟ و عقل از چه طریقی، دلالت بر حجیت خبر واحد می کند؟ اینجا تقریرهای مختلفی هست و اعاظم و فحول اصولیین این تقریرها را بیان کرده اند و هر کدام به یکی از اینها تمسک کرده اند.

یک تقریر این است که کسی از این راه وارد بشود و بگوید: ما وقتی که با این روایات و جوامع روائیه و کتب احادیث مواجه می شویم، وقتی که خودمان را در مقابل صاحب وسائل(ره) قرار می دهیم، با چه دیدی به این روایات نگاه می کنیم، آیا ممکن است کسی این حرف را بزند و این احتمال در ذهنش بیاید که من الممکن که جمیع این روایاتی که در بیست جلد وسائل جمع آوری شده موضوع باشد و دروغ باشد و حتی یکی از اینها هم از ائمه(علیهم السلام) صادر نشده باشد؟ آیا یک چنین احتمالی، آن هم کسی که شأن روایت و شأن روات و آن خصوصیاتی که در بعضی از بحثهای گذشته به آنها اشاره کردم که مسألۀ روایت و نقل روایت یک مسألۀ معمولی و طبیعی نبوده، یک مسأله ای بوده که خیلی با اهمیت تلقی می شده و حتی در مقام نقل، به کتابت هم اعتماد نمی کردند، باید شاگرد از استاد روایت را بشنود لذاست که خیلی از این کتابهای روایت، از طریق استاد برای شاگرد بوده است و همینطور تک تک روایاتش خوانده شده، نه اینکه مثل زمان ما، یک کتابی را چاپ کنیم و در اختیار دیگران بگذاریم. اهمیتی که روات به روایت و نقل روایت می دادند و خصوصیاتی که برای راوی ملاحظه می شده، که من آن روز اشاره کردم که در همین قم بعضی از روات را مورد اهانت قرار داده اند و از قم اینها را بیرون کردند، به لحاظ اینکه اینها از ضعفا نقل می کردند، نقطۀ ضعفشان نقل روایت از ضعفا بوده. گفتند: یک راوی واجد شرائط باید با دقت روایت نقل کند و حق ندارد از ضعفا و از افراد غیر صالح نقل روایت کند؛ این قدر به

ص:564

روایات، اهمیت می دادند.

با اینکه فاصله زیاد است، لکن ما یقین داریم که این کتاب وسائلی که در اختیار ما هست، قسمت زیادی از این روایات از ائمه(علیهم السلام) مسلّم صادر شده، لکن برای ما غیر مشخص و غیر معیّن است که نمی توانیم دست روی یکی بگذاریم و بگوییم: حتما این روایت صادر شده، اما اینکه تمام اینها مجهول و موضوع باشد و تمام اینها را دروغی جعل کرده باشند و به خورد ما داده باشند، چنین احتمالی وجود ندارد. پس ما هستیم و مواجه با یک علم اجمالی، علم اجمالی به صدور کثیری از روایات موجودۀ فی الوسائل و الکتب الاربعة عن الائمة و العترة الطاهرة(علیهم السلام) کسی نمی تواند وجدانا این معنی را انکار کند، مگر آن کسی که با روایت و خصوصیات روایت، هیچ آشنائی و اطلاعی نداشته باشد.

لازمۀ علم اجمالی به صدور بعضی از روایات

آن وقت این مستدل می گوید: حالا که ما علم اجمالی داریم، لازمۀ علم اجمالی چیست؟ همان طوری که در موارد دیگر با علم اجمالی معامله می کنیم، اینجا هم همینطور. شما اگر با قطع نظر از روایات علم اجمالی پیدا می کردید به اینکه در روز جمعه یا نماز ظهر واجب است یا نماز جمعه، می گفتید: مقتضای اصالة الاحتیاط و اصالة الاشتغال، رعایت هر دو است، هم نماز ظهر را باید انسان بخواند و هم نماز جمعه. علم اجمالی با این خصوصیت در ما نحن فیه اثرش این می شود که هر روایتی که مشتمل بر یک تکلیفی باشد، به لحاظ اینکه ما علم اجمالی به صدور کثیری از این روایات داریم، باید آن روایت مشتملۀ علی التکلیف را رعایت کنیم و ترتیب اثر به آن روایت مشتملۀ علی التکلیف بدهیم. دلیل این، حکم عقل است و لذاست که از این دلیل، ما به دلیل عقل تعبیر می کنیم، «اصالة الاشتغال حکم عقلی فی مورد العلم الاجمالی».

برگشت دلیل عقل به اصالة الاشتغال

آیا این بیان درست است یا نه؟ این بیان، بیان خوبی است، یعنی آن مقدمه ای که ذکر کرده - علم اجمالی به صدور کثیری از این روایات من الائمه(علیهم السلام) - قابل انکار نیست. اثر علم اجمالی هم احتیاط و اشتغال است آن هم جای تردید نیست لکن اشکالش این است که این با مدعای ما تطبیق نمی کند. مدعای ما این است که می خواهیم لباس حجیت به خبر واحد

ص:565

به عنوان یک حجت خاصه و به عنوان یک ظن خاص بپوشانیم، اما این دلیل از راه اصالة الاشتغال می گوید: شما به روایت ترتیب اثر بدهید. درست است که نتیجۀ هر دو این است که بر طبق خبر واحد انسان عمل کند، اما کیفیت عمل به خبر واحد فرق می کند.

مدعای ما این است که خبر الواحد حجة، و حجت دو شعبه داشت: منجز و معذر کما فی القطع، که منجزیت و معذریتش به حکم عقل است، در باب خبر واحد هم ما می خواهیم یک حجیت به این شکل درست کنیم. اما دلیلی که شما اقامه کردید، این معنی را ثابت نمی کند که ما به خبر واحد به عنوان یک حجت ترتیب اثر بدهیم. مخصوصا اگر ما در مقابل خبر واحد متضمن تکلیف، یک عموم یا مطلقی داشته باشیم که این تکلیف را نفی کند. اگر یک عموم کتابی یا یک عمومی که روایت متواتره بر آن دلالت دارد، نافی این تکلیف بود، یا یک مطلقی، اقتضای نفی این تکلیف را کرد، اگر خبر واحد عنوان حجت داشته باشد ما می توانیم به عنوان یک مخصص و مقیّد در مقابل عموم کتاب و اطلاق کتاب به خبر واحد استناد کنیم، اما این سبکی که این دلیل عقلی شما اقتضا می کند، آن فقط همین مسأله است که ما علم اجمالی به صدور جمله ای از روایات داریم و باید احتیاط کنیم، اما این که این حجة منجز و معذّر و مقید و مخصص، نمی تواند یک چنین عنوانی برای خبر واحد ثابت کند، لذا بین مدعا و بین مفاد دلیل، یک مغایرتی تحقق دارد، و در نتیجه دلیل، منطبق بر مدعا نمی شود ولو اینکه دلیل فی نفسه، یک دلیل تمامی هست.

ضرورت عمل به روایات برای به دست آوردن خصوصیات عبادات

همچنین شبیه همین است، اگر ما دلیل عقل را به این صورت تقریر کنیم که بعضی ها تقریر کرده اند که تقریبا یک مقدار شبیه دلیل انسداد است، می گویند: ما از راه علم اجمالی به صدور روایات، وارد نمی شویم، بلکه از این راه، وارد می شویم که ما یک احکام ضروریه و یک واجبات ضروری مسلّم داریم، مثل نماز و روزه و زکات و حج و امثال ذلک، و می دانیم که این تکالیف، تکالیفی نیست که اختصاص به زمان معصوم(علیه السلام) داشته باشد، بلکه الی یوم القیامه تکلیف به نماز و روزه و حج و جهاد و امثال ذلک باقی است، که اینها دیگر ربطی به خبر واحد و استناد به خبر واحد ندارد. پس ما بالضرورة مکلف به مثل صلاة هستیم، حالا می رویم سراغ نماز، بعضی از خصوصیات نماز مثل اصلش، نیاز به دلیل ندارد که نماز صبح دو رکعت است، نماز ظهر چهار رکعت، آنها نیاز به دلیل ندارد، اما اکثر خصوصیات

ص:566

نماز من الاجزاء و الشرائط و الموانع و القواطع، که اینها هر کدام یک داستان مفصلی دارد، اینها باید از طریق خبر واحد بدست بیایند و اگر ما بخواهیم وسائل را کنار بگذاریم، از طرفی هم بگوییم: تکلیف به نماز، ضروری و بدیهی است و باید نماز خوانده بشود، به چه کیفیتی این نماز تحقق پیدا کند؟ آیا همۀ اجزائی که در بین روایات و اخبار پراکنده، ذکر شده را کنار بگذاریم؟ تمام شرائط و موانع و قواطع را نادیده بگیریم؟ پس نماز به چه کیفیت در خارج تحقق پیدا کند؟ بطوری که اگر ما بخواهیم دور روایات را قلم بگیریم چه بسا آدم یقین دارد که آن نماز مأمور به الهی، این نمازی نیست که فاقد این اجزاء و شرائط و خصوصیات باشد، حال ما اینجا چه کنیم؟ از یک طرف، اصل تکلیف به نماز الی یوم القیامه باق بالضرورة، از طرف دیگر، نماز خصوصیات دارد، خصوصیات به وسیلۀ روایات و اخبار آحاد در اختیار ما گذاشته شده، الا یک قسمت کمی و از طرفی، اگر بخواهیم نماز را بدون آن خصوصیات انجام بدهیم، یقین داریم که این، آن نماز مأمور به الهی نیست. در اینجا چاره ای جز این نیست که ما برای رعایت خصوصیات نماز و اجزا و شرائط و موانع، به خبر واحد اتکاء کنیم و این خصوصیات را از طریق خبر واحد به دست بیاوریم. آیا غیر از این، راهی تصور می شود؟ و چاره ای غیر از این، در کار هست؟

برگشت تقریر دوم دلیل عقل به اصالة الاحتیاط

این هم جوابش همان جواب است، یعنی دلیل، درست است و غیر از این هم چاره ای نیست، انصافا راه دیگری نیست که انسان بخواهد آن راه را طی کند و اطمینان پیدا کند به اینکه نماز مأمور به در خارج تحقق پیدا کرد، اما این با مدعای مستدلّ، قابل تطبیق نیست، برای اینکه این هم به همان اصالة الاحتیاطی که در دلیل قبل ذکر شد، برمی گردد، یعنی وقتی که شما عالم شدید به اینکه مأمور به نماز هستید، نماز هم بدون این خصوصیات، عنوان نمازی ندارد، و حداقل آن نماز، مأمور به نیست، پس معنایش این است که علم اجمالی دارید به اینکه خصوصیات نماز به صورت پراکنده در این روایات هست و لازمۀ علم اجمالی، رعایت احتیاط است و در نتیجه عمل به خبر واحد از باب اصالة الاحتیاط و اصالة الاشتغال تحقق پیدا می کند، اما مدعی حجیت خبر واحد این معنی را در رابطۀ با حجیت خبر واحد نمی گوید، او یک مطلب بالاتری را در رابطۀ با خبر واحد ادعا می کند. پس ضمن اینکه این دلیل، دلیل تمامی هست، لکن انطباقش بر مدعا در باب حجیت خبر واحد، محل اشکال و

ص:567

محل مناقشه است.

یک تقریر سومی هم برای دلیل عقل هست که این را مرحوم محقق اصفهانی صاحب حاشیۀ بر معالم(هدایة المسترشدین) که کتاب بسیار مفصل و علمی است، تقریر کرده اند، این را هم ملاحظه بکنید تا بالاخره منتهی بشویم به همان سیرۀ عقلائیه و ان شاء الله از آن طریق، مسألۀ حجیت خبر واحد را اثبات کنیم. و الحمد لله رب العالمین.

پرسش:

1 - آخرین تقریر اجماع بر حجیت خبر واحد را با اشکال آن توضیح دهید.

2 - تقریر اول تمسک به دلیل عقل برای حجیت خبر واحد را بیان کنید.

3 - چرا تمسک به دلیل عقل با مدعای ما در باب حجیت خبر واحد تطبیق ندارد؟

4 - تقریر دوم تمسک به دلیل عقل برای حجیت خبر واحد را با اشکال آن بیان کنید.

ص:568

درس یکصد و چهل و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تمسک به حدیث ثقلین برای اثبات حجیت خبر واحد

بحث ما در دلیل عقلی بود که بر حجیت خبر واحد، اقامه شده بود. این دلیل عقلی به وجوهی تقریر می شود، دو وجهش را با اشکالی که بر آنها بود، ذکر کردیم.

اما وجه سوم، وجهی است که مرحوم محقق اصفهانی(ره) صاحب حاشیۀ مفصله بر معالم به نام هدایة المسترشدین که از کتابهای بسیار نفیس اصولی ما هست، بیان کرده اند و اسمش را دلیل عقلی نهاده اند.

می فرمایند: مقدمة ما از طریق حدیث ثقلین که علمای فریقین و روات شیعه و سنی، به نحو تواتر این حدیث را نقل کرده اند استفاده می کنیم که همان طوری که رجوع به کتاب و عمل به کتاب الله، واجب است، همین طور رجوع به سنت و عمل به سنت هم واجب است.

تعبیر ایشان به این نحو است که رجوع به سنت و عمل به سنت برای ما لازم است به دلیل حدیث ثقلین یا ثقلین. بعد می فرماید: حالا که رجوع به سنت و اخذ به آن واجب شد، در

ص:569

درجۀ اول، اگر یک چیزی معلوم شد که انه سنة، به آن اخذ می کنیم و در درجۀ دوم، نوبت بما یظن کونه سنة می رسد، واجب است اخذ به چیزی که یقین نداریم، لکن مظنه پیدا می کنیم بانّه سنة. این دلیلی است که ایشان اقامه کرده است.

عدم تطبیق دلیل صاحب حاشیه در اثبات حجیت خبر واحد با مدعای ما

اگر ما بخواهیم به این نحو با این دلیل برخورد کنیم، یک اشکال روشن به این دلیل وارد می شود و آن این است که این سنتی که شما می فرمائید: واجب است رجوع به سنت و واجب است عمل بر طبق سنت، مقصود شما از سنت چیست؟ مقصود شما از سنت، همان قول و فعل و تقریر معصوم است؟ می خواهید بفرمائید که حدیث ثقلین بر ما لازم کرده که ما به قول امام و به فعل امام و به تقریر امام اخذ کنیم و این سنت را اتباع کنیم؟ لزوم اتباع چنین سنتی با اینکه یک امر قطعی است و غیر از حدیث ثقلین هم ادلۀ قطعیه بر وجوب عمل بر طبق سنت به معنای فعل و قول و تقریر معصوم، قائم شده، و این یک مطلب مسلمّی است، اما ما از کجای این استفاده کنیم که به خبر واحد و به تعبیر دیگر: آن سنتی که حکایت از این سنت می کند، به نام سنت حاکیه، باید عمل کرد و آن هم یکون حجة؟

به عبارت روشن تر: بحث ما در حجیت سنت حاکیه است، می خواهیم ببینیم که اگر یک مخبری«اخبر بانّ الامام المعصوم(علیه السلام) قال کذا» آیا این نقل قول معصوم(علیه السلام) برای ما حجیت دارد و این سنت حاکیه بر ما لازم الاتباع است یا نه؟ آنچه که ما در آن بحث می کنیم، یک چنین معنائی است، آن وقت شما در مقام استدلال بر یک چنین مدعائی، چنین دلیلی اقامه می کنید که قول و فعل و تقریر معصوم، لازم الاتباع است این چه ارتباطی با هم می تواند پیدا بکند؟ همۀ آنهائی که حجیت خبر واحد را قائل نیستند مثل مرحوم سید مرتضی و ابن ادریس و دیگران، آیا خدای نکرده اینها در لزوم اتباع قول معصوم و فعل معصوم و تقریر معصوم مناقشه ای دارند؟ نه! از نظر آنها هم مسأله، مسلّم است که قول معصوم حجت است، اگر فرمود که نماز جمعه واجب است، هیچ تردیدی در وجوب این معنی نیست، اما بحث در این نیست، بحث در این است که اگر زراره روایت کند و قول معصوم را نقل کند، آیا این نقل زراره حجیت دارد یا نه؟ سید مرتضی و جماعتی قائل به عدم حجیت هستند، مشهور هم قائل به حجیت هستند. آن وقت شما در مقام استدلال چگونه استدلال می کنید که خبر واحد حجت است به دلیل اینکه قول و فعل و تقریر معصوم، واجب الاتباع است؟ این تطبیق دلیل

ص:570

بر مدعا نیست.

و اگر بخواهید بگویید که ما از حدیث ثقلین استفاده می کنیم که همین سنت حاکیه، حجیت دارد، اینکه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: «انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی» شما از این می خواهید استفاده کنید که روایات مأثورۀ از عترت و ائمه(علیهم السلام) یکون حجة، از کجای این عبارت، یک چنین معنائی استفاده می شود که اگر قول و فعل و تقریر عترت، حجیت پیدا کرد و لزوم اتباع پیدا کرد، این ملازم است با اینکه نقل این قول هم حجیت داشته باشد؟ ملازم با این معنی نخواهد بود و کسی نمی تواند ادعا کند که مقصود از عترت در حدیث ثقلین یعنی روایات مأثورۀ از عترت و اخباری که قول و فعل و تقریر عترت طاهره(علیه السلام) را حکایت می کند. آن مقداری که هست، این حدیث ثقلین به خود این فعل و قول و تقریر لباس حجیت و لزوم اتباع می پوشاند، اما اخبار حاکیه و نقلهائی هم که در این رابطه وجود دارد، آنها را هم حجت کند، از کجای حدیث ثقلین این معنی استفاده می شود؟

برگشت دلیل صاحب حاشیه بر اثبات حجیت خبر واحد به دلیل اول و دوم

مگر اینکه این دلیل هم بخواهد به آن دلیلهای قبلی برگردد مثلا به دلیل اول برگردد که دلیل اول این بود که کسی ادعا می کرد که ما به صدور خیلی از این روایات موجودۀ در کتب اربعه، علم اجمالی داریم یا به آن تقریر دلیل دوم که ما می دانیم که اجزا و شرائط و موانع عبادات با این اهمیتی که دارند و با این ضرورتی که برای وجوب این عبادات ثابت است. مثل نماز و روزه و حج و امثال ذلک، اما خصوصیاتش باید از طریق این روایات روشن بشود، و اینطور نیست که خصوصیات نماز مثل خود نماز در تمام جهات به حد ضرورت و وجوب برسد، اینها کثیرا باید از طریق روایات، معلوم بشود، بطوری که اگر آن خصوصیات، کنار گذاشته شود و روایاتی که در این رابطه هست، نادیده گرفته شود، نماز تحقق پیدا نمی کند، روزه تحقق پیدا نمی کند، حج با این همه خصوصیات، تحقق پیدا نمی کند. پس باید به یکی از آن دو دلیل برگردد. ولی ما در آن دو دلیل قبلی مناقشه کردیم و گفتیم: آن دو دلیل نمی تواند آن حجیتی که مورد نظر ماست و آن آثاری که بر آن حجیت می خواهیم بار کنیم را ثابت کند.

توجیه مرحوم آخوند از کلام صاحب حاشیه برای اثبات حجیت خبر واحد

گرچه صاحب حاشیه، یک فرد معمولی هم نبوده که اینطور استدلال کند که مثلا به این

ص:571

کیفیت یک جواب روشنی انسان بتواند به ایشان بدهد، مخصوصا با توجه به این که مرحوم آخوند(قدس سره) در کتاب کفایه تقریبا یک حمایت و تأییدی از این بیان صاحب حاشیه دارند. ایشان می فرمایند که مبنای این دلیل، آن حرفهای قبلی نیست، یا چیزی که بازگشت به دلیل انسداد که نتیجه اش حجیت مطلق مظنه باشد، نیست، به این حرفها برنمی گردد بلکه این دلیل، خودش یک دلیل مستقلی است و یک مبنای مستقلی دارد. بعد می فرماید: مبنایش این است که می خواهد بگوید: این اخبار و روایاتی که آن سنت به معنای قول فعل و تقریر را حکایت می کند، خود این اخبار، وجوب اتباع دارند و وجوب اخذ و عمل بر طبق اینها هست.

لکن این هم یک توجیهی است که به حسب ظاهر دلیل، آدم نمی تواند این معنی را بپذیرد.

مبنای این دلیل بر وجوب اخذ به روایات است، از کجا وجوب اخذ به روایات حاصل شده؟ از چه طریقی وجوب اخذ به روایات ثابت شده که ما بگوییم: مبنای این دلیل، یک چنین معنائی است؟ لذا یک مشکلی است که این محقق بزرگوار صاحب حاشیه در این دلیل چه می خواهد ذکر کند؟

وجوب اتباع مظنون السنة

آنچه یک قدری به ذهن انسان می آید، ولو اینکه آن هم به یک نحو قابل مناقشه است، ولی به حسب ظاهر، یک وجهی دارد و آن این است که بگوییم: مقصود ایشان از سنت، همان قول و فعل و تقریر معصوم(علیه السلام) است و حدیث ثقلین، همان معنی را دلالت دارد. حدیث ثقلین همان طوری که تمسک به کتاب را واجب می کند، تمسک به قول و فعل و تقریر معصوم را هم واجب می کند و کسی نمی تواند در این معنی مناقشه ای داشته باشد، آن وقت، ارتباطش با ما نحن فیه به این صورت باشد که ایشان بفرماید: بعد از آنکه شما قبول کردید که قول و فعل و تقریر معصوم، لزوم اتباع دارد، آن وقت ما می آئیم سراغ این مطلب، می گوییم:

در جائی که قول و فعل و تقریر معصوم را می دانیم، آنجا بحثی نیست، هم علم داریم به قول معصوم و هم حدیث ثقلین قول معصوم را در کنار قرآن برای ما حجیت قرار داده و برای آن اعتبار، قائل شده، اما اگر در موردی، قول و فعل و تقریر معصوم را ندانیم، در درجۀ بعد، نوبت به مظنه می رسد که نتیجه این می شود که ما که به خبر زراره اخذ می کنیم، برای این است که این خبر زراره یظنّ قوله قول المعصوم(علیه السلام)، مظنه داریم به اینکه این قول معصوم است و روی ظن به این مطلب، ما بر طبق خبر زراره عمل می کنیم. ممکن است به این کیفیت،

ص:572

یک صورتی به دلیل ایشان بدهیم و شروع دلیل از حجیت خود قول و فعل و تقریر شروع بشود لکن نتیجه روی سنت حاکیه پیاده بشود، به اعتبار اینکه این سنت حاکیه یظنّ کونه قول المعصوم(علیه السلام).

فرق بین قرآن و سنّت از نظر حجیت مظنه

باز یک دفاع دیگری هم از ایشان بشود، اگر کسی به ایشان اشکال کند که چطور شد که شما مسألۀ مظنه را در رابطۀ با عترت و قول و فعل و تقریر پیاده کردید، آیا دربارۀ قرآن هم به خود اجازه می دهید که این معنی را پیاده کنید؟ و اگر فرضا یک جا تردید شد در اینکه فلان چیز، قرآن ام لا؟ بگوییم: اذا ظن انه قرآن، این کفایت می کند بر لزوم اخذ و لزوم اتباع؟ چه فرق است بین الکتاب و السنة؟

ممکن است ایشان در جواب بفرمایند که فرق وجود دارد. در مسألۀ قرآن جزو مسلمات است که در مباحث مقدماتی تفسیر به نام علوم قرآن ذکر شده که اصلا قرآنیت باید از راه تواتر ثابت بشود. کلام الله غیر کلام النبی و کلام الائمه(علیهم السلام) است. کلام الله راه منحصرش و راه منحصر اثباتش، مسألۀ تواتر است. به مجردی که شک بشود در یک چیزی که«انه کلام الله او لیس بکلام الله؟» این شک در کلام الله بودن، مطابق با عدم کلام الله بودن است. کلام الله باید از طریق تواتر ثابت بشود، و الا قرآن، مصون و محفوظ نبود و هر کسی از جیب خودش ممکن بود در رابطۀ با قرآن یک مقدار کم و زیاد انجام بدهد. لذا ممکن است محقق صاحب حاشیه بفرماید: اینکه ما در باب سنت، اول، مسألۀ علم را مطرح می کنیم و بعد، مسألۀ مظنه را، کسی خیال نکند که دربارۀ قرآن هم این اختلاف و دو درجه بودن، مطرح است، آنجا هم اول، مسألۀ علم بعد هم مسألۀ مظنه مطرح بشود، نه! در باب قرآن، راه منحصر دارد، متفق علیه هم هست که قرآنیت باید از راه تواتر ثابت بشود، اما در باب کلام النبی و کلام الائمه(علیه السلام) یک دلیلی قائم نشده که کلام النبی باید به تواتر ثابت بشود، کلام الامام باید به تواتر ثابت بشود، لذا در درجۀ اول اگر به صورت علم این معنی ثابت شد فبها و اگر به صورت علم ثابت نشد، نوبت به مسألۀ مظنه می رسد و«ما یظن کونه قول المعصوم او فعله او تقریره عند عدم العلم یکون حجة».

حالا دلیل، به این کیفیتی که عرض کردیم، یک صورتی پیدا می کند که تناقضی هم در آن وجود ندارد، عدم تطبیق بر مدعا هم وجود ندارد، مقدمه اش هم که از حدیث ثقلین استفاده

ص:573

می شود که عبارت از اصل حجیت قول و فعل و تقریر است، آن هم در جای خودش صحیح و محفوظ است، لکن در عین حال که صورت دلیل به این کیفیت درست می شود، این دلیل باز قابل مناقشه است، که اگر ما ثابت کردیم که قول و فعل و تقریر حجت است، در آنجائی که «علم کونه فعله او قوله او تقریره نأخذ به» اما آنجائی که مظنه داریم چرا در صورت مظنه، ما اخذ کنیم«بما یظن کونه قول المعصوم؟» شما می گویید: حدیث ثقلین گفته: کتاب الله و عترتی، ما ممکن است بگوییم: در باب عترت هم مثل همین کتاب الله عمل می کنیم. در کتاب الله باید از طریق تواتر ثابت بشود، در عترت هم از طریق علم ثابت بشود، اما اگر از طریق مظنه قول و فعل و تقریر ثابت شد، «ما الدلیل علی لزوم الاخذ به؟» مگر اینکه حرفهای دیگر را بیاوریم، یا علم اجمالی به صدور کثیری از روایات را ضمیمه اش کنیم که برمی گردد به همان دلیل اول عقلی که در آن مناقشه کردیم، یا مثل مقدمات دلیل انسداد و امثال ذلک را بیاورید، آن هم نتیجه اش حجیت مطلق مظنه خواهد شد.

عدم اعتبار حصول ظن از خبر واحد

و علاوه؛ یک اشکال دیگر این است که ما در مدعایمان که عبارت از حجیت خبر واحد است، شرط نمی کنیم که این خبر واحد، افادۀ مظنه بکند، ولو اینکه افادۀ مظنه هم نکند، در مدعا که عبارت از حجیت خبر واحد است فرقی نمی کند، در حالی که دلیل شما روی مسألۀ مظنه، تکیه می کند، می گوید: «ما یظن کونه قوله او فعله او تقریره» که ظاهرش این است که باید برای هر کسی در مورد خبر واحد، یک ظن خصوصی وجود داشته باشد بر اینکه مفاد این عبارتی که یکی از آن عناوین ثلاثه را حکایت می کند، مطابق با واقع است، که اگر در یک موردی ولو اینکه راوی در اعلی درجۀ وثاقت بود، اما برای من و شما قولش افادۀ مظنۀ به قول و فعل و تقریر نکرد، باید بگوییم که قوله لیس بحجة، در حالی که اینهائی که قائل به حجیت خبر واحد هستند حجیت را به آنجائی که از قول این مخبر، ظنی حاصل شود، مقیّد نمی کنند.

چه مظنه ای حاصل بشود یا حاصل نشود، در حجیت خبر واحد، فرقی نمی کند. پس ولو اینکه دلیل ایشان قابل توجیه بود، لکن در عین حال قابل قبول نبود و نمی توانست به عنوان یک دلیل، مدعا که عبارت از حجیت خبر واحد است را ثابت کنند.

تا اینجا ترکیب بحث ما این شد که ما ادلۀ اربعه ای که من الایات و الروایات و الاجماع و دلیل العقل اقامه کردیم بر حجیت خبر واحد، تمامشان قابل مناقشه بود ولو اینکه

ص:574

بعضی هایشان، یک موجبۀ جزئیه ای را ثابت می کرد، اما یک موجبۀ جزئیه ای بود که به درد من و شما نمی خورد چون ثابت می کرد که روایات بدون واسطه، آن هم در آنجائی که راوی فقیه باشد، کثیر الروایة باشد، حجیت دارد، ولی او حجیت داشته باشد یا نداشته باشد، برای من و شما که در باب روایات گرفتار وسائط هستیم، به درد نمی خورد. یک دلیل دیگری هست به نام بنای عقلا که باید از این طریق، مسألۀ حجیت خبر واحد را درست کرد که آن را ان شاء الله در بحث بعد عرض می کنیم. و الحمد لله رب العالمین.

پرسش:

1 - دلیل عقلی صاحب حاشیه(ره) را برای اثبات حجیت خبر واحد توضیح دهید.

2 - چرا دلیل صاحب حاشیه در اثبات حجیت خبر واحد با مدعای ما تطبیق ندارد؟

3 - چگونگی برگشت دلیل صاحب حاشیه بر اثبات حجیت خبر واحد به دلیل اول و دوم را توضیح دهید.

4 - توجیه مرحوم آخوند(ره) از کلام صاحب حاشیه بر اثبات حجیت خبر واحد را با اشکال آن بیان کنید.

5 - توجیه استاد را از کلام صاحب حاشیه با اشکال آن بیان کنید.

ص:575

درس یکصد و چهل و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استدلال به بنای عقلا بر حجیت خبر واحد

تمسک به بنای عقلا برای حجیت خبر واحد

تنها دلیلی که می تواند دلیل بر حجیت خبر واحد واقع بشود، بنای عقلا است، و این بنای عقلا هم به یک دلیل عقلی برمی گردد برای اینکه اگر یک چیزی مورد بنای عقلا باشد و با اینکه این بنای عقلا به مرئی و منظر شارع است و می بیند و می تواند از جریان این بنای عقلا در شریعت ردع بفرماید و مع ذلک ردع نکند، از این طریق، عقل استفاده می کند که شارع مقدس با جریان بنای عقلا در محیط شرع و شریعت موافقت دارد، لذا این هم به عنوان یک تقریر و یک وجهی از همان وجوه دلیل عقلی شناخته می شود. چون این دلیل، تنها دلیل مورد اعتماد است، باید یک قدری با دقت ملاحظه کنیم و اگر در بعضی از جهات، یک مناقشه یا یک شبهه ای جریان دارد، درست آن مناقشه و شبهه جواب داده بشود.

ص:576

در مورد عمل به خبر ثقه(نه هر خبر واحدی) ما می بینیم که بنای عقلا استمرار دارد بر اینکه در همۀ مسائل، به خبر ثقه ترتیب اثر می دهند و اصلا پایۀ عمدۀ زندگی عقلا در همۀ ابعاد، روی عمل به خبر ثقه استمرار و استقرار پیدا کرده. و ما یک وقت در توجیه این معنی عرض کردیم: اینکه در بین عقلا ملاحظه می کنید که بعضی از امور غیر علمیه را مبنای عمل قرار می دهند، نه به این معناست که با آن معاملۀ علم می کنند و آن را نازل منزلۀ علم قرار می دهند، بلکه به این معنی است که می بینند نمی شود مبنا و محور زندگی عقلائی را تنها بر روی پایۀ علم بگذارند، با توجه به اینکه علم یک عنوانی است که زیاد تحقق پیدا نمی کند و علم کمتر در مسائل، وجود دارد. عقلا حساب کرده اند دیده اند چاره ای ندارند باید غیر از علم، بعضی از راه ها و عناوین دیگر را به عنوان مبنای کار و محور معاش و زندگی فردی و اجتماعی خودشان قرار بدهند، برای اینکه زندگی، دوام پیدا کند لذا از جمله چیزهائی که بلا اشکال در بین عقلا، مسلّم است، مسألۀ عمل به خبر ثقه است. اینها در نقلیاتشان، در احتجاجاتشان، در ترتیب اثر دادن، خبر ثقه را مبنا قرار می دهند.

قدمت بنای عقلا و مسائل عقلائیه

اصل این بنای عقلا چیزی نیست که کسی بتواند در آن، تردیدی داشته باشد، منتها اگر بخواهیم از این بنای عقلا در رابطۀ با شرعیات و در امور شرعی و تکالیف استفاده کنیم باید مسائل دیگری به این ضمیمه بشود: یک مسأله، این است که آیا این بنای عقلا در عمل به خبر ثقه که در زمان ما یک امر محرز و ملموسی است، یک شیء حادثی است یا اینکه این ریشه دار است و در زمان رسول خدا و ائمۀ(علیهم السلام) نیز همین بنای عقلا، وجود داشته است، اینطور نیست که یک امر حادثی و در زمانهای بعد از زمان ائمه(علیهم السلام) پیدا شده باشد.

پیداست که نوع مسائل عقلائیه، مسائل حادثه نیست، مگر اینکه موضوعش، یک موضوع جدیدی باشد، اما اگر موضوع، یک موضوع غیر حادثی است، مثل عنوان عمل به خبر ثقه، یک امر تازه و جدیدی نیست که ما احتمال بدهیم بنای عقلا در رابطۀ با این هم یک شیء حادثی باشد و در زمان ائمه و رسول خدا، سابقه ای نداشته باشد. پیداست همان طوری که عقلاء در این زمان و قبل از این زمان، به خبر ثقه عمل می کردند، در زمان رسول خدا هم همین طور بوده. مسألۀ عمل به خبر ثقه در زمان ائمه(علیهم السلام) هم به همین نحو بوده.

مسألۀ عمل به خبر ثقه هم مثل عنوان بیع، عنوان نکاح، که اینها امور عقلائیۀ غیر حادثه است،

ص:577

یک چنین عنوانی دارد. پس جای این شبهه و این احتمال نیست که کسی احتمال بدهد که این یک بنای جدید و بنای حادثی باشد و در زمان معصومین(علیهم السلام) سابقه ای برای این امر وجود نداشته باشد. پس این مطلب هم روشن است.

حالا که این امر در زمان معصومین(علیهم السلام) سابقه دار بوده، آیا یک مطلبی بوده که دور از چشم رسول خدا و ائمه(علیهم السلام) بوده؟ یا یک مطلبی بوده که ملاحظه می شده و کاملا مورد توجه و مورد التفات بوده، چون یک مطلبی نبوده که احیانا واقع بشود، یا در خفاء، تحقق پیدا کند.

بعضی از مسائل و مطالب، به اقتضاء ذات خودشان، گاهی کم تحقق پیدا می کنند و گاهی هم در خفا تحقق پیدا می کنند، روی خصوصیاتی که در آنها وجود دارد، آیا عمل به خبر ثقه از این نوع مطالب است که احیانا تحقق پیدا می کرده یا اگر تحقق پیدا می کرده در خفاء و غیر منظر و مسمع واقع می شده؟ پیداست که مسأله، به این کیفیت نیست و یک امر رائجی بوده، یک امر روزمره ای است که چه بسا برای هر فردی در هر شبانه روزی بکرّات مورد ابتلاء قرار می گیرد مثل خود ما که در هر شبانه روزی محل ابتلایمان در رابطۀ با این امر، زیاد است، در آن زمانها هم مسأله به همین کیفیت بوده، بدون اینکه تغییر و تحولی در آن بوجود آمده باشد. پس بنای عقلا در آن زمان هم بوده و در آن زمان هم به طور وضوح و مشاهد و به مرئی و مسمع و منظر من النبی و الائمه(علیهم السلام) وجود داشته است.

وقتی که به این صورت بوده است، اگر شارع راضی نبوده که در مسائل شرعی و در تلقی احکام و در تبلیغ و قبول احکام، کسی به خبر ثقه ترتیب اثر بدهد، علی القاعده می بایست از این معنی، ردع کند کما اینکه ما می بینیم شارع از قیاس ردع کرده، از استحسان ردع کرده و از این چیزهائی که متداول بین علمای عامه هست، به صراحت ردع کرده تا جائی که در مورد قیاس، آن عبارت معروفه از امام معصوم(علیهم السلام) صادر شد که«السنة لو قیست محق الدین»، اگر پای قیاس در سنت و احکام، پیاده بشود، اصلا دین به طور کلی محو و نابود می شود. پس ما ملاحظه می کنیم که شارع می توانست برای جلوگیری از این بنای عقلا و اجرائش در شریعت به مردم بگوید: ایها الناس مسألۀ خبر ثقه و عمل به خبر ثقه در شرع، مطرح نیست، نمی شود حکمی، وظیفه ای، وجوبی، تحریمی را از مخبر ثقه بگیرید بلکه احکام الهیه را باید از طریق تواتر یا خبر محفوف به علم یا امثال ذلک، تلقی کنید. شارع می توانست چنین ردعی داشته باشد، در حالی که ردع نکرده است.

ص:578

عدم ردع شارع از بنای عقلا بر عمل به خبر ثقه

ردع نکردن، نیاز به اثبات دارد. از کجا بفهمیم که شارع ردع نکرده؟ آیا احتمال می دهیم که شارع ردع فرموده، لکن ردع شارع به ما نرسیده مثل بعضی از جهات شرعی که به ما نرسیده؟ من الممکن که مسألۀ ردع، واقعیت داشته و شارع همان طوری که از قیاس جلوگیری کرده، از عمل به خبر ثقه هم جلوگیری کرده باشد، منتها در باب قیاس، ردع شارع به ما رسیده، اما در باب عمل به خبر ثقه، احتمال می دهیم که ردع کرده، لکن به ما نرسیده.

اگر کسی این احتمال را بدهد، این جوابش روشن است برای اینکه مسائل به اعتبار خصوصیاتی که در آنها هست مختلف است. مسألۀ عمل به خبر ثقه با این رواجی که بین عقلا دارد، اگر شارع از آن جلوگیری کرده بود و عن العمل بالخبر فی محیط الشریعه، ردع کرده بود، این به لحاظ اینکه از دو نظر اهمیت داشت: یکی از نظر اینکه بنای عقلا در عمل به خبر ثقه به صورت رایج و شایع مطرح است، و دیگر اینکه ردع از یک چنین مسألۀ رائج و شایعی، نمی تواند زیر پرده و در خفا بماند، این از همان قبیل مواردی است که لو کان، لبان، اگر واقعیت داشت باید به صورت واضح و روشن در اختیار دیگران قرار بگیرد، با اینکه کثیری از مطالبی که به این مرحلۀ از وجوب نیست در اختیار ما واقع شده، اگر این چنین چیزی واقعیت داشت که شارع از عمل به خبر ثقه در شرعیات، جلوگیری کرده است، این یک مطلبی نیست که کسی بتواند آن را مخفی نگه بدارد و یا زمانهای ممتد، بتواند آن را به وادی فراموشی بسپارد، این یک مطلبی است که می بایست به طور وضوح برای ما و دیگران روشن بشود، و از عدم نقل چنین چیزی می فهمیم که شارع مقدس، ردع نفرموده و از پیروی این رویه و روش در باب شرعیات جلوگیری نکرده است.

احتمال رادعیت آیات ناهیه از اتباع غیر علم از بنای عقلا

لکن لقائل ان یقول که چه مانعی دارد ما حکم کنیم به اینکه آن آیاتی که از پیروی غیر علم، نهی می کند: «لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ، إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ کُلُّ أُولئِکَ کانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً» ، (که ما از ذیل این آیه استفاده کردیم که این آیه اختصاص به مسائل اعتقادی ندارد، برای اینکه هم صحبت سمع و بصر را می کند و هم صحبت فؤاد را، و سمع و بصر مربوط به مسائل تکلیفی و فرعی است، اما فؤاد است که ارتباط به مسائل اعتقادی دارد.) اگر کسی این

ص:579

حرف را زد، گفت: شما می خواهید که شارع فرضا از این سیرۀ عقلائیه، ردع کرده باشد، چه ردعی بالاتر و بهتر از خود قرآن کریم که می فرماید: «لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» ، به ضمیمۀ اینکه اختصاص به مسائل اعتقادیه ندارد و به ضمیمۀ یک مطلب دیگری که در اول بحث حجیت خبر واحد بحث کردیم، و آن این است که بعضی ها معتقد بودند که این آیات ناهیه«لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» و امثال ذلک، اگر بخواهد از سیرۀ عقلا بر عمل به خبر ثقه، رادعیت داشته باشد، مستلزم دور است، و چون مستلزم دور است، لذا می گفتند: این آیات ناهیه نمی تواند رادعیت داشته باشد برای اینکه اتصافش به رادعیت، مستلزم تحقق دور است و ما آنجا جواب دادیم، گفتیم: هیچ دوری لازم نمی آید و بیان عدم دور را در همان بحث اول و دوم حجیت خبر واحد ذکر کردیم. در نتیجه، در آیات ناهیه، دو مشکل هست که هر دوی آنها کنار می رود: یکی اختصاص آیات ناهیه به مسائل اعتقادی که گفتیم: اینطور نیست، یکی هم اینکه رادعیت آیات ناهیه مستلزم دور است که این را هم عرض کردیم مستلزم دور نیست.

پس چه اشکالی دارد که«لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» در مقابل این سیرۀ عقلائیه به عنوان رادع و بعنوان مخالفت شارع با این سیرۀ عقلائیه مطرح باشد؟

نیاز به رادع صریح از بنای عقلا بر عمل به خبر ثقه

این جوابش این است که رادع در مواردی مثل یک چنین سیرۀ عقلائیۀ با این تعمیق و ریشه ای که در آن وجود دارد، اگر شارع بخواهد با این سیره مخالفت کند، به نحو یک مسألۀ عام نمی تواند اکتفا کند، نمی تواند به کلی«لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» اکتفا کند، این دلیل خاص می خواهد، ردع خاص لازم دارد، مثل همان باب قیاسی که ائمه(علیهم السلام) صریحا مسألۀ قیاس را کوبیدند. به سید مرتضی(علیه الرحمه) عرض می کنیم که اگر به نظر شما، عمل به خبر واحد هم مثل عمل به قیاس است(که ایشان یک چنین تعبیری را به کار بردند) چرا همان طوری که ائمه(علیهم السلام) با قیاس به همین صراحت، مبارزه کردند، با خبر واحد مبارزه نکردند؟ چرا نگفتند که اگر کسی در شرعیات به خبر واحد عمل کند، محق الدین، در حالی که در باب قیاس به صراحت این معنی را فرمودند؟ در مسائلی از این قبیل نمی شود به«لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» اکتفا کرد. آیا می شود به«لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ»

در مقابل قیاس با آن روایتی که بین علمای اهل تسنن دارد، اکتفا کند، یا اینکه قیاس باید بالخصوص مورد ردع و انکار واقع بشود و شاید عمل به خبر ثقه از قیاس هم به مراتب بالاتر

ص:580

است، برای اینکه قیاس یک مطلبی است که بین علماء مطرح است و علماء اهل تسنن در مسائل از قیاس استفاده می کنند، اما عمل به خبر ثقه، یک مسألۀ عام البلوا است، یک مسأله ای است که در بین تمامی مردم، ریشه دار است و در عموم زندگیشان مطرح است. آیا اگر شارع بخواهد جلوی جریان این معنی را در شرعیات بگیرد، به یک عنوان«لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» که یک عنوان عامی است و روی یک کلی«ما لیس لک به علم» تکیه کرده، می شود اکتفا بکند؟ یا اینکه بعضی از مسائل، تصریح لازم دارد، مثل مسألۀ ربا. اسلام دید که ربا بین مردم و بین عقلاء خیلی رایج است(کما اینکه الان هم در دنیا مسألۀ ربا بسیار رایج و شایع است)، برای کوبیدن ربا به صراحت می فرماید: «وَ حَرَّمَ الرِّبا» ، که هیچ جای شبهه و تردیدی در این معنی باقی نباشد.

لذا ما با اینکه می پذیریم که آیات ناهیه«لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» هم عمومیت دارد، اختصاص به مسائل اعتقادی ندارد، و هم رادعیتش هیچ گونه مستلزم دور نیست، همان طوری که در اوائل بحث حجیت خبر واحد، بیان کردیم، مع ذلک اینها را به عنوان رادعیت، کافی نمی دانیم، در مثل عمل به خبر ثقه، رادع بالخصوص می خواهد، این را صریحا شارع باید بفرماید که«ایها المتشرعه، ایها المؤمنون» با اینکه شما عقلاء هستید، با اینکه در زندگی دنیوی تان به خبر ثقه عمل می کنید، لکن بدانید که نمی شود در شرعیات این باب را مفتوح کنید و این راه را پیاده کنید، در شرعیات خبر ثقه نمی تواند کمترین اثری را داشته باشد. در نتیجه این احتمال که آیات ناهیه عنوان رادعیت داشته باشد، یک احتمال غیر صحیحی است.

پرسش:

1 - کیفیت تمسک به بنای عقلا را برای اثبات حجیت خبر واحد توضیح دهید.

2 - برگشت بنای عقلا به دلیل عقلی به چه صورت است؟

3 - قدمت بنای عقلا و مسائل عقلائیه بیانگر چیست؟

4 - جواب احتمال رادعیت آیات ناهیه از اتباع غیر علم از بنای عقلا را بیان کنید.

ص:581

درس یکصد و پنجاهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

کفایت عدم ردع شارع از سیره عقلا بر عمل به خبر ثقه

عرض کردیم که هیچ تردیدی نیست در اینکه بناء عقلاء بر عمل به خبر ثقه در زمان معصومین، من النبی و الائمه(علیهم السلام) وجود داشته. روی این فرض، یک وقت است که ما قائل می شویم به اینکه همین مقدار که شارع در مقابل بنای عقلا در مسائل شرعی، سکوت کند و ردع نکند، کافی است و لازم نیست که شارع صریحا ولو در ضمن عموم یا اطلاقی ما علیه العقلاء را تصحیح و تنفیذ کند همان طوری که شارع در مسألۀ بیع با«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» این معاملۀ عقلائیه و عرفیه را امضا کرده است و حتی در همان بیع اگر شارع«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» هم نفرموده بود و در مقابل آن بیع، سکوت می کرد، همین کفایت می کرد در امضای بیع، که نیازی به«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» وجود نداشت، لکن شارع در آنجا یک امر اضافه ای را بیان کرده، یک امضاء لفظی زائد را به عنوان تأکید بیان فرموده. حق هم همین است و مقتضای تحقیق همین است که عدم الردع در موارد بنای عقلا کافیست. اگر یک سیرۀ روشنی و عمیق و آشکاری در بین

ص:582

مردم بود و شارع در مقابل آن، سکوت کرد و نفرمود که این سیره را در شرعیات پیاده نکنید، همین کفایت می کند و کشف می کند از رضایت شارع و موافقت شارع با اجراء این سیره در شرعیات. اگر این حرف را زدیم، آن وقت به ضمیمۀ مطلب دیروز که شارع ردع نفرموده و آیات ناهیه برای رادعیت کافی نیستند، این سیره به ضمیمۀ عدم ردع، یک دلیل محکمی بر حجیت خبر ثقه و ترتیب اثر بر خبر ثقه خواهد بود.

اما اگر کسی گفت: صرف عدم ردع، کفایت نمی کند، باید امضا در کار باشد، شبیه«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» در رابطۀ با بیع عقلائی که شارع رسما امضا فرموده و این معامله را انفاذ کرده است اینجا هم نیاز به امضا داریم و از طریق عدم ردع، کشف امضا نمی کنیم، که این مسأله خودش محل خلاف است و مثل محقق نائینی(ره) در باب معاملات، همین نظر را دارد که صرف عدم الردع، کافی نیست بلکه نیاز به امضا هست ولو اینکه دلیل ایشان، یک دلیل قابل قبولی نیست، اما ایشان در باب بیع و امثال بیع می فرماید: حتما باید چیزی مثل«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و امثال ذلک وجود داشته باشد و امضائی در کار باشد ولو اینکه ایشان در ما نحن فیه، این مطلب را پذیرفته اند. لکن اگر کسی گفت: ما این حرف را نمی پذیریم که عدم الردع کشف از رضا و موافقت می کند، بلکه باید یک امضا و یک تأیید لفظی و امثال ذلک کنار این سیرۀ عقلائیه وجود داشته باشد، اگر کسی این معنی را سماجت کرد، آن وقت ما می توانیم با دقت در روایات و خصوصیات روایات، آن هم نه یک مورد و چند مورد، شواهدی پیدا کنیم بر اینکه معصومین(علیهم السلام) این سیرۀ عقلائیه را امضا کرده اند بلکه علاوۀ بر آن طوائف اربعه ای که مرحوم شیخ ذکر کرده اند، بعضی از بزرگان و متتبعین در روایات، طوائف دیگری را هم غیر از طوائف اربعۀ مرحوم شیخ ذکر کرده اند.

تأیید عملی ائمۀ نسبت به سیره عقلا بر عمل به خبر ثقه

قبل از اینکه ما به آن طوائف هم اشاره بکنیم یک نکته ای را در ضمن این بحثهائی که گذشت، ذکر کرده اند که به نظر من در این بحث فعلی، خیلی قابل توجه است و آن این است که حالا ما کار نداریم که خبر واحد حجت است یا نه، لکن خارجا این معنا برای ما روشن است، شاید ادعای تواتر هم بشود در این رابطه کرد، (تواتر اعم از لفظی و معنوی، و لو شما اسمش را معنوی بگذارید) و آن این است که آیا این اهتمامی که ائمۀ(علیهم السلام) برای بیان احکام و نقل احکام برای روات داشتند، چون ائمه ما دو مسئولیت در این رابطه داشته اند: یکی به

ص:583

عنوان اینکه مسائلی مورد ابتلای مردم بوده، و مراجعه می کردند و سؤال می کردند مثلا در یک درجۀ پائینتر فی زماننا هذا، آنجائی که مقلدان برای سؤال احکام و مسائلشان به ملقّد خودشان و به مرجع خودشان مراجعه می کنند و حکم را از لسان مرجع بلا واسطه می شنوند، یک قسمت زیادی برای همین به ائمه(علیهم السلام) مراجعه می شده و احکام را می پرسیدند و مورد ابتلا و عملشان بوده و بر طبق بیان ائمه(علیهم السلام) عمل می کردند.

اما یک قسمت مهمتر و یک قسمتی که با این قسمت اول، قابل مقایسه نیست و در درجۀ بسیار بالائی از اهمیت قرار گرفته، مسائلی بوده که ائمه برای روات می فرمودند و روات هم ثبت و ضبط می کردند. این یعنی چه؟ خود این نیاز به تحلیل دارد. اگر خبر واحد ولو در اعلی درجۀ وثاقت باشد، حجیت نداشته باشد و تنها خبری واجد حجیت باشد که محفوف به قرینۀ عملیه باشد، چنین خبری«قلّما یوجد» شاید در بین هزار روایت هم دو تا مسأله اینطوری را پیدا نکنید. مثل همین زمان ما اگر یک شخصیت بزرگی خواست یک مطلبی را بوسیلۀ یک واسطه ای به دیگران برساند، اگر مقیّد به این باشد که پیغام این واسطه در صورتی می تواند منشأ اثر باشد که قولش افادۀ علم کند و برای دیگران علم پیدا بشود، آن وقت چه مقدار این پیغام می تواند نقش و اثر داشته باشد؟ فوقش این است که آن واسطه، یک عادلی است که انسان می تواند پشت سر او نماز بخواند، اما صرف عادل بودن، برای انسان، افادۀ علم نمی کند. پس چه راهی می تواند داشته باشد؟

اهتمام ائمه(علیهم السلام) و روات به ضبط و نقل روایات

این به نظر من، یک مسألۀ قابل توجهی است که این اهتمامی که ائمه(علیهم السلام) به مسألۀ روایت می دادند و کثیری از روات و اجلای روات مسائلی را که از ائمه می پرسیدند، مسائل مبتلی به خودشان نبوده، اینها می خواستند این مطالب را به صورت روایت برای دیگران نقل کنند و در کتابهای روائی و جوامع روائی خودشان ثبت و ضبط کنند. لذا سؤال این است که این کار لغو چه بوده که اینها انجام داده اند؟ چرا ائمه به سؤالات زراره و محمد بن مسلم و امثال ذلک با اینکه مورد ابتلائشان نبوده، پاسخ داده اند؟ و چرا آنها زحمت کشیده اند و آنچه را که از ائمه(علیهم السلام) شنیده اند با یک اهمیت خاصی که یک واو کم و زیاد نشود، در کتابهای روایتی خودشان ثبت و ضبط کرده اند؟ آیا اینها دلیل نیست بر اینکه ائمه(علیهم السلام) جریان این سیرۀ عقلائیه را در رابطۀ با شرعیات امضاء کرده اند؟ این،

ص:584

صرف عدم ردع نیست، بلکه این، امضای عملی است، آن هم نه یک بار و دو بار، هزارها بار این امضای عملی از ائمه(علیهم السلام) صادر شده است، و الا اگر امضاء نبود، این کار با این اهمیت لا یترتب علیه الا یک فائدۀ قلیله ای، آن هم در موارد خاصه ای، خوب بود هر وقت که می خواستند یک مطلبی را سؤال بکنند، لااقل دوتا می شدند، دو عادل با هم به صورت قراردادی می آمدند یک مسأله ای را از امام می پرسیدند و دوتائی جواب را می شنیدند و دوتائی به صورت بیّنه این مطلب را نقل می کردند که دو عادل شهادت می دادند که امام(علیه السلام) «قال: ان الصلاة الجمعة واجبة» اما چنین چیزی را ما در سیره ها و تاریخ روایت و رواة نشنیده ایم. خیلی کم روایتی داریم که فضلای ثلاثه با هم یک مطلبی را از امام معصوم شنیده باشند و ضبط کرده باشند. شاید در کتاب وسائل ما بین این همه روایاتش نتوانیم صد روایت پیدا کنیم که سائلین یک مطلبی را به صورت متعدد و دسته جمعی از امام پرسیده باشند و بعد نقل کرده باشند. مبنای روایات ما از اول بر همین بوده که یک نفر می شنیده و نقل می کرده، دومی می شنیده، مطلب دیگری را نقل می کرده، و هکذا.

آیا این احتمال و اینکه ائمه آمده بودند برای بیان احکام به صورت نقل روایت، این کاشف از این نیست که اینها این سیرۀ عقلائیه را امضا کرده اند؟ چه امضائی از این بالاتر و چه امضائی از این مکررتر و متعددتر؟ آیا این امضاء حتما باید در قالب یک لفظی تحقق پیدا کند یا اینکه این امضاء عملی به این کیفیتی که ملاحظه فرمودید، بهترین طریقۀ امضاء یک چیزی است که مورد توافق و قبول معصوم(علیه السلام) باشد؟

استفاده تأیید سیره عقلا از برخورد ائمه با فقهای عامه

پس اینطور خیال نشود که اگر ما در سیرۀ عقلائیه، پای امضاء را در کار بیاوریم و بگوییم:

عدم الردع، کفایت نمی کند، دیگر دست ما کوتاه باشد، نه! ما شواهد و قرائن زیادی بر امضاء داریم، از جمله طوائف روایاتی که بعضی از بزرگان متتبع در روایت اشاره می فرمایند یک طایفۀ مفصلی است که ائمۀ ما(علیهم السلام) در برخوردی که با آن فقهائی که در غیر مکتب ائمه تربیت شده بودند و ادعای فقاهت می کردند، داشتند و از آنها سؤال می کردند که شما به چه چیز فتوی می دهید؟ از مثل ابو حنیفه و قتاده و ابن ابی لیلا و امثال ذلک سؤال می کردند که مبنای فتوای شما چیست؟ آنها اول معمولا می گفتند: «کتاب الله». کتاب الله، یک شیء متواتر و جای بحث نیست، ولو اینکه در همان جا هم به بعضی از اینها فرمودند که«ما ورّثک من

ص:585

القرآن حرفا»، لکن حالا کاری به این قسمت نداریم. بعضی از آنها در درجۀ دوم می گفتند:

«بما بلغنی عن رسول الله(صلی الله علیه و آله)» می گفتند: به آن چیزهائی که از رسول خدا به ما رسیده. اینها که با رسول خدا فاصله داشتند و چیزهائی که به اینها رسیده با واسطه و وسائط به ابن ابی لیلا و امثال ذلک رسیده، (اینجا یک جای حساسی است) تا آنها می گفتند: «بما بلغنی عن رسول الله» مواجه با این نمی شدند که امام بفرماید: آنچه که از رسول خدا به شما رسیده به صورت خبر واحد رسیده و«خبر الواحد لیس بحجة». باید ائمه یک چنین مطلبی را در مقابل آنها بفرمایند، بگویند: شما که مستقیما چیزی از رسول خدا نشنیده اید، لابد بصورت روایت برای شما از رسول خدا نقل کرده اند، بین شما و رسول خدا، وسائطی وجود دارد. اگر حساب واسطه و خبر واحد شد، چرا ائمه نفرمودند که«خبر الواحد لیس بحجة»؟

همین جا ممکن بود که در مقابل این سیرۀ عقلائیه آن حکم واقعی الهی را اگر مخالف با این سیره باشد بیان کنند، همان طوری که در باب قیاس که بعضی از اینها مبنای فتوای خودشان را قیاس قرار دادند، صریحا ائمه(علیهم السلام) با این مبنا مخالفت کردند و صلاحیت قیاس را برای مبنای فتوا بودن نفی کردند، اما در تمام این بحثها و در تمام این برخوردهائی که تعدادش هم زیاد است، هیچ کجا ولو یک مورد ملاحظه نمی شود که ائمه(علیهم السلام) مبنا را مخالفت کرده باشند و بفرمایند: آن چیزی که از رسول خدا به شما رسیده چون عنوانش عنوان خبر واحد است و خبر واحد در شرعیات حجیت ندارد، پس شما بیخود به خبر واحد تکیه و استناد کرده اید.

در این داستان ابن ابی لیلا بعد از آنکه از ابن ابی لیلا می پرسند که به چه چیزی فتوی می دهی؟ او جواب می دهد: «بما بلغنی عن رسول الله»، بعد امام تأیید می کند، اما می فرمایند که مگر از رسول خدا به شما نرسیده که«ان اقضاکم علیّ»، اقضا و آشناترین فرد به مسألۀ قضاوت، علیّ است، مگر به شما نرسیده؟ او هم در جواب می گوید: چرا. بعد امام می فرمایند:

پس چرا قضاوت تو با قضاوت امیر المؤمنین(علیه السلام) مخالفت دارد با اینکه از رسول خدا شنیده ای که«ان اقضاکم علیّ» البته مع الواسطه. و همینطور موارد از این قبیل زیاد است که اینها همه دلیل بر امضاء مسألۀ خبر واحد است و صرف عدم الردع نیست. ائمه امضاء کرده اند، منتها عملا آن هم مکررا این سیرۀ عقلائیه در رابطۀ با عمل به خبر ثقه امضاء شده.

بالاخره مهم ترین دلیل بر حجیت خبر واحد که اساس فقه ما مخصوصا در این زمانها بر همان مبنای حجیت خبر واحد است و مهمترین مسألۀ اصولیه که ثمرۀ فقهیه دارد، همان

ص:586

مسألۀ حجیت خبر واحد است که ما من مسألة الا و اینکه نیاز به استدلال به خبر واحد داریم، بیننا و بین وجداننا این سیرۀ عقلائیه به این کیفیتی که دیروز و امروز عرض کردیم، در هیچ یک از مراحلش نمی شود تردید کرد و در هر جهتی از جهاتش مؤیّدی برای این معنی وجود دارد که شارع مقدس پذیرفته است که در شرعیات به خبر ثقه عمل بشود و همان نکته به عنوان شاهد بسیار مهمی است بر امضاء شارع.

کفایت ثبوت وثاقت نوعیه راوی

حالا یک بحثی در نتیجۀ این دلیلی که بر حجیت خبر واحد اقامه کردیم از این نظر هست که آیا معنای عمل به خبر ثقه در بین عقلاء که حالا ثابت شد که شارع همان رویۀ عقلاء را در شرعیات نه تنها ردع نکرده بلکه امضاء کرده، در این دو باید یک قدری دقت کرد که آیا خبر ثقه معنایش این است که از نظر آن کسی که این خبر بر او آورده شده، اتصاف به یک وثاقت شخصیه داشته باشد؟ آیا معنای خبر ثقه یعنی«خبر من یکون ثقة عندی» نزد شخص من باید اتصاف داشته باشد بانّه ثقة؟ آیا بنای عقلا بر عمل به خبر ثقه این است؟ یا کسی که عرف و اهل خبره او را ثقه می دانند ولو اینکه ثقه بودنش از نظر شخص من، محرز نباشد، اما مردم او را ثقه می دانند، دیگران به ثقه بودن این شخص، حکم می کنند. در آن روایتی که یک کسی از امام سؤال کرد: «أفیونس بن عبد الرحمن ثقة؟» که این دلیل بر این است که عمل به خبر ثقه، مفروغ عنه است امام هم در جواب فرمود: بله، این بله یعنی چه؟ یعنی امام می خواهند بفرمایند: من بما انّی امام وقتی که حکم می کنم به اینکه یونس بن عبد الرحمن ثقة دیگر برای توی سائل باید این ثقه بودن محرز باشد به لحاظ اینکه امام، همۀ خصوصیات را می داند؟ بر حسب اعتقاد ما اگر امام فرمود: «هذا المایع خمر» ما دیگر نمی گوییم: یک نفر شهادت داده بانّه خمر، می گوییم: امام عالم به غیب فرموده: «ان هذا خمر» از این نظر برای ما تردیدی وجود ندارد. اما در این سؤال و جوابی که آن شخص می کند، از امام می پرسد: یونس بن عبد الرحمان ثقة؟ و امام هم در جواب می فرماید: بله، یعنی من بما انی امام حکم می کنم بانّه ثقة که بعد از حکم من به وثاقت یونس، دیگر نباید تردیدی در وثاقت یونس داشته باشی؟ آیا معنای این روایت این است؟ یا اینکه ظاهر این است که مسألۀ امامت مطرح نیست، مسألۀ آشنا بودن به وضع یونس بن عبد الرحمن است، یعنی سؤال از امام به عنوان یک فرد آشنا است، آیا شما یونس بن عبد الرحمن را ثقه می دانید؟ امام هم فرمود: بله، مثل زماننا هذا. اگر

ص:587

کسی از یک مرجعی پرسید: شما فلان کس را ثقه می دانید و گفت: بله، این برای آن طرف، حجیت پیدا می کند، نه به عنوان اینکه توثیق آن مرجع، افادۀ علم به وثاقت او می کند، من الممکن که خود آن مرجع اشتباه کرده باشد در وثاقت این واسطه.

ظاهر این است: اینکه سؤال می کند«أفیونس بن عبد الرحمن ثقة؟» یعنی شما بما اینکه یک فرد مطّلعی هستید و من ناآشنا هستم، شما به عنوان آشنا این را ثقه می دانید؟ امام هم فرمودند: بله، و ظاهر این است که همین، کافی است که در نتیجه در عمل به خبر ثقه، همین مقدار معتبر است، لازم نیست که یک وثاقت شخصی مورد اعتماد من که خبر برایم آورده شده وجود داشته باشد، همین که این شخص به عنوان ثقه شناخته بشود، ولو اینکه شخص من، هیچ گونه آشنائی و هیچ گونه معرفتی نسبت به حال او نداشته باشم، در ترتیب عمل به خبر ثقه کفایت می کند و ظاهر این است که در سیرۀ عقلائیه هم مطلب، همینطور است یعنی اینطور نیست که وثاقتهای شخصی و عدم وثاقتهای شخصی بتواند فرق ایجاد کند، بلکه همین مقدار که«هذا الشخص عرف بانه ثقة یکفی فی ترتیب الاثر علی قوله» ولو اینکه شخص من بطور کلی ناآشنا باشم و هیچ گونه معرفت شخصی نسبت به حال این نداشته باشم. البته در مقابل اگر من عالم باشم بعدم کونه ثقة، پیداست که این روشها چه عقلائی باشد، چه شرعی باشد، در مورد علم به خلاف نمی تواند نقش داشته باشد، اما لازم نیست که علم به وفاق هم تحقق داشته باشد و علم به وثاقت در کار باشد. پس نتیجۀ این سیرۀ عقلائیه به ضمیمۀ امضاء معصومین به این کیفیت است که شما ملاحظه فرمودید.

پرسش:

1 - آیا عدم ردع شارع از سیره عقلا بر عمل به خبر ثقه کفایت می کند؟

2 - تأیید عملی ائمۀ(علیهم السلام) نسبت به سیره عقلا بر عمل به خبر ثقه چگونه بود؟

3 - اهتمام ائمه(علیهم السلام) و رواة به ضبط و نقل روایات بیانگر چیست؟

4 - چطور می توان از برخورد ائمه(علیهم السلام) با فقهای عامه تأیید سیره عقلا را بدست آورد؟

5 - آیا وثاقت راوی باید نوعیه باشد یا شخصیه؟ توضیح دهید.

ص:588

درس یکصد و پنجاه و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم شارع در رابطۀ با شرعیات و تکالیف نه تنها این سیره عقلا را ردع نکرده بلکه به آن کیفیتی که ملاحظه فرمودید آن را امضاء کرده است.

و عرض کردیم که مقصود از ثقه، این نیست که عند کل واحد اتصاف داشته باشد«بانه ثقة» بلکه ظاهر این است که اگر کسی را اهل خبره و مطلعین تأیید کنند و روی ثقه بودن او صحه بگذارند، ولو اینکه از قول این اهل خبره، اطمینانی هم حاصل نشود، ولو اینکه این اهل خبره با شرائط بیّنه هم منطبق نباشند، مع ذلک همین در ترتیب اثر به قول ثقه کفایت می کند.

عرض کردیم: این روایت«أفیونس بن عبد الرحمن ثقة؟» این سؤال نه به عنوان این است که طرف، امام است و آنچه امام می فرماید روی اطلاعی که در همۀ مسائل دارد، موجب یقین است بلکه ظاهر این است که این به عنوان خبرویت مطرح است.

همین که امام بفرماید: «نعم یکون ثقة» کفایت می کند ولو اینکه علم به وثاقت او هم فرضا حاصل نشود.

ص:589

توثیق خاص و توثیق عام اهل خبره نسبت به رواة

در اینجا یک مطلبی هست که در فقه مخصوصا خیلی مورد نیاز است، و آن این است که متخصصین و اهل خبره در رابطۀ با توثیق اشخاص و توثیق رواة، دو نوع توثیق دارند، (در مواردی که اصلا مسألۀ توثیق مطرح نیست، بلکه یک مناقب و فضائلی برای بعضی از روات ذکر می کنند که آن موارد و فضائل، موازن با ثقه بودن نیست، از آنها توثیق استفاده نمی شود، اما نسبت به مواردی که مسألۀ توثیق مطرح است، اینجا دو نوع توثیق وجود دارد): یک توثیق شخصی وجود دارد، مثل اینکه فلان راوی را در کتاب رجالشان مطرح می کنند و می گویند:

«هو ثقة» که شخص، شخص معیّن است، عنوان هم عنوان وثاقت و ثقه بودن است. در کثیری از روات، همین عنوان مطرح است که شخص و راوی در کتاب رجال، مورد تعرض واقع شده و متخصصین و اهل خبره تصریح کرده اند بانه ثقة، و در بعضی از موارد هم تأکید کرده اند، دوبار کلمۀ ثقه را تکرار کرده اند، اگر در دومی، یک احتمال دیگری نرود و همان ظاهر کلام مطرح باشد، به عنوان ثقه مطرح شده. اما ما یک توثیقات عامه ای داریم که به این کیفیت است که فلان صاحب کتاب که در کتابش روایاتی را نقل کرده، به نحو عموم و بطور ضابطه ذکر کرده که افرادی را که من در این کتاب از آنان نقل کرده ام«هم من ثقات اصحابنا».

یک تعبیر عمومی است راجع به آن رواتی که در این کتاب از آنها نقل روایت شده، و در سندهای روایات این کتاب قرار گرفته اند که در بین کتابهای اینچنینی دو کتاب وجود دارد و شاید بیش از دو کتاب هم باشد: یکی کتاب کامل الزیارات محمد بن قولویه استاد شیخ مفید(علیه الرحمه) که کتاب کامل الزیارات کتابی است به اندازۀ معالم، که الان هم در دسترس هست. مؤلف این کتاب ابن قولویه در دیباچه و مقدمۀ این کتاب، همین طریق را بکار برده، گفته: آنچه روایت در این کتاب وجود دارد، تمام رواتی که در اسناد این روایات واقع شده اند، اینها همه از ثقات اصحاب و روات ما هستند. این تعبیر، یک توثیق عمومی است نسبت به همۀ رواتی که در کتاب کامل الزیارات از آنها اسمی به میان آمده و در سند روایت واقع شده اند، و همینطور کتاب تفسیر علی بن ابراهیم قمی که قبر مقدسش در مقابل همین درب مسجد در همین باغ وجود دارد. علی بن ابراهیم قمی صاحب تفسیر است ایشان هم در کتاب تفسیرشان این را ذکر کرده که جمیع رواتی که من در این کتاب تفسیر از آنها نقل روایت کرده ام و در اسناد روایات این کتاب مطرح هستند، اینها همه ثقه هستند و از طائفه و ثقات

ص:590

اصحابند، که یک توثیق عمومی است نسبت به همۀ رواتی که در این کتاب ذکری از آنان شده است.

آیا این توثیق های به نحو عموم، کفایت می کند که نتیجه این باشد که اگر ما در کتاب کامل الزیارات به یک راوی برخورد کردیم که در کتابهای رجالی یک توثیق بالخصوص نسبت به او نیافتیم - فرض کنیم در کتب رجالیه ذکری از او به میان نیامده - آیا این توثیق عمومی آن هم از شخصیتی مثل استاد شیخ مفید و شخصیتی مثل علی بن ابراهیم قمی که از اجلای روات بوده اند کفایت می کند یا کفایت نمی کند؟

کفایت توثیقات عامه نسبت به روات در صورت عدم معارض

ظاهر این است که چرا کفایت نکند؟ فرق بین توثیق عام و توثیق خاص چیست؟ درست است در توثیق خاص، یک مقدار ظهور قوی تر است و توثیق شخص، روشن تر است، اما چه فرقی می کند؟ مثل سایر موارد عام می ماند، چه مولی بگوید: «اکرم زید العالم» و چه بگوید:

«اکرم کل عالم» و هیچ گونه دلیلی بر اخراج زید وجود نداشته باشد، علی کلا التقدیرین ما استفاده می کنیم وجوب اکرام زید عالم را، منتها تعبیر اول قوی تر و محکم تر است، اما تعبیر در ضمن عام به آن قوّت و استحکام نیست، ولی از نظر ترتیب اثر، هیچ فرقی نمی کند، اگر «اکرم زیدا العالم» بود، وجوب اکرام زید، گریبان مکلف را می گیرد، اگر«اکرم کل عالم» هم باشد، وجوب اکرام زید، گریبان مکلف را می گیرد، از نظر توجه وجوب فرقی بین این دو نیست. منتها یک فرق وجود دارد و آن این است که همان طوری که«اکرم کل عالم» قابل تخصیص است، اگر یک دلیلی آمد گفت: «لا تکرم زیدا العالم»، این منافاتی با عام ندارد و بعنوان مخصص مطرح است، و بین عام و خاص تعارضی وجود ندارد این توثیقات عامه هم به نظر می رسد که ارزش و کاربردشان مال افرادی است که اگر توثیق خاص ندارند یک جرح خاصی هم نداشته باشند.

اما اگر یک راوی را پیدا کردیم که از یک طرف، داخل در دائرۀ آن توثیق عام کتاب کامل الزیارات یا تفسیر علی بن ابراهیم است، از طرفی دیگر بعضی از متخصصین و اهل خبره صریحا این راوی را جرح کرده اند و حکم به عدم وثاقت او داده اند، در موردی که این توثیق عام در مقابلش یک جرح خاص قرار بگیرد، ظاهر این است که این جرح خاص، بر توثیق عام تقدم دارد و دیگر نمی گذارد آن توثیق عام ارزشی داشته باشد، اما اگر این توثیق عام مقابلش

ص:591

جرح خاصی قرار نگرفته که اصلا او را مطرح نکرده اند، یا اگر هم مطرح کرده اند نه توثیق بالخصوص دارد و نه جرح بالخصوص، که در رابطۀ با جرح و تأیید و توثیق و عدم توثیق، ما چیزی جز توثیق عام در مورد این شخص نداریم، آیا در این مورد به این توثیق عام اکتفا نکنیم؟ چرا اکتفا نکنیم؟ و چه وجهی برای عدم اعتنای به این توثیق عام هست؟ لذا همان طوری که توثیق های خاص اثر دارد، در این موارد هم اگر جرح خاصی وجود نداشته باشد، این توثیقات عامه کفایت می کند و به استناد این توثیق عام ما می توانیم به قول چنین روات و راوی هائی ترتیب اثر بدهیم. این هم یک مطلبی است که مخصوصا این اواخر خیلی در فقه، مورد حاجت و مورد بحث قرار گرفته است. این یک بحثی بود که خواستیم به عنوان تتمۀ بحث حجیت خبر واحد عرض کنیم.

عدم حجیت خبر واحد در موضوعات

اما راجع به حجیت خبر واحد در موضوعات، ما آن دوره بحث کردیم اما چون این یک بحث فقهی است، دیگر لازم نیست اینجا بحث کنیم فقط من یک جمله عرض می کنم برای اینکه شاید شبهه ای در ذهن اکثر شما برادران باشد که این سیرۀ عقلائیه ای که در رابطۀ با عمل به خبر ثقه هست، اینکه فرقی بین موضوعات و احکام نمی کند بلکه نوعا عقلا در موضوعات خارجیه به قول ثقه ترتیب اثر می دهند، آیا در شرعیات این اعتبار ندارد؟ جوابش این است که نه، نه برای اینکه سیره، نقصی دارد، بلکه برای اینکه در رابطۀ با موضوعات، مثل اینکه یک ثقه ای اخبار بکند که«ان هذا المایع خمر»، شارع اینجا از عمل به قول ثقه و ترتیب اثر بر قول ثقه، ردع کرده. شارع در چه قالبی و به چه صورتی ردع کرده؟ ردعش یک نکتۀ لطیفی دارد، زیرا شارع، بینه را حجت قرار داده، چون بیّنه، سنخش همین سنخ خبر واحد است، منتها دو خصوصیت در بیّنه وجود دارد: یکی مسألۀ تعدد است که یک نفر، نه، یکی هم مسألۀ عدالت است که حتی رسالت هم در بینه کفایت نمی کند، باید آن دو نفری که شهادت می دهند«بان هذا المایع خمر»، علاوۀ بر دو نفر بودن، هر دو اتصاف به عدالت داشته باشند. این مسأله که شارع بینه را در موضوعات خارجیه معتبر کرده و خود مسألۀ حجیت بینه به صورت یک قاعدۀ فقهیه و جزء قواعد فقهیه است - و اتفاقا بحث بسیار لطیف و جالبی هم در مباحث بینه مطرح است - خود اینکه شارع آمده روی بیّنه انگشت گذاشته، معنایش این است که خبر ثقه در موضوعات خارجیه، مورد ردع شارع قرار گرفته،

ص:592

برای اینکه اگر قول ثقه حجت است، چرا می گوید دوتا؟ چرا می گوید: عدالت بالاتر از وثاقت لازم است؟

بله؛ یک وقت شارع یک امور دیگری را حجت قرار می دهد که از سنخ خبر واحد نیست، مثل اینکه شارع در قالب«لا تنقض الیقین بالشک» استصحاب را هم حجت قرار داده، گفته:

اگر این مایع، سابقا خمر بوده و الان شما شک دارید در اینکه خمر است یا نه، «لا تنقض الیقین بالشک»، می گوید: استصحاب خمریت جریان دارد، لکن سنخ استصحاب، غیر از مسألۀ خبر واحد است. این از یک مقولۀ دیگری است. شارع ممکن است مقوله های مختلفی را حجت قرار بدهد، بیّنه را حجت قرار بدهد، استصحاب را حجت قرار بدهد، قول صاحب خانه را حجت قرار بدهد، اخبار ذی الید را حجت قرار بدهد، اما اگر از سنخ خبر واحد شد، بیّنه همان خبر است، منتها خبری است که مخبرش متعدد است و علاوۀ بر تعدد، اتصاف به عدالت هم دارد، شارع می گوید: این، حجت است. حالا که فرمود: این حجت است، به شارع بگوییم: اگر دوتا نشد، یکی شد چطور؟ اگر عدالت نشد و وثاقت شد، چطور؟ شارع هم بگوید: مانعی ندارد. آیا می شود که از یک طرف روی بیّنه انگشت بگذارد، از یک طرف هم بیاید خبر ثقه را در موضوعات حجت قرار دهد - همان موضوعاتی که بینه در رابطۀ با این موضوعات حجیت دارد مع ذلک بگوید: غیر از بیّنه، خبر ثقه هم حجت است. معنای حجیت خبر ثقه این است که دیگر بیّنه نقشی ندارد، اثری ندارد، تعدد لازم نیست، عدالت لازم نیست.

پس اینکه شارع در موضوعات خارجیه روی مسألۀ بیّنه تکیه کرده، معنایش این است که کمتر از دوتا نه، کمتر از عدالت هم نه، پس خبر واحد در موضوعات خارجیه لیس بحجة، و شارع ردع کرده، حالا چرا ردع کرده؟ ما چه می دانیم، در موضوعات روی بیّنه انگشت گذاشته و یک مقولات دیگر، اما در باب احکام می گوید: همین زراره با اینکه واحد است، با اینکه فرضا لیس بعادل، اگر آمد نقل کرد که«ان الصادق(علیه السلام) قال: صلاة الجمعة واجبة یجب علیک ترتیب الاثر بقوله و العمل علی طبقه».

این را عرض کردم چون یک نکتۀ لطیف اجمالی بود، به مناسبت آن شبهه ای که قاعدتا در ذهن شما بود که سیرۀ عقلاء در عمل به خبر ثقه بین موارد مختلف فرق نمی کند، پس چطور شد که در موضوعات که احکام شرعیه بر آن بار است مثل خمریت، نجاست و امثال ذلک، این خبر ثقه کفایت نمی کند؟ از طریق حجیت بیّنه ما ردع شارع را نسبت به این فرض استکشاف کردیم.

ص:593

عدم تمامیت دلیل انسداد بعد از تمامیت حجیت خبر واحد

چرا ما بعد از حجیت خبر واحد دیگر آن مباحث را رها کرده و می خواهیم بحث برائت را شروع کنیم؟ این نکته اش قاعدتا مورد توجه شما هست، که بعد از مسألۀ حجیت خبر واحد، ترتیب بحثهای اصولی این است که یک ادله ای اقامه شده بر حجیة مطلق المظنه، ادله ای که بر حجیت کلی مظنه من ای طریق اقامه شده، که مهم ترین آنها دلیل انسداد معروف است که اگر مقدماتش تمام باشد، نتیجه اش حجیت مطلق مظنه است، منتها اختلاف در این واقع شده که آیا نتیجه آن، حجیت مظنه است بنابر کشف یا بنابر حکومت، که توضیح داده ایم.

دلیل انسداد مقدماتی دارد. مهمترین مقدمۀ دلیل انسداد که بخاطر همان مقدمه هم عنوان دلیل انسداد را پیدا کرده، این مقدمه است که باب علم و علمی نسبت به تکالیف الهیه انسداد دارد. و این مقدمه در صورتی درست است که کسی قائل به حجیت خبر واحد نشده باشد، و الا اگر کسی خبر واحد را حجت بداند، با این همه روایات معتبره و روایات صحیحه و موثقه، دیگر باب علمی نسبت به تکالیف الهیه منسد نیست ولو اینکه باب علم، منسد است، اما باب علمی لیس بمنسد، برای اینکه خبر واحد کفایت می کند که ما از طریق کتابهای روائی، تکالیف الهیه را بدست بیاوریم. لذا چون این مقدمه تمامیتش در صورتی است که برای خبر واحد، حجیتی قائل نباشیم و ما حجیت خبر واحد را تثبیت کردیم، لذا دلیل انسداد برای ما باید به صورت یک دلیل فرضی مطرح باشد و متأسفانه دیگر ما آنقدر وقت نداریم که در این مسائل فرضی علم اصول وارد بشویم، آن هم با این تورّمی که علم اصول پیدا کرده که آن هم جای تأسف است، لذا حالا ما این بحثهای انسداد و مانند آن را رها کردیم و ان شاء الله بحث برائت را شروع می کنیم.

پرسش:

1 - توثیق خاص و توثیق عام اهل خبره نسبت به رواة را توضیح دهید.

2 - در چه صورتی توثیقات عامه نسبت به رواة کفایت می کند؟

3 - دلیل عدم حجیت خبر واحد در موضوعات چیست؟

4 - دلیل عدم تمامیت دلیل انسداد چیست؟

ص:594

مباحث اصول عملیه اصل برائت

- فرق بین اصالة الطهارة و اصالة الحلیة

- اصالة البرائة

ص:595

ص:596

درس یکصد و پنجاه و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اصول عملیه

مباحث اصول عملیه

در این مقصد، بحث از اصول عملیه است. اصول عملیه عبارت از اصولی است که مجتهد بعد از آن که در یک مسأله ای تفحص از دلیل می کند و نمی تواند یک دلیلی بر اثبات یا نفی به دست بیاورد، باید به یکی از این اصول عملیه رجوع کند. پس مورد این اصول عملیه، آنجائی است که دلیل وجود نداشته باشد، نه قطع در کار باشد و نه یک دلیل و حجتی وجود داشته باشد که بتواند حکم را اثبات یا نفی کند.

مرحوم آخوند(قدس سره) می فرمایند: این اصول عملیه، مهمش عبارت از چهار اصل است: اصالة البرائه، اصالة التخییر، اصالة الاشتغال و استصحاب. و می فرمایند که این اصول، منحصر در اربعه نیست بلکه ما یک اصول دیگری هم داریم که مجتهد«عند الفحص عن

ص:597

الدلیل و الیأس عن الظفر به» به آنها مراجعه می کند، مثل اصالة الطهارة بنابر اینکه اصالة البرائه همان طوری که در شبهات موضوعیه جریان پیدا می کند، در شبهات حکمیه هم جریان داشته باشد، که اگر در یک موردی احتمال نجاست کلی یک شیئی جریان دارد، اگر مجتهد دنبال دلیل رفت و دلیلی که دلالت بر اثبات طهارت بکند یا دلیلی که دلالت بر نفی طهارت بکند به دست نیاورد، اینجا اصالة الطهارة در این شبهۀ حکمیه چیزی است که مجتهد ینتهی الیها، آخرین چیزی است که به عنوان مرجع برای مجتهد مطرح است، لذا اصالة الطهارة هم یکی از اصول عملیه است.

بعد می فرماید: علت اینکه اصالة الطهارة مورد بحث واقع نشده و مثل اصالة الحلیة در اصول مطرح نشده، دو چیز است: یکی این که اصالة الطهارة، یک اصل مسلّمی است، و مثل اصالة البرائه نیست که عده ای از فقها و اخباریین منکر آن هستند، در اصالة الطهاره کسی اختلاف نکرده و همه قبول دارند. و نکتۀ دوم این است که اصالة الطهاره فقط اختصاص به کتاب الطهاره دارد بخلاف اصالة البرائه که در تمامی ابواب فقه قابل استدلال و جریان است، اما اصالة البرائه فقط در محدودۀ طهارت و نجاست می تواند جریان داشته باشد، لذا روی این دو نکته، اصالة الطهاره مورد بحث واقع نشده و الا بین اصالة الطهاره و مثلا اصالة الحلیه فرقی نیست.

فرق بین اصالة الطهارة و اصالة الحلیة

اشکالی به ایشان شده که بین اصالة الحلیه و اصالة الطهاره، فرق وجود دارد، فرقش این است که حلیت، یک امری است که مجعول شارع است، شارع بما هو شارع، جعل حلیت می کند و یک عمل اعتباری است، مثل وجوب و تحریم که واقعیتشان عبارت از اعتبار است، لذاست که در باب هیئت«افعل» آن طوری که قبلا بحث کردیم گفتیم که موضوع له هیئت «افعل» عبارت از بعث و تحریک است، اما کدام بعث و تحریک؟ نه بعث و تحریک تکوینی و واقعی، بلکه بعث و تحریک اعتباری و قانونی. لذا این اشکال به مرحوم آخوند شده که بین اصالة الطهاره و اصالة الحلیه شاید این فرق وجود داشته باشد که اصالة الحلیة، یک مطلبی است که مربوط به شارع است، برای اینکه حلیت، یک امر اعتباری مجعول شرعی است، اما در باب طهارت، شاید واقعش این باشد که طهارت یک امر مجعول نیست، طهارت، یک واقعیت است، یک حقیقت است، منتها شارع از این واقعیت و حقیقت کشف کرده. این یک

ص:598

بحثی است که در مسألۀ طهارت و نجاست مطرح است که آیا طهارت و نجاست، دو امر وجودی هستند یا یکی شان وجودی و دیگری عدمی است، و علی کلا التقدیرین، آیا طهارت و نجاست از واقعیاتند منتها واقعیاتی که عقل ما نمی رسد بلکه شارع مبیّن این واقعیت است و از این واقعیت، کشف می کند؟ آن وقت اگر اینطور باشد که طهارت، یک امر واقعی حقیقی غیر مجعول باشد، منتها شارع ارتباطش دربارۀ این واقعیت، همان کاشفیت از این واقعیت است، لذا نمی توانیم بگوییم که اصالة الطهاره به عنوان یک اصل عملی مثل اصالة الحلیة مطرح است، اصالة الحلیة همه چیزش مربوط به شارع است و حلیت، یک واقعیتی نیست، حرمت هم یک واقعیت نیست، اینها امور اعتباریه اند و شارع مقدس این اعتبارها را لحاظ فرموده، آن وقت بین اصالة الطهاره و اصالة الحلیه این فرق وجود دارد.

ملاک عملی بودن یک اصل

لکن از این اشکال جواب داده شده به اینکه اگر یک چیزی بعنوان اصل عملی بخواهد مطرح باشد، لازم نیست که به تمام معنا خالی از واقعیت باشد، همین مقدار که شارع تنها کاشف از این واقعیت است و عقول ما این واقعیت را نفیا و اثباتا، درک نمی کند کفایت می کند که یک چیزی به عنوان اصل عملی مطرح باشد.

علاوه؛ یک شبهه ای در واقعیات هم مطرح است که اصالة الطهاره در مورد شک در طهارت، جریان پیدا می کند، پس مجرا و مورد، عبارت از شک در طهارت است، شما می توانید این طهارت مشکوکه را عبارت از یک واقعیتی بدانید، بگویید: نمی دانیم آن چیز به حسب واقع، طهارت دارد یا نه؟ طهارت هم یک واقعیت، مثل مشکوک الخمریه که اگر در خمریت یک مایعی، شک تحقق داشته باشد، معنایش این است که خمریت، یک واقعیت است، منتها نمی دانید که آیا این واقعیت در اینجا تحقق دارد و این مایع اتصاف به این واقعیت دارد یا نه؟ اما حکمی که روی این مورد و روی این مجرا می شود و این است که«اذا شککت فی شیء انه طاهر فاحکم بکونه طاهرا» این حکم بکونه طاهرا دیگر نمی شود واقعیت باشد، این حکم، حکم مجعول ظاهری است، حالا طهارت واقعیت دارد یا ندارد، آن یک بحث دیگر است، مثل اینکه در باب استصحاب اگر این شیء سابقا خمر نبوده، لکن الان شما بر طبق استصحاب عدم خمریت حکم می کنید بانّه لیس بخمر، خمریت، یک امر مجعولی نیست، خمریت بلا اشکال، یک واقعیت است مثل خلیت. این مایعی که حالت سابقش عدم

ص:599

خمریت است و شارع بر طبق استصحاب حکم می کند که«لا تنقض الیقین بالشک» به اینکه «احکم بانه لیس بخمر». معنای«احکم بانه لیس بخمر» این نیست که«لیس بخمر واقعا» بلکه معنایش این است که به حسب ظاهر و در جوّ شرع چون این، حالت سابقه اش عدم خمریت بوده، شارع به حسب حکم ظاهری استصحاب، حکم می کند«بانه لیس بخمر» و هیچ یک از آثار خمریت بر آن مترتب نمی شود و حرمت شرب دارد و حد شرب خمر دارد و نجاست دارد که نجاست از احکام خمریت است.

پس چه مانعی دارد که در اصالة الطهاره این حرف را بزنیم که ولو اینکه طهارت، یک واقعیت است و در واقع هم شارع از این واقعیت، پرده برداری می کند، اما در موردی که این واقعیت، مشکوک است و شارع حکم می کند به طهارت، دیگر نمی شود این طهارت، عنوان واقعی داشته باشد و واقعیت در کار باشد، پس چه فرق می کند بین اصالة الطهاره و بین اصالة الحلیه، همان طوری که اصالة الحلیه، «اصل عملیّ ینتهی الیه المجتهد فی مورد الشک و عدم قیام دلیل علی الاثبات و النفی» اصالة الطهاره هم طابق النعل بالنعل همین حساب را دارد. لذا این اشکال به مرحوم آخوند وارد نیست و حق این است که اصالة الطهارة از اصول علمیه است، منتها علت عدم تعرض، همان دو نکته ای است که مرحوم آخوند اشاره فرمودند.

اقسام شک در تکلیف و اختلاف نظر شیخ(ره) و آخوند(ره)

عنوان اولین اصل عملی، اصالة البرائه است. همان طوری که ملاحظه فرمودید مرحوم شیخ در بحث اصالة البرائه بعد از آنکه مورد اصالة البرائه را از مورد اصالة الاشتغال جدا می کند، می فرماید: مورد اصالة البرائه، شک در تکلیف است، اما مورد اصالة الاشتغال، شک در مکلف به است. بعد از آنکه این دو مورد را از هم جدا می کند، می فرماید که این شک در تکلیف از کجا ناشی می شود؟ چرا انسان شک در تکلیف می کند؟ و برای منشأ شک در تکلیف، چهار عنوان درست می کند:

یک وقت منشأ شک، عبارت از فقدان نص است مثلا در باب شرب توتون آنچه روایات ملاحظه شد، یک دلیلی که دلالت بر حلیت یا حرمت بکند، پیدا نشد و این منشأ شد برای شک در اینکه آیا شرب توتون، حرام است یا حلال. یک وقت منشأ شک، اجمال نص است، نص وارد است، نص وجود دارد، لکن یک لفظ مبهم و مجملی در آن وجود دارد، که راهی برای رفع اجمال در کار نیست، لذا این اجمال سبب شک در تکلیف شد. گاهی هم منشأ شک،

ص:600

تعارض نصین است، مثل اینکه فرض کنیم در همین باب شرب توتون، یک روایت معتبر دلالت بر حرمت می کند و یک روایت معتبر دلالت بر حلیت، مرجحی هم وجود ندارد. گاهی هم منشأ شک، عبارت از شبهۀ موضوعیه است. این سه تای قبلی، شبهۀ حکمیه بود و از این چهارم اصطلاحا تعبیر به شبهه موضوعیه می شود مثل اینکه تنها یک مایع در اینجا وجود دارد، مردد بین خمر و خلّ است، حالت سابقه متیقن هم برایش نیست، لذا شک می شود«فی ان هذا المایع هل هو حلال ام حرام؟» اما منشأ شک، کاری به دلیل، فقدانا او اجمالا او تعارضا ندارد، منشأ شک چیزی است که مربوط به خود مکلف است که نتوانسته تشخیص بدهد که «هل هذا خمر ام یکون غیر خمر؟»

فرق بین شبهۀ حکمیه و موضوعیه

فرق بین شبهۀ حکمیه و موضوعیه همین است که در شبهۀ حکمیه، رفع شک، به دست شارع است، شارع باید شک را رفع کند، اما در شبهۀ موضوعیه به شارع ارتباطی ندارد، کما اینکه که به فقیه و مرجع تقلید هم ارتباطی ندارد، حتی اگر یک مرجعی تشخیص بدهد که«ان هذا المایع خمر» لکن خود مقلد شاک باشد«فی انه هل هو خمر او خل؟» نظر مرجعش هیچ حجیتی برای او ندارد، بلکه ملاک، همان شک خود مقلد است.

مرحوم شیخ علاوۀ بر این چهار قسم باز چهار قسم دیگر هم در این رابطه دارد که شک در تکلیف را، گاهی شک در تکلیف تحریمی عنوان می کند، این چهار قسم را بر آن آورده، یک عنوان شک در تکلیف وجوبی که از آن به شبهۀ وجوبیه تعبیر می شود، و از اولی به شبهۀ تحریمیه. باز هم چهار عنوان در باب شبهۀ وجوبیه مطرح کرده، لذا برای این هشت قسم هر کدام مستقلا یک عنوانی باز کرده و برای اینها استدلال فرموده.

اما مرحوم آخوند(قدس سره) در کفایه با توجه به اینکه ملاک در تمامی این موارد، یک ملاک است، همه را یک کاسه کرده، اولا عنوان را شک در تکلیف قرار داده که شک در تکلیف یک شعبه اش شک در تکلیف تحریمی است، یک شعبه اش هم شک در تکلیف وجوبی. بعد هم می فرماید: فرقی نمی کند که این شک در تکلیف ناشی از فقدان نص یا اجمال نص یا تعارض نصین یا نصوص باشد و یا اینکه منشأش مثل شبهۀ موضوعیه، اشتباه در امر خارجی باشد، ملاک و مناط، اثباتا و نفیا در همۀ اینها یکسان است، لذا تحت عنوان واحد شک در تکلیف است که منشأ این شک هر چه باشد و این شک از هر چه نشأت گرفته باشد فرقی

ص:601

نمی کند و ظاهر هم کیفیت بحث به همین صورتی است که مرحوم آخوند ذکر کرده اند و آن طوری که مرحوم شیخ بیان فرمودند بنظر می رسد که یک تطویل بلا طائل معتدبه باشد، چندان نتیجه ای بر آن تطویل ترتیب پیدا نمی کند و اینها را یک کاسه کنیم به همین نحوی که مرحوم آخوند ذکر کرده اند مناسب تر است.

پرسش:

1 - چرا اصالة الطهارة در علم اصول مطرح نشده است؟

2 - فرق بین اصالة الطهارة و اصالة الحلیة چیست؟

3 - ملاک اصل عملی بودن یک اصل چیست؟

4 - اقسام چهارگانه شک در تکلیف از نظر مرحوم شیخ(ره) و مرحوم آخوند(ره) کدام است و کدامیک بهتر است؟

ص:602

درس یکصد و پنجاه و سوم

اشاره

1374/9/6 بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اصالة البرائة

محل نزاع بین اصولیین و اخباریین در باب برائت

در بحث برائت، یک مقدمه ذکر شد. قبل از ورود در ادلۀ طرفین(یعنی اصولیین و اخباریین) لازم است یک مقدمۀ دیگری ذکر شود، و در خلال ادله، فرق بین این ادله با این مقدمه روشن می شود. نزاع بین اصولیین و اخباریین عمدتا در جریان برائت در شبهات حکمیۀ تحریمیه است مثل اینکه شک کنیم آیا در شریعت، شرب تتن، حلال است یا حرام؟ و آنچه در ادله فحص می کنیم، دلیلی بر احد الطرفین پیدا نشد، نه دلیلی که دلالت بر حرمت کند و نه دلیلی که دلالت بر اباحه داشته باشد، اینجا محل نزاع بین اصولیین و اخباریین است.

اصولیین قائلند اصالة البرائه جریان پیدا می کند و حکم می کنند به اینکه به حسب ظاهر، شرب تتن مانعی ندارد و اگر کسی در حال شک، مرتکب شود«لا یستحق العقوبة» اما

ص:603

اخباریین حکم می کنند به وجوب احتیاط. اما این احتیاطی که اصولیین در شبهات محصوره قائل به وجوب آن هستند، اخباریین دائرۀ این احتیاط را توسعه داده اند و در شبهات حکمیه هم مخصوصا در تحریمیه قائل به وجوب احتیاط هستند.

مقدمه ای که می خواهیم بحث کنیم این است که آیا نزاع بین اخباری و اصولی، نزاع صغروی است یا کبروی؟ ظاهر، این است که نزاع، صغروی است نه کبروی، به این معنا که اصولیین و اخباریین هر دو در کبری متفق هستند، کبری همان چیزی است که مفاد قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان است و به عبارت دیگر: مقتضای این قاعده، مسلّم بین اصولی و اخباری است، همان طوری که اصولی معتقد است که اگر هیچ گونه بیانی از ناحیۀ مولی نباشد و تکلیف به مکلف نرسیده باشد، مکلف در مقابل مخالفت این تکلیف، هیچ گونه استحقاق عقوبتی ندارد و اگر مولی بخواهد عقوبت کند، این عقوبت، اتصاف به قبح دارد، اخباریین هم همین حرف را می زنند، نمی گویند: عقاب، بلا بیان قبیح نیست برای اینکه این قاعدۀ عقلیه، یک قاعدۀ مسلّمه ای است که جای تردید و شبهه در آن نیست و به نظر نمی رسد که اخباریین در مقابل این قاعدۀ مسلّمۀ عقلیه برخاسته باشند، بلکه نزاع بین اصولی و اخباری در این است که آیا در مثل شرب تتن که ما روایات را بررسی کردیم و هیچ گونه دلیلی نه بر حرمت شرب تتن و نه بر اباحۀ آن پیدا نکردیم، آیا عقاب برای ارتکاب این شرب تتن، عقاب بلا بیان است یا عقاب بلا بیان نیست؟

کیفیت وجود بیان در موارد اجرای برائت از نظر اخباریین

اصولیین معتقدند که این عقاب، بلا بیان است و همین حکم عقلی، اقتضای قبح چنین عقابی را دارد. اما اخباریین نمی گویند: عقاب، بلا بیان، قبیح نیست، بلکه می گویند: این عقابش، عقاب بلا بیان نیست. از ایشان می پرسیم: پس بیان چیست؟ می گویند: لازم نیست که بیان، آن دلیلی باشد که حکم کند به حرمت شرب تتن، بلکه یک نوع بیان دیگر است و آن این است که اگر خود مولی به صراحت بگوید که در موارد شبهه باید احتیاط کنیم، در همین عبید عرفی، اگر یک مولائی به عبد خودش اینطور دستور داد، گفت: در مواقعی که شما شک کردید که فلان چیز را من حرام کرده ام یا نکرده ام و در نوشته و چیزهائی که از من نقل می شود، دلیلی بر نفی یا اثباتش پیدا نکردید، من حکم می کنم که باید در موارد مشتبه، احتیاط کنید. آیا این بیان نیست؟ حتما باید بیان، بیان حرمت باشد، یا اینکه اگر از طرف مولی دلیل

ص:604

وجوب احتیاط نسبت به مشتبهات صادر شد، این هم بیان است؟

وجود بیان در موارد شبهه محصوره

شاهدش این است که شما اصولیین که در موارد شبهه محصوره، حکم به وجوب احتیاط می کنید، روی هر یک از این دو طرف، اگر دست بگذارید، جز با اشتباه و شک، مواجه نیستید، شما که تردید دارید که آیا این مایع خمر است یا آن دیگری، لکن علم اجمالی دارید«بانّ احدهما خمر»، اینجا هم نسبت به هیچ یک از این دو طرف، برای شما جز شک، وجود ندارد، لکن چه چیزی سبب شده که احتیاط بر شما لازم است؟ احتیاط به این صورت که حتی ارتکاب یک طرف هم برای شما جایز نیست. شما نمی توانید در مورد محصوره حتی یکی از دو طرف یا یکی از اطراف شبهۀ محصوره را مرتکب بشوید، چرا؟ برای اینکه اینجا حکم عقل به احتیاط جریان دارد و همان حکم عقل به احتیاط نسبت به هر کدام از این دو طرف، یک بیانی است و کسی نمی تواند در اطراف علم اجمالی، قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان را جاری کند. نمی تواند بگوید: «هذا المایع فی نفسه مشکوک الخمریة و لم یدل دلیل علی حرمته» پس قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان حکم کند به اینکه ارتکاب این هیچ مانعی ندارد. چه چیزی جلوی قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان را گرفته است؟ خود حکم عقل به لزوم احتیاط در مورد علم اجمالی، یعنی همان عقلی که یقین تفصیلی را متصف به حجیت ذاتیه می دانست، علم اجمالی را هم متصف به حجیت ذاتیه می داند و لازمۀ حجیت علم اجمالی، احتیاط از کلا الطرفین یا جمیع الاطراف است.

در نتیجه؛ معنای بیان در قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان که حکم می کند با نبود این بیان، عقاب قبیح است، این نیست که بالمطابقه و مستقیم یک بیانی راجع به حرمت این شیء مشکوک الحرمة وجود داشته باشد، بلکه اگر یک حکم طریقی هم باشد، (حکم طریقی مثل ایجاب احتیاط) اگر از ناحیۀ خود مولی ایجاب احتیاط شد، مثل اینکه یک مولائی بود که برای احکام تحریمیه اش آنقدر اهمیت قائل بود و آنقدر حساب باز کرده بود که به عبید خودش دستور داد، گفت: هر کجا که شما فهمیدید که من یک شیئی را تحریم کردم، فبها، و هرکجا شک کردید که آیا تحریمی از ناحیۀ من آمده یا نیامده، من به عنوان مولی احتیاط را بر شما واجب می کنم، حفظا از اینکه وارد محرّمی از محرمات من بشوید، (روی اهمیتی که محرمات دارد، و روی جهات دیگری که فکر می کند) در نتیجه مسألۀ ایجاب احتیاط، یک نوع بیان برای

ص:605

تکلیف است، و اگر ایجاب احتیاط ثابت بشود، اینطور نیست که قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان یک معارض قوی پیدا کرده باشد بلکه موضوع قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان منتفی می شود. عقل می گوید: عقاب بلا بیان قبیح است، ادلۀ وجوب احتیاط می گویند: هذا بیان، و هیچ گونه معارضه ای با حکم عقل ندارند.

محل اختلاف و اتفاق اخباریین و اصولیین در قاعده قبح عقاب بلا بیان

نزاع بین اخباری و اصولی در همین معنی است، هر دو قبول دارند که قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان، یک قاعدۀ مسلّمۀ عقلیه است و به ذهن هم بعید می آید که اخباریین این قاعدۀ مسلمۀ عقلیه را زیر پا گذاشته باشند، آنها هم این قاعده را قبول دارند. انما الاختلاف بین الاصولیین و الاخباریین در این جهت است که آیا در شبهات بدویۀ حکمیه که فعلا عمدۀ محل بحث ماست، از ناحیۀ مولی، دلیلی بر وجوب احتیاط آمده یا دلیلی بر وجوب احتیاط نیامده؟ اخباریین مدعی هستند که بله از ناحیۀ مولی، ادلۀ متعددی، روایاتی که دلالت می کند بر وجوب احتیاط در شبهات حکمیۀ بدویه وجوب دارد، لکن اخباریین در دلالت یا سند این روایات، مناقشه دارند و کثیری از این روایات را هم حمل بر شبهات محصوره می کنند، یعنی آنجاهائی که علم اجمالی وجود دارد و اگر این روایات دالۀ بر احتیاط هم نباشد، خود عقل در شبهات محصوره حکم می کند به اینکه باید احتیاط بشود. پس نزاع بین اخباری و اصولی در این جهت است. نتیجه می گیریم که این ادله ای را که ما برای برائت ذکر می کنیم، خیال نشود که همۀ در مقابل اخباریین است، بلکه بعضی یا خیلی از اینها را اخباریین هم معتقد هستند، اما بعضی از ادله ای که ما ذکر می کنیم، نقطۀ مقابل اخباریین است و در حقیقت می خواهیم ادلۀ وجوب احتیاط را از بین ببریم و بگوییم: در شبهات بدویه دلیلی که حکم کند به لزوم احتیاط شرعا وجود ندارد. در نتیجه باید در مفاد ادله ای که ذکر می کنیم دقت کنیم، مثلا بعضی از آیات، بعضی از روایات را که ذکر می کنیم، اگر طرف مقابل، اخباریین باشند باید بگوییم:

آنها برخلاف این آیات و روایات نظر داده اند در حالی که مسأله، این چنین نیست. بحث، وسیع است و اختصاص به مقابلۀ با اخباریین ندارد، لذا ما هر دو نوع دلیل را ذکر می کنیم.

مبحث اصالة البرائة

وارد اولین اصل از اصول عملیه به نام برائت می شویم. معنای برائت، این است که در

ص:606

مورد شک، طبق حرفی که قبلا زدیم، موردش شک در تکلیف است ایّ تکلیف کان، حرمت باشد یا وجوب، هم شبهات تحریمیه را می گیرد هم شبهات وجوبیه، منشأ شک هم عدم نص یا اجمال النص یا تعارض النصین باشد که از آن تعبیر به شبهات حکمیه می شود؟ یا منشأ شک، اشتباه در امر خارجی باشد که از آن تعبیر به شبهۀ موضوعیه می شود. دلیلهائی که اقامه می کنیم برای همۀ این اقسام و همۀ این موارد است. برای اصالة البرائه به ادلۀ اربعه تمسک شده، از کتاب الله، به آیات متعددی، از روایات، به روایات زیادی، از اجماع و دلیل عقل هم تمسک شده که اینها را به ترتیب ان شاء الله بیان می کنیم.

تمسک به کتاب برای اثبات برائت

اما از کتاب الله؛ یکی این آیۀ مبارکه است که خداوند می فرماید: «مَنِ اهْتَدی فَإِنَّما یَهْتَدِی لِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما یَضِلُّ عَلَیْها وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْری وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ حَتّی نَبْعَثَ رَسُولاً» که خداوند در ذیل این آیه می فرماید: شأن ما این نبوده که ما قومی و جمعیتی را به دائرۀ عذاب بکشانیم، قبل از آنکه رسولی را بر اینها بعث کنیم و بفرستیم. پیداست که این بعث رسول، خصوصیتی ندارد، این کنایۀ از بیان تکلیف است، حالا اگر کسی از راه علم خودش هم علم به تکلیف پیدا کرد، همین، کفایت می کند. «حتی نبعث رسولا یعنی حتی یتبیّن له التکلیف» قبل از آنکه تکلیف روشن بشود و قبل از آنکه تکلیف به مکلف برسد شأن ما این نبوده که آنها را گرفتار عذاب کنیم و به دائرۀ عذاب بکشانیم. پیداست که این عبارة اخرای قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان می شود، منتها حاکم به آن، عقل است. این چیزی است که از لسان قرآن و خداوند تبارک و تعالی به این نحو بیان شده است. پس از این استفاده می شود که «قبل وصول التکلیف ببعث الرسل او بغیره» هیچ گونه عذاب از ناحیۀ خداوند تحقق پیدا نمی کند و قائلین به برائت می گویند: ما هم بیشتر از این فعلا مدعی نیستیم.

مناقشات متعددی به استدلال به این آیه شده است: یک مناقشه مرحوم شیخ بزرگوار انصاری(قدس سره) دارند، یک مناقشه مرحوم محقق خراسانی صاحب کفایه دارند، یک مناقشه هم ظاهرا مرحوم محقق نائینی(قدس سره) دارند.

اشکال به استدلال به آیۀ«وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ» برای اثبات برائت

اما مناقشه ای که مرحوم شیخ دارند این است که می فرماید: این آیه در مقام اخبار از

ص:607

وضعیت امتهای سابقه و ملل سالفه است، و مقصود از عذاب هم در این آیه، عذاب دنیوی است، یعنی خداوند اخبار می کند که ما در سابق ایام، نسبت به امتهای گذشته، عملا این کار را نمی کردیم که آنها را گرفتار عذاب دنیوی کنیم الا بعد از آنکه رسولی را بر اینها بعث می کردیم و تکالیف را بر اینها بیان می کردیم و آن تکالیف مورد مخالفت واقع می شد، آن وقت اینها را «جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها» می کردیم و گرفتار عذاب دنیوی می کردیم. لذا از کجای این استفاده کنیم که اولا راجع به عذاب اخروی است؟ و ثانیا خداوند عذاب نکرده، دلیل بر این نیست که آنها قبل بعث الرسل، استحقاق عذاب نداشتند، در حقیقت خداوند از یک جریانی حکایت می کند و آن این است که عمل ما در سابق این بوده که عذاب دنیوی بعد بعث الرسل بوده، حالا قبل بعث الرسل هم استحقاق نداشتند یا اینکه شاید استحقاقی در کار بوده، لکن عذابی واقع نشده، چون عدم العذاب، اعم از استحقاق است.

این خصوصیت خیلی باید در این بحثهای برائت، مورد توجه باشد که ما باید حکم کنیم در مورد شبهه، استحقاق عقوبت وجود ندارد، اگر یک دلیلی حکم کرد که خود عقاب تحقق ندارد، این منطبق بر مدعای برائتی ها نیست. برائتی مدعی نفی استحقاق عقوبت است. هر کجا که عقوبت باشد، کشف از استحقاق می کند، اما آنجائی که عقوبت نیست، دلیل بر عدم استحقاق نیست. در موالی و عبید عرفیه هم خیلی از موارد، مسأله، اینطور است که یک عبدی معصیتی را مرتکب می شود و قطعا استحقاق عقوبت پیدا می کند، لکن در عین حال مولی او را لجهة عقاب و مؤاخذه نمی کند، «فی حال کونه مستحقا بالعقوبة و المؤاخذة». مرحوم شیخ هم این نکته را می خواهند بفرمایند که خداوند می فرماید: در امتهای گذشته، عمل ما این نبوده که عذاب کنیم قبل بعث الرسول، من الممکن که قبل بعث الرسول استحقاق عذاب و عقوب مطرح بوده، لکن به دنبال این استحقاق، فعلیت عذاب تحقق پیدا نمی کرده، پس این انطباق بر مدعای قائلین به برائت نمی تواند داشته باشد.

عدم اختصاص آیه به امتهای گذشته

لکن این مناقشۀ مرحوم شیخ، جوابهای متعددی دارد: یک جوابش این است که مرحوم شیخ از کجای این آیه، عنوان حکایت از امتهای گذشته را استفاده کرده اند؟ در این آیه که کلمۀ امتهای گذشته وجود ندارد، پس مرحوم شیخ از کجا عنوان امتهای گذشته را استفاده کرده اند؟ لابد از کلمۀ«ما کُنّا» به لحاظ اینکه فعل ماضی دلالت بر جریان گذشته می کند، مرحوم شیخ

ص:608

یک چنین استفاده ای را کرده اند، در حالی که مخصوصا دربارۀ خداوند تبارک و تعالی، این هیچ دلالتی بر خصوصیت زمان ماضی ندارد. «وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ حَتّی نَبْعَثَ رَسُولاً» معنایش این نیست که در زمانهای سابق، ما یک چنین برنامه ای را نداشتیم که قبل بعث الرسول عذاب کنیم، بلکه این«ما کُنّا مُعَذِّبِینَ» از خصوصیات و مزایای خاصۀ ذات ربوبی، حکایت می کند، یعنی شأن ما این نیست، وضع ما این نیست، خصوصیت ما این نیست که قبل بعث الرسول، عذابی داشته باشیم و الا اگر ما از کلمۀ«کنّا» صرفنظر کنیم، هیچ اشاره ای به امم سابقه در این آیه نیست و کلمۀ«کنّا» هم دلالت بر زمان ماضی مخصوصا دربارۀ خداوند تبارک و تعالی نمی کند. شاید در غیر خداوند هم مسأله اینطور باشد، مثل اینکه فرضا کسی به یک پیری اهانت کرد، او هم در جواب گفت: من اصلا برنامه ام این نیست و نبوده که جواب اذیت و اهانت را بدهم. این معنایش چیست؟ معنایش این است که این خصوصیت من است، من جواب اهانتها را نمی دهم و اهانتها را تحمل می کنم. پس این تعبیر، تعبیری نیست که حکایت از زمان ماضی داشته باشد تا در نتیجه تطبیق بر امم سابقه بشود و در نتیجه عذابش اختصاص به عذاب دنیوی پیدا کند.

پرسش:

1 - محل نزاع بین اصولیین و اخباریین را در باب برائت مشخص کنید.

2 - از نظر اخباریین چه نوع بیانی در موارد اجرای برائت، موجود است؟

3 - کیفیت استدلال به آیۀ«وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ حَتّی نَبْعَثَ رَسُولاً» را برای بحث برائت توضیح دهید.

4 - اشکال مرحوم شیخ به استدلال به آیۀ«وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ» را با جواب آن بیان کنید.

ص:609

درس یکصد و پنجاه و چهارم

اشاره

1374/9/7 بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استدلال به آیات بر اصالة البرائة

بحث در استدلال به این آیۀ شریفه«وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ...» بود. شیخ بزرگوار اشکال کردند که آیه در رابطۀ با امم سابقه و نفی عذاب دنیوی قبل از بعث رسول است و به عذاب اخروی محل بحث دلالتی ندارد. گفتیم: این فرمایش محل مناقشه است، که به چه دلیل آیه مربوط به امم سابقه است؟ قاعدتا از کلمۀ«ما کُنّا» ، در حالی که مخصوصا درباره خداوند تبارک و تعالی، این کلمه دلالت بر ماضی نمی کند و مواردی داریم که تعبیر به ماضی شده لکن مقصود، ماضی نیست، مثل آیۀ«وَ ما کانَ اللّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِیهِمْ» باز به صورت اسم فاعل دنبالش می فرماید«وَ ما کانَ اللّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ» پس دلالتی بر اشکال ایشان ندارد.

عمومیت آیۀ«وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ» نسبت به عذاب اخروی و دنیوی

اشکال دیگر این که آیۀ قبل از این آیۀ شریفه، مربوط به روز قیامت است، و آن آیۀ شریفه

ص:610

«وَ کُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِی عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ کِتاباً یَلْقاهُ مَنْشُوراً اِقْرَأْ کِتابَکَ کَفی بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیباً» این آیه مربوط به قیامت است که خداوند پرونده ای در جلوی چشم هر انسانی می گذارد و خداوند خطاب می کند به او که خودت مطالعه کن و محاسبه کن و در رابطه با این پرونده، رأی بده. اینقدر پرونده، دقیق است. این آیۀ شریفه، مربوط به روز قیامت و عقاب اخروی است. بعد از این آیۀ مورد بحث ما، یک آیه ای داریم که مربوط به عذاب دنیوی است، می فرماید: «وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِکَ قَرْیَةً أَمَرْنا مُتْرَفِیها فَفَسَقُوا فِیها فَحَقَّ عَلَیْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْمِیراً» می فرماید: وقتی ارادۀ ما تعلق بگیرد که یک قریه ای را به هلاکت برسانیم، مترفین این قریه را وادار می کنیم(نه وادار اجباری) فسق و فجور انجام دهند، زمینۀ عذاب را فراهم می کنند، آن وقت عذاب نسبت به اینها حق و شایسته می شود. به نظر می رسد که وقوع آیۀ محل بحث در بین این دو آیه که یکی مربوط به روز قیامت است و یکی مربوط به عذاب دنیوی است، سبب می شود که«وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ» یک معنای عامی دارد هم شامل عذاب دنیوی بشود و هم عذاب اخروی، هم تناسب با آیۀ قبل داشته باشد و هم تناسب با آیۀ بعد داشته باشد. لذا ملاحظۀ سیاق و قبل و بعد آیه، اقتضای یک چنین معنای عامی را دارد، و وقتی که آیه عمومیت داشت، نمی تواند در ما نحن فیه صلاحیت استدلال نداشته باشد.

استدلال به اولویت قطعیه در آیۀ«وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ»

اشکال سوم این است که قبول کردیم که آیه، مربوط به عذاب دنیوی و امتهای سابق است، لکن ما به مفهوم موافقت و اولویت بتوانیم استناد کنیم که خداوند در رابطۀ با عذاب دنیوی که در مقابل آن عذابهای اخروی، یک عذاب ناچیزی است، اگر این عذاب دنیوی را قبل بعث الرسول و اعلام التکلیف و بیان الحکم انجام نمی دهد، پس لا محاله عذاب اخروی با این شدت، که قابل مقایسه با عذاب دنیوی نیست، این به طریق اولی قبل از بعث الرسول تحقق پیدا نمی کند، و این اولویتی است که عقل و عرف از این آیۀ شریفه، استفاده می کنند. پس لو فرض که مورد آیه، عذاب دنیوی باشد، باز به ضمیمۀ اولویت، صلاحیت استدلال برای ما نحن فیه دارد. این اشکال مرحوم شیخ بود با جوابهایش.

عدم ملازمه بین نبودن عذاب با عدم استحقاق آن

مرحوم آخوند(قدس سره) در کفایه نسبت به استدلال به این آیه، یک اشکالی شبیه آن

ص:611

مطلبی که ما دیروز اشاره کردیم، دارند، و آن این است که این دلیل با مدعا، مطابقت ندارد، برای اینکه قائلین به برائت، آنهائی که می گویند: در شبهات حکمیه و یا موضوعیه، برائت جریان پیدا می کند، آنها مدعی این هستند که اگر مکلف شرب تتن مشکوک الحرمة را مرتکب شد، اگر به حسب واقع هم حرام باشد، لکن هیچ گونه استحقاق عقوبت نیست، که این نزاع بین برائتیها و مخالفین در رابطۀ با استحقاق و عدم استحقاق است، اما در آیۀ شریفه بعث الرسول، استحقاق عقوبت وجود ندارد. آیۀ شریفه نفی فعلیت می کند، یعنی خداوند می فرماید: قبل از بعث الرسول از طرف ما، عذابی صادر نمی شود. و عدم تحقق عذاب و عدم فعلیت عذاب، دلیل بر عدم استحقاق نیست. خداوند تبارک و تعالی این همه گنهکاران و اصحاب معاصی را می بخشد. معنای عفو و قبول توبه، این است که در رابطۀ با اینها با لطف و عنایت خدا، دیگر عذابی وجود ندارد، در حالی که استحقاق عقوبت به مجرد ارتکاب معصیت، یک مسألۀ محقق و مسلّمی است. به عبارت روشن تر: ما در مورد عاصی واقعی، آن مقدار که می دانیم که عصیان ملازم با آن است، عبارت از استحقاق عقوبت است. «العاصی یستحق العقوبة، اما لیس کل مستحق العقوبة یجری علیه العقاب و المؤاخذة» این آیۀ شریفه هم ممکن است اینطور باشد که قبل از بعث الرسول، قبل از بیان التکلیف، استحقاق عقوبت وجود داشته باشد، لکن خداوند اعلام می کند که در مورد این استحقاق، فعلیت تحقق ندارد و خارجا عقوبت واقع می شود. در نتیجه، بین این دلیل و بین مدعا، مطابقتی تحقق ندارد. مدعا، عدم استحقاق است، مقتضای دلیل، عدم فعلیت است و عدم فعلیت، اعم از عدم استحقاق است. گاهی عدم فعلیت روی عدم استحقاق است، گاهی هم عدم فعلیت در موردی است که استحقاق تحقق دارد. پس مجرد عدم فعلیت نمی تواند کشف از عدم استحقاق کند. این اشکالی است که مرحوم آخوند در کفایه دارند و روی آن تأکید دارند.

ارادۀ نفی عذاب از کلمۀ نفی استحقاق عذاب در کلمات اصولیین

لکن این حرف، قابل جواب است، جوابش این است: درست است که در ظاهر کلمات که انسان ملاحظه می کند، این تعبیر به استحقاق عقوبت در کلمات اصولیین ملاحظه می شود، اما یک نکته ای در اینجا هست که آن نکته، ما را هدایت می کند به خلاف این معنی. اصولی بما انه اصولی، اصلا لیس من شأنه که به دنبال استحقاق و عدم استحقاق برود. استحقاق و عدم استحقاق، یک مسألۀ کلامی است، یک مسأله ای است مربوط به مبدأ و معاد و جهاتی که بین

ص:612

خداوند و عباد وجود دارد. کجا خداوند می تواند عقوبت کند؟ کجا عبد استحقاق عقوبت دارد؟ این استحقاق، یک مسألۀ کلامی است، و اصولی، دنبال این نیست که استحقاقی وجود دارد یا ندارد که مثلا اگر به اصولی بگویند: استحقاق عقوبت وجود دارد، لکن خاطرت جمع باشد که عقوبتی، تحقق ندارد، بگوید: ما دنبال استحقاق و عدم استحقاق می گردیم، بلکه اصولی دنبال این مطلب است که عملی که انجام می گیرد، فعلی که می خواهد از مکلف تحقق پیدا کند، آیا خوفی نسبت به عقوبت در این فعل وجود دارد یا اینکه مسأله، تأمین شده و تضمین شده است. همین مقدار که اصولی این معنی را درک کند که در شرب تتن، عقابی وجود ندارد، و مسألۀ عدم عقاب، تضمین شده است، همین مقدار برای اصولی کافی است، او دیگر دنبال این مطلب نیست که اگر به اصولی یا فقیه بگویند: عقاب اینجا نیست، اما ممکن است استحقاق عقوبت باشد، بگوید: حالا ما باید بنشینیم و بحث کنیم که آیا این استحقاق، تحقق دارد یا این استحقاق تحقق ندارد؟ چه ثمرۀ اصولی بر این ترتب پیدا می کند که استحقاق وجود داشته باشد، یا استحقاق وجود نداشته باشد؟ آنچه در شأن اصولی است و اصولی دنبال آن می گردد، این است که اگر این شرب تتن مشکوک الحکم تحقق پیدا کرد، آیا شب که می خوابد خوف از این معنی دارد که فردا کتک در کار است، یا اینکه با خیال راحت می تواند بخوابد، هیچ گونه هم عقوبتی در کار نیست. اما استحقاق عقاب هست و خودش نیست، این دیگر ربطی به اصولی بما هو اصولی ندارد. و مسألۀ استحقاق و عدم استحقاق تقریبا داخل در مسائل کلامیه است.

لذا می توانیم به مرحوم آخوند عرض کنیم: درست است که در کلمات، تعبیر از استحقاق و عدم استحقاق می شود، لکن با ملاحظۀ شأن اصولی، باید بگوییم که اصولی دنبال این می گردد که مأمّن از عقاب برای او پیدا بشود، هر کجا مأمّن پیدا شد، او دیگر خیالش راحت است، می خواهد استحقاقی وجود داشته باشد یا استحقاقی وجود نداشته باشد، و شما هم که این را می پذیرید که آیۀ شریفه«وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ حَتّی نَبْعَثَ رَسُولاً» ، مأمّن از عذاب قبل بعث الرسول است. این تعهدی است که خداوند تبارک و تعالی بیان می کند که قبل از بیان تکلیف، خیالها راحت باشد، هیچ گونه عذاب و عقوبتی در کار نیست. پس این که ما بخواهیم بگوییم این دلیل قابل تطبیق بر مدعا نیست، در صورتی است که ما جمود بر ظواهر تعبیرات و ظواهر این کلمات داشته باشیم، و الا اگر واقعیت مسأله را بما انه مرتبط بالاصولی ملاحظه کنیم، این اشکال مرحوم آخوند به این استدلال وارد نخواهد بود.

ص:613

اختصاص آیه به اتمام حجت بر امم سابقه

یک اشکالی هم مرحوم محقق نائینی(ره) به استدلال به این آیه کرده اند که معنای بعث رسول در«حَتّی نَبْعَثَ رَسُولاً» یعنی اتمام حجت نه اعلام تکلیف و تبیین حکم. «بعث الرسول یراد به اتمام الحجة» لذا این آیه در مقام اخبار از عذابهای واقع بر امم سابقه است، و به این نکته اش نمی خواهد تکیه کند، در مقام اخبار است به این کیفیت که خداوند می فرماید: ما هر امتی را که در گذشته عذاب کردیم، اول برایشان اتمام حجت کردیم، گفتیم: اگر مخالفت کنید، به حساب شما می رسیم، بعد از آنکه اینها گوش نکردند، آن وقت عذاب را بر اینها فرو فرستادیم، و این مطلب اصلا به آن مسأله ای که ما در باب برائت مورد بحث قرار دادیم، ربطی ندارد. تعبیر ایشان این است که مفاد آیه، اجنبی است از این چیزی که ما به دنبالش هستیم، برای اینکه ما می خواهیم بگوییم: «مشتبه الحکم لیس فیه عذاب و عقاب» شرب تتن مشکوک الحکم، «لا یکون فیه عقاب» و آیه که این را نمی گوید، آیه این را می گوید که ما هر وقت عذابی می خواستیم بفرستیم، اول بر اینها اتمام حجت می کردیم، می گفتیم: اگر با این پیغمبر، مخالفت کنید، منتظر عذاب باشید، شواهد و امارات را برای اینها ارائه می کردیم، لکن اینها گوش نمی کردند و مخالفت می کردند، بعد هم ما«فَدَمَّرْناهُمْ تَدْمِیراً» داشتیم، پس اینها چه ارتباطی به هم دارد؟ اگر خداوند قبل از اتمام الحجة، عذاب نکند، این چه مناسبت دارد با اینکه در مشتبه الحکم هم عذابی وجود ندارد؟ مشتبه الحکم به اتمام حجت، ارتباطی ندارد.

لذا اصلا مفاد آیه با آنچه که مورد نظر قائلین به برائت است، غیر منطبق است.

کنایه بودن بعث رسل از بیان حکم

نکتۀ حساس فرمایش ایشان، روی گذشته و عذاب دنیوی و امثال ذلک نیست که در کلام شیخ انصاری بود، بلکه نکتۀ حساس اشکال مرحوم محقق نائینی، این معنائی است که از کلمۀ «حَتّی نَبْعَثَ رَسُولاً» کرده اند که ایشان بعث الرسول را به معنای اتمام الحجة معنی کرده است در حالی که مبنای استدلال بر این است که بعث الرسول به معنای بیان الحکم است، به معنای اعلام تکلیف است، به معنای همان بیانی است که در قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان مطرح است.

اگر معنای بعث الرسول، آنطوری باشد که مرحوم محقق نائینی می فرمایند، درست است این آیه«تکون اجنبیة عما نحن بصدده» اما اگر بعث الرسول کنایۀ از بیان حکم، اعلام تکلیف

ص:614

باشد، که به نظر ما، عرف از بعث رسول، همین معنی را استفاده می کند، استدلال به آیه تمام است. بعث الرسول به معنای اتمام حجت نیست. اگر نظرتان باشد مرحوم آخوند در آن مسألۀ جبر و اختیار وقتی که در آن وادی خطرناک به یک جای خیلی غیر جالبی رسید، وقتی به صورت ان قلت از ایشان سؤال شد که«ما فائدة انزال الکتب و بعث الرسل و امثال ذلک؟» ایشان گفت: فایده آن، مسألۀ اتمام حجت و تذکر است، این نیست که مسألۀ بعث الرسول به عنوان اتمام حجت نیست، بعث رسول به عنوان«مُبَشِّراً وَ نَذِیراً وَ داعِیاً إِلَی اللّهِ بِإِذْنِهِ» ، هادیا است، اینها چیزهائی است که خود خداوند برای رسول و رسل خودش بیان می کند، لذا به نظر می رسد که معنای عرفی و متفاهم عرفی از همین بعث رسول، بیان حکم باشد نه مسألۀ اعلام حجت و اتمام حجت. دو نکتۀ کوتاه عرض کنیم: یک نکته اینکه استدلال به این آیه در مقابل ادلۀ اخباریین اگر ادلۀ آنها تمام باشد، بلا فایده است، چون بعث الرسول که به معنای بیان الحکم است، اگر ادلۀ احتیاط، تمام باشد، خود ادلۀ احتیاط، بیان است برای حکم و آیه می گوید: قبل از بیان، تعذیبی در کار نیست، که توضیحش را در بحث قبل عرض کردیم.

نکتۀ دوم این است که این آیه برای اینکه مرادش یک قدری روشن تر بشود ظاهرش این است که همان قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان را دارد بیان می کند، و اگر این قاعده را بیان کند که ظاهرش هم این است که همین قاعده را دارد بیان می کند، آن وقت این نکته را هم باید ضمیمۀ مفاد قاعده بکنیم که خداوند می خواهد بفرماید که ما یک قبیح عقلی را مرتکب نمی شویم، برای اینکه عقاب بلا بیان، قبیح است، وقتی که عقاب بلا بیان، قبیح است و خداوند هم می فرماید: ما قبل از بیان، عقوبت نمی کنیم، معنایش این است که شأن ما این نیست که ما یک کار قبیح عقلی را مرتکب شویم، عقاب بلا بیان، قبح عقلی دارد، و قبح عقلی از مرحلۀ ربوبیت به تمام معنی فاصله دارد.

پرسش:

1 - عمومیت آیۀ«وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ» نسبت به عذاب اخروی و دنیوی بیانگر چیست؟

2 - کیفیت استدلال به اولویت قطعیه در آیۀ«وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ» را توضیح دهید.

3 - عدم ملازمه بین نبودن عذاب با عدم استحقاق آن جواب از چه شبهه ای است؟

4 - اشکال مرحوم نائینی(ره) را به آیه«وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ» و جواب آن را بیان کنید.

5 - چرا اگر ادله اخباریین تمام باشد، استدلال به آیه، بی ثمر است؟

ص:615

درس یکصد و پنجاه و پنجم

اشاره

1374/9/8 بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تمسک به آیۀ«لا یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ ما آتاها» برای اثبات برائت

یکی از آیات شریفه ای که برای برائت، مورد استدلال واقع شده است، این آیه می باشد:

«لِیُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ وَ مَنْ قُدِرَ عَلَیْهِ رِزْقُهُ فَلْیُنْفِقْ مِمّا آتاهُ اللّهُ لا یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ ما آتاها سَیَجْعَلُ اللّهُ بَعْدَ عُسْرٍ یُسْراً» مستدل این فقره از آیه را اینطور معنی می کند، می گوید: مقصود از(ما) موصوله در«ما آتاها» که جزو مستثنی است، تکلیف است، و در حقیقت این(ما) موصوله، مفعول مطلق برای فعل«لا یُکَلِّفُ اللّهُ» واقع می شود، و(ما) موصوله جانشین کلمۀ تکلیف است، «لا یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ ما آتاها یعنی الا تکلیفا آتاها». می گویند: مقصود از ایتاء تکلیف، اعلام تکلیف و بیان تکلیف است، چون«ایتاء کل شیء بحسبه» می باشد. مثلا اگر فرمود: ایتاء زکات، معنایش اعطای زکات است، اگر فرمود: ایتاء تکلیف، مقصود از ایتاء تکلیف، چیزی جز بیان تکلیف و اعلام تکلیف نمی تواند باشد. پس در این آیۀ شریفه، مفاد مجموع مستثنی منه و مستثنی این است که در هیچ موردی، تکلیف الهی و وجوب و الزام

ص:616

الهی، وجود ندارد، مگر مواردی که خداوند آن تکلیف را اعلام کرده باشد، و بیان کرده باشد.

مقصود از بیان، هم بیان واصل است، یعنی بیانی که به مکلف رسیده باشد، پس در مثل مورد شرب توتون، شمائی که فحص کردید و ادله را زیرورو کردید و دلیلی بر حرمت شرب توتون نیافتید، اگر در واقع هم تکلیفی باشد، تکلیف فعلی نخواهد بود، زیرا که اعلام نشده.

پس این آیۀ شریفه بر طبق این توجیه و تقریب کاملا دلالت بر برائت می کند.

احتمالات موجوده در معنای آیۀ«لا یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ ما آتاها»

لکن برای اینکه به مقدار نیاز دربارۀ این آیۀ شریفه بحث شده باشد، باید اولا احتمالاتی که فی نفسه در معنای آیه جریان دارد، ذکر شود، بعد هم ببینیم کدام یک از احتمالات، ترجیح دارد، بعد ببینیم آن احتمال راجح که در حقیقت، ظاهر آیۀ شریفه است، آیا مفادش در مقابل ادلۀ احتیاط مثل همان آیۀ گذشته است که ما در مورد آیۀ گذشته گفتیم: مفادی بیش از قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان ندارد، و قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان در صورتی اثر دارد که ادلۀ احتیاطی که مورد استدلال اخباریین است، تمام نباشد، و الا اگر ادلۀ احتیاط، صلاحیت پیدا کرد در ما نحن فیه پیاده شود، بر قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان تقدم دارد، برای اینکه ادلۀ احتیاط خودشان بیان هستند. اگر مولی خودش دستور داد که در مواضع شک، شما باید به احتیاط عمل بکنید رعایتا للتکلیف المجهول، اینجا دیگر قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان جریان پیدا نمی کند. ببینیم آیا آن احتمالی که رجحان پیدا می کند این آیه را در مسیر آیۀ گذشته قرار می دهد؟ یعنی این هم یک مفادی مثل قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان پیدا می کند که در نتیجه اگر فرض شود ادلۀ احتیاط، تمامیت دارد بر آیه، تقدّم داشته باشد؟ یا اینکه مفاد این آیه یک مقدار بالاتر از مفاد آیۀ گذشته است، که مفادش همان قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان بود؟ باید این مراحل را به نحو اجمال در آیۀ شریفه ملاحظه کنیم.

معنا کردن(ما) موصوله در آیه به معنای تکلیف

اولین مرحله، احتمالاتی است که در معنای همین فقرۀ از آیۀ شریفه جریان دارد. این «لا یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ ما آتاها» معنا و مفادش چیست؟ یک احتمال همین احتمالی بود که مبنای استدلال قرار گرفت، و مستدل روی این احتمال به آیۀ شریفه استدلال کرد و آن این بود که مقصود از(ما) موصوله، عبارت از خود تکلیف است، و در حقیقت(ما) موصوله از

ص:617

نظر ادبی در رابطۀ با فعل لا یکلف، عنوان مفعول مطلق پیدا می کند، مثل«ضربت ضربا شدیدا» که ضربا عنوان مفعول مطلق دارد، این(ما) موصوله هم در رابطۀ با فعل لا یکلف، عنوان مفعول مطلق پیدا می کند، یعنی«لا یکلّف الله نفسا الا تکلیفا آتاها ای اعلمها و بیّنها و اوصلها الی المکلف» پس این احتمال، مبنای همین استدلال است، لکن به عنوان احتمال، اما احتمالات دیگری در این آیه جریان دارد.

معنا کردن(ما) موصوله به معنای مال

احتمال دوم این است که خداوند تبارک و تعالی به قرینۀ جملۀ قبلی در همین آیه می فرماید: «وَ مَنْ قُدِرَ عَلَیْهِ رِزْقُهُ» اگر کسی که رزقش کم شد و در رابطۀ با رزق در فشار قرار گرفت، «فَلْیُنْفِقْ مِمّا آتاهُ اللّهُ» که این در حقیقت راهنمائی بسیار خوبی است، اینهائی که در فشار زندگی هستند، یک راه خروج از فشار، انفاق است، از همین مقداری که خداوند در اختیارشان قرار داده، انفاق کنند. برحسب این آیۀ شریفه، انفاق راه خروج از مضیقه و فشار زندگی است. اول می فرماید: «لِیُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ» آنکه دارای وسعت است، دارای امکانات است، او از همان سعۀ مال و از ثروت و مکنتی که دارد انفاق کند، اما اینطور نیست که انفاق، مخصوص به دائرۀ متمکن باشد و فقط ذو سعة انفاق را اختیار کند، بعد می فرماید: «وَ مَنْ قُدِرَ عَلَیْهِ رِزْقُهُ» آنکه در زندگی و معیشت، در سختی قرار گرفته او هم«فَلْیُنْفِقْ مِمّا آتاهُ اللّهُ» که این را تجربه هم ثابت کرده است که انفاق افراد غیر متمکن بیش از انفاق افراد متمکن اثر دارد و اثرش این است که آن مضیقه و فشار زندگی را قطع می کند.

این جمله، قبل از جملۀ مورد بحث واقع شده: «وَ مَنْ قُدِرَ عَلَیْهِ رِزْقُهُ فَلْیُنْفِقْ مِمّا آتاهُ اللّهُ» ، پیداست که مقصود از(ما) موصوله در«مما آتاه الله» همان مال کمی است که خداوند در اختیار او قرار داده است. مقصود از(ما) موصولۀ در«فلینفق مما» بلا اشکال آن مالی است که در اختیار«من قدر علیه رزقه» است، و منظور از«آتاهُ اللّهُ» وقتی که به مال تعلق بگیرد، ایتاء مال من ناحیة الله به معنای اعطا و تملیک است. خداوند به کسی مال داده معنایش این است که او را از این مال مالکش کرده، متمکنش کرده است، این مال را به تمام معنی در اختیار او گذاشته است. آن وقت کسی این را قرینه بگیرد، بگوید: چون در جملۀ قبلی هم(ما) موصوله مطرح است، هم کلمۀ«آتاهُ اللّهُ» مطرح است و منظور از(ما) موصوله، مال است و مقصود از «آتاهُ اللّهُ» یعنی خداوند به او عنایت کرده و در اختیار و ملک او قرار داده است، پس این جملۀ

ص:618

بعد هم همین را می خواهد بگوید، «لا یکلف الله نفسا الا مثلا بما آتاها» یعنی خداوند نفسی را تکلیف نمی کند در رابطۀ با انفاقش، الا به یک مالی که خود خداوند آن مال را اعطا کرده است. یعنی خداوند نمی گوید: مالی که از جای دیگر به دست آورده ای را انفاق کن. اگر تکلیف به انفاق می کند، تکلیف به انفاق مالی می کند که این مال را خودش در اختیار قرار داده است.

اگر کسی این احتمال را در آیۀ شریفه بدهد، اصلا نمی تواند هیچ گونه ارتباطی به مسألۀ برائت و ما نحن فیه داشته باشد، و شاهد بر این احتمال هم فقرۀ قبل است: «لِیُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ وَ مَنْ قُدِرَ عَلَیْهِ رِزْقُهُ» هم تعبیر به(ما) موصوله شده، هم تعبیر به کلمۀ ایتاء و در این فقرۀ از آیه هم این دو عنوان مطرح است.

معنا کردن مای موصوله در آیه به معنای فعل مکلف

احتمال سوم در این آیه این است که مقصود از(ما) موصوله را نه تکلیف بگیریم و نه مال بگیریم، که اگر مال گرفتیم، اینجا یک نکته ای بود که گویا باید یک کلمۀ مایی اینجا در کار باشد، کما اینکه در فقرۀ قبلی هم دارد«فَلْیُنْفِقْ مِمّا آتاهُ اللّهُ» یک چنین چیزی باید در کار باشد.

احتمال سوم این است که کسی بگوید: مقصود از(ما) موصوله، فعل مکلف است اثباتا و ترکا یعنی چیزهائی که متعلق احکام تکلیفیه قرار می گیرد. به تعبیر اصطلاحی: مقصود از این(ما) موصوله، مکلف به است و مکلف به، فعل مکلف است وجودا و عدما. در این صورت مقصود از«آتاهُ اللّهُ» که فعل مکلف را خداوند ایتاء کرده باشد، طبق همان مبنای«ایتاء کل شیء بحسبه» وقتی که ایتاء به فعل متعلق شد، آن هم الی الله تبارک و تعالی، این به معنای اقدار است، به معنای قدرت دادن بر انجام فعل و ترک فعل است. پس اگر ما گفتیم که این اعمال ما را خداوند به ما عنایت فرموده است، یعنی خدا ما را قادر کرده بر اینکه نماز بخوانیم، او قادر کرده بر اینکه بتوانیم - خدای نکرده - نماز را ترک کنیم، یا در باب شرب خمر خداوند به ما عنایت کرده که می توانیم شرب خمر را ترک کنیم، و نگذاریم این فعل در دائرۀ وجود تحقق پیدا کند. آن وقت مفاد این فقرۀ از آیۀ شریفه این می شود: «لا یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ ما» (ما) اینجا مفعول به می شود، مکلف به می شود یعنی«الا بفعل وجوبیّ او عدمیّ» که این فعل را خداوند ایتاء کرده، یعنی قدرتش را خداوند عنایت کرده، «و اقدره الله تعالی فعلا او ترکا».

نتیجه این می شود که مفاد آیۀ شریفه این است که خداوند، تکلیف به غیر مقدور نمی کند

ص:619

در مقابل آنهائی که تکلیف به غیر مقدور را جایز می دانند. این آیه می تواند در مقابل آنها دلیل واقع بشود. خداوند هیچ نفسیر را تکلیف نمی کند الا به یک عملی که قدرت آن عمل را خودش در اختیار مکلف گذاشته و اگر در یک زمانی، قدرتی وجود نداشت شما کشف کنید که تکلیف الهی هم وجود ندارد. پس مفاد آیۀ شریفه روی این احتمال سوم این است که تکلیف به غیر مقدور از ناحیۀ خداوند صادر نمی شود، اگر عقلا هم قبیح باشد همان طوری که گفتیم: مفاد آیۀ اولی، قبح عقاب بلا بیان است، روی این احتمال هم مفاد این آیۀ شریفه، قبح تکلیف به غیر مقدور می شود، یعنی خداوند تبارک و تعالی همان مقطوع عقلیه را تأیید می فرماید.

پرسش:

1 - کیفیت تمسک به آیۀ«لا یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ ما آتاها» را برای اثبات برائت توضیح دهید.

2 - احتمالات موجوده در معنای آیۀ«لا یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ ما آتاها» را بیان کنید.

3 - نتیجه احتمال سوم در معنای آیه چیست؟

ص:620

فهرست مطالب

ص:621

ص:622

*فهرست کتاب*

کتاب القطع 5

حجیت قطع قطّاع 5

درس شصت و ششم 7

کفایت احتیاط در مقام عمل 7

کفایت احتیاط در باب توصلیات 8

بررسی کفایت احتیاط در باب معاملات 9

معنای اعتبار جزم در باب معاملات 9

بررسی احتیاط در باب عبادات 10

درس شصت و هفتم 13

لزوم تشریع از احتیاط در عبادات 13

عدم تفصیل در حرمت تشریع 14

معنای احتیاط در باب عبادات 14

نسبت بین احتیاط و تشریع 15

معنای بحث در جواز احتیاط در محل بحث 16

تشابه محل بحث به باب اجتماع امر و نهی 17

درس شصت و هشتم 19

اعتبار قصد وجه و قصد تمییز در عبادات 19

معنای قصد وجه 19

عدم تطبیق دلیل با مدعای مستدل 20

فرق بین قصد وجه و قصد تمییز 21

لزوم دور از اخذ قصد قربت در متعلق امر نزد محقق خراسانی 22

تمسّک به اطلاق مقامی 23

اعتبار قصد قربت در عبادات و فرق آن با قصد وجه و تمییز 24

درس شصت و نهم 26

حقیقت معنای اطاعت 26

حقیقت اطاعت از نظر عقل 26

عدم کفایت امتثال علمی اجمالی در صورت دخالت انبعاث در معنای اطاعت 27

معنای اطاعت در باب توصلیات از نظر عقل 28

دخالت بعث در معنای اطاعت از نظر وجود واقعی یا علمی 29

عدم کفایت وجود علمی بعث برای انبعاث مکلف 29

درس هفتادم 32

مراتب چهارگانه اطاعت یا امتثال 32

امتثال تفصیلی 32

ص:623

امتثال علمی اجمالی 33

امتثال ظنی 33

امتثال احتمالی 34

ترتب مراتب چهارگانه امتثال از نظر عقل 34

عدم تقدم امتثال تفصیلی بر امتثال علمی اجمالی 36

احتمال لعب به امر مولا در احتیاط 36

انتخابی بودن کیفیت عبادت از نظر عبد 37

کتاب الظن 39

درس هفتاد و یکم 41

امکان تعبّد به ظن 41

بررسی امکان تعبّد به ظن 41

معنای امکان 42

دلیل مشهور بر امکان تعبّد به ظن 43

اشکال«عدم الوجدان لا یدل علی عدم الوجود» و جواب آن 44

عدم ثبوت بنای ابتدایی عقلا بر امکان اشیاء 44

عدم وجود دلیل قطعی بر حجیت بنای عقلا در مقام 45

عدم ترتّب ثمره بر محل بحث 46

درس هفتاد و دوم 48

کلام محقق نائینی(ره) در امکان تشریعی 48

برگشت امکان تشریعی به امکان ذاتی و امکان وقوعی 49

عدم تلازم بین امکان شیء با وقوع آن 51

کفایت وقوع تعبّد به ظن برای اثبات امکان آن 52

درس هفتاد و سوم 54

دلیل اول(ابن قبه) بر امتناع تعبد به ظن 55

معنای ملازمۀ بین اخبار عن الله با اخبار عن الرسول 55

فرق بین اخبار عن الله با اخبار عن الرسول 56

عدم جواز تمسک به اجماع در مسائل عقلیه 57

برگشت حجیت اجماع منقول به حجیت خبر واحد 58

درس هفتاد و چهارم 60

لزوم تحلیل حرام و تحریم حلال از عمل به ظن 60

توالی فاسد عمل به خبر واحد 61

لزوم اجتماع مثلین یا ضدین از عمل به خبر واحد 62

عدم تصور تضاد و تماثل در امور اعتباریه 63

عدم تلازم بین جعل حجیت با جعل حکم 64

درس هفتاد و پنجم 66

لزوم القاء در مفسده و تفویت مصلحت از تعبد به ظنّ 66

ص:624

تبعیت احکام از مصالح و مفاسد 68

نحوۀ جعل حجیت برای خبر واحد 69

عدم لزوم القاء در مفسده و تفویت مصلحت طبق بعضی از مبانی 70

مصلحت سلوکیه 71

درس هفتاد و ششم 73

انفتاح باب علم 73

توقف کلام(ابن قبه) بر انفتاح باب علم نزد محقق نائینی(ره) 74

لزوم تأیید حکم عقل به وجوب احتیاط از طرف شارع 75

جواب از کلام(ابن قبه) در صورت انفتاح باب علم 75

عدم امکان حصول احکام از طریق علم حتی در زمان حاضر 76

مشکلات دسترسی به ائمه برای بیان احکام 77

ارجاع دادن ائمه مردم را به بعضی از روات 78

درس هفتاد و هفتم 80

تعبّد به ظن در حال انسداد باب علم 80

حکم عقل به لزوم احتیاط در حال انسداد باب علم 81

دوران امر بین وجوب احتیاط و خروج بیشتر مردم از دین 81

حکم عقل به عدم لزوم احتیاط تام در حال انسداد 82

تسلیم شیخ انصاری(ره) نسبت به اشکال(ابن قبه) در حال انفتاح باب علم 83

زمان انسداد باب علم و مصلحت سلوکیه شیخ 84

درس هفتاد و هشتم 86

مصلحت سلوکیه 86

تصحیح تعبّد به امارات از طریق تصویب اشعری 86

تصحیح تعبّد به امارات از طریق تصویب معتزلی 87

تصحیح تعبّد به امارات از طریق مصلحت سلوکیه 89

عدم وجود طریقه خاص برای شارع در افهام مقصود خود 90

ملاک مراجعۀ عقلا به خبر واحد 91

درس هفتاد و نهم 93

حقیقت عمل به اماره 93

تشابه محل بحث به بحث تقلید در لزوم استناد عمل به اماره 94

مجزی نبودن اماره در صورت کشف خلاف 96

عدم اعتبار مصلحت سلوکیه نزد عقلا 97

درس هشتادم 99

اشکال لزوم اجتماع حبّ و بغض از تعبّد به خبر واحد 99

مراتب احکام شرعیه 100

خارج بودن مرتبۀ اقتضا از مراتب حکم 102

متأخر بودن مرتبۀ اقتضا از مراتب حکم 102

متأخر بودن مرتبۀ تنجّز از اصل حکم 103

ص:625

خالی نبودن حکم از بعث و زجر 103

درس هشتاد و یکم 106

روش شارع مقدس در مقام تقنین 106

فرق بین ارادۀ استعمالیه و ارادۀ جدّیه 108

معنای حکم انشائی و حکم فعلی 108

برگشت دادن حکم انشائی به قضیۀ حقیقیه 110

اشکالات برگشت دادن حکم انشائی به قضیۀ حقیقیه 111

درس هشتاد و دوم 113

فرق بین حکم انشائی و حکم فعلی 113

عدم تطبیق قضایای حقیقیه بر احکام غیر خطابی 114

قلمرو ارادۀ جدّیه در احکام انشائیه 115

اشکال اجتماع اراده و کراهت 117

راه حل اجتماع اراده و کراهت 117

درس هشتاد و سوم 119

جمع بین حکم ظاهری و واقعی 119

لازمۀ ترک تعبّد به ظنّ 120

ملاک عمل عقلا به خبر ثقه 121

طریقۀ مرحوم شیخ(ره) برای جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی 123

بقای فعلیت حکم واقعی 124

تشابه محل بحث با بحث ترتب 124

درس هشتاد و چهارم 127

انکار حکم ظاهری در کلام محقق خراسانی(ره) 127

عدم جعل تأسیسی از طرف شارع برای امارات 128

استناد تجویز ترک واقع به شارع 129

تغایر موضوع حکم ظاهری و حکم واقعی از نظر مرحوم فشارکی(ره) 130

عدم دخالت حالات متأخره از حکم در حکم شرعی 131

درس هشتاد و پنجم 134

مناقشۀ مبنایی در کلام مرحوم فشارکی 134

امکان تعلق امر به قصد قربت 135

مقتضای مبنای ما در بحث جمع بین حکم ظاهری و واقعی 137

خلط بین وجود خارجی و وجود ذهنی 138

مبنایی بودن بحث جمع بین حکم ظاهری و حکم واقعی 139

درس هشتاد و ششم 140

لزوم انقلاب شک به علم از تأخّر مشکوک از شک 140

اشکال تأخّر قطع از حکم مقطوع 142

لازمۀ عدم امکان اهمال در مقام ثبوت 143

ص:626

اشکال لزوم تصویب 145

درس هشتاد و هفتم 147

کیفیت جمع بین حکم ظاهری و واقعی از نظر محقق نائینی(ره) 147

جمع بین حکم ظاهری و واقعی در مورد طرق و امارات 148

وضعیه بودن حجیت و طریقیت 149

ملاک عمل عقلا به امارات معتبره 150

مشابهت قطع و امارات در جوّ شرع 151

درس هشتاد و هشتم 153

بررسی کلام نائینی(ره) در جمع بین حکم ظاهری و واقعی در طرق و امارات 154

عدم ارتباط کاشفیت امارات به شارع 155

بطلان مقایسۀ ظن معتبر با قطع 156

فرق بین طریقیت قطع و طریقیت امارات 157

راه جمع بین حکم ظاهری و واقعی در اصول 157

درس هشتاد و نهم 160

جمع بین حکم ظاهری و واقعی در اصول محرزه نزد محقق نائینی(ره) 160

برگشت اشکال جمع بین حکم ظاهری و واقعی در اصول محرزه 161

عدم توقف اشکال اجتماع حکم ظاهری و واقعی روی کلمۀ حکمین 162

اشکال جمع بین حکم ظاهری و واقعی در اصول غیر محرزه 163

کیفیت جمع بین حکم ظاهری و واقعی در اصول غیر محرزه 164

کسر و انکسار شارع نسبت به مصالح در جمع بین حکم ظاهری و واقعی 165

درس نودم 167

دو اعتبار داشتن شک در حکم واقعی از نظر محقق نائینی(ره) 167

عدم منافات ایجاب احتیاط با حکم واقعی 169

مقتضای واقعی حدیث رفع از نظر محقق نائینی(ره) 170

تشابه حدیث رفع با قاعدۀ قبح عقاب بلا بیان 170

جمع بین حکم واقعی با قاعدۀ حلیت 171

درس نود و یکم 174

اشکال دو اعتبار داشتن شک در حکم واقعی 175

معنای تقدم و تأخر رتبی 175

لزوم ملاک داشتن تقدم و تأخر نزد فلاسفه 176

عدم منتفی شدن ایجاب احتیاط در صورت تطابق آن با واقع 177

اشکال اساسی در جمع بین حکم واقعی و قاعده حلیت و طهارت 178

درس نود و دوم 181

راه حل اجتماع حکم ظاهری و واقعی از طریق رعایت اهم و مهم 181

لزوم احتیاط در شبهات و اشکالات آن 182

مسلک عقلا در طرق و امارات 182

ص:627

اتحاد طریقه شارع با مسلک عقلا 183

لازمۀ همیشگی بودن دین اسلام 184

برگشت به بحث امکان تعبّد به امارات ظنیّه 185

درس نود و سوم 187

استدلال به قرآن برای اثبات حرمت تعبد به ظن مشکوک الحجیة 187

معنای اذن در آیه شریفه مورد بحث 188

استدلال به روایات برای اثبات حرمت تعبد به ظن مشکوک الحجیة 188

ادعای بداهت حرمت تعبّد به ظن مشکوک الحجیة 189

تمسک به عقل برای اثبات حرمت تعبد به ظن مشکوک الحجیة 190

عدم تطبیق مدعای شیخ با دلیلشان 190

تفکیک بین حجیت و عدم جواز استناد به شارع 191

درس نود و چهارم 194

تسامحی بودن استعمال کلمۀ حجیت درباره ظن انسدادی بنابر حکومت 195

معنای حجیت شک قبل الفحص در باب برائت 197

معنای حجیت ایجاب احتیاط نزد اخباریین 198

عدم حجیت شک و برگشت حجیت به علم اجمالی 198

درس نود و پنجم 200

تمسک به استصحاب عدم حجیت برای اثبات حرمت تعبد به ظن 200

اشکال شیخ(ره) به استصحاب عدم حجیت 201

عدم نیاز به اثر شرعی با وجود حکم شرعی در استصحاب 202

عدم اختصاص استصحاب در احکام شرعیه به احکام خمسه 203

تقسیم اشیاء از نظر اثر آنها 204

تقدّم استصحاب عدم حجیت بر قاعدۀ حرمت اسناد الی الله بغیر علم 205

درس نود و ششم 207

جمع بین کلام مرحوم آخوند و مرحوم شیخ در استصحاب عدم حجیت 207

حقیقت تشریع 208

معنای اسناد«ما لم یعلم من الله الی الله» و فرق آن با تشریع 209

بررسی امارۀ مشکوکة الحجیة از جهت اسناد الی الله 210

بررسی امارۀ مشکوکة الحجیة از جهت تشریع بودن 211

درس نود و هفتم 213

حجیت ظواهر کلمات شارع 213

عدم منجزّیت و معذّریت امارۀ مشکوکة الحجیة 214

مقتضای مراجعه به عقل نسبت به امارۀ مشکوکة الحجیة 214

اثبات حجیت ظواهر کلمات شارع 215

خصوصیت کتاب الله 216

اتکای عقلا بر ظواهر کلمات در تمام امورشان 218

ص:628

درس نود و هشتم 220

دلالات الفاظ 220

انواع دلالات الفاظ 221

دلالت تصوریه و شروط آن 221

دلالت تصدیقیه و خصوصیات چهارگانۀ آن 222

عدم اشتمال کلام بر قرینۀ متصله 223

تفکیک بین ارادۀ استعمالیه با ارادۀ جدّیه 224

عدم اشتمال کلام بر قرینۀ منفصله 225

درس نود و نهم 227

اثبات اصل صدور روایات از معصومین(علیهم السلام) 227

عدم اشکال در صدور کتاب الله 227

فهم مراد استعمالی الفاظ 229

فهم جهت صدور روایات 230

فرق بین هزل و تقیه 230

اثبات تطبیق ارادۀ استعمالیه با ارادۀ جدّیه 231

درس یکصدم 233

مقتضای اصل در شک در مراد استعمالی متکلم 233

فرق بین مبنای مشهور و مقتضای تحقیق در شک در مراد استعمالی 234

بررسی جریان اصالة عدم القرینة 235

خلط بین مراد جدی و مراد استعمالی در کلام محقق خراسانی(ره) 236

بررسی معنای اصالة الظهور 237

خصوصیت کلمات معصومین از نظر جریان اصول لفظیه 238

درس یکصد و یکم 240

عدم تفاوت بین افادۀ ظن شخصی به مراد متکلم و عدم افاده 240

عدم تفاوت بین ظواهر کتاب و ظواهر روایات معصومین 241

مقتضای مراجعه به عقلا در فهم ظهورات کلمات 241

دلیل اختصاص ظهورات به من قصد افهامه 243

احتمال وجود قرینۀ حالیه برای من قصد افهامه 244

درس یکصد و دوم 247

عدم فرق بین«من قصد افهامه» و غیر آن از نظر بنای عقلا 247

مؤیّد فقهی برای عدم فرق بین«من قصد افهامه» و غیر آن 248

خلط بین مخاطب و«من قصد افهامه» 249

هدف ائمه در افهام همه، حتی آیندگان 251

بررسی حجیت ظواهر کتاب الله 252

درس یکصد و سوم 254

اتحاد رویۀ شارع در تفهیم و تفهم با مردم 254

ص:629

لازمۀ کتاب هدایت بودن قرآن و اتحاد شارع با مردم در تفهیم و تفهم 255

ظاهر بودن الفاظ قرآن لازمۀ معجزه بودن آن 256

بدیهی بودن ظهور آیات تحدّی 257

ملازم بودن تحدّی با فهم ظهورات 258

درس یکصد و چهارم 261

تمسّک به روایات برای اثبات حجیت ظواهر کتاب 261

روایات آمره به عرضه اخبار بر قرآن 263

خروج عام و خاص و مطلق و مقید از دائره مخالفت با ظهور 264

توجیه حجیت کلام ائمه در صورت مخالفت با ظاهر قرآن 265

استشهاد ائمه به ظاهر قرآن 266

درس یکصد و پنجم 269

ادلۀ اخباریین بر انکار حجیت ظواهر کتاب 269

روایات ناهیه از تفسیر قرآن به رأی 269

خروج حمل لفظ بر معنای ظاهرش از تفسیر 270

معنای تفسیر به رأی 271

استدلال به قرآن برای انکار حجیت ظواهر آن 272

عدم شمول کلمۀ متشابه نسبت به حمل لفظ بر معنای ظاهرش 273

بطلان تمسک به ظاهر کتاب برای بطلان حجیت ظاهر آن 274

درس یکصد و ششم 276

اشتمال قرآن بر مطالب عالیه و غامضه 276

برخورد ائمه با مدعیان تفسیر و فهم قرآن 277

شرط عمل به ظاهر قرآن 278

قابل فهم بودن کثیری از قرآن برای اکثر مردم 279

اختصاص فهم تمام خصوصیات قرآن به ائمه معصومین(علیهم السلام) 280

درس یکصد و هفتم 282

وجود علم اجمالی به مخصّصات و مقیّدات برای قرآن 282

ادعای تحریف قرآن 283

انکار محققین شیعه نسبت به مسألۀ تحریف قرآن 285

اختلاف قراءات قرآن و عدم حجیت آن 286

الاجماع 289

درس یکصد و هشتم 291

حجیت اجماع 291

بررسی حجیت اجماع منقول به خبر واحد 291

سرّ قرار دادن اجماع در ردیف ادلۀ اربعه 292

دلیل عامه بر حجیت اجماع 293

تأمّل در حجیت خبر واحد در موضوعات 294

ص:630

معنای«لا تجتمع» طبق مناسبت حکم و موضوع 295

درس یکصد و نهم 298

کیفیت کشف اجماع از موافقت معصوم 298

کشف رأی معصوم از طریق اجماع دخولی 299

عدم زیان مخالفت معلوم الحال ها به اجماع دخولی 300

اجماع تشرّفی 301

درس یکصد و دهم 306

خصوصیت اجماع لطفی 306

معنای قاعده لطف 307

عدم وجوب لطف بر امام معصوم(علیه السلام) 308

کشف اجماع از وجود دلیل معتبر نزد مجمعین 310

نرسیدن دلیل معتبر به دست متأخرین 311

امکان عدم تمامیت دلیل معتبر قدما نزد متأخرین 311

درس یکصد و یازدهم 313

ملازمه عادیه بین قول مرئوسین و رضایت رئیس 313

ملازمۀ عادیه بین قول علما و رضایت معصوم(علیه السلام) 314

اشکال نائینی(ره) بر وجود ملازمه عادیه بین قول امام و علما و پاسخ آن 315

تقسیم مسائل فقهیه نزد مرحوم آقای بروجردی 316

قبول ملازمه عادیه بین قول علما و رضایت معصوم در مسائل اصلیه 317

درس یکصد و دوازدهم 320

بنای عقلا 320

بررسی شمول ادلۀ حجیت خبر واحد نسبت به نقل اجماع 320

محدودیت بنای عقلا در عمل به خبر ثقه 322

خصوصیت بنای عقل در عمل به خبر ثقه 323

عدم احراز بنای عقلا در عمل به اخبار غیر متعارفه 325

عدم شمول بنای عقلا نسبت به نقل اجماع 326

درس یکصد و سیزدهم 327

مقتضای رجوع به بنای عقلا در حجیت اجماع منقول 327

انواع نقل اجماع از نظر نقل سبب و مسبب 328

قسم نقل اجماع به صورت نقل سبب 329

شمول بنای عقلا نسبت به نقل سبب در نقل اجماع 330

اختلاف ناقل و منقول الیه در مقدار سببیت سبب در کشف قول امام(علیه السلام) 331

اشکال محقق اصفهانی ره در صورت نقل جزء سبب 331

عدم لزوم تمام العلة برای مدلول های التزامی 332

شهرت فتوایی، عملی و روائی 335

درس یکصد و چهاردهم 337

ص:631

حجیّت شهرت فتوایی و عملی 337

نسبت بین شهرت روائیه و شهرت فتوائیه 338

معنای شهرت فتوائیه 339

کیفیت تمسک به مقبوله ابن حنظله برای حجیت شهرت فتوائیه 340

بررسی معنای«المجمع علیه» در مقبوله ابن حنظله 341

قرائن بر مراد نبودن شهرت فتوائیه در مقبوله ابن حنظله 342

درس یکصد و پانزدهم 344

مقتضای تعلیل در مقبولۀ عمر بن حنظله 344

کاربرد شهرت روائیه 345

اشکال تصور تعارض دو شهرت من حیث الفتوی 346

کیفیت تصور دو شهرت متعارض من حیث الفتوی 347

اشکال وجود روایت در شهرت فتوائیه 348

اشعار وصف به علیّت 349

القاء خصوصیت از شهرت روائیه 350

درس یکصد و شانزدهم 352

شمول مقبوله ابن حنظله نسبت به شهرت فتوائیه 352

استفادۀ حجیت شهرت فتوائیه از مقبولۀ عمر بن حنظله 353

مقدار کاربرد مقبوله ابن حنظله نسبت به کتب فقهی قدما 354

توسعۀ حجیت شهرت نسبت به شهرت فتوائیه نزد متأخرین 355

خصوصیت تعلیل مقبوله ابن حنظله نزد محقق نائینی 356

درس یکصد و هفدهم 359

علم و اطمینان و«لا ریب فیه» عرفی 360

عدم استفاده عموم از الف و لام«المجمع علیه» 360

تمسک به اولویت شهرت فتوائیه و عدم تمامیت آن 363

حجیت خبر واحد 365

درس یکصد و هیجدهم 367

حجیت خبر واحد 367

اقسام ثلاثۀ خبر 368

دخول خبر مستفیض در بحث خبر واحد 369

کیفیت اصولی بودن بحث از مسأله خبر واحد 370

توجیه صاحب فصول برای اصولی دانستن بحث خبر واحد 371

مقدّم بودن بحث از دلیلیت دلیل بر بحث از خود دلیل 371

توجیه مرحوم شیخ ره برای اصولی دانستن بحث خبر واحد 372

خروج ثبوت تکوینی سنّت از محل نزاع 373

درس یکصد و نوزدهم 375

تمسّک منکرین حجیت خبر واحد به قرآن 376

ص:632

عدم اختصاص آیۀ«إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ» به امور اعتقادی 377

تخصیص آیۀ«إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» به ادله حجیت خبر واحد 378

عدم ابای آیۀ«إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» از تخصیص 379

درس یکصد و بیستم 382

ورود و حکومت، تخصیص و تخصص 382

ورود ادلۀ حجیت خبر واحد بر آیات ناهیه از اتباع ظن 382

معنای تخصیص 383

معنای تخصّص 383

معنای ورود و فرق آن با حکومت 384

معنای حکومت یک دلیل بر دلیل دیگر 385

فرق بین حکومت و تخصیص 386

درس یکصد و بیست و یکم 389

ورود ادلۀ حجیت خبر واحد بر آیات ناهیه از اتباع غیر علم 389

معنای علم مأخوذ در آیات ناهیه از اتباع غیر علم 390

قطعی بودن خبر واحد از بعد دلیل حجیت آن 391

تخصص داشتن ادله حجیت خبر واحد نسبت به آیات ناهیه 393

جدا کردن ادلۀ حجیت خبر واحد از حیث تقدّم بر آیات ناهیه 393

درس یکصد و بیست و دوم 396

کیفیت تقدّم ادلۀ حجیت خبر واحد بر آیات ناهیه نزد محقق نائینی(ره) 396

عدم استفادۀ القای احتمال خلاف از ادلۀ حجیت خبر واحد 398

مقتضای حجیت امارات نزد شارع 399

درس یکصد و بیست و سوم 401

علت رجوع عقلا به خبر ثقه 401

عدم لزوم دور از رادعیت آیات ناهیه نسبت به سیره عقلا 402

تصور دور در صورت مخصص بودن سیره نسبت به آیات ناهیه 403

فرق بین رادعیت و مخصصیت سیره نسبت به آیات ناهیه 403

عدم تصور حکومت سیره نسبت به آیات ناهیه 404

درس یکصد و بیست و چهارم 406

ادلۀ منکرین حجیت خبر واحد 406

تمسک منکرین حجیت خبر واحد به روایات 406

عدم امکان تمسک به خبر واحد برای نفی حجیت خبر واحد 407

لازمۀ تواتر اجمالی 408

معنای مخالفت خبر با کتاب الله 408

جمع بین اخبار ناهیه از عمل به خبر واحد 410

تمسک منکرین حجیت خبر واحد به اجماع 411

جواب از تمسک منکرین حجیت خبر واحد به اجماع 411

ص:633

تمسک منکرین حجیت خبر واحد به عقل 412

درس یکصد و بیست و پنجم 414

ادلۀ قائلین به حجیت خبر واحد 414

تمسک قائلین حجیت خبر واحد به کتاب 414

تمسک به مفهوم وصف در آیه نبأ برای حجیت خبر واحد 415

عدم تمامیت تمسک به مفهوم وصف در آیۀ نبأ 417

عدم استفاده شدن علیّت منحصره در مفهوم وصف 418

فرق بین مفهوم شرط و مفهوم وصف 418

درس یکصد و بیست و ششم 420

احترازی بودن، اصل در قیود 420

معنای احترازی بودن قید 421

تمسک به مفهوم شرط در آیه نبأ 422

شرط مفهوم داشتن قضیۀ شرطیه 422

شبیه بودن آیۀ نبأ به مثال«ان رزقت ولدا فاختنه» 423

کیفیت تصور مفهوم شرط در آیه نبأ نزد محقق خراسانی 424

عدم ظهور آیه در کلام محقق خراسانی 425

درس یکصد و بیست و هفتم 427

کلام محقق نائینی(ره) در تأیید مفهوم داشتن آیه نبأ 427

عدم ظهور آیه نبأ در اعطای ضابطۀ کلیه 428

اشکال تعدد جزاء عند تعدد شرط در آیۀ نبأ 430

درس یکصد و بیست و هشتم 433

اشتراک خبر عادل و فاسق در علت مذکور در آیه نبأ 434

علت ذکر کلمۀ فاسق در آیۀ نبأ 435

جواب از اشکال ذکر علت در قضیه شرطیه در آیۀ نبأ 436

تقدم مفهوم بر عمومیت علت 437

مانعیت علت از انعقاد مفهوم 438

جلوگیری از لزوم لغویت در مفهوم 438

خروج نبأ علم آور از آیۀ نبأ و مفهوم نداشتن آیه در صورت تعارض 439

درس یکصد و بیست و نهم 441

حکومت مفهوم آیه نبأ بر تعلیل آیه نزد محقق نائینی(ره) 441

عدم تلازم بین حجیت و علم تعبدی بودن چیزی 443

ملاک عمل عقلا به خبر ثقه 444

اشکال در اصل ثبوت مفهوم برای آیه نبأ 444

لزوم دور از تقدم مفهوم بر علت نزد محقق اصفهانی(ره) 446

درس یکصد و سی ام 448

معنا کردن جهالت در آیۀ نبأ به سفاهت 448

ص:634

شهادت کتب لغت و آیه بر معنای جهالت 449

استعمال جهل در مقابل عقل در لسان شارع 449

حصول تبیّن با قیام بیّنه مقام علم 451

اشکال خروج مورد از حکم در صورت مفهوم داشتن آیۀ نبأ 452

درس یکصد و سی و یکم 455

جواب محقق نائینی(ره) از اشکال خروج آیۀ نبأ از مورد خودش 455

معنای اتحاد قضیۀ مفهومیه و منطوقیه در موضوع 456

ملاک بودن عمل کردن به خبر فاسق برای ملامت در آیه نبأ 457

حجیت قول عادل در موضوعات نزد عقلا 458

عدم فرق بین خبر عادل در موضوعات و احکام در زمان نزول آیۀ نبأ 459

درس یکصد و سی و دوم 462

اختصاص داشتن نبأ به امور خطیره و مهمه 462

استعمال نبأ در مطلق خبر 463

دخول مقام در امور مهمه 464

اهمیت مطالعه و تدبّر در قرآن 464

درس یکصد و سی و سوم 466

اشکالات عمومی به مطلق ادلۀ حجیت خبر واحد 466

اشکال تعارض آیات ناهیه از اتباع غیر علم با ادلۀ حجیت خبر واحد 466

لزوم عدم حجیت خبر واحد از ادلۀ حجیت خبر واحد 467

تعارض بین اجماع سید مرتضی(ره) و اجماع شیخ(ره) بر حجیت خبر واحد 468

لازم آمدن عدم حجیت خبر سید از خود خبر سید مرتضی 469

تقدیم عمل به تمام اخبار بر عمل به خبر سید 469

عدم انحصار بین عمل به خبر سید و عمل به بقیه اخبار 470

درس یکصد و سی و چهارم 473

جواب مرحوم آخوند(ره) از اشکال شمول خبر سید نسبت به خود خبر سید 473

اجماع سید بر عدم حجیت مطلق خبر واحد 474

عدم شمول ادلۀ حجیت خبر واحد نسبت به اخبار مع الواسطه 475

عدم انصراف ادله حجیت خبر واحد از اخبار مع الواسطه 476

عدم وجود واسطه زیاد بین صاحبان کتب اربعه و ائمه معصومین(علیه السلام) 477

اختصاص انصراف به ادله لفظیه 478

درس یکصد و سی و پنجم 480

عدم شمول ادلۀ حجیت خبر واحد نسبت به اخبار مع الواسطه 480

عدم لزوم حکم شرعی بودن یا موضوع حکم شرعی بودن خبر 482

منتهی شدن اخبار مع الواسطه به قول الامام 483

شرط موضوع خارجی در صورت مخبربه واقع شدن 484

لزوم استحاله از بودن«صدّق العادل» اثر شرعی برای خودش 415

ص:635

درس یکصد و سی و ششم 487

جواب مرحوم نائینی(ره) از تقریب سوم اشکال اخبار مع الواسطه 487

عدم اختصاص جواب مرحوم نائینی(ره) به مبنای خودشان 489

وجوب تقدّم موضوع بر حکم 490

وجود اقرار بر اقرار و بیّنه بر بیّنه در فقه 492

بودن ادلۀ حجیت خبر واحد بنحو قضیۀ حقیقیه 492

اسقاط وسائط اخبار در نظر عرف 493

درس یکصد و سی و هفتم 495

استدلال به آیه نفر 495

کیفیت استدلال به آیه نفر برای حجیت خبر واحد 495

معنای استفهام و لیت و لعل درباره خداوند تعالی 496

داعی انشای لیت و لعل درباره خداوند متعال 498

طریقۀ استفادۀ وجوب حذر از آیۀ نفر نزد محقق خراسانی(ره) 498

درس یکصد و سی و هشتم 501

ملازمۀ بین محبوبیت حذر و وجوب آن 501

استفادۀ وجوب حذر از لولای تحضیضیه 503

کیفیت استفاده اطلاق وجوب حذر به دنبال انذار 504

کیفیت استفادۀ حجیت خبر واحد فی الجمله از آیۀ نفر 504

لزوم برگشت اجماع مرکب به اجماع بر عدم فصل 505

عدم ملازمه بین رجحان حذر و وجوب آن 507

درس یکصد و سی و نهم 509

طریقۀ استفادۀ وجوب از«لعلهم یحذرون» 509

عدم امکان تعلق خطاب به امور نفسانیه 510

امکان ارادۀ حذر قلبی از«لعلهم یحذرون» 511

لزوم دقت بیشتر در آیات قرآن 512

معنای متناسب با ظاهر آیۀ نفر 513

تفسیر منقول از ابن عباس دربارۀ آیۀ نفر و دلیل ضعف آن 514

درس یکصد و چهلم 516

طریقۀ استفاده وجوب انذار در نظر محقق نائینی(ره) 517

تمسک به اصالة العموم و اصالة الاطلاق و فرق آن 518

عدم استفاده اطلاق وجوب قبول قول منذر از آیۀ نفر 520

اصالة حمل المتکلم علی مقام البیان 521

درس یکصد و چهل و یکم 523

طریقه اثبات اطلاق وجوب تحذر در آیه نفر 523

معنای اصل در مقام بیان بودن متکلم 524

بررسی معنای آیه نفر با توجه به سیاق آن 524

ص:636

معنای تحذّر و معنای مناسب آن با آیه 526

نفسانی بودن تحذّر 527

شاهد بر عدم اطلاق وجوب حذر در آیۀ نفر 528

استدلال به آیه نفر بر وجوب معرفت امام 529

درس یکصد و چهل و دوم 530

استدلال به آیۀ ذکر بر حجیت خبر واحد 530

تمسک به آیۀ«فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ» برای حجیت خبر واحد 530

اختصاص آیۀ ذکر به مسائل اعتقادی 531

احتمال ثبوت نبوّت به خبر واحد 531

دلالت آیه بر تحصیل علم و عدم کفایت ظن 532

احتمال کفایت علم تعبّدی نزد محقق اصفهانی(ره) 533

عدم تناسب علم تعبدی با علم وجدانی در«إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» 534

بعد مسألۀ تعبّد در ما نحن فیه 534

درس یکصد و چهل و سوم 537

تمسک به روایات برای حجیت خبر واحد 537

کیفیت تمسک به اخبار علاجیه برای حجیت خبر واحد 537

تمسک به روایات آمره به رجوع به ثقات 538

روایات آمره به رجوع به افراد خاص 538

روایات آمره به ضبط و حفظ احادیث 539

اشکال تمسک به اخبار برای حجیت خبر واحد 539

تواتر لفظی، معنوی، اجمالی 540

درس یکصد و چهل و چهارم 542

انکار تواتر اجمالی از نظر محقق نائینی(ره) 542

جواب نقضی به مرحوم نائینی(ره) از طریق علم اجمالی 543

برگشت تواتر اجمالی به تواتر معنوی 543

موارد استفادۀ از تواتر اجمالی 544

بررسی تواتر معنوی و تحقق آن در طوایف اربعه روایات 545

عدم فرق بین تواتر معنوی و تواتر اجمالی در ما نحن فیه 546

درس یکصد و چهل و پنجم 548

قدر متیقن روایات داله بر حجیت خبر واحد نزد محقق نائینی(ره) 548

قدر متیقن روایات داله بر حجیت خبر واحد نزد امام راحل(ره) 550

احتمال دخالت خصوصیت کثرت نقل راوی 551

تمسک به اجماع برای حجیت خبر واحد(تقریر اول) 553

توقف تمسک به اجماع منقول بر اثبات حجیت خبر واحد 553

درس یکصد و چهل و ششم 555

استدلال به اجماع بر حجیت خبر واحد 555

ص:637

تمسک به اجماع محصّل برای اثبات حجیت خبر واحد 555

توقف اجماع محصّل بر تمامیت اجماع دخولی 556

عدم اعتبار اجماع مدرکی 556

تحصیل اجماع بر حجیت خبر واحد با فرض انسداد باب علم 557

تمسک به اجماع عملی فقها برای اثبات حجیت خبر واحد 559

عدم اعتبار اجماع عملی با وجود اختلاف در مبانی مجمعین 560

درس یکصد و چهل و هفتم 562

استدلال به دلیل عقل بر حجیت خبر واحد 562

اجماع عملی بر حجیت خبر واحد 562

برگشت اجماع عملی به سیرۀ عقلا 563

تمسک به دلیل عقل برای حجیت خبر واحد 564

لازمۀ علم اجمالی به صدور بعضی از روایات 565

برگشت دلیل عقل به اصالة الاشتغال 565

ضرورت عمل به روایات برای به دست آوردن خصوصیات عبادات 566

برگشت تقریر دوم دلیل عقل به اصالة الاحتیاط 567

درس یکصد و چهل و هشتم 569

تمسک به حدیث ثقلین برای اثبات حجیت خبر واحد 569

عدم تطبیق دلیل صاحب حاشیه در اثبات حجیت خبر واحد با مدعای ما 570

برگشت دلیل صاحب حاشیه بر اثبات حجیت خبر واحد به دلیل اول و دوم 571

توجیه مرحوم آخوند از کلام صاحب حاشیه برای اثبات حجیت خبر واحد 571

وجوب اتباع مظنون السنة 572

فرق بین قرآن و سنّت از نظر حجیت مظنه 573

عدم اعتبار حصول ظن از خبر واحد 574

درس یکصد و چهل و نهم 576

استدلال به بنای عقلا بر حجیت خبر واحد 576

تمسک به بنای عقلا برای حجیت خبر واحد 576

قدمت بنای عقلا و مسائل عقلائیه 577

عدم ردع شارع از بنای عقلا بر عمل به خبر ثقه 579

احتمال رادعیت آیات ناهیه از اتباع غیر علم از بنای عقلا 579

نیاز به رادع صریح از بنای عقلا بر عمل به خبر ثقه 580

درس یکصد و پنجاهم 582

کفایت عدم ردع شارع از سیره عقلا بر عمل به خبر ثقه 582

تأیید عملی ائمۀ نسبت به سیره عقلا بر عمل به خبر ثقه 583

اهتمام ائمه(علیهم السلام) و روات به ضبط و نقل روایات 584

استفاده تأیید سیره عقلا از برخورد ائمه با فقهای عامه 585

کفایت ثبوت وثاقت نوعیه راوی 587

ص:638

درس یکصد و پنجاه و یکم 589

توثیق خاص و توثیق عام اهل خبره نسبت به رواة 590

کفایت توثیقات عامه نسبت به روات در صورت عدم معارض 591

عدم حجیت خبر واحد در موضوعات 592

عدم تمامیت دلیل انسداد بعد از تمامیت حجیت خبر واحد 594

مباحث اصول عملیه 595

درس یکصد و پنجاه و دوم 597

مباحث اصول عملیه 597

فرق بین اصالة الطهارة و اصالة الحلیة 598

ملاک عملی بودن یک اصل 599

اقسام شک در تکلیف و اختلاف نظر شیخ(ره) و آخوند(ره) 600

فرق بین شبهۀ حکمیه و موضوعیه 601

درس یکصد و پنجاه و سوم 603

اصالة البرائة 603

محل نزاع بین اصولیین و اخباریین در باب برائت 603

کیفیت وجود بیان در موارد اجرای برائت از نظر اخباریین 604

وجود بیان در موارد شبهه محصوره 605

محل اختلاف و اتفاق اخباریین و اصولیین در قاعده قبح عقاب بلا بیان 606

مبحث اصالة البرائة 606

تمسک به کتاب برای اثبات برائت 607

اشکال به استدلال به آیۀ«و کنّا معذبین» برای اثبات برائت 607

عدم اختصاص آیه به امتهای گذشته 608

درس یکصد و پنجاه و چهارم 610

استدلال به آیات بر اصالة البرائة 610

عمومیت آیۀ«وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ» نسبت به عذاب اخروی و دنیوی 611

استدلال به اولویت قطعیه در آیۀ«وَ ما کُنّا مُعَذِّبِینَ» 611

عدم ملازمه بین نبودن عذاب با عدم استحقاق آن 612

ارادۀ نفی عذاب از کلمۀ نفی استحقاق عذاب در کلمات اصولیین 613

اختصاص آیه به اتمام حجت بر امم سابقه 614

کنایه بودن بعث رسل از بیان حکم 615

درس یکصد و پنجاه و پنجم 617

تمسک به آیۀ«لا یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ ما آتاها» برای اثبات برائت 617

احتمالات موجوده در معنای آیۀ«لا یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ ما آتاها» 618

معنا کردن(ما) ی موصوله در آیه به معنای تکلیف 618

معنا کردن(ما) ی موصوله به معنای مال 619

معنا کردن(ما) ی موصوله در آیه به معنای فعل مکلف 620

ص:639

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109