سرشناسه : عاملی، جعفر مرتضی، - 1944م.
Amili, Jafar Murtada
عنوان و نام پدیدآور : الصحیح من سیره الامام علی علیه السلام: ( المرتضی من سیره المرتضی )/ جعفرمرتضی العاملی؛ [ تهیه کننده ] مرکز نشر و ترجمه مولفات العلامه المحقق ایه الله السید جعفرمرتضی العاملی.
مشخصات نشر : قم: ولاء منتظر (عج)،بیروت:المرکز الاسلامی للدراسات 1430 ق.= 1388.
مشخصات ظاهری : 20ج.
***معرفی اجمالی کتاب :
«الصحیح من سیرة الامام علی» (علیه السلام) به قلم علامه سید جعفر مرتضی عاملی در قرن معاصر، شامل 20 جلد، به زندگی نامه و سیره عملی مولای متقیان حضرت علی ابن ابی طالب علیه السلام می پردازد.
***ساختار کتاب :
کتاب حاضر شامل سه بخش و طی بیست جلد می باشد که هر بخشی جدا، شامل چند باب و دارای چندین فصل مربوط به خود می باشد. بخش دوم کتاب، شامل 17 باب می باشد.
***گزارش محتوا :
بخش اول کتاب، پیرامون زندگانی امیرالمومنین در دوران پیامبر اکرم می باشد که شامل دو باب، و زندگانی علی علیه السلام قبل از بعثت و بعد از بعثت می باشد.
باب اول شامل فصولی چون نسب امام علی علیه السلام، ایمان و جایگاه ولات ایشان، علت تولد ایشان در مکه، محبوب ترین مردم نزد پیامبر، دوران وی در کنار پیامبر، معجزات و کرامات ایشان، اسماء و القاب و کنیه های حضرت، شمائل علی علیه السلام، زوجات حضرت و اولاد وی می باشد. در بخش دوم که بعد از بعثت است، به مسائلی چون بعثت پیامبر و اسلام حضرت علی علیه السلام و دلایلی که اثبات می کند، ایشان اولین شخصی بودند که اسلام آورده اند.
در جلد دوم طی فصولی از ازدواج با حضرت زهرا(س)، فرزندانی که از ایشان و حضرت زهرا متولد شده اند و مسدود کردن ابواب مسجد به جز باب خانه علی علیه السلام، سخن می گوید.
همچنین در همین جلد به باب چهارم اشاره شده که طی هشت فصل از جنگ احد تا خندق را به شرح کشیده است.
جلد چهارم شامل دو باب که شامل جنگ هایی است که حضرت علی علیه السلام در آن ها شرکت داشته اند، در این ضمن به قتل عمرو در خندق، غزوه بنی قریظه، جریان حدیبیه و در باب ششم پیرامون خیبر و فدک و حدیث رد الشمس، مطالبی را عنوان می دارد.
جلد پنجم دو باب هفتم و هشتم را شامل می شود، باب هفتم طی 4 فصل، تا فتح مکه را بررسی کرده و در باب هشتم نیز در 4 فصل، از فتح مکه تا فتح طائف را اشاره نموده است.
جلد ششم شامل دو باب به عناوین، تا تبوک، در شش فصل و از تبوک تا مرض نبی (ص) در سه فصل از حدیث منزلت و وقایع تبوک، سخن می گوید.
جلد هفتم شامل باب های یازدهم و دوازدهم و پیرامون حجه الوداع و جریان روز غدیر، که باب اول در 9 فصل و باب بعدی در 10 فصل به علم، امامت، علی در کلام رسول، آیه تطهیر و حدیث کساء، ادعیه علی می پردازد.
جلد هشتم که که شامل باب 13 در 7 فصل به وصایای نبی در هنگام فوتشان و در فصل بعدی از اسامه و کتابی که ننوشت، مکان فوت پیامبر، تکفین و صلات و دفن ایشان و جریان سقیفه بحث می کند.
در جلد دهم ادامه فصول باب 13 و قسمت دوم زندگانی امیرالمومنین که از وفات پیامبر تا بیعت ایشان است، را به تصویر کشیده است.
قسمت دوم این اثر، شامل چندین باب می باشد که باب اول درباره چگونگی ایجاد انقلاب، در 7 فصل می باشد. باب دوم که در جلد دهم به آن اشاره شده است، پیرامون ارث پیامبر و قضیه فدک است. باب سوم درباره سیاست هایی است که سقیفه ایجاد نموده و شامل 7 فصل می باشد.
باب چهارم در جنگ ها و سیاست های عهد ابوبکر در 10 فصل و باب پنجم که در جلد دوازدهم ذکر شده، پیرامون علم و قضاء و احکام آن می باشد که در 10 فصل به قضاوت ها و پاسخ های حضرت و علم بالای ایشان می پردازد.
جلد سیزدهم شامل دو باب ششم و هفتم، از قسمت دوم کتاب می شود که باب ششم آن در 5 فصل به جنگ ها و فتوحات در عهد عمر، و باب هفتم در سیاست های عمر در 5 فصل اشاره کرده است.
جلد چهاردهم کتاب، شامل دو باب احداث و شوری می باشد که هردو شامل شش فصل می باشند.
جلد پانزدهم شامل باب دهم درباره شوری در 8 فصل می باشد.
جلد شانزدهم در دو باب 11و 12 و 13 است که پیرامون عثمان و علی علیه السلام و فضائل و سیاست های حضرت و نمونه هایی از سیاست های عثمان و نمونه های از خشونت های عثمان را بیان نموده، باب یازدهم شامل 5 فصل و باب دوازدهم شامل چهار فصل و باب سیزدهم در 4 فصل به خشونت های عثمان پرداخته است.
جلد هفدهم شامل باب های چهاردهم و پانزدهم در مظلومیت ابوذر و علی در حصار عثمان، طی 8 فصل ذکر شده است.
جلد هجدهم شامل دو باب 16 و 17 است که اولی شامل 5 فصل و دومی شامل سه فصل پیرامون علی علیه السلام و قتل عثمان می باشد.
در جلد نوزدهم به قسمت سوم این کتاب؛ یعنی خلافت علی علیه السلام پرداخته شده که شامل دو باب بیعت در 7 فصل و بابی تحت عنوان نکته های قابل توجه و تامل که در چهار فصل می باشد.
جلد بیستم که آخرین جلد این مجموعه است، دارای یک باب، تحت عنوان نشانه های شورش و قیام، که در شش فصل به مواردی چون کشته شدن عثمان از نظر علی علیه السلام، مشورت مغیره در امر عمال، خطبه بیعت و مسائلی از این قبیل اشاره شده است.
علامه عاملی پس از آن که نقل ها و گزارش های بسیاری را درباره چگونگی مصحف علی علیه السلام آورده, نوشته اند: (بدین سان روشن شد که مصحف علی علیه السلام با قرآن موجود هیچ گونه تفاوت نداشته است و تفاوت های یاد شده و افزونی های دیگر تفسیر و تأویل آیات بود و نه جز آن. بنابراین مصحف علی علیه السلام تفسیری عظیم و آغازین تفسیر تدوین یافته قرآن کریم بوده و علی علیه السلام اوّلین کسی است که تفسیر قرآن را با تلقی از وحی نگاشت.
کتاب حاضر در بردارنده تمام وقایع و حقایق زمان امیرالمومنین علیه السلام نیست، بلکه قطره ای از دریای سیره علوی علیه السلام می باشد.
چون اسم کتاب، الصحیح است، مولف می گوید که اگر کسی به ما ایراد بگیرد که فلان حدیث ممکن است، کذب باشد، در جواب به او می گوییم که این روایات از کتب علماء شما که دیانت را به آنان نسبت می دهید و مورد وثوق شما هستند، تهیه شده است.
وضعیت کتاب
اولین دوره کتاب الصحیح من سیرة الامام علی علیه السلام به تعداد 2000 دوره و در تاریخ 1388 ه.ش/ 1430 ه.ق با حمایت معاونت فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و توسط انتشارات مؤسسه فرهنگی ولاء منتظر(عج) چاپ شده است.
در پایان هر جلد از کتاب، فهرستی اجمالی از مطالب کتاب عنوان شده است.
***پیوندها :
مطالعه کتاب الصحیح من سیرة الإمام علی علیه السلام (المرتضی من سیرة المرتضی) در بازار کتاب قائمیه
http://www.ghbook.ir/book/12171
***رده ها :
کتاب شناسی اسلام، عرفان، غیره سرگذشت نامه ها سرگذشت نامه های فردی ائمه اثنی عشر (دوازده امام) حالات فردی علی بن ابی طالب علیه السلام
یادداشت : عربی.
یادداشت : کتاب حاضر با حمایت معاونت فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منتشر شده است.
یادداشت : کتابنامه.
موضوع : علی بن ابی طالب علیه السلام، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40 ق.
شناسه افزوده : مرکز نشر و ترجمه آثار علامه سید جعفر مرتضی عاملی
رده بندی کنگره : BP37/35/ع175ص3 1388
رده بندی دیویی : 297/951
شماره کتابشناسی ملی : 1803354
شابک : 1100000 ریال: دوره 978-600-90724-5-3 : ؛ ج.1 978-600-90724-6-0 : ؛ ج.2 978-600-90724-7-7 : ؛ ج.3 978-600-90724-8-4 : ؛ ج.4 978-600-90724-9-1 : ؛ ج.5 978-600-5551-00-6 : ؛ ج.6 978-600-5551-01-3 : ؛ ج.7 978-600-5551-02-0 : ؛ ج.8 978-600-5551-03-7 : ؛ ج.9 978-600-5551-04-4 : ؛ ج.10 978-600-5551-05-1 : ؛ ج.11 978-600-5551-06-8 : ؛ ج.12 978-600-5551-07-5 : ؛ ج.13 978-600-5551-08-2 : ؛ ج.14 978-600-5551-09-9 : ؛ ج.15 978-600-5551-10-5 : ؛ ج.16 978-600-5551-11-2 : ؛ ج.17 978-600-5551-12-9 : ؛ ج.18 978-600-5551-13-6 : ؛ ج.19 978-600-5551-14-3 : ؛ ج.20 978-600-5551-15-0 :
ص :1
ص :2
ص :3
ص :4
ص :5
ص :6
الفصل الأول:عاتکة و أم کلثوم...
الفصل الثانی:حدیث ساریة..و أحداث أخری...
الفصل الثالث:حرکات...لیست عفویة!!..
الفصل الرابع:هکذا قتل عمر بن الخطاب...
الفصل الخامس:علی علیه السّلام و ابن عباس یثنیان علی عمر...
الفصل السادس:قتل عمر...و إتهام علی علیه السّلام..
ص :7
عاتکة و أم کلثوم..
ص :8
و یقولون:إن عمر بن الخطاب تزوج عاتکة بنت زید فی سنة 12 للهجرة،بعد وفاة زوجها عبد اللّه.فأولم علیها،و دعا أصحاب رسول اللّه «صلی اللّه علیه و آله»،و فیهم علی«علیه السلام»،فاستأذن عمر أن یکلمها، فقال:نعم.
فقال لها«علیه السلام»یا عدیة نفسها،أین قولک؟!(أی فی رثائها لزوجها عبد اللّه):
فآلیت لا تنفک عینی حزینة
علیک و لا ینفک جلدی أصفرا
فقالت:لم أقل هکذا،و بکت،و عادت إلی حزنها.
فقال له عمر:یا أبا الحسن،ما أردت إلا إفسادها علی.
أو قال:ما دعاک إلی هذا یا أبا حسن،کل النساء یفعلن هذا.
فقال:قال اللّه تعالی: یٰا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مٰا لاٰ تَفْعَلُونَ کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّٰهِ أَنْ تَقُولُوا مٰا لاٰ تَفْعَلُونَ (1)» (2).
ص :9
و نقول:
یلاحظ علی الروایة المتقدمة ما یلی:
1-إنها تضمنت إتهاما لعلی«علیه السّلام»فی دینه،و أخلاقه، و استقامته...باتهامه بأنه أراد إفساد المرأة علی زوجها.
2-إن عاتکة کانت قد آلت علی نفسها ألاّ تتزوج بعد عبد اللّه بن أبی بکر (1)،و قد زعمت بعض النصوص:أن سبب ذلک هو أنها أخذت طائفة من مال زوجها عبد اللّه (2)،أو أخذت حدیقة أو أرضا،مقابل ألا تتزوج أحدا بعده.
فلما مات عبد اللّه أرسل إلیها عمر:إنک قد حرمت علیک ما أحل اللّه لک،فردی إلی أهله الذی أخذتیه،و تزوجی.
ففعلت،فخطبها عمر،فنکحها (3).
2)
-بهامش الإصابة)ج 4 ص 365 و 366 و(ط دار الجیل)ص 1878 و أسد الغابة ج 5 ص 498 و کنز العمال ج 16 ص 553 و الفائق فی غریب الحدیث ج 3 ص 203 و خزانة الأدب ج 10 ص 405.
ص :10
لکن ما ذکرته الروایة:من أن عاتکة قد ردت المال إلی أهله،ثم خطبها عمر،و تزوجها،غیر صحیح.
و الصحیح هو:أنها بقیت محتفظة بتلک الأراضی و الأموال حتی طالبتها عائشة بها.
فقد روی عن خالد بن سلمة:«إن عاتکة بنت زید کانت تحت عبد اللّه بن أبی بکر،و کان یحبها،فجعل لها بعض أرضیه علی أن لا تزوج بعده، فتزوجها عمر بن الخطاب،فأرسلت إلیها عائشة:أن ردّی علینا أرضنا» (1).
و کانت عاتکة قد قالت حین مات عبد اللّه بن أبی بکر:
آلیت (2)لا تنفک نفسی حزینة
علیک و لا ینفک جلدی أغبرا
قال:فتزوجها عمر بن الخطاب،فقالت عائشة:
آلیت (3)لا تنفک عینی قریرة
علیک و لا ینفک جلدی أصفرا
ردی علینا أرضنا (4).
3)
-ص 265 و 266 و الإصابة ج 4 ص 357 و(ط دار الکتب العلمیة)ج 8 ص 228 و منتخب کنز العمال(مطبوع مع مسند أحمد)ج 5 ص 279 و کنز العمال ج 13 ص 633.
ص :11
3-روی ابن سور،عن عفان بن مسلم،عن حماد بن سلمة،عن علی بن زید:أن عاتکة بنت زید کانت تحت عبد اللّه بن أبی بکر،فمات عنها، و اشترط علیها أن لا تزوج بعده،فتبتلت،و جعلت لا تزوج،و جعل الرجال یخطبونها،و جعلت تأبی،فقال عمر لولیها:اذکرنی لها.
فذکره لها،فأبت عمر أیضا.
فقال عمر:زوجنیها.فزوجه إیاها.
فأتاها عمر،فدخل علیها،فعارکها حتی غلبها علی نفسها،فنکحها، فلما فرغ قال:أف،أف،أف.أفف بها.ثم خرج من عندها،و ترکها لا یأتیها.
فأرسلت إلیه مولاة لها:أن تعال،فإنی سأتهیأ لک (1).
و هذه الروایة علی جانب کبیر من الأهمیة،فإنها غیر ظاهرة الوجه، حیث تضمنت:إتهاما خطیرا للخلیفة الثانی عمر بن الخطاب بأحد أمرین:
إما أن الجهل الذریع بأحکام اللّه،هو الذی أوقع الخلیفة فی وطء الشبهة...و یتبع ذلک اتهام الصحابة بذلک،حیث سکتوا جمیعا عن عمله هذا-باستثناء علی أمیر المؤمنین«علیه السلام»-إما جهلا منهم بالحکم، و إما ممالأة له،خوفا و رهبة منه.
ص :12
و إما أنه کان یعلم بالحکم،و قد أقدم علی مخالفته،و ارتکاب جریمة الزنی.و هذا اتهام خطیر بالنسبة لخلیفة لمسلمین،الذی یتلقی الناس أفعاله بالرضا و القبول و التسلیم،و یأخذونها عنه علی أنها موافقة لشرع اللّه تبارک و تعالی...و یتبع ذلک إلقاء قدر کبیر من اللوم علی الصحابة الذین سکتوا و لم یعلنوا بالنکیر علیه..
و أما محاولة الإیحاء بسلامة تصرفه هذا من خلال تصریح الروایة:بأنه أمر ولیها بأن یزوجه إیاها،ففعل فلذلک جاءها عمر فعارکها حتی غلبها علی نفسها،فنکحها،فیکون قد فعل ذلک بمن هی زوجته شرعا....
فیجاب عنه:بأنهم قد صرحوا:بأنه لیس للولی أن یزوج المرأة الثیب بدون إذنها.و لا بد فی إذنها من تصریحها بالرضا.و لو فعل ذلک،فهو عقد فضولی،فإن رفضت بطل العقد (1).
ص :13
و المفروض:أن عاتکة قد رفضت هذا الزواج قبل العقد و بعده،حتی لقد اضطر عمر إلی العراک معها حتی غلبها علی نفسها.فکیف یمکن تصحیح هذا العقد،أو الحکم بمشروعیة هذا الوطء؟!
و زعموا:أن عاتکة تزوجت بعدة أشخاص کلهم مات عنها،تزوجها زید بن الخطاب فقتل بالیمامة.فتزوجها عمر فقتل،ثم الزبیر فقتل.
و زعموا أیضا:أن علیا«علیه السلام»خطبها بعد موت الزبیر،فقالت:
إنی لأضن بک عن القتل...
أو قالت:یا أمیر المؤمنین،أنت بقیة الناس،و سید المسلمین،و إنی أنفس بک عن الموت،فلم یتزوجها (1).
بل لقد قالوا أیضا:إن الحسین«علیه السلام»خطبها،و تزوجها،بعد
ص :14
الزبیر،فقتل عنها،فرثته کما رثت عبد اللّه بن أبی بکر،و عمر بن الخطاب و الزبیر،فقالت:
وا حسینا و لا نسیت حسینا
أقصدته أسنة الأعداء
غادروه بکربلاء صریعا
جادت المزن فی ذری کربلاء (1)
و یقولون:إن مروان خطبها بعد الحسین«علیه السلام»،فقالت:ما کنت متخذة حما بعد رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله» (2).
بل لقد زعموا:أن عمر قال:من أراد الشهادة،فلیتزوج عاتکة (3).
و نقول:
إن ذلک لا یصح،فلاحظ ما یلی:
أولا:بالنسبة لما نسبوه إلی عمر من أنه قال:من أراد الشهادة فلیتزوج عاتکة...نلاحظ:أنه لم یکن قد مات عن عاتکة إلا عبد اللّه بن أبی بکر،أما
ص :15
زید بن الخطاب،فیشک فی أن یکون قد تزوجها من الأساس (1).
فما معنی أن یقول عمر:من أراد الشهادة فلیتزوج عاتکة؟!
ثانیا:إن زواجها بالحسین بن علی«علیهما السلام»،و استشهاده عنها، ثم رثاءها إیاه،ثم خطبة مروان لها بعده،یقتضی:أن تکون قد عاشت إلی ما بعد سنة ستین أو إحدی و ستین.مع أن هناک من یصرح:بأنها قد ماتت فی أوائل خلافة معاویة،أی فی سنة اثنتین و أربعین للهجرة (2)،أی قبل استشهاد الحسین«علیه السلام»،بما یقرب من عشرین سنة.
و قالوا:«إن عمر استفتی علیا«علیه السلام»فی أمر عاتکة،فأفتاه:بأن تردّ الحدیقة لورثة عبد اللّه بن أبی بکر،و تتزوج،ففعلت،و تزوجها عمر، فذکّرها علی«علیه السلام»بقولها:
آلیت لا تنفک نفسی حزینة
علیک و لا ینفک جلدی أغبرا
ص :16
ثم قال: کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّٰهِ أَنْ تَقُولُوا مٰا لاٰ تَفْعَلُونَ (1)» (2).
و نقول:
ألف:إن موقف علی«علیه السلام»من عاتکة،و قراءته للآیة الکریمة: کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّٰهِ أَنْ تَقُولُوا مٰا لاٰ تَفْعَلُونَ یدل علی:أنه یری أن ما فعلته کان أمرا بالغ السوء،و أنه مما یمقته اللّه تعالی،و هذا لا ینسجم مع القول:بأنه«علیه السلام»قد أفتی لها بجواز ذلک،إذا ردت الحدیقة إلی ورثة زوجها عبد اللّه بن أبی بکر.فإن اللّه لا یمقت من یفعل الحلال،فضلا عن أن یکون ذلک من المقت الکبیر عنده تعالی.
ب:إنه«علیه السلام»لم یأمرها بالتکفیر عن قسمها،و لا أشار فی تلک الفتوی إلی هذا القسم بشیء!
ج:إذا کان علی«علیه السلام»یری أن زواجها کان غیر شرعی،فما معنی ادّعائهم أنه«علیه السلام»کان ممن خطبها أیضا؟!
و قد ذکروا:أنه فی السنة السابعة عشرة من الهجرة (3)کان زواج عمر
ص :17
بأم کلثوم بنت أمیر المؤمنین«علیه السلام» (1).
3)
-و الملوک ج 4 ص 69 و نظم درر السمطین ص 234 و البدایة و النهایة(ط دار إحیاء التراث العربی سنة 1408 ه)ج 7 ص 93 و حیاة الإمام علی«علیه السلام»لمحمود شلبی ص 294 و المختصر فی أخبار البشر ج 1 ص 162 و الإصابة ج 4 ص 492 و تاریخ الإسلام للذهبی(عهد الخلفاء الراشدین) ص 166 و الفصول المهمة لابن الصباغ ج 1 ص 154.
ص :18
و زعموا:أنه دخل بها فی ذی القعدة (1).
و روی خبر هذا الترویج أهل السنة و الشیعة علی حد سواء.
غیر أن بین هذا الروایات الکثیر من الإختلاف و التباین...
کما أن ثمة مؤاخذات عدیدة و أساسیة علی عدد من تلک الروایات.
فراجع فی هذا أو ذاک کتابنا:«ظلامة أم کلثوم»..الفصل الأول و الثانی...
غیر أن من المفید أن نشیر هنا إلی أن بعض الروایات تصرّح بأن عمر مات
1)
-و ج 15 ص 716 و الخصائص الکبری ج 1 ص 105 و التحفة اللطیفة ج 1 ص 394 و 19 و المستطرف(ط دار الجیل-سنة 1413 ه)ص 548.و شرح نهج البلاغة للمعتزلی ج 12 ص 106 و ج 19 ص 351 و سنن سعید بن منصور ج 1 ص 146 و 147 و عن تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 80 و الکافی ج 5 ص 346 و رسائل المرتضی(المجموعة الثالثة)ص 149 و 150 و مرآة العقول ج 20 ص 44 و 45 و وسائل الشیعة(ط دار الإسلامیة)ج 20 باب 10 من أبواب عقد النکاح و أولیاء العقد.و راجع:الصراط المستقیم ج 3 ص 130 و الشافی ج 3 ص 272 و شرح إحقاق الحق(الملحقات)ج 24 ص 360 و الفصول المهمة لابن الصباغ ج 1 ص 153.
ص :19
قبل بلوغها (1).و ذلک یدل علی أنها لم تکن من بنات الزهراء«علیه السلام».
و فی بعضها:أنه مات قبل أن یدخل بها (2).
و قد صرّحت الروایات أیضا:بأن هذا الزواج قد جاء نتیجة الإلحاح، ثم التهدید القوی و الحاسم..بعد أن تعلل أمیر المؤمنین«علیه السلام» لدفعه عنها بعلل مختلفة،فاعتذر له:
تارة:بأنها صغیرة.
و أخری:بأنه عزلها لولد أخیه جعفر بن أبی طالب«رضوان اللّه تعالی علیه».
و ثالثة:بأنه یرید أن یستأذن الحسنین«علیهما السلام» (3).
قال الطبرسی:قال أصحابنا:«إنما زوجها منه بعد مدافعة کثیرة، و امتناع شدید،و اعتلال علیه بشیء بعد شیء،حتی ألجأته الضرورة إلی أن
ص :20
رد أمرها إلی العباس بن عبد المطلب،فزوجها إیاه» (1).
و قد روی عن الإمام الصادق«علیه السلام»،فی تزویج أم کلثوم قوله:«ذلک فرج غصبناه» (2).
ثم إن هناک حرصا ظاهرا لدی فریق من الناس علی تأکید زواج عمر بن الخطاب بأم کلثوم بنت علی من فاطمة«علیهم السّلام»..فی محاولة منه لتأکید صلته برسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»من جهة،و التخفیف من السلبیات التی لحقته بمهاجمته للزهراء«علیها السلام»،و ضربه لها،الذی انتهی بإسقاط جنینها و استشهادها«علیها السلام».
مع أن ذلک لا یجدی فی رفع شیء من ذلک عنه،حتی لو کان ثمة من یرغب فی إثبات حصول هذا الزواج.
ص :21
و لکن إصرار هؤلاء لا یجدی فی تقویض احتمال أن تکون التی تزوجها عمر هی أم کلثوم الصغری التی کانت أمها أم ولد (1).
بل سیأتی:أن هذا الإحتمال قد یکون هو الأقوی أو الأوضح،إذا قایسنا بین وفاة عمر،و بین ولادة أم کلثوم بنت الزهراء«علیهما السلام»، حیث سیظهر:أنه لا یتلاءم مع احتمال أن تکون التی تزوجها هی بنت الزهراء«علیها السلام».
و ربما یقال:إننا حین نناقش بعض أهل السنة حول إمامة الإمام علی «علیه السلام»،و ما جری بینه و بین الخلفاء،فإنهم یحتجون علینا بقضیة تزویج الإمام علی«علیه السلام»ابنته أم کلثوم لعمر بن الخطاب...
و یقولون:لو کانت هناک مشکلة فیما بین الإمام علی«علیه السلام» و عمر،لم یزوجه ابنته..
ص :22
کما أنه لو کان عمر قد تجرأ علی السیدة الزهراء«علیها السلام»، و ضربها،و أسقط جنینها،فإن الإمام علیا«علیه السلام»،لا یزوجه بنت السیدة الزهراء«علیها السلام»بالذات،فیؤذی بذلک روح الأم،و یؤذی ابنتها أیضا..
لا یصح الإستدلال بهذا،و لا ینبغی الإلتفات إلیه،لما یلی:
أولا:إن للتزویج أسبابه و ظروفه،فقد یکون عن میل و رغبة،و قد یکون عن حاجة و ضرورة تلجیء إلی ذلک..و قد یکون عن رضا،و قد یکون عن إکراه و إجبار..
و ربما یکون الداعی إلی قبول ذلک هو رعایة مصالح عامة أو خاصة..
و الأسباب،و الدواعی،تختلف من شخص لآخر،و من حالة لأخری..
فلا یمکن الجزم بأن تزویج أم کلثوم من عمر،کان عن میل و رغبة منها و من أبیها،إلا بالتصریح منها و منه«علیه السلام»بذلک..
ثانیا:هناک تصریحات عدیدة و قرائن حالیة و مقالیة متضافرة،تدل علی أن عمر بن الخطاب قد مارس ضغوطا کبیرة للحصول علی هذا الزواج..
و إن من یرمی النبی«صلی اللّه علیه و آله»بالهجر،و یهاجم السیدة الزهراء«علیها السلام»،و یؤذیها بالضرب و إسقاط الجنین،لا بد أن یخاف منه لو أطلق أی تهدید،و لا بد أن یسعی إلی دفع المکروه الآتی من قبله باختیار أهون الشرور..
ثالثا:إن عمر قد سعی أیضا-کما یروی أهل السنة-إلی التزوج من أم
ص :23
کلثوم بنت أبی بکر،فلم یمکنهم دفعه عن ذلک،حتی توسلت عائشة بعمرو بن العاص،فدفعه عنها بطریقته الخاصة (1).
فإن قیل:إن هذا کذب..
فالجواب هو:أن الشیعة لم یدونوا ذلک فی کتبهم،و لا رووه فی أخبارهم،و إنما رواه لهم أهل السنة أنفسهم،فلماذا یکذب علماء أهل السنة علی عمر؟!و أی نفع له أو لهم فی ذلک؟!..
رابعا:إن الروایات تدل علی أن الزواج،بمعنی إجراء العقد قد وقع، و لکن لا دلیل علی أنه قد بنی بها،لا سیما مع قولهم:إنه تزوج بها و هی صغیرة،و إنه مات قبل أن یدخل بها (2).بل الروایات تشیر إلی خلاف ذلک،و تقول:إنه کان محرجا أمام الناس بسبب صغر سنها،خصوصا بالنسبة إلیه،حتی اضطر إلی محاولة تبریر ذلک علی المنبر (3)..
خامسا:قد تقدم:أنه لا دلیل یثبت أن التی تزوجها عمر هی بنت الزهراء«علیها السلام»،فقد کان لعلی«علیه السلام»بنت اسمها:أم
ص :24
کلثوم أمها أم ولد (1)..
و لعل ما ذکر من صغر سن زوجة عمر،حتی لیصرح بعضهم:بأن عمر قد توفی قبل أن یدخل بها،یؤید:أن تکون التی تزوجها هی هذه.فإن عمر قد قتل سنة 23،فلما ذا لم یدخل بها،و هی لم تعد صغیرة،فقد کان عمرها یناهز الخمس عشرة سنة حین وفاته.
أما ما ورد فی المناقب و غیره:من أن أم کلثوم الصغری قد تزوجت من کثیر بن عباس (2)،لا من عمر،فیرد علیه:أن زواجها به ربما یکون بعد وفاة عمر بن الخطاب عنها.حیث لم یدخل بها عمر لصغرها،فلما کبرت تزوجت بالرجل الآخر..
أما ما زعموه:من أن عمر قد برر زواجه بأم کلثوم بنت الزهراء «علیها السلام»بدعوی السبب و النسب.و الإتصال برسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»عن هذا الطریق،لا یتحقق إذا تزوج بأم کلثوم بنت علی،إلا إن
ص :25
کان یقصد أمرا آخرا یخص علیا«علیه السلام».
أما هذا،فلعله مکذوب علی لسان عمر فی وقت متأخر،و یکون مراده الحقیقی هو:إذلال علی«علیه السلام»،و کسر عنفوانه بهذا الزواج..
و فی جمیع الأحوال نقول:
إن تضارب النصوص حول هذا الأمر یجعلنا نشک فی کل شیء،لا سیما مع علمنا بحرص أتباعه و محبیه علی التسویق لهذا الأمر لأکثر من سبب..
هذا و قد روی أبو القاسم الکوفی:-و نسب ذلک إلی روایة مشایخه عامة-أن عمر بعث العباس إلی علی یسأله أن یزوجه بأم کلثوم،فامتنع.
فأخبره بامتناعه فقال:أیأنف من تزویجی؟!و اللّه،لئن لم یزوجنی لأقتلنه.
فأعلم العباس علیا«علیه السلام»بذلک فأقام علی الامتناع.فأعلم عمر بذلک،فقال عمر:أحضر فی یوم الجمعة فی المسجد،و کن قریبا من المنبر لتسمع ما یجری،فتعلم أنی قادر علی قتله إن أردت.
فحضر،فقال عمر للناس:إن ههنا رجلا من أصحاب محمد و قد زنی،و قد اطلع علیه أمیر المؤمنین وحده،فما أنتم قائلون.
فقال الناس من کل جانب:إذا کان أمیر المؤمنین اطلع علیه فما الحاجة إلی أن یطلع علیه غیره،و لیمض فی حکم اللّه.
فلما انصرف طلب عمر من العباس أن یعلم علیا بما سمع.فو اللّه،لئن
ص :26
لم یفعل لأفعلن.
فأعلم العباس علیا بذلک.
فقال«علیه السلام»:أنا أعلم أن ذلک یهون علیه،و ما کنت بالذی یفعل ما یلتمسه أبدا..
فأقسم علیه العباس أن یجعل أمرها إلیه،و مضی العباس إلی عمر فزوجه إیاها (1).
و قد اعتبر صاحب الإستغاثة...أن نفس جعل علی«علیه السلام»أمر ابنته هذه دون سواها إلی العباس دلیل علی وجود قهر و إجبار کان قد مورس ضد علی«علیه السلام».
بل لقد ورد فی نص آخر:أنه أمر الزبیر أن یضع درعه علی سطح علی، فوضعه بالرمح،لیرمیه بالسرقة (2).
و قال السید المرتضی:«و عمر ألحّ علی علی«علیه السلام»،و توعده بما خاف علی علی أمر عظیم فیه من ظهور ما لم یزل یخفیه،فسأله العباس-لما رأی ذلک-رد أمرها إلیه،فزوجها منه».
و قال فی أعلام الوری:قال أصحابنا:إنما زوّجها منه بعد مدافعة
ص :27
کثیرة،و امتناع شدید،و اعتلال علیه بشیء بعد شیء حتی ألجأته الضرورة إلی أن رد أمرها إلی العباس بن عبد المطلب،فزوجها إیاه (1).
و علی کل حال،فهناک روایات ألمحت بوضوح إلی الإکراه و الإجبار الذی مارسه عمر..و ألمحت أیضا إلی ما ورد فی کتب الشیعة من تفاصیل، حتی إنک لتستطیع أن تجد معظم عناصر روایة الإستغاثة متوفرة فی کتب أهل السنة،الذین کانوا و ما زالوا حریصین کل الحرص علی إبعاد أی شبهة عن ساحة عمر بن الخطاب الذی لا نبالغ إذا قلنا:إنه أعز الخلفاء علیهم، و أحبهم إلیهم..
و لکنها قد جاءت مجزأة و متفرقة فی الأبواب المختلفة،لا یلتفت أحد إلی وجود أی رابط بینها،إلا إذا اطلع علی روایة الإستغاثة..و سنقرأ فی هذا الفصل بعضا مما یوضح ذلک..فنقول:
إن روایاتهم قد أشارت إلی أن عمر قد حاول أن ینتزع من الناس اعترافا بأن له أن یعمل بعلمه،فیعاقب من یشاء لمجرد زعمه أنه رآه علی فاحشة.و لکن علیا،أو علی و عبد الرحمن بن عوف،یرفض ذلک منه.
فقد روی:أن عمر کان یعس ذات لیلة بالمدینة،فلما أصبح قال للناس:
«أرأیتم لو أن إماما رأی رجلا و امرأة علی فاحشة،فأقام علیهما الحد،ما کنتم فاعلین؟
ص :28
قالوا:إنما أنت إمام.
فقال علی بن أبی طالب:لیس ذلک لک،إذن یقام علیک الحد،إن اللّه لم یأمن علی هذا الأمر أقل من أربعة شهود» (1).
و جاء فی نص آخر:ثم ترکهم ما شاء اللّه أن یترکهم،ثم سألهم فقال القوم مثل مقالتهم الأولی،و قال علی مثل مقالته الأولی (2).
و بعد،فإنه لا مجال لقبول الروایات الواردة فی کتب أهل السنة،التی تتحدث عن أن علیا«علیه السلام»قد أمر بابنته فزیّنت(أو فصنعت)ثم أرسلها إلی عمر لیتفحصها،و قد أمسک هذا الثانی بذراعها،أو بساقها.. (3).أو أنه قد قبّلها،أو ضمها إلیه.أو نحو ذلک.
ص :29
و فی بعض روایاتهم أنها جبهته بقسوة من أجل ذلک،و قالت له:
«تفعل هذا؟!لو لا أنک أمیر المؤمنین لکسرت أنفک.
ثم خرجت حتی أتت أباها فأخبرته الخبر،و قالت:
بعثتنی إلی شیخ سوء».
فقال:یا بنیة إنه زوجک.ثم زوجه إیاها (1).
«قلت:هذا قبیح.و اللّه،لو کانت أمة لما فعل بها هذا.ثم بإجماع المسلمین، لا یجوز لمس الأجنبیة،فکیف ینسب إلی عمر هذا» (2).
نعم..إن الناس یأنفون عن نسبة مثل هذا السقوط إلیهم،فکیف
ص :30
نسبوا ذلک إلی خلیفتهم،الذی یدّعون له العدالة و الإستقامة،و القیام بمهام النبی الأکرم«صلی اللّه علیه و آله»؟!
و یکفی قبحا فی ذلک أن نجد واضع الروایة قد ذکر أن تلک البنت الصغیرة السن قد رفضت تصرفه هذا،و أنکرته،و هددته بکسر أنفه، و اعتبرته شیخ سوء.
و لعل هناک من لا یری مانعا من صدور هذا الأمر من عمر،استنادا إلی ما ورد فی بعض النصوص من:أنه قد فعل ذلک أمام الناس،ثم قال لهم:«إنی خطبتها من أبیها،فزوّجنیها».
أو استنادا إلی أن عمر لم یکن ممن یسعی إلی کبح جماح شهوته،و هو القائل:ما بقی فیّ شیء من أمر الجاهلیة إلا أنی لست أبالی أی الناس نکحت و أیهم أنکحت (1).
و إلی أنه قد حدثنا هو نفسه أنه کان إذا أراد الحاجة تقول له زوجته،ما تذهب إلا إلی فتیات بنی فلان تنظر إلیهن (2).
و له قصة معروفة مع عاتکة بنت زید التی کانت تحت عبد اللّه بن أبی بکر،فمات عنها،و اشترط علیها أن لا تتزوج بعده فتبتلت،و رفضت الزواج حتی من عمر فطلب عمر من ولیها أن یزوجه إیاها،فزوجه إیاها، فدخل عمر علیها فعارکها حتی غلبها علی نفسها فنکحها،فلما فرغ قال:
ص :31
أف.أف.أف.
ثم خرج من عندها و ترکها الخ.. (1).
فإننا بدورنا نقول:
إن ذلک لا یصلح لتبریر إرسال أبیها إیاها إلیه علی هذا النحو..فإن المفروض هو أن لا یرسلها إلا مع نساء یصلحن من شأنها،و یرافقنها إلی بیت الزوجیة بإعزاز و إکرام حیث الخدر و الستر..
و لا نتعقل أی معنی لأن یرسلها أبوها إلی عمر علی هذا النحو البعید عن معنی الکرامة و التکریم لها،و الذی لا یفعله رعاع الناس،فکیف یتوهم صدوره عن بیت الإمامة و الکرامة،و العز و الشرف.و عن أهل بیت النبوة بالذات؟!
و کیف یزوجها بمن یعصی اللّه فیها علی هذا النحو المرفوض فی الشرع، و الذی یأباه کرام الناس،و أهل الشرف و الغیرة؟.
و هناک روایة أوردها الدولابی،و ابن الأثیر،و غیرهما تقول:
لما تأیمت أم کلثوم بنت علی بن أبی طالب«علیه السلام»من عمر بن الخطاب دخل علیها الحسن و الحسین أخواها،فقالا لها:إنک من عرفت، سیدة نساء العالمین،و بنت سیدتهن،و إنک و اللّه لئن أمکنت علیا من رقبتک
ص :32
(رمّتک)لینکحنک بعض أیتامه،و لئن أردت أن تصیبی بنفسک مالا عظیما لتصیبنه.
فو اللّه ما قاما حتی طلع علی یتکئ علی عصاه..(ثم تذکر الروایة کلاما له معهم)ثم تقول:
فقال:أی بنیة،إن اللّه قد جعل أمرک بیدک،فأنا أحب أن تجعلیه بیدی.
فقالت:أی أبه،و اللّه إنی لا مرأة أرغب فیما ترغب فیه النساء،فأنا أحب أن أصیب ما یصیب النساء من الدنیا،و أنا أرید أن أنظر فی أمر نفسی.
فقال:لا و اللّه یا بنیة،ما هذا من رأیک ما هو إلا رأی هذین.
ثم قام فقال:و اللّه لا أکلم رجلا منهم أو تفعلین.
فأخذا بثیابه فقالا:اجلس یا أبه،فو اللّه ما علی هجرانک من صبر، اجعلی أمرک بیده.
فقالت:قد فعلت..
فقال:فإنی قد زوجتک من عون بن جعفر.
و إنه لغلام.ثم رجع إلیها فبعث إلیها بأربعة آلاف درهم،و بعث إلی ابن أخیه فأدخلها علیه (1).
ص :33
قال ابن اسحاق فما نشب عون أن هلک،فرجع إلیها علی،فقال:یا بنیة،اجعلی أمرک بیدی،ففعلت فزوجها محمد بن جعفر (1)..ثم یذکر الطبری:أنه زوجها بعبد اللّه بن جعفر أیضا (2).
و نقول:
یرد علی هذه الروایة ما یلی:
أولا:إن سیدة نساء المسلمین فی وقتها هی أختها الحوراء زینب«علیها السلام»،لا أم کلثوم.
ثانیا:هل سبق أن أنکح علی«علیه السلام»بناته أیتام أهله،سوی أنه أنکح زینبا عبد اللّه بن جعفر،و هو رجل له مکانته،و موقعه،و لیس بالذی یعیر به أحد.فإنه من سراة القوم..
ثالثا:هل کان الحسنان«علیهما السلام»و أم کلثوم یحبون المال العظیم، و الحیاة الدنیا..
و لماذا لا یأخذان بقول رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»:إذا جاءکم من ترضون خلقه و دینه فزوجوه،إلا تفعلوا تکن فتنة فی الأرض و فساد
1)
-أعلام النبلاء ج 3 ص 501 و 502 و ذخائر العقبی ص 170 و 171 و سیرة ابن إسحاق ص 250 و راجع:فاطمة الزهراء للعقاد ص 24.
ص :34
کبیر؟! (1).
رابعا:إن جرأة أم کلثوم علی أبیها،و إظهار أنها ترغب فیما ترغب فیه النساء لهو أمر یثیر الدهشة.و لا سیما من امرأة تربت فی حجر علی و فاطمة صلوات اللّه و سلامه علیهما،و عرفت معانی العفة،و الزهد و التقوی..
و لم یعرف عنها طیلة حیاتها إلا ما ینسجم مع هذه الروح،و لا یشذ عن هذا السبیل..
خامسا:لماذا یهجر ولدیه و یقطع صلته بهما من أجل الحصول علی هذا الأمر الذی جعله اللّه سبحانه لها دونه باعترافه«علیه السلام»-حسب زعم الروایة؟!
سادسا:ما معنی التعبیر عن عون بن جعفر بالقول:«و إنه لغلام»مع أنه کان شابا یشارک فی الحروب،و یقاتل و یستشهد،کما ذکرناه فیما تقدم.
سابعا:قد تقدم أن زواجها من عون و إخوته موضع شک أیضا،فإن عونا و محمدا إذا کانا قد قتلا سنة 17 هجریة أی فی نفس السنة التی تزوجت فیها عمر،فکیف نوفق بین ذلک و بین حقیقة أن عمر إنما مات سنة 23 هجریة؟!و إذا کان عون و أخوه قد ماتا فی الطف،فکیف تزوجها أخوه محمد من بعده،ثم تزوجها عبد اللّه؟.
و إذا کان المتولی لتزویجها للجمیع هو أبوها کما یقول البعض-حسبما قدمناه-فإن أباها کان قد استشهد قبل وقعة الطف بعشرین سنة.
ص :35
و تذکر روایات أهل السنة لقصة هذا الزواج:أن عمر قد خطب إلی علی«علیه السلام»ابنته أم کلثوم،فقال علی:إنما حبست بناتی علی بنی جعفر،فأصر علیه عمر،فزوجه.
فجاء عمر إلی مجلس المهاجرین فیما بین القبر و المنبر،فقال:رفئونی.
رفئونی.فرفأوه (1).
و المراد:قولوا لی:بالرفاه و البنین..
و نقول:
إن من الواضح:أن قولهم للمتزوج بالرفاه و البنین،هو من رسوم الجاهلیة،و قد نهی عنه رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»..و قد ورد هذا
ص :36
النهی فی کتب الشیعة و السنة علی حد سواء..
1-فقد روی الکلینی عن علی بن إبراهیم،عن أبیه،عن أبی عبد اللّه البرقی رفعه،قال:لما زوج رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»فاطمة«علیها السلام»قالوا:بالرفاه و البنین.
فقال:لا،بل علی الخیر و البرکة (1).
2-روی أحمد بن حنبل،عن الحکم بن نافع،عن إسماعیل بن عیاش، عن سالم بن عبد اللّه،عن عبد اللّه بن محمد بن عقیل،قال:تزوج عقیل بن أبی طالب،فخرج علینا فقلنا:بالرفاه و البنین.
فقال:مه،لا تقولوا ذلک،فإن النبی«صلی اللّه علیه و آله»قد نهانا عن ذلک و قال:قولوا:بارک اللّه لک،و بارک اللّه علیک،و بارک لک فیها.
و روی نحوه أحمد بن إسماعیل بن إبراهیم عن یونس عن الحسن:أن عقیل الخ.. (2).
و بعد ما تقدم نقول:
هل کان عمر ملتزما بأعراف الجاهلیة،غیر آبه بتوجیهات رسول اللّه «صلی اللّه علیه و آله»؟
..و لماذا هذا الإصرار منه علی هذا التصرف الذی لا یرضاه أهل الشرع
ص :37
لأنفسهم؟!
و قد اعتذر الحلبی عن ذلک بقوله:«لعل النهی لم یبلغ هؤلاء الصحابة حیث لم ینکروا قوله،کما لم یبلغ عمر» (1).
و نقول:
إنه اعتذار أشبه بالإدانة،فإنه إذا لم یبلغ هذا الحکم هؤلاء،و لم یبلغ عمر،فکیف جاز لهم أن یتصدوا أو أن یتصدی عمر علی الأقل لمقام خلافة الرسول«صلی اللّه علیه و آله»،و أخذ موقعه و الاضطلاع بمهماته؟!! فإن من یحتاج إلی هدایة الغیر لا یمکن أن یکون هو الهادی للغیر.
و من غرائب أسالیب الکید السیاسی تلک الروایة التی تروی لنا قصة زواج أم کلثوم بعمر بن الخطاب بطریقة مثیرة،حیث جاء فیها:«أن عمر خطب أم کلثوم،فقال له علی«علیه السلام»:إنها تصغر عن ذلک.
فقال عمر:سمعت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»یقول:کل سبب و نسب منقطع یوم القیامة إلا سببی و نسبی فأحب أن یکون لی من رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»سبب و نسب.
فقال علی«علیه السلام»للحسن و الحسین:«زوجا عمکما».
ص :38
فقالا:هی امرأة من النساء،تختار لنفسها.
فقال(مقام ظ)علی«علیه السلام»مغضبا،فأمسک الحسن بثوبه، و قال:لا صبر لی علی هجرانک یا أبتاه.
قال:فزوجاه» (1).
و نقول:
إن الملاحظ هنا:
1-لا ندری لماذا یأمر غیره بتزویج عمر،و لا یتولی ذلک هو بنفسه، فإنه هو ولی أمر ابنته..
2-إن ولدیه الحسن و الحسین«علیهما السلام»لم الذین حین تزویج أم کلثوم بعمر بن الخطاب قد بلغا الحلم للتو،فلما ذا یحیل هذا الأمر إلیهما..ألم یکن الأنسب أن یحیل أمر ذلک للعباس کما ذکرته روایات أخری؟..
3-هل کان«علیه السلام»یرید تزویجها جبرا عنها،و من دون اختیار منها؟!..و هل یصح لها هی أن تختار لنفسها من دون إذن أبیها أیضا؟!..
4-و کیف یغضب«علیه السلام»من الحسنین«علیهما السلام»،و هما سیدا شباب أهل الجنة.؟!
و کیف یغضب سیدا شباب أهل الجنة أباهما؟!..
ص :39
و إذا کان هذا هو حال سیدی شباب أهل الجنة،فلما ذا نلوم الآخرین علی جرأتهم علی آبائهم؟..و علی عدم طاعتهم لهم؟..
5-و کیف یغضب هو«علیه السلام»من قول الحق،إذا کان ما قالاه هو الحق؟و إذا کان ما قالاه باطلا،فکیف یقولان هما هذا الباطل؟!
6-لماذا أخذ الحسن«علیه السلام»بثوبه،و لم یفعل ذلک أخوه الإمام الحسین«علیه السلام»ألیس هو شریک أخیه فی إغضاب أبیهما أمیر المؤمنین «علیه السلام»؟..
7-و أیضا..إذا کانت أم کلثوم تصغر عن الزواج..فکیف صارت بعد ذلک کبیرة لا تصغر عنه..و هل کان الحدیث الذی رواه عمر له غائبا عن ذهنه.أو أنه کان مقنعا له،إلی درجة أنها أصبحت صالحة للزواج تکوینا..و أصبح علی مشتاقا إلی إنجازه إلی حدّ أنه یدخل مع ولدیه فی معرکة بهذا الحجم.
8-و أخیرا..ألم یکن زواج النبی«صلی اللّه علیه و آله»بحفصة بنت عمر کافیا لتحقیق النسب و الصلة بینه و بین النبی«صلی اللّه علیه و آله»وفقا لما احتج به عمر؟!..
ص :40
حدیث ساریة..و أحداث أخری..
ص :41
ص :42
عن ابن عمر:أن عمر بن الخطاب بعث جیشا،و أمّر علیهم رجلا یدعی ساریة بن زنیم،قال:فبینا عمر یخطب،إذ جعل یصیح،و هو علی المنبر:یا ساریة الجبل،یا ساریة الجبل،یا ساریة الجبل.
قال:فقدم رسول الجیش علی عمر،فسأله عما جری لذلک الجیش،فقال:
یا أمیر المؤمنین،لقینا عدونا فهزمونا،فإذا صائح یصیح:یا ساریة الجبل،یا ساریة الجبل،یا ساریة الجبل.فأسندنا ظهورنا إلی الجبل،فهزمهم اللّه.
فقیل لعمر:إنک کنت تصیح بذلک (1).
و فی حدیث آخر:أنه قال:یا ساریة بن زنیم الجبل،ظلم من استرعی الذئب الغنم،و فی آخره:فقیل لعمر:ما ذلک الکلام؟!
فقال:و اللّه،ما ألقیت له بالا،شیء أتی علی لسانی (2).
ص :43
و فی نص آخر:إن ساریة کان فی فسا،و دار ابجرد (1).
و قیل:بنهاوند (2).
و یبدو أن ذلک کان فی سنة ثلاث و عشرین.
و نقول:
فی هذه الروایات مواضع للبحث،فلاحظ ما یلی:
فی روایة ساریة تناقضات تدل علی أن ثمة تصرفا فی بعضها علی الأقل:
فبعضها یقول:إن ساریة و من معه قد هزموا کما تقدم.
ص :44
و بعضها یقول:إنهم کانوا یحاصرون الأعداء،و لم یمکنهم فتح حصنهم إلا بالصعود للجبل بعد سماعهم النداء (1).
کما أن قول عمر:إنه لم یلق بالا للنداء الذی صدر عنه یتناقض مع ما ذکرته روایة أخری ذکرها ابن عساکر فی کتابه (2)،فراجع.
قال ابن بدران:«مهما اختلفت الروایات و تعددت،فإن أصل القصة صحیح و اللّه أعلم» (3).
و عن سند الروایة نقول:
قال محمد بن درویش الحوت عن قصة ساریة:«روی قصته الواحدی، و البیهقی بسند ضعیف،و هم فی المناقب یتوسعون» (4).
و قال أبو القاسم الکوفی:
ص :45
«علی أنّا قد رأینا جماعة من فقهاء أصحاب الحدیث ینکرون صحة هذا الخبر،و یبطلونه،و یطعنون علی الروای له.و فی هذا کفایة لمن فهم و نظر» (1).
قال ابن کثیر عن حدیث رد الشمس:
«روی عن أبی حنیفة:إنکاره،و التهکم بمن رواه.قال أبو عباس بن عقدة:حدثنا جعفر بن محمد بن عمیر،حدثنا سلیمان بن عباد:سمعت بشار بن دراع،قال:لقی أبو حنیفة محمد بن النعمان،فقال:عمن رویت حدیث رد الشمس؟!
فقال:عن غیر الذی رویت عنه:یا ساریة الجبل» (2).
و فی نص آخر:أن أبا حنیفة قال له ذلک کالمنکر علیه..و أن مؤمن الطاق أجابه:عمن رویت أنت عنه:یا ساریة الجبل (3).
و هذا یدل علی:أن مؤمن الطاق ینکر و یتهکم بمن یروی حدیث:«یا ساریة الجبل».
و قد حاول ابن کثیر أن یخفف من وقع جواب مؤمن الطاق،فقال:
«و قول محمد بن النعمان له لیس بجواب،بل مجرد معارضة بما لا یجدی،أی
ص :46
أنا رویت فی فضل علی هذا الحدیث،و هو إن کان مستغربا،فهو فی الغرابة نظیر ما رویته أنت فی فضل عمر بن الخطاب فی قوله:یا ساریة الجبل.
و هذا لیس بصحیح من محمد بن النعمان،فإن هذا لیس کهذا إسنادا و لا متنا،و أین مکاشفة إمام قد شهد الشارع له بأنه محدث بأمر خبر رد الشمس طالعة بعد مغیبها،الذی هو أکبر علامات الساعة» (1).
و نقول لابن کثیر:
أولا:إن حدیث رد الشمس متواتر و قطعی الصدور،فقد روی فی مصادر أهل السنة عن ثلاثة عشر صحابیا (2).
و روی عن بعضهم بطرق عدیدة،فقد روی عن أسماء مثلا بخمسة طرق (3).
و صرح الطحاوی،و القاضی عیاض بصحته (4).
ص :47
و حسّنه شیخ الإسلام أبو زرعة،و تبعه غیره (1).
و أخرجه ابن مندة،و ابن شاهین بإسناد حسن.
و رواه ابن مردویه،عن أبی هریرة بإسناد حسن.
و رواه الطبرانی فی الکبیر بإسناد حسن،کما حکاه ولی الدین العراقی (2).
و أورد طرقه السیوطی فی کتابه کشف اللبس بأسانید کثیرة،و صححه
4)
-و 134 و 137 و رسائل فی حدیث رد الشمس للمحمودی ص 67 و 117 و 184 و کشف الخفاء للعجلونی ج 1 ص 220 و 428 و تفسیر الآلوسی ج 23 ص 194 و البدایة و النهایة ج 6 ص 94 و 314 و سبل الهدی و الرشاد ج 9 ص 437 و مناقب أهل البیت«علیهم السلام»للشیروانی ص 183 و ینابیع المودة ج 2 ص 409 و شرح إحقاق الحق(الملحقات)ج 5 ص 532 و ج 16 ص 325 و ج 21 ص 266 و فلک النجاة لفتح الدین الحنفی ص 193.
ص :48
بما لا مزید علیه (1).
و قالوا أیضا:رواه الطبرانی بأسانید رجال أکثرها ثقات (2).
ثانیا:لو کان کلام مؤمن الطاق لا یجدی،بل هو لمجرد المعارضة لاعترض علیه أبو حنیفة مباشرة،و قال له:إن هذا قیاس مع الفارق..
و لذکر له:أن رواة حدیث ساریة من الثقات الأثبات،بخلاف حدیث رد الشمس.
ثالثا:من الذی قال:إن المقصود مجرد المعارضة،لبیان المشابهة فی الغرابة؟!فإن هذا مجرد افتراض،لا سیما و أن السؤال هو عن رواة حدیث رد الشمس،فاللازم هو المقارنة بینهم و بین رواة حدیث ساریة..
و لیس فی الکلام أیة إشارة إلی استغراب الحدث نفسه..و لو أن مؤمن الطاق قصد ذلک لاعترض علیه أبو حنیفة:بأن هذا خروج عن محل الکلام.
رابعا:بالنسبة للحدیث عن کون عمر محدثا نقول:
إن هذا أول الکلام،و هو یحتاج إلی إثبات..و إنما یرویه له أتباعه و محبوه،و لا یعترف له به غیرهم،بل یرون فی سیرته مع الناس،و مع رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»خصوصا قوله فی مرض موته«صلی اللّه علیه
ص :49
و آله»:إن النبی لیهجر،أو نحو ذلک.ما یمنع من صحة هذه الأحادیث فی حقه..
خامسا:بالنسبة لکون رد الشمس حدثا کونیا عظیما،لا یقاس بحدیث ساریة نقول:
ألف:إن مؤمن الطاق لم یقایسه به،بل قایس سند هذا بسند ذاک.
ب:إن حادثة رد الشمس کونیة کحادثة شق القمر،فلماذا قبل ابن کثیر هذه ورد تلک؟!
و قد تحدثنا عن هذه القضیة فی کتابنا:رد الشمس لعلی«علیه السلام» فراجع.
قال أبو القاسم الکوفی عن حدیث ساریة:
«و مثله فی الکذب و المحال،و فظیع المقال روایتهم:أن عمر نادی فی المدینة:یا ساریة الجبل،و هو بنهاوند،فسمع ساریة و هو بنهاوند صوته حین وقعت علیه الهزیمة و علی أصحابه،و هو یقول:یا ساریة الجبل،یا ساریة الجبل.
فهذه معجزة من أجلّ معجزات الرسل و الأنبیاء«علیهم السلام»،لو ظهرت منهم،و(لم)نجد مثلها لأحد منهم.
و لعمری لو ظهرت منهم ما استبعدنا ذلک و لا استعظمناه منهم، و لکنها عند کثیر من الناس من المحالات و لو رویت.
ص :50
و من کان فی محل من یأتی بمثل هذه المعجزة،من المحال أن لا یأتی بآیة دونها أو مثلها،أو فوقها.
فلما لم یجد القوم لها نظیرا فی المعجزات و لا ما هو دونها،و وجدنا مع ذلک أولیاءه إذا طولبوا بالإقرار:أنه کان له أو لمن تقدم من صاحبه الذی هو عندهم أفضل منه معجزة أنکروا أن تکون المعجزات إلا للرسل،و کان هذا کله دالا علی إبطال تخرصهم (1).
و قد روی الخصیبی هذه الروایة بنحو آخر،فقال ما ملخصه:
عن جابر بن عبد اللّه الأنصاری:إن عمر خلا بأمیر المؤمنین«علیه السلام»ملیا،ثم رقیا منبر رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»جمیعا،فمسح أمیر المؤمنین«علیه السلام»علی وجه عمر،فصار عمر یرتعد،و یقول:لا حول و لا قوة إلا باللّه،ثم صاح ملء صوته:یا ساریة الجأ[إلی]الجبل..
ثم لم یلبث أن قبل صدر أمیر المؤمنین،ثم نزل و هو ضاحک.
فطالبه علی«علیه السلام»أن یفعل ما وعده به.
فقال له عمر:امهلنی یا أبا الحسن حتی أنظر ما یرد من خبر ساریة.
و هل ما رأیته صحیحا أم لا.
ثم سألوا علیا أمیر المؤمنین«علیه السلام»عن حقیقة ما جری،
ص :51
فأخبرهم:أن عمر أحب أن یعلم خبر جیوشه فی نهاوند بعد قتل عمرو بن معدی کرب،فقال له الإمام«علیه السلام»:کیف تزعم أنک الخلیفة فی الأرض،و القائم مقام رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»و أنت لا تعلم ما وراء أذنک و تحت قدمک؟!و الإمام یری الأرض و من علیها،و لا یخفی علیه من أعمالهم شیء؟!
فقال لی:یا أبا الحسن،أنت بهذه الصورة؟!فأت خبر ساریة،و أین هو؟!و من معهم؟!و کیف صورهم؟!
فقلت له:یا ابن الخطاب،فان قلت لک لا تصدقنی،و لکنی أریک جیشک و أصحابک.و ساریة قد کمن بهم جیش الجبل فی واد قعید[قفرخ.
ل]،بعید الأقطار،کثیر الأشجار،فإن سار به جیشک یسیرا خلصوا بها، و إلا قتل أول جیشک و آخره.
فقال:یا أبا الحسن،ما لهم ملجأ منهم،و لا یخرجون من ذلک الوادی؟!.
ثم طلب عمر منه:أن یریه إیاهم،أو أن یحذرهم من عدوهم،فأخذ علیه عهدا إن رقی به المنبر،و کشف عن بصره،و أراه جیشه،و صاح بهم و سمعوه،و لجأوا إلی الجبل،و ظفروا بعدوّهم أن یخلع نفسه،و یسلم إلیه حقه..
إلی أن قال علی«علیه السلام»:و رقیت المنبر،فدعوت بدعوات، و سألت اللّه أن یریه ما قلت،و مسحت علی عینیه،و کشفت عنه غطاءه، فنظر إلی ساریة و سائر الجیش،و جیش الجبل،و ما بقی إلا الهزیمة لجیشه.
فقلت له:صح یا عمر إن شئت.
ص :52
قال:یسمع؟!
قلت:نعم،یسمع،و یبلغ صوتک إلیهم.
فصاح الصیحة التی سمعتموها:یا ساریة إلجأ[إلی]الجبل[الجبل]، فسمعوا صوته،و لجأوا إلی الجبل،فسلموا،و ظفروا بجیش الجبل،فنزل ضاحکا کما رأیتموه،و خاطبته و خاطبنی بما سمعتموه.
قال جابر:آمنا و صدقنا،و شک آخرون إلی ورود البرید بحکایة ما حکاه أمیر المؤمنین،واراه عمر،و نادی بصوته،فکاد أکثر العوام المرتدین أن یعبدوا ابن الخطاب،و جعلوا هذا منقبا له،و اللّه ما کان إلا منقلبا (1).
و لم یف عمر بما کان قد وعد به کما هو معلوم.
و لعل هذه الروایة هی الأقرب و الأصوب،فقد تعودنا الکثیر مما یدخل فی هذا السیاق.
و قد ذکرت بعض الروایات ما ملخصه:
أن الإمام الباقر«علیه السلام»شکا من ظلم کثیر من الأمة لعلی..
فذکر«علیه السلام»أنهم یتولون محبی أبی بکر،و یبرؤون من أعدائه کائنا من کان،و کذلک الحال بالنسبة لعمر و عثمان..فإذا وصل الأمر لعلی، قالوا:نتولی محبیه،و لا نتبرأ من أعدائه،بل نحبهم..
ص :53
مع أن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»یقول:اللهم وال من والاه و عاد من عاداه،کما أنهم إذا ذکر لهم ما اختص اللّه به علیا«علیه السلام»،بدعاء رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»،و کرامته علی ربه جحدوه..و هم یقبلون ما یذکر لهم فی غیره من الصحابة.
هذا عمر بن الخطاب إذا قیل لهم:إنه کان علی المنبر بالمدینة یخطب إذ نادی فی خلال خطبته:یا ساریة الجبل(و کان ساریة بنهاوند)..
إلی أن قال:و کان بین المدینة و نهاوند مسیرة أکثر من خمسین یوما.فإذا کان هذا لعمر،فکیف لا یکون مثل هذا لعلی بن أبی طالب«علیه السلام»، لکنهم قوم لا ینصفون،بل یکابرون (1).
و کان رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»قد عاهد و فد بنی تغلب علی ألا ینصّروا ولیدا،فکان ذلک الشرط علی الوفد،و علی من وفّدهم،و لم یکن علی غیرهم.
فلما کان زمان عمر،و بالتحدید فی السنة السابعة عشرة،قال مسلموهم:
لا تنفروهم بالخراج فیذهبوا،و لکن أضعفوا علیهم الصدقة التی تأخذونها من أموالهم-فیکون جزاء(أی جزیة)،فإنهم یغضبون من ذکر الجزاء-علی ألا
ص :54
ینصروا مولودا إذا أسلم آباؤهم.
فخرج وفدهم فی ذلک إلی عمر..فلما بعث الولید إلیه برؤوس النصاری و بدیانیهم قال لهم عمر:أدوا الجزیة..
فقالوا لعمر:أبلغنا مأمننا،و اللّه لئن وضعت علینا الجزیة لندخلن أرض الروم».
إلی أن تقول الروایة:
«قالوا:فخذ منا شیئا و لا تسمه جزاء.
فقال:أما نحن فنسمیه جزاء،و سموه أنتم ما شئتم.
فقال له علی بن أبی طالب«علیه السلام»:یا أمیر المؤمنین،ألم یضعف علیهم سعد بن مالک الصدقة؟!
قال:بلی،و أصغی إلیه،فرضی به منهم جزاء،فرجعوا علی ذلک الخ..» (1).
و نقول:
إن لنا مع هذا النص وقفات،نجملها علی النحو التالی:
لقد منّ اللّه عز و جل علی الإنسان بهدایات مختلفة،من شأنها لو استفاد
ص :55
منها أن توصله إلی موقعه الطبیعی الذی یلیق به،و بدون هذه الإستفادة سیری نفسه فی غیر الموقع اللائق به،و لیس له أن یضع نفسه فی أی موقع آخر،لأن ذلک سیکون من الخطأ الذی یجلب له و لغیره المتاعب، و المصاعب،و المصائب،و ینتهی به إلی الخراب و الدمار و البوار..
فهناک هدایة تکوینیة،و إلهامیة،و فطریة،و حسیة،و عقلیة،و تشریعیة، و هی هدایات یترتب اللاحق منها علی السابق،و یحتاج إلیه.و لذلک شرط علیه أن یکون وصوله إلی الهدایة التشریعیة من خلال الهدایات التی سبقتها،و بالإعتماد علیها و الإستناد إلیها.
و قد منع أیا کان من الناس حتی الأبوین من تجاوز هذه الهدایات فی تعامله مع الآخرین،لأن ذلک یعتبر ذلک من الظلم القبیح،و من التعدی علی الحقوق الذی لا مجال للرضا به،و لا السکوت عنه.
فلیس لأحد أن یهیمن علی الفطرة،أو أن یمنع العقل من ممارسة دوره، أو أن یستغنی عن خدمات الحواس و ینکر ما تؤدی إلیه.أو أن یصادر دور التشریع الإلهی فی حیاته.إذا کان قد حصل علی هذا التشریع من خلال الهدایة العقلیة،و الفطریة و سواهما مما تقدم،من حیث إنها تصله بالهدایة التشریعیة من خلال المعجزة القاهرة للعقل..و هذه المعجزة هی التی دلت علی صدق الأنبیاء..بالإضافة إلی سائر الدلائل و الشواهد التی یرضاها العقل،و تؤیدها سائر الهدایات بصورة صریحة و واضحة..
و لأجل ذلک جاز للنبی«صلی اللّه علیه و آله»أن یشترط علی وفد بنی تغلب و من وفّدهم أن لا ینصروا ولیدا،بل علیهم أن یفسحوا المجال
ص :56
لعقله،و لفطرته،و سائر هدایاته و قدراته و إمکاناته لتکون هی التی تختار له،و تهدیه السبیل.
و قد روی عن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»أنه قال:کل مولود یولد علی الفطرة إلا أن أبویه یهودانه،أو ینصرانه،أو یمجسانه (1).
ص :57
ثم إن من حقنا أن نسأل عن السبب الذی دعا عمر بن الخطاب إلی تغییر سیاسته مع نصاری تغلب،و عدوله عن السیاسة النبویة المبارکة إلی العمل بهذا الرأی،الذی احتاج علی«علیه السلام»إلی التدخل لإیقافه، و ردعه عنه..
و اللافت هنا:أن مسلمی بنی تغلب قد حذروا عمر من اعتماد هذه السیاسة،و بینوا له أن وضع الخراج علی نصاری تغلب یؤدی إلی نفورهم، و ترکهم البلاد،و دخولهم بلاد الروم.
و ذکروا له:أنه إذا کان الهدف هو الحصول علی المزید من المال منهم، فیمکن زیادة مقدار الصدقة التی تؤخذ من أموالهم شرط ألا ینصّروا أولادهم إذا أسلم آباؤهم.
و لکن عمر أصر علی رأیه،و طلب من وفدهم الجزیة..رغم أن رفقه بهم سوف یهیء الأجواء لدخول الکثیرین منهم فی الإسلام،مع وجود ضمانات لأبنائهم أن لا یتعرضوا للتنصیر أیضا،الأمر الذی من شأنه أن یؤدی إلی استیعابهم،و دخولهم فی الإسلام بصورة تدریجیة،حتی ینتهی
1)
-البیان ج 1 ص 309 و ج 8 ص 380 و الکامل لابن عدی ج 2 ص 434 و طبقات المحدثین بأصبهان ج 3 ص 470 و ذکر أخبار إصبهان ج 2 ص 226 و العبر و دیوان المبتدأ و الخبر ج 1 ص 123 و غریب الحدیث لابن سلام ج 2 ص 21 و غریب الحدیث لابن قتیبة ج 1 ص 121.
ص :58
الأمر إلی تلاشی النصرانیة لیحل الإسلام محلها..
فإصرار عمر علی مخالفة السیاسة النبویة من شأنه تضییع هذا الإنجاز العظیم الذی جاء وفق خطة حکیمة و رائعة.
و قد أعاد تدخل أمیر المؤمنین«علیه السلام»الأمور إلی نصابها.حیث أقنع عمر بن الخطاب بأن یکتفی بما صنعه سعد بن مالک،من إضعاف الصدقة علیهم،لکی تبقی الفرصة متاحة لاستیعاب نصاری تغلب فی الإسلام بصورة هادئة و معقولة..و إن کان عمر قد أصر علی توصیفه بأنه جزیة..
و لکن هذا الإصرار یبقی فی حدوده کشخص،یرید أن یحفظ ماء الوجه،و لا یرید أن یکون تراجعه صریحا و ظاهرا..
و روی جابر بن یزید،و عمر بن أوس،و ابن مسعود،و اللفظ له:أن عمر قال:لا أدری ما أصنع بالمجوس!!أین عبد اللّه بن عباس؟!
قالوا:ها هو ذا.
فجاء فقال:ما سمعت علیا یقول فی المجوس،فإن کنت لم تسمعه، فاسأله عن ذلک.
فمضی ابن عباس إلی علی«علیه السلام»،فسأله عن ذلک،فقال:
أَ فَمَنْ یَهْدِی إِلَی الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ یُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ یَهِدِّی إِلاّٰ أَنْ یُهْدیٰ فَمٰا لَکُمْ کَیْفَ
ص :59
تَحْکُمُونَ
،ثم أفتاه (2).
عن ابن جبیر قال:لما انهزم أسفیذ همیار(أهل أسفندهان)قال عمر:ما هم بیهود،و لا نصاری،و لا لهم کتاب.و کانوا مجوسا.
فقال علی بن أبی طالب«علیه السلام»:بلی،کان لهم کتاب،و لکنه رفع،و ذلک أن ملکا لهم سکر،فوقع علی ابنته-أو قال علی أخته-فلما أفاق قال:کیف الخروج منها؟!
قیل:تجمع أهل مملکتک فتخبرهم أنک تری ذلک حلالا،و تأمرهم أن یحلّوه.
فجمعهم،و أخبرهم أن یتابعوه،فأبوا أن یتابعوه؛فخدّ لهم أخدودا فی الأرض،و أو قد فیه النار،و عرضهم علیها،فمن أبی قبول ذلک قذفه فی النار،و من أجاب خلی سبیله (3).
ص :60
و نقول:
1-إن رجوع عمر إلی أمیر المؤمنین«علیه السلام»یمثل اعترافا علنیا بأنه هو المرجع فی الأمور،و منه تلتمس الهدایة.
2-إن أمیر المؤمنین«علیه السلام»قرأ الآیة الکریمة لیبین:أن الإمامة إنما هی لمن یهدی إلی الحق،أما الذی یحتاج إلی غیره لیهدیه،فلا یحق له أن یتصدی لهذا المقام.
غیر أن اللافت فی هذه الآیة هو:أنها تتحدث عن اتباع الناس لمن لا یملک الهدایة لهم..و تقول:إن علی الناس أن یکفوا عن اتباعه.
کما أن هذه الآیة تدل علی أن من واجب عمر بن الخطاب أن یتبع من یهدیه إلی الحق..و هو علی أمیر المؤمنین«علیه السلام»..
أما علی«علیه السلام»فلیس له أن یتبع عمر،لأن عمر لا یهدّی إلا أن یهدی..
عن محمد بن یحیی،عن أحمد بن محمد،عن ابن فضال،عن إبن بکیر، عن زرارة،قال:سمعت أبا جعفر«علیه السلام»یقول:أقیم عبید اللّه بن عمر،و قد شرب الخمر،فأمر به عمر أن یضرب،فلم یتقدم إلیه أحد
3)
-ص 171 و تفسیر الآلوسی ج 30 ص 88 و کنز العمال ج 2 ص 549 و المحرر الوجیز لابن عطیة الأندلسی ج 5 ص 461 و زاد المسیر لابن الجوزی ج 8 ص 218.
ص :61
یضربه،حتی قام علی«علیه السلام»بنسعة مثنیة،لها طرفان.فضربه بها أربعین (1).
و سند الحدیث موثق کالصحیح.
و نقول:
1-یستفاد من هذا الحدیث:أنه إذا کان السوط ذا شعبتین اکتفی بالأربعین،و کذلک فعل«علیه السلام»بالولید بن عقبة،فإنه جلده بسوط له شعبتان أربعین جلدة (2).
2-ذکر بعضهم:أن أبا شحمة ابن لعمر اعترف بالزنی،فلما أمر أبوه بأخذه،قال أبو شحمة:معاشر المسلمین،من فعل فعلی فی جاهلیة أو إسلام،فلا یأخذنی.
فقام علی بن أبی طالب،فقال لولده الحسن،فأخذه بیمینه،و قال لولده
ص :62
الحسین،فأخذ بیساره،ثم ضربه ستة عشر سوطا،فأغمی علیه.ثم قال:إذا وافیت ربک،فقل:ضربنی الحد من لیس لک فی جنبیه حد.
ثم قام عمر،حتی أقام علیه تمام مئة سوط،فمات من ذلک إلخ (1)..
3-إننا لا نری مبررا لاشتراط أبی شحمة أن یجلده الحد من لم یفعل مثل فعله فی جاهلیة و لا إسلام،لأسباب:
أولها:إنه قد مر علی ظهور الإسلام وقت یسمح لثلة کبیرة قضت عدة سنوات من حین بلوغها إلی ذلک الوقت فی أحضان الإسلام،و عاشت أجواءه،أن تعیش کل حیاتها بالطهارة و العفة،و لا تسمح لنفسها بارتکاب جریمة الزنا،و لعل بعضهم کان قد جاوز سن العشرین حتی بلغ الثلاثین.
الثانی:إن اللّه تعالی قد أخبر عن تطهیر أهل البیت،و منهم علی و الحسنان«علیهم السلام».و الذین طهرهم اللّه سبحانه لا یمکن أن تصدر منهم صغائر الذنوب،فضلا عن کبائرها،و هو یعلم:أن هؤلاء لا یزالون علی قید الحیاة،فما معنی أن یفترض عدم وجود من هو بریء من هذا الفعل؟!
الثالث:لماذا اشترط أبو شحمة أن لا یکون من یجری علیه الحد قد ارتکب ذلک الأمر الشنیع فی الجاهلیة،فإن الإسلام یجب ما قبله،و لا یؤخذ به فاعله،و إنما یؤخذ الإنسان بما یصدر منه بعد دخوله فی هذا الدین، فإن کان ممن ظهرت عدالته،و صحت توبته،فما المانع من أن یشارک فی
ص :63
إقامة الحد علی غیره..فإنه لیس للّه فی جنبیه حد.
4-إن ظاهر الروایتین اللتین ذکرناهما:أن علیا«علیه السلام»قد باشر إقامة الحد علی ولدین لعمر:هما عبد الرحمان،و أبو شحمة..و أن السبب فی الأول هو شربه للخمر،و السبب فی الثانی هو الزنا..
و أنه«علیه السلام»قد أقام الحد بتمامه علی شارب الخمر،أما الثانی فضربه بعض الحد،و هو ستة عشر سوطا،و ترک الباقی لغیره..
5-لم نستطع أن نعرف السبب فی اکتفائه بستة عشر سوطا بالتحدید، و لم یکمل العدد،غیر أننا ندرک:أنه«علیه السلام»أراد أن یثبت لأبی شحمة و للناس طهارته،و تصدیق الآیة الشریفة النازلة فیه و فی ولدیه؟!کما صرح هو نفسه به.
و أن یدل بترکه إتمام الحد إلی غیره علی أنه یجوز لمن کان فی جنبه حد أن یقیم الحد علی غیره،لا سیما إذا کان تائبا توبة نصوحا،و یعرفهم بذلک أن النهی عن تولی من فی جنبه حد إقامة الحد علی غیره إنما یراد به مجرد الکراهة لا التحریم البات.
6-ثمة من یدعی:أن الصحابة کلهم عدول،و أنهم لا یقدمون علی معصیة اللّه تبارک و تعالی،فما معنی امتناعهم عن إقامة حد من حدود اللّه محاباة للسلطان؟!رغم أن السلطان نفسه یطالبهم بإجراء الحد!!..
إلا إن کانوا یتخوفون من نوایا عمر تجاه من یقدم منهم علی ذلک..
7-و ما أشبه ما جری لعلی«علیه السلام»مع ابن عمر،مع ما جری له «علیه السلام»مع أخی عثمان من الرضاعة،أعنی الولید بن عقبة،حیث لم
ص :64
یقدم الناس علی ضربه الحد،حتی بادر أمیر المؤمنین«علیه السلام»إلی ذلک قائلا:لتدعونّی قریش جلادها،کما سیأتی إن شاء اللّه تعالی.
و إذا راجعنا النصوص التاریخیة،فسنجد أن أربعة من أبناء عمر بن الخطاب قد جلدوا الحد فی الخمر،بل إن عمر نفسه کان یشرب المسکر أیضا،و لکنه لم یجلد،لأن الأمر لم یصل به إلی حد السکر،کما یدعون.
1-إن عبد اللّه بن عمر شرب الخمر،و جلد فیها.
قال السائب بن یزید:إن عمر صلی علی جنازة،ثم أقبل علینا بوجهه، فقال:إنی وجدت من عبد اللّه ریح شراب،و إنی سألته عنه،فزعم أنه خل، و إنی سائل عنه،فإن کان مسکرا جلدته.
قال السائب:فأنا شهدته جلده الحد (1).
ص :65
2-عبد اللّه بن عمر،ذکر ابن عبد ربه-و غیره-:أنه شرب الخمر بمصر،فحده هناک عمرو بن العاص سرّا،فلما قدم علی عمر جلده حدا آخر علانیة (1).
3-عبد الرحمان بن عمر المعروف بأبی شحمة،حده أبوه فی الشراب، و فی أمر أنکره علیه (2).
و المراد بالأمر الذی أنکره علیه هو جریمة الزنا،حسبما تقدم.
4-عاصم بن عمر:حده بعض ولاة المدینة فی الشراب (3).
5-و أما شرب عمر للخمر،فقد تحدثنا عنه فی کتابنا:الصحیح من سیرة النبی الأعظم«صلی اللّه علیه و آله».و نکتفی هنا بالإشارة إلی ما یلی:
ألف:إنه کان یشرب النبیذ لیقطع لحوم الإبل فی بطنه حتی لا تؤذیه (4)
1)
-السنن و الآثار ج 6 ص 440 و تغلیق التعلیق ج 5 ص 26 و تفسیر البغوی ج 1 ص 192 و الجامع لأحکام القرآن ج 10 ص 131.
ص :66
کما یزعم.
و سقوه حین طعن نبیذا،و کان من أحب الشراب إلیه،فخرج من جرحه (1).
و هناک العدید من الروایات التی تدل علی شرب عمر للنبیذ،فراجعها (2).
4)
-للرامهرمزی ص 256 و الجامع لأحکام القرآن ج 10 ص 130 و الکامل لابن عدی ج 4 ص 10 و سیر أعلام النبلاء ج 8 ص 203 و تاریخ الإسلام للذهبی ج 11 ص 170.
ص :67
ب:سایر رجل عمر بن الخطاب فی سفر و کان صائما،فلما أفطر أهوی إلی قربة لعمر،معلقة فیها نبیذ،فشرب منها فسکر،فضربه عمر الحد.
فقال له الرجل:إنما شربت من قربتک؟!
فقال له عمر:إنما جلدتک لسکرک،لا علی شربک (1).
ج:و أتی بإعرابی قد سکر،فطلب له عذرا،فلما أعیاه قال:احبسوه، فإن صحا فاجلدوه.
و دعا عمر بفضله(أی بما فضل عنه)،و دعا بماء فصبه علیه،فکسره، ثم شرب،و سقی أصحابه،ثم قال:هکذا فاکسروه بالماء إذا غلبکم شیطانه.
2)
-ص 332 و 351 و موارد الظمآن ج 7 ص 104 و کنز العمال ج 5 ص 729 و ج 12 ص 697 و تاریخ الإسلام للذهبی ج 3 ص 278 و صحیح البخاری ج 4 ص 205 و جامع المسانید و المراسیل ج 13 ص 392.
ص :68
قال:و کان یحب الشراب الشدید (1).
و ذکروا:أن الصحابة اختلفوا فی(الموؤودة)فقال لهم علی«علیه السلام»:إنها لا تکون موؤودة حتی یأتی علیها التارات السبع (2).
فقال له عمر:صدقت أطال اللّه بقاک.
أراد بذلک المبینة فی قوله: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسٰانَ مِنْ سُلاٰلَةٍ مِنْ طِینٍ ثُمَّ جَعَلْنٰاهُ نُطْفَةً فِی قَرٰارٍ مَکِینٍ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظٰاماً فَکَسَوْنَا الْعِظٰامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْنٰاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبٰارَکَ اللّٰهُ أَحْسَنُ الْخٰالِقِینَ (3)،فأشار أنه إذا استهل بعد الولادة ثم دفن فقد وئد (4).
ص :69
و الذی یستوقفنا هنا:
1-أن الصحابة کانوا عربا،فکیف جهلوا معنی الموؤودة حتی بلغ بهم الأمر حد الإختلاف؟!.
2-و إذا کان عمر قادرا علی تأکید صدق أمیر المؤمنین«علیه السلام»، فلماذا لم یجهر بالمعنی الذی علمه،و قاس علیه کلامه«علیه السلام»حتی عرف صدقه،و جهر به،و دعا له؟!.
3-علی أن قوله تعالی: بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ (1)إنما یصح لو کان قتل الموؤودة بنفس و أدها..و دفنها و ذلک لا یکون إلا إذا ولد حیا،ثم یقتل..
و لا یصدق الحیاة ثم القتل إلا إذا مر بالأطوار السبع التی ذکرتها الآیة الکریمة،قال تعالی:
وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسٰانَ مِنْ سُلاٰلَةٍ مِنْ طِینٍ، ثُمَّ جَعَلْنٰاهُ نُطْفَةً فِی قَرٰارٍ مَکِینٍ، ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظٰاماً فَکَسَوْنَا الْعِظٰامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْنٰاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبٰارَکَ اللّٰهُ أَحْسَنُ الْخٰالِقِینَ
.
فکیف لا یعرف خلیفة رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»معنی هذه الکلمة و هی من مفردات اللغة التی یتکلم بها،و نشأ علیها؟!..
4)
-لابن فیاض،و شرح إحقاق الحق(الملحقات)ج 17 ص 434 و ج 31 ص 490 و مناقب آل أبی طالب ج 1 ص 327.
ص :70
و لیت شعری ما هو مقدار علمه بنظائر هذه الکلمة،فضلا عن علمه بما هو أدق،و أعمق،سواء فی اللغة العربیة،أو فی سائر المسائل و لا سیما المشکلة منها.
مرّ رجل مقید برجلین،فحلف أحدهما بالطلاق الثلاث أن وزن قیده کذا و کذا.و حلف الآخر بخلاف مقاله.فسأل مولی العبد أن یحل قیده لکی یعرف وزنه،فأبی.
فارتفعا إلی عمر.
فقال لهما:اعتزلا نساءکما،و بعث إلی علی«علیه السلام»،و سأله عن ذلک.
فدعا«علیه السلام»بوعاء فوضع فیه علامة.و أمر الغلام أن یجعل رجله فی الوعاء.
ثم أمر أن یصب الماء حتی غمر القید و الرجل.
ثم علّم فی الوعاء علامة،و أمره أن یرفع قیده من رجله.
فنزل الماء من العلامة.
فدعا بالحدید فوضعه فی الوعاء حتی تراجع الماء إلی موضعه.
ثم أمر أن یوزن الحدید،فوزن،فکان وزنه بمثل وزن القید.
و أخرج القید فوزن،فکان مثل ذلک.
ص :71
فعجب عمر (1).
روی:أن امرأة ترکت طفلا ابن ستة أشهر علی سطح،فمشی الطفل یحبو حتی خرج من السطح،و جلس علی رأس المیزاب،فجاءت أمه علی السطح فما قدرت علیه.
فجاؤوا بسلم و وضعوه علی الجدار،فما قدروا علی الطفل من أجل طول المیزاب و بعده عن السطح.
و الأم تصیح،و أهل الصبی یبکون-و کان فی أیام عمر بن الخطاب- فجاؤوا إلیه،فحضر مع القوم،فتحیروا فیه،فقالوا:ما لهذا إلا علی بن أبی طالب«علیه السلام».
ص :72
فحضر علی«علیه السلام»،فصاحت أم الصبی فی وجهه.
فنظر أمیر المؤمنین«علیه السلام»إلی الصبی،فتکلم الصبی بکلام لم یعرفه أحد.
فقال«علیه السلام»:أحضروا ههنا طفلا مثله.
فأحضروه،فنظر بعضهما إلی بعض،و تکلم الطفلان بکلام الأطفال، فخرج الطفل من المیزاب إلی السطح،فوقع فرح فی المدینة لم یر مثله.
ثم سألوا أمیر المؤمنین«علیه السلام»:علمت کلامهما؟!
فقال:أما خطاب الطفل فإنه سلم علی بإمرة المؤمنین فرددت علیه، و ما أردت خطابه،لأنه لم یبلغ حد الخطاب و التکلیف،فأمرت بإحضار طفل مثله حتی یقول له بلسان الأطفال:یا أخی،ارجع إلی السطح و لا تحرق قلب أمک و عشیرتک بموتک.
فقال:دعنی یا أخی قبل أن أبلغ،فیستولی علی الشیطان.
فقال:ارجع إلی السطح،فعسی أن تبلغ و یجیئ من صلبک ولد یحب اللّه و رسوله،و یوالی هذا الرجل.
فرجع إلی السطح بکرامة اللّه تعالی علی ید أمیر المؤمنین«علیه السلام» (1).
ص :73
و نقول:
1-إن الناس یتوجهون بصورة عفویة إلی علی أمیر المؤمنین«علیه السلام»لیحل لهم مشکلاتهم،و لینقذهم من المآزق الصعبة التی یجدون أنفسهم فیها.و قد حصل ذلک مرات و مرات..مع أن الصحابة المدعین للأهلیة،للمقامات کثر..بل إنهم لیحاربون أوصیاء الأنبیاء،لیستأثروا لأنفسهم دونهم بمقام الوصایة،و الخلافة و الإمامة..
و لو لا أن الأحداث قد أظهرت لعلی هذه القدرة علی حل المشکلات، لما توجهت إلیه القلوب و العقول،التماسا للأجوبة و الحلول.
2-إن تسلیم ذلک الطفل علی علی«علیه السلام»بإمرة المؤمنین، و سائر ما جری بین الطفل و رفیقه یدل علی:
ألف:أن للأطفال فی عالمهم إدراکا للحقائق،لا یقصر عن إدراک الکبار،و إن کان هذا الإدراک محجوبا عن الناس الذین لا یشارکونهم فی حالة الطفولة.
ب:إن هذا الإدراک یفرض نفسه علی بعض تصرفاتهم.و یدعوهم إلی الإلتزام بمقتضیاته،حتی لقد رضی هذا الطفل بالخروج من الموضع الخطر إلی محل الأمان،استجابة لما فرضه علیه إدراکه لواجب حیاتی و إیمانی، یعرف أن فیه رضا اللّه تبارک و تعالی..
ج:إن معرفة هذا الطفل بولایة أمیر المؤمنین لم یکن نتیجة تلقین تلقاه من خارج ذاته،بواسطة أبویه أو غیرهم،بل کان نتیجة إلهام فطری، و لطف إلهی،و نفحة ربانیّة،هی التی دعت إلی التحذیر من التلاعب بها فی
ص :74
الحدیث الشریف الذی یقول:«کل مولود یولد علی الفطرة،إلا أن أبویه یهودانه،أو ینصرانه،أو یمجسانه» (1).
ص :75
د:هذه الحادثة تدلنا علی أن الطفولة قد أوجبت الإعفاء من التکالیف، لا لأجل عدم إدراک الأطفال للحقائق،بل لعله لأجل عدم قدرتهم علی الإستجابة لها تکوینا بالمستوی المطلوب،و لأن سعیهم للإستجابة لها،قد یعرضهم لسلبیات من محیطهم،و من یحیط بهم..لا طاقة لهم بتحملها..
3-قد لوحظ:أن الإمام«علیه السلام»لم یشأ أن یصدر لذلک الطفل أمرا بالخروج من الموضع الخطر،لأنه لم یرد أن یدخله فی مستوی آخر قد لا یقدر علی الإستجابه لکل مقتضیاته،بل أراد له أن یبقی فی نفس الحال التی أراد اللّه تعالی له أن یکون فیها..
و لعل إصدار ذلک الأمر له یعرضه لتعدیات من الناس الذین لا یدرکون الواقع الذی یعیشه،قد تؤثر سلبا علی تکوینه الروحی و المشاعری،ظنا منهم أن هذا النوع من التعامل مع الأطفال طبیعی، و مشروع..و یدخل فی نطاق التربیة الصالحة،مع أن الأمر یکون علی عکس ذلک تماما.
4-قد أوضح«علیه السلام»لمن حضر أن رجوع الطفل إلی بر الأمان لم یکن بصورة عفویة،و لا کان نتیجة مشاعر طفولة،بل کان عملا جاریا وفق السنة التکوینیة،القائمة علی أساس التفاعل الإدراکی فی أعلی
1)
-و ذکر أخبار إصبهان ج 2 ص 226 و العبر و دیوان المبتدأ و الخبر ج 1 ص 123 و غریب الحدیث لابن سلام ج 2 ص 21 و غریب الحدیث لابن قتیبة ج 1 ص 121.
ص :76
مستویاته..و هو قرار مستند إلی حکم عقلی،له مبانیه التکوینیة،و مبرراته العقلانیة الصحیحة و الثابتة.
5-قد أثبت هذا الحدیث:أن کثیرا من الأمور التی تتفق للأطفال، لیست تصرفات عفویة،بل هی تخضع لموازین،و نتیجة قرارات لها مبرراتها،و إن کان الناس لا یدرکون ذلک.
عبد اللّه بن محمد بن عبد الوهاب،عن أحمد بن محمد بن عبد اللّه من ولد عمار،عن عبد اللّه بن یحیی بن عبد الباقی،عن علی بن الحسن المعافی، عن عبد اللّه بن یزید،عن یحیی بن عقبة،عن ابن أبی الغیرار،عن محمد بن حجار،عن یزید بن الأصم قال:
سأل رجل عمر بن الخطاب فقال:یا أمیر المؤمنین ما تفسیر سُبْحٰانَ اللّٰهِ ؟!
قال:إن فی هذا الحائط رجلا کان إذا سئل أنبأ،و إذا سکت ابتدأ.
فدخل الرجل فإذا هو علی بن أبی طالب«علیه السلام»،فقال:یا أبا الحسن ما تفسیر سُبْحٰانَ اللّٰهِ ؟!
قال:هو تعظیم جلال اللّه عز و جل،و تنزیهه عما قال فیه کل مشرک، فإذا قالها العبد صلی علیه کل ملک (1).
ص :77
و نقول:
1-لا نری حاجة إلی أی تعلیق علی هذه الروایة،سوی أن نعبر للقارئ الکریم عن مزید استغرابنا من عدم معرفة عمر،و هو فی موقع خلافة الرسول«صلی اللّه علیه و آله»بجواب هذا السؤال،الذی هو من أبده البدیهیات،حتی احتاج إلی أن یحیل السائل علی سید الوصیین علی أمیر المؤمنین«علیه السلام».
2-و تتأکد هذه المفارقة و نحن نجد عمر نفسه کان یعرف من أین تؤکل الکتف،و هو یدبر لتکریس سیاساته کواقع لا یری الناس مناصا منه،و لا مندوحة عنه.فکیف نوفق بین هاتین الحالتین فی هذا الرجل یا تری.
3-إن کلمة عمر عن علی«علیه السلام»التی برر بها إحالة السائل علیه تعطی:أن غیر علی کان یفقد هذه الصفة التی أشار إلیها،و هی اهتمام علی«علیه السلام»بالعلم و بالمعرفة،حتی إنه إذا سئل أنبأ،و إذا سکت ابتدأ.
فلماذا هذا الإعراض عن العلم منهم،و هذا التعلق و الإهتمام به من علی«علیه السلام»؟!
4-إن کلمة عمر هذه تشیر إلی أن اهتمام علی«علیه السلام»کان
1)
-ص 177 عنه،و معانی الأخبار ص 9 و مستدرک الوسائل ج 5 ص 322 و نور البراهین ج 2 ص 165 و جامع أحادیث الشیعة ج 15 ص 397 و نور الثقلین ج 5 ص 297 و الصافی(تفسیر)ج 5 ص 160.
ص :78
منصبا علی نشر علمه فی الناس.فهو یجیب سائله،و هو أیضا یبدأ جلیسه ببیان الحقائق العلمیة له،إذا اختار جلیسه السکوت،لسبب أو لآخر.
5-إن خیار علی«علیه السلام»هو إخراج الناس من ظلمات الجهل إلی نور العلم،و هذا هو خیار الإسلام الوحید..
و لکن خیار غیره هو السعی لتجهیل الناس،و إبقائهم فی ظلمات التخلف،لکی یتمکنوا بذلک من رقابهم،و من الإمعان فی التسلط علیهم.
6-و کأن عمر کان یسعی لتکریس مفهوم یخفف من معاناته فی نطاق المعرفة،و الإجابة علی الأسئلة،و هو:أنه لا یجب أن یکون الخلیفة قادرا علی الإجابة علی جمیع الأسئلة،و لا یجب أن یکون عالما بکل العلوم،و لا عارفا بجمیع الشؤون..
و یرید أن یفصل بین العلم الخاص،و بین الإمامة،فلو بلغ العالم أعلی الدرجات فی علمه فلیس بالضرورة أن یکون أهلا للخلافة،فإن للخلافة مؤهلات أخری لیس العلم الخاص منها.
7-إن عمر یرید بتعامله هذا أن یغطی علی ضعفه بإظهار نفسه بمظهر الخلیفة المتواضع،و المرن،و الحکیم،و المنصف،و المتحری للصواب،و الذی یعطی لکل ذی حق حقه.
عن سلیمان الشاذکونی قال:رجفت قبور البقیع علی عهد عمر بن الخطاب،فضج أهل المدینة من ذلک،فخرج عمر و أصحاب رسول اللّه
ص :79
«صلی اللّه علیه و آله»یدعون لتسکن الرجفة،فما زالت تزید إلی أن تعدی ذلک إلی حیطان المدینة،و عزم أهلها علی الخروج عنها.
فعند ذلک قال عمر:علی بأبی الحسن علی بن أبی طالب،فحضر،فقال:
یا أبا الحسن ألا تری إلی قبور البقیع و رجفتها حتی تعدی ذلک إلی حیطان المدینة،و قد هم أهلها بالرحلة عنها.
فقال علی«علیه السلام»:علی بمائة رجل من أصحاب رسول اللّه «صلی اللّه علیه و آله»البدریین،فاختار من المائة عشرة،فجعلهم خلفه، و جعل التسعین من ورائهم،و لم یبق بالمدینة سوی هؤلاء إلا حضر،حتی لم یبق بالمدینة ثیب و لا عاتق إلا خرجت.
ثم دعا بأبی ذر و مقداد و سلمان و عمار،و قال[لهم]:کونوا بین یدی حتی أتوسط البقیع.و الناس محدقون به،فضرب الأرض برجله،ثم قال:
مالک(مالک مالک)ثلاثا.فسکنت(الأرض).
فقال:صدق اللّه و صدق رسوله«صلی اللّه علیه و آله»لقد أنبأنی بهذا الخبر،و هذا الیوم،و هذه الساعة،و باجتماع الناس له،إن اللّه عز و جل یقول فی کتابه إِذٰا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزٰالَهٰا، وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقٰالَهٰا، وَ قٰالَ الْإِنْسٰانُ مٰا لَهٰا (1)أما لو کانت هی هی،لقلت:مالها.و أخرجت الأرض لی أثقالها.
ص :80
ثم انصرف،و انصرف الناس معه،و قد سکنت الرجفة (1).
و نقول:
تقدم بعض الکلام حول حادثة شبیهة بهذه جرت له«علیه السلام» فی عهد أبی بکر..و نعتقد:أن ما ذکرناه هناک یکفی فی توضیح بعض الأمور هنا،و لکننا نضیف هنا زیادة علی ما سبق،ما یلی:
1-إن عمر و سائر الصحابة بادروا إلی الدعاء لتسکن الرجفة.أی أنهم أرادوا أن یتولواهم دفع هذا الأمر المخیف عن أنفسهم..
و لم یلتفتوا إلی أن اختصاص الرجفة بالقبور أولا لیس أمرا عادیا، بجمیع المقاییس،بل هو فعل إلهی،یرید به تعالی إفهامهم أمرا خاصا،هو علی درجة کبیرة من الأهمیة و الحساسیة.إذ هو لیس من الزلازل التی یتفق وقوعها،لأن الزلزال یهز الأرض کلها،و لیس القبور و حسب.
2-و لیت شعری إذا کان اللّه سبحانه یرید أن یوجه أنظارهم إلی أمر بعینه له علاقة بالقبور و بمستقبلهم معها،فإن الخروج من المدینة،ثم الرحیل عنها لا یجدیهم،و لا ینجیهم،فلا معنی لاتخاذهم قرار الخروج عنها.
ص :81
3-أظهرت الروایة:أن عمر بن الخطاب کان یعرف من هو حلاّل المشاکل..إنه علی بن أبی طالب«علیه السلام»،الذی یعرف أیضا أنه یملک من الأسرار الغیبة ما یمکنه من التصرف حتی فی الأمور التکوینیة،و لو کانت مثل الرجفة و الزلزال،و ربما ما هو أعظم من ذلک.
4-و ما أشبه اختیار علی«علیه السلام»عشرة أشخاص من مئة من أهل بدر باختیار موسی قومه،کما قال اللّه تعالی: وَ اخْتٰارَ مُوسیٰ قَوْمَهُ سَبْعِینَ رَجُلاً (1).
5-کان بإمکانه«علیه السلام»أن یطلب من الأرض أن تسکن.
و ستطیعه فی ذلک-من دون أن یختار أحدا من الناس.
فلماذا طلب مئة من أهل بدر،ثم اختار منهم عشرة،ثم قدم سلمانا و عمارا و أبا ذر،و المقداد.
و لعل الحکمة فی هذا الإختیار،و فی هذا التصرف هو توجیه الناس فی هذه الحالات الصعبة إلی قیمة أهل الإستقامة،و تعریف الناس بأهمیة الإلتزام بنهج الحق.
و بآثار الجهاد و التضحیة فی سبیل اللّه..
و بأن هذه التضحیات لا تفقد قیمتها و لا أثرها بمرور الزمن.
و هو یدلهم أیضا علی:أن النتائج الظاهرة للأعمال الصالحة مثل تحقق النصر فی الحرب و نحو ذلک هی أقل القلیل بالنسبة لواقع النتائج الحقیقیة
ص :82
فی حجمها،و فی امتداداتها..
6-و صرحت الروایة:بأن کل ما فعله«علیه السلام»قد جری بحضور أهل المدینة عن آخرهم،فقامت بذلک الحجة علی الجمیع،و کل من حضر و رأی لا بد أن یسأل نفسه عن خلفیات ما رآه..و أن یوازن بین من یدعی لنفسه موقع خلافة الرسول،و یبادر إلی اغتصاب مقام الخلافة من صاحبه الشرعی بقیمة ضرب الزهراء«علیها السلام»و اسقاط جنینها، و اتهام النبی«صلی اللّه علیه و آله»بالهجر..و بین من أقصی عن موقعه بقیمة العدوان علی بیته و زوجته سیدة نساء العالمین.و سکت امتثالا لوصیة رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»،و خوفا علی الإسلام و أهله..
ص :83
ص :84
حرکات..لیست عفویة..
ص :85
ص :86
عن أبی بکر العبسی،قال:دخلت حیر الصدقة مع عمر بن الخطاب، و علی بن أبی طالب.
قال:فجلس عثمان فی الظل یکتب،و قام علی«علیه السلام»علی رأسه یمل علیه ما یقول عمر،و عمر فی الشمس قائم فی یوم حار،شدید الحر، علیه بردان أسودان،متزرا بواحد،و قد لف علی رأسه آخر،یعد إبل الصدقة،یکتب ألوانها و أسنانها.
فقال علی لعثمان،و سمعته یقول:نعت بنت شعیب فی کتاب اللّه یٰا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الْأَمِینُ (1).
ثم أشار علی بیده إلی عمر،فقال:هذا القوی الأمین (2).
و نقول:
ص :87
1-هذه الروایة غیر مقبولة.فإنه إذا کان علی«علیه السلام»قائما علی رأس عثمان،فلماذا یحتاج عثمان إلیه لیمل علیه أقوال عمر،فإن عثمان کان یسمع أقوال عمر،کما کان علی«علیه السلام»یسمعها؟!
2-إن الروایة قد صرحت:بأن عثمان فقط کان یجلس فی الظل،ثم صرحت بأن عمر کان فی الشمس،و فی یوم حار..و لکنها سکتت عن علی «علیه السلام»،فلم تبین هل هو فی الظل أو فی الشمس،فإن کونه علی رأس عثمان لا یمنع من کونه فی الشمس أیضا..فإن کان فی الظل،فلماذا لم تضفه إلی عثمان؟!و إن کان فی الشمس فما الفرق بینه و بین عمر من هذه الناحیة؟!
3-کما أنه إذا کان علی فی الشمس،فلماذا لم یذکر لنا الراوی صفة لباسه،کما وصف لباس عمر:هل کان یلبس بردا أو بردین؟!
و هل کان لونهما أسودأ أو أبیض؟!أو لا هذا و لا ذاک؟!
و هل کان یلفّه أحد البردین علی رأسه أم لا؟!
4-إذا کان عمر هو القوی الأمین،ألم یکن هو الأجدر بلقب أمین هذه الأمة من أبی عبیدة،لا سیما و أنه کان یعدّ إبل الصدقة التی هی للأمة..
و یلاقی هذه الشدائد؟!.
1-عن طارق بن شهاب قال:جاء رجل إلی عمر،فقال:یا أمیر المؤمنین،إنکم تقرأون آیة فی کتابکم،لو علینا معشر الیهود نزلت لأخذنا
ص :88
ذلک الیوم عیدا.
قال:أی آیة هی؟!
قال:قوله تعالی اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی (1).
فقال عمر:و اللّه،إنی لأعلم الیوم الذی نزلت فیه علی رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»،و الساعة التی نزلت فیها علی رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله».
و عند البخاری:فقال عمر:أی مکان أنزلت و رسول اللّه واقف بعرفة (2).
ص :89
2-و عن أبی العالیة:کانوا عند عمر بن الخطاب،فذکروا هذه الآیة اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ.. (1).
فقال رجل من الیهود:لو علمنا أی یوم نزلت هذه الآیة لاتخذناه عیدا.
فقال عمر:الحمد للّه الذی جعله لنا عیدا (2).
و نقول:
ألف:إن مجرد علم عمر بن الخطاب بتاریخ نزول الآیة الشریفة لا یقدم و لا یؤخر.و جواب عمر هذا لا یعدو کونه تهربا من الإجابة،و تمییعا للموضوع.
ب:إذا کان عمر یعلم بتاریخ نزول الآیة،فإن غیره یعلم به أیضا.فما هو الأثر العملی الذی ترتب علی هذا؟!
ج:کان من المفروض:أن یصرح عمر بهذا التاریخ الذی یعرفه بهذه الدقة.
د:لا ندری إن کان قول عمر:الحمد للّه الذی جعله لنا عیدا کان له واقعیة فی عهده و فی عهد سلفه أبی بکر أم لا!!و ما هی الخطوات العملیة التی کانوا یقومون بها فی هذا العید الإلهی؟!
ص :90
و ظنی:أن عمر قد فوجئ بکلام هذا الیهودی،فجاءت إجابته علی مراحل،بدأت بادعاء المعرفة،بتاریخ ذلک الیوم،ثم القول:بأن اللّه تعالی قد جعله عیدا.و لکن من دون أن یدلنا علی مظاهر هذا العید بین المسلمین.
بل هو لم یذکر إن کان المسلمون قد قبلوا بما جعله اللّه تعالی لهم أم لا..
عن عروة بن الزبیر:أن رجلا وقع فی علی بمحضر من عمر،فقال له عمر:أتعرف صاحب هذا القبر؟!
قال:هذا محمد بن عبد اللّه بن عبد المطلب.
فقال عمر:و علی بن أبی طالب بن عبد المطلب،لا تذکر علیا إلا بخیر، فإنک إن انتقصته آذیت صاحب هذا القبر فی قبره«صلی اللّه علیه و آله» (1).
ص :91
و نقول:
1-اللافت هنا:أن راوی هذا الحدیث هو عروة بن الزبیر المعروف ببغضه لعلی«علیه السلام»،و قد حارب أبوه الزبیر علیا«علیه السلام»، و قتل فی حرب الجمل.و کان عروة ینال من علی«علیه السلام» (1)،و عدّ من الذین یضعون أخبارا قبیحة فی علی«علیه السلام» (2).
و کان إذا ذکر علیا«علیه السلام»یصیبه الزمع،فیسب،و یضرب إحدی یدیه علی الأخری (3).
ص :92
و هل یتوقع من أمثال عروة إلا ذلک؟!
2-لا ندری إن کان ما جری علی علی«علیه السلام»یوم السقیفة من ضرب زوجته سیدة نساء العالمین،و إسقاط جنینها،و إحراق بابه، و إحضاره ملببا إلی مجلس أبی بکر،و تهدیده بالقتل من قبل عمر نفسه..
و غیر ذلک من أمور.هل کان کل ذلک-بنظر عمر-انتقاص من علی«علیه السلام»،و من موجبات أذی النبی«صلی اللّه علیه و آله»؟!أم کان علی قلبه مثل السمن و العسل؟!
عن محمد بن خالد الضبی:أن عمر خطبهم فقال:لو صرفناکم عما تعرفون إلی ما تنکرون،ما کنتم صانعین؟!
قال محمد:فسکتوا.
فقال ذلک ثلاثا.
فقال علی«علیه السلام»:یا عمر،إذن کنا نستتیبک،فإن تبت قبلناک.
قال:فإن لم أتب.
قال:فإذن نضرب الذی فیه عیناک.
فقال:الحمد للّه الذی جعل فی هذه الأمة من إذا اعوججنا أقام أودنا (1).
ص :93
و نقول:
إننا نشیر هنا إلی الأمور التالیة:
1-یبدو من هذا الحدیث:أن عمر أراد اختبار الناس،لیعرف مدی هیمنته علیهم،لیری إن کانت تخوله أن یتقدم خطوة أخری فی سیاساته القاضیة بإقصاء أهل البیت«علیهم السلام»،و إقصاء أهل السابقة فی الدین عن کل الشؤون،و تسلیط بنی أمیة،بشخص معاویة و أضرابه علی الأمة، لکی یطمئن إلی أن الخلافة لن تقع بعده فی ید بنی هاشم..
و ربما کان یخطط لإلغاء تشریعات،أو إضافة بعض ما یخدم سیاساته فی أمور کثیرة..کان یسعی لفرضها علی الناس بنحو أو بآخر.
2-إن سکوت المسلمین حتی مع تکراره لهذا الأمر الکریه ثلاث مرات،یدل علی أنه کان قد بلغ الأمر فی قهر المسلمین،و استلاب قرارهم حدا مقبولا و مناسبا لإجراء سیاساته.
و لکن اعتراض علی«علیه السلام»و صراحته فی بیان جزاء من یفعل ذلک قد أحبط مشروعه،او علی الأقل فرض علیه أن یحتاط کثیرا فیه،حتی لا یصطدم بمنطق علی«علیه السلام»الذی قد یجد الفرصة المناسبة التی یخشاها عمر،و ربما یجد الکثیر من التأیید.
3-إن موقف علی«علیه السلام»قد أوضح له أن الملتزمین بالنهج النبوی لن یسکتوا عن هذا الأمر الخطیر،و لن یرضوا بالعدول عن السنن و الأحکام الإلهیة إلی اجتهادات الرأی،و العمل بالهوی.
ص :94
و بالإسناد:یرفعه إلی أبی وایل،قال:مشیت خلف عمر بن الخطاب فبینا أنا أمشی معه،إذ أسرع فی مشیه،فقلت له:علی مشیتک یا أبا حفص!
فالتفت إلی مغضبا،و قال:أو ما تری الرجل خلفی،ثکلتک أمّک!اما تری علی بن أبی طالب.
فقلت:یا أبا حفص!هذا أخو الرسول،و أول من آمن و صدق به و شقیقه.
قال:لا تقل هذا،یا أبا وایل!لا أمّ لک.فو اللّه!لا یخرج رعبه من قلبی أبدا.
قلت:و لم ذلک،یا أبا حفص؟!
قال:و اللّه!لقد رأیته یوم أحد یدخل بنفسه فی جمع المشرکین کما یدخل الأسد بنفسه فی زریبة الغنم،فیقتل منها و یخلی ما یشاء،فما زال ذلک دأبه حتی أفضی إلینا،و نحن منهزمون عن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله» (و هو ثابت)،فلما وصل إلینا قال لنا:ویلکم،أترغبون بأنفسکم عن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»بعد أن بایعتموه؟!
فقلت له من بین القوم:یا أبا الحسن!إنّ الشجاع قد ینهزم،و إنّ الکرّة تمحو الفرّة،فما زلت أخدعه حتّی انصرف بوجهه عنی.
یا أبا وائل!و اللّه لا یخرج رعبه من قلبی أبدا (1).
ص :95
و نقول:
1-إن روایة هذا الحدیث عن الشیعة و فی مصادرهم،أحری أن یجعلنا نطمئن إلی صحته،و عدم تعرضه للتصرفات و التحریفات.
2-إن هذا الحدیث یدلنا علی:أن شجاعة عمر التی أبداها فی هجومه علی بیت الزهراء«علیها السلام»،و محاولته قتل علی«علیه السلام»آنئذ لم تکن واقعیة،إنما کانت لعلمه بأن علیا موصی بالسکوت،و هو واقف علی مدی التزام علی«علیه السلام»بأوامر و وصایا النبی«صلی اللّه علیه و آله».
و قد رآه حین أرسله لقتال الیهود فی خیبر،فقال له النبی«صلی اللّه علیه و آله»:إذهب و لا تلتفت.
فسار قلیلا،ثم وقف و لم یلتفت،و قال:علی ما أقاتلهم یا رسول اللّه إلخ (1)..فمن یتقید بحرفیة أقوال رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»إلی هذا
1)
-الأنوار ج 20 ص 52 و مستدرک سفینة البحار ج 5 ص 370.
ص :96
الحد لا یعقل أن یخالف وصیته بعد موته..
إلا إن کان یظن أن هذه الوصیة إنما ترتبط بما یجری بعد وفاة رسول اللّه «صلی اللّه علیه و آله»مباشرة،فیما له مساس بغصب مقامه و موقعه.و لا تتعداه إلی ما عداه.
3-قد یقال:إن هذا الرعب حلة طبیعیة تنتاب الإنسان حین یتذکر موقفا مرعبا،حتی مع علمه بأن الطرف الآخر لا یرید به سوءا لأجل وصیة و غیرها.
کما أن هذه الحالات لا تمنع من التدبیر لأیقاع الطرف الآخر فی شرک إن قدر علی ذلک،إذا کان قد احتاط لنفسه و اطمأن لعدم انکشاف الأمر.
4-إن المؤمنین المظلومین،الذین یرون جهاد علی«علیه السلام»، و فتکه فی أعداء اللّه لا بد تنتعش أرواحهم،و تبتهج نفوسهم،و أن یشفی
1)
-و ج 39 ص 10 و راجع ص 12 و النص و الإجتهاد ص 111 و تاریخ مدینة دمشق ج 42 ص 82 و 84 و 85 و أنساب الأشراف ص 93 و راجع 330 و جواهر المطالب لابن الدمشقی ج 1 ص 178 و شرح إحقاق الحق(الملحقات)ج 5 ص 389 و راجع ص 400 و ج 21 ص 483 و ج 22 ص 644 و 646 و شرح أصول الکافی ج 6 ص 136 و ج 12 ص 497 و السیرة الحلبیة ج 2 ص 736 و ینابیع المودة ج 1 ص 153 و الغدیر ج 10 ص 202 و ج 4 ص 278 و فضائل الخمسة من الصحاح الستة ج 1 ص 200 و ترجمة الإمام علی«علیه السلام»من تاریخ دمشق (بتحقیق المحمودی)ج 1 ص 159.
ص :97
صدورهم هذا القتل الذریع لأعدائهم،و یذهب اللّه به غیظ قلوبهم..
و تتحول قلوبهم الخائفة إلی قلوب مطمئنة و راضیة،و جریئة علی أعداء اللّه.
و یکونوا مصداقا لقوله تعالی: أَشِدّٰاءُ عَلَی الْکُفّٰارِ رُحَمٰاءُ بَیْنَهُمْ (1)..
و هذا ما دعا أبا وائل إلی التعجب من خوف عمر من علی«علیه السلام».و زاد من تعجبه،أن علیا«علیه السلام»هو أخو الرسول،و حامل میزاته و خصائصة،و قد وصف اللّه رسوله بقوله: لَقَدْ جٰاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مٰا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ (2).
فکیف یمکن أن یکون أول من آمن بالرسول«صلی اللّه علیه و آله»، و صدق به مصدر خوف لأحد من المؤمنین؟!ان المفروض هو أن یأمن معه الخائف،و أن یقوی به الضعیف،و یشجع الجبان؟!
5-و الأغرب و الأعجب من ذلک أن یعتبر مطالبة علی«علیه السلام» لهم بنصرة رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»مأزقا یحتاج الخروج منه إلی الخدیعة!و لماذا یخدع علیا،و لا یتشجع به؟!فیکون معه و إلی جانبه،یشد أزره،و یقویه علی عدوه،و یحمی حوزته،و یرد هو و إیاه عدوان المعتدین، و کید الضالین و الظالمین؟!
و لماذا یبقی خائفا منه إلی هذا الحد طیلة تلک السنین؟!
و هل رأی من علی«علیه السلام»طیلة تلک المدة التی سبقت حرب
ص :98
أحد،و کذلک السنین التی تلتها،و التی ربما تکون قد بلغت عقدین من الزمن-هل رأی منه«علیه السلام»-إلا العدل و الصدق،و الإلتزام بإحکام الدین،و العفو عن المذنبین،و الحلم عن الجاهلین؟!
ألم یشعر بمدی التزامه بأوامر اللّه و رسوله حین هاجم هو بیته، و ضرب زوجته و هی أعز ما فی الوجود علیه،و هی سیدة نساء العالمین، و إنه«علیه السلام»لم یواجه مساءته إلا بالصبر و الحلم،و الإلتزام الصارم بوصیة رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»؟!
إن ذلک کله یدل علی أن عمر إنما یفکر بنفسه،لا بأی شیء آخر،و أن أیا من تلک الأمور التی عاینها لا یجعله یطمئن علی سلامة نفسه من علی «علیه السلام»،ربما لأنه یقیس الأمور بمقاییس عادیة و مادیة،تصور له:
أن ذلک کله یبقی عارضا و مؤقتا،و قد یزول تأثیره فی أیة لحظة.و لکن ذلک لا یمنع عمر من إظهار التماسک،و من أن یتظاهر بالحزم،و من العمل علی البطش بمناوئیه فی الخفاء،أو فی العلن حین یجد القدرة علی ذلک.
روی المؤرخون عن ابن عباس:أن عمر سأله:کیف خلفت ابن عمک؟!
قال:فظننته یعنی عبد اللّه بن جعفر.قلت:خلفته یلعب مع أترابه.
قال:لم أعن ذلک،إنما عنیت عظیمکم أهل البیت.
ص :99
قلت:خلفته یمتح بالغرب (1)،علی نخیلات فلان،و هو یقرأ القرآن.
قال:یا عبد اللّه علیک دماء البدن إن کتمتنیها:هل بقی فی نفسه شیء من أمر الخلافة؟!
قلت:نعم.
قال:أیزعم أن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»نص علیه؟!
قلت:نعم..و أزیدک:سألت أبی عما یدعیه،فقال:صدق.
فقال عمر:لقد کان من رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»فی أمره ذرو من قول (2)،لا یثبت حجة،و لا یقطع عذرا.و لقد کان یربع فی أمره وقتا ما.و لقد أراد فی مرضه:أن یصرّح باسمه،فمنعت من ذلک،إشفاقا، و حیطة علی الإسلام.
لا،و رب هذه البنیة،لا تجتمع علیه قریش أبدا الخ..» (3).
ص :100
و نقول:
أشارت هذه الروایة إلی أمور یحسن الوقوف عندها،و لو لمجرد التأکید علیها و التذکیر بها،فلا حظ ما یلی:
1-إن المناوئین لعلی«علیه السلام»کانوا یسعون لبعث الیأس فی نفس علی«علیه السلام»و القضاء علی کل أثر للطموح لدیه إلی الخلافة..و کأنهم یرون:أن المسألة بالنسبة إلیه شخصیة،ترتبط بالرغبة و الطموح،و الحال:
أن علیا«علیه السلام»یراها من مفردات التکلیف الإلهی و المسؤولیة الشرعیة.
2-إن ما صدر عن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»لیس مجرد ذرو من قول،بل هو عزم إلهی،و إصرار،و تأکید نبوی یمنع أیة شبهة،و یزیل أی ریب،فقد نص علی ولایة علی«علیه السلام»من بعده بالقول تارة، و بالفعل أخری.حتی لقد أخذ له«علیه السلام»البیعة منهم فی غدیر خم.
و لو أردنا جمع کلماته و مواقفه«صلی اللّه علیه و آله»التی تصب فی هذا الإتجاه،لاحتجنا إلی آلاف الصفحات،و تألیف عشرات المجلدات،رغم کل مساعیهم لطمس ذلک و إخفائه..
3-برغم شدة وضوح تصریحات النبی«صلی اللّه علیه و آله»فإنه فی
3)
-ص 156 و(ط کمبانی)ج 6 ص 213 و 266 و 292 و ناسخ التواریخ، المجلد المتعلق بالخلفاء ص 72-80 و مکاتیب الرسول ج 1 ص 609 و ج 2 ص 706 و حلیة الأبرار ج 2 ص 320.
ص :101
إشارة منه إلی بالغ اهتمامه بتکریس هذا الأمر بصورة عملیة باشر بتسجیله فی مرض موته بصورة مکتوبة،الأمر الذی دعا بعمر ابن الخطاب إلی الإقدام علی أمر هو فی غایة الجرأة و الخطورة،حین اتهم النبی«صلی اللّه علیه و آله»بأنه یهجر.فأبطل بذلک جدوی کتابة ذلک الکتاب،بل جعل منه-لو کتب-سببا للإختلاف و التشاجر،و التناحر و التدابر.
4-إن صداقة عمر لابن عباس مکّنت عمر من استشراف الکثیر مما کان یدور بین الهاشمیین من أحادیث،و ما یتداولونه و ما یفکرون فیه من أمور...
5-إن اعتراف عمر بأن النبی«صلی اللّه علیه و آله»أراد أن یصرح باسم علی«علیه السلام»فی مرض موته،یدل علی کثرة هتاف النبی«صلی اللّه علیه و آله»باسم علی،حتی لقد أصبح واضحا للجمیع أن مجرد طلبه کتفا و دواة،یعنی معرفتهم بما فی ضمیره«صلی اللّه علیه و آله»و ما یرید أن یفعله بها.
6-و أما دعوی عمر:أنه منع النبی من الوصیة لعلی«علیه السلام» حیطة علی الإسلام،فهی مرفوضة؛فإن عمر نفسه قال لابن عباس:«و أراد رسول اللّه الأمر له،فکان ماذا،إذا لم یرد اللّه تعالی ذلک؟!
إن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»أراد أمرا،و أراد اللّه غیره،فنفذ مراد اللّه تعالی،و لم ینفذ مراد رسوله.
أو کلما أراد رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»کان»؟! (1).
ص :102
و نقول لعمر:
هل یمکن أن لا یکون مراد النبی«صلی اللّه علیه و آله»هو نفس مراد اللّه سبحانه؟!
و هل یمکن أن نصدق أن غیرة عمر علی الإسلام أشد من غیرة النبی «صلی اللّه علیه و آله»علیه؟!
أم أنه أدرک بثاقب نظره ما لم یدرکه سید ولد آدم،و إمام الکل،و عقل الکل،و مدیر الکل؟!.
و هل غیرته علی الإسلام تبرر له اتهام النبی«صلی اللّه علیه و آله» بالهجر و الهذیان و العیاذ باللّه؟!و بأنه یرید أمرا لا یرضاه اللّه و لا یریده؟!
7-قول:لا تجتمع علیه قریش أبدا.یشیر إلی أن المیزان فی الإمامة عند عمر هو اجتماع قریش و عدم اجتماعها.مع أن الذی نعرفه هو أن المیزان هو ما یریده اللّه و رسوله دوان سواه.
و عدم اجتماع قریش علی علی«علیه السلام»لیس إلا حسدا من البعض،و استجابة للأحقاد بسبب ما نالهم منه فی حروبهم للّه و لرسوله..
من المعلوم:أن السیاسة کانت تتجه نحو إبعاد علی«علیه السلام»
1)
-و التحفة العسجدیة ص 147 و غایة المرام ج 6 ص 93 و مکاتیب الرسول ج 1 ص 610 و ج 2 ص 5 و ج 3 ص 707.
ص :103
و جمیع بنی هاشم عن مقام الخلافة.و کان الناس یعرفون ذلک آنئذ بصورة عامة.
بل کان هناک سعی حثیث لتصغیر شأن بنی هاشم،و إخلاق ذکرهم أیضا.
و نذکر هنا من شواهد معرفة الناس بسیاسات الحکام الرامیة إلی إبعاد علی«علیه السلام»عن هذا الأمر:
ألف:ما رواه عبد الرزاق،من أن عمر بن الخطاب قال لأحد الأنصار:«من تری الناس یقولون:یکون الخلیفة بعدی؟!
قال:فعدد رجالا من المهاجرین و لم یسمّ علیا.
فقال عمر:فما لهم من أبی الحسن؟!فو اللّه،إنه لأحراهم إن کان علیهم أن یقیمهم علی طریقة من الحق» (1).
ب:إن عمر یحتج لتدبیره الشوری التی کانت مهمتها تکریس إبعاد علی«علیه السلام»،بأن علیا لا تجتمع علیه قریش أبدا،أو أن قومه أبوه،أو استصغروا سنه،أو نحو ذلک (2).
ص :104
مع أنه یعلم:أن قریشا قد رضیت فی نهایة الأمر برسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»،رغم أنها کانت تری أنه هو السبب فیما أتاه علی«علیه السلام» إلیها..
ثم إنهم إن کانوا مسلمین،فلما ذا لا یرضون بحکم الإسلام؟!و إذا لم یکونوا مسلمین،فمخالفتهم لا تضر،و لا مانع من جهادهم،و فرض ما یریده اللّه و رسوله علیهم بالقوة،کما جاهدهم رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»من قبل،ثم جاهدهم بعد ذلک أمیر المؤمنین«علیه السلام»نفسه فی الجمل،و صفین..
ج:و قال«علیه السلام»عن العرب:«و أجمعت مذ کان حیا علی صرف الأمر عن أهل بیته بعد موته» (1).
2-بالنسبة لسعیهم لتصغیر شأنه«علیه السلام»،نقول:
إن علیا«علیه السلام»ذکر هذا الأمر فی أکثر من مناسبة،و تکفی الإشارة هنا إلی قوله:«اللهم علیک بقریش،فإنهم قطعوا رحمی،و اکفأوا
2)
-للتنکابنی ص 237 و الغدیر ج 6 ص 344 و کنز العمال ج 13 ص 109 و تاریخ مدینة دمشق ج 47 ص 292 و شرح إحقاق الحق(الملحقات)ج 6 ص 414 و ج 16 ص 612 و ج 21 ص 316 و ج 22 ص 454.
ص :105
أنائی،و صغروا عظیم منزلتی إلخ..» (1).
3-بالنسبة لسعیهم لإخلاق ذکره«علیه السلام»نقول:
ألف:یقول«علیه السلام»فی جملة کلام له:«فکنّا نحن ممن خمل ذکره، و خبت ناره،و انقطع صوته وصیته،حتی أکل الدهر علینا و شرب.
و مضت السنون و الأحقاب بما فیها،و مات کثیر ممن یعرف،و نشأ کثیر ممن لا یعرف إلخ..» (2).
ب:دخل عدی بن حاتم بعد مقتل أمیر المؤمنین«علیه السلام»علی معاویة،فسأله معاویة عما أبقی الدهر فی قلبه من حب علی«علیه السلام»؟!
قال عدی:کله،و إذا ذکر ازداد!.
قال معاویة:ما أرید بذلک إلا إخلاق ذکره (3).
ص :106
و لو أردنا حشد الشواهد و الأدلة العملیة لهذه السیاسات لاحتجنا ربما إلی مئات الصفحات..غیر أن ما لا شک فیه هو أنه«علیه السلام» کالمسک،ما حرکته یتضوع نشره،و یظهر أمره.
و قد أشار بعض العلماء..إلی أنه بالرغم من أنه«علیه السلام»قد أخفی أولیاؤه فضائله خوفا،و أخفی أعداؤه فضائله حسدا،فقد شاع له بین ذین ما ملأ الخافقین (1).
تقدم للإمام الحسن«علیه السلام»موقف لافت مع أبی بکر،حیث جاء إلیه،و هو یخطب علی المنبر،فقال له:إنزل عن منبر أبی..
و لا عجب إذا رأینا للإمام السبط الشهید الحسین«علیه السلام»موقفا مماثلا تماما لهذا الموقف مع الخلیفة الثانی عمر بن الخطاب..
حیث قال له أیضا:أنزل عن منبر أبی..
فقال عمر:منبر أبیک و اللّه،و هل أنبت علی رؤوسنا الشعر إلا أنتم (2).
ص :107
و لکن عمر أخذ الحسین«علیه السلام»إلی بیته فورا،و حاول تقریره:
إن کان أبوه أمره بهذا،أو لا.فأجابه عن ذلک بالنفی.
2)
-سنده صحیح،و أمالی الطوسی ج 2 ص 313 و 314 و إسعاف الراغبین (بهامش نور الأبصار)ص 123 و حیاة الصحابة ج 2 ص 495 عن کنز العمال ج 7 ص 105 عن ابن کثیر،و ابن عساکر،و ابن سعد،و ابن راهویه،و الخطیب، و الصواعق المحرقة ص 175 عن ابن سعد،و غیره،و الإحتجاج للطبرسی ج 2 ص 13 و مناقب آل أبی طالب ج 4 ص 40 و تاریخ بغداد ج 1 ص 141 و کشف الغمة للأربلی ج 2 ص 42 و حیاة الحسن للقرشی ج 1 ص 84 و الإمام الحسن للعلایلی ص 305 عن الإصابة،و صححه،و ینابیع المودة ص 168 و تذکرة الخواص 235 و سیرة الأئمة الاثنی عشر للحسنی ج 2 ص 15 و کفایة الطالب ص 224 عن مسند أحمد،و ابن سعد،و تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 4 ص 324 و تهذیب التهذیب ج 2 ص 346 و صححه،و فضائل الخمسة من الصحاح الستة ج 3 ص 369 و هامش أنساب الأشراف(بتحقیق المحمودی)ج 3 ص 27 عن تاریخ دمشق لابن عساکر ج 14 ص 175 و ج 13 ص 15 أو 110 بعدة أسانید،و ترجمة الإمام الحسین من تاریخ دمشق(بتحقیق المحمودی)ص 141 و 142 و 202 و فی هامشه عن ابن سعد ج 8 فی ترجمة الإمام الحسین،و الغدیر ج 7 ص 126 عن ابن عساکر.و الإکمال فی أسماء الرجال ص 44 و معرفة الثقات للعجلی ج 1 ص 302 و شرح إحقاق الحق(الملحقات)ج 11 ص 426 و ج 27 ص 436.
ص :108
و نقول:
1-إن أبا بکر لم یکن یری:أن اتهام أمیر المؤمنین فیما جری له مع الإمام الحسن«علیهما السلام»من صالحه..
أما عمر..الذی رأی أنه قد أصبح قویا فی الحکم،و قد تکرس الموقف لصالح غیر أهل البیت علی الصعید السیاسی-عمر هذا-یهتم بالتعرف علی مصدر هذه الإرهاصات،لیعمل علی معالجتها قبل فوات الأوان.
2-إن مواقف الحسنین«علیهما السلام»هذه تعتبر تحدیا عمیقا للسلطة، فی أدقّ و أخطر قضیة عملت علی حسم الأمور فیها لصالحها،و رأت أنها قد وفقت فی مقاصدها تلک إلی حد بعید..فجاءت هذه المواقف لتهز من الأعماق ما ظنت انه یکاد یعتبر،أو قد اعتبر بالفعل من الثوابت و المسلمات.
3-و الحسنان هما ذانک الفرعان من دوحة الإمامة،و غرس الرسالة، اللذان یفهمان الظروف التی تحیط بهما،و یقیمانها التقییم الصحیح و السلیم، لیتخذا مواقفهما علی أساس أنها وظیفة شرعیة،و مسؤولیة إلهیة.
أما التکلیف،و المواقف الذی لأبیهما،فهو و إن کان فی ظاهره مختلفا هنا،إلا أنه و لا شک یخدم نفس الهدف،و یسیر فی نفس الإتجاه..
4-إنه لا غنی للقارئ الکریم عن مراجعة ما ذکرناه فیما سبق حول قول الإمام الحسن«علیه السلام»لأبی بکر:إنزل عن منبر أبی،فإنه سیکون مفیدا فی فهم ما جری هنا أیضا..
و کان عمرو بن معدی کرب شجاع العرب،الذی تضرب به الأمثال،
ص :109
و قد کتب إلیه عمر بن الخطاب فی أمر أنکره علیه،و غدر تخوفه منه:
أما و اللّه لئن أقمت علی ما أنت علیه،لأبعثن إلیک رجلا تستصغر معه نفسک،یضع سیفه علی هامتک،فیخرجه من بین فخذیک»!
فقال عمرو،لما وقف علی الکتاب:هددنی بعلی و اللّه (1).
و نقول:
1-قلنا فی هذا الکتاب:إنهم کانوا یتمنون أن یقبل علی«علیه السلام» أن یتولی بعض الحروب لهم،و أن یصبح فی عداد من یسعون فی شد ملکهم، و تأیید دولتهم،و تثبیت سلطتهم.و لکن علی تخوف من العواقب،التی قد لا یمکنهم التکهن بها..
2-و لکنهم کانوا یخشون من أن یرفض طلبهم،و یکسر بذلک هیبتهم،فیتسبب بالإخلال باندفاع الناس إلی امتثال أوامرهم،و لکنهم کانوا مع ذلک یتهددون الناس بعلی«علیه السلام»..کما أظهرته هذه الواقعة المذکورة آنفا..و إن کنا نظن أن غرض عمر کان هو التعریض لعمرو بن معدی کرب بما جری له مع علی«علیه السلام».الذی قتل أخاه و ابن أخیه و بارزه«علیه السلام»،و فر من صیحة أطلقها علیه،و أسر امرأته ریحانة.و أسقط بذلک غروره،و کسر عنفوانه،و أعاد إلیه شیئا من التوازن،حین حاول التمادی فی استکباره و استعلائه،و کان ذلک علی عهد رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»..حسبما ذکرناه فی الأجزاء التی تحدثت
ص :110
مسیر علی«علیه السلام»إلی بنی زبید بما فیهم عمرو بن معدی کرب..
3-ربما یکون الهدف من هذا التلویح العمری له هو إثارة حفیظته علی علی«علیه السلام»،أو نکأ الجراح،لکی تبقی نازفة بالحقد و الضغینة،و اللّه هو العالم بالسرائر،و ما تحویه الضمائر.
4-لعل عمرو بن معدی کرب فهم:أن عمر یهدده بعلی«علیه السلام»من أکثر من إشارة،و من هذه الإشارات قوله:یضع سیفه علی هامتک،فیخرجه من بین فخذیک،فإن هذا من خصائص أمیر المؤمنین «علیه السلام»،فإنه کان إذا علا قدّ،و إذا اعترض قط (1).
ص :111
إن عمر بن الخطاب استند فی تقبیله الحجر الأسود إلی فعل رسول اللّه «صلی اللّه علیه و آله»،فقالوا:لما دخل عمر المطاف قام عند الحجر،فقال:
إنی لأعلم أنک حجر لا تضر و لا تنفع،و لو لا أنی رأیت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»قبلک ما قبلتک.
فقال له علی«علیه السلام»،أما إنه یضر و ینفع،إن اللّه تعالی لما أخذ علی ذریة آدم المیثاق کتبه فی رق أبیض،و کان لهذا الحجر یومئذ لسان، و شفتان و عینان،فقال:افتح فاک.فألقمه ذلک الرق،و قال:تشهد لمن و افاک بالموافاة الی یوم القیامة.
فقال عمر:لا بقیت فی قوم لست فیهم یا أبا الحسن (1).
ص :112
و نقول:
1-ما جری بین عمر و علی«علیه السلام»یشیر إلی أنه«علیه السلام» کان یتصدی لتصحیح المفاهیم،فی کل مورد تقضی الحاجة فیه بذلک.
2-إن تقبیل عمر للحجر إلی ذلک الحین لم یکن یستبطن أیة مشاعر حمیمة،و تفاعل روحی..أو مضمون إیمانی،بل کان لمجرد المحاکاة لرسول اللّه جوار حیا.
و یبقی السؤال عن أن هذا الحدث قد دفع عمر إلی تغییر طریقة تعاطیه هذه؟!أم أن الأمور بقیت علی حالها،إن لم تکن قد زادت سوءا.هذا ما لا بد من مراقبته فی الوقائع و الأحداث،لمعرفته.
3-إن أبا الحسن«علیه السلام»قد أوضح أن للإنسان تأثرات، و تأثیرات و ارتباطات بعوالم أرقی من هذا العالم المحسوس بالحواس الظاهریة،و أنه لا انفصال بین هذه العوالم المختلفة،بل هناک انسجام و تفاعل متبادل،بحیث یکون کل فی موقعه مکملا للآخر،و من أسباب ارتقائه.
4-یظهر هذا النص:أن اللّه تعالی قد قرّب الغیب إلی الإنسان،
1)
-و موسوعة أحادیث أهل البیت«علیهم السلام»للنجفی ج 11 ص 194 و کنز العمال ج 5 ص 177 و الدر المنثور ج 3 ص 144 و تفسیر الآلوسی ج 9 ص 108 و تاریخ مدینة دمشق ج 42 ص 406 و سبل الهدی و الرشاد ج 1 ص 176 و شرح إحقاق الحق(الملحقات)ج 8 ص 208 و ج 31 ص 488 و 517.
ص :113
و جسّده له فی مواقع محسوسة،و نقله من الغیبة إلی الشهود،لیکون شعور الإنسان به أکبر،و تفاعله معه أیسر.
5-إن هذا الحدیث یبطل ما یزعمه البعض من عدم صحة التماس البرکة فی النبی،و الولی،و فی الحجر الأسود،و فی الکعبة و غیرها من الأماکن المقدسة،فإن البرکة تعنی:النمو و الزیادة،و لا بأس بطلب الزیادة فی المجالات الروحیة و غیرها..من أمثال الحجر الأسود و غیره،وفق ما قرره أمیر المؤمنین«علیه السلام»،فإن ذلک من موجبات تکامل الإنسان، و نموه روحیا و إیمانیا.
و خلاصة الأمر:إن کلمة عمر الآنفة الذکر قد أفرغت تقبیله للحجر من أی مضمون معنوی،و رفد روحی،و توهج مشاعری،و جعلته عملا خاویا،و جافا،لا یتضمن سوی المحاکاة الفارغة لفعل صدر عن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله».
و رغم أن إجابة علی«علیه السلام»قد تضمنت العودة إلی أغوار المضمون الروحی،و أوغلت فی مداه العقائدی،و معناه الإیمانی،حین شرحت کیف أن اللّه سبحانه قد أودع الحجر الأسود مواثیق الخلائق منذ عالم الذر،فإن ذلک لم یمنع محبی الخلیفة الثانی من الإصرار علی المنحی الذی نحاه عمر بن الخطاب..و سعوا إلی التنظیر له بعد تعمیمه و توسعته، حتی اعتبروا التبرک بالأماکن المقدسة،أو بأی شیء یرتبط برسول اللّه «صلی اللّه علیه و آله و بآثاره،من الشرک،الذی یستحق فاعله العقوبة بأقصی مدی..فما ظنک بالتبرک بآثار الأوصیاء و الأولیاء و الصالحین!!
ص :114
و قد ضربوا بعرض الحائط مئات النصوص التی تحدثت عن توجیه النبی«صلی اللّه علیه و آله»نفسه للناس من الصحابة و التابعین إلی التبرک بآثار الأنبیاء و المرسلین،و جمیع عباد اللّه الصالحین،و مفردات ما جری من ذلک عبر الأجیال..
ص :115
ص :116
هکذا قتل عمر بن الخطاب..
ص :117
ص :118
أما بالنسبة لقتل النبی«صلی اللّه علیه و آله»،فحسبنا أن نقول:
أولا:حدّث العاقل بما لا یلیق له،فإن لاق له،فلا عقل له..أما بالنسبة لأبی بکر و عمر و عثمان،فکذلک إنه«علیه السلام»لا یتعامل بهذه الطریقة، لأن الإیمان قید الفتک،فلا یفتک مؤمن (1).
ثانیا:أن الإقدام علی سمّ أبی بکر،و قتل عمر،و عثمان،لا یخدم قضیة علی«علیه السلام»،بل هو یلحق بها أبلغ الضرر..
و هو علی الأقل لا یجدیه شیئا فیما یرمی إلیه..
ثالثا:لو أراد أن یقتلهم،فقد کان قادرا علی ذلک فی یوم مهاجمتهم إیاه فی بیته،حیث قتلوا ولده محسنا،ثم ضربوا زوجته،فانتهی بها الأمر إلی أن قضت شهیدة مظلومة.ثم هتکوا حرمة بیته..و لماذا یحتاج إلی الإنتظار کل هذه السنوات،و ما هی المصلحة فی ذلک..
إن هذه الإدعاءات لا تستحق البحث،أو أی درجة من الإهتمام،فإنها فی غایة السخافة و السقوط و التفاهة..
ص :120
و ذکروا:أن أبا لؤلؤة شکا مولاه المغیرة بن شعبة إلی عمر بن الخطاب، أنه قد وظف علیه مئة درهم فی کل شهر،و هو لا یقدر علیها.
فأرسل عمر إلی المغیرة،فدعاه،و أوصاه بغلامه،و قال:اتق اللّه عز و جل،و لا تکلفه ما لا یطیق،و إن کان کافرا.
ثم شکاه ثانیة،فقال له عمر:إنی قد أوصیته بک،فاتق اللّه عز و جل، و أطع مولاک.
قال:فسکت أبو لؤلؤة،و لم یقل شیئا.
ثم قال له عمر:أی الأعمال تحسن؟!
فقال:أحسن کل عمل یعمله الناس،و أحسن ما أعمل أنقر الأرحیة.
فقال عمر:فلو اتخذت لنا رحی الید،فإنا محتاجون إلیها.
فقال له أبو لؤلؤة:أفعل ذلک یا أمیر المؤمنین،لأتخذنّ لک رحی یسمع بها أهل المشرق و المغرب.
ثم انصرف أبو لؤلؤة،فانصرف عمر إلی أصحابه،فقال:إنه تهددنی هذا العلج و توعدنی،و قد رأیت الشر فی وجهه،و اللّه بالغ أمره.. (1).
ص :121
ثم تذکر الروایات:أن أبا لؤلؤة استعد لتنفیذ ما عزم علیه،ثم باشر التنفیذ،و نحن نختار هنا النص الذی أورده ابن أعثم،لتضمنه خصوصیات تحتاج إلی بیان بعض المآخذ..ثم نشیر إلی بعض ما ألمحت إلیه سائر النصوص أیضا،فنقول:
قال ابن أعثم:
و انطلق أبو لؤلؤة فاتخذ خنجرا طویلا،له رأسان و بینهما مقبض،ثم أقبل حتی دخل المسجد متنکرا،و ذلک یوم الأربعاء فی وقت الفجر،قال:
فأذن عمر،و أقام الصلاة،و تقدم حتی وقف فی محرابه،فجعل یسوی الصفوف عن یمینه و شماله،و أبو لؤلؤة فی الصف الأول ملفع الرأس.
فلما کبر عمر،و کبر الناس معه بدر أبو لؤلؤة من الصف و الخنجر فی یده،فجرحه ثلاث جراحات:جراحتین فی سرته،و جراحة فوق سرته،ثم شق الصفوف و خرج هاربا.
قال:و علم عمر أنه مقتول،فأمر عبد الرحمن بن عوف أن یصلی
1)
-العمال ج 12 ص 681 و 691 و العبر و دیوان المبتدأ و الخبر ج 2 ق 2 ص 124 و الطبقات الکبری لابن سعد ج 3 ص 250 و(ط دار صادر)ج 3 ص 345 و عمدة القاری ج 16 ص 210 و تاریخ مدینة دمشق ج 44 ص 413 و فتح الباری ج 7 ص 50 و شرح نهج البلاغة للمعتزلی ج 12 ص 185 و تاریخ الإسلام للذهبی ج 3 ص 277.
ص :122
بالناس،فصلی فی الرکعة الأولی بأم الکتاب و قُلْ یٰا أَیُّهَا الْکٰافِرُونَ، و فی الرکعة الثانیة بأم الکتاب و قُلْ هُوَ اللّٰهُ أَحَدٌ.
فلما سلم و ثب الناس یتعادون خلف أبی لؤلؤة،و هم یقولون:خذوه، فقد قتل أمیر المؤمنین!فکان کلما لحقه رجل من المسلمین لیأخذه و جأه أبو لؤلؤة بالخنجر،حتی جرح من المسلمین ثلاثة عشر رجلا،مات منهم ستة نفر.
قال:و لحقه رجل من ورائه فألقی علی رأسه برنسا فأخذه،فلما علم أبو لؤلؤة أنه قد أخذ و جأ نفسه و جأة فقتل نفسه.
قال:و احتمل عمر إلی منزله،و هو لما به.
قال:و اجتمع إلیه الناس،فقال عمر:أبو لؤلؤة قتلنی،أم غیره؟!
فقالوا:أبو لؤلؤة یا أمیر المؤمنین!
فقال:الحمد للّه الذی لم یجعل منیتی علی یدی رجل مسلم،فأرید أن أخاصم یوم القیامة ذا سجدتین.
قال:ثم أغمی علیه ساعة حتی فاتته صلاة الظهر،فأیقظوه و قالوا:
الصلاة یا أمیر المؤمنین!
فقال عمر:نعم،لا حظ فی الإسلام لمن ترک الصلاة،لکنی علی ما ترون.
قال:ثم صلی عمر.
و دعی له بالطبیب،فسقاه نبیذا حلوا من نبیذة،فخرج النبیذ من
ص :123
جراحته،فلم یدر أنبیذ هو أم دم.
فدعی له بطبیب من الأنصار من بنی معاویة فسقاه لبنا.فإذا اللبن قد خرج من جراحته أبیض.
فقال له الطبیب:أوص یا أمیر المؤمنین فإنک میت.
فقال عمر:صدقتنی أخا الأنصار عن نفسی (1).
قال ابن أعثم:
ثم استعبر باکیا،فقال له ابن عباس:لا تبک یا أمیر المؤمنین،لا أبکی اللّه عینک،و أبشر بالخیر کله،فو اللّه،لقد کان إسلامک عزا،و هجرتک فتحا و خلافتک رحمة،و لقد أسلمت حین کفر الناس،و نصرت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»حین خذله الناس.
و أنت من الذین أنزل اللّه تبارک و تعالی فیهم: لَقَدْ رَضِیَ اللّٰهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبٰایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ، و أنت من الذین أنزل اللّه فی حقهم:
لِلْفُقَرٰاءِ الْمُهٰاجِرِینَ الَّذِینَ أُخْرِجُوا مِنْ دِیٰارِهِمْ وَ أَمْوٰالِهِمْ یَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّٰهِ وَ رِضْوٰاناً.
و لقد صحبت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»حتی بشرک بالجنة فی غیر موطن،و لقد خرج من الدنیا و هو عنک راض.
ص :124
ثم ولیت أمور المسلمین بأحسن ما ولیها أحد،فأعز اللّه عز و جل بک الاسلام،و أذل بک العدو،حتی فتحت الدیار،و مصرت الأمصار، و أقمت المنار،و دونت الدواوین،و جندت الأجناد،فعدلت فی رعیتک، و أدیت فیهم الأمانة،فجزاک اللّه عن نبیک و عن خلیفته و عن هذه الأمة خیر الجزاء.
قال:فقال له عمر:ویحک یا بن عباس،أو تشهد لی بهذا غدا عند اللّه؟!
قال:فأمسک ابن عباس،و لم یتکلم شیئا،فقال له علی«علیه السلام»:
نعم فاشهد له بذلک یا بن عباس!
فقال ابن عباس:نعم،أنا أشهد لک بذلک عند اللّه یا أمیر المؤمنین.
فقال عمر:و اللّه یا بن عباس،لو کانت لی بما فیها فافتدیت من هول یوم المطلع.و لوددت أنی أخرجت من هذه الدنیا کفافا لا لی و لا علی (1).
و قد عبر عمر فی هذه المناسبة أیضا عن شکوک کانت تساوره حول تآمر بعض الصحابة علیه،فقد ورد:أنه لما طعن دخل علی«علیه السلام» علیه،فقال عمر:یا علی،أعن ملأ منکم و رضی کان هذا؟!
فقال علی«علیه السلام»:ما کان عن ملأ منا و لا رضی.و لوددنا أن اللّه
ص :125
زاد من أعمارنا فی عمرک (1).
قال ابن أعثم:
ثم توفی عمر یوم الأربعاء،بالعشی،لیلة الخمیس،لأربع بقین من ذی الحجة سنة ثلاث و عشرین من الهجرة النبویة الشریفة،و هو یومئذ ابن ثلاث و ستین سنة (2).
و قال ابن أعثم أیضا:
کان جعفر بن محمد یقول لأبی:علی بن أبی طالب«علیه السلام»هو الذی غسل عمر بیده،و حنطه،و کفنه.ثم وضعه علی سریره.و أقبل علی الناس بوجهه فقال:
ص :126
أیها الناس!هذا عمر بن الخطاب قد قضی نحبه،و لحق بربه،و هو الفاروق،و قرن من حدید،و رکن شدید،کان لا تأخذه فی اللّه لومة لائم،
عقل من اللّه أمره و نهیه،فکان لا یتقدم و لا یتأخر إلا و هو علی بینة من ربه،حتی کأن ملکا یسدده و یوفقه.
کان شفیقا علی المسلمین،رؤوفا بالمؤمنین،شدیدا علی الکافرین،کهفا للفقراء و المساکین،و الأیتام،و الأرامل،و المستضعفین،کان یجیع نفسه و یطعمهم،و یعری نفسه و یکسیهم.
کان زاهدا فی الدنیا،راغبا فی الآخرة،فرحمه اللّه حیا و میتا!
و اللّه ما من أحد من عباد اللّه عز و جل أحب إلی من أن ألقی اللّه عز و جل بمثل عمله من هذا المسجی بین أظهرکم.
قال:ثم أقبل علی«علیه السلام»علی صهیب بن سنان مولی بنی تمیم فقال له:تقدم رحمک اللّه،فصل علیه کما أمرک.
قال:فتقدم صهیب،فصلی علی عمر،فکبر علیه أربعا (1).
إننا سوف نذکر ما نری أنه ینبغی الوقوف عنده هنا فی ضمن ما یلی من فقرات:
إن روایات قتل عمر ظاهرة التناقض و الاختلاف،حتی لا تکاد تتفق
ص :127
فی کلمة واحدة إلا فی أن أبا لؤلؤة قد قتل عمر بن الخطاب.و ذلک یدل علی وجود أکاذیب متعمدة کثیرة فیها،تحتم علی الباحث الحذر الشدید فی اصدار الأحکام،و تقریر حقیقة ما جری..
قالوا:کان عمر لا یأذن لسبی قد احتلم بدخول المدینة،و لکن المغیرة أقنعه-و هو علی الکوفة-بأن یأذن له بأن یدخل أبا لؤلؤة المدینة،لأن عنده أعمالا کثیرة،فهو حداد،نقاش،نجار،لینتفع به الناس،فأذن له (1).
و حین طعن عمر قال:إنی قد کنت نهیتکم أن تجلبوا إلینا من العلوج أحدا،فعصیتمونی (2).
مع أن اتهامهم بالعصیان لا یتلاءم مع قولهم:إن المغیرة کان قد استأذنه فی أمر أبی لؤلؤة،فأذن له.
ص :128
و قد أشرنا فی بعض فصول هذا الکتاب إلی سیاسات عمر تجاه غیر العرب،و هی سیاسات مرفوضة من الناحیة الدینیة الإسلامیة،کما هو معلوم..و لعل خوفه من نتائج هذه السیاسات دفعه إلی اتخاذ قرار منعهم من دخول المدینة،لکی یأمن علی نفسه منهم،و لا نری سببا لمنعهم سوی هذا.
و لا یصح تشبیه هذا بما فعله فرعون من ذبح أبناء بنی إسرائیل،لأنهم أخبروه بأنه یقتل علی ید واحد منهم..فإن عمر لم یقتل الموالی،و لا ذبح أبناءهم،و لکنه اکتفی بإصدار هذا المنع..و سیأتی توضیح ذلک إن شاء اللّه تعالی.
و سؤالنا الآخر هنا هو:لماذا یسعی المغیرة،و هو وال علی الکوفة إلی أن یدخل غلامه إلی المدینة،و یجعله فیها؟!و لماذا لا یبقیه عنده لینتفع به أهل الکوفة؟!
أتری المغیرة کان یرغب أو یخطط لاغتیال عمر علی ید ذلک الغلام؟!
أم أنه کان یرغب بالحصول علی المال من جهته،بسبب ما یحسنه من حرف و صناعات؟!مع أن البلاد کلها کانت تحتاج إلی هذه الصناعات و لیس المدینة وحدها.
إن سیاق الروایة المتقدمة لا یبرر تهدید أبی لؤلؤة لعمر،فضلا عن أن یبرر قتله إیاه،فحتی لو أن عمر اعتقد بأن ما یطلبه المغیرة من غلامه لیس کثیرا،فإن غضب أبی لؤلؤة یجب أن ینصب أولا و بالذات علی المغیرة،لا
ص :129
علی غیره.
علی أن قول أبی لؤلؤة لعمر:لأصنعن لک رحی تتحدث بها الناس، لیس فیه أی تهدید ظاهر،فلعله یعتقد أن لدیه من المهارة ما یجعله یصنع له رحی فریدة،یتسامع الناس بها فی المشرق و المغرب،فلماذا فهم عمر کلامه علی أنه تهدید؟!.
و یؤید ما ذکرناه أن سیاق الروایات یدل علی:أن ما صدر من أبی لؤلؤة لم یکن مجرد فورة غضب،و انفعال مفاجئ،بل هو قد فکر فیه،و خطط له.
و نفذه عن سابق علم و تصمیم،و قد مضت لیال حتی فعل ما فعل (1).
إلا إذا فرض:أن ثمة أمرا قد حصل بین عمر و بین أبی لؤلؤة أوجب أن یتخذ منه موقفا عدائیا دفع أبا لؤلؤة إلی توجیه هذا التهدید المبطن إلیه.
ما ذکرته روایة ابن أعثم من أن أبا لؤلؤة قد وقف فی الصف الأول و هو ملفع الرأس یثیر الریب أیضا،فإن وجود رجل ملفع الرأس بین ذلک الجمع یدعو الناس إلی التساؤل،و یدفعهم إلی کشف أمر من یفعل ذلک، و لا سیما إذا آثر الوقوف فی الصف الأول کما تقوله روایة ابن أعثم،و أشار
ص :130
إلیه المقدسی (1)،و خصوصا إذا کان ذلک فی صلاة الصبح.
و کان المفروض بعمر الذی کان یسوی الصفوف بنفسه قبل أن یبدأ بالصلاة أن یرتاب فی هذا الملفع،و یکشف أمره،و لا بد أن یتأکد لدیه الشک حین یعرف أنه أبو لؤلؤة،الذی لا یتوقع حضوره للصلاة،فإنهم یزعمون حسبما صرحت به نفس الروایة التی نتحدث عنها:أنه کان کافرا..فلماذا یحضر الکافر إلی المسجد،و یقف للصلاة فی الصف الأول.
و هکذا یقال بالنسبة للروایة التی تقول:إن أبا لؤلؤة دخل فی الناس، و بیده خنجر إلخ (2)..
فإذا ضممنا إلی ذلک:أن عمر قد فهم من کلام أبی لؤلؤة قبل لیال التهدید و الوعید له؛فلا بد أن تتأکد لدیه و لدی من أخبرهم بتهدیده نوایا أبی لؤلؤة السیئة..و کان علی عمر أن یحتاط و یحترس لنفسه و لمن یتعلق به.
و عمر نفسه یقول أیضا:إنه رأی فی المنام کأن دیکا أبیض نقره نقرتین، و فسّر ذلک بأن الدیک رجل أعجمی،و ما النقرة إلا طعنة (3).
ص :131
أما روایة ابن سعد؛فإنها تذکر:أن أبا لؤلؤة بعد أن قتل عمر انحاز علی أهل المسجد،فطعن أحد عشر رجلا منهم سوی عمر،ثم انتحر بخنجره.
ثم تذکر الروایة نفسها:أن عمر أمرهم بأن یصلی بهم عبد الرحمان، فصلی بالناس،فأنکر الناس صوت عبد الرحمان (1).
3)
-دار الأضواء)ج 2 ص 324 و تاریخ المدینة لابن شبة ج 3 ص 888 و 890 و 891 و 936 و المستدرک للحاکم ج 3 ص 90 و مجمع الزوائد ج 6 ص 5 و مسند الحمیدی ج 1 ص 17 و کنز العمال ج 12 ص 679 و راجع:منتخب الکلام فی تفسیر الأحلام لابن سیرین ج 1 ص 406 و مسند أحمد ج 1 ص 50 و السنن الکبری للبیهقی ج 8 ص 150 و ج 9 ص 206 و مسند أبی داود ص 11 و 21 و مسند ابن الجعد ص 195 و الآحاد و المثانی ج 1 ص 102 و 107 و مسند أبی یعلی ج 1 ص 165 و 219 و صحیح ابن حبان ج 5 ص 444 و التاریخ الکبیر للبخاری ج 2 ص 241 و تاریخ مدینة دمشق ج 44 ص 407 و 439 و 440 و أسد الغایة ج 4 ص 73 و تهذیب الکمال ج 5 ص 175 و تاریخ الإسلام للذهبی ج 3 ص 276.
ص :132
ألف:هل حین طعن أبو لؤلؤة أحد عشر رجلا،لم یصرخ أولئک المطعونون؟!و لم یستغیثوا؟!و لم یقع أحد منهم إلی الأرض؟!و لم یعرف أحد من المصلین بأمرهم؟!
ب:لماذا حین طعن عمر لم یعلم به أیضا أولئک المصلون؟!
فإن کانوا قد علموا به،و عرفوا بجرح أحد عشر رجلا،فلماذا أنکروا صوت عبد الرحمان بن عوف؟!
و إن لم یعرفوا لا بهذا و لا بذاک،فما هو السبب فی ذلک؟!
هل کانت کثرتهم هی التی حجبت أصوات المستغیثین،و صراخ المطعونین؟!
و إن حجبت،فهل تحجب ذلک عن الجمیع؟!أو عن البعیدین فقط؟!
ج:کیف سمعوا صوت عبد الرحمان بن عوف،و لم یسمعوا و لم یعرفوا بما جری لخلیفتهم،و لأحد عشر رجلا منهم؟!.
د:کیف انتظمت لهم صلاة بعد طعن إمام تلک الصلاة،و طعن هذا المقدار من المصلین،و مع سائر میزات هذا الإمام و أهمیته بالنسبة لهم..
ه:إن روایة ابن أعثم و من تابعه قد ناقضت روایة غیره،حیث تضمنت:أن أبا لؤلؤة طعن ثلاثة عشر رجلا،بعد فراغهم من الصلاة و ذلک حین تعادوا خلفه لیأخذوه.
ص :133
و لکن روایة ابن سعد،و من تابعه تقول:إنه طعنهم قبل أن یخرج من المسجد (1).
قد ذکرت الروایة المتقدمة:أن أبا لؤلؤة طعن عمر بمجرد أن کبر للصلاة،فأمر عمر عبد الرحمان أن یصلی بالناس..فلما سلم و ثب الناس یتعادون خلف أبی لؤلؤة،فطعن منهم ثلاثة عشر رجلا..
و هو کلام غریب حقا..
ألف:إذ لماذا صبر الناس عن الخروج فی طلب قاتل خلیفتهم إلی أن فرغوا من الصلاة؟!أم أن شدة اهتمامهم بصلاتهم منعهم من الالتفات إلی شیء آخر؟!
و کیف نصدق ذلک عنهم،و قد حکی اللّه لنا عنهم ما یناقضه و ینافیه، فقال: وَ إِذٰا رَأَوْا تِجٰارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَیْهٰا وَ تَرَکُوکَ قٰائِماً قُلْ مٰا عِنْدَ اللّٰهِ خَیْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَ مِنَ التِّجٰارَةِ وَ اللّٰهُ خَیْرُ الرّٰازِقِینَ (2).
ص :134
ب:لماذا بقی أبو لؤلؤة قریبا منهم إلی حد أنهم قد لحقوه بهذه السهولة رغم مرور حوالی ثلاث دقائق علی فراره؟!.
ج:کیف نوفق بین هذه الروایة و بین الروایة التی تقول:إن أبا لؤلؤة طعن نفسه بخنجره،فقتل نفسه بالمسجد؟! (1).
و قد ادعی ابن أعثم الکوفی:أن جعفر بن محمد کان یقول:إن علیا «علیه السلام»هو الذی غسّل عمر بیده،و حنطه،و کفنه،ثم وضعه علی سریره،ثم أثنی علیه أمام الناس (2).
و نقول:
ألف:لو صح أن علیا«علیه السلام»هو الذی تولی ذلک کله.لاهتم به الرواة،و دونه المؤلفون،و احتج به المحتجون،و لطفحت به الکتب و المصنفات،و ضبطت أسانید الروایات.
ص :135
و لکننا لم نصادف أحدا ذکر هذا إلا ما رووه عن جعفر بن محمد،إما مرسلا،أو بواسطة أنس بن عیاض اللیثی.
ب:لماذا لم یشارک علیا«علیه السلام»فی تغسیله و تحنیطه و تکفینه أحد من الصحابة؟!و لا سیما أمثال ابن عوف و عثمان،فقد کانا أقرب إلی عمر من حیث المسلک و المنحی.
ج:و اللافت هنا:أن روایة هذا الحدیث منحصرة بالإمام الصادق «علیه السلام»،فلم یروه عدوی،و لا تیمی،و لا أموی،و لا زبیری!!فهل فعل ذلک«علیه السلام»مستسّرا به عن کل أحد؟!و لماذا تأخرت روایة ذلک إلی عهد الإمام الصادق..أی إلی أکثر من مئة سنة علی وفاة عمر؟!
و لماذا لم یرو ذلک شیعة الإمام جعفر عن الإمام جعفر«علیه السلام»؟!و ما هی غایة الإمام جعفر«علیه السلام»من نقل ذلک؟!هل یرید أن:یقرر براءة عمر من کل ما یقال:إنه قد فعله مع علی و الزهراء «علیهما السلام»؟!
أو أنه یرید أن یظهر علیا«علیه السلام»بصورة الراضی عن الشوری التی صنعها عمر؟!لیصبح مجیء عثمان للخلافة مقبولا و معقولا و مبررا؟!.
د:عن یحی بن بکیر قال عن عمر:«و صلی علیه صهیب،و ولی غسله ابنه عبد اللّه،و کفنه فی خمسة أثواب» (1).
ص :136
کبّر علیه أربعا:
إن المعروف الظاهر من مذهب أهل البیت«علیه السلام»:هو أنه یجب فی صلاة المیت خمس تکبیرات.و قد ذکرنا ذلک بالتفصیل فی بحث لنا استعرضنا فیه الروایات التی تؤکد صحة ذلک.
و لکن عمر بن الخطاب رد الناس إلی أربع تکبیرات.و ذلک لأنه لم یعرف السبب الذی دعا النبی إلی التکبیر أربعا علی بعض الناس،و عدوا ذلک من أولیاته (1).أی من الأمور التی کان عمر أول من أحدثها.
و روی عن الإمام الصادق«علیه السلام»:أن النبی«صلی اللّه علیه و آله»کان یکبر خمسا.«فلما نهاه اللّه عز و جل عن الصلاة علی المنافقین کبر
ص :137
و تشهد،ثم کبر و صلی علی النبیین،ثم کبر و دعا للمؤمنین،ثم کبر الرابعة و انصرف،و لم یدع للمیت» (1).و بمعناه غیره.
و هذا یشیر إلی:أن النهی عن الصلاة علی المنافق یراد به النهی عن الدعاء له بعد الرابعة،فحذف الدعاء یقتضی حذف التکبیرة بعده،فتصیر التکبیرات أربعا.
و قالوا:إن عمر بن الخطاب توفی لیلة الأربعاء لثلاث لیال بقین من ذی الحجة سنة 23.فخرجوا به بکرة یوم الأربعاء،فدفن فی بیت عائشة مع النبی«صلی اللّه علیه و آله»و أبی بکر.
و تقدم صهیب فصلی علیه.
و تقدم قبل ذلک رجلان من أصحاب رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»:
علی،و عثمان.قال:فتقدم واحد من عند رأسه،و الآخر من عند رجلیه.
ص :138
فقال عبد الرحمن:لا إله إلا اللّه،ما أحرصکما علی الإمرة!!
أما علمتما أن أمیر المؤمنین قال:لیصل بالناس صهیب؟!
فتقدم صهیب فصلی علیه (1).
لا ریب فی کذب هذه الروایة..
فأولا:إن علیا«علیه السلام»لم یکن لیقدم علی التصدی للصلاة علی أحد إذا کان یعلم أنه قد أوصی بأن یصلی علیه رجل بعینه.
ثانیا:إن تصدیه للصلاة علی عمر-لو صح-فإنه لا یفیده فی الحصول علی الإمرة،لا سیما و أن ذلک لم یحصل بأمر من الرسول«صلی اللّه علیه و آله»،بل و لا بأمر من عمر نفسه،لیقال:إنه قد رشحه للخلافة،و رآه أهلا لها.
ثالثا:لو کانت الصلاة تفید علیا«علیه السلام»فی الإمرة لأفادت صهیبا فیها،لا سیما و أنه إنما یصلی بأمر من عمر نفسه.
إلا أن یقال:المقصود أنها تفیده فی تقدمه علی سائر أرکان الشوری..
و یجاب عن ذلک:بأنها إنما تفید لو کان الأمر بید الناس،أما إذا کان بید أرکان الشوری،فلا یقدم ذلک و لا یؤخر فی بلورة آرائهم.
رابعا:إن علیا«علیه السلام»کان یعرف أن شرائط الخلافة و الإمامة
ص :139
شیء،و شرائط إمامة الصلاة شیء آخر،و أن الأهلیة للصلاة لا تعنی الأهلیة للخلافة.و نقصد بالصلاة هنا صلاة المیت.
و الحقیقة:هی أن الغرض من إشاعة هذه الأباطیل هو تصحیح أو تأیید استدلالهم علی خلافة أبی بکر بما زعموه:من أن النبی من أمره بالصلاة بالناس فی مرضه الذی توفی فیه..
مع أن ذلک لم یثبت بل الثابت خلافه..و لو ثبت فهو لا یفید فی ذلک کما أوضحناه فی کتابنا:الصحیح من سیرة النبی الأعظم«صلی اللّه علیه و آله».
و فی نص آخر-و لعله هو الصحیح-:عن إسماعیل بن أبی خالد،قال:
حدثنی الشعبی،قال:لما مات عمر،و أدرج فی أکفانه،ثم وضع لیصلی علیه،تقدم علی بن أبی طالب فقام عند رأسه،و تقدم عثمان فقام عند رجلیه،فقال علی«علیه السلام»:هکذا ینبغی أن تکون الصلاة.
فقال عثمان:بل هکذا.
فقال عبد الرحمن:ما أسرع ما اختلفتم.یا صهیب!صل علی عمر،کما رضی أن تصلی بهم المکتوبة.فتقدم صهیب فصلی علی عمر (1).
ص :140
و نقول:
أولا:ظاهر الروایة:أن الخلاف بین علی«علیه السلام»و عثمان..إنما هو فی کیفیة الصلاة علی عمر،فعلی«علیه السلام»یقول:إن المصلی علی المیت یجب أن یقف إلی جهة الرأس(أی أن یقف مقابل صدره،فیکون إلی الرأس أقرب منه إلی رجلی المیت).
أما عثمان،فیقول:بل یجب أن یقف المصلی إلی جهة رجلی المیت،(أی أن یکون مقابل النصف الأسفل من جسده،من جهة الرجلین)..
و لم یکونا بصدد التسابق علی الصلاة علی عمر..
ثانیا:یؤید ذلک:ما زعموه من وصیة عمر لصهیب:بأن یکون هو الذی یصلی علیه کما یوحی به کلام عبد الرحمان بن عوف.فلماذا حور عبد الرحمان بن عوف الموقف لیصبح تزاحما علی الصلاة،و تسابقا علیها من أجل الخلافة؟!
ثالثا:إذا کان عمر قد رضی بأن یصلی صهیب المکتوبة بالناس،فلما ذا حرمه من أمر الخلافة؟!لم یعتبر الناس ذلک تقدیما له،و ترشیحا للخلافة؟!
و یسألوا عمر عن الفرق بین صلاته،و صلاة أبی بکر المزعومة فی مرض النبی«صلی اللّه علیه و آله»؟!.
و لماذا لم یجعله عمر فی جملة أرکان شوری الخلافة؟!فإن عمر-کما یزعمون-هو الذی استدل بصلاة أبی بکر بالناس فی مرض رسول اللّه «صلی اللّه علیه و آله»علی أهلیة أبی بکر للخلافة..
ص :141
قالوا:لما أحس عمر بالموت قال لابنه عبد اللّه:اذهب إلی عائشة و أقرئها منی السلام،و استأذنها أن أقبر فی بیتها مع رسول اللّه و مع أبی بکر.
فأتاها عبد اللّه،فأعلمها،فقالت:نعم و کرامة،ثم قالت:یا بنی أبلغ عمر سلامی و قل له:لا تدع أمة محمد بلا راع،استخلف علیهم و لا تدعهم بعدک هملا،فإنی أخشی علیهم الفتنة.
فأتی عبد اللّه،فأعلمه فقال:و من تأمرنی أن أستخلف،لو أدرکت أبا عبیدة بن الجراح باقیا،استخلفته و ولیته،فإذا قدمت علی ربی فسألنی و قال لی:من ولیت علی أمة محمد؟!
قلت:أی رب!سمعت عبدک و نبیک یقول:لکل أمة أمین و أمین هذه الأمة أبو عبیدة ابن الجراح.
و لو أدرکت معاذ بن جبل استخلفته،فإذا قدمت علی ربی فسألنی:من ولیت علی أمة محمد؟!
قلت:أی رب!سمعت عبدک و نبیک یقول:إن معاذ بن جبل یأتی بین یدی العلماء یوم القیامة.
و لو أدرکت خالد بن ولید،لولیته،فإذا قدمت علی ربی فسألنی:من ولیت علی أمة محمد؟!
قلت:أی رب!سمعت عبدک و نبیک یقول:خالد بن ولید سیف من سیوف اللّه سله علی المشرکین.و لکنی سأستخلف النفر الذی توفی رسول
ص :142
اللّه و هو عنهم راض (1).
و قد یتساءل المرء:لماذا یستأذن عمر بن الخطاب عائشة فی الدفن مع النبی«صلی اللّه علیه و آله»؟!..فإن المفروض:
1-هو أن النبی«صلی اللّه علیه و آله»کما قرره أبو بکر،و عمر معه لا یورث..
2-إن ترکة النبی«صلی اللّه علیه و آله»لم تقسم بعد وفاته..فالمفروض هو الإستئذان من جمیع الورثة،لا من خصوص عائشة..
3-إن کان لا بد من استئذان أحد بعینه،فقد کان یکفی عمر أن یستأذن ابنته حفصة،فإنها ترث کما ترث عائشة..
4-إن عمر کان یری:أنه لا یحتاج إلی إذن أحد،فإنه حین سمع البکاء علی أبی بکر،و حرمت عائشة علی هشام بن الولید أن یدخل علیها البیت، قال له عمر:أدخل فقد أذنت لک،فدخل و أخرج أم فروة أخت أبی بکر، فضربها عمر..
و یمکن أن یجیب بعض الناس عن ذلک،بأن النبی«صلی اللّه علیه
ص :143
و آله»کان قد ملّک الحجر لأزواجه فی حیاته،و المفروض أن الحجرة التی دفن النبی«صلی اللّه علیه و آله»فیها کانت لعائشة،فلا بد من الإستئذان منها دون سائر الورثة.
أولا:لأننا قد أثبتنا أن النبی«صلی اللّه علیه و آله»قد دفن فی بیت فاطمة «علیها السلام»،لا فی بیت عائشة..فالمفروض بعمر:أن یستأذن من ورثتها «علیها السلام»،لأن بیتها کان لها،و لیس هو من جملة ترکة رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»،لیمکن لعائشة أن یکون لها دور فی الإذن بالدفن فیه..
ثانیا:لو سلمنا أنه دفن فی بیت عائشة،فقد قلنا أکثر من مرة:إنه لا دلیل علی أن النبی«صلی اللّه علیه و آله»قد ملک الحجر لأزواجه سوی سکناهن فیها..و هی لا تدل علی ذلک.فإن کانت السکنی تکفی لذلک، فإن فدکا کانت بید فاطمة فی حیاة رسول اللّه فهذا یکفی للحکم بأنها لها، و هی التی نزلت آیة التطهیر فی حقها..فلماذا تعطی الحجرة لعائشة، و تسلب فدک من فاطمة«علیها السلام».
نقول هذا..علی الرغم من أن اللّه سبحانه قد نسب الحجر فی القرآن إلی الأزواج،فإنه نسبها إلی النبی«صلی اللّه علیه و آله»فی آیة أخری فی نفس السورة.
و ذلک یشیر إلی أن نسبة البیوت إلیهن،لأجل سکناهن فیها،لا لأجل ملکیتهن لها.
ص :144
علی علیه السّلام و ابن عباس یثنیان علی عمر
ص :145
و قد ذکرت روایة ابن أعثم،و أشار إلی ذلک ابن الأثیر-ثناء ابن عباس علی عمر،و شهادته له بمضمون ذلک الثناء،بأمر من علی«علیه السلام».
و نقول:
إننا نشک فی صحة ذلک..و نحن لو أغضینا النظر عن نسبة ذلک إلی ابن عباس،فلا مجال للإغضاء عن دعوی أمر علی«علیه السلام»لابن عباس بالشهادة به،فإنها لا یمکن أن تصح.فلاحظ ما یلی:
ألف:لو صح أن علیا«علیه السلام»أید أقوال ابن عباس فی عمر لوجدت الرواة و المؤلفین یتسابقون إلی نقل هذا الحدیث و تدوینه،و التأنق فی بلورة أسانیده،و ترصیفها و توصیفها بالصحة تارة،و بالحسن أخری، و بالتواتر ثالثة..
و لوجدت الإستدلال بها علی الرافضة و الشیعة لا یتوقف،بل یشاع و یذاع،فی کل البلاد و الأصقاع،حتی یملأ کل الأسماع..
ب:إن الوقائع لا تؤید صحة ما ذکره ابن عباس فی حق عمر،فإن إسلام عمر لم یوجب عزا للإسلام،و لا للمسلمین،و إن ادعی ذلک له بعض محبیه،بل قد عز الإسلام بأبی طالب،و بحمزة و علی«علیه السلام».
ص :146
ص :147
و قد تحدثنا عن ذلک فی کتابنا الصحیح من سیرة النبی الأعظم«صلی اللّه علیه و آله»حین تعرضنا لحدیث إسلامه،فلیراجعه من أراد.
ج:أما هجرة عمر فلم تکن فتحا،بل کانت هجرة النبی«صلی اللّه علیه و آله»هی الفتح.و لم تحدث هجرة عمر أی تغییر فی حال المسلمین و الإسلام.
د:و أما أن عمر قد أسلم حین کفر الناس،فذلک هو وصف أمیر المؤمنین علی«علیه السلام».أما عمر فقد تأخر إسلامه إلی ما قبل الهجرة بأشهر یسیرة.
و لو ادعی هذا الأمر لأبی بکر،فلربما وجد من یصدق ذلک ممن لم یطلع علی الوقائع،لکن ادعاءه بالنسبة لعمر یبقی هو الأغرب و الأعجب.
ه:إن عمر لم ینصر النبی«صلی اللّه علیه و آله»،لا حین خذله الناس، و لا حین نصروه،بل کان دائما هو الفرّار فی المواطن،و الذی لا أثر له یذکر فی حرب و لا نزال،إن لم نقل:إنه کان له الأثر فی تجبیین الناس،و حملهم علی الفرار،و لم یصب بأی أذی فی جمیع الحروب!!
و هل نصر عمر بن الخطاب النبی«صلی اللّه علیه و آله»فی أحد، و الخندق،و قریظة و خیبر و حنین،و ذات السلاسل،و غیر ذلک؟!..أم کان الفرار لا الکرار؟!و الناکل لا المقاتل؟!.
و:أما کونه من الذین أنزل اللّه تعالی فیهم تلک الآیات،فهو لا یدل علی ما یرمی إلیه ابن عباس،لأن آیة بیعة الشجرة،مشروطة بعدم النکث، و بالوفاء بالعهد،فراجع الآیة العاشرة من سورة الفتح..
ص :148
و النکث له وجوه مختلفة.و لا نرید أن ندخل فی التفاصیل،فإن ما جری فی مرض رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»من الجرأة علیه،و ما جری بعد وفاته،من عدم الوفاء بالبیعة التی أخذت منهم فی غدیر خم،یجعلنا لا نطمئن إلی صحة ما ینسب إلی ابن عباس.
و أما آیة الفقراء المهاجرین،فهی مشروطة أیضا بوصف وجودی صریح،لا بد من إحرازه.کما لا بد من التأکد من عدم الخروج عن جادة الصواب،کما حصل لبعض أولئک..
و قد شهد عمر علی طلحة بأن النبی«صلی اللّه علیه و آله»مات،و هو واجد علیه،بسبب ما قاله فی حق نسائه«صلی اللّه علیه و آله».
ز:بالنسبة لبشارة النبی«صلی اللّه علیه و آله»لعمر بالجنة،و خروجه من الدنیا و هو راض عنه،نقول:لا بد من النظر فی حقیقة ذلک.فقد کان ابن عباس صغیرا فی حیاة النبی«صلی اللّه علیه و آله»،و لعله أخذ هذه الأخبار عمن لا یصح الإعتماد علیه.من أمثال الأشعث،أو المغیرة بن شعبة،أو الولید بن عقبة،أو کعب الأحبار،أو أبی هریرة و أمثال هؤلاء،أو من عمر نفسه.
کما أن هذه البشارة بالجنة لا تتلاءم مع ما جری لهم مع النبی فی مرض موته و بعد وفاته.
و مع ابنته الزهراء«علیها السلام»،حسبما المحنا إلیه أکثر من مرة فی العدید من مواضع هذا الکتاب.
ح:أما بالنسبة لأمور المسلمین،و سائر الفضائل و المزایا التی عددها
ص :149
له.فإن الحدیث عنها بهذه الطریقة لا یتلاءم مع ما عرف عن ابن عباس، من إدانته لاغتصاب الخلافة من صاحبها الشرعی،و مناصرته لعلی«علیه السلام»فی خصوص هذا الأمر قولا و عملا،و کان یرد استدلالات عمر بن الخطاب و تبریراته باستمرار.
ط:أما حسن ولایته،و تدوینه الدواوین،و عدله و غیر ذلک مما ذکره، فله حدیث آخر یدخله فی سیاق السیاسات المرفوضة و المدانة..و قد ذکرنا فی هذا الکتاب بعض ما یرتبط بتدوین الدواوین،و بغیر ذلک من أمور،و فی کتاب الغدیر للعلامة الأمینی،و کتاب النص و الإجتهاد للعلامة شرف الدین،و سائر کتب الأصحاب الکثیر مما یفید فی جلاء الصورة،و بیان الحق.
ی:قد ورد کلام ابن عباس هذا فی بعض المصادر.من دون أن یکون فیها ذکر لعلی أصلا (1).
ک:إن ابن عباس هو الذی بادر إلی إنشاء هذا التقریض المثیر لعمر، حسب زعم الروایة.فلماذا توقف ابن عباس عن الشهادة لعمر بنفس ما قرّضه به حتی أمره علی«علیه السلام»بالشهادة له..
ص :150
ألا یدل ذلک علی أن أمر علی«علیه السلام»بالشهادة مدسوس فی هذه الروایة.
و کیف لم یحرک هذا التوقف عمر بن الخطاب و من حضر لحثه علی الشهادة،و الإستدلال علیه بکلامه،و لومه علی توقفه هذا؟!أو سؤاله عن سببه!!
و عن شکوک عمر فی أن یکون صحابة رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله» بما فیهم علی«علیه السلام»قد مالأوا علی قتله نقول:
هل هذا اتهام للصحابة؟!أم اتهام لعمر نفسه؟!فإنه اتهام لم یأت من فراغ،بل له مبرراته الموضوعیة،و یدل علی أن ثمة ما یدعو عمر للریب فی نوایا الصحابة إلی الحد الذی یدعوهم إلی الممالأة علی قتله.
قال عبد اللّه بن عمر:«لما طعن أبو لؤلؤة عمر،طعنه طعنتین،فظن عمر:أن له ذنبا فی الناس لا یعلمه،فدعا ابن عباس،و کان یحبه و یدنیه، و یسمع منه،فقال:أحب أن تعلم:عن ملأ من الناس کان هذا إلخ..» (1).
و لو فرضنا:أنهم مالأوا علی قتل عمر،فلا بد أن یکون هناک أمر
ص :151
عظیم یدعوهم إلی ذلک،و یکون بحیث یفوق فی خطورته،و أهمیته عندهم خطورة قتل مسلم فی حال الصلاة،حتی و هو فی موقع الخلافة و الزعامة!!.
فما هو هذا الأمر یا تری؟!و کیف نوفق بین ذلک و بین ما یدّعی من عظمة عمر و عدله،و نزاهته و زهده،و استقامته و تقواه،و انجازاته.
علی أن عمر کان یعلم:أنه قد انتهج سیاسات أوجبت حقد الموالی علیه،و جعلتهم یفکرون فی قتله،کما یظهر مما ینقل عنه نفسه،من أنه قد تحدث لهم عن رؤیا رآها فی منامه،عن دیک نقره مرتین أو ثلاثا،ففسر الدیک برجل أعجمی،یقتله بطعنتین أو ثلاث طعنات.
و عدا عن السؤال عن السبب فی تفسیر الدیک بالرجل الأعجمی، نقول:
إذا کان الأعجمی هو الذی یقتل عمر،فلماذا یفترض إذن ممالأة الصحابة علی قتله؟!
و لماذا لا یظن بالصحابة خیرا،لا سیما و أن من بینهم-کما یقوله هو- من شهد له رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»بالجنة.
و هی شهادة تشیر إلی أن الذین لم یشهد لهم بالجنة یواجهون خطر عدم دخولها،و المصیر إلی النار،حتی لو کانوا من مشاهیر الصحابة،فضلا عن غیرهم،و هذا یتناقض مع ما یذهب إلیه أهل السنة من عدالة جمیع الصحابة،و نجاتهم و دخولهم الجنة أجمعین،أکتعین أبصعین!!!..
ص :152
و أما الخطبة التی نسبت إلی أمیر المؤمنین«علیه السلام»فی الثناء علی عمر ففیها الکثیر من مواضع النظر،و موجبات الریب،فلاحظ ما یلی:
ألف:لا ندری کیف نصدق أنها من أقوال علی«علیه السلام»، و لیست مجعولة علی لسانه،و نحن نری علیا یصف عمر فی خطبته الشقشقیة بقوله عن أبی بکر:«فصیرها(یعنی الخلافة)فی حوزة خشناء.
یغلظ کلمها (1)،و یخشن مسها،و یکثر العثار (2)فیها،و الإعتذار منها.
فصاحبها کراکب الصعبة،إن أشنق لها خرم،و إن أسلس لها تقحم (3)، فمنی الناس لعمرو اللّه بخبط و شماس،و تلون و اعتراض.
فصبرت علی طول المدة،و شدة المحنة».
و الصعبة:هی الناقة التی لیست بذلول،أی أن راکب الناقة الصعبة إن کفها بالزمام حتی یلصق العظم الناتئ خلف الأذن بقادمة الرحل،خرم أنفها،و قطعه و إن أسلس لها،و أرخی زمامها رمی بنفسه فی القحمة،و هی الهلکة.
فنشأ عن ذلک:أن ابتلی الناس بالسیر علی غیر هدی،و بالرکوب علی فرس شموس،یأبی أن یرکبه أحد.و أصابهم تلوّن و اعتراض.
ص :153
و التلون:هو التقلب من حال إلی حال.
و الإعتراض:هو السیر علی غیر خط مستقیم،کأن یسیر عرضا فی حال سیره طولا.
ب:لا بأس بمراجعة ما ذکرناه قبل قلیل تحت عنوان:«ثناء ابن عباس علی عمر».
و قد تضمنت هذه الفقرات التی یراد إلصاقها بأمیر المؤمنین علی«علیه السلام»فقرات أخری لا یمکن أن تصدر عنه أیضا،مثل وصفه لعمر بالفاروق.
مع أن الصحیح هو:أن لقب الفاروق کان لعلی«علیه السلام»..و کان لعمر بن الخطاب أیضا.
و الفرق بینهما:أن الذی أعطی هذا اللقب لعلی«علیه السلام»هو رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»..
أما الذی أعطاه لعمر فهم أهل الکتاب..
فأما بالنسبة لإعطاء لقب الفاروق لعلی«علیه السلام»من قبل رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»،فتوضّحه النصوص التالیة:
1-إن علیا«علیه السلام»قال غیر مرة:«أنا الصدّیق الأکبر،
ص :154
و الفاروق الأول،أسلمت قبل إسلام أبی بکر،و صلیت قبل صلاته» (1).
2-عن أبی ذر،و ابن عباس،قالا:سمعنا النبی«صلی اللّه علیه و آله» یقول لعلی:أنت الصدیق الأکبر،و أنت الفاروق الذی یفرق بین الحق و الباطل (2)،و قریب منه عن أبی لیلی الغفاری.
ص :155
3-عن أبی ذر،و سلمان:أن الرسول«صلی اللّه علیه و آله»أخذ بید علی،فقال:إن هذا أول من آمن بی،و هذا أول من یصافحنی یوم القیامة، و هذا الصدیق الأکبر،و هذا فاروق هذه الأمة،یفرق بین الحق و الباطل الخ.. (1).
و ثمة أحادیث عدیدة أخری صرحت بهذا الأمر،فلتراجع فی مظانها.
و أما بالنسبة لإعطاء أهل الکتاب لقب الفاروق لعمر بن الخطاب،
2)
-الحاکمی،و عن شمس الأخبار للقرشی ص 30 و عن المواقف ج 3 ص 276 و عن نزهة المجالس ج 2 ص 205 و عن الحموینی.و راجع:الأمالی للصدوق ص 274 و روضة الواعظین ص 116 و شرح أصول الکافی ج 6 ص 376 و شرح الأخبار ج 2 ص 264 و 278 و مناقب آل أبی طالب ج 2 ص 287 و الیقین لابن طاووس ص 501 و 515 و 516 و ذخائر العقبی ص 56 و بحار الأنوار ج 22 ص 435 و ج 38 ص 227 و ج 40 ص 5 و قاموس الرجال ج 9 ص 402 و تاریخ مدینة دمشق ج 42 ص 42 و السیرة الحلبیة ج 2 ص 94 و ینابیع المودة ج 2 ص 144 و غایة المرام ج 1 ص 167 و ج 5 ص 11 و 114 و 177 و 187 و ج 6 ص 171.
ص :156
فقد روی عن الزهری قوله:
«بلغنا أن أهل الکتاب أول من قال لعمر«الفاروق».و کان المسلمون یأثرون ذلک من قولهم.و لم یبلغنا:أن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»ذکر من ذلک شیئا» (1).
بل تذکر بعض المصادر:أن أصل الکلمة أیضا غیر عربی..أی أنها مأخوذة من(فرق).و معناها:أنقذ،أو أعتق،أو خلّص (2)و لا یزال النساطرة یقولون:«ایشافارقا»أی عیسی مخلص.
و قد ذکر کعب الأحبار لعمر حین دخل القدس:أن اللّه أرسل نبیا إلی القدس یقول لها:«أبشری أوری شلم،علیک الفاروق ینقیک مما فیک» (3).
و قد دخل عمر بیت المقدس راکبا علی حمار (4).
ص :157
و یذکر الیهود فی کتبهم المقدسة:أن مخلصهم یأتی راکبا علی حمار..
فراجع (1)..
و علی کل حال،فإن الظاهر هو:أن الیهود یعتبرون عمر هو«المسیا» أی المخلص لهم..و لهذا البحث مجال آخر..
و لکن مما لا شک فیه هو:أن لعمر مکانة عظیمة عندهم،و هم یعبرون عنه ب«حبیب إسرائیل»أو«صدیق إسرائیل»أو«عاشق إسرائیل» (2).
و ذکرت الروایة المتقدمة:أن علیا«علیه السلام»وصف عمر بن الخطاب:بأنه قرن من حدید.و ذلک غیر صحیح لما یلی:
ألف:إن علیا«علیه السلام»هو القرن من حدید،فقد ورد:
1-أنه«علیه السلام»وصف نفسه بذلک فی خطبة له،فقال:«أنا قسیم بین الجنة و النار،لا یدخلها أحد إلا علی قسمیّ،و أنا الفاروق الأکبر، و قرن من حدید،و باب الإیمان» (3).
ص :158
و فی نص آخر،عنه«علیه السلام»:«و أنا قرن من حدید،و أنا عبد اللّه و أخو رسوله (1).
إلی أن قال:و أنا القرن الحدید،و أنا فاروق الأمة (2).
و المراد بالقرن الحدید:الحصن من الحدید».
ب:إن وصف عمر بأنه قرن من حدید،قد جاء من کعب الأحبار أیضا،فقد أرسل عمر إلی کعب الأحبار:کیف تجد نعتی؟!
قال:أجد نعتک قرن من حدید.
قال:و ما قرن من حدید؟!
قال:أمیر شدید،لا تأخذه فی اللّه لومة لائم إلخ (3)..
ص :159
و قال المعتزلی:«و فی حدیث عمر حین سأل الأسقف عن الخلفاء، فحدثه حتی إذا انتهی إلی الرابع،فقال:صدع من حدید.
و قال عمر:وا دفراه» (1).
إلی أن قال المعتزلی فی تفسیر کلمة«صدع من حدید»:«بفتح الدال، و هو ما کان من الوعول،بین العظیم و الشخت[..]فإن ثبتت الروایة بتسکین الدال،فغیر ممتنع أیضا،یقال:رجل صدع،إذا کان ضربا من الرجال،لیس برهل و لا غلیظ.
و رابع الخلفاء هو:علی بن أبی طالب«علیه السلام»و أراد الأسقف مدحه.
و قول عمر:«وا دفراه»!إشارة إلی نفسه،کأنه استصغر نفسه و عابها بالنسبة إلی ما وصفه الأسقف من مدح الرابع و إطرائه» (2).
إننا لا نرید هنا أن نفیض فی إیراد الشواهد علی قسوة عمر بن الخطاب،بل نکتفی بذکر بعض الأمثلة،و نکل أمر تتبع الموارد المشابهة إلی
ص :160
القارئ الکریم:
ألف:فقد دخل ابن لعمر علیه،و قد ترجل و لبس ثیابا حسانا،فضربه عمر بالدرة حتی أبکاه،فقالت له حفصة:لم ضربته؟!
قال:رأیته قد أعجبته نفسه،فأحببت أن أصغرها إلیه (1).
ب:أقبل جارود علی عمر،فقال له رجل:هذا سید ربیعة،فسمعها عمر،و سمعها الجارود من عمر،فخفقه عمر بالدرة علی رأسه،فقال الجارود:بسم اللّه،مه یا أمیر المؤمنین.
أو قال:ما لی و لک یا أمیر المؤمنین؟!
قال:ما لی و لک؟!لقد سمعتها.
قال:و سمعتها،فمه!!
قال:خشیت أن تخالط القوم.و یقال:هذا أمیر.
أو قال:خشیت أن یخالط قلبک منها شیء،فأحببت أن أطأطئ منک (2).
ص :161
ج:دخل علیه معاویة و علیه حلة خضراء،فنظر إلیه الصحابة.فلما رأی ذلک قام إلیه و جعل یضربه بالدرة،فلما کف عنه سألوه عن السبب فقال:ما رأیت إلا خیرا،و ما بلغنی إلا خیر،و لکن رأیته-و أشار بیده إلی فوق-فأردت أن أضع منه ما شمخ (1).
د:و قد شرب ابنه عبد الرحمان الخمر بمصر،فجلده عمرو بن العاص الحد،ثم قدم به أخوه علی أبیه عمر،و کان عبد الرحمان مریضا لا یستطیع المشی لمرضه و إعیائه،فأصر أبوه علی أن یجلده الحد مرة أخری،رغم وساطة ابن عوف،و شهادة أخیه عبد اللّه بأنه قد جلد فی مصر..فأخذته السیاط.
و جعل یصیح:أنا مریض،و أنت-و اللّه-قاتلی،فجلده حتی استوفی الحد،و حبسه بعده شهرا،فمات (2).
ص :162
و السؤال هو:لماذا أقام الحد علی ولده مرة أخری؟!
و لماذا حده و هو مریض؟!
و لماذا حبسه شهرا؟!
أما أهل العراق،فیقولون:إنه مات تحت السیاط (1).
ه:و أقام الحد علی ولده الآخر المعروف بأبی شحمة فقتله تحت السیاط،کما رواه مجاهد عن ابن عباس،و ذلک فی قضیة زنا اعترف بها (2).
و فی مقابل ذلک یلاحظ:أن علیا«علیه السلام»ضرب رجلا حدا، فزاده الجلاد سوطین،فأقاده«علیه السلام»منه (3).
ص :163
و أما أنه کان شفیقا علی المسلمین،رؤوفا بالمؤمنین،فإن ما قالوه فی صفة عمر یدفع هذا،فقد«کان عمر شدید الغلظة،و عر الجانب،خشن الملمس،دائم العبوس،کان یعتقد أن ذلک هو الفضیلة،و أن خلافه نقص» (1).
«و کان سریعا إلی المساءة،کثیر الجبه،و الشتم و السب» (2).
و من أمثلة ذلک:أن رجلا قال له:یا أمیر المؤمنین،انطلق معی فأعدنی علی فلان،فإنه قد ظلمنی قال:فرفع عمر الدرة فخفق بها رأسه،فقال:
تدعون أمیر المؤمنین،و هو معرض لکم،حتی إذا شغل فی أمر من أمور المسلمین أتیتموه:أعدنی،أعدنی؟!
قال:فانصرف الرجل و هو یتذمر (3).
ص :164
و ذکرت الخطبة المزعومة،التی یحاولون نسبتها إلی أمیر المؤمنین«علیه السلام»فی رثاء عمر بن الخطاب:أن عمر لا یتقدم و لا یتأخر إلا و هو علی بینة من ربه.
و نقول:
ما أکثر الأمور التی اقدم علیها عمر،و لم یکن عارفا بحکم اللّه فیها.
و قد ذکرنا فی فصول هذا الکتاب موارد کثیرة من فتاویه و أحکامه التی أقدم علیها،و أخطأ فیها..بل هو قد قضی فی إرث الجد مع الأخوة فیما قیل -بسبعین حکما ینقض بعضها بعضا.
و قال عبیدة السلمانی:«إنی لأحفظ عن عمر فی الجد مائة قضیة کلها ینقض بعضها بعضا» (1).
و قال طارق بن شهاب الزهری:کان عمر بن الخطاب قضی فی میراث الجد مع الأخوة قضایا مختلفة،ثم أنه جمع الصحابة و أخذ کتفا لیکتب فیه و هم یرون أنه یجعله أبا،فخرجت حیة،فتفرقوا،فقال:لو أراد اللّه تعالی أن
ص :165
یمضیه لأمضاه (1).
و أما بالنسبة لما ذکرته الروایة من أن علیا«علیه السلام»یحب أن یلقی اللّه بمثل عمل عمر،فقد أشرنا فی موضع آخر من هذا الکتاب إلی أن ثمة ما یشیر إلی أن المراد بها معنی آخر،و قد تکون إحالة القارئ إلی ذلک الموضع هی الأنسب،فراجع ما ذکرنا،حین تعرضنا لما یدعونه من أن علیا قد رثی عمر،و أنه یحب أن یلقی اللّه بمثل صحیفته.
فی نهج البلاغة کلام یقال:إنه لأمیر المؤمنین«علیه السلام»فی رثاء عمر بن الخطاب،و هو التالی:
«للّه بلاء فلان فقد قوّم الأود و داوی العمد،خلف الفتنة،و أقام السنة،ذهب نقیّ الثوب،قلیل العیب.أصاب خیرها،و سبق شرها.أدی إلی اللّه طاعته و اتقاه بحقه.رحل و ترکهم فی طرق متشعبة،لا یهتدی فیها الضال،و لا یستیقن المهتدی» (2).
ص :166
و نقول:
1-قال الطبری:«حدثنا عمر،قال:حدثنا عمر،قال:حدثنا علی،قال:حدثنا علی،قال:حدثنا ابن دأب و سعید بن خالد،عن صالح بن کیسان،عن المغیرة بن شعبة،قال:لما مات عمر بکته ابنة أبی حثمة،فقالت:وا عمراه،أقام الأود،و أبرأ العمد،أمات الفتن،و أحیا السنن.خرج نقی الثوب،بریئا من العیب.
قال:و قال المغیرة ابن شعبة:لما دفن عمر أتیت علیا«علیه السلام»و أنا أحب أن أسمع منه فی عمر شیئا،فخرج ینفض رأسه و لحیته،و قد اغتسل و هو ملتحف بثوب،لا یشک أن الأمر یصیر إلیه،فقال:
یرحم اللّه ابن الخطاب،لقد صدقت ابنة أبی حثمة،لقد ذهب بخیرها، و نجا من شرها.أما و اللّه،ما قالت،و لکن قولت» (1).
و الظاهر:أن ثمة تصرفا فی هذا الکلام..إذ إن قوله«علیه السلام»:ما قالت و لکن قوّلت،یشیر إلی:أن الآخرین قد طلبوا منها أن تقول ذلک.أو
2)
-سنة 1412 ه)ج 2 ص 222 و الإیضاح لابن شاذان ص 540 و شرح نهج البلاغة للمعتزلی ج 12 ص 3.
ص :167
أن الآخرین قد نسبوا إلیها أمرا لم تقله.و هذا لا یتلاءم مع قوله«علیه السلام»:لقد صدقت.
إلا إذا فرض:أن الذی قال:لقد صدقت هو المغیرة..فأجابه علی «علیه السلام»مقسما باللّه..أنها ما قالت،و لکن قولت..و أنه أمر مدبر بلیل،إما بالإملاء علیها،أو بافتراء القول علی لسانها..
2-إن الشریف الرضی«رحمه اللّه»لم یصرح باسم عمر بن الخطاب، بل الموجود فیه هکذا:«و من کلام له«علیه السلام»:للّه بلاء فلان،فقد قوّم الأود إلخ..».
3-ذکر القطب الراوندی:أنه«علیه السلام»مدح بهذا الکلام بعض أصحابه بحسن السیرة،و أنه مات قبل الفتنة التی وقعت بعد رسول اللّه «صلی اللّه علیه و آله»،من الإختیار و الإیثار (1).
أما غیر الراوندی فزعمت الجارودیة من الزیدیة:أن مراده«علیه السلام»عثمان،و هو مدح یراد به الذم و التهکم (2).
4-ذکر ابن أبی الحدید المعتزلی:أن المقصود هو عمر بن الخطاب،
ص :168
و حجته فی ذلک:أن السید فخار بن معد الموسوی الأودی الشاعر حدثه:
أنه وجد النسخة التی بخط الرضی..و تحت فلان:عمر (1).
و نقول:
إن ذلک لا یصلح دلیلا علی ذلک،إذ قد یکون صاحب النسخة و مالکها هو الذی کتب کلمة«عمر»تحت قوله:فلان.و ذلک اجتهادا منه، حیث رأی-بزعمه-:أن هذه الصفات تنطبق علی عمر دون سواه.
و لو أن الرضی قد کتب ذلک لکان أدخله فی عنوان الخطبة،و قال:و من کلام له«علیه السلام»فی عمر بن الخطاب و شطب کلمة فلان من النص، فإنه قد فعل ذلک فی موارد أخری.
ثم لماذا لم یضرب علی کلمة فلان،و یکتب کلمة عمر مکانها؟!ألا یدل ذلک علی أن کلمة عمر لم یکتبها الشریف الرضی،بل کتبها مالک النسخة تبرعا منه و اجتهادا؟!
5-المعروف من رأی أمیر المؤمنین«علیه السلام»فی عمر بن الخطاب یخالف هذا الکلام تماما..و لا أظن أننا نحتاج إلی إیراد الشواهد علی ذلک، و یکفی مراجعة الخطبة الشقشقیة..
6-و مما یدل علی أن ثمة تصرفا فی النص:أن ابن عساکر یروی الحدیث من دون کلمة«لقد صدقت ابنة أبی حثمة»فهو یقول:
«لما کان الیوم الذی هلک فیه عمر،خرج علینا علی مغتسلا،فجلس،
ص :169
فأطرق ساعة،ثم رفع رأسه فقال:للّه در باکیة عمر قالت:وا عمراه،قوم الأود،و أبرأ العمد،وا عمراه،مات نقی الثوب،قلیل العیب،وا عمراه ذهب بالسنة،و أبقی الفتنة» (1).
و زاد فی أخری:فقال علی:«و اللّه ما قالت،و لکن قولت» (2).
و فی نص آخر لابن عساکر:أنه«علیه السلام»قال:«أصدقت»؟! (3)، علی سبیل الإستفهام،و لم یقل:لقد صدقت.
ثم إن الشیخ التستری اعتبر أن قوله:ذهب بخیرها و نجا من شرها.
یراد به:أنه استفاد منها،و لم یصبه أی مکروه فهو نظیر قوله«علیه السلام» فی الخطبة الشقشقیة:لشد ما تشطرا ضرعیها (4).
لو فرض أن علیا«علیه السلام»هو القائل،فلا بد أن یراد به معنی یتناسب مع نظرة علی«علیه السلام»و الکلام موهم فی نفسه محتمل لمعانی متضادة..
ص :170
لکن ابن أبی الحدید المعتزلی قد جهد فی تأکید نسبة هذا القول إلی علی «علیه السلام»فی عمر بن الخطاب..و تمسک من أجل ذلک بأضعف الاحتمالات..
حیث زعم:أنه«علیه السلام»إنما یتحدث عن أمیر ذی رعیة و سیرة:
بقرینة قوله«علیه السلام»:«أقام الأود،و داوی العمد،و أقام السنة، و خلف الفتنة».
و قوله:«أصاب خیرها،و سبق شرها».
و قوله:«أدی إلی اللّه طاعته».
و قوله:«رحل و ترکهم فی طرق متشعبة»فإن الضمیر فی قوله:
و ترکهم،لا یصح أن یعود إلا إلی الرعایا.و الذین ماتوا فی عهد الرسول لا ینطبق علیهم هذا الکلام.
إن بعض هذه الفقرات یناسب الناس کلهم،فلا یصح الإستشهاد بها کقوله:«أدی إلی اللّه طاعته».
و قوله:«أصاب خیرها،و سبق شرها».
و کذلک قوله:«رحل و ترکهم فی طرق متشعبة»..
بل إن قوله أقام السنة أیضا،لا یأبی عن الانطباق علی أی کان من الناس،إذا کان قد التزم إقامة السنة فی دائرته التی تعنیه،حتی لو کانت
ص :171
دائرته الشخصیة،فهو کقولک:فلان أقام الصلاة.و معنی خلف الفتنة أنه لم یبتل بها،و لم تنل منه شیئا..
و أما قوله:أقام الأود أی أصلح المعوج،و داوی العمد أی داوی الجرح،فإن هذا یصدق علی أی کان من الناس أیضا،کل فی الدائرة التی تعنیه،إذا قام بما فرضه اللّه علیه..
و من العجیب:أن المعتزلی قد فسر قوله:أصاب خیرها بأنه أصاب خیر الولایة..مع أن ذلک غیر ظاهر..بل الظاهر أن المقصود هو خیر الدنیا،و سبق شر الدنیا..
و لو کان المقصود هو خیر الولایة لم یتناسب مع قوله:و سبق شرها، أی الاختلافات الحاصلة بعد رسول اللّه،من أجل الحصول علی حطام الدنیا أیضا.
و بعد هذا..فلا یصغی إلی قول ابن أبی الحدید:«..و هذه الصفات إذا تأملها المنصف،و أماط عن نفسه الهوی،علم أن أمیر المؤمنین لم یعن بها إلا عمر لو لم یکن قد روی لنا توقیفا و نقلا،فکیف و قد رویناه عمن لا یتهم فی هذا الباب» (1).
1-لماذا طبقها علی عمر بالخصوص،و لم یطبقها علی أبی بکر مثلا؟!أو
ص :172
علی عثمان؟!فإن ابن أبی الحدید یری فی هؤلاء أیضا ما یبرر وصفهم بهذه الأوصاف!!
2-بل لماذا لا یطبقها علی سلمان الفارسی«رحمه اللّه»،فإنه مات فی حیاته«علیه السلام»،و هو الذی صلی علیه و جهزه و دفنه،فلعله رثاه بهذه الکلمات،ثم استعرت لغیر سلمان،أو لماذا لا یقال:إن المقصود بهذه الصفات هو عمار بن یاسر،الذی کان والیا أیضا علی الکوفة مدة من الزمن..و کان علی یری فیه أنه أهل لهذه الصفات،و لما هو أعظم منها..
أو لماذا لا یطبقها علی الأشتر والی مصر؟!أو علی محمد بن أبی بکر والی مصر أیضا؟!أو غیر هؤلاء من أعاظم أصحابه الذین استشهدوا فی حرب الجمل و صفین،و کان لهم حظ عظیم فی إدارة الأمور،و فی الجهاد فی سبیل الحق..و کان لبعضهم أیضا تاریخ حافل حتی مع الذین استولوا علی مقام الخلافة،و اغتصبوه منه«علیه السلام»؟!..
3-و ما معنی قوله:إن هذا الأمر قد روی له توقیفا و نقلا؟!فإن ما ذکره له فخار بن معد،لا یدخل فی سیاق النقل،بل هو اجتهاد من مالک النسخة.و قد ذکرنا القرائن علی ذلک فی أوائل هذه الإجابة فلا نعید.
و أما قول بعض الزیدیة أو غیرهم،و منهم النقیب أبو جعفر یحی بن أبی زید العلوی،فهو أیضا لا یعبا به،لأنه أیضا لا یدخل فی عداد النقل، و الاستناد إلی النص،بل هو مجرد اجتهاد و سبیله سبیل التکهن و الرجم بالغیب،و الاعتماد علی استحسانات کالاستحسانات التی ذکرها ابن أبی الحدید نفسه..
ص :173
4-و أخیرا..فإنه لا ریب فی أن رأی علی«علیه السلام»فی عمر لا یمکن أن یکون هو ما تضمنته هذه الفقرات..بل کان یراه ظالما متعدیا..ما أکثر ما یخالف أحکام اللّه و شرائعه،فی فتاویه،و أحکامه و سیاساته،فکیف یقول فیه بما یعتقد خلافه؟!..
و بذلک کله یظهر:أن ما فعله الأعلمی من التصرف فی عنوان الخطبة یعتبر افتئاتا علی الشریف الرضی،و إساءة و افتراء علی أمیر المؤمنین،و تزلفا غیر مقبول لمن یفترض أن یکون التقرب إلیهم ببیان الحقائق،لا بتزویر التاریخ..
و بعد..فإن هذا کله علی فرض أن علیا«علیه السلام»هو القائل لهذه الکلمات..أما إن کان قائلها هو بنت أبی حثمة،حیث أرسلت لتقولها أمامه «علیه السلام»لیروا کیف یکون موقفه..فإن بنت أبی حثمة إنما تنقل وجهة نظر محبی عمر،لا وجهة نظر علی«علیه السلام».
ص :174
قتل عمر..و اتهام علی علیه السّلام..
ص :175
ص :176
و عن تاریخ قتل عمر نقول:
إننا نرید أن نتعامل مع مختلف الأقوال:و نقیس بعضها إلی بعض، و سوف نجد فیما نعرضه من افتراضات مختلفة،أن ثمة انسجاما فیما بینها، یجعل الباحث یقف متعجبا من مؤدیاتها،و هی تتوافق علی نفس الأمر الذی یحاولون تحاشیه و تلافیه.
فإذا رجعنا إلی أقوال المؤرخین فسنجد أن معظم مؤرخی أهل السنة یصرون علی أن عمر قد قتل فی السادس و العشرین من شهر ذی الحجة سنة ثلاث و عشرین للهجرة.. (1)،أو نحو ذلک..
ص :177
بل لقد ادعی الإجماع علی ذلک.. (1).
و قیل:قتل فی التاسع من شهر ربیع الأول.و هذا القول کان متداولا و معروفا من زمن ابن إدریس المتوفی فی القرن السادس الهجری.
و علی کل حال،فقد قال المجلسی:«المشهور بین الشیعة فی الأمصار و الأقطار فی زماننا هذا،هو أنه الیوم التاسع من ربیع الأول» (2).
و قال الکفعمی:«جمهور الشیعة یزعمون:أن فیه قتل عمر بن الخطاب» (3).
و أنکر ابن إدریس ذلک و تابعه الکفعمی علیه،قال ابن إدریس:من زعم أن عمر قتل فیه،فقد أخطأ بإجماع أهل التواریخ و السیر،و کذلک قال المفید«رحمه اللّه»فی کتاب التواریخ الشرعیة.. (4).
1)
-ج 9 ص 15 و تاریخ خلیفة بن خیاط ص 109 و التاریخ الصغیر للبخاری ج 1 ص 75 و تاریخ مدینة دمشق ج 44 ص 463 و 466 و الکنی و الألقاب ج 3 ص 167 و مصادر ذلک کثیرة جدا.
ص :178
و نحن لا نوافق ابن إدریس علی تشدده فی إنکاره لهذا الأمر،و ذلک لما یلی:
أولا:إن عمر بن الخطاب قد تولی الخلافة لثمان بقین من جمادی الآخرة سنة 13 للهجرة (1).
4)
-النشر الإسلامی)ج 1 ص 419 و المصباح للکفعمی(ط مؤسسة الأعلمی سنة 1414 ه)ص 677 و(ط مؤسسة الأعلمی)ص 511.
ص :179
و قد صرح الیعقوبی و غیره:بأن مدة ولایة عمر کانت عشر سنین و ثمانیة أشهر (1).
و هذا یدل علی أن وفاة عمر قد تأخرت عن شهر ذی الحجة حوالی شهرین،الأمر الذی یشیر إلی صحة قولهم:إنه توفی أوائل شهر ربیع الأول، خصوصا إذا لاحظنا أنهم یسقطون الزیادات الیسیرة فی مثل هذه الموارد..
و لا یلتفت هنا إلی التناقض الذی وقع فیه الیعقوبی،حین ذکر أن عمر قد قتل فی ذی الحجة أیضا (2).فإن هذه الغفلة نشأت من ارتکاز لدیه نشأ
1)
-الإسلام للذهبی ج 3 ص 115 و الوافی بالوفیات ج 17 ص 168 و ج 19 ص 289 و سبل الهدی و الرشاد ج 11 ص 260.
ص :180
عن قراءته لأقوال المؤرخین الذین یصرون علی مقولتهم فی تاریخ قتله.
ثانیا:إن مما یشیر إلی عدم التسلیم بصحة قولهم:«إنه قتل فی ذی الحجة»،قول ابن العماد،و الیافعی:إن مدة خلافة عمر هی عشر سنین و سبعة أشهر و خمس لیال،و قیل غیر ذلک.. (1).
فإذا قارنا ذلک بما یقولونه من أن أبا بکر قد مات بعد وفاة النبی«صلی اللّه علیه و آله»بسنتین و نصف،کما روی عن عائشة بسند حسن،و روی مثله عن الهیثم بن عمران،عن جده بسند رجاله ثقات (2).
إذا کان النبی«صلی اللّه علیه و آله»قد توفی فی آخر شهر صفر،و بدأت خلافة أبی بکر منذئذ،و استمرت سنتین و ستة أشهر،فذلک یعنی:أن أبا
ص :181
بکر قد توفی فی آخر شهر شعبان،فبدأت خلافة عمر منذئذ،و استمرت عشر سنین و ستة أشهر و أیاما کما یقولون (1)،و انتهت فی آخر شهر صفر، أو أوائل شهر ربیع الأول..
و قد قلنا:إنهم یسقطون الزیادات و الأیام الیسیرة فی حالات کهذه، فکیف إذا کان المسعودی یقول:إن خلافة عمر قد استمرت عشر سنین و ستة أشهر و ثمانیة عشر یوما (2).
ص :182
و عند ابن إسحاق:و خمس لیال (1).
و عند أبی الفداء:و ثمانیة أیام (2).
و ذلک کله..إنما یناسب القول:بأنه قد قتل فی شهر ربیع الأول،لأننا إذا أضفنا سنتین و نصفا(مدة خلافة أبی بکر)إلی عشر سنوات و ستة أشهر و أیام:(خمسة،أو ثمانیة،أو..)(و هی مدة خلافة عمر بن الخطاب) فالمجموع هو ثلاث عشرة سنة و أیام،فإذا بدأنا العد من حین وفاة النبی «صلی اللّه علیه و آله»فی 28 صفر،فإن النتیجة هی:أن قتله قد کان فی أوائل شهر ربیع الأول..
ثالثا:إذا أخذنا بما أخرجه الحاکم عن ابن عمر،قال:ولی أبو بکر سنتین و سبعة أشهر (3)،فإن معنی ذلک:أن ولایة عمر قد بدأت فی آخر
ص :183
شهر رمضان المبارک،سنة ثلاث عشرة للهجرة،فإذا أضفنا إلیها عشر سنوات و ستة أشهر،هی مدة ولایة عمر،فإن تاریخ قتله یکون آخر ربیع الأول..
رابعا:إن الطبری یقول:إن مدة ولایة عمر هی عشر سنین،و خمسة أشهر،و إحدی و عشرین لیلة،من متوفی أبی بکر،علی رأس اثنتین و عشرین سنة،و تسعة أشهر،و ثلاثة عشر یوما من الهجرة (1).
فإذا انضم ذلک إلی قولهم:إن مدة ولایة أبی بکر هی سنتان و سبعة أشهر،أو ستة أشهر،کانت النتیجة هی رجحان القول بأنه قتل فی شهر ربیع الأول أیضا..
خامسا:و مما یدل علی أن قتل عمر کان فی شهر ربیع الأول،روایة مطولة رواها أحمد بن إسحاق القمی«رحمه اللّه»،عن الإمام الهادی«علیه السلام»،مفادها:أن حذیفة بن الیمان دخل علی رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»فی یوم التاسع من ربیع الأول،و عنده علی و الحسنان علیهم السلام،
3)
-(ط دار المعرفة)ج 1 ص 58 و المستدرک للحاکم(ط دار المعرفة)ج 3 ص 65 و تاریخ مدینة دمشق(ط دار الفکر)ج 28 ص 247 و السیرة الحلبیة(ط دار المعرفة)ج 1 ص 266.
ص :184
و هم یأکلون مع النبی«صلی اللّه علیه و آله»..و هو یخبرهم بمقتل رجل فی هذا الیوم تصدر منه أمور هائلة تجاه أهل البیت علیهم السلام،ذکر منها:
أنه یحرق بیت الوحی،و یرد شهادة علی«علیه السلام»،و یکذب فاطمة صلوات اللّه و سلامه علیها،و یغتصب فدکا،و یسخن عین الزهراء،و یلطم وجهها،و یدبر علی قتل علی«علیه السلام»،و یغصب حق أهل البیت «علیهم السلام»،و أن فاطمة«علیها السلام»تدعو علیه،و یستجیب اللّه لها فی مثل هذا الیوم.
قال حذیفة:فاستجاب اللّه دعاء مولاتی«علیها السلام»..
إلی أن قال:و أجری قتله علی ید قاتله«رحمة اللّه علیه» (1).
قال المجلسی:«قال السید:نقلته من خط محمد بن علی بن محمد بن طی «رحمه اللّه»..
و وجدنا فیما تصفحنا من الکتب عدة روایات موافقة لها،فاعتمدنا علیها» (2).
ص :185
و قال المجلسی أیضا معلقا علی ما ورد فی الإقبال:«و یظهر من کلام خلفه الجلیل ورود عدة روایات دالة علی کون قتله(یعنی عمر)فی ذلک الیوم،فاستبعاد ابن إدریس،و غیره رحمة اللّه علیهم،لیس فی محله،إذ اعتبار تلک الروایات مع الشهرة بین أکثر الشیعة،سلفا و خلفا،لا یقصر عما ذکره المؤرخون من المخالفین..
و یحتمل أن یکونوا غیّروا هذا الیوم،لیشتبه الأمر علی الشیعة الخ..» (1).
أبو لؤلؤة هو:فیروز النهاوندی.کان أخا لذکوان،والد أبی الزناد، عبد اللّه بن ذکوان،عالم أهل المدینة بالحساب و الفرائض،و الشعر،و النحو، و الحدیث،و الفقه.. (2).
أما ما ینسبونه إلیه،من أنه کان مجوسیا..فهو محل شک عندنا،و منشأ هذا الشک هو الأمور التالیة:
1-اختلفت کلمات المؤرخین فی خصوص هذه النقطة،فهناک من
ص :186
و هناک من یقول بأنه کان مسلما (1).
فالجزم بمجوسیته من دون تحقیق فی هذا الأمر یصبح مجازفة،لا یلیق بالإنسان العاقل و المنصف،أن یلجأ إلیها..
2-و ابن کثیر یری:أنه کان فی الأصل مجوسیا،فقد قال:«فاتفق له أن ضربه أبو لؤلؤة فیروز،المجوسی الأصل،الرومی الدار» (2).و لکن ابن کثیر لم یصرح بانتقاله إلی الإسلام،بل سکت عن ذلک.
3-قال المیرزا عبد اللّه الأفندی:إن فیروز قد کان من أکابر المسلمین، و المجاهدین،بل من خلّص أتباع أمیر المؤمنین«علیه السلام» (3).
و قال:«و المعروف کون أبی لؤلؤة من خیار شیعة علی» (4).
2)
-ص 112 و شرح السیر الکبیر للسرخسی ج 2 ص 592 و الوافی بالوفیات ج 24 ص 73 و مجمع النورین ص 224 و المصنف للصنعانی ج 5 ص 474 و الآحاد و المثانی ج 1 ص 112 و تاریخ مدینة دمشق ج 44 ص 423 و تاریخ الإسلام للذهبی ج 3 ص 281 و عمدة القاری ج 16 ص 211.
ص :188
4-و روی عن أمیر المؤمنین«علیه السلام»،أنه قال لعمر بن الخطاب:
«إنی أراک فی الدنیا قتیلا،بجراحة من عبد أم معمر،تحکم علیه جورا، فیقتلک توفیقا» (1).
فهو«علیه السلام»وفق ما ورد فی هذا الحدیث یعتبر:أن ما فعله أبو لؤلؤة کان من التوفیقات التی نالته،و فی هذا نوع من المدح له،کما هو ظاهر.
5-و یمکن تأیید ذلک بما روی:من أنه بعد قتل عمر بن الخطاب بادر عبید اللّه بن عمر،فقتل الهرمزان،و جفینة،و بنتا صغیرة لأبی لؤلؤة،فأشار الإمام علی«علیه السلام»علی عثمان أن یقتله بهم،فأبی.. (2).
ص :189
فإن هذا یشیر إلی:أن أمیر المؤمنین«علیه السلام»یعتبر ابنة أبی لؤلؤة فی جملة أهل الإسلام،و یطالب بقتل قاتلها،و لا یقتل المسلم بکافر.
و مع کونها صغیرة لم تبلغ سن التکلیف،فإن لحوق حکم الإسلام بها إنما یکون من أجل تبعیتها لأبویها المسلمین،أو لأحدهما إذا کان مسلما..
و هذا یثیر احتمال أن یکون أبوها مسلما أیضا،و قد لحقت هی به،مع احتمال أن تکون أمها هی المسلمة و قد ألحقت بها..
بل إن إسلام أمها یکفی لإثبات إسلام أبیها.فإن إسلام أمها یفرض أن یکون أبوها مسلما أیضا.إذ إن النبی«صلی اللّه علیه و آله»لم یکن یقر کافرا علی مسلمة.
و الشواهد المتقدمة تؤید أن یکون أبوها مسلما أیضا..
و الظاهر:أن الآخرین قد تنبهوا لهذا الأمر،فحاولوا التعمیة علی الناس بمثل قولهم:«کانت صغیرة تدّعی الإسلام» (1).
2)
-أحادیث الهدایة لابن حجر ج 2 ص 263 و تاریخ مدینة دمشق ج 38 ص 64 و أسد الغابة ج 3 ص 342 و المحلی لابن حزم ج 11 ص 115 و الغدیر ج 8 ص 133 و المصنف للصنعانی ج 5 ص 478 و شرح معانی الآثار ج 3 ص 194 و الطبقات الکبری لابن سعد ج 3 ص 356 و ج 5 ص 15 و أنساب الأشراف للبلاذری ص 294 و تاریخ الإسلام للذهبی ج 3 ص 568.
ص :190
مع أن من الواضح:أن ادعاء الصغیر للإسلام لا یخرجه عن کونه ملحقا بأبویه فیما یرتبط بالأحکام،و لا سیما فیما یرتبط بالقود و بالدماء..
و مما یسهل علینا تصور هذا الأمر:أن النصوص تدل علی أن الإسلام کان قد فشا و شاع فی العلوج الذین کانوا بید المسلمین،حتی إنهم یذکرون:
أنه لما طعن عمر قال لابن عباس:«لقد کنت و أبوک تحبان أن تکثر العلوج بالمدینة،و کان العباس أکثرهم رقیقا،فقال:إن شئت فعلت.أی إن شئت قتلنا.(هم ظ).
قال:کذبت،بعد ما تکلموا بلسانکم،و صلوا قبلتکم،و حجوا حجکم..» (1).
1)
-للصنعانی ج 5 ص 479 و شرح معانی الآثار ج 3 ص 194 و معرفة السنن و الآثار للبیهقی ج 6 ص 270 و نصب الرایة ج 6 ص 334 و الدرایة فی تخریج أحادیث الهدایة ج 2 ص 264 و تاریخ الإسلام للذهبی ج 3 ص 296.
ص :191
و حسب نص ابن شبة:أنه قال:«إن شئت قتلناه»،فأجابه عمر بما ذکر..
و هذا معناه:أن عمر قد أقر بإسلام أبی لؤلؤة.
6-و قال عیینة بن حصین لعمر:إنی أری هذه الأعاجم قد کثرت ببلدک فاحترس منهم،قال:إنهم قد اعتصموا بالإسلام.
قال:أما و اللّه،لکأنی أنظر إلی أحمر أزرق منهم قد جال فی هذه،فی بطن عمر،فلما طعن عمر قال:ما فعل عیینة الخ.. (1).
7-روی عن النبی«صلی اللّه علیه و آله»،أنه قال:«لا یجتمع فی جزیرة العرب دینان.
و روی أیضا:أن عمر لما سمع بهذا الحدیث بادر إلی إخراج غیر المسلمین من جزیرة العرب» (2).
ص :192
و نحن و إن کنا نشک فی صحة هذا الحدیث عن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»،و نستقرب أن یکون عمر نفسه هو الذی قال:لا یجتمع بأرض العرب دینان.کما أوضحناه فی موضع آخر (1)،و کما یشیر إلیه نسبة الحدیث إلی عمر فقط،من قبل القاسم بن سلام (2).
2)
-و راجع:السیرة النبویة لدحلان ج 1 ص 262 و التبیان ج 9 ص 557 عن البلخی،و لباب التأویل ج 4 ص 245 و مدارک التنزیل(مطبوع بهامش لباب التأویل)ج 4 ص 245 و راجع:فتح القدیر ج 5 ص 199 و السیرة الحلبیة ج 2 ص 268،و المغازی للواقدی ج 2 ص 717 و السیرة النبویة لابن هشام ج 3 ص 371 و البدایة و النهایة(ط دار إحیاء التراث)ج 4 ص 249 و السیرة النبویة لابن کثیر ج 3 ص 415 و عمدة القارئ ج 13 ص 306 و فتح الباری ج 5 ص 240(ط المطبعة الکبری بولاق-مصر)عن ابن أبی شیبة و غیره،و الموطأ (مطبوع مع تنویر الحوالک)ج 3 ص 88 و غریب الحدیث لابن سلام ج 2 ص 67 و راجع:وفاء الوفاء ج 1 ص 320 و المجموع للنووی ج 15 ص 209 (ط دار الفکر)و المبسوط للسرخسی ج 23 ص 4(ط دار المعرفة)و مجمع الزوائد ج 4 ص 121(ط دار الکتب العلمیة)و تاریخ المدینة لابن شبة(منشورات دار الفکر)ج 1 ص 183 و تاریخ الیعقوبی(دار صادر-بیروت)ج 2 ص 155.
ص :193
غیر أن ذلک لا یضر فی صحة الإستدلال به علی ما نحن بصدده،لأن مفاده:أن عمر بن الخطاب کان یری:أنه لا یصح أن یبقی أی إنسان غیر مسلم فی جزیرة العرب.فدل ذلک علی أن أبا لؤلؤة کان مسلما.
8-ورد فی حدیث عن الإمام الهادی«علیه السلام»،أن حذیفة«رحمه اللّه»روی قضیة قتل أبی لؤلؤة لعمر،ثم قال فی أواخر کلامه:فاستجاب اللّه دعاء مولاتی«علیها السلام»..
إلی أن قال:و أجری قتله علی ید قاتله«رحمة اللّه علیه» (1).
فالترحم علی أبی لؤلؤة سواء أکان من حذیفة،أم من الإمام«علیه السلام»،أم من الراوی،یدل علی أن من فعل ذلک یری هذا الرجل مسلما، و لیس مجوسیا و لا نصرانیا..بل هو یدل علی رضاه عما صدر منه فی حق عمر.
9-عن جابر الأنصاری،أنه قال:لما طعن أبو لؤلؤة عمر فقال عمر:یا عدو اللّه،ما حملک علی قتلی؟!و من الذی دسک إلی قتلی؟!
قال:اجعل بینی و بینک حکما حتی أتکلم معک.
فقال عمر:بمن ترضی بیننا حکم عدل؟!
قال:بعلی بن أبی طالب«علیه السلام»..
فلما جاءه الإمام علی«علیه السلام»،قال عمر لأبی لؤلؤة:تکلم،فقد حکم بیننا حکم عدل!
ص :194
فقال:أنت أمرتنی بقتلک یا عمر.
قال:و کیف ذلک؟!
قال:إنی سمعتک تخطب علی منبر رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»، و أنت تقول:کانت بیعتنا لأبی بکر فلتة وقانا اللّه شرها،فمن عاد إلی مثلها فاقتلوه،و قد عدت أنت إلی مثلها.
فقال له:صدقت.ثم أغمی علیه و مات.. (1).
و قد ذکرت مصادر کثیرة:أن أبا لؤلؤة قد وجأ نفسه فقتلها،حین تکاثروا علیه،و أخذوه (2).
ص :195
و فی روایة أخری:أنهم قالوا لعمر عن قاتله:«إنه و اللّه قد قتل و قطع» (1).
و فی نص آخر:«فصلی بالناس عبد الرحمن بن عوف،و قتل العبد» (2)و یفهم من هذا:أنه لم یقتل نفسه.
1-روی ابن أعثم:أن أبا لؤلؤة جرح عمر«ثلاث جراحات:
جراحتین فی سرته،و جراحة فوق سرته،ثم شق الصفوف،و خرج هاربا.
قال:و علم عمر:أنه مقتول،فأمر عبد الرحمن بن عوف أن یصلی بالناس،فصلی فی الرکعة الأولی بأم الکتاب،و قل یا أیها الکافرون،و فی الرکعة الثانیة بأم الکتاب،و قل هو اللّه أحد.
فلما سلّم و ثب الناس یتعادون خلف أبی لؤلؤة،و هم یقولون:خذوه، فقد قتل أمیر المؤمنین.
فکان کلما لحقه رجل من المسلمین لیأخذه و جأه أبو لؤلؤة بالخنجر،
2)
-الأوطار ج 6 ص 158 و السنن الکبری ج 8 ص 47 و تاریخ مدینة دمشق ج 44 ص 416 و شرح نهج البلاغة للمعتزلی ج 12 ص 188 و أسد الغابة ج 4 ص 75 و تاریخ المدینة لابن شبة ج 4 ص 899 و کنز العمال ج 12 ص 682 و 683 و کتاب الفتوح لابن أعثم ج 2 ص 327.
ص :196
حتی جرح من المسلمین ثلاثة عشر رجلا،فمات منهم ستة نفر.
قال:و لحقه رجل من ورائه،فألقی علیه برنسا،فأخذه،فلما علم أبو لؤلؤة أنه قد أخذ و جأ نفسه و جأة،فقتل نفسه..» (1).
و نقول:
1-إذا کان قد مضی هذا الوقت الطویل،الذی صلی فیه الناس رکعتین علی النحو الذی ذکرته الروایة،و کان أبو لؤلؤة قد ولی هاربا،فلا بد أن یکون قد قطع مسافات طویلة،أو تمکن من أن یغیّب نفسه فی مکان لا یصل إلیه فیه أحد..خصوصا،و أن ظلمة اللیل کانت لا تزال قائمة، و تمنع من الرؤیة لمسافات بعیدة!!و لا یعرف الناس إلی أیة جهة توجه!!
فما معنی أن تقول هذه الروایة:إنهم بعد أن أتموا صلاتهم لحقوا به، و أخذوه؟!..
إلا أن یکون أبو لؤلؤة علی درجة کبیرة من البطء فی مشیه،أو کان معاقا بسبب عاهة أو غیرها،مع أن التاریخ لا یشیر إلی شیء من ذلک فیه، بل هناک ما یدل علی عکس ذلک،کما سنری..
2-ورد فی روایة أخری:«فطعنه طعنتین،واحدة فی قلبه،و أخری فی سرته،و ولی هاربا،فوثب الناس خلفه،و هم یقولون:خذوه،خذوه.فلم یقدروا علیه..
و کان أبو لؤلؤة رجل شجاع(الصحیح:رجلا شجاعا)سریع الرکض.
ص :197
و کان کل من لحقه من الناس ضربه بذلک المنقار،حتی قتل ثلاثة عشر رجلا، و نجا هاربا» (1).
3-و یمکن تأیید ذلک أیضا بما روی عن ابن عباس:أنه لما أخبر عمر بقاتله قال له:«أصابک أبو لؤلؤة و أصیب معک ثلاثة عشر،و قتل کلیب الجزار عند المهراس» (2).
و فی نص آخر:«فیمر علیه أبو لؤلؤة و هو یتوضأ عند المهراس،فطعنه، فقتله.حین قتل عمر» (3).
و صرح آخرون:بأن کلیب بن البکیر اللیثی قد قتل علی ید أبی لؤلؤة فراجع (4).
و من الواضح:أن المهراس هو ماء بجبل أحد،فی أقصاه،یجتمع من المطر فی نقر کبار و صغار هناک،و المهراس اسم لتلک النقر (5).
ص :198
فإذا کان أبو لؤلؤة قد وصل إلی هناک،و استطاع أن یتخلص من کلیب هذا إذ کان یلاحقه،أو صادفه هناک،فقتله حتی لا یدل علیه،فإن روایات انتحاره فی المسجد،أو القبض علیه أو نحو ذلک تصبح موضع ریب کبیر..
4-إن روایة البخاری تفید:أن الناس فی المسجد لم یعرفوا بما حصل، و أن من عرف ذلک هم أفراد قلیلون جدا،و هم الذین کانوا قرب عمر، فقد قال عمرو بن میمون بعد أن ذکر أن أبا لؤلؤة طعن عمر،و طعن معه ثلاثة عشر رجلا..مات منهم سبعة،ثم نحر نفسه:
«و تناول عمر ید عبد الرحمن بن عوف فقدّمه،فمن یلی عمر،فقد رأی الذی أری.و أما نواحی المسجد فإنهم لا یدرون،غیر أنهم قد فقدوا صوت عمر،و هم یقولون:سبحان اللّه،سبحان اللّه،فصلی بهم عبد الرحمن بن عوف الخ.. (1).
5-و جاء فی روایة أخری:أنه بعد قتل عمر،و حمله إلی بیته:«ثم صلی
ص :199
بالناس عبد الرحمن(أی ابن عوف)فأنکر الناس صوت عبد الرحمن» (1).
و هذا یدل علی أن الناس لم یعرفوا بما جری،و أنهم یتوقعون أن یسمعوا صوت عمر فی الصلاة.
و بهذه الروایة البخاری السابقة یجمع بین الروایة القائلة:إنهم لحقوه بعد صلاتهم،و بین التی تقول:إنه جرح ثلاثة عشر رجلا،مات منهم ستة..
لکن یبقی سؤال یحتاج إلی جواب،هو أنه إذا کان ذلک قد حصل فی صلاة الصبح،فإن المتوقع أن یکون الحضور قلیلا،و مع قتل هذا العدد الکبیر من المصلین و جرحهم،کیف بقی سائر أهل المسجد غافلین عما یجری،مع أن المسجد لم یکن آنئذ کبیرا کما هو علیه الآن؟!..
و مع أنه حین یقتل شخص،فلا بد أن یصرخ،و أن یأتی بحرکات متلاحقة،و غیر منتظمة،تنقض الصف الذی هو فیه،فکیف إذا قتل هذا العدد الکبیر،فمن الطبیعی أن تنتقض الصفوف کلها.و لا تبقی صلاة..
و لعل المقتول هو عمر و معه فردان أو ثلاثة حاولوا القبض علی أبی لؤلؤة،فوجأهم و مضی..و لکنهم زادوا فی عدد القتلی لتعظیم جرم أبی لؤلؤة.
6-تقدمت روایة جابر الأنصاری التی تقول:إنه لما طعن أبو لؤلؤة
ص :200
عمر،قال له عمر:یا عدو اللّه،ما حملک علی قتلی،و من الذی دسک إلی قتلی..
إلی أن تقول الروایة:إنه قال له:أنت أمرتنی بقتلک یا عمر.
قال:و کیف ذلک؟!
قال:إنی سمعتک تخطب علی منبر رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»، و أنت تقول:کانت بیعتنا لأبی بکر فلتة،و قانا اللّه شرها،فمن عاد إلی مثلها فاقتلوه،و قد عدت أنت إلی مثلها..
فقال له:صدقت،ثم أغمی علیه و مات (1).
و هذا معناه:أن أبا لؤلؤة قد أخذ حیا،و أنه عاش إلی ما بعد موت عمر،فإن صحت الروایة التی تقول:إنه ولی هاربا،و لم یقدروا علیه.فلعله قد أفلت منهم حین انشغالهم و دهشتهم بموت عمر،فاغتنمها أبو لؤلؤة فرصة،و نجا بنفسه..
و اللّه هو العالم بحقیقة الحال،و إلیه المرجع و المآل..
و نقول أخیرا:
إن ما یذکرونه سببا لإقدام أبی لؤلؤة علی قتل عمر،لا نراه صالحا لذلک،بل هو یصلح مبررا لأن یقتل مولاه المغیرة بن شعبة،و أن یشکر
ص :201
الخلیفة عمر..
لأن السبب الذی یذکرونه هو:أنه شکا مولاه المغیرة إلی عمر بن الخطاب بسبب ثقل الخراج الذی وضعه المغیرة علیه (1).
و تذکر بعض النصوص:أن عمر قد تعاطف معه..
فسواء قبل الخلیفة شکواه أم ردها،فإن حقده و نقمته یجب أن یتوجها نحو ظالمه،الذی یستغله،و یرهقه بالضرائب..
فکیف و هم یزعمون:أن عمر قد کلم مولاه المغیرة فی أمره،فوعده بأن یفعل ما طلبه منه،ثم عاد أبو لؤلؤة إلی عمر ثانیة،و ثالثة،فأخبره عمر
ص :202
بأنه قد أوصی مولاه به (1).
فلماذا یحقد علیه أبو لؤلؤة و الحال هذه؟!و لماذا یقتله؟!و یترک المغیرة؟! و هو الظالم الذی یحمله ما لا یطیق!!
دلت الروایات العدیدة:أن عمر کان یخشی من أن یکون الصحابة هم الذین دبروا أمر قتله.
بل فی بعضها:أنه قال لعبد اللّه بن عباس:أخرج،فناد فی الناس:أعن ملأ منکم کان هذا؟!
فخرج ابن عباس،فقال:أیها الناس،إن أمیر المؤمنین یقول:أکان هذا عن ملأ منکم؟!
فقالوا:معاذ اللّه،ما علمنا و لا اطلعنا (2).
ص :203
و أما بالنسبة لاعتبار الیوم التاسع من شهر ربیع الأول یوم عید،فقد قیل:إن سببه أن عمر بن سعد قتل فی هذا الیوم،أو أنه یوم ورود رأسه إلی المدینة من الکوفة،بخدمة مولانا السجاد«علیه السلام» (1).
و احتمل العلامة المجلسی:أن یکون سبب تعظیم تاسع ربیع الأول هو أنه أول یوم بدأت فیه ولایة الإمام الحجة«عجل اللّه تعالی فرجه الشریف»، بعد استشهاد أبیه الإمام الحسن العسکری فی الثامن منه (2).
ص :204
الفصل الأول:بیعة أبی بکر لیست فلتة..
الفصل الثانی:لو کان سالم حیا..
الفصل الثالث:أرکان الشوری بنظر عمر..
الفصل الرابع:مطاعن عمر تحت المجهر..
الفصل الخامس:لهذا أبعد علی علیه السّلام..
الفصل السادس:عمر و خلافة علی علیه السّلام..
ص :205
ص :206
بیعة أبی بکر لیست فلتة!!
ص :207
ص :208
و فی آخر حجة حجها عمر،أتاه رجل فقال:إن فلانا و هو عمار بن یاسر (1)،أو الزبیر (2)،یقول:لو مات عمر لبایعت علیا (3).
(زاد فی نص آخر قوله:فو اللّه،ما کانت بیعة أبی بکر إلا فلتة،فغضب عمر ثم)قال:لأقومن من العشیة،فأحذر هؤلاء الرهط،الذین یریدون أن یغتصبوا الناس أمرهم.
فقال له عبد الرحمان بن عوف:لا تفعل،لأن الموسم یجمع رعاع
ص :209
الناس،و هم الذین یقربون من مجلسک،و یغلبون علیه،فأخاف أن لا ینزلوها علی وجهها،فیطار بها کل مطیر،فأمهل حتی تقدم المدینة،دار الهجرة،و دار السنة،فتخلص بأصحاب رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»من المهاجرین و الأنصار،فیحفظوا مقالتک،و ینزلوها علی وجهها.
فقال:و اللّه لأقومن به فی أول مقام بالمدینة.
قال ابن عباس:فقدمنا المدینة،فقال:إن اللّه بعث محمدا«صلی اللّه علیه و آله»بالحق،و أنزل علیه الکتاب..
إلی أن قال:«ثم إنه بلغنی أن قائلا منکم یقول:«و اللّه لو مات عمر بایعت فلانا،فلا یغترّن امرؤ أن یقول:إنما کانت بیعة أبی بکر فلتة،و تمت..
ألا و إنها کانت کذلک،و لکن اللّه وقی شرّها (1)» (2).
قال ابن الأثیر:و منه حدیث عمر:إن بیعة أبی بکر کانت فلتة وقی اللّه
ص :210
شرها..أراد بالفلتة الفجأة.و مثل هذه البیعة جدیرة بأن تکون مهیجة للشر و الفتنة،فعصم اللّه من ذلک و وقی،و الفلتة کل شیء فعل من غیر رویة» (1).انتهی.
و نقول:
إن ادعاء عمر بن الخطاب أو غیره:أن بیعة أبی بکر کانت فلتة قد یفسر:بأن عمر أراد الخلافة لنفسه أولا قبل أبی بکر،إلا أنه لما علم أن هذا الأمر لا یتم له ردها علی أبی بکر لیردها علیه لاحقا،فتکون فلتة من هذه الناحیة.
و قد یفسر ثانیا:بأن النجاح فی استلاب الخلافة من أهلها لم یکن متیقنا.و إنما حصل لهم لما تم لهم ما أرادوا،إذ کانوا یخشون الفشل و الفضیحة،و لو بسبب حدوث مفاجآت لا یتوقعونها.فمن هذه الجهة یری أنها فلتة.
و قد یقال ثالثا:إنه لم یرد هذا المعنی و لا ذاک،بل أراد إیهام الناس و التعمیة علیهم،بادعاء أنها کانت فجأة من دون سابق رویة و تفکیر.
ص :211
و نقول:
إن ذلک غیر صحیح أیضا،فقد دلت الروایات و الشواهد الکثیرة علی أنها کانت أمرا دبر بلیل،و روی أنهم کتبوا بینهم صحیفة تعاقدوا فیها علی صرف الأمر عن علی«علیه السلام»،کما ذکرناه فی موضع آخر من هذا الکتاب.
کما أن ما جری فی مرض النبی«صلی اللّه علیه و آله»،و قول عمر:إن النبی لیهجر،بالإضافة إلی شواهد کثیرة أخری تدل کلها علی ان الأمر لم یکن فجأة،بل کان عن فکر و تدبیر،و رویة و اتفاق..
فقولهم:إنها کانت فلتة یقصد به التمویه و التعمیة علی البسطاء،و من لا إطلاع لهم.
و قد قال ابن أبی الحدید (1):إن الشیعة لم تسلم لعمر أن بیعة أبی بکر کانت فلتة.
قال محمد بن هانی المغربی:
و لکن أمرا کان أبرم بینهم
و إن قال قوم فلتة غیر مبرم
و قیل:
زعموها فلتة فاجیة (2)
لا و رب البیت و القصر المشید
إنما کانت أمورا نسجت
بینهم أسبابها نسج البرود
ص :212
و سبق أن قلنا:إن بیعة أبی بکر فی السقیفة لم تکن عامة،بل بایعه من المهاجرین:عمر،و أبو عبیدة،و من الأنصار:بشیر بن سعد،و أسید بن حضیر،و سالم مولی أبی حذیفة،کما یقوله الماوردی الذی اعتبر أن عدد هؤلاء و هو خمسة یکفی لعقد الإمامة (1).
و قد غاب عن هذه البیعة علی و بنو هاشم،و کبار الصحابة و خیارهم، من أمثال:عمار،و سلمان،و أبی ذر،و المقداد،و أصر محبوا أبی بکر علی فرض بیعته علی الناس بالقوة و القهر،کما أوضحناه.
و إذا کانت الإمامة تنعقد ببیعة واحد،أو اثنین،أو ثلاثة،أو خمسة،أو غیر ذلک،فما معنی قول عمر:من بایع أمیرا من غیر مشورة من المسلمین، فلا بیعة له،و لا بیعة للذی بایعه تغرّة أن یقتلا (2).
و قال هو،و قال الزبیر عن بیعة أبی بکر:إنها کانت فلتة وقی اللّه شرها،
ص :213
أو کفلتات الجاهلیة فمن عاد لمثلها فاقتلوه (1).
و لماذا یعتبر عمر هنا أن من یفعل ذلک یبتز المسلمین أمرهم؟!
و کیف یقول فریق من أهل السنة:بأن الخلافة تنعقد ببیعة واحد، و بعضهم قال:ببیعة-إثنین-أو ثلاثة،أو أربعة أو خمسة،أو ستة أو سبعة، أو ثمانیة؟!
و کیف صحت خلافة أبی بکر التی لم تتجاوز فی بدایتها هذه الأعداد
ص :214
حسب روایتهم؟!
و کیف صحت خلافة عمر نفسه الذی استخلف بوصیة من أبی بکر؟! و کیف صحت الشوری التی حصرها عمر بالستة؟!
و کیف صح أن یجعل الکلمة النهائیة فیها إلی ابنه عبد اللّه،فی بعض الحالات؟!
و إلی عبد الرحمان بن عوف فی الحالات الأخری؟!
و إلی بیعة أربعة منهم فی حالة ثالثة؟!
و إلی خصوص علی«علیه السلام»و عثمان لو اتفقا فی حالة رابعة؟!
فإن قوله المتقدم:بأن بیعة أبی بکر کانت فلتة..ثم أمره بقتل من یعود لمثلها ینقض ذلک کله،أو أکثره علی الأقل..
و بعد،فإن من المعلوم:قول عمر بن الخطاب:«من دعا إلی إمارة نفسه، أو غیره من المسلمین فاقتلوه» (1).
و قد أخرج هذا الحدیث ابن الأثیر الجزری،حیث رأی أنه یستبطن الأمر بقتل الصحابة،خصوصا ذلک الذی کان قد قال:لئن مات عمر
ص :215
بایعت فلانا.
و قتل علی«علیه السلام»الذی کان باستمرار یجهر بمظلومیته و بأنه هو صاحب الحق..
فلجأ إلی التحویر و التزویر فی التفسیر فقال:«أی اجعلوه کمن قتل و مات،بأن لا تقبلوا له قولا،و لا تقیموا له دعوة» (1).
مع أن هذا المعنی لا یدل علیه الکلام الوارد عن عمر،لا من قریب و لا من بعید..
غیر أن السؤال الذی قد یراود أذهان الکثیرین هو:هل یشمل هذا الأمر الصادر من عمر کل داع لإمارة نفسه أو غیره،حتی لو کان من أهل الحل و العقد حسب تعبیرهم؟!.
فینتج من ذلک:أن یکون أبو بکر،و عمر،و أبو عبیدة،و سعد بن عبادة، و أسید بن حضیر،و سائر من حضر السقیفة مستحقا للقتل بنظر الخلیفة!! و لما ذا جاز قتل المقداد و الزبیر،و عمار،و غیرهم ممن لهج باسم علی«علیه السلام»فی زمان عمر،و لم یجز قتل من دعا إلی إمارة غیر علی«علیه السلام»، رغم نصب الرسول«صلی اللّه علیه و آله»له«علیه السلام»فی غدیر خم!.
و لماذا جاز لعمر بالذات أن یعین شوری لاختیار عثمان،و کیف جاز له أن یحصر أمر الإختیار بعبد الرحمان بن عوف،و لم یوجب قتله،بل أوجب قتل کل من خالفه؟!.
ص :216
و لماذا جاز لأبی بکر أن یعین عمر للخلافة؟!إلا إن کان عمر یری أن أبا بکر أیضا،یستحق القتل لأجل هذا؟!أی لأنه دعا لأمارة غیره..
و هل یشمل هذا القرار العمریّ حتی من یدعو إلی إمارة الذی نص اللّه و رسوله علی إمارته؟!
و کیف استحق الداعی إلی إمارة غیره القتل بنفس دعوته هذه؟!
إن هذه القاعدة العمریة تؤدی إلی إیجاب قتل أصحاب الشوری أنفسهم،فإنهم یدعون إلی أنفسهم،و خصوصا أمیر المؤمنین«علیه السلام» الذی لم یزل یجهر بمظلومیته،و اغتصاب حقه.
قال ابن عمر لأبیه:إن الناس یتحدثون أنک غیر مستخلف،و لو کان لک راعی إبل أو راعی غنم،ثم جاء و ترک رعیته رأیت أنه قد فرط (ضیّع).و رعیة الناس أشد من رعیة الإبل و الغنم،ماذا تقول للّه عز و جل إذا لقیته و لم تستخلف علی عباده؟! (1).
ص :217
و فی نص آخر:إنه قال لأبیه:لو استخلفت؟!
قال:من؟!
قال:تجتهد،فإنک لست لهم برب،تجتهد.
أرأیت لو أنک بعثت إلی قیّم أرضک،ألم تکن تحب أن یستخلف مکانه حتی یرجع إلی الأرض؟!
قال:بلی.
قال:أرأیت لو بعثت إلی راعی غنمک ألم تکن تحب أن یستخلف رجلا حتی یرجع؟! (1).
و لما طعن عمر أرسلت إلیه عائشة تقول:لا تدع أمة محمد بلا راع، استخلف علیهم،و لا تدعهم بعدک هملا،فإنی أخشی علیهم الفتنة (2).
و نقول:
1-هل کانت عائشة و ابن عمر أحرص علی الأمة من رسول اللّه «صلی اللّه علیه و آله»؟!الذی یدّعون:أنه ترک الأمة هملا بلا راع؟!
1)
-ص 361 و ج 7 ص 132 و الوضاعون و أحادیثهم ص 475 و راجع:کتاب الأربعین للشیرازی ص 281.
ص :218
2-و هل کانت عائشة و ابن عمر أبصر بالناس،و أعرف بأحوالهم من النبی الأعظم«صلی اللّه علیه و آله»،فکانا یخشیان وقوع الفتنة لو لم یعین لهم عمر والیا و راعیا؟!
3-و کیف لم یعط اللّه نبیه هذه المعرفة؟!أو فقل لماذا لم یرشد اللّه نبیه إلی أنه لیس من المصلحة ترکهم فی مهب الریح،لتعصف بهم الفتنة، و تتقاذفهم الأهواء؟!و یبقی أثر هذا الإهمال إلی یومنا هذا!!و قد یستمر إلی یوم القیامة علی شکل خلافات،و مشکلات،و مصائب،و أزمات،و سفک دماء..و ما إلی ذلک.
4-إن ما ذکرته عائشة و ابن عمر هو من الأمور البدیهیة التی لا تخفی علی أحد من الناس..و لا تحتاج إلی إعمال فکر،و لا مجال للغفلة عنها، لیحتاج ذلک الغافل إلی التنبیه إلیها..
5-إن عمر لم یجب ابنه علی سؤال:بماذا یجیب ربه إذا سأله عن سبب عمله هذا!إلا بما یوجب الطعن فی حکمة النبی،و فی سلامة تصرفه،فهو قد نقل الإشکال عن نفسه من دون أن یجیب عنه،و ألقاه علی رسول اللّه «صلی اللّه علیه و آله»،لیصبح الراعی أحسن تدبیرا،و أکثر حکمة من النبی الأعظم«صلی اللّه علیه و آله»..
و حین اقترح البعض علی عمر أن یولی ابنه عبد اللّه،قال:حسب آل الخطاب ما تحملوا منها..
ص :219
و نقول:
إننا نشیر أیضا هنا إلی ما یلی:
أولا:إن آل الخطاب لم یتحملوا شیئا من الوزر فی شأن الخلافة،إلا إن کان وزر المساعدة علی إبعاد صاحب الحق عن حقه،بل الذی تحمل منها هو خصوص عمر منهم..و اللّه تعالی یقول:و لا تزر وازرة وزر أخری..
ثانیا:إن عمر قد جعل تیمیا آخر فی ضمن الشوری،و هو طلحة بن عبید اللّه،فلماذا لم یقل حسب بنی تیم ما تحملوا منها،بسبب تولی أبی بکر للخلافة؟!
ثالثا:إنه قد جعل فی ضمن الشوری رجلین من بنی زهرة،هما عبد الرحمان بن عوف و سعد بن أبی وقاص،و ورد فی بعض النصوص:أنه أمر من یتولی الأمر بعده بالإستعانة بسعد..فلو تولی الخلافة عبد الرحمان،ثم استعان بسعد أو العکس،کان لا بد لنا من أن نقول لعمر حسب بنی زهرة ما تحملوا منها..
کما أن وجود قرابات بین عثمان و عبد الرحمان بن عوف،و بین علی «علیه السلام»و الزبیر،سوف یوسع من نطاق التساؤلات حول هذا الموضوع..
رابعا:إذا کان عمر یری نفسه قد تحمل شیئا من الأوزار بتولیه للخلافة،فمن الذی قال:إن غیره سوف یتحمل شیئا من ذلک أیضا،فإنه إذا کان اللّه و رسوله قد أمرا علیا مثلا بتولی هذا الأمر،ثم عمل فیه بما یرضی اللّه و رسوله،فإنه لیس فقط لا یتحمل شیئا من الوزر،بل سیکون له
ص :220
أعظم الثواب و الأجر..
فما معنی أن یتهم غیره سلفا بأنه سوف یسیء التصرف فی ولایته..فإنه لا یعلم الغیب إلا اللّه تبارک و تعالی..
خامسا:إذا کان اللّه تعالی جعل لأی کان من الناس الحق فی شیء، فلماذا یتدخل عمر أو غیره لمنعه من الوصول إلی حقه..و إن کان عمر یرید منعه لأنه لم یکن له حق،فقد کان الأولی به أن یبین ذلک و یوضحه، و یصرح بسبب المنع،لا أن یتظاهر بالتنزه عن هذا الأمر،بقیمة حرمان غیره من حقه،أو بإیهام الآخرین بأنه ینزه نفسه عن أمر لیس له الحق بممارسته من الأساس.
و الذی نراه هو أنه خاف من الفضیحة التی أشار إلیها بقوله:کیف استخلف رجلا عجز عن طلاق امرأته؟!
أو خاف من عجز ابن عمر عن مواجهة علی«علیه السلام»و بنی هاشم.و لکن إن کان الخلیفة من بنی أمیة،فإن وصولها إلی علی«علیها السلام»و بنی هاشم سیکون فی غایة الصعوبة.
و ذکرت الروایات أنه حین قال عمر:إن علیا«علیه السلام»لو ولیهم یحملهم علی الصراط المستقیم طالبه ابنه عبد اللّه بتولیته«علیه السلام»، فاعتذر بأنه لا یتحملها حیا و میتا (1)..
ص :221
أولا:إذا کان عمر یعلم بأن علیا«علیه السلام»یحملهم علی الصراط المستقیم کذلک،فلا یحق له أن یفسح المجال لمن لا یحملهم علی الصراط، بل یتنکب الصراط بهم،بل لا یحق لعمر أن یطمعه بهذا الأمر،و أن یسمح له بالتفکیر فیه،لأن هذا یعد تفریطا بأمر المسلمین،و تضییعا لمصالحهم،مع أن النصیحة لهم واجبة علی کل مسلم،و هل یتوهم أحد أن تأهیل من یفقد شرائط الإمامة لتولی هذا المقام الخطیر یعد منا صحة لهم؟!
ثانیا:إنه حین جعل ولده عبد اللّه هو الحکم،و أمر بقتل من یخالفه،مع
1)
-(ترجمة عمر)و الطبقات الکبری لابن سعد ج 3 ص 342 و تاریخ مدینة دمشق ج 42 ص 428 و الکامل فی التاریخ ج 3 ص 399 و تاریخ الإسلام للذهبی ج 3 ص 639 و أنساب الأشراف ج 5 ص 16 و فتح الباری ج 7 ص 55 و شرح نهج البلاغة للمعتزلی ج 12 ص 260 و 108 و نهج الحق(مطبوع مع دلائل الصدق) ج 3 ق 1 ص 113 و 114 و(ط مؤسسة دار الهجرة)ص 287 و إحقاق الحق (الأصل)ص 245 و الصراط المستقیم ج 3 ص 23 و بحار الأنوار ج 31 ص 64 و 115 و ج 31 ص 393 و خلاصة عبقات الأنوار ج 3 ص 330 و النص و الإجتهاد ص 384 و 397 و الشافی فی الإمامة ج 4 ص 204 و تقریب المعارف ص 349 و بناء المقالة الفاطمیة ص 363 و سفینة النجاة للتنکابنی ص 158 و شرح إحقاق الحق(الملحقات)ج 31 ص 465 و 468 و کنز العمال ج 12 ص 679 و 680 عن ابن سعد،و الحارث المحاسبی و أبی نعیم و غیرهم.
ص :222
علمه بأن ولده لا یحسن طلاق امرأته.ثم جعل ابن عوف هو الحاکم أیضا و أمر بقتل من خالفه.
ثم حصر الخلافة فی الثلاثة الذین یکون فیهم ابن عوف.یکون قد تحملها بعد موته،و لم ینصح المسلمین،کما أنه لم یعمل بالنص الإلهی و النبوی،و لم یفسح المجال للناس لیختاروا من جهة أخری،و هذا تحمل لهذا الأمر بصورة غیر معقولة و لا مبررة.
ثالثا:إنه یأمر بقتل ستة من المسلمین بعد موته،و من بینهم من أذهب اللّه عنه الرجس و طهره تطهیرا،و هو أخو رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله» و وصیه،بل هو نفسه بنص آیة المباهلة.فکیف یتحمل قتل هؤلاء،و لا یترک الناس یختارون لأنفسهم،بالإضافة إلی أنه یمنع من العمل بالنص؟!.
کما أنه هو نفسه یقول:إن النبی«صلی اللّه علیه و آله»مات و هو راض عن هؤلاء الستة،و أنهم من أهل الجنة..فهل یصح قتل من کان کذلک؟!
و حول قول عمر:إن استخلف،فقد استخلف من هو خیر منی،یعنی أبا بکر،و إن أترک فقد ترک من هو خیر منی،یعنی رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله» (1).
ص :223
نقول:
أولا:إننا بغض النظر عن صحة و سقم مضمون هذا الکلام نسأل:
1)
-و الرسائل العشر للطوسی ص 123 و الغدیر ج 5 ص 360 و ص 361 و مسند أحمد ج 1 ص 43 و 46 و صحیح البخاری(ط دار الفکر)ج 8 ص 126 و صحیح مسلم ج 6 ص 4 و المستدرک للحاکم ج 3 ص 95 و السنن الکبری للبیهقی ج 8 ص 148 و عمدة القاری ج 24 ص 279 و مسند أبی داود ص 7 و منتخب مسند عبد بن حمید ص 42 و صحیح ابن حبان ج 10 ص 331 و التمهید لابن عبد البر ج 22 ص 128 و کنز العمال ج 5 ص 727 و 734 و ج 12 ص 675 و الإحکام لابن حزم ج 7 ص 983 و الطبقات الکبری لابن سعد ج 3 ص 343 و 353 و الکامل لابن عدی ج 5 ص 37 و علل الدار قطنی ج 2 ص 73 و تاریخ مدینة دمشق ج 42 ص 428 و ج 44 ص 425 و 432 و 433 و 434 و 435 و سیر أعلام النبلاء ج 9 ص 267 و میزان الإعتدال ج 3 ص 210 و تاریخ المدینة لابن شبة ج 3 ص 920 و 921 و تاریخ الأمم و الملوک ج 3 ص 292 و الکامل فی التاریخ ج 3 ص 65 و البدایة و النهایة ج 5 ص 270 و إمتاع الأسماع ج 14 ص 478 و السیرة النبویة لابن هشام ج 4 ص 1067 و الإمامة و السیاسة(تحقیق الزینی)ج 1 ص 28 و(تحقیق الشیری)ج 1 ص 41 و السیرة النبویة لابن کثیر ج 4 ص 497 و سبل الهدی و الرشاد ج 12 ص 309 و الشافی فی الإمامة ج 2 ص 115 و ج 3 ص 102 و النجاة فی القیامة لابن میثم البحرانی ص 83.
ص :224
لماذا جعل عمر ما یصدر عن أبی بکر بمثابة ما یصدر عن النبی«صلی اللّه علیه و آله»و أعطاه صفة السنة التی یستن بها،کما یستن بالذی یصدر عن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»،من قول،أو فعل،أو تقریر.
ثانیا:إنه یرسل کلامه هذا إرسال المسلمات-لأن شرعیة موقعه و حرکته کلها،و کذلک ما یخطط للوصول إلیه یقوم علی إنکاره للنص الإلهی و النبوی علی علی«علیه السلام»..فهو یرید التسویق لهذا الأمر بالذات،لأنه إذا قال ذلک و لم یعترض علیه فیه أی من الحاضرین فلا بد أن یفسر ذلک بأن ثمة تسالما بین الناس علی عدم وجود هذا النص الذی لم یزل علی و شیعته و الهاشمیون و غیرهم یلهجون به،و یواجهون به غاصبی موقع الخلافة..
و لکن إصرار علی و شیعته علی التذکیر بالنصوص القرآنیة،و الأقوال و الأحداث و المواقف النبویة التی تؤکد إمامة علی«علیه السلام»و خلافته، قد أحبط مسعی عمر هذا،و مسعی الفئة التی تسیر فی خطه،و هی الفئة التی و إن کان الناس یهابونها،و یخشون بطشها،و لکن ذلک لم یمنعهم من البوح بکثیر مما تکنه صدورهم مما رأوه و سمعوه عن النبی«صلی اللّه علیه و آله»،و ما عرفوه من خصال و فضائل علی و أهل بیته،و سائر ما یؤکد حقهم المغتصب،و ما حاق بهم من ظلم و اضطهاد.
بل کان حرص مناوئی علی«علیه السلام»علی غمط حقه،و التجنی علیه یقابل بحرص أشد علی تعریف الناس بالحقیقة،ورد الباطل و المزیف علی من أراده و تعمده..رغم المخاطر الجسام التی تکتنف ذلک.
ص :225
ص :226
لو کان سالم حیا..
ص :227
ص :228
و اللافت هنا:قول عمر:لو کان سالم مولی أبی حذیفة حیا لولیته، فلاحظ ما یلی:
أولا:قال الجاحظ:«قد شهد عمر یوم السقیفة،و بعد ذلک:أن النبی «صلی اللّه علیه و آله»قال:«الأئمة من قریش»،ثم قال فی شکایته:«لو کان سالم حیا ما تخالجنی فیه شک»،حین أظهر الشک فی استحقاق کل واحد من الستة الذین جعلهم شوری-و سالم عبد لا مرأة من الأنصار،و هی أعتقته، و حازت میراثه-ثم لم ینکر ذلک من قوله منکر،و لا قابل إنسان بین قوله، و لا تعجب منه.
و إنما یکون ترک النکیر علی من لا رغبة و لا رهبة عنده دلیلا علی صدق قوله،و صواب عمله.
فأما ترک النکیر علی من یملک الضعة و الرفعة،و الأمر و النهی، و القتل و الإستحیاء،و الحبس و الإطلاق،فلیس بحجة تشفی،و لا دلالة تضیء.انتهی کلام الجاحظ» (1).
ص :229
ثانیا:قد یکون السبب فی هذا الوفاء من عمر بن الخطاب لسالم الذی لم یکن بین الصحابة بهذه المثابة هو أن سالما شارکهم فی تشیید خلافة أبی بکر، و کان معهم فی هجومهم علی بیت الزهراء«علیها السلام» (1).
ثالثا:إن عمر و أبا بکر قد احتجا علی الأنصار فی السقیفة بأن الأئمة من قریش،فکیف یأسف هنا علی غیاب سالم الذی کان من الموالی،لا من العرب،فضلا عن أن یکون من قریش؟!
فقد ذکروا:أنه کان من اصطخر،أو من کرمد (2).
1)
-و اللمعة البیضاء للتبریزی ص 825 و الشافی فی الإمامة ج 4 ص 86 و سفینة النجاة للتنکابنی ص 179 و تلخیص الشافی ج 3 ص 153 و 154 و بحار الأنوار ج 29 ص 378.
ص :230
و قالوا:إن الإجماع قد انعقد علی عدم جواز عقد الإمامة لمثله (1).
رابعا:هل کان سالم أفضل من علی«علیه السلام»،أو من عمار بن یاسر،أو من سلمان،أو من أبی ذر،أو من غیر هؤلاء من کبار الصحابة؟!.
فکیف یطعن فی صلاحیة الستة،و یشکک فیها،ثم یقول:لو کان سالم حیا ما خالجنی فیه الشک؟!
خامسا:قد اعتذر أبو عمر بن عبد البر عن عمر:بأنه إنما قال ذلک عن اجتهاد کان منه،و رأی أدی إلیه نظره (2).
و لکن ما قیمة هذا الإجتهاد مع احتجاجهم علی الأنصار فی یوم السقیفة بقول النبی«صلی اللّه علیه و آله»:الأئمة من قریش.و هل یصح الإجتهاد فی مقابل النص؟!
سادسا:إن الحب للّه سبحانه و تعالی بمجرده لا یجعل سالما صالحا للإمامة و القیادة و الخلافة.فضلا عن کونه مجرد ادعاء لا یؤیده آیة و لا
ص :231
روایة و لا درایة.
و أین کان الحب الشدید للّه لدی سالم فی خیبر بعد أن انهزم الشیخان و رجعا بالناس،و کان یجبن بعضهم بعضا؟!و لماذا لم ینتدبه النبی«صلی اللّه علیه و آله»الذی قال:لأعطین الرایة غدا رجلا یحب اللّه و رسوله و یحبه اللّه و رسوله کرار غیر فرار،لا یرجع حتی یفتح اللّه علیه.فأعطاها علیا و لم یعطها سالما و لا غیره.
و هل کان سالم-عند هؤلاء-أشد حبا له من أبی بکر و عمر؟!فإن کانا أشد حبا للّه و لرسوله من سالم فلماذا انهزما؟!
سابعا:کیف صار هذا الحدیث مبررا لاستخلاف سالم،و لم تکن الآیات القرآنیة و الأحادیث الکثیرة فی علی«علیه السلام»کافیة لاستخلافه؟!و منها قوله تعالی: إِنَّمٰا وَلِیُّکُمُ اللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاٰةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکٰاةَ وَ هُمْ رٰاکِعُونَ (1).
و قول النبی«صلی اللّه علیه و آله»:«من کنت مولاه فعلی مولاه،اللهم وال من والاه،و عاد من عاداه،و انصر من نصره،و اخذل من خذله..»،ثم أخذ البیعة له فی یوم الغدیر.
و لماذا لم یتذکر عمر حدیثا واحدا قاله النبی«صلی اللّه علیه و آله»فی علی أمیر المؤمنین«علیه السلام»من بین آلاف الأحادیث التی سمعها منه «صلی اللّه علیه و آله»فیه؟!
ص :232
و کیف لم یرض باستخلاف ابنه عبد اللّه متعللا بأنه لم یحسن طلاق زوجته،و رضی بأن یکون هو خلیفة للمسلمین و قبله أبو بکر،مع أنه لم یستطع الإجابة أو أخطأ فی الإجابة علی عشرات المسائل التی واجهته أو واجهت سلفه.
و أغرب من ذلک کله،تمنیه أن یکون خالد حیا لکی یستخلفه..مع أننا نعلم:أن رأی عمر فی خالد کان-کما یبدو للوهلة الأولی-سیئا للغایة، و قد طلب من أبی بکر أن یقتله بمالک بن نویرة،و زناه بامرأة مالک بعد قتله مباشرة،و جعله رأسه إثفیة للقدر الذی یطبخ فیه الطعام.و قد عزله بعد موت أبی بکر عن إمارة الجند فی الشام.
فما هذه المحبة الطارئة منه لخالد!!و ما هذا التعظیم و التفخیم له!!فإن صح ما یدعیه بعضهم،من أن ما أظهره عمر فی حق خالد لم یکن حقیقیا، بل کان یحبه من الأعماق بمقدار بغضه علیا«علیه السلام»..و یستشهد علی ذلک بما فعله عمر بالزهراء«علیها السلام»،فإنه لم یرف له جفن حین هاجم بیتها،فتلک مصیبة،و لکن المصیبة ستکون أعظم إن کان قد استفاق علی أن خالدا هو سیف اللّه،و ذلک یؤهله للخلافة..
فقد أثبتنا أن هذا الحدیث غیر صحیح.فراجع کتابنا:الصحیح من سیرة النبی الأعظم«صلی اللّه علیه و آله»..
یضاف إلی ذلک:أن للإمامة شرائط أخری،و منها:العلم،و العصمة، أو العدالة علی الأقل،و غیر ذلک..و أهم تلک الشرائط غیر متوفرة فی
ص :233
خالد،و لا فی معاذ،و لا فی أبی عبیدة،و لا فی سالم.
علی أن کون خالد سیف اللّه أمر أخذ من کلام أبی بکر فی دفاعه عنه حین قال:«ما کنت لأغمد سیفا سله اللّه علی أعدائه»،ثم نسبوا ذلک إلی رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»،کما یفعله عمر هنا..فأصبحنا مثل أشعب الذی أراد أن یدفع الصبیان،فقال لهم:اذهبوا إلی بیت فلان،فإن فیه و لیمة،فلما ذهبوا عنه لحقهم.بزعم أن من الممکن أن یصدق هذا الکلام.
أو کالذی دفن هو و رفیقه العصا،و صارا یدعیان للناس:أن هذا قبر ولی اسمه أبو عصا.و صاروا یحلفون للناس بأبی عصا و یجمعون الأموال عن هذا الطریق،ثم اختلفا علی الأموال فصار أحدهما یحلف بحق أبی عصا أن الأمر کذا..فبهت رفیقه،و قال له:ألم ندفنه أنا و أنت؟!
و بعد..فقد تحسر عمر حین تدبیره أمر الشوری علی فقدان أشخاص بأعیانهم،لو أنهم حضروه لولی واحدا منهم،و هم:
1-خالد بن الولید
2-أبو عبیدة
3-معاذ بن جبل
4-سالم مولی أبی حذیفة
و نقول:
یبدو لنا:أن شرائط الإمامة عند عمر تختلف کثیرا عن شرائطها الحقیقة، و یدل علی ذلک أمران:
ص :234
1-السیرة التی جری علیها هو و أبو بکر فی هذا الأمر.
2-مواصفات الذین تحسر عمر علی فقدانهم حین حضره الموت.
و أیة نظرة عابرة تکفی لإیضاح ذلک.
و للبیان نقول:
1-إن هؤلاء جمیعا کانوا فی عداد المناوئین لعلی«علیه السلام»، و المشیدین لحکومة الذین عدوا علی حقه،فأخذوه منه جبرا و قهرا،و کلهم شارکوا حتی فی الهجوم علی بیت الزهراء«علیها السلام»و فی ضربها..و فی کثیر من المصائب و النوائب التی نزلت بأهل البیت«علیهم السلام».
2-إن بعض هؤلاء و هو خالد کان عمر یطالب برجمه أو بقتله،لأنه قتل امرأ مسلما هو مالک بن نویرة،و زنی بامرأته فی نفس الوقت؟!
کما أن قسوة خالد،و عدم مبالاته قد تجلت بما فعله ببنی جذیمة غدرا حتی تبرأ رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»من فعله،ثم تجلی ذلک فیما فعله بأهل مکة یوم الفتح و غیر ذلک.
فما بال عمر أصبح یراه صالحا لإمامة المسلمین،و یرید أن یأتمنه علی دمائهم و أعراضهم و دینهم؟!
3-تقدم:أن سالما مولی أبی حذیفة لم یکن من قریش،بل کان عبدا لامرأة من الأنصار،و قد أعتقته،و حازت میراثه..فأین شرط القرشیة الذی جاء بأبی بکر إلی الخلافة،حیث استدل بقول رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»:الأئمة من قریش،أو نحو ذلک؟!
4-إن کلام عمر یدل علی أنه کان یری جمیع هؤلاء أفضل من أمیر
ص :235
المؤمنین،و أصلح منه للإمامة و الخلافة،و من جمیع أرکان الشوری،بل هو یری:أنهم أفضل و أصلح من جمیع المسلمین.
و نحن لم نجد لهم ما یشیر إلی هذا المقام لدی رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»،و لا ظهر من سیرتهم ما یؤهلهم لما هو أدنی بکثیر من مقام الخلافة و الإمامة.
5-إن معاذ بن جبل هو أول من أتجر فی مال اللّه،حین ولاه«صلی اللّه علیه و آله»علی بعض البلاد،فمکث حتی أصاب،فلما قبض النبی«صلی اللّه علیه و آله»قدم،فقال عمر لأبی بکر:أرسل إلی هذا الرجل فدع له ما یعیشه،و خذ سائره منه.
فقال أبو بکر:إنما بعثه النبی«صلی اللّه علیه و آله»،و لست أخذا منه شیئا إلا أن یعطینی (1).
فمن یتجر فی مال اللّه،کیف یؤمن علی أموال الناس،و دمائهم و أعراضهم؟!
ثم إن هذا الموقف من أبی بکر غیر مفهوم أیضا..
ص :236
و قد قال العلامة التستری«رحمه اللّه»:«لم یبعثه النبی«صلی اللّه علیه و آله»لأکل مال اللّه،و لا أجازه فی التجارة به» (1).
غیر أننا نقول:
إن موقف أبی بکر-لا موقف عمر-هو الذی یتوافق مع السیاسة التی اتبعها الحکام بعد رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»،فإن تأیید معاذ لحکومة أبی بکر،و مشارکته فی الهجوم علی بیت فاطمة«علیها السلام»و ما یقال، من دخوله معهم فی الصحیفة التی تعاقدوا فیها علی صرف الأمر عن علی «علیه السلام»،إن ذلک لم یکن من دون ثمن..
و لو أن أبا بکر طالبه بأموال اللّه التی عنده،فربما یجد أن الکثیرین سوف یتخوفون من سیاسة أبی بکر،و قد یصبحون فی موقع المعارضة له، و ربما یصیرون إلی علی«علیه السلام»،فیتقوی بهم..
هذا و قد ذکر التاریخ:أنهم ترکوا لأبی سفیان أموال اللّه التی جاء بها، کرشوة له لیشتروا بذلک سکوته عنهم.فکان لهم ذلک،و لا سیما بعد أن ولوا ابنه أیضا (2).
غیر أن فی الروایة المتقدمة إشکالا یحتاج إلی جواب،و هو:أنه إذا کان
ص :237
معاذ فی الیمن،فکیف یقال:إنه شارک فی الهجوم علی بیت فاطمة«علیها السلام»؟!
و نجیب:
بأن الروایة نفسها تصرح بأن معاذا قدم المدینة بعد أن قبض النبی «صلی اللّه علیه و آله».فلعله قدمها بعد ذلک مباشرة و لو بعده بساعة،أو بیوم.فإن الهجوم علی بیت الزهراء«علیها السلام»قد تکرر،بل الذی یظهر هو أنهم هاجموا ذلک البیت بعد استشهاد الزهراء و استخرجوا علیا «علیه السلام»للبیعة،و مسحوا علی یده..و قد ذکرنا الروایات فی کتابنا:
مأساة الزهراء«علیها السلام»،فراجع..
و قد تحسّر عمر علی عدم وجود معاذ بن جبل،و سالم،و أبی عبیدة،علی اعتبار ان هؤلاء هم المؤهلون-بنظره-لمقام الخلافة..و لکنه علل أهلیتهم هذه بما لا یصلح لإثباتها..
1-فقد علل أهلیة معاذ بما کان یملکه معاذ من العلم.
غیر أننا نقول:
إن العلم وحده لا یکفی للقیام بشأن الخلافة،بل یحتاج إلی التقوی و الورع،بل إلی العصمة عن الخطأ و السهو و النسیان..و یحتاج أیضا إلی الشجاعة..و إلی التوازن فی الملکات النفسانیة،و المزایا الأخلاقیة الفاضلة، و غیر ذلک من أمور ذکرت فی الآیات و الروایات.و لم یکن معاذ معروفا بذلک کله،حتی ما یرتبط بالورع و التقوی،فإن معاذا قد اتجر فی مال اللّه کما قلنا..
ص :238
کما أن معاذا لم یکن لدیه ذلک العلم الذی یمیزه عن غیره..و أین علم معاذ من علم سلمان،و نظرائه؟!و لا یصح قیاس أحد بعلی بن أبی طالب فی العلم و فی سائر الکمالات النفسانیة،و الفضائل الأخلاقیة و سواها.
کما أن معاذا قد شارک فی انتهاک حرمة أهل البیت«علیهم السلام»، و الهجوم علی بیتهم،و فیه الزهراء«علیها السلام»التی یرضی اللّه لرضاها، و یغضب لغضبها.
2-کذلک الحال بالنسبة لسالم،فإن ما یدعی من حبه للّه تعالی لا یتلاءم مع مشارکته فی الهجوم علی بیت الزهراء«علیها السلام».
و لو سلمنا جدلا بصحة ما یذکره عمر عنه فی ذلک،فهو لا یکفی لإثبات أهلیته لهذا المقام.
و لا شک فی أن علیا«علیه السلام»کان أشد حبا للّه و رسوله من جمیع أهل الأرض..و قد شهد له النبی«صلی اللّه علیه و آله»بذلک فی غزوة خیبر،و شهد له به القرآن فی سورة هل أتی و فی آیات أخری..
علی أن سالما کان من الموالی،الذین حرمهم عمر من أبسط الحقوق، فکیف یرید أن یولی مولی مقام الخلافة؟!
3-أما أهلیة أبی عبیدة فلا یمکن أن تثبت لمجرد کونه أمینا.و قد ناقشنا فی أصل ثبوت الأمانة له،و فی أمور أخری ترتبط بهذا الموضوع فی موضع آخر من هذا الکتاب..
و سیأتی:أن عثمان یقول لأهل الشوری عن عبد الرحمان بن عوف:
ص :239
أمین فی الأرض أمین فی السماء (1).
و نحن لا نرید أن نطلق العنان للظنون و الأوهام،و لکننا نقول:
إن عمر کان بصدد التمهید للشوری،و التأسیس لنظام یرید له أن یستمر فیما یرتبط بمواصفات الخلفاء.فهو فی الوقت الذی یمنع من قیام أمثال عمار بالبیعة لعلی«علیه السلام»علی غرار ما جری فی السقیفة،حیث إن بیعة عمر و أبی عبیدة و بشر بن سعد لأبی بکر قد مهدت لفرضها کأمر واقع،و یأمر بقتل من یبادر إلی أمر کهذا..إنه فی موازاة ذلک یلغی شرط القرشیة،بذکره لإمکان تولی الموالی لهذا الأمر،فما بالک باشتراط کونه هاشمیا،أو من أهل البیت«علیهم السلام»؟!
ثم هو یمهد الأمر لإسقاط شرط العصمة بل شرط العدالة..حین یرشح خالدا قاتل مالک بن نویرة،و مرتکب الجرائم و المخالفات المختلفة..
حتی لو کان مثل معاویة و یزید.
ص :240
کما أنه یقرر:أن أمثال خالد و سالم أولی بالخلافة حتی من علی«علیه السلام»المنصوص علیه من اللّه و رسوله..
و قد قال عمر،حین قرر الشوری:علیکم بالرهط الذین قال لهم رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»:إنهم من أهل الجنة،و مات و هو راض عن هذه الستة من قریش:علی و عثمان إلخ.. (1).
و نقول:
فی هذا الکلام إشارة إلی الحدیث المعروف باسم:«حدیث العشرة المبشرة بالجنة»؛فقد رووا عن عبد الرحمان بن عوف:أن النبی«صلی اللّه علیه و آله»قال:
أبو بکر فی الجنة،و عمر فی الجنة،و علی فی الجنة،و عثمان فی الجنة، و طلحة فی الجنة،و الزبیر فی الجنة،و عبد الرحمان بن عوف فی الجنة،و سعد بن أبی وقاص فی الجنة،و سعید بن زید فی الجنة،و أبو عبیدة ابن الجراح فی الجنة (2).
ص :241
و عن سعید بن زید:أن العشرة الذین فی الجنة،هم:النبی«صلی اللّه علیه و آله»،و أبو بکر،و عمر،و عثمان،و علی،و سعد بن مالک،و طلحة، و الزبیر،و عبد الرحمان بن عوف،و سعید بن زید (1).
2)
-السنة للبغوی ج 4 ص 179 و راجع:الغدیر ج 10 ص 118 و سنن ابن ماجة ج 1 ص 48 و سنن الترمذی ج 5 ص 311 و فضائل الصحابة للنسائی ص 28 و الآحاد و المثانی ج 1 ص 182 و السنن الکبری للنسائی ج 5 ص 56 و مسند أبی یعلی ج 2 ص 147 و صحیح ابن حبان ج 15 ص 463 و الجامع الصغیر للسیوطی ج 1 ص 16 و کشف الخفاء ج 1 ص 32 و تفسیر البغوی ج 4 ص 207 و تاریخ مدینة دمشق ج 21 ص 78 و ج 25 ص 466 و أسد الغابة ج 2 ص 307 و ج 3 ص 213 و 214 و ذیل تاریخ بغداد ج 2 ص 103 و تهذیب الکمال ج 9 ص 325 و سیر أعلام النبلاء ج 10 ص 539 و سبل الهدی و الرشاد ج 11 ص 239 و 240.
ص :242
بل لقد عدوا القول ببشارة العشرة من الأمور الإعتقادیة،قال أحمد بن حنبل فی کتابه الی مسدد بن مسرهد:
«و أن نشهد للعشرة أنهم فی الجنة:أبو بکر،و عمر،و عثمان،و علی، و طلحة،و الزبیر،و سعد،و سعید،و عبد الرحمان،و أبو عبیدة،فمن شهد له النبی«صلی اللّه علیه و آله»بالجنة شهدنا له بالجنة،و لا یتأتی أن تقول:
فلان فی الجنة،و فلان فی النار،إلا العشرة الذین شهد لهم النبی«صلی اللّه علیه و آله»بالجنة» (1).
و نقول:
أولا:یلاحظ:أن رواة هاتین الروایتین هم عبد الرحمان بن عوف، و سعید بن زید،و هما قد ذکرا فی جملة المبشرین بالجنة،و هذا یثیر الشبهة فی صحة الروایة،من حیث إرادة الراوی جر النار إلی قرصه.
1)
-الکبیر للطبرانی ج 1 ص 153 و الإستیعاب ج 3 ص 988 و اللمع فی أسباب ورود الحدیث ص 89 و کنز العمال ج 13 ص 248 و 250 و الطبقات الکبری لابن سعد ج 3 ص 383 و تاریخ مدینة دمشق ج 18 ص 389 و ج 20 ص 328 و ج 21 ص 70 و 72 و 76 و 77 و ج 25 ص 89 و 467 و ج 35 ص 275 و أسد الغابة ج 3 ص 314 و 377 و ج 4 ص 29 و سیر أعلام النبلاء ج 1 ص 103 و ج 3 ص 636 و سبل الهدی و الرشاد ج 11 ص 240.
ص :243
مع ملاحظة:أن أحدا من غیرهم لم یرو هذه الروایة باستثناء روایة عن أبی ذر،و ستأتی،و سنری أنه لا سند لها.
فکیف یصح جعل روایة کهذه من الأمور الإعتقادیة..و یترک کل ما عداها مما هو متواتر أو یکاد؟!.
ثانیا:هناک اختلاف بین الروایتین المتقدمتین فی الأسماء،فإحداهما تذکر أبا عبیدة،و لا تذکره الأخری،و إحداهما تجعل النبی«صلی اللّه علیه و آله»أحد العشرة،و لیس ذلک فی الروایة الأخری.
ثالثا:إن روایة ابن عوف هی عن عبد الرحمان بن حمید،عن أبیه،عن ابن عوف،و لا یمکن أن یروی حمید عن ابن عوف،لأن حمیدا توفی سنة 105 (1)عن 73 سنة،أی أنه ولد سنة 32 و هی سنة وفاة ابن عوف بالذات،و لذلک قال ابن حجر العسقلانی:روایة حمید عن عمر و عثمان منقطعة قطعا (2).
رابعا:لقد بشر النبی«صلی اللّه علیه و آله»حسب روایاتهم أناسا کثیرین بالجنة.
و منهم:أم أیمن«رحمها اللّه» (3).
ص :244
و حدیث الحسن و الحسین سیدا شباب أهل الجنة (1)معروف و مشهور.
و عنه«صلی اللّه علیه و آله»:الحسن و الحسین:جدهما فی الجنة،و أبوهما فی الجنة،و أمهما فی الجنة،و عمهما فی الجنة،و عمتهما فی الجنة،و خالاتهما فی الجنة،و هما فی الجنة،و من أحبهما فی الجنة (2).
3)
-ص 610 و کنز العمال ج 12 ص 146 و تاریخ مدینة دمشق ج 4 ص 303 و سیر أعلام النبلاء ج 2 ص 224 و الإصابة ج 8 ص 359 و السیرة الحلبیة ج 1 ص 85 و ینابیع المودة ج 2 ص 102 و جامع المسانید و المراسیل ج 7 ص 40 و الفتح الکبیر للسیوطی(ط دار الفکر)ج 3 ص 197 و حدیث نحن معاشر الأنبیاء للشیخ المفید ص 28 و الإحتجاج للطبرسی ج 1 ص 121 و الخرائج و الجرائح ج 1 ص 113 و الطرائف لابن طاووس ص 249 و بحار الأنوار ج 17 ص 379 و ج 29 ص 116 و 128 و ج 30 ص 352 و جامع أحادیث الشیعة ج 25 ص 116 و فیض القدیر ج 6 ص 196 و تفسیر القمی ج 2 ص 155 و نور الثقلین ج 4 ص 186 و مستدرکات علم رجال الحدیث ج 8 ص 550 و قاموس الرجال للتستری ج 12 ص 193.
ص :245
و روی:أنه«صلی اللّه علیه و آله»قال لعلی«علیه السلام»فی حدیث:
و إنی و أنت و الحسن و الحسین،و فاطمة،و عقیلا،و جعفر فی الجنة علی سرر متقابلین،أنت معی و شیعتک فی الجنة (1).
و قد بشر النبی«صلی اللّه علیه و آله»عمارا بالجنة (2)أیضا.
و عنه«صلی اللّه علیه و آله»:إن الجنة تشتاق إلی أربعة:علی بن أبی طالب،و عمار بن یاسر،و سلمان الفارسی،و المقداد.
ص :246
و فی نص آخر:اشتاقت الجنة إلی ثلاثة:إلی علیّ،و عمار،و بلال (1).
و کما أن جعفر بن أبی طالب فی الجنة له جناحان یطیر بهما حیث شاء (2).
ص :247
و قال«صلی اللّه علیه و آله»لابن مسعود-کما رووا-:أبشر بالجنة (1).
و ورد مثل ذلک أیضا بالنسبة لمالک بن نویرة،و عمرو بن ثابت الأصیرم،و صهیب،و عمرو بن الجموح،و ثابت بن قیس..
و أمثال ذلک کثیر لا مجال لتتبعه (2).
خامسا:ذکر العلامة الأمینی«رحمه اللّه»فی کتابه:«الغدیر»أمورا کثیرة تبین أن اعتبار أکثر المذکورین فی الروایة من أهل الجنة لا یستقیم،فقال ما ملخصه:
إن ابن عوف الذی رویت عنه هذه الروایة سل سیفه علی علی«علیه
ص :248
السلام»قائلا:بایع و إلا تقتل.
و آلی ابن عوف علی نفسه أن لا یکلم عثمان طیلة حیاته،و مات و هو مهاجر له،و أوصی أن لا یصلی علیه،و کان عثمان یقذفه بالنفاق،و یعدّه منافقا.
کما أن فاطمة«علیها السلام»ماتت و هی واجدة علی أبی بکر و عمر، و أوصت ألا یحضرا جنازتها.
بضاف إلی ذلک:أن عمر بن الخطاب کان یسأل حذیفة العالم بأسماء المنافقین،و یناشده إن کان هو منهم،و هل عده النبی«صلی اللّه علیه و آله» فی جملتهم..فإن کان مبشرا بالجنة من النبی«صلی اللّه علیه و آله»،فلماذا یسأل حذیفة؟!
کما أنه أمر بقتل الستة الذین رتبهم للشوری،و کلهم من هؤلاء العشرة!!..
و طلحة و الزبیر ألبّا علی عثمان،و شارکا فی قتله،و هما و إیاه من العشرة کما یزعمون.
و قد خرجا علی علی«علیه السلام»فی حرب الجمل یریدان قتله،و قتل مؤیدیه من المسلمین،و هو إمام زمانها،و قد نکثا بیعته،فقتلا فی تلک الحرب..
و قد قال عمر لطلحة:مات رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»ساخطا علیک،بالکلمة التی قلتها یوم نزلت آیة الحجاب.
أما سعد،فلم یبایع علیا«علیه السلام».
ص :249
و أبو عبیدة کان من المهاجمین لبیت الزهراء«علیها السلام»،و من الذین شیدوا خلافة أبی بکر،و من المغضبین للسیدة فاطمة الزهراء«علیها السلام» (1).
و قد نسب حدیث العشرة المبشرة لأبی ذر«رحمه اللّه»،و أنه قال:إن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»قال لعائشة:ألا أبشرک؟!
قالت:بلی یا رسول اللّه!
قال:أبوک فی الجنة و رفیقه إبراهیم،و عمر فی الجنة و رفیقه نوح، و عثمان فی الجنة و رفیقه أنا،و علی فی الجنة و رفیقه یحیی بن زکریا،و طلحة فی الجنة و رفیقه داود،و الزبیر فی الجنة و رفیقه إسماعیل،و سعد بن أبی وقاص فی الجنة و رفیقه سلیمان بن داود،و سعید بن زید فی الجنة و رفیقه موسی بن عمران،و عبد الرحمان فی الجنة و رفیقه عیسی بن مریم،و أبو عبیدة بن الجراح فی الجنة و رفیقه إدریس«علیه السلام».
ثم قال:یا عائشة،أنا سید المرسلین،و أبوک أفضل الصدیقین،و أنت أم المؤمنین (2).
ص :250
و نقول:
ألف:لا حاجة إلی تذکیر القارئ:بأنه لیس لهذه الروایة سند صالح، کما هو ظاهر.
ب:لا نرید أن نناقش فی تسمیة أبی بکر بالصدیق فی هذه الروایة،فقد ذکرنا ما یفید عدم صحة هذا الأمر فی کتابنا هذا و فی کتاب الصحیح من سیرة النبی«صلی اللّه علیه و آله».
ج:لقد أحسن العلامة الأمینی و أجاد فیما أفاد فی رده هذه المزعمة، و نحن نکتفی بتلخیص کلامه هنا أیضا،فنقول:
قال«رحمه اللّه»ما ملخصه:بالإضافة إلی أنه لا معنی لجعل نبی معصوم رفیقا فی الجنة مع من لا عصمة له..فإن الروایة المزعومة حکمت بأن عثمان هو رفیق رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»..
مع أن المناسب هو:أن یجعل علی«علیه السلام»رفیقا لرسول اللّه «صلی اللّه علیه و آله»فی الجنة،حیث ثبت عنه«صلی اللّه علیه و آله»قوله:
«یا علی،أنت أخی،و صاحبی،و رفیقی فی الجنة»لا سیما مع کونه«علیه السلام»کان أخا للنبی کما فی حدیث المؤاخاة،و غیره.و هو أیضا نفسه کما قررته آیة المباهلة.
و لا أقل من أن یکون جعفر بن أبی طالب هو رفیق النبی«صلی اللّه علیه و آله»فقد قال لجعفر:
«یا حبیبی،أشبه الناس بخلقی و خلقی،و خلقت من الطینة التی خلقت منها».
ص :251
أو قال:«أما أنت یا جعفر فأشبه خلقک خلقی،و أشبه خلقک خلقی و أنت منی و شجرتی..» (1).
کما أنهم نسبوا للنبی«صلی اللّه علیه و آله»روایات تقتضی أن یرافقه أبو بکر فی الجنة،و لیس عثمان.
و نسبوا إلی النبی«صلی اللّه علیه و آله»:أن عثمان کان شبیه إبراهیم «علیه السلام»،فلماذا لم یجعلوه رفیقا له؟!
و کان أبو ذر أشبه الناس بعیسی بن مریم:هدیا و برا،و زهدا و نسکا، و صدقا،و جدا،و خلقا و خلقا،فلماذا لم یجعلوا أبا ذر رفیق عیسی،و استبدلوه
ص :252
بعبد الرحمان بن عوف؟!
و لو عملوا بمقتضی روایتهم الأخری،عن أنس مرفوعا:ما من نبی إلا و له نظیر فی أمتی،فأبو بکر نظیر إبراهیم،و عمر نظیر موسی،و عثمان نظیر هارون،و علی بن أبی طالب نظیری-نعم-لو عملوا بهذه الروایة لتغیرت معالم الروایة..التی جعلت العشرة فی الجنة..و جعلت لهم رفقاء من الأنبیاء (1).
و قد تحسر عمر علی فقدان أبی عبیدة،باعتبار أنه لو کان حیا لولاّه،و لم یحتج إلی هذه الشوری..و ذلک لأنه-کما قال-أمین هذه الأمة..
و نقول:
تقدم بعض القول عن أمانة أبی عبیدة،فی الفصل الذی ذکرنا فیه استشارة عمر علیا فی حرب الفرس فی القادسیة و نهاوند،و المسیر إلی حرب الروم..
و ذکرنا هناک أمورا کثیرة و هامة،یحسن الرجوع إلیها،و الإطلاع علیها..
أولا:إن علیا«علیه السلام»هو ولی کل مؤمن بعد رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»..و قد نصبه لهم إماما و خلیفة من بعده فی یوم الغدیر،و فی
ص :253
یوم إنذار عشیرته الأقربین،و غیر ذلک مما لا مجال لإحصائه..
ثانیا:إن الأمانة لم تکن منحصرة فی أبی عبیدة،بل کان علی«علیه السلام»أمینا للّه و لرسوله،و للمؤمنین،کما أن سلمان الفارسی،و أبا ذر، و المقداد،و عمار و الحسنین،و مئات الصحابة الآخرین،کانوا أمناء أیضا.
ثالثا:إن الأمانة وحدها لا تکفی لجعل الإنسان أهلا لمقام الخلافة، فهناک العلم و العصمة،أو العدالة علی أقل تقدیر،و هناک الشجاعة و..و..
رابعا:ذکرنا فی موضع آخر من هذا الکتاب:أنه سمی بالأمین،لأنهم ائتمنوه علی الصحیفة التی تعاهدوا فیها علی إقصاء علی«علیه السلام»عن المقام الذی جعله اللّه فیه.
خامسا:إن الخلافة تحتاج إلی النص..فلا یکفی فیها توفر بعض الشرائط بنظر الناس..و لم ینص النبی«صلی اللّه علیه و آله»علی أبی عبیدة، و لم یأخذ له البیعة یوم الغدیر،و لم تنزل فیه آیة التصدق بالخاتم،و لا آیات إکمال الدین،و إتمام النعمة،و تبلیغ ما أنزل إلیه من ربه..و غیر ذلک..
و تقدم:أن عمر أمر بقتل الستة بعد ثلاثة أیام من موته إن لم یتفقوا، بحجة أنه لا خیر للمسلمین فیهم..
و نقول:
أولا:إن عدم اتفاقهم خلال ثلاثة أیام لا یعنی أنه لا خیر للمسلمین فیهم.فلعلهم یتفقون فی الیوم الرابع أو الخامس..
ص :254
ثانیا:هل اتفق المسلمون فی السقیفة و بعدها؟!أم ظلم من ظلم،و قهر من قهر؟!و سکت من سکت تحت طائلة التهدید بالویل و الثبور،و عظائم الأمور؟!.
ثالثا:ما قیمة هذا الإتفاق قبل مضی الثلاثة أیام أو بعدها،إذا کان تحت طائلة التهدید بالقتل.
رابعا:إن عدم الإتفاق قد یکون بسبب عناد بعضهم،أو أکثرهم، و إصراره علی العمل بما یخالف الشرع،و عدم قدرة البعض الآخر علی القبول بذلک،فلماذا یقتل الجمیع؟!.
خامسا:أیة سلطة لعمر علی الناس بعد موته،لکی یحکم بقتل هذا، و بحیاة ذاک..
سادسا:إذا کان النبی«صلی اللّه علیه و آله»قد شهد لهؤلاء الستة بالجنة کما یدعیه عمر نفسه،فذلک یعنی أنهم من أصلح الناس للناس، و للمسلمین علی وجه الخصوص و مع اللّه تبارک و تعالی.فکیف یحکم عمر علیهم بأنهم لا خیر فیهم للمسلمین؟!و کیف یأمر بقتلهم؟!إلا إذا کان یری أن النبی«صلی اللّه علیه و آله»قد أخطأ فیما أخبر به.
سابعا:إن الإتفاق السریع قد یکون علی غیر ما یرضاه اللّه،و فی غیر مصلحة المسلمین،فهل یکون فی المتفقین خیر فی هذه الحال؟!..
ثامنا:ماذا لو استقال هؤلاء الستة من مهمتهم؟!أو اتفقوا علی تحکیم شخص آخر،أو جماعة آخرین فی هذا الأمر؟!
أو ماذا لو بادر جماعة من المسلمین من أهل الحل و العقد إلی بیعة واحد
ص :255
منهم قبل مضی الثلاثة أیام..و الحال أنهم یرون أن بیعة جماعة قلیلة تکفی لعقد الإمامة،و عدم جواز بیعة شخص آخر بعد حصولها..
و لعل السبب فی إخراج ابن عمر من الشوری،و أنه لیس له نصیب منها:هو أن من لا یحسن أن یطلق امرأته،و لا یملک من قوة الشخصیة و من المقبولیة لدی الناس،ما یجعل عمر یطمئن إلی أنه سوف یمسک بالأمر،و یتجرأ علی الوقوف فی وجه علی«علیه السلام»و سائر رجال بنی هاشم،فضلا عن غیرهم من محبیهم..
کما أنه لا یملک من الدهاء،و الحنکة،ما یمکنه من إدارة الأمور بنحو یتمکن فیه أن یتجاوز الأخطار،إذ لا یکفی مجرد الکون فی المعسکر المناوئ لعلی و لأهل بیته«علیهم السلام»،و الکاره و المناهض له،فإن الکره الساذج الذی لا یحسن تغلیفه و إخفاؤه،و تلطیفه،و توظیفه فی السیاسات و المواقف قد یضیع الفرصة..و لا ینتج سوی الحرقة و الغصة.
هذا کله فضلا عن أن تولیة ابن عمر تحتاج إلی تأیید و مساندة البیت الأموی،و قد لا یفوز بتأیید بنی أمیة فی ذلک.ثم تکون النتیجة خلاف ما کان عمر یؤمله..
ص :256
أرکان الشوری بنظر عمر..
ص :257
ص :258
و ذکروا:أن عمر بن الخطاب اتهم أرکان الشوری بالنفاق،فقال لهم:
«یا معشر المهاجرین الأولین،إنی نظرت فی أمر الناس،فلم أجد فیهم شقاقا و نفاقا،فإن یکن بعد شقاق و نفاق فهو فیکم،ثم أمرهم بالتشاور ثلاثة أیام» (1).
و نقول:
1-إذا کان النفاق محصورا بهؤلاء الستة فلماذا یختار عمر خلیفة المسلمین من المنافقین؟!و لماذا لا یترکهم،و یتوجه إلی سائر المسلمین لیجد فیهم التقی الورع،و المؤمن الصادق؟!ألا یعد اختیار أهل النفاق و الشقاق للتحکم بمصیر الأمة تفریطا لا یمکن إقراره،و لا السکوت علیه؟!
و کان عمر یعلم أن أحدا لا یجرؤ علی مخالفة أمره..و کان یمکنه أن یختار للأمة من هو من أهل الإیمان الصحیح و الخالص..فلماذا لا یبادر إلی ذلک لنعرف من هم أهل الإیمان،و الصلاح بنظره.
ص :259
2-تقدم:أن عمر نفسه یذکر:أن النبی«صلی اللّه علیه و آله»شهد لأرکان الشوری بأنهم من أهل الجنة.
فهل یکون المبشرون بالجنة من المنافقین؟!
أم أن عمر اکتشف الحقیقة التی غابت عن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»؟!
و هل یمکن أن یشهد رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»لهم بالجنة من عند نفسه؟!.
إلا أن یکون عمر بن الخطاب عالما بعدم صحة الحدیث المنقول له عن النبی«صلی اللّه علیه و آله»..لا سیما و أن الناقل له هو من یرید أن یسجل لنفسه فضیلة عن طریق حشر اسمه معهم..
3-کیف لم یجد عمر بن الخطاب شقاقا و نفاقا فی الناس..و اللّه تعالی یقول: وَ مِمَّنْ حَوْلَکُمْ مِنَ الْأَعْرٰابِ مُنٰافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِینَةِ مَرَدُوا عَلَی النِّفٰاقِ (1)،فإن هذه الآیة قد نزلت فی أواخر حیاة النبی«صلی اللّه علیه و آله»،فهل أذهب اللّه النفاق و المنافقین بمجرد موت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»؟!أو انحصر النفاق بخصوص الستة الذین اختارهم عمر للشوری،لیکون أحدهم إماما للأمة؟!
4-إن ما قاله«صلی اللّه علیه و آله»،و ما صرحت به آیة التطهیر یکذب هذه الوصمة التی أطلقها الخلیفة،إلا إن کان یقصد بقوله:إن فیکم نفاقا:
ص :260
أن بعض الستة متصف بالنفاق،و هو غیر علی قطعا،لآیة التطهیر و لغیرها من النصوص الصریحة فی إیمانه و فی إمامته..صلوات اللّه علیه..
لقد طعن عمر فی الذین عینهم فی شوری اختیار الخلیفة بعده فی عدة مناسبات،منها ما حصل قبل أن یطعنه أبو لؤلؤة،و منها ما حصل بعد ذلک،و نحن نختار بضعة نصوص من هذه المطاعن هنا،ثم نجمع ما ورد منها فی الروایات المختلفة،و نضم بعضه إلی بعض،ثم نعلق علی ذلک بما یسمح لنا به المجال فنقول:
1-قال العلامة الحلی«رحمه اللّه»:روی الجمهور أن عمر لما نظر إلیهم (أی إلی الستة)قال:قد جاءنی کل واحد منهم یهزّ عفریته،یرجو أن یکون خلیفة!!
أما أنت یا طلحة،أفلست القائل:إن قبض النبی لننکحن أزواجه من بعده،فما جعل اللّه محمدا أحق ببنات عمنا منا،فأنزل اللّه فیک: وَ مٰا کٰانَ لَکُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللّٰهِ وَ لاٰ أَنْ تَنْکِحُوا أَزْوٰاجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً (1).
و أما أنت یا زبیر:فو اللّه،ما لان قلبک یوما و لا لیلة،و ما زلت جلفا جافیا،مؤمن الرضا،کافر الغضب،یوما شیطان،و یوما رحمان،شحیح.
و أما أنت یا عثمان،لروثة خیر منک،و لئن ولیتها لتحملن بنی أبی
ص :261
معیط علی رقاب الناس،و لئن فعلتها لتقتلن-ثلاث مرات.
و أما أنت یا عبد الرحمان،فإنک رجل عاجز،تحب قومک جمیعا.
و أما أنت یا سعد،فصاحب عصبیة و فتنة،و مقنب و قتال،لا تقوم بقریة لو حملت أمرها.
و أما أنت یا علی،فو اللّه لو وزن إیمانک بإیمان أهل الأرض لرجحهم.
فقام علی مولیا،یخرج.
فقال عمر:و اللّه،إنی لأعلم مکان الرجل،لو ولیتموه أمرکم حملکم علی المحجة البیضاء.
قالوا:من هو؟!
قال:هذا المولی عنکم،إن ولوها الأجلح سلک بکم الطریق المستقیم.
قالوا:فما یمنعک من ذلک.
قال:لیس إلی ذلک سبیل.
قال له ابنه عبد اللّه:فما یمنعک منه؟!
قال:أکره أن أتحملها حیا و میتا.
و فی روایة:لا أجمع لبنی هاشم بین النبوة و الخلافة (1).
ص :262
2-قال ابن أبی الحدید ما ملخصه:
لما طعن أبو لؤلؤة عمر بن الخطاب،و علم أنه میت استشار فی من یولیه الأمر بعده،فأشیر علیه بابنه عبد اللّه،فقال:لا هاللّه إذا،لا یلیها رجلان من ولد الخطاب،حسب عمر ما احتقب،لا ها اللّه،لا أتحملها حیا و میتا.
ثم قال:إن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»مات و هو راض عن هذه الستة من قریش:علی،و عثمان،و طلحة،و الزبیر،و سعد،و عبد الرحمان بن عوف،و قد رأیت أن أجعلها شوری بینهم،لیختاروا لأنفسهم.
ثم قال:إن استخلف فقد استخلف من هو خیر منی-یعنی أبا بکر-و إن أترک فقد ترک من هو خیر منی-یعنی رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»-.
ثم قال:ادعوهم لی،فدعوهم.فدخلوا علیه و هو ملقی علی فراشه، یجود بنفسه،فنظر إلیهم فقال:أکلکم یطمع فی الخلافة بعدی؟!
فوجموا،فقال لهم ثانیة،فأجابه الزبیر و قال:و ما الذی یبعدنا منها؟! ولّیتها أنت فقمت بها،و لسنا دونک فی قریش،و لا فی السابقة،و لا فی القرابة.
فقال عمر:أفلا أخبرکم عن أنفسکم؟!
قالوا:قل،فإنا لو استعفیناک لم تعفنا.
فقال:أما أنت یا زبیر فوعق لقس (1)،مؤمن الرضا،کافر الغضب، یوما إنسان،و یوما شیطان.و لعلها لو أفضت إلیک ظلت یومک تلاطم بالبطحاء علی مدّ من شعیر.
ص :263
فرأیت إن أفضت إلیک،فلیت شعری من یکون للناس یوم تکون شیطانا؟!و من یکون لهم یوم تغضب؟!
أما و ما کان اللّه لیجمع لک أمر هذه الأمة و أنت علی هذه الصفة.
ثم أقبل علی طلحة،و کان له مبغضا منذ قال لأبی بکر یوم وفاته ما قال فی عمر(حیث قال له:أتولی علینا فظا غلیظا؟!ما تقول لربک إذا لقیته؟!)، فقال له:أقول،أم أسکت؟!
قال:قل،فإنک لا تقول من الخیر شیئا.
قال:أما إنی أعرفک منذ أصیبت اصبعک یوم أحد،و البأو(و هو الکبر)الذی حدث لک.و لقد مات رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»ساخطا علیک بالکلمة التی قلتها یوم أنزلت آیة الحجاب.
ثم أقبل علی سعد بن أبی وقاص،فقال:إنما أنت صاحب مقنب (1)من هذه المقانب تقاتل به،و صاحب قنص،و قوس و أسهم.و ما زهرة و الخلافة و أمور الناس؟!!
ثم أقبل علی عبد الرحمان بن عوف فقال:و أما أنت یا عبد الرحمان بن عوف،فلو وزن إیمان المسلمین بإیمانک لرجح إیمانک به،و لکن لیس یصلح هذا الأمر لمن فیه ضعف کضعفک،و ما زهرة و هذا الأمر؟!!
ثم أقبل علی علی«علیه السلام»فقال:للّه أنت لولا دعابة فیک،و اللّه لئن ولیتهم لتحملنهم علی الحق الواضح و المحجة البیضاء.
ص :264
ثم أقبل علی عثمان فقال:هیهات إلیک،کأنی بک قد قلدتک قریش هذا الأمر لحبها إیاک،فحملت بنی أمیة،و بنی أبی معیط علی رقاب الناس، و آثرتهم بالفیء،فسارت إلیک عصابة من ذؤبان العرب،فذبحوک علی فراشک ذبحا.و اللّه لئن فعلوا لتفعلن،و لئن فعلت لیفعلن.
ثم أخذ بناصیته،و قال:فإذا کان ذلک فاذکر قولی،فإنه کائن (1).
3-قالوا:و لما أقر عمر الشوری دخلت علیه ابنته حفصة،فقالت:یا أبت،إن الناس یزعمون أن هؤلاء الستة لیسوا رضا.
فقال:أسندونی،فأسندوه،فقال:ما عسی أن یقولوا فی علی بن أبی طالب؟!سمعت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»یقول:یا علی،یدک فی یدی تدخل معی حیث أدخل.
ما عسی أن یقولوا فی عثمان؟!
سمعت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»یقول:یموت عثمان یصلی علیه ملائکة السماء.
قلت:یا رسول اللّه،عثمان خاصة،أم الناس عامة؟!
ص :265
قال:عثمان خاصة.
ما عسی أن یقولوا فی طلحة بن عبید اللّه؟!
سمعت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»یقول لیلة-و قد سقط رحله- من یسوی رحلی فهو فی الجنة،فبدر طلحة بن عبید اللّه فسواه حتی رکب، فقال النبی«صلی اللّه علیه و آله»:یا طلحة،هذا جبریل یقرئک السلام، و یقول:أنا معک یوم القیامة حتی أنجیک منها.
ما عسی أن یقولوا فی الزبیر؟!
رأیت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»،و قد نام فجلس الزبیر یذب عن وجهه حتی استیقظ،فقال له:یأ أبا عبد اللّه لم تزل؟!
فقال:لم أزل بأبی أنت و أمی.
قال:هذا جبریل یقرئک السلام،و یقول:أنا معک یوم القیامة،حتی أذب عن وجهک شر جهنم.
ما عسی أن یقولوا فی سعد؟!
سمعت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»یوم بدر،و قد أوتر قوسه أربع عشرة مرة،فیدفعها له،و یقول:إرم فداک أبی و أمی.
و ما عسی أن یقولوا فی عبد الرحمان بن عوف؟! رأیت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»فی منزل فاطمة و الحسن و الحسین یبکیان جوعا،و یتضوران،فقال«صلی اللّه علیه و آله»:من یصلنا بشیء؟!فطلع عبد الرحمان بصحفة فیها حیس،و رغیفان بینهما إهالة.
ص :266
فقال«صلی اللّه علیه و آله»:کفاک اللّه أمر دنیاک،و أما أمر آخرتک فأنا لها ضامن (1).
4-و فی نص آخر قال عمر:لو ولیتها عثمان لحمل آل أبی معیط علی رقاب الناس،و اللّه لو فعلت لفعل،و لو فعل لأوشکوا أن یسیروا إلیه حتی یجزوا رأسه.
فقالوا:علی؟!
قال:رجل قعدد (2).
قالوا:طلحة.
قال:ذاک رجل فیه بأو.
و قالوا:الزبیر؟!
قال:لیس هناک.
قالوا:سعد؟!
قال:صاحب فرس و قوس.
فقالوا:عبد الرحمان بن عوف.
قال:ذاک فیه إمساک شدید،و لا یصلح لهذا الأمر إلا معط فی غیر
ص :267
سرف،و ممسک فی غیر تقتیر (1).
5-عن نبیط بن شریط قال:خرجت مع علی بن أبی طالب و معنا عبد اللّه بن عباس،فلما صرنا إلی بعض حیطان الأنصار وجدنا عمر بن الخطاب جالسا وحده ینکت الأرض.
فقال له علی بن أبی طالب:ما أجلسک یا أمیر المؤمنین وحدک؟!
قال:لأمر همنی.
فقال له علی«علیه السلام»:أفترید أحدنا؟!
فقال عمر:إن کان فعبد اللّه.
فتخلی معه عبد اللّه،و مضیت مع علی،و أبطأ علینا ابن عباس ثم لحق بنا.
فقال له علی«علیه السلام»:ما وراءک؟!.
فقال:یا أبا الحسن!أعجوبة من عجائب أمیر المؤمنین،أخبرک بها و اکتم علی.
قال:فهلم.
قال:لما أن ولیت رأیت عمر ینظر إلیک و إلی أثرک و یقول:آه آه.
ص :268
فقلت:مم تتأوه یا أمیر المؤمنین؟!.
قال:من أجل صاحبک یا ابن عباس،و قد أعطی ما لم یعطه أحد من آل الرسول«صلی اللّه علیه و آله»،و لو لا ثلاث هن فیه ما کان لهذا الأمر- یعنی الخلافة-أحد سواه.
قلت:یا أمیر المؤمنین،و ما هن؟!
قال:کثرة دعابته،و بغض قریش له،و صغر سنه.
فقال له علی«علیه السلام»:فما رددت علیه؟!.
قال:داخلنی ما یداخل ابن العم لإبن عمه.
فقلت له یا أمیر المؤمنین:أما کثرة دعابته فقد کان رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»یداعب و لا یقول الا حقا،و یقول:للصبی ما یعلم أنه یستمیل به قلبه،أو یسهل علی قلبه.
و اما بغض قریش له فو اللّه ما یبالی ببغضهم بعد أن جاهدهم فی اللّه حتی أظهر اللّه دینه،فقصم أقرانها،و کسر آلهتها،و اثکل نساءها فی اللّه.
و أما صغر سنه فلقد علمت أن اللّه تعالی حیث انزل علی رسول اللّه «صلی اللّه علیه و آله»: بَرٰاءَةٌ مِنَ اللّٰهِ وَ رَسُولِهِ (1)وجه بها صاحبه لیبلغ عنه،فأمره اللّه تعالی ان لا یبلغ عنه الا رجل من آله،فوجهه فی أثره و أمره ان یؤذن ببراءة،فهل استصغر اللّه تعالی سنه.
ص :269
فقال عمر:أمسک علی واکتم واکتم،فإن سمعتها من غیرک لم أنم بین لابتیها (1).
6-و عن أبی مجلز قال:قال عمر:من تستخلفون بعدی؟!
فقال رجل من القوم:الزبیر.
قال:إذن تستخلفونه شحیحا علقا،یعنی سیء الخلق.
إلی أن قال:فقال رجل:نستخلف علیا.
فقال:إنکم لعمری لا تستخلفونه،و الذی نفسی بیده لو استخلفتموه لأقامکم علی الحق و إن کرهتم.
فقال الولید بن عقبة:قد علمنا الخلیفة من بعدک.
فقعد،فقال:من؟!
قال:عثمان.
قال:و کیف بحب عثمان المال،و بره لأهل بیته؟! (2).
ص :270
کانت تلک بعض الروایات التی ذکرت طعون عمر فی أهل الشوری:
نقتصر علیها لکی لا نقع فی التطویل،غیر أننا سنذکر فیما یلی خلاصة تجمع ما ورد فیها و فی غیرها،ثم نسجل بعض ملاحظاتنا،فلاحظ الصفحات التالیة:
و نستطیع أن نجمع تلک المعایب التی طعن بها عمر علی أهل الشوری علی النحو التالی:
1-بالنسبة لسعد بن أبی وقاص،قال عمر بن الخطاب له:ما یمنعنی أن أستخلفک یا سعد،إلا شدتک و غلظتک،مع أنک رجل حرب (1).
أو قال له:أما أنت یا سعد،فصاحب عصبیة و فتنة،و مقنب و قتال،لا تقوم بقریة لو حملت أمرها (2).
ص :271
أو قال:إنما أنت صاحب مقنب من هذه المقانب،تقاتل به،و صاحب قنص،و قوس و أسهم،و ما زهرة و الخلافة،و أمور الناس؟! (1).
أو قال:سعد صاحب مقنب یقاتل به،أما والی أمر فلا (2).
أو قال:و إن تولوا سعدا فأهلها هو،و إلا فلیستعن به الوالی،فإنی لم أعز له عن خیانة و لا ضعف (3).
أو قال لابنته حفصة:ما عسی أن یقولوا فی سعد؟!
سمعت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»یوم بدر،و قد أوتر قوسه أربع
ص :272
عشرة مرة،فیدفعها له،و یقول:إرم فداک أبی و أمی (1).
2-و قال لعبد الرحمان:و ما یمنعنی منک یا عبد الرحمان إلا أنک فرعون هذه الأمة (2).
أو قال له:لو وزن إیمان(نصف إیمان)المسلمین بإیمانک لرجح إیمانک به،و لکنه لیس یصلح هذا الأمر لمن فیه ضعف کضعفک،و ما زهرة و هذا الأمر (3).
أو قال:رأیت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»فی منزل فاطمة، و الحسن و الحسین«علیهم السلام»یبکیان جوعا،و یتضوران.
فقال«صلی اللّه علیه و آله»:من یصلنا بشیء؟!
ص :273
فطلع عبد الرحمان بصحفة فیها حیس و رغیفان بینهما إهالة.
فقال«صلی اللّه علیه و آله»:کفاک اللّه أمر دنیاک،و أما أمر آخرتک فأنا لها ضامن (1).
أو قال:نعم الرجل ذکرت یا ابن عباس،رجل مسلم غیر أنه ضعیف، و أمره فی ید امرأته.
و لا یصلح هذا الأمر إلا لقوی من غیر عنف،و اللین فی غیر ضعف، الممسک من غیر بخل،و الجواد فی غیر سرف (2).
أو قال:و نعم ذو الرأی عبد الرحمان بن عوف،مسدد رشید،له من اللّه حافظ،فاسمعوا منه (3).
ص :274
أو قال له:فإنک رجل عاجز،تحب قومک جمیعا (1).
أو قال لابن عباس:نعم الرجل ذکرت،و لکنه ضعیف عن ذلک (2).
أو قال:ذلک رجل لین،أو قال:ضعیف (3).
أو قال:رجل لیس یحسن أن یکفی عیاله (4).
أو قال:فو اللّه إنک لما جاءک من خیر أهل (5).
3-و قال للزبیر:و ما یمنعنی منک یا زبیر إلا أنک مؤمن الرضا کافر
ص :275
الغضب (1).
أو قال له:أما أنت یا زبیر فوعق لقس (2)،مؤمن الرضا کافر الغضب، یوما إنسان،و یوما شیطان.و لعلها لو أفضت إلیک ظلت یومک تلاطم بالبطحاء علی مد من شعیر،فرأیت إن أفضت إلیک فلیت شعری،من یکون للناس یوم تکون شیطانا،و من یکون یوم تغضب،إماما.و ما کان اللّه لیجمع لک أمر هذه الأمة،و أنت علی هذه الصفة (3).
ص :276
أو قال لحفصة:رأیت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»و قد نام،فجلس الزبیر یذب عن وجهه حتی استیقظ،فقال له:یا أبا عبد اللّه،لم تزل؟!
فقال:لم أزل بأبی أنت و أمی.
قال:هذا جبریل یقرئک السلام و یقول:أنا معک یوم القیامة،حتی أذب عن وجهک شرر جهنم (1).
أو قال لابن عباس:فارس بطل،و معه ضیق و جشع،یظل یومه بالبقیع یصال علی الصاع و المد،یخاصم فی قفیز من حنطة،و لا یصلح هذا الأمر إلا للسخی من غیر تبذیر،الممسک من غیر إقتار (2).
أو قال له:أما أنت یا زبیر،فو اللّه ما لان قلبک یوما و لا لیلة،و ما زلت جلفا جافیا،مؤمن الرضا،کافر الغضب،یوما شیطان،و یوما رحمان، شحیح (3).
ص :277
أو قال:إذا،یلاطم الناس فی الصاع و المد (1).
أو قال:کثیر الغضب،یسیر الرضا (2).
أو قال:إذن تستخلفونه شحیحا غلقا،یعنی سیء الخلق (3).
أو قال:لقیس،مؤمن الرضا،کافر الغضب،شحیح (4).
أو قال:رجل بخیل،رأیته یماکس امرأته فی کبة من غزل (5).
4-و قال عن طلحة:و ما یمنعنی من طلحة إلا نخوته و کبره،و لو ولیها وضع خاتمه فی اصبع امرأته (6).
أو أقبل علیه،و کان له مبغضا منذ قال لأبی بکر یوم وفاته ما قال فی عمر،حیث قال له:أتولی فظا غلیظا؟!ما تقول لربک إذا لقیته؟!
ص :278
فقال له:أقول أم أسکت؟!
قال:قل،فإنک لا تقول من الخیر شیئا.
قال:إنی أعرفک منذ أصیبت إصبعک یوم أحد،و البأو(الکبر)الذی حدث لک.و لقد مات رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»ساخطا علیک بالکلمة التی قلتها یوم أنزلت آیة الحجاب (1).
أو قال:فیه نخوة یعنی کبرا (2).
أو قال:لولا بأو فیه (3).
أو قال:سمعت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»یقول لیلة-و قد سقط
ص :279
رحله-من یسوی رحلی فهو فی الجنة،فبدر طلحة بن عبید اللّه فسواه حتی رکب،فقال النبی«صلی اللّه علیه و آله»:یا طلحة،هذا جبریل یقرئک السلام و یقول:أنا معک یوم القیامة حتی أنجیک منها (1).
أو قال:هیهات یا ابن عباس،ما کان اللّه تبارک و تعالی لیولیه شیئا من أمر هذه الأمة مع ما یعلم من تیهه و زهوه،و عجبه بنفسه (2).
أو قال له:أفلست القائل:إن قبض النبی لننکحن أزواجه من بعده، فما جعل اللّه محمدا أحق ببنات عمنا منا؟!فأنزل اللّه فیک وَ مٰا کٰانَ لَکُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللّٰهِ.. (3)» (4).
أو قال:الأکیع(الصحیح:الأکنع)هو أزهی من ذلک ما کان اللّه لیرانی أولیه أمر أمة محمد و هو علی ما هو علیه من الزهو (5).
ص :280
أو قال له:مات رسول اللّه و إنه علیک لعاتب (1).
أو قال:أین الزهو و النخوة؟! (2).
أو قال:أنفه فی السماء،و أسته فی الماء (3).
أو قال:رجل له حدّة (4).
5-و قال لعثمان:و ما یمنعنی منک یا عثمان إلا عصبیتک،و حبک قومک (5).
ص :281
أو قال:هیهات إلیک،کأنی بک قد قلدتک قریش هذا الأمر لحبها إیاک،فحملت بنی أمیة و بنی أبی معیط علی رقاب الناس،و آثرتهم بالفیء، فسارت إلیک عصابة من ذؤبان العرب،فذبحوک علی فراشک ذبحا.و اللّه لئن فعلت لتفعلن،و لئن فعلت لیفعلن.
ثم أخذ بناصیته و قال:فإذا کان ذلک،فاذکر قولی،فإنه کائن (1).
أو قال عنه لابنته حفصة:و ما عسی أن یقولوا فی عثمان؟!سمعت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»یقول:یموت عثمان یصلی علیه ملائکة السماء،قلت:یا رسول اللّه،عثمان خاصة؟!أم الناس عامة؟!
قال:عثمان خاصة (2).
أو قال لابن عباس:هو أهل لذلک لشرفه و فضله،و لکنی اتقی علیه أن یحمل آل أبی معیط علی رقاب الناس فیقتل،و لو ولیته لفعل،و لو فعل
ص :282
لفعلوا (1).
أو قال:فإن ولی عثمان فرجل فیه لین (2).
أو قال له:أما أنت یا عثمان،لروثة خیر منک،و لئن ولیتها لتحملن بنی أبی معیط علی رقاب الناس،و لئن فعلتها لتقتلن-ثلاث مرات (3).
أو قال لابن عباس:لو فعلت لحمل بنی أبی معیط علی رقاب الناس یعملون فیهم بمعصیة اللّه،و لو فعلت لفعل،و لو فعل لفعلوا،فوثب الناس علیه فقتلوه (4).
أو قال:کلف بأقاربه (5).
ص :283
زاد فی نص آخر قوله:أخشی حفده و أثرته (1).
أو قال:و کیف بحب عثمان المال،و بره لأهل بیته؟! (2).
أو قال:إن منکم لرجلا لو قسم إیمانه بین جند من الأجناد لوسعهم، و هو عثمان (3).
5)
-الأنوار ج 31 ص 149 و 364 و 390 و الفایق فی غریب الحدیث ج 3 ص 168 و شرح نهج البلاغة للمعتزلی ج 3 ص 11 و ج 12 ص 142 و کنز العمال ج 5 ص 738 و 741 و المنخول للغزالی ص 580 و تاریخ مدینة دمشق ج 44 ص 439 و تاریخ المدینة لابن شبة ج 3 ص 883 و غریب الحدیث لابن سلام ج 3 ص 331 و النهایة فی غریب الحدیث ج 4 ص 197 و لسان العرب ج 9 ص 307 و تاج العروس ج 12 ص 465.
ص :284
6-و قال لعلی:و ما یمنعنی منک یا علی إلا حرصک علیها.و إنک أحری القوم إن ولیتها أن تقیم علی الحق المبین،و الصراط المستقیم (1).
أو قال له:للّه أنت لولا دعابة فیک،و اللّه لئن ولیتهم لتحملنهم علی الحق الواضح،و المحجة البیضاء (2).
أو قال لابنته حفصة:فما عسی أن یقولوا فی علی بن أبی طالب؟! سمعت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»یقول:یا علی،یدک فی یدی،تدخل معی حیث أدخل (3).
ص :285
أو قال لابن عباس:لو أنه ولی هذا الأمر من بعدی لحملکم-و اللّه- علی طریقة من الحق تعرفونها،و لکنه رجل به دعابة،و هو حریص علی هذا الأمر،و لا یصلح هذا الأمر لمن حرص علیه (1).
أو قال له:أما أنت یا علی فو اللّه لو وزن إیمانک بإیمان أهل الأرض لرجحهم.
فقام علی مولیا،یخرج.فقال عمر:و اللّه إنی لأعلم مکان الرجل،لو ولیتموه أمرکم حملکم علی المحجة البیضاء.
قالوا:و من هو؟!
قال:هذا المولی عنکم،إن ولوها الأجلح سلک بهم الطریق المستقیم.
قالوا:فما یمنعک من ذلک؟!
قال:لیس إلی ذلک سبیل الخ.. (2).
3)
-ص 429 و ج 42 ص 328 و شرح إحقاق الحق(الملحقات)ج 6 ص 499 و 500 و ج 17 ص 39 و ج 22 ص 489 و 490 و ج 31 ص 74.
ص :286
أو أنه وافق ابن عباس علی أن علیا«علیه السلام»أولی بالخلافة فی سابقته،و علمه،و قرابته،و صهره،و لکنه کثیر الدعابة.
أو قال:فیه دعابة (1).
أو قال:لو استخلفتموه أقامکم علی الحق و لو کرهتم (2).
أو قال:إن فیه بطالة و فکاهة(مزاح) (3).
2)
-المعارف ص 349 و إحقاق الحق(الأصل)ص 245 و سفینة النجاة للتنکابنی ص 158.
ص :287
أو قال:رجل قعدد (1).
و قد أنکر ابن روزبهان(صحة)نسبة تلک المطاعن إلی عمر،قال:
«فهذا أمر باطل لا شک فیه.و صاحب هذه الروایة جاهل بالأخبار،کذاب لا یعلم الوضع.
إلی أن قال:«فإن الرجل مجروح،و هؤلاء کانوا أکابر قریش،و أقرانه فی الحسب و النسب.أتراه یأخذ فی أعینهم،و یشتمهم عند الموت،و هو یرید استخلافهم.
و یقول لزبیر شیخ المهاجرین بمحضر الناس:إنک جاف جلف.
و یقول لطلحة کذا،و لسعد کذا،فهذا من أطوار الصحابة و حکایاتهم إنه من الموضوعات إلخ..» (2).
ثم ذکر أن أحد علماء الشیعة و هو برهان الدین إبراهیم البغدادی وافقه علی أن هذا کذب صراح..و أن الصحیح هو:أنه قال لابن عباس فی
ص :288
خلوة:أنه متفکر فی من یولیه هذا الأمر.
فقال ابن عباس:قلت:أین لک من عثمان؟!.
قال:أخاف أن یولی بنی أمیة علی الناس،ثم لم یلبث العرب إلا أن یضربوا عنقه،و اللّه لو فعلت لفعل،و لو فعل لفعلوا.
فقلت:أین لک من طلحة؟!
قال:نعوذ باللّه من زهوه.
قلت:أین لک من الزبیر؟!
قال:شجاع جاف.
قلت:أین لک من سعد؟!
قال:قائد عسکر،و لا یصلح للخلافة.
قلت:أین لک من عبد الرحمان؟!
فقال:ضعیف..
قلت:أین لک من علی بن أبی طالب؟!
قال:فیه دعابة،و إذن یحملهم علی الحق الذی لا یطیقونه.
ثم ما مر أسبوع حتی ضربه أبو لؤلؤة،هکذا سمعت منه،ثم بعد هذا رأیت فی الأحکام السلطانیة،لأقضی القضاة الماوردی:ذکر علی نحو ما سمعته من الشیخ برهان الدین البغدادی.
ثم إنا لو فرضنا صحة ما ذکر،فإنه لم یذکر المعائب القادحة للإمامة،
ص :289
بل هذا من مناصحة الناس،فذکر ما کان من العیوب (1).
و نقول:
1-إن إنکار ابن روزبهان لا أثر له،فقد صدر من عمر فی المقامات المختلفة،ما لا یمنع صدور هذا و أکثر منه فی هذا المقام.
2-إن ما اعترف ابن روزبهان بصحته مما نقله عن برهان الدین البغدادی لا یبعد کثیرا عن المضامین التی انکرها.
3-مجرد کون هؤلاء من أقرانه و یرشحهم للخلافة لا یمنعه من ذکر معایبهم لتأکید هیمنته و لأسباب أخری،و منها ما عرف عنه من طبیعته الخشنة،و شدته علی القریب و البعید،و مبادرته لضرب الناس بدرته لمجرد اذلالهم،کما ذکرناه فی موضع سابق.
و قد قال عمر بن الخطاب لعلی«علیه السلام»:إنک علی هذا الأمر لحریص.
فقال«علیه السلام»:أنتم و اللّه احرص و أبعد،و أنا أخص و أقرب (2).
ص :290
مطاعن عمر تحت المجهر..
ص :291
ص :292
هناک أمر تحسن ملاحظته هنا،و هو:أن عمر-کما تقدم فی روایة المعتزلی و غیره-یقول لأهل الشوری:أکلکم یطمع فی الخلافة من بعدی؟!
فیجیبه الزبیر،بقوله:«و ما یبعدنا منها؟!ولیتها أنت فقمت بها،و لسنا دونک فی قریش،و لا فی السابقة و لا فی القرابة».
فهذا النص یعطی:أنه لا معنی لقول عمر فی طعونه التی أوردها حین وصل إلی سعد،و إلی ابن عوف:ما زهرة و هذا الأمر؟!
أو ما یؤدی هذا المعنی،مما یدل علی عدم الصلاحیة للخلافة،حسب معاییره..
و لعله أراد بذلک أن یفهمنا:أن هؤلاء الذین لا أهلیة لهم لهذا الأمر متقاربون فی المؤهلات،و لا فوارق تذکر فیما بینهم..فعلی لسعد و طلحة کعثمان الخ..و یکون بذلک قد حط من مقام علی«علیه السلام»،و أوجد قرناء و منافسین له.
و لعل تحسر عمر علی أبی عبیدة و خالد و سالم و معاذ،لأنه وجد أنهم أقوی من هؤلاء الخمسة علی منافسة علی«علیه السلام»،و أکثر جرأة علیه و علی بنی هاشم..بل إن أمثلهم و أقواهم بنظر عمر-و هو عثمان-،لا
ص :293
یطمئن عمر إلی حسن قیامه بهذا الأمر،و سیبقی قلقا علی مصیره فیه..
و کذا لا معنی لکثیر من مطاعنه فی أهل الشوری التی أراد أن یسقطهم بها عن الصلاحیة،لأن الذین اختارهم إذا کانوا لیسوا دونه،فلا معنی لاستبعادهم منها وفق منطقه،إذ لا معنی لأن تجرّ باء عمر،و لا تجرّ باء غیره..
و لأجل ذلک شکّک ابن روزبهان بصحة روایات هذه الطعون عنه..
و إن کان هذا الإستبعاد فی غیر محله،فقد تعودنا من عمر أمثال هذه المفارقات.
و یروی ابن قتیبة:أن أصحاب الشوری هم الذین قالوا لعمر:قل فینا یا أمیر المؤمنین مقالة نستدل فیها برأیک،و نقتدی به (1).
و نقول:
إننا لا نرجح أن یکون علی«علیه السلام»فی جملة من طلب منه ذلک، أو رضی بأن یطلب منه التصریح برأیه فیهم،فهو یعرف أنه سوف یقول فیه و فیهم ما یوجب تعمیة الأمر علی الناس،و إیهامهم بأنه لا یرجح أحدا منهم علی من عداه،فإن الترجیح و التجنی قد بان و ظهر.
ص :294
و کان علی«علیه السلام»قد عرف و رأی،إلی ما سیؤول الأمر،بمجرد نطق عمر بالأسماء،و بیانه طریقة العمل و الأداء..و قد ذکرنا ذلک فیما یأتی إن شاء اللّه تعالی..
و لم یکن علی یرغب فی مساعدة عمر علی تعمیة الأمور،لأن ذلک یضر بقضیته،بل کان یرید أن یعرّف الناس بتعمد عمر صرف الأمر عنه..
و کان من الطبیعی أن یتوقع علی«علیه السلام»أن یساوی عمر بینه و بین الباقین،فی المدح و الذم علی حد سواء،و کلاهما مضرّ بقضیة الحق و الدین،و لا یصح السعی إلیه،لأن المساواة بین الجمیع فیها غمط لحق علی «علیه السلام»،و تصغیر لشأنه،و حط من مقامه،و رفعة لشأن من لا یستحق الرفعة..
و قد قال«علیه السلام»:«متی اعترض الریب فیّ مع الأول منهم، حتی صرت أقرن إلی هذه النظائر؟!»..
و إن ساواه بهم فی الذم و العیب و الإنتقاص..فحراجة الموقف ستمنعه من الرد علیه..
و قد یجد هذا الذم من یصدق به،إذا نقل إلی أناس لا یعرفون علیا «علیه السلام»..أکثر من معرفتهم بغیره..
أما من عدا علی«علیه السلام»من أهل الشوری،فهو رابح علی کل حال،لأنه إذا عابهم و عاب علیا فذلک لا یزعجهم،إن لم نقل إنه یرضیهم و یسعدهم..و إن مدحهم بما لیس فیهم،و ساوی بینهم و بین علی«علیه السلام»،فذلک غایة أمنیاتهم،و منتهی آمالهم..
ص :295
إن من یراجع نصوص الروایات التی ذکرت القصة المتقدمة یتضح له:
أن عمر طعن أو أثنی علی أصحاب الشوری عدة مرات،إحداها فی خلوة بینهم،و الأخری حین عینهم،و طلب منه بعضهم أن یقول فیهم قولا یستدلون به علی رأیه،و علی ما هو محط نظره (1).و یبدو أنه قد صرح بهذا التعیین أکثر من مرة..
و مرة أخری:طعن بهم فی حدیثه مع ابن عباس فی خلوة له به،و ذلک قبل أن یطعنه أبو لؤلؤة بیومین أو ثلاثة.
و فی بعض النصوص:أنه قال لهم ذلک بعد ما طعنه أو لؤلؤة،و جمعهم، لیبلغهم قرار تشکیل الشوری منهم.
و فی بعضها أنه قال للناس:من تستخلفون بعدی،فاقتر حوا علیه هذا تارة و ذاک أخری،فصار یوجه إلیهم طعونه.
و ملاحظة النصوص المختلفة تفید و تظهر أن فی أقوال عمر نوعین من الإختلاف:
أحدهما:لا یصل إلی حد التناقض،بل هو بعد ضم صفة إلی أخری یفید فی استکمال ملامح الصورة الحقیقیة،لأنه یتضمن إثبات خصوصیتین،
ص :296
لا مانع من اجتماعهما فی شخص واحد..
الثانی:الإختلاف إلی حد التضارب و التباین،و هذا هو الأکثر و الأوفر فی کلامه،کوصفه لعبد الرحمان بن عوف تارة بأنه ضعیف،أمره بید امرأته، ثم یصفه أخری بأنه فرعون هذه الأمة..
کما أنه تارة:یصفه بفرعون الأمة.إلا إن المقصود:أن هذا الضعیف أمام امرأته،تراه فی ظلمة للناس مثل فرعون..
و أخری یقول:لو وزن إیمان المسلمین بإیمان عبد الرحمن بن عوف لرجح إیمان عبد الرحمان به،فهل یکون فرعون الأمة الطاغیة و المستکبر،الذی لا یتورع عن ذبح الأبناء،و یدعی لنفسه الربوبیة مؤمنا إلی هذا الحد؟!
و لا ندری إن کان قد ذکر ذلک علی سبیل الروایة عن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»فی حق عبد الرحمان بن عوف،أو هو من عند نفسه..
ثم وصف سعدا-فیما قاله لابنته حفصة-بأنه أهل للخلافة تارة، و وصفه أخری بأنه لا یقوم بقریة لو حمل أمرها..
و هو یقول:إن النبی«صلی اللّه علیه و آله»مات و هو راض عن الستة..
و یقول لطلحة:إن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»سوف ینجیه من النار یوم القیامة..
ثم ینقض هذا و ذاک حین یعود فیقول لطلحة:إن النبی«صلی اللّه علیه و آله»مات و هو علیه ساخط.
و لعل رغبة عمر الجامحة فی تمریر بعض الأمور هی التی توقعه فی التناقض،حیث یتفوه بکل ما یخطر علی باله،و یجری علی لسانه،دون تدبر
ص :297
و لا تذکر لما کان قد صدر عنه فی مناسبة أخری..فإذا جمع الناس کلامه فی الموارد المختلفة ظهر التناقض بین أطرافه..
تقدم:أن عمر بن الخطاب قد عاب سعد بن أبی وقاص بالشدة و الغلظة،مع أنه یزعم:أن سعدا رجل حرب،و قال:إن هذا هو ما یمنعه من استخلافه..و إن کنا لم نر و لم نسمع لسعد شیئا یدل علی شجاعته و إقدامه،الذی یحاولون نسبته إلیه.کما أنه قد عاب الزبیر بالبخل،و عاب عبد الرحمان بن عوف بالضعف.
و أقول:
لیت شعری کیف صح لأبی بکر إذن أن یستخلف عمر بن الخطاب نفسه،مع شدته و غلظته؟!!و لم یکن سعد إلا نقطة فی بحر عمر فی الغلظة و الشدة؛فإن هذه الصفات إن کانت تمنع من استخلاف سعد،فمنعها من استخلاف أبی بکر لعمر کان بطریق أولی..
مع أن هذه الشدة و الغلظة فی عمر لم تتغیر فیه بعد استخلافه عما کانت علیه قبل ذلک،إلا إن کانت قد تغیرت إلی الأشد و الأسوأ..
و کذلک الحال بالنسبة للبخل و الضعف،فإن عمر بن الخطاب یقول عن نفسه فی أول کلام تکلم به علی المنبر بعد استخلافه:«اللهم إنی شدید فلیّنی،و إنی ضعیف فقونی،و إنی بخیل فسخّنی» (1).
ص :298
و قد قال تعالی: بَلِ الْإِنْسٰانُ عَلیٰ نَفْسِهِ بَصِیرَةٌ (1).
فهل یصح،أو فقل:هل صدق المثل القائل:رمتنی بدائها و انسلت؟! أم أن المثل قد غلط فی ذلک.
و کان الأولی أن یقال:رمتنی بدائها و اعترفت به.
و قد طعن عمر بن الخطاب فی صلاحیة سعد بن أبی وقاص للخلافة بأنه رجل حرب،و صاحب مقنب و قتال.
و نقول:
إننا و إن کنا نعتقد أن سعدا و خالدا لم یکونا رجال حرب بل هما من أهل البطش و الفتک-نشیر إلی ما یلی:
أولا:إذا صح کلامه هذا،فلماذا یتحسر علی فقد خالد بن الولید؟!
و هل کان خالد إلا رجل حرب،و صاحب مقنب و قتال؟!
و هل خالد أصلح من سعد لهذا الأمر؟!
ثانیا:هل عرف عن خالد شیء من العلم،و من الحکمة،و التدبیر، و الإلتزام بحدود اللّه،و الورع و التقوی؟!سوی أنه قتل مالک بن نویرة، و هو رجل مسلم من صحابة رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»،ثم زنی
1)
-ص 352 و الطبقات الکبری لابن سعد ج 3 ص 274.
ص :299
بامرأته فی نفس یوم قتله!!
إلا إن کان عمر یرید أن یقول:إن سعدا صاحب مقنب و قتال،و هذا لا یکفی لمقام الخلافة،بل یحتاج إلی دهاء و سیاسة و حیلة..و صفات أخری لا نحب ذکرها..و لکن هل وجد هذه الصفات،أو تلک فی خالد أیضا؟!
و ماذا عرف عن طلحة و الزبیر،أکثر مما عرفه عن سعد؟!فإنهما مثل سعد من جملة المقاتلین..
ثالثا:إن ما ذم به سعدا،و اعتبره لأجله غیر لائق بمقام الخلافة هو نفسه الذی استدل به لابنته حفصة علی أهلیة سعد للخلافة،حیث قال:ما عسی أن أقول فی سعد؟!
سمعت رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»یوم بدر،و قد أوتر قوسه أربع عشرة مرة،فیدفعها له،و یقول:إرم فداک أبی و أمی..
رغم أننا قد أثبتنا فی کتابنا:الصحیح من سیرة النبی الأعظم«صلی اللّه علیه و آله» (1)عدم صحة ذلک..مع الإشارة إلی أن روایاتهم تقول:إن ذلک قد حصل یوم أحد،لا یوم بدر.
رابعا:إذا کان سعد لیس أهلا للخلافة لأی سبب کان،فلماذا جعله عمر نفسه فی الشوری،ألیس ذلک یعد تغریرا بالناس،و استهانة بهم و بمصیرهم و بمصالحهم؟!
ص :300
و ثمة مفارقة أخری ظهرت فیما عاب به عمر بن الخطاب سعد بن أبی وقاص،و هی أنه عابه بأنه صاحب عصبیة،و جعل ذلک دلیلا علی عدم أهلیة سعد لهذا المقام..
و نقول:
أولا:إن عمر نفسه قد قال عن سعد:و ما زهرة و الخلافة،و أمور الناس؟!و هذا منطق أهل العصبیة العشائریة،التی توجب حسب منطق عمر سقوط عمر نفسه عن الصلاحیة لمقام الخلافة.
ثانیا:إن الجمع بین هذین الأمرین غیر ممکن،بل هو نوع من الإزدواجیة غیر المقبولة،إذ لا یعقل أن تکون العصبیة سببا لفقد الصلاحیة لمقام الخلافة،ثم نرضی بأن تکون هذه العصبیة بالذات من صفات من یعتبرونه جامعا للصفات المطلوبة لهذا المقام..
ثالثا:ألم یکن سعد قرشیا؟!و قد احتج عمر نفسه علی الأنصار بأن الأئمة من قریش..فلماذا هذا التمییز من عمر بین قبائل قریش؟!
فإن هذا یؤدی إلی أن یکون سبب الثبوت هو نفسه سبب الإنتفاء..
مع أن بنی زهرة لیسوا بأقل من قبیلتی تیم وعدی..و لماذا صارت قبیلتا تیم وعدی أهلا للخلافة،و لم تکن زهرة أهلا لها؟!.
و لا ندری کیف یکون من یوصف بأنه صاحب فتنة-و هو سعد-
ص :301
أهلا لأن یحکم البلاد و العباد،و یکون مسؤولا عن أمن الناس،و عن استقرارهم،و عن إبعاد شبح الفتن عنهم.
علی أن علینا أن نبحث فی تاریخ سعد،فلعلنا نجد فیه ما یصدق هذه التهمة العمریة له..
و علینا أن نسال عمر عن السبب فی ترشیح سعد له للخلافة،و جعله ضمن الشوری،و هو علی هذه الحال؟!
و ثمة تناقض آخر فی کلام عمر عن سعد،فهو تارة یصفه بأنه لا یقوم بقریة لو حمّل أمرها،ثم هو یقول:إن تولوا سعدا فأهلها هو..فکیف یکون أهلا للخلافة،و لتحمل مسؤولیة قیادة الأمة بأسرها رجل بلغ فی الضعف و العجز إلی حد أنه لا یقوم بقریة لو حمّل أمرها..
لقد وصف عمر عبد الرحمان بن عوف بأنه فرعون هذه الأمة..
و نقول:
أولا:قال اللّه تعالی عن نبی الأمة: لَقَدْ جٰاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مٰا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ (1).
و روی عن النبی«صلی اللّه علیه و آله»قوله:لا تصلح الإمامة إلا
ص :302
لرجل فیه ثلاث خصال:ورع یحجزه عن محارم اللّه.و حلم یملک به غضبه، و حسن الولایة علی من یلی،حتی یکون لهم کالوالد الرحیم (1).
فکیف یرشح عمر بن الخطاب لولایة أمور المسلمین رجلا یقول هو عنه:إنه فرعون هذه الأمة..فهل یمکن أن نتصور فرعون الأمة إنسانا رحیما،و حلیما،و ورعا؟!
ثانیا:کیف یجعل عمر فرعون هذه الأمة إلی جانب من یصفه رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»بأنه أب هذه الأمة،و له علی الأمة حق الوالد علی ولده،و هو علی بن أبی طالب«علیه السلام»..الأمر الذی یدل علی أنه «علیه السلام»کان یسعی إلی حفظ الأمة،و تربیتها،و تدبیر شؤونها، و إرشادها و تعلیمها من موقع الحکمة و التعقل،تماما کما هو حال الأب مع أولاده..
فقد روی عن النبی«صلی اللّه علیه و آله»أنه قال:أنا و علی أبوا هذه الأمة (2).
ص :303
2)
-ص 357 و بحار الأنوار ج 16 ص 95 و 364 و ج 23 ص 128 و 259 و ج 26 ص 264 و 342 و ج 36 ص 6 و 9 و 11 و 14 و 255 و ج 38 ص 92 و 152 و ج 39 ص 93 و ج 40 ص 45 و ج 66 ص 343 و کتاب الأربعین للماحوزی ص 238 و المراجعات ص 286 و جامع أحادیث الشیعة ج 1 ص 149 و ج 18 ص 311 و 312 و مستدرک سفینة البحار ج 9 ص 264 و ج 10 ص 455 و مناقب آل أبی طالب ج 2 ص 300 و روضة الواعظین ص 322 و خاتمة المستدرک ج 5 ص 14 و الغارات للثقفی ج 2 ص 717 و 745 و کنز الفوائد للکراجکی ص 186 و العمدة لابن البطریق ص 345 و الروضة فی فضائل أمیر المؤمنین ص 133 و سعد السعود ص 275 و العقد النضید و الدر الفرید ص 70 و المحتضر للحلی ص 73 و الصراط المستقیم ج 1 ص 242 و 243 و کتاب الأربعین للشیرازی ص 47 و 74 و الإمام علی بن أبی طالب«علیه السلام»للهمدانی ص 76 و 787 و مسند الإمام الرضا«علیه السلام»للعطاردی ج 1 ص 80 و 221 و موسوعة أحادیث أهل البیت«علیهم السلام»للنجفی ج 7 ص 243 و تفسیر أبی حمزة الثمالی ص 159 و التفسیر المنسوب للإمام العسکری«علیه السلام»ص 330 و الصافی(تفسیر)ج 1 ص 150 و ج 4 ص 165 و 166 و ج 5 ص 52 و ج 6 ص 12 و 13 و 520 و نور الثقلین ج 4 ص 237 و 238 و کنز الدقائق ج 1 ص 286 و ج 2 ص 440 و مفردات غریب القرآن للراغب ص 7 و تفسیر الآلوسی ج 22 ص 31 و بشارة المصطفی ص 97 و 254 و نهج الإیمان ص 625 و 629 و تأویل الآیات لشرف الدین الحسینی ج 1 ص 74 و 128 و ینابیع المودة ج 1 ص 370 و اللمعة البیضاء ص 81-
ص :304
و عنه«صلی اللّه علیه و آله»:حق علی بن أبی طالب علی هذه الأمة(أو علی کل مسلم)کحق الوالد علی ولده (1).
2)
-و 123 و مشارق أنوار الیقین ص 43 و 289 و غایة المرام ج 1 ص 177 و 250 و ج 2 ص 179 و 211 و ج 3 ص 70 و ج 5 ص 118 و 122 و 299 و 301 و 303 و ج 6 ص 66 و 155 و 166 و 167 و ج 7 ص 128 و شرح إحقاق الحق (الملحقات)ج 4 ص 100 و 227 و 366 و ج 5 ص 95 و ج 7 ص 216 و ج 13 ص 77 و ج 15 ص 518 و 519 و ج 20 ص 230 و ج 22 ص 280 و 282 و 346 و ج 23 ص 580 و 621.
ص :305
ثالثا:کیف یکون فرعون هذه الأمة المستکبر المدعی للربوبیة،الذی لا یتورع عن ذبح الأطفال مؤمنا إلی حد أنه لو وزن إیمانه بإیمان المسلمین لرجح إیمانه کما ادعاه عمر فی حق عبد الرحمان؟!.
و کیف یکون فرعون الأمة ضعیفا إلی الحد الذی یسقطه ضعفه عن الصلاحیة للخلافة؟!
و هل یکون أمر فرعون الأمة بید امرأته؟!و هل؟!و هل؟!
قد یقال:نعم إن هذه هی صفة الظلمة و الطواغیت،فهم یخضعون لمن فوقهم إلی حد الذل،و یبطشون بمن هم دونهم بنفس الشدة و الحدة للتشفی و الإنتقام.
رابعا:ما هذا المنطق القائم علی أساس العصبیات العشائریة،البعید عن منطق الإسلام الذی تحدثنا عنه آنفا،حین ذکر أن بنی زهرة لا أهلیة لهم لمقام الخلافة.
خامسا:کیف یأمر عمر بطاعة فرعون الأمة،و یقول:إنه مسدد
1)
-السلام»لابن مردویه الأصفهانی ص 180 و فضائل أمیر المؤمنین«علیه السلام» لابن عقدة ص 77 و بشارة المصطفی ص 414 و نهج الإیمان لابن جبر ص 629 و کشف الیقین ص 300 و ینابیع المودة ج 1 ص 369 و 370 و ج 2 ص 76 و 238 و معارج الیقین للسبزواری ص 53 و غایة المرام ج 5 ص 296 و 298 و شرح إحقاق الحق(الملحقات)ج 6 ص 488 و 491 و 492 و ج 17 ص 25 و 26 و 27 و ج 21 ص 577 و ج 23 ص 272.
ص :306
و رشید؟!و کیف یأمر بطاعة ضعیف یجعل أمره فی ید امرأته؟!
و کیف یجعل القول النهائی لعبد الرحمان،و یأمر بقتل من یخالفه إذا کان عبد الرحمان فرعون هذه الأمة؟!
أو کیف یأمر بقتل من خالف هذا الرجل العاجز الضعیف إلی الحد الذی یجعل أمره فی ید امرأته.
و من الذی یضمن له أن لا تصل الخلافة إلی هذا الرجل العاجز و الضعیف،و الذی یجعل أمره فی ید امرأته؟!
أو إلی هذا الفرعون الطاغی و الباغی و الجبار؟!
و إذا کان عبد الرحمان مؤمنا ضعیفا کما یقول عمر،و فی بعض الروایات:إنک رجل عاجز تحب قومک (1).
و فی نص ثالث:أنه إن ولی الناس یجعل القرار بید امرأته.
فکیف جعل الأمر إلیه،حین یجتمع معه اثنان؟!
و لماذا لا یجعل القرار بید أحد الأقویاء،مثل علی«علیه السلام»الذی یحملهم علی المحجة باعترافه؟!
ص :307
و لو أن الستة اجتمعوا علی عبد الرحمان فولوه الخلافة،فهل یرضی عمر بتولیته و هو رجل ضعیف؟!لا سیما مع قول علی أمیر المؤمنین«علیه السلام»:
«إن أحق الناس بهذا الأمر أقواهم علیه،و أعلمهم بأمر اللّه فیه» (1).
و قد أجاب ابن روزبهان:بأن هذا من اجتهادات عمر فی اختیار الإمام،فلا اعتراض،و نقول:
أولا:لا یصح الإجتهاد مع وجود النص من رسول اللّه.
ثانیا:لو سلمنا:أنه من اجتهادات عمر،و لکن لا مجال للاجتهاد فی سفک دماء الناس،لمجرد مخالفتهم لرأی غیرهم،أو لمجرد عدم قدرتهم علی الإتفاق،أو لمخالفتهم لرأی ابن عوف.
و لعلک تقول:إن علیا«علیه السلام»کان یرید الخلافة لنفسه،فکیف یجعل رأیه هو المرجح؟!
و نجیب:
أولا:إذا کان السبب فی إناطة الأمر بابن عوف هو علم عمر:بأنه لم یکن یرید الأمر لنفسه،فلماذا جعله عمر فی ضمن الستة أصلا؟!و لماذا احتاج ابن عوف إلی أن یخرج نفسه،و یخرج سعد بن أبی وقاص منها،کما
ص :308
ورد فی بعض الروایات؟! (1).
ثانیا:من أین علم عمر أن عبد الرحمان بن عوف سوف لا یعدل عن رأیه،و تحلو الدنیا فی عینه،و لا سیما بعد جعل الأمر فی یده؟!
لکن مشکلة ابن عوف هی وجود علی من جهة،و معه من معه، و وجود بنی أمیة و حزبهم،فلعله فضل أن یتناغم مع عثمان لیرد إلیه الأمر من بعده إن قدّر له البقاء بعده..
و لکن فأله خاب و عرف أن عثمان لن یؤثره علی بنی أبیه،فدق اللّه بینهما عطر منشم کما قال«علیه السلام»..
و مما یدل علی شراکة ابن عوف التامة:قول سعد بن أبی وقاص لعبد الرحمان بن عوف:أیها الرجل بایع لنفسک و أرحنا و ارفع رؤوسنا؟! (2).
ص :309
و قد اعتذر بعضهم عن وصف عمر لابن عوف بالضعف بقوله:
«و الضعف الذی وصف به عبد الرحمن،إنما أراد به الضعف عن القیام بالإمامة،لا ضعف الرأی» (1).
و الجواب:
إن ذلک أشر و أضر،إذ قد کان من الممکن أن یختار المجتمعون ابن عوف للخلافة،و هو غیر قادر علی القیام بأعبائها.
و لعل المقصود الحقیقی بضعف ابن عوف:هو ضعفه عن التصدی لعلی«علیه السلام»و بنی هاشم.
أما ما ذکره عمر فی أوصاف الزبیر فلا یحتاج إلی تعلیق،غیر أننا نشیر إلی ما یلی:
1-کیف یجعل فی الشوری رجلا هو یوما إنسان و یوما شیطان،و من لا یلین قلبه یوما و لیلة و..و..إلخ..؟!کیف یجعله فی جملة من یراد اختیار أحدهم للإمامة و الخلافة؟!و هل یصح اختیار الشیطان خلیفة للأمة؟!
و کیف یرضی أن یصل إلی الخلافة من هو شیطان فی بعض حالاته؟! و لا یتحمل أن یولیها علیا الذی یحملهم فی جمیع الأحوال علی المحجة الواضحة،و الطریق المستقیم؟!
ص :310
و لعله کان یخشی من میل الزبیر لعلی«علیه السلام»،لأنه ابن عمته، و هذا المیل هو الحالة الشیطانیة التی یخشاها..و لکنه کان یری فیه جهة رحمانیة لعلها هی التی تطمئنه..و هی أنه سمع من النبی«صلی اللّه علیه و آله»:أن الزبیر سیقاتل علیا«علیه السلام»و هو له ظالم..و لکنه غفل عن أن نفس هذه الکلمة النبویة تدل علی أن علیا«علیه السلام»سیصل إلی الحکم،و سیقاتله الزبیر فی هذا الحال..
2-إذا کان یری أن اللّه تعالی لا یجمع للزبیر أمر الأمة،و کذلک الحال بالنسبة لطلحة،فکیف یجعلهما فی ضمن شوری الخلافة؟!و هل ادخلهما فی الشوری لیکونا متممین للعدد؟!أو لأجل المجاملة؟!.
أم أنه أراد إسکات عائشة و بنی تیم بطلحة من جهة،و لیکونوا فی مقابل علی«علیه السلام»من جهة أخری..
3-من أین علم أن الزبیر لا یصل إلی هذا المقام؟!هل أطلعه اللّه علی غیبه؟!أم أنه کان یعرف میول أرکان الشوری و آراءهم؟!فکیف یدخل بینهم من یعلم علما قطعیا بعدم وصوله إلی شیء..و إنما سیکون مجرد آلة و وسیلة؟!
4-إن کان عمر بکلامه هذا یرید أن یقرر أن القضیة تدخل فی دائرة الجبر الإلهی..فیرد سؤال:لماذا إذن کان مهموما و غاضبا من قول عمار أو غیره:إن مات عمر بایعت علیا؟!فإن الجبر الإلهی سوف لا یمکّن علیا و لا الزبیر و لا غیرهما من مزاحمة عثمان..
بل لماذا کانت الشوری من أساسها؟!ألا یعد ذلک القول مناقضا لهذا
ص :311
التصرف؟!
5-و هل من یکون شیطانا یکون النبی«صلی اللّه علیه و آله»معه یوم القیامة یذب عن وجهه نار جهنم؟!و کیف یرضی رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»عن الشیاطین..و یشهد لهم بأنهم فی الجنة؟!
إن الأوصاف و النعوت التی أغدقها عمر بن الخطاب علی الزبیر، بالإضافة إلی أنها تسقطه عن الأهلیة لمقام الخلافة،و إنما هی أیضا تجعله فی عداد الفسقة الفجرة الذین لا بد من إقصائهم و الحذر منهم،و إیصاد کل الأبواب التی یمکن أن یتسللوا منها إلی أی موقع..
و بغض النظر عن ذلک فإن عمر کان هو الذی منع الزبیر من الغزو، و أمره بالجلوس فی بیته،خوفا من إفساده،فقد استأذنه الزبیر فی الغزو ثلاث أو أربع مرات،فقال له فی المرة الأخیرة:
«اقعد فی بیتک،فو اللّه لأجد بطرف المدینة منک و من أصحابک أن تخرجوا فتفسدوا علی أصحاب محمد» (1).
فکیف أصبح هذا الذی یخشی إفساده أهلا للإمامة و الخلافة التی تهدف إلی الإصلاح..علما بأن هذا الرجل نفسه قد حمل لواء الفساد
ص :312
و الإفساد بالفعل،و قاد جیش الفتنة فی حرب الجمل،و تسبب بقتل الألوف من المسلمین.
إلا إن کان عمر لا یری هذا فسادا،بل صلاح..و یری أن سیره فی خط علی«علیه السلام»فی بدایة الأمر هو الفساد الذی خشی أن یشیعه الزبیر فی الناس لو خرج إلیهم..
و هذا و ذاک مما لا یمکن قبوله منه و لا من غیره.
و الذی لفت نظرنا بالنسبة لطلحة:أنه قد تحدی عمر فی اللحظة الحساسة،و سجل علیه أنه لا یقول من الخیر شیئا..و لم یخش من أن یستبعده عمر من الشوری..
و لعل الذی شجعه علی ذلک أنه کان یعلم أن عمر غیر قادر علی استبعاده فی تلک اللحظة بالذات..لأن ذلک من شأنه أن یثیر ضده عاصفة تتزعمها عائشة،من حیث أن طلحة کان تیمیا،و کان لعائشة هوی فی أن یکون له نصیب من الأمر..
و یؤکد ذلک:
أن طلحة کان مضمونا من حیث المؤدی و النتیجة لدی عمر،فیما یرتبط بالالتزام بتنفیذ مراد عمر من هذه الشوری،فإن طلحة لن یقف إلی جانب علی«علیه السلام».بل المهم عنده هو إبعاد علی«علیه السلام»عن الخلافة.و هذا کان هو الهمّ الأکبر لعمر.و لا یهم بعد ذلک أن یلی الخلافة المصلح أو المفسد،حتی لو کان أعرابیا أو مولی،کسالم مولی حذیفة.
ص :313
علی أن هذا النوع من التعابیر لا یضر عمر فیما یرمی إلیه..
إن ما صدر عن طلحة فی حق رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»،حتی نزل القرآن فی تقبیحه و إدانته یجعل طلحة غیر صالح لشیء من أمور المسلمین،بل هو یوجب أن یعامل بالشدة و الإهانة،و الإدانة،و إظهار الإستیاء مما مما صدر منه..لا أن یکافئه عمر بجعله ضمن شوری الخلافة..
کما أن الذنب الذی صدر منه،یظهر سقوطه من الناحیة الأخلاقیة،إلی الحضیض،فإن من یتجرأ علی رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»فی عرضه، و یؤذیه فیه،لا یمکن أن یؤتمن علی أعراض الناس و أخلاقهم،فضلا عما سوی ذلک..
إلا أن یقال:لقد رضی الناس بخلافة عمر،مع أنه اتهم النبی«صلی اللّه علیه و آله»بالهجر و الهذیان،و اعتدی بالضرب و إسقاط الجنین علی الزهراء «علیها السلام»و غیر ذلک..
ثم إننا لا ندری کیف نجمع بین قول عمر:إن النبی«صلی اللّه علیه و آله»مات و هو ساخط علی طلحة،و بین جعله طلحة فی جملة الذین مات النبی«صلی اللّه علیه و آله»و هو راض عنهم..أو قوله:إن جبریل یقرئ طلحة السلام،و یقول له:إنه معه یوم القیامة حتی ینجیه منها..
إلا إن کان المراد تبریر ترشحه للخلافة فی جملة أهل الشوری..حتی
ص :314
لو کان کلامه هذا قد جاء مناقضا لکلامه الآخر،فقد کان عمر یعلم أن أحدا لا یجرؤ علی مطالبته بهذا الأمر أو إثارته،و لا سیما فی تلک الظروف الحساسة..
و هل یصلح للخلافة من مات النبی«صلی اللّه علیه و آله»و هو ساخط علیه؟!.و جاء القرآن بتقبیح ما صدر منه من إیذاء لرسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»فی عرضه؟!
تقدم:أن ذنب طلحة عند عمر هو اعتراضه علی أبی بکر لتولیته عمر من بعده،و عمر فظ غلیظ..بقوله:«و لیت علینا فظا غلیظا».و قد کان عمر یبغض طلحة لأجل ذلک..
و هذا الذی وقع فیه طلحة،و أوجب حقد عمر علیه هو نفسه الذی وقع فیه عمر أیضا مع أهل الشوری،فإن طعونه الجارحة لأرکان الشوری بلغت حدا یجعل الذی یتفوه بها مبغوضا،و ساقطا عن الإعتبار بنظر أهل الشوری اذ لا یمکن لمن یوصف منهم بأنه شیطان،أو فرعون أن یحب عمر،حتی مع صدق عمر فی قوله هذا..
و أما الذی ظلمه عمر فی الطعن علیه،بل کانت هذه العملیة کلها لتکریس هذا الظلم،فهو علی«علیه السلام»،لتوصیفه إیاه بأن فیه دعابة، فإن هذا الطعن سیسقط عمر نفسه،فضلا عن قوله عن الإعتبار،من حیث ظهور بطلانه و عدم صحته..
ص :315
لماذا یتعامل عمر مع الناس بالحقد و الضغینة،لمجرد أن أحدهم أعطی رأیه کشخص؟!و هل یصح اضطهاد إنسان لمجرد رأی أظهره سواء أخطأ ذلک الشخص فی رأیه أو أصاب؟!
قال الجاحظ:«لو قال لعمر قائل:أنت قلت:إن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»مات و هو راض عن الستة،فکیف تقول الآن لطلحة:إنه مات«علیه السلام»و هو ساخط علیک للکلمة التی قلتها..لکان قد رماه بمشاقصه (1).
و لکن من الذی کان یجسر علی عمر أن یقول له ما دون هذا فکیف هذا»؟! (2).
أما الکلمة التی ذکر عمر أن طلحة قالها،فهی:أن طلحة لما نزلت آیة الحجاب قال:ما الذی یغنیه حجابهن الیوم،و سیموت غدا فننکحهن (3).
ص :316
أو قال-کما عن مقاتل-:لئن قبض رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله» لأنکحن عائشة بنت أبی بکر،فنزلت:
..وَ مٰا کٰانَ لَکُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللّٰهِ وَ لاٰ أَنْ تَنْکِحُوا أَزْوٰاجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذٰلِکُمْ کٰانَ عِنْدَ اللّٰهِ عَظِیماً
» (2).
أو قال:لئن أمات اللّه محمدا لنرکضن بین خلاخیل نسائه،کما رکض بین خلاخیل نسائنا (3).
و یتابع ابن أبی الحدید،فیذکر:أن عمر قد زاد فی الطین بلة حین زعم:
ص :317
أن رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»توفی و هو راض عن هؤلاء الستة،«ثم یأمر بضرب أعناقهم إن أخروا فصل حال الإمامة».
هذا بعد أن ثلبهم،و قال فی حقهم ما لو سمعه العامة الیوم من قائل لوضعت ثوبه فی عنقه سحبا إلی السلطان،ثم شهدت علیه بالرفض، و استحلت دمه.
فإن کان الطعن علی بعض الصحابة،رفضا فعمر بن الخطاب أرفض الناس،و إمام الروافض کلهم (1).
و أغرب من ذلک کله..ما وصف به عمر عثمان من أوصاف متناقضة أیضا،حیث اعتبره تارة أنه إذا مات تصلی علیه ملائکة السماء.و اعتبره أخری من أهل العصبیة التی یرفضها الإسلام و یدینها،و قال:إن عصبیته سوف تؤدی به إلی أن یسیر الناس إلیه و یقتلوه ذبحا علی فراشه..و إلی أن یحمل علی رقاب الناس من یعمل فی الناس بمعصیة اللّه..
و وصفه أیضا بأنه یحب المال..
و قال:إن روثة خیر منه.
فهل من یکون کذلک تصلی علیه الملائکة؟!
ص :318
و قد أشرنا إلی بعض الکلام فی ذلک فی فقرة تقدمت،فلا حاجة إلی الإعادة.
و صرحت الروایات:بأن عمر ذکر:أن عثمان إن ولی الخلافة فسیحمل قومه من بنی أمیة علی رقاب الناس،و سیعملون فیهم بمعصیة اللّه،و أن الناس سوف یسیرون إلیه لیقتلوه،و سیقتلونه بالفعل..
و نقول:
الذی یبدو لنا:أن هذه التنبؤات لم یأت بها عمر من عند نفسه،و لا کانت قراءة سیاسیة له،مکنه منها و قوفه علی دخیلة عثمان،و معرفته بنفسیات الناس..
و لکنه أخذ ذلک من رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»،فإنه هو الذی أخبر بما یکون بعده من تمکن بنی أمیة من رقاب الناس.و بما ستؤول إلیه الأحوال حین یخضمون مال اللّه خضم الإبل نبتة الربیع،و حین یتجاهرون بالمعاصی،و الظلم و الإستبداد،و الإستئثار،و یشیعون ذلک فی کل اتجاه،ثم ما یکون بعد ذلک.
و قد رووا:أن النبی«صلی اللّه علیه و آله»قال:إذا بلغ ولد الحکم،أو بنو أبی العاص ثلاثین رجلا جعلوا مال اللّه دولا،و عباده خولا (1).
ص :319
و روی محبوا عثمان:أن النبی«صلی اللّه علیه و آله»فی حدیث تبشیر عثمان بالجنة قال لأنس:«و أخبره أنه یلی أمتی من بعد أبی بکر و عمر،و أنه سیلقی منهم بلاء یبلغون دمه (1).
و فی روایة أخری أنه«صلی اللّه علیه و آله»قال لعثمان:و أنت مقتول (2)،
1)
-و کتاب سلیم بن قیس ص 303 و 362 و کتاب الأربعین للشیرازی ص 586 و 607 و بحار الأنوار ج 22 ص 416 و ج 31 ص 177 و ج 33 ص 152 و الغدیر ج 8 ص 305 و 346 و 389 و الإمام علی بن أبی طالب«علیه السلام»للهمدانی ص 696 و الدرجات الرفیعة ص 244 و کتاب الفتوح لابن أعثم ج 2 ص 374 و الشافی فی الإمامة ج 4 ص 295 و تقریب المعارف ص 270 و نهج الحق(ط دار الهجرة)ص 299 و إحقاق الحق(الأصل)ص 256 و سفینة النجاة للتنکابنی ص 252.
ص :320
و هناک روایات أخری بهذا المعنی.
و حینئذ لا بد من الإجابة علی سؤال:لماذا یرید عمر إیهام الناس بأنه یخبر عن الغیب،و یقول ذلک من عند نفسه؟!و لماذا أیضا یقدم علی جعل عثمان فی الشوری،بل هو یسوق الأمر إلیه،و یتیقن بحصوله علیه،مع کونه قد سمع بما یکون منه و بما یجری له من رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»، الذی لا ینطق عن الهوی؟!
هل أراد له أن یقتل لیکون ذلک ذریعة لتشبث معاویة و عمرو بن العاص و أضرابهما بالأمر عن هذا الطریق؟!
و یکون ذلک ذریعة لمحاربة علی«علیه السلام»و منعه،و منع بنی هاشم من نیل هذا الأمر،و لأجل ذلک اتهموا بنی هاشم بالتحریض علی قتل عثمان،و المشارکة فیه،تمهیدا لمواجهتهم بالحرب و القتال؟!..و لعل فی النصوص التی تظهر حرص عمر علی اطماع معاویة و ابن العاص،و بنی أمیة بهذا الأمر ما یشهد لهذه الحقیقة،و اللّه هو العالم..
و قد وصف عمر بن الخطاب عثمان:بأنه رجل فیه لین..مع أنه هو الآخر کان معروفا بالزهو و التکبر..
و لکننا لم نلحظ هذا اللین فی عثمان..فهل هذا من قبیل الدعایات الإنتخابیة؟!کیف و هو قد داس فی بطن عمار بن یاسر حتی أحدث له فتقا (1).
ص :321
و عمار هو الذی یقول فیه رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»:إنه ملیء إیمانا إلی مشاشه (1).
1)
-و الشافی فی الإمامة ج 4 ص 290 و الغدیر ج 9 ص 16 و شرح نهج البلاغة للمعتزلی ج 3 ص 50 و راجع ج 10 ص 102 و ج 20 ص 36 و الدرجات الرفیعة ص 263 و راجع ص 255 و الإستغاثة ج 1 ص 53 و حیاة الإمام الحسین«علیه السلام»للقرشی ج 1 ص 366 و سفینة النجاة للتنکابنی ص 247 و فلک النجاة لفتح الدین الحنفی ص 156 و راجع:مناقب أهل البیت«علیهم السلام»للشیروانی ص 362 و خلاصة عبقات الأنوار ج 3 ص 21 و الإستیعاب (ط دار الجیل)ج 3 ص 1136 و الوافی بالوفیات ج 22 ص 233 و عن أنساب الأشراف ج 6 ص 162 و عن الریاض النضرة ج 3 ص 85.
ص :322
و عثمان هو الذی یصر علی العمل بما یخالف سنة النبی«صلی اللّه علیه و آله»..رغم تذکیره بها (1).
و هو الذی أمر ابن زمعة بأن یعنف بابن مسعود،فاحتمله فضرب به
1)
-ج 11 ص 722 و 724 و فیض القدیر ج 4 ص 473 و ج 6 ص 5 و الدرجات الرفیعة ص 257 و علل الدار قطنی ج 4 ص 152 و تاریخ مدینة دمشق ج 43 ص 359 و 391 و 392 و 393 و ج 60 ص 168 و أسد الغابة ج 5 ص 383 و تهذیب الکمال ج 21 ص 222. و راجع:سیر أعلام النبلاء ج 1 ص 413 و الإصابة ج 4 ص 473 و تهذیب التهذیب ج 7 ص 358 و تاریخ الإسلام ج 3 ص 573 و الوافی بالوفیات ج 22 ص 233 و البدایة و النهایة ج 7 ص 345 و صفین للمنقری ص 323 و ینابیع المودة ج 2 ص 77 و النهایة فی غریب الحدیث ج 4 ص 333 و لسان العرب ج 6 ص 347 و تاج العروس ج 9 ص 196 و حلیف مخزوم(عمار بن یاسر)ص 75 و شرح إحقاق الحق(الملحقات)ج 5 ص 285 و ج 6 ص 134 و ج 16 ص 503.
ص :323
الأرض،فکسر ضلعا من أضلاعه (1).
و هو الذی لم یرض بالتراجع عن مواقفه و أعماله التی نقمها الناس علیه، حتی قتل.
و یمکن حشد الکثیر من الشواهد الدالة علی قسوته،و جرأته علی عظائم الأمور،فما معنی وصف عمر له بأنه رجل فیه لین.
إلا أن کان یرید حثه علی القسوة و الشدة علی الناس خوفا من علی«علیه السلام»و بنی هاشم.
و لکن قد ظهر صدق قول عمر فی عثمان:أنه یحب المال و یحب قومه.
و قد کان به عارفا.فإن حب عثمان هذا،هو الذی أودی به إلی القتل..حتی ذبح علی فراشه.
و قد قلنا آنفا:إن عمر و إن أوهم أنه یتنبأ بهذا الأمر لعثمان،فصدقت نبوءته..و لکن الحقیقة هی أن عمر کان قد سمع ذلک من رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»نفسه.
ص :324
تقول بعض الروایات المتقدمة:یوم یموت عثمان تصلی علیه ملائکة السماء.
قالت حفصة:قلت یا رسول اللّه عثمان خاصة أم للناس عامة.
قال:عثمان خاصة.
و هذا کلام غیر صحیح،فإن صلاة الملائکة تعم المؤمنین.
و قد قال تعالی: هُوَ الَّذِی یُصَلِّی عَلَیْکُمْ وَ مَلاٰئِکَتُهُ (1).
فالملائکة تصلی علی جمیع المؤمنین.
فلماذا ترید الروایة إخراجهم منها،و تخصیص عثمان بها؟!..
و کیف یقتل الصحابة العدول من تصلی علیه الملائکة دون سواه؟!..
ص :325
ص :326
لهذا أبعد علی علیه السّلام!!!
ص :327
ص :328
1-عن ابن عباس،قال:طرقنی عمر بعد هدأة من اللیل،فقال:
أخرج بنا نحرس نواحی المدینة،فخرج،و علی عنقه درته،حافیا.حتی أتی بقیع الغرقد.فاستلقی علی ظهره،و جعل یضرب أخمص قدمیه بیده،و تأوه صعدا،فقلت له:یا أمیر المؤمنین،ما أخرجک إلی هذا الأمر؟
قال:غص غواص،إن کنت لتقول فتحسن.
قال:أمر اللّه یا ابن عباس.
قال:إن شئت أخبرتک بما فی نفسک.قال:ذکرت هذا الأمر بعینه و إلی من تصیّره.
قال:صدقت.
قال:فقلت له:أین أنت عن عبد الرحمان بن عوف؟!
فقال:ذلک رجل ممسک.و هذا الأمر لا یصلح إلا لمعط من غیر سرف،و مانع من غیر إقتار.
قال:فقلت:سعد بن أبی وقاص؟!
قال:مؤمن ضعیف.
قال:فقلت:طلحة بن عبد اللّه(عبید اللّه)؟
ص :329
قال:ذاک رجل یناول للشرف و المدیح.یعطی ماله حتی یصل إلی مال غیره.و فیه بأو و کبر.
قال:فقلت:فالزبیر بن العوام؟!فهو فارس الإسلام.
قال:ذاک یوم إنسان،و یوم شیطان،و عقة لقس (1)،و إن کان لیکادح علی المکیلة من بکرة إلی الظهر،حتی تفوته الصلاة.
قال:فقلت:عثمان بن عفان؟!
قال:إن ولی حمل آل إبی معیط،و بنی أمیة علی رقاب الناس،و أعطاهم مال اللّه.و لئن ولی لیفعلن و اللّه،و لئن فعل لتسیرن العرب إلیه حتی تقتله فی بیته.
ثم سکت.
قال:فقال:امضها یا ابن عباس،أتری صاحبکم لها موضعا؟
قال:فقلت:و أین یبتعد من ذلک مع فضله،و سابقته،و قرابته،و علمه؟!.
قال:هو و اللّه کما ذکرت،و لو ولیهم لحملهم علی منهج الطریق،فأخذ المحجة،إلا أن فیه خصالا:الدعابة فی المجلس،و استبداد الرأی،و التبکیت للناس مع حداثة السن.
قال:فقلت:یا أمیر المؤمنین،هلاّ استحدثتم سنه یوم الخندق،إذ خرج عمر بن عبد ودّ،و قد کعم عنه الأبطال،و تأخرت عنه الأشیاخ،و یوم بدر
ص :330
إذ کان یقط الأقران قطا؟!
هلاّ سبقتموه بالإسلام،إذ کان جعلته السعب(الشعب)،و قریش یستوفیکم (1).
فقال:إلیک یا ابن عباس،أترید أن تفعل بی کما فعل أبوک و علی بأبی بکر یوم دخلا علیه؟!
قال:فکرهت أن أغضبه،فسکّت.
فقال:و اللّه یا ابن عباس،إن علیا«علیه السلام»ابن عمک لأحق الناس به،و لکن قریشا لا تحتمله،و لئن ولیهم لیأخذنهم بمرّ الحق،لا یجدون عنده رخصة،و لئن فعل لینکثن بیعته،ثم لیتحاربن (2).
و نقول:
ص :331
1-إن إشکالات عمر علی علی«علیه السلام»تشیر إلی أن عمر کان یتساهل مع قریش و لا یأخذها بمرّ الحق..علی عکس ما هو شائع عنه أنه کان شدیدا فی أمور الدین.
2-ما معنی أن یستقل عمر بن الخطاب بحراسة نواحی المدینة؟!
و هل کان عمر قادرا علی دفع عدو،أو مواجهة و لو فارس واحد فی حرب و نزال؟!..
و أین هو سیف عمر الذی یقاتل به؟!
و ماذا یمکن لدرته أن تصنع لو قصده أحد قد استعدّ له؟!
و ما الذی هیأه عمر لأی مفاجأة یحتمل حصولها؟!.
إلا إن کان مقصوده بالحراسة مراقبة السارقین أو المتسترین بمعاصیهم..
و إن کان ذلک خلاف ظاهر العبارة..
3-إن ابن عباس قد أدرک أن خروج عمر إلی بقیع الغر قد لم یکن لأجل الحراسة..و قد أقر عمر له بذلک،حین طلب منه أن یتنبأ له بسبب ذلک..
4-ما معنی أن یعتبر سبب خروجه هذا الذی کان من صنعه و اختیاره هو أمر اللّه تبارک و تعالی؟!
و من الذی قال لعمر:إن اللّه تعالی کان راضیا بخروجه هذا؟!
ألیس هذا هو التهرب من المسؤولیة،و إحالة الأمر علی اللّه سبحانه، انطلاقا من اعتقاده بالجبر الإلهی،الذی عاد فأحیاه بین أهل الإسلام،بعد
ص :332
أن کان قد انحسر أو کاد،و لکنه تقوقع فی زوایا بعض النفوس،و حنایا بعض القلوب لأکثر من سبب؟!
و لعل علی رأس أسباب العودة إلی عقیدة الجبر حمل الناس علی التسلیم بالأمر الواقع،و الإستسلام و الخضوع لإرادات الآخرین،و خصوصا الحکام،و الإنقیاد لهم،و التراجع أمام خططهم،و عدم مقاومتها،أو حتی الإعتراض علیها..
5-سیاق هذه القضیة یشیر إلی أنها حصلت فی وقت إحساس عمر بالحاجة إلی حسم أمر الخلافة بعده،و إیجاد المخارج،و السبل العملیة لإقصاء علی«علیه السلام»عن هذا الأمر بصورة لا تثیر أمامه الکثیر من المصاعب.
6-المؤاخذات التی أطلقها عمر فی حق علی«علیه السلام»لا تمثل طعنا یضر فی التصدی لهذا الأمر،بل هی من أسباب الترجیح و الترشیح له،فلاحظ ما یلی:
ألف:سیأتی أنها تهمة باطلة،أو غیر دقیقة.
ب:إن هذه التهمة حتی لو صحت،فهی لا تضر فی مقام الإمامة،بل هی من موجبات إخراج الناس من أجواء الرهبة و الخوف إلی أجواء الراحة و الرضا،و العلاقة الروحیة بالحاکم،و الأنس به و المحبة له،و العفویة و الصراحة معه،و الجرأة علی إبداء الرأی لدیه،و إسداء النصیحة له.
ج:بالنسبة إلی الإستبداد بالرأی،نقول:
ص :333
إنه السمة التی أمر اللّه تعالی نبیه بها،و هی سمة الحزم التی لا بد منها لکی لا یکون الإنسان إمّعة تتلاعب به أهواء المشیرین،و تأسره جهالاتهم..
قال تعالی: وَ شٰاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ فَإِذٰا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَی اللّٰهِ.. (1).
و لم یکن عمر یرضی فی سیاسته للرعیة بأقل من هذا.بل کان یسعی لفرض آرائه و قراراته و لو استلزم ذلک الظلم و التعدی..
بل هو قد مارس فرض آرائه علی أبی بکر من قبل،و کان یسعی لذلک باستمرار مع الرسول الأعظم نفسه.
و قد نزلت الآیات فی موارد کثیرة لکی تضع حدا لهذه التصرفات منه..و لکنها استمرت..و کان آخرها ما جری فی مرض النبی،لیس فی قضیة الإمتناع عن السیر فی جیش أسامة و حسب،و إنما فی موضوع کتابة الکتاب الذی لن یضلوا بعده،حیث منع النبی من کتابته،و اتهمه بالهجر الذی یعلم کل أحد أنه لا تصح نسبته للأنبیاء«علیهم السلام».
د:و أما تبکیت الناس مع حداثة السن..فلست أدری ما أقول فیه،
فأولا:إنه إذا کان علی«علیه السلام»یفعل ذلک،فإن عمر کان یضرب الناس بدرته من دون سبب،بل لمحض إذلالهم،و اسقاط عزتهم، بل هو یضرب الرجل لمجرد أنه یراه یلبس ثوبا جدیدا،لیطأطئ منه بزعمه..فضلا عن ضربه الناس لسؤالهم عن حکم شرعی،أو عن تفسیر آیة،أو نحو ذلک..
ص :334
ثانیا:ما المانع من تبکیت المعتدین و المذنبین إذا صدر منهم ما یستحق اللوم و التبکیت؟!و ما شأن السن فی ذلک؟!
و لماذا کان رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»یفعل ذلک مع شیوخ قریش،الذین کانوا أسن منه،حین یراهم یعبدون الأصنام،و یظلمون الناس،و یقطعون أرحامهم،و یرتکبون العظائم و الجرائم؟!
و هکذا الحال بالنسبة لسائر الأنبیاء،فقد کانوا یبکتون من کان من قومهم أسن منهم،علی کفرهم و معاصیهم.
ثالثا:إن هذه الصفة،و کذلک صفة الإستبداد بالرأی حین ظهور وجه الصواب و الحق،و تألیف الناس،و الأنس بهم،و عدم إشاعة الخوف و الرهبة فیهم،إن کل هذه الأمور اذا انضمت إلی سائر الصفات و المیزات فیه«علیه السلام»،و هی العلم،و الشجاعة،و حسن التدبیر و التقوی و العصمة،و غیر ذلک تجعل من یتحلی بها أوفر حظا لنیل مقام الخلافة..
رابعا:ألم یکن اللّه سبحانه و تعالی،و کذلک رسوله«صلی اللّه علیه و آله»یعرفان هذه الصفات فی علی«علیه السلام»؟!حین نزلت الآیات القرآنیة فیه،و نصبه رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»إماما للأمة فی یوم غدیر خم و سواه!!
و إذا کان فی ذلک الوقت لم یکن یتحلی بها،فهل لم یکن اللّه یعلم أنها سوف تصبح فیه..و لماذا ینصبه إماما للأمة،و یعرض الأمة للخطر،و لا یختار لها،من تکون هذه الصفات فیه بالفعل؟!
ه:و فی مقابل ذلک اعترف عمر لعلی«علیه السلام»بجامعیته لکل
ص :335
الصفات الضروریة لمقام الخلافة-و التی کان عمر نفسه فاقدا لها-و هی:
العلم،و الفضل،و السابقة،بالإضافة إلی القرابة،و أنه لو ولیهم لحملهم علی الطریق المستقیم،و المحجة الواضحة.
و:إن الطعون التی سجلها عمر فی حق ابن عوف،و سعد،و طلحة، و الزبیر،و عثمان،تجعلهم جمیعا غیر جدیرین بمقام الخلافة لرسول اللّه «صلی اللّه علیه و آله».فکیف إذا کان بعضهم متصفا بما هو أشر و أضرّ، حتی إنه لیکون یوما شیطانا و یوما إنسانا.
أو أنه یناول علی المدیح،حتی یصل إلی مال غیره.
أو یکادح علی المکیلة من بکرة إلی أن تفوته صلاة الظهر.
أو أنه یحمل عشیرته علی رقاب الناس.
أو یعطی مال اللّه لعشیرته و أقاربه،حتی ینتهی به الأمر إلی أن یقتله الناس.
أو کان ضعیفا،ممسکا،بحیث یضر ذلک بالناس..
إن ذلک کله یجعل من أی کان من الناس غیر صالح للخلافة و الإمامة إذا تحلی بواحدة منها،فکیف إذا فقد صفة العلم،أو صفة العصمة،أو غیرها من الصفات الضروریة لمقام الأمامة؟!..
و لماذا یجعل أمثال هؤلاء فی جملة أهل الشوری الذین یصبحون فی دائرة الإحتمال حاضرا و مستقبلا؟!.
7-إن سیاسة الأمة لا ترتبط بالسن..و لم یجعل السن شرطا للسیادة و لا للإمامة،بل و لا للنبوة أیضا،و قد أشرنا إلی ذلک أکثر من مرة،بل المهم
ص :336
هو القدرة علی تحمل المسؤولیة،و إنجاز المهمات الموکلة إلیه..
و قد أشار ابن عباس إلی إنجازات علی«علیه السلام»فی الخندق و فی بدر،حیث تأخرت الأشیاخ،و أشار أیضا إلی قبوله دین اللّه و سبقه إلیه، حیث تلکأ الأشیاخ،بل کانوا فی موقع المناوئ و المحارب.
و هذا یدل علی أنه«علیه السلام»کان مع الحق فی عقله،و فکره، و قلبه.و معه فی جهاده و حرکته فی الحیاة..
أما الأشیاخ فلم یکونوا کذلک،لا فی فکرهم و عقلهم و قلبهم،و لا فی جهادهم و حرکتهم،و لذلک کان«علیه السلام»أحق منهم بهذا الأمر..
و هذا هو ما ضایق عمر بن الخطاب،و أغضبه،حتی اضطر ابن عباس للسکوت..
8-یبدو أن عمر کان یعیش أزمة من نتائج ما جری بین العباس، و علی«علیه السلام»من جهة،و بین أبی بکر من جهة أخری،و لم یکن قادرا علی تجاوزها أو نسیانها،مما یدل علی أن النتیجة کانت ضد توجهاته،و أن أبا بکر فشل فی مواجهة حجة العباس و علی«علیه السلام».
و یبدو أن هذه الحادثة ترکت آثارا بالغة فی وعی الناس للحقیقة،لم یکن یحب عمر و حزبه أن تکون..و لم یکن یرغب فی تکرار مثل هذه الأمور..و لذلک ذکر ابن عباس بها فی هذه المناسبة..
9-إن عمر لم یکن یرید التفریط بعلاقته بابن عباس خصوصا فی هذا الظرف الذی یتهیأ فیه لاتخاذ قرارات حاسمة،و مصیریة بالنسبة لکل ما یخطط له،فکان بحاجة دائما إلی استنکاه الأجواء التی تحیط بعلی«علیه
ص :337
السلام»من خلال استدراج ابن عباس،و لذلک نری:أنه عاد لملاینتة و أبقی علی العلاقة معه..
10-ثم إن عمر قد عاد إلی إلقاء تبعة إقصاء علی«علیه السلام»علی غیره،و علی قریش بالذات،مدعیا أنها لا تحتمله لأنه یعمل فیهم بمرّ الحق..مع أنه هو الذی عمل علی إقصاء علی«علیه السلام»عن مقامه، و قریش إنما تبعته و تابعته.
11-کان المفروض بعمر الذی لم یزل یظهر التشدد فی تطبیق الأحکام أن یقف إلی جانب علی«علیه السلام»،و یشد علی یده،و یختاره دون کل من سواه،لکی یحمل الناس علی الطریق المستقیم،و یعمل فیهم بمرّ الحق.
و أن یکون معه ضد قریش التی ترید أن لا تعمل بالحق،لا أن یکون هو حامل رایة الخلاف علیه،بل هو رائد قریش فی ذلک،و یکون الناس کلهم له تبع،فلماذا یلقی بالتبعة علیهم؟!.
12-إنه یبدو لنا:أنه کان یحاول تخویف الناس من حکم علی«علیه السلام»،و یدعوهم بهذا الأسلوب إلی مناوأته و منعه من الوصول إلی الخلافة..و لذلک نجده یقول فی بعض النصوص:لیس إلی تولیة علی سبیل..
و یقول فی نص آخر:لو ولیهم لا انتقضوا علیه،و حاربوه،کما اتضح..
13-اللافت هنا:أن ابن عباس لم یعرض علی عمر إلا أسماء الذین جعلهم عمر شوری..مما یعنی:أن ابن عباس کان علی علم بما دبره عمر لصرف الأمر عن علی«علیه السلام».فهل کان قد علم ذلک من علی«علیه
ص :338
السلام»،الذی کان یخبر بالکثیر مما یجری قبل وقوعه،و کان قد علم ذلک من رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله».و بما هیأه اللّه تعالی له من وسائل معرفة خاصة به«علیه السلام».
قال أبو العباس،أحمد بن یحیی،ثعلب،فی کتاب الأمالی:کان عبد اللّه بن عباس عند عمر،فتنفس عمر نفسا عالیا،قال ابن عباس:ظننت أن أضلاعه قد انفجرت،فقلت له:ما هذا النفس منک یا أمیر المؤمنین!إلا هم شدید؟!
قال:أی و اللّه یا ابن عباس،إنی فکرت فی من أجعل الأمر بعدی.
ثم قال:لعلک تری صاحبک لها أهلا؟!
قلت:و ما یمنعه من ذلک مع جهاده،و سابقته،و قرابته،و علمه؟!
قال:صدقت،و لکنه امرؤ فیه دعابة.
و قال:ثم أقبل علی،ثم قال:إن أحراهم أن یحملهم علی کتاب ربهم، و سنة نبیهم لصاحبک.و اللّه،لئن ولیها لیحملنهم علی المحجة البیضاء، و الصراط المستقیم (1).
و فی روایة:أنه حین طعن عمر دخل علیه ابن عباس فرآه مغتما بمن
ص :339
یستخلف بعده،فذکر عثمان،فقال:کلف بأقاربه.
قال:فعلی؟!
قال:فیه دعابة.
قال:فطلحة؟!
قال:لولا بأوفیه.
قال:فالزبیر؟!
قال:و عقة لقس.
قال:فعبد الرحمن؟!
قال:أوه!ذکرت رجلا صالحا،و لکنه ضعیف.و هذا الأمر لا یصلح له إلا اللین من غیر ضعف،و القوی من غیر عنف.
قال:فسعد.
قال:ذاک یکون فی مقنب من مقانبکم (1).
قال المعتزلی:قوله:«کلف بأقاربه أی:شدید الحب لهم.
و الدعابة:المزاح.
و البأو:الکبر و العظمة.
و قوله:و عقة لقس،و یروی:ضبیس،و معناه:کله الشراسة،و شدة
ص :340
الخلق،و خبث النفس،
و المقنب:جماعة من الفرسان» (1).
و نقول:
أولا:قال ابن أبی الحدید،مفندا دعوی عمر:أن فی علی«علیه السلام» دعابة ما یلی:
«و أنت إذا تأملت حال علی«علیه السلام»فی أیام رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»و جدته بعیدا عن أن ینسب إلی الدعابة و المزاح،لأنه لم ینقل عنه شیء من ذلک أصلا،لا فی کتب الشیعة،و لا فی کتب المحدثین.
و کذلک إذا تأملت حاله فی أیام الخلیفتین أبی بکر و عمر،لم تجد فی کتب السیرة حدیثا واحدا یمکن أن یتعلق به،متعلق فی دعابته و مزاحه»؟!! (2).
ثانیا:قال المعتزلی أیضا:«فأما ما کان یقوله عمرو بن العاص فی علی «علیه السلام»لأهل الشام:إن فیه دعابة،یرید أن یعیبه بذلک عندهم، فأصل ذلک کلمة قالها عمر،فتلقفها منه من تلقفها،حتی جعلها أعداؤه عیبا له،و طعنا علیه» (3).
و قال أیضا:«فأما أمیر المؤمنین«علیه السلام»،فإذا نظرت إلی کتب الحدیث و السیر لم تجد أحدا من خلق اللّه عدوا و لا صدیقا روی عنه شیئا
ص :341
من هذا الفن،لا قولا،و لا فعلا و لم یکن وقار أتم من وقاره.
و ما هزل قط،و لا لعب،و لا فارق الحق و الناموس الدینی سرا و لا جهرا.
و لکنه خلق علی سجیة لطیفة،و أخلاق سهلة،و وجه طلق،و قول حسن،و بشر ظاهر،و ذلک من فضائله«علیه السلام»التی اختصه اللّه بمزیتها،و إنما کانت غلظته فعلا لا قولا» (1).
و کانت غلظته شدة علی الکافرین،کما قال تعالی: أَشِدّٰاءُ عَلَی الْکُفّٰارِ رُحَمٰاءُ بَیْنَهُمْ (2).
ثالثا:لقد وصف علی«علیه السلام»المؤمن بقوله:«بشره فی وجهه، و حزنه فی قلبه» (3).
رابعا:لو صح أنه کان فی علی«علیه السلام»دعابة،فهی لا تضر فی صلاحیته لمقام الإمامة.و قد أشرنا إلی ذلک فیما سبق.
خامسا:إن الدعابة التی لا تصل إلی حد المیوعة محبوبة و مطلوبة،حین تکون من موجبات الإنبساط،و إخراج الناس من أجواء الخوف و الرهبة
ص :342
إلی أجواء الأنس و الرضا،و العفویة و الصراحة مع الحاکم،و الجرأة علی ابداء الرأی المخالف،و إسداء النصیحة له..
سادسا:قال أمیر المؤمنین«علیه السلام»مکذبا هذه الشائعة:
«عجبا لابن النابغة،یزعم لأهل الشام:أن فیّ دعابه،و أنی امرؤ تلعابة، أعافس و أمارس،لقد قال باطلا،و نطق آثما.
أما-و شر القول الکذب-إنه لیقول فیکذب،و یعد فیخلف،و یسأل فیلحف،و یسأل فیبخل،و یخون العهد،و یقطع الإلّ.فإذا کان عند الحرب، فأی زاجر و آمر هو:ما لم تأخذ السیوف مآخذها،فإذا کان ذلک کان أکبر مکیدته أن یمنح القرم سبته.
أما و اللّه،إنه لیمنعنی من اللعب ذکر الموت،و انه لیمنعه من قول الحق نسیان الآخرة،إنه لم یبایع معاویة حتی شرط له أن یؤتیه أتیة،و یرضخ له علی ترک الدین رضیخة (1).
سابعا:نقل ابن أبی الحدید بمناسبة قول عمر عن علی«علیه السلام»:
«إن فیه دعابة»جملة من الروایات التی تضمنت مزاحات النبی«صلی اللّه علیه و آله»،و صرح بأنها من الأحادیث الصحیحة،و الآثار المستفیضة.
ص :343
ثم ذکر ما رووه عنه«صلی اللّه علیه و آله»أنه قال:إنی لأمزح و لا أقول إلا حقا (1).
و قال لامرأة من الأنصار:الحقی زوجک فإن فی عینه بیاضا (2).
و قال لامرأة طلبت منه دابة تحملها:إنا حاملوک علی ولد الناقة (3).
ص :344
و ذکر أیضا أمورا أخری (1)..
لکنه خلط الصحیح بالسقیم کما یعلم بالمراجعة..
و أخیرا نقول:
نحن لا ننکر أن یکون لعلی شیء من البشر،و الملاطفة للمؤمنین، للحصول علی ثواب ادخال السرور علی قلوبهم،و لکن لا إلی الحد الذی یخرجه عن حالة الإعتدال و التوازن إلی الإبتذال و المیوعة،و لا بالنحو الذی یخرج الإنسان المؤمن،و یشعره بالمذلة و الصغار.کما أنه لا یتضمن خروجا عن جادة الحق و الصدق.بل هو کملاطفات رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله».
و قد روی:أن علیا«علیه السلام»کان یأکل تمرا مع رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله».فکان«صلی اللّه علیه و آله»یضع النوی أمام علی«علیه السلام»،فلما کثر النوی،قال«صلی اللّه علیه و آله»لعلی:إنک لأکول!!
فقال علی«علیه السلام»:الأکول من یأکل التمر و نواه (2).
3)
-ص 128 و حلیة الأبرار ج 1 ص 312 و بحار الأنوار ج 16 ص 294 و جامع أحادیث الشیعة ج 15 ص 546 و مستدرک سفینة البحار ج 9 ص 377 و سنن أبی داود ج 2 ص 477 و السنن الکبری للبیهقی ج 10 ص 248 و مسند أحمد ج 3 ص 267 و مسند أبی یعلی ج 6 ص 412 و إمتاع الأسماع ج 2 ص 253 و سبل الهدی و الرشاد ج 7 ص 113.
ص :345
لقد وصف عمر بن الخطاب علیا«علیه السلام»بأنه حریص علی الخلافة،و لا یصلح هذا الأمر لمن حرص علیه..
و نقول:
إن حرص علی«علیه السلام»علی هذا الأمر لم یکن طمعا بالدنیا، لکی یصح کلام عمر،فإن سیرة علی«علیه السلام»تدل علی خلاف ذلک، فقد کانت الدنیا عنده«علیه السلام»أهون من عفطة عنز (1)،و کانت الخلافة عنده أقل شأنا من نعل بالیة إلا أن یقیم حقا،و یبطل باطلا (2).
ص :346
کما أن حرصه«علیه السلام»علی الخلافة إنما هو لأنه یرید تنفیذ حکم اللّه،و العمل بوصیة رسوله،من حیث أن القیام بهذا الأمر هو من الواجبات الشرعیة علی علی«علیه السلام»دون سواه،لا لأجل ارادة تحقیق رغبة شخصیة،و استجابة إلی میل و هوی،و اندفاع غرائزی.
و قد ذکر«علیه السلام»هذا الأمر،الذی أرید به الباطل،فقال:«و قال قائل:إنک علی هذا الأمر یا ابن أبی طالب لحریص،فقلت:بل أنتم و اللّه لأحرص و أبعد،و أنا أخص و أقرب،و إنما طلبت حقا لی و أنتم تحولون بینی و بینه،و تضربون وجهی دونه» (1).
و قد جاء فی بعض النصوص أن عمر ذکر:أن علیا«علیه السلام»لو
2)
-ج 1 ص 370 و شرح مئة کلمة لأمیر المؤمنین لابن میثم البحرانی ص 228 و الجمل لابن شدقم ص 111 و بحار الأنوار ج 32 ص 76 و 113 و نهج السعادة ج 1 ص 249 و شرح نهج البلاغة للمعتزلی ج 2 ص 185 و شرح إحقاق الحق(الملحقات)ج 8 ص 262 و ج 18 ص 6.
ص :347
ولیهم یحمل الناس علی الطریق المستقیم،أو علی طریقة من الحق یعرفونها..
ثم عابه بأنه حریص علی هذا الأمر،«و لا یصلح هذا الأمر لمن حرص علیه».
1-إن الطریقة من الحق التی یعرفونها إنما هی طریقة رسول اللّه«صلی اللّه علیه و آله»دون سواه،أو هی المتوافقة مع أحکام اللّه و شرائعه..
2-تقدم أن حرص علی«علیه السلام»علی هذا الأمر هو لأجل حفظ مصلحة الدین و الأمة،لأن من یحمل الأمة علی الطریق المستقیم حتی لو کرهوا،لا یمکن أن یکون حرصه علی الخلافة لأجل الحصول علی منافع شخصیة..
لا سیما إذا کان ذلک سوف یواجه بکراهة الناس له و لسیاساته، و کراهتهم لطاعته فی إجراء أحکام اللّه،و التزام شرائعه..و من یتحمل ذلک و یرضی بهذه النتائج الصعبة،فهو غایة فی الإخلاص و التفانی.و إن لم یکن من أهل الإخلاص،فهو غایة فی الحمق و البلاهة.
3-إن من یحرص علی هذا الأمر من المنطلق الذی أشرنا إلیه هو الذی یصلح له هذا الأمر و لا یصلح لغیره..فکیف یدعی عمر عکس ذلک؟!
ثم إن تعللات عمر التی ساقها لتبریر استبعاد علی أمیر المؤمنین«علیه السلام»من الخلافة..لیست هی المبررات الحقیقیة.و الحقیقی منها هو اتفاقهم علی استبعاده،منذ أن کان النبی«صلی اللّه علیه و آله»حیا،بسبب
ص :348
حسدهم و بغضهم له،و لأنهم طامعون فی هذا الأمر،و یظنون أنها إن صارت إلی بنی هاشم لم تخرج منهم إلی غیرهم..
و لأجل ذلک ذکرت بعض النصوص:أن عمر حین سأله ولده عبد اللّه بن عمر عن سبب عدم تولیة علی«علیه السلام»،أجابه بقوله:لیس إلی ذلک سبیل..
بل لعل الأظهر أن مراد عمر من قوله:لیس إلی ذلک سبیل:أنه سیمنع من ذلک بکل قوة،و یدل علی ذلک:قوله بعد ذلک:لا أجمع لبنی هاشم النبوة و الخلافة،و لا یرید أن ینسب إلیه أنه جمع بینهما لهم فی حال حیاته، و لا أن یکون له أی دور فی هذا الجمع بعد مماته..
ص :349
ص :350
1-الفهرس الإجمالی
2-الفهرس التفصیلی
ص :351
ص :352
الباب الثامن:أحداث..و تفاصیل
الفصل الأول:عاتکة و أم کلثوم 7-40
الفصل الثانی:حدیث ساریة..و أحداث أخری 41-84
الفصل الثالث:حرکات..لیست عفویة!!85-116
الفصل الرابع:هکذا قتل عمر بن الخطاب 117-144
الفصل الخامس:علی علیه السّلام و ابن عباس یثنیان علی عمر 145-174
الفصل السادس:قتل عمر..و اتهام علی علیه السّلام 175-204
الباب التاسع:إرهاصات الشوری..
الفصل الأول:بیعة أبی بکر لیست فلتة 207-226
الفصل الثانی:لو کان سالم حیا 227-256
الفصل الثالث:أرکان الشوری بنظر عمر 257-290
الفصل الرابع:مطاعن عمر تحت المجهر 291-326
الفصل الخامس:لهذا أبعد علی علیه السّلام!!!!327-355
الفهارس:351-363
ص :353
ص :354
الباب الثامن:أحداث..و تفاصیل
الفصل الأول:عاتکة و أم کلثوم..
علی علیه السّلام و زواج عمر بعاتکة:9
علی علیه السّلام یخطب عاتکة،و الحسین علیه السّلام یتزوجها:14
تزوجها بعد أن استفتی علیا علیه السّلام:16
زواج عمر بأم کلثوم بنت علی علیه السّلام:17
الزواج بأم کلثوم تحت التهدید:20
هل هی بنت الزهراء علیها السّلام؟!:21
هذا الزواج لا یدفع الإشکال عن عمر:22
أبو القاسم الکوفی یتحدث:26
هل للحاکم أن یعمل بعلمه:28
روایات لئیمة و حاقدة:29
روایة مکذوبة:32
عمر یقول:رفئونی:36
إعتذار،أم إدانة؟!38
ص :355
إعتذار،أم إدانة؟!38
الروایة الأغرب و الأعجب:38
الفصل الثانی:حدیث ساریة..و أحداث أخری
یا ساریة الجبل:43
التناقض و الإختلاف:44
ضعف سند الروایة:45
أبو حنیفة و مؤمن الطاق:46
أبو القاسم الکوفی ماذا یقول؟!:50
راویة الخصیبی:51
أین الإنصاف؟!:53
علی علیه السّلام و وضع الجزیة علی بنی تغلب:54
الفطرة..و التنصر،و التهوید:55
سیاسة عمر مع نصاری تغلب خاطئة:58
تدخل علی علیه السّلام أنقذ الموقف:59
حیرة عمر فی أمر المجوس:59
للمجوس کتاب،و رفع:60
علی علیه السّلام یجلد عبید اللّه بن عمر الحد:61
ظاهرة شرب الخمر فی بیت الخلیفة:65
إختلاف الصحابة فی الموؤودة:69
ص :356
وزن القید فی رجل السجین:71
علی علیه السّلام ینجی طفلا من موت محتم:72
عمر و تفسیر سبحان اللّه:77
رجفة بالمدینة فی عهد عمر:79
الفصل الثالث:حرکات..لیست عفویة!!
علی علیه السّلام عمر القوی الأمین؟!:87
یوم الغدیر..یوم عید:88
انتقاص علی علیه السّلام یؤذی النبی صلّی اللّه علیه و آله فی قبره:91
عمر لو صرفناکم عما تعرفون!:93
هل یرید عمر اختبارهم؟!:94
رعب عمر من علی علیه السّلام:95
ذرو من قول!:99
هل نجحت سیاساتهم؟!:103
و الإمام الحسین علیه السّلام أیضا:107
عمر یتهدد الناس بعلی علیه السّلام:109
الحجر الأسود یضر و ینفع:112
الفصل الرابع:هکذا قتل عمر بن الخطاب..
علی علیه السّلام قاتل الخلفاء کلهم:119
أبو لؤلؤة یتهدد عمر بن الخطاب:121
ص :357
الثناء علی عمر:124
عمر یتهم علیا علیه السّلام و الصحابة!!:125
علی علیه السّلام غسّل عمر و حنطه و کفنه:126
تناقض الروایات:127
الموالی لا یدخلون المدینة:128
تهدید أبی لؤلؤة لعمر:129
تنکر أبی لؤلؤة:130
هنات و هنات فی روایة ابن سعد:132
متی لحق الناس بأبی لؤلؤة؟!:134
من الذی غسل و کفن و حنط عمر؟!:135
کبّر علیه أربعا:137
الصلاة علی عمر بن الخطاب:138
روایة الصلاة علی عمر بطریقة أخری:140
عمر یستأذن عائشة لیدفن مع النبی صلّی اللّه علیه و آله!!:142
الحجر ملک الأزواج فلا بد من الإستئذان:143
الفصل الخامس:علی علیه السّلام و ابن عباس یثنیان علی عمر..
ثناء ابن عباس علی عمر:147
هل یتهم عمر الصحابة أم یتهم نفسه؟!:151
خطبة علی علیه السّلام هنا تناقض الشقشقیة:153
ص :358
لقب الفاروق لمن؟!:154
قرن من حدید:158
رحمة عمر:160
الشفیق الرؤوف:164
عمر علی بینة من ربه:165
یحب أن یلقی اللّه بمثل عمل عمر:166
رثاء علی علیه السّلام لعمر:166
تمحلات المعتزلی:171
الفصل السادس:قتل عمر..و اتهام علی علیه السّلام..
تاریخ قتل عمر:177
هل کان أبو لؤلؤة مجوسیا؟!:186
هل انتحر أبو لؤلؤة؟:195
لماذا یقتل أبو لؤلؤة عمر بن الخطاب؟!:201
التاسع من ربیع الأول..یوم عید!!204
الباب التاسع:إرهاصات الشوری..
الفصل الأول:بیعة أبی بکر لیست فلتة..
بیعة أبی بکر کانت فلتة:209
هل کانت فلتة؟!:211
ص :359
هل کانت فلتة؟!:211
بیعة أبی بکر من غیر مشورة:213
من دعا إلی إمارة نفسه أو غیره فاقتلوه:215
عائشة و ابن عمر ینصحان عمر بالإستخلاف:217
حسب آل الخطاب ما تحملوا منها:219
لا أتحملها حیا و میتا:221
هل ترک النبی صلّی اللّه علیه و آله الإستخلاف؟!:223
الفصل الثانی:لو کان سالم حیا..
لو کان سالم حیا لولیته:229
لو أدرکت خالد بن الولید،لولیته:233
الذین تحسر عمر علی فقدانهم:234
تحسر عمر علی سالم و معاذ و أبی عبیدة:238
الحسرات لماذا؟!:240
العشرة المبشرة،حدیث لا یصح:241
العشرة المبشرة فی حدیث أبی ذر:250
أبو عبیدة أمین هذه الأمة:253
لا خیر للمسلمین فیهم:254
لماذا لیس لابن عمر نصیب؟!:256
ص :360
الفصل الثالث:أرکان الشوری بنظر عمر..
عمر و نفاق أرکان الشوری!!:259
مطاعن عمر فی أرکان الشوری:261
جمع متفرقات المطاعن:271
الروایة الصحیحة عند ابن روزبهان:288
الفصل الرابع:مطاعن عمر تحت المجهر..
کیف یشتم أقرانه؟!:293
المدح و الذم للإضرار بعلی علیه السّلام:294
هی عدة وقائع:296
التناقض..و الإختلاف:296
رمتنی بدائها:298
سعد رجل حرب:299
ما زهرة و أمور الناس:301
سعد صاحب فتنة:301
سعد لا یقوم بقریة:302
ابن عوف فرعون هذه الأمة:302
ضعف عبد الرحمان:307
الجبر الإلهی و خلافة الزبیر:310
الزبیر فی نظر عمر بن الخطاب:312
ص :361
النبی صلّی اللّه علیه و آله راض علی طلحة أم ساخط:314
ذنب طلحة:315
الجاحظ یلاحظ!!:316
عمر بن الخطاب أکثر من رافضی!!:317
عصبیة عثمان:318
عمر یتنبأ بما یجری لعثمان:319
عثمان رجل فیه لین:321
حب عثمان للمال:324
صلاة الملائکة علی عثمان:325
الفصل الخامس:لهذا أبعد علی علیه السّلام!!!!
من طعون عمر فی أصحاب الشوری:329
دعابة علی علیه السّلام..خرافة:339
أسباب حرص علی علیه السّلام علی الخلافة:346
الحرص المانع من الخلافة:347
لا سبیل إلی تولیة علی علیه السّلام:348
الفهارس:
1-الفهرس الإجمالی 353
2-الفهرس التفصیلی 355
ص :362