کتب طبی انتزاعی جلد2

مشخصات کتاب

نام کتاب: کتب طبی انتزاعی( فارسی)

نویسنده: جمعی از نویسندگان

موضوع: مبانی طب- مفردات دارویی- بیماریها- داروسازی و صنعت- غذا شناسی- معدن شناسی- تاریخ پزشکی

زبان: فارسی

تعداد جلد: 8

نوبت چاپ: اول

ملاحظات: این عنوان کتاب تشکیل شده از مجموع بحث های گوناگون طبی که از لابلای کتابهای دیگر توسط آقایان مجیدی نظامی و رحیمی ثابت استخراج و آماده شده و در این مجموعه قرار گرفته است 0

[عجائب المخلوقات

الباب السادس فی عجایب الاحجار و الجواهر

اشاره

قال اللّه تعالی «وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَهِ لَما یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهارُ وَ إِنَّ مِنْها لَما یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ».[1] می گوید کی سنگها آفریدم کی از آن جویهاء آب روان می شود و بعضی شکافته شود، از آن آب بیرون آید. یعنی دل کافر سخت تر از سنگست کی عبرت نمی گیرد، و ما اجناس احجار یاد کنیم.

الالف-

الماس

- سنگیست همه سنگها را بشکند و بهیچ سنگ شکسته نشود مگر بسرب تا بدانی کی هیچ قوی نیست کی نه بر وی ضعیفی مستولی است. معدن الماس ظلمات است. طبع وی سرد و خشک است بدرجه چهارم و

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 139

اگر در دهن گیرند دندانها را بریزاند بخاصیتی کی در آنست بسبب آنک جای وی جای اژدهاست و گویند الماس در چاهی بود و ماری بر سر آن و هر جانور کی دیده بر آن مار زدی بمردی. اسکندر بفرمود تا آینه بکردند و بنزدیک آن چاه بنهادند آن مار در آن آینه نگریست بر سر عمودی نصب کرده، چو روی خود در آن آینه بدید مار بمرد. اسکندر الماس را از آن چاه برآورد. این مقدار کی در عالم است از بقایاء وی بود. گویند الماس را در بوته با خون بز بگدازند گداخته شود، و پاره هاء الماس همه مسدس بود. بعضی گویند بهندوستان کوهیست کی بر آن نتوان رفت «لیمو دره» خوانند، گوشت در منجنیق نهند و بدان اندازند کرگس بردارد پارهاء الماس در آن دوسیده بنشیند و آنرا بخورد پس پارهاء الماس آنجا یابند.

حجر الاسهال

- سنگیست بطبرستان بسایند و بخورند[2] اسهال کند.

الباء-

بسد

- از چند نوع بود سرخ و سیاه و سپید، بطبع سرد است و قابض، بسایند و بر جراحتها کنند خون باز بندد و در چشم کنند[3] تقویت دهد و اگر در شراب کنند دل را قوت دهد و روشن کند، در قعر دریا روید چون درخت سپید بود بدام آنرا بکشند و برکشند. چون باد و هوا بوی رسد سرخ گردد و متحجر شود، برابر بزر فروشند. اسکندر گوید هر کی بسد را با خود دارد نقرس را ببرد و صرع را ساکن کند.

حجر بلور

- در بیابان عرب بود مانند آب. پارها یابند بر آن غشا[4] از وی دور کنند، شعاع وی ظاهر گردد و باشد کی پاره از آن صد من بود. و در زمین هند باشد اما عربی نیکوتر بود. بلیناس گوید هر کی بلور بستاند روز پنجشنبه

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 140

چنانک قمر بمشتری نگرد و نگینی بکند و بر آن نقش کند صوره مردی بر کرگسی نشسته، چوبی در دست گرفته، در زیر کرگس این پنج حرف کرده «ب س ع ا ل» و این نگین بر انگشتری برنج نهد و قدری کافور در زیر این نگین نهد و در انگشت دارد پیش خلایق محبوب بود و باید کی جامه سیاه نپوشد و جوز و بلوط[5] نخورد و خود را پاکیزه دارد، این خاتم را اینجا یاد کردم کی طباع مختلف است و هر کسی را مرادی بود تا اگر طلبند این کتاب از مثل این خالی نبود.

حجر پازهر

[6]- اجناس بود، از جمله یکی را در گردن مار یابند و اگر مار را پاره پاره کنند نمیرد تا آن مهره را از پس گردن وی بگشایند و آنرا قیمتی بود. شربه وی زهر را از عروق بگشاید و پادشاهان بر سر خوان نهند اگر در طعامی سمی بود، از آن سنگ عرق برآید و آنرا خستو[7] خوانند. بعضی گویند خستو سرو اژدرهاست کی از آن دسته کارد کنند و این معنی درست تر است. و در گردن خر غده باشد آنرا بردارند متحجر شود. بسایند، و برگشته 8] ذوات السموم کنند، زهر را از مسام بیرون آرد. و پازهر

بسیار گونه مانند دهنج 9] که از خراسان آرند.

حجر بدخش

- جوهری است نفیس، معدن وی کوههاء مشرق، بر آن چاهها می کنند و پارها می یابند بزرگ و کوچک و مرد پادشاه بر وی موکل و بضمان دارند.

حجر بیجاده

- نوعی است از جواهر، رنگی سرخ دارد، قیمتی کمتر از بدخش دارد، طبع وی گرم و خشک و معدن وی کوههاء مشرق.

التاء-

حجر التغدغر

[10] بترکستان بود و بدین سنگ استمطار کنند، این

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 141

سنگ را آدمی نشناسد مگر وحوش، ابو العباس عیسی بن محمد المروزی گوید کی صفه این سنگ شنیده بودم بماوراء النهر ترکان دارند و بدان باران ببارد[11] منکر بودم، تا بپرسیدم از ملک ترکان بالقیق بن حبوبه 12] گفت بلی کوهیست بزرگ آفتاب از پس آن برآید و در آن ولایت گرما سخت بود و مردم در سردابها باشند و آنجا وحوش و سباع از تشنگی و گرما رنجور باشند. آفریدگار الهام داده است آن وحش را کی سنگی را شناسد در بیابان بدم بردارد، و سر بر آسمان دارد و زبوزه 13] بزند حالی باران بیاید و بالقیق 14] گفت جد من قصد کرد کی آنرا بیند، بروزگار دراز رفت تا آن وحش را بدید و از پس وی بدوانید تا ویرا مانده کرد و آن سنگ را از وی بستد و اکنون در دست پادشاه ماست، هرگه بر آفتاب دارد ابری برآید و ببارد و این معنی معروفست.

الجیم-

حجر جمست

، جوهری است میان سرخ و سپید خاصیه وی آنست کی اگر از جمست قدحی سازند و از آن شراب خورند مست نگردند و اگر پارهاء جمست در قدح افکنند همین فعل کند، اگر در زیر بالین نهند خوابهاء نیکو بیند. هر که نگینی جمست سازد و بر آن صورتی مردی کند نیزه در دست و سپری در دیگر دست، کلاهی بر سر و این نگین بر حلقه زرین نشاند بهر حربی که رود ظفر یابد و این نگین را روز سه شنبه سازد کی تمر

ناظر بود بمریخ و تا این نگین دارد از سگ مرده و زنده حذر کند.

حجر جزع

- جوهریست سخت، اجناس مختلف، ملون سپید و عودی و مخطط و منقش و منقوط حبشی بود و فارسی و غزوانی و عسلی و عودی و باقرای و این از همه نیکوتر بود تافصی از آن صد دینار ارزد و غزوانی بزرگ بود از

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 142

آن طستها[15] شاید کرد. اگر جزع در موی زن پیچند و بر سر وی نهند حالی بزاید و اغلب جزع بیمن بود و بهندوستان و هر که نگینی سازد از جزع و بر آن صوره زنی بکند استاده بر دو گاو و در دست راست تازیانه و بر سر زن طوقی مانند ماه و بر پشت نگین این حرفها بکند. و بر حلقه سیمین نهد، هر که از آن با خود دارد زیرک گردد و کارهاء نیکو از دست وی برخیزد و این قول بلیناس است و چون نگین کند روز دوشنبه کند ماه در برج سرطان باشد و عرب جزع را بفال بد شمرند کی نام وی جزع است و جزع زاری بود و بعضی گویند اگر جزع را میان دو شخص بنهند هر دو را خصومت افتد.

الحاء- احجار بسیار است،

حجر الیهود

سنگیست چند فندقی مخطط بر کوهی روید چون زیتون بدست جهودان کنده شود، آنرا بسایند، شربتی از آن دانگی بود، سنگ را در مثانه بگدازد و مثانه را پاک کند، معدن وی کوه طرابلس بود.

حجر البرقان

- سنگی بود در آشیان خطاف یابند هر که را یرقان بود بر خود بندد یرقان از وی برود و اگر کسی خواهد کی این سنگ را بدست آرد بچه خطاف را بزعفران بمالد خطاف پندارد کی آن یرقانست برود و سنگ یرقان بیارد و پیش بچه بنهد. اسکندر گوید در شکم خطاف دو سنگ یابند یکی سپید و یکی سرخ، سپید بر مصروع بندند سود کند، سرخ بفزع سود دارد.[16]

بلیناس گوید در حوصله مرغ خانگی سنگ زرد باشد کوچک اگر بر انگشتری زرین نهند هر که در انگشت کند پیش خلایق محبوب بود. و در آشیان کرگس سنگی بود چند جوزی بر هر زنی کی ببندند بار بنهد و این سنگ عزیز باشد و در خزاین ملوک بود. گویند خایه عقاب بزرگ بود و زادن بر ماده

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 143

سخت بود می نالد تا نرش برود و این سنگ را بیارد پیش وی بنهد، ولادت بر وی سهل بود و این عجب نیست، اگر کهربا جذب کاه کند و مغناطیس جذب آهن اگر سنگی جذب بچه مرغی کند عجب نبود.

حجر القی

- سنگیست بمصر، هر که در کف گیرد قی کند، چون از دست بنهد ساکن گردد و سنگی بود در حدود مشرق چون در سرکه افکنند شناو[17] برد چون ماهی، بر مقدار استخوان خرما بود. و بر ساحل دریای سیراف صدفی بود مدور اگر در سرکه افکنند متحرک شود و در میان سرکه گردد و اینرا من عیان دیده ام.

حجر بمصر

- سنگیست آنرا باغض الخل گویند اگر در سرکه افکنند از آن بجهد و علت این آفریدگار داند.

الدال-

دهنج

سنگی بود سبز،[18] از کوه مشرق آرند، طعم وی شیرین بود در اکحال سایند سپیده ببرد و نوعی بود که دیده را کور کند و آن دهنج فرسنگی 19] بود بلیناس گوید هر کی نگینی دهنج سازد و بر آن صورت کژدمی کند هر زن کی آن با خود دارد بچه بیفکند و اگر دهنج را بسایند و در دوغ کنند دو جو و بر زخم مار کنند زهر را بخود کشد.

الذال-

ذهب

، اصل وی از احجار است جوهری عزیز و بر آتش صابر، هرگز بنکاهد و نپوسد، اگر در دهن گیرند بوی دهن خوش کند، اگر میلی زرین کنند نور چشم افزاید. داشتن زر با خود بمهرها و حلیها دل را قوت دهد، اگر مقداری در معجون سایند، دل را قوی کند و وسوسه ازدل زایل کند، اگر بسوزن زرین گوش را سوراخ کنند ملتحم نشود، اگر بزر داغ کنند بچهل روز زودتر نیک شود از آنک بداغ آهنین کنند. اگر زر بسایند و در چشم کنند روشنایی دهد.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 144

معادن: معادن زر بسیار است. در حدود یمن شهریست آنرا غمانه خوانند، هر روز بامداد خانها را بروبند و خاک را بگدازند بقدر فراخی خانه زر بگیرند کم و بیش یک دانگی و یک دیناری کم و بیش 20].

معدن: شهریست آنرا کلث خوانند بهند، معدن زر است بر کوهی عروقهاء زر درفشد بشب و بروز از شعاع آفتاب ندرفشد، پس در شب چون درفشد گل تر بر آن زنند و بروز آنرا بکنند و بردارند.

معدن: بزنگبار جزیره یست بر آن زر روید مانند زبان گاو، آنجا

مورچه بود بزرگ، چنانک شکم آدمی بدرد و راهی با خطر و گردابی در پیش و در آن حدود پلنگ باشد بسیار، مردم همه پوست پلنگ پوشند.

معدن: بترکستان چشمه یست می زاید از زمین آب گرم، چون بر کنار چشمه آید بسته گردد، سنگ سرخ، آنرا بگدازند زر سرخ از آن بگیرند، و بدانک زر تولد کند جایی کی بخاری بود، کبریتی و زیبقی متساوی و درهم آمیزد[21] چون نضج یافت و برودت بر آن آید منعقد گردد زر شود.

الراء-

رصاص

، قلعی است 22] از شهری آرند آنرا کله خوانند در هندوستان و سرب بسیار جایها بود خاک را بگدازند سرب از آن بیرون آید و از شهر کله شمشیرها آرند بغایت نیکو آنرا سیوف قلعی خوانند و گویند هزار سال بزیبق برگذرد رصاص گردد و هزار سال برصاص برگذرد سیم گردد و هزار سال بسیم برگذرد زر گردد. پس زر بحد اعتدال رسد نه بآفتاب و آتش بسوزد و نه در آب و خاک بکاهد و بپوسد و نه از باد بریزد و گویند کی مس زر پیراست کی بر وی بیش از چهار هزار سال بگذشته بود.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 145

معدن- و رصاص از بخار کبریتی و زیبقی تیره بود با غبار آمیخته و ازین سبب چون بسوزانند سرخ گردد مانند شنگرف، کی جوهر شنگرف از زیبق بود و سرنج از سپید آب 23] بود و سپید آب از سرب بود.

حجر رخام

- سنگی است سپید مطیع از آن عمودها و بناها کنند، بلیناس گوید اگر از رخام نگینی کنند روز چهارشنبه بر آن صورت مردی در دست چوبی و در دست دیگر کوزه بی دسته 24] و این صوره را دو بال بود استاده و بر سر او شاخی بر او خروسی و بر پهلوء راست این صورت چهار حرف ر ه ه ه 25] و بر انگشتری سرب نشانند، هر که این خاتم دارد فراموشی از وی برود و تا این انگشتری دارد ترب نخورد و باد در انبوبه نکند. و بدانک ما این چند خاتم یاد کردیم اگرچه عقل قابل این نباشد کی صورتی کردن

و خروسی بر سر وی هیچ معنی ندارد و از هیچ وجهی فایدتی نمی بینم در آن 26] اما بحکم آنک حکما را عالم تر از خود می دانیم استخفاف بقول ایشان روا ندیدیم و چنانک گفته بودند و نوشته ایراد کردیم.

الزاء-

زمرد

جوهری ثمین است و از چند نوع بود: نفطی و ریحانی و صابونی، و اغلب شکسته بود، معدن او کوههاء مشرق بود[27] و آنجا کی زمرد بود معدن زر بود طبع زمرد گرم و خشک است و دافع 28] همه زهرهاست، شربت وی دو جو بود. بسایند و در دوغ علیل را دهند کی زهر خورده بود ببول از وی جدا گردد. بعضی گویند کی چشم افعی بر زمرد آید کور گردد. و من از ملکی شنیدم کی گفت دروغ گویند اینرا کی من 29] این نگین را بر چشم ماری می سودم

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 146

هیچ اثر نکرد. گفتم مگر نه افعی بود، گفت افعی چگونه بود، گفتم چشم وی دراز بود، معزمی را بخواند و افعی را بیاورد، زمرد بر چشم وی مالید دیده وی آب شد و بچکید. زمرد را معدن، ظلمات است و اسکندر بیرون آورد و این همه بقایاء آنست. بعضی گویند زمرد بمصر باشد بشهری کی آنرا قفط[30] گویند.

جوهر

زبرجد

هم زمرد است و بعضی گویند زبرجد نام جواهرهاست 31] آمیخته و اللّه اعلم.

جوهر

زجاج

- جوهریست لطیف از سنگ می گیرند و نیکوترین زجاج فرعونی بود، از مصر آرند و این جوهریست مطیع، رنگها را قبول کند و صبغ پذیرد. اگر نحاس سوخته بر زجاج نهند و بگدازند سرخ گردد چون لعل، اگر قلعی بر وی نهند و بگدازند ارزق 32] گردد و ما در باب کیمیا فصلی بیاریم و هیچ جواهر در آب چندان نماند کی آبگینه. و اسکندر می خواست کی مناره کند در دریا، همه سنگها و جواهرها را در آب نهاد و پنج سال بگذاشت، آنگه برآورد و برکشید، از همه اوزانها بکاسته بود مگر از آبگینه، پس مناره اسکندریه را بنیاد کرد از آبگینه 33].

جوهر

زیبق

- آنرا ام الاجساد گویند و بدانک زیبق را بعضی از معادن آورند و بعضی از سنگ گیرند بآتش، دخان جیوه مفرد مردم را مفلوج کند و سمع و بصر را تباه کند، سمی است قتال، مار جیوه را بیند بگریزد و از بوی وی بگریزد و بمیرد. و هر زری و سیمی کی در خاک بود و بدست نتواند آوردن قدری جیوه در آن افکنند همه ذرهاء زر و سیم بخود کشد. و بدانک آفریدگار عز و جل بخارات را در زمین مختلف آفرید یکی مائی و یکی دخانی و درهم آمیخته

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 147

می شود، جواهرها میگردد ملون بعضی عیونها بعضی جوهرها، بعضی بسته شود چون کهربا و لاژورد و عقیق و بعضی روان بود چون نفط و قیر و جیوه و مومیای و سیّر آن جز آفریدگار کس نداند. چنانک دندان شیر کی استخوان فیل را بشکند کی از دندان

وی سخت تر بود و چنگ شیر کی پوستهاء قوی بدرد و آن خاصیتی است کی خدای داند بحکم آنک پوست گاو بکارد آهنین دشخوار توانند بریدن شیر بچنگ آنرا بشکافد و چنانک ترکیب مغناطیس و باغض الخل و غیر- هما و علت آن جز آفریدگار کس نداند.

جوهر

زرنیخ

- سنگیست مانند زر و براق 34] و در کیمیا بکار دارند قدری از آن در دیگی افکنند همه گوشت را بگدازد و آن سمی قاتل است.

جوهر

زاج

- انواعست و جوهر شگفت بعضی از کوهها آورند و بعضی از چشمه هاء آب کی فسرده 35] شود زاج می گردد، چون در آب افکنند یا در شراب صافی کنند، قدری بر آب مازو نهند سیاه کند، اگر بآب زاج خایه بنویسند[36] و بریان کنند چون پوست خایه باز کنند بر سپیده نقش سیاه بود و سبب تولد زاج در زمین حرارت آفتابست کی مستولی شود بر جوهر زمین و بسوزاند و آب بر وی بگذرد بسته گردد زاج شود، اگر بر سنگی سخت آید و آفتاب ویرا بسوزد[37] و آب بر وی بگذرد نوشادر گردد و زاج سمی قاتل است، شش را بسوزاند و در آن منفعتهاست، صبغ کنند بدان و خاصیه ابریشم کی هرگز هیچ رنگی قبول نکند تا اول بآب زاج برنکشند.

السین-

سنباده

سنگیست سخت مانند الماس بعضی اصلی و بعضی معمول، همه سنگها را بساید و هیچ سنگی بر وی کار نکند. بلیناس گوید هر که روز یکشنبه کی قمر در برج اسد بود و یا آفتاب ازین سنگ نگینی کند بر آن صوره

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 148

مردی استاده، دستها گشاده، پشت خم کرده، چنانک کسی سلام کند، در دستی زوبینی و در دستی دیگر سپری 38] در زیر قدم اژدرهاء و بر انگشتری زرین نهد، در دل مردم محبوب گردد و تا این خاتم دارد پیش مرده نرود و سرخ نپوشد و در آب ننشیند. طبع سنباده 39] سرد و خشکست بدرجه رابع سمی است قاتل، نوعی است از الماس و سخت تر زیرا کی الماس بسرب شکسته شود و سنباده شکسته نشود، و سنبادج سنگی

است خرد کنند و لک صمغی است هندی چرب 40] بگدازند و با سنباده بسرشند و چرخی از آن بسازند کی همه چیزها را بساید.

الرصاص-

سرب

جوهریست از سنگی گیرند و سرب را نیک بسوزانند سپیداج 41] گردد اگر اسپیداج را دگر باره بسوزانند سرنج گردد و سرب را کی جای نمناک نهند پرورده گردد و بیفزاید طاقت آتش ندارد زود گداخته شود.

الشین-

شبه

، سنگیست سیاه از آن مهرها سازند. بلیناس گوید اگر از شبه نگینی سازند بر آن صوره مردی استاده ماهی در دست گرفته و سوسماری در زیر قدم و این نگین را بر انگشتری از سرب نهند و قدری مزد[42] در زیر نگین نهند از حشرات ایمن بود و جامه سیاه نپوشد و بر خر ننشیند و پیرامن مار نگردد.

شاذنه

- آنرا حجر الدم خوانند. بلیناس گوید اگر روز سه شنبه نگینی کنند بر آن صورت مردی برهنه بر دست راست وی زنی استاده، موی باز پس افکنده، و مرد دست بر گردن زن نهاده و باز پس می نگرد و زیر قدم ایشان این حرفها نبشته ع ح ح ح و بر انگشتری نهد آهنین و زبان غواص در زیر این نگین نهد تا دارد محبوب بود و آب را بر آتش نریزد و آتش را نباید کشت 43] و از سگ حذر کند تا این خاتم دارد.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 149

الصاد-

صدف

در بحرین بود، و در عمان و عمان بدریای محیط پیوسته است، بوقت ربیع برآید کی بادها آید و دهن باز کند و بر مثال کبوتر بود و قطرها در دهن گیرد و بزیر شود بعد از هفت روز برآید پیش آفتاب و باد و نسیم صبا بخود کشد تا گرم شود آنگه با قعر رود تا وقت نماز دیگر، چون خنک گردد برآید تا وقت غروب آفتاب، چهل روز چنین می کند تا بباد صبا پرورده شود آن قطرها در شکم وی منعقد گردد و مروارید شود و دیگر ببالا نیاید[44] و بدان قانع شود و همه تن صدف رنگ مروارید گیرد. چون غواص ویرا بگیرد ضرر غصه 45] بجگر غواص رسیده است بحکم آنک بندی بر دهان و بینی بندد تا دم نزند چون برآید بی هوش گردد، حالی گوشت صدف بریان کرده بخورد تا نیک شود و ما در باب اللام صفت لوء لوء بگوییم.

الطاء-

طلق

حجریست سپید[46] براق بنقره ماند بپاکی، برنگ مروارید ماند، طبق طبق بود، آتش بوی کار نکند و آتش همه اجساد را بگدازد مگر طلق را و طلق در سرکه کهن خمیر گردد و ببرف و یخ گداختن گیرد، مانند شیر سپید شود و این شگفتی است کی بآتش بنگدازد و به یخ گداخته شود و اگر این شگفتی از شهر دور خبر دادندی کی سنگی هست برین صفت عقلا قبول نکردندی و این دلیل است بر دیگر غرایبها.

العین-

عقیق

، سنگیست سرخ براق در حدود یمن چون در انگشت 47] دارند اندوه 48] از دل ببرد. قال النبی صلی اللّه علیه و سلم «تختموا بالعقیق فانه مبارک یذهب الهم من القلوب.» و گویند دستی یافتند در معرکه بریده پیغمبر علیه السلم بدید، گفت دفن کنید و لو تختمت بالعقیق لما قطعت.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 150

الغین-

غرزی

[49] اجناس است سرخ و سبز و عودی و نفطی و از زمین حجاز آرند، داشتن وی مبارک بود.

الفاء-

فیروزج

: جوهریست فرخ دارند، بامداد کی چشم بر وی آید، نور دل زیادت کند، در معجون کنند، ضرر سمها دفع کند، در اکحال کنند[50] روشنایی دهد. حکما گفته اند: اگر نگینی کنند از فیروزج و بر آن صورت زنی کنند دراز گیسو و دو کودک 51] در کنار دارد و این نگین بر نقره نشانند و با خود دارند از جادوی ایمن باشند.

الفضه-

فضه

جوهریست عزیز بعد از زر هر خاصیت کی در زر بود در نقره نیز بود، اما نه بقوت زر باشد و اصل سیم از قول حکما و اللّه اعلم بخاریست زیبقی غالب بر بخار کبریتی هم بمقدار و هم بکیفیت، آنک برودت 52] یابد منعقد شود، معدن وی بسیار است اما نیکوترین معدن وی بحد مغرب است و همیشه سیم با خاک بود.

الفولاد-

فولاد

از قول حکما از بخاری خیزد زیبقی و کبریتی، با غباری آمیخته مانند دردی 53] منعقد گردد، معادن وی بسیار است اما نیکوترین معدن وی هندوستانست و یمن و هری 54]. و بهندوستان آهنی باشد از آن کاردی کنند چون بر جانوری زنند بکشد و خون نیاید، اگر پیکانی کنند و بر چوبی زنند، آتش در آن افتد، آهنها را جذب کند، در آتش سیاه گردد و چون شعله آتش افروزد برابر بزر[55] دهند و ملک مهراج را بهند شمشیری بود ازین آهن مانند آتش.

و این فولاد[56] اندک بود و آنقدر از آن ولایت بیرون نیاید و بازرگانان آنرا بجویند[57] و به هندوستان سنگ آهن را می گدازند و در زیر سرگین کنند روزگار دراز تا هرچه

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 151

جوهر خاکی بود پوسیده شود و آنچه صافی بود مشبک بماند، باری دیگر بگدازند آنرا بلالک 58] خوانند. بلیناس گوید یک جزو آهن پولاد و یک جزو مس و دو جزو زر بگدازند و از آن نگینی سازند و بر آن نقش صورت کژدمی کنند و بر سر وی نقش کنند این کلمه برین صفت «بسم اللّه»[59] و هر که این انگشتری دارد و بر

زخم کژدم نهد ساکن گردد.

بدانک آهن جوهریست کثیف و جلا پذیرد تا لطافت نماید[60]. اگر آیینه کنند محدب و روی دیگر مقعر، آن روی کی محدب است روی نماید چندانک ناخنی و هرچند دورتر شود خردتر نماید، پس آن صورت نگوسار گردد و این روی کی مقعر است خیال چندان نماید کی سپری فراخ و اگر پنبه در مقعر نهند و بآفتاب دارند آتش درگیرد.

القاف-

قلنفد

و

قلیما

[61] سرب باشد. و خبث از آن زر و سیم در جراحتها بکار دارند سمی بود قاتل و هم چنین قلقنطار.[62]

الکاف-

کهربا

صمغی بود از آن درخت جوز بسته می شود آنرا سید الکباریت خوانند، آتش زود درگیرد، بدست بمالند و گرم کنند کاه را برباید و علت این آفریدگار داند کی قوه این جذب وی از چیست.

حکایت

گویند کی چون اسکندر عالم را بگرفت ملکی بود بهند نام وی کید، قصد وی کرد، پیغام فرستاد کی قصد مملکت من مکن کی ترا هدیه فرستم، قدحی کی هرچند کی از آن بخورند تهی نشود و اگر بریزند بیک زمان پر گردد.

اسکندر گفت اگر راست گویی مملکت تو زیادت کنم و حکما را پیش من موقعی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 152

بود زیادت، پس قدحی را بوی فرستاد، چندانک آب از وی می خوردند دگر بار پر می شد. پس از حکیمی پرسید کی این قدح را علت بمن بگو. گفت این قدح را از جواهری کرده اند جذاب چون کهربا و مغناطیس که یکی آهن کشد و یکی کاه، این قدح بخارات از هوا می کشد، هرچه لطیف بود در آن جمع می شود. اسکندر را عجب آمد ازین صنعت. و بدانک هر کی کهربا با خود دارد از یرقان ایمن بود و بچه در شکم نگاه دارد، اگر بسایند و باد در آن دمند و بآتش اندازند بر افروزد و بوی خوش دارد، بطبع گرم است در معجون کنند دل را شاد کند و خفقان ببرد و در وی شعاعیتی است جوهر، روح را سود دارد.

اگر بگدازند چون روغن گردد. و سندروس نوعی است از کهربا

و معادن وی در حدود صین است در ولایت روس و گویند در روس چشمه یست برمی آید و باد بر وی می آید[63] و منعقد می شود آن کهربا نیکوست.

حجر کبریت

را ابو الاجساد گویند و زیبق را ابو الارواح و بدین اجساد زر و سیم و مس و آهن و قلعی خواهند در علم کیمیا بکار دارند و کبریت و جیوه اصلی عظیم باشد. معدن کبریت در عالم بسیار است. بحد رامهرم 64] چشمه یست همه شب درفشان بود کبریت از آن آرند اگر جای دیگر برند بدرفشد[65] و در معدن درفشد و نسوزد. اصل وی بخاریست دخانی در زمین مجری نیابد کی بهوا پیوندد، مدت دراز بماند جامد گردد، بغایت گرم است چون بخار کبریت بچیزی رسد کی در وی رطوبتی بود، رطوبت وی بردارد و با خود ببالا کشد و اگر آن رطوبت حامل لون بود لون را باطل کند و ازین سبب بخار کبریت لونها ببرد، و بر کوه دماوند[66] چشمه هاء کبریت است بر سر قله و سر قله

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 153

بمساحت صد جریب است، گرد بر گرد هر سوراخی کبریت بود چون زر، بخار از آن سوراخها برمی آید و بر هم می نشیند و گوگرد می گردد.

اللام-

لوء لوء

جوهریست خجسته و نافع و در اکحال باشد روشنایی چشم دهد، اگر در معجون سایند دل را تقویت و تفریح دهد، بعضی زرد بود و بعضی سیاه و بعضی سپید. علت زردی و سیاهی آنست کی صدف بتموز بیرون آید و بخاری فاسد بوی رسد. و طبع لوء لوء سرد و تر است بدرجه دوم، خون دل صافی کند، و مروارید استخوانست از آتش سوخته شود، بوی خوش ویرا تباه کند، در همه عالم جز در دریای کیش و عمان جای 67] دیگر نبود، صدف را بسایند و

بر مردگان ریزند نپوسند. و در سنه خمس مایه صدف از دریای عمان برمید و مروارید گران شد بسبب آفتی کی بوی رسید و بدریاء قلزم افتاد و در قلزم غواص نتواند رفت کی بعید القعرست و نهنگ بسیار بود و سبب رمیدن وی از دریای عمان آفریدگار داند و پس از آن بازآمد. و غواص در عمان دو جیّره در پای بندد تا بقعر رسد و در قعر روشنایی بود می بیند کی صدف می رود و می گیرد و در چیزی میکند.

حجر لعل

- جوهریست سخت، بر آتش صابر و لعلی باشد کی روشنایی افکند و بسراندیب باشد و نقد سراندیب لعل بود، زر را حرمتی نبود همچون درم 68] و لعل درفشان گاو آبی آرد و بشب بدان چرا کند، مرد کمین کند و گل سرخ بر سر آن زند و بردارد و از خواص لعل آنست کی در دهان گیرند تشنگی بنشاند، و از کوه زهون می آرند.

حجر لازورد

- جوهریست از کوههاء مشرق آرند، دو کوه است یکی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 154

بدخشان، بدخش از آن آرند و یکی جرم گویند لازورد از آن آرند، اگر لازورد را در آتش افکنند مانند آب شود و اگر جوهری دیگری گدازند کی از گداختن خشک شود لازورد بر آن افکنند گرم گردد[69]، و لازورد زر را جذب کند و همیشه رقم زر بر وی بود کی از سنگ و خاک بخود کشد. گرم و خشک است و دل را سرد دارد[70]، کسی کی از هولی خسته بود[71] یا از جایی درافتاده قدری ویرا دهند دل را قوت دهد و ترس از دل بردارد.

المیم-

مغناطیس

سنگ آهن بخود کشد[72] عمل وی آنگه بود کی یک من بود، قوت در جان 73] دارد آهن را از پس طبق مسین بخود کشد.

اگر بکوبند و بر جراحت کنند سم را[74] بخود کشد و پیکانرا بیرون آرد. معدن وی در قعر دریاست و کشتیها را بمیخ آهنین نبندند بحکم آنک مغناطیس بدر کشد[75] و کشتی را بشکند. اگر مغناطیس را بآب سیر بیالایند جذب نکند و همچنین لعاب روزه دار یا خون تنش. مغناطیس اگر بر دست گیرند نقرس را ساکن کند و زن بار بنهد. طبع وی جلاکننده است آنرا کی ساو آهن داده باشند، شربت دهند دو جو از مغناطیس از عروق وی بدر آورد، هندوان از آن چیزهاء شگفت کنند. خانه از مغناطیس بکردند و بتی آهنین در آن بردند مغناطیس آنرا از شش جهت جذب می کرد تا معلق در هوا بماند. گویند هندوی بتی بتراشید از مغناطیس و ویرا بخون زن

حایض بیندود اشارت بابر کرد حالی ابری و بادی عظیم برآمد، پس آنرا بآب گرم بشست باد ساکن شد. اگر از مغناطیس نگینی کنند بر صوره دختری کی دو جناح دارد، در دست راست درّه

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 155

و در چپ تازیانه و در زیر پا چرخی و بر سرب نشاند، هر که با خود دارد در حفظ افزاید. بمصر کوهی است هر که کاردی یا شمشیری از غلاف برکشد کوه از وی بستاند و بگیرند و برنگذارند[76] و کار مغناطیس شگفت است در جذب کردن و دیگر جواهر جذاب را دلیل بود. گویند ملک هندوستان لعلی عظیم بعزیز مصر فرستاد و ویرا نمود کی در خزاین ما امثال این جواهر بود عزیز مصر بر قصری نشسته بود، بر ساحل نیل آن لعل را بستد از رسول و بدریاء نیل انداخت. رسول هند اضطرابی بکرد و بنالید و گفت در همه عالم مثل این جوهر نیست، چرا بآب انداختی. عزیز خزینه دار را بخواند و گفت برو و آن ماهی زرین 77] بیاور، ماهی زرین بیاورد و پیش عزیز نهاد. ملک مصر گفت برسول هند لعل را بیاورم؟ گفت بلی، آن ماهی را بآب انداخت حالی برآمد لعل را بدم گرفته و عزیز از وی بستد و بخزینه فرستاد. رسول هند گفت مرا این لعل شگفت آمد اکنون ماهی تو شگفت تر است. مقصود ازین آنست کی ماهی را چنان ساخته بودند کی جواهر را جذب می کرد.

حکایت

گویند سلطان سنجر چون لشکر محمودیان بشکست و غزنین را غارت داد کردن 78] در خزینه سلطان محمود سه صندوق یافت زرین،

قفلها بر آن زده، پیش سنجر آوردند بگشودند. در یکی قرابه بود زرین و در دیگر قرابه سیمین و در دیگر طبلی. سنجر بخندید گفت محمود را عجب آمده است این دو قرابه هر دو را بشکست طبل را برداشتند هر آدمی کی آنرا می زد از وی باد پدید می آمد زمانی بر آن میخندیدند. آن نیز بشکستند. ملک غزنین را رفیقی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 156

بود مقرب و کاردان و رأی و عقل تمام، سنجر می خواست کی ویرا در جمله خدم خود آرد قبول نمی کرد بفرمود تا ویرا بقهر بیاوردند. سنجر گفت شایست کی خدمت محمود کنی چرا نشاید کی خدمت من کنی؟ گفت من چرا خدمت تو کنم تو سه طلسم را تباه کردی کی در عالم مثل این نیست. گفت چرا؟ گفت قرابها هر که از آن باز خوردی حالی برگشتی یکی ببیماریهاء سرد سود داشتی چون فالج و لقوه و صرع دیگر ببیماریهاء گرم سود داشتی چون تب و سل و دق و جرب. و این طبل هر که را قولنج بودی بزدی قولنج وی حالی بگشودی.

از دویست فرسنگی مردم 79] آمدندی از هندوستان و از آن شربتها خوردندی راحت یافتندی. محمود آنرا در صنادیق زرین می داشت، پادشاهی بتو رسید آنرا بشکستی، من رفیقی او کرده باشم رفیقی تو چگونه کنم؟ این معنی از بهر آن گفتم کی در جواهر معانی جذب باشد و علت آن خدای داند.

حجر مرقشیثا

[80]-

حجر الروشنایی

خوانند، در چشم کنند روشنایی دهد اگر نیک سوده بود و الا عمل نکند، اگر بر گردن مصروع بندند نترسد[81] اگر از آن نگینی کنند و بر آن ماهی بر ستوج کنند و در زیر نگین صورت عقربی کنند و پرخطاف در زیر وی نهند و بر سیم نهند[82]، هیچ جنبنده 83] بر وی کار نکند و گشتها را ساکن کند و سنگی است ملون بر شکل قاطول اگر بر آن نقش کنند صورت امردی در دست راست چوبی بر سر آن سیبی، و بر پشت نگین این حرف کند «ع» هر که با خود دارد عزیز باشد و در خواب عجایبها بیند و ما این خاتمها را از قول بلیناس آورده ایم و حکم این آفریدگار داند کی چون است.

معدن مومیای در کهفی باشد بر کوهی، بارجان آبی است از کوهی برمی آید قطره

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 157

قطره چون عرق سپید و برین کهف در آهنین آویخته و نگه می دارند تا سال آینده پس رؤسا حاضر شوند و شخصی برهنه فرو رود و جمع کند چندانک امانه 84] در قاروره کند، شربت وی جوی بود، خاصیه وی آنست کسی را کی استخوانش شکسته شود باز خورد حالی بر سر آن زخم آید حالی ساکن شود و شکسته را جبر کند.

جوهر مردا سنگ

خبث نقره است، سمی بود قتال، اگر قدری در تنوری افکنند همه نان بگنداند.

جوهر مرجان

، کامه و سپید[85] خوانند، در دریاء فرنگ بود و در دریاء روم بود و گیاهی است در قعر دریا روید و چون درختی شود و چون بر خشک آید سرخ و متحجر شود.

معدن

ملح

جوهر عزیز است اسباب فساد را دفع کند حافظ ادویها و [مایعات بود تا گوشت در صحبت وی تباه نگردد، طعامها را هضم کند و بقهستان ملاحه است چهار فرسنگ در چهار فرسنگ، آبهاء نواحی آنجا جمع شوند.

چون وقت ربیع بود آبها بازبندد، آن جمله در آنجا نمک گردد و آنرا می برند.

النون-

نوشادر

، بخاری گرم است منعقد میشود، آب را سرد کند، آتش را بکشد بخلاف گوگرد اگر نوشادر را در میان آب کنند بتابستان یخ بگیرد.

جوهر نحاس

- جوهریست شریف تولد وی در زمین بود از بخار زیبقی و کبریتی در غایت صفا و نضجی تمام یافته و لیکن بآتش سوخته شود، نحاس سوخته بر جراحتها کنند گوشت رویاند و در اکحال 86] کنند جلا دهد، اگر بخورند قتال بود اگر در سرکه نهند سبز گردد و زنگار شود، معدن نحاس شهر کابل است. از دخان وی توتیایی گیرند، و همه توتیا از مس گیرند مگر توتیای هندی کی از قلعی گیرند. بلیناس گوید. اگر نگینی کنند از مس پاک و بر آن صورت

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 158

شیری کنند و نام اسد بر آن نویسند و صورت ماه و یک ستاره بر آن کنند و نقاش سخن نگوید، هر که با خود دارد از قولنج ایمن بود.

الواو-

حجر الورد

سنگی است سیاه. اگر بر آن صورت مردی کنند استاده در دست راست اژدهاء گرفته و در دست چپ غربالی و بزیر نگین این حرف بکند ا و ب ر[87] و بر انگشتری سرب نهد هر که با خود دارد علمهاء باطن بر وی کشف بود و از دیو ایمن بود و این سنگ محک است. و در دل گاو استخوانی بود عصبی آنرا برآرند چون سنگی گردد. اگر شیری بر آن نقش کنند، مردی برهنه بر آن نشسته گیسوء شیر گرفته و دنبال شیر چون طوق بالای مرد درآورده، سر دنبال چون سر سگی دندانها پیدا کرده و بر انگشتری زرین نهند هر که با خود دارد مقبول بود و اگر بدین مهر سه موم را نقش کنند و هر یکی در گوری پنهان کنند و

بعد از یک هفته برآرند و بر مصروع بندند بعد از سه ماه عافیت یابد.

الیاء-

یاقوت

، جوهری است سرخ و زرد و کبود، سرخ از همه نیکوتر بود و از همه جواهر سنگی تر[88]، بر آتش صبورتر، در معاجین کنند تفریح و تقویت دل کند بغایت، تا حدی کی اگر در دهان گیرند تفریح کند خاصیتی از آن تنویر کی در وی است و همه جواهر در آتش بگدازد و بشکند مگر یاقوت رمّانی. طبع وی گرم و خشک بدرجه رابع. هر که با خود دارد از طاعون ایمن بود یاقوت از زر و سرب سنگین تر بود. معدن وی کوه زهون است بسراندیب کی آدم علیه السلم بدان فروآمد و در میان دریاست، هر که یاقوت با خود دارد خون در تن وی صافی کند و از حموم 89] و سکته و صرع ایمن بود.

این باب تمام از قول حکما گفته آمد آنچ یافتیم در کتب ما ایراد کردیم و

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 159

آفریدگار تعالی و تقدس داناتر بحال آن و بحال جمله احوال. و ما در صخره ها بابی بگوییم بتوفیق باری تعالی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 306

الرکن الخامس فی الاشجار و الثمار و الحشایش المرتب بحروف الهجاء

اشاره

قال اللّه تعالی «فَأَنْبَتْنا فِیها حَبًّا، وَ عِنَباً وَ قَضْباً، وَ زَیْتُوناً وَ نَخْلًا، وَ حَدائِقَ غُلْباً، وَ فاکِهَهً وَ أَبًّا.»[90] بدانک آفریدگار در عالم درختهاء مختلف آفرید بعضی دراز چون ساج، بعضی کوتاه چون درخت انجیل،[91] بعضی باریک ساق چون کدو، بعضی ستبر چون جوز، بعضی را از میوها استخوان بیرون چون جوز و بادام و بعضی را استخوان اندرون چون خرما و غبیرا،[92] بعضی را ظاهر و باطن محمود چون انجیر و ترنج و فرصاد، بعضی را

ظاهر و باطن مذموم چون حنظل و دفلی.[93] و ما یاد کنیم خاصیات بعضی از آن تا قدرت کامل آفریدگار تعالی بدانند.

باب الالف

الاترج

- درخت وی نه کوتاه بود نه دراز، بوی و عطریتی خوش دارد، لونی نیکو، دل را تقویت کند، پوست وی در معجونها کنند تفریح کند. از ترنج 94] همه بکار آید و هیچ افکندنی نبود. گویند کی ملکی چند مرد حکیم را محبوس کرد، سجان را گفت «ایشانرا نان ده و از نان خورش آنچه ایشان اختیار کنند.» حکما ترنج 95] اختیار کردند، ملک پرسید کی «درین چه حکمت بود؟» گفتند «پوست وی طیب است و اندرون آن میوه است و دانه وی روغن است.» ملک گفت ایشانرا بکرمان برند، آنجا رفتند، درختها بکشتند، آبادان شد. بفرمود تا بر کوهها

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 307

روند. فوارهاء آب بساختند، کوه را آبادان کردند. بفرمود تا در حبس روند.[96] صنعت کیمیا کردند. ملک گفت کی ایشانرا بگذارید کی دانا بهیچ جای درنماند.

و بدانک ترنج را پوست گرمی گرم 97] است و شحمش سردی سرد است،[98] آتش و آب را بهم جمع کرده است.

آبنوس

- چوبیست غریب 99] منابت وی کس ندیده است و کس نداند کی کجا روید، آب دریا می آورد، مردم برمی دارند، چوبی عزیز است بر آتش بگدازد[100] و بوی خوش دهد، اگر بسایند در چشم کنند سپیدی ببرد و جلای عظیم دهد، سنگ را در مثانه بشکند، ساو وی در آب حل شود. اگر از وی آسانه سازند و داروی چشم بدان بسایند بچشم سودی دارد بغایت.

الآس

- مورد بود، ریحانی است مبارک و خوش بوی عفونتها را دفع کند، روغن مورد موی را سیاه کند و دراز کند. گویند کی عصاء موسی از آس بهشت بود و گویند در روم درختی است از مورد در عالم از آن بزرگتر نیست ببهار شکوفه آرد هر که ببوید و بخسپد احتلام بیند، مورد و انار بهم بسازند در نزدیکی یکدیگر بار آرند.

اسبرنگ

- گیاهی است بجزیره حزیران 101] روید در صحرای نرم و از زمین برآید مانند صورت آدمی، سر و موی و دست و پا و دهن و چشم همه پیدا مگر کی رفتار ندارد و مثل آن بر کوه لابیس درختهاست برگهاء فراخ دارد بر هر برگی صورت آدمی و علت آن آفریدگار داند.

باب الباء

البقم

- درختی است بر جزیره رامنی 102] روید، نکارند خود روید، ثمره

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 308

دارد چون خرنوب تلخ باشد بغایتی اگر کسی را زهر داده باشند عروق بقم بسایند و بوی دهند شفا یابد، بدین چوب جامها صبغ کنند، سرخی نیکو بود، بقم را ازین جزیره در عالمها برند[103].

بیش

- نباتی است قتال، اگر مقدار اندک بخورند تباه شوند، هر کجا کی این بیش روید جدوار برآید و بیش را قمع کند و آب بیش بستاند و ویرا بخوشاند و اگر نه جدوار بودی بیش بسیار بودی و چهارپایانرا هلاک کردی.

و بیش در خزینه ملوک باشد و سمان 104] آنرا می خورد و فربه می گردد و اگر آدمی یا فیلی چندانک خردلی بخورد تباه شوند. گویند یکی در زیر گرفت عرق برآورد حالی جان بداد.

بلسان

- درختی است در مصر، در عالم همان یک درخت بود، جای آنرا عین الشمس خوانند، و از عروق وی جایهاء دیگر می نشانند و می روید و سرش می زنند و آب از آن می چکد در قارورها می گیرند، اندک بود و عزیز، چوب وی عود البلسان گویند، دانه وی حب البلسان، روغن وی دهن البلسان بفالج و رعشه و بادها سود دارد و این روغن در خزاین ملوک بود و عود البلسان هم عزیز بود و چوبی عطار فروشد و گوید عود البلسان است. روغن وی بزیر آب رود اگر بر سر مالند بزیر قدم بوی دهد، اگر بر زیر قدم مالند بر کاسه سر اثر کند نفوذی و قوتی دارد شگفت. و گویند در شهر قاهره بقعه یست چندانک چهار ارش در چهار ارش بر آن گیاهی سبز روید مانند گندنا، هر سال یکبار بردارند و بیفشارند، آنرا دهن البلسان گویند، در همه عالم همان جایگاه روید، روح را قوت می دهد و علل را تحلیل می کند. یک درم بده دینار جعفری دهند. بعضی گویند بوقت آنک ستاره کلب برآید بیخش بزنند این روغن از وی روان شود، زبانرا بسوزاند. اگر جوال-

کتب طبی

انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 309

دوز در آن زنند و بآتش دارند برافروزد، اگر بر گند ناچکانند بسوزاند، بر جامه سپید نهند رنگ بگیرد[105]. پاره بر پشم کنند و بآتش دارند چون بسوزد دو انگشت تر کنند و بدان بگیرند اگر بمیرد خالص نیست اگر همه بسوزد تا هیچ بنماند خالص بود.

البصل

- بصل انواع است، بصل الزیز[106] گرمی است گرم، بصل العنصل هم چنین بغایتی گرم و لطیف است، اما بصل دیگر را عنبر القدور[107] خوانند، در آن منافع است اگر سر پیاز بردارند و میان او تهی کنند و سیری بدان فرو برند و در زیر گل کنند شامی 108] برآید.

باب التاء

التین

- انجیر میوه مبارکست، گویند بروزگار طوفان همه درختها تباه شد مگر درخت انجیر و از هر میوه چیزی بیندازند مگر از انجیر و حق تعالی در قرآن ذکر وی کرده است «وَ التِّینِ وَ الزَّیْتُونِ»[109] اگر چوب انجیر بسوزانند، دخان وی بر مرد بزرگ خایه آید، خایه وی در حرکت آید. برگ انجیر زهر قتالست، شیری کی از برگ وی برآید لسع زنبور ساکن کند، اگر بر شاخ انجیر نقشی کنند بر انجیر همان نقش پدید آید، درخت انجیر کی بار بریزاند عنصل در زیر آن کارند بار[110] نگه دارد. انجیر حلوان نیکوتر از همه انجیرها بود. تحلیل رطوبات و دفع بادها کند.

التفاح

- تفاح سیب بود، میوه نافع بود دل را تقویه کند. در شام سیبی بود که بشکنند در میان وی سیبی دیگر بود. بشیراز درخت سیب بود نیمی از آن ترش و نیمی شیرین. حیوانات درخت سیب دوست دارند خاصه فیل در

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 310

بیشه قرار آنجا گیرد کی درخت سیب بود. ارسطاطالیس را بوقت مرگ گفتند وصیتی بکن. گفت «طاقه گفتن ندارم، سیبی بریان کنید.» آنرا بریان کردند بخورد قوتی در دل وی آمد، گفت «بر هیچ زن اعتماد مکنید کی من همه طبایع بدانستم، طبع زنان و بدعهدی ایشان ندانستم» و از دنیا رحلت کرد. بسامره درختی است دو شاخ برآمده از یکی سیب روید بر یک طعم و یک لون، از شاخی بخورند بخواباند و شکم براند و اگر از شاخ دیگر خورند بیدار کند و شکم ببندد. قال- المأمون «لو انحل تفاح لکان فرحا و لو انجسم الفرح لکان

تفاحا.» رنگ سیب لذت چشم است و بویش لذه جانهاست. و طعمش لذت نفس است.

باب الجیم

الجوز

- درختی است عجمی از کبار درختها، روغن وی تریاق بود و جوز را چون باقلیمی برند کی آنجا نروید سمی قاتل بود. و شخصی حکایت کرد کی ملک ترکان یکی را هلاک می کرد در ترکستان، صندوقی را بخواست و از آن جوزی برآورد و بشکست و دانگی برکشید و بدشمن داد تا هلاک شد.

این مرد ویرا گفت «من از ولایتی ام کی خوردن ما جوز باشد[111].» ملک این سخن را عجب می داشت. اگر جوز را پنج روز در گمیز پسری افکنند خواب ندیده پس بنشانند پوست وی تنک باشد. اگر جوزی را از پوست بیرون کنند چنانک بنخراشد و در برگ رز پیچند تر و بنشانند پوست وی بغایت تنک باشد، اگر سبویی را بنش بشکنند و پرجوز کنند و در زیر گل کنند و آبش می دهند آن جوزها بهم برآید، درختی باشد عظیم و من در نواحی همدان درختی دیدم از آن جوز انتصابی راست،[112] شاخهاء وی چون سرا پرده، مدور زده و بعضی سرشاخها بزمین رسانیده

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 311

و آن شاخهاء وی سه طبق 113] بود، کلاغی از سر شاخی جوزی از منقار وی در افتاد، بر طبقه اول آمد، پس بزیر آمد بر طبقه دیگر افتاد، پس بزیر آمد، بر چوبی دیگر افتاد، و اهل آن ولایت می گفتند کس مثل این درخت ندیده است. گرد وی ده بستان بود جمله را در زیر گرفته بود. اطبا گویند جوز را روغن تریاق است، کنجاره اش زهر.[114] جوز را در خواب

بینند کار عسر بود زیرا کی تا نشکنند مغز ندهد. و قیل «هو الاتم من الجوز».

خشبه الجولان

- جولان چوبی است، خاصیه وی آنست کی صداع را تسکین کند تعلیقا و دق را سود دارد شربا و خشبه الجولان عزیز بود، در خزاین ملوک دارند و دست هر کسی بدان نرسد.

باب الحاء

الحوز

- درختی است رومی، صمغی از آن روان می شود، چون سخت شود کهربا گردد، میوه او بصرع سود دارد، با انگبین بیامیزند و در چشم کنند قوت دیده دهد.

شجره حماما

- درختی است چوبش برنگ یاقوت خوشهاء وی برنگ زر، بوی خوش دارد مردم را بخواباند و مست کند، در ادویه کنند جگر را سود دارد.

شجره حنظل

- در زمین عرب بود، در ادویه بکار آید، تخم 115] وی اسهال صفرا کند، در خوردن وی خطر بود کی رودها را ربش کند و بر درختی کی یک حنظل بود، آن یکی زهر قتال بود، هر که حنظلی با خود دارد، کفتار از وی گریزد و شرّ کفتار بتر از شرّ شیر بود، بحکم آنک کفتار با آدمی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 312

فساد کند[116]، پس از آن وی را بخورد.

باب الخاء

خلنج

- خلنج درختهاست بسیار، در بیشهاء ترکستان تا بلاد خوارزم همه درخت خلنج روید آنرا غیضه الرحمن خوانند، درین غیضه کرگدن باشد از آن درخت طبقها سازند و کاسها و غیرهما.

خدنگ

- درختی است بزرگ در ولایتی روس باشد، پوست وی بر غلاف نیزه پوشند و بعضی باشد آنرا خدنگ بمهر خوانند و پوست وی منقش بود، پنداری کی نقاش چین آنرا نگاشته است و آن جنس عزیز باشد، هم چون آهن گوهر دارد و خدنگ چوبی است نرم و مطیع، از آن تیر تراشند، بر سر این درخت باز آشیان دارد، در زیر وی قاقم لانه دارد، از پوست وی صمغی بگیرند مانند مومیای.

باب الدال

الدلب

- درخت چنار است، خفاش از برگ وی ترسد و کرکس از خفاش ترسد کی بچه کرکس و خایه وی بخورد. پس کرکس برگ چنار می آورد و از آن آشیان می کند تا خفاشه از آن می گریزد.

دارشغیثان

[117]- درختی است عظیم بر وی خارها باشد، سنبل از آن آرند، گرم بود، قروح و جراحات را سود دارد و ثمره وی در معجونها کنند و جماع کردن زیادت کند.

دردار

- درختی است کدوها از آن پدید آید، چون بشکنند رطوبتی در آن بود جمله پشه گردد، چیزی از آن بریزد چون آرد، بر ریشها کنند نیک گردد، برطوبت وی نقاشان زرورق دوسانند بغایتی لطیف بود.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 313

دیودار

- صنوبر هندی بود شیر وی گرم است، عصبها را سود دارد فالج و لقوه را نافع بود، سنگ را در مثانه بشکند تا با بول برون آید و مرد را برهاند.

دمقوس

- درختی است مصری، بشب از دور چون آتش افروزد، مسافر بدان غره شود قصد وی کند، چون نزدیک رسد درخت بیند، چون بازگردد آتش بیند.

دنس

- حشیشی است، از آن رسنها بافند از بهر کشتی بمصر. اگر یکی از آن تیز تیز بگرداند، آتش در آن افتد و همه شب سوزد.

باب الراء

الرمان

- رمان انار بود میوه نافع و مبارک، آفریدگار آنرا بر شکل حقه آفرید چون عقیق، دانها در آن چون یاقوت، حجابها زرد در آن میان مانند حریر، تسکین صفرا کند، بدل سود دارد، خفاشه عدو وی باشد میان وی بادافت 118] کند و بچه را در وی برد و لانه سازد، چوب انار اگر بر آدمی زنند هلاک شود، اگر بن انار شیرین اندکی باز کنند و سرکه در آن ریزند، انار ترش شود، اگر بن درخت انار ترش را باز کنند و انگبین در آن ریزند، انار را شیرین کند و این خاصیه انار است.

راوند

- کدو هندیست، برگ ویرا سادج هندی گویند، مردم آنرا راوند چینی گویند و گویند کی راوند اصل ریباس است و ریباس میوه نافع است، قامع صفرا بود. و در حدود طوس هر ریباس پنجاه من بود، بطاعون سود دارد و راوند چینی نیکوتر از ترکی بود بجگر سود دارد کی محرق بود.

باب الزاء

الزیتون

- درختی است مبارک، نافع، گرم و نرم و سازگار، آفریدگار

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 314

بر وی ثنا کرد، در وی نفعی بود عظیم. ایلاؤس قولنجی بود کی راه رودگانی بسته شود، هرچه بخورد بقی بازگردد، این علت را زیت بگشاید. اگر مرده بدارو زنده شدی آن زیتون بودی.

یکی را علت صعب بود درماند، از مداواه نومید شدی، شبی در خواب ویرا گفتند علیک بلاولا، کسی نمی دانست کی لاولا چه بود، یکی از علما دریافت گفت آفریدگار می گوید زیتونه لا شرقیه و لا غربیه، این لاولا زیتون است. زیتون را بخورد تا از آن علت نجات یافت و قصه کنیسه الزیتون گفته ایم.

بدانک هیچ درخت در عالم چندان نماند کی درخت زیتون و دراز عمر باشد.

و گویند درخت زیتون در شام هست کی از سه هزار سال باز کشته اند کی یونان پیش از روم بوده اند، صمغ زیتون را اصطرک خوانند، دخان وی مانند دخان کندر بود، مرد را بخواباند و سر سنگی کند، بواسیر را سود دارد، گمیز بگشاید، نان کی در زیت نهند اگر موش بخورد بمیرد، بحکم آنک زیتون مبارکست و موش شوم است، هر دانه را کی بنشانند همان برآید مگر زیتون کی از دانه وی چیزی برآید کی نه زیتون بود، و نهال

نشانند نه دانه.

زقوم

- درختی است بدوی، ضمغ ویرا زقمونیا[119] خوانند، معده را تباه کند، شهوه را ببرد، قتال است، مقداری در ادویه کنند اسهال صفرا کند. مصلح وی یا صبر و یا کتیرا یا مصطکی بود، دل را برنجاند، عدو دلست و عرق را بگشاید و ضعف آورد.

زعرور

- در قهستان جبلی خوانند، بار بزمستان آرد، میوه وی سرخ بود بریق، دو استخوان دارد[120] تا برف نبارد پخته نشود، همه میوها از آفتاب پخته گردد وی بسرما رسیده شود.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 315

باب السین

سادج

- در آب روید و بر روی آب استاده بود و بهیچ پیوسته نبود، معلق روید در دریاء هندوستان، خاصیه آن نفع جگر بود[121]، جامه را نگه دارد از گزنده، بوی دهن خوش کند.

سوسن

- گرم بود، روغن وی تحلیل بادها کند، در زیر پای خفته نهند همه شب سخن گوید.

سفرجل

- میوه یست نیکو، مفرح، مقوی، دل را قوت دهد، قابض است و دانه وی ملین، چندانک در جرم وی قبض است در دانه وی تلیین است، در حدود طوس هر سفرجلی صد و پنجاه در مسنگ بود.

سماق

- ثمره دارد قابض و قامع صفرا بود، خشک بود تا بحدی که در کف گیرند شکم ببندد.

ساج

- درختی بود عظیم از حد گذشته در شهر کولم 122] روید، بالاء وی صد ارش بود، سحاله وی بزیر آب رود و ساج چون جوان بود راست استاده بود چون کهل شد پشت را خم کند، چون پیر شد سر بزیر دارد، ساق وی هیچ گره ندارد، هندوان از برگ وی شلوار بدوزند. گویند بدمشق سروی است بر در سرای طیلون، سیصد ارش بالاء وی، در زیر سایه وی پانصد مرد بنشینند.

سنط

[123]- درختی است بمصر هزار من از چوب وی بسوزند، چندان خاکستر بود کی بر کف گیرند.

باب الشین

شمشاد

[124]- چوبی است نیکو، درخت وی انتصابی نیکو دارد، در

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 316

آب صابر بود، از آن شانه کنند و بجای وی هیچ چوبی نباشد بسختی و نرمی و راستی.

شقایق

- گلی است سرخ بغایت چون بستان افروز، و همه گلها را عرق بقرع و انبیق بگیرند آبی سپید بود مگر شقایق را کی عرق وی سرخ بود و این شگفت است، بحکم آنک اگر بقرع عرق خون بگیرند کی اسفید باشد، روغن شقایق موی را سپید[125] کند.

شلجم

- خاصیه وی آنست کی نور دیده دهد بخاصیه فیه اگر خام خورند و اگر پخته و تخم کرنب و تخم شلغم چون کهن گردد و بکارند از تخم شلغم کرنب بروید و از تخم کرنب شلغم بروید. و اگر دیگی بزرگ نیمی کاه در کنند و بن وی بشکنند و در زمین نهند و تخم در آن کنند و سرگین در سر تخم کنند شلغمی برآید ببزرگی آن دیگ و حکم دیگر تخمها همین باشد.

باب الصاد

صندل

- در شهر مندورقین روید درختی عظیم است در بیشه هند، مار در زیر وی باشد خفته بوی رسیدن دشخوار[126] بود، صندل بطبع سرد است چون نیک بسایند گرم گردد.

صنوبر

- درختی بلند است، همه زمستان و تابستان سبز بود، سرما ویرا خشک نکند. از فرط حرارت، حب وی معجون کنند مقوی بود بر جماع، در میان وی کرمی باشد قتال بقوه دراریج 127] بود.

باب الطاء

طباشیر

- در مندورقین بود و آن قصبهاء دراز است، در بیشه بادها آید

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 317

سخت در هم سایند آتش در آن افتد، سوخته شود، حریق وی طباشیر بود و نیکوتر آن بود کی از میان قصب بدر آید، هر سال از آن مقداری اندک بگیرند برابر بزر دهند و باشد کی آن قصب مقدار چندین فرسنگ بسوزد، نیکو آن بود کی در میان قلم بود، تشنگی بنشاند، دل را قوت دهد، خون شکم باز بندد.

و اللّه اعلم.

طارسینی

- دارویی است مبارک آنرا قرفه 128] خوانند، روی آدمی نیکو دارد، نور چشم زیاده کند، دارویی است محمود تا طیور و وحوش آنرا دوست دارند، مرغان از آن لانه بندند. گویند مرغی از ترکستان بهند آید و آنرا بردارد و بترکستان برد و از آن آشیان بندد آنرا اغینیلوس 129] گویند.

طرثوث

- درختی است کی صمغ وی اشق باشد و اشق دوایی نافع بود، گرم است بدرجه دوم مفتح 130] است، جراحات را درست کند، گوشت رویاند، شربت وی بول را بگشاید تا خون روان کند، حب القرع بیرون کند، بچه را از شکم بیفکند، بدان زربر کاغذ دوسانند.

طرفا

- درختی است. چون اهل سبا عاصی شدند آفریدگار بریشان خشم گرفت، آتش باغهاء ایشان بسوخت بجای آن طرفا برست، اگر بر حیوان زنند بیمار گردد. گویند بحد افغانیان گزاستانی است در آن درختی هفده ارش ستبری آن، هر که از آن چوبی بشکند یک شبان روز دست وی درد کند، افغانیان آنرا سجود کنند و آنرا درخت برهمن خوانند و در آن بیشه شیر و ببر باشد، پس هرکه در زیر این درخت آمد ایمن باشد از سباع. طرفا بر زمین بیران روید جایی کی خشم آفریدگار رسیده بود.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 318

باب العین

العود

- عود اصناف است بر جزیرها بود از آن سوی خط استوا، کس آنجا نرسید و ندید کی درخت عود چونست و میوه وی چیست، عود را آب می آورد از جانب شمال از زمینهاء مجهوله، آنک آب آورد عود الرطب خوانند، هرگز بنخوشد و آنک خشک بود بشهر کله یا بقامرون باشد، نیکوتر آن بود کی از مندل آرند، و در آب افکنند بزیر نشود و بر آتش بگدازد، در معجونها کنند دل را قوت دهد، بوی وی جامه را از گزنده نگاه دارد، بوی وی در عقل افزاید[131] و در حفظ.

العنبر

- عنبر صمغی است از درخت آبی 132] و بعضی گویند چشمه یست در قعر دریا برمی جوشد بر سر آب می آید. بعضی گویند سرگین گاو آبی است و اگر سرگین دابه است روا بود کی نافه مشک خونی است و آنچ گویند صمغ است روا بود کی دو سنده است، و هر مرغ و سباع کی چنگ و منقار در وی زند در آن بماند، و در میان عنبر منقارها و چنگها بود بسیار. و ماهیی است آنرا بال خوانند دویست ارش درازی وی بود اگر ذره عنبر بخورد بمیرد، عنبر بدل سود دارد جانرا قوت دهد. اگر بدر مرگ بر بینی مرده مالند بخندد، جگر را و معده را و دل و دماغ را قوت دهد شربا.

العرعر

- درختی است پهن بازشود، دراز نگردد، ثمره وی ابهل بود، هم چندان بود کی جوزی گرم، چون بخورند خون در بول آرد و بچه بیفکند.

اگر جوزی را از آن بسرکه بجوشانند در گوش کنند کری ببرد.

العناب

- درختی است نیکو، برگهاء براق دارد، میوه وی نافع [است ،

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 319

آب وی خون صافی کند، محرور و مرطوب را بسازد، مسمن بود، اندامها نرم کند، حکما گویند اگر کسی در کف گیرد خون وی صافی شود. از جمله قضاه یکی را پرسیدند کی «گاوی را بکشتم خون وی سپید بود چون آب چه گویی؟» قاضی گفت «مگر گاو تو عناب خورده بود.» مرد بازگردید، روزی دیگر مردی بیامد و آن مرد را حاضر کرد. گفت «این مرد را گاوی بود در خانه من آمد ده من عناب بخورد، اکنون تاوان می خواهم.» قاضی گفت «من آنچه گفتم صواب آمد.» مقصود ازین حکایت آنست کی عناب خون را تصفیه کند و تسکینی دهد در شهرها کی نه منابت وی بود.[133]

العنب

- انگور میوه شریف است، از آن دوشاب گیرند و از آن حلواهاء بسیار سازند و خاصیتها دارد، بر دیگر میوه ها. در سهرورد[134] درختی بود از آن انگور، سالی انگور آوردی سالی ودع. و انگور آنگه باید نشاند کی ماه چهارده بود، نه از سر قضیب و نه از بن وی و لیکن از میانه و هر دو سر بسرگین گاو درباید گرفت و قدری نانخواه در بن افکنند و در رز البته نخود و کرنب بکارند[135] و دو ارش بزمین فرو برد و اگر شاخ وی برشکافند چنانک پوست جدا نگردد و پشم کی 136] در میانه است بردارد و برهم نهند راست و بپوست بید تنگ ببندد و بگذارد تا پرورده شود انگور این درخت را دانه نبود. و در هندوستان انگوری بود

کی اسهال کند و سبب آنست کی برزیگر چوب انگور بشکافد و در میانه وی سقمونیا درنهد و دربندد و بکارد انگور وی اسهال کند. و بدانک انگور در هر ولایتی شکلی دارد، بزبیر[137] انگور بود هر خوشه چندانک گوسفندی. شخصی گفت دو شخص را دیدم و چوبی بر دوشها نهاده و یک خوشه انگور می بردند.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 320

ببیت المقدس انگور بود یک حبه پانزده مثقال، یک خوشه خرواری. هرون الرشید بحج بود ویرا یک خوشه انگور بهدیه آوردند بر شتری نهاده. و بصنعا انگور باشد آنرا مختم گویند و جنسی دیگر بود حوشی 138] خوانند و آن خوشهاء دراز بود.

جنسی دیگر آنرا اطراف العذاری خوانند حبهاء وی دراز بود. جنسی را عیون- البقر خوانند دانها بزرگ بود بعضی را دوالی خوانند هر خوشه چندانک مردی زنگی کی برهنه گردد. هر دانه بچند بار در دهن نهند.

باب الغین

الغبیرا

- غبیرا سنجد است درختی، است جبلی درین میوه قبضی بود، خون شکم باز بندد، دل را قوت دهد، بوی شکوفه آن زنان را شهوت انگیزد هر مردی کی شکوفه غبیرا با خود دارد چون زن بوی رسد و بوی آن بشنود اگر پیر بود و اگر جوان عقل وی برود و تابع وی گردد. اگر گل غبیرا بر اندام زنان مالند هرجا کی باشد زن را غلمت رسد، بشکوفه بید و برگ وی عادیت 139] آن بشکند.

باب الفاء

فلفل

- درخت وی بزرگ بود، آب از زیر وی خالی نبود و کس بر سر درخت فلفل نتواند رفت فلفل را باد ریزاید و در آب افتد، آنگه جمع کنند و بجوشانند، و در وی تشنجی بود و ازین سبب بجوشانند تا جای دیگر نکارند و نروید. و فلفل بار آرد بتابستان و زمستان خوشه خوشه چون آفتاب گرم شود برگها بر آن خوشها افتد تا سوخته نشود چون آفتاب فرو رود برگها باز شود، درخت وی حر بود مالک ندارد و فلفل سپید در آتش سوخته نشود، دارویی است گرم محلل بادها، مقوی احشاء، مهیج شهوت، سودمند بصرع و فالج و لقوه و رعشه.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 321

فستق

- حبی لطیف است و بوی خوش دارد و از لبوب هیچ بلطافت 140] وی نیست، عفونت دیر پذیرد و مغز جوز و سمسم باندک روزگار غفن شود اما فستق دیرتر بماند، طبع وی نرم و گرم، قوت حیات زیادت کند کی در آن عطریتی است. ساق این درخت سوراخ کنند مصطکی از آن بیرون آید، و مصطکی معده را تقویت کند و دماغ را پاک کند.

باب القاف

القرع

- قرع کدو بود، درختی ضعیف بود و میوه بزرگ، بیمار را سود دارد و سایه وی سبک بود مر بیماران را. سایه بان سر یونس بود علیه السلام.

کدو و خربزه بیک جا روید، بخراسان خربزه بود یکی بر شتری بندند. جنسی باشد بموصل «تاعوری»[141] خوانند. معتضد تخم ویرا ببغداد آورد و بکشت نیکو نیامد، گفتند از هواست، گفت ما را بر هوا دستی نبود.

قرنفل

- بزنگبار روید، کس منابت وی ندیده است. بازرگانان درم بر لب ساحل نهند و بروند، روز دیگر کی باز آیند قرنفل بجای زر نهاده بود و زر برده. قرنفل دوای مبارکست و بوی تیز و عطریتی دارد، ملایم ارواح است.

در ادویه کنند قوتهاء اعضا زیادت کند.

القثاء

- قثا خیار بود. اگر خواهند کی دراز گردد کاسه پر آب پیش وی بنهند تا آب را می بیند و خود را بآب می کشد و چون خشکی بیند کاهد. اگر تخم خیار در سقمونیا نهند و آنگه بکارند شکم را براند و تخم قثا سرد و تر بود، درد گرده را ساکن کند و مثانه را پاک کند.

باب الکاف

الکمثری

- انبرود است، میوه لطیف است، بدل سود دارد، هر سال کی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 322

انبرود فراخ بود، دیگر میوها تنگ بود. در حدود مهره 142] درختی است همیشه انبرود بار آرد زمستان و تابستان و از آن یکی توانند خوردن و گویند آنرا هود پیغمبر علیه السلام کشته است. انبرود اگر بسیار خورند قولنج آورد، عباسی بدل سود دارد.

الکبر

- کبر دارویی است مبارک و گوارنده، طحال بزرگ را بگدازد.

عمار بن تیاه 143] گوید «پیش ملک الروم رفتم خزاین عرض می کرد. صندوقی مقفل بگشود، چوبی از آن برآورد از طرفا، گفتم «این چوبی شوم است از آن قوم سبا و در شهر ما بسوزانند.» گفت «در ولایت ما دخان وی بیماریها را سود دارد.» و صندوقی زرین بیاورد و چند دانه کبر برآورد. گفت «در ولایت ما این را عزتی دارند و بداروها بکار آید.» و کبر در خرابها روید.

الکافور

- درخت وی در جزیره هرکند بود و درختهاء عظیم بود و ببر[144] آنجا لانه دارد و آنجا دشخوار بود رفتن. و این درخت را کی کافور صمغ وی است کس نشناسد مگر باز و کبوتر کی در آن گرماء سخت در آن درخت دو سند و جناحها بگشایند و سینه بدان درخت بازنهند از بهر خنکی، صیاد تیر بدان درخت اندازد از بهر نشان و بازگردد تا زمستان کی سباع از آنجا برود و از آن صمغ بردارد. و طریق وی آنست کی درخت را بتیر سوراخ کند تا از آن صمغ بیرون می آید و کافور در شهر مندروقین بود بر لب آب و شنیدم کی بتموز ماران خود را بدان شاخها درپیچند از بیم حرارت تا خنکی کافور می یابند و بزمستان بازگردند.

کشمن

- درختی بود عالی چهل ارش ستبری آن بود آنرا کشاسف 145] نشاند در پیش آتش خانه و پیغام فرستاد بآفاقها کی آفریدگار کشمن را بمن داد و قصری زرین بکرد صورت جمشید و افریدون بر آن کرد و بارویی از آهن بکرد و

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 323

آنرا سرو کشمن 146] خوانند و خبر بترکستان شد، ملک ارجاسف نامه نبشت بوی کی دینی تباه گرفتی و دعوی نبوت می کنی! و میان هر دو حربها رفت و کشمن بماند تا عهد نوشروان عادل تا آن را تباه کرد.

باب اللام

اللوز

- لوز بادام است و این میوه مبارک بود بفال دارند و در ولایت ترک عزیز بود تا حدی که ملکی دختری را بشوهر دهد، سه بادام یا چهار در حقه زرین نهند با جهاز برد. بسایند و بمیل زرین در چشم کنند، سودها دارد و اگر چه بحد کوری رسیده بود. بادام را اگر بشکنند، چنانک زخمی بر مغز وی نیاید و آنرا بکارند بی استخوان، بار وی پوستی تنک دارد، دست شکن همچون جوز دست شکن و این سخت شگفت اندیشه کرده اند.

لوبیا

- درخت وی در میان آب روید در دریا و بلند بود، کس بر سر آن نتواند رفت مگر بوزینه آنرا بزیر آرد از وی بستانند و اگر نه بوزینه بزیر آوردی کس بلوبیا نرسیدی. دانه بود نیمی سرخ و نیمی سیاه، رنگی بریق و شگفت.

باب المیم

مختم

- نوعی از انگور است بشهر صنعا، خوشهاء بزرگ، حلاوتی بغایت دارد و انگور میوه مبارکست، آفریدگار آنرا بهدیه بآدم فرستاد، ابلیس حسد برد، از وی بدزدید، آدم دل تنگ شد، میان وی و ابلیس منازعت افتاد، جبریل میان ایشان توسط کرد بر نیمی، ابلیس از آن خود بکشت و بول در اصل وی کرد، انگور سیه بار آورد، نصیبه خمر شد از آن سبب بجوش آید. پس بوزینه قصد انگور کرد، ابلیس وی را بکشت، خون وی در بن انگور رفت،

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 324

روزی دیگر سگی قصد انگور کرد، سگ را نیز در بن وی کشت. روز سیم شیری قصد کرد شیر را نیز در بن وی کشت. پس هر که خمر خورد اول بار نشاط کند و طرب چون بوزینه بعد از ساعتی فریاد کند چون سگ، بعد از ساعتی عربده کند چون شیر. و آدم علیه السلام نصیب خود بنشاند بعضی سرکه شود و دوشاب و مویز و گویند کی در صنعا از هفتاد گونه انگور بود.

باب النون

نرجس

- ریحانی است نافع و بعقل سود دارد. قال جالینوس «من کان له رغیف فلیجعل نصفه فی النرجس فانه یراعی الدماغ و الدماغ یراعی العقل.» و ابقراط[147] گفت «نرجس عقل افزاید و نرجس تاتر بود نافع بود، چون خشک شود نفعی نکند.» گویند اگر قدری نیل در بن پیاز نرگس افکنند و آنرا آب دهند نرجس وی کبود گردد.[148]

کتب طبی انتزاعی (فارسی) ؛ ج 2 ؛ ص324

النخل

- نخل خرما است و این درخت درختی مبارکست و در اصل درخت پیچیدگی ندارد و قامت راست دارد. درخت نر از درخت ماده پیدا بود.

از طلع وی بوی منی آید و هم چنانک بچه از شکم مادر زاید، طلع از میان درخت آید اگر خمار کی بر سر دارد[149] ببرند و آن بجای مغز است درخت کشته شود، اگر از پای بیفکنند تر قوتی دارد. اگر بر پای خشک شود سست بود و آبش بنماند[150] و هر شاخی را کی ببرند بجای باز ناید چون عضو آدمی. لیف دارد چون موی و بر پشت استخوان وی نقطی بود چون رحم نهال از آن روید و ریشه خرما در سنگ برود و در آهک نرود[151]. باسکندریه درختی است آنرا نخله مریم گویند کی در حالت نفاس از آن بخورد بس شیرین بود چون رطب. گویند

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 325

در آن ولایت همان درخت است و سه هزار سال عمر وی است و بزمین هجر درختی است آنرا با هین خوانند همه سال خرما برآورد[152]. اهل عمان جهد کردند و دانه وی بکشتند نرست. ابو حاتم سجستانی گوید «خرما انعام آفریدگار است بر

اهل اسلام و در بلاد کفر نباشد نه در حبشه و نوبه و زنج و هندو نه در ترک مگر بزمین بربر کی لشکر اسلام دانه چند بیفکندند، آنجا برست.» درخت وی چون درست در سقف افکنند بشکند، چون بدو شاخ کنند نشکند. این میوه در بلاد اسلام است و هم چنین آبها و نهرهاء بزرگ در بلاد اسلام همه از بلاد الکفر آید مگر نهر عاصی کی از بلاد اسلام ببلاد کفر می رود، نام وی در اصل عاصی آمد.

نارجیل

- جوز هندوست، بکوبند و آب بر وی زنند چون شیر گردد، اگر آب غوره بر وی زنند دوغ گردد. کدو دانه از شکم ببرد، بپوست وی کشتیها بندند از بهر آنک قیر در آب شور نماند و آنرا کنبار[153] خوانند. نارجیل بر جزیره شلاهط روید، جانوران آب وی بخورند مست شوند آنگه ایشان را صید کنند.

بر آنجا کوهی است از آن آتشی برآید بلند، چند هزار ارش برشود. و نارجیلی آورند از دریاء هند آنرا مردم آبی آرند و کس نداند منابت وی، و مردم آبی آنرا بر ساحل نهند و آهن بدل آن بردارند و کس نداند کی بآهن چه کنند و العلم عند اللّه.

باب الهاء

هلیله

- در شهر کابل بود، آنک نارسیده بود اصفر خوانند، آنک رسیده بود کابلی خوانند و آنک بر درخت خشک شود اسود خوانند. هلیله دوایی مبارکست و نافع، بسا معدهاء تباه شده کی آن بصلاح آورد. مرد[154] را از ماخولیا و سودا برهاند، اعصاب را تقویت دهد، طعام را هضم کند. گویند پیری عادت کرد کی هر روز یک در مسنگ می خورد جوان شد و دندانهاء بیفتاده برآورد،

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 326

این معنی محال بود اما صحتی و قوتی زیادت کند و در منافع این دوا و سازگاری وی شکی نیست.

باب الواو

الاوراد

[155]- ورد انواع است سپید و زرد و سرخ و زاولی و فارسی از همه نیکوتر بود. مار و حیوانات دوست دارند. در بلاد زابج گلی است نیکو بزمستان و تابستان بود[156] اگر از آنجا بیرون آرند سوخته شود و مذهل بن سخر السیرافی 157] مبلغی ازین گل جمع کرد و در گلیمی نهاد، خواست کی بیرون آورد، آتشی از دریا برآمد و گل را بسوخت و این نادر است. بارمینیه گلی است زرد یرقان ببرد، بتبت گلی است هر که ببوید زرد شود و زعفران همین فعل دارد و هر که بخورد سرخ روی شود. اگر بروغن گل بینی گربه بیندایند بمیرد. گل تازه کی اول بشکفد، بامداد بسه انگشت دست چپ یکی بگیرد و بر چشم مالد، آن سال درد نکند. گل مقوی دل است، قابض است و یا قبض اسهال کند.

باب الیاء

یبروح

- چوبی است بارّان باشد از زمین برآید، مانند آدمی گیسو دارد، بوی وی مرد را بخواباند، شربت وی قتالست، هرکه آنرا از زمین برکند بمیرد.

پس رسنی در آن بندند و سرش در میان سگ بندند و گوشت را بسگ نمایند تا سگ قصد گوشت کند، آنرا برکند و سگ بمیرد و باشد کی یکی ده ارش بود و درین حدود نباتی است هر که با خود دارد خندد تا برعنایی کشد، چون بیفکند بگرید. و در تاریخ روم خوانده ام کی اسکندر بسرحد شمال رسید دریاء عظیم

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 327

دید، خواست کی بگذرد لشکر وی نمی گذاشت، چون بآخر ساحل رسید آوازی منکر شنید، چون رعد، ویرا گفتند بر ساحل این دریا بیشه

عظیم است، در آن درختهاء بلند، هر درختی سیصد ارش و همیشه درین بیشه باد آید، شب و روز، این درختها بر یک دیگر می زند، این آواز غریو آن باد است 158]. آفریدگار برین درختها مرغانی آفریده است، برنگهاء لطیف بپیکر چون آدمی و ازین بیشه نروند و نه ازین باد بگریزند. اسکندر چون بساحل رسید شخصی را بفرستاد کی ازین بیشه خبری آرد. چون درشد شیری قصد وی کرد، بدرختی برآمد، درماند از بیم شیر و دریا و باد، پای مرغی بگرفت 159]، مرغ برخاست تا با ساحل آمد، پای وی بگذاشت فرو آمد و اسکندر را خبر داد کی بیش ازین راه نیست. ازین جنس حکایتها بسیار آمده است و ما بر آنچ معروف تر بود اختصار کردیم و فصلی دیگر بگوییم در درختهاء مجهوله چنانک آورده اند ایراد کنیم.

فصل فی عجایب الاشجار المجهوله الغریبه

اشاره

درختی است بزمین یمن در حدود مهره، آب از آن چکد و صباح بن باوی 160] گوید «هرگه ماه حرام درآید آب ازین درخت گشاده شود تا مصانعها پر کند و چون ماه حرام برود آب باز استد.» و در ولایت سرندیب جزیره یست از میان آب سیاه برآمده و آب خوش نباشد، پس بر آن جزیره نیزها و قلم روید، بن قلمها سوراخ کنند آب زلال از آن روان شود، نیزه آب سیاه می خورد و آب خوش می دهد و مثل وی چون ابر است، آب تیره بردارد و خوش بباراند.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 328

شجره بحریه

- در حد مغرب دریایی است هر زمانی در آن درختی پدید آید سپید مانند بلور و در آن دریا می رود و هر سال کی پدید آید فراخی بود.

ملک مغرب زنجیری در آن درخت بست و آنرا در کوه محکم کرد. روزی آن درخت چندان بگردید کی زنجیر بگسیخت و ناپدید شد، مدتی دراز برآمد، جمعی از جانب مشرق بیامدند[161]. ملک احوال شهرها می پرسید. یکی گفت در حدود مشرق دریاییست در آن لاک پشتی بر پشت وی درختی رسته از استخوان سپید هر وقتی ناپدید شود، اکنون ظاهر شد طوقی آهنین در میان وی بسته نمی دانیم کی حال وی چیست و آن طوق از کجا آورد تا ملک ایشانرا خبر داد ازین.

شجره کبیره

- درختی است بر دوازده فرسنگی حواس، معوین 162] گویند هفتصد شاخ دارد، از بسی گونه مرغ بر وی نشیند، هر سال یکبار خود را بجنباند چندان سرگین مرغ بزیر آید کی همه زمینهاء ولایت را کفایت بود.[163] و بحد کیمیاک سرما بود، آنجا درختی است هر که در زیر آن درخت رود حرارتی بوی رسد اگر ده گام پیش رود سرما یابد. اگر در زیر این درخت آتش کنند باران آید و این غریب است.

شجره العصافیر

- درختی است بدیار صخر، بر آنجا ماران باشند عظیم، در مهرگان آن درخت برگها را بریزاند، بعد از چند روز همه گنجشک گردد و بپرد، حکما گویند باقلی مگس گردد و بپرد.

شجره

- درختی است بحد خرخیز، سنجاب بر آن درخت نشیند و از آن خورد، مرغیست کی این سنجاب را بمنقار پاک می کند و سنجاب از وی گریزد.

شجره خشبه الفرج

- چوبیست بایلاق آنرا مرغی شناسد کی سرخ و زرد بود، مردم بچه وی را هر دو پای ببندند، مادرش برود و آن چوب را بیاورد

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 329

و بنهد، بند پای بچه مرغ گشاده شود.

شجره

- درختی است صمغ وی قطران بود، شاخ وی ببرند آبی از آن روان گردد، قطران شود گرم و خشک است بدرجه چهارم، جثه مرده را نگه دارد.

شجره کارو

- درختی است بحد کرمان، شاخهاء[164] وی هر یکی رسنی فرو گذارد از سقف وی کودکان بدان بازی کنند، میوه دارد در آن نه نفعی نه ضرّی.

شجره کاوی

- درختی است برگ وی تلخ بود، خون از بینی بگشاید، آتش بدان کار نکند، ترسایان از آن صلیب سازند و بر آتش نهند بنسوزد، گویند از صلیب عیسی است علیه السلام.

شجره

- بحدود خوارزم درختی است سوراخی در آن کنند عسل از آن بیرون آید، یک رطل مردی بخورد مست گردد و عجب نیست کی هیچ حکیمی یک قطره آب ببالا نتواند برد و این عروق اشجار آبها را بخود می کشند و ببالاء درخت می فرستند تا میوها و مغزها گردد.[165]

شجره

- درختی است بحدود مغرب میوه وی چون پشم بود، زنان آنرا می تاوند و سراویلها بافند، اول شکوفه آرد پس چندان حقه حقه بدرآید پر از پشم.

شجره

- بهندوستان درختی است بر آن جز طوطک ننشیند هندوان آن درخت را سجود کنند گویند از بهشت است و مرغش بهشتی است و چون زخمی بر آن درخت آید آبی سرخ چون خون بیرون آید.

شجره

- درختی بود در شام چون تود[166] هر برگی چون چراغی افروزد دست نسوزاند، چون برگها بریزد ناپدید شود و بعضی از چوبها، آب ویرا نپوساند[167]

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 330

و در آسیاها افکنند، چون کهن شود بشکافند، در شب تاریک مثل آتش افروزد.

هندوان فخر کردند بدرختی کی در ولایت ایشان بود بروز اکهب نماید بشب افروزد از چند فرسنگ بینند و در همه هندوستان سه درخت بود ازین و ببابل بیشتر بود، اما بابل برگردید و همه ناپدید شد.

این مقدار کفایت بود از درختهاء غریب کی گفته آمد و العهده علی قایلها. و ما رکن ششم بگوییم در صفت آدمی و صور آن انشاء اللّه تعالی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 512

الرکن التاسع فی عجایب الطیور

اشاره

بدانک خدای تعالی فرشته آفرید و جنی و پری کی بلطافت چنان اند کی در هوا یکی بی مسافت از اقلیمی باقلیمی رود و از لطیفی در حاسه چشم آدمی نیاید.

آفریدگار دانست کی بعضی انکار کنند مرغانرا آفرید کی در هوا می روند بی ماسکه، از چند گونه بعضی لطیف و بعضی ثقیل تر و هرچه لطیف تر آواز وی لطیف تر.

چنانک هزار دستان و شنفار[168] و هرچ سنگی تر در آواز وی درشتی بود بیشتر، چنانک طاوس و بط. و ما از مرغان بزرگ خاصیات ایشان بگوییم. قال اللّه تعالی «أَ وَ لَمْ یَرَوْا إِلَی الطَّیْرِ فَوْقَهُمْ صافَّاتٍ وَ یَقْبِضْنَ ما یُمْسِکُهُنَّ إِلَّا الرَّحْمنُ.»[169] گفت چرا درین مرغان نگه نکنید در هوا صف کشیده اند ایشان را کی نگه می دارد در هوا جز خدای عز و جل؟

[باب ذکر برخی پرندگان بزرگ

ذکر العنقا و ما جری بینه و بین سلیمان علیه السلام

اما از مرغان بزرگ کی شاه مرغانست عنقاست کی ویرا سیمرغ خوانند، در سر[170] کوه قافست، سبب آنک سلیمان گفت همه کارها بارادت آفریدگار رود. عنقا گفت «بلی و بخواست ما.» گفت «چنین مگو کی خدای تعالی مرا خبر کرد کی امشب بمغرب دختری بزاد و بمشرق پسری بزاد و هر دو بیکدیگر جمع آیند بسفاح.» عنقا گفت «من این قضا بگردانم.» گفت «نتوانی.» گفت «توانم و کفیلی بدارم، هامه را بکفالت بداد.» سیمرغ آن دختر را بربود و بکوه قاف برد بر سر درختی عالی، در زیر وی دریایی عظیم. آفریدگار چنان تقدیر کرد

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 513

کی این پسر ببازرگانی افتاد، بدان ساحل رسید، درختی عالی دید بر سر آن آشیانی. دختری نیکو بر آن نشسته. پرسید کی تو کیستی؟ گفت «مادر من سیمرغ است.» گفت

«ای دختر تو برین درخت نترسی کی روزی بادی ترا[171] بدریا اندازد.» گفت «چه کنم؟» گفت «اینجا اسپی مرده است من در شکم وی روم.

چون سیمرغ بیاید از وی درخواه تا آنرا پیش تو آورد. گفت «بلی.» و این پسر در شکم اسپ پنهان شد. چون سیمرغ بازآمد از وی آن درخواست. وی آنرا پیش آن دختر بنهاد. چون سیمرغ بازگردیدی، از آنجا بیرون آمدی و با دختر بودی تا آبستن شد. چون آواز پر سیمرغ شنیدی در شکم اسپ رفتی. پس سلیمن سیمرغ را گفت «آفریدگار آنچ قضا کرده بود تمام شد، برو این دختر را بیاور.» سیمرغ آمد و دختر را گفت «ترا پیش سلیمان خواهم بردن.» گفت «مرا چگونه بری؟» گفت «ترا بمنقار برگیرم.» دختر گفت «من از دریا می ترسم و در منقار تو خسته شوم، مرا در میان آن اسپ آنجا بر.» گفت «شاید.» دختر در آنجا رفت، عنقا آنرا برداشت و پیش سلیمن بنهاد. سلیمن گفت «ای پسر و ای دختر بیرون آیید.» هر دو از آنجا بدر آمدند. سیمرغ خجل شد و ایمان آورد کی هرچه باشد از خیر و شر همه بخواست آفریدگار بود. و سیمرغ بکوه قاف شد و دیگر ویرا کس ندید و هامه ازین خجالت بروز بیرون نیاید و بشب نوحه می کند.

حکایت ملک سیستان را آرزو کرد که سیمرغ را ببیند. بسرحد هندوستان شد و پرسید از وی. گفتند «در وقتی معلوم بجزیره رامنی آید.» وی مترقب بود تا بدانجا رسید. کوهی دید سر بر آسمان رسیده، بر سر آن درختی عظیم بر آن آشیانه

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2،

ص: 514

عنقا، پنهان شد تا سیمرغ برآمد. هوا را دید جمله ملون شده و آوازهاء چنگ و پیشه و سازهاء شگفت و زجلها از پرهاء وی می آمد و از شاه بالهاء وی آتش می درفشید. ملک پنداشت کی بباغی آراسته می رود در هوا، در آن مطربان سازها راست کرده یا بهشتی ظاهر شد و بوی عطر شنید و صد هزار دایرهاء زرین بر جناحهاء وی برگذشت و بر آن آشیانه نشست، نهنگی از چنگ وی در افتاد. ملک شگفت ماند از عظمت وی. هندوان گفتند هر وقتی کی ناگاه بدین آشیان آید در ولایت ما از بیم او نه شیر جای دارد، نه اژدرها، نه کرگدن و همه را بخورد. و نفور و وشکرد مرغی است و ما قصه وی در باب طب گفته ایم از عجایب و شگفتی وی اینجا کفایت بود این مقدار.

خاصیه العقاب

عقاب مرغیست عظیم، سیاه، قوتی دارد، همه مرغان از وی ترسند، آوازی دارد هول، منقاری معقف، در هرچه آویزد برکند. چنگها دارد هر یکی را زخم چون سیخی بود. بسینه حمله سوار را بیفکند. یکی گوید «عقابی از گله گوسفندی می ربود، سگ گه بانگ بر وی زد گوسفند را رها کرد و سگ را بربود در هوا شد و سگ فریاد می داشت تا ویرا بلند برداشت تا آواز سگ منقطع شد، پس رها کرد تا بزمین آمد و هلاک شد.»

حکایت بشار را پرسیدند «اگر آفریدگار اختیار بتو دهد کی حیوانی گردی چه اختیار کنی؟» گفت «اختیار کنم کی عقاب شوم.» گفت «چرا؟» گفت «زیرا کی جای عقاب بلندتر جای بود، کس بآشیان وی نرسد و دراز عمر بود و همه مرغان از

وی ترسند و شوکتی دارد کی شیر را بزند و بشب چون پرد از هر دو بال وی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 515

آتش درفشد.» و خایه عقاب بزرگ بود، دشخوار زاید. نر از زمین هندوستان سنگی بیارد چون دانه خرماء هندی، آنرا ماده بیند حالی بزاید و در آشیان وی یابند. و بچه را از تندی بیرون کند، کاسر العظام آنرا بپرورد، چون بزرگ شد بازآید پیش مادر و پدر. عقاب را کی بخواب بینند سلطان ظالم بود، و شیر از عقاب فریاد کند کی با وی جنگ کند، و سی و دو روز بر سر خایه نشیند و همه مرغان بزرگ دیگران بیست و دو روز بود. واله چون پیر شد، بچگان ویرا برگیرند و منزل منزل ویرا می پرانند. چون چشم اله تاریک شود بچشمه آب صافی آید و حلقه می کند گرد آن و بالا می گیرد تا پرش سوخته شود از گرما و تاریکی از چشمش برود. پس در چشمه آید چند بار، جوان گردد. چون منقارش دراز شود شکار نتواند کردن بدان هلاک شود، و هرچه بگیرد زودتر جگر وی خورد. طبع شیر دارد. گویند عقاب گاهی نر بود و گاهی ماده و کفتار سالی نر بود و سالی ماده و درخت بلوط سالی بلوط آرد و سالی مازو و بچه خوک مخطط بود و بچه گاو کوهی منقط بود چون بزرگ شوند خطها ناپدید شود.

کاسر العظام

کاسر العظام مرغیست بزرگ، خاکستر رنگ، بچگان را دوست دارد، تا بچه صقر را ببرد و بپرورد. در اصل حلق وی آفریدگار دو استخوان آفریده است، سنها[172] از آن برآمده

محکم، استخوان در حلق گیرد و قوت کند بر آن استخوان تا چون خاک کند و آن از خاصیتی است کی آن استخوان بآهنی نتوان شکست بآسانی، مگر بجهد کی بر وی زنند و آن هم چنانست کی نیش عقرب کی بر طنجیر زند سوراخ کند، و پس گردن این مرغ خاصیت آن دارد کی استخوان شکند و آفریدگار را تصرفها رسد تا چنین مرغی را در حلق دندانها آفریند.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 516

خاصیه النسر

نسر کرگس است، بعضی ضعیف باشند بعضی قوی، و این مرغیست ثقیل، بسیار خوار، چندان بخورد کی بپر نتواند پریدن، پس بوثبات می جهد و می افتد تا بالا گیرد طبقه طبقه و هوا در زیر جناح آورد، آنگه بر طیران قادر شود.

آوازی هول دارد، بزرگترین سلاح وی بانگ است و قوت، و چون چشم وی تاریک شود، زهره آدمی بجوید و در چشم مالد تا نیک شود. اما چنگ وی چون چنگ خروس بود کند و کوچک و لیکن جسور و شجاع بود، از هیچ چیز نترسد مگر از خفاشه و خفاشه ضعیف است. ماده کرگس آشیانه بندد از بلگ چنار، زیرا کی خفاشه از برگ چنار ترسد و اگر خفاش بر درخت چنار آید بمیرد.

گویند کی سلیمن علیه السلام بکرگسی بگذشت کی با ضب محاکاه می کرد. نسر گفت «عجبی می بینم، خلقی می رود بدویا و طعام بدست بر دهن می برد و سخن می گوید.» ضب گفت «اگر چنین است کی می گویی مرا از قعر دریا برآورد و ترا از هوا بزیر آورد و عالم را بگیرد. تا وی باشد هیچ حیوان را حکم نباشد.» و گویند کی

نسر ببالا بر شود مقدار تیرست فرسنگ و از وی بوی مشک آید بخاصیتی کی در جوهر وی است، چنانک هدهد گندد بخاصیتی کی در وی است. بعضی گویند کاین بوی خوش از آنست کی کرگس آهو خورد و نافه مشک خورد.

خاصیه الهما

هما مرغی است خجسته در ولایت صاعون 173] بود و در هر مدتی ظاهر گردد و گرد شهر می گردد و آنگه بر سر شخصی نشیند آن سال فراخی بود. پس

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 517

اتفاق کردند کی بر سر هر کس کی نشیند او را ملک کنند و او را پادشاهی دهند. پس روزگاری دراز این همانا پدید شد. روزی هندویی با شخصی می رفت و می گفت «اگر هما بر سر من نشیند ولایت صاعون 174] خراب کنم.» آن دیگر گفت «اگر بر سر من نشیند مملکت را آبادان کنم.» هما بزیر آمد و بر سر هندو نشست. مردم شهر هندو را پادشاه کردند و عالم خراب می کرد. روزی این یار ویرا گفت «رحمت کن بر خلق.» هندو گفت «من خشم خداام، مرا مسلط کرده اگر خلق خدا نیت نیکو کردندی بر سر تو نشستی چون بد نیت اند لاجرم بر سر من نشست.»

خاصیه النعامه

شترمرغ اعضاء مرغان دارد، مگر پاها کی پای شتر دارد و نه چنان پرد کی مرغ و نه دود چنانک چهار پای، روی برباد نهد و سینه بر هوا زند و بپا می دود و بالها می زند میان طیران و زفیف رفتاری حاصل کند کی تیر بوی نرسد و جانوری است شترمرغ کی نه با مرغان درسازد و نه با چهار پا آرام گیرد. از جمله نوادر[175] است. گرگ را بگیرد و به نر و ماده گرگی را بکشند و هر چهار پاء و دو پای کی یک پایش شکسته شود بر دیگر پای اعتماد کند مگر نعامه کی یک پایش شکسته شود از پا بیفتد و

نعامه بر پشت گرگ نشیند و ماده در پس وی افتد و ویرا می دواند و می زند تا بکشدش. و شترمرغ سنگ را بنمارد و جزع را بنمارد و جزع در شکم وی آب شود و اگر ده سال در آتش سوزانند نسوزد. و این خاصیت معده یست چون معده سگ و گرگ کی استخوانرا هضم کند و لیکن استخوان خرما هضم نکند. و اسپ ام غیلانرا هضم کند و لیکن جو را هضم نکند.

شترمرغ سی خایه بنهد بر خطی مستوی کی در آن هیچ تفاوت نبود

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 518

و خود را بکشد دراز و بر سر همه مشتمل شود و با این همه باشد کی خایه خود بگذارد و بر خایه دیگر خسپد. و مرغی است کی بحس چشم زندگی کند، موی کفله 176] چشم زیرین و زبرین دارد چون آدمی. خایه بعضی در زیر گیرد و بعضی در خاک کند و در هر یکی سوراخی کند تا کرم در آن افتد و بخورد بچگان دهد.

و آنچ در آفتاب نهد می خورد. اغلب سنگ و ریگ خورد. از سایه خود ترسد از جانبی رود کی مستقبل آفتاب بود تا سایه را نبیند. چون ابتداء سرما بود و خرما سرخ گردد پای شترمرغ سرخ گردد. پوست خایه وی در سرکه افکنند بجوش آید، در دیگ افکنند باندک آتش بجوش آید. آتش را دوست دارد وی را بآتش صید کنند. هر جوهری کی بیند برباید و بخورد و حلقها از گوش مردم رباید و گوشها برکند و بجثه از عقاب و زیغا و کرگس مهتر بود.

طیر غریب

یاغیس 177] مرغیست از آن

سوی اسکندریه بر درخت نشیند و پرها اندازد و هر پری زخم کند، چون تیرسی بچه برآورد. دنبالی دارد در پس پشت آورد، بچگانرا بر دنبال نشاند، می رود، بچگانرا می برد تا آنگه کی بزرگ شوند و بپرند و این مرغ در عمران نباشد و نگذارند کی قتالست.

خاصیه الصقر

صقر مرغیست قوی و وشکرده و حمله برد بسینه و سلاح وی سینه بود و تیز پرد. بیک ساعت دویست فرسنگ برود و بسیار خوارست. چون سیر بخورد نتواند برخاست، ویرا بسیری صید کنند. بچه وی سه باشد از عسری یکی را بیرون کند. کاسر العظام ویرا تربیت کند، و صقر آوازی دارد سهمناک و دهانش

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 519

گندد و الاسد و الصقر موصوفان بالبخر.

الحدأه

حداه ویرا زغن گویند، مردار خوارست. ویرا با کلاغ دشمنی بود.

و خایه زغن اگر بدل کنند چون بچه برآرد جنس خود نبیند غریو کند و دیگرانرا جمع کند از زغن و ماده ویرا بکشند. مرغیست خسیس، خایه وی سپید بود، خلاف خایه کلاغ کی خایه کلاغ پیسه بود.

حباری

جوزهر[178] باشد، مرغیست جوارح و دشمن صقر است. هرگه صقر ویرا دریابد حباری بگریزد و بالا گیرد و حدثی کند بر صقر و در شکم حباری سلخی بود لزج چون بر صقر ریزد، پرهای وی درهم دوسد و عاجز شود. پس حباریات جمع شوند و پرهاء صقر برکنند تا هلاک شود. گویند کی «سلاح الحباری سلخها» چنانک سلاح طرابی فسا بود و از گند وی جانوران گریزند و طرابی در آشیان ضب رود بیک فسا، ضب جان بدهد. مثل زنند کی ناکسانرا سلاح زنان سلیطه باشند یا سگ گزنده چنانک حباری را سلاح سلخ بود. گویند کی حباری موی باز افکند بیک بار و دیر باز روید و باشد کی از غم بمیرد و وی رنگی نیکو دارد و مرغی است علوی جبلی. ببصره ویرا بگیرند در حوصله وی حبه الخضراء یابند، و بشوکت از صقر ضعیف تر است اما بحیله صقر را هلاک کند.

البازی

بازی مرغی است جسته 179] و رعنا و تند و هرچه آفریدگار در وجود آورد نر بزرگتر و تمام تر بود از ماده، مگر باز کی ماده بزرگتر و خوب تر بود از نر

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 520

و در باز نخوتی باشد، چنانک ملوکانرا. چشمی دارد، بتکبر نگرد، حدقه وی زرد باشد و آن چرخ و بهله سیاه بود بر سر کوهها و درختهاء عادی بود یا بر دست ملوکان نشیند. صید بپای کند. بیدار باشد و زیرک و پخته و خام خوار، ویرا از گرد و دود نگه باید داشت. اگر عقاب با وی گشنی کند چرخ از خایه آرد. اگر چرخ با وی گشتی کند

بهله آرد از خایه و فی الجمله مرغی وفادار است کی صید گیرد و بازآورد.

شنیدم کی سلطان مسعود رحمه اللّه نزدیک بهستون بود، تذروی بدید گفت «کاشکی بازی بودی تا این تذرو را بگرفتی.» از تقدیر آفریدگار بازی درآمد و بر دست وی نشست، آن باز را گرامی داشتی. روزی بشکار رفت باز را با خود ببرد، بادی عظیم برآمد، باز آواره شد سلطان بازگردید، دل تنگ بعد از سه روز سلطان بر در سرا پرده بود باز از بالا درآمد و بر دست سلطان نشست.

مقصود آنست کی اهتداء دارد و زیرکی و چابکی 180] و وفاداری و هرچند کی سپیدتر بود نیکوتر بود و هنر وی بسرگین بدانند. چنانک دورتر بیندازد قیمت وی بیشتر بود. این مقدار گفته آمد از مرغان جوارح کی گوشت و خون خورند و ما بابی دیگر یاد کنیم در مرغان کی حبوب خورند و کرم.

باب فی الطیور[181]

ذکر الحواصل

حواصل مرغ آبی است بزرگ، در بطایح بصره و واسط بود، نه ببلاد ترک بود نه ببلاد هند. بغایتی سپید و نرم بود، از پوست وی فروها سازند، حرارت نیکو کند. اول چون بچه برآرد پرهاء وی سیاه بود، پس سپید می گردد مانند شیر. حوصله بزرگ دارد از حشرات و آب پر کند و آنگه برمی آرد و می خورد.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 521

ذکر الحمام

حمام کبوتر است مرغی ألوف است و عامه مردم ویرا دوست دارند، زیرک بود و نیاک و بسیار نسل و اهتدا می آموزد کی از صد فرسنگ بازآید. و در وقت سفاد بوسه نهد و زقه کند و آن خایه کی از زقه آید فرخ ندارد و کلاغ را خایه اززقه آید و فرخ دارد، و کبوتر باشد کی صد دینار قیمت وی بود و نامها آرد از جایهاء دور، باشد کی بچه بیست دینار بود و خایه پنج دینار. بشب راه کند بنجوم، و بادها جنوبی و شمالی بشناسد. ببال جنگ کند مانند دست، از باز و شاهین تیزتر بود و لیکن از بازی و شاهین بترسد، بیفتد تا ویرا بگیرد. برسالت نر را فرستند کی قوی تر بود و زودتر با سر ماده آید. بطرفه العین از آفاق بآفاق رود و اگر ویرا باز دارند دیری یا پرش ببرند چون باز روید با جای خود آید.

اگر یک پرش ببرند عاجز شود و هم چنین آدمی کی یک دست ندارد نتواند دویدن. و نباته بن الاقطع در مصاف شمشیر زدی، هرگه شمشیر بر جای افتادی باستادی، اگر خطا کردی نباته بر وی درآمدی.

مسئله- اگر پرسند کی ملایکه را

هفتاد بال باشد و کم و بیش، لقوله تعالی «أُولِی أَجْنِحَهٍ مَثْنی وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ.»[182] اگر دو بال بود یا چهار یا چهارصد شاید مادام کی جفت بود بر تعدیل. اما چون سه بود یا پنج، طاق ممکن نبود.

ما گوییم کی عدد ثلثه داخل بود در عدد رباع و جواب دیگر گوییم آفریدگار قادر است کی مرغ را بسه بال بپراند، چنانک کرگدن را و خر هندی را یک سرو آفرید و ماهی را هفت جناح آفرید و خفاش بی پر می پرد و زرزور بپرد و بپای هرگز نرود.

و کبوتر پیش زنان نباید داشت کی تقاضاء شهوت کنند، زیرا کی نظر کردن در تقبیل و جماع شهوت مرده را زنده کند. و از کیاست کبوتر گفته اند کی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 522

بابویه 183] گفت «جفتی کبوتر طیار داشتم و جفتی مقصوص.» چون سلطان ویرا محبوس کرد مدتی، پس رها کرد، بچگان مقصوص بزرگ شده بودند. گفتم «سبحان اللّه این بچگان چه خورند کی نتوانند پریدن؟ بعد از ساعتی کبوتر طیار بازآمد، این هر دو بچه مقصوص بدویدند و منقارهاء طیار درگرفتند تا زقه در دهن ایشان کرد.»

حکایت گویند ملکی کنیزکی خریده بود نیکو، مدتی با وی بود مرد را نمی توانست دیدن. درماند، از حکیمی پرسید کی حال چنین است و شهوت این کنیزک مرده شد. حکیم بفرمود کی در آن خانه کی وی است جفتی کبوتر می دارد. وی جفتی کبوتر پیش وی فرستاد. کنیزک می دید کی نر با آن ماده بازی می کرد از زقه و تقبیل و جماع، شهوت مرده زن بحرکت آمد و تقاضاء مرد کرد.

و بدانک

کبوتر را بتازی هادی گویند و بهترین کبوتر کبود بود و سیاه سوخته بود و سپید ضعیف بود. و کبوتر چون پیر شد بوسه ننهد و باشد کی دو ماده جفت شوند و چهار خایه برآورند و لیکن بچه ندارد و خایه از آواز رعد آب شود و بهترین بچه وی در بهار و پائیز[184] بود و در زمستان و تابستان بد بود و در سالی یک بار نر و ماده را از یکدیگر جدا کنند تا آرزومند یکدیگر شوند و خایه تباه نکنند، کبوتر را حلبه و زیره و نانخواه سود دارد، کندر نه 185] در برج وی بسوزانند سود دارد. اگر سعتر یا انجیل خشک بکوبند و بوی دهند از آن برج جدا نشود. بال کبوتر بانگشتری زرین داغ کنند از آن برج نپرد این خاصیت زر است نه از انگشتری. اگر چند دسته سداب در برج نهند دله و گربه و مار از آن گریزد. اگر خون کبوتر در سایه خشک کنند و بسایند و در چشم کنند،

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 523

تاریکی و شب کوری ببرد. گوشت کبوتر معده ها را تباه کند بخاصیه فیه.

خاصیه الدیک

دیک، خروس بود، مرغی است لطیف و رعنا و استاب 186] دارد نیکو و تاج دارد و گوشواره و لحیه و شجاع بود و غیور و نیاک، بسیار ماده و سخی بود، دانه را بماده بخشد و شب کم خسبد، اوقات را شناسد، طبع وی طبع اضطراب 187] است، در منقار و چنگ وی سمی بود تا خروسی منقار بر چشم ثمامه[188] بن الابرش زد از آن بمرد. یکی خروس داشت

جنگی، یکی گفت «آنرا بمن فروش.» گفت «ویرا برده اند کی با سگی جنگ کند برهن.» بعد از ساعتی باز آوردند، بمبلغی بخرید، در خانه برد بچشم دختری جست ویرا کور کرد.

حکایت ایاس بن معاویه خروسی را دید گفت «این خروس پیر است.» گفت «چگونه دانی؟» گفت «زیرا کی دانه می خورد و اگر جوان بودی بماده دادی.» در مثل گویند «هو اسخی من الاقطعه.[189]» و خروس نیکوتر از طاووس است خاصه نبطی. و چون بانگ بر خروس زنند جواب دهد بجفا و زجر و هر خانه کی در آن خروسی سپید بکشند نکبتی برسد. و بچه مرغ را بمنقار درآویزند اگر ساکن بود دجاج بود اگر مضطرب شود خروس بود.

حکایت گویند باز خروس را گفت «ترا بپرورند در خانه، چون دست بتو آرند بجهی و از ایشان گریزی و فریاد داری و مرا ببزرگی بگیرند از بهر ایشان صید

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 524

کنم.» خروس گفت «اگر تو از بازان آن رسوایی دیده بودی کی من از خروسان دیده ام تو از من گریزنده تر بودی.» یعنی خروس با خروس جنگ کند آنک مغلوب بود با وی سفاد کند- و شتر همچنین کند مغلوب مسفود بود.

نصر بن یسار گوید «ترکان گویند ملوک را شش خصلت باید تا پادشاهی را بشاید: شجاعت خروس، نرمی دجاج، دلیری شیر، حمله خوک، خیانت گرگ، حیله روباه.» بدانک خروس را کی در خواب بینند شخصی عجمی بود.

عمر بن الخطاب در خواب دید «کأن دیکانقرنی نقرات، فأولت ان رجلا من العجم سیقتلنی.» تا ابو لؤلؤ ویرا بکشت. و کاروانی کی خروس سپید در آن بود، شیر آنجا نگردد،

بانگ وی بیمارانرا سود دارد بشارت دهد بآمدن صبح. گویند زنی برهنه خروسی سپید بدست گیرد و در دشتی کی گیاه شیر[190] بود بگرداند، این گیاه خشک شود، و خروس را خصی کنند لطیف گردد و خصی کردن خروس چنان بود کی زیر ران تهی گاه وی بشکافند بکارد باریک و انگشت در کنند از پسش هر دو خایه بگیرند و ببرند و یک شبان روز نگه دارند تا نطپد تا نیکو شود. مرقه گوشت وی اسهال سود کند بخاصیه فیه. خروس را بدوانند گوشت وی لطیف شود.

خاصیه الدجاج

دجاج مرغیست پرمنفعت، بسیار بچه و عاجز و ابله. اگر ده سال در خانه بود و بدر می آید چندان پس کی فرو گذرد، راه با خانه نیاورد و خود را از هیچ دشمنی نگاه نتواند داشت. اگر موشی حرکت کند جزع و زاری کند.

آنگه کی حذر کند بررفی یا بطاقی رود. در حالت کوچکی لطیف بود و چابک و تیرست خایه بنهد و بگذارد آنگه طلب کند و غریو کند. اگر پنج خایه در

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 525

زیر وی نهند راضی شود و بر سر آن نشیند و بهفده روز برآرد. و اگر خایه را بشکنند اول روز سه نقطه در آن پیدا بود، دل و دماغ و جگر و بیشتر از همه نقطه دل بود در میان زرده، آنگه عروقها بدان پیوندد، آنگه سر پدید آید، آنگه بالها.

چون تمام شود پوست خایه بشکافد و آن مرغ در آن گرده 191] پیچیده بود، سر در زیر بال راست کرده و پایها راست کشیده، در زیر بال چپ چون گوزی مدور شده

از آن برآید، از هم باز شود و برخیزد و حالی دانه برچیند. و عجایب خایه کسی داند کی هر روز از زیر مرغ یکی برگیرد و می شکند و می بیند. و مرغ خانگی چنان ابله بود کی خایه خود را نشناسد تا خایه مرغ آبی در زیر گیرد و برآورد. چون برآورد بچه از وی می گریزد و داند کی بچه وی است و وی نداند کی مادر وی است 192] و از دنبال وی می رود. و دجاج آب رشت خورد و سگ آب رشت خورد[193] و کبوتر و شتر آب نیکو خورند. دجاج چون بسیار شوند خایه کمتر کنند، چون درخت خرما کی شاخها بیک دیگر رسد بار ندهد. مرغ پیر را زرده خایه نبود و جوانه را خایه دو زرده بود. خایه گرد خروس بود، خایه دراز دجاج بود. از چهار چیز تولد کند از سفاد و خاک و باد و آب، چنانک نخله در جنب مخال بود در زیر باد وی بار برگیرد.

مردی ابن سیرین را گفت «مردی در خواب دیدم کی خایه می شکافت و سپیده برمی داشت و زرده می گذاشت.» ابن سیرین در گوش وی گفت «تو دیدی؟» گفت «بلی.» گفت «گور می شکافی و جامه مردگان می بری.» گفت «توبه کردم دیگر نکنم.»

و بدانک خایه در آب نهند اگر ببالا آید تباه است اگر بزیر رود درست

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 526

است و در آفتاب دارند اگر رگهاء سرخ بینند تباه است. و اگر کسی خواهد کی مرغ را پانصد بچه باشد، بیست خایه در زیر مرغ نهد و برابر وی پانصد خایه بچند جایگاه بنهند در

سرگین خشک و بیخته پنهان کنند و در میان هر دو خایه یک پر مرغ بنهد تا در هم نیاید و بسرگین همه را بپوشد، روز سیم می جنباند و هر روز هم چنین می کند. چون آن مرغ خایها برآورد این خایها نیز برآیند، مرغی می رود با پانصد بچه و آرد جو خمیر کرده پاره پاره می دهد تا می خورند تا پرورده شوند. اما این بچگان هیچ خایه نکنند و جز کشتن را نشایند. و من دیدم خوانی بنهادند نیم خایه پخته بر آن نهادند سپیده و نیم زرده بقدر پنج من بود، شگفت ماندم که این خایه چیست. چون حال آن بحث کردم سیصد خایه را سپیده جدا کرده بودند و زرده جدا کرده و این همه زرده را در شکمی گوسفندی کرده و در بسته و آنرا در آب بجوشانیده تا پخته شده بود و آنرا مدور از آنجا برآورده در شکمی دیگر پر سپیده کرده و در آن نهاده و دیگر بار در آب بجوشانیده تا سپیده گرد وی درآمده و پخته شده. پس بیرون آورده و بکاردی بدو پاره کرده.

این مقدار اینجا گفته آمد تا خبیر باشند ازین معنی.

الدراج

دراج مرغی زیرک است از باد شمال فربه شود، از باد جنوب بیمار گردد و هنگامی که زلزله بود دراج بانگی کند کی مردم بدانند و از پس وی زلزله آید و این شگفت بود.

تذرو

تذرو مرغیست لطیف، آراسته، لونهاء غریب دارد و بقصه راست نیاید مگر بدیدن. و چشمی دارد بغایت نیکو و از طاووس آراسته تر بسیار، و لیکن نازک

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 527

بود و لطیف بود. وی را هیچ جوارح نشسته نتواند گرفتن مگر در هوا. باز قصد وی کند و سینه بر وی زند تا از درخت برخیزد، پس ویرا در هوا بگیرد. باراستگی وی کس مرغ نبیند. در ولایت مازندران باشد و در بقعهاء گرم سیر. مرغی است آنرا خروهک دری گویند، منقش، مرغی است چندانک ناخنی از وی هزار رقم و نقشها بر آن بود.

فی ذکر البط

بط مرغیست ثقیل، عاجز، صیاد آنرا بآسانی گیرد، در چنگ باز جان بدهد. صیادی حکایت کرد و گفت «صد مرغ آبی بگرفتم و کدوی بزرگ در آب افکندم تا بر سر آب می رفت و مرغ آبی آنرا می دید و با وی الف می گرفت آنگه کدو را برگرفتم و زیر وی سوراخ کردم و سر را در کدو کردم و جای دو چشم را سوراخ کردم و از آن سوراخ نگه می کردم و در آب می رفتم و مرغی را می گرفتم و بالهای وی می شکستم و بر آب می افکندم پس جمله برداشتم.[194]

حکایت بازرگانی حکایت کرد کی مرغ آبی را دیدم کی بآب فرو شد و ماهی برآورد. کلاغی در جست و از وی بربود و مرغ آبی فریاد می کرد. یکبار دیگر فروشد، ماهی برآورد، کلاغ درآمد کی برباید، مرغ آبی درجست و پای کلاغ بگرفت و بآب فرو شد تا کلاغ را هلاک کرد و برآمد.

فی ذکر السلوی

سلوی مرغی است بشام بعضی گویند سمانه است و سلوی از جانب آسمان آمد بر بنی اسرائیل و منّ ترا نگبین است بر درختها نشیند بعبرانی زلیبا خوانند.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 528

حکایت و من از ثقه شنیدم از شروان کی گفت در حدود شروان قحطی پدید آمد و مدتی دراز بماند و حیوان تلف شد و مردم ناامید شدند. بعد از سه سال مرغان برآمدند و بر آن ولایت مانند باران بباریدند تا بر هر بامی صد هزار هزار مرغ بنشست و صحراها و کوهها بگرفت و نمی توانستند پریدن، هر یکی بزرگتر از گنجشکی سیاه و مردم چندانکی توانست آنرا می کشت و می خورد و

نمک می کرد و انبارها پر کردند و خلق از آن تنگی نجات یافت و آفریدگار از کار بندگان غافل نیست. و این سمانه خربق خورد و فربه گردد و اگر خربق، جانوری بخورد بمیرد و گوشت سمانه تتمنج آرد.

غراب الفلکی

اما طیور فلکی که حکما گویند بر قطب جنوب صورت غرابی است و آن مشتمل است بر نه کوکب. عرب آنرا عجز الاسد خواند و عرش السماک الاعزل خوانند.

الدجاجه

بر قطب شمالی صورت مرغی است آنرا دجاجه خوانند[195] و چهار را از آن قوارس خوانند و ردف از پس است.

عقاب

و بر قطب شمالی صورت عقابی است آنرا نسر الطایر خوانند بالها بگشاده چنانک می پرد و آن نه کواکب است بعضی را طلیمان 196] خوانند و عوام سه-

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 529

انزار خوانند و هم برین قطب تیری است مشتمل بر پنج کوکب میان منقار دجاجه.

خاصیه السقا

سقا مرغی است ملون چندانک گنجشکی، پرهای زرد و سرخ و سیاه، و زیرک، و ریسمان از قفس وی دربندند و دلو کوچک در آن بسته 197] و در زیر آن تغاری پرآب، بدان ریسمان آب را برمی کشد و پای بر سر ریسمان می نهد و بمنقار می کشد تا ببالا رسد باز خورد و رها کند و این اهتدایی شگفت است.

در هندوستان مرغیست بزرگ، دهان فراخ دارد و حوصله بزرگ چندانک راویه، در بیابانی کی آب نباشد، آب را بیارد و مرغان بی عدد پیش وی آیند و از منقار وی آب می خورند تا هرچند در حوصله وی آب بود زقه کند، دیگر بار آب آورد. و بدانک مرغان بعضی متوکل اند و بعضی کسوب، بعضی نابینا چون خفاش. و خلد دهن باز کند تا مگس در دهن وی رود آنگه بخورد، و در دریاء هندوستان مرغی لانه بندد، در میان آب از خاشاک و آنرا محکم بسازد، آنگه خایه بر آن نهد و بقرب پانزده روز بچه را بپراند و آفریدگار ویرا نگه دارد از موجها کی کشتی را زیر و زبر کند و بشکند.

خاصیه الطوطی 198]

طوطی 199] معروفست، هندی بود. ویرا سخن گفتن درآموزند و سخن نداند و زبان وی بزبان آدمی ماند. در مثل گویند «طوطی 200] بسبب زبان در حبس گرفتار آمد.» و هرون الرشید شبی در باغی بود، مرغی آوازی داد، وی تیری بآواز وی راست کرد و بر سینه مرغ آمد، مرغ را بکشت. هرون گفت «خاموشی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 530

مرغان هم نیکو بود.» گویند طوطکی را بگرفتند، طوطکی دیگر بسر قفس وی آمد.

ویرا گفت

«اگر بهندوستان روی یاران مرا بازپرس و بگو کی تدبیر من چیست؟» آن طوطک بپرید و طوطکانرا خبر کرد، کی فلان طوطک محبوس است، می گوید «تدبیر من چیست؟» آن همه طوطکان بزیر افتادند و بمردند. آن طوطک باز گردید وی را خبر کرد کی ایشان را پیغام دادم، همه بزیر افتادند و بمردند.

این طوطک کی این شنید فرو افتاد و بمرد. خداوند قفس ویرا دید مرده، بیرون انداخت، وی بپرید و بجانب هندوستان رفت. معنی این آنست کی تا وی گوینده بود محبوس بود، فرج آنگهی یافت کی خاموش شد. طوطک را کی تعلیم کنند سخن نتواند آموختن مگر کی آیینه در پیش روی او دارند و شخصی در پس آیینه نشیند و سخن میگوید. طوطک در آیینه نظر کند مثل خودی را بیند با وی آرام گیرد و سخن درآموزد و اگر آدمی را بیند گریزد. گویند گوشت طوطک دل را سخت کند. ویرا ببغا گویند و رنگ بهشتیان دارد. تن وی سبز و طوق گردن سرخ، و آراسته مرغیست. در بلاد زابج 201] بسیار بود و ملون باشد و نیکو پرد. و بالهاء مرغان دوازده بود بعدد بروج و شاه بال هفت بود بعدد سیاره و طوطک جسته 202] مرغیست، پیش ملوک باشد.

فی ذکر الطاووس

طاووس مرغیست هندی، رعنایی کند و جلوه بحرکات کند و دنبال در سر آورد از هم بگشاید چون چتری در سر خود آورد، بر آن صورتها و دایره هاء بدیع و لونهاء نیکو و از صنع آفریدگار در عالم این شگفت است. آن رنگها سیر و نیم سیر و نگرنده بداند کی خالقی عالم است کی آنرا آفرید و با این

همه آوازی ستبر دارد و پای زشت. از خواص وی آنست کی چون طعامی بیند کی در آن زهر

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 531

بود فریاد کند، بانگی مفرط، و ملوکان ویرا دارند و در باغها و مطبخها گردد از بهر این معنی. عمر طاووس بیست و پنج سال بود، نیکو پرد اما دنبالی سنگی دارد، نتواند پریدن تا ویرا صید کنند. ماده وی خرد بود و آن زینت ندارد کی نر دارد و از چند گونه بگردد. پائیز پرها بیفکند، وقت ربیع پرها برآورد. هر سال یک بار خایه نهد و سی روز بر آن نشیند و اگر خایه وی در زیر مرغ خانگی نهند برآورد و لیکن آواز وی زشت گردد. و طاووس طارد بود و از وی حشرات گریزند، خصوصا مار.[203]

حاصیه القطا

قطا مرغیست آنرا اسپهرود[204] خوانند. عرب مثل زنند بزیر کی وی و گویند «هو اهدی من القطا.» خایه در زیر خاک کند در بیابان بعد از چند روز بازآید و بر سرش نشیند، و بر راه خسپد و لیکن بیدار بود، چون اندک آوازی بشنود بپرد.

فی ذکر الکرکی

کرکی کلنگ است، مرغیست معروف و وحشی، کس نبیند کی خایه کجا نهد، و شتاء وی 205] پدید نیست کی کجا بود و ربیع بعراق آید با بچه و خریف بازگردد. و در کتابی یافتم کی در بحر المحیط سنگی است مربع، بزمستان همه مرغان کلنگ آنجا باشند و خایه بر آن سنگ نهند و ایشانرا رئیسی بود کی پیش رو بود و دیگران از پس وی روند و هر کلنگی را کی جفت بمیرد یا جایی گرفتار شود همتای وی نالد و خروشد. پس ویرا برئیس کنند و گویند «چون یکی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 532

را جفت بمیرد، بیش بخورد تا بمیرد کی طاقت فراق ندارد.» و اغلب در هوا کی روند طاق باشند و بشب بر لب آب نشینند، پای در آب دارند تا خواب بریشان غلبه نکند و یکی را پاسبان کنند و پای بردارد تا نخسپد. اگر دشمنی بیند فریاد کند. چون مانده شود بخسپد و دیگری را حرس کند. این مقدار گفته آمد و ما فصلی یاد کنیم در مرغان غریب و نادر کی در کتابهاء معتبر مطالعه کرده ایم 206].

[باب فصل فی ذکر الطیور الغریبه فی الآفاق

اشاره

از جمله مرغان اغینیلوس 207] شگفت است، بترکستان بود، بوی خوش دارد. و در آن ولایت کی او بود دارصینی نبود و کاروان آنجا بمدتی دراز افتد کی در راه بحرهاء مهلک است. این مرغ بهندوستان رود و دارصینی آرد و آشیانه خود بندد بر درخت بلند و بر آن خایه بنهد. و پادشاه آن ولایت آن درخت را بسپارد و کس قصد آن مرغ نکند تا بچه برآورد. پس رصاصی بر سر

تیر کنند و بآشیان وی اندازند تا دارصینی بزیر آید و آنرا بردارند. دیگر بار آشیان بندد و این مرغ را بنحس 208] خوانند و رومیان اعقطوس خوانند. و در شهریست کی آنرا مدینه الشمس خوانند بر حد مشرق جایی که شب نبود. و این مرغ نر است و ماده ندارد. و طیماث حکیم گوید «اهل این مدینه آفتاب پرستند.» چون آفریدگار خواهد کی ویرا بچه بود دارصینی 209] جمع کند و بالها می زند بنیرو و شتاب تا آتشی از زیر بال وی بدرفشد و آن دارصینی را بسوزاند و وی نیز در

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 533

آن سوخته شود. پس باران بوقت ربیع ببارد بر آن خاکستر، کرمی چند پدید آید و بزرگ می شود و پرها برآورد، اغینیلوس 210] گردد و بر سر آن درخت نشیند و دارصینی می آرد. عمر وی پانصد سال بود و این مرغ معروفست اگرچه از ولایت ما دور است.

طیر بربری

بحدود بربر مرغیست از هزار گونه آواز کند ویرا بیاموزند. هر روز بیست مرغ را از شکل خویش با خود بیارد تا صیاد ایشانرا می گیرد، پس برود و دیگرانرا آرد.

طیر جرشی

طیر جرشی و جونکرک 211] دو مرغ اند بحری، جونکرک 212] از دنبال جرشی می پرد و بمیان پایهاء وی در می رود و ویرا عذاب می دهد پس جرشی ذرق بیفکند. جونکرک 213] بدهان بگیرد چنانک ذره از آن بر زمین نیاید و سیر گردد. و جرشی مرغیست بقوت طعام را بچنگ آرد و جونکرک 214] ضعیف است، قوت وی از سرگین وی آمد.

و بصین مرغیست ویرا بشیر[215] گویند، دو گونه بانگ زند بارزانی متاع و بگرانی متاع و مردم چین هر دو آواز وی شناسند و این معروفست.

طیر کبیر خزری

در حدود خزران مرغیست آبی چندانک فیل، آدمی را رباید و خر و گاو را ببالا برد بیندازد. بازرگانی حکایت کرد کی در حدود خزران بودم، بر ساحل نگه کردم در صحرا خرگاهها دیدم کی حرکت می کرد، قصد آن جایگاه کردم

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 534

جمله در هوا رفتند و از آن سوی دریا فرو آمدند. پرسیدم از مردم آن دیار، گفتند آن نه خرگاه بود کی آن مرغان اند کی از دریا برآیند بر آن ساحل گردند، هر یک چندانک گنبدی و بحدود ما بسیار خرابی کنند.

حکایت بازرگانی گفت کی ما بر کنار دریا می رفتیم بر ساحل محیط، سنگهاء عظیم دیدیم مانند بلور نهاده همه مدور، در آن متعجب ماندم تا یکی را از آن بیفکندم، شکسته شد و زرده وی چندانک طستی برون آمد و سپیده روان شد.

غواصان گفتند خایه جانوریست آبی. و گویند خایه را در ولایت اشکانیان 216] آوردند بر اشتری بسته.

طیر کبیر بدباوند

مرغیست بزرگ، هر یک چندانک گوسفندی و بعمران نباشد. محمد بن ابراهیم گوید «مأمون کس فرستاد بابی موسی حفص 217] کی بکوه دباوند رود و احوال ضحاک بداند.» گفت «آنجا رفتم مرغانی را دیدم، بزرگ، سپید بر سر قله کوه. و در میان برف کرمها دیدم هر یک چندانک درختی، می رفت و شکافته می شد و آب روان می شد و آن مرغان پوستهاء ایشان می ربودند. پس پیری را دیدم گفت «اگر خواهی کی ضحاک را بینی بیا با من.» با او بقدر صد ارش برفتم دری آهنین دیدم بر آن مسمارها زده بر هر مسماری نبشته کی بر آن چند نفقه کرده اند و گفت

«این دیو اینجا محبوس است، کس متعرض وی نشوند کی از وی برنج آیند.» گفت «آنرا رها کردیم و بارگردیدیم.» و جماعتی برآنند کی ضحاک دیو بود نه آدمی.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 535

خاصیه السمندر

سمندر مرغیست کی در آتش بود و در تنورها رود و یک پر از وی سوخته نگردد، چنانک مرغ آبی کی در آب بود و یک پر از وی تر نگردد و از پوست وی ایزارها کنند و دست بدان پاک کنند و در آتش افکنند تا وسخ بسوزد و آن پاک گردد. و گویند جایی کی هزار سال آتش سوزد این مرغ پدید آید. چون پیغمبر علیه السلام بزاد، نسل این مرغ منقطع شد و ویرا کسی دیگر ندید.

طیر- و در حدود زنگبار مرغی است 218] مانند فاخته، قوت وی مار بود، ویرا برباید و بیندازد تا هلاک شود و بخورد.

طیر- بسبلان مرغیست بحدود بابک بکلاغ ماند کس ویرا نبیند مگر روز نیروز.

طیر- و بجزیره شلاهط[219] مرغیست، آنرا دلیل البحر خوانند بر ساحل دریا نشیند، چون کشتی راه غلط کند آن مرغ فریاد کند تا از آن سوی کی راه کج بود بازگردانند و با راه آیند.

طیر- بحدود قرقیسا مرغیست سفید، تاج دارد سرخ، بانگی کند نیکو، آتش را دوست دارد، گرد آتش طواف کند. و همه حیوانات آتش را دوست دارند، ویرا عابد النار خوانند.

طیر- غرانیق مرغانی اند ملون از جانب مشرق آیند و بساحل نیل باشند و جنگ کنند با یأجوج و مأجوج. و قیل «الغرنوق طیر الماء و هو موصوف بالحذر.» بشب نخسپد، چون در هوا شود چوبی دراز در منقار گیرد

تا سباع الطیر از وی بترسند و حازم را بوی مثل زنند.

خاصیه فرفیر- مرغیست از آن سوی دریای چین، مرغی سپید است

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 536

بر سنگی نشیند سیاه، آن سنگ را باهت خوانند، هر آدمی کی آن سنگ بیند چندان بخندد کی بمیرد. اما اگر این فرفیر بر وی نشسته بود عمل نکند و کاروان بگذرد و آنک این مرغ را بکشد گریه بر وی افتد چنانک بیم هلاک بود.

طیر- فاوزان 220] مرغیست، در بعضی از بحار مهلکه خایه بنهد و بچهارده روز برآورد بر میان دریا، و تا آن مرغ ناپدید نشود کشتیها ایمن بود و آن هنگام فاوزان خوانند چون ناپدید شد کشتیها در بندند[221] و کس نیارد رفت در دریا.

طیر- در قیروان مرغیست بکارد کشته نشود مگر بسنگ، چنانک در چین مرغی است مانند جلو[222] در آتش بود و نسوزد و از آب بمیرد.

طیر- کنکر[223] مرغیست بطبرستان. وقت ربیع ظاهر شود، چون ظاهر شد عصافیر در دنبال وی می رود و وی همه را زقه می کند چون شب درآید یکی را برباید و بخورد، چون ربیع بگذرد ناپدید گردد. علی بن زید گوید این مرغ چندانست کی فاخته، دنبالی دارد چون دنبال ببغا معقف.

طیر- کیوکر[224] مرغیست بماوراء النهر، هر مرغ کی بوی رسد با وی سفاد کند، هر وقتی بچه آرد از لونی وی 225] از دنبال وی می رود و منقار می زند تا خایه وی تباه کند. و زنان نابکار را بوی مثل زنند، نری ضعیف دارد و ماده نیکوتر بود، و مرغی مذموم است بجهه فساد وی.

طیر- بیراعه پرنده یست بشب پرد، مانند شهابی.

چون بروز پرد آتش ننماید. این مقدار از مرغان غریب و نادر گفته آمده و ما یاد کنیم صید کردن مرغ

اگر حب النیل و کندسه بکوبند و بکمیز بزتر کنند و از آن حبها سازند

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 537

مانند حمص و در زیر درختی بر آتش کنند چون دود بدیشان رسد همه بزیر افتند، و آنکس کی این سوزاند بینی را بسته دارد و الا زیان دارد و اگر این مرغ افتاده را بشورند بهش باز آید. و ما پس از این بگوییم مرغان خسیس را کی خاصیت ایشان چیست.

باب فی ذکر بغاث الطیور المدبره و صغارها

اشاره

بوم مرغیست کی آنرا جسته 226] ندارند و بوم در شب رود چون خفاش و غراب و وطواط و جغد و روزی در شب جویند. عربی دو بوم را بگرفت و می فروخت گفتند «بچند فروشی؟» گفت «بزرگی را بدرمی و کوچک را بده درم.» گفتند «چرا؟» گفت «لان ادباره فی الاقبال.» یعنی شومی او تازه است. و بشب در بیرانها نشیند و با کلاغ عداوت دارد، خایه وی برباید و مار و افعی از بوم ترسند.

دو خایه بنهد یکی موی رویاند و یکی بتراشد و تجربت آنست کی از مرغی در- آویزند اگر موی بریزد تراشنده است. جغد را چون بکشند چشمی باز کند و یکی بر هم نهد. چشم وی یکی خواب آرد و یکی سهر. اگر خواهی کی بدانی کی کدام خواب آرد، در آب افکنند آنچه بر زبر آید بی خوابی آرد. ویرا دو گوش است. نام وی بوم و هامه و صدی. و جغد بشب آوازی کند منکر. اهل جاهلیت گویند ارواح مردگان هامه

شود و گرد گور می گردد.

حکایت مردی از اهل عمان گوید «من در سرایی بودم بزرگ و هامه بدان سرا[227] آمدی بشب. بخواب دیدم کی هامه دیگر بیامد. ویرا گفت «تو کیستی؟» گفت «انا هامه الولید بن عبد الملک مات الساعه و ارید برهوت.» چون از خواب

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 538

درآمدم دو هامه را دیدم، تاریخ ثبت کردم، آن شب ولید مرده بود.» ابو داود الایادی گوید «سلط الموت و المنون علیهم فلهم فی صدی المقابرهام.» و این مذهب اوایل است.

اما پیغمبر علیه السلام گفت «ارواح الشهدا فی حواصل، طیر خضر تأوی الی القنادیل تحت العرش.» چون شاید کی جان شهدا در حواصل مرغ سبز آید، اگر جان اشقیاء در حواصل بوم آید شاید. و فی الجمله مرغیست مذموم پیش عوام و لیکن کم ضرر است.

حکایت آورده اند کی مرغان با سلیمان شکایت کردند کی در میان ما مرغی است نام وی بوم، در آبادانی نیاید، طعام بنی آدم نخورد و گوش دراز دارد بر بامها نشیند، شومی زند[228] و بر گورستانها جایگاه دارد. سلیمان ویرا بخواند و گفت «مرغان از تو شکایت می کنند.» گفت «بلی در میان ایشان نروم تا از بلای حسد ایشان برهم کی «خص البلاء بمن عرف الناس.» و طعام بنی آدم نخورم کی ناخورده مرا می زنند چون قوت ایشان خورم سیلی بیشتر خورم و خواری بیش کشم، دو گوش دراز دارم کی شنوم و از شنیدن آفت نیاید و از گفتن آید و بر بامها شومی زنم 229] و می گویم کی بدین قصور غره مشوید کی بتو نگذارند یا ترا در آن نگذارند و

بگورستانها باشم گویم ای صاحب قصر صاحب قبر شدی راست گفتم یا دروغ گفتم؟» سلیمان علیه السلام گفت «این مرغ را تعرض مرسانید کی بسیار حکمت است.» مقصود آنست کی عوام ویرا بچشم حقارت بینند و حقیقت وی ندانند.

خاصیه اللقلق

لقلق مرغیست خسیس، دراز گردن و دراز پا و بهمه ولایتها باشد،

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 539

مار خورد. شخصی گفت «خایه کلاغ سیاه برداشتم و بر آشیان لقلق نهادم. چون بچه برآورد، نر با ماده جنگ می کرد، روزی نر بپرید و بازآمد. چند هزار لقلق برآمد و آن ماده را می زدند. کلاغی برآمد و آن بچه را بربود و بآشیان خود برد. آن لقلقان بیارامیدند.» مقصود ازین آنست کی فساد در میان مرغان محمود نیست.

حکایت گویند یکی قصد بچه لقلق کرد و بخانه برد. لقلق پیرامون خانه میگردید. پس برفت و ماری بیاورد و در سرای ایشان انداخت تا از وی برنج آمدند و بچه لقلق بجای بازبردند.

اللحام

مرغیست معروف، پادشاهان دارند. چون بوی سم شنود ببانگ درآید بدانند کی سم را در عمل آورده اند.

طیر- و مکا مرغیست بانگی زند تیز. و هشام بن سالم گوید «ماری قصد خایه مکا کرد، خاری بیاورد و بالای سر مار می گردید و مار دهن فراخ می کرد.

مکا آن خار در منقار داشت، در حلق مار انداخت و مار بدان هلاک شد.»

طیر- بارمنیه مرغیست سرخ و بر سر درختها نشیند. اگر خواهند کی بوی خندند. بچه وی را بزعفران بیالایند و بر لانه نهند. ماده ویرا بدر اندازد.

و بارمنیه گلی باشد کی بیرقان سود دارد آن مرغ آن گل را بیارد و پیش بچه بنهد. آفریدگار هر حیوانی را فهمی داده است.

الهدهد

هدهد مرغیست آراسته و لیکن گندد. بخاری کی از آب برخیزد بیند.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 540

سلیمان علیه السلام جایی فرو آمد کی آب نبود. هدهد را طلب کرد نیافت. بعد از ساعتی آمد و گفت «از زمین سبا می آیم، ملکه را دیدم با لشکری و لیکن آفتاب را می پرستید.» سلیمان نامه نبشت و بهدهد داد تا ببلقیس رسانید. بلقیس بطاعت آمد. هدهد باز آمد و گفت «ای سلیمان تو بر سر آب فرو آمدی و آب می طلبی؟» چون زمین را بکندند آب برآمد. ابن عباس را پرسیدند کی هدهد آب را در زیر زمین بیند، چرا دام را نبیند تا در گردنش آید؟ گفت «اذا جاء القضا عمی البصر.» و بدانک آن خاصیت هدهد بود چنانک غراب نوح و حمار عزیر و ذئب هبان 230]. و هدهد لانه از بلندی 231] بندد بر گورها. بوقت بهار، بوقت طلوع آفتاب

دهن باز کند، مگس از شکم وی برآید. و هرجا کی هدهد بود ضب و زمین سنب نباشد. دو چشم هدهد و خرچنگ خشک کنند و بسایند و در چشم کشند پیش از برآمدن آفتاب، جایی کی آب خواهد آوردن، اگر بخاری بیند کی برمی خیزد آب نزدیک بود بباید کندن. چشم هدهد در زیر بالین نهند خواب آرد. پرسیدند کی هدهد از سلیمان نجات 232] یافت بچه سبب؟ فقال یبرءه بأمه 233] عرب گوید «مادر هدهد بمرد، ویرا بر سر گرفت آن قرعه گور مادرش است.» هدهد چون پیر شود زشت گردد، سری بزرگ تنی کوچک، منقار دراز، بالاء کوتاه، اما بجوانی لطیف بود. گوشت هدهد حفظ افزاید بغایت و این مجربست.

الغراب

مرغیست خسیس و بروز و شب پرد و دزدی کند. میوها از درخت برد و پنهان کند جای دیگر و باشد که راه بوی نبرد. پیغمبر علیه السلام ویرا فاسق خواند. خایه وی پیسه بود. کلاغ نر بر ماده نشیند و ماده بر خایه نشیند و نر طعمه اش می آرد. چون بچه آرد مگس و پشه بر زهومت بچه جمع آیند، و می خورد.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 541

و همه مرغان کی بچه، طعمه حاصل کند، ویرا بیرون کند مگر کلاغ کی بچه وی بزرگ شود، تعهد وی بیشتر کند.

و عقعق لانه جایی نهد مکشوف و برگ چنار بر آشیان نهد کی از خفاش ترسد و اگر خفاش بخایه [وی بگذرد تباه کند. عقعق باشد کی عقدهاء مروارید جواهر بیارد و بر آشیان نهد. و اجناس اند بعضی سیاه بهسیم و بعضی ابقع. عرب ویرا دوست ندارد. و ابقع

شوم تر از اسود بود. با گاو و خر دشمن بود، منقار در چشم وی زند. شهوت غراب در منقار وی بود، چنانک قبض و بسط فیل در بینی بود. سفاد وی بمناقیر بود، بزقه آبستن گردد و هرگز کس ندیده است کی کلاغ بر کلاغ نشیند و نر از ماده دیدار نباشد[234] و ویرا اعور گویند بمجاز، از تیزی کی نگه کند، چنانک ملدوغ را کی سلیم گویند، و کور را بصیر گویند و مهالک را مفاوز خوانند. بچه غراب زشت بود. از حکیمی پرسیدند کی کدام جانور است کی جماع بدهان می کند؟ گفت «ندانم، و لیکن منقار غراب بجای ذکرست در دهن کلاغ 235] نهد آبستن گردد.»

حکایت آورده اند کی نوح ویرا بفرستاد کی حال طوفان بداند، جیفه بدید بر سر آن نشست، بازنیامد. مثل زنند بغایب کی «هو غراب نوح.» پس نفرین نوح علیه السلام در وی رسید. لاجرم وی را در آبادانی کمتر گذارند و بوقت خریف ببطایح 236] برآید ببصره تا همه نخلهاء بصره سیاه شود و شاخها سنگی گردد و هرگز بر درختی ننشیند کی خرما بر آن بود مگر بر درخت مصروم. مناقیر غراب چون معاول 237] بود و خرما را عذق 238] سست بود و اگر نه آفریدگار نگه داشتی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 542

یک عذق نماندی، و البته قصد خرما نکند و مع ذلک چنان خرما دوست دارد کی چون از صرام فارغ شوند غراب می گردد بطلب خرما و در اصول درختها و شکافها می رود و خرماء خشک و دغل بیرون می آورد و می خورد. غراب را کی بخواب بینند فاسق بود

و غادر و عقعق بی حفاظ و بد عهد بود.

العصفور

عصفور گنجشک است، مرغی خسیس و بسیار مضرت، چون موش بانگ زند، موذی، خانه بیران کند، گوشت و میوها را تباه کند. استخوان وی مضر بود بمعده و ریش کند، هرجا که وی بود مار قصد وی کند: بچه وی چون بیمار شد بیرون کند، از عدو ترسد[239] گنجشک و سگ و خصی موصوف اند بشده الوطی. اگر عصفوری بر بام خانه برود آواز پایش بزیر آید و اگر فیلی برود هیچ آوازی نیاید. بچه را لقمه دهد و زقه نکند، ماده زشت بود و بی شرم تر و گستاخ تر و نر را لحیه سیاه بود. و خانه کی مردم از آنجا بروند وی نیز برود.

طیر- زرزور، کاتیله بود، بر زمین ننشیند و بپا نرود و هیچ نخورد، حیاه وی از باد بود، مثل وی چون مگس بود کی بوقت ربیع ظاهر شود و عالم بگیرد و آنگه ناپدید گردد.

الخطاف

مرغ ضعیف است و لطیف، از وی ضرری نرسد، هر سال از هندوستان بیاید بولایتها و بچه بکند و بردارد و بهندوستان رود، در دریا افتد هلاک شود و بچه بگذرد. سالی دیگر بچه بیاید و ببحرها بگذرد و بچه را برآرد و بازگردد

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 543

و هلاک شود، کس متعرض وی نشود کی کوتاه عمر است و آوازی خوش دارد و در آخر آن مده باز کشد. اگر صد بار بگوید حرفی زیاده و نقصان نکند و در بعضی از کتب مسطور است کی وی فاتحه خواند. و کرفس در آشیان نهد کی از مار ترسد و مار از کرفس گریزد. اگر چشم وی برکنند، گیاهی بیارند کی آنرا

عین الشمس گویند بدان بمالد نیک شود. چشم خطاف بر بازو بندد تب ساکن کند.

الخفاش

شب پره است 240] و وقت غروب ظاهر گردد و پشه گیرد، از ضعف چشم، بوم و خفاش هر دو بدین ساعت برخیزند و خفاش بچه را در دهان گیرد و می پرد ویرا منقار نبود، دهن دارد و دندانها دارد تیز. همه روز در آب باشد، دراز عمر بود چون کرگس و عقاب و فیل. هرچند کی عمرش درازتر بود بشب دلیرتر بود و چشمش بقوت تر باشد پس آنک در وقت غروب قرص آفتاب بود جوان تر بود و آنک در مهتاب بود پیرتر بود. و خفاش اگر کودکی را بگیرد نگذارد تا آواز خر بشنود یا بکشندش. خفاش عدو انار است و عدو جوز، هر دو را بادافت کند. آواز خر قاتل خفاش است از بانگ خر بمیرد. و کرگس از خفاش ترسد، خون خفاش موی بسترد. چشم خفاش اگر برکنند باز روید.

ببست مرغی است آنرا خفاش گویند، چندانک گوسفندی، دو پستان دارد، دو گوش دارد و دهن و دندان دارد و از پستان وی شیر آید و این همه صفت خفاش است. این مقدار گفته آمد در حدیث پرندگان از جوارح و از خساس 241] و اگر از مرغان غریب گوییم دراز گردد. چنانک ابو هرون مرغی بزرگست و بشب آوازها دهد، آدمی را بگریاند[242] و آوازی سخت عجب دارد تا شخصی حکایت کند کی لشکری بطلب دشمن رفت، دشمن بگریخت از پس

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 544

وی می رفت. آواز چنگ و اغانی شنیدیم در میان کوه پنداشتیم کی دشمن است. لشکر

در آن صحرا رفت، دو مرغ را دیدند کی بپریدند و آواز منقطع شد. مردم گفتند آواز جنیان بود. پس ازان آن آواز برآمد، بدانستند کی ابو هرون است.

طیر بوقلمون- بوقلمون مرغی است کی بر کوه ایلاول بود، هرلونی کی در جهان بود بر پر وی باشد. بامداد بلونی بود، نیم روز بلونی بود، اگر ارزن بخورد بی هوش شود. این مقدار کفایت بود کی گفته آمد تا قدرت آفریدگار بدانند و ما رکنی دهم یاد کنیم در صفه حیوانات.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 545

الرکن العاشر فی البهایم و الحیوانات الکبار

اشاره

فیل جانوری است عظیم، هندی، نخوتی دارد و عزیز النفس بود و متکبر و چون نظر کند بملکی ماند و در نظر وی نوعی بود از تأمل و اندیشه. از یکی پرسیدند کی چیست کی دو پا دارد و سه دست؟ گفت «فیل.» یعنی بینی وی بجای دست است کی بدان گیرد و زند و سنگ اندازد و خورد. آفریدگار قادر است کی حرکات دست آدمی در بینی وی نهاده. هندوان گویند کی پیشانی وی عرق کند هر سال یک بار، عرق ستبر آید بوی وی خوشتر از مشک. و فیل از تکبر و لجوجی موصوف است. گویند فیل بانی زخمی بر فیل زد و فیل را بدرختی دربست و فیل بان بخفت. فیل شاخی از درخت بشکست و بینداخت و بر فیل بان زد و بکشید بر خود و پای بر سینه وی نهاد و بکشت. و فیل چون مست شود حمله برد منکر. و فیل بر شیر چیره بود. و چون آبستن شد هفت سال بچه در شکم دارد.

چون بزاد، دندانها دارد و صد سال بماند.

در عراق [نر] بمیرد و ماده بماند. سرگین فیل بر درخت بندند بار نگیرد، هم چون زن کی عسل بفرج برگیرد آبستن نشود و زنان هند عسل بکار دارند استبقاء للشباب. فیل را ملوکان دارند و در ایام قادسیه و جسر مهران و قیس الناطف و جلولا و یوم نهاوند پیلان جمع بودند.

و آن انواع بود. فیل ابیض و ابقع و اسود باشد اما اشقر و ادبر نباشد. فیل از هیچ جانور نترسد مگر از گربه. شیر از هیچ چیز نترسد مگر از خروس.

اعراب در جنگ قادسیه عاجز آمدند کی اسپ از فیل می گریخت،

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 546

شخصی گربه در بغل داشت پیش فیل انداخت، فیل برمید و دیگر فیلان بگریختند و سبب هزیمت کفار بود. و زبان فیل مقلوبست، سر زبان سوی گلو دارد. و همه چیز را پستان در زیر ناف بود مگر آدمی و فیل کی پستان بر سینه دارند.[243] و کسری ابرویز، ملک نعمان بن المنذر را بگرفت و گفت «عظیمی را بعظیمی هلاک کنم.» ویرا در پای فیل انداخت و بمرد.[244] و کسری را صد فیل بود و در عهد وی فیل ماده بزاد بفیلی و در عراق جز در عهد وی فیل نزاد.

حکایت عبد اللّه بن عمیر[245] گفت در دیوان معاویه یافتم نامه ای بر آن نبشته «من ملک الصین الذی علی مربطه الف فیل و بنیت داره بلبن الذهب و الفضه و تخدمه بنات الف ملک و له نهران یسقیان الا لوالی معاویه بن ابی سفیان.» و کسری را مطربی بود نام وی فهلبد، آوازی داشت نیکو و شخصی دیگر نام وی

ربوست مغنی. این ربوست فهلبد را بکشت. کسری ربوست را در پای فیل افکند.

ربوست گفت کی «فهلبد را ربوست کشت و کسری ربوست را بکشد، ملک مطرب از کجا آورد؟» کسری گفت «رها کنید کی هنوز زندگانی او مانده است.» یعنی در چنین وقت غم من می خورد. و بدانک فیل دو سرو دارد معکوس از زیر حنک بالا فرو آمده. آنکس کی نداند پندارد کی دندانست، زیرا کی مخرج وی از اصل قرن 246] است و میان وی مجوف و فیل بدان نطح کند وعض نکند. فیل را افقم گویند یعنی کوچک دهان و دهانش فراهم نیاید. و از مگس رنجد کی در دهانش رود. و کسری را صد و پنجاه فیل بود فیلی مست شد، همه از وی بگریختند،

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 547

قصد تخت کسری کرد، شخصی طبرزینی بر پیشانی فیل زد، فیل را از کسری دور کرد. کسری گفت «ما انا بالسلامه أفرح بما رایت من جرأتک،[247] و لیکن بفراستک فان الفراسه محبوب.» اما از تو دلیرتر کیست؟ گفت «اگر امان دهی بگویم.» گفت «بگو.» گفت «بهرام چوبین.» کسری را سخت آمد، زیرا کی بهرام دشمن کسری بود و گویند هرگز کس را چنان قامتی و جمالی نبود کی کسری را.

ویرا اسپی بود نام وی شبدیز، ویرا او توانستی بردن و الا بر فیل نشستی و چون مار شبدیز را بزد فیل را اختیار کرد کی پشتی فراخ دارد و رفتاری نرم و چهار قوایم راست و گامی فراخ. ابو جعفر المنصور را چهل فیل بود و کسری را زیادت شد بر چهار صد فیل و

آنرا اختیار کرد. سبب آنک روزی فیل را در پیش وی بردند گفت «شوم است بیرون برید.» بیرون بردند، پس در وی نگه کرد ویرا متکبر دید. در وی فخامتی ملوکانه یافت. تا روزی بیرون آمد. فیلان صف کشیده بودند، هزار فیل از یک سامان و از سامان دیگر هزار سوار، فیلان جمله سجود کردند و خدمت، ویرا عجب آمد از ادب فیلان. کسری گفت «کاشکی فیل از فارس بودی یا من از هند بودمی.» و فیل را پیش او وقعی بود عظیم. و فیل را کی در خواب بینند ملکی بود.

شخصی با حجاج بن یوسف گفت بخواب دیدم کی فیلی را گردن بزدند فقال «ان صدقت رؤیاک قتل ملک الهند.» بعد از چند روزنامه رسید کی داهر بن صصه را بکشتند. و فیل از ناخن ترسد و از خرطوم، و بجنگ قادسیه زهره بن حومه[248] زخمی بر خرطوم فیل زد، فیل بخفت. و فیل شناو[249] نیکو برد و خرطوم بر بالا دارد چون گامیش بینی. و شتر شناو زشت برد و بر پهلو افتد. و از محاسن فیل اگر همین است کی ابرهه بکعبه آمد با فیلان تا کعبه را خراب کند، فیلی داشت

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 548

عظیم نام وی محمود، بدر هر قلعه کی رفتی بدندان بخوابانیدی، یازده ارش بالاء این فیل بود و هر فیل کی بالاء وی یازده ارش بود آنرا زنده فیل خوانند.

چون بدر کعبه رسید، فیل بانان ویرا اغرا می کردند تا بیران کند، نمی کرد و امتناع می کرد. مردی از عرب گفت «ابرک یا محمود!» معنی آنست کی بزانو درآی. فیل دو دست

دو تا کرد و بر زمین خدمت کعبه کرد و از هر سامان کی فیل را می بردند سجود می کرد. پس عرب گفت «اذهب محمود راشدا» معنی آنست کی برو براه راست و بر لشکر وی سنگ ببارید و همه را هلاک کرد.

این شرف فیل را تمام است.

و پیغمبر علیه السلام آن سال زاد کی عام الفیل بود. و عایشه رضی اللّه عنها گوید من سرگین فیل دیدم افکنده، مردم نظاره وی میکردند. و بدانک فیل سیب را دوست دارد. بوقت هیجان فیل را دشخوار توان گرفتن مگر بچه را و فیل نتواند خفتن، چون بیفتاد نتواند برخاستن و خفتن وی تکیه بود بر چیزی.

چون خواهند کی ویرا صید کنند پیش آن درخت روند کی خفته بود و سرگین افکنده، بن آن بکنند و از گل خالی کنند، فیل آنجا رود بشب تکیه زند بر آن بیفتد بمیرد، ویرا دفن کنند سالی پس استخوانش بردارند، عاج خوانند. اما اگر از بهر داشتن گیرند بر لب دریا گوی بکنند و از دریا آب در وی گیرند تا فیل در آن آب گیر آید، آنگه راه وی ببندند تا با دریا نرود و فیل را می زنند و شخصی جامه سرخ پوشیده ایشانرا می زند و همه را هزیمت می کند چند روز چنین می کنند تا فیل با این سرخ پوش الفت گیرد و چون دشمنانرا بیند، سرخ پوش را آگاه کند تا ایشانرا هزیمت کند. پس ویرا بیرون آورد و بر پشت وی نشیند.

حکایت گویند جماعتی بچه فیلی را بکشتند و گوشت وی بخوردند، یکی گفت

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 549

«من نخورم کی

حرام دارم.» ایشان بر سر کوهی فرو آمدند و بخفتند. مادر فیل از پس ایشان بیامد، همه را خفته دید، همه را هلاک کرد و ویرا نکرد کی بوی گوشت از وی نمی شنید.

بازرگانی گوید کی در بیشه فیلی را دیدم افتاده و دیگر فیلان بر سر وی آمده و نمی توانستند کی ویرا بردارند، خروش می کردند تا وی بمرد. گفتم «سبحانا خدایا[250] هیکلی بدین عظمت آفریند کی برنتواند خاست چون بیفتد!» عمر فیل چهار صد سال بود و هرچه دراز دندان بود دراز عمر بود. هفت ارش بالاء وی بود. قیمت وی هزار دینار باشد. پس هرگه یک ارش بیفزاید هزار دینار دیگر در قیمتش افزاید. چون بیانزده ارش رسید، فحل بود و زیادت ازین نگردد.

خاصیه الابل

قوله تعالی «أَ فَلا یَنْظُرُونَ إِلَی الْإِبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ.»[251] گفت چرا در شتر ننگرید کی ویرا چگونه آفریدم.[252] و شتر حیوانیست مبارک، پرمنافع، اندک خوار، قانع و متواضع و باقوت و هر جانور کی گردن دراز دارد نیکو دود و هرچه کوتاه گردن بود زشت دود، چنانک گاو کوتاه گردن است چون دود زشت دود و شتر موصوفست بدویدن. و ملک کسری روزی عربی را بخواند و خواست کی بوی خندد. گفت «آن چیست کی آواز او بلندتر است؟» گفت «شتر.» کسری گفت «چرا کلنگ را نگویی؟» عرب گفت «شتر را بر هوا بر تا بدانی کی آواز شتر بلندتر است یا آن کلنگ.» پرسید کی «از گوشتها کدام خوشتر بود؟» عرب گفت «گوشت شتر.» گفت «چرا گوشت بط نگفتی؟» گفت «گوشت شتر کباب کن و گوشت بط در آب پخته کن و ببین تا کدام خوشتر بود.» گفت «از

حیوانات کدام بقوت تر

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 550

است؟» گفت «شتر.» گفت «چرا فیل را نگویی؟» گفت «فیل را بخوابان و بار بر وی نه تا چگونه برخیزد.» کسری عجب درماند و ویرا شتر داد و خلعت.

بدانک از خواص شتر آنست کی چون مست گردد چیزی از حلق وی برآید سرخ آنرا شقشقه خوانند و از سامان چپ اندازد. و گاو کی بدود زبان از سامان چپ برون افکند. و همه جانوران کی بخسپند میل بسامان چپ کنند از از شفقت جگر، و چون گریزد از سامان چپ گریزد. و چون شتر بکشند خایه و شقشقه وی ناپدید گردد. اطباء گویند «دو عضو است کی بمرگ باطل گردد و ممکن بود کی شتر بد زهره است، خایه وی با گرده گریزد.» و شتر کینه دار بود.

یقال «هو احقد من الجمل.» چون گشنی کند کس را نتوان دیدن، آنجا نباید استادن. در ماه شباط بگشن آید و بر مادر خویش بجهد. و بدوازده ماه بزاید. همه شترانرا لب زیرین شکافته بود، همیشه خواهد کی روی بآفتاب دارد. سگ چون طحال شتر بخورد بمیرد یا کور شود. شتر بیمار را برگ بلوط سود دارد.

آب تیره دوست دارد کی خورد، و آب روشن از ضرورت خورد. عمر وی هفتاد سال بود. چهار روز آب نخورد چون سیر بخورد بمیرد. گویند شتر را عرقی از جن درش است و ازین سبب پیغمبر علیه السلام نهی کرده است کی نماز کنند در جای شتران و ازین جنس در یمن باشند[253].

و ارعمیص عبدی 254] را گله بود از شتر، روزی شتری را دید از هر، چون قرطاس

می افروخت. در میان گله آمد و بر ناقه جست، شتریرا بزاد چون ستاره افروختی. چند سال برآمد شبی آن فحل را دید کی بنالید، هر شتری کی از نتاج وی بود از پس وی برفت. ارعمیص گفت «من از پس ایشان بروم تا بمیرم یا حال شتران بدانم.» برفت تا زمین وبار. هاتفی آواز داد کی بازگرد

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 551

کی این شتران از فحل مااند و تو اختیار کن کی شاعر باشی یا دلیل. ارعمیص گفت «دلیل باشم.» دلیل شد، چنانک کس راهها چنان ندانست کی وی.

و شیبه بن عقال گوید از یمن بمکه می رفتم و می ترسیدم کی حج فوت شود، شخصی را دیدم بر شتری. گفت «ترسم کی تو سر این شتر نگه نتوانی داشت و الا ترا بیک ساعت برسانم.» پس گفت «بر پس من بنشین.» من برنشستم و اشتر را برانگیخت چون تیر می رفت و کوه و بیابان در نظر من نمی آمد از سرعت رفتار وی. حالی اعلام حرم پدیدار آمد. چون حج بگزاردم گفتم «این شتر را بمن فروش.» گفت «این شتر بهتر از ولایت عروض است، من از صنعا بموسم آیم بیک طرفه العین.» گفتم «از کدام نسل است؟» گفت «بخوی 255] است، از نسل ابل وبار.» و جنسی دیگر حوشی اند از نسل جن و جنسی را عیدیه 256] و عسجدیه 257] و مهریه و عمانیه 258] خوانند. و حضرمی حوتین 259] گوید «عربی را دیدم بر اشتری ضعیف و ما شتران نیکو داشتیم. باستهزا گفتیم «شتری بستان و شتر تو بما ده.» گفت «نه.» گفتیم «شتری بستان و صد دینار.» گفت

«نه.» گفتیم «هزار دینار.» گفت «نه.» گفتیم «چیزی بنمای از رفتار وی.» گفت «بلی.» تا از دور خری دشتی پدید آمد[260] گفت «خواهید کی خر را بگیرم؟» گفتیم «بلی» بانگ بر شتر زد و مانند برق برفت و خر را بگرفت. ما بوی رسیدیم خر را پوست می کند. پس سخن بازی رها کردیم 261] و گفتیم «این شتر را بما فروش بشتران ما و هزار دینار.» گفت «نفروشم.» و برفت.

حکایت سلیمان بن عبد الملک بعاملی نبشت بیمن کی نجیبی یمنی بخر از بهر

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 552

من از نسل جن. شخصی از نخیله 262] اشتری داشت نیکو. عامل گفت «بفروش گفت «نفروشم، مگر بستانی یا رها کنی برنشینم و بروم، اگر مرا بتوانی گرفتن شتر ترا دهم بی بها.» گفتند «شاید، و لیکن قیدی بر پای شتر نهیم.» گفت «شاید.» قیدی بر دو پای وی نهادند و وی برنشست و بانگ بر وی زد. شتر بجست جستنی سخت و بر وی درآمد، دگر بار برجست و برفت و ندانستند کی کجا رفت بر اثر وثبه وی علمی بکردند، آنرا «کیلان» خوانند. بدانستند کی شتر کی با قید چنین رود از جن باشد.

خاصیه الثور

گاو جانوریست مبارک، بتازی ثور گویند، بهندی «سومی» گویند، قوام عالم بوی است کی حرث کند. در بنی اسرایل مردی کشته شد، آفریدگار وحی کرد بموسی کی بعضی از اندام گاوی بر آن کشته زن تا زنده شود. گاوی را بکشتند و زبان وی بر کشته زدند زنده شد. و گفت مرا فلان کشت و بمرد. و این نوعیست از شرف گاو بر دیگر حیوانات. و گاو را

چون زبان ببرند بمیرد، بحکم آنک علف بزبان کند[263] از زمین کی دندانش بدان نرسد و حیوه گاو در زبانست.

پادشاهی صد مرد را بفرستاد بولایت پادشاهی تا همه گاوان را زبان می بریدند، همه بمردند، حرث منقطع شد، ولایت خراب گشت. و برزیگران جمله چهار پا را نگه دارند از خر و گوسفند و استر و اشتر [و ایمن نباشند] مگر گاو را کی ایمن باشند کی هیچ سبع قصد گاو نیارد کرد. و از بعضی بازرگانان شنیدم کی شیری قصد کاروان کرد، مردم درماندند گفتند شیر گرسنه است، گاویرا بدر کردند و شخصی را گفتند کی گاو را براه شیر برد و آنجا فرو بندد تا ویرا بخورد و از راه برخیزد. گاو را آنجا دربست، شیر قصد گاو کرد، گاو سرو

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 553

بر شیر زد و شیر را در پهلوء صخره افکند و پیشانی در وی انداخت و هم چنان نگه می داشت تا روز دیگر کاروان بدانجا رسید، گاو را دور کردند، شیر مرده بزیر افتاد.

حکایت معتصم گاو میشی با شیری در جنگ افکند، گاو بهزیمت شد، شیر دنبال گاو برفت، ماده گاوی می آمد، قصد شیر کرد و شیر را بیفکند و در زیر سرو گرفت و در زمین دوسانید، آنگه رفت کی شیر مرده بود. و بدانک گاو بیست و هشت دندان دارد، به نه ماه بچه زاید، ماده منقاد نر دشخوار شود کی ذکری سخت دارد. چون از پشت ماده بزیر آید از راست سامان، بچه نر بود اگر از چپ آید بچه ماده بود. بانگ ماده قوی تر از نر بود. بیست سال عمر

وی بود.

تخمی کی افشانند اگر بر سرو وی 264] افتد باتفاق نروید. همه سروها مجوف بود مگر سرو گاو. عداوت میان شیر و فیل و گاو همیشه بود. و اسپ آبی با نهنگ و مار با سام ابرص و گربه با موش و گرگ با گوسفند، عداوتی طبیعی دارند و گاومیش از پشه گریزد، چنانک فیل از گربه.

و من دیدم کی شیری می آمد زنجیر در گردن بسته. ناگاه اسپ کره را نظر بر شیر آمد، اسپ بترسید و بانگی بزد و دستها در بالا کرد و بیفتاد و در خاک بگردید و شیر را بکشیدند. بدان نزدیکی مرغی بچه را برآورده بود، مادر بچگان شیر را بدید، جناحها بگشود و در شیر جست و منقار در روی شیر زد و شیر از آن مرغ ضعیف برمید و زنجیر بکشید و آهنگ گریختن کرد و برنجی شیرداران ویرا بداشتند. مقصود آنک هر حیوانی کی بچه دارد دلیرتر و جسورتر بود.

و بدانک آفریدگار در دل گاو عصبی آفریده است مانند استخوان و گاو

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 554

را آن قوت از آنست. و هر جانوری کی خصی بود القاح نکند مگر گاو خصی کی ماده را آبستن کند از فرط قوت و هر حیوانی کی حدب 265] بود بقوت باشد و حدب گاو بر قفا بود. و حدب شتر بر پشت بود و حدب گوسفند بر کفل بود و لاک پشت همه تن حدب بود.

اما گاو را ندانم کی اهل یونان و هند چرا پرستند با کیاست و عقل ایشان.

و در هند هر کی چوبی بر گاو زند گردنش بزنند. و

گویند شخصی کی نام وی پشوتن است بیرون آید و ملک عالم بگیرد بر گاوی نشسته سروها دراز و خلقی با وی بود همه پوست یوز پوشیده.[266]

و گویند چون آدمی گاو را سجود کرد، گاو از آن خجالت سر فرو افکند سر بر آسمان نداشت. و در خبر است چون آدم بزمین آمد، جبریل ویرا جفتی گاو آورد کی بدان حرث کند. گاو درخت انگور بدندان بکند، آدم مشتی بر دهن وی زد، دندان گاو کوتاه شد تا هیچ گیاه نتواند کندن بدندان مگر بزبان.

پس گاو بگریست از آب چشم وی گیافرس 267] برست. جبریل آدم را گفت از بهر درخت انگور دل تنگ شدی دل تنگ مکن کی باز روید و هر سال سرش ببرند تا بهتر بازآید. و ما فصلی دیگر بگوییم در خواص گاو.

فصل [مغز گاو اگر در شکر بسایند و سودا ویرا دهند سود دارد]

مغز گاو اگر در شکر بسایند و سودا ویرا دهند سود دارد. اگر مغز گاو در اندام مالند سباع از وی بگریزند. سرگین گاو اگر در خانه بسوزانند پشه بگریزد، اگر بر ثؤلول کنند برود. اگر بینی گاو بروغن گل بیندایند، گاو دیوانه شود. اگر جیوه 268] در گوش گاو افکنند حالی بمیرد. پوست گاو بر امتداد[269]

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 555

بندند سود دارد. اگر ببول گاو سر بشویند خرازه ببرد. اگر گاو دیوانه را در درخت انجیر بندند ساکن گردد. اگر کعب گاو بآب بجوشانند چند بار و آن استخوانرا بسایند و باب گرم روی بدان بشویند[270] روی را جلا دهد. و ملوکان آنرا بکار دارند و برسانه 271] بسایند و در حقه سیمین دارند. و اگر خایه گاو خشک کنند

و بسایند و در عصیر کنند و باز خورند اقام الذکر و اگر هر روز یک درمسنگ در پنج در مسنگ شیره انگور کنند و باز خورند طحال را بگدازد و اگر ذکر گاو سرخ خشک کند و در مسنگی در طعام کنند و بخورند بجای ماهی سقنقور بود. شیر گاو شفا بود از ادویه قتاله و سمومها کی در شرابها بود. سرگین گاو با سرکه بر سر کنند، صداع ببرد و اگر بر زخم کنند از آن کژدم ساکن شود و اگر بدست و پا سرما رسیده بود بر آن مالند نافع بود. اگر بزیت بجوشانند بر پیکان نهند از زخم برون آورد. چون دود کنند، یخلص من الموت 272] بول گاو کلفه و پیس 273] ببرد. سنب گاو اگر بسوزانند و بر شوله و غله کنند سود دارد. اگر با شیره بر خنازیر کنند تحلیل کند.

فصل [گاو کوهی هر سال سرو بیفکند و گاو اهلی نیفکند]

اشاره

گاو کوهی هر سال سرو بیفکند و گاو اهلی نیفکند. و گاو کوهی چون سرو بیفکند در غاری رود و بیرون نیاید، داند کی سلاح ندارد. چون سرو برآورد در آفتاب دارد تا سخت شود و گاو کوهی مار خورد، چون تبش زهر بوی رسد آب از دیده وی بیرون آید و در کنار چشم منعقد گردد آن پازهری نیکو بود و گاو چون مار بخورد بطلب سرطان رود و بخورد تا دفع سم کند. و سرطان لدیغ را سود دارد و ماده گاو کی بزاید بچه دان را بخورد و ازین سبب پوست عله نفاس

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 556

را سود دارد. و گاو کوهی را بکشند در حلق وی

سرهاء ماران بینند بدندان درآویخته کی دندان مار معقف بود. تن مار هضم شود کی بمعده گاو نزدیک بود و سر نشود. و گاو تشنه گردد کی مار خورده بود، گرد آب گردد و نیارد خوردن کی اگر بازخورد سم را بعروق رساند و هلاک شود. و در زبور داؤد علیه السلام نبشته است «شوقی الی المسیح مثل الایل 274] الذی اذا اکل الحیات اعتراه العطش تراه کیف یدور حول الماء و یحجره عن الشرب منه علمه ان فی ذلک غبطه 275].» و در ولایت زابج 276] بسیار بود. گاو کوهی آواز غنا دوست دارد.

چون گوش راست دارد شنود چون فرو افکند نشنود. مار از گاو گریزد. گاو آب برکشد و در دهان پر کند و در سوراخ مار ریزد تا مار بیرون آید و مار را بخورد از دنبال. و گاومیش البته نخسپد، در دماغش کرمی بود ویرا بیدار دارد و اگر بخسپد غرق شود و بپشه هلاک گردد.

الثور البحری

گاو آبی جانوریست عظیم و هولی دارد. و اول کی بچه بزاید سرخ بود، خال خال. آنگه خالها پنهان شود، شکم وی سپید بماند. و در ولایت زابج 277] بزنگبار گاوی بود سرخ و نقطهاء سپید و دنبال چون آهو. گوشت گاو آبی ترش بود چون سرکه. و گاو بود چندانک قلعه و از دو بینی وی در شب آتش رود و بر هرچه آید بسوزد و سبب آنست کی دم بقوت زند، از شدت نفخ ملتهب گردد.

حکایت گویند ملک مهراج یک بار بدریاء برطائیل رسید. هر شب آتشی دید بر لب دریا. دانایی را پرسید از آن. گفت «آن گاو آبی است در شب

بدر آید،

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 557

دنبال بر رانهاء خود می زند و بر زمین و آتش از آن می درفشد و بروشنایی آن گیاه می خورد. چون وقت صبح بود با دریا شود.» و همیشه دور بود از عمران، بر پشت و بر زانوء وی موی بسیار بود و از آن پرچمها[278] کنند.

خاصیه الفرس

اشاره

بدانک اسپ جانوری شریف است و ترکیبی نیکو دارد. لقوله «وَ الْخَیْلَ وَ الْبِغالَ»[279] الآیه. و قوتی تمام دارد و چون سلیمان علیه السلام اسپانرا عرض می داد نماز دیگر فوت کرد. سبب آن بود کی ویرا گفتند در فلان صحرا اسپان بحری اند. سلیمان جنیانرا گفت، این اسپانرا بگیرید، نتوانستند گرفتن. پس چشمه بود کی آن اسپان از آن آب خوردندی. پر خمر کردند، ایشان بخوردند مست شدند، جنیان بر آن نشستند و پیش سلیمان آوردند. وی بدیشان مشغول بود تا آفتاب فرو رفت و نماز دیگر فوت کرد. خشم گرفت و شمشیر برداشت و همه را گردن بزد. لقوله تع «فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ.»[280] علی مرتضی گوید کی داغ می کرد بر گردن و ساقها و بکفارت آن سبیل کرد[281] و گویند کی اسپان شرط کردند با سلیمان کی زنان بر ما ننشینند، بدین شرط از دریا برآمدند. چون زنان بر اسپ برنشستند بالها پنهان کردند. قال النبی صلی اللّه علیه و سلم «لعن اللّه الفروج علی السروج.» و از خواص اسپ تیزبینی است. و آنچ موصوفند بتیزبینی اسپ و عقاب و هدهد و گربه. اسپ در شب چیزها بیند و اسپ با مادر و خواهر جماع نکند[282]. قال النبی علیه السلام «الخیر معقود فی نواصی الخیل»[283] و

اسپ را طحال نبود، چنانک ماهی را شش نبود و عرق اسپ زهر

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 558

قاتل بود. اگر اسپ بر اثر گرگ برود، سست گردد. از حیوانات رعنایی اسپ کند و آدمی و خروس و طاووس. سنب اسپ اگر زیر حاملی بسوزانند بچه مرده بیاورد مجرب است. اگر سنب وی برسانه 284] سایند و بخمر در آمیزند و بر زهار مالند چند بار، سنگ در مثانه بشکند و ببول بیرون آید. اسپ بیمار گوش در برش افکند آنرا کلب خوانند، بمیرد. اگر اسپ خنفسا خورده بود آب وزیت باید دادن. اگر گمیزش بگیرد آدمی بر شکمش مالند بگشاید. عمر اسپ چهل و پنج سال بود. دندان همه جانوران در پیری سیه شود از آن اسپ سپیدتر گردد اسپ را زهره و طحال نبود. مگس بر چشم اسپ کریم 285] نشیند چشم برهم زند، مگس را بکشد. مادیان چون بمرد، دیگر مادیانان بچه ویرا شیر دهند.

اسپ شناو[286] نیکو برد، مگر کی چپ بود شناو نداند و غرق گردد. اسپ از سایه خود در آب ترسد. با شیر[287] دشمنی دارد. چون باد شمال خواهد آمدن روی بدان جانب نهد. زن پیر چون پای بر گوشت اسپ نهد حرارتی بیند در خود چون تب. اسپ از بوی زرنیخ بمیرد و اسپ طبع لطیف دارد. مادیان آبستن از گند چراغ، کشته بچه را بیفکند. بسیار خورد و با آن حرارت کی در وی است معده وی جو را هضم نتواند کردن. و هم چنین اسپ آبی از دریاء نیل برآید و اهل آن ناحیت از وی برنج باشند، زرعها را بخورد و

آنگه قی کند و دانه دیگر بار باز روید و صفه او گفته آید.

الفرس الفلکی

بدانک منجمان گویند بر قطب شمال صوره اسپی است تا ناف، و نیمه زیرین ندارد و آن مشتمل است بر بیست کوکب، عرب بعضی را فرع اول گویند و المقدم و الفرع المؤخر و بلده الثعلب. و هم برین قطب صورت اسپی است

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 559

سری و گردنی و آن مشتملست بر چهار کوکب. عرب آنرا قطعه الفرس گویند، و این معنی بتقریب گویند کی وضع آن ستارها چنین است و الا در آن معنی چه باشد کی نیمی از اسپ بر فلک البروج باشد، حکمتی ندارد. اما وضع کواکب برین نسق منکر نباشیم و ما پس ازین صفت اسپ آبی بگوییم.

الفرس البحری

اسپ آبی در بحر نیل بود و نهنگ و هر یکی ولایتی دارد کی یکی در ولایت دیگری نرود. و اسپ آبی را سم شکافته بود مانند سم گاو و دنبالش کوتاه بود چون دنبال خوک و بانگ اسپ کند و قامتی کوتاه دارد و پوستی سخت و چون از دریا برآید روی در دریا دارد و از پس باز می رود و آب نگه می دارد و باشد کی بچه ویرا بگیرند و بپرورند. و اسپ بحری چندان برود بر ساحل کی آب موج زند. بوقت مد و زیادت شدن نیل بسیر این اسپ بدانند زیرا کی آب پیش از آن بنرود کی اثر سم وی باشد و در نیل نهنگ باشد بسیار و اگر نه آفریدگار عز و جل اسپ بحری را دشمن نهنگ کردی خلق برنج آمدی و اسپ نهنگ را خورد بسیار. و در دریاء قلزم فرس البحر عظیم بود مانند کوهی

تا لنگر کشتی باشد کی در گوش وی رود و وی کشتی را می برد، نیم تن بالاء وی باسپ ماند و نیمه تن زیرین وی بمار ماند. و بناحیت بست جایی است آنرا جرمق 288] خوانند در آن دو چشمه عظیم است یکی صافی، درین چشمه اسپی بحری است و آدمی بحری.[289]

فرس الماء

گویند دیهی است میان نیسابور و طوس «سو» گویند و آنجا چشمه یست

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 560

آنرا «سورود» خوانند، گویند در آن اسپ بحری است. و محمود غزنی و عمرو بن لیث قصد کردند کی قعر وی بدانند نتوانستند و امیری آنجا اسپ مادیان داشت اسپ بحری با وی گشن کرد بچه ملمع ابلق بزاد درم درم، چون بزرگ شد با آن چشمه رفت.

فرس ناس

گویند بر ساحل محیط حیوانی است فرس ناس خوانند. نیمه تن وی بآدمی ماند و نیمه دیگر باسپ ماند، ویرا آواز حزین موزون باشد نامفهوم.

و گویند ساز موسیقار از آن برگرفته اند و ملاحان و اهل ساحل بر آنجا شراب خورند و مغنیان الحان وی آموزند و همیشه ساحل این دریا معمور بود از عشاق و بطلب وی آیند و خیمها زنند تا فرس ناس ظاهر گردد، و این فرس ناس بحد ظلمات نیز هست. این قصه نادر است و ما بگفتیم.

خاصیه البغل

استر حیوانیست طمع بد دارد، نه عقیم است نه بچه زاید[290] و اگر بزاید بمیرد. سفاد[291] و جماع بسیار کند. پدر وی خر است، مادر وی اسپ 292] عمرش درازتر از عمر خالایان و عمایان 293] بود و از هر دو طرف خصلتهاء بد آموزد.

چون کبوتر راعبی 294] کی اصل وی از ورشان بود نه هدایت کبوتر دارد و نه عمر ورشان و هم چون خصی کی نه بدرجه فحل بود نه بدرجه زنان و همچون مشبوط کی از میان زجر و بنی 295] زاید. و استر را رفتاری نرم بود نه بتیزی اسپ نه بگرانی خر. و پیغمبر را علیه السلام استری بود آنرا مقوقس فرستاد بهدیه.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 561

فصل [خاصیت استر]

اما خاصیت استر: هر کی دل استر نر بجوشاند و بساید هر زن کی بخورد بار نگیرد. اگر سنب استر بسوزانند و پنج درم بروغن مورد و قسط بیامیزند و بر سر اصلع مالند موی برآورد. و اگر پنج قطره خون از گوش استر بآب باران بیامیزند و بخورند تب دق را ببرد و از پس آن آب جو را می خورد[296]. اگر سنگی کی استر بر آن مراغه کند در زیر مایده نهند کس 297] طعام نخورد تا نیندازند[298].

اگر مرد عاشق مراغه کند جایی کی استر مراغه کند، عشق وی برود. اگر کسی خواهد کی زن آبستن نگردد دل استر بریان کند بچوب درختی کی بار نیارد، آنگه گمیز خصی بر وی کند[299] و قدری در پوست استر نهد و بریسمان بر[300] زن بندد هرگز آبستن نگردد. این مقدار از قول حکما نقل کردیم.

خاصیه الحمار

خر جانوریست پرمنفعت، همیشه حمالی کند و کس را نرنجاند. مردم متواضع بر وی نشینند تا از رعونت دور باشد و ازین سبب عیسی بن مریم علیه السلام بر خر نشستی و ترسایان هنوز سنب خر عیسی گرامی دارند. و عزیر بر خری نشسته بود فرو آمد و خر را بدرختی دربست و قدری انجیر[301] در قدحی افشرد و می گفت آفریدگار این مردگان را چگونه زنده کند و بخفت. اللّه تعالی جان وی برداشت 302] صد سال. بعد از صد سال زنده گشت. استخوان خر دید آنجا افتاده و شیره انجیر[303] همچنان تازه. گفت «این عجب است!» ملکی حاضر آمد، گفت «چند سالست کی تو اینجایی؟» گفت «یک چاشتگاه.» ملک گفت «صد سال، بنگر کی آفریدگار

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات

و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 562

چگونه زنده کرد ترا و بنگر کی چگونه زنده کند خر را.» و آنگه اعضاهاء وی بر یکدیگر می نشست تا زنده شد. عزیر گفت «اعلم ان اللّه علی کل شیی ء قدیر.» بدانستم کی آفریدگار قادر است. پس قصد خانه خود کرد. در شهر آمد کس را نمی شناخت و کس ویرا نمی شناخت. بدر سرای خویش زنی را دید پیر و دو تا. گفت «تو کیستی؟» گفت «من دختر عزیرم.» گفت «پسران وی کجااند؟» گفت «در خانه.» ایشانرا بخواند، همه پیر صد ساله. گفتند «تو کیستی؟» گفت «من عزیرم.» ویرا در کنار گرفتند و عزیر را بر تخت نشاندند. جوانی سی ساله و پسران و دختران صد ساله بالاء وی استاده. ملک آمد و نپسندید کی پیران بالاء وی استاده باشند و با وی عتاب کرد تا بنشاندند.

حکایت گویند چون بخت نصر بنی اسرائیل را بکشت و توریه را بسوخت، عزیر بگریخت. چون بخفت صد سال برآمد زنده شد. قصد کرد تا با شهر آید، در بیابان تشنه شد. چشمه آب دید و زنی نیکو صورت بر چشمه استاده 304] عزیر زنرا دید گفت «شیطان زنده است و من تشنه ام و پیرامون زن نیارم شدن.» سه روز تشنه بماند. پس آن زن بیامد و عزیر را گفت «من فرشته ام و ترا آزمایش می کردم برو درین چشمه و آب بخور[305].» وی قصد آب کرد و شربتی بخورد.

توریه را جمله حفظ کرد. بعضی گویند شهابی از آسمان بیامد و بحلق وی فرو- شد، جمله توره را بخواند. چون بقوم خویش رسید و توریه بخواند، جهودان گفتند کی موسی کی صاحب توریه بود نتوانست از

حفظ برخواندن، این عزیر مگر پسر خدا است. از آن وقت عزیر را پسر خدا دانند. مقصود آنست کی خر اختیار پیغمبران بود. و بدانک خر سردمزاج بود و خر دشتی بسردسیر نباشد.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 563

و خر نر بدو سال و نیم گشن کند و لیکن کره از نر سه ساله بهتر بود. و خر چون بانگ کند بشب سگ بدرد آید و بنالد. اگر مردی حنظلی از شاخی کی یکی بار آرد بازکند و شحم آن بر دست و پای خر مالد و یکی بر آن نشیند و می راند بعدد گام خر شکم او اطلاق کند. کودک چون بسیار گرید شیر خر بخورد ساکن شود.

خر گور نر هیچ کره نر نگذارد کی در گله او آید و بدندان خایه اش بکند و بدین سبب خر گور اغلب خصی بود. خر گور ماده بچه جایی زاید محکم و نگذارد کی بیرون آید تا سنب محکم کند آنگه بگله درآرد و گله او باشد کی پانصد عدد بود و از یکدیگر گسسته نشوند و اگر بشمشیر می زند کی از هم جدا نگردند و در دیار بصره بسیار باشند، چون بآب خوردن آیند دو مرد براه آیند با کارد و ایشانرا می زنند و می گیرند. از سم او انگشتری کنند صرع را سود دارد. این مقدار از قول حکما[306] گفته آمد.

خاصیه الغنم

بدانک آفریدگار گوسفند را بیافرید و در وی منافع بسیار کرد و برکاتی عظیم و هرچند کی ویرا بیش کشند بیش آید و شکلی لطیف است و الوف بود[307] و بی شر و عاجز و هیچ شر از خود باز نتواند

داشت تا از موش و مرغ بترسد و بجای رحمت است. گوشتش می خورند و پوستش می کنند، شیرش می آشامند، پشمش می برند، سرگینش می فروشند[308]. چندانک آدمی را از وی راحت بیش است ویرا از آدمی جفا بیش است.

حکایت گویند قصابی توبه کرد از پیشه خود، وزیر نظام الملک 309] گفت «سبب

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 564

چه بود؟» گفت «گوسفندانرا در خانه کردم و کارد آنجا بنهادم و بشغلی برفتم چون بازآمدم کارد طلب کردم، نیافتم. زنی از غرفه نگه کرد، مرا گفت «چه می طلبی؟» گفتم «کارد.» گفت «گوسفندی بدندان برگرفت و در آن سوراخ پنهان کرد.» چون احتیاط کردم در سوراخی پنهان کرده بود.[310] من ازین سبب توبه کردم.»

شخصی پیغمبر را علیه السلام گفت «أنی لا اذبح الشاه و ارحمها» و قال النبی صلی اللّه علیه و سلم «و الشاه ان رحمتها رحمک اللّه» و ازین سبب نهی کرد کی پسر را بقصابی نفرستند، زیرا کی قصاب سخت دل باشد و قصاب را چون بخواب بینند ملک الموت بود و اغلب سلاخان و قصابان درویش باشند.

مقصود آنست کی اگرچه گوسفند حلال است قتل کردن منکر است. و ترسایان نه گوسفند خرند و نه کشند[311] و گوشت را از قصاب نخرند و مذهب ایشان است کی هرکی قتل کند و گوشت حیوان خورد جان ویرا بعالم علوی راه ندهند و گوسفند چون گشن گیرد[312] و باران آید گشن نپذیرد و چون باد جنوب آید بره ماده آید.[313]

خاصیه الکبش

کبش 314] شوکتی دارد و بوی مثل زنند یقال «هو الکبش القوم.» ای سیدهم. و پیغمبر علیه السلام گفت «بخواب دیدم کی من بر

کبشی نشسته بودم، تأویل کردم کی سیدی را بکشم.» تا روز بدر ابی خلف بجنگ آمد و مبارزت خواست. پیغمبر علیه السلام قصد وی کرد. یاران منع کردند و گفتند «دشمنی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 565

منکر است و شجاع، پیش مرو.» پیغمبر نشنید، بجنگ وی آمد. ابی خلف گفت «چندین سالست کی من این اسپ را شکر دادم و کنجید تا ترا بکشم.» پیغمبر گفت «أنا أقتلک علیه.» ابی خلف بازگردید و با اهل خویش گفت «بدرود باشید کی کار من با سری رفت 315] کی محمد هرگز دروغ نگوید و امروز با من گفت کی تو را بکشم.» بازگردید و پیغمبر را گفت «شمشیر تو بمن ده تا ببینم.» پیغمبر شمشیر بوی داد. ابی خلف گفت «عقل تو چنین است کی شمشیر بخصم دهی؟» پیغمبر گفت «شرم 316] داشتم کی دست تو تهی بازگردانم.» وی تیغ را بجای باز داد[317] پیغمبر زخمی بر ابی [خلف زد مرد و اسپ را بدو نیم کرد.

مقصود ازین آنست کی کبش در خواب ملک بود. و مورچه پیرامون پشم قوچ نگردد.

اگر گوش میش 318] بریسمان دربندند کی از پشم قوچ تافته بود تابع وی گردد.

و اگر قلقند را بسایند بسرکه و در حظیره بریزند قردمان 319] در گوسفند نیفتد.

اگر خاکستر پشم بر جراحت کنند خون بازاستد و رعاف را باز بندد.

خاصیه العنز

بز جانوریست لطیف و جنسی است از گوسفند، الا آنک دنبه ندارد و از گوسفند بد زهره تر بود. و از پیش گوسفند رود یا از شرف است یا از بدزهرگی.

و از خواص بز آنست کی شیر را بیند پیش

وی دود[320] و بوی شیر بشنود بمیرد، چون شیر غایب شد زنده گردد[321]. و از زیرکی بز آنست کی چون بیمار شود شبرم یا سقمونیا بخورد نیک شود. هرک کاسه سازد از طرفا و بز را از آن آب دهد چون بز را بکشند طحالش نباشد و هم چنین آدمی را. اگر سرو بز در زیر

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 566

بالش نهند خواب آرد. ذونای 322] گوید اگر بلور هندی صوره بزی بر آن کنند و در زیر بالین کودکان نهند نگریند و خواب آرد. بحدود غند بزیست کوهی سروها دارد دراز، پوست وی بکنند، هر کرا قولنج بود، در میان آن پوست رود، قولنج را بگشاید و بدان ولایت عمل کند. شیر بز سودمند بود بدق. اسکندر را بشیر بز پروردند و سبب آن بود کی دارا بن دارا ملکی بود بولایت ایران و فیلسوم ملکی بود بروم میان هردو عداوتی برفت. وزرا گفتند عمر در سر قتال رفت، با یکدیگر قرابت کنید، فیلسوم دختری داشت نام وی عموریه، بپسر دارا داد، آبستن شد از وی. دشمنان حسد کردند، دارا را گفتند «این عموریه دختر حجامی است نه آن فیلسوم.» وی قصه بدارا نیوش نبشت. عموریه بترسید پسری بزاد در اسکندریه، ویرا در غاری پنهان کرد و دو گوهر بر بازوی 323] وی بست و هر روز بزی از گله بدان غار آمدی و ویرا شیر دادی. قصه بدارا بردند کی پسری یافتیم برین سان. ویرا اسکندر نام کرد و ویرا بپرورد تا دارا بمرد و مملکت دارا اسکندر بگرفت و بشهر اصطفا رسید و ملک آن شهر بمرده بود

و مملکت بدختر وی رسیده. عموریه روزی ویرا بدید، ویرا بشناخت و ویرا راه داد، سرهنگی بوی داد. سرهنگان حسد کردند و گفتند «اسکندر ابرص است، نشاید کی ملکی 324] بوی دهند.» عموریه ویرا برهنه کرد، دو مهره دید بر بازوی وی، بدانست کی پسر وی است و مملکت بوی داد. و این حکایت از بسیار روایتها و ببسیار عبارتها یافته ایم 325]. بعضی گویند عموریه از نفحه فرشته آبستن شد باسکندر، ویرا بگریزانید، بزی کوهی ویرا شیر داد تا پرورده شد. مقصود[326]

کتب طبی انتزاعی (فارسی) ؛ ج 2 ؛ ص566

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 567

ازین حکایت آنست کی خاصیه بزکی شیر وی موافق آدمی است و بز نر میش را نطلبد و گوسفند نر بز را نطلبد و بز هشتاد هیجان بکند بروزی. بز نر کی رمد از گله در گله آرند و ریشش بسترند دیگر نگریزد.

خاصیه آهو

آهو حیوانی لطیف است، گردنی نیکو و چشمی نیکو دارد، بر بچه خود مهربان بود. اگر صیاد بچه وی بگیرد چنان بنالد کی هلاک شود و اگر نه زبانش در دهن خشک شود از بسی کی بانگ زند و مگس زبانش بخورد و زبانرا بخاید و بریزد. بماوراء النهر عنکبوتی بود کوته پا، سمی بود[327] بز آنرا بخورد فربه شود. بز کوهی از ده نیزه بالاء کوه بزیر جهد و بسر و بر زمین آید. گویند در سرو بز و از آن گاو کوهی سوراخی است از آن نفس زنند و عدد سال عمر او بند سرو او باشد، بهر سالی گرهی بدان پدید آید. و علف در دهن گیرد و پیش

ماده آورد، چون ویرا بگیرند از پی وی آید و بازنگردد تا زنده بود. آنچ بنزدیک دریا باشد، ماهی را دوست دارد، بساحل آید، ماهیان نیز دیدار ایشان دوست دارند. صیاد پوست بز کوهی درپوشد و در آب رود، ماهی چون پوست آهو دید روی بوی نهد، صید شود. و آهو بیناتر همه حیوانات است. بوی دهنش خوش بود، حنظل و آب شور خورد. خنفسا بر آهو افکنند بمیرد، زیرا کی آهو قمر راست و حنفسا زحل را، چون بر وی افتد بمیرد.

شقاق

جنسی است از آهو، بسیار جمع شوند. چون گرگ خواهد کی شکار کند بهم آیند و روی بشقاق نهند و بهر فرسنگی دو گرگ بایستد و دو دیگر

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 568

ایشانرا می دوانند تا بنزدیک آن دو گرگ آیند، آنگه این دو گرگ آسوده برخیزند و ایشانرا می دوانند پس همه را بکشند و انبار کنند. دشمن وی سگ و گرگ باشد. و شقاق را دو سرو باشد بشکل هلالی سپید مانند آبگینه و لطافتی نیکو دارد.

جریش 328]

جانوریست چند بزغاله، نیکو رود. بر میان سر یک سرو دارد. با همه جانوران بکوشد کس ویرا نتواند گرفتن. پس صیاد کنیزکی جوان، سپید، بکر بنزدیک آشیان وی بنشاند. جریش پیش وی آید و در دامنش نشیند. کنیزک پستان بوی دهد. جریش آنرا درگیرد، چون مقدار شیر وی بخورد مست گردد و بخسپد، صیاد ویرا بگیرد.

صفت یامور[329]

حیوانیست نفور و گریزنده. دو سرو دارد مانند اره، بدان چوب توان بریدن. چون تشنه شود بآب فرات آید و باز خورد و در بیشه و مرغزار آید و نشاط می کند و می جهد. سروهایش بدرخت درگیرد و بیرون نتواند آمدن و آن سرو سلاح وی بر وی و بال گردد.

ارس

جانوریست در بیشه یک سرو دارد و چهار سوراخ در وی. باد در وی آید، آوازی خوش کند. جانوران بر وی جمع شوند. و گویند کی ملکی ارسی را بگرفت و سرو وی پیش خود نصب کرد، در مهب باد و از آن آوازی آمدی دل گشا.

اگر واشکون 330] بنهادی آوازی آمدی کی گریه بر شنونده افتادی.[331]

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 569

دابه بحریه

بر لب دریای محیط دابه یست. بشب از آب برآید، زرد مانند شمع افروزد، چندانک آهویی. پس تن خود را بر سنگ می مالد تا موی خود را همه بریزاند و با دریا شود. آن پشم وی بردارند مانند آتش فروغ می کند. از آن جامه بافند، چون آتش درفشد و کس از زر سرخ نشناسد و بوی نیکوتر از مشک تبت می دمد. جامه از آن هزار دینار قیمت دارد.

صفه زرافه

زرافه در زمین نوبه بود حیوانیست عجب، تن شتر دارد و سر گاو کوهی بی سرو، سنب گاو دارد دنبال مرغ و دندان خرد و دست دراز دارد، دو پای کوتاه بی زانو. پوست وی خال خال برنگی ظریف. پدرش پلنگ بود مادرش ناقه.

حکایت من شنیدم از شخصی کی برسالت آمده بود بعراق از بحرین و کیش.

گفت «زرافه را دیدم از آن ملکی دو دست دارد دراز مانند دو عمود و گردن دراز مانند علمی و دو سرو باریک و زبان بیرون می کرد سیه و آنگه درخت کنار خوردی پیش درخت آمدی و سر فرو کردی تا کنار از درخت بگسستی و سر و گردنش بالاء درخت گذشته بودی و هم چنین گردکان خوردی.» در آن ولایت گاو پلنگ می خوانند، بر راهی کی می رود، سر در باغی برد در آن چره می کند و وی بیرون باغ. عمر کوتاه دارد و گران رود. پوست وی سخت بود، از آن جوشنها سازند، آهن بوی کار نکند، آنجا میرد کی بزاید. از ولایت خود پیشتر نرود.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 570

صفه کرگدن

کرگدن جانوریست عظیم، در اقلیمی کی وی بود سه باشد یا چهار.

ماده وی بعمری یک بچه آرد. «قیل اقل خلق اللّه تعالی الاسد و الکرکدن.» و باشد کی بچه را بخورد، و چند سال بچه در شکم وی بماند، چون بزاد دندانها و سرو و سم سخت و محکم کرده بود. اگر بچه از مادر بگریزد بماند و اگر نه ویرا بلیسد و زبانی تیز دارد ویرا بکشد. و کرگدن مست گردد. از بانگ وی آدمی بمیرد. بچه در شکم مادر سر از فرج

مادر بیرون کند و مادرش طعام می دهد و بجای باز می شود. چون از رحم بتنگ آید[332] بیرون شود. و عجب آنست کی بچه را بلیسد تا مجروح شود و بمیرد. آنگه روزگار دراز نوحه می کند تا بچه دیگر بزاید. و در شکم مادر سرگین نیفکند. جانوریست مهلک، ببهایم ماند، بسنب و سرو دنبال گاو. و بسباع ماند کی دست و پای شیر دارد و گردن اسپ و یک سرو محکم از پیشانی برآمده. عوام گویند کی فیل را بسرو بردارد دروغ است اما با فیل عداوتی دارد، جنگ کند. سرویی دارد معقف در پشت فیل اندازد[333] هم چنان بماند تا هردو هلاک شوند. و کرگدن از عمران دور باشد و حدث وی سوزنده است. گویند «کرگدن می پرید، حدث وی بر شخصی آمد، از آنجا استخوانهاء وی برگرفتند.» و شگفتی اینست کی چهار قوایم دارد و دو جناح دارد و این نادر است و عقل قبول نمی کند.

و احمد فضلان گوید «در پیش ملکی رفتم سه طیفوریات دیدم چون جزع یمانی پیش وی. مرا گفت «این از سرو کرگدن کرده اند.» و از آن سرو کمرها کنند، ملوک آنرا ببهای گران بخرند، در میان درختهاء خلنج گردد، سوار را برباید. بر جزیره برطاییل 334] چره کنند، چون گاو. سرویی از وی ببهاء عظیم

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 571

بخرند. سبب آنک از هم باز کنند صورتی پدید آید در وی از آن آدمی یا شیر یا مرغ یا ماهی. اگر زمین سرو سپید بود صورت سیاه نماید و اگر اصل سرو سیاه بود صورت سپید نماید. و در آن ولایت آن صورت کی

بنماید بر آن حکمها کنند. و در اقلام 335] صین باشد اندک. و سروهاء آن کی بعراق آرند و گویند سرو کرگدن است، آن از آن خر مصری بود. اما صید کردن وی مشکل بود، بحکم آنک بانگ وی قاتل بود، پس کنیزک دوشیزه بر آن ناحیت برند کی وی باشد و آنجا بنشانند. چون کرگدن وی را بیند و بوی دوشیزه شنود غش 336] یابد و بیفتد. و در آن صحرا اگر یکی بود و اگر بیش آنجا بیفتد. صیاد کمین کرده باشد ویرا بکشد. آفریدگار چنین جانور قوی را مسخر گرداند از آن دختر ضعیف.

الصناجه

جانوریست از آن سوی دریای محیط. بزرگی وی چندان بود کی دایره حدقه چشم وی چندانک سرایی بود و هر چه خورد در تن وی افزاید، نه سرگین کند نه بول. اگر شخصی بدین حدود رسد از اندام وی عضوی نتواند دیدن یا سرش یا پاش از عظیمی کی بود. و عمری دراز دارد و در بیرانه 337] بود و لیکن از دیدن 338] مار بمیرد و اگر چه چندانک کرمی بود. و عظمت و فربهی صناجه معروفست.

خاصیه الاسد

شیر سبعی عظیم است و قاهر، بر همه حیوانات غالب. و هر حیوان کی ویرا دید، آوازش منقطع گردد و بترسد. و هرجا کی شیر آشیان دارد، همه جانوران لاغر باشند. و دلیری شیر بحدی بود کی یک مردیرا بیند یا لشکری، پیش وی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 572

یکی بود، بنگریزد تا ظفر یابد یا هلاک شود. و هرحیوان کی ویرا دید بر جای بماند و نتواند گریخت. شیر بر دنبال کشتی نشیند و رسن را بکشد و کشتی را بر جای بدارد. ملاح بیاید تا بیند کی چه افتاد ویرا بگیرد و بخورد. و بشب چشم بر هم نهد زیرا کی چشم وی همچون شعله آتش افروزد، تا صید نگریزد بانگ وی سلاحی بود، زیرا کی از بانگ وی حیوانات بول کنند. شیر ماده یک بار بیشتر نزاید و آنگه عقیم گردد، زیرا کی بچه در شکم وی زه دان وی بچنگ تباه کند و چون اندک مایه زخمی بر شیر آید مورچه ویرا هلاک کند و در زخم شود. شیر شعله آتش را بیند بگریزد و اگر طشتی بزنند

بگریزد، چنانک اسپ در آب نگرد سایه را بیند بگریزد. شکم شیر ضعیف بود، از شکم ترسد. آواز بیشه 339] دوست دارد، صیادان سرنای می زنند و دف. و چون خواهند کی شیر را گیرند، سلاح داران در پس مطربان آیند و می روند و شیر سماع می کند، چون آرام گیرد کی سلاحها بوی اندازند و ویرا بگیرند و دربندند و بیشه می زنند.

شیر آب کم خورد. زنرا دوست دارد. هرگز با زن جنگ نکند و باشد کی ویرا بخورد.

گویند شیری با زنی الفت 340] گرفته بود. زن بگریخت، شیر چندین فرسنگ برفت و بر در سرای وی خفت. آن زن بیامدی و دست بر سر وی مالیدی و هرگز زن را و طفل را نیازارد و کور را نیز نیازارد از فرط تکبر. و من از قاضی بزرگ شنیدم کی گفت «برسالت می رفتم ببخارا[341]. شیری درآمد در میان هزار سوار و ملک دربند را بربود و ببرد در بیشه و اثر وی کس باز ندید.» قصد اکابر کند. شیر صفدغ و سرطان خورد و خوک و از دنبال گریخته نرود و تنها رود در صحرا و با کس هم راهی نکند. با سر نیم خورده نرود و چون بصید رود دنبال بر زمین می مالد و اثر پای خود پنهان می کند. استخوان پشت و گردن وی یک پاره

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 573

بود. و اگر دو استخوان شیر بر هم زنند، آتش از آن ظاهر گردد. و همیشه شیر محموم بود. چون صیدیرا بخورد بطلب نمک رود پنجاه فرسنگ. بچه را در ملاحه زاید از بیم مورچه. چون زخمی بر شیر آید سعد

بخورد. چون بیمار شود کبی را بخورد نیک گردد. سی بانگ بزند بر یک پی، اول از همه صعب تر و آخر از همه نرم تر، تا از آن نیرو کی زد براساید. و چون گرسنه شد بانگ نزند تا صید نرمد. چون بخسپد چشم باز کند، چون بیدار شد چشم بر هم نهد. اگر گوشت وی قدید کنند و گشنیز برافشانند و در نبید کنند، سوده و بخورند بواسیر بیفکند. اگر بر خود مالد فالج ببرد. اگر پیه شیر در تن خود مالد، سرما نیابد.

هر کی دل شیر بخورد دلیر گردد. پیه شیر بر ناسور نهند درست کند. اگر شکم خروس بشکافند و بر زخم شیر نهند ساکن گردد. شیر چون بانگ خروس بشنود زمزمه بزند و آشفته گردد. هر که چوب انار سوراخ کند و موی شیر و ساو آهن در آن ثقب کند و سرش بموم بگیرد و با خود دارد از هیچ جانوری نترسد و پیش وی نگردند. شیر از موش ترسد و اگر از گل یربوعی کنند کی شیراز آن بگریزد.

چشم شیر و پلنگ و افعی و گربه درفشد و شیر و نمر و یوز وحشی باشند. و دندان شیر بکنند و ویرا بپرورند و از وی ایمن نباشند[342]. شیر چون بچه را بزاید مرده بود. روز سیم بچه زنده گردد و ماده بادی در بینی وی دمد تا زنده شود. و بچه گرگ گوشت پاره بود بی صورت ویرا می لیسد تا صورت وی پدید آید.

فصل [نزول سوره «وَ النَّجْمِ إِذا هَوی ] و گفتار عتبه بن ابی لهب

بدانک چون آفریدگار سوره «وَ النَّجْمِ إِذا هَوی [343] بفرستاد، عتبه بن ابی لهب بشنید گفت «انا کافر برب النجم.» پیغمبر بشنید گفت «اللهم سلّط علیه کلبا

من کلابک.» ابو لهب بشنید کی وی نفرین کرد، بترسید. و پسر وی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 574

بسفر می رفت. کاروانرا[344] گفت «پسر من نگه دارید.» چون برفتند، ابو لهب می گفت «وا ابناه.» و گفت «شما دانید کی محمد الامین از کودکی و تا اکنون هرگز دروغ نگفت و من از نفرین وی می ترسم.» کاروانیان بشب ویرا بخواباندند و بارها گرد وی درنهادند و مردان گرد وی بخفتند، سلاحها راست کرده.

شبی شیری درآمد و عتبه را پاره پاره کرد و اندامهاء وی آنجا رها کرد و برفت. چون خبر آمد بابی لهب تعزیت وی بداشت و گفت «خاک بر سر دنیا باد. ای پسر مرا همه جهان از بهر تو بایست.» پس ویرا دفن کردند.

و شیر جنسی است کی ملوکان بنام وی مباهات کنند، چنانک علی بن ابی طالب را اسد اللّه گویند و خالد را سیف اللّه. و شیر همیشه دهن بر زمین دارد کی دهنش گندد. و بچه از دنبال وی دود. چون بانگ وی بشنود بگریزد.

پس بچه را در زیر نهد و بانگی در گوش وی زند چون رعد و ویرا رها کند. بعد از آن بچه وی از هیچ نترسد. این مقدار کفایت باشد از خواص شیر کی گفته آمد از قول حکما.

خاصیه الذئب

گرگ سبعی است شوم و جسور و شوخ و نفور و دندان بر استخوان نهد بشکند. و آوازی وی نشنوند از تیزی وی. گویند سودالی قباص حبلی 345] پسر حلیمه دایه رسول علیه السلام شخصی بود داهی 346]، گرگی را آموخته بود تا از سی فرسنگ باز آمدی و از بهر وی

آهو گرفتی. و شیریرا آموخته بود از بهر وی خر گور گرفتی، گرگ طبع سگ دارد.

احمد بن المثنی گوید «در بیابان گرگی عظیم قصد من کرد و پیرامون من می گردید، تا چشم من تاریک شد. ناامید شدم. ناگه گرگی ماده را بدید

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 575

قصد وی کرد. هر دو بهم درگرفتند چون سگ، من شمشیر برگرفتم و هر دو را هلاک کردم.

فصل [اگر گرگ پای بر عنصل نهد از هوش برود]

و اگر گرگ پای بر عنصل نهد از هوش برود. اگر گرگ در مرد[347] نگرد، پیش از آنک مرد[348] در وی نگرد، مرد بانگ نتواند کرد. اگر اول مرد درنگرد گرگ سست شود. گرگ از عنصل ترسد. و جانوران معادی بعد از مرگ اعضاء ایشان در یکدیگر جهد، چنانک روده گرگ و گوسفند و دندان گربه و استخوان موش، چون بهم باز نهند بر یکدیگر زنند. اگر یک چراغ روغن شیر و یک چراغ روغن گرگ جدا جدا بنهند بهم نزدیک شوند. و اگر از پوست گرگ کمری بسازند، هر کی بر میان بندد دلیر شود. و اگر از پوست گرگ دفی سازند و بزنند، همه دفها بدرد. اگر پوست گرگ بزه کمان کنند و بکشند، دگر زههاء کمانها بگسلد. و اگر گرگ را بکشند، یک چشم فراز کند اگر از آن دو نگین سازند، آنک باز بود خواب ببرد و آنک فراز بود خواب آرد. دنبال گرگ در گوش نهند مستی و سستی برد. هرگه گرگ بیمار شود خاک بخورد نیک شود. هرچه بخورد در معده وی هضم شود مگر ناخن آدمی. گرگی را بکشتند در سینه وی ناخنها بود. گرگ دیوانه شود چون

سگ 349].

و سالی بود آنرا عام الذئاب گفتند کی گرگ آدمی را می خورد. روباه چون بچه کند عنصل در آشیان نهد از بیم گرگ. گرگان چون جمع شوند دایره باشند از یکدیگر ایمن نباشند. ماده دلیرتر بود. چون یکی درماند، بانگ زند دیگر گرگان را خواند. چون یکی بیمار شد یا مجروح ویرا بخورند. هیچ بوی نشنوند. بانگ زند، تا سگ بشنود، قصد آن جانب کند. گرگ از جانبی دیگر

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 576

در گله آید و گوسفندانرا برد. چون گرگی بینند جهد باید کرد کی بر دست چپ تو باشد کی سانح خوانند و اگر برابر بود یا بر راست بارح باشد و نیرو کند. گرگ زنخ شتر بگیرد و زبان بدان می آرد تا چون قواره از آن برگیرد. و زبانش تیزتر از تیغ بود و خونش بازخورد. طوطی با گرگ دوستی دارد. و قضیب گرگ و روباه استخوان باشد. گرگ جماع بر سر قله کند، کی کس بوی نرسد، زیرا کی عاجز گردد از تعلیق. گرگ ماده آبستن، چهل روز ناپیدا شود و از اینست کی از گرگ آبستن نشان ندادند. پس اگر بدست آید شکمش خالی بود از طعام.

این مقدار کفایت بود.

خاصیه الفهد

فهد یوز است. ددی شجاع و آراسته و عبوسی دارد و طبعی تند و ناساز،[350] پنداری کی از قبایل ترک است. همه حیوانات ویرا دوست دارند[351]. و بسیار خسپد یقال «هو انوم من الفهد.» از همه جانوران نر دلیرتر بود، مگر یوز و شیر و گرگ کی ماده دلیرتر بود. پدر یوز پلنگ بوده است و مادرش شیر بوده است، فهد از میان

هر دو بیرون آمده است، چنانک زرافه پدر وی پلنگ بود و مادر وی شتر. یوز آواز خوش دوست دارد. ویرا چهار پستان بود و گربه را هشت پستان بود و سگ را بسیار بود. یوز بانگ گربه کند. یوز با خرس گشنی کند سبعی بزاید کی مردم گیرد. گاو کوهی بگیرد، خونش می خورد، چون شیر را بدید بوی بگذارد. صیاد یوز بزرگ گیرد دوستر دارد کی بچه کی لجوج بود. و هیچ جانور بگرانی یوز نبود. یوز از بهر هوا هر سال از ولایتی بولایتی رود و بدان هیجان باز آید. صیاد بر آن ره چاهها سازد و سرش بپوشد[352] تا در آن آید. گیاهی هست آنرا خانقه الفهود[353] خوانند، چون بخورد رنجور شود. پس پلیدی آدم

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 577

بخورد خلاص یابد. یوز صید را بگیرد، زبانش خورد.

من شخصی را دیدم لال با خواهری و میان ایشان خصومتی بود.

پرسیدم کی سبب گنگی شما چیست؟ نمودند کی ما دو برادر دیگر داریم هر دو لال، و گفتند کی ایشانرا پدری بود یوزدار، هر صیدی کی بگرفتی زبانش ببریدی و در دهن یوز نهادی تا بخوردی. اللّه تعالی ویرا چهار فرزند بداد، همه گنگ و لال. یوز ددی متکبر بود، ردیف سواران شود، کمین سازد، از دنبال صید چنان رود کی شهاب 354] از پس دیو، مثل زنند «و هو اشجع من الفهد و اکسل من الفهد.» هم کاهل است و هم چابک.

خاصیه الببر

ببر جانوریست جهنده. دست و پنجه قوی دارد[355] و شیر از وی ترسد زیرا کی ببر جهنده بود و از دور بجهد بر گردن

شیر نشیند و ویرا می خورد. و میان شیر و ببر عداوت است، چنانک میان مار و عقاب و غداف و بومه. بروز بومه بچه غداف را برباید. ببر در خواب دشمنی عظیم بود[356] از سباع آنک آدمی را خورد ببر و شیر و گرگ بود. ببر چون پیر شد شکار مردم نکند و قصد کودکان بکند[357] بخلاف گرگ. اگر از اندام ببر خون بیاید، دیوانه شود. و همه ددان از ببر ترسند. چون بیمار شد سگی را بخورد به شود.

الفرانق 358]

فرانق 359] جانوریست دنبال شیر رود و بانگ می زند و شیر از وی برنج بود و عنان الارضست و آن بزرگتر از گربه بود. حاجب الاسد خوانند، مردم ویرا دوست دارند، بحکم آنک هرگه بانگ وی شنوند، بگریزند و چهار پا را بگریزانند

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 578

کی از پس وی شیر آید. و هم چنین کژدم را خنفسا حاجب بود.

خاصیه النمر

پلنگ سبعی شوم و بدخوی و متکبر است. از آدمی ترسد و از ترس بوی جهد. ترکیبی ضعیف دارد و استخوان پشت ندارد، پیچیده شود چون مار.

بسوار جهد و مرد را بگیرد و بپای اسپ پیچیده شود. هرجا کی زخم کرد موش پدید آید و از آن هلاک شود بی زخم موش و این خاصیت است 360] پس مجروح را نگه دارند بر تختی و تخت در میان آب نهند تا نیک شود. و اگر موش راه یابد بوی بول بر آن کند مجروح عفن گردد و تباه شود. چهارده روز نگه باید داشت. گویند هر پلنگ کی بزاید بچه با ماری بود. جانوران از وی ترسند مگر افعی ابلق کی با وی برد در آشیان. و پلنگ با هر ددی ماده سفاد[361] کند و بر وی جهد بغلبه. با شتر جماع کرد، زرافه بزاد. با شیر جماع کرد یوز بزاد.

چنانک گرگ با کفتار جماع کرد سمیع 362] بزاد.

حکایت و در ایام ماضی ملکی بود ویرا کنیزکی بود. با شخصی زنا کرد آبستن شد. از ملک بترسید بچه را بزاد، بصحرا برد و در سیاقه 363] نهاد. پلنگی ماده بیامد، ویرا شیر می داد تا پروده شد. شخصی بدید. پادشاه را

خبر کرد. ویرا بیاورد نام وی کرد نمرود. چون بزرگ شد، جای ملک بگرفت، و ملک را بکشت و جهان بستد و قصد آسمان کرد و تیر بر آسمان انداخت و ابراهیم خلیل را در آتش افکند. و ازین سبب گفته اند «بچه را بشیر حلال باید پروردن تا بدطبع نگردد.»

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 579

حکایت گویند کی یک سال نمرود هیزم جمع می کرد و آتش در آن زد و از یک فرسنگ منجنیق بنهاد و ابرهیم را در آن نهاد و بآتش انداخت. روزی دیگر بر بلندی رفت تا بنگرد کی حال ابرهیم بچه رسید. ابرهیم را دید با جبریل و میکایل. نمرود گفت «من یک شخص را بآتش انداختم، درین آتش سه کس اند.» قصد کرد کی پیش وی رود، نتوانست. هامان گفت، عم ابرهیم 364] کی «آتش ابرهیم را از آن نسوخت کی من آتش پرستم از حرمت [من وی را نسوخت» پس یک شعله از آن آتش برآمد و بر هامان افتاد و ویرا بسوخت و ابرهیم آنجا در میان 365] ریحان نشسته بود.[366]

و پلنگ چون پیر شود بچگان وی سر سگی بیارند تا بخورد، جوان گردد پلنگ چون سیر شود، سه شبانروز بخسپد. چون بیدار شود بانگ سخت بزند.

جانوران پیش وی آیند، صید کند. اگر کسی تن خویش به پیه پلنگ بیندوید[367].

در جایی کی پلنگ بود، ایمن باشد. و پلنگ بیمار، موش را بخورد نیک شود.

میان پلنگ و موش تناسب است بخاصیت.

خاصیه الضبع

کفتار سبعی است بد، بتازی ضبع خوانند. شوکتی دارد در شب و از نتاج خوک و گرگ است. مردار گندیده خورد. چون بر آدمی

ظفر یافت با وی زنا کند. زیر پای آدمی بلیسد تا ریش کند، نتواند رفتن، با وی جماع کند و آنگه ویرا بخورد. آدمی را بکشد چون بیاماسد ذکر آدمی برخیزد. کفتار

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 580

ماده بیاید با وی زنا کند، آنگه ویرا بخورد. جانور شوم و زانی است.

حکایت گویند معویه بن ابی سفین خلوت کرد با زنی خوراسانی. کنیزکی دیگر را بدید ویرا بگذاشت. خوراسانیه را سخت آمد. روزی معاویه گفت «شیر را بپارسی چه گویند؟» خراسانی گفت «کفتار خوانند.» گفت «انا کفتار.» خراسانی گفت «راست گویی.» پس معاویه را گفتند «کفتار ضبع باشد.» گفت «قاتلها اللّه ادرکت ثارها.» یعنی که کفتار با مردار زنا کند.

بدانک کفتار قوتی دارد کی اگر شیر در سوراخ وی رود ویرا بزند، مگر کی سوراخ بپوشد و نگذارد کی روشنایی بیند، و اگر ذره ضیا بیند مرد را بدرد. اما چون تاریک بود ضبع را ببندند و بیرون کشند. گویند ضبع مسخ است چون بوزینه. و کفتار با گرگ زنا کند عسبار و سمع 368] بزاید. گرگ و سگ جماع کنند بچه ایشان دیسم 369]. کفتار عرجا بود، گرگ اقزل 370] بود. شیر، سنگی رود کأنه رهیص 371] و کذلک السنور. کلاغ چنان رود کی پایهایش مقید بود.

اسفهرود نیکو رود مانند رفتار زنان. و از سباع هیچ را موی بدین درازی نبود کی کفتار را. بعضی گویند کی گوشت وی حلالست کی ناب ندارد. و اگر پیه کفتار در سگ مالند دیوانه شود. کفتار در سگ نگرد و سگ بر بام بود، کفتار با وی می گردد تا سایه سگ بر زمین

افتد. کفتار پای بر سایه سگ نهد، سگ بر وی درآید. و اگر دو گوش کفتار بر مرد بندند در چشم زنان نیکو نماید. هر کی زبان کفتار با خود دارد سگ از وی گریزد. کفتار بتک چنان دود کی اگر بر درخت آید بیفکند. اگر شتری بر وی بندند بکشد. اگر از پوست کفتار انبانی کنند و تخم

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 581

را در آن کنند و بکارند، هرگز ملخ گرد آن کشته 372] نگردد. اگر دانگی زهره کفتار بزنی نابکار دهند هرگز زنا نکند. اگر مخنثی فرج کفتار در خود مالد مخنثی از وی برود. اگر موی کفتار بر کنند از تنش و خورد کنند دبربر هر کسی که مالند مخنث شود. گویند کی کفتار سالی نر بود سالی ماده. کفتار از چوب انگور ترسد. قوت کفتار بشب بود. چون بیمار شود سگ بچه را بخورد نیک شود.

خاصیه الشغال

شغال ددیست کوچک تر از گرگ. اگر در زیر درختی رود، اگر هزار مرغ خانگی بر آن بود همه بزیر افتد. اگر در سرای شغال را بزنند خانه پلید کند تا رها کنند. اگر در باغی ویرا بزنند جمع شوند و باغ را خراب کنند. جایی کی مرغ آبی نشیند، شغال یک بن 373] خار بزرگ برگیرد و در آن آب افکند تا مرغان با وی گستاخ شوند. پس یکی از آن بدندان بردارد و در پس وی در آب می آید تا نزدیک مرغ و مرغ ویرا نمی بیند، در جهد و مرغ را بگیرد.

شغال مرده را خورد.

خاصیه الکلب

از وفاداری سگ باز گویند، لقوله تعالی «وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصِیدِ»[374] و اصحاب الکهف هفت ملک زاده بودند، از پیش دقیانوس بگریختند طوقهاء زرین در گردن کرده، جامهاء ملوک پوشیده، سگی در دنبال ایشان افتاد چون ایشان در غار شدند، سگ بر در غار بخفت. آفریدگار عز و جل، خواب بریشان افکند، تیرست سال بخفتند. و یکی صره زر داشت بنام دقیانوس زده.

بعد از تیرست سال از خواب درآمدند. با یکدیگر می گفتند کی چند گاه است کی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 582

ما خفته ایم؟ یکی را بفرستادند کی دیناری بطعام دهد. وی برفت در شهر کس را نمی شناخت. بدر دکانی رفت و آن دینار نانوا را داد. گفت «ای مرد این زر کجا زده اند و از کجا آورده؟ مگر گنجی یافته؟ کی این زر سیصد سالست کی زده اند.» ویرا بپادشاه بردند، تا ایشانرا برد بسر کهف. در آنجا رفت و احوال با ایشان بگفت. آفریدگار ترسی ازیشان در دلها نهاد[375] کی کس آنجا

رسد از ترس بگریزد. مقصود ازین حکایت آنست کی وفاداری سگ کی بر لب آن غار کی خفته است و با ایشان مساعدت کرده. و بدانک سگ جانوریست مهربان، از آدمی نشکیبد. بتن ضعیف و بدل دلیر، تا از شیر بنگریزد و با وی بستیزد. یک لقمه بخورد صد سال وفاداری کند. از بهر این گویند سگی بهتر از صد سفله.

حکایت ابو عبیده 376] گوید «مردی بسفر رفت. سگی با خود داشت. دشمنان ویرا بگرفتند و ببردند و یاران از وی بازگردیدند. سگ از پس ایشان برفت. مرد را در چاهی افکندند و خاک بر سر وی کردند. سگ بچنگ خاک از سر وی باز می کرد، تا نسیم هوا بوی رسید و آنجا بانگ می زد. قومی قصد سگ کردند.

چاهی دیدند، سگ گرد آن می گردید. خاک باز کردند، ویرا برآوردند.»

شاعر گفت:

یعرد عنه جاره و شفیقه و ینبش عنه کلبه و هو ضاربه

محمد بن حفص گوید «طاعون در خانه افتاد، کس بنماند، مگر پسری شیرخواره. و سگی بچه بزاده بود. کودک می دید کی بچگان شیر سگ میخورند

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 583

وی نیز پستان یکی گرفته بود و می خورد تا بزرگ شد.»

حکایت یکی از عرب گوشت سگ خوردی و گفت «قوت در شیر و عقاب و نهنگ است و این هر سه گوشت سگ خورند.» و سگ متکبر بود، تا اگر کسی از وی بترسد بنشیند، سگ از وی بازگردد، و بول بر وی کند. عیوب سگ آنست کی نبّاش بود، دزدی کند. همه روز بینی بر زمین دارد، چیزی جوید و تا دبر سگان کی بینی بر آن نهد. و

اگر سنگی بوی اندازند از حرص بدندان بگیرد. نه سبعی تمام است و نه بهیمه بهیم. نه جنی است نه انسی. و از مطایاء[377] جن است و چون دیوانه گردد، بگزد و القاح کند و بسگی آبستن شود. و چنان بود هر کرا نشناسد در وی جهد و احمق بود. بر شارع خسپد و اگر رجمی 378] از سم اسپی بر وی آید، فریاد کند. اگر سگی از بامی درافتد، دیگران گرد آیند و ویرا بدرند، اگر از خانه خاشاکی بدر اندازند، بسبب آن یکدیگر را می زنند. چون باز سر آن روند پوست پیاز و چغندر بود. و بدانک از آواز منکر بانگ سگ است و خر و طاوس و گاو. و خسیسانرا مثل بسگ زنند. یکی ممدوح 379] را دشنام داد گفت «سگ بانگ زند بر من، من بانگ زنم 380] بر وی. و اگر خر پای زند بر من، من پای زنم بر خر.» و سفیه یا سگ بود یا خر. مجوس مرده را بسگ نماید تا ویرا ببوید، بداند کی مرده است. اگر زنده بود بازگردد. اگر مرده بود، دم در وی زند.

حکایت سلمه بن خطاب گوید کی «عبد الملک بن مروان و مصعب بن الزبیر را

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 584

بهم خصومت افتاد. ملک الروم را گفتند «وقت فرصت است.» ملک الروم گفت «دو سگ را بیاورید.» بیاوردند. هر دو را بیکدیگر جنگ کردند. ملک الروم ناگه روباهی در میان هر دو سگ افکند. سگان خصومت رها کردند و در روباه آویختند. ملک الروم گفت «عرب هم چنین باشد، اگر من قصد ایشان کنم بمن درآویزند.»

حکایت

گویند در قتال علی و معاویه، ملک روم قصد خروج کرد. معویه نامه نبشت و گفت «بلغنی من خروجک و اللّه لئن هممت علی ذلک لأصلحن علیا و لاکونن علی مقدمته و لا حربن القسطنطنیه البحر اولا ترکته حمر سودا.» و بدانک سگی چون بالغ شد پای بردارد کی بول کند. و سگ چون ابر بیند یا کاروان نباح کند. از جمله حکما یکی بود، سگ و کبوتر در خانه نداشتی.

و گفت «کبوتر نیاک بود و سگ را ذکر ظاهر بود، این هر دو زنانرا شهوت تیز کند.» اگر سگ را کندس دهند بمیرد. سگ باری سیر بخورد فربه شود[381] و چهل روز هیچ نخورد لاغر نشود. سگ بشصت و یک روز آبستن شود و بپنج روز بچه وی چشم باز کند و بهر هفت روز حیض بیند. بشش ماهه پای بردارد. ماده، شکار بهتر از نر کند و سگ زرد و سرخ محبوب بود. بر زمین ساه نخسبد مگر بر چیزها و خوردنی پیش سگ بچگان بنهد، در هم نیفتند چون گربه بچگان و سگ چون گوشت آدمی بخورد، دیوانه شود و چون آدمی را بگزد آدمی نیز دیوانه شود و بانگ سگ کند و علت صعب باشد. پس آینه بوی نمایند. اگر صورت خود بیند بماند. اگر صورت سگی بیند بمیرد. بر سر دنبال سگ 382] ناخنی باشد، آنرا بباید کندن و اگر نه درماند. اگر بادام تلخ با زیت بسرشند و بسگی دهند بانگ نتواند زدن.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 585

الکلب البحری

سگ آبی را دنبال گردانیده باشد سوی پشت. چون سگ [آبی گشنی کند دیگر

سگان آبی شادی کنند. اگر یکی در دام افتد، دیگران خود را بر دام می زنند. اگر ماده بگیرند، نر با هیچ ماده جفت نگردد. از آتش عجب ترسد. خایه وی چند بید ستر است. نر خایه خویش بکند تا از صیاد برهد. چون صیاد را بیند بپشت باز افتد تا ویرا بیند و بازگردد. سگ آبی در آن آب بود کی دندان ماهی آرند از آن. سگ آبی آب گون بود، ازرق چشم، دو دست کوتاه و پایها همی کشد، دنبال خر دارد. چون از آب برآید بآفتاب خود را آسایش دهد. اگر چوبی بر بینیش زنند بیفتد و اگر ده زخم بر دیگر اندامهاء وی زنند هیچ اثر نکند. و باشد کی چند گاوی بود. گوشت وی همه روغن بود. ویرا در آن دیار «غول سر» خوانند، پوست وی قندز[383] خوانند. سگان ویرا صید کنند، در آب گریزد، سگان از پی وی در آب روند مانند تیر تا ویرا دریابند و بیرون آرند. دو چشم ازرق دارد و خایه وی از بهر فالج بکار دارند. صفت سگ بری و بحری گفته آمد و آنچه منجمان گویند کی بر فلک از قطب جنوب دو صورت است یکی را کلب الاکبر خوانند و یکی را کلب الاصغر خوانند.

کلب الجبال 384]

و آن هژده کوکب است عرب آنرا کلب الجبال 385] گویند و کوکبی منیر در دهن وی است و عرب آنرا شعری العبور[386] و الیمانی خوانند و بعضی را عذاری 387] خوانند و بعضی مرزم.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 586

خاصیه خرس

بدانک خرس جانوریست مضر و پرحیلت و دشمنی دارد با آدمی، تا اگر خفته را بیند صخره بر دوش آورد و بدو پا برخیزد و بر وی زند. دیوارها را نقب زند و سنگهاء اساس بگشاید. درختها در باغ برکند یا بشکند. جوز را در هر دو کف گیرد و بشکند و بخورد.

حکایت شخصی حکایت کرد کی خرسی با بچه بدر باغ آمد. بچه را در باغ انداخت تا درآید. من بچه را باز پس افکندم. دیگر بار بچه را در باغ افکند.

من ویرا بیرون انداختم. شبی تا روز چنین می کردم تا بازگردید.

حکایت شخصی گفت در صحرائی می رفتم. کسی از پس من درآمد و دستار من بربود. از پس وی رفتم. خرسی بود. بسر چاهی رفت. و دستار را در چاه گذاشت و بانگ می زد کی بچه وی در آن افتاده بود. من از پس وی درآمدم و دنبال وی بگرفتم و سرنگون وی را در چاه افکندم و سنگها می زدم تا ویرا بکشتم پس دستار برآوردم.

حکایت شخصی گفت کی شخصی سنگی بر خرسی زد. خرس از دنبال وی بیامد.

مرد بر درختی گریخت. خرس از پس او برآمد. مرد با سر شاخی آمد و بدو دست خود را از درخت درآویخت. انگشتهاء هر دو دست درهم افتاد. آن شب چنان 388] بماند، تا روز مردم ویرا بزیر آوردند. و

بدانک خرس دشمنی [آدمی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 587

است و نابها و چنگها دارد[389] مانند شیر. چون سرما آید، در سوراخی رود و زبان بکف دست تر می کند، چون برون آید فربه بود. و خرسان بهم روند و اتفاقی دارند. و ماده کی بچه دارد، بد خوی بود، و بچه را بر پشت نشاند و بر درخت رود[390] و میوه می خورد و بچه را می دهد. و خرس با همه جانوری بکوشد. و چون گاو خواهد کی سرو بر خرس زند، خرس بقفا باز افتد. گاو سرو بر شکم خرس زند، وی هر دو دست در سر[391] گاو زند و برخیزد و سنامش می خاید تا گاو را بکشد. پیه خرس اگر گرم بخورند حفظ افزاید و فربه کند. خرس بخسپد و برخیزد هر دو دست بلیسد و سیر شود. و آفریدگار را در حق همه حیوانات رحمت است، تا باشد کی چهار ماه و پنج ماه بگذرد کی شیری هیچ صید نیابد، و خرس مدتی برآید کی در کوه هیچ قوت نیابد و مار سالها بگذرد که هیچ نخورد و همه فربه و بقوت باشند و یکی از گرسنگی نمیرد.

فصل [گویند کی خرس با آدمی زنا کند]

گویند کی خرس با آدمی زنا کند. و شخصی گوید «بکوهی برشدم، از آن درافتادم در چاهی و در آن چاه خرسی افتاده 392] بود بترسیدم. خرس مرا دو تا می کرد. مرا یاد آمد کی خرس زنا کند، بترسیدم، مرا درکشید و بر پشت من آمد و هر دو دست در دیوار چاه زد و بر بالاء چاه رفت. من شکر کردم کی از وی خلاص یافتم بعد از

ساعتی با سر چاه آمد شاخی درختی شکسته بیاورد و در چاه گذاشت و سرش را محکم بگرفت. من دست را بدان در زدم و ببالا برآمدم و از آن صعوبت برستم.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 588

صفه دب الاصغر و الاکبر

اما منجمان گویند کی بر قطب شمالی صورتی است آنرا دب الاصغر گویند و آن هفت ستاره است. دو نیّراند، فرقدان خوانند و یکی بزرگ در دنب اوست جدی خوانند. و آن قطب معدل النهار است و دب الاکبر هفت کوکب اند چهار بزرگ را نعش خوانند و سه را بنات خوانند و فقرات 393] خوانند.

خاصیه الخنزیر

خنزیر خوک است و مضر بود، تا قومی شیر را بآرزو خواهند از رنج خوک کی شیر خوک را بخورد. و خوک سحرگاه آید، زمینها بشکافد و لواط بود.

نر با نر زنا کند و خر و کبوتر هم لواط بود. خوک بچهار ماه بزاید و از یک نر بیست بچه بزاید. بیست سال بماند[394] مردار خورد. سر وی بخرماند، گوش شتر دارد، چشم و بینی فیل،[395] دنبال بز، اظلاف گوسفند، خایه شتر[396]، بسیار خوار بود چون گاو. اگر یک چشم وی برکنند بمیرد. بر زخم تیر و نیزه صبور بود، بازآید و مرد را بگیرد.

حکایت ابن النوشجان 397] گوید «در صحرا اثر شش قدم دیدم. گفتند کی خوک بر ماده جهد و چند فرسنگ برود، دست بر پشت وی نهاده.» خوک در خواب دشمنی قوی بود و خوک اهلی مخنث بود در خواب. اگر خوک را بر پشت خری بندند، خر چون بول کند، خوک بمیرد. و ممسوخست. لقوله تعالی «وَ جَعَلَ مِنْهُمُ

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 589

الْقِرَدَهَ وَ الْخَنازِیرَ.»[398] پوست خوک آبی هر کی دارد نهنگ از وی بگریزد. دندان راستش میمون بود، دارنده آن عزیز بود. دندان چیش شوم بود، اگر در زیر بالین ملکی نهند معزول شود. سم وی در

کشتی دارند نهنگ را کفایت کند.

بوقت هیجان نران با یکدیگر جنگ کنند و خود را بگل بیالایند، پوستها چون جوشن کنند. و نشان آن بود کی گوشها فرو هلند و گمیز بسیار کنند. بیست 399] بچه بیاورد. ماده تا پانزده سال آبستن بود، چون پیر شد بر پهلو گشن کند.

در هندوستان خوک نباشد. خوک را پوست باز نیاید مگر بکارد. استخوان وی با استخوان آدمی پیوندد، التیام پذیرد. خوک را چون بزنند چو طفلان غریو کند. بروم ویرا چهار روز هیچ ندهند، آنگه ویرا سیر کنند، در خاک بگردد و بیک سیری فربه شود. بلوط دوست دارد و خرچنگ خورد. نشخوار نکند، شکنبه ندارد. و باشد کی سم دارد و باشد کی ظلف دارد. در استخوانهاش مغز نبود. خوک چون سگ را بگزد همه موی سگ بیفتد. سرگین وی در زیر سیب بسوزانند سرخ شود. گله خوک متفرق باشد، در صحرا، وقت شب. راعی یکی را بگیرد و در بندد و می زند ویرا تا می نالد. همه خوکان آنجا جمع آیند. بچه خوک مخطط بود.

خاصیه القرد

بوزینه منقوط بود.[400] چون بزرگ شوند یک رنگ گردند. بوزینه 401] ممسوخ بود، لقوله تعالی «کُونُوا قِرَدَهً خاسِئِینَ»[402] آفریدگار فرمود بنی اسراییل را کی روز شنبه ماهی نگیرند. دام را روز آدینه در افکندندی و روز یکشنبه برکشیدندی. ایشانرا بوزینه کرد، و بوزینه جانوریست از نتاج ایشان. بعضی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 590

گویند کی ایشان سه روز بماندند و آنگه بمردند، این دیگران جنسی اند.[403] و در ولایت حبشه بیشتر باشد و چندانک گاوی باشند و چندانک گربه. و حبشه بوی بازی کند[404]. یکی را

بر سگی نشانند و چوب و کمان در دست وی نهند.

در بلاد زابج، بشهر قاقله بوزینه بود، سپید و بزرگ، ریشها دارند بزرگ و بعضی را سینهاء سپید بود و پشت و دنبال سیاه و دوشها سبز و سبالها دارند.

اعضاهاء وی بآدمی ماند. ریش و سبیل و چشم و تغمیض 405] و خنده و کف 406] و انگشتان و تناول و لقمه پیچیدن و مغز برون کردن از استخوان و سرجستن آدمی و گزنده کشتن، و در حدود مصر جولاهان ویرا کار فرمایند و مکو در دندان گیرند و میان قصب بدر می برد و باز پس می آرد، بساعتی مبلغی ببافد و اگر تقصیر کند بره سیاه پیش وی بکشند تا از آن بترسد و کار بهتر کند. ویرا هنریست کی بر درختهاء بلند رود کی هیچ جانور نیارد رفتن. و همیشه گزنده جوید و گزنده بآدمی افتد و ببوزینه و کبوتر و بروباه. و کبی بازی کند، زود خشم گیرد، بازیها آموزد، شناو نداند کردن. چون بیمار شد گمیز خورد از آن خود. گوشت بوزینه جذام را سود دارد.

صفه فیلقوس

دابه یست عظیم در ولایت یونان. پوستی 407] دارد سست از بسی گونه بگردد[408] خود را گاهی گاو نماید، گاهی ماهی، گاه اسپ. و اجناس پیش وی آیند و مغرور گردند و ایشانرا بخورد. اهل یونان بوی مثل زنند کسی را کی وفا ندارد. ویرا دابه العذاره 409] گویند. بعضی ویرا فغاجوس 410] خوانند و معنی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 591

فغاجوس خون خواره بود.

خاصیه فعاجوس

فعاجوس سمی قاتل بود دیدار وی، هر حیوان را کی چشم بر وی آید بمیرد. آفریدگار ویرا دو ابرو بیافرید چون دو پرده، روی وی بدان پوشیده بود.

چون آوازی بگوش وی رسد سر باقفا افکند، تا پرده بالا افتد، بیننده وی بمیرد.

و چون بچه بزاید برگردد و بگریزد و اگر بچه را بیند بمیرد و اگر بچه ویرا بیند بمیرد. و ماده در کهفی رود تا نر با وی جماع کند و مثل این حیوان سمندا سالار است، دیدن وی قتالست. و بحدود مکران دابه یست آنرا حریره 411] گویند دو چشم دارد مانند دو شعله. از وی هیچ جانور نرهد تا بحدی کی حیوانات آن ناحیه از چراغ و شعلها گریزند و پندارند کی چشم آن حیوانست. و اللّه اعلم.

فصل در خاصیه ثعلب 412]

روباه جانوری صعیف است و پرحیلت و هیچ جانور با خارپشت نشکیبد مگر روباه، زیرا کی خارپشت خود را چون گویی 413] کند، سگ دندان در وی نزند و مار از وی بگریزد. روباه بول بر پشت وی کند، چون حرارت بول بوی رسد منبسط گردد. روباه درجهد، سرش بگیرد و بخورد. و ثعلب را با دجاج خصومت است، از وی ترسد.

یکی گوید «بروباهی رسیدم افتاده و شکم آماس کرده، پنداشتم کی مرده است، از وی درگذشتم. سگی دررسید. روباه بجست و بگریخت. پرسیدم از آن گفتند. «ثعلب داند کی سگ شمی قوی دارد مرده را از زنده بشناسد.»

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 592

روباه جای خویش چنان سازد کی هفت در دارد. کشته زار کی خوشه بکند، روباه در وی نرود و چون گرسنه شود، بقفا باز افتد و خود

را بیاماساند. مرغ پندارد کی مرده است، بر وی نشیند، ویرا برباید و بخورد. چون گزنده بروباه افتد، استخوان یا پوست پاره بدندان برگیرد و در آب می رود اندک اندک بتدریج و می گذرد تا گزنده بالا می آید، تا همه بر گردن و سر روباه آیند. پس با پوست آیند کی در دم دارد، آنگه پوست را بیندازد و بیرون آید. پیاز دشتی خورد. با کلاغ دوستی دارد. سر روباه در برج کبوتر آویزند همه بگریزند. قضیب روباه چون انبوبه بود. با گربه جماع کند بچه غریب بزاید. شمی قوی دارد.

مرده را از زنده بشناسد.

حکایت گازری گوید «روباهی مرغی را بیاورد و در زیر درختی پنهان کرد.

گازر برفت و آنرا برگرفت و بر سر رزمه نهاد. روباه گرد وی می گردید، آنگه برفت و چیزی دیگر بیاورد و ببن آن درخت بنهاد. گازر پنداشت کی مرغ دیگر آورد. برفت کی بردارد، روباه بازگردید و مرغ را از سر رزمه بربود و ببرد، گازر بدانجا رسید استخوانی دید در بن درخت نهاده.

بطبرستان ثعلب بود کی دو جناح دارد چون خفاش و دندانها دارد دراز[414].

خاصیه الارنب

خرگوش حیوانی است ضعیف، دستهاء کوتاه دارد و پایهاء دراز. چون بخسپد هر دو چشم وی مفتوح بود و هیچ نبیند. عرب گوید کی جنی بر خارپشت نشیند و بر شترمرغ و بر موش دشتی، اما گرد خرگوش نگردد کی خرگوش را

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 593

حیض رسد. و هر که یکی را بکشد ازین اجناس اول شب ایمن نباشد از جن و آواز هاتف شنود بویل. عرب گوید «هر که کعب خرگوش با وی بود، دیو از

وی گریزد.» حکما گویند «موی بسیار بر تن و بر گوش و گوش دراز دلیل عمرست.»[415] و ندانم کی عمر خرگوش چندست. و هر جانور کی درازگوش بود و کوتاه دست، چنان بود چون موش. اگر خون خرگوش در چراغدان کنند و برافروزند چنان نماید کی مردم پای در آب دارند. خرگوش بچه بسیار کند. در اندرون دهن و در زیر پای موی دارد. هرگه بیمار شد برگ پی 416] [بخورد] بهتر شود.

خاصیه القاقم

قاقم جانوریست کوچکتر از گربه. سپید باشد بغایت، مگر دنبال کی سیاه بود. بلطافت حواصل است. در جایی بود کی سردسیر بود و از ظلمات بیرون آید، همچون سمور. اما سمور سیاه بود و عزیزتر. و هر دو از ظلمات آیند بمدتی دراز چند عدد. و قاقم را وقتی گیرند کی برف باریده بود، قاقم سر در برف برد، خاشاکی جوید کی خورد و دنبال بیرون بود، سیاه. صیاد می رود و او را می گیرد، چندانک باشد. و همه را بآسانی بردارد. پوست وی گرم دارد[417] و آب پشت افزاید.

سنجاب

جانوریست در حدود زمین ترکان بسقسین بود. بر درختها نشیند از آن فندق. آنجا لانه نهد. صید وی دشخوار توان کردن. صیاد گودی 418] بکند

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 594

عمیق و دیوارهاء وی مملس کند و گوشت پاره در آن افکند و مردی در آن پنهان شود، سنجاب خود را در آن افکند ویرا بگیرند و بر زمین زنند و پوست وی بکنند. و در زمین سرد بود. پوست وی معتدل بود.

قنفذ

خارپشت قنفذ است. همه اندام وی پر خار بود. هرگز نخسپد و چنانک یوز هرگز از خواب سیر نشود. و جنسی از قنفذ باشد کی شوکهاء دراز دارد و آفریدگار مسخر وی کرده است کی می اندازد چون تیر. و درخت بید انجیر کی دانه وی خشک شود، اکمام از وی شکافته شود، دانه از وی روان گردد چون تیر. و خارپشت دشمن مار است و با افعی و ثعبان جنگ کند و با ایشان بازی کند. و هرجا کی خواهد بگیرد و خود را درهم کشد و مار خود را بر وی زند تا پاره پاره شود. و چون اهل اسلام بر سیستان ظفر یافتند، عهد کردند کی ما صلح آنگه کنیم کی قنفذ را نکشند. پرسیدند کی این چه التماس است؟

گفتند «در زمین ما افعی بود و دافع آن خارپشت بود.»

گویند کی خارپشت و راسو چون مار را بزنند یا مار ایشان را بزند، سعتر بیابانی بخورند تا ضرر آن دفع کند. اگر خارپشتی در خانه تاریک بیاویزند بریسمانی کتان، مانند ستاره از وی درفشان بود.

السنور

گربه جانوریست لطیف و پاک و الوف، دست و رو شوید و لیسد بر شکل نمل. چون دست بر سر وی مالند زمزمه زند، مانند دعا. خانه پاک دارد. حشرات خورد، مار را بکشد. در برابر مار استد و سبلتها دراز کند و در چشم مار می زند چون چشم بر هم زند، چنگ بر سر مار زند، بدو چنگ کی در سر مار زند بمیرد.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 595

دشمن موش است و ضرر موش بر بنی آدم بیش از ضرر مار

است. در بنی اسرائیل تابوتی بود و سکینه در آن بود. و سر وی بسر گربه ماند و از آن تابوت بادی جستی. بهر مصاف کی بردندی نصرت بودی. آنرا ملایکه آوردندی. مقصود ازین کی سر وی سر گربه بود. گویند بچین گربه نباشد و موش غلبه دارد.

حکیمی ملک صین را گفت «من طلسمی سازم تا موش از ولایت چین بگریزد.» ملک گفت «لاجرم حکمت را پیش من موقعی بود و تابع حکما گردم.» حکیم گفت «بشرط آنک کس نخندد زیرا کی حکمت من تباه گردد.» برین شرط کردند. حکیم طبلی بساخت از پوست گربه و از پیه خارپشت شمعها ساخت و برافروخت، و آن طبل را بزد. موشان از خانها می گریختند. موشی لنگ بزاری می دوید، یکی بخندید، آن حکمت وی باطل شد. و بچین موش چنان غلبه دارد، کی نان دشوار توانند خوردن و گربه آنجا توالد نکند. در کوههاء طوس گربه بود چندانک خری و گویند از تاریخ هزار سال 419] حیوانی آنجاست و چون گربه مار خورد و در کهفی است. وقتی نیمی برون آید و مردم ویرا به بینند.

گربه حدث را دفن می کند[420] و آن نوعی است از پاکی تا بوی آن موش نشنود کی بگریزد. و گربه را سهمی است در دل موش، چون گربه را بدید گریختن فراموش کند و باشد کی از بیم وی جان بدهد، اگر موش بر سقف خانه برود، گربه از قفا باز افتد و دستها بجنباند و بانگ کند، موش درافتد. گربه عطسه زند و تثاوب کند و بینی دمد، بچه را لیسد، مار و نبات خورد[421] فیل از وی گریزد.

صفته 422]- گربه دزدی

کند، نطعها و زیلو شکافد، بانگ دارد، کوزها ریزد. وقت هیجان رسوایی کند، و این علت خوک و خر و گربه را بود و زنگیانرا

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 596

این علت بود، خاصه کی خمر خورند، پرده وی دریده شود و کس را منع نکند. گربه هرچه خورد از راست و چپ نگرد، پندارد کی کسی 423] درخواهد ربودن. هرجا کی چنگ در زند خراب کند.

حکایت سند بن شاهل 424] گوید «گربه فروشی گربه را بگرفت و در خنب کرد و سر وی استوار کرد و خنب را می گردانید تا گربه را چشم تاریک شد. آنگه ویرا با کبوتری در قفس کرد. چون خریدار بدید عجب ماند و بخرید زیرا کی گربه عدوی خایه کبوتر بود[425] و گربه کی کبوتر نگیرد عزیز بود. چون گربه ساکن گشت کبوتر را بخورد. گربه در خواب بیماری بود و دزد، اگر وحشی بود شیر باشد، زیرا کی گربه را از شیر آفریده اند. چون طوفان نوح بود، جانوران را در کشتی آورد، خوک را گوش بمالید، خون بچکید، از آن موش را بیافرید. گوش شیر بمالید، خون بچکید، گربه را از آن بیافرید. [موش کشتی را سوراخ می کرد.

گربه وی را بگرفت. چنانک شیر حریص باشد بر خوردن خوک، گربه حریص باشد بر خوردن موش. رومیان گویند گوشت گربه عمر افزاید. اگر گربه بانگ بسیار کند گوش ویرا چرب کنند، بانگ نکند. اگر پنج در مسنگ خون گوش 426] گربه خلنج 427] با غالیه بیامیزد، آنک آنرا استعمال کند محبوب بود. اگر خایه گربه خشک کنند و بسایند و بخود درمالند زن وی

بهیچ مرد رغبت نکند جز بوی. این قول حکماء اوایل است و استعمال آن مردار است و در صحت آن نظر است. اما آن چیزها کی وحشی بود و غیر وحشی، گربه بود و آهو و خوک و

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 597

خمد. آنک وحشی نبود سگ بود، آنک وحشی خالص بود گرگ و شیر و پلنگ بود. در حدود یمن و حبشه گربه یست چند گوسفندی، ویرا در قفس کنند آهنین و هر دو خایه وی بیرون کشند و دربندند و گربه را می زنند تا وی عرق می کند و آن عرق از وی می سترند و آنرا زبد[428] گویند. بوی وی مقابل مسک بود و این زبد عرق از گربه است.

خاصیه الدلق

دله جانوریست بگشن آید بتر از گربه و ماده بر نر ستم کند تا برو نشیند و چنان ضعیف است کی بزخمی بمیرد. با این ضعف اژدرها را هلاک کند. مصریان ویرا «نمس» خوانند. هرگه ثعبان ویرا بیند، بوی جهد و خود را بدله درپیچد کی خود را بیاماساند و زبوتی 429] بزند، اژدرها بدو پاره شود، بر اژدرها بتر از خارپشت است و خارپشت جایی لانه نهد کی دو در دارد، یکی از جانب صبا یکی از جانب دبور. پنج دندان دارد. پنج خایه بنهد و چون بچه کرد جایی کی مویز یابد خود را در آن بغلطاند[430]. بهر خاری مویزی برگیرد و پیش بچگان آید تا آنرا بخورند. خارپشت هندی ویرا دلدل خوانند و بپارسی زنگرت.

خارها اندازد و چون جماع کند پشت به پشت ماده باز نهاده کند، چنانک مار بر یکدیگر پیچیده شود.

خاصیه الفار

موش را بتازی فاره گویند و بهندی لکنوج.[431] جانوری [است خسیس و موذی. هرچه بخورد بول و حدث بر آن کند، آنگه بخورد. هر کرا چشم بر وی آید درهم جهد.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 598

حکایت گویند ماری عظیم در سرایی رفت، سلیمان ازرق را بخواندند، ویرا بگرفت و بر بالاء سر بگردانید و بر زمین زد. موشی از گلوء مار بدر جست. سلیمان از آن موش بترسید و بگریخت. مردم عجب داشتند کی سلیمان چنان ماریرا بکشد و ز چنین موشی بگریزد. موش دزد بود، زر و سیم برد و اصحاب فراسات را در قرص الفار نظرهاست 432] و در اکتاف و در خطهاء دست 433].

حکایت آورده اند کی ابو جعفر المنصور

بدیهی رسید، موش گلیم وی بدرید، بفرستاد تا رفوا کردند. رفواگر[434] گفت «این گلیم از آن کیست؟» گفتند «از آن منصور.» گفت «السلام علیک یا امیر المؤمنین و اللّه لتلین الخلافد أو اکون کاذبا» و خلافت بکرد و وی آنرا در اثر دندان موش بدید.

موش پلید است تا بحدی کی سگ همه پلیدیها بخورد و موش را نخورد.

موش خانه خراب کند. فتیله را بکشد و آتش در خانه زند. دفترها و قبالها درد.

در چاه افتد و مردم را در کارهاء معظم افکند. اگر خفته را بگزد بکشد و سبب هلاک اصحاب الجنتین بود. مصنع ایشان سوراخ کرد تا آب در بن دو بستان افتاد و خراب کرد. اگر کسی خواهد کی جنگ کردن موش بیند دو جرذ را بگیرد و ریسمانی در پای یکدیگر بندد، میان هر دو حربی رود عجب. موش در خواب فاسق بود و زن 435] و چون بسیار بود شب و روز بود کی عمر را پی می زنند.

خلد جنسی است از موش کر و کور، دهن باز کند، مگس در دهن وی رود از آن زندگی کند. در حدود خراسان جرذی است کی آتش بوی کار نکند. و

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 599

کوهیست بر آن غاری، همیشه در آن آتش سوزد، در آن زندگانی کند، تابستان و زمستان. و در آن جرذ باشد بزرگ و سپید بیرون می آیند، چون کسی را بیند در میان آتش گریزد. بجبال زابج فاره المسکی بود بسیار و زباد از آنجا آرند.

فاره المسک

جانوریست بحدود تبت. هر سال یکبار بیرون آید بوقت معلوم و نافها بیفکند. و ویرا دردی بود مانند

دمامیل، بر صخرها می مالد تا روان شود، خشک گردد بر صخره، آنرا بگیرند. مسکی بود بغایت نیکو بهتر از نافه بود و باشد کی ویرا بگیرند و بکشند و نافه ببرند. و اهل تبت هر نافه کی بر ملک کسی دیگر بود تعرض بوی نکنند، تا مالک وی برگیرد. و گوشت این جانور تلخ بود مانند صبر و همه اندام وی روغن بود. سنبل خورد و بهمن و گیاهی کی آنرا هندکه 436] خوانند. و این دابه از زمین تبت رحلت کند. بزمین هندوستان آید و چرا کند و بهمن و سنبل خورد و بازگردد. ناف را بتبت بیفکند و ناف را کی آورند در کاروان خون از بینیها بگشاید و بنتوان آوردن و اگرچه وی را بپوشانند کی بوی عظیم کند و مردم و چهارپا را تباه کند. پس طریق آوردن آن آنست کی نافها را در جوالی می نهند و افسنتین را در سر آن نهند[437] تا بوی آن باز دارد و مشک را در آن ولایت بویی بود موذی، مضر بغایت. چون از بلاد کفر بیرون آورند تا کاشغر آواز بانگ نماز شنود بوی وی معتدل شود و ضرر کمتر شود.

فصل [بحدود فاطو آبی است از گل وی موش خیزد]

بحدود فاطو آبی است از گل وی موش خیزد. یکی حکایت کرد کی موش دیدم بفاطو نیمه بالای وی گوشت و نیمه زیر گل و یکی گوید ماری دیدم

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 600

سنگین 438] بود. و در چشمه نوشادر موشی بود از آنجا بدرآید سرخ و بیک پا[439] بایستد تا باد بر وی جهد سپید گردد و دگر بار در آتش رود سرخ گردد.

و ارسطاطالیس گوید هرجا کی آتش بود و سوزند موش آنجا بسیار بود.

فار- در حدود قهستان موشی باشد بزرگ قصد نهرها کند و در پهلوی آن سوراخ کند تا آب از آن سوراخ فرود آید و وی در زیر آن بدو پای بایستد تا بر سر وی آب می ریزد و این همه شگفت است. و سمندر جنسی است بخلد ماند.

هر سال پوست بازگذارد و پوست وی نسوزد در آتش و از آتش بدر آید رنگش نیکوتر بود و خلد ریشه درخت خورد و بوی پیاز نتواند شنیدن و اگر سیر و پیاز در آشیانه وی نهند بیرون آید و ویرا بگیرند.

ویربوع موشی است بزرگ و مکروه، غله دزدد و مهتر ایشان بر بالایی رود، تا ایشان غله می برند. چون دشمنی بیند بانگ زند تا ایشان بگریزند.

ابن عرس

راسو باشد، کوچک تر از گربه بود. جانوری لطیف است اگر آستینی بر وی زنند بیفتد. گشنی بدهان کند. و حلی و جواهر دزدد، و آنک ویرا بزند جامه وی بدزدد. و دشمن نهنگ است و نهنگ دهن باز کند تا مرغان بن دندان وی پاک کنند و راسو بگلوی وی فرو شود و احشای شکم وی بخورد. و آفریدگار عز و جل نهنگ را عاجز کند بدان دابه ضعیف و بیچاره.

الحرباء

حربا جانوری است. هر روز بدوازده لون بگردد بعدد ساعت روز. چون آفتاب فرو گردد وی نیز می گردد و هر دو دست بردارد و جلوه کند بر آفتاب. چون

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 601

آفتاب فرو رود، او نیز در سوراخ رود. و حربا چون مردم را بیند، خود را بیاماساند و باد در خود دمد و ضرری نکند.

باب در خاصیت حیوانات بحری

اشاره

بدانک حیوانات آبی موصوفند بجهل. و دریشان کیاستی نبود، مگر جانوری کی عرقه را برگیرد و با ساحل برود و شبوط دام بیند بگریزد و در گل رود. و بدانک ماهی بیشترین خلایق اند و ماهی را بتازی حوت و نون خوانند[440] جانوریست بسیار و بابرکت لقوله تعالی «لتأکلوا لحما طریا» و ماهی چون مرغی است، در میان آب می پرد، هفت جناح دارد.[441] و گویند ماهی نفس زند از در گوش، همچنانک گاو کوهی ثقبی دارد در میان دو سرو از آن نفس میزند هر که آن ثقب را بیند بمیرد. و ماهئی باشد کی ده هزار خایه بنهد. و نر بدنبال وی می رود و می خورد. ماهی کی در آب خوش بود زبان و دماغ دارد و چون در آب شور بود نه زبان دارد و نه دماغ. و هیچ ماهی شش ندارد و اگر شش داشتی از آواز ماهیان آدمی برنج بودی.

فصل [یونس علیه السلام و دعوت وی از قوم خویش

بدانک یونس علیه السلام قوم خویش را دعوت کرد بتوحید. اجابت نکردند. وی از آفریدگار عز و علا عذاب خواست. وحی کرد کی ای یونس شتاب مکن. یونس علیه السلام قوم را وعده داد بعذاب. از آن خجالت از میان

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 602

قوم بیرون رفت و در کشتی نشست. موجها برآمد یونس علیه السلام گفت «مرا بیندازید.» گفتند «انصاف نباشد، و لیکن قرعه برافکنیم.» بیونس علیه السلام افتاد، ویرا بدریا انداختند. ماهیی وی را فرو برد، و ماهی دیگر آن ماهی را فرو برد، بقعر دریا رفت و در دریاهاء عالم می گردید. و یونس علیه السلام پیشانی بر جگر ماهی نهاده بود و در

آن ظلمات می گفت «سبحانک انی کنت من الظالمین» تا در شکم ماهی نحیف شد. روزگاری برآمد ویرا برآورد. چون بچه کبوتر در زیر درخت کدو بنهاد. هر روز آهویی بیامدی و ویرا شیر دادی.

پس آن کدو خشک شد و بریزید. دلتنگ شد. خدای عز و جل گفت «ای یونس از بهر درخت کدو دلتنگ شدی، از بهر صد هزار مرد دلتنگ نشدی که عذاب میخواستی؟» پس آفریدگار جل جلاله آتشی بفرستاد و بالای سر قوم یونس علیه السلام بایستاد. ایشان یونس را علیه السلام طلب می کردند تا عذر خواهند، درماندند. جمله بصحرا آمدند و گفتند «عذاب آمد و یونس علیه السلام رفت، چاره ما چیست؟» گفتند «پیران در پیش روند و دعا کنند.» پیران دعا کردند.

پس زنان پیش آمدند و گفتند «ای خدای یونس بر ضعیفی و درماندگی ما رحمت کن.» پس کودکان، سر برهنه کردند و گفتند «ای خدای یونس بر بیچارگی ما ببخشای» و آتش زبانها میکشید. قال اللّه تعالی «لما آمنوا کشفنا عنهم ضره.»[442] گفت در وقت عذاب، قوم یونس ایمان آوردند من عذاب از ایشان بگردانیدم و آفریدگار وحی کرد بیونس علیه السلام که من آتش فرستادم بقوم تو تا وعده تو راست شد، پیش ایشان باز رو. یونس علیه السلام پیش ایشان باز آمد و بوی ایمان آوردند و عذاب ازیشان بگردانید.

و ما در ماهیت ماهی سخن گوییم که حیوانی عظیم است از وی بزرگتر جانور نباشد و اینست که آفریدگار عز و جل قسم یاد کرد «نون و القلم» نون آن

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 603

ماهی است کی عالم بر سر وی

است.

حکایت بعضی از تجار گویند کی بدریای مشرق بجایی رسیدند. روشنایی دیدند چنانک سپری مدور، چون آتش درفشان. ملاحان تکبیر کردند. و فزعی ازیشان پدید آمد. پس کشتی درگذشت و شبی براندند، همچنان روشنایی دیگر پدید آمد. دیگر تکبیر کردند. چون درگذشتند، از ملاحان پرسیدند کی این چه نوحه 443] بود؟ گفتند «دو چشم ماهی بود و این مسافت میان دو چشم وی بود و ما شما را خبر نکردیم تا شما نترسید.»

حکایت در بعضی از دریای شمال ماهیی است بر بالای آب آید و جناحی دارد کوهی را بدان بردارد، و اگر بالاتر آید سدی شود، چند فرسنگ و آن جناح افروزد مانند بلور. و آن نشان سکون دریا باشد و کشتیها روان کنند. چون آن ماهی بقعر رفت آن جناح بآب فروشود. نشان هیجان دریا باشد، کشتیها با جزیرها بندند.

حکایت بازرگانی حکایت کرد کی شبی بر ساحل دریاء هرکند مقام کردم و هوا صافی بود و ماهتاب بدر بود. و هر زمان مناره از آب برآمدی و بر آسمان رفتی و باز پس رفتی و آب موج زدی. پس ساکن شدی. پس از جایی دیگر مناره برخاستی و باز بزیر بازآمدی. شگفت ماندیم کی باد نمی آمد و وقت هیجان دریا نبود. از آن صیادان 444] پرسیدیم از آن. گفتند «ماهیی است، ماهتاب را بیند و شادی کند.»[445]

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 604

حکایت و من از بازرگانی علوی شنیدم کی بملک کولم بسفر بود درآمد.

حکایت میکرد که بساحل دریا بود که دریا موج زده بود و ماهیی بساحل افکند هفتاد[446] پوست گاومیش از شکم وی درافتاده بود[447]

السمک الرعاد

رعاد

ماهیی است در نیل مصر، هر کی دست بوی کند، دست وی مفلوج کند. اگر در دام افتد دست صیاد بلرزد. اگر چوبی بر وی زنند لرزیدن گیرد.[448]

دخس 449]

ماهیی است ببصره، تاج دارد همچنانک خروهه. آفریدگار عز و جل ویرا موکل کرده است بر آنک غرق گردد، ویرا بر پشت گیرد و بر ساحل افکند اگر زنده بود بر پهلو آید که بر وی تکیه زند تا بساحل آید.

قوقی

ماهیی است، خود را چون مرده سازد، تا ماهی بزرگ وی را فرو برد، اندرون امعاش 450] بگیرد و خاری دارد در بینی ویرا بدان خسته کند. پوست قوقی در کشتی برند از بادها ایمن باشند و این قوقی چندان قوت دارد کی کشتی را بدارد از روانی.

السمک الاسبور و البرستوج

اسپور و پرستوج دو ماهی اند. پرستوج در دریاء زنگبار بود و آب زنگبار

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 605

گنده است.[451] از آنجا ببصره آید و بهمه موجهاء مهلک بگذرد و با جای رود.[452] پرستوج چون در آب بصره آید یکی در زنگبار بدست نیاید و اسپور در دریاء ابلّه آید در سال سه ماه، وقت آمدن وی دانند. چون در دجله آید در زنگبار نبود و چون در زنگبار بود در دجله نبود، و راههاء با خطر برد از بهر آب خوش.

الخراطیم 453]

ماهیی است مانند مار منقاری دارد چنانک معولی 454] در آن دندانهاء بسیار چون منشاری. و ماهی دیگر بود بر صورت گاو. از پوست وی درقها[455] کنند، شمشیر بدان کار نکند و اگر در وی شود از آن برنیاید. پستان دارد و این بس غریب است.

سمک ذو القرن

ماهیی است از بینی وی چون شمشیری تیز برآمده، بر هرچه زند ببرد.

در مصر بحری بود، در هندوستان بر خشک بود. این را بقره الهند[456] خوانند.

السمک البال 457]

ماهیی است بزرگ در دریاء مغرب بود. پوست وی حجری بود.

کشتیها شکند. در تن وی عضوی بود سست، ملاحان دانند، تیر بر آنجا زنند تا بمیرد، و بر ساحل افتد و در آفتاب گداخته شود. روغن وی بکشتی براندایند چون سنگی شود. درحیوه وی هلاک کشتی بود، در ممات وی درستی کشتی بود. این ماهی عظمتی دارد. دریا از وی در غریو بود. اگر ذره عنبر بخورد حالی بمیرد.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 606

سمک- در محیط[458] ماهیی است، فراخاء دهانش شش ارش بود. ماهی خورد تا از بینی و گوشش بدر می آیند. باشد کی سگ آبی بدهانش دررود و کامش بدرد، هلاک گردد. از استخوان پهلوء وی جزعها سازند و از فلوس وی سقفها پوشند.

حکایت در ایام عبد الملک مروان ماهیی را مرده یافتند و از دنبالش پاره افتاده، بپیمودند، هزار ارش بود بر کنار دریاء اندلس.

السمک الکوسج

کوسه ماهیی است از آن سوی ابلّه باشد، دستها و پایها بیندازد، ناگاه زخمی زند. اگر در دام افتد بدرد. از هیچ نگریزد مگر از خرقه حیض.

اگر بشب بگیرند ویرا، در شکمش پیه بود. اگر بروز بگریندش پیه ندارد.

بروز ظاهر بود، بشب پنهان شود.

سمک طیبا

ماهیی است از دهانش بوی مشک آید. ماهیان پیش وی جمع آیند و می خورد تا عظیم شود. و قصد کشتی کند از هزار شمشیر نترسد، از خرقه حیض بگریزد، ویرا فاطوس خوانند.

فصل [اگر فلوس ماهی بسایند با قسط بحری و بروغن بنفشه طلا کنند بر عصب کی گشته بود التحام پذیرد]

اگر فلوس ماهی بسایند با قسط بحری و بروغن بنفشه طلا کنند بر عصب کی گشته 459] بود التحام پذیرد. مراره ماهیان قلع بیاض کند از چشم. حصاتی بر شکل استخوان ماهی در آب می رود، اگر با گوشت ماهی بکوبند و بر زن

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 607

ببندند بچه را نگه دارد. و اگر بر جگر بندند درد ساکن کند. اگر نیم در مسنگ با سکنجبین بخورند یرقان ببرد. اگر از گل دریاء نیل بعد از زیادت یا نقصان بگیرند، ترو در آفتاب نهند، موش گردد، حالی بدود. و اگر ازین گل صورت ماهی کنند و نزد آفتاب نهند در آب رود، و آنگه بمیرد. اگر لختی روغن در شیشه صافی کنند و سرش بموم محکم کنند و در آب گذر ماهی نهند، همه آنجا جمع شوند. اگر گاورس و باقلی کوفته با پیه بز و خون گاو آمیخته کنند و در قوصره نهند، چنانک آب نبرد، همه ماهی نزدیک وی آیند و بآسانی توان گرفت. اگر تخم گندنا و سرکه درهم کنند و بعد از چند روز در آب کنند ماهیان بر زبر آیند.

و هرچه تلخ بود در چشمه آب ریزند ماهی بمیرد. اگر باد جنوب 460] آید همه خایها ماده آرد. اگر باد شمال آید همه خایها نر آرد.

السقنقور

ماهیی است مانند نهنگ. از خایه برآید بآب رود نهنگ شود، اگر در ریگ شود سقنقور گردد. چون کسی را بگیرد اگر زود بر او گمیز کند تا در آب رود هلاک گردد. اگر مرد زودتر خود را بشوید، سقنقور بمیرد. سقنقور دو قضیب دارد. ماده اش دو

فرج دارد، هم چون مار کی دو زبان دارد. اصلش یکی بود. گوشت سقنقور موصوف بود بتحریک جماع، و لیکن مرد محرور نشاید کی خورد، مرطوب را بسازد و اندک باید خورد[461].

التمساح

نهنگ را تمساح گویند. در جوی نیل بود. جانوری بقوت و مهلک و چندانک درازی تن وی 462] بود درازی سر وی بود. دنبال گرد شیر درآورد،

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 608

پشتش بشکند. فیل را در آب کشد. هرچه بخورد قی کند زیرا کی دبر ندارد «و هو حیوان مفتوح الفم، مسدود الدبر.» و بدانک هرچه آفریدگار آفرید، فک زیرین وی جنبد، مگر نهنگ را کی فک بالاء وی جنبد و دندانها دارد دراز، هیچ نتواند خوردن و آنچه بخورد در بن دندانهاء وی بماند، زیرا کی دندانها دراز دارد، چون سیخها، پس عاجز شود، بر ساحل آید و دهان بگشاید، مرغی بر لب وی نشیند[463] و آن گوشتها از بن دندان وی میکشد. و می خورد، آن مرغ سیر گردد[464] و نهنگ برآساید. هرچه بدندان بگرفت تا نبرد رها نکند. هیچ آهن در پوست وی کار نکند. از سرش تا دنبال یک استخوان بود. اگر بر قفا افتد بمیرد، زیرا کی بر نتواند گردیدن، همچون فیل کی بیفتد برنتواند خاستن.

نهنگ چون جماع کند، ماده را بساحل برد و بقفا بازافتد، آنگه ویرا برگرداند تا برود. صید را بدنبال گیرد. خایه نهد، چون مرغ آبی، چون برآرد مانند موش بود. آنگه بزرگ می گردد تا یازده ارش شود. و چندانک روزگار برمی آید بزرگتر می شود. شصت خاید بنهد. شصت دندان دارد. اگر دندان وی از سامان چپ بر کسی بندند کی

تب دارد حالی برود. دشمن وی راسو بود. مرغی ویرا بیند بانگ زند، نهنگ در آب گریزد. و اگر نه راسو بدهن نهنگ درشود، ویرا بکشد. اسپ آبی دشمن نهنگ است، ویرا بخورد و نهنگ را بر اسپ آبی قدرت نبود. هیبت وی برو کار کند تا سست شود. چنانک شیر مقهور ببر شود و ببر کوچک تر از شیر بود. نهنگ اگر از نیل بیرون آید بمیرد. چنانک شتر در ولایت ترک بمیرد و کژدم در حمص بمیرد و آدمی را کی جلا بود نمیرد.[465] ریاست در هوا عقاب راست و در بیشه شیر راست و در آب نهنگ را.

گویند شیری در کشتی افتاد بمصر. نهنگ ویرا دریافت، بهم درآویختند

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 609

نهنگ دنبال بر شیر زد و شیر سر نهنگ بگرفت. هر دو هلاک شدند و اهل کشتی برست.[466] نهنگ هرچه دریابد، در دنبال گیرد و در آب کشد. اما بر خشک عاجز بود. نهنگ در خواب دشمنی مکابر بود. نهنگ بسیار پای دارد.[467] قوی تن بود و سهمناک. دهانی فراخ دارد. خایه او بوی مشک دهد. بیک دفعه شصت جماع بکند. چهار ماه در زمستان کس ویرا نبیند.

حکایت گویند در مصر پادشاه زاده بود، منجمان گفتند هلاک وی از نهنگ بود. مادرش حایطی بر ساحل نیل بکرد، بدرازی مملکت وی تا نهنگ در آن نرود. آنرا حایط العجوز[468] خوانند. بنایی شگفت موصوف بعجبی 469]. روزی آن پادشاه زاده 470] گفت «این نهنگ چه شکل دارد؟ درودگر نهنگ چوبین بکرد، پادشاه زاده آنرا بدید، شکلی سهمگن، آنرا بر زمین زد، چوبی از آن بجست، در دیده وی رفت، در

اندرون دماغ و حالی جان بداد.

الصفدع

صفدغ بزغ 471] است، آبی است مکروه، سمی دارد قوی. چون ویرا بگدازند، روغن وی را بگیرند، قاتل بود، هم بری و هم بحری، بانگ نتواند داشت مگر در آب. آتش ببیند خاموش گردد. بخراسان بارانی آید همه سقفها پر از بزغ 472] شوند. اگر از سحاب می بارد عجب است، اگر آفریدگار حالی ویرا که ریح لاقحه درآید بیافریند هم عجب است و سردابها کی در آن یخ بود

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 610

از صفدغ خالی نبود، چون آب فرات بیفزاید سردابها کی بوی نزدیک بود آب درآید و در آن ماهیی پدید آید بی خایه و بی نر و بی ماده. و صفدغ عذاب بنی اسراییل بود، و همتای طوفان بود لقوله «و ارسلنا علیهم الطوفان و الجراد و القمل و الصفادغ و الدم»[473] و ضرر صفدغ بر بنی اسراییل بتر از طوفان بود، چندان صفادغ ببارید کی خانها و جامها و چاهها و جامه خوابها پر صفادغ شد، اگر مرد و زن خفته بودندی بر سر ایشان انبار شدی. اگر دیگ پختندی در دیگ جستی. اگر کاسه بودی در آن افتادی، در لقمه جستی. جهودان از آن بفریاد آمدند، آفریدگار ازیشان برداشت. دگربار عاصی شدند طوفان، خون برآمد، آبهاء دریا و چاهها و چشمها چون خون شد، مگر از آن مؤمنان تا کوزه مؤمن بستدندی، چون آب در دهن کافر شدی خون گشتی. و این طوفان خون بتر از همه بود. و بدانک وزغ از طبع هوا خیزد، اگر ویرا در خمر افکنند حالی بمیرد. اگر دیگر بار در آب افکنند زنده گردد. شناو

نیکو برد. آفریدگار در تن بزع استخوان نیافرید، در آب زندگی کند. خایه بر لب شط نهند. اگر صفدغ را در خواب بیند، عابدی باشد مجتهد. اگر بسیار بود عذاب باشد.

فی [ذکر] السلحفاه

[سلحفاه] لاک پشت بود، آبی باشد و خاکی، جانوریست خلقتی واشگون دارد و آشیانرا با خود می برد. پوست وی هم خانه ویست هم سلاح وی است. چون از دشمنی ترسد، سر در اندرون برد تا چیزی بوی نیفتد. با مار جنگ کند. شکم مار بگزد و سر در زیر لاک برد، مار خود را بر وی می زند تا هلاک شود. خایه را بنهد و در زیر خاک کند و بر سر آن نشیند تا بچه از آن بیرون آید. خون وی و خایه وی بصرع سود دارد.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 611

باب فی ذکر الافاعی و الثعابین و الحیات

بدانک شگفتی و نوادر در عالم بیش از آنست کی بضبط آید و همه شگفتیها در تحت این آیت است کی قوله تعالی «خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ»[474] هرچه لطیف است در آسمانست و هرچه کثیف است در زمین و هرچه ظلمات است شیاطین و هرچه روشنایی ملایکه. ظلمات را مقدم داشت بر نور کی ابتداء همه ظلمت بود. پس نور آفتاب بیافرید، و ابتدا شب بود پس روز. لاجرم در شب همه آسایش است.

حکایت گویند کی آفریدگار بهشت را بیافرید. رضوان را گفت «در بهشت بگرد، هرچه سیاهی و ظلمت است بیاور.» پس شب را از آن بیافرید، پس دوزخ را بیافرید. مالک را گفت «هرچه در دوزخ سپیدی و روشنایی است بیاور.» پس روز را از آن بیافرید. پس در این عالم حیوانها آفرید. بعضی بر شکم رود چون مار، بعضی بر دو پا رود چون آدمی و طیور، بعضی بر چهار پا رود چون بهایم.

پس رفتار مار بی دست و پا

عجب است کی همه اندام وی متحرک بود در رفتار و آدمی را اگر از چهار قوایم یکی نبود در رفتار فتوری بیند و آنک را دستها نبود نتواند دویدن، فکیف رجلاه. پس مار هرچند کی برآید جوان تر گردد، اول حیه بود، دوم درجه جان بود، سیم درجه ثعبان گردد. و ثعبانرا هزار سال بود. و نشانش آنست کی موی ناصیه برآورد و پشتش موی برآرد و از دیدار وی مرد بمیرد. و بعضی باشد از حیات کی آواز او قتال بود. جنسی است کی

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 612

آنرا دواره خوانند، چون آید هم چنانک آسیابی گردد، دهان باز کرده. یکی را مقرنه خوانند کی دو سرو دارد و سپید مانند صدف. یکی را مکلله خوانند کی تاج دارد. این را ملکه الحیات خوانند، از نفس وی حیوان بمیرد و جایی کی وی بود نبات نروید.

فی الثعبان و خاصیته

اما اژدرها کم باشد و در عهدی یکی بود. چنانک در عهد اسفندیار- ملک عجم- یکی پدید آمد، در حدود کشمیر و اقلیمها ویران می کرد و در حدودی کی آمدی مردم برخاستندی. اسفندیار درین اهتمام بود کی من خدا را چه گویم کی مضرت این اژدرها از رعیت برندارم. لشکر برداشت و قصد کشمیر کرد. و لشکر را گفت «از من بدرود باشید کی من این حیوان را خواهم کشتن.» مردم آن حدود گفتند «با خود زنهار مخور کی هر کی این قصد کند بازنیاید.

و اگر خواهی کی بدانی صفت او، بر سر فلان کوه رو و یک شب آنجا مقام کن تا حال وی بدانی.» آن شب بر سر آن

کوه رفت. همه شب از آن حدود آتش برمی خاست 475] و در هوا می رفت و ناپدید می شد. گفتند «این حیوان دم می زند و نفس وی آتش می گردد.» چون روز بود، دودی سیاه از وی در هوا می رفت.

اسفندیار منجنیقی بساخت و تیغی برداشت و فرمود کی ویرا بدان حدود اندازند چون در سر اژدرها افتاد، تیغ بر میان وی زد، ویرا بدو نیم کرد، اژدرها بوی جست، هر دو بمردند و عالم از دست آن شوم بستد[476] و سر را فدای رعیت خود کرد. این ثعبان بری است، اما بحری بیش ازین باشد[477] چنانک تنین و حیه البحر و اسد البحر[478] و تمساح.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 613

دابه غریبه جنوبیه

یکی گفت در بلاد محترقه حیوانی گرفته بودند، صعبی می کرد نتوانستند ویرا بداشتن. وی را بزنجیر دربستند، تا بمرد. پوستش بکندند زرد بود، دایرهاء سیاه بران کرده، دایره دیگر سرخ، خطی از قفا کشیده تا سر دنبال، فراخاء خط یک ارش، بتدریج باریک تر می شد تا دنبال وی چون موی شد. این پوست را بملک حبشه آوردند، بشگفتی. و این جنسی بود از ثعابین.

خاصیه الحیات

بدانک مار چون پیر شود در میان دو سنگ رود تنگ و برآید پوست وی کنده شود. جوان گردد. ششصد سال بزید. چون پوست بیفکند نقطه نقطه بر قفاء وی پدید آید. عدد آن سال عمر وی باشد. اگر افعی را همه اندام بکوبند کی نمیرد، بآواز از لانه برآید چون سوسمار و کفتار و مار. چون سر در سوراخ برد بقوت فیل بیرون نیاید، مگر بدست چپ، و بهر دو دست ممکن نگردد.

پادیز پوست باهلد، نه پوست حقیقی کی پوست وی بکارد نتوان کندن. مار بوقت هیجان بر یک دیگر پیچد. چنان گویند کی مار دو سر سی پهلو دارد، سی خایه بنهد در خاک، تا کرم در آن افتد و یکدیگر می خورند تا قوی تر بماند.

کژدم چون مار را بزند، کدوی تلخ 479] بخورد نیک شود، اگر نیابد بمیرد.

شجاع

صورت ماری است بر قطب جنوبی مشتمل بر بیست و پنج کوکب و بر سر گردن وی کوکبی عظیم آن را فرد خوانند و کوکبی دیگر آنرا سیف الخبا[480] خوانند و خبا کوکبی بزرگ است.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 614

صوره دلفین

دلفین ده کوکب است مجتمع عرب آنرا قعود[481] خوانند و عوام آنرا عمود الصلیب خوانند و صورت وی بر قطب شمالی است.

الحوا و الحیه

بر قطب شمالی صورتیست آنرا حوا و حیه خوانند. مردی است ایستاده ماری را بگرفته کواکب مرد بیست و چهار است 482] و کوکب مار هژده و عرب بعضی را راسق یمانی 483] خوانند و بعضی را راسق شامی 484] و در میان روضه است.

اسقیلوس

ماری است کی تاج دارد از استخوان سپید. ویرا الحیه المکلله خوانند و عرب آنرا ملکه الحیات خواند. و از زیر رنخ وی استخوان پهن پدید آمده بود و بر پس قفاء وی موی رسته بود. آدمی اگر آواز وی بشنود بمیرد.

اگر روی او بیند هم بمیرد. جایی کی وی بود گیاه نروید و ما فصلی بگوییم در خواص وی.[485]

فصل [گر زن آبستن پای بر نشان مار نهد بچه بیفکند]

اگر زن آبستن پای بر نشان مار نهد بچه بیفکند. مار بر مردم برهنه خسپد، چون جامه دارد از وی ترسد. مار از سر و گاو و میعه و مرز بخوش ترسد.

ماریست آنرا شمسه خوانند، چون کور شود، هفت روز دیده در آفتاب دارد بینا شود. در راه آمل از جانب ری، ماری پدید آمد و مردم را و حیوان را هلاک می کرد. غلام هندو را بزد، مار بمرد. افراط قوت زنگی چنان بود کی بر برودت

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 615

مار غلبه کرد. گویند مار اول فرشته بود در بهشت. ابلیس را در دهن گرفت و در بهشت برد، آفریدگار بر وی خشم گرفت و دست و پای وی بازستد، رفتار وی بر شکم کرد، دندانهاء وی دو تا کرد، زبان وی دو شاخ کرد، دهن وی کی ابلیس در آن شد چشمه زهر کرد، طعام وی از خاک کرد، جای وی خرابها کرد و گفت «هر کی بر تو رحمت کند من بر وی لعنت کنم.»

فصل فی السموم

بدانک سموم مختلف است و سم مار بحدیست کی مار شتری را بزد بچه وی شیر بخورد و بمرد. بعد از ساعتی مادر بمرد بسبب آنکه سم در خون و شیر آید پیش از آنکه باعضا و دل رسد. چون بچه شیر بخورد و ضعف بچه یاری داد، پیش از مادر هلاک شد. و ازین سبب است کی زن خمر خورد و شیر ببچه دهد، بچه زودتر مست گردد از مادر و اگر مادر مسهل خورد و شیر دهد، بچه را پیشتر اسهال کند. و آفریدگار مار را سهمی داده

است با آنک دست و پا ندارد.

و چون تأمل کنند مار دو زبان دارد سیه، مانند دود آتش، بیرون می جهد مانند زبانه آتش لیکن سیاه. و افعی را زبان سرخ بود مانند آتش، و در رفتار از پرنده تیزتر رود و در حبشه ماران پر دارند و در کجاوها پرند.

حکایت ابو جعفر المکفوف گوید «در رمال بلعم ماری باشد، چون گرما سخت شود و زمین تافته بود، دنبال را فرو برد بریگ و راست باستد مانند چوبی.

مرغ پندارد کی چوبست، بر سر وی نشیند، ویرا برباید و بخورد، مار خربزه را دوست دارد و در میان وی خسپد و خردل و سیب را و گل را دوست دارد. از

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 616

سداب و درمنه بگریزد، چنانک وزغ از زعفران بگریزد. و مار گاهی خایه نهد و گاهی بچه زاید، سبب آنک خایه در شکم وی بشکند. و مار نمیرد تا مهره گردنش بگشایند. و افعی را بکشند و بنمک آب بشویند و در داروها بسایند و در انگبین معجون کنند. بعد از سالی بر کف نهند و بآب دهان تر کنند، ذرهاء وی جنبد. و خوردن این معجون حرارت روح افزاید. گویند کی مار چهل سال 486] آب نخورد و نمیرد کی حیوه وی از گرسنگی است و از نسیم هوا. مار چون نزدیک چشمه آشیان دارد، آب چشمه گرم بود.

صاحب المنطق 487] گوید «ماری پدید آمد وی را دو سر بود چون رفتی و گردیدی، بامداد بسری خوردی، شبانگاه بسری و بهر دو سر گزیدی.» و بعضی از ماران موی دارند و بعضی سرو دارند آنرا

اقرن گویند.

حکایت گویند مردی بود نام وی شکر الشطرنجی 488] احمق بود، بینی نداشت و سبب آن بود کی مار افسایی را دید. گفت «مرا افسونی آموز کی زهر بر من کار نکند.» گفت «این افعی است اگر بر فیل زند سیاه کند» گفت «البته» و چند دینار بدان جوان داد. معزم بطمع، افعی 489] را بدست برپیچید و گردن وی بگرفت، با سر بینی وی داشت، ویرا بزد. وی فریاد برآورد. مردم وی را بگرفتند و مارانرا بکشتند و بینی شکر[490] بیفتاد. و مار چون چیزی بخورد کی استخوان دارد، خود را بدرختی درپیچید تا همه استخوانها شکسته شود در شکم وی. اگر از مار سیکی بیفکنند از دنبال، باز روید.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 617

حکایت گویند شخصی در بن درختی خفته بود. ماری سر از درخت فرو کرد و سر خفته بگزید. مرد بیدار شد. مردی گفت مار سر تو بگزید. آهی بکرد و جان بداد. سبب آنک اول ایمن بود، چون بترسید مسام وی بگشود و زهر در عروق و اعماق تن برفت و بمرد.

اما اژدرها غریب تر بود و نادرتر، بتازی ویرا ثعبان گویند،[491] بترکی ایلان گویند. چون زد، تریاق و افسون سود ندارد. آنک در آب بود تنین خوانند. چند فرسنگ درازی وی بود، مثمن و مفلس بود. هر فلسه 492] چندانک شبری 493]. دو جناح دارد. و اسحق بن الفضل گوید «از سحاب تنینی بیفتاد بر ساحل و بمرد. خلقی از گند وی بمرد. تا خدای تعالی سیلی بفرستاد و ویرا بدریا افکند.» دشمن تنین سحاب بود ویرا از دریا جذب کند و بصحرا

اندازد. گویند کی قوت 494] یأجوج و مأجوج بود.

صفه نضناض

نضناض ماریست سیه در مفاوز جنوب بود، روی آدمی دارد، از دهن او دود سیاه آید، گیسو دارد. هندوان دل او بخورند، از فرط تیزی وی زیرک گردند و آوازهاء حیوانات دریابند. گویند اگر سر اژدرها در خانه دفن کنند گنجها ظاهر کند و این از قول حکماء هند است.

صفه سمند اسلار[495]

و این جنسی است از ماران کشور جنوب، هرچه وی را بیند جان بدهد.

آنجا کی وی بود چند فرسنگ گیاه نروید از سم و بخار وی. گویند یکی بر حد

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 618

عمران افتاد، سواری نزدیک وی رفت، نیزه بر وی زد، سم وی سرایت کرد مرد و اسپ سیاه شدند. سمندا سالار[496] دو سر دارد[497]، دو بال دارد، موی 498] دارد بر قفا، رویت وی سم است.[499]

صفه الافعی

افعی جنسی است از مار، چشم دراز دارد،[500] از زخم وی کس نرهد زیرا کی جایی بگزد، همه اندام درد کند. نشان افعی آنست کی چشم برهم نزند و چشمش دراز بود. زبانش سرخ بود، دیگرانرا سیاه بود.[501] اگر ذره نوشادر در دهن گیرند و آب دهن بر وی افکنند بمیرد. مار خمر را دوست دارد، بخورد، مست گردد. این مقدار کفایت بود و ما فصلی بگوییم در صفه سموم و اجناس وی تا از آن حذر کند و با جهال و زنان نگوید تا دلیری نکنند.

فصل فی السموم

بعضی 502] باذابت کشند[503] چون سم مار. بعضی با جماد کشد، چون سم کژدم. بعضی بتفریح کشد، چون زعفران. بعضی باندوه کشد، چون آب گشنیز و زهر را جراحتی نبود و نه صدمه. و لیکن خاصیتی باشد کی آفریدگار داند و در چیزی آفریند. جراره چون خواهد کی خایه نهد، دنبال بر صخره زند، بشکافد و خایه در آن نهد و دنبال ویرا قوت شق و صدم نباشد. و چوب دهله که خلفا[504] گویند با همه سستی وی اگر آجری بالاء وی بود بشکافد و براند.[505]

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 619

حکایت ابو عتاب گویند فلسی بصره 506] در زمین دو سیده بود، در میان سنگها گرفته، خلفا بزیر وی بر رست و فلس را بشکافت. و خلفا را صدمه نیست و لیکن خاصیتی است.[507] هم چون صاعقه کی در دکان صیقلی افتد، شمشیرها بگدازد و غلافها بماند، قصد جنس خویش کند. و باشد کی صاعقه بر مرد آید کی درم دارد بگدازد و مرد را بکشد و لیکن بنگدازد.

و ملاحان بصره، آن ابر

و سحاب کی صاعقه آورد شناسند. پس اوانی برنجین بر سطحها نیارند بردن، زیرا کی بگدازد و این معنی باری تعالی داند.

و همچون کژدم دنبال 508] بر طنجیر زند سوراخ کند و پیکان در طنجیر دشخوار رود. هندوان گویند «سم بقرابت کشد[509] و سموم عمل بشب کند، زیرا کی همه شب بانگ دارد[510]. چون قرص آفتاب برآید ملسوع ساکن شود. زیرا کی اجواف بشب گرم تر بود و سم عمل کند بر قدر ضعف مرد[511] تا بود کی کژدم دو شخص را بزند یکی بمیرد و یکی نمیرد. علاج، خوردن آب گرم و بندق 512] و بدانک هلاک مار در چوب نی بود، و اگر اندک مایه قصبی بر وی زنند بمیرد، چنانک اگر چوب انار بر آدمی زنند هلاک شود.

فصل [اگر کارد را از کوره بیرون آرند سرخ و در شیر خر افکنند]

کارد را از کوره بیرون آرند سرخ و در شیر خر افکنند، آن کارد چون

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 620

بخون رسد بجای زهر باشد. بی آنک رطوبتی در خون دمد. و هم چنین پازهر کی زهر را پراکنده کند. و این خاصیت، ملاقاه گویند.

فصل [اگر دماغ نهنگ یا خایه او با گندم بخایند و در میان گیاه حصیر، زیر خاکستر بلوط کنند، چهل روز]

اگر دماغ نهنگ یا خایه او با گندم بخایند و در میان گیاه حصیر، زیر خاکستر بلوط کنند، چهل روز، ماری از آن پدید آید کی سرش نهنگ را ماند. چهل روز بماند، آنگه بمیرد. چون ویرا در سایه خشک کنند و قدری از آن کسی بخورد باهوش شود.

اگر چند عنکبوت دراز پای در شیشه افکنند و شیر خر در آن کنند، چنانک بالاء وی باستد و سه شبانروز بگذارند، آنگه بیرون آرند و با پیه کشف مرهم کنند و با پشمینه سرخ در آبگینه نهند و هفت شبانروز زیر سرگین کنند، ماری گردد بدخوی. و اگر عوض عنکبوت بوزه بود از آن مگس تیز بود[513] این از قول حکماست 514] کی آزموده اند و در صحت وی نظر بود.

خاصیه العقرب

اما کژدم حیوانی است مضر[515]، طبع وی سرد است، خون آدمی ببندد.

و سم مار گرم بود و عقارب قتاله باهواز و شهر زور و نصیبین باشد. و چون نصیبین را حصار دادند، درماندند، کوزها پر از کژدم شهرزور کردند و بمنجنیق بنصیبین انداختند، تا شهر بدادند و آنجا توالد کرد چون خواهند که عقرب را از سوراخ بدر آورند ملخی را بر چوبی بندند و در سوراخ برند عقرب بچنگها در وی آویزد بیرون آرند، ویرا بکشند. عقرب هشت پا دارد و بدو دندان استعانت کند، چشمها بر پشت دارد. چون آبستن شد هلاک گردد، زیرا که بچگان شکم و پهلوء[516]

کتب طبی انتزاعی (فارسی) ؛ ج 2 ؛ ص620

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 621

مادر بشکافند و از پهلو بدر آیند. شبی کی باد آید بیرون آید و چون هوا ساکن

بود، پشه برخیزد، بر پشت عقرب نشیند و سوراخ کند، عقرب بمیرد. عقرب از گربه عاجز بود. مار سیه را دوست دارد، در سوراخ مار بود[517]. گویند کژدمی پیغمبریرا بگزید. گفت «لعنت بر کژدم باد کی باک ندارد کی کرا گزد.» عربی را سرما رسید. منجمی گفت «این سرما از آنست کی آفتاب در برج عقرب است.» عرب گفت «لعن اللّه العقرب فانه موذی فی الارض کان ام فی السماء.» بهترین دارو، آنرا کی کژدم بگزد پوست نارنج بود، بسایند و در عسل کنند و بخورد حالی درد ساکن کند. احمد بن زید گوید کی مردیرا دیدم اشقر ازهر. هرگه کژدم ویرا بگزیدی کژدم بمردی.

فصل [خواص کژدم

خواص کژدم آنست کی اگر یکی حمسه 518] کژدم در بول مردی زند همیشه بیمار بود تا آنگه کی آن نیش را برکند. کژدم جرجیر را دوست دارد و بردی را و از آنجا خالی نبود. از باد روج ترسد و از خاک حمص ترسد. گل حمص ملسوع را سود دارد. اگر بحمص پیراهن بشویند[519] و در پوشند بدیگر شهرها کژدم پیرامون آن نگردد. ملسوع مار و عقرب برف را دربرگیرد ساکن شود. اگر بر لسع نهند ساکن کند بخاصیت. عقرب را بریان کنند بر آتش و بخورند سنگ را در مثانه خرد کند و بیرون آورد. کژدم بحری بسلحفاه ماند، ویرا دو سر بود از هر دو جانب رود، بکشد چون بگزد. اگر بادروج را بخایند و در میان دو خشت خام نهند و در زیر کاه کنند، جای گرم، بعد از هفت روز کژدم گردد، سبز و زیان کار، خاصه کی قمر در برج عقرب بود. اگر از

سنگ پازهر نگینی کنند و چون برج عقرب برآید از مشرق، صورت کژدم بر آن کنند و در آب

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 622

شویند[520] ملدوغ 521] را دهند ساکن شود، و عقرب از وی بگریزد. نیش عقرب دو تا بود و بادافت. عقرب اگر در آب افکنند در میان آب بماند، نه ببن رود کی وزنی ندارد نه بزیر آید کی شناو نداند. دهن عقارب 522] کری گوش را سود دارد.

خاصیه النحل

نحل مگس انگبین است. قال اللّه تعالی «وَ أَوْحی رَبُّکَ إِلَی النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبالِ بُیُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ.»[523] و قال النبی علیه السلام «مثل المؤمن کمثل النحله لا تأکل الاطیبا و لا تضع الا طیبا.» از زیرکی وی آنست کی بعضی خانها را بنا کنند مسدس و در هندسه اقلیدس، هیچ مدوری نیست کی بیکدیگر راست آید بی زاویه مگر مسدس و دیوارهاء آن بکند مملس چون کاغذ و آنگه پر از انگبین کند. پس سر وی بموم درگیرد. و نحل را رئیسی بود چون کلنگ را و مهتر ایشان بر در سوراخ نشیند. مگس درآید ویرا ببویاند،[524] اگر پاک خورده بود، راه دهد. وی همه انگبین آورد. اگر پاک و پلید بهم خورده بود بزمزمه بزند و درگذارد[525] و اگر پلید خورده بود نیشی بر وی زند، ویرا بدو نیم کند و بیرون اندازد.

مسئله- اگر پرسند کی آفریدگار وحی بمگس چون کند گوییم «وحی اینجا الهام بود.»

مسئله- اگر پرسند، این عسل اگر از دمش می آید حکمش قی بود و اگر از دبرش می آید حکمش حدث بود. گوییم «نی قی است، نه حدث، طلی خفی است

لطیف در هوا نحل آنرا می آورد و در کندوج نقل می کند.» علی بن

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 623

ابی طالب گوید «عسل از زیر جناح وی آید.»

مسئله- اگر پرسند کی عسل را شراب خوانند؟ گوییم «خوانند و بهترین همه شرابها عسل است.» و عسل خازن ادویه است، زیرا کی ادویها را بکوبند و در عسل کنند تا عسل ویرا نگه دارد و عسل حافظ قویست، تا اگر گوشت تازه در عسل نهند، بعد از مدتی بدرآید تازه. و انگبین را بر مویز و بر شیر نهند نیکو شود و چند چیز اسباب عفونت را دفع کند. عسل و نمک و سرکه و قطران و ازین سبب مردگانرا بقطران بیندودندی 526] در اوایل.

و قابوس چون بمرد، ویرا در تابوتی آبگینه نهادند، پر از عسل و گویند عسل هرگز نپوسد. و سنکجبین از آن نافع است کی ترکیب وی ازین دو اصل است عسل و سرکه. قوله تعالی «فِیها أَنْهارٌ مِنْ ماءٍ»[527] ابتدا بآب کرد و ختم بعسل. و چون آب و شیر را یاد کرد گفت «لم یتغیر» زیرا کی آب و شیر از آفت ایمن نبود و این نوعی است از فضل عسل بر آب کی آب بگردد و عسل نگردد. گویند در دهن نحل شفاست و دنبال وی سم. و بدانک کس نداند کی انگبین از کجا می دهد.

و سلیمان علیه السلام نحل را در قاروره کرد و از ظاهر نگه می کرد.

اول موم را بنا کرد. پس انگبین در آن نهاد. سلیمان گفت «سرّ تقدیر آفریدگار کس نداند. و نحل را رئیسی بود ویرا در زیر پر نهان دارند

پنهان و هرگز بدر نیاید مگر وقتی کی هوا صافی بود بی کدورت، وی بدر آید با لشکر و باز گردد و بنشیند و آنگه دیگران بر سر وی نشینند طبق طبق. نحل با ضعیفی خود سلاحی دارد کی کس پیرامون وی نگردد. آنگه رئیس ایشان بود نیش خود برکند تا کس از وی آزرده نشود و نحل هرگه آدمی را بزند بیفتد و بر تارک سر

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 624

باستد تا جان بدهد. نحل همه ماده بود و نر کار نداند کرد. خانه بدو وقت کند ببهار و پاییز. نر تباهی کند ویرا بیرون کنند مگر امیر را.

فصل [نحل را القاح کنند باکسیر]

بدانک نحل را القاح کنند باکسیر. گاویرا بیارند سی ماهه، سرخ، بی عیب، ویرا بچوب می زنند تا استخوانهاش جمله بشکند، چنانک پوستش سوراخ نکنند. آنگه کاردش بگلو برآرند و خونش با اشکم ریزند چنانک هیچ بیرون نیاید و بنماند و بزه کمان سوراخهاء وی بدوزند از چشم و گوش و بینی و دهن و بکوبند. تا یک استخوان درست نماند و در خانه نهند ده ارش عرض در دوازده ارش طول و ده ارش ارتفاع و خانه بخشت خام گسترده و سوراخها اندوده و چند سوراخ برابر یکدیگر برآورده، جمله تا یک هفته بگذرد، پس سوراخها بمقابل یکدیگر باز کنند تا باد لاقحه درآید. دگر باره بگل محکم کند و بیست و یک روز بگذارد. آنگه درها باز کند. چون خوشه کرم باشد بر هم نشسته و از گاو جز استخوانهاء سپید نمانده بود. مغز امیران باشند و پس بازگزیند، نرانرا بیرون کند[528] و خانه پرشکوفه و علف بنزدیک وی بنهند،

وقت آنک در پریدن آیند، زفت و قیر و چوب بادام بسوزانند. جاشان بروغن و شیره و زیت و سرگین گاو درگیرند تا قوت گیرند. و بدانک نحل آواز خوش و بوی خوش دوست دارد و هرگه برود صنج بزنند بازآید. اگر از موم چیزی گرد کنند کی در آن هیچ سوراخ نبود در آب شور دریا افکنند آب خوش در شکم گیرد، از لطافت موم. پس عسلی و مومی بدین لطافت آفریدگار از نحل می آفریند. این مقدار کفایت بود.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 625

الیعسوب

زنبور سرخ نکایتی 529] دارد و چون ویرا در روغن افکنند بمیرد. پس در سرکه افکنند زنده گردد. هر که زبان خود را بدندان درگیرد، زنبور ویرا نگزد و بر آنجا کی سداب 530] بمالند زخم نتواند کرد. آنرا یعسوب خوانند و بنواحی کوفه غلبه دارد و بروز کس در باغ نیارد رفت از بیم وی. خرما را بشب آرند با هزار خطر و در باغها ددی آید سهمگن از پریدن وی. عمر بن الخطاب را گفتندی «یعسوب الدین» و علی بن ابی طالب بعبد الرحمن بن عتاب بگذشت در مصاف جمل ویرا کشته دید. گفت «علی 531] یعسوب الدین خدعت انفی 532] و شفیت نفسی.» یعسوب عدو نحل بود. ویرا بدهان بردارد و بپرد و ویرا بخورد. نیش وی سمی دارد.

الجراد

ملخ را جراد گویند و آنرا سمی و زخمی نبود، لیکن غلبه دارد کی شهرها ویران کند. چون بیاید کشتها و برگ درختها بخورد و درخت را خشک کند.

قال النبی صلی اللّه علیه و سلم «الجراد جند اللّه الاعظم.» در مفازه مصر ملخی بود، جراد فرعونی خوانند، بزرگ باشد، چنانک سوار را بخورد.

حکایت خادمی حکایت کرد از آن پسر طفج. گفت «کاروانی می رفت، جراد فرعونی برآمد. ما دیگی برنجین داشتیم در زیر دیگ گریختیم تا دو روز. چون جراد برفت، بیرون آمدیم، استخوانها مانده بود از آن کاروانیان.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 626

حکایت بحدود اهواز ملخی بود آنرا آواز نیکو. جایی کی وی بود، خماران خمر خورند بر آواز وی. چون آدمی دست بوی کند بمیرد[533].

جرادی باشد خاک رنگ، اما چون پرد هم چو شعله آتش نماید

سوزان چون بنشست کس ویرا نبیند. و جراد اجناس اند. در سنه خمس عشر و ثلثمایه کی ابن سینیز در قصر ابن هبیره 534] فرو آمد با وی جنسی از جراد فرو آمدند، از دهنشان خون می چکید. چون ابن سینیز[535] غارت کرد و برخاست و برفت، این جراد برفت. بنزول وی نزول کرد و برحلت وی ارتحال کرد. و این آیتی عظیم بود.

و در عهد موسی طوفان جراد بود. لقوله تعالی «فَأَرْسَلْنا عَلَیْهِمُ الطُّوفانَ وَ الْجَرادَ.»[536] اما ملخ ابن سینیز[537] شکم وی پرخون بود و از دهن می ریخت و علت آن کس ندانست. و بدانک ملخ با ضعیفی وی چون بسیار شد عالمی خراب کند. ضعیف و ستمکار است، سر وی بسر اسپ ماند، بالهاش ببال عقاب ماند و شکمش بمار ماند، دنبالش بکژدم ماند، پایهاش بدان شتر ماند. چون یوز و پلنگ بجهد. جای 538] سخت طلبد، دنبال بر وی زند نرم کند و خایه در وی نهد و بخاک بپوشد[539]. چون سال دیگر آید و هوا خوش گردد از خاک برآیند و بالها بگشایند و بپرند.

خاصیه الذباب

قال اللّه تعالی «و ان تسلبهم الذباب شیالا یستفیدوه.»[540] معنی آنست

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 627

کی چرا بت پرستند که اگر مگس از بتان چیزی برباید از مگس بازنتوانند ستدن. طالب و مطلوب هر دو ضعیف اند. مگس خلقی ضعیف است و موذی و دلیر. در مثل گویند «هو ازهی من الذباب» مگس بدین ضعیفی بر چشم ملوکان نشیند و در چشم شیر رود و ویرا رانند و نرود و وقت باشد کی در زمین حجاز صد شتر[541] را بده دینار فروشند.

زیرا کی مگس شتر را بزند، ناله از وی برآید و خون روان شود. و سمی در تن وی است کی اگر مگس در گوش رود یا در بینی آن کند کی پیاز نرجس و شیر انجیر نکند. و کسی را کی سگ بگزد از مگس نگه باید داشتن کی بر وی بتر از شیر بود. مگس در تاریکی عاجز بود. مگس را در سرمه سایند، نور[542] چشم زیادت کند. خوردن مگس چشم را سود دارد.

مگس بتابستان عالم بگیرد، بزمستان یکی نماند و کس مگس مرده جایی نبیند و لجوج بود. و مردی بود موصوف برزانه[543] از دست مگس فریاد کرد و گفت «فضحنی اضعف خلق اللّه و اخسهم.» و حنفسا هم چنین بود. تا چند بار بدیوار بر شود و باز پس افتد. و مگس را توالدی نبود. اللّه تعالی ویرا بیافریند حالی.

و گویند سفرجل را بشکنند حالی مگس بر سر وی نشیند و عجب تر ازین در بیابانی مگسی نبود، چون اسپ سرگین افکند در خاک، حالی مگس بر سر آن گرد آید.

اگر مگس در بیابان بود منتظر سرگین عجب بود و اگر در وقت آفریده شد عجب تر. باقلا[544] استحالت کند با مگس زیرا کی سودا ویست 545] و هرچه منکوس روید ثقیل بود چون بادنجان.

حکایت مردی بگریخت از دست وام خواهان. در زمینی از باقلا[546] رفت.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 628

فقال «کفاک بموضع شرا.» یعنی زمین باقلا بتر از حبس بود. و هیچ کس در زمین باقلا مقام نکرد چهل روز، الا کی ویرا بیماری مزمن رسد. یکی را پرسیدند «چه خوری؟» گفت «باقلا.» گفت «بلی مگس می خوری.» مگس

و صافر و تنوط و عنکبوت نخسپند و بهر دو پا خود را درآویزند سرنگون و تنوط بانگ می زند تا روز. مگس در زاویه خانه می گردد بی قرار. مگس بر همه چیزی حدث کند.

الخبر- در حدیث پیغمبر علیه السلام آمده است. گفت «اذ رأیتم معویه علی منبری فاقبلوه.» مگس بر آن کاغذ حدث کرد و بر سر باء دو نقطه بر نهاد برخواندند «فاقتلوه» یعنی ویرا بکشید. لشکر دو گروه شد و مصافها کردند. بعضی گفتند معویه را قبول باید کرد، بعضی گفتند معویه را می باید کشتن. مقصود آنست کی مگس ضعیف حدث کند بر حرفی این همه محنت پدید آید،[547] تا بدانند کی در محقرات تهاون نباید کرد[548] و باشد کی یکی در مگس نگه کند.

گوید «اینرا چرا آفرید؟» و نداند کی مگس نیز درآد می نگرد گوید «اینرا چرا آفرید؟» ببصره اگر در همه خرمنها بگردند مگسی نباشد اما بغیض تا حد مسنّاه[549] اگر خرما افکنده بود سیاه شود از مگس.

حکایت گویند شخصی در مصر بتی از سنگ رخام بیافت و در مصر مگس باشد بسیار. وی آن بت را در جیب نهاد، بدر دکانی رسید، مگسان بگریختند.

ویرا گفتند «چه داری؟» آن بت را بنمود، بدانستند کی آن طلسم بود کی فرعون کرده بود، در عین الشمس. و بمصر در آن موضع مگس نباشد. و در خانه

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 629

کی کما باشد مگس در آن نرود. بهند مگس خورند و ازین سبب آنجا رمد و سبل و تاریکی نباشد. مگس از دود زرنیخ بگریزد و چون خانها را تاریک کنند همه از سوراخها بگریزند.

خاصیه العنکبوت

عنکبوت کرّه

باف است. جانوری ضعیف بود و قانع. قال اللّه تعالی «إِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنْکَبُوتِ.»[550] گفت «اعمال کافران از زکوه و خیر چنان بود کی خانه عنکبوت نه سرما باز دارد نه گرما.» و عنکبوت بچه زاید، حالی بچه وی نسج کند و باشد کی سال بیک مگس قناعت کند و نیمی از آن بماند. همیشه سرنگون باشد و هرگز نخسپد و اگر بخفتی بیفتادی. همه اندام وی یک سر است در میان پایها. ماده می بافد و نر تباه می کند. آفریدگار هرچه آفریده است نر بزرگتر بود، مگر عنکبوت و باز کی ماده بزرگتر بود. و دهان عنکبوت بدرازا بود و چشم افعی نیز بدرازا بود. و پیغمبر علیه السلام چون از مکه برفت با ابو بکر و کفار تبع وی شدند[551]، در غاری رفت، آفریدگار عنکبوت را فرمان داد تا بر سر غار کره بافت. کفار برسیدند، کره را دیدند. ابو بکر صدیق می گریست.

گفت «یا رسول اللّه آواز پای دشمن می شنوم، اگر در غار نگه کنند ما را ببینند.» پیغمبر گفت «یا ابا بکر من از بهر دل تو اینجا مقام کردم و اگر نه آفریدگار ما را از ایشان نگاه دارد و ما تقول فی اثنین، اللّه ثالثهما و اگر تو خواهی بیرون روم 552].» ابو بکر گفت «یا رسول اللّه نخواهم کی روی ایشان بینم.» کافری با لب غار[553] آمد و می گفت «عنکبوت بر سر این غار کره بافته است و اگر درین غار کسی بودی این بافته تباه شدی.» و بازگردیدند و آفریدگار ایشانرا به ضعیف تر خلقی دفع

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 630

کرد. گویند

کی ابو بکر پیش از پیغمبر علیه السلام در غار[554] رفت و سوراخهاء مار دید. پیراهن برکند و سر سوراخها بگرفت. یکی بماند پای خود در آن نهاد.

پیغمبر علیه السلام بخفت و سر بر پای ابو بکر نهاد، و بهیچ گونه، فزعی در دل وی نیامد. مار پای ابو بکر بزد. از درد آن بگریه افتاد. دیگر بار بگزید آب دیده وی بر روی پیغمبر آمد، بیدار شد. و گفت یا ابا بکر «البلاء موکل بالانبیاء ثم بالاولیاء.» امیر المؤمنین عمر الخطاب گفت «این یک شب از آن ابو بکر شرف دارد بر همه عمر من و بر آل خطاب.»

خاصیه دوده القز

دوده القز کرم ابریشم است جانوری ضعیف و مبارک و بویی دارد ناخوش.

آفریدگار این اطلسها و حریرها و شعرها از وی 555] پدید کند و بر کوه درختان بود. بلگ توث 556] خورد. خایه نهد و از خایه بیرون آید. و در حدود طراز از اعتدال هوا دو بار برخیزد. خایه وی در کرباسی بندند و در گریبان جامه نهند تا تبش آدمی بوی رسد و بیک هفته برآید و در جایی کنند و برگ توث می خورد. پس سه روز خفته شود. پس در خوردن آید. یک هفته می خورد دیگر بار بخسپد. روز اول گویند سرگران می کند. بعد از سه روز در علف خوردن آید. سه نوبت 557] علف خورد. بعد از سه نوبت شاخهاء توث با برگ پیش او نهند تا بر آن رود و می خورد تا در پیله رود، ویرا از مرغ و موش نگه باید داشت.

هرگه زرد شد بکار ناید زیرا کی بترکد و دیگران را تباه کند، آنرا باید گزیدن و

انداختن. و کرم چون [در] آمد جفت گیرد و تخم نهد. چون از پیله بیرون آید، پر برآورده باشد و بپرد. و این کرم شریف است و بر خود می تند تا در آن

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 631

تنده 558] خویش جان بدهد. و ما بعد ازین صفت مور بگوییم.

خاصیه النمل

قال اللّه تعالی «قالَتْ نَمْلَهٌ یا أَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساکِنَکُمْ.» الآیه 559] سبب آن بود کی سلیمان علیه السلام می رفت و تخت وی باد می برد و طیور صفها زده و بر تخت وی قبه از هزار طناب ابریشم، بهزار میخ زرین زده و جبرییل و میکاییل استاده. سلیمان بدین عظمت برآمد. مورچه گفت دیگران را کی در سوراخها روند کی سلیمان را لشکر می رود تا شما را در زیر قدم نگیرند و ایشان ندانند.

باد این سخن بسمع سلیمان رسانید. مورچه را حاضر کرد با وی گفت «تو ندانی کی من عادل تر از آنم کی شما را خسته کنم.» گفت «بلی عذر تو خواستم 560] و گفتم کی ایشان ندانند.» سلیمان را تنبیه کرد کی مورچه غم مورچگان خورد، آدمی را اولیتر غم رعیت خورد. و بدانک در خداشناسی، کوه و فیل همان دلیلی کند کی ذره. و فلک کی مشتملست بر عالم همان دلیلی کند کی پشه تا در وی نگه نکنی بحقارت کی بسا شهرها کی از دست مورچه رها کرد [ه ا] ند و از رنج موش گریخته اند. و این مورچه بدان ضعف حرصی دارد کی دانها می کشد.

و حرص در چهار کس است در آدمی و مورچه و کلاغ و موش. این چهار جانور خزینه نهند. و مورچه

از بهر زمستان جمع کند و دانه را بدو پاره کند تا بنروید.

و گشنیز را بچهار پاره کند زیرا کی نیمه وی بروید. و قطمیر از حبوب برکند تا نروید و اگر دانه تر بود در آفتاب نهد تا خشک گردد. و جسارتی دارد کی هم و زن خود باضعاف چیزها بردارد و بسوراخ آرد. و حس وی چنان تیز بود کی اگر چیزی تو بربینی نهی بوی آن نشنوی. اگر بینی مورچه قصد آن کند. هم چون خطی ممدود بر قطار آید. اگر دانه بزرگ برنتواند گرفتن بازگردد و دیگران را

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 632

آورد. گویند طوقی آهنین از کوره بیفکندند. مورچه در میان وی بود. از هر جانب کی می رفت حرارت می یافت، تا در مرکز دایره بخفت. این از درستی حس وی بود. و اگر شیر را یا اژدرها را اندک مایه زخمی رسد، مورچه ویرا بخورد و در زخم رود، تا باستخوان رسد. تمّامه گوید کی مورچه مانند ترک است.

هر امیری را لشکری بود با وی فروآیند و با وی بازگردند. گروهی سیاه و گروهی سرخ و گروهی پرنده و گروهی بی بال و پر.[561]

حکایت ملکی مردیرا عذاب می کرد. دست و پای وی ببست و دبر وی بروغن بیندود و در صحرا افکند تا مورچه ویرا بخورد. و فی المثل «جاؤوا مثل الزنج و النمل.» ابرهیم بن رویم گفت «میان خراسان و زمین هند، مورچه بود هر یک چندانک سگی سلوقی.[562] و در زمین زر نمل باشد و گرمایی عظیم، سردابها کرده باشند. در وقت غروب بیرون آیند، با گوشت و بیندازند تا مورچه بدان مشغول

شود و ایشان زر می طلبند. و مورچه هرگه حبوب 563] می کشد و ذخیره می کند نشان قحط بود. اگر موی آدمی در سوراخ مورچه نهند بیرون نیاید و از گوگرد گریزد. چیزی سپید از مورچه بیفتد، آن مورچه شود.

خاصیه البعوضه

قال اللّه تعالی «إِنَّ اللَّهَ لا یَسْتَحْیِی أَنْ یَضْرِبَ مَثَلًا ما بَعُوضَهً فَما فَوْقَها.»[564] کفار مکه گفتند «آفریدگار سخن زنبور و عنکبوت و پشه می گوید و آنرا محل می نهد تا ذکر کند.»[565] پس این آیت آمد و معنی آنست کی من خداام، شرم

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 633

ندارم از آنک مثل زنم بپشه و ذره و آنک از آن کوچکتر بود کی پیش وی کوهی و کاهی یکی باشد. و آفریدن ذره و فلک بر وی یکی بود. و اگر بینی فیل بدان عظیمی فریاد کند از دست پشه و بخت نصر و نمرود کی مشرق و مغرب بگرفتند پشه ایشان را هلاک کرد.

حکایت گویند نمرود قصد آسمان کرد. چهار کرگس بگرفت و صندوقی بر پشت ایشان بست و چهار نیزه بر اطراف آن زد، بر سر هر یکی گوسفندی کشته. کرگس قصد گوشت کرد، نیزه بالاتر میشد. چون حرارت آفتاب بوی رسید بازگردید.

آفریدگار از کار وی خبر داد ابرهیم را کی نمرود را بگوید کی ترا بی مادر و پدر بپروردم و پلنگی را مسخر تو کردم تا ترا شیر داد و ترا عمری دراز دادم و روزی بیمار نگشتی و مملکت 566] عالم بتو دادم. آخر کار با ما حرب کردی و ما با تو حرب نکردیم. فی الجمله اگر توبه کنی قبول کنم. چون این سخن شنید، نمرود

جواب داد کی من بحرب تو آمدم چرا با من حرب نکردی. آفریدگار پشه را فرستاد بهر یکی از لشکر وی. یک پشه برسید و لبهاء ایشان می گزید و آماس می گرفت. یکی بر لب نمرود نشست و بگزید و پس در بینی وی شد.

لب وی براماسید تا بر زیر سر رسید و پشه دماغ وی می خورد تا در دماغ وی چندان شد کی وزغی. آنگه نمرود بفرمود تا مطرقه بر سر وی می زدندی تا آسوده شدی.[567] بعاقبت دماغ وی شکافته شد و این پشه بپرید و نمرود بمرد و پادشاهی بدان قاهری بپشه هلاک شد.

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 634

حکایت گویند کی ملکی بر خوان 568] نشسته بود. شخصی را دید روی پوشیده بکرباس. گفت «ترا چه رسید؟» گفت «ماری شتریرا بگزید و شتر بمرد و سباع آن شتر را می خوردند و می مردند.» گفتم «سبحان اللّه! ماری بدین ضعیفی شتریرا چنین سیه کرد!» و از آن عجب تر سباع عادیه و طیور جارحه کی گوشت شتر بخوردند چنین بمردند! و عجب تر ازین همه پشه بدین ضعف جمله را می خورد و در وی اثر نمی کند! درین اندیشه بودم بادی برآمد و پشه سوی من آمد، بر پیشانی من افتاد. همه گوشت از روی من بریزید و آن عیب هنوز مانده است من ازین جهت رو را پوشیده دارم.

حکایت از شخصی شنیدم گفت «ببابل شخصی برخاست برهنه کی بول کند، بر لب نهری نشسته کی با وی نگه کردیم جان بداده بود از زخم پشه.»

حکایت یکی گفت در ولایت مصر رفتم، شبی بدیهی رسیدم. هواء خوش بود و آبادان یافتم. سال دیگر

بدان دیه آمدم خراب بود. چند مرد مانده بودند.

آن شب بخفتم. این رنج بمن رسید از پشه کی مرگ آرزو می کردم. پرسیدم کی چه حال رسید این بقعه را؟» یکی گفت «امسال درین ده خانه ویران شد کوزه مسین یافتند پنداشتند کی پر زر است. سر وی باز کردند. تیرست و شصت پشه زرین در آن بود هر یکی بوزن مجو.[569] بالها کرده و خرطوم و دست و پا و بر سر کوزه نبشته کی این صنعت فلان دختر است در فلان تاریخ و پشه را بسته است

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 635

بطلسم. در جهان هر جا کی مردی است و دعوی دانش کند بگو تا یک پشه را ببندد.[570] آنرا بگداختند مقداری حقیر بود[571] و پشه درین اقلیم آمد و این حدود از دست پشه ویران شد و ندامت سود نمی دارد.» و بدانک آفریدگار هفت آسمان و هفت زمین بیافرید و کوهها در آن برداشت و بحرها آفرید و این جمله را بر پشت ماهی نهاد، چون ماهی آنرا برداشت نخوتی در وی ظاهر شد کی این همه عالم بر پشت من است. اگر من حرکتی کنم همه را بر هم زنم، آفریدگار عز و جل پشه را بیافرید و برابر بینی وی باستاد و نیش می زند و برابر دیده او می پرد و ماهی می ترسد کی در بینی وی رود. پس ماهی دنبال را بالا کرد و همه را در سر و میان دم خود گرفت. چنانک گفت «نون و القلم» نون ماهی بود کی بدان قسم گفت کی تو پیغامبری یا محمد نه دیوانه. تا بدانی

کی آفریدگار قادر است کی همه موجودات را بیک پشه نگه دارد. و پشه جانوری ضعیف است نه از خاکست و از خاک خیزد و نه از آبست و از آب خیزد و جایی بود کی آب مقام کند.[572] نه از مرغ است و پرد و نه مار است و نیش و زهر دارد. سیر و فیل از زخم وی فریاد کنند. اگر هزار پشه بمعیار برکشی وزنی ندارد. در امثال گویند «ضعیف ستمکار[573] است.» گاومیش بروز از بیم وی بیرون نیاید از آب. و بدانک پشه از حریر ترسد و ملوکان حریر پوشند و از پشه ایمن باشند و گزنده در حریر نیفتد. و زبیر بن العوام را قمل پدید آمد دستوری خواست از پیغمبر علیه السلام کی حریر پوشد، دستوری داد. چون خلافت بعمر بن الخطاب رسید، شخصی حریر پوشید، عمر ویرا زجر کرد. گفت «چرا زبیر پوشید؟» گفت «و انت مثل الزبیر لا ابالک.» این مقدار گفته آمد در

کتب طبی انتزاعی (فارسی) (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات)، ج 2، ص: 636

خاصیت پشه و ختم کتاب بدو ذکر شد تا بحقارت نبینی ویرا کی دست و پا دارد و بالها دارد و خرطوم و نیش و دم و دو سر و آنچ در نظر ما نیاید ویرا هست.

فتبارک اللّه احسن الخالقین و الحمد للّه رب العالمین و الصلوه علی نبینا محمد و آله اجمعین و قد اتفق اتمام الکتاب بعون اللّه الملک الوهاب فی التاسع من الشهر المبارک شعبان الواقع فی سنه اربعین و سبعمایه من الهجره کاتبه العبد المفتقر الی اللّه الرحیم ابرهیم بن یوسف بن ابرهیم

این خوب کتب عجایب المخلوقات ختمش بیکی

پشه شد از موجودات

یعنی که ضعیف تر ز هر حیوانست منگر تو بصورتش، ببینش بصفات

[574]

________________________________________

[1] ( 5)- سوره البقره آیه: 74.

[2] ( 1)- مه و لا: باز خورند.

[3] ( 2)- فا: کشند.

[4] ( 3)- مه: بر آن عشا عکر دور کنند. لا: بر آن غشاینی عسکر از وی دور کنند.

[5] ( 1)- مه و لا: جو و بلوط.

[6] ( 2)- لا: پادزهر.

[7] ( 3)- مه: ختو. لا: خبو.

[8] ( 4)- لا: گزیده.

[9] ( 5)- لا: دهابخ. فا: جمله« و پازهر ... آرند» را ندارد.

[10] ( 6)- لا: تعدغر.

[11] ( 1)- لا: ببارانند.

[12] ( 2)- مه یا لقیق بن حبوبه. لا: یا لقیق بن حبویه. لا: بجای« ترکان»« ترکستان» دارد.

[13] ( 3)- لا: زوزه.

[14] ( 4)- لا: یا لقیق.

[15] ( 1)- مه و لا: طشتها.

[16] ( 2)- فا: ترکیب« و سرخ بفزع سود دارد» را نداشت.

[17] ( 1)- لا: سناو.

[18] ( 2)- مه: اگر در چشم کنند کور کند.

[19] ( 3)- لا: فرنگی.

[20] ( 1)- فا: ترکیب« یک دانگی و یک دیناری کم و بیش را» نداشت. لا: نه کم و نه بیش.

[21] ( 2)- مه: آویزد.

[22] ( 3)- مه و لا: رصاص قلعی از.

[23] ( 1)- مه: اسپیداب.

[24] ( 2)-« گوشه» بجای« دسته».

[25] ( 3)- لا: د ه ه ه.

[26] ( 4)- فا: عبارت« که صورتی ... نمی بینم در آن» را نداشت و از« لا»: در این جا نقل کردیم.

[27] ( 5)- فا: کوههاء شرق.

[28] ( 6)- مه و لا:« پازهر» بجای« دافع».

[29] ( 7)- لا: که من امروز.

[30] ( 1)- لا: قبط و احتمال دارد که کلمه« نفطی» در بالا قفطی باشد و

باین شهر منسوب باشد.

[31] ( 2)- مه و لا:

جوهرها.

[32] ( 3)- لا: سبز گردد و ازرق شود.

[33] ( 4)- لا:« بنیاد نهاد» بجای« بنیاد کرد». فا:

ترکیب« از آبگینه» را ندارد.

[34] ( 1)- مه: بریق. فا: کلمه« براق» را ندارد.

[35] ( 2)- لا: افسرده.

[36] ( 3)- مه: برنبیسند.

[37] ( 4)- لا: بسوزاند.

[38] ( 1)- مه: در دست زوبینی و سپری. لا: در دستی زوبینی و سپری.

[39] ( 2)- مه و لا: سنباذج.

[40] ( 3)- مه: جرب را نکدارد. لا: جرب را بگدازند.

[41] ( 4)- مه: اسپیداج.

[42] ( 5)- لا: موزد زیر نگین.

مه: زمرد.

[43] ( 6)- مه: آتش باز نکشد. لا: و اتش نکشد.

[44] ( 1)- لا: تا دیگر سال نیاید.

[45] ( 2)- لا: غصه.

[46] ( 3)- مه: اسپید.

[47] ( 4)- لا: انگشتری.

[48] ( 5)- لا: انده.

[49] ( 1)- مه: عزوی. لا: غروی.

[50] ( 2)- لا: در کحل کنند. مه: در اکحال سایند.

[51] ( 3)- مه: و کودک.

[52] ( 4)- مه: آنکه برودت. لا: آنکه پرورش.

[53] ( 5)- لا: دودی.

[54] ( 6)- لا: هریو. مه: هریوی.

[55] ( 7)- مه: چند بار برابر.

[56] ( 8)- لا: پولاد.

[57] ( 9)- مه: بازرگانانرا بجویند.

[58] ( 1)- لا: بلارک.

[59] ( 2)- در اصل« بسم اللّه» دیگری معکوس بر بالای این« بسم اللّه» قرار دارد.

[60] ( 3)- لا: تا لطیف نماید.

[61] ( 4)- مه: قلقند و قلیمیا. لا: قلقندر و قلیمیا.

[62] ( 5)- مه و لا: قلنقکنار.

[63] ( 1)- مه: و باد وی را میزند. لا: باد بر وی می زند.

[64] ( 2)- لا: ابهر. این کلمه شاید« رامهرمز» باشد.

[65] ( 3)- مه: ندرفشد. لا: درفشد.

[66] ( 4)- مه: دباوند.

[67] ( 1)- لا:

جز بدریای کیش و بحرین که از عمان است جای.

[68] ( 2)- مه: و زر را حرمتی نباشد همچون درم رود. لا: و آنرا حرمتی بود که مانند درم رود.

[69] ( 1)- مه: اگر لاجورد در آب افکنند مانند آب شود و اگر جوهری دیگر گدازند کی از گداختن خشک شود لاژورد بر آن افکنند نرم گردد.

[70] ( 2)- مه و لا: بدل سود دارد.

[71] ( 3)- لا: خسته بود.

[72] ( 4)- مه و لا: سنگی است آهن بخود کشد.

[73] ( 5)- مه و لا: روحانی.

[74] ( 6)- لا: ریم را.

[75] ( 7)- مه و لا: بخود کشد.

[76] ( 1)- مه: از وی برباید و نگذارد. لا: از وی بستاند و نگذارد.

[77] ( 2)- مه: زرین ماهی.

[78] ( 3)- مه و لا: غارت کرد.

[79] ( 1)- فا: محملها.

[80] ( 2)- مه: مرقسیثا.

[81] ( 3)- لا: بتر شود.

[82] ( 4)- مه و لا: نشانند.

[83] ( 5)- لا:

چمنده.

[84] ( 1)- مه: زمانه.

[85] ( 2)- مه و لا: بسد.

[86] ( 3)- لا: کحل.

[87] ( 1)- مه: اوبر. فا: ا.

[88] ( 2)- لا: سنگین تر.

[89] ( 3)- لا: خمود. مه: حمود.

[90] ( 1)- سوره عبس آیه: 27 تا 31.

[91] ( 2)- لا:« ایک» بجای« انجیر».

[92] ( 3)- لا: چون خرما و زردالو.

[93] ( 4)- مه و لا: کلمه دفلی را ندارند.

[94] ( 5)- مه و لا: اترنج.

[95] ( 6)- مه: اترنج.

[96] ( 1)- لا: تا باز بحبس برند.

[97] ( 2)- لا: گرم گرم.

[98] ( 3)- لا: میانش سرد سرد است.

[99] ( 4)- مه:

عزیز و غریب.

[100] ( 5)- لا: نگدازد.

[101] ( 6)- مه و لا: خیزران.

[102] ( 7)- لا: رامینی.

[103] (

1)- مه و لا: عالم برند.

[104] ( 2)- لا: سمانه. مه: سما.

[105] ( 1)- لا: نگیرد.

[106] ( 2)- لا: بصل ریزه. مه: بصل الزیر.

[107] ( 3)- لا: عنب القدور.

[108] ( 4)- لا:

پیاز شامی برمی آید.

[109] ( 5)- سوره التین آیه: 1.

[110] ( 6)- لا: بر.

[111] ( 1)- مه: که تربیت ما از خوردن جوز باشد. لا: که تربیت من از جوز است.

[112] ( 2)- لا: جوز ابیضانی راست.

[113] ( 1)- لا: سه طبقه.

[114] ( 2)- لا: هر که جوز را در خواب بیند عسر بود.

[115] ( 3)- لا: شحم.

[116] ( 1)- مه: زنا کند.

[117] ( 2)- لا: شیشعان.

[118] ( 1)- لا: بازشکافد.

[119] ( 1)- لا: سقمونیا.

[120] ( 2)- لا: میوه سرخ دارد و استخوان دارد.

[121] ( 1)- لا: در دریای هندوستان خاصه و آن نافع جگر بود.

[122] ( 2)- لا: کرما.

[123] ( 3)- لا: سط.

[124] ( 4)- مه: شمشاط.

[125] ( 1)- مه:« سیاه» بجای« سپید».

[126] ( 2)- لا: دشوار.

[127] ( 3)- مه: درارمج.

[128] ( 1)- مه: قرنه.

[129] ( 2)- مه: اغنیلوس. لا: غیلبروس.

[130] ( 3)- لا: مفرح.

[131] ( 1)- مه: در عقل افزاید بوئیدن آن.

[132] ( 2)- مه و لا: عنبر صمغ درختی است.

[133] ( 1)- مه: در شهرها که مناسب وی باشد.

[134] ( 2)- مه و لا: شهر رود.

[135] ( 3)- مه: نگارد.

[136] ( 4)- مه: پشمکی که.

[137] ( 5)- مه: زبید.

[138] ( 1)- لا: خوشی.

[139] ( 2)- لا: شکوفه بید و بلگ بید آن علت را بشکند.

[140] ( 1)- فا: بر طاقت.

[141] ( 2)- لا: باعوری.

[142] ( 1)- لا: مرو.

[143] ( 2)- لا: بیان.

[144] ( 3)- لا: شیر.

[145] ( 4)- لا: کشتاسف.

[146] ( 1)-

لا: سرای کشمن. مه: سر کشمن.

[147] ( 1)- فا:« جالینوس» بجای« ابقراط».

[148] جمعی از نویسندگان، کتب طبی انتزاعی (فارسی)، 8جلد، چاپ: اول.

[149] ( 2)- لا: اگر خار که بر سر دارد.

[150] ( 3)- لا: و دیگر بار ندهد.

[151] ( 4)- لا: و در آهک نسوزد.

[152] ( 1)- مه: بار آورد. لا: بار آرد.

[153] ( 2)- لا: متن« کنباد». حاشیه« کنبال». مه: کنباز.

[154] ( 3)- لا: مردم.

[155] ( 1)- مه و لا: ورد.

[156] ( 2)- لا: تابستان تر باشد.

[157] ( 3)- لا: مدهل بر کنار بحر یراف از این گل مبلغی جمع کرد. مه: مدهل بن بحر السیرافی مبلغ از این.

[158] ( 1)- لا: این آواز و غریو از آن باد است.

[159] ( 2)- لا: ناگاه مرغی بیامد بر این درخت نشست این شخص پای مرغ را بگرفت.

[160] ( 3)- فا: این نام را نداشت. مه: صباح البلوی که باید همان بناوی باشد.

[161] ( 1)- لا: برآمدند.

[162] ( 2)- لا: از ده فرسنگ پدید آید و آنرا معریر خوانند.

[163] ( 3)- لا: تمام بود.

[164] ( 1)- لا: شاخهاء دراز دارد و هر یکی.

[165] ( 2)- لا: میگرد بقدرت ربانی.

[166] ( 3)- لا: توث.

[167] ( 4)- لا: و بعضی از جویهاء آب بوی بپوشانند.

[168] ( 1)- مه و لا: سقا.

[169] ( 2)- سوره الملک آیه: 19.

[170] ( 3)- مه:« پس» بجای« سر».

[171] ( 1)- لا: روزی ترا سیمرغ بدریا اندازد.

[172] ( 1)- مه:« دندانها» بجای« سنها».

[173] ( 1)- لا: صاغون. مه: طاعون.

[174] ( 1)- مه: صاعون. لا: صاغون.

[175] ( 2)- مه:« نوافر» بجای« نوادر».

[176] ( 1)- مه: موی کفله چشم زیرین و بالاین دارد. فا: موی چشم

زیرین و زبرین دارد. یعنی پلک زیرین و زبرین او موی دارد.

[177] ( 2)- لا: باغلیس.

[178] ( 1)- مه: جررز. لا: جرز.

[179] ( 2)- لا: خجسته.

[180] ( 1)- مه: چابوکی.

[181] ( 2)- مه: الطیور المرحومه.

[182] ( 1)- سوره فاطر آیه 1.

[183] ( 1)- مه: بانبوبه. لا: باسویه.

[184] ( 2)- مه: بادیز.

[185] ( 3)- مه: کندر. لا: کندرو.

[186] ( 1)- مه: انتصاب. لا: انصاف.

[187] ( 2)- لا: اصطرلاب.

[188] ( 3)- لا: شمامه. مه: تمامه.

[189] ( 4)- مه: من لا قطه. لا: من الدیک.

[190] ( 1)- لا: سبز.

[191] ( 1)- لا: گره.

[192] ( 2)- شاید در اصل چنین بوده است: و وی نداند کی مادر وی نیست.

[193] ( 3)- در مه و لا: در هر دو مورد: زشت.

[194] ( 1)- در جزیره سیلان هم امروز همین گونه صید مرغابی کنند.

[195] ( 1)- مه: و آن هفده کوکب است و بر دنبال وی کوکبی است عظیم آنرا اردف خوانند و چهار را ازان فوارس خوانند و ردف از پس آن است.

[196] ( 2)- مه: طلیمان گویند و عوام سه را ترازوا خوانند و اینست صوره العقاب و هم برین قطب تیری است مشتمل بر پنج کوکب میان منقار دجاجه و میان نسر الطائر.

[197] ( 1)- لا: دلوی کوچک بریسمان بندند.

[198] ( 2)- لا: طوطک.

[199] ( 3)- مه و لا: طوطک.

[200] ( 4)- لا: طوطک.

[201] ( 1)- مه: زانج. لا: زنج.

[202] ( 2)- لا: خجسته.

[203] ( 1)- مه: طاوس طارد باشد آواز وی حشرات گریزاند. لا: و لیکن آوازی زشت کند و از آواز وی حشرات گریزند.

[204] ( 2)- حاشیه نسخه لا: اصح: اسفرود.

[205] ( 3)- لا: زمستانگاه بجای شتاء

و این لغت شاید مشتاه باشد.

[206] ( 1)- مه و لا: در مرغان نادر و غایب که در نواحی عالم اند و ما ندیده ایم و صفت ایشان بما رسیده است.

مه واژه« غایب» را ندارد.

[207] ( 2)- لا: اعنیکوس.

[208] ( 3)- مه: بنجس.

[209] ( 4)- مه: طارصینی در دو مورد بعد نیز« طارصینی» آمده است.

[210] ( 1)- لا: اعنیکوس.

[211] ( 2 و 3 و 4 و 5)- لا: جوکرنک.

[212] ( 2 و 3 و 4 و 5)- لا: جوکرنک.

[213] ( 2 و 3 و 4 و 5)- لا: جوکرنک.

[214] ( 2 و 3 و 4 و 5)- لا: جوکرنک.

[215] ( 6)- لا: بشنیر.

[216] ( 1)- شاید: اشکنان.

[217] ( 2)- لا: موسی بن حفص.

[218] ( 1)- لا: مرغی است یزاد مانند فاخته.

[219] ( 2)- لا: سلاهط.

[220] ( 1)- فا: باوران. لا: فاروان. متن از نسخه مه تصحیح شد.

[221] ( 2)- لا: تا این مرغ ناپدید شود کشتیها ایمن بود و چون پدید آید کشتیها را دربندند و کس نیارد رفت.

[222] ( 3)- مه: جکو.

[223] ( 4)- لا:

گکر.

[224] ( 5)- لا: کوکیر.

[225] ( 6)- لا: و بسفر از دنبال.

[226] ( 1)- لا: خجسته.

[227] ( 2)- مه:« افریز» بجای« سرا».

[228] ( 1)- لا: شیون می کند.

[229] ( 2)- لا: شیون می زنم.

[230] ( 1)- لا: اهیان.

[231] ( 2)- لا: پلیدی.

[232] ( 3)- حاشیه لا: تاج.

[233] ( 4)- مه و لا: ببره بامه.

[234] ( 1)- لا: نر از ماده پیدا بود.

[235] ( 2)- لا:« جفت» بجای« کلاغ».

[236] ( 3)- مه و لا: حریف قواطع.

[237] ( 4)- لا: معاویل.

[238] ( 5)- لا: عرق.

[239] ( 1)- لا: بچه وی چون بیمار شود بیرون از عد

بترسد.

[240] ( 1)- لا: پرنده است که بشب پرد.

[241] ( 2)- لا: حساس.

[242] ( 3)- لا:« بگدازند» در حاشیه« بگذارند».

[243] ( 1)- لا: مگر آدمی و فیل را که پستان بالای ناف دارد.

[244] ( 2)- مه: شعر. أن اذا التاج لا ابالک امسی و ذری نحره صدور الفیول.

[245] ( 3)- لا: عبد اللّه بن عمر. مه: عبد الملک بن عمیر.

[246] ( 4)- فا:

« فرق» بجای« قرن».

[247] ( 1)- لا: حرکاتک.

[248] ( 2)- لا: جوقه. مه: حوتم.

[249] ( 3)- مه و لا: سناو.

[250] ( 1)- لا:« پاکا» بجای« خدایا».

[251] ( 2)- سوره الغاشیه آیه 17.

[252] ( 3)- مه: چگونه آفریده ام و در آسمان که چگونه برداشته ام.

[253] ( 1)- مه: نباشند.

[254] ( 2)- لا: ارغمیض عدی.

[255] ( 1)- مه و لا: بحری.

[256] ( 2)- لا: عبدیه.

[257] ( 3)- لا: عجمیه.

[258] ( 4)- مه: عماریه.

[259] ( 5)- مه:

حضرمی جنین. لا: خضر بن حزین.

[260] ( 6)- مه: ناگاه خری دشتی با دید آمد.

[261] ( 7)- لا: پس بارها را رها کردیم.

[262] ( 1)- مه: بجیله. لا: مخیله.

[263] ( 2)- لا: بزبان خورد.

[264] ( 1)- لا: سروی. مه: سر گاو.

[265] ( 1)- لا: احدب.

[266] ( 2)- مه: پوشیده لا یقول هرا من برحتی یأخذ الدنیا.

[267] ( 3)- لا: گاورسن.

مه: گاورس.

[268] ( 4)- لا: زیبق.

[269] ( 5)- مه: امتدا.

[270] ( 1)- مه: بشورند.

[271] ( 2)- فا: سانه. لا: آسانه.

[272] ( 3)- مه: و هو مخلص من الموت.

[273] ( 4)- مه: کلفه و نمشن. لا: کلف و غش.

[274] ( 1)- لا:« العجل» بجای« الایل».

[275] ( 2)- مه و لا: عطیه.

[276] ( 3)- لا: زنج. مه: زابخ.

[277] ( 4)- لا: زنج.

[278] ( 1)-

مه: برحمها.

[279] ( 2)- سوره النحل آیه: 8.

[280] ( 3)- سوره ص آیه: 32.

[281] ( 4)- لا: و پیغمبران علیه السلم مثله نکنند.

[282] ( 5)- مه: فساد نکند.

[283] ( 6)- الخیر معقود بنواصی الخیل الی یوم القیامه بخاری. مناقب 28- مسلم بن حجاج: زکاه، 25، اماره 96- 99- ابا داود: جهاد، 41- ابن ماجه: تجارات 29، جهاد 14- الدارمی: جهاد 33- المؤطا: جهاد، 44- احمد بن حنیل II ، 39-V ، 181.

[284] ( 1)- مه: شانه. لا: آسانه.

[285] ( 2)- فا: کرم.

[286] ( 3)- مه و لا: سناو.

[287] ( 4)- لا: شتر.

[288] ( 1)- مه: جومق.

[289] ( 2)- لا: و آن دیگر آدمی بحری.

[290] ( 1)- مه:« آرد» بجای« زاید».

[291] ( 2)- لا: سفاع.

[292] ( 3)- مه:« مادیان» بجای« اسپ».

[293] ( 4)- مه و لا: خالان و عمان.

[294] ( 5)- لا: راعنی.

[295] ( 6)- لا: حروبی.

[296] ( 1)- لا: جو بخورد.

[297] ( 2)- لا: هیچ کس.

[298] ( 3)- مه: بیندازند.

[299] ( 4)- مه و لا:« فشاند» بجای« کند».

[300] ( 5)- لا: بر بازوی زن.

[301] ( 6)- مه: انجیل.

[302] ( 7)- لا:« بازستد» بجای« برداشت».

[303] ( 8)- مه: انجیل شیره.

[304] ( 1)- مه: بر سر چشمه استاده.

[305] ( 2)- لا: بازخور. مه:« بازخورد» بجای« بخور».

[306] ( 1)- مه: از قول او ایل گفته آمد.

[307] ( 2)- مه: و الفی دارد.

[308] ( 3)- لا: می سوزانند. مه: سوزند.

[309] ( 4)- مه: از آن نظام الملک گفتند.

[310] ( 1)- مه: چون بدیدم چنان بود که آن زن گفته بود.

[311] ( 2)- لا: نه گوسفند کشند و نه بخورند.

[312] ( 3)- مه: گش کند. لا: گشن کرد.

[313] ( 4)- بارور نشدن

حیوان هنگام باریدن باران و ماده آوردن اگر باد جنوب آید. عجایب المخلوقات قزوینی متن عربی ص 225 سطر 17.

[314] ( 5)- لا: غوج.

[315] ( 1)- مه: باسیری رفت. لا: بآخر رسید.

[316] ( 2)- لا: شوم.

[317] ( 3)- مه و لا: تیغ را باز داد.

[318] ( 4)- لا: اگر گوسفند را.

[319] ( 5)- فا: نردمان. مه: نزدمان.

[320] ( 6)- مه: نزد وی رود.

[321] ( 7)- نزدیک شدن بز به شیر و غش کردن او. عجایب المخلوقات قزوینی متن عربی ص 226 سطر اول.

[322] ( 1)- مه: ذوتای. لا: دوتای.

[323] ( 2)- مه: و گوهری بر بازوی او بست. لا: و دو گوهر در پای وی بست.

[324] ( 3)- لا: سرهنگی.

[325] ( 4)- مه: از بسیار عبارت یافته ایم. لا: ببسیار عبارت یافتیم. فا: نیسیار عبارتها یافته ایم. متن تصحیح قیاسی است.

[326] جمعی از نویسندگان، کتب طبی انتزاعی (فارسی)، 8جلد، چاپ: اول.

[327] ( 1)- مه: کوته. لا: کوتاه.

[328] ( 1)- لا: حربش.

[329] ( 2)- در اهواز و اطراف آن« گامور» گویند.

[330] ( 3)- مه: واشگونه. لا: واژگون.

[331] ( 4)- قزوینی در متن عربی عجایب المخلوقات خود درست ترجمه این قسمت را آورده است.

[332] ( 1)- لا: تنگ آید.

[333] ( 2)- مه: آویزد. لا: متن اندازد، حاشیه آویزد.

[334] ( 3)- مه: برطامیل.

[335] ( 1)- مه و لا: اقلیم.

[336] ( 2)- مه: غشی.

[337] ( 3)- مه: بیران. لا: ویرانی.

[338] ( 4)- مه: دندان.

[339] ( 1)- مه: آواز دف و بیشه.

[340] ( 2)- مه و لا: الف.

[341] ( 3)- مه: می رفتیم بانحان.

[342] ( 1)- لا: باشند.

[343] ( 2)- سوره النجم آیه: 1.

[344] ( 1)- لا: کاروانیان.

[345] ( 2)- مه: سودانی قناص

جبلی. لا: سودافی قباص حبل.

[346] ( 3)- لا: راعی.

[347] ( 1 و 2)- لا: مردم.

[348] ( 1 و 2)- لا: مردم.

[349] ( 3)- اشاره به مرض هاری گرگ است.

[350] ( 1)- لا: ناسازگار.

[351] ( 2)- لا: و بوی وی را نیز.

[352] ( 3)- لا: بپوشاند.

[353] ( 4)- لا: خاتفه الفهود مه: حانفه الفهود.

[354] ( 1)- لا:« ستاره» بجای« شهاب».

[355] ( 2)- لا: پنجه بشکوه.

[356] ( 3)- مه: و کریم.

[357] ( 4)- لا:

« نکند» بجای« بکند».

[358] ( 5)- فا: در هر دو مورد فرایق.

[359] ( 5)- فا: در هر دو مورد فرایق.

[360] ( 1)- مه: زخم زند موش پدید آید و از آن هلاک شود و این خاصت اوست. لا: از آن هلاک شوند و این از خاصیت است.

[361] ( 2)- لا: سفاح.

[362] ( 3)- لا: سبع.

[363] ( 4)- مه و لا: ساقیه.

[364] ( 1)- لا: هامان که عم ابراهیم بود گفت.

[365] ( 2)- لا: گل و ریحان.

[366] ( 3)- لا: و این قصه در طبع گفته آمد.

[367] ( 4)- لا: بینداید.

[368] ( 1)- مه: سبع. لا: شمع. شاید:« در صفحه 578 سمیع آمده» به معنی شیر.

[369] ( 2)- لا: دسم.

[370] ( 3)- فا: افنک.

[371] ( 4)- لا: رهیض.

[372] ( 1)- لا:« تنه» بجای« کشته».

[373] ( 2)- لا: بیش.

[374] ( 3)- سوره الکهف آیه: 18.

[375] ( 1)- مه: ترسی در دل آن جوانان نهاد و گفتند« بار خدایا ما را رسوا مگردان.» آن در غار با یک آمد چنان شد که کس آنجا رسد از ترس بگریزد.

[376] ( 2)- فا: ابو عبید.

[377] ( 1)- لا: طابار.

[378] ( 2)- لا: زخمی.

[379] ( 3)- لا: قمرو. مه:« ممدود»

بجای« ممدوح».

[380] ( 4)- فا:

نزنم.

[381] ( 1)- لا: سگ تا سیر نگردد فربه نشود. مه: سگ به یکبار سیر بخورد و فربه گردد.

[382] ( 2)- مه: سگ کریم ناخنی.

[383] ( 1)- لا: حاشیه: قندس.

[384] ( 2 و 3)- مه: کلب الحبار.

[385] ( 2 و 3)- مه: کلب الحبار.

[386] ( 4)- مه: شعر العبور.

[387] ( 5)- مه: غداری.

[388] ( 1)- لا: همچنان.

[389] ( 1)- لا: خرس دشمن آدمی است و پایها و چنگها دارد.

[390] ( 2)- لا: برد.

[391] ( 3)- مه: سرو.

[392] ( 4)- لا: خرسی در افتاده بود.

[393] ( 1)- مه: قفرات.

[394] ( 2)- لا: و اگر یک ماده بیست بچه کند بیست سال بماند. مه: و از یک نر بیست و پنج بچه بزاید.

[395] ( 3)- لا: و پوست خوک آبی هر که با خود دارد نهنگ از وی بگریزد. دنباله عبارت بالا رای نوشته است.

[396] ( 4)- مه: شیر، پستان سگ، پشگ گوسفند.

[397] ( 5)- مه: ابو النوشجان.

[398] ( 1)- سوره المائده آیه: 60.

[399] ( 2)- مه: بیست و پنج.

[400] ( 3)- مه: و بچه سودانی منقوط باشد. لا:

بوزینه مسخ شده است لقوله تعالی.

[401] ( 4)- مه: بازنه مسنح است.

[402] ( 5)- سوره البقره آیه: 65.

[403] ( 1)- لا: این جنسی دیگراند.

[404] ( 2)- لا: حبشه بیشتر باشند چندانک گربه و حبشیان با وی بازی کنند.

مه: باشد که چند گربه و بحبشه با وی بازی کنند.

[405] ( 3)- لا تغمض.

[406] ( 4)- لا« کتف» بجای« کف».

[407] ( 5)- لا: گوشتی. مه: کشتی.

[408] ( 6)- لا: از بس لون بگردد. مه: از بس گونه بگردد.

[409] ( 7)- لا:

العذاره. مه: الغداره.

[410] ( 8)- لا: قواجس.

مه: فعاجوس.

[411] ( 1)- مه: جریره.

[412] ( 2)- مه و فا:« حشرات» بجای« ثعلب».

[413] ( 3)- مه: گوذی.

[414] ( 1)- لا: دندانها دارد سپید بغایت.

[415] ( 1)- لا: موی بسیار بر تن و بر گوش دارد دلیل عمر است. مه. موی بسیار بر تن و گوش دلیل دراز عمریست.

[416] ( 2)- لا: برگ تر نخورد بهتر شود. مه: برگ نی بخورد بهتر شود.

[417] ( 3)- مه: گرم باشد.

[418] ( 4)- مه و لا: گوی.

[419] ( 1)- مه: هزار سال باز.

[420] ( 2)- لا: پنهان کند.

[421] ( 3)- لا: مار و نبات و ردان و دخالات الاذن.

[422] ( 4)- لا: عیوب گربه.

[423] ( 1)- لا:« گرسنه» بجای« کسی».

[424] ( 2)- لا: هندی بن شاهل. مه: سند بن شاهک.

[425] ( 3)- فا:

موش عدو خایه. لا: گربه عدوی کبوتر بود. مه: زیرا که موش عدوی کبوتر باشد.

[426] ( 4)- فا:

گوشت گربه. لا: خون گربه.

[427] ( 5)- لا: خلبخ.

[428] ( 1)- لا: زباد.

[429] ( 2)- لا: زیربی.

[430] ( 3)- لا: بغلتاند.

[431] ( 4)- لا: نکنوح.

[432] ( 1)- و اصحاب فراست را در قرض الفار نظرهاء عظیم بود. مه: نظرهاء عظیم باشد.

[433] ( 2)- لا: و در اکناف و در خطهاء دست دارد.

[434] ( 3)- لا: رفاف. مه: رفا.

[435] ( 4)- لا:« زر» بجای« زن».

[436] ( 1)- مه: هندکسه.

[437] ( 2)- از اینجا از نسخه« فا» افتادگی داشت و از نسخه« لا» نقل کردیم.

[438] ( 1)- مه: نیمه او سنگ بود.

[439] ( 2)- مه: بدو پا.

[440] ( 1)- مه: سمک و حوت و نون خوانند.

[441] ( 2)- مه: هفت جناح دارد بر پهلوها و بر پشت هرچه صید کند در

فک زیرین افکند و فک بالا بر وی می زند تا خورد کند و بخورد. لبهای وی از استخوان است بجای دندان یکپاره.

[442] ( 1)- سوره یونس آیه 98.

[443] ( 1)- مه: این چه بود.

[444] ( 2)- مه: سیاحان.

[445] ( 3)- مه: و آب از دم و بینی بر ماهتاب ریزد آن از قوت دم و نفس اوست که آن همه آب برخیزد.

[446] ( 1)- مه: هشتاد.

[447] ( 2)- هشتاد پوست گاومیش از شکم وی بیرون آوردند با چندین خروار بارها و تنگها و خر و گاو که در کشتی بود و بنمرده بود.

[448] ( 3)- مه: دست لرزیدن گیرد.

[449] ( 4)- مه: دحس.

[450] ( 5)- مه: حلقش.

[451] ( 1)- تا اینجا از نسخه« لا» نقل شده است.

[452] ( 2)- لا: باز جای خود رود.

[453] ( 3)- لا: سمک الخراطیم.

[454] ( 4)- لا: چندانک بازویی. مه: چنان که معاولی.

[455] ( 5)- لا: درعها.

[456] ( 6)- لا:

بقهر الهند.

[457] ( 7)- لا: متن: الال. حاشیه: الوال.

[458] ( 1)- مه: دریای محیط.

[459] ( 2)- مه و لا: شکسته.

[460] ( 1)- لا: باد صبا.

[461] ( 2)- لا: اندک اندک باید خوردن.

[462] ( 3)- لا: بن وی.

[463] ( 1)- لا: مرغان بر لب وی می نشینند.

[464] ( 2)- لا: آن مرغان سیر گردند.

[465] ( 3)- لا: بمیرد.

[466] ( 1)- لا: برستند.

[467] ( 2)- لا: بسیار بای قوی تن. مه: بسیار پا باشد.

[468] ( 3)- لا: حابط الاز.

[469] ( 4)- لا: بعجایب.

[470] ( 5)- لا: این پادشاه زاده بزرگ شد و احوال این حایط معلوم کرد و سبب آن گفت.

[471] ( 6 و 7)- مه و لا: وزغ.

[472] ( 6 و 7)- مه و

لا: وزغ.

[473] ( 1)- سوره الاعراف آیه: 133.

[474] ( 1)-\i الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی ...\E سوره الانعام آیه: 1.

[475] ( 1)- لا: آتشی برمی خاست.

[476] ( 2)- لا: و عالم را از دست آن ثعبان برهانید. مه: و عالم از دست آن شوم برست.

[477] ( 3)- لا: بیش ازین نباشد.

[478] ( 4)- لا: ماسک البحر.

[479] ( 1)- لا: کدوی تر

[480] ( 2)- مه: سراشیف الخبا.

[481] ( 1)- مه: فقود.

[482] ( 2)- مه: بیست و پنج است.

[483] ( 3)- مه: نسق یمانی.

[484] ( 4)- مه: نسق شامی.

[485] ( 5)- مقصود نویسنده خواص مار اسقیلوس نیست بلکه خواص مار بطور کلی است.

[486] ( 1)- لا: چهل روز.

[487] ( 2)- لا: صاحب المنطقه.

[488] ( 3)- لا: شکر الشطر.

[489] ( 4)- لا: البته بباید آموخت و چند دینار بدو داد مرد بطمع زر افعی را بدست برپیچید و گردن وی بگرفت تا سر بینی وی را بزد.

[490] ( 5)- لا: شکر الشطر.

[491] ( 1)- لا: و برومی فیذی گویند.

[492] ( 2)- لا: هر فرسه.

[493] ( 3)- لا: اسپری.

[494] ( 4)- لا: قوت وزی

[495] ( 5)- لا: سمندر اسلار.

[496] ( 1)- لا: سمندر اسلار.

[497] ( 2)- مه: دو سرو دارد.

[498] ( 3)- لا: دنبال دارد موی دراز بر قفا دارد. مه:

دو زبان دارد و موی در قفا دارد.

[499] ( 4)- لا: زیر پر وی سم است.

[500] ( 5)- مه: نر را افعوان خوانند.

[501] ( 6)- لا: دیگر اندام وی سیاه بود.

[502] ( 7)- مه و لا: سموم بعضی.

[503] ( 8)- مه و لا: کشد.

[504] ( 9)- فا:

و چون دهکه حلفا. مه: و چوب دهله که حلفا.

[505] ( 10)- مه: برآید.

[506] ( 1)-

مه: بصری.

[507] ( 2)- لا: و لیکن چون خاصیتی دارد آن خاصیت کار کند.

[508] ( 3)- مه:« نیش» بجای« دنبال».

[509] ( 4)- در نسخه مه و لا این چند سطر در اینجا آمده است: اگر گویند چرا زر و سیم فرو نمارند بنکشد( مه: فرو نمارد بکشد) گوئیم اگر سبیکه نمارد نکشد و اگر سیم و زر مصعد بکنند بکشد زیرا که سبیکه باعماق عروق نرسد و بجندیشاپور کژدم بگزد نکشد و از کند[ ن نتواند ایستادن( مه:

و بکشد و از کندن نتوان استادن) و از آنجای که حجام مص کند مبلغی زهر بستاند چنانک روی حجام بگردد و دندانهاش بیفتد.

[510] ( 5)- لا:« زند» بجای« دارد».

[511] ( 6)- لا: مردم.

[512] ( 7)- مه: فندق.

[513] ( 1)- مه: از آن مگس آید.

[514] ( 2)- مه: از قول حکماء اوایل است.

[515] ( 3)- لا: بتازی وی را عقرب خوانند.

[516] جمعی از نویسندگان، کتب طبی انتزاعی (فارسی)، 8جلد، چاپ: اول.

[517] ( 1)- مه:« رود» بجای« بود».

[518] ( 2)- لا: حمه. مه: جمه.

[519] ( 3)- مه: بشورند.

[520] ( 1)- لا: بشورند. مه: شورند.

[521] ( 2)- لا: ملسوع.

[522] ( 3)- مه: دهن العقارب.

[523] ( 4)- سوره النحل آیه: 68.

[524] ( 5)- مه و لا: ببوید.

[525] ( 6)- مه: زمزمه بزند و در هم گذارد موم و انگنین آورد.

[526] ( 1)- لا: بیندایند. مه: بینداوند.

[527] ( 2)- سوره محمد آیه: 15.

[528] ( 1)- لا: پس مغز امیران بود و نر را بازگزیند و بیرون کند.

[529] ( 1)- لا: نکابت.

[530] ( 2)- لا: بید آب. مه: شراب و سداب.

[531] ( 3)- لا: لهفی علی. مه: کهفی علی.

[532] ( 4)- لا:«

اسفی» بجای« انفی».

[533] ( 1)- لا: دست بوی کردی بمردی.

[534] ( 2)- لا: هیره.

[535] ( 3)- مه: سیسنبر.

[536] ( 4)- سوره الاعراف آیه:

33.

[537] ( 5)- لا: ابن سنبر. مه: سیسنبر.

[538] ( 6)- لا: خاک سخت.

[539] ( 7)- لا: بپوشاند.

[540] ( 8)- سوره الحج آیه: 73.

[541] ( 1)- لا: اشتر.

[542] ( 2)- لا: موی چشم.

[543] ( 3)- لا: فرزانه.

[544] ( 4)- مه و لا: باقلی.

[545] ( 5)- لا:

سودای ویست.

[546] ( 6)- مه و لا: باقلی.

[547] ( 1)-

اگر انوری خواهد از روزگارکه یک لحظه بی زای زحمت زید

هماندم کند خلق پروردگارمگس را که بر رای رحمت رید .

[548] ( 2)- لا: تا بدانی که محقرات را استهزاء نباید کردن.

[549] ( 3)- لا: مسنات.

[550] ( 1)- سوره العنکبوت آیه 41.

[551] ( 2)- لا: از پی ایشان در شدند.

[552] ( 3)- لا: بیرون رو.

[553] ( 4)- فا: چاه.

[554] ( 1)- فا: چاه.

[555] ( 2)- مه: آفریدگار این طلسمها و اطلسها و نخجیرها و شعرها از وی.

[556] ( 3)- لا:

تود. مه: توذ.

[557] ( 4)- لا: کرات. مه: کرت بجای نوبت.

[558] ( 1)- لا: تنه. مه: تذه.

[559] ( 2)- سوره النمل قسمتی از آیه 18.

[560] ( 3)- مه: بازخواستم.

[561] ( 1)- مه: اهل کسر را انگور نباشد زیرا که مورچه بخورد و درخت انگور نیز بخورد.

[562] ( 2)- در حاشیه لا: سلوق قریه بالیمن ینسب الیها الکلاب السلوقیه.

[563] ( 3)- لا:« غله» بجای« حبوب».

[564] ( 4)- سوره البقره آیه: 26.

[565] ( 5)- مه: و آنرا محلی نبود تا ذکر کند.

[566] ( 1)- مه:« پادشاهی» بجای« مملکت».

[567] ( 2)- لا: آنگه نمرود را تا مطرقه بر سر وی نزدندی آسوده نشدی.

[568] (

1)- لا: بر سر خوان.

[569] ( 2)- لا: سنجه. مه: بنجوی.

[570] ( 1)- لا و مه:« بکند» بجای« ببندد».

[571] ( 2)- لا: و آن طلسم بشکست.

[572] ( 3)- لا: و جایی که آب بود مقام کند.

[573] ( 4)- لا: ستمکاره.

[574] جمعی از نویسندگان، کتب طبی انتزاعی (فارسی)، 8جلد، چاپ: اول.

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9

مقدمه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، از سال 1385 هـ .ش تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن فقیه امامی (قدس سره الشریف)، با فعالیت خالصانه و شبانه روزی گروهی از نخبگان و فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.

مرامنامه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان در راستای تسهیل و تسریع دسترسی محققین به آثار و ابزار تحقیقاتی در حوزه علوم اسلامی، و با توجه به تعدد و پراکندگی مراکز فعال در این عرصه و منابع متعدد و صعب الوصول، و با نگاهی صرفا علمی و به دور از تعصبات و جریانات اجتماعی، سیاسی، قومی و فردی، بر مبنای اجرای طرحی در قالب « مدیریت آثار تولید شده و انتشار یافته از سوی تمامی مراکز شیعه» تلاش می نماید تا مجموعه ای غنی و سرشار از کتب و مقالات پژوهشی برای متخصصین، و مطالب و مباحثی راهگشا برای فرهیختگان و عموم طبقات مردمی به زبان های مختلف و با فرمت های گوناگون تولید و در فضای مجازی به صورت رایگان در اختیار علاقمندان قرار دهد.

اهداف:
1.بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام)
2.تقویت انگیزه عامه مردم بخصوص جوانان نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی
3.جایگزین کردن محتوای سودمند به جای مطالب بی محتوا در تلفن های همراه ، تبلت ها، رایانه ها و ...
4.سرویس دهی به محققین طلاب و دانشجو
5.گسترش فرهنگ عمومی مطالعه
6.زمینه سازی جهت تشویق انتشارات و مؤلفین برای دیجیتالی نمودن آثار خود.

سیاست ها:
1.عمل بر مبنای مجوز های قانونی
2.ارتباط با مراکز هم سو
3.پرهیز از موازی کاری
4.صرفا ارائه محتوای علمی
5.ذکر منابع نشر
بدیهی است مسئولیت تمامی آثار به عهده ی نویسنده ی آن می باشد .

فعالیت های موسسه :
1.چاپ و نشر کتاب، جزوه و ماهنامه
2.برگزاری مسابقات کتابخوانی
3.تولید نمایشگاه های مجازی: سه بعدی، پانوراما در اماکن مذهبی، گردشگری و...
4.تولید انیمیشن، بازی های رایانه ای و ...
5.ایجاد سایت اینترنتی قائمیه به آدرس: www.ghaemiyeh.com
6.تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و...
7.راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی
8.طراحی سیستم های حسابداری، رسانه ساز، موبایل ساز، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک، SMS و...
9.برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم (مجازی)
10.برگزاری دوره های تربیت مربی (مجازی)
11. تولید هزاران نرم افزار تحقیقاتی قابل اجرا در انواع رایانه، تبلت، تلفن همراه و... در 8 فرمت جهانی:
1.JAVA
2.ANDROID
3.EPUB
4.CHM
5.PDF
6.HTML
7.CHM
8.GHB
و 4 عدد مارکت با نام بازار کتاب قائمیه نسخه :
1.ANDROID
2.IOS
3.WINDOWS PHONE
4.WINDOWS
به سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی و قرار دادن بر روی وب سایت موسسه به صورت رایگان .
درپایان :
از مراکز و نهادهایی همچون دفاتر مراجع معظم تقلید و همچنین سازمان ها، نهادها، انتشارات، موسسات، مؤلفین و همه بزرگوارانی که ما را در دستیابی به این هدف یاری نموده و یا دیتا های خود را در اختیار ما قرار دادند تقدیر و تشکر می نماییم.

آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109